۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیدهی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت نود و چهارم (قسمت آخر)
این غزلها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شدهاند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخهی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کردهاند. جناب کدکنی در برخی از غزلها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کردهاند اما با اینحال سعی کردهاند گزیدهی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونههای مختلف غزلهای جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و اینکه از دو ساعت زمان هر جلسه تنها میشود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیدهی غزلیات استفاده کنیم که در غیر اینصورت حدود 13 سال طول میکشید تا تمام غزلها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیدهی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه میشنویم و استاد نجفزاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه میفرمایند. این هفته بعد از خواندن 466 غزل موعود، هفت غزلی که استاد شفیعی در تکلمهی کتاب با عنوان غزلهای منسوب به مولانا آورده است را خواهیم خواند.
غزلیات منسوب به مولانا
غزل شماره یک (مستزاد منسوب به مولانا)
هر لحظه به شکلی بتِ عیّار برآمد
دل بُرد و نهان شد
هر دَم به لباسِ دگر آن یار برآمد
گه پیر و جوان شد
گاهی به تکِ طینت صلصال فرورفت
غوّاص معانی
گاهی ز تکِ کَهگِل فخار برآمد
گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق
خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و به دلِ نار برآمد
آتش گُل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی
روشنگر عالم
از دیدهی یعقوب چو انوار برآمد
تا دیده عیان شد
حقا که هم او بود که اندر یَدِ بیضا
میکرد شبانی
در چوب شد و بر صفتِ مار برآمد
زان فخرِ کیان شد
می گشت دمی چند بر این رویِ زمین او
از بهرِ تفرّج
عیسی شد و بر گنبدِ دوّار بر آمد
تسبیحکنان شد
بالجمله هم او بود که میآمد و میرفت
هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عربوار برآمد
دارای جهان شد
منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ؛ به حقیقت
آن دلبرِ زیبا
شمشیر شد و در کفِ کرّار برآمد
قتّالِ زمان شد
نی نی که هم او بود که میگفت: «انا الحق»
در صوتِ الهی
منصور نبود آن که بر آن دار برآمد
نادان به گمان شد
رومی سخنِ کفر نگفتهست و نگوید
منکِر مشویدش
کافر بُوَد آن کس که به انکار برآمد
از دوزخیان شد
غزل شماره دو (منسوب به مولانا)
آنان که طلبکار خدایید، خدایید
حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید
چیزی که نکردید گُم، از بهرِ چه جویید؟
کس غیرِ شما نیست، کجایید، کجایید؟
در خانه نشینید و مگردید به هر در
زیرا که شما خانه و هم خانهخدایید
ذاتید و صفایید، گهی عرش و گهی فرش
در عینِ بقایید و مبرّا ز فنایید
اسمید و حروفید و کلامید و کتابید
جبریلِ امینید و رسولانِ سمایید
خواهید ببینید رُخ اندر رُخِ معشوق
زنگار زآیینه به صیقل بزدایید
تا بود که همچون شهِ رومی به حقیقت
خود را به خود از قوّت آیینه نمایید
غزل شماره سه (منسوب به مولانا)
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوالِ دلِ خویشتنم؟
از کجا آمدهام؟ آمدنم بهرِ چه بود؟
به کجا میروم؟ آخر ننُمایی وطنم
ماندهام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بودهست مُرادِ وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلویست یقین میدانم
رختِ خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغِ باغِ ملکوتم نِیم از عالَم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کُنم تا برِ دوست
به هوایِ سرِ کویش پَر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کدام است سخن مینهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون مینگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دَم آرام نگیرم، نفسی دَم نزنم
میِ وصلم بچشان تا درِ زندان ابد
به سرِ عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود بازروم
آنکه آورد مرا باز بَرَد در وطنم
تو مپندار که من شعر بهخود میگویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دَم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مُردار به هم درشکنم
غزل شماره چهار (منسوب به مولانا)
من عاشقِ جانبازم، از عشق نپرهیزم
من مستِ سراندازم، از عربده نگریزم
گویند رفیقانم: «از عشق نپرهیزی؟»
در عشق بپرهیزیم، پس با چه درآمیزیم؟!
پروانهی دمسازم، میسوزم و میسازم
در بیخودی و مستی میافتم و میخیزم
گر سر طلبی، من سر در پای تو اندازم
وز زر طلبی، من زر اندر قدمت ریزم
فردا که خلایق را از خاک برانگیزند
بیچاره منِ مسکین از خاکِ تو برخیزیم
گر دفتر حُسنت را در حَشْر فروخوانند
اندر عَرَصات آن روز شوری دگر انگیزیم
گو در عَرَصات آید شمس الحقِ تبریزی
من خاکِ سر کویت با مُشک بیامیزیم
غزل شماره پنج (منسوب به مولانا)
ما در رهِ عشق تو اسیران بلاییم
كس نیست چنین عاشقِ بیچاره كه ماییم
بر ما نظری كُن كه در این شهر غریبیم
بر ما كَرَمی كن كه در این شهر گداییم
زُهدی نه كه در كُنجِ مناجات نشینیم
وجدی نه كه در گِردِ خرابات برآییم
نه اهل صلاحیم و نه مستانِ خرابیم
اینجا نه و آنجا نه، چه قومیم و كجاییم؟
حلاجوَشانیم كه از دار نترسیم
مجنونصفتانیم كه در عشقِ خداییم
ترسیدنِ ما چونکه هم از بیمِ بلا بود
اكنون ز چه ترسیم كه در عینِ بلاییم؟
ما را به تو سِرّیست كه كس محرمِ آن نیست
گر سَر برود سِرِّ تو با كس نگشاییم
ما را نه غمِ دوزخ و نه حرصِ بهشت است
بردار ز رُخ پرده كه مشتاقِ لِقاییم
دریاب دلِ شمسِ خدا مفتخرِ تبریز
رحم آر که ما سوختهی داغ خداییم
غزل شماره شش (منسوب به مولانا)
بر قدسيانِ آسمان من هر شبي ياهـو زنم
گر صوفي از «لا» دَم زند من دَم ز «الا هو» زنم
بازِ هوايي نيستم تا تيهوي جانها برم
عنقاي قافِ قربتم، كي بانگ بر تـيـهو زنم؟
من كوكويي ديوانهام صد شهرْ ويران كردهام
بر قصرِ قيصر قی كنم، بر تـاجِ خاقان قو زنم
قاضي چهباشد پيشِ من؟ مُفتي چهداند كيشِ من؟
چون پشت پاي نيستي بر حُكم و بر يرغو زنم
خاقانِ اردودار اگر از جان نگردد ايلِ من
صاحبقرانِ عالمم بر ايل و بر اردو زنم
اي كاروان، اي كاروان، من دزدِ شـبرو نيستم
من پهلوانِ كشورم، من تيغ روبارو زنم
اي باغبان، اي باغبان، در بستهاي بر من چـرا؟
بـگشا دري اين بـاغ را تا سيـب و شفـتالـو زنم
اي نفس هندووش برو، تُركي مكُن با من، كه من
سلطانِ صاحبقوّتم بر تُرك و بر هندو زنم
گر آسياي معرفت بيبار مـانـَد ساعتي
من بر فراز نُه فَلك از بهر او توتو زنـم
نفس است كدبانويِ من، من كدخدا و شويِ او
كدبانو گر بد میكُنـد بر رويِ كدبانو زنم
تـا دوست دارندم خسان، از بهرِ آرايش كنون
همچون زنانِ فاحشه كي شانه بر گيسو زنم؟
خیز اي نعيمي پيشِ من، بنشين به زانويِ ادب
من پادشاهِ كشورم، كي پيشِ تو زانو زنم؟
غزل شماره هفت (منسوب به مولانا)
ای مطربِ خوش قاقا، تو قی قی و من قوقو
تو دَق دَق و من حَق حَق، تو هِی هِی ومن هو هو
ای شاخِ درختِ گُل، ای ناطقِ امرِ «قل»
تو کبکصفت بو بو، من فاخته سان کو کو
چون مست شوم، جانا، در هجرِ سخن گويم
«مَن کانَ» و«لَوْ کانَ» «يا مَن هُوَ الا هو»
چون روح صفت ميدَم، چون روح صفت میدان
يا چشمصفت میبين، يا نطقصفت میگو
صامت مشو از گفتن، ناطق مشو از ديدن
«ولله يُحاِسبْکُم اَو تُبدُوا اَو تُخْفُوا»
تا زمزمهی وحدت از ذات بر آرد سر
چه اين دَم و چه آن دَم، چه اين سو و چه آن سو؟
برنامهی هفتهی آینده
شاهنامهی فردوسی؛ از بیت 1 تا بیت 100
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
...
چهارم علی بود جفتِ بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
***
برچسبها: گزارش جلسه شماره 1062 به تاریخ 930608, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیدهی غزلیات شمس