سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت سی و هفتم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. یکی دو هفته‌ای با مثنوی جنّت‌آباد سروده‌ی شاعر گرامی همشهری جناب تیمور قهرمان مشغول بودم. مثنوی جنت‌آباد شاید مشهورترین شعر تربتی تیمور قهرمان باشد. وی در این مثنوی روستای زادگاهش را توصیف می‌کند. مثنوی جنت‌آباد حاوی نکات بسیار ارزنده‌ای از گذشته‌های نه چندان دور این سرزمین است که خواندنش را به همه‌ی دوستان توصیه می‌کنم. برای خواندن این مثنوی به برچسب «شعر محلی تیمور قهرمان» در قسمت آرشیو وبلاگ سیاه مشق مراجعه کنید. در حین نوشتن راجع به مثنوی جنّت‌آباد گاهی به یادداشت‌های استاد محمد قهرمان هم برمی‌گشتم و چند فیشی را ثبت می‌کردم. قسمت سی و هفتم این یادداشت‌های فیش‌های 3601 تا 3700 را در برمی‌گیرد.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

1.        بُرّ (borr): دسته. قسمت. مثلاً: «ازو بالا میَه یَگ بُرِّ دختر» مترادفِ «بِْلَه». بیشتر در مورد گوسفند به کار می‌رود یعنی بخشی از گله‌ی گوسفند.

2.       بُر زیَنِ گِلَّه (bor ziyan): جدا و دسته کردن گوسفندان معمولاً بر حسب سن و سال آن‌ها. گاهی هم که گرگ به گله می‌زند گوسفندان بُر می‌خورند، یعنی دسته‌دسته می شوند که گفته می‌شود گرگ، گله را بُر زد. رک. بُرّ.

3.      بَـْزی (bāzi): 1- بازی. 2- رقص.

4.       بَـْزی کِردَن (bāzi kerdan): رقصیدن.

5.      به تَهْ اُفتیَن (be tah oftiyan): پایین افتادن. سقوط کردن.

6.       به تَهْ کِردَنِ بار (be tah kerdane...): فروگرفتن بار. پایین آوردن بار از پشت مرکوب.

7.      به تَهْ گِریفتَن (be tah geriftan): پایین آوردن و به زمین گذاشتن باری را.

8.      به جای اَوُردَن (be jây avordan): انجام دادن.

9.       به جو اَمیَن (be ju amiyan): جان گرفتن. قوّت گرفتن.

10.     به چَر اَمیَن (be čar amiyan): مرادفِ «چِرَ ْیی رِفتَن». چرا آموختنِ نوزاد حیوان علف‌خوار. بزرگ شدن برّه و بزغاله و برّه‌آهو به اندازه‌ای از علف‌های بیابان تغذیه کند. و نیز به شوخی در مورد کسی که هنگام صرف غذا اشتها ندارد و پس از مدتی اشتهایش باز می‌شود و به خوردن می‌پردازد، می‌گویند: «به چَر اَمِدَه!»

11.     به حرف کردن (be harf kerdan): گوش کردن. پذیرفتن. حرف‌شنوی داشتن. قبول کردن.

12.    به خو رِفتَن (be xu reftan): خونی شدن.

13.   به دَر اَمیَن (be dar amiyan): بیرون آمدن.

14.    به دَر اَوُردَن (be dar avordan): بیرون آوردن.

15.   به دَر جِستَن (be dar jestan): 1- بیرون آمدن. درآمدن. 2- بیرون دویدن. گریختن.

16.    به درد اَمیَن (be dard amiyan): به درد آمدن. درد گرفتن.

17.   به دَر دُویَن (be dar dowiyan): بیرون دویدن. بیرون جستن.

18.   به دَر رِفتَن (be dar reftan): 1- بیرون رفتن. بیرون آمدن.[1] 2- فرار کردن. گریختن. «در رفتن» که مصطلح است.

19.    به دَر کِردَنِ کُوْش (be dar kerdane kowš): بیرون آوردن کفش از پا.

20.    به دَر کِندَن (be dar kendan): بیرون جَستن. گریختن. فرار کردن. همان «به در زدن»ِ ادبی است.

21.    به دِلِ صَبر (be dele sabr): از روی حوصله. با حوصله. با تأنی و بدون عجله. با فراغ خاطر. سرِ فرصت.

22.   به دُوْ اَمیَن (be dow amiyan): 1- به میان آمدن. 2- به بازار آمدن. رواج یافتن. معمول و متداول شدن. مثلاً : «یَگ آی رادیونِ به دُوْ اَمیَه که خِیلِ خوردیَه» یعنی یک جور رادیوئی رواج پیدا کرده که خیلی کوچک است.

23.  به ذِهنُم (be zehnom): به گمانم. گمان می‌کنم.

24.   به روضَه خِبَر کِردَنِ دختر: به شوخی، کنایه از رشد کردن و بزرگ شدن دختر است به نحوی که می‌توان او را همراه زنان برای استماع روضه دعوت کرد. می‌گویند: «دخترِ فلان‌کس کُلو رِفتَه، دِگَه بِرِیِ روضَه خِبَرِش مِنَن» یعنی دیگر موجود مستقلی است و به حساب می‌آید.

25.  به رو گریفتن {کسی را} (be ru geriftan): کسی را در تنگنای رودرواسی گذاشتن و با اصرار و ابرام حرف خود را به او قبولاندن و بر خلاف میل باطنی به انجام کاری واداشتن.

26.   به رویِ کَسِ اَوُردَن (be ru... avordan): گفتار یا کردارِ بد کسی را به رُخِ او کشیدن.

27.  به رویِ وا مِرَن، نِه به دَرِ وا (be ruye vâ meran ne be dare vâ): مَثَل. روی گشاده مردم را به خود می‌کشد، نه درِ باز.

28.  به سیمِ اَ ْخِر زیَن (be sime āxer ziyan): به آخرین چاره متوسّل شدن.

29.   به قَت به دَر رِفتَن (be qat bedar reftan): قد کشیدن. از طول رشد کردن. بلندبالا شدن.

30.   به کار (bekâr): لازم. رک. بِکار.

31.   به کار اَمیَن (bekâr amiyan): به درد خوردن. مثلاً: «به کارِت خَئمَه» یعنی به دردت خواهد خورد و کمکی به تو خواهد کرد. رک. بِکار.

32.  به کولَه رِفتَن (be kula reftan): رک. دِ کولَه رِفتَن.

33.  به گَپ اَمیَن (be gap amiyan): به حرف آمدن. زبان باز کردن.

34.  به گَرد اُفتیَنِ سَر (be gard oftiyan...): وِر گَرد اُفتیَنِ سر.

35.  به گیر اُفتیَن (be gir oftiyan) به چنگ آمدن. به دام افتادن.

36.  به لوش رِسیَن (be luš resiyan): به پایان رسیدن و نیز رساندن کاری را. نظیر کف‌گیر به ته دیگ رسیدن و خوردن. اشاره‌ای دارد به اصطلاح «تا لوشِش دُوْ بویَن» کنایه از تا پای جان ایستادن در کاری، تا آخرین مرحله امری را پس گرفتن، تا انتها رفتن. رک. تا لوشِش دُوْ بویَن.

37.  به وَخت (be vaxt): زود. سرِ وقت. به موقع. مثلاً: «صُحبِ به وَخت» یعنی صبح زود. یا: «به وَخت از خُوْ وِرخِستُم» یعنی زود و به موقع از خواب برخاستم.

38.  به نال اُفتیَن (be nâl oftiyan): به ناله افتادن. ناله کردن.

39.  به هوش بویَن (be huš buyan): 1- هوشیار بودن. هوش و حواس جمع داشتن. 2- در یاد داشتن. مثلاً: «به هوشُم بو» یعنی یادم بود. یا: «به هوشِتَه؟» یعنی یادت هست؟

40.    به هوشِ کَسِ اَمیَن (be huše... amiyan): به یاد کسی آمدن.

41.    به هوشِ کَسِ دایَن (be huše... dâyan): به یاد کسی آوردن.

42.   به یَگبار (be yagbâr): یک مرتبه. ناگهان. به طور ناگهانی و غیر منتظره. مثلاً: «به یَگبار پَـْیَه به بار رَف» یعنی ناگهان پایه شروع به باریدن کرد. نظیرِ «یِه‌هُو» که در تهران مصطلح است.

43.  به یَگ هُوْ (be yag how): 1- با یک شعله زدن 2- ایهاماً به یک‌بار.

44.   بیا بُرُوْ (biyâ borow): رفت و آمد.

45.  بِیاچ (beyâč): بوته‌ی محصولات صیفی. مانند خربزه، هندوانه، خیار، بادنجان، کدو و نظایر آن‌ها.

46.   بیارَه (biyâra): 1- تکّه‌ای از گیلو و نای شکسته. گیلو و سفال شکسته. رک. گیلو. رک. نای. 2- چپ و راست کردن دندانه‌های ارّه. رک بیَـْرَه.

47.  بی او که (bi u ke): بی‌آن‌که.

48.  بی‌باعث (bibâ’es): بی پشت و پناه، بی کس و کار.

49.   بیب‌کُلو (bibkolu): مخفّفِ بی‌بی‌کلان. مادربزرگ.

50.   بی‌بی‌کُلو (bibikolu): رک. بیب‌کُلو.

51.   بی‌پیر (bi pir): دشنامی است نظیرِ لاکتاب، لامروّت.

52.  بی‌پیَر (bi piyar): بی‌پدر. دشنام است.

53.  بِیت (beyt): شعر. دوبیتی.

54.  بیتر (bitar): بهتر.

55.  بیجَه (bija): قرعه انداختن. و بیشتر «پِشک و بیجَه» می‌گویند. نوعی قرعه‌کشی تا معلوم شود فلان زمین یا فلان جنس باید در اختیار چه کس قرار گیرد. پس از آن‌که زمین‌هایی را که باید زیر کشت برود عِین و دال (=خوب و بد) کردند، قرعه می‌کشند تا معلوم شود هر بخش از زمین متعلق به کدام صحرا است.

56.  بی چَرخ و پَر (bi čarxo par): بدون چرخ و پرّه. کنایه از بی سر و سامان.

57.  بی حال و هُمب (bi hâlo homb): بی حسّ و حال. بی دل و دماغ. بی حوصله. از جنب و جوش افتاده. رک. حال و هُمب.

58.  بی حَسابی (bi hasâbi): 1- بی حساب و کتاب کار کردن. 2- کنایه از ظلم.

59.  بیخ (bix): 1- پا. ریشه. 2- کنار. پهلو. 3- چوبک. آن را نرم می‌کنند و روی لباس‌های خیس می‌ریزند و با «جَم‌کُوْ» بر آن‌ها مي‌کوبند تا شسته شوند.

60.    بی خَپّ و تَپ (bi xappo tap): خاموش. بی سر و صدا. آرام. بی جوش و خروش، ساکت.

61.    بی‌خود (bixod): 1- بی‌سبب. بی‌جهت. بی‌دلیل. 2- بی‌فایده. بی‌ثمر.

62.   بی دَر و بی پَل (bidaro bipal): کنایه از چیزی است که از آن به درستی مواظبت و مراقبت نکرده باشند و به امان خدا رها شده باشد. تقریباً معادل بی چفت و بست. رک. پَل.

63.  بِیْدَق (beydaq): بیرق. پرچم به معنی متداول امروز.

64.   بِیْدَم (beydam): برف و بوران و بادِ توام با هم. بادِ همراه با برف ریز. بوران.

65.  بی دَنگ[2] دِنگیَن (bi dang dengiyan): به اندک مایه‌ی طربی به نشاط آمدن. برای شادی منتظر بهانه بودن. نظیرِ «بی دِیْرَه دِ رَخص بویَن».

66.   بی دِیْرَه دِ رَخص بویَن (bi deyra de raxs buyan): بی دایره در رقص بودن. برای شادی و نشاط، منتظر وسایل طرف نبودن و اندک چیزی را بهانه کرد. مرادفِ بی دَنگ دِنگیَن.

67.  بی رَد رِفتَن (birad reftan): گم و گور شدن.

68.  بی رَد کِردَن چیزی را (birad kerdan): 1- گم و گور کردن. از دست دادن چیزی را. 2- اثری برجا نگذاشتن. نابود کردن. ناپیدا و بی نام و نشان کردن چیزی را.

69.   بیَـْرَه (biyāra): دندانه‌های ارّه گاه از اول و در یک راستا و هموار است و گاه پس از مدتی کار چنین می‌شود. ارّه را به شخصی خبره می‌سپارند و او به قدری که لازم است، تمامی دندانه‌ها را به ترتیب یکی به سوی راست و دیگری را به سمت چپ کج می‌کند. با این عمل ارّه برنده می‌شود. برای «تَربُری» (بریدن چوبِ تر) و «خُشک‌بُری» (بریدن چوبِ خشک) وضع بیاره هم فرق می‌کند.

70.   بیَـْرَه دایَن (biyāra dâyan): چپ و راست کردن دندانه‌های ارّه. رک. بیَـْرَه.

71.   بِیْزی (beyzi): رک. بَـْزی.

72.  بی‌سِرپِنا (bi serpenâ): بی جا و مکان. سرپناه کنایه از کلبه‌ی محقّر است.

73.  بی‌سِرزِبو (bi ser zebu): بی سر و زبان. کنایه از کم‌رو، کم‌حرف، کسی که از عهده‌ی ابراز آن‌چه می‌خواهد بگوید، برنیاید.

74.  بی‌صدا: خاموش. ساکت. بی‌حرف.

75.  بی صدا باش!: حرف مزن! ساکت شو!

76.  بی‌صِدایَک (bi sedâyak): بی سر و صدا. آرام.

77.  بیکَـْره (bikāra): بیکاره.

78.  بی‌گِمو (bigemu): بی‌گمان.

79.  بی لُوْ و چَـْنَه (bi lowo čana): بی لب و چانه. کنایه از آدم کم حرف و بی سر و زبان است. و نیز شخصی که از شدّت خجالت نتواند به درستی مافی‌الضّمیر خود را بیان کند.

80.   بی محل: بی‌موقع. نابهنگام.

81.   بی مَـْیه (bi māya): بدون خرج کردن. بی صرف هزینه.

82.  بی مَـْیه فِطیر اَ ْیَه (bi māya fetir āya): بی مایه فطیر آید. مَثَل است یعنی باید مایه گذاشت و سرِ کیسه را شُل کرد، نظیرِ هر چه پول بدهی آش می‌خوری. رک. بی مَـْیَه فِطیرَه.

83.  بی مَـْیَه فِطیرَه (bi māya fetira): بی مایه فطیر است. از امثال رایج است. یعنی بدون مایه گذاشتن و پول خرج کردن، کار از پیش نمی‌رود. ریشه‌ی مَثَل هم این است که اگر در خمیری که می‌خواهند با آن نان بپزند خمیرترش نزنند، «وَر نمی‌آید» و پخته‌اش هم نان نیست، بلکه فطیر می‌شود.

84.  بِیْنوچ (beynuč): بانوچ. گهواره. ننّو.

85.  بی هوش و گوش: از حال رفته. از حواس افتاده. بیهوش.

86.  بَییس (bayis): بایست. بایستی. باید. رک. بَییستَن.

87.  بَییستَن (bayistan) بایستن.

88.  پَل (pal): دیواره‌ی کوتاه دور کَرت. دیواره‌ی کوتاه خاکی میان کرت‌های زراعی.

89.  تا لوشِش دُوْ بویَن (tâ lušeš dow buyan): تا آخرین لحظه و مرحله در امری پا فشردن و از تصمیم خود برنگشتن.

90.    تَهْ کِردَنِ بار (tah kerdane...): رک. به تَهْ کِردَنِ بار.

91.    چِرَ ْیی رِفتَن (čerāyi reftan): مرادفِ «به چَر اَمیَن». چرا آموختنِ نوزاد حیوان علف‌خوار. بزرگ شدن برّه و بزغاله و برّه‌آهو به اندازه‌ای از علف‌های بیابان تغذیه کند.

92.   خدا بِیْدَقِتار بالا کِنَه! (xodâ beydaqetâr bâlâ kena): دعا.[3] رک. بِیْدق.

93.  دِ کولَه رِفتَن (de kula reftan): در کمین‌گاه نشستن برای شکار. برای صید پرنده و چرنده در کمین نشستن.

94.   دِلِر{دل را} بَهر بُردَن (deler bahr bordan): کنایه است از تازه به خواب رفتن. در ابتدای خواب بودن. به خواب سبک افتادن.

95.  شوردَن (šurdan): شیار کردن.

96.   گِمو (gemu): گمان.

97.  مُلّا رِفتَن (molla reftan): باسواد شدن.

98.  وِر رُوْ اَمیَنِ زِمین (ver row amiyane...): قابل شیار شدن زمین. یعنی هنگامی که رطوبت آن به حد مطلوبی رسیده باشد. زمینی را که تازه تازه آب داده‌اند و یا باران زیاد خورده است، نمی‌توان شخم کرد، چون به اصطلاح «گِل شور» می‌شود، یعنی شیار کردن در گُل و شُل. پس باید چند روزی صبر کرد تا رطوبت زمین بکاهد. رک. شوردَن.

99.   وِر گَرد اُفتیَنِ سر (ver gard oftiyan...): به چرخ افتادنِ سر. سرگیجه گرفتن.

100.  هوش (huš): یاد.


[1]- بیرون آمدن را «به در اَمین» می‌گویند.

[2]- در لغت‌نامه‌ی دهخدا به نقل از فرهنگ‌های دیگر آمده است که دنگ (اسم صوت): صدایی که از بر هم خوردن دو سنگ یا چوب برآید، با این شاهد از زلالی خوانساری: در جهان دیوانه را دنگی بس است/ خانه‌ی پر شیشه را سنگی بس است. یعنی همان صدای دنگ، دیوانه را به رقص می‌آورد.

[3] - معنی دعا: خدا پرچم‌تان را بلند کند. بلندآوازه و سرافراز شوید.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶ساعت 13:14  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |