سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت سی و ششم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. به قسمت سی و پنجم رسیدیم که فیش‌های 3401 تا 3500 را در بر می‌گیرد. چون قبلا فیش‌ها را مرتب کرده‌ام فیش‌های این قسمت بیشتر شامل حرف «ب» می‌شود. امیدوارم از خواندن این مطالب لذت ببرید. قسمت‌های قبل را می‌توانید در وبلاگ سیاه‌مشق پیدا کنید. کافی است برچسب «یک کلام به صد کلام» را لمس کنید.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

1.        اِستُندَن (estondan): 1- ستاندن. گرفتن. مثلاً: پیشقابِر از بچَّه بِستو (یا: واسْتو) یعنی بشقاب را از بچه بگیر. 2- مجازاً به معنای خریدن هم به کار می‌رود.

2.       اِستیَن (estiyan): ایستادن. صبر کردن.

3.      اَمُختَه بویَن (āmoxta buyan): آموخته بودن. رک. اَ ْمُختَه.

4.       اَنچِستَن (ančestan): نشستن.

5.      بُخُوْ (boxow): دست‌بندِ مقصّران. بند و زنجیری که بر دست مجرمان می‌بستند. به معنی پابند اسب نیز به کار می‌رفت. مثلاً «اسبِر دِ بُخُوْ کُ»

6.       بُخوری (boxuri): بخاری.

7.      بِْد (bēd): بید.

8.      بِداصل (bed asl): پست. فرومایه. بی اصل و بُتّه.

9.       بَد تِمُم کِردَن (bad temom kerdan): خوب تا نکردن. کار را به خوبی پایان ندادن. بد رفتار کردن.

10.     بِد‌خُرُم (bedxorom): بدخور. بدگوار. چیزی که با ناراحتی و عدم رغبت خورده شود.

11.     بِدخُرُمی (bedxoromi): رک. بِدخُرُم.

12.    بِدخُلق (bedxolq): بدخوی. بداخلاق.

13.   بِدخُلق و خُواص (bedxolqo xovâs): بداخلاق. تُندخو.

14.    بِدمِنصَب (bedmensab): کسی که چون منصبی بیابد، خود را گم کند.

15.   بِذو (bezu): بدو. به او. به آن.

16.    بِذونا (bezunâ): به آن‌ها.

17.   بِذی (bezi): بدین. به این.

18.   بُرّ (borr): دسته. قسمت. مثلاً: «ازو بالا میَه یَگ بُرِّ دختر» مترادف «بِْلَه». بیشتر در مورد گوسفند به کار می‌رود یعنی بخشی از گله‌ی گوسفند.

19.    بُر زیَنِ گِلَّه (bor ziyan): جدا و دسته کردن گوسفندان. رک. بُرّ.

20.    بِرات رِفتَن به دل (berât reftan...): برات شدن به دل. گواهی دادنِ دل. مرادف الهام شدن به شخص. اتّفاقی را پیشاپیش حدس زدن.

21.    بِرار (berâr): برادر.

22.   بِرِخنَه (berexna): برهنه. لخت.

23.  بِردَس (berdas): رک. بِردَست.

24.   بِردَست (berdast): به اندازه‌ی گنجایش کف دست. مثلاً: «یَگ بِردَس بِرینج» یا «یَگ بِردَست بِرینج» یعنی مقدار برنجی است که در کف دست بگنجد.

25.  بُرد کِردَنِ گُلَّه (bord kerdane golla): قدرت عبور داشتن و گذشتن گلوله.

26.   بَرغ (barq): محل ورود آب به خوی (=کَرت). کرت‌ها در یک سو یا در دو سوی جوی آب قرار دارند. هنگامی که می‌خواهند آب را از یک کرت به کرت دیگر بیندازند. بَرغِ کرتی که آب خورده است را با چند بیل خاک مرطوب (که «غِش» خوانده می‌شود و معمولاً علفی شبیه به فزرگ در آن روییده است) می‌بندند و برغ کرت مجاور را می‌گشایند و به همین ترتیب تا آخرین کرت. نظیری نیشابوری گفته است: وه که از طوفان عشق، برغ[1] دل را آب بُرد/ من نگفتم سر به جویم این‌همه سیلاب ده.

27.  بَرغ را به آب دادن: بروز دادن مطلبی که نباید بازگو می‌شد. معادل بند را به آب دادن. اگر جلو برغ را محکم نبسته باشند، فشار آب کم‌کم آن را باز می‌کند و می‌بَرَد. رک. بَرغ.

28.  بِرِْق (berēq): ابریق.

29.   بِرِّگَک (berregak): کنایه از کودک. مصغّرِ برّه. رساننده‌ی تحبیب نیز هست.

30.   بَـْرَه (bāra): باره. بارو. دیوار دور قلعه.

31.   بِرَّه (berra): 1- برّه. 2- کنایه از کودک.

32.  بِرَّه‌م! (berram): برّه‌ام! برّه‌ی من! مرادفِ جانَم، چشمم، عزیزم!

33.  بِرِّه‌یْ دَمِ کارد (berrey dame kârd): برّه‌ی فربهی که هر لحظه بیم ذبح شدن او می‌رود.

34.  بِرِّه‌یْ دَمِ کارد بویَن: کنایه از تسلیم به تقدیر و قضا بودن است. رک. بِرِّه‌یْ دَمِ کارد.

35.  بِرِّه‌یْ دَمِ کارد رِفتَن: کنایه از تسلیم به تقدیر و قضا شدن است. رک. بِرِّه‌یْ دَمِ کارد.

36.  بِرِّه‌یِ دو مَـْدِرَه (berreya dumādera): برّه‌های که جز شیر مادر خود، از میش دیگری هم شیر می‌خورد و چاق و چلّه است.

37.  بِرِیْ (berey): برایِ.

38.  بِرِیْ چی (berey či): برای چه. چرا.

39.  بِریس و بِریس دیشتَن (beriso beris dištan): سرگرم رشتن بودن.

40.    بَـْریش (bāriš): بارش. باران.

41.    بِری کِردَن (beri kerdan) چیدنِ پشم گوسفندان و شتران.

42.   بِریگَر (berigar): کسی که پشم گوسفندان و شتران را می‌چیند. رک. بِری کِردَن.

43.  بِرِی هَف پوشتِ کَسِ بَس بویَن (berey haf pušte kase bas buyan): برای هفت نسل که در پی هم از شخصی واحد پا به دنیا بگذارند کفایت می‌کند. بیشتر در مورد مصائب و پیشامدهای ناگوار به کار می‌رود.

44.   بُزغَـْلِه (bozqāle): بزغاله.

45.  بِزَک دوزَک (bezak duzak): بزک. آرایش.

46.   بَـْزَه (bāza): گشادگیِ میان دو کوه. درّه‌ی کوچک.

47.  بِزَّه (bezza): آدم تنگدست. فقیر. بی‌سرمایه.

48.  بِسار (besâr): نوعی کشت. در این نوع کشت، زمینی را که باران خورده و یا آبیاری شده است، بعد از آن‌که «وِر رُوْ اَمَد» (=قابل شیار کردن شد) شخم می‌زنند و بذر که معمولاً گندم است- می‌پاشند. گاه نیز ابتدا دانه می‌افشانند و سپس زمین را شیار می‌کنند. بسار را در محولات «گُسارد» می‌گویند. بذر با این‌گونه کشت زودتر سبز می‌شود.

49.   بِست (best): بایست. صبرکن. بمان.

50.   بِستِک (bestek): رک. بِست.

51.   بِستَنِ (bestan): رک. دِ بِستَنِ بِیْت.

52.  بِستِه رِفتَن خُوْ (beste reftane xow): بسته شدن خواب. خواب‌بند شدن. از خواب بازماندن.

53.  بَش زیَن (baš ziyan): بند زدنِ چینیِ شکسته.

54.  بِغَل (beqal): واحدی برای اندازه‌گیری پارچه و ریسمان و نظایر آن. و آن فاصله‌ی بین دو دست باز است. با شست و انگشت بعدی سر پارچه یا ریسمان را می‌گیرند.

55.  بُغمَه (boqma): عقده. بغض. بوغمه. «فرهنگ جهانشیری» در ذیل واژه‌ی بوغمه آورده است: «برآمدگیی را گویند که در اعضا به هم رسد، مثل گلو و پیشانی. مثلاً: «بُغمَه راهِ گُلوشِر گِریفت» یا «دلُم بُغمَه کِرد»

56.  بِق (beq): ذخیره. پس‌انداز. پول، جنس یا آذوقه‌ای که برای «روز مبادا» نگه می‌دارند.

57.  بُگذَر نِدیشتَن (bogzar nedištan): درنگذشتن. چشم نپوشیدن. صرف نظر نکردن.

58.  بِگِردُم (begerdom): معادلِ عزیزم، جانم، چشمم و نظایر این معنی است. و ظاهراً باید مخفّفِ قربانت بگردم، بلاگردانت شوم یا دورت بگردم باشد.

59.  بَلِّ (balle): مانندِ. مثلِ. شبیهِ. عینِ. ضمناً «بَلً» به نفری گفته می‌شود در بازی‌ای شرکت کند و «اوستا» به او می‌گوید: «برو بَلِّتِر بیار!» یعنی یکی مانند خودت بیاور تا هر کدام به یک دسته بروید.

60.    بُلبُل‌هَوَس (bolbol havas): دمدمی‌مزاج. بُلهوس. آن‌که چون بلبل هر دَم با گُلی باشد. می‌گویند: فلان‌کس «بُلبُل هَوَستَه» یعنی بُلهوس است.

61.    بِلَد رِفتَن (belad reftan): یاد گرفتن.

62.   بَـْلِش (bāleš): بالش.

63.  بُلک (bolk): قلوه.

64.   بُلکْ‌انداز (bolkandâz): کنده شدن قلوه. وقتی کسی بار سنگینی بلند می‌کند، ضربه‌ای به پهلویش می‌خورد می‌گوید: «بُلک‌اَنداز رَفتُم!» در راه‌های خراب و پُر دست‌انداز هم که اتومبیل و موتورسیکلت بالا و پایین می‌افتد، راننده یا مسافر «بُلک‌اَنداز» می‌شوند!

65.  بَلکُم (balkom): بلکه. شاید.

66.   بِلکَه (belka): علف‌های بهاری.

67.  بُلوَْیَه (bolvāya): بالوایه. پرستو.

68.  بَلیشت (bališt): رک. بَـْلِش.

69.   بَمبُل‌باز (bambolbâz): بامبول‌باز. حقّه‌باز. کلک‌زن.

70.   بَمبُلی (bamboli): مرادفِ بَمبُل‌باز. رک. بَمبُل‌باز.

71.   بِنا دیشتَن (benâ dištan): 1- اصل و بنیاد داشتن. 2- بنا بودن. قرار بودن. مثلاً «بِنا دیشتی دو سال دِ جایِ ما بِمَـْنی» یعنی قرار بود، قرار داشتی، بنا بود دو سال در محل ما بمانی. یا: «فلانی حرفاش بی‌بِنایَه» یعنی حرف‌هایش بی‌بنیاد و سُست است.

72.  بَند اَوُردَن (band avordan): بند شدن. قرار گرفتن. مثلاً: «کارد وَختِ به اَستِقو بِرِسه، بند وِرمِدَْرَه؟» یا: «حسن دِ این‌جِه دو روز بند وِرنِمیَـْرَه، بند نِمِرَه»

73.  بَند رِفتَن (band reftan): بند شدن. بند آمدن. مثلاً: «نِفَستُم بَن رَف» یعنی نفسم بند آمد.

74.  بِنَه (bena): پسته‌ی وحشی است و در کوه‌ها می‌روید. با پیوند زدن، میوه‌اش بزرگ‌تر می‌شود. درختِ «بِنَه» را در قدیم برای استفاده از هیزم آن که آتش خوبی داشت، می‌کندند.

75.  بَـْنَه (bāna): بهانه.

76.  بود (bud): 1- تمام. کامل. تکمیل. کافی. بس. مثلاً: «پنج مَنِ بود» یا: «دو سالِ بود» یعنی دو سالِ تمام 2- بودن. مثلاً: «با بودِ تو» یعنی با بودنِ تو.

77.  بَـْوَر (bāvar): باور.

78.  بوز (buz): بُز. کنایه از زن.

79.  بومب (bumb): بام.

80.   بوناک (bunâk): بویناک. متعفّن.

81.   بویْ کِردَن (buy kerdan): بوییدن.

82.  بویَن (buyan): بودن.

83.  بویْ وِردیشتَن (buy verdištan): به کمک حسّ شامه پی بردن حیوانات، به وجودِ طعمه. دریافتن سگ و گربه و بسیاری از حیوانات وحشی بوی شکار خود را و پی بُردن به محل اختفای او.

84.  بهارسال (behârsâl): میزان آب چشمه و نیز قنات‌هایی که در دامنه‌ی کوه واقع شده‌اند، بستگی به بارندگی در اوایل بهار دارد یعنی آب آن‌ها نسبت سال یا سال‌های پیش کم یا زیاد می‌شود. این چشمه‌ها و قنات‌ها را «بهارسال» می‌گویند.

85.  به اندک چیزِ (be andak čize): به خاطر چیزی جزئی.

86.  به اُوْ اَمیَن (be ow amiiyan): برای خوردن آب آمدن. بیشتر در مورد حیوانات و پرندگان به کار می‌رود.

87.  به پرپر اُفتیَن (be parpar oftiyan): به بال و پر زدن افتادن.

88.  به تِغَـْرَه گِشتَن (be teqāra geštan): مرادفِ «تِغَـْرَه‌گِردو رِفتَن». با تغاره‌ی پُشت (=پهنای پشت) بر زمین خوردن. پشت کسی به خاک رسیدن چنان که در کُشتی پیش می‌آید.

89.  به تَهْ دُوْیَن {دویدن} (be tah dowiyan): سرازیر شدن.

90.    تِغَـْرَه‌گِردو رِفتَن (teqāragerdu reftan): مرادفِ «به تِغَـْرَه گِشتَن». با تغاره‌ی پُشت (=پهنای پشت) بر زمین خوردن. پشت کسی به خاک رسیدن چنان که در کُشتی پیش می‌آید.

91.    تَنیستَن (tanistan): توانستن.

92.   حَلِْر و بِلِْر و خیشتِ سَرِ تِنور (halēro belēro xište sare tenur): نام سه بزغاله در یک اوسنه‌ی محلی تقریباً معادل «بُز زنگوله‌پا» به جای شنگول و منگول و حپّه‌ی انگور.

93.  خُندَن (xondan): خواندن.

94.   دِ بِستَنِ بِیْت {شعر، صوت} (debestan): موزون کردنِ بیت، شعر، صوت (=ترانه)

95.  رِختَن (rextan): ریختن.

96.   قُپّیَن (qoppiyan): قاپیدن. قاپ زدن. ربودن.

97.  کِندَن (kendan): 1- برکندن. 2- گزیدن. نیش زدن حشرات و نظایر آن‌ها.

98.  کوشتن (kuštan): کُشتن.

99.   کوفتَن (kuftan): کوبیدن.

100.  مُندَن (mondan): ماندن.



[1]- در دیوان با «قاف» آمده است.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۶ساعت 18:49  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |