سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

شعرهای شماره‌ی ۵۳ و ۵۴ مجموعه‌ی خدی خدای خودم در قالب قطعه سروده شده‌ است. استاد قهرمان در این دو قطعه، دو مَثَلِ تربتی را منظوم کرده‌اند. منظوم کردن مثل‌های تربتی یکی از مشغولیت‌های ذهنی استاد قهرمان بود و علاوه بر این دو، مثل‌هایی دیگر هم توسط استاد جاودان‌یاد منظوم شده است که به ترتیب منتشر خواهد شد.

بهمن صباغ زاده

هفتم خرداد هزار و سیصد و نود و نه

تربت حیدریه

 

53

مَثَلِ تربتی: دِ سَرِ جُو۪الِ جُو۪ز جُوالِ اَرزَنِم جا مِرَه

پَس مُنُم و پیش، غِمای کُلور

بِرِی غِمای ریزَه جا وا مِرَه

جُوالِ جُو۪زَه دلِ پوردردِ مُو

جُوالِ ارزن دِ سرِش جا مِره

۱۳/۰۳/۱۳۶۷

محمد قهرمان

پس می‌کنم و پیش غم‌های کلان را (غم‌های بزرگ را پس و پیش می‌کنم)، برای غم‌های ریزه جا باز می‌شود

کیسه‌ی گردو است دل پُردردِ من، کیسه‌ی ارزن هم در سرش جا می‌شود

کُلو (kolu): کلان. بزرگ.

جُوْز (jowz): گردو.

دِ سَرِ جُوال جُوْز جُوالِ ارزَنِم جا مِرَه (de sare jovâle jowz jovâle arzanem jâ mera): در سرِ جوالِ پُرگردو یک جوال ارزن هم جا می‌شود یعنی جا می‌گیرد. این مَثَل به آن معنی است که این امر چندان اهمیّتی ندارد و باری بر بارها نمی‌افزاید و تغییری در اصل موضوع نمی‌دهد. تقریباً مرادفِ «سی‌یُم بالای کِم‌سی». مثلاً در جایی که چند نفر نشسته‌اند، اگر جمع و جورتر بنشینند، یکی دو نفر دیگر هم جا می‌شوند و نظایر این معنی.

 

54

مَثَلِ تربتی: یارُم مُر یاد کِنَه، گویْ یَگ هِلِ پوچ بَـْشَه

دستِ خَـْلی نِمِرَن جایِ رِفِـْق

نِه که وَرگُم بُبُری بِختَه و قوچ

به کَمُم از تو مِرَه شاد و مِگَه

یارْ مُر یاد کِنَه، یَگ هِلِ پوچ

09/02/1370

محمد قهرمان

دست خالی نمی‌روند خانه‌ی رفیق/ نه که بگویم ببَری بخته و قوچ

به کم هم از تو شاد می‌شود و می‌گوید/ یار مرا یاد کند، یک هل پوچ (حتی اگر یک هل پوچ باشد. اگر یار یک هل پوچ برایم آورده باشد همین که به یادم بوده خوشحال‌کننده است)

جا (jâ): 1- محلّ. مثلاً: «دِ جایِ ما خِیلِ بَرف و بارو مِنَه» یعنی در محلّ ما خیلی برف و باران می‌آید یا: «ای برفِ اَخِری دِ جایِ شُمام بو؟» 2- خانه. «بیِن به جایِ ما» یعنی به خانه‌ی ما بیایید.

بِختَه (bexta): گوسفندِ نرِ سه ساله که اخته‌اش کرده‌اند و سریع‌تر چاق می‌شود. بخته به خاطر کیفیت بالای گوشت آن پُرمشتری است و زودتر به فروش می‌رسد.

یار مُر یاد کِنَه، گوی یَگ هِلِ پوچ بَـْشَه (yâr mor yâd kena guy yag hele puč bāša): مَثَل. اصل آن است که دوست از من یاد کند و این که چه برایم بیاورد مهم نیست. حتّی یک هلِ پوچ هم کافی است.


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۹ساعت 17:31  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

 شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی ۵۲ کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ دینه که ورمگفتی حکمن صبا خرفتم؛ استاد محمد قهرمان

 

در دوستی مهدی اخوان ثالث و محمد قهرمان سخن زیاد رفته است. مرحوم قهرمان با تواضع می‌گفت اخوان دوستانِ بهتر از من بسیار داشت اما من بهتر از او دوستی نداشتم. دستِ سرنوشت این دو رفیقِ ادیب و شاعر را از هم دور کرد یکی در خراسان و دیگری در مُلکِ ری. هر چند سال یک‌بار، دیدار اتّفاق می‌افتاد و باز ایّام به هجران می‌گذشت. مرحوم قهرمان می‌گفت وقتی اخوان به خراسان می‌آمد شور و شوقی در شاعران خراسان می‌افتاد. اردیبهشت سال 1367 اخوان به خراسان سفر می‌کند. (رجوع کنید به قطعه‌ی «بسته راه گلويم بغض و دلم شعله ور است‌/ چون يتيمي كه به او فحش پدر داده كسي‌« از اخوان ثالث که به تاریخ اردیبهشت 67 در مشهد سروده شده است). دلبستگی اخوان به خراسان را در مصاحبه‌هایش و همچنین صحبت‌ها و نوشته‌های دوستانش می‌توانید ببینید. وصیّتش مبنی بر دفن شدن در خراسان نیز همین معنی را تایید می‌کند. در این سفر حرفِ ماندنِ اخوان در خراسان پیش می‌آید و اخوان می‌گوید دوست دارد سال‌های پیری را در مشهد سپری کند امّا در نهایت ماندن در خراسان قسمت نمی‌شود و باز دو دوست از هم جدا می‌شوند. قهرمان این غزل را در اول خرداد و پس از بازگشت اخوان به تهران سروده است.

 

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره ۵۱ کتاب خدی خدای خودم

 

 

52

دینَه که وِرمُگُفتی حُکمَن صِبا خَرَفتُم

حَـْلی نِرَفتُم اوّل، از بس که مُو خِرِفتُم

دیشتی بِنا که این‌جِه خَـْنَه کِنی، بِمَـْنی

حرفایِ مِهربُرّی اَ ْخِر ز تو شِنُفتُم

تا صُندُقِ غمِ هم بویِم، چه غصَّه دیشتِم

تو دردِتِر مُگُفتی، مُو دردِمِر مُگُفتُم

رویِت ز مُو دِگِشتَه، انگار ناشناسُم

هوشِت به مُو نِبَـْشَه، انگار حرفِ مُفتُم

نِه پُندُم و نِه بَلکُم، نِه شاخ و بال تَـْزَه

مُو مُشکُفِه‌یْ درختُم، غَـْفِل نِری که مُفتُم

کِردی اَگِر جُدایی، اِی فِرتِغَم! تو خوش باش

مُو وَختِ از تو فَرتُم، با درد و غصَّه جُفتُم

بیدَْری‌یَه خُوِ۪ مُو، ناخُوردَنَه خوراکُم

وَختِ که تو نِبَـْشی، بیزارِ خُورد و خُفتُم

محمد قهرمان

1367/03/01

 

دینَه که وِرمُگُفتی حُکمَن صِبا خَرَفتُم

حَـْلی نِرَفتُم اوّل، از بس که مُو خِرِفتُم

دیروز که می‌گفتی حتما فردا خواهم رفت/ ابتدا متوجه نشدم، از بس که من خرف هستم.

دینَه (dina): دیروز.

وِر (ver): 1- وَر. بَر. طرف. مثلاً: «وِرو بَر رُو» یعنی به آن طرف برو. 2- به معنی «به» هم به کار می‌رود. مثلاً: «وِرو حَد» یعنی به آن طرف. 3- به عنوان پیشوند، بر سرِ بسیار از افعال باقی مانده است، مانند: «وِرگُفتَن»، «وِرپیچیَن»، «وِرخوی رِفتَن»، «وِرمَـْلیَن»، «وِرغلِطیَن»، «وِر بَر اُفتیَن» و «وِر سَر اَمیَن»

وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.

حُکمَن (hokman): حکماً. حتماً. بی‌شک.

«خَرَفتُم» (xaraftom) تلفّظ گویشیِ «خواهم رفت» است. در گویش تربتی وقتی «خَـْ» (xa) بر سر فعل می‌آید آن را مستقبل می‌کند. در زبان معیار برای ساختن فعل مستقبل «خواه + شناسه + بُنِ ماضی» می‌شود مانند «خواهَم گفت»، «خواهی گفت»، «خواهد گفت» و ... ؛ اما در گویش تربتی «خواه + بُنِ ماضی + شناسه» می‌شود مانند «خواه گفتَم»، «خواه گفتی»، «خواه گفت» و ... که در گویش محلی به صورت «خَـْگُفتُم»، «خَـْگُفتی»، «خَـْگُفت» و ... تلفّظ مي‌شود.

دیشتی بِنا که این‌جِه خَـْنَه کِنی، بِمَـْنی

حرفایِ مِهربُرّی اَ ْخِر ز تو شِنُفتُم

قرار بود که این‌جا (در مشهد) خانه کنی و بمانی/ در آخر حرف‌های دلسردکننده از تو شنیدم.

بِنا دیشتَن (benâ dištan): 1- اصل و بنیاد داشتن. 2- بنا بودن. قرار بودن. مثلاً «بِنا دیشتی دو سال دِ جایِ ما بِمَـْنی» یعنی قرار بود، قرار داشتی، بنا بود دو سال در محلّ ما بمانی. یا: «فلانی حرفاش بی‌بِنایَه» یعنی حرف‌هایش بی‌بنیاد و سُست است.

مُندَن (mondan): ماندن. 2- شبیه بودن. مثلاً: «کاراش به اَدِمیزاد نِمِمَـْنَه» یعنی کارهایش به آدم شبیه نیست.

حَرفایِ مِهربُرّی (harfâye mehrborri): حرف‌هایی که باعث دلسردی شود و از مهر و محبّت بکاهد. در مَثَل می‌گویند: «حرفِ سَرد، مِهرِ گَرمِر مُبُرَّه»

شِنُفتَن (šenoftan): شنیدن.

تا صُندُقِ غمِ هم بویِم، چه غصَّه دیشتِم؟

تو دردِتِر مُگُفتی، مُو دردِمِر مُگُفتُم

تا صندوق غم هم بودیم چه غصه‌ای داشتیم؟/ تو دردت را می‌گفتی، من دردم را می‌گفتم

صُندُق (sondoq): صندوق.

دیشتَن (dištan): داشتن.

رویِت ز مُو دِگِشتَه، انگار ناشناسُم

هوشِت به مُو نِبَـْشَه، انگار حرفِ مُفتُم

رویت از من برگشته است، انگار که ناشناس هستم/ حواست به من نیست انگار حرف مفت هستم

دِگِشتَن (deqeštan): 1- برگشتن. برگردیدن. 2- پیچیدن. منحرف شدن. مثلاً: «راه دِ مِگِردَه» یا: «راست بُرُو، بعدِش وِرحَدِ چپ دَگَرد» یعنی به سمت چپ بپیچ، بگرد.

هوش (huš): یاد. مثلاً: «از هوشُم رَفت» یعنی از یادم رفت، فراموشم شد. یا: «به هوشُم بِتی» یعنی به یادم بیاوری، به من یادآوری کنی.

نِه پُندُم و نِه بَلکُم، نِه شاخ و بال تَـْزَه

مُو مُشکُفِه‌یْ درختُم، غَـْفِل نِری که مُفتُم

نه جوانه‌ام نه برگ هستم نه شاخ تازه‌/ من شکوفه‌ی درخت هستم غافل نشوی که می‌افتم.

پُند (pond): جوانه.

بَلک (balk): برگ.

شاخ و بال (šâxo bâl): رک. شَخ و بال.

شَخ و بال[1] (šaxo bâl): شاخه‌های درخت.

مِشکُفَه (meškofa): شکوفه.

اُفتیَن (oftiyan): 1- افتادن. 2- آمدن. برازیدن. رک. اُفتیَن به.

کِردی اَگِر جُدایی، اِی فِرتِغَم! تو خوش باش

مُو وَختِ از تو فَرتُم، با درد و غصَّه جُفتُم

اگر جدایی کردی (از من جدا شدی) از بی‌خیال! تو خوش باش/ من وقتی از تو جدایم با درد و غصه جفت هستم.

فِرتِغَم (ferteqam): آدم بی‌خیال. بی‌غم. برکنار از غم. و ظاهراً به معنیِ از غم «فَرت» باید باشد. رک. فَرت.

فَرت (fart): جدا. دور. پرت.

بیدَْری‌یَه خُوِ۪ مُو، ناخُوردَنَه خوراکُم

وَختِ که تو نِبَـْشی، بیزارِ خُورد و خُفتُم

خواب من بیداری است، خوراک من نخوردن/ وقتی که تو نباشی از خوردن و خوابیدن بیزارم.

خُوْ (xow): 1- خواب. 2- اعتماد. اطمینان. 3- وجینِ علف‌های هرزه. این معنی حدود مشهد رایج‌تر است. در حدود امیرآباد تربت، «بِجایْ» و در محولات «بِجویْ» می‌گویند. 4- عرق.

خُورد و خُفت (xordo xâb): خور و خواب.

شرح ابیات

بهمن صباغ زاده

بیست نهم اردیبهشت نود و نه

تربت حیدریه

 


[1]- به نوشته‌ی لغت‌نامه، بال از اتباع است. 


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 18:55  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی ۵۱ کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ ای خنده‌ی خوش تو درمون نله‌ی مو؛ استاد محمد قهرمان

51

پنجاه و یکمین شعر کتاب خدی خدای خودم غزلی بسیار زیباست که استاد محمد قهرمان در اردیبهشت سال 1367 سروده‌اند. در آن تاریخ استاد قهرمان نزدیک به شصت سال داشته‌اند اما شور جوانی در غزل موج می‌زند. این غزل هفت بیتی عاشقانه‌ای است تمام‌عیار با تشبیهات زنده و جان‌داری که همیشه در شعرهای تربتی استاد قهرمان به چشم می‌خورد. در بیت پایانی غزل استاد از شصت‌سالگی یاد می‌کند و اشاره‌ای می‌کند به شعر نظامی که گفته است «چو شصت آمد نشست آمد پدیدار»

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره ۵۱ کتاب خدی خدای خودم

 

اِی خِندِه‌ی خُوشِ تو دِرمونِ نَـْلِه‌یِ مُو

خَـْنَه‌م ز رویِ تو باغ، سُو۪ز از تو کَـْلِه‌یِ مُو

گیرُم چِمَندِ گُلُم، تو نُو۪بهارِ مُویی

بی تو نِدَْرَه صِفا، نِه گُل نِه لَلِه‌یِ مُو

با مُو بِمو که دِگَه بی تو پِتالَه و زار

کارِ تِموم و تیار یا نیمِه‌کَـْلِه‌ی مُو

اِی وِر اَتیشِ مُو اُو۪، بویِ تو بویِ گُلُو۪

مستِ نِگاهِ تُویُم، چَشمِت پیَـْلِه‌یِ مُو

بَـْشَه رُفودِه‌یِ تو از پِردِه‌های دِلُم

سینَه‌مْ تِنورِ تُویَه، سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو

رویِ سِفِـْدِ تو ماه، نورِ تو برقِ نگاه

چَشم مُو ابرِ سیاه، اَشگِ مُو جَـْلِه‌یِ مُو

گُفتُم به شِست و پِرَست، رَفتُم به خَـْنِه‌ی شصت

گفتی که شصت و نِشست، ای شصت‌سَـْلِه‌یِ مُو

محمد قهرمان

۱۳۶۷/۰۲/۰۹

 

اِی خِندِه‌ی خُوشِ تو دِرمونِ نَـْلِه‌یِ مُو

خَـْنَه‌م ز رویِ تو باغ، سُو۪ز از تو کَـْلِه‌یِ مُو

ای خنده‌ی خوشِ تو درمان ناله‌ی من/ خانه‌ام از روی تو باغ، سبز از تو باغچه‌ی من. (ای کسی که خنده‌های خوش تو درمان ناله‌ی من است، خانه‌ام از روی تو باغ است و از باغچه‌ام از تو سبز است)

کَـْلَه (kāla): باغچه. کاله. بیشتر برای سبزی‌های خوردنی یا باغ‌ترّه.

گیرُم چِمَندِ گُلُم، تو نُو۪بهارِ مُویی

بی تو نِدَْرَه صِفا، نِه گُل نِه لَلِه‌یِ مُو

گیرم (به فرض) گل‌بوته‌ هستم، تو نوبهار من هستی/ بی تو ندارد صفا نه گل نه لاله‌ی من.

چِمَندِ گُل (čemand): چمنِ گُل. گلبُن.

با مُو بِمو که دِگَه بی تو پِتالَه و زار

کارِ تِموم و تیار یا نیمِه‌کَـْلِه‌ی مُو

با من بمان که دیگر بی‌تو آشفته است و زار/ کار تمام و درست یا نیمه‌تمام من.

پِتال (petâl): ریخته و پاشیده. آشفته. درهم و برهم. در لغتِ فُرس اسدی، «فتال» به معنی از هم گسستن و بردریدن و از هم شکستن آمده است با این بیت از عمّاره[1]: باد برآمد به شاخِ سیبِ شکفته/ بر سرِ میخواره برگِ گل بفتالید.

تیار (tiyâr): 1- آماده. مهیّا. فراهم. 2- صحیح و سالم. درست. این واژه در متون چندصد سال پیش به صورت «طیّار» آمده است.

نیمِه‌کَـْلَه (nimekāla): نیمه‌کاره. نیمه‌تمام.

اِی وِر اَتیشِ مُو اُو۪، بویِ تو بویِ گُلُو۪

مستِ نِگاهِ تُویُم، چَشمِت پیَـْلِه‌یِ مُو

ای بر آتش من آب،(مثل آب، آتش مرا فرومی‌نشانی) بوی تو بوی گلاب/ مست نگاه تو هستم، چشمت پیاله‌ی من (است).

بَـْشَه رُفودِه‌یِ تو از پِردِه‌های دِلُم

سینَه‌مْ تِنورِ تُویَه، سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو

باشد رفوده‌ی تو از پرده‌های دلم (رفوده‌ی تو از پرده‌های دل من است)/ سینه‌ام تنور تو است، سینه‌ات زواله‌ی من.

رُفودَه (rofuda): بالشتک‌مانندی که «زِوَْله» یعنی چونه‌ی خمیر را پس از «وِر دَست گِردُندَن» روی آن می‌گسترانند تا به تنور بچسبانند. معمولاً دو سه بوته‌ی «سُوْ» است که آن‌ها را در سارُقي پیچیده‌اند و تقریبا مثلّثی شکل شده است. زواله به دست گردانده‌اند روی رفوده می‌خوابانند و به تنور می‌چسبانند. رک. زِوَْله. سُوْ. سَـْرُق.

زِوَْلَه (zevāla): زواله. چونه. گلوله‌ی خمیر. گلوله‌ی گِرد خمیر.

رویِ سِفِـْدِ تو ماه، نورِ تو برقِ نگاه

چَشم مُو ابرِ سیاه، اَشگِ مُو جَـْلِه‌یِ مُو

روی سفید تو ماه، نور تو برق نگاه/ چشم من ابر سیاه، اشک من ژاله‌ی من (است).

بِرقَک (berqak): برق، که معمولاً با رعد همراه است.

جَـْلَه (jāla): تگرگ. ژاله [2].

گُفتُم به شِست و پِرَست، رَفتُم به خَـْنِه‌ی شصت

گفتی که شصت و نِشست، ای شصت‌سَـْلِه‌یِ مُو

گفتم به شست و پرست رفتم به خانه‌ی شصت (به شصت سالگی رسیدم)/ گفتی که شصت و نشست، (شصت‌سالگی با نشست همراه است) ای شصت‌ساله‌ی من!

شِست و پِرَست  (šesto perast): از اصطلاحات «توشلِه‌بَـْزی» یعنی تیله‌بازی است. کسی که نوبت بازی با اوست، اگر توشله‌اش در یک وجبی یا کمتر از توشله‌ی حریف قرار گرفته باشد، علاوه بر آن‌که «تیر» به نفع او محاسبه می‌شود، به قدر یک وجب هم به سوی خانه‌ی تصرّف نشده‌ی حریف پیش می‌رود و از آن‌جا توشله‌ی خود را به خانه‌ی او «لو مِتَه» یعنی می‌رانَد. با شست و پرست، بازیکن یک وجب به هدف اصلی که گرفتنِ خانه‌ی حریف است نزدیک‌تر می‌شود. رک. توشلِه‌بَـْزی.

خَـْنَه (xāna): 1- اتاق. اگر منظور منزل باشد، «حُوْلی» می‌گویند. واحد شمارش «خَـْنَه» چشمه است. مثلاً: «ای حُوْلی، سه چِشمَه خَـْنَه دَْرَه» یعنی این خانه سه تا اتاق دارد. ۲- از اصطلاحات توشلِه‌بَـْزی. رک. توشلِه‌بَـْزی.

بهمن صباغ زاده

دهم اردیبهشت هزار و سیصد و نود و نه

تربت حیدریه

 


[1]- عُمّاره‌ی مروزی از شعرای دوره‌ی سامانی و غزنوی.

[2]- در گلستان سعدی هم به همین شکل آمده است. اگر ژاله هر قطره‌ای در شدی/ چو خرمهره بازار از او پُر شدی.


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 18:42  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 50 کتاب خدی خدای خودم، قصیده؛ لرز دلم نمرف کم از اتیش و الو؛ استاد محمد قهرمان

50

پنجاهمین شعر کتاب خدی خدای خودم یک قصیده‌ی 46 بیتی است. این قصیده در بهار سال 67 و در آستانه‌ی شصت سالگی شاعر سروده شده است. استاد محمد قهرمان در آغاز این قصیده از زمستان گذشته یاد می‌کند و هوای خوش بهار خیال او را به بهارهای روستا می‌برد. شعر با وصف کودکی‌های شاعر در روستای امیرآباد جان می‌گیرد. فضای زیبای روستا، هیجان کودکی، مادربزگ مهربان و همبازی‌هایش خاطره‌هایی زیبا را پیش چشم شاعر و مخاطب شعر می‌آورد. حسرت روزهای گذشته آتش به جان شاعر می‌زند و به خاطرات جوانی‌اش نگاهی می‌کند. روزهای خوش روستا و معشوقش، عشق و شور جوانی چنان که افتد و دانی گذشته است و اکنون او در شصت سالگی برمی‌گردد به واقعیت حال: شصت سالگی با تمام رنج و عذاب‌هایش.
در مورد شرح ابیات هم ذکرِ این نکته لازم است که شعر گویشی مرحوم قهرمان از سراسر کشور مخاطبان و علاقه‌مندانی دارد که شرح ابیات بیشتر به قصد آشنایی این عزیزان با شعر گویشی قهرمان نوشته می‌شود وگرنه اهالی تربت حیدریه و تا حدّی خراسان بزرگ، شعر گویشی تربت را به راحتی درک می‌کنند. در نوشتن شرح ابیات برای رعایت امانت غالبا از یادداشت‌های خودِ مرحوم قهرمان کمک می‌گیرم.

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 50 کتاب خدی خدای خودم
 
 

 

لَرزِ دلُم نِمِرَف کَم از اَتیش و اَلُو۪
اَمَه بِهار و کِشُند مُر از نِسَر به پِتُو۪
 
حالا که روز و شُو۪ا گَرمَه دِگَه بِغِلا
کی وِرمِگَه به اَلُو۪ تو بیتَری ز پُلُو۪؟
 
بَـْریشِ نَرمِ بهار کِردَه پِشینگِ خُبِ
خُوش‌بو چِنو که مِگی از ابرْ رِختَه گُلُو۪
 
رِْزِ خِلَـْمَه بِبی مونِ گِلَه دَم صُحب
ایکَّه دِ گُپّ و دِ گُپ، اوکَّه دِ خِـْز و دِ دُو۪
 
چَپّو به کوه و به دشت مِشکولَه‌شِر مُبُرَه
گُرماس و دوغ و فِلَه نُخریشِ اویَه و اُو۪
 
از نُو۪ گُماریِ او پورکِردَه سارُقِشِر
یا بِستَه وِر کِمَرِش، یا کِردَه وِر سرِ چُو۪
 
تا قُر دِ گِردَنِ سگ دَْرَه جِرینگ و جِرینگ
از تِرسِ جو مِجِهَن گُرگا چه روز و چه شُو۪
 
هَر چَن که قِمّتِ میش از بوز بَـْشَه دِ پیش
سِردِستِه‌ی گِلِه‌ها بَـْشَه همیشَه خِلُو۪
 
از بَلکِ تَـْزِه‌ی توت کُخ‌پیلَه سِر مُخُورَه
وِر بَعدْ پیلَه مِرَه وِر سیخِ پُتِّه‌یِ سُو۪
 
از یادِ خوردِکیا بَلکُم بگیرَه قُرار
جونِ که مُندَه دِ لَرز، کِلِّه‌یْ که رِفتَه کُلُو۪
 
از تُربَتُم رِفِقا! بِچِّه‌یْ مَحَلِّه شُوُ۪م
کالِ کُلو دِ بِخِش، کوهِ بِلَن دِ جِلُو۪
 
دیشتِک دِ دوبَرِ شهر بابا کِلَـْتِگَکِ
نُو۪ کِردَه کَـْرِزِشِر، وِردیشتَه حُو۪لیِ نُو۪
 
تا جَـْهِلی هَمَه‌سال دو ماه یا که سه ماه
بویُم دِزون‌جِه بِرار نُو۪روز و فصل دِرُو۪
 
بی‌بی‌کُلونِ خُبُم مُر صُحب مِسکَه مِدا
از ظهر و شُو۪ که مپُرس، اُو۪گوشتِ چرب و پُلُو۪
 
غُصَّه مُخُورد و مُگُفت بِرکَت نِمُندَه دِگَه
قندِ خُبِ اُرُسی طِی رفت و چایِ پَپُو۪
 
از عمرِ بی‌ثِمَرُم سِزدَه نِرِفتَه هَنوز
رفت از سَرُم پیَرُم، مُو اُفتیُم دِ بَبُو۪
 
اَرمونِ خُودِکیا او جُو۪ز و توشلَه و گوک
لُو۪چُمبَه پوشتِ قِلَه از صُحب تا سَرِ شُو۪
 
او گِردِنا که مِدا غُربَت به یَگ تَهِ نو
زِردَْلوا که مِکِرد سُو۪دا به گُندُم و جُو۪
 
دِندو زیَن به خیال از باغ‌تِرِّه‌یِ سُو۪ز
همراهِ دِل‌نِمِکا خُب صاف رِفتَه به سُو۪
 
هُرَّس‌کِ‌بِدبِدی‌یِر دیشتُم نِفَستِ خُبِ
بی او که مُندَه بُرُم از های و هوی و هَرُو۪
 
مُو جَلدتر ز شِگار، سِرشُد دِ جنگ و فِلار
هر بَـْزی‌یِه که مُبو واپیش بویُم و دُو۪
 
وِر مُو نِگا یَرِه‌گَه! دُلَّخت کِردَه و تاخت
اسبُم گِدیچِه‌یِ لوخ، قِمچی ز پوخَلِ جُو۪
 
دوشَخلِگیِ چُو۪یر بِستَه به کَـْسَه و جیر
جیرِر گِریفتَه دِ کَش پِرُّندَه رِگ به جِلُو۪
 
دِندو به خونِ چُغوک زِْرِ دِرَخ دِ کِمی
پِرواز دایَه جِلار از خویِ گُندُم و جُو۪
 
مونجایِ کوهیِ سرخ، یا مونجِ زرد و گِزی
وِر شور رِفتَه ز ما، ما تُندِ جِستَه ز دُو۪
 
کُ دوم و دوشِ گِلَه همراهِ دُختِرِکا
سِرطاس و کَـْسِه‌یِ شیر، کُرتوکِ چِرخَه و سُو۪
 
گُو۪بِردُو۪ا کُجی‌یَن از اَ ْهِنی و چُو۪ی
تا بُکُّوِ۪م خِدَشا خِرمَن ز بعدِ دِرُو۪
 
کی وِرمُگُف که ز اسب یَگ‌روزْ تَهْ مِخِزُم؟
یا پوشتِ پایِ مُرُم اَ ْخِر لِقِی مِنَه گُو۪
 
اِی دلبَرِ قِلِگی! از هوشِ مُو نِمِری
یادِت شُو۪ای بِلَند مُر وِرمیَـْرَه ز خُو۪
 
اَلهوشت هوشتَکِ تو بالایِ بادِ بِلَند
جِغ‌جار و خِندَه مِرفت وِر بعدِ کِج‌کِلِه‌تُو۪
 
اِی تو دِ پایِ فِرَت دَستِت به دِستَه دِ بَند
مُو کِردَه سِر دِ سَرِت هِی بوسَه خوردَه ز لُو۪
 
اِی وَختِ پُختَنِ نو سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو
سَر کِردَه مونِ تِنور سرخ از نُهُرمِ اَلُو۪
 
پیرِم دِگَه مُو و تو، چی وِرمِگی چِنُو۪ی؟
بِرَّه‌م! نِگا کُ خُودِت، چی وَرگُمِت که چِطُو۪
 
اِی چَرخِ بی‌پَرِ عُمر! دیشتُم بِریس و بِریس
رَف قِل‌نِقِل نخِ مُو، اُفتی کِلَـْوه به تُو۪
 
هر چه که دایَه خُدا مِستَـْنی از مُو به زور
مِجهولَه هر که مِنَه اِی بی‌وِفا! به تو خُو۪
 
روزایِ خوردِکیُم، یا شومِ جَـْهِلیا
جُو۪زَه که رِفتَه به گَل، یا اُو۪ که رِفتَه به گُو۪
 
نَعلَت به پیریِ ننگ، چی وَرگُمِش؟ چه کُنُم؟
از جا به دَر نِمِرَه از فاش و دِشمُم و دُو۪
 
پور از شیارِ غَمَه پیشَـْنی و بَرِ روم
اَ ْخِر زمینِ مُویُم خوش رَفت و اَمَه به رُو۪
 
تِفتونِ گرم و قِلِف حُکمِ فِطیرَه مِزَه‌ش
دَْرَه دِگَه اُوِ۪ صاف اِنگار بویِ خُرُو۪
 
دِندو خُرابَه بِرار! کارُم پِتالَه و زار
با زور و جَهتِ زیات لُقمَه‌رْ مُنُم کِلِه‌جُو۪
 
هر شوم تا به سحر از بی‌خُو۪ی دِ عذاب
هر روز لیچِّ عرق از زورِ گِرمی تُو۪
 
سیگارِ گودِمیو نِگذاشت سینَه بِرَم
کُح‌کُح مُنُم شُو۪ و روز، بیدار یا که دِ خُو۪
 
دنیا دِگِشتَه ز مُو، از مُو دِ قَهرَه خدا
دینِ مُو رِفتَه به باد، ایمونِ مُو دِ گِرُو۪
 
اِی پیرِ پودِه‌یِ سُست! کُ چَشم و گوشِ درست؟
از پایِ سُست و پُلُست رَفتی دِ کُند و بُخُو۪
 
عمرِت که جِستَه ز دست، رِفتَه به خَـْنِه‌یِ شست
نِزدیکَه وَختِ نشست، دِسلاف رِفتَه دِرُو۪
 
کارِر نِکِردَه تِموم دِستاسِ زبرِ فِلَک
نِه نرمی و نِه درشت، ای دَْنِه‌ی کِلِه‌کُو۪!


محمد قهرمان 06/02/1367

 

لَرزِ دلُم نِمِرَف کَم از اَتیش و اَلُو۪
اَمَه بِهار و کِشُند مُر از نِسَر به پِتُو۪
لَرز (larz): لرزش.
اَتیش (atiš): آتش.
اَلُوْ (alow): شعله‌ی آتش.
کِشُندَن (kešondan): کشاندن.
نِسَر (nesar): جایی که آفتاب‌گیر نباشد. مقابلِ «پِتُوْ»
پِتُوْ (petow): جایی که رو به آفتاب باشد. آفتابگیر. مقابلِ «نِسَر»
حالا که روز و شُو۪ا گَرمَه دِگَه بِغِلا
کی وِرمِگَه به اَلُو۪ تو بیتَری ز پُلُو۪؟
شُوْ (šow): 1- شب. 2- زیر. تقریباً همیشه با کسره به کار می‌رود.
بِغَل (beqal): 1- پهلو. 2- واحدی برای اندازه‌گیری پارچه و ریسمان و نظایر آن. و آن فاصله‌ی بین دو دست باز است. با شست و انگشت بعدی سر پارچه یا ریسمان را می‌گیرند و دو دست را کاملا باز می‌کنند.
وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.
اَلُوْ اَلُوْ بیتَر از پُلُوْ (alow alow bitar az polow): ترانه‌گونه‌ای که کودکان در زمستان می‌خوانند، یعنی آتش و «اَلُوْ» در این فصل از پلو بهتر است و بیشتر می‌چسبد. رک. اَلُوْ. اَلُوْ بِه از پُلُوْ.

بیتَر (bitar): بهتر.
بَـْریشِ نَرمِ بهار کِردَه پِشینگِ خُبِ
خُوش‌بو چِنو که مِگی از ابرْ رِختَه گُلُو۪
بَـْریش (bāriš): بارش. باران. می‌گویند «بَـْریش دِ بار رَف» یعنی باران گرفت.
خُب (xob): خوب. صحیح. سالم.
پِشینگ (pešing): ترشّح. قطرات ریز مایع که بر جایی یا چیزی بریزد.
چِنو (čenu): چنان.
مِگی (megi): می‌گویی. گویی.
رِختَن (rextan): ریختن.
گُلُوْ (golow): گلاب.
رِْزِ خِلَـْمَه بِبی مونِ گِلَه دَم صُحب
ایکَّه دِ گُپّ و دِ گُپ، اوکَّه دِ خِـْز و دِ دُو۪
رِْز (rēz): 1- ریختن. هجوم. 2- بار و ثمر محصولات صیفی مانند خربزه و هندوانه و نظایر آن‌ها. وقتی بوته‌ها میوه‌های ریزه‌ی بسیار دارند، می‌گویند: «پَـْلِز خُب رِْز کِردَه» یعنی خوب بار آورده است.
خِلَـْمَه (xelāma): برّه و بزغاله‌ی شیرخوار.
صُحب (sohb): صبح.
گُپ (gop): جَست. گامِ توأم با پرش. مثلاً «خِرگوش گُپ مِندِزَه»
گُپ اِنداختَن (gop endâxtan): با چاردست و پا پریدن و جفت زدنِ حیوانات مثلِ جَست زدنِ خرگوش و آهو. رک. گُپ.
خِـْز (xēz): خیز. خیز برداشتن.
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
چَپّو به کوه و به دشت مِشکولَه‌شِر مُبُرَه
گُرماس و دوغ و فِلَه نُخریشِ اویَه و اُو۪
چَپّو (čappu): چوپان.
مِشکولَه (meškula): مَشک کوچکی که چوپانان با خود دارند و در آن اغلب «گُرماس» می‌ریزند. این مَشک را یا به گردن می‌آویزند و یا در توبره‌پُشتی حمل می‌کنند. بر اثر «لَت خُوردَن» یعنی تکان خودن چربی گرماس بالا می‌زند و سفت و خوشمزه می‌شود. در غیر فصل شیر، مشکوله را با آب پر می‌کنند. رک. لت خوردن. گُرماس.
گُرماس (gormâs): به مخلوطی از ماست یا دوغ، با شیر گفته می‌شود. ضبط لغوی آن گورماست است.
گُرماسِ چَـْپینی (gormâse čāpini): ماست یا دوغ را با شیر میش در «مِشکولَه» می‌ریزند. این مشک را چوپان به دوش می‌اندازد، یا در توبره پشتی خود حمل می‌کند. گرماس بر اثر تکان خوردن به اصطلاح «تُلُمی» و بسیار چرب می‌شود. هضم آن برای اشخاص معمولی مشکل است و آن‌ها را سنگین کرده و به خواب می‌برد. وقتی کسی بر اثر گرمای تابستان چرتی شده می‌گویند: «حُکمِ سِگایِ گُرمَـْسی رِفتَه!» یعنی مانند سگی که چوپان به او گرماس داده. در چندماهی که گوسفندان را می‌دوشند، گرماس «نُخرِش»ِ اصلی چوپانان است. رک. تُلُم. گُرماس.
فِلَه (fela): از آمیختن «جِیک» با شیر درست می‌کنند. شیری که مقداری جِیک به آن آمیخته باشند. رک. جِیک.[1]
جِیک (jeyk): آغُز. آغوز. اولین شیری که پس از زاییدن در پستانِ گاو و گوسفند و دیگر احشام [b1] به هم می‌رسد. شیری است که از پستانِ گوسفند و گاو تازه زاییده درمی‌آید. «جِیک» غلیظ و ثقیل است و برای رقیق کردندش باید به آن شیر بیافزایند. جِیک آمیخته با شیر را «فِلَه» می‌گویند.
نُخرِش (noxreš): نان‌خورش. آن‌چه به همراه نان خورده شود. قاتق.
نُخریش (noxriš): رک. نُخرِش.
اُوْ (ow): آب.
از نُو۪ گُماریِ او پورکِردَه سارُقِشِر
یا بِستَه وِر کِمَرِش، یا کِردَه وِر سرِ چُو۪
گُمار (gomâr): برای مراقبت از گوسفندان در شب، به کمک چوپان رفتن. هر کس به نسبت ده گوسفند که در «چِکِنَه» دارد باید یک شب به گمار برود[b2] . رک. چِکِنَه.
گُماری (gomâri): کسی که شب برای مراقبت از گله، به کمک چوپان می‌رود. رک. گُمار.
پور (pur): پُر.
سارُق (sâroq): دستمال کرباسی بزرگ و بقچه‌مانند. مسافران و دهقانان و چوپانان در آن نان می‌گذاشتند  به کمر می‌بستند. دستمالِ بزرگ ابریشمی به اندازه‌ی زین‌بند، با این تفاوت که زین‌بند از ابریشم است یا کجین. رک.زین‌بند.
چُوْ (čow): چوب.
تا قُر دِ گِردَنِ سگ دَْرَه جِرینگ و جِرینگ
از تِرسِ جو مِجِهَن گُرگا چه روز و چه شُو۪
قُر (qor): 1- کسی که فتق دارد. [b3] 2- زنگوله‌ای به اندازه‌ی گردو که به گردنِ سگان گله می‌بندند. نوعی زنگوله از جنس برنج که به شکل گردوست و توخالی، در قسمت پایین آن شکافی دارد و در درونش گلوله‌ی کوچک آهنینی است. گرگ از صدای «قُر» متوجّه آمدن سگ می‌شود و می‌گریزد.
تِرس (ters): ترس.
مِجِهَن (mejehan): مخفَّفِ «مجیکَّن». می‌گریزند. فرار می‌کنند. گاه به صورت «مِجیَن» هم تلفّظ می‌شود.
هَر چَن که قِمّتِ میش از بوز بَـْشَه دِ پیش
سِردِستِه‌ی گِلِه‌ها بَـْشَه همیشَه خِلُو۪
قِمَّت (qemmat): قیمت.
بوز (buz): 1- بُز. 2- کنایه از زن. کنایه از زوجه.
دِ پیش (de piš): برتر.
خِلُوْ (xelow): بُزی نر که پیشروِ گله است.
از بَلکِ تَـْزِه‌ی توت کُخ‌پیلَه سِر مُخُورَه
وِر بَعدْ پیلَه مِرَه وِر سیخِ پُتِّه‌یِ سُو۪
بَلک (balk): برگ.
تَـْزَه (tāza): تازه.
کُخ‌پیلَه (koxpila): کِرمِ ابریشم. رک. کُخ.
کُخ‌ (kox): کِرم. وقتی کسی کاری می‌کند که طرف ناراحت می‌شود به او می‌گویند: مگر «کُخ» داشتی که این کار را کردی؟ نظیر مگر مرض داشتی؟ یا مریضی؟
سِرخُوردَن از چیزِ (serxordan): سیر شدن از چیزی. دلزده شدن از آن.
پیلَه رِفتَن (pila reftan): پیله شدن. تبدیل به پیله شدنِ کرم.
پُتّه (potta): بوته.
سُوْ (sow): 1- ساب. عمل ساب دادن. سابیدن. رک. سُوْ داین. 2- نوعی بتّه‌ی خوش‌سوز بیابانی، رنگ آن به سفیدی می‌زند و آتشش کم‌دوام است. در هنگام تار تنیدن کرم‌های ابریشم، بوته‌ی «سُوْ» پیش آن‌ها می‌ریزند و معتقدند که کرم‌ها بهتر خواهند تنید و بعد هم جدا کردن پیله‌ها از بوته‌ها آسان است. استفاده‌ی دیگری که از بوته‌ی «سُوْ» می‌کنند، در ساختن «رُفودَه» است. رک.رُفودَه.
از یادِ خوردِکیا بَلکُم بگیرَه قُرار
جونِ که مُندَه دِ لَرز، کِلِّه‌یْ که رِفتَه کُلُو۪
خوردِکی (xurdeki): خُردی. خُردسالی.
بَلکُم (balkom): بلکه. شاید.
جون (jun): رک. جو.[b4] 
جو {جان} [b5] (ju): 1- جان. روح. 2- تن. بدن. ۳- قوت. قدرت.
کُلُوْ رِفتَنِ کِلَّه (kolow reftan): گیج و منگ شدن سر.
از تُربَتُم رِفِقا! بِچِّه‌یْ مَحَلِّه شُوُ۪م
کالِ کُلو دِ بِخِش، کوهِ بِلَن دِ جِلُو۪
رِفِـْق (refēq): رفیق. دوست.
کال[2] (kâl): رود خشکی که مسیرِ سیل‌های موسمی است و گاه نیز اندک آبی دایمی دارد. گفته می‌شود که باران آمد و از فلان‌کال سیل به راه افتاد. معمولاً این آب دوامی ندارد و بسته به مقدار باران است. اگر آب کال همیشگی باشد که جنبه‌ی رودخانه پیدا می‌کند. گاهی بعد از کلمه‌ی کال، رود هم می‌آورند، مثل «کالِ رودمَعجَن» یا «کالِ رودبِخی» و گاهی رود را حذف می‌کنند مثل «کالِ سالار» که همیشه آب دارد ولی کم و زیاد می‌شود. کال رودبخی «زِنَه»‌هایی داشت که روی آب قناتِ همّت‌آباد می‌افتاد. این زنه‌ها، آب‌گاهِ سیاه‌سینه‌ها بود. رک. آب‌گاه. زِنَه.
کُلو (kolu): کلان. بزرگ.
بِلَن (belan): رک. بِلَند.
بِلَند (beland): بلند.
دیشتِک دِ دوبَرِ شهر بابا کِلَـْتِگَکِ
نُو۪ کِردَه کَـْرِزِشِر، وِردیشتَه حُو۪لیِ نُو۪
دیشتَن (dištan): داشتن.
دوبُر (dubar): دور و بر. اطراف.
کِلَـْتَه (kelāta): کلاته. روستای کوچک.
«گک» علامت تصغیر و تحبیب است و به آخر اسامی مختوم به «ی» یا «ه» غیر ملفوظ می‌چسبد، مانند: «بِرِّگَک» یعنی برّه‌ی کوچک یا «بِچِّگَک» یعنی بچّه‌ی کوچک.
کَـْرِز (kārez): کاریز. قنات.
وِردیشتَن (verdištan): 1- برداشتن. 2- احداث کردن. ایجاد کردن. بنا کردن. ساختن. در مورد قنات و باغ و منزل و نظایر آن به کار می‌رود. مثلاً: «قُناتِ وِردیشتُم» یعنی قناتی احداث کردم. یا: «حُوْلی وِردیشتَن» یعنی منزل ساختن.
حُوْلی (howli): منزل.
حُوْلی وِردیشتَن (howli verdištan): خانه بنا کردن. منزل ساختن. رک. حُوْلی. وِردیشتَن/2.
تا جَـْهِلی هَمَه‌سال دو ماه یا که سه ماه
بویُم دِزون‌جِه بِرار نُو۪روز و فصل دِرُو۪
جَـْهِل (jāhel): نوجوان. جوان نو بالغ.
جَـْهِلی (jāheli): نوجوانی.
بویَن (buyan): بودن.
دِزونجِه (dezunje): در آن‌جا.
بِرار (berâr): برادر.
بی‌بی‌کُلونِ خُبُم مُر صُحب مِسکَه مِدا
از ظهر و شُو۪ که مپُرس، اُو۪گوشتِ چرب و پُلُو۪
بی‌بی‌کُلو (bibikolu): رک. بیب‌کُلو.
بیب‌کُلو (bibkolu): مخفّفِ بی‌بی‌کلان. مادربزرگ.
صُحب (sohb): صبح.
مِسکَه[3] (meska): کره.
غُصَّه مُخُورد و مُگُفت بِرکَت نِمُندَه دِگَه
قندِ خُبِ اُرُسی طِی رفت و چایِ پَپُو۪
اُرُسی (orosi): روسی. مثلاً «قَندِ اُرُسی». در قدیم، قند از روسیه به ایران می‌آمده است.
طِی رِفتَن (tey reftan): تمام شدن. به پایان رسیدن. پایان یافتن.
پَپُوْ [b6] (papow): نوعی چای مرغوب قدیمی.
از عمرِ بی‌ثِمَرُم سِزدَه نِرِفتَه هَنوز
رفت از سَرُم پیَرُم، مُو اُفتیُم دِ بَبُو۪
سِزدَه (sezda): سیزده. «ه» به تلفظ در نمی‌آید. رک. زیادَه.
پیَر (piyar): پدر.
بَبُوْ (babow): بابا. ندایی حاکی از تعجّب و شگفتی بسیار را می‌رساند. «بَبُوْ! ای لِباسا چَندِ گُرویَه» یعنی بابا! این لباس‌ها چقدر گران است. یا: «ببو! ای چِه دُرُغ‌گویی‌یَه» یعنی بابا! این چه دروغ‌گویی است!
اَرمونِ خُودِکیا او جُو۪ز و توشلَه و گوک
لُو۪چُمبَه پوشتِ قِلَه از صُحب تا سَرِ شُو۪
اَرمونِ (armune): همان «اَرمو» است. در حالت جمع و نیز اضافه «نون» آن آشکار می‌شود. رک. اَرمو.
اَرمو (armu): 1- دریغ. افسوس. حسرت. مثلاً: «اَرمونِ جِوَْنی» یعنی دریغ از جوانی. 2- آرزو. آرمان. مثلاً: «اَرمونِش دِ دِلُم مُند» یعنی آرزویش در دلم ماند.
خوردِکی (xurdeki): خُردی. خُردسالی.
جُوْز (jowz): گردو.
توشلَه (tušla): تیله. گلوله‌ی کوچل بلوری یا سنگی که کودکان با آن بازی می‌کنند و قواعدی خاصّ دارد. در تهران «تیله» می‌گویند.
گوک (guk): گوی. توپ کوچک.
لُوْچُمبَه (lowčomba): الک دولک. نام بازی. رک. چُمبَه.
چُمبَه[4] (čomba): 1- چوبی راست به قطر حدود پنج، شش سانتی‌متر و طول حدوداً نیم متر. زنان رخت‌های را که در آب شغار جوشان انداخته بودند بیرون می‌آوردند و بر روی تخته‌سنگی مسطح می‌گذاشتند. آن‌گاه با چوب بر آن‌ها می‌کوبیدند تا چرک‌شان دربیاید. مرادفِ «جَمِه‌کُوْ» 2- «چُمبَه» می‌تواند به هر ابزار سنگینی که بتوان با آن بر چیزی کوفت و ضربه زد، اطلاق شود. چنان که در مَثَل می‌گویند: «اَهَنِ سرد چُمبَه وِرنِمِدَْرَه» یعنی آهن سرد چمبه پذیر نیست، ضربه پذیر نیست و نمی‌توان با کوبیدن پُتک و یا وسیله‌ی دیگر بر آن، تغییر شکلش داد. 3- در بازی «لُوْچُمبَه» یعنی الَک دولَک «چُمبَه» نام چوب بزرگ یعنی دولک است.
قِلَه (qela): مخفف قِلعَه. رک. قِلعَه.
قِلعَه (qel’a): ده و روستا. به اعتبار آن‌که در قدیم برای تأمین امنیت، دور آبادی‌ها دیوار و باره‌ای و گاه بُرج یا بُرج‌هایی داشت.
سَرِ شُوْ (sare šow): اندکی بعد از غروب آفتاب.
او گِردِنا که مِدا غُربَت به یَگ تَهِ نو
زِردَْلوا که مِکِرد سُو۪دا به گُندُم و جُو۪
گِردِنا (gerdenâ): فرفره‌ی چوبی که بیشتر ساخته‌ی دست «غُربَت»‌ها است و با سایر مصنوعات خود در روستاها و شهر به فروش می‌رسانند. رک. غُربَت.
غُربت (qorbat): قِرِشمال. کولی.
تَه [b7] (tah): 1- در معنی سطح و کف. مثلاً «تَهِ خَـْنَه‌ر جَرُوْ کُ» یعنی کفِ اتاق را جارو کن. 2- پایین. (در مقابل بالا) مثلاً «از بال‌خَـْنَه به تَه یِن!» یا: «از خر به تَه یِن» رک. بال‌خَـْنَه. 3- تاه. مانند تاهِ پارچه. 4- دانه برای نان. مثلاً: «یَگ تَهْ نون» یعنی یک دانه نان.
نو (nu): نان.
زِردَْلو (zerdālu): زردآلو.
سُوْدا کِردَن (sowdâ kerdan): معامله و نیز معاوضه کردن.
گُندُم (gondom): گندم.
دِندو زیَن به خیال از باغ‌تِرِّه‌یِ سُو۪ز
همراهِ دِل‌نِمِکا خُب صاف رِفتَه به سُو۪
دِندو (dendu): دندان.
خیال (xiyâl): خیار.
باغ‌تِرَّه (bâqterra): صیفی‌کاری. زمینی که در آن خیار و کدو و گوجه فرنگی و بادنجان و مانند آن کاشته‌اند.
سُوْز (sowz): سبز.[5]
دل‌نِمَک (delnemak): نمکِ ترکی[b8] . تکّه‌های شفّافی که از میان سنگ در می‌آمد. کودکان این قطعات را روی سنگی مصطّح بر لب آب می‌سابیدند و به شکل مستطیلی به اندازه‌ی قوطی کبریت یا کوچک‌تر درمی‌آورند. دل‌نمک را همراه خود در جیب داشتند و به هنگام خوردن خیار، با هر گاز زدن به آن، دل‌نمک را رویش می‌مالیدند.
سُوْ (sow): 1- ساب. عمل ساب دادن. سابیدن. رک. سُوْ داین. 2- نوعی بتّه‌ی خوش‌سوز بیابانی، رنگ آن به سفیدی می‌زند و آتشش کم‌دوام است. در هنگام تار تنیدن کرم‌های ابریشم، بوته‌ی «سُوْ» پیش آن‌ها می‌ریزند و معتقدند که کرم‌ها بهتر خواهند تنید و بعد هم جدا کردن پیله‌ها از بوته‌ها آسان است. استفاده‌ی دیگری که از بوته‌ی «سُوْ» می‌کنند، در ساختن «رُفودَه» است. رک.رُفودَه.
هُرَّس‌کِ‌بِدبِدی‌یِر دیشتُم نِفَستِ خُبِ
بی او که مُندَه بُرُم از های و هوی و هَرُو۪
هُرَّس‌کِ‌بِدبِدی (horraskebedbedi): بازی محلّی. از بازی‌های کودکان و نوجوان است. کبدی. زو.[b9] 
نِفَست (nefast): نفس.
مُندَه رِفتَن (monad reftan) خسته شدن. رک. مُندِگی.
مُندِگی (mondegi): ماندگی. خستگی در اصطلاح امروز.
هَرُوْ (harow): معنایی قریب به جار و جنجال دارد، ولی به تنهایی به کار نمی‌رود. مثلاً: «های و هوی و هَرُوْ مِنَن» یعنی سر و صدا می‌کنند.[b10] 
مُو جَلدتر ز شِگار، سِرشُد دِ جنگ و فِلار
هر بَـْزی‌یِه که مُبو واپیش بویُم و دُو۪
جَلد (jald): چالاک. چابک. فِرز.
شِگار (šegâr): شکار. در اغلب موارد، به معنی آهو به کار می‌رود.
سِرشُد (seršod): عامل. ماهر. آزموده. استاد.
فِلار (felâr): فرار.
بَـْزی (bāzi): 1- بازی. 2- رقص.
واپیش (vâpiš): پیش. جلو. مقدّم.
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
وِر مُو نِگا یَرِه‌گَه! دُلَّخت کِردَه و تاخت
اسبُم گِدیچِه‌یِ لوخ، قِمچی ز پوخَلِ جُو۪
یَرِه‌گَه (yarega): پسر، با لحنی تحقیرآمیز. پسره. مثلاً: «یَرِه‌گَه» خجالت نمی‌کشد این حرف را می‌زند.
دُلَّخت (dollaxt): رک. دُلَّخ.
دُلَّخ (dollax): گرد و خاک.
گِدیچَه (gediča): نی‌مانندی دراز و باریک که از میان «لوخ» می‌روید و چون خشک شد، با آن حصیر می‌بافند. لوخ بیشتر در «تَلخ»‌ها سبز می‌شود. از گدیچه در «دُوُندَنِ فِرَت» یعنی آماده کردن نخ‌های دستگاه بافندگی هم بهره می‌گرفتند. آن‌ها را دوتا دوتا در زمین فرو می‌کردند و نخ را چپّه و راسته از میان‌شان می‌گذراندند. به این ترتیب، یک نخ در زیر و یکی در بالا قرار می‌گرفت. رک. تَلخ. دُوُندَنِ فِرَت. لوخ.
لوخ (lux): نوعی گیاه بلند که در «تَلخ»‌ها می‌روید. این گیاه تا سبز باشد خوراک گاو و خر است. از میان آن تیرچه‌ای می‌روید که چون خشک شد «گِدیچَه» گفته می‌شود و با آن حصیر می‌بافند. در سر این ساقه‌ی میانی یک برآمدگی قهوه‌ای‌رنگ وجود دارد که تخم لوخ در آن است و چون خشک شد، نرم می‌شود و می‌ریزد، شبیه به قاصدک است امّا بسیار ریزتر. به آن «گوش‌کِرّی» می‌گویند و معتقدند اگر در گوش برود، شخص را کر می‌کند. در قدیم این قسمت گدیچه را داخل ساروج می‌زده‌اند و باعث استحکام بیشتر آن می‌شده است.[6] رک. تَلخ. فِرَت. گِدیچَه.
قِمچی (qemči): تازیانه. شلّاق. از لغات مغولی است.[7]
پوخَل‌ (puxal): ساقه‌ی خشک گندم و جو.
دوشَخلِگیِ چُو۪یر بِستَه به کَـْسَه و جیر
جیرِر گِریفتَه دِ کَش پِرُّندَه رِگ به جِلُو۪
دوشَخلِگی (du šaxlegi): دوشاخه‌ای. چیزی که سرش دوشاخه باشد. مانندِ «پِلَخمو». رک. پِلَخمو.
چُوْی (čowi): چوبی. رک. چُوْ.
کَـْسَه‌ (kasa): ۱- کاسه. ۲- قسمتی از «پِلَخمون» که در آن ریگی می‌گذارند و با کشیدن و رها کردن «جیر»، ریگ پرتاب می‌شود. رک. پِلَخمو.
جیر (jir): کش. معمولاً کشی که به دوشاخه‌ی «پِلَخمون» بسته می‌شود. رک. پِلَخمو.
دِ کَش (de kaš): در حالت کشیدگی. مثلاً: «دِ کَش» نگاه داشتنِ پارچه.
پِرُّندَن (perrondan): پراندن. پرتاب کردن.
رِْگ (rēg): 1- ریگ 2- زمین شنیِ نرم. تپّه‌ی شنی.
دِندو به خونِ چُغوک زِْرِ دِرَخ دِ کِمی
پِرواز دایَه جِلار از خویِ گُندُم و جُو۪
دِندو به خونِ چیزِ رِفتَن (dendu be xune čize reftan): چشته‌خورِ چیزی شدن. مزه کردن آن چیز در زیر دندان. مصداق این اصطلاح، معمولاً شکارچیان تازه‌کار هستند که یکی دو باری شکار زده‌اند و زیر دندان‌شان مزه کرده است. حال با حرص و ولع مرتّب به دنبال شکار می‌دوند و چه بسا که دست خالی برمی‌گردند!
چُغوک [A11] (čoquk): گنجشک.
دِرَخ (derax): درخت.
کِمی (kemi): کمین.
پِرواز دایَن (pervâz dâyan): بُریدن و زدن شاخه‌های اضافی درختان. هَرَس کردن. رک. پِرواز.
جَل (jal): کاکُلی. پرنده‌ای از گنجشک بزرگ‌تر. پرواز او کوتاه است و بیشتر بر روی زمین می‌نشیند.
خوی (xuy): کَرت. تکّه‌زمینی کاشته با پَل‌بندی دورِ آن. «خوی»‌ها شکل مربّع یا مستطیل دارند، در یک سو و یا در دو طرف جوی آب قرار می‌گیرند. هنگام آبیاری، چون یک خوی سیراب شد، «بَرغ»ِ آن را می‌بندند و برغ خوی مجاور را می‌گشایند، تا آخرین خوی. رک. بَرغ. پَل.
مونجایِ کوهیِ سرخ، یا مونجِ زرد و گِزی
وِر شور رِفتَه ز ما، ما تُندِ جِستَه ز دُو۪
مونج[8] (munj): زنبور.
مونجِ کوهی (munje kuhi): زنبور سرخ متمایل به قهوه‌ای. در تهران زنبور گاوی می‌گویند. بیشتر در شکاف دیوارها لانه می‌کند. در زبان ادبی، زنبور کافر خوانده می‌شود. صائب می‌گوید: زنبور کافرند سراسر ستارگان/ زنهار ازین سیاه‌دلان انگبین مجو. خاقانی معتقد است که زنبور کافر پس از نیش زدن می‌میرد. البتّه این مطلب در مورد زنبور عسل صادق است. شعر خاقانی به نقل از لغت‌نامه چنین است: شنیدی که زنبور کافر بمیرد/ هر آن‌گه که نیشی به مردم فرو زد. رک. مونج.
مونجِ زرد (munje zard): نوعی زنبور زردرنگ است با کمری باریک. رک.مونج.
مونجِ گزی (munje gezi): نوعی زنبور کوچک. رنگش متمایل به سبز است و بیشتر در دور و بر خوشه‌های انگور عسکری می‌پرد. کودکان برای راندن این زنبور و هم برای آن‌که نیش‌شان نزند، خطاب به او می‌خوانند: «مونجِ گِزی! مار نِگِزی!» یعنی ما را نگزی، نیش نزنی. رک. مونج.
وِر شور رِفتَن (ver šur reftan): شوریده شدن. به شور آمدن. برآشفتن.
جِستَن (jestan): جَستن. گریختن. فرار کردن.
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
کُ دوم و دوشِ گِلَه همراهِ دُختِرِکا
سِرطاس و کَـْسِه‌یِ شیر، کُرتوکِ چِرخَه و سُو۪
دوم و دوش (dumo doš): دوشیدن گوسفندان. «دوم» و «دوش» را معمولاً با هم به کار می‌برند. واژه‌ی دوم به تنهایی در فریادها آمده است اما دوش، نه: «لبانُم با لبانِت دوم دارَه/ چو بِرَّه میلِ شیرِ خوم داره» یا: سَحَرگاهی گِلَه‌رْ با دوم بیارُم/ که زهرا میش بیارَه مُو بدوشُم» و نیز در داستان حسینا که افسانه‌ای منظوم است و منثور است آمده: «حسینا گِلَّه در دوم است، بگریز/ پِنیر و شیر به ناکوم است، بگریز» رک. دومگاه.
سِرطاس (sertâs): طاسِ بزرگ. بادیه.
کُرتوک (kortuk): یک تکّه سیخ از بُتّه‌ی «چِرخَه» یا «سُوْ» یا «گِدیچَه» و نظایر آن برای اندازه‌گیری شیر. کسی که بیشتر از چند گوسفند در گله ندارد، شیری که به دست می‌آورد برای کَره گرفتن کافی نیست. بنابراین، شیر گوسفندان خود را در ظرفی می‌ریزد و با کُرتوک اندازه می‌گیرد و به کسی می‌دهد و چند روز پیاپی با او یا چند تن دیگر چنین می‌کند. ظرف می‌تواند متعلّق به خود او نباشد، چون با کرتوک اندازه‌ی شیر مشخص می‌شود. این کار را «هَمشیری» می‌گویند. پس از چند روز همه‌ی کسانی که از او شیر گرفته‌اند، وام خود را مطابق کُرتوک پس می‌دهند. حال آن شخص می‌تواند با مجموع شیرهای به دست آمده، «تُلُم» بر سر پا کند و کار کَره‌گیری را به سامان برساند.
چِرخَه (čerxa): نوعی بُتّه‌ی بیابانی که چون سبز است از زمین می‌کنند و بر روی هم می‌انبارند تا خشک شود. گاه برای سوختن مورد استفاده قرار می‌گیرد، بخصوص برای گرم کردنِ تنور خانگی و پختنِ نان. رک. سِرمِرَه.
سُوْ (sow): 1- ساب. عمل ساب دادن. سابیدن. رک. سُوْ داین. 2- نوعی بتّه‌ی خوش‌سوز بیابانی، رنگ آن به سفیدی می‌زند و آتشش کم‌دوام است. در هنگام تار تنیدن کرم‌های ابریشم، بوته‌ی «سُوْ» پیش آن‌ها می‌ریزند و معتقدند که کرم‌ها بهتر خواهند تنید و بعد هم جدا کردن پیله‌ها از بوته‌ها آسان است. استفاده‌ی دیگری که از بوته‌ی «سُوْ» می‌کنند، در ساختن «رُفودَه» است. رک.رُفودَه.
گُو۪بِردُو۪ا کُجی‌یَن از اَ ْهِنی و چُو۪ی
تا بُکُّوِ۪م خِدَشا خِرمَن ز بعدِ دِرُو۪
گُوْبَردو (gowbardu): خرمن‌کوب. خرمن‌کوب که با دو گاو به دور خرمن به چرخ درمی‌آورند. در بالای آن تخته‌ای برای نشستن تعبیه شده است. به تخفیف «بَردو» یا «بُردو»‌ هم گفته می‌شود. «گُوْبَردو» دو نوع آهنی و چوبی دارد. به همان نسبت که کاه‌ها کوبیده می‌شود، آن‌ها را کنار می‌زنند و از بالای خرمن به کمک چارشاخ دسته‌های تازه‌ای از خرمن پایین می‌ریزند. «بَردو» از روی آن‌ها رد می‌شود تا کار کوبیدن، به پایان برسد.
گُوْبَردویِ اَهِنی (gowbarduye aheni): خرمن‌کوب آ‌هنی. در زیر این نوع خرمن‌کوب که با زمین تماس پیدا می‌کند، دو یا سه چوب نسبتاً قطور تعبیه شده که از جنس «سُرو» و خیلی محکم است. دور این چوب‌ها چند حلقه‌ی آهنی مضرّس به قطر تقریباً بیست سانتی‌متر انداخته‌اند که در هنگام چرخیدن، ساقه‌های گندم یا جو را نرم می‌کند. سرعت عمل خرمن‌کوب آهنی از چوبی بیشتر است. رک. سُرو. گُوْبَردو.
گُوْبَردویِ چُوْی (gowbarduye čowi): خرمن‌کوب چوبی. در اصل مانند گوبردوی آهنی است با این فرق که به جای حلقه‌های آهنی، چوب‌هایی تقریباً به طول ده و قطر سه چهار سانتی‌متر در جابه‌جای آن چوب‌های استوانه‌ای موازی کوبیده‌اند. این «بَردو» کاه‌ها را کُندتر ولی نرم‌تر می‌کوبد. رک. چُوْی. گُوْبَردو.
کوفتَن (kuftan): کوبیدن. زدن.
خِدِیْ (xedey): با. مثلاً: «خِدَش وِرگُفتُم» یعنی با او گفتم، به او گفتم. رک. خِدِی.
کی وِرمُگُف که ز اسب یَگ‌روزْ تَهْ مِخِزُم؟
یا پوشتِ پایِ مُرُم اَ ْخِر لِقِی مِنَه گُو۪
وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.
تَهْ خِستَن (tah xestan): به پایین لغزیدن. سُر خوردن.
هَنو گُوْ پوشتِ پاشِر لِقِی نِکِردَه (hanu gow pušte pâšer leqey nekerda): هنوز گاو پشت پایش را لگد نکرده است. هنوز بی‌تجربه و سرد و گرم ناچشیده است. هنوز سرد و سخت ایّام را ندیده است. رک. پوشتِ پا. پوشتِ پایِ کَسِر گُو لِقِیْ کِردَن.
پوشتِ پایِشِر گُوْ لِقِی نِکِردَه (pušte pâyešer gow leqet nekerda): رک.پوشتِ پایِ کَسِر گُو لِقِیْ کِردَن. هَنو گُوْ پوشتِ پاشِر لِقِی نِکِردَه.
پوشتِ پایِ کَسِر گُو لِقِیْ کِردَن (pušte pâye kaser gow leqey kerdan): پشتِ پای کسی را گاو لگد کردن. کنایه از تجربه اندوختن و سرد و گرمِ روزگار کشیدن است. رک. پوشتِ پا.
پوشتِ پا (pušte pâ): قسمتِ روی پا. در مقابلِ کفِ پا.
لِقِیْ (leqey): لگد. مرادفِ «لِقَت»
اِی دلبَرِ قِلِگی! از هوشِ مُو نِمِری
یادِت شُو۪ای بِلَند مُر وِرمیَـْرَه ز خُو۪
قِلِگی (qelqgi): اهلِ ده. روستایی. رک. قِلعَه.
قِلعَه (qel’a): ده و روستا. به اعتبار آن‌که در قدیم برای تأمین امنیت، دور آبادی‌ها دیوار و باره‌ای و گاه بُرج یا بُرج‌هایی داشت.
هوش (huš): یاد. مثلاً: «از هوشُم رَفت» یعنی از یادم رفت، فراموشم شد. یا: «به هوشُم بِتی» یعنی به یادم بیاوری، به من یادآوری کنی.
از هوش رِفتَن (az huš reftan): از یاد رفتن. فراموش کردن.
وِراَوُردن از خُوْ (verāvordan az xow): از خواب برآوردن. از خواب انداختن. رک. خُوْ. وِراَوُردن.
اَلهوشت هوشتَکِ تو بالایِ بادِ بِلَند
جِغ‌جار و خِندَه مِرفت وِر بعدِ کِج‌کِلِه‌تُو۪
اَلهوشت هوشتَک (alhušt huštak): دختران هنگامی که تاب می‌خورند و تاب اوج می‌گیرد، گاه ترانه یا اشعاری می‌خوانند، از جمله: «اَلهوشت/ اَلهوشت/ زنِ پیَر مُر کوش / بِرِی یَگ لُقمَه نونِ خوش» رک. وِر باد رِفتَن.
باد (bâd): 1- ورمِ اعضای بدن. 2- تاب. ریسمانی که از درخت می‌آویزند و با آن تاب می‌خورند.
جِغ‌جار (jeqjâr): سر و صدا. همهمه. هیاهو. قیل و قال. جیغ و داد.
وِربعد (verba’d): بعداً. پس از آن. بعدش.
کِج‌کِلِه‌تُوْ (kejkeletow): به دور خود چرخیدنِ «باد». معمولاً به علّت بد «باد خوردن»ِ شخص و یا ناشیگریِ او چنین می‌شود. رک. باد. باد خُوردَن.
کِج‌کِلِه‌تُوْ دایَن {کسی را} (kejkeletow dâyan): کسی را که در «باد» نشسته است، به دورِ خودش چرخاندن و او پس از مدّتی سرگیجه می‌گیرد. در روستاها به شخص مسموم بخصوص از خوردن تریاک، شیر و گاه ماست می‌خوراندند. سپس او را در تاب می‌نشاندند و «کِج‌کِلِه‌تُوْ» می‌دادند. با این کار پس از مدّتی آن شخص بالا می‌آورد. در صورت لزوم، شیر خوراندن و تاب دادن را تکرار می‌کردند. صائب با توجّه به این خاصیّت شیر، در بیتی جالب با ایهامی زیبا چنین سروده است: وقت است اگر ز پوست برآیند غنچه‌ها/ شیر شکوفه، زهر هوا را شکسته است. چنان که همه می‌دانند، زهر هوا را شکستن، کنایه از رو به گرمی نهادن آن است. رک. کِج‌کِلِه‌تُوْ.
اِی تو دِ پایِ فِرَت دَستِت به دِستَه دِ بَند
مُو کِردَه سِر دِ سَرِت هِی بوسَه خوردَه ز لُو۪
فِرَت (ferat): دستگاه بافندگی. دستگاه بافندگی که با آن کرباس یا پارچه‌های ابریشمی یا «کِجینی» و غیره می‌بافند. رک. کِجی.
دِستَه (desta): وسیله‌ای است در «فِرَت» که به تیغ وصل می‌شود. با دست آن را به عقب می‌برند و پس از رد کردن ماکو. پیش می‌آورند و یک یا دو بار محکم به جلو کار می‌کوبند. چون تند ببافند صدای شرق شرقی پشت سر هم به گوش می‌رسد و گفته می‌شود: «شِرَق شِرَقِّ دِستَه‌ش بِلَن رَفت». رک. تِـْغ. شِرَق شِرَقِّ دِستَه/ یَگ نخ دِ تِـْغ نِمِستَه. فِرَت. مَکُوْ.
دِ بَند (de band): مشغول. گرفتار. مقابل آزاد. مثلاً: «دَستُم دِ بَندَه»، یعنی مشغول انجام دادن کاری هستم.
دِ بَند بویَن (de band buyan): بند بودن. در معنی گرفتار و مشغول بودن و نظایر آن. رک. دِ بَند.
سِر دِ سَرِ کَسِ کِردَن (ser de sare kase kerdan): سر به سر کسی گذاشتن. با او شوخی کردن.
لُوْ (low): لَب.
اِی وَختِ پُختَنِ نو سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو
سَر کِردَه مونِ تِنور سرخ از نُهُرمِ اَلُو۪
وَخت (vaxt): وقت.
نو (nu): نان.
زِوَْلَه (zevāla): زواله. چونه. گلوله‌ی خمیر. گلوله‌ی گِرد خمیر.
نُهُرم (nohorm): هُرم. حرارتِ شدید.
اَلُوْ (alow): شعله‌ی آتش.
پیرِم دِگَه مُو و تو، چی وِرمِگی چِنُو۪ی؟
بِرَّه‌م! نِگا کُ خُودِت، چی وَرگُمِت که چِطُو۪
وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.
چُنو (čonu): رک. چِنو.
بِرَّه‌م! (berram): برّه‌ام! برّه‌ی من! مرادفِ جانَم! چشمم! عزیزم!
چِطُوْ (četow): چه‌طور. چگونه. مثلاً: «چِطُوْ تابُم بیَه؟» یعنی چگونه تابم بیاید، تاب بیاورم؟
اِی چَرخِ بی‌پَرِ عُمر! دیشتُم بِریس و بِریس
رَف قِل‌نِقِل نخِ مُو، اُفتی کِلَـْوه به تُو۪
چرخِ بی‌پَر (čarxe bipar): چرخی که پرّه‌های آن خراب و یا اصلاً بی پرّه شده است.
دستِ کَسِ بی‌پَر رِفتَن (daste kase bipar reftan): اقتدار و اختیارات کسی از دست رفتن. بی‌کار و دستِ خالی ماندن.
دیشتَن (dištan): داشتن.
بِریس و بِریس دیشتَن (beriso beris dištan): سرگرمِ رشتن بودن.
قِل نِقِل (qel neqel): درهم و برهم. مثلاً: «رِشتُه‌ی قِل نَـْقِل» یعنی رشته نخ درهم شده و به گره افتاده.
کِلَـْوَه (kelāva): کلاوه. کلاف. پس از آن‌که پنبه‌ها را ریشتند نخ آن‌ها را کلاوه می‌کنند و به شهر می‌برند تا آهار بزنند و این در صورتی است که بخواهند «تون» فِرَت هم از نوع خانگی باشد، مثلاً برای کرباس، ولی اگر برای «باف» باشد، نخ به «مَـْشورَه» پیچیده می‌شود و مورد استفاده قرار می‌گیرد.
تُوْ (tow): 1- تب. 2- تاب، پیچ و تاب. 3- توان. بنیه. استقامت.
هر چه که دایَه خُدا مِستَـْنی از مُو به زور
مِجهولَه هر که مِنَه اِی بی‌وِفا! به تو خُو۪
دایَن (dâyan): دادن.
اِستُندَن (estondan): 1- ستاندن. گرفتن. مثلاً: پیشقابِر از بچَّه بِستو (یا: واسْتو) یعنی بشقاب را از بچه بگیر. 2- مجازاً به معنای خریدن هم به کار می‌رود.
مِجهول (mejhul): خُل. دیوانه‌وضع. جاهل. کم‌عقل.
خُوْ کِردَن (xow kerdan): 1- به خواب رفتن. خواب کردن. خوابیدن. رک.خُوْ/1. 2- اعتماد کردن. اطمینان کردن. رک.خُوْ/2. 3- وجین کردن. رک.خُوْ/3. 4- فرونشستن پنبه‌های تشک. تشکِ پُربار که بعد از مدتی پنبه‌هایش فرو می‌نشیند، پایین می‌رود. آن‌هم یعنی خوابیدن، خواب کردن.
خُوْ (xow): 1- خواب. 2- اعتماد. اطمینان. 3- وجینِ علف‌های هرزه. این معنی حدود مشهد رایج‌تر است. در حدود امیرآباد تربت، «بِجایْ» و در محولات «بِجویْ» می‌گویند. 4- عرق.
روزایِ خوردِکیُم، یا شومِ جَـْهِلیا
جُو۪زَه که رِفتَه به گَل، یا اُو۪ که رِفتَه به گُو۪
خوردِکی (xurdeki): خُردی. خُردسالی.
شوم (šum): 1- شام. شب. 2- شام. غذای شب. 3- پلو.
جَـْهِلی (jāheli): نوجوانی.
جُوْز (jowz): گردو.
گِلّیَن (de gal reftan): غلطیدن. قِل خوردن. نظیرِ «دِ گَل رِفتَن». مثلاً: «جوز مِگِلَّه» یعنی گردو قِل می‌خورَد.
دِ گَل رِفتَن (de gal reftan): غلطیدن. قِل خوردن. نظیرِ «گِلّیَن»
نَعلَت به پیریِ ننگ، چی وَرگُمِش؟ چه کُنُم؟
از جا به دَر نِمِرَه از فاش و دِشمُم و دُو۪
نَعلَت (na’lat): لعنت.
نَنگ (nang): ننگین. به ننگ آلوده. مثلاً فلان‌کس «اَدَمِ نَنگیَه»
از جا به دَر رِفتَن (az jâ bedar reftan): عصبانی شدن. نظیرِ از کوره در رفتن. رک. به دَر رِفتَن.
فاش (fâš): 1- ظاهر و آشکار. مثلاً در هنگام شکار باید پُشت‌خم پُشت‌خم راه رفت، نه «فاش»، چون شکار رم می‌خورد. 2- فحش
دِشمُم (dešmom): دشنام. مرادفِ «دُوْ»
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
پور از شیارِ غَمَه پیشَـْنی و بَرِ روم
اَ ْخِر زمینِ مُویُم خوش رَفت و اَمَه به رُو۪
پور (pur): پُر.
پیشَـْنی (pišāni): پیشانی.
بَرِ رو (bare ru): صورت.
خوش رِفتَن (xuš reftan): خشک شدن. رک. خوش/1.
خوش (xuš): 1- خشک. مثلاً: «شَـْخَه خوش رفت» یعنی شاخه خشک شد. 2- مادر زن.[b12] 
به رُوْ اَمیَنِ زِمین (be row amiyan): رک. وِر رُوْ اَمیَنِ زِمین.
وِر رُوْ اَمیَنِ زِمی (ver row amiyane zemi): قابل شیار شدن زمین. مستعدّ شخم شدن زمین. یعنی هنگامی که رطوبت آن به حد مطلوبی رسیده باشد. زمینی را که تازه آب داده‌اند و یا باران زیاد خورده است، نمی‌توان شخم کرد، چون به اصطلاح «گِل‌شور» می‌شود، یعنی شیار کردن در گُل و شُل. پس باید چند روزی صبر کرد تا رطوبت زمین بکاهد. رک. شوردَن.
تِفتونِ گرم و قِلِف حُکمِ فِطیرَه مِزَه‌ش
دَْرَه دِگَه اُوِ۪ صاف اِنگار بویِ خُرُو۪
تَفتون (taftun): رک. تَفتو.
تَفتو (taftu): تافتون. نان روغنی ضخیم، با خمیر ترش. نانی قطور به اندازه‌ی بشقاب که در خمیر آن روغن یا کره می‌زنند و در تنور می‌پزند.
قِلِف (qelef): 1- دیگ. 2- تافتون بزرگی است که در دیگ می‌پزند. خمیر نان است که به آن روغن می‌زنند و در دیگی جا می‌دهند. سر دیگ را می‌بندند. زیر خاکستر داغ تنور قرار می‌دهند و رویش آتش و خاکستر می‌ریزند تا به مرور پخته شود. قلف به سبب برشتگی، قهوه‌ای رنگ می‌شود و دوره‌ی برشته‌ی قلف بخصوص خیلی خوشمزه بود. در زاوه «قِلِفی» می‌گویند.
حُکمِ (hokme): مانندِ. مثلِ.
فِطیر (fetir): نان ضخیم بدون خمیر ترش. «ِفطیر» ممکن است روغنی باشد یا به جای روغن، مسکه یا روغن گوشت یا روغن دُمبه به آن بزنند.
مِزَه (meza): مزّه.
اُوْ (ow): آب.
خُرُوْ (xorow): 1- نوعی علف مخصوص که در تهِ جوی‌ها سبز می‌شود و طعم بدی به آب‌های کم‌زور و اندک می‌دهد. می‌گویند: «ای اُوْ بویِ خُرُوْ مِتَه» 2- آبی که در آن رخت شسته‌اند و از کثیفی بوی بد گرفته است و باید در ریخته شود. به این آب، «پِسُوْی» هم می‌گویند. آب قنات‌های کم‌زور نیز که خزه و «جُل‌وَزَغ» در آن شناورند، همین بو را می‌دهد و نوشیدن‌شان خوشایند نیست. این گونه آب‌ها را خروگی می‌خوانند. رک. پِسُوْی. جُل‌وَزَغ.
دِندو خُرابَه بِرار! کارُم پِتالَه و زار
با زور و جَهتِ زیات لُقمَه‌رْ مُنُم کِلِه‌جُو۪
خُراب (xorâb): خراب.
پِتال (petâl): ریخته و پاشیده. آشفته. درهم و برهم. در لغتِ فُرس اسدی، «فتال» به معنی از هم گسستن و بردریدن و از هم شکستن آمده است با این بیت از عمّاره[9]: باد برآمد به شاخِ سیبِ شکفته/ بر سرِ میخواره برگِ گل بفتالید.
جَهت (jaht): جهد. تلاش. می‌گویند: «زورِ کم و جَهتِ بسیار!»
زیات {زیاد} (ziyât): اضافه. در مقابل کم. مثلاً: «اَگِر زیات اَ ْیَه» یعنی اگر اضافه بیاید.
کِلَه (kela): به معنی نیمه و ناتمام است ولی به تنهایی به کار نمی‌رود. مثلاً: «کِلِه‌کُوْ»، «کِلِه‌جُوْ»، «کِلِه‌اَبر» و «کِلِه‌خوشک».
کِلِه‌جُوْ (kelejow): نیم‌جو. نیم‌جویده. رک. کِلَه.
هر شوم تا به سحر از بی‌خُو۪ی دِ عذاب
هر روز لیچِّ عرق از زورِ گِرمی تُو۪
لیچ (lič): تر. خیس. مثلاً «لیچِّ عَرَق رَفتُم» یعنی خیسِ عرق شدم. رک. لوچ.
تُوْ (tow): 1- تب. 2- تاب، پیچ و تاب. 3- توان. بنیه. استقامت.
سیگارِ گودِمیو نِگذاشت سینَه بِرَم
کُح‌کُح مُنُم شُو۪ و روز، بیدار یا که دِ خُو۪
گودِمیو (gudemiyu): گه در میان. دشنام‌گونه‌ای است در مور اشیائی که نام‌شان از خاطر شخص رفته است. مثلاً نجّاری هر چه می‌گردد ارّه‌ی خود را پیدا نمی‌کند. عصبانی می‌شود و از شدّت خشم نام ابزار را هم از یاد می‌برد. پس خطاب به شاگرد خود می‌گوید: «هَمو گُودِمیونِر بیار تا ای تِختَه‌ر بُبُرُّم»
کُح‌کُح (kohkoh): سُرفه.
کُح‌کُح کِردَن (kohkoh): سُرفه کردن. رک. کُح‌کُح.
خُوْ (xow): 1- خواب. 2- اعتماد. اطمینان. 3- وجینِ علف‌های هرزه. این معنی حدود مشهد رایج‌تر است. در حدود امیرآباد تربت، «بِجایْ» و در محولات «بِجویْ» می‌گویند. 4- عرق.
دنیا دِگِشتَه ز مُو، از مُو دِ قَهرَه خدا
دینِ مُو رِفتَه به باد، ایمونِ مُو دِ گِرُو۪
دِگِشتَن (deqeštan): 1- برگشتن. برگردیدن. 2- پیچیدن. منحرف شدن. مثلاً: «راه دِ مِگِردَه» یا: «راست بُرُو، بعدِش وِرحَدِ چپ دَگَرد» یعنی به سمت چپ بپیچ، بگرد.
دِگِشتَنِ رویْ از... (de qeštane ruy): برگشتن روی از کسی یا چیزی. عدم توجّه به آن. کنایه از تنفّر از آن. اعراض و روی گرداندن. قریب به معنی «نادیدِ کسی شدن». مثلاً چون بخواهند کراهت منظر کسی را وصف کنند، می‌گویند اگر او را ببینی، «رویِت دِ مِگِردَه» رک. دِ گِشتَن/1.
دِ قَهر رِفتَن (de qahr reftan): قهر کردن.
اِی پیرِ پودِه‌یِ سُست! کُ چَشم و گوشِ درست؟
از پایِ سُست و پُلُست رَفتی دِ کُند و بُخُو۪
پودَه (puda): 1- پوسیده. 2- بیماری‌ای از قبیل سوءهاضمه و تُرش کردن. فساد غذا در معده.
سُست و پُلُست (sosto polost): سست. «پُلُست» از اتباع است.
کُند (kond): بندِ چوبی. واژه‌ای قدیمی است و در لغتِ فُرس اسدی آمده: بندی چوبی باشد که بر پای محبوسان نهند. این لغت در زبان ادبی، بعدها به صورت کُنده به کار رفته است. بهارعجم می‌نویسد: کُنده: چوب دراز سوراخ‌دار که پای بندیان در آن بند کنند... و کُنده‌ی پا به اضافت نیز گویندش. این بیت که ایهامی زیبا دارد، از غنی کشمیری است: از تواضع‌های مردم، سخت حیرانم غنی/ هر که می‌افتد به پایم، کُنده‌ی پا می‌شود.
بُخُوْ (boxow): دست‌بندِ مقصّران. بند و زنجیری که بر دستِ مجرمان می‌بستند. به معنی پابندِ اسب نیز به کار می‌رفت. مثلاً «اسبِر دِ بُخُوْ کُ»
عمرِت که جِستَه ز دست، رِفتَه به خَـْنِه‌یِ شست
نِزدیکَه وَختِ نشست، دِسلاف رِفتَه دِرُو۪
جِستَن (jestan): جَستن. گریختن. فرار کردن.
از شصت، نِشَست (az šast nešast): مَثَل. یعنی شصت سالگی زمان سستی و افتادگی است[10]. شصت سالگی سنّ از پاافتادگی و فروریختن است.
دِسلاف رِفتَن (deslâf reftan): شروع شدن.
کارِر نِکِردَه تِموم دِستاسِ زبرِ فِلَک
نِه نرمی و نِه درشت، ای دَْنِه‌ی کِلِه‌کُو۪!
دِستاس (destâs): آسیای دستی.
دُنَّه (donna): پارچه‌ای به هم تابیده که در «دُنِّه‌بازی» با آن می‌زنند.[11]
کِلِه‌کُوْ (kelekow): نیم‌کوب. به درستی کوبیده نشده. رک. کِلَه.


شرح ابیات بهمن صباغ زاده
۳۰/۰۱/۱۳۹۹ تربت حیدریه


 
[1]- در لغت‌نامه‌ی دهخدا، فله و آغوز یکسان معنی شده‌اند: شیر ماده‌ی نوزاییده.
[2]- مرحوم بهار در سبک‌شناسی نوشته‌اند «نهر بزرگی که آن را دستی کنده باشند یا آب آن را احداث کرده باشد» و اما آن را که دستی کنده باشند، در روستاهای تربت «شَعبَه» می‌گویند.
[3]- از واژه‌های قدیمی است و در لغتِ فُرس اسدی هم آمده با قطعه‌ای دو بیتی از منجیک. مصراع مورد نظر این است: زه که بجز مسکه خود ندادت مادر.
[4]- در لغتِ فُرس اسدی سه معنی برای آن ذکر شده است: چوبی که مسافران چون سلاح در دست دارند. چوبی باشد که زنان بدان جامه شویند. و از پس در نیز نهند استواری را.
[5]- در گویش تربتی به طیف وسیعی از رنگ‌های آبی، خاکستری و سبز «سُوْز» می‌گویند. مَثَلاً گفته می‌شود «هَمو خرِ سُوْز و هَمو کِیلِه‌یِ جُوْ»
[6]- در لغتِ فُرس اسدی به صورت «دوخ» ضبط شده  و نوشته است: گیاهی بود نرم، در مسجدها افکنند و ازو چون حصیرها و فرش‌ها نیز بافند. شاکر بخاری گوید: روی مرا هجر کرد زردتر از زر/ گردن من عشق کرد نرم‌تر از دوخ.
[7]- تاریخ نگارستان.
[8]- در لغتِ فُرس اسدی به صورت «مُنج» آمده است به معنی نحلِ انگبین یعنی زنبور عسل با این بیت از منجیک: هر چند حقیرم سخنم عالی و شیرین/ آری عسل شیرین ناید مگر از مُنج.
[9]- عُمّاره‌ی مروزی از شعرای دوره‌ی سامانی و غزنوی.
[10]- نظامی گفته است: چو شصت آمد، نشست آمد پدیدار.
[11] - معمولا از لُنگ، چادرشب، شال و نظایر آن استفاده می‌شد و آن‌قدر آن را می‌تابیده و تا می‌زده‌اند تا مانند چوب سفت و محکم شود.


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹ساعت 18:46  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی ۴۹ کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ مر به بیگری ببر ای عشق و بیکارم مک؛ استاد محمد قهرمان

۴۹

شعر شماره‌ی چهل و نه کتاب خدی خدای خودم، غزلی‌ست که مصرع‌های قافیه‌دارِ آن به گویش تربتی (تربت حیدریه) و دیگر مصرع‌هایش به زبان معیار سروده شده است. در گذشته شاعران از این دست شعر بسیار گفته‌اند که غالبا ترکیبِ زبان فارسی و عربی بوده است و به آن «مُلَمَّع» گفته می‌شده. شاعران گاه از سرِ ذوق گویش محلّی‌شان را با زبان معیار ترکیب کرده‌اند که مشهورترینِ این اشعار را می‌توان در دیوان حافظ و سعدی جُست. حافظ در غزل «سَبَت سَلمی بصُدغَیها فُؤادی/ و روحی کُلِّ یومٍ لی یُنادی» زبان فارسی، عربی و گویش شیرازی قدیمی (یا به تعبیر دقیق‌تر پهلوی) را به هم آمیخته است. این نوع شعر را ادیبان «مثلّثات» گفته‌اند. سعدی هم در مواعظ خود قصیده‌ای دارد با مطلع «خَلیلَیُّ الهُدی اَنجی و اَصلِح/ وَلکِن من هَداهُ اللهُ اَفلِح» که به ترتیب، یک بیت عربی، یکی فارسی و یکی به گویش شیرازیِ قدیمی است. نمونه‌های دیگری از این نوع شعر نیز در آثار دیگر شاعران فراوان است امّا اشاره به آن‌ها سبب طولانی شدن مقدّمه خواهد شد. به این نکته ختم کنم که در زمان رواج و رونق زبان فارسی که کاروان، کاروانْ قند پارسی‌ به بنگاله می‌رفت، شاعران بنگالِ هند نیز نوعی شعر اختراع کردند که یک مصرعش فارسی و یک مصرعش به زبان بنگالی بود و نامش را «ریخته» گذاشتند.

در این غزلِ استاد محمد قهرمان که هشت بیت دارد، هفت مصرع به زبان معیار و نه مصرع به گویش تربتی سروده شده است. تا جایی که من می‌دانم طبع‌آزمایی استاد قهرمان در این نوع شعر محدود به همین غزل است.

در مورد شرح ابیات هم ذکرِ این نکته لازم است که شعر گویشی مرحوم قهرمان از سراسر کشور مخاطبان و علاقه‌مندانی دارد که شرح ابیات بیشتر به قصد آشنایی این عزیزان با شعر گویشی قهرمان نوشته می‌شود وگرنه اهالی تربت حیدریه و تا حدّی خراسان بزرگ، شعر گویشی تربت را به راحتی درک می‌کنند. در نوشتن شرح ابیات برای رعایت امانت غالبا از یادداشت‌های خودِ مرحوم قهرمان کمک می‌گیرم.

 نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 49 کتاب خدی خدای خودم

 

مُر به بیگَـْری بُبُر ای عشق و بیکارُم مَکُ

رَحم کُ وِر حالِ مُو، بی‌یار و غِمخوارُم مَکُ

گر چه اوّل رایگان افتاده‌ام در دستِ تو

مُنفِعت از مُو نِخَـْبُردی، دِ بازارُم مَکُ

ساقه‌ی سبز وجودم رو به زردی می‌رود

مُر چِمَندِ گُل نِکِردی، هَمدَمِ خارُم مَکُ

دوشِ مردم را نباشد طاقتِ بارِ کسی

مُو خُودُم بارُم، دِ پایُم مال و سِربارُم مَکُ

اعتبارم از وجودِ توست، ترکِ من مگیر

قُرص کُ تَهْ‌کیسَه‌مِر، نادار و ناچارُم مَکُ

گر طبیب مشفقی، بشتاب بر بالین مرا

یا اَگِر سَنگَه دِلِت، اجّاش بیمارُم مَکُ

زیرِ پایِ خویش بفکن تا کنی آسوده‌ام

زِ۪رِ دستِ ناکِسا مَنشون و آزارُم مَکُ

خواریِ من هر که بیند، از تو روگردان شود

حیفِتَه یِکَّه بِمَـْنی، پس دِگَه خوارُم مَکُ

محمد قهرمان 28/11/1366

شرح و توضیح ابیات:

مُر به بیگَـْری بُبُر ای عشق و بیکارُم مَکُ

رَحم کُ وِر حالِ مُو، بی‌یار و غِمخوارُم مَکُ

1- مرا به بیگاری ببر ای عشق و بیکارم مکن/ رحم کن به حال من، بی یار و غمخوارم مکن. بیگاری و خدمت بی‌مزد و مواجب را در گویش تربتی بیگَـْری (bigari) می‌گویند. حرف اضافه‌ی «وِر» در خیلی از موارد جایگزین به می‌شود مثلا در این‌جا «وِر کَسِ رَحم کِردَن» یعنی به کسی رحم کردن.

گر چه اوّل رایگان افتاده‌ام در دستِ تو

مُنفِعت از مُو نِخَـْبُردی، دِ بازارُم مَکُ

2- منعفت از من نخواهی بُرد، به بازارم مبَر. مُنفِعَت (monfe’at) تلفّظ گویشی منفعت است. در گویش تربتی وقتی «خَـْ» بر سر فعل می‌آید آن را مستقبل می‌کند. در زبان معیار برای ساختن فعل مستقبل به این شکل می‌آید: «خواه + شناسه + بُنِ ماضی»، مانند «خواهَم گفت»، «خواهی گفت»، «خواهد گفت» و ... ؛ اما در گویش تربتی به این شکل است: «خواه + بُنِ ماضی + شناسه» مانند «خواه گفتَم»، «خواه گفتی»، «خواه گفت» و ... که در گویش محلی به صورت «خَـْگُفتُم»، «خَـْگُفتی»، «خَـْگُفت» و ... تلفّظ مي‌شود. «دِ بازار کِردَن» (de bâzâr kerdan) در گویش تربتی یعنی برای فروش به بازار بُردن.

ساقه‌ی سبز وجودم رو به زردی می‌رود

مُر چِمَندِ گُل نِکِردی، هَمدَمِ خارُم مَکُ

3- مرا (اگر) چمنِ گُل نکردی، همدم خار نیز نکن. «چِمَند» همان چمن است که برای راحت‌تر تلفّظ شدن در حالتِ اضافه یا «دال» به آخر آن افزوده شده است. برخی کلمات مشابه نیز چنین هستند مثلاً نارون، در یک فریاد تربتی آمده است: «دَرِ خَـْنَه‌ش نِهالِ ناروَندَه». «چِمَندِ گُل» به معنی چمنِ گل، گُل‌بُن و گُل‌بوته است. قهرمان در جایی دیگر گفته است: «دِ چِنی بهار دِل‌وا تو اَگِر بِری دِ سِر بَر/ به چِمَندِ گُل مِمَـْنی که لباسِ نُو۪ دَپوشَه»

دوشِ مردم را نباشد طاقتِ بارِ کسی

مُو خُودُم بارُم، دِ پایُم مال و سِربارُم مَکُ

4- من خودم بار هستم. پامالم کن و مرا سربار نکن (مرا سربارِ کسی نکن). «دِ پا مَـْلُندَن» (depâmālondan) به معنی زیر پا له کردن و پامال کردن است.

اعتبارم از وجودِ توست، ترکِ من مگیر

قُرص کُ تَهْ‌کیسَه‌مِر، نادار و ناچارُم مَکُ

5- مرا دولتمند کن، نادار و ناچارم نکن. ترکِ کسی یا چیزی گرفتن یعنی آن‌کس یا آن‌چیز را رها کردن. در گویش تربتی «کیسَن» (kisan) یا «کیسَه» (kisa) به معنی جیب است و «تَهْ‌کیسَنِ قُرص» (tahkisane qors) هم یعنی جیبِ پُرپول؛ مثلاً می‌گویند فلانی «تَه‌کیسَنِش قُرصَه»، تهِ کیسه‌اش قرص است یعنی وضعش خوب است، ثروتمند است. «تَه‌کیسَنِ کَسِر قُرص کِردَن» (tahkisane kaser qors kerdan) به معنی به کسی اعتبار بخشیدن و او را دولتمند کردن است. نادار و ناچار (nâdâro nâčâr) هم به معنی محتاج و بیچاره است یعنی کسی که نه نقدینه‌ای دارد و نه چیزی برای فروختن. این اصطلاح را از قدیمی‌ها خیلی شنیده بودم که بین ناداری و ناچاری فرق می‌گذاشتند و در مواقع دست‌تنگی می‌گفتند «ما نادارِم، ناچار نیِم» ما نادار هستیم، ناچار نیستیم یعنی نقدینه‌ای نداریم وگرنه املاک و مستقلّات داریم.

گر طبیب مشفقی، بشتاب بر بالین مرا

یا اَگِر سَنگَه دِلِت، اجّاش بیمارُم مَکُ

6- یا اگر دلت سنگ است (که نمی‌خواهی بر بالینم بیایی) اصلا بیمارم نکن. اَجّاش (ajjâš) به معنی اصلاً، هرگز و ابداً است.

زیرِ پایِ خویش بفکن تا کنی آسوده‌ام

زِ۪رِ دستِ ناکِسا مَنشون و آزارُم مَکُ

7- زیر دست ناکسان منشان و آزارم مکن. «زِ۪ر» (zēr) در گویش تربتی همان زیر است که به کسره‌ی کشیده تلفظ می‌شود. مرحوم قهرمان برای نشان‌دادن این مصوّت که در تقطیع ارزش مصوت بلند دارد از علامت ساکن زیر حرف استفاده می‌کرد. نشاندن در گویش تربتی «نِشُندَن» (nešondan) تلفّظ می‌شود.

خواریِ من هر که بیند، از تو روگردان شود

حیفِتَه یِکَّه بِمَـْنی، پس دِگَه خوارُم مَکُ

8- حیف تو است که تنها بمانی، پس دیگر مرا خوار نکن. «یِکَّه» (yekka) به معنی تنها است.

 

شرح و توضیح ابیات از بهمن صباغ زاده

تربت حیدریه 10/01/1399


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹ساعت 1:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ یاد تربت، تربت دگه مر مین خیابوش نخدی؛ سعید یوسف

سعید یوسف در 1327 در تربت حیدریه به دنیا آمده است. از دانشگاه مشهد لیسانس ادبیات انگلیسی گرفته است. بعد برای ادامه‌ی تحصیل به آلمان رفته است و در رشته‌های ادبیات انگلیسی و ادبیات آلمانی از دانشگاه فرانکفورت فوق لیسانس گرفته است. بعد به کانادا رفته است و از دانشگاه تورنتو دکترای ادبیات تطبیقی گرفته و از سال 2002 به بعد در دانشگاه شیکاگو مشغول تدریس زبان و ادبیات فارسی است. وی همچنین در زمینه‌ی روزنامه‌نگاری، ترجمه، شعر و نقد ادبی فعالیت می‌کند.

نکاتی چند جهت بهتر خواندن شعر گویشی

http://bahmansabaghzade2.blogfa.com/post-2802.aspx

نسخه‌ی صوتی شعر با صدای شاعر

http://s8.picofile.com/file/8344722468/yaad_e_torbat.m4a.html

 

پیش از این یک ترکیب‌بند بسیار زیبا از آقای سعید یوسف منتشر کرده بودم که به نام بهار که مورد توجه دوستان قرار گرفت. شعر بهار به گویش تربتی سروده شده بود. وقتی فهمیدم این شعر تنها شعر تربتی جناب یوسف است بسیار متاسف شدم که شاعر به این خوبی با این میزان تسلّط بر گویش تربت و استعداد شاعری چرا تنها یک شعر تربتی باید داشته باشد. چند روز پیش که یک شعر تربتی دیگر از ایشان خواندم بسیار خوشحال شدم. در ادامه این غزل زیبا را با هم می‌خوانیم.

 

تربت دِگه مُر مونِ خیابوش نِخَـْدی

حُکمِ قِدیما دوبَرِ مِیدوش نِخَـْدی

پیشکوش سَرِ جاشَه، ولی هیشکِه دِگَه مُر

لَم دایَه دِ سِیکاش و لُوِْ جوش نِخَـْدی

با چرخ چه جولونِ مِدایُم مُو دِ تربت

هیشکِه دِگَه او چرخ و او جولوش نِخَـْدی

چَشمِ مو دِگَه تِپِّه ی باغ‌ملّیِ شَهرِر

با سُوْزی و گُل‌های فِراووش نِخَـْدی

از خَنِه‌ی ما هیچِّه نِمُندَه، دگه چَشمُم

او خَـْنَه رِ با بیدِش و ناجوش نِخَـْدی

آقای خِطیبی که کُتاب دیشت و مِجِلَّه

مُر مونِ کتاباش و دِ دیکّوش نِخَـْدی

آقای نِجَف‌زاده، دِبیرِ ادِبیّات

بَلِّ مُو دِگَه بِچِّه‌ی باهوش نِخَـْدی

او دخترِ که وِر رَدِ او بودُم و حِیروش

مُر وِر رَدِش و عاشق و حِیروش نِخَـْدی

 

آذر 1397؛ سعید یوسف

***

تربت دِگه مُر مونِ خیابوش نِخَـْدی

حُکمِ قِدیما دوبَرِ مِیدوش نِخَـْدی

1- تربت دیگر مرا میان خیابانش نخواهد دید/ مانند قدیم‌ها اطراف میدانش نخواهد دید.

پیشکوش سَرِ جاشَه، ولی هیشکِه دِگَه مُر

لَم دایَه دِ سِیکاش و لُوِْ جوش نِخَـْدی

2- پیشکوهش سر جایش است، ولی هیچکس دیگر مرا/ لم داده در سایه و لب جویش (اشاره به پیشکوه) نخواهد دید. (پیشکوه دامنه‌ی کوه سه‌قلّه است که در گویش تربتی «پیشکو» (pišku) تلفّظ می‌شود مکانی‌ست تفریحی‌ست در تربت حیدریه. «سِیکا» (seykâ) همان سایه است در مقابل «اَفتُوْ» یعنی آفتاب)

با چرخ چه جولونِ مِدایُم مُو دِ تربت

هیشکِه دِگَه او چرخ و او جولوش نِخَـْدی

3- با دوچرخه چه جولانی می‌دادم من در تربت/ هیچکس دیگر آن دوچرخه و آن جولانش را نخواهد دید.

چَشمِ مو دِگَه تِپِّه ی باغ‌ملّیِ شَهرِر

با سُوْزی و گُل‌های فِراووش نِخَـْدی

4- چشم من دیگر تپّه‌ی باغملّی شهر را/ با سبزی و گُل‌های فراوانش نخواهد دید. (باغملّی تربت بر تپّه‌ای در مرکز شهر واقع شده است)

از خَنِه‌ی ما هیچِّه نِمُندَه، دگه چَشمُم

او خَـْنَه رِ با بیدِش و ناجوش نِخَـْدی

5- از خانه‌ی ما هیچ‌چیز نمانده، دیگر چشمم/ آن خانه را با بیدش و ناژویش نخواهد دید. («در گوش تربتی درخت کاج را «نَـْجو» (nāju) می‌گویند)

آقای خِطیبی که کُتاب دیشت و مِجِلَّه

مُر مونِ کتاباش و دِ دیکّوش نِخَـْدی

6- آقای خطیبی که کتاب داشت و مجلّه/ مرا میان کتاب‌هایش و در مغازه‌اش نخواهد دید. («خطیبی» از قدیمی‌ترین کتاب‌فروشی‌های تربت بوده که چند نسل است کتابفروشی دارند و امروز هم در خیابان فردوسی جنوبی مغازه دارند. «دیکو» (diku) تلفّظ گویشی دکان است)

آقای نِجَف‌زاده، دِبیرِ ادِبیّات

بَلِّ مُو دِگَه بِچِّه‌ی باهوش نِخَـْدی

7- آقای نجف زاده دبیر ابیات/ مانند من دیگر بچّه‌ی باهوش نخواهد دید. (مصرع اوّل این بیت اشاره دارد به استاد احمد نجف زاده که سالیان سال در دبیرستان‌های تربت ادبیات درس داده‌اند و امروز هم به تربیت و راهنمایی شاعران تربت مشغولند)

او دخترِ که وِر رَدِ او بودُم و حِیروش

مُر وِر رَدِش و عاشق و حِیروش نِخَـْدی

8- آن دختری که دنبال او بودم و حیرانش/ مرا دنبال خود و عاشق و حیرانش نخواهد دید. («وِر رَد» یعنی بر اثر به دنبال و در تعقیب.

***

توضیح ابیات:

بهمن صباغ زاده

13/9/1397

خراسان؛ تربت حیدریه


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی سعید یوسف, دانلود شعر تربتی صوتی, سعید یوسف
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۷ساعت 18:37  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ بهار، ترکیب‌بند؛ ای فصل بهار ای کتابه؛ سعید یوسف

سعید یوسف در 1327 در تربت حیدریه به دنیا آمده است. از دانشگاه مشهد لیسانس ادبیات انگلیسی گرفته است. بعد برای ادامه‌ی تحصیل به آلمان رفته است و در رشته‌های ادبیات انگلیسی و ادبیات آلمانی از دانشگاه فرانکفورت فوق لیسانس گرفته است. بعد به کانادا رفته است و از دانشگاه تورنتو دکترای ادبیات تطبیقی گرفته و از سال 2002 به بعد در دانشگاه شیکاگو مشغول تدریس زبان و ادبیات فارسی است. وی همچنین در زمینه‌ی روزنامه‌نگاری، ترجمه، شعر و نقد ادبی فعالیت می‌کند.

نکاتی چند جهت بهتر خواندن شعر گویشی

http://bahmansabaghzade2.blogfa.com/post-2802.aspx

نسخه‌ی صوتی شعر با صدای بهمن صباغ زاده

http://s6.picofile.com/file/8265695634/bahar_saeed_yusof.MP3.html

نسخه‌ی PDF شعر

http://s6.picofile.com/file/8265700126/bahar_saeed_yusof.pdf.html

 

این ترکیب‌بند یکی از نمونه‌های خوب شعر تربتی است که در سال‌های اخیر دیده شده است. چقدر متاسف شدم وقتی فهمیدم شاعر این شعر آقای سعید یوسف تنها همین یک شعر را به گویش تربتی سروده است. با آقای سعید یوسف به لطف روزبه قهرمان پسر ارشد زنده‌یاد محمد قهرمان آشنا شدم. ایشان خواهرزاده‌ی محمد قهرمان هستند. آقای یوسف فرزند مرحوم عشرت قهرمان است که در شعر «نکیسا» تخلص می‌کرد و ده‌ها مجموعه‌ شعر به قلم ایشان منتشر شده است.

وقتی این شعر آقای سعید یوسف را خواندم به یاد ترکیب‌بندی به نام «دِردِ دل» از محمد قهرمان افتادم که در کتاب خدی خدای خودم با عنوان شعر شماره‌ی 23 چاپ شده است. قهرمان در این ترکیب‌بند 18 بندی که 90 بیت دارد با خدا سخن می‌گوید و بعد روی سخن را به تقدیر و چرخ و آسمان و شب و روز و ... می‌کند و سفره‌ی دلش را باز می‌کند. «اِی او که دِ بال سَر نِشِستی/ قربونِ خداییِت بِگِردُم/ هر بد که تو وِر سَرُم دُوُندی/ گفتُم خُبَه گیلِه‌یِ نِکِردُم/ ...» (این ترکیب‌بند در آرشیو وبلاگ موجود است) خوشبختانه استاد قهرمان تاریخ سرودن اشعارشان را قید کرده‌اند و با توجه به تاریخ سروده شدن این ترکیب‌بند که آذر 1354 است می‌شود فهمید که تحت تاثیر ترکیب‌بند بهار سعید یوسف بوده‌اند. مرادم از اشاره به این موضوع این بود که بگویم شعری آن‌هم به گویش تربت که بتواند مرحوم قهرمان را تحت تاثیر قرار دهد بی‌شک ویژگی‌های برجسته‌ی بسیاری دارد.

از نکته‌های برجسته‌ی این ترکیب‌بند استفاده‌ی مناسب از فعل‌های مستقبل است که در گویش تربت متفاوت با گویش معیار به زبان می‌آید. تصویرهای زنده و زبان روان و صمیمی از ویژگی‌های بارز این شعر است. در ادامه با هم این ترکیب‌بند زیبا را می‌خوانیم.

 

ای فصلِ بِهارِ ای كُتابَه

ای ساخْت پور اَخْم و تَخْم و بِرْزَخ!

یا جَـْلَه و سِیْل و سوزِ برفَه

یا اَفْتُوِ داغ و باد و دُلَّخ

قوم و رِگ و خارِ خوشكَه از دَم

چاردوبَرِ ما هَزار فِرْسَخ

امّا مو و تو دو تا دِرَخْتِم

پوشیدَه قِبای سُوْزِ نَخ‌نَخ

اَستیدَه دِ مینِ ای بیابو

ریشَه دِ زِمینِ ای بیابو

 

كِیْ بود مُو و تو بودِم اوساخت

قُچّاق و رِشیدْ هَم‌سَرِ لوك

حالا دِگَه چند سالَه رِفْتَه

مویایْ سَرِما سِفِدْ تَك و توك

روزِمْ خَـْمَه كه ما خَـْبودِم

دو پیرِ لِمَشْتِ جیشْت و عِنّوك

دو دایِ شِگِستَه و خِرَ ْبَه

دو لِتِّه‌ی پَـْرَه، پودَه، پِتّوك

ما بَلِّ هَمِم، بِرِیْ هَمِم ما

تا هَستِمْ ما، خِدِیْ هَمِم ما

 

مارْ جَـْهِل و خوم گِریفْت دِنْیا

اَنْداخْ دِ اَتیش‏ و كِرد پُختَه

اَجّاش خِبَرُم مِگی نِدَ ْرَه

از ماستِ تُروشِ كه فُرُختَه

غَـْفِل، كه اَخِر خَـْكِرد كورِش

دود و دَمِ خِرمِنای سُختَه

ماهارْ كه دِ گور خَـْكِرد، امّا

گورِ خودِشُم خَـْكَند اَزُختَه

خِندیدَه كه مارْ دیَه دِ زِندو

فِردام خَـگِریست و مار خَـخِندو

 

اِیْ اَبرِ كِنیسكِ خوشكِ بی نَم

كِیْ از تو خَـْرَفت آسِمو پاك؟

اُوْهایِ خُنوكِ شیری از تو

كِی واز بِدَر خَـْقُـلّی، اِی خاك؟

كِی تُور خَـْگُلُندَن از نُوْ، اِی توی؟

كِی خوشَه خَـْكِرْدی از نُوْ، اِی تاك؟

كِی واز خَـْخُندی از قِفَستِت

اِی مُرغِ سَكول مَكولِ غِمناك؟

وَختِ اَتیشِ نِمُندَه بَـْشَه؟

یا وَختِ نِه دوی، نِه كُندَه بَـْشَه؟

بهار 1353؛ زندانِ شاه؛ سعید یوسف

***

 

ای فصلِ بِهارِ ای كُتابَه

ای ساخْت پور اَخْم و تَخْم و بِرْزَخ!

1- این فصل بهار این کتاب است/ این‌گونه پُر اَخم و تَخم و برافروخته! («کتاب» در گویش تربتی به صورت «کُتاب» (kotab) تلفظ می‌شود. «ساخت» (sâxt) یا «ساخ» (sâx) در گویش تربتی به معنی نحو و گونه است. «بَرزَخ» که در تربت «بِرزَخ» (berzax) تلفظ می‌شود به معنی ناراحت، عصبانی و برافروخته از خشم است. در فرهنگ معین نیز به این معنی اشاره شده است. ظاهرا این اصطلاح به همین معنی تا قرن هشت مصطلح بوده است چنانچه در منظومه‌ی «خورشید و جمشید»، سلمان ساوجی در وصفِ شیری که قصد حمله به ملِک‌جمشید را دارد می‌گوید: «دو چشمش چون دو دُر در عین برزخ/ دهان و سر چو چاهِ ویل و دوزخ». در این بیت شاعر با تعجب می‌گوید بهار که زیباترین فصل سال است نباید این‌گونه باشد و در بیت بعد به تصویر کردن این بهار می‌پردازد.)

یا جَـْلَه و سِیْل و سوزِ برفَه

یا اَفْتُوِ داغ و باد و دُلَّخ

2- یا تگرگ و سیل و سرمای برف است/ یا آفتاب داغ و باد و گرد و خاک (در گویش تربت تگرگ را «جَـْلَه» (jāla) یعنی ژاله می‌گویند. «سوز» (suz) یعنی سرمایی که پوست را بسوزاند و به پوست آزار برساند. در گویش تربتی «دُلَّخ» (dollax) یا «دُلِّخ‌باد» (dollexbâd) بادی است که همراه با گرد و خاک باشد. دولت‌آبادی در شاهکار خود «کلیدر» اصطلاح «دودلاخ» (dud lâx) را این‌گونه آورده است: «امنیه‌ها بر اسب‌ها نشستند. زن‌ها به دور «کلمیشی» گرد آمدند… دودلاخی از خاک بر رد سواران بر جا ماند.)

قوم و رِگ و خارِ خوشكَه از دَم

چاردوبَرِ ما هَزار فِرْسَخ

3- قُم و ریگ و خارِ خشک است به تمامی/ اطراف ما هزار فرسنگ («قوم» (gum) به معنی شن نرمی است که در مناطق کویری خراسان یا حاشیه‌ی کویر به وفور یافت می‌شود با باد جابه‌جا می‌شود و تپه‌ماهورهای کوچکی را پدید می‌آورد. «رِْگ» (rēq) که با کسره‌ی کشیده تلفظ می‌شود تلفظ تربتی ریگ است. «خوشک» (xušk) نیز تلفظ گویشی خشک است در مقابل تر و خیس. «از دَم» به معنی از یک کنار، یک‌سره و به تمامی است. «چاردوبَر» به معنی اطراف و هر چهار طرف است. «فِرسَخ» (fersax) تلفظ گویشی فرسنگ است که از واحدهای مسافت در قدیم بوده است. هر فرسنگ یا فرسخ معادل شش کیلومتر امروزی می‌شود.)

امّا مو و تو دو تا دِرَخْتِم

پوشیدَه قِبای سُوْزِ نَخ‌نَخ

4- اما من و تو دو تا درخت هستیم/ پوشیده قبای سبز نَخ‌نما (در گویش تربت سبز را «سُوْز» (sowz) به وزن حوض تلفظ می‌کنند. «نَخ‌نَخ» به معنی نَخ‌نما و پوسیده و فرسوده است.)

اَستیدَه دِ مینِ ای بیابو

ریشَه دِ زِمینِ ای بیابو

5- ایستاده در میان این بیابان/ ریشه در زمین این بیابان (در گویش تربت بیابان را گاه «بیَـْبو» (biyābu) و گاه «بیَـْوو» (biyāvu) تلفظ می‌کنند.(

 

كِیْ بود مُو و تو بودِم اوساخت

قُچّاق و رِشیدْ هَم‌سَرِ لوك

6- کی (چه وقت) بود من و تو بودیم آن گونه / تنومند و بلندبالا مانند شتر نر («ساخت» (sâxt) یا «ساخ» (sâx) در گویش تربتی به معنی نحو و گونه است. «قُچاّق» (goččâg) در گویش تربتی هم به معنی فربه و تنومند و هم به معنی قدرتمند و قُلدُر است. «رِشید» (rešid) نیز در تربتی به معنی خوش‌قد و بالا و خوش‌هیکل به کار می‌رود. «هَم‌سَر» (hamsar) یعنی مانند، شبیه و هم‌قدر. «لوک» (luk) به معنی شتر کم‌موی بارکش و شتر نر درشت‌هیکل است و در این بیت کنایه از قوی‌بنیه بودن است.)

حالا دِگَه چند سالَه رِفْتَه

مویایْ سَرِما سِفِدْ تَك و توك

7- حالا دیگر چند سال است که شده/ موهای سر مان سفید تک و توک (روزگار جوانی گذشته است و دیگر برخی از موهای سر من و تو سفید شده است.)

روزِمْ خَـْمَه كه ما خَـْبودِم

دو پیرِ لِمَشْتِ جیشْت و عِنّوك

8- روزی خواهد آمد که ما خواهیم بود/ دو نفر پیر کثیف و زشت و نق‌نقو («خَـْمَه» (xāma) یا «خَئَمَه» (xaāma) در گویش تربتی به معنی «خواهد آمد» است. به طور کلی در گویش تربتی وقتی «خَـْـ» بر سر فعل می‌آید آن را مستقبل می‌کند. در زبان معیار برای ساختن فعل مستقبل «خواه + شناسه + بُنِ ماضی» می‌شود مانند «خواهَم گفت»، «خواهی گفت»، «خواهد گفت» و ... ؛ اما در گویش تربتی «خواه + بُنِ ماضی + شناسه» می‌شود مانند «خواه گفتَم»، «خواه گفتی»، «خواه گفت» و ... که در گویش محلی به صورت «خَـْگُفتُم»، «خَـْگُفتی»، «خَـْگُفت» و ... تلفظ مي‌شود. «خَـْبودِم» یعنی خواهیم بود. باید دقت داشت که در تربت عدد دو با هجای کشیده (du) و به وزن قو تلفظ می‌شود. «لِمَشت» (lemašt) در گویش تربتی به معنی کثیف و ناپاکیزه، «جیشت» (jišt) به معنی زشت و «عِنّوک» (ennuk) به معنی نق‌نقو یعنی کسی که نق نق کند است. در مورد «عِنّوک» بد نیست این توضیح را هم اضافه کنم که «ـوک» که در آخر این کلمه آمده است در گویش تربتی کلمه را فاعلی می‌کند مانند «تِرسوک» به معنی کسی که می‌ترسد یا «مُنّوک» به معنی کسی که مُن مُن می‌کند، یعنی مبهم سخن می‌گوید. حالا اگر نق‌نق کردن را عِن‌عِن کردن در نظر بگیریم «عِنّوک» یعنی کسی که عِن‌عِن می‌کند یا به عبارت بهانه‌گیر و نق‌نقو است.)

دو دایِ شِگِستَه و خِرَ ْبَه

دو لِتِّه‌ی پَـْرَه، پودَه، پِتّوك

9- دو دیوار شکسته و خراب/ دو پارچه‌ی پاره و پوسیده و فرسوده (باید دقت داشت که در تربت عدد دو با هجای کشیده (du) و به وزن قو تلفظ می‌شود. در گویش تربتی دیوار را «دای» (dây) می‌گویند. در لغت‌نامه «دای» به معنی رده یا چینه‌ی دیوارِ گِلی آمده است اما در گویش تربتی به طور کلی دیوار گِلی و یا دیگر دیوارها را نیز «دای» می‌گویند. «لِتَّه» (letta) در گویش تربتی به معنی تکه پارچه‌ی بی‌ارزش است. «پَـْرَه» (pāra) همان پاره است که در گویش تربتی با فتحه‌ی کشیده تلفظ می‌شود مانند «خَـْنه» (xāna) به جای خانه. تربتی‌ها پوسیده را «پوده» (puda) می‌گویند اگر اشتباه نکنم یعنی چیزی که تارش پوسیده و ریخته و تنها پودش بر جای مانده است. دیگر این که اصطلاح «پیر و پوده» (piro puda) نیز در گویش تربتی‌ها زیاد به کار برده می‌شود که کنایه از پیر شدن و از کار افتادن است. «پِتّوک» (prttuk) به معنی فرسوده و پوسیده می‌باشد و غالبا در مورد پارچه‌های کهنه‌ای که زود پاره می‌شوند به کار می‌برند.)

ما بَلِّ هَمِم، بِرِیْ هَمِم ما

تا هَستِمْ ما، خِدِیْ هَمِم ما

10- ما مانند هم هستیم، برای هم هستیم ما/ تا هستیم ما با هم هستیم ما («بَلّ» (ball) در گویش تربتی به معنی مثل، مانند، مشابه و نظیر است. مثلا می‌گویند: «ای بَلِّ اویَه» یعنی این مثل آن است. «تَلّ» (tall) و «چَلّ» (čall) هم مترادف «بَلّ» است و گاه به صورت «بَلّ و تَل» یا «بَلّ و چَل» استفاده می‌شود؛ مثلا می‌گویند «ایم بَلّ و تَلِّ هَمویَه» یعنی این هم مثل و مانند همان است. «خِدِی» در گویش تربتی به معنی «با» و «همراه با» است.)

 

مارْ جَـْهِل و خوم گِریفْت دِنْیا

اَنْداخْ دِ اَتیش‏ و كِرد پُختَه

11- ما را جوان و خام گرفت دنیا/ انداخت در آتش و پخته کرد («جَـْهِل» (jāhel) یا جاهل در گویش تربتی به معنی جوان است و بار منفی‌ای ندارد. «خوم» (xum) تلفظ گویشیِ خام است در مقابل پخته.)

اَجّاش خِبَرُم مِگی نِدَ ْرَه

از ماستِ تُروشِ كه فُرُختَه

12- اصلا خبر هم می‌گویی ندارد/ از ماست ترشی که (به ما) فروخته است (معنی بیت به طور کلی این است که دنیا که به ما کلک زده است به روی خودش هم نمی‌آورد. در گویش تربتی «اَجّاش» (ajjâš) را در معنی هرگز و اصلا و ابدا به کار می‌برند. «اَجّاش» مخفف «از جایش» است مثلا وقتی در گویش تربتی  گفته شود: «اَجّاش نُمُرُم» (ajjâš nomorom) یعنی هرگز نمی‌روم، عمرا که بروم. تربتی‌ها تُرش را «تُروش» (toruš) تلفظ می‌کنند.)

غَـْفِل، كه اَخِر خَـْكِرد كورِش

دود و دَمِ خِرمِنای سُختَه

13- غافل است که آخر او را کور خواهد کرد/ دود و دَم خرمن‌های سوخته («غَـْفِل» (gāfel) با فتحه‌ی کشیده بر روی حرف اول تلفظ گویشی غافل است. «خَـْکِرد» (xakerd) در گویش تربتی معادل خواهد کرد است.)

ماهارْ كه دِ گور خَـْكِرد، امّا

گورِ خودِشُم خَـْكَند اَزُختَه

14- ما ها را در گور خواهد کرد اما/ گور خودش را هم خواهد کند تا آن وقت («خَـْکِرد» (xakerd) و («خَـْکَند» (xakand) در گویش تربتی معادل «خواهد کرد» و «خواهد کند» است. «اَزُختَه» (azoxta) در گویش تربتی معادل از آن وقت، تا آن زمان، تا آن موقع است. راستش این اصطلاح را از زمان کودکی تا حال نشنیده بودم و الان که در این شعر آن را خواندم یادم آمد که در امیرآباد که زادگاه مادرم است و من گاه در کودکی تابستان‌ها را آن‌جا سپری می‌کردم این اصطلاح را چند بار شنیده بودم.)

خِندیدَه كه مارْ دیَه دِ زِندو

فِردام خَـگِریست و مار خَـخِندو

15- خندیده است که ما را دیده در زندان/ فردا هم خواهد گریست و ما را خواهد خنداند. (ابیات فوق همه خطاب به دنیاست و هر چه آن‌چه شاعر را به زندان انداخته است. «خَگِریست» (xagerist) معادل خواهد گریست و گریه خواهد کرد. «خَخِندو» (xaxevdu) یعنی خواهد خنداند، باعث خنده‌ی ما خواهد شد.

 

اِیْ اَبرِ كِنیسكِ خوشكِ بی نَم

كِیْ از تو خَـْرَفت آسِمو پاك؟

16- ای ابر خسیس خشک بی‌نم/ کی از تو خواهد شد آسمان پاک (در گویش تربتی «کِنِس» به معنی خسیس و لئیم‌الطبع را «کِنِسک» (kenesk) تلفظ می‌کنند. «خَرَفت» (xaraft) یعنی خواهد رفت، خواهد شد.(

اُوْهایِ خُنوكِ شیری از تو

كِی واز بِدَر خَـْقُـلّی، اِی خاك؟

17- آب‌های خُنَکِ شیرین از تو/ کی باز بیرون خواهد جوشید، ای خاک؟ («خُنوک» (xonuk) تلفظ گویشی خنک و «شیری» (širi) تلفظ گویشی شیرین است. «خَقُلّی» (xagolli) یعنی خواهد قُلید، خواهد جوشید، قُل‌قُل خواهد کرد. در گویش تربتی جوشیدن را «قُلّیدَن» (gollidan) و یا قُلیَّن (golliyan) می‌گویند.)

كِی تُور خَـْگُلُندَن از نُوْ، اِی توی؟

كِی خوشَه خَـْكِرْدی از نُوْ، اِی تاك؟

18- کی تو را تکان خواهند داد از دوباره، ای درخت توت؟/ کی خوشه خواهی کرد از دوباره، ای تاک؟ «تُورْ» مخفف تو را است. در گویش تربتی علامت مفعول واسطه به صورت «ر» ساکن به کار می‌رود تُور (tor)، مُور (mor)، اور (ur) یعنی تو را، مرا، او را. «خَگُلُندَن» (xagolondan) یعنی خواهند تکاند، تکان خواهند داد. در گویش تربتی «گُلُندَن» (golondan) یا «گُلو دایَن» (goludâyan) به معنی تکان دادن و تکاندن است و این اصطلاح غالبا در خصوص درختان میوه‌دار و گاه در مورد سفره و تشک و نظایر آن به کار می‌رود. «توی» (tuy) به معنی توت است و توت درختی است با میوه‌های سفیدرنگ، کوچک، شیرین و آبدار که در خراسان به وفور یافت می‌شود و برگ این درخت غالبا خوراک کرم ابریشم می‌شود که در خراسان «کُخ‌پیلَه» گفته می‌شود و در صنعت ابریشم‌کشی ارزشمند است. «خوشه کردن» یا خوشه بستنِ تاک به معنی به بار نشتن انگور است یعنی خوشه‌های انگور از درخت تاک آویخته شود.)

كِی واز خَـْخُندی از قِفَستِت

اِی مُرغِ سَكول مَكولِ غِمناك؟

19- کی دوباره خواهی خواند از قفس‌ات/ ای مرغ افسرده‌ی غمگین؟ («خَـْخُندی» (xaxondi) یعنی خواهی خواند. «قِفَستِت» (gefastet) در گویش تربتی یعنی قفس تو. در گویش تربتی کلمه‌هایی با تلفظ مشابه را با اضافه کردن یک «ت» ساکن به آخر آن تلفظ می‌کنند که این کمک به راحت‌تر شدن تلفظ می‌کند مانند «نِفَست» (nefast)‌ به جای نفس. «مُرغ» به معنی پرنده به طور کلی است. «سَکول مَکول» (sakul makul) به معنی بی‌حوصله، افسرده، غمگین و بی حال است. اصطلاح «بی‌حال و هُمب» (bi hâlo homb) را هم در گویش تربتی داریم که مترادف با همین معنی است.

وَختِ اَتیشِ نِمُندَه بَـْشَه؟

یا وَختِ نِه دوی، نِه كُندَه بَـْشَه؟

20- وقتی آتشی نمانده باشد؟/ یا وقتی که نه دود و نه هیزمی مانده باشد؟ («دوی» (duy) همان دود است. «کُندَه» (konda) عبارت است از هیزم‌های بزرگ که معمولا با تبر قطعه قطعه می‌شود. مصرع دوم اشاره‌ای هم دارد به ضرب‌المثل دود از کنده بلند می‌شود.)

 

***

بهمن صباغ زاده

21/3/1395

خراسان؛ تربت حیدریه

***

 


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی سعید یوسف, دانلود شعر تربتی صوتی, سعید یوسف
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۷ساعت 18:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ غزل؛ وخت که میه ور سر دلبرم ازو دورا؛ احمد دانشگر

درود دوستان در ادامه غزلی به گویش تربت از استاد احمد دانشگر را خواهید خواند. منبع این غزل صفحه‌ی فیس‌بوک ایشان است. به خاطر رعایت امانت غزل را ویرایش نکردم امیدوارم خوانندگان عزیز بتوانند بخوانند.

 

وخته کُ میه ورسر[1] دلبرم ازو دورا

سر مگیره کشکله[2] تو دیل میره دیلشورا

بقمه[3] ور گُلو مفته خینج و خینج[4] منه نفسم

خینگ[5] مرم به یکباره پندری د یک قفسم

مندزم کلا[6]بادر تا ببینه مُر بلکم

پیش مو بیه پورکو[7] غصه‌ها بزو ور گم

دیل هوای او کرده کوشته مورده شم والله

قول[8] رفته غمش ور دیل مجنون د غم لیلا

تیرو[9]بل منه هر دم کُ بییه یا نئیه

[10]چخ و پخ منم اور مو تا بییه بی بهنه

مست یک نگاهش مو، افتیده به راهش مو

تا نظر کنه ور ای غصه های تیخل[11] کو

از بس کُ به راه او کردم کلّه‌کش یکهو

رفتم کله گردو [12] ور روز افتو و شو مهتو

همبلق[13] زیه خونم مورمورا منه جونم

ور [14]سرین دیدارش او میه به چشمونم

جغ[15]پلم منه دانش بلکه وردیلش اَفته

هرچه‌ر خطر کرده[16] هرچه از دیلش رفته

احمد دانشگر- تهران

اسفند 1392

[1] به نظر
[2] سرگیجه
[3] بغض
[4] صدای سینه
[5] خنگ، گیج
[6] کلاه را به علامت توجه بالا بردن
[7] باعجله
[8] مجتمع، جمع شده
[9] جدا کردن خوب از بد
[10] به غیرت آمدن
[11] مملوکرده/ درهم‌کوبیده
[12] درافتادن، چپه شدن
[13] فوران آب یا خون
[14] به جهت، برای
[15] عجز و لابه
[16] فراموش کرده


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی دانشگر, احمد دانشگر
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۷ساعت 9:5  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 48 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ غم و غصه مرزن خنه‌ی مر تنگ منن؛ استاد محمد قهرمان

شعر شماره‌ی چهل و هشتم کتاب خدی خدای خودم اثر استاد جاودان‌یاد محمد قهرمان یک غزل زیبا است. این اثر همراه سه اثر دیگر در این کتاب در فروردین 1366 سروده شده است. بسیار برایم پیش آمده است که یک شعر گویشی قهرمان را خوانده‌ام و گمان کرده‌ام معنی آن را به تمامی درک کرده‌ام اما وقتی برای ترجمه‌ی شعر به زبان معیار و ارائه‌ی اندکی توضیحات در شعر دقیق می‌شوم و به توضیحات استاد قهرمان رجوع می‌کنم تازه متوجّه می‌شوم که شعر را درست درک نکرده بودم. به عنوان مثال در همین غزل در خوانش‌های اولیه «لنگ مِنَن» را معادل «لنگ می‌شوند» گرفته بودم و بعد فهمیدم صحبت از «لنگ شدن کاروان» نیست بلکه «لنگ کردن کاروان» مراد است و این خود معنایی دیگر است.

نکته‌ی دیگر این که در فایل صوتی «پی‌هَنگ» (pihang) را اشتباه تلفّظ کرده‌ام. ضبط فایل‌های صوتی مربوط به سال‌های 91 و 92 است و در آن زمان شناخت کمتری از گویش تربتی داشتم. از دوستان عزیزم عذرخواهی می‌کنم.

 نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 48 کتاب خدی خدای خودم

 

48

غم و غصَّه مِرِزَن خَـْنِه‌یِ مُر تنگ مِنَن

دِ رُباطِ دلِ مُو، قَـْفِلِه‌ها لَنگ مِنَن

سَنگِ بودِ دل مُر وَختِ شِگَستَن اِی عشق

وِرمِدَْرَن دِ تِرَ ْزویِ تو پی‌هَنگ مِنَن

نِخوری غم که حنا رِفتَه گُرو، خونِ مُو هَست

دَمِ عِیْدی، سَرِ ناخونِ تُرُم رَنگ مِنَن

کِمَک از مُردُمِ بِداَصلْ نِمَـْیُم اَجّاش

دَستِمِر وَختِ مِگیرَن، دِ شُوِْ سَنگ مِنَن

غَمِ نون و غَمِ جون و غَمِ بِچَّه، غمِ زن

مُر دِ دُنیا به چه چیزایِ کِلَـْوَنگ مِنَن

ای رِفِق، توشنِه‌یِ صُلحُم، وَخِه مِرگَـْوَه بیار

مُردُم از غصَّه که اِقذِر دِ زِمی جنگ مِنَن

حَق هَمی بو که بِرَه غُژمَه و وَرغِلطَه دِ خُمب

حِیْفِ او خوشِه‌یِ اَنگور که اَ ْوَنگ مِنَن

1366/1/27

محمد قهرمان

 

غم و غصَّه مِرِزَن خَـْنِه‌یِ مُر تنگ مِنَن

دِ رُباطِ دلِ مُو، قَـْفِلِه‌ها لَنگ مِنَن

1- غم و غصّه می‌ریزند خانه‌ی مرا تنگ می‌کنند/ در رباط دل من قافله‌ها لنگ می‌کنند («رُباط» (robât) همان کاروانسرا است. در قدیم در کنار راه‌ها ساختمان‌هایی با حیاط و اتاق‌های متعدد وجود داشت که مسافران در آن می‌ماندند و استراحت می‌کردند. «لَنگ کِردَن» به معنی توقّف کردن و بار انداختنِ کاروان است. «قَـْفِلِه‌ها لنگ مِنَن» (qāfelehâ lang menan) یعنی کاروان‌ها توقف می‌کنند و بار می‌اندازند.)

سَنگِ بودِ دل مُر وَختِ شِگَستَن اِی عشق

وِرمِدَْرَن دِ تِرَ ْزویِ تو پی‌هَنگ مِنَن

2- سنگ کامل دل مرا وقتی شکستند ای عشق/ برمی‌دارند در ترازوی تو پاسنگ می‌کنند (ای عشق، وقتی دل مرا که مانند «سنگِ کامل» است بشکنند، تکّه‌های شکسته‌ی آن را برخواهند داشت و به عنوان «پاسنگ» در ترازوی تو استفاده خواهند کرد. «بود» در گویش تربتی به معنی کامل و تمام است مثلاً می‌گویند «فلانی مردِ بودِ رِفتَه» یعنی فلانی دیگر به کمال و به تمامی مردی شده است. «سنگِ بود» (sange bud) عبارت است از سنگِ ترازویی که وزن آن از لحاظ عُرف محل کامل باشد. قبل از این‌که گرم و کیلوگرم مورد قبول واقع شود مردم هر منطقه واحدهای وزنی خودشان را داشتند و به سنگی که برابر با آن «واحد» می‌بود «سنگِ بود» می‌گفتند. مثلاً اگر سنگی دقیقا سه کیلوگرم یعنی یک «مَن» باشد در خراسان «سنگِ بود» است. «پی‌هَنگ» (pihang) یا «پاسنگ» وزنه‌ای است که در کفه‌ی سبک ترازو می‌گذارند تا ترازو متعادل شود.)

نِخوری غم که حنا رِفتَه گُرو، خونِ مُو هَست

دَمِ عِیْدی، سَرِ ناخونِ تُرُم رَنگ مِنَن

3- غم نخوری که حنا گران شده است، خون من هست/ در ایّام نزدیک به عید، سر ناخن تو را هم رنگ می‌کنند (اگر حنا گران شده است در عوض برای رنگ کردن ناخنِ تو خون من هست. گران در گویش تربت «گُرو» (goru) تلفّظ می‌شود. «دَمِ عِیْد» یعنی نزدیکِ عید و رسم بوده است که در ایام عید ناخن‌ها را با حنا سرخ می‌کرده‌اند.)

کِمَک از مُردُمِ بِداَصلْ نِمَـْیُم اَجّاش

دَستِمِر وَختِ مِگیرَن، دِ شُوِْ سَنگ مِنَن

4- کمک از مردم بداصل نمی‌خواهم هرگز/ دستم را وقتی می‌گیرند، زیر سنگ می‌گذارند. («بِداَصل» (bed asl) به معنی انسانِ بدذات، پست و فرومایه یا به قول امروزی «بی‌بُتّه» است. «اَجّاش» (ajjâš) که مخفّف «از جایَش» است به معنی هرگز، اصلا و ابدا به کار می‌رود. «شُوْ» (šow) به معنی زیر است که همیشه با کسره به مضاف الیه متّصل می‌شود. قهرمان خود در شعر 23 کتاب خدی خدای خودم «مرثیه برای کلاته‌ای که نماند» گفته است: «چه روزا نَـْله کِردُم از دلِ تَنگ/ که دستِ مُر به دَریار از شُوِْ سنگ». باید دقت داشت که «شُوْ» (šow) تلفظ گویشی شب نیز هست که با این معنی متفاوت است. «دست زیرِ سنگ داشتن» کنایه از ناچار و ناگزیر بودن است و «دستِ کسی را زیرِ سنگ گذاشتن» به معنی او را ناچار کردن و به تنگنا انداختن است.)

غَمِ نون و غَمِ جون و غَمِ بِچَّه، غمِ زن

مُر دِ دُنیا به چه چیزایِ کِلَـْوَنگ مِنَن

5- غم نان و غم جان و غم بچه، غم زن/ مرا در دنیا به چه چیزهایی مشغول می‌کنند. («کِلَـْوَنگ» (kelāvang) در گویش تربتی به معنی سرگرم و مشغول است.)

ای رِفِق، توشنِه‌یِ صُلحُم، وَخِه مِرگَـْوَه بیار

مُردُم از غصَّه که اِقذِر دِ زِمی جنگ مِنَن

6- ای رفیق، تشنه‌ی صلح هستم برخیز شراب بیاور/ مُردَم از غصّه که این قدر در زمین جنگ می‌کنند. (تربتی‌ها تشنه را «توشنَه» (tušna) تلفّظ می‌کنند. «مِرگَـْوَه» (mergāva) که تلفّظ گویشی «مرگ‌آبه» می‌باشد به معنی شراب است. البته به پشتوانه‌ی ادبیات عرفانی ما «شراب» نوعی بار عرفانی و مثبت دارد و در مقابل، این ترکیب به نوعی بار منفی دارد و شاید به همین دلیل است که استاد قهرمان در توضیح آن نوشته‌اند: نوشیدنیِ الکلی. محمد قهرمان در قصیده‌ی «ناجو» گفته است: «.../ سِرمار خدا دایَه بِرِیْ مُردُمِ دارا/ او مُردُمِ بی‌کَـْرَه که مُخرَن چو زُلو خو!/ تا پایِ بُخوری بِخِزَن، سُرخ دَگیرَن/ مِرگَـْوَه کِنَن مرگ و بِخِندَن به زِمِستو/ ...)

حَق هَمی بو که بِرَه غُژمَه و وَرغِلطَه دِ خُمب

حِیْفِ او خوشِه‌یِ اَنگور که اَ ْوَنگ مِنَن

7- حق همین بود که دانه شود و در خُم درغلطد/ حیف آن خوشه‌ی انگور که آویزان می‌کنند. («غُژمَه رِفتَن» (qočma reftan) به معنی دانه دانه شدن انگور و جدا شدن دانه‌های انگور از خوشه است. ضبط قدمی آن «غُژَم» است که به معنی دانه‌ی انگور در لغت فُرس اسدی آمده. اگر خوشه‌ی انگور را تکان بدهی و دانه‌های انگور جدا شود می‌گویند «غُژمَه رَفت». «خُمب» (xomb) تلفظ گویشی خُم است. افزودن «ب» در کلمات مشابه مانند «دُمب» به جای دُم یا «سُمب» به جای سُم باعث می‌شود کلمه در حالت مضاف یا موصوف راحت‌تر تلفظ شود. «اَ ْوَنگ» (āvang) تلفّظ گویشی «آونگ» به معنی آویخته و آویزان است. «انگورِ اَ ْونگ» خوشه‌های انگوری است که در اطاقی تاریک از رشته‌ای می‌آویزند تا چند ماه تازه و سالم بماند.

شرح و توضیح از بهمن صباغ زاده

8 /1/97

خراسان. تربت


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۷ساعت 12:25  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 47 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ رویتر وخت مبینم دلم از حال مره؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. چهل و هفتمین شعر کتاب خدی خدای خودم باز یک غزل زیباست که خوشبختانه نسخه‌ی صوتی ‌آن با صدای استاد محمد قهرمان نیز موجود است. استاد قهرمان چند سال پیش از درگذشت‌شان کتابی منتشر کردند به نام «دَم دِربَندِ عشق» و در آن کتاب برخی از شعرهای تربتی خود را به صورت متن و صوت منتشر ساختند. این غزل زیبا که 13 بیت دارد در آن کتاب آمده است.

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 47 کتاب خدی خدای خودم

نسخه‌ی صوتی شعر شماره 47 کتاب خدی خدای خودم با صدای استاد قهرمان

 

47

رویِتِر وَختِ مِبینُم، دلُم از حال مِرَه

دَستِمِر خُوْ مُبُرَه پایِ مُو کُندال مِرَه

بی لُوْ و چَـْنَه مُرُم وَختِ خِدَم چَهرَه مِری

چی مِتَـْنُم به تو وَرگُم که زِبو لال مِرَه

شُوْ که از غم مُخُورَه اَشگ دِ چَشمُم شُلپَک

لَم لَمِ سِیْلَه مِگی وَختِ که وِر کال مِرَه

کِم‌کِمَک رَنجِ فِراقِ تو مِرَه از هوشُم

که میَه درد به خِروار و به مِثقال مِرَه

باغبَـْنی مُنُم و زحمتِ مُو وِر عَبَثَه

سُوْر از بختِ سیاهِ مُو سِفدِّال مِرَه

اَشگُم از چَشم به در جَست و دِ دَْمَن گِلّید

اُوْ که سِرشیوَه مِنَه، وِر حَدِ گُوْدال مِرَه

خونِ مُر عشق به حق رِخت، مَپُرسِن از او

خونِ ناحق مِرِزَن این‌جِه و پامال مِرَه

دلِ عاشق به دلِ خَلقِ خدا پیوَندَه

هر دِلِر تیر مِنَن سینِه‌یِ ما قال مِرَه

مُر مَتِه غصَّه که پیری پَر و پوخُم کِردَه

که چُنو پَر مِزِنَه دِل، که بِرَم بال مِرَه

رویِتِر اُوْ بِتِه از اَشگ که حَـْصِل بُبُری

ای زِمی عِیْنَه اَگِر اُوْ نِخُورَه دال مِرَه

وِر اِلَه پِردِه‌یِ پودِه‌یْ دِلِ مُر بِخیَه مَکُ

مِزِنی کوک و رَدِ سوزنِ تو بال مِرَه

آی غِمخوار بیا، روز دِ زِردی اِنچَست

اَفتُوِْ عُمرِ مُویُم از لُوِْ دیفال مِرَه

چَشم وِر هَم بِزِنی، هَفتَه مِبینی روزِر

سَرِتِر چَرخِ بِتی، ماه مِرَه، سال مِرَه

13/1/1366

محمد قهرمان

***

رویِتِر وَختِ مِبینُم، دلُم از حال مِرَه

دَستِمِر خُوْ مُبُرَه پایِ مُو کُندال مِرَه

1- روی تو را وقتی می‌بینم دلم از حال می‌رود/ دستم را خواب می‌برد، پای من از رفتن می‌ماند. («از حال رِفتَنِ دل» به معنی از ضعیف و بی‌حال شدن است. مثلا می‌گویند «دلُم از حال رَفت» یا در مقابل «دلُم به حال اَمَه». گاه در مواردی که عضوی از اعضای بدن مانند دست و پا مدتی بی‌حرکت می‌ماند و خون در آن عضو از جریان می‌ایستد و حالت کرختی در آن عضو احساس می‌شود مجازا می‌گویند آن عضو به خواب رفته است. مثلا می‌گویند: «دستُم دِ خُوْ رَفت» یا «دَستِمِر خُو بُرد». «کُندال رِفتَن» (kondâl reftan) به معنی از راه بازماندن چارپایان به سبب خستگی و ضعیفی و بیماری و یا گیر کردن در میان گل و شُل است. این اصطلاح مجازاً در مورد انسان هم به کار می‌رود و معنی آن زمین‌گیر شدن به علت ناتوانی و ضعف است.)

بی لُوْ و چَـْنَه مُرُم وَختِ خِدَم چَهرَه مِری

چی مِتَـْنُم به تو وَرگُم که زِبو لال مِرَه

2- بی لب و چانه می‌روم (می‌شوم) وقتی با من روبرو می‌روی (می‌شوی)/ چه می‌توانم به تو بگویم که زبان لال می‌شود. («بی لُوْ و چَـْنَه» (bi lowo čāna) کنایه از آدم کم‌حرف و بی‌سر و زبان است و نیز شخصی که از شدت خجالت نتواند به درستی مافی‌الضمیر خود را بیان کند. «خِدَم» مخفف «خِدِیْ مُو» به معنی «با من» است. «چَهرَه رِفتَن» (čahra reftan) یعنی روبرو شدن.)

شُوْ که از غم مُخُورَه اَشگ دِ چَشمُم شُلپَک

لَم لَمِ سِیْلَه مِگی وَختِ که وِر کال مِرَه

3- شب که از غم می‌خورد اشگ در چشمم تکان/ مانند صدای سیل است وقتی که در کال می‌رود (شب‌هنگام که اشک در چشمم موج می‌زند و بیرون می‌ریزد گویی سیل بزرگی است که در کال به راه می‌افتد. «شُلپَک خُوردَن» (šolpak xordan) از آن تعبیرهایی است که به نظر معادلی در زبان فارسی ندارد. وقتی مایعی در ظرفی تکان می‌خورد و هنگام برخورد با دیواره‌ی ظرف لب‌پَر می‌زند و بیم بیرون ریختن آن می‌رود می‌گویند «شُلپَک مُخُرَه». «لَم لَم» اسم صوت است و مراد از این لفظ صدایی است که جاری شدن سیل برمی‌خیزد. «کال» که هنوز هم در خراسان به جای رودخانه و مسیر سیل به کار می‌رود در واقع به معنی مسیر سیل‌های موسمی یا یا بستر رودی خشک است که گاه نیز اندکی آب دائمی دارد. کال رودمعجن، کال حصار، کال سالار از کال‌های معروف تربت هستند.)

کِم‌کِمَک رَنجِ فِراقِ تو مِرَه از هوشُم

که میَه درد به خِروار و به مِثقال مِرَه

4- کم کم رنج فراق تو می‌رود از یادم/ که می‌آید درد به خروار و به مثقال می‌رود (رنج دوری تو اندک اندک فراموش می‌شود زیرا رنج و درد به خروار می‌آید و به مثقال می‌رود.)

باغبَـْنی مُنُم و زحمتِ مُو وِر عَبَثَه

سُوْر از بختِ سیاهِ مُو سِفدِّال مِرَه

5- باغبانی می‌کنم و زحمت من عبث است/ سرو از بخت سیاه من سپیدار می‌رود (می‌شود) («وِر عَبَث بویَن» به معنی بیهوده بودن و عبث بودن است. در گویش تربتی درخت سرو را «سُوْر» (sowr) و درخت سپیدار را «سِفِدّال» (sefeddâl) تلفظ می‌کنند.)

اَشگُم از چَشم به در جَست و دِ دَْمَن گِلّید

اُوْ که سِرشیوَه مِنَه، وِر حَدِ گُوْدال مِرَه

6- اشک من از چشم بیرون جست و در دامن غلط خورد/ آب وقتی در سرازیری راه می‌افتد به سمت گودال می‌رود («گِلّیَن» (gelliyan) یا «گِلّیدَن» (gellidan) تلفظ گویشی غلطیدن است. «سِرشیوَه کِردَن» در گویش تربتی دو معنی دارد یکی سرازیر کردن چیزی؛ مثلا پارچ آب را سرشیوه می‌کنند. و دیگر سرازیر شدن به معنی در سرازیری به راه افتادن، از زمین بلند به سمت زمین پست رفتن. معنی دوم در مورد انسان هم به کار می‌رود، مثلا می‌گویند: «فلانی وِر حَدِ کال شیوَه کِردَه بو»)

خونِ مُر عشق به حق رِخت، مَپُرسِن از او

خونِ ناحق مِرِزَن این‌جِه و پامال مِرَه

7- خون مرا عشق به حق ریخت، مپرسید از او (عشق را بازخواست نکنید)/ خون ناحق می‌ریزند این‌جا و پایمال می‌شود.

دلِ عاشق به دلِ خَلقِ خدا پیوَندَه

هر دِلِر تیر مِنَن سینِه‌یِ ما قال مِرَه

8- دل عاشق به دل خلق خدا پیوند است/ هر دل را تیر می‌کنند سینه‌ی ما سوراخ می‌رود (می‌شود) (باید دقت داشت که پِیْوَند در گویش تربتی به صورت «پیوَند» (pidand) تلفظ می‌شود. در گویش تربتی «تیر کِردَن» به معنی با تیر زدن و شلیک کردن است. «هر دِلِر تیر مِنَن» یعنی هر قلبی را که نشانه‌ی تیر می‌کنند، به هر قلبی که شلیک می‌کنند.)

مُر مَتِه غصَّه که پیری پَر و پوخُم کِردَه

که چُنو پَر مِزِنَه دِل، که بِرَم بال مِرَه

9- مرا غصه مده که مرا پیری پر و پوخ کرده است/ که چنان پر می‌زند دل که برای من بال می‌شود (وقتی پرنده‌ای را می‌کشند و پرهایش را می‌کنند اصطلاحا می‌گویند: «پَر و پوخِش کِردَن» یا «پِرّ و پوخِش کِردَن». این اصطلاح مجازاً در مورد انسان هم کاربرد دارد، وقتی می‌گویند: «فلانی را پِرّ و پوخ کِردَن» یعنی کاری کردند که او از دل و دماغ افتاد به قول امروزی کُرک و پَرَش را ریختند.)

رویِتِر اُوْ بِتِه از اَشگ که حَـْصِل بُبُری

ای زِمی عِیْنَه اَگِر اُوْ نِخُورَه دال مِرَه

10- صورتت را آب بده از اشک که حاصل ببَری/ این زمین حاصلخیز است اگر آب نخورد غیرحاصلخیز می‌شود («حَـْصِل بُردَن» (hāsel bordan) به معنیِ محصول برداشتن است. زمینِ «عِیْن» (eyn) به معنی زمین خوب و بارآور است و در مقابل آن زمینِ «دال» (dâl) به معنی زمین کم‌زور و کم‌حاصل است. در گذشته در نظام ارباب و رعیتی کمی قبل از شروع سال زراعی زمین‌ها را «عین» و «دال» می‌کرده‌اند یعنی مشخص می‌کرده‌اند که کدام زمین خوب و کدام زمین بد است و با نوعی قرعه‌کشی زمین‌ها را بین دهقان‌ها تقسیم می‌کرده‌اند به نحوی که هر صحرا «عین» و «دال» را به هم داشته باشد.)

وِر اِلَه پِردِه‌یِ پودِه‌یْ دِلِ مُر بِخیَه مَکُ

مِزِنی کوک و رَدِ سوزنِ تو بال مِرَه

11- به بیهوده پرده‌ی پوسیده‌ی دل مرا بخیه مکن/ می‌زنی کوک و رَدِ سوزن تو پاره می‌شود. («وِر اِلَه» (ver ela) که تلفظ گویشی «بر یله» است به معنی بیهوده و عبث است. در گویش تربتی «پودَه» (puda) به معنی پوسیده است. «بال رِفتَن» به معنی کشیده و پاره شدن سوراخ است. هنگامی که پارچه‌ی کهنه‌ای را می‌دوزند ممکن است پارچه در اثر کشیده شدن سوزن پاره شود. شنیده‌ام که وقتی بچه‌ای گوشواره‌اش را می‌کشد به او می‌گویند: «گوشِت بال مِرَه» یعنی سوراخ گوشت کشیده و پاره خواهد شد.)

آی غِمخوار بیا، روز دِ زِردی اِنچَست

اَفتُوِْ عُمرِ مُویُم از لُوِْ دیفال مِرَه

12- ای غمخوار، بیا که خورشید در زردی نشست/ آفتاب عمر من هم از لب دیوار می‌رود («روز» در گویش تربت علاوه بر معنی معمول خود، به معنی خورشید و آفتاب نیز هست. «دِ زِردی نِشِستَنِ روز» به معنی غروب کردن آفتاب است. «اَفتُوْ» (aftow) تلفظ گویشی آفتاب است.)

چَشم وِر هَم بِزِنی، هَفتَه مِبینی روزِر

سَرِتِر چَرخِ بِتی، ماه مِرَه، سال مِرَه

13- چشم به هم بزنی، هفته می‌بینی ماه را/ سرت را چرخی بدهی، ماه می‌شود، سال می‌شود (تا چشم به هم بزنی خواهی دید که روز تبدیل به هفته شده است و تا سرت را بچرخانی خواهی دید که تبدیل به ماه و سال شده است.)

توضیح: بهمن صباغ زاده

13/6/1395 خراسان، تربت

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۷ساعت 12:0  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 46 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ ازو جفت انارت که انگار از بلوره؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. یکی دیگر از اشعار تربتی استاد محمد قهرمان را در این مطلب خواهید خواند. من خوشحالم ‌که از خردسالی این گویش را شنیده‌ام و کم‌کم با آن آشنا شده‌ام. اما به راستی بعد از سال‌های نوجوانی و با خواندن شعرهای تربتی قهرمان تازه اندک اندک قدرِ این گویش را دریافتم. راستش را بگویم هرگز قبل از خواندن شعر قهرمان به چشم احترام به گویش تربتی نگاه نکرده بودم. شعر قهرمان بود که شأن این گویش را در چشمم بالا بُرد. بار دیگر در مقدّمه‌ی این شعر تاکید می‌کنم که واقف به این نکته هستم که دوستان تربتی از شرح غزل بی‌نیاز هستند و شرح غزل بیشتر به کار کسانی می‌آید که بخواهند با گویش تربتی آشنا شوند یا در برخی موارد کسانی که به نکات زبان‌شناسی و ریزه‌کاری‌های زبان علاقه‌مند باشند.

غزل شماره‌ی چهل و ششم کتاب خدی خدای خودم هم یکی دیگر شاهکارهای استاد قهرمان در شهر گویشی تربت است. تصویرهای لطیف و تشبیه‌های برخاسته از دل‌های ساده‌ی مردمان روستا در این شعر فراوان به چشم می‌خورد. تضاد‌هایی مثل «سفال» و «بلور» یا تشبیه‌هایی مثل تشبیه قدّ معشوق به چوب‌های راست درخت «جُودانه»، همچنین لحن روان، صمیمی کلام که در عین حال صلابت خراسانی‌اش را هم به رُخ می‌کشد از برجستگی‌های این غزل زیبا است. روح شاعر این عاشقانه‌ی زیبا استاد محمد قهرمان شاد باد.

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 46 کتاب خدی خدای خودم

 

46

اَزو جُفتِ اَنارِت که اِنگار از بُلورَه

مِرَه چَشمِ مُو روشن که دو بِردَستْ نورَه

چِطُوْ تَـْریکی و نور نِبَـْشَن دور از هَم؟

مُو دَستُم از سُفالَه تو ساقِت از بُلورَه

نگاهُم دِستِه دِستَه ز باغِت گُل مِچینَه

ز مُو رو وِرمَگِردو مَگِر چَشمِ مُو شورَه؟

قَتِ رُوْشِ تو ای یار به جُوْدَْنَه مِمَـْنَه

مُو سُوْزِه‌یْ رِفتَه پامال که دستُم از تو دورَه

اَگِر فَرت از تو بُفتَه، مِرَه از غصَّه پُرتُوْ

اَگِر پیشِ تو بَـْشَه، دلُم وِر سَر حُضورَه

غَمِت وِر دَست گِردُند دِلِرْ حُکمِ زِوَْلَه

مُگُم نونِر بِچِسبو که سینِه‌یْ مُو تِنورَه

خیابونِر نِمَـْیَه، بیابونِر بِذو تِن

هَنو سَـْسی نِرِفتَه، دِلِ مُو خِیلِ سورَه

دِزی وِیْرَ ْنَه هر روز مُنُم مِهمو زِ سَر وا

مِرَه تا خَـْلی از عشق، دِلُم از غُصَّه پورَه

اَگِر گاهِ خِدِیْ مُو دِ کِل‌کوشتی بِرَه درد

بیِن سیوا کِنِن مارْ که وِر مُو خِیلِ زورَه

مُپُرسَن خِرمَنِ عُمر چِطُوْ مَـْروچِه‌کَش رَفت

مُگُم‌شا از شُوْ و روز دِ مونِش موش و مورَه

محمد قهرمان

1/1/63

***

 

اَزو جُفتِ اَنارِت که اِنگار از بُلورَه

مِرَه چَشمِ مُو روشن که دو بِردَستْ نورَه

1- از آن دو انارِ تو که انگار از بلور است/ می‌رود (می‌شود) چشمِ من روشن، که دو کفِ دستْ نور است. («جفتِ...» به معنی دو عدد از... یا یک جفت... است. مثلا: «جفتِ کُوْش» به معنی یک جفت کفش است. «بِردَست» (berdast) واحد سنجشِ حجم است و مراد آن اندازه است که در کفِ دست جا بگیرد. مثلاً ممکن است گفته شود: «یگ بِردَستِ بِرینجِ مَـْیُم» یعنی به اندازه‌ی یک کفِ دستْ برنج می‌خواهم. در این جا «دو بِردَستْ نور» به معنی دو مُشت یا دو کفِ دست نور است.)

چِطُوْ تَـْریکی و نور نِبَـْشَن دور از هَم؟

مُو دَستُم از سُفالَه تو ساقِت از بُلورَه

2- چطور تاریکی و نور نباشند دور از هم؟ (یعنی طبیعی است که دور از هم باشند)/ من دستم از سفال است، تو ساقت از بلور است. («سُفال» را مظهر خشکی و نالطیفی می‌گیرند مثلاً شنیده‌ام که کسی می‌خواهد بگویم پوستم حسابی خشک است می‌گوید مثل سفال شده است.)

نگاهُم دِستِه دِستَه ز باغِت گُل مِچینَه

ز مُو رو وِرمَگِردو مَگِر چَشمِ مُو شورَه؟

3- نگاهم دسته دسته از باغ تو گل می‌چیند/ از من روی برنگردان، مگر چشم من شور است؟

قَتِ رُوْشِ تو ای یار به جُوْدَْنَه مِمَـْنَه

مُو سُوْزِه‌یْ رِفتَه پامال که دستُم از تو دورَه

4- قد بلند تو ای یار به جُودانه می‌ماند/ من سبزه رفته (شده) پای‌مال که دستم از تو دور است (در حالی‌که قد بلند و کشیده‌ی تو به جُودانه شبیه است من شبیه به سبزه‌ی پامال شده‌ای هستم. «قَت» (qat) تلفّظ گویشی قد است. «رُوْش» (rowš) به معنی بلند و باریک و کشیده است. «قَتِ رُوْش» یعنی اندامِ تَرکه‌ای و بلندبالا. «جُوْدَْنه» (jowdāna) درختی است با برگ‌هایی شبیه بید. راست رشد می‌کند و معمولا از شاخه‌هایش چوب‌دستی و دسته‌بیل می‌سازند. اما این که چرا به این درخت جودانه می‌گویند به شکل ظاهری آن مربوط است. وقتی پوست شاخه‌های آن را بکنید برآمدگی‌هایی کوچک شبیه دانه‌های جوِ ریز را مشاهده خواهید کرد. «سُوْزه» (sowza) تلفظ گویشی سبزه است.)

اَگِر فَرت از تو بُفتَه، مِرَه از غصَّه پُرتُوْ

اَگِر پیشِ تو بَـْشَه، دلُم وِر سَر حُضورَه

5- اگر فرد از تو بیفتد از غصه بیمار می‌شود/ اگر پیش تو باشد دلم سرکیف است (دلم اگر از تو جدا شود بیمار می‌شود و اگر نزد تو باشد سرحال و سردماغ است. «فَرت» (fart) به معنی دور و جدا است که ممکن همان باشد که امروزه «پَرت» گفته می‌شود و در ترکیب «حواس‌پَرت» استفاده می‌شود. «فَرت افتیَن» (fart oftiyan) به معنی جدا شدن و تنها ماندن است. «پُرتُوْ» (portow) در گویش تربتی دو معنا دارد یکی به معنای رها و بیکار افتاده و دیگری به معنای بستری و بیمار است؛ در این‌جا «پُرتُوْ رِفتَن» به معنی بستری شدن و بیمار شدن است. «وِر سِرحُضور» (ver serhozur) به معنی سلامت و سرحال، سرکِیف و سردماغ است. در یادداشت‌های استاد قهرمان به نقل از بدایع الوقایع نقل شده است: مسرور و بر حضور گردید.)

غَمِت وِر دَست گِردُند دِلِرْ حُکمِ زِوَْلَه

مُگُم نونِر بِچِسبو که سینِه‌یْ مُو تِنورَه

6- غمت بر (به) دست گرداند دل را مانند زواله/ می‌گویم نان را بچسبان که سینه‌ی من تنور است (غم تو دلم را مانند خمیر نان در دست چرخاند و من می‌گویم تنور سینه‌ی من آماده است، نان را بچسبان! «زِوَْلَه» (zevāla) یا زواله همان خمیر گِرد و گلوله‌ی نان است که امروزه «چونَه» هم گفته می‌شود. «وِر دَست گِردُندَن زِوَْلَه» به معنی از این دست به دست دادن و چرخاندن و پهن کردن گلوله‌ی خمیر نان است. هنگامی که می‌خواهند گلوله‌ی خمیر را روی «رُفودَه» بکشند آن را در دست می‌چرخانند تا به حد کافی نازک و پهن شود.)

خیابونِر نِمَـْیَه، بیابونِر بِذو تِن

هَنو سَـْسی نِرِفتَه، دِلِ مُو خِیلِ سورَه

7- خیابان را نمی‌خواهد بیابان را به او بدهید/ هنوز رام نشده است، دل من خیلی وحشی است. («بِذو» تلفظ تربتی «به او» یا «بدو» است. در گویش تربتی موارد متعدّدی را می‌توان یافت که «ذال» به جای «دال» استفاده شده است. «سَـْسی» (sāsi) و «سور» (sur) دو واژه‌ی متضاد هستند و در شعر قهرمان بارها آمده‌اند. حیوانات دست‌آموز که با انسان اُنس گرفته‌اند و به قول خراسانی‌ها آموخته شده‌اند را «سَـْسی» می‌گویند و حیواناتی که از انسان می‌گریزند و نمی‌شود به راحتی آن‌ها را گرفت را «سور» می‌گویند. علی اکبر عباسی دیگر شاعر همشهری در منظومه‌ی سمندرخان می‌گوید: «کُ او بِزغَـْلِه‌یِ سَـْسیِ جونی/ که وِر رَدُم میَـْمَه تا هَمونی» یا خود استاد قهرمان در غزلی دیگر این هر دو واژه را این‌گونه آورده است: «مُو دِگَه سور نیُم، دستِ تو مُور سَـْسی کِرد/ رِشمَه از پای مو وارِفتَه و دُوْدُوْ نِمُنُم»)

دِزی وِیْرَ ْنَه هر روز مُنُم مِهمو زِ سَر وا

مِرَه تا خَـْلی از عشق، دِلُم از غُصَّه پورَه

8- در این ویرانه هر روز می‌کنم مهمان از سر باز / می‌شود تا خالی از عشق، دلم از غصّه پر است (در این دل ویران هر روز مشغول پذیرایی از مهمانان هستم، دلم تا از عشق خالی می‌شود، از غصّه پُر می‌شود. «دِزی» (dezi) تلفّظ گویشی «درین» یا «در این» است. باید دقّت داشت که ویرانه در گویش تربتی «وِیْرَ ْنه» (veyrāna) تلفّظ می‌شود. «مِهمو از سر وا کِردَن» در گویش تربتی به معنی پذیرایی از مهمانان و رتق و فتق امور ایشان است. «خالی» و «پُر» در گویش تربتی به صورت «خَـْلی» (xāli) و «پور» (pur) تلفّظ می‌شود)

اَگِر گاهِ خِدِیْ مُو دِ کِل‌کوشتی بِرَه درد

بیِن سیوا کِنِن مارْ که وِر مُو خِیلِ زورَه

9- اگر گاهی با من مشغول کُشتی گرفتن شود درد/ بیایید جدا کنید ما را که بر من خیلی زور است (درد اگر با من کشتی بگیرد بیایید ما را جدا کنید که زور درد به مراتب از من بیشتر است. «کِل‌کوشتی» (kellušti) همان کُشتی است و «دِ کِل کوشتی رِفتَن» به معنی مشغول شدن به کُشتی است؛ مثلاً می‌گویند: «به هَم یَگ‌هُوْ دِ کِل‌کوشتی رَفتَن» یعنی یک‌باره به کشتی گرفتن مشغول شدند. «سیوا کِردَن» (sivâ kerdan) همان سوا کردن و جدا کردن است. «وِر کَسِ زور بویَن» به معنی چربیدنِ زور بر کسی است مثلاً اگر زور رستم از توس بیشتر باشد می‌گویند «رستم وِر توس زورَه»)

مُپُرسَن خِرمَنِ عُمر چِطُوْ مَـْروچِه‌کَش رَفت

مُگُم‌شا از شُوْ و روز دِ مونِش موش و مورَه

10- می‌پرسند خرمن عمر چطور مورچه‌کش شد/ می‌گویمشان از شب و روز در میانش موش و مور است. (از من می‌پرسند: خرمن عمرت چگونه توسط اندک اندک از بین رفت؟ در جواب به آن‌ها می‌گویم: شب و روز مانند موش و مورچه در میان خرمن عمر افتادند و همین شب و روز خرمن عمر را ذرّه ذرّه خورده‌اند و بُرده‌اند. «مَـْروچه‌کَش رِفتَن» (māručekaš reftan) یا مورچه‌کش شدن به معنی اندک و اندک و ریزه ریزه سرکیسه شدن است یا به عبارت دیگر خُرده خُرده اموال خود را از دست دادن. مثلاً اگر کسی در قمار، چندین دست پیاپی ببازد و یک‌بار به خود بیاید و ببیند آه در بساطش نیست خواهد گفت: «مارْ مَـْروچِه‌کَش کِردَن» یعنی ما را یا مرا مورچه‌کش کردند. این اصطلاح از آن‌جا آمده است که مورچه‌ها آهسته و پیوسته خوراکشان را می‌بَرَند و تا ذرّه‌ی آخر هم می‌بَرَند و یک‌بار می‌بینی چیزی از اندوخته باقی نمانده است.)

بهمن صباغ زاده

تربت 23/12/1396

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۶ساعت 18:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 45 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ صد زخم خورده دل ز تو وخت مگم حاشا مک؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. من در انتشار این یادداشت‌ها نکته‌هایی را مطرح می‌کنم که غالب تربتی‌ها از آن بی‌نیاز هستند. یکی از دوستان می‌گفت این توضیحات غالبا از جنس توضیح واضحات است. گفتم برای شما که تا چند پُشت پدران‌تان تربتی هستند، ادبیات می‌دانید، فردوسی و سعدی و حافظ می‌خوانید معلوم است که توضیح واضحات است. همه‌ی مخاطبان من تربتی نیستند و اصولا آرمانم این است که غیر تربتی‌ها هم مخاطبم باشند. دوست دارم این گویش را به دیگر هم‌میهنانم هم معرفی کنم. دوست دارم در خلال ابیات به ریزه‌کاری‌های شعر قهرمان و دیگر دوستان شاعرم اشاره کنم و تا حدی قابلیت‌های این گویش و هنرمندی شاعرانش را بری مخاطب روشن کنم. شعرها را هم از این جهت می‌خوانم و در وبلاگ می‌گذارم که مخاطبان را آشنا با این گویش فرض نمی‌کنم و دوست دارم غیرتربتی‌ها هم بتوانند لطافت و در عین حال صلابت این گویش را درک کنند. تا چه قبول افتد و که در نظر آید.

عاشقانه‌های استاد محمد قهرمان که به گویش تربتی سروده شده است را با هیچ شعری در تاریخ ادبیات نمی‌توان قیاس کرد. نوع خاصی از زبان با واژه‌هایی ریشه‌دار و نگاه منحصر به فرد در این غزل‌ها به چشم می‌خورد که این عاشقانه‌ها را از دیگر غزل‌ها متمایز می‌کند. من بارها در مقدّمه‌ی غزل‌های گویشی استاد قهرمان سعی کرده‌ام نکاتی را در این مورد گوشزد کنم که می‌توانید به مقدّمه‌ی دیگر غزل‌های گویشی استاد قهرمان در آرشیو وبلاگ مراجعه کنید. این غزل وزنی طولانی دارد و به خاطر همین وزن طولانی شاعر توانسته است راحت‌تر مطالب مورد نظر خود را در شعر بیاورد. شاعر در خلال این شعر به «تاب‌بازی» و نکاتی پیرامون این بازی اشاره کرده است که در خراسان «باد خُوردَن» و «وِر باد رِفتَن» گفته می‌شود. این اشاره با تاریخ سرایش شعر یعنی اسفندماه و چند روز پیش از عید است تناسب دارد. در خلال ابیات سعی خواهم کرد این نکات را به تفصیل شرح دهم.

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 45 کتاب خدی خدای خودم

 

45

صد زخم خُوردَه دل ز تو، وَختِ مُگُم حاشا مَکُ

دِلگیرُم از کارایِ تو، لُوْمِر به گیلَه وا مَکُ

رِفتَه دِگَه نَرم و نُهُل، گَل خوردَه مونِ خاک و خُل

واپَس بِتِه دِلمِر به مُو، یا اورْ کُلاپیش‌پا مَکُ

اَرمونِ او نُوْ رِفتِنا از فرقِ سَر تا چینگِ پا

تو عِیْدِ نوروزِ مُویی، کی گفت یادِ ما مَکُ؟

چی بِستُم اینجِه وِر اِلَه، وَختِ که دِل‌وِرخِستَه‌یُم؟

زُلفِر به دستِ مُو مَتِه، مُرْ بِستِه‌یِ دُنیا مَکُ

نِه دُرُّم و نِه گُوْهَرُم، از هَرچِه وَرگَن کِمتَرُم

اَمبا نِخَکِردی ضِلَر، با هیچِّه مُر سُوْدا مَکُ

گُفتُم به یادِ خوردِکی مُرْ بادبِیْنوچَک بِتِه

گُفتی دِگَه شَرمِت بیَه، پیری، چِنی کارا مَکُ

اَرمونِ او روزا که ما باد از دِرَخ مِنداختِم

تو وِرمُگُفتی باد خُور، از اُفتیَن پِروا مَکُ

مُو وِرمُگُفتُم زِْرِ لُوْ، وَختِ مِرَفتی تو دِ باد

بادِر به نومُم وَرمَکِش، مُرْ بیشتر رِسوا مَکُ

طیفونِ غَم تولَه مِتَه تا ریشِه‌گِردونُم کِنَه

وَختِ که بُفتُم اُفتیَه‌م، مُرْ وِر اِلَه وِرپا مَکُ

از بس که تُوْ خُوردُم زِ غَم رِسمونِ عُمرُم کُرچیَه

از هَم بِکَنِّش ای اَجَل، غصَّه بِرِیْ مُو جا مَکُ

محمد قهرمان

27/12/1362

***

صد زخم خُوردَه دل ز تو، وَختِ مُگُم حاشا مَکُ

دِلگیرُم از کارایِ تو، لُوْمِر به گیلَه وا مَکُ

1- صد زخم خورده است دل از تو، وقتی می‌گویم حاشا مکن/ دلگیر هستم از کارهای تو، لبِ مرا به گِلِه باز مکن (مصرع اول به این معنی است که وقتی ماجراهای زخم‌هایی که دلم از تو خورده است را بازگو می‌کنم، زخم‌هایی که زده‌ای را حاشا مکن. «لُوْ» (low) تلفظ گویشی «لب» است و «لُوْمِر» یعنی لبَم را. گِلِه و شکایت را در تربت «گیلَه» (gila) تلفظ می‌کنند و گِلِه کردن را گاه «گیلَه‌گُذاری» (gilagozâri) می‌گویند.)

رِفتَه دِگَه نَرم و نُهُل، گَل خوردَه مونِ خاک و خُل

واپَس بِتِه دِلمِر به مُو، یا اورْ کُلاپیش‌پا مَکُ

2- شده است دیگر خُرد و خاکشیر، قِل خورده است میانِ خاک/ بازپس بده دلم را به من یا لااقل آن را کلاه‌پیش‌پا مکن (مصرع اوّل راجع به دل عاشق است که بر اثر بازیگوشی معشوق که در مصرع دوّم به آن اشاره می‌شود به خاک افتاده و لِه شده است. «نِرم و نُهُل» (nermo nohol) از تعبیرات گویش تربتی است هم‌معنیِ «خُرد و خاکشیر» و «لِه و لَوَردِه»؛ «نُهُل» ظاهرا معنی مستقلی ندارم و به تَبَعِ «نرم» می‌آید. «خاک و خُل» به معنی گرد و خاکِ پخش و پلا و نشسته بر زمین است. «خُل» ظاهراً از اتباع است. «کُلاپیش‌پا» (kolâpišpâ) از بازی‌های شیطنت‌آمیز کودکان است. کلاهِ بچّه‌ای را از سرش می‌ربایند و با پا به سوی یکدیگر می‌پرانند و صاحب کلاه به ناچار از این‌سو به آن‌سو می‌دود تا کلاه را بازپس بگیرد. به نوعی شبیه است به آن‌چه تهرانی‌ها «دستِش دِه» می‌گویند.)

اَرمونِ او نُوْ رِفتِنا از فرقِ سَر تا چینگِ پا

تو عِیْدِ نوروزِ مُویی، کی گفت یادِ ما مَکُ؟

3- دریغ از آن نو شدن‌ها از فرقِ سر تا نوکِ پا/ تو عید نورزوز من هستی، که گفته است یادِ ما مکن؟ («اَرمو» (armu) که در حالت اضافه «اَرمون» تلفظ می‌شود در گویش تربتی به معنی دریغ و افسوس است. مثلاً گفته می‌شود: «اَرمونِ جِوَْنی» یعنی دریغ از جوانی. «نُوْ رِفتَن» (now reftan) در این بیت اشاره به نونوار شدن کودکان در عید نوروز دارد که کودکان همه رَختِ نو به تن می‌کرده‌اند. «چینْگ» (čing) در گویش تربت به معنی نوک می‌باشد و در مورد نوکِ و منقارِ پرندگان هم کاربرد دارد. «از فَرقِ سر تا چینگِ پا» اصلاحی است معادل سر تا پا و در این بیت به این معنی است که کلّیه‌ی لباس‌های ما در عید نوروز نو می‌شد.)

چی بِستُم اینجِه وِر اِلَه، وَختِ که دِل‌وِرخِستَه‌یُم؟

زُلفِر به دستِ مُو مَتِه، مُرْ بِستِه‌یِ دُنیا مَکُ

4- چه (به چه دلیل) بایستم این‌جا به بیهوده، وقتی که دل‌برخاسته‌ هستم؟/ زلف را به دستِ من مده، مرا بسته‌ی دنیا مکن. («وِر اِلَه» (ver ela) که تلفّظِ گویشی {بر یله} می‌باشد به معنی به بیهوده است، همان که تهرانی‌ها «اَلَکی» می‌گویند. «دل‌وِرخِستَه» یا دل‌برخاسته به معنی دل‌کَنده و دل‌زَده است. وقتی کسی دل از جایی برمی‌کَنَد و عزمِ رفتن می‌کند می‌گوید: «از این‌جِه دِل‌وِرخِستَه‌یُم»)

نِه دُرُّم و نِه گُوْهَرُم، از هَرچِه وَرگَن کِمتَرُم

اَمبا نِخَکِردی ضِلَر، با هیچِّه مُر سُوْدا مَکُ

5- نه دُرّ هستم و نه گوهر هستم، از هر چه بگویند کمتر هستم/ اما نخواهی کرد ضرر، با هیچ چیز مرا معاوضه مکن. («نِخَکِردی» تلفّظِ گویشیِ «نخواهی کرد» است. به طور کلی افعالِ مستقبل در گویش تربتی به صورتِ (خواه+ بُن ماضی+ شناسه‌) صرف می‌شود در حالی‌که در زبان فارسی به شکل (خواه+ شناسه‌+ بُن ماضی) است به عنوان مثال همین فعل در فارسی (خواه+ ی+ کرد) اما در تربتی (خواه+ کرد+ ی) است که به صورت «خَکِردی» تلفظ می‌شود. «ضِلَر» تلفظ گویشی ضرر است. «سُوْدا کِردَن» (sowdâ kerdan) به معنی معامله کردن است و از آن‌جا که معامله‌ی پایاپای در گذشته رایج بوده است به معنیِ معاوضه کردن هم کاربرد دارد.)

گُفتُم به یادِ خوردِکی مُرْ بادبِیْنوچَک بِتِه

گُفتی دِگَه شَرمِت بیَه، پیری، چِنی کارا مَکُ

6- گفتم: به یاد خُردی (کودکی) مرا تاب‌گهواره بده/ گفتی: دیگر شرمَت بیاید، پیر هستی، چنین کارها مکن («خوردِکی» (xurdeki) به معنی دوره‌ی کودکی و خُردسالی است. «بِیْنوج» (beynuč) در گویش تربتی به معنی مَهد و گهواره است. معمولا با یک چارچوب و یک پارچه‌ی ساده درست می‌شده است. روی چارچوب را با پارچه مي‌پوشانده‌اند و از طرفین به جایی متصل کرده، کودک را در آن می‌خوابانیده و تاب می‌داده‌‌اند. «باد» در گویش تربتی به معنی «تاب» است یعنی نوعی وسیله‌ی بازی. «بادبِیْنوچَک» (bâdbeynučak) از ترکیب این دو کلمه درست شده است یعنی «تاب» را مانند جنبیدنِ گهواره تکان دادن. استاد قهرمان در ذیل این اصطلاح چنین نوشته است: «کسی در تاب می‌نشیند و پاها را اندکی بالا می‌گیرد که با زمین مماس نشود و دیگری او را تاب می‌دهد. این وضع شبیه به تکان خوردن بینوچ یا گهواره است»)

اَرمونِ او روزا که ما باد از دِرَخ مِنداختِم

تو وِرمُگُفتی باد خُور، از اُفتیَن پِروا مَکُ

7- دریغ از ان روزها که ما تاب از درخت می‌آویختیم/ تو مي‌گفتی: تاب بخور، از افتادن پروا مکن («اَرمو» در بیت 3 آمد. «باد اِنداختَن» یعنی آویختنِ تاب و در این‌جا شاعر می‌گویند تاب را به درخت می‌‌آویختیم. «باد خُوردَن» نیز به معنی تاب خوردن است و «باد خُور» فعل امر آن است.)

مُو وِرمُگُفتُم زِْرِ لُوْ، وَختِ مِرَفتی تو دِ باد

بادِرْ به نومُم وَرمَکِش، مُر بیشتر رِسوا مَکُ

8- من می‌گفتم زیرِ لب، وقتی تو شروع به تاب خوردن می‌کردی/ تاب را به نامِ من برمکش، مرا بیشتر رسوا مکن. («بادِر به نومِ کَسِ وَرکشیَن» (bâder be nume kase varkešiyan) به معنیِ در حینِ تاب خوردن از کسی نام بُردن است. معمولاً یکی از تفریحات ساده‌ی زنان و دختران روستایی این بوده که جایی تابی از درختی می‌آویخته‌اند و بچّه‌ها و گاه بزرگ‌ترها تاب می‌خورده‌اند. گاهی کسی که سوار تاب بوده هنگامی که حرکت تاب سرعت می‌گرفته ترانه‌مانندی را زیر لب زمزمه می‌کرده. این ترانه گاه ساخته‌ی ذهن و به صورت فی‌البداهه بوده و گاه نیز ترانه‌هایی مرسوم می‌خوانده‌اند. طی چند جمله ساده ابراز محبّتی می‌کرده‌اند و مثلاً از برادرشان یا شوهرشان یا به ندرت نامزدشان نام می‌برده‌اند. این کار به شوخی و جدّی نوعی اعتراف به محبّت در جمعی خودمانی بوده. یک نمونه‌اش را از یادداشت‌های استاد قهرمان می‌آورم: «اِیْ باد به نوم بِرارُم/ شِکَر به کومِ بِرارُم/ ازی باد نِه، از بادِ بِلَن‌تَر بُفتُم/ صِدْقِه‌یِ یَگ لاخِ مویِ بِرارُم»)

طیفونِ غَم تولَه مِتَه تا ریشِه‌گِردونُم کِنَه

وَختِ که بُفتُم اُفتیَه‌م، مُر وِر اِلَه وِرپا مَکُ

9- طوفان غم هل می‌دهد تا ریشه‌گردانم کند/ وقتی که بیُفتم، افتاده‌ام، مرا به بیهوده برپا مکن («تولَه دایَن» (tula dâyan) یا «تولَنگ دایَن» (tulang dâyan) در گویش تربتی به معنی هُل دادن است. «ریشِه‌گِردو کِردَن» به معنی از ریشه کندن است یعنی حالتی که ریشه از خاک بیرون بیاید. «اُفتیَم» (oftiyam) تلفظ گویشیِ افتاده‌ام است. «وِرپا کِردَن» به معنی برافراشتن، راست کردن یا به قولی دیگر در گویشِ تربتی‌ها «آزاد کِردَن» است.)

از بس که تُوْ خُوردُم زِ غَم رِسمونِ عُمرُم کُرچیَه

از هَم بِکَنِّش ای اَجَل، غصَّه بِرِیْ مُو جا مَکُ

10- از بس که تاب خورده‌ام از غم ریسمان عُمر من پاره شده/ پاره‌اش کُن، ای اجل، غصّه برای من جمع مکن. (غم آن‌قدر مرا به پیج و تاب انداخته که ریسمان عمرم در حال پاره‌شدن است، ای اجل! این ریسمان را پاره کن و دیگر غم و غصه‌ برای من اندوخته نکن. «تُوْ خُوردَن» (tow xordan) به معنیِ به پیج و تاب افتادن است و در مورد طناب و نظایر آن استفاده می‌شود. «رِسمونِ» تلفّظِ گویشی ریسمان است. «کُرچیَن» (korčiyan) به معنی پاره‌شدن، قطع شدن و بُریده شدن نخ و نظایر آن است. اگر نقطه‌ای از طناب بارها پیچ و تاب بخورد یا به جایی ساییده شود به قول تربتی‌ها: «مُکُرچَه» (mokorča) یعنی قطع می‌شود. در «اُوْسَـْنِه‌یِ شِغالِ دُم‌لِکَّه» (owseneye šeqâle domlekka)هم استاد قهرمان این فعل را چنین آورده است: «دِندونارْ بَن کِرد و خُب دِ زور نِشَست/ دُمبِشِر کُرچُند و جَست». «از هَم کِندَن» نیز به معنیِ پاره کردن است. «جا کِردَن» در گویش تربتی به معنی ذخیره کردن و جمع کردن است. البته گاه به معنی در ظرف کشیدنِ غذا نیز کاربرد دارد.)

بهمن صباغ زاده

12/12/1396

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ساعت 10:15  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 44 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ تضمین غزل ملک الشعرا بهار، هوش از سر مو رفت صداتر که شنفتم؛ استاد محمد قهرمان

زنده‌یاد ملک‌الشعرا بهار چند شعر به گویش مشهدی سروده است مانند قصیده‌ی «اِمشُوْ درِ بهشتِ خدا وایَه پِندِری» که از شهرت کافی برخوردار است. وقتی در سال 1328 استاد محمد قهرمانِ 20 ساله نزد ملک‌الشعرا می‌رود و شعری که به گویش تربتی سروده است با این مطلع: «تا اَزو دورا یَکِ وِر سَر میَه/ دل مِگَه هُوْنا دَْرَه دلبر میَه» را برای ملک‌الشعرا می‌خواند؛ ملک‌الشعرا وی را تشویق می‌کند و می‌گوید این کار که تو می‌کنی خدمتی بزرگ است زیرا با گسترش روزافزون رادیو کم‌کم لهجه‌های محلی از بین خواهد رفت. این تشویق ملک‌الشعرا باعث می‌شود محمد قهرمان جوان در کار خود جدّی‌تر شود. سال‌ها بعد یعنی در سال 1362 استاد قهرمان 54 ساله یکی از غزل‌های مشهدی ملک‌الشعرا را تضمین می‌کند و با توجه به آن یک غزل تربتی می‌گوید. غزل ملک‌الشعرا بهار به طور کامل چنین است: «گفتی که مَمیر وختِ مُو لَبِّیْکُمِ گُفتُم/ هی‌هی بُخُدا خوب تو گفتی، مُو شِنُفتُم/ اِیْ شیرِ نَرِ عشق‌، تِقِّلایِ مُو پوچَه/ ای بودَه مُقَدَّر که به چِنگالِ تو بُفتُم/ تا زور دِری تیر بزن بازویِ صیاد/ مو کِفتَرِ جُون‌سَختُم و آسُون نِمیُفتُم/ گُفتُم که به پایِت نِخِلَه خارِ، مُو اِمشُوْ/ با جارویِ مُژگون سرِ راهِ تو رَه رُفتُم/ دیشُوْ به خیالِ صِدَف سینِه‌ی صافِت/ تا وقتِ سِحَر مُروَریِ اشک مُسُفتُم/ هم‌دوشِ بِهارُم مُو که هَم جُفتُم و هم طاق/ دِر بی‌طَقَتی طاقُم و با یادِ تو جُفتُم». این غزل شش‌بیتی را دیوان ملک‌الشعرا هم آمده است اما چند ایراد تایپی دارد که من سعی کردم با توجه به این‌که تا 23 سالگی در مشهد زیسته‌ام و آن‌چه از لهجه‌ی مشهدی می‌دانم آن را اصلاح کنم. و اینک غزل تربتی شش بیتی‌ای که استاد قهرمان با توجه به غزل ملک‌الشعرا سروده است:

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 44 کتاب خدی خدای خودم

 

44

هوش از سَرِ مُو رفت، صداتِر که شِنُفتُم

خودْمِر کشیُم تا بِخِ دیفال که نُفتُم

تعبیرِ خُوِْ دینَه که گل بوی مِکِردُم

امروز بِذی رفت که بویِ تو شِنُفتُم

تا جفتِ تویُم، درد ز مُو فَرت مِمَـْنَه

تا از مُو مِری فَرت، خِدِیْ دردِ تو جُفتُم

دردِ دِلِمر گُفتُم و بُردَه دِلِتِر بَهر

اِنگار مِنی پیشِ تو اُوْسَـْنَه مُگُفتُم

دل دل مَکُ، باجِت نِمِنَه نرخِ کَمِ مُو

مَگذار ز دستِت بُرُم اِی عشق، که مُفتُم

هر چه که به هم ساز یَه وِر هم نِمِبِنْدِم

ما تربِتیا وِرنِمِگِم: سُفتُم و رُفتُم

ای شعرِ بِهارَه که به لفظِ مِشِدی گفت

«تا وقتِ سَحَر مُروَریِ اَشک مُسُفتُم»

محمد قهرمان

23/12/1362

 

توضیح از ابیات از بهمن صباغ زاده

هوش از سَرِ مُو رفت، صداتِر که شِنُفتُم

خودْمِر کشیُم تا بِخِ دیفال که نُفتُم

1- هوش از سر من رفت صدایت را که شنیدم/ خودم را کشیدم تا پهلوی دیوار که نیفتم (به محض این که صدایت را شنیدم بی‌هوش شدم و چنان ناتوان شدم که برای جلوگیری از افتادن، خودم را به دیوار نزدیک کردم و به دیوار تکیه دادم. «شنُفتَن» (šenoftan) به جای شنیدن کاربردی قدیمی دارد و در گذشته زبان رسمی هم مرسوم بوده است. مانند این بیت حافظ «حال دل با تو گفتنم هوس است/ خبر دل شنُفتَنَم هوس است». «دیفال» (difâl) همان دیوار است که مُبدَل شده، حرف «ر» به حرف «لام» بَدَل شده است. در گویش تربتی نمونه‌هایی زیادی از ابدال در کلمات به چشم می‌رسد از جمله «بَلک» (balk) به جای برگ، «فِلار» (felâr) به جای فرار، «سِفِْددال» (sefēddâl) به جای سپیدار، «سُلفَه» (solfa) به جای سرفه و نظایر آن. این ابدالیعنی تبدیل «ر» به «لام» یکی از پُربسامدترین ابدال‌ها در زبان فارسی است که در ادب کلاسیک نمونه‌هایی زیادی از آن را می‌توان مشاهده کرد، مانند این بیت از مولوی: «ابروان چون پالدُم زیر آمده/ چشم را نم آمده تاری شده»؛ که پاردُم به پالدُم بدل شده است؛ یا این بیت از نظامی: «هم از آب دریا به دریاکنار/ تلاوشگهی دید چون چشمه‌سار» که تلاوُش به جای تراوُش از مصدر تراویدن آمده است؛ یا باز از مولانا: «نکُنی خمُش برادر چو پُری ز آب و آذر / ز سبو همان تلابَد که در او کنند یا نی»)

تعبیرِ خُوِْ دینَه که گل بوی مِکِردُم

امروز بِذی رفت که بویِ تو شِنُفتُم

2- تعبیرِ خواب دیشب که گُل بوی می‌کردم/ امروز به این رفت که بوی تو شنیدم (تعبیر خواب دیشب که گُلی را می‌بوییدم همین شد که امروز بوی تو را شنیدم. «دینَه» (dina) در گویش تربتی به معنی دیروز است. بوییدن در گویش تربتی به صورت «بوی کِردَن» (buy kerdan) می‌آید. «بِذی» (bezi) تلفّظِ گویشی «بدین» یا «به این» است. تبدیل دال به ذال در گویش تربتی پُربسامد است مانند «خِذمَت» (xezmat) به جای «خِدمَت». جالب است که در اشعار گذشته هم گاه جای دال با ذال عوض می‌شده است. به عنوان مثال در کتاب سبک‌شناسی دکتر شمیسا، یکی از مختصات سبک خراسانی آوردن ذال به جای دال است. رباعی‌ای از سعدی به عنوان شاهد آمده است که نشان می‌دهد تا قرن ششم و حتی در شیراز نیز مرسوم بوده است: «چون صورتِ خویشتن در آیینه بدیذ/ وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ/ می‌گفت چنان که می‌توانست شنیذ:/ بس جان به لب آمد که بدین لب نرسیذ». البته روشن است که در رباعی فوق اگر یکی از قافیه‌ها كلمه‌ي «لذیذ» نبود تا به حال حتما کاتب‌ها هزار بار ذال‌ها را به دال برگردانده بودند و چه بسا که در شعرهای دیگری که مانعی در کار نبوده، این‌کار را کرده‌اند. «شنُفتَن» در بیت اول همین غزل توضیح داده شد.)

تا جفتِ مُویی، درد ز مُو فَرت مِمَـْنَه

تا از مُو مِری فَرت، خِدِیْ دردِ تو جُفتُم

3- تا جفتِ من هستی، درد از من فرد می‌ماند/ تا از من فرد می‌شوی، با درد تو جفت هستم. (تا وقتی که تو همراه من باشی غم از من دور است، اما وقتی تو از من دور می‌شود غم همراه من است. «فَرت» (fart) به معنی دور و جدا است که ممکن همان باشد که امروزه «پَرت» گفته می‌شود و در ترکیب «حواس‌پَرت» استفاده می‌شود. «خِدِی» (xedey) در گویش تربتی همان حرف اضافه‌ی «با» است.)

دردِ دِلِمر گُفتُم و بُردَه دِلِتِر بَهر

اِنگار مِنی پیشِ تو اُوْسَـْنَه مُگُفتُم

4- درد دلم را گفتم و خوابت بُرده است/ انگار می‌کنی (گویی) پیش تو قصّه می‌گفتم. «دِلِر بَهر بُردَن» کنایه است از تازه به خواب رفتن، در ابتدای خواب بودن و به خواب سبک افتادن. قصّه و افسانه را در گویش تربتی «اُوْسَـْنَه» (owsāna) یا «اُوْسِنَه» (owsena) می‌گویند.)

دل دل مَکُ، باجِت نِمِنَه نرخِ کَمِ مُو

مَگذار ز دستِت بُرُم اِی عشق، که مُفتُم

5- دل دل مکن، باجت نمی‌کند نرخ کم من/ مگذار از دستت بروم ای عشق که مفت هستم (تردید نداشته باشد، قیمت کم من باعث ضرر و زیانت نمی‌شود و تو را مغبون نخواهد کرد، ای عشق، مرا از دست مده که خیلی ارزان هستم. «دِل دِل کِردَن» به معنی تردید کردن و دو دل بودن است. «باجِت نِمِنَه» (bâjet nemena) به این معنی است که مغبونت نمی‌کند، باعث ضررت نمی‌شود. «باج کِردَن» (bâj kerdan) به معنی مغبون کردن کسی در معامله یا سرِ کسی کلاه گذاشتن است.)

هر چه که به هم ساز یَه وِر هم نِمِبِنْدِم

ما تربِتیا وِرنِمِگِم: سُفتُم و رُفتُم

6- هر چه که به هم ساز نیاید به هم نمی‌بندیم/ ما تربتی‌ها برنمی‌گوییم سُفتم و رُفتم. (چیزهایی که به هم جور نیست به هم نمی‌بندیم، چرا که ما تربتی‌ها اهل سُست‌کاری نیستیم و نمی‌گوییم: «سُفتَم و رُفتَم». «به هَم ساز اَمیَن» (be ham sâz amiyan) یعنی به هم جور شدن و با هم تناسب داشتن، مثلاً قطعات پازل را اگر اشتباه کنار هم قرار دهیم و به هم نخورَد در گویش تربتی گفته می‌شود: «به هَم ساز نمیَه» یا اگر وزن شعر یا قافیه‌اش خراب باشد و جور نباشد می‌توان گفت «وِر هم ساز نیَه» یا «وِر هَم اَنداز نیَه». «وِر هَم بِستَن» به معنی به هم بستن یا در کنار هم قرار دادن توسعاً در مورد شعر گفتن هم به کار می‌رود. پس در گویش تربتی به جای شعر گفتن یا شعر سرودن از مصدر «شِعر دِ بِستَن» استفاده می‌شود. «سُفتُم و رُفتُم» اصطلاحی است که در مورد انجام دادن کاری بدون دقّت به کار می‌رود «سُفتَن» در لغت به معنی سوراخ کردن است مانند آن‌چه در مورد گوهر سُفتَن به کار می‌رود و «رُفتَن» هم به معنی روفتن، روبیدن و جاروب کردن است. در مجموع «سُفتَن و رُفتَن» به معنی انجام دادن بی‌دقّت است مانند آن‌چه تهرانی‌ها «از سر باز کردن» می‌گویند.)

ای شعرِ بِهارَه که به لفظِ مِشِدی گفت

«تا وقتِ سَحَر مُروَریِ اَشک مُسُفتُم»

7- این شعر بهار است که به لهجه‌ی مشهدی گفت:/ «تا وقتِ سحر مرواریدِ اشک می‌سفتم» (در بیت پایانی استاد قهرمان مصرعی از شعر ملک‌الشعرا بهار را که به گویش مشهدی سروده شده است تضمین کرده است. تعبیر «مروارید اشک سُفتَن» تعبیر بسیار زیبایی است از این نظر که دانه‌های اشک وقتی از مژه می‌ریزد می‌توان اشک را مانند مروارید و مژه را در میان آن مانند سوزنی فرض کرد و از این رو اشک ریختن را به مروارید سوراخ کردن یا مروارید سُفتَن تشبیه کرد که در ادبیات کلاسیک هم سابقه دارد. چنانچه جامی در منظومه‌ی یوسف و زلیخا آورده است: «زلیخا دید کز مصر و دیارش/ نیامد هیچ قاصد خواستگارش/ ز دیدار پدر نومید برخاست/ ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست/ به نوک دیده مروارید می‌سُفت/ ز دل خونابه می‌بارید و می‌گفت:/ «مرا ای کاشکی مادر نمی‌زاد/ وگر می‌زاد کس شیرَم نمی‌داد».)

بهمن صباغ زاده

11/11/1396

 

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۶ساعت 17:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 43 کتاب خدی خدای خودم، قصیده؛ از قول کفترای پیر؛ ای جوجه کفترا که مرن بال وا کنن؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. این قصیده که مرحوم قهرمان آن را با عنوان «از قولِ کُفتِرای پیر» (az qowle kofteraye pir) و به عنوان چهل و سومین شعر کتاب «خِدِی خُدای خُودُم» آورده است یکی از معروف‌ترین شعرهای تربتی استاد قهرمان است که در 54 سالگی شاعر سروده شده است. قهرمان در این شعر، جوانان و شاید شاعران جوان را مخاطب قرار می‌دهد و خود را جای کبوتر کهن‌سالی می‌گذارد و با زبان او از جوجه‌کبوترها گله می‌کند. وی این شعر را در اسفندماه سال 1362 گفته است. در کتاب خدی خدای خودم 18 شعر تربتی آمده است که همه در اسفندماه 1362 سروده شده است. در حالی که گاه فاصله‌ی دو شعر این کتاب به چهار پنج سال می‌رسد. علی اکبر عباسی از دیگر محلی‌سرایان بنام تربت در سال 1389 با توجه به این شعر اخوانیه‌ای سرود در قالب ترکیب‌بند که آن‌هم به نظر من یکی از شاهکارهای شعر تربت است. مطلع آن ترکیب‌بند این است: «ما جوجِه‌موجَه‌یِم و حُقابِ کُلو تویی/ او قِرقیِ دِ قِرقِرِه‌یِ آسِمو تویی» (این ترکیب‌بند در آرشیو وبلاگ موجود است) وی این شعر را در مراسم بزرگداشت قهرمان در تربت به او تقدیم کرد. لازم به توضیح است که در اولین ویرایش این قصیده‌ی استاد قهرمان، شعر با «ای جوجِه‌موجِه‌ها...» شروع می‌شد که بعداً استاد قهرمان آن‌را به «ای جوجه‌کُفتِرا...» تغییر داد. این قصیده در کتاب دیگر اشعار تربتی استاد قهرمان با عنوان «دَمِ دِربَندِ عشق» که در سال 1387 چاپ شد آمده است. کتاب «دَمِ دِربَندِ عشق» یک CD صوتی به ضمیمه دارد و خوش‌بختانه این قصیده با صدای استاد قهرمان موجود است.

43

از قول کفترای پیر

ای جوجِه‌کُفتِرا که مِرِن بال وا کِنِن

از خاک وَختِ کِندَه مِرِن یادِ ما کِنِن

پِرواز یادِتا نِمِدایِم اَگِر که ما

از پیشِ خود بِلَد نِمِرَفتِن هَوا کِنِن

حالا خُدارْ بِندَه نیِن، ما دِگَه بَدِم

از بال و پَرِّ تیت و پَرِ ما حَیا کِنِن

رَف عُمرِ ما تِموم به بیگَـْریِ شما

وِر ما به مِهرِوَْنی گاهِ نِگا کِنِن

از ما خِبَر بگیرِن ما پیر و پودَه‌یِم

اِمروز وَختِشَه، نِه که وَعدِه‌ی صبا کنن

رَفتِن کُلو که چینَه گِریفتِن ز چینگِ ما

مارْ وَختِ چینَه یافتَه بَـْشِن صِدا کِنِن

ما اُوْ بِرِیْ شماها کِردِم دِ بُکِّما

از جوی هَمچِنو بِرَما اُو دِ جا کِنِن

دل قَچِّ درد بو که شما سیخچِه‌پَر بِرِن

یَگ دَردِشِر اَگِر که مِتَـْنِن دِوا کِنِن

تا پِرِّزاد رِفتَنِتا بالِ ما شِگَست

از ما دِگَه گِذشت، بِرِی ما دعا کِنِن

بال و پَرِ شِگِستَه مِچِقَّه دِ چَشمِ ما

هِیهاتَه موم و مِلهَمِ وِر بالِ ما کِنِن

سَنگِ فِلَک هنوز نِخُوردَه به بالِ‌تا

تا پَرِّتا دُرُستَه اَزین‌جِه هَوا کِنِن

آغالَه تَنگ رِفتَه و جادادِ او کَمَه

تولَه مِتِن که مارْ به زِمی کِلِّه‌پا کِنِن

بویِم جِوو، دِ پای شما پیر رِفتَه‌یِم

ای مُزدِ دستِ ما که مِرِن مارْ فِنا کِنِن

خُوردِم به جایِ چینَه و اُوْ چینگ از شما

ما سَنگِما دِ خِندَق، شرم از خدا کِنِن

ما عاشقِ شما و شما دشمنایِ ما

عشقِ به زور و مِهرِ به چُمبَه‌ر نِگا کِنِن

گاوَختِ یادِ ما بِکِنِن تا نِفَستِ هَس

ای جوجِه موجِه‌ها که مِرِن بال وا کِنِن

20/12/1362

 

توضیح شعر از بهمن صباغ زاده

ای جوجِه‌کُفتِرا که مِرِن بال وا کِنِن

از خاک وَختِ کِندَه مِرِن یادِ ما کِنِن

1- ای جوجه‌کبوترها که می‌روید بال باز کنید/ از خاک وقتی کنده می‌شوید یاد ما کنید (ای جوجه‌هایی که شروع به پرواز می‌کنید وقتِ پریدن از ما نیز یاد کنید. «کِندِه رِفتَن» (kende reftan) تلفّظ گویشی کَنده شدن و جدا شدن است. از خاک کنده شدن به معنی شروع به پرواز کردن و از زمین بلند شدن است.)

پِرواز یادِتا نِمِدایِم اَگِر که ما

از پیشِ خود بِلَد نِمِرَفتِن هَوا کِنِن

2- پرواز یادتان نمی‌دادیم اگر که ما/ از پیش خود یاد نمی‌گرفتید پرواز کنید (اگر به شما پرواز کردن یاد نمی‌دادیم به خودیِ خود پرواز کردن را یاد نمی‌گرفتید. «نِمِدایِم» (nemedâyem) از مصدر «دایَن» تلفّظ گویشی «نمی‌دادیم» است. «از پیشِ خود» در گویش تربتی در معنی به خودیِ خود، بدون فراگیری است؛ گاهی هم به معنی خودسرانه و بدون هماهنگی است مثلاً می‌گوید «از پیشِ خود نِری بِذون‌جِه» یعنی بدون هماهنگی به آن‌جا نروی. «بِلَد رِفتَن» (belad reftan) به معنی یادگرفتن است مثلاً می‌پرسند: «بِلَد رَفتی؟» یعنی آیا یاد گرفتی. در تربت «هوا کِردَن» (havâ kerdan) به معنی بالا رفتن و بلند شدن است مثلاً گفته می‌شود: «کَـْغَذباد هَوا کِردَه» یعنی بادبادک را از زمین بلند کرده، مشغول بادبادک‌بازی است یا «زَعفِرو خُب هَوا کِردَه» یعنی قیمت زعفران بالا رفته است یا این مصرع از منظومه‌ی سمندرخان علی اکبر عباسی «دوبَـْره پِلِّه‌ی کُرسیرْ هَوا دا» یعنی یک گوشه‌ی لحاف روی کرسی را بلند کرد. در این بیتِ استاد قهرمان «هوا کِردَن» توسّعاً در معنی پرواز کردن به کار رفته است. نکته‌ی قابل ذکر دیگر این که در گویش تربت به بلند کردن، «هَوا دایَن» (havâ dâyan) می‌گویند. حتّی همان‌گونه که در گویش معیار بلند کردن در معنی دزدی هم استفاده می‌شود در گویش تربتی نیز دزدیدن را گاه «هَوا دایَن» می‌گویند.)

حالا خُدارْ بِندَه نیِن، ما دِگَه بَدِم

از بال و پَرِّ تیت و پَرِ ما حَیا کِنِن

3- حالا خدا را بنده نیستید، ما دیگر بد هستیم/ از بال و پر پاره‌پاره‌ی ما حیا کنید. («خُدارْ بِندَه نِبویَن» به معنی نهایت تفاخر و خودبرتربینی است. «تیت و پَر» (titopar) به معنی لَت و پار و دَرب و داغان است. بیشتر در مورد جنگیدن پرندگان با یکدیگر و کَندن پر و بال هم به پنجه و منقار به کار می‌رود، مثلاً خود قهرمان در جایی که می‌خواهد دلش را به کبوتر و غم را به شاهین تشبیه کند می‌گوید: «مو کِفتَر چَـْهی، غَم جِغنِه‌ی تِزبال/ سِر وِر رَدِ مُو داش تا تیت و پَرُم کِرد». توضیح ضروری دیگر این‌که در تربت در مورد تکّه و پاره کردن چیزهای پارچه‌ای مثلاً بیرون آوردن پَر یا نخ یا تکّه‌پارچه از درون بالش و پراکنده کردن آن نیز اصطلاح «تیت و پَر کِردَن» یا «تیت‌تیت کِردَن» را به کار می‌برند.)

رَف عُمرِ ما تِموم به بیگَـْریِ شما

وِر ما به مِهرِوَْنی گاهِ نِگا کِنِن

4- رفت عمر ما تمام به بیگاری شما/ به ما به مهربانی گاهی نگاه کنید. (تمام عمر ما در خدمت به شما صرف شد پس گاهی به چشم مهربانی به ما نگاه کنید. «بیگَـْری» یا همان بیگاری به معنی کار بدون مزد و مواجب است. قهرمان در جایی دیگر گفته است: «مُور به بیگَـْری بُبُر ای عشق و بی‌کارُم مکُ»)

از ما خِبَر بگیرِن ما پیر و پودَه‌یِم

اِمروز وَختِشَه، نِه که وَعدِه‌ی صبا کنن

5- از ما خبر بگیرید، ما پیر و فرسوده هستیم/ امروز وقتش است، نه این که وعده‌ی فردا بکنید. («خِبَر گِریفتَن» به معنی به ملاقات رفتن و به احوالپُرسی رفتن است. شاعر می‌گوید ما پیر و فرسوده هستیم و احوال‌پُرسی از ما را تأخیر میاندازند.)

رَفتِن کُلو که چینَه گِریفتِن ز چینگِ ما

مارْ وَختِ چینَه یافتَه بَـْشِن صِدا کِنِن

6- شُدید بزرگ که دانه گرفتید از نوکِ ما/ ما را وقتی دانه یافته باشید صدا کنید. (شما با دانه گرفتن از منقار ما بزرگ شدید، بنابراین وقتی دانه پیدا کردید ما را هم خبر کنید. «کُلو رِفتَن» (kolu reftan) به معنی بزرگ شدن است. «کُلو» تلفّظِ گویشیِ «کَلان» به معنی بزرگ است. «چینَه» (čina) در گویش تربتی به معنی دانه است. در لغت به معنی آن چیزی است که از زمین برمی‌چینند. دهخدا در این مورد آورده است: «آن‌چه از دانه و جز آن که مرغ به منقار از زمین چیند» عطار گفته است: «مرغ است جان عاشق و چندانْش حوصله/ کز هر دو کون لایقِ او نیست چینه‌ای». در گویش تربتی نوک و منقار را «چینگ» (čing) می‌گویند. این واژه در ادب کلاسیک به صورت «چِنگ» (čeng) آمده است از جمله در این بیت خاقانی: «چِنگ مرغی چه لشکر انگیزد؟/ صفّ موری چه کاراز کند؟» «صدا کِردَن» در گویش تربتی به معنی خبر کردن و فراخواندن به کار می‌رود البته در جای دیگر «صِدا کِردَن» ممکن است در معنی درآمدن صدا از کسی باشد مثلاً بگویند: «اَجّاش صِدا نِکِرد» یعنی اصلا صدایش درنیامد.)

ما اُوْ بِرِیْ شماها کِردِم دِ بُکِّما

از جوی هَمچِنو بِرَما اُو دِ جا کِنِن

7- ما آب برای شماها کردیم در لُپّ‌مان/ از جوی هم‌چنان برای‌مان آب جا کنید. (ما برای شما آب را در دهان کردیم و برای شما آوردیم، شما هم برای ما همین‌طور از جوی آب بیاورید. در خراسان آب را «اُوْ» (ow) می‌گویند که باید با مصوّت مرکّب تلفّظ شود مانند آن‌چه در بخش اول کلمه‌ی «دولت» می‌آید. «بُک» (bokk) در گویش تربتی به معنی فضای داخلی دهان است که مشهدی‌ها به آن «بُق» (boqq) می‌گویند. در ادب کلاسیک معادلی برای آن نیافتم و به ناچار در ترجمه از «لُپ» استفاده کردم البته با توضیح این نکته که «بُق» یا «بُک» قسمت درونی دهان و «لُپ» بخش بیرونی آن است. «همچِنو» تلفّظِ گویشی همچنان است. «جا کِردَن» (jâ kerdan) به معنی در ظرف کردن و گنجاندن در ظرف است. مثلاً هنگام ریختنِ پلو در بشقاب هم می‌گویند «بِرَت جا کُنُم؟» یعنی برنج در بشقابت بریزم؟ در این بیت نیز قهرمان می‌گوید «بِرَما اُوْ دِ جا کِنِن» یعنی آب را ظرفی بریزید و برای ما بیاورید.)

دل قَچِّ درد بو که شما سیخْچِه‌پَر بِرِن

یَگ دَردِشِر اَگِر که مِتَـْنِن دِوا کِنِن

8- دل غرقِ درد بود که شما سیخ‌پر شوید/ یک دردش را اگر که می‌توانید دوا کنید. («قَچِّ» (qačče) به صورت اضافه می‌آید مثلاً اگر بگویند «رِختام قَچِّ خو رَف» یعنی لباس‌هایم غرق خون شد، خون‌آلود شد. «سیخچِه‌پَر» (sixčepar) حالتی از رشد جوجه‌ی پرندگان است وقتی که پرهایی سُست از بدنِ آن‌ها می‌روید ولی هنوز آن‌قدر پَر بر بدن‌شان نیست که بتواند پرواز کند؛ دیگر این‌که پرها باز نشده است و به صورت میله‌ای شکل رشد می‌کند.)

تا پِرِّزاد رِفتَنِتا بالِ ما شِگَست

از ما دِگَه گِذشت، بِرِی ما دعا کِنِن

9- تا پریدن‌تان بال من شکست/ از ما گذشت، برای ما دعا کنید. («پِرِّزاد رِفتَن» (perrezâd reftan) به معنی آماده‌ی پریدن شدن است. وقتی جوجه‌ی پرنده تازه به دنیا می‌آید موهای نازکی بر بدنش می‌روید که بعد می‌ریزد که تربتی‌ها به آن «گِندَه» (genda) می‌گویند در این حالت جوجه را «گِندِه‌موی» (gendemuy) می‌گویند. مرحله‌ی بعد «سیخچِه‌پَر» (sixčepar) است که در بیت 8 همین شعر توضیح داده شد. و مرحله‌ی بعد «پِرِّرزاد رِفتَن» (perrezâd reftan) است. در این حالت پرهای جوجه به قدری قوی شده است که جوجه‌ی پرنده می‌تواند پرواز کند و آشیانه را ترک کند. البته این اصطلاح را در توسّعاً در مورد دختران و پسران دَمِ بخت هم به کار می‌برند.)

بال و پَرِ شِگِستَه مِچِقَّه دِ چَشمِ ما

هِیهاتَه موم و مِلهَمِ وِر بالِ ما کِنِن

10- بال و پر شکسته می‌خورد به چشم‌مان/ بعید است موم و مرهمی به بال ما ببندید. (بال و پر شکسته‌ی ما چشم‌مان را آزار می‌دهد، بد نیست اگر بیایید و بال و پَرِ شکسته‌ی ما را درمان کنید. «چِقّیَن» (čeqqiyan) که تنها دیده‌ام با چشم بیاید به معنی اصابت کردن و باعث آزار و اذیت و درد شدن است؛ مثلاً می‌گویند «روز دِ چَشمُم مِچِقَّه» یعنی نور خورشید چشمم را اذیت می‌کند یا می‌گویند «چَشمُم مِچِقَّه» به این معنی که چشمم درد دارد. «هِیهاتَه» (heyhâta) یعنی بعید است یا مُستَعبَد است؛ وقتی کاری از کسی انتظار ندارند یا انتظار دارند ولی وی کار را انجام نمی‌دهند می‌گویند «هِیْهاتَه چِنی کارِ کِنی». در گویش تربتی به دوا و درمانی که به صورت موضعی استفاده می‌کنند را «موم و مِلهَم» (mumo melham) می‌گویند که لابد همان موم و مَرهَم است. در گویش تربتی تبدیل حرف «ر» به حرف «لام» بسیار دیده می‌شود مانند واژه‌های «دیفال» به جای دیوار، «بَلک» به جای برگ، «فِلار» به جای فرار و غیره. موم یا «موملَـْیی» به معنی داروی شکستگی است، از نظر ظاهر کمی رقیق‌تر از قیر است که در قدیم استفاده می‌شده و مرهم هم به معنی چیزی است که به قصد درمان بر زخم گذارند. از طرفی در تربت وقتی می‌گویند «فُلان دِوا موم و مِلهَمَه» یعنی آن دارو خیلی زود اثر می‌کند. در این بیت قهرمان از قول کبوترهای پیر به جوان می‌گوید ما از شما توقع داریم که در درمان بال و پر شکسته‌ی ما بکوشید.)

سَنگِ فِلَک هنوز نِخُوردَه به بالِ‌تا

تا پَرِّتا دُرُستَه اَزین‌جِه هَوا کِنِن

11- سنگ فلک هنوز نخورده است به بال‌تان/ تا پرهای‌تان سالم است از این جا پرواز کنید. («پَرِّتا دُرُستَه» (parretâ dorosta) یعنی بال و پری سالم دارید. «هَوا کِردَن» (havâ kerdan) به معنی از هوا بلند شدن و پریدن است.)

آغالَه تَنگ رِفتَه و جادادِ او کَمَه

تولَه مِتِن که مارْ به زِمی کِلِّه‌پا کِنِن

12- آغُل تنگ شده است و ظرفیتِ او (اشاره به آغُل) کم است/ هُل مي‌دهید که ما را به زمین سرنگون کنید. («آغالَه» (âqâla) به معنیِ آن آغال است یعنی همان آغال مَعرفه. «جاداد» به معنی گنجایش و ظرفیت است. «تولَه دایَن» (tula dâyan) در گویش تربتی به معنی هُل دادن است یعنی به کسی فشار وارد کردن و او را به جلو راندن یا سرنگون کردن وی. «کِلِّه‌پا» (kellepâ) به معنی سرنگون است که از دو جزو کَلّه و پا تشکیل شده است.

بویِم جِوو، دِ پایِ شما پیر رِفتَه‌یِم

ای مُزدِ دستِ ما که مِرِن مارْ فِنا کِنِن

13- بودیم جوان، در پای شما پیر شده‌ایم/ این مُزد دست ما است که می‌روید ما را فنا می‌کنید. (ما که خود را به پای شما پیر کرده‌ایم منصفانه نیست که می‌خواهید ما را از بین ببرید. «رِفتَه‌یِم» (reftayem) به معنی رفته‌ایم است که به جای شده‌ایم به کار می‌رود)

خُوردِم به جایِ چینَه و اُوْ چینگ از شما

ما سَنگِما دِ خِندَق، شرم از خدا کِنِن

14- خوردیم به جای دانه و آب، نوک از شما/ ما به کنار، شرم از خدا کنید (ما به جای دانه و آب از شما نوک خوردیم، از ما شرم نمی‌کنید از خدا شرم کنید. «چینگ زیَن» (čing ziyan) به معنی ضربه زدن با نوک است، کاری که پرندگان برای حمله یا دفاع انجام می‌دهند و سعی می‌کنند با ضربه‌های نوک دشمن را عقب برانند. «چینگ خُوردَن» مقابلِ «چینگ زیَن» است یعنی کسی که ضربه‌های نوک حواله‌ی او شده است و به او اصابت کرده است. «سنگِ ما دِ خِندَق» یا سنگِ ما در خندق از اصطلاحات تربتی است به این معنی که از ما گذشته، از ما که بگذرید، ما به کنار و ... مثلاً پدرِ پیری به پسرش که اهل کار نیست می‌گوید «سنگِ ما دِ خِندَق؛ به فکرِ خودِت باش» یعنی این‌که باید امروز کمک‌دستِ من باشی به کنار و از من هم که بگذری به فکر آینده‌ی خود باش.)

ما عاشقِ شما و شما دشمنایِ ما

عشقِ به زور و مِهرِ به چُمبَه‌ر نِگا کِنِن

15- ما عاشق شما و شما دشمنان ما/ عشق به زور و محبت به چُمبِه را نگاه کنید («عشقِ به زور و مِهر به چُمبَه» از اصطلاحات تربتی است در این معنی که به زور نمی‌شود کسی را گفت که دیگری را دوست داشته باش و اصولا کار دل به اجبار نیست. «چُمبَه» (čomba) در گویش خراسانی به چوبی ضخیم و ستبر گفته می‌شود که مانند چماق است. در درست کردن شُله یا حلیم سرِ «چُمبَه» را تخته‌ای مثلثی‌شکل وصل می‌کنند و با آن حلیم یا شله را هَم می‌زنند که در گویش خراسانی به این کار «چُمبِه زِدَن» (čombe zedan) گفته می‌شود. مصرع دوم این بیت اشاره به ضرب‌المثلی تربتی دارد که می‌گویند «عشقِ به زور و مِهرِ به چُمبَه» یعنی ایجاد رابطه باید به لطف باشد و با جبر ممکن نیست.)

گاوَختِ یادِ ما بِکِنِن تا نِفَستِ هَس

ای جوجِه موجِه‌ها که مِرِن بال وا کِنِن

16- گاه‌وقتی یاد ما بکنید تا نفسی هست/ ای جوجه موجه‌ها که می‌روید بال باز کنید. (تا زمانی که زنده هستیم گاهی یاد بکنید از جوجه‌هایی که برای پرواز آماده می‌شوید. «نِفَست» (nefast) تلفّظِ تربتی نفس هست. کلمات مشابه نیز در گویش تربتی به همین شکل تلفظ می‌شود مانند قفس که «قِفَست» (qefast)، هوس که «هَوَست» (havast) تلفظ می‌شود. «موجِه» از اتباع است و به تبعِ جوجه به صورت «جوجِه موجِه» می‌آید. البته «موجَه» هم در گویش تربتی کاربرد دارد که به معنی مُژه است و با این تفاوت دارد.)

بهمن صباغ زاده

27/11/1396

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۶ساعت 17:34  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 42 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ چند رباعی؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. این شش رباعی در کتاب ارزشمند خدی خدای خودم به عنوان چهل و دومین شعر شماره‌گذاری شده است. استاد قهرمان این شش رباعی را در اسفندماه سال 1362 و در فاصله‌ی 5 روز سروده است. ایشان در رباعی‌های شماره‌ی 2 و شماره‌ی 3 به رسم قدیم رباعی‌سراهای خراسان هر چهار مصراع را مقفّیٰ انتخاب کرده است.

42

چند رباعی

 

1/42

نَخ‌نَخ مِرَه از شِتِّه‌ی غِمکا دلِ مُو

عُمرُم رِفتَه رِشتِه‌یِ قِل‌نَقِلِ مُو

از خِرمَنِ آرزو که رِفتَه وِر باد

تَهْ‌خِرمِنی دِرد و غَمَه حَـْصِلِ مُو

استاد محمّد قهرمان

17/12/62

1- نخ‌نخ می‌شود از برخورد غم‌ها دل من/ عمر من شده است رشته‌ی سر در گُمِ من (در گویش تربتی به از حال رفتنِ دل «نَخ‌نَخ رِفتَنِ دل» (naxnax reftan) می‌گویند حالتی مانند آن‌که می‌گویند دلم ضعیفی می‌کند یا دلم غش می‌رود. مثلاً فرض کنید کسی می‌خواهد بگوید مدتی است غذا نخورده است و احساس ناتوانی به او دست داده است می‌گوید «از گوشنِگی دلُم نَخ‌نَخ مِرَه». «شِتَّه» (šetta) در گویش تربتی به معنی حمله و نهیب و هیبت است. حالت حمله به خود گرفتن و هجوم بردن به سوی کسی و ضربه زدن به او را «شِتِّه زیَن» (šette ziyan) می‌گویند. رشته‌ی به تاب افتاده و در هم پیچیده را «قِل نَـْقِل» (qel nāqel) می‌گویند.)

2- از خرمن آرزو که رفته است بر باد/ ته‌خرمنی درد و غم است حاصل من (از خرمن آرزو که بر باد رفته است حاصل من ته‌خرمنی درد و غم است. «تَهْ‌خِرمِنی» (tah xermani) عبارت است از اندک گندم یا جوی که پس از جمع‌آوری خرمن بر روی زمین به جای می‌ماند. «حَـْصِل» (hāsel) به معنی محصول در گویش محلی به فتحه‌ی کشیده تلفظ می‌شود.)

بهمن صباغ زاده

 

2/42

گُندُمزارُم بی‌دَر و بی‌پَل مُندَه

دَْنای چاقِش رِختَه و پوچَل مُندَه

خوشَه‌ش رِفتَه سِرکَن و پوخَل مُندَه

کاهِش رِفتَه به باد و کَـْجَل مُندَه

استاد محمّد قهرمان

19/12/1362

1- گندم‌زار من بی در و پیکر مانده است/ دانه‌های درشتش ریخته است و پوچل بر جای مانده است (در گویش تربتی «پَل» (pal) یا «پِل‌بست» (pelbast) به معنی دیواره‌ی کوتاهی است که بخش‌های مختلف زمین کشاورزی را از هم جدا می‌کند. هر بخش مجزا از زمین کشاورزی که به «کَرت» مشهور است قسمتی از محصولات را در بر می‌گیرد و اطراف آن با خاک برآمده است تا آب در آن جمع شود. این که بگویند «فلان چیز بی دَر و بی پَل رِفتَه» یعنی ویران شده است مانند آن‌که در زبان معیار بی در و پیکر گفته می‌شود. «پوچَل» (pučal) عبارت است دانه‌ی گندم و جو که پوچ شده باشد. دانه‌ها در جلدی به نام سبوس قرار گرفته‌اند که اگر زمان درو بگذرد دانه‌ها جلد را خواهند شکافت و به زمین خواهند افتاد در این حالت آن‌چه باقی می‌ماند «پوچَل» گفته می‌شود.

2- سرِ خوشه‌هایش کنده شده است و پوخل مانده است/ کاه آن بر باد رفته است و کاجل آن مانده است. («سِرکَن رِفتَن» (serkan reftan) به معنی کنده شدن سرِ چیزی است. «پوخَل» (puxal) یا «پوخِلی» (puxeli) عبارت است از ساقه‌های خشک گندم یا جو  که بعد از درو کردن مزرعه بر جا می‌ماند و غالباً خوراک احشام می‌شود. «کَـْجَل» (kājal) عبارت است نوعی کاه نامرغوب به خوبی نرم نشده است. غالبا وقتی بندهای پوخل با به خوبی نرم نشده باشد کاه حاصل کاهی نامرغوب است و باید دوباره کوبیده شود.)

بهمن صباغ زاده

 

3/42

خویِ گُندُم از تو و سِرپَل از مُو

دَْنای چاقِش از تو و پوچَل او مُو

خوشِه‌یْ دِسچین از تو و پوخَل از مُو

کانِرمِه‌یْ خِرمَن از تو، کَـْجَل از مُو

1- خوی گندم از تو باشد و سر پَل از من/ دانه‌های چاق آن از تو باشد و دانه‌های پوچ از من. (کرت یا «خوی» (xuy) تکّه‌ای زمین کشاورزی است باغچه‌مانند که دورِ آن کمی برجسته‌تر است به نحوی که آب در آن می‌مانَد؛ هر خوی یا کرت از یک نقطه به جوی متصل است که می‌توانند به‌وسیله بستن و باز کردن ورودی آن که «بَرغ» گفته می‌شود، و معمولاً چند بیل خاک و خاشاک است، آب را به آن کرت وصل کنند و یا جدا کنند. «سِرپَل» (serpal) عبارت است از قسمت‌های برجسته‌ای که خوی‌ها را از هم جدا می‌کند. گاه از دانه‌هایی که در خوی کاشته می‌شود چند دانه هم روی پَل می‌افتد و سبز می‌شود.)

2- خوشه‌ی دست‌چین از تو باشد و پوخل از من/ کاه‌نرمه‌ی خرمن از تو باشد و کاجل از من. («پوخَل» (puxal) یا «پوخِلی» (puxeli) عبارت است از ساقه‌های خشک گندم یا جو  که بعد از درو کردن مزرعه بر جا می‌ماند و غالباً خوراکِ احشام می‌شود. «کَـْجَل» (kājal) عبارت است نوعی کاه نامرغوب به خوبی نرم نشده است. غالبا وقتی بندهای پوخل با به خوبی نرم نشده باشد کاه حاصل کاهی نامرغوب است و باید دوباره کوبیده شود.)

بهمن صباغ زاده

 

4/42

غَم از دلِ وامُندِه‌یِ مُو سِـْر نِمِرَه

شِتَّه‌شْ مِزِنُم بِرَه، مِگَه: دِْر نِمِرَه

رَفتُم جِر تُم پِرهَنُمِر از دستِش

رَختِ دِ بَرُم کِردَه که جِرجِر نِمِرَه

استاد محمّد قهرمان

22/12/1362

1- غم از دل وامانده‌ی من سیر نمی‌شود/ او را هُل می‌دهم که برود می‌گوید دیر نمی‌شود. («وامُندَه» (vâmonda) یا «وابِمُند» (vâbemond) در گویش تربتی نوعی اهانت است. این اصطلاح در لغت به معنی بازمانده است یعنی چیزی که از مُرده بر جای می‌ماند و البته با خود باری منفی هم دارد. اگر بخواهیم دقیق‌تر بگوییم همان است که در ادب کلاسیک با تعبیر «مُرده‌ریگ» آورده می‌شد و حالتی اهانت‌آمیز داشت. «شِتَّه» (šetta) در گویش تربتی به معنی حمله و نهیب و هیبت است. حالت حمله به خود گرفتن و هجوم بردن به سوی کسی و ضربه زدن به او را «شِتِّه زیَن» (šette ziyan) می‌گویند. در این بیت «سِـْر» و «دِْر» با مصوت کوتاه کسره اما کشیده یا کسره‌ی کشیده تلفظ می‌شوند و به جای سیر و دیر می‌آیند.)

2- رفتم از دست او پیراهنم را پاره کنم/ پیراهنی به تن من کرده است که پاره نمی‌شود. («جِر تُم» (jer tom) از مصدر «جِر دایَن» (jer dayan) است به معنی پاره کردن گمان کنم این فعل از اسم صوت ساخته شده است و «جِر» صدایی است که از پاره کردن پارچه برمی‌خیزد. در گویش تربتی «دِ بر کردن» (de bar kerdan) به معنی به تن کردن است.)

بهمن صباغ زاده

 

5/42

هر روز هزار کار دَْرَه دلِ مُو

دِْگِ چه کُنُم دِ بار دَْرَه دلِ مُو

هر شُوْ مُدُوَه گِلِه‌یْ غَمِر شُوْچَر تَ

ماهِ سی شُوْ گُمار دَْرَه دلِ مُو

استاد محمّد قهرمان

22/12/1362

1- هر روز هزار کار دارد دل من/ دیگ چه‌کنم بر سر آتش دارد دل من («دِْگ» همان دیگ است که با کسره‌ی کشیده تلفظ می‌شود. «وِر بار کِردَن دِْگ» (ver bâr kerdane dēg) عبارت است از روشن کردن زیر دیگ و پُختنِ خوراک در آن. در این حالت می‌گوید «دِگ دِ بار رَف» (dēg de bâr raf) یعنی دیگ بر آتش رفت. البته در گویش تربتی اصطلاح مشابهِ «وِر بار اَستیَن» را هم داریم که به معنی سرِ پا بند شدن و روی پا ایستادن است و نباید این دو را با هم خلط کرد. این که شاعر گفته است «دِْگِ چه‌کُنُم دِ بار دَْرَه دلِ مُو» یعنی دل من سرگردان است.)

2- هر شب می‌دود گله‌ی غم را شب‌چرا بدهد/ ماهی سی شب گمار دارد دل من. («شُوْچَر» (šowčar) به معنی چریدن در شب است، مثلاً اگر در شب گوسفندان را برای چرا به مرتع ببرند، می‌گویند «گِلَه دِ شُوْچَرَه» (gela de šowčara) یعنی گله در شب‌چرا است. «گُمار» (gomâr) یا «گُماری» (gomâri) از مصدر گماردن می‌آید. در روستاها بسیاری از کارها مشارکتی است از جمله دامداری؛ و برای این‌که هزینه‌ها کمتر شود مردم روستا یک یا چند چوپان استخدام می‌کنند تا گوسفندهای اهالی روستا را با هم به چرا ببرد و حقوق آن چوپان بر اساس تعداد گوسفندهایی که هر کس در آن گلّه دارد پرداخته می‌شود. به گله‌هایی که به طور مشارکتی اداره می‌شود «چِکِنَه» (čekena) می‌گویند. البته مسلّم است که روستاهای بزرگ ممکن است چندین «چِکِنَه» داشته باشند. هر کدام از اهالی روستا که در چِکِنَه تعدادی گوسفند و یا بز دارد می‌بایست بنا به تعداد احشام شب یا شب‌هایی را برای کمک به چوپانِ ده نزدِ او برود یا شخصی را اجیر کند که به جای او این‌کار را انجام دهد. این دستیار که به «گُمار» معروف است نوبتی عوض می‌شود و چوپان همواره یکی از اهالی را به عنوان دستیار در اختیار دارد. رفتن این دستیار نزد چوپان را «به گُمار رِفتَن» یا «گُماری رِفتَن» می‌گویند و وقتی می‌گویند «اِمشُوْ گُمار از فِلَـْنیَه» یعنی امشب نوبت فلانی است که دستیار چوپان باشد.)

بهمن صباغ زاده

 

6/42

اَ ْتیشِ دلُم بی تو دِ وَل‌وَل مُندَه

دلِ حُکمِ شِگارِ تیری از گَل مُندَه

رَفتی تو و نَـْلِه‌یِ دلُم طِیْ نِمِرَه

اُوْ خوش رِفتَه، سِوو دِ کَل‌کَل مُندَه

استاد محمّد قهرمان

22/12/1362

1- آتش دلم بدون تو شعله‌ور شده است/ دل مانند شکارِ تیر خورده از گله جدا شده است («دِ وَل‌وَل بویَن» (de valval buyan) یا در وَل‌وَل بودن در گویش تربتی به معنی شعله‌ور بودن و گُر گرفتن است، معادل آن است که تهرانی می‌گویند «جِلِز و وِلِز می‌کرد». «شِگار» (segâr) به معنی نخجیر است یعنی حیوانی که قابلیت شکار شدن داشته باشد. «گَل» (gal) در گویش به معنی گله است مثلا «گُوْگَل» (gowgal) به معنی گلّه‌ی گاوها است.

2- رفتی و تو و ناله‌ی دلم تمام نمی‌شود/ آب خشک شده است، سبو در قُل‌قُل مانده است. («طِی رِفتَن» (tey reftan) به معنی تمام شدن است. «خوش رِفتَن» (xuš reftan) تلفّظ گویشی خشک شدن است. در گویش تربتی «سِوو» (sevu) همان سبو است. «کَل‌کَل» یا «کُل‌کُل» اسم صوت است و صدایی است که هنگام خارج شدن آب از کوزه از آن به گوش می‌رسد همان که در گویش معیار قُل‌قُل گفته می‌شود.)

بهمن صباغ زاده

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۶ساعت 11:49  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 41 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ زیه باد میزو به سر کله‌ی مو؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. این یکی از غزل‌های زیبای استاد زنده‌یاد محمد قهرمان است که در اسفندماه سال 1362 و در 54 سالگی سروده‌اند. ایشان این غزل را به که عنوان شعر شماره‌ی 41 در کتاب خدی خدای خودم آورده است «باد میزو» نام گذاشته‌اند. موضوع اصلی این غزل گله از غم و شکایت از روزگار پیری است که در کتاب خدی خدای خودم بعد از وصف معشوق بیشترین بسامد را دارد.

 

41

باد میزو

زیَه بادِ میزو به سِر کِلِّه‌یِ مُو

چه بی‌هوش و گوشَه دلِ زِلِّه‌یِ مُو

دِگَه سِردِلِ حرفِ هیشکِر نِدَْرُم

که پورَه ز کِلپِترَه سِر کِلِّه‌یِ مُو

خدایا کُدو شیرِ نَـْپاک‌خوردَه

بِرینجِ غَمِر رِخت وِر سِلِّه‌یِ مُو؟

نِه سُوْپُتَّکُم تا که وَرگَن سِووکُم

سه‌قُلَّه‌مْ نیَه اینجِه هَم‌پِلِّه‌ی مُو

مِرَه چایِ مُو تلخ از قندِ مُردُم

ازو قند شیری‌تَرَه گِلِّه‌ی مُو

اَگِر قُرصُقِ ماه بُفتَه ز بالا

نیَه قابِلِ سُفرِه‌یِ مِلِّه‌ی مُو

ز چِل هر چه بالا مِرَه سال عُمرُم

مِرَه بیشتر سِردی چِلِّه‌ی مُو

چه بی حال و هُمبَه، گِذشت او زِمونا

که بُلبُل‌هَوَس بو دِلِ دِلِّه‌ی مُو

مُو از خِرمَنِ عُمر دَنِه‌یْ نِبُردُم

گِلِه‌یْ غم دُوُندَند وِر غِلِّه‌ی مُو

دلِ غِمخورُم سُوْزَه و گُل نِمَـْیَه

چِرَ ْیی نیَه بِرِّه‌ی زِلِّه‌ی مُو

16/12/1362

 

توضیح غزل از بهمن صباغ زاده

زیَه بادِ میزو به سِر کِلِّه‌یِ مُو

چه بی‌هوش و گوشَه دلِ زِلِّه‌یِ مُو

1- زده است باد پاییز به سر و کلّه‌ی من / چه بی حال است دل نحیف من. (در گویش تربتی فعل زده به صورت «زیَه» (ziya) تلفظ می‌شود. «میزو» (mizu) یا میزان به معنی ابتدای پاییز است که در سال کشاورزی زمان مهمی است. «میزو» در گویش تربتی از واژگان ایهامی است که هم به معنی ترازو و هم به معنی ماه مهر و هم به معنی برابر و هماهنگ است. به این دلیل که در ابتدای مهرماه طول روز و شب با هم برابر می‌شود مهرماه را «میزو» می‌گویند. «بی‌هوش و گوش» به معنی از هوش رفته و بی‌هوش است. مثلاً کسی بی حال افتاده باشد را می‌گویند: «بی هوش و گوش رِفتَه». در گویش تربتی «زِلَّه» (zella) به معنی لاغر و نحیف است. البته گاه «زِلَّه‌» در معنی نادار و تهی‌دست استفاده می‌شود.)

دِگَه سِردِلِ حرفِ هیشکِر نِدَْرُم

که پورَه ز کِلپِترَه سِر کِلِّه‌یِ مُو

2- دیگر حوصله‌ی حرف هیچ‌کس را ندارم/ که پُر است از یاوه کلّه‌ی من («سِردِل» (serdel) به معنی حوصله و دل و دماغ است. مثلاً می‌گویند: «سِردِلِ کار نِدَْرُم» (serdele kâr nedārom) یعنی حوصله‌ی کار کردن ندارم. البته این اصطلاح به نحوی دیگر هم در گویش تربتی کاربرد دارد و آن این که بگویند «فِلَـْنی سِر دِل کِردَه» یعنی فلانی بر اثر پُرخوری معده‌درد گرفته است که به این حالت «ثِقل» (seql) هم می‌گویند. «کِلپِترَه» (kelpetra) به معنی سخنان یاوه و بی‌خود است. همان که در گویش مرسوم «چِرت و پِرت» یا «پَرت و پَلا» گفته می‌شود. این واژه در ادبیات سابقه دارد مثلاً انوری در قصیده‌ی 188 که قصیده‌ای است معروف و در ذمّ شعر و شاعری سروده می‌گوید «او تو را کی گفت کاین کلپتره‌ها را جمع کن/ تا تو را لازم شود چندین شکایت‌گستری» یا در هم‌او در قصیده‌ی 246 که در طلبی سروده است، گفته: «مردکی بیند از این بیهُده‌گو چاکرکی/ مُشت کلپتره و بیهوده به هم درخاید». البته در شعر رودکی هم این واژه به چشمم رسیده بود که متاسفانه اکنون پیدایش نکردم. ملک‌الشعرا بهار در قصیده‌ی معروفش که به گویش مشهدی سروده است «امشُوْ دَرِ بهشتِ خدا وایَه پِندِری» نیز این واژه را به کار برده است.)

خدایا کُدو شیرِ نَـْپاک‌خوردَه

بِرینجِ غَمِر رِخت وِر سِلِّه‌یِ مُو؟

3- خدایا کدام شیر ناپاک خورده/ برنج غم را ریخت به صافیِ من؟ (برنج و پلو در گویش تربتی «برینج» (berinj) تلفظ می‌شود. «سِلَّه» (sella) در گویش تربت به معنی چلوصافی است یعنی نوعی ابزار آشپرخانه که وقتی می‌خواهند برنج را دم کنند آن را در این ظرف صاف می‌کنند و آبش را دور می‌ریزند. این وسیله انواع مختلفی دارد اما نوعی که در قدیم در خراسان کاربرد داشت و اگر اشتباه نکنم از شاخه‌های نازک درخت بِهْ یا ارغوان ساخته می‌شد. در جایی دیگر در شعر تربتی قهرمان در وصف باران و تگرگ آمده : «بَـْریش نِه، روغِنایِ گُل‌سُرخی/ جَـْلَه نِه، بِرینْجِ رِختَه وِر سِلَّه»)

نِه سُوْپُتَّکُم تا که وَرگَن سِووکُم

سه‌قُلَّه‌مْ نیَه اینجِه هَم‌پِلِّه‌ی مُو

4- جِلف نیستم تا که بگویند سبک هستم/ سه‌قلّه هم نیست این‌جا هم‌وزن من («سُوْپُتَّک» (sowpottak) کنایه از آدم بی‌وقار، سبک‌مغز و جلف است. این واژه دو جزء دارد یکی «سُوْ» (sow) به معنی نوعی خار که زود آتش می‌گیرد و دیگر «پُتَّه» (potta) به معنی بوته. گمان کنم چون بوته‌ی خار که به آن «چِرخَه» (čerxa) هم گفته می‌شود سبک است و به هر بادی از جای خود بلند می‌شود «سُوْپُتَّک» را در معنی مجازی سبک‌سر و جِلف استفاده می‌کنند. البته اصطلاح «پیش وِر کِلَفچ» (piš ver kelafč) هم گاهاً به همین معنی به کار می‌رود یعنی آدمی که زود خود را وارد هر جمعی می‌کند و بدون مقدمه سخن آغاز می‌کند. «سِووک» (sevuk) تلفظ گویشی سبُک است و در مقابل «سِنگی» (sengi) به کار می‌رود. «سِه‌قُلّه» (seqolla) بلندترین و مشهورترین کوه منطقه‌ی زاوه است که امروزه در پارکی به نام پیشکوه واقع شده است. «هَم‌پِلَّه» (hampella) به معنی برابر و هم‌کُفو است مانند دو چیز هم‌وزن که وقتی در دو کفه‌ی ترازو قرار بگیرند با هم برابر می‌ایستند. کفه‌ی ترازو را «پِلَّه» (pella) می‌گویند. در گویش تربتی وقتی می‌خواهند بگویند دو چیز با هم تناسب ندارد می‌گویند «هَم‌پِلِّه‌یْ هَم نیَن»)

مِرَه چایِ مُو تلخ از قندِ مُردُم

ازو قند شیری‌تَرَه گِلِّه‌ی مُو

5- می‌رود چای من تلخ از قند مردم/ از آن قند شیرین‌تر است کشمش من (چایی من از قند مردم تلخ می‌شود؛ پس بهتر است به جای این‌که از دیگران قند طلب کنم؛ به کشمش خودم قناعت کنم. به انگور خشک‌شده کشمش می‌گویند و گِلَّه‌ (gella) عبارت است نوعی کشمش بی‌کیفیت و کم‌شیرینی که در آفتاب خشک می‌کنند. در گذشته مردمی که فقیر بوده‌اند و حتی نمی‌توانسته‌اند قند تهیه کنند از «گِلَّه» به جای قند استفاده می‌کرده‌اند. قهرمان جای دیگر در قصیده‌ی بهار که به گویش تربتی سروده است در همدردی با دهقانان می‌گوید: «روزِ خَئَمَه که حُکمِ سالِ جنگ/ وِر سر کِشَه چایِشِر خِدِی گِلَّه»)

اَگِر قُرصُقِ ماه بُفتَه ز بالا

نیَه قابِلِ سُفرِه‌یِ مِلِّه‌ی مُو

6- اگر قرص ماه بیفتد از بالا/ نیست قابل سفره‌ی ملّه‌ای من («قُرصُق» (qorsoq) در گویش تربتی به معنی قرص نان گِردشکل است مانند تافتان یا فطیر. همچنین به نان‌های کوچکی که گاه به اشکال مختلف برای سرگرمی بچه‌ها می‌پزند هم قُرصُق می‌گویند. در این بیت ماه به قرص نان تشبیه شده است. «مِلَّه» (mella) نوعی پنبه‌ی قهوه‌ای‌رنگ است و به پارچه‌ای که با آن پنبه بافته می‌شود «مِلِّگی» (mellegi) می‌گویند مانند «قُبای مِلِّگی» یا «سُفرِه‌ی مِلِّگی»)

ز چِل هر چه بالا مِرَه سال عُمرُم

مِرَه بیشتر سِردی چِلِّه‌ی مُو

7- از چهل سالگی هر چه بالا می‌رود سال عمرم/ می‌رود بیشتر سردی چلّه‌ی من (هر چه سال‌های عمرم از چهل سالگی بالاتر می‌رود سردی زمستان من بیشتر می‌شود. «چِلَّه» (čella) که در معنی «چِلِّه‌یِ زِمِستو» (čelley zemestu) یا چلّه‌ی زمستان آمده عبارت است از چهل روز اول زمستان از اول دی‌ماه تا دهم بهمن‌ماه. البته باید توجه داشت که چهل روز اول زمستان به «چِلِّه‌ی‌کُلو» (čelleye kolu) یا چله‌ی بزرگ شهرت دارد و بیست روز بعد یعنی از از دهم بهمن تا پایان بهمن‌ماه را نیز چله‌ی خوردو (čelleye xurdu) یعنی چله‌ی کوچک می‌گویند. شب اول زمستان را هم که به یلدا مشهور است در گویش خراسانی شُوِْ چِلَّه (šowe čella) گفته می‌شود.)

چه بی حال و هُمبَه، گِذشت او زِمونا

که بُلبُل‌هَوَس بو دِلِ دِلِّه‌ی مُو

8- چه بی حال و هُم است، گذشت آن زمان‌ها/ که بلهوس بود دل بلهوس من («بی حال و هُمْب» (bi hâlo homb) در گویش تربتی به معنی بی‌حال و شُل و وِل است. «هُمب» همان «هُم» است که برای راحت شدن تلفظ به آن «ب» چسبیده است مانند «خُمب» به جای خُم و «دُمب» به جای دُم. حدس می‌زنم که «هُم» همان اوهوم باشد و «بی حال و هُمب» به این معنی‌ست که شخص حال سخن گفتن که ندارد هیچ، حتی نمی‌تواند یک اوهوم بگوید. «بُلبُل‌هَوَس» (bolbolhavas) در گویش تربتی به جای بوالهوس و هوس‌باز استفاده می‌شود. احتمال دارد یک اشتباه گویشی رایج باشد و به این دلیل که در ادب کلاسیک بلبل هر لحظه بر گلی عاشق می‌شود بوالهوس را به این صورت تلفظ کرده‌اند. وقتی در گویش تربتی می‌گویند «فِلَـْنی اَدَمِ بُلبُل‌هَوَسْتیَه» یعنی آدم هوس‌بازی است. «دِلَّه» (della) در گویش تربتی به دو معنی کاربرد دارد یکی به معنی بوالهوس و دیگری به معنی شکمو و حریص. روشن است که در این بیت معنی اول مراد است. معنی دوم در قصیده‌ی بهار سروده‌ی قهرمان آمده است آن‌جا که می‌گوید: «از گوشنِگی اُفتیَه دِلِش وِر غَش/ سِْرخوردَه و پور مالِکِ دِلَّه»)

مُو از خِرمَنِ عُمر دَنِه‌یْ نِبُردُم

گِلِه‌یْ غم دُوُندَند وِر غِلِّه‌ی مُو

9- من از خرمن عمر دانه‌ای نبردم/ گلّه‌ی غم را دواندند بر غلّه‌ی من. (دانه‌ی پاک شده‌ی غلات را «غِلَّه» (qella) می‌گویند)

دلِ غِمخورُم سُوْزَه و گُل نِمَـْیَه

چِرَ ْیی نیَه بِرِّه‌ی زِلِّه‌ی مُو

10- دل غم‌خوارم سبزه و گل نمی‌خواهد/ چرایی نیست بره‌ی لاغر من («سُوْزه» (sowza) تلفظ گویشی سبزه است. «چِرَ ْیی» (čerāyi) به معنی آماده‌یِ چَریدن است یعنی مرحله‌ای که برّه می‌تواند علاوه بر خوردنِ شیر مادر، علف هم بخورد. «چِرَ ْیی رِفتَن» (čerāyi reftan) هم به همین معنی است یعنی مرحله‌ای که برّه می‌آموزد که چطور علف بخورد. در مَثَل می‌گویند «بِرّه از دهنِ مَـْدَرِش چِرَ ْیی مِرَه» و کنایه از آن است که دختر از مادر خود می‌آموزد. «چِرَ ْیی نیَه» یعنی هنوز نمي‌تواند علف بخورد. در گویش تربتی «زِلَّه» (zella) به معنی لاغر و نحیف است. البته گاه «زِلَّه‌» در معنی نادار و تهی‌دست استفاده می‌شود.)

بهمن صباغ زاده

یازدهم بهمن‌ماه 1396

تربت حیدریه

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶ساعت 16:14  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر گویشی تربت؛ علی اکبر عباسی؛ قصیده؛ شو چله‌ی زمستو؛ دوبره واز امه فصل زمستو

درود دوستان عزیز. کسانی که خواننده‌ی وبلاگ هستند با آقای علی اکبر عباسی و شعرهای تربتی‌اش آشنا هستند. آقای عباسی از شاعران بسیار خوش‌ذوقی هستند که قریحه‌ی خداداد را در خدمت گویش مادری به کار گرفته است و اشعاری کم‌نظیر را در گویش تربتی خلق کرده است که مشهورترین این آثار منظومه‌ی «سمندرخان سالار» است. در ادامه یکی از اشعار جدید ایشان را که در قالب قصیده و در وصف زمستان سروده شده است را خواهیم خواند. آقای عباسی در ابتدای این قصیده‌ به زمستان‌های بی برف و باران روزگار معاصر اشاره می‌کند و بعد به شیرینی یاد زمستان‌های دوران کودکی‌اش می‌افتد و فضای شب‌چله و زمستان را در گذشته‌های نزدیک در روستاهای خراسان ترسیم می‌کند. نام این قصیده‌ی پنجاه و یک بیتی «شب چلّه‌ی زمستان» است.

 

شُوِْ چِلِّه‌یْ زِمِستو

دوبَـْره واز اَمَه فصلِ زِمِستو

دِ مِیدو سوزِ سِرمایَه فِرَ ْوو

 

زِمی خوشک و دِرِختا خوشک و لیسکَن

خِبَر اَصلا نیَه از برف و بارو

 

همیشَه آسِمو اَخماش د ِهَمَه

مُو نِمدَْنُم بِرِیْ چی رِفتَه وِرخو

 

نِه یَگ کُوْک و سیَه‌سینَه دِ دشتَه

دِ صحرا گوشنَه مُندَه بِرّه‌آهو

 

دِ کوچَه قار قارِ یَگ کُلاغِ

بِلَندَه، گوشنَه‌یَه انگار حِیوو

 

بِجایِ که بِبَـْرَه برف و بَـْریش

مِتَه دِ کوچَه بادِ سرد جُوْلو

 

دِ پوشتِ دَر نِگا که نَنِه‌سِرما

شِطُوْ شُوْبَـْزیِ کِردَه دِ گِردو

 

مَیَه هر جورِ که بَـْشَه اَتُل رَه

دِ مونِ خَـْنَه ای مِهمونِ پُررو

 

دِ لِقوَه اُفتیَه از سوزِ سِرما

تنِ لیسکِ دِرِختایِ خیابو

 

دِزی شُوْا دِ سِرما هِیْ مِلِرزَن

نِه پِرهَنِ دِ بَر دَْرَن نِه تِنبو

 

دِ وَختِ زِه و زای بوز و مِـْشا

دِلِش صَد غصَّه و غَم دَْرَه چَپّو

 

اَگِه از آسمو بَرفِ نِبَـْرَه

به چی دلخوش کِنَه بی‌چَـْره دیقو؟

 

گَهِ گَرمَه هوا که وِرمِگی تو

دوبَـْرَه اَمیَه چِلِّه‌یْ تَوِستو

 

چه حِکمَتَه خداوندا! که رِفتَه

هوا یَگ دَْفَه از ای رو به او رو؟

 

بری چی ننگه اقذر سال و ماها

بِخیلَه و خِسیسَه آسمو چو؟

 

بِهارش خوشک و تَوِستونِ او خوشک

زِمِستو وِر سَرِ ما رِفتَه تَوو

 

چِنو رَف خوشک کَـْریزِ فِهَندَر

که هر دو چِپِّی‌اُوْ رِفتَن هَلیکو

 

هَمو جایِ که یَگ روزِ سِمندر

خِدِی یارِش گُلُوْ رَف روی دِر رو

 

کو کَـْریزِ کِلَـْتِه‌یِ قِرَ ْیی

دِرِختایِ پِشَه و سِنجِدِش کو؟

 

نیَه هِچ رَدِّ از او تَلخِ پور اُوْ

نیَه رَدّ و نِموسارِ ازو جو

 

دِرِختا کِندَه رِفتَن و زُغالاش

خَکِستَر رَف اَخِر دِ سَرِ قِلیو

 

دلُم پَر زَه به یادِ او قِدیما

ازو وِختا که دِ دِل دَْرُم اَرمو

 

هَمو وِختا که آسمو بیشتر از ای

خِدِی دشت و بیَـْبو مِهرِوو بو

 

میَـْمَه غُندَه غُندَه از هوا برف

دِ زِْرِ برف بو اَلقَر و نُوْدو

 

میمه روز وشو از آسمو برف

چِطُوْ برفِ که بو تاسرِ زَْنو

 

سِگا عُوْعُوْ مِکِردن مونِ کوچَه

مِکِردَن دولَه گرگایِ بیَـْبو

 

مِخِستُم تا به کِنَّک زِْرِ کُرسی

دلِ ما فَـْرِق از سِرمای مِیْدو

 

سِحَر وَختِ که از خُوْ وِرمِخِستی

مِرَف چَشمِ اَدَم از برف حِیْرو

 

ز بَس پَـْرُوْ مِکِردِم کوتِ بَرفِر

میُفتی اَدَم از شَـْنَه و بَـْهو

 

دِ کالِ شِص‌دِرَّه بو لَم‌لَمِ سِـْل

میَـْمه کِلِّه‌کُوْ اُوْ از سرِ کو

 

شُوِْ چِلَّه رسی و اُفتیُم مُو

به یادِ بِچِّگی وَختِ زِمِستو

 

به یادِ شُوْنِشینی‌هایِ قِلعَه

ز چِلِّه‌یِ کُلو تا چِلِّه‌خوردو

 

مِگی اِنگار دینَه بو دِ قِلعَه

که اِنشستَه بویُم دِ زِْر اِیوو

 

صدا زَه بی‌بی از او وَرِ حُوْلی

وَخِز نَنَه برو از خَـْنِه‌کَـْدو

 

بیار او کیسِه‌ی پور از زُغالر

اَتیشِ مِنقَلِر از نُوْ دَگیرو

 

نَنَه بِستا زُغالا خُب بِرَه جِرق

که کُرسی گرم بَـْشَه تا خرُسخو

 

درِ حُوْلیر امشو وا گذار و

چِراغ‌اِینَه‌رْ بکُ از دَر دِلَنگو

 

کَسِ نِفتَه دِ گُوْدال و کِلَـْرِ

هوا تَـْریکَه، روشن بَـْشَه این‌چو

 

میَن الآن تِمومِ قُوْم و خِـْشا

عمو و عمَّه و خَـْله و خَـْلو

 

برو بادُم بیار و جُوْز و دَْنَه

انار و سینجَد و کیشتَه و آلو

 

بیار او هِندِوَْنایِ سیاهِر

که چَن وَختَه قَییم دَرُم دِ پِستو

 

اَنارایِ درخت باغِ پَـْییر

اَنارایِ که خُوردَه بادِ میزو

 

بِرِیْ کَف‌شیرَه یک دو پُتِّه‌ی بِـْخ

برو از خَـْنِه‌یِ هَمسَـْیَه بِستو

 

بِرِی تَف دایَنِ دَْنَه قِلِفچَه‌رْ

برو بُگذار نَنه رویِ دِگدو

 

که امشُوْ هَس بِگِردُم! شُوِْ چِلَّه

دِ خَـْنِه‌یْ مایَه امشُوْ شُوْچِرَ ْغو

 

خدا رَحمَت کِنَه بی‌بی‌رْ، انگار

هنوزُم دِ دلِ ما زِندَه‌یَه او

 

چه اُوْسَـْنا مُگُف او از قِدیما

همیشه شاد بو و جرق و جنبو

 

چه خُب بو شُوْنِشینی زِْرِ کرسی

دلایِ سَـْده و تَـْرویِ خِندو

 

مُخُندن شعر و بِیت و شاد بویَن

نِبو هِشکِه دِ اون‌جِه دِل‌به‌سِرّو

 

دلم پر زه بری او سال و ماها

که اَرمونِش جِگَرِ مُر مِنَه خو

 

خدایا ما اَگِر هَستِم گُنَه‌کار

تو امبا روتِر از ما وِرمَگِردو

 

علی اکبر عباسی فهندری


برچسب‌ها: علی اکبر عباسی, شعر محلی تربت, شعر محلی عباسی, قصیده شب چله‌ی زمستان
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۶ساعت 16:14  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر گویشی تربت؛ محمد امیری، دوبیتی

محمد امیری عزیز در نشست نقد و بررسی کتاب سمندرخان سالار چند دوبیتی به گویش تربتی خواند. این دوبیتی‌های بسیار زیبا را در ادامه با هم می‌خوانیم:

دل از ای کیشتِ بی‌حاصل بِکِنّی

از ای دُوْر هَمَه‌ش باطِل بِکِنّی

به دنیایْ دُمبِکی دل بِستَن آسو

اَمون از وَختِ مَـْیی دل بِکِنّی

*

هوایِ تو مِنَه هِیهات دختر

خراسون رِفتَه خاطِرخوات دختر

چِنو تو مِهروویی که مِتِرسُم

هَمَه‌ر سَـْسی کِنَه چشمات دختر

*

به چِش وِر هم زیَنِ هر چه دیشت باخت

چه تَـْوونِ بِرِیْ یَگ آنِ پِرداخت

چِشایْ تو بَلِّ اَفتُوْگِردِشی‌یَه

که خورشیدِر دِ کِلِّه‌پَرت اِنداخت

*

نه رنگ تَـْزِه‌یِ موهات مُر کوشت

نه جینگ جینگِ النگوهات مُر کوشت

دَرِر وا کردی و هُرِّ دلُم رِْخت

هزارتیزکِ ابروهات مُر کوشت

*

دلِ که بندِ وِر نَخَه مِکِنَّن

مِبینَن خُشکَه و یَخَه مِکِنَّن

مو و تو بَلِّ اَخکوکِم که پِْش از

رسیَن مار از شَـْخَه مِکِنَّن

*

دِرِختار بار کِردَن کامیونا

چِشاما خشک رفت وِر آسمونا

اَگِر اِمسال هم بارون نِیَـْ‌یَه

به چی دل خوش کِنِن بی مادِرونا؟

*

و چند دوبیتی هم با موضوع چغوک زرد و پلخمو:

شما که بِندِه‌هایْ خُـْبِ خدایِن

بِرِیْ چی بند ور بادِ هَوایِن

پِلِخمونایْ دوجیرِه‌یْ رِگ دِ کَـْسَه

به مُردنِ چُغوک‌زِردا رِضایِن؟

*

دِرِختایْ سُوْز سِرسُختَه اَلُوْ بو

کُلامِ اَ ْدمای ناحق بُرُوْ بو

چُغوک‌زردا چِنی راحت مُخُندَن

اگر پای پِلِخمونِ دِ دُوْ بو

*

هماوردِ دِ دِنیا جیک نِزَه‌یِگ

نِه یَگ مرد دِ دِنیا جیک نِزَه‌یِگ

پِلَخمونِ دِ دستِ بِچَّه افتی

چُغوک‌زردِ دِ دِنیا جیک نِزَه‌یِگ

*

نِرِفتَه‌م تا ز دِنیا سِـْر بیَـْرِن

هنوزَه که نِرِفتَه دِْر بیَـْرِن

چغوکِ زردِ مُو دَْرَه مِپِرَّه

پِلَخمونِ دوجیرَه‌مِر بیَـْرِن

*

دیِن که از بِچِه‌یْ مَردِ بِتِرسَه؟

سُتو از بادِ ولگردِ بِتِرسَه؟

مِتَلِ مُو و تو رِفتَه که وَرگَن

پِلِخمو از چُغُک‌زردِ بِتِرسَه

*

قیافِه‌یْ خِیلِ ناجورِ نِدَْرَن

سرِ سنگ و دل پورِ نِدَْرَن

چغوک‌زِردا بِرِی چی تورش کِردِن؟

پِلِخمونا که مِنظورِ نِدَْرَن

*

تمومِ بند بندایِ دلِش درد

سرِش وِر سنگ خُوردَه و دلِش سنگ

پِلِخمویْ چُوْ شِگِستِه‌یْ جیرپَـْرَه

بِدَر نرَفتِگ از آهِ چُغوک زرد

*

د پِـْش قوم و خِـْش شِرمِندَه بَـْشَه

فقط از بی‌کِفِنی زندَه بَـْشَه

هَمَه‌شْ سوژِه‌یْ چُغوک‌زردایْ جِلَبَه

پِلِخمونِ که جیرِش کِندَه بَـْشَه

*

دَم تند و دَم آرُم شِگَستَن

دیَن که مُم گِرِفتارُم شِگَستَن

خِدِی بالِ چُغوک‌زِردایِ رو دای

پِلِخمونا دلِ مارُم شِگِستَن

محمد امیری


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, محمد امیری
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶ساعت 16:39  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر گویشی تربت؛ علی اکبر عباسی، یک بر دلم آهه یک بر دلم خویه

این غزل زیبا سروده‌ی دوست خوبم آقای علی اکبر عباسی فهندری است که در نشست نقد و بررسی کتاب سمندرخان سالار توسط دو هنرمند خوب همشهری آقای سجاد جنت و آقای محمود اسماعیلیان به زیبایی اجرا شد.

یَگ بَرِ دِلُم آهَه، یَگ بَرِ دِلُم خویَه

یَگ بَرِش غَم عِشقَه یَگ بَرِ دِگَه اویَه

وَختِ که نِبَشَه او زِْرِ جَرجَرِ اشگُم

خو مُشُرَّه از چَشمُم وِرمِگی که نُوْدویَه

کی مِگَه دلِ عاشق مُخکَمَه، نِمِشْکینَه

اِی دِلِ شِگِستِه‌یْ ما بِستَه وِر سَرِ مویَه

اُفتیِم دِ پایِ تو، مُو و دل، مِگَن «وَرخِز»

مَو مَیُم که وَرخِزُم، دل مَگِر دِ فِرمویه؟

هی دِزی فِرَ ْوَ ْنی گُندم غَمِر هر سال

دِ دلُم مُنُم اَمبار،  دل مِگی که کُندویَه

یَگ غَمِ مِرَه از دل، جایِ او مِیَه صَتّا

اَسیایِ دَرد اینجِه روز و شُوْ دِ گِردویَه

رِفتَه جونِ مُو از غم، بندِ لُوْ دِ لُوْ از خو

بند اَگِر که بِشْکینَه،  خو رِیی دِ صد جویَه

پِِْشِِ مُردُما از مُو  روشِِ وِرمِگِردَ ْنه

وای اَگِر بمیرُم مُو قَـْتِلُم  فِقَد اویَه

وِرمِگن‌که:«از عِشقِش دل بِکَن»چِه نَـْفَهمَن

پِندِرَن بِرِیْ عاشِق  کِندنِ دل آسویَه

تیرِ طَعنِه‌یِ مُردُم بِدتَر از جِفایِ او

رَحم و رُ ْز نیَه اَصلا، اینجِه کافِرِستویَه

علی اکبر عباسی فهندری


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, علی اکبر عباسی, سمندرخان سالار
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶ساعت 16:9  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر گویشی تربت؛ محمد جهانشیری؛ دوتاری؛ نیه از جون ما ای عشق دس‌وردار دوتاری

شعری از جناب آقای محمد جهانشیری شاعر خوب همشهری که به گویش تربتی سروده شده و ایشان در مراسم نقد و بررسی کتاب سمندرخان سالار قرائت کردند:

نیَه از جونِ ما ای عشق دِس‌وِردار دوتاری!

مُو پاسوزِ غِزَل، تو نشئه‌یِ دوتار، دوتاری!

مُقام‌شِر مَگِردو و بِزَن اِمشُوْ که سِرمَستُم

بُخو یَگ چَند دوبیتیِ غم‌وردار، دوتاری!

بُخو اِمشُوْ که عبّاسی کِتاب عشق وا کِردَه

وُ لهجِه‌یْ تربِتی گَرمَه بِرَش بازار، دوتاری!

مِثِ قَـْلیِ کِرمانَه دِ سُوْ خوردن وُ نُوْ مُندَن

سِمِندرخان بِرَه صَد بار اَگِر تِکرار، دوتاری!

بُخو از جایِ که تُوْرِه‌یْ زُغالاشِر گُلو دایَه

سِتَـْره تیت و پَر رِفتَه دِ شُوِْ تار، دوتاری!

لُحافچِه‌یْ ابرِر از رو مِنقَلِ ماهِش وِرو بَر کُ

که چَشمش بُفتَه بَلکُم تا دِ چَشم یار، دوتاری!

بزن تا کوزِه‌یِ عشقِ گُلُوْ از نازْ پور اُوْ رَه

سِمِندر تا بِرَه از عشقِ او بیمار، دوتاری!

بُخو از جایِ که از بَس گِریستَه خاک اُوْگیلَه

سِمِندر رِفتَه از داغِ گُلُوْ دِق‌دار، دوتاری!

بزن تا مُجمِعِه‌یْ بَختِ سِمندَر واز دِمْرو رَه

سِکینَه تا دِ جونِش اُفتَه بَلِّ مار، دوتاری!

بزَن اُشتُرخُجُوْ تا سیم و چُوِْت رقص وِردَْره

بِمَـْنَه تا ابد آوایِ از دوتار، دوتاری!

محمد جهانشیری


برچسب‌ها: محمد جهانشیری, شعر محلی تربت, سمندرخان سالار, علی اکبر عباسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶ساعت 16:0  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان عزیز. کتاب سمندرخان سالار که منظومه‌ای است 500 بیتی از دوست خوبم آقای علی اکبر عباسی در بین تربتی‌ها شناخته شده است. سال‌های پیش نسخه‌ی صوتی این کتاب بین مردم دست به دست شد و بسیاری از ابیات آن در ذهن و ضمیر تربتی‌ها جا خوش کرد. امروز دیگر اغلب تربتی‌ها می‌دانند که سمندرخان سفیلاش چخمَقی بود و همچنین کسی شک ندارد که او نِواسِه‌ی کلبُسین خانِ تقی بود.

سمندرخان در دل آقای عباسی بزرگ شد و دلبستگی این شاعر به این شخصیت، سمندرخان را تبدیل کرد به شخصیتی جذاب و دوست داشتنی. عباسی عزیز به واقع بیست سی سال با این شخصیت زندگی کرد. بگذارید برای اثبات این مدعا گزارش این جلسه را خاطره‌ای شیرین از آقای عباسی شروع کنم.

بهار 1385 بود و من و جناب عباسی در منزل ما مشغول ضبط یک فایل صوتی از سمندرخان بودیم. من یک تکنوازی شور از سه‌تار استاد لطفی انتخاب کردم و به عنوان پس‌زمینه گذاشتم و شروع کردیم به ضبط کردنِ قسمت به قسمت.

جناب عباسی ناگاه به ذهنش رسید که در جایی از داستان مطلبی را باید بگنجاند و آن این که در پُرسه‌های قدیم قلیان و قهوه هم از لوازم پذیرایی بوده و جایی که کدخدا دارد به قاسم‌علی دستورات لازم برای کَفْن و دفن جنازه را می‌دهد این دو قلم خرید را هم باید اضافه کند. مثلاً می‌تواند بگوید فلان‌قدر تنباکو بگیرید و فلان‌قدر قهوه هم از دیکو بگیرید.

من گفتم تا شما فایل بعدی را بخوانی من این بیت را درست می‌کنم و آقای عباسی گوشی را به گوش گذاشت و مشغول به آن بیت شدم. وقتی عباسی عزیز ابیات مورد نظر را خواند بیرون آمد و من گفتم: دو بسته برگ تنبکو بگیرن/ دو بسته قهون از دیکو بگیرن. عباسی کمی به فکر رفت و بعد خیلی جدی سرش را تکان داد به لهجه‌ی غلیظ تربتی گفت: نِه، دو بِستَه بود نِمِنَه! یعنی دو بسته کفایت نمی‌کند، کم است. بعد هر دو زدیم زیر خنده.

بعدها که فکر کردم دیدم یک شاعر یا داستان‌نویس چقدر می‌تواند وارد جزئیات داستان شود که حتی تعداد میهمان‌ها در ذهنش مشخص باشد که بداند دو بسته تنباکو و قهوه کم است یا زیاد.

نشست نقد و بررسی سمندرخان برای من از آن جلسه‌های بسیار شیرین بود و نمی‌دانید چقدر لذت بُردم از این‌که از شخصیت سمندرخان سالار در سالن اجتماعات دانشگاه علوم پزشکی تجلیل شد. من بر این عقیده‌ام که این شخصیت بخشی جدانشدنی از وجود آقای عباسی است. گزارش جلسه را هم تقدیم می‌کنم به خالق سمندرخان سالار، دوست خوبم جناب آقای علی اکبر عباسی فهندری.

 

18:30 تلاوت قرآن و پخش سرود ملی

با تلاوت آیاتی از سوره‌ی حشر و پخش سرود ملی جمهوری اسلامی ایران آغاز شد.

 

18:38 خیر مقدم گفتن جناب نجف زاده

مجری جلسه استاد سید علی موسوی بودند و در ابتدای جلسه با خواندن بیت اول این منظومه کمی راجع به منظومه‌ی سمندرخان سالار سخن گفتند. و بعد از استاد احمد نجف زاده خواهش کردند برای خیر مقدم گفتن به حاضرین روی سن بیایند.

استاد نجف زاده گفتند من با خواندن ابیات عاشقانه‌ی این منظومه یاد خسرو و شیرین نظامی افتادم. آن‌جا که می‌گوید: پری دُختی، پری بگذار ماهی/ به زير مقنعه صاحب کلاهی. استاد ابیاتی از بخش عاشقانه‌ی منظومه‌ی سمندرخان خواندند و پس از آن کمی راجع به اهمیت گویش‌های محلی سخن گفتند. بسیار از واژه‌هایی که اینک در تربت هنوز به کار می‌روند ریشه در زبان‌های پیش از اسلام دارند. سپس یادی کردند از بزرگان شعر گویشی تربت از جمله مرحوم تهرانچی، مرحوم قهرمان و مرحوم صاحبکار و همچنین از شعرای محلی‌سرای تربت از جمله آقایان جهانشیری، آقای اکبرزاده و دیگر دوستان جوان‌تر.

 

18:46 سخنرانی دکتر فیروزی مقدم

اولین منتقد ادبی این جلسه جناب دکتر محمود فیروزی مقدم بود که نقدی تحت عنوان «صُوَر خیال در منظومه‌ی سمندرخان سالار» را ارائه کردند. ایشان در ابتدای سخن به تعریف شعر پرداختند و در موضوع اهمیت صور خیال در شعر سخن گفتند.

در داستان سمندرخان با تصویرسازی و فضاسازی وارد داستان می‌شویم و بعد با نام قهرمان داستان آشنا می‌شویم. اولین نکته‌ای که نظر را جلب می‌کند این است که شاعر در فضاسازی اوّلیه یک پی‌رنگ و پس‌زمینه از کُلّ داستان به ما ارائه می‌دهد. اشکالاتی نیز در بخش توضیحات که به قلم بهمن صباغ زاده نوشته شده، مشاهده می‌شود که نیاز به توضیح یا اصلاح دارد. و در ادامه چند مورد از این اشکالات را هم ذکر کردند.

نکته‌ی دیگر اغراق‌هایی است که در این منظومه به چشم می‌خورد از جمله اغراق‌هایی که تنها در ادبیات عامیانه زیبا می‌نُماید.

صورت‌های خیال که در متن خوش نشسته‌اند و با فضای روستایی ارتباط مستقیم دارند از جلمه جایی که شاعر، باد را به برّه‌هایی تشبیه می‌کند که از دامنه به سمت دشت می‌دوند. در تصویرسازی‌های شعر سمندرخان صدا، احساس، رنگ و ارتباط بین تصاویر بسیار خوب حضور دارند.

استفاده از ضرب‌المثل‌های گویشی که فضای قصّه را غنی‌تر می‌کند مثلاً دزد نگرفته پادشاه است و ضرب‌المثل‌های دیگر از این دست. وقتی شاعر می‌خواهد قهرمان را وارد داستان کند اشاره‌هایی به آداب و رسوم روستایی دارد و با این مقدمه ما را از طبیعت به روستا می‌کشاند.

در پایان به این نکته هم اشاره کردند که منطقه‌ی تربت حیدریه دارای گویش‌های بسیار است و امید است که در آینده زمینه‌ای فراهم شود که مورد مطالعه‌ی بیشتر زبان‌شناسان قرار بگیرد.

 

19:09 شعر خوانی محمد امیری

در این برنامه برخی از شاعران محلی‌سرای تربت هم شعرخواندند که اولین ایشان محمد امیری جوان خوش‌استعداد تربت در زمینه‌ی شعر محلی بود. او که با گویش شیرین تربتی سخن می‌گفت چند دوبیتی بسیار زیبا خواند. دو تا از دوبیتی های آقای امیری را در ادامه می‌خوانیم:

هوایِ تو مِنَه هِیهات دختر

خراسون رِفتَه خاطِرخوات دختر

چِنو تو مِهروویی که مِتِرسُم

هَمَه‌ر سَـْسی کِنَه چشمات دختر

*

دِرِختار بار کِردَن کامیونا

چِشاما خشک رفت وِر آسمونا

اَگِر اِمسال هم بارون نِیَـْ‌یَه

به چی دل خوش کِنِن بی مادِرونا؟

 

19:15 شعرخوانی آقای علی اکبر عباسی

آقای عباسی در ابتدای سخن از همه‌ی دوستان،‌ شاعران و اساتید حاضر در جلسه تشکر کرد. آقای عباسی به مهجور بودن نقد در جامعه‌ی امروز ما اشاره کرد و اضافه کردند که در سرایش این کتاب تنها قصد داستان‌سرایی نداشته‌ام، چیزهایی مثل نقد اجتماعی، آداب و رسوم بومی، ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات تربتی نیز برایم اهمیت داشته است.

بعد به مسأله‌ی فرهنگ در تربت اشاره کردند که امثال این مراسم می‌تواند در گسترش فرهنگ کتاب‌خوانی و به طور فضای فرهنگی شهر کمک کند. در ادامه آقای عباسی ابیاتی از بخش عاشقانه‌ی کتاب در جلسه قرائت کردند:

گُلُوْ کی بو گُلُوْ بو نیمزِه‌یِ او

سِمِندر کُشته‌مُردِه‌یْ غِمرِه‌ی او

بَرِ روی گُلُو نارِ بِجِستو

دَهَن شیری‌تر از قندِ فِرِیمو

...

 

19:27 سخنرانی استاد محمد رشید

در ادامه استاد موسوی توضیحاتی دادند راجع به منظومه سمندرخان و اقبال مردم تربت به این منظومه و بعد اشاره کردند به اشخاص، ادارات و نهاد‌هایی که در این جلسه همکاری داشته‌اند و از همه‌ی این اشخاص حقیقی و حقوقی تشکر کرد.

در ادامه‌ی جلسه نوبت به استاد رشید رسید که در موضوع «بررسی پیشینه‌ی شعر گویشی در ادب فارسی به طور عام و در شعر آقای عباسی به طور خاص» صحبت کنند. ایشان در ابتدای سخن زبان دری و زبان‌های گویشی را مقایسه‌ای کردند و به دیدار تاریخی قطران و ناصرخسرو اشاره کردند. در ادامه‌ی سخنرانی جناب رشید به توانایی و زایایی زبان‌های گویشی برای واژه‌سازی پرداختند. نکته‌ی دیگر اهمیت زبان فارسی سره و سالم بود که هرگز نباید به نفع زبان دیگری کنار برود و مثلاً این سخن از اهمیت زبان عربی نمی‌کاهد. از علامه طباطبایی نام بُردند که هنگام تفسیر قرآن از زبان عربی سلیس و روان استفاده می‌کرد اما هنگامی که شعر فارسی می‌گفت به هیچ وجه از واژگان عربی استفاده نمی‌کرد.

در پایان سخنرانی ایشان بحث ترجمه را پیش کشیدند و این سوال را مطرح کردند که آیا شعرهای گویشی مانند سمندرخان سالار اگر به زبانی دیگر ترجمه شود همین زیبایی را خواهد داشت و اضافه کردند در گویش تشبیه‌هایی شکل می‌گیرد که برخاسته از همان منطقه‌ی جغرافیایی و همان گویش محلّی است.

 

20:10 شعرخوانی محمد جهانشیری

در ادامه آقای محمد جهانشیری غزلی گویشی خواندند با ردیف «دوتاری» که در آن اشاره‌ای هم به نشست امشب و آقای عباسی کرده بوند. دو بیت از غزل زیبای آقای جهانشیری عزیز را در ادامه می‌خوانید:

نیَه از جون ما ای عشق دَس وِردار دوتاری

مُو پاسوزِ غِزَل تو نِشئِه‌ی دوتار دوتاری

مُقامِشر مَگِردو و بِزَن امشو که سِرمَستِم

بُخو یَک چند دوبیتیِ غِم‌وردار دوتاری

 

20:16 تک‌نوازی سه‌تار و آواز

برنامه‌ی بعدی اجرای موسیقی بود که به لطف آقای قلیچ و جناب اسماعیلیان و جناب جنت روی سن رفت. آقای اسماعیلیان همراه با ساز آقای جنت به زیبایی تمام آوازی در سه‌گاه خواندند با شعری از استاد شهریار و پس از تصنیفی خواندند بر اساس یکی از اشعار آقای عباسی که در بخش سوم کتاب سمندرخان سالار به نام «کافرستو» چاپ شده است. دو بیت از غزل «کافِرِستو» را در ادامه می‌آورم.

یَگ بَرِ دِلُم آهَه، یَگ بَرِ دِلُم خویَه

یَگ بَرِش غَم عِشقَه یَگ بَرِ دِگَه اویَه

وَختِ که نِبَـْشَه او زِْرِ جَرجَرِ اشگُم

خو مُشُرَّه از چَشمُم وِرمِگی که نُوْدویَه

 

 

20:36 سخنرانی جناب رضا رفیع

جناب آقای رفیع شاعر طنزپرداز همشهری که ساکن پایتخت هستند از طریق ارسال ویدئو در جلسه شرکت کردند. ایشان در ابتدای سخن گفتند که رسیدن این کتاب در تهران به من شبیه رسیدن آب حیات به اسکندر بود و مرا بُرد به سال‌های کودکی‌ام و کوچه‌های تربت.

آقای رفیع در ادامه به فضای عاشقانه و در عین حال فضای طنزی که در منظومه حاکم است اشاره کردند. ابیات عاشقانه‌ای که در آن، سمندرخان سرِ خاک محبوبش «گُلُو» زاری می‌کند بخش‌هایی از لیلی و مجنون نظامی را در ذهن تداعی می‌کند. آقای رفیع گفتند ابیات طنزی در این منظومه دیدم که من طنزپرداز را به خنده می‌انداخت. آخرین نکته هم نقد اجتماعی در منظومه‌ی سمندرخان بود که شاعر هنرمندانه زشتی و زیبایی‌های جامعه‌‌اش را برجسته کرده است.

 

20:58 قدردانی از آقای علی اکبر عباسی

در پایان جلسه استاد موسوی چند بیتی از منظومه‌ی سمندرخان را خواندند و از آقای نظام از دانشگاه علوم پزشکی، آقای زنگنه از نظام پرستاری، استاد نجف زاده به نمایندگی از شعرا، آقای حسن زاده از شهرداری خواهش کردند روی سن بیایند و هدایایی که برای آقای عباسی در نظر گرفته شده بود را به ایشان تقدیم کنند.

پس از آن آقای عباسی کتاب‌های دوستان را برای ایشان امضا کردند و در نهایت هم با دوستان دسته‌جمعی عکس یادگاری گرفتیم.

 

 


برچسب‌ها: سمندرخان سالار, علی اکبر عباسی, معرفی کتاب, شعر محلی تربت
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶ساعت 15:57  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ مثنوی؛ جنّت آباد؛ جنت آباد ای بهشت سرکور؛ تیمور قهرمان؛ قسمت دوازدهم (آخرین قسمت)

پیش از این در زمستان 1394 که کتاب قول و غزل اثر جناب تیمور قهرمان منتشر شده بود چند شعر تربتی از ایشان در وبلاگ گذاشتم و از جمله همین مثنوی را نیز، اما قصدم این بود که به زودی شرح این مثنوی را هم در وبلاگ قرار دهم که کارهای دیگر پیش آمد و این کار به تعویق افتاد. حالا دوستی محقّق در جنوب کشور قصد دارد در مقاله‌ای این مثنوی را شعری نظیر آن که به گویش بندرعباس سروده شده مقایسه کند و از این‌رو انگیزه‌ی پرداختن به این مثنوی تازه شد. چون مثنوی طولانی است به تفاریق شرح ابیات آن را منتشر می‌کنم که در مجموع با برچسب «شعر محلی تیمور قهرمان» و «مثنوی جنت‌آباد» قابل دسترسی خواهد بود.

این مثنوی 118 بیت دارد و همراه با شرح آن در دوازده قسمت در وبلاگ خواهد آمد که بعد از کامل شدن می‌توانید با برچسب‌های «مثنوی جنت آباد» و «شعر محلی تیمور قهرمان» و «شعر محلی تربت» در آرشیو وبلاگ بیابید. سعی می‌کنیم در توضیحات به جزئیات نکات مردم‌شناسی و زبان‌شناسی بپردازم که البته تربتی‌ها غالبا از این توضیحات بی‌نیاز هستند. از دوستان خواننده خواهش می‌کنم در مواردی که اشکالی در متن یا توضیج وجود دارد تذکر بدهند که پیشاپیش صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم. قبلا تمام ابیات مثنوی «جنّت‌آباد» را در وبلاگ گذاشته‌ام و در این قسمت شرح هشت بیت انتهایی این مثنوی را خواهید خواند.

شاعر در مقدمه‌ی این مثنوی در کتاب «قول و غزل» نوشته است: «پیشکش به سنگ صبور، یار و همراه زندگی‌ام (گلشن وجودم) همسرم که فداکارانه و پیوسته چراغ راهم بود». این مثنوی 118 بیت دارد و یکی از طولانی‌ترین مثنوی‌های تربتی است. استاد قهرمان و استاد صاحبکار نیز شعرهایی گویشی با همین حدود ابیات سروده‌اند. این شعر را شاعر در وصف زادگاه خود سروده است و لابد خواسته است که با سرودن این شعر به زادگاه خود ادای دین کرده باشد. این مثنوی یکی از مثنوی‌های معروف در منطقه‌ی تربت است و مانند شعر «بوریاباد» مرحوم تهرانچی یا «زمستان» مرحوم صاحبکار و یا «سمندرخان» علی اکبر عباسی از شهرتی برخوردار است و بر زبان‌ها جاری است. جنّت‌آباد یکی از آبادی‌های پُررونق منطقه است که در شهرستان «مه‌ولات» قرار دارد. شاعر در این شعر فضای دهه‌ی بیست روستاهای خراسان را تصویر می‌کند که اکثر مردم به خاطر اثرات جنگ جهانی در فقر به سر می‌بردند اما با این‌حال با قناعت و تکیه به سنّت‌های آبا و اجدادی خود سعی می‌کردند زندگی ساده و بی دردسری را پیش بگیرند و با زحمت فراوان نان خود و خانواده‌شان را دربیاورند.

 

برای این‌که بتوان تلفظ صحیح شعرهای گویشی را انتقال داد لازم است چند قاعده وضع شود که با در نظر گرفتن این قواعد بشود شکل صحیح تلفظ را در گویش دریافت. بسیاری از این قواعد را شرق‌شناسان وضع کرده‌اند و در مواردی که این قواعد کافی نبوده از علائمی که استاد محمد قهرمان وضع کرده است استفاده می‌کنیم. الفبای متداول بین شرق‌شناسان (البته به شکلی ساده‌تر) به شرح زیر است.

صامت‌ها: ا (a)، ب (b)، پ (p)، ت (t)، ث (s)، ج (j)، چ (č)، ح (h)، خ (x)، د (d)، ذ (z)، ر (r)، ز (z)، ژ (ž)، س (s)، ش (š)، ص (s)، ض (z)، ط (t)، ظ (z)، ع (a)، غ (g)، ف (f)، ق (g)، ک (k)، گ (q)، ل (l)، م (m)، ن (n)، و (v)، ه (h)، ی (y).

مصوت‌های کوتاه: ــَـ (a)، ــِـ (e)، ــُـ (o). مصوت‌های بلند: ...ـا (â)، ...ـی (i)، ...ـو (u). مصوت‌های کوتاهی که کشیده تلفظ می‌شوند: ــَـْـ (ā)، ــِْـ (ē)، ــُـْـ (ō).

سه علامت آخر به الفبای فنوتیک اضافه شده است که بشود با کمک آن واژه‌های تربتی را و شکل تلفظ صحیح آن را نشان داد. علامت فتحه به علاوه‌ی ساکن ــَـْـ نشانه‌ی فتحه‌ی کشیده است که جانشین «ـا» شده است مانند خَـْنَه (خانه). علامت کسره به علاوه‌ی ساکن ــِْـ نشانه‌ی کسره‌ی کشیده است که جانشیین «ـی» شده است مانند زِْرِ (زیرِ). علامت ضمه به علاوه‌ی ساکن ــُـْـ نشانه‌ی مصوت مرکت (ow) است مانند اُوْ (آب)، تُوْ (تب). علامت ضمه به علاوه‌ی ساکن و کسره نشانه‌ی مصوت مرکب در حالت اضافه است (owe) مانند اُوِْ (آبِ)، چُوِْر (چوب را)

نکته‌ی قابل توجه این‌که اگر علامت ساکن با (ـو) همراه نباشد صدای او خواهد داشت به عنوان مثال در گویش تربتی روغَن به صورت (rugan) تلفظ می‌شود. دیگر این که مراقب باشید مصوت مرکب ـُوْ (ow) را واو ضمّه و ساکن ـُوْ (ov) اشتباه نگیرید مثلا در کلمه‌ی جُوْ (jow) که یکی از غلات است (ow) نشانه‌ی مصوت مرکب است، اما در کلمه‌ی «نُمُوْ» (nomov) به معنی رشد (ov) نشانه‌ی ضمه و واوِ ساکن است.

 

12

روز که مِرْسه چَه‌چَه و بَه‌بَه مِنَن

مِثِّ نَعش شُوْ مُفتَن و لَه‌لَه مِنَن

111-  روز که می‌رسد چه‌چه و به‌به می‌کنند/ مثل نعشی شب می‌افتند و له‌له می‌کنند.

*

اَمبا تو با این هَمَه عَیب و اَتار

خاکِ خوشک و آسِمون پورغُبار

112- اما تو (خطاب به روستای جنّت‌آباد) با این همه عیب/ خاک خشک و آسمان پُرغبار. («اَتار» همیشه با عیب می‌آید و ظاهرا به تنهایی معنایی ندارد.)

مِردُمِ پورشیله‌پیلِه‌یْ پورکِلَک

مِردُمِ نُوْ مَحتَسِ چولِه‌غِزَک

113- مردم پُر شیله‌پیله‌ی پُر کلک/ مردم نو کیسه‌ی مترسک («نُوْمِحتَس» به معنی نوکیسه و تازه به دوران رسیده. «چُولِه‌غِزَک» (čoleqezak) امروزه در معنای مترسک به کار می‌رود. شنیده‌ام که توسعا به آدم لاغر یا آدم بی‌دست و پا هم بگویند. راجع به ریشه‌ی این لغت حدس‌های مختلفی می‌شود زد. من گمان می‌کنم چوب لغزان یا «چُوْلِغزَک» باشد.)

پیشِ چَشمُم جِنِّت‌آبادی هَنوز

زندَه و دلچسب و آبادی هنوز

114- پیش چشمم جنّت‌آبادی هنوز/ زنده و دلچسب و آبادی هنوز.

حُرمَتِ تو بِستَه ور جونِ مُویَه

عُمرِ مُو، عِشقِ مُو، ایمونِ مُویَه

115- حُرمت تو بسته به جان من است / عمر من، عشق من، ایمان من است.

ریگِ تو مُهرِ مُو، سنگِت جانِماز

قُبلِه‌گاهُم نَجُوایْ سبزِ دِراز

116- ریگ تو مُهر من، سنگت جانماز/ قبله‌گاه من ناژو ‌(کاج) های سبز دراز.

بَلکِ خوشکِت جِنگَلِ مازِندِرو

قُرتِ اُوِْ تو هَزار دریایْ رِوو

117- برگ خشک تو (برای من) جنگل مازندران/ جرعه‌ی آب تو هزار دریای روان (در گویش تربتی جرعه را «قُرت» (qort) می‌گویند که احتمالا به صدای پایین رفتن آب از گلو برمی‌گردد.)

وِر سِرینِ تو هلاکُم مُو، هَلاک

سَـْرِ بابامَه دِ خاکِ تو دِ خاک

118- به خاطر تو هلاک هستم من، هلاک/ سر پدرم در خاک تو دفن شده است («وِر سِرین» (ver serin) در گویش تربتی به معنی به خاطر، از جهت و از برای است مثلا ور سرین تو این بلا به سرم آمد یعنی به خاطر تو. «خاک» در گویش تربتی به معنی قبر است، مثلا می‌گویند: «سرِ خاک فِلَـْنی بویُم» یعنی بر مزار و بر سر قبر فلانی بودم. «سَرِ خاکا» در گویش تربتی به معنی سر قبرها و قبرستان است که البته معمولا به صورت «سِرخاکا» (serxâkâ) گفته می‌شود. «دِ خاک کِردَن» هم به معنی دفن کردن و «دِ خاک بویَن» به معنی دفن بودن است که در این بیت شاعر از این معنی استفاده کرده و خاک دوم به زیبایی این معنی را می‌رساند.

شرح ابیات: بهمن صباغ زاده

منابع:

کتاب قول و غزل؛ صفحه‌ی 7 تا 53

فایل ویدیویی شعرخوانی شاعر

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی تیمور قهرمان, مثنوی جنت آباد
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶ساعت 13:3  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ مثنوی؛ جنّت آباد؛ جنت آباد ای بهشت سرکور؛ تیمور قهرمان؛ قسمت یازدهم

این مثنوی 118 بیت دارد و همراه با شرح آن در دوازده قسمت در وبلاگ خواهد آمد که بعد از کامل شدن می‌توانید با برچسب‌های «مثنوی جنت آباد» و «شعر محلی تیمور قهرمان» و «شعر محلی تربت» در آرشیو وبلاگ بیابید. سعی می‌کنیم در توضیحات به جزئیات نکات مردم‌شناسی و زبان‌شناسی بپردازم که البته تربتی‌ها غالبا از این توضیحات بی‌نیاز هستند. از دوستان خواننده خواهش می‌کنم در مواردی که اشکالی در متن یا توضیج وجود دارد تذکر بدهند که پیشاپیش صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم. قبلا تمام ابیات مثنوی «جنّت‌آباد» را در وبلاگ گذاشته‌ام و در این قسمت شرح ابیات 101تا 110 این مثنوی را خواهید خواند.

 

11

سی صباح رفت سال و، سالِ نو اَمَد

یَگ نفر یَگ خیشتِ وِر جایِ نِزَد

101- سی روز رفت سال و سال نو آمد/ یک نفر یک خشت بر جایی نزد (یعنی همّتی صرف آبادانی نشد، کسی خشتی بر خشتی نگذاشت.)

یَگ نِهالِ یَگ نِفَر یک جا نِکاشت

یَک قِدَم هیچکِه به راهِ وِرنِداشت

102- یک نهالی یک نفر جایی نکاشت/ یک قدم هیچ‌کس به راهی برنداشت.

بِچِّه‌هایْ یَگ‌سیری و مَردایْ کُلو

صُحب تا شوم وِر رَد ماشین دِ دُو

103- بچه‌های یک سیری (کوچک، به وزن یک سیر) و مردهای بزرگ/ صبح تا شب بر رد (دنبال) ماشین در حال دویدن.

جایِ نو این بِچِّه‌های ناخِلَف

روز و شُوْ مِزْنَن به ماشینا کِلَف

104- جای نان این بچّه‌های ناخلف/ روز و شب به ماشین‌ها گاز می‌زنند («کِلَف زیَن» (kelaf ziyan) یعنی با دندان کندن و گاز زدن)

کُهنَه دل‌آزارَه، وِر دنبالِ نُوْ

بار و بونَه‌شارْ مِتَن از دَم گِرُوْ

105- کهنه دل‌آزار است به دنبال نو/ بار و بُنه‌شان را می‌دهند از دم گرو (از فرط علاقه‌مندی به چیزهای جدید حاضرند تمام دار و ندارشان را گرو بگذارند.)

پَس‌صبا که واز ما نوروز بیَه

مِبینَن جا تَرَّه و بِچَّه نیَه

106- پس فردا که باز ماه نوروز (ایام عید نوروز) بیاید/ می‌بینند که جا تر است و بچّه نیست.

جایِ صوت کِفتَر و قُمری دِ باغ

نَلِشِ کوفَه و جیغِ نحسِ زاغ

107- جای صدای کبوتر و قُمری در باغ/ ناله کردن جغد است و جیغ منحوس زاغ.

مِردُمون هَم‌گُروهِت تُخم و تار

رَد مِرَن از بیخِ هَم بی‌گَـْنِه‌وار

108- مردمانت (خطاب به روستا) دسته دسته/ از کنار هم غریب‌وار (مانند غریبه‌ها) رد خواهند شد.

مُردُمِ دَه‌رو و دَه‌رنگْ یارِ بار

دَس دِ کَـْسَه، موش دِ پیشَـْنی، بِرار

109- مردم ده‌رو و ده‌رنگ (متلوّن، چاپلوس) یار بار/ دست در کاسه، مُشت در پیشانی، برادر («دَس د کَـْسَه، موشت دِ پیشَـْنی» (das de kāsa mušt de pišāni) کنایه‌ای است از آدم بی چشم و رو، کسی که در عین هم‌سفره بودن می‌تواند حق نان و نمک را فراموش کند و مشتی بر سرت بکوبد.

حُکمِ دَ ْهولِ تِرَختِ بی‌بُخار

هَلَه‌پوکَّه‌شا زِدَه از یَک کُنار

110- مانند مترسک صاف بی‌بخار/ مات و متحیر همه از یک کنار («دَْهول» (dāhul) یا داهول در گویش تربتی یعنی مترسک. به چیزی که محکم و صاف و شقّ و رق باشد «تِرَخت» (teraxt) می‌گویند. «هَلَه پوکَّه زیَن» (hala pukka ziyan) یعنی هاج و واج ماندن، مات و متحیّر شدن، به یک باره خشک شده از تعجّب.)

...

ادامه دارد


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی تیمور قهرمان, مثنوی جنت آباد
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶ساعت 12:58  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ مثنوی؛ جنّت آباد؛ جنت آباد ای بهشت سرکور؛ تیمور قهرمان؛ قسمت دهم

این مثنوی 118 بیت دارد و همراه با شرح آن در دوازده قسمت در وبلاگ خواهد آمد که بعد از کامل شدن می‌توانید با برچسب‌های «مثنوی جنت آباد» و «شعر محلی تیمور قهرمان» و «شعر محلی تربت» در آرشیو وبلاگ بیابید. سعی می‌کنیم در توضیحات به جزئیات نکات مردم‌شناسی و زبان‌شناسی بپردازم که البته تربتی‌ها غالبا از این توضیحات بی‌نیاز هستند. از دوستان خواننده خواهش می‌کنم در مواردی که اشکالی در متن یا توضیج وجود دارد تذکر بدهند که پیشاپیش صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم. قبلا تمام ابیات مثنوی «جنّت‌آباد» را در وبلاگ گذاشته‌ام و در این قسمت شرح ابیات 91 تا 100 این مثنوی را خواهید خواند.

 

10

نِه صدایْ سَرْوو، نِه زنگِ قافِلَه

نه صدایْ چَپّو به دنبالِ گِلَه

91- نه صدای ساربان، نه زنگ قافله/ نه صدای چوپان به دنبال گله.

کو شِجاسِلطان و کو شازْدِه‌یْ امین

ریش سفیدِ قِلعَه حاج‌آقایْ مُعین

92- کجاست شجاع‌سلطان و کجاست شازده‌ی امین/ ریش‌سفید روستا حاج‌آقای معین. («شازْدِه‌یْ شِجاسِلطان» یعنی شاهزاده شجاع‌السلطان یعنی محمدمیرزا قهرمان جد بزرگ شاعر بوده است و «شازدِه‌یْ اَمین» یعنی محمدامین میرزا قهرمان نیز از بزرگان روستا. همچنین معین معروف به «حاج‌مُلّا» انسانی متشرّع و قابل احترام در نزد مردم بوده است.)

قِلعَه از اِسمِ هَمینا جو گِریفت

جِنِّت‌آباد رَفت، سِر و سامو گِریفت

93- روستا از اسم همین‌ها (اشاره به نام‌های بیت قبل) جان گرفت/ جنّت‌آباد شد، سر و سامان گرفت.

آیْ دِ او قلعه‌یْ قِشنگِ باصِفا

تِنگَل اِنداختَن چِجور لِشْوَ ْرِه‌ها

94- آی! در آن روستای زیبای باصفا/ لنگر انداختند چطور انسان‌های نالایق («تِنگَل اِنداختَن» (tengal endâxtan) در گویش تربتی به معنی جا خوش کردن و به تعبیری دیگر لنگر انداختن است. «لِشوَْرَه» (lešvāra) {لش‌واره. لاشواره} به گوسفندان لاغر گفته می‌شود که در این‌جا توسعا به معنی افراد بدردنخور و بی‌مصرف است.)

حوضِ خوشک، چارتا درختِ زرد و زار

مُردِه‌شورْشا بُبْره چاهایْ وِر قِطار

95- حوض خشک، چهار تا درخت زرد و زار/ مرده‌شورشان ببرد چاه‌های پشت سر هم قطار را («خوشک» (xušk) تلفظ گویشی خشک است.)

کینِه‌هایِ چاه از قُم رِفتَه پُر

جای کَـْریزِر گِریفتَه چاموتور

96- کینه‌های چاه از ریگ پر شده/ جای کاریز را گرفته چاه موتور («کینَه» (kina) یعنی خاک‌های انباشته شده دورتادور چاه قنات که از کندن چاه و بیرون آوردن خاک آن حاصل می‌شد. این‌خاک‌ها را نزدیک سر چاه باقی می‌گذاشتند.قوم (qum) یعنی ماسه‌ی نرم. ریگ نرم که با باد حرکت می‌کند. ریگ روان. در نواحی کویری یا نزدیک به کویر زیاد است و محصول را از بین می‌برند. مثلا: «قوزه‌هارْ قوم زیَه». شاید این لغت ترکی باشد.)

پیشتِرا مُردُم هَمَه غِمخوارِ هَم

دردِ هَم، دِرمونِ هَم، بیمارِ هَم

97- پیشترها مردم همه غمخوار هم بودند/ درد هم، درمان هم، بیمار هم (بودند)

رَسمِ بود و عهدِ بود، پِیْمونِ بود

دینِ بود، آیینِ بود، ایمونِ بود

98- رسمی بود و عهدی بود و پیمانی بود/ دینی بود، آیینی بود، ایمانی بود.

مِهروو بودَن خِدِیْ هَم مِردُمِت

هَمزِبو بودَن خِدِیْ هَم مِردُمِت

99- مهربان بودند با هم مردمت (خطاب به روستای جنت‌آباد)/ هم‌زبان بودن با هم مردمت.

او هَمَه رَسم و رُسوماتِ قِشَنگ

دادَه جایْ خودْشِر به سوغاتِ فِرَنگ

100- آن همه رسم و رسومات زیبا/ داده جای خودش را به سوغات فرنگ (اشاره به چیزهایی که تحت تاثیر غرب رواج پیدا کرده است.)

...

ادامه دارد


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی تیمور قهرمان, مثنوی جنت آباد
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶ساعت 12:57  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ مثنوی؛ جنّت آباد؛ جنت آباد ای بهشت سرکور؛ تیمور قهرمان؛ قسمت نهم

این مثنوی 118 بیت دارد و همراه با شرح آن در دوازده قسمت در وبلاگ خواهد آمد که بعد از کامل شدن می‌توانید با برچسب‌های «مثنوی جنت آباد» و «شعر محلی تیمور قهرمان» و «شعر محلی تربت» در آرشیو وبلاگ بیابید. سعی می‌کنیم در توضیحات به جزئیات نکات مردم‌شناسی و زبان‌شناسی بپردازم که البته تربتی‌ها غالبا از این توضیحات بی‌نیاز هستند. از دوستان خواننده خواهش می‌کنم در مواردی که اشکالی در متن یا توضیج وجود دارد تذکر بدهند که پیشاپیش صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم. قبلا تمام ابیات مثنوی «جنّت‌آباد» را در وبلاگ گذاشته‌ام و در این قسمت شرح ابیات 81 تا 90 این مثنوی را خواهید خواند.

 

9

خوبیات مُرده و عَیْبات وِرقِرار

خاکِ عالَم ور سَرِت، اِیْ روزگار

81- خوبی‌هایت مرده و عیب‌های برقرار/ خاک عالم بر سرت ای روزگار.

تا پیَرْ ما چَشمِشِه وِر هم گِذاش

هر چه هر جا بود دِ هیچ جا رَد نِداش

82- تا پدر ما چشمش را بر هم گذاشت (از دنیا رفت)/ هر چه هر جا بود (اشاره به اموال پدر) در هیچ جا رد نداشت («رَد نداشتن» یعنی گُم بودن.)

مُرغ و چُرغ بو، شُغال و گربَه خُورد

چار تا کُفتَر بو دِ اِیْوو، جِغنَه بُرد

83- اگر مرغ و ماکیانی بود، شغال و گربه خورد/ چهار تا کبوتر بود در ایوان، شاهین بُرد. («چُرغ» (čorq) از اتباع است و با مرغ به معنی مرغ و ماکیان می‌آید. «جِغنَه» نام گویشی شاهین است، شاید به علت صدای مخصوص این پرنده که به جیغ شبیه است.)

جویِه‌هایِ باغ پُر رَفت از فِرِز

بَد بِلاها رو به دِه وِرداشت خِْز

84- جوی‌های باغ پر شد از فرز/ بدبلاها رو به ده برداشت خیز («فِرِز» (ferez) علف هرز سمجی است که در حاشیه‌ی جوی‌ها به سرعت ریشه می‌دواند و باعث زحمت کشاورزان و باغداران می‌شود. «خِْز وِرداشتَن» یا یعنی حالت حمله به خود گرفتن.)

خوشک رَفتَن لَلِه‌های آتِشی

داغِشا وِر دشت نِقابِ غَم کِشی

85- خشک شدند لاله‌های آتشین/ داغ‌شان بر دشت نقاب غم کشید.

بوز و میشِ مُندَه بو چَن شُوْگُمار

نیصبِ شُوْ اَفتی دِ مینْ‌شا گرگِ هار

86- بُز و میش مانده بود به اندازه‌ی چند شب گماری/ نصف شب افتاد در میان‌شان گرگ هار («گُمار» (gomâr) یا «گُماری» (gomâri) از مصدر گماردن می‌آید. در روستاها بسیاری از کارها مشارکتی است از جمله دامداری؛ و برای این‌که هزینه‌ها کمتر شود مردم روستا یک یا چند چوپان استخدام می‌کنند تا گوسفندهای اهالی روستا را با هم به چرا ببرد و حقوق آن چوپان بر اساس تعداد گوسفندهایی که هر کس در آن گلّه دارد پرداخته می‌شود. البته مسلم است که روستاهای بزرگ ممکن است چندین گلّه داشته باشند. هر کدام از اهالی روستا که در گلّه‌ی ده تعدادی گوسفند و یا بز دارد می‌بایست به نسبت تعداد احشام، شب یا شب‌هایی را برای کمک به چوپانِ ده نزدِ او برود یا شخصی را اجیر کند که به جای او این‌کار را انجام دهد. این دستیار که به «گُمار» معروف است نوبتی عوض می‌شود و چوپان همواره یکی از اهالی را به عنوان دستیار در اختیار دارد. رفتن این دستیار نزد چوپان را «به گُمار رِفتَن» یا «گُماری رِفتَن» می‌گویند و وقتی می‌گویند «اِمشُوْ گُمار از فِلَـْنیَه» یعنی امشب نوبت فلانی است که دستیار چوپان باشد. در این‌جا مراد شاعر این است که از پدرم برای ما آن‌قدر گوسفند مانده بود که چند شب نوبت گمار ما باشد.)

جونِ‌مار کِردِم دِ جونْ سگ وِر یِلَه

یارِ دُز بود و شِریکِ قافِلَه

87- جان مان را کردیم بیهوده صرف سگ کردیم/ در حالی که (آن سگ) یار دزد بود و شریک قافله. («اِلَه» (ela) یا «یِلَه» (yela) در گویش تربتی همان یله به معنی رها و ول است مثلا «اِلَه دایَن» (ela dayan) به معنی ول دادن یا رها کردن است. همچنین در گویش تربتی «وِر اِلَه» (ver ela) به معنی به بیهوده، بر یله است؛ همان که تهرانی‌ها «اَلَکی» (alaki) می‌گویند. مثلا می‌گویند «وِر اِلَه زِمی خُوردم» (ver ela zemi xordom) یعنی به سادگی و خیلی اتفاقی زمین خوردم.)

او زِمان از خویِ میُفتی خِرمَنِ

حالا از دشتِ نِدَ ْرُم دَ ْمَنِ

88- آن زمان (در زمان زنده بودن پدرم) از یک کَرت یک خرمن گندم برداشت می‌شد/ حالا از یک دشت گندم هیچ حاصلی ندارم («اُفتیَن» گاه به معنی نصیب شدن  و نفع بردن هم به کار می‌رود.)

پوشتِ قِلعَه کیش‌کیش و هِیْ‌هِیْ نبود

داد و فِریاد و صدایِ نی نبود

89- پشت روستا صدای جمع کردن ماکیان و احشام نبود/ داد و فریاد و صدای نی نبود.

نِه صِدایِ شِیْهِه‌یِ اسبِ کِهَر

نِه خِبَر از اَبلَقِ جَلدِ قُنَر

90- نه صدای شیهه‌ی اسب کَهَر/ نه خبر از اسب ابلق چابکِ درشت‌هیکل (اسب کهر یعنی اسب سرخ‌تیره و اسب ابلق یعنی دو رنگ بیشتر سیاه و سفید. «قُنَر» (qonar) به معنی درشت‌هیکل است.)

...

ادامه دارد


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی تیمور قهرمان, مثنوی جنت آباد
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶ساعت 12:53  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ مثنوی؛ جنّت آباد؛ جنت آباد ای بهشت سرکور؛ تیمور قهرمان؛ قسمت هشتم

این مثنوی 118 بیت دارد و همراه با شرح آن در دوازده قسمت در وبلاگ خواهد آمد که بعد از کامل شدن می‌توانید با برچسب‌های «مثنوی جنت آباد» و «شعر محلی تیمور قهرمان» و «شعر محلی تربت» در آرشیو وبلاگ بیابید. سعی می‌کنیم در توضیحات به جزئیات نکات مردم‌شناسی و زبان‌شناسی بپردازم که البته تربتی‌ها غالبا از این توضیحات بی‌نیاز هستند. از دوستان خواننده خواهش می‌کنم در مواردی که اشکالی در متن یا توضیج وجود دارد تذکر بدهند که پیشاپیش صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم. قبلا تمام ابیات مثنوی «جنّت‌آباد» را در وبلاگ گذاشته‌ام و در این قسمت شرح ابیات 71 تا 80 این مثنوی را خواهید خواند.

 

8

او زِمستونِ تو تَوِستو نِرَفت

که کُنارِ قِلعَه قِبرِستونِ رَفت

71- آن زمستان تو (اشاره به روستا، مراد آن زمستان خاص و مورد نظر است) تابستان نشد/ که کنار روستا قبرستانی شد (از شدّت مرگ و میر)

او زمستونِ که بُبْرَش مُردِه‌شور

مُند و با ما تا دِلِش خواس گفت زور

72- آن زمستانی که ببرش مرده‌شور (مرده‌شور ببَرَد او را)/ ماند و به ما تا دلش خواست گفت زور (تا دلش خواست به ما زور گفت)

مُند و وِر عالَم نِقاب غَم کِشی

پَـْیِه‌هایِ قِلعَه پِی پاک نَم کِشی

73- ماند و بر عالم نقاب غم کشید/ پایه‌های روستا تماما نم کشید.

اِقذِروک پُندِ به هر جا سر مِزَد

دستِ سِرما وِر دِلِش خینجَر مِزَد

74- این‌قدر (اندک مقداری) جوانه‌ای به هر جا سر می‌زد/ دست سرما بر دلش خنجر می‌زد. («پُند» (pond) یا «پُنگ» (pong) به معنی جوانه است.)

با هَمِیْ حرفا دِلاما شاد بود

باغ که هِچ، وِیْرَنَه‌تُم آباد بود

75- با همین حرف‌ها دل‌هامان شاد بود/ باغ که هیچ، ویرانه‌ات هم آباد بود (خطاب به روستای جنّت‌آباد)

جِرق بودِم، شاد بودِم بی‌حَساب

مُردِه‌هاتُم زِندَه می‌دادَن جِواب

76- چالاک بودیم، شاد بودیم بی‌حساب/ مرده‌هایت هم زنده می‌دادند جواب. (خطاب در این بیت هم به روستان است. «جِرق» (jerq) در گویش تربتی هم به معنی سُرخ و شعله‌ور است، و هم به معنی سریع و چابک. مثلا می‌گویند «زُلاغا جِرق رَف» (zoqâlâ jerq raf) یعنی زغال‌ها سرخ و شعله‌ور شد؛ یا می‌گویند «فِلَـْنی اَ ْدَمِ جِرقیَه» (felāni ādame jerqiya) یعنی فلانی آدم چابکی است.)

*

پیش ازی اِقذِر نبودُم بی‌خیال

که به پابوسِت بیَم مُو سال به سال

77- پیش از این این‌قدر بی‌خیال نبودم/ که من سال به سال به پابوست بیایم (یعنی سال تا سال به دیدن روستای زادگاه بیایم.)

بعدِ چن سال آمدُم واز بی‌خِبَر

هر چه که کِلِّه دِ تَـْهُم، ای سِفَر

78- بعد از چند سال آمدم باز بی‌خبر/ هر چند که سر به زیرم، این بار («کِلِّه دِ تَهْ بویَن» یعنی سرافکنده و خجالت‌زده بودن.)

اَ ْمَدُم اَمبا پَر و بالُم شِگَست

برفِ پیری ور سر و رویُم نِشست

79- آمدم اما پر و بالم شکست/ برف پیری بر سر و رویم نشت.

داد و بیداد از سَرُم وَررَفت دود

از تو هیچ رَدّ و نِموسارِ نِبود

80- داد و بیداد، از سرم دود برشد (بلند شد)/ از تو هیچ رد و نشانی نبود. («وَر رِفتَن» یا برشدن به معنی بلند شدن است. «نِموسار» (nemusâr) به معنی نشان و رد و پی است.)

...

ادامه دارد


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی تیمور قهرمان, مثنوی جنت آباد
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۶ساعت 18:50  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ مثنوی؛ جنّت آباد؛ جنت آباد ای بهشت سرکور؛ تیمور قهرمان؛ قسمت هفتم

این مثنوی 118 بیت دارد و همراه با شرح آن در دوازده قسمت در وبلاگ خواهد آمد که بعد از کامل شدن می‌توانید با برچسب‌های «مثنوی جنت آباد» و «شعر محلی تیمور قهرمان» و «شعر محلی تربت» در آرشیو وبلاگ بیابید. سعی می‌کنیم در توضیحات به جزئیات نکات مردم‌شناسی و زبان‌شناسی بپردازم که البته تربتی‌ها غالبا از این توضیحات بی‌نیاز هستند. از دوستان خواننده خواهش می‌کنم در مواردی که اشکالی در متن یا توضیج وجود دارد تذکر بدهند که پیشاپیش صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم. قبلا تمام ابیات مثنوی «جنّت‌آباد» را در وبلاگ گذاشته‌ام و در این قسمت شرح ابیات 61 تا 70 این مثنوی را خواهید خواند.

 

7

پوشتِشُم نُوبِه‌یْ گُلُوْشو می‌رِسید

از در و دیفال بِلایْ جو می‌رِسید

61- پشتش هم (یعنی بعد از آبله) نوبت سرخک می‌رسید/ از در و دیوار بلای جان می‌رسید («نُوْبَه» (nowba) همان نوبت است. بیماری سرخک را در گویش عامیانه «گُلُوْشو» (golowšu) می‌گویند. شاید نام این بیماری از ریشه‌ی «گل‌افشان» باشد که به خاطر دانه‌های سرخ‌رنگی که بر پوست ایجاد می‌شود به این نام خوانده شده است. «دیفال» (difâl) همان دیوار است که مُبدَل شده، حرف «ر» به حرف «لام» بدل شده است. در گویش تربتی نمونه‌هایی زیادی از ابدال در کلمات به چشم می‌رسد از جمله «بَلک» (balk) به جای برگ، «دیفال» به جای دیوار، «فِلار» (felâr) به جای فرار، «سِفِْددال» (sefēddâl) به جای سپیدار، «سُلفَه» (solfa) به جای سرفه و نظایر آن. این ابدال، یعنی بَدَل شدنِ حرف «ر» به «لام» یکی از پُربسامدترین ابدال‌ها در زبان فارسی است که در ادب کلاسیک نمونه‌هایی زیادی از آن را می‌توان مشاهده کرد، مانند این بیت از مولوی: «ابروان چون پالدُم زیر آمده / چشم را نم آمده تاری شده» که «پاردُم» به «پالدُم» بدل شده است؛ یا این بیت از نظامی: «هم از آب دریا به دریا کنار / تلاوشگهی دید چون چشمه‌سار» که «تلاوُش» به جای «تراوُش» از مصدر تراویدن آمده است؛ یا باز از مولانا: «نکنی خمُش برادر چو پُری ز آب و آذر / ز سبو همان تلابَد که در او کنند یا نی». باید گفت که به اعتقاد زبان‌شناسان، ابدالِ «لام» به «ر» يکي از پُربسامدترين ابدال‌ها در سير تاريخي از زبان فارسي پهلوي به فارسي دَري است. یعنی می‌شود نتیجه گرفته که شکل گویشی این کلمات به زبان فارسی پهلوی نزدیک‌تر است.)

هَمَّه‌ما بیمارِ زارِ نیمِه‌جو

ایکَّه زِردی داشت، اوکَّه اَرغِوو

62- همه‌مان (اشاره به مردم روستا) بیمار زار نیمه‌جان/ این‌یکی زردی داشت، آن‌یکی ارغوان.

گوش دُلُم، دَ ْغی و آزارِ بابا

ای دِ تُوْ لَرز بو و اوکّه وِر تَه‌پا

63- کهیر، داغی، وبا/ این در تب و لرز بود و آن‌یکی اسهال شده بود. («گوش‌دلم» نام عامیانه‌ی کهیر است. دغی یا داغی بیماری‌ای بوده غیرقابل درمان که خالی کوچک در جایی از بدن می‌زد و بعد بزرگ می‌شد و درد می‌کرد. در روش سنتی خال را با میله‌ای داغ می‌کردند. بیماری وبا را «آزاربابا» می‌گفته‌اند. «تُوْ لَرز» (towlarz) یعنی تب و لرز. «تَـْپا» (tāpâ) هم یعنی اسهال.

دِست و پا وِر لِقوَه، تَه‌رو پور اَشول

بی دماغ و بی دل و سَکول و مَکول

64- (مردمِ ده همه) دست و پا در حال رعشه، صورت پُر وَرَم/ بی دل و دماغ و افسرده. («لِقوَه» همان رعشه است که معمولا در سنین بالا به آن مبتلا می‌شوند.در گویش تربتی صورت را «تَـْرو» (tāru) یا «تَه‌رو» (tahru) می‌گویند و باید دقت داشت که «تَـْرو» یا «تَه‌رو» همان روی و صورت است و نباید آن را به معنی تَهِ روی در ذهن آورد. اَ ْشول (āšul) یعنی ورمِ صورت، و نیز ورمِ زیر چشم، ورم و پُف غیرطبیعی صورت در اثر برخی امراض، مثلا ازدیاد آلبومین. سَکول مَکول» (sakul makul) به معنی بی‌حوصله، افسرده، غمگین و بی حال است. اصطلاح «بی‌حال و هُمب» (bi hâlo homb) را هم در گویش تربتی داریم که مترادف با همین معنی است.)

با اَویشونا و خاکشیر و فُلوس

بادِیو، کلپورَه، زیرَه، تاج خُروس

65- با آویشن‌ها و خاکشیر و فلوس/ بادیان، کلپوره، زیره، تاج خروس (نام هفت داروی گیاهی در این بیت آمده است که جهت پرهیز از اطناب توضیحی راجع به آن‌ها نخواهم نوشت. علاقه‌مندان می‌توانند به کتاب «مخزن‌الادویه» مراجعه کنند.)

کِتِری جوشُندِه‌هایْ گُل‌گُوْزِبو

شولِه‌شِرواهایِ پُر بی‌مادِرو

66- کتری جوشانده‌های گل‌گاوزبان/ شله شورباهای پر از بی‌مادران (گل گاو زبان و بی‌مادران هم از داروهای گیاهی است. «شولِه شِربا» یعنی آش و سوپ و شوربا.)

هر کَسِ خودْشِر دِوا دِرمو مِکِرد

یا به فال‌بین و دُعادِه رو مِکِرد

67- هر کسی خودش را دوا و درمان می‌کرد/ یا به فال‌بین و دعا ده مراجعه می‌کرد.

ایکّه رو می‌کِرد به پیرِ باغ‌مِزار

لِتَّه می‌بَست ور دِرِختایِ چنار

68- این‌یکی رو می‌گرد به پیر باغ‌مزار (زیارتگاهی در ترشیز)/ پارچه می‌بست به درخت‌های چنار.

اوکَّه وِر خَـْنَه زیَـْرَت سر مُکوفت

گپ مِزَد با پیر و خودْشَم می‌شِنُفت

69- آن‌یکی به خانه زیارت (زیارتگاهی نزدیک فیض‌آباد) سر می‌کوبید/ حرف می‌زد با پیر و خودش می‌شنید.

اَمبا گوشِ پیر مِگی کَر بود و کَر

که نِمُنْد زِندَه از اونا یَگ نِفَر

70- اما گوش پیر گویی کر بود، کر/ که نمانده زنده از آن‌ها (همان‌ها که به مزار می‌رفتند) یک نفر (در گویش تربت واژه‌ی «امّا» را «اَمبا» (ambâ) تلفظ می‌کنند.)

...

ادامه دارد

 

 


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی تیمور قهرمان, مثنوی جنت آباد
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۶ساعت 18:46  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ مثنوی؛ جنّت آباد؛ جنت آباد ای بهشت سرکور؛ تیمور قهرمان؛ قسمت ششم

این مثنوی 118 بیت دارد و همراه با شرح آن در دوازده قسمت در وبلاگ خواهد آمد که بعد از کامل شدن می‌توانید با برچسب‌های «مثنوی جنت آباد» و «شعر محلی تیمور قهرمان» و «شعر محلی تربت» در آرشیو وبلاگ بیابید. سعی می‌کنیم در توضیحات به جزئیات نکات مردم‌شناسی و زبان‌شناسی بپردازم که البته تربتی‌ها غالبا از این توضیحات بی‌نیاز هستند. از دوستان خواننده خواهش می‌کنم در مواردی که اشکالی در متن یا توضیج وجود دارد تذکر بدهند که پیشاپیش صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم. قبلا تمام ابیات مثنوی «جنّت‌آباد» را در وبلاگ گذاشته‌ام و در این قسمت شرح ابیات 51 تا 60 این مثنوی را خواهید خواند.

 

6

بُکِّتِر پور می‌کی از لُکّایْ نِبات

تا که عَرِّر سَر نِتی با گریه‌هات

51- لُپّت را پُر می‌کرد از تکه‌های نبات/ تا که با گریه صدای عرعر را بلند نکنی. (بُکّ (bokk) مرادفِ «بُقّ» است به معنی لُپ و گونه)

مَشورَه‌رْ مِنداخت و پَـْکی‌ر وِرمِداش

از کَلَـْوَه سُختَه مِلهَم می‌گِذاش

52- ماسوره را می‌انداخت و تیغ را برمی‌داشت/ از پنبه‌ی سوخته مرهم می‌گذاشت (پَـْکی (pāki) یا پاکی همان اُسترُه یا تیغ دلّاکی است. «کِلَـْوَه» (kelāva) به معنی کلاف و گلوله‌ی نخ و نظایر آن است. در این‌جا مراد پنبه‌ی سوخته است که برای جلوگیری از خونریزی استفاده می‌شده.  «مِلهَم» (melham) تلفظ گویشی مرهم است.)

هر که جِراَت داش وِرو گول‌موش مِزَد

یَک دو تا بِلّوسی وِر تَه‌روش مِزَد

53- هر که جرأت داشت به او (دلّاک) مُشت می‌زد/ یک دو تا سیلی به صورتش می‌زد («گول‌موشت» (gulmušt) یا «گُرمشت» یعنی مشت گره کرده. بِلُّوْسی (bellowsi) یا «بَر لُوْسی» یعنی سیلی، تو گوشی. مرادفِ «خُوْ گوشی». به ضمّ حرف اول (bollowsi) هم تلفظ می‌شود. در گویش تربتی صورت را «تَـْرو» (tāru) یا «تَه‌رو» (tahru) می‌گویند و باید دقت داشت که «تَـْرو» یا «تَه‌رو» همان روی و صورت است و نباید آن را به معنی تَهِ روی در ذهن آورد.)

بَعدِشُم شُوْبَزیِ هَندال بو

وقتِ خوش‌طِبعی و قیل و قال بو

54- بعدش هم (بعد از ختنه‌سوران) معرکه‌ی هندال بود/ وقت خوش‌طبعی و قیل و قال بود. («شُوْبَـْزی» (šowbazi) یا «شُوْبِیْزی» (šowbeyzi) به معنی معرکه و هنگامه است به این اعتبار که در گذشته نقالان شب‌هنگام مردم را دور خود جمع می‌کرده‌اند و به نقّالی و معرکه‌گیری می‌پرداخته‌اند. اصطلاح «خیمه‌شب‌بازی» که امروزه به نوعی نمایش عروسکی اطلاق می‌شود هم از همین ریشه است. وقتی کسی معرکه‌ای به پا می‌کند، تربتی‌ها می‌گویند: «شُوْبَـْزی دِ گَرد کِردَه» (šowbāzi de gard kerda). «هَندال» شخصی بوده سردسته‌ی معرکه‌بازی از اهالی فیض‌آباد.)

جیغِ دوسَـْزَه و چُوْبَـْزی دِ رَد

اسبِ چُوی هَم به دُنبال می‌اَمَد

55- صدای دوسازه و چوب‌بازی به دنبال (یعنی بعد از معرکه‌ی هندال)/ اسب چوبی هم به دنبال (ساز و رقص) می‌آمد. («دوسَـْزَه» (dusāza) عبارت است دو نی کوچک به هم چسبیده که نوعی ساز بادی کوچک است با صدای رسا و بلند و در جمع‌های کوچک از آن استفاده می‌کنند. این ساز در نواحی مختلف ایران دارای اسامی متفاوتی‏ از قبیل دونِی، جُفتی، قُشمَه و دوزله می‏‌باشد.دوسازه سازی‏ قدیمی است، به طوری که فارابی این ساز را «مزمار المُثنّی» یا «مُزدَوَج» خوانده و بعضی از قدما آن را «دو آهنگ» لقب‏ داده‏‌اند. این ساز از خانواده سازهای بادی چوبی قمیش‌‏دار محسوب می‏‌شود. قسمت‌های تشکیل دهنده دوسازه عبارتند از: زبانه‌ها و لوله‏‌های صوتی. جنس زبانه‌ از نی است، این زبانه از نی باریکی‏ به طول تقریبا بین ۴ تا ۶ سانتی‏متر ساخته می‏‌شود که قسمتی از روی آن را به موازات طول نی‏ برش می‏‌دهند. سوراخ‌ها روی لوله‌های صوتی تعبیه‏ می‏‌شود که جنس آن از نی، استخوان و یا لوله‌‏های‏ فلزی است. زبانه‏‌ها روی این‏ لوله‌‏‌ها قرار می‏‌گیرند و این لوله‌‏ها به‏ وسیله‌ی نخ یا هر چیز دیگری به همدیگر چسبانده می‏‌شوند. در هنگام نواختن دوسازه، هر دو زبانه را که «سوک» (suk) خوانده می‌شود باید خیس کرد. این دو باید هم صدا باشند. اگر صدای حاصله به نظر نوازنده هم‌صدا نباشد با جلو و عقب کشیدن زبانه‌‏ها آن را به اصطلاح خود جفت‏ می‏‌کنند. این ساز دارای ۵ سوراخ است که این سوراخ‌ها روی‏ ساز و به موازات یکدیگر قرار می‏‌گیرند. وسعت صدائی این‏ ساز حدود شش نت است و شیوه‌ی نفس‏گیری در این ساز همانند سُرنا می‌‏باشد. «چُوْبَـْزی» (čow bāzi)، «چُوْ بِیْزی» (čow beyzi) یا چوب‌بازی از قدیمی‌ترین رقص‌های محلّی است که در بخش‌های مختلف خراسان بزرگ رواج دارد. این رقص که از زیباترین رقص‌های سنّتی به شمار می‌رود به این نحو اجرا می‌شود که هر رقصنده دو چوب در دو دست خود دارد و همراه با هر ضربه‌ی بلند دُهُل رقصنده‌ها چوب‌های هر دو دست را گاه به یکدیگر و گاه به چوب‌هایی که در دست دیگر رقصنده‌ها وجود دارد می‌کوبند. قبل و بعد هر ضربه با شکلی خاص و منحصر به فرد و هماهنگ با هم عمل می‌کنند. به عقب برمی‌گردند، رو به جلو می‌کنند، می‌نشینند، برمی‌خیزند، به هوا می‌پرند، مي‌چرخند، ... و در مجموع این حرکات یکی از زیباترین رقص‌های محلّی جهان را سامان می‌دهد. اسب چوبی نوعی نمایش بوده به طوری که هنرمند یا با پوشیدن لباسی مخصوص می‌رقصیده و وانمود می‌کرده که لباس اسب‌شکل او جان دارد.)

جَهیلایْ قُچّاق و شاباش از کُنار

خُنچِه‌ها و پیشکِشی‌ها وِر قِطار

56- جوان‌های درشت‌هیکل و شاباش‌ها از کنار (معرکه)/ خنچه‌ها و پیشکش‌ها پشت سر هم («جَـْهیل» (jāhil) یا جاهل به معنای مرد جوان است. «قُچاّق» (qoččâq) در گویش تربتی هم به معنی فربه و تنومند و هم به معنی قدرتمند و قُلدُر است. «خُنچَه» (xonča) عبارت است از هدیه‌هایی که بر مجمعه (سینی گرد مسی) می‌گذاشتند و تزیین می‌کردند و مردان خانواده‌ی داماد بر روی سر می‌گذاشتند و به خانه‌ی عروس می‌بُردند. «وِر قُطار» (ver qotâr) یعنی به ردیف و پشت سر هم مانند قطار شترها در بیابان.)

وار اَرمونِش چه جور از ما گِذَشت؟

چَشمِ‌مارْ وِر هَم زَدِم، دِنیا گِذشت

 57- وای، دریغ از آن، چگونه از ما گذشت/ چشم مان را بر هم گذاشتیم، دنیا گذشت (در گویش تربتی «اَرمو» (armu) به معنی آرزو است. در مقام افسوس می‌گویند «اَرمونِ فلان چیز» یا «اَرمونِ فلان کس» یعنی دریغ از آن چیز یا آن کس. «چَشم وِر هَم زیَن» به کنایه یعنی گذشتن یک لحظه.)

*

وای ازو سالِ که حَصبَه حَملَه کِرد

مَرد و زن، پیر و جِوونِر نِفلَه کِرد

58- وای از آن سالی که حصبه حمله کرد/ مرد و زن پیر و جوان را نفله کرد.

اَلغو بَلغوا بِلَن بو صُحب و شوم

می‌گِریفت امروز، صبا می‌کِرد تِموم

59- شیون و سر و صدا بلند بود صبح و شب/ می‌گرفت امروز (امروز بیماری می‌گرفت، به بیماری دچار می‌شد) فردا تمام می‌کرد (می‌مُرد) («اَلغُو بَلغو» (alqo balqo) به معنی سر و صدا و آشوب و هیاهو است. «صحب» در گویش تربتی به کار می‌رود و قلب شده صبح است.)

هنوز از حَصبَه نِکردِم راستْ قَد

اُوْلِه‌بَحرَه گفت: بگیرِن که اَمَد

60- هنوز از بیماری حصبه قد راست نکرده بودیم (فارغ نشده بودیم)/ آبله گفت بگیرید که آمد («اُوْلَه» (owla) همان آبله است. گاه در معنی تاول هم به کار می‌رود. «بِگیر که اَمَد» (begir ke amad) بیشتر در هنگام نزول بلاها یا وقوع حوادث ناگهانی چون جاری شدن سیل و آمدن زلزله و نظایر آن به کار می‌رود. مثلاً کسی در بیابان مانده است و اتفاقاً تگرگ درشتی شروع به باریدن می‌کند. در هنگام بازگویی داستان چنین داد سخن می‌دهد که: داشتم از کجا به کجا می‌رفتم «یَگ دِفَه جَـْلَه گُف بِگیر که اَمَد». امکان دارد این اصطلاح مربوط به توپ‌بازی باشد. مثلاً کسی گوی را به طرف کسی که باید بگیرد پرتاب می‌کرده و ضمن آن می‌گفته بگیر که آمد. یا مثلاً در جنگ تن به تن هنگامی که یک طرف می‌خواسته گرز را بر کلّه یا سپر حریف بکوبد می‌گفته بگیر که آمد. والله اعلم.)

...

ادامه دارد


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی تیمور قهرمان, مثنوی جنت آباد
+ نوشته شده در  شنبه ۱ مهر ۱۳۹۶ساعت 17:59  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ مثنوی؛ جنّت آباد؛ جنت آباد ای بهشت سرکور؛ تیمور قهرمان؛ قسمت پنجم

این مثنوی 118 بیت دارد و همراه با شرح آن در دوازده قسمت در وبلاگ خواهد آمد که بعد از کامل شدن می‌توانید با برچسب‌های «مثنوی جنت آباد» و «شعر محلی تیمور قهرمان» و «شعر محلی تربت» در آرشیو وبلاگ بیابید. سعی می‌کنیم در توضیحات به جزئیات نکات مردم‌شناسی و زبان‌شناسی بپردازم که البته تربتی‌ها غالبا از این توضیحات بی‌نیاز هستند. از دوستان خواننده خواهش می‌کنم در مواردی که اشکالی در متن یا توضیج وجود دارد تذکر بدهند که پیشاپیش صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم. قبلا تمام ابیات مثنوی «جنّت‌آباد» را در وبلاگ گذاشته‌ام و در این قسمت شرح ابیات 41 تا 50 این مثنوی را خواهید خواند.

 

5

نوحِه‌خَـْنی، نَعلَتِ شمر و یِزید

روضِه‌یِ حُرّ و اِمامایِ شِهید

41- نوحه‌خوانی، لعنت کردن شمر و یزید/ روضه‌ی حر و امامان شهید (در گویش تربتی برخی از کلمات قلب شده‌اند یک نمونه‌اش لعنت است که در گویش تربتی به «نَعْلت» (naalat) تبدیل شده است و «نَـْلَت» (nālat) تلفظ می‌شود. البته این قاعده در دیگر گویش‌ها هم وجود دارد مثلا در گویش مشهدی «بفروش» از مصدر فروختن را «برِفوش» (berfuš) گفته می‌شود.)

وای، اَرمونِش، چه جور از ما گِذشت؟

چَشمِ‌مارْ وِر هَم زَدِم، دِنیا گِذَشت

 42- وای، دریغ از آن، چگونه از ما گذشت/ چشم مان را بر هم گذاشتیم، دنیا گذشت (در گویش تربتی «اَرمو» (armu) به معنی آرزو است. در مقام افسوس می‌گویند «اَرمونِ فلان چیز» یا «اَرمونِ فلان کس» یعنی دریغ از آن چیز یا آن کس. «چَشم وِر هَم زیَن» به کنایه یعنی گذشتن یک لحظه.)

*

وقتِ روزایْ بچّگی یادُم میَه

ای دل اِنگار کُ، رِفِق، از مُو نیَه

43- وقتی روزهای بچگی یادم می‌آید/ این دل گویی رفیق از من نیست («اِنگار کِردَن» یعنی فرض کردن.)

عید و میزو، دِس‌حِلَـْری کِردِنا

با تِزوک بِچّه‌رْ به حَمُّم بُردِنا

44- عید و اول پاییز مراسم‌ها ختنه‌سوران/ با مراسم خاص بچه را به حمام بردن‌ها («میزو» (mizu) هم به معنی ترازو و هم به معنی ماه مهر و هم به معنی برابر و هماهنگ است. قهرمان این معنی را در قصیده‌ی بهار نیز آورده است و می‌گوید: «یک ماه گِذشت و عیدِ نُوروزی / وِر تخت نِشَس به رَسمِ هر سَلَه / از نُو دِ تِرَزوی خُداوِندی / رَفتَن شُو و روز، عَدلِ دو پِلَّه» «میزو» (mizu) هم به معنی ترازو و هم به معنی ماه مهر و هم به معنی برابر و هماهنگ است. قهرمان این معنی را در قصیده‌ی بهار نیز آورده است و می‌گوید: «یک ماه گِذشت و عیدِ نُوروزی / وِر تخت نِشَس به رَسمِ هر سَلَه / از نُو دِ تِرَزوی خُداوِندی / رَفتَن شُو و روز، عَدلِ دو پِلَّه». دِس‌حَلاری یا دِس حَلالی (des halâli): به معنی ختنه است. «تِزوک» بنا به توضیح شاعر به معنی انجام مراسم خاص است.)

زِن مِنای اَعیو کُلاپولی دِ سَر

زیرِ چَـْدِر نیم‌تِنِه‌یْ مِخمَل به بَر

45- زن‌های اعیان کلاه پولی بر سر/ زیر چادر نیم‌تنه‌ی مخمل به تن (کلاه‌هایی که با سکّه تزئین می‌شد. «نیم‌تنه» لباسی است که بالاتنه را می‌پوشاند. د بر در گویش تربتی معادل به تن است مثلاً: «رَختِ نُوْ دِ بَر کِردَن» یعنی لباس نو پوشیدن.)

جُبِّه‌هایِ اَطلَسِ سُوْزِ قِشَنگ

پوشت و روش پور پولِکایِ رنگ‌رنگ

46- بالاپوش‌های اطلس سبزرنگ قشنگ/ پشت و ریش پرِ پولک‌های رنگارنگ.

تا که گُمب‌گُمبِ دُهُل حرکت مِکی

هر که هر جا بو به کِلَّه می‌دُوی

47- تا صدای دهل بلند می‌شد/ هر کسی هر جا بود با سر می‌دوید.

قوم و خِشایْ دور و نزدیک پول دِ موشت

اسکِناسا، نقرِه‌هایْ ریز و دُروشت

48- قوم و خویش‌های دور و نزدیک در حالی که در مشت‌شان پول پنهان کرده بودن (می‌آمدند)/ اسکناس‌ها و نقره‌های ریز و درشت.

وقتِ دلّاک لُنگِ مِزَد وِر کِمَر

ماها دِل‌تِرکو مِرَفتِم پوشتِ دَر

49- وقتی دلاک لنگ را می‌زد بر کمر/ ما ها (پسربچه‌ها) زَهره‌تَرَک می‌شدیم پشت در («دِل‌تِرکو رِفتَن» (delterku reftan) یعنی بسیار ترسیدن تا حدّی که انگار قلب از حرکت بازایستد.)

کُندِه‌یِ زَنوشِه رو پات می‌گِذاش

چَن مُوَکَّل رویِ دِستات می‌گِذاش

50- (به این منظور که پسربچه را ختنه کند، دلّاک) زانویش را روی پایت می‌گذاشت/ چند نگهبان روی دست‌هایت می‌گذاشت.

...

ادامه دارد


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی تیمور قهرمان, مثنوی جنت آباد
+ نوشته شده در  شنبه ۱ مهر ۱۳۹۶ساعت 17:56  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ مثنوی؛ جنّت آباد؛ جنت آباد ای بهشت سرکور؛ تیمور قهرمان؛ قسمت چهارم

پیش از این در زمستان 1394 که کتاب قول و غزل اثر جناب تیمور قهرمان منتشر شده بود چند شعر تربتی از ایشان در وبلاگ گذاشتم و از جمله همین مثنوی را نیز، اما قصدم این بود که به زودی شرح این مثنوی را هم در وبلاگ قرار دهم که کارهای دیگر پیش آمد و این کار به تعویق افتاد. حالا دوستی محقّق در جنوب کشور قصد دارد در مقاله‌ای این مثنوی را شعری نظیر آن که به گویش بندرعباس سروده شده مقایسه کند و از این‌رو انگیزه‌ی پرداختن به این مثنوی تازه شد. چون مثنوی طولانی است به تفاریق شرح ابیات آن را منتشر می‌کنم که در مجموع با برچسب «شعر محلی تیمور قهرمان» و «مثنوی جنت‌آباد» قابل دسترسی خواهد بود.

شاعر در مقدمه‌ی این مثنوی در کتاب «قول و غزل» نوشته است: «پیشکش به سنگ صبور، یار و همراه زندگی‌ام (گلشن وجودم) همسرم که فداکارانه و پیوسته چراغ راهم بود». این مثنوی 118 بیت دارد و یکی از طولانی‌ترین مثنوی‌های تربتی است. استاد قهرمان و استاد صاحبکار نیز شعرهایی گویشی با همین حدود ابیات سروده‌اند. این شعر را شاعر در وصف زادگاه خود سروده است و لابد خواسته است که با سرودن این شعر به زادگاه خود ادای دین کرده باشد. این مثنوی یکی از مثنوی‌های معروف در منطقه‌ی تربت است و مانند شعر «بوریاباد» مرحوم تهرانچی یا «زمستان» مرحوم صاحبکار و یا «سمندرخان» علی اکبر عباسی از شهرتی برخوردار است و بر زبان‌ها جاری است. جنّت‌آباد یکی از آبادی‌های پُررونق منطقه است که در شهرستان «مه‌ولات» قرار دارد. شاعر در این شعر فضای دهه‌ی بیست روستاهای خراسان را تصویر می‌کند که اکثر مردم به خاطر اثرات جنگ جهانی در فقر به سر می‌بردند اما با این‌حال با قناعت و تکیه به سنّت‌های آبا و اجدادی خود سعی می‌کردند زندگی ساده و بی دردسری را پیش بگیرند و با زحمت فراوان نان خود و خانواده‌شان را دربیاورند.

این مثنوی 118 بیت دارد و همراه با شرح آن در دوازده قسمت در وبلاگ خواهد آمد که بعد از کامل شدن می‌توانید با برچسب‌های «مثنوی جنت آباد» و «شعر محلی تیمور قهرمان» و «شعر محلی تربت» در آرشیو وبلاگ بیابید. سعی می‌کنیم در توضیحات به جزئیات نکات مردم‌شناسی و زبان‌شناسی بپردازم که البته تربتی‌ها غالبا از این توضیحات بی‌نیاز هستند. از دوستان خواننده خواهش می‌کنم در مواردی که اشکالی در متن یا توضیج وجود دارد تذکر بدهند که پیشاپیش صمیمانه از همه‌ی عزیزان تشکر می‌کنم. قبلا تمام ابیات مثنوی «جنّت‌آباد» را در وبلاگ گذاشته‌ام و در این قسمت شرح ابیات 31 تا 40 این مثنوی را خواهید خواند.

 

4

کوشتی و سِه‌پِی چلینگ و خِرپِلَک

کَـْبِدی، گُوی‌بَـْزیایِ بی‌کِلَک

31- کُشتی و سه‌پی چلینگ و خرپلک/ کبدی و گوی‌بازی‌های بی‌کلک (در این بیت شاعر از چند بازی محلی نام برده است که هر کدام اختصاصات خواص خود را دارد. خرپلک به نوعی پرش طول بود. کبدی هم که در قدیم بیشتر کبدبدی گفته می‌شد امروز از شهرتی برخوردار است. گوی‌بازی بازی‌ای بوده با چوب و توپ شبیه به بیس‌بال.)

یادِ نیمزادبَـْزیایِ دُزدِکی

زیرِ کُرسی، خُنْجِلیکایْ مُفتِکی

32- یاد نامزدبازی‌های مخفیانه/ زیر کرسی، نیشگون‌های مفتی (نامزد را در گویش تربتی «نیمزَه» (nimza) یا «نیمزَد» (nimzad) یا «نیمزاد» (nimzâd) می‌گویند. نیشگون در تربت «خِنجِلوک» (xenjeluk) گفته می‌شود که در این‌جا «خُنجِلیک» (xonjelik) آمده که لابد از اختصاصات گویش محولات است.)

اَتِشایِ جِلَّه دِ هَجرو صُحبِ زود

بوی توگی، بویِ دَ ْنوک، بویِ دود

33- آتش‌های پشگل در هجرو صبح زود/ بوی آش ارزن، بوی آش گندم، بوی دود (پشگل گوسفند و بُز را «جِلَّه» (jella) می‌گفته‌اند. «هَجرو» وسیله‌ای بوده ساخته شده از گل کوزه‌گری، هرمی شکل که در آن جله می‌ریخته‌اند و برای گرما روشن می‌کرده‌اند. «توگی» یا «تویگی» (tuygi) عبارت است از آشی که ماده‌ی اولیه‌ی آن مغز ارزن بود. آش گندم را هم «دَْنوک» (dānuk) می‌گفته‌اند.)

دِگ‌رِگی قُرمَه، صِدای چِک‌چِکی

سِرصِدایِ دوک و چَرخ و لِک‌لِکی

34- دیگ‌ریگیِ قرمه، صدای کارد/ سر و صدای دوک و صدای لک‌لکی («دِگ‌رِگی» (degregi) یا «دیگ‌ریگی» عبارت است از ظرفی چُدنی به شکل نیم‌کُره که از ملزومات مطبخ‌ها در گذشته بوده و نقش ‌تابه‌های امروزی را داشته است. غالبا برای پختن قورمه مورد استفاده قرار می‌گرفته است. «چِک‌چِکی» (čekčeki): نوعی کارد بزرگ و غالباً بی‌دسته بود که برای ریز کردن گوشت مورد استفاده قرار می‌گرفت. «لِک‌لِکی» (lekleki) وسیله‌ای در نخ‌ریسی که برای کلاف‌کردن پشم یا پنبه‌ی ریسیده کاربرد داشت.)

خورخورِ دِستاس و جِغرِق روزنِشست

کِرکِرِ او دختِرایْ کوزِه به دست

35- صدای دست‌آس و جغرق هنگام غروب/ صدای خنده‌ی دختران کوزه به دست («دِستاس» (destâs) در تربت عبارت است از آسیابِ دستی که در قدیم در هر خانه‌ای بوده است، این کلمه از دو جزو «دست» و «آس» تشکیل شده است به معنی آسیابی که با نیروی دست کار کند. «جِغرِق» وسیله‌ای بوده برای جدا کردن دانه از پنبه. صدای خنده‌ی بلند را در گویش تربتی «کِرکِر» می‌گویند، تقریباً معادل قهقهه.)

شُوْچِرَ ْغَـْنی زِمِستونایْ نَتُوْ

مُجمِعِه‌هایْ دَ ْنَه، دُوْری‌هایْ کِنُوْ

36- شب‌چراغانی زمستان‌های غیرقابل تحمل/ سینی‌های تخمه، بشقاب‌های شاهدانه («چِرَ ْغو» (čerāqu) یا «شُوْچِرَ ْغو» (šowčerāqu) به معنی میهمانی‌های خودمانی‌ای است که خراسانی‌ها در شب‌های بلند زمستان دور هم جمع می‌شوند و با خواندن فریاد و اوسنه و گپ و گفت شب‌های زمستان را به گرمی می‌گذرانند. «نَتُوْ» (natow) یا ناتو به معنی ناقلا است که در این‌جا اشاره به زمستان‌های سخت و طاقت‌فرسا دارد. «مُجمِعَه» (mojme’a) عبارت است از سینی مسی بزرگ. در گویش تربتی «دَْنَه» (dāna) معانی مختلفی دارد از جمله تُخمه را دانه می‌گویند. خراسانی‌ها بشقاب‌های مسی را «دُوْری» (dowri) می‌گفته‌اند. «کِنُوْ» (kenow) میوه‌ی شاهدانه است که آن‌را تفت داده‌اند.)

نارایِ اَقدایِ وِر هَم کُریدَه

هِندِوَ ْنِه‌هایْ جِلینگی بُریدَه

37- انارهای اقدای خشک شده/ هندوانه‌های جلینگی بریده شده. (در یادداشت‌های استاد محمد قهرمان آمده است که وِر هَم کُرّیَن (ver ham korriyan) یعنی جمع و جور و مچاله شدن مثلا از سرما. معادل ادبی آن در شعر عهد صفوی می‌تواند «غنچه شدن» باشد.«جِلینگ» (jeling) به معنی روی هم انباشته یا به عبارتی کوت شده است. در این‌جا طبق توضیح شاعر مراد از جلینگ هندوانه یا خربزه‌ی جلینگی یعنی هندوانه‌ای که برای زمستان در زیر خاک نگاه می‌دارند تا در شب یلدا و شب‌چراغانی‌های زمستانی بخورند.)

عُرعُر اَشتُر و دادِ سَرْوونا

دولِه‌ی سگ، قیل و قال چَپّونا

38- صدای شترها و فریاد ساربان‌ها/ زوزه‌ی سگ، قیل و قال چوپان‌ها. («صدای بلند شتر را «عُرعُر» (oror) می‌گویند. «سَـْرِوو» (sārevu) تلفظ گویشی ساربان است. «دولَه» (dula) یعنی زوزه و چوپان در گویش تربتی «چَپّو» (čappu) گفته می‌شود.)

تُوْرِه‌هاشا پورِ کُنجُل و پُلوک

کیسِناشا پُرفِرینگ و پاچُغوک

39- توبره‌هایشان پرِ کنجل و پلوک/ جیب‌هایشان پر فرنگ و پاچغوک («تُوْرَه» (towra) یا همان «توبره» در گویش تربتی به معنی کیسه‌ای بنددار است که در آن غذای چارپایان را می‌ریزند و به گردن حیوان می‌آویزند تا بخورد که ضرب‌المثل «هَم از تُوْرَه مُخُرَه هَم از آخُر» هم ناظر به همین معنی است. البته علاوه بر این معنی در لغت‌نامه‌ی معین «توبره» به معنی کیسه‌ای که مسافران و شکارچیان ابزار کار و خوراک خود را در آن می‌گذارند هم آمده است. «کنجل» شاخه‌ها، چوب‌ها، سیخ‌هایی که برای سوزاندن از بیابان جمع می‌کنند. پُلوک (poluk) یعنی جلّه‌ی شتر. مدفوع شتر. تکّه‌های مدفوع شتر که به هم چسبیده و سفت شده در خوابگاه شترها با بیل می‌کنند و در زمستان می‌سوزانند. در گویش تربتی «کیسَن» (kisan) یا «کیسَه» (kisa) به معنی جیب است. فِرِنگ (fereng) و پاچُغوک (pâčoquk) از سبزی‌های بیابانی خوردنی هستند.)

ما مُحَرّم، دِستِه‌هایْ سینِه‌زِنی

شَنِه‌هایْ لَق، زِنجیرایِ نیم‌مِنی

40- ماه محرم، دسته‌های سینه‌زنی/ شانه‌های لخت، زنجیرهای نیم‌منی. (لَق (laq) یا لَقّ (laqq) هم به معنی سُست و هم به معنی لخت و عریان است که این‌جا معنی دوم مراد است. «مَن» واحد وزن است و هر منِ خراسانی سه کیلوگرم است.)

... ادامه دارد


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی تیمور قهرمان, مثنوی جنت آباد
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۶ساعت 17:45  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب قدیمی‌تر