سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و یکم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. در این شماره حرف «س» به پایان رسید. این شماره فیش‌های 6001 تا 6100 را نشان می‌دهد.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. سُوْز رِفتَن (sowz refatn): 1- سبز شدن. 2- ظاهر شدن. رک. سُوْز کِردَن.
  2. سُوْز رِفتَنِ حرف (sowz refatne harf): به تحقّق پیوستنِ حرف. رک. حرفِ کَسِ وِر سَرِ کَسِ سُوْز رِفتَن.
  3. سُوْز کِردَن (sowz kerdan): 1- سبز شدن. روییدن. 2- ظاهر کردن. مثلاً: «تُر سُوْز کِردَن سَرِ راهُم» یعنی تو را بر سر راه من قرار دادند.
  4. سُوْزِنَـْئی (sowzenāyi): سبزه‌نا. سبزه. دانه‌ی گندم، عدس، ماش و نظایر آن‌ها را در اواخر اسفند دو سه روز در آب خیس می‌کنند و چون جوانه زد، در ظرفی می‌ریزند و روی آن پارچه‌ای می‌گسترند که مرطوب نگاهش می‌دارند. بعد از دو سه روز به پارچه نیازی نیست. سبزه‌نا مخصوص عید نوروز است و از لوازم سفره‌ی هفت‌سین.
  5. سُوْزَه (sowza): سبزه. علف.
  6. سُوْزی (sowzi): سبزی.
  7. سُوْزی گُندُمَک (sowzi gondomak): رک. گُندُمَک.
  8. سوست (sust): سُست.
  9. سوست کِردَنِ خو (sust kerdane xu): چون کسی بر اثر خون رفتن بسیار از او، بی‌حال و بی‌رمق شود، می‌گویند «خو سوستِش کِرد»
  10. سوسوک (susuk): سوت. سوت سوتک.
  11. سوسوک‌مار (susukmâr): سوسمار. مارمولک.
  12. سوسَه اَ ْمیَن بِرِیْ کَسِ (susa āmiyan berey kase): چُقُلی کردن از کسی. پاپوش دوختن برای او. دسیسه‌چینی و توطعه کردن برای او و باعث درد سرش شدن. به اصطلاح مایه گرفتن برای او.
  13. سوسِه‌لینگ (suseling): دُم‌جنبانک. پرنده‌ای است به اندازه‌ی گنجشک و پرستو. بچه‌ها هم ترانه‌ای برایش می‌خوانند: «سوسِه‌لینگِ خوش‌مِزَه/ آشای خُب خُب مِپِزَه/ وختِ شویِش میَیَه/ ور زِرِ غِلبِر مِخِزَه»
  14. سولَه (sula): شن‌ریزه. ماسه.
  15. سُوْموچّ (sowmučč): آدم لاغر و بلندبالا و لنگ‌دراز. لاغر و کشیده‌بالا. مثلاً: «جِوونِ سُوْموچِّ بو»
  16. سَـْوَه (sāva): ماسه. ماسه‌ی بادی. ماسه‌ای خیلی نرم.
  17. سِوو (sevu): سبو.
  18. سو و بار (suo bâr): اصل و نسب. نژاد. نتاج. در مورد حیوانات اهلی، بخصوص گوسفندان به کار می‌رود. مثلاً «سو و بار خُب» یا «خُوش سو و بار». یا می‌گویند گوسفندان حسن از «سو و بار»ِ گوسفندان فلان‌کس است که مثلاً نوع ممتازی از نظر شیر و پشم و... بوده‌اند.
  19. سِووک (sevuk): 1- سبُک، از نظر وزن. مقابل سنگین. 2- سهل. سبُک، از نظر انجام دادن. مثلاً سنگِ سبک، یا کارِ سبک.
  20. سِوویِ کُهنَه خُب اُوْ نِمِتِروَْنَه (sevuye kohna xob ow nemetervana): مَثَل. سبوی کهنه خوب آب نمی‌تراواند.
  21. سَـْوَه (sāva): ریگ بسیار نرم. ماسه. ماسه بادی.
  22. سه‌اَستار (se astâr): سه ستاره هستند به ردیف، به صورت عمودی.
  23. سه زِه (se zeh): گوسفندی که امسال سوّمین سالی است که می‌زاید. رک. زِه.
  24. سه‌قُلَّه (seqolla): کوهی در کنار تربت. دامنه‌ی آن که پیشکوه خوانده می‌شود، گردشگاه است.
  25. سیا تَـْریکی کِردَنِ چَشم (siya tāriki kerdane čašm): کم شدنِ دید، هنگامی که شخص از روشنایی وارد تاریکی می‌شود.
  26. سیاخُفَّه (siyâxoffa): سیاه‌سرفه.
  27. سیاگوش (siyâguš): سیاه‌گوش. جانوری است درنده و صدایی بلند دارد. وقتی کسی بلند حرف می‌زند یا جیغ می‌کشد می‌گویند: مثلِ «سیاگوش جِغ مِکِشَه!»
  28. سیبیسک (sibisk): یونجه.
  29. سی‌پور (sipur): ماه قمری که سی روز داشته باشد. مقابل آن «کِم‌سی» است.
  30. سیچّان قیچّان (siččan qiččan): آراسته. سَر و بَری خوب. معادل آن به شوخی «چُسان پُسان» گویند.
  31. سیچّان قیچّان کِردَن: آراسته. خود را آراستن. رک. سیچّان قیچّان.
  32. سیخْ چنار (six čenâr): سر بر زمین روی دست ایستادن و پاها را بلند گرفتن. بالانس.
  33. *سیخچِه‌پَر (sixčepar): به جوجه‌آي که پَرهای او نیمه‌رُسته و سُست است. موهای اولیه‌ی جوجه‌ی پرنده را «گِندَه» و خود آن‌ها را «گِندِه‌موی» می‌گویند. این موها کم‌کم می‌ریزد و جوجه‌ها «سیخچِه‌پَر» می‌شوند، یعنی پرهای کوتاه و سست درمی‌آورند که اندک اندک رو به بلندی و محکمی می‌رود تا به مرحله‌ی پرواز می‌رسند.
  34. *سیخچِه‌لینگ (sixčeling): به آدم‌های قددراز معمولاً لاغر، می‌گویند.
  35. *سیخ رِفتَنِ لینگا {...شدن لنگ‌ها} (six reftane lingâ): به طنز کنایه از مُردن است. سیخ رفتن در این‌جا به معنی از حرکت افتادن است.
  36. سیخ‌کولی (sixkuli): انگولک. دستکاری. رک. سیخ‌کولی کِردَن.
  37. سیخ‌کولی کِردَن (sixkuli kerdan): کولیدن و وررفتن و دستکاری زخم و نظایر آن، به وسیله‌ی چیزی که از آن به سیخ تعبیر کرده‌اند. «اَنگولَک کردن» به اصطلاح تهرانی‌ها. مثلاً اگر کسی با چوب کبریت گوشش را بخاراند، ممکن است به او بگویند: گوشَت را «سیخ‌کولی مَکُ» که زخم می‌شود.
  38. سیخ‌کولی کِردَنِ زخم (sixkuli kerdane...): ور رفتن به زخم. مثلاً پوسته‌ی زخم را کندن. رک. سیخ‌کولی کِردَن.
  39. سیخلُوْ (sixlow): بی‌حرکت بر سر پا بودن. به حالت خبردار نظامی ایستادن.[1]
  40. سیخلُوْ اِستیَن (sixlow estiyan): بی حرکت بر سر پا ماندن. قریب به معنی «یه لِنگه‌پا واستادن»ِ مصطلح در تهران است. رک. سیخلُوْ.
  41. سیخ نِشو (six nešu): سیخ‌نشان. سوراخ کردن زمین به کمک چوبی همچون عصا، برای کاشتن بذر در آن، نظیر تخم پنبه. در موردِ پنبه و بِدَنجیر وقتی کاشت اول «سِرگِریفت» کرده باشد یعنی خوب سبز نشده باشد یا آن را آفت و سرما زده باشد، برای کاشت دوباره‌ی بذر، چوبی در زمین فرو می‌کنند و دانه را در سوراخ می‌اندازند. البته برای مقدار کم است، ولی اگر زمین بزرگ باشد این کار دشوار است.
  42. سیخ نِشون (six nešun): رک. سیخ نِشو.
  43. سیخ نِشون کِردَن: رک. سیخ نِشو.
  44. سیخ و سُخال (sixo soxâl): تقریبا معنی آشغال می‌دهد. «سُخال» مترادفِ سیخ است از قبیل «میخ و پیخ». مثلاً این پَرهایی که خریده‌ای، همه‌اش سیخ و سُخال است یعنی پُر از تکّه‌چوب و نظایر آن است.
  45. سیراتی (sirati): سیری. در مقابلِ گرسنگی. مرادفِ «سیرمونی»ِ تهرانی‌ها. مثلاً فلان‌کس هر چه می‌خورد «سیراتی» ندارد یا «از سیراتی نیَه» یعنی سیر نمی‌شود، بسیار اکول است.
  46. سِیکاه (seykâh): سایه. سایه‌گاه. جایی که سایه داشته باشد.
  47. سِیکاوون (seykâvun): سایبان.
  48. سِیکینَک (seykinak): آرام و بی سر و صدا.[2]
  49. سِیل (seyl): سیر. تماشا.
  50. سِیُّم (seyyom): سوّم.
  51. سیم (sim): نوعی خربزه. نوعی خربزه بود که با رواج تخم خربزه‌ی «خاقَـْنی» برافتاده است.
  52. سیم کِردَن (sim kerdan): آماس کردن زخم و گاه آب کشیدن آن که همراه با چرک است.
  53. سیم کِردَنِ زخم (sim kerdane zaxm): چرک کردن و ناسور شدن زخم. ورم و آماس زخم بر اثر سرما. رک. سیم کِردَن.
  54. سِیُّمی (seyyomi): سوّمی.
  55. سینجَت (sinjat): سنجد.
  56. سینجِغ (sinjeq): رک. سِنجِغ.
  57. سینچِق (sinčeq): رک. سِنجِغ.
  58. سین‌جِغ رِفتَن (sinčeq reftan): مبتلا شدن به گرفتگیِ صدا. رک. سِنجِغ.
  59. سینُوْ {سینه‌آب} (sinow): شنا.
  60. سینِه‌اُوْ {سینه‌آب} (sine ow): رک. سینُوْ.
  61. سینِه‌چوش (sinečuš): پستانک.
  62. سینِه رِز (sinerez): سینه‌ریز. گردن‌بند. گلوبندی از «خِفتی» بلندتر.
  63. سینِه‌کَش (sinekaš): سربالایی.
  64. سینِه‌کُفتَر (sine koftar) از علف‌های بیابانی.
  65. سینِه‌گی (sinegi): نیم‌تختِ کفش.
  66. سینِه‌گی اِنداختَن (sinegi endâxtan): نیم‌تخت به کفش زدن. رک. سینِه‌گی.
  67. سینِه‌گیر (sinegir): نفس‌تنگ.
  68. سینِه‌گیر رِفتَن: نفس‌تنگ شدن، تنگیِ نفس گرفتن. رک. سینِه‌گیر.
  69. *سینِه‌یْ کَسِر {پستانِ کسی را} به شیر اَوُردَن (siney kaser...): با تعریف از کسی یا چیزی، شخصی را بر سر شوق آوردن و به انجام کاری تشویق کردن.
  70. سیوا (sivâ): جدا. سوا.
  71. سیوا رِفتَن (sivâ reftan): 1- جدا شدن. سوا شدن. 2- متمایز بودن و مشخّص بودن. مثلاً: اگر در میان پنجاه نفر هم باشد، «سیوا مِرَه!» یعنی از همه متمایز است.
  72. سیَـْه‌تَـْریکی {سیاه‌تاریکی} کِردَنِ چَشم (siyātāriki kerdane čašm): حالتی که چون از روشنایی وارد محیطی تاریک شوند برای چشم پیش می‌آید، معمولاً باید چشم را بست تا به تاریکی عادت کند.
  73. سیَـْه‌تُوْ {سیاه‌تاب} (siyātow): سیاه‌چرده. کسی که رنگِ چهره‌اش سبزه‌ی تُند باشد.
  74. سیَـْه‌خُفَّه (siyāxoffa): سیاه‌سرفه.
  75. سیَـْه‌‌‌دَْنَه (siyādāna): سیاه‌دانه. دانه‌ای با بویی مخصوص. آن را روی نان، بخصوص نان سنگک هم می‌زنند.
  76. سیَـْه‌سَر {سیاه‌سر} (siyāsar): کنایه از جوان. مثلا اگر کسی بخواهد زن و شوهر جوانی را به جدایی وادارد، به او گفته می‌شود: «خدارْ خوش نِمیَه که دو سیَـْه سَرِر از هَم سیوا کِنی!»
  77. سیَهْ‌سینَه (siyah sina): سیاه‌سینه. باقرقره. از پرندگان خوش‌گوشت.
  78. سیَـْه‌شور (siyāšur): از اقسام شور است. رک. شور.
  79. *سیَـْه‌لینگی (siyālingi): ظاهرا یعنی سیاه شدنِ پا، مثلا شبیه به قانقاریا. دردی که از سر پا ایستادن عارض شود. مثلا: «از بَس وِرلِک اِستیُم سیَـْه‌لینگی گِرِفتُم» یعنی از بس بر سر پا ایستادم مبتلا به سیاه‌لنگی شدم. ظاهراً کنایه از خشک شدنِ ساق پاست و جنبه‌ی اغراق دارد.
  80. سیَـْه‌موچّ (siyāmučč): سیاه‌چرده. سبزه‌ی سیر.
  81. سیَـْه‌مَـْیَه (siyāmāya): مرضی در گوسفند که پستانش را سیاه و شیرش را خشک می‌کند.
  82. *سیَـْه‌نَـْمَه {سیاه‌نامه} (siyānāma): نامه‌ای که به وسیله‌ی آن فوت کسی را اطّلاع دهند و به پُرسه دعوت کنند.
  83. سیَـْه‌نُوْ {سیاه‌نوع(؟)} (siyānow): سیاه‌گونه. سیاه‌رنگ. مثلاً وقتی در گوشه‌ی آسمان ابرهای سیاه متراکم می‌شوند. می‌گویند: «سیَـْه‌نُوْ کرده» و احتمال بارندگی می‌رود.
  84. سیَـْهوک (siyāhuk): سیاهک. از آفت‌های غلّات.
  85. سیَـْهِه‌یْ پوستِ پِلَنگ (siyāhey puste pelang): سیاهه‌ی پوست پلنگ. کنایه از صورتحساب و نیز نامه‌ی مفصّل.
  86. سیَـْهی (siyāhi): سیاهی.
  87. سَـْیِه‌یِ {سایه‌ی} دَست (sāyeye dast): قریب به معنی نامه، حواله، تصدیق و گواهی. مثلاً «سَـْیِه‌یِ دَست» هم بدهید تا انباردار به من گندم بدهد، ممکن است گفته‌ی شما را باور نکند.
  88. سَـْیِه‌یِ کَسِ سِنگی رِفتَن (sāyeye kase sengi reftan): سایه‌ی کسی سنگین شدن. ایهامی دارد به «سرسنگین شدن» و ناز کردن.
  89. شَـْ[3](šā): صدایی است که الاغ را با آن از رفتن بازمی‌دارند. ندایی برای متوقّف کردن الاغ. نظیر «چُش»
  90. شاتِرَّه (šâterra): شاه‌تره. از گیاهان دارویی.
  91. شاخ‌جِنگی (šâxjengi): جنگیدن با کوبیدن شاخ‌ها بر هم. در مورد جنگیدن قوچ‌ها با هم گفته می‌شود.
  92. شاخ‌جِنگی کِردَن (šâxjengi kerdan): با شاخ‌ها جنگیدن. شاخ بر شاخ زدن. جنگ دو حیوان شاخ‌دار که با کوبیدن شاخ‌هایشان به هم می‌جنگند مانند قوچ‌ها و گاو‌ها. رک. شاخ‌جِنگی.
  93. شاخ‌چِنار (šâxčenâr): بالانس. دو دست را بر زمین گذاشتن، بر روی آن‌ها ایستادن و پاها را بالا بردن.
  94. شاخ‌شُمار کِردَن (šâxšomâr kerdan): اصطلاحی است برای شمردن گوسفندان نرینه.
  95. شاخ کِردَن (šâx kerdan): برافروختن و آتش کردن تنور و نیز گلخن حمّام.
  96. شاخگر (šâxgar): کسی که حمام و یا تنور را آتش می‌اندازد، گرم می‌کند.
  97. شاخ و بال: رک. شَخ و بال.
  98. شار (šâr): تکّه زمینی که میان دو کوه واقع باشد. نظیر «شِـْلَه» ولی «شار» در کوه و سنگ واقع شده است.
  99. شانیَـْزی (šâniyāzi): شاه‌نیازی. نوعی گندم بود.
  100. شاهْ‌رَس (šâhras): آن‌که نسبش به پادشاهی برسد. شاهزاده. شاهزاده خانم.

[1]- این لغت مأخوذ از ساخلو است. در لغت‌نامه‌ی دهخدا آمده: گروهی از سربازان که در مکانی جای گزیده و به حفظ و نگهبانی آن گماشته شده باشند. این کلمه ترکی است و فرهنگستان پادگان را به جای آن برگزیده است.

[2]- مولوی در شعرش به صورت «ساکنک» به کار برده: عشق شمس‌الدین خداوندم یکی غوغایی‌ست/ گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشه‌ای.

[3]- با کشش.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۶ساعت 17:52  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |