یک کلام به صد کلام؛ یادداشتهای استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و دوّم؛ بهمن صباغ زاده
درود دوستان عزیز. قسمت شصت و دوم فیشهای 6201 تا 6300 را در بر میگیرد.
از شما دوستان خواننده خواهش میکنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کاملتر و جامعتر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود میتوانید از روشهای زیر پیامتان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.
وبلاگ سیاهمست www.bahmansabaghzade.blogfa.com
وبلاگ سیاهمشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com
ایمیلsiyah_mast@yahoo.com
کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade
صفحهی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade
- شاه و وِزیر: از بازیهای نوجوانان است و کسی که «دزد» میشود، محکوم فرمانِ شاه است و وزیر حکم شاه را در حقّ دزد اجرا میکند.
- شایا: دعوت به عروسی. وقتی میروند کسی را برای عروسی دعوت کنند، میگویند به «شایا» رفتهاند. یا وقتی بیایند کسی را به عروسی دعوت کنند، به «شایا» آمدهاند.
- شَباش (šabâš): شاباش. در عروسیها فریاد میکنند: «هَقُّرُوْ! شَباش». ظاهراً «هَقُّرُوْ» معنایی ندارد و اسم صوت است.
- شِبَق (šebaq): اوّل طلوع آفتاب و شاید از شفق گرفته شده باشد. تقریباً معادل تاب و تابش است. وقتی بچهای صورت کثیف خود را میشوید، به شوخی میگویند: «شِبَق کِردهَ!» یا گاهی گفته میشود: «حکمِ ماه شِبَق کرده!»[1]
- شِبَق کِردَن (šebaq kerdan): طلوع کردن. پرتو افشاندن. رک. شِبَق.
- شُبوش (šobuš): شپش.
- شِبِهْ (šebeh): شبیه. نمایشی منظوم که بیشتر به وقایع کربلا مربوط است.
- شَت (šat): زمین صافی است که دو طرف آن بلند باشد. «تَک» هم میگویند.
- شِتابی (šetâbi): رک. شِتَـْبی.
- شِتّاح (šettah): رک. شِطّاح.
- شِتَـْبی (šetābi): شتابی. عجلهدار. با عجله. آنچه که مستلزم شتاب باشد. مثلاً: «کارِ شتابی دَْرُم» یعنی کار فوری دارم.
- شترِ که خار مَـْیَه، گِردَنِشِر دراز مَـْیَه (...māya gerdanešer derâz mena): شتری که خار میخواهد، گردنش را دراز میکند. از امثال است یعنی به دست آوردن چیزی -هر چند کوچک- بدون کوشش ممکن نیست. حصول به هر مدعایی -اگر چه کوچک- بدون کوشش ممکن نیست.
- شُتُرگُلو (šotorgolu): رد کردن آب با استفاده از قانون ظروف مرتبطه از زیر دو تپّه و نظایر آن. وسیلهای برای رد کردن آب قنات و رساندن آن به طرفِ مقابلِ کال یا درّه یا زمین است. برای این کار، مسیر را «ناینشان» میکنند یعنی در آن نای مینشانند و پشت آن را شفته میکنند. اگر زمین محکم باشد، میتوان دو چاه در این سو و آن سوی زمین حفر کرد و از زیر آن سو زد، بدونِ نای نشاندن. رک. نای.
- شُتُرگُلون (šotorgolun): رک. شُتُرگُلو.
- شتر مِزَ ْیَه که بارِش سِووک رَ، هَشی دِ سِربارِش مُفتَه (šotor mezāye ke bâreš sevuk ra haši de serbâreš mofta): ضربالمثل. شتر میزاید که بارش سبک شود امّا بچّهی نوزادش را که نمیتواند پابهپای شترهای دیگر راه برود، سربارِ او میکنند. یعنی سودی برایش ندارد و در هر حال باید همان بار را بکشد.
- شَتّ و تون (šatto tun): تار و پود. در مورد دو نوع نخ که در بافت پارچه با فَرَت به کار میرود.
- شِتَّه (šetta): نهیب. حمله. هیبت.
- شِتِّهدار (šettedâr): کار ضربدار، که از انجام آن، آدم ضرب میخورد. کاری که با زحمت و سختی انجام میگیرد و مستلزم صرف نیروی زیاد است.
- شِتَّه زیَن (šetta ziyan): به جلو جهیدن برای حمله و با سینه ضربه زدن. حمله کردن و ضربت وارد آوردن. هجوم بردن به سوی کسی. مثلاً: سگ به گرگ «شِتَّه» زد و گرگ گوسفندان را گذاشت و گریخت. بعضی از سگهای گله سینهبندی دارند که بر آن میخهایی تعبیه شده است و چون به گرگ «شِتَّه» بزنند او را زخمی میکنند و از گله میرانند. در یک دوبیتی محلی آمده است: «دَرو خانَه که یارُم چِکَّه میزد/ مرا میدید و هردم دیکَّه میزد/ به قربون سرِ زلفِش بگردم/ تِمومِ دختِرا را شِتَّه میزد» یعنی در رقص حالتی به خود میگرفت و چنان با شتاب به سوی رقصندگان میرفت که گویی قصد حمله به آنان را دارد.
- شَخ (šax): 1- زبر. زمخت. 2- صفت زمینی است که سخت و سفت باشد و شیار کردنش دشوار. این زمینها را «شخه» نیز میگویند جز مشکل شیار، بذر هم در آنها دیر و بد میروید. 3- شقّ. راست. در حالت نعوذ.
- شِخ (šex): شیخ.
- شَخلَه (šaxla): شاخه. شاخهی درخت.
- شَخ و بال[2] (šaxo bâl): شاخههای درخت.
- شَخَه (šaxa): رک. شَخ.
- شَـْخینج (šāxinj): شاخهی خشک درختان که برای سوختن به کار میبرند.
- شَـْدُوْ (šādow): شاداب. سیراب.
- شَـْدی (šādi): شادی.
- شَـْدیتِرَق (šāditeraq): شادیمرگ. از شادی بسیار سکته کردن. «تِرَق» همان تَرَک است، یعنی شادیتَرَک، نظیر زهرهتَرَک.
- شِرَّ ْبِهیِ اعتبار (šerrābeye...): آنچه شخص به اعتبار آن آبرو و احترام ظاهری خود را حفظ کند. اگر چه به واقع ارزشی نداشته باشد. مثلاً کسی کلّی قرض بالا آرده است امّا از فروش اندک آب و مِلک خود، برای پرداخت دیون سر باز میزند، چون میخواهد مردم او را همچنان «مالک» بدانند و میگویند این آب و مِلک بی درآمد شرّابهی[3] اعتبار هست.
- شرط و بِیْ کِردَن (šarto bey...): شرط و پیمان کردن. قرار قطعی گذاشتن. قریب به معنی «اتمامِ حجت کردن». «بِیْ» احتمالا مخفف «بیع»ِ عربی است.
- شَرقِ (šarqe): شرقی. اغلب در مورد صدایی که از نواختن سیلی برمیخیزد، به کار میرود. مثلاً: «شَرقِ تهِ گوشِش گُذاش» یعنی شرقی توی گوشش زد.
- شِرَقِّ دَست (šeraqqe...): ضربهای که با دست بزنند و صدایی که از آن برخیزد.
- شُرُّندَن (šorrondan): سرازیر کردن آب از بلندی.
- شُرُّندَه (šorronda): جایی که آب از ارتفاع کم به پایین سرازیر شود. آبشار کوچک و نزدیک به زمین.
- شُرّو (šorru): در حال شُرشُر و ریختن. ریزان.
- شُروا (šorvâ): شوربا.
- شُرّ و شُر (šorro šor): صدای آب و نظایر آن، چون فرو بریزد.
- شُرّیدَن (šorridan): رک. شُرّیَن.
- شُرّیَن (šorriyan): سرازیر شدن آب از بلندی که همراه با صداست.
- شِْری یا ریواه؟ (šeri yâ rivâh): شیری یا روباه؟ کنایه از آنکه موفق شدهای یا نه.
- شِست و پِرَس (šesto peras): رک. شِست و پِرَست.
- شِست و پِرَست (šesto perast): از اصطلاحات توشلهبازی است. کسی که نوبت بازی با اوست، اگر توشلهاش در یک وجبی یا کمتر از توشلهی حریف قرار گرفته باشد، علاوه بر آنکه «تیر» به نفع او محاسبه میشود، به قدر یک وجب هم به سوی خانهی تصرّف نشدهی حریف پیش میرود و از آنجا توشلهی خود را به خانهی او (لو میدهد) میرانَد. با شست و پرست، بازیکن یک وجب به هدف اصلی که گرفتنِ خانهی حریف است نزدیکتر میشـود. رک. توشلِهبَـْزی.
- شِطّاح (šettah): زن وقیح و بدزبان. سلیطه. حرّاف. پررو. سمج. گستاخ.
- شَـْع (ša’): رک. شَـْ.
- شَعبَه (ša’ba): کانالی که برای بُردن آب از رودخانه و یا استفاده از آب سیل حفر میشود. جویی که برای بُردنِ آب از کال میکشند. ظاهراً در اصل، همان شعبه بوده.
- شعر بِستَن (še’r bestan): کلام موزون گفتن. شعر سرودن. نظیرِ «شعر دِ بِستَن» و «شعر وِربِستَن»
- شعر دِ بِستَن (še’r bestan): رک. شعر بِستَن.
- شعر وِربِستَن (še’r bestan): رک. شعر بِستَن.
- شَعل (ša'l): شعله.
- شَعلبِـْز (ša’lbēz): الک. الکِ بسیار نرم، ظاهرا از جنسِ پارچه، مثلاً حریر. ظاهرا همان که صائب «حریربیز» گفته: «با آنکه شد ز سنگ حوادث حریربیز/ این شیشه هست گوش به زنگ خطر هنوز» یعنی آنچنان نرم که از حریر رد بشود یا بتوان ردش کرد.
- شَعل کِشیَن (ša’l kešiyan): شعله کشیدن. زبانه زدنِ آتش. رک. شَعْل.
- شَعم (ša’m): شمع.
- شُغا (šoqâ): آغل گوسفندان. محلّی محصور در داخل قلعه برای گاو و گوسفند. این واژه ضبط لغوی دارد و در بهار عجم به صورت شبغا، شبغاز، شبغازه آمده: خاربَست و محوّطهای باید که شب گوسفندان در آن کنند. و نیز به صورت شوغا، شوغاز، شوغازه و شوکا هم ضبط کرده.
- شُغار (šoqâr): مادّهای که برای در شستشوی لباسها به کار میرود. «شُغار» را از سوزاندنِ هوعی علف که در زمینهای شور میروید، به دست میآورند. این علف از خانوادهی «شور» است. لباس را در آب شغار «اُوْشُغارُوْ» میجوشانند و بعد با «جَمکُوْ» بر رویش میکوبند.
- شُغالرُوْ (šoqâlrow): رخنهای کوچک در دیوار باغ که شغال میتواند از آن خود را داخل باغ کند. به طنز به درهای کوچک و کمعرض هر میگویند.
- شِغالِ زرنگ از کِمَر دِ تِلَه مُفتَه: مثلی است به این معنی که زرنگیِ شخص مکّار و حیلهگر باعث میشود که سختتر گرفتار شود.
- شِغَز (šeqaz): 1- استخوان ناحیهی لگن خاصره. در یزد «شَغَز» گفته میشود. 2- کَپَل. سُرین.
- شُغُل ذُمبَه (šoqol zomba) مشغولِ ذمّه. در هنگام سوگند و انکار گفته میشود مثلاً «شُغُل ذُمبِه»ی شما باشم اگر از فلان کار خبر دارم. گاه برای آنکه سوگند غلیظتر باشد میگویند: «شُغُل ذُمبِهیِ جُهود و نِصارا بَـْشُم»
- شِفا دِ تَهِ پیَـْلَهیَه (šefâ de tahe piyālaya): مَثَل. شفا در تهِ پیاله است.
- شَفت (šaft): چوبِ کلفت و نتراشیده و نخراشیده. اغلب «چُوْشَفت» میگویند.
- شِقَز (šeqaz): رک. شِغَز.
- شِگار (šegâr): شکار. در اغلب موارد، به جای آهو به کار میرود.
- شگارپال رفتن (šegârpâl reftan): به آهستگی رفتن. همچون شکارچیان که شکار را تجسّسکنان میروند. پال از «پَـْلیَن» است به معنی تجسّس کردن. رک. پَـْلیَن.
- شگار زِنون {شکار زنان} رِفتَن (šekâr zenun): با تأنی و سِیْرکُنان رفتن. آهسته تفریحکنان رفتن. آنچنان که شکارچیان شکاری میزنند و استراحتی میکنند و بعد دوباره به راه میافتند و در جایی دیگر به شکار مشغول میشوند. مثلاً چند نفر دوست میخواهند از مشهد به تهران بروند. یکی میگوید: «شکار زنون» برویم یعنی در شهرهای وسط راه توقّف کنیم، نه آنکه یککلّه بتازیم.
- شِگارگِردو (šegâr gerdu): کسی که شکار را دور بدهد و به تیررس شکارچی بیاورد. در نواحی مشهد «میرگَن» میگویند. رک. شِگار.
- شِگاف (šegaf): شکاف.
- شِگافتَه (šegafta): از مظهر قنات تا محلّی که آب کاملاً به سطح زمین میرسد. چون در حقیقت زمین را شکافتهاند تا به آخرین چاه قنات رسیده. خاکها از دو طرف دو دیواره تشکیل دادهاند که هر چه به جلو میآید ارتفاعش کم میشود تا همسطح زمین شود. دهنِ شِگاف، قنات و فرهنگ.
- شِگَرد (šegard): بار. دفعه. کرّت.
- شِگَـْری (šegāri): شکارچی. شکاری.
- شِگَـْری رِفتَن (šegāri reftan): به وجود آمدنِ استعدادِ شکار کردن در پرندگان شکاری.
- شِگِستَن (šegestan): 1- رفع شدن. در مورد تب، درد و تشنگی. مثلاً: «زهرِ هَوا شِگَست» یعنی هوا رو به اعتدال میرود، هوا از سردی رو به گرمی مینهد. یا: «شِگِستَنِ تُو» یعنی رفع شدن تب. 2- لهجهای را تقلید کردن. مثلاً کسی چند ماه به تهران رفته و وقتی برمیگردد در مکالمات گاه چند کلمه تهرانی هم میپراند، میگویند: «تِهرَ ْنی مِشگینَه».
- شِگِستَنِ توشنگی (šegestane tušnegi): یعنی برطرف شدنِ تشنگی. فرو نشستنِ عطش. سیـراب شدن. مثـلاً: «از یَگ قُرتِ اُوْ توشنُگیم نِمِشگینَه». رک. شِگِستَن.
- شِگِستَنِ نار (šegestane nâr): برای خوردن انار آن را میشکستند، یعنی به زمین میکوبیدند و چون شکاف برميداشت، تکّه تکّهاش میکردند و نیز در هنگام تعارف انار، میگفتند: بشگینِن» یعنی بشکنید.
- شِگَست و رِخت {شکست و ریخت} (šegasto rext): ریخت و پاش. حیف و میل. قریب به معنی ضایعات. مثلا: «شِگِست و رِختِ هِندِوَْنَه و خِربِزَه زیاتَه»
- شِگِستَه (šegesta): مجموعهی چند تپّه و دامنه آن. در «شِگِستَه» معمولاً گندم و جوِ دیم، کاشته میشود.
- شِگِستِهگَر (šegesteqar): آنکه بتواند چیزهایی چون قند و کُنده را بشکند و ریز کند. مثلاً: در خانه قند داریم اما «شِگِستِهگَرِش نیَه»
- شِگَفت (šegaft): مظهرِ قنات.
- شِگِم تِغار (šegem teqâr): شکمو. شکمباره. پُرخور. مرادفِ «شِگِم فِراخ»
- شِگَمِر صَعبو زیَن (šegamer sa’bu ziyan): شک را صابون زدن. پیشکی خود را برای صرف خوراکِ مفت آماده کردن.
- شِگَم رِوِش دیشتَن (šegem reveš dištan): مبتلا به اسهال بودن.
- شِگَم رِوِش گِریفتَن (šegem reveš geriftan): مبتلا به اسهال شدن.
- شِگِم سیراتی (šegemsirâti): شکمسیری. مثلاً این حرفها را از روی «شِگِمسیراتی» میگوید. مـرادفِ از روی بخار معده، از روی سـیریِ معده. رک. سیراتی.
- شِگِمغَلت رِفتَن (šegemqalt reftan): از خندهی زیاد بر زمین افتادن، غلتیدن و پیچ و تاب خوردن. مترادفِ «از خنده رودهبُر شدن». یکی از شعرای صفویه گفته است: از گریههای مستی من، شب سبوی من/ خندید آنقَدَر که شکم بر زمین نهاد.
- شِگِمفِراخ (šegem ferâx): شکمو. پُرخور. در مَثَل گفتهاند «هر چه دِ باغْ شِفتالویَه/ شِگِمفِراخ دِ پَهلویَه».
- شِگَم کِردَن (šegam kerdan): چاق شدن، بزرگ شدنِ شکم حیوانات. به طنز در مورد انسان هم به کار میرود. مثلاّ: چند ماه است خورده و خوابیده، «خُب شِگَم کِردَه!»
- شِگَم وِر اُوْ زن (šegam ver ow zan): 1- مُسرِف. ولخرج. 2- کنایه از آدمی که بیفکر دست به اقدامی بزند و به اصطلاح «ریسک» کند. کسی که بی گدار به آب بزند.
- شَـْلبِز (šālbez): اَلَک. رک. شَعلبِـْز.
- شُلپَک خُوردَن (šolpak xordan): تکان خوردن و لبپر زدن مایعات در ظرف، به نحوی که خطر بیرون ریختن آن باشد.
- شِلتاق (šeltâq): رک. بوی شِلتاق.
- شِلحَه (šelha): چربیِ روی گوشت. چربیِ قلوهگاو.
- شُلُغ پُلُغ (šoloq poloq): شلوغ پلوغ. آشفته. به هم ریخته.
- شِلِم (šelem): نم. رطوبت. مثلا: زمین شبها «شِلِم» بالا میآورد و صبح خشک میشود.
- شِلِمناک (šelemnâk): نمناک. مرطوب. رک. شِلِم.
- شُلمِهدوغ (šolmeduq): مایعِ رقیق. مایعِ به هم خورده و آبکی شده. مثلاً ماست یا پنیر را زودتر از موقع لازم از زیرِ «مای» درآوردن. یا میوهی رسیدهای چون توت اگر با فشار به زمین بخورد، «شُلمِهدوغ» میشود.
- شِلِندِرشور (šelenderšur): ریخته و پاشیده. نامنظّم. بی ترتیب و برهم خورده.
- شَلّ و پَلّ (šallo pall): 1- کاملا خسته. نظیرِ «لِه و لَوَرده». از خستگی از پا درآمده. بسیار مانده شده. 2- مضروب. آسیبدیده. ناقص، بر اثر ضربه خوردن. نظیرِ «آش و لاش». مثلاً آدم قلدری به جان چند نفر بیفتد و آنها را با چوب یا مشت و لگد، «شَلّ و پَل» کند.
- شَلّ و شِهید (šallo šehid): کنایه از بسیار خسته و مانده.
- شِـْلَه (šēla): 1- گشادگی میان دو تپه. 2- جویمانندی که از تیزی تپه تا زمین میرسد و آب باران در آن جریان مییابد.
- شِلهیَن (šelhiyan): فاسد شدن. پوسیدن. گندیدن. مثلاً در اثر زخمها تکّهای از گوشت بدن ممکن است «بِشِلهَه» یعنی فاسد شود. یا سیبزمینی و پیاز بر اثر سرما «مِشِلهَه» یعنی میپوسد.
- شُم (šom): شام. شب.
[1]- در شعر خاقانی آمده است: عجب است از رکاب و میآیی/ کآمد از ماهِ نو، شفق دیدار.
[2]- به نوشتهی لغتنامه، «بال» از اتباع است.
[3]- معنی شرّابه به نوشتهی لغتنامهی دهخدا چنین است: منگوله، دستهای از ترمهی زرّین و یا سیمین و مانند آن که زینت را بر دستهی شمشیر و دوش و کمربند و پرده آویزند.
برچسبها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده