دانلود گزارش مثنویخوانی به تاریخ 13950204 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی
به نام آفرینندهی زیبایی
درود دوستان عزیز. این جلسه راوی همیشگی جلسات مثنوی خوانی ما در تربت حیدریه جناب دکتر نجاتیان داستانی از دفتر چهارم انتخاب کرده بودند و برای ما قرائت کرده بودند. داستان اصلی این هفته داستان «سه ماهی» بود که در بیت 2188 دفتر چهارم به بعد در کتاب شریف مثنوی مطرح شده است. در خلال این داستان یک نکته و یک داستان دیگر مطرح میشود. نکتهای در خصوص این که هر چیزی در جای خود ارزش دارد و داستانی با عنوان «پند سوم» که به نظر من از زیباترین و حکیمانهترین داستان مطرح شده در مثنوی و در تاریخ ادب پارسی است.
بعد از اینکه دکتر نجاتیان عزیز داستان را خواند و بیت به بیت شرح کرد نوبت به دوستان حاضر در جلسه رسید که هر کدام از زاویهی دید خود داستان را به بحث بگذارند. هر کدام از دوستان که نظری در ذهن داشتند بر زبان جاری کردند و نکاتی جالب از طرف دوستان مطرح شد.
به نظر من مهمترین نکتهی این هفته پندی است که از داستان «پند سوم» میتوان گرفت و آن این که آدم نباید دائما دنبال پند سوم باشد. پند سوم یعنی هر امید واهیای که آدم را از زمان حال میگیرد و به آینده دلخوش میکند و چون به خود بیایی میبینی که زمان حالت هم تبدیل به گذشته شده است.
وقتی گزارش جلسههای گذشته را مرور کردم دیدم که در آبانماه سال 1391 نیز بار دیگر این داستان را خوانده باشیم و یادم است آن موقع این نکته به این پررنگی به ذهنم نیامد. جالب این جاست که همان موقع هم این موضوع توجهم را جلب کرد اما اینبار طوری شگفتزده شدم از شنیدن این نکته که انگار این نکته همان است که سالها در ذهنم بوده اما نمیتوانستهام مثالی مناسب برای بیان آن پیدا کنم.
به همهی دوستان خوانندهی جلسه توصیه میکنم روی داستان «پند سوم» تامل کنند. شاید این نکته را دریافتید و از نکات تاثیرگذار در زندگیتان شد. در انتهای جلسه قرار بود با معرفی کتاب کیمیای سعادت امام محمد غزالی در خدمت دوستان باشم که متاسفانه کتاب به دستم نرسید و به هفتهی بعد موکول شد. هفتهی بعد اگر عمری بود بخشی از کتاب کیمیای سعادت را برای دوستان حاضر در جلسه خواهم خواند. برای آشنایی با این کتاب به گزارش جلسهی قبل یا به برچسب معرفی کتاب در بلاگ سیاهمشق بهمن صباغ زاده مراجعه کنید.
خلاصهی داستان اصلی (سه ماهی):
سه ماهی در برکهای بودند یکی عاقل و دیگری نیمهعاقل و سومی که از عقل بهرهای نداشت. روزی شنیدند که صیادان به کنار برکه آمدند و قصد کردند که روزی دیگر ماهیان این برکه را صید کنند. ماهی عاقل بلادرنگ خود را به جریان آب سپرد و از برکه خارج شد و رفت. وقتی صیادان رسیدند ماهی نیمهعاقل خود را به مردن زد و صیادان او را مرده انگاشتند و بر ساحل رودخانه انداختند و او نیز خود را به جریان آب رساند و رهید. ماهی سوم شروع کرد به تقلا کردن برای رهایی تا صید شد و بر آتش کباب شد.
خلاصهی داستان فرعی (پند سوم):
شخصی پرندهی کوچکی را به دام انداخت. پرنده گفت گوشت من آنقدر کم است که تو را سیر نخواهد کرد اما اگر مرا آزاد کنی سه پند به تو خواهم داد که سعادتمند خواهی شد. نخستین پند را در دستت میگویم، دومی را بر دیوار و سومی را بر شاخهی درخت. مرد قبول کرد و پرنده گفت: هرگز بر گذشته افسوس مخور. مرد پرنده را رها کرد. پرنده بر دیوار نشست و گفت: هرگز سخن محال را از کسی قبول نکن. پرنده بر شاخهی درخت نشست و گفت: بدان که با رها کردن من ضرر کردی چون در بدن من مرواریدی به وزن ده دِرَم است. (درم واحدی وزن بوده در گذشته معادل چهارده قیراط امروزی). آه و فغان مرد به هوا رفت و بعد از افسوس فراوان گفت: پند سوم را بگو. پرنده گفت: اول اینکه چطور در بدن سه درمی من مروارید ده درمی میگنجد و دیگر این که باالفرض میگنجید نباید بر گذشته افسوس بخوری. مرد گفت: ولی پند سوم را نگفتی. پرنده گفت: مگر پند اول و دوم را بکار بستی که پند سوم را میخوانی؟
جلسه در ساعت 21:08 شب آغاز شد.
مثنوی معنوی مولوی
نسخهی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی
دفتر پنجم؛ بیت 3644
داستان مهمان سرزده
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۸۳ - قصهٔ آن آبگیر و صیادان و آن سه ماهی یکی عاقل و یکی نیم عاقل وان دگر مغرور و ابله مغفل لاشی و عاقبت هر سه
قصهی آن آبگیر است ای عنود
که درو سه ماهی اِشگرف بود
در کلیله خوانده باشی لیک آن
قشر قصه باشد و این مغز جان
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر
پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شُدند و هوشمند
آنکه عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مُشکلِ ناخواه کرد
گفت با اینها ندارم مشورت
که یقین سُستم کنند از مقدرت
مِهر زاد و بوم بر جانشان تَنَد
کاهلی و جهلشان بر من زند
مشورت را زندهای باید نکو
که تو را زنده کُند، وان زنده کو؟
ای مسافر با مسافر رای زن
زانکه پایت لنگ دارد رای زن
از دَم ِ حُبّ الوطن بگذر مایست
که وطن آن سوست، جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
بخش ۸۴ - سر خواندن وضو کننده اوراد وضو را
در وضو هر عضو را وِردی جدا
آمدهست اندر خبر بهر دعا
چونکه استنشاق بینی میکنی
بوی جنّت خواه از رب غنی
تا تو را آن بو کشد سوی جنان
بوی گُل باشد دلیل گلبنان
چونکه استنجا کُنی ورد و سخن
این بُوَد یا رب تو زینم پاک کُن
دست من اینجا رسید این را بشُست
دستم اندر شستن جان است سست
ای ز تو کس گشته جان ناکسان
دست فضل توست در جانها رسان
حد من این بود کردم من لئیم
زان سوی حد را نقی کن ای کریم
از حَدَث شُستم خدایا پوست را
از حوادث تو بشو این دوست را
بخش ۸۵ - شخصی به وقت استنجا میگفت اللهم ارحنی رائحة الجنه به جای آنکه اللهم اجعلنی من التوابین واجعلنی من المتطهرین که ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق میگفت عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنّت دار جفت
گفت شخصی خوب ورد آوردهای
لیک سوراخ دعا گم کردهای
این دعا چون ورد بینی بود چون
ورد بینی را تو آوردی به کون
رایحهٔ جنّت ز بینی یافت حر
رایحهٔ جنت کم آید از دُبُر
ای تواضع بُرده پیشِ ابلهان
وی تکبّر برده تو پیشِ شهان
آن تکبّر بر خسان خوب است و چُست
هین مرو معکوس عکسش بند توست
از پی سوراخ بینی رُست گل
بو وظیفهٔ بینی آمد ای عُتُل
بوی گل بهر مشام است ای دلیر
جای آن بو نیست این سوراخ زیر
کی ازین جا بوی خُلد آید تو را
بو ز موضع جو اگر باید تو را
همچنین حُبّ الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست
گفت آن ماهی زیرک رَه کُنم
دل ز رای و مشورتشان برکَنَم
نیست وقتِ مشورت، هین راه کن
چون علی تو آه اندر چاه کن
محرم آن آه کمیاب است بس
شبرو و پنهانروی کن چون عسس
سوی دریا عزم کن زین آبگیر
بحر جو و تَرکِ این گرداب گیر
سینه را پا ساخت میرفت آن حذور
از مقام با خطر تا بحر نور
همچو آهو کز پی او سگ بود
میدود تا در تنش یک رگ بود
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود در چشم ترسنده کجاست
رفت آن ماهی ره دریا گرفت
راه دور و پهنهٔ پهنا گرفت
رنجها بسیار دید و عاقبت
رفت آخر سوی امن و عافیت
خویشتن افکند در دریای ژرف
که نیابد حد آن را هیچ طرف
پس چو صیادان بیاوردند دام
نیمعاقل را از آن شد تلخ کام
گفت اه من فوت کردم فرصه را
چون نگشتم همره آن رهنما
ناگهان رفت او ولیکن چونکه رفت
میببایستم شدن در پی به تفت
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز ناید رفته یاد آن هباست
بخش ۸۶ - قصهٔ آن مرغ گرفته که وصیت کرد که بر گذشته پشیمانی مخور تدارک وقت اندیش و روزگار مبر در پشیمانی
آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام
مرغ او را گفت ای خواجهٔ همام
به تو بسی گاوان و میشان خوردهای
تو بسی اُشتر به قربان کردهای
تو نگشتی سیر زانها در زَمَن
هم نگردی سیر از اجزای من
هِل مرا تا که سه پندت بر دهم
تا بدانی زیرکم یا ابلهم
اول آن پند هم در دستِ تو
ثانیاش بر بام کَهگِلبستِ تو
وآن سوم پند دهم من بر درخت
که ازین سه پند گردی نیکبخت
آنچه بر دست است این است آن سخُن
که محالی را ز کس باور مکُن
بر کَفَش چون گفت اول پندِ زفت
گشت آزاد و بر آن دیوار رفت
گفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر
بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم
دَه درمسنگست یک دُرِّ یتیم
دولت تو بخت فرزندان تو
بود آن گوهر به حق جان تو
فوت کردی در که روزیات نبود
که نباشد مثل آن در در وجود
آنچنان که وقتِ زادن حامله
ناله دارد خواجه شد در غلغله
مرغ گفتش نی نصیحت کردمت
که مبادا بر گذشتهٔ دی غمت
چون گذشت و رفت غم چون میخوری
یا نکردی فهم پندم یا کری
وان دوم پندت بگفتم کز ضلال
هیچ تو باور مکن قول محال
من نیم خود سه درمسنگ ای اسد
ده درمسنگ اندرونم چون بُوَد؟
خواجه باز آمد به خود گفتا که هین
باز گو آن پند خوب سیّمین
گفت آری خوش عمل کردی بدان
تا بگویم پند ثالث رایگان
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم افکندن بود در شورهخاک
چاکِ حُمق و جهل نپذیرد رفو
تخمِ حکمت کم دِهَش ای پندگو
بخش ۸۷ - چاره اندیشیدن آن ماهی نیمعاقل و خود را مرده کردن
گفت ماهیِ دگر وقت بلا
چونکه ماند از سایهٔ عاقل جدا
کو سوی دریا شد و از غم عتیق
فوت شد از من چنان نیکو رفیق
لیک زان نندیشم و بر خود زنم
خویشتن را این زمان مُرده کنم
پس برآرم اِشکَمِ خود بر زبَر
پشت زیر و میروم بر آب بَر
میروم بر وی چنانکه خس رود
نی به سباحی چنانکه کس رود
مُرده گردم خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتیٰ
این چنین فرمود ما را مصطفیٰ
گفت موتواکلکم من قبل ان
یاتی الموت تموتوا بالفتن
همچنان مُرد و شکم بالا فکند
آب میبُردش نشیب و گه بلند
هر یکی زان قاصدان بس غصه برد
که دریغا ماهی بهتر بمُرد
شاد میشد او کز آن گفت دریغ
پیش رفت این بازیام، رَستم ز تیغ
پس گرفتش یک صیاد ارجمند
پس برو تف کرد و بر خاکش فکند
غلط غلطان رفت پنهان اندر آب
ماند آن احمق همیکرد اضطراب
از چپ و از راست میجَست آن سلیم
تا به جهدِ خویش برهانَد گلیم
دام افکندند و اندر دام ماند
احمقی او را در آن آتش نشاند
بر سر آتش به پُشتِ تابهای
با حماقت گشت او همخوابهای
او همی جوشید از تفِّ سعیر
عقل میگفتش اَلَم یَاتِک نذیر
او همیگفت از شکنجه وز بلا
همچو جان کافران قالوا بلی
باز میگفت او که گر این بار من
وا رهم زین محنتِ گردنشکن
من نسازم جز به دریایی وطن
آبگیری را نسازم من سَکَن
آب بیحد جویم و آمن شوم
تا ابد در امن و صحت میروم
بخش ۸۸ - بیان آنکه عهد کردن احمق وقت گرفتاری و ندم هیچ وفایی ندارد کی لو ردوالعادوا لما نهوا عنه و انهم لکاذبون صبح کاذب وفا ندارد
عقل میگفتش حماقت با تو است
با حماقت عقل را آید شکست
عقل را باشد وفای عهدها
تو نداری عقل، رو ای خربها
عقل را یاد آید از پیمان خود
پردهٔ نسیان بدرّاند خرد
چونکه عقلت نیست نسیان میر توست
دشمن و باطلکُن تدبیر توست
از کمیِ عقل پروانهٔ خسیس
یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس
چونکه پرش سوخت توبه میکند
آز و نسیانش بر آتش میزند
ضبط و درک و حافظی و یادداشت
عقل را باشد که عقل آن را فراشت
چونکه گوهر نیست تابَش چون بود
چون مذکِّر نیست اِیابش چون بود
این تمنّیٰ هم ز بیعقلی اوست
که نبیند کان حماقت را چه خوست
آن ندامت از نتیجهٔ رنج بود
نه ز عقل روشن چون گنج بود
چونکه شد رنج آن ندامت شد عدم
مینیرزد خاک آن توبه و ندم
آن ندم از ظلمت غم بست بار
پس کلام اللیل یمحوه النهار
چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش
هم رود از دل نتیجه و زادهاش
میکُند او توبه و پیر خرد
بانگ لو ردوا لعادوا میزند
***
برچسبها: مثنوی خوانی, جلسه مثنوی خوانی به تاریخ 13950204, دانلود گزارشها