سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

به بهانه‌ی رونمایی از کتاب تربت پاک اثر دوست شاعرم جناب آقای اعتقادی، دوستان و اساتیدم در انجمن شعر قطب تکلیف کردند که بنده هم در این مراسم چند کلمه‌ای در باب اخوانیه سخن بگویم. جناب اعتقادی مردی مهربان است و این مهربانی از اوّلین صفحه‌ی کتاب او پیداست، آن جایی که کتاب را به پاس یک عمر تلاش در عرصه‌ی شعر و ادب به استاد احمد نجف زاده تقدیم کرده است.

جناب اعتقادی در این کتاب یک فصل مستقل را به اخوانیه اختصاص داده است که حدود سی شعر را در بر می‌گیرد. دو شعر برای استاد قهرمان، شعرهایی برای استاد نجف زاده، جناب علیرضا شریعتی، استاد اسفندیار جهانشیری، علی اکبر عباسی، استاد سید علی موسوی، دکتر نجاتیان، محمد جهانشیری، محمود خرقانی، سلیمان استوار فدیهه و شعرهایی دیگر خطاب به دیگر دوستان و شاعران همشهری. وی در مجموع در این کتاب خطاب به 20 شاعر همشهری اخوانیه سروده است و برخی از دوستان هم این اشعار را جواب گفته‌اند که در کتاب چاپ شده است.

اخوانیه‌های آقای اعتقادی در این کتاب بسیار ساده و روان است و در خیلی از موارد فقط بیان احساسات در ساده‌ترین شکل ممکن است. او در این اخوانیه خود را شاگرد و مرید دیگر شاعران می‌داند و بارها می‌گوید وصف شما در شأن من نیست و من تنها سعی می‌کنم در شعر و شاعری شبیه به شما باشم و به راهی که رهنمایی‌ام می‌کنید بروم. به بهانه‌ی انتشار این اخوانیه‌های زیبا قصد دارم در ادامه اندکی راجع به اخوانیه سخن بگویم.

 

اخوانیات؛ بهمن صباغ زاده

این که شاعری برای شاعری دیگر شعر بگوید از طبیعی‌ترین چیزهاست چون طبیعی است که عشق به ادبیات و عشق به کلام باعث ‌شود بین این عاشقان، نیز عشقی به وجود بیاید و اندک اندک دل ایشان به هم مهربان شود و انس و الفتی میان‌شان پدید بیاید. از این گذشته در هر بحث تخصصی از جمله شعر متخصصان با هم گفتگو و تبادل نظر می‌کنند تا آن علم و تخصص به پیش رود و این بحث و گفتگو در طولانی‌مدت دوستی و محبت بین ایشان بوجود می‌آورد به عنوان نمونه همین دوستیِ شاعران تربت که سال‌هاست با هم هستند و با هم می‌نشینند و برمی‌خیزند. وقتی دو شاعر با هم انس گرفتند به بهانه‌های مختلف برای هم تحفه می‌برند و باز طبیعی‌ترین انتخاب کلام است زیرا می‌داند طرف مقابل هم قدر کلام را می‌داند و از هر تحفه‌ای دوست‌ترش دارد.

از مهم‌ترین شاعر در ابتدای این راه دراز یعنی «رودکی» پدر شاعران پارسی‌گوی که شروع کنیم شعری مستقل تحت عنوان اخوانیه نمی‌بینیم تنها دو مرثیه‌ی بسیار عالی در سوگ دو شاعر از دست رفته می‌بینیم و یک مرثیه خطاب به شخصی نامعلوم. بسیار مشهور است شاهکاری که در سوگ شهید بلخی گفته است: کاروان شهید رفت از پیش/ وانِ ما رفته گیر و می‌اندیش/ از شمار دو چشم یک تن کم/ وز شمار خرد هزاران بیش. و باز شاهکار دوم برای مُرادیِ شاعر: مُرد مرادی نه همانا که مرد/ مرگ چنین خواجه نه کاری‌ست خرد/ جان گرامی به پدر بازداد/ کالبد تیره به مادر سپرد. امّا همان‌طور که گفتم سوگنامه‌ی سوم معلوم نیست برای چه کسی سروده شده است ولی بسیار زیبا و هنرمندانه است: کدام نحس برآمد کِم از تو غایب کرد/ کدام بادِ بلا بود کز توام بربود/ یکی‌م خلعت پوشید داغ فرقتِ تو/ که تار اوست پشیمانی و غمِ دل، پود.

حال خوب است روشن کنیم که اصلاً لفظ «اخوانیه» از کجا باب شده است و اولین بار چه کسی و برای چه کسی اخوانیه گفته است. این واژه یعنی اخوانیه اولین بار در کتاب «دُر یتیمه الدّهر» که کتابی است به زبان عربی، در ذکر ابوالفتح بُستی شاعری در سده‌ی چهارم که زادگاه او را شهر بُست سیستان می‌دانند، آمده است و در متن از اخوانیاتِ او یاد شده است. پیشینه‏ی اخوانیات در ادب فارسی به درستی معلوم نیست‏ که از چه زمانی آغاز شده است و نیز مشخص نیست این سروده‏ها ابداع و ابتکار شاعران ایرانی‏ست یا برگرفته از شاعران ادبیات عرب‏ یا ملّت‏های دیگر. از اخوانیات کهن این قطعه مسعود سعد سلمان که خطاب به ابوالفرج رونی سروده است، معروف است: ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من/ تا شاد گردد این دل ناشاد من/ دانی که هست بنده  و آزاد  تو/ هر کس که هست بنده و آزاد من/ نازم بدان که هستم شاگرد تو/ شادم  بدان که هستی استاد من/ مانا نه آگهی تو که باران اشک/ از بن همی‌شوید  بنیاد من...

اما بپردازیم به سوال اصلی‌تر که اخوانیه چیست؟ در بین ادبا از کسانی که سعی کرده‌اند تعریفی از این مفهوم ارائه دهند می‌شود به سیروس شمیسا و همایون کاتوزیان اشاره کرد. به زبان ساده غالباً «اخوانیات» به سروده‏هایی گفته می‏شود که درون‏مایه‏ی‏ غنایی و عاطفی دارند و در حقیقت نامه‏های منظوم، مهرآمیز و احساس‏انگیزِ شاعران است خطاب به دوستان یا عزیزان‏شان. استاد کزّازی آن‏ها را «مهر سروده‏ها» نامیده است. اخوانیه در حقیقت یک نامه‌ی منظوم است که بین شاعران معمولا به یک وزن و قافیه رد و بدل می شود و مثل محتوای نامه که ممکن است هر چه در آن باشد در اخوانیه نیز هر چیزی ممکن است بیاید و هر موضوع و مضمونی در آن جای دارد. اخوانیات از آن جا که سخن‌های بین دو شاعر هستند که هر دو اهل شعرند و ارزش واژه را می‌دانند معمولاً از اشعار بلیغ قابل اعتنا به شمار می‌روند.

راجع به دلیل به وجود آمدن اخوانیه هم مطالبی گفته شده است. همان‌طور که در ابتدای سخن گفتم، به نظر من از طبیعی‌ترین چیزها شعر نوشتنِ دو شاعر باری یکدیگر است و خیلی نیازمند دلیل نیست. استاد زرین‌کوب معتقد است: «کثرت حوادث و وجود اختلافات امرا، بین‏ شاعران که ملازم درگاه این امرا بودند و نیز جاه و حشمت پاره‏یی از شاعران نزد سلاطین، سبب شده است که روابطی از نوع دوستی و یا دشمنی در بین گویندگان آذربیجان و عراق پدید آید و آن‏ها را به‏ تکریم و یا حتی به بغض و حسد درباره‏ی یکدیگر وادارد» اما ببینید کمال‌الدین اصفهانی شاعر معروف قرن هفتم خطاب به دوست شاعرش چه می‌گوید. او دلیلی ساده برای اخوانیه ذکر می‌کند که کمی چاشنی گله از روزگار و طنز هم دارد: ای برادر چو فتادیم به دوری که درو/ نیست ممدوحی کز ما بخرد مدح به مال/ خود بیا تا پس از این مدحت خود می‌گوییم/ چون ز ممدوح توقّع نبود جود و نوال/ ...

نکته‌ای مهم که ذکر برای دوستانی که کمتر با ادبیات آشنایی دارند لازم است این است که اخوانیه غرض است نه قالب. اخوانیات از نظر شکل و فرم ظاهری ممکن است در هر قالبی مثل  قصیده، قطعه، رباعی یا غزل سروده شود  و این درون‌مایه‏ی آن است که مشخص می‌کند که این شعر اخوانیه است یا نه.

پرداختن به اخوانیه‌ها در طول تاریخ ادب پارسی بسیار دامنه‌دار است و هر شاعری را که بخواهیم بررسی کنیم مقداری اخوانیه‌ هم سروده است که یا در دیوان اشعارش تحت عنوان مستقل اخوانیه آمده است یا در لابه‌لای غزل‌ها و قطعه‌ها و قصیده‌ها و دیگر اشعار.

برای بررسی اخوانیه در شعر یک شاعر بد نیست نگاهی بیاندازیم به شعر مهدی اخوان ثالث که شاعری بود در عین نوجویی و نوآوری، سنت‌گرا. اخوان با چشم تیزبین خود به متون و اشعار کلاسیک نظر می‌کرد و بهترینِ آن را به دید امروزی به خدمت می‌گرفت. یکی از چیزهایی که در ادبیاتِ نظر اخوان را جلب کرد اخوانیه بود و اخوان با آن قلب مهربان و طبع بهاری که گاه دچار تغیر هم می‌شد اهتمام مخصوصی به اخوانیه داشت. در این بخش از تحقیق از نوشته‌ی دیگران هم بهره برده‌ام تا بتوانم در ضمن یک دسته‌بندی، بیشتر به موضوع اخوانیه بپردازم. در شعر اخوان ثالث می‌توان اخوانیه‌هایی که برای دوستان شاعرش سروده است را در 7 دسته طبقه‌بندی کرد.

 

1- اظهار شادمانی از دیدار دوستان عزیز:

استاد محمود فرّخ در خراسان زندگی می‌کرد و برای اهل خراسان از شاعران شناخته شده است که انجمن شعرش نزد شاعران مشهد اعتباری دارد. سال 1341 استاد فرخ به دیدار دوستان به تهران می‌رود اخوان ثالث جوان برای استاد خود اخوانیه‌ای می‌سراید. احساس اخوان در این دو سروده‏ی خالصانه، زیبا و بی‏پیرایه تصویر شده است. او در این شادی پدیده‏های طبیعی را نیز با خود دمساز می‏داند و معتقد است که خروس نیز باید با بانگ خویش سرود شادمانی سر دهد و به استاد فرخ خوشامد بگوید.

سروشی دی به گوشم گفت دیگر/ تو را فردا سعادت رونماید/...

 

2-گله از جدایی یاران قدیمی و صمیمی و آرزوی دیدار آنان

نمونه‏ی آن چامه‏ای‏ست که اخوان برای دوست دیرین خود استاد محمد قهرمان شاعر و محقق بزرگ خراسانی سروده است. دوستی‏ و ارادت او به سخنور فرهیخته‏ی هم‏دیارش از جای‏جای سخنش‏ پیداست و ارادت و محبت این دو به هم باعث شده که مهر و اشتیاق‏ درون را بارها در اخوانیات زیبا به تصویر بکشند. قهرمان چند اخوانیه‌ی بسیار زیبا برای اخوان سروده است که در کتاب حاصل عمر این استاد بزرگ خواندنی است. اخوان بعد از مدتی چامه‏ی «اسم و آسمان» را سروده و برای او می‌فرستد.

در این قطعه امید با زیرکی و طنز خاصی نخست عنوان می‏کند که «الاسماء تُنَزّل من الاسماء»[1] و بعد از ذکر شواهد متعدد می‏گوید این مساله درباره‏ی قهرمان صادق نیست‏ زیرا او دریای لطف و مهر بوده و در روشنی و گرمی چون مهر است، پس‏ نباید نامش با قهر آغاز شود و باید او را «مهرمان» یا «مهربان» می‌نامیدند.

اسما شنيده‌ام ز سماء آيد و يقين/ در هر كسي ز معني نامش نشان نهند/ خيلي فرشته‌اند و چنين ا‌ست كارشان/ تا في‌المثل نه نام چنين را چنان نهند/ هر اسم را پديد شود وجه تسميت/ وز بهر قفل راز كليد نهان نهند/ بسته‌است راه چون و چرا، زانكه نامها/ بر همگنان خلق زمين زآسمان نهند...

بعد اخوان در ادامه می‌گوید اما من این را قبول ندارم و می‌توان مثال‌های نقض زیادی بیاورم که این‌گونه نیست مثل یکی کچل است اسمش را می‌گذارند زلفعلی یا یکی آدم ریزه‌میزه و ناتوان را رستم نام می‌نهند یک نمونه‌اش هم همین قهرمانِ ما که مظهر مهر است و نامش قهرمان است.

ویحک، چرا محمد ما را که بود و هست/‏ دریای لطف و مهر، لقب قهرمان نهند/ از روشنی و گرمی با مهر ماند او/ هان نام قهرمان ز چه بر مهرمان نهند/ او لطفِ محض، عینِ وفا، ذاتِ مردمی‏ست/‏ نامش سزد لطیف و لقب مهرمان نهند.

بعد باز خود اخوان شعر را این‌گونه تکمیل می‌کند که دلیلش را دریافتم که: او قهرمان کشور شعرست و اهل فضل/‏ گردن به حکم‏رانی این پهلوان نهند.

 

3-  انعکاس احوال درونی‏ شاعر:

نمونه‏ی این‏ها شعری‏ست که با عنوان «شعر» که اخوان به محمد زهری‏ تقدیم کرده است. اخوان در این سروده که در قالبی نو عرضه شده است، شاعر را چون پرنده‏ای می‏داند که بامدادان با نگاهی پُرعطش از لانه‏اش‏ بیرون می‏رود و هر جلوه و جمالی که در گذرگاه اوست ذهن‏ جستجوگر و مضمون‏یاب او را به خود مشغول می‏دارد و بالاخره‏ از این میان این‏ها یکی ذوق او را بارور می‏کند و جوانه‏ی شعر که‏ نطفه‏ای غبارآلود و پرتوی از الهام است در ذهن و ضمیرش بسته‏ می‏شود.

 

4- بازتاب ویژگی‏های روحی و معنوی و هنری بعضی از دوستان:

به عنوان نمونه از این دسته می‌شود به شعری با عنوان‏ «روشنی» اشاره کرد که م.امید یعنی اخوان ثالث برای م.آزاد سروده است و قطعه‏ای با عنوان‏ «قطعه» برای احمد شهنا که در این قطعه امید او را صادقانه و عاشقانه و خالصانه محبوب‏ترین، خوب‏ترین، دوست‏ترین دوست و دلخواه‏ترین، ماه‏ترین، یارترین یار خوانده است و دل خودش را در اشتیاق او به پرنده‏ی بی‏قراری که در گوشه‏ی قفس پر زده و سر به دیوار می‏زند: از شوق تو دل در قفس سینه چو مرغی/‏ بس پر و سر زد به در و بال به دیوار

و آن‏گاه به زمین و زمان نفرین می‏فرستد که این همه میان یاران‏ جدایی افکنده است و در بخش پایانی منظومه حال و وضع روزگارش‏ را به عرصه‏ی قیامت مانند می‏کند که هیچکس از وضع و حال دیگری‏ خبر ندارد و هر کس فقط به فکر خویشتن است و در چنین‏ زمانه‏ای‏ست که از دوستش می‏خواهد برای او بماند: باری تو بمان و تو بمان ای سخنت خوش/ ‏ باری تو بمان و تو بمان،ای گل ای گل بی‏خار.

 

5- ابراز تأسف در سوگ عزیزان از دست‏رفته:

یکی از بهترین‏ نمونه‏های این بخش، ‏شعری‏ست با عنوان «نظام دهر» که جناب اخوان خطاب به عماد خراسانی و حسین رازی سروده شده است. انگیزه‏ی آن مرگ زودرس نهال تازه‏رسی است که دست اجل به بوستان شباب شکسته است. شاعر ضمن تسلیت دادن به دوستانش مرگ را باغبان‏ بلهوسی خوانده که پیوسته زیباترین و لطیف‏ترین گل‏های باغ وجود را می‏چیند که برگرفته از یک بیت مشهور عربی است.

 

6- شکوه‏ها و درددل کردن‌های خصوصی:

منظور از شکوه‏های خصوصی گله و شکایت‏ها و درد دل‏های‏ شاعر است از ستم‏ها و رنج‏هایی که جبر زمان یا هم روزگارانش بر او روا داشته‏اند. نمونه‏ی این قصیده‏ای است که امید در تهران سروده‏ و در روزنامه‏ی آزادی استاد گلشن آزادی در سال 1327 شمسی در مشهد منتشر شده است. در این چکامه غم و اندوه دیار غربت چنان روح شاعر رنج دیده را گداخته که تهران را جحیم و خانه‏ی طمع یزید و دریای پر نهنگ خوانده و دریغ می‏خورد که از گلستان رضا و گلشن یعنی خراسان جدا شده و در چنین دوزخ طاقت‏سوزی گرفتار مانده است.

یک سر از جنات تجری تحت الانهار توس/‏ در جحیم ری به چنگ ازدها افتاده‏ام/‏ آن گلستان رضا وین خانه‏ی طمع یزید/ از کجا یارب نگه کن در کجا افتاده‏ام/‏ ری چو دریایی‏ست وندر آن نهنگان بی‏شمار/ من در آن چون کودکی بی‏دست و پا افتاده‏ام/ این همه سهل است، بر من آن گران آید که من/‏ مرغکی هستم که از «گلشن»[2] جدا افتاده‏ام‏.

 

7- گلایه‌مندی و دلخوری:

اخوان شکوائیه‏یی که خطاب‏ به استاد موسوی گرمارودی شاعر معاصر سروده است و این قطعه را «شکوی الغریب فی الوطن» نام گذاشته است. این قطعه از شاهکارهای اخوانیات‏ ادب فارسی به شمار است و شأن نزول آن این است که امید چند ماهی‏ با آقای گرمارودی در مؤسسه‏ی فرانکلین سابق همکار بوده است و کارش ویراستاری نوشته‏های مترجمان بود. انتشارات فرانکلین پیش از انقلاب توسط آمریکایی‌ها بنیان گذاشته شد و در ابتدا هدفش نشر آثار نویسندگان و شاعران امریکایی در جهان بود و بعد به آثار نویسندگان بومی در هر جای جهان هم پرداخت. بعد از انقلاب ریاست این انتشارات به عهده‌ی گرمارودی گذاشته شد و او هم اخوان را به عنوان سرویراستار به آن‌جا برد. خوب اخوان موی بلندی داشت و سبیلی و دیگر نقاط قوت و ضعفی که همه می‌دانند. انجمن اسلامی آن انتشارات هم خطاب به اخوان چیزهایی گفته بود و اخوان همه را از چشم گرمارودی دیده بود و احساس کرده بود گرمارودی او را به آن‌جا برده تا حالا سرش منتی داشته باشد و یا پشیمان شده است از این دوستی و این کارراه‌اندازی و حالا به این بهانه‌ها می‌خواهد او را دست به سر کند.

اخوان این‌گونه می‌سراید: هان ای علی موسوی گرمارودی/‏ آلوده به منّت مکن این لقمه‏ی نان را/ ای مرد نه شرقی و نه غربی، ز حقایق/ بشنو زمن این نکته و تصدیق کن آن را/ حالت به از این است چه در شرق و چه در غرب/ اهل ادب و فضل و خداوند بیان را/ طاغوت روا داشت به من لقمه‌ی نانی/ هر چند به خون دلم آغشتی نان را/ اسلام گر این هم نه روا دارد، ای وای / پس من چه کنم عائله خرد و کلان را؟/ در جمع بَری آب مرا، بهر دو تا نان/ کو کار نیاورده برد مُزد مجان را/ من کارک خود می‌کنم و کرده‌ام از پیش/ آثار گواه است و شناسی تو خود آن را/ سی سال نبرد من و طاغوت عیان است/ حاجت به بیان نیست مثل گفت عیان را/ زندان و گرفتاری و بد بختی و تبعید/ خود بود نبرد من و آن اهرمنان را/ پیری و نداری است کنون حاصل عمرم/ تا عبرت من پند شود نسل جوان را/ گر زان که تو جای من و من جای تو بودم/ کردار نه این بود منِ کارندان را/  لجّاره اگر عیب تو می‌کرد به تفضیح/ صد مشت حوالت ز منش بود دهان را/ من این همه از چشم تو بینم نه دگر کس/ باور نکنم جرات بهمان و فلان را.

بعد که اخوان به دفتر کار گرمارودی می‌رود و کاغذ را می‌گذارد و به او می‌گوید این را برای تو نوشته‌ام؛ بخوانش. موسوی شعر را می‌خواند برای اخوان می‌گوید که چنین نیست و فلان کار را هم که گفته بودی برایت انجام داده‌ام و فرصت نکرده بودم بگویم و چه و چه و چه. اخوان دلش نرم می‌شود و می‌گوید ای شعر هنور کار دارد؛ و بعد یک ساعتی این ابیات را به شعر قبلی اضافه می‌کند و برای گرمارودی می‌برد: اینجا به دلم کرد خطور این که روا نیست/ شکوای من آن یار گرانمایه روان را / گر گفته‌ی من بر تو گران آید و شاید/ زان روح سبک بسترم این گرد گران را/ این نفثه مصدور من از ظلم بَدان بود/ نیکی تو، نبایست مخاطب شوی آن را/ ای مردِ یقین! گر که گمانم به تو بد بود/ خواهم ز یقین پوزش ناخوب‌گمان را/ شکوای من از ناسره ابنای زمان است/ باری، چه گناهی سره ابنای مکان را؟/ گر من گله دارم ز دماوند و ز الوند/ نبود به مثل جور سهند و سبلان را/ بگذر! که جهان جای گذشت است و گذر گاه/ و«آسان گذران کار جهان گذران را»/ باری تو بمانی و نکو نام تو مانَد/ چندان که جهان حفظ کند نام و نشان را.



[1]- یک مثل عربی است که در امثال و حکم دهخدا هم آمده است.

[2]- ایهام دارد به استاد گلشن آزادی.


برچسب‌ها: تحقیق بهمن صباغ زاده, سخن در باب اخوانیات, اخوانیه, مهدی اخوان ثالث
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷ساعت 1:53  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان عزیز. بعد از این که در زمستان سال 1396 کار نوشتن یادداشت‌های استاد محمد قهرمان تمام شد تصمیم گرفتم بر وقت بیشتری برای فرهنگ شفاهی تربت صرف کنم و یادداشت‌هایی که تبدیل به فیش نشده‌اند را هم نگاهی بیندازم. استاد قهرمان در زمان حیات حدود ده هزار یادداشت در زمینه‌ی گویش تربت را تبدیل به فیش کردند و در حاشیه‌ی برخی ابهاماتی را یادداشت کرده بودند که لازم بود کسی پی کار را بگیرد و راجع به ابهامات از پیران اهل لهجه تحقیق کند. این کار به لطف خدا تا حدی انجام شد و فیش‌ها آماده انتشار به صورت کتابی مستقل شد. بیشتر این فیش‌ها به واژگان و اصطلاحات گویش تربتی اختصاص دارد.

گذشته از آن یادداشت‌های بسیار دیگری هم از استاد قهرمان باقی مانده است برخی امثال و کنایات و حکایات و ترانه‌گونه‌ها و بازی‌ها و فریادها و اوسنه‌ها و اشعار تربتی منتشر نشده که به نظر من باید در مجموعه‌ای منسجم به نام فرهنگ قهرمان در بخش‌های مختلف منتشر شود و حاصل یک عمل زحمت این استاد عزیز در دسترس علاقه‌مندان قرار گیرد.

بعد از چند ماهی که به ویرایش فیش‌های تایپ شده گذشت کار بر روی امثال و کنایات را آغاز کردم و قصد دارم در این مطلب اندکی از آن‌ها را به مصداق مشت نمونه‌ی خروار با شما عزیزان مخاطب در میان بگذارم. قصدم این است که به تفاریق این مطالب را در وبلاگ هم منتشر کنم تا از طریق موتورهای جستجو قابل دسترسی باشد و جواب سوالات محققین این رشته را فراهم آورد.

در ادامه تعدادی از یادداشت‌های استاد جاودان‌یاد محمد قهرمان را پیرامون گویش تربتی خواهید خواند.

 

 

نکاتی به منظور بهتر خواندنِ این فرهنگ

برای این‌که بتوان تلفّظ صحیح واژ‌ه‌های گویشی را انتقال داد لازم است چند قاعده وضع شود که با در نظر گرفتن این قواعد بشود شکل صحیح گویش را دریافت. بسیاری از این قواعد را شرق‌شناسان وضع کرده‌اند. الفبای متداول بین شرق‌شناسان (البته به شکلی ساده‌تر) به شرح زیر است:

صامت‌ها:

ا (a)، ب (b)، پ (p)، ت (t)، ث (s)، ج (j)، چ (č)، ح (h)، خ (x)، د (d)، ذ (z)، ر (r)، ز (z)، ژ (ž)، س (s)، ش (š)، ص (s)، ض (z)، ط (t)، ظ (z)، ع (‘)، غ (q)، ف (f)، ق (q)، ک (k)، گ (g)، ل (l)، م (m)، ن (n)، و (v)، ه (h)، ی (y).

 

مصوّت‌ها:

مصوّت‌های کوتاه: ـَ (a)، ـِ (e)، ـُ (o). مصوّت‌های بلند: ـا (â)، ـی (i)، ـو (u). مصوت‌های کوتاهی که کشیده تلفظ می‌شوند: ـَـْ (ā)، ـِـْ (ē)، ـُـْ (ō).

سه علامت آخر در نشان دادن واژه‌های تربتی و شکل صحیح تلفّظ آن بسیار کمک می‌کند. علامت فتحه به علاوه‌ی ساکن ـَـْ نشانه‌ی فتحه‌ي کشیده است که جانشین «ـا» شده است مانند «خَـْنَه» یعنی خانه و «مَـْدَر» یعنی مادر. علامت کسره به علاوه‌ی ساکن ـِـْ نشانه‌ی کسره‌ی کشیده است که جانشین «ـی» شده است مانند «زِْرِ» یعنی زیرِ و «سِـْب» یعنی سیب. علامت ضمّه به علاوه‌ی ساکن ـُـْ نشانه‌ی ضمّه‌ی کشیده است که جانشین «ـو» شده است مانند «کُمُـْر» و «خُـْب» که البته موارد استفاده‌اش بسیار کم است.

همچنین علامتِ ضمّه به علاوه‌ی واوِ ساکن «ـُوْ» نشانه‌ی مصوّت مرکّبِ (ow) است مانند «اُوْ» یعنی آب و «تُوْ» یعنی تب؛ که این موارد در گویش تربتی بسیار پُرکاربرد است. علامت ضمّه به علاوه‌ی واوِ ساکن و کسره «ـُوِْ» نشانه‌ی مصوّت مرکّب در حالت اضافه است مـانند «اُوِْ» (owe) یعنی یعنی آبِ و «چُـوِْر» (čower) یـعنی چوب را.

نکته‌ی قابل توجه دیگر این‌که اگر علامت ساکن با (ـو) همراه نباشد صدای «ـو» خواهد داشت به عنوان مثال در گویش تربتی روغَن به صورت (ruqan) تلفظ می‌شود. دیگر این که مراقب باشید مصوت مرکب «ـُوْ» (ow) را با ضمّه و واوِ ساکن «ـُوْ» (ov) اشتباه نگیرید مثلا در کلمه‌ی جُوْ (jow) که یکی از غلات است (ow) نشانه‌ی مصوّت مرکّب است، اما در کلمه‌ی «نُمُوْ» (nomov) به معنی رشد (ov) نشانه‌ی ضمّه و واوِ ساکن است. تفاوت این دو در الفبای لاتین مشهود است که یکی با (w) و دیگری با (v) نمایش داده می‌شود.

بهمن صباغ زاده

 

 


 

امثال و کنایات

آردِ نابِـْز {نابیخته} پیش دایَن (arde nâbēz piš dâyan): کنایه از پا از گلیمِ خود درازتر کردن، نسنجیده و بدون فکر دست به کاری زدن. نظیرِ گُنده‌تر از دهن حرف زدن. آرد را پیش از خمیر کردن می‌بیزند و آن‌چه را که از الک رد نشده است با بیخته‌ها قاطی نمی‌کنند. در این‌جا یعنی پیش از آن‌که آرد درست بیخته شود، قسمتی را پیش کشیدن که طبعاً نابیخته هم قاطی دارد. گاه «آرد» را هم حذف می‌کنند و « نابِـْز پیش دایَن» می‌گویند مثلاً: «فِلَـْنِه‌کس خِیلِ نابِـْز پیش مِتَه»

اَتیش به پُمبِه‌یِ پاک مُفتَه (atiš be pombeye pâk mofta): نیکان بیشتر گرفتار بدبختی می‌شوند. مصیبت اغلب به سروقت نیکان می‌آید.

اَدَمِ دِسپیچه دوبار ایش مِنَه (adame despiča dubâr iš mena): آدم دستپاچه دو بار برای ادرار کردن می‌رود. در مذمّت تعجیل گفته می‌شود. «ایش» در محاوره‌ی کودکان به معنی شاش است.

اِستِخَـْرَه یَعنِ دل (estexāra ya’ne del): استخاره یعنی دل. مثل‌گونه‌ای است، یعنی آن‌چه دل می‌گوید و گواهی می‌دهد در حقیقت همان جوابی است که از استخاره به دست خواهد آمد.

اَگِر اُوْ چاق مِکِرد، قُربَغَّه زِنجیر پَـْرَه مِکِرد (ager ow čâq mekerd qorbaqqa zenjir pâra mekerd): به شوخی به کسی می‌گویند که چای زیاد می‌خورد و گمان می‌کند که از تأثیر آن چاق خواهد شد. یعنی اگر آب در چاقی تاثیری می‌داشت باید قورباغه که همیشه در آب است (و آب می‌خورد) چنان چاق و پهلوان می‌شد که می‌توانست زنجیر پاره کند (از کارهایی که پهلوانان و قلچماقان معرکه‌گیر می‌کنند)

اِلاهِ هیچ سُفرِه‌یِ یَگ نونَه نِبَـْشَه! (elâhe hič sofreye yag nuna nebāša): دعا. کنایه از یک فرزند داشتن است که اگر خدای ناکرده چشم‌زخمی به او برسد، تحملّش برای پدر و مادر بسیار دشوار است. رک. سُفرِه‌یِ یَگ نونَه.

اُوْ به گُوْدال مِرَه و جُوْز به گَلِّش (ow be gowdâl mera o jowz be galleš): رک. جُوز به گَل مِرَه و اُوْ به گُوْدال.

ای دست او دستِر مُشُوَّْه، دستِ دِگَه‌م وِرمِگِردَه رویِر مُشُوَّْه (i dast u daster mošowwa daste degam vermegerda ruyer mošowwa): این دست آن دست را می‌شوید، آن دست هم برمی‌گردد و صورت را می‌شوید. در مواردی که بخواهند کسی را ترغیب به همکاری کنند گفته می‌شود.

با [b1] ای نونایِ ماست، خَر به اَ ْسیا نِمِرَه (bâ i nunâye mâst xar be āsiya nemera): گمان می‌کنم نون ماست در این‌جا کنایه از چیز بی‌اهمیّت باشد. قریب به این معنی است که با وعده‌های توخالی، نمی‌توان حرف خود را به طرف قبولاند و او را به انجام کاری واداشت.

با [b2] جُوْز مُردُم جُوْزبَـْزی کِردَن (bâ jowze mordom jowzbāzi kerdan): به اعتبار و پشت‌گرمی و یا ثروت کسی دیگر، دست به کاری زدن و چیزی از خود مایه نگذاشتن.

بارونِشِر دِ خَـْنِه‌یِ هَمسَـْیَه مِنَه، نُوْدِشوریشِر دِ خَـْنِه‌یِ ما (bârunešer de xāneye hamsaya mena nowdešurišer de xāneye mâ): باران معمولی و آرام خود را در خانه‌ی همسایه می‌کند و باران شدیدش را که از ناودان راه می‌افتد و گاهی باعث خرابی، در خانه‌ی ما. اندکی نظیر قدقدش را در خانه‌ی ما می‌کند و تخمش را در خانه‌ی همسایه‌ی می‌گذارد.

بترس از کَسِ که نِتِرسَه از اعتبارِش (betars az kase ke netersa az e’tebâraš): از کسی که قید آبرو و اعتبار خود را زده است و به قول قدما در بند ننگ و نام نباشد، بترس. چون از بی‌آبرو کردن تو واهمه‌ای نخواهد داشت.

بِرار به مرگِ بِرار راضی نیَه اَمبا به ناداریِش راضیَه (berâr be marge berâr râzi niya ambâ be nâdâriyeš râziya): برادر به مرگ برادر راضی نیست، اما به ناداری او راضی است. کسی مرگ برادر فقیر خود را نمی‌خواهد امّا حاضر هم نیست کمکی به او بکند، برای آن‌که خودش یک سر و گردن از او بلندتر باشد و بتواند به او افاده بفروشد. این مثل بیانگر پستی طبع بشر است.

بِرَّه از دهنِ مَـْدَرِش چِرَ ْیی مِرَه (berra az dahane mādareš čerāyi mera): مَثَل. برّه از دهان مادرش چرایی می‌شود، با نگاه کردن به دهان مادرش چریدن و علف خورد می‌آموزد. کنایه از آن است که دختر از مادر خود می‌آموزد، دختر خُلق و خوی مادر را می‌گیرد. کوچک‌تر از بزرگ‌ترها می‌آموزد.

به دعای سگ نون کُلوچ نِمِرَه (be do’âya sag nun koluč nemera): به دعای سگ نان کلوچ نمی‌شود. کلوچ شدن نان یعنی کنده شدن آن از تنور و در آتش افتادن و نیم‌سوخته شدن آن. یعنی سگ دعا می‌کند نان کلوچ شود تا برای خوردن پیش او بیاندازند نظیر به نفرین گربه‌سیاه باران نمی‌آید.

پَرچَه مَـْیی دِ کُنار نِگر، خواهر مَـْیی دِ بِرار نِگر (parča māyi de konâr negar xâhar māyi de berâr negar): پارچه می‌خواهی در کنار [آن] بنگر، خواهر [را] می‌خواهر در برادر او بنگر. برای مطمئن شدن از دوام پارچه، در کناره‌ی آن دقّت می‌کردند و چند دفعه پایین پارچه را محکم می‌کشیدند و همین‌طور هنگام ازدواج از قیافه‌ی برادر می‌توانستند پی به شکل خواهر او ببرند. یعنی از فرع می‌توان به اصل پی برد.

پولِ[b3]  که به کَسِ قرض بِتی مثلِ خیارَه، اوّلِش شیرینَه امّا کونِش تَلخَه (pule ke be kase qarz beti mesle xiyâra avvaleš širina amma kuneš talxa): پولی که به کسی قرض بدهی مثل خیار است، اوّلش شیرین است امّا تهش تلخ است. یعنی گیرنده ابتدا از به دست ‌آوردن پول خوشحال می‌شود، ولی پس دادن برایش تلخ و ناگوار است، مثل ته خیار که تلخ است. معنی کلّی مثل آن است که پس گرفتن طلب از شخص مدیون دشوار است.

تَهْ‌پِیِ بَییس بَـْشَه که دیفال دِ بالاش بِستَه (tahpeye bayix bāša ke difâl de bâlâš besta): پایه‌ای باید باشد که دیوار بر رویش باستد. هر کار بنیاد و اساسی باید. نخوانده، ملّا نمی‌توان شد.

جُوز به گَل مِرَه و اُوْ به گُوْدال (jowz be gall merao ow be gowdâleš): گردو به طرف سرازیری قِل می‌خورد و آب رو به گودال خود می‌رود.

چُنو مِخَـْنَه که رنج از دِلِت مِرَه (čonu mexâna ke ranj az delet mera): در توصیف و تعریف خواننده‌ي خوش‌آواز می‌گویند.

حالا بیا ای دُوْلِر بکَش {این دلو را [بالا] بکش} (hâlâ biyâ i duler bekaš): کنایه از آن‌که حالا به این مطلب توجّه کن، این کار را که به تو تحمیل شده است انجام بده. بیا و این دستور نادرست را انجام بده. کم و بیش نظیرِ «حالا دل بِتِن و اَشگ بِرِزِن» یا دو کلمه هم از مادر عروس بشنوید.

حرفِ تلخ و لقمِه‌ی چرب، هیچ‌وَخت از یاد نِمِرَه (harfe talxo loqmeye čarb hičvaxt az yâd nemera): مَثَل. یعنی بد و خوب مردم همیشه در یاد می‌ماند.[b4] 

خدا روزیِتِر به جای دِگَه حَوَْلَه کِنَه (xodâ ruziyeter be jâya dega havāla kena): خدا روزی‌ات را به جای دیگر حواله کند. یعنی حاجت خود را پیش کسی دیگر ببر، از من آبی گرم نمی‌شود.

خدا کَسِر خوارِ بالین نِکِنَه (xodâ kaser xâre bâlin nekena): وقتی کسی که بیمار بوده ولی هنوز خیلی افتاده نشده از جهان می‌رود به طول کلی می‌گویند: «خدا کَسِر خوارِ بالین نِکِنَه» یعنی خدا کسی را خیلی بیمار سخت و بستری و محتاج کمک دیگران نکند.

خدا هَر کَسِر حَقِّ دایَه، گُندُمِر خِرَّمِ [b5] (xodâ har kaser haqqe dâya gondomer xerrame): خدا به کس حقّی داده است، گندم را هم شکافی بخشیده. یعنی هنگام تقسیم اموال باید به انصاف عمل کرد همان‌طور که خداوند گندمِ به آن کوچکی را با یک خط به دو نیمه‌ی کاملا مساوی تقسیم کرده است.[b6] 

خاکُم اَگِر به سَر مِنی از تُپّه‌یِ کُلو (xâkom ager be sar meni az toppeye kolu): در این معنی که انسان حاجت به پیش بزرگترها ببرد بهتر است. در مشهد می‌گویند: «اَگِر آدم لِقَد هم مُخُورَه، از اسب بُخُورَه، نِه خر»

خدا بیتَر کِردَه (xodâ bitar kerda): در مقایسه‌ی دو چیز می‌گویند وقتی که دوّمی از اوّلی بهتر است. مثلاً کسی می‌پرسد این چیز از آن چیز بهتر نیست؟ و طرف مقابل جواب می‌دهد خدا بهتر کرده. یعنی مثلاً گویا خلق آن از نخست بهتر از این یکی بوده، و نظایر آن.

خَلِه‌یِ هَمَه‌کارَه، کارا هَمَه نیمِه‌کارَه! (xaleye hamakâra kârâ hama nimekâra): نظیر همه‌کاره و هیچکاره.

دارِندَه که نادار رِوَه، دَس گیر/ نادار که دارِندَه رِوَه، پَس گیر! (dârenda ke nâdâr reva das gir nâdâr ke dârenda reva pas gir): دارا را که نادار شود دستگیری کن، نادار که دارا شود از او پس بگیر. مصداق فرموده‌ی حافظ است که گفت: یارب مباد آن‌که گدا معتبر شود.

دِ اُوْ و گیل مَـْلُندَنِ (de owo gil mālondane): در آب و گل مالاندن. یعنی به خرج افتادن در موردِ کاری. کم و بیش معنی نفله کردن و به باد دادن هم می‌دهد. مثلاً: برای آباد کردن این ده‌خرابه چقدر «دِ اُوْ و گیل مَـْلُندی؟». رک. مَـْلُندَن.

دِرَختِر دِ جایِ بِنشو که دل صَحَبِش اُوْ خورَه (deraxter de jâye benšu ke dele sahebeš ow xora): درخت را در جایی بنشان که دل صاحبش آب بخورد، راضی باشد یعنی مطابق میل او رفتار کن.

دِگَه آبِرو از مُو طِمَع نِکِنی (dega âberu az mo tema’ nekeni): مثلاً می‌گویند اگر چنین گفتی یا چنان کردی «دِگَه آبِرو از مُو طِمَع نِکِنی» یعنی تو را مفتضح خواهم کرد و هر چه به دهانم بیاید خواهم گفت و هر چه بتوانم خواهم کرد و غیره.

دل دَْرَه زیبا، هم کِلَّه مَـْیَه، هم گیپا (del dāra zibâ ham kella māya ham gipâ): نظیرِ هم خدا را می‌خواهد هم خرما را. در فیض‌آباد به کار می‌رود.

دَم بِزِنی،‌ بَم مُخُوری (dam mezeni bam moxori): 1- تا نُطُق بکشی توی سرت می‌زنند. 2- از دید عرفانی، در کار خدا یا قضا و قدر نباید چون و چرا کرد.

دُمبِ لوک به زِمی مِرِسَه (dombe luk be zemi meresa): دُمِ شتر نر به زمین می‌رسد، پشتش خم می‌شود. کنایه از سختی کار و موقعیّت است. مثلاً کسی که ذخیره‌ی غذایی ندارد می‌گوید تا این زمستان سخت تمام شود، دُم لوک به زمین می‌رسد.

دولِه‌یِ بعد از گرگ!‌ (duleye ba’d az gorg): پس از انقضای زمان مقرّر،‌ به فکر انجام کار معهود افتادن. مرادفِ بعد از کوری درد چشم نبینی! یعنی پس از آن‌که گرگ از گله بیرون جستع تازه زوزه‌ی سگ شروع شود. رک. دولَه.

دورنِمایِ نِزدیک پِشِیمو (durnemâye nezdik pešeymu): به طنز در موردِ کسی یا چیزی خوش‌نما که بعد معلوم شود آوازه‌ای به دروغ داشته است به کار می‌رود. مثلاً‌ شخصی چنان آوازه دارد که آدم میل دارد با او آشنایی به هم بزند،‌امّا چون به او نزدیک شد و به خْلق و خویش پی برد، پشیمان می‌شود. نظیرِ آواز دهل شنیدن از دور خوش است و نیز: از دور می‌بَرَد دل و نزدیکْ زَهره را.

روزِ روزِش چی بو که شُوِْ تارِش بَـْشَه؟ (ruze ruzeš či bu ke šowe târeš bāša): روز درست و حسابی او چه بود که شب تاریکش باشد. در موارد مختلف به کار می‌رود مثلاً وقتی فلان‌کس وقتی پولدار بود کمترین کمکی به کسی نمی‌کرد تا چه رسد به حالا که خودش هم وضع خوبی ندارد. فلان‌کس وقتی که جوان بود دو قدم پیاده راه نمی‌رفت تا چه رسد به حالا که دیگر پیر شده است و نظایر آن‌ها.

زِکات تخمِ مرغ پُمبِه‌دَْنِه‌ایَه (zekâte toxme morq pombedāneiya) یعنی زکات تخم مرغ پنبه‌دانه‌ای است.

سَگ جا دَْرَه، اَدَم جا نِدَْرَه (sag jâ dāra adam jâ nedāra): گاهی شخصی که به منزل کسی می‌رود، مثلاً برای دوره‌ای یا جلسه‌ای، چند بار که در یک محلّ بخصوص نشست، آن گُله‌جا را متعلق به خود می‌داند و اگر کسی دیگر قبل از او برسد و در آن‌جا بنشیند، ناراحت می‌شود. در این مورد، به طنز مَثَل بالا به کار می‌رود. چون سگ چند بار که در جایی نشست عادتش می‌شود، ولی برای انسان مهم نیست، هر جا که نشست، نشسته است.

شتر به دُمبِش رسیَه (šotor be dombeš resiya):یعنی کار تقریباً در حال پایان یافتن است. کار پوست کردن شتر، به دُمَش رسیده است.

شُتر که خار مَـْیَه، گِردَنِشِر دِراز مِنَه (šotor ke xâr māya gerdanešer derâz mena): شتری که خار می‌خواهد گردنش را دراز می‌کند. هیچ چیز را آسوده و آماده به دست کسی نمی‌دهند. حصول هر مدّعایی، اگر چه کوچک، بدون کوششی ممکن نیست. مرادفِ از تو حرکت، از خدا برکت.

شِغالِ زرنگ از کِمَر دِ تِلَه مُفتَه (šeqâle zerang az kemar de tela mofta): شغال زرنگ از کمر در تله می‌افتد. مَثَلی است به این معنی که زرنگیِ شخص مکّار و حیله‌گر باعث می‌شود که سخت‌تر گرفتار شود.

شیرِ میش حلالِ بِرَّه (šire miš halâle berra): در مورد چیزی که شایسته و برازنده‌ی کسی بوده و به او رسیده است به کار می‌رود. مثلاً ارثیه که به دست وارثی اهل بیفتد.

عجب کشکِ سابیدی که هَمَه‌ش نِرمِه‌قُروتَه (ajab kaške sâbidi ke hamaš nerme qoruta):

قِبَـْلِه‌یِ عمر پِنهومَه (qebāleye omr penhuma):قباله‌ی عمر پنهان است یعنی کسی نمی‌داند چه قدر عمر خواهد کرد.

قرض، کار مَردَه (qarz kâre marda): قرض کار مرد است بیشتر برای جرأت بخشیدن به کسی که می‌خواهد قرض کند ولی می‌ترسد، می‌گویند.

قِرض و طِلَب که از مون مُردُم وِرنُفتیَه (qerzo telab ke az mune mordom vernoftiya): قرض و طلب که از میان مردم برنیفتاده است. وقتی شخصی مجبور به استقراض شده، برای دلداری به او می‌گویند و یا در موارد مشابه. مثلاً کسی به کسی قرضی دارد و می‌خواهد بپردازد. طلبکار می‌گوید لازم نیست، زحمت نکشید. می‌گوید هر چه در جیبم داشتم می‌دهم و اگر مبلغی باقی ماند بعداً می‌پردازم و به شوخی می‌افزاید «قِرض و طِلَب که از مون مُردُم وِرنُفتیَه»

کُلُخِ نِدَْرَه که جَل وِر روش بِنچینَه (kolox nedāra ke jal ver ruš benčina): کلوخی ندارد (یا: ندارم) که کالکی بر رویش بنشیند. کنایه از مال خاکی یعنی آب و مِلک نداشتن است و بیشتر در مورد کسانی به کار می‌رود که همه‌ي آب و زمینِ مِلکیِ خود را از دست داده‌اند.

گرگِ خَـْنَه و میشِ مِیدو (gorge xānao miše meydu): گرگ خانه و میشِ بیرون از خانه. به کسی گفته می‌شود که در خانه ناسازگار باشد و در بیرون با این و آن بجوشد و خوب سلوک کند.

گُسبَندْ روده‌یِ درازِ دَْرَه (gosband rudeye derâz dāra): کنایه از آن‌که گوسفند زِهْ و زایْ می‌کند و زود زیاد می‌شود.

گوزِشِر به سَر دِلِش بُردَن (guzešer be sare deleš bordan): کنایه از خود را گرفتن، خود را مهم فرض کردن. طاقچه بالا گذاشتن. تقریباً نظیرِ به گربه گفتند گُهت درمان است، رویش خاک ریخت. مثلاً چون از کسی چیزی بخواهند و او «ناز و پوز» کند، می‌گویند: «گوزِشِر به سر دِلِش بُردَه»

گَهی گُل‌مُگُلویُم، گَهی سُفرِه‌ی نویُم (gahe golmogoluyom gahe sofreye nuyom): در مورد چیزی به کار می‌رود که از آن استفاده‌های گوناگون می‌شود کرد و به کنایه کسی که او را دنیال کارهای مختلف بفرستند و از قبل او بهره ببرند و نظایر آن‌ها.

لُوْار خوشک گِریفتَن {لب‌ها را خشک گرفتن} (lowâr xušk geriftan): خود را به موش‌مُردگی زدن و حقیقت را بروز ندادن. کنایه هست از خود را از عمل انجام داده و گناه مرتکب شده، مبرّا وانمودن. ظاهراً منشأ کنایه آن بوده است که مثلاً کسی بی‌اجازه از غذایی خورده است و چون از او بپرسند تو به این غذا دست زده و از آن خورده‌ای؟ حاشا کند. یعنی من لب به این خوراکی نزده‌ام. یا کسی در معامله‌ای سود برده ولی چنان می‌نمایاند که هیچ نفعی نصیب او نشده. تقریباً عکسِ «زعفِرونِ نِخوردَه لُو و پوزِ خُودِر زرد کِردَن» است.

لُوْ مِبینَه و دِندو، نِه (low mebinao dendu ne): به کنایه در مورد غذایی که بسیار کم باشد بخصوص در مهمان‌ها گفته می‌شود.

مارْ خدا کَل کِردَه و از شَـْنَه فَـْرِغ (mâr xodâ kal kerdao az šāna fāreq): ما را خدا کچل کرده است و شانه فارغ. به واسطه‌ي کَل بودن احتیاجی به شانه نداریم.

مالِر گفتَن چی مَـْیی؟ گُف دیدارِ صَحَب (mâler goftan či māyi gof didâre sahab): مقصود از مال، چارپایانی نظیر گاو و گوسفند و اسب و شتر است. صاحب مال باید از مالش خبر بگیرد و مواظب او باشد.

مرگ بِرَش عروسیَه (marg beraš arusiya): مرگ برای او عروسی است. در مورد کسی که بی‌نهایت بدبخت است، می‌گویند.

مَگِر ماست! (mager mast): وقتی کسی شخصی را طرف عتاب و خطاب قرار می‌دهد که چنین و چنانت خواهم کرد، مخاطب اگر تقریباً هم‌زور و هم‌شأن او باشد، می‌گوید: «مَگِر ماست!» که به تخفیف، یعنی مگر بتوانی ماست بخوری که کاری آسان است و در حقیقت یعنی کاری از دست تو برنمی‌آيد. و نیز اگر برای کسی خبر ببرند که فلانی چنین گفته است، همین‌گونه جواب می‌دهد. گاه نیز در پاسخ می‌گویند: «ماستُم نِمتَـْنی بُخُوری!» یا «ماستُم نِمتَـْنَه بُخُورَه» یعنی ماست هم نمی‌توانی بخوری یا نمی‌تواند بخورد.

موش چیَه که بِچَّه‌ش بَـْشَه، شُبوش چیَه که کِلِّه‌پیچَه‌ش؟ (muš čiya ke beččaš bāša šobuš čiya ke kellepičaš bāša): در مورد چیزهای کم‌ارزش و غیرقابل اعتنا به کار می‌رود.

مویِ دِ رِسمونِ حَکَمَه (muye de resmune hakama): مویی باعث استحکام ریسمان است. کمک به شخص هر چه هم کم باشد، به حساب می‌آید و به تعبیر دیگر قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. رک. حَکَم.

مِهمونِ صِبَـْحی، وِرخِستَه و رَهی {مهمان صباحی برخاسته و روانه} (mehmune sebāhi verxestao rāhi): مَثَل. به طنز در مورد مهمانی به کار می‌رود که یک روزه آمده بوده و می‌گفته است که فردا خواهد رفت، اما پیازش کونه کرده و ماندنی شده، کنگر خورده و لنگر انداخته است.

نِه چیزِ به دِرویش بِتِه، نِه سنگِش بزن (ne čize be derviš bete ne sangeš bezan): اگر به فقیر کمکی نمی‌کنی، آسیبی هم به او مرسان.

نِه دلِ وِردار، نِه دلِ بُگذار (ne dele verdâr ne dele bogzâr): کنایه از تردید و دودلی داشتن است. در دل‌کندن از چیزی یا صرف نظر کردن از کاری مردّد است و نمی‌تواند تصمیم بگیرد.

وَختِ که اُوْ وِر کال میَه، کوزَه‌تِر دِ اُوْ انداز، پوزِتِرُم وِر اُوْ گذار (vaxte ke ow ver kâl miya kuzater ver ow azdâz puzeterom ver ow gozâr): مَثَل. هنگامی که در رودخانه‌های موسمی آب جریان می‌یابد، کوزه‌ات را در آب بینداز، پوزت (=دهانت) را هم به آب بگذار. آب سیل موقّتی است و دوامی ندارد. منظور آن است که هر وقت پایی افتاد، باید حدّاکثر استفاده را کرد. رک. کال.

هَر جا از عیدِ خُودِتا تعریف مِنِن، از نوروزِ مام وَرگِن (harjâ az eyde xodetâ ta’rif menen az nowruze mâm vargen): هر کجا از عید خودتان تعریف می‌کنید از نوروز ما هم بگویید.

هَمَه [b7] مِگَن بِتِه! یَکِم که مِگَه بگیر، تُوْرِه‌یِ خَرِشِر مِتَه که ایرْ کاه کُ! (hama megan bete yakem ke mega begir towreye xarešer meta ke ir kâh ko): همه می‌گویند بده. یکی هم که می‌گوید بگیر توبره‌ی خرش را می‌دهد که این را کاه کن، در این کاه بریز، پُرکاهش کن. غرض آن‌که همه دستِ بگیر دارند نه دستِ بِدِهْ.

هیچ سگِ از کُلوچِه‌حلوا نِمِجیکَّه (hič sage az kplučehalvâ nemejikka): هیچ سگی از کلوچه‌ی حلوایی فرار نمی‌کند. مرادفِ «هیچ سگِ از کُلوچِه‌خرما نِمِجِهَه». قریب به معنیِ هیچ کس از مال مفت بدش نمی‌آید.

هیچ سگِ از کُلوچِه‌خرما نِمِجِهَه (hič sage az kpluče xormâ nemejha): رک. هیچ سگِ از کُلوچِه‌حلوا نِمِجیکَّه.

هیشکِه ازو دنیا خِدِیِ [b8] هیزمِ سِرسُختَه وِرنِگِشتَه (hiške azu donyâ xedeye hizome sersoxta vernegešta): هیچ‌کس از آن دنیا با هیزم سرسوخته برنگشته است تا معلوم شود عذابی در کار است. منظور چوبی است که مثلاً در جهنّم برای تعذیب به ماتحت گناهکاران می‌کنند.

یَگ‌بوزیر به صِدبوزی چه حرفْ؟ (yagbuzir be sedbuzi če harf): یک بزی را به صد بزی چه حرف و سخن است؟ کسی که یک بز در گله دارد، حرفش در مقابل کسی که صد بز دارد، به جایی نمی‌رسد. همیشه حق با زورمند است و اوست که تصمیم می‌گیرد و حرف خود را به کرسی می‌نشانَد.

یَکِ سَر مِنَه، یَکِ پَر مِنَه، یَکِ از قِلَه به دَر مِنَه (yake sar mena yake par mena yake az qela bedar mena): وقتی چند نفر برای آزار و اذیّت کسی دست به یکی کرده‌اند، گفته می‌شود. یعنی یکی آغاز می‌کند به زخم زبان زدن، دیگری مطلب را بزرگ می‌کند یا دنباله‌اش را می‌آورد و نفر سوم آن شخص را از ده بیرون می‌کند.

یگ نِه‌یِ کُ به آسانی، نِه هُو به شَرِّش درمانی (yag neye ko be âsâni ne ho ke be šarreš darmani): راحت و آسان یک «نه» بگو، نه «بله» که شرّ آن دربمانی. نظیر یک نه بگو و 9 ماه به دل نکش. در مورد کاری که از عهده‌اش برنمی‌آیی در همان اوّل آن را رد کن، چون اگر انجام آن را پذیرفتی، زیرش می‌مانی. نظیر نمی‌دانم و نمی‌توانم راحت جان است.

 


خطاب‌ها، سؤال و جواب‌ها

از دُوْلِتی سرِ شما خُبُم (az dowletiye sare šomâ xobom): وقتی بزرگی از کوچکتری حال می‌پرسد، جواب می‌دهد «از دولتی سر شما خُبُم» (=خوب هستم) یا «از دولتی سر شما خُبِم» (=خوب هستیم)

اِیْ مَردِ خُدا! (ey marde xodâ): نوعی خطاب است. این خطاب نسبت به «بِندِه‌یِ خدا» محترمانه است نظیرِ باباجان‍‍! پدرجان! مثلاً در مقام اعتراض می‌گویند: «اِیْ مرد خدا! چو چِنی کِردی؟»

اینا نورِ چَشم نیَن، تیرِ چَشمَن (inâ nure čašm niyan tire čašman): در مورد فرزندان گاه پدر به شوخی می‌گوید. یعنی این‌ها نور چشم نیستند، در چشمْ مانند تیرند، تیری هستند در چشم.

بِه از شما نِبَـْشَه (beh az šomâ nebāša): وقتی می‌خواهند در  غیاب کسی از او تعریف کنند به مخاطب می‌گویند. مثلاً: «به از شما نِبَـْشَه» مرد خوش‌اخلاقی است.

به شرطِ حیات (be šarte hayât): اگر به کسی بگویند مثلاً سال دیگر به شهر ما یا منزل ما بیایید و نظایر آن، طرف جواب می‌دهد: «به شرطِ حیات» یعنی اگر زنده مانم، اگر عمری باقی بود، اگر اجل مهلت داد و از این معنی.

جَم بَشِن! {جمع باشید!} (jam bašen): چون کسی وارد مجمعی می‌شد که با آن‌ها رودرواسی نداشت، معمولاً پس از سلام می‌گفت: «جَم بَشِن» و جواب می‌شنید: «بی‌غَم بَشِن».

جِوابِ حرفِ شما نبَـْشه، غِلَط کِردَه (jevâbe harfe šomâ nebāša qelat kerda): وقتی کسی می‌گوید فلانی چنین و چنان کرده است در جواب می‌گویند. و یا گاهی غلیظ‌تر یعنی می‌گویند «جِواب حرفِ شما نِبَـْشَه ... خُوردَه!»

چِنُوِْن (čenowen): وقتی با کسی احوالپرسی می‌کنند می‌گویند: «چِنُوِْن» یعنی چطورید؟ او هم در جواب مثلاً می‌گوید: اِی بد نیِم، زندَه‌یِم، سرِ به هوایِ مِکِشِم، نِفَستِ میَه و مِرَه و از این قبیل.

خدا بِبِخشَه (xodâ bebexša): وقتی عذر می‌خواهد و می‌گوید: «بِبِخشِن»یعنی ببخشید. در جواب می‌گویند: «خدا بِبِخشَه» یعنی خدا ببخشد.

خدا زیات کِنَه (xodâ ziyât kena): وقتی کسی در حال غذا خوردن است و شخصی بر او وارد می‌شود، تعارف می‌کنند و مثلاً می‌گویند: «بِفِرمَـْیِن!» یعنی بفرمایید! و دیگری جواب می‌دهد «خدا زیات کِنَه» و در خوردن با او شریک نمی‌شود.

خُودِتا قابِل به عالَمِن (xodetâ qâbel be âlamen): وقتی چیزی به کسی تعارف می‌دهند، می‌گویند بفرمایید، قابلی ندارد و طرف در جواب می‌گوید: «خودتا قابل به عالمن» یعنی خودتان قابل به عالم هستید. در مشهد بیشتر «صاحبِش قابِلَه» به کار می‌رود.

دِ جونِت (de junet): در مشاجره کسی می‌گوید «مرگ!» و جواب می‌شنود «دِ جونِت» یا «مرگ دِ جونِت خورَه»

زحمتِ دوست راحَتَه (zahmate dust râhata): وقتی کسی از زحماتی که داده است عذرخواهی می‌کند و مثلا می‌گوید: «بِبِخشِن زحمت دایِم» یعنی ببخشید زحمت دادیم، این‌گونه جواب می‌شنود.

سِلام گِذشت! (selâm gezašt): وقتی به کسی سلام می‌کنند و او متوجّه نمی‌شود، برای جلب توجّه‌اش چنین می‌گویند. طرف هم عذر می‌خواهد و جواب سلام را می‌دهد.

صَب {صاحب} تِشریف بَـْشِن! (sab tešrif bāšen): وقتی در محاوره می‌گویند: «کِیْ تِشریف اَوُردِن؟» در جواب می‌گویند: «صَب تِشریف بَـْشِن. دینَه اَمیِم» یا «صَحَب تِشریف بَـْشِن...» یعنی صاحب تشریف باشید، دیروز آمدم.

قربون گفتِ شما (qorbune gofte šomâ): وقتی کسی چیزی به دست کسی می‌دهد، او می‌گوید قربون دست شما! و جواب می‌شنود «قربون گفتِ شما» یعنی قربان گفته‌ی شما، گفتار شما.

قسمَت‌آباد (qesmatâbâd): اگر به شخصی می‌گفتی به کجا می‌خواهی بروی و مقصد مشخصی نداشت یا نمی‌خواست بگوید می‌گفت قسمت‌آباد یعنی هر جا که قسمت بود. مثلا از راننده‌ی اتوبوس بین شهری می‌پرسند که شب را کجا نگاه خواهی داشت یا برای ناهار کجا می‌ایستیم و جواب می‌دهد: قسمت آباد یعنی تا چه قسمت باشد.

گُل بَـْشِن (gol bāšen): وقتی کسی به کسی گل می‌دهد، گیرنده می‌گوید: «گُل بَـْشِن» یعنی گل باشید.

لازم نِکِردَه! (lâzem nekerda): معمولا با اندکی تشدّد و حالت بازدارندگی بر زبان می‌آید. مثلاً می‌گویند فلان‌کار را بکنم یا فلان‌حرف را فلان‌کس بگویم و غیره و طرف در جواب می‌گوید: «لازم نِکِردَه!» یعنی لازم نیست، ضرورتی ندارد.

نَـْرِوا بَـْشَه (nārevâ bāša): وقتی کسی عصبانی شده است و مثلاً می‌گوید غلط کردم که چنان حرفی زدم یا کاری کردم یا بالاتر از آن ... خوردم که فلان کردم. شنونده در جواب می‌گوید: «نَـْرِوا بَـْشَه» یعنی ناروا باشد.

نِمُردَه، نِفَس کشیَن از یادِش رِفتَه! (nemorda nefas kešiyan yâdeš refta): نمُرده، نفس کشیدن از یادش رفته است. گاه چون کسی بپرسد فلان‌کس مُرده؟ به طنز در جواب می‌گویند: «نِمُردَه، نِفَس کشیَن از یادِش رِفتَه!»

نِمِکِشَه، قَپّون منه (qappu): نمی‌کشد یعنی تدخین نمی‌کند بلکه قپّان[1]. می‌کند. گاهی از کسی می‌پرسند: فلانی تریاک می‌کشد؟ طرف به شوخی جواب می‌دهد: «نِه! قَپّون مِنَه».[2]

وِر خوی مَرُو، وِر پَل بُرو (ver xuy marow ver pal borow): گاهی به شوخی به کسی که به دلیلی غضبناک شده است و اظهار می‌دارد که «وِرخوی رَفتُم» می‌گویند «وِرخوی مَرو، وِر پَل بُرُو!» این جمله که ایهام دارد و از عالم تجاهل العارف هم به شمار می‌آید، چنین معنی می‌دهد که از میان خوی مرو، از روی پَل برو! ممکن است همین چند کلمه سببِ خنده شود و شخص خشمگین را «از سرِ خوی به تَه بیَـْرَه» یعنی غضب او را فروبنشاند.

یادِ خدا بَـْشِن (yâde xodâ bâšen): در محاوره وقتی می‌گویند: «خِیلِ یادِ شما کِردِم» یعنی جای‌تان خالی بود. جواب می‌شنوند: «یادِ خدا بَـْشِن»

یار بَـْقی دیدار بَـْقی (yâr bāqi didâr bāqi): وقتی مثلاً چند روز از عید گذشته اگر به خویش یا آشنایی بربخورند و از این که زودتر او را ندیده‌اند اظهار تأسّف کنند، طرف در جواب می‌گوید یار بقی دیدار بقی یعنی هنوز فرصت دیدار هست، یا ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه است.

 


ترانه‌گونه‌ها

اَگِر دانی که در دادن ثِوابَه، خودِت مُخْری که بِغدادِت خُرابَه! (ager dâni ke dar dâdan sevâba xodet moxri ke beqdâdet xorâba): به کسی که قول مساعدت می‌دهد و می‌دانند که عمل نخواهد کرد.

دستِ بچَه شِگِستَه/ از زِنگیچَه شِگِستَه/ دستِ بِچَه‌ر دُرُس کِنِن/ نَنِه‌یْ بِچَه‌ر عَرُس کِنِن (daste beča šegesta az zengiča šegesta daste bečar doros kenen naney bečar aros kenen): برای بازی با بچّه‌ی کوچک، مادران و دختران دست او را خم و راست می‌کنند و به شوخی می‌خوانند.

دیوَْنَه نیَه، اَلَنگ مِلَنگَه/ دِ کارِ خودِش خِیلِ زرنگَه (divāna niya alang melanga de kâre xodeš xeyle zeranga): در عین دیوانگی نفع و ضرر خود را تشخیص می‌دهد. نظیرِ دیوانه به کار خویشتن هشیار است یا کوردر کار خود بیناست.

شِرَق شِرَقِّ دِستَه/ یَگ نخ دِ تِـْغ نِمِستَه (šeraq šeraqqe desta yag nax de tēq nemesta): شرق شرق دسته‌ی فرت به جلو کار بلند است [اما] یک نخ در تیغ نمی‌ایستد (=نمی‌ماند، بند نمی‌آورد) و همه کنده می‌شود. بیشتر در طعنه به دخترانی گفته می‌شود که پشت فرت (=دستگاه پارچه‌بافی) می‌نشینند که اگرچه درست کار را بلد نیستند، خود را از تک و تا نمی‌اندازند. و یا وقتی دو سه تا نخ با فاصله‌ی زمانی اندک پاره می‌شوند، به خنده به شوخی خطاب به خود می‌گوید.

کور و کِچَلِ به هم مِخَـْنَن غِزَلِ (kuro kečale be ham mexānan qezale): کور و کچلی با هم غزل می‌خوانند. دو آدم بیکاره، در امری با هم متّحد و متّفق شده‌اند.

مرا در روزِ محنت یار مایَه/ اَگِر نِه روزِ شادی یارْ بسیار (marâ dar ruze mehnat yâr mâya ager ne ruze šâdi yâr besyâr): در روزهای سخت آدم به دوست احتیاج دارد وگرنه در روز شادی که دوست بسیار است.

هرچه دَْرُم دِ سَر دَْرُم/ دِ بَر دَْرُم/ دِ بُخچَه دَستِ خر دَْرُم (har če dārom de sar dārom de bar dārom de boxča daste xar dārom): ظاهر و باطن هر چه دارم همین است. چیزی ذخیره ندارم.

هِندِوَْنَه به دِندونُم رِسی/ شاشَه به تُمبونُم رِسی (hendevāna be dendunom resi šâša be tombunom resi): تا هندوانه به دهان گذاشتم ادرار فشار آورد. هندوانه مدرّ است و پس از خوردن آن آدم باید زود دست به آب برود.

 


اعتقادات، باورها، عادات، آداب و رسوم

سیخی لای دندان‌ها: وقتی شخصی لباس بر تن دارد و باید روی آن خیاطی‌ای کوچک انجام بگیرد مثلاً دکمه‌ی افتاده‌ای دوخته شود، باید حتماً یک سیخ –حتّی چوب کبریت- لای دندان‌هایش نگه دارد تا کار دوزندگی تمام شود، وگرنه ممکن است چشم‌زخمی متوجّه او شود.

کلپاسه: وقتی کسی کلپاسه (=نوعی سوسمار کوچک) می‌بیند، باید دهانش را کاملاً ببندد وگرنه کلپاسه دندان‌هایش را می‌شمارد و این عمل باعث مرگ شخص می‌شود.

کشتن گزنده: هنگامی که حشره یا خزنده‌ای گزنده را می‌کشند، باید بگویند «خِدِی جفتِش» یعنی جفت او را هم کُشتم و الّا جفتِ او برای گرفتن انتقام می‌آید و ضارب یا کشنده را می‌گزد.

موی گربه: موی گربه آزارمِراق می‌آورد یعنی موی گربه باعث می‌شود شخص به عفونت ریه یا ذات‌الرّیه دچار شود.

گاز گرفتنِ خرچنگ: خرچنگ اگر به جایی بچسبد تا خر مصری عرعر نکند، چنگش را باز نمی‌کند و آن‌جا را رها نمی‌کند. خر مصری در ایران به خر بندری معروف است.

گربه‌ی نر سه‌رنگ: گربه‌ی نر سه رنگ نمی‌شود، سه رنگ از کار درنمی‌آید. معمولاً گربه‌های نر دورنگه‌اند. یزدی‌ها معتقدند این گربه خوش‌یمن است و می‌گویند: گربه‌ی سه رنگ گر نر گردد/ خانه‌ات پُر از زر گردد.[3]

اوسنه گفتن در روز: هر که روز اوسنه بگوید، ماتحتش دندان درمی‌آورد و به همین دلیل تنها در شب اوسنه می‌گویند.

موی روی سینه‌ی مردان: مردی که روی سینه‌اش مو نداشته باشد، مِهر علی ع در دلش نیست!

در نجس و پاکی: وقتی که می‌خواهند به چیزی که احتیاطی هست یعنی شک دارند که نجس است یا نه، دست بزنند و کسی به آن‌ها هشدار می‌دهد، در جواب می‌گویند: «خوشک ور خوشک نِمِگیرَه» یعنی چون هر دو خشک است کاری نمی‌شود، مشکلی پیش نمی‌آید.

 

 

حکایت‌گونه‌ها، مطایبات

مردی ساده‌لوح می‌گفته است پنبه خیلی سبک است، اگر صد من آن را هم بار خر کنی، می‌برد!

«چِرخَه» و «کُرَّه» رفتند پیش «تِلخَه» و گفتند: «وَرگُ کُدّوکَّما تِلخ‌تَرِم؟» تلخه خود از هر دو تلخ‌تر است گفت: «دِ بینِ دو عزیز، مُو چی وَرگُم» چرخه تا سبز است، تلخ است. کرّه نیز شاید چنین باشد. البته چرخه به کار سوختن می‌آید، ولی کرّه استفاده‌ای ندارد.

مردی ساده‌لوح در پایان روضه‌ی امام حسین ع می‌گریسته و می‌گفته: «اِی امام حسین جان! اِی آقاجان! تو که زور نِدیشتی بِرِی‌چی مِرَفتی به مِیدون؟!»

یک کلاغ و چل کلاغ: مردی می‌خواست زن بگیرد. مادرش به او گفت در شب عروسی سرّی به همسرت بگو، اگر رازداری کرد، شایسته‌ی توست و الّا طلاقش بده. مرد داماد شد و شب به زن گفت: ای زن! دیشب از ک..ن من کلاغی جَست. زن خندید و گفت خیلی مسخره است. صبح پیش زن همسایه رفت و گفت: از ک...ن شوهر من کلاغی پریده است! زن همسایه هم به دیگری گفت و ضمناً به مقدار کلاغ‌ها هم افزوده می‌شد تا یک کلاغ به چل کلاغ رسید. مرد زن را طلاق داد و همسری دیگر گرفت و شب زفاف همان داستان را به زن گفت. زن جواب داد که: ای مرد! این حرف را مزن. اگر مردم بشنوند تو را مسخره خواهند کرد. مرد گفت: من این حرف را برای امتحان تو زدم و به زندگی با او ادامه داد.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۷ساعت 19:15  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

واژگانی که هنوز نفس می‌کشند؛ بررسی چند واژه‌ی مصطلح در فرهنگ گویشی تربت حیدریه در لغت فُرس اسدی؛ بهمن صباغ زاده

در یادداشت‌های استاد قهرمان به واژه‌هایی برمی‌خوریم که در دیگر متون و اشعار قدما آمده است و امروزه دیگر کاربرد چندانی ندارد امّا هنوز در گویش تربتی و شاید دیگر گویش‌ها به کار می‌روند. برخی از این واژه‌ها در لغت فُرس اسدی نیز آمده است.

لغت فُرس اسدی کتابی است که شاعر نامدار قرن پنجم اسدی طوسی نگاشته است و در آن سعی کرده است به پاره‌ای از لغات فارسی بپردازد تا مردمان غرب ایران را با فارسی دَری آشنا کند. این فرهنگ را می‌توان اوّلین فرهنگ لغت در زبان فارسی به حساب آورد. بعدها دیگران بر لغت فرس اسدی بسیار افزوده‌اند که این افزوده‌ها کار را کمی مشکل کرده از این رو که نمی‌توان به روشنی دریافت کدام لغت را اسدی طوسی نوشته و کدام لغت در قرون بعد اضافه شده است.

لغت فرس اسدی بر اساس حروف آخر کلمات مرتّب شده است تا شاعران قافیه‌پرداز بهتر بتوانند از آن استفاده کنند. اسدی طوسی که خود شاعری نامور بود و «گرشاسپ‌نامه» اثر وی از شهرتی برخوردار است در این فرهنگ برای هر واژه، بیتی از شاعران و بخصوص شاعران خراسانی ذکر کرده است. از جمله‌ی شاعرانی که در این فرهنگ به شعرشان استشهاد شده است می‌توان به بزرگانی چون رودکی، شهید، دقیقی، فردوسی، عنصری، عسجدی، فرخی، کسایی اشاره کرد.

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «لَفچ: لب سطبر را گویند. چنان‌که فردوسی[1] گفته است: خروشان ز کابل همی‌رفت زال/ فروهشته‌لفچ و برآورده‌یال»

در گویش تربتی «لَفچ» (lafč) به معنی لب و لوچِه یا همان لب بزرگ است. به کسی که لب‌های کلفت دارد «لِفچوک» (lefčuk) گویند. در گویش تربتی پسوند «ـوک» برای ساختن صفت فاعلی به کار می‌رود. مثل «خِلّوک» و «مُنّوک» و «غُرّوک» و نظایر آن‌ها. ذکر این نکته هم بی‌فایده نیست که پسوند «ـوک» در گویش تربتی سازنده‌ی صفت فاعلی ساده نیست و مبالغه را هم می‌رساند مانند «فَعّال» در عربی که با «فاعل» تفاوت دارد و بیانگر تاکید و مبالغه است.

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «خوچ: آن پاره گوشت سرخ بود که بر سر خروس رُسته [و] بر سر تَرک‌ها بندند [از] حریر سرخ و از مقنعه و از شَعر[2] و بر نیزها[3] بندند. فردوسی[4] گفت: سپاهی به کردار کوچ و بلوچ[5]/ سگالیده جنگ و برآورده خوچ»

در تربت تاجِ خروس را «خول» (xul) گویند. به پیمانه‌ی سرپُر که محتویات آن از سرِ کیل یا پیمانه بالازده باشد نیز «سِر وِر خول» (ser ver xul) گفته می‌شود، در مقابل «سِرخَـْلی» یعنی سرخالی.

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «کوچ: جغد بود و کوف نیز گویند. عنصری[6] گفت: اندران ناحیت به معدن کوچ/ دردگه داشتند کوچ و بلوچ[7]»

کوف (kuf) در گویش مردمان تربت همان بوم یا جغد است. معتقدند بدشگون است و دیدنش را خوش ندارند. می‌گویند جغد بر خانه‌ای که بنشیند آن خانه را ویران خواهد کرد. استاد محمّد قهرمان در غزلی تربتی گفته است: «دل گفت کیَه مِهمو هر شُوْ دِ بَرُم؟ غم گفت/ مو کوف و نِشیمَندُم ای گوشِه‌یِ وِیْرَ ْنَه»

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «دوخ: گیاهی باشد که در مسجدها افکنند. چنان‌که شاکر بخاری[8] گفت: روی مرا کرد زرد، زردتر از زر/ گردن من عشق کرد، نرم‌تر از دوخ »

در گویش تربتی «لوخ» (lux) تلفّظ می‌شود و نوعی گیاه بلند که در «تَلخ»‌ها می‌روید. این گیاه تا سبز باشد خوراک گاو و خر است. از میان آن تیرچه‌ای می‌روید که چون خشک شد «گِدیچَه» گفته می‌شود و با آن حصیر می‌بافند. در سر این ساقه‌ی میانی یک برآمدگی قهوه‌ای‌رنگ وجود دارد که تخم لوخ در آن است و چون خشک شد، نرم می‌شود و می‌ریزد، شبیه به قاصدک است امّا بسیار ریزتر. به آن «گوش‌کِرّی» می‌گویند و معتقدند اگر در گوش برود، شخص را کر می‌کند. در قدیم این قسمت گدیچه را داخل ساروج می‌زده‌اند و باعث استحکام بیشتر آن می‌شده است. در شعر تربتی محمّد قهرمان آمده: «تو نِهالَکِ لُوِْ جو که دِ خاکَه ریشِه‌ی تو/ مُو دِ مونِ تَلخ، لوخِ که اسیرِ لای و لوشَه»

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «سِند و سنده و کوی‌یافت: حرام‌زاده را خوانند: منجیک[9] گفت: ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر؟/ چون خویشتنی را نکند مرد مسخّر»

در گویش تربتی «سِند» (send) یا «سیند» (sind) به معنی حرام‌زاده است و به عنوان دشنام هم به زبان می‌آید.

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «سَفچ: خربزه‌ی نارسیده بود. بوالمثل[10] گفت: نقل ما خوشه‌ی انگور بود، ساغر سفچ/ بلبل و صُلصُل[11] رامشگر و بر دست عصیر[12]»

در گویش تربتی خربزه‌ی نارس و کال را «سِفچَه» (sefča) می‌گویند. گاه از باب تحقیر به اشخاص هم اطلاق می‌شود، مثلاً: «ای سِفچَه چی مَـْیَه این‌جِه؟»

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «کنجار، کنجاره، کنجال: ثفل هر مغزی که از روغن جدا کرده باشند آن را کنجال و کنجاره گویند: ابوالعباس[13] گفت: بس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم/ از من بدلِ خرما بس باشد کنجال»

در گویش تربتی‌ها کنجاره و کنجاله را «کُنجَـْرَه» (konjāra) می‌گویند. تفاله‌های دانه‌های روغنی پس از کشیدن روغن آن‌ها. در روستا معمولاً روغن «مِندُوْ» می‌کشیدند که به آن «روغن‌چِراغ» می‌گفتند و در چراغ موشی یا چراغ‌های ساده‌تر می‌سوزاندند. کنجره‌ی منداب را اغلب به ماده‌گاوها می‌خوراندند که به آن‌ها قوّت می‌بخشید ولی شیرشان را اندکی بدطعم می‌کرد.

در شعر محمّد قهرمان در قصیده‌ی بهار آمده است: «پوز پوز مِنَه مینِ سُوْزِه‌ها گُوْبَند/ نَعلَت مِنَه وِر تِریت و کُنجَـْلَه!»

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «پوژ: زفر باشد. منجیک[14] گفت: امروز باز پوژت ایدون بتافته‌ست/ گویی همی به دندان خواهی گرفت گوش»

در گویش تربت مجموعه‌ی لب و دهان را گاه به استخفاف «پوز» می‌گویند. مثلاً‌ به آدم متکبّر گویند «پوز وِر هوا» یا «پوز تُوْ دایَن» به معنی تمسخر و ریشخند کردن. نشانه‌ی نارضایتی و عدم قبول است. با کج کردن دهان به یک سو، استنکاف از چیزی و عدم پذیرش آن را بیان داشتن. و موارد متعدّد دیگر. در مورد حیوانات هم گفته می‌شود مثلاً در این بیت از محمّد قهرمان: « پوز پوز مِنَه مینِ سُوْزِه‌ها گُوْبَند/ نَعلَت مِنَه وِر تِریت و کُنجَـْلَه!»

 


در لغت فرس اسدی آمده: «ناژ و نوژ و نشک: هر سه یک درخت باشد. لبیبی[15] گفت: ایا ز بیم زبانم نژند[16] گشته و هاژ[17]/ کجا شد آن هم دعوی و لاف و آن‌همه ژاژ[18]/ تو را شناسد دانا مرا شناسد نیز/ من از قیاس چو نارم تو از قیاس چو ناژ»

در گویش تربتی درخت ناجو و کاج را «نَـْجو» (nāju) تلفّظ می‌کنند. قهرمان در شعر گویشی گفته است:‌«وِر شَـْخِه‌ی نَـْجو پیچیَه بادِ زِمِستو/ او دُزد که اُستا نِبَـْشَه مِزنه به کادو»


در لغت فرس اسدی آمده: «خراس: آسیا بود که به چهارپایان گردانند. کسایی[19] گفت: خراس و آخُر[20] و خُنبه[21] ببردند/ نبود از چنگ‌شان بس چیز پنهان»

در گویش تربتی هم «خُراس» (xorâs) یعنی عصّاری. دستگاه عصّاری که با گاو یا شتر یا الاغ می‌گردد و اکثراً با آن «روغنِ مِندُوْ» می‌گرفتند. اصل لغت «خرآس» بوده یعنی آسیایی که با خر می‌گردد. چوبی که در وسط خراس می‌چرخد و دانه‌ها را با فشار خود خُرد می‌کند را نیز «تیرِ خُراس» (tire xorâs) گویند. در شعر گویشی محمّد قهرمان آمده: «فِلَک دِ گَردَه و مِشگینَه اَستِغون هَمَه‌ر/ دِزی خُراسِ اَدِم‌خور، به غیرِ مرگ نیَه»

 


در لغت فرس اسدی آمده: «خوش: مادرزن باشد، و خشو نیز گویند. لبیبی[22] گفت: آن سبلت و ریشش به ک...ن خوش/ دو پای خوش او به ک...ن صِهر[23]»

در گویش تربتی مادرزن را «خوش» (xuš) یا خُش (xoš) و پدرزن را «خُسور» (xosur) می‌گویند. علی‌اکبر عباسی در منظومه‌ی سمندرخان سالار آورده است: «گُلُوْ رَف نَـْگِمو بیمار و نَـْخوش/ هَمو شُوْ نِه خُسورِش بو و نِه خوش»


در لغت فرس اسدی آمده: «دخش: ابتدا کردن بود. گویند دخش به توست یعنی نخستین معامله با توست. فرالاوی[24] گفت: من عاملم و تو معاملی/ این کار مرا با تو بود دخش»

در گویش تربتی به صورت «دَشت» به کار می‌رود و «دشت کردن» یعنی نخستین معامله را انجام دادن یا نخستین پول را دست کسی ستاندن. شنیده‌ام که مثلاً سائلی به در دکانی رفته است و دکان‌دار گفته: «هَنو دَشت نِکِردُم» یعنی هنوز کاسبی نکرده‌ام.


در لغت فرس اسدی آمده: «سماروغ: گیاهی باشد که در دوغ کنند. عنصری[25] گفت: ناید زور هزبر[26] و پیل ز پشه/ ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ»

در گویش تربتي خراسان قارچ را «سِمَـْرُغ» (semāroq) می‌گویند و معتقدند که وقتی رعد و برق می‌شود قارچ‌ها از زمین می‌رویند. کودکان در تربت از همین رو گاه قارچ را «پَـْیِه‌قُرقُر» (pāyeqorqor) می‌خواندند. استاد محمّد قهرمان در شعری که برای استاد محمود فرّخ سروده است خطاب به کوه می‌گوید: «بلکُم شِگاف خُورد زِمی از کُلُنگ بَرق/ حُکمِ سِمَـْرُغِ تو به در جَستی از میو»


در لغت فرس اسدی آمده: «ملک: دانه‌ای‌ست چون ماش و از عدس مه باشد، گروهی کلولش خوانند. بوالمؤید[27] گفت: بسا کسا که ندیم حریره[28] و بره‌ست/ و بس کس است که سیری نیابد ]از[ ملکی»

در گویش تربتی نیز «مُلک» گفته می‌شود و مُلکِ پخته یعنی خوراکی را که با «مُلک» می‌پزند و شبیه به عدسی است مُلمُلی (molmoli) ‌می‌گویند.


در لغت فرس اسدی آمده: «کرک: مرغ باشد بر سر خایه. بو العبّاس[29] گوید: من به خانه در و آن عیسی عطّار شما/ هر دو در یک‌جا نشستستیم چون دو مرغ کرک»

در گویش تربت «کُروک» (koruk) گفته می‌شود و دو معنا دارد یکی همان مرغِ کُرچ یعنی مرغی که می‌خواهد روی تخم بخوابد و جوجه دربیاورد. و دیگر غلاف پنبه یعنی غلافی که پنبه در آن است و پس از خشک شدن پنبه را از آن بیرون می‌کشند.


در لغت فرس اسدی آمده: «داهل. داهول: علامت‌هاست که بر زمین فروزنند و از بر او دام بگسترند تا نخجیر از داهل نترسد[30] و به دام آهنگ کند و در دام افتد. بوشکور[31] گفت: جسته نیافتستم که چو بینم/ گویی ز دام و داهل جستستم»

در گویش تربتی مترسک و لولوی سرخرمن را «داهول» (dâhul) می‌گویند.


در لغت فرس اسدی آمده: «نخجل: شکنج باشد و گویند ناخن برگرفتن باشد. آغاجی[32] گفت: نشان نخجل دارم ز دوست بر بازو/ رواست باری، گر دل ببرد مونس داد»

در گویش تربتی نیز به معنی نیشگون است و نَـْخون‌جَل (nāxunjal) یا نَخُن‌جَل گفته می‌شود. علی اکبر عباسی در منظومه‌ی سمندرخان گفته است: «گَهِْ جِغ مِـْكِشي حُگمِ سيَـْگوش/ نَخُن‌جَل رِفتَه بو  گِردن و تَـْروش»


در لغت فرس اسدی آمده: «پخچ: پهن گشته باشد از زخمی یا از زور چیزی. عنصری[33] گفت: اگر بر سر مرد زد در نبرد/ سر و تنش را با زمین پخچ کرد»

در گویش تربتی هم پَخچ (paxč) به معنی پَهن و سرکوفته است. مثلاً «پخچِ زِمی رَفت» یعنی پخشِ زمین شد، نقش زمین شد. یا: اگر ماشین از روی کاسه‌ی آلومنیومی رد شود آن را «پَخچ» می‌کند. همچنین آن‌چه دارای صفت پَخچی و حالت فرورفتگی باشد یعنی مچاله و پَهن شده باشد را پِخچول (pexčul) گویند یعنی کوفته و «پَخچ» شده. اصطلاح «پخچول»، از پَخچ و پخش که واژه‌ی ادبی است، گرفته شده. به طنز به شخصی که دارای بینیِ «پَخچ» باشد «پِخچول‌بینی» می‌گویند.


در لغت فرس اسدی آمده: «نزم: بخاری باشد به زمین نزدیک. به تازی ضباب خوانند. عنصری[34] گفت: ز میغ و نزم که بد روز روشن از مهِ تیر/ چنان نمود که تاری‌شب از مه آبان»

در گویش تربتی هم نِزم (nezm) به معنی مِه است.[35] در قصیده‌ی ناجو اثر استاد محمّد قهرمان این بیت آمده است: «دلگیرَه هوا، نِزمَه و گاهِ مِدِرزمَه/ ابرَه که هَمی‌ساخت مِرَه تا به سرِ کو!» یا این بیت از قصیده‌ی کوه از همان شاعر: «ابر تُنُک دُوی پِشِه‌بندِ بِرِیْ تو بافت/ نِزم اَمَه و کِشی شِمَدِ موریِت[36] به رو»


در لغت فرس اسدی آمده: «ریخ، ریخن: شکم نرم شده باشد یعنی رینده. رودکی[37] گفت: یکی آلوده کس باشد که شهری را بیالاید/ چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن»

در گویش تربتی «ریخ» همان است که در زبان معیار ریق گفته می‌شود یعنی مدفوع آبکی، آن‌چه در حال اسهال از آدم دفع می‌شود. در مورد حیوانات و به استهزا در مورد انسان مبتلا به آن می‌گویند «ریخ‌کونک». «ریخوک» هم یعنی کسی که بسیار به آن مبتلا می‌شود.


در لغت فرس اسدی آمده است: «لژن، لجن: آغشته بود به گِل. عسجدی[38] گفت: کردم تهی دو دیده برو من چنانک رسم/ تا شد ز اشک آن زمی[39] خشک چون لژن»

در گویش تربتی هم لجن در همین معنی به کسر حرف اول «لِجَن» (lejan) تلفّظ می‌شود.


در لغت فرس اسدی آمده است: «پرو: پروین باشد. کسایی[40] گفت: سزد که بارد دو چشم من شب و روز/ کنون کزین دو شب من شعاع برزد پرو»

در گویش تربت هم خوشه‌ی پروین[41] یا ثریّا را «پَرم» (parm) یا «پِرمی» (permi) می‌گویند. قهرمان در قصیده‌ی «شو» یعنی شب آورده است: وَختِ که خُب سیَـْهیِ شُوْ عالَمِر گِریفت/ پِرمی ز کوه سر زَ و ماه از پیِ سرِش»


در لغت فرس اسدی آمده است: «کلاژه: کلاغ پیسه بود. معروفی[42] گفت: چو کلاژه همه دزدند و ربایند چو خاد[43]/ همه چون بوم بدآغال و چو دمنه[44] محتال[45]»

در گویش تربتی تا به امروز این پرنده را «کِلَـْجَک» (kalājak) می‌خوانند که نوعی پرنده‌ی سیاه و سفید است با دُم بلند، و کوچک‌تر از کلاغ.


در لغت فرس اسدی آمده است: «مسکه: روغن ناگداخته بود. تازیش زَبَد بود. منجیک[46] گفت: بالا چو سرو و نورسیده بهاری/ کوهی لرزان میان ساق و میان بر/ صبر نماندم چون آن بدیدم گفتم/ خه[47] که جز از مسکه خور[48] ندادت مادر»

در گویش تربتی به کره، مسکه می‌گویند. در شعر محمّد قهرمان آمده است: «بی‌بی‌کُلونِ خُبُم مُر صُحب مِسکَه مِدا/ از ظهر و شُوْ که مپرس، اُوْگوشتِ چرب و پُلُوْ!» و علی اکبر عباسی در منظومه‌ی سمندرخان از قول سمندر به سکینه می‌گوید: «تِغارِ مِسكَه رِ يَگ روزَه خُوردي/ بِرِيْ مُو يَگ قَشُق روغَن نَوُردي»


در لغت فرس اسدی آمده است: «فله: شیری بود ستبر که وقت زادن از آبستن جدا شود و بعضی آن را گورماست خوانند. منوچهری[49] گفت: نوآیین مطربان داریم و بربط‌های گوینده/ مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله»

در گویش تربتی فِلَه (fela) خوراکی است که از آمیختن «جِیک» با شیر درست می‌کنند. شیری که مقداری جِیک به آن آمیخته باشند. و «جِیک» اولین شیری است که پس از زاییدن در پستانِ گاو و گوسفند و دیگر احشام به هم می‌رسد یعنی شیری است که از پستانِ گوسفند و گاو تازه زاییده درمی‌آید. «جِیک» غلیظ و ثقیل است و برای رقیق کردندش باید به آن شیر بیافزایند. در شعر گویشی در قصیده‌ی «از جونی و پیری»ِ محمّد قهرمان آمده: «چَپّو به کوه و به دشت مِشکولَه‌شِر مُبُرَه/ گُرماس و دوغ و فِلَه نُخریشِ اویَه و اُوْ»


در لغت فرس اسدی آمده است: «غرنبه: تشنیع[50] و بانک کردن بود به خشم. لبیبی[51] گفت: دو چیزش برکن و دو بشکن/ مندیش ز غلغل و غرنبه/ دندانش به گاز و دیده بانگشت/ پهلو به دبوس[52] و سر به چنبه[53]»

در گویش تربتی به صدای غرّش رَعد و برق علاوه بر پایه[54]، «آسِموغُرُمبَه» (âsemuqoromba) می‌گویند.


در لغت فرس اسدی آمده است: «بالوایه: مرغی‌ست چند گنجشکی[55] سیاه و سپید بر زمین نشیند و برنتواند خاستن کوتاه پای بر درخت نشیند و یا بر دیوار که پایهایش پهن بود. عنصری[56] گوید: آب و آتش بهم نیامیزد/ بالوایه ز خاک بگریزد»

در گویش تربت پرستو را «بُلوَْیَه» (bolvāya) می‌گوینددر شعر محمّد قهرمان آمده است: «بلویه سفر کرد و خلی منده آغالش/ قمری مزنه ور رد او بلویه کو کو» و علی اکبر عباسی در منظومه‌ی سمندرخان آورده است: «هَمو وَختِ که بُلْوَ ْیا دِ آسْمو/ بـه خَـْنَه‌شا مِرَفتَن زِْرِ اِیْوو/ هَنو نِنْشِستَه روز دَ ْمِ نِماشُـْم/ میَـْـمَه دلـبـرِ او بَـم لُــوِْ بُـْـم» گمان می‌کنم «بُلوَ ْیَه» برگرفته شده از «بال‌وایَک» یا «بال‌بازَک» باشد به این اعتبار که این پرنده‌ها موقع پرواز بال‌هایشان را باز نگه می‌دارند


در لغت فرس اسدی آمده است: «پاغنده: پنبه‌ی بر هم چیده بود که زنان بریسند. بوشعیب[57] گفت: جهان شده فرتوت چو پاغنده‌ی سدکیس[58]/ کنون گشته سیه‌موی و بدیده شده جمّاش[59]»

در گویش تربتی غُندَه (qonda) یعنی تکّه و بیشتر در مورد پنبه به کار می‌رود. توده‌ی پنبه به قدر چند مُشت که زده شده است و برای «پِلیتَه» کردن و پس از آن رشتن آماده است را «غُندَه» می‌گویند. مجازاً برف درشت را هم «غُندَه» می‌گویند. در ترانه‌ای گفته می‌شود: «برف مِنَه غُندَه غُندَه/ (نام شخص) دِ راه مُندَه» در شعر محمد قهرمان آمده است. «دِ لرزُم ازی باد و برفِ زِمِستو/ ز سِرما نیَه دِست و پایُم دِ فِرمو/ مِگی نَهلیِ کُهنِه‌ی آسِمونِر/ گُلُندَن، که پُمبَه مِبَـْره دِ میدو/ نگا کُ ازی پُمبِه‌یِ غُندِه غُندَه/ سِفِدپوش رِفتَه زِمی تا سرِ کو»


در لغت فرس اسدی آمده است: «چنبه: چوبی باشد که زنان بدان جامه شویند و از پس در نهند استواری را. لبیبی[60] گفت: دو چیزش برکن و دو بشکن/ مندیش ز غلغل و غرنبه/ دندانش به گاز و دیده بانگشت/ پهلو به دبوس[61] و سر به چنبه»

در گویش تربتی نیز چُمبَه[62] (čomba) در سه معنی کاربرد است:

1-     چوبی راست به قطر حدود پنج، شش سانتی‌متر و طول حدوداً نیم متر. زنان رخت‌های را که در آب شغار جوشان انداخته بودند بیرون می‌آوردند و بر روی تخته‌سنگی مسطح می‌گذاشتند. آن‌گاه با چوب بر آن‌ها می‌کوبیدند تا چرک‌شان دربیاید. مرادفِ «جَمِه‌کُوْ»

2-    «چُمبَه» می‌تواند به هر ابزار سنگینی که بتوان با آن بر چیزی کوفت و ضربه زد، اطلاق شود. چنان که در مَثَل می‌گویند: «اَهَنِ سرد چُمبَه وِرنِمِدَْرَه» یعنی آهن سرد چمبه پذیر نیست، ضربه پذیر نیست و نمی‌توان با کوبیدن پُتک و یا وسیله‌ی دیگر بر آن، تغییر شکلش داد.

3-    در بازی «لُوْچُمبَه» یعنی الَک دولَک «چُمبَه» نام چوب بزرگ یعنی دولک است.

غیر از مورد دوّم در گویش تربت ضرب‌المثلی دیگر هم داریم که واژه‌ی «چُمبَه» در آن آمده است. گاه به صورت استفهام انکاری می‌پرسند: «عشقِ به زور و مِهر به چُمبَه؟» و مرادشان آن است که عشق و مِهر به جبر و زور ممکن نیست یا به تعبیر امروزی «عشق زوری نمی‌شود» این معنی در شعر استاد محمّد قهرمان در این قصیده‌ی «از قُوْلِ کُفتِرای پیر» به این صورت آمده است: «ما عاشقِ شما و شما دشمِنای ما/ عشقِ به زور و مِهر به چُمبَه‌ر نِگا کِنِن». و باز همین هر دو ضرب‌المثل در منظومه‌ی سمندرخان سالارِ علی اکبر عباسی در دو بیت پشت سر هم این‌گونه آمده: «چی وَرگُم مُو به تو؟ فِیْدَه نِدَ ْرَه/ اَهَنِ سَرد چُمبَه وِرمِدَْرَه؟/ نِمَـْیی مُور، مکُ بارُم قُلُمبَه/ مِگَن عشقِ به زور، مِهرِ به چُمبَه»


در لغت فرس اسدی آمده است: «لنبه: مردم فربه‌تن بزرگ باشد. عمّاره[63] گفت: چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است/ زنی چگونه زنی سیم‌ساعد و لنبه»

در گویش تربتی «لُمبَه» (lomba) تلفّظ می‌شود. تبدیل نون به میم در گویش تربتی بسیار نُمود دارد، مانند دُمبَه به جای دنبه، قُمبَر به جای قنبر.

لُمبَه در گویش تربتی به دو معنی به کار می رود. یکی به معنی قطور و ضخیم. مثلاً: «نونِ لُمبَه» یعنی نانی که قطور باشد. در مورد پارچه و نخ نیز به کار می‌رود. در معنای دوم به همراه چاق صفت برای اشخاص چاق و شکم‌گُنده می‌شود: «چاق لُمبَه» مثلاً «فِلَـْنِه‌کَس چاق لُمبَه‌یَه» یعنی چاق و فربه است.


در لغت فرس اسدی آمده است: «لنجه: خرامیدن و تنعّم[64] باشد، و لنجه در هجو گویند و خرامیدن در مدح. لبیبی[65] گفت: کفش و صندوق و مهبل و ...س زنش/ این دو گردند و آن دو ناهموار/ هیچ کس را گناه نیست درین/ کو برد جمله را همی از کار/ این یکی را به خنجه‌ای خفتن/ وان یکی را به لنجه‌ای رفتار»

در گویش تربتی مصدر «لُنجَه کِردَن» (lonja kerdan) را داریم به دو معنی مشابه که در کاربرد کمی با هم تفاوت دارند.

1-     ایرادِ بیجا گرفتن و بر سر حرف نابجای خود پا فشردن. تقریباً مرادفِ دبّه درآوردن و بدقلقی کردن، زیر قول و قرار خود زدن. مثلاً جنسی را قول داده ده تومان بفروشد بعد «لُنجه» می‌کند که ضرر می‌کنم، باید پنج تومان دیگر هم بدهی اگر نه معامله بی معامله.

2-    بهانه‌جویی کردن و لجبازی کودکان و قهر و لب‌ورچیدن آن‌ها. مثلاً بچّه‌ی «لُنجَه» یعنی بچّه‌ای که زود قهر می‌کند.


در لغت فرس اسدی آمده است: «کروه: دندان تهی و فرسوده بود. رودکی[66] گفت: باز چون برگرفت پرده ز روی/ کروه دندان و پشت چوگان است»

در گویش تربتی کِروَه (kerva) یعنی کسی که دندان‌هایش ریخته باشد. این تعبیر توسع بیشتری دارد و در موارد مشابه هم کاربرد دارد. مثلا در بیتی از تیمور قهرمان به عنوان صفت چاه آمده است و «چاهِ کِروَه» یعنی گاهی که فروریخته باشد. تیمور قهرمان در مثنوی جنّت‌آباد می‌گوید: «آخ چه کَـْرِزِ! به اَ ْبَـْدی به نوم/ حالا چاهاش کِرْوَه، بالاش مُهرِموم»


در لغت فرس اسدی آمده است: «داسگاله: دهره‌ی[67] کوچک بود که تره و گیاه درودن [را] بکار آید. ابوالقاسم مهرانی[68] گفت: ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بُر همه/ چون شوی چون داسگاله خود نبرّی جز پیاز»

در گویش تربتی به داس کوچک «دِسکَـْلَه» (deskāla) می‌گویند در مقابل داس بزرگ که «مِنگال» خوانده می‌شود. «مِنگال» (mengâl) داسی بزرگ است که بیشتر برای درویدنِ گندم از آن استفاده می‌شود. «دِسکَـْلَه» یا داسکاله یا داسغاله یعنی داسی که به درد کار در باغچه بخورد. «کَـْلَه» یا کاله در گویش تربتی یعنی باغچه. داسی کوچک که با آن علف و سبزی و یونجه و نظایر آن را درو می‌کنند.


در لغت فرس اسدی آمده است: «زله: پرنده‌ییست به گرمای صعب بانگ دارد، بانگی تیز، و او چند ناخنی[69] باشد و چزد نیز خوانندش. رودکی[70] گوید: بانگ زلّه کر خواهد کرد گوش/ وایچ ناساید به گرما از خروش/ بر زند آواز دونانک بدست/ بانگ دونانکش سه چند آوای هست»

در گویش تربتی نیز چَز (čaz) گفته می‌شود که معادل چَزد در زبان ادبی است. حشره‌ای قرمزرنگ به اندازه‌ی زنبور گاوی که در فصل گندم‌درو پیدایش می‌شود. به خوشه‌های گندم، بوته‌های «سِپَنج» یا شاخه‌های درختان می‌چسبد و صدایی شبیه به زنجره از خودش درمی‌آورد. می‌گویند چهل روز عمر می‌کند و فقط هوا می‌خورد. در مَثَل گفته می‌شود: «ما چَز نیِم که باد بُخُورِم و کف برینِم!» کودکان چَزها را می‌گرفتند و پس از کندن پرهایشان آن‌ها در تابه‌ای که بر روی آتش گذاشته بودند تفت می‌دادند و می‌خوردند. ظاهراً نام این حشره از صدایش مأخوذ است. در بندر گز این حشره سبزرنگ است و «چِرچِرانی» گفته می‌شود که آن هم ظاهراً مأخوذ از صدای اوست. کسایی مروزی گفته است: وان بانگِ چزد بشنو در باغ، نیمروز/ همچون سفال نو که به آبش فرو برند.


در لغت فرس اسدی آمده است: «ناوه: تشتی باشد چوبین. خجسته[71] گفت: بر گیر کلند[72] و تبر و تیشه و ناوه/ تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان»

در گویش تربتی «نَـْوَه» یا ناوه (nāva) مجرایی‌ست برای عبور آب از چوب یا فلز که بر روی زمین گودی تعبیه کنند.


در لغت فرس اسدی آمده است: «غوشای: خوشه‌ی جو و گندم بود و گویند سرگین چهارپایان بود که از صحرا برچینند. طیان[73] گفت: ز راه همی زرّ برندارم و سیم/ یکی ز دشت بهیمه[74] همی چند غوشای»

در گویش تربتی سرگینِ اسب و خر و استر. مدفوع الاغ را غُشاد (qošâd) گویند. در گذشته برای مردم فقیر به عنوان سوخت هم کاربرد داشته است. قهرمان در قصیده‌ی بهار می‌گوید: «کرسی دِ کُنارِ افتی و طی رفت/ تَعفونِ غُشاد و تَپّی و جِلّه»


در لغت فرس اسدی آمده است: «وسنی: مردی که دو زن دارد آن زنان یکدیگر را وسنی و بنانج خوانند. عسجدی[75] گفت: دوستانم همه ماننده‌ی وسنی شده‌اند/ همه زآنست که با من نه درم ماند و نه زر»

در گویش تربتی هوو را وسنی یا اسنی می‌گویند یعنی دو زن که همسر یک مرد باشند. علی اکبر عباسی در منظومه‌ی سمندرخان از قول سکینه خطاب به سمندرخان می‌گوید: «مِدَْنیستُم که چِشم و رو نِدَْری/ مَـْیی وِر سَرِ مُو اُسنی بیَـْری»


در لغت فرس اسدی آمده است: «فتال: یعنی که از جای اندرآهخت و از جای بکند. عماره[76] گفت: باغ برآمد به شاخ سیب شکفته/ بر سر میخواره برگ بفتالید»

در گویش تربتی «پِتال» (petâl) به معنی ریخته و پاشیده، آشفته و درهم و برهم است. «پتال رفتن» نیز به معنی آشفته شدن است و در مثلا در مورد بر هم خوردن نظم و نسق کاری گفته می‌شود کارم پتال رفت. محمّد قهرمان دز قطعه‌ای خطاب به دکتر رجایی گفته است: «تو مِدَْنی که نِبَـْشی تو، پِتالَه کارا/ بیتَرِ از تو دِ مینِ هَمَه وِر سَر نمیَه»

 


از دیگر واژه‌های به کار رفته در لغت اسدی طوسی که هنوز در تربت کاربرد دارد می‌توان به این موارد اشاره کرد: انگاره، رژه، چینه، موری، اند (در مورد گمان)، کوکنار، نَسَر، خُسُر، غُر، خنجیر، پوده، پشک، کوار، داش، لاش، شوغا، آغل.

همچنین در اشعار و متون قدیمی از جلمه دوره‌ی سبک خراسانی به بسیاری از واژه‌ها برمی‌خوریم که هنوز در گویش تربت به کار می‌رود. این لغات غالباً تا دوره‌ی سبک هندی هم در اشعار به کار رفته است که نمونه‌هایش زیاد است و در وقت دیگری باید بررسی شود.

بهمن صباغ زاده



[1] 329 تا 416 ه.ق

[2]- موی.

[3]- نیزه‌ها.

[4] 329 تا 416 ه.ق

[5]- کوچ و بلوچ طایفه‌ای از دزدان بوده‌اند در کوه‌های ناحیه‌ی کرمان.

[6]-350 تا 431 ه.ق

[7]- کوچ و بلوچ طایفه‌ای از دزدان بوده‌اند در کوه‌های ناحیه‌ی کرمان.

[8]- در اوایل قرن چهارم در ماوراءالنهر می‌زیست.

[9]- منجیک ترمذی شاعر نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری است. شعرهایش بیشتر جنبۀ هزل و هجو دارند. منجیک شاعر دربار چغانیان بوده و برخی از امیران چغانی را مدح گفته است.

[10]- شاعر ایرانی روزگار سامانیان است. منوچهری از او در شمار استادان پیشگام شعر فارسی یاد کرده‌است.

2- فاخته

[12] - عصاره‌ی انگور. شراب.

[13] ابوالعباس فضل پسر عباس ربنجنی از شاعران ایرانی سدهٔ چهارم هجری است. وی از مردم ربنجنِ سمرقند و هم‌روزگار با نصر بن احمد سامانی (۳۰۱-۳۳۱ ق) و نوح بن نصر سامانی (۳۳۱-۳۴۳ ق) بوده‌است.

[14] منجیک ترمذی شاعر نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری است. شعرهایش بیشتر جنبۀ هزل و هجو دارند. منجیک شاعر دربار چغانیان بوده و برخی از امیران چغانی را مدح گفته است.

[15] لَبیبی شاعر ایرانی نیمه نخست سده پنجم هجری است. لبیبی از استادان مسلم زبان پارسی بوده ولی امروز از اشعار او جز از اندکی در دست نیست. وی ظاهراً از مردم خراسان و از دوستان فرّخی سیستانی بوده است.

[16]- اندوهگین.

[17]- ملول و حیران.

[18]- خار. در این‌جا سخنان بیهوده.

[19] مجدالدین ابوالحسن کسایی مروزی (زادهٔ ۳۴۱ ه‍. ق در مرو)، شاعر ایرانی در نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری و (شاید) آغاز سده‌ی پنجم هجری است. چنان‌که از نامش برمی‌آید و خود وی نیز به این امر اشاره دارد اهل مرو بود. کسایی در اواخر دوره‌ی سامانیان و اوایل دوره‌ی غزنویان می‌زیسته‌است.

[20]- آخور.

[21]- خُم بزرگ. نوعی انبار غلّه.

[22]- لَبیبی شاعر ایرانی نیمه نخست سده پنجم هجری است. لبیبی از استادان مسلم زبان پارسی بوده ولی امروز از اشعار او جز از اندکی در دست نیست. وی ظاهراً از مردم خراسان و از دوستان فرّخی سیستانی بوده است.

[23]- داماد.

[24]- ابوعبدالله محمد بن موسی شناخته شده به فَرالاوی شاعر ایرانی همدوره با شهید بلخی است.

[25]- 350 تا 431 ه.ق

[26]- شیرِ بیشه.

[27]- ابوالمؤید بلخی شاعر و نویسندهٔ ایرانی‌تبار سدهٔ ۴ ق در بلخ و دوران سامانیان است. اثر اصلی او شاهنامه بزرگ مؤیدی است (به نثر) که شاهنامهٔ بزرگ، شاهنامهٔ مؤیدی و شاهنامهٔ بوالمؤید نیز خوانده می‌شود. تقریباً تمام آثار وی از میان رفته‌است و اطلاع چندانی پیرامون زندگی وی در دست نیست.

[28]- نوعی خوراک.

[29]- ابوالعباس فضل پسر عباس ربنجنی از شاعران ایرانی سدهٔ چهارم هجری است. وی از مردم ربنجنِ سمرقند و هم‌روزگار با نصر بن احمد سامانی (۳۰۱-۳۳۱ ق) و نوح بن نصر سامانی (۳۳۱-۳۴۳ ق) بوده‌است.

[30]- بترسد.

[31]- بوشکور بلخی (زاده‌ی نزدیک به ۳۰۰ هجری در بلخ) از شعرای نام‌آور سده چهارم هجری است که به زبان‌های فارسی و عربی شعر گفته‌است. درباره‌ی زندگی و شعرهای او آگاهی چندانی به‌جای نمانده‌است. او در روزگار سامانیان می‌زیسته‌است و مورد توجه و عنایت خاص نوح سامانی شاه وقت بود.

[32]- امیر ابوالحسن علی پسر الیاس آغاجی یا آغاجی بخارایی شاعر و از بزرگان دربار سامانی و همروزگار با نوح بن منصور سامانی (۳۶۶-۳۸۷ هجری قمری) و دقیقی بود. نام وی را آغجی و آغاچی نیز آورده‌اند.

[33]- 350 تا 431 ه.ق

[34]- 350 تا 431 ه.ق

[35] در مشهد بارانِ نرم را گویند.

[36]- muriyet

[37]-ابوعبدالله جعفر بن محمد متخلص به رودکی و مشهور به استاد شاعران. زاده‌ی ۴ دی ۲۴۴ در رودک و درگذشتهٔ ۳۲۹، پنجکنت.

[38]- عبدالعزیز پسر منصور مشهور به عَسجَدی مروزی شاعر ایرانی است که در اواخر سده‌ی چهارم و اوایل سده‌ی پنجم هجری می‌زیست. وی از شاعران دربار سلطان محمود غزنوی بود.

[39]- زمین.

[40]- مجدالدین ابوالحسن کسایی مروزی (زادهٔ ۳۴۱ ه‍. ق در مرو)، شاعر ایرانی در نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری و (شاید) آغاز سده‌ی پنجم هجری است. چنان‌که از نامش برمی‌آید و خود وی نیز به این امر اشاره دارد اهل مرو بود. کسایی در اواخر دوره‌ی سامانیان و اوایل دوره‌ی غزنویان می‌زیسته‌است.

[41]- مجموعه‌ای از ستارگان هستند که به هفت خواهران هم شهرت دارند.

[42]- ابوعبدالله محمد پسر حسن مشهور به معروفی بلخی شاعر ایرانی است که در بلخ زاده شد و هم‌دوره با رودکی و شهید بلخی بوده است. وی از مدّاحان عبدالملک بن نوح سامانی (343 تا 350 هجری قمری) بوده است. ظاهراً جناب معروفی از گمنام‌ترین شاعران سبک خراسانی بوده‌اند و اطّلاعات چندانی راجع به زندگی ایشان نیافتم.

[43]- زغن.

[44]- نام شغالی که قصّه‌ی او در کتاب کلیله و دمنه مشهور است.

[45]- حیله‌گر.

[46]- منجیک ترمذی شاعر نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری است. شعرهایش بیشتر جنبۀ هزل و هجو دارند. منجیک شاعر دربار چغانیان بوده و برخی از امیران چغانی را مدح گفته است.

[47]- در تحسین گویند مانند: خوشا! آفرین! مرحبا!

[48]- خوراک

[49]- اَبوالنَّجم احمَدبن قوص‌بن احمد (درگذشته به سال ۴۳۲ هجری) معروف به منوچهری دامغانی شاعر ایرانی سده‌ی پنجم هجری. وی تخلص خود را از نام نخستین ممدوح خود فلک المعالی منوچهر بن قاموس وشمگیر پنجمین حکمران زیاری گرفته است.

[50]- سخن زشت گفتن به کسی.

[51]- لَبیبی شاعر ایرانی نیمه نخست سده‌ی پنجم هجری است. لبیبی از استادان مسلّم زبان پارسی بوده ولی امروز از اشعار او جز از اندکی در دست نیست. وی ظاهراً از مردم خراسان و از دوستان فرّخی سیستانی بوده است.

[52]- گرز آهنین.

[53]- چوب. چماق.

[54]- در تربت پَـْیَه (pāya) تلفظ می‌شود

[55]- چندِ گنجشک یعنی به اندازه‌ی گنجشک، هم قد و قواره‌ی آن.

[56]- 350 تا 431 ه.ق

[57]- ابوشعیب صالح بن محمد معروف به ابوشُعَیبِ هَرَوی از شاعران خراسانی دوره‌ی سامانی بود. وی از شعراء قدیم دوره‌ی سامانی و از سده‌ی سوّم هجری قمری بود. چنان‌چه در تذکره‌ها آمده است، وی اواخر زمان رودکی را دریافته است.

[58]- قوس و قزح. رنگین کمان.

[59]- جمّاش.

[60]- لَبیبی شاعر ایرانی نیمه نخست سده‌ی پنجم هجری است. لبیبی از استادان مسلّم زبان پارسی بوده ولی امروز از اشعار او جز از اندکی در دست نیست. وی ظاهراً از مردم خراسان و از دوستان فرّخی سیستانی بوده است.

[61]- گرز آهنین.

[62]- در لغتِ فُرس اسدی سه معنی برای آن ذکر شده است: چوبی که مسافران چون سلاح در دست دارند. چوبی باشد که زنان بدان جامه شویند. و از پس در نیز نهند استواری را.

[63]- ابومنصور عُماره پسر محمد مروزی معروف به عُماره‌ی مروزی شاعر ایرانی است که در سده‌ی چهارم هجری و پایان فرمان‌روایی سامانیان می‌زیست.

[64]- به ناز و نعمت پرورش یافتن.

[65]- لَبیبی شاعر ایرانی نیمه نخست سده پنجم هجری است. لبیبی از استادان مسلم زبان پارسی بوده ولی امروز از اشعار او جز از اندکی در دست نیست. وی ظاهراً از مردم خراسان و از دوستان فرّخی سیستانی بوده است.

[66]- ابوعبدالله جعفر بن محمد متخلص به رودکی و مشهور به استاد شاعران. زاده‌ی ۴ دی ۲۴۴ در رودک و درگذشتهٔ ۳۲۹، پنجکنت.

[67]- وسیله‌ای همچون داس.

[68]- در مورد این شاعر اطّلاعی در دست نیست.

[69]- چندِ ناخن یعنی به اندازه‌ی ناخن دست.

[70]- ابوعبدالله جعفر بن محمد متخلص به رودکی و مشهور به استاد شاعران. زاده‌ی ۴ دی ۲۴۴ در رودک و درگذشتهٔ ۳۲۹، پنجکنت.

[71]- خجسته سرخسی از شاعران شاعران قرن چهارم و دوره‌ی سامانیان بوده و از اهالی سرخس است.

[72]- کلنگ. (معانی دیگر هم دارد)

[73]- شیخی مروزی ملقّب به طَیّانِ ژاژخای شاعر ایرانی نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری است. شعرهایش بیشتر در قالب هزل بود. حتی تخلّص او گواه بر این گرایش اوست. او اهل روستای شیخ بود و دیوانش در مرو شهرت داشت.

 

[74]- چارپا.

[75]- عبدالعزیز پسر منصور مشهور به عَسجَدی مروزی شاعر ایرانی است که در اواخر سده‌ی چهارم و اوایل سده‌ی پنجم هجری می‌زیست. وی از شاعران دربار سلطان محمود غزنوی بود.

[76]- ابومنصور عُماره پسر محمد مروزی معروف به عُماره‌ی مروزی شاعر ایرانی است که در سده‌ی چهارم هجری و پایان فرمان‌روایی سامانیان می‌زیست.


برچسب‌ها: لغت فرس اسدی, گویش تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده, واژگانی که هنوز نفس می‌کشند
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 9:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

واژگانی که هنوز نفس می‌کشند؛ بررسی چند واژه‌ی مصطلح در فرهنگ گویشی تربت حیدریه در لغت فُرس اسدی؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. در یادداشت‌های استاد قهرمان به واژه‌هایی برمی‌خوریم که در دیگر متون و اشعار قدما آمده است و امروزه دیگر کاربرد چندانی ندارد اما هنوز در گویش تربتی و شاید دیگر گویش‌ها به کار می‌روند. برخی از این واژه‌ها در لغت فُرس اسدی نیز آمده است.

لغت فُرس اسدی کتابی است که شاعر نامدار قرن پنجم اسدی طوسی نگاشته است و در آن سعی کرده است به پاره‌ای از لغات فارسی بپردازد تا مردمان غرب ایران را با فارسی دری آشنا کند. این فرهنگ را می‌توان اوّلین فرهنگ لغت در زبان فارسی به حساب آورد. بعدها دیگران بر لغت فرس اسدی بسیار افزوده‌اند که این افزوده‌ها کار را کمی مشکل کرده از این رو که نمی‌توان به روشنی دریافت کدام لغت را اسدی طوسی نوشته و کدام لغت در قرون بعد اضافه شده است.

لغت فرس اسدی بر اساس حروف آخر کلمات مرتّب شده است تا شاعران قافیه‌پرداز بهتر بتوانند از آن استفاده کنند. اسدی طوسی که خود شاعری نامور بود و «گرشاسپ‌نامه» اثر وی از شهرتی برخوردار است در این فرهنگ برای هر واژه، بیتی از شاعران و بخصوص شاعران خراسانی ذکر کرده است. از جمله‌ی شاعرانی که در این فرهنگ به شعرشان استشهاد شده است می‌توان به بزرگانی چون رودکی، شهید، دقیقی، فردوسی، عنصری، عسجدی، فرخی، کسایی اشاره کرد.

  • خوچ: آن پاره گوشت سرخ بود که بر سر خروس رُسته [و] بر سر تَرک‌ها بندند [از] حریر سرخ و از مقنعه و از شَعر[1] و بر نیزها[2] بندند. فردوسی گفت: سپاهی به کردار کوچ و بلوچ[3]/ سگالیده جنگ و برآورده خوچ.

فردوسی (329 تا 416 ه.ق)

در تربت تاجِ خروس را «خول» (xul) گویند. به پیمانه‌ی سرپُر که محتویات آن از سرِ کیل یا پیمانه بالازده باشد نیز «سِر وِر خول» (ser ver xul) گفته می‌شود، در مقابل «سِرخَـْلی» یعنی سرخالی.



[1]- موی.

[2]- نیزه‌ها.

[3]- کوچ و بلوچ طایفه‌ای از دزدان بوده‌اند در کوه‌های ناحیه‌ی کرمان.


برچسب‌ها: لغت فرس اسدی, گویش تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده, واژگانی که هنوز نفس می‌کشند
+ نوشته شده در  شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷ساعت 17:7  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

واژگانی که هنوز نفس می‌کشند؛ بررسی چند واژه‌ی مصطلح در فرهنگ گویشی تربت حیدریه در لغت فُرس اسدی؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. در یادداشت‌های استاد قهرمان به واژه‌هایی برمی‌خوریم که در دیگر متون و اشعار قدما آمده است و امروزه دیگر کاربرد چندانی ندارد اما هنوز در گویش تربتی و شاید دیگر گویش‌ها به کار می‌روند. برخی از این واژه‌ها در لغت فُرس اسدی نیز آمده است.

لغت فُرس اسدی کتابی است که شاعر نامدار قرن پنجم اسدی طوسی نگاشته است و در آن سعی کرده است به پاره‌ای از لغات فارسی بپردازد تا مردمان غرب ایران را با فارسی دری آشنا کند. این فرهنگ را می‌توان اوّلین فرهنگ لغت در زبان فارسی به حساب آورد. بعدها دیگران بر لغت فرس اسدی بسیار افزوده‌اند که این افزوده‌ها کار را کمی مشکل کرده از این رو که نمی‌توان به روشنی دریافت کدام لغت را اسدی طوسی نوشته و کدام لغت در قرون بعد اضافه شده است.

لغت فرس اسدی بر اساس حروف آخر کلمات مرتّب شده است تا شاعران قافیه‌پرداز بهتر بتوانند از آن استفاده کنند. اسدی طوسی که خود شاعری نامور بود و «گرشاسپ‌نامه» اثر وی از شهرتی برخوردار است در این فرهنگ برای هر واژه، بیتی از شاعران و بخصوص شاعران خراسانی ذکر کرده است. از جمله‌ی شاعرانی که در این فرهنگ به شعرشان استشهاد شده است می‌توان به بزرگانی چون رودکی، شهید، دقیقی، فردوسی، عنصری، عسجدی، فرخی، کسایی اشاره کرد.

 

 

  • لَفچ: لب سطبر را گویند. چنان‌که فردوسی گفته است: خروشان ز کابل همی‌رفت زال/ فروهشته‌لفچ و برآورده‌یال.

 

فردوسی (329 تا 416 ه.ق)

 

در گویش تربتی «لَفچ» (lafč) به معنی لب و لوچِه یا همان لب بزرگ است. به کسی که لب‌های کلفت دارد «لِفچوک» (lefčuk) گویند. در گویش تربتی پسوند «ـوک» برای ساختن صفت فاعلی به کار می‌رود. مثل «خِلّوک» و «مُنّوک» و «غُرّوک» و نظایر آن‌ها. ذکر این نکته هم بی‌فایده نیست که پسوند «ـوک» در گویش تربتی سازنده‌ی صفت فاعلی ساده نیست و مبالغه را هم می‌رساند مانند «فَعّال» در عربی که با «فاعل» تفاوت دارد و مبالغه را می‌رساند.

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: لغت فرس اسدی, گویش تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده, واژگانی که هنوز نفس می‌کشند
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۷ساعت 17:28  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

نکاتی چند راجع به فرهنگ قهرمان؛ بهمن صباغ زاده

استاد جاودان‌یاد محمّد قهرمان از کودکی به ادبیات شفاهی تربت علاقه‌مند می‌شود و ماجرای یادداشت‌های ایشان در دوران کودکی و نوجوانی نقل همیشگی اهالی روستای امیرآباد است. اساس کار فرهنگ قهرمان بر یادداشت‌هایی است که این استاد عزیز از سال‌های نوجوانی تا اواخر عمر از فرهنگ گویشی تربت برمی‌داشته‌اند. هر جا کسی نکته‌ای، واژه‌ای، اصطلاحی، تعبیری ، مَثَلی، کنایه‌ای از فرهنگ تربت بر زبان می‌آورده محمد قهرمان دست به قلم می‌شده و آن را در دفترچه‌ای کوچک که همیشه همراه داشته یادداشت می‌کرده است. حتی استاد همیشه دفترچه‌ای مخصوص به فرهنگ گویشی تربت همراه داشتند و این نکات را مجزّا یادداشت می‌کرده‌اند. این یادداشت‌ها را به تفاریق به فیش‌هایی با ابعاد 10.5 cm در 7.5 cm منتقل شده که اساس فرهنگ حاضر است.

در منطقه‌ی تربت حیدریه نیز مانند دیگر سرزمین‌ها تفاوت گویش بسیار است و گاه دو روستای هم‌جوار در نحوه‌ي‌ تلفّظ عبارتی واحد اختلاف دارند. همچنین گویش‌ها در طول زمان تغییر می‌کنند و چه بسا امروز واژگان در تربت به نحوی متفاوت با یک چند دهه‌ی قبل تلفّظ می‌شوند. تأکید بر این نکته لازم است که این فرهنگ هم با تمام گستردگی‌اش محدوده‌ی زمانی و مکانی مشخّصی دارد که محور زمانی آن دوران نوجوانی و جوانی استاد قهرمان یعنی دهه‌ی بیست و سی قرن چهاردهم هجری شمسی است و محور مکانی آن هم روستای امیرآباد واقع در 7 کیلومتری جنوب تربت حیدریه.

فیش‌ها در زمان‌های مختلفی نوشته شده است و در پاره‌ای از موارد اطلاعات مؤلف در طول زمان تکمیل شده است و از این رو در یک موضوع واحد فیش‌های متفاوتی موجود بود که در این موارد سعی شد بهترین و کامل‌ترین توضیحات آورده شود.

در کنار برخی فیش‌ها استاد قهرمان علامت سوال یا ضربدر درج کرده یا در ذیل فیش تردیدشان را نوشته‌اند و اضافه کرده‌اند که سؤال شود. در این موارد به پیران اهل لهجه مراجعه کردم.

مواردی هست که احساس کردم نیاز به توضیح بیشتری است، مثلاً استاد قهرمان در توضیح واژه‌ای از عباراتی استفاده کرده‌اند که برای مخاطب امروزی تا حدّی ناآشناست. این موارد را در پاورقی اضافه کردم.

گاه یک واژه در فیش‌های مختلف با توضیحات مختلف نوشته شده که تقریباً هم‌معنا هستند. در این موارد هم معمولاً مجموعی از رساترین توضیحات را انتخاب می‌کردم.

در اندک مواردی توضیحات متناقضی راجع به یک واژه آمده بود که در این موارد هم از اهل لهجه تحقیق شد.

ندرتاً عبارتی با تلفّظ‌هایی متفاوت ضبط شده بود که با رجوع به اهل لهجه در موارد اجماع ایشان صورت صحیح تلفّظ و در مواردی تلفّظ‌های مختلف در فرهنگ آورده شد.

فیش‌های واژه‌نامه‌ی کتاب «خِدی خُدای خُودُم» نیز در بین فیش‌ها بود که در بسیاری موارد به توضیحات کمک می‌کرد و مواردی نیز اختصاص به متن کتاب داشت و به کار فرهنگ‌نویسی نمی‌آمد از جمله شکل‌های مختلفی از صرف یک فعل، که در این موارد به آوردن مصدر فعل قناعت کردم.

برخی ارجاع‌ها به بیرون از متن به مدد حافظه‌ی مؤلف نگاشته شده بود و یا ابیاتی از حافظه ذکر شده بود که در مواردی  اشکال‌هایی داشت . خوشبختانه با توجه به وفور فایل PDF کتاب‌های مرجع و سایت‌ها و کمک گرفتن از تکنولوژی اصلاح آن‌ها کار دشواری نبود.

ترجمه‌های تحت‌الفظی را که به دریافت بهتر معنی کمک می‌کرده را در آکولاد یا دوابرو {} آورده‌ام. مثلاً: نابِـْز {نابیخته}

الفبای فونتیک یا لاتین را بعد از واژه و احیاناً ترجمه‌ی تحت‌الفظی در پرانتز () آورده‌ام که با دو نقطه از توضیح اصلی جدا شده است. مثلا: اَروَْنَه (arvāna):

در توضیحات هرجا به گویش تربتی رسیده‌ام از گیومه «» استفاده کرده‌ام. حتی در برخی موارد برای راحت‌تر شدن توضیح برخی از قسمت‌های جمله به زبان ادبی و برخی قسمت‌ها به گویش تربتی است. مثلاً: هر چه از فلان‌کس می‌دانست «تِ به تِ وَرداد» یعنی از سیر تا پیاز برشمرد و شرح داد.

موارد ارجاع را با (رک) مشخص کرده‌ام و در توضیحاتی که بیش از یک ارجاع وجود داشته ترتیب الفبایی را در نظر گرفته‌ام. مثلاً: رک. تِلخُوْ. لوخ.

 

و نکاتی به منظور بهتر خواندنِ این فرهنگ

برای این‌که بتوان تلفّظ صحیح واژ‌ه‌های گویشی را انتقال داد لازم است چند قاعده وضع شود که با در نظر گرفتن این قواعد بشود شکل صحیح گویش را دریافت. بسیاری از این قواعد را شرق‌شناسان وضع کرده‌اند. الفبای متداول بین شرق‌شناسان (البته به شکلی ساده‌تر) به شرح زیر است:

صامت‌ها:

ا (a)، ب (b)، پ (p)، ت (t)، ث (s)، ج (j)، چ (č)، ح (h)، خ (x)، د (d)، ذ (z)، ر (r)، ز (z)، ژ (ž)، س (s)، ش (š)، ص (s)، ض (z)، ط (t)، ظ (z)، ع ()، غ (q)، ف (f)، ق (q)، ک (k)، گ (g)، ل (l)، م (m)، ن (n)، و (v)، ه (h)، ی (y).

مصوّت‌ها:

مصوّت‌های کوتاه: ـَ (a)، ـِ (e)، ـُ (o). مصوّت‌های بلند: ـا (â)، ـی (i)، ـو (u). مصوت‌های کوتاهی که کشیده تلفظ می‌شوند: ـَـْ (ā)، ـِـْ (ē)، ـُـْ (ō).

سه علامت آخر در نشان دادن واژه‌های تربتی و شکل صحیح تلفّظ آن بسیار کمک می‌کند. علامت فتحه به علاوه‌ی ساکن ـَـْ نشانه‌ی فتحه‌ي کشیده است که جانشین «ـا» شده است مانند «خَـْنَه» یعنی خانه و «مَـْدَر» یعنی مادر. علامت کسره به علاوه‌ی ساکن ـِـْ نشانه‌ی کسره‌ی کشیده است که جانشین «ـی» شده است مانند «زِْرِ» یعنی زیرِ و «سِْب» یعنی سیب. علامت ضمّه به علاوه‌ی ساکن ـُـْ نشانه‌ی ضمّه‌ی کشیده است که جانشین «ـو» شده است مانند «کُمُـْر» و «خُـْب» که البته موارد استفاده‌اش بسیار کم است.

همچنین علامتِ ضمّه به علاوه‌ی واوِ ساکن «ـُوْ» نشانه‌ی مصوّت مرکّبِ (ow) است مانند «اُوْ» یعنی آب و «تُوْ» یعنی تب؛ که این موارد در گویش تربتی بسیار پُرکاربرد است. علامت ضمّه به علاوه‌ی واوِ ساکن و کسره «ـُوِْ» نشانه‌ی مصوّت مرکّب در حالت اضافه است مـانند «اُوِْ» (owe) یعنی یعنی آبِ و «چُـوِْر» (čower) یـعنی چوب را.

نکته‌ی قابل توجه دیگر این‌که اگر علامت ساکن با (ـو) همراه نباشد صدای «ـو» خواهد داشت به عنوان مثال در گویش تربتی روغَن به صورت (ruqan) تلفظ می‌شود. دیگر این که مراقب باشید مصوت مرکب «ـُوْ» (ow) را با ضمّه و واوِ ساکن «ـُوْ» (ov) اشتباه نگیرید مثلا در کلمه‌ی جُوْ (jow) که یکی از غلات است (ow) نشانه‌ی مصوّت مرکّب است، اما در کلمه‌ی «نُمُوْ» (nomov) به معنی رشد (ov) نشانه‌ی ضمّه و واوِ ساکن است. تفاوت این دو در الفبای لاتین مشهود است که یکی با (w) و دیگری با (v) نمایش داده می‌شود.

 

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۶ساعت 16:55  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هشتاد و سوّم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. بهار 1395 بود که جناب خسروی تماس گرفتند و بعد از ایشان همسر مرحوم قهرمان و ماجرای این فیش‌ها را برایم توضیح دادند. من برای قبول کردن این کار حتی نیاز به فکر کردن هم نداشتم. همشهری دانشمند جناب محمدرضا خسروی فیش‌ها را برایم ارسال کردند و همسر استاد قهرمان هم دفترچه‌هایی را که مربوط به یادداشت‌های تربتی استاد بود در اختیارم قرار دادند. کار را با شور و شوق فراوان شروع کردم و مدّتی که گذشت با توجّه به سرعت روند کار حدس زدم که این کار بین سه تا چهار سال طول خواهد کشید امّا خوشبختانه یا متاسفانه امسال از مهرماه وقت برنامه‌ی تدریسم بسیار خلوت‌تر شد و من زمان بیشتری را با این فیش‌ها گذراندم. از روزی سه چهار ساعت تا روزی هفت یا هشت ساعت زمان گذاشتم و کم‌کم از حجم انبوه کار کاسته شد. سرعت گرفتن روند کار خود انگیزه‌ای برای بیشتر وقت گذاشتن می‌شد. در نهایت پنجشنبه 21/10/1396 آخرین فیش از آخرین حرف از حروف الفبا تایپ شد و کار نوشتن لااقل تمام شد. از این پس باید به دفترچه‌ها مراجعه کنم و مطالبی که تبدیل به فیش نشده را پیدا کنم. همچنین بازنگری‌ای از ابتدا تا انتها داشته باشم. خیلی خوشحالم کاری که بر عهده گرفتم را تا این‌جا انجام دادم و از خدا می‌خواهم در ادامه هم مرا در این راه ثابت‌قدم کند.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. یُرُم‌باز (yorombâz): متقلّب. حقّه‌باز. کلک‌زن.
  2. یَرَه (yara): پسر، با لحن خودمانی. پسرک. جوانک.
  3. یَرِه‌گَه (yarega): پسر، با لحنی تحقیرآمیز. پسره. مثلاً: «یَرِه‌گَه» خجالت نمی‌کشد این حرف را می‌زند.
  4. یَزدیوکِ شولی‌خُورَک (yazdiyake šulixorak): رک. شولی.
  5. یَعنِ (ya’ne): یعنی.
  6. یِقی (yeqi): یقین. یقیناً.
  7. یَکِ (yake): یکی. کسی.
  8. یَک تا به دو (yak tâ be du): به طور ناگهانی. بلامقدّمه. بدون زمینه‌ی قبلی. ابتدا به ساکن. خبرنکرده و اطلاع‌نداده. مثلاً کسی «یَک تا به دو» بار سفر می‌بندد و به جای دیگر می‌رود.
  9. یِکسِرَه (yeksera): دائماً. پیاپی.
  10. یَکِ کَمَه، دوتا غَمَه، سه‌تا خَطِرجَمَه (yake kama duta qama seta xaterjama): مَثَل. یکی کم است، دو تا غم است، سه تا خاطرجمع است یعنی باعث جمعیّت خاطر است. بیشتر در مورد تعداد فرزندان به کار می‌رود. مرادفِ «تا سه نَشِه، بازی نَشِه»
  11. یِکِّگی (yekkegi): 1- تنهایی. مثلاً: «یِکِّگی خُب نیَه» یعنی تنهایی خود نیست. 2- به تنهایی. دستِ تنها. مثلاً «یِکِّگی نِمتَـْنی ای کارِر بِکِنی» یعنی خودم به تنهایی و دستِ تنها این کار را انجام دادم. 3- کسی که از چیزهای همسان، یکی متعلّق به او باشد. مثلاً: «یِکِّگی» در گله، کسی است که تنها یک گوسفند دارد.
  12. یَکِ و عِینِش (yakeo eyneš): یک چیز تک که در نوع خود بی‌نظیر باشد. مثلاً کسی که یک بچّه دارد و خیلی خوب از آب درآمده، یا کسی حرفی گفته که بسیار بجا نشسته است در تعریف از این موارد و نظایر آن‌ها به کار می‌رود.
  13. یِکَّه (yekka): تنها. تنِ واحد. تک و تنها.
  14. یِکِّه‌چین (yekkečin): 1- برگزیده. منتخب. 2- کسی که برگزیده‌ها را به نفع خود برمی‌چیند.
  15. یِکِّه‌چین کِردَن (yekkečin kerdan): برگزیدن. برچیدن بهترین‌ها.
  16. یِکِّه‌خُور (yekkexor): کنایه از آدم مُمسک است که اگر چیزی گیر آورد خود می‌خورد و حاضر نیست دیگران را در آن شریک کند.
  17. یِکَّه کِردَن (yekka kerdan): وجین کردن و کَندنِ بوته‌های اضافیِ محصول، تا آن‌چه باقی می‌ماند بهتر رشد کند. کندنِ بوته‌های اضافیِ برخی از نباتات مانند چغندر و غیره تا زمین خیلی پُر نباشد و بوته‌های باقی‌مانده بتوانند رشدِ کافی کنند. «تُنُک کِردَن» نیز به همین معنی به کار می‌رود.
  18. یِکِّه‌گی (yekkegi): رک. یِکِّگی.
  19. یِکِّه‌نَـْسَن (yekkenāsan): ناگهان. به طور ناگهانی.
  20. یِکِّه‌یِ (yekkeye): تنها. فقط. مثلاً: «یِکِّه‌یِ مُو» یعنی تنها من، فقط من. یا: «خَـْنَه لُمبیَه، یِکِّه‌یِ دیفالِش مُندَه» یعنی خانه فروریخته، فقط دیوارش مانده. یا: «یِکِّه‌یِ حسن دِ خَـْنَه مُندَه بو» یعنی فقط حسن در خانه مانده بود.
  21. یِکِّه‌یِکَّه (yekkeyekka): یکی‌یکی. دانه‌دانه.
  22. یَکِ یَگ دَْنَه (yake yag dāna): مشخّص و متمایز از دیگران. تک. منحصر به فرد. این اصطلاح بیشتر در مورد فرزند به کار می‌رود.
  23. یَگ (yag): یک. یک را در شمارش اعداد و نیز «یَکِ» یعنی یکی، با «کاف» تلفظ می‌کنند، ولی به همراه معدود، «کاف» تبدیل به «گاف» می‌شود. مثلاً: «یَگ اَدَمِ اَمَد». یا: «یَگ شُوْ»
  24. یَگ اَنجِ (yag anj): رک. انَج.
  25. یَگ اَنجوکِ (yag anjuke): رک. اَنج.
  26. یِگبَـْرِگی (yegbāregi): 1- کاملاً. به‌کلّی. به طور دربست. به تمامی. 2- پاک. بالمرّه. برای همیشه. مثلاً: «یِگبَـْرِگی به شَهر اَمیِن؟» یعنی برای همیشه و اقامت دائم به شهر آمده‌اید.
  27. یِگبَـْرَه {یکباره} (yegbāra): رک. یِگبَـْرِگی.
  28. یَگ بِندِل بِچَه (yag bendel beča): نظیرِ یک الف بچّه، یک مثقال بچّه. مثلاً: «یَگ بِندِل بِچَه چه کارایِ مِنَه!» یا: «یَگ بِندِل بِچَه چه حَرفایِ وِرمِگَه!»
  29. یَگ بوچِّ نو (yag bučče nu): لقمه‌ای نان، که در دهان بگنجد.
  30. یَگ پا بُرِّ گُسپَند (yag pâ borre gosband): گوسفند به اندازه‌ای که «کِرای» کند تا یک نفر مأمور برای چراندن و جمع‌آوری داشته باشد.
  31. یَگ پُلوش (yag poluš): اصطلاحی است برای برفِ اندک. مثلاً: «دیشُوْ یَگ پُلوشْ برف اَ ْمِدَه بود» نظیرِ «سِنگ‌تَر» برای بارانِ اندک.
  32. یَگ پورِه‌یِ (yag pureye): کم و اندک از چیزی.
  33. یَگ‌پولی (yagpuli): پشیزی کم‌ارزش.
  34. یَگ تَهِ نو (yag tahe nu): یک دانه نان.
  35. یَگ تِیْ خَر (yag tey xar): یک رأس الاغ. مثلاً: فلان‌کس «یَگ تِیْ خَر» دارد. یا: «تیْ خرِ پیرِ داشتُم خِدِیْ کُرخَرِ سوداش کِردُم» یعنی پیرخری داشتم، با کرّه‌خری معاوضه‌اش کردم. رک. تِیْ.
  36. یَگ جِغ وِر رَه (yag jeq ver rah): رک. جِغ وِر رَه.
  37. یَگ چُپُق کِشیَن (yag čopoq kešiyan): کنایه از زمانی اندک، به اندازه‌ی کشیدن یک چپق. مثلاً درست کردن فلان‌چیز «یَگ چُپُق کِشیَن کار دَْرَه»
  38. يَگ چَکِّ (yag čakke): ذرّه‌ای. قطره‌ای. چکّه‌ای. مثلاً: «یَگ چَکِّ اُوْ بِذو تِن!» یعنی قطره‌ای آب به او بدهید!
  39. یَگ خَـْنَه شیش خَـْنَه رِفتَن از کَسِ {یک خانه از کسی شش خانه شدن} (yag xāna šiš xāna reftan): مرادفِ خانه را روی سرش گذاشتن. کنایه از جار و جنجال و سر و صدای بسیار بر پا کردن است.
  40. یَگ دَر یَگ کِلیدَه (yag dar yag kelida): مِلک یا مستغلاتی که همه‌ی آن از آنِ یک نفر شده باشد. یعنی مالک، سهم دیگران را هم خریده باشد. شش‌دانگ. نظیرِ «دِربَست»
  41. یَگ دِرینگِ (yag deringe): رک. دِرینگِ.
  42. یَگ شِگَم (yag šekam): کنایه از از وعده خوردنی است. مثلاً «یَگ شِگم انگورِ سِـْر» یعنی یک وعده انگور حسابی و به حدّ وفور.
  43. یَگ شِگَم چِربی به کَسِ رِسیَن (yag šekam čerbi be kase resiyan): به شوخی در مورد کسی که مدّت‌هاست غذای خوبی گیرش نیامده و حالا به خوراک مطبوعی دست یافته است، می‌گویند.
  44. یَگ شِوِندِه‌روز (yag ševenderuz): 24 ساعت آب، از قنات یا چاه عمیق. رک. شِوِندِه‌روز.
  45. یَگ عالَم (yag âlam): مقدار زیاد. کثرت را می‌رساند.
  46. یَگ کَـْسَه یَگ جِگاه کِردَن (yag kāsa yag jegâh kerdan): یک کاسه کردن چند چیز با هم. سرجمع کردن. بخصوص در مورد خوراک گفته می‌شود یعنی باقیمانده‌ی غذاها را روی هم ریختن. یا حساب‌هایی که در دفترهای مختلف داشتم همه را در دفتری جداگانه نوشتم و آن‌ها را «یَگ کَـْسَه یَگ جِگاهَه کِردُم». رک. جِگاه.
  47. یَگ گَز دیفال و صد گَز رِخنَه؟!: مَثَل. رک. رِخنَه. گز.
  48. یَگ نار و صد بیمار (yag nâro...): مَثَل. قدسی مشهدی از شعرای دوره‌ی صفویه گفته: شیدای عشقْ در جهان بسیار است/ عشق است که یک انار و صد بیمار است. رک. نار.
  49. یَگ نِرمَه (yag nerma): مقدار جزیی از چیزی، و معمولاً در مورد چیزهای نرم و کوبیده به کار می‌رود مثل آرد، شکر، برف و غیره. مثلاً: «یَگ نِرمَه نِمَک» یا: «یَگ نِرمَه شِگَر»
  50. یَگ وَخ (yag vax): یگ وقت. یک موقع.
  51. یَگ‌هُوْ (yaghow): ناگهان. دفعةً.
  52. یَگ هَوا (yag havâ): اندکی. مثلا این دیوار از آن دیوار «یَگ هَوا» بلندتر است.
  53. یِگ هُوْی (yeg howi): به طور ناگهانی. به یک‌بار.
  54. یَل (yal): نیم‌تنه‌ی آستین‌دارِ زنانه.
  55. یُلغار (yolqâr): یرغه. راندنِ تند. از لغات مغولی است.[1]
  56. یِلَه (yela): 1- رها. ول. 2- هرزه. افسارِ سَرخود. بی بند و بار. کم و بیش هرجایی. به عنوانِ دشنام هم به کار می‌رود. مثلاً: «دُختِرِه‌یِ یِلَه»
  57. یِلَه دایَن (yela dâyan): رها کردن. ول کردن. مرادفِ «اِلَه کِردَن». مثلاً: «یِلَه‌مْ تِه» یعنی ولم کن.
  58. یِلَه کِردَن (yela kerdan): رک. یِلَه دایَن.


[1]- تاریخ نگارستان.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۶ساعت 16:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هشتاد و دوّم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. به آخرین حرف از حروف الفبا رسیدیم. این قسمت فیش‌های 8101 تا 8200 را در بر می‌گیرد.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. هَم‌قَتِّ کَسِ وِرجِستَن (hamqatte kase verjestan): به اندازه‌ی کسی بالاجستن و پریدن. کنایه است از توانایی برابری با آن کس را داشتن، چه از لحاظ مادّی و چه معنوی. مثلاً در عالم مادّیات، کسی که به زحمت دستش به دهنش می‌رسد، نمی‌تواند مانند خویشاوند یا همسایه‌ی دارای خود زندگی کند.
  2. هَمِقذِر (hameqzer): همین‌قدر.
  3. هَمُقذِر (hamoqzer): همان‌قدر. مثلاً «هَمُقذِر بو که چَشمِ مُو گرم رفت» یعنی همان‌قدر بود که چشم من گرم شد.
  4. هَمُقذَرِ (hamoqzare): برابرِ. مساویِ. به اندازه‌ی. مرادفِ «سِرتَنِ»، «هَم‌سَرِ». مثلاً: «حسن هَمُقذَرِ تو پول دَْرَه» یعنی حسن هم به اندازه‌ی تو پول دارد.
  5. ...هَمُقذِرِ (hamoqzere): ...چندانِ. ...برابرِ. مثلاً: «فلانی دَه هَمُقذِرِ تو، پول دَْرَه»
  6. هَم‌نِدیم (hamnedim): ندیم و جلیس. هم‌نشین.
  7. هَمو (hamu): همان.
  8. هَمی (hami): همین.
  9. هَمَه‌فِندَه (hamafenda): حقّه‌باز. آدم همه‌فن‌حریف. رک. فَند.
  10. هَمین‌جِه (haminje): همین‌جا.
  11. هَنّ (hann): گوسفند یا بزِ زرد.
  12. هَنار کِردَن (henâr kerdan): روز در میان به آب بُردن گوسفندان.
  13. هِنار گِریفتَن (henâr geriftan): هنار گرفتن. آب و خوراک دادنِ شتر قبل از سفر. عمل شتر در خوردن قبل از سفر. و به کنایه پُرخوری را گویند.
  14. هِنگُوْ (hengow): لنگر. مثلاً زیر دو پایه‌ی جلوِ کمد چیزی بگذارند تا بلندتر شود و «هِنگُوْ»ی آن به طرف دیوار باشد.
  15. هِنگُوِْ چیزِر گِریفتَن (hengowe čizer geriftan): چیزی را متعادل کردن. لنگرش را گرفتن. رک. هِنگُوْ.
  16. هِنگُوْ دایَن (hengow dâyan): لنگردار بودن. رک. هِنگُوْ.
  17. هِنگی (hengi): این کلمه به تنهایی گفته نمی‌شود و همیشه پس از «سنگی» می‌آید: «سنگی و هنگی»، ولی می‌توان احتمال داد که به قرینه‌ی سنگین، در اصل، هنگین بوده و مستقلاً هم به کار می‌رفته است.
  18. هَنو (hanu): هنوز.
  19. هَنوار (hanvâr): هموار.
  20. هَنواری (hanvâri): همواری. رک. هَنوار.
  21. هَنوزُم (hanuzom): هنوز هم.
  22. هَنو هیچِّه دِ هیچ‌جا نِه (hanu hičče de hičje ne): هنوز نتیجه‌ی کار معلوم نشده. قریب به معنی «نه به باره، نه به داره». مثلاً کسی در نظر دارد زمینی را محصولی بکارد، یکی بگوید: ده مَن از آن به من بده.
  23. هُوْ (how): 1- شعله‌ی بی‌دوم. گُر. 2- اثرِ آتش یا چیز داغ بر روی پارچه. مثلاً قسمتی از پارچه یا لباس ممکن است از گرمای اتو «هُوْ بُخُورَه» یا آتش به لباس «هُو بِزِنَه» که این سوختگی سطحی به رنگ زرد درمی‌آید.
  24. هَوادار (havâdar): مواظب. مراقب. مرادفِ «هادار وادار»
  25. هَوادار بویَن (havâdar buyan): مواظب بودن. رک. هَوادار.
  26. هَوازِدِگی (havâzedegi): سرما خوردگی. زکام.
  27. هَوا زیَه رِفتَن (havâ ziya refta): سرما خوردن. مثلاً: فلان‌کس «هوا زیَه رِفتَه» یعنی سرما خورده است. رک. هَوازِدِگی.
  28. هَوا کِردَن (havâ kerdan): 1- بالا رفتن. بلند شدن. پرواز کردن. مثلاً این کاغذباد «چَندِ هَوا کِردَه» یعنی چقدر بالا رفته است. 2- بلند کردن. پرواز دادن. پراندن. مثلاً: «کُفتِرار هَوا کِردَه» یعنی کبوتران را پرواز داده است. 3- ترقّی قیمت جنسی و شیرین شدن بازار آن. مثلا: امسال «گُندُما خِیلِ هَوا کِردَه» یعنی قیمت آن بالا رفته است.
  29. هُوْ خُوردَن (how xordan): کِز خوردنِ مو و نظایر آن. مثلاً لباس پشمی از آتش «هُوْ مُخُورَه»
  30. هوری (huri): مخبّط. خُل. در مورد حیوانات هم به کار می‌رود.
  31. هوری رِفتَن (huri reftan): خُل شدن. رک. هوری.
  32. هُوْ زیَن (how ziyan): 1- گُر زدن آتش. 2- اثر زردرنگی که از داغی بر منسوجات بیفتد. مثلاً وقتی اُتو بیشتر روی پارچه بماند.
  33. هَوَست (havast): هوس.
  34. هَوَست... کِردَن (havast kerdan): هوس کردن. میل کردن. مثلاً این باغ آن‌قدر قشنگ است که «اَدم هَوَستِش مِنَه» که یک روز در آن بگردد» یا: «هَوَستِت مِنَه» که آن غذا را بخوری.
  35. هَوَستِت مِنَه که بُخُوریش (havastet mena ke boxoriš): هوس می‌کنی آن را بخوری. منظور آن است که خیلی خوش‌مزه است. رک. هَوَست... کِردَن.
  36. هَوَستِت مِنَه که نِگاش کِنی (havastet mena ke negâš keni): هوس می‌کنی که نگاهش کنی. از تماشای او کیف می‌کنی. رک. هَوَست... کِردَن.
  37. هَوَستَنَه {هوستانه} (havastana): آن‌چه که دل هوس آن را کرده. و غالبا خوردنی.
  38. هوش (huš): یاد. مثلاً: «از هوشُم رَفت» یعنی از یادم رفت، فراموشم شد. یا: «به هوشُم بِتی» یعنی به یادم بیاوری، به من یادآوری کنی.
  39. هوشِت به خُود بَـْشَه (hušet be xod bâša): حواست به خودت باشد. حواست جمع باشد. رک. هوش.
  40. هوش کِردَن (huš kerdan): 1- فکر کردن. به یاد آوردن. با اندیشیدن موضوعی را به خاطر آورد. مثلاً: «خُب هوش کُ بِبی پارسال هَمی وَخت دِ کُجِه بویی» یعنی خوب فکر کن ببین که پارسال در همین وقت کجا بودی. رک. هوش. 2- سرکشیدن مایعات. نوشیدن، همراه با صدا. هُرت کشیدن.
  41. هوشِ کَسِ به... نِبویَن (huše kase be... bebuyan): حواس کسی به چیزی یا کسی نبودن. به چیزی یا کسی توّجه نداشتنِ او. مثلاً: «هوشِت به مُو نیَه» یعنی حواست به من نیست، به من توجّه نداری. رک. هوش.
  42. هوش‌وِربَـْزی (hušverbāzi): بازیگوش. رک. هوش.
  43. هوش‌وِربِیزی (hušverbeyzi): رک. هوش‌وِربَـْزی.
  44. هوش و رِوون (hušo revun): کنایه از تمام حواس. مثلاً: «هوش و رِوونِش» فلان چیز است یا برای فلان چیز «هوش و رِوون نِدِرَه» یعنی خیلی به آن چیز علاقه‌مند است، حواسش متوجّه آن است. رک. هوش.
  45. هوفْ کِشیَن (huf kešiyan): 1- سرکشیدنِ غذایی مایع، با سر و صدا مثل آبگوشت، اشکنه، آش رقیق و نظایر آن‌ها. نظیر «هُرت کشیدن»ِ مصطلح در تهران. 2- به دَم و با نفس به طرف خود کشیدن. مثلاً در افسانه‌ها اژها آدم را «هوف مِکِشَه» و می‌بلعد.
  46. هُوْلِکی (howleki): با عجله. به شتاب. تُند. با دستپاچگی. نظیرِ «هول‌هولکی»
  47. هُوْل و وِلا (howlo velâ): اضطراب و نگرانی شدید.
  48. هُوْنا! (hownâ): برای اشاره به دور به کار می‌رود. معادلِ «اونا»، «اوناها» و «اوناهاش» که در تهران مصطلح است. در مقابل «اِنَه!» که برای اشاره به نزدیک است.
  49. هُ هَه (hoha): آها! البته، با تأکید.
  50. هِیبَت (heybat): ابهّت و شکوه. هیمنه و جبروت. 2- ترس. واهمه. وحشت. 3- شدت. حدّت. تغیّر و تشدّد. مثلاً چنان دندانم درد می‌کند که «سَرُم از هِیبَتِش مَیَه بِتِرکَه»
  51. هِیبَت زیَن (heybat ziyan): 1- تشدّد و تغیّر کردن. 2- حمله و داد و فریاد برای راندن مرکب. 3- تحریض سگ به دویدن و حمله کردن. نظیرِ «کیش‌کیشَه دایَن»
  52. هِی‌به‌هِی (heybehey): سر به سر در حساب. بی‌حساب.
  53. هِی‌به‌هِی رِفتَن (heybehey reftan): سر به سر شدن در حساب. بی‌حساب شدن با کسی در معاملات و بده و بستان‌ها. مثلاً کسی به دیگری چند خروار گندم داده. طرف بعد از مدتی بدهی خود را نقداً می‌پردازد و یا به عنوان مثال چند گوسفند معادلِ بدهی خود به او می‌دهد و می‌گوید: حالا «هِی‌به‌هِی رَفتِم» یعنی حساب‌مان تصفیه و تسویه شد، با هم بی‌حساب شدیم.
  54. هِی‌به‌هِی کِردَن (heybehey kerdan): پا به پا کردن‌ِ محاسبات.
  55. هیج‌کَـْرَه (hijkāra): هیچکاره.
  56. هیجکِه (hijke): رک. هیشکِه.
  57. هیج‌وَخت (hijvaxt): هیچ‌وقت.
  58. هِی چُنو دِ خاک ری! (hey čonu de xâk ri): نفرین. الهی بمیری!
  59. هِی چُنو مرگ کِنی! (hey čonu marg keni): نفرین. الهی بمیری!
  60. هیچِّه (hičče): هیچ. هیچ‌چیز. هیچّی.
  61. هیشکُدوکَّه (hiškodukka): هیچ‌یک. هیچ‌کدام.
  62. هیشکِه (hiške): هیچ‌کس.
  63. هیشکِه‌ر دنیابون نِکِردَن (hišker donyâbun nekerdan): مَثَل. هیچ‌کس را دنیابان نکرده‌اند. یعنی که او هم باقی بماند، تا دنیا دنیاست همه می‌میرند.
  64. هیشکِه‌ر هیچِّه {هیچ‌کس را هیچ‌چیز} (hišker hičče): اصطلاحی است یعنی به کسی چیزی نمی‌رسد یا حساب‌ها سربه‌سر شده است. یا خیال می‌کنیم اتّفاقی نیفتاده، برای هیچ‌کس فایده یا ضرری ندارد و نظایر آن‌ها.
  65. هِی کِردَن (hey kerdan): راندن مرکوب. به تندتر رفتن واداشتنِ مرکوب یا حیوان بارکش.
  66. هِیکل (heykal): دعا. تعویض.
  67. هِیکل! (heykal): دشنام. معمولاً به آدم‌های چاق و چلّه و گُنده گفته می‌شود. نظیرِ «گُندِه‌بَک»، یا «تَنِ لَش» مصطلح در تهران.
  68. هیلوک‌هیلوک (hilukhiluk): حرکت شتر هنگام راه رفتن. برای بچّه‌ها وقتی تکان‌شان می‌دهند، می‌خوانند: «هیلوک‌هیلوک اَروَنَه/ چِشما دَری سیادَنَه»
  69. هینگُوْ دایَن (hingow dâyan): با لنگر راه رفتن. سنگین و رنگین راه رفتن. رک. هِنگُوْ.
  70. هِیْلوک هِیْلوک (hyluk heyluk): حرکت شتر هنگام راه رفتن. برای بچّه‌ها وقتی تکان‌شان می‌دهند، می‌خوانند: «هِیْلوک هِیْلوک اَروَنَه/ چِشما دَری سیادَنَه». رک. اَروَنَه.
  71. یاخَن (yâxan): یخه. گریبان.
  72. یادِ خدا بَـْشِن (yâde xodâ bâšen): در محاوره وقتی می‌گویند: «خِیلِ یادِ شما کِردِم» یعنی جای‌تان خالی بود. جواب می‌شنوند: «یادِ خدا بَـْشِن»
  73. یاد دایَن (yâd dâyan): 1- به یاد آوردن. به خاطر آوردن. مثلاً: «از بیس سال پِـْش چِنی برفِ یاد نِمِتِم» یعنی از بیست سال پیش چنین برفی به یاد نمی‌آوریم. یا: «از سالِ جنگ یاد مِتِن؟» یعنی سال جنگ را به خاطر می‌آوردید؟ 2- یاد دادن. آموزش دادن.
  74. یادِگَـْری (yâdegāri): یادگاری.
  75. یاد و بود کِردَن (yâdo bud kerdan): شمارش کردن و تجسّس تا چیزی از قلم نیفتاده و از نظر دور نمانده باشد. شمردن و نام بُردن افراد تا کسی کم نشده باشد.
  76. یار (yâr): اول‌شخص فعل امر «بیاور»، در افعال مرکب همچون به در آوردن، به سر آوردن و نظایر آن‌ها. مثلاً: «دَستِتِر دریار» یا: «هوش به سَرِت یار»
  77. یارا دایَنِ دل (yârâ dâyane del): راضی شدن. رضا دادن. روا داشتن. پذیرفتن. مرادفِ «از دل اَمیَن» و «بار دادنِ دل»
  78. یارُم (yârom): آیا.
  79. یار مُر یاد کِنَه، یَگ هِلِ پوچ (yâr mor yâd kena yag hele puč): مَثَل. اصل آن است که دوست از من یاد کند و این که چه برایم بیاورد مهم نیست. حتّی یک هلِ پوچ هم کافی است.
  80. یارِ هَر دُوْرَه (yâre har dowra): 1- کسی که بتواند در هر دور بازی شرکت کند. مثلاً به جای دو یا چند نفر بازی کند. 2- افرادی که در هر کار سر و کلّه‌شان پیدا می‌شود.
  81. یاف رِفتَن (yâf reftan)، یافت شدن. پیدا شدن.
  82. یاف کِردَن (yâf reftan)، پیدا کردن. یافتن.
  83. یالِ کوه (yâl): خط و امتداد کوه که به افق می‌پیوندد.
  84. یام (yâm): یا هم.
  85. یامان (yâmân): از امراض مخصوص الاغ. از این مرض، زیر شکم حیوان باد می‌کند.
  86. یام که (yâmke):یا هم که.
  87. یامُفت (yâmoft): صفتِ حرف است. حرفِ مفت. سخنِ بیهوده.
  88. یا نِه که (yâneke): وگرنه. یا آن‌که. مثلاً در داستان سوسه‌لینگ و غوزه‌ی پنبه، سوسه‌لینگ به بافنده می‌گوید: «ریس و ریس/ این را بریس/ یا نِه که چینگِت مِزِنُم/ وِر خَمِ لینگِت مِزِنُم»
  89. یاه (yâh): شاخه‌هایی تقریباً به ضخامت یک عصا که پس از سر برداشتنِ درخت یعنی هرس کردن آن سبز شده است.
  90. یُج (yoj): نوعی آرایش موی سرِ جوانانِ شهری که در گذشته مُد شده بود. از قبیل مدل آلمانی، در این آرایش، موهای دو طرف سر کوتاه‌تر زده می‌شد. مثلاً: «مویاشِر یُج زیَه» یعنی موهایش را مدل آلمانی زده است.
  91. یِخ‌بِندی (yaxbendi): یخ‌بندان. سرمای شدید که باعث یخ زدن آب شود.
  92. یِخدو {یخدان} (yexdu): صندوق.
  93. یِخدون (yexdun): رک. یِخدو.
  94. یَخ کِردَن (yax kerdan): یخ کردن. سرما زدن. مثلاً فلان‌محصول «یَخ کِردَه» یعنی آن را سرما زده.
  95. یُخلا (yoxlâ): بی‌مبالات. بی‌خیال.
  96. یَخَن (yaxan): رک. یاخَن.
  97. یِراق (yerâq): اسلحه‌ی مرد و مرکب. از لغات مغولی است.[1]
  98. یِراق‌چینی (yerâqčini): جمع‌آوری سلاح‌ها. خلع سلاح. رک. یِراق.
  99. یُرت (yort):‌ محلّی که دامداران در ییلاق و قشلاق در آن اطراق می‌کنند و بساط خود را بر پا می‌سازند. این لغت ترکی است و به نوشته‌ی لغت‌نامه به معنی فخیم چادرنشینان ترک و اقامتگاه ایل چادرنشین است. در یک دوبیتی روستایی آمده است: «به یُرتِ کهنه‌ی زهرا رسیدُم/ به چَش دیدُم، ز دل آهی کشیدُم»‌ و همچنین: «نمازِ شوم نیامد غمگسارُم/ به یُرتِ کهنَه مانَه روزگارُم»
  100. یَرِگَه (yarega): رک. یَرِه‌گَه.


[1]- تاریخ نگارستان.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۶ساعت 16:36  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هشتاد و یکم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. فیش‌های 8001 تا 8100 را در ادامه خواهید خواند. امیدوارم لذّتی که من از نوشتن این یادداشت‌ها می‌بَرَم به شما هم انتقال یابد.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. وِر لِک کِردَن (ver lek kerdan): سرِ پا کردن. ایستاندن. رک. وِر لِک.
  2. وِر مُختِ (ver moxte): به امیدِ. به اطمینانِ. به اعتمادِ. مثلاً چوپان گله را «وِر مُختِ» گماری گذاشت و به ده برگشت.
  3. وِر مُفت (ver moft): عبث. بیهوده.
  4. وِرمَـْلیَن (vermaliyan): 1- بالا زدن. 2- مجازاً به معنی گریختن. مثلاً: «زِنِکَه از مِرتِکَه وِرمَـْلی!»
  5. وِر مورمور اُفتیَن (ver murmur oftiyan): لرزه‌ی خفیف در بدن، بر اثر سرما یا تب. مثلاً «پام وِر مومور اُفتی»
  6. وِرِندل (verendal): نوعی تفنگ قدیمی. گاه «مِرِندل» هم تلفظ می‌شد.
  7. وِر نَرِّ پوشت اِنداختَن (ver narre pušt endâxtan): به پشت دراز کشیدن برای استراحت. با آسایش خاطر و بی‌خیال استراحت کردن.
  8. وِر نِرِّه‌یِ پوشت اِنداختَن (ver nerreye pušt endâxtan): به پشت دراز کشیدن برای استراحت. با آسایش خاطر و بی‌خیال استراحت کردن.
  9. وِرنِشُندَن (vernešondan): برنشاندن. مثلاً «وِرنِشُندَنِ تِلَه» یعنی نشاندن و کار گذاشتن تله.
  10. وِرنِشُندَنِ مرغ (vernešondane...): خواباندنِ مرغ کُرچ.
  11. وِر نِشو اُفتیَن (ver nešu oftiyan): بر نشان افتادن. به هدف خوردن.
  12. وِر نو رِختَن (ver nu rextan): کنایه از آماده بودن غذا و نیز خودن آن است. مثلاً کسی را صدا می‌زنند که برای خوردن غذا خودش را برساند، می‌گویند: زود بیا که «وِر نو رِختَه‌ن» سرد می‌شود. یا: جای تو خالی دیروز در منزل فلانی «وِر نو رِختَه بویِم»
  13. وِرو (veru): 1- بر او. به او. 2- بر آن. به آن یکی.
  14. وِرونا (verunâ): به آن‌ها.
  15. وِر هَس هَس اُفتیَن (ver has has oftiyan): به نفس نفس افتادن. به هس هس افتادن.
  16. وِر هُکچَه اُفتیَن (ver hokča oftiyan): سکسکه کردن. رک. هُکچَه.
  17. وِر هَم‌اَنداز بویَن (ver hamandâz buyan): با هم سازگار بودن. به هم آمدن. به هم خوردن. جور بودن.
  18. وِر هَم کُرّیَن (ver ham korriyan): جمع و جور و مچاله شدن مثلا از سرما. معادل ادبی آن در شعر عهد صفوی می‌تواند «غنچه شدن» باشد.
  19. وِر هَم کِندَن (ver ham kendan): دریدن. پاره کردن.
  20. وِرهَم‌گَرد (verhamgard): سرعتِ عمل. مثلاً: «وِرهَم‌گَردِش خُبَه» یعنی خوب کار می‌کند، سرعت عملش خوب است. یا به صورت فعل امر می‌گویند: «وِر هَم‌ گَرد!» یعنی عجله کن! زود باش!
  21. وِرهَم‌گَرد دیشتَن (verhamgard dištan): سرعت عمل داشتن. کارها را به سرعت انجام دادن. مثلاً فلانی «وِرهَم‌گَرد نِدَْرَه» یعنی در کار کند است، دست و پا چُلفتی است. رک. وِرهَم‌گَرد.
  22. وِر هَم گِشتَن (ver ham gaštom): خود را جمع و جور کردن. جنبیدن. متوجّه شدن. مثلاً تا «وِر هَم گَشتُم» گرگ گوسفند را دریده بود.
  23. وِر هَواش (ver havâš): ظاهراً. احتمالاً. چنان که احتمال می‌رود و به اصطلاح این‌طور که بویش می‌آید.
  24. وِرهیچِّه‌ (verhičče): برای هیچ.
  25. وِری (veri): بر این. به این. به این یکی.
  26. وِر یِلَه (ver yela): به عبث. بیهوده. مرادفِ «وِر اِلَه»
  27. وَع! (va’): اَه! نفرت را می‌رساند. مثلاً در هنگان دیدن چیزهای زشت و پلید می‌گویند: وَع! دلُم وِر شور اُفتید یعنی اه! دلم به هم خورد.
  28. وِفاداری (vefâdâri): وفا کردن. تا آخر رساندن و نظایر آن. مثلاً: «با خِرجای حالا، ای پولِ کَمِ ما وِفاداری نِمِنَه»
  29. وقتی که ما خان بودیم/ در مُلکِ اُوْغان بودیم/ کرباس ذَری (=ذرعی) یک پیسَه بود/ ما خان بی‌تُمبان بودیم: مَتَل‌گونه‌ای افغانی.
  30. وِقّوک (veqquk): سگِ عوعو کُن، واق واقی.
  31. وَل‌وَل (valval): سوختن همراه با شعله. شعله کشیدن. مثلاً اتیش د ول‌ول رفته یعنی در حالت اشتعال است.
  32. وَل‌وَل کِردَن (valval kerdan): با شعله سوختن. در مورد آدم‌های بی‌حیا می‌گویند: «چِشماش دِ تَهِ سَرِش وَل‌وَل مِنَه!»
  33. وِیرَ ْنَه (veyrāna): ویرانه.
  34. وینگ (ving): وِز وِز.
  35. وینگَست (vingast): اسم صوت است، برای جهت تیر و امثال آن.
  36. هادار وادار (hâdâr vâdâr): مواظب. مراقب.
  37. های‌هایِش رِفتَه، وای‌وایِش مُندَه (hâyhâyeš refta vâyvâyeš monda): مَثَل. یعنی بیشتر کار به انجام رسیده و اندکی از آن باقی مانده است. ظاهراً منشأ آن، گریستن و وای‌وای گفتن بوده است، یعنی در مصائب بزرگ، ابتدا های‌های گریستن و پس از سبک شدن، به وای‌وای اکتفا کردن.
  38. هَپکَه زیَن (hapka ziyan): مبهوت ماندن. از تعجّب مات و منگ ماندن. شوکه شدن. نظیر خشک شدن، از حیرت و تعجّب.
  39. هَپِلی‌هَپُوْ (hapelihapow): کنایه از آدم احمق. آدم ساده و کم و بیش «خِل مِدَنگ»
  40. هِجِّیی کِردَن (hejjeyi kerdan): هجّی کردن کلمه تا حروف آن مشخص شود.
  41. هَجِرو (hajeru): مانند تنور کوچکی بوده و دور تا دور آن سوراخ‌هایی داشته است. در آن پشکل شتر می‌ریخته و آتش می‌کرده‌آند. هم گرما داشته و هم روشنایی. در حقیقت چراغی بوده مقدّم بر «پیه‌سوز»!
  42. هَربَـْرَه (harbāra): هرباره. مانندِ هر بار.
  43. هَردِه (harde): سربالایی و سرازیری در راه. مثلاً: «هَردِه هَردِه‌های ای راه خِیلیَه»
  44. هَر جا از عیدِ خُودِتا تعریف مِنِن، از نوروزِ مام وَرگِن (...eyde xodetâ ta’rif menen az nowruze mâm vargen): مَثَل.
  45. هر جا سَنگَه، وِر پایِ لَنگَه (...sanga ver pâye langa): مثل. هرجا سنگ است به پای لنگ است. مانند سنگ به در بسته می‌خورد، مادّه به عضو ضعیف می‌ریزد. صائب می‌فرماید: زمانه سخت نگیرد گشاده‌رویان را/ همیشه سنگ به درهای بسته می‌آید. یا: همیشه درد به عضو ضعیف می‌ریزد/ که مرغ بیوه‌زنان، قسمت عقاب شود.
  46. هر جا نَه بِتَّر! (har jâ na bettar): جایی که از آن بدتر نباشد! بدترین جا!
  47. هَر چِر (harčer): هر چه را. هر چیز را.
  48. هرچِه زَیِم و کولیِم (harče zayemo kuliyem): هر چه کوشیدیم. مثلاً «هرچه زَیِم و کولیِم، نِرَف که نِرَف» یعنی هر چه زدیم و کولیدیم، کار پیش نرفت که نرفت، سعی ما بی‌ثمر بود. رک. کولیَن.
  49. هَرچِه‌کار (harčekâr): هرکار. مثلاً: «هر چِه کار کِردُم، گوش نِدا» یعنی هر کار کردم گوش نداد، توجّه نکرد.
  50. هَردَم (hardam): هر لحظه. زمانه‌های نزدیک به هم. مثلاً: «هَردَم هَردَم بِرِی چی اُوْ مُخُوری؟»
  51. هُرَّس کِ بِدبِدی (horras ke bedbedi): از بازی‌های کودکان و نوجوان است. کبدی. زو.
  52. هرسَـْلِه‌کار (harsālekâr): زمینی که هر سال زیر کِشت بُرده شود.
  53. هر که رِفِْقِ مایَه/ چُنِّه‌یْ بِرِْقِ مایَه/ بیایَه و بیایَه (har ke refēqe mâya čonney berēqe mâya): شعری کودکانه است که چون می‌خواهند بازی‌ای را آغاز کنند، برای فراخواندن همسالان خود می‌خوانند.
  54. هرچه‌کار (harčekâr): هرکار. مثلا «هرچه‌کار» کردم، قفل باز نشد.
  55. هَرگیز (hargiz): هرگز.
  56. هَرَنگ‌هَرَنگ (haran...): صدای عبورِ آبِ قنات‌های پُرزور. مثلاً: آب فلان کاریز «هَرَنگ‌هَرَنگ» می‌کند و می‌رود. «گ» در «هرنگ» تقریبا به تلفظ درنمی‌آید و تلفظی است بین نون و کاف.
  57. هَرُوْ (harow): معنایی قریب به جار و جنجال دارد، ولی به تنهایی به کار نمی‌رود. مثلاً: «های و هوی و هَرُوْ مِنَن» یعنی سر و صدا می‌کنند.
  58. هِرّی! (herri): کلمه‌ای است که برای راندن کسی گویند و ضمناً از رفتن او خوشحال باشند.
  59. هَس هَس (has has): هِس هِس. نفس نفس.
  60. هَس هَس کِردَن (has has kerdan): نفس نفس زدن، بر اثر دویدن و نظایر آن. رک. هَس هَس.
  61. هَسّ و هَس کِردَن (hasso has kerdan): رک. هَس هَس کِردَن.
  62. هَشی (haši): بچّه‌شتر که هنوز شیر می‌خورد.
  63. هَف پوشتِ کَسِر بَس بویَن (haf pušte kaser buyan): رک. بِرِی هَف پوشتِ کَسِ بَس بویَن.
  64. هَف‌جو {هفت‌جان} (hafju): کنایه از جان‌سخت، سخت‌جان. مثلاً در مورد سگ معتقدند که «هَف‌جویَه» یعنی هفت جان دارد و ضرب و جرح‌های کُشنده را هم از سر می‌گذراند.
  65. هَقِّرُوْ (haqqerow): لفظی است که در هنگام شادی می‌گویند مانند هورا. در عروسی‌ها «هَقِّرُوْ شَباش» گفته می‌شود. در بازی‌ها نیز وقتی کسی باخته، برای مسخره کردنِ او می‌گویند: «هَقِّرُوْ» که قریب به هُو کردن است. رک. شَباش.
  66. هَقِّرُوْ شَباش (haqqerow šabâš): رک. هَقِّرُوْ.
  67. هُکچَه (hokča): سکسکه.
  68. هَکّ و پَکِّ کَسِ یَکِ رِفتَن (hakko pakke kase yake reftan): کنایه از یکّه خوردن و مات و مبهوت ماندن. نظیر «فُجئَه مُندَن» و «هَپکَه زیَن»
  69. هُلبَنگ (holbang): گیاهی است که گاه در گندمزار می‌روید و ممکن است دانه‌ی آن با گندم مخلوط شود. خوردن این دانه حالتی شبیه به مستی و گیجی پیش می‌آورد.
  70. هُلبَنگ دِیوَنَه (holnange divana): رک. هُلبَنگ.
  71. هُلَّق زیَن (hollaq ziyan): با فشار و صدا بیرون آمدن مایعی از طرف خود. قُلُپ قُلُپ بیرون زدن.
  72. هِلِک هِلِک دُوْیَن (helek helek dowiyan): با تکان دویدن.
  73. هَل هَل کِردَن (hal hal kerdan): لَه لَه زدن، از تشنگی و غیره.
  74. هَلِه‌لُمبَک (halelombak): 1- اَلّاکُلنگ. 2- مجازاً هر چیز که درست روی زمین قرار نگیرد و تکان بخورد، مثلا میزی که یک پایه‌اش کوتاه‌تر باشد. چیزی که لرزان بوده و خطر سقوط داشته باشد. مثلاً: «ای که هَلِه‌لُمبَکَه»
  75. هَم: همین که. به محض این‌که. تا. مثلا: «هم مُر دی، دِ گِریَه اُفتید» یعنی تا مرا دید به گریه افتاد. یا: «هم خِلِرِ زخم بُفتَه مِتَـْنَه به حَمُّم بِرَه» یعنی همین‌که پسته‌ی روی زخم بیفتد، می‌تواند به حمام برود.
  76. هَمالا {هم‌حالا} (hamâlâ): هم‌الآن. همین الآن. همین حالا. هم‌‌اکنون.
  77. هَمالِگی (hamâlegi): رک. هَمالا.
  78. هَمبَر (hambar): هم‌عرض. دارای عرض برابر.
  79. هُمبُلُق (homboloq): صدای قُل‌قُل آب که با فشار از جایی خارج شود.
  80. هُمبُلُق زیَن (homboloq ziyan): با قُل‌قُل بالاآمدن آب، از لوله یا راه‌آب سر حوض. خروج آب یا مایعی دیگر از مجرای تنگ با فشار همراه با صدا. نظیرِ «هُلُّق زیَن».
  81. هَمبِیْزی (hambeyzi): همبازی.
  82. هَم‌پِلِّگی کِردَن (hampellegi kerdan): در وزن با چیزی برابر بودن. هم وزن بودنِ دو لنگه بار که بر پُشتِ خر و شتر و... گذاشته‌اند. اگر هم‌وزن نباشد بار به یک ور کج می‌شود. رک. هم‌پِلَّه.
  83. هَم‌پِلَّه (hampellegi kerdan): هم‌وزن. دو چیز که در دو کفّه‌ی ترازو وزنی برابر داشته باشند. رک. پِلَّه.
  84. هَم‌تیر کِردَن (hamtir kerdan): دو شکار را با یک تیر زدن. قراول رفتن به دو شکار، به نحوی که با شلیک یک تیر، هر دو بیفتد.
  85. هم‌جُغ (hamjoq): دو گاو نر که در قدرت تقریباً برابرند و آن‌ها را در یک یوغ می‌بندند. گاه به شوخی در مورد دو نفر که در چاقی یکسان هستند و معمولاً آدم‌های بد یا ناکاره‌‌اند، می‌گویند: خوب است آن‌‌ها را «خِدِی هَم دِ جُغ کِنِن». رک. جُغ.
  86. هَمچِنو (hamčenu): هم‌چنان. آن‌سان.
  87. هَمچِنی (hamčeni): هم‌چنین. همین‌طور. این‌سان. این چنین. «همچین»ِ مصطلح در تهران.
  88. هَمچو (hamču): آن‌گونه. آن‌جور. هم‌چون. هم‌چنان.
  89. هَمچی (hamči): این‌گونه. این‌جور. همچین.
  90. هَمچی که (hamči ke): به محض این‌که. به مجرّد آن‌که.
  91. هَم‌حُکمِ (hamhokme): عیناً مثلِ.
  92. هَم‌دِگَر (hamdegar): یکدیگر. مثلاً: «بیا خِدِی هَمدِگَر به سِفَر بِرِم» یعنی بیا با یکدیگر به مسافرت برویم. یا در محاوره گویند: «به جانِ هَمدِگَر!» یعنی به جان هر دو نفرمان قسم.
  93. هَم‌دیار (hamdiar): هم‌ولایتی.
  94. هَمزاد (hamzâd): هم سنّ و سال.
  95. هَم‌زُلف (hamzolf): باجناق. دو مرد، که با دو خواهر ازدواج کرده‌اند.
  96. هَم‌سَر (hamsar): برابر. مساوی. به یک اندازه. مثلاً برابری دو چیز از حیثِ اندازه و یا دو شخص از نظر قدّ و قواره.
  97. هم‌سَرِ (hamsare): به اندازه‌یِ. مرادفِ «سِرتَنِ».
  98. هَم‌عَروس (ham arus): جاری. دو زن که همسر دو برادر شده‌اند.
  99. هم‌عُمر (ham’omr): هم‌سن. هم‌سال.
  100. هَم‌قال (hamqâl): دو سگ هم‌سن. دو سگ یا گرگ که از هنگام تولّد و کوچکی در یا جا و با هم بزرگ شده باشند. گاه به شوخی دو دوست که خیلی با هم جور هستند و همیشه با همند را «هَم‌قال» می‌نامند. رک. قال.

برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ساعت 19:5  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هشتادم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. قسمت هشتاد که به فیش‌های حرف «و» اختصاص دارد شامل شماره‌های 7901 تا 8000 می‌شود.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. وِرچَم بویَن (verčam buyan): دَمِ دست بودن. رک. وِرچَم.
  2. وِرچَم دیشتَن (verčam dištan): آماده و دَمِ دست داشتن. مثلاً: «نِمَک وِرچَم نِدَْرُم» یعنی دمِ دستم نمک ندارم. رک. وِرچَم.
  3. وِر چیزِ دِراز رِفتَن (ver čize derâz reftan): دست دراز کردن برای براشتن چیزی.
  4. وِر حَدِ (ver hade): به سویِ. به جانبِ. به طرفِ.
  5. وِر حرف کِردَن {کسی را} (ver harf kerdan): کسی را بر سر حرف آوردن. او را به سخن گفتن واداشتن. زیر زبان او را کشیدن و به حرف واداشتن. معمولاً اشخاصی را که به لاف و گزاف یا شوخی مشهورند «وِر حَرف مِنَن» یعنی عملی می‌کنند یا حرفی می‌زنند که آن شخص هم بر سر گفتار بیاید.
  6. وِر خَرِ مُردُم بَییس نیم‌بَر سِوار رَف (ver xare mordom bayis nimbar sevâr raf): مَثَل. بر خر مردم باید نیم‌بر سوار شد. اگر به نحوی بر خر بنشینند که هر دو پا از یک طرف آویزان باشد پیاده‌شدن آسان‌تر است. یعنی برای بازگرداندن مال عاریتی باید همیشه آماده بود.
  7. وِرخِز و بِنچی {برخاست و بنشین} (verxezo benči): نشست و برخاست. معاشرت. مجالست.
  8. وِرخِستَن (verxestan): 1- برخاستن. بلند شدن. 2- بیدار شدن.
  9. وَرخُوردَن (varxordan): پی بُردن. دریافتن مطلبی.
  10. ورخوی (verxuy): عصبانی.
  11. وِرخو رِفتَن (verxu reftan): رک. وِرخوی رِفتَن.
  12. وِرخوی رِفتَن (verxuy reftan): عصبانی شدن. گاهی به شوخی به کسی که به دلیلی غضبناک شده است و اظهار می‌دارد که «ورخوی رفتم» می‌گویند «ورخوی مرو، ور پل برو!» این جمله که ایهام دارد و از عالم تجاهل العارف هم به شمار می‌آید، چنین معنی می‌دهد که از میان خوی مرو، از روی پل برو! ممکن است همین چند کلمه سبب خنده شود و شخص خشمگین را «از سرِ خوی به تَه بیَـْرَه» یعنی غضب او را فروبنشاند. رک. پَل. خوی. ورخوی.
  13. وِردار کِردَن (verdâr kerdan): دوام آوردن. به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. مثلاً: «سِفَر شما چَن روز وِردار مِنَه؟» یا: «ای دُبِه‌یِ روغَن، دو ماه وِردار مِنَه». یا: جنس این پارچه خوب است و اگر از آن لباسی بدوزند دو سه سال «وِردار مِنَه» و یا: فلانی پارسال هم این بیماری را گرفته بود و مرضش سه ماه «وِردار کِرد»
  14. وِرداشتَن (verdâštan): 1- درآمد کردن. درآمدن. بیانِ مطلب کردن. مثلاً «حسن وِرداش که...» یعنی حسن چنین درآمد کرد که...، حسن این‌گونه آغاز سخن کرد که. 2- رم کردنِ و به تاخت رفتنِ اسب، که غالباً سوار را بر زمین می‌زنند. گاه اسب‌های درشکه هم «وِر مِدَْرَن»
  15. وَردایَن (vardâyan): با شرح و تفصیل باز گفتن.
  16. وِر دُرُغ (ver doroq): دروغکی. به دروغ.
  17. وِر دِرُوْ اَمیَن (ver derow amiyan): قابلِ درو شدنِ گندم و جو. رسیده بودن و آماده بودنِ گندم و جو برای درو. نظیرِ «دِرُوْی رِفتَن»
  18. وِر دَست زیَنِ خِمیر (ver dast ziyan...): زواله را با فشار دست بر روی تخته‌ی مخصوص پهن کردن. بعد از ای کار، آن را روی «رُفودَه» می‌گسترند و به تنور می‌چسبانند. رک. رُفودَه.
  19. وِر دَست زیَنِ کار (ver dast ziyan...): پیش گرفتن کار و عملی که پسندیده نباشد. مثلاً کسی عادت کرده است که سر به سر این و آن بگذارد و باعث کدورت شود. بزرگی به عنوان نصیحت به او می‌گوید: «ای چه کاریَه که وِر دَست زِیی؟»
  20. وِر دَست گِردُندَنِ زِوَْلَه (ver dast gerdondan...): گلوله‌ی چونه‌ی خمیر را از این دست به آن دست دادن و چرخاندن و کشیدنش بر روی «رُفودَه» تا به شکل نان درآید و آماده‌ی چسباندن به تنور شود.
  21. وِر دِل اَمیَن {به دل آمدن} (ver del amiyan): به دل گرفتن. برخوردن. ناراحت شدن. آزرده‌خاطر شدن. مثلاً این حرف او «وِر دلُم اَمَه» یعنی ناراحت شدم، بِهِم برخورد. یا شخصی شنیده که فلان‌کس پشت سرش چه گفته «وِر دِلِش اَمیَه».
  22. وِر دِل کَسِ اَمیَن {به دلِ کسی آمدن} (ver del kase amiyan): به کسی برخوردن. ناراحت شدنِ او. رک. وِر دِل اَمیَن.
  23. وِر دِلی دیشتَن از کَسِ (ver deli dištan): ناراحتی و دلخوری و تکدّر خاطری از کسی داشتن. آزرده‌خاطر بودن از او. از او به دلیلی ناراحت و دلگیر بودن. مثلاً وقتی از سفر آمد، به دیدنش نرفتیم «از ما وِردِلی دیشت»
  24. وِر دُوْرَه اُفتیَن (ver dowra oftiyan): سرگشته به دور خود چرخیدن و در اندیشه راهی برای رهایی بودن.
  25. وِر دُوْرَه انداختن {کسی را} (ver dowra oftiyan): کسی را گیچ و سرگردان کردن. رک. وِر دُوْرَه اُفتیَن.
  26. وِر دو شِگِستَنِ پا (ver du šegestan...): دولّا شدن پا از ضعف و سستی. دولّا شدن ناگهانی پا، بر اثر ضعف و بیماری و پیری. شبیه به حالت به زانو درآمدن.
  27. وِر دوشور اِنداختَن (ver dušur endâxtan): کنایه از بی‌قراری و دستپاچگی برای چیزی. مثلاً وقتی بچّه‌ای مرتّب می‌گوید گرسنه‌ام. غذا می‌خواهم. به او می‌گویند: «چیَه وِر دوشور اِنداختِه‌ی؟» رک. شور. شوردن.
  28. وِردیشتَنِ (verdištan): برداشتن. 2- احداث کردن. ایجاد کردن. بنا کردن. ساختن. در مورد قنات و باغ و منزل و نظایر آن به کار می‌رود. مثلاً: «قُناتِ وِردیشتُم» یعنی قناتی احداث کردم. یا: «حُوْلی وِردیشتَن» یعنی منزل ساختن.
  29. وِردیشتَنِ دل (verdištane del): رک. دل وِردیشتَن.
  30. وِردیشتَه رِفتَنِ پایِ کَسِ از دُوْ (verdište reftane pâye kase az dow): کنایه از کنار رفتن یا احیاناً مُردنِ آن شخص است. مثلاً: «هَمچی که پایِ فِلَـْنِه‌کَس از دُوْ وِردیشتَه رَ» چنین و چنان می‌شود.
  31. وِر راه زیَن (ver râh ziyan): رو به راه نهادن. به راه افتادن، معمولاً سریع و به طور ناگهانی. مثلاً:‌ «وِر راه زَ و رَفت»
  32. وِر رَدِ (ver rade): به دنبالِ. از پیِ. مثلاً: «وِر رَدِش رَفتُم» یعنی به دنبالش رفتم.
  33. وِر رَدِ چیزِ دُوْرَه زیَن (ver rade čize dowra ziyan): به دنبال چیزی گشتن.
  34. وِر رَدِ کَسِ کِردَن (ver rade kase kerdan): به دنبال کسی دویدن.
  35. وِر رِز اِنداختَن (ver rez endâxtan): یکریز گفتن و تکرار کردن کلمه یا جمله‌ای را. نظیرِ ورد گرفتن. معمولاً کودکان تازه‌به‌حرف‌آمده چنین می‌کنند.
  36. وِر رَغمِ (ver raqme): علی رغمِ. مثلاً: «وِر رَغمِ تو ای کارِر کِردُم».
  37. وَر رِفتَنِ اَتیش (var raftane atiš): شعله‌ور شدنِ آتش.
  38. وَر رِفتَنِ چراغ (var raftan...): روشن شدنِ چراغ.
  39. وِر رو اُفتیَنِ کار (ver ru oftiyane kâr): آشکار شدن راز. نظیرِ بخیه بر روی کار افتادن. مثلاً: «وَختِ کارِش وِر رو اُفتید...»
  40. وِر رُوْ اَمیَنِ زِمین (ver row amiyane...): قابل شیار شدن زمین. یعنی هنگامی که رطوبت آن به حد مطلوبی رسیده باشد. زمینی را که تازه تازه آب داده‌اند و یا باران زیاد خورده است، نمی‌توان شخم کرد، چون به اصطلاح «گِل‌شور» می‌شود، یعنی شیار کردن در گُل و شُل. پس باید چند روزی صبر کرد تا رطوبت زمین بکاهد. رک. شوردَن.
  41. ور رویِ کَسِ جُلّیَن (ver ruye kase jolliyan): این اصطلاح در مورد کودکی به کار می‌رود که به پدر خود نمی‌مانَد و به شخصی دیگر شباهت دارد. می‌گویند هنگامی که زن حامله بوده به روی آن مرد نگریسته و بچّه در شکمش تکانی خورده و در نتیجه به آن کس شبیه شده است. مثلاً: «وِر رویِ فِلَـْنی جُلّیَه» یعنی به فلانی شباهت دارد. البته امکان هم دارد که به فرموده‌ی فردوسی از قبیلِ «پژوهنده را راز با مادر است» باشد! رک. جُلّیَن.
  42. ور ریخ اُفتیَن (ver rix oftiyan): اسهال گرفتن. رک. ریخ.
  43. وِر ریخ‌کونَک اُفتیَن (ver rixkunak oftiyan): مبتلا به اسهال شدن و بودن. رک. ریخ‌کونَک.
  44. وِر ریخوکی اُفتیَن (ver rixuki oftiyan): مبتلا شدنِ حیوانات به اسهال. رک. ریخوکی.
  45. وِر زِبون نِشِستَن (ver zebun nešestan): عادت کردن زبان به گفتن نامی یا کلامی بر اثر تکرار. ورد زبان شدن آن. بر سرِ زبان داشتن آن را.
  46. وِر زِحیر اُفتیَن (ver zehēr oftiyan): به گریه، ناله و فریاد افتادن و شروع به آن. گریه و فریاد و بی‌تابی مداوم کودک شیرخوار. بیشتر در مورد کودکان شیرخوار به کار می‌رود، موقعی که به گریه می‌افتند و ساکت نمی‌شوند.
  47. وِر زِحیر انداختن (ver zehēr endâxtan): رک. وِر زِحِـْر اُفتیَن.
  48. وِر زِرنُوْ اُفتیَن (ver zernow oftiyan): ناله و زاری کردن. رک. زِرنُوْ.
  49. ور زِمی زیَن (ver zemi ziyan): بر زمین زدن. به زمین خواباندنِ حیوان برای سر بُریدن، در مورد چارپای حلال گوشت بخصوص گوسفند و بز. مثلا: «پیشِ پاش چار تا گُسبَند وِر زِمی زَیَن» یعنی جلوی پایش چهار گوسفند سر بُریدند، قربانی کردند.
  50. وَرساختن خود را (varsâxtan...): 1- تظاهر به چیزی. ظاهرسازی کردن. وانمود کردن. به دروغ تظاهر کردن و حادثه‌ای جزئی را بزرگ جلوه دادن. مثلاً: «بیمار نیَه، خودِشِر وَرساختَه» یعنی بیمار نیست، چنین وانمود می‌کند. یا: بچّه‌ای زمین خورده و دستش خراشی بی‌اهمیّت برداشته اما داد و فریاد سر داده است. می‌گویند: «خُودِشِر وِرساختَه» یعنی به دروغ چنین ادا و اصولی درمی‌آورَد، تظاهر به درد می‌کند. 2- آرایش کردن. به اصطلاح چُسان پُسان کردن.
  51. وِر سَر اَمیَن (ver sar amiyan): به چشم خوردن. به نظر رسیدن. دیده شدن.
  52. ور سَرِ پا بویَن (ver sare pâ buyan): در کمال صحّت و سلامت بودن.
  53. وِر سِر چِلِک (ver ser čelek): بر سرِ زانو. چُمباتمه. «چِلِک» همان «چلیک» است و ظاهراً چون چمباتمه زدن شبیه است به نشستن روی چلیک، این تعبیر پیدا شده.[1]
  54. وِرْ سِرْچِلِک نِشِستَن (ver serčelek nešestan): بر سرِ پا نشستن. چِندَک زدن. چُمباتمه زدن. نظیر «سُلّْکچَه زیَن».
  55. وِر سَرِ چُوْ رفتن (ver sare čow reftan): روی لج و لجبازی تصمیم به انجام کاری گرفتن. روی قوز افتادن. به رویش بالا رفتن.
  56. وِر سَرِ چُوْ کِردَن {کسی را} (ver sare čow kerdan): تحریض و تحریک کردن کسی را به انجام کاری. تیر کردن او را. با تعریف نابجا شیرش کردن و به کاری واداشتن. مانندِ «رو چوب کردن»ِ مصطلح در تهران.
  57. وِر سِرحُضور (ver serhozur): سلامت و سرحال. سرکیف. سردماغ. در بدایع الوقایع (ج1: 198) آمده است: ...مسرور و برحضور گردید.
  58. وِر سَر کَسِ زیَن (ver sare kase ziyan): به رُخ کسی کشیدن. مثلاً فلان‌کس یا فلان‌موضوع را «وِر سَرُم مِزِنَه» یعنی به رُخَم می‌کشد.
  59. وِر سَر کِشیَن (ver sar kešiyan): بر سر کشیدن. نوشیدن.
  60. وِر سَرِ لِک (ver sare lek): بر سرِ پا. مرادفِ «وِر لِک»
  61. ور سَرِ لِک رِفتَن (ver sare lek reftan): برخاستن. بر پا ایستادن. سرِ پا بند شدن. اندک بهبودی یافتن بعد از بیماری. رک. وِر سَرِ لِک.
  62. *وِر سِرمَـْیَه بویَن (ver sermāya buyan): پُرشیر بودنِ پستان حیوانات شیرده.
  63. وِر سِرهاماتِ... اُفتیَن (ver serhâmâte... oftiyan): پس از دقّت و فکر متوجّه خطای چیزی یا کاری شدن. نظیرِ «وِر قُپِّش وِرخُوردَن» است.
  64. وِر سِرینِ (ver serine): به خاطرِ.
  65. وِرشِکّیَن (veršekkiyan): انداختنِ بُجول. مثلاً می‌گویند «وَر شَکّ» یعنی بجول‌ها را بریز. رک. بُجول.
  66. وِر شور رِفتَن (ver šur reftan): شوریده شدن. به شور آمدن. برآشفتن.
  67. وِر شور کِردَن {کسی را} (ver šur kerdan): شوراندن کسی را. او را تحریض و تحریک به کاری کردن.
  68. وِر شَهْ‌نِفِستَک اُفتیَن (ver šahnefestak oftiyan): به نفس نفس افتادن. تندتند نفس زدن، به سببِ دویدن و نظایر آن. رک. شَهْ‌نِفِستَک.
  69. وِر صُلح (ver solh): سلیم‌النّفس. آن‌که زود بپذیرد. حرف‌شنو. کسی که طبع سازگار دارد. صفتِ شخصی که هر چه به او بگویند زود قبول می‌کند و جنگ و ایرادی ندارد. مثلاً: «فِلَـْنی اَدَمِ وِرصُلحیَه».
  70. وِرعَبَث (ver abas): به عبث. بیهوده. بی‌فایده.
  71. وِرعَبَث بویَن (ver abas buyan): بیهوده بودن. بی‌فایده بودن. رک. وِرعَبَث.
  72. وِر عَلیّ و نِبی صِلِوات! (ver aliyyo nebi selevât): چون کار عمده‌ای انجام دهند، مثلاً به پایان رساندن خرمن‌کشی، وِرریختنِ «زِوَْلَه» و نظایر آن، با این صلوات اتمام کار را اعلام می‌دارند.
  73. وِر غَش اُفتیَنِ دل (ver qaš oftiyan): ضعف رفتن دل، از گرسنگی.
  74. وِرغِلتیَن (verqeltiyan): دراز کشیدن برای استراحت. مثلاً فلان‌کس «وِرغِلطیَه» یعنی دراز کشیده است.
  75. وِرغِلطیَن خِدِی کَسِ (verqeltiyan xedey kase): با کسی خوابیدن.
  76. وُر قُپِّ چیزِ وِرخوردَن (ver qoppe čize verxordan): به اصلِ مطلب پی بُردن. مثلاً: «حالا وِر قُپِّش وِرخوردی؟» نظیر حالا به حرف من رسیدی؟ یعنی قبلاً این موضوع را به تو تذکر داده بودم و توجهی نکرده بودی. رک. قُپّ.
  77. وِر قَتِ کَسِ گِردیدَن (ver qate kase gerdidan): قربانِ قد و بالای کسی شدن. مثلاً: «وِر قَتِت گِردُم!» یعنی دورت بگردم! قربان قد و بالایت شوم!
  78. وِر قُرمُوْ اُفتیَن (ver qormow oftiyan): رک. قُرمُوْ.
  79. وِر قُرمُوْ به‌دَر رِفتَن (ver qormow bedar reftan): رک. قُرمُوْ.
  80. وَر کِردَن (var kerdan): 1- تاراندن. گریزاندن. 2- افروختن و روشن کردن، در مورد آتش و چراغ.
  81. وَر کِردَنِ اَتیش (var kerdane atiš): برافروختنِ آتش. بر کردنِ آن. گیراندنِ آن.
  82. وَر کِردَنِ چِراغ (var kerdan...): برافروختنِ چراغ. روشن کردنِ آن. گیراندنِ آن. مثلاً: «چِراغِر وَر کُ!» یعنی چراغ را برافروز.
  83. وِر کَسِ دِراز رِفتَن (ver kase derâz reftan): متعرّضِ کسی شدن. به او حمله بُردن. به او حمله‌ور شدن. کسی را به باد کتک گرفتن.
  84. وِر کَسِ رِفتَن (ver kase reftan): عمل شنیعی با او صورت دادن.
  85. وِر کَسِ زور بویَن (ver kase zur buyan): از کسی زورمندتر بودن. قوی‌تر بودن از او.
  86. وِر کَسِ کَلّ رِفتَن (ver kase kall reftan): تحـمیل و سربار کسی شدن. رک. کل.
  87. وَرکِشیَن (varkešiyan): برکشیدن. مثلا بالاکشیدن نهال از زمین با ریشه‌اش.
  88. وِرکِشیَنِ باد {تاب} (varkešiyan...): با نشستن و ایستادن در تاب آن را اندک اندک بالا بردن و به اوج رساندن. رک. بادِر به نومِ کَسِ وِرکشیَن.
  89. وِر کِلیمَه بویَن (ver kelima buyan): در حال احتضار بودن. یعنی در حالی که باید اشهد را بگوید.
  90. وِرکِندَن (verkendan): گریختن. فرار کردن.
  91. وِر گُذِشتِه‌ها صِلِوات! (ver gozeštehâ selevât): بر گذشته‌ها صلوات بفرستیم. از آن‌چه که بین ما باعث کدورت بوده است بگذریم. گاه شخص ثالثی این حرف را به دو طرف می‌گوید.
  92. وِر گَرد اُفتیَن (ver gard oftiyan): به چرخ افتادن. به گردش درآمدن.
  93. وِر گَرد اُفتیَنِ سر (ver gard oftiyan...): به چرخ افتادنِ سر. سرگیجه گرفتن.
  94. وِر گُرس‌گُرس اُفتیدنِ دل (ver gorsgors oftidane...): رک. گُرس‌گُرس کِردَنِ دل.
  95. وِرگَشت کِردَن (vergašt kerdan): 1- برگشت کردن. بازگشتن. 2- عود بیماری. مرادفِ «دوبَـْرِه‌گَرد رِفتَن»
  96. وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.
  97. وِر گِلَه زیَنِ گرگ (ver gela ziyan...): حمله کردن گرگ به گله‌ی گوسفند.
  98. وِر لِخ لِخ اُفتیَنِ اَسیا (ver lexlex oftiyane asiyâ): کند شدن حرکت آسیا و قریب الوقوع بودن توقّفش. به سبب به بار شدن آسیا است.
  99. وِر لِخ لِخ اُفتیَنِ اَسیایِ کسی: کنایه از آن است که وضع کسی از نظر مادّی یا جسمی رو به وخامت گذاشته است. کنایه از آن‌که نزدیک است از کار وابماند، عمر او نزدیک به پایان است. یا کنایه از نرسیدن وجه معاش و موارد مشابه. مثلاً اگر شاعری مدتی شعر نسازد، می‌گوید: «اَسیام وِر لِخ لِخ اُفتیَه» یعنی دیگر به سختی شعر می‌گویم یا کم می‌گویم. رک. وِر لِخ لِخ اُفتیَنِ اَسیا.
  100. وِر لِک (ver lek): سرِ پا. ایستاده بر سرِ پا. مثلاً: «دو سَعَتَه وِر لِک مُندَه‌یِم»


[1]- «چلیک» ظرفی است حلبی که در آن نفت می‌ریختند. سر چلیک دایره‌ای کوچک و شبیه به قیف بود.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ساعت 19:0  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتاد و نهم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. در این شماره فیش‌های 7801 تا 7900 را خواهید خواند.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. واباد کِردن (vâbâd kerdan): باز کردنِ روی چیزی. در معرضِ هوا قرار دادن آن. مثلاً: «بِچَه روشِر واباد کِردَه» یعنی روانداز خود را پس زده. یا: «رویِ مَشگِ ماستِر واباد کُ» یعنی روی پوست ماست را باز کن، پارچه‌ی رویش را کنار بزن تا هوا به آن برسد.
  2. وابُرّیَن (vâborriyan): قطع کردن، مثلاً قیمت چیزی، یا تکّه زمینی را تقسیم کردن و غیره. فیصله دادن.
  3. وابَند (vâband): وابسته. پیوسته. بازبسته. مثلاً: «دلُم به مویِ بَندَه»
  4. وابَند بویَن (vâband buyan): بستگی داشتن. وابسته بودن. بند بودن. رک. وابَند.
  5. واپَس دایَن (vâpas dâyan): بازپس دادن. پس دادن.
  6. واپَس گِریفتَن (vâpas geriftan): بازپس گرفتن.
  7. واپِی (vâpey): دنبال. پس. مثلاً: «دَستِتِر واپِی بُر!» یعنی دستت را عقب ببَر!
  8. واپِی‌تَر: دنبال‌تر. عقب‌تر. رک. واپِی.
  9. واپِی دایَن (vâpey dayan): باز پس دادن. مثلاً: فلان‌چیز را که از من گرفته بودی «وا پِیْ تِ!» یا جنسی که خریده بودی، خوب نبود، «وا پِیِشْ تِ!» یعنی آن را بازپس بده. رک. واپِی.
  10. واپیش (vâpiš): پیش. جلو. مقدّم.
  11. واپیش‌تر (vâpištar): جلوتر. مقدّم‌تر.
  12. واتَـْسیَن {واتاسیدن} (vâtasiyan): به حال خفقان افتادن از گرما. مثلاً: «اَدَم از گِرما وامِتَـْسَه». همان تاسیدن است در لغت به معنی پی در پی نفس زدن مردم و اسب و جانور از کثرت گرما است. در تاریخ بیهقی هم آمده: لشکر و ستوران از تشنگی بتاسیدند.
  13. واجوشیَن (بازجوشیدن) (vâjušiyan): به واسطه‌ی جوشیدن، تمام شدن. خشک شدن آب غذا بر اثر جوشیدن. مثلاً: «اُوِْ خورِشت واجوشیَه» یعنی آبِ خورش به کلی تبخیر شده است.
  14. واجیزّیَن (vâjizziyan): رک. جیزّیَن.
  15. واچُرتیَن {واچرتیدن} (vâčortiyan): یکّه خوردن و به اصطلاح وا رفتن.
  16. واخیندَن(vâxindan): 1- کُرک و پشم و موی را با چنگ زدن در آن‌ها و کشیدن‌شان، صاف کردن. 2- پنبه را با دست از پنبه‌دانه جدا کردن.
  17. واخیندَنِ پَشم (vâxindane...): گرفتن پشم با انگشت‌ها و کشیدن آن، تا از حال جمع و جوری خارج شود. رک. واخیندَن.
  18. وادُرّیَن (vâderiyan): بازدریدن. پاره شدن. مثلاً: «وامِدِرَّه کِنَّکُم» یعنی گلویم پاره می‌شود.
  19. وادُوْیَن (vâdoviyan): پخش شدن. مثلاً: روغن بر صفحه‌ی کاغذ یا اشک بر گونه «وامُدُوَه»
  20. وارِسیَن {باز رسیدن} (vâresiyan): بیشتر در مورد ترازو به کار می‌رود. وارسی و معاینه‌ی ترازویی که برای اولین بار می‌خواهند با آن کار کنند تا معلوم شود که میزان است یا سرک می‌برد و باید «پِیْ‌هَنگ»ِ آن را گرفت. گاهی سنگی «گِرد و گُلورَه» می‌یابند که می‌شود سنگ ترازویش کرد، می‌گویند: ترازویی بیاورید تا این سنگ را «وارِسیُم» ببینیم وزنش چه قدر است.
  21. وارِفتَن (vâreftan): باز شدن.
  22. وارِندیَن {بازرندیدن} (vârendiyan): با فشار انگشت برگ‌های درختان را به پایین سُرّاندن و کندن. سر یک شاخه را در دست می‌گیرند و دست دیگر را از بالا به پایین می‌کشند، برگ‌ها کنده می‌شوند. این کار را بیشتر با درخت توت می‌کنند که در دسترس هم هست. برگ‌ها را اغلب کودکان این گونه می‌کنند و به «خِلَـْمِه»‌ها و گوسفندان می‌دهند.
  23. واز (vâz): باز.
  24. وازیَن {باز زدن} (vâ ziyan): 1- صاف شدن هوا از ابرها. کنار رفتن ابرها از جلو خورشید و صاف شدن آسمان. 2- مستثنا و محدود کردن. مثلاً تکّه‌ای از زمینی بزرگ را برای کسی معلوم کردن و به او واگذاشتن. یا: «دِ هَر دَه ذَرع، سِرتَنِ یَگ وِجَب وازِنِن» یعنی در هر ده ذرع، به اندازه‌ی یک وجب بازبگذارید. 3- جدا کردن. مثلاً برّه و برغاله‌ها را از گله‌ی اصلی جدا کردن یا جدا کردن دو نخ که به هم تاب خورده‌اند. 4- باز کردن. جدا کردن. مثلاً از شیر «وازیَنِ» خِلَـْمِه‌ها. رک. خِلَـْمه. 4- بازگذاشتن فضایی به هنگام بنّایی در اتاق یا پستو تا پرخو یا طاقچه و نظایر آن شود. مثلاً یک متر در یک متر و نیم و نظایر آن.
  25. وا زیَنِ هوا (vâ ziyane...): صاف شدنِ آسمان پس از بارندگی. کنار رفتنِ ابرها از جلوِ خورشید و صاف شدنِ آسمان. رک. وازیَن.
  26. واسْتُندَن (vastondan): 1- باز پس گرفتن. مثلاً: «طِلَبِمِر ازو واسْتُنْدُم» یعنی طلبم را از او بازپس گرفتم. 2- خریدن. مثلاً: «یَگ سِر چای بِرِیْ مُو واسْتو» یا: «یَگ پِرهَن بِرِی خودُم واسْتُندُم». در مورد چیزهایی که قابل قبض و اقباض[1] است خریدن به کار می‌رود مثلاً: «ای قِلعَه‌رْ خِریَه» یعنی این آبادی را خریده است.
  27. واسِری دیشتَن (vâseri dištan): فراعت داشتن. زیاد بودن کاری. مثلاً: «از هَمی بِچَه واسِری نِدَْرُم» یعنی کار همین بچّه زیاد نیستم و نمی‌توانم به کار دیگری برسم.
  28. واکِردَن: 1- باز کردن 2- چیدن گُل و یا میوه از درخت یا بوته.
  29. واکشیَنِ کِنَّک {واکشیدن گلو} (vâkešiyane kennak): داد و بیداد راه انداختن و داردار کردن. مرادفِ «فِرَّ ْشی کِردَنِ کِنَّک»
  30. واگِذیشتَن (vâqozištan): رها کردن. ول کردن. مثلاً: «مُو دِگَه خودِمِر وا گذاشتَم» یعنی خود را رها کرده‌ام، در فکر خود نیستم، دیگر از خودم دست کشیده‌ام. یا: «ریششر واگذیشته» تا بلند شود. یا: «گچ دیوار واگذیشته» یعنی باد کرده، ورآمده، خودش را رها کرد. یا می‌گویند: «خدا بِندَه‌شِر وانِمِگذَ ْرَه» خدا بنده‌اش را رها نمی‌کند، به فکر او هست.
  31. واگذیشتَنِ درد (vâqozištane...): بهبود یافتن. رها کردن درد، بیمار را. مثلاً کسی می‌گوید سرم دیشب خیلی درد می‌کرد، از صبح «واگذاشتَه» یعنی تسکین یافته، درد مرا ول کرده. یا اگر کسی در هنگام فحّاشی، می‌گفت: «مَرگ!» طرف جواب می‌داد: «دِ جونِت گیرَه که وانِگذَ ْرَه!» یعنی مرگ چنان در تنت بگیرد که رها نکند.
  32. واگویَه (vâguya): تکرار و بازگفتن حرف و سخنی.
  33. وامُندَه (vamonda): دشنام‌مانندی است نظیرِ بی‌مصرف، به‌دردنخور، بیکاره، تنِ لش.
  34. وامُندِه‌صَحَب (vamondesahab): وامانده‌صاحب. رک. وامُندَه.
  35. واهَم‌جِستَن (vâhamjestan): از جا پریدن. از جای جستن. از جای برآمدن.
  36. واهَم‌دُوْیَن از خُوْ (vâhamdowiyan): از خواب پریدن.
  37. واهَم‌کُرّیَن (vâhamkorriyan): جمع و جور شدن. گرد و گلوله شدن. مُچاله شدن، بخصوص از سرما.
  38. وای وِر کَسِ اَمیَن (vây ver kase amiyan): در حقّ کسی ظلم شدن. بر او سخت گذشتن. مثلاً وقتی قیمت اجناس گران باشد، آدم ثروتمند گلیم خود را از آب می‌کشد ولی «وای وِر اَدَمِ نادار میَه» و در مَثَل گویند: «گرگ که وِر گِلَه مِزِنَه وای وِر یِکِّگی میَه»
  39. وِتاق (vetâq): اتاق. شاید از وثاق گرفته شده باشد.
  40. وُتاق (votâq): رک. وِتاق.
  41. وَخت (vaxt): وقت.
  42. وَختِ (vaxte): وقتی. وقتی که.
  43. وَختِ که اُوْ وِر کال میَه، کوزَه‌تِر دِ اُوْ انداز، پوزِتِرُم وِر اُوْ گذار (vaxte ke ow ver kâl miya kuzater ver ow azdâz puzeterom ver ow gozâr): مَثَل. هنگامی که در رودخانه‌های موسمی آب جریان می‌یابد، کوزه‌ات را در آب بینداز، پوزه‌ات را هم به آب بگذار. منظور آن است که هر وقت پایی افتاد، باید حدّاکثر استفاده را کرد.
  44. وَختِم (vaxtem): وقتی هم.
  45. وَخم (vaxm): وقف.
  46. وِخمی (vexmi): وقفي موقوفه. مثلاً: فلان‌مِلک چند ساعت «اُوِْ وَخمی دَْرَه». رک. وَخم.
  47. وَدو {بر دو} شِگِستَنِ پا (vadu šegestane pâ): رک. ور دو شِگِستَنِ پا.
  48. وَْدی {وادید، بازدید} (vādi): پیدا. آشکار. یافته شده.
  49. وَْدی رِفتَن (vādi reftan): پیدا شدن. آشکار شدن. رک. وَْدی.
  50. وَْدی کِردَن (vādi kerdan): پیدا کردن. یافتن. رک. وَْدی.
  51. وِر (ver): 1- وَر. بَر. طرف. مثلاً: «وِرو بَر رُو» یعنی به آن طرف برو. 2- به معنی «به» هم به کار می‌رود. مثلاً: «وِرو حَد» یعنی به آن طرف. 3- به عنوان پیشوند، بر سرِ بسیار از افعال باقی مانده است، مانند: «وِرگُفتَن»، «وِرپیچیَن»، «وِرخوی رِفتَن»، «وِرمَـْلیَن»، «وِرغلِطیَن»، «وِر بَر اُفتیَن»، «وِر سَر اَمیَن»
  52. وِرآهار (verâhâr): پارچه‌ی نو. پارچه‌ی آهارداری است که هنوز شسته نشده. به مجاز یعنی جنسِ نو و استفاده نشده.
  53. وِرآهار بویَن (verâhâr buyan): نو بودن. نظیر نونوار و قریب به اصطلاح «آک‌بند»ِ امروز. رک. وِرآهار.
  54. وِر اَجّ و بُج به دَر رِفتَن (ver ajjo boj bedar reftan): به زوزه افتادن. رک. اَجّ و بُج.
  55. وِر اَعْمالِ کَسِ پیچیَن (ver a’mâle kase pičiyan): پاپیِ کسی شدن. پیچیدن بر کسی. مزاحم کسی شدن. متّه به خشخاش گذاشتن در مورد کارهای کسی. در کارهای کسی دخالت کردن و ایراد گرفتن. مرتّب نکاتی مخالف کرده‌های او گوشزدش کردن.
  56. وِر اِفت (ver eft): راه‌دست. مثلاً: چوبی را برای چوبدستی بُریده‌اند. طرفی که بهتر است و باید آن‌جا را به دست گرفت، «اِفت»ِ چوب است. مثلاً: «وِر اِفتِش بِگیرِن» یا تخته را باید از طرف «اِفتِش» یعنی راهش یا خوابش ارّه کرد. چوبی دست می‌گیرند که مناسب است و راه‌دست است و می‌گویند: «خُب وِر اِفتِشَه».
  57. وِر اُلّ (ver oll): بالا جَسته. ورقُلُمبیده. برجسته. مثلاً چیزی که «باددار» بایستد.
  58. وِر اِلَه‌ (ver ela): بی‌خود. بی‌فایده. به عبث. بیهوده.
  59. وِر اِلِه‌یِ خدا (ver eleye xodâ): به خاطر هیچ و پوچ. بی‌خودی.
  60. وِر اَلیز اِنداختَن: جُفتک‌پرانی کردن. مرادفِ «ور اَلیز به در رِفتَن». رک. اَلیز.
  61. وِر اَلیز به در رِفتَن (ver aliz bedar reftan): شروع به جُفتک‌پرانی کردنِ خر. مرادفِ «ور الیز انداختن». به کنایه و مزاح، ابراز مخالفت ناگهانی کردن کسی است. سرکشی و مخالفت کردن. بدقِلِقی کردن و بنای مخالفت با موضوعی یا کسی را گذاشتن. مثلاً: این حرف را که از من شنید «وِر الیز به در رفت» رک. اَلیز.
  62. وِراَ ْمیَن (verāmiyan): 1- برآمدن. برخاستن. بلند شدن، در مورد صدا. 2- ورآمدن، در مورد نان. مثلاً نانی که خمیرش خوب «وَر» نیامده باشد.
  63. وِر اِنداختَن {برانداختن} (ver andâxtan): 1- نابود کردن. از میان بُردن. مثلاً: «باغِمِر وِرمِندَْزِن» یعنی باغم را از بین می‌برید. 2- بالاپراندن. به بالا پرتاب کردن. مثلاً «سِکلِگ اَدمِر وِرمِندَْزَه» موتورسیکلت در دست‌اندازها آدم را به بالا پرتاب می‌کند.
  64. وُر اُو اُفتَه! (ver ow oftaِ): نفرین. یعنی خدا طرف را بمیراند. یا خطاب به شخصی می‌گویند: «وِر اُوْ اُفتی!» یعنی الهی بمیری. منظور از «اُوْ»، آبِ غسال‌خانه است.
  65. وِر اُوْ اُفتی! (ver ow ofti): رک. وُر اُو اُفتَه!
  66. وِر اَ ْوُردن از خُوْ (verāvordan az xow): از خواب برآوردن. از خواب انداختن.
  67. وِر اَْوُردن خِدِی کَسِ {با کسی} (verāvordan xedey kase): با کسی درافتادن. با او بد شدن. لج افتادن و چپ افتادن با او. از کسی برگشتن و با او دشمن شدن.
  68. وِر اَوُردن کَسِر از کارِ {برآوردن کسی را از کاری} (veravordan kaser az kâre): مانع و مزاحم کار او شدن. او را از کار و زندگی انداختن.
  69. وِر اَوُردن کَسِر از کَسِ {برآوردن کسی را از کسی } (veravordan kaser az kase): میانه‌ی کسی با کسی را به هم زدن. آن‌ها را از روی هم انداختن. مانعی میان آن‌ها به وجود آوردن.
  70. وِر اَ ْوُردَن دو نفر را از هم (verāvordan...): رک. از هم وِر اَ ْوُردَن دو نفر را.
  71. وِر اُوْ کِشیَن (ver ow kešiyan): به آب کشیدن، در مورد پارچه و لباس و نظایر آن‌ها.
  72. وَرایِ (varâya): بالاتر از. غیر از. مثلاً: «دوستی ما و شما وَرایِ ای حَرفایَه» یا: «وَرایِ او، ای حَرفِرُم بِذو وِرگُفتُم» یعنی جز آن این حرف را هم به او گفتم.
  73. وِر ای (ver i): به این. به این یکی.
  74. وِر باد رِفتَن (ver bâd reftan): در تاب نشستن. دختران هنگامی که تاب می‌خورند و تاب اوج می‌گیرد، گاه ترانه یا اشعاری می‌خوانند، از جمله: «اَلهوشت/ اَلهوشت/ زنِ پیَر مُر کوشت/ بِرِیْ یَگ لُقمَه نون‌خوش (=خشک). یا: «وِر باد شُدُم که باد وِرداشت مرا/ مادر به غِریبیا رِوا داشت مرا/ سوزن بُخُورِن، به حرفِ مادر مَکِنِن/ مادر به تِنورِ آتش انداخت مرا». و نیز این شعر طنزآمیز را: «وِر باد شُدُم حُکمِ غُشادِ!/ دِری قِلعَه نیَه حُکمِ خُودُم شِلوار کُشادِ!»
  75. وِر باد شُدَن (ver bâd šodan): رک. وِر باد رِفتَن.
  76. وِر بار اِستیَن (ver bâr estiyan): سرِ پا بند شدن. سرِ پا ایستادن. مثلاً «از مُندِگی وِر بار نِمِستُم»
  77. وِر بَر اُفتی! (ver bar ofti): نفرین. الهی از پا بیفتی. مثلاً: «هِیْ چُنو وِر بَر اُفتی!»
  78. وِر بَر اُفتیَن (ver bar oftiyan): به یک پهلو افتادن. به بر درغلطیدن. مجازاً به معنی مُردن است.
  79. وِر بَر اِنداختَن (ver bar endâxtan): به یک پهلو افتادن برای استراحت. به پهلو دراز کشیدن. خوابیدن.
  80. وِربعد (verba’d): بعداً. پس از آن. بعدش.
  81. وِربعدِش (verba’deš): رک. وِربعد.
  82. وِر بِها کِردَن {خود را} (ver behâ kerdan): خودنمایی. مقام خود را بیش از آن‌چه هست، بالا بُردن. کنایه از خودستایی و تعریف خویش کردن. با لاف و گزاف خود را بالاتر از واقع نشان دادن. نظیرِ طاقچه‌بالا گذاشتن.[2]
  83. وِر بَهنَه گِشتَنِ زخم (ver bahna geštan...): ناسورشدن و دیرالتیام یافتن زخم. بَدَل شدنِ زخمی ساده و جزئی که ممکن است زود و خودبه‌خود خوب بهبود یابد، به زخمی مُزمِن که دیر خوب شود در نتیجه‌ی عدم مواظبت یا «سیخ‌کولی» یعنی اَنگولَک و دستکاری. اگر زخم را دستکاری کنند، معمولا زود بهبود نمی‌یابد. زخم «بهانه‌جو» است، به دنبالِ بهانه می‌گردد تا دیر بهبود یابد. به هر حال زخم، جوش، کورَک و دانه را نباید دستکاری و «سیخ‌کولی» کرد.
  84. وِرپا (verpâ): 1- ایستاده. بر سر پا ایستاده. 2- کنایه از کسی که اثاث اندکی دارد یا اصلاً ندارد. مثلاً گاه به کسی که می‌خواهد به سفر برود می‌گویند برو اسباب‌هایت را ببند و شخص می‌گوید: مُو «هَمی‌جور وِرپایُم» 2- اصطلاحی است در هنگام خرید و فروش گوسفند یعنی حیوان را زنده هر مَن فلان قدر قیمت می‌گذارند. مقابل آن «اسبابْ پُرتُوْ» است.
  85. وِر پا کِردَن (ver pâ kerdan): سرِ پا کردن. رک. ورپا کردن.
  86. وِر پای کسِ وِرجیکّیَن (ver pâye kase verjikkiyan): با کسی توانایی برابری داشتن، اغلب از نظـر مادّی. رک. وِرجیکّیَن.
  87. ور پِت‌پِت اُفتیَنِ چراغ (ver petpet oftiyan...): کنایه از نزدیک بودنِ چراغ به خاموشی است. مرادفِ «پِت‌پِت کِردَنِ چراغ»
  88. وِرپُکّیَن (verpokkiyan): بالاآمدن خمیر. رک. پُکّیَن.
  89. وِر پِل‌پِتَک اُفتیَن (ver pelpetak oftiyan): بی‌تابی و بی‌قراری کردن. نظیرِ به عِزّ و چِز افتادن.
  90. وِرپیچیَن (verpičiyan): پیچیدن.
  91. وِرپیچیَن {به کسی} (verpičiyan): مجازاً با کسی درافتادن. پاپِیِ او شدن.دست و گریبان و گلاویز شدن با او.
  92. وِرپیچیَن خِدِیْ کَسِ (verpičiyan xedey kase): به کسی پیچیدن. با او آویختن.
  93. وِر پیَر نَعلَت! (ver piyar na’lat): دشنام. پدر لعنتی! رک. نَعلَت.
  94. وِرپیش‌تَر (verpištar): نسبت به قبل. نسبت به پیش‌تر.
  95. وِر پِی شِگِستَنِ زِبو (ver pey šegestane zebu): بند آمدن زبان. به تِته پِته افتادن به سبب ترس.
  96. وِرتِرَ ْشیَن (verterāšiyan): تراشیدن. مثلاً: فلانی آن‌قدر کار برای ما «وِرتِرَْشیَه» که مپرس!
  97. وِرتُوْیَن (vertoviyan): برتافتن. تحمّل کردن.
  98. وِر تِه‌تِه اُفتیَن (ver tehteh oftiyan): به نفس نفس افتادن، از خستگی به سبب بُردن باری سنگین یا پیمودن راهی دراز.
  99. وِرجیکّیَن (verjikkiyan): جَستن. برجَستن. جَست زدن. برجهیدن.
  100. وِرچَم (verčam): آماده. حاضر. دَمِ دست.


[1]- قبض و اقباض یعنی گرفتن و دادن قبض، رد و بدل کردن سند و قباله.

[2]- در مثنوی «جام جم»ِ اوحدی مراغه‌ای در حالت پیشه‌وران راست‌کردار آمده است: عُجب در روی خود رها نکند/ طاعت خویش پربها نکند. احتمال دارد اصطلاح «بر بها کردن» به کار رفته ولی «پربها» چاپ شده.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۶ساعت 20:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتاد و هشتم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. این شماره فیش‌های 7701 تا 7800 را در برمی‌گیرد.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. نِظَرِ کَسِر گِریفتَن (nezare kaser geriftan): توجّه کسی را جلب کردن. مثلاً فلان‌چیز یا فلان‌کس «نِظَرِ مُر نِگِریفت» یعنی مرا به سوی خود نکشید، توجّه مرا جلب نکرد. رک. نِظَرگیر.
  2. نِظَرگیر (nezargir): چشم‌گیر. جالب توجه. آن‌چه نظر را به خود بکشد.
  3. نِظِرگیر کِردَن (nezergir kerdan): پسندیدن. به نظر قبول در کسی یا چیز نگریستن. رک. نِظَرگیر.
  4. نِعمَت‌زِوال (ne’matzevâl): ناسپاس. ناشکر. کافرنمعمت. کسی که آن‌چه را که خداوند داده است، قدر نداند.
  5. نِعمَت‌زِوَْلی (ne’matzevāli): ناسپاسی. ناشکری. رک. نِعمَت‌زِوال.
  6. نَـْعَلاج (nā’alâj): ناعلاج. مجبور. ناگزیر.
  7. نَعلَت (na’lat): لعنت.
  8. نَـْغَـْفِل {ناغافل} (nāqāfel): ناگهانی. غفلتةً. بی‌خبر. غافل. ناگهان. مرادفِ «ناهوا»
  9. نُفرِت! (nofrat): دشنام. منفور. نظیر کثافت!
  10. نِفَسِ راس کِردَن (nefaste râs kerdan): رک. نِفَستِ راس کِردَن.
  11. نِفَست (nefast): نفس.
  12. نِفَستِ راس کِردَن {نفسی راست کردن} (nefaste râs kerdan): اندکی آسودن. لحظه‌ای آرام گرفتن. نفس تازه کردن. نفس به فراغت کشیدن.
  13. نِفلِه رِفتن (nefle reftan): هلاک شدن. از بین رفتن.
  14. نِفلِه کِردَن (nefle kerdan): از میان بردن. به هدر دادن. ضایع کردن.
  15. نَـْفور (nāfur): ناکار. از کار افتاده. مثلاً کسی را بزنند و دستش را «نَـْفور کِنَن» یعنی بشکنند، ناقص کنند، از کار بیاندازند. یا: «زِیَن نَـْفورِش کِردَن» یعنی زده‌اند، ناکارش کرده‌اند.
  16. نَـْفور کردن {کسی را} (nāfur kerdan): کسی را به شدّت مضروب کردن، به اصطلاح ناکار کردن.
  17. نُفوسِ بَد زیَن (nofuse bad ziyan): اتّفاقی ناگوار را پیش‌بینی کردن و از آن خبر دادن.
  18. نِقاب: چرمی که دور تا دور گیوه می‌کشند برای استحکام آن.
  19. نُقُرچ (noqorč): آرواره‌ی پایین. زیرِ چانه. مترادفِ «کِلَفچ». مثلاً کسی با دیگری دعوا افتاده و بعد می‌گوید: «دو تا موشتُم دِ نُقُرچِش زیُم» یعنی دو تا مشت هم زیر چانه‌اش زدم.
  20. نُقرِگی (noqregi): نقره‌ای. به رنگ نقره.
  21. نُقط (noqt): نطق. مثلاً نقطش وا رفت یعنی نطقش باز شد،‌ به حرف آمد.
  22. نقل (naql): حکایت. داستان.
  23. نقلِ... (naqle): در معنی رفتار و کردار همانند و شبیه و نظایر آن. مثلاً: شما هم که «نقلِ حسن کِردِن» یعنی شما هم همان عمل حسن را انجام دادید، مثل او رفتار کردید. یا: «نقلِ تِقی» که پارسال چنان کرد یعنی شبیه تقی یا شبیه رفتار تقی که پارسال چنان کرد.
  24. نَقم (naqm): نقب.
  25. نَـْقولَه (nagula): ناقلا. زرنگ و بدجنس.
  26. نِقیض (neqiz): ضدّ. دشمن. مثلاً «نِقیضِ کَسِ رِفتَن» یعنی با او دشمن شدن. یا: «فِلَـْنِه‌کَس نِقیضِ ما رِفتَه» یعنی با ما ضدّ شده، دشمن شده، کج و چپ افتاده.
  27. نَـْکار (nākâr): 1- ناکاشته. زراعت نشده. 2- از کار افتاده. از کار افتاده به ضربه‌ای که بر او وارد شده. همان که در تهران می‌گویند مثلاً فلانی را با چاقو زد و او را ناکار کرد.
  28. نَـْکَرَه {ناکاره}(nākara): بیکاره. کسی که اهل کارکردن نباشد.
  29. نَـْکَرِگی (nākaregi): بیکاره بودن. رک. نَـْکَرَه.
  30. نَک زیَن (nak ziyan): با دندان کندن و خوردن، معمولا با حرص و ولع. به اصطلاح تهرانی‌ها «به نیش کِشیدَن». مثلاً: «خیارارْ اوجور نَک مَزَن» یعنی خیارها را آن‌طور به نیش نکِش.
  31. نَک کِندَن (nak kendan): دندان گرفتن. گاز گرفتن و دندان زدن خر برای خوردنِ مثلاً تکّه‌ای خربزه یا هندوانه.
  32. نُکول (nokul): رد کردن. عدم پذیرش. مقابلِ قبول.
  33. نِکّی کِردَن (nekki kerdan): رک. کِنِّکی کِردَن.
  34. نِگریفتَن چیزِ {کسی را} (negeriftan...): آن چیز، مورد پسندِ او قرار نگرفتن. مطبوع نیفتادنِ آن چیز. بیشتر به صورت منفی به کار می‌رود. مثلاً: این کتاب را خواندم مرا نگرفت. یا: فلان آدم مرا نگرفت.
  35. نُگُند (nogond): نَوه‌ی سوّم. به ترتیب: «فِرزند»، «نِوَه»، «نِبیرَه» و «نُگُند»
  36. نِگی‌نِگی (neginegi): ریز ریز شدن ظروف شکستنی چون به زمین افتند.
  37. نِگین‌نِگین: رک. نِگی‌نِگی.
  38. نَـْلی (nāli): نهالی. تُشک. مثلاً: «نَـْلینِ نَرم» یا: «نَهلینِ نَرم»
  39. نَـْلیچَه (nāliča): نهالیچه. تُشکچه. تُشک کوچک که رویش می‌نشینند. «نَـْلی»ِ کوچک. رک. نَـْلی.
  40. نِم (nem): نه هم. مثلاً: «نِه کار مِنَه، نِم کُنار مِرَه» یعنی نه کار می‌کند [و] نه هم کنار می‌رود.
  41. نِمازدِگَر (nemâzdegar): رک. نِمیزدِگَر.
  42. نِماشُم (nemâšom): 1- هنگام نماز شب. سرِ شب. اندکی بعد از غروب آفتاب. 2- شب.
  43. نِم‌بِرَ ْنی (nemberāni): شیار کردن زمین با نَم باران، بدون آب دادن زمین. زمینی را که باران اندکی نم‌دار کرده، راندن.
  44. نَم وِر نَم رِسُندَن (nam ver nam resondan): رک. نَم وِر نَم رسیَن.
  45. نَم وِر نَم رسیَن (nam ver nam resiyan): کنایه از باران‌هایی است که پُشت سر هم می‌بارند. یعنی هنوز نَمِ باران اوّل خشک نشده، دوّمی می‌رسد. به طنز، وقتی چای پشت سر هم می‌آورند، طرف به آورنده می‌گوید: «نَم وِر نَم مِرِسَـْنی» یا پس از خوردن چند چای پشت سر هم، خورنده می‌گوید: «نَم وِر نَم رِسُندم»
  46. نِمتَـْنَه جُوِْ دو خَرِر سیوا کِنَه (nemtāna jowe du xarer sivâ kena): نمی‌تواند جوِ دو خر را جدا کند. کنایه از آن‌که بسیار بی‌عُرضه و دست و پا چلفتی است.
  47. نِمَد (nemad): 1- نمد. 2- به عنوان صفت برای محصولی به کار می‌رود که بسیار و پُر سبز کرده است و هیچ جای زمین خالی نمانده. می‌گویند: «مِندُوْا حُکم نِمَد سُوز کِردَه» یعنی منداب‌ها خیلی پُر سبز کرده است.
  48. نِمَدِ دَمِ تِوَر رِفتَن {نمدِ دَمِ تبر شدن} (nemade dame tevar...): جلو ضربه را گرفتن. کنایه از سپرِ بلا شدن.
  49. نِمُردَه، نِفَس کشیَن از یادِش رِفتَه! (nemorda nefas kešiyan...): نمرده، نفس کشیدن از یادش رفته است. گاه چون کسی بپرسد فلان‌کس مرده؟ به طنز در جواب می‌گویند: «نِمُردَه، نِفَس کشیَن از یادِش رِفتَه!»
  50. نَـْمُلّا {ناملّا} (nāmollâ): بی‌سواد.
  51. نُمود (nomud): جلوه. صورت ظاهر.
  52. نِموسار (nemusâr): نشان. اثر. نشانه. علامت. مثلاً: از فلان‌چیز «نِموسارِ نِمُندَه» یعنی اثری و نشانی نمانده است. مرادفِ «رَد و پِی»
  53. نِمیزدِگَر (nemizdegar): از تقسیم‌بندی‌های شبانه‌روز. هنگام نماز عصر. عصرهنگام. در محولات «نِمیزدِگَر» می‌گویند. مثلاً: «نِمیزدِگَر به فِلَـْنِه‌جا رَفتُم» یعنی عصرهنگام به فلان‌جا رفتم.
  54. نَنگ (nang): ننگین. به ننگ آلوده. مثلاً فلان‌کس «اَدَمِ نَنگیَه»
  55. نِنگیَت (nengiyat): ننگ. شرمساری.
  56. نو (nu): نان.
  57. نِوای کَسِر به دَر اَوُردن (nevâya kaser bedar avordan): تقلیدِ کسی کردن. تقلید کسی را درآوردن، در مکالمه یا رفتار، به مسخره.
  58. نُوْبَخت (nowbaxt): برّه‌ی نرِ سه ساله‌ی «خِصی» شده. رک. خِصی.
  59. نُوْبه‌دَرَ ْمَد (nowbedarāmad): نوظهور. چیز جدید. تازه‌باب‌شده. نو درآمده از قبیل لباس یا آرایش و نظایر آن‌ها که «مُد» شده است.
  60. نُوْدِرَ ْمَد (nowderāmad): رک. نُوْبه‌دَرَ ْمَد.
  61. نُوْدِشُر (nowdešor): رک. نُوْدِشور.
  62. نُوْدِشور (nowdešur): ناودان.
  63. نُوْدِشوری (nowdešuri): باران زیاد و شدید که از ناودان سرازیر شود.. می‌گویند: «بارونِ نُوْدِشوری کِرد» یا «بارون، نُوْدِشوری رفت». رک. نُوْدِشور.
  64. نُوْدو (nowdu): ناودان.
  65. نُوْدون (nowdun): رک. نُوْدو.
  66. *نَـْوِردار {نابردار» (nāverdâr): برّه یا بزغاله‌ای که مادرش حاضر نباشد به او شیر بدهد.
  67. نُوْروز (nowruz): اسفندماه.
  68. نُوْگِریفت (nowgerift): 1- زمینی که برای اولین بار به زیر کشت رفته است. 2- نهالی که تازه کاشته‌اند و از خطر خشکیدن جَسته است و می‌خواهد یا می‌تواند پا بگیرد.
  69. نومِ خُدا (nume xodâ): به‌نام‌ایزد. ماشاءالله. می‌گویند: «ماشالّا نومِ خُدا»
  70. نون‌دو (nundu): نان‌دان. صندوقی که در آن نان نگه می‌دارند. در مَثَل می‌گویند: «گُوْسَـْلَه کادور خَـْلی مِنَه، بِچَّه نوندورْ» یعنی گوساله کاهدان را خالی می‌کند، بچّه نان‌دان را.
  71. نونِ کُلاغ (nune kolâq): از گیاهان خودروی خوردنی.
  72. نِوَرد (nevard): چوبی است که با گرداندن گاه به گاهش، پارچه‌ی بافته شده به وسیله‌ی «فِرَت» را بر آن می‌پیچند.
  73. نِوَْسَه (nevāsa): نوه. مرادفِ «نِوَْیَه»
  74. نَـْوَه {ناوه} (nāva): مجرایی برای عبور آب از چوب یا فلز که بر روی زمین گودی تعبیه کنند.
  75. نِوَْیَه (nevāva): نوه. نواسه. در فیض‌آباد مصطلح است. مرادفِ «نِوَْسَه»
  76. نهال عَلِف‌خِرس (...alefxers): دشنام است نظیر بی‌ بو و خاصیّت. یا به آدم‌های قددراز می‌گویند به تمسخر، نظیر «دیلاق» رک. عَلِفْ خِرس.
  77. نِه خُوردَه و نِه بُردَه، گِریفتَه دردِ گُردَه (ne xordao ne borda gerifta darde gorda): مَثَل. بارِ گناهِ نکرده را به دوش کشیدن و به عواقب آن دچار شدن.
  78. نِه دلِ بُگذار، نِه دلِ وِردار (ne dele bogzâr ne dele verdâr): کنایه از تردید و دودلی داشتن است. در دل‌کندن از چیزی یا صرف نظر کردن از کاری مردّد است و نمی‌تواند تصمیم بگیرد.
  79. نُهُرم (nohorm): هرم. حرارت شدید.
  80. نِهَل (nehal): گِل و شُل. زمینی گِلناک که عبور از آن دشوار باشد. لایِ سیل که روی زمین ته‌نشین شده است. ته‌نشین سیل که پس از خشکیدن تَرَک تَرَک می‌شود، ولی تا رطوبت داشته باشد، پا در آن می‌لغزد و عابر به زحمت می‌افتد. تقریبا مرادف وَحَل.
  81. نَهلی (nahli): رک. نَـْلی.
  82. نَهلیچَه (nahliča): رک. نَـْلیچَه.
  83. نِهِلی رِفتَن (neheli reftan): ماندن و گیر کردن حیوان در زمینی که گِلِ چسبناک دارد. این فعل مجازاً در مورد انسان هم به کار می‌رود. رک. نِهَل.
  84. نَـْهَوا {ناهوا} (nāhavâ): ندانسته. ناآگاه.
  85. نِه‌هَه! (neha):نخیر. نه، با تأکید.
  86. نِیزَه رِفتَن وِر کَسِ (neyza reftan ver kase): بر کسی تحمیل شدن. به زور خود را برای استفاده‌ای به کسی چسباندن. خرج خود را به گردن کسی گذاشتن.
  87. نیشتا (ništâ): ناشتا. ناشتایی.
  88. نیشتا کِردَن (ništâ kerdan): ناشتایی خوردن. صبحانه صرف کردن. رک. نیشتا.
  89. نیشِ روز (niše ruz): هنگام طلوع آفتاب. هنگامی که آفتاب برمی‌آید.
  90. نیش زیَنِ روز (niš ziyane ruz) طلوع کردنِ آفتاب. مثلاً: «روز نیش زَ»
  91. نیصف (nisf): نصف.
  92. نیکّ (nikk): نیش. مثلاً: «نیکّاش وا رَف» یعنی نیشاش باز شد، مثلاً از خوشحالی.
  93. نیلی رِفتَنِ جگر (nili refrtane jegar): کنایه از رنج و ناراحتی بسیار است. مترادفِ خون شدن جگر.
  94. نیم‌رودَه (nimruda): به طنز، علیل و ناسالم. مریض‌احوال. کنایه از شخصی که به اندک چیزی و زود به زود بیمار می‌شود.
  95. نیم‌زِبون (nimzebun): نیمچه‌لال. آن‌که کلمات را به درستی ادا نمی‌کند.
  96. نیموِراَمَد (nimveramad): نانی که خمیر آن درست ور نیامده بوده است.
  97. نیمِه‌کَـْلَه (nimekāla): نیمه‌کاره. نیمه‌تمام.
  98. وا (): باز. به عنوان پیشوند بر سر بعضی از افعال می‌آید. مثلاً: «وادُوْیَن»، «وااَمیَن»، «واهَم‌جِستَن»، «واپَس‌دایَن».
  99. وا‌اَمیَن (vâamiyan): 1- باز شدن. مثلاً: وقتی تن در حمام خوب خیس بخورد، شوخ‌هایش خوب وامی‌آید. 2- متناسب و سازگار بودن. ساز و جور و موافق و مطابق درآمدن. مثلاً: این فرش در این اتاق «وانِمیَه» ظاهراً یعنی بزرگ است و طول و عرضش زیاد و نمی‌توان آن را کاملا گسترد.
  100. وااَمینِ شوخ (vâamiyane šux): آمدن و درآمدن چرک بدن. مثلاً اگر روشور به کیسه بمالند بهتر «شوخِ جونِ اَدَم وامیَه» یا اگر آب حمام سرد باشد «خُب شوخِ اَدَم وانِمیَه»

برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۶ساعت 20:49  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتاد و هفتم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. هفتاد و هفتمین قسمت یادداشت‌های استاد قهرمان بیشتر شامل حرف «ن» است و از شماره‌ی 7601 تا 7700 را در بر می‌گیرد.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. مین‌دُوْ (mindow): وسط. میان. میانه. نظیرِ «مین». اغلب در مورد چیزهای محدود گفته می‌شود مثلاً خانه، باغ، خرمن.
  2. میَن‌دُوْ (miyandow): رک. مین‌دُوْ.
  3. میَـْنِه‌سال (miyānesâl): گوسفندِ میان‌سال. نه پیر و نه جوان. در مورد انسان هم به کار می‌رود.
  4. میو (miyu): میان.
  5. میوَه پِرُّندَن (gol perrondan): ریختنِ میوه‌های نارس از درخت.
  6. میوِه چینَه (mive čina): میوه. «چینَه» در این‌جا از اتباع است، مانند میوه پیوه. مثلاً: «میوِه چینِه‌یِ بُخُورِن!»
  7. مَـْیَه {مایه} (māya): پستان حیوان شیرده. پستانِ گاو و گوسفند و بُز و... .
  8. مَـْیَه‌رْ خَـْیَه کِردَن {مایه را خایه کردن} (māyar xāya kerdan): سرمایه‌ی خود را از دست دادن. سرمایه را تلف کردن.
  9. میهَـْنی (mihāni): رک. میهون.
  10. میهون (mihun): نوعی اجاره دادنِ گله‌ی گوسفندان.
  11. مَییستَن (mayistan): رک. مَیِستَن.
  12. نااُمِد (nâomed): ناامید.
  13. نابِـْز {نابیخته} پیش دایَن (nâbēz piš dâyan): نظیرِ گنده‌تر از دهن حرف زدن، لقمه‌های بزرگ‌تر از دهن برداشتن. رک. آردِ نابِـْز پیش دایَن.
  14. نابِکار (nâbekâr): نالازم. غیر ضروری.
  15. نابود (nâbud): نبوده. هیچ. مثلاً می‌گویند: «ای ده تِمَن نابود» یعنی این ده تومان را نبوده فرض می‌کنم.
  16. ناجا (nâjâ): بی‌جا. بی‌مورد. نامتناسب.
  17. ناجو (nâju): ناژو. کاج.
  18. ناخُرُمی (nâxoromi): نخوردن. بسیار کم خوردن. مثلاً به کسی که خیلی کم غذا می‌خورد، می‌گویند: «از ناخُرُمی از دَس به دَر مِری» یعنی از نخوردن می‌میری.
  19. نادار و ناچار: محتاج و بیچاره.
  20. نادیدِ کَسِ بویَن (nâdide kase buyan): رک. نادیدِ کَسِ رِفتَن.
  21. نادیدِ کَسِ رِفتَن (nâdide kase reftan): تحمّل دیدنِ کسی را نداشتن. با او چپ افتادن. نسبت به او نفرت پیدا کردن و از دیدارش بیزار بودن. مرادفِ چشمِ دیدن کسی را نداشتن.
  22. نارِضا (nârezâ): ناراضی.
  23. ناز: زیبا. نازنین.
  24. نازبوی (nâzbuy): از سبزی‌های معطّر خوردنی. نوعی سبزی از خانواده‌ی ریحان. در فرهنگ رشیدی آن را ریحان نوشته است.
  25. ناز و پوز (nâzo puz): ناز و ادا. فیس و افاده. ناز و غمزه، جنبه‌ی تمسخرآمیز دارد. قریب به معنیِ نازِ خَرَکی. مثلاً: چه ناز و پوزِ دَْرَه!
  26. ناز و پوز دیشتن (nâzo puz): ناز داشتن. نازنازی بودن. رک. ناز و پوز.
  27. ناز و پوز کردن (nâzo puz): ناز کردن. رک. ناز و پوز.
  28. ناشتا (nâštâ): از تقسیم‌بندی‌های شبانه‌روز. چند ساعت بعد از طلوع آفتاب.
  29. ناشُد (nâšod): ناشدنی. غیرممکن.
  30. ناشوی (nâšuy): ناشُسته. کثیف.
  31. ناکار (nâkâr): رک. نَـْکار.
  32. ناگِمو (nâgemu)،: ناگهان. بی‌خبر. گمان نابُرده.
  33. ناگِمون (nâgemun): رک. ناگِمو.
  34. نال زیَن (nâl ziyan): ناله کردن. نالیدن.
  35. نامَحروم (nâmahrum): 1- محروم. مأیوس. 2- ناغافل. هم‌نِدیم.
  36. ناهَوا (nâhavâ): ناگهان. بدون قصد قبلی. یکباره و ناگهانی.
  37. نای (nây): لوله‌ی سفالی با قطر زیاد و دایره‌ای برای عبور آب. بیشتر در قنات‌ها به کار می‌رفت و یا جایی که باید آب پُرحجمی را عبور دهند.
  38. نَـْبِجا (nābejâ): نابجا.
  39. نَـْبِلَد (nābelad): نابلد. ناوارد. آن‌که انجام دادن کاری را بلد نیست.
  40. نَـْبود {نابود} (nābud): ضایع. معیوب. خراب.
  41. نِبیرَه (nebira): نَوه‌ی دوّم. به ترتیب: «فِرزند»، «نِوَْسَه»، «نِبیرَه» و «نُگُند»
  42. نَـْپاک (nābud): ناپاک
  43. نَـْتُوْ {ناتو} (nātow): متقلّب. حقّه‌باز. ناقلا. بدجنس.
  44. نَـْتُوْی (nātowi): ناقلایی. بدجنسی. رک. نَـْتُوْ.
  45. نَـْجو (nāju): ناجو.
  46. نَـْجَه (nāja): سوراخ پایین تنوره‌ی آسیا که به نسبت بالا تنگ‌تر می‌شود. آب با عبور از «نَـْجَه» به «چِرخ و پَر» آسیا می‌زند.
  47. نِجیس (nejis): نجس. ناپاک.
  48. نِجیسی (nejisi): پلیدی. رک. نِجیس.
  49. نُچ‌نُچ (nočnoč): صدایی که برای راندن خر برمی‌آورند.
  50. نَحس (nahsi): فضول. شیطان. بازیگوش. مرادفِ تُخس. مثلاً «بِچِّه‌یْ نَحس» به معنی بچّه‌ی فضول است.
  51. نَحسی کِردَن (nahsi kerdan): فضولی. مثلاً: «بِچَه نَحسی مِنَه». رک. نَحس.
  52. نَحَق (nahaq):‌ ناحق. عظیم. این صفت عظمت و بزرگی موصوف را می‌رساند.
  53. نَخ چیزِ کِندَه رِفتَن (naxe... kenda reftan): فیصله یافتن کار،  معامله و نظایر آن‌ها.
  54. نَخ خُوردَنِ زِمی (nax xordane zemi): شیار شدنِ زمین.
  55. نُخرِش (noxreš): نان‌خورش. آن‌چه به همراه نان خورده شود. قاتق.
  56. نخریش (noxriš): رک. نُخرِش.
  57. نَخْش (naxš): نقش.
  58. نِخَل (nexal): رک. نِهَل.
  59. نَخ‌نَخ رِفتَن دِل (naxnax reftane del): از حال رفتنِ دل. حالتی نظیر غش و ضعف رفتن و ریش ریش شدنِ دل. وضعی که از شدّت نتوانی، بیماری، گرسنگی،  شنیدن اخبار بد و نظایر آن به شخص دست می‌دهد. مثلاً: «از گوشنِگی دلِ اَدَم نَخ‌نَخ مِرَه»
  60. نِخواهُم به دَر اَمیَن (nexâhom bedar amiyan): وقتی پسر یا دختری پس از نامزدی یا ازدواج نسبت به طرف مقابل بی‌علاقه و ناسازگار می‌شود می‌گویند: «نِخواهُم به دَر اَمیَه» یعنی می‌گوید طرف را نمی‌خواهم.
  61. نَـْخون‌جَل (nāxunjal): نیشگون. در لغت فرس به صورت «نَخجَل» ضبط شده است: نشان نخجل دارم ز دوست بر بازو/ رواست باری گر دل ببُرد مونس داد.
  62. نَـْخون‌جِلَه (nāxunjela): رک. نَـْخون‌جَل.
  63. نَـْخون وِردیشتَن (nāxun verdištan): ناخن گرفتن. چیدن ناخن. مثلاً: «نَـْخوناتِر خِیْلِ از گوشت وِردیشتِیْ» یعنی ناخن‌هایت را خیلی از بیخ گرفته‌ای.
  64. نَـْخونَه (nāxuna): ناخنه. مرضی است مربوط به چشم خر و گاو و اسب و غیره. برای معالجه‌ی آن، رگ مخصوصی را می‌زنند. چشم انسان هم به این بیماری مبتلا می‌شود.
  65. نِخَه کِردَن (nexa kerdan): بند انداختن صورت. کندنِ موی صورت زنان.
  66. نَـْدیدِ کَسِ رِفتَن (nādide kase reftan): رک. نادیدِ کَسِ رِفتَن.
  67. نَذر (nazr): شرط.
  68. نذر دِ بِستَن (nazr debestan): شرط بستن. رک. نذر.
  69. نِربوز (nerbuz): بز نر. بز سه ساله به بالا.
  70. نَـْرَد {نارَد) (nārad): زمین علفزاری که حیوان در آن نرفته باشد.
  71. نِردِوونِ آغال چُغوک! {نردبان لانه‌ی گنجشک} (nerdevune âqâl čoquk): کنایه از شخص درازقد و نیز دشنامی است مربوط به این گونه کسان. معنی کنایه آن است که این شخص به نردبانی می‌ماند که به دیوار تکیه می‌داده‌اند تا کسی از آن بالا برود و جوجه‌ی گنجشک را از لانه بیرون بیاورد. و نیز به همین معنی می‌گویند: «رِفتَه از آسِمو شُروا بیَـْره» یعنی رفته است از آسمان شوربا بیاورد.
  72. نَرقِش (narqeš): گنجشک نر. از لغات زاوگی است.
  73. نِرگُوْ (nergow): گاو نر.
  74. نَرم و نُهُل (narmo nohol): مرادفِ لِه و لَوَرده، خرد و خاکشیر. «نُهُل» ظاهراً از اتباع است.
  75. نِرمَه (nerma): ریزه. ذرّه. مقدار اندک از چیزی.
  76. نِرمَه پِرمَه (nerma perma): ریزه پیزه. مثلاً «نِرمَه پِرمَه»های قند در موقع شکستن آن. رک. نِرمَه.
  77. نِرمَه نِرمَه رِفتَن (nerma nerma reftan): ریز ریز شدن، در مورد چیزهای شکستنی، چون به زمین بیافتد. رک. نِرمَه.
  78. نَر و مَـْدَه و اَستاق و زِیدَه (naro mādao astâqo zeyda): مجموعاً. تعبیری است که به شوخی در شمارش افراد یک جمع هم به کار می‌برند. مثلا می‌گویند جمعیت این ده از «نَر و مَـْدَه و اَستاق و زِیدَه» صد نفر است، یعنی مجموعاً از مرد و زن و بزرگ و کوچک. رک. اَستاق. زِیدَه. مَـْدَه.
  79. نِرَّه کِردَنِ دُمب (nerra kerdane domb): برافراشتنِ دُم. بالا نگهداشتنِ دُم. حیوانات در هنگام عصبانیّت و حمله دم خود را سیخ می‌کنند، بالا می‌بَرَند.
  80. نِریون (neriyun): نریان. اسب نر. مقابلِ «مادیان»
  81. نِزم[1] (nezm): مِه.
  82. نَـْزَه (nāza): زیر ناخن و گوشت چسبیده به آن. در مَثَل می‌گویند: «گوشت و نَـْزَه از هم سیوایی جِدایی نِدَْرَن». در قدیم، برای تعذیب مجرمان، نی را باریک و سرتیز می‌تراشیده‌اند و در نازه‌ی آن‌ها فرو می‌کرده و یا می‌شکسته‌اند. وجه ادبی آن نی در ناخن کردن و شکستن و نیز نی در بُن ناخن شکستن است. صائب می‌فرماید: کنون نی می‌کُند در ناخنم مخمل، خوشا روزی/ که بر روی زمین خشک، خوابِ ناز می‌کردم.
  83. نِسَر (nesar): جایی که آفتاب‌گیر نباشد. مقابلِ «پِتُوْ»
  84. نِسَق (nesaq): آغاز کشت در سال زراعی که معمولاً از پانزدهم شهریور است. پایان کشت را «تِختَه رِفتَنِ نِسَق» می‌گویند.
  85. نِسَق رِفتَن (nesaq reftan): تنبیه شدن.
  86. نِسَق کِردَن (nesaq kerdan): مجازات کردن و جریمه کردن و نظایر آن. در لغت هم به معنی جزا کردن کسی و گوش و بینی بُریدن آمده است.
  87. نِسَق و رُوْنق کِردَن (nesaqo rownaq...): رک. نِسَق کِردَن.
  88. نَشْت (našt): 1- بلا. صدمه. مثلاً: «نَشتِش وِر ما خُورد» یعنی صدمه‌اش دامن‌گیرِ ما شد. 2- ننگ. ننگین. به ننگ آلوده. به صورتِ «ننگ و نَشت» یا «نَشت و ننگ» به کار می‌رود. 3- معنیِ اصلی «نَشت» فاصله افتادن بین دو ردیف شیار است که چون به آخر زمین رسیدند باید گاوها را برگرداند و آن فاصله را شخم کنند. در این موارد به گاو‌ها «هِیْبَت» می‌زنند و می‌گویند: «هِی! نَشْت کِردی!» یا به کسی که درست شیار کردن بلد نیست، سرکوفت می‌زنند که «زِمی‌ر نَشت نَشت کِردی»
  89. نِشتِ چیزِر خُوردَن (našte čizer xordan): آسیب و چشم‌زخمی از چیزی دیدن. مثلاً: ما هم نشتِ زمستانِ امسال را خوردیم، دیروز پایم روی سُرّید و کلّه‌پا شدم. رک. نَشت.
  90. نَشَخول (našaxul): نتراشیده و نخراشیده. بدقواره.
  91. نِشِستَنِ روز (nešestane ruz): غروب کردن آفتاب. رک. روز.
  92. نِشُندَن (nešondan): نشاندن.
  93. نِشَـْنی (nešāni): نشانی.
  94. نَـْشُوْ (nāšow): ناشوی. نشسته. کثیف.
  95. نِشو (nešu): نشان. هدف.
  96. نِشو کِردَن (nešu kerdan): 1- شکوفه و میوه کردن درخت برای نخستین بار 2- زیر نظر گرفتن و گفتگوی ازدواج کردن با خانواده‌ی دختر. می‌گویند: فلان دختر را برای او «نِشون» کرده‌اند.
  97. نِشیمَند (nešimand): نشیمن. جایگاه.
  98. نِشیمَن کِردَن {جایی را} (nešiman kerdan): اقامت‌گاه کردن جایی را. رک. نشیمَند.
  99. نَضم (nazm): نبض.
  100. نِظامی (nezâmi): شلوار بلند و سیاه زنانه.


[1] در مشهد بارانِ نرم را گویند.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۶ساعت 20:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتاد و ششم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. این شماره تماما حرف «م» را بر گرفته و شامل فیش‌های 7501 تا 7600 می‌شود.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. مَـْشَه (māša): ماشه. باشه. از پرندگان شکاری.
  2. مِشَـْیَه (mešaya): می‌شاید. شایسته است.
  3. مُعایْنَه (mo’âyna): عیناً، از نظر شباهت. مرحوم بهار در قصیده‌ی دوازده بُرج به لهجه‌ی مشهدی «مُعَینا» به کار برده‌اند: نیمَسب نِصبِ تَن اَدِمَه‌یْ تیرکِمون به دست/ نِصبِ دِگَه‌ش به اسب مُعَینایَه پِندِری. «عینَهو» در اصطلاح تهرانی‌ها.
  4. مَعلوم‌دار: مشخص. کسی یا چیزی که با نشانه و علامتی مشخّص باشد و به آن شناخته شود.
  5. مُعیَّن (mo’iyyan): حتماً. نظیرِ «حکماً» است. مثلاً: «مُعیَّن بی‌یِیْ» یعنی حتماً بیایی.
  6. مِغ (meq): میغ. مِهْ.
  7. مُغرِذو (moqrezu): هنگام اذاب مغرب. اندکی بعد از غروب آفتاب. همان «مُغری‌اَذو» است به معنی مغرب اذان.
  8. مُغری‌اَذو (moqriazu): رک. مُغرِذو.
  9. مُقبول (moqbul): زیبا. قشنگ.
  10. مُقُم (moqom): 1- مقام. آهنگ. 2- نوع. گونه.
  11. مُقُم زیَن (moqom ziyan): مقام زدن. از اصطلاحات موسیقی است. 2- ادا و اصول درآوردن. شوخی کردن. مسخره‌بازی.
  12. مُک زیَن (mok ziyan): رک. مُکَّه زیَن.
  13. مِکَنز (mekanz): نوعی تفنگ قدیمی.
  14. مُکَّه زیَن (mokka ziyan): مِک زدن. مکیدن. نظیر «چوشیَن» است ولی با شدّتی بیشتر. غالباً در مورد بچّه‌ی حیوانات گفته می‌شود.
  15. مُکّیَن (mokkiyan): رک. مُکَّه زیَن.
  16. مگر ...ر از سرِ راه یافتَه‌م؟: اشاره به ارزشمند بودنِ... . مثلاً: «مَگِر جونِمِر از سَرِ راه یافتَه‌م» که در چنین شب سردی از خانه بیرون بروم. یا: «مَگِر چَشمامِر از سَرِ راه یافتَه‌م» که مثلاً این کتاب را که ارزشی ندارد. بخوانم؟ یعنی مگر جانم و چشمانم را مُفت به دست آورده‌ام؟
  17. مَگِر ما بِچِّه‌یِ گُربِه نَرِم؟ {مگر ما بچّه‌ی گربه نر هستیم؟} (...gorbe narem): کنایه از آن‌که چرا به ما توجهی نمی‌شود، سهمی از آن‌چه می‌بَرید به ما نمی‌دهید و غیره. وقتی به کسی توجّهی نمی‌شود و بین او و اقرانش تبعیض قایل می‌شوند، می‌گویند. نظیرِ «مگر ما از صیغه‌ایم؟» یعنی مگر دیگران از زن عقدی هستند و ما از زن صیغه‌ای؟
  18. مِگی (megi): می‌گویی. گویی.
  19. مُلّا (molla): 1- معلّم. 2- باسواد.
  20. مُلّا رِفتَن (molla reftan): باسواد شدن.
  21. مَلغ (malq): رسوب. مواد محلول در آب، بخصوص گچ که در ظرف ته‌نشین می‌کند مخصوصاً اگر آب را بجوشانند. رسوباتی که از جوشاندن آب در کتری و سماور و نظایر آن‌ها جمع می‌شود.
  22. مَلغ بِستَن (malq bestan): تشکیل رسوب مواد محلول در آب. رک. مَلغ.
  23. مِلک‌دَْری (melkdāri): ملّاکی. از درآمد دهکده یا مزرعه‌ی خود گذران کردن.
  24. مُلکُروج (molkoruj): مرکورروز. جیوه‌ی قرمز. مایع آن را روی بریدگی می‌زنند، به سر کچل هم می‌مالیدند.
  25. مِلِّگی (mellegi): پارچه‌ی بافته شده از «مِلَّه». مثلاً: قبای «مِلِّگی» یا سفره‌ی «مِلِّگی». رک. مِلَّه.
  26. مُلمُلی (molmoli): 1- نوعی زردآلوی ریز شیرین. 2- مجازاً به مُلکِ پخته هم (که مانند باقلا آن را می‌پزند) «مُلمُلی» می‌گویند.
  27. مَـْلُندَن (mālondan): مالاندن.
  28. مَـْلَه (māla): ماله. وسیله‌ای که با گاو کشیده می‌شد و زمین کاشته را با آن صاف می‌کردند.
  29. مَلَّه (malla): خانه‌سیاه‌ گوسفندداران. لوازم زندگی گوسفندداران که در ییلاق و قشلاق با خود می‌بَرَند و مهم‌ترین آن‌ها «خَـْنِه‌سیا» است که چون خیمه‌ای بر سر پا می‌شود. مخفّفِ «مَحَلَّه» است.
  30. مِلَّه (mella): پنبه‌ی قهوه‌ای رنگ. پارچه‌ی بافته شده با آن را «مِلِّگی» می‌گویند.
  31. مِلهَم (melham): مرهم.
  32. مِلَـْهیم (melāhim): ملایِم. نَرم. مثلاً: «نون مِلَـْهیم» یعنی نانِ نَرم.
  33. مَن (man): 1- واحد وزن. در خراسان معادل سه کیلوگرم. 2- واحد سطح. معادل صد متر مربّع.
  34. مِنات (menât): اعتبار. بنیاد. اساس. مثلاً: «حرفاش مِناتِ نِدَْرَه» یعنی حرف‌هایش اعتبار و اساسی ندارد. یا: «کارِ دنیا مِناتِ نِدَْرَه»
  35. مِنّان (mennân): نظیر مزنّه و تخمین و حدود، بیشتر در مورد مواد مصرفی و خوراکی. مثلاً اگر کسی برای دریافت جیره‌ی تریاک مراجعه می‌کرد، باید «مِنّان»ِ آن را می‌گفت یعنی باید خبر می‌داد که در حدود چه قدر مصرف روزانه دارد. یا: به «مِنّان»ِ همیشه برایم آرد بیاورید.
  36. مُند (mond): ماندن. ایستادگی. پایداری. «دلِ مُند نِدَْرَه» یعنی ماندن در یک‌جا نمی‌تواند.
  37. مُند دیشتَن (mond dištan): ایستادگی داشتن. بیشتر به صورت منفی به کار می‌رود. مثلاً: فلان‌کس در کارها «مُند» ندارد یعنی به یک کار نمی‌چسبد، زود به زود کارش را عوض می‌کند. رک. مُند.
  38. مُند کِردَن (mond kerdan): ماندن. بند آوردن. تاب آوردن. ماندن و مقام کردن در جایی. مثلاً: چگونه در آن شهر بد آب و هوا، «چار سال مُند کِردی؟»
  39. مُندَن (mondan): ماندن. 2- شبیه بودن. مثلاً: «کاراش به اَدِمیزاد نِمِمَـْنَه» یعنی کارهایش به آدم شبیه نیست.
  40. مُندِگار (mondegâr): 1- مقیم. ساکن. مانده در جایی. 2- ماندگار. ماندنی. اسم دختران. ظاهراً کسانی که بچّه برایشان نمی‌مانَد این اسم را می‌گذارند، همچنان که پسران را «بِمان» یا «بِمان‌علی» می‌نامند.
  41. مُندِگی (mondegi): ماندگی. خستگی در اصطلاح امروز.
  42. مِندُوْ (mendow): 1- منداب. گیاهی که دانه‌های روغنی داشت. 2- از دانه‌های روغنی. روغن به دست آمده از آن را «روغن‌چِراغ» می‌گفتند.
  43. مُندَه (monda): مانده. خسته در اصطلاح امروز.
  44. مُنکِن (monken): ممکن. مثلاً: «مُنکِن نِمِرَه» یعنی ممکن نمی‌شود، امکان ندارد.
  45. مِنگال (mengâl): داس بزرگ که بیشتر برای درویدنِ گندم از آن استفاده می‌شود.
  46. مِنّوک (mennuk): کسی که تو دماغی حرف می‌زند.
  47. مِنِیْ کِردَن (meney kerdan): مسخره کردن عیب دیگران. عیب و یا درد و نقصِ کسی را به سُخره گرفتن. معتقدند که مِنِیْ کننده به همان درد و بلا دچار خواهد شد. شاید در اصل «مَنی» کردن باشد به معنی غرور و تکبّر چنان‌که ناصرخسرو گفته: از راستی بال منی کرد و همی گفت/ امروز همه ملک جهان زیر پر ماست.
  48. مُو (mo): من.
  49. موج‌موجا (mujmujâ): مورمور. سرماسرما. لرزشی که در زیر پوست بدن پدید آید. حالتی شبیه به سرما سرما و لرز، چنان‌که در تب و نوبه حادث می‌شود.
  50. موجَه (muja): مژه.
  51. موچَک زیَن (mučak ziyan): رک. موچَّک کشیَن.
  52. موچ کشیَن (muč kešiyan): رک. موچَّک کشیَن.
  53. موچَّک کشیَن (muččak kešiyan): با به درون کشیدن هوا و به هم زدن لب‌ها، صدایی درآوردن، برای خواندن پرندگان دست‌آموز. با دهان صدای موچ‌موچ درآوردن. برای فراخواندن مرغ خانگی «توتو توتو» یا «بیاه بیاه» می‌گویند.
  54. موخ‌موخَه (muxmuxa): وسوسه. خلجان خاطر. عیناً همان «خارخار» است که در زبان ادبی به کار می‌رود.
  55. موخ‌موخَه کِردَنِ دل (muxmuxa kerdan...): وسوسه شدن. وسوسه کردن دل. نظیرِ قیلی ویلی رفتنِ دل. رک. موخ‌موخَه.
  56. موخی (muxi): کنه‌ی پرندگان. حشره‌ای ریز از نوع کَک که در تن طیور پیدا می‌شود. ظاهراً خون آن‌ها را می‌خورد و تن‌شان را به خارش می‌اندازد.
  57. مورمور (murmur): لرزه‌ی خفیفِ بدن.
  58. موری (mury): 1- تنبوشه. لوله‌ی سفالی کم‌قطر با حدود نیم‌متر طول برای آب‌راه حوض و آب‌انبار. 2- ململ. مرمر. نوعی پارچه‌ی نازک که برای چارقد هم از آن استفاده می‌کنند.
  59. موساکُ‌تِقی (musâkoteqi): نوعی پرنده‌ی از خانواده‌ی قمری و کوچکتر از آن. نام این پرنده از آواز او گرفته شده است که پنداری می‌گوید: موسی! کو تقی؟
  60. موشت (mušt): مُشت.
  61. موشت کُلپُندَن وِر کَسِ (mušt kolpondan...): مُشت زدن به کسی. با مُشت به کسی کوفتن.
  62. موشت و کِلَّه رِفتَن خِدِی کَسِ (mušto kella reftan...): با مُشت به سر و کلّه‌ی کسی زدن. با او به دعوا افتادن.
  63. موشَه (muša): خِرموشه.
  64. موشی (muši): رک. چراغ‌موشی.
  65. مومنَـْیی (mumnāyi): مومیایی.
  66. موم و مِلهَم (mumo melham): موم و مرهم. موم می‌تواند مخفف موم و روغن باشد یعنی ترکیبی از آن دو و یا احیاناً مخفّفِ مومیایی. می‌گویند این دارو فرای فلان زخم یا جراحت «موم و ملهم بو» یعنی به محض استفاده اثر کرد.نظیر آن «اُوْ وِر اَتیش» است که توصیفی است برای تأثیر سریع دوای مصرف شده.
  67. مونِ (mune): میانِ. درونِ. تویِ. مثلاً: «مونِ خَـْنَه پوردود رِفتَه» یعنی توی اطاق پُردود شده.
  68. مونج[1] (munj): زنبور.
  69. مونج زرد (munje zard): نوعی زنبور زردرنگ است با کمری باریک.
  70. مونج کوهی (munje kuhi): زنبور سرخ متمایل به قهوه‌ای.در تهران زنبور گاوی می‌گویند. بیشتر در شکاف دیوارها لانه می‌کند. در زبان ادبی، زنبور کافر خوانده می‌شود. صائب می‌گوید: زنبور کافرند سراسر ستارگان/ زنهار ازین سیاه‌دلان انگبین مجو. خاقانی معتقد است که زنبور کافر پس از نیش زدن می‌میرد. البتّه این مطلب در مورد زنبور عسل صادق است. شعر خاقانی به نقل از لغت‌نامه چنین است: شنیدی که زنبور کافر بمیرد/ هر آن‌گه که نیشی به مردم فرو زد.
  71. مونج گزی (munje gezi): نوعی زنبور کوچک. رنگش متمایل به سبز است و بیشتر در دور و بر خوشه‌های انگور عسکری می‌پرد. کودکان برای راندن این زنبور و هم برای آن‌که نیش‌شان نزند، خطاب به او می‌خوانند: «مونجِ گِزی! مار نِگِزی!» یعنی ما را نگزی، نیش نزنی.
  72. موی پَت (muyr pat): مویِ آشفته و درهم و برهم. رک. پَت.
  73. مویْ کِنَّک کِردَن (muy kennak kerdan): موی‌کَن کردن. کندن چند تار از موی سبیل یا ریش کسی. از مردم‌آزاری‌های جوانان است که پسری را می‌گیرند و تاری چند از موهای صورت یا زهار او را به شوخی می‌کنند. نظیرِ «لِتِّه‌دود کِردن»
  74. مویِ گِندَه (muye genda): پَرهای اولیه‌ي جوجه‌ی پرندگان که مي‌ریزد.
  75. موی گِنَّه (genna): رک. مویِ گِندَه.
  76. مَهتُوْ (mahtow): مهتاب.
  77. مُهر (mohr): بُز یا میشی که امسال زه اوّلش است، اوّلین سالی است که می‌زیاد.
  78. مُهرپِچ {مُهرپیچ} (mohrpeč): جانماز کوچک.
  79. مُهر زیَنِ تِفنگ (mohr ziyane tefang): آن است که گلوله‌ی تفنگ بدون انحراف به چپ و راست یا بالا و پایین درست به هدف بخورد. قِلِق تفنگی که مُهر نمی‌زند، باید قبلاً به دست تیرانداز آمده باشد تا او بداند چه قدر انحراف در نظر بگیرد.
  80. مِهرِگو (mehregu): مهرگان. مهرماه.
  81. مِهرِوو (mehrevu): مهربان.
  82. مُهرَه رِفتَنِ گِردَن (mohre reftane gerdan): شکستن گردن. خُرد و خمیر شدن مُهره‌های گردن. کنایه از شکستن مهره‌ها و ریزه شدن آن‌ها و در نتیجه مُردن شخص. مثلاً: «با تِغَـْرِه‌یِ پوشت وِر زِمی خُورد و گِردَنِش مُهرَه رَفت»
  83. مِهمو (mehmu): مهمان.
  84. مِهمو از سر وا کِردَن (mehmu az sar vâ kerdan): پذیرایی کردن از مهمان.
  85. مِهمونِ صِبَـْحی، وِرخِستَه و رَهی (...sebāhi verxestao rāhi): مَثَل. به طنز در مورد مهمانی به کار می‌رود که یک روزه آمده بوده و می‌گفته است که فردا خواهد رفت، اما پیازش کونه کرده و ماندنی شده، کنگر خورده و لنگر انداخته است. رک. صِباح.
  86. مِیدو {میدان} (meydu): 1- بیـرون از خـانه. «دِ خَـْنَه نیَه به مِیدو رِفتَه» 2- بیابان.
  87. میراث‌بِخشی (mirâsbexši): تقسیم ارث و میراث.
  88. میزو {میزان} (mizu): 1- ترازو. 2- مهرگان. مهرماه. 3- برابر. متعادل. عدل.
  89. میس (mis): مس.
  90. مَیِستَن (mayestan): 1- خواستن. 2- دوست داشتن.
  91. میشینَه (mišina): جنس گوسفند. اعمّ از نر و ماده و کوچک و بزرگ آن.
  92. میل (mil): چوبی مخروطی شکل و دراز و وزن‌دار با دسته که پهلوانان گرد سر و شانه گردانند و بدان خود را ورزش دهند. نوعی کوچک‌تر آن را در هوا رها کنند و گیرند.[2]
  93. میل رِفتَن (mil reftan): از جا پریدن. به هوا پریدن، بخصوص از ترس. اغلب «یَگ قَد میل رِفتَن» می‌گویند. مثلاً: در خانه خوابیده بودم، ناگهان صدایی برخاست «یَگ قَد میل رَفتُم».
  94. مِیم (meym): تاک.
  95. مَیُم بُجُوُمِش (mayom bojovomeš): وقتی کسی به اصرار چیزی بی‌مصرف و به‌دردنخور به کسی می‌دهد، اگر طرف با او رودرواسی نداشته باشد، به او می‌گوید: «مَیُم بُجُوُمِش» یعنی می‌خواهم آن را بجَوَم؟ به چه کارم می‌آید؟
  96. مِی‌مَـْلیک {مایه‌مالی} (meymālik): مالیدن و سپس رو به پایین فشار دادن پستان گاو و گوسفند تا خوب شیرشان را پایین بدهند. هنگام دوشیدن، پستان گاو و گوسفند یا بُز را در مشت می‌گیرند و چندبار از بالا با فشار تا پایین می‌آورند تا شیر در نوک پستان جمع شود. و با یک فشار بیرون بیاید. رک. مَـْیَه.
  97. مِی‌مَـْلیک دایَن (meymālik dâyan): رک. مِی‌مَـْلیک.
  98. میمیز (mimiz): مَویز.
  99. مینِ... (mine): میانِ. در بینِ. مثلاً «سُفرَه‌ر دِ مینِ خَـْنَه بِنداز»
  100. مین‌جینِ... (minjine): میانِ. میانه‌یِ. ظاهراً فاصله‌ی اندک در میان دو چیز نزدیک به هم. مثلاً: «مین‌جینِ لینگاش» یعنی وسطِ پاهایش یا وقتی کنده می‌شکنند، «گاز» را در «مین‌جینِ» شکاف ایجاد شده می‌گذارند و بر آن می‌کوبند تا کنده به دو نیم شود.


[1]- در لغت فرس اسدی به صورت «مُنج» آمده است به معنی نحلِ انگبین یعنی زبور عسل.

[2] - لغت‌نامه‌ی دهخدا


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶ساعت 19:20  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتاد و پنجم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. به حرف «م» رسیدیم که فیش‌های زیادی را در بر می‌گیرد. این قسمت فیش‌های 7401 تا 7500 است.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. مازِندِروبار (mâzenderubâr): بارانی که چند روز دوام داشته باشد. مثلاً: «مازِندِروبار کِردَه»
  2. ماس‌بُرِ اُوْتِراش! {ماست‌بُرنده‌ی آب‌تراش} (mâsbore owterâš): به استهزا در مورد چاقوی کُند می‌گویند.
  3. ماستار خِلتَه کِردَن (mâstâr xelta kerdan): رک. ماستار دِ خِلتَه کِردَن.
  4. ماستار دِ خِلتَه کِردَن (mâstâr de xelta kerdan): ماست‌ها را کیسه کردن. جا زدن. دست و پا را از ترس جمع کردن. کنایه از کوتاه آمدن، حساب کار خود را کردن. رک. خِلتَه.
  5. ما سنگِما دِ خِندَق (mâ sangemâ de xendaq): ما سنگ‌مان در خندق. به کنایه یعنی حالا ما که هیچ، ما به کنار، از ما بگذرید، ما را به حساب نیاورید و نظایر آن.
  6. ماس نِمتَـْنی بُخُوری! (mâs nemtāni boxori): کنایه از آن‌که نمی‌توانی کاری بکنی. گاه در جواب کسی که می‌گوید چنین و چنان خواهم کرد، می‌گویند: «مَگِر ماس!» یعنی مگر بتوانی فقط ماست بخوری، که خوراکی آسان است و جویدن نمی‌خواهد.
  7. ماشالّا، نومِ خدا (mašalla nume xodâ): برای جلوگیری از تاثیر چشم بد گفته می‌شود «نومِ خدا» همان «نام خدا» است که در شعر نیز آمده و معادلِ «به نامْ ایزد» است.
  8. ماقوت (mâqut): مخلوطی از نشاسته، آب و قند، بدون روغن.
  9. ماکیو (mâkiyu): ماکیان.
  10. مال (mâl): چارپا. و اکثر الاغ منظور است.
  11. مالِ بَـْدی (mâle bādi): مال بادی. کنایه از گاو و گوسفند و شتر است. در مقابلِ «مالِ خَـْکی»
  12. مالِ خُدا: نعمتی که خدا داده و بیشتر به خوراکی‌ها، بخصوص نان گفته می‌شود.
  13. مالِ خَـْکی (mâle xāki): مال خاکی. کنایه از املاک و مستغلّات است. در مقابلِ «مالِ بَـْدی»
  14. مالدار (mâldâr): گوسفنددار. رک. مال.
  15. مال و حال (mâlo hâl): خر و گاو و گوسفند. مثلاً: «مال و حالارْ از سر وا کِردَن» یعنی در خانه کردنِ آن‌ها و خوراک دادن‌شان. حال به عنوان مترادف مال به کار می‌رود. رک. مال.
  16. ماه‌گِریفت (mâhgerift): 1- گرفتگی ماه. خسوف. 2- کبودی‌هایی که بر بدن افتد و آن را نتیجه‌ی ماه‌گرفتگی می‌دانند.
  17. ماه و پِروینِ پنج/ میش دِ گنج/ اَروَنَه دِ رنج: درباره‌ی پنجم اسفند می‌گویند زیرا علف به اندازه‌ی سیر شدن میش یافت می‌شود ولی برای «اَروَنَه» کفایت نمی‌کند. رک. اَروَنَه.
  18. مای کِردَن (mây kerdan): مایه کردن. بیشتر در مورد ماست به کار می‌رود. افزودن مقداری مقداری ماست به شیر و به کناری نهادن تا ببندد.
  19. مایَه (mâya): شتر ماده‌ای که پدرش شترِ دوکوهانه است. این حیوان بر خلافِ «اَروَْنَه» نیرومند است و مانند «لوک» بار می‌بَرَد. رک. اَروَْنَه.
  20. مِتَّب (mettab): مکتب. مدرسه.
  21. مِتَل (metal): مَثَل. 2- نظیر، شبیه، مثل، مانند. مثال: «مِتَلِ پارسال شُوْبَـْزی دِ گَرد کِردی؟» یعنی مثل پارسال معرکه راه انداختی؟
  22. مِتِلِه‌یْ (meteley): نظیرِ، شبیهِ، مثلِ، مانندِ. مثلاً: «مِتِلِه‌يْ پارسال رفت» یعنی شبیه پارسال شد. رک. مِتَل.
  23. مِتیت (metit): چوبی در «فِرَت» که دَمِ کار می‌زنند تا صاف و صوف و «تِرَخت» بایستد.
  24. مِثلِ که (mesle ke): مثل این که. مرادف «مِثِّ این‌که» در تهران.
  25. مُجُرگِ کَسِ به دَر اَمیَن (mojorge kase bedar amiyan): نفس کسی درآمدن. نُطُق کشیدن و جیک زدنِ او. صدایش را بلند کردن. اظهار وجود کردنِ کسی.
  26. مِجری (mejri): رک. مُجری.
  27. مُجری (mojri): صندوقچه‌ی آهنی. و نوع بزرگ‌تر را «گُوْمِجری» می‌گویند.
  28. مُجمِعَه (mojme’a): سینی. سینی مسی بزرگ. ظاهراً صحیح آن، «مجموعه» بوده است.
  29. مِجِهَن (mejehan): مخفَّفِ «مجیکَّن». می‌گریزند. فرار می‌کنند. گاه به صورت «مِجیَن» (mejiyan) هم تلفظ می‌شود.
  30. مِجهول (mejhul): خُل. دیوانه‌وضع. جاهل. کم‌عقل.
  31. مِجی (meji): شتر ماده‌ی دو ساله.
  32. مِجیَن (mejiyan): مخفّفِ «مِجیکَّن». فرار می‌کنند. می‌گریزند. رک. جِستَن.
  33. مِچِّت (meččet): مسجد.
  34. مِچِّد (meččed): رک. مِچِّت.
  35. مَحَل (mahal): 1- وقت. هنگام. موقع. 2- اعتنا.
  36. مَحَل وِرنِدیشتَن (mahal ver nedištan): اعتنا نکردن. بی توجّه از کسی یا امری گذشتن. محل نگذاشتن. مثلاً: «از ما مَحَل وِرنِدیشت»
  37. مَحَلَّه (mahalla): رک. مَلَّه.
  38. مِخ (mex): میخ.
  39. مختاباز (moxtâbâz): رک. مُختِه‌باز.
  40. مُختِه‌باز (moxtebâz): کسی که گوسفندان میشینه‌ی دیگری را در قبال دریافت مبلغی یا مقداری روغن و پشم در سال، به اصطلاح «دندون به دندون» نگهداری کند، یعنی باید در سال بعد همان تعداد گوسفند تحویل بدهد. «مُختاباز» تلفات را جبران می‌کرده اما برّه‌ها و سایر درآمدهای گوسفندان به او تعلّق می‌گرفته است.
  41. مَخش (maxš): مشق.
  42. مُخکَم (moxkam): محکم.
  43. مِخلَص (mexlas): خلاصه. مخفّفِ مَخلَصِ کلام. وقتی دو نفر با هم به بحث افتاده‌اند، یکی مثلاً می‌گوید: «مِخلَص، حرفِ حَساب تو چیَه؟»
  44. مُخُلِّصَه (moxollesa): نوعی گیاه دارویی.
  45. مُخُنَّه (moxonna): 1- تخمِ مَلَخ و «کِغنَه» و نظایر آن. مثلاً: ملخ‌ها در فلان‌ده «مُخُنَّه کِردَن» 2- ملخ‌های کوچکی که هنوز بال درنیاورده‌اند. رک. کِغنَه.
  46. مُخُنَّه کِردَن (moxonna kerdan): تخم‌ریزی کردنِ ملخ. رک. مُخُنَّه.
  47. مِخُّوْ (mexxow): گیج. منگ.
  48. مِدارِ اُوْ (medâre ow): گردش آب. این مدار در روستاهای مختلف فرق می‌کند، ولی به طور کلّی عبارت است از: 8، 10، 12، 16، 18 و 20. به این معنی که شخصی که مالک یک شبانه‌روز آب از مدار 8 است، هر هشت شبانه‌روز یک بار، 24 ساعت آب قنات متعلّق به اوست. از لحاظ مالکیت آب، در بخش‌ها و حتّی دهکده‌های هر بخش، اصطلاح خاصّی وجود دارد که عبارتند از: ساعت، دانگ،‌ فنجان، خروار، من، سیر،‌ مثقال، سرقه، سنگ، برق.
  49. مُدامی (modâmi): دائما. همیشه.
  50. مُدبَخ (modbax): مطبخ. آشپزخانه. در حالت اضافه «ت» می‌گیرد، مثلاً: «مُدبَختِ پاکیزه»
  51. مَـْدَر (mādar): مادر.
  52. مَـْدَه (māda): ماده.
  53. مَدَّه {مادّه} (madda): چرک و فساد.
  54. مَدِّه‌چوش (maddečuš): ضمادی که روی زخم می‌گذارند تا چرک آن را بکشد. رک. مَدَّه.
  55. مَـْدِه‌گُوْ (mādegow): ماده‌گاو. گاو ماده. رک. مَـْدَه.
  56. مُر (mor): مرا. مثلا‍ً: «مُر چه؟» یعنی مرا چه؟ به من چه؟ به من چه مربوط است؟
  57. مُردار (mordâr): لاشه‌ی گوسفندی که به وسیله‌ی گرگ کشته شده. اگر صاحب گوسفند باور نکند که گوسفند او کشته شده، چوپان باید نشانی‌ای بیاورد که تا حرف او مورد قبول واقع شود، و آن نشان دادن لاشه‌ی گوسفند است.
  58. مُردُم (mordom): مردم. در تلفّظ محولاتی «مُردوم» است.
  59. مُردُمون (mordomun): مردمان.
  60. مُردِه‌نَم (mordenam): اندکی رطوبت داشتن. مثلاً لباسی را شسته‌اند و هنوز به طورِ کامل و صددرصد خشک نشده است می‌گویند «مُردِه‌‌نِم دَْرَه»
  61. مِردینَه (merdina): از جنس ذکور. مرد. مقابل آن «عُوْرِتینَه» است.
  62. مِرزَه (merza): از سبزی‌های خوردنی.
  63. مُرَّست (morrast): مورمورِ و لرزش ناگهانیِ تن. لرزه و مورمورِ ناگهانی که در بدن حس شود. مثلاً: «مُرَّست وِر جونُم نِشَست»
  64. مُرَّستِ وِر جون نِشِستَن (morraste ver jun nešestan): به مورمور افتادنِ تن به طور ناگهانی. مورمور کردنِ ناگهانیِ تن. این حال ممکن است از شدّت هیجان و یا ترس و نظایر آن‌ها پیش بیاید. رک. مُرَّست.
  65. مرغِ حق: شباهنگ. شباویز. از اعتقادات عامّه است که مرغ حق سه دانه گندم از مال یتیم خورده است سراسر شب را باید «حق، حق» بگوید. نزدیک طلوع آفتاب سه قطره خون از گلویش می‌چکد و آرام می‌گیرد.
  66. مُرغ و چُرغ (morqo čorq): مرغ. جنس پرنده. «چرغ» از اتباع است.
  67. مُرغ وِراِنشنُدَن (...verenšondan): مرغ خواباندن. خواباندنِ مرغ کُرج بر روی تخم تا جوجه دربیاورد. می‌گویند «مُرغ وِراِنشنُدَن اَمَد نَـْمَد دَْرَه» یعنی آمد و نیامد دارد.
  68. مُرغَـْوی (morqāvi): مرغابی.
  69. مرگ بِرَم عَروسیَه (marg beram arusiya): مرگ برایم عروسی است. در شکایت از بدبختی‌ها و مصائب گفته می‌شود.
  70. مرگ دِ پُپِّت! (marg de poppet): در محاوره وقتی کسی به دشنام می‌گوید: «مرگ!» در جوابش می‌گویند: «مرگ دِ پُپِّت!». رک. پُپّ.
  71. مرگِر مُخُورُم (marger moxorom): گویی مرگ می‌خورم. اگر در هنگام صرف غذا، کسی بدون توّجه حرف‌های تنفّرآور و مهوّع بزند، شخصی که بدش آمده و به اصطلاح اقش گرفته است، می‌گویند: «بَسَّه دِگَه، که مَرگِر مُخُورُم»
  72. مَرگ کِردَن: خوردن، همراه با رنگی از تحقیر و توهین. مرادفِ زهرمار کردن، کوفت کردن. مثلاً: «بیا مَرگِت کُ!» یا: «بُگذار مَرگِش کِنَه!» یا: «داشتُم نونِمِر مَرگُم مِکِردُم!»
  73. مِرگون[1] (mergun): تقریباً مرادفِ مجلس ختم.
  74. مِرگَـْوَه (mergāva): نوشابه‌ی الکلی.
  75. مَـْروچَه (māruča): مورچه.
  76. مَـْروچِه‌کَش رِفتَن (māručekaš reftan): اندک اندک و ریزه ریزه سرکیسه شدن. خرده خرده اموال خود را از دست دادن. مثلاً اگر کسی در قمار، بد بیاورد و چندین دست پیاپی ببازد و ناگاه به خود بیاید و ببیند آه در بساطش نیست، می‌گوید: «مار مَـْروچِه‌کَش کِردَن!» یعنی ما را یا مرا مورچه‌کش کردند. این اصطلاح از آن‌جا پیدا شده است که مورچه آرام آرام خرده‌ریز‌ه‌های مورد نیاز خود را می‌کشد و می‌برد.
  77. مِرَ ْه (merā): علف‌های بهاری. علف‌های هرزه، بخصوص روییده در کشتزار.
  78. مِرّی (merri): مرادفِ «سَـْسی». رام و آرام. عادت کرده به چیزی. دست‌آموز شده، بیشتر برای برّه و بزغاله به کار می‌رود.
  79. مِرّی رِفتَن (merri reftan): رام شدن. رک. مِرّی.
  80. مِریض‌خَـْنَه (merizxāna): بیمارستان.
  81. مِزاربون (mezârbun): خادم مزار.
  82. مُزدِ دِرُوْگر دِ نیشِ مِنگالِشَه (...de niše mengâleša): مَثَل. رک. مِنگال.
  83. مُزدور (mozdur): کارگر.
  84. مِزریق (mezriq): همان ریق است. مثلاً چنان او را فشار داد که «مِزریقِش به در اَمَد»، نظیر جانش درآمد.
  85. مِزَغ (mezaq): وزغ. قورباغه.
  86. مِزقَل (mezqal): سوراخ‌هایی که گرداگردِ بُرج و باروها تعبیه می‌شد برای تیراندازی از آن‌جاها به سوی دشمن. هر کدام از آن سوراخ‌ها را «مِزقَل» می‌گفته‌اند.
  87. مِزقَل‌بینی (mezqalbini): کسی که سوراخهای بینی بزرگ دارد. رک. مِزقَل.
  88. مَزن که مَدَرِش هَمی یکی‌ر دَْرَه (...hami yekir dāra): گاهی به شوخی به کسی که بچه‌ی غیر را اندکی گوشمالی بدهد، می‌گویند؛ یعنی مزن که مادرش همین یک بچّه را دارد و ممکن است از کتک تو بمیرد!
  89. مِزِه‌یِ چیزِ پایِ دِندو مُندَن (mezeye čize pâye dendu mondan): خاطره‌ی خوش چیزی با وجود گذشت زمان باقی ماندن.
  90. مِزَه کِردَن دِ زِْرِ دِندو (meza kerdan de zēre dendu): مزه دادن. خوشایند ذائقه بودن.
  91. مَستِک (mastek): مایست. ممان. از مصدر «اِستیَن»
  92. مِسکَه[2] (meska): کره.
  93. مِسَـْلَه (mesāla): مسیله. آب‌راه. گذرگاه سیل.
  94. مسِ میراثی: اشیاء مسی و بخصوص سینی که به میراث به شخص رسیده باشد و در نتیجه قدیمی است. اگر در هنگاه خورشید‌گرفتگی بر این سینی بکوبند، کسوف برطرف می‌شود!
  95. مَـْشُقَه (māšoqa): یعنی معشوقه، ولی به معنی فاسق به کار می‌رود.
  96. مِشکُفَه (meškofa): شکوفه.
  97. مِشکُوْ (meškow): مشکِ آب.
  98. مِشکُوْ َه (meškowa): رک. مِشکُوْ.
  99. مِشکولَه (meškula): مَشک کوچکی که چوپانان با خود دارند و در آن اغلب «گُرماس» می‌ریزند. این مَشک را یا به گردن می‌آویزند و یا در توبره‌پُشتی حمل می‌کنند. بر اثر «لَت خُوردَن» یعنی تکان خودن چربی گرماس بالا می‌زند و سفت و خوشمزه می‌شود. در غیر فصل شیر، مشکوله را با آب پر می‌کنند. رک. گُرماس.
  100. مَـْشورَه (māšura): 1- ماسوره. تکّه‌ای از نی به اندازه‌ی حدّ فاصل دو بند آن، اعم از این‌که نی نازک یا ضخیم باشد. بر آن نخ می‌پیچند. 2- کنایه از آلت مردی است چون شرم حضور مانع شود و نخواهند به صراحت از آلت نام ببرند. مثلاً نزد طبیب یا دیگران برای مطلبی که به آن مربوط می‌شود چنین می‌گویند. مثلاً: «مَـْشورَه‌ش باد کِردَه»

 



[1]- غالباً به صورت «مرگ و مِرگون» به کار می‌رفته. مثلاً «اَدَم بِـْس دِ فکرِ مَرگ و مِرگونِش بَـْشه» یعنی تدارک مرگ و مخارج آن را از پیش ببیند.

[2]- از واژه‌های قدیمی است و در لغت فرس اسدی هم آمده با قطعه‌ای دو بیتی از منجیک. مصراع مورد نظر این است: زه که بجز مسکه خود ندادت مادر.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶ساعت 18:23  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتاد و چهارم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. درود دوستان فیش‌های این قسمت بیشتر به حرف «ل» اختصاص دارد. فیش‌های 7301 تا 7400 را در ادامه خواهید خواند.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. لِزگ (lezg): صغیر. یتیم. مثلاً: «چِکار دَْری لِزگِ صِغیرِرْ عَذاب مِتی؟»
  2. لِشوَْرَه {لاشواره} (lešvāra): به گوسفندان لاغر و ضعیف گفته می‌شود.[1]
  3. لَعبیدَن (la’bidan): رک. لَعبیَن.
  4. لَعبیَن (la’biyan): بلعیدن. درسته قورت دادن جانوری شکار خود را. مثلاً: از بس که خجالت‌زده شده‌ام «مَـْیُم زِمی دهن وا کِنَه و مُر بِلَعبَه!»
  5. لَعل (la’l): نوعی انگور.
  6. لَفچ (lafč): لب و لوچه.
  7. لِفچوک (lefčuk): کسی که لب‌های کلفت دارد. رک. لَفچ.
  8. لِفچ و لینج (lefčo linj): مرادف دک و پوز. رک. لَفچ.
  9. لَفظ (lafz): لهجه.
  10. لَق (laq)، لَقّ (laqq): 1- سُست 2- لخت و عریان. مثلاً: «کِلِّه‌لَق» یعنی سربرهنه.
  11. لِقَت (leqat): 1- واحد طول برای ریسمان و گودی چاه قنات. و ظاهرا منظور همان مقداری است که با هر پا زدن چرخ چاخویی می‌چرخد. تقریبا یک متر. مثلا «ای چا بیس لِقَت گُوْ مُخُرَه» یعنی گودی این چاه حدود بیست پا است. لِقَت (leqat): 2- لگد. مرادفِ «لِقِی»
  12. لِق‌دَهَن (leqdahan): دهن‌لق. کسی که دهانش به اصطلاح چاک و بست نداشته باشد، اعمّ از این‌که دشنام زیاد به زبانش بیاید یا حرفی را که از کسی بشنود این طرف و آن طرف بازگو کند.
  13. لَق رِفتَنِ تُرمُق (laq reftane...): فاسد شدن تخم مرغ و جوجه برنیامدن از آن. منظور تخمی است که زیر مرغ کُرچ گذاشته‌اند.
  14. لَقلَقو (laqlaqu): ماهی‌تابه.
  15. لقمه‌گِردو {لقمه‌گردان} کِردَن (loqmegerdu): لقمه‌های بزرگ و جانانه(!) با دست برداشتن.
  16. لِـْقَه (lēqa): چاقوی بی‌دسته. چاقویی که درست بوده و بعد دسته‌اش افتاده است. بچه‌ها معمولاً نخی از سوراخ انتهای تیغه می‌گذراندند و «لِـْقَه» را از گردن خود می‌آویختند تا گم نشود و ضمناً دم دست هم باشد.
  17. لِقِیْ (leqey): لگد. مرادفِ «لِقَت».
  18. لُک (lok): رک. لُکّ.
  19. لُکّ (lokk): 1- ضخیم. قطور. به عنوان صفت برای نخ به کار می‌رود. 2- تکّه. مثلا: «لُکِّ نو» یعنی تکّه‌ی نان یا: «لُکِّ گوشت». 3- کول. دوش. شانه. مثلاً «بِچَّه از سرِ لُکِّ باباش به تَـْه نِمیَه» یعنی بچّه از دوش پدرش پایین نمی‌آید.
  20. لَک بِستَن (lak bestan): به هم چسبیدن سگ ماده و نر هنگام جفتگیری.
  21. لَکِ کسی را کِندَن (lake kasi râ kendan): کسی را به رنج بسیار انداختن و اذیّت کردن. نظیرِ «دخلش را آوردن»، «عرقش را گرفتن». گاهی دهاتی‌ها سگ‌هایی را که لَک بسته‌اند با کتک زدن به زور از هم جدا می‌کنند. رک. لَک بِستَن.
  22. لُک‌لُک (loklok): تکّه تکّه. مثلا کوزه یا تغار اگر به زمین بیفتد، می‌شکند و «لُک‌لُک» می‌شود.
  23. لُک‌لُک کِردَن (loklok kerdan): تکّه تکّه کردن. مثلاً: «نونِر لُک‌لُک مَکُ». به معنی تکّه تکّه کردن کاغذ و مقوا نیز هست.
  24. لِک‌لِکَه (lekloka): دویدن مرکوب به طور ناهموار به علّت نامرتّب برداشتن دست‌ها و پاها. نامنظّم و بد راه رفتن خر و اسب. نوعی رفتار ناهموار اسب و خر که همراه با تکان است.
  25. لُک‌لُکَه کِردَن (lokloka kerdan): رک. لِک‌لِکَه.
  26. لِک‌لِکی (lekleki): چرخی برای کلاف کردن نخ. چرخی چوبی برای باز کردن نخ از «کِلَـْوه» و پیچیدن آن به دور «مَـْشورَه». عکس این کار نیز ممکن است، یعنی می‌شود ماسوره را با آن باز کرد و یک کلاوه ساخت. وسیله‌ای ساده که دسته‌ای دارد و می‌گردانند کلاف نخ دور محور آن می‌افتد، سر نخ را می‌گیرند با گرداندن دسته، نخ باز می‌شود و در پایین به دور «مَـْشورَه» می‌پیچد.
  27. لِکُّندَن (lekkondan): تکان دادن. جنباندن. مثلاً: «وَختِ راه مِرَه، خودِشِر مِلیکَّنَه» یعنی وقتی راه می‌رود، خود را تکان می‌دهد.
  28. لِکنَه (lekna): تکان. مثلاً: دستم «لِکنَه» خورد، چای ریخت.
  29. لِکنَه خُوردَن (lekna xordan): تکان خوردن. جنبیدن. رک. لِکنَه.
  30. لَکّ و پَکّ (lakko pakk): خِرت و پرت. اسباب خُرد و ریز.
  31. لِکّ و پیس (lakko pis): ابلق. سیاه و سفید.
  32. لِکّ و لِک(lekko lek): رک. لِکّ و لِکِّ کِردَن.
  33. لِکّ و لِکِّ کِردَن (lekko lekke kerdan): کاری که چندان منفعتی در آن نباشـد انجام دادن. مرادفِ «لِخّ و لِخّی کردن» که در تهران مـصطلح است. رک. چوخ چوخ کِردَن.
  34. لُکَّه (lokka): جمع. توده. مرادفِ «گولِّه» که در تهران مصطلح است. مثلاً: «هَم بِلَدَه پولار لُکَّه کِنَه!» یعنی فقط یاد دارد که پول‌ها را جمع کند.
  35. لُکَّه رِفتَن (lokka reftan): 1- جمع شدن چیزی. مثلا گوشه‌ی فرش. 2- گردآمدن عدّه‌ای در گوشه‌ای. رک. لُکَّه.
  36. لُکِّه سال (lokke sâl): سالَک.
  37. لُکَّه کِردَن (lokka kerdan): جمع کردن. جمع و توده کردن. جمع و جور کردن. مثلاً: «دِست و پاشِر لُکَّه کِرد» یعنی جمع و جور کرد، گلوله کرد. یا «لحاف را «کُلَّه کِرد» و در گوشه‌ای انداخت. رک. لُکَّه.
  38. لُلُخ (lolox): نظیر و قرینه‌ی «کُخ» است. به تنهایی معنی ندارد و ظاهراً به عنوان مهملِ کُخ به کار می‌رود. رک. کُخ دَْری یا لُلُخ دَْری؟!
  39. لَـْلَه (lāla): لاله.
  40. لُمبَچ (lombač): لُمبَر.
  41. لُمبُندَن (lombondan): لمباندن. با حرص و ولع خوردن.
  42. لُمبَه (lomba): 1- قطور. ضخیم. مثلاً: «نونِ لُمبَه». در مورد پارچه و نخ نیز به کار می‌رود. 2- و نیز به همراه چاق صفت برای اشخاص چاق و شکم‌گُنده می‌شود: «چاق لُمبَه»
  43. لُمبیدَن (lombidan): رک. لُمبیَن.
  44. لُمبیَن (lombiyan): 1- خراب شدن بنا به سبب فروریختن دیوار. 2- فرو ریختن و خراب شدن دیوار. مثلاً: «دای لُمبید» یعنی دیوار فروریخت. ریختن سقف را «تُمبیَن» می‌گویند.
  45. لَمپا (lampâ): چراغ لامپا. مثلاً «لَمپای نمره‌ی ده»
  46. لِمَشت (lemašt): کثیف. مقابلِ پاکیزه.
  47. لَم لَم (lamlam): صدای سیل. صدای عبورِ سیل.
  48. لُنج (lonj): لفچ و پوز.
  49. لُنجَه کِردَن (lonja kerdan): 1- ایرادِ بیجا گرفتن و بر سر حرف نابجای خود پا فشردن. تقریباً مرادفِ دبّه درآوردن و بدقلقی کردن، زیر قول و قرار خود زدن. مثلا جنسی را قول داده ده تومان بفروشد بعد «لُنجه» می‌کند که ضرر می‌کنم، باید پنج تومان دیگر هم بدهی اگر نه معامله بی معامله. 2- بهانه‌جویی کردن و لجبازی کودکان و قهر و لب‌ورچیدن آن‌ها. مثلاً بچّه‌ی «لُنجَه» یعنی بچّه‌ای که زود قهر می‌کند.
  50. لِندی (lendi): 1- شلَخته. 2-  ناکاره. بیکاره. بی‌عرضه.
  51. لِنگَر نِدیشتَنِ کیسَن (lengar nedištane kisan): کنایه از خالی بودن جیب و سبک بودن جیب است. پول نداشتن. رک. کیسَن.
  52. لِنگِری (lengeri): سینیِ مسی از «دُوْری» بزرگ‌تر و از «مُجمِعَه» کوچک‌تر. رک. دُوْری. رک. مُجمِعَه.
  53. لِنگِش (lengeš): وقفه. لَنگ ماندن. لنگ شدن کار. از کار ماندن به طور موقّت.
  54. لَنگ کِردَن (lang kerdan): توقًف کردن. بار انداختن کاروان.
  55. لِنگی (lengi): رک. لِنگیتَه.
  56. لِنگیتَه (lengita): لُنگ. لُنگِ حمّام. بهارعجم می‌نویسد: لنگوته: مشهور به فتح است و بالضّم مخفّف لنگ‌کوته، و تحقیق آن است که لغت هندی است مرکّب از لنگ با کسر به معنی نرّه، و اوت به واو مجهول به معنی پناه و پرده، و فارسیان «ها»یی به آن بدان ملحق نموده استعمال می‌کنند.
  57. لُوْ (low): لَب.
  58. لُوْار خوشک گِریفتَن {لب‌ها را خشک گرفتن} (lowâr xušk geriftan): خود را به موش‌مُردگی زدن و حقیقت را بروز ندادن. کنایه هست از خود را از عمل انجام داده و گناه مرتکب شده، مبرّا وانمودن. ظاهراً منشأ کنایه آن بوده است که مثلا کسی بی‌اجازه از غذایی خورده است و چون از او بپرسند تو به این غذا دست زده و از آن خورده‌ای؟ حاشا کند. یعنی من لب به این خوراکی نزده‌ام. یا: کسی در معامله‌ای سود برده ولی چنان می‌نمایاند که هیچ نفعی نصیب او نشده. تقریباً عکس «زعفِرونِ نِخوردَه لُو و پوزِ خُودِر زرد کِردَن» است.
  59. لُوْ جُمبُندَن (low jombondan): لب جنباندن. لب تر کردن. دهان باز کردن. مثلاً: «اَگِر لُوْ بُجُمبَـْنی فِلَـْنِه کارِر مُکُنُم» یعنی اگر لب بجنبانی، لب تر کنی فلان کار را می‌کنم.
  60. لوچ (luč): 1- آن‌که چشمش چپ است. 2- خیس. تر. مثلاً: «بَریش اَمَه، جونُم لوچ رَف». در هنگام اضافه «لوچّ» تلفظ می‌شود، مثلاً: «لوچِّ اُوْ رَفتُم». نظیر «لیچ» که در تهران مصطلح است.
  61. لُوْچُمبَه (lowčomba): الک دولک. نام بازی. رک. چُمبَه.
  62. لوچّیَن (luččiyan): مکیدن. مثلاً: «لوچیَنِ آلو»
  63. لوخ (lux): نوعی گیاه بلند که در «تَلخ»‌ها می‌روید. این گیاه تا سبز باشد خوراک گاو و خر است. از میان آن تیرچه‌ای می‌روید که چون خشک شد «گِدیچَه» گفته می‌شود و با آن حصیر می‌بافند. در سر این ساقه‌ی میانی یک برآمدگی قهوه‌ای‌رنگ وجود دارد که تخم لوخ در آن است و چون خشک شد، نرم می‌شود و می‌ریزد، شبیه به قاصدک است امّا بسیار ریزتر. به آن «گوش‌کِرّی» می‌گویند و معتقدند اگر در گوش برود، شخص را کر می‌کند. در قدیم این قسمت گدیچه را داخل ساروج می‌زده‌اند و باعث استحکام بیشتر آن می‌شده است.[2] رک. تَلخ. گِدیچَه. فِرَت.
  64. لُوْ دایَن (low dâyan): لب دادن. مثلاً اگر بخواهیم از یک کاسه به داخل بطری آب بریزیم، بطری لب نمی‌دهد و بیشتر آب‌ها بیرون می‌ریزد.
  65. لُوْ دِ لُوْ (low de low): لبالب. پُر. لبریز.
  66. لُوِْر خوشک گِریفتَن {لب را خشک گرفتن} (lower xušk geriftan): رک. لُوْار خوشک گِریفتَن.
  67. لوش (luš): لجن.
  68. لُوْشُر (lowšor): لبریز.
  69. لُوْشُرَه (lowšora): کسی که در موقع آب خوردن و یا سایر مایعات، آب از کنار لبش بیرون بریزد. مثلاً: درست آب بخور، مگر «لُوْشُرَه» داری؟
  70. لوک (luk): شتر نر.
  71. لُوْلُوْ (lowlow): سر و صدا. جار و جنجال.
  72. لولوفر (lulufar): نیلوفر.
  73. لُوْلُوَک (lowlovak): لولا.
  74. لُوْلُوْ کِردَن (lowlow kerdan): بلندبلند حرف زدن و همهمه کردن. رک. لُوْلُوْ.
  75. لُوْ و پوزِر خوشک گِریفتَن {لب و پوز را خشک گرفتن} (lowo puzer xušk geriftan): کنایه از مرتکب شدنِ عملی خلاف، ولی قیافه‌ای ظاهراً حق به جانب به خود گرفتن تا امر بر دیگران مشتبه شود و شخص را گناهکار ندانند. مثلاً: «چه لُوْ و پوزِشِر خوشک مِگیرَه!». مرادفِ «لُوْار خوشک گِریفتَن»
  76. لِـْوَه (lēva): نوعی علف نودمیده‌ی بهاری، شبیه به تره یک شاخه است و نرم. «لِـْوَه‌زار» یعنی زمینی که در آن «لِـْوَه» روییده است و «لِـْوَه کِردَن» یعنی چریدن چارپایان در «لِـْوَه‌زار». می‌گویند: «ازی شِـْلَه بذو شِـْلَه/ شُتُرها می‌کُنَن لِـْوَه!»
  77. لَهشور (lahšur): آدم کثیف.
  78. لَه‌لَه (lahlah): تُندتُند نفس زدن از تشنگی.
  79. لیپُّوْ (lippow): ادا و اصول. بهانه‌گیری.
  80. لیپُّوْ به در اَوُردَن (lippow bedar avordan): بهانه گرفتن. مرادفِ زیرش زدن، بازی درآوردن، لُنجه کردن. رک. لیپُّوْ.
  81. لیچ (lič): تر. خیس. مثلاً «لیچِّ عَرَق رَفتُم» یعنی خیس عرق شدم. رک. لوچ.
  82. لِی‌خُور (leyxor): بوته‌ای است از خانواده‌ی «شور» و شترها می‌خورند. در زمستان‌ها که از باران شسته شود، گوسفندان هم می‌خورند.
  83. لیزوک (lizuk): لیز. لغزنده.
  84. لِیس زیَن (leys ziyan): با وجود دارایی اظهار تنگدستی کردن. چشم و دل گرسنه بودن. آزمندی بیش از نیاز داشتن.
  85. لیسک (lisk): برهنه. عریان.
  86. لیسکی (liski): عریانی. رک. لیسک.
  87. لیشتَن (lištan): لیسیدن.
  88. لیفِ سوزن (life...): سوراخ سوزن. مثلاً سوزن «لیف‌کُشاد» یعنی سوزنی که سوراخ آن گشاد است. مرادفِ «سفتِ سوزن»
  89. لیف کِردَن: مرادفِ اصطلاحِ دو پا را در یک کفش کردن.
  90. لیفَن (lifan): قسمت بالای شلوار که در آن بند یا کش کشیده می‌شود.
  91. لیفَند (lifand): رک. لیفَن.
  92. لی‌لی (lili): رک. بِچِه لی‌لی.
  93. لیم (lim): لِم. فن. حیله. مکر.
  94. لینگایِ کَسِ سیخ رِفتَن (lingâye kase six refatn): رک. سیخ رِفتَنِ لینگا.
  95. لینگ (ling): لنگ. پا.
  96. لینگِه لینگَه رِفتَنِ چَشما (linga linga reftane čašmâ): تا به تا و لوچ شدنِ چشم‌ها از تعجّب.
  97. ما از قِرِشمالای بی‌هُنَرِم! (ma az qerešmâlaye...): در مواردی که به کسی تکلیف می‌کنند مثلا در مجلسی برقصد یا آواز بخواند. اگر از این هنرها بی‌بهره باشد، به عنوان عذر خواستن می‌گوید: «ما از قِرِشمالای بی هُنَرِم». رک. قِرِشمال.
  98. مارِ خونی: مارِ زخمی. در فریادی آمده است: «شبی که مارِ خونی زد به پایُم» رک. خونی.
  99. مارسر (mârsar): کنه‌ی گوسفندی.
  100. مارموس (mârmus): آب زیر کاه. متقلّب. شاید محرّفِ «مرموز» باشد.


[1]- و همچنین گوسفندان پیر و ضعیف.

[2]- در لغت فرس اسدی به صورت «دوخ» ضبط شده  و نوشته است: «گیاهی بود نرم، در مسجدها افکنند و ازو چون حصیرها و فرش‌ها نیز بافند. شاکر بخاری گوید: روی مرا هجر کرد زردتر از زرد/ گردن من عشق کرد نرم‌تر از دوخ.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶ساعت 17:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتاد و سوم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. در این قسمت فیش‌های 7201 تا 7300 را می‌خوانید که شامل حروف گاف و لام می‌شود.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. گوزَل (guzal): رک. گُزَل.
  2. گوسُلُم (gusolom): سنده‌سلام. جوشی که به پلک چشم می‌زند. کورَک مانندی که در پلک می‌زند.
  3. گُوْسَـْلَه (gowsāla): گوساله.
  4. گُوْ سِوَد {گاو سبد} (gow sevad): سبد خیلی بزرگ به قطر تقریبی یک متر. سبد بزرگی که با نوعی ترکه[1] می‌سازند.
  5. گوش به کَسِ نِبویَن (guš be kase nebuyan): گوش به کسی نداشتن. به حرف کسی گوش ندادن. مثلاً: «گوشِت به مُو نیَه» یعنی گوشت به من نیست، به حرفم گوش نمی‌دهی.
  6. گوشِ چُر (guše čor): گوش تیز کرده. در مورد حیوانات به کار می‌رود که برای بهتر شنیدن گوش خود را به طرف بالا می‌برند.
  7. گوشت و بارِ دیشتَن (gušto bâre dištan): چاق بودن.
  8. گوشت و بارِ نِدیشتَن (gušto bâre nedištan): لاغر بودن. مثلاً: فلانی «گوشت و بارِ نِدَْرَه» یعنی چاق و چلّه نیست، لاغر است.
  9. گوش‌تُوْی (guštowi): رک. گوش‌تُوْیک.
  10. گوش‌تَـْویک (guštāvik): رک. گوش‌تُوْیک.
  11. گوش‌تُوْیک (guštowik): گوش‌مالی. مالیدنِ گوش.
  12. گوش چُر کِردَن (guš čor kerdan): بالا بردن و تیز کردن حیوان گوش‌های خود را، چون صدایی بشنود. به استهزا به آدم فضولی هم که برای شنیدن حرف‌های آهسته‌ی دیگران گوش تیز کرده است، می‌گویند: «گوشاشِر چُر کِردَه» رک. گوشِ چُر.
  13. گوش‌خیزوک (gušxizuk): هزارپا. این اسم از آن‌جا ناشی شده است که هزار پا گاه شب می‌خزد و در گوشِ خفتگان می‌رود.
  14. گوش‌دُلُم (gušdolom): کهیر.
  15. گوش کَرِر پیش دایَن (guše kerer piš dâyan): گوشی را که نمی‌شنود، جلو آوردن. کنایه از تمایلی به شنیدن مطلب مورد بحث نداشتن و خود را کر نمایاندن.
  16. گوش‌کِرّی (guškerri): برآمدگی قهوه‌ای‌رنگی که در «گِدیچَه» وجود دارد که تخمِ «لوخ» در آن است و چون خشک شد، نرم می‌شود و می‌ریزد، شبیه به قاصدک است امّا بسیار ریزتر. معتقدند اگر در گوش برود، شخص را کر می‌کند. رک. لوخ. گِدیچَه.
  17. گوش کِشیَن (guš kešiyan): گوش دادن. با دقّت شنیدن.
  18. گُوْشُلَه (gow šola): زیر آب حمّام.
  19. گوش‌مَـْلیک (gušmalik): گوش‌مالی. مالیدن گوش.
  20. گوشنِگی (gušnegi): گرسنگی.
  21. گوشْنیا (gušniya): گرسنگی. مرادفِ «گوشنِگی».
  22. گوشنَه (gušna): گرسنه.
  23. گوش و بارِ نِدیشتَن (gušo bâre nedištan): رک. گوشت و بارِ نِدیشتَن.
  24. گوش و دُم کِردَن: بُریدن گوش و دُمِ خری که به «خرابی» رفته است، یعنی در مزرع غیر چریده و صاحب آن به ازای این خرابی گوش و دُمش، یا هر کدام را به تنهایی می‌بُرَد.
  25. گوش وِر خُجُوْ (guš ver xojow): گوش به زنگ. مترصّد. رک. خُجُوْ.
  26. گوشوک (gušuk): از اصطلاحات مربوط به چرخ نخ‌ریسی است.
  27. گُوْقُر (gowqor): گاوِ نر اَخته نشده.
  28. گوک (guk): گوی. توپ کوچک.
  29. گُوِْ کَسِ زِیدَن (gowe kase zeydan): گاو کسی زاییدن. کنایه است از پیشامد بدی برای او کردن، خرابی در کارش رخ دادن.
  30. گُوْْگِرد (gowgerd): کبریت.
  31. گوگِلِندِنوک (gugelendenuk): جعل. سرگین‌غلتان.
  32. گُوْگُم {گاوگم} (gowgom): از تقسیم‌بندی‌های شبانه‌روز. تاریک و روشن قبل از غروب کامل. هنگامی که گاو از چشم گم می‌شود.
  33. گُوْگِوَز (gowgevaz): گوزن.
  34. گُوْمُجری (gowmojri): صندوقچه‌ی آهنیِ از «مُجری» بزرگ‌تر. مُجریِ بزرگ. رک. مُجری.
  35. گُوُْم خِیلِ زور دَْرَه (gowom xeyle zur dāra): گاو هم خیلی زور دارد. وقتی صحبت از زور و قدرت نابجای کسی می‌شود که چنین و چنان کرده است یا می‌کند به طنز می‌گویند: «گُوُْم خِیلِ زور دَْرَه» یعنی آدمیت را به این رفتارها و کردارها ربطی نیست.
  36. گومُرغی بویَنِ اُوْقات (gumorqi buyane owqât): تلخ بودنِ اوقات.
  37. گومُرغی رِفتَنِ اِخلاق: بداخلاق شدن. رک. گومُرغی رِفتَنِ اُوْقات.
  38. گومُرغی رِفتَنِ اُوْقات (gumorqi reftane owqât): تلخ شدنِ اوقات. بدخُلق شدن. به طنز بدخُلق و خشمگین شدن. مثلاً این حرف را که شنید، «اُوْقاتِش گومُرغی رَفت»
  39. گومُرغی رِفتَنِ خُلق: بدخُلق شدن. رک. گومُرغی رِفتَنِ اُوْقات.
  40. گومِزِغی (gumezeqi): سبز بدرنگ. به رنگ جُل‌وزغ. به رنگ مدفوع وزق یعنی رشته‌های سبزی که در استخر قورباغه‌دار، روی آب می‌ایستند.
  41. گُوِْ که پِنهومی بُقَه خورَه، آشگار مِزَ ْیَه (gowe ke penhomi boqa xora âškâr mezāya): مَثَل. در مـورد رازهایی که برملا می‌شود به کار می‌رود. رک. بُقَه خوردن.
  42. گِوَن (gevan): گیاهی است که از آن کتیرا به دست می‌آید. گیاهی خاردار است.
  43. گِوِندی (gevendi): مقابلِ بلندی. گودالی. گودی. مثلاً فلان‌زمین «دِ گِوِندیَه» یعنی در گودی واقع شده است.
  44. گوهِشِر خُوردَه یا دیوَْنَه رِفتَه (guhešer xorda yâ divāna refta): وقتی کسی حرکتی نامناسب می‌کند و یا حرفی نامرتبط می‌‌زند، به عنوان اعتراض، و نه خطاب مستقیم می‌گویند: «گوهِشِر خُوردَه یا دیوَْنَه رِفتَه؟» یعنی معلوم نیست گهش را خورده یا دیوانه شده است؟
  45. گَه‌گَه (gaga): برادر، در زبان کودکان.
  46. گیرَند (girand): سگ گیرنده. سگی که گاز می‌گیرد. صفت سگ است که خوب بگیرد یا گاز بگیرد.
  47. گیرُندَن (girondan): روشن کردن. برافروختن.
  48. گیرو (giru): گران. گران‌قیمت.
  49. گیک (gik): رک. گیکّ.
  50. گیکّ (gikk): گوز. و بیشتر بچّه‌ها می‌گویند. بچّه‌ها ترانه‌ای می‌خواندند: اَوْسَنَه سِنایی بو/ بُز دِ گِردِنایِ بو/ بُزَک ورجَست و گیکِّ دا/ خَـْلَه چه بِلایِ بو!
  51. گیک دایَن (gik dâyan): رک. گیکّ.
  52. گیل (gil): گِل.
  53. گیل‌بِرَّه (gilberra): گِل اُخرا. گِل ارمنی. خاکی سرخ است که در آب می‌ریزند و با آن پُشتِ گوسفندان را علامت می‌گذارند.
  54. گیل‌بینی (gilbini): از موجودات افسانه‌ای.
  55. گیل‌مَـْلَه (gil māla): ماله‌ی بنّایی. گِل‌ماله.
  56. گیلو (gilu): تنبوشه‌ی بزرگ برای قنات یا راه‌آب. لوله‌ای سفالی با قطر زیاد و به شکل بیضی برای عبور آب. بیشتر در آن قسمت از قنات‌ها که دیواره‌ای سست داشت و ریزش می‌کرد، نشانده می‌شد. مثلا: این تکّه را «گیلونِشو» کرده‌اند.
  57. گیلوک (giluk): گل‌آلود.
  58. گیلوکی (giluki): گل‌آلودی.
  59. گیلو نِشو (gilu nešu): گیلو نشان. جایی که در آن گیلو کار گذاشته‌اند. رک. گیلو.
  60. گیلوک (giluk): گِل‌آلود. در مَثَل داریم که «اُوْ دَرِ خَـْنَه گیلوکَه، دختر هَمسَـْیَه خِلّوکَه!» مرادفِ مرغ همسایه غاز است.
  61. گیلَه (gila): گِله.
  62. لاخ (lâx): 1- صخره. نوعی سنگ یک تکّه‌ی بزرگ و سخت. گاه در حفر چاه‌های قنات و یا در «سو»های آن به لاخ برمی‌خورند و ناچار کار تعطیل می‌شود، چون با وسایل ابتدایی نمـی‌توان این تختـه‌سنگ‌ها را سوراخ کرد. 2- تار. رشته. مثلاً: «یَگ لاخِ مو». برای «کُنده» هم گفته می‌شود، مثلا: «یَگ لاخْ کُندَه» یعنی یک تکّه‌ هیزم.
  63. لاخ‌باز (lâxbâz): آن‌که بتواند به سهولت از تخته‌سنگ‌های بزرگ بالا برود. بعضی بزها که «اَ ْمُختَه» باشند، در کوه هم به خوبی می‌چرند، می‌گویند این بزها «لاخ‌باز» هستند. رک. لاخ.
  64. لاری (lâri): ماشین باری. کامیون.
  65. لاش کِردَن (lâš kerdan): 1- جمع‌آوری آخرین میوه‌های باقی‌مانده زمین مانند خربوزه و هندوانه. 2- مجازاً به معنی غارت کردن.
  66. لاش و مِلاش (lâšo melâš): بی حال و حسّ و حرکت. مانند لاشه. مثلاً «لاش و مِلاش اُفتیَن» یا «لاش و مِلاش رِفتَن»
  67. لاک (lâk): کائوچو.
  68. لاکِتاب: لامذهب. بی‌دین. نوعی دشنام است.
  69. لاکی (lâki): اشیاء ساخته شده از لاک، مثلاً: «شَـْنِه‌یِ لاکی». رک. لاک.
  70. لای‌لای (lâylây): لالایی.
  71. لایِ لایْ (lâye lây): رک. لایِ لایِ.
  72. لایِ لایِ (lâye lâye): دو برابر، در مورد سود در معامله. مثلاً: «صد مَن گُندُم خِریُم به صد تِمَن، فُرُختُم به دِوِس تِمَن، لایِ لایِ بِرَم داش».
  73. لَئنَه (la’na): 1- آدم هرزه و بدزبان. 2 - سگ لاینده. سگی که بیخود پارس می‌کند. در مَثَل می‌گویند: «سگِ لَئنَه گرگ به گِلَه میَـْرَه» یعنی سگی که به دروغ وق‌وق کند به گرگ جسارت حمله به گله را می‌دهد.
  74. لِبرِه‌خور (lebrexor): مرادفِ «چشته‌خور»[2]
  75. لِب لِبَک دیشتَن (leb lebak dištan): زیر لبی حرف زدن.
  76. لِب لِبَک کِردَن (leb lebak kerdan): 1- به نجوا با کسی سخن گفتن، با اندکی جنبه‌ی تعرّض و تحقیر. مثلاً: با هم چه لب لبک دارید؟ 2- لب‌ها را به آرامی به هم زدن مثل موقعی که زیر لبی دعا می‌خوانند و یا نوسوادانی که در هنگام قرائت لب‌ها را تکان می‌دهند.
  77. لُبیا (lobiya): لوبیا.
  78. لِپّ و لیس (leppo lis): لفت و لیس. استفاده‌ی نامشروع. به معنی سوءاستفاده مالی و از دور و بر کسی چیزی گیر آوردن. مثلاً: «دِ دوبَرِ او لِپّ و لیس مِنَه» یعنی از قِبَلِ او منتفع می‌شود، استفاده می‌بَرَد.
  79. لِپّ و لیس کِردَن (leppo lis kerdan): از کنار چیزی فایده‌ای بُردن. رک. لِپّ و لیس.
  80. لَت (lat): کتک.
  81. لَتِ پُختَه (late poxta): کتک حسابی. رک. لَت. مثلا: «لَتِ پُختِه‌یِ خُورد»
  82. لَت خُوردَن (lat xordan): 1- تکان خوردن و جنبیدن مایعی. مثلاً «لَت خُوردنِ گُرماس» در مشکوله. رک. گُرماس. 2- کتک خوردن.
  83. لَت دایَن (lat dâyan): به هم زدنِ مایعی برای مخلوط و آمیخته شدن با مایعی دیگر. مثلاً: «لَت دایَن»ِ مایه‌ی ماست در شیر هنگامِ مایه کردن.
  84. لَت زیَن (lat ziyan): 1- به هم زدنِ مایع. رک. لَت دایَن. 2- سیلی زدن.
  85. لِتّ و پِت (letto pet): از هم گسیخته. پاره. له شده. تقریباً مرادفِ «تکّه و پاره». بیشتر در مورد گوشت غذا گفته می‌شود، وقتی که زیاد سر بار مانده و خیلی پخته شده.
  86. لِتَّه (letta): پارچه‌ی کوچکِ کهنه و پاره.
  87. لِتِّه‌چوش (lettečuš): پارچه‌ای نازک از جنس ململ و نظایر آن که کمی نبات‌نرمه در آن می‌ریختند و پستانک مانند در دهان بچّه‌ی شیرخوار می‌گذاشتند تا بمکد. رک. لِتِّه.
  88. لِتِّه‌دود کِردن {کسی را} (lettedud kerdan): از مردم‌آزاری‌های جوانان است. رشته‌ای از نخ‌ها یا لتّه کهنه‌ای را آتش زده (البته شعله ندارد و فقط دود می‌کند) و زیرِ بینیِ شخصی که خوابیده است می‌گیرند و آن بدبخت پس از چند بار نفس کشیدن وحشت‌زده از خواب می‌پرد. رک. لِتِّه.
  89. لِتِّه‌‌ی خونی (letteye): رُکو. پارچه‌ی حیض. گاهی دو نفر را که دشمن جانی هم شده‌اند، می‌گویند: «به لِتِّه‌یِ خونی مِمَـْنَن». رک. لِتِّه.
  90. لِخشش (lexšeš): لغزش.
  91. لِخشیَن (lexšiyan): لغزیدن.
  92. لِخ کِشیَن (lex kešiyan): 1- در راه رفتن، پاشنه‌ی کفش را به زمین کشیدن. 2- کنایه ازآهسته رفتن و دنبال ماندن است.
  93. لُخم (loxm): گوشتِ بی‌استخوان.
  94. لَخِه‌دوز (laxeduz): پینه‌دوز. آن‌که کفش‌های کهنه را تعمیر می‌کند.
  95. لَخ‌کُوْش (laxkowš): رک. لَـْخِه‌کُوْش.
  96. لَـْخِه‌کُوْش (lāxekowš): کفش کهنه.
  97. لُر (lor): 1- شیرِ بُریده. شیرِ بُریده که می‌گذارند تا آبش برود و مصرف کنند. 2- پنیرمانندی که از به دستمال انداختن شیر بریده به دست می‌آید. آبی که از پنیر چکیده. آن را می‌جوشانند و چون سفت شد به صورت نرمه پنیر درمی‌آید. 3- کنایه از شخص صریح، بی شیله پیله و رک‌گو.
  98. لِرد (lerd): بُزاقِ بچّه. آب دهانِ بچّه، بخصوص وقتی که دندان درمی‌آورد بیشتر می‌شود.
  99. لِررِْز (lerrēz): پیش‌بند، سینه‌بندِ بچّه. نظیرِ «سِلی‌بَند». «لِر» مخفّفِ «لِرد» است. رک. لِرد.
  100. لَرز (larz): لرزش.


[1]- ترکه‌ی بوته‌ی گز که به اختصار «گز» (gaz) گفته می‌شود.

[2] - کسی که یک بار مزه‌ی چیزی را چشیده و همیشه در آرزوی آن باشد، و چاشت‌خور نیز گویند. (ناظم الاطباء). در تداول عامه، کسی را گویند که چون از شخصی محبت یا منفعتی بدو رسد یا در خانه‌ی کسی غذای مطبوعی خورد، پیوسته انتظار تجدید و تکرار آن را داشته باشد. معتاد به استفاده از دیگری.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶ساعت 19:43  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتاد و دوم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. در ادامه فیش‌های 7101 تا 7200 را می‌خوانید.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. گُستا (gostâ): ویار.
  2. گُسفِندو (gosfendu): گوسفنددان. آغل گوسفندان.
  3. گِشتَن (geštan): گردیدن. گردش کردن.
  4. گِشتَنِ تُخم (geštane...): بد شدن بذر و کم بار آوردن به سبب کشت دوباره و سه‌باره با همان تخمی که از محصول گرفته‌اند. اگر بذری را بکارند و دانه‌ی آن را سال دیگر کشت کنند و این کار چندین بار تکرار شود معمولا محصول پس از چند سال ضعیف و کوچک، یا کم‌حاصل می‌شود، در این حال می‌گویند: «تُخمِش گِشتَه» یعنی گردیده، دیگرگون شده و تبدیل به چیزی دیگر شده.
  5. گِشتَنِ سَر (geštane...): منگ شدن. هاج و واج شدن. سرگیجه گرفتن. سرگشته و سرگردان شدن. مثلاً: «سرُم گِشتَه»
  6. گِشتَنِ لفظ (geštane lafz): عوض شدنِ لهجه. مثلاً روستایی‌ای که چند سال در شهر بماند و کمابیش چون شهریان حرف بزند، می‌گویند: «لفظِش گِشتَه» یا: «شهری مِشگینَه». گاه به شوخی لفظ را به «لَفچ» بدل می‌کنند و می‌گویند فلان‌کس «لَفچِش وِرگِشتَه!».
  7. گُشنِگی (gošnegi): گرسنگی.
  8. گُف بِگیر که اَمَد (gof begir ke amad): رک. بِگیر که اَمَد.
  9. گگه (gaga): رک. گَه‌گَه.
  10. گَل (gal): گله. مثلاً: «گَلِ سیَـْه‌سینَه»، «گَلِ آهو» یا «گُوْگَل» یعنی گله‌ی گاو.
  11. گُل‌اُوْسار (golowsâr): گلی از پارچه که به کنار گوش شتر و پشت دماغش بسته می‌شود.
  12. گُل‌اُوْشو (golowšu): سرخک.
  13. گُل‌اُوْشو به دَر کِردَن (gol owšu bedar kerdan): سرخک گرفتن. رک. گُل‌اُوْشو.
  14. گُل‌پُتَّه (golpotta): گُلبوته.
  15. گُل پِرُّندَن (gol perrondan): ریختن گُل از درخت میوه.
  16. گَل خُوردَن (gal xordan): قل خوردن. غلتیدن. به کنایه در مورد آدم‌های کوتاه‌قد می‌گویند: «دیُم دِ روی زِمی گَل‌گَل مِنَه و میَه!» یعنی دیدم روی زمین قِل می‌خورد و می‌آید!
  17. گَل دایَن (gal dâyan): غلتاندن.  مثلاً: «جُوْزِر گَل تِ!» یعنی گردو را قِل بده!
  18. گُلِ زِمی (gole zemi): تکّه و قطعه‌ای از زمین. این اصطلاح در شعر سبک هندی بسیار به کار رفته است. از مولانا صائب است: یارب که می‌خرامد بیرون ز خانه، کامروز/ هر جا گل زمینی‌ست، تا آسمان شکفته‌ست.
  19. گُل‌کَپّو (golkappu): از علف‌های بیابانی.
  20. گُل کِردَن (gol kerdan): ظاهر شدن. بروز کردن.
  21. گَل‌گَل‌شور (galgalšur): رک. گِل‌گِل‌شور.
  22. گِل‌گِل‌شور (gelgelšur): از اقسام شور است. رک. شور.
  23. گُلِّگی (gollegi): تفنگ گلوله‌ای. تفنگی که با فشنگ کار می‌کند. مقابلِ «سِرپور»
  24. گِل‌گیوَه {گِلِ گیوه} (gelgiva): گِلی است سفید که گیوه‌های کثیف را پس از شستن در آب، با محلول آن سفید می‌کردند و به رنگ و رو می‌آوردند. در فرهنگ فارسی عامیانه می‌نویسد: نوعی خاک آهکی نرم و بسیار سفید که با آن نوعی سنگ لعابی سازند و پس از شستن گیوه، مانند واکس بر روی آن مالند. مرادف گِلِ سفید.
  25. گُلُمبِتی (golombeti): گنبدی. گُنبدمانند. گنبدی شکل. برآمدگی به شکل گنبد. آن‌چه به شکلِ گُنبد مانند است مانند تپّه یا قسمت بالای بامِ خانه‌های روستایی.
  26. گُل مُگُلو (golmogolu): رک. گُل مُگُلی.
  27. گُل مُگُلی (golmogoli): پارچه‌ی گُلدار، رنگارنگ.
  28. گُل‌موش (golmuš): رک. گُل‌موشت.
  29. گُل‌موشت (golmušt): مُشتِ گره کرده. مُشتِ محکم گره کرده. مثلاً: «گُل‌موشت وِر کَس زیَن» با مُشتی که سخت و محکم گره شده است به کسی ضربت زدن. یا: «سه چار گُل‌موشت وِرو کُلپُندُم»
  30. گِلُّندَن (gellondan): غلطاندن. قل دادن.
  31. گُلُندَن (golondan): تکاندن. تکاندنِ درخت‌های میوه، بخصوص توت. تکاندنِ سفره، تا خرده‌نان‌های آن بریزد. تکاندنِ تشک و فرش و غیره برای تمیز شدن از خاک. مترادفِ «گُلو دایَن»
  32. گُلُوْ (golow): گلاب.
  33. گُل وا کِردَن (gol vâ kerdan): گل چیدن.
  34. گُلوت پَن مَن رَه! (golut pan man ra): نفرین. گلویَت ورم کند و وزنش پنج مَن شود.
  35. گُلوخوشک (goluxušk): کنایه از مردی که مدّتی عزوبت کشیده باشد، مدّتی از جماع به دور مانده باشد.
  36. گُلو دایَن (golu dâyan): رک. گُلُندن.
  37. گُلورَه (golura): گِرد. همان گلوله است. بیشتر با گِرد به کار می‌رود: «گِرد و گُلورَه»
  38. گُلوسُختَه (golusoxta): آن‌که از شدّت تشنگی گلویش می‌سوزد.
  39. گَـْلَه‌ (gāla): گلوله‌ی سرگین که جُعَل درست می‌کند و می‌غلتانَد.
  40. گِلَّه (gella): 1- دانه‌های انگور جدا شده از «غژمه». به کسی می‌گویند یک خوشه انگور بخور، می‌گوید: من همین «گِلِّه»‌ها را می‌خورم، یعنی آن‌چه دانه شده است. 2- دانه‌های انگوری که در خوشه خشک شده. یا دانه‌هایی که از انگورهای آونگ به زمین افتاده و در حقیقت پوسیده است. این دانه‌ها را در آفتاب خشک می‌کنند. کشمش آن را که کشمشی خراب و کم‌شیرینی است «گِلَّه» می‌گویند.
  41. گُلَّه (golla): گلوله. گلوله‌ی تفنگ.
  42. گِلِه‌خُسبی (gelexosbi): خواباندن گله‌ی گوسفند به هنگام شب، روی زمین معیّن، تا خاک از پشکل آن‌ها که کودی طبیعی است قوّت بگیرد.
  43. گُلِّه خوردَه! (golle xorda): دشنامی در حقّ جانوران و بیشتر سگ. گلوله خورده! الهی گلوله‌ی تفنگ به تو بخورد! رک. گُلَّه.
  44. گِلَّه کِردَن (gella kerdan): دانه کردن انگور، و آن‌چه همانند آن خوشه‌ای باشد و به انگور مانَد. رک. گِلَّه.
  45. گُلَّه کِردَن (golla kerdan): جمع کردن به شکل گلوله درآوردن. مثلاً: «موشتِشِر گُلَّه کِرد» یعنی دستش را جمع کرد و به شکل گلوله کرد. تهرانی‌ها «گولِّه» می‌گویند. رک. گُلَّه.
  46. گَـْلِه‌یِ گوه! (gāleye guh): دشنام. قل‌دهنده‌ی گه. رک. گَـْلَه‌.
  47. گِلّی (gelli): هِندوانه , خربزه کوچک و نارَس، به اندازه‌ی مُشتِ بسته یا خُردتر.
  48. گِلّیَن (de gal reftan): غلطیدن. قِل خوردن. نظیرِ «دِ گَل رِفتَن». مثلاً: «جوز مِگِلَّه» گردو قِل می‌خورَد.
  49. گُم (gom): نوعی نقب برای رد کردن آب قنات یا چشمه از زیر کال، بر اساس استفاده از ظروف مرتبطه. مرادفِ «شُتُرگُلو»
  50. گُمار (gomâr): برای مراقبت از گوسفندان در شب، به کمک چوپان رفتن. هر کس به نسبت ده گوسفند که در «چِکِنَه» دارد باید یک شب گمار برود.
  51. گُماری (gomâri): کسی که شب برای مراقبت از گله، به کمک چوپان می‌رود. رک. گُمار.
  52. گُمبِتی (gombeti): گنبدی. به شکلِ گنبد. رک. گُلُمبِتی.
  53. گُمبَه (gomba): عملی که از آن صدای گمب گمب برخیزد، چون گُمبه زدن به در یعنی مُشت کوبیدن به در.
  54. گُمبَه زیَن (gomba ziyan): با مُشت کوبیدن مثلاً به در، به جای دقّ‌الباب با کوبه.
  55. گُمِش کُ! (gomeš ko): وقتی از کسی یا چیزی پیش شخصی که از او بدش می‌آید صحبت می‌کنند، از خشم در جواب می‌گوید: گمش ک!». نظیرِ «بِرِه گُم شِه»
  56. گِمو (gemu): گمان.
  57. گُموبَرِ کَسِ رِفتَن {گمان‌بر شدن به کسی} (gomubare kase reftan): ظنین شدن به کسی. گمانِ بد به او بردن. در فریادی آمده: «نمی‌تانُم بیایُم جانِ دلبر/ که مُردُم می‌شِوَن بر مُو گُموبَر»
  58. گُناباد و گُناباد و گُناباد/ زنِ با چرخ و دوکِش یک پُناباد: به شوخی،‌ شعری در مذمت گنابادی‌ها.
  59. گُندُم (gondom): گندم.
  60. گُندُمزار (gondomzâr): کشتزارِ گندم.
  61. گُندُمَک (gondomak): 1- حشره‌ای کوچک‌تر از دانه‌ی گندم که در بهار پیدایش می‌شود. کودکان آن را می‌گیرند و به پشت می‌خوابانند، پس از لحظه‌ای به هوا می‌جهد و در همان حال صدای تقّ آهسته‌ای از او بلند می‌شود، و با زمین به شکم می‌آید. در مشهد آن را «کخ نوروزی» می‌گویند. مرحوم یوسف ازغدی گفته است: «گِندُم چه قَدَّه با کُخِ نُوْروزی تا بگی/ چِپَّه‌ش بیذَر[1]، مِپِرَّه که ای قَد به بار اَمَد». از این بیت چنین برمی‌آید که چون حشره را به پشت می‌خوابانند از او می‌پرسند گندم‌ها چه اندازه قد کشیده‌اند و حشره با جهش خود سؤال آنان را پاسخ می‌گوید. 2- از سبزی‌های بیابانی است که بخصوص در درست کردن «عَلِف ماست» به کار می‌رود. به آن «سُوْزی گُندُمَک» هم می‌گویند. رک. عَلِف ماست.
  62. گِندَه (genda): 1- گنده. گندیده. 2- موهای اولیه‌ی جوجه‌ی پرنده. این موها کم‌کم می‌ریزد و جوجه‌ها «سیخچِه‌پَر» می‌شوند. 3- این اصطلاح در مورد موی سر نوزاد انسان هم به کار می‌رود. این موها بعد از مدتی می‌ریزد و موهای اصلی می‌روید.
  63. گِندِه‌بوی (gendebuy): علفی است بدبوی.
  64. گِندِه‌موی (gende muy): جوجه‌ی پرنده‌ای با پَرهای اولیه. رک. گِندَه.
  65. گَنس (gans): گیج. بی‌خود. بی‌هوش. به سبب بیماری و یا استشمام بوی بد. مثلاً: «اَدَم از بویِش گَنس مِرَه»
  66. گَنس رِفتَن (gans reftan): گیج شدن. منگ شدن. مثلاً از بوی تندِ عطر، نفت یا از خوردن بعضی چیزها. کسی می‌گفت از خوردن قهوه‌ی خیلی غلیظ «گَنس رَفتُم»
  67. گِنِّه‌موی (genne muy): رک. گِندِه موی.
  68. گُوْ (gow): 1- گاو. 2- گودی. گودال. گفته می‌شود فلان مُشتی «دِ گُوِْ دِل»ِ بهمان زد یعنی به گودی شکم او مُشتی نواخت.
  69. گُوْبَردو (gowbardu): خرمن‌کوب. خرمن‌کوب که با دو گاو به دور خرمن به چرخ درمی‌آورند. در بالای آن تخته‌ای برای نشستن تعبیه شده است. «گُوْبَردو» دو نوع آهنی و چوبی دارد.
  70. گُوْبَردویِ اَهِنی (gowbarduye aheni): خرمن‌کوب آ‌هنی. در زیر این نوع خرمن‌کوب که با زمین تماس پیدا می‌کند، دو یا سه چوب نسبتاً قطور تعبیه شده که از جنس «سرو» و خیلی محکم است. دور این چوب‌ها چند حلقه‌ی آهنی مضرّس به قطر تقریباً بیست سانتی‌متر انداخته‌اند که در هنگام چرخیدن، ساقه‌های گندم یا جو را نرم می‌کند. سرعت عمل خرمن‌کوب آهنی از چوبی بیشتر است. رک. گُوْبَردو. رک. سرو.
  71. گُوْبَردویِ چُوْی (gowbarduye čowi): خرمن‌کوب چوبی. در اصل مانند گوبردوی آهنی است با این فرق که به جای حلقه‌های آهنی، چوب‌هایی تقریباً به طول ده و قطر سه چهار سانتی‌متر در جابه‌جای آن چوب‌های استوانه‌ای موازی کوبیده‌اند. رک. گُوْبَردو.
  72. گُوْبَند (gowband): گاوِ نر اَخته شده که که به جوغ بسته شود و مخصوص کارهای زراعتی است. گاه به کسی که زیاد می‌خورد، می‌گویند: «سِرتَنِ گُوْبَندِ خُورد» یعنی به اندازه‌ی گاو کاری نر، خوراک خورد.
  73. گُوْچَه (gowča): گودچه. گودال‌های کوچکی که معمولاً با بیلچه در زمین حفر می‌کنند برای کاشتن دانه‌ی خربزه، هندوانه، خیار و نظایر آن‌ها.
  74. گُوْچَه زیَن (gowča ziyan): حفر کردنِ گودال‌های کوچک. رک. گُوْچَه.
  75. گُوِْ {گاوِ} خدا (gowe xodâ): خرِخاکی.[2]
  76. گُوِْ خُراس! (gowe xorâs): دشنام. به آدم‌های نادان و کودن می‌گویند، یعنی ای نادان! گاوِ نفهم! گاوِ زبان‌نفهم! رک. خُراس.
  77. گُوِْ خوش‌علف! (gowe xušalaf): به طنز به اشخاصی می‌گویند که خوش‌خوراکند و هر غذایی را با میل می‌خورند.
  78. گُوْد (gowd): گودال.
  79. گُوْدار {گاودار} (gowdâr): کسی که گاو دارد و در نَسَقِ زراعتی شرکت می‌کند و دو برابر دهقان بی‌گاو سهم می‌بَرَد. مقابل آن «بی‌گَـْوه» است.
  80. گُوْدال‌کُرسی (gowdâl korsi): گودالی که در اطاق حفر می‌کنند و در آن آتش می‌ریزند و کرسی را روی آن می‌گذارند. این گودال به جای منقل به کار می‌رود. در تابستان‌ها آن را با گِل و خاک پُر می‌کنند.
  81. گُوْدال‌کِلَر (gowdâlkelar): پستی و بلندی. گودال و دست‌انداز. چاله چوله. مثلاً: راه فلان‌دِه «خِیلِ گُوْدال‌کِلَر دَْرَه»
  82. گُوْد اَنجی (gowd anji): رک. گُوْدَنجی.
  83. گُوِْدَل (gowdal): گودال.
  84. گُوِْ دِل (gowe del): گودیِ سینه. زیر جناق سینه. مثلاً: «موشتِ دِ گُوِْ دِلِش زَیُم» یعنی مُشتی به زیر جناق سینه‌اش زدم.
  85. گُوْدِلی (gowdeli): مُشت که بر پهلوی کسی بزنند.
  86. گو دِ میو (gu de miyu): ...در میان. دشنام‌گونه‌ای است در مور اشیائی که نام‌شان از خاطر شخص رفته است. مثلاً نجّاری هر چه می‌گردد ارّه‌ی خود را پیدا نمی‌کند. عصبانی می‌شود و از شدّت خشم نام ابزار را هم از یاد می‌برد. پس خطاب به شاگرد خود می‌گوید: «هَمو گُو دِ میونِر بیار تا ای تِختَه‌ر بُبُرُّم»
  87. گُوْدَنجی (gowdanji): مرکّب از گود و اَنجیَن. سوراخ‌هایی که بر اثر زدگی در پارچه به وجود می‌آید. مثلا اگر کوک‌های پارچه‌ی دوخته‌شده را بشکافیم، اثرات سوزن به سوراخ‌های ریزی روی پارچه نمایان است و می‌گویند: «پَرچَه گُوْدَنجی رِفتَه». رک. اَنجیَدن.
  88. گورپال (gurpâl): گورکن. حیوانی است نقریباً به اندازه‌ی روباه که مرده‌های تازه‌دفن‌شده را از گور بیرون می‌آورد و می‌خورد. حیوانی که گورها را به دنبال طعمه می‌پالد. رک. پَـْلیَن.
  89. گورزاد (gurzâd): بچّه‌ای که در قبر از مادر مرده به دنیا بیاید.
  90. گَـْوَرس (gāvars): گاورس. دانه‌ای کوچک‌تر از ارزن.
  91. گِوِرگَه (geverga): آلتی است چون کمان از آهن که کشتی‌گیران بدان در گود زور آزمایند.
  92. گورِ مَرگُم (gure margom): دشنامی است به خود، تقریباً نظیر خدا مرا مرگ بدهد.
  93. گُوْرَْنَه (gowrana): چوبی که با آن گاو را می‌رانند، هِیْ می‌کنند. چوبی که در موقع شخم زدن برای هدایت گاوها به دست می‌گیرند.
  94. گورواه (gurvâh): رک. گوروَْهی.
  95. گوروَْهی (gurvāhi): آخوندک. نوعی حشره. در برخی از روستاها مثلاً شادمهر «گورواه» می‌گویند.
  96. گورَه (gura): مرادفِ «پَت و پوت»، لاف و گزاف، دروغ‌های شاخدار.
  97. گِوَْرَه (gevāra): گله‌ی گاو.
  98. گورَه اِنداختَن (gura endâxtan): لاف زدن. گزافه‌گویی. دروغ‌های شاخدار گفتن. مرادفِ «دُرُغ پِرواز دایَن»
  99. گِوَْرِه‌چِرو (gevārečeru): گاوچران.
  100. گوزِشِر به سَر دِلِش بُردَن: کنایه از خود را گرفتن، خود را مهم فرض کردن. طاقچه بالا گذاشتن. تقریبا نظیر: «به گربه گفتند گُهت درمان است، رویش خاک ریخت». چون مثلا از کسی چیزی بخواهند و او «ناز و پوز» کند، می‌گویند: «گوزِشِر به سر دِلِش بُردَه».

[1]- بگذار

[2] - حشره‌ای است کوچک و تیره‌رنگ با پاهای کوتاه و بسیار.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶ساعت 19:41  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتاد و یکم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. استاد محمد قهرمان در طول زندگی‌شان بسیار به فرهنگ شفاهی تربت توجه کرده‌اند و در طول عمر حدود ده هزار فیش در موضوع فرهنگ شفاهی تربت نوشته‌اند. در ادامه فیش‌های 7001 تا 7100 را در ادامه خواهید خواند.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. کوم (kum): کام. سقف دهان.
  2. کوم‌سیا (kumsiyâ): آدمِ سَق‌سیاه. پیشگوییِ بدِ چنین آدمی واقعیت پیدا خواهد کرد. رک. کوم.
  3. کومِ سیاه دیشتَن (kume siyâh dištan): سقّ سیاه داشتن. کسی که دارای این مشخّصه باشد، نفرینش مؤثّر می افتد. رک. کوم‌سیا.
  4. کوم کِردَن از گوشنیا (kum kerdan az gušniyâ): از گرسنگی کشیدن، به بیماری و ناراحتی‌های گوناگون دچار شدن.
  5. کونِ خر کِردَن {کسی را}: نظیرِ کسی را خر کردن.
  6. کون خیزَک: مقدّمه‌ی چهاردست و پا کردنِ کودک، یعنی با کمک دو دست خود را جلو می‌کشد.
  7. کون‌شَنَه (kunšana): بالاترین قسمت شانه، نزدیک گردن. قسمت بالای دوش. مثلاً: «کون‌شَنَه‌م درد مِنَه»
  8. کون‌مِستی (kunmesti): هرزگی. شیطنت. لات‌بازی. قریب به معنی گستاخی، بی‌شرمی، وقاحت و شوخ‌چشمی است. به شوخی یعنی «ادا و اطوار»، «ادا و اصول»
  9. کونِ موشت (kune mušt): توی مشت. داخل مشت. مثلاً: «دو تِمَن پول دِ کونِ موشتِ» فلان کس گذاشت.
  10. کونِ میمیز وا کِردَن (kune mimiz...): نظیر متّه به خشخاش گذاشتن. دقّت بیش از اندازه کردن. ظاهراً اشاره به آن است که شخص با توجّه و وسواس دل و روده‌ی مویزی را که می‌خواهد بخورد بشکافد که مبادا ریگ و آشغال داشته باشد.
  11. کون وِر زِمی گِذیشتَن (kun ver zemi gozištan): زیر قول خود زدن. از حرف و قول قبلی خود برگشتن و نکول کردن.
  12. کونیج (kunij): دُمِ سبزیجات، که در موقع پاک کردن، می‌کَنند.
  13. کُوْ وِردیشتَن (kow verdištan): آماس کردن عضو به سبب آسیب‌دیدگی. رک. کُوْ.
  14. کوی کِردَن (kuy kerdan): جمع کردن. جمع و جور کردن.
  15. کُه کِردَن (koh kerdan): رک. کُح کِردَن.
  16. کُه‌کُه کِردَن (kohkoh kerdan): رک. کُهّیَن.
  17. کَـْهِلی (kāheli): کاهلی، تنبلی. مثلا: «کَـْهِلیش مِنَه چار قِدَم پیَدَْه راه رَ» یعنی تنبلی‌اش می‌کند چهار قدم پیاده راه برود.
  18. کَهکِرَست (kahkerast): 1- قهقهه. 2- آواز کبک.
  19. کَهکِشو (kahkešu): کهکشان.
  20. کَه‌گیل (kahgil): کاهگل.
  21. کُهنَه (kohna): مجازاً به معنی لباس، بیشتر پیراهن و تنبان. مثلاً: «کهنه‌هاتر به در ک تا بشوم» یعنی لباس‌هایت را دربیاور تا بشویم.
  22. کُهنِه‌مُند (kohnemond): کهنه. مثلاً: درد کهنه‌مند یعنی درد مزمن، دردی که کهنه شده باشد. این اصطلاح در مورد بعضی از موادّ خوراکی هم به کار می‌رود. مثلاً پسته و گردو را معمولاً پس از یک‌سال می‌توان «کهنه‌مند» گفت، چون طعم و بوی مخصوصی می‌گیرند.
  23. کُهّیدَن (kohhidan): رک. کُهّیَن.
  24. کُهّیَن (kohhiyan): سرفه کردن نه خیلی شدید. مثلا «مُکُّهُم» یعنی سرفه می‌کنم.
  25. کیسَن (kisan): 1- کیسه. 2- جیب.
  26. کیشت کُلاغ (kište kolâq): بادام، پسته، گردو و نظایر آن‌ها که بدون دخالت انسان سبز شده باشد. یعنی کلاغ آن‌ها را در زمین پنهان کرده و بعد از مدتی روییده است.
  27. کیشتَه (kišta): کشته. برگه. آلو و زردآلو و هلو و نظایر آن‌ها که پس از بیرون آوردن دانه، خشک‌شان کرده‌اند.
  28. کیش‌کیشَه دایَن (kiškiša dâyan): سگ را تحریص به حمله کردن. واداشتن سگ به حمله، به طرف کسی یا چیزی. فرمان حمله دادن سگ به طرف شخص یا جانوری و آن چند بار «کیش کیش» گفتن به آواز بلند است، معمولاً همراه با «بگیر!». مثلاً چوپان سگ‌ها را به طرف گرگ «کیش‌کیشَه» می‌دهد.
  29. کیشمیش (kišmiš): کشمش.
  30. کِیف دایَن (keyf dâyan): سرِ کیف و شور و شوق آوردن. مثلا: «کِیفِت خَدا» یعنی تو را سرِ کیف خواهد آورد.
  31. کِیْفی کِردَن (keyfi kerdan): بر سر کیف و حال آوردن کسی را.
  32. کِیل (keyl): پیمانه. ظرف یا پیمانه‌ای که برای تقسیم گندم و جو و نظایر آن‌ها به کار می‌رود و یا برای محاسبه‌ی مقدار حاصلی که به انبار حمل می‌شود.
  33. کینّ (kinn): کون.
  34. کینِه‌چاه: خاکریز دور چاه‌های قنات. خاک بالاکشیده از چاه را گرداگرد در دور آن خالی می‌کردند برای پیشگیری از خطر که کسی در چاه نیفتد یا کم و بیش جلوی خرابیِ سیل را بگیرد.
  35. گاز (gâz): وسیله‌ای چوبی یا آهنی که در شکاف کنده می‌گذارند و با تبر بر پشت آن می‌کوبند تا کنده دو تکّه شود.
  36. گازُر (gâzor): رک. گَـْزُر.
  37. گاش (gâš): تکّه‌زمینی محصور با دیوار یا خار برای جا کردنِ گاو و گوسفند. چاردیواری و آغلی بدون سقف برای جادادن گوسفندان. نظیرِ «شُغا»
  38. گال (gâl): نوعی عنکبوت کوچک سمّی که به جای راه رفتن، جفت می‌زند. در مورد کسانی که چشم هیز دارند، می‌گویند: «اِلاهِ چِشماشِر گال به دَر کِنَه!»
  39. گاه‌وَختِ (gâhvaxte): گاهی. بعضی وقت‌ها. گاه گداری.
  40. گَپ (gap): حرف. سخن. این واژه‌ی خراسانی چند سال است که در تهران و شهرهای دیگر مصطلح شده. شاید برای اوّلین‌بار، لغت مزبور را شادوران جلال آل احمد در نوشته‌های خود به کار برده است.
  41. گُپ (gop): جَست. گام توأم با پرش. مثلاً «خِرگوش گُپ مِندِزَه»
  42. گُپ اِنداختَن (gop endâxtan): با چاردست و پا پریدن و جفت زدنِ حیوانات، مثل جَست زدنِ خرگوش و آهو.
  43. گَپ زیَن (gap ziyan): حرف زدن. سخن گفتن. صحبت کردن با هم. نظیر «اَختِلاط کِردَن». رک. گَپ.
  44. گِـْج (gēj): گیج. مَنگ.
  45. گُداجوش (godâjuš): قوطی حلبی که در آن در بیابان آب جوش می‌آوردند و چای را هم داخل آن می‌ریزند. جانشین فقیرانه‌ی کتری‌های حلبی و بعد روحی است.
  46. گُدار (godâr): گردنه. بلندی.
  47. گُدا صورت (godâ surat): کسی که صورتی دراز دارد.
  48. گُدا طَعب (godâ ta’b): گدا طبع. کسی که طبیعتی چون گدایان دارد.
  49. گُدا گُدول (godâ godul): گِدا مِدا. گُدول به عنوان مهملِ گداست. مثلاً: «ای گُدا گُدولا کیَن؟» یعنی عدّه‌ی گدا که هستند؟
  50. گِدی (gedi): گوسفند در زبان کودکان. بزغاله.
  51. گِدیچَه (gediča): نی‌مانندی دراز و باریک که از میان لوخ می‌روید و چون خشک شد، با آن حصیر می‌بافند. لوخ بیشتر در «تَلخ»‌ها سبز می‌شود. از گدیچه در «دُوُندَنِ فِرَت» یعنی آماده کردن تارِ دستگاه بافندگی هم بهره می‌گرفتند. آن‌ها را دوتا دوتا در زمین فرو می‌کردند و نخ را چپّه و راسته از میان‌شان می‌گذراندند. به این ترتیب، یک نخ در زیر و یکی در بالا قرار می‌گرفت. رک. لوخ. رک. تَلخ.
  52. گِدی‌گِدی (gedi...): آوایی است که با آن گوسفند را به سوی خود مي‌خوانند.
  53. گِذَر (gezar): گُذر.
  54. گِذیشتن (gezištan): گذاشتن.
  55. گُربِه‌بِری (gorbeberi): بِری کردن گربه. چیدن پشم گربه. کنایه از امری محال است. مثلاً فلان‌قدر پول به من قرض بده، در «گُربِه‌بِری» پَس خواهم داد. رک. بِری کِردَن.
  56. گُربَه بِرِیْ روزِ مَبادا دَستِشِر پِناهِ رویِش مِنَه (...penâhe ruyeš mena): مَثَل. گربه برای روز مبادا دستش را جلو رویش می‌گیرد، یا رویش را پشت دستش پنهان می‌کند. رک. پِناه.
  57. گربِه‌شُوْ کِردَن (gorbešow kerdan): گربه‌شور کردن. سَرسَرکی شُستن. با اندکی آب و سرسرکی شُستن. نظیرِ گربه که دستش را تُف‌مال می‌کند و به رویَش می‌کشد. اغلب به کسی که دستش را تر کرده و به صورتش می‌مالد و خیال می‌کند که دست و رویش را حسابی شُسته است، می‌گویند.
  58. گُرجَه (gorja): گوجه.
  59. گَرد (gard): آب‌گردش. مخفّفِ گردش و در آب به معنی مدار است. مثلاً: «دو گَردَه که اُوْ به گُندُما نِرِفتَه» دو مدار است که گندم‌ها آب نخورده‌اند.
  60. گَردِ چیزِ وِر کَسِ نِشِستَن: استفاده‌ای جزئی از کاری یا معامله‌ای به کسی رسیدن. آن شخص می‌گوید: «گَردِش وِر مام نِشست» مثلاً از معامله‌ای که دوستش با غریبه‌ای انجام داده و او واسطه‌ی کار بوده، پولی جزئی به او رسیده.
  61. گِردِنا (gerdenâ): فرفره‌ی چوبی که بیشتر ساخته‌ی دست «غُربَت»‌ها است و با سایر مصنوعات خود در روستاها و شهر به فروش می‌رسانند. رک. غُربَت.
  62. گِرُدندَنِ اُوْ {گرداندن آب} (gerdondane ow): هدایت کردن و بُردن آب از کرتی به کرت دیگر. چون یک «خوی» به قدر کافی آب خورد، جلو «بَرغ»ِ آن را می‌بندند و «بَرغ»ِ کرت دیگر را می‌گشایند تا آب به آن بـرود. رک. بَرغ. رک. خوی.
  63. گِردُوْ (gerdow): 1- تقریباً حدود زمانی را می‌رساند. مثلاً: «دِ گِردُوْای عِید، خِیلِ بَریش مِنَه» یعنی در حدود عید خیلی باران می‌آيد. 2- گرداب.
  64. گُردَه (gorda): 1- قلوه. 2- پهلو. تهیگاه. مثلاً: «چنو لقی د گرده‌ش زیم که دم د دلش پیچی!» چنان لگدی به پهلویش زدن که نفس در دلش پیچید، دلش به در آمد.
  65. گُردِه‌گیر (gordegir): غذای چرب و ثقیل‌الهضم. لقمه یا غذایی که به لحاظ هضم سنگین باشد، مانند فطیر و چنگالی.
  66. گِرِزم (gerezm): از درختانی که چوب محکمی دارند.
  67. گُرس‌گُرس (gorsgors): تاپ‌تاپ. صدای تپیدن قلب هنگامی که تند می‌زند بر اثر دویدن، تب و نظایر آن‌ها.
  68. گُرس‌گُرس کِردَن دل: نظیر به تاپ تاپ افتادنِ دل از ترس یا اضطراب. گُرُمب‌گُرُمب، تاپ‌تاپ. مثلاً: «دلُم گُرس‌گُرس مِنَه». رک. گُرس‌گُرس.
  69. گَرگ (garg): حیوان گَر. رک. گِرُّوْ.
  70. گرگ که وِر گِلَه مِزِنَه، وای وِر یِکِّگی میَه (ver gela mezena vây ver yekkegi miya): مَثَل. گرگ که به گله بزند، کسی که یک گوسفند دارد بدبخت می‌شود، چون ممکن است گوسفندی که گرگ خورده یا بُرده است، همان گوسفند او باشد.
  71. گرگ و میش: تاریک و روشنِ نزدیک دمدمه‌ی صبح.
  72. گرگی که مرا شیر دهد میش من است/ بیگانه اگر وفا کند خویش من است: مَثَل.
  73. گُرُمب‌گُرُمب (goromb goromb): تاپ‌تاپ. رک. گُرس‌گُرس.
  74. گُرم (gorm): پنبه‌ای که تخم آن شصت هفتاد سال پیش ظاهراً از امریکا آمده است و الیاف بلندتری دارد. در اوایل «فیلستانی» نامیده می‌شد. چون غوزه‌های آن برسد، می‌شکافد و می‌توان پنبه را به راحتی با دست از غلافش بیرون کشید.
  75. گُرماس (gormâs): به مخلوطی از ماست یا دوغ، با شیر گفته می‌شود. ضبط لغوی آن گورماست است.
  76. گُرماسِ چَـْپینی (gormâse čāpini): ماست یا دوغ را با شیر میش در «مِشکولَه» می‌ریزند. این مشک را چوپان به دوش می‌اندازد، یا در توبره پشتی خود حمل می‌کند. گرماس بر اثر تکان خوردن به اصطلاح «تُلُمی» و بسیار چرب می‌شود. هضم آن برای اشخاص معمولی مشکل است و آن‌ها را سنگین کرده و به خواب می‌برد. وقتی کسی بر اثر گرمای تابستان چرتی شده می‌گویند: «حُکمِ سِگایِ گُرمَـْسی رِفتَه!» یعنی مانند سگی که چوپان به او گرماس داده. در چندماهی که گوسفندان را می‌دوشند، گرماس «نُخرِش»ِ اصلی چوپانان است. رک. گُرماس. رک. تُلُم.
  77. گِرمایی رِفتَن (germâyi reftan): گرمازده شدن.
  78. گَرمخَـْنَه (garmxāna): قسمتی از حمّام که خزینه و سطح در آن قرار دارد و از زیر گرمش می‌کنند. در مَثَل گفته‌اند: «به حَمُّم رِفتی از گرمخَـْنَه‌ش مِتِرسی؟» یعنی خود را داخل کاری کرده‌ای و حالا از تبعات کم‌اهمیّت آن می‌ترسی؟
  79. گُرم‌رُوْی (gormrovi): جمع کردن محصول پنبه. جمع‌آوریِ گُرم. «رُوْی» از روبیدن است. رک. گُرم.
  80. گُرمَـْسی (qormāsi): سگی که گرماس خورده باشد و از سنگینی آن خواب‌آلود و لَخت شده. در مورد آدم هم مجازاً به کار می‌رود. مثلاً: «حُکم سِگای گُرمَـْسی نِمتِنَه از جاش حرکت کِنَه!» رک. گُرماس.
  81. گِرمَه (germa): گرمک.
  82. گُرُنَه (gorona): رک. گُرُهنَه.
  83. گِرُّوْ (gerrow): گَر. آدم یا حیوان گَر. در مورد حیوان «گَرگ» هم گفته می‌شود.
  84. گُرو (goru): گرانبها.
  85. گُرُهنَه (gorohna): گلوگه، در مورد نخ. مثلاً: نخ را «گُرُهنَه کُ» یعنی گلوله کن.
  86. گُرُهنِه‌یِ نَخ (gorohneye nax): نخ‌هایی پیچیده‌اند و به شکل گلوله‌ای درآمده است. رک. گُرُهنَه.
  87. گِریفتن (geriftan): 1- گرفتن. 2- خوشایند بودن. مثلاً: «خلق و خواص تو، مر نمگیره». 3- مقابله کردن. به مبارزه برخاستن. رک. گِریفتَن خدی کَسِ.
  88. گِریفتَنِ حَرف (geriftane harf): پذیرفتن حرف. به توافق رسیدن. مثلاً «حَرفاشار هَمِر نِگِریفت» یعنی حرف‌های هم را نپذیرفتند، به هم توافق پیدا نکردند. یا: «ای حرف مُر گِریفت» یعنی از این حرف خوشم آمد.
  89. گِریفتَن خِدِی کَسِ (geriftan xedey kase): درگیر شدن با کسی. درافتادن با او. مثلاً: «خِدِی از خود کُلوتَر مِگیرَه» یعنی با بزرگ‌تر از خود درگیر می‌شود.
  90. گِریفتَنِ زِه (geriftane zeh): فصل و موقع زاییدن گوسفندان.
  91. گِریفتَن وِر کَسِ (geriftan ver kase): مؤاخذه و سرزنش کردن کسی را. اعتراض کردن به او. ایراد گرفتن از او. عیب کردن کسی را.
  92. گریِه‌لولو (geryelulu): گریه و زاری.
  93. گَز (gaz): 1- ترکه. چوب باریک. 2- واحدی برای طول، مثلاً برای اندازه‌گیری پارچه. و آن فاصله‌ی بینی است تا نوک یک دست باز، در حالی که صورت به طرفِ عکسِ دستِ باز باید باشد، یعنی اگر با دست راست پارچه را گز می‌کنند صورت به طرف چپ برمی‌گردد. سر پارچه را دَمِ دماغ می‌آورند و سر دیگر را با شست و انگشت بعدی می‌گیرند و دست را تا جایی که می‌توانند باز می‌کنند.
  94. گَـْزُر (gāzor): بُز یا بزغاله‌ای که نیمی از بدنش سفید و نیم دیگر رنگی یا سیاه باشد.
  95. گُزُر (gozor): زردک. هویج.
  96. گُزُرگُزُر (gozorgozor): از سبزی‌های بیابانی که بخصوص با آن «عَلِف ماست» درست می‌کنند. رک. عَلِف ماست.
  97. گَز کِردَنِ راه (gaz kerdan...): پیش گرفتن و پیمودن راه. مرادفِ «به دَم دایَنِ راه»
  98. گُزَل (gozal): برّه یا میش کاملاً سفید.
  99. گَزَه (gaza): عیبی در بافت پارچه. مثل این‌که زدگی داشته باشد، یک نخ در سرتاسر آن نازک‌تر باشد، یک نخ آن بافته نشده باشد و غیره.
  100. گُسپَند (gospand): گوسفند.

برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶ساعت 19:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتادم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. باز هم فیش‌های حرف «ک» که این‌بار فیش‌های 6901 تا 7000 را در بر می‌گیرد. با انتشار این قسمت از یادداشت‌های هفت هزار فیش از یادداشت‌های استاد قهرمان در آرشیو وبلاگ قابل دسترسی است. این فیش‌ها را می‌توانید با برچسب «یک کلام به صد کلام» بیابید.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. کِلَّه کِلَّه (kella kella): تکّه تکّه. قسمت قسمت. مقابل «یَک‌بَند» و پشت سر هم. در مورد راه پیمودن به کار می‌رود. مثلاً: «یَگ کِلَّه راهِر پیَـْدَه اَمَیُم و یَگ کِلَّه‌ر سِوَْرَه» یعنی یک تکّه از راه را پیاده آمدم و یک تکّه را سواره. یا اگر دو نفر با یک چاوا به جایی بروند، آن را «کِلَّه کِلَّه» سوار می‌شوند، یعنی گاه این یکی بر خر می‌نشیند و گاه آن یکی.
  2. کِلَّه کِلَّه رِفتَن (kella kella reftan): به معنی منزل کردن در راه است. مثلاً کسی نتواند از مشهد مستقیم به تهران برود، اوّل تا نیشابور برود و بعد ماشین عـوض کند تا شاهرود و... در این صـورت «کِلَّه کِلَّه» به تـهران رفته است. رک. کِلَّه کِلَّه.
  3. کِلِه‌کُوْ (kelekow): نیم‌کوب. به درستی کوبیده نشده. رک. کِلَه.
  4. کِلِّه‌کِوَز (kellekevaz): سوسک سیاه بزرگ. سرگین‌غلطان. «کِوَز» هم گفته می‌شود.
  5. کِلِّه‌گِردو (kellegerdu): سرنگون.
  6. کِلِّه‌گِردو رِفتَن (kellegerdu reftan): معلّق شدن. کلّه‌معلّق شدن. کلّه‌پا شدن. رک. کِلِّه‌گِردو.
  7. کِلِّه‌گِردو کِردَن {کسی را} (kellegerdu kerda): کسی را معلّق کردن. او را کلّه‌پا کردن. رک. کِلِّه‌گِردو.
  8. کِلِّه‌گِردون (kellegerdun): رک. کِلِّه‌گِردو.
  9. کِلِّه‌گرگی (kellegorgi): 1- پولی که صاحبان گوسفند به چوپانی که گرگی را از پا درآورده و سرش را به آن‌ها می‌نمایاند، می‌دهند. 2- گرداندن سر گرگِ کُشته در دهات مجاور، برای گرفتنِ انعام. گاهی کسی که می‌خواهد چند جا برای انجام کار برود، به دوستی برمی‌خورد و او را هم با خود می‌برد. طرف که نفعی در این کار ندارد اگر حوصله‌اش سر برود، می‌گوید چرا مرا مثل «کِلِّه‌گرگی دُوْرَه مِتی؟» یغمای جندقی در مثنوی خلاصه الافتضاح گوید: نهاد از کلّه، باد سر بزرگی/ به چرخ افتاد همچون کلّه‌گرگی.
  10. کِلِّه‌لَق (kellelaq): با سرِ لخت. بدونِ مقنعه. بدونِ کلاه، در مردان.
  11. کِلِّه‌مَلَّق (kellemallaq): معلّق. کلّه‌معلّق.
  12. کِلِّه‌مَلَّق زیَن (kellemallaq ziyan): معلّق زدن. رک. کِلِّه‌مَلَّق.
  13. کِل‌هور (kelhur): رک. کِلهِر.
  14. کِلِّه‌یِ دَق (kelleye daq): سرِ کچل، بی‌مو.
  15. کِلِّه‌یِ صُحب {صبح} (kelleye sohb): از تقسیم‌بندی‌های شبانه‌روز. ساعات آغازین صبح.
  16. کِلهور (kelhur): رک. کِلهِر.
  17. کِلیدو {کلیددان} (kelidu): حفره‌ای که قفل چوبی درِ خانه و باغ در آن تعبیه شده و از آن‌جا با کلید چوبی در را از بیرون باز و بسته می‌کردند.
  18. کِلیک (kelik): انگشت.
  19. کلیکِ لیشتَه (kelike lišta): 1- انگشت لیسیده. پیشترها با دست غذا می‌خوردند و در پایان، انگشت‌ها را می‌لیسیدند. 2- به کنایه شخص بی‌چیز و نادار. آن‌که هر چه داشته از دست داده.
  20. کِلیکی (keliki): انگشتر. رک. کِلیک.
  21. کِلیمَه (kelima): 1- کلمه. 2- مجازاً به معنی شهادتین. مثلاً: «هَمچی که دُزدار دیُم کِلیمَمِر وِرگُفتُم» یعنی به محض این‌که دزدها را دیدم، اشهدم را گفتم.
  22. کَمِ (kame): کمی. اندکی.
  23. کُماج (komâj): نانی است گرد که بر روی سنگ‌های داغ می‌پزند.
  24. کُمای (komây): گیاهی است بسیار بدبو که از آن «اَنقوزه» به دست می‌آورند.
  25. کَم بُخُور، کِلپورَه مَخُور (kam boxor kelpura maxor): مَثَل. کم بخور کلپوره نخور. رک. کِلپورَه.
  26. کِم‌بود (kembud): مقدار کسر. نقصان در سنجش. مثلاً: «از صِد مَن دو مَن کِم‌بود دَْرَه». مقابل «بالابود»
  27. کِم‌جو (kemju): بسیار ناتوان و بی‌حال. مرادفِ «لاجون» که در تهران مصطلح است.
  28. کِم‌داشت (kemdâšt): کمدوام، بیشتر در مورد پارچه به کار می‌رود.
  29. کِم‌دِل (kemdel): ترسو. کم‌جرأت.
  30. کِمَر (kemar): میانه. وسط. مثلاً «از کِمَرِ راه وِرگَشتُم» یا «از کِمِرِه‌یْ راه وِرگَشتُم» یعنی از میانه‌ی راه برگشتم.
  31. کُمُـْر (komōr): حاصلی که دیرتر از وقت کاشته شده باشد. در محولات آن را «وَرگ» می‌گویند.
  32. کِمِربُر (kemerbor): میان‌بُر، در مورد راه.
  33. کِمِرپوش (kemerpuš): چاهی از قنات که در دو سه متر به طرح زمین مانده با سنگ و گچ بسته شده است، تا کسی و یا آب در آن نیفتد.
  34. کِمَرِ راه (kemare...): میانه‌ی راه. رک. کِمَر.
  35. کِمِرَه (kemera): رک. کِمَر.
  36. کِم‌سی (kemsi): ماه قمری که از سی روز کمتر باشد. ماهِ بیست و نه روزه. مقابل آن «سی‌پور» است.
  37. کِمَک (kemak): کُمک.
  38. کِم لُوْچَـْنَه {لب و چانه} (kemlowčāna): آدمِ کم سر و زبان.
  39. کِمو (kemu): کمان.
  40. کِمی (kemi): کمین.
  41. کِنار اُوْ {کنار آب} (kenâr ow): مستراح.
  42. کُنارجوش کِردَن (konârjuš kerdan): شروع به جوشیدن کردنِ کناره‌ی مایعات.
  43. کُنارمیو {کنارمیان} کِردَن (konârmiyu kerdan): آن‌چه از خرمن به وسیله‌ی خرمن‌کوب کوفته شده در میانه جمع کردن و از نکوبیده‌ها به دوره و در مسیر گوبردو گستردن. رک. گُوْبَردو.
  44. کِنارُوْ (kenârow): رک. کِناراُوْ.
  45. کُنجَـْرَه (konjāra): کنجاره. کنجاله. تفاله‌های دانه‌های روغنی پس از کشیدن روغن آن‌ها. در روستا معمولاً روغن «مِندُوْ» می‌کشیدند که به ان روغن‌چراغ می‌گفتند و در چراغ موشی یا چراغ‌های ساده‌تر می‌سوزاندند. کنجره‌ی منداب را اغلب به ماده‌گاوها می‌خوراندند که به آن‌ها قوّت می‌بخشید ولی شیرشان را اندکی بدطعم می‌کرد.
  46. کُنجُل (konjol): به هم پیچیده. چروکیده. مرادفِ «کَج و کُوْلَه[1]». مثلاً از سرما یا بیماری «کُنجُل رِفتَن»
  47. کُنجَـْلَه (konjāla): رک. کُنجَـْرَه.
  48. کُند (kond): بندِ چوبی. واژه‌ای قدیمی است و در لغت فرس اسدی آمده: بندی چوبی باشد که بر پای محبوسان نهند. این لغت در زبان ادبی، بعدها به صورت کُنده به کار رفته است. بهارعجم می‌نویسد: کُنده: چوب دراز سوراخ‌دار که پای بندیان در آن بند کنند... و کُنده‌ی پا به اضافت نیز گویندش. این بیت که ایهامی زیبا دارد، از غنی کشمیری است: از تواضع مردم، سخت حیرانم غنی/ هر که می‌افتد به پایم، کُنده‌ی پا می‌شود.
  49. کُندال رِفتَن (kondâl reftan): از جا بلند نشدن حیوانات بر اثر خستگی و لاغری یا مرض و غیره. از راه بازماندن چارپایان به سبب خستگی و ضعیفی و بیماری و گیر کردن در میان گِل و شُل. مجازاً در مورد انسان هم گفته می‌شود و معنی زمین‌گیر شدن به علّت ناتوانی و ضعف دارد.
  50. کَند زیَن (kand ziyan): گریختن. جست زدن. با زور جستن و کنده شدن از زمین. کنده شدن از جا به طور سریع. طالب آملی گوید: پای‌بندیم، ار نه زین ویرانه کَندی می‌زدیم/ رو به مُلک هند، شبگیر بلندی می‌زدیم.
  51. کِندَن (kendan): 1- برکندن. برگرفتن. از جای برکندن. مثلاً «اُوْ مِکِنَّه تُر» یعنی آب تو را از جای برمی‌کَنَد و همراه خود می‌بَرَد. 2- گزیدن. نیش زدن حشرات، مار و سایر گزندگان. مثلاً: «دستِمِر مونج کِندَه» یا «دِندو کِندَن» به معنی گاز گرفتن. 3- گریختن. فرار کردن. در این حال بیشتر به صورت «وِرکِندَن» به کار می‌رود.
  52. کِندَنِ عَکس (kendane...): کشیدن نقاشی. عکس‌برداری.
  53. کُندو (kondu):‌کندو. تاپو. محلّ نگهدداری آرد.
  54. کِندَه (kenda): 1- پاره. 2- بی‌حیا، در مورد چشم. مثلاً در فریاد آمده: «هَلا دختر دو چَشمِ کِندَه داری»
  55. کُندَه (konda): 1- هیزم. 2- بند چوبی. رک. کُند.
  56. کِندَه بویَن از زِمی (kenda buyan az zemi): بلندتر بودن چیزی از سطح زمین. مثلاً چیزی که پایه داشته باشد، از زمین کنده است.
  57. کِندَه رِفتَن (kenda reftan): جدا شدن. منفک شدن. مثلاً: «اَدَم از اَدَم کِندَه نِمِره» یعنی جمعیّت زیاد است و پُشت سرِ هم می‌روند. یا: «ای بِچَّه یَک دِقَّه از مُو کِندَه نِمِرَه» یعنی این بچّه دقیقه‌ای از من جدا نمی‌شود.
  58. کُندِه‌یِ کَسِر کشیَن (kondeye kaser kešiyan): نظیرِ حساب کسی را رسیدن، دخلش را آوردن، پدرش را درآوردن. از اصطلاحات کُشتی است.
  59. کِنَـْرَه کِردَن (kenāra kerdan): کناره کردن. دوری گزیدن.
  60. کِنِسک (kenesk): کِنِس. خسیس. ممسک.
  61. کِنِسکی (keneski): خِسَّت.
  62. کِنَّک (kennak): گلو. حلقوم.
  63. کِنَّکِر واکِشیَن (kennaker vâkešiyan): راه گلو را کاملاً باز کردن برای فریاد کشیدن و داد و بیداد کردن. رک. کِنَّک.
  64. کِنِّکی کِردَن (kenneki kerdan): خفهکردنِ گرگ، گوسفند را با دندان فشردن بر گلوی او. بعضی از گرگ‌ها چون به گله می‌زنند گاه تعدادی از گوسفندان را با دندان گرفتن گلویشان خفه می‌کنند. مثلاً: «گُرگ وِر گِلَه زیَه، دو گُسبَندِر دِرّیَه و چارتار کِنِّکی کِردَه»
  65. کِنگِه‌وَر (kengevar): نوعی تخم خربزه که با رواج کاشت تخم «خاقَـْنی» برافتاده است. ظاهرا منظور کنگاور است و این تخم از آن‌جا آمده است.
  66. کُنوچ (konuč): پایه‌ی باقی‌مانده از چیزی. مثلاً ریشه‌ی دندان شکسته، پایه‌ی دیواری که خراب شده، ریشه‌ای که از کندن درخت مانده و نظایر آن‌ها.
  67. کُوْ (kow): 1- کوب. 2- اُردنگی.
  68. کو (ku): کوه.
  69. کِوار (kevâr): سبدهای مخصوصی که برای حملِ انگور به کار می‌رود.
  70. کوپَـْیَه (kupāya): کوهپایه.
  71. کوت (kut): توده. انباشته بر روی هم.
  72. کوتَنَه (kutana): کپه‌ی خاک برای علامت، مثلاً مشخص کردن حدود یک زمین.
  73. کوچوک (kučuk): رک. کُچوک.
  74. کوچوسَگ (kučusag): رک. کُچوک.
  75. کِوَر (kevar): حنظل. هندوانه‌ی ابوجهل.
  76. کِوِْر (kevēr): کویر.
  77. کِوَرچَه (kevarča): کِوار کوچک. رک. کِوار.
  78. کور که مِمیرَه بادُمی‌چَشم مِرَه، کَل که مِمیرَه اَرقِمچی‌موی (...memira arqemčimuy mera): مَثَل. رک. اَرقِمچی.
  79. کور و مَرگُم مُرُم و... (kuro margom morom): کور و مرگ هم می‌شوم و... . مثلاً طلبکار به بدهکار می‌گوید وقتی اجناست را فروختی باید بدهی خود را بپردازی و او مي‌گوید: «کور و مَرگُم مُرُم و پولِ شُمار مُتُم»
  80. کِوَْرَه (kevāra): قسمتِ زیرِ دنده‌ها. مرادفِ «صُندُقِه‌یِ سینَه». مثلاً: «لِقِی وِر شِگَمِش خُورد، خو دِ کِوَْرَه‌ش رِخت، مُرد» یعنی لگد به شکمش خورد، خون به کواره‌اش ریخت یعنی خون‌ریزی داخلی کرد [وَ] مُرد.
  81. کِوَز (kevaz): سوسک سیاه. جُعَل.
  82. کوز (kuz): گودالی همانند تنورچه که در زمین حفر می‌کند و برّه‌ها و بزغاله‌های کوچک را برای محافظت از سرما در آن جای می‌دهند. در لغت فرس اسدی به صورت «کاز» آمده: زمینِ کنده باشد که چهارپایان را آن جا کنند.
  83. کوزِه‌یِ اَهِک‌شیری (kuzeye ahekširi): 1- کوزه‌ای که شکستگی آن را با «اَهِک‌شیر» چسبانده باشند. مرادفِ کاسه‌ی ترک‌خورده. رک. اَهِک‌شیر. 2- کنایه از آن‌چه با اندک ضربه‌ای خرد و خاکشیر شود. این اصطلاح بیشتر در مورد اشخاص پیر و بیمار به کار می‌رود که زود از پا می‌افتند. «کَـْسِه‌ی اَهِک‌شیری» هم به کار می‌رود ولی «کوزِه‌یِ اَهِک‌شیری» مصطلح‌تر است.
  84. کُوْش (kowš): کفش.
  85. کوشتن (kuštan): کُشتن.
  86. کُوْشِ جِستَه (kowše jesta): کفش پاشنه‌بلند. کفش زنانه‌ی ساخته شده از چرم ساغری. این کفش ظاهرا همان و یا نظیرِ کفش «گُرجی ساغِری» است. در یک دوبیتی داریم: «که یارُم اَ ْمَدِک با کُوْشِ جِستَه». بهار عجم می‌نویسد: کفش جسته: کفش نعل‌دار که پاشنه‌اش بلند باشد. و سلیم تهرانی گفته است: سلیم! ایّام را در عیب‌پوشی نیست تقصیری/ برای هر که کوتاه است، کفشِ جَسته می‌آرد.
  87. کُوْش‌دوزی (kowšduzi): کفش‌دوزی. کفّاشی.
  88. کُوْشِ گُرجی ساغِری (kowše gorji sâqeri): نوعی نعلین زنانه‌ی نوک‌برگشته، به رنگ سبز و از جنس تیماج.
  89. کوف (kuf) بوم. جغد.
  90. کوفتَن (kuftan): کوبیدن.
  91. کوف کِردَن (kuf kerdan): 1- دمیدن. فوت کردن. مثلاً پس از خواندن دعا، به سمت شخص مورد نظر «کوف» می‌کنند.  2- معنی «کُح کِردَن» هم به کار می‌رود.
  92. کُوْک (kowk): کبک.
  93. کُوْکُوْ (kowkow): لاییدنِ سگ. پارس کردنِ سگ.
  94. کوکوخُرُوْ (kukuxorow): آسیابانک. حشره‌ی کوچکی‌ست که مورچه شکار می‌کند. این حشره همرنگ خاک است و به سرعت خود را در زمین فرو می‌کند. لانه‌ی او به شکل چاه کوچک و طاس لغزنده‌ای است. بچّه‌های دهات که اغلب پابرهنه راه می‌رفتند، معتقد بودند اگر خون «کوکوخُرُوْ» را به کف پایشان بمالند، خار به پایشان فرو نخواهد رفت. برای به دام انداختن این حشره بچّه‌ها جلو سوراخش می‌نشستند و می‌خواندند: «کوکوخُرُوْ!/ مَدَرِت گُفتَه پُلُوْ/ زودِ به در یَه» البته معلوم است که از بیرون آمدن کوکوخُرُوْ خبری نمی‌شد. آن‌وقت بچّه‌ها انگشتان خود را در خاک نرم اطراف لانه به زمین فرو می‌بردند و خاک‌ها را بیرون می‌آوردند و آهسته به زمین می‌ریختند و گاهی کوکوخُرُوْ به دام می‌افتاد.
  95. کول (kul): شانه. دوش.
  96. کولار (kulâr): رک. کالار.
  97. کولِش (kuleš): عملِ کولیدن.بیل زدن زمین، بخصوص باغ‌ها. رک. کولیَن.
  98. کُوْلَک[2] (kowlak): کولاک.
  99. کولَه (kula): کمین‌گاه برای صید پرندگان و چرندگان.
  100. کولیَن {کولیدن} (kuliyan): 1- بیل زدن. زیر و رو کردنِ خاک. کولِشِ باغ. 2- زدن و گود کردنِ زمین با وسیله‌ای نوک تیز، همچون کلنگ و غیره.


[1]- kajo kowla

[2]- این واژه در یادداشت‌های استاد به صورت (kowlk) ضبط شده است.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶ساعت 18:6  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و نهم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. ادامه‌ی فیش‌های «ک» را در این قسمت می‌خوانید شامل فیش‌های شماره‌ی 6801 تا 6900 از یاددداشت‌های استاد محمد قهرمان.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. کَش و واکَش دایَن چیزی را (kašo vâkaš dâyan): چیزی را به زور و از دو سو کشیدن.
  2. کِشی مِنی (keši meni): فروش جنس به وزن.
  3. کِشیَن (kešian): کشیدن.
  4. کَعب (ka’b): آن قسمت از کاسه و نظایر آن که بر زمین قرار می‌گیرد. به شوخی به نشیمن‌گاه نیز اطلاق می‌کنند. مثلاً اسافل اعضایش دُمل زده است، نمي‌تواند درست بنشیند و می‌گویند «کَعبِش وِر زِمی نِمِگیرَه!»
  5. کَـْغَذ (kāqaz): 1- کاغذ. 2- نامه.
  6. کَـْغِذباد(kāqezbâd): کاغذباد. بادبادک.
  7. کَـْغَذِ طِبَقْ بزرگ (kāqaze tebaq...): کاغذِ ورق‌ْبزرگ، قطع رحلی.
  8. کِغنَه (keqna): رک. کِقنَه.
  9. کِغنِه‌خُوردَه (keqnexorda): رک. کِقنِه‌خُوردَه.
  10. کُفتَر (koftar): کبوتر.
  11. کُفتَرِ چَـْهی (koftare čāhi) کبوترچاهی.
  12. کَفچ (kafč): ته، کف. مثلا «کَفچِ کال» یعنی ته و کف کال.
  13. کِفلیز (kefliz): بچه‌ی قورباغه.
  14. کِفلیزَک (keflizak): رک. کِفلیز.
  15. کَقّ (kaqq): هندوانه‌ی نارس، کال.
  16. کِقنَه (keqna): نوعی کفشدوزک که «بیاچ»ها را ضایع می‌کند. حشره‌ای از خانواده‌ی کفشدوز و آفت پالیز، در پالیز می‌افتد و برگ‌های خربزه و هندوانه را سوراخ سوراخ می‌کند و بوته‌ها را می‌خشکاند. در کتاب عجایب المخلوقات آمده: «ذروح: او را به فارسی کاغنه گویند. حیوانی است کوچک و رنگ او سرخ بود و بر او نقطه‌های سیاه.»
  17. کِقنِه‌خُوردَه (keqnexorda): کنایه از صورت آبله‌دار و یا شخصی که چنین وضعی دارد. به استهزا و شوخی به شخص آبله‌رو گویند. رک. کِغنَه.
  18. کَقّ و کُدو (kaqqo kodu): نرسیده، کال و بی‌مزه چون کدو. به شوخی کنایه از هندوانه و خربزه است. مثلا صاحب‌خانه به مهمان تعارف می‌کند که بنشیند تا برون برای او کقّ و کدویی بیاورد. رک. کَقّ.
  19. کُکّ (kokk): لوزه.
  20. کَکِ کَسِر کِندَن (kake kaser kendan): نظیر «دخلِ کسی را آوردن»، «عرقش را گرفتن». از «کک بستن» سگان هنگام جفت‌گیری گرفته شده. گاهی دهاتی‌ها آن بیچاره‌ها را با کتک از هم جدا می‌کردند.
  21. کَل (kal): نوعی گندم بود.
  22. کَلّ (kall): تحمیل. سربار. «کَلّ» لغت عربی است.[1]
  23. کُلاباد (kolâbâd): دِس‌باد.
  24. کلاپیش‌پا (kolâpišpâ): از بازی‌های شیطنت‌آمیز کودکان است. کلاهِ بچّه‌ای را از سرش می‌ربایند و با پا به سوی یکدیگر می‌پرانند و صاحب کلاه باید از این طرف به آن طرف دنبالش بدود. بازی‌ای است شبیه به «دستش ده» البته در این «مردم‌آزاری» شیئی ربوده شده را به سوی هم پرتاب می‌کنند و دست به دست می‌گردد.
  25. کُلادِرازا (kolâderâzâ): کلاه‌درازها. یکی از دو طایفه‌ی مالدار بودند که در اطراف تربت ییلاق و قشلاق می‌کردند و روغن زرد آن‌ها شهرت داشت. طایفه‌ی دیگر «خِنّاطا» بودند.
  26. کُلاج (kolâj): لوچ.
  27. کُلا چَرخ دایَن (kolâ čarx dâyan): چرخاندن کلاه. مرادفِ چشم به هم زدن و سر را چرخ دادن و کلاه را تاب دادن. کنایه از زمان اندک است. مثلاً «تا کُلامِر چَرخ دایُم»
  28. کُلاس (kolâs): کتاب درسی.
  29. کُلا قَـْرَه کِردَن (kolâ qāra kerdan): رک. قَـْرَه کِردَنِ کُلا.
  30. کُلاکُهنَه‌م از تو (kolâ kohnam az to): وقتی کسی خبر بی‌اهمیّتی به کسی می‌دهد و انتظار مُشتُلُق هم دارد، طرف به او چنین می‌گوید. یعنی ارزش این خبر، بیش از یک کلاه‌کهنه نیست.
  31. کلاهُم پیشِ او پَشم نِدَْرَه (...pašm nedāra): از من چشم نمی‌زند. برای من اهمیتی قائل نیست. گفته‌ی من در او تأثیری ندارد.
  32. کِل‌پِچ {کلّه‌پیچ} (kelpeč): مندیل.
  33. کِلپَـْسَه (kelpāsa): کلپاسه. چلپاسه. مارمولک. نوعی سوسمار کوچک. وقتی کلپاسه می‌دیدیم باید دهان‌مان را می‌بستیم. در غیر این‌صورت کلپاسه دندان‌هایمان را می‌شمرد و می‌مُردیم! و ما با چه زوری دو لب را روی هم می‌فشردیم!
  34. کِلپِترَه (kelpetra): سخنان یاوه و بیهوده. چَرند و پَرند. چَرت و پَرت. شِرّ و وِر. معدل آن در لهجه‌ی مشهدی «گُترَه» است.[2]
  35. کُلپُندن (kolpondan): کتک زدن با مُشت. زدن با مشت و چوب و غیره. مثلاً: «سه چار گُل‌موشت وِرو کُلپُندُم».
  36. کَل‌پوت (kalput): کالبد. جسم. مثلاً: «تَـْنَه تا حالا کَل‌پوتِشُم خاک رِفتَه» یعنی احتمالاً تا حالا کالبد او هم خاک شده است، پوسیده باشد، یعنی چندین سال از مرگ او گذشته است.
  37. کِلپورَه (kelpura): گیاهی دارویی و تلخ. بخصوص جوشانده‌ی آن برای دل‌درد مصرف می‌شود. در مَثَل می‌گویند: «کَم بُخُور، کِلپورَه مَخُور»
  38. کَل‌پوست (kalpust): پوست بادام و گردو و نظایر آن. پوستی نازک از کروک پنبه‌ی ولایتی در کارخانه‌ی پنبه‌پاک‌کنی باقی می‌ماند. آن را برای خوراک «مال و حال» مصرف می‌کنند. رک. مال و حال.
  39. کِلَـْتِگَک (kelātegak): کلاته و روستای بسیار کوچک. رک. کِلَـْتَه.
  40. کِلَـْتَه (kelāta): کلاته. روستای کوچک.
  41. کِلَـْتِه‌باش (kelātebâš): دهات خیلی کوچک یا چشمه‌سار که ضمیمه‌ی روستایی بزرگ باشند و یا از لواحق آن به شمار آیند. معمولاّ جمع بسته می‌شود و «کِلَـْتِه باشا» می‌گویند مثلا: تقی‌آباد از «کِلَـْتِه‌باشای» حسین‌آباد است. معمولاً ده بزرگ و کلاته‌ها همه از آنِ یک مالک است و گاه یکی دو کلاته به احتمال ضعیف از کسی دیگر.
  42. کَلجوش (kaljuš): کالجوش. کشک سابیده همراه با روغن و پیازداغ و نعنای خشک که کمی آب در آن می‌ریزند و می‌جوشانند. قبل از ترید کردن نان در آن، گاه گردوی کوبیده هم رویش می‌پاشند.
  43. کِلَر (kelar): گودال. چاله. بیشتر به صورت «گُوْدال کِلَر» به کار می‌رود.
  44. کُلُرد (kolord): پهلو. گُرده.
  45. کَلّ رِفتَن وِر کَسِ (kall reftan ver kase): خود را به کسی تحمیل کردن. رک. کَلّ.
  46. کِلَرکِلَر (kelarkelar): صدای کبک.
  47. کِلِرگ (kelerg): ناهمواریِ چوب.
  48. کِلَف زیَن (kelaf ziyan): دهان زدن چارپا به علف، برای خوردن آن. به آدم‌هایی که بد غذا می‌خورند می‌گویند: «کِلَف مِزِنَه»
  49. کِلَفچ (kelafč): آرواره‌ی پایین. قسمت پایین صورت. چانه.
  50. کِلقَر (kelqar): نوعی درخت کوهی.
  51. کِلِقنَه (keleqna): بی‌مصرف. بی‌فایده. به درد نخور. در یزدی «کَلَخنَه» گفته می‌شود.
  52. کُلِّ‌کاری (kollekâri): خیلی مفصّل و طولانی. معمولا در مورد کار است و شاید اصل آن کلّی‌کاری بوده است. می‌گویند: «کارِ کِردی کُلِّ‌کاری؟» یا: کسی زیاد در سفر مانده و چون برمی‌گردد به او می‌گویند: «خُب سِفَرِ کُلِّ‌کاریِ کِردِن»
  53. کِلَک (kelak): زنگ بزرگی که به یک طرف بارِ شتر بسته می‌شود.
  54. کِلَک به دَر اَوُردن (kelak bedar avordan): حقّه زدن. کلک سوار کردن.
  55. کِل‌کُپ گِذیشتَن (kelkop gezištan): پایین  آوردن سر تا نزدیک زمین. سر را پایین بُردن به طوری که جایی دیده نشود. «گرگ»ِ بازی باید چنین کند و چشمش را هم ببندد تا بازیکنان بروند و قایم شوند،‌ در قایم‌موشک و نظایر آن. یا وقتی تَپ‌تَپِ خمیر، بازی می‌کنند بچّه باید کل‌کپ بگذارد تا آهسته بر پشت او بکوبند و بگویند «تَپ‌تَپِ خِمیر/ شیشَه پورپِنیر/ دستِ کی بالا؟» «کِل» مخفف «کِلَّه» است. رک. کُپ کِردَن.
  56. کَلِّ کَسِ رِفتَن (kalle kase refatn): تحیل و سربار کسی شدن. رک. کَلّ.
  57. کِلَّک کِلَّک (kellak kellak): تکان دادن کلّه. جنباندنِ سر.
  58. کَل‌کَل (kalkal): قُل قُل. صدای جوشیدن. صدای پُر شدن ظرفی، بخصوص دهان تنگ، که در آب فرو برده‌اند. در مواردی چون صدای کوزه‌ی نو که در آب زنند و صدای کوزه‌ی قلیان در هنگام قلیان‌کشیدن به کار می‌رود.
  59. کِل‌کوشتی (kelkušti): به کُشتی افتادن.
  60. کِلِّگی (kellegi): قسمت سر هر چیز. مثلاً سرِ عصا.
  61. کُل‌مالِک (kolmâlek): مالکِ عمده‌ی یک روستا که به چند نفر تعلّق دارد و یا اصولاً از آنِ خُرده‌مالکان و به اصطلاح محلّی «چِکِنَه» است.
  62. کُلِّ موشت (kolle mušt): داخل مشت. در مُشت. کف مُشت و دست.
  63. کِل‌مِعَلَّق (kelmea’llaq): رک. کِل‌مِلَّق.
  64. کِل‌مِلَّق (kelmellaq): مُعلّق زدن.
  65. کُلُن‌قِطار (kolonqetâr): کُلَنگ. نوعی پرنده‌ی مهاجر. چون دسته جمعی به صورت قطار و به شکل ^ پرواز می‌کنند، به این نام خوانده می‌شوند، و می‌شود.
  66. کُلُن‌قُطار (kolonqotâr): رک. کُلُن‌قِطار.
  67. کُلُنگ (kolong): کلَنگ. از ابزار بنایی.
  68. کِلَـْنَه (kelāna): کلانه. کلان‌سال. اغلب در مورد گوسفند یا گوسفندان پیر به کار می‌رود. گوسفندِ بزرگسال. مقابل آن «خوردَه» است.
  69. کُلو (kolu): کلان. بزرگ.
  70. کُلوت (kolut): تپّه‌زار. رشته‌ای از تپه‌های به هم پیوسته و به صورت نیم‌دایره، گاه با خاکی سرخ، که معمولاً در دامنه‌ی آن گندم دیم می‌کارند و نیز چراگاه گوسفندان است.
  71. کُلوچ (koluč): خمیر سوخته. نانی که از دیواره‌ی تنور کنده شود و پایین بیفتد.
  72. کُلوچ رِفتَنِ نو (koluč reftane nu): کنده شدن نان از تنور. در آتش افتادن و نیم‌سوخته شدن آن. مَثَلی هم داریم که «به دعایِ سگ، نون کُلوچ نِمِرَه» یعنی نان کلوچ نمی‌شود تا پیش او بیاندازند.
  73. کُلوچَه (koluča): نان روغنی کوچک که برای اطفال پزند.
  74. کُلو رِفتَن (kolu reftan): بزرگ شدن. مثلاً «کُـلو رِفتَه» یعنی بزرگ شده. رک. کلو.
  75. کُلُوْ رِفتَنِ کِلَّه (kolow reftan): گیج و منگ شدن سر.
  76. کُلوس کِردَن (kolus kerdan): قوز کردن. سردر گریبان و جمع و جور نشستن. کم و بیش برای مخفی نگاه داشتن خود به کار می‌رود. سر را میان شانه‌ها فروبردن، همچون سگ که وقتی می‌خواهد بخوابد سر را بین دو دستش می‌گذارد.[3]
  77. کُلون (kolun): رک. کُلو.
  78. کِلَـْوَْنگ (kelāvāng):  سرگرم. مشغول.
  79. کِلَـْوِنگی (kelāvengi): 1- سرگرمی. مشغولیّت. 2- دستکاری. مثلاً وسیله‌ای خراب شده و کسی که چندان وارد نیست دارد آن را تعمیر می‌کند. به او می‌گویند: «کِلَـْوِنگی مَکُ که خِراب‌تَر مِرَه» یا «کِلَـْوِنگی کِردَنِ زخم» معادل «سیخ‌کولی» است. احتمال دارد زخم را «وِر بَهنَه بِگِردَنَه». رک. وِر بَهنَه گِشتَنِ زخم.
  80. کِلَـْوَه (kelāva): کلاوه. کلاف. پس از آن‌که پنبه‌ها را ریشتند نخ آن‌ها را کلاوه می‌کنند و به شهر می‌برند تا آهار بزنند و این در صورتی است که بخواهند «تون» فِرَت هم از نوع خانگی باشد، مثلاً برای کرباس، ولی اگر برای «باف» باشد، نخ به «مَـْشورَه» پیچیده می‌شود و مورد استفاده قرار می‌گیرد.
  81. کِلَـْوِه‌یْ سِر دِ گُم (kelāvey ser de gom): گلوله‌ی نخی که رشته‌هایش آشفته شده باشد و نتوان سرِ آن را یافت.
  82. کُلونی (koluni): کلانی. بزرگی.
  83. کَـْلَه (kāla): باغچه. کاله. بیشتر برای سبزی‌های خوردنی یا باغ‌ترّه.
  84. کِلَه (kela): به معنی نیمه و ناتمام است ولی به تنهایی به کار نمی‌رود. مثلاً: «کِلِه‌کُوْ»، «کِلِه‌جُوْ»، «کِلِه‌اَبر»، «کِلِه‌خوشک».
  85. کُلَّه (kolla): قوزک پا.
  86. کِلِه‌اَبر (keleabr): نیمه‌ابری. رک. کِلَه.
  87. کِلِّه‌پا (kellepâ): از پای درآمده. واژگون.
  88. کِلِّه‌پا کِردَن (kellepâ kerdan): سرازیر کردن.
  89. کِلِّه پِتیخ (kelle petix): آن‌که موهای نامرتب و آشفته دارد. کسی که موهایش «پِتیخ» باشد. رک. پِتیخ.
  90. کِلِّه پیچَه (kelle piča): کلّه پاچه
  91. کِلَّه‌تِر وِر سنگِ خِلا بُکُـّوْ! (kellater ver sange xelâ bokkow): دشنام.
  92. کِلَـْجَک (kalājak): نوعی پرنده‌ی سیاه و سفید با دُم بلند، و کوچک‌تر از کلاغ.
  93. کِلِه‌جُوْ (kelejow): نیم‌جو. نیم‌جویده. رک. کِلَه.
  94. کِلِه‌خوشک (kelexušk): نیمه‌خشک. در مورد درخت یا خوشه‌ی گندم و جو و نظایر آن به کار می‌رود.
  95. کِلهِر (kelher): خُل. گیج و منگ. آن‌که حالی شبیه به جنون دارد.
  96. کِلِه‌کُپ گِذیشتَن (kelekop gezištan): رک. کِل‌کُپ گِذیشتَن.
  97. کِلَّه کردن (kella kerdan): 1- به زمین یا دیوار خوردن و برجستنِ توپ، گلوله، سنگ و نظایر آن‌ها. 2- خوشه را بدون ساقه کندن و آن‌ها را به کمک چوب کوبیدن و پاک کردن و به آسیا بُردن. به این توده‌ی خوشه که روی هم ریخته‌اند «خوشِه‌غال» می‌گویند. رک. خوشِه‌غال.
  98. کِلِّه‌کَش (kellekaš): نوعی کلاه پشمی که چون آن را پایین کشند تمام صورت را می‌پوشاند و تنها جلوی چشم‌ها باز است.
  99. کِلِّه‌کِشیک (kellekešik): سرک کشیدن. دزدکی گردن کشیدن برای «دید زدن». پنهان شدن در جایی و با بلند کردن سر، محتاطانه اطراف را پاییدن.
  100. کِلِّه‌کِشی کِردَن (kellekeši kerdan): سرک کشیدن. مرادفِ «کِلِّه‌کِشیک». رک. کِلِّه‌کِشیک.


[1]- در عربی به معنی کند و سنگین و ناتوان است و کسی که در او خیری نباشد.

[2]- در دیوان انوری چنین آمده: مردکی بیند از این بیهده‌گو چاکرکی/ مُشت کلپتره و بیهوده به هم درخاید.

[3]- در واژه‌نامه‌ی یزدی: «کوروس کردن»: سر در بال و گریبان فرو بُردن حیوان و انسان در موقع سرما و ناخوشی. قوز کردنِ توأم با افسردگی.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶ساعت 18:3  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و هشتم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. حرف «ک» فیش‌های زیادی را به خود اختصاص داده است و این شماره که شامل فیش‌های 6701 تا 6800 می‌شود تماماً مربوط به این حرف است.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. کِج‌بِغَل (kejbeqal): آدمِ ناحساب، بی‌راه، از حساب فرار کن.
  2. کِج‌خُلق (kejxolq): بداخلاق. بهانه‌گیر. بهانه‌جو.
  3. کَـْجَر (kājar): دایره‌ای سفالی و بزرگ تقریباً به ارتفاع چهل سانتی‌متر که در کنار جوی‌ها در زمین کار می‌گذارند و سوراخی دارد که آب چوی آن را لبالب می‌کند. کاه را برای خوراک حیوانات داخل آن می‌ریزند تا خاکش ته‌نشین شود، آن‌گاه بالا می‌کشند. شبیه به «گیلو»، جز آن‌که گیلو بیضی است و «کَـْجَر» دایره‌ای. «جَر» ظاهراً همان است که در ترکیب «جوی و جَر» دیده می‌شود و نیز از این لغت «جِرکَن»‌ را داریم یعنی گودال‌مانندی که از عبور سیل و آب ایجاد شده باشد.
  4. کِجَک (kejak): موی روی پیشانی زنان و دختران که به صورت چتری (نیم‌دایره‌ای) تا بالای ابروها کوتاه می‌کردند.
  5. کَج کَج کِردَن: قُدقُدِ مرغ در هنگام تخم گذاشتن. رک. کَـْجیَن.
  6. کِج‌کِلِه‌تُوْ (kejkeletow): به دور خود چرخیدنِ «باد». معمولاً به علّت بد «باد خوردن»ِ شخص و یا ناشیگری او چنین می‌شود. رک. باد. رک. باد خُوردَن.
  7. کِج‌کِلِه‌تُوْ دایَن {کسی را} (kejkeletow dâyan): کسی را که در «باد» نشسته است، به دور خودش چرخاندن و او پس از مدّتی سرگیجه می‌گیرد. در روستاها به شخص مسموم بخصوص از خوردن تریاک، شیر و گاه ماست می‌خوراندند. سپس او را در تاب می‌نشاندند و «کِج‌کِلِه‌تُوْ» می‌دادند. با این کار پس از مدّتی آن شخص «بالا می‌آورد». در صورت لزوم، شیر خوراندن و تاب دادن را تکرار می‌کردند. صائب با توجّه به این خاصیّت شیر، در بیتی جالب با ایهامی زیبا چنین سروده است: وقت است اگر ز پوست برآیند غنچه‌ها/ شیر شکوفه، زهر هوا را شکسته است. چنان که همه می‌دانند، زهر هوا را شکستن، کنایه از رو به گرمی نهادن آن است.
  8. کِج‌کِجول (kejkejul): کج و معوج. کج مَج.
  9. کَـْجَل (kājal): کاه درشت که معمولاً «بند»های «پوخَل» هم با آن مخلوط شده است. ساقه‌های کوتاه گندم و جو که درست زیر خرمن‌کوب نرم نشده. اگر مقدار این کاه‌ها زیاد باشند، بار دیگر خرمن‌کوب را به راه می‌اندازند، وگرنه با چوب‌های دراز بر روی آن‌ها می‌کوبند. به هر حال، این کاه، کاهی نامرغوب است. رک. پوخَل.
  10. کُجِه (koje):‌کجا.
  11. کِجی (keji): ابریشم غیرکاخانه‌ای. ابریشمی که با دست کشیده‌اند یعنی ابریشمی که خودشان از پیله کشیده‌اند و به اصطلاحات کارْخانگی نیست. منسوب به آن را «کجینی» می‌گویند.
  12. کِجی‌باف (kejibâf): کِجینی. بافته شده از «کِجی». رک. کجی.
  13. کَـْجیَن (kājiyan): قُدقُدِ مرغ در هنگام تخم گذاشتن. قدقد مخصوصص که مرغ، هنگامی که می‌خواهد تخم بگذارد می‌کند. برای آواز جغد هم به کار می‌رود. مثلاً: دِ فِلَـْنِه‌جا، کوفُم نِمِکَـْجَه» یعنی در فلان‌جا، بوم هم آواز برنمی‌دارد. و این کنایه‌ای از نهایت ویرانی آن مکان است.
  14. کِجینی (kejini): پارچه‌ای که از ابریشمی که با دست کشیده‌اند بافته شده. منسوب به کِجی. رک. کِجی.
  15. کِچَک (kejak): رک. کِجَک.
  16. کِچَل (kečal): کفشی که از یک طرف و یک بغل ساییده باشند. مثلاً «کُوْشِتِر کِچَل کِردی»
  17. کِچَل رِفتَنِ کُوْش (kečal reftane kowš): کج و ساییده شدنِ کفش از یک طرف. رک. کِچَل.
  18. کُچوسگ (kočusag): رک. کُچوک.
  19. کُچوک (kočuk): توله‌سگ. «کوچوک»، «کُچوسگ» و «کوچوسگ» هم گفته می‌شود.
  20. کُچوله (kočula): مرضی است مخصوص به سگ، شبیه به هاری. برای معالجه، پُشت دماغ سگ را با آهنی سرخ شده داغ می‌کنند. این بلا را سر همه‌ی «کُچوک»هایی که می‌خواهند نگاه‌شان دارند،‌ می‌آورند تا از مرض پیشگیری کرده باشند.
  21. کُح‌کُح (kohkoh): سرفه.
  22. کُح‌کُح کِردَن (kohkoh): سرفه کردن. رک. کُح‌کُح.
  23. کُح کِردَن (koh kerdan): هاه کردن. با نفس گرم، در هوای سرد، دمیدن بر چیزی، مثلاً دست تا گرم شود.
  24. کُحّیَن (kohhiyan): سرفه کردن. نظیر «کُح‌کُح کِردَن». مثلاً: فلانی «مُکُحَّه» یعنی سرفه می‌کند. رک. کُح‌کُح.
  25. کُخ‌ (kox): کِرم. وقتی کسی کاری می‌کند که طرف ناراحت می‌شود به او می‌گویند: مگر «کُخ» داشتی که این کار را کردی؟ نظیر مگر مرض داشتی؟ یا مریضی؟
  26. کُخ‌پیلَه (koxpila): کِرمِ ابریشم. رک. کُخ.
  27. کُخِ پیلَه (koxe pila): رک. کُخ‌پیلَه.
  28. کُخ دَْری یا لُلُخ دَْری؟! (kox dāri yâ lolox...): نظیر مگر کرم داری، که چنین می‌کنی؟ «لُلُخ» به تنهایی معنی ندارد و ظاهراً به عنوان مهملِ کُخ به کار می‌رود. رک. کُخ.
  29. کُخ کِلَخ (kox kelax): کِرم. حشره، از قبیل سوسک و کنه. «کِلَخ» مهملِ «کُخ» است.  مثلاً: «دِ مینِ کَـْلَه کُخ کِلَخِ نِبَـْشَه، پاتار بِکِنَّه» یعنی در باغچه کِرمی چیزی نباشد پایتان را بگزد.
  30. کُدو (kodu): کدو. نوعی از آن بود که درونش را خالی می‌کردند و بخصوص در عطّاری‌ها برای نگهداری دارو از آن استفاده می‌شد.
  31. کُدوفِ کِلَّه (kodufe kella): کدوی کلّه. کاسه‌ی سر. وسط کلّه. ظاهراً جمجمه مراد است. مثلاً: «خِدِیْ بِـْل وِر کُدوفِ کِلَّه‌ش کوفتَن و سرِش چارشِگاف رَف» یعنی با بیل به وسط سرش کوبیدند و سرش از چهار جا شکافته شد.
  32. کُدوفتِ کِلَّه (kodufte kella): رک. کُدوفِ کِلَّه.
  33. کُدوکَّر (kodukkar): کدام یک را؟
  34. کُدوکَّه (kodukka): کدام یک. کدام یکی. «هرکُدوکَّه» به معنی هر کدام، هر یک است. مثلاّ می‌گویند: «هَر کُدّوکَّه‌رْ مَـْیی، وَردار» یعنی هر کدام را می‌خواهی، بردار.
  35. کُدویِ کِلَّه (koduye kella): رک. کُدوفِ کِلَّه.
  36. کُر (kor): رک. کُرّ.
  37. کُرّ (korr): بز یا بزغاله‌ای که گوش‌هایش کوچک باشد.
  38. کُرا (korâ): کرایه. اجاره.
  39. کُرا کِردَن (korâ): کرایه کردن. اجاره کردن. رک. کُرا.
  40. کُرایِ... نِکِردَن (korâye nekerdan): قابلیت و ارزشِ... را نداشتن. مثلاً این راه نزدیک را پیاده می‌رویم، «کرای ماشین نمنه» یعنی ارزش ندارد که ماشین سوار بشویم. کرا کردن اصطلاحی قدیمی و فصیح است. انوری گوید: تو را هجا نکند انوری، معاذ الله/ نه او، که از شعرا کس تو را هجا نکند/ نه از بزرگیِ تو، بلکه از معایبِ تو/ چه جای هجو، که اندیشه هم کرا نکند.
  41. کِرای کِردَن (kerây kerdan): رک. کُرای کِردَن.
  42. کُرای کِردَن (korây kerdan): 1- کرا کردن. ارزش داشتن. قابل اعتنا بودن. به زحمتش ارزیدن. 2- کرایه کردن. اجاره کردن، مثلاً خانه و ماشین.
  43. کِرامَند (kerâmand): رک. کِرایمَند.
  44. کِرایمَند (kerâymand): کرامند. قابل اعتنا و توجّه. چیزی که ارزش داشته باشد و «کِرا» کند. مثلاً این دو مثقال مسکه «کِرایمَند» نیست که به خاطر آن «جِگاهِ» بزرگی را «دِ بَند» کنی، یعنی قابل آن نیست که ظرف بزرگی را به خاطرش بند کنی.
  45. کِرَت (kerat): بار. دفعه. مرتبه. مثلاً اگر فلانی می‌بود، تا حالا «صد کِرَتَه» این کار را انجام داده بود. همان «کَرَّت» عربی است.
  46. کُرُت‌کُرُت (korotkorot): کروچ‌کروچ. صدایی که از جویدن نان قندی، نان خشک، نخودچی و نظایر آن برمی‌خیزد. و نیز صدای شکستن جو زیر دندان اسب. نظیر «کِرِت‌کِرِت» در تهران است.
  47. کُرتوک (kortuk): یک تکّه سیخ از بُتّه‌ی «چِرخَه» یا «سُوْ» یا گِدیچَه» و نظایر آن برای اندازه‌گیری شیر. کسی که بیشتر از چند گوسفند در گله ندارد، شیری که به دست می‌آورد برای کَره گرفتن کافی نیست. بنابراین، شیر گوسفندان خود را در ظرفی می‌ریزد و با «کُرتوک» اندازه می‌گیرد و به کسی می‌دهد و چند روز پیاپی با او یا چند تن دیگر چنین می‌کند. ظرف می‌تواند متعلّق به خود او نباشد، چون با کرتوک اندازه‌ی شیر مشخص می‌شود. این کار را «همشیری» می‌گویند. پس از چند روز همه‌ی کسانی که از او شیر گرفته‌اند، وام خود را مطابق کُرتوک پس می‌دهند. حال آن شخص می‌تواند با مجموع شیرهای به دست آمده، «تُلُم» بر سر پا کند و کار کَره‌گیری را به سامان برساند.
  48. کُرچ‌کُرچ کِردَن (korčkorč kerdan): آوازِ جویدنِ چیزی. مثلاً از دندان زدن به خیار چنین صدایی برمی‌خیزد، یا چون اسب جو بخورد. نظیرِ «کُرُت‌کُرُت» کردن.
  49. کُرچُندَن (korčondan): قطع و پاره کردن، و بیشتر به کمک دندان. بع عنوان مثال، می‌توان نخ را با دندان «کرچند». ولی در مورد ریسمان اگر وسیله‌ای در دسترس نباشد باید مثلاً آن را روی تخته سنگی یا جای سفت و محکم دیگر گذاشت و با سنگی رویش کوبید و پس از مدتی آن را کرچاند. این فعل گاهی به صورت «کرچندن» هم به کار می‌رود.
  50. کُرُچُّندَن (koroččondan): رک. کُرچُندَن.
  51. کُرچیدَن (korčidan): صورت شسته و رُفته‌ترِ «کُرچیَن» است. رک. کُرچیَن.
  52. کُرُچّیدن (koroččidan): 1- کُروچ کُروچ کردن دهان در موقع جویدن خوراکی سفت مانند قند و آبنبات. مثلا گوسفند که پوست هندوانه آن‌چنان می‌خورد که صدای کروچ‌کروچ می‌دهد. 2- رک. کُرچیَن.
  53. کُرچیَن (korčiyan): قطع شدن نخ و ریسمان و مانند آن‌ها با دندان، سنگ و غیره. مثلاً اگر سنگی را روی نخ بکوبیم، نخ «مُکُرچَه» یا اگر نقطه‌ای از طناب را بارها و بارها بپیچانیم، عاقبت «مُکُرچَه» یعنی قطع می‌شود.
  54. کُرُچّیَن (koroččiyan): رک. کُرچیَن.
  55. کُرْخَر (korxar): کرّه‌ی خر.
  56. کَر خَرِه‌یِ کاه (kar xareye kâh): خرمنِ کاهِ جدا شده از گندم و جو.
  57. کِردِگَر (kerdegar): کننده. انجام‌دهنده. مثلاً: «تو کردگر این کار نی‌یی» یعنی تو کننده‌ی این کار نیستی، توانایی انجام آن را نداری.
  58. کِردَن (kerdan): 1- گذاشتن، ریختن و نظایر آن. مثلاً: نان‌ها را «پیشِ سگ کُ!» یا: کاه‌ها را «دِ آخورِ خر کُ!» 2- گذاشتن. مانند «کُخ کِردَن» یعنی کِرم گذاشتن. «مَـروچَه کِردَن»، «شُبوش کِردَن» هم ناظر به همین مـعنی است. 3- در معنی حاصل کردن. عمل کردن. مثلا صحرای شما چند خروار کراویه «کرد» یا گوسفندی که کشتیم نیم من دمبه «کرد». 4- باریدن. آمدن. مانند «برف کِردَن» و «جَـْلَه کِردَن» یعنی برف باریدن و تگرگ باریدن، «بَـْریش کِردَن» یعنی باران آمدن. مثلاً: دو ساله که اَجّاش برف نِکِردَه. کاشتن. مثلاً «او زِمی‌رْ جُوْ کِردُم» یعنی در آن زمان جو کاشتم. 5- بار آوردن. مثلاً «ای زِمی جُوْ نِکِرد» یعنی این زمین جو به بار نیاورد یا گوسفندی که کُشتیم، «نیم مَن پیه‌دُمبَه کِرد». 6- شدن. مثلاً «گِرما کردن» یعنی گرم شدن یا «سِرما کردن» یعنی سرد شدن.
  59. کِرد و بِرد (kerdo berd): کردار و رفتار. مثلاً: «شما به کِرد و بِردِ ما مَکِنِن» یعنی اگر ما بد کرده‌ایم، شما همان رفتار را با ما نداشته باشید.
  60. کَـْرِز (kārez): کاریز. قنات.
  61. کِرَسم (kerasm): کرفس.
  62. کُرسیچَه (korsiča): کرسیِ کوچک.
  63. کُرق (korq): گودی. گودال. مثلاً «کُرقِ اُوْ» یعنی گودال‌های کوچکی که در بیابان آب در آن‌ها جمع می‌شود. «کُرق» در جلگه‌ی زاوه به معنی گودال به کار می‌رود و «کُرقُوْ» (korqow) یعنی گودال آب.
  64. کُرقِ سینَه (korqe sina): گودیِ سینه. زیرِ جناقِ سینه. مرادف «گُوِْ دل». وقتی کسی به کسی فحش می‌دهد و می‌گوید: «مرگ!» او در جواب می‌گوید: «دِ کُرقِ سینَه‌ت!» یا مادر بچّه‌اش را نفرین می‌کند که «اِلاهُم گُلِّه‌یِ از غِیب دِ کُرقِ سینَه‌ت بُخُورَه». رک. کُرق.
  65. کُرقُوْ (korqow): گودال آب. رک. کُرق.
  66. کَرِّ قیامَت (karre qiyâmat): ظاهراً آن‌چنان سنگین‌گوش که صور اسرافیل را هم نمی‌شنود. گاهی که چند بار کسی را صدا زنده‌اند و او نشنیده یا خود را به نشنیدن زده چون بالأخره جوا بدهد و بگوید صدای شما را نشنیدم، می‌گویند: «اِلاهِ کَرِّ قیامت ری» یعنی تا قیامت کر باشی یا در قیامت کر شوی و ظاهراً صور اسرافیل را نشنوی.
  67. کَرکَر (karkar): آواز کبک.
  68. کَرکَر خِندیَن (karkar xendiyan): قهقهه زدن. کِرکِر خندیدن. با صدای بلند خندیدن. رک. کَرکَر. مثلاً: « کَرکَر مِخِندَه» یعنی کِرکِر می‌خندد.
  69. کِرکِنوک (kerkenuk): خرخره.
  70. کَـْرُمسِرا (kāromserâ): کاروان‌سرا.
  71. کُرُنج (koronj): چین و چروک.
  72. کَـْرُندَن (kārondan): کاراندن. کارانیدن. کاشتن، طبق دستور و فرمان کسی.
  73. کِرُّوْ (kerrow): کر. اندکی جنبه‌ی تحقیرآمیز دارد.
  74. کُروک (koruk): 1- مرغِ کُرچ. مرغی که می‌خواهد روی تخم بخوابد و جوجه دربیاورد. 2- غلاف پنبه. غلافی که پنبه در آن است و پس از خشک شدن پنبه را از آن بیرون می‌کشند. این مربوط به پنبه‌های ولایتی بود. بذری که بعدها کاشته‌‌اند به فیلستانی معروف بود که پنبه به راحتی از غلاف بیرون می‌آید. می‌گویند: «پُمبِه‌ها کُروک بِستَه» یعنی تبدیل به غوزه شده، غوزه درآورده است.
  75. کِروَه (kerva): کسی که دندان‌هایش ریخته باشد.[1]
  76. کُرَّه (korra): 1- نوعی گیاه بیابانی بسیار تلخ که حیوانات هم نمی‌خورند. شبیه به «تِلخَه»، از نظر تلخی. رک. تِلخَه. 2- به طنز، کنایه از بچّه.
  77. کُرِّه‌یِ کَسِ اُفتیَن (korreye kase oftiyan): بچه‌ی کسی سقط شدن. «کُرَّه» به طنز، کنایه از بچّه است. کره‌ی کسی افتادن یا کره‌انداز شدن کنایه از تحمّل رنج و محنت بسیار است. هنگام سرزنش کسی که از انجام وظیفه‌ی محوّله تن زده است، ممکن است به او بگویند اگر این کار را می‌کردی، «کُرَّه‌ت مُفتی» یعنی کره‌ات می‌افتاد؟!
  78. کُرِّه انَداز رِفتَن (korre andâz reftan): بچّه‌انداختن خر و گاو. سقط در مورد حیوانات بارکش و سواری. مثلاً: از بس خر را دواند، «کُرِّه‌اَنداز» رفت.
  79. کَـْزَر (kazar): زمین ریگی.
  80. کُساری (kosâri): دستمال بزرگ کجینی برای جیب. رک. کِجینی.
  81. کُس‌کِلَک‌بِیزی (koskelakbeyzi): دوز و کَلَک. حقّه‌بازی. بامبول. کلک‌بازی به نحو اتمّ و اکمل! مثلاً: «ای دِگَه چه کُس‌کِلَک‌بِیزیَه؟!»
  82. کُسِ موش خاک دایَن (kose muš xâk dâyan): کنایه از انجام کاری بی‌اهمیّت. انجام کاری فقط برای وقت‌گذانی. وقت را به بطالت گذراندن.
  83. کَـْسَه‌ (kasa): کاسه. قسمتی از «پِلَخمون» که در آن ریگی می‌گذارند و با کشیدن و رها کردن «جیر»، ریگ پرتاب می‌شود. رک. پِلَخمو.
  84. کَسِه‌‌خَـْنِه‌یِ سَر (kasexāneye sar): کاسه‌ی سر. مثلاً: «چِشماشِر از کَسِه‌خَنِه‌یِ سَرِش به دَر کِردَن» یعنی چشم‌هایش را از کاسه بیرون آوردند.
  85. کَـْسِه‌هایِ چینی رِفتَن به زِْرِ اُوْ، کَـْسِه‌‌های چُوْی اَمیَن به رو (...reftan be zēre ow kāsehâye čowi amiyanbe ru): مَثَل. کاسه‌های چینی رفتند زیر آب، کاسه‌های چوبی آمدند روی آب. یعنی قدیمی‌های معتبر از میان رفتند و میدان به دست نوکیسه‌های بی اصل و بته افتاد.
  86. کَـْسِه‌یِ اَهِک‌شیری (kāseye ahekširi): رک. کوزِه‌یِ اَهِک‌شیری.
  87. کَش (kaš): 1- خطّ و گودی شیار. شیاری که از تیغه‌ی گاوآهن در زمین به وجود می‌آید. مثلاً بذری را «کَش گُوْ» ریختن یعنی در شیار گاوآهن. 2- بار. دفعه. نوبت. در مورد بُردن و کشیدنِ بار با چارپا مصطلح است. مثلا دهقانی از سرِ خرمن گندم بارِ خر کرده و تا شب پنج کش به انبارِ ده رفته است 3- مجازاً به معنی بار و دفعه در جماع هم به کار می‌رود. مثلاً: «تا صُحب، سه کَش رَفتُم» 4- کِش. مثلاً کِشِ جوراب.
  88. کِشاد (kešâd): رک. کُشاد.
  89. کُشاد (košâd): گشاد. فراخ.
  90. کِشال خُوردَن (kešâl xordan): کشیده شدن.
  91. کَش دایَن (kaš dâyan): به درازا کشاندن. معطّل کردن.
  92. کِشَف (kešam): کشف. سنگ‌پشت.
  93. کَش کِردَن (kaš kerdan): سرازیر شدن. راه افتادن. مانند «کِش گرفتن» مصطلح در تهران. مثلا: آب دهنش «کَش کِرد» یا: «گِلَه کَش کِرد»
  94. کَش کِردَنِ اُوِْ دهن (kaš kerdane owe dahan): راه افتادن و کش گرفتن آب دهن، و اغلب از دیدن غذای خوش‌مزه چنین حالی پیش می‌آید.
  95. کشکِ چی و پشمِ چی: کنایه از امید در کسی بستن، ولی جواب یأس شنیدن. یعنی طرف که زیر حرف و قول خود زده است، می‌گوید: چه کشکی، چه پشمی؟
  96. کِش کِشال دایَن (keš kešâl dâyan): کش و واکش دادن. کشیدن. مثلاً چیزی را از دست کسی «کِش کِشال» دادن.
  97. کَش گِریفتَن (kaš geriftan): 1- به دنبالِ هم روانه شدن. به صف حرکت کردن. رج کشیدن. مرادفِ «ریجَه رِفتَن» 2- سرازیر شدن.
  98. کَشِ گِلَه (kaše gela): اثرِ پای گوسفندان بر زمین.
  99. کِشَـْلَه (کشاله) (kešāla): اثری که از کشیدن چیزی بر زمین پیدا شود.
  100. کِشُندَن (kešondan): کشاندن.

[1] - در شعری از رودکی آمده است: باز چون گرفت دست ز روی/ کَرْوْدندان و پُشت‌چوگان است.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶ساعت 17:54  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و هفتم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. این شماره فیش‌های حرف «ق» و «ک» در بر گرفته است و از شماره‌ی 6601 تا 6700 را شامل می‌شود.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. قِلِفتی پوست کِندَن (qelefti...): یکپارچه و بدون پارگی از پوست درآوردن، بخصوص گوسفند را.
  2. قِلِفچَه (qelefča): دیگِ کوچک. رک. قِلِف.
  3. قُلف کِردَنِ سگ (qolf kerdane sag): جفت شدن سگ نر با ماده. قفل کردن آن‌ها.
  4. قِلعَه (qel’a): ده و روستا. به اعتبار آن‌که در قدیم برای تأمین امنیت، دور آبادی‌ها دیوار و باره‌ای و گاه بُرج یا بُرج‌هایی داشت.
  5. قلگی (qelqgi): اهلِ ده. روستایی. رک. قِلعَه.
  6. قِلم (qelm): سوراخ ورود آب به باغ. راه‌آب. اعم از این‌که به وسیله‌ی «نای» ساخته شده باشد و یا آن‌که فقط سوراخی مثلاً در دیوار باغ یا منزل باشد که آب از آن‌جا وارد شود. گاهی چند «گیلو» پشت هم کار می‌گذارند و روی آن را با خاک و سنگ می‌پوشانند و در حقیقت پلی می‌شود.
  7. قِلَم رِفتَن (qelam refatan): قطع شدن.
  8. قِلِمفُر (qelemfor): قرنفل[1].
  9. قِلمِنَه (qelmena): رک. قِلم.
  10. قِل نِقِل (qel neqel): درهم و برهم. مثلاً: «رِشتُه‌ی قِل نَـْقِل» یعنی رشته نخ درهم شده و به گره افتاده.
  11. قِل نَـْقِل (qel neqel): رک. قِل نِقِل.
  12. قُلور (qolur): چاق. قُچّاق.  مثلاً: «سگِ قُلور»
  13. قُلور بویَن (qolur buyan): جوان و سرِ حال بودن، حالت جوانی و سرحال داشتن. رک. قُلور.
  14. قِلَه (qela): مخفف قِلعَه. رک. قِلعَه.
  15. قِلِه کُهنَه (qele kohna): قلعه کهنه. قلعه‌های مخروبه‌ی باقی‌مانده از قدیم. قلعه را برای محافظت محل خانه و زندگی خود می‌ساختند.
  16. قَـْلی (qāli): قالی.
  17. قَـْلیچه (qāliča): قالیچه.
  18. قُلی کِردَن (qoli kerdan): دست انداختن. مسخره کردن. ریشخند کردن. معادل «بور کردن» تهران است.
  19. قَـْلینی (qālini): از جنس قالی. منسوب و مربوط به قالی. مثلاً «نخ قَـْلینی» یعنی نخی که در بافتن قالی به کار می‌رود.
  20. قِلیَه قُرَمه (qelya qorma): رک. قِلیَه و قُرَمه.
  21. قِلیَه و قُرَمه (qelyao qorma): تکّه و پاره. مثلاً مادر برای تهدید بچّه‌اش می‌گوید: ساکت باش! اگرنه می‌زنم «قِلیَه و قُرمَه‌ت مُنُم». چون «قِلیَه» و «قُرمَه» هر دو ناظر به گوشت است، ظاهراً جز در چنین مواردی به کار نمی‌رود.
  22. قِلیَه و قُرَمه کِردَن: تکّه و پاره کردن. رک. قِلیَه و قُرَمه.
  23. قُمار (qomâr): قنداق بچّه.
  24. قِمَّت (qemmat): قیمت.
  25. قِمچی (qemči): تازیانه. شلّاق. از لغات مغولی است.[2]
  26. قِمیص (qemis): یک نوع پارچه‌ی کلفت سفید قدیمی که به آن «چلواری» هم می‌گفته‌اند. قباله‌های ازدواج و گاهی هم املاک را روی این نوع پارچه می‌نوشته‌اند.
  27. قُنات (qonât): قنات. کاریز.
  28. قُندُرَه (qondora): نوعی کفش زنانه‌ی پاشنه‌دار قدیمی. از لغات زاوگی است.
  29. قُندَه (qonda): رک. غُندَه.
  30. قِندی کِردَن (qendi kerdan): بر سر دو پا بلند شدن بز و نیز گربه. روی دو پا ایستادن بز برای خوردن شاخ و برگ درختان. ممکن هم هست او را تعلیم بدهند که چند لحظه‌ای روی پاهایش بایستد. گاه بزغاله‌ها نیز چنین می‌کنند. شاید «بُزبُزِ قندی» که می‌گویند از این‌جا باشد.
  31. قُنَر (qonar): مرادفِ «قُچّاق». بزرگ. چاق. درشت‌هیکل. بیشتر صفت حیوانات است، بخصوص سگ.
  32. قوچ (quč): گوسفند نر که سنّش از سه سال بیشتر باشد.
  33. قوچِ پا (quče pâ): روی پا. مقابلِ کف پا که به زمین است.
  34. قوچ خوردَن (quč xordan): جفت‌گیری کردنِ میش.
  35. قوچ کِردَن بالایِ کَسِ (quč kerdan...): کوس بستن برای کسی و حمله‌ور شدن به او. کسی را مورد حمله‌ی زبانی قرار دادن. به او تشدّد کردن. توپ و تشر زدن. به اصطلاح، توپیدن به او. نظیرِ «چاق کِردَن بالایِ کَسِ»
  36. قوچ‌گُذار (qučgozâr): اوایل مهر که قوچ و تَـْکَه‌ها را در گله رها می‌کنند تا به جفتگیری بپردازند. رک. تَـْکَه.
  37. قوچ مَـْلیک (qučmālik): 1- مالیدن کسی را آن‌چنان که قوچ میش را می‌مالد! 2- مجازاً در مورد کشتی و زد و خورد هم به کار می‌رود.
  38. قوچ مَـْلیک دایَن (qučmālik dâyan): رک. قوچ مَـْلیک.
  39. قوچ و تَـْکِه‌هارْ قَـْطی کِردَن (qučo tākehâr qāti kerdan): رها کردن قوچ‌ها و تاکه‌ها را داخل گله، زمانی که فصل جفت‌گیری آن‌هاست. رک. تَـْکَه.
  40. قُوْدَه (qowda): قبضه. توده. مقداری از گندم یا حاصل دروشده و نظایر آن مثلاً هیزُم که در دست جای بگیرد.
  41. قُوْس (qows): آذرماه.
  42. قوقو (ququ): آواز هدهد است. در یک ترانه‌ی روستایی داریم که: «شَنِه‌سر قوقو مِنَه/ کوکو مِنَه/ لینگِشِر تَـْوو مِنَه/ د حَمُمِ بیسگیزو[3] مِنَه»
  43. قولِ (qule): مقداری. مثلاً: «قولِ راهِ» یعنی مقداری راه.
  44. قول رِفتَن (qul reftan): جمع شدن.
  45. قوم (qum): ماسه‌ی نرم. ریگ روان. ریگ نرم که با باد حرکت می‌کند. در نواحی کویری یا نزدیک به کویر زیاد است و محصول را از بین می‌برند. مثلاً: «قوزِه‌هار قوم زیَه». شاید این لغت ترکی باشد.
  46. قَهر و طَحر: قهر. «طَحر» همان «طرح» است که جای حروفش عوض شده. قهر توأم با اعتراض و خشم است و بیشتر بچّه‌ها چنین کنند. رک. طَرح.
  47. قیچ قیچ (qič qič): اسم صوت. غِژ غِژ.
  48. قِیرون (qeyrun): قِران. پیشامدِ بد. مثلاً: فلان‌کس این «قِیْرون»ِ بد را از سر گذراند. یا: «قیرونِ دِ طَـْلِعِش دَْرَه»
  49. قِیرونِ از سَر گُذِرُندَن (qeyrune az sar gozerondan): از بلا و مصیبتی محتوم، سالم جستن. از بلا و اتّفاقی ناگوار به سلامت جستن. رک. قِیرون.
  50. قِیرون از کسِ گِذِشتن: رک. قِیرونِ از سَر گُذِرُندَن.
  51. قِیسی (qeysi): زردآلوی خشک کرده که د رمیان آن مغز بادام یا زردآلو گذاشته‌اند.
  52. قِی‌قینَک (qeyqinak): غذایی است که از ریختن جِیک در تابه و پختن آن با حرارت ملایم درست می‌شود. رک. جِیک.
  53. قِیماق (qeymâq): سرشیر. این لغت ترکی است.
  54. قِیمِه قِیمَه: ریزه ریزه.
  55. قیَّه (qiyya): فریاد بلند. مثلاً فریاد چوپان برای فراری دادن گرگ یا فریاد بلند که کودک از شادی برآورد.
  56. قیَّه کِشیَن (qiyya kešiyan): فریاد بلند برآوردن. رک. قیَّه.
  57. قَییم (qayim): پنهان. مخفی. مثلاً: «قَییم رِفتی» یعنی پنهان شده‌ای.
  58. قَـْییم (qāyim): رک. قییم.
  59. کاچی (kâči): نوعی آش که در آن آرد گندم و روغن و شکر می‌ریزند. از این غذا به زائو می‌خورانند.
  60. کادو (kâdu): کاهدان.
  61. کاردی رِفتَنِ دُختَر (kârdi reftane...): کنایه از بالا رفتن سنّ و عروس‌وار شدنِ دختر. («عروس‌وار» یعنی به سنّ و سال عروسی و ازدواج رسیده). این اصطلاح مربوط به مالداری است، یعنی رسیدن گوسفند به رشدی که برای «قصابی کردن» مناسب باشد.
  62. کارفِرما (kârfermâ): ابزار و وسیله‌ی کار.
  63. کار فِرمودَن (kâr fermudan):‌ به کار بُردن.
  64. کارِ رِفتَن (kâre reftan): کاری شدن. اتفاقی افتادن. عیب و علتی در کار روی دادن. مثلاً: «کارِ نمرن» یعنی اتفاقی برای‌شان نمی‌افتد.
  65. کار گِریفتَن (kâr qeriftan): کار داشتن. مثلاً به این کتاب کار نگیری یعنی با آن کاری نداشته باشی، به آن دست نزنی.
  66. کارِ نبویَن به کَسِ: به کسی مربوط نبودن. مثلا: به آن‌جا مرو اگر سگ‌هایش تو را گاز گرفتند، «به ما کارِ نیَه!» یعنی به ما مربوط نیست، خود دانی.
  67. کار وا کِردَن (kâr vâ kerdan): کار انجام دادن. مثلاً: «کار نِدَْرِن وا کُنُم؟» یعنی کاری ندارید انجام بدهم؟
  68. کاز (kâz): در زاوه به معنی «چُخت» مصطلح است. رک. چُخت.
  69. کاشکُم (kâškom): کاش. کاشکی.
  70. کافِرکَش کِردَن (kâferkaš kerdan): مانند کافران کشیدن. منظور کشیدن سیگار با پُک‌های بلند و نیز تا به انتهای آن، به نحوی که حدّاکثر استفاده از آن بشود و دودش به هدر نرود! در مورد چُپُق هم صدق می‌کند که تا ته آن با پُک‌های بلند بکشند.
  71. کاکُتو (kâkotu): کاکوتی. مانند خارمشک از سبزی‌های خوش‌بوی بیابانی است که در خیک ماست می‌ریزند.
  72. کاکُلی (kâkoli): گوسفندی که هنگام پشم‌چینی، مقداری از پشم‌های پشتش را «بری نکرده» می‌گذارند. در فریادی آمده: «بِگِن زهرار به عبّاس‌علی تَن/ به صد قوچ و سیصد کاکُلی تَن» رک. بِری کِردَن.
  73. کال[4] (kâl): رود خشکی که مسیرِ سیل‌های موسمی است و گاه نیز اندک آبی دایمی دارد. گفته می‌شود که باران آمد و از فلان‌کال سیل به راه افتاد. معمولاً این آب دوامی ندارد و بسته به مقدار باران است. اگر آب کال همیشگی باشد که جنبه‌ی رودخانه پیدا می‌کند. گاهی بعد از کلمه‌ی کال، رود هم می‌آورند، مثل «کالِ رودمَعجَن» یا «کالِ رودبِخی» و گاهی رود را حذف می‌کنند مثل «کالِ سالار» که همیشه آب دارد ولی کم و زیاد می‌شود. کال رودبخی «زِنَه»‌هایی داشت که روی آب قناتِ همّت‌آباد می‌افتاد. این زنه‌ها، آب‌گاهِ سیاه‌سینه‌ها بود. رک. زِنَه. رک. آب‌گاه.
  74. کالار: بزغاله‌ی شش ماهه.
  75. کالتوس[5] (kâltus): پوکه‌ی فشنگ.
  76. کانِرمَه (kânerma): کاه نرم. هنگامی که خرمن را چک می‌زنند. کاه‌های نرم به سبب سبکی دورتر بر زمین می‌نشینند و کاه‌های درشت و کجل نزیک به شخص یا اشخاصی که خرمن را باد می‌دهند. کاه‌نرمه مرغوب‌تر و باارزش‌تر است. رک. چَک زیَنِ خِرمَن. رک. کَـْجَل.
  77. کاوُر (kâvor): برّه‌ی ماده‌ی دوساله.
  78. کُپ (kop): کوتاه، در مورد طاق و سقف. مثلاً استادبنّا سقف خانه را خیلی «کُپ» زده. مقابل آن «بِلِن‌هوا» است یعنی طاق و سقف بلند.
  79. کُپّ (kopp): رک. کُپ.
  80. کُپ کِردَن (kop kerdan): 1- دمرو کردن چیزی چون کاسه. مثلاً وقتی کاسه را شستی آن را کُپ کن. 2- سر را پایین بُردن برای دیده نشدن. نظیرِ دزدیدن سر است. نوعی «جَل» هست که چون به طرف او سنگ می‌پرانند «تَپ» می‌کند یعنی سر را پایین می‌برد و به آن «جَلِ کُپّی» می‌گویند.
  81. کَپّون (kappun): شالی که بر روی جهاز شتر می‌اندازند.
  82. کُپَّه کِردَن (koppa kerdan): دارویی را از کف دست به دهان ریختن و خوردن. مثلاً: «خُردَْنَه‌رْ کُپَّه کُ»
  83. کُتاب (kotâb): کتاب.
  84. کُتاب‌خَـْنَه (kotâbxāna): کتابخانه. رک. کُتاب.
  85. کُترَه (kotra): نوزاد سگ. توله‌سگ. جز حیواناتی که بچه‌های آن‌ها نام بخصوصی دارند، بچه‌های سایر حیوانات با آوردن لفظ «بچّه» جلوی اسم حیوان خوانده می‌شود مانند «بِچِّه موش» یا «بِچِه موش».
  86. کُترِه‌سَگ (kotre sag): رک. کُترَه.
  87. کُت‌کُت (kotkot): 1- قدقد. 2- گریه‌ی آرام. گریه‌ی نرم نرم و بی‌صدا.
  88. کُت کُت کِردَن (kotkot kerdan): نرم نرم و بی‌صدا گریستن.
  89. کِتَل (ketal): پالانِ خر.
  90. کُتَنَه (kotana): رک. کوتَنَه.
  91. کَتَه (kata): کسی که به سبب کهولت دچار نسیار و یا چرت و پرت گویی شده باشد. آدمی که به علّت سنّ زیاد، عقل و هوش او کم شده باشد و بدون توجّه به جوانب کار، حرف‌های نامربوط بزند. مثلاً می‌گویند: فلان‌کس «کَتَه رِفتَه»
  92. کِتَّه (ketta): گنده. بزرگ. با بعضی اسامی همراه می‌شود. مثلاً: «کِتِّه‌خَـْیَه» یا «کِتِّه‌کون»
  93. کُتَّه (kotta): پایه‌ی دیگدان.
  94. کِتِّه‌خَـْیَه (kettexāya): دبّه‌خایه. کـسی که خایه‌ی بـزرگ داشـته باشد. رک. کِتَّه.
  95. کِتَه رِفتَن (keta reftan): کنایه از بی‌عقل شدن. کار نکردن فکر به درستی به سبب کهولتِ شخص و نظایر آن. نظیرِ «از سَر اُفتیَن».
  96. کُتِّه‌سنگ (kotte...): پاره‌سنگ. تکّه‌سنگ. تکّه‌سنگی بزرگ که جای پایه هم بشود از آن استفاده کرد. در فریادی آمده: «سیاهِه‌یْ کُتِّه‌یِ دیگدونِ[6] زهرار/ مثالِ سُرمَه با چشمُم کشیدُم»
  97. کِتِّه‌کون (kette kun): کون‌گنده. کسی که کونی بزرگ دارد. رک. کِتَّه.
  98. کِتیم کِتیم (ketim ketim): سوراخ سوراخ. در مورد پارچه و لباس کهنه به کار می‌رود.
  99. کُتّیَن (kottiyan): نق زدن. بی‌تابی کردن. قریب به معنی در دل گریستن و در گلو نالیدن. «کُت‌کُت کِردَن» نیز به همین معنی است. رک. دِ دل کُتّیَن.
  100. کِج‌بَحث (kejbahs): آدم بحّاثی که قانع نمی‌شود. آن‌که بیهوده بحث کند و به خطا برود.


[1]- قَرَنفُل گلی است صورتی‌رنگ و شبیه به میخک.

[2]- تاریخ نگارستان.

[3]- بیسگیزو (bisgizu) یا بیست‌قفیزن از روستاهای نزدیک تربت است.

[4]- مرحوم بهار در سبک‌شناسی نوشته‌اند «نهر بزرگی که آن را دستی کنده باشند یا آب آن را احداث کرده باشد» و اما آن را که دستی کنده باشند، در روستاهای تربت «شَعبَه» می‌گویند.

[5]- این لغت به احتمال زیاد از cartouche که فرانسوی است، گرفته شده. در قفقاز به صورت «کالتوژ» مصطلح است.

[6]- کُتِّه‌یِ دیگدون یعنی دو پایه از سنگ یا گِل که دیگ را بر روی آن قرار می‌دهند.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶ساعت 17:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و ششم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. این قسمت هم تماماً به حرف «ق» اختصاص دارد و فیش‌های 6501 تا 6600 را در بر می‌گیرد.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. قاقُرو خوشکَه {خشکیده} (qâqoru xuška): به طنز، به اشخاصِ لاغر و درازقد می‌گویند. سرک. قاقُرو.
  2. قال (qâl): 1- سوراخ. 2- لانه‌ی جانوران.
  3. قال‌قال (qâlqâl): 1- سوراخ سوراخ.
  4. قال مِقال (qâlmeqâl): قیل و قال. سر و صدا. جار و جنجال.
  5. قبرِ بِچَه (qabre bečz): کنایه از کفش بزرگ و گنده، متعلق به آدمی بزرگ‌پا. مثلاً: «اینا کُوْشَه یا قبرِ بِچَه؟»
  6. قِبِرقَه (qeberqa): دنده. استخوان دنده. اصل آن تُرکی است «قابرقا».
  7. قَب‌قَب (qabqab): صدای جوشیدن مایعات چون شیر و روغن.
  8. قب کندن (qab kenda): رک. قَپ کِندَن.
  9. قُبلَه (qobla): 1- تاول. 2- قبله. ابرهایی که از طرف قبله بالا می‌آیند. اغلب باران دارند. دانش مشهدی گفته است: می‌رسیم از کعبه گریان، می‌کشان عشرت کنید/ همچو ابر قبله باران در قدم داریم[1] ما.
  10. قُپِّ حرف (qoppe harf): لب طلب. جان کلام. مثلاً: «حالا وِر قُپِّ حرفِ مُو وَرخُوردی؟» یعنی حالا لبّ طلب مرا دریافتی؟ یا: «وِر قُپِّش وَرخُورد» یعنی به لبّ طلب و اصل موضوع پی بُرد.
  11. قَپ کِندَن (qap kendan): گاز گرفتنِ خر، اسب، قاطر.
  12. قَپّو (qappu): قپّان[2]. گاهی از کسی می‌پرسند: فلانی تریاک می‌کشد؟ طرف به شوخی جواب می‌دهد: «نِه! قَپّون مِنَه».[3] رک. قَپّون کِردَن.
  13. قُپَّه (qoppa): حباب.
  14. قَپّون کِردَن (qappun kerdan): با قپّان کشیدن. وزن کردن. رک. قَپّو.
  15. قُپّیَن (qoppiyan): قاپیدن. قاپ زدن. ربودن.
  16. قتّ (qatt): قد. طول.
  17. قَتِّت بِلَند مِرَه؟! (qatet beland mera): این اصطلاح در مواقعی به کار می‌رود که شخص می‌خواهد کاری انجام دهد که معمولاً ناپسند است. مثلاً: اگر شخص ضعیف‌تر از خودت را کتک بزنی قدت بلند می‌شود؟ با ضمایر دیگر هم به کار می‌رود. «قَتُّم»، «قَتِّش»، «قَتِّتا»و غیره.
  18. قَت قَت بِلَن رِفتَن (qat qat belan reftan): قد قد بلند شدن. قد کشیدن. کنایه از خوشحالی بسیار است. قریب به اصطلاح «باغ باغ وا رفتن دل».
  19. قُتُمبَه (qortomba): رک. قُرتُمبَه.
  20. قِت وا راست (qet vâ râst): تمام قد. ایستاده به طور کامل. ایستاده، به طور آزاد با قدِ راست. مثلاً از سوهای قنات‌های قدیمی می‌توانستند «قِت وا راست» بگذرند. درِ ورودی زورخانه‌ها را کوتاه می‌گرفتند تا شخص با سرِ خَم وارد شود و حرمت آن‌جا محفوظ بماند.
  21. قِتّ و بَر (qetto bar): طول و عرض. رک. قَتّ. رک. بَر.
  22. قُجُف (qojof): تُف. آب دهان.
  23. قَچِّ (qačče): غرقِ در. غوطه‌خورده در. مثلاً این غذا «قَچِّ روغَنَه» یعنی روغن آن زیاد است.[4]
  24. قُچّاق (qoččâq): 1- زورمند. چاق. سرِحال. در مقابل «زِلَّه» 2- مجازاً توانگر و دارا. 3- قاچاق.
  25. قُچَّقی (qoččaqi): 1- زورمندی. 2- قاچاقی. مخفیانه. رک. قُچّاق.
  26. قُچّیَن (qoččiyan): تغییر شکل یافتن و فرورفتگی پیدا کردن اشیاء فلزی و نظایر آن، بر اثر فشار و ضربه خوردن. مثلاً «سِماوار قُچّیَه» یعنی ضربه خورده و تغییر شکل داده است.
  27. قَحطا (qahtâ): قحطی.
  28. ...قَد (qad): اندازه‌ی قدّ آدم. ارتفاع را می‌رساند و اغلب جنبه‌ی اغراق دارد. مثلاً: «دو قَد بَرف اَمیَه» یعنی دو برابر قدّ آدم برف آمده. یا: «یَگ قَد میل رَفتُم» یعنی مثلاً از ترس دو برابر قدّ آدم از جا پریدم.
  29. قِدَک (qedak): کرباس آبی‌رنگ.
  30. قِدِم‌کَش (qedam): قدم‌کشیده.
  31. قِدِم‌کَش رِفتَن: با قدم‌های کشیده راه رفتن. رک. قِدِم‌کَش.
  32. قِد وا راست (qedvârâst): رک. قِت وا راست.
  33. قُر (qor): 1- کسی که فتق دارد. 2- زنگوله‌ای به اندازه‌ی گردو که به گردنِ سگان گله می‌بندند. نوعی زنگوله از جنس برنج که به شکل گردوست و توخالی، در قسمت پایین آن شکافی دارد و در دونش گلوله‌ی کوچک آهنینی است. گرگ از صدای «قُر» متوجّه آمدن سگ می‌شود و می‌گریزد.
  34. قُرار کِردَن (qorâr kerdan): قرار گذاشتن.
  35. قربونِ گُفتِ شُما (qorbune gofte...): در محاوره وقتی چیزی از کسی می‌گیرند، می‌گویند: «قربون دست شما» و طرف در جواب می‌گوید: «قربونِ گُفتِ شُما»
  36. قُرت (qort): جرعه. مثلاً: «یَگ قُرتِ اُوْ» یعنی یک جرعه آب.
  37. قُرتُمبَه (qortomba): چاق و چلّه.
  38. قُر رِفتَن (qor reftan): 1- به فتق دچار شدن. 2- به وجود آمدن فرورفتگی بر اثر ضربه و به زمین خوردن، در اشیاء فلزی. اگر فرورفتگی و ضرب‌خوردگی زیاد باشد، می‌گویند: «قُر و دِبَّه رِفتَه»
  39. قِرِشمال (qerešmâl): غربت. کولی.
  40. قُرص (qors): محکم.
  41. قُرصُق (qorsoq): 1- قـرص نان گـرد و ضخیم، به اندازه‌ی فطیر یا تافتون. 2- نانی کوچک که برای اطفال پزند.کوچک و ضخیم که به شکل‌های مختلف بیشتر برای سرگرمی کودکان می‌پزند.
  42. قرض، کار مَردَه: مثل. بیشتر برای جرأت بخشیدن به کسی که می‌خواهد قرض کند ولی می‌ترسد، می‌گویند.
  43. قِرض و قولَه (qerzo qula): قرض. وام. «قولَه» ظاهراً از اتباع است.
  44. قَرقَر (qarqar): قرقره.
  45. قِرقِرِه‌یِ آسِمو (qerqereye asemu): بلندای آسمان. وقتی چیزی را به هوا پرتاب می‌کنند و خیلی بالا می‌رود می‌گویند: «رفت به قِرقِرِه‌یِ آسِمو»
  46. قِرقَـْطی (qerqāti): مخلوط. قاتی پاتی. در هم و بر هم. آشفته و در هم ریخته.
  47. قَر کِشیَن (qar kešiyan): قارقار کردن. مثلاً: کلاغ «قَر مِکِشَه» یعنی قارقار می‌کند.
  48.  
  49. قُرمُوْ (qormow): مرنو. صدای گربه‌ی ماده‌ای که هنگام جفت‌گیری‌اش رسیده است. مثلاً: در چلّه‌ی کوچک ماده‌گربه‌ها «وِر قُرمُوْ مُفتَن»
  50. قِرمیز (qermiz): قرمزی. سرخی.
  51. قُرُن (qoron): قران. ریال.
  52. قُرّ و پُرِّ شِگَم (qorro porre šegam): قُرقُرِ شکم از گرسنگی. قارّ و قور شکم. «پُر» از اتباع است.
  53. قُرّ و پُر کِردَنِ شِگَم (qorro por kerdane šegam): مرادفِ «قارّ و قور کردن شکم، از گرسنگی. رک. قُرّ و پُرِّ شِگَم.
  54. قُروت (qorut): کشک.
  55. قُروت کِردَن (qorut kerdan): کِش رفتن و «بلند کردن» چیزی معمولاً کوچک از کسی. چیزی را از کسی کش رفتن و پس ندادن. به معنای «خوردن» یعنی بالاکشیدن و صاحب شدن.
  56. قُروتی (qoruti): نوعی غذا که با کشک درست می‌کنند. غذایی که از کشک سابیده و روغن و پیاز سرخ کرده درست می‌کنند و اگر بر روی آن گردوی نرم‌کرده هم بپاشند که نور علی نور می‌شود! رک. قُروت.
  57. قُروتی کِردَن (qoruti kerdan): 1- با کشک، غذای قروتی درست کردن. رک. قُروتی. 2- کنایه از استفراغ در اصطلاح عرق‌خورها.
  58. قُرّ و دِبَه (qorro deba): فرورفتگی و برآمدگی سطح فلز. ناصافی و ناهمواری به وجود آمده در اشیاء فلزّی به علّت ضرب‌دیدگی. مثلاً ظرف فلّزی‌ای که بر اثر برخورد به زمین یا سنگ و غیره، برآمدگی و فرورفتگی پیدا کرده باشد «قُر و دِبَّه رِفتَه». رک. قُر رِفتَن.
  59. قُرّ و دِبَه رفتن (qorro deba): فرورفتگی پیدا کردن ظرف فلزّی. رک. قُرّ و دِبَه
  60. قِرّ و فِر (qerro fer): دردسر. اشکال. مثلاً: «ای کار خِیْلِ قِرّ و فِر دَْرَه» یعنی دردسر این کار زیاد است.
  61. قُر و قاش (qorro lond): غُرّ و لُند. پرخاش.
  62. قُرّوک (qorruk): آدمِ قُر. مبتلا به فَتق. رک. قُر.
  63. قَـْرَه (qāra): چاهی، که فروکش و ریزش کرده و دور و برش گشاده شده، بخصوص در قنات. مثلاً: «ای چاه قَـْرَه رِفتَه»
  64. قَـْرَه‌چا (qārečâ): چاهی از قنات که اطراف آن ریزش کرده و گشاد شده و به شکل قیف درآمده است. رک. قَـْرَه.
  65. قَـْرَه رِفتَن (qāra reftan): به هوا پرتاب شدن. رک. قَـْرَه کِردَن.
  66. قَـْرَه کِردَن (qāra kerdan): چیزی را به دور، بخصوص به هوا پراندن. نظیرِ «سوت کردن» تهرانی‌هاست. «سوت» کردن کلاه و توپ و نظایر آن.
  67. قَـْرَه کِردَنِ کُلا: کلاه کسی را به هوا پراندن. از بازی‌های کودکان است و نیز ممکن است شخصی از شادی کلاه خود را به هوا بپراند. رک. قَـْرَه کِردَن.
  68. قَـْرَه کِردَنِ گوک: پرتاب کردن توپ کوچک به ارتفاع زیاد و به طور مورّب، به نحوی که کسی نتواند آن را بگیرد و در نتیجه گم و گور شود. رک. قَـْرَه کِردَن.
  69. قِریچ قِریچ (qerič qerič): اسم صوت. غِرِچ غِرِچ.
  70. قُرّیدَن (qorridan): رک. قُریَّن.
  71. قُرّیَن (qorriyan): برجسته شدن. بالا زدن. مثلاً جوشیدن دُمَل از تن. سبز شدن و روییدن قارچ و نظایر آن از زمین.
  72. قَز (qaz): اصطلاحی است برای بیجه کردن[5] دو یا چند چیز مثلا زمین یا توده‌ی خربزه یا هندوانه و غیره. به یک نفر می‌گویند «پِیْ سَر کُ» یعنی پُشتت را به ما بکن. بعد یک نفر در حالی که با دست به یک توده اشاره می‌کند، می‌پُرسد از کی؟ و آن شخص نام کسی را می‌بَرَد، پس آن قسمت معلوم می‌شود که از کیست. اگر دو سهم باشد که کار تمام است و الا یکی دو بار دیگر همین سوال تکرار می‌شود.
  73. قِزغَن (qezqan): اصل آن «قرغان» است و تُرکی. مانند دیگْ مدوّر است ولی بر خلاف دیگ به صورت شلغمی بالا می‌آید و سر آن از قست پایین گشادتر است و سطح اتکایش بر زمین کم.
  74. قَـْزَه (qāza): همان «دُمبُل‌قَـْزَه» است که در مورد بز چون دنبه ندارد «قَـْزَه» می‌گویند. رک. دُمبُل‌قَـْزَه.
  75. قِژ (qež): از درختان کوهی که هیزمِ آن آتش بادوامی داشت.[6]
  76. قِسمَتِ کافِر نِکِنَن (qesmate kâfer nekenan): دعاست. الهی نصیب کافر هم نکنند.
  77. قِسمَت کِردَن (qesmat kerdan): تقسیم کردن.
  78. قِسمِتی (qesmeti): سهم. حصّه.
  79. قِش (qeš): گِلِ همراه با ریشه‌ی علف‌ها که در آن فرورفته. اغلب یکی دو بیل «قِش» دَم برغ‌ها می‌گذاشتند، چون همه به زمین می‌چسبید و هم آب آن را نمی‌برد.
  80. قِشقَلِ (qešqale): غرقه در. غوطه‌ور در. مثلاً: بی کفش در بیابان راه می‌رفتم از زخم خار و سنگ «پایُم قِشقَلِ خو رَف» یعنی پایم غرقِ خون شد.
  81. قِش‌گِردو کِردَن (qešgerdu kerdan): به کمک بیل، گِل یا خاک پوشیده از علف و ریشه‌های فرورفته در آن را زیر و رو کردن. رک. قِش.
  82. قِصّابَه (qessâba): پارچه‌ای سفید و ریشه‌دار، با پهنایی بیشتر از یک وجب و طول تقریباً نیم متر. یک طرفش به زیر دستمال سر بسته می‌شود و انتهای دیگر آن از پُشتِ سر زن به پایین می‌افتاده، مثلِ شال و مندیل در مردان.[7]
  83. قصت (qast): قصد.
  84. قَصری (qasri): گلدانی فلزّی و دهن‌گشاد و معمولاً ورشوی که در شهر زیر تخت‌خواب می‌گذاشتند برای ادرار شبانه‌ی مردان.
  85. قُضا کِردَن (qozâ kerdan): مُردن.
  86. قُطن (qotn): قُطر.
  87. قَـْطیِ (qātiye): قاطیِ. داخلِ.
  88. قِفَست (qefast): قفس.
  89. قَق رِفتَن (qaq reftan): باز شدنِ پوستِ میوه‌هایی چون گردو و پسته و مخصوصاً بادام.
  90. قَق کِردَن (qaq kerdan): کندنِ پوست سبز روی بادام و گردو و پسته‌ی تازه. این پوست‌ها را پس از خشک شدن، به مصرف سوخت می‌رسانند.
  91. قِق نِکِردَه! (qeq nekerda): کنایه از آن‌که نپخته است. صفت برای گوشت یا نخود و لوبیا در غذا که هنوز پخته نشده است.
  92. قُلّابَه (qollâba): پارچه‌ی سه‌گوش کوچکی بوده به شکل لچکی کوچک که به سر می‌کرده‌اند. تمام قسمت بالای سر و جلو آن پول دوخته بوده. دو چنگک داشته که پُشتِ سر به دستمال سر، محکم می‌شده است.
  93. قَلب: 1- نادرست و متقلّب. مثلاً: «اَ ْدَمِ قَلب» یعنی شخص متقلّب. 2- صفت است برای راه صعب‌العبور.
  94. قَـْلِب (qāleb): قالب.
  95. قُلبَه (qolba): ریسمانی که دو سر آن میخ چوبی دارد و به زمین فرو می‌کنند یا به دو طرف دیوار می‌بندند. روی ریسمان فاصله به فاصله دو تا نخ است. گوسفندهایی را که می‌خواهند بدوشند را جلو می‌آورند و نخ‌ها را گردن‌شان گره می‌زنند تا فرار نکنند. مثلاً «مِـْشِر دِ قُلبَه دَ بَن!» یعنی میش‌ها را در قلبه ببند.
  96. قِل رِفتَن (qel reftan): در هم شدن. به گره افتادن. مثلاً «نَخ قِل رَفت»
  97. قِلِز (qelez): ظاهراً به معنی آب دهان کودکان است که کش می‌گیرد.
  98. قِلِزبند (qelezband): پیش‌بندِ نوزادان. پیش‌بندِ شیرخواران. نظیرِ «سِلی‌بَند». رک. قِلِز.
  99. قِلِف (qelef): 1- دیگ. 2- تافتون بزرگی است که در دیگ می‌پزند. خمیر نان است که به آن روغن می‌زنند و در دیگی جا می‌دهند. سر دیگ را می‌بندند. زیر خاکستر داغ تنور قرار می‌دهند و رویش آتش و خاکستر می‌ریزند تا به مرور پخته شود. قلف به سبب برشتگی، قهوه‌ای رنگ می‌شود و دوره‌ی برشته‌ی قلف بخصوص خیلی خوشمزه بود. در زاوه «قِلِفی» می‌گویند.
  100. قِلِفت (qeleft): رک. قِلِف.


[1]- در قدم داشتن به معنی به همراه داشتن است.

[2] - نوعی ترازوی قدیمی.

[3]- ایهام در کشیدن است گرچه در دوّمی مستتر است. می‌کشد؛ و با قپّان می‌کشد.

[4]- برای اطاق، قالی و نظایر آن که خاک‌آلود و غرق در گرد و خاک باشد نمی‌توان «قچّ» را به کار برد. می‌گویند: «خَـْنَه دِ زِْرِ خاکَه» یا «قَـْلی دِ زِْرِ خاکَه»

[5]  تقسیم کردن با قرعه

[6]- ظاهراً به سبب کندن آن برای زغال و کنده اثری از آن در تربت نمانده است.

[7]- به عربی «عِصابه» به معنی سربند است و شاید قصابه محرّف آن باشد.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶ساعت 17:47  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و پنجم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. این قسمت فیش‌های 6401 تا 6500 را در بر می‌گیرد و شامل اغلب فیش‌های «غ» و «ف» می‌شود.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. غُژمَه (qožma): دانه‌ی انگور.[1]
  2. غُژمَه رِفتَن (qožma reftan): دانه شدن انگور. اگر خوشه‌ی انگور را تکان بدهند به طوری که چند حبّه‌اش بریزد، می‌گویند: «غژمه رفته». از قدیم این جلمه در مورد انگور از زبان میوه‌فروشان مشهدی در دهان‌ها افتاده است که: «شورش مته، غژمه مره» یعنی تکانش مده یا آن را به هم مزن، چن دانه‌ها از خوشه جدا می‌شود. رک. غُژمَه.
  3. غُسُل‌خَـْنَه (qosolxāna): غسّال‌خانه. مُرده‌شوخانه. از نفرین‌های مادران در موردِ کودکان شرور «اِلاهُم وِر اُوِْ غُسُل‌خَـْنَه بُفتی!» و به صورت مخفّف: «اِلاهُم وِر اُوْ اُفتی!»
  4. غِش (qeš): تکّه‌ای بزرگِ گِل که بر آن علف روییده، آن را در بَرغِ کَرت قرار می‌دهند تا آب کمتر زمین را گود کند و بشوید.
  5. غُشاد (qošâd): سرگینِ اسب و خر و استر. مدفوع الاغ.
  6. غُشاد کِردَن (qošâd kerdan): مدفوع کردنِ الاغ. رک. غُشاد.
  7. غَش غَشِ خِندَه (qašqaše xenda): قهقهه. کِرّ و کِرِّ خنده.
  8. غُصِّگی دایَن {کسی را} (qossegi dâyan): غصّه دادن کسی را. کسی را چزّاندن. او را دچار غم و اندوه کردن. دل او را سوزاندن.
  9. غُصِّگی! غُصِّگی! (qossegi...): دلت بسوزد. وقتی چیزی را به کسی نشان می‌دهند ولی آن را به او نمی‌دهند، بخصوص کودکان برای بازی، چنین می‌گویند.
  10. غُطَّه (qotta): غوطه.
  11. غُطَّه (qotta xordan): آب‌تنی کردن.
  12. غَـْفِل (qāfel): غافل. از همه‌جا بی‌خبر.
  13. غِلبِر (qelber): غربال.
  14. غِلبِر وِر رو گِریفتَن (qelber ver ru geriftan): به شوخی به کسی می‌گویند که اظهار شرم از گفتگو یا مواجه شدن با کسی می‌کند و می‌گوید خجالت می‌کشم که... و جواب می‌شنود «غِلبِرِ وِر روت گیر» یعنی غربالی جلوی صورتت نگاه دار تا طرف رویت را نبیند.
  15. غِلم (qelm): راه‌آب. مرادفِ «غِلمِنَه»
  16. غِلمِنَه (qelmena): رک. غِلم.
  17. غِلمِه‌شور (qelmešur): در هم ریخته. از لغات زاوگی.
  18. غُمباد (qombâd): بیماری گُواتْر. مرادف «غِمبار»
  19. غِمبار (qombâr): رک. غُمباد.
  20. غَمِ دِلِتِر خِدِیْ کُلُخِ وَرگوی و سَر وِر جوی تِ {غم دلت را با کلوخی یا سنگی بگوی و (آن را) در جوی رها کن} (...sar ver juy te): مَثَل. برای سبک شدن از غم باید عقده‌ی دل را پیش کسی گشود.
  21. غِمَـْشُوْ (qemāšow):‌ چرک. کثیف. آلوده.
  22. غِمکا (qemkâ): غم‌ها.
  23. غم نِدَْرَه (qam nedāra): عیبی ندارد. ایرادی ندارد. اشکالی ندارد. مهم نیست.
  24. غُندَه (qonda): تکّه. بیشتر در مورد پنبه به کار می‌رود. توده‌ی پنبه به قدر چند مُشت که زده شده است و برای «پِلیتَه» کردن و پس از آن رشتن آماده است. مجازاً برف درشت را هم «غُندَه» می‌گویند. در ترانه‌ای گفته می‌شود: «برف مِنَه غُندَه غُندَه/ (نام شخص) دِ راه مُندَه»
  25. غورِه‌گیل (quregil): گِلِ ساده‌ی بدون کاه. گلی که بر بام و دیوار می‌زنند و بعد روی آن کاه‌گِل می‌شود.
  26. غوری (quri): نوعی گندم بود.
  27. غول‌مِدَنگ (qulmedang): رک. غول مِزَنگ.
  28. غول‌مِزَنگ (qulmezang): یک درجه بالاتر از غول. موجودی یک پلّه بالاتر از غول. مثلاً: «غولی یا غول مِزَنگی؟!» در افسانه‌ای آمده بود که مردی دچار غول شد و با بعضی حیله‌ها و تردستی‌ها خورد را از او قوی‌تر نشان داد و ضمناً در جواب سؤال غول که گفت تو کیستی؟ گفت «اَگِر تو غولی، مُو غول‌مِزَنگُم!»
  29. غِیرِ دین (qeyre din): غیر مسلمان. هر که مسلمان نباشد.
  30. غیش (qiš): رک. غِش.
  31. غَیَّه (qayya): فریاد بلندی که از فرط شادی برکشند.
  32. فاش (fâš): 1- ظاهر و آشکار. مثلاً در هنگام شکار باید پشت‌خم پشت‌خم راه رفت، نه «فاش»، چون شکار رم می‌خورد. 2- فحش
  33. فاش و کِترَه (fâšo ketra): فحش و چِرت و پِرت.
  34. فِتاباد (fetâbâd): فتح‌آباد. دهی در رشتخوارِ تربت.
  35. فِتّوک (fettuk): آدم پُرحرف. ورّاج.
  36. فُجئَه زیَن {کسی را} (foj’a ziyan): سخت یکّه خوردن. شوکه شدن. «فُجئَه» ظاهرا مأخوذ از «فَجاءَﺓ» عربی است به معنی ناگاه گرفتن کسی را، ناگاه درآمدن بر کسی.
  37. فجئه مُندَن (foj’a mondan): یکّه خوردن. مات و مبهوت و هاج و واج و خشک بر جا ماندن. و کنایه از نهایت اعجاب و شگفت‌زدگی و حیرت است. مرادفِ آن «هَکّ و پَکّ کَسِ یَکِ رِفتَن» است.
  38. فِراخ (ferâx): شکمو. شکم‌باره. پُرخور. همان «شِگِم‌فِراخ» است.[2]
  39. فِرِب (fereb): فریب.
  40. فَرت (fart): جدا. دور. پرت.
  41. فِرَت (ferat): دستگاه بافندگی. دستگاه بافندگی که با آن کرباس یا پارچه‌های ابریشمی یا «کِجینی» و غیره می‌بافند. رک. کِجی.
  42. فَرت اُفتیَن از هَم (fart oftiyan...): دور افتادن از یکدیگر. رک. فَرت.
  43. فِرَت دُوُندَن (ferat dovondan): آماده کردن نخ‌های «تون»ِ فِرَت. فِرَت.
  44. فَرت رِفتَن (fart reftan): دور شدن. جدا افتادن، دور شدن از جایی یا کسی. رک. فَرت.
  45. فَرت رفتن از راه (fart reftan): دور افتادن از راه. رک. فَرت.
  46. فَرت رِفتَنِ حواس (fart reftan): پرت شدن حواس. رک. فَرت.
  47. فِرتِغَم (ferteqam): آدم بی‌خیال. بی‌غم. برکنار از غم. و ظاهراً به معنیِ از غم «فَرت» باید باشد. رک. فَرت.
  48. فِرتِغَمی (ferteqemi): بی‌خیالی. رک. فِرتِغَم.
  49. فَرت کِردَن (fart kerdan): کنار زدن. دور کردن. مثلا برف‌ها را از کنار دیوار «فَرت» کن. رک. فَرت.
  50. فَرت مُندَن (fart mondan): جدا ماندن. رک. فَرت.
  51. فِرخِز {فرخیز} (ferxez): سهمی است از آب که مجّاناً به کسی داده شود و یا درآمد آن را با توافق مالکان به امری اختصاص دهند. این کار معمولاً با افزودن به مدار آب انجام می‌گیرد. مثلاً در قناتی که مدار گردش آب آن 12 است (یعنی اگر کسی یک سهم مالک است، هر 12 روز یک روز آب از اوست) مدار را به 13 می‌رسانند و این سهم اضافی یک «فِرخِز» است، مثلاً درآمد آن در «چاه‌جویی» مصرف می‌کنند یا کار دیگر. ممکن است کسی قنات نیمه‌مخروبه‌ای را آباد کند به این شرط که مثلاً چند سهم برای او «فرخز» کنند.
  52. فِرخِز کِردن (ferxez kerdan): بر مدار آب افزودن، مثلا از 10 به 12 رساندن. معمولا این کار را برای فراهم آوردن خرج تعمیرات قنات می‌کردند. و گاه با این کار یک یا دو شبانه‌روز را به شخصی پولدار وامی‌گذاشتند تا او بر طول قنات بیافزاید و آبش را افزایش دهد. رک. فِرخِز.
  53. فَرد رِفتَن (fard reftan): رک. فَرت رِفتَن.
  54. فِرِزگ (ferezg): فریز. نوعی علف هرزه که بند بند است. زود زیاد می‌شود و برانداختن آن بسیار مشکل است. در هر جا و هر شرایطی می‌روید و ریشه‌کردنش بسیار مشکل است. در هر چند سانتی‌متر ریشه‌ای از آن جدا می‌شود و به زمین فرو می‌رود.
  55. فِرَسم[3] (ferasm):. تیرهای ضخیم که با کمی فاصله و به موازات هم روی سقف گذاشته‌اند. چوب‌های قطوری که با آن سقف خانه را می‌پوشانند. دست یا پایی را که آماس کرده به «فرسم» تشبیه می‌کنند و می‌گویند پای فلانی «فِرَسمِ بادِ رِفتَه»
  56. فِرَش (feraš): حاصلی که زودتر از وقت کاشته شده.
  57. فِرشَم (feršam): نوعی علف بیابانی.
  58. فِرَّ ْشی کِردَنِ کِنَّک {فرّاشی کردن گلو} (ferrāši kerdane kennak): با داد و فریاد و بلند بلند حرف زدن، چنان که گویی می‌خواهد راه گلو را پاک کند. ظاهراً اشاره دارد به جار زدن فراش‌های قدیم. در مورد پاک کردن راه‌آب و دسته‌چُپُق هم این اصطلاح را به کار می‌برند. پس ناظر به تمیز کردن چیزهای لوله‌مانند است و راه گلو نیز از همین قبیل به شمار می‌آید.
  59. فَـْرِغ رِفتَن (fāreq reftan): زاییدن زن. «زِیدَن» یعنی زاییدن برای حیوانات به کار می‌رود.
  60. فِرفِروک (ferfere): 1- فرفره‌ی کاغذی. 2- فرفره. مرادفِ «گِردِنا»
  61. فُرقو (forgu): وسیله‌ای فلزّی و میان‌گود که چرخی در جلو آن تعبیه شده است و دو پایه در عقب دارد تا بر زمین بایستد. در آن خشت و خاک و چیزهای دیگر می‌ریزند و از جایی به جایی می‌برند. «فُرقو» دو دسته دارد. چون پایه‌ها را کمی از زمین بلند کنند، می‌توان فرقون را با فشار دست به هر سو راند.
  62. فُرقون (forgun): رک. فُرقو.
  63. فِرموک (fermuk): گلوله‌مانندی از پنبه‌ی رشته شده که بر دوک پیچیده شده. گلوله‌ی نخ که گرد یا تخم‌مرغ‌مانند پیچیده باشند.
  64. فِرمونای کون ناشُوْ (fermunâye kun nâšow): دستورهای نامتناسب با جایگاهِ اجتماعی. مثلاً: وقتی شخصی معمولی دستورهای گُنده گُنده بدهند می‌گویند: «چِه فِرمونایِ کونْ‌ناشور مِتَه!»
  65. فِرمونای کون ناشُوْ دایَن (fermunâye kun nâšow dâyan): دستورهای غیر معقول دادن. رک. فِرمونای کون ناشُوْ.
  66. فِرمو نِدیشتن (fermu nedištan): در فرمان نبودن. مثلاً دست یا پایم از سرما «فِرمو نِدَْرَه» یعنی در فرمان نیست، فرمان نمی‌برد، نمی‌توانم آن را به کار بیاندازم. نظیرِ «دِ فِرمو نِبوین»
  67. فِرناخ (fernâx): سوراخ بینی. سوراخ بینی که خیلی گشاد باشد.
  68. فِرَنگ (ferang): فرنگستان. اروپا.
  69. فِرِنگ (fereng): از سبزی‌های بیابانی خوردنی.
  70. فُروذ (foruz): فرود.
  71. فِریاد (feryâd): دوبیتی.
  72. فِریاد کِردَن (feryâd kerdan): دوبیتی به آواز خواندن. رک. فِریاد.
  73. فِریَـْدی (feryādi): فریادی. کسی که دوبیتی‌های روستایی را با آواز بخوانَد.
  74. فِضلَه (fezla): مدفوع گربه، موش و... .
  75. فِطیر (fetir): نان ضخیم بدون خمیر ترش. «فطیر» ممکن است روغنی باشد یا به جای روغن مسکه یا روغن گوشت یا روغن دُمبه به آن بزنند.
  76. فَعلَه (fa’la): عمله. کارگر مزدور.
  77. فِقَد (feqad): فقط.
  78. فِقیرمُردُم[4] (feqirmordom): مردمِ فقیر.
  79. فِلاخون (felâxun): فلاخن. قلّاب‌سنگ.
  80. فِلار (felâr): فرار.
  81. فِلاری (felâri): فراری.
  82. فِلَـْنَه (felāna): فلان. مثلاً «فِلَـْنِه‌کَس» یعنی فلان‌کس یا «فِلَـْنِه‌جا» یعنی فلان‌جا یا «فِلَـْنِه‌روز» یعنی فلان‌روز.
  83. فِلَـْنِه‌کَس(felānekas): فلان‌کس. فلانی.
  84. فِلَـْنی (felāni): فلانی.
  85. فِلون پیش‌مِدون (felun pišmedun): فلان و بهمان.
  86. فِلون و بیسار (feluno bisâr): فلان و بهمان. نظیرِ «فِلون پیش‌مِدون»
  87. فِلَه (fela): از آمیختن «جِیک» با شیر درست می‌کنند. شیری که مقداری جِیک به آن آمیخته باشند. رک. جِیک.[5]
  88. فَند (fand): حیله. کلک. بامبول.
  89. فِیدَه (feyda): فایده. سود.
  90. فی زیَن (fi ziyan): تخمین زدن مقدار محصولی یا قیمت جنسی.
  91. فیش‌فیش (fišfiš): فش فش. صدای وزیدنِ باد.
  92. فیش کِردَن (fiš kerdan): فین کردنِ بینی. فین کردن برای پاک کردن بینی.
  93. فیشّوکی (fiššuki): به طنز، سرماخوردگی توأم با راه افتادن آب دماغ. مثلاً: «تُر فیشّوکی گِریفتَه»
  94. فیل از تِرسِش جِیک مِندَْزَه (...terseš jeyk mendāza): ظاهراً یعنی فیل از ترس او می‌زاید و «جِیک» به پستانش می‌آید. رک. جِیک.
  95. فینْگ فینْگ (fing fing): صدای گریه‌ی خفیف و مداوم.
  96. قابِلمَند (qâbelmand): مترادفِ «کِرایمَند» است. رک. کِرایمَند.
  97. قاز کِشیَن (qâz kešiyan): 1- کش و قوس آمدن دست‌ها و بدن در حال خمیازه یا در مورد شخصی که تازه از خواب برخاسته. 2- کِش آمدن مایعاتِ چسبناک است مثلاً عسل.
  98. قافِلَه (qâfela): قطار شتر مرکّب از هشت شتر.
  99. قاق (qâq): 1- خشک مثلاً «نونِ قاق» 2- اولین تیر در توشله‌بازی، یعنی تیری که در شروع بازی به توشله‌ای «شُند» داده شده، می‌زنند. رک. توشله‌بیزی.
  100. قاقُرو (qâqoru): ریواس وحشی و تربیت نیافته. ریواس تربیت شده را «ریواچ» می‌گویند.

[1]- ضبط قدیمی آن «غُژَم» است و لغت فرس اسدی آمده: صُرّه‌ی انگور که شیری تَکَس در وی باشد.

[2]ـ در این بیت نظامی هم گویا به همین معنی با کار رفته: گر انجیرخور مرغ بودی فراخ/ نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ. گرچه ممکن است در این بیت «بسیار» معنی بدهد.

[3]- لغت فرس اسدی «فَرَسپ» است.

[4]- اضافه‌ی مقلوب.

[5]- در لغت‌نامه‌ی دهخدا، فله و آغوز یکسان معنی شده‌اند: شیر ماده‌ی نوزاییده.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶ساعت 17:36  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و چهارم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. برخی از حروف فیش‌های کمتری دارد مثلاً «ص»، «ض»، «ط» و «ظ» فیش‌های کمتری دارد و مجموعاً شاید به 150 فیش نرسند. فیش‌های این قسمت حروف بیشتری را در بر می‌گیرد.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. صداقَتِش (sedaqateš): نظیرِ راستش! یا راستی که! راستی را. راستش را بگویم. مثلا: «صداقَتِش خِیْلِ دِلگیرِ شُما بویِم!» یعنی راستی که خیلی دل‌مان برای شما تنگ شده بود. یا: «صداقَتِش مُو که نِمتَـْنُم ای کارِر بُکُنُم» به راستی نمی‌توانم این کار را بکنم.
  2. صدا نِکِردَن: چیزی نگفتن. تذکّری ندادن. مثلا: «هر چی خِدَش صدا نِمُنُم، وِر روش بالا رِفتَه» یعنی هر چه به او چیزی نمی‌گویم، او هم گستاخ می‌شود.
  3. صد چُغوک با رِخچ و پِخچِش نیم مَنَه (...rexčo pexčeš nim mana): مَثَل. رک. رِخچ و پِخچ.
  4. صِدرَه (sedrah): نیم‌تنه. کُت.
  5. صِدقِه‌یْ سَرِ... (sedqey sare): به طفیلِ... .
  6. صِدقِه‌یْ سرِ کَسِ رِفتَن (sedqey sare kase reftan): تصدّق سر کسی شدن. دور سر او چرخیدن. بلاگردان او شدن. این تعبیر بیشتر برای تحبیب به کار می‌رود.
  7. صِرعی (ser’i): مصروع. کسی که به بیماری صرع دچار است. گوسفندان نیز گاه صرع می‌گیرند،‌ در این حال، اغلب به دور خود می‌چرخند.
  8. صَعبو (sa’bu): صابون.
  9. صِـْغَه‌شِر واپِی خُندَن (sēqašer vâpey xondan): صیغه‌ی خرید ملک و یا حیانی را پس خواندن. معامله را بر هم زدن. و نیز رها کردن زن صیغه را.
  10. صُندُق (zondoq): صندوق.
  11. صُندُقِه‌یِ سینَه (sondoqeye sina): قفسه‌ي سینه. رک. صُندُق.
  12. صُوْت (sowt): ترانه. مثلا: «بِرِی فِلَـْنِه کس صُوْتِ دِ بِستَن» یعنی برای فلان شخص ترانه‌ای ساختن، تصنیفی ساختن.
  13. صُوْت دِ بِستَن (sowt debestan): شعر و ترانه‌ای ساختن که با آهنگ خوانده شود. تصنیف ساختن.
  14. صوفَه (sufa): صفّه. ایوان.
  15. ضِلَر (zelar): ضرر.
  16. طِبَقْ بزرگ (tebaq...): کاغذِ ورق‌ْبزرگ. قطع رحلی.
  17. طِبِقَه (tebeqa): از امراض گوسفندان است. نوعی بیماری است و گاه با «دامِنَه» به کار می‌برند و می‌گویند: «طِبِقَه دامِنَه».
  18. طِبِقَه دامِنَه (tebeqa dâmena): رک. طِبِقَه.
  19. طَرح (tarh): قهر و بیشتر در مورد بچه‌ها گفته می‌شود. نظیر «قَهر و طَحر». طالب آملی گوید: طاقت ناز طبیبانم نبود، از روی طرح/ درد را پیچیدم و پیش دوا انداختم.
  20. طَرح کِردَن (tarh kerdan): تقریباً معادل قهرکردن است. کسی که خود را محکم به زمین بچسباند و به زحمت بشود او را بلند کرد، می‌گویند «طرح کِردَه»، قریب به معنی اعتصاب کردن، دل به کار ندادن. اگر کسی روی صندلی نیم‌شکسته بنشیند، به او می‌گویند «طرح مَکُ» یعنی همه‌ی سنگینی خود را رویش مینداز، چون خطر شکستن دارد.
  21. طِلاق بِرات (telâq berât): طلاق و طلاق‌کشی.
  22. طِلاق و بِرات (telâqo berât): رک. طِلاق بِرات.
  23. طِلف (telf): طفل.
  24. طِلفی (telfi): بچگک. رک. طلف.
  25. طِی رِفتَن (tey reftan): تمام شدن. به پایان رسیدن. پایان یافتن.
  26. طیفون (tifun): طوفان.
  27. طِی کِردَن (tey...): 1- تمام کردن. به پایان رساندن. 2- قریب به معنی شرط و بی کردن. رک. شرط و بِیْ کِردَن.
  28. طِی کِردَن قیمتِ چیزی (tey kerdane...): تعیینِ بهای قطعی آن.
  29. طِیْ و بِیْ کِردَن (teyo bey kerdan): قرارِ قطعی گذاشتن در معامله و نظایرِ آن. اتمامِ حجّت کردن.
  30. طِیْ و بِیْ کِردَن خِدِی کَسِ (teyo bey kerdan...): به اصطلاح بُریدن و دوختن با کسی. قطع و فیصله‌ی قول و قرار با کسی. قرار و مدارِ قطعی گذاشتن با کسی. حق کردنِ سنگ‌ها. قول قطعی از کسی گرفتن و پذیرفتن آن شخص در عمل کردن به آن مورد. رک. طِیْ و بِیْ کِردَن.
  31. ظُلمِت بِسوزَه! (zolmet besuza): نفرین و خطابی به ستمگر.
  32. ظُهری (zohri): ناهار. مثلاً: «فَعلَه به ظُهری رِفتَه» یعنی عمله رفته است ناهار بخورد.
  33. عارِض رِفتَن (ârez reftan): از کسی به دادگستری یا شخصی متنفّذ شکایت بُردن. عرض شکایت کردن.
  34. عامل (amel): ماهر. استاد. مرادفِ «سِرشُد»
  35. عَبرَه دایَنِ زِمی (abra dâyane zemi): عایدی دادن و محصول دادن زمین. مثلاً زمینی که خوب «بار» داده شده باشد، می‌تواند دو سال پیاپی «عَبرَه» بدهد.
  36. عَجایِب (ajâyeb): عجیب. مثلاً: «به یَگبار یَگ جِنوَرِ عَجایِبِ از زِْرِ سنگ به دَر اَ ْمَه». یا این چیستان: «عجایب صنعتی دیدم در این دشت/ که بی‌جان از پی جاندار می‌گشت» که جوابش تفنگ است.
  37. عَدَس: جز معنی اصلی، به معنی «عَدَسی[1]» هم هست.
  38. عَدِل (adel): رک. عَدل.
  39. عَدل (adl): 1- درست. دقیق. 2- مساوی.برابر.
  40. عَدِل رفتن (adel reftan): مساوی شدن. برابر شدن.
  41. عُذر و معذور به جای اَوُردَن (...bejây avordan): معذرت‌خواهی کردن.
  42. عَراض {اعراض} (arâz): ناراحتی و بیماری‌ای که بر اثر حادثه‌ای ناگهانی روی دهد.
  43. عَراض کِردَن (arâz kerdan): جوش زدن و عصبانی شدن. رک. عَراض.
  44. عَرُس‌کُشَک (aros košak): مصطلح در مشهد. در یزد «عاروس‌کُش» گویند و به نقل از هدایةالمتعلّمین آمده: استخوانی به شکل صورت آدمی که معتقدند اگر در سرای بماند سبب جنگ و دعوا خواهد شد. و بعد افزوده: همان استخوان کشکک است که برای رفع نکبت روی آن خراش می‌دهند.[2]
  45. عَرَقِ کَسِر گِریفتَن (araqe kaser geriftan): حسابی از کسی کار کشیدن. عرق او را از خستگی درآوردن.
  46. عَرق وِر کَسِ نِشِستَن: بر کسی عرق نشستن، از ترس یا خستگی.
  47. عروس: 1- عروسک. 2- گوسفند یا بُزی که بر پیشانی خال سفیدی داشته باشد.
  48. عروس بَـْزی (arus bāzi): رک. عروس بِیْزی.
  49. عروس بَـْزیشِر تیار کِردَن (...tiyâr kerdan): آن را به صورت ظاهر درست کردن. رک. عروس بِیْزی.
  50. عروس بِیْزی (arus beyzi): صورت ظاهر. مثلاً فلان‌چیز خراب است ولی عروس‌بازی آن را درست کرده‌اند، یعنی به ظاهر سر و صورتی به آن داده‌اند.
  51. عروس رِفتَن: عروس شدن
  52. عروس کِردَن: به طنز و کنایه، چیزی را از تصرّف خود خارج کردن و به دیگری بخشیدن.
  53. عَروس‌وار (arusvâr): دختری که به سن عروسی رسیده باشد. حدود چهارده، پانزده سالگی.
  54. عَروس‌وار رِفتَن (arusvâr reftan): به سن عروسی رسیدن دختر.
  55. عروسیِ صدادار (arusiye sedâdâr): عروسی‌ای که «دُهُلی»‌ها هم در آن شرکت داشته باشند و سر و صدایی راه بیاندازند و الّا عروسی را «بی‌صدا» می‌گویند.
  56. عَزای شِگَم تا چِل سالَه! (azâye šegam...): مثلی است که جنبه‌ی شوخی دارد. یعنی اگر شخص از سوری که پا داده است محروم شود، تا چهل سال آن را به یاد خواهد داشت.
  57. عِزّ و چِز (ezzo čez): عجز و لابه و تضرّع.
  58. عِزّ و چِز کِردَن (ezzo čez kerdan): عجز و لابه کردن. جَزَع و فَزَع. ناله و زاری و بی‌قراری. به اصطلاح «جیج پُلُم زیَن». رک. عِزّ و چِز.
  59. عَسک (ask): عکس. تصویر.
  60. عَسک کِندَن (ask kendan): عسک گرفتن. عکاسی کردن.
  61. عَسگِری (asgeri): از انواع انگور.
  62. عشقِ به زور و مِهرِ به چُمبَه (...mehre be čomba): مثل. یعنی عشق زورکی و محبت به ضرب چماق. صائب قریب به این معنی می‌فرماید: «فغان که کوهکن ساده‌دل نمی‌داند/ که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت» رک. چُمبَه.
  63. عَشَه (aša): سوسک زرد که بیشتر در جاهای مرطوب و فاضلاب زندگی می‌کند.
  64. عصرِ بِلَند (asre beland): یکی دو ساعت به غروب مانده.
  65. عصرِ تنگ (asre tang): نزدیک به غروب. حدود نیم ساعتی مانده به غروب.
  66. عَقذ (aqz): گره چوب و تخته. گرهِ تنه‌ی درخت و الوار. جایی که شاخه از تنه‌ی درخت روییده و در موقع صاف کردن و به سختی رنده می‌شود. شاید اصلِ آن عُقده و عَقد باشد.
  67. عَقرَب: چیزی آهنی به شکل دو عقرب که به دو سوی صورت شتر و به افسار بسته می‌شود. هر وقت خیلی آهسته راه برود، عقربک‌ها به صورتش فشار می‌آورند و مجبور می‌شود تندتر برود.
  68. عَقل وِر عَقل کِردَن: عقل‌ها را روی هم ریختن. همفکری کردن. در مورد کاری با دیگران رای زدن. در امری با چند نفر مشورت کردن.
  69. عَکسَه (aksa): عطسه.
  70. عَلّادَه (allâda): دستی. عمداً. از روی قصد. مثلاً: «عَلّادَه فِلَـْنِه کارِر کِرد»
  71. عِلِّتوک (elletuk): علیل. کسی که زود به زود بیمار شود. علّتی.
  72. عَلِف‌چَر (alefčar): پولی که مالک از گله‌داران بابت چریدن گوسفندان آن‌ها در زمین خود می‌گیرد و این در صورتی است که گوسفندان در محلی دیگر به آب بُرده شوند. در صورت استفاده‌ی گله از آب قنات آن محل، معمولاً پول بیشتری می‌گیرند و نامش هم می‌شود «اُوْچَر عَلِف‌چَر».
  73. عَلِف‌خِرس (alefxers): 1- درختی است شبیه به زالزالک با میوه‌ای ریزتر از آن. درخت زالزالک جنگلی. 2- کنایه از آدم بی بو و ‌خاصیّت.
  74. عَلَفِ خِرس: کنایه از چیز فراوان و کم‌ارزش است. مثلا: پسرم هر روز فلان‌قدر مرا تیغ می‌زند. خیال می‌کند پول «عَلَفِ خِرسَه!» رک. عَلِف‌خِرس.
  75. عَلِف‌دِرُوْ (alefderow): داس برای درو کردنِ یونجه و امثال آن.
  76. عَلِف‌کَش (alefkaš): صفت برای باران نرم که دنباله‌دار باشد. باران نرم و ریز که زمین را آرام آرام خیس می‌کند، به نحوی که می‌شود علف را از زمین بیرون کشید بی آن‌که «سرکَن» شود. یعنی می‌شود آن را از ریشه درآورد.
  77. عَلِف‌ماست (alefmâst): ماست و سبزی. ماستی که در آن سبزی خوردنی ریخته باشند. معمولا در بهار سبزی‌های بیابانی خوردنی را جمع می‌کنند. در اغلب موارد آن را می‌پزند و تفت می‌دهند و با ماست شیرین مخلوط می‌کنند.
  78. عَلقُوْلِ (alqowle): به قولِ. به گفته‌ی. هنگامی که از کسی نقل قول می‌کنند به کار می‌رود. ظاهراً همان «علی قول» است.
  79. علی کُلوک (ali koluk): نوعی حشره‌ی سبزرنگ از خانواده‌ی سن که روی درخت توت می‌رود و توت می‌خورد. توت نیم خورده‌ی این حشره بدبو و بدطعم است.
  80. علی موری (ali muri): نوعی خربزه بود که با رواج کاشت تخم خربزه‌ی مشهد «خَـْقانی» برافتاده است.
  81. عَمبَر نِصارا {عنبر نصارا} (ambar nesârâ): فضولات ماچه‌الاغ. گاه برای استقبال شخص تازه وارد به شوخی می‌خوانند: «.../ برایِش دود کِنِن عَمبَر نِصارا» یعنی به جای اسپند چنین کنند.
  82. عمر کِردَن (omr kerdan): زیستن. زنده ماندن.
  83. عَنکِبود (ankebud): 1- عنکبوت. 2- نوعی زنبور قرمزرنگ کمرباریک است که خانه‌ی خود را با گِل روی سقف و دیوار می‌سازد و بعد از تخم‌گذاری، یکی دو برگ سبز در لانه، رویش را با گِل می‌بندد. برگ‌ها ظاهراً برای تغذیه‌ی لارو حشره است. نیش و زهر این زنبور از سایر زنبورها دردناک‌تر و خطرناک‌تر است.
  84. عُوْرِتینَه (owretina): زن. جنس مؤنّث.
  85. عَیال (ayâl): عیار. مثلاً روزهای عید چون علف است و گوسفندها درست سیر نمی‌شوند، شیرشان «کم‌عیال» است، یعنی کم‌چربی است.
  86. عِیبِش علّت کِرد (eybeš ellat kerd): عیب و علّت از میان رفته‌اش، بار دیگر ظهور کرد.
  87. عِیب‌ناک: معیوب. دارای عیب.
  88. عیب و اَتار (eybo atâr): عیب. گویا «اَتار» به تنهایی معنایی نداشته باشد.
  89. عِین (eyn): 1- کامل. خوب. مثلاً: «یَگ بِچَه دَْرَه و عِینِش» یعنی یک بچه دارد که از هر حیث کامل و خوب است. 2- زمین خوب و بارآور. مقابلِ «دال».
  90. عِین و دال (eyno dâl): خوب و بد. کمی قبل از شروع سال زراعی، زمین‌هایی را که باید زیر کشت برود، «عِین و دال» می‌کنند، یعنی به همراه زمین خوب، تکّه‌ای زمین بد هم ر نظر می‌گیرند تا صحراها به طور یک‌سان از هر دو نوع زمـین داشـته باشند. بـعد با «بیجَه» کار بـخش کردن را به پایان می‌برند. رک. بیجَه.
  91. غارِ یاردان (...yârdân): غار کوچکی در کوهِ سه‌قلّه. وقتی کسی در خمیازه کشیدن دهانش را خیلی باز می‌کرد، آن را به «غار یاردان» تشبیه می‌کردند و می‌گفتند: به غار یاردان می‌ماند. گویا در قدیم درویشی یا عابدی در آن غار مُعتکف بوده است. «یاردان» می‌تواند نام خاص باشد. در تداول به آدم‌های بی‌خیال و لاابالی «یاردان‌قُلی» می‌گویند.
  92. غاز اَمیَن (qâz amiyan): کش آمدن. «غاز کِشیَن» نیز به همین معنی‌ست و مصطلح‌تر است. در حال خمیازه که آدم دست‌ها را باز می‌کند و به اصطلاح کش و قوس می‌دهد می‌گویند: «غاز مِکِشَه».
  93. غاز کِشیَن (qâz kešiyan): رک. غاز اَمیَن.
  94. غِثیو (qesyu): استفراغ. غثیان.
  95. غِثیو کِردَن (qesyu kerdan): استفراغ کردن. و اگر خواسته باشند آن را تعریف کنند ابتدا به طرف می‌گویند: «روی دلتا پاک بشه!...»
  96. غُدود (qodud): غدّه.
  97. غَراب (qarâb): از خود راضی. بددماغ.
  98. غُربت (qorbat): قِرِشمال. کولی.
  99. غِرقُوْ (qerqow): غرقاب. آبی که از سر بگذرد و آدم در آن غرقه شود.
  100. غُرمُوْ کِردَن (qormow kerdan): غُرَماء کردن[3]. تقسیم کردن مال شخص ورشکسته به نسبت میان طلبکاران.

[1]- نوعی خوراک ساده که از جوشاندن و پختن عدس حاصل می‌شود.

[2]- واژه‌نامه‌ی یزدی، ایرج افشار.

[3]- در فرهنگ فارسی عامیانه‌ی ابوالحسن نجفی نوشته: غُرما کردن: یکباره بردن. غارت کردن. کلکِ چیزی را به یکباره کندن. مترادف «چَپُو کردن»


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۶ساعت 19:34  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و سوّم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. در این قسمت حرف «ش» تمام می‌شود به حرف «ص» می‌رسیم. فیش‌های این قسمت از شماره‌ی 6201 تا 6300 است.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. شُمار دایَن (šomâr dâyan): شمردن. شمارش کردن.
  2. شُمار کار نِبَـْشَه (šomâr kâr nebāša): شما را کاری نباشد. کاری نداشته باشید.
  3. شُمار وُلّا! (šomâr volla): شما را بخدا.
  4. شُمال (šomâl): نسیم. باد.
  5. شُمال کِردنِ هوا (šomâl kerdane havâ): سایه شدن و وزیدن نسیم. برای بعدازظهرهای اواخر بهار و اوایل پاییز، بخصوص خودِ تابستان. مثلاً: هر وقت هوا شمال کرد، می‌رویم قدم می‌زنیم.
  6. شَمِه‌کور (šamekur): تقریباً به معنی با چشم بسته و بدون توجه است، حرکتی کورکورانه کردن. در «دُرنه‌بازی» گاهی چشم بازیکنی را می‌بستند و «دُرنه» را به دستش می‌دادند و او کورکورانه دُرنه را به این طرف و آن طرف می‌زد تا بالاخره به یکی از حریفان بخورد. رک. دُنَّه.
  7. شِمِّه‌یِ چای (šemmeye čây): پرهای چای دم کشیده. تفاله‌ی چای.
  8. شناس (šenâs): دوست. رفیق. شناسا.
  9. شناسیّت (šenâsiyyat): آشنایی با کسی و شناخت داشتن از او. مثلاً «شناسیّت دیشتَن خِدِیْ کَسِ» به معنی آشنا بودن با او است.
  10. شُند (šond): نشاندن توشله بر سرِ خانه، در شروع بازی.
  11. شَـْنَه (šāna): 1- شانه. 2- سمت و طرف در مورد جادّه. مثلاً: «شَـْنِه‌یِ چپ یا راستِ جَعدَه». یا: «به یَگ‌بار ماشین وِر شَـْنِه‌یِ چَپ کِشی» یعنی به ناگهان اتومبیل به طرف چپ کشید.
  12. شَـْنِه‌سر (šānesar): هدهد. شانه به سر.
  13. شَـْنِه‌یِ کَسِر گِریفتن {šāneye kaser geriftan}: برخوردنِ حرفی به کسی. با او نیز ارتباط یافتنِ آن حرف و سبب ناراحتیِ او شدن. مثلاّ کسی حرفی در مورد شخصی می‌زند و گوشه‌ای از آن حرف به شنونده برمی‌خورد. می‌گوید این حرف، شانه‌ی مرا هم گرفت یعنی به من هم مربوط شد، شامل حال من هم شد و به من برخورد.
  14. شُوْ (šow): 1- شب. 2- زیر. تقریباً همیشه با کسره به کار می‌رود.
  15. شُوْایْ تَـْریک‌ماه (šowây tārikmâh): رک. تَـْریک‌ماه.
  16. شُوْبَـْزی (šowbāzi): شب‌بازی. معرکه. هنگامه.
  17. شُوْبَـْزی به در اَوُردَن (šowbāzi...): معرکه راه‌ انداختن. معرکه گرفتن و شب‌بازی به راه انداختن. معرکه‌گیری. رک. شُوْبَـْزی
  18. شُوْبَـْزی دِ سَرِ کَسِ گِردون کِردَن (šowbāzi de sare kase gerdun...): نظیر کسی را مَنتَر کردن. رک. شُوْبَـْزی دِ گرد کِردَن.
  19. شُوْبَـْزی دِ گرد رِفتَن (šowbāzi de gaed reftan): هنگامه به پا شدن. معرکه به راه افتادن.
  20. شُوْبَـْزی دِ گرد کِردَن (šowbāzi de gaed kerdan): هنگامه به پا کردن. معرکه به راه انداختن.
  21. شُوْبَـْزی گِردو کِردَن ‌(šobāzi gerdu kerdan): رک. شُوْبَـْزی دِ گرد کِردَن.
  22. شُوْبَـْزی گِردو کِردَن دِ سَرِ کَسِ ‌(šobāzi gerdu kerdan...): ملعَبه کردن کسی را. خیمه‌شب‌بازی برایَش درآوردن.
  23. شُوْپَر (šowpar): مجرای ورود آب به آسیا. محلّی که آب از آن‌جا روی پرّه‌های آسیا می‌ریزد. انتهای تنوره‌ي آسیا با سوراخی تنگ که آب از آن‌جا با فشار بر روی پرّه‌ها می‌ریزد و آن‌ها را به چرخش درمی‌آورد.
  24. شُوْپِروک (šowperuk): پروانه.
  25. شُوْچَر داین (šowčar dâyan): گلّه‌ی گوسفندان را شب‌هنگام در بیابان چراندن. تا وقتی که هوا سرد نشده است، گله را بیابان نگه می‌دارند.
  26. شُوْچَر کِردَن (šowčar kerdan): چریدن گوسفندان در بیابان به هنگام شب.
  27. شُوْچِرَ ْنَه (šowčerāna): رک. شُوْچِرَه.
  28. شُوْچِرَه (šowčera): شَب‌چَرَه.[1]
  29. شوخ (šux): چرکِ تن.
  30. شوخ‌مُرد (šuxmord): چرکمرد. جامه‌ای که در شستن، چرک آن به طور کامل گرفته نشده است. رختی که درست شسته نشده باشد و در آن چرک مانده باشد، یا با «جَم‌کُوْ» خوب بر آن نکوفته باشند. این چنین رختی شوخ‌مُرد است.
  31. شُوْ خَـْنَه (šow xāna): اطاق طبقه‌ی پایین.
  32. شُوْخَـْنی (šowxāni): 1- شب‌خوانی. مناجات شبانه، بخصوص در سحرگاهِ ماهِ رمضان. 2- وقتی کسی حرف‌های بیهوده بزند و از کارهای ناممکن سخن بگوید، به او می‌گویند: «چی شُوْخَـْنی مِنی؟»
  33. شوخ وا اَمیَن (šux vâ amiyan): چرک آمدن از تن در حمّام. در حمّام گرم، شوخِ آدم بهتر «وا میَه»
  34. شور (šur): نوعی گیاه که بیشتر در زمین‌های کیری می‌روید و انواع مختلف دارد. خوراک شتر است و خشک‌شده‌ي آن را در زمستان به گوسفندان هم می‌دهند. از اقسام شور است: پُک‌شور، سیَـْه‌شور، دَْنِه‌شور، گِل‌گِل‌شور، لِی‌خُور، شورفِرِزگ. خودراف نیز از همین خانواده به شمار می‌رود.
  35. شور خُوردَن (šur xordan): تکان خوردن. جُنبیدن. از جا جنبیدن. وقتی کسی وارد مجلسی می‌شود و حاضران می‌خواهند جلوِ پای او بلند شوند، می‌گوید: «شور مَخُورِن!»
  36. شور خُوردَنِ دل (šur xordane...): آشوب شدنِ دل. حال تهوّع داشتن. به هم خوردن دل، خواه از بیماری و خواه به سسب کراهت از چیزی.
  37. شور دایَن (šur dâyan): 1- تکان دادن. از جا جنباندن. دست (به آن) زدن. مثلاً: شور متش یعنی تکانش مده، به آن دست مزن. 2- به هم زدن. مثلاً شور دادنِ آتش. یا شور دادنِ غذا تا «تَهْ نگیرد» و یا مایعی گرم تا سرد شود و نظایر آن‌ها.
  38. شُوْرِز بالارِز {ته‌ریز بالاریز} (šowrez bâlârez): اسهال و قی.
  39. شوردَن (šurdan): شیار کردن.
  40. شُوْرِز بالارِز {ته‌ریز بالاریز} (šowrēz bâlârēz): اسهال و قی.
  41. شورفِرِزگ (šurferezg): از اقسام شور است. رک. شور.
  42. شور و شِتَل (šuro šetal): شور و گیاهانی نظیر آن. «شِتَل» را باید از اتباع به حساب آورد و به تنهایی معنایی ندارد. رک. شور.
  43. شورَه (šura): خاکی که از خراب کردن خانه‌های قدیمی، بخصوص قلعه کهنه برمی‌دارند و به عنوان کود روی زمین‌های زراعتی می‌ریزند. رک. قِلِه کُهنَه.
  44. شوشتن (šuštan): شُستن. فعل امر آن «بُشُّوْ» است یعنی «بشوی»
  45. شُوْگیر (šowgir): شبگیر. صبح زود.
  46. شُوْگیر کِردَن (šowgir kerdan): صبح زود روانه شدن. صبح خیلی زود به راه افتادن. رک. شُوْگیر.
  47. شولات (šulât): زمین بسیار سست که در کار قنائی که از هر طرف فرو می‌ریزد و خرابی می‌کند و گاه سستی به حدّی است که «گیلو» هم جا نگاه نمی‌دارد و نمی‌شود در آن زمین کار کرد. مثلاّ می‌گویند «ای زِمی شولاتیَه»
  48. شولات کِردَن (šulât kerdan): اصطلاحی است نظیر کولاک کردن، غوغا کردن. همان‌طور که می‌گویند کولاک کردی! می‌گویند: «شولات کِردی!» مثلاً فلانی دیشب در بازی خیلی خوب دست می‌آورد و «شولات مِکِرد!»
  49. شولی (šuli): غذایی شبیه به «کاچی». نوعی آش که مرکّب است از آرد سرتف‌داده و آب و سبزی، پُرروغن و قوّت‌دار است. معمولاً فردای زفاف برای نوعروسان می‌پزند تا بخورند و حال‌شان جا بیاید. نوعی آش که خاصّه‌ی یزد است و از آرد و سبزی و نخود و لوبیا و روغن می‌پزند و معمولاً پیش از غذای اصلی، ناهار و شام می‌خوردند.[2] در تربت به شوخی به یزدی‌ها می‌گفتند: یَزدیوکِ شولی‌خُورَک (yazdiyake šulixorak)
  50. شوم (šum): 1- شام. شب. 2- شام. غذای شب. 3- پلو.
  51. شوم کِردَن (šum kerdan): شام خوردن.
  52. شومْ گوری (šumguri): غذای شبانه‌ای که برای شخص تازه به خاک سپرده به اطرافیان دهند.
  53. شُوْمُند (šowmond): شب ماند. شب مانده. (غذایی) که از شب پیش مانده باشد. مثلاً «به مِهمو، غذای شُوْمُند دایِم»
  54. شِوِندِه روز (ševenderuz): شبانه‌روز.
  55. شُوْنَم (šownam): شبنم.
  56. شُوْنی (šowni): کهنه‌ی کودک شیرخوار. در مقام دشنام هم به کار می‌رود.
  57. شَهْ‌اُوْ (šahow) آب اصلیِ قنات. در مقابل «تِلخُوْ»
  58. شَهْ‌جوی (šahju): شاه‌جو. جوی اصلی.
  59. شَهْ‌لینگَک {شاه‌لِنگک} (šahlingak): قدم‌های بلند و کشیده.
  60. شَهْ‌نِفِستَک (šahnefestak): نفس‌های بلند. نفس‌های تند و تند و صدادار، بر اثر خستگی و دویدن و نظایر آن. وقتی کسی خیلی دویده و نفس نفس می‌زند،‌ می‌گویند: «وِر شَهْ‌نِفِستَک اُفتیَه»
  61. شَـْهنَه (šāhna): شیهه. شیهه‌ی اسب.
  62. شیار (šiyar): زمینی که بعد از عید بر اثر باران نرم شده و شخم زده‌اند آن‌گاه آن را «پُرتُوْ» کرده‌اند تا در مِهرگان «تُخم‌شور» کنند.
  63. شیرا (širâ): دارای شیر زیاد. صفت برای گاو و گوسفند.
  64. شیراز (širâz): دوغی که آبش رفته و سفت شده. ماست‌مانندی است تقریباً بی‌چربی. ماست و دوغی که کره‌ی آن را با تُلُم گرفته‌آند. این مایع کم‌چربی را در پوست می‌ریزند شبیه ماست خیکی می‌شود ولی چربی آن بسیار کم است. در مشهد آن را «دُراق» می‌گویند.[3]
  65. شیرزَد (širzad): اگر مادر در حالی «بِچِه‌یِ وِر سینَه» دارد، حامله شود. شیرش مزه‌ی بد می‌گیرد و کودک از شیر، زده می‌شود یا به اصطلاح «دِلزَد» می‌شود. این کودکان محروم از شیر مادر، معمولاً لاغر و ریزه‌میزه از کار در می‌آیند، چون «شیرسوز» شده‌اند. رک. بِچِه‌یِ وِرسینَه.
  66. شیرسوز (širsuz): کودکی که در زمان شیرخوارگی، به قدر کافی شیر نخورده باشد و معمولاً لاغر و نحیف می‌ماند. نوزاد انسان یا حیوان که از حدّ طبیعی کمتر شیر خورده باشد و رشد کافی نکرده باشد. گاهی به شوخی به آدم‌های چاق می‌گویند: «طفلِ شیرسوز رِفتَه!»
  67. شیرَک رِفتَن (širak reftan): شیر شدن. سرقوز افتادن.
  68. شیرَک کِردَن (širak kerdan): کسی را پشتگرمی دادن و به جای دیگری انداختن. نظیرِ شیر کردن.
  69. شیر کِردَن (šir kerdan): بر شیر افزودن. مثلاً گاو «شیر کرده» یعنی شیرش افزون شده.
  70. شیرمَست (širmast): بچّه‌ی گوسفند و آهو که از بسیار خوردن شیر، سرمست باشد.
  71. شیروَهش {شیروش} (širvahš): شیرین‌مزه. خوردنی‌ای که اندکی به شیرینی بزند. مزه‌ی غذای کم‌نمک یا بی‌نمک که اندکی به شیرینی بزند.
  72. شیرِه‌دار (širedâr): زمینی با خاک خوب و مستعد برای کشت و زرع.
  73. شیرِه‌یِ گُلوسوز (šireye golusuz): معادلِ «آش دهان‌سوز». مثلاً فلانی «شیرِه‌یِ گُلوسوزِ نیَه»
  74. شیرِه‌یِ گُلوسوزِ نِبویَن (šireye golusuze nebuyan): نظیرِ آشِ دهن‌سوزی نبودن. رک. شیرِه‌یِ گُلوسوز.
  75. شیری (širi): شیرین.
  76. شیرینَه (širina): 1- بیماریی پوستی شبیه به «زردزخم» که بیشتر پیرامون دهان نوزادان به وجود می‌آید. زخم‌هایی که معمولاً در دهان بچّه‌ها می‌زند و دیر خوب می‌شود. چون بر اثر دستمالی آبش به جاهای دیگر مالیده می‌شود و مجدداّ زخم به وجود می‌آید. 2- آفتی که درختان میوه‌دار می‌گیرند و شَته‌ها روی برگ و شاخه‌ها جمع می‌شوند.
  77. شیرینَه گِریفتَن (širina geriftan): رک. شیرینَه.
  78. شیرینی چِرُندَن (širini čerindan): شیرینی خوردن. نامزد کردن.
  79. شیشَک (šišak): برّه‌ی نزدیک به دوساله. برًه‌ی دوساله، اعم از نر و ماده ولی بیشتر برای نر به کار می‌رود.
  80. شیش‌میلَه (šišmila): اسلحه‌ی کمری که شش یا هفت فشنگ داشته، نظیر هفت‌تیر.
  81. شِیطونِر شیربرنج دایَن (šeytuner...dâyan): به غایت حیله‌گر و موذی بودن.
  82. شِیطونَک (šeytunak): سنجاقک.
  83. شین (šin): شن.
  84. شیوَه (šiva): 1- سرازیر. مثلاً: «از گُدار که شیوَه رَفتُم...» 2- کج.
  85. شیوَه رِفتَن (šiva reftan): سرازیر شدن.
  86. شیوَه کِردَن (šiva kerdan): 1- سرازیر شدن. 2- کج کردن. مثلا: «بِرِْقِر شیوَه کُ» یعنی ابریق را کج کُن تا مقداری از آن بریزد.
  87. صِبا (sebâ): فردا.
  88. صِباح (sebâh): رک. صِبا.
  89. صَب {صاحب} تِشریف بَـْشِن! (sab tešrif bāšen): وقتی مثلاً می‌گویند: «کِیْ تِشریف اَوُردِن؟» در جواب می‌گویند: «صَب تِشریف بَـْشِن. دینَه اَمیِم» یعنی صاحب تشریف باشید، دیروز آمدم. از آداب و رسوم.
  90. صَتّا (sattâ): صد تا.
  91. صُحب (sohb): صبح.
  92. صُحبِ به‌وَخت (sohbe bevaxt): صبح زود.
  93. صَحَب‌زور (sahabzur): صاحب‌زور. قوی. زورمند. مثلاً: «زمینِ صَحَب‌زور» یعنی زمینِ قوّه‌دار. یا در مَثَل گویند: «دزد که صَحَب‌زور مِرَه، یَخَنِ صَحَب‌مالِر مِگیرَه»
  94. صُحب شُوْگیر به راه اُفتیَن (sohbe šowgir berâh oftiyan): شُوْگیر کِردَن.
  95. صُحبِ وِر نیشتا (sohbe ver ništa): صبح زود، ناشتایی نخورده.
  96. صَحِبی (sahebi): صاحبی. نوعی انگور است.
  97. صحرا: از اصطلاحات مربوط به زراعت. مقدار زمینی که چهار کشاورز صاحب گاو و دو «بی‌گاوه» آن را کشت کنند. صحرا، معادل «بُنه» در حوالی تهران است. رک. بی‌گَـْوه.
  98. صحرایِ خَـْلوک (...xāluk): واحد زراعتی‌ای که برداشت محصولش از سایر «صحرا»ها کمتر باشد. مقابلِ آن «سالاری» است. در یک ترانه آمده: «صحرای بابات خلوکه» یا مثلاً: «فِلَـْنَه‌صحرا خَـْلوکی به دَر اَمیَه». رک. صحرا.
  99. صحرایِ سالاری (...sâlâri): واحد زراعتی‌ای که برداشت محصولش از سایر «صحرا»ها بیشتر باشد. مقابلِ آن «خَـْلوک» است. رک. صحرا.
  100. صحرایِ یَگ نِفَر خِبر کِنِن! (...yag nefar xebar kenen): اگر انجام کاری سهل را از کسی خواسته بودند و شخص به سبب سنگینی معاذیر دیگر که می‌آورد شانه خالی می‌کرد کسی در همان موقع یا اصولاً قبل از آن‌که او عذری بیاورد به شوخی چنین می‌گفت. برای کارهایی که باید دسته‌جمعی انجام می‌گرفت، از هر «صحرا» یک مرد به کمک می‌خواستند. کار به طور دسته‌جمعی و به سهولت صورت می‌پذیرفتند.

[1] - تنقلّات و خُشکباری که در شب‌نشینی می‌خورند.

[2]- واژه‌نامه‌ی یزدی، ایرج افشار.

[3]- در قصیده‌ی «دوازده بُرج» مرحوم بهار آمده: نون و دراغ و هندونه‌ی کغ اگر نبود/ درویش پیش زن بچه رسوایه پندری.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۶ساعت 19:33  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و دوّم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. قسمت شصت و دوم فیش‌های 6201 تا 6300 را در بر می‌گیرد.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. شاه و وِزیر: از بازی‌های نوجوانان است و کسی که «دزد» می‌شود، محکوم فرمانِ شاه است و وزیر حکم شاه را در حقّ دزد اجرا می‌کند.
  2. شایا: دعوت به عروسی. وقتی می‌روند کسی را برای عروسی دعوت کنند، می‌گویند به «شایا» رفته‌اند. یا وقتی بیایند کسی را به عروسی دعوت کنند، به «شایا» آمده‌اند.
  3. شَباش (šabâš): شاباش. در عروسی‌ها فریاد می‌کنند: «هَقُّرُوْ! شَباش». ظاهراً «هَقُّرُوْ» معنایی ندارد و اسم صوت است.
  4. شِبَق (šebaq): اوّل طلوع آفتاب و شاید از شفق گرفته شده باشد. تقریباً معادل تاب و تابش است. وقتی بچه‌ای صورت کثیف خود را می‌شوید، به شوخی می‌گویند: «شِبَق کِردهَ!» یا گاهی گفته می‌شود: «حکمِ ماه شِبَق کرده!»[1]
  5. شِبَق کِردَن (šebaq kerdan): طلوع کردن. پرتو افشاندن. رک. شِبَق.
  6. شُبوش (šobuš): شپش.
  7. شِبِهْ (šebeh): شبیه. نمایشی منظوم که بیشتر به وقایع کربلا مربوط است.
  8. شَت (šat): زمین صافی است که دو طرف آن بلند باشد. «تَک» هم می‌گویند.
  9. شِتابی (šetâbi): رک. شِتَـْبی.
  10. شِتّاح (šettah): رک. شِطّاح.
  11. شِتَـْبی (šetābi): شتابی. عجله‌دار. با عجله. آن‌چه که مستلزم شتاب باشد. مثلاً: «کارِ شتابی دَْرُم» یعنی کار فوری دارم.
  12. شترِ که خار مَـْیَه، گِردَنِشِر دراز مَـْیَه (...māya gerdanešer derâz mena): شتری که خار می‌خواهد، گردنش را دراز می‌کند. از امثال است یعنی به دست آوردن چیزی -هر چند کوچک- بدون کوشش ممکن نیست. حصول به هر مدعایی -اگر چه کوچک- بدون کوشش ممکن نیست.
  13. شُتُرگُلو (šotorgolu): رد کردن آب با استفاده از قانون ظروف مرتبطه از زیر دو تپّه و نظایر آن. وسیله‌ای برای رد کردن آب قنات و رساندن آن به طرفِ مقابلِ کال یا درّه یا زمین است. برای این کار، مسیر را «نای‌نشان» می‌کنند یعنی در آن نای می‌نشانند و پشت آن را شفته می‌کنند. اگر زمین محکم باشد، می‌توان دو چاه در این سو و آن سوی زمین حفر کرد و از زیر آن سو زد، بدونِ نای نشاندن. رک. نای.
  14. شُتُرگُلون (šotorgolun): رک. شُتُرگُلو.
  15. شتر مِزَ ْیَه که بارِش سِووک رَ، هَشی دِ سِربارِش مُفتَه (šotor mezāye ke bâreš sevuk ra haši de serbâreš mofta): ضرب‌المثل. شتر می‌زاید که بارش سبک شود امّا بچّه‌ی نوزادش را که نمی‌تواند پابه‌پای شترهای دیگر راه برود، سربارِ او می‌کنند. یعنی سودی برایش ندارد و در هر حال باید همان بار را بکشد.
  16. شَتّ و تون (šatto tun): تار و پود. در مورد دو نوع نخ که در بافت پارچه با فَرَت به کار می‌رود.
  17. شِتَّه (šetta): نهیب. حمله. هیبت.
  18. شِتِّه‌دار (šettedâr): کار ضرب‌دار، که از انجام آن، آدم ضرب می‌خورد. کاری که با زحمت و سختی انجام می‌گیرد و مستلزم صرف نیروی زیاد است.
  19. شِتَّه زیَن (šetta ziyan): به جلو جهیدن برای حمله و با سینه ضربه زدن. حمله کردن و ضربت وارد آوردن. هجوم بردن به سوی کسی. مثلاً: سگ به گرگ «شِتَّه» زد و گرگ گوسفندان را گذاشت و گریخت. بعضی از سگ‌های گله سینه‌بندی دارند که بر آن میخ‌هایی تعبیه شده است و چون به گرگ «شِتَّه» بزنند او را زخمی می‌کنند و از گله می‌رانند. در یک دوبیتی محلی آمده است: «دَرو خانَه که یارُم چِکَّه می‌زد/ مرا می‌دید و هردم دیکَّه می‌زد/ به قربون سرِ زلفِش بگردم/ تِمومِ دختِرا را شِتَّه می‌زد» یعنی در رقص حالتی به خود می‌گرفت و چنان با شتاب به سوی رقصندگان می‌رفت که گویی قصد حمله به آنان را دارد.
  20. شَخ (šax): 1- زبر. زمخت. 2- صفت زمینی است که سخت و سفت باشد و شیار کردنش دشوار. این زمین‌ها را «شخه» نیز می‌گویند جز مشکل شیار، بذر هم در آن‌ها دیر و بد می‌روید. 3- شقّ. راست. در حالت نعوذ.
  21. شِخ (šex): شیخ.
  22. شَخلَه (šaxla): شاخه. شاخه‌ی درخت.
  23. شَخ و بال[2] (šaxo bâl): شاخه‌های درخت.
  24. شَخَه (šaxa): رک. شَخ.
  25. شَـْخینج (šāxinj): شاخه‌ی خشک درختان که برای سوختن به کار می‌برند.
  26. شَـْدُوْ (šādow): شاداب. سیراب.
  27. شَـْدی (šādi): شادی.
  28. شَـْدی‌تِرَق (šāditeraq): شادی‌مرگ. از شادی بسیار سکته کردن. «تِرَق» همان تَرَک است، یعنی شادی‌تَرَک، نظیر زهره‌تَرَک.
  29. شِرَّ ْبِه‌یِ اعتبار (šerrābeye...): آن‌چه شخص به اعتبار آن آبرو و احترام ظاهری خود را حفظ کند. اگر چه به واقع ارزشی نداشته باشد. مثلاً کسی کلّی قرض بالا آرده است امّا از فروش اندک آب و مِلک خود، برای پرداخت دیون سر باز می‌زند، چون می‌خواهد مردم او را همچنان «مالک» بدانند و می‌گویند این آب و مِلک بی درآمد شرّابه‌ی[3] اعتبار هست.
  30. شرط و بِیْ کِردَن (šarto bey...): شرط و پیمان کردن. قرار قطعی گذاشتن. قریب به معنی «اتمامِ حجت کردن». «بِیْ» احتمالا مخفف «بیع»ِ عربی است.
  31. شَرقِ (šarqe): شرقی. اغلب در مورد صدایی که از نواختن سیلی برمی‌خیزد، به کار می‌رود. مثلاً: «شَرقِ تهِ گوشِش گُذاش» یعنی شرقی توی گوشش زد.
  32. شِرَقِّ دَست (šeraqqe...): ضربه‌ای که با دست بزنند و صدایی که از آن برخیزد.
  33. شُرُّندَن (šorrondan): سرازیر کردن آب از بلندی.
  34. شُرُّندَه (šorronda): جایی که آب از ارتفاع کم به پایین سرازیر شود. آبشار کوچک و نزدیک به زمین.
  35. شُرّو (šorru): در حال شُرشُر و ریختن. ریزان.
  36. شُروا (šorvâ): شوربا.
  37. شُرّ و شُر (šorro šor): صدای آب و نظایر آن، چون فرو بریزد.
  38. شُرّیدَن (šorridan): رک. شُرّیَن.
  39. شُرّیَن (šorriyan): سرازیر شدن آب از بلندی که همراه با صداست.
  40. شِْری یا ریواه؟ (šeri yâ rivâh): شیری یا روباه؟ کنایه از آن‌که موفق شده‌ای یا نه.
  41. شِست و پِرَس (šesto peras): رک. شِست و پِرَست.
  42. شِست و پِرَست (šesto perast): از اصطلاحات توشله‌بازی است. کسی که نوبت بازی با اوست، اگر توشله‌اش در یک وجبی یا کمتر از توشله‌ی حریف قرار گرفته باشد، علاوه بر آن‌که «تیر» به نفع او محاسبه می‌شود، به قدر یک وجب هم به سوی خانه‌ی تصرّف نشده‌ی حریف پیش می‌رود و از آن‌جا توشله‌ی خود را به خانه‌ی او (لو می‌دهد) می‌رانَد. با شست و پرست، بازیکن یک وجب به هدف اصلی که گرفتنِ خانه‌ی حریف است نزدیک‌تر می‌شـود. رک. توشلِه‌بَـْزی.
  43. شِطّاح (šettah): زن وقیح و بدزبان. سلیطه. حرّاف. پررو. سمج. گستاخ.
  44. شَـْع (ša’): رک. شَـْ.
  45. شَعبَه (ša’ba): کانالی که برای بُردن آب از رودخانه و یا استفاده از آب سیل حفر می‌شود. جویی که برای بُردنِ آب از کال می‌کشند. ظاهراً در اصل، همان شعبه بوده.
  46. شعر بِستَن (še’r bestan): کلام موزون گفتن. شعر سرودن. نظیرِ «شعر دِ بِستَن» و «شعر وِربِستَن»
  47. شعر دِ بِستَن (še’r bestan): رک. شعر بِستَن.
  48. شعر وِربِستَن (še’r bestan): رک. شعر بِستَن.
  49. شَعل (ša'l): شعله.
  50. شَعل‌بِـْز (ša’lbēz): الک. الکِ بسیار نرم، ظاهرا از جنسِ پارچه، مثلاً حریر. ظاهرا همان که صائب «حریربیز» گفته: «با آن‌که شد ز سنگ حوادث حریربیز/ این شیشه هست گوش به زنگ خطر هنوز» یعنی آن‌چنان نرم که از حریر رد بشود یا بتوان ردش کرد.
  51. شَعل کِشیَن (ša’l kešiyan): شعله کشیدن. زبانه زدنِ آتش. رک. شَعْل.
  52. شَعم (ša’m): شمع.
  53. شُغا (šoqâ): آغل گوسفندان. محلّی محصور در داخل قلعه برای گاو و گوسفند. این واژه ضبط لغوی دارد و در بهار عجم به صورت شبغا، شبغاز، شبغازه آمده: خاربَست و محوّطه‌ای باید که شب گوسفندان در آن کنند. و نیز به صورت شوغا، شوغاز، شوغازه و شوکا هم ضبط کرده.
  54. شُغار (šoqâr): مادّه‌ای که برای در شستشوی لباس‌ها به کار می‌رود. «شُغار» را از سوزاندنِ هوعی علف که در زمین‌های شور می‌روید، به دست می‌آورند. این علف از خانواده‌ی «شور» است. لباس را در آب شغار «اُوْشُغارُوْ» می‌جوشانند و بعد با «جَم‌کُوْ» بر رویش می‌کوبند.
  55. شُغال‌رُوْ (šoqâlrow): رخنه‌ای کوچک در دیوار باغ که شغال می‌تواند از آن خود را داخل باغ کند. به طنز به درهای کوچک و کم‌عرض هر می‌گویند.
  56. شِغالِ زرنگ از کِمَر دِ تِلَه مُفتَه: مثلی است به این معنی که زرنگیِ شخص مکّار و حیله‌گر باعث می‌شود که سخت‌تر گرفتار شود.
  57. شِغَز (šeqaz): 1- استخوان ناحیه‌ی لگن خاصره. در یزد «شَغَز» گفته می‌شود. 2- کَپَل. سُرین.
  58. شُغُل ذُمبَه (šoqol zomba) مشغولِ ذمّه. در هنگام سوگند و انکار گفته می‌شود مثلاً «شُغُل ذُمبِه»‌ی شما باشم اگر از فلان کار خبر دارم. گاه برای آن‌که سوگند غلیظ‌تر باشد می‌گویند: «شُغُل ذُمبِه‌یِ جُهود و نِصارا بَـْشُم»
  59. شِفا دِ تَهِ پیَـْلَه‌یَه (šefâ de tahe piyālaya): مَثَل. شفا در تهِ پیاله است.
  60. شَفت (šaft): چوبِ کلفت و نتراشیده و نخراشیده. اغلب «چُوْشَفت» می‌گویند.
  61. شِقَز (šeqaz): رک. شِغَز.
  62. شِگار (šegâr): شکار. در اغلب موارد، به جای آهو به کار می‌رود.
  63. شگارپال رفتن (šegârpâl reftan): به آهستگی رفتن. همچون شکارچیان که شکار را تجسّس‌کنان می‌روند. پال از «پَـْلیَن» است به معنی تجسّس کردن. رک. پَـْلیَن.
  64. شگار زِنون {شکار زنان} رِفتَن (šekâr zenun): با تأنی و سِیْرکُنان رفتن. آهسته  تفریح‌کنان رفتن. آن‌چنان که شکارچیان شکاری می‌زنند و استراحتی می‌کنند و بعد دوباره به راه می‌افتند و در جایی دیگر به شکار مشغول می‌شوند. مثلاً چند نفر دوست می‌خواهند از مشهد به تهران بروند. یکی می‌گوید: «شکار زنون» برویم یعنی در شهرهای وسط راه توقّف کنیم، نه آن‌که یک‌کلّه بتازیم.
  65. شِگارگِردو (šegâr gerdu): کسی که شکار را دور بدهد و به تیررس شکارچی بیاورد. در نواحی مشهد «میرگَن» می‌گویند. رک. شِگار.
  66. شِگاف (šegaf): شکاف.
  67. شِگافتَه (šegafta): از مظهر قنات تا محلّی که آب کاملاً به سطح زمین می‌رسد. چون در حقیقت زمین را شکافته‌اند تا به آخرین چاه قنات رسیده. خاک‌ها از دو طرف دو دیواره تشکیل داده‌اند که هر چه به جلو می‌آید ارتفاعش کم می‌شود تا هم‌سطح زمین شود. دهنِ شِگاف، قنات و فرهنگ.
  68. شِگَرد (šegard): بار. دفعه. کرّت.
  69. شِگَـْری (šegāri): شکارچی. شکاری.
  70. شِگَـْری رِفتَن (šegāri reftan): به وجود آمدنِ استعدادِ شکار کردن در پرندگان شکاری.
  71. شِگِستَن (šegestan): 1- رفع شدن. در مورد تب، درد و تشنگی. مثلاً: «زهرِ هَوا شِگَست» یعنی هوا رو به اعتدال می‌رود، هوا از سردی رو به گرمی می‌نهد. یا: «شِگِستَنِ تُو» یعنی رفع شدن تب. 2- لهجه‌ای را تقلید کردن. مثلاً کسی چند ماه به تهران رفته و وقتی برمی‌گردد در مکالمات گاه چند کلمه تهرانی هم می‌پراند، می‌گویند: «تِهرَ ْنی مِشگینَه».
  72. شِگِستَنِ توشنگی (šegestane tušnegi): یعنی برطرف شدنِ تشنگی. فرو نشستنِ عطش. سیـراب شدن. مثـلاً: «از یَگ قُرتِ اُوْ توشنُگیم نِمِشگینَه». رک. شِگِستَن.
  73. شِگِستَنِ نار (šegestane nâr): برای خوردن انار آن را می‌شکستند، یعنی به زمین می‌کوبیدند و چون شکاف برمي‌داشت، تکّه تکّه‌اش می‌کردند و نیز در هنگام تعارف انار، می‌گفتند: بشگینِن» یعنی بشکنید.
  74. شِگَست و رِخت {شکست و ریخت} (šegasto rext): ریخت و پاش. حیف و میل. قریب به معنی ضایعات. مثلا: «شِگِست و رِختِ هِندِوَْنَه و خِربِزَه زیاتَه»
  75. شِگِستَه (šegesta): مجموعه‌ی چند تپّه و دامنه آن. در «شِگِستَه» معمولاً گندم و جوِ دیم، کاشته می‌شود.
  76. شِگِستِه‌گَر (šegesteqar): آن‌که بتواند چیزهایی چون قند و کُنده را بشکند و ریز کند. مثلاً: در خانه قند داریم اما «شِگِستِه‌گَرِش نیَه»
  77. شِگَفت (šegaft): مظهرِ قنات.
  78. شِگِم تِغار (šegem teqâr): شکمو. شکمباره. پُرخور. مرادفِ «شِگِم فِراخ»
  79. شِگَمِر صَعبو زیَن (šegamer sa’bu ziyan): شک را صابون زدن. پیشکی خود را برای صرف خوراکِ مفت آماده کردن.
  80. شِگَم رِوِش دیشتَن (šegem reveš dištan): مبتلا به اسهال بودن.
  81. شِگَم رِوِش گِریفتَن (šegem reveš geriftan): مبتلا به اسهال شدن.
  82. شِگِم سیراتی (šegemsirâti): شکم‌سیری. مثلاً این حرف‌ها را از روی «شِگِم‌سیراتی» می‌گوید. مـرادفِ از روی بخار معده، از روی سـیریِ معده. رک. سیراتی.
  83. شِگِم‌غَلت رِفتَن (šegemqalt reftan): از خنده‌ی زیاد بر زمین افتادن، غلتیدن و پیچ و تاب خوردن. مترادفِ «از خنده روده‌بُر شدن». یکی از شعرای صفویه گفته است: از گریه‌های مستی من، شب سبوی من/ خندید آن‌قَدَر که شکم بر زمین نهاد.
  84. شِگِم‌فِراخ (šegem ferâx): شکمو. پُرخور. در مَثَل گفته‌اند «هر چه دِ باغْ شِفتالویَه/ شِگِم‌فِراخ دِ پَهلویَه».
  85. شِگَم کِردَن (šegam kerdan): چاق شدن، بزرگ شدنِ شکم حیوانات. به طنز در مورد انسان هم به کار می‌رود. مثلاّ: چند ماه است خورده و خوابیده، «خُب شِگَم کِردَه!»
  86. شِگَم وِر اُوْ زن (šegam ver ow zan): 1- مُسرِف. ولخرج. 2- کنایه از آدمی که بی‌فکر دست به اقدامی بزند و به اصطلاح «ریسک» کند. کسی که بی گدار به آب بزند.
  87. شَـْل‌بِز (šālbez): اَلَک. رک. شَعل‌بِـْز.
  88. شُلپَک خُوردَن (šolpak xordan): تکان خوردن و لب‌پر زدن مایعات در ظرف، به نحوی که خطر بیرون ریختن آن باشد.
  89. شِلتاق (šeltâq): رک. بوی شِلتاق.
  90. شِلحَه (šelha): چربیِ روی گوشت. چربیِ قلوه‌گاو.
  91. شُلُغ پُلُغ (šoloq poloq): شلوغ پلوغ. آشفته. به هم ریخته.
  92. شِلِم (šelem): نم. رطوبت. مثلا: زمین شب‌ها «شِلِم» بالا می‌آورد و صبح خشک می‌شود.
  93. شِلِمناک (šelemnâk): نمناک. مرطوب. رک. شِلِم.
  94. شُلمِه‌دوغ (šolmeduq): مایعِ رقیق. مایعِ به هم خورده و آبکی شده. مثلاً ماست یا پنیر را زودتر از موقع لازم از زیرِ «مای» درآوردن. یا میوه‌ی رسیده‌ای چون توت اگر با فشار به زمین بخورد، «شُلمِه‌دوغ» می‌شود.
  95. شِلِندِرشور (šelenderšur): ریخته و پاشیده. نامنظّم. بی ترتیب و برهم خورده.
  96. شَلّ و پَلّ (šallo pall): 1- کاملا خسته. نظیرِ «لِه و لَوَرده». از خستگی از پا درآمده. بسیار مانده شده. 2- مضروب. آسیب‌دیده. ناقص، بر اثر ضربه خوردن. نظیرِ «آش و لاش». مثلاً آدم قلدری به جان چند نفر بیفتد و آن‌ها را با چوب یا مشت و لگد، «شَلّ و پَل» کند.
  97. شَلّ و شِهید (šallo šehid): کنایه از بسیار خسته و مانده.
  98. شِـْلَه (šēla): 1- گشادگی میان دو تپه. 2- جوی‌مانندی که از تیزی تپه تا زمین می‌رسد و آب باران در آن جریان می‌یابد.
  99. شِلهیَن (šelhiyan): فاسد شدن. پوسیدن. گندیدن. مثلاً در اثر زخم‌ها تکّه‌ای از گوشت بدن ممکن است «بِشِلهَه» یعنی فاسد شود. یا سیب‌زمینی و پیاز بر اثر سرما «مِشِلهَه» یعنی می‌پوسد.
  100. شُم (šom): شام. شب.

[1]- در شعر خاقانی آمده است: عجب است از رکاب و می‌آیی/ کآمد از ماهِ نو، شفق دیدار.

[2]- به نوشته‌ی لغت‌نامه، «بال» از اتباع است.

[3]- معنی شرّابه به نوشته‌ی لغت‌نامه‌ی دهخدا چنین است: منگوله، دسته‌ای از ترمه‌ی زرّین و یا سیمین و مانند آن که زینت را بر دسته‌ی شمشیر و دوش و کمربند و پرده آویزند.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶ساعت 17:55  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و یکم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. در این شماره حرف «س» به پایان رسید. این شماره فیش‌های 6001 تا 6100 را نشان می‌دهد.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. سُوْز رِفتَن (sowz refatn): 1- سبز شدن. 2- ظاهر شدن. رک. سُوْز کِردَن.
  2. سُوْز رِفتَنِ حرف (sowz refatne harf): به تحقّق پیوستنِ حرف. رک. حرفِ کَسِ وِر سَرِ کَسِ سُوْز رِفتَن.
  3. سُوْز کِردَن (sowz kerdan): 1- سبز شدن. روییدن. 2- ظاهر کردن. مثلاً: «تُر سُوْز کِردَن سَرِ راهُم» یعنی تو را بر سر راه من قرار دادند.
  4. سُوْزِنَـْئی (sowzenāyi): سبزه‌نا. سبزه. دانه‌ی گندم، عدس، ماش و نظایر آن‌ها را در اواخر اسفند دو سه روز در آب خیس می‌کنند و چون جوانه زد، در ظرفی می‌ریزند و روی آن پارچه‌ای می‌گسترند که مرطوب نگاهش می‌دارند. بعد از دو سه روز به پارچه نیازی نیست. سبزه‌نا مخصوص عید نوروز است و از لوازم سفره‌ی هفت‌سین.
  5. سُوْزَه (sowza): سبزه. علف.
  6. سُوْزی (sowzi): سبزی.
  7. سُوْزی گُندُمَک (sowzi gondomak): رک. گُندُمَک.
  8. سوست (sust): سُست.
  9. سوست کِردَنِ خو (sust kerdane xu): چون کسی بر اثر خون رفتن بسیار از او، بی‌حال و بی‌رمق شود، می‌گویند «خو سوستِش کِرد»
  10. سوسوک (susuk): سوت. سوت سوتک.
  11. سوسوک‌مار (susukmâr): سوسمار. مارمولک.
  12. سوسَه اَ ْمیَن بِرِیْ کَسِ (susa āmiyan berey kase): چُقُلی کردن از کسی. پاپوش دوختن برای او. دسیسه‌چینی و توطعه کردن برای او و باعث درد سرش شدن. به اصطلاح مایه گرفتن برای او.
  13. سوسِه‌لینگ (suseling): دُم‌جنبانک. پرنده‌ای است به اندازه‌ی گنجشک و پرستو. بچه‌ها هم ترانه‌ای برایش می‌خوانند: «سوسِه‌لینگِ خوش‌مِزَه/ آشای خُب خُب مِپِزَه/ وختِ شویِش میَیَه/ ور زِرِ غِلبِر مِخِزَه»
  14. سولَه (sula): شن‌ریزه. ماسه.
  15. سُوْموچّ (sowmučč): آدم لاغر و بلندبالا و لنگ‌دراز. لاغر و کشیده‌بالا. مثلاً: «جِوونِ سُوْموچِّ بو»
  16. سَـْوَه (sāva): ماسه. ماسه‌ی بادی. ماسه‌ای خیلی نرم.
  17. سِوو (sevu): سبو.
  18. سو و بار (suo bâr): اصل و نسب. نژاد. نتاج. در مورد حیوانات اهلی، بخصوص گوسفندان به کار می‌رود. مثلاً «سو و بار خُب» یا «خُوش سو و بار». یا می‌گویند گوسفندان حسن از «سو و بار»ِ گوسفندان فلان‌کس است که مثلاً نوع ممتازی از نظر شیر و پشم و... بوده‌اند.
  19. سِووک (sevuk): 1- سبُک، از نظر وزن. مقابل سنگین. 2- سهل. سبُک، از نظر انجام دادن. مثلاً سنگِ سبک، یا کارِ سبک.
  20. سِوویِ کُهنَه خُب اُوْ نِمِتِروَْنَه (sevuye kohna xob ow nemetervana): مَثَل. سبوی کهنه خوب آب نمی‌تراواند.
  21. سَـْوَه (sāva): ریگ بسیار نرم. ماسه. ماسه بادی.
  22. سه‌اَستار (se astâr): سه ستاره هستند به ردیف، به صورت عمودی.
  23. سه زِه (se zeh): گوسفندی که امسال سوّمین سالی است که می‌زاید. رک. زِه.
  24. سه‌قُلَّه (seqolla): کوهی در کنار تربت. دامنه‌ی آن که پیشکوه خوانده می‌شود، گردشگاه است.
  25. سیا تَـْریکی کِردَنِ چَشم (siya tāriki kerdane čašm): کم شدنِ دید، هنگامی که شخص از روشنایی وارد تاریکی می‌شود.
  26. سیاخُفَّه (siyâxoffa): سیاه‌سرفه.
  27. سیاگوش (siyâguš): سیاه‌گوش. جانوری است درنده و صدایی بلند دارد. وقتی کسی بلند حرف می‌زند یا جیغ می‌کشد می‌گویند: مثلِ «سیاگوش جِغ مِکِشَه!»
  28. سیبیسک (sibisk): یونجه.
  29. سی‌پور (sipur): ماه قمری که سی روز داشته باشد. مقابل آن «کِم‌سی» است.
  30. سیچّان قیچّان (siččan qiččan): آراسته. سَر و بَری خوب. معادل آن به شوخی «چُسان پُسان» گویند.
  31. سیچّان قیچّان کِردَن: آراسته. خود را آراستن. رک. سیچّان قیچّان.
  32. سیخْ چنار (six čenâr): سر بر زمین روی دست ایستادن و پاها را بلند گرفتن. بالانس.
  33. *سیخچِه‌پَر (sixčepar): به جوجه‌آي که پَرهای او نیمه‌رُسته و سُست است. موهای اولیه‌ی جوجه‌ی پرنده را «گِندَه» و خود آن‌ها را «گِندِه‌موی» می‌گویند. این موها کم‌کم می‌ریزد و جوجه‌ها «سیخچِه‌پَر» می‌شوند، یعنی پرهای کوتاه و سست درمی‌آورند که اندک اندک رو به بلندی و محکمی می‌رود تا به مرحله‌ی پرواز می‌رسند.
  34. *سیخچِه‌لینگ (sixčeling): به آدم‌های قددراز معمولاً لاغر، می‌گویند.
  35. *سیخ رِفتَنِ لینگا {...شدن لنگ‌ها} (six reftane lingâ): به طنز کنایه از مُردن است. سیخ رفتن در این‌جا به معنی از حرکت افتادن است.
  36. سیخ‌کولی (sixkuli): انگولک. دستکاری. رک. سیخ‌کولی کِردَن.
  37. سیخ‌کولی کِردَن (sixkuli kerdan): کولیدن و وررفتن و دستکاری زخم و نظایر آن، به وسیله‌ی چیزی که از آن به سیخ تعبیر کرده‌اند. «اَنگولَک کردن» به اصطلاح تهرانی‌ها. مثلاً اگر کسی با چوب کبریت گوشش را بخاراند، ممکن است به او بگویند: گوشَت را «سیخ‌کولی مَکُ» که زخم می‌شود.
  38. سیخ‌کولی کِردَنِ زخم (sixkuli kerdane...): ور رفتن به زخم. مثلاً پوسته‌ی زخم را کندن. رک. سیخ‌کولی کِردَن.
  39. سیخلُوْ (sixlow): بی‌حرکت بر سر پا بودن. به حالت خبردار نظامی ایستادن.[1]
  40. سیخلُوْ اِستیَن (sixlow estiyan): بی حرکت بر سر پا ماندن. قریب به معنی «یه لِنگه‌پا واستادن»ِ مصطلح در تهران است. رک. سیخلُوْ.
  41. سیخ نِشو (six nešu): سیخ‌نشان. سوراخ کردن زمین به کمک چوبی همچون عصا، برای کاشتن بذر در آن، نظیر تخم پنبه. در موردِ پنبه و بِدَنجیر وقتی کاشت اول «سِرگِریفت» کرده باشد یعنی خوب سبز نشده باشد یا آن را آفت و سرما زده باشد، برای کاشت دوباره‌ی بذر، چوبی در زمین فرو می‌کنند و دانه را در سوراخ می‌اندازند. البته برای مقدار کم است، ولی اگر زمین بزرگ باشد این کار دشوار است.
  42. سیخ نِشون (six nešun): رک. سیخ نِشو.
  43. سیخ نِشون کِردَن: رک. سیخ نِشو.
  44. سیخ و سُخال (sixo soxâl): تقریبا معنی آشغال می‌دهد. «سُخال» مترادفِ سیخ است از قبیل «میخ و پیخ». مثلاً این پَرهایی که خریده‌ای، همه‌اش سیخ و سُخال است یعنی پُر از تکّه‌چوب و نظایر آن است.
  45. سیراتی (sirati): سیری. در مقابلِ گرسنگی. مرادفِ «سیرمونی»ِ تهرانی‌ها. مثلاً فلان‌کس هر چه می‌خورد «سیراتی» ندارد یا «از سیراتی نیَه» یعنی سیر نمی‌شود، بسیار اکول است.
  46. سِیکاه (seykâh): سایه. سایه‌گاه. جایی که سایه داشته باشد.
  47. سِیکاوون (seykâvun): سایبان.
  48. سِیکینَک (seykinak): آرام و بی سر و صدا.[2]
  49. سِیل (seyl): سیر. تماشا.
  50. سِیُّم (seyyom): سوّم.
  51. سیم (sim): نوعی خربزه. نوعی خربزه بود که با رواج تخم خربزه‌ی «خاقَـْنی» برافتاده است.
  52. سیم کِردَن (sim kerdan): آماس کردن زخم و گاه آب کشیدن آن که همراه با چرک است.
  53. سیم کِردَنِ زخم (sim kerdane zaxm): چرک کردن و ناسور شدن زخم. ورم و آماس زخم بر اثر سرما. رک. سیم کِردَن.
  54. سِیُّمی (seyyomi): سوّمی.
  55. سینجَت (sinjat): سنجد.
  56. سینجِغ (sinjeq): رک. سِنجِغ.
  57. سینچِق (sinčeq): رک. سِنجِغ.
  58. سین‌جِغ رِفتَن (sinčeq reftan): مبتلا شدن به گرفتگیِ صدا. رک. سِنجِغ.
  59. سینُوْ {سینه‌آب} (sinow): شنا.
  60. سینِه‌اُوْ {سینه‌آب} (sine ow): رک. سینُوْ.
  61. سینِه‌چوش (sinečuš): پستانک.
  62. سینِه رِز (sinerez): سینه‌ریز. گردن‌بند. گلوبندی از «خِفتی» بلندتر.
  63. سینِه‌کَش (sinekaš): سربالایی.
  64. سینِه‌کُفتَر (sine koftar) از علف‌های بیابانی.
  65. سینِه‌گی (sinegi): نیم‌تختِ کفش.
  66. سینِه‌گی اِنداختَن (sinegi endâxtan): نیم‌تخت به کفش زدن. رک. سینِه‌گی.
  67. سینِه‌گیر (sinegir): نفس‌تنگ.
  68. سینِه‌گیر رِفتَن: نفس‌تنگ شدن، تنگیِ نفس گرفتن. رک. سینِه‌گیر.
  69. *سینِه‌یْ کَسِر {پستانِ کسی را} به شیر اَوُردَن (siney kaser...): با تعریف از کسی یا چیزی، شخصی را بر سر شوق آوردن و به انجام کاری تشویق کردن.
  70. سیوا (sivâ): جدا. سوا.
  71. سیوا رِفتَن (sivâ reftan): 1- جدا شدن. سوا شدن. 2- متمایز بودن و مشخّص بودن. مثلاً: اگر در میان پنجاه نفر هم باشد، «سیوا مِرَه!» یعنی از همه متمایز است.
  72. سیَـْه‌تَـْریکی {سیاه‌تاریکی} کِردَنِ چَشم (siyātāriki kerdane čašm): حالتی که چون از روشنایی وارد محیطی تاریک شوند برای چشم پیش می‌آید، معمولاً باید چشم را بست تا به تاریکی عادت کند.
  73. سیَـْه‌تُوْ {سیاه‌تاب} (siyātow): سیاه‌چرده. کسی که رنگِ چهره‌اش سبزه‌ی تُند باشد.
  74. سیَـْه‌خُفَّه (siyāxoffa): سیاه‌سرفه.
  75. سیَـْه‌‌‌دَْنَه (siyādāna): سیاه‌دانه. دانه‌ای با بویی مخصوص. آن را روی نان، بخصوص نان سنگک هم می‌زنند.
  76. سیَـْه‌سَر {سیاه‌سر} (siyāsar): کنایه از جوان. مثلا اگر کسی بخواهد زن و شوهر جوانی را به جدایی وادارد، به او گفته می‌شود: «خدارْ خوش نِمیَه که دو سیَـْه سَرِر از هَم سیوا کِنی!»
  77. سیَهْ‌سینَه (siyah sina): سیاه‌سینه. باقرقره. از پرندگان خوش‌گوشت.
  78. سیَـْه‌شور (siyāšur): از اقسام شور است. رک. شور.
  79. *سیَـْه‌لینگی (siyālingi): ظاهرا یعنی سیاه شدنِ پا، مثلا شبیه به قانقاریا. دردی که از سر پا ایستادن عارض شود. مثلا: «از بَس وِرلِک اِستیُم سیَـْه‌لینگی گِرِفتُم» یعنی از بس بر سر پا ایستادم مبتلا به سیاه‌لنگی شدم. ظاهراً کنایه از خشک شدنِ ساق پاست و جنبه‌ی اغراق دارد.
  80. سیَـْه‌موچّ (siyāmučč): سیاه‌چرده. سبزه‌ی سیر.
  81. سیَـْه‌مَـْیَه (siyāmāya): مرضی در گوسفند که پستانش را سیاه و شیرش را خشک می‌کند.
  82. *سیَـْه‌نَـْمَه {سیاه‌نامه} (siyānāma): نامه‌ای که به وسیله‌ی آن فوت کسی را اطّلاع دهند و به پُرسه دعوت کنند.
  83. سیَـْه‌نُوْ {سیاه‌نوع(؟)} (siyānow): سیاه‌گونه. سیاه‌رنگ. مثلاً وقتی در گوشه‌ی آسمان ابرهای سیاه متراکم می‌شوند. می‌گویند: «سیَـْه‌نُوْ کرده» و احتمال بارندگی می‌رود.
  84. سیَـْهوک (siyāhuk): سیاهک. از آفت‌های غلّات.
  85. سیَـْهِه‌یْ پوستِ پِلَنگ (siyāhey puste pelang): سیاهه‌ی پوست پلنگ. کنایه از صورتحساب و نیز نامه‌ی مفصّل.
  86. سیَـْهی (siyāhi): سیاهی.
  87. سَـْیِه‌یِ {سایه‌ی} دَست (sāyeye dast): قریب به معنی نامه، حواله، تصدیق و گواهی. مثلاً «سَـْیِه‌یِ دَست» هم بدهید تا انباردار به من گندم بدهد، ممکن است گفته‌ی شما را باور نکند.
  88. سَـْیِه‌یِ کَسِ سِنگی رِفتَن (sāyeye kase sengi reftan): سایه‌ی کسی سنگین شدن. ایهامی دارد به «سرسنگین شدن» و ناز کردن.
  89. شَـْ[3](šā): صدایی است که الاغ را با آن از رفتن بازمی‌دارند. ندایی برای متوقّف کردن الاغ. نظیر «چُش»
  90. شاتِرَّه (šâterra): شاه‌تره. از گیاهان دارویی.
  91. شاخ‌جِنگی (šâxjengi): جنگیدن با کوبیدن شاخ‌ها بر هم. در مورد جنگیدن قوچ‌ها با هم گفته می‌شود.
  92. شاخ‌جِنگی کِردَن (šâxjengi kerdan): با شاخ‌ها جنگیدن. شاخ بر شاخ زدن. جنگ دو حیوان شاخ‌دار که با کوبیدن شاخ‌هایشان به هم می‌جنگند مانند قوچ‌ها و گاو‌ها. رک. شاخ‌جِنگی.
  93. شاخ‌چِنار (šâxčenâr): بالانس. دو دست را بر زمین گذاشتن، بر روی آن‌ها ایستادن و پاها را بالا بردن.
  94. شاخ‌شُمار کِردَن (šâxšomâr kerdan): اصطلاحی است برای شمردن گوسفندان نرینه.
  95. شاخ کِردَن (šâx kerdan): برافروختن و آتش کردن تنور و نیز گلخن حمّام.
  96. شاخگر (šâxgar): کسی که حمام و یا تنور را آتش می‌اندازد، گرم می‌کند.
  97. شاخ و بال: رک. شَخ و بال.
  98. شار (šâr): تکّه زمینی که میان دو کوه واقع باشد. نظیر «شِـْلَه» ولی «شار» در کوه و سنگ واقع شده است.
  99. شانیَـْزی (šâniyāzi): شاه‌نیازی. نوعی گندم بود.
  100. شاهْ‌رَس (šâhras): آن‌که نسبش به پادشاهی برسد. شاهزاده. شاهزاده خانم.

[1]- این لغت مأخوذ از ساخلو است. در لغت‌نامه‌ی دهخدا آمده: گروهی از سربازان که در مکانی جای گزیده و به حفظ و نگهبانی آن گماشته شده باشند. این کلمه ترکی است و فرهنگستان پادگان را به جای آن برگزیده است.

[2]- مولوی در شعرش به صورت «ساکنک» به کار برده: عشق شمس‌الدین خداوندم یکی غوغایی‌ست/ گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشه‌ای.

[3]- با کشش.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶ساعت 17:52  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصتم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. با این قسمت شش هزار فیش تا به حال نوشته شده است. معمولاً برای هر فیش به موتورهای جستجو و لغت‌نامه‌های آنلاین هم رجوع می‌کنم تا اطلاعاتم در خصوص آن لغت یا اصطلاح کامل شود. امیدوارم از خواندن این قسمت از فرهنگ لذت کافی را ببرید.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. سِرواگویَه (servâguya): هذیان.
  2. سِرُوْبَند (serowband): جویی که برای استفاده از سیل حفر می‌کنند و با انداختن سنگ و چوب در برابر سیل، در حقیقت سدّی کوچک به وجود می‌آورند تا مقداری از آب سیل در جوی جاری شود.
  3. سر و پا کِندَه (...kenda): سر و پا برهنه. با لباس و وضع نامناسب. مثلاً: «سر و پا کِندَه از حُوْلی به در دُوید»
  4. سِـْر و پور (sēro pur): سیر و پُر. حسابی خورده.
  5. سُرّ و پُر کِردَن {با کسی} (sorro por kerdan): سرگوشی و آهسته با کسی سخن گفتن به طوری که دیگران نشنوند. «سُتَّک پُتَّک» نیز به همین معنی می‌باشد.
  6. سِـْر و پور کِردَن {کسی را} (sēro pur kerdane kase): کسی را با بدگویی از شخصی، با آن شخص دشمن کردن و به جانِ او انداختن. از کسی پیش او بدگویی کردن و او را برای مناقشه با وی آماده ساختن. رک. سِـْر و پور.
  7. سِر وِر خول (ser ver xul): سرپُر. بالازده از کیل یا پیمانه. مقابل «سِرخَـْلی» یعنی سرْخالی. اگر مقدار اضافی بقولات داخل کیل را برداریم سرْصاف می‌شود. رک. کِیل. رک. خول.
  8. سِر وِر رَدِ کَسِ دیشتن (ser ver rade kase dištan): سر به دنبال کسی داشتن. او را تعقیب کردن.
  9. سِر وِر رِدَه کِردن کسی را (ser ver reda...): سر به دنبالِ کسی گذاشتن. به دنبال کسی که می‌دود، دویدن. تعاقب کردن. مثلاّ: «سِر وِر رِدَه‌ش کِردُم» یعنی به دنبالش دویدم.
  10. سَر وِر هَم دایَن (sar ver ham dâyan): حیوان نر را در فصل جفتگیری به سوی ماده فرستادن. نر و ماده‌ی حیوانات را برای جفتگیری به هم رها کردن. گاه به شوخی توسعاً در مورد دخترها و پسرهایی که می‌خواهند با یکدیگر ازدواج کنند به کار می‌رود. مثلا برای ممانعت والدین از سختگیری گفته می‌شود: چرا این دو را این‌قدر معطّل می‌کنید و کارها را کش می‌دهید، آن‌ها را زودتر «سَر وِر هَم تِن!».
  11. سِرُوْ کِردَن (serow kerdan): در رشتخوار به معنی با قهر و عصبانیت و بی‌مقصد و خودسرانه از جایی رفتن است. در یک دوبیتی داریم: «وِری کوچَه سِرُوْ کِرده گُلِ مُو[1]»
  12. سُرون (sorun): رک. سُرو. در حالت جمع و اضافه «ن» می‌گیرد.
  13. سِزای تُر دَْرُم (sezâye tor darom): یعنی می‌دانم چگونه تو را مجازات کنم و به سزا برسانم.
  14. سِزدَه (sezda): سیزده. «ه» به تلفظ در نمی‌آید. رک. زیادَه.
  15. سَـْسی (sāsi): رام. اهلی. مقابلِ «سور»
  16. سِفتِ سوزن (sefte...): سوراخ سوزن. ضبط لغوی آن به ضمّ است، مصطلحات الشعرا می‌نویسد: سفت به ضمّ، سوراخ کوچک عموماً و سوراخ سوزن خصوصاً.
  17. سِفچَه (sefča): خربزه‌ی نارس، کال. همان «سَفچ» است که در قدیم به کار می‌رفته است. در لغت فرس اسدی آمده: سَفجه: خربزه‌ی خام و سبز، و کالک نیز گویند.
  18. سِفِد (sefed): سفید.
  19. سِفِدبارو (sefedbâru): بارانی که از ابر سفید می‌بارد و معمولاً دنباله‌دار است. در مثل گویند: «از ابرِ سیا مَتَرس و مردِ ریش‌دار/ از ابرِ سِفِد بترس و مرد کوسَه»
  20. سِفِدبَر (sefedbar): گندم. جو. ذرّت. ارزن.
  21. سِفِدپَکّ (sefedpakk): متمایل به سفیدی. چیزی که رنگش به سفیدی بزند.
  22. سِفِدچَشم (sefedčašm): چشم‌سفید. لجباز. حرف‌نشنو. خیره. گستاخ.
  23. سِفِدچَشمی (sefedčašmi): خیرگی. گستاخی. رک. سِفِدچَشم.
  24. سِفِددال (sefeddâl): سپیدار.
  25. سِفِد رِفتَن مو، حُکمِ دِندو (sefed reftane mu hokme dendu): سفید شدن مو، مانند دندان. کنایه است از رسیدن به سنّ پیری.
  26. سِفِدلوس (sefedlus): 1- رنگ مایل به سفیدی. 2- آدم سفیدچهره‌ای که از سفیدی زیاد بی‌نمک شده باشد.
  27. سِفِـْدِه‌ی صُحب (sefēdeye sohb): سپیده‌ی صبح.
  28. سُفرِه‌یِ یَگ نونَه (...yag nuna): کنایه از خانواده‌ای است که تنها یک فرزند داشته باشند.
  29. سِقَت (seqat): سفت. در مورد مایعاتی که معملاً سفت و غلیظ هستند و چون مدّتی بماند، خیلی سفت می‌شوند. مثلاً در مورد ماست پوست، اگر مدتّی بگذرد و ماست تازه در پوست نریزند، ماست «سِقَت» می‌شوند.
  30. سِقَـْرَه (seqāra): آدمِ جان‌سخت، مقاوم. کارآزموده. سر و گرم چشیده. کسی که که تحمّل سختی‌ها و شدائد را دارد. آن‌که آزموده باشد و در کار دیر خسته شود.
  31. سَـْقَه {ساقه} (sāqa): تگرگ ریز. باف با دانه‌های ریز به هم فشرده مانند ارزن، که بارش آن معمولاً بی‌دوام است.
  32. سُکسُکَه (soksoka): بد و نامنظّم رفتن اسب. مثلاً: «اَسبِگَه چار قِدَم رفت و به سُکسُکَه اُفتید». میرالهی همدانی گفته: .../ رهوار خجل ز تندیِ سُکسُکِ اوست.
  33. سِکلِک (seklek): موتورسیکلت.
  34. سَکولْ مَکول (saluk makul): مریض‌احوال. از هم پاشیده. بیمارگونه و بی‌حال. مقابلِ «شَنگول» و سرِ حال. مثلاً: «حالُم خوش نیَه، سَکول مَکولُم»
  35. سَگ به سَگیش خِدِیْ دُمبِش زِْرِشر جَرُوْ مِنَه (...zērešer jarow mena): سگ با وجود سگ بودنش با دُم خود، زیرش را جارو می‌کند.[2] در شماتت به آدم‌هایی که اهل نظافت نیستند، گفته می‌شود.
  36. سِگ‌دُوْ زیَن (segdow ziyan): این سو و آن سو دویدن.[3]
  37. سگِ دیوَْنَه (...divāna): سگ هار. مثلاً: «ای سگ دیوَْنَه رِفتَه» یعنی این سگ هار شده است.
  38. سَگِ گُرمَـْسی (sage gormāsi): سگی که چوپان به او گرماس داده و سیر و پر در گوشه‌ای افتاده است. به طنز در مورد اشخاصی که از گرمای تابستان به چُرت افتاده‌اند می‌گویند: «حُکمِ سِگایِ گُرمَـْسی» یعنی مانند سگانِ گُرماس خوده. یا خود شخص می‌گوید: سنگین شده‌ام و خوابم گرفته «حُکمِ سَگِ گُرمَـْسی».
  39. سِگِگَه (segega): سگه. سگ معلوم و مورد بحث.
  40. سگْ مُردَه پیَر (sagmorda piyar): دشنام. که پدرش سگی مُرده است.
  41. سِلاطو (selâtu): سرطان.
  42. سِلام سِلامِتیَه (selâm selâmetiye): سلام سلامتی است. در فضیلتِ سلام کردن گفته می‌شود.
  43. سِلام گِذشت! (selâm gezašt): وقتی به کسی سلام می‌کنند و او متوجه نمی‌شود، برای جلب توجّه‌اش چنین می‌گویند. طرف هم عذر می‌خواهد و جواب سلام را می‌دهد.
  44. سِلِت رِفتَن (selet reftan): 1- از هم پاشیدن و به هم خوردن و ریختن مایعات یا غلات و نظایر آن به سبب تکان. در مورد تکان خوردن ماستِ مایه شده و آب انداختن آن بر اثر تکان هم به کار می‌رود. 2- درهم و برهم شدن در مورد نخ. نظیرِ «قِل نِقِل رِفتَن». به شوخی می‌گفتند کسی که ترک موتورسیکلت نشسته است در دست‌اندازها به سبب بالا و پایین پریدن بسیار، «بُنِّش سِلِت مِرَه» یعنی ماتحتش درب و داغون می‌شود.
  45. سِلِت کِردَن (selet kerdan): به هم زدن و «قِل نِقِل کِردَن». مثلاً: «ای مال از بس لِکلِکَه مِنَه، بُنِّ اَدَمِر سِلِت مِنَه» یعنی این چاروا از بس با تکان راه می‌رود، کون شخص را پوست‌مال و به اصطلاح آش و لاش می‌کند.
  46. سِل زیَن (sol ziyan): در مورد ماستی به کار می‌رود که زیاد زیر «مای» مانده و ترش شده باشد. می‌گویند: دیر خبر شدم، ماست «سُل» زد.
  47. سِلِـْقَه به خرج دایَن (selēqa be xarj dâyan): سلیقه به خرج دادن.
  48. سُلّْکچَه زیَن (sollokča ziyan): چُمباتمه زدن. سرِ پا نشستن. بر سرِ دو پا نشستن. چِندک زدن. نظیرِ «ور سرچلک نشستن»
  49. سِلم (selm): گیاهی است در باغ‌ها و بیابان می‌روید و بوی بدی دارد. نوعی از آن را «سِلِم بویْناک» می‌گویند و نوع دیگری به نام «سِلِم چُغوکی»دارد.
  50. سِلِم بویْناک (selem buynâk): رک. سِلم.
  51. سِلَـْمِتی (selāmeti): سلامتی. سلامت. صحّت.
  52. سِلِم چُغوکی (selem čoquki): رک. سِلم.
  53. سِلِم سُوْقات (selem sowqât): ره‌آورد. سر و سوغات. سوغات. سوغاتی.
  54. سِلمَه (selma): از سبزی‌های خوردنی بیابانی.
  55. سِلَّه (sella): چلوصافی.
  56. سُلَّه (solla): جوجه‌ی دو سه روزه‌ی پرندگان بخصوص گنجشک. جوجه‌ي گنجشکی که هنوز پر درنیاورده باشد. و نیز جوجه‌ی پرندگان دیگر. پس از این مرحله، جوجه‌ها «سیخچِه‌پَر» می‌شوند.
  57. سُلِّه کون (solle kun): رک. سُلَّه.
  58. سِلی‌بَند (seliband): پیش‌بند کودک شیرخوار. زیر پیراهن بچه‌های شیرخوار که بی‌آستین است.
  59. سُم (som): رک. سُمب.
  60. سِماوار (semâvâr): سماور.
  61. سُمب (somb): آغلی که در دل تپّه‌ها حفر می‌کنند برای محافظت گوسفندان، و بیشتر برّه‌ها و بزغاله‌ها در زمستان. گودالی در دامنه‌ی تپّه یا زمین برای نگهداری گوسفندان در زمستان. خانه‌ی زیرزمینی در کوه و صحرا برای آغل گوسفندان.
  62. سُمب و سُوْ دایَن (sombo sow dâyan): معطّل کردن. این پا و آن پا کردن. لفتش دادن.
  63. سِمَـْرُغ (semāroq): سماروغ. قارچ.اعتقاد عامّهاین است که وقتی رعد و برق می‌شود قارچ‌ها از زمین می‌رویند.
  64. سِنجِغ (senjeq): گرفتگی صدا و خِس‌خِسِ سینه بر اثر سرماخوردگیِ شدید. یعنی سرما به سینه ریخته است. شخص گرمازده اگر آب خیلی سرد بنوشد «سِنجِغ» می‌شود. این واژه ظاهرا مرکّب است از «سینَه» و «جِـْغ» یعنی جیغ.
  65. سِنجِغ رِفتَن (senjeq reftan): مبتلا شدن به گرفتگی صدا. رک.  سِنجِغ.
  66. سِندَل (sendal): جوجه‌ی پرنده که هنوز پَر درنیاورده.
  67. سِندِ ‌لُقمِه‌حَرُم (sende loqmeharom): دشنام.
  68. سُنقُرَه (sonqora): تِشی. نوعی خارپشت بزرگ که می‌تواند تیغ‌های خود را پرتاب کند.
  69. سَنگِ اَتیش بَرق (sange atišbarq): سنگ چخماق. آتش‌زنه.
  70. سِنگار خِدِی کَسِ حَق کِردَن (sengâr xedey kase haq kerdan): حرف‌ها را با کسی قطعی و طی کردن. با او به توافق رسیدن. حرف‌های لازم را در آغاز با کسی به طور واضح گفتن تا بعد دلخوری و حرفی پیش نیاید. اصل آن از وزنه‌های سنگی ترازو می‌آید. در نقاط مختلف سیر و منِ مخصوص خود را داشتند و کم و بیش دارندو معنی آن هم‌وزن کردن سنگ‌ها برای توزین است. یعنی وزنه‌های خود را با وزنه‌های طرف مقابل سنجیدن و یکی کردن.
  71. سنگِ بود (sange bud): وزنه‌ی کامل. سنگ ترازویی که وزن آن از لحاظ عرف محل کامل باشد. مثلاً در بعضی نقاط 16 مثقال را یک سیر به حساب می‌آوردند و در جای دیگر 17 مثقال را، در نتیجه وزن «مَن» که برابر چهل سیر است تغییر می‌کرد. رک. بود.
  72. سنگِ پِلَخمو رِفتَن (sange pelaxmu reftan): جابه‌جا شدن. این سو و آن سو افتادن. مرادفِ سنگِ قلّاب شدن. رک. پِلَخمو.
  73. سنگِ پِلَخمو کِردَن (sange pelaxmu kerdan): کسی را به این ور و آن ور فرستادن. دنبالِ نخود سیاه فرستادن. رک. پِلَخمو.
  74. سِنگ‌تَر (senqtar): اصطلاحی است برای بارانِ اندک. بارانِ اندک، به اندازه‌ای که تنها سنگ را تَر کند و نمِ آن در خاک فرو نرود. مثلاً: «بَـْریشِ نِبو، سِنگِ‌تَرِ بو» نظیرِ «یَگ پُلوش» برای برفِ اندک.
  75. سِنگَـْجی {سنگ‌آجین} (sengāji): به کار بُردن سنگ با آهک در بنّایی، مثلاً دیوار.
  76. سِنگ‌چِل (sengčel): سنگ‌چین. توده‌ای از قلوه‌سنگ که بر روی هم انباشته‌اند. تحجیر. تعیین حدّ و مرز با چیدن سنگ. گذاشتن تعدادی سنگ بر روی هم برای نشانه و حدّ زمین‌های زراعتی و امثال آن.
  77. سنگِ خود را با کسی حق کردن: تسویه و تصفیه کردن حساب. مرادفِ حساب‌های خود را با کسی به آب دادن. رک. سِنگار خِدِی کَسِ حَق کِردَن.
  78. سنگِ دست: ابزاری که هر لحظه ممکن است شخص به آن محتاج شود، بنابراین باید همیشه دَمِ دست باشد.
  79. سنگِ دستِ کَسِ بویَن (..kase buyan): دم دست و نزدیک کسی بودن و همیشه برای کمک به او آمادگی داشتن. رک. سنگِ دست.
  80. سنگِ سُوْ (sange sow): سنگی که با آن چاقو و پاکی را تیز می‌کنند. سنگ چاقو تیز کُن. رک. پَـْکی. رک. سُوْ دایَن.
  81. سَنگِ وِرَق (sange veraq): زرنیخ. از اجزای واجبی. از ترکیبات نوره. آن را با آهک می‌آمیزند و برای ستردن موهای زاید به کار می‌برند. فروشنده‌ی آن در روستاها زنانِ «قِرِشمال» بودند.
  82. سِنگوک (senguk): دانه‌ای شبیه به ماش که معمولاً با آن مخلوط می‌شود و قابل جویدن نیست.
  83. سنگ‌های خود را با کسی حق کردن: رک. سِنگار خِدِی کَسِ حَق کِردَن.
  84. سِنگی (sengi): سنگین.
  85. سِنگی‌تر (sengitar): سنگین‌تر.
  86. سَـْو (sāv): سهو. اشتباه.
  87. سُوْ (sow): 1- ساب. عمل ساب دادن. سابیدن. رک. سُوْ داین. 2- نوعی بتّه‌ی خوش‌سوز بیابانی، رنگ آن به سفیدی می‌زند و آتشش کم‌دوام است. در هنگام تار تنیدن کرم‌های ابریشم، بوته‌ی «سُوْ» پیش آن‌ها می‌ریزند و معتقدند که کرم‌ها بهتر خواهند تنید و بعد هم جدا کردن پیله‌ها از بوته‌ها آسان است. استفاده‌ی دیگری که از بوته‌ی «سُوْ» می‌کنند، در سـاختن «رُفودَه» است. رک. رُفودَه.
  88. سو (su): نقب، در مورد قنات.
  89. سِوات (sevât): سواد. آگاهی از خواندن و نوشتن.
  90. سِوار رِفتَنِ اُوْ (sevâr reftane ow): افتادن و جریان یافتنِ آب به زمینی کم‌شیب.
  91. سُوْپُتَّک (sowpottak): کنایه از آدم سبک و جلف و بی‌وقار است. و نیز تا حدودی «پیـش وِر کِلَفچ». این واژه ظاهرا برگـرفته از «پُتِّه‌یِ سُـوْ» است. رک. سُوْ.
  92. سوچّ (sučč): آدم تیکده و لاغر. مثلا: «فلانی خوشک و سوچَّه».
  93. سُوْدا کِردَن (sowdâ kerdan): معامله و نیز معاوضه کردن.
  94. سُوْ دایَن (sow dâyan): ساب دادن. سابیدن تیغ برای تیز کردنش و یا با ساباندن چیزی را صاف و هموار کردن.
  95. سِوِر (sever): آدمِ جدّی.
  96. سُوْر (sowr): سرو.
  97. سور (sur): وحشی.[4]
  98. سُوْز (sowz): سبز.
  99. سُوْزبَر (barsowz): خربزه، هندوانه، خیار، کدو، پنبه، چغندر، یونجه و... .
  100. سُوْزپِری (sowzperi): از آهنگ‌های محلی باخرز و تربت جام.

[1]- به گفته‌ی یدالله قرایی

[2]- دُمبَک زدن سگ به جارو کردن تشبیه شده است.

[3]- این اصطلاح در روستا به کار نمی‌رود.

[4]- مقابل «سَـْسی»


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶ساعت 17:46  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب قدیمی‌تر