۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت چهلم بیت 3901 تا 4000
پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است. در این قسمت صد بیت دیگر از شاهنامهی فردوسی (نسخهی ژول مل) را با هم میخوانیم.
زال عاشق رودابه میشود اما شاه با ازدواج او مخالف است. زال نزد شاه میرود و شاه از او خوشش میآید. زال که موافقت منوچهرشاه را برای ازدواج با رودابه گرفته به نزد پدرش سام برمیگردد. پدر از او استقبال میکند و تصمیم میگیرند بروند و رودابه را از مهراب شاه کابل خواستگاری کنند.
40
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت چهلم؛ بیت 3901 تا 4000
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 28 – رسیدن زال به نزدیک سام
...
کنون چیست پاسخ فرستاده را؟
چه گوییم مهرابِ آزاده را؟
ز شادی چنان شد دلِ زالِ سام
که رنگش سراپای شد لعلفام
چنین داد پاسخ که: ای پهلوان
گر ایدون که بینی به روشنروان
ز پیش سپه ما به یکسو شویم
بگوییم و زین در سخن بشنویم
به دستان نگه کرد و خندید سام
بدانست کو را ازین چیست کام
سخنهاش جز از دُخت مهراب نیست
شبِ تیره مر زال را خواب نیست
بفرمود تا زنگ و هندی درای
زدند و گشادند پردهسرای
هیونی برافگند مرد دلیر
بدان تا شود نزد مهراب شیر
بگوید که آمد سپهبد ز راه
ابا زال و پیلان و چندی سپاه
فرستاده آمد به مهراب زود
سراسر بگفت آنچه دید و شنود
چو بشنید مهراب شد شادمان
رخش گشت چون لالهی ارغوان
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشمِ خروس
ابا ژندهپیلان و رامشگران
زمین شد بهشت از کران تا کران
ز بس گونه گون پرنیانی درفش
چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش
چه آوازِ نای و چه آوازِ چنگ
خروشیدن بوق و آوای زنگ
تو گفتی مگر روز انجامش است
یکی رستخیز است گر رامش است
همی رفت زین گونه تا پیشِ سام
فرود آمد از اسپ و بگذارد گام
گرفتش جهان پهلوان در کنار
بپرسیدش از گردشِ روزگار
شهِ کابلستان گرفت آفرین
چه بر سام و بر زالِ زر همچنین
نشست از بر بارهی تیزرو
چو از کوه سر برزند ماهِ نو
یکی تاج زرّین نگارش گهر
نهاد از بر تارکِ زالِ زر
به کابل رسیدند خندان و شاد
سخنهای دیرینه کردند یاد
همه شهر از آوای هندی درای
ز نالیدنِ بربط و چنگ و نای
تو گفتی در و بام رامشگر است
زمانه به آرایشِ دیگر است
بَش و یال اسپان کران تا کران
بر اندوده از مُشک و از زعفران
بُرون رفت سیندخت با بندگان
میان بسته سیصد پرستندگان
مر آن هر یکی را یکی جامِ زر
به دست اندرون پُر ز مشک و گهر
همه سام را آفرین خواندند
پس از جامها گوهر افشاندند
بدان جشن هر کس که آمد فراز
شد از خواسته یک به یک بینیاز
بخندید و سیندُخت را سام گفت
که: رودابه را چند خواهی نهفت؟
بدو گفت سیندخت: هدیه کجاست؟
اگر دیدن آفتابت هواست
چنین داد پاسخ به سیندخت سام
که ازمن بخواه آنچه آیدت کام
برفتند زی خانهی زرنگار
کجا اندرون بود خرم بهار
نگه کرد سام اندر آن ماه روی
یکایک شگفتی بمانْد اندروی
ندانست کش چون ستاید همی
برو چشم را چون گشاید همی
بفرمود تا رفت مهرابْ پیش
ببستند عهدی به آیین و کیش
به یک تخت دو شاده بنشاندند
عقیق و زبرجد برافشاندند
سر ماه با افسرِ نامدار
سرِ شاه با تاجِ گوهرنگار
بیاورد پس دفترِ خواسته
یکی نسخهی گنج آراسته
برو خواند آن گنجها هر چه بود
که گوش آن نیارست گفتی شنود
برفتند از آنجا به جای نشست
ببودند یک هفته با می به دست
همه شهر بودی پر آوای نوش
سرای سپهبد بهشتی به جوش
نه زال و نه آن ماه بیجاده لب
بخفتند یک هفته در روز و شب
وز ایوان سوی باغ رفتند باز
سه هفته به شادی گرفتند ساز
بزرگان کشورشْ با دست بند
کشیدند صف پیشِ کاخِ بلند
سرِ ماه سامِ نریمان برفت
سوی سیستان روی بنهاد تفت
از آن پس که او رفته بد زال باز
به شادی بیاراست یک هفته ساز
عماری و بالای و هودج بساخت
یکی مهد تا ماه را در نشاخت
چو سیندخت و مهراب و پیوندِ خویش
رهِ سیستان را گرفتند پیش
برفتند شادان دل و خوش منش
پر از آفرین لب ز نیکی دهش
رسیدند فیروز در نیمروز
همه شاد و خندان و گیتی فروز
یکی بزم سام آنگهی ساز کرد
سه روز اندر این بزم بگماز کرد
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند
خود و لشکرش سوی کابل براند
سپرد آنگهی سام شاهی به زال
برون بُرد لشکر به فرخنده فال
سوی کرگسارو سوی باختر
درفشِ خجسته برافراخت سر
شوم گفت کان پادشاهی مراست
دل و دیده با ما ندارند راست
منوچهر منشورِ آن بوم و بر
مرا داد و گفتا همی دار و خَور
بترسم ز آشوبِ بدگوهران
به ویژه ز دیوانِ مازنداران
تو را دادم ای زال این تختگاه
همین پادشاهی و فرخکلاه
بشد سام یکزخم و بنشست زال
می و مجلس آراست فرخهمال
چو رودابه بنشست با زال زر
به سر برنهادش یکی تاج زر
فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 29 – گفتار اندر زادنِ رستم
بسی برنیامد برین روزگار
که آزاده سرو اندر آمد به بار
بهارِ دل افروز پژمرده شد
دلش را غم و رنج بسپرده شد
شکم سخت شد فربه و تن گران
شد آن ارغوانی رُخش، زعفران
بدو گفت مادر که: ای جانِ مام
چه بودت که گشتی چنین زرد فام؟
چنین داد پاسخ که: من روز و شب
همی برگشایم به فریاد لب
چنان گشته بیخواب و پژمردهام
تو گویی که من زندهی مردهام
همانا زمان آمدستم فراز
وزین بار بُردن نیابم جواز
تو گویی به سنگ استم آگنده پوست
و یا زآهن است آن که بوده دروست
چنین تا گه زادن آمد فراز
به خواب و به آرام بودش نیاز
چنان شد که یک روز ازو رفت هوش
از ایوانِ دستان برآمد خروش
خروشید سیندُخت و بشخود روی
بکند آن سیهگیسویِ مُشکبوی
یکایک به دستان رسید آگهی
که پژمرده شد برگِ سرو سهی
به بالینِ رودابه شد زالِ زر
پُر از آب رخسار و خسته جگر
شبستان همه بندگان کندهموی
برهنه سر و موی و تر گشته روی
به دل آنگهی زال اندیشه کرد
وز اندیشه آسانترش گشت درد
همان پَرِّ سیمرغش آمد به یاد
بخندید و سیندُخت را مژده داد
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وزآن پَرِّ سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا
پدید آمد آن مرغ فرمانروا
چو ابری که بارانْش مرجان بود
چه مرجان که آرایش جان بود
برو کرد زال آفرینی دراز
ستودش فراوان و بُردش نماز
چنین گفت سیمرغ کین غم چراست؟
به چشم هژبر اندرون نم چراست؟
کزین سروِ سیمین پرمایهروی
یکی شیر باشد تو را نامجوی
که خاک پیِ او ببوسد هژبر
نیارد به سر برگذشتنش ابر
از آواز او چرمِ جنگی پلنگ
شود چاک چاک و بخاید دو چنگ
هر آن گُرد کآواز کوپالِ اوی
ببیند بر و بازوی و یال اوی
ز آوازِ او اندر آید ز جای
دل مرد جنگی پولادخای
به جای خرد سامِ سنگی بود
به خشم اندرون شیرِ جنگی بود
به بالای سرو و به نیروی پیل
به انگشت خشت افگند بر دو میل
نیاید به گیتی ز راه زِهش
به فرمان دادار نیکی دِهِش
بیاور یکی خنجرِ آبگون
یکی مرد بینادلِ پُرفسون
نخستین به می ماه را مست کن
ز دل بیم و اندیشه را پَست کن
تو بنگر که بینادل افسون کند
ز صندوق تا شیر بیرون کند
بکافد تهیگاه سرو سهی
نباشد مر او را ز درد آگهی
وزو بچهی شیر بیرون کشد
همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک
ز دل دور کُن ترس و اندوه و باک
گیاهی که گویمت با شیر و مُشک
بکوب و بکُن هر سه در سایه خشک
...
برچسبها: بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی