سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت شصت و هفتم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. این شماره فیش‌های حرف «ق» و «ک» در بر گرفته است و از شماره‌ی 6601 تا 6700 را شامل می‌شود.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. قِلِفتی پوست کِندَن (qelefti...): یکپارچه و بدون پارگی از پوست درآوردن، بخصوص گوسفند را.
  2. قِلِفچَه (qelefča): دیگِ کوچک. رک. قِلِف.
  3. قُلف کِردَنِ سگ (qolf kerdane sag): جفت شدن سگ نر با ماده. قفل کردن آن‌ها.
  4. قِلعَه (qel’a): ده و روستا. به اعتبار آن‌که در قدیم برای تأمین امنیت، دور آبادی‌ها دیوار و باره‌ای و گاه بُرج یا بُرج‌هایی داشت.
  5. قلگی (qelqgi): اهلِ ده. روستایی. رک. قِلعَه.
  6. قِلم (qelm): سوراخ ورود آب به باغ. راه‌آب. اعم از این‌که به وسیله‌ی «نای» ساخته شده باشد و یا آن‌که فقط سوراخی مثلاً در دیوار باغ یا منزل باشد که آب از آن‌جا وارد شود. گاهی چند «گیلو» پشت هم کار می‌گذارند و روی آن را با خاک و سنگ می‌پوشانند و در حقیقت پلی می‌شود.
  7. قِلَم رِفتَن (qelam refatan): قطع شدن.
  8. قِلِمفُر (qelemfor): قرنفل[1].
  9. قِلمِنَه (qelmena): رک. قِلم.
  10. قِل نِقِل (qel neqel): درهم و برهم. مثلاً: «رِشتُه‌ی قِل نَـْقِل» یعنی رشته نخ درهم شده و به گره افتاده.
  11. قِل نَـْقِل (qel neqel): رک. قِل نِقِل.
  12. قُلور (qolur): چاق. قُچّاق.  مثلاً: «سگِ قُلور»
  13. قُلور بویَن (qolur buyan): جوان و سرِ حال بودن، حالت جوانی و سرحال داشتن. رک. قُلور.
  14. قِلَه (qela): مخفف قِلعَه. رک. قِلعَه.
  15. قِلِه کُهنَه (qele kohna): قلعه کهنه. قلعه‌های مخروبه‌ی باقی‌مانده از قدیم. قلعه را برای محافظت محل خانه و زندگی خود می‌ساختند.
  16. قَـْلی (qāli): قالی.
  17. قَـْلیچه (qāliča): قالیچه.
  18. قُلی کِردَن (qoli kerdan): دست انداختن. مسخره کردن. ریشخند کردن. معادل «بور کردن» تهران است.
  19. قَـْلینی (qālini): از جنس قالی. منسوب و مربوط به قالی. مثلاً «نخ قَـْلینی» یعنی نخی که در بافتن قالی به کار می‌رود.
  20. قِلیَه قُرَمه (qelya qorma): رک. قِلیَه و قُرَمه.
  21. قِلیَه و قُرَمه (qelyao qorma): تکّه و پاره. مثلاً مادر برای تهدید بچّه‌اش می‌گوید: ساکت باش! اگرنه می‌زنم «قِلیَه و قُرمَه‌ت مُنُم». چون «قِلیَه» و «قُرمَه» هر دو ناظر به گوشت است، ظاهراً جز در چنین مواردی به کار نمی‌رود.
  22. قِلیَه و قُرَمه کِردَن: تکّه و پاره کردن. رک. قِلیَه و قُرَمه.
  23. قُمار (qomâr): قنداق بچّه.
  24. قِمَّت (qemmat): قیمت.
  25. قِمچی (qemči): تازیانه. شلّاق. از لغات مغولی است.[2]
  26. قِمیص (qemis): یک نوع پارچه‌ی کلفت سفید قدیمی که به آن «چلواری» هم می‌گفته‌اند. قباله‌های ازدواج و گاهی هم املاک را روی این نوع پارچه می‌نوشته‌اند.
  27. قُنات (qonât): قنات. کاریز.
  28. قُندُرَه (qondora): نوعی کفش زنانه‌ی پاشنه‌دار قدیمی. از لغات زاوگی است.
  29. قُندَه (qonda): رک. غُندَه.
  30. قِندی کِردَن (qendi kerdan): بر سر دو پا بلند شدن بز و نیز گربه. روی دو پا ایستادن بز برای خوردن شاخ و برگ درختان. ممکن هم هست او را تعلیم بدهند که چند لحظه‌ای روی پاهایش بایستد. گاه بزغاله‌ها نیز چنین می‌کنند. شاید «بُزبُزِ قندی» که می‌گویند از این‌جا باشد.
  31. قُنَر (qonar): مرادفِ «قُچّاق». بزرگ. چاق. درشت‌هیکل. بیشتر صفت حیوانات است، بخصوص سگ.
  32. قوچ (quč): گوسفند نر که سنّش از سه سال بیشتر باشد.
  33. قوچِ پا (quče pâ): روی پا. مقابلِ کف پا که به زمین است.
  34. قوچ خوردَن (quč xordan): جفت‌گیری کردنِ میش.
  35. قوچ کِردَن بالایِ کَسِ (quč kerdan...): کوس بستن برای کسی و حمله‌ور شدن به او. کسی را مورد حمله‌ی زبانی قرار دادن. به او تشدّد کردن. توپ و تشر زدن. به اصطلاح، توپیدن به او. نظیرِ «چاق کِردَن بالایِ کَسِ»
  36. قوچ‌گُذار (qučgozâr): اوایل مهر که قوچ و تَـْکَه‌ها را در گله رها می‌کنند تا به جفتگیری بپردازند. رک. تَـْکَه.
  37. قوچ مَـْلیک (qučmālik): 1- مالیدن کسی را آن‌چنان که قوچ میش را می‌مالد! 2- مجازاً در مورد کشتی و زد و خورد هم به کار می‌رود.
  38. قوچ مَـْلیک دایَن (qučmālik dâyan): رک. قوچ مَـْلیک.
  39. قوچ و تَـْکِه‌هارْ قَـْطی کِردَن (qučo tākehâr qāti kerdan): رها کردن قوچ‌ها و تاکه‌ها را داخل گله، زمانی که فصل جفت‌گیری آن‌هاست. رک. تَـْکَه.
  40. قُوْدَه (qowda): قبضه. توده. مقداری از گندم یا حاصل دروشده و نظایر آن مثلاً هیزُم که در دست جای بگیرد.
  41. قُوْس (qows): آذرماه.
  42. قوقو (ququ): آواز هدهد است. در یک ترانه‌ی روستایی داریم که: «شَنِه‌سر قوقو مِنَه/ کوکو مِنَه/ لینگِشِر تَـْوو مِنَه/ د حَمُمِ بیسگیزو[3] مِنَه»
  43. قولِ (qule): مقداری. مثلاً: «قولِ راهِ» یعنی مقداری راه.
  44. قول رِفتَن (qul reftan): جمع شدن.
  45. قوم (qum): ماسه‌ی نرم. ریگ روان. ریگ نرم که با باد حرکت می‌کند. در نواحی کویری یا نزدیک به کویر زیاد است و محصول را از بین می‌برند. مثلاً: «قوزِه‌هار قوم زیَه». شاید این لغت ترکی باشد.
  46. قَهر و طَحر: قهر. «طَحر» همان «طرح» است که جای حروفش عوض شده. قهر توأم با اعتراض و خشم است و بیشتر بچّه‌ها چنین کنند. رک. طَرح.
  47. قیچ قیچ (qič qič): اسم صوت. غِژ غِژ.
  48. قِیرون (qeyrun): قِران. پیشامدِ بد. مثلاً: فلان‌کس این «قِیْرون»ِ بد را از سر گذراند. یا: «قیرونِ دِ طَـْلِعِش دَْرَه»
  49. قِیرونِ از سَر گُذِرُندَن (qeyrune az sar gozerondan): از بلا و مصیبتی محتوم، سالم جستن. از بلا و اتّفاقی ناگوار به سلامت جستن. رک. قِیرون.
  50. قِیرون از کسِ گِذِشتن: رک. قِیرونِ از سَر گُذِرُندَن.
  51. قِیسی (qeysi): زردآلوی خشک کرده که د رمیان آن مغز بادام یا زردآلو گذاشته‌اند.
  52. قِی‌قینَک (qeyqinak): غذایی است که از ریختن جِیک در تابه و پختن آن با حرارت ملایم درست می‌شود. رک. جِیک.
  53. قِیماق (qeymâq): سرشیر. این لغت ترکی است.
  54. قِیمِه قِیمَه: ریزه ریزه.
  55. قیَّه (qiyya): فریاد بلند. مثلاً فریاد چوپان برای فراری دادن گرگ یا فریاد بلند که کودک از شادی برآورد.
  56. قیَّه کِشیَن (qiyya kešiyan): فریاد بلند برآوردن. رک. قیَّه.
  57. قَییم (qayim): پنهان. مخفی. مثلاً: «قَییم رِفتی» یعنی پنهان شده‌ای.
  58. قَـْییم (qāyim): رک. قییم.
  59. کاچی (kâči): نوعی آش که در آن آرد گندم و روغن و شکر می‌ریزند. از این غذا به زائو می‌خورانند.
  60. کادو (kâdu): کاهدان.
  61. کاردی رِفتَنِ دُختَر (kârdi reftane...): کنایه از بالا رفتن سنّ و عروس‌وار شدنِ دختر. («عروس‌وار» یعنی به سنّ و سال عروسی و ازدواج رسیده). این اصطلاح مربوط به مالداری است، یعنی رسیدن گوسفند به رشدی که برای «قصابی کردن» مناسب باشد.
  62. کارفِرما (kârfermâ): ابزار و وسیله‌ی کار.
  63. کار فِرمودَن (kâr fermudan):‌ به کار بُردن.
  64. کارِ رِفتَن (kâre reftan): کاری شدن. اتفاقی افتادن. عیب و علتی در کار روی دادن. مثلاً: «کارِ نمرن» یعنی اتفاقی برای‌شان نمی‌افتد.
  65. کار گِریفتَن (kâr qeriftan): کار داشتن. مثلاً به این کتاب کار نگیری یعنی با آن کاری نداشته باشی، به آن دست نزنی.
  66. کارِ نبویَن به کَسِ: به کسی مربوط نبودن. مثلا: به آن‌جا مرو اگر سگ‌هایش تو را گاز گرفتند، «به ما کارِ نیَه!» یعنی به ما مربوط نیست، خود دانی.
  67. کار وا کِردَن (kâr vâ kerdan): کار انجام دادن. مثلاً: «کار نِدَْرِن وا کُنُم؟» یعنی کاری ندارید انجام بدهم؟
  68. کاز (kâz): در زاوه به معنی «چُخت» مصطلح است. رک. چُخت.
  69. کاشکُم (kâškom): کاش. کاشکی.
  70. کافِرکَش کِردَن (kâferkaš kerdan): مانند کافران کشیدن. منظور کشیدن سیگار با پُک‌های بلند و نیز تا به انتهای آن، به نحوی که حدّاکثر استفاده از آن بشود و دودش به هدر نرود! در مورد چُپُق هم صدق می‌کند که تا ته آن با پُک‌های بلند بکشند.
  71. کاکُتو (kâkotu): کاکوتی. مانند خارمشک از سبزی‌های خوش‌بوی بیابانی است که در خیک ماست می‌ریزند.
  72. کاکُلی (kâkoli): گوسفندی که هنگام پشم‌چینی، مقداری از پشم‌های پشتش را «بری نکرده» می‌گذارند. در فریادی آمده: «بِگِن زهرار به عبّاس‌علی تَن/ به صد قوچ و سیصد کاکُلی تَن» رک. بِری کِردَن.
  73. کال[4] (kâl): رود خشکی که مسیرِ سیل‌های موسمی است و گاه نیز اندک آبی دایمی دارد. گفته می‌شود که باران آمد و از فلان‌کال سیل به راه افتاد. معمولاً این آب دوامی ندارد و بسته به مقدار باران است. اگر آب کال همیشگی باشد که جنبه‌ی رودخانه پیدا می‌کند. گاهی بعد از کلمه‌ی کال، رود هم می‌آورند، مثل «کالِ رودمَعجَن» یا «کالِ رودبِخی» و گاهی رود را حذف می‌کنند مثل «کالِ سالار» که همیشه آب دارد ولی کم و زیاد می‌شود. کال رودبخی «زِنَه»‌هایی داشت که روی آب قناتِ همّت‌آباد می‌افتاد. این زنه‌ها، آب‌گاهِ سیاه‌سینه‌ها بود. رک. زِنَه. رک. آب‌گاه.
  74. کالار: بزغاله‌ی شش ماهه.
  75. کالتوس[5] (kâltus): پوکه‌ی فشنگ.
  76. کانِرمَه (kânerma): کاه نرم. هنگامی که خرمن را چک می‌زنند. کاه‌های نرم به سبب سبکی دورتر بر زمین می‌نشینند و کاه‌های درشت و کجل نزیک به شخص یا اشخاصی که خرمن را باد می‌دهند. کاه‌نرمه مرغوب‌تر و باارزش‌تر است. رک. چَک زیَنِ خِرمَن. رک. کَـْجَل.
  77. کاوُر (kâvor): برّه‌ی ماده‌ی دوساله.
  78. کُپ (kop): کوتاه، در مورد طاق و سقف. مثلاً استادبنّا سقف خانه را خیلی «کُپ» زده. مقابل آن «بِلِن‌هوا» است یعنی طاق و سقف بلند.
  79. کُپّ (kopp): رک. کُپ.
  80. کُپ کِردَن (kop kerdan): 1- دمرو کردن چیزی چون کاسه. مثلاً وقتی کاسه را شستی آن را کُپ کن. 2- سر را پایین بُردن برای دیده نشدن. نظیرِ دزدیدن سر است. نوعی «جَل» هست که چون به طرف او سنگ می‌پرانند «تَپ» می‌کند یعنی سر را پایین می‌برد و به آن «جَلِ کُپّی» می‌گویند.
  81. کَپّون (kappun): شالی که بر روی جهاز شتر می‌اندازند.
  82. کُپَّه کِردَن (koppa kerdan): دارویی را از کف دست به دهان ریختن و خوردن. مثلاً: «خُردَْنَه‌رْ کُپَّه کُ»
  83. کُتاب (kotâb): کتاب.
  84. کُتاب‌خَـْنَه (kotâbxāna): کتابخانه. رک. کُتاب.
  85. کُترَه (kotra): نوزاد سگ. توله‌سگ. جز حیواناتی که بچه‌های آن‌ها نام بخصوصی دارند، بچه‌های سایر حیوانات با آوردن لفظ «بچّه» جلوی اسم حیوان خوانده می‌شود مانند «بِچِّه موش» یا «بِچِه موش».
  86. کُترِه‌سَگ (kotre sag): رک. کُترَه.
  87. کُت‌کُت (kotkot): 1- قدقد. 2- گریه‌ی آرام. گریه‌ی نرم نرم و بی‌صدا.
  88. کُت کُت کِردَن (kotkot kerdan): نرم نرم و بی‌صدا گریستن.
  89. کِتَل (ketal): پالانِ خر.
  90. کُتَنَه (kotana): رک. کوتَنَه.
  91. کَتَه (kata): کسی که به سبب کهولت دچار نسیار و یا چرت و پرت گویی شده باشد. آدمی که به علّت سنّ زیاد، عقل و هوش او کم شده باشد و بدون توجّه به جوانب کار، حرف‌های نامربوط بزند. مثلاً می‌گویند: فلان‌کس «کَتَه رِفتَه»
  92. کِتَّه (ketta): گنده. بزرگ. با بعضی اسامی همراه می‌شود. مثلاً: «کِتِّه‌خَـْیَه» یا «کِتِّه‌کون»
  93. کُتَّه (kotta): پایه‌ی دیگدان.
  94. کِتِّه‌خَـْیَه (kettexāya): دبّه‌خایه. کـسی که خایه‌ی بـزرگ داشـته باشد. رک. کِتَّه.
  95. کِتَه رِفتَن (keta reftan): کنایه از بی‌عقل شدن. کار نکردن فکر به درستی به سبب کهولتِ شخص و نظایر آن. نظیرِ «از سَر اُفتیَن».
  96. کُتِّه‌سنگ (kotte...): پاره‌سنگ. تکّه‌سنگ. تکّه‌سنگی بزرگ که جای پایه هم بشود از آن استفاده کرد. در فریادی آمده: «سیاهِه‌یْ کُتِّه‌یِ دیگدونِ[6] زهرار/ مثالِ سُرمَه با چشمُم کشیدُم»
  97. کِتِّه‌کون (kette kun): کون‌گنده. کسی که کونی بزرگ دارد. رک. کِتَّه.
  98. کِتیم کِتیم (ketim ketim): سوراخ سوراخ. در مورد پارچه و لباس کهنه به کار می‌رود.
  99. کُتّیَن (kottiyan): نق زدن. بی‌تابی کردن. قریب به معنی در دل گریستن و در گلو نالیدن. «کُت‌کُت کِردَن» نیز به همین معنی است. رک. دِ دل کُتّیَن.
  100. کِج‌بَحث (kejbahs): آدم بحّاثی که قانع نمی‌شود. آن‌که بیهوده بحث کند و به خطا برود.


[1]- قَرَنفُل گلی است صورتی‌رنگ و شبیه به میخک.

[2]- تاریخ نگارستان.

[3]- بیسگیزو (bisgizu) یا بیست‌قفیزن از روستاهای نزدیک تربت است.

[4]- مرحوم بهار در سبک‌شناسی نوشته‌اند «نهر بزرگی که آن را دستی کنده باشند یا آب آن را احداث کرده باشد» و اما آن را که دستی کنده باشند، در روستاهای تربت «شَعبَه» می‌گویند.

[5]- این لغت به احتمال زیاد از cartouche که فرانسوی است، گرفته شده. در قفقاز به صورت «کالتوژ» مصطلح است.

[6]- کُتِّه‌یِ دیگدون یعنی دو پایه از سنگ یا گِل که دیگ را بر روی آن قرار می‌دهند.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۵ دی ۱۳۹۶ساعت 17:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |