سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هشتاد و دوّم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. به آخرین حرف از حروف الفبا رسیدیم. این قسمت فیش‌های 8101 تا 8200 را در بر می‌گیرد.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. هَم‌قَتِّ کَسِ وِرجِستَن (hamqatte kase verjestan): به اندازه‌ی کسی بالاجستن و پریدن. کنایه است از توانایی برابری با آن کس را داشتن، چه از لحاظ مادّی و چه معنوی. مثلاً در عالم مادّیات، کسی که به زحمت دستش به دهنش می‌رسد، نمی‌تواند مانند خویشاوند یا همسایه‌ی دارای خود زندگی کند.
  2. هَمِقذِر (hameqzer): همین‌قدر.
  3. هَمُقذِر (hamoqzer): همان‌قدر. مثلاً «هَمُقذِر بو که چَشمِ مُو گرم رفت» یعنی همان‌قدر بود که چشم من گرم شد.
  4. هَمُقذَرِ (hamoqzare): برابرِ. مساویِ. به اندازه‌ی. مرادفِ «سِرتَنِ»، «هَم‌سَرِ». مثلاً: «حسن هَمُقذَرِ تو پول دَْرَه» یعنی حسن هم به اندازه‌ی تو پول دارد.
  5. ...هَمُقذِرِ (hamoqzere): ...چندانِ. ...برابرِ. مثلاً: «فلانی دَه هَمُقذِرِ تو، پول دَْرَه»
  6. هَم‌نِدیم (hamnedim): ندیم و جلیس. هم‌نشین.
  7. هَمو (hamu): همان.
  8. هَمی (hami): همین.
  9. هَمَه‌فِندَه (hamafenda): حقّه‌باز. آدم همه‌فن‌حریف. رک. فَند.
  10. هَمین‌جِه (haminje): همین‌جا.
  11. هَنّ (hann): گوسفند یا بزِ زرد.
  12. هَنار کِردَن (henâr kerdan): روز در میان به آب بُردن گوسفندان.
  13. هِنار گِریفتَن (henâr geriftan): هنار گرفتن. آب و خوراک دادنِ شتر قبل از سفر. عمل شتر در خوردن قبل از سفر. و به کنایه پُرخوری را گویند.
  14. هِنگُوْ (hengow): لنگر. مثلاً زیر دو پایه‌ی جلوِ کمد چیزی بگذارند تا بلندتر شود و «هِنگُوْ»ی آن به طرف دیوار باشد.
  15. هِنگُوِْ چیزِر گِریفتَن (hengowe čizer geriftan): چیزی را متعادل کردن. لنگرش را گرفتن. رک. هِنگُوْ.
  16. هِنگُوْ دایَن (hengow dâyan): لنگردار بودن. رک. هِنگُوْ.
  17. هِنگی (hengi): این کلمه به تنهایی گفته نمی‌شود و همیشه پس از «سنگی» می‌آید: «سنگی و هنگی»، ولی می‌توان احتمال داد که به قرینه‌ی سنگین، در اصل، هنگین بوده و مستقلاً هم به کار می‌رفته است.
  18. هَنو (hanu): هنوز.
  19. هَنوار (hanvâr): هموار.
  20. هَنواری (hanvâri): همواری. رک. هَنوار.
  21. هَنوزُم (hanuzom): هنوز هم.
  22. هَنو هیچِّه دِ هیچ‌جا نِه (hanu hičče de hičje ne): هنوز نتیجه‌ی کار معلوم نشده. قریب به معنی «نه به باره، نه به داره». مثلاً کسی در نظر دارد زمینی را محصولی بکارد، یکی بگوید: ده مَن از آن به من بده.
  23. هُوْ (how): 1- شعله‌ی بی‌دوم. گُر. 2- اثرِ آتش یا چیز داغ بر روی پارچه. مثلاً قسمتی از پارچه یا لباس ممکن است از گرمای اتو «هُوْ بُخُورَه» یا آتش به لباس «هُو بِزِنَه» که این سوختگی سطحی به رنگ زرد درمی‌آید.
  24. هَوادار (havâdar): مواظب. مراقب. مرادفِ «هادار وادار»
  25. هَوادار بویَن (havâdar buyan): مواظب بودن. رک. هَوادار.
  26. هَوازِدِگی (havâzedegi): سرما خوردگی. زکام.
  27. هَوا زیَه رِفتَن (havâ ziya refta): سرما خوردن. مثلاً: فلان‌کس «هوا زیَه رِفتَه» یعنی سرما خورده است. رک. هَوازِدِگی.
  28. هَوا کِردَن (havâ kerdan): 1- بالا رفتن. بلند شدن. پرواز کردن. مثلاً این کاغذباد «چَندِ هَوا کِردَه» یعنی چقدر بالا رفته است. 2- بلند کردن. پرواز دادن. پراندن. مثلاً: «کُفتِرار هَوا کِردَه» یعنی کبوتران را پرواز داده است. 3- ترقّی قیمت جنسی و شیرین شدن بازار آن. مثلا: امسال «گُندُما خِیلِ هَوا کِردَه» یعنی قیمت آن بالا رفته است.
  29. هُوْ خُوردَن (how xordan): کِز خوردنِ مو و نظایر آن. مثلاً لباس پشمی از آتش «هُوْ مُخُورَه»
  30. هوری (huri): مخبّط. خُل. در مورد حیوانات هم به کار می‌رود.
  31. هوری رِفتَن (huri reftan): خُل شدن. رک. هوری.
  32. هُوْ زیَن (how ziyan): 1- گُر زدن آتش. 2- اثر زردرنگی که از داغی بر منسوجات بیفتد. مثلاً وقتی اُتو بیشتر روی پارچه بماند.
  33. هَوَست (havast): هوس.
  34. هَوَست... کِردَن (havast kerdan): هوس کردن. میل کردن. مثلاً این باغ آن‌قدر قشنگ است که «اَدم هَوَستِش مِنَه» که یک روز در آن بگردد» یا: «هَوَستِت مِنَه» که آن غذا را بخوری.
  35. هَوَستِت مِنَه که بُخُوریش (havastet mena ke boxoriš): هوس می‌کنی آن را بخوری. منظور آن است که خیلی خوش‌مزه است. رک. هَوَست... کِردَن.
  36. هَوَستِت مِنَه که نِگاش کِنی (havastet mena ke negâš keni): هوس می‌کنی که نگاهش کنی. از تماشای او کیف می‌کنی. رک. هَوَست... کِردَن.
  37. هَوَستَنَه {هوستانه} (havastana): آن‌چه که دل هوس آن را کرده. و غالبا خوردنی.
  38. هوش (huš): یاد. مثلاً: «از هوشُم رَفت» یعنی از یادم رفت، فراموشم شد. یا: «به هوشُم بِتی» یعنی به یادم بیاوری، به من یادآوری کنی.
  39. هوشِت به خُود بَـْشَه (hušet be xod bâša): حواست به خودت باشد. حواست جمع باشد. رک. هوش.
  40. هوش کِردَن (huš kerdan): 1- فکر کردن. به یاد آوردن. با اندیشیدن موضوعی را به خاطر آورد. مثلاً: «خُب هوش کُ بِبی پارسال هَمی وَخت دِ کُجِه بویی» یعنی خوب فکر کن ببین که پارسال در همین وقت کجا بودی. رک. هوش. 2- سرکشیدن مایعات. نوشیدن، همراه با صدا. هُرت کشیدن.
  41. هوشِ کَسِ به... نِبویَن (huše kase be... bebuyan): حواس کسی به چیزی یا کسی نبودن. به چیزی یا کسی توّجه نداشتنِ او. مثلاً: «هوشِت به مُو نیَه» یعنی حواست به من نیست، به من توجّه نداری. رک. هوش.
  42. هوش‌وِربَـْزی (hušverbāzi): بازیگوش. رک. هوش.
  43. هوش‌وِربِیزی (hušverbeyzi): رک. هوش‌وِربَـْزی.
  44. هوش و رِوون (hušo revun): کنایه از تمام حواس. مثلاً: «هوش و رِوونِش» فلان چیز است یا برای فلان چیز «هوش و رِوون نِدِرَه» یعنی خیلی به آن چیز علاقه‌مند است، حواسش متوجّه آن است. رک. هوش.
  45. هوفْ کِشیَن (huf kešiyan): 1- سرکشیدنِ غذایی مایع، با سر و صدا مثل آبگوشت، اشکنه، آش رقیق و نظایر آن‌ها. نظیر «هُرت کشیدن»ِ مصطلح در تهران. 2- به دَم و با نفس به طرف خود کشیدن. مثلاً در افسانه‌ها اژها آدم را «هوف مِکِشَه» و می‌بلعد.
  46. هُوْلِکی (howleki): با عجله. به شتاب. تُند. با دستپاچگی. نظیرِ «هول‌هولکی»
  47. هُوْل و وِلا (howlo velâ): اضطراب و نگرانی شدید.
  48. هُوْنا! (hownâ): برای اشاره به دور به کار می‌رود. معادلِ «اونا»، «اوناها» و «اوناهاش» که در تهران مصطلح است. در مقابل «اِنَه!» که برای اشاره به نزدیک است.
  49. هُ هَه (hoha): آها! البته، با تأکید.
  50. هِیبَت (heybat): ابهّت و شکوه. هیمنه و جبروت. 2- ترس. واهمه. وحشت. 3- شدت. حدّت. تغیّر و تشدّد. مثلاً چنان دندانم درد می‌کند که «سَرُم از هِیبَتِش مَیَه بِتِرکَه»
  51. هِیبَت زیَن (heybat ziyan): 1- تشدّد و تغیّر کردن. 2- حمله و داد و فریاد برای راندن مرکب. 3- تحریض سگ به دویدن و حمله کردن. نظیرِ «کیش‌کیشَه دایَن»
  52. هِی‌به‌هِی (heybehey): سر به سر در حساب. بی‌حساب.
  53. هِی‌به‌هِی رِفتَن (heybehey reftan): سر به سر شدن در حساب. بی‌حساب شدن با کسی در معاملات و بده و بستان‌ها. مثلاً کسی به دیگری چند خروار گندم داده. طرف بعد از مدتی بدهی خود را نقداً می‌پردازد و یا به عنوان مثال چند گوسفند معادلِ بدهی خود به او می‌دهد و می‌گوید: حالا «هِی‌به‌هِی رَفتِم» یعنی حساب‌مان تصفیه و تسویه شد، با هم بی‌حساب شدیم.
  54. هِی‌به‌هِی کِردَن (heybehey kerdan): پا به پا کردن‌ِ محاسبات.
  55. هیج‌کَـْرَه (hijkāra): هیچکاره.
  56. هیجکِه (hijke): رک. هیشکِه.
  57. هیج‌وَخت (hijvaxt): هیچ‌وقت.
  58. هِی چُنو دِ خاک ری! (hey čonu de xâk ri): نفرین. الهی بمیری!
  59. هِی چُنو مرگ کِنی! (hey čonu marg keni): نفرین. الهی بمیری!
  60. هیچِّه (hičče): هیچ. هیچ‌چیز. هیچّی.
  61. هیشکُدوکَّه (hiškodukka): هیچ‌یک. هیچ‌کدام.
  62. هیشکِه (hiške): هیچ‌کس.
  63. هیشکِه‌ر دنیابون نِکِردَن (hišker donyâbun nekerdan): مَثَل. هیچ‌کس را دنیابان نکرده‌اند. یعنی که او هم باقی بماند، تا دنیا دنیاست همه می‌میرند.
  64. هیشکِه‌ر هیچِّه {هیچ‌کس را هیچ‌چیز} (hišker hičče): اصطلاحی است یعنی به کسی چیزی نمی‌رسد یا حساب‌ها سربه‌سر شده است. یا خیال می‌کنیم اتّفاقی نیفتاده، برای هیچ‌کس فایده یا ضرری ندارد و نظایر آن‌ها.
  65. هِی کِردَن (hey kerdan): راندن مرکوب. به تندتر رفتن واداشتنِ مرکوب یا حیوان بارکش.
  66. هِیکل (heykal): دعا. تعویض.
  67. هِیکل! (heykal): دشنام. معمولاً به آدم‌های چاق و چلّه و گُنده گفته می‌شود. نظیرِ «گُندِه‌بَک»، یا «تَنِ لَش» مصطلح در تهران.
  68. هیلوک‌هیلوک (hilukhiluk): حرکت شتر هنگام راه رفتن. برای بچّه‌ها وقتی تکان‌شان می‌دهند، می‌خوانند: «هیلوک‌هیلوک اَروَنَه/ چِشما دَری سیادَنَه»
  69. هینگُوْ دایَن (hingow dâyan): با لنگر راه رفتن. سنگین و رنگین راه رفتن. رک. هِنگُوْ.
  70. هِیْلوک هِیْلوک (hyluk heyluk): حرکت شتر هنگام راه رفتن. برای بچّه‌ها وقتی تکان‌شان می‌دهند، می‌خوانند: «هِیْلوک هِیْلوک اَروَنَه/ چِشما دَری سیادَنَه». رک. اَروَنَه.
  71. یاخَن (yâxan): یخه. گریبان.
  72. یادِ خدا بَـْشِن (yâde xodâ bâšen): در محاوره وقتی می‌گویند: «خِیلِ یادِ شما کِردِم» یعنی جای‌تان خالی بود. جواب می‌شنوند: «یادِ خدا بَـْشِن»
  73. یاد دایَن (yâd dâyan): 1- به یاد آوردن. به خاطر آوردن. مثلاً: «از بیس سال پِـْش چِنی برفِ یاد نِمِتِم» یعنی از بیست سال پیش چنین برفی به یاد نمی‌آوریم. یا: «از سالِ جنگ یاد مِتِن؟» یعنی سال جنگ را به خاطر می‌آوردید؟ 2- یاد دادن. آموزش دادن.
  74. یادِگَـْری (yâdegāri): یادگاری.
  75. یاد و بود کِردَن (yâdo bud kerdan): شمارش کردن و تجسّس تا چیزی از قلم نیفتاده و از نظر دور نمانده باشد. شمردن و نام بُردن افراد تا کسی کم نشده باشد.
  76. یار (yâr): اول‌شخص فعل امر «بیاور»، در افعال مرکب همچون به در آوردن، به سر آوردن و نظایر آن‌ها. مثلاً: «دَستِتِر دریار» یا: «هوش به سَرِت یار»
  77. یارا دایَنِ دل (yârâ dâyane del): راضی شدن. رضا دادن. روا داشتن. پذیرفتن. مرادفِ «از دل اَمیَن» و «بار دادنِ دل»
  78. یارُم (yârom): آیا.
  79. یار مُر یاد کِنَه، یَگ هِلِ پوچ (yâr mor yâd kena yag hele puč): مَثَل. اصل آن است که دوست از من یاد کند و این که چه برایم بیاورد مهم نیست. حتّی یک هلِ پوچ هم کافی است.
  80. یارِ هَر دُوْرَه (yâre har dowra): 1- کسی که بتواند در هر دور بازی شرکت کند. مثلاً به جای دو یا چند نفر بازی کند. 2- افرادی که در هر کار سر و کلّه‌شان پیدا می‌شود.
  81. یاف رِفتَن (yâf reftan)، یافت شدن. پیدا شدن.
  82. یاف کِردَن (yâf reftan)، پیدا کردن. یافتن.
  83. یالِ کوه (yâl): خط و امتداد کوه که به افق می‌پیوندد.
  84. یام (yâm): یا هم.
  85. یامان (yâmân): از امراض مخصوص الاغ. از این مرض، زیر شکم حیوان باد می‌کند.
  86. یام که (yâmke):یا هم که.
  87. یامُفت (yâmoft): صفتِ حرف است. حرفِ مفت. سخنِ بیهوده.
  88. یا نِه که (yâneke): وگرنه. یا آن‌که. مثلاً در داستان سوسه‌لینگ و غوزه‌ی پنبه، سوسه‌لینگ به بافنده می‌گوید: «ریس و ریس/ این را بریس/ یا نِه که چینگِت مِزِنُم/ وِر خَمِ لینگِت مِزِنُم»
  89. یاه (yâh): شاخه‌هایی تقریباً به ضخامت یک عصا که پس از سر برداشتنِ درخت یعنی هرس کردن آن سبز شده است.
  90. یُج (yoj): نوعی آرایش موی سرِ جوانانِ شهری که در گذشته مُد شده بود. از قبیل مدل آلمانی، در این آرایش، موهای دو طرف سر کوتاه‌تر زده می‌شد. مثلاً: «مویاشِر یُج زیَه» یعنی موهایش را مدل آلمانی زده است.
  91. یِخ‌بِندی (yaxbendi): یخ‌بندان. سرمای شدید که باعث یخ زدن آب شود.
  92. یِخدو {یخدان} (yexdu): صندوق.
  93. یِخدون (yexdun): رک. یِخدو.
  94. یَخ کِردَن (yax kerdan): یخ کردن. سرما زدن. مثلاً فلان‌محصول «یَخ کِردَه» یعنی آن را سرما زده.
  95. یُخلا (yoxlâ): بی‌مبالات. بی‌خیال.
  96. یَخَن (yaxan): رک. یاخَن.
  97. یِراق (yerâq): اسلحه‌ی مرد و مرکب. از لغات مغولی است.[1]
  98. یِراق‌چینی (yerâqčini): جمع‌آوری سلاح‌ها. خلع سلاح. رک. یِراق.
  99. یُرت (yort):‌ محلّی که دامداران در ییلاق و قشلاق در آن اطراق می‌کنند و بساط خود را بر پا می‌سازند. این لغت ترکی است و به نوشته‌ی لغت‌نامه به معنی فخیم چادرنشینان ترک و اقامتگاه ایل چادرنشین است. در یک دوبیتی روستایی آمده است: «به یُرتِ کهنه‌ی زهرا رسیدُم/ به چَش دیدُم، ز دل آهی کشیدُم»‌ و همچنین: «نمازِ شوم نیامد غمگسارُم/ به یُرتِ کهنَه مانَه روزگارُم»
  100. یَرِگَه (yarega): رک. یَرِه‌گَه.


[1]- تاریخ نگارستان.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۶ساعت 16:36  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |