سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 10

يكي از شعرا پيشِ اميرِ دزدان رفت و ثنايی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکين برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع کند، در زمين يخ گرفته بود؛ عاجز شد، گفت: اين چه حرام‌زاده مردمانند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد؛ گفت: ای حکيم، از من چيزی بخواه. گفت: جامه‌ي خود را می‌خواهم اگر انعام فرمايی. رَضينا مِن نَوالِکَ بِالرَّحيل.

اميدوار بود آدمى به خيرِ كسان

مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان

 سالار دزدان را بر وی رحمت آمد و جامه بازفرمود و قبا پوستينی برو مزيد کرد و درمی چند.

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 11

 منجّمی به خانه درآمد، يکی مرد بيگانه را ديد با زن او بهم نشسته. دشنام و سَقَط گفت و فتنه و آشوب خاست . صاحب‌دلی که برين واقف بود، گفت:

تو بر اوج فلك چه دانى چيست

كه ندانى كه در سرايت كيست

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 12

خطيبی کريه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فرياد بيهُده برداشتی. گفتی نَعيبِ غُرابِ البَين در پرده‌ي الحان است يا آيتِ اِنَّ اَنكَرَ الاَصوات، در شأنِ او.

مردم قريه به علت جاهی که داشت، بليتش می‌کشيدند و اذيتش را مصلحت نمی‌ديدند؛ تا يکی از خطبای آن اقليم که با او عداوتی نهانی داشت، باری به پرسش آمده بودش؛ گفت: تو را خوابی ديده‌ام، خير باد. گفتا: چه ديدی؟ گفت: چنان ديدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در  را حت. خطيب اندرين لختی بينديشيد و گفت: اين مبارک خواب است که ديدی که مرا بر عيب خود واقف گردانيدی. معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج، توبه کردم کزين پس خطبه نگويم مگر به آهستگی.

از صحبت دوستى برنجم

كاخلاق بدم، حَسَن نُمايد

عيبم هنر و كمال بيند

خارم گل و ياسمن نُمايد

كو دشمنِ شوخ چشمِ ناپاك

تا عيب مرا به من نمايد؟

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 13

يكي در مسجدِ سِنْجار به تَطَوُّع بانگ گفتی به ادائی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد اميری بود عادلِ نيک‌سيرت، نمی‌خواستش که دل‌آزرده گردد، گفت: ای جوان‌مرد ، اين مسجد را مؤذنانند قديم هر يکی را پنج دينار مرتّب داشته ام، تو را ده دينار می‌دهم تا جايی ديگر بروی. برين قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی درگذری پيش امير بازآمد. گفت: ای خداوند، برمن حيف کردی که به ده دينار از آن بقعه بدر کردی که اينجا که رفته‌ام، بيست دينارم همی‌دهد تا جای ديگر روم و قبول نمی‌کنم. امير از خنده بی‌خود گشت و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.

به تيشه كس نخراشد ز روى خارا گِل

چنان‌كه بانگ درشت تو مى‌خراشد دل

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 14

ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن همی‌خواند . صاحب‌دلی بر او بگذشت، گفت: تو را مُشاهِرِه چندست؟ گفت: هيچ. گفت: پس اين زحمتِ خود چندين چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهر خدا می‌خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان.

گر تو قرآن بدين نَمَط خوانی

ببرى رونق مسلمانى

***

پايان باب چهارم؛ در فوائد خاموشي

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 935 به تاریخ 901003, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ساعت 12:12  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |