یک کلام به صد کلام؛ یادداشتهای استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و سوّم؛ بهمن صباغ زاده
درود دوستان عزیز. در این قسمت حرف «ش» تمام میشود به حرف «ص» میرسیم. فیشهای این قسمت از شمارهی 6201 تا 6300 است.
از شما دوستان خواننده خواهش میکنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کاملتر و جامعتر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود میتوانید از روشهای زیر پیامتان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.
وبلاگ سیاهمست www.bahmansabaghzade.blogfa.com
وبلاگ سیاهمشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com
ایمیلsiyah_mast@yahoo.com
کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade
صفحهی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade
- شُمار دایَن (šomâr dâyan): شمردن. شمارش کردن.
- شُمار کار نِبَـْشَه (šomâr kâr nebāša): شما را کاری نباشد. کاری نداشته باشید.
- شُمار وُلّا! (šomâr volla): شما را بخدا.
- شُمال (šomâl): نسیم. باد.
- شُمال کِردنِ هوا (šomâl kerdane havâ): سایه شدن و وزیدن نسیم. برای بعدازظهرهای اواخر بهار و اوایل پاییز، بخصوص خودِ تابستان. مثلاً: هر وقت هوا شمال کرد، میرویم قدم میزنیم.
- شَمِهکور (šamekur): تقریباً به معنی با چشم بسته و بدون توجه است، حرکتی کورکورانه کردن. در «دُرنهبازی» گاهی چشم بازیکنی را میبستند و «دُرنه» را به دستش میدادند و او کورکورانه دُرنه را به این طرف و آن طرف میزد تا بالاخره به یکی از حریفان بخورد. رک. دُنَّه.
- شِمِّهیِ چای (šemmeye čây): پرهای چای دم کشیده. تفالهی چای.
- شناس (šenâs): دوست. رفیق. شناسا.
- شناسیّت (šenâsiyyat): آشنایی با کسی و شناخت داشتن از او. مثلاً «شناسیّت دیشتَن خِدِیْ کَسِ» به معنی آشنا بودن با او است.
- شُند (šond): نشاندن توشله بر سرِ خانه، در شروع بازی.
- شَـْنَه (šāna): 1- شانه. 2- سمت و طرف در مورد جادّه. مثلاً: «شَـْنِهیِ چپ یا راستِ جَعدَه». یا: «به یَگبار ماشین وِر شَـْنِهیِ چَپ کِشی» یعنی به ناگهان اتومبیل به طرف چپ کشید.
- شَـْنِهسر (šānesar): هدهد. شانه به سر.
- شَـْنِهیِ کَسِر گِریفتن {šāneye kaser geriftan}: برخوردنِ حرفی به کسی. با او نیز ارتباط یافتنِ آن حرف و سبب ناراحتیِ او شدن. مثلاّ کسی حرفی در مورد شخصی میزند و گوشهای از آن حرف به شنونده برمیخورد. میگوید این حرف، شانهی مرا هم گرفت یعنی به من هم مربوط شد، شامل حال من هم شد و به من برخورد.
- شُوْ (šow): 1- شب. 2- زیر. تقریباً همیشه با کسره به کار میرود.
- شُوْایْ تَـْریکماه (šowây tārikmâh): رک. تَـْریکماه.
- شُوْبَـْزی (šowbāzi): شببازی. معرکه. هنگامه.
- شُوْبَـْزی به در اَوُردَن (šowbāzi...): معرکه راه انداختن. معرکه گرفتن و شببازی به راه انداختن. معرکهگیری. رک. شُوْبَـْزی
- شُوْبَـْزی دِ سَرِ کَسِ گِردون کِردَن (šowbāzi de sare kase gerdun...): نظیر کسی را مَنتَر کردن. رک. شُوْبَـْزی دِ گرد کِردَن.
- شُوْبَـْزی دِ گرد رِفتَن (šowbāzi de gaed reftan): هنگامه به پا شدن. معرکه به راه افتادن.
- شُوْبَـْزی دِ گرد کِردَن (šowbāzi de gaed kerdan): هنگامه به پا کردن. معرکه به راه انداختن.
- شُوْبَـْزی گِردو کِردَن (šobāzi gerdu kerdan): رک. شُوْبَـْزی دِ گرد کِردَن.
- شُوْبَـْزی گِردو کِردَن دِ سَرِ کَسِ (šobāzi gerdu kerdan...): ملعَبه کردن کسی را. خیمهشببازی برایَش درآوردن.
- شُوْپَر (šowpar): مجرای ورود آب به آسیا. محلّی که آب از آنجا روی پرّههای آسیا میریزد. انتهای تنورهي آسیا با سوراخی تنگ که آب از آنجا با فشار بر روی پرّهها میریزد و آنها را به چرخش درمیآورد.
- شُوْپِروک (šowperuk): پروانه.
- شُوْچَر داین (šowčar dâyan): گلّهی گوسفندان را شبهنگام در بیابان چراندن. تا وقتی که هوا سرد نشده است، گله را بیابان نگه میدارند.
- شُوْچَر کِردَن (šowčar kerdan): چریدن گوسفندان در بیابان به هنگام شب.
- شُوْچِرَ ْنَه (šowčerāna): رک. شُوْچِرَه.
- شُوْچِرَه (šowčera): شَبچَرَه.[1]
- شوخ (šux): چرکِ تن.
- شوخمُرد (šuxmord): چرکمرد. جامهای که در شستن، چرک آن به طور کامل گرفته نشده است. رختی که درست شسته نشده باشد و در آن چرک مانده باشد، یا با «جَمکُوْ» خوب بر آن نکوفته باشند. این چنین رختی شوخمُرد است.
- شُوْ خَـْنَه (šow xāna): اطاق طبقهی پایین.
- شُوْخَـْنی (šowxāni): 1- شبخوانی. مناجات شبانه، بخصوص در سحرگاهِ ماهِ رمضان. 2- وقتی کسی حرفهای بیهوده بزند و از کارهای ناممکن سخن بگوید، به او میگویند: «چی شُوْخَـْنی مِنی؟»
- شوخ وا اَمیَن (šux vâ amiyan): چرک آمدن از تن در حمّام. در حمّام گرم، شوخِ آدم بهتر «وا میَه»
- شور (šur): نوعی گیاه که بیشتر در زمینهای کیری میروید و انواع مختلف دارد. خوراک شتر است و خشکشدهي آن را در زمستان به گوسفندان هم میدهند. از اقسام شور است: پُکشور، سیَـْهشور، دَْنِهشور، گِلگِلشور، لِیخُور، شورفِرِزگ. خودراف نیز از همین خانواده به شمار میرود.
- شور خُوردَن (šur xordan): تکان خوردن. جُنبیدن. از جا جنبیدن. وقتی کسی وارد مجلسی میشود و حاضران میخواهند جلوِ پای او بلند شوند، میگوید: «شور مَخُورِن!»
- شور خُوردَنِ دل (šur xordane...): آشوب شدنِ دل. حال تهوّع داشتن. به هم خوردن دل، خواه از بیماری و خواه به سسب کراهت از چیزی.
- شور دایَن (šur dâyan): 1- تکان دادن. از جا جنباندن. دست (به آن) زدن. مثلاً: شور متش یعنی تکانش مده، به آن دست مزن. 2- به هم زدن. مثلاً شور دادنِ آتش. یا شور دادنِ غذا تا «تَهْ نگیرد» و یا مایعی گرم تا سرد شود و نظایر آنها.
- شُوْرِز بالارِز {تهریز بالاریز} (šowrez bâlârez): اسهال و قی.
- شوردَن (šurdan): شیار کردن.
- شُوْرِز بالارِز {تهریز بالاریز} (šowrēz bâlârēz): اسهال و قی.
- شورفِرِزگ (šurferezg): از اقسام شور است. رک. شور.
- شور و شِتَل (šuro šetal): شور و گیاهانی نظیر آن. «شِتَل» را باید از اتباع به حساب آورد و به تنهایی معنایی ندارد. رک. شور.
- شورَه (šura): خاکی که از خراب کردن خانههای قدیمی، بخصوص قلعه کهنه برمیدارند و به عنوان کود روی زمینهای زراعتی میریزند. رک. قِلِه کُهنَه.
- شوشتن (šuštan): شُستن. فعل امر آن «بُشُّوْ» است یعنی «بشوی»
- شُوْگیر (šowgir): شبگیر. صبح زود.
- شُوْگیر کِردَن (šowgir kerdan): صبح زود روانه شدن. صبح خیلی زود به راه افتادن. رک. شُوْگیر.
- شولات (šulât): زمین بسیار سست که در کار قنائی که از هر طرف فرو میریزد و خرابی میکند و گاه سستی به حدّی است که «گیلو» هم جا نگاه نمیدارد و نمیشود در آن زمین کار کرد. مثلاّ میگویند «ای زِمی شولاتیَه»
- شولات کِردَن (šulât kerdan): اصطلاحی است نظیر کولاک کردن، غوغا کردن. همانطور که میگویند کولاک کردی! میگویند: «شولات کِردی!» مثلاً فلانی دیشب در بازی خیلی خوب دست میآورد و «شولات مِکِرد!»
- شولی (šuli): غذایی شبیه به «کاچی». نوعی آش که مرکّب است از آرد سرتفداده و آب و سبزی، پُرروغن و قوّتدار است. معمولاً فردای زفاف برای نوعروسان میپزند تا بخورند و حالشان جا بیاید. نوعی آش که خاصّهی یزد است و از آرد و سبزی و نخود و لوبیا و روغن میپزند و معمولاً پیش از غذای اصلی، ناهار و شام میخوردند.[2] در تربت به شوخی به یزدیها میگفتند: یَزدیوکِ شولیخُورَک (yazdiyake šulixorak)
- شوم (šum): 1- شام. شب. 2- شام. غذای شب. 3- پلو.
- شوم کِردَن (šum kerdan): شام خوردن.
- شومْ گوری (šumguri): غذای شبانهای که برای شخص تازه به خاک سپرده به اطرافیان دهند.
- شُوْمُند (šowmond): شب ماند. شب مانده. (غذایی) که از شب پیش مانده باشد. مثلاً «به مِهمو، غذای شُوْمُند دایِم»
- شِوِندِه روز (ševenderuz): شبانهروز.
- شُوْنَم (šownam): شبنم.
- شُوْنی (šowni): کهنهی کودک شیرخوار. در مقام دشنام هم به کار میرود.
- شَهْاُوْ (šahow) آب اصلیِ قنات. در مقابل «تِلخُوْ»
- شَهْجوی (šahju): شاهجو. جوی اصلی.
- شَهْلینگَک {شاهلِنگک} (šahlingak): قدمهای بلند و کشیده.
- شَهْنِفِستَک (šahnefestak): نفسهای بلند. نفسهای تند و تند و صدادار، بر اثر خستگی و دویدن و نظایر آن. وقتی کسی خیلی دویده و نفس نفس میزند، میگویند: «وِر شَهْنِفِستَک اُفتیَه»
- شَـْهنَه (šāhna): شیهه. شیههی اسب.
- شیار (šiyar): زمینی که بعد از عید بر اثر باران نرم شده و شخم زدهاند آنگاه آن را «پُرتُوْ» کردهاند تا در مِهرگان «تُخمشور» کنند.
- شیرا (širâ): دارای شیر زیاد. صفت برای گاو و گوسفند.
- شیراز (širâz): دوغی که آبش رفته و سفت شده. ماستمانندی است تقریباً بیچربی. ماست و دوغی که کرهی آن را با تُلُم گرفتهآند. این مایع کمچربی را در پوست میریزند شبیه ماست خیکی میشود ولی چربی آن بسیار کم است. در مشهد آن را «دُراق» میگویند.[3]
- شیرزَد (širzad): اگر مادر در حالی «بِچِهیِ وِر سینَه» دارد، حامله شود. شیرش مزهی بد میگیرد و کودک از شیر، زده میشود یا به اصطلاح «دِلزَد» میشود. این کودکان محروم از شیر مادر، معمولاً لاغر و ریزهمیزه از کار در میآیند، چون «شیرسوز» شدهاند. رک. بِچِهیِ وِرسینَه.
- شیرسوز (širsuz): کودکی که در زمان شیرخوارگی، به قدر کافی شیر نخورده باشد و معمولاً لاغر و نحیف میماند. نوزاد انسان یا حیوان که از حدّ طبیعی کمتر شیر خورده باشد و رشد کافی نکرده باشد. گاهی به شوخی به آدمهای چاق میگویند: «طفلِ شیرسوز رِفتَه!»
- شیرَک رِفتَن (širak reftan): شیر شدن. سرقوز افتادن.
- شیرَک کِردَن (širak kerdan): کسی را پشتگرمی دادن و به جای دیگری انداختن. نظیرِ شیر کردن.
- شیر کِردَن (šir kerdan): بر شیر افزودن. مثلاً گاو «شیر کرده» یعنی شیرش افزون شده.
- شیرمَست (širmast): بچّهی گوسفند و آهو که از بسیار خوردن شیر، سرمست باشد.
- شیروَهش {شیروش} (širvahš): شیرینمزه. خوردنیای که اندکی به شیرینی بزند. مزهی غذای کمنمک یا بینمک که اندکی به شیرینی بزند.
- شیرِهدار (širedâr): زمینی با خاک خوب و مستعد برای کشت و زرع.
- شیرِهیِ گُلوسوز (šireye golusuz): معادلِ «آش دهانسوز». مثلاً فلانی «شیرِهیِ گُلوسوزِ نیَه»
- شیرِهیِ گُلوسوزِ نِبویَن (šireye golusuze nebuyan): نظیرِ آشِ دهنسوزی نبودن. رک. شیرِهیِ گُلوسوز.
- شیری (širi): شیرین.
- شیرینَه (širina): 1- بیماریی پوستی شبیه به «زردزخم» که بیشتر پیرامون دهان نوزادان به وجود میآید. زخمهایی که معمولاً در دهان بچّهها میزند و دیر خوب میشود. چون بر اثر دستمالی آبش به جاهای دیگر مالیده میشود و مجدداّ زخم به وجود میآید. 2- آفتی که درختان میوهدار میگیرند و شَتهها روی برگ و شاخهها جمع میشوند.
- شیرینَه گِریفتَن (širina geriftan): رک. شیرینَه.
- شیرینی چِرُندَن (širini čerindan): شیرینی خوردن. نامزد کردن.
- شیشَک (šišak): برّهی نزدیک به دوساله. برًهی دوساله، اعم از نر و ماده ولی بیشتر برای نر به کار میرود.
- شیشمیلَه (šišmila): اسلحهی کمری که شش یا هفت فشنگ داشته، نظیر هفتتیر.
- شِیطونِر شیربرنج دایَن (šeytuner...dâyan): به غایت حیلهگر و موذی بودن.
- شِیطونَک (šeytunak): سنجاقک.
- شین (šin): شن.
- شیوَه (šiva): 1- سرازیر. مثلاً: «از گُدار که شیوَه رَفتُم...» 2- کج.
- شیوَه رِفتَن (šiva reftan): سرازیر شدن.
- شیوَه کِردَن (šiva kerdan): 1- سرازیر شدن. 2- کج کردن. مثلا: «بِرِْقِر شیوَه کُ» یعنی ابریق را کج کُن تا مقداری از آن بریزد.
- صِبا (sebâ): فردا.
- صِباح (sebâh): رک. صِبا.
- صَب {صاحب} تِشریف بَـْشِن! (sab tešrif bāšen): وقتی مثلاً میگویند: «کِیْ تِشریف اَوُردِن؟» در جواب میگویند: «صَب تِشریف بَـْشِن. دینَه اَمیِم» یعنی صاحب تشریف باشید، دیروز آمدم. از آداب و رسوم.
- صَتّا (sattâ): صد تا.
- صُحب (sohb): صبح.
- صُحبِ بهوَخت (sohbe bevaxt): صبح زود.
- صَحَبزور (sahabzur): صاحبزور. قوی. زورمند. مثلاً: «زمینِ صَحَبزور» یعنی زمینِ قوّهدار. یا در مَثَل گویند: «دزد که صَحَبزور مِرَه، یَخَنِ صَحَبمالِر مِگیرَه»
- صُحب شُوْگیر به راه اُفتیَن (sohbe šowgir berâh oftiyan): شُوْگیر کِردَن.
- صُحبِ وِر نیشتا (sohbe ver ništa): صبح زود، ناشتایی نخورده.
- صَحِبی (sahebi): صاحبی. نوعی انگور است.
- صحرا: از اصطلاحات مربوط به زراعت. مقدار زمینی که چهار کشاورز صاحب گاو و دو «بیگاوه» آن را کشت کنند. صحرا، معادل «بُنه» در حوالی تهران است. رک. بیگَـْوه.
- صحرایِ خَـْلوک (...xāluk): واحد زراعتیای که برداشت محصولش از سایر «صحرا»ها کمتر باشد. مقابلِ آن «سالاری» است. در یک ترانه آمده: «صحرای بابات خلوکه» یا مثلاً: «فِلَـْنَهصحرا خَـْلوکی به دَر اَمیَه». رک. صحرا.
- صحرایِ سالاری (...sâlâri): واحد زراعتیای که برداشت محصولش از سایر «صحرا»ها بیشتر باشد. مقابلِ آن «خَـْلوک» است. رک. صحرا.
- صحرایِ یَگ نِفَر خِبر کِنِن! (...yag nefar xebar kenen): اگر انجام کاری سهل را از کسی خواسته بودند و شخص به سبب سنگینی معاذیر دیگر که میآورد شانه خالی میکرد کسی در همان موقع یا اصولاً قبل از آنکه او عذری بیاورد به شوخی چنین میگفت. برای کارهایی که باید دستهجمعی انجام میگرفت، از هر «صحرا» یک مرد به کمک میخواستند. کار به طور دستهجمعی و به سهولت صورت میپذیرفتند.
[1] - تنقلّات و خُشکباری که در شبنشینی میخورند.
[2]- واژهنامهی یزدی، ایرج افشار.
[3]- در قصیدهی «دوازده بُرج» مرحوم بهار آمده: نون و دراغ و هندونهی کغ اگر نبود/ درویش پیش زن بچه رسوایه پندری.
برچسبها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده