5 (الف)- شاعر همشهری؛ بهمن صباغ زاده (1358 - ؟؟؟؟)
از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کردهام، سعی کردهام تا جایی که میتوانم اطلاعات صحیح جمعآوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کاملتر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. دوستان شاعر همشهری (ولایت زاوه، شامل: زاوه، تربت، رشتخوار، مهولات) هم میتوانند زندگینامه (یا به قول فرنگیها بیوگرافی) و آثار خود را از طریق همین آدرس برای بنده ارسال کنند. اگر نمیدانید از کجا شروع کنید، من چند سوال در بخش فراخوان نوشتهام که با جواب دادن به آنها و ارسال جوابها به من، خواهم توانست زندگینامهی شما را بنویسم. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوعها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.
خیاط هم در کوزه افتاد. در این شماره هر چه کردم نتوانستم فایل اطلاعات یکی از دوستان شاعر همشهری را ویرایش کنم و به صورت زندگینامه درآورم. به رسم هر هفته باید شاعری را در این بخش معرفی میکردم و چون هفتهی پیش کمی کار نوشتن گزارشها (به علت گزارش نافه و گزارش جلسهی صفای دل) زیاد شده بود نتوانستم زندگینامهی هیچ کدام از دوستانم را آماده کنم. از طرفی در چند ماه پیش از این (تابستان 1391) جناب آقای محمدرضا خسروی نویسندهی نامآشنای همشهری از من خواستند زندگینامه و شعر شاعران تربت را به علاوهی زندگینامهی خودم برای ایشان بفرستم. من هم دست به قلم شدم و آنچه در ادامه خواهید خواند را نوشتم. با خودم فکر کردم که این هفته که از برنامه عقب افتادهام بهتر است همین را در این شماره بیاورم و این شد که نوبت خودم شد.
هر کسی در زمانی و در مکانی به دنیا آمده و در روزی و در جایی نیز از دنیا خواهد رفت. فعلا که زندهام نیمهی اولش را میتوانم بنویسم و باید منتظر نیمهی دوم این نوشتهها ماند.
من که بهمن صباغ زادهام در نیمهی بهمنماه سال 1358 در محلهی عیدگاه مشهد به دنیا آمدم. پدرم که اصالتا تربتی بود و از روستای مُلکی تربت حیدریه بود، استاد نجار ماهری بود و در مشهد کارگاه نجاری داشت. زادگاه مادرم هم روستای امیرآباد تربت حیدریه بود و خانهدار بود. در مشهد رشد کرده و در دبستان مکرم و راهنمایی باقریه و هنرستان شهید چمران و دانشکدهی فنی منتظری تحصیل کردهام. برای گذراندن خدمت سربازی به عنوان سرباز مربی وارد سازمان فنی و حرفهای شدم و در مرکز آموزش فنی و حرفهای تربت حیدریه مشغول به کار شدم. پس از سربازی هم به عنوان مربی برق در همان سازمان به کار ادامه دادم و در نهایت بعد از چند سال از کار دولتی کنارهگیری کردم. من که در رشتهی مهندسی الکترونیک درس خواندهام اینک مدیر یک آموزشگاه خصوصی در زمینهی برق و الکترونیک در تربت حیدریه هستم و زندگیام از این راه میگذرد.
اولین کارهایم را در نوجوانی سرودهام و جالب این است که اولین کسی که راجع به کارهایم نظر دادهاند، استاد قهرمان بودهاند. به مناسبت نسبت خویشاوندی که با این استاد بزرگوار دارم و باعث افتخارم است وقتی اولین شعرهایم را برای مادرم خواندم، گفت: تو را نزد شازده محمد میرزا میبرم تا ببینم چه در چنته داری. خدمت استاد که رسیدم چند ترانهای که ساخته بودم را خواندم و استاد قهرمان آرام و بدون هیچ حرفی گوش دادند. سپس مادرم از استاد قهرمان خواست که شعر بخواند و استاد متواضعانه پذیرفت. برای اولین بار بود که شعرهای استاد قهرمان را و یا بهتر بگویم شعر میشنیدم. حال غریبی بود، دست و پاهایم میلرزید و صدای قلبم را به وضوح میشنیدم و از آن زمان شعر وارد زندگیام شد.
سال 1379 در دانشکده با تشویقهای استاد ادبیاتم آقای دکتر قربانیون کمی جدیتر شدم و حتی در همان زمان در یکی دو مسابقهی شعر دانشجویی هم کارهایی کردم. زبانی عهد بوقی داشتم و به خیال خودم شعر کلاسیک میگفتم. بعدها که به تربت حیدریه آمدم تازه فهمیدم شاعران دور هم جمع میشوند و تصمیم گرفتم در جلسات شعر شرکت کنم. خیلی نگذشت که با همه بچههای انجمن شعر دوست شدم. استاد نجفزاده و استاد موسوی و بزرگوارانی مثل علی اکبر عباسی، اسفندیار جهانشیری، سید حسین سیدی، محمود خرقانی، کورش جهانشیری، مهدی رمضانپور و دیگر جوانانی که آن سالها در انجمن آمد و شد داشتند، مرا در جمع خود راه دادند و هرچه میتوانستند به من آموختند. هر چه میگذرد علاقهام به شعر بیشتر میشود و هر شنبه که میرسد ثانیهها را میشمارم تا وقتش برسد و دوستانم را در انجمن شعر تربت حیدریه ببینم.
چند سالی میشود ازدواج کردهام. همسرم شاعر است و ازین بابت خیلی خوشحالم. حداقل در این بحران ِمخاطب یکی را دارم که مجبور است به شعرهایم گوش کند. مجموعهی چاپ شدهای ندارم و معلوم هم نیست کی بتوانم کارهایم را چاپ کنم. به تازگی کارهایم را در وبلاگم منتشر میکنم.
بهمن صباغ زاده - خرداد 1391
1- به اخمت خستگی در میرود، لبخند لازم نیست
به اخمت خستگی در میرود، لبخند لازم نیست
کنارِ سینیِ چایِ تو اصلاً قند لازم نیست
همیشه دوستت دارم - به جان مادرم - اما
- تو از بس سادهای، خوشباوری، سوگند لازم نیست
به لطفِ طعمِ لبهای تو شیرین میشود شعرم
غزل را با عسل میآورم، هرچند لازم نیست
مرا دیوانه کردی و هنوز از من طلبکاری
بپوشان بافههای گیسویت را، بند لازم نیست
"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را"
عزیزم، بس کن، از این بیشتر ترفند لازم نیست
فدای آن کمانهای به هم پیوستهات، هر یک -
جدا دخل مرا میآورد، پیوند لازم نیست
***
2- دو چشمت از عسل لبریز و لبهایت شکر دارد
دو چشمت از عسل لبریز و لبهایت شکر دارد
بیا، هرچند میگویند: شیرینی ضرر دارد
زدم دل را به حافظ، دیدم او امشب برای من -
"لبش میبوسم و در میکشم می" در نظر دارد
#
پریشان است و افسون و هوس در چشم او جمع است
پریرو از پریدهرنگ آخر کِی خبر دارد؟
اگر چه مثل نرگس نیست چشمش سخت بیمار است
کمر چون مو ندارد او، ولی مو تا کمر دارد
لبش شیرین و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ
درشت و نرم را آمیخته با خیر و شر دارد
به یاد اولین بیت از کتابِ خواجه افتادم
شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد
***
3- به او که داغش همیشه داغ است :
چقدر چشم کشیدم خطوط پیرهنت را
رسیده بود و نچیدم انارهای تنت را
خدا چه معجزهای کرد در بلوغ تو و من-
فقط نشستم و دیدم بزرگتر شدنت را
چقدر دست مرا روی گونههات کشاندی
چقدر ساده گرفتم حرارتِ بدنت را
چه عاشقانه نوشتی و عاشقانه نوشتی-
- زمانِ نامه نوشتن- نفس نفس زدنت را
- به شرم - بوسه فرستادی و گرفتمش از دور
در امتدادِ نفسهات ، غنچهی دهنت را
#
قرار بود به پایم هزار سال بمانی
قرار بود ببینم هراسِ زن شدنت را
تو در لباس عروسی قشنگتر شده بودی
سیاهپوش نشستم، سفیدیِ کفنت را
***
4- غزلم، زلف سرِ شانه ی غم می ریزد
غزلم، زلف سرِ شانهی غم میریزد
شب که موهای تو را باد به هم میریزد
بس که در چشمِ تو جاری است شب و روز غزل
جای جوهر غزل از چشمِ قلم میریزد
هوس ناخنِ خونریز و لبِ نازک تو
گلِ سرخی ست که آتش به دلم میریزد
وای و صد وای از آن لحظه که غم میدهدم
حیف و صد حیف از آن غمزه که کم میریزد
خاطرت جمع که در خوابِ پریشانِ منی
شب که موهای تو در خواب به هم میریزد
***
5- خدا از چشمهایت آیهای بهتر نیاورده
خدا از چشمهایت آیهای بهتر نیاورده
هنوز از کارِ چشمانت کسی سر در نیاورده
تقاصِ چشمِ خونبارت، هراسِ چشمِ خونریزت
"دمار از من بر آورده ست و کامم بر نیاورده"
"به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را"
خدا زیباتر از زیباییات زیور نیاورده
چه سهل و ممتنع برداشتی ابروت را، سعدی -
خودش را کُشته و بیتی چنین محشر نیاورده
#
پریشان کرده هر روز مرا یلدای گیسویش
اگر چه این بلا را هیچ شب بر سر نیاورده
***
6- غزل میریزد از چشمان آهویی که من دارم
غزل میریزد از چشمان آهویی که من دارم
به چینِ گیسویش مُشکِ غزالان خُتن دارم
چنان بیتابیام را در تب و تاب است هر شب تب
که بالاپوشی از آتش به جای پیرهن دارم
بهای بوسهاش را نقد جان میآورم بر لب
در آن شبها که تنها جان شیرین را به تن دارم
به قول منزوی: زنها شکوه و روح میبخشند
تو را چون خون به رگهایم و چون جان در بدن دارم
تو بیشک مهربانتر هستی و بسیار زیباتر
از آن تعریف زیبایی که از مفهوم زن دارم
غزلهایم بلا گردان این یک بیتِ حافظ باد
که هر چه هست از آن شیرازی شیرین سخن دارم
"مرا در خانه سروی هست کاندر سایه ی قدّش
فَراغ از سرو بستانی و شمشادِ چمن دارم"
***
7- شده باز ابر بارانزای تو امشب وبال من
شده باز ابر بارانزای تو امشب وبال من
و باران میچكد بر شيروانی خيال من
گرفته رنگ چشمان تو حالِ آسمانم را
هوای شرجی شبهای گيلان است حال من
شبيخون لب سرخ تو راه خواب را بسته
چه ظلمی میكند لبهات بر چشمان لال من!
نترس از اشك با جرأت تكان دِه شانههايت را!
تمام غصهها جا میشود در دستمال من
بيا دار و ندارم را بگير و دل به من بسپار
تمام شعرهايم مال تو، اما تو مال من
***
8- هزار فلسفه دارد كسي که مجنون است
هزار فلسفه دارد كسی که مجنون است
بهويژه آنكه جنون را بهعشق مديون است
طلا كه هيچ، كه از اشک نيز پاکتر است
حسابِ هركه سرش از حساب بيرون است
خراب میشوم از ديدن و نديدن تو
كه چشمهای خمارِ تو مست و ميگون است
غمِ تو خون دلم را بهشیشه ریخته است
تو لاك میزنی آرام و من دلم خون است
"ز گريه مردم چشمم نشسته است به خون
ببین که در طلبت حال مردمان چون است"
***
9- برای استاد محمد قهرمان :
میشود سقف خانهای کوچک به بلندای آسمان باشد
می تواند اتاقی از خانه همهی وسعت جهان باشد
میشود هر سهشنبه بعدازظهر، دور خُم جمع شد پیاله به دست
گونهی شعر گل بیاندازد، جویبارِ غزل روان باشد
میشود هر چهار فصل خدا، شاخه - شاخه پُر از شکوفه شود
برگ - برگِ درختِ معجزهاش بر سرِ شعر سایبان باشد
با غزلهای سهل و ممتنعاش هند یک شعبه از خراسان است
دستِ بیدل به هیچجا نرسد، پای صائب که در میان باشد
- روحشان شاد - "قدسی" و "گلچین" ، "اخوان" و "کمال" و "صاحبکار"
رفتهاند و سپردهاند به او: حلقهی وصلِ شاعران باشد
#
تربت حیدریه را پُر کرد خط به خطِّ " خِدی خُدای خودُم "
می شود افتخار این خِطّه " حاصلِ عمرِ " " قهرمان " باشد**
***
10- برای استاد مهدی اخوان ثالث:
برادر! خون تو از سینهی من میزند بیرون
بمان در خانهات، جلاد گردن میزند بیرون
سپر برداشتن را گازِ اشکآور نمیفهمد
زِرِه سودی ندارد، تیر از تن میزند بیرون
نگیری خرده بر روباه در بازارِ مکاران
که امشب شیر هم خود را به مُردن میزند بیرون
چرا "دست محبت سوی کس یازی در این سرما"؟
که از هر آستینی دستِ دشمن میزند بیرون
"زمستان است" و شب "بس ناجوانمردانه سرد است ، آی..."
نفس در سینه فریاد است و بهمن میزند بیرون
تو ماندی "در حیاط کوچک پاییز در زندان"
و رخش از "خوان هشتم" بیتهمتن میزند بیرون
***
برچسبها: گزارش جلسه شماره 992 به تاریخ 911226, شاعر همشهری, زندگینامه بهمن صباغ زاده, بیوگرافی بهمن صباغ زاده