سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

5- شاعر همشهری؛ سید علی موسوی علی آبادی (1338)

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. دوستان شاعر همشهری (ولایت زاوه، شامل: زاوه، تربت، رشتخوار، مه‌ولات) هم می‌توانند زندگی‌نامه و آثار خود را از طریق همین آدرس برای بنده ارسال کنند. اگر نمی‌دانید از کجا شروع کنید، من چند سوال در بخش فراخوان نوشته‌ام که با جواب دادن به آنها و ارسال جواب‌ها به من، خواهم توانست زندگی‌نامه‌ی شما را بنویسم. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

استاد موسوی یکی دیگر از شاعران تربت حیدریه است که در طول سال‌های فعالیت خود شاعران جوان زیادی را تربیت کرده است و از شاعرانی محسوب می‌شود که بر گردن شعر تربت حیدریه حق بسیار دارد. او در سال‌های اخیر با جمع‌آوری زندگی‌نامه‌ها و اشعار شاعران تربت حیدریه و انتشار آن‌ها در کتابی به نام "شعر دربی" (دربی، به کسر دال، یکی از منطق خوش آب و هوای اطراف تربت حیدریه می‌باشد) خدمتی ارزنده‌ای به شعر تربت حیدریه کرد و فروتنانه از آوردن شعر و زندگی‌نامه‌ی خود در کتابی که سال‌ها برای آن وقت گذاشت خود‌داری کرد. او در همان زمان انتشاراتی به نام نامه‌ی پارس در تربت حیدریه تاسیس کرد و کتاب "شعر دربی" را تماما با هزینه‌ی شخصی و به عنوان اولین کتاب این انتشارات منتشر کرد و با مهربانی تقدیم کرد به همه‌ی شاعران تربت حیدریه. من به نمایندگی از همه‌ی شاعران هم‌شهری‌ام از این استاد بزرگوار تشکر می‌کنم.

 

سید علی موسوی علی آبادی که در شعر تخلّص خاصّی ندارد در مورد زندگی‌نامه‌اش می‌گوید: شناسنامه‌ام می‌گوید با پاییز آمده‌ام 1/9/1338 در روستای علی آباد شهرستان مه ولات؛ به دلیل شغل پدر که نظامی بود مجبور به گشت و گذار در جاهای مختلف بوده‌ام، تربت حیدریه، تربت‌جام، چناران و سرانجام نیشابور سال 52 یا 53 به نیشابور رفتیم و نمی‌شود به نیشابور رفت و بدون حسی شاعرانه برگشت. این قدر می‌دانم که در یک روز جمعه اواخر اسفند ماه، هنگام قدم زدن در باغ خیام یک حس مثلا شاعرانه در من شکفت و چیزهایی گفتم. همین گفتن‌ها پای مرا به تنها انجمن شعر آن روزهای نیشابور باز کرد و شدم شاگرد زنده‌یادان یغمای نیشابوری، ژولیده‌ی نیشابوری،‌استاد فرویدن گرایلی و نیز سرکار خانم نوشین گنجی که ان‌شاالله زنده‌اند و نمی‌دانم. آن وقت‌ها نوجوانی 16 یا 17 ساله بودم و در شب‌های شعر نیشابور شعر می‌خواندم، یادم هست یک بار از من خواستند یک شعر برای برنامه‌ی عید نوروز رادیو بگویم که ضبط کنند و من یک شعر محلی با مطلع:

کم کم از او بَر کوه بهار اَمَه

آرُم آرُم عمو یادگار اَمَه

سرودم، که ضبط و پخش شد و من کلی کیف کردم. سال 56 در رشته‌ی طبیعی (‌تجربی فعلی) دیپلم گرفتم با وجود آن که تحصیل در رشته‌های علوم پایه برایم ممکن بود اما راهم را عوض کردم و در رشته‌ی ادبیات فارسی دانشسرای تربیت معلم خیام نیشابور درس خواندم. سال 58 شدم معلم و به تربت حیدریه آمدم و در روستای زادگاهم به تدریس پرداختم. سال 1363 پس از بازگشایی دانشگاه‌ها به زاهدان رفتم.

برای تحصیل در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی، در زاهدان یک برنامه‌ی ادبی را در رادیو نوشتم و اجرا کردم صبح‌های جمعه هم در برنامه‌ی کودک سیمای زاهدان برای بچه‌ها قصه تعریف کردم سال 1366 شدم مثلا کارشناس رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی و باز هم به روستای زادگاهم برگشتم برای تدریس مجدد. سال 1370 در مقطع کارشناسی ارشد رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد مشهد پذیرفته شدم و سه سال بعد که فارغ التحصیل شدم روستا را رها کردم و به شهر تربت حیدریه آمدم .

دامن دشت را رها کردیم

ما به احساس خود جفا کردیم

از سال 1373 تدریس در دبیرستان‌ها، دانشگاه آزاد اسلامی، دانشگاه پیام نور، دانشگاه تربیت معلم تربت حیدریه کار اصلی من بود. در کنار این از 1377 مربی ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تربت حیدریه هم شدم و آن هم به گونه‌ای تدریس بود و برگزاری کارگاه‌های ادبی برای کودکان ونوجوان ها و ... .

ورود به انجمن شعر قطب و آشنایی با شاعران بزرگوار این شهرستان از جمله زنده‌یاد علی اکبر بهشتی و استاد نجف زاده که عمرشان دراز باد و بسیاری از ادیبان و شاعران بزرگوار، فرصتی گران‌بها را فراهم آورد که از خَلق و خُلقشان بهره‌ها ببرم.

همکاری با انجمن داستان‌نویسان و نویسندگان شهر از دیگر دل مشغولی‌های من در طول این سال‌ها بوده است. از سال 1389 بازنشسته شدم و کما بیش در خدمت انجمن‌‌های ادبی هستم و گاهی هم در کنار قلم، بیلی به دست می‌گیرم و می‌روم تا بلکه اندکی از جفا به احساس خودم بکاهم؛ آبی و یونجه‌‌زاری و درخت اناری در صبحی که آب در جوی‌ها می‌خواند و آواز چکاوک‌ها ( جَل‌ها) گوشَت را می‌نوازد.

استاد سید علی موسوی در تعریف شعر بیشتر به خیال اهمیت می‌دهد و می‌گوید: البته وزن و قافیه هم به تخیّل شعر کمک می‌کنند اما به نظر من در شعر اصل نیستند آنچه سخن را به شعر نزدیک می‌کند، تخیّل است، جوهره‌ی شعر به تخیّل وابسته است. سخن بدون تخیّل هیچ ارزشی ندارد. وزن و قافیه هم زمانی ارزشمندند که در خدمت بیان تخیّل باشند. اگر ما حرف‌های معمولی را در قالب وزنی بگنجانیم و قافیه‌ای هم ته ِمصرع‌ها بیاوریم وفکر کنیم شعر گفته‌ایم، سخت به خطا رفته‌ایم.

او که معتقد است از شعر شاعران معاصر بیشتر تاثیر پذیرفته است، در این باره می‌گوید: بی‌شک این تاثیر‌پذیری از ناحیه‌ی کسانی خواهد بود که در زمانه‌ای شبیه به زمانه‌ی من زندگی می‌کنند. من اگر بخواهم شاعر امروز باشم باید امروزی بیندیشم و بنویسم، بنابراین شاعران معاصر تأثیر بیشتری در کار من داشته‌اند. شاعرانی که من مطالعه‌ی شعر را با خواندن آثار آنان آغاز کرده‌ام. اینجا باید از نیما، اخوان، فروغ و سپهری بیشتر یاد کنم.

سید علی موسوی در سرایش شعر در قالب خاصی منحصر نمانده است، و نیمایی، سپید، غزل، مثنوی، دوبیتی، رباعی و چهارپاره قالب‌هایی هستند که او در همه‌ی آن‌ها شعر گفته است. او در باره‌ی شعر امروز می‌گوید: همین قدر می‌‌توانم بگویم که پسرفت و در جا زدن نداشته‌ایم. شاعران ما کوشیده‌اند با هنجارشکنی‌های زبانی و قالبی خود را از قید تکرار رها کنند.

از ایشان راجع به نقش شعر در زندگی مردم این روزگار پرسیدم و ایشان در پاسخ گفتند: اعتقاد دارم شعر در زندگی ایرانی از لحظه تولد تا لحظه‌ی مرگ یک مونس و سنگ صبور بوده است. ما در شعر متولد شده‌ایم و در شعر می‌میریم. از لالایی‌های مادرانه بگیرید تا شعری که بر سنگ قبرمان می‌نویسند و هر اتفاقی که در این میانه می‌افتد همه جا شعر حضور داشته است و زبانی شده است برای بیان احساسات، عواطف و اندیشه‌ها؛ حتی اداره برق هم برای آن‌که ما کمتر برق مصرف کنیم می‌گوید: «هرگز نشه فراموش، لامپ اضافی خاموش» یا کارخانه‌ای که می‌‌خواهد پفکش را بفروشد دست به دامان شعر می‌شود.

آقای موسوی در مورد حضور در جشنواره‌ها می‌گوید: قبلا گاه و بی‌گاه شرکت می‌کردم اما مدتی است که دیگر تمایلی به این کار ندارم. من همیشه به شاگردانم و دوستانم گفته‌ام شعر برای ما حکم یک سنگ صبور را دارد که ما شادی‌ها و غم‌هایمان را به او می‌گوییم و او هم به خوبی گوش می‌دهد و آرام‌مان می‌کند. همین اندازه در شعر کافی است. ما شعر را نباید برای نام و نان بگوییم. ممکن است شعر اول نامی و بعد نانی بیاورد ولی از زلالی شعر کاسته‌ایم.

ایشان تا به حال دو کتاب تالیف کرده‌اند که چاپ شده است. نخست، کتابی است با عنوان «سیب‌های کوچه باغ» که در بردارنده‌ی زندگی‌نامه و خاطرات ده سردار شهید شهرستان تربت حیدریه است و دومی کتابی است با عنوان «شعر دربی» که در بردارنده‌ی اشعار برگزیده 50 شاعر شهرستان‌های تربت حیدریه ، زاوه، مه ولات و رشتخوار است البته با شرحی مختصر از زندگی آنان.

در ادامه چند شعر از اشعار سید علی موسوی را به ترتیب زمان سرودن آن‌ها با هم می‌خوانیم:

 

آدمک‌هایی نحیف و زار

استخوان‌هاشان فقط بر جا

پشت آن دار نخی سرد

اوستاد پیرشان هی می‌زند فریاد

بچه‌ها شب شد شما یک چین عقب ماندید

بچه‌های کودن احمق

بچه‌ها، بی‌عرضه‌ها

ورشکستم می‌کنید آخر

بچه‌ها، ای توله سگ‌ها

خاکتان بر سر.

#

طفلکی در گوشه‌ی قالی

چشم‌هایش خیره بر نخ‌های سرخ و زرد

نیش می‌زد پای ریشش را

سوز سرما تاب او را می‌گرفت از دست

مانده بود از دیگران دنبال

اوستادش جیغ می‌زد: زود

طفلکی یک دم نمی‌آسود

دیگران یک چین جلو بودند

طفلکی هق هق صدا می‌کرد

بچه‌‌ی دهقانک بی‌چیز

خون خود را در رگ قالی رها می‌کرد

1356

***

 

«صبح و گندمزار»

صبحگاهان میان گندمزار

گل دیدار در شکفتن بود

از دل شب سپیده می‌رویید.

آخر خواب بود و خفتن بود

 

لب سرخ شقایق از باران

باز می‌شد به چهره‌ی امید

ابر آبی برای بیداری

به سر و روی خفتگان پاشید

 

باز شد چشم بوته‌ها از خواب

هر گلی راز سر به مهر گشود

مرغی ازراه دور باز آمد

بر لبش واژه‌های سبز سرود

 

ساقه‌های صبور گندم را

باد در دشت‌ها تکان می‌داد

ریزش بی دریغ ابر بهار

به تن دشت مرده جان می‌داد

 

دختری لا به لای گندم‌ها

گیسوان سیاه او در هم

دل او پاک مثل رویا هاش

به لبش داشت باده‌ی شبنم

 

بوته‌ها را به دست می افشرد

در خیال بهار گم می‌شد

سبزه‌ها را به آرزو می‌بست

در دل سبزه زار گم می‌شد

#

 

روی انبوه سبزه‌های صبور

بلبلی خواند زندگی این جاست

خوشتر آواز جاودانه‌ی دشت

خش خش لا به لای گندم هاست

1367

***

 

«هیچ کس آیا...»

ریزش باران یک احساس سبز

غنچه‌های معرفت را باز کرد

رویش گل در گلستان خیال

نای بلبل را پر از آواز کرد.

 

ابرهای سُکر سرشار از هبوط

از صدای بلبلان دف زن شدند

غنچه‌ها بر شاخه‌های اشتیاق

رقص سبز بید را کف زن شدند

 

در زفاف روح‌بخش باد و خاک

دختر گل در شبستان جمال

با لبان سرخ خود نوشید باز

شبنمی از شبنمستان خیال

 

بادی آمد، بادی از شرق بلوغ

جوی را سرشار بوی پونه کرد.

در سماع دلنشین جویبار

صحبت از اشراق یک بابونه کرد

 

عید آمد، عید پایان ملال

عید صحو شاخه‌های بید مشک

دختران ابر از شرم حضور

روی را بستند بر خورشید خشک

 

خاک در گل‌جوش خود رمزی نهاد

ابر در افشای خود رازی نهفت

بلبلی در گوش گل نجوا گرفت

هیچ کس آیا در این باران شکفت؟

1376

***

 

«سرخ مثل انار»

پدرم با انار می‌خندد

با پرستو و سار می خندد

پدرم از قبیله‌ی آب است

با لب جویبار می‌خندد

صبحدم با صدای گنجشکان

در دل دیمه زار می‌خندد

ظهر گاهان که خسته از کار است

زیر شاخ چنار می‌خندد

شب در آواز روشن مهتاب

ساده و بی شمار می‌خندد

می‌دهد بوی سبزه دستانش

خالی از رنج خار می‌خندد

سال‌هایی که ابر خاموش است

با دلی سوگوار می‌خندد

گر چه دارد به دل غمی مبهم

روشن و آشکار می‌خندد

گر چه موی سرش زمستانی است

مثل گل در بهار می‌خندد

در هجومی که زرد و پاییزی است

سرخ مثل انار می‌خندد

***

 

چند شعر کودک و نوجوان

 

«سیب پرسش»

تو به دست کوچک من

قلم و مداد دادی

و الف و دال و با را

به جواد یاد دادی

 

تو مرا به چشمه بردی

به هجای روشن آب

به شب پُر از ستاره

و به درس ماه و مهتاب

 

به پرنده لانه دادی

به درخت‌ها پرنده

به جواد جوجه دادی

به لب مجید خنده

 

وسط حیاط بازی

توبه من طناب دادی

و به سیب پرسش من

سبد جواب دادی

 

تو مرا به ابر بردی

به خیال سبز باران

به صدای باد و بادام

و به دشت گندم و نان

 

به زبان آیه گفتی

که امین کتاب دارد

و برای باغ قلبت

گل صد جواب دارد

 

تو به قلب کوچک من

خبر از بهار دادی

و برای شادمانی

به پدر انار دادی

 

گل روی مهربانت

چو گل بهار باشد

و خدا کند که قلبت

پر از آبشار باشد.

1382

***

 

گل تبسم «برای امام رضا ( ع )»

یک صبح خوب و زیبا

سرشار از سپیده

گنجشک خواب کودک

از چشم او پریده

 

پاشیده مشت گندم

بر سنگ‌های مرمر

در کار دانه خوردن

یک عالمه کبوتر

 

یک آسمان آبی

یک گنبد طلایی

یک خانه‌ی بهشتی

آواز او خدایی

 

در زیر گنبد او

انگار باغ زیبا

پروانه‌هایی از نور

در چلچراغ و زیبا

#

 

اینک که می‌نویسم

این شعر را به دفتر

بر گنبدت نشسته

یک عالمه کبوتر

 

انگار در اتاقم

یک بقچه یاس دارم

از راه دور من هم

یک التماس دارم

 

ای کاش چون کبوتر

پر می زدم به ان سو

یا می رسیدم از دشت

مانند برّه آهو

 

آقا دلم گرفته است

یک گل تبسم از تو

گنجشک دل گرسنه است

یک دانه گندم از تو

1381

***

 

«چوپان جوجه‌ها»

مادرم از بازار

چار تا جوجه خرید

چار تا جوجه‌ی ناز

گل‌گلی، زرد و سفید

 

مادرم گفت: پسر

تو بشو یک چوپان

توی صحرای حیاط

جوجه‌ها را بچران

 

گربه آمد لب بام

جوجه‌هایم را دید

دهنش آب افتاد

دور لب را لیسید

 

من به او سنگ زدم

گفتم از بام برو

جوجه‌ها مال منند

حرف من را بشنو

 

شب که از راه رسید

جوجه ام خوابش برد

گربه شاید در خواب

ران او را می خورد

1384

***

 

دختران کوزه بر دوش

گر چه از یاد ما فراموشند

دخترانی که کوزه بر دوشند

ساده و صاف مثل بارانند

ساده و پاک چون سیاووشند

روی لب‌هایشان گل غم نیست

چشمه در چشمه خنده می‌جوشند

فارغ از اضطراب لیوان‌ها

چای را در پیاله می‌نوشند

مثل گل‌ها لباسشان رنگین

در عزاها سیاه می‌پوشند

صبح در سبزنای گندم زار

با نسیم سحر هم‌آغوشند

کاش می‌شد دوباره برگردند

دخترانی که کوزه بر دوشند

1389

***

 

«صندوق‌ها»

صندوق‌ها صف کشیده‌اند

در خیابان

یک در میان

با مهر اعتماد تو را می‌خرند

و می‌خورند میوه‌ی شاد جوانی‌ات را

در سینی عقود اسلامی

به نام مولی

به نام کوثر و ثامن

و کارت را می‌سازند

در آینده‌ای نه چندان دور

با ضامن و بی ضامن

1390

***

 

غروب اردیبهشت

بالا می‌روی از شاخه‌ی انار

با پیرهنی از گل سرخ

و آتش می زنی

به سبز نای درخت

در صبح روشن اردیبهشت

قناری نخواند چه کند

شکوه آمدنت را در باغ؟

حالا به من بگو

ای سبز سرخ

در تو شراب مستی فزای کدام ترانه جاری است؟

شراب خنده‌ی تو

می دود در رگ انار

**

از درخت فرود می آیی

و تمام گل‌های انار

بسته می‌شوند1

در غروب اردیبهشت

باغ چراغان می‌شود

1390

1- منظور جدا نشدن گل‌ها از درخت و تبدیل‌شان به انار است.

***

 

«بعثت پیغمبر بهار »

اینک تلاوت باران

از مصحف ِبهار

یک آیه پونه‌ی سرسبز آبدار

روییده بر لب خاموش جویبار

اینک صدای شادی شبدر

در کَرت‌های باد

رقص سپیده دختر پروانه صبحگاه

در خواب یونجه‌زار

اینک شروع رویش شعر شکوفه‌ها

در متن شاخه‌سار

پیچیده زمزمه‌ی زمزم زمین

در شیب کوهسار

آرامِ ِبی‌قرار

به تمنا نشسته‌اند

صدها هزار آیه‌ی زرد و سپید و سرخ

در انتظار بعثت پیغمبر بهار

اسفند 1391

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 998 به تاریخ 920221, شاعر همشهری, ‌زندگی‌نامه سید علی موسوی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 10:46  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |