سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

7- شعر طنز؛ خدا در گلو شکست؛ رحیم رسولی؛ گردآورنده علی اکبر عباسی

این بخش به لطف آقای عباسی از ابتدای سال 1391 به وبلاگ اضافه شده است و هر هفته در گزارش هفتگی جلسه شعری طنز همراه با معرفی شاعرش را می‌خوانید. چون این وبلاگ مربوط به شعر تربت است سعی می‌شود بیشتر از آثار شاعران تربتی در آن استفاده شود. سعی شده معرفی شاعر در حد یک پاراگراف بیشتر نباشد و در آن حتما به کتاب‌ها و آثار منتشر شده‌ی شاعر اشاره شود و اگر شاعر شعر طنز دارای وبلاگی هستند آدرس و لینک وبلاگ هم درج شود. شما خوانندگان عزیز هم می‌توانید برای ما شعرهای طنز خود و دیگران را جهت این بخش ارسال کنید. خوانندگان محترم می‌توانند این اشعار آرشیو وبلاگ را در این بخش با برچسب شعر طنز بخوانید.

رحیم رسولی، در تاریخ 1/1/42 در گیلان به دنیا آمده است و مدت 33 سال است که در زورآباد کرج سکونت دارد، وی به طور فعال در عرصه‌ی شعر حضور دارد و در نشست‌های ادبی کرج فعال است، رحیم رسولی شعر را به‌صورت جدی با غزل شروع کرد و بعدها به مقوله‌ی شعر طنز روی آورد و یکی از چهره‌های شعر طنز ادبیات معاصر شد. رحیم رسولی از سال 1387 شروع به وبلاگ نویسی کرد و اشعارش را وبلاگ شخصی‌اش با نام دارکوبیسم منتشر می‌کند http://darkoobism.mihanblog.com. اشعار وی در این وبلاگ با برچسب شعر طنز رسولی بایگانی می‌شود.

وی در مقدمه‌ی این شعر در یادداشتی در وبلاگ خود نوشته است: «داشتم فکر می‌کردم تروریست‌های اسیدپاشی که از یک ظرف اسید نمی‌گذرند، اگر به تأسیسات شیمیایی یا خدایی نکرده بمب اتم دست پیدا کنند، چه به روزگار خلق خدا می‌آورند؟ / تقدیم به مادرانی که در این ماجرا بیشتر از قربانیان سوختند. / وقتی یکی از پسران آدم، برادرش را کُشت، کلاغی را فرستادند تا به او بیاموزد که چگونه از شرّ ِ جنازه خلاص شود و او جسد برادر را در خاک پنهان کرد. و بدین وسیله جنایت را پوشاند. پس آدمیزاد یاد گرفت جنایت را بپوشاند؛ حالا چه از کلاغ یاد گرفته باشد چه از الاغ. مهم این است که یاد گرفت جنایت را بپوشاند. / دومین چیزی که پس افتادگان آدم ابوالبشر آموخته‌اند، این بود که پدر و مادر آسمانی شان دختردار نبودند و این چنین بود که جغرافیای مردان گسترش یافت و تاریخ مذکر شکل گرفت. پس مجلسی متشکل از رجال و ذکور شور نمودند که زنان مغضوب درگاه خدایانند. پس غیرالمغضوب علیهم ولی الضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالینش را آنقدر کشیدند که حتی صدای زعمای قوم در آمد که اینقدر کشش ندهید. زودتر کار را تمام کنید، تا کسی نپرسید: مردان مگر خود از میان زنان برنخاستند؟ یا خدای ناکرده به تمسخر بگویند: خدا مردان را از سایت اختصاصی خود دانلود نموده است. / و این چنین بود که دختران و زنان اولین قربانیان در پای خدایان بودند و البته مجلس در رأس همه ی امور بود. / گویی شده از روز ازل نفرین، زن / جُرمش شده این قدر چرا سنگین، زن؟ / هرچند برابر است با مرد ولی / بالاست همیشه مرد و در پایین زن / و چون خواسته بودند کسی نپرسد، کسی هم نپرسید و دلیل و برهان آوردند که پرسش ریشه در مغز دارد و مغز عامل اندیشه است؛ پس اندیشیدن بزرگترین جنایت است و حتماً حکمتی داشت که خداوند مغز انسان را لابلای محکم‌ترین استخوان بدن او پوشانده است. پس دوباه به شور نشستند و مصوب کردند که اندیشیدن و پرسیدن جنایت است و باید پوشانده شود و اینچنین بود که جغرافیای حماقت گسترش یافت و دوران جاهلیت شکل گرفت. در دوران جاهلیت بود که بعضی از مردان قبایل بیابان‌گرد، بدون این که فکر کنند، به این فکر افتادند که دخترانشان را زنده به گور کنند، چرا که آموخته بودند دختر داشتن جنایت است و جنایت هم باید پوشانده شود و البته مجلس در رأس همه ی امور بود. / پس فرشتگان خدا به اعتراض برخاستند؛ به خصوص اسرافیل که شاعری چیره دست و روزنامه نگاری قهار بود و روزنامه‌ای هم به همین اسم داشت. در محضر باری تعالی شعری خواند که احساسات خدا را جریحه دار کرد. / اعرابی‌ای خدای به او داد دختری / او دُختِ را به سنّت خود ننگ می‌شمرد / هر سال کز حیات جگرگوشه می‌گذشت / شمع محبت دل او بیش می‌فسرد / روزی به خشم رفت ز وسواس عار و ننگ / حُکم خرد به دست رسوم و سنن سپرد / بگرفت دست کودک معصوم و بی‌خبر / تا زنده‌اش به گور کند، سوی دشت بُرد / او گرم گور کندن و از جامه‌ی پدر / طفلک به دست کوچک خود خاک می‌سترد / خدای مهربان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: من انسان را آزاد آفریدم، مردان را نیرومند و زنان را زیبا، من زیبایم و زیبایی را دوست دارم، پس هر کس که با زیبایی مشکل دارد آدم نیست. آن گاه شروع کرد غزلی از حافظ را خواندن: حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت / آری به اتفاق جهان می توان گرفت... / اما از شدت احساسات نتوانست ادامه دهد. زد زیر گریه و از درگاه باری خارج شد... "بغضش امان نداد و خدا در گلو شکست" / اما از آن طرف هم موجوداتی که خداوند آنان را غیر آدمیزاد خوانده بود، بیکار ننشستند؛ پس جلسه‌ای تشکیل دادند، مصوب کردند که زیبایی جنایت است و باید پوشانده شود و از پیروانشان خواستند احکامشان را اجرا کنند. / بعضی از مریدان که هنوز ته‌مایه‌ای از انسانیت داشتند، اعتراض کردند که این بر خلاف قوانین خداوند است. پس پیران‌شان در حالی که رگ‌های گردنشان ورم کرده و چشم‌هایشان ورقلمبیده بود (همان طور که در عکس ها دیده می شود) گقتند احترام خداوند سر جایش ولی باری تعالی بیش از اندازه دارد با بندگان مدارا می‌کند. تازه شما غلط می کنید که سؤال می‌کنید. شکر می خورید که فکر می‌کنید. حتماً حکمتی است که مغزتان از بازوی‌تان رشد کرده است. پس ساکت بنشینید و حکم را اجرا کنید.

گر مسلمانید باید بر سر کافر بپاشید

امر به معروف را بر این ور و آن ور بپاشید

هرکسی از زن سخن گوید در این پهنای خاکی

بر دهانش حُکم فرمودیم خاکستر بپاشید

هیچ جُرمی بدتر از زیبایی زن در جهان نیست

بر سرش حتی اگر شد بمب ویرانگر بپاشید

هرکسی حتی اگر بر منبر از زن حرف می‌زد

در میان مجلس او گاز ِ اشک‌آور بپاشید

داخل مسجد اگر امکان پاشیدن نباشد

بر سرش وقتی که پایین آمد از منبر بپاشید

دوستی و مهربانی را بگیرید از جماعت

بین مخلوق خدا تخم نفاق و شر بپاشید

هیچ کس دستش نباید دفتر و خودکار باشد

بر چنین افراد فُحش خواهر و مادر بپاشید

دختری دیدید اگر در راهِ دانشگاه می‌رفت

راه او را سد کنید و نهی از منکر بپاشید

گر مجرّد بود، حرفی نیست روی ِ او بریزید

پس اگر دیدید شوهر داشت، بر شوهر بپاشید

گر کسی پیدا نشد تا روی او چیزی بریزید

هیچ اشکالی ندارد روی یکدیگر بپاشید

دست باید تا به دست هم دهید و بیش یا کم

الغرض هر کس به سهم خود در این کشور بپاشید

و این چنین بود که تروریست‌های اسید پاش بر روی زنان و دختران اسید پاشیدند تا جنایت زیبایی را بپوشانند و البته مجلس در رأس همه‌ی امور بود.

تاریخ درج در وبلاگ شخصی شاعر

13 مهرماه 1393

رحیم رسولی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1072 به تاریخ 930817, شعر طنز, شعر طنز رسولی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳ساعت 17:26  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |