سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

شاعر همشهری؛ سعید یوسف (1327)

مدت‌های پیش دنبال شعری از استاد قهرمان می‌گشتم و عبارتی را در گوگل جستجو کردم و رسیدم به سایت شهروند و مقاله‌ای از آقای سعید یوسف همراه با عکس‌هایی از جوانی استاد محمد قهرمان. در آن مقاله به اشعاری که زنده‌یاد قهرمان در زمان حیاتش برای سعید یوسف فرستاده بود اشاره شده بود و برخی از آن اشعار منتشر شده بود.

مرحوم قهرمان همان‌طور که در زندگی‌نامه‌اش آورده است از خانواده‌ای شاعر است از میان خواهر و برادرهایش تا جایی که من می‌دانم از مرحوم دکتر حسین قهرمان چند بیتی بجا مانده است و همچنین خواهرش عشرت قهرمان که «نکیسا» تخلص می‌کرد چند ده مجموعه‌ی شعر دارد.

سعید یوسف فرزند عشرت قهرمان است یعنی خواهرزاده‌ی زنده‌یاد استاد محمد قهرمان و در امریکا زندگی می‌کند. در زندگی‌نامه‌اش که چند خطی بیش نیست و در پروفایل وبلاگش آمده است نوشته شده در 1327 در تربت حیدریه به دنیا آمده است. از دانشگاه مشهد لیسانس ادبیات انگلیسی گرفته است. بعد برای ادامه‌ی تحصیل به آلمان رفته است و در رشته‌های ادبیات انگلیسی و ادبیات آلمانی از دانشگاه فرانکفورت فوق لیسانس گرفته است. بعد به کانادا رفته است و از دانشگاه تورنتو دکترای ادبیات تطبیقی گرفته و از سال 2002 به بعد در دانشگاه شیکاگو مشغول تدریس زبان و ادبیات فارسی است. وی همچنین در زمینه‌ی روزنامه‌نگاری، ترجمه، شعر و نقد ادبی فعالیت می‌کند.

از زمانی که در ایران تحصیل می‌کرد و از نیمه‌ی دهه‌ی 40 همکاری با نشریات گوناگون را شروع کرد. بعد که به کانادا رفت عضو کانون نویسندگان ایران و انجمن قلم کانادا شد. وی همچنين از اعضای «کانون نويسندگان ايران در تبعيد» و «انجمن قلم ايران در تبعيد» است و علاوه بر عضویت، عضو هيئت دبيران این دو نهاد نیز بوده است. در دهه‌های 80 و 90 میلادی «کانون فرهنگی لاهوتی» را در آلمان و تاسیس می‌کند و مجله‌ای با عنوان «گاهنامه‌ی ويژه‌ی شعر» منتشر می‌کند.

از آثار چاپ شده‌ی سعید یوسف اعم از تالیف و ترجمه به زبان‌های فارسی و انگلیسی که به صورتِ کتاب منتشر شده است می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

درآمدی بر انسان‌شناسی (ترجمه) (نشر سپهر، تهران، 1357)

شعر جنبش نوين (شعر) (انتشارات توس، تهران، 1357)

زان ستاره‌ی سوخته‌ی دنباله‌دار (شعر) (نشر هوای تازه، آلمان، 1363)

سرودهای ستايش (ترجمه ی اشعار برشت) (نشر خاوران، پاريس، 1364)

نوعی از نقد بر نوعی از شعر (نقد شعر) (انتشارات نويد، آلمان، 1365)

تأملی در راه (جلد اول گزينۀ اشعار) (نشر صدا، تهران، 1373)

غبارروبی (جلد دوم گزينۀ اشعار) (نشر باران، سوئد، 1373)

جان باختگان به بوی فردائی نو (منظومه) (انتشارات قطره، پاریس، 1382)

Poetics and Politics — East and West: The Poetries of AhmadShāmlu and Bertolt Brecht (Canada: Javān Publishers, 2007)

Basic Persian – A Grammar and Workbook [English] (London: Routledge, 2012)

Intermediate Persian – A Grammar and Workbook [English] (London: Routledge, 2013)

سعید یوسف در شعرهایش بیشتر به زمینه‌های اجتماعی و سیاسی می‌پردازد و حتی در شعرهای عاشقانه‌اش هم رگه‌هایی از دردهای اجتماعی را می‌توان دید. وی زبانی ساده و روان دارد و از آوردن کلمات و عبارات ساده و به اصطلاح کوچه‌ و بازاری در شعرش ابایی ندارد. تا جایی که من اشعار ایشان را مطالعه کردم می‌توان گفت بیشتر دغدغه‌ی محتوا دارند تا فرم؛ و همانند شاعرانی مانند ایرج‌میرزا، عشقی و برخی از شاعران مشروطه در اشعارشان رعایت چینش کلمات در جمله از لحاظ دستور زبان، یک دستی زبان در درجه‌ی دوم اهمیت قرار دارد. تسلط و علاقه‌ی ایشان به شعر فرنگی را نیز می‌توان در جای‌جای اشعارشان مشاهده کرد. همچنین به نظر بنده تاثیر شاعران مشروطه در شعر ایشان پررنگ است. در ادامه نمونه‌هایی از اشعار سعید یوسف را با هم می‌خوانیم:

 

کلاغ پر

کلاغ، پر! پشه، پر! میز، پر! سماور، پر!

فروغ، پر! اخوان، پر! پدر، برادر، پر!

انار، پر! گُلِِ خرزهره، پر! نخودچی، پر!

خیال، پر! همۀ عشق‌ها که در سر، پر!

صدای خستۀ فرهاد، پر! جوانی، پر!

امید، پر! هیجان، پر! کتابِ «مادر»، پر!

بلیوی و چه گوارا، پر! آن اسارت، پر!

قزل حصار و اوین، پر! هزار کفتر، پر!

حمید اشرف، پر! نقشِ داس و چکش، پر!

سعید، شاعرِ کشتار و خون و خنجر، پر!

زدن به کوه و کمر، پر! قرارِ پنهان، پر!

فرار، پر! به وطن آن نگاه آخر، پر!

کلاغ، پر! در و دیوار، پر! غریبی، پر!

دو روز عمر، پر و چند چیز دیگر، پر!

سعید یوسف، 1/8/2015، گوتینگن

***

 

می‌گذرد

این چند روزه می‌گذرد، جاودان که نیست

بی‌مرگی ار که هست، در این خاکدان که نیست

در گردش است جام و تو را نیز، همچو من،

زین دور، نوبتی‌ست، یکی در میان که نیست

آب حیات اگر ز سکندر نهفت روی

اینجا چه جوئی‌اش تو؟ به کوی مغان که نیست

از جاودانگی چه سخن‌ها نگفته‌اند

تا خود ندیده‌ایش، چنان کُن گمان که نیست

پنداری ار که شعر دهد جاودانگی

شعر از کجا خرید توان؟ رایگان که نیست

شعری که جاودانگی آرد ز خواجه است

شعری چنین به دفترِ هر قلتبان که نیست

تا مصرعی چو خواجه نویسی به دفترت

بر خشت رفته زور زنی – زایمان که نیست!

گر بخردی، مخوان تو خردمند خویش را

ور ابلهی، مباش غمین – کیست آن که نیست؟

سعید یوسف، 22/6/2015، گوتینگن

***

 

طفلم

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه‌روی شود هرکه در او غش باشد

حافظ

ابری تو، پُر نمیّ، و کویرِ عطش منم

آن کو عطای تو نشد از خاطرش منم

طفلم که سر میانِ دو پستان نهاده‌ام

گه شیرِ این مزان، گه ازآن شهدْچش، منم

شیرین فسانه‌ای تو و آن کس که از تو ساخت

در جان خویش پیکره فرهادْوَش منم

آن دشتِ موجْ‌زن ز وفورِ علف توئی

چون گاوِ نر دوان سویِ تو ماغ‌کش منم

تابنده مهر خاوری و خور به باختر

تازنده شمسِ روم و به بابل شَمَش منم

تو جلو‌ه‌گاه روشنی جان و جانِور

من خاستگاهِ آدمیانم، حبش منم

حافظ حکایت از محک ار می‌کند، بگوی:

زنگیّ رو سیَه که در او نیست غش منم

حالم چه دانی ار نه چو من دلشکسته‌ای

آن کاسۀ شکستۀ بسیارْ بَش منم

سعید یوسف، 8 آوریل 2015، شیکاگو

***

 

یاد بعضی نفرات

از وفا لشکر و از عشق، قشون دارم من

ای جوان، پیرم و شور از تو فزون دارم من

برف پیری‌م به سر بینی و آرامِ برون

خبرت نیست چه آتش به درون دارم من

یاد بعضی نفرات است که نیرو دهدم

یادشان در دلِ هر قطرۀ خون دارم من

در چنین راه بلاخیز که می‌بارد تیغ

یاد باد آنکه از او راهنمون دارم من

سرو آزادم و از پای نیفتم آسان

تا چنین تکیه به دیوارِ کُمون دارم من

فن ز ترفندِ فریبندۀ دشمن نخورم

کآگهی از همه اسرار و فنون دارم من

ظلم باقی به ظَلام است و جهالت، امّا

بهره از دانش اعصار و قرون دارم من

هست یکرنگی‌ام ای دوست مرام و نه عجب

سخت پرهیز گر از بوقلمون دارم من

در کف از آن گل سرخم که نسیمش بربود

برگکی هست که از بهر شگون دارم من

جانم از نکهت آن گل شده اقلیم بهار

خبر امّا نه ز چند و نه ز چون دارم من

سعید یوسف، 16 مارس 2015، شیکاگو 

***

 

ضیۀ سلماس و حکیم توس و اساتید

در پیوند با کارزار پائین‌کشیدن مجسمه‌ی فردوسی از میدانی در شهر سلماس و بازگشت افتخارآمیز آن به دنبال اعتراضات اساتید محترمی که از خود نمی‌پرسند چرا حتماً مجسمۀ یک شاعر ضد تُرک و مظهر قومیت فارس باید در میدانی در شهری عمدتاً ترک زبان (و مابقی کُرد و آسوری) باشد که اهالی‌اش اجازۀ سوادآموزی به زبان مادری خود را ندارند. با چنین اساتید:

از میدانی به شهر سلماس

تندیسی را فرو کشیدند

ارباب علوم «این خبر را

از مخبر صادقی شنیدند»

آشوری و دوستخواه و نحوی

پا تک زده چون اجل رسیدند

دریائی و انوری هم از پی

خود را به بقیه منضمیدند

تندیس به جای خود ندیده

بر سر زده جامه‌ها دریدند

با مصرف اندکی نشادُر

بلوای عظیمی آفریدند

استادان نامۀ متینی

بنوشته در آن شکایتیدند

امضاها را به زیر نامه

در چند صفِ دراز چیدند

در نامۀ بسمه تعالی

گفتند که در غمی شدیدند

فریاد و فغان نموده بی‌حدّ

زاری کردند و زِرزِریدند

شمخانی را مجیز گفتند

روحانی را فرشته دیدند

وینگونه حکیمِ طوس برگشت

وآنان ز شعف ز جا پریدند

استادان گردِ او گرفتند

بشکن زده غمزه و قِریدند

ناموسِ وطن چو از خطر جست

«رفتند و به خانه آرمیدند»

وز هیبت پاسدار اسلام

ترکان به سرای خود چپیدند

«غفلت شده بود، خلق وحشی»

شهنامه ز یاد می‌بُریدند

ترکان همه، جای فارسیدن،

می‌تُرکیده، می‌آذریدند

یعنی به زبان مادری‌شان

با کیفِ تمام، می‌گپیدند

صد شکر کزین خیانت اکنون

مانع شده پرده را دریدند

یک شاعر فارس را به ترکان

کردند اماله و رهیدند

مردم ز چه با چنین اساتید

«از رونق مُلک ناامیدند»؟!

سعید یوسف، 28/2/2015، شیکاگو

***

 

ببند چشم

همین حوالی‌ام، این گوشه موشه‌هایم من

ببند چشمت و نامم بگو، می‌آیم من

ببند چشمت و حس کن حضورِ گرمِ مرا

ز گونه‌ای که تو را روی گونه سایم من

ز گرمیِ نفس‌ام در پسِ بناگوش‌ات

ز عشقِ خویش به گوش‌ات چو می‌سرایم من

درست گوش کن امّا، مگو نمی‌شنوم

بنه به شانۀ من سر، مگو کجایم من

میان کوچه اگر گاه حس کنی دستی

به روی شانه، مکن وحشت، آشنایم من

اگر به روز مرا خواستی، شَوَم سایه

که گه ز پیش دَوَم، گاه در قفایم من

میانِ مویِ تو شب، گاه، می‌برم انگشت

و عاشقانه گره‌هاش می‌گشایم من

به سایه‌هایم و چون سایه تار و محو، امّا،

همین حوالی‌ام، این گوشه موشه‌هایم من

سعید یوسف، 1/1/2016

 

زیاده طلبی

چار لب، کاش، داده بودندم

تا دو لبخند، همزمان، بزنم

با دو لب بوسه بر بناگوش‌ات

با دو لب بوسه بر دهان بزنم

 

دو زبان، کاش، داشتم، که دگر

نشود عشق‌مان فراموش‌ات

هم‌زمان، با دو لحن، می‌خواندند

این، در این گوش و آن، در آن گوش‌ات

 

چار چشم‌ام اگر که بود، تو را

چارچشمی نگاه می‌کردم

هرکدام از تو می‌رمید، بر او

زندگی را سیاه می‌کردم

 

داده بودند، کاش، صد جان‌ام

تا که اندیشه از فنا نکنم

چار دست‌ام، که چارچنگولی

در تو آویزم و رها نکنم

 

چار پا کاش داده بودندم

تا به سویِ تو چار نعل آیم

هست یک تن مرا – ولی، هر وقت

نیستم با تو، از چه تنهایم؟

سعید یوسف، 6 ژانویۀ 2016

***

 

خروس آهنی

 

صدای ماشینی

که زیر پنجره استارت می‌زند

به نطقِ پیش از دستورِ صبح می‌ماند

و در کشاکشِ غلتی میانِ کابوسی، تنها

صدای یک دو قناری کم است و مُهرِ خروج

کسی درست سر از نقشه در نمی‌آرد

که شهرهاش چرا گاهْ گِرد و گاهْ سه گوش

و راه‌ها کج و کوج

 

همیشه چیزی کم داریم

همیشه در تاریکی سکندری خوردیم

و شاخ و شانه کشیدند شاخه‌های درخت

و قوز کرده دویدیم پشتِ یک دیوار

سکوت، باخت خودش را و گفت می‌شکنم

و ما سکوتِ عرق کرده را به سینه فشردیم

و اسب سر جنباند

و شیهه‌ای خفه با لهجه‌ای غلط انداز

 

درست می‌شود این‌ها، زیاد فکر نکن

و فرصتی پیدا می‌شود کسی بنشیند

و بی شتابی، پرونده را ورق بزند

و اسم ما را وقتی که دید، مکث کند

و عینکش را بردارد

و پلکها را بر روی هم گذارد

 

همیشه چیزی کم داریم

همیشه هست ولی یک نفر که ما را با مهر

به سینه‌اش بفشارد

سعید یوسف، 28/12/2015

***

 

حواس من

حواس من

کجا مگر بود؟

چرا نفهمیدم ماه از زیرِ ابر

چطور بیرون خزید

به زیرِ ابری دیگر رفت؟

چرا نفهمیدم چند بار

پرنده‌های مهاجر ازین مسیر گذشتند؟

و با نگاه

چرا نکردم‌‌شان دنبال؟

چرا نفهمیدم

چگونه رفت دقایق، چگونه هفته و سال؟

 

کجا مگر بود

حواس من؟

چرا به یاد نمی‌آورم

چگونه تاتی تاتی تمام شد

و راهْ افتادی، زیبا چون غزال؟

چگونه، کی، من کوچک شدم؟

کجا مگر بود

حواس من، دخترم؟

تو کی بزرگ شدی؟

سعید یوسف، 28/11/2015

***

 

 

بی صبری

هُل می‌دهند یکدیگر را

تا بلکه زودتر به درون آیند

چیزی نمانده در را، با این هجوم،

از پاشنه در آرند

 

می‌گویم: ای عزیزان، اینجا

جائی برای هر یکِ تان هست

هر یک دقایقی، ساعاتی،

خواهید بود با من و گپ می‌زنیم

در این اتاق، بر سرِ میزِ من –

دیگر هجوم و حرص برای چه

یاران خوب، دغدغه‌های عزیز من؟

سعید یوسف، 7/12/2015

***

 

 

 

اگر نبودم

اگر نبودم، گلدانم را

که آب خواهد داد؟

گلی‌ست با دو سه تا برگ و یک دو خار

و سخت دل‌نگران است

و بی‌قرار

که آب اگر نرسد آخر الزّمان است

 

اگر نبودم، گلدانم را

که آب خواهد داد؟

گلی که در این گلدان است

به فکر فتح جهان است.

سعید یوسف، 8/12/2015

***

منابع:

وبلاگ اشعار و مقالات سعید یوسف

http://saeedyousef.blogspot.com/

سایت شهروند؛ ادای احترام به محمد قهرمان در دومین سالگرد درگذشتش

http://www.shahrvand.com/archives/60907


برچسب‌ها: شاعر همشهری, زندگی‌نامه سعید یوسف
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 18:7  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |