سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

دانلود گزارش مثنوی‌خوانی به تاریخ 13950121 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی

به نام آفریننده‌ی زیبایی

درود دوستان عزیز. بعد از بیشتر از یک ماه تعطیلی بار دیگر با گروه انجمن مثنوی خوانی در حسینیه‌ی صفارشرق دور هم جمع شدیم. هفته‌ی گذشته به این دلیل که روز بعد از تعطیلات نوروز بود تصمیم بر این شد که جلسه نداشته باشیم و این هفته شنبه‌شب بیست و یکم فروردین سال هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی اولین جلسه‌ی ما در سال جدید بود.

این هفته قرار بود به داستانی از دفتر پنجم مثنوی بپردازیم که در خلال داستان حجره‌ی ایاز آمده است. داستانی که می‌توان بر آن عنوان «مهمان سرزده» را گذاشت. دکتر نجاتیان این هفته در سفر تشریف داشتند و خواندن داستان با من بود اما به این دلیل که تعداد کمی از دوستان تشریف آورده بودند ترجیح دادم که به یک معرفی کتاب بسنده کنم و خواندن داستان را به هفته‌ی بعد موکول کنم که دوست عزیزم جناب آقای نجاتیان تشریف داشته باشند و داستان را از زبان خودشان بشنویم. داستان این هفته که هفته‌ی بعد یعنی جلسه‌ی شنبه‌شب 28/1/95 موکول شد را در این گزارش می‌آورم که دوستان شرکت‌کننده در جلسه بتوانند برای هفته‌ی آینده راجع به آن مطالعه‌ای داشته باشند و احیانا اگر مطالبی را خواستند در جمع مطرح کنند از پیش آماده باشند.

اما معرفی کتاب این هفته به کتابی از دکتر شفیعی کدکنی اختصاص داشت با عنوان «حالات و مقامات م.امید» که در این کتاب به بررسی زندگی و شعر نگین شعر معاصر خراسان مهدی اخوان ثالث پرداخته است و سعی کرده است این دوست صمیمی خود را از زاویه‌ای تازه به علاقه‌مندان شعر وی معرفی کند. معرفی کتاب را در بخش جداگانه‌ای در ادامه‌ی گزارش خواهم آورد. این هفته جلسه‌ی حدودا سی دقیقه‌ای ما به معرفی این کتاب اختصاص داشت.

 

خلاصه‌ی داستان اصلی (مهمان سرزده):

مردی سرزده بر خانه‌ای مهمان شد. زن دو بستر یک برای مهمان و دیگر برای خود و همسرش انداخت و به مهمانی رفت. مهمان در بستر اشتباه خوابید و وقتی زن از مهمانی برگشت به بستر خزید و به گمان خود شوی را بوسه داد و گفت و با این بارانی که امشب گرفته است این مهمان مدتی در خانه‌ی ما خواهد ماند. مرد مهمان برخاست و گفت من چکمه دارم و از باران نیز ترسی ندارم و از خانه‌ی ایشان رفت.

 

جلسه در ساعت 21:25 شب آغاز شد.

 

مثنوی معنوی مولوی

نسخه‌ی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی

دفتر پنجم؛ بیت 3644

داستان مهمان سرزده

 

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۵ - تمثیل تنِ آدمی به مهمان‌خانه و اندیشه‌های مختلف به مهمانان مختلف، عارف در رضا بدان اندیشه‌های غم و شادی چون شخص مهمان‌دوست غریب‌نواز خلیل‌وار، که درِ خلیل به اکرامِ ضیف پیوسته باز بُوَد بر کافر و مؤمن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی

هست مهمان‌خانه این تن ای جوان

هر صباحی ضیفِ نو آید دوان

هین مگو کین مانْد اندر گردنم

که هم اکنون باز پَرَّد در عدم

هرچه آید از جهانِ غیب‌وَش

در دلت ضیف است او را دار خوش

 

بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان که زن خداوند خانه گفت که باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند

آن یکی را بی‌گهان آمد قُنُق

ساخت او را هم‌چو طوق اندر عُنُق

خوان کشید، او را کرامت‌ها نمود

آن شب اندر کوی ایشان سور بود

مرد، زن را گفت پنهانی سخن

که: امشب ای خاتون دو جامه‌ی خواب کُن

پستر ما را بگستر سویِ در

بهرِ مهمان گستر آن سویِ دگر

گفت زن: خدمت کنم شادی کنم

سمع و طاعه ای دو چشمِ روشنم

هر دو پستر گسترید و رفت زن

سوی ختنه‌سور کرد آنجا وطن

مانْد مهمانِ عزیز و شوهرش

نُقل بنهادند از خشک و ترش

در سمر گفتند هر دو منتَجَب

سرگذشتِ نیک و بد تا نیم شب

بعد از آن مهمان ز خواب و از سَمَر

شد در آن پستر که بُد آن سوی در

شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت

که تو را این سوست ای جان جایِ خفت

که برای خوابِ تو ای بوالکرم

پستر آن سوی دگر افکنده‌ام

آن قراری که به زن او داده بود

گشت مُبدَل و آن طرف مهمان غنود

آن شب آنجا سخت باران در گرفت

کز غلیظی ابرشان آمد شگفت

زن بیامد بر گمانِ آنکه شو

سوی در خفته‌ست و آن سو آن عمو

رفت عریان در لحاف آن دَم عروس

داد مهمان را به رغبت چند بوس

گفت: می‌ترسیدم ای مرد کلان

خود همان آمد، همان آمد، همان

مرد مهمان را گل و باران نشانْد

بر تو چون صابونِ سلطانی بماند

اندرین باران و گل او کی رود

بر سر و جانِ تو او تاوان شود

زود مهمان جَست و گفت ای زن بهل

موزه دارم، غم ندارم من ز گل

من روان گشتم شما را خیر باد

در سفر یک دَم مبادا روح شاد

تا که زوتر جانبِ معدن رود

کین خوشی اندر سفر ره‌زن شود

زن پشیمان شد از آن گفتارِ سرد

چون رمید و رفت آن مهمانِ فرد

زن بسی گفتش که: آخر ای امیر

گر مزاحی کردم از طیبت، مگیر

سجده و زاریِ زن سودی نداشت

رفت و ایشان را در آن حسرت گذاشت

جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن

صورتش دیدند شمعی بی‌لگن

می‌شد و صحرا ز نور شمع مرد

چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد

کرد مهمان‌خانه خانهٔ خویش را

از غم و از خجلت این ماجرا

در درونِ هر دو از راهِ نهان

هر زمان گفتی خیالِ میهمان

که منم یار خضر صد گنج و جود

می‌فشاندم، لیک روزی‌تان نبود

 

بخش ۱۵۷ - تمثیل فکر هر روزینه که اندر دل آید به مهمان نو که از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهمان‌نوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه

هر دمی فکری چو مهمانِ عزیز

آید اندر سینه‌ات هر روز نیز

فکر را ای جان به جایِ شخص دان

زانکه شخص از فکر دارد قدر و جان

فکر غم گر راهِ شادی می‌زند

کارسازی‌های شادی می‌کند

خانه می‌روبَد به تندی او ز غیر

تا در آید شادی نو ز اصل خیر

می‌فشاند برگِ زرد از شاخِ دل

تا بروید برگ سبز متصّل

می‌کُند بیخِ سرور کهنه را

تا خرامد ذوق نو از ماورا

غم کَنَد بیخ کژ پوسیده را

تا نماید بیخ رو پوشیده را

غم ز دل هر چه بریزد یا برد

در عوض حقا که بهتر آورد

خاصه آن را که یقینش باشد این

که بود غم بندهٔ اهل یقین

گر ترش‌رویی نیارَد ابر و برق

رز بسوزد از تبسم‌های شرق

سعد و نحس اندر دلت مهمان شود

چون ستاره خانه خانه می‌رود

آن زمان که او مقیم برج توست

باش هم‌چون طالعَش شیرین و چُست

تا که با مه چون شود او متصل

شکر گوید از تو با سلطانِ دل

هفت سال ایوب با صبر و رضا

در بلا خوش بود با ضیفِ خدا

تا چو وا گردد بلایِ سخت‌رو

پیش حق گوید به صدگون شکر او

کز محبت با من محبوب‌کُش

رو نکرد ایوب یک لحظه تُرُش

از وفا و خجلتِ علمِ خدا

بود چون شیر و عسل او با بلا

فکر در سینه در آید نو به نو

خند خندان پیش او تو باز رو

که اعذنی خالقی من شره

لا تحرمنی انل من بره

رب اوزعنی لشکر ما اری

لا تعقب حسرة لی ان مضی

آن ضمیر رو تُرُش را پاس‌دار

آن تُرُش را چون شکر شیرین شمار

ابر را گر هست ظاهر رو تُرُش

گلشن آرنده‌ست ابر و شوره‌کُش

فکر غم را تو مثال ابر دان

با تُرُش تو روتُرُش کم کن چنان

بو که آن گوهر به دستِ او بود

جهد کُن تا از تو او راضی رود

ور نباشد گوهر و نبْوَد غنی

عادتِ شیرین خود افزون کنی

جای دیگر سود دارد عادتت

ناگهان روزی بر آید حاجتت

فکرتی کز شادی‌ات مانع شود

آن به امر و حکمتِ صانع شود

تو مخوان دو چار دانگش، ای جوان

بو که نجمی باشد و صاحب‌قران

تو مگو فرعی‌ست، او را اصل گیر

تا بُوی پیوسته بر مقصود چیر

ور تو آن را فرع گیری و مُضِر

چشم تو در اصل باشد منتظر

زهر آمد انتظارش اندر چِشِش

دایما در مرگ باشی زان روش

اصل دان آن را بگیرش در کنار

بازره دایم ز مرگِ انتظار

***


برچسب‌ها: مثنوی خوانی, جلسه مثنوی خوانی به تاریخ 13950121, دانلود گزارش‌ها
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۵ساعت 21:44  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |