سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

5- شاعر همشهری؛ غلامعلی واحدی تربتی (1311)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. دوستان شاعر همشهری (ولایت زاوه، شامل: زاوه، تربت، رشتخوار، مه‌ولات) هم می‌توانند زندگی‌نامه و آثار خود را از طریق همین آدرس برای بنده ارسال کنند. اگر نمی‌دانید از کجا شروع کنید، من چند سوال در بخش فراخوان نوشته‌ام که با جواب دادن به آنها و ارسال جواب‌ها به من، خواهم توانست زندگی‌نامه‌ی شما را بنویسم. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

 

دوست عزیزم دکتر رضا نجاتیان که خوانندگان وبلاگ با او آشنا هستند و می‌دانند که راوی حکایات مثنوی در انجمن مثنوی‌خوانی است لطف کرد و یکی از آشنایانش را که به من معرفی کرد. تلفنی هماهنگ کرد که در مغازه‌ی یکی دیگر از اعضای انجمن مثنوی‌خوانی جلسه‌ای کوچک تشکیل شود و در حضور خود آقای نجاتیان و جناب آقای جلیل حداد مصاحبه‌ای صمیمانه با آقای غلامعلی واحدی داشته باشم. آقای واحدی که در ادامه با وی آشنا خواهید شد پیرمردی بود لاغر اندام با عصایی در دست و کلاه قره‌کُل سیاهی بر سر، موهایی تماما سپید که کوتاه شده بود و ریش و سبیلی ماشین شده، بسیار شیرین‌سخن و نسبت به سن وسالی که داشت از سلامتی جسمانی خوبی برخوردار بود. خیلی زودجوش بود و در همان جلسه‌ی اول آدم را به خودش جذب می‌کرد. ضمن تشکر از جناب دکتر نجاتیان و آقای حداد که واسطه‌ی این آشنایی شدند شما را به خواندن زندگی‌نامه‌ی این شاعر همشهری دعوت می‌کنم.

 

غلامعلی واحدی در سال 1311 در خانه‌ی علی محمد واحدی که به «علی محمد قصاب» مشهور بود در محله‌ی صدر تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش از قدیمی‌های محله‌ی صدر بود و خانواده‌ی او چند نسل بود که در این محله زندگی کرده بودند. این محله از معدود محله‌های قدیمی تربت حیدریه به شمار می‌رود. نام این محله به مرحوم صدرالعلما برمی‌گردد که از جوانمردان و فتیان بوده است و امور این محله را اداره می‌کرده است. غلامعلی در کودکی به مکتب‌خانه‌ی آتویی در نزدیکی خانه می‌رود اما چند روزی بیشتر مهمان مکتب‌خانه نیست و آن‌قدر با دیگر کودکان سر به سر می‌گذارد که آتو از مادر او می‌خواهد که او را دیگر به مکتب‌خانه نفرستد اما این اخراج موجب نمی‌شود که بی‌سواد بماند. پس از اخراج از مکتب‌خانه به این دلیل به خواندن علاقه‌مند بوده است از سعی می‌کند از طریق بزرگ‌ترها خواندن و نوشتن را فرا بگیرد. از هر کسی نکته‌ای می‌آموزد و به دلیل استعدادی که داشته است و پشتکاری که به خرج می‌دهد کم کم توانایی خواندن و نوشتن را پیدا می‌کند.

پدرش که قصاب بوده است او را برای شاگردی به دکان قصابی می‌فرستد. در نوجوانی شاگرد مرحوم رجبعلی صفارشرق فرزند ملامعصوم می‌شود که در آن دوران قصاب بوده است و از قدیمی‌های محله‌ی باغسلطانی تربت به شمار می‌رفته است. غلامعلی نوجوان کم کم نزد او کارهای مربوط به قصابی را یاد می‌گیرد و بعدها به این کار مشغول می‌شود تا این‌که در جوانی مالک چند دکان قصابی در تربت می‌شود و سال‌ها رئیس صنف قصاب‌های تربت حیدریه نیز بوده است. پس از آن به ماشین‌داری و شوفری علاقه‌مند می‌شود و مدتی به این کار اشتغال می‌ورزد. البته شغل‌های دیگری از جمله فروشگاه لوازم یدکی اتومبیل که در اصطلاح عوام «نوفروشی» گفته می‌شود را هم تجربه کرده است.

ایشان که در شعر «واحدی» تخلص می‌کند در مورد علاقه‌شان به شعر و این‌که چگونه این استعداد را در خود کشف کرده‌اند می‌گویند: (اوایل دهه‌ی چهل بود که من سی و چند ساله بودم و شوفر اتوبوس بودم. یکی از آن اتوبوس‌های قدیمی که در آن سال‌ها تک و توک در جاده‌ها تردد داشت. روزی پشت فرمان ماشینم بودم و در جاده سلامه‌ی خواف رانندگی می‌کردم که به ذهنم رسید که شعری برای این حال و احوالی که دارم بگویم و گفتم:

شد نصیبم در زمانه از قضای روزگار

یک قراضه ماشین اوراق در رفته زوار)

آقای واحدی ادامه می‌دهد: (در همان ایام شعری برای برخی کسانی که لاف رفاقت می‌زدند گفتم که دومین شعرم بود. مطلع آن شعر این بود:

دوستان، طَرفِ گلستان یک گلی بی‌خار نیست

هر که لاف دوستی زد محرم اسرار نیست)

این شعر گفتن‌ها کم کم باعث می‌شود که آقای غلامعلی واحدی در بین دوستان و آشنایان به عنوان شاعر شناخته شود و دوستان و آشنایان به مناسبت‌ها مختلف از او می‌خواستند که اشعاری بسراید و به این وسیله از طبع شعری و ذوق هنری او بهره‌مند شوند. مثلا یک بار به درخواست دوستانش غزلی گفته بودند با این مطلع:

ما دوستان که گِرد هم امشب غنوده‌ایم

بی‌شک غبار ِ غم ز دل ِ هم زدوده‌ایم

در ادامه‌ی همین مسیر و به لطف دوستی نزدیک با شاعری چون تیمور قهرمان که از شاعران خوب تربت حیدریه به شمار می‌رفته است با قواعد شعری، عروض و قافیه و صنایع آشنا می‌شود. تیمور قهرمان طبع شکفته در دوست خود را قدر می‌داند و او را تشویق به سرودن بیشتر می‌کند و در مسیر شاعری او را به پیش می‌راند.

آقای واحدی از شاعران پیشین حافظ را می‌پسندد و از شاعران معاصر اشعار یغمای نیشابوری را بسیار دوست دارد و سادگی و صمیمیت و بی‌آلایشی شعر یغما را بسیار می‌ستاید. آقای واحدی عقیده دارد که شعر یغما بر او تاثیر عمیقی داشته است و با کتاب شعر وی الفتی تمام دارد.

این شاعر همشهری که از بین قالب‌های شعری بیشتر به غزل علاقه دارد در بیشتر قالب‌های شعر فارسی شعر سروده است از جمله غزل، مثنوی، مخمس، رباعی، دوبیتی و ... اما هرگز به نیمایی گرایشی نداشته است و بیشتر همان قالب‌های کلاسیک را ترجیح می‌دهد. وی که بیشتر دوست دارد در موضوعات مذهبی از جمله مدح پیغمبر و ائمه‌ی معصوم شعر بسراید در حال حاضر دفتر شعری آماده‌ی چاپ دارد که مترصّد فرصتی برای ویرایش آن است تا مجموعه‌ی اشعارش را به چاپ برساند.

 

ضمن آرزوی سلامتی و طول عمر برای این شاعر همشهری از شما دعوت می‌کنم نمونه‌هایی از شعر آقای غلامعلی واحدی تربتی را با هم بخوانیم:

 

ماشین قراضه

شد نصیبم در زمانه از قضای روزگار

یک قراضه ماشین ِ اوراق ِ در رفته زوار

جزو اشیاء عتیقه، یادگار عهد بوق

مدتی سام نریمان بوده بر پشتش سوار

تا مسافر شد سوارش چند گامی برنداشت

از صداهای عجیبش هم‌چنان سوت قطار

می‌شود سرسام و از کف می‌دهد عقل و شعور

شد پیاده جانب دارالمجانین رهسپار

قفل و درهایش شکسته، وقت رفتن لاعلاج

با طناب و سیم چون اُشتر کنم او را مهار

مالک و راننده‌ی این کهنه‌ماشین واحدی

بر جمیع این مسافرها بود خدمت‌گذار

***

 

لاف دوستی

دوستان طرف گلستان یک گلی بی‌خار نیست

هر که لاف دوستی زد محرم اسرار نیست

تا توانی دور شو از این رفیقا دغل

چون که صدها گفته‌ی آنان یکی کردار نیست

چند روزی گر به گِرد شمع تو پروانه‌اند

هست نیرنگ و دورویی، سوختن در کار نیست

شیره‌ی جان شد شرابِ ناب در کام رفیق

حاصلی جز خون ِ دل بهر ِ من از این کار نیست

این سخن بهر نصیحت گویمت، عاقل بدان

واحدی را در جهان با کس سر پیکار نیست

***

 

مدح تربتی

تو که گفتی شعر بد اندر قفای تربتی

بی‌خبر بودی تو از لطف و صفای تربتی

نکته ناسنجیده گفتی مردک بی‌آبرو

خویش را بیهوده کردی خار پای تربتی

گر بخواهی تو بدانی از صفای تربتی

تربتی را می‌شناسد آشنای تربتی

تربتی دَم از ولای شاه مردان می‌زند

یاعلی گوید دَمادَم پارسای تربتی

نه ز کس ظلمی پذیرد نه به کس ظلمی کند

از ازل این بود رنج اعتلای تربتی

هست در مهمان‌نوازی شهره‌ بین خاص و عام

حاتم طایی نهد پا جای پای تربتی

تربتی مهمان‌نواز و دوست‌دار مردم است

باز باشد روز و شب درب سرای تربتی

نیست در قاموس درویشان خلل در روزگار

جز ندای حق نگنجد در نوای تربتی

گنج در ویرانه‌ها دارد، خدا را شاکر است

قطب دین حیدر گواه ادعای تربتی

تربتی را در سخاوت گر بدانی، این بدان

هست دنیای سخاوت هم گدای تربتی

ملا عباس آن که بودی راشد و مرد خدا

شهرتش تاج شرف باشد برای تربتی

تربتی را گر بخواهی خوب بشناسی بدان

هست راز رستگاری هم حیای تربتی

ما علی گفتیم، تا آخر علی خواهیم گفت

کی علی را می‌شناسد کس سوای تربتی؟

انقلاب ما اگر پیروز شد این را بدان

در میانه داشت سهم باسزای تربتی

یاور درماندگان، شاه جوانمردان، علی

شافع روز جزا باشد برای تربتی

نام من باشد غلام و شهرت من واحدی

خوشه‌ای از خرمن لطف و صفای تربتی

در مورد این شعر این توضیح لازم است که سال‌ها پیش - گمان کنم حدود سال 85 - شعری در ذم تربتی‌ها بین افواه رواج یافت که در واقع قصیده‌ای 32 بیتی بود با این مطلع: "من از آن روزی که گشتم آشنای تربتی / بی‌جهت گشتم اسیر و مبتلای تربتی". در آن زمان این شعر بی‌نام منتشر می‌شد. بعد‌ها از آقای یاوری شنیدم که این شعر از آقای غلامعلی فرهنگ نیا بوده است که خود نیز تربتی است و در پایان همان شعر هم بیتی آورده است که می‌گوید: "من خود اهل تربتم، گه‌گاه شوخی می‌کنم / با بزرگان سخن‌سنج و غنای تربتی" و بیت‌هایی دیگر در این معنی که خود تربتی هستم و به تربتی بودنم افتخار می‌کنم و آرزوی دوام و سلامتی برای تربت و تربتی‌ها می‌کند. البته در آن تاریخ، در آن شعری که دست به دست می‌چرخید این ابیات پایانی حذف شده بود. این شعر در همان سال‌ها از طرف شاعران تربتی و غیرتربتی جواب گفته شد، از جمله: آقای تیمور قهرمان در بهار 1376 قصیده‌ای در 29 بیت سروده بودند با نام «جان فدای تربتی»؛ پس از آن آقای یارمحمد خدنگی که اهل بیرجند و ساکن عشقی مشهد هستند در زمستان 1378 شعری سروده بودند به نام «مدال تربتی» و با این مطلع: "من ندارم شک و تردید از مثال تربتی / مرحبا بر گربه و شیر و شغال تربتی" که در این شعر برعکس شعر فرهنگ‌نیا ابتدا مدح تربت کرده بودند و سپس قلم را به ذم تربت چرخانده بودند؛ پس از آن آقای محمود یاوری زاوه در فروردین 1379 قصیده‌ای در شصت بیت سروده بودند و نام آن‌را «شستیه» گذاشته بودند و در آن قصیده هم شعر فرهنگ‌نیا و هم شعر خدنگی را جواب گفته‌اند؛ در نهایت آقایان علی اصغر یزد فاضلی و محمد تربتی فیض آبادی هم هر کدام جوابیه‌های مجزایی سروده‌اند. این شعر آقای واحدی هم در جواب به شعر غلامعلی فرهنگ نیا است. مجموعه‌ی این اشعار را می‌توانید در وبلاگ با برچسب «مدح و ذم تربتی» ببینید.

 

امید شفاعت

من که امید شفاعت از علی و آل دارم

سال‌ها در درگه مولا علی خدمتگزارم

باده از جام ولایت خورده و سرمست آنم

دل‌خوشم مولای درویشان علی را دوست دارم

جام جم، تخت سلیمان، خلعت شاهی نخواهم

این لباس فقر و درویشی مدال افتخارم

از جوانی تا به پیری و ز پیری تا دَم مرگ

یا علی گفتم، علی گویم، علی را دوست دارم

یا علی! دستم بگیر، افتاده‌ام و بی‌پناهم

بعد از درگاه حق بر لطف تو امیدوارم

تو پناه بی‌پناهان، یاور درماندگانی

دستگیری کُن مرا، بر لطف تو امیدوارم

واحدی در درگه مولا غلام ِ حلقه در گوش

یا علی گفتم، علی جویم، علی را دوست دارم

***

 

مثنوی؛ خطاب به برخی جوانان

سلام من به ایران دلاور

به این خاکِ شریفِ شیرپرور

به شیر ِ پاک مادرهای ایران

که پروردند شیران و دلیران

به آن‌هایی که از جان مایه رفتند

به جنگ دشمن بیگانه رفتند

پس از هشت سال جنگ نابرابر

نمودند خصم دون را خاک بر سر

به خون ِ پاکِ فرزندان ایران

فدا کردند جان را بهر ایمان

مرا روی سخن با تو جوان است

که امریکا به رزمت ناتوان است

تو هم از نسل مردان دلیری

تو هم زاییده‌ی آن ماده‌شیری

چرا دادی تو تغییر هویت؟

کشاندی هویش بر خاک مذلّت

کریستال و حشیش و گَرد و شیشه

تو را هر دَم زند تیشه به ریشه

تو ای بی‌خود ز خود‍! یک‌دَم به خود آی

که زنجیر اسارت بسته بر پای

گریزان خلق را از خود نمودی

هزاران طعنه زین و آن شنیدی

اگر چه دوره‌ی آخر زمان است

ولی حاجت به این ذکر و بیان است

تو را گویم جوان گر هوشیاری

رها شو تو از این بی بندوباری

برو در آینه خود را نظر کن

به خود بنگر تو اعلام خطر کن

اگر مردی حیا و غیرتت کو

چرا برداری هر دَم زیر ابرو

کنی چوت خرمنی موی سرت را

برهنه می‌کنی دور و برت را

خجالت می‌کشم دیگر بگویم

پدر گر نیستم بر تو عمویم

بیندیش و دمی بنما تفکر

به دلسوزی تو را دادم تذکر

نظر کن تو دمی دور و برت را

درآور از خجالت مادرت را

پدر را هم رها کن تو از این غم

گرفته روز و شب بهر تو ماتم

که من هم واحدی یار تو هستم

دعایت می‌کنم تا زنده هستم

***

منبع:

مصاحبه با شاعر

در تاریخ 24/2/93

بهمن صباغ زاده

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1048 به تاریخ 13930227, شاعر همشهری, زندگی‌نامه غلامعلی واحدی تربتی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 11:53  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |