سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت شصت و چهارم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره سیصد و شانزده (1955 نسخه‌ی فروزانفر)

ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان!

هوشیاری در میان بیخودان و مستیان

بی محابا دردِه ای ساقی، مُدام اندر مُدام

تا نمانَد هوشیاری، عاقلی اندر جهان

یار دعوی می‌کند، گر عاشقی دیوانه شو

سرد باشد عاقلی در حلقه‌ی دیوانگان

گر درآید عاقلی، گو: «کار دارم، راه نیست»

ور درآید عاشقی، دستش بگیر و درکشان

عیب بینی از چه خیزد؟ - خیزد از عقلِ ملول

تشنه هرگز عیب داند دید در آبِ روان؟

عقلِ منکِر هیچ‌گونه از نشان‌ها نگذرد

بی نشان رو، بی‌نشان، تا زخم ناید بر نشان

یوسفی شو؛ گر تو را خامی به نخّاسی برد

گلشنی شو؛ گر تو را خاری نداند، گو مدان

عیسی‌ای شو؛ گر تو را خانه نباشد، گو مباش

دیده‌ای شو؛ گَرْت روپوشی نماند، گو ممان

 

غزل شماره سیصد و هفده (1961 نسخه‌ی فروزانفر)

نوبهارا! جانِ مایی، جان‌ها را تازه کن

باغ‌ها را بشکُفان و کِشت‌ها را تازه کن

گل، جمال افروخته‌ست و مرغ، قول آموخته‌ست

بی‌صبا جنبش ندارند، هین، صبا را تازه کن

سرو سوسن را همی‌گوید: «زبان را برگشا»

سنبله با لاله می‌گوید: «وفا را تازه کن»

شد چناران دف‌زنان و شد صنوبر کف‌زنان

فاخته نعره‌زنان: «کوکو!» عطا را تازه کن

از گلِ سوری قیام و، از بنفشه بین رکوع

برگِ رَز اندر سجود آمد، صلا را تازه کن

جمله گل‌ها صلح‌جو و خارِ بدخو جنگ‌جو

خیز، ای وامق، تو باری عهدِ عَذرا تازه کن

رعد گوید: «ابر آمد، مُشک‌ها بر خاک ریخت»

ای گلستان رو بشو و دست و پا را تازه کن

نرگس آمد سویِ بلبل، خفته چشمک می‌زند

ک «اندرآ اندر نوا، عشق و هوا را تازه کن»

بلبل آن بشنید ازو و با گلِ صدبرگ گفت:

«گر سماعت میل شد این بی‌نوا را تازه کن»

وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند: «نی،

در خموشی کیمیا بین، کیمیا را تازه کن»

 

غزل شماره سیصد و هجده (1963 نسخه‌ی فروزانفر)

پرده بردار، ای حیاتِ جان و جان‌افزایِ من

غمگسار و همنشین و مونسِ شب‌هایِ من

ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها

ای فکنده آتشی در جمله‌ی اجزایِ من

در صدایِ کوه افتد بانگِ من چون بشنوی

جفت گردد بانگِ کُه با نعره و هیهایِ من

ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاک‌تر

صورتت نی، لیک مغناطیسِ صورت‌هایِ من

چون ز بی‌ذوقی دلِ من طالبِ کاری بود

بسته باشم، گر چه باشد دلگشا صحرایِ من

بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل

هر یکی رنجِ دماغ و کُنده‌ای بر پایِ من

تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس‌تر

تا گشایم بند از پا، بسته بینم پایِ من

ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد

گویی‌ام: «اینک برآ بر طارمِ بالایِ من»

امشب از شب‌هایِ تنهایی است، رحمی کن، بیا

تا بخوانم بر تو امشب دفترِ سودایِ من

درد و رنجوریِ ما را دارویی غیرِ تو نیست

ای تو جالینوسِ جان و بوعلی‌سینایِ من

 

غزل شماره سیصد و نوزده (1983 نسخه‌ی فروزانفر)

به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین

نه بدان کیسه‌ی پُرزر، نه بدین کاسه‌ی زرّین

بکَشی اهلِ زمین را به فلک، بانگ زند مَه

که زهی جود و سَماحَت! عجبا قدرت و تمکین!

چو خیالِ تو بتابد چو مَهِ چارده بر من

بگزد ساعد و اِصبَعْ ز حسد زُهره و پروین

هله، المنه لله که بدین مُلک رسیدم

همه حق بود که می‌گفت مرا عشق تو پیشین

چو مرا بر سرِ پا دید به سر کرد اشارت

که «رسید آنچه تو خواهی، هله، ایمن شو و بنشین»

همه خلق از سرِ مستی ز طرب سجده‌کنانش

بَره و گرگ به هم خوش، نه حسد در دل و نی کین

نشناسند ز مستی رهِ دِه از رهِ خانه

نشناسند که مَردیم عجب یا گِلِ رنگین

قدح اندر کف و خیره چه کنم من، عجب این را؟

بخورم یا که ببخشم؟ تو بگو، ای شهِ شیرین

تو بخور، چِه بْوَد بخشش، هله، که دورِ تو آمد

هله، خوردم، هله، خوردم، چو منم پیشِ تو تعیین

تو خور این باده‌ی عرشی که اگر یک قدح از وی

بنهی بر کفِ مُرده بدهد پاسخِ تلقین

 

غزل شماره سیصد و بیست (1989 نسخه‌ی فروزانفر)

جنّتی کرد جهان را ز شکر خندیدن

آنکه آموخت مرا همچو شرر خندیدن

گر چه من خود ز عَدَم دلخوش و خندان زادم

عشق آموخت مرا شکلِ دگر خندیدن

به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند

کار خامان بُوَد از فتح و ظفر خندیدن

یک شب آمد به وثاقِ من و آموخت مرا

جانِ هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن

گر تُرُش‌روی چو ابرم ز درون خندانم

عادتِ برق بُوَد وقتِ مَطَر خندیدن

زر در آتش چو بخندید، تو را می‌گوید:

«گر نه قلبی بنُما وقتِ ضرر خندیدن»

گر تو میرِ اَجَلی از اجل آموز کنون

بر شَهِ عاریت و تاج و کَمَر خندیدن

ور تو عیسی‌صفتی، خواجه، درآموز از او

بر غمِ شهوت و بر ماده و نر خندیدن

ور دمی مدرسه‌ی احمدِ اُمّی دیدی

رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن

ای منجّم، اگرت شَقِّ قمر باور شد

بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن

همچو غنچه تو نهان خند و مکُن همچو نبات

وقتِ اشکوفه به بالایِ شجر خندیدن

***

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره سیصد و بیست و یک (1995 نسخه‌ی فروزانفر)

اینک آن انجمِ روشن که فلک چاکرشان

اینک آن پردگیانی که خِرَد چادرشان

غزل شماره سیصد و بیست و دو (2020 نسخه‌ی فروزانفر)

ای خدا، این وصل را هجران مکن

سرخوشانِ عشق را نالان مکن

غزل شماره سیصد و بیست و سه (2025 نسخه‌ی فروزانفر)

ای به انکار سویِ ما نگران

من نیَم با تو دودل چون دگران

غزل شماره سیصد و بیست و چهار (2030 نسخه‌ی فروزانفر)

گفتی مرا که «چونی؟» در روی ما نظر کن

گفتی: «خوشی تو بی‌ما» زین طعنه‌ها گذر کن

غزل شماره سیصد و بیست و پنج (2032 نسخه‌ی فروزانفر)

من از که باک دارم؟ خاصه که یار با من

از سوزنی چه ترسم؟ و آن ذوالفقار با من

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1031 به تاریخ 921014, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۲ساعت 19:36  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |