سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتاد و چهارم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. درود دوستان فیش‌های این قسمت بیشتر به حرف «ل» اختصاص دارد. فیش‌های 7301 تا 7400 را در ادامه خواهید خواند.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. لِزگ (lezg): صغیر. یتیم. مثلاً: «چِکار دَْری لِزگِ صِغیرِرْ عَذاب مِتی؟»
  2. لِشوَْرَه {لاشواره} (lešvāra): به گوسفندان لاغر و ضعیف گفته می‌شود.[1]
  3. لَعبیدَن (la’bidan): رک. لَعبیَن.
  4. لَعبیَن (la’biyan): بلعیدن. درسته قورت دادن جانوری شکار خود را. مثلاً: از بس که خجالت‌زده شده‌ام «مَـْیُم زِمی دهن وا کِنَه و مُر بِلَعبَه!»
  5. لَعل (la’l): نوعی انگور.
  6. لَفچ (lafč): لب و لوچه.
  7. لِفچوک (lefčuk): کسی که لب‌های کلفت دارد. رک. لَفچ.
  8. لِفچ و لینج (lefčo linj): مرادف دک و پوز. رک. لَفچ.
  9. لَفظ (lafz): لهجه.
  10. لَق (laq)، لَقّ (laqq): 1- سُست 2- لخت و عریان. مثلاً: «کِلِّه‌لَق» یعنی سربرهنه.
  11. لِقَت (leqat): 1- واحد طول برای ریسمان و گودی چاه قنات. و ظاهرا منظور همان مقداری است که با هر پا زدن چرخ چاخویی می‌چرخد. تقریبا یک متر. مثلا «ای چا بیس لِقَت گُوْ مُخُرَه» یعنی گودی این چاه حدود بیست پا است. لِقَت (leqat): 2- لگد. مرادفِ «لِقِی»
  12. لِق‌دَهَن (leqdahan): دهن‌لق. کسی که دهانش به اصطلاح چاک و بست نداشته باشد، اعمّ از این‌که دشنام زیاد به زبانش بیاید یا حرفی را که از کسی بشنود این طرف و آن طرف بازگو کند.
  13. لَق رِفتَنِ تُرمُق (laq reftane...): فاسد شدن تخم مرغ و جوجه برنیامدن از آن. منظور تخمی است که زیر مرغ کُرچ گذاشته‌اند.
  14. لَقلَقو (laqlaqu): ماهی‌تابه.
  15. لقمه‌گِردو {لقمه‌گردان} کِردَن (loqmegerdu): لقمه‌های بزرگ و جانانه(!) با دست برداشتن.
  16. لِـْقَه (lēqa): چاقوی بی‌دسته. چاقویی که درست بوده و بعد دسته‌اش افتاده است. بچه‌ها معمولاً نخی از سوراخ انتهای تیغه می‌گذراندند و «لِـْقَه» را از گردن خود می‌آویختند تا گم نشود و ضمناً دم دست هم باشد.
  17. لِقِیْ (leqey): لگد. مرادفِ «لِقَت».
  18. لُک (lok): رک. لُکّ.
  19. لُکّ (lokk): 1- ضخیم. قطور. به عنوان صفت برای نخ به کار می‌رود. 2- تکّه. مثلا: «لُکِّ نو» یعنی تکّه‌ی نان یا: «لُکِّ گوشت». 3- کول. دوش. شانه. مثلاً «بِچَّه از سرِ لُکِّ باباش به تَـْه نِمیَه» یعنی بچّه از دوش پدرش پایین نمی‌آید.
  20. لَک بِستَن (lak bestan): به هم چسبیدن سگ ماده و نر هنگام جفتگیری.
  21. لَکِ کسی را کِندَن (lake kasi râ kendan): کسی را به رنج بسیار انداختن و اذیّت کردن. نظیرِ «دخلش را آوردن»، «عرقش را گرفتن». گاهی دهاتی‌ها سگ‌هایی را که لَک بسته‌اند با کتک زدن به زور از هم جدا می‌کنند. رک. لَک بِستَن.
  22. لُک‌لُک (loklok): تکّه تکّه. مثلا کوزه یا تغار اگر به زمین بیفتد، می‌شکند و «لُک‌لُک» می‌شود.
  23. لُک‌لُک کِردَن (loklok kerdan): تکّه تکّه کردن. مثلاً: «نونِر لُک‌لُک مَکُ». به معنی تکّه تکّه کردن کاغذ و مقوا نیز هست.
  24. لِک‌لِکَه (lekloka): دویدن مرکوب به طور ناهموار به علّت نامرتّب برداشتن دست‌ها و پاها. نامنظّم و بد راه رفتن خر و اسب. نوعی رفتار ناهموار اسب و خر که همراه با تکان است.
  25. لُک‌لُکَه کِردَن (lokloka kerdan): رک. لِک‌لِکَه.
  26. لِک‌لِکی (lekleki): چرخی برای کلاف کردن نخ. چرخی چوبی برای باز کردن نخ از «کِلَـْوه» و پیچیدن آن به دور «مَـْشورَه». عکس این کار نیز ممکن است، یعنی می‌شود ماسوره را با آن باز کرد و یک کلاوه ساخت. وسیله‌ای ساده که دسته‌ای دارد و می‌گردانند کلاف نخ دور محور آن می‌افتد، سر نخ را می‌گیرند با گرداندن دسته، نخ باز می‌شود و در پایین به دور «مَـْشورَه» می‌پیچد.
  27. لِکُّندَن (lekkondan): تکان دادن. جنباندن. مثلاً: «وَختِ راه مِرَه، خودِشِر مِلیکَّنَه» یعنی وقتی راه می‌رود، خود را تکان می‌دهد.
  28. لِکنَه (lekna): تکان. مثلاً: دستم «لِکنَه» خورد، چای ریخت.
  29. لِکنَه خُوردَن (lekna xordan): تکان خوردن. جنبیدن. رک. لِکنَه.
  30. لَکّ و پَکّ (lakko pakk): خِرت و پرت. اسباب خُرد و ریز.
  31. لِکّ و پیس (lakko pis): ابلق. سیاه و سفید.
  32. لِکّ و لِک(lekko lek): رک. لِکّ و لِکِّ کِردَن.
  33. لِکّ و لِکِّ کِردَن (lekko lekke kerdan): کاری که چندان منفعتی در آن نباشـد انجام دادن. مرادفِ «لِخّ و لِخّی کردن» که در تهران مـصطلح است. رک. چوخ چوخ کِردَن.
  34. لُکَّه (lokka): جمع. توده. مرادفِ «گولِّه» که در تهران مصطلح است. مثلاً: «هَم بِلَدَه پولار لُکَّه کِنَه!» یعنی فقط یاد دارد که پول‌ها را جمع کند.
  35. لُکَّه رِفتَن (lokka reftan): 1- جمع شدن چیزی. مثلا گوشه‌ی فرش. 2- گردآمدن عدّه‌ای در گوشه‌ای. رک. لُکَّه.
  36. لُکِّه سال (lokke sâl): سالَک.
  37. لُکَّه کِردَن (lokka kerdan): جمع کردن. جمع و توده کردن. جمع و جور کردن. مثلاً: «دِست و پاشِر لُکَّه کِرد» یعنی جمع و جور کرد، گلوله کرد. یا «لحاف را «کُلَّه کِرد» و در گوشه‌ای انداخت. رک. لُکَّه.
  38. لُلُخ (lolox): نظیر و قرینه‌ی «کُخ» است. به تنهایی معنی ندارد و ظاهراً به عنوان مهملِ کُخ به کار می‌رود. رک. کُخ دَْری یا لُلُخ دَْری؟!
  39. لَـْلَه (lāla): لاله.
  40. لُمبَچ (lombač): لُمبَر.
  41. لُمبُندَن (lombondan): لمباندن. با حرص و ولع خوردن.
  42. لُمبَه (lomba): 1- قطور. ضخیم. مثلاً: «نونِ لُمبَه». در مورد پارچه و نخ نیز به کار می‌رود. 2- و نیز به همراه چاق صفت برای اشخاص چاق و شکم‌گُنده می‌شود: «چاق لُمبَه»
  43. لُمبیدَن (lombidan): رک. لُمبیَن.
  44. لُمبیَن (lombiyan): 1- خراب شدن بنا به سبب فروریختن دیوار. 2- فرو ریختن و خراب شدن دیوار. مثلاً: «دای لُمبید» یعنی دیوار فروریخت. ریختن سقف را «تُمبیَن» می‌گویند.
  45. لَمپا (lampâ): چراغ لامپا. مثلاً «لَمپای نمره‌ی ده»
  46. لِمَشت (lemašt): کثیف. مقابلِ پاکیزه.
  47. لَم لَم (lamlam): صدای سیل. صدای عبورِ سیل.
  48. لُنج (lonj): لفچ و پوز.
  49. لُنجَه کِردَن (lonja kerdan): 1- ایرادِ بیجا گرفتن و بر سر حرف نابجای خود پا فشردن. تقریباً مرادفِ دبّه درآوردن و بدقلقی کردن، زیر قول و قرار خود زدن. مثلا جنسی را قول داده ده تومان بفروشد بعد «لُنجه» می‌کند که ضرر می‌کنم، باید پنج تومان دیگر هم بدهی اگر نه معامله بی معامله. 2- بهانه‌جویی کردن و لجبازی کودکان و قهر و لب‌ورچیدن آن‌ها. مثلاً بچّه‌ی «لُنجَه» یعنی بچّه‌ای که زود قهر می‌کند.
  50. لِندی (lendi): 1- شلَخته. 2-  ناکاره. بیکاره. بی‌عرضه.
  51. لِنگَر نِدیشتَنِ کیسَن (lengar nedištane kisan): کنایه از خالی بودن جیب و سبک بودن جیب است. پول نداشتن. رک. کیسَن.
  52. لِنگِری (lengeri): سینیِ مسی از «دُوْری» بزرگ‌تر و از «مُجمِعَه» کوچک‌تر. رک. دُوْری. رک. مُجمِعَه.
  53. لِنگِش (lengeš): وقفه. لَنگ ماندن. لنگ شدن کار. از کار ماندن به طور موقّت.
  54. لَنگ کِردَن (lang kerdan): توقًف کردن. بار انداختن کاروان.
  55. لِنگی (lengi): رک. لِنگیتَه.
  56. لِنگیتَه (lengita): لُنگ. لُنگِ حمّام. بهارعجم می‌نویسد: لنگوته: مشهور به فتح است و بالضّم مخفّف لنگ‌کوته، و تحقیق آن است که لغت هندی است مرکّب از لنگ با کسر به معنی نرّه، و اوت به واو مجهول به معنی پناه و پرده، و فارسیان «ها»یی به آن بدان ملحق نموده استعمال می‌کنند.
  57. لُوْ (low): لَب.
  58. لُوْار خوشک گِریفتَن {لب‌ها را خشک گرفتن} (lowâr xušk geriftan): خود را به موش‌مُردگی زدن و حقیقت را بروز ندادن. کنایه هست از خود را از عمل انجام داده و گناه مرتکب شده، مبرّا وانمودن. ظاهراً منشأ کنایه آن بوده است که مثلا کسی بی‌اجازه از غذایی خورده است و چون از او بپرسند تو به این غذا دست زده و از آن خورده‌ای؟ حاشا کند. یعنی من لب به این خوراکی نزده‌ام. یا: کسی در معامله‌ای سود برده ولی چنان می‌نمایاند که هیچ نفعی نصیب او نشده. تقریباً عکس «زعفِرونِ نِخوردَه لُو و پوزِ خُودِر زرد کِردَن» است.
  59. لُوْ جُمبُندَن (low jombondan): لب جنباندن. لب تر کردن. دهان باز کردن. مثلاً: «اَگِر لُوْ بُجُمبَـْنی فِلَـْنِه کارِر مُکُنُم» یعنی اگر لب بجنبانی، لب تر کنی فلان کار را می‌کنم.
  60. لوچ (luč): 1- آن‌که چشمش چپ است. 2- خیس. تر. مثلاً: «بَریش اَمَه، جونُم لوچ رَف». در هنگام اضافه «لوچّ» تلفظ می‌شود، مثلاً: «لوچِّ اُوْ رَفتُم». نظیر «لیچ» که در تهران مصطلح است.
  61. لُوْچُمبَه (lowčomba): الک دولک. نام بازی. رک. چُمبَه.
  62. لوچّیَن (luččiyan): مکیدن. مثلاً: «لوچیَنِ آلو»
  63. لوخ (lux): نوعی گیاه بلند که در «تَلخ»‌ها می‌روید. این گیاه تا سبز باشد خوراک گاو و خر است. از میان آن تیرچه‌ای می‌روید که چون خشک شد «گِدیچَه» گفته می‌شود و با آن حصیر می‌بافند. در سر این ساقه‌ی میانی یک برآمدگی قهوه‌ای‌رنگ وجود دارد که تخم لوخ در آن است و چون خشک شد، نرم می‌شود و می‌ریزد، شبیه به قاصدک است امّا بسیار ریزتر. به آن «گوش‌کِرّی» می‌گویند و معتقدند اگر در گوش برود، شخص را کر می‌کند. در قدیم این قسمت گدیچه را داخل ساروج می‌زده‌اند و باعث استحکام بیشتر آن می‌شده است.[2] رک. تَلخ. گِدیچَه. فِرَت.
  64. لُوْ دایَن (low dâyan): لب دادن. مثلاً اگر بخواهیم از یک کاسه به داخل بطری آب بریزیم، بطری لب نمی‌دهد و بیشتر آب‌ها بیرون می‌ریزد.
  65. لُوْ دِ لُوْ (low de low): لبالب. پُر. لبریز.
  66. لُوِْر خوشک گِریفتَن {لب را خشک گرفتن} (lower xušk geriftan): رک. لُوْار خوشک گِریفتَن.
  67. لوش (luš): لجن.
  68. لُوْشُر (lowšor): لبریز.
  69. لُوْشُرَه (lowšora): کسی که در موقع آب خوردن و یا سایر مایعات، آب از کنار لبش بیرون بریزد. مثلاً: درست آب بخور، مگر «لُوْشُرَه» داری؟
  70. لوک (luk): شتر نر.
  71. لُوْلُوْ (lowlow): سر و صدا. جار و جنجال.
  72. لولوفر (lulufar): نیلوفر.
  73. لُوْلُوَک (lowlovak): لولا.
  74. لُوْلُوْ کِردَن (lowlow kerdan): بلندبلند حرف زدن و همهمه کردن. رک. لُوْلُوْ.
  75. لُوْ و پوزِر خوشک گِریفتَن {لب و پوز را خشک گرفتن} (lowo puzer xušk geriftan): کنایه از مرتکب شدنِ عملی خلاف، ولی قیافه‌ای ظاهراً حق به جانب به خود گرفتن تا امر بر دیگران مشتبه شود و شخص را گناهکار ندانند. مثلاً: «چه لُوْ و پوزِشِر خوشک مِگیرَه!». مرادفِ «لُوْار خوشک گِریفتَن»
  76. لِـْوَه (lēva): نوعی علف نودمیده‌ی بهاری، شبیه به تره یک شاخه است و نرم. «لِـْوَه‌زار» یعنی زمینی که در آن «لِـْوَه» روییده است و «لِـْوَه کِردَن» یعنی چریدن چارپایان در «لِـْوَه‌زار». می‌گویند: «ازی شِـْلَه بذو شِـْلَه/ شُتُرها می‌کُنَن لِـْوَه!»
  77. لَهشور (lahšur): آدم کثیف.
  78. لَه‌لَه (lahlah): تُندتُند نفس زدن از تشنگی.
  79. لیپُّوْ (lippow): ادا و اصول. بهانه‌گیری.
  80. لیپُّوْ به در اَوُردَن (lippow bedar avordan): بهانه گرفتن. مرادفِ زیرش زدن، بازی درآوردن، لُنجه کردن. رک. لیپُّوْ.
  81. لیچ (lič): تر. خیس. مثلاً «لیچِّ عَرَق رَفتُم» یعنی خیس عرق شدم. رک. لوچ.
  82. لِی‌خُور (leyxor): بوته‌ای است از خانواده‌ی «شور» و شترها می‌خورند. در زمستان‌ها که از باران شسته شود، گوسفندان هم می‌خورند.
  83. لیزوک (lizuk): لیز. لغزنده.
  84. لِیس زیَن (leys ziyan): با وجود دارایی اظهار تنگدستی کردن. چشم و دل گرسنه بودن. آزمندی بیش از نیاز داشتن.
  85. لیسک (lisk): برهنه. عریان.
  86. لیسکی (liski): عریانی. رک. لیسک.
  87. لیشتَن (lištan): لیسیدن.
  88. لیفِ سوزن (life...): سوراخ سوزن. مثلاً سوزن «لیف‌کُشاد» یعنی سوزنی که سوراخ آن گشاد است. مرادفِ «سفتِ سوزن»
  89. لیف کِردَن: مرادفِ اصطلاحِ دو پا را در یک کفش کردن.
  90. لیفَن (lifan): قسمت بالای شلوار که در آن بند یا کش کشیده می‌شود.
  91. لیفَند (lifand): رک. لیفَن.
  92. لی‌لی (lili): رک. بِچِه لی‌لی.
  93. لیم (lim): لِم. فن. حیله. مکر.
  94. لینگایِ کَسِ سیخ رِفتَن (lingâye kase six refatn): رک. سیخ رِفتَنِ لینگا.
  95. لینگ (ling): لنگ. پا.
  96. لینگِه لینگَه رِفتَنِ چَشما (linga linga reftane čašmâ): تا به تا و لوچ شدنِ چشم‌ها از تعجّب.
  97. ما از قِرِشمالای بی‌هُنَرِم! (ma az qerešmâlaye...): در مواردی که به کسی تکلیف می‌کنند مثلا در مجلسی برقصد یا آواز بخواند. اگر از این هنرها بی‌بهره باشد، به عنوان عذر خواستن می‌گوید: «ما از قِرِشمالای بی هُنَرِم». رک. قِرِشمال.
  98. مارِ خونی: مارِ زخمی. در فریادی آمده است: «شبی که مارِ خونی زد به پایُم» رک. خونی.
  99. مارسر (mârsar): کنه‌ی گوسفندی.
  100. مارموس (mârmus): آب زیر کاه. متقلّب. شاید محرّفِ «مرموز» باشد.


[1]- و همچنین گوسفندان پیر و ضعیف.

[2]- در لغت فرس اسدی به صورت «دوخ» ضبط شده  و نوشته است: «گیاهی بود نرم، در مسجدها افکنند و ازو چون حصیرها و فرش‌ها نیز بافند. شاکر بخاری گوید: روی مرا هجر کرد زردتر از زرد/ گردن من عشق کرد نرم‌تر از دوخ.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶ساعت 17:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |