سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ شاهنامه‌ی فردوسی؛ بر اساس نسخه‌ی ژول مُل؛ قسمت سی و نهم؛ بیت 3801 تا 3900

پس از روخوانی کتاب گلستان سعدی به تصحیح خلیل خطیب رهبر و گزیده‌ی غزلیات شمس به انتخاب و تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نوبت رسید به کتاب شاهنامه‌ی فردوسی که در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک در جلسه خوانده شود. بر اساس نسخه‌ی ژول مُل، شاهنامه‌ی فردوسی در هفت جلد و 52623 بیت سروده شده است. در این قسمت صد بیت از شاهنامه‌ی فردوسی را با هم می‌خوانیم.

داستان به جایی رسیده که زال که مهر رودابه دختر مهراب شاه کابل را در دل دارد به دستور پدرش سام به نزد منوچهر می‌رود تا از او برای ازدواج اجازه بگیرد. منوچهرشاه با این ازدواج مخالف است اما دیدن زال و هنرهای او نظرش را عوض می‌کند. حال زال که موافقت منوچهرشاه را گرفته شادمان می‌خواهد به زابل نزد پدر بازگردد.

 

39

شاهنامه‌ی فردوسی؛ قسمت سی و نهم؛ بیت 3801 تا 3900

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 26 – هنر نمودن زال در پیشِ منوچهر

...

به دستوریِ بازگشتن ز در

شدن نزدِ سالار فرّخ پدر

به شاهِ جهان گفت کای نیکخوی

مرا چهرِ سام آمده‌ست آرزوی

ببوسیدم این پایه‌ی تخت عاج

دلم گشت روشن بدین بُرز و تاج

بدو گفت شاه ای جوانمردِ گُرد

یک امروز نیزت بباید سپُرد

تو را بویه‌ی دُختِ مهراب خاست

دلت خواهش سام نیرم کجاست

بفرمود تا سنج و هندی دَرای

به میدان برآرند با کرّه‌نای

ابا نیزه و گُرز و تیر و کمان

برفتند گُردان همه شادمان

کمان‌ها گرفتند و تیرِ خدنگ

نشانه نهادند چون روزِ جنگ

بپیچید هر یک به چیزی عنان

به گُرز و به تیغ و به تیر و سنان

ز بالا همی‌دید شاه جهان

ز گُردان هنر آشکار و نهان

ز دستان سام آن سواری بدید

که نه دیده بود و نه از کس شنید

درختی کهن بُد به میدانِ شاه

گذشته برو بر بسی سال و ماه

کمان را بمالید دستانِ سام

برانگیخت اسپ و برآورد نام

بزد بر میانِ درخت سهی

گذاره شد آن تیرِ شاهنشهی

سپر برگرفتند ژوپین‌وران

بگشتند با خشت‌های گران

سپر خواست از ریدکِ تُرک، زال

برانگیخت اسپ و برآورد یال

کمان را بینداخت و ژوپین گرفت

به ژوپین شکار نوآیین گرفت

بزد خشت بر سه سپر نامدار

گذشت و به دیگر سو افگند خوار

به گردنکشان گفت شاهِ جهان

که با او که جوید نبرد از مِهان؟

یکی برگراییدش اندر نبرد

که از تیر و ژوپین برآورْد گرد

همه راست کردند گُردان سلیح

به دل خشمناک و زبان پُر مزیح

به آورد رفتند پیچان عنان

ابا نیزه‌ی آب داده سنان

برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد

چنان شد که مرد اندر آمد به مرد

نگه کرد تا کیست زیشان سوار

عنان‌پیچ و گردنکش و نامدار

سبک زال جنگی بر او حمله کرد

ز پیشش گریزان شد آن گُردمرد

ز گرد اندر آمد بسان پلنگ

گرفتش کمربندِ او را به چنگ

چنان خوارش از پُشتِ زین برگرفت

که شاه و سپه ماند ازو در شگفت

به آواز گفتند گردنکشان

که مردم نبیند کسی زین نشان

منوچهر گفت: ای دلاور جوان

بمانی همه‌روزه روشن‌روان

هر آن کس که با او بجوید نبرد

کند جامه، مادر برو لاژورد

ز شیران نزاید چنین نیز گُرد

چه گُرد؟ از نهنگانْش باید شمرد

خنک سام یل کین چنین یادگار

بمانَد به گیتی دلیر و سوار

برو آفرین کرد شاه بزرگ

همان پهلوانان و گُردِ سترگ

بزرگان سویِ کاخ شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

یکی خلعت آراست شاه جهان

که گشتند ازان خیره یکسر مِهان

چه از تاج پُرمایه و تخت زر

چه از یاره و طوق و زرّین‌کمر

چه از جامه‌های گرانمایه نیز

پرستنده و اسپ و هر گونه چیز

به زال سپهبد سپرد آن همام

زمین را ببوسید دستان سام

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 27 – پاسخ نامه‌ی سام از منوچهر

پس آن نامه‌ی سام پاسخ نوشت

شگفتی سخن‌های فرخ نوشت

که ای نامور پهلوانِ دلیر

به هر کار پیروز بر سانِ شیر

نبیند چو تو نیز گَردان سپهر

به رزم و به بزم و به رای و به چهر

همان پور فرخنده زالِ دلیر

کزو خیره گردد گهِ رزم، شیر

دلیر و دلاورز، گرد و سوار

کزو مانَد اندر جهان یادگار

رسید و بدانستم از کامِ او

همان خواهش و رای و آرام او

همه آرزوها سپردم بدوی

بسی روزِ فرّخ شمردم بدوی

ز شیری که باشد شکارش پلنگ

چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ؟

گُسی کردمش با دلی شادمان

کزو دور بادا بدِ بدگمان

برون رفت با فرّخی زالِ زر

ز گُردان لشکر برآورده سر

نوَندی برافگند نزدیکِ سام

که برگشتم از شاه، دل شادکام

ابا خلعت خسروانی و تاج

همان یاره و طوق و هم تختِ عاج

سبک نزدت آیم کنون با شتاب

ایا مهربان نامبردار باب

چنان شاد شد زآن سخن پهلوان

که با پیر سر شد به نوی جوان

سواری به کابل برافگند زود

به مهراب گفت آن کجا رفته بود

نوازیدنِ شهریارِ جهان

بدین گونه شادی که شد از میان

من اینک چو دستان برِ من رسد

گراییم هر دو چنان چون سزد

فرستاده تازان به کابل رسید

وزو شاه کابل سخن‌ها شنید

چنان شاد شد شاهِ کابلستان

ز پیوندِ خورشیدِ زابلستان

که بی‌جان شده باز یابد روان

و یا پیرسر مرد گردد جوان

ز هر جای رامشگران خواندند

تو گفتی همه جان برافشاندند

چو مهراب شد شاد و روشن‌روان

لبش گشت خندان و دل شادمان

گرانمایه سیندخت را پیش خواند

بسی چرب گفتار با او براند

بدو گفت کای جفتِ فرخنده‌رای

بیفروخت از رایَت این تیره جای

به شاخی زدی دست کاندر زمین

برو شهریاران کنند آفرین

چنان هم کجا ساختی از نخست

بیاید مر این را سرانجام جُست

همه گنج پیش تو آراسته‌ست

اگر تاج، اگر تخت، اگر خواسته‌ست

چو بشنید سیندخت ازو گشت باز

برِ دختر آمد سراینده راز

همی مژده دادش به دیدارِ زال

که: چون یافتی تو که باید همال

زن و مرد را از بلندی منش

سزد گر فرازَد سر از سرزنش

سوی کام دل تیز بشتافتی

کنون هر چه جُستی همه یافتی

بدو گفت رودابه: ای شاه زن

سزای ستایش به هر انجمن

من از خاک پای تو بالین کنم

به فرمانت آرایشِ دین کنم

ز تو چشم آهرمنان دور باد

دل و جان تو خانه‌ي سور باد

چو بشنید سیندخت گفتارِ اوی

به آرایشِ کاخ بنهاد روی

بیاراست ایوان چو خرّم‌بهشت

می و مُشک و عنبر به هم درسرشت

بساطی بیفگند پیکر به زر

زبرجد درو بافته سر به سر

دگر پیکرش دُرِّ خوشاب بود

که هر دانه‌ای قطره‌ی آب بود

در ایوان یکی تخت زرّین نهاد

به آیین و آرایشِ چین نهاد

همه پیکرش گوهر آگنده بود

میانِ گهر نقش‌ها کنده بود

ز یاقوت مر تخت را پایه بود

که تختِ کیان بود و پُرمایه بود

بیاراست رودابه را چون بهشت

بر او بر بسی جادوی‌ها نوشت

نشاندش در آن خانه‌ی زرنگار

کسی را برِ او ندادند بار

همه کابلستان شد آراسته

پُر از رنگ و بوی و پُر از خواسته

همه پشتِ پیلان بیاراستند

به دیبای رومی بپیراستند

نشستند بر پیلْ رامشگران

نهاده به سر بر همه افسران

پذیره شدن را بیاراستند

یکایک پرستندگان خواستند

کجا برفشاندند مُشک و عبیر

همی گستراندند خزّ و حریر

فشاندند بر سر زبرجد و زر

کنند از گلاب و ز می خاک، تر

 

فردوسی » شاهنامه » جلد اول » منوچهر » بخش 28 – رسیدن زال به نزدیک سام

همی راند دستان، گرفته شتاب

چو پرّنده مرغ و چو کشتی برآب

کسی را که بُد ز آمدنْش آگهی

پذیره برفتند با فرّهی

خروشی برآمد ز پرده‌سرای

که آمد ز ره زال فرخنده‌رای

پذیره شدش سامِ یل شادمان

همی داشت اندر بَرَش یک زمان

چو شد زو رها زال،‌ بوسید خاک

بگفت آن کجا دید و بشنید پاک

نشست از برِ تختِ پُرمایه سام

ابا زال خرّم‌دل و شادکام

سخن‌هایِ سیندُخت گفتن گرفت

چو خندان شد آن‌گه نهفتن گرفت

چنین گفت کامد ز کابل پیام

پیمبر، زنی بود سیندُخت نام

ز من خواست پیمان و دادم زمان

که هرگز نباشم بدو بَدگمان

ز هر چیز کز من به خوبی بخواست

سخن‌ها بران برنهادیم راست

نخست آنکه با شاهِ زابلستان

شود جفت هم ماهِ کابلستان

دگر آنکه زی او به مهمان شویم

بران دردها پاک درمان شویم

فرستاده‌ای آمد از نزدِ اوی

که شد ساخته کار و پُر رنگ و بوی

...


برچسب‌ها: بازخوانی ادبیات کلاسیک, شاهنامه فردوسی
+ نوشته شده در  شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵ساعت 17:6  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |