یک کلام به صد کلام؛ یادداشتهای استاد محمد قهرمان؛ قسمت پنجاه و هفتم؛ بهمن صباغ زاده
درود دوستان عزیز. فیشهای 5601 تا 5700 را در ادامه با هم میخوانیم. این فیشها را مرحوم قهرمان راجع به فرهنگ گویشی تربت نوشتهاند.
از شما دوستان خواننده خواهش میکنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کاملتر و جامعتر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود میتوانید از روشهای زیر پیامتان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.
وبلاگ سیاهمست www.bahmansabaghzade.blogfa.com
وبلاگ سیاهمشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com
ایمیلsiyah_mast@yahoo.com
کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade
صفحهی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade
1. روغنِ گُلسُرخی (ruqane...): روغنی که در موسم شکفتن گل سرخ یعنی فصل بهار از شیر گوسفندان به دست میآید و چون میشها از بهترین علفها تغذیه کردهاند، این روغن هم بهترین است.
2. روفتَن (ruftan): 1- روبیدن. مثلاً: «روفتَنِ خَـْنَه» یا: «باد بِرفار مِروفَه» 2- راندن. مثلاً: «سَگ وِر گُرگا شِتَّه زد و اونارْ روفت».3- سپوختن. مثلاً: «وِر او روفتُم» یعنی در او سپوختم.
3. روفتَه رِفتَن (rufta reftan): رانده شدن.
4. روگرد (rugard): رک. رویگرد.
5. رومَند (rumand): ظاهر و رؤیت، در مورد زراعت گفته میشود. مثلاً «ای گُندُما رومَندِش خُبَه» این گندمها به ظاهر خوب به نظر میآیند.
6. رومَه (ruma): تخم مرغی ضایع، یا تکّه سنگی سفید و یا آنچه که از گچ به شکل تخم مرغ درآوردهاند. آن را زیر مرغ میگذارند تا به هوای آن زودتر تخم بگذارد.
7. رِوِنجوک (revenjuk): موریانه، در لهجهی محولاتی.
8. رِوَند {رونده} (revand): رَوَنده. روان. آبکی. صفتِ مزاج است در مقابل یُبس.
9. رِوو (revu): روان.
10. رِوو دیشتَنِ درس (revu dištene dars): درس را بلد بودن. وارد بودن به فوت و فن و چَم و خَم کار. مثلاً: «فِلَـْنی دَرسِشِر رِوویَه» یعنی فلانی درسش را بلد است.
11. روو کِردَنِ درس (revu kerdane dars): یاد گرفتن و از بر کردن درس.
12. رُوْوَه (rowva): پارچهای مرطوب که قبل از شروع به نان پختن با آن دیوارهی تنور را از دوده پاک میکنند.
13. رُوْوَه زیَن (rowva ziyan): گرداندن «رُوْوه» در تنور. رک. رُوْوه.
14. روی گِردُندَن از... (ruy gerdondan): رویگردان شدن از... . روی برگرداندن از... .
15. رویْ کِردَن (ruy kerdan): قاچ کردن خربزه و هندوانه.
16. روی کِردَن خِربِزَه (ruy kerdane xerbeza): بُریدن و قاچ کردنِ خربوزه، در پوستِ خودش.
17. رویْگَرد (ruygard): رویگردان. روگردان. بیزار.
18. رویوا (ruyvâ): گشادهروی. بشّاش.
19. رَهبِلَد (rahbelad): راهشناس. کسی که در راهی رفت و آمد بسیار کرده و به پست و بلند و چَم و خَم آن آشناست.
20. رَهی رِفتَن (rahi reftan): روانه شدن. به راه افتادن.
21. رَهنَه (rahna): 1- «جَست»ِ بوتهی خربزه و هندوانه. ساقهی خزندهي بوتهی محصولات صیفی، مانند خربزه و هندوانه و خیار و کدو و نظایر آن. و نیز «جست»ِ تاک و بعضی درختها که شاخه میدوانند. 2- شاخهی سال اوّل درختها یعنی شاخهای که در سال اول سبز شده. البته به این شاخهها بیشتر «جَست» و «یاه» گفته میشود.
22. رَهنَه دُوُندَن (rahna dovondan): رشد کردن و دراز شدنِ «رَهنَه». رک. رهنه.
23. رَهنَه کِشیَن (rahna kešiyan): رشد کردن و دراز شدنِ «رَهنَه». رک. رهنه.
24. ریجَه (rija): ریسمان و طناب نازک. طنابی است که لباسهای شسته شده را بر آن میگسترند تا خشک شود.[1]
25. ریجَه رِفتَن (rija reftan): به دنبال هم به راه افتادن. رج کشیدن. مرادفِ «کَش گِریفتَن». رک. ریجَه.
26. ریخ (rix): ریق. مدفوع آبکی.
27. ریخ زیَن (rix ziyan): تِر زدن. رک. ریخ.
28. ریخ کِردَن (rix kerdan): ریدن. و بخصوص برای حالت اسهالی مزاج به کار میرود. مثلاً: «مِـْش ریخ کِردَه». رک. ریخ.
29. ریخ کونَک (rixkunak): اسهال، بیشتر جنبهی استهزا دارد. رک. ریخ.
30. ریخوکی (rixuki): اسهال حیوانات. به ریخ افتادن حیوانات. رک. ریخ.
31. ریخوکی رِفتَن (rixuki reftan): اسهال شدنِ بز و گوسفند. رک. ریخوکی.
32. ریخوکی گِریفتَن (rixuki geriftan): مبتلا شدنِ حیوانات به اسهال. مثلاً: «مِـْش ریخوکی گِریفتَه». رک. ریخوکی.
33. ریشبابا (rišbâbâ): نوعی انگور.
34. ریش پوزَک (riš puzak): گیاهی خودرو با برگهای نازک و بلند که خوراکی است. از سبزیهای بیابانی که بخصوص با آن «عَلِف ماست» درست میکنند. رک. عَلِف ماست.
35. ریشتم بافتم! (rištom bâftom): برای سربهسر گذاشتن با بچّهها و ترساندن آنها به نقطهای از لباس او اشاره میکنند و میگویند: «اِی! اِی! دَرَه ریشتُم بافتُم وِر جونِت را مِرَه!» و مقصود همان جامه است که رشته و بافته شده است.
36. ریش دِ گُلو دیشتَن (riš de golu dištan): کنایه از دو رگه شدن صدای پسران در هنگام بلوغ است.
37. ریشِهگِردو رِفتَن (rišegerdu reftan): ریشهگردان شدن. از ریشه درآمدن.
38. ریشِهگِردو کِردَن (rišegerdu kerdan): ریشهگردان کردن. از ریشه برکندن.
39. ریک کِردَنِ دِندونا (rik kerdane dendunâ): بیرون انداختن و نمایاندن دندانها، مثلاً برای ترساندن کسی. لُپها را از هم گشودن و نمایان ساختن دندانها.
40. ریگینَه (rigina): اندک گندمی که در ته خرمن باقی میماند و مخلوط با خاک و سنگریزه است. معمولاً آن را پیش مرغان میریزند.
41. ریَن (riyan): ریدن.
42. ریواج (rivâj): ریواس. ریواسِ پرورده. ریواس نپرورده آن را «قاقُرو» گویند.
43. ریواه (rivâh): روباه. و لقب او شیخ است، میگویند: «شِخ ریواه» یا «آ شِخ ریواه»
44. روی کِردن (ruy kerdan): قاچ کردنِ خربزه و هندوانه.
45. زَ (za): زد. مثلاً: «یَخ زَ» یعنی یخ زد.
46. زاچ (zâč): زائو. زن را تا ده پانزده روز پس از زایمان، «زاچ» میگویند.
47. زاچی (zâči): حالت زایمان. مثلاً «دو روزَه از زاچی وِرخِستَه» یعنی دو روز است از بستر زایمان برخاسته.
48. زارْ مُردَه! (zâr morda): نفرین.
49. زارْ مرگ!: دشنام. دشنامی است برای چارپایان نظیر «حَرُممرگ».
50. زاری زِرمَه (zâri zerma): ناله و زاری. عجز و لابه کردن. تضرّع و زاری. نظیرِ «عِزّ و چِز کِردن».
51. زاکان (zâkân): اساس و بنیاد. پایه. اصلِ آن «زاکون» بوده که واژهای روسی است و به معنی ضابطه و قانون. ظاهراً «واو» به «الف» بدل شده تا واژه به لحاظ تلفّظ زشت نباشد.
52. زِبَـْنَه (zebāna): نی کوتاه و باریکی به اندازهی ماسوره که در آن شکافی ایجاد کردهاند و چون در آن بدمند، آواز میدهند. دو تا از آنها را بر سر دوسازه میگذارند.
53. زِبو (zebu): زبان. مثلاً: «زِبو بِستَه»
54. زِبو زیَن (zebu ziyan): 1- گوشه و کنایه به کسی زدن. زخمِ زبان زدن. قریب به معنی «قُلُمبَه گفتن» بد و بیراه گفتن به کسی و بالاخره او را بر سرِ خشم آوردن. 2- با زبان لمس کردن. مثلاً به بچهای که دندان شیریاش لق شده میگویند: «دِندوناتِر زِبو مَزَن». 3- توهین کردن در حالت استیصال. مثلاً: بچهای با بزرگتر از خود دعوا میکند و در مقابل کتک خوردن تنها فحش میدهد در این حالت به او میگویند: «زبو مَزَن»
55. زِبون زیَن (zebuN ziyan): رک. زِبو زیَن.
56. زِبو وا کِردَن (zebu vâ kerdan): زبان باز کردن. به حرف آمدن.
57. زَ ْچی (zāči): رک. زاچی.
58. زحمتِ دوست، راحتَه (...râhata): وقتی کسی که در جایی مهمان بوده است عازم رفتن میشد و یا کم و بیش زحمتی برای طرف ایجاد کرده است، برای عذرخواهی میگوید: «بِبِخشِن! زَحمت دایِم» جواب میشنوند: «زحمتِ دوست، راحتَه» یعنی راحت است نه زحمت.
59. زِخم و زُخال (zexmo zoxâl): زخم و جراحت. «زُخال» را باید مهملِ زخم شمرد و به تنهایی معنی ندارد. مثلاً: « دِستاش زِخم و زُخال رِفتَه»
60. زِخم و زُخال رِفتَن (zexmo zoxâl reftan): نظیرِ «خونین و مالین شدن». رک. زِخم و زُخال.
61. زَد (zad): قسمت سفتِ زمین در گودبرداریها. مثلا برای چاه یا پیِ دیوار که کلنگ در آن به سختی کار میکند و ظاهراً آب هم از آن پایین نمیرود، میگویند: «به زَد خُوردَه و کار پیش نِمِرَه»
62. زِْر (zēr): زیر.
63. زِْرباد (zērbâd): در زیر طرفی که باد بوزد، قرار داشتن.
64. زِْرِ بَغلوچایِ کسی را گرفتن (zēre baqlučâye...): رک. زِْرِ بَغلوچِ کسی را گرفتن. رک. بَلغوچ.
65. زِْرِ بَغلوچِ کسی را گرفتن (zēre baqluče...): زیر بغلِ کسی را از یک یا هر دو طرف گرفتن برای کمک تا بتواند قدم بردارد. رک. بَغلوچ.
66. زِرپا (zerpâ): طرف پایین. مثلاً: «دِ زِرپای تِقیآباد، حسنآبادَه»
67. زِْر پا به دَر کِردَن (zēre pâ bedar kerdan): تجسّس کردن. گشتن. مرادفِ زیر پا گذاشتن.
68. زِرچُوْ َه (zerčowa): زردچوبه.
69. زِردَست (zerdast): زیردست.
70. زِردَلویِ دَْنِه تلخ (zerdaluye dāne talx) کنایه از آدم بدخُلق و نچسب، بدعُنُق، دیرجوش، گوشتتلخ. گاه به اختصار «دَْنِه تلخ» گفته میشود.
71. زِردُوْ (zerdow): زردآب. صفرا.
72. زِردُوْی (zerdowi): آنکه صفرایش زیاد است. رک. زِردُوْ.
73. زِردَه به کون کِشیَن (zerda...): کنایه از صبر و تأمل کردن. به کسی که در کاری یا گرفتن جواب و امثال آن عجله دارد، میگویند: «کَمِ زِردَه به کون بِکَش» یعنی اندکی تأمل کن. اشاره به زردهی درون تخم است که جوجه از راهِ ماتحت (!) از آن تغذیه میکند و سپس از پوست بیرون میآید.
74. زِردَه کِشیَن (zerda...): رک. زِردَه به کون کِشیَن.
75. زِردی (zerdi): از آفات گندم است و نوعی بیماری قارچی. میگویند گندمها را زردی زده است یا زردی گرفتهاند.
76. زِردیِ روز (zerdiye ruz): نزدیک غروب.
77. زِْرِ زِبونِ کَسِر پَـْلیدَن (zēre zebune kaser pālidan): زیر زبان کسی را کشیدن. او را به حرف آوردن. رک. پَـْلیَن.
78. زِرَ ْعَتکار (zerā’atkâr): زارع. آنکه با کشت و زرع گذران میکند. اهل زراعت.
79. زُرُق (zoroq): آروغ.
80. زِرگوشی (zerguši): زیرگوشی. بالش کوچک. بالش کوچکی که زیر گوش گذارند.
81. زِرنُوْ (zernow): . ناله و زاری. نق زدن مداوم برای مطالبهی چیزی. گریه و زاری و ناله، بیشتر کودکان چنین میکنند. مثلاً: «وِر زِرنُوْ اُفتیَن» یعنی ناله و زاری کردن.
82. زِْر و زِوَرِ (zēro zevar): زیر و زبر. زیر و رو. خراب. آشفته و درهم.
83. زِْر و زِوَرِ یَکِرْ جُمبُندَن {زیر و زبرِ کسی را جنباندن} (zēro zevare kaser jombondan): کنایه از دشنامهای عِرضی و ناموسی به او و زندگان و مُردگانش دادن. به مرده و زندهی کسی دشنامهای زننده دادن.
84. زَفت (zaft): غلیظ در مورد مایعات. این شیرهها «خِیلِ زَفت رِفتَه».
85. زِفَر (zefar): آرواره. فکّ. مثلاً «زِفَرِ بالا» یعنی فک بالا.
86. زُق زُق کِردَن (zoqzoq kerdan): درد داشتن و به اصطلاح تیر کشیدنِ زخم و غیر آن، مثلاً دردِ دندان.
87. زِقولِهبار (zequlabâr): عیالوار. معیل. آنکه نانخور بسیار دارد. «زِقولَه» کنایه از بچّهی کوچک است.
88. زَقیچ (zaqič): سقّز. آدامسمانندی که عصارهی خشکشدهی بعضی درختانِ میوه است. گاهی مقداری گندم را خوب در دهان میجوند. مادهی گلوتین آن باقی میماند و چیزی شبیه به آدامس میشود.
89. زَقیچِ کَسِر دُزدیَن {سقّزِ کسی را دزدیدن} (zaqiče kaser dozdiyan): عقل کسی را دزدیدن. رگِ خوابِ کسی را به دست آوردن و داشتن. اطمینان کسی را جلب کردن و او را به میل خود رقصاندن. کسی را تحت نفوذ خود درآوردن. معادل «قاپِ کسی را دزدیدن» که در تهران مصطلح است. رک. زَقیچ.
90. زِگِی (zegey): «پُلوک» یعنی مدفوع شتر که بر روی هم انباشته و سفت شده است. آنها را تکّه تکّه میکنند و در تنور یا «گُوْدالکُرسی» به مصرفِ سوخت میرسانند. رک. گودالکرسی.
91. زُلفی (zolfi): حلقهی در و یا صندوق که زنجیر در آن میافتد.
92. زُلو (zolu) زالو.
93. زُلور (zolur): رک. زُلو.
94. زُلو وِردیشتَن (zolu verdištan): چسبیدن زالو به دهان حیوانات. رک. زُلو.
95. زِلَّه (zella): 1- لاغر. ضعیف. 2- مجازاً به معنی نادار و تهیدست.
96. زِلِی پِلِی (zeley peley): عجز و لابه. تضرع. التماس. نظیرِ «عِزّ و چِز»
97. زُمبَر (zombar): زَنبر. افزاری چارچوبمانند که در آن خاک و خشت و جز آن ریخته و دو کس برداشتن از جایی به جایی برند.[2]
98. زِمُخت (zemoxt): سفت، محکم. و مجازاً آدم جدّی، «سِوِر»
99. زِمُخت گِریفتَن خود را (zemoxt geriftan): خود را جدی نشان دادن به صورت ظاهر. خود را جدی و «سِوِر» گرفتن.
100. زِمِستو (zemestu): زمستان.
[1] - ریجَه یا ریجَن همان ریسمان است. معمولا پیش کار را ریجن میگرفتند که راست باشد.
[2]- فرهنگ نفیسی.
برچسبها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده