سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت چهلم بیت 3901 تا 4000

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است. در این قسمت صد بیت دیگر از شاهنامه‌ی فردوسی (نسخه‌ی ژول مل) را با هم می‌خوانیم.

زال عاشق رودابه می‌شود اما شاه با ازدواج او مخالف است.  زال نزد شاه می‌رود و شاه از او خوشش می‌آید. زال که موافقت منوچهرشاه را برای ازدواج با رودابه گرفته به نزد پدرش سام برمی‌گردد. پدر از او استقبال می‌کند و تصمیم می‌گیرند بروند و رودابه را از مهراب شاه کابل خواستگاری کنند.

40

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت چهلم؛ بیت 3901 تا 4000

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 28 – رسیدن زال به نزدیک سام

...

کنون چیست پاسخ فرستاده را؟

چه گوییم مهرابِ آزاده را؟

ز شادی چنان شد دلِ زالِ سام

که رنگش سراپای شد لعل‌فام

چنین داد پاسخ که: ای پهلوان

گر ایدون که بینی به روشن‌روان

ز پیش سپه ما به یک‌سو شویم

بگوییم و زین در سخن بشنویم

به دستان نگه کرد و خندید سام

بدانست کو را ازین چیست کام

سخن‌هاش جز از دُخت مهراب نیست

شبِ تیره مر زال را خواب نیست

بفرمود تا زنگ و هندی درای

زدند و گشادند پرده‌سرای

هیونی برافگند مرد دلیر

بدان تا شود نزد مهراب شیر

بگوید که آمد سپهبد ز راه

ابا زال و پیلان و چندی سپاه

فرستاده آمد به مهراب زود

سراسر بگفت آن‌چه دید و شنود

چو بشنید مهراب شد شادمان

رخش گشت چون لاله‌ی ارغوان

بزد نای رویین و بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشمِ خروس

ابا ژنده‌پیلان و رامشگران

زمین شد بهشت از کران تا کران

ز بس گونه گون پرنیانی درفش

چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش

چه آوازِ نای و چه آوازِ چنگ

خروشیدن بوق و آوای زنگ

تو گفتی مگر روز انجامش است

یکی رستخیز است گر رامش است

همی رفت زین گونه تا پیشِ سام

فرود آمد از اسپ و بگذارد گام

گرفتش جهان پهلوان در کنار

بپرسیدش از گردشِ روزگار

شهِ کابلستان گرفت آفرین

چه بر سام و بر زالِ زر همچنین

نشست از بر باره‌ی تیزرو

چو از کوه سر برزند ماهِ نو

یکی تاج زرّین نگارش گهر

نهاد از بر تارکِ زالِ زر

به کابل رسیدند خندان و شاد

سخن‌های دیرینه کردند یاد

همه شهر از آوای هندی درای

ز نالیدنِ بربط و چنگ و نای

تو گفتی در و بام رامشگر است

زمانه به آرایشِ دیگر است

بَش و یال اسپان کران تا کران

بر اندوده از مُشک و از زعفران

بُرون رفت سیندخت با بندگان

میان بسته سیصد پرستندگان

مر آن هر یکی را یکی جامِ زر

به دست اندرون پُر ز مشک و گهر

همه سام را آفرین خواندند

پس از جام‌ها گوهر افشاندند

بدان جشن هر کس که آمد فراز

شد از خواسته یک به یک بی‌نیاز

بخندید و سیندُخت را سام گفت

که: رودابه را چند خواهی نهفت؟

بدو گفت سیندخت: هدیه کجاست؟

اگر دیدن آفتابت هواست

چنین داد پاسخ به سیندخت سام

که ازمن بخواه آن‌چه آیدت کام

برفتند زی خانه‌ی زرنگار

کجا اندرون بود خرم بهار

نگه کرد سام اندر آن ماه روی

یکایک شگفتی بمانْد اندروی

ندانست کش چون ستاید همی

برو چشم را چون گشاید همی

بفرمود تا رفت مهرابْ پیش

ببستند عهدی به آیین و کیش

به یک تخت دو شاده بنشاندند

عقیق و زبرجد برافشاندند

سر ماه با افسرِ نام‌دار

سرِ شاه با تاجِ گوهرنگار

بیاورد پس دفترِ خواسته

یکی نسخه‌ی گنج آراسته

برو خواند آن گنج‌ها هر چه بود

که گوش آن نیارست گفتی شنود

برفتند از آنجا به جای نشست

ببودند یک هفته با می به دست

همه شهر بودی پر آوای نوش

سرای سپهبد بهشتی به جوش

نه زال و نه آن ماه بیجاده لب

بخفتند یک هفته در روز و شب

وز ایوان سوی باغ رفتند باز

سه هفته به شادی گرفتند ساز

بزرگان کشورشْ با دست بند

کشیدند صف پیشِ کاخِ بلند

سرِ ماه سامِ نریمان برفت

سوی سیستان روی بنهاد تفت

از آن پس که او رفته بد زال باز

به شادی بیاراست یک هفته ساز

عماری و بالای و هودج بساخت

یکی مهد تا ماه را در نشاخت

چو سیندخت و مهراب و پیوندِ خویش

رهِ سیستان را گرفتند پیش

برفتند شادان دل و خوش منش

پر از آفرین لب ز نیکی دهش

رسیدند فیروز در نیمروز

همه شاد و خندان و گیتی فروز

یکی بزم سام آن‌گهی ساز کرد

سه روز اندر این بزم بگماز کرد

پس آن‌گاه سیندخت آنجا بماند

خود و لشکرش سوی کابل براند

سپرد آن‌گهی سام شاهی به زال

برون بُرد لشکر به فرخنده فال

سوی کرگسارو سوی باختر

درفشِ خجسته برافراخت سر

شوم گفت کان پادشاهی مراست

دل و دیده با ما ندارند راست

منوچهر منشورِ آن بوم و بر

مرا داد و گفتا همی دار و خَور

بترسم ز آشوبِ بدگوهران

به ویژه ز دیوانِ مازنداران

تو را دادم ای زال این تختگاه

همین پادشاهی و فرخ‌کلاه

بشد سام یکزخم و بنشست زال

می و مجلس آراست فرخ‌همال

چو رودابه بنشست با زال زر

به سر برنهادش یکی تاج زر

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 29 – گفتار اندر زادنِ رستم

بسی برنیامد برین روزگار

که آزاده سرو اندر آمد به بار

بهارِ دل افروز پژمرده شد

دلش را غم و رنج بسپرده شد

شکم سخت شد فربه و تن گران

شد آن ارغوانی رُخش، زعفران

بدو گفت مادر که: ای جانِ مام

چه بودت که گشتی چنین زرد فام؟

چنین داد پاسخ که: من روز و شب

همی برگشایم به فریاد لب

چنان گشته بی‌خواب و پژمرده‌ام

تو گویی که من زند‌ه‌ی مرده‌ام

همانا زمان آمدستم فراز

وزین بار بُردن نیابم جواز

تو گویی به سنگ استم آگنده پوست

و یا زآهن است آن که بوده دروست

چنین تا گه زادن آمد فراز

به خواب و به آرام بودش نیاز

چنان شد که یک روز ازو رفت هوش

از ایوانِ دستان برآمد خروش

خروشید سیندُخت و بشخود روی

بکند آن سیه‌گیسویِ مُشک‌بوی

یکایک به دستان رسید آگهی

که پژمرده شد برگِ سرو سهی

به بالینِ رودابه شد زالِ زر

پُر از آب رخسار و خسته جگر

شبستان همه بندگان کنده‌موی

برهنه سر و موی و تر گشته روی

به دل آن‌گهی زال اندیشه کرد

وز اندیشه آسان‌ترش گشت درد

همان پَرِّ سیمرغش آمد به یاد

بخندید و سیندُخت را مژده داد

یکی مجمر آورد و آتش فروخت

وزآن پَرِّ سیمرغ لختی بسوخت

هم اندر زمان تیره گون شد هوا

پدید آمد آن مرغ فرمانروا

چو ابری که بارانْش مرجان بود

چه مرجان که آرایش جان بود

برو کرد زال آفرینی دراز

ستودش فراوان و بُردش نماز

چنین گفت سیمرغ کین غم چراست؟

به چشم هژبر اندرون نم چراست؟

کزین سروِ سیمین پرمایه‌روی

یکی شیر باشد تو را نامجوی

که خاک پیِ او ببوسد هژبر

نیارد به سر برگذشتنش ابر

از آواز او چرمِ جنگی پلنگ

شود چاک چاک و بخاید دو چنگ

هر آن گُرد کآواز کوپالِ اوی

ببیند بر و بازوی و یال اوی

ز آوازِ او اندر آید ز جای

دل مرد جنگی پولادخای

به جای خرد سامِ سنگی بود

به خشم اندرون شیرِ جنگی بود

به بالای سرو و به نیروی پیل

به انگشت خشت افگند بر دو میل

نیاید به گیتی ز راه زِهش

به فرمان دادار نیکی دِهِش

بیاور یکی خنجرِ آبگون

یکی مرد بینادلِ پُرفسون

نخستین به می ماه را مست کن

ز دل بیم و اندیشه را پَست کن

تو بنگر که بینادل افسون کند

ز صندوق تا شیر بیرون کند

بکافد تهیگاه سرو سهی

نباشد مر او را ز درد آگهی

وزو بچه‌ی شیر بیرون کشد

همه پهلوی ماه در خون کشد

وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک

ز دل دور کُن ترس و اندوه و باک

گیاهی که گویمت با شیر و مُشک

بکوب و بکُن هر سه در سایه خشک

...


برچسب‌ها: بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۵ساعت 18:56  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

کنفرانس ادبی؛ اژدها در شاهنامه‌ی فردوسی؛ حمید ایاز و دکتر احمد طهان؛ قسمت سوم

6- 1اژدها در تشبیهات:

یکی از مهمترین هدف های یک تشبیه ملموس ساختن و عینی کردن یک توصیف است.
چنان که در بیت زیر اندازه ی زبان اژدهای مورد توصیف فردوسی به کمک تشبیه برای خواننده ملموس تر شده است:

زبانش به سان درختی سیاه

ز فر باز کرده؛ فکنده به راه

همان: 135

اندازه ی اژدهای کشف رود و بلندی موی آن نیز به کمک همین صورت خیالی برای شنونده و خواننده شاه نامه آشکارتر شده است.

رسیدمش؛ دیدم چو کوه بلند

کشان موی سر بر زمین، چون کمند

همان

اژدها در شاه نامه مشبه به تنومندی و بزرگی قرار می گیرد:

یکی گرگ بد هم چو پیلی به دشت

که قیصر نبارست از آن سو گذشت

همان، ج 6، 1384

فردوسی در بیت زیر بخت نامساعد را به اژدهایی خشم گین تشبیه کرده است و بدین گونه بدی، زشتی و پلشتی آن را به تصویر کشیده است:

که: بخت بد است اژدهایی دژم

به دام آورد شیر شرزه، به دم

همان، ج 5، 1384

6- 2اژدها در کاربردهای استعاری

اژدها موجودی ست اهریمنی؛ همین، سبب شده است تا فردوسی گاه در شاه نامه، شاهان بدکردار و بد ذات و دیوان و نیروهای اهریمنی را اژدها بنامد. ضحاک که خود بد ذاتی اهریمنی است. بارها با لفظ اژدها از او نام برده می شود.

در آن محضر اژدها ناگزیر

گواهی نبشتند برنا و پیر

همان، ج1، 1385

استعاره از افراسیاب:

ز تنگی چو خواهی که یابی رها

وز این نامور ترک نر اژدها

همان، ج 3، 1386

برای پلاشان نورانی:

سبک، بیژن گیو بر پای جست

میان، کشتن اژدها را، بست

همان، ج 4، 1385

از اسطورها چنین بر می آید که همواره پیوندی ناگسستنی بین انسان و حیوانات وجود داشته است. مثلاً می بینیم قومی یک حیوان را به عنوان تونم خانوادگی خود بر می گزیند و بر این است که این تونم در برابر هجوم دشمنان، محافظ قوم خواهد بود.

فردوسی نه تنها از بدکاران و نیروهای اهریمنی با لفظ استعاره یاد می کند، بل که آن گاه که می خواهد قدرت، جسارت و خشونت پهلوانی ایرانی را به تصویر بکشد، از این جانور که نماد قدرت مندی بست، بهره می گیرد. مثلاً در بیت زیر

اژدها استعاره از گیو است:

بدو گفت کاین اژدهای دژم

که مرغ از هوا اندر آرد به دم

همان)

منظور از اژدهای بیت زیر دیو سپید است.

که شاه جهان در دم اژدها ست

بر ایرانیان بر، چه مایه بلاست

همان، ج 2، 1385

اژدها در معنی اسب:

سپهبد عنان اژدها را سپرد

به خشم، از هوا روشنایی ببرد

همان، ج 2، 1385

اژدها استعاره از شیر:

نخستین، به شمشیر، شیر افگن ایم

همان اژدهای دلیر افگن ایم

همان، ج 7، 1385

اژدها در معنی از:

بترسم که در چنگ این اژدها

روان باید از کالبدتان رها

همان، ج1، 1385

اژدها استعاره از آسمان: آسمانی که همه را در کام خود فرو می برد و هیچ کس، حتا پهلوانان قدرت مند و خردمندان تیزهوش را یارای رهایی از چنگال اش نیست:

از این بر شده تیز چنگ اژدها

به مردی و دانش که باید رها

همان، ج 6، 1384

اژدها استعاره از سلاح جنگی (خنجر(

سکندر چو دید آن تن پیل مست

یکی کوه زیر اژدهایی به دست

همان، ج 7، 1385

6- 3اژدها در عبارت های کنایی:

در دم اژدها بودن: کنایه از در سختی افتادن، در خطر قرار گرفتن.

کنون جای سخنی و جای بلاست

که ایران کنون در دم اژدهاست

همان، ج 2، 1385

دقت در صور خیال ساخته شده با واژه ی اژدها در شاه نامه ی فردوسی ما را با ماهیت این جانور و مفاهیم و ویژگی های آن بیش تر آشنا می کند.

نتیجه گیری

از اسطورها چنین بر می آید که همواره پیوندی ناگسستنی بین انسان و حیوانات وجود داشته است. مثلاً می بینیم قومی یک حیوان را به عنوان تونم خانوادگی خود بر می گزیند و بر این است که این تونم در برابر هجوم دشمنان، محافظ قوم خواهد بود. تحقیق در زمینه ی حیوانات ما را با این پیوند آشنا می کند و در سایه ی همین مطالعات است که به اندیشه های ساکنان گذشته ی این مرز و بوم آشنا می شویم و به این نتیجه می رسیم که بر خلاف اوستا و متون پهلوی که با صراحت بیان می کند یک جانور اهورایی ست یا اهریمنی، در شاه نامه یک جانور با توجه به ویژگی های مختلف می تواند بیان گر دو یا چند مفهوم متفاوت باشد؛ به عبارت واضح تر هم می تواند مفهومی نیک را با خود همراه داشته باشد، هم در مفهومی منفی به کار رود. اژدها نیز در شاه نامه چنین وضعی دارد؛ چنان که در ریشه یابی و اژه ی اژدها بیان شد، اژدها از نظر لغوی بیان گر موجودی اهریمنی و در اندیشه ی ایرانی مظهر خوی شیطانی ست؛ بر همین اساس فردوسی اغلب، پدیده های پلشتی چون دیو و آز و دشمنان زشت سیرتی چون افراسیاب و پلاشان توراتی را در این لفظ به کار می گیرد؛ ولی گاه نیز پهلوانان قدر ایرانی را به واسطه ی دلیری و جسارت شان با عاریه گرفتن لفظ اژدها اراده می کند.

منبع: نشریه رودکی (شماره 67 و 68) - حمید ایاز، دانش جوی کارشناسی ارشد دانش گاه فیروزآباد/ دکتر احمد طحان، عضو هیات علمی دانش گاه فیروزآباد و سایت تبیان

سایت نواندیشان

http://www.noandishaan.com/forums/thread80717.html


برچسب‌ها: بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۵ساعت 18:45  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی و نهم؛ بیت 3801 تا 3900

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است. در این قسمت صد بیت از شاهنامه‌ی فردوسی را با هم می‌خوانیم.

داستان به جایی رسیده که زال که مهر رودابه دختر مهراب شاه کابل را در دل دارد به دستور پدرش سام به نزد منوچهر می‌رود تا از او برای ازدواج اجازه بگیرد. منوچهرشاه با این ازدواج مخالف است اما دیدن زال و هنرهای او نظرش را عوض می‌کند. حال زال که موافقت منوچهرشاه را گرفته شادمان می‌خواهد به زابل نزد پدر بازگردد.

 

39

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و نهم؛ بیت 3801 تا 3900

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 26 – هنر نمودن زال در پیشِ منوچهر

...

به دستوریِ بازگشتن ز در

شدن نزدِ سالار فرّخ پدر

به شاهِ جهان گفت کای نیکخوی

مرا چهرِ سام آمده‌ست آرزوی

ببوسیدم این پایه‌ی تخت عاج

دلم گشت روشن بدین بُرز و تاج

بدو گفت شاه ای جوانمردِ گُرد

یک امروز نیزت بباید سپُرد

تو را بویه‌ی دُختِ مهراب خاست

دلت خواهش سام نیرم کجاست

بفرمود تا سنج و هندی دَرای

به میدان برآرند با کرّه‌نای

ابا نیزه و گُرز و تیر و کمان

برفتند گُردان همه شادمان

کمان‌ها گرفتند و تیرِ خدنگ

نشانه نهادند چون روزِ جنگ

بپیچید هر یک به چیزی عنان

به گُرز و به تیغ و به تیر و سنان

ز بالا همی‌دید شاه جهان

ز گُردان هنر آشکار و نهان

ز دستان سام آن سواری بدید

که نه دیده بود و نه از کس شنید

درختی کهن بُد به میدانِ شاه

گذشته برو بر بسی سال و ماه

کمان را بمالید دستانِ سام

برانگیخت اسپ و برآورد نام

بزد بر میانِ درخت سهی

گذاره شد آن تیرِ شاهنشهی

سپر برگرفتند ژوپین‌وران

بگشتند با خشت‌های گران

سپر خواست از ریدکِ تُرک، زال

برانگیخت اسپ و برآورد یال

کمان را بینداخت و ژوپین گرفت

به ژوپین شکار نوآیین گرفت

بزد خشت بر سه سپر نامدار

گذشت و به دیگر سو افگند خوار

به گردنکشان گفت شاهِ جهان

که با او که جوید نبرد از مِهان؟

یکی برگراییدش اندر نبرد

که از تیر و ژوپین برآورْد گرد

همه راست کردند گُردان سلیح

به دل خشمناک و زبان پُر مزیح

به آورد رفتند پیچان عنان

ابا نیزه‌ی آب داده سنان

برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد

چنان شد که مرد اندر آمد به مرد

نگه کرد تا کیست زیشان سوار

عنان‌پیچ و گردنکش و نامدار

سبک زال جنگی بر او حمله کرد

ز پیشش گریزان شد آن گُردمرد

ز گرد اندر آمد بسان پلنگ

گرفتش کمربندِ او را به چنگ

چنان خوارش از پُشتِ زین برگرفت

که شاه و سپه ماند ازو در شگفت

به آواز گفتند گردنکشان

که مردم نبیند کسی زین نشان

منوچهر گفت: ای دلاور جوان

بمانی همه‌روزه روشن‌روان

هر آن کس که با او بجوید نبرد

کند جامه، مادر برو لاژورد

ز شیران نزاید چنین نیز گُرد

چه گُرد؟ از نهنگانْش باید شمرد

خنک سام یل کین چنین یادگار

بمانَد به گیتی دلیر و سوار

برو آفرین کرد شاه بزرگ

همان پهلوانان و گُردِ سترگ

بزرگان سویِ کاخ شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

یکی خلعت آراست شاه جهان

که گشتند ازان خیره یکسر مِهان

چه از تاج پُرمایه و تخت زر

چه از یاره و طوق و زرّین‌کمر

چه از جامه‌های گرانمایه نیز

پرستنده و اسپ و هر گونه چیز

به زال سپهبد سپرد آن همام

زمین را ببوسید دستان سام

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 27 – پاسخ نامه‌ی سام از منوچهر

پس آن نامه‌ی سام پاسخ نوشت

شگفتی سخن‌های فرخ نوشت

که ای نامور پهلوانِ دلیر

به هر کار پیروز بر سانِ شیر

نبیند چو تو نیز گَردان سپهر

به رزم و به بزم و به رای و به چهر

همان پور فرخنده زالِ دلیر

کزو خیره گردد گهِ رزم، شیر

دلیر و دلاورز، گرد و سوار

کزو مانَد اندر جهان یادگار

رسید و بدانستم از کامِ او

همان خواهش و رای و آرام او

همه آرزوها سپردم بدوی

بسی روزِ فرّخ شمردم بدوی

ز شیری که باشد شکارش پلنگ

چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ؟

گُسی کردمش با دلی شادمان

کزو دور بادا بدِ بدگمان

برون رفت با فرّخی زالِ زر

ز گُردان لشکر برآورده سر

نوَندی برافگند نزدیکِ سام

که برگشتم از شاه، دل شادکام

ابا خلعت خسروانی و تاج

همان یاره و طوق و هم تختِ عاج

سبک نزدت آیم کنون با شتاب

ایا مهربان نامبردار باب

چنان شاد شد زآن سخن پهلوان

که با پیر سر شد به نوی جوان

سواری به کابل برافگند زود

به مهراب گفت آن کجا رفته بود

نوازیدنِ شهریارِ جهان

بدین گونه شادی که شد از میان

من اینک چو دستان برِ من رسد

گراییم هر دو چنان چون سزد

فرستاده تازان به کابل رسید

وزو شاه کابل سخن‌ها شنید

چنان شاد شد شاهِ کابلستان

ز پیوندِ خورشیدِ زابلستان

که بی‌جان شده باز یابد روان

و یا پیرسر مرد گردد جوان

ز هر جای رامشگران خواندند

تو گفتی همه جان برافشاندند

چو مهراب شد شاد و روشن‌روان

لبش گشت خندان و دل شادمان

گرانمایه سیندخت را پیش خواند

بسی چرب گفتار با او براند

بدو گفت کای جفتِ فرخنده‌رای

بیفروخت از رایَت این تیره جای

به شاخی زدی دست کاندر زمین

برو شهریاران کنند آفرین

چنان هم کجا ساختی از نخست

بیاید مر این را سرانجام جُست

همه گنج پیش تو آراسته‌ست

اگر تاج، اگر تخت، اگر خواسته‌ست

چو بشنید سیندخت ازو گشت باز

برِ دختر آمد سراینده راز

همی مژده دادش به دیدارِ زال

که: چون یافتی تو که باید همال

زن و مرد را از بلندی منش

سزد گر فرازَد سر از سرزنش

سوی کام دل تیز بشتافتی

کنون هر چه جُستی همه یافتی

بدو گفت رودابه: ای شاه زن

سزای ستایش به هر انجمن

من از خاک پای تو بالین کنم

به فرمانت آرایشِ دین کنم

ز تو چشم آهرمنان دور باد

دل و جان تو خانه‌ي سور باد

چو بشنید سیندخت گفتارِ اوی

به آرایشِ کاخ بنهاد روی

بیاراست ایوان چو خرّم‌بهشت

می و مُشک و عنبر به هم درسرشت

بساطی بیفگند پیکر به زر

زبرجد درو بافته سر به سر

دگر پیکرش دُرِّ خوشاب بود

که هر دانه‌ای قطره‌ی آب بود

در ایوان یکی تخت زرّین نهاد

به آیین و آرایشِ چین نهاد

همه پیکرش گوهر آگنده بود

میانِ گهر نقش‌ها کنده بود

ز یاقوت مر تخت را پایه بود

که تختِ کیان بود و پُرمایه بود

بیاراست رودابه را چون بهشت

بر او بر بسی جادوی‌ها نوشت

نشاندش در آن خانه‌ی زرنگار

کسی را برِ او ندادند بار

همه کابلستان شد آراسته

پُر از رنگ و بوی و پُر از خواسته

همه پشتِ پیلان بیاراستند

به دیبای رومی بپیراستند

نشستند بر پیلْ رامشگران

نهاده به سر بر همه افسران

پذیره شدن را بیاراستند

یکایک پرستندگان خواستند

کجا برفشاندند مُشک و عبیر

همی گستراندند خزّ و حریر

فشاندند بر سر زبرجد و زر

کنند از گلاب و ز می خاک، تر

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 28 – رسیدن زال به نزدیک سام

همی راند دستان، گرفته شتاب

چو پرّنده مرغ و چو کشتی برآب

کسی را که بُد ز آمدنْش آگهی

پذیره برفتند با فرّهی

خروشی برآمد ز پرده‌سرای

که آمد ز ره زال فرخنده‌رای

پذیره شدش سامِ یل شادمان

همی داشت اندر بَرَش یک زمان

چو شد زو رها زال،‌ بوسید خاک

بگفت آن کجا دید و بشنید پاک

نشست از برِ تختِ پُرمایه سام

ابا زال خرّم‌دل و شادکام

سخن‌هایِ سیندُخت گفتن گرفت

چو خندان شد آن‌گه نهفتن گرفت

چنین گفت کامد ز کابل پیام

پیمبر، زنی بود سیندُخت نام

ز من خواست پیمان و دادم زمان

که هرگز نباشم بدو بَدگمان

ز هر چیز کز من به خوبی بخواست

سخن‌ها بران برنهادیم راست

نخست آنکه با شاهِ زابلستان

شود جفت هم ماهِ کابلستان

دگر آنکه زی او به مهمان شویم

بران دردها پاک درمان شویم

فرستاده‌ای آمد از نزدِ اوی

که شد ساخته کار و پُر رنگ و بوی

...


برچسب‌ها: بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵ساعت 17:6  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی و هشتم؛ بیت 3701 تا 3800

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

38

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و هشتم؛ بیت 3701 تا 3800

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 23 – آمدنِ زال با نامه‌ی سام نزد منوچهر

...

بیامد برِ تختِ شاه ارجمند

بپرسید ازو شهریارِ بلند

که چون بودی ای پهلوان‌زاده مرد

بدین راهِ دشوارِ با باد و گرد؟

به فرِّ تو گفتا همه بهتری‌ست

ابا تو همه رنجْ رامشگری‌ست

ازو بستَد آن نامه‌ی پهلوان

بخندید و شد شاد و روشن‌روان

چو برخواند، پاسخ چنین داد باز

که رنجی فزودی به دل بر دراز

ولیکن بدین نامه‌ی دلپذیر

که بنوشت با دردِ دل سامِ پیر

اگر چه مرا هست ازین دلْ دُژَم

بر آنم نه اندیشم از بیش و کم

برآرم، بسازم همه کامِ تو

گر این است فرجام و انجامِ تو

تو یک چند می‌باش نزدم  بپای

که تا من به کارَت زنم نیک‌رای

ببُردند خوالیگران خوانِ زر

شهنشاه بنشست با زالِ زر

بفرمود تا نامداران همه

نشستند بر خوانِ شاهِ رمه

چو از خوانِ خسرو بپرداختند

به تختِ دگر جای می ساختند

چو می خورده شد نامور پورِ سام

نشست از برِ اسپِ زرّین‌ستام

برفت و بپیمود بالای شب

پُر اندیشه دل، پُر ز گفتار لب

بیامد به شبگیر بسته کمر

به پیشِ منوچهرِ با زیب و فر

برو آفرین کرد شاهِ جهان

چو برگشت، بستودَش اندر نهان

بفرمود تا موبدان و ردان

ستاره‌شناسان و هم بخردان

کنند انجمن پیشِ تختِ بلند

ز کار سپهری پژوهش کنند

برفتند و بُردند رنجِ دراز

که تا با ستاره چه یابند راز

سه روز اندر آن کارشان شد درنگ

برفتند با زیج هندی به چنگ

زبان بر گشادند بر شهریار

که کردیم با چرخِ گردان شمار

چنین آمد از رایِ اختر پدید

که این آب روشن بخواهد دوید

ازین دُختِ مهراب و از پورِ سام

گوی پُرمنش زاید و نیک‌نام

بُوَد زندگانیش بسیار مر

همش زور باشد هم آیین و فر

همش بُرز باشد هَمَش مغز و یال

به رزم و به بزمش نباشد همال

کجا باره‌ی او کُند موی تر

شود خُشک همرزمِِ او را جگر

عقاب از بر ترگِ او نگذرد

سران و مِهان را به کس نشمرد

یکی بُرزبالا بُوَد زورمند

همه شیر گیرد به خمِّ کمند

بر آتش یکی گور بریان کند

هوا را به شمشیر گریان کند

کمر بسته‌ی شهریاران بود

به ایران پناهِ سواران بود

چنین گفت پس شاهِ گردن‌فراز

کزین هر چه گفتید دارید راز

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 24 – پژوهش کردنِ موبدان از زال

بخواند آن زمان زال را شهریار

کزو خواست کردن سخن خواستار

نشستند بیداردل بخردان

همان زال با نامور موبدان

بدان تا بپرسند ازو چند چیز

نهفته سخن‌های در پرده نیز

بپرسید از زالِ زر موبدی

ازین تیزهُش راه‌بین بخردی

که دیدم ده و دو درختِ سهی

که رُسته‌ست شاداب با فرّهی

از آن برزده هر یکی شاخ سی

نگردد کم و بیش در پارسی

دگر موبدی گفت کای سرفراز

دو اسپِ گرانمایه‌ی تیزتاز

یکی زان به کردارِ دریایِ قار

یکی چون بلورِ سپید آبدار

بجنبند و هر دو شتابنده‌اند

همان یکدیگر را نیابنده‌اند

سدیگر چنین گفت کان سی سوار

کجا برگذشتند بر شهریار

یکی کم شود باز چون بشمری

همان سی بود باز چون بنگری

چهارم چنین گفت کان مَرغزار

که بینی پُر از سبزه و جویبار

یکی مرد با تیزداسی بزرگ

سوی مَرغزار اندر آید سترگ

همه ترّ و خشکش به هم بدْرَوَد

اگر لابه‌سازی سخن نشنود

دگر گفت کان برکشیده دو سرو

ز دریای با موج بر سانِ غرو

یکی مُرغ دارد برو بر کُنام

نشیمَش به شام آن بُوَد این به بام

ازین چون بپرّد شود برگِ خشک

بران بر نشیند دهد بویِ مُشک

ازان دو همیشه یکی آبدار

یکی پژمریده شده، سوگوار

بپرسید دیگر که بر کوهسار

یکی شارْسْتان یافتم استوار

خرامَنده مردم ازآن شارْسْتان

گُزیده به هامون یکی خارْسْتان

بناها کشیدند سر تا به ماه

پرستنده گشتند و هم پیشگاه

وزان شارْسْتان شان به دل نگذرد

کس از یادکردن سخن نشمرد

یکی بومَهَن خیزد از ناگهان

بر و بوم‌شان پاک گردد نهان

ازین شارْسْتان‌شان نیاز آورد

هم اندیشگانِ دراز آورد

به پرده دراست این سخن‌ها بجوی

به پیشِ ردان آشکارا بگوی

گر این رازها آشکارا کنی

ز خاکِ سیه مُشکِ سارا کنی

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 25 – پاسخ دادنِ زال موبدان را

زمانی در اندیشه بُد زالِ زر

برآورد یال و بگسترد بر

وزان پس زبان را به پاسخ گشاد

همه پرسشِ موبدان کرد یاد

نخست از ده و دو درخت بلند

که هر یک همی شاخ سی برکَشند

به سالی ده و دو بوُد ماهِ نو

چو شاهِ نوآیین اَبَر گاهِ نو

به سی روز مَه را سرآید شمار

برین سان بُوَد گردشِ روزگار

کنون آنکه گفتی ز کارِ دو اسپ

فروزان به کردارِ آذرگشسپ

سپید و سیاه است هر دو زمان

پسِ یکدگر تیز هر دو دوان

شب و روز باشد که می‌بگذرد

دَمِ چرخ بر ما همی بشمرد

نیابند مر یکدگر را به تگ

دوان همچو نخچیر در پیش سگ

و دیگر که گفتی که آن سی سوار

کجا برگذشتند بر شهریار

از آن سی سواران یکی کم شود

به گاهِ شمردن همان سی بوَد

شمارِ مهِ نو بر این گونه دان

چنین کرد فرمان خدایِ جهان

نگفتی سخن جز ز نُقصانِ ماه

که یک شب کم آید همی گاه گاه

کنون از نیام این سخن برکشیم

ز دو سرو کان مرغ دارد نَشیم

ز بُرجِ بَرِه تا ترازو جهان

همی تیرگی دارد اندر نهان

چو زین بازگردد به ماهی شود

بدان تیرگیّ و سیاهی شود

دو سرو آن دو بازویِ چرخِ بلند

کزوییم شادان ازو مستمند

برو مرغ پرّان تو خورشید دان

جهان را ازو بیم و امید دان

دگر شارستان از برِ کوهسار

سرایِ درنگ است و جایِ قرار

همین خارْسْتان این سرای سپنج

که هم ناز و درد است و هم رنج و گنج

همی دَم زدن بر تو بر بشمرد

هم او برفزاید، هم او بِشکَرَد

برآید یکی باد با زلزله

ز گیتی برآید خُروش و خُله

همه رنجِ ما ماند زی خارْسْتان

گذر کرد باید سویِ شارْسْتان

کسی دیگر از رنجِ ما بَر خورد

نمانَد برو نیز و هم بگذرد

چنین رفت از آغاز یکسر سخن

همین باشد و نو نگردد کهن

اگر توشه‌مان نیکنامی بود

روان‌ها بران سر گرامی بود

و گر آز ورزیم و پیچان شویم

پدید آید آن‌گه که بیجان شویم

گر ایوانِ ما سر به کیوان در است

ازان بهره‌ی ما یکی چادر است

چو پوشند بر روی ما خشک‌خاک

همه جای ترس است و تیمار و باک

بیابان و آن مردِ با تیزداس

تر و خشک را زو دل اندر هراس

تر و خشک یکسان همی بدْرَوَد

وگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمان است و ما چون گیا

همانش نبیره، همانش نیا

به پیر و جوان یک به یک ننگرد

شکاری که پیش آیدش بشکرد

جهان را چنین است ساز و نهاد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازین در درآید بدان بگذرد

زمانه برو دَم همی بشمرد

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 26 – هنر نمودنِ زال پیشِ منوچهر

چو زال این سخن‌ها بکرد آشکار

ازو شادمان شد دلِ شهریار

به شادی همه انجمن برشگِفت

شهنشاهِ گیتی زِهازِه گرفت

یکی جشنگاهی بیاراست شاه

چنان چون شبِ چارده چرخِ ماه

کشیدند می تا جهان تیره شد

سرِ میگساران ز می خیره شد

خروشیدنِ مرد بالای‌خواه

یکایک برآمد ز درگاهِ شاه

برفتند گُردان همه شاد و مست

گرفته یکی دستِ دیگر به دست

چو برزد زبانه ز کوه آفتاب

سرِ نامدران برآمد ز خواب

بیامد کمربسته زالِ دلیر

به پیشِ شهنشاه چون نرّه‌شیر

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1108 به تاریخ 13940704, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ مهر ۱۳۹۴ساعت 18:37  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی و هفتم؛ بیت 3601 تا 3700

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

37

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و هفتم؛ بیت 3601 تا 3700

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 22 – دلخوشی دادنِ زال سیندخت را

...

که آمد فرستاده‌ای کابلی

به نزدِ سپهبَد یلِ زابلی

ز مهرابِ گُرد آوریده پیام

به نزدِ سپهبَد جهانگیر سام

بیامد برِ سامِ یَل پرده‌دار

بگفت و بفرمود تا داد بار

فرود آمد از اسپ سیندُخت و رفت

به پیشِ سپهبَد خرامید تفت

زمین را ببوسید و کرد آفرین

اَبَر شاه و بر پهلوانِ زمین

نثار و پرستنده و اسپ و پیل

رَده برکشیده ز در تا دو میل

یکایک همه پیشِ سام آورید

سرِ پهلوان خیره شد کآن بدید

پُراندیشه بنشست بر سانِ مست

به کَش کرده دست و سراَفگنده پست

ز جایی کجا مایه چندین بُوَد

فرستادنِ زن چه آیین بُوَد؟

گر این خواسته زو پذیرم همه

ز من گردد آزرده شاهِ رمه

و گر بازگردانم از پیش، زال

برآرد به کردارِ سیمرغ بال

شود رنجه، آزرده گردد زمن

چه پاسخ بگویمْش در انجمن

برآورد سر، گفت کاین خواسته

غلامان و پیلانِ آراسته

شوید و به گنجورِ دستان دهید

به نامِ مَهِ کابلستان نهید

پریچهره‌ سیندُخت در پیشِ سام

زبان کرد گویا و دل شادکام

چو آن هدیه‌ی او پذیرفته دید

رسیده بهی و، بدی رفته دید

سه بُت‌روی با او به یک جا بُدند

سَمَن‌پیکر و سروبالا بُدند

گرفته یکی جام هر یک به کف

پُر از سرخ‌یاقوت و دُرِّ صدف

به نزدِ سپهبَد فرو ریختند

همه یک به دیگر برآمیختند

چو با پهلوان کار بر ساختند

ز بیگانه خانه بپرداختند

چنین گفت سیندُخت با پهلوان

که با رایِ تو پیر گردد جوان

بزرگان ز تو دانش آموختند

به تو تیره‌گیتی برافروختند

به مُهر تو شد بسته دِست بَدی

به گُرزت گشاده رَهِ ایزدی

گنهکار اگر بود، مهراب بود

ز خونِ دلش مژّه پُرآب بود

سرِ بیگناهانِ کابل چه کرد

کجا اندر آوَرد باید به گَرد؟

همه شهر زنده به رایِ تواند

پرستنده و خاکِ پای تواند

از آن ترس کو هوش و زور آفرید

درخشنده ناهید و هور آفرید

نیاید چنین کارَش از تو پسند

میان را به خون ریختن در مبند

بدو سامِ یل گفت با من بگوی

هر آن چِت بپرسم، بهانه مجوی

تو مهراب را کِهتری یا همال؟

مر آن دُختِ او را کجا دید زال

به روی و به موی و به خوی و خرد

به من گوی تا با کی اندر خورَد؟

ز بالا و دیدار و فرهنگِ اوی

برا آن سان که دیدی یکایک بگوی

بدو گفت سیندُخت کای پهلوان

سرِ پهلوانان و پُشتِ گُوان

یکی سخت پیمانْت خواهم نخست

که لرزان شود زو بَر و بوم و رُست

که از تو نیایَد به جانَم گزند

نه آن‌کس که بر من بُوَد ارجمند

مرا کاخ و ایوانِ آباد هست

همان گنج و خویشان و بنیاد هست

چو ایمن شَوَم هر چه گفتی بگوی

بگویَم، بجویم بدین آبِ روی

نهفته همه گنجِ کابلسِتان

بکوشَم، رسانَم به زابلسِتان

گرفت آن زمان سامْ دستش به دست

همان عهد و سوگند و پیمان ببست

چو بشنید سیندخت سوگندِ او

همان راست‌گفتار و پیوندِ او

زمین را ببوسید و بر پای خاست

بگفت آنچه اندر نهان بود راست

که من خویشِ ضحّاکم ای پهلوان

زنِ گُردمهرابِ روشن‌روان

همان مامِ رودابه‌ی ماه‌روی

که دستان همی جان فشانَد بر اوی

همه دودمان نزدِ یزدانِ پاک

شب تیره تا برکشد روزْ چاک

همه بر تو خوانیم و زال آفرین

همان بر جهاندار شاهِ زمین

کنون آمدم تا هوایِ تو چیست؟

ز کابل تو را دشمن و دوست کیست؟

اگر ما گنهکار و بَدگوهریم

بدین پادشاهی نه اندر خوریم

من اینک به پیشِ توام، مستمند

بکُش کُشتنی، بستَنی را ببند

دلِ بیگناهانِ کابل مسوز

کزین تیرگی اندر آید به روز

سخن‌ها چو بشنید ازو پهلوان

زنی دید با رای و روشن‌روان

به رُخ چون بهار و به بالا چو سرو

میانَش چو غَرْو و به رفتن تَذَرْو

چنین داد پاسخ که پیمانِ من

درست است اگر بگسلد جانِ من

تو با کابل و هر که پیوندِ توست

بمانید شادان‌دل و تن‌درست

بدین نیز همداستانم که زال

ز گیتی چو رودابه جویَد همال

شما گرچه از گوهرِ دیگرید

همان تاج و اورنگ را درخورید

چنین است گیتی و زین ننگ نیست

ابا کردگارِ جهان جنگ نیست

چنان آفرینَد که آیدْش رای

که ماندیم و مانیم با های های

یکی در فراز و یکی در نشیب

یکی با فزونی، یکی با نهیب

یکی از فزونی دل آراسته

ز کمّی دلِ دیگری کاسته

سرانجامِ هر دو به خاک اندر است

که هر گوهری گشته زین گوهر است

بکوشم کنون از پیِ کارِ تو

از این لابه و ناله‌ی زارِ تو

یکی نامه با لابه‌ی دردمند

نبِشتم به نزدیکِ شاهِ بلند

به نزدِ منوچهر شد زالِ زر

چنان شد که گفتی برآورده پَر

به زین اندر آمد چو باد و رمید

همان نعلِ اسپش زمین بردرید

بدین زال را شاه پاسخ دهد

چو خندان شود رایِ فرّخ نهد

که پرورده‌ی مرغ بی‌دل شده‌ست

از آبِ مژه پای در گِل شده‌ست

عروس ار به مِهر اندرون همچو اوست

سزد گر برآیند هر دو ز پوست

یکی روی آن بچه‌ی اژدها

مرا نیز بنمای و بِستان بها

مگر دیدنِ او پسند آیدم

و گفتارِ او سودمند آیدم

بدو گفت سیندخت اگر پهلوان

کُند بنده را شاد و روشن‌روان

چمانَد به کاخ من اندر سمند

سَرَم بر شود بآسمان بلند

به کابل چو تو شهریار آوَریم

همه پیشِ تو جان نثار آوریم

لبِ سام سیندُخت پُرخنده دید

همه بیخِ کین از دلَش کَنده دید

به خنده بدو گفت سامِ دلیر

کز اندیشه دل را مکن هیچ سیر

برآید به کامِ تو این کار زود

چو بشنید سیندخت پوزش نمود

بیامَد از آن جایگه شادکام

رُخ از خرّمی گشته یاقوت‌فام

نَوَندی دلاور به کردارِ باد

برافگند و مهراب را مُژده داد

کز اندیشه‌ی بد مکُن یاد هیچ

دلت شاد کن کار مهمان بسیچ

من اینک پسِ نامه اندر دَمان

بیایم، نجویم به ره بر زمان

دُوُم روز چون چشمه‌ی آفتاب

بجنبید و بیدار شد سر ز خواب

گرانمایه سیندُخت بنهاد روی

به درگاه سالارِ دیهیم‌جوی

روارو برآمَد به درگاهِ سام

مهِ بانوان خواندندش به نام

بیامد برِ سام و بردش نماز

سخن گفت بااو زمانی دراز

به دستوریِ بازگشتن به جای

شدن شادمان پیشِ کابل خدای

دگر ساختن کارِ مهمانِ نو

ببُردن به مهراب پیمانِ نو

ورا سامِ یل گفت برگرد و رو

بگو آنچه دیدی به مهرابِ گو

سزاوارِ او خلعت آراستند

ز گنج آنچه پُرمایه‌تر خواستند

هم از بهر مهراب و سیندخت باز

هم از بهر رودابه‌ی مِهرساز

به کابل دگر سام را هر چه بود

ز کاخ و ز باغ و ز کشت و دُرود

و از چارپایانِ دوشیدنی

ز گستردنی و ز پوشیدنی

به سیندُخت بخشید و دستش به دست

گرفت و یکی نیز پیمان ببست

به کابل بباش و به شادی بمان

از این پس مترس از بدِ بدگمان

پذیرفت مر دخت او را بزال

که باشند هر دو بشادی همال

شگفته شد آن رویِ پژمرده‌ماه

به نیک‌اختری برگرفتند راه

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 23 – آمدن زال با نامه‌ی سام نزد منوچهر

کنون گوش کن رفتن و کارِ زال

که شد زی منوچهرِ فرخنده‌فال

پس آگاهی آمد سویِ شهریار

که آمد ز ره زالِ سامِ سوار

پذیره شدندش همه سرکشان

که بودند در پادشاهی نشان

برآمد به نزدیکیِ بارگاه

سبُک نزدِ شاهش گشادند راه

چو نزدیکِ شاه اندر آمد، زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین

زمانی همی داشت بر خاکْ روی

بدو داد دل شاهِ آزرمجوی

بفرمود تا رویش از خاکِ خشک

ستُردند و بر وی فشاندند مُشک

...

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و هشتم؛ بیت 3701 تا 3800

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 23 – آمدن زال با نامه‌ی سام نزد منوچهر

بیامد برِ تخت شاه ارجمند

بپرسید ازو شهریار بلند

...

تا

...

بیامد کمربسته زال دلیر

به پیش شهنشاه چون نره‌شیر

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1107 به تاریخ 13940628, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴ساعت 19:10  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی و سوم؛ بیت 3201 تا 3300

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

33

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و سوم؛ بیت 3201 تا 3300

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 15 - آگاهی یافتن سیندخت از کارِ رودابه

...

ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی؟

همه رازها پیشِ مادر بگوی

که این زن ز پیشِ که آید همی؟

به پیشَت ز بهرِ چه آید همی؟

سخن بر چه سان است و آن مرد کیست؟

که زیبایِ سربند و انگشتری‌ست

ز گنجِ بزرگ‌افسرِ تازیان

به ما مانْد بسیار سود و زیان

بدین نامِ خود دادخواهی به باد

چو من زاده‌ام دُخت هرگز که زاد؟

زمین دید رودابه و پُشتِ پای

فرو مانْد از شرمِ مادر به جای

فرو ریخت از دیدگان آبِ مِهر

به خونِ دو نرگس بیاراست چِهر

به مادر چنین گفت کای پُرخرد

همی مِهرْ جانِ مرا بشکرد

مرا مادرم گر نزادی ز بُن

نرفتی ز من نیک یا بد سخن

سپهدارِ زابل به کابل بماند

چنین مِهر اویم بر آتش نشاند

چنان تنگ شد بر دلم بر جهان

که گریان شدم آشکار و نهان

نخواهم بُدَن زنده بی‌رویِ او

جهانم نیرزد به یک مویِ او

بدان کو مرا دید و با من نشست

به پیمان گرفتیم دستش به دست

جز از دیدنی چیزِ دیگر نرفت

میانِ من و او خود آتش نتَفت

فرستاده شد نزدِ سامِ بزرگ

فرستاد پاسخ به زالِ سترگ

زمانی بپیچید و رنجور بود

سخن‌های بایسته گفت و شنود

فرستاده را داد بسیار چیز

شنیدم همه پاسخِ سام نیز

به دستِ همین زن که کَندیش موی

زدی بر زمین و کشیدی به روی

فرستاده آرنده‌ی نامه بود

مرا پاسخِ نامه این جامه بود

فرومانْد سیندخت زان گفت‌گوی

پسند آمدش زال را جفتِ اوی

چنین داد پاسخ که این خُرد نیست

چو دستان ز پُرمایگان گُرد نیست

بزرگ است پورِ جهان‌پهلوان

همش نام و هم رایِ روشن‌روان

هنرها همه هست و آهو یکی

که گردد هنر پیشِ او اندکی

شود شاهِ گیتی بدین خشمناک

ز کابُل برآرد به خورشید خاک

نخواهد که از تُخمِ ما بر زمین

کسی پایِ خویش اندر آرد به زین

رها کرد زن را و بنواختش

چنان کرد پیدا که نشناختش

به زن گفت کای زیرک هوشیار

چنان کُن همیشه لبت بسته دار

مبادا لبِ تو به گفتار چاک

سخن را همان‌جا فروکُن به خاک

چنان دید دخترْش را در نهان

کجا نشنود پندِ کس در جهان

بیامد ز تیمار گریان بخُفت

همی پوست بر تنْش گفتی به کُفت

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 16 – آگاه شدنِ مهراب از کارِ دخترش

چو آمد ز درگاهْ مهراب شاد

کزو کرده بُد زال بسیار یاد

گرانمایه سیندُخت را خفته دید

رُخش پژمریده، دل آشفته دید

بپرسید و گفتا چه دیدی؟ بگوی

چرا پژمریدت دو گلبرگ روی؟

چنین داد پاسخ به مِهراب باز

که اندیشه اندر دلم شد دراز

ازین کاخِ آباد و این خواسته

وزین تازی اسپانِ آراسته

از این گنجِ ما و از این بوستان

وزین کامکاری دلِ دوستان

وزین ریدکانِ سپهبدپرست

ازین باغ و این خسروانی نشست

وزین چهره‌ی سرو بالای ما

وزین نام و این دانش و رای ما

بدین آبداری و این راستی

زمان تا زمان آیَدَش کاستی

به ناکام باید به دشمن سپرد

همه رنجِ ما باد باید شمرد

یکی تنگ تابوت ازین بهرِ ماست

درختی که تریاکِ او زهرِ ماست

بکِشتیم و دادیم آبَش به رنج

برآویختیم از بَرَش تاج و گنج

چو بر شد به خورشید و شد مایه‌دار

به خاک اندر آمد سرِ سایه‌دار

بدین است فرجام و انجامِ ما

ندانم کجا باشد آرام ما؟

به سیندُخت مهراب گفت این سخن

نوآوردی و نو نگردد کهن

سرایِ سپنجی برین سان بود

یکی خوار و دیگر تن‌آسان بود

یکی اندر آید، دگر بگذرد

که دیدی که چرخش همی نسپرد؟

به تنگیِ دل غم نگردد دگر

برین نیست پیکار با دادگر

بدو گفت سیندخت کین داستان

به روی دگر بر نهد راستان

چگونه توان کرد از تو نهان

چنین راز و این کارهای گران؟

خردیافته موبد نیک‌بخت

به فرزند زد داستانِ درخت

زدم داستان تا ز راهِ خرد

سپهبد به گفتارِ من بنگرد

فرو بُرد سر سرو را داد خم

به نرگس گُلِ سرخ را داد نَم

که ما را همی باید ای پُرخرد

که گردون نه بر ما همی‌بگذرد

چنان دان که رودابه را پورِ سام

نهانی نهاده‌ست هر گونه دام

ببُرده‌ست روشن‌دلِ او ز راه

یکی چاره‌مان کرد باید نگاه

بسی دادمش پند و سودی نکرد

دلش خیره بینم، دو رخساره زرد

چو بشنید مهراب بر پای جَست

نهاد از برِ دسته‌ی تیغ دست

تنش گشت لرزان و رُخ لاجورد

پُر از خون جگر، دل پُر از بادِ سرد

همی گفت رودابه را رودِ خون

بریزم به رویِ زمین هم‌کنون

چو این دید سیندخت بر پای جَست

کمر کرد بر گردگاهش دو دست

چنین گفت کز کهتر اکنون یکی

سخن بشنو و گوش دار اندکی

ازان پس همان کُن که رای آیدت

برآن رو که دل رهنمای آیدت

بپیچید و بنداخت او را به دست

خروشی برآورد چون پیلِ مست

همی گفت چون دختر آمد پدید

ببایستَمَش در زمان سر برید

نکُشتم، نرفتم به راهِ نیا

کنون ساخت بر من چنین کیمیا

پسر کو ز راهِ پدر بگذرد

دلیرش ز پشتِ پدر نشمرد

یکی داستان زد برین بر پلنگ

بدان‌گه که درجنگ شد تیزچنگ

مرا کارزار است گفت آرزوی

پدر از نیا هم‌چنین داشت خوی

نشانِ پدر باید اندر پسر

روا باشد ار کمتر آرد هنر

هَمَم بیم جان است و هم جایِ ننگ

چرا بازداری سرم را ز جنگ؟

اگر سامِ یل با منوچهر شاه

بیابند بر ما یکی دستگاه

ز کابُل برآید به خورشید دود

نمانَد بر این بوم کِشت و دُرود

چنین گفت سیندُخت کای پهلوان

ازین در مگردان به خیره زبان

کزین آگهی یافت سامِ سوار

به دل ترس و تیمار چندین مدار

وی از کَرگساران بدان گشت باز

گشاده شده‌ست این سخن، نیست راز

چنین گفت مهرابْ کای ماه‌روی

سخن هیچ با من به کژّی مگوی

چنین خود کی اندر خورَد با خرد؟

که مر خاک را باد فرمان بَرَد

مرا دل بدین نیستی دردمند

اگر ایمنی یابمی از گزند

ز زالِ گران‌مایه داماد بِهْ

نباشد همی از کِهان و ز مِه

که باشد که پیوندِ سام سوار

نخواهد ز اهواز تا قندهار؟

بدو گفت سیندُخت کای سرفراز

به گفتار کژّی مبادَم نیاز

گزندِ تو پیدا، گزندِ من است

دلِ درمندِ تو بندِ من است

چنین است و این بر دلم شد درست

همین بدگمانی مرا از نخست

کزین گونه دیدی مرا دردناک

به غم خفته، شادی ز دل رفته پاک

اگر باشد این، نیست کاری شگفت

که چندین بد اندیشه باید گرفت

فریدون به سروِ یمن گشت شاه

جهانجوی دستان همی جُست راه

که از آتش و آب و از باد و خاک

شود تیره‌روی زمین تابناک

هر آنگه که بیگانه شد خویشِ تو

بود تیره روی بداندیشِ تو

به سیندخت مهراب بسپرد گوش

دلی پُر ز کینه، سری پُر ز جوش

به سیندُخت فرمود پس نامدار

که رودابه را خیز و نزدِ من آر

بترسید سیندخت از آن شیرمرد

که رودابه را اندر آرَد به گَرد

بدو گفت پیمانْت خواهم نخست

که او را سپاری به من تندرست

وزان چون بهشتِ برین گلستان

نگردد تهی روی کابلستان

یکی سخت پیمان ستد زو نخست

به چاره دلش را ز کینه بشُست

زبان داد سیندخت را نامجوی

که رودابه را بَد نیارَد به روی

بدو گفت بنگر که شاهِ زمین

سر از ما کُند زین سخن پُر ز کین

چو بشنید سیندخت سر پیشِ اوی

فرو بُرد و بر خاک بنهاد روی

بر دختر آمد پُر از خنده لب

گشاده رُخ روزگون زیرِ شب

...

***

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و چهارم؛ بیت 3301 تا 3400

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 16 – آگاه شدنِ مهراب از کارِ دخترش

همی مژده دادش که جنگی‌پلنگ

ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ

...

تا

...

چو شب روز شد پرده‌ی بارگاه

گشادند و دادند زی شاه راه

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1102 به تاریخ 13940524, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴ساعت 17:26  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی و سوم؛ بیت 3201 تا 3300

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

33

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و سوم؛ بیت 3201 تا 3300

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 15 - آگاهی یافتن سیندخت از کارِ رودابه

...

ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی؟

همه رازها پیشِ مادر بگوی

که این زن ز پیشِ که آید همی؟

به پیشَت ز بهرِ چه آید همی؟

سخن بر چه سان است و آن مرد کیست؟

که زیبایِ سربند و انگشتری‌ست

ز گنجِ بزرگ‌افسرِ تازیان

به ما مانْد بسیار سود و زیان

بدین نامِ خود دادخواهی به باد

چو من زاده‌ام دُخت هرگز که زاد؟

زمین دید رودابه و پُشتِ پای

فرو مانْد از شرمِ مادر به جای

فرو ریخت از دیدگان آبِ مِهر

به خونِ دو نرگس بیاراست چِهر

به مادر چنین گفت کای پُرخرد

همی مِهرْ جانِ مرا بشکرد

مرا مادرم گر نزادی ز بُن

نرفتی ز من نیک یا بد سخن

سپهدارِ زابل به کابل بماند

چنین مِهر اویم بر آتش نشاند

چنان تنگ شد بر دلم بر جهان

که گریان شدم آشکار و نهان

نخواهم بُدَن زنده بی‌رویِ او

جهانم نیرزد به یک مویِ او

بدان کو مرا دید و با من نشست

به پیمان گرفتیم دستش به دست

جز از دیدنی چیزِ دیگر نرفت

میانِ من و او خود آتش نتَفت

فرستاده شد نزدِ سامِ بزرگ

فرستاد پاسخ به زالِ سترگ

زمانی بپیچید و رنجور بود

سخن‌های بایسته گفت و شنود

فرستاده را داد بسیار چیز

شنیدم همه پاسخِ سام نیز

به دستِ همین زن که کَندیش موی

زدی بر زمین و کشیدی به روی

فرستاده آرنده‌ی نامه بود

مرا پاسخِ نامه این جامه بود

فرومانْد سیندخت زان گفت‌گوی

پسند آمدش زال را جفتِ اوی

چنین داد پاسخ که این خُرد نیست

چو دستان ز پُرمایگان گُرد نیست

بزرگ است پورِ جهان‌پهلوان

همش نام و هم رایِ روشن‌روان

هنرها همه هست و آهو یکی

که گردد هنر پیشِ او اندکی

شود شاهِ گیتی بدین خشمناک

ز کابُل برآرد به خورشید خاک

نخواهد که از تُخمِ ما بر زمین

کسی پایِ خویش اندر آرد به زین

رها کرد زن را و بنواختش

چنان کرد پیدا که نشناختش

به زن گفت کای زیرک هوشیار

چنان کن همیشه لبت بسته دار

مبادا لبِ تو به گفتار چاک

سخن را همان‌جا فروکُن به خاک

چنان دید دخترْش را در نهان

کجا نشنود پندِ کس در جهان

بیامد ز تیمار گریان بخُفت

همی پوست بر تنْش گفتی به کُفت

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 16 – آگاه شدنِ مهراب از کارِ دخترش

چو آمد ز درگاهْ مهراب شاد

کزو کرده بُد زال بسیار یاد

گرانمایه سیندُخت را خفته دید

رُخش پژمریده، دل آشفته دید

بپرسید و گفتا چه دیدی؟ بگوی

چرا پژمریدت دو گلبرگ روی؟

چنین داد پاسخ به مِهراب باز

که اندیشه اندر دلم شد دراز

ازین کاخِ آباد و این خواسته

وزین تازی اسپانِ آراسته

از این گنجِ ما و از این بوستان

وزین کامکاری دلِ دوستان

وزین ریدکانِ سپهبدپرست

ازین باغ و این خسروانی نشست

وزین چهره‌ی سرو بالای ما

وزین نام و این دانش و رای ما

بدین آبداری و این راستی

زمان تا زمان آیَدَش کاستی

به ناکام باید به دشمن سپرد

همه رنجِ ما باد باید شمرد

یکی تنگ تابوت ازین بهرِ ماست

درختی که تریاکِ او زهرِ ماست

بکِشتیم و دادیم آبَش به رنج

برآویختیم از بَرَش تاج و گنج

چو بر شد به خورشید و شد مایه‌دار

به خاک اندر آمد سرِ سایه‌دار

بدین است فرجام و انجامِ ما

ندانم کجا باشد آرام ما؟

به سیندُخت مهراب گفت این سخن

نوآوردی و نو نگردد کهن

سرایِ سپنجی برین سان بود

یکی خوار و دیگر تن‌آسان بود

یکی اندر آید، دگر بگذرد

که دیدی که چرخش همی نسپرد؟

به تنگیِ دل غم نگردد دگر

برین نیست پیکار با دادگر

بدو گفت سیندخت کین داستان

به روی دگر بر نهد راستان

چگونه توان کرد از تو نهان

چنین راز و این کارهای گران؟

خردیافته موبد نیک‌بخت

به فرزند زد داستانِ درخت

زدم داستان تا ز راهِ خرد

سپهبد به گفتارِ من بنگرد

فرو بُرد سر سرو را داد خم

به نرگس گُلِ سرخ را داد نَم

که ما را همی باید ای پُرخرد

که گردون نه بر ما همی‌بگذرد

چنان دان که رودابه را پورِ سام

نهانی نهاده‌ست هر گونه دام

ببُرده‌ست روشن‌دلِ او ز راه

یکی چاره‌مان کرد باید نگاه

بسی دادمش پند و سودی نکرد

دلش خیره بینم، دو رخساره زرد

چو بشنید مهراب بر پای جَست

نهاد از برِ دسته‌ی تیغ دست

تنش گشت لرزان و رُخ لاجورد

پُر از خون جگر، دل پُر از بادِ سرد

همی گفت رودابه را رودِ خون

بریزم به رویِ زمین هم‌کنون

چو این دید سیندخت بر پای جَست

کمر کرد بر گُردگاهش دو دست

چنین گفت کز کهتر اکنون یکی

سخن بشنو و گوش دار اندکی

ازان پس همان کُن که رای آیدت

برآن رو که دل رهنمای آیدت

بپیچید و بنداخت او را به دست

خروشی برآورد چون پیلِ مست

همی گفت چون دختر آمد پدید

ببایستَمَش در زمان سر برید

نکُشتم، نرفتم به راهِ نیا

کنون ساخت بر من چنین کیمیا

پسر کو ز راهِ پدر بگذرد

دلیرش ز پشتِ پدر نشمرد

یکی داستان زد برین بر پلنگ

بدان‌گه که درجنگ شد تیزچنگ

مرا کارزار است گفت آرزوی

پدر از نیا هم‌چنین داشت خوی

نشانِ پدر باید اندر پسر

روا باشد ار کمتر آرد هنر

هَمَم بیم جان است و هم جایِ ننگ

چرا بازداری سرم را ز جنگ؟

اگر سامِ یل با منوچهر شاه

بیابند بر ما یکی دستگاه

ز کابُل برآید به خورشید دود

نمانَد بر این بوم کِشت و دُرود

چنین گفت سیندُخت کای پهلوان

ازین در مگردان به خیره زبان

کزین آگهی یافت سامِ سوار

به دل ترس و تیمار چندین مدار

وی از کَرگساران بدان گشت باز

گشاده شده‌ست این سخن، نیست راز

چنین گفت مهرابْ کای ماه‌روی

سخن هیچ با من به کژّی مگوی

چنین خود کی اندر خورَد با خرد؟

که مر خاک را باد فرمان بَرَد

مرا دل بدین نیستی دردمند

اگر ایمنی یابمی از گزند

ز زالِ گران‌مایه داماد بِهْ

نباشد همی از کِهان و ز مِه

که باشد که پیوندِ سام سوار

نخواهد ز اهواز تا قندهار؟

بدو گفت سیندُخت کای سرفراز

به گفتار کژّی مبادَم نیاز

گزندِ تو پیدا، گزندِ من است

دلِ درمندِ تو بندِ من است

چنین است و این بر دلم شد درست

همین بدگمانی مرا از نخست

کزین گونه دیدی مرا دردناک

به غم خفته، شادی ز دل رفته پاک

اگر باشد این، نیست کاری شگفت

که چندین بد اندیشه باید گرفت

فریدون به سروِ یمن گشت شاه

جهانجوی دستان همی جُست راه

که از آتش و آب و از باد و خاک

شود تیره‌روی زمین تابناک

هر آنگه که بیگانه شد خویشِ تو

بود تیره روی بداندیشِ تو

به سیندخت مهراب بسپرد گوش

دلی پُر ز کینه، سری پُر ز جوش

به سیندُخت فرمود پس نامدار

که رودابه را خیز و نزدِ من آر

بترسید سیندخت از آن شیرمرد

که رودابه را اندر آرَد به گَرد

بدو گفت پیمانْت خواهم نخست

که او را سپاری به من تندرست

وزان چون بهشتِ برین گلستان

نگردد تهی روی کابلستان

یکی سخت پیمان ستد زو نخست

به چاره دلش را ز کینه بشُست

زبان داد سیندخت را نامجوی

که رودابه را بَد نیارَد به روی

بدو گفت بنگر که شاهِ زمین

سر از ما کُند زین سخن پُر ز کین

چو بشنید سیندخت سر پیشِ اوی

فرو بُرد و بر خاک بنهاد روی

بر دختر آمد پُر از خنده لب

گشاده رُخ روزگون زیرِ شب

...

***

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و چهارم؛ بیت 3301 تا 3400

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 16 – آگاه شدنِ مهراب از کارِ دخترش

همی مژده دادش که جنگی‌پلنگ

ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ

...

تا

...

چو شب روز شد پرده‌ی بارگاه

گشادند و دادند زی شاه راه

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1100 به تاریخ 13940510, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴ساعت 17:6  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی و دوم؛ بیت 3101 تا 3200

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

32

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و دوم؛ بیت 3101 تا 3200

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 13 – نامه نوشتن زال نزدیک سام و احوال نمودن

چو نزدیکیِ کَرگساران رسید

یکایک ز دورش سپهبد بدید

همی گشت گِردِ یکی کوهسار

چَماننده یوز و رَمَنده شکار

چنین گفت با غمگسارانِ خویش

بدان کاردیده سوارانِ خویش

که: آمد فرستاده‌ی کابلی

به زیر اندرش چَرمه‌ی زابلی

فرستاده‌ی زال باشد درست

ازو آگهی جُست باید نخست

ز دَستان و ایران و از شهریار

همی کرد باید سخن خواستار

هم اندر زمان پیشِ او شد سوار

به دست اندرون نامه‌ی نامدار

فرود آمد و خاک را بوسه داد

بسی از جهان‌آفرین کرد یاد

بپرسید و بِستَد ازو نامه، سام

فرستاده گفت آنچه بودش پیام

سپهدار بگشاد از آن نامه بند

فرود آمد از تیغِ کوهِ بلند

سخن‌های دستان سراسر بخواند

بپژمرد بر جای و خیره بماند

پسندَش نیامَد چنان آرزوی

دگرگونه بایستَش او را به خوی

چنین داد پاسخ که آمد پدید

سخن هر چه از گوهرِ او سزید

چو مرغِ ژیان باشد آموزگار

چنین کامِ دل جوید از روزگار

ز نخچیر کامد سوی خانه باز

به دلْش اندر اندیشه آمد دراز

همی گفت اگر گویم «این نیست رای

مکُن داوری، سوی دانش گرای»

برِ دادگر نیز و بر انجمن

نباشد پسندیده پیمان‌شکن

و گر گویم «آری و کامَت رواست

بپرداز دل را بدانچه‌ت هواست»

ازین مرغ‌پرورده وان دیوزاد

چه گونه برآید همانا نژاد؟

سَرَش گشت از اندیشه‌ی دل، گران

بخُفت و نه آسوده گشت اندر آن

سخن هر چه بر بنده دشوارتر

تنَش خسته‌تر زان و دلْ زارتر

گشاده‌تر آن باشد اندر نهان

چو فرمان دهد کردگارِ جهان

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 14 – رای زدنِ سام با موبدان بر کارِ زال

چو برخاست از خواب، با موبدان

یکی انجمن کرد با بخردان

گشاد آن سخن بر ستاره‌شمر

که فرجامِ این بر چه آید به سر؟

دو گوهر چو آب و چو آتش به هم

برآمیختن باشد از بُن ستم

همانا که باشد به روزِ شمار

فریدون و ضحاک را کارزار

از اختر بجوئید و فرمان دهید

سرِ خامه بر بخشِ فرّخ نهید

ستاره‌شناسان به روزِ دراز

همی ز آسمان بازجُستند راز

بدیدند و با خنده پیش آمدند

چو شادان‌دل از بختِ خویش آمدند

به سامِ نریمان ستاره‌شمر

چنین گفت کای گُردِ زرّین‌کمر

تو را مژده، از دُختِ مهراب و زال

که باشند هر دو دو فرّخ‌همال

ازین دو هنرمندْ پیلی ژیان

بیاید، ببندد به مردی میان

جهانی به پای اندر آرد به تیغ

نهد تختِ شاه از بَرِ پُشتِ میغ

ببُرّد پیِ بدسگالان ز خاک

به روی زمین بر نمانَد مُغاک

نه سگسار مانَد، نه مازندران

زمین را بشویَد به گُرزِ گران

ازو بیشتر بَد به توران رسد

همه نیکویی زو به ایران رسد

به خواب اندرد آرَد سرِِ دردمند

ببندد درِِ جنگ و راهِ گزند

بدو باشد ایرانیان را امید

ازو پهلوان را خُرام و نوید

پی باره‌ای کو چمانَد به جنگ

بمالَد برو رویِ جنگی‌پلنگ

خُنُک پادشاهی که هنگامِ اوی

زمانه به شاهی بَرَد نامِ اوی

چه روم و چه هند و چه ایران‌زمین

نویسَد همه نامِ او بر نگین

چو بشنید گفتارِ اخترشناس

بخندید و پِذْرفت ازیشان سپاس

ببخشیدشان بی‌کران زرّ و سیم

چو آرامش آمَد به هنگامِ بیم

فرستاده‌ی زال را پیش خواند

ز هرگونه با او سخن‌ها براند

بگفتش که با او به خوبی بگوی

که این آرزو را نبُد هیچ روی

ولیکن چو پیمان چنین بُد نخست

بهانه نشایَد به بیداد جُست

من اینک به شبگیر ازین رزمگاه

سوی شهرِ ایران برانَم سپاه

بدان تا چه فرمان دهد شهریار

چه آرَد ازین کام تو کامکار

فرستاده را داد چندی درم

بدو گفت خیز و مزن هیچ دَم

گُسی کردش و خود به راه ایستاد

سپاه و سپهبد از آن کار شاد

ببستند از آن کَرگساران هزار

پیاده به زاری کشیدند خوار

دو بهره چو از تیره‌شب درگذشت

خروشِ سواران برآمد ز دشت

همان ناله‌ی کوس با کرّنای

برآمَد ز دهلیزِ پرده‌سرای

سپهبد به نزدیکِ ایران کشید

سپه را به نزدِ دهستان کشید

فرستاده آمد به نزدیکِ زال

ابا بختِ پیروز و فرخنده‌فال

چو آمد بدو داد پیغامِ سام

ازو زال بشنید و شُد شادکام

گرفت آفرین زال بر کردگار

بران بخشش و شادمان روزگار

درم داد و دینار درویش را

نوازنده شد مردمِ خویش را

بسی آفرین بر سپهدار سام

بکرد و بر آن خوب داده پیام

نه شب خواب کرد و نه روز آرمید

نه می خورد و نه نیز رامش گزید

دلش گشته بود آرزومندِ جفت

همه هر چه گفتی ز رودابه گفت

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 15 - آگاهی یافتن سیندخت از کارِ رودابه

میان سپهدار و آن سروبُن

زنی بود گوینده شیرین‌سخن

پیام آوریدی سویِ پهلوان

هم از پهلوان سویِ روشن‌روان

سپهدار دَستان مر او را بخواند

سخن هر چه بشنید با او براند

بدو گفت نزدیکِ رودابه شو

بگویَش که ای نیک‌دل ماهِ نو

سخن چون ز تنگی و سختی رسید

فراخی‌ش را زود بینی کلید

فرستاده باز آمد از پیشِ سام

ابا شادمانی و فرّخ‌پیام

بسی گفت و بشنید و زد داستان

سرانجام او گشت همداستان

سبک پاسخِ نامه زن را سپُرد

زن از پیشِ او رفت و نامه ببُرد

به نزدیکِ رودابه آمد چو باد

از آن شادمانی ورا مژده داد

پری‌روی بر زن درم برفشاند

به کرسیِ زر پیکرش برنشاند

پس آن‌گه بداد او بدان چاره‌گر

یکی دست جامه بدین مژده بر

یکی ساده سربند پیش آورید

همه تار و پود اندرو ناپدید

همه پیکرَش سرخ یاقوت و زر

همه زر شده ناپدید از گهر

یکی خوب پُرمایه انگشتری

فروزنده چون بر فلک مشتری

فرستاد نزدیکِ دَستانِ سام

بسی داد با آن درود و پیام

زن از حجره رفت و به ایوان رسید

نگه کرد سیندُخت او را بدید

به آواز گفت: از کجایی؟ بگوی

سخن هر چه پُرسم تو کَژّی مجوی

زمان تا زمان پیشِ من بگذری

به حجره درآیی، به من ننگری

دلِ روشنم شد به تو بدگمان

نگویی به من تا زهی یا کمان

ز بیمش بشد روی چون سندروس

بترسید ازوی و زمین داد بوس

بدو گفت هستم یکی چاره‌جوی

همی نان فراز آرم از چند روی

رَوَم من سوی خانه‌ی مهتران

خَرَند از من این جامه و گوهران

بدین حجره رودابه پیرایه خواست

همان گوهرانِ گران‌مایه خواست

بیاوردَمَش افسرِ زرنگار

یکی حلقه پُرگوهرِ شاهوار

بدو گفت بگذار بر چشمِ من

یکی آب بَرزَن برِ خشمِ من

سپردم به رودابه، گفت این دو چیز

فزون خواست، اکنون بیارَمْش نیز

بها گفت سیندُخت بنمایی‌ام

دلِ بسته ز اندیشه بگشایی‌ام

درم گفت فردا دَهَد ماه‌روی

بها تا نیابم، تو از من مجوی

همی کژّ دانِست گفتار اوی

بیاراست دل را به پیکار اوی

بیامد بجُستش به زور آستی

همی جُست ازو کژّی و کاستی

چو آن جامه‌های گران‌مایه دید

هم از دستِ رودابه پیرایه دید

برآشفت و گیسویِ او را به دست

گرفت و به روی اندر افکند پَست

به خشم اندرون شد ازان زن غمی

به خواری کشیدَش به رویِ زمی

بیفکند او را همان‌جا به بَست

همی کوفت پای و همی زد به دست

درِ کاخ بر خویشتن بر ببَست

از اندیشگان شد به کردارِ مست

بفرمود تا دخترش رفت پیش

همی دست برزد به رُخسارِ خویش

دو رُخ را به دو نرگسِ آب‌دار

همی شُست، تا شد گُلان تاب‌دار

به رودابه گفت ای گران‌مایه‌ماه

چرا برگزیدی تو بر گاهْ چاه

چه مانْد از نکو داشتن در جهان

که ننمودمت آشکار و نهان

...

***

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و سوم؛ بیت 3201 تا 3300

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 15 - آگاهی یافتن سیندخت از کارِ رودابه

ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی

همه رازها پیشِ مادر بگوی

...

تا

...

برِ دختر آمد پُر از خنده لب

گشاده رُخِ روزگون زیر شب

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1099 به تاریخ 13940503, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴ساعت 17:13  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی و یکم؛ بیت 3001 تا 3100

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

31

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و یکم؛ بیت 3001 تا 3100

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 11 – رفتن زال به نزد رودابه

...

که بر من نباشد کسی پادشا

جهان‌آفرین بر زبانَم گوا

جز از پهلوانِ جهان زالِ زر

که با تخت و تاج است و با زیب و فر

همی مِهرشان هر زمان بیش بود

خرد دور بود، آرزو پیش بود

چنین تا سپیده برآمد ز جای

تبیره برآمد ز پرده‌سرای

پس آن ماه را شاه پدرود کرد

تنِ خویش تار و بَرَش پود کرد

سرِ مژّه کردند هر دو پُر آب

زبان برکشیدند بر آفتاب

که ای فرّ گیتی یک لَخت نیز

یکایک نبایَست آمد هنیز

ز بالا کمند اندر افگند زال

فرود آمد از کاخ فرّخ‌همال

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 12 – رای زدن زال با موبدان در کار رودابه

چو خورشیدِ تابان برآمد ز کوه

برفتند گُردان همه هم‌گروه

بدیدند مر پهلوان را پگاه

وزان جایگه برگرفتند راه

سپهبد فرستاد خواننده را

که جوید بزرگانِ داننده را

چو دستورِ فرزانه با موبدان

سرافراز گُردان و فرّخ‌رَدان

به شادی برِ پهلوان آمدند

خردمند و روشن‌روان آمدند

زبان تیز بگشاد دستانِ سام

لبی پُر ز خنده، دلی شادکام

نخست آفرین بر جهاندار کرد

دلِ موبد از خواب بیدار کرد

چنین گفت کز داور پاک و داد

دل ما پُر از ترس و امّید باد

خداوند گردنده خورشید و ماه

روان را به نیکی نماینده راه

ستودن مراو را چنان چون توان؟

شب و روز بودن به پیشش نوان

بدوی است کیهان خرّم به پای

همو دادگستر به هر دو سرای

بهار آرد و تیرماه و خزان

برآرد پُر از میوه دارِ رزان

جوان دارَدَش گاه با رنگ و بوی

گهَش پیر دارد دُژَم کرده روی

ز فرمان و رایَش کسی نگذرد

پیِ مور بی او زمین نسپرد

جهان را فزایش ز جفت آفرید

که از یک، فزونی نیاید پدید

ز چرخِ بلند اندر آر این سخُن

سراسر همین است گیتی ز بُن

زمانه به مردم شد آراسته

وزو ارج گیرد همی خواسته

اگر نیستی جُفتی اندر جهان

بمانْدی توانایی اندر نهان

و دیگر که بی‌جفت ز دین خدای

ندیدیم مردِ جوان را به پای

سه دیگر که باشد ز تخمِ بزرگ

چو بی‌جفت باشد بمانَد سترگ

چه نیکوتر از پهلوانِ جوان

که گردد به فرزند روشن‌روان

چو هنگام رفتن فراز آیَدَش

به فرزندِ نو روز بازآیدش

به گیتی بمانَد ز فرزند نام

که این پورِ زال است و آن پورِ سام

بدو گردد آراسته تاج و تخت

ازان رفته نام و بدین مانده بخت

کنون این همه داستانِ من است

گل و نرگس بوستانِ من است

که از من رمیده‌ست و رفته خرد

بگویید کآن را چه درمان بَرَد

نگفتم من این تا نگشتَم غمی

به مغز و خرد در نیامد کمی

همه کاخِ مهراب مِهر من است

زمینَش چو گَردان‌سپهرِ من است

دلم گشت با دُختِ سیندخت رام

چه گویید؟ باشد بدین رام سام؟

شود رام گویید منوچهر شاه؟

جوانی گمانی بَرَد یا گناه

چه مِهتر، چه کِهتر، چو شد جفت‌جوی

سوی دین و آیین نهاده‌ست روی

بدین در خردمند را جنگ نیست

که هم راه دین است و هم ننگ نیست

چه گویند کنون موبدِ پیش‌بین

چه دانید فرزانگان اندرین

ببستند لب موبدان و رَدان

سخن بسته شد بر لبِ بخردان

که ضحّاک مهراب را بُد نیا

وزیشان دلِ شاه پُر کیمیا

گشاده سخن کس نیارَست گفت

که نشنید کس نوش با زهر جفت

چو نشنید از ایشان سپهبد سخُن

بجوشید و رایِ نو افگند بن

که دانم که چون این پژوهش کنید

بدین رای بر من نکوهش کنید

ولیکن هر آن‌کو گُزیند منِش

بباید شنیدنْش بس سرزنش

مرا گر بدین رَه نمایش کنید

وزین بند راهِ گشایش کنید

به جای شما آن کُنَم در جهان

که با کِهتران کس نکرد از مِهان

ز خوبی و از نیکی و راستی

ز بَد ناوَرَم در شما کاستی

همه موبدان پاسخ آراستند

همه کام و آرامِ او خواستند

که ما مر تو را سر به سر بنده‌ایم

نه از بس شگفتی سرافگنده‌ایم

که باشد ازین کمتر و بیش‌تر

به زن پادشا را نکاهد هنر

ابا آن‌که مهراب ازین پایه نیست

بزرگ است و گُرد و سبک‌مایه نیست

اگر چند از گوهرِ اژدهاست

همان است و بر تازیان پادشاست

یکی نامه باید سویِ پهلوان

چنان چون تو دانی به روشن‌روان

تو را خود خرد زانِ ما بیشتر

روان و گمانت بِهْ‌اندیش‌تر

مگر کو یکی نامه نزدیک شاه

نویسد، کُنَد رایِ او را نگاه

منوچهر هم رایِ سامِ سوار

نپیچد، شود کار دشوارْ خوار

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 13 – نامه نوشتن زال نزدیک سام و احوال نمودن

سپهبد نویسنده را پیش خواند

دل آگنده بودَش، همه برفشاند

یکی نامه فرمود نزدیکِ سام

سراسر نوید و درود و پیام

به خطِّ نخست آفرین گسترید

بدان دادگر کو زمین آفرید

ازوی است شادی، ازوی است زور

خداوند ناهید و بهرام و هور

خداوندِ هست و خداوندِ نیست

همه بندگانیم و ایزد یکی‌ست

ازو باد بر سامِ نیرم درود

خداوندِ کوپال و شمشیر و خود

چماننده‌ی دِیزَه هنگام گَرد

چراننده‌ی کرگس اندر نبرد

فزاینده‌ی بادِ آوردگاه

فشاننده‌ی خون ز ابرِ سیاه

گراینده‌ی تاج و زرّین کمر

نشاننده‌ی شاه بر تختِ زر

به مردی هنر در هنر ساخته

خرد از هنرها برافراخته

من او را به سانِ یکی بنده‌ام

به مِهرش روان و دل آگنده‌ام

ز مادر بزادم بدان سان که دید

ز گردون به من بر ستم‌ها رسید

پدر بود در ناز و خَزّ و پرند

مرا بُرده سیمرغ بر کوهِ هَند

نیازم بُد آن کو شکار آورد

ابا بچّگان در شمار آورد

همی پوست از باد بر من بسوخت

زمان تا زمان خاک چَشمم بدوخت

همی خوانْدَنْدی مرا پورِ سام

بر اورنگ بر سام و من در کُنام

چو یزدان چنین رانْد اندر بُوِش

برین گونه پیش آوریدَم روش

کس از حُکمِ یزدان نباید گریغ

اگر چه بپرّد برآید به میغ

سنان گر به دندان بخاید دلیر

بدّرد از آوازِ او چرمِ شیر

گرفتارِ فرمانِ یزدان بُوَد

اگر چند دندانْش سندان بود

یکی کار پیش آمدم دل‌شکن

که نتوان ستودنْش بر انجمن

پدر گر دلیر است و نراژدهاست

اگر بشنود گفتِ کِهتر رواست

من از دُختِ مهراب گریان شدم

چو بر آتشِ تیز بریان شدم

ستاره شبِ تیره یارِ من است

من آنم که دریا کنار من است

به رنجی رسیدستم از خویشتن

که بر من بگرید همه انجمن

اگر چه دلم دید چندین ستم

نخواهم زدن جز به فرمانْت دَم

چه فرماید اکنون جهان‌پهلوان؟

رهانم ازین درد و سختی روان

ز پیمان نگردد سپهبد به در

بدین کار دستور باشد مگر

که من دُختِ مهراب را جفتِ خویش

کُنم راستی را به آیین و کیش

پدر یاد دارد که چون مر مرا

بدو باز داد ایزدی داورا

به پیمان چنین گفت پیشِ گروه

چو باز آوریدم ز البرزکوه

که: هیچ آرزو بر دلت نگسلم

کنون اندرین است بسته دلم

سواری به کردارِ آذرگشسپ

ز کابل برِ سام شد بر سه اسپ

بفرمود گفت ار بمانَد یکی

نباید تو را دَم زدن اندکی

به دیگر سبک برنشین و برو

بدین سان همی تاز تا پیشِ گو

فرستاده از پیش او باد گشت

به زیر اندرش چرمه پولاد گشت

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1098 به تاریخ 13940323, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴ساعت 19:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی‌ام؛ بیت 2901 تا 3000

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

30

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی‌ام؛ بیت 2901 تا 3000

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 9 – رفتن کنیزکان رودابه به دیدن زال زر

...

خرامد مگر پهلوان با کمند

به نزدیک دیوار کاخ بلند

کُند حلقه در گردنِ کنگره

شود شیر شاد از شکارِ بره

ببین آن گهی تا خوش آید تو را

بدین گفته رامش فزاید تو را

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 10 – بازگشتن کنیزکان به نزد رودابه

برفتند خوبان و برگشت زال

شبی دیریازان به بالای سال

رسیدند خوبان به درگاهِ کاخ

به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ

نگه کرد دربان، برآراست جنگ

زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ

که بی‌گَه ز درگاه بیرون شوید

شگفت آیدم تا شما چون شوید

بُتان پاسخش را بیاراستند

به دل‌تنگی از جای برخاستند

که امروز روزی دگرگونه نیست

به راه گُلان دیوِ واژونه نیست

بهار آمد، از گلستان گل چِنیم

ز روی زمین شاخِ سنبل چِنیم

نگهبانِ در گفت کامروز کار

نباید گرفتن، بدان هم شمار-

که زال سپهبد به کابل نبود

سراپرده‌ی شاهِ زابل نبود

نبینید کز کاخ، کابل خدای

به زین اندر آرد به شبگیر پای

همه روزش آمد شدن پیش اوست

که هستند با یکدگر سخت دوست

اگرْتان ببیند چنین گل به دست

کُند بر زمین‌تان هم آن‌گاه پَست

شدند اندر ایوان بُتانِ طَراز

نشستند و با ماه گفتند راز

که هرگز ندیدیم زین گونه شید

رُخی همچو گُل، روی و مویش سپید

برافروخت رودابه را دل ز مِهر

به امَید آن تا ببیندْش چهر

نهادند دینار و گوهرْش پیش

بپرسید رودابه از کمّ و بیش

که چون بودِتان کار با پورِ سام؟

به دیدن به است ار به آواز و نام

پری‌چهره هر پنج بشتافتند

چو با ماه جایِ سخن یافتند

که مردی‌ست بر سانِ سروِ سهی

همَش زیب و هم فرِّ شاهنشهی

همَش رنگ و بوی و همش قدّ و شاخ

سواری میان لاغر و بر فراخ

دو چشمش چو دو نرگسِ آب‌گون

لبانش چو بُسَّد رُخانَش چو خون

کف و ساعدش چون کفِ شیرِ نر

هشویار و موبَددل و شاه‌فر

سراسر سپید است مویَش به سر

از آهو همین است و این است فر

رُخ و جعدِ آن پهلوانِ جهان

چو سیمین‌زره بر گُلِ ارغوان

که گویی همی آن‌چنان بایَدی

وگر نیستی مِهر نفزایَدی

به دیدار تو داده‌ایمَش نوید

گهِ بازگشتن دلش پُرامید

کنون چاره‌ی کارِ مهمان بساز

بفرمای تو با چه گردیم باز؟

چنین گفت با بندگان سرو‌بُن

که: دیگر شده‌ستی به رای و سخن

همان زال کو مرغ‌پرورده بود

چنان پیرسر بود و پژمرده بود

به دیدار شد چون گُلِ ارغوان؟

سهی‌قد و زیبا‌رُخ و پهلوان؟

رُخ من به پیشش بیاراستید؟

بگفتید و زان پس بها خواستید؟

همی گفت و لب را پُر از خنده داشت

رُخان هم چو گلنار آگنده داشت

چنین گفت پس بانوی بانوان

پرستنده‌ای را کز ایدر دوان

به مژده شبانگه سوی او شوید

بگویید و گفتار او بشنوید

که کامت بیامد، بیارای کار

بیا تا تو بینی مَهی پُرنگار

پرستنده با بانوی ماه‌روی

چنین گفت کاکنون ره چاره جوی

که یزدان هر آن چِت هوا بود داد

سرانجام این کار فرخنده باد

همی کار سازید رودابه زود

نهانی ز خویشان او هر که بود

یکی خانه بودش چو خرم بهار

ز چهرِ بزرگان بَرو بر نگار

به دیبایِ چینی بیاراستند

طبق‌هایِ زرّین بپیراستند

می و مُشک و عنبر برآمیختند

عقیق و زَبَرجد فرو ریختند

بنفشه، گُل و نرگس و ارغوان

سمن‌شاخ و سوسن به دیگر کران

همه زرّ و پیروزه بُد جام‌شان

به روشن‌گلاب اندر آشام‌شان

از آن خانه‌ی دُختِ خورشیدروی

برآمد همی تا به خورشید بوی

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 11 – رفتن زال به نزد رودابه

چو خورشیدِ تابنده شد ناپدید

درِ حجره بستند و گُم شد کلید

پرستنده شد سوی دَستانِ سام

که شد ساخته کار، بگذار گام

سپهبد سویِ کاخ بنهاد روی

چنان چون بُوَد مردمِ جفت‌جوی

برآمد سیه‌چشمِ گُل‌رُخ به بام

چو سروِ سهی بر سرش ماهِ تام

چو از دور دستانِ سامِ سوار

پدید آمد، این دختر نامدار-

دو بیجاده بگشاد و آواز داد

که: شاد آمدی ای جوانمرد، شاد

درودِ جهان‌آفرین بر تو باد

خَمِ چرخِ گردان زمینِ تو باد

پرستنده خرم‌دل و شاد باد

چنانی سراپای کو کرد یاد

پیاده بدین سان ز پرده‌سرای

برنجیدت آن خسروانی دو پای

سپهبد چو از باره آوا شنید

نگه کرد خورشیدرُخ را بدید

شده بام از او گوهرِ تابناک

ز تاب رُخش سرخ یاقوت خاک

چنین داد پاسخ که: ای ماه‌چهر

درودت ز من، آفرین از سپهر

چه مایه شَبان دیده اندر سماک

خروشان بُدم پیشِ یزدانِ پاک

همی خواستم تا خدایِ جهان

نُماید به من رویَت اندر نهان

کنون شاد گشتم به آوازِ تو

بدین چرب‌گفتارِ با نازِِ تو

یکی چاره‌ی راهِ دیدار جوی

چه باشی تو بر باره و من به کوی؟

پری‌روی گفتِ سپهبد شنود

سر شَعرِ شب‌گون همی برگشود

کمندی گشاد او ز گیسو بلند

که از مُشک از آن سان نپیچی کمند

خَم اندر خَم و مار بر مار بر

بر آن غبغبش تار بر تار بر

فروهِشت گیسو از آن کنگره

به دل زال گفت: این کمندی سره

پس از باره رودابه آواز داد

که ای پهلوان‌بچّه‌ی گُردزاد

کنون زود برتاز و برکَش میان

برِ شیر بگشای و چنگِ کیان

بگیر این سیه‌گیسو از یک سویَم

ز بهرِ تو باید همی گیسو‌اَم

نگه کرد زال اندر آن ماه‌روی

شگفتی آمدش زان چنان گفتگوی

چنین داد پاسخ که این نیست داد

بدین روزْ خورشید روشن مباد

که من خیره را دست بر جان زنم

برین خسته‌دل تیز پیکان زنم

کمند از رهی بستَد و داد خَم

بیفگند بالا، نزد هیچ دَم

به حلقه درآمد سرِ کنگره

برآمد ز بُن تا به سر یک‌سره

چو بر بامِ آن باره بنشست باز

بیامد پری‌روی و بُردش نماز

گرفت آن زمان دستِ دَستان به دست

برفتند هر دو به کردارِ مست

فرود آمد از بامِ کاخِ بلند

به دست‌اندرون دستِ شاخِ بلند

سوی خانه‌ی زرنگار آمدند

بدان مجلسِ شاهوار آمدند

بهشتی بُد آراسته پُر ز نور

پرستنده بر پای بر پیشِ حور

شگفت اندران مانده بُد زال زر

بدان روی و آن موی و بالا و فر

ابا یاره و طوق و با گوشوار

ز دینار و گوهر چو باغِ بهار

دو رخساره چون لاله اندر سمن

سرِ جعدِ زلفش شکن بر شکن

همان زال با فرِّ شاهنشهی

نشسته برِ ماه با فرّهی

حمایل یکی دشنه اندر برش

ز یاقوتِ سرخ افسری بر سرش

همی بود بوس و کنار و نَبید

مگر شیر کو گور را نشکرید

سپهبد چنین گفت با ماه‌روی

که ای سروِ سیمین‌بر و مُشک‌بوی

منوچهر اگر بشنود داستان

نباشد برین کار همداستان

همان سام نیرم برآرَد خروش

کف اندازد و بر من آید به جوش

ولیکن نه پُرمایه جان است و تن

همان خوار گیرم، بپوشم کفن

پذیرفتم از دادگر داورم

که هرگز ز پیمانِ تو نگذرم

شوم پیشِ یزدان ستایش کنم

چو یزدان‌پرستان نیایش کنم

مگر کو دلِ سام و شاهِ زمین

بشویَد ز خشم و ز پیکار و کین

جهان‌آفرین بشنود گفتِ من

مگر کاشکارا شوی جفتِ من

بدو گفت رودابه من همچنین

پذیرفتم از داورِ کیش و دین

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و یکم؛ بیت 3001 تا 3100

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 11 – رفتن زال به نزد رودابه

که بر من نباشد کسی پادشا

جهان‌آفرین بر زبانم گوا

...

تا

...

چو نزدیکیِ کرگساران رسید

یکایک ز دورش سپهبد بدید

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1097 به تاریخ 940316, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴ساعت 19:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت بیست و نهم؛ بیت 2801 تا 2900

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

29

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و نهم؛ بیت 2801 تا 2900

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 8 – رای زدن رودابه با کنیزکان

...

برو مهربانم نه از روی و موی

به سویِ هنر گشتمَش مِهرجوی

پرستنده آگه شد از رازِ اوی

چو بشنید دل‌خسته آوازِ اوی

به آواز گفتند ما بنده‌ایم

به دل مهربان و پرستنده‌ایم

نگه کُن کنون تا چه فرمان دهی

نیاید ز فرمانِ تو جز بهی

یکی گفت از ایشان که ای سروبُن

نگر تا نداند کسی این سخُن

اگر جادویی باید آموختن

به بند و فسون چشم‌ها دوختن

بپرّیم با مرغ و جادو شویم

بپوییم و در چاره آهو شویم

مگر شاه را نزدِ ماه آوریم

به نزدیکِ تو پایگاه آوریم

لبِ لعل رودابه پُرخنده کرد

رُخانِ مُعَصفَر سویِ بنده کرد

که این بند را گر بُوی کاربَند

درختی برومند کاری بلند

که هر روز یاقوت بار آوَرَد

خرد بارِ آن در کنار آوَرَد

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 9 – رفتن کنیزکان رودابه به دیدن زال زر

پرستنده برخاست از پیشِ اوی

بر آن چاره بی‌چاره بنهاد روی

به دیبایِ رومی بیاراستند

سرِ زلف بر گُل بپیراستند

برفتند هر پنج تا رودبار

ز هر بوی و رنگی چو خرّم‌بهار

مَهِ فرودین وسرِ سال بود

لبِ رود لشکرگهِ زال بود

از آن سوی رود آن کنیزان بُدند

ز دستان همی داستان‌ها زدند

همی گل چِدَند از لبِ رودبار

رُخان چون گلستان و گُل در کنار

بگَشتند هر سو همی گل چِدَند

سراپرده را چون برابر شدند

نگه کرد دستان ز تختِ بلند

بپرسید کاین گل‌پرستان کی‌اند؟

چنین گفت گوینده با پهلوان

که از کاخِ مهرابِ روشن‌روان

پرستندگان را سویِ گلستان

فرستد همی ماهِ کابلستان

چو بشنید دستان دلش بردمید

ز بس مِهر بر جای خود نآرمید

خرامید با بنده‌ای پُرشتاب

جهانجوی دستان از آن روی آب

چو زآن‌سان پرستندگان دید زال

کمان خواست از تُرک و بفراشت یال

پیاده همی‌شد ز بهر شکار

خشیشار دید اندر آن رودبار

کمان تُرکِ گُل‌رُخ به زه برنهاد

به دستِ چپِ پهلوان درنهاد

بزد بانگ تا مرغ برخاست ز آب

همی تیر انداخت اندر شتاب

از افراز آورد گَردان فرود

چکان خون، وَشی شد ازو آبِ رود

به تُرک آنگهی گفت: زان سو گذر

بیاور تو آن مرغِ افگنده پَر

به کشتی گذر کرد تُرکِ ستُرگ

خرامید نزد پرستنده، ترک

پرستنده با ریدکِ ماه‌روی

سخن گفت از آن پَهلَوِ نامجوی

که این شیربازو گوِ پیل‌تن

چه مرد است و شاهِ کدام انجمن؟

که بگشاد زین گونه تیر از کمان

چه سنجد به پیش اندرش بدگمان؟

ندیدیم زیبنده‌تر زین سوار

به تیر و کمان بر چنین کامگار

پری‌روی دندان به لب برنهاد

مکُن گفت ازین گونه از شاه یاد

شهِ نیمروز است، فرزند سام

که دستانْش خوانند شاهان به نام

نگردد فلک بر چُنو یک سوار

زمانه نبیند چُنو نامدار

پرستنده با ریدکِ ماه‌روی

بخندید و گفتش که چونین مگوی

که ماهی‌ست مهراب را در سرای

به یک سر ز شاه تو برتر به پای

به بالایِ ساج است و همرنگِ عاج

یکی ایزدی بر سر از مُشک تاج

دو نرگس دُژَمّ و دو ابرو به خَم

ستون است بینی چو سیمین‌قلم

دهانش به تنگی دلِ مستمند

سرِ زلف چون حلقه‌ی پای‌بند

دو جادوش پُرخواب و پُرآب روی

پُر از لاله رُخسار و چون مُشک موی

نفس را مگر بر لبش راه نیست

چُنو در جهان نیز یک ماه نیست

خرامان ز کابلسِتان آمدیم

برِ شاهِ زابلسِتان آمدیم

بدین چاره تا آن لبِ لعل‌فام

کنیم آشنا با لبِ پورِ سام

سزا باشد و سخت درخَور بود

که با زال رودابه هم‌بَر بود

چو بشنید از آن بندگان این پیام

رُخَش گشت ازین گفته‌ها لعل‌فام

چنین گفت با بندگان، خوب‌چهر

که با ماه خوب است رَخشنده‌مِهر

به پیوستگی چون جهان رای کرد

دلِ هر کسی مِهر را جای کرد

چو خواهد گسستن، نبایدْش گفت

ببُرَّد سبک جفت را او ز جفت

گسستنْش پیدا و بستن نهان

به این و به آن است خویِ جهان

دلاور که پرهیز جویَد ز جفت

بمانَد به آسانی اندر نهفت

بدان تاش دختر نباشد ز بُن

بباید شنیدنْش نیکی‌سخُن

چنین گفت مر جفت را بازِ نر

چو بر خایه بنشست و گسترد پَر

کزین خایه گر مایه بیرون کنی

ز پشتِ پدر خایه بیرون کنی

ازیشان چو برگشت خندان‌غلام

بپرسید ازو نامور پورِ سام

که با تو چه گفت آن که خندان شدی

گشاده‌لب و سیم‌دندان شدی

بگفت آنچه بشنید با پهلوان

ز شادی دلِ پهلوان شد جوان

چنین گفت با ریدکِ ماه‌روی

که رو آن پرستندگان را بگوی

که از گلستان یک زمان مگذرید

مگر با گُل از باغ گوهر برید

نباید شدن‌تان سوی کاخ باز

بدان تا پیامی فرستم به راز

درَم خواست و دینار و گوهر ز گنج

گرانمایه دیبای هفت‌رنگ پنج

بفرمود کاین نزدِ ایشان برید

کسی را مگوئید و پنهان برید

برفتند زی ماه‌رخساره پنج

ابا گرمِ گفتار و دینار و گنج

بدیشان سپردند زرّ و گهر

به نام جهان‌پهلوان زالِ زر

پرستنده با ماه‌دیدار گفت

که هرگز نمانَد سخن در نهفت

مگر آن‌که باشد میان دو تن

سه تن نانهان است و چار انجمن

بگوی ای خردمند پاکیزه‌رای

سخن گر به راز است با من سرای

پرستنده گفتند با یک دگر

که آمد به دام اندرون شیرِ نر

کنون کامِ رودابه و کامِ زال

به جای آمد، این بود فرخنده‌فال

بیامد سیه‌چشم گنجورِ شاه

که بُد اندر آن کار دستورِ شاه

سخن هر چه بشنید از آن دلنواز

همی گفت پیش سپهبَد به راز

سپهبَد خرامید تا گلستان

به نزد کنیزانِ کابلستان

پری‌روی گُل‌رخ بُتانِ طراز

برفتند و بُردند پیشش نماز

سپهبَد بپرسید ازیشان سخُن

ز بالا و دیدار آن سروبُن

ز گفتار و دیدار و رای و خرد

بدان تا که با او چه اندر خورد

بگویید با من یکایک سخن

به کژی نگر نفگنید ایچ بُن

اگر راستی‌تان بوَد گفت‌وگوی

به نزدیکِ من‌ْتان بوَد آبروی

وگر هیچ کژَی گمانی بَرَم

به زیر پیِ پیلتان بسپرَم

رُخِ لاله‌رُخ گشت چون سندروس

به پیشِ سپهبد زمین داد بوس

از ایشان یکی بود کِهتر به سال

که او بُد سخنگویِ پُردل به زال

چنین گفت کز مادر اندر جهان

نزاید کس اندر میانِ مِهان

به دیدارِ سام و به بالایِ او

به پاکیِ دل و دانش و رایِ او

دگر کس چو تو ای سوارِ دلیر

بدین بُرز بالا و بازویِ شیر

سه دیگر چو رودابه‌ی خوب‌روی

یکی سروِ سیمینِ با رنگ و بوی

ز سر تا به پایش گُل است وسمن

به سروِ سَهی بر سُهیلِ یمن

همی می‌ چکد گویی از رویِ او

عبیر است گویی همه موی او

از آن گنبدِ سیم سر بر زمین

فرو هشته بر گل کمندِ کمین

به مُشک و به عنبر سرش بافته

به یاقوت و گوهر تنش تافته

سر زلف و جعدش چو مُشکین‌زره

فگنده‌ست گویی گره بر گره

بت‌آرای چون او نبینی به چین

بَر او ماه و پروین کنند آفرین

سپهبَد پرستنده را گفت گرم

سخن‌های شیرین به آوای نرم

که اکنون چه چاره‌ست؟ با من بگوی

یکی راه جُستن به نزدیکِ اوی

که ما را دل و جان پُر از مِهر اوست

همه آرزو دیدنِ چِهرِ اوست

پرستنده گفتا چو فرمان دهی

بتازیم تا کاخِ سروِ سَهی

ز فرخنده‌رای جهان‌پهلوان

ز دیدار و گفتار روشن‌روان

فریبیم و گوییم هر گونه چیز

میان اندرون نیست واژونه نیز

سرِ مُشک‌بویَش به دام آوریم

لبش زی لبِ پورِ سام آوریم

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی‌ام؛ بیت 2901 تا 3000

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 9 – رفتن کنیزکان رودابه به دیدن زال زر

خرامَد مگر پهلوان با کمند

به نزدیک ایوان و کاخ بلند

...

تا

...

بدو گفت رودابه: من همچنین

پذیرفتم از داورِ کیش و دین

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1096 به تاریخ 940309, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۴ساعت 18:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت بیست و هشتم؛ بیت 2701 تا 2800

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

28

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و هشتم؛ بیت 2701 تا 2800

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 7 – آمدن زال به نزد مهراب کابلی

...

ز سر تا به پایش به کردارِ عاج

به رُخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بران سُفتِ سیمین دو مشکین‌کمند

سرش گشته چون حلقه‌ی پای‌بند

دهانش چو گلنار و لب ناردان

ز سیمین برش رَسته دو ناروان

دو چشمش به سانِ دو نرگس به باغ

مژه تیرگی بُرده از پَرّ زاغ

دو ابرو بسان کمانِ طِراز

برو توز پوشیده از مُشک ناز

اگر ماه بینی همه روی اوست

اگر مُشک بویی همه بوی اوست

بهشتی‌ست سرتاسر آراسته

پُر آرایش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش

چنان شد کزو رفت آرام و هوش

شب آمد پُر اندیشه بنشست زار

به نادیده برشد چنان سوگوار

چو زد بر سر کوه بر تیر شید

جهان شد به سان بلورِ سپید

در بار بگشاد دستانِ سام

برفتند گُردان به زرّین نیام

درِ پهلوان را بیاراستند

چو بالای پرمایگان خواستند

همی رفت مهراب کابل‌خدای

سوی خیمه‌ی زالِ زابل‌خدای

چو آمد به نزدیکیِ بارگاه

خروش آمد از در که بگشای راه

سوی پهلوان اندرون رفت گو

بسان درختی پُر از بارِ نو

دل زال شد شاد و بنواختش

وزان انجمن سر برافراختش

بپرسید کز من چه خواهی؟ بخواه

ز تخت و ز مُهر و ز تیغ و کلاه

بدو گفت مهراب کای پادشا

سرافراز و پیروز و فرمانروا

مرا آرزو در زمانه یکی‌ست

که آن آرزو بر تو دشوار نیست

که آیی به شادی برِ خانِ من

چو خورشید روشن کنی جان من

چنین داد پاسخ که این رای نیست

به خان تو اندر مرا جای نیست

نباشد بدین سام همداستان

همان شاه چون بشنود داستان

که ما می گساریم و مَستان شویم

سوی خانه‌ی بُت‌پرستان شویم

جز آن هر چه گویی تو پاسخ دهیم

به دیدارِ تو رایِ فرّخ نهیم

چو بشنید مهراب، کرد آفرین

به دل زال را خواند ناپاک‌دین

خرامان برفت از برِ تختِ اوی

همی آفرین خواند بر بختِ اوی

چو دستانِ سام از پَسَش بنگرید

ستودش فراوان چنان چون سزید

برو هیچکس چشم نگماشتند

مر او را ز دیوانگان داشتند

ازآن کو نه هم‌دین و هم‌راه بود

زبان از ستودنْش کوتاه بود

چو روشن‌دل پهلوان را بدوی

چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی

مر او را ستودند یک یک همان

بزرگان و نام‌آورانِ جهان

ز بالا و دیدار و آهستگی

ز بایستگی، هم ز شایستگی

دل زال یکباره دیوانه گشت

خرد دور شد، عشق فرزانه گشت

سپهدارِ تازی سرِ راستان

بگوید برین بر یکی داستان

که تا زنده‌ام چرمه جفتِ من است

خَمِ چرخ گردان نهفت من است

عروسم، نباید که رعنا شوم

به نزدِ خردمند رسوا شوم

از اندیشگان زال شد خسته دل

بران کار بنهاد پیوسته دل

همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی

مگر تیره گردَدْش زین آبروی

همی گشت یک‌چند بر سر سپهر

دل زال آگنده یک‌سر به مِهر

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 8 – رای زدن رودابه با کنیزکان

چنان بُد که مهراب روزی پگاه

خرامان بیامد از آن بارگاه

گذر کرد سویِ شبستانِ خویش

دو خورشید دید اندر ایوان خویش

یکی همچو رودابه‌ی خوب‌چهر

یکی همچو سیندخت با رای و مِهر

بیاراسته همچو باغ بهار

سراپای پُر بوی و رنگ و نگار

شگفتی به رودابه اندر بماند

همی آفرین را بروبَر بخواند

یکی سرو دید از بَرَش گِرد ماه

نهاده ز عنبر به سر بَر کلاه

به دیبا و گوهر بیاراسته

به سان بهشتی پُر از خواسته

بپرسید سیندخت مهراب را

ز خوشاب بگشاد عنّاب را

که چون رفتی امروز و چون آمدی

که کوتاه باد از تو دستِ بَدی

چه مردی‌ست این پیرسر پورِ سام؟

همی تخت یاد آیدش یا کنام؟

خویِ مردمی هیچ دارد همی؟

پیِ نامداران سپارد همی؟

چنین داد مهراب پاسخ بدوی

که ای سرو سیمین‌برِ ماه‌روی

به گیتی در از پهلوانانِ گُرد

پیِ زالِ زر کس نیارد سپُرد

چو دست و عنانش بر ایوان نگار

نبینی نه بر زین چنو یک سوار

دل شیرِ نر دارد و زورِ پیل

دو دستش به کردارِ دریای نیل

چو بر گاه باشد زرافشان بود

چو در جنگ باشد سَرافشان بود

رُخش سرخ ماننده‌ي ارغوان

جوان‌سال و بیدار و بختش جوان

به کین اندرون چون نهنگِ بلاست

به زین اندرون تیزچنگ اژدهاست

نشاننده‌ی خاک در کین به خون

فشاننده‌ی خنجرِ آبگون

از آهو همان کِش سپید است موی

بگوید سخن مردم عیب‌جوی

سپیدی مویش بزیبد همی

تو گویی که دل‌ها فریبد همی

چو بشنید رودابه آن گفت‌گوی

برافروخت و گلنارگون گشت روی

دلش گشت پُرآتش از مِهرِ زال

ازو دور شد خورد و آرام و هال

چو بگرفت جای خرد آرزوی

دگرگونه‌تر شد به آیین و خوی

چه نیکوسخن گفت آن رای‌زن

ز مردان مکُن یاد در پیش زن

دل زن همان دیو را هست جای

ز گفتار باشند جوینده رای

ورا پنج ترکِ پرستنده بود

پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگانِ خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت

شما یک به یک رازدارِ منید

پرستنده و غمگسار منید

بدانید هر پنج و آگه بوید

همه ساله با بخت همره بوید

که من عاشقم همچو بحرِ دمان

ازو برشده موج تا آسمان

پُر از مِهر زال است روشن‌دلم

به خواب اندر اندیشه زو نگسلم

دل و جان و هوشم پُر از مِهرِ اوست

شب و روزم اندیشه‌ی چهرِ اوست

یکی چاره باید کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن

نداند کسی رازِ من جز شما

که هم مهربانید و هم پارسا

پرستندگان را شگفت آمد آن

که بَدکاری آمد ز دُختِ ردان

همه پاسخش را بیاراستند

چو آهرمن از جای برخاستند

که ای افسرِ بانوانِ جهان

سرافراز بر دخترانِ مِهان

ستوده ز هندوستان تا به چین

میانِ شبستان چو روشن نگین

به بالای تو در چمن سرو نیست

چو رخسارِ تو تابش پَرو نیست

نگار رُخ تو به قانوج و مای

فرستند و نزدیک خاورخدای

تو را خود به دیده درون شرم نیست؟

پدر را به نزدِ تو آزرم نیست؟

که آن را که اندازد از بر پدر

تو خواهی که گیری مر او را به بر؟

که پرورده‌ی مُرغ باشد به کوه

نشانی شده در میانِ گروه

کس از مادران پیر هرگز نزاد

وزان کس که زاید نباشد نژاد

چنین سرخ دو بُسَّد و مُشک‌موی

شگفتی بُوَد گر شود پیرجوی

جهانی سراسر پُر از مِهر توست

به ایوان‌ها صورتِ چهرِ توست

تو را با چنین روی و بالای و موی

ز چرخِ چهارم خور آیدْت شوی

چو رودابه گفتارِ ایشان شنید

چو از باد آتش دلش بردمید

بریشان یکی بانگ برزد به خشم

بتابید روی و بخوابید چشم

وزان پس به چشم و به روی دُژَم

به ابرو ز خشم اندر آورد خَم

چنین گفت خام است پیکارتان

شنیدن نیرزید گفتارتان

دل من که شد در ستاره تباه

چگونه توان شاد بودن به ماه

به گُل ننگرد آن‌که او گِل‌خَور است

اگر چه گُل از گِل ستوده‌تر است

که را سر که دارو بود در جگر؟

شود ز انگبین دردِ او بیشتر

نه قیصر بخواهم، نه فغفورِ چین

نه از تاجدارانِ ایران‌زمین

به بالای من پورِ سام است زال

ابا بازوی شیر و با کتف و یال

گرش پیر خوانند یا نوجوان

مرا هست آرام جان و روان

جز او هر کس اندر دلِ من مباد

جز از وی برِ من میارید یاد

مرا مِهر او دل ندیده گُزید

و این دوستی از شنیده گُزید

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و نهمم؛ بیت 2801 تا 2900

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 8 – رای زدن رودابه با کنیزکان

...

بر او مهربانم نه از روی و موی

به سوی هنر گشتمش مهرجوی

...

تا

...

سر مُشک‌بویش به دام آوریم

لبش زیر لب پور سام آوریم

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1095 به تاریخ 940302, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۴ساعت 18:9  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت بیست و هفتم؛ بیت 2601 تا 2700

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

27

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و هفتم؛ بیت 2601 تا 2700

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 5 – بازگشتن زال به زابلستان

...

وزان پس منوچهر عهدی نوشت

سراسر ستایش به سانِ بهشت

همه کابل و زابل و مای و هند

ز دریای چین تا به دریایِ سِند

ز زابلْسِتان تا به دریای بُست

به آیین نوشتند عهدی درست

چو این عهد و خلعت بیاراستند

پس اسپِ جهان‌پهلوان خواستند

چو این کرده شد، سام بر پای خاست

بگفت ای گُزین مهتر داد و راست

ز ماهی بر اندیشه تا چرخِ ماه

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه

به مِهر و به خوبی، به رای و خرد

زمانه همی از تو رامش بَرَد

همه گنجِ گیتی به چشمِ تو خوار

مبادا ز تو نامِ تو یادگار

فراز آمد و تخت را داد بوس

ببستند بر کوهه‌ی پیل کوس

سوی زابلستان نهادند روی

نظاره برو بر همه شهر و کوی

چو آمد به نزدیکیِ نیمروز

خبر شد ز سالارِ گیتی‌فروز

بیاراسته سیستان چون بهشت

گِلَش مُشک سارا بُد و زَرْش خشت

بسی مُشک و دینار آمیختند

بسی زعفران و درم ریختند

یکی شادمانی بُد اندر جهان

سراسر میان کِهان و مِهان

هر آنجا که بُد مهتری نامجوی

ز گیتی سویِ سام بنهاد روی

که فرخنده بادا پیِ این جوان

برین پاک‌دل نامور پهلوان

چو بر پهلوان آفرین خواندند

ابَر زالِ زر گوهر افشاندند

کسی کو به خلعت سزاوار بود

خردمند بود و جهاندار بود

براندازه‌شان خلعت آراستند

همه پایه‌ی برتری خواستند

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 6 – پادشاهی دادن سام زال را

پس آن‌گاه سام از پیِ پور خویش

هنرهای شاهان بیاورد پیش

جهاندیدگان را ز کشور بخواند

سخن‌های بایسته چندی براند

چنین گفت با نامور بخردان

که ای پاک و هشیاردل موبدان

چنین است فرمان بیدارشاه

که لشکر همی راند باید به راه

سوی کَرگساران و مازندران

همی راند خواهم سپاهی گران

بمانَد به نزدِ شما این پسر

که همتای جان است و جفتِ جگر

بگاه جوانی و کُندآوری

یکی بیهُده ساختم داوری

پسر داد یزدان، بیانداختم

ز بی‌دانشی ارج نشناختم

گرانمایه سیمرغ برداشتش

جهان‌آفرین خوار نگذاشتش

مرا خوار بُد، مرغ را ارجمند

بپرورد او را چو سروِ بلند

چو هنگامِ بخشایش آمد فراز

جهاندار یزدان به من داد باز

بدانید کاین یادگارِ من است

به نزد شما زینهارِ من است

شما را سپردم به آموختن

روانْش از هنرها برافروختن

گرامیش دارید و پندش دهید

همه رای و راهِ بلندش دهید

که من رفت خواهم به فرمان شاه

سوی دشمنان با سران سپاه

سوی زال کرد آن‌گهی سام روی

که داد و دهش گیر و آرام جوی

چنان دان که زابلستان خانِ توست

جهان سر به سر زیرِ فرمانِ توست

تو را خان و مان باید آبادتر

دلِ دوستداران تو شادتر

کلید در گنج‌ها پیش توست

دلم شاد و غمگین به کم بیش توست

به سام آنگهی گفت زال جوان

که چون زیست خواهم من ایدر نوان

کسی کو ز مادر گنهکار زاد

من آنم، سزد گر بنالم ز داد

جدا پیشتر زین کجا داشتی

مدارم، که آمد گهِ آشتی

گهی زیرِ چنگالِ مرغ اندرون

چمیدن به خاک و مزیدن به خون

کُنامم نشست آمد و مرغ، یار

بدان‌گه که بودم ز مرغان شمار

کنون دور گشتم ز پروردگار

چنین پروراند مرا روزگار

ز گُل چاره‌ی من به جز خار نیست

بدین با جهاندار پیکار نیست

بدو گفت پرداختن دل سزاست

بپرداز و بر گوی هرچِت هواست

ستاره شمر مردِ اخترگرای

چنین رای زد اختر نیک‌رای

که ایدر تو را باشد آرامگاه

هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه

گذر نیست بر حُکم گردان‌سپهر

هم ایدر بگسترد بایدت مِهر

کنون گِرد خویش اندرآور گروه

سواران و مردانِ دانش‌پژوه

بیاموز و بشنو ز هر دانشی

که یابی ز هر دانشی رامشی

ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ

همه دانش و داد دادن بسیچ

بگفت این و برخاست آوای کوس

زمین آهنین شد، زمین آبنوس

خروشیدن زنگ و هندی‌درای

برآمد ز دهلیز پرده‌سرای

سپهبد سوی جنگ بنهاد روی

ابا لشکری ساخته جنگجوی

بشد شاه با او دو منزل به راه

بدان تا به دژ چون گذارد سپاه

پدر زال را تنگ در برگرفت

شگفتی خروشیدن اندر گرفت

همی زال را دیده در خون نشاند

به رُخ او همی خونِ دل برفشاند

بفرمود تا بازگردد ز راه

شود شاددل سویِ تخت و کلاه

بیامد پُر اندیشه دستانِ سام

که تا چون زیَد بی پدر شادکام

نشست از بر نامور تختِ عاج

به سر بر نهاد آن فروزنده تاج

ابا یاره و گرزه‌ی گاوسر

ابا طوق زرّین و زرّین‌کمر

ز هر کشوری موبدان را بخواند

پژوهید هر چیز و هرگونه راند

ستاره‌شناسان و دین‌آوران

سواران جنگی و کین‌آوران

شب و روز بودند با او به هم

زدندی همی رای بر بیش و کم

چنان گشت زال از بس آموختن

تو گفتی ستاره‌ست از افروختن

به رای و به دانش به جایی رسید

که چون خویشتن در جهان کس ندید

به جایی رسانید کار جهان

کزو داستان‌ها زدندی مهان

ز خوبی‌ش خیره شده مرد و زن

چو دیدی، شدندی برو انجمن

هر آن‌کس که نزدیک یا دور بود

گمان مُشک بُردند و کافور بود

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 7 – آمدن زال به نزد مهراب کابلی

چنان بُد که روزی چنان کرد رای

که در پادشاهی بجُنبد ز جای

بُرون رفت با ویژه‌گُردان خویش

که با او یکی بودشان رای و کیش

سوی کشور هندُوان کرد رای

سوی کابل و دنبَر و مَرغ و مای

به هر جایگاهی بیاراستی

می و رود و رامشگران خواستی

گشاده در گنج و افگنده رنج

برآیین و رسم سرایِ سپنج

ز زابل به کابل رسید آن زمان

گُرازان و خندان و دل شادمان

یکی پادشا بود مهراب نام

زبردست  و باگنج و گسترده‌کام

به بالا به کردار آزاده‌سرو

به رُخ چون بهار و به رفتن تذرو

دل بخردان داشت و مغز ردان

دو کتفُ یلان و هُش موبدان

ز ضحّاک تازی گُهر داشتی

به کابل همه بوم و برداشتی

همی داد هر سال مر سام، ساو

که با او به رزمش نبود ایچ تاو

چو آگه شد از کارِ دستانِ سام

ز کابل بیامد به هنگام بام

اَبا گنج و اسپانِ آراسته

غلامان و هر گونه‌ای خواسته

ز دینار و یاقوت و مُشک و عبیر

ز دیبای زربفت و خزّ و حریر

یکی تاج با گوهرِ شاهوار

یکی طوق زرّین، زبرجد نگار

سران هر چه بود او به کابل‌سپاه

بیاورد با خویشتن سوی راه

چو آمد به دستانِ سام آگهی

که مهراب آمد بدین فرّهی

پذیره شدش زال و بنواختش

به آیین یکی پایگه ساختش

سوی تختِ پیروزه بازآمدند

گشاده‌دل و بزم‌ساز آمدند

یکی پهلوانی نهادند خوان

نشستند بر خوان با فرّخان

گسارنده‌ی می می‌آورد و جام

نگه کرد مهراب را پورِ سام

خوش آمد هماناش دیدار او

دلش تیز تر گشت در کارِ او

از آن دانش و رای مهراب گرد

بگفت آن که او زاد هرگز نمرد

چو مهراب برخاست از خوانِ زال

نگه کرد زال اندر آن کتف و یال

چنین گفت با مهتران زالِ زر

که زیبنده‌تر زین که بندد کمر؟

به چِهر و به بالای او مرد نیست

کسی گویی او را هماورد نیست

یکی نامدار از میانِ مِهان

چنین گفت کای پهلوانِ جهان

پس پرده‌ی او یکی دختر است

که رویش ز خورشید نیکو‌تر است

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و هشتم؛ بیت 2701 تا 2800

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 7 – آمدن زال به نزد مهراب کابلی

...

ز سر تا به پایش به کردار عاج

به رُخ چون بهشت و به بالا چو ساج

...

تا

...

مرا مِهر او دل ندیده گُزید

و این دوستی از شنیده گُزید

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1094 به تاریخ 940219, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 18:14  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت بیست و پنجم؛ بیت 2401 تا 2500

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

25

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و پنجم؛ بیت 2401 تا 2500

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 2 – گفتار اندر زادن زال

...

نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد برین روزگاری دراز

چنان پهلوان‌زاده‌ی بیگناه

ندانست رنگ سپید از سیاه

پدر مِهر و پیوند بفگند خوار

چو بفکند، برداشت پروردگار

یکی داستان زد برین نرّه شیر

کجا بچّه را کرده بُد شیر سیر

که گر من تو را خون دل دادمی

سپاس ایچ بر سرْت ننهادمی

که تو خود مرا دیده و هم دلی

دلم بگسلد گر ز من بگسلی

چو سیمرغ را بچّه شد گرْسنه

به پرواز بر شد دمان از بُنه

یکی شیرخواره خروشنده دید

زمین را چو دریایِ جوشنده دید

ز خاراش گهواره و دایه خاک

تن از جامه دور و لب از شیر پاک

به گِرد اندرش تیره‌خاکِ نژند

به سر بَرْش خورشید گشته بلند

پلنگش بُدی کاشکی مام و باب

مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب

خداوند مِهری به سیمرغ داد

نکرد او به خوردن از آن بچّه یاد

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

بزد، برگرفتش از آن گَرم‌سنگ

ببُردش دَمان تا به البرزکوه

که بودَش بدانجا کُنام و گروه

سوی بچّگان بُرد تا بشکَرَند

بدان ناله‌ی زارِ او ننگرند

ببخشود یزدان نیکی‌دِهش

کجا بودنی داشت اندر بُوِش

نگه کرد سیمرغ با بچّگان

بران خُرد خون از دو دیده چکان

شگفتی برو بر فگندند مِهر

بماندند خیره بدان خوب‌چهر

شکاری که نازکتر آن برگزید

که بی‌شیر مهمان همی خون مَزید

بدین گونه تا روزگاری دراز

برآمد که بُد کودک آن‌جا به راز

چو آن کودکِ خُرد پُرمایه گشت

برآن کوه بر روزگاری گذشت

یکی مرد شد، چون یکی زاد سرو

برش کوهِ سیمین، میانَش چو غرو

نشانَش پراگنده شد در جهان

بَد و نیک هرگز نمانَد نهان

به سام نریمان رسید آگهی

از آن نیک‌پی پور با فرّهی

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 3 – خواب دیدنِ سام از حال پسر

شبی از شبان داغ‌دل خفته بود

ز کارِ زمانه برآشفته بود

چنان دید در خواب کز هندُوان

یکی مرد بر تازی‌اسپی دوان

ورا مژده دادی به فرزندِ اوی

بران بُرز شاخِ برومندِ اوی

چو بیدار شد موبدان را بخواند

وزین در سخن چندگونه براند

چه گویید گفت اندرین داستان

خردْتان برین هست همداستان

که زنده‌ست این خردکودک هنوز

وگر شد ز سرمای مهر و تموز

هر آنکس که بودند پیر و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان

که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ

چه ماهی به دریا درون یا نهنگ

همه بچه را پروراننده‌اند

ستایش به یزدان رساننده‌اند

تو پیمان نیکی‌دِهش بشکنی

چنان بی‌گنه بچّه را بفگنی؟

ز موی سپیدش دل آری به تنگ

تن روشن و پاک از این نیست ننگ

نگر تا نگویی که او زنده نیست

بیارای و بر جستنش بر بیاست

که یزدان کسی را که دارد نگاه

ز گرما و سرما نگردد تباه

به یزدان کنون سوی پوزش گرای

که اوی است بر نیک و بد رهنمای

بر آن بُد که روز دگر پهلوان

سوی کوه البرز پوید نوان

چو شب تیره شد، رایِ خواب آمدش

کز اندیشه‌ی دل شتاب آمدش

چنان دید در خواب کز کوه هند

درفشی برافراشتندی به رِند

جوانی پدید آمدی خوب‌روی

سپاهی گران از پسِ پشتِ اوی

بدست چپش بر یکی موبدی

سوی راستش نامور بخردی

یکی پیش سام آمدی زان دو مرد

زبان بر گشادی به گفتار سرد

که ای مرد بی‌باک ناپاک‌رای

ز دیده بشستی تو شرم خدای

تو را دایه گر مرغ شاید همی

پس این پهلوانی چه باید همی

گر آهوست بر مرد مویِ سپید

تو را ریش و سر گشت چون برگ بید

همان و همین ایزدت هدیه داد

همی گم کنی تو به بیداد داد

پس از آفریننده بیزار شو

که در تنْت هر روز رنگی‌ست نو

پسر گر به نزدیک تو بود خوار

کنون هست پرورده‌ی کردگار

کزو مهربان‌تر ورا دایه نیست

ترا خود به مهر اندرون پایه نیست

به خواب اندرون برخروشید سام

چو شیر ژیان کاندر آید به دام

بترسید از آن خواب کز روزگار

نباید که بیند بد آموزگار

چو بیدار شد بخردان را بخواند

سرانِ سپه را همه برنشاند

بیامد دمان سوی آن کوهسار

که افگنده را خود کُند خواستار

سر اندر ثریا یکی کوه دید

که گفتی ستاره بخواهد کشید

نشیمی ازو برکشیده بلند

که ناید ز کیوان برو بر گزند

فرو برده از شیز و صندل عمود

یک اندر دگر بافته چوب عود

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هیبت مرغ و هولِ کُنام

یکی کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دسترنج و نه از آب و خاک

ستاده جوانی به کردار سام

بدیدش که می‌گشت گرد کنام

بدان آفریننده کرد آفرین

بمالید رخسارگان بر زمین

کزین سان بر آن کوه مرغ آفرید

ز خارا سر اندر ثریا کشید

بدانست کو دادگر داور است

توانا و از برتران برتر است

رهِ بر شدن جُست و کی بود راه

دد و دام را بر چنان جایگاه؟

ستایش‌کنان گرد آن کوه بر

برآمد ز جای ندید او گذر

همی‌گفت کای برتر از جایگاه

ز روشن‌کمان و ز خورشید و ماه

به پوزش برِ تو سرافکنده‌ام

ز ترسِ تو جان را برافکنده‌ام

گرین کودک از پاک پشتِ من است

نه از تخمِ بد گوهر آهرمن است

برین بر شدن بنده را دست گیر

مرین پُرگنه را تو کن دل‌پذیر

چو با داور این رازها گفته شد

نیایش همان‌گه پذیرفته شد

نگه کرد سیمرغ از افراز کوه

بدانست چون دید سام و گروه

که آن آمدنش از پی بچه بود

نه از مهرِ سیمرغْ او رنجه بود

چنین گفت سیمرغ با پورِ سام

که ای دیده رنجِ نشیم و کُنام

تو را پرورنده یکی دایه‌ام

همت مام و هم نیک‌سرمایه‌ام

نهادم تو را نام دستان زند

که با تو پدر کرد دستان و بند

بدین نام چون بازگردی به جای

بگو تات خواند یل رهنمای

پدر سامِ یل پهلوانِ جهان

سرافرازتر کس میانِ مِهان

بدین کوه فرزندجوی آمده‌ست

تو را نزدِ او آب روی آمده‌ست

روا باشد اکنون که بردارَمَت

بی‌آزار نزدیکِ او آرَمَت

جوان چون ز سیمرغ بشنید این

پُر از آب چشم و دل اندوهگین

اگر چند مردم ندیده بد اوی

ز سیمرغ آمخته بد گفتگوی

بر آواز سیمرغ گفتی سخن

فراوان خرد بود و دانش کهن

زبان و خرد بود و رایش درست

به تن نیز یاری ز یزدان بجُست

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت

مگر سیر گشتی همانا ز جفت؟

نَشیمِ تو رخشنده گاه من است

دو پرّ تو فرّ کلاهِ من است

سپاس از تو دارم پس از کردگار

که آسان شدم از تو دشوار کار

چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه

ببینی و رسمِ کیانی کلاه

مگر کاین نَشیمت نیاید به کار

یکی آزمایش کُن از روزگار

نه از دشمنی دور دارم تو

سوی پادشاهی گذارم تو را

تو را بودن ایدر مرا در خور است

ولیکن تو را آن ازین بهتر است

ابا خویشتن بر یکی پرِّ من

همی باش در سایه‌ی فرِّ من

گرت هیچ سختی به روی آورند

ز نیک و ز بَد گفت‌وگوی آورند

برآتش برافگن یکی پرِّ من

ببینی هم اندر زمان فرِّ من

...


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1092 به تاریخ 940129, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۴ساعت 18:41  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت بیست و چهارم؛ بیت 2301 تا 2400

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

24

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و چهارم؛ بیت 2301 تا 2400

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » فریدون » بخش 27 –  گفتار اندر مُردن فریدون

پُر از خون دل و پُر ز گریه دو روی

چنین تا زمانه سر آمد به روی

همان نیکنامی بُد و راستی

که کرد ای پسر سود از کاستی؟

منوچهر بنهاد تاجِ کیان

ببستش به زنّار خونین میان

به آیینِ شاهان یکی دخمه کرد

چه از زرِّ سرخ و چه از لاژورد

نهادند زیر اندرش تختِ عاج

بیاویختند از برِ عاج، تاج

به پدرود کردنْش رفتند پیش

چنان چون بُوَد رسمِ آیین و کیش

در دخمه بستند بر شهریار

شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

منوچهر یک هفته با درد بود

دو چشمش پُرآب و دو رُخ زرد بود

یکی هفته با سوگ شد شهریار

ازو شهر و بازارها سوگوار

جهانا سراسر فُسوسی و باد

به تو نیست مردِ خردمند، شاد

یکایک همی پروری‌شان به ناز

چه کوتاه عمر و چه عمرِ دراز

چو مر داده را باز خواهی ستد

چه غم گر بود خاک آن، گر بُسَد

اگر شهریاری و گر زیردست

چو از تو جهان آن نفس را گسست

همه درد و خوشّی تو شد چو آب

به جاوید ماندن دلت را متاب

خُنُک آن کزو نیکویی یادگار

بماند، اگر بنده، گر شهریار

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 1 - پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود

پس آن‌گه یکی هفته بگذاشتند

همه ماتم و سوگِ او داشتند

به هشتُم بیامد منوچهر شاه

به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

درِ جادویی‌ها به افسون ببست

برو سالیان انجمن شد دو شصت

همه پهلوانانِ رویِ زمین

برو یک‌سره خواندند آفرین

چو دیهیمِ شاهی به سر بر نهاد

جهان را سراسر همه مژده داد

به داد و به دین و به مردانگی

به نیکی و پاکی و فرزانگی

منم گفت بر تختِ گردان‌سپهر

همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر

زمین بنده و چرخ یارِ من است

سر تاجداران شکارِ من است

همم دین و هم فره‌ی ایزدی‌ست

همم بخت نیکی و هم بخردی‌ست

شب تار جوینده‌ی کین منم

همان آتشِ تیز بر زین منم

خداوند شمشیر و زرّینه‌کفش

فرازنده‌ی کاویانی درفش

فروزنده‌میغ و برآرنده‌تیغ

به جنگ اندرون جان ندارم دریغ

گهِ بزم دریا دو دستِ من است

دَم آتش از بر نشستِ من است

بَدان را ز بَد دست کوته کنم

زمین را به کین رنگِ دیبَه کنم

گراینده گرز و نماینده تاج

فروزنده‌ی مُلک بر تختِ عاج

ابا این هنرها یکی بنده‌ام

جهان‌آفرین را پرستنده‌ام

همه دست بر روی گریان زنیم

همه داستان‌ها ز یزدان زنیم

کزو تاج و تخت است ازویم سپاه

ازویم سپاس و بدویم پناه

به راهِ فریدونِ فرّخ رویم

نیامان کهن بود گر ما نُویم

هر آن‌کس که در هفت کشور زمین

بگردد ز راه و بتابد ز دین

نماینده‌ی رنجِ درویش را

زبون داشتن مردمِ خویش را

برافراختن سر به بیشی ز گنج

به رنجور مردم نماینده رنج

همه سر به سر نزدِ من کافرند

وز آهرمنِ بَدکُنش بَدترند

هر آن دین‌ور که نه بر دین بوَد

ز یزدان و از مَنْش نفرین بوَد

وزان پس به شمشیر یازیم دست

کنم سر به سر کشور از کینه پَست

همه نامداران روی زمین

منوچهر را خوانْدَند آفرین

که فرّخ‌نیای تو ای نیکخواه

تو را داد آیینِ تخت و کلاه

ترا باد جاوید تختِ ردان

همان تاج و هم فرّه‌ی موبدان

دل ما یکایک به فرمان توست

همان جانِ ما زیرِ پیمان توست

جهان‌پهلوان سام بر پای خاست

چنین گفت کای داورِ دادراست

ز شاهان مرا دیده بر دیدن است

ز تو داد و ز ما پسندیدن است

پدر بر پدر شاهِ ایران تویی

گزینِ دلیران و شیران تویی

تن و جانْت یزدان نگه‌دار باد

دلت شادمان، بخت بیدار باد

تو از باستان یادگارِ منی

به تخت کیی بر نگارِ منی

به رزم اندرون شیر ماننده‌ای

به بزم اندرون شیدِ تابنده‌ای

زمین و زمان خاکِ پایِ تو باد

همان تختِ پیروزه جای تو باد

تو شُستی به شمشیرِ هندی زمین

به آرام بنشین و رامِش گزین

ازین پس همه نوبتِ ماست رزم

تو را جایْ تخت است و شادی و بزم

نیاکان من پهلوانان بُدند

پناهِ بزرگان و شاهان بُدند

ز گرشاسپ تا نیرم نام‌دار

سپهدار بودند و خنجرگذار

شوم گِردِ گیتی برآیم یکی

ز دشمن به بند آورم اندکی

مرا پهلوانی نیایِ تو داد

دلم را خرد مِهر و رایِ تو داد

برو نیز کرد آفرین شهریار

بسی دادش از هدیه‌ی شاهوار

چو از پیشِ تختش خرامید سام

پسَش پهلوانان نهادند گام

خرامید و شد سوی آرامگاه

همی کرد گیتی به آیین و راه

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 2 – گفتار اندر زادن زال

کنون پُرشگفتی یکی داستان

بپیوندم از گفته‌ی باستان

نگه کُن که مر سام را روزگار

چه بازی نُمود، ای پسر گوش دار

نبود ایچ فرزند مر سام را

دلش بود جویا دل‌آرام را

نگاری بُد اندر شبستانِ اوی

ز گلبرگ رُخ داشت وز مُشک موی

از آن ماهَش امّید فرزند بود

که خورشیدچهر و برومند بود

ز سامِ نریمان همو بارداشت

ز بارِگران تنْش آزار داشت

ز مادر جدا شد بدان چند روز

نگاری چو خورشیدِ گیتی‌فروز

به چهره چنان بود تابنده‌شید

ولیکن همه موی بودَش سپید

ز مادر پسر چون بدین گونه زاد

نکردند یک هفته بر سام یاد

شبستانِ آن نامور پهلوان

همه پیش آن خُردکودک نَوان

کسی سامِ یل را نیارَست گفت

که فرزندِ پیر آمد از خوب‌جفت

یکی دایه بودَش به کردارِ شیر

برِ پهلوان اندر آمد دلیر

چو آمد برِ پهلوان مژده داد

زبان برگشاد، آفرین کرد یاد

که بر سام یل روز فرخنده باد

دلِ بدسگالانِ او کنده باد

بدادت خدا آن‌چه می‌خواستی

کجا جان بدین خواهش آراستی

پس پرده‌ی تو ایا نامجوی

یکی پاک‌پور آمد از ماه‌روی

یکی پهلوان بچه‌ی شیردل

نماید بدین کودکی چیردل

تنَش نقره‌ی سیم و رُخ چون بهشت

برو بر نبینی یک اندامِ زشت

از آهو همان کِش سپید است موی

چنین بود بختت ایا نامجوی

بدین بخشتت کرد باید پسند

مکن جانْت نشناس و دل را نژند

فرود آمد از تخت سامِ سوار

به پرده درآمد سوی نوبهار

یکی پیرسر پور پرمایه دید

که چون او ندید و نه از کس شنید

همه موی اندام او همچو برف

ولیکن به رُخ سرخ بود و شگفت

چو فرزند را دید مویش سپید

ببود از جهان یک‌سره ناامید

بترسید سخت از پیِ سرزنش

شد از راه دانش به دیگر منش

سوی آسمان سربرآورد راست

وزان کرده‌ی خویش زنهار خواست

که ای برتر از کژَی و کاستی

بهی زان فزاید که تو خواستی

اگر من گناهی گران کرده‌ام

وگر دینِ آهرمن آورده‌ام

به پوزش مگر کردگارِ جهان

به من بر ببخشاید اندر نهان

بپیچد همی تیره‌جانم ز شرم

بجوشد همی در تنم خونِ گرم

از این بچّه چون بچّه‌ی اهرمن

سیه‌چشم و مویش به سان سمن

چو آیند و پرسند گردنکشان

چه گویند ازین بچه‌ی بَدنشان؟

چه گویم که این بچّه‌ی دیو چیست

پلنگِ دورنگ است یا خود پری‌ست

بخندند بر من مِهانِ جهان

از این بچّه در آشکار و نهان

ازین ننگ بگذارم ایران‌زمین

نخوانم بر این بوم و بر آفرین

بگفت این به خشم و بیتابید روی

همی کرد با بخت خود گفتگوی

بفرمود پس تاش برداشتند

وز آن بوم و بر دور بگذاشتند

یکی کوه بود نامش البرزکوه

به خورشید نزدیک و دور از گروه

بدان‌جا سیمرغ را لانه بود

بدان خانه این خرد بیگانه بود

...


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1091 به تاریخ 940122, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۴ساعت 18:42  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت بیست و سوم؛ بیت 2201 تا 2300

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

23

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و سوم؛ بیت 2201 تا 2300

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 25 –  گریختنِ سلم و کُشته شدنِ او به دستِ منوچهر

...

بیفگند بُرگستوان و بتاخت

به گِرد سپَه چرمه اندر نشاخت

رسید آن‌گهی تنگ در شاهِ روم

خروشید کای مردِ بیداد و شوم

بکُشتی برادر ز بهرِ کلاه

کُلَه یافتی، چند پویی به راه؟

کنون تاجَت آوردم ای شاه و تخت

به بار آمد آن خسروانی درخت

ز تاجِ بزرگی گریزان مشو

فریدونت گاهی بیاراست نو

درختی که پَروَردی، آمد به بار

بیابی هم اکنون بَرَش در کنار

اگر بار خار است، خود کِشته‌ای

و گر پرنیان است، خود رشته‌ای

همی تاخت اسپ اندرین گفت‌گوی

یکایک به تنگی رسید اندر اوی

یکی تیغ زد زود در گردنش

به دو نیمه شد خُسروانی تنش

بفرمود تا سرْش برداشتند

به نیزه به ابر اندر افراشتند

بماندند لشکر شگفت اندر اوی

از آن زور و آن بازویِ جنگجوی

همه لشکرِ سلم همچون رمه

که بپراگَنَد روزگارِ دَمه

برفتند یک‌سر گروهاگروه

پراگنده در دشت و دریا و کوه

یکی پُرخرد مردِ پاکیزه‌مغز

که بودَش زبان پُر ز گفتارِ نغز

بگفتند تا زی منوچهرشاه

شَوَد گرم و باشد زبانِ سپاه

بگوید که ما سربه‌سر کهتریم

زمین جز به فرمانِ تو نسپَریم

گروهی خداونده‌ی چارپای

گروهی خداوندِ کِشت و سرای

نبُدمان بدین کینه‌گه دستگاه

ببایست رفتن به فرمانِ شاه

سپاهی بدین رزمگاه آمدیم

نه بر آرزو کینه‌خواه آمدیم

کنون سر به سر شاه را بنده‌ایم

به فرمان و رایَش سرافکنده‌ایم

گرش رایِ کین است و خون ریختن

نداریم نیرویِ آویختن

سران یک‌سره پیشِ شاه آمدیم

همانا همه بی‌گناه آمدیم

برانَد هر آن کام کو را هواست

برین بی‌گنه جانِ ما پادشاست

بگفت این سخن مردِ بسیارهوش

سپهدارِ خیره بدو داد گوش

چنین داد پاسخ که من کامِ خویش

به خاک افکنم، برکشم نام خویش

هر آن چیز کان نز رهِ ایزدی‌ست

همان کز ره اهرمن و بَدی‌ست

سراسر ز دیدارِ من دور باد

بدی را تنِ دیو رنجور باد

شما گر همه کینه‌دار منید

وگر دوستدارید و یارِ منید

چو پیروزگر دادمان دستگاه

گنه‌کار پیدا شد از بی‌گناه

کنون روز داد است، بیداد شد

سران را سر از کُشتن آزاد شد

همه مِهر جویید و افسون کنید

ز تن آلتِ جنگ بیرون کنید

خروشی بر آمد ز پرده‌سرای

که ای پهلوانانِ فرخنده‌رای

ازین پس به خیره مریزید خون

که بختِ جفاپیشگان شد نگون

همه آلتِ لشکر و سازِ جنگ

ببُردند نزدیکِ پورِ پشنگ

برفتند پیشش گروهاگروه

یکی توده کردند بر سان کوه

چه از جوشن و ترگ و برگستوان

چه گوپال و چه خنجر هندوان

سپهبَد منوچهر بنواختْشان

براندازه بر پایگه ساختْشان

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 26 –  فرستادنِ سرِ سلم به نزدِ فریدون

فرستاده‌ای را بُرون کرد گُرد

سر شاهِ خاور مر او را سپرد

یکی نامه بنوشت نزدِ نیا

پُر از جنگ و از چاره و کیمیا

نخست آفرین کرد بر کردگار

دگرباره کرد از شهِ نامدار

سپاس از جهاندار پیروزگر

کز اویست نیرو، از اویست هنر

همه نیک و بَد زیر فرمانِ اوست

همه دردها زیر درمانِ اوست

کنون بر فریدون ازو آفرین

خردمند و بیدار شاهِ زمین

گشاینده‌ی بندهای بدی

همش رای و هم فرّه‌ی ایزدی

کشیدیم کین از سوارانِ چین

گشادیم بر جان ایشان کمین

به نیروی شاه آن دو بیدادگر

که بودند خونی ز خون پدر

سران‌شان بریدیم به شمشیر کین

به پولاد شُستیم روی زمین

من اینک پسِ نامه بر سان باد

بیایم، کنم هر چه رفته‌ست یاد

سویِ دژ فرستاد شیروی را

جهاندیده مردِ جهانجوی را

بفرمود کان خواسته برگرای

نگه کُن چه باید، همان کُن به رای

به پیلانِ گردنکش آن خواسته

به درگاهِ شاه‌آور آراسته

بفرمود تا کوسِ رویین و نای

زدند و فرو هِشت پرده‌سرای

سپه را ز دریا به هامون کشید

ز هامون سوی آفریدون کشید

چو آمد به نزدیکِ تمّیشه باز

نیا را به دیدارِ او بُد نیاز

برآمد ز در ناله‌ی کَرّنای

سراسر بجُنبید لشکر ز جای

همه پُشتِ پیلان ز پیروزه‌تخت

بیاراست سالارِ پیروزبخت

همان مهدِ زرّین به دیبایِ چین

به گوهر بیاراسته همچنین

درفشان ز هر گونه‌گونه درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

ز دریایِ گیلان چو ابرِ سیاه

دَمادَم به ساری رسید آن سپاه

به زرّین‌ستام و به زرّین‌کمر

به سیمین‌رکاب و به زرّین‌سپر

ابا گنج و پیلان و با خواسته

پذیره شدن را بیاراسته

چو آمد به نزدیکِ شاه و سپاه

فریدون پیاده بیامد به راه

همه گیل‌مردان چو شیرِ یله

ابا طوق زرّین و مُشکین کله

پسِ پُشتِ شاه اندر ایرانیان

یکایک به کردارِ شیر ژیان

به پیشِ سپاه اندرون پیل و شیر

پسِ ژنده‌پیلان یلانِ دلیر

درفشِ فریدون چو آمد پدید

سپاهِ منوچهر صف برکشید

پیاده شد از اسپ، سالار نو

درختِ نوآیین پُر از بارِ نو

زمین را ببوسید و کرد آفرین

بران تاج و تخت و کلاه و نگین

فریدونْش فرمود تا برنشست

ببوسید و ببسود دستش به دست

بیامد به گاه و فرستاد کس

برِ سام نِیْرَم که زود آی و پس

که سام آمده بُد ز هندوستان

به فریادِ آن رزمِ جادوستان

بیاورد چندان زر و خواسته

ابی آن‌که زو شاه بُد خواسته

ز دینار و گوهر هزاران هزار

که آن را مهندس نداند شمار

چو آمد به نزدیک شاه جهان

ثنا کرد بر شاهِ پیر و جوان

بدید پهلوان را جهان شهریار

نشاندش بر خویشتن نامدار

سپردم بگفت این نبیره به تو

که من رفتنی گشتم ای نیک‌خو

تو او را به هر کار شو یارور

چنان کن که از تو نماید هنر

گرفتش سبک دستِ شاهِ جهان

بدادَش به دستِ جهان‌پهلوان

پس آنگه سویِ آسمان کرد روی

که ای دادگر داورِ راست‌گوی

تو گفتی که من دادگر داورم

به سختی ستم‌دیده را یاورم

همم داد دادی و هم یاوری

همم تاج دادی، هم انگشتری

همه کام‌ها دادی‌ام، ای خدای

کنون مر مرا بَر به دیگر سرای

از این بیشتر اندر این جای تنگ

نخواهم که دارد روانم درنگ

سپهدار شیروی و آن خواسته

به درگاهِ شاه آمد آراسته

ببخشید آن خواسته با سپاه

چو دو روز بُد مانده از مهرماه

بفرمود پس تا منوچهرشاه

نشست از بر تختِ زر با کلاه

به دست خودش تاج بر سر نهاد

بسی پند و اندرزها کرد یاد

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 27 –  گفتار اندر مُردن فریدون

چو این کرده شد، روز برگشت و بخت

بپژمرد برگِ کیانی‌درخت

کرانه گزید از سرِ تاج و گاه

نهاده برِ خود سرِ آن سه شاه

همی مرزبان زار بگریستی

به دشواری اندر همی زیستی

به نوحه درون هر زمانی به زار

چنین گفت با نامور شهریار

که برگشت و تاریک شد روزِ من

از آن سه دل‌افروزِ دل‌سوزِ من

به زاری چنین کُشته در پیشِ من

به کین و به کامِ بداندیشِ من

هم از بدخویی، هم ز کردار بد

به رویِ جوانان چنین بَد رسد

نبُردند فرمانِ من لاجرم

جهان گشت بر هر سه بُرنا، دُژَم

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوٍِسی؛ قسمت بیست و چهارم؛ بیت 2301 تا 2400

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 27 –  گفتار اندر مُردن فریدون

...

پُر از خون دل و پُر ز گریه دو روی

چنین تا زمانه سر آید به روی

...

تا

...

بدان جای سیمرغ را لانه بود

بدان خانه از خلق بیگانه بود

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1086 به تاریخ 931202, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳ساعت 0:26  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت بیست و دوم؛ بیت 2101 تا 2200

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

22

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و دوم؛ بیت 2101 تا 2200

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 23 –  گرفتن قارن آلانان‌دژ را

به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه

وزان تیرگی کاندر آمد به ماه

پسِ پُشتش اندر یکی حِصن بود

برآورده سر تا به چرخِ کبود

چنان ساخت کاید بدین حِصن باز

که دارد زمانه نشیب و فراز

پس آن‌گه منوچهر از آن یاد کرد

که گر سلم پیچد  روی از نبرد

اَلانان دژش باشد آرامگاه

سزد گر برو بربگیریم راه

که گر حِصن دریا شود جای اوی

کسی نگسلاند ز بُن پای اوی

یکی جای دارد سر اندر سحاب

به چاره برآورده از قعرِ آب

نهاده ز هر چیز گنجی به جای

فگنده برو سایه پرِّ همای

مرا رفت باید بدین کار زود

رکاب و عِنان را بباید بسود

چو اندیشه کرد آن به قارن بگفت

کجا بود آن رازها در نهفت

چو قارن شنید آن سخن‌ها ز شاه

چنین گفت کای مهتر نیک‌خواه

اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران

به کهتر سپارد سپاهی گران

در باره‌ی او بگیرم به دست

کزان راه جنگ است و زان راه جست

بباید درفش همایون شاه

هم انگشتر تور با من به راه

بخواهم کنون چاره‌ای ساختن

سپه را به حِصن اندر انداختن

شوم من و گرشاسپ بدین تیره شب

برین راز بر هیچ مگشای لب

گزیده ز نامآوران شش هزار

همه کاردیده گهِ کارزار

چو روی هوا گشت چون آبنوس

نهادند بر کوهه‌ی پیل کوس

همه نامداران پرخاش‌جوی

ز خشکی به دریا نهادند روی

سپه را به شیروی بسپرد و گفت

که من خویشتن را بخواهم نهفت

شوم سوی دژبان به پیغمبری

نمایم بدو مُهرِ انگشتری

چو در دژ شوم برفرازم درفش

درفشان کنم تیغ‌های بنفش

شما روی یکسر سویِ دژ نهید

چو من برخروشم کشید و دمید

سپه را به نزدیک دریا بماند

به شیروی شیراوژن و خود براند

بیامد چو نزدیکیِ دژ رسید

سخن گفت و دژدار مُهرش بدید

چنین گفت کز نزدِ تور آمدم

نفرمود تا یک زمان دَم زدم

مرا گفت شو پیش دژبان بگوی

که روز و شب آرام و خوردن مجوی

گر آید درفشِ منوچهر شاه

سوی دژ فرستد همی با سپاه

تو با او به نیک و به بد یار باش

نگهبانِ دژ باش و بیدار باش

چو دژبان چنین گفت‌ها را شنید

همان مُهر انگشتری را بدید

همان گه درِ دژ گشادند باز

بدید آشکارا، ندانست راز

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت

که راز دل آن دید کو دل نهفت

مرا و تو را بندگی پیشه باد

ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد

به نیک و به بد هر چه شاید بُدَن

بباید همی داستهان‌ها زدن

چو دژدار و چون قارنِ رزمجوی

یکایک به باره نهادند روی

یکی بدسگال و یکی ساده‌دل

سپهبد به هر چاره آماده دل

به بیگانه بر مِهرِ خویشی نهاد

بداد از گزافه سر و دژ بباد

چنین گفت با بچه جنگی پلنگ

که ای پرهنر بچه‌ی تیزچنگ

ندانسته در کار تندی مکن

بیندیش و بنگر ز سر تا به بُن

به گفتار شیرین بیگانه‌مرد

به ویژه به هنگام ننگ و نبرد

پژوهش نمای و بترس از کمین

سخن هر چه باشد به ژرفی ببین

نگر تا یکی مهتر تیزمغز

پژوهش چو ننمود در کار نغز

ز نیرنگ دشمن نکرد ایچ یاد

حصاری بدان گونه بر باد داد

چو شب تیره شد قارن رزمخواه

درفشی برافراخت چون گِردماه

خروشید و بنمود یک یک نشان

به شیروی و گُردانِ گردنکشان

چو شیروی دید آن درفشِ کیان

همی روی بنهاد زی پهلوان

درِ حصن بگرفت و اندر نهاد

سران را ز خون بر سر افسر نهاد

به یک دست قارن به یک دست شیر

به سر بر ز تیغ آتش و آب زیر

چو خورشید بر تیغِ گنبد رسید

نه آیین دژ بُد نه دژبان پدید

یکی دود دیدی سراندر سحاب

نه دژ بود گفتی، نه کشتی بر آب

درخشیدنِ آتش و باد خاست

خروشِ سواران و فریاد خاست

چو خورشید تابان ز بالا بگشت

چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

بکُشتند ازیشان ده و دو هزار

همی دود از آتش برآمد چو قار

همه روی دریا شده قیرگون

همه روی صحرا شده جویِ خون

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 24 –  تاخت کردین کاکوی نبیره‌ی ضحاک

از آن جای‌گه قارن رزم‌خواه

بیامد به نزدِ منوچهرشاه

به شاهِ نوآیین بگفت آن‌چه کرد

وزان گردشِ روزگار نبرد

برو بر منوچهر کرد آفرین

که بی تو مبادا اسب و کوپال و زین

تو زایدر برفتی، بیامد سپاه

نوآیین یکی نامور کینه‌خواه

نبیره‌ی سپهدار ضحاک بود

شنیدم که کاکویِ ناپاک بود

یکی تاختن کرد با صد هزار

سوارانِ گردنکش و نامدار

بکُشت از دلیرانِ ما چند مرد

که بودند شیرانِ روزِ نبرد

کنون سَلم را رایِ جنگ آمده‌ست

که یارش ز دژهوخت گنگ آمده‌ست

یکی دیوِ جنگیش گویند هست

گهِ رزم ناباک و با زورِ دست

هنوز اندر آورد نپْسودَمَش

به گرزِ دلیران نپیمودَمَش

چو این باره آید سویِ ما به جنگ

ورا برگرایم بینْمش سنگ

بدو گفت قارَن که ای شهریار

که آید به پیش تو در کارزار؟

اگر هم‌نبردِ تو باشد نهنگ

بدرّد برو پوست از یادِ جنگ

کدام است کاکوی؟ کاکوی چیست؟

هم‌آوردِ تو در جهان مرد نیست

من اکنون به هوشِ دل و پاک‌مغز

یکی چاره سازم بر این کار تغز

کزین پس سویِ ما ز دژهوخت گنگ

چو کاکویِ بی‌مایه ناید به جنگ

بدو گفت پس  نامور شهریار

که دل را بدین کار غمگین مدار

تو خود رنجه گشتی بدین تاختن

سپه بُردن و کینه را ساختن

کنون گاهِ جنگِ من آمد فراز

تو دَم برزن ای گُردِ گردن‌فراز

بگفتند و آوایِ شیپور و نای

برآمد همیدون ز پرده‌سرای

ز گَردِ سواران و آوایِ کوس

زمین قیرگون شد، هوا آبنوس

تو گفتی که الماس جان داردی

همان گرز و نیزه زبان داردی

دِهادِه خروش آمد و گیر و دار

هوا پَرِّ کرکس شد از پَرِّ تیر

فسرده ز خون پنجه بر دست تیغ

چکان قطره‌ی خون ز تاریک‌میغ

تو گفتی زمین موج خواهد زَدَن

وزان موج بر اوج خواهد شُدن

سپهدار کاکوی بَرزَد غریو

به میدان درآمد به کردارِ دیو

منوچهر آمد ز لشکر بُرون

یکی تیغِ هندی به چنگ اندرون

ز هر دو غریوی برآمد که کوه

بدرّید و گشتند ترسان گروه

تو گفتی دو پیل‌اند هر دو ژیان

گشاده به کین دست و، بسته میان

یکی نیزه زد بر کمربندِ شاه

بجُنبید بر سرْش رومی‌کلاه

زره بر کمربند او بردرید

از آهن کمرگاهَش آمد پدید

یکی تیغ زد شاه بر گردنش

همه چاک شد جوشن اندر تنش

دو جنگی برین گونه تا نیمروز

که گشت از بَرَش هور گیتی‌فروز

همی چون پلنگان برآویختند

همه خاک با خون برآمیختند

چو خورشید بر چرخِ گردان بگَشت

از اندازه آویزش اندر گذشت

دلِ شاه بر جنگ برگشت تنگ

بیفشرد ران و بیازید چنگ

کمربندِ کاکوی بگرفت خوار

ز زین برگرفت آن تنِ پیلوار

بینداخت خسته بر آن گرم‌خاک

به شمشیر کردش بَر و سینه چاک

شد آن مردِ تازی ز تیزی به باد

چنان روزِ بَد را ز مادر بزاد

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 25 –  گریختنِ سلم و کُشته شدنِ او به دستِ منوچهر

چو او کُشته شد پشت خاورخدای

شکسته شد و دیگر آمدش رای

تهی شد ز کینه سرِ کینه‌دار

گریزان همی رفت سویِ حصار

چو نزدیکیِ ژرف‌دریا رسید

نشان یکی چوب کشتی ندید

پس اندر سپاهِ منوچهرشاه

دمان و دَنان برگرفتند راه

چنان شد ز بس کُشته و خسته دشت

که پوینده را راه دشوار گشت

پُر از خشم و پُر کینه سالارِ نو

نشست از برِ چرمه‌ی تیزرو

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوٍِسی؛ قسمت بیست و سوم؛ بیت 2201 تا 2300

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 25 –  گریختنِ سلم و کُشته شدنِ او به دستِ منوچهر

...

بیفکند برگستوان و بتاخت

به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

...

تا

...

نبردند فرمان من لاجرم

جهان گشت بر هر سه بُرنا دُژَم

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1085 به تاریخ 931125, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳ساعت 18:11  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت بیستم؛ بیت 1901 تا 2000

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

20

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیستم؛ بیت 1901 تا 2000

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 18 –  پاسخ دادن فریدون پسران را

بدین خواسته نیست ما را نیاز

سخن چند گوییم چندین دراز

پدر تا بُوَد زنده با پیرسر

ازین کین نخواهد گشادن کمر

پیامت شنیدم، تو پاسخ شنو

یکایک بگیر و به زودی برو

فرستاده آن هولِ گفتار دید

نشستِ منوچهر سالار دید

بپژمرد و برخاست لرزان ز جای

هم آن‌گَه به زین اندر آورد پای

همه بودنی‌ها به روشن‌روان

بدید آن گرانمایه مردِ جوان

که با تور و با سلم گردان‌سپهر

نه بس دیر چین اندر آرد به چهر

بیامد به کردارِ بادِ دَمان

سری پُر ز پاسخ، دلی پُرگمان

ز دیدار چون خاور آمد پدید

به هامون کشیده سراپرده دید

بیامد به نزدیکِ پرده‌سرای

به پرده درون بود خاورخدای

یکی خیمه‌ی پرنیان ساخته

ستاره زده، جای پرداخته

دو شاهِ دو کشور نشسته به راز

بگفتند کآمد فرستاده باز

بیامد هم آنگاه سالارِ بار

فرستاده را بُرد زی شهریار

نشستنگهی نو بیاراستند

ز شاهِ نوآیین خبر خواستند

بجُستند هر گونه‌ای آگهی

ز دیهیم و از تختِ شاهنشهی

ز شاه آفریدون و از لشکرش

ز گُردانِ جنگی و از کشورش

و دیگر ز کردار گردان‌سپهر

که دارد همی بر منوچهر مِهر

بزرگان کدامند و دستور کیست

چه مایه‌سْتِشان گنج و گنجور کیست

فرستاده گفت: آن‌که روشن بهار

ببیند، نبیند درِ شهریار

بهاری‌ست خرّم در اردی‌بهشت

همه خاک عنبر، همه زرّ خشت

سپهرِ برین کاخ و میدانِ اوست

بهشتِ برین رویِ خندانِ اوست

به بالایِ ایوانِ او راغ نیست

به پهنایِ میدانِ او باغ نیست

چو رفتم به نزدیکِ ایوان فراز

سرش با ستاره همی گفت راز

به یک دست پیل و به یک دست شیر

جهان را به تخت اندر آورده زیر

اَبَر پُشتِ پیلانْش بر تختِ زر

ز گوهر همه طوقِ شیرانِ نر

تبیره‌زنان پیشِ پیلان به پای

ز هر سو خروشیدن کَرّه‌نای

تو گفتی که میدان بجوشد همی

زمین بآسمان برخروشد همی

خرامان شدم پیشِ آن ارجمند

یکی تختِ پیروزه دیدم بلند

نشسته برو شهریاری چو ماه

ز یاقوتِ رخشان به سر بر کلاه

چو کافور موی و چو گلبرگ روی

دل آزرم‌جوی و زبان چرب‌گوی

جهان را ازو دل به بیم و امید

تو گفتی مگر زنده شد جمّشید

منوچهر چون زاد سَروِ بلند

به کردارِ تهمورثِ دیوبند

نشسته برِ شاه بر دستِ راست

تو گویی زبان و دلِ پادشاست

از آهنگران کاوه‌ی پُرهنر

به پیشش یکی رزم‌دیده پسر

کجا نام او قارَن رزم‌زن

سپهدار بیدارِ لشکرشکن

چو شاهِ یمن سرو، دستور شاه

چو پیروز گرشاسپ، گنجورِ شاه

شمارِِ در گنج‌ها ناپدید

کس اندر جهان آن بزرگی ندید

همه گِردِ ایوان دو رویه سپاه

به زرّین عمود و به زرّین کلاه

سپهدار چون قارَنِ کاویان

به پیش سپاه اندرون کاردان

مبارز چو شیرویِ درّنده شیر

چو شاپورِ یَل ژنده‌پیلِ دلیر

چنو بَست بر کوهه‌ی پیل کوس

هوا گردد از گَرد چون آبنوس

گر آیند زی ما به جنگ آن گروه

شود کوه هامون و هامون چو کوه

همه دل پُر از کین و پُرچین بُرو

به جز جنگ‌شان نیست چیز آرزو

بر ایشان همه برشمرد آنچه دید

سخن نیز کز آفریدون شنید

دو مرد جفاپیشه را دل ز درد

بپیچید و شد روی‌شان لاجورد

نشستند و جُستند هرگونه رای

سخن را نه سَر بود پیدا، نه پای

به سلمِ بزرگ آن‌گهی تور گفت

که: آرام و شادی بباید نهفت

نباید که آن بچّه‌ی نرّه‌شیر

شود تیزدندان و گردد دلیر

چنان نامور بی‌هنر چون بوَد؟

کِش آموزگار آفریدون بوَد

نبیره چو شد رای‌زن با نیا

ازان جایگه بردَمَد کیمیا

بباید بسیچید ما را به جنگ

شتاب آوریدن به جای درنگ

ز لشکر سواران برون تاختند

ز چین و ز خاور سپه ساختند

فتاد اندران بوم و بَر گفت‌گوی

جهانی بدیشان نهادند روی

سپاهی که آن را کرانه نبود

بدان بُد که اختر جوانه نبود

دو لشکر ز توران به ایران کشید

به خفتان و خوداندرون ناپدید

اَبا ژنده‌پیلان و با خواسته

دو خونی به کینه دل آراسته

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 19 –  فرستادن فریدون منوچهر را به جنگ تور و سلم

هم آن‌گه خبر بآفریدون رسید

که لشکر بدین سوی جیحون رسید

بفرمود پس تا منوچهرشاه

ز پهلو به هامون گذارد سپاه

یکی داستان زد جهاندیده کی

که: مرد جوان چون بوَد نیک‌پی

به دام آیَدَش ناسگالیده، میش

پلنگ از پسِ پُشت و صیَاد پیش

شکیبا و باهوش و رای و خرد

هژبر ژیان را به دام آورد

و دیگر کجا مردمِ بَدکُنِش

به فرجام روزی بپیچد تنش

به بادافره آن‌گه شتابیدمی

که تفسیده آهن بتابیدمی

منوچهر گفت: ای سرافراز شاه

که آید به نزدیکِ تو کینه خواه؟

مگر بد سگالد برو روزگار

به جان و تن خود خورَد زینهار

من اینک میان را به رومی‌زره

ببندم، که نگشایم از تن گره

به کین جُستن از دشتِ آوردگاه

برآرَم به خورشید گَردِ سپاه

ازان انجمن کس ندارم به‌مرد

کجا جُست یارند با من نبرد؟

بفرمود تا قارَن رزم‌جوی

ز پهلو به دشت اندر آورد روی

سراپرده‌ی شاه بیرون کشید

درفشِ همایون به هامون کشید

همی رفت لشکر گروهاگروه

چو دریا بجوشید هامون و کوه

چنان تیره شد روزِ روشن ز گَرد

تو گفتی که خورشید شد لاجورد

ز لشکر برآمد سراسر خروش

همی کر شده مردمِ تیزگوش

خروشیدنِ تازی اسپان ز دشت

ز بانگِ تبیره همی برگذشت

ز لشگرگهِ پهلوان بر دو میل

کشیده دو رویه رَده ژنده‌پیل

ازان شصت بر پشت‌شان تختِ زر

به زر اندرون چند گونه گُهَر

چو سیصد بُنه برنهادند بار

چو سیصد همان ازدرِ کارزار

همه زیر بَرگُستوان اندرون

نبُدشان بجُز چشم از آهن بُرون

سراپرده‌ی شاه بیرون زدند

ز تمّیشه لشکر به هامون زدند

سپهدار چون قارَنِ کینه‌دار

سوارانِ جنگی چو سیصدهزار

همه نامداران و جوشن‌وران

برفتند با گرزهای گران

دلیران یکایک چو شیرِ ژیان

همه بسته بر کینِ ایرج میان

به پیش اندرون کاویانی درفش

به چنگ اندرون تیغ‌های بنفش

منوچهر با قارَنِ پیل‌تن

برون آمد از بیشه‌ی نارون

بیامد به پیشِ سپه برگذشت

بیاراست لشکر بران پهن‌دشت

چپِ لشکرش را به گرشاسپ داد

ابر مِیْمَنه سامِ یل با قباد

رده بر کشیده ز هر سو سپاه

منوچهر با سرو در قلب‌گاه

همی تافت چون مَه میان گروه

و یا مهر تابان بر افرازِ کوه

سپه‌کش چو قارَن، مبارز چو سام

سپه برکشیده حُسام از نیام

طلایه به پیش اندرون چون قباد

کمین‌ور چو گُردِ تلیمان‌نژاد

یکی لشکر آراسته چون عروس

به شیرانِ جنگی و آوایِ کوس

به تور و به سلم آگهی تاختند

که ایرانیان جنگ را ساختند

ز بیشه به هامون کشیدند صف

ز خونِ جگر بر لب آورده کف

دو خونی همان با سپاهی گران

برفتند آگنده از کین سَران

کشیدند لشکر به دشت نبرد

الانان و دریا پسِ پُشت کرد

یکایک طلایه بیامد قباد

چو تور آگهی یافت، آمد چو باد

بدو گفت نزدِ منوچهر شو

بگویش که ای بی‌پدر شاهِ نو

اگر دختر آمد ز ایرج پدید

به تو تاج و تخت و نگین چون سزید؟

بدو گفت: آری، که آرم پیام

بدین سان که گفتی و بُردی تو نام

ولیکن چو اندیشه گردد دراز

خرد با دلِ تو نشیند براز

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیست و یکم؛ بیت 2001 تا 2100

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 19 –  فرستادن فریدون منوچهر را به جنگ تور و سلم

...

بدانی که کاری‌ست ز اندازه بیش

بترسی ازین خام گفتار خویش

...

تا

...

فریدن شه از منوچهر بر

همی آفرین خواند از دادگر

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1083 به تاریخ 931111, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۳ساعت 16:16  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت نوزدهم؛ بیت 1801 تا 1900

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.

 

19

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت نوزدهم؛ بیت 1801 تا 1900

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 15 –  زادن منوچهر از مادرش

...

به شاهی برو آفرین خواندند

زبَرجَد به تاجَش برافشاندند

به جشنِ نوآیین و روزِ بزرگ

شده در جهان میش همراهِ گرگ

سپهدار چون قارَن کاوِگان

سپه‌کَش چو شیروی شیر ژیان

چو گرشاسپ گردن‌کش تیغ‌زن

چو سامِ نریمان یَلِ انجمن

قُباد و چو کشواد زرّین‌کلاه

بسی نام‌دارانِ گیتی‌پناه

چو شد ساخته کارِ لشکر همه

برآمد سرِِ شهریار از رَمه

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 16 –  آگاه شدن سلم و تور از منوچهر

به سلم و به تور آمد این آگهی

که شد روشن آن تختِ شاهنشهی

دلِ هر دو بیدادگر پُرنهیب

که اختر همی رفت سویِ نشیب

نشستند هر دو پُراندیشگان

شده تیره روزِِ جفاپیشگان

یکایک بران رای‌شان شد درست

کزان روی‌شان چاره بایِست جست

که سویِ فریدون فرستند کس

به پوزش کجا چاره این بود و بس

بجُستند از آن انجمن هردُوان

یکی پاک‌دل مردِ چیره‌زبان

بدان مردِ با رای و باهوش و شرم

بگفتند با لابه بسیار گرم

درِ گنجِ خاور گشادند باز

چو دیدند هولِ نشیب از فراز

ز گنجِ گُهر تاجِ زر خواستند

همه پُشتِ پیلان بیاراستند

به گردونه‌ها بر چه مُشک و عبیر

چه دیبا و دینار و خزّ و حریر

ابا پیلِ گردن‌کش و رنگ و بوی

ز خاور به ایران نهادند روی

هر آن‌کس که بُد بر درِِ شهریار

یکایک فرستادشان یادگار

چو پردَخته‌شان شد دل از خواسته

فرستاده آمد برآراسته

بدادند نزدِ فریدون پیام

نخست از جهاندار بُردند نام

که جاوید باد آفریدونِ گُرد

که فرّ کیی ایزد او را سپرد

سرش سبز باد و تنش ارجمند

منش برگذشته ز چرخِ بلند

پیامی گزارم ز هر دو رهی

بدین بر ز درگاهِ شاهنشهی

بدان کان دو بدخواهِ بیدادگر

پُر از آب دیده ز شرمِ پدر

پشیمان شده داغ دل بر گناه

همی سویِ پوزش بیابند راه

ازیرا کجا چشمِ ایشان نبود

که گفتارشان کس تواند شنود

چه گفتند دانندگانِ خرد

که هر کس که بَد کرد، کیفر بَرَد

بمانَد به تیمار و دل پُر ز درد

چو ما مانده‌ایم ای شهِ رادمرد

نوشته چنین بودمان از بُوِش

به رسمِ بُوِش اندر آمد روش

هژبر جهان‌سوز و نَر اژدها

ز دامِ قضا هم نیابد رها

و دیگر که فرمانِ ناپاک دیو

ببُرّد دل از بیمِ کیهان خدیو

به ما بر چنین خیره شد رایِ اوی

که مغز دو فرزانه شد جایِ اوی

همی چشم داریم از آن تاجور

که بخشایش آرَد به ما بر مگر

اگر چه بزرگ است ما را گناه

به بی‌دانشی برنَهَد پیشگاه

و دیگر بهانه سپهرِ بلند

که گاهی پناه است و گاهی گزند

سوم دیو کاندر میان چون نَوَند

میان بسته دارد ز بهرِ گزند

اگر پادشا را سر از کینِ ما

شود پاک و روشن شود دینِ ما

منوچهر را با سپاهی گران

فرستد به نزدیکِ خواهشگران

بدان تا چو بنده به پیشش به پای

بباشیم جاوید و این است رای

مگر کان درختی کزین کین برُست

به آب دو دیده توانیم شُست

بپوییم تا آب و رنجَش دهیم

چو تازه شود تاج و گنجَش دهیم

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 17 –  پیغام فرستادن پسران نزد فریدون

فرستاده آمد دلی پُر سخُن

سخن را نه سر بود پیدا نه بُن

ابا پیل و با گنج و با خواسته

به درگاهِ شاه آمد آراسته

به شاه آفریدون رسید آگهی

بفرمود تا تختِ شاهنشهی

به دیبای رومی بیاراستند

کلاهِ کیانی بپیراستند

نشست از برِ تختِ پیروزه شاه

چو سروِ سَهی بر سرش گِردماه

ابا تاج و با طوق و با گوشوار

چنان چون بُوَد در خورِ شهریار

خجسته منوچهر بر دستِ شاه

نشسته، به سر بر نهاده کلاه

دو رویه بزرگان کشیده رده

سراپای یکسر به زر آژده

به زرّین عمود و به زرّین کمر

زمین کرده خورشیدگون سر به سر

به یک دست بربسته شیر و پلنگ

به دستِ دگر ژنده‌پیلان جنگ

بُرون آمد از کاخِ شاپورِ گُرد

فرستاده‌ی سَلم را پیش بُرد

فرستاده چون دید درگاهِ شاه

پیاده دوان اندر آمد ز راه

چو نزدیک شاه آفریدون رسید

سر و تخت و تاجِ بلندش بدید

ز بالا فرو بُرد سر پیشِ اوی

همی بر زمین بر بمالید روی

گرانمایه شاهِ جهان کدخدای

به کرسیِ زرّین بفرمود جای

فرستاده بر شاه کرد آفرین

که ای نازشِ تاج و تخت و نگین

زمین گلشن از پایه‌ی تختِ توست

زمان روشن از مایه‌ی بختِ توست

همه بنده‌ی خاکِ پایِ توایم

همه پاک زنده به رایِ توایم

چو بر آفرین شاه بگشاد چهر

فرستاده پیشَش بگسترد مِهر

گشاده زبان مردِ بسیار هوش

بدو داد شاهِ جهاندار گوش

پیامِ دو خونی به گفتن گرفت

همه راستی‌ها نهفتن گرفت

ز کردارِ بَد پوزش آراستن

منوچهر را نزدِ خود خواستن

میان بستن او را به سانِ رهی

سپردن بدو تاج و تختِ مِهی

خریدن ازو باز خونِ پدر

به دینار و دیبا و تاج و کمر

فرستاده گفت و سپهبَد شنید

مر آن بند را پاسخ آمد کلید

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 18 –  پاسخ دادن فریدون پسران را

چو بشنید شاهِ جهان کدخدای

پیامِ دو فرزند ناپاک‌رای

یکایک به مردِ گرانمایه گفت

که: خورشید را چون توانی نهفت؟

نهانِ دلِ آن دو مردِ پلید

ز خورشید روشن‌تر آمد پدید

شنیدم همه هر چه گفتی سخُن

نگه کُن که پاسخ چه یابی ز بُن

بگو آن دو بی‌شرمِ ناباک را

دو بیداد و بَدمِهر و ناپاک را

که گفتارِ خیره نیرزد به چیز

ازین در سخن خود نرانیم نیز

اگر بر منوچهرتان مِهر خاست

تن ایرجِ نامورتان کجاست؟

که کامِ دد و دام بودَش نهفت

سرش با یکی تنگ تابوت جُفت

کنون چون ز ایرج بپرداختید

به کینِ منوچهر برساختید

نبینید رویَش مگر با سپاه

ز پولاد بر سر نهاده کلاه

ابا گُرز و با کاویانی درفش

زمین کرده از نعلِ اسپان بنفش

سپهدار چون قارَنِ رزم‌زن

چو شاپورِ نستوهِ شمشیرزن

به یک دست شیدوشِ جنگی به پای

چو شیرویِ شیراَوژَنِ رهنمای

چو شاهِ تَلیمان و سروِ یمن

به پیشِ سپاه اندرون رای‌زن

درختی که از کینِ ایرج برُست

به خون برگ و بارش بخواهیم شُست

از آن تاکنون کینِ او کس نخواست

که پشتِ زمانه ندیدیم راست

نه خوب آمدی با دو فرزندِ خویش

که من جنگ را کردمی دست پیش

کنون زان درختی که دشمن بکَند

برومند شاخی برآمد بلند

بیاید کنون چون هُژبرِ ژیان

به کینِ پدر تنگ بسته میان

ابا نامداران لشکر به هم

چو سام نریمان و گرشاسپ جم

سپاهی که از کوه تا کوه جای

بگیرند و کوبند گیتی به پای

و دیگر که گفتند باید که شاه

ز کین دل بشوید، ‌ببخشد گناه

که بر ما چنین گشت گردان‌سپهر

خِرَد خیره شد، تیره شد جای مِهر

شنیدم همه پوزشِ نابکار

چه گفت آن جهاندار نابُردبار

که هر کس که تخم جفا را بکِشت

نه خوش روز بیند، نه روشن بهشت

گر آمرزش آید ز یزدان پاک

شما را ز خون برادر چه باک؟

هر آن‌کس که دارد روانَش خِرَد

گناه آن سگالد که پوزش بَرَد

ز روشن‌جهاندارتان نیست شرم

سیه‌دل، زبان پُر ز گفتار نرم

مکافات این بَد به هر دو سرای

بیابید از دادگر یک خدای

سه دیگر فرستادنِ تختِ عاج

بر این ژنده‌پیلان و پیروزه‌تاج

بدین بَدره‌های گُهر گونه‌گون

نجوییم کین و بشوییم خون؟

سر تاجداری فروشم به زر؟

که نه تاج باد و نه تخت و نه فر

سر بی‌بها را ستاند بها

مگر بدتر از بچه‌ی اژدها

که گوید که جان گرامی پسر

بها می‌کند پیر گشته پدر؟

بدین خواسته نیست ما را نیاز

سخن چند گوییم چندین دراز

پدر تا بُوَد زنده با پیرسر

ازین کین نخواهد گشادن کمر

پیامت شنیدم، تو پاسخ شنو

یکایک بگیر و به زودی برو

فرستاده آن هولِ گفتار دید

نشستِ منوچهر سالار دید

...

***

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت بیستم؛ بیت 1901 تا 2000

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 18 –  پاسخ دادن فریدون پسران را

...

بپژمرد و برخاست لرزان ز جای

هم آن‌گه به زین اندر آورد پای

...

تا

...

ولیکن چو اندیشه گردد دراز

خِرَد با دلِ تو نشیند به راز

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1082 به تاریخ 931104, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳ساعت 18:40  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت هجدهم؛ بیت 1701 تا 1800

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

18

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هجدهم؛ بیت 1701 تا 1800

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 12 –  کشته شدن ایرج بر دستِ برادران

...

نهانی ندانم تو را دوست کیست

بدین آشکارت بباید گریست

تو نیز ای به خیره خِرِف گشته مرد

ز بهرِ جهان دل پُر از داغ و درد

چو شاهان به کینه کُشی خیره خیر

ازین دو ستمکاره اندازه گیر

بیاگند مغزش به مُشک و عبیر

فرستاد نزدِ جهان‌بخشِ پیر

چنین گفت کاینت سرِ آن به ناز

که تاج نیاگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن سایه‌گستر کیانی درخت

برفتند باز آن دو بیدادِ شوم

یکی سویِ چین و یکی سوی روم

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 13 –  آگاهی یافتن فریدون از کشته شدن ایرج

فریدون نهاده دو دیده به راه

سپاه و کلاه آرزومند شاه

چو هنگامِ برگشتنِ شاه بود

پدر زان سخن خود کی آگاه بود؟

همی شاه را تختِ پیروزه ساخت

همی تاج را گوهر اندر نشاخت

پذیره شدن را بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

تبیره ببُردند و پیل از درش

ببستند آذین به هر کشورش

به زین اندرون بود شاه و سپاه

یکی گَردِ تیره برآمد ز راه

هیونی بُرون آمد از تیره‌گرد

نشسته برو سوگواری به درد

خروشی برآمد از آن سوگوار

یکی زرِّ تابوتش اندر کنار

به تابوتِ زر اندرون پرنیان

نهاده سرِ ایرج اندر میان

ابا ناله و آه و با رویِ زرد

به پیش فریدون شد آن نیک‌مرد

ز تابوتِ زر تخته برداشتند

که گفتارِ او خیره پنداشتند

ز تابوت چون پرنیان برکشید

بُریده سرِ ایرج آمد پدید

بیافتاد از اسپ آفریدون به خاک

سپه سر به سر جامه کردند چاک

سیه شد رُخ و دیدگان شد سپید

که دیدن دگرگونه بودش امید

چو خسرو برین‌گونه آمد ز راه

چنین بازگشت از پذیره سپاه

دریده درفش و نگون کرده کوس

رُخِ نامداران به رنگ آبنوس

تبیره سیه کرده و رویِ پیل

پراکنده بر تازی اسپانْش نیل

پیاده سپهبد، پیاده سپاه

پُر از خاکْ سر، برگرفتند راه

خروشیدن پهلوانان به درد

کَنان گوشتِ تن را بران رادمرد

مبَر خود به مِهرِ زمانه گمان

نه نیکو بُوَد راستی در کمان

برین گونه گردد به ما بر سپهر

بخواهد رُبودن چو بنمود چهر

چو دشمنْش گیری نمایدْت مِهر

و گر دوست خوانی نبینیش چهر

یکی پند گویم تو را من درست

دل از مِهر گیتی ببایدْت شُست

سپه داغ‌دل، شاه با های و هوی

سوی باغِ ایرج نهادند روی

به روزی کجا جشنَ شاهان بُدی

وزان پیش‌تر جشنگاه بُدی

فریدون سرِ شاه‌پورِ جوان

بیامد به بر برگرفته نوان

بر آن تختِ شاهنشهی بنگرید

سرِ شاه را نیز بی‌تاج دید

سرِ حوض شاهی و سروِ سهی

درختی گل‌افشان و بید و بهی

برافشاند بر تخت خاکِ سیاه

به کیوان برآمد فغانِ سپاه

همی کرد هوی و همی کند موی

همی ریخت اشک و همی خست روی

میان را به زنّاز خونین ببست

فکند آتش اندر سرایِ نشست

گلستانْش برکَند و سروان بسوخت

به یکبارگی چشمِ شادی بدوخت

نهاده سرِ ایرج اندر کنار

سرِ خویش کرده سویِ کردگار

همی گفت کای داورِ دادگر

بدین بی‌گنه کُشته اندر نگر

به خنجر سرش خسته در پیشِ من

تنش خورده شیرانِ آن انجمن

دل هر دو بیداد از آن سان بسوز

که هرگز نبینند جُز تیره‌روز

به داغی جگرْشان کنی آژده

که بخشایش آرَد بریشان دَده

همی خواهم از داورِ کردگار

که چندان امان یابم از روزگار

که از تخمِ ایرج یکی نامور

بیاید ابر کینه بسته کمر

چو دیدم چنین زان سپس شایدم

کجا خاک بالا بپیمایدم

برین‌گونه بگریست چندان به زار

همی تا گیا رُستش اندر کنار

زمین بستر و خاک بالینِ اوی

شده تیره، روشن جهان‌بینِ اوی

درِ بار بسته، گشاده زبان

همی گفت زار ای نبرده جوان

کس از تاجداران بدین‌سان نمُرد

که تو مُردی ای نامبُردارِ گُرد

سرت را بُریده به خوار اهرمن

تنش را شده کامِ شیران کفن

خروشی به زاری و چشمی پُرآب

ز هر دام و دَد بُرده آرام و خواب

سراسر همه کشورش مرد و زن

به هر جای کرده یکی انجمن

همه دیده پُرآب و دل پُر ز خون

نشسته به تیمار و درد اندرون

چه مایه چنین روز بگذاشتند

همه زندگی مرگ پنداشتند

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 14 –  گفتار اندر زادن دختر ایرج

برآمد برین نیز یک چندگاه

شبستانِ ایرج نگه کرد شاه

فریدون شبستان یکایک بگشت

بر آن ماه‌رویان همی برگذشت

یکی خوب‌چهره پرستنده دید

کجا نام او بود ماه‌آفرید

که ایرج بدو مِهرِ بسیار داشت

قضا را کنیزک ازو بار داشت

پری‌چهره را بچّه بُد در نهان

از آن شاد شد شهریارِ جهان

از آن خوب‌رُخ شد دلش پُرامید

به کینِ پسر داد دل را نوید

چو هنگامِ زادن برآمد پدید

یکی دختر آمد ز ماه‌آفرید

جهانی گرفتند پروَردَنَش

برآمد به ناز و بُزرگی تنش

مر آن لاله‌رُخ را ز سر تا به پای

تو گفتی مگر ایرج‌اَستی به جای

چو بر جَست و آمدْش هنگامِ شوی

چو پروین شدش روی و، چون قیر موی

نیا نامزد کرد شویش پَشَنگ

بدو داد و چندی درآمد درنگ

پَشَنگ آنکه پور برادرْش بود

نژاد از گران‌مایه گوهرْش بود

بدادش بدان نام‌بردار شوی

و یک‌چند گاهی برآمد به‌روی

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 15 –  زادن منوچهر از مادرش

به سر برشگفتی نگر چون نمود

چو برگشت نُهْ ماه چرخِ کبود

یکی پور زاد آن هنرمند ماه

چگونه سزاوارِ تخت و کلاه

چو از مادرِ مهربان شد جدا

سبُک تاختندش سوی پادشا

برنده بدو گفت کای تاجور

یکی شادکُن دل، به ایرج نگر

جهان‌بخش را لب پُر از خنده شد

تو گفتی مگر ایرَجَش زنده شد

نهاد آن گرانمایه را در کنار

نیایش همی کرد با کردگار

که ای کاشکی دیده بودی مرا

که یزدان رُخِ او نمودی مرا

ز پس کز جهان‌آفرین کرد یاد

ببخشود و دیده بدو باز داد

فریدون چو روشن‌جهان را بدید

به چِهرِ نوآمد سبک بنگرید

همی گفت کاین روز فرخنده باد

دلِ بدسگالانِ ما کَنده باد

میِ روشن آورد و پُرمایه جام

مر آن چهر دارد منوچهر نام

چنین گفت کز پاک مام و پدر

یکی شاخِ شایسته آمد به بَر

چنان پروردیدش که بادِ هوا

برو بر گذشتن ندیدی روا

پرستنده‌ای کِش به بَر داشتی

زمین را به پی هیچ نگذاشتی

به پای اندرش مُشکِ سارا بُدی

روان بر سرش چَترِ دیبا بُدی

چنین تا برآمد برو سالیان

نیامدْش ز اختر زمانی زیان

هنرها که بُد پادشا را به کار

بیاموختش ناموَر شهریار

چو چشم و دل پادشا باز شد

سپه نیز با او پُرآواز شد

نیا تختِ زرین و گُرزِ گران

بدو داد و پیروزه تاجِ سران

کلید در گنج زر و گهر

همان تخت و طوق و کلاه و کمر

سراپرده از دیبه‌ی رنگ رنگ

بدو اندرون خیمه‌های پلنگ

چه اسپانِ تازی به زرّین ستام

چه شمشیرِ هندی به زرّین نیام

چه از جوشن و تَرگ و رومی زره

گشاینده مر بَندها را گره

کمان‌های چاچی وتیر خدنگ

سپرهای چینی و ژوپینِ جنگ

برین گونه آراسته گنج‌ها

که بودش به گِرد آمده رنج‌ها

سراسر سزایِ منوچهر دید

دلِ خویشتن زو پر از مهر دید

همه پهلوانانِ لشکرْش را

همه نامدارانِ کشورْش را

بفرمود تا پیشِ او آمدند

همه با دلی کینه‌جو آمدند

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت نوزدهم؛ بیت 1801 تا 1900

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 15 –  زادن منوچهر از مادرش

...

به شاهی برو آفرین خواندند

زبرجد به نامش برافشاندند

تا

...

که گوید که جان گرامی‌پسر

بها می‌کند پیر گشته پدر

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1081 به تاریخ 391027, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳ساعت 15:36  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت هفدهم؛ بیت 1601 تا 1700

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

17

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هفدهم؛ بیت 1601 تا 1700

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 10 –  پیغام فرستادن سلم و تور به نزدیک فریدون

...

که هر چند چرخ از بَرَش بگذرد

بُنَش خون خورد، کینه بار آورد

خداوند شمشیر و گاه و نگین

چو ما دید بسیار و، بیند زمین

از آن تاجور شهریارانِ پیش

ندیدند کین اندر آیینِ خویش

چو دستور باشد مرا شهریار

همی نگذرانم به بَد روزگار

نباید مرا تاج و تخت و کلاه

شَوَم پیشِ ایشان دوان بی‌سپاه

بگویم که ای نامدارانِ من

چنان چون گرامی تن و جانِ من

مدارید خشم و مدارید کین

نه زیباست کین از خداوند دین

به گیتی مدارید چندان امید

نگر تا چه بَد کرد با جمّشید

به فرجام هم شد ز گیتی به در

نماندَش همان تاج و تخت و کمر

مرا با شما هم به فرجامِ کار

بباید چشیدن همان روزگار

دلِ کینه‌ورْشان به دین آورم

سزاوارتر زانکه کین آورم

بدو گفت شاه ای خردمند پور

برادر همی رزم جوید، تو سور؟

مرا این سخن یاد باید گرفت

ز مه روشنایی نیاید شگفت

ز تو پُر هنر پاسخ ایدون سَزید

دلت مِهر و پیوندِ ایشان گُزید

ولیکن چو جان و سرِ بی‌بها

نهد بِخْرَد اندر دَمِ اژدها

چه پیش آیدش جز گزاینده زهر؟

کِش از آفرینش چنین است بهر

تو را ای پسر گر چنین است رای

برآرای کار و بپرداز جای

پرستنده چند از میانِ سپاه

بفرمای کایند با تو به راه

ز دردِ دل اکنون یکی نامه من

نویسم، فرستم بدان انجمن

مگر باز بینم تو را تن‌درست

که روشن روانم به دیدار توست

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 11 –  رفتن ایرج نزد برادران

یکی نامه بنوشت شاهِ زمین

به خاور‌خدای و به سالارِ چین

سَرِ نامه کرد آفرینِ خدای

کجا هست و باشد همیشه به جای

چنین گفت کاین نامه‌ی پندمند

به نزدِ دو خورشید گشته بلند

دو سنگی، دو جنگی، دو شاهِ زمین

یکی شاه خاور،‌یکی شاه چین

از آن کس که هر گونه دید آن جهان

شده آشکارا برو بر نهان

گراینده‌ی تیغ و گرزِ گران

فروزنده‌ی نامدار افسران

نماینده‌ی شب به روزِ سپید

گشاینده‌ی گنجِ بیم و امید

همه رنج‌ها گشته آسان ازوی

بدو روشنی اندر آورده روی

نخواهم همی خویشتن را کلاه

نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه

سه فرزند را خواهم آرام و ناز

از آن پس که بردیم رنجِ دراز

برادر کزو بود دلْ‌تان به درد

اگر چه نزد بر کسی بادِ سرد

دوان آمد از بهرِ آزارتان

که بود آرزومندِ دیدارتان

بیفگند شاهی، شما را گزید

چنان کز رهِ نامداران سزید

ز تخت اندر آمد به زین برنشست

بدین سان میان بندگی را ببست

بدان کو به سال از شما کِهتر است

به مِهر و نوازیدن اندر خَور است

گرامیش دارید و توشه خورید

چو پرورده شد تن، روان پرورید

چو از بودَنَش بگذرد روز چند

فرستید نزدِ مَنَش ارجمند

نهادند بر نامه بر مُهرِ شاه

ز ایوانْش ایرج گزین کرد راه

بشد با تنی چند بُرنا و پیر

چنان چون بُوَد راه را ناگریز

چو تنگ اندر آمد به نزدیک‌شان

نبود آگه از رایِ تاریکشان

پذیره شدندش به آیینِ خویش

سپه سربه‌سر باز بُردند پیش

چو دیدند رویِ برادر به مِهر

یکی تازه‌تر برگشادند چهر

دو پرخاشجو با یکی نیک‌خوی

گرفتند پُرسش نه بر آرزوی

دو دل پُر ز کینه، یکی دل به جای

برفتند هر سه به پرده‌سرای

به ایرج نگه کرد یکسر سپاه

که او بُد سزاوار تخت و کلاه

بی‌آرامشان شد دل از مِهر او

دل از مِهر و دیده پُر از چهر او

سپاهِ پراگنده شد جفت جفت

همه نامِ ایرج بُد اندر نهفت

که هست این سزاوارِ شاهنشهی

جز این را مبادا کلاهِ مِهی

به لکشر نگه کرد سَلم از کران

سرش گشت ازآن کارِ لشکر گران

به خرگه درآمد دلی پُر ز کین

جگر پُر ز خون، ابروان پُر ز چین

سراپرده پرداخت از انجمن

خود و تور بنشست با رای‌زن

سخن شد پژوهنده از هردری

ز شاهی و از تاجِ هر کشوری

به تور از میانِ سخن سَلم گفت

که یک یک سپاه از چه گشتند جفت؟

به هنگامه‌ی بازگشتن ز راه

نکردی همانا به لشکر نگاه؟

که چندان کجا راه بگذاشتند

یکی چشم از ایرج نه برداشتند

سپاه دوشاه از پذیره شدن

دگر بود و دیگر ز باز آمدن

از ایرج دل من همی تیره بود

بر اندیشه اندیشه‌ها برفزود

سپاهِ دو کشور چو کردم نگاه

از این پس جُز او را نخوانند شاه

اگر بیخِ او نگسلانی ز جای

ز تختِ بلندی فُتی زیر پای

برین گونه از جای برخاستند

همه شب همی چاره آراستند

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 12 –  کشته شدن ایرج بر دستِ برادران

چو برداشت پرده ز پیش آفتاب

سپیده برآمد، بپالود خواب

دو بیهوده را دل برین کار گرم

که دیده بشویند هر دو ز شرم

برفتند هر دو گُرازان ز جای

نهادند سر سویِ پرده‌سرای

چو از خیمه ایرج به ره بنگرید

پُر از مِهر دل پیشِ ایشان دوید

برفتند با او به خیمه درون

سخن بیشتر بر چرا رفت و چون

بدو گفت تور ار تو از ما کِهی

چرا برنهادی کلاهِ مِهی؟

تو را باید ایران و تخت کیان

مرا بر درِ تُرک بسته میان

برادر که مِهتر به خاور به رنج

به سر بر تو را افسر و زیر، گنج

چنین بخششی کان جهان‌جوی کرد

همه سوی کِهتر پسر روی کرد

چو از تور بشنید ایرج سخُن

یکی پاک‌تر پاسخ افگند بُن

بدو گفت کای مِهترِ کام جوی

اگر کامِ دل خواهی، آرام جوی

نه تاج کیی خواهم اکنون، نه گاه

نه نامِ بزرگی، نه ایران سپاه

من ایران نخواهم، نه خاور، نه چین

نه شاهی، نه گسترده رویِ زمین

بزرگی که فرجامِ او تیرگی‌ست

برآن مهتری بر بباید گریست

سپهرِ بلند ار کشد زینِ تو

سرانجام خشت است بالینِ تو

مرا تختِ ایران اگر بود زیر

کنون گشتم از تاج و از تخت سیر

سپردم شما را کلاه و نگین

مدارید با من شما هیچ کین

مرا با شما نیست جنگ و نبرد

نباید به من هیچ دل رنجه کرد

زمانه نخواهم به آزارتان

اگر دورمانم ز دیدارتان

جز از کِهتری نیست آیینِ من

مبادا به‌جز مردمی دینِ من

چو بشنید تور این سخن سربه‌سر

بگفتارش اندر نیاورد سر

ز کُرسی به خشم اندر آورد پای

همی گفت و برجَست هَزمان ز جای

یکایک برآمد ز جایِ نشست

گرفت آن گران‌کرسیِ زر به دست

بزد بر سرِ خسروِ تاجدار

ازو خواست ایرج به جان زینهار؟

نیایدت گفت ایچ بیم از خدای

نه شرم از پدر؟ خود همین است رای؟

مکُش مر مرا کِت سرانجام کار

بپیچاند از خونِ من کردگار

مکُن خویشتن را ز مردم‌کُشان

کزین پس نیابی تو از من نشان

پسندی و همداستانی کنی

که جان داری و جان‌ستانی کنی

میازار موری که دانه‌کش است

که جان دارد و جان شیرین خَوش است

بَسنده کنم زین جهان گوشه‌ای

به کوشش فراز آورم توشه‌ای

به خونِ برادر چه بندی کمر؟

چه سوزی دل پیر گشته پدر؟

جهان خواستی، یافتی، خون مریز

مکُن با جهاندار یزدان ستیز

سخن را چو بشنید و پاسخ نداد

دلش بود پُر خشم و سر پُر ز باد

یکی خنجر از موزه بیرون کشید

سراپای او چادرِ خون کشید

بدان تیز زهرآبگون خنجرش

همی کرد چاک آن کیانی بَرَش

فرود آمد از پای سَروِ سَهی

گسست آن کمرگاهِ شاهنشهی

روان خون از آن چهره‌ی ارغوان

شد آن نامور شهریارِ جوان

سرِ تاجور از تنِ پیلوار

به خنجر جدا کرد و، برگشت کار

جهانا بپروردیش در کنار

وز آن پس ندادی به جان زینهار

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هجدهم؛ بیت 1701 تا 1800

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 12 –  کشته شدن ایرج بر دستِ برادران

...

نهانی ندانم تو را دوست کیست

بدین آشکارت بباید گریست

تا

...

بفرمود تا پیش او آمدند

همه با دلی کینه‌جو آمدند

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1080 به تاریخ 931020, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳ساعت 17:28  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت شانزدهم؛ بیت 1501 تا 1600

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

16

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت شانزدهم؛ بیت 1501 تا 1600

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 8 –  رشک بردن سلم بر ایرج

...

فرستاده چون پاسخ آورد باز

برهنه شد آن روی‌پوشیده راز

برَفت این برادر ز روم، آن ز چین

به زهر اندر آمیخته انگبین

رسیدند پس یک به دیگر فراز

سخن راندند آشکارا و راز

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 9 –  پیغام فرستادن سلم و تور به نزدیک فریدون

گُزیدند پس موبدی تیزویر

سخن گوی و بینادل و یادگیر

ز بیگانه پردَخته کردند جای

سگالش گرفتند هر گونه رای

سخن سلم پیوند کرد از نخست

ز شرمِ پدر دیدگان را بشست

فرستاده را گفت: ره برنورد

نباید که یابد تو را باد و گَرد

برو زود نزد فریدون چو باد

به جز راه رفتنْت کاری مباد

چو آیی به کاخِ فریدون فرود

نخستین ز هر دو پسر دِه درود

پس آن‌گه بگویش که ترسِ خدای

بباید که باشد به هر دو سرای

جوان را بُوَد روزِ پیری امید

نگردد سیه، مویِ گشته سپید

چه سازی درنگ اندرینِ جای تنگ

که شد تنگ بر تو سرای درنگ

جهان مر تو را داد یزدانِ پاک

ز تابنده خورشید تا تیره خاک

همه بآرزو ساختی رسم و راه

نکردی به فرمانِ یزدان نگاه

نکردی به جز کژّی و کاستی

نجُستی به بخشش درون، راستی

سه فرزند بودت خردمند و گُرد

بزرگ آمده نیز پیدا ز خُرد

ندیدی هنر با یکی بیشتر

کجا دیگری زو فرو بُرد سر

یکی را دَمِ اژدها ساختی

یکی را به ابر اندر افراختی

یکی تاج بر سر به بالین تو

بر او شاد گشته جهان‌بینِ تو

نه ما زو به مام و پدر کمتریم

که بر تخت شاهی نه اندر خوریم

ایا دادگر شهریار زمین

بدین داد هرگز مباد آفرین

اگر تاج از آن تارَکِ بی‌بها

شود دور و یابد جهان زو رها

سپاری بدو گوشه‌ای از جهان

نشیند چو ما خسته اندر نهان

و گرنه سوارانِ تُرکان و چین

هم از روم گُردانِ جوینده‌کین

فراز آوَرَم لشگرِ گُرزدار

از ایران و ایرج برآرم دمار

چو بشنید موبَد پیامِ درشت

زمین را ببوسید و بنمود پُشت

بر آن‌سان به زین اندر آورد پای

که از باد، آتش بجنبَد ز جای

به درگاه شاه آفریدون رسید

برآورده از دور ایوان بدید

به ابر اندر آورده بالای او

زمین کوه تا کوه پهنای او

نشسته به در بر گرانمایگان

به پرده درون جای پُرمایگان

به یک دست بربسته شیر و پلنگ

به دست دگر ژنده‌پیلانِ جنگ

ز چندان گران‌مایه گُردِ دلیر

خروشی برآمد چو آوای شیر

سپهری‌ست پنداشت ایوان به جای

گران‌لشگری گِردِ او بر به پای

برفتند بیدار کارآگهان

بگفتند با شهریار جهان

که: آمد فرستاده‌ای نزدِ شاه

یکی پُرمَنِش مردِ با دستگاه

بفرمود تا پرده برداشتند

بر اسبش ز درگاه بگذاشتند

چو چشمش به روی فریدون رسید

همه دیده و دل پُر از شاه دید

به بالای، سرو و چو خورشید، روی

چو کافور گِردِ گُلِ سرخ، موی

دو لب پُر ز خنده، دو رُخ پُر ز شرم

کیانی زبان پُر ز گفتار نرم

فرستاده چون دید سجده نمود

زمین را سراسر به بوسه بسود

نشاندش هم آنگه فریدون ز پای

سزاوار دادش یکی خوب‌جای

بپرسیدش از دو گرامی نخست

که: هستند شادان‌دل و تن‌درست؟

دگر گفت ک:ین دشت و راه دراز

شدی رنجه اندر نشیب و فراز؟

فرستاده گفت: ای گرانمایه شاه

مبیناد بی تو یکی پیشگاه

ز هر کس که پُرسی به کامِ تواند

همه پاک زنده به نامِ تواند

منم بنده‌ای شاه را ناسزا

چنین بر تن خویش ناپارسا

پیامِ درشت آوریده به شاه

فرستنده پُر خشم و، من بیگناه

بگویم چو فرمایدم شهریار

پیام جوانان ناهوشیار

بفرمود پس تا زبان برگشاد

شنیده سخن سر به سر کرد یاد

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 10 –  پیغام فرستادن سلم و تور به نزدیک فریدون

فریدون بدو پهن بگشاد گوش

چو بشنید، مغزش برآمد به جوش

فرستاده را گفت ک:ای هوشیار

نبایست پوزش تو را خود به کار

که من چشم از ایشان چنین داشتم

همی بر دلِ خویش بگذاشتم

بگوی آن دو ناپاکِ بیهوده را

دو اهریمنِ مغز پالوده را

انوشه که کردید گوهر پدید

درود از شما خود بدین سان سزید

ز پند من ار مغزتان شد تهی

همی از خردتان نبود آگهی

ندارید ترس و نه شرم از خدای

شما را همانا جز این نیست رای

مرا پیش‌تر قیرگون بود موی

چو سرو سهی، قدّ و چون ماه، روی

سپهری که پشت مرا کرد کوز

نشد پَست و گَردان به جای است نوز

شما را چَماند همان روزگار

نماند چَماننده هم پایدار

بدان برترین نام یزدان پاک

به رخشنده خورشید و بر تیره خاک

به تخت و کلاه و به ناهید و ماه

که من بَد نکردم شما را نگاه

یکی انجمن کردم از بخْرَدان

ستاره‌شناسان و هم موبدان

بسی روزگاران شده‌ست اندرین

بکردیم بر دادْ بخشش زمین

همه راستی خواستم زین سخن

به کژی نه سر بُد مر این را نه بُن

همه ترسِ یزدان بُد اندر نهان

همه راستی خواستم در جهان

چو آباد دادند گیتی به من

نجُستم پراگندنِ انجمن

مگر همچنان گفتم آبادتخت

سپارم به سه دیده‌ی نیک‌بخت

شما را کنون گر دل از رای من

به کژّی و تاری کشید اهرمن

ببینید تا کردگار بلند

چنین از شما کرد خواهد پسند؟

یکی داستان گویم ار بشنوید

همان بَر که کارید خود، بدروید

چنین گفت باما سخن رهنمای

جزین است جاوید ما را سرای

به تختِ خرد بر نشست آزتان

چرا شد چنین دیو، انبازتان؟

بترسم که در چنگِ این اژدها

روان یابد از کالبدْتان رها

مرا خود ز گیتی گهِ رفتن است

نه هنگام تیزی و آشفتن است

ولیکن چنین گوید آن سالخَورد

که بودش سه فرزندِ آزادمرد

که چون آز گردد ز دل‌ها تهی

چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی

کسی کو برادر فروشد به خاک

سَزَد گر نخوانندش از آبِ پاک

جهان چون شما دید و بینَد بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

کزین هر چه دانید از کردگار

بوَد رستگاری به روزِ شمار

بجویید و آن توشه‌ی رَه کنید

بکوشید تا رنج کوته کنید

فرستاده بشنید گفتارِ اوی

زمین را ببوسید و برگاشت روی

ز پیشِ فریدون چنان بازگشت

که گفتی که با باد انباز گشت

فرستاده‌ی سلم چون گشت باز

شهنشاه بنشست و بگشاد راز

گرامی جهان‌جوی را پیش خواند

همه گفت‌ها پیش او بازراند

ورا گفت کان دو پسر جنگجوی

ز خاور سوی ما نهادند روی

از اختر چنین اَستِشان بهره خَود

که باشند شادان به کردارِ بَد

دگر آن‌که دو کشور آبشخَور است

که آن بوم‌ها را درشتی بر است

برادرت چندان برادر بوذ

کجا مر تو را بر سر افسر بوذ

چو پژمرده شد رویِ رنگینِ تو

نگردد دگر گِردِ بالینِ تو

تو گر پیشِ شمشیر مِهر آوری

سَرَت گردد آزرده از داوری

دو فرزند من از دو گوشه‌یْ جهان

بر این سان گُشادند بر من زبان

گرت سر به کار است ببْسیچ کار

درِ گنج بگشای و بَربَند بار

تو گر چاشت را دست یازی به جام

و گر نه خورند، ای پسر، بر تو شام

نباید ز گیتی تو را یار جُست

بی‌آزاری و راستی یارِ توست

نگه کرد پس ایرجِ نامور

برآن مهربان پاک فرّخ پدر

چنین داد پاسخ که ای شهریار

نگه کُن برین گردشِ روزگار

که چون باد بر ما همی بگذرد

خردمند مردُم چرا غم خورد؟

همی پژمراند رُخِ ارغوان

کُند تیره دیدارِ روشن‌روان

به آغاز، گنج است و فَرجام، رنج

پس از رنج، رفتن ز جای سپنچ

چو بستر ز خاک است و بالین ز خشت

درختی چرا باید امروز کِشت

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هفدهم؛ بیت 1601 تا 1700

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 10 –  پیغام فرستادن سلم و تور به نزدیک فریدون

...

که هرچند روز از بَرَش بگذرد

بُنش خون خورد، کینه بار آورد

تا

...

جهانا بپروردی‌اش بر کنار

وزآن پس ندادی به جان زینهار

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1079 به تاریخ 931013, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳ساعت 16:31  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت پانزدهم؛ بیت 1401 تا 1500

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

15

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت پانزدهم؛ بیت 1401 تا 1500

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 5 –  افسونگری آزمودن سرو بر پسران فریدون

...

ابا چتر و با خواسته شاهوار

گُسی کردشان و برآراست کار

به سویِ فریدون نهادند روی

جوانانِ بینادلِ راه‌جوی

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 6 –  آزمودن فریدون پسران خود را

چو از بازگردیدنِ آن سه شاه

شد آگه فریدون بیامد به راه

ز دل‌شان همی‌خواست کآگه شود

ز بدها گمانیش کوته شود

بیامد به سانِ یکی اژدها

کزو شیر گفتی نیابد رها

خروشان و جوشان به خشم اندرون

همی از دهانْش آتش آمد برون

چو هر سه پسر را به نزدیک دید

به گِرد اندرون کوه تاریک دید

برانگیخت گَرد و برآورد جوش

جهان گشت از آواز او پُرخروش

بیامد دمان سویِ مِهتر پسر

که او بود پُرمایه و تاجور

پسر گفت با اژدها رویِ جنگ

نسازد خرد یافته مرد هنگ

سبُک پشت بنمود و بگریخت زوی

پدر زی برادرش بنهاد روی

میانه برادر چو او را بدید

کمان را به زِه کرد و اندر کشید

چنین گفت اگر کارزار است کار

چه شیرِ دمنده چه جنگی‌سوار!

بگفت این و بنهاد رخ در گریز

اگرچند بودش دلِ پُرستیز

چو کِهتر پسر نزد ایشان رسید

خروشید کان اژدها را بدید

بدو گفت کز پیش ما باز شو

پلنگی تو، بر راه شیران مرو

گرت نامِ شاه آفریدون به گوش

رسیده‌ست، با ما بدینسان مکوش

که فرزندِ اوییم هر سه پسر

همه گُرزدارانِ پرخاش‌خر

گر از راهِ بیراه یک سو شوی

وگرنه نَهَمْت افسرِ بدروی

فریدون فرّخ چو بشنید و دید

هنرها بدانست و، شد ناپدید

برفت و بیامد پدروار پیش

چنان چون سزا بُد به آیین و کیش

اباکوس و با ژنده پیلانِ مست

همان گُرزه‌ی گاوپیکر به دست

بزرگانِ لشکر پسِ پشتِ اوی

جهان آمده پاک در مُشتِ اوی

چو دیدند پُرمایگان رویِ شاه

پیاده دوان برگرفتند راه

برفتند و بر خاک دادند بوس

فرومانده از شورِ پیلان و کوس

پدر دست بگرفت و بنواخت‌ْشان

بر اندازه بر پایگه ساختْ‌شان

چو آمد به کاخِ گرانمایه باز

به پیشِ جهان‌داور آمد به راز

بسی آفرین کرد بر کردگار

کزو دید نیک و بَدِ روزگار

وزان پس سه فرزندِ خود را بخواند

به تختِ گرانمایگی برنشاند

چنین گفت کآن اژدهای دژم

کجا خواست گیتی بسوزد به دَم

پدر بُد که جُست از شما مردمی

چو بشناخت برگشت با خرمی

کنون نام‌تان ساختَه‌سْتیم نغز

چنان چون ستاید خداوندِ مغز

تویی مِهتر و سلم نامِ تو باد

به گیتی پُرآگنده کامِ تو باد

که جَستی سلامت ز کامِ نهنگ

به گاهِ گریزش نکردی درنگ

دلاور که نندیشد از پیل و شیر

تو دیوانه خوانَش، مخوانش دلیر

میانه کز آغاز تیزی نمود

زآتش مرو را دلیری فزود

ورا تور خوانیم شیرِ دلیر

کجا ژنده پیلش نیارد به زیر

هنر خود دلیری‌ست بر جایگاه

که بَددل نباشد خداوندِ گاه

دگر کِهتر آن مردِ باهَنگ و جنگ

که هم با شتاب است و هم با درنگ

ز خاک و ز آتش میانه گزید

چنان کز رهِ هوشیاران سزید

دلیر و جوان و هشیوار بود

به گیتی جز او را نباید ستود

کنون ایرج اندر خور نام اوی

درِ مِهتری باد فرجامِ اوی

بدان کو به آغاز سیری نمود

به گاهِ درشتی دلیری نمود

به نام پریچهرگان عرب

کنون برگشایَم به شادی دو لب

زن سَلم را نام کرد آرزوی

زن تور را ماه آزاده‌خوی

زن ایرجِ نیک‌پی را سَهی

کجا بُد سُهیل‌اش به خوبی رَهی

پس از اخترِ گِرد گَردان‌سپهر

که اختر شناسان نمودند چهر

نوشته بیاورد و بنهاد پیش

بدید اخترِ نامدارانِ خویش

به سلم اندرون جست زاختر نشان

نبودش مگر مشتری و کمان

دگر طالع تورِ فرخنده‌شیر

خداوندِ خورشیدِ سَعدِ دلیر

چو کرد اختر فرّخ ایرج نگاه

کَشَف دید طالع خداوندِ ماه

از اختر بدینسان نشانی نُمود

که آشوبش و جنگ بایست بود

شد اندوهگین شاه چون آن بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

به ایرج برآشفته دیدش سپهر

نبُد سازگاریش با او به مِهر

به اندیشه‌ی پور روشن‌روان

نبُد جز به اندیشه‌ی بدگمان

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 7 –  بخش کردن فریدون جهان را بر پسران

نهفته چو بیرون کشید از نهان

به سه بخش کرد آفریدون، جهان

یکی روم و خاور، یکی تُرک و چین

سِیُم دشتِ گُردان و ایران‌زمین

نخستین به سلم اندرون بنگرید

همه روم و خاور مراو را گزید

بفرمود تا لشکری برکشید

گُرازان سوی خاور اندرکشید

به تخت کیان اندر آورد پای

همی خواندندیش خاورخدایْ

دگر تور را داد توران‌زمین

ورا کرد سالارِ ترکان و چین

یکی لشکری نامزد کرد شاه

کشید آنگهی تور لشکر به راه

بیامد به تختِ مِهی برنشست

کمر بر میان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند

همی پاک توران‌شَهَش خواندند

از ایشان چو نوبت به ایرج رسید

مر او را پدر شهرِ ایران گزید

هم ایران و هم دشتِ نیزه‌وران

هم آن تختِ شاهی و تاجِ سران

بدو داد کو را سزا دید گاه

همان تیغ و مُهر و نگین و کلاه

سران را که بد هوش و فرهنگ و رای

مر او را چه خواندند؟ ایران خدای

نشستند هر سه به آرام و شاد

چنان مرزبانانِ فرّخ‌نژاد

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 8 –  رشک بردن سلم بر ایرج

برآمد برین روزگار دراز

زمانه به دل در همی داشت راز

فریدون فرزانه شد سالخَورد

به باغِ بهار اندر آورد گَرد

برین گونه گردد سراسر سخن

شود سُست نیرو چو گردد کهن

چو آمد به کاراندرون تیرگی

گرفتند پُرمایگان خیرگی

بجنبید مر سَلم را دل ز جای

دگرگونه‌تر شد به آیین و رای

دلش گشت غرقه به آز اندرون

پُر اندیشه بنشست با رهنمون

نبودش پسندیده بخشِ پدر

که داد او به کِهتر پسر، تختِ زر

به دل پُر زکین شد، به رُخ پُر ز چین

فرسته فرستاد زی شاهِ چین

بگفت آن‌چه اندر دل اندیشه بود

فرستاده‌ای را برافکند زود

فرستاد نزد برادر پیام

که جاوید زی خرّم و شادکام

بدان ای شهنشاهِ تُرکان و چین

هنرمند و روشن‌دل و بِهْ‌گزین

ز گیتی زیان کرده گویی پسند

مَنِش پست و، بالا چو سروِ بلند

به بیداردل بنگر این داستان

کزین گونه نشنیدی از باستان

سه فرزند بودیم زیبایِ تخت

یکی کِهتر از ما برآمد به بخت

اگر مهترم من به سال و خرد

زمانه به مهرِ من اندر خورد

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

نزیبد مگر بر تو ای پادشاه

سزد گر بمانیم هر دو دُژَم

کزین سان پدر کرد بر ما ستم

چو ایران و دشت یلان و یمن

به ایرج دهد، روم و خاور به من

سپارد تو را مرزِ تُرکان و چین

که از ما سپهدار ایران زمین

بدین بخشش اندر مرا پای نیست

به مغزِ پدرت اندرون رای نیست

هیونی فرستاد چون بادپای

بیامد به نزدیکِ توران‌خدای

به خوبی شنیده همه یاد کرد

سرِ تورِ بی‌مغز پُرباد کرد

چو این راز بشنید تورِ دلیر

برآشفت ناگاه چون تندشیر

چنین داد پاسخ که با شهریار

بگو این سخن هم چنین یاد دار

که ما را به گاهِ جوانی پدر

بدین گونه بفریفت، ای دادگر

درختی‌ست این خود نشانده به دست

کجا بارِ او خون و برگش کَب است

تو را با من اکنون برین گفت‌گوی

بباید به روی اندر آورد روی

زدن رای هشیار و، کردن نگاه

هیونی فگندن به نزدیکِ شاه

زبان‌آوری چرب گوی از مِهان

فرستد به نزدیکِ شاهِ جهان

بدو گفت از من بگوی این پیام

که ای شاه بینادل نیک‌نام

به جای زبونی و جایِ فریب

نباید که یابد دلاور شکیب

نشاید درنگ اندرین کار هیچ

که خوار آید آسایش اندر بسیچ

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت شانزدهم؛ بیت 1501 تا 1600

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 8 –  رشک بردن سلم بر ایرج

...

فرستاده چون پاسخ آورد باز

برهنه ازو گشت پوشیده‌راز

تا

...

چو بستر ز خاک است و بالین ز خشت

درختی چرا باید امروز کِشت

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1078 به تاریخ 931006, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۳ساعت 16:11  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت چهاردهم؛ بیت 1201 تا 1300

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

14

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت چهاردهم؛ بیت 1301 تا 1400

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 3 –  پاسخ دادن شاه یمن جَندَل را

...

اگر پادشا دیده خواهد ز من

و گر دشتِ گُردان و تختِ یمن

مرا خوارتر زآن‌که فرزند خویش

نبینم به هنگام بایست پیش

پس ار شاه را این چنین است کام

نشاید زدن جز به فرمانْش گام

به فرمانِ شاه این سه فرزندِ من

برون آنگه آید ز پیوندِ من

کجا من ببینم سه شاه تو را

فروزنده‌ی تاج و گاه تو را

بیایند هر سه به نزدیک من

شود روشن این جانِ تاریکِ من

شود شادمان دل به دیدارشان

ببینم روان‌های بیدارشان

پس آنگه سه روشن جهان‌بینِ خویش

سپارم بدیشان بر آیینِ خویش

ببینم کشان دل پُر از داد هست

به زنهارشان دست گیرم به دست

گر آید به دیدارِ ایشان نیاز

فرستم سبُکْ‌شان سویِ شاهْ باز

سراینده جَندَل چو پاسخ شنید

ببوسید تختش چنان چون سزید

پُر از آفرین لب ز ایوانِ اوی

سوی شهریار جهان کرد روی

بیامد چو نزدِ فریدون رسید

بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید

سه فرزند را خواند شاهِ جهان

نهفته بُرون آورید از نهان

از آن رفتن جَندَل و رایِ خویش

سخن‌ها همه پاک بنهاد پیش

چنین گفت کاین شهریارِ یمن

سرِ انجمن سروِ سایه‌فکن

چو ناسُفته گوهر سه دخترْش بود

نبودَش پسر، دختر افسَرْش بود

سروش ار بیابد چو ایشان عروس

مگر پیش هر سه دهد خاک‌بوس

ز بهرِ شما از پدر خواستم

سخن‌های بایسته آراستم

کنون‌تان بباید برِ او شُدن

به هر بیش و کم رایِ فرّخ زدن

سراینده باشید و بسیارهوش

به گفتارِ او برنهاده دوگوش

به خوبی سخن‌هاش پاسخ دهید

چو پرسَد سخن، رایِ فرخ نهید

ازیرا که پرورده‌ی پادشا

نباید که باشد مگر پارسا

سخن‌گوی و روشن‌دل و پاک‌دین

به کاری که پیش آیَدَش پیش‌بین

زبان راستی را بیاراسته

خرد خواسته گنج ناخواسته

شما هر چه گویم ز من بشنوید

اگر کار بندید، خرّم بُوید

یکی ژرف‌بین است شاهِ یمن

که چون او نباشد به هر انجمن

سخن‌گوی و روشن‌دل و پاک‌تن

سزای ستودن به هر انجمن

همش گنج بسیار و هم لشکر است

همش دانش و تاج و هم افسر است

نباید که یابد شما را زبون

به کار آورد مرد دانا فسون

به روز نخستین یکی بزم‌گاه

بسازد شما را،‌ دهد پیشگاه

سه خورشید‌رُخ را چو باغ بهار

بیارد پُر از بوی و رنگ و نگار

نشاند بر آن تخت شاهنشهی

سه خورشیدرُخ را چو سروِ سهی

به بالا و دیدار هر سه یکی

کِه از مِه نداند باز اندکی

ازین هر سه کهتر بود پیشرو

مِهین از پس و در میان ماهِ نو

نشند کِهین نزد مِهتر پسر

مِهین باز نزد کِهین تاجور

میانه نشیند هم اندر میان

بدان کِت ز دانش نیابد زیان

بپرسد شما را کزین سه همال

کدامین شناسید مِهتر به سال؟

میانه کدام است؟ و کِهتر کدام؟

بباید بدین‌ گون‌تان بُرد نام

بگویید کان برترین کِهتر است

مِهین را نشستن نه اندر خور است

میانه خود اندر میان است راست

برآمد تو را کار و پیکار کاست

گرانمایه و پاک هرسه پسر

همه دل‌نهاده به گفتِ پدر

ز پیش فریدون بُرون آمدند

پُر از دانش و پُرفسون آمدند

به جز رای و دانش چه اندرخورد

پسر را که چونان پدر پرورد

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 4 –  رفتن پسران فریدون نزد شاه یمن

برفتند و هر سه بیاراستند

ابا خویشتن موبدان خواستند

کشیدند با لشکری چون سپهر

همه نامدارانِ خورشیدچهر

چو از آمدن‌شان شد آگاه سرو

بیاراست لشکر چو پَرِّ تذرو

فرستادشان لشکری گَشن پیش

چه بیگانه فرزانگان و چه خویش

شدند این سه پُرمایه اندر یمن

برون آمدند از یمن مرد و زن

همی گوهر و زعفران ریختند

همه مُشک با می برآمیختند

همه یال اسپان پُر از مشک و می

پراگنده دینار در زیرِ پی

همه کاخ آراسته چون بهشت

همه سیم و زر اندر افکنده خشت

به دیبای رومی بیاراسته

چه مایه بدو اندرون خواسته

فرود آورید اندرآن کاخ‌شان

چو شب روز شد، کرد گستاخ‌شان

سه دختر چنان چون فریدن بگفت

سپهبد بُرون آورید از نهُفت

به دیدار هر سه چو تابنده‌ماه

نشایست کردن بدیشان نگاه

نشستند هر سه بر آن هم نشان

که گفتش فریدون به گردن‌کشان

از آن سه گران‌مایه پرسید مِه

کزین سه ستاره کدام است کِه؟

میانه کدام است و کهتر کدام؟

بباید برین گون‌تان بُرد نام

بگفتند از آن گونه کآموختند

به یک چشم نیرنگ بردوختند

شگفتی فروماند شاهِ یمن

همیدون دلیرانِ آن انجمن

بدانست شاه گران‌مایه زود

کز آمیختن رنگ نایدش سود

چنین گفت: آری، همین است، زه

کِهین را به کِه داد و مِه را به مِه

بدان‌گه که پیوسته شد کارشان

به هم درکشیدند بازارشان

سه افسرور از پیش سه تاجور

رُخان‌شان پُر از خون ز شرم پدر

سوی خانه رفتند پُر ناز و شرم

پُر از خون رُخ و، لب پُر آواز نرم

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 5 –  افسونگری آزمودن سرو بر پسران فریدون

سرِ تازیان سرو شاهِ یمن

می آورد و می‌خواره کرد انجمن

به رامِش بیاراست و بگشاد لب

همی‌خورد تا تیره‌تر گشت شب

سه پورِ فریدون سه داماد اوی

نخوردند می جز همه یاد اوی

بدان‌گه که می چیره شد بر خرد

کجا خواب و آسایش اندر خورد

سبُک بر سر آبگیرِ گلاب

بفرمودشان ساختن جای خواب

به پالیز زیرِ گل‌افشان درخت

بخفت آن سه آزاده‌ی نیک‌بخت

سرِ تازیان، شاهِ افسونگران

یکی چاره اندیشه کرد اندر آن

بُرون آمد از گلشنِ خسروی

بیاراست آرایشِ جادوی

برآورد سرما و بادی دَمان

بدان تا سرآید بدیشان زمان

چنان شد که بفسرد هامون و راغ

به سر بر نیارست پرّید زاغ

سه فرزندِ آن شاهِ افسون‌گشای

بجَستند از آن سخت‌سرما ز جای

بدان ایزدی فرّ و فرزانگی

به افسونِ شاهان و مردانگی

بر آن بند جادو ببَستند راه

نکرد ایچ سرما بدیشان نگاه

چو خورشید برزد سر از تیغِ کوه

بیامد سبُک مردِ دانش‌پژوه

به نزدِ سه دامادِ آزادمرد

که بینَد رُخان‌شان شده لاجورد

فسُرده به سرما و برگشته کار

بمانده سه دختر بدو یادگار

چنین خواست کردن بدیشان نگاه

نه بر آرزو گشت خورشید و ماه

سه آزاده را دید چون ماهِ نو

نشسته بر آن خسروی‌گاهِ نو

بدانست کافسون نیاید به کار

نباید بدین بُرد خود روزگار

نشستنگهی ساخت شاهِ یمن

همه نامداران شدند انجمن

درِ گنج‌های کهن کرد باز

گشاد آنچه یک چند گه بود راز

سه خورشید‌رُخ را چو باغِ بهشت

که موبد چو ایشان صنوبر نکِشت

ابا تاج و با گنج نادیده رنج

مگر زلف‌شان دیده رنجِ شکنج

بیاورد و هر سه بدیشان سپُرد

که سه ماهِ نو بود و سه شاهِ گُرد

ز کینه به دل گفت شاهِ یمن

که بد زآفریدون نیامد به من

بَد از من که هرگز مبادم میان

که ماده شد از تخمِ نرّه کیان

بِهْ‌اختر کس آن‌دان که دخترْش نیست

چو دختر بُوَد روشن اخترْش نیست

به پیش همه موبدان سرو گفت

که زیبا بُوَد ماه را شاه جفت

بدانید کین سه جهان‌بینِ خویش

سپردم بدیشان بر آیینِ خویش

بدان تا چو دیده بدارندشان

چو جان پیشِ دل برنگارندشان

خروشید و بارِ عروسان ببست

ابر بَر ز شرزه‌هیونان ببست

ز گوهر یمن گشت افروخته

عماری یک اندردگر دوخته

چو فرزند را باشد آئین و فر

گرامی به دل بر چه ماده، چه نر

عماری به پشت هیونان مست

چنان چون بود ساز و آیین ببست

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت پانزدهم؛ بیت 1401 تا 1500

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 5 –  افسونگری آزمودن سرو بر پسران فریدون

...

ابا چتر و با خواسته شاهوار

گُسی کردشان و برآراست کار

تا

...

نسازد درنگ اندر این کار هیچ

که خوار آید آسایش اندر بسیچ

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1077 به تاریخ 930929, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳ساعت 18:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سیزدهم؛ بیت 1201 تا 1300

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

13

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سیزدهم؛ بیت 1201 تا 1300

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 1 –  بر تخت نشستن فریدون

...

تو را باد پیروزی از آسمان

مبادا بجز داد و نیکی گمان

وزان پس جهاندیدگان پیش شاه

ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه

همه زرّ و گوهر برآمیختند

به تختِ سپهبد فرو ریختند

همان مهتران از همه کشورش

بدان خرّمی صف زده بر درش

ز یزدان همی خواستند آفرین

بر آن تاج و تخت و کلاه و نگین

همه دست برداشته بآسمان

همی خواندندش به نیکی گمان

که جاوید باد این چنین شهریار

برومند بادا چنین روزگار

وزان پس فریدون به گِردِ جهان

بگردید و دید آشکار و نهان

هران چیز کز راهِ بیداد دید

هر آن بوم و برکآن نه آباد دید

به نیکی ببَست از همه دستِ بد

چنانک از رهِ هوشیاران سزد

بیاراست گیتی به سانِ بهشت

به جای گیا سرو و گُلبُن بکِشت

از آمل گذر سوی تمّیشه کرد

نشست اندر آن ناموربیشه کرد

کجا کز جهان کوس خوانی همی

جز این نام نیزش ندانی همی

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 2 –  فرستادن فریدون جَندَل را به یمن

ز سالش چو یک پَنجَه اندر کشید

سه فرزندش آمد گرامی پدید

به بختِ جهاندار هر سه پسر

سه خسرونژاد ازدرِ تاجِ زر

به بالا چو سرو و به رُخ چون بهار

به هر چیز ماننده‌ی شهریار

از این سه دو پاکیزه از شَهرناز

یکی کِهتر از خوب‌رخ ارنواز

پدر نوز ناکرده از ناز نام

همی پیشِ پیلان نهادند گام

از آن پس بدیشان نگه کرد شاه

که گشتند زیبای تخت و کلاه

فریدون از آن نامدارانِ خویش

یکی را گرانمایه‌تر خواند پیش

کجا نام او جَندَلِ راه‌بر

بخ هر کار دلسوز بر شاه بر

بدو گفت برگرد گِردِ جهان

سه دختر گزین از نژادِ مهان

به خوبی سزایِ سه فرزندِ من

چنان چون بشایند پیوندِ من

پدر نام ناکرده از نازشان

بدان تا نخوانند بآوازشان

سه خواهر ز یک مادر و یک پدر

پری‌چهره و پاک و خسروگهر

به بالا و دیدار هر سه یکی

که این را ندانند از آن اندکی

چو بشنید جَندَل ز خسرو سخن

یکی رایِ پاکیزه افگند بُن

که بیداردل بود و پاکیزه‌مغز

زبان چرب و شایسته‌ی کارِ نغز

ز پیش سپهبد برون شد به راه

ابا چند تن مر ورا نیکخواه

یکایک ز ایران سراندر کشید

پژوهید و هرگونه گفت و شنید

به هر کشوری کز جهان مِهتری

به پرده درون داشتی دختری

نهفته بجُستی همه رازشان

شنیدی همه نام و آوازشان

ز ایرانِ پُر مایه کس را ندید

که پیوسته‌ی آفریدون سزید

خردمند و روشن‌دل و پاک‌تن

بیامد برِ سرو شاهِ یمن

نشان یافت جَندَل مر اورا درست

سه دختر چنان چون فریدون بجُست

خرامان بیامد به نزدیکِ سرو

به شادی چو پیش گُل آید تَذَرو

زمین را ببوسید و پوزش نمود

برآن مِهتری آفرین برفزود

که جاوید بادا سرافراز شاه

همیشه فروزنده‌ی تاج و گاه

به جَندَل چنین گفت شاه یمن

که: بی‌آفرینت مبادا دهن

چه پیغام داری؟ چه فرمان دهی؟

فرستاده‌ای یا گرامی مِهی؟

بدو گفت جندل که: خرُم بُدی

همیشه ز تو دور دست بَدی

از ایران یکی کهترم چون شمن

پیام آوریده به شاهِ یمن

درود فریدون فرّخ دهم

سخن هر چه پرسند پاسخ دهم

تو را آفرین از فریدونِ گُرد

بزرگ آن‌کسی کو نداردْش خُرد

مرا گفت شاهِ یمن را بگوی

که بر گاه تا مُشک بوید ببوی

بدان ای سرِ مایه‌ی تازیان

کز اختر بُوی جاودان بی‌زیان

که شیرین‌تر از جان و فرزند چیز

همانا که چیزی نباشد به نیز

پسندیده‌تر کس ز فرزند نیست

چو پیوندِ فرزند پیوند نیست

به سه دیده اندر جهان گر کس است

سه فرزند ما را سه دیده بس است

گرامی‌تر از دیده آن را شناس

که دیده به دیدنْش دازد سپاس

چه گفت آن خردمند پاکیزه‌مغز

کجا داستان زد ز پیوند نغز

که پیوندِ کس را نیاراستم

مگر کِش بِهْ از خویشتن خواستم

خرد یافته مردِ نیکی‌سگال

همی دوستی را بجوید همال

چو خرّم به مردم بُوَد روزگار

نه نیکو بُوَد بی‌سپه شهریار

مرا پادشاهیِ آباد هست

همان گنج و مردی و نیرویِ دست

سه فرزند شایسته‌ی تاج و گاه

خردمند با دانش و دستگاه

ز هر کام و هر خواسته بی‌نیاز

به هر آرزو دستِ ایشان دراز

مر این سه گرانمایه را در نهفت

بباید همی شاهزاده سه جفت

ز کارآگهان آگهی یافتم

بدین آگهی تیز بشتافتم

کجا از پسِ پرده پوشیده روی

سه پاکیزه داری تو ای نامجوی

مران هرسه را نوز ناکرده نام

چو بشنیدم، این دل شدم شادکام

که ما نیز نامِ سه فرّخ‌نژاد

چو اندر خور آید نکردیم یاد

کنون این گرامی دو گونه گُهر

بباید برآمیخت با یکدگر

سه پوشیده‌رِخ را، سه دیهیم‌جوی

سزا را سزاوار بی‌گفت‌وگوی

فریدون پیامم بدین گونه داد

تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد

پیامش چو بشنید شاهِ یمن

بپژمرد چون زآب کنده سمن

همی گفت گر پیشِ بالینِ من

نبیند سه ماه این جهان‌بینِ من

مرا روز روشن شود تاره شب

بباید گشادن به پاسخ دو لب

گشاده بر ایشان بوَد رازِ من

به هر کار باشند انبازِ من

شتابی نباید به پاسخ کنون

مرا چند راز است با رهنمون

فرستاده را جایگاهی گُزید

پس آنگه به کار اندرون بنگرید

بیامد درِ بار دادن ببست

به انبوهِ اندیشگان در نشست

فراوان کس از دشتِ نیزه‌وران

برِ خویش خواند آزموده‌سران

نهفته برون آورید از نهفت

همه رازها پیشِ ایشان بگفت

که ما را به گیتی ز پیوند خویش

سه شمع‌ است روشن به دیدار پیش

فریدون فرستاد زی من پیام

بگستَرد پیشم یکی خوب‌دام

همی کرد خواهد ز چشمم جدا

یکی رای بایدزدن با شما

فرستاده گوید چنین گفت شاه

که ما را سه شاه است زیبایِ گاه

گراینده مِهر و پیوندِ تو

به سه روی‌پوشیده فرزندِ تو

اگر گویم آری و دل زان تهی

دروغ آن نه اندر خورد با شهی

وگر آرزوها سپارم بدوی

شود دل پُرآتش، پر از آب روی

وگر سر بپیچم ز گفتارِ او

هراسان شود دل ز آزارِ او

کسی کو بود شهریارِ زمین

نه بازی‌ست با او سگالید کین

شنید آن سخن مردمِ راه‌جوی

که ضحّاک را زو چه آمد به روی

ازین در سخن هر چه دارید یاد

سراسر به من بر بباید گشاد

جهان‌آزموده دلاورسران

گشادند یک‌یک به پاسخ زبان

که ما هَمگِنان آن نبینیم رای

که هر باد را تو بجُنبی ز جای

اگر شد فریدون چنین شهریار

نه ما بندگانیم با گوشوار

سخن‌گفتن و بخشش آیینِ ماست

عنان و سنان تافتن دینِ ماست

به خنجر زمین را مِیِستان کنیم

به نیزه هوا را نِیِستان کنیم

سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند

درِ گنج بگشای و لب را ببند

و گر چاره‌ی کار خواهی همی

بترسی ازین پادشاهی همی

ازو آرزوهای پُرمایه جوی

که کردار آن را نبینند روی

چو بشنید از آن نامداران سخن

نه سرِ دید آن را به گیتی نه بُن

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 3 –  پاسخ دادن شاه یمن جَندَل را

فرستاده‌ی شاه را پیش خواند

فراوان سخن را به خوبی براند

که من شهریارِ تو را کهترم

به هرچ او بفرمود فرمانبرم

بگویَش که گرچه تو هستی بلند

سه فرزندِ تو برتو بر ارجمند

پسر خود گرامی بوَد شاه را

به ویژه که زیبا بوَد گاه را

سخن هر چه گفتی پذیرم همی

ز فرزند اندازه گیرم همی

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت چهاردهم؛ بیت 1301 تا 1400

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 2 –  پاسخ دادن شاه یمن جندل را

...

اگر پادشه دیده خواهد ز من

وگر دشت گردان و تخت یمن

تا

...

عَماری به پشتِ هَیونانِ مست

چنان چون بوَد ساز و آیین ببست

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1076 به تاریخ 930915, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۳ساعت 18:37  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت دوازدهم؛ بیت 1101 تا 1200

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

12

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت دوازدهم؛ بیت 1101 تا 1200

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 9 –  بندکردن فریدون ضحاک را

...

به مغز اندرش آتشِ رَشک خاست

به ایوان کمند اندر افگند راست

نه از تخت یاد و نه جان ارجمند

فرود آمد از بامِ کاخِ بلند

به دست اندرش آبگون دشنه بود

به خونِ پری‌چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمین برنهاد

بیامد فریدون به کردارِ باد

بدان گرزه‌ی گاوسَر دست بُرد

بزد بر سرش، ترگ را کرد خُرد

بیامد سروش خجسته‌دَمان

مزن گفت، کو را نیامد زمان

همیدون شکسته ببندش چو سنگ

ببَر تا دو کوه آیدت پیش تنگ

به کوه اندرون بِهْ بوَد بندِ اوی

نیاید بَرَش خویش و پیوندِ اوی

فریدون چو بشنید ناسود دیر

کمندی بیاراست از چرمِ شیر

به تندی ببستش دو دست و میان

که نگشاید آن بند پیلِ ژیان

نشست از برِ تختِ زرّینِ اوی

بیفگند ناخوب آیینِ اوی

بفرمود کردن به در بر خروش

که ای نامدارانِ با فرّ و هوش

نباید که باشید با سازِ جنگ

وزین گونه جوید کسی نام و ننگ

سپاهی نباید که با پیشه‌ور

به یک روی جویند هر دو هنر

یکی کاروَرز و یکی گرزدار

سزاوارِ هر کس پدید است کار

چو این کارِ آن جوید، آن کارِ این

پُرآشوب گردد سراسر زمین

به بند اندر است آن‌که ناپاک بود

جهان را ز کردارِ او باک بود

شما دیر مانید و خرّم بُوید

به رامِش سوی ورزشِ خود شوید

شنیدند مردم سخن‌های شاه

از آن پُرهنر مردِ با دستگاه

وزان پس همه نامدارانِ شهر

کسی را که بود از زر و گنج بهر

برفتند با رامش و خواسته

همه دل به فرمانش آراسته

فریدونِ فرزانه بنواختْشان

ز راهِ خرد پایگه ساختْشان

همی پندشان داد و کرد آفرین

همی یاد کرد از جهان‌آفرین

همی گفت کاین جایگاهِ من است

به فال اختر و بوم‌تان روشن است

که یزدانِ پاک از میانِ گروه

برانگیخت ما را ز البرز کوه

بِدان تا جهان از بَدِ اژدها

به فرِّ من آید شما را رها

چو بخشایش آورد نیکی‌دِهِش

به نیکی بباید سپردن رهش

منم کدخدای جهان سر به سر

نباید نشستن به یک جای بر

وگرنه من ایدر همی بودمی

بسی با شما روز پیمودمی

مِهان پیشِ او خاک دادند بوس

ز درگاه برخاست آوایِ کوس

همه شهر دیده به درگاه بر

خروشان بر آن روز کوتاه بر

که تا اژدها را بُرون آورید

به بندِ کمندی چنان چون سزید

دمادم برون رفت لشکر ز شهر

وزان شهر نایافته هیچ بهر

ببُردند ضحاک را بسته خوار

به پشتِ هیونی برافگنده زار

همی بُرد ازین گونه تا شیرخوان

جهان را چو این بشنوی پیر خوان

بسا روزگارا که بر کوه و دشت

گذشته‌ست و بسیار خواهد گذشت

بر آن گونه ضحّاک را بسته سخت

سوی شیرخوان بُرد بیداربخت

همی راند او را به کوه اندرون

همی خواست کارَد سرش را نگون

بیامد هم‌آنگه خجسته‌سروش

به خوبی یکی راز گفتش به گوش

که این بسته را تا دماوند کوه

ببَر همچنان تازیان بی‌گروه

مبَر جز کسی را که نگزیردت

به هنگام سختی به بر گیردت

بیاورد ضحّاک را چون نَوَند

به کوهِ دماوند کردش به بند

چو بندی بر آن بند بفزود نیز

نبود از بدِ بخت مانیده چیز

ازو نام ضحاک چون خاک شد

جهان از بَدِ او همه پاک شد

گسسته شد از خویش و پیوند، او

بمانده بدان گونه در بند، او

به کوه اندرون تنگ جایش گُزید

نگه کرد غاری بُن‌اش ناپدید

بیاورد مسمارهای گران

به جایی که مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن کوه باز

بدان تا بماند به سختی دراز

بماند او برین گونه آویخته

وزو خونِ دل بر زمین ریخته

بیا تا جهان را به بَد نسپریم

به کوشش همه دستِ نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار

همان بِهْ که نیکی بود یادگار

همان گنج و دینار و کاخِ بلند

نخواهد بُدَن مر تو را سودمند

سخن مانَد از تو همی یادگار

سخن را چنین خوارمایه مدار

فریدونِ فرّخ فرشته نبود

ز مُشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دِهِش یافت آن نیکویی

تو داد و دِهِش کن، فریدون تویی

فریدون ز کاری که کرد ایزدی

نخستین جهان را بشُست از بدی

یکی بیش‌تر بندِ ضحّاک بود

که بیدادگر بود و ناپاک بود

سه دیگر که گیتی ز نابخردان

بپالود و بِسْتَد ز دستِ بدان

جهانا چه بدمِهر و بدگوهری

که خود پرورانی و خود بشکَری

نگه کُن کجا آفریدونِ گُرد

که از پیرِ ضحاک شاهی ببُرد

ببُد در جهان پانصد سال شاه

به آخر شد و، مانْد ازو جایگاه

برفت و جهان دیگری را سپرد

به جز حسرت از دهر چیزی نبرد

چنینیم یکسر کِهْ و مِهْ همه

تو خواهی شبان باش و خواهی رمه

 

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 1 –  بر تخت نشستن فریدون

فریدون چو شد بر جهان کامگار

ندانست جُز خویشتن شهریار

به رسمِ کیان تاج و تختِ مِهی

بیاراست با کاخِ شاهنشهی

به روزِ خجسته سرِ مِهرماه

به سر بر نهاد آن کیانی‌کلاه

زمانه بی‌اندوه گشت از بَدی

گرفتند هر کس رهِ ایزدی

دل از داوری‌ها بپرداختند

به آیین یکی جشنِ نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام

گرفتند هر یک ز یاقوت جام

میِ روشن و چهره‌ی شاهِ نو

جهان گشت روشن سرِ ماهِ نو

بفرمود تا آتش افروختند

همه عنبر و زعفران سوختند

پرستیدنِ مهرگان دینِ اوست

تن‌آسانی و خوردن آیینِ اوست

اگر یادگارست ازو ماه مهر

بکوش و به رنج ایچ منمای چهر

ورا بُد جهان سالیان پانصد

نیفکند یک روز بنیادِ بد

جهان چون برو بر نماند، ای پسر

تو نیز آز مپْرَست و اندُه مخَور

نمانَد، چنین دان، جهان برکسی

درو شادکامی نیابی بسی

فرانَک نه آگاه بُد زین نهان

که فرزندِ او شاه شد بر جهان

ز ضحّاک شد تختِ شاهی تهی

سرآمد برو روزگار بهی

پس آگاهی آمد ز فرّخ‌پسر

به مادر که فرزند شد تاجور

نیایش کنان شد سر و تن بشُست

به پیشِ جهان‌داور آمد نخست

نهاد آن سرش پَست بر خاک بر

همی خواند نفرین به ضحّاک بر

همی آفرین خواند بر کردگار

برآن شادمان گردشِ روزگار

وزان پس کسی را که بودش نیاز

همی داشت روزِ بد خویش راز

نهانَش نوا کرد و کس را نگفت

همان راز او داشت اندر نهفت

یکی هفته زین گونه بخشید چیز

چنان شد که درویش نشناخت نیز

دگر هفته مر بزم را کرد ساز

مِهان را که بودند گردن‌فراز

بیاراست چون بوستان خانِ خویش

مِهان را همه کرد مهمانِ خویش

وزان پس همه گنج آراسته

فراز آوریده، نهان خواسته

همان گنج‌ها راگشادن گرفت

نهاده همه رای دادن گرفت

گشادن درِ گنج را گاه دید

دِرَم خوار شد چون پسر شاه دید

همان جامه و گوهرِ شاهوار

همان اسپ تازی به زرّین عِذار

همان جوشن و خود و زوپین و تیغ

کلاه و کمر هم نبودش دریغ

همه خواسته بر شتر بار کرد

دلِ پاک سوی جهاندار کرد

فرستاد نزدیک فرزند چیز

زبانی پُر از آفرین داشت نیز

چو آن خواسته دید شاهِ زمین

بپِذْرفت و بر مام کرد آفرین

بزرگان لشگر چو بشناختند

برِ شهریار جهان تاختند

که ای شاهِ پیروزِ یزدان‌شناس

ستایش مر او را زویَت سپاس

چنین روز روزت فزون باد بخت

بد اندیشگان را نگون باد بخت

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سیزدهم؛ بیت 1201 تا 1300

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 1 –  بر تخت نشستن فریدون

...

تو را باد پیروزی از آسمان

مبادا به جز راد و نیکی گمان

تا

...

سخن هر چه گفتی پذیرم همی

ز فرزند اندازه گیرم همی

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1075 به تاریخ 930908, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۳ساعت 16:18  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت یازدهم؛ بیت 1001 تا 1100

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

11

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت یازدهم؛ بیت 1001 تا 1100

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 7 –  دیدن فریدون دختران جمشید را

...

بکُشتش به زاری و، من کینه‌جوی

نهادم سوی تختِ ضحّاک روی

همان گاو برمایه‌کِم دایه بود

ز پیکر تنش همچو پیرایه بود

ز خونِ چنان بی‌زبان چارپای

چه آمد مر آن مرد ناپاک رای

کمر بسته‌ام لاجرم جنگجوی

از ایران به کین اندر آورده روی

سرش را بدین گرزه‌ی گاوچهر

بکوبم، نه بخشایش آرم، نه مِهر

چو بشنید ازو این سخن ارنواز

گشاده شُدش بر دلِ پاک راز

بدو گفت: شاه آفریدون تویی

که ویران کُنی تنبل و جادویی

کجا هوش ضحّاک بر دست توست

گشادِ جهان بر کمربست توست

ز تخمِ کیان ما دو پوشیده پاک

شده رام با او ز بیمِ هلاک

همی جفت‌مان خواند او جفتِ مار

چگونه توان بردن ای شهریار

فریدون چنین پاسخ آورد باز

که گر چرخ دادم دهد از فراز

ببُرّم پیِ اژدها را ز خاک

بشویم جهان را ز ناپاکْ پاک

بباید شما را کنون گفت راست

که آن بی‌بها اژدهافَش کجاست

برو خوب‌رویان گشادند راز

مگر اژدها را سرآید به گاز

بگفتند کاو سوی هندوستان

بشد تا کند بند جادوستان

ببُرَد سرِ بی‌گناهان هزار

هراسان شده‌ست از بدِ روزگار

کجا گفته بودش یکی پیش‌بین

که پردَختگی گردد از تو زمین

که آید که گیرد سرِ تختِ تو

چگونه فرو پژمُرَد بختِ تو

دلش زان زده فال پُر آتش است

همه زندگانی برو ناخَوش است

همی خون دام و دَد و مرد و زن

بریزد، کُند در یکی آبزن

مگر کاو سرو تن بشوید به خون

شود گفتِ اخترشناسان نگون

همان نیز از آن مارها بر دو کفت

به رنج دراز است مانده شگفت

وزآن کشور آید، به دیگر شود

ز رنجِ دو مار سیه نغْنَوَد

بیامد کنون گاهِ بازآمدنْش

که جایی نباشد فراز آمدنْش

گشاد آن نگارِ جگرخسته راز

نهاده بدو گوش، گردن‌فراز

 

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 8 –  داستان فریدون با وکیل ضحاک

چوکشور ز ضحاک بودی تهی

یکی مایه‌ور بُد بسانِ رَهی

که او داشتی گنج و تخت و سرای

شگفتی به دل سوزگی کدخدای

ورا کُندرو خواندندی بنام

به کُندی زدی پیشِ بیداد گام

به کاخ اندر آمد دوان کندرو

در ایوان یکی تاجور دید نو

نشسته به آرام در پیشگاه

چو سروِ بلند از برش گِردِ ماه

ز یک دستِ سروِ سهی شهرناز

به دستِ دگر ماه‌روی ارنواز

همه شهر یک‌سر پُر از لشکرش

کمربستگان صف زده بر درش

نه آسیمه گشت و نه پرسید راز

نیایش‌کنان رفت و بُردش نماز

برو آفرین کرد کای شهریار

همیشه بِزی تا بُوَد روزگار

خجسته نشستِ تو با فرهی

که هستی سزاوارِ شاهنشهی

جهان هفت کشور تو را بنده باد

سرت برتر از ابرِ بارنده باد

فریدون بفرمود تا رفت پیش

بگفت آشکارا همه رازِ خویش

بفرمود شاهِ دلاور بدوی

که رو آلتِ بزم شاهی بجوی

نبیذ آر و رامشگران را بخوان

بپیمای جام و بیارای خوان

کسی کاو به رامش سزایِ من است

به بزم‌اندرون دلگشای من است

بیار انجمن کُن برِ تختِ من

چنان چون بُوَد در خورِ بختِ من

سخن‌ها چو بشنید ازو کندرو

بکرد آنچه گفتش جهاندار نو

میِ روشن آورد و رامشگران

همان در خورَش با گهر مهتران

فریدون چو می خورد و رامِش گزید

شبی کرد جشنی چنان چون سزید

چو شد بامدادان روان کُندرو

برون آمد از پیشِ سالارِ نو

نشست از بر باره‌ی راه‌جوی

سویِ شاه ضحاک بنهاد روی

بیامد چو پیشِ سپهبد رسید

مر او را بگفت آنچه دید و شنید

بدو گفت کای شاهِ گردنکشان

ز برگشتنِ کارت آمد نشان

سه مردِ سرافراز با لشکری

فراز آمدند از دگر کشوری

ازان سه یکی کِهتر اندر میان

به بالایِ سروان، به چهرِ کیان

به سالست کهتر فزونیش بیش

از آن مِهتران او نهد پای پیش

یکی گرز دارد چو یک لختِ کوه

همی تابد اندر میان گروه

به اسپ اندر آمد بایوان شاه

دو پُرمایه با او همیدون به راه

بیامد به تخت کیی برنشست

همه بند و نیرنگ تو کرد پست

هر آنکس که بود اندر ایوانِ تو

ز مردانِ مرد و ز دیوانِ تو

سر از باره یکسر فروریخت‌شان

همی مغز با خون برامیخت‌شان

بدو گفت ضحاک شاید بُدن

که مهمان بوَد شاد باید بُدن

چنین داد پاسخ ورا پیشکار

که مهمان ابا گرزه‌ی گاوسار

به مردی نشیند در آرامِ تو

زتاج و کمر بسترد نام تو

به آیین خویش آورد ناسپاس

چنین گر تو مهمان شناسی، شناس

بدو گفت ضحاک: چندین منال

که مهمان گستاخ بهتر به فال

چنین داد پاسخ بدو کندرو:

که آری شنیدم، تو پاسخ شنو

گرین نامور هست مهمان تو

چه کارستش اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم

نشیند، زند رای بر بیش و کم

به یک دست گیرد رُخِ شهرناز

به دیگر عقیقِ لبِ ارنواز

شب تیره‌گون خود بترزین کند

به زیرِ سَر از مُشک بالین کند

چو مُشک آن دو گیسوی دو ماهِ تو

که بودند همواره دلخواهِ تو

برآشفت ضحاک بر سانِ کَرگ

شنید آن سخن، آرزو کرد مرگ

به دشنامِ زشت و به آوازِ سخت

به تندی بشورید با شوربخت

بدو گفت هرگز تو در خانِ من

ازین پس نباشی نگهبانِ من

چنین داد پاسخ ورا پیشکار

که ایدون گمانم من ای شهریار

کز این پس نیابی تو از بخت بهر

به من چون دهی کدخداییِ شهر

چو بی‌بهره باشی ز گاهِ مهی

مرا کارِ سازندگی چون دهی؟

ز گاهِ بزرگی چو موی از خمیر

بُرون آمدی، مِهترا، چاره‌گیر

چرا برنسازی تو از کار خویش

که هرگزت نامد چنین کار پیش

 

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 9 –  بندکردن فریدون ضحاک را

جهاندار ضحّاک از آن گفت‌و‌گوی

به جوش آمد و زود بنهاد روی

بفرمود تا برنهادند زین

بران راه‌پویانِ باریک‌بین

بیامد دمان با سپاهی گران

همه نرّه‌دیوان و جنگ‌آوران

ز بی‌راه مر کاخ را بام و در

گرفت و به کین اندر آورد سر

سپاه فریدون چو آگه شدند

همه سوی آن راه بی‌رَه شدند

ز اسپان جنگی فرو ریختند

در آن جای تنگی برآویختند

همه بام و در مردمِ شهر بود

کسی کِش ز جنگ‌آوری بهر بود

همه در هوای فریدون بُدند

که از دردِ ضحّاک پُرخون بدند

ز دیوارها خشت و از بام سنگ

به کوی اندرون تیغ و تیرِ خدنگ

ببارید چون ژاله ز ابرِ سیاه

کسی را نبُد بر زمین جایگاه

به شهر اندرون هر که بُرنا بُدند

چه پیران که در جنگ دانا بُدند

سوی لشکرِ آفریدون شدند

ز نیرنگِ ضحّاک بیرون شدند

ز آواز گردان به بتوفید کوه

زمین شد ز نعل ستوران ستوه

به سر بر ز گَرد سیه ابر بَست

به نیزه دلِ سنگ خارا بخست

خروشی برآمد ز آتشکده

که بر تخت اگر شاه باشد دده

همه پیر و بُرناش فرمان بریم

یکایک ز گفتارِ او نگذریم

نخواهیم برگاه ضحّاک را

مرآن اژدهادوشِ ناپاک را

سپاهی و شهری به کردارِ کوه

سراسر به جنگ اندرون هم‌گروه

از آن شهرِ روشن یکی تیره‌گَرد

برآمَد که خورشید شد لاجورد

پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی

ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

به آهن سراسر بپوشید تن

بدان تا نداند کَس از انجمن

برآمد برِ بامِ کاخ بلند

به دست اندرون شصت یازی کمند

بدید آن سیه نرگس شهرناز

پُر از جادویی با فریدون به راز

دو رخساره روز و، دو زلفش چو شب

گشاده به نفرین ضحّاک لب

بدانست کان کار هست ایزدی

رهایی نیابد ز دست بدی

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت دوازدهم؛ بیت 1101 تا 1200

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 9 –  بندکردن فریدون ضحاک را

...

به مغزاندرش آتش رشک خاست

به ایوان کمند اندر افکند راست

...

تا

...

چنین روز روزت فزون باد بخت

بداندیشگان را نگون باد تخت

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1074 به تاریخ 930901, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۳ساعت 16:54  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت دهم؛ بیت 901 تا 1000

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

10

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت نهم؛ بیت 901 تا 100

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 5 –  داستان ضحاک با کاوه‌ی آهنگر

...

فریدون سبک سازِ رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرّخ‌همال

ازو هر دو آزاده مِهتر به سال

یکی بود ازیشان کیانوش نام

دگر نام پُرمایه‌ی شادکام

فریدون بریشان زبان برگشاد

که خرّم زیید ای دلیران و شاد

که گردون نگردد به جز بر بهی

به ما بازگردد کلاهِ مِهی

بیارید داننده آهنگران

یکی گرز فرمود باید گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

به بازارِ آهنگران تاختند

هر آن کس کزان پیشه بُد نام جوی

به سوی فریدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود

وزان گرز پیکر بدیشان نمود

نگاری نگارید بر خاک پیش

همیدون بسانِ سرِ گاومیش

بدان دست بُردند آهنگران

چو شد ساخته کارِ گرزِ گران

به پیش جهانجوی بُردند گرز

فروزان به کردار خورشید برز

پسند آمدش کارِ پولادگر

ببخشیدشان جامه و سیم و زر

بسی کردشان نیز فرّخ امید

بسی دادشان مهتری را نوید

که گر اژدها را کنم زیرِ خاک

بشویم شما را سر از گرد پاک

جهان را همه سوی داد آورم

چو از نام دادار یاد آورم

 

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 6 –  رفتن فریدون به جنگ ضحاک

فریدون به خورشید بر بُرد سر

کمر تنگ بستش به کینِ پدر

بُرون رفت خرّم به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاهِ او

به اَبر اندر آمد سرِ گاهِ او

به پیلانِ گردون کش و گاومیش

سپه را همی توشه بُردند پیش

کیانوش و پرمایه بر دستِ شاه

چو کِهتر برادر ورا نیک‌خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد

سری پُر ز کینه، دلی پُر ز داد

رسیدند بر تازیانی نوند

به جایی که یزدان پرستان بُدند

درآمد بدین جای نیکان فرود

فرستاد نزدیک ایشان درود

چو شب تیره‌تر گشت ازآن جایگاه

خرامان بیامد یکی نیک‌خواه

فروهشته از مشک تا پای موی

به کردار حور بهشتیش روی

سروشی بدرآمده از بهشت

که تا بازگوید بد و  خوب و زشت

سوی مهتر آمد بسان پری

نهانی بیامختش افسون‌گری

که تا بندها را بداند کلید

گشاده به افسون کند ناپدید

فریدون بدانست کین ایزدی‌ست

نه آهرمنی و نه کار بدی‌ست

شد از شادمانی رُخش ارغوان

که تن را جوان دید و دولت جوان

خورش‌ها بیاراست خوالیگران

یکی پاک‌خوان ازدرِ مهتران

چو شد نوش خورده شتاب آمدش

گران شد سرش، رای خواب آمدش

چو آن ایزدی رفتن و کارِ اوی

بدیدند و آن بخت بیدارِ اوی

برادر سبک هر دو برخاستند

تبه کردنش تا بیاراستند

یکی کوه بود از برِ بُرزکوه

برادرش هر دو نهان از گروه

به پایین کُه شاه خفته به ناز

شده یک زمان از شبِ دیریاز

به کُه برشدند آن دو بیدادگر

وزیشان نبُد هیچ‌کس را خبر

چو ایشان از آن کوه کندند سنگ

بدان تا بکوبد سرش بی‌درنگ

وزان کوه غلطان فروگاشتند

مر آن خفته را کُشته پنداشتند

به فرمان یزدان سر خفته‌مرد

خروشیدن سنگ بیدار کرد

به افسون همان سنگ بر جای خویش

ببست و نغلطید یک ذره پیش

برادر بدانست کان ایزدی‌ست

نه از راه بیکار و دست بدی‌ست

فریدون کمر بست و اندر کشید

نکرد آن سخن را بدیشان پدید

براند و بُدش کاوه پیشِ سپاه

برافراز راند او از آن جایگاه

برافراشته کاویانی‌درفش

همایون همان خسروانی‌درفش

به اروندرود اندر آورد روی

چنان چون بُوَد مرد دیهیم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان

به تازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاهِ آزادمرد

لبِ دجله و شهرِ بغداد کرد

چو آمد به نزدیکِ اروندرود

فرستاد زی رودبانان درود

بر آن رودبان گفت پیروز شاه

که کشتی برافگن هم اکنون به راه

به کشتی و زورق هم اندر شتاب

گذارید یکسر بر آن روی آب

مرا با سپاهم بدان سو رسان

از این‌ها یکی را بدین سو ممان

نیاورد کشتی نگهبانِ رود

نیامد به گفت فریدون فرود

چنین داد پاسخ که شاهِ جهان

چنین گفت با من سخن در نهان

مرا گفت کشتی مران تا نخست

جوازی بیابی به مُهرم درست

فریدون چو بشنید، شد خشمناک

ازان ژرف دریا نیامدْش باک

به تندی میانِ کیانی ببست

بدان باره‌ی شیردل بر نشست

سرش تیز شد کینه و جنگ را

به آب اندر افگند گلرنگ را

ببستند یارانش یکسر کمر

همیدون به دریا نهادند سر

بدان بادپایانِ با آفرین

به آب اندرون غرقه کردند زین

سر سرکشان اندرآمد به خواب

ز تازدین بادپایان به آب

ز آب اندرون تن برآورد و یال

چنان چون شب تیره تار خیال

به خشکی رسیدند سر کینه جوی

به بیت‌المقدس نهادند روی

چو بر پهلوانی زبان راندند

همی گنگ دژهوختش خواندند

به تازی کنون خانه‌ی پاک خوان

برآورده ایوان ضحاک دان

چو از دشت نزدیک شهر آمدند

کزان شهر جوینده بهر آمدند

ز یک میل کرد آفریدون نگاه

یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه

که ایوانش برتر ز کیوان نمود

که گفتی ستاره بخواهد بسود

فروزنده چون مشتری بر سپهر

همه جای شادی و آرام و مِهر

بدانست کان خانه‌ی اژدهاست

که جای بزرگی و جای بهاست

به یارانْش گفت آنکه زین تیره خاک

برآرد چنین جا بلند از مغاک

بترسم همی زانکه با او جهان

مگر راز دارد مگر در نهان

بیاید که ما را بدین جایِ تنگ

شتابیدن آید به جای درنگ

بگفت و به گرزِ گران دست برد

عِنان باره‌ی تیزتک را سپرد

تو گفتی یکی آتشی شد درست

که پیش نگهبان ایوان بِرُست

گران گرز برداشت از پیش زین

تو گفتی همی درنوردد زمین

به اسب اندر آمد به کاخِ بزرگ

جهان ناسپرده جوانِ سترگ

کس از روزبانان بدر بر نماند

فریدون جهان‌آفرین را بخواند

 

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 7 –  دیدن فریدون دختران جمشید را

طلسمی که ضحاک سازیده بود

سرش بآسمان برفرازیده بود

فریدون ز بالا فرود آورید

که آن جز به نامِ جهاندار دید

وزان جادوان کاندر ایوان بُدند

همه نامور نرّه دیوان بُدند

سرانْشان به گرزِ گران کرد پست

نشست از برِ گاه جادوپرست

نهاده برِ تختِ ضحّاک پای

کلاه کیی جُست و بگرفت جای

ز هر سو به ایوان او بنگرید

نشانی ازو هیچ‌گونه ندید

بُرون آورید از شبستان اوی

بُتان سیه‌موی و خورشیدروی

رهِ داورِ پاک بنمودشان

ز آلودگی‌ها بپالودشان

که پرورده‌ی بت‌پرستان بُدند

سراسیمه بر سانِ مستان بُدند

بفرمود شستن تنان‌شان نخست

روان‌شان ازآن تیرگی‌ها بشُست

پس آن دخترانِ جهاندار جم

ز نرگس گُلِ سرخ را داده نم

گشادند برِ آفریدون سخن

که نو باش تا هست گیتی کهن

چه اختر بُد این از تو ای نیک‌بخت؟

چه باری؟ ز شاخ کدامین درخت؟

که ایدون به بالینِ شیر آمدی

ستمکاره مردِ دلیر آمدی

چه مایه جهان گشت بر ما به بَد

ز کردارِ این جادویِ کم‌خرد

ندیدیم کس کاین چنین زَهره داشت

بدین پایگه از هنر بهره داشت

کِش اندیشه‌ی گاهِ او آمدی

و گر آرزو جاهِ او آمدی

چنین داد پاسخ فریدون که تخت

نمانَد به کس جاودانه، نه بخت

منم پورِ آن نیک‌بخت آبتین

که ضحّاک بگرفت از ایران زمین

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت یازدهم؛ بیت 1001 تا 1100

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 7 –  دیدن فریدون دختران جمشید را

...

بکُشتش به زاری و، من کینه جوی

نهادم سوی تختِ ضحّاک روی

...

تا

...

بدانست کان کار هست ایزدی

رهایی نیابد ز دست بدی

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1073 به تاریخ 930824, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳ساعت 18:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت نهم؛ بیت 801 تا 900

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

9

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت نهم؛ بیت 801 تا 900

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 4 –  پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر

...

سرانجام زان گاو و آن مرغزار

یکایک خبر شد سوی شهریار

ز بیشه ببُردم تو را ناگهان

گریزان ز ایران و از خان و مان

بیامد بکُشت آن گرانمایه را

چنان بی‌زبان مهربان دایه را

وز ایوان ما تا به خورشید خاک

برآورد و کرد آن بلندی مغاک

فریدون چو بشنید بگشادگوش

ز گفتارِ مادر برآمد به جوش

دلش پُر ز درد و سرش پُر ز کین

بر ابرو ز خشم اندر آورد چین

چنین داد پاسخ به مادر که شیر

نگردد مگر ز آزمایش دلیر

کنون کردنی کرد جادوپرست

مرا بُرد باید به شمشیر دست

بپویم به فرمانِ یزدانِ پاک

برآرم ز ایوانِ ضحّاک خاک

بدو گفت مادر که این رای نیست

تو را با جهان سر به سر پای نیست

جهاندار ضحّاک با تاج و گاه

میان بسته فرمانِ او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوری صدهزار

کمر بسته او را کُند کارزار

جز این است آیین پیوند و کین

جهان را به چشم جوانی مبین

که هر کاو نَبیدِ جوانی چشید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

بدان مستی اندر دهد سر به باد

تو را روز جُز شاد و خرّم مباد

تو را ای پسر پند من یاد باد

به جز گفت مادر دگر باد باد

 

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 5 –  داستان ضحاک با کاوه‌ی آهنگر

چنان بُد که ضحاک را روز و شب

به یادِ فریدون گشادی دو لب

بدان بُرز و بالا ز بیمش نشیب

دلش ز آفریدون شده پُر نهیب

چنان بُد که یک روز بر تختِ عاج

نهاده به سر بر ز پیروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست

که در پادشاهی کُند پشت راست

از آن پس چنین گفت با موبدان

که ای پُرهنر باگهر بِخْردان

مرا در نهانی یکی دشمن است

که بر بِخْردان این سخن روشن است

ندارم همی دشمنِ خُرد خوار

بترسم همی از بَدِ روزگار

همی زین فزون بایدم لشکری

هم از مردم و هم ز دیو و پری

یکی لشگری خواهم انگیختن

ابا دیو مردم برآمیختن

بباید بدین بود همداستان

که من ناشکبیم بدین داستان

یکی محضر اکنون بباید نوشت

که جز تخمِ نیکی سپهبد نکِشت

نگوید سخن جز همه راستی

نخواهد به داد اندرون کاستی

ز بیمِ سپهبد همه مهتران

بدآن کار گشتند همداستان

در آن محضرِ اژدها ناگزیر

گواهی نوشتند برنا و پیر

هم آنگه یکایک ز درگاهِ شاه

برآمد خروشیدنِ دادخواه

ستم‌دیده را پیش او خواندند

برِ نامدارانْش بنشاندند

بدو گفت مهتر به روی دُژَم

که بر گوی تا از که دیدی ستم؟

خروشید و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاوه‌ی دادخواه

اگر داد دادن بود کار تو

بیفزاید ای شاه مقدار تو

ز تو بر من آمد ستم بیشتر

زنی بر دلم هر زمان نیشتر

ستم گر نداری تو بر من روا

به فرزندِ من دست بُردن چرا؟

مرا بود هژده پسر در جهان

از ایشان یکی مانده است این زمان

ببخشای بر من یکی را، نگر

که سوزان شود هر زمانم جگر

شها من چه کردم یکی بازگوی

وگر بی‌گناهم بهانه مجوی

به حال من ای تاجور درنگر

میفزای بر خویشتن دردسر

مرا روزگار اینچنین کوژ کرد

دلی بی امید و سری پُر ز درد

جوانی نمانده‌ست و فرزند نیست

به گیتی چو فرزند پیوند نیست

ستم را میان و کرانه بُوَد

همیدون ستم را بهانه بُوَد

بهانه چه داری تو بر من بیار

که بر من سگالی بد روزگار

یکی بی‌زیان مردِ آهنگرم

ز شاه آتش آید همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پیکری

بباید بدین داستان داوری

اگر هفت کشور به شاهی تو راست

چرا رنج و سختی همه بهرِ ماست

شماریت با من بباید گرفت

بدان تا جهان مانَد اندر شگفت

مگر کز شمارِ تو آید پدید

که نوبت ز گیتی به من چون رسید

که مارانْت را مغزِ فرزندِ من

همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد به گفتارِ او بنگرید

شگفت آمدش کان شگفتی بدید

بدو باز دادند فرزندِ اوی

به خوبی بجُستند پیوندِ اوی

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش

سبک سویِ پیرانِ آن کشورش

خروشید کای پای مردانِ دیو

بریده دل از ترسِ کیهان‌خدیو

همه سویِ دوزخ نهادید روی

سپردید دل‌ها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا

نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجَست لرزان ز جای

بدرّید و بسپُرد محضر به پای

گرانمایه فرزندِ او پیشِ اوی

ز ایوان بُرون شد خروشان به کوی

مِهان شاه را خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین

ز چرخِ فلک بر سَرَت بادِ سرد

نیارد گذشتن به روزِ نبرد

چرا پیش تو کاوه‌ی خام‌گوی

بسان همالان کند سرخ روی

همه محضرِ ما به پیمانِ تو

بدرّد، بپیچد ز فرمانِ تو

سر و دل پُر از کینه کرد و برفت

تو گفتی که عهد فریدون گرفت

ندیدیم از این کار من زشت‌تر

بماندیم خیره بدین کار در

کیِ نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتی بباید شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پدید

دو گوش من آوایِ او را شنید

میانِ من و او ز ایوان در است

یکی آهنین کوه گفتی بَر است

ندانم چه شاید بُدَن زین سپس

که رازِ سپهری ندانست کس

چو کاوه بُرون آمد از پیشِ شاه

برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند

جهان را سراسر سویِ داد خواند

ازان چرمِ کآهنگران پشتِ پای

بپوشند هنگامِ زخمِ دَرای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد

همانگه ز بازار برخاست گَرد

خروشان همی رفت نیزه به دست

که ای نامدارانِ یزدان‌پرست

کسی کاو هوایِ فریدون کُنَد

دل از بندِ ضحّاک بیرون کُنَد

بگویید کاین مهتر آهرمن است

جهان‌آفرین را به دل دشمن است

بدان بی‌بها ناسزاوار پوست

پدید آمد آوازِ دشمن ز دوست

همی رفت پیش اندرون مردِگُرد

سپاهی برو انجمن شد نه خُرد

بدانست خود کآفریدون کجاست

سراندر کشید و همی رفت راست

بیامد به درگاهِ سالارِ نو

بدیدنْدْش آنجا و برخاست غُو

چو آن پوست بر نیزه بردید کی

به نیکی یکی اختر افگند پی

بیاراست آن را به دیبایِ روم

ز گوهر بر و پیکر از زرِّ بوم

بزد بر سرِ خویش چون گرد ماه

یکی فال فرّخ پی افکند شاه

فرو هِشت ازو سرخ و زرد و بنفش

همی خواندَش کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه

به شاهی به سر برنهادی کلاه

بران بی‌بها چرمِ آهنگران

برآویختی نو به نو گوهران

ز دیبایِ پُرمایه و پرنیان

برآن گونه گشت اخترِ کاویان

که اندر شبِ تیره خورشید بود

جهان را ازو دل پُرامید بود

بگشت اندرین نیز چندی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

فریدون چو گیتی برآن گونه دید

جهان پیشِ ضحّاک وارونه دید

سوی مادر آمد کمر برمیان

به سر برنهاده کلاهِ کیان

که من رفتنی‌ام سوی کارزار

تو را جُز نیایش مباد ایچ کار

ز گیتی جهان آفرین برتر است

درو زن به هر نیک و بد هر دو دست

فرو ریخت آب از مژه مادرش

همی خواند با خونِ دل داورش

به یزدان همی گفت زنهارِ من

سپردم تو را ای جهاندارِ من

بگردان ز جانَش نهیبِ بَدان

بپرداز گیتی ز نابخردان

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت دهم؛ بیت 901 تا 1000

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 5 –  داستان ضحاک با کاوه‌ی آهنگر

...

فریدون سبک ساز رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

...

تا

...

منم پور آن نیک‌بخت آبتین

که ضحاک بگرفت از ایران‌زمین

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1072 به تاریخ 930817, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳ساعت 17:46  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت هشتم؛ بیت 701 تا 800

پس روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیده‌ی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسه‌سرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. از این رو که بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آن‌جا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین  جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول می‌کشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم 10000 بیت از این کتاب را به انتخاب استاد موسوی و استاد نجف زاده در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخه‌ی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفته‌ی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت می‌کنند بتوانند از پیش آماده باشند.

 

8

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت هشتم؛ بیت 701 تا 800

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 2 –  اندر خواب دیدن ضحّاک فریدون را

...

نهانی سخن کردشان خواستار

ز نیک و بد و گردشِ روزگار

که بر من زمانه کی آید به سر؟

که را باشد این تاج و تخت و کمر؟

گر این راز با من بباید گشاد

و گر سر به خواری بباید نهاد

لبِ موبدان، خشک و، رُخساره تر

زبان پُر ز گفتار با یکدیگر

که گر بودنی باز گوییم راست

شود جان به یکبار و جان بی‌بهاست

و گر نشنود بودنی‌ها درست

بباید هم اکنون ز جان دست شُست

سه روز اندرین کار شد روزگار

سخن کس نیارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه

برآن موبدان نماینده راه

که گر زنده‌تان دار باید بِسود

و گر بودنیها بباید نُمود

همه موبدان سر فگنده نگون

پُر از هول دل، دیدگان پُر ز خون

از آن نامدارانِ بسیارهوش

یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک به نام

کزان موبدان او زدی پیش گام

دلش تنگ‌تر گشت و بی‌باک شد

گشاده زبان پیش ضحاک شد

بدو گفت پردَخته کن سر ز باد

که جُز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود

که تختِ مِهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد

برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر باره‌ی آهنینی به پای

سپهرت بساید، نمانی به جای

کسی را بوَد زین سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سرِ بختِ تو

کجا نامِ او آفریدون بود

زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نیامد گهِ ترسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پُرهنر

بسانِ درختی شود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه

کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو بُرز

به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزه‌ی گاوسار

بگیردْت زار و ببنددْت خوار

بدو گفت ضحاکِ ناپاک دین

چرا بندَدَم؟ از منش چیست کین؟

دلاور بدو گفت: گر بخردی

کسی بی‌بهانه نجوید بدی

برآید به دستِ تو هوشِ پدرْش

از آن درد گردد پُر از کینه سرْش

یکی گاوِ پرمایه خواهد بُدن

جهانجوی را دایه خواهد بُدن

تبه گردد آن هم به دستِ تو بر

بدین کین کشد گرزه‌ی گاوسر

چو بشنید ضحاک و بگشاد گوش

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از پیشِ تختِ بلند

بتابید روی از نهیبِ گزند

چو آمد دل نامور بازجای

به تخت کیان اندر آورد پای

نشان فریدون به گرد جهان

همی باز جُست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خَورد

شده روز روشن برو لاژورد

 

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 3 –  اندر زادن فریدون

برآمد برین روزگار دراز

کشید اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فریدون ز مادر بزاد

جهان را یکی دیگر آمد نهاد

ببالید برسان سرو سهی

همی تافت زو فرِّ شاهنشهی

جهانجوی با فرِّ جمشید بُد

به کردارِ تابنده خورشید بود

جهان را چو باران به بایستگی

روان را چو دانش به شایستگی

به سر بر همی گشت گردان سپهر

شده رام با آفریدون به مهر

همان گاو کِش نام برمایه بود

ز گاوان ورا برترین پایه بود

ز مادر جدا شد چو طاووسِ نر

به هر موی بَر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان

ستاره‌شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان ندید

نه از پیرسر کاردانان شنید

زمین کرده ضحاک پُر گفت و گوی

به گِردِ جهان هم بدین جست و جوی

فریدون که بودش پدر آبتین

شده تنگ بر آبتین بر زمین

گریزان و از خویشتن گشته سیر

برآویخت ناگاه بر دام شیر

از آن روزبانان ناپاک مرد

تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بُردند بسته چو یوز

برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فریدون چو دید

که بر جفتِ او بر چنان بد رسید

فرانَک بُدش نام و فرخنده بود

به مهرِ فریدون دل‌آگنده بود

پُر از داغ دل خسته از روزگار

همی رفت گریان سوی مرغزار

کجا نامور گاو برمایه بود

که بایسته بر تنْش پیرایه بود

به پیشِ نگهبانِ آن مَرغزار

خروشید و بارید خون بر کنار

بدو گفت کاین کودکِ شیرخوار

ز من روزگاری به زنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذیر

وزین گاو نغزش بپروَر به شیر

و گر باره خواهی روانم تو راست

گروگان کنم جان بدان کِت هواست

پرستنده‌ی بیشه و گاو نغز

چنین داد پاسخ بدان پاک‌مغز

که چون بنده در پیشِ فرزندِ تو

بباشم پرستنده‌ی پند تو

فرانک بدو داد فرزند را

بگفتش بدو گفتی آن پند را

سه سالش همی داد زان گاو شیر

هشیوارِ بیدارِ زنهارگیر

نشد سیر ضحاک از آن جست جوی

شد از گاو گیتی پُر از گفت‌گوی

دوان مادر آمد سوی مَرغزار

چنین گفت با مردِ زنهاردار

که اندیشه‌ای در دلم ایزدی

فراز آمده‌ست از رهِ بخردی

همی کرد باید کزآن چاره نیست

که فرزند و شیرین روانم یکی‌ست

ببُرّم پی از خاک جادوستان

شوم تا سرِ مرزِ هندوستان

شوم ناپدید از میان گروه

مر این را بَرَم تا به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نَوَند

چو مرغان بر آن تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود

که از کارِ گیتی بی‌اندوه بود

فرانَک بدو گفت کای پاک دین

منم سوگواری ز ایران زمین

بدان کاین گرانمایه فرزندِ من

همی بود خواهد سرِ انجمن

ببرد سر و تاج ضحاک را

سپارد کمربند او خاک را

تو را بود باید نگهبانِ او

پدروار لرزنده بر جان او

بپذرفت فرزندِ او نیک مرد

نیاورد هرگز بدو بادِ سرد

خبر شد به ضحاکِ  بَدروزگار

از آن گاو برمایه و مَرغزار

بیامد ازان کینه چون پیلِ مست

مران گاو برمایه را کرد پست

همه هر چه دید اندرو چارپای

بیفگند و زیشان بپرداخت جای

سبک سویِ خان فریدون شتافت

فراوان پژوهید و کس را نیافت

به ایوان او آتش اندر فگند

ز پای اندر آورد کاخِ بلند

 

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 4 –  پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر

چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت

ز البرز کوه اندر آمد به دشت

برِ مادر آمد پژوهید و گفت

که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر؟

کیم من به تخم؟ از کدامین گهر؟

چه گویم؟ کیم بر سرِ انجمن؟

یکی دانشی داستانم بزن

فرانَک بدو گفت کای نامجوی

بگویم تو را هر چه گفتی بگوی

تو بشناس کز مرزِ ایران زمین

یکی مرد بُد نام او آبتین

ز تخمِ کیان بود و بیدار بود

خردمند و گُرد و بی‌آزار بود

ز طهمورث گُرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

پدر بُد تو را و مرا نیک‌شوی

نبُد روز روشن مرا جز بدوی

چنان بُد که ضحاکِ جادوپرست

از ایران به جانِ تو یازید دست

ازو من نهانت همی داشتم

چه مایه به بَد روز بگذاشتم

پدرْت آن گرانمایه مردِ جوان

فدا کرده پیش تو روشن روان

ابر کتفِ ضحاکِ جادو دو مار

برُست و برآورد از ایران دمار

سر بابت از مغز پرداختند

مران اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای

که کس را نبود هیچ اندیشه‌ای

یکی گاو دیدم چو خرّم بهار

سراپایِ او پُر ز رنگ و نگار

نگهبان او پای کرده به کش

نشسته به بیشه درون شاهفش

بدو دادمت روزگاری دراز

همی پروردیدت به بر بر به ناز

ز پستانِ آن گاو طاووس رنگ

برافراختی چون دلاور نهنگ

...

***

 

بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفته‌ی آینده:

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت نهم؛ بیت 801 تا 900

فردوسی » شاهنامه » ضحّاک » بخش 4 –  پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر

از

...

سرانجام زان گاو و آن مَرغزار

یکایک خبر شد سوی شهریار

...

تا

...

بگردان ز جانش نهیب بدان

بپرداز گیتی ز نابخردان

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1070 به تاریخ 930803, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۳ساعت 16:54  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب قدیمی‌تر