سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

به نام آفریننده‌ی زیبایی

درود دوستان عزیز. بهمن‌ماه امسال دو جلسه برگزار شد یکی در شنبه دوم بهمن و یکی در شنبه سی‌ام بهمن. می‌خواستیم حتما یک جلسه هم قبل از تعطیلات عید داشته باشیم و از این رو بود که جلسه‌ی را یک هفته زودتر برگزار کردیم.

برای این هفته دوست عزیزم دکتر نجاتیان چند داستان از دفتر اول مثنوی را انتخاب کرده بود. این داستان‌ها با چند محور مختلف از جمله منیّت، مفهوم استدراج و حقیقت توحید انتخاب شده بود. ابیات داستان‌های این جلسه خوانده شد و بیت به بیت شرح شد. پس از خوانده شدن داستان‌ها نوبت به بحث گروهی رسید. بعد از شنیدن نظرات چند تن از دوستان شنونده‌ی سخنان استاد بهشتی در باب فنا و عقل و جنون بودیم.

بخش بعدی برنامه معرفی کتاب بود که من کتاب «جای خالی سلوچ» اثر محمود دولت‌آبادی را معرفی کردم. معرفی کتاب را در بخش جداگانه‌ای در ادامه‌ی گزارش خواهم آورد. در پایان جلسه نیز شعرخوانی شاعر خوب همشهری جناب آقای عباسی را داشتیم که ایشان شعری طنز با گویش تربتی برای دوستان خواندند.

دوستانی که به تلگرام دسترسی دارند می‌توانند @masnavikhani را در یکی از صفحات تلگرام تایپ کنند تا لینک کانال انجمن مثنوی‌خوانی برای‌شان قابل دسترس شود و در کانال عضو شوند.

 

خلاصه‌ی داستان اول (کبودی زدن قزوینی):‌

داستان اول خالکوبی کردن قزوینی بود که می‌خواست نقش شیر را بر شانه‌اش خالکوبی کند و دلاک نیشتر که بر کتفش می‌زد دادش به آسمان می‌رفت که الان کجایش را می‌زنی؟ هر عضوی که دلاک می‌گفت، قزوینی می‌گفت از آن عضو بگذر؛ تا در نهایت به شیر بی یال و دم و اِشکم رسید.

 

خلاصه‌ی داستان دوم (شیر و گرگ و روباه):

داستانی بود مأخوذ از کتاب «نثر‌الدّر» از «ابوسعد آبی» و آن قسمت‌گری گرگ بود که وقتی شیری و گرگی و روباهی با هم به شکار رفتند و گاوی و بزی و خرگوشی صید کردند. شیر از گرگ خواست که شکارها را تقسیم کند. گرگ پیش رفت و گفت: گاو برای شیر، بز برای من و خرگوش هم برای روباه باشد. شیر پنجه‌ای زد و او را درید. پس رو به روباه کرد و گفت قسمت کن: روباه گفت: گاو صبحانه‌ی جناب شیر باشد، بز برای نهار و خرگوش هم. شیر شاد شد و گفت این عدالت از که آموختی؟ روباه گفت: از سرانجام گرگ.

 

خلاصه‌ی داستان سوم (نشاندن پادشاهان صوفیان را روبروی خود):

ماخذ داستان سوم حکایتی است که «جاحظ» در کتاب «الحیوان» آورده است و در مصیبت‌نامه‌ی عطار هم آمده. عاشقی بر در معشوق رفت و در زد. معشوق گفت: کیستی؟ گفت: منم. معشوق گفت: برو، که هنوز خامی. عاشق رفت و بعد از سالی هجران و افسوس برگشت و باز در زد. گفت: کیستی؟ عاشق که از «من» دست شُسته بود، گفت: بیرون ِدر نیز تو هستی. معشوق در گشود و گفت: اکنون درون خانه آ که در یک سرا، دو «من» نمی‌گنجد.

 

به امید خدا جلسه‌ی آینده در تاریخ 21 اسفند 1395 در حسینیه‌ی صفارشرق برگزار خواهد شد. مانند دیگر جلسه‌های سال نو سعی خواهیم کرد جلسه حال و هوای نوروزی داشته باشد و در پایان جلسه با دوستان این‌که چه داستانی در آن جلسه خوانده شود هنوز مشخص نشد، به محض این‌که داستان مشخص شود در گروه و کانال تلگرامی انجمن اطلاع‌رسانی خواهم کرد.

 

جلسه در ساعت 8:42 شب آغاز شد.

 

مثنوی معنوی مولوی

نسخه‌ی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی

دفتر اول؛ بیت 2981

منیّت

 

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۴۱ - کبودی زدن قزوینی بر شانه‌گاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن

این حکایت بشنو از صاحب بیان

در طریق و عادت قزوینیان

بر تن و دست و کتف‌ها بی‌گزند

از سر سوزن کبودی‌ها زنند

سوی دلاکی بشد قزوینی‌ای

که کبودم زن، بکُن شیرینی‌ای

گفت: چه صورت زنم ای پهلوان

گفت: بر زن صورت ِشیر ِژیان

طالعم شیر است، نقش ِشیر زن

جهد کن، رنگ کبودی سیر زن

گفت: بر چه موضعت صورت زنم

گفت: بر شانه‌گهم زن آن رقم

چون‌که او سوزن فرو بُردن گرفت

درد ِآن در شانه‌گَه مَسْکَن گرفت

پهلوان در ناله آمد کای سنی

مر مرا کُشتی، چه صورت می‌زنی؟

گفت: آخر شیر فرمودی مرا

گفت: از چه عضو کردی ابتدا

گفت: از دُم‌گاه آغازیده‌ام

گفت: دَم بگذار ای دو دیده‌ام

از دُم و دُمگاه شیرم دَم گرفت

دُمگه ِاو دَمگهم محکم گرفت

شیر بی‌دم باش گو ای شیرساز

که دلم سستی گرفت از زخم گاز

جانب دیگر گرفت آن شخصْ زخم

بی‌محابا، بی‌مواسایی، بی ز رحم

بانگ کرد او ک:ین چه اندام است ازو

گفت: این گوش است، ای مرد نکو

گفت: تا گوشش نباشد، ای حکیم

گوش را بگذار و کوته کن گلیم

جانب دیگر خَلِش آغاز کرد

باز قزوینی فغان را ساز کرد

کین سوم جانب چه اندام است نیز

گفت: این است اشکم ِشیر، ای عزیز

گفت: تا اشکم نباشد شیر را

چه شکم باید نگار سیر را؟

خیره شد دلاک و پس حیران بماند

تا به‌دیر انگشت در دندان بماند

بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد

گفت: در عالم کسی را این فتاد؟

شیر بی‌دَمّ و سر و اشکم که دید؟

این‌چنین شیری خدا خود نافرید

ای برادر صبر کن بر درد ِنیش

تا رهی از نیش ِنفس ِگبر ِخویش

کان گروهی که رهیدند از وجود

چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود

هر که مُرد اندر تن ِاو نفس ِگبر

مر وُرا فرمان بَرَد خورشید و ابر

چون دلش آموخت شمعْ افروختن

آفتاب او را نیارد سوختن

گفت حق در آفتاب ِمنتجم

ذکر "تزاور کذی عن کهفهم"

خار، جمله لطف، چون گل می‌شود

پیش جزوی کو سوی کُل می‌رود

چیست تعظیم خدا افراشتن

خویشتن را خوار و خاکی داشتن

چیست توحید خدا آموختن

خویشتن را پیش واحد سوختن

گر همی‌خواهی که بفروزی چو روز

هستی ِهمچون شب ِخود را بسوز

هستی‌ات در هست ِآن هستی‌نواز

همچو مس در کیمیا اندر گداز

در من و ما، سخت کردستی دو دست

هست این جمله خرابی از دو هست

 

بخش ۱۴۲ - رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار

شیر و گرگ و روبهی بهر شکار

رفته بودند از طلب در کوهسار

تا به پشت همدگر بر صیدها

سخت بر بندند بار قیدها

هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف

صیدها گیرند بسیار و شگرف

گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود

لیک کرد اکرام و همراهی نمود

این چنین شه را ز لشکر زحمت است

لیک همره شد، جماعت رحمت است

این چنین مَه را ز اختر ننگ‌هاست

او میان اختران بهر سخاست

"امر شاورهم" پیمبر را رسید

گرچه رایی نیست رایش را ندید

در ترازو جو رفیق زر شده‌ست

نه از آن که جو چو زر جوهر شده‌ست

روح، قالب را کنون همره شدست

مدتی سگ حارس ِدرگه شدست

چون‌که رفتند این جماعت سوی کوه

در رکاب شیر با فر و شکوه

گاو کوهی و بز و خرگوش زفت

یافتند و کار ایشان پیش رفت

هر که باشد در پی ِشیر حراب

کم نیاید روز و شب او را کباب

چون ز کُه در پیشه آوردندشان

کشته و مجروح و اندر خون کشان

گرگ و روبه را طمع بود اندر آن

که رود قسمت به عدل خسروان

عکس طمع هر دوشان بر شیر زد

شیر دانست آن طمع‌ها را سند

هر که باشد شیر ِاسرار و امیر

او بداند هر چه اندیشد ضمیر

هین نگه دار ای دل ِاندیشه‌خو

دل ز اندیشه‌یْ بدی در پیش او

دانَد و خر را همی‌رانَد خموش

در رُخَت خندد برای روی‌پوش

شیر چون دانست آن وسواس‌شان

وا نگفت و داشت آن دَم پاس‌شان

لیک با خود گفت بنمایم سزا

مر شما را ای خسیسان گدا

مر شما را بس نیامد رای من

ظن‌تان این است در اعطای من

ای عقول و رای‌تان از رای من

از عطاهای جهان‌آرای من

نقش با نقاش چِه سْگالددگر

چون سگالِش اوش بخشید و خبر

این چنین ظن خسیسانه به من

مر شما را بود؟ ننگان زمن

ظانین بالله ظن السؤ را

گر نبرم سر بود عین خطا

وا رهانم چرخ را از ننگتان

تا بماند در جهان این داستان

شیر با این فکر می‌زد خنده فاش

بر تبسم‌های شیر ایمن مباش

مال دنیا شد تبسم‌های حق

کرد ما را مست و مغرور و خَلَق

فقر و رنجوری به استت ای سند

کان تبسم دام خود را بر کَنَد

 

بخش ۱۴۳ - امتحان کردن شیر گرگ را و گفتن که: پیش آی، ای گرگ، بخش کن صیدها را میان ما

گفت شیر: ای گرگ این را بخش کن

معدلت را نو کن ای گرگ کهن

نایب من باش در قسمت‌گری

تا پدید آید که تو چه گوهری؟

گفت: ای شه، گاو وحشی بخش ِتوست

آن بزرگ و تو بزرگ و زَفت و چُست

بز مرا که بز میانه‌ست و وسط

روبها خرگوش بستان بی غلط

شیر گفت: ای گرگ چون گفتی؟ بگو

چون‌که من باشم، تو گویی ما و تو؟

گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید

پیش چون من شیر ِبی‌مثل و ندید؟

گفت پیش آ ای خری کو خود خرید

پیشش آمد پنجه زد او را درید

چون ندیدش مغز و تدبیر رشید

در سیاست پوستش از سر کشید

گفت: چون دید منت ز خود نبرد

این چنین جان را بباید زار مرد

چون نبودی فانی اندر پیش من

فضل آمد مر تو را گردن زدن

کل شیء هالک جز وجه او

چون نه‌ای در وجه او، هستی مجو

هر که اندر وجه ما باشد فنا

کل شیء هالکٌ نبود جزا

زانکه در الاست او از لا گذشت

هر که در الاست او فانی نگشت

هر که بر در او من و ما می‌زند

رد باب است او و بر لا می‌تند

 

بخش ۱۴۴ – قصه‌ی آن کس که در ِیاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمی‌گشایم هیچ کس را از یاران نمی‌شناسم که او من باشد، برو

آن یکی آمد در ِیاری بزد

گفت یارش: کیستی ای معتمَد؟

گفت: من. گفتش: برو، هنگام نیست

بر چنین خوانی مقام خام نیست

خام را جز آتش هجر و فراق

کی پزد؟ کی وا رهاند از نفاق؟

رفت آن مسکین و سالی در سفر

در فراق دوست سوزید از شرر

پخته گشت آن سوخته، پس باز گشت

باز گرد ِخانه‌ی انباز گشت

حلقه زد بر در به صد ترس و ادب

تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب

بانگ زد یارش که: بر در کیست آن؟

گفت: بر در هم تویی، ای دلستان

گفت: اکنون چون منی ، ای من! در آ

نیست گنجایی دو من را در سرا

نیست سوزن را سر ِرشته‌‌یْ دوتا

چونکه یکتایی درین سوزن در آ

رشته را با سوزن آمد ارتباط

نیست در خور با جمل سم الخیاط

کی شود باریک هستی ِجمل؟

جز به مقراض ریاضات و عمل

دست حق باید مر آن را ای فلان

کو بود بر هر محالی کن فکان

هر محال از دست ِاو ممکن شود

هر حَرون از بیم او ساکن شود

اکمه و ابرص چه باشد؟ مُرده نیز

زنده گردد از فسون آن عزیز

و آن عدم کز مُرده مُرده‌تر بود

در کف ِایجاد او مُضطر بود

کل یوم هو فی شان بخوان

مر ورا بی کار و بی‌فعلی مدان

کمترین کاریش هر روز است آن

کو سه لشکر را کند این سو روان

لشکری ز اصلاب، سوی امهات

بهر آن تا در رَحِم روید نبات

لشکری ز ارحام، سوی خاکدان

تا ز نرّ و ماده پُر گردد جهان

لشکری از خاک زان سوی اجل

تا ببیند هر کسی حُسن عمل

این سخن پایان ندارد، هین بتاز

سوی آن دو یار ِپاک ِپاک‌باز

 

صفت توحید

گفت یارش کاندر آ ای جمله من

نی مخالف چون گُل و خار ِچمن

رشته یکتا شد، غلط کم شو کنون

گر دوتا بینی حروف کاف و نون

کاف و نون همچون کمند آمد جذوب

تا کشاند مر عدم را در خطوب

پس دوتا باید کمند اندر صُور

گرچه یکتا باشد آن دو در اثر

گر دو پا گر چار پا، ره را بَرَد

همچو مقراض دوتا، یکتا برد

آن دو انبازان گازُر را ببین

هست در ظاهر خلافی زان و زین

آن یکی کرباس را در آب زد

وان دگر انباز خشکَش می‌کند

باز او آن خشک را تَر می‌کند

گوییا ز اِستیزه ضد بر می‌تند

لیک این دو ضدِّ اِستیزه‌نما

یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا

هر نبی و هر ولی را ملکیست

لیک، تا حق می‌برد جمله یکی‌ست

چونکه جمع مستمع را خواب بُرد

سنگ‌های آسیا را آب بُرد

رفتن این آب فوق آسیاست

رفتنش در آسیا بهر شماست

چون شما را حاجت طاحون نماند

آب را در جوی اصلی باز راند

ناطقه سوی دهان تعلیم راست

ورنه خود آن نطق را جویی جداست

می‌رود بی بانگ و بی تکرارها

تحتها الانهار تا گلزارها

ای خدا جان را تو بنما آن مقام

کاندرو بی‌حرف می‌روید کلام

تا که سازد جان پاک از سر قدم

سوی عرصهٔ دور و پنهای عدم

عرصه‌ای بس با گشاد و با فضا

وین خیال و هست یابد زو نوا

تنگ‌تر آمد خیالات از عدم

زان سبب باشد خیال اسباب ِغم

باز هستی تنگ‌تر بود از خیال

زان شود در وی قمر همچون هلال

باز هستی جهان حس و رنگ

تنگ‌تر آمد که زندانی‌ست تنگ

علت تنگی‌ست ترکیب و عدد

جانب ترکیب، حس‌ها می‌کشد

زان سوی حس، عالم توحید دان

گر یکی خواهی، بدان جانب بران

امر ِکُن یک فعل بود و، نون و کاف

در سخن افتاد و معنی بود صاف

این سخن پایان ندارد باز گرد

تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد؟

 

بخش ۱۴۵ - ادب کردن شیر گرگ را که در قسمت بی‌ادبی کرده بود

گرگ را بر کَند سر، آن سرفراز

تا نماند دوسری و امتیاز

فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر

چون نبودی مُرده در پیش امیر

بعد از آن رو شیر با روباه کرد

گفت: این را بخش کن از بهر ِخورد

سجده کرد و گفت کین گاو سمین

چاشت‌خوردت باشد ای شاه ِگُزین

وان بز از بهر میان روز را

یخنی‌ای باشد شه ِپیروز را

و آن دگر خرگوش بهر شام هم

شب‌چره‌یْ این شاه ِبا لطف و کرم

گفت: ای روبه! تو عدل افروختی

این چنین قسمت ز کی آموختی؟

از کجا آموختی این، ای بزرگ؟

گفت: ای شاه ِجهان از حال ِگرگ

گفت: چون در عشق ما گشتی گرو

هر سه را بر گیر و بِستان و برو

روبها! چون جملگی ما را شدی

چونت آزاریم؟ چون تو ما شدی

ما ترا و جمله اِشکاران تو را

پای بر گردون هفتم نِهْ، بر آ

چون گرفتی عبرت از گرگِ دنی

پس تو روبه نیستی، شیر ِمنی

عاقل آن باشد که عبرت گیرد از

مرگ ِیاران در بلای ِمحترز

روبه آن دم بر زبان صد شکر رانْد

که مرا شیر از پی ِآن گرگ خواند

گر مرا اول بفرمودی که تو

بخش کن این را، که بُردی جان از او؟

پس سپاس او را که ما را در جهان

کرد پیدا از پس ِپیشینیان

تا شنیدیم آن سیاست‌های حق

بر قرون ماضیه اندر سبق

تا که ما از حال آن گرگان ِپیش

همچو روبه پاس خود داریم بیش

امت مرحومه زین رو خواندِمان

آن رسول حق و صادق در بیان

استخوان و پشم آن گرگان، عِیان

بنگرید و پند گیرید ای مِهان

عاقل، از سر بنْهد این هستی و باد

چون شنید انجام فرعونان و عاد

ور بننهد ، دیگران از حال ِاو

عبرتی گیرند از اِضلال او

 

بخش ۱۴۶ - تهدید کردن نوح علیه‌السلام مر قوم را که با من مپیچید که من روپوشم با خدای می‌پیچید در میان این به حقیقت، ای مخذولان

گفت نوح ای سرکشان من، من نیم

من ز جان مُردم به جانان می‌زیم

چون بمردم از حواس بوالبشر

حق مرا شد سمع و ادراک و بصر

چون‌که من من نیستم این دم ز هوست

پیش این دَم هرکه دم زد کافر اوست

هست اندر نقش این روباه شیر

سوی این روبه نشاید شد دلیر

گر ز روی صورتش می‌نگروی

غره شیران ازو می‌نشنوی

گر نبودی نوح را از حق یدی

پس جهانی را چرا بر هم زدی

صد هزاران شیر بود او در تنی

او چو آتش بود و عالم خرمنی

چون‌که خرمن پاس عُشر او نداشت

او چنان شعله بر آن خرمن گماشت

هر که او در پیش این شیر نهان

بی‌ادب چون گرگ بگشاید دهان

همچو گرگ آن شیر بر درّاندش

فانتُقمنا منهم بر خواندش

زخم یابد همچو گرگ از دست شیر

پیش شیر ابله بود کو شد دلیر

کاشکی آن زخم بر تن آمدی

تا بُدی کایمان و دل سالم بُدی

قوّتم بگسست چون اینجا رسید

چون توانم کرد این سر را پدید

همچو آن روبه کم اشکم کنید

پیش او روباه‌بازی کم کنید

جمله ما و من به پیش او نهید

مُلک، مُلکِ اوست، مُلک او را دهید

چون فقیر آیید اندر راه راست

شیر و صیدِ شیر خود آن شماست

زان‌که او پاک است و سبحان وصف اوست

بی نیاز است او ز نغز و مغز و پوست

هر شکار و هر کراماتی که هست

از برای بندگان آن شه است

نیست شه را طمع بهر خلق ساخت

این همه دولت خنک آن‌کو شناخت

آنکه دولت آفرید و دو سرا

مُلک و دولت‌ها چه کار آید ورا

پیش سبحان پس نگه دارید دل

تا نگردید از گمانِ بَد خجل

کو ببیند سرّ و فکر و جُست و جو

همچو اندر شیر خالص تار مو

آنکه او بی نقش ساده‌سینه شد

نقش‌های غیب را آیینه شد

سِرّ ما را بی‌گمان موقن شود

زان‌که مؤمن آینه‌یْ مؤمن بود

چون زند او نقد ما را بر محک

پس یقین را باز داند او ز شک

چون شود جانش محکّ نقدها

پس ببیند قلب را و قلب را

 

بخش ۱۴۷ - نشاندن پادشاه صوفیان عارف را پیش روی خویش تا چشمشان بدیشان روشن شود

پادشاهان را چنان عادت بود

این شنیده باشی ار یادت بود

دست چپ‌شان پهلوانان ایستند

زان‌که دل پهلوی چپ باشد ببند

مشرف و اهل قلم بر دست راست

زانکه علم خط و ثبت آن دست راست

صوفیان را پیش رو موضع دهند

کاینه‌ی جان‌اند و ز آیینه به‌اند

سینه صیقل‌ها زده در ذکر و فکر

تا پذیرد آینه‌یْ دل نقش بکر

هر که او از صُلبِ فطرت خوب زاد

آینه در پیش او باید نهاد

عاشق آیینه باشد روی خوب

صیقل جان آمد و تقوی القلوب

***


برچسب‌ها: مثنوی خوانی, جلسه مثنوی خوانی به تاریخ 13951130
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۵ساعت 19:32  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |