سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت هجدهم؛ بیت 1701 تا 1800

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

18

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هجدهم؛ بیت 1701 تا 1800

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 12 –  کشته شدن ایرج بر دستِ برادران

...

نهانی ندانم تو را دوست کیست

بدین آشکارت بباید گریست

تو نیز ای به خیره خِرِف گشته مرد

ز بهرِ جهان دل پُر از داغ و درد

چو شاهان به کینه کُشی خیره خیر

ازین دو ستمکاره اندازه گیر

بیاگند مغزش به مُشک و عبیر

فرستاد نزدِ جهان‌بخشِ پیر

چنین گفت کاینت سرِ آن به ناز

که تاج نیاگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن سایه‌گستر کیانی درخت

برفتند باز آن دو بیدادِ شوم

یکی سویِ چین و یکی سوی روم

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 13 –  آگاهی یافتن فریدون از کشته شدن ایرج

فریدون نهاده دو دیده به راه

سپاه و کلاه آرزومند شاه

چو هنگامِ برگشتنِ شاه بود

پدر زان سخن خود کی آگاه بود؟

همی شاه را تختِ پیروزه ساخت

همی تاج را گوهر اندر نشاخت

پذیره شدن را بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

تبیره ببُردند و پیل از درش

ببستند آذین به هر کشورش

به زین اندرون بود شاه و سپاه

یکی گَردِ تیره برآمد ز راه

هیونی بُرون آمد از تیره‌گرد

نشسته برو سوگواری به درد

خروشی برآمد از آن سوگوار

یکی زرِّ تابوتش اندر کنار

به تابوتِ زر اندرون پرنیان

نهاده سرِ ایرج اندر میان

ابا ناله و آه و با رویِ زرد

به پیش فریدون شد آن نیک‌مرد

ز تابوتِ زر تخته برداشتند

که گفتارِ او خیره پنداشتند

ز تابوت چون پرنیان برکشید

بُریده سرِ ایرج آمد پدید

بیافتاد از اسپ آفریدون به خاک

سپه سر به سر جامه کردند چاک

سیه شد رُخ و دیدگان شد سپید

که دیدن دگرگونه بودش امید

چو خسرو برین‌گونه آمد ز راه

چنین بازگشت از پذیره سپاه

دریده درفش و نگون کرده کوس

رُخِ نامداران به رنگ آبنوس

تبیره سیه کرده و رویِ پیل

پراکنده بر تازی اسپانْش نیل

پیاده سپهبد، پیاده سپاه

پُر از خاکْ سر، برگرفتند راه

خروشیدن پهلوانان به درد

کَنان گوشتِ تن را بران رادمرد

مبَر خود به مِهرِ زمانه گمان

نه نیکو بُوَد راستی در کمان

برین گونه گردد به ما بر سپهر

بخواهد رُبودن چو بنمود چهر

چو دشمنْش گیری نمایدْت مِهر

و گر دوست خوانی نبینیش چهر

یکی پند گویم تو را من درست

دل از مِهر گیتی ببایدْت شُست

سپه داغ‌دل، شاه با های و هوی

سوی باغِ ایرج نهادند روی

به روزی کجا جشنَ شاهان بُدی

وزان پیش‌تر جشنگاه بُدی

فریدون سرِ شاه‌پورِ جوان

بیامد به بر برگرفته نوان

بر آن تختِ شاهنشهی بنگرید

سرِ شاه را نیز بی‌تاج دید

سرِ حوض شاهی و سروِ سهی

درختی گل‌افشان و بید و بهی

برافشاند بر تخت خاکِ سیاه

به کیوان برآمد فغانِ سپاه

همی کرد هوی و همی کند موی

همی ریخت اشک و همی خست روی

میان را به زنّاز خونین ببست

فکند آتش اندر سرایِ نشست

گلستانْش برکَند و سروان بسوخت

به یکبارگی چشمِ شادی بدوخت

نهاده سرِ ایرج اندر کنار

سرِ خویش کرده سویِ کردگار

همی گفت کای داورِ دادگر

بدین بی‌گنه کُشته اندر نگر

به خنجر سرش خسته در پیشِ من

تنش خورده شیرانِ آن انجمن

دل هر دو بیداد از آن سان بسوز

که هرگز نبینند جُز تیره‌روز

به داغی جگرْشان کنی آژده

که بخشایش آرَد بریشان دَده

همی خواهم از داورِ کردگار

که چندان امان یابم از روزگار

که از تخمِ ایرج یکی نامور

بیاید ابر کینه بسته کمر

چو دیدم چنین زان سپس شایدم

کجا خاک بالا بپیمایدم

برین‌گونه بگریست چندان به زار

همی تا گیا رُستش اندر کنار

زمین بستر و خاک بالینِ اوی

شده تیره، روشن جهان‌بینِ اوی

درِ بار بسته، گشاده زبان

همی گفت زار ای نبرده جوان

کس از تاجداران بدین‌سان نمُرد

که تو مُردی ای نامبُردارِ گُرد

سرت را بُریده به خوار اهرمن

تنش را شده کامِ شیران کفن

خروشی به زاری و چشمی پُرآب

ز هر دام و دَد بُرده آرام و خواب

سراسر همه کشورش مرد و زن

به هر جای کرده یکی انجمن

همه دیده پُرآب و دل پُر ز خون

نشسته به تیمار و درد اندرون

چه مایه چنین روز بگذاشتند

همه زندگی مرگ پنداشتند

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 14 –  گفتار اندر زادن دختر ایرج

برآمد برین نیز یک چندگاه

شبستانِ ایرج نگه کرد شاه

فریدون شبستان یکایک بگشت

بر آن ماه‌رویان همی برگذشت

یکی خوب‌چهره پرستنده دید

کجا نام او بود ماه‌آفرید

که ایرج بدو مِهرِ بسیار داشت

قضا را کنیزک ازو بار داشت

پری‌چهره را بچّه بُد در نهان

از آن شاد شد شهریارِ جهان

از آن خوب‌رُخ شد دلش پُرامید

به کینِ پسر داد دل را نوید

چو هنگامِ زادن برآمد پدید

یکی دختر آمد ز ماه‌آفرید

جهانی گرفتند پروَردَنَش

برآمد به ناز و بُزرگی تنش

مر آن لاله‌رُخ را ز سر تا به پای

تو گفتی مگر ایرج‌اَستی به جای

چو بر جَست و آمدْش هنگامِ شوی

چو پروین شدش روی و، چون قیر موی

نیا نامزد کرد شویش پَشَنگ

بدو داد و چندی درآمد درنگ

پَشَنگ آنکه پور برادرْش بود

نژاد از گران‌مایه گوهرْش بود

بدادش بدان نام‌بردار شوی

و یک‌چند گاهی برآمد به‌روی

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 15 –  زادن منوچهر از مادرش

به سر برشگفتی نگر چون نمود

چو برگشت نُهْ ماه چرخِ کبود

یکی پور زاد آن هنرمند ماه

چگونه سزاوارِ تخت و کلاه

چو از مادرِ مهربان شد جدا

سبُک تاختندش سوی پادشا

برنده بدو گفت کای تاجور

یکی شادکُن دل، به ایرج نگر

جهان‌بخش را لب پُر از خنده شد

تو گفتی مگر ایرَجَش زنده شد

نهاد آن گرانمایه را در کنار

نیایش همی کرد با کردگار

که ای کاشکی دیده بودی مرا

که یزدان رُخِ او نمودی مرا

ز پس کز جهان‌آفرین کرد یاد

ببخشود و دیده بدو باز داد

فریدون چو روشن‌جهان را بدید

به چِهرِ نوآمد سبک بنگرید

همی گفت کاین روز فرخنده باد

دلِ بدسگالانِ ما کَنده باد

میِ روشن آورد و پُرمایه جام

مر آن چهر دارد منوچهر نام

چنین گفت کز پاک مام و پدر

یکی شاخِ شایسته آمد به بَر

چنان پروردیدش که بادِ هوا

برو بر گذشتن ندیدی روا

پرستنده‌ای کِش به بَر داشتی

زمین را به پی هیچ نگذاشتی

به پای اندرش مُشکِ سارا بُدی

روان بر سرش چَترِ دیبا بُدی

چنین تا برآمد برو سالیان

نیامدْش ز اختر زمانی زیان

هنرها که بُد پادشا را به کار

بیاموختش ناموَر شهریار

چو چشم و دل پادشا باز شد

سپه نیز با او پُرآواز شد

نیا تختِ زرین و گُرزِ گران

بدو داد و پیروزه تاجِ سران

کلید در گنج زر و گهر

همان تخت و طوق و کلاه و کمر

سراپرده از دیبه‌ی رنگ رنگ

بدو اندرون خیمه‌های پلنگ

چه اسپانِ تازی به زرّین ستام

چه شمشیرِ هندی به زرّین نیام

چه از جوشن و تَرگ و رومی زره

گشاینده مر بَندها را گره

کمان‌های چاچی وتیر خدنگ

سپرهای چینی و ژوپینِ جنگ

برین گونه آراسته گنج‌ها

که بودش به گِرد آمده رنج‌ها

سراسر سزایِ منوچهر دید

دلِ خویشتن زو پر از مهر دید

همه پهلوانانِ لشکرْش را

همه نامدارانِ کشورْش را

بفرمود تا پیشِ او آمدند

همه با دلی کینه‌جو آمدند

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت نوزدهم؛ بیت 1801 تا 1900

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 15 –  زادن منوچهر از مادرش

...

به شاهی برو آفرین خواندند

زبرجد به نامش برافشاندند

تا

...

که گوید که جان گرامی‌پسر

بها می‌کند پیر گشته پدر

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1081 به تاریخ 391027, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳ساعت 15:36  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |