۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامهی فردوسی؛ بر اساس نسخهی ژول مُل؛ قسمت بیست و دوم؛ بیت 2101 تا 2200
پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیدهی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامهی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. در تاریخ 8/6/1393 که آخرین قسمت گزیدهی غزلیات شمس در جلسه خوانده شد تصمیم گرفته شد که کتاب بعدی اثر سترگ حماسهسرای بزرگ تاریخ ادبیات، فردوسی طوسی باشد. بر اساس نسخهی ژول مُل، شاهنامهی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است و از آنجا که هر جلسه حدود نیم ساعت آغازین جلسه به خواندن ادبیات کلاسیک اختصاص دارد، اگر قرار بود تمام شاهنامه را بخوانیم با در نظر گرفتن 100 بیت در هر جلسه، حدود یازده سال طول میکشد تا این کتاب در جلسه خوانده شود. از این رو تصمیم گرفتیم حدود 10000 بیت از این کتاب را در طول حدود دو سال در جلسه روخوانی کنیم. نسخهی ژول مُل مبنای کار در نظر گرفته شد و هر هفته 100 بیت هفتهی آینده در جلسه مشخص خواهد شد و در وبلاگ هم اعلام خواهد شد تا دوستانی که در جلسه شرکت میکنند بتوانند از پیش آماده باشند و لطف کرده و با مطالعه به جلسه بیایند.
22
شاهنامهی فردوسی؛ قسمت بیست و دوم؛ بیت 2101 تا 2200
فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 23 – گرفتن قارن آلاناندژ را
به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه
وزان تیرگی کاندر آمد به ماه
پسِ پُشتش اندر یکی حِصن بود
برآورده سر تا به چرخِ کبود
چنان ساخت کاید بدین حِصن باز
که دارد زمانه نشیب و فراز
پس آنگه منوچهر از آن یاد کرد
که گر سلم پیچد روی از نبرد
اَلانان دژش باشد آرامگاه
سزد گر برو بربگیریم راه
که گر حِصن دریا شود جای اوی
کسی نگسلاند ز بُن پای اوی
یکی جای دارد سر اندر سحاب
به چاره برآورده از قعرِ آب
نهاده ز هر چیز گنجی به جای
فگنده برو سایه پرِّ همای
مرا رفت باید بدین کار زود
رکاب و عِنان را بباید بسود
چو اندیشه کرد آن به قارن بگفت
کجا بود آن رازها در نهفت
چو قارن شنید آن سخنها ز شاه
چنین گفت کای مهتر نیکخواه
اگر شاه بیند ز جنگآوران
به کهتر سپارد سپاهی گران
در بارهی او بگیرم به دست
کزان راه جنگ است و زان راه جست
بباید درفش همایون شاه
هم انگشتر تور با من به راه
بخواهم کنون چارهای ساختن
سپه را به حِصن اندر انداختن
شوم من و گرشاسپ بدین تیره شب
برین راز بر هیچ مگشای لب
گزیده ز نامآوران شش هزار
همه کاردیده گهِ کارزار
چو روی هوا گشت چون آبنوس
نهادند بر کوههی پیل کوس
همه نامداران پرخاشجوی
ز خشکی به دریا نهادند روی
سپه را به شیروی بسپرد و گفت
که من خویشتن را بخواهم نهفت
شوم سوی دژبان به پیغمبری
نمایم بدو مُهرِ انگشتری
چو در دژ شوم برفرازم درفش
درفشان کنم تیغهای بنفش
شما روی یکسر سویِ دژ نهید
چو من برخروشم کشید و دمید
سپه را به نزدیک دریا بماند
به شیروی شیراوژن و خود براند
بیامد چو نزدیکیِ دژ رسید
سخن گفت و دژدار مُهرش بدید
چنین گفت کز نزدِ تور آمدم
نفرمود تا یک زمان دَم زدم
مرا گفت شو پیش دژبان بگوی
که روز و شب آرام و خوردن مجوی
گر آید درفشِ منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
تو با او به نیک و به بد یار باش
نگهبانِ دژ باش و بیدار باش
چو دژبان چنین گفتها را شنید
همان مُهر انگشتری را بدید
همان گه درِ دژ گشادند باز
بدید آشکارا، ندانست راز
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل آن دید کو دل نهفت
مرا و تو را بندگی پیشه باد
ابا پیشهمان نیز اندیشه باد
به نیک و به بد هر چه شاید بُدَن
بباید همی داستهانها زدن
چو دژدار و چون قارنِ رزمجوی
یکایک به باره نهادند روی
یکی بدسگال و یکی سادهدل
سپهبد به هر چاره آماده دل
به بیگانه بر مِهرِ خویشی نهاد
بداد از گزافه سر و دژ بباد
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچهی تیزچنگ
ندانسته در کار تندی مکن
بیندیش و بنگر ز سر تا به بُن
به گفتار شیرین بیگانهمرد
به ویژه به هنگام ننگ و نبرد
پژوهش نمای و بترس از کمین
سخن هر چه باشد به ژرفی ببین
نگر تا یکی مهتر تیزمغز
پژوهش چو ننمود در کار نغز
ز نیرنگ دشمن نکرد ایچ یاد
حصاری بدان گونه بر باد داد
چو شب تیره شد قارن رزمخواه
درفشی برافراخت چون گِردماه
خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی و گُردانِ گردنکشان
چو شیروی دید آن درفشِ کیان
همی روی بنهاد زی پهلوان
درِ حصن بگرفت و اندر نهاد
سران را ز خون بر سر افسر نهاد
به یک دست قارن به یک دست شیر
به سر بر ز تیغ آتش و آب زیر
چو خورشید بر تیغِ گنبد رسید
نه آیین دژ بُد نه دژبان پدید
یکی دود دیدی سراندر سحاب
نه دژ بود گفتی، نه کشتی بر آب
درخشیدنِ آتش و باد خاست
خروشِ سواران و فریاد خاست
چو خورشید تابان ز بالا بگشت
چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت
بکُشتند ازیشان ده و دو هزار
همی دود از آتش برآمد چو قار
همه روی دریا شده قیرگون
همه روی صحرا شده جویِ خون
فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 24 – تاخت کردین کاکوی نبیرهی ضحاک
از آن جایگه قارن رزمخواه
بیامد به نزدِ منوچهرشاه
به شاهِ نوآیین بگفت آنچه کرد
وزان گردشِ روزگار نبرد
برو بر منوچهر کرد آفرین
که بی تو مبادا اسب و کوپال و زین
تو زایدر برفتی، بیامد سپاه
نوآیین یکی نامور کینهخواه
نبیرهی سپهدار ضحاک بود
شنیدم که کاکویِ ناپاک بود
یکی تاختن کرد با صد هزار
سوارانِ گردنکش و نامدار
بکُشت از دلیرانِ ما چند مرد
که بودند شیرانِ روزِ نبرد
کنون سَلم را رایِ جنگ آمدهست
که یارش ز دژهوخت گنگ آمدهست
یکی دیوِ جنگیش گویند هست
گهِ رزم ناباک و با زورِ دست
هنوز اندر آورد نپْسودَمَش
به گرزِ دلیران نپیمودَمَش
چو این باره آید سویِ ما به جنگ
ورا برگرایم بینْمش سنگ
بدو گفت قارَن که ای شهریار
که آید به پیش تو در کارزار؟
اگر همنبردِ تو باشد نهنگ
بدرّد برو پوست از یادِ جنگ
کدام است کاکوی؟ کاکوی چیست؟
همآوردِ تو در جهان مرد نیست
من اکنون به هوشِ دل و پاکمغز
یکی چاره سازم بر این کار تغز
کزین پس سویِ ما ز دژهوخت گنگ
چو کاکویِ بیمایه ناید به جنگ
بدو گفت پس نامور شهریار
که دل را بدین کار غمگین مدار
تو خود رنجه گشتی بدین تاختن
سپه بُردن و کینه را ساختن
کنون گاهِ جنگِ من آمد فراز
تو دَم برزن ای گُردِ گردنفراز
بگفتند و آوایِ شیپور و نای
برآمد همیدون ز پردهسرای
ز گَردِ سواران و آوایِ کوس
زمین قیرگون شد، هوا آبنوس
تو گفتی که الماس جان داردی
همان گرز و نیزه زبان داردی
دِهادِه خروش آمد و گیر و دار
هوا پَرِّ کرکس شد از پَرِّ تیر
فسرده ز خون پنجه بر دست تیغ
چکان قطرهی خون ز تاریکمیغ
تو گفتی زمین موج خواهد زَدَن
وزان موج بر اوج خواهد شُدن
سپهدار کاکوی بَرزَد غریو
به میدان درآمد به کردارِ دیو
منوچهر آمد ز لشکر بُرون
یکی تیغِ هندی به چنگ اندرون
ز هر دو غریوی برآمد که کوه
بدرّید و گشتند ترسان گروه
تو گفتی دو پیلاند هر دو ژیان
گشاده به کین دست و، بسته میان
یکی نیزه زد بر کمربندِ شاه
بجُنبید بر سرْش رومیکلاه
زره بر کمربند او بردرید
از آهن کمرگاهَش آمد پدید
یکی تیغ زد شاه بر گردنش
همه چاک شد جوشن اندر تنش
دو جنگی برین گونه تا نیمروز
که گشت از بَرَش هور گیتیفروز
همی چون پلنگان برآویختند
همه خاک با خون برآمیختند
چو خورشید بر چرخِ گردان بگَشت
از اندازه آویزش اندر گذشت
دلِ شاه بر جنگ برگشت تنگ
بیفشرد ران و بیازید چنگ
کمربندِ کاکوی بگرفت خوار
ز زین برگرفت آن تنِ پیلوار
بینداخت خسته بر آن گرمخاک
به شمشیر کردش بَر و سینه چاک
شد آن مردِ تازی ز تیزی به باد
چنان روزِ بَد را ز مادر بزاد
فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 25 – گریختنِ سلم و کُشته شدنِ او به دستِ منوچهر
چو او کُشته شد پشت خاورخدای
شکسته شد و دیگر آمدش رای
تهی شد ز کینه سرِ کینهدار
گریزان همی رفت سویِ حصار
چو نزدیکیِ ژرفدریا رسید
نشان یکی چوب کشتی ندید
پس اندر سپاهِ منوچهرشاه
دمان و دَنان برگرفتند راه
چنان شد ز بس کُشته و خسته دشت
که پوینده را راه دشوار گشت
پُر از خشم و پُر کینه سالارِ نو
نشست از برِ چرمهی تیزرو
...
***
بازخوانی ادبیات کلاسیک در هفتهی آینده:
شاهنامهی فردوٍِسی؛ قسمت بیست و سوم؛ بیت 2201 تا 2300
فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش 25 – گریختنِ سلم و کُشته شدنِ او به دستِ منوچهر
...
بیفکند برگستوان و بتاخت
به گرد سپه چرمه اندر نشاخت
...
تا
...
نبردند فرمان من لاجرم
جهان گشت بر هر سه بُرنا دُژَم
...
***
برچسبها: گزارش جلسه شماره 1085 به تاریخ 931125, بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی