5- شاعر همشهری؛ غلامعلی مهدیزاده (1313)
از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کردهام، سعی کردهام تا جایی که میتوانم اطلاعات صحیح جمعآوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کاملتر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. خوانندگان عزیز بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند. دوستان شاعر همشهری (ولایت زاوه، شامل: زاوه، تربت، رشتخوار، مهولات) هم میتوانند زندگینامه و آثار خود را از طریق همین آدرس برای بنده ارسال کنند. اگر نمیدانید از کجا شروع کنید، من چند سوال در بخش فراخوان نوشتهام که با جواب دادن به آنها و ارسال جوابها به من، خواهم توانست زندگینامهی شما را بنویسم. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوعها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.
غلامعلی مهدیزاده که در شعر "مهدی" تخلص میکند متولد 1313 در شهر تربت حیدریه است. آموختن را از مکتبخانه آغاز کرده است و به دلیل سواد مکتبخانهای دورهی ابتدایی را از سال سوم به بعد پی گرفته است. در سال 1336 پس از طی یک دورهی تابستانی به استخدام آموزش و پرورش درآمده و در دبستانهای تربت حیدریه به تدریس پرداخته است. مهدیزاده در سال 1352 موفق به اخذ دیپلم در رشتهی ادبی گردیده است و در سال 1362 پس از دریافت مدرک کاردانی در رشتهی علوم انسانی بازنشست شده است.
روزی در سال 1332 در کلاس انشا، معلم از دانشآموزان میخواهد که انشایی دربارهی تعطیلات نوروزی بنویسند و مهدیزادهی جوان آن انشا را به شعر مینویسد و با تشویقهای معلم خود وارد پا به دنیای پُر رمز و راز شعر میگذارد. در سال 1352 با مرحوم سید علی اکبر بهشتی (شرح حال و اشعار ایشان در آرشیو وبلاگ) آشنا میشود و همکلامی با این شاعر بزرگوار و تشویقهای او باعث شکوفا شدن هرچه بیشتر طبع وی میشود. مرحوم بهشتی وقتی شعری که اقای مهدیزاده در فوت مادرش سروده است را میبیند از وی میخواهد که با او در جلسات شعر شرکت کند و از اینگونه مهدیزاده با دوستان انجمن قطب آشنا میشود. (توضیح مفصل چگونگی شکلگیری انجمن شعر در تربت حیدریه در آرشیو وبلاگ)
غلامعلی مهدیزاده که از ورزشکاران پیشکسوت در ورزش زورخانهای تربت حیدریه و خراسان است و در زمینهی این ورزش باستانی هم افتخارات زیادی کسب کرده است. (متاسفانه من در زمینهی ورزش باستانی اطلاعاتی ندارم و زندگی این شاعر بزرگوار را فقط از دید شعر نگاه میکنم و ای کاش جوانان باستانیکار و ورزشکاران اهل تحقیق زندگی این همشهری را از دید پیشکسوت بودن در ورزش هم مورد بررسی قرار دهند و منتشر سازند) وی در تعریف شعر با شاعران متقدم همعقیده است و میگوید: شعر کلامی است مرتب که دارای وزن و هماهنگی باشد و بیان کنندهی احساسات شاعر باشد. او از بین قالبهای شعری به غزل علاقهی بیشتری دارد و اعتقاد دارد مرحوم بهشتی بیشترین تاثیر را بر او و شعرش داشته است. ایشان در خصوص استاد بهشتی میگویند: آن شادروان از نظر اخلاقی مورد قبول تمام شعرا بود و همه او را به کمال قبول داشتند. مرحوم بهشتی هرگز از خود و شعرش تعریف نمیکرد و همواره متواضع و فروتن بود.
به طور کلی جناب مهدیزاده به شرکت در جشنوارهها تمایل چندانی نشان نداده است اما یک بار به احترام آخوند ملا عباس تربتی در کنگرهای که به نام این آخوند بزرگوار در تربت تشکیل شده بود شرکت کردند و شعرشان مورد تایید اساتید قرار گرفت. ایشان تا کنون مجموعهی مستقلی منتشر نکردهاند اما چند شعر محلی از ایشان در کتاب "فرهنگ عامهی تربت حیدریه" تالیف دکتر محمد رشید در سال 1383 چاپ شده است و اشعاری هم از ایشان در کتاب "سخنوران زاوه" نوشتهی محمود فیروزآبادی سال 1383 و "شعر دربی" به اهتمام استاد سیدعلی موسوی سال 1390 موجود است که علاقهمندان میتوانند به آن مراجعه کنند. ایشان کتاب شعر آمادهی چاپی هم در دست دارند که قول دادهاند به زودی چاپ شود و به دست علاقهمندان به شعر ایشان برسد.
با دعای خیر و آرزوی عمر با برکت برای این شاعر بزرگوار
گفت و شنود بلبل و گل محرمانه است
واقف ز راز این دو خدای یگانه است
بلبل به صبحدم بنشیند به انتظار
تا غنچه گل شود که همینش بهانه است
خنیاگران اگر بنوازند جملگی
بهر صفای بلبل و گل جاودانه است
با ضرب و ساز و تار و نی باغبان پیر
دلها جوان شود که دراین آستانه است
فصل بهار و نمنم باران و بوی گل
بلبل به سیر رفته و دنبال لانه است
شکر خدا و توبه ز اعمال ناصواب
رونق دهد به هر که اسیر زمانه است
روشنضمیر باش، نه پایند هر هوس
چونانکه مست ِباده به فکر چغانه است
بلبل بخوان دمی ز غزلهای دلنواز
قمری بیا که محفل گل عارفانه است
"مهدی" چرا بسوزد و سازد ز هجر یار
اشک غمش ز دیده دمادم روانه است
***
هیچکس در زندگی از ابتدا گمراه نیست
بخت بد هم از ازل با آدمی همراه نیست
شیر پاک از لقمهی پاکی اگر ممکن شود
حاصلی دارد که فرزند بشر گمراه نیست
بخت بد را همنشین بد به همراه آورد
آنکه با بد مینشیند ز آفتش آگاه نیست
حیلهگر هر دم به یک رنگی شود ظاهر، چو او
در مرام و مسلک خود کمتر از روباه نیست
بندهای شرمندهام با کولهباری از گناه
انتظارم از کسی جز درگه الله نیست
تشنهی عشقم ولی محروم از دیدار او
گر بیاید دیگرم حاجت به نور ماه نیست
در پس زانوی غم نالم به حال خویشتن
در درون سینهی من ناله هست و آه نیست
کلبهی درویشی "مهدی" اگر دارد صفا
چونکه او را حسرتی بهر مقام و جاه نیست
24/12/86
***
ما مست بادهایم و تو مست نگاه ما
باشد نگاه بانمکت جلوهگاه ما
با یک نگاه مستیام از سر پرید و رفت
دیوانه گشتهام که شده عشق، راه ما
عاشق شدم به طور حقیقی و معنوی
روزیدهنده اوست و پشت و پناه ما
عاشق اگر به راه خدا گشتهای بدان
باشد ستون دین همهجا تکیهگاه ما
گمراه گشتهایم و پشیمان ز کردهایم
خواهم ز درگهش که ببخشد گناه ما
ما بد نمودهایم و گرفتار بد شدیم
جبران شود به توبه یقین اشتباه ما
گر لغزشی تو را به ره ِعشق رخ دهد
غافل شوی چو "مهدی" و افتی به چاه ما
***
دست دارم بر دعا تا زینت محفل شود
خواهم از او حاجت ما بر مراد دل شود
در نماز و در عبادتهای خود کاهل نیم
یارب از این بندهی شرمنده هم قابل شود
بندهای غرق گنه درمانده گشتن از سُنا
دِه نجاتم، کس ندیدم غرق در ساحل شود
گر ندانسته گهی غافل شدم از راه خود
توبه کردم بخششی خواهم مرا شامل شود
گر خدا خواهد چنان هر بندهای گمراه را
رهنما گردد که در اعمال خود کامل شود
گر کسی در ارتباط است با خدای خود، یقین
رحمت حق هر کجا خواهد بر او نازل شود
"مهدیا"، هر کس که خواهد میشود چون بوسعید
با عبادت در دل شب همچو او فاضل شود
6/5/91
***
خودنمایان را بهغیراز خودنمایی کار نیست
خودنما را آبرویی در خور دینار نیست
خودنما کمبود دارد، دوستی با او مکن
او به فکر خود بُود، هرگز به فکر یار نیست
میدهد خود را نشان هر جا و در هر فرصتی
هرچه پیش آید خوش آید، خودنما را عار نیست
خودبزرگ بینی در آنها میکند بیداد لیک
هیچکس چون خودنما در چشم مردم خوار نیست
هر کجا باشد کند تعریف از کردار خویش
زان همه لافش یکی در قوطی عطّار نیست
چهرهای انگشتنما دارد میان خَلق او
احترامش زین جهت در کوچه و بازار نیست
جز دورویی برنمیآید ز دستش هیچکار
"مهدیا"، در خواب غفلت مانده او، بیدار نیست
12/6/85
***
در قفس مرغ چمن از غم گل خونجگر است
چون ز آزادی مرغان دگر باخبر است
گل ز درد دل مرغان چمن میداند
این چه رازیست که در گفت و شنود سحر است
بلبلی را که بود عاشق و دیوانهی گل
نغمههای سحرش از چه دلانگیزتر است
تا خزان آید و برگی ز گل افتد به زمین
عاشق نغمهسرا، نوحهسرایی دگر است
"هر کسی در غم یاری به طریقی سوزد"
من ز پروانه چه گویم که غمش بیشتر است
اشک شبنم ز گل و نغمهی بلبل در باغ
اشک شمع و غم پروانه مرا در نظر است
سوزم و سازم و هرگز نکنم پردهدری
گر کسی راز کسی فاش نسازد هنر است
افتخاریست که نامت به نکویی ببرند
ور نه نامآور بدنام که جایش سَقَر است
عیبپوشی کن و حق گوی و ز "مهدی" آموز
که بدین شیوهی نیکو بهخدا مفتخر است
17/8/82
***
برای مردمی غمگین چگونه شعر ِتر گویم؟
چگونه من ز شادیها به صد خون جگر گویم؟
چگونه سفرهی دل را گشایم پیش هر ناکس؟
چگونه بیجهت حرفی که باشد بیثمر گویم؟
چگونه نغمههای بلبلی را در قفس از غم
به جای نغمهی شادش به هر شاخ شجر گویم؟
چگونه از رفاه و عیش و نوش ِدائم ِبعضی
به مسکین و به محروم و به طفل بیپدر گویم؟
چگونه در کویر و در بیابانهای لمیزرع
ز آب چشمه و باغ و درخت ِبارور گویم؟
چگونه آن بهاری را که گشته از خزان بدتر
ز باغ و بلبل شاد و ز ناز شانهسر گویم؟
چگونه اشک چشم کودک زار فلسطین را
به پیش خلق عالم کمتر از دُرّ و گهر گویم؟
چگونه درد دلهای کشاورزان مومن را
برای قطرهای باران به پیش دادگر گویم؟
نرنجانی دلی را تا توانی، "مهدیا"، هرگز
چگونه وصف آهش را برای گوش کر گویم
2/10/81
***
بسته شد میخانهها هر خانهای میخانه شد
ساقی و رند و خراباتی ز هم بیگانه شد
شد اسیر شیره و تریاک هر اهل دلی
خانهی آبادشان زین ماجرا ویرانه شد
هر که مجنون شد به راه عشق لیلی زد قدم
یا میان خلق رسوا، یا ز غم دیوانه شد
عاشق شبزندهداری در کنار نور شمع
صبحگاهان شاهد خاکستر پروانه شد
دامن دشت و دمن امروز خالی از صفاست
گرمی مهر و محبت دربهدر از خانه شد
رحم و انصاف و مروت از میان خلق رفت
زین جهت افسردهدل هر عاقل و فرزانه شد
نغمههای بلبل شوریده با لبخند گل
با می ِمینا بههم آمیخت، در پیمانه شد
هیچ دارویی ندیدن بهر غم، تا عاقبت
عقدهی دل باز تر با گریهی مستانه شد
باغ گل بی عاشق گل چون سبوی بی می است
مهدیا، آن روزگاران هم دگر افسانه شد
31/6/72
***
رفاقت با صداقت اینچنین است
که انگشتر به دنبال نگین است
رفیق باصداقت را همین بس
که او پاک و وفادار و امین است
ز بدکردن بدی آید به سویت
محبت را هزاران آفرین است
خیانت در امانت گر نمایی
حسابت با کرامالکاتبین است
زبانت را به تهمت گر گشایی
ز بد بدتر اگر خواهی همین است
ز کِشته بِدْرَوی محصول خود را
اگر جو کِشتهای، نانت جوین است
اگر چشمت به دست دیگران شد
چون آن پستی که دائم در کمین است
کسی در دوستی گر بینظر بود
یقین دارم که او پابند دین است
به زر باید نوشت این گفتهها را
ز بس مهدی کلامت دلنشین است
***
مثنوی آداب ورزش باستانی
این مثنوی که سرشار از اصطلاحات ورزش زورخانهای است و تسلط شاعر را در این باب نشان میدهد در وزن "فعولن فعولن فعولن فعل" سروده شده که وزن شاهنامهی حکیم فردوسی است و با این موضوع بسیار تناسب دارد.
ز آداب زورخانه غافل مشو
به ورزش بپرداز و کاهل مشو
به یاد خدا ورزش آغاز کن
شروعش به سنگ بدنساز کن
سپس وارد گود شو با وضو
به رخصت بزن بوسه بر خاک او
میاندار گردد تو را رهنما
ادب در اطاعت بود با حیا
به ضربی که مرشد نوازد بدو
سپس تخته بردار بهر شِنُو
برو سرنوازی و هم چکّشی
بزن تیشه بر ریشهی ناخوشی
به حَرْکات نرمش چو بندی کمر
تو گردی به جمع یَلان، باهنر
برو پیچ چون خوب و باارزش است
در آیین ورزش پس از نرمش است
کند ورزش میل مچ را قوی
بیاموز آن را تو با خرّمی
پس از میل هم حرکت پا بود
که شیرین و بسیار زیبا بود
بزن پای لزگی و هم چرخ او
میانکوبپایی بود بس نکو
دگر شاطری باشد و چرخ تیز
برو کینهها را ز دامن بریز
بیامور حَرْکات ِزیبای پا
ز تبریزی و تکفر و یافتا
پس از یافتا جنگی پا بزن
که فراموش این انجمن
بزن کارپا ای تو در ختم کار
بود نام کارپا، ذوالفقار
کمان را چپ گیر و کباده زن
ز گفتار فردوسی است این سخن
پس از ختم ورزش دعایم بکن
دعایی برای شفایم بکن
غلام علی هستم و بودهام
که صورت به خاک درش سودهام
برو کار میکن ز "مهدی" شنو
که از کشتهات مینمایی درو
***
غزل تربتی
عَشِق نِری که عَشِقِ دلخِستَه تُو مِنَه
از هجرِ یار گِریه به نیصْفایِ شْو مِنَه
گُربَهرُ دییی که از سَرِ دیفالِ هَمْسَیَه
جیکجیکِ جوجههارْ که مِفَهْمَه میو مِنَه؟
چون او نِری و کَسِبْ دزدِ محلّهتا
کَزْ مالِ مُفت هر چه بِبینَه چَپُو مِنَه
مِندالِ حَجغُلُم که جِوونِ رِشیدیَه
یَک دختَرِر مِبینَه دِ مِیدو اَلُو مِنَه
جُلُو مِرَه به بِهْنِهیِ سِرما که دختِرَک
مِنْظورِ اور مِفَهمَه بُزاشِر جُلُو مِنَه
اِشتُوکیَه که بِرْسَه به حُولیش زِ تِرسِ او
یک بُزْغَلِهیْ که مُنَدَه دِ رَد اور پِشُو مِنَه
اَفتُونِشی نِرِفْتَه بِچِهیْ حَجْغُلُم ولی
خُودْشِرْ دِ مینِ قِلْعَه هَمَش وِر پِتُو مِنَه
اِنگار بهدَر میَه به هَوایْ گوشتِ کِفْتَرَه
تَزِگیا هَمَش دِ بَرِش رختِ نُو مِنَه
از ترسِ مَدَرِش، که به او چیزِ وِرنِگَه
کَهبِیْدَه و تِریت بِرِیْ مَدِهگُو مِنَه
گَهوَقْتِ با باباش مِرَه تا او سَرِ زِمی
بیکار نِمِستَه با بقیه هی دِرُو مِنَه
دوری مِنَه ز مُردُم و اَفسُردَهیَه هَمَش
با هیچکه رازِ دل نِمِنَه، وِر مُو خُو مِنَه
چَشمْاِنتِظارْ مِستَه دِ مَرِّ قِناتِ دِه
کوزِهیْ هَمَهرْ به خَطِرِ او یِکَّه اُو مِنَه
یَکهُو مِبینَه اورْ که خِدِی دختِرا میَه
اِنگار نِمِرْسَه وِر رَدِشا پِشنِهکُو مِنَه
کوزَهرْ از او مِگیرَه، بِرَش اُو مِنَه، مِتَش
خوشحال مِرَه که خِندَه بِرَش زِرِ لُو مِنَه
هر وقت به یادِ گِلِّهیِ باباشْ میُفْتَه او
اَسبِرْ بهدَر مِنَه ز طِویلَه قِشُو مِنَه
یک روز سِوارْ مِرَه که بِرَه تا سَرِ گِلَه
یارورْ مِبینَه بیخِبَر از او جَرُو مِنَه
از او مُپُرسَه وِر دُرُغ از راهِ کِجْدِرَخت
او بیمحل به اسب و سِوارِش سِرُو مِنَه
از لایِ در به غِمزَه مِگَه رَه وِر اونْجیَه
اور از لجِش راهیِ قِلعِهیْ نِغُو مِنَه
مِندالِ حَجغُلُم مِرَه از غَم به خَنَهشا
وِر هیچ و پوچ سِربِهسَرِ رَدیو مِنَه
نَهخوش مِرَه و مُفتَه د خَنَه زِ عشقِ یار
نَنَهش دِلِش مِسوزَه بِرَش آشِ جُو مِنَه
مِرَه به شهر تا خودِشِر اُوبهاَو کِنَه
یَکهُو دِ اونْجِه یادِ کلاهِ شَپُو مِنَه
چَن روزِ مِگْذِرَه هَمَه خوشحال و سِرْدِماغ
سُوغَتیارْ مِگیرَه د کِسِهیْ مِلُو مِنَه
از بس دِ قِلعَه خُوردَه قروتی و اِشکِنَه
بویِ کِبابْ مِفَهْمَه و یادْ از چُلُو مِنَه
با هم مِرَن هَمَه به چُلُوخَنِهیِ اُمید
پیرْزالِ مَدَرِش کِبابار چِپِّهجُو مِنَه
مَیَن بِرَن به قِلْعَه که مِنْدالِ حَجغُلُم
هَمَّر بِرِیْ که پُز تَه سِوارِ پِژُو مِنَه
وقتِ مِرَن بِه قِلْعَه مِبینَه عَروسیَه
ساز و دُهُل دِ مَعرِکَه گوشارْ کُلُو مِنَه
تا پرس و جو مِنَه وُ مبِینَه عروس کیَه
از غَم مِرَه به خَنَه و از غصَّه تُو مِنَه
1372 تربت حیدریه
***
خاطرات کودکی
لازم به توضیح است که این شعر در کتاب فرهنگ عامهی تربت حیدریه تالیف دکتر محمد رشید سهوا به نام آقای محمدابراهیم اکبرزاده چاپ شده است که ایشان هم از شاعران خوب و ایضا محلیسرایان بااستعداد تربت حیدریه هستند.
یادُم نِمِرَه بِچَّه بویُم خرّم و خِندو
از خَنَه مِرَفْتُم مُو بهدَر وِر تَهِ تِنبو
دالونِ درازِ خَنَهما داشت جای بِیْزی
تا جَمع کُنُم هَمبَزیامِر مُو زِ هر سو
حولیِّ ما آغال بِچَه بو بیشتَرِ وِقْتا
سِرسام مِرَفت هرکِه میَمَه، ز هیاهو
گاهِ هَمَه با هَم خُب و گَه وِر سَرِ هیچِّه
وِر هَم مِزَیِم تا که مِرَفْتِم هَمَه پور خو
فِرداش مِشُدُم یِکَّه زِ رِفتارِ خُنوکُم
اَفسردَه و ماتَمزیَه و زار و پِریشو
گوش وِر خُجُویِ کوچَه بویُم تا که رِفِقِ
فارغ کِنَه مُورْ او زِ غم و رنجِ فِراوو
واز از سَرِ نُو جمع مِرَفتِمْ هَمَه یَکجا
دختِر پِسِرا قاطی بویِم با دِلِ نالو
ایکِّه گِلَه از اوکِّه مِکِرْد، اوکِّه از ایکِّه
از گُفتِهیِ هم دِلخُور و از کِردَه پِشیمو
داشتِم به سَرِ حُولیِما باغِ کُلونِ
بادُم مِزَیَن چُو، هَمَه دِ فصلِ تَوِسْتو
از میوَه، زِ انگور و گلابی و هم از سِب
بیداد مِکِرْد گُرْجَه و آلوچَه و آلو
صد مونْج به یَک خوشِهیِ انگور مِچِسبی
صد سار به ناخُونْدَه مِشُد مِهْمونِ باغْوو
با چُو مِزَیِم وِر تَهِ دِگ بَلِّ خُوشاَمَد
پِنْداشْتی میَنْ مونْجا و سارا به چِراغو
مونْجارْ به کِلَک راهیِ اُوجوشْ مِکِرْدِم
سارا زِ هیاهو مِزَیَن سر به بیابو
سنگِ مُو زَیُم تا بُخُورَه وِر پَرِ سارِ
وِرگَشت و چِنو خُورْد به سَرِ دُختَرِ قُربو
نَنَهمْ به سَرُم تاخت وُ یَک تِرکَه دِ دَسْتِش
جَستُم زِ دَمِ لَت که زِ دَستُم شدَه وِر خو
او خِطّ و نِشونْ کِرد بِرَم، گفت: جُنُمْ مَرگ
خو گِریَه کِنی مُبُرُمِت مِتَّبِ آتو
شُو رفت، دِ یَک گوشه کُلوس کِردَه بویُم مُو
از تِرس نِفَسُم اُفْتیَه بو وِر یَک و وِر دو
وِر خُو زیَه بویُم خُودِمِر تا که بِبینُم
چی مِگْذِرَه تا بِرْسَه بابام از دَرِ دیکو
القِصَّه بابام اَمَه و اِنگارْ خِبَر داشت
با بیمِحَلی سر زَ به خَنِهیْ سَرِ اِیْوو
رختاشِ به دَر کِرد و اَمَه لَم دا به پوشْتی
هِی بَهْنَه به لُمْپا مِگِرفْت کو مِزَه سوسو
چای خُورد، دِ سَرْ سُفرَه نِشَستَن هَمَه با هَم
خُوردَن هَمِگی خوشمِزَه با هم نون و کوکو
کَسْ یاد نِکِرْد مُور که چِنی بود سِزایُم
مُو مُندَه بویُم گوشْنَه دِ یَک گوشِهیِ پِسْتو
نَنَهم که دِلِش پیش نِمِرَفت گوشْنَه دِ خُو رُم
دیُم که یَکِ دِسْتِمِر اِنگار مِتَه تِکّو
وحشَتزِدَه از خُو پِریُم، گفت: نِتِرسی
وِر شوم نِزِری سَر نَنَهجان تا نِخوری نو
نو خُوردُم و اُو خُوردُم و وِرْغِلْطیُم از نو
دِلسوزْتَر از نَنَه دِ دنیا نِکِنی بو
صبحْ رَفت، بابام گفت: بِچِهها وقتِ نِمازَه
زودِ وَخِزِن - لَعنَتِ حق وِر دِلِ شِیطو -
چون مردِ خدا بود و سِحَرخیز همیشَه
گفت: ای هَمَه خُو از کُجیَه بیکَش و پِیْمو؟
افتو زَ و بابام هَمِگیرْ جِغْ زَ به دورِش
کِردَن اِشَرَه که شده نوبَتِ یارو
زَ وِر مُو سُقُلْمَه، پِریُم از سَرِ جایُم
تاخْتُم به مینِ حولی و شوشتُم مُو سَر و رو
دِ پیشِ سِماوَرْ زُغالی مِجْمِعِهیِ بو
هم نونِ پِنیر داشت وْ هَم یَک کَمِ تِفْتو
دِ جمعِ بِرارام نِشَسْتُم مُو مُؤدّب
پوزخَند زَیَن وِر مُو وُ هِی چِشمَک و اَبرو
تِصمیمِ نَنَهمْ بو که به مِتَّب بُبُرَه مُور
هیچ فایده نِکِرد لُنْجَه و دُبِّهیْ مُو بِرِیْ او
وِرْخِسْتْ زِ جاش آتو و مارْ هِی خوش و بِش کِرد
وقتی که شُدُم دَخِلِ خَنَهشْ زِ دل و جو
وِر مُخْتینِ یَک سَنگِ شُدُم راهیِ مِتَّب
پِنداشتی که رَفْتُم مُویِ آزاده به زِنْدو
دیُم دو سه تا از رِفِقامِرْ مُو دِ اونْجِه
وِاکِرد دِ بِخِشْ جایِ بِرَم بِچِّهیِ سُلْطو
هیچ چَرَه نِداشتُم دِ کِنارِش مُو نِشَستُم
چشْمارْ هَمِگی دُختَه بویَن وِر مُویِ مِهْمو
نَنَهمْ که به آتوم مُگُفت اُوسِنِههامِر
چُپْ کِردَه بویُم، گپِّ نِزَیُم مُو دِر اونْچو
او داد به آتو کمِ پول و سَرِ قندِ
هی وِر چَپ و چارُم مُو نِگا کِردُم و وِر او
نَنَهمْ به خداحافِظی از خَنَه بهدر رَفت
از یِکِّگی و غصَّه لُوام گَشت اَویزو
امروزْ دِ قِفَستُم مُو، خدا دَنَه که دیروز
آزادْ بویُم، شاد بویُم بَلِّ پِرِستو
آتوم اَمَه با قَبقَب و دَبدَب به سَرِ ما
شِلّاقِ که داشت وِر سَرِ مِخ کِرد دِلِنْگو
با بُنگِ اَذو، گُفت: وَخِزِن، ظُهْرَه، بهدَر رِن
بِرِن به خَنَهتا، نِیِنِگْ تا سَعَتِ دو
رَفتِم بهدَر از مِتَّب و وِر کوچَه زَیِم ما
جِغ جار مِکِردِم هَمِگی خرّم و شَدو
هر کس به سوی خَنِهی خود رفت، به دُو رفت
دِستپیچَه رِسُنْدِگ خُودِشِرْ با دلِ لِرْزو
گُفتُم به نَنَهم: چی بُخُورُم؟ گفت که: بِسْتا
تا جاکُنُم اُوگوشت بِرَت فَتّ و فِراوو
اُوگوشت نِخوردی که چِنو خوشمِزَه بَشَه
او پُختَه دِ هَرکَرَه مِرَفت و سَرِ دیگْدو
نِمْدِنی که اَشْکینَه و اُوگوشت و قُروتی
مِزَّش نِمِرَه - گَر بُخُوری - از پیِ دِنْدو
وُرگُم ز پلویی که حالا بیشترِ مُردُم
هر روز مُخُورن بو غِذایِ مُردُم اَعْیو
او هم دِ شُوایْ جمعَه وُ عِیْدایْ که میَمَه
بویِ روغَنِش جِغ مِزَه تُورْ حُکمِ بِلَنْگو
یَک کوزِهیِ اُو داشتَن و صُندُوقِ نونِ
یِخچال نِبو، برق نِبو، جز یَخِ یِخْدو
وِقْتایْ که مَیِسْتِم بِرِمِک راهِ درازِ
کِیف داشت سِفَر با شتر و اَستر و یابو
چندْ روز گُذِرُندُم مُو دِ مِتَّب همیجوری
تا ایکه شُدُم آشنا و کِردُم به هَمَه خو
داشتَن بِچِهها کمی خورش و لقمهای نون
بیشتر نونِ ماس بو که مِدا بویِ اَویشو
هر وقت بِچِهیِ آتو مِرفت گوشنَه، میَمَه
مُگُفت: وَخِزِن نیشتا کُنِن هَمَه زِ یَکسو
وِر دورِ هَمَه دور مِزَه تا که بِبینَه
دِ سفرِهیِ کی پیدا مِشَه گوشت و بادِنْجو
نَخوردَه، مُگُفتَن: بِچِهها ناشْتا تِمُم رَفت
خِلیفَه مِکِرد جَمْعْ هَمَهرْ تا نِخُوری نو
یک روزْ که نِبو آتو، دُزدْبِیْزی مِکِردِم
تا دزد مِیَمَه حَملَه مِکِردِم هَمَه وِر او
دِ پوشْتِ دِرختِ مُو قَییم رَفتُم و آق دُزد
اَمَه که بِرَه، خُورد به سَرِش سنگِ پِلَخْمو
وِر لینگِ مُو بِستَند، آتومْ مُورْ دِ فِلَک کِرد
زَ وِر کَفِ پام هر چه مَیِست با نیِ قِلْیو
نَگُفتَه نِمَنَه که خِبَر رفت ازی کار
هم نَنَه هم عَمَّه و هم خَلَه و و خَلو
چند روز نِرَفتُم مُو به مِتَّب که به یَکهُو
گُفتَن شُلُغَه تربت و اطرافِ فِرِیْمو
صُولَت اَمَه و تیر و تِفَنگ کِرد دِ تُربَت
از خَنَه نِرَفت هیچْکِه زِ تَرسِش به خیابو
#
گفتُم مُو بِرَت اُوسِنِهیِ بِچِّگیامِر
تا زِندَه کُنُم خَطِرِهیِ مِتَّبِ آتو
پورگِپّی بَسَه، وَرگُمُت اِقْذِر که هَمالا
شصت و هفتِ خورشیدیَه و اوّل میزو
ای لَهْجِهیِ تربَت بو، ازی لِهجَه غِلیظتَر
دِ بخشِ رُخ و زَوَه ببینی و دِ سِنْگو
1/7/1367
***
منابع:
اشعار دستنوشتهی آقای غلامعلی مهدیزاده
شعر دربی (گزیدهی اشعار شاعران شهرستانهای تربت حیدریه، مهولات، رشتخوار و زاوه)؛ استاد سید علی موسوی؛انتشارات نامهی پارس؛ تربت حیدریه، زمستان 1390
سخنوران زاوه (شاعران منطقهی تربت حیدریه و خواف)؛ محمو فیروزی مقدم؛ نیکو نشر؛ مشهد؛ پاییز 1383
فرهنگ عامهی تربت حیدریه؛ دکتر محمد رشید؛ انتشارات اقلیدس؛مشهد؛ 1383
برچسبها: گزارش جلسه شماره 987 به تاریخ 911121, شاعر همشهری, زندگینامه غلامعلی مهدیزاده