سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هفتاد و پنجم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. به حرف «م» رسیدیم که فیش‌های زیادی را در بر می‌گیرد. این قسمت فیش‌های 7401 تا 7500 است.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. مازِندِروبار (mâzenderubâr): بارانی که چند روز دوام داشته باشد. مثلاً: «مازِندِروبار کِردَه»
  2. ماس‌بُرِ اُوْتِراش! {ماست‌بُرنده‌ی آب‌تراش} (mâsbore owterâš): به استهزا در مورد چاقوی کُند می‌گویند.
  3. ماستار خِلتَه کِردَن (mâstâr xelta kerdan): رک. ماستار دِ خِلتَه کِردَن.
  4. ماستار دِ خِلتَه کِردَن (mâstâr de xelta kerdan): ماست‌ها را کیسه کردن. جا زدن. دست و پا را از ترس جمع کردن. کنایه از کوتاه آمدن، حساب کار خود را کردن. رک. خِلتَه.
  5. ما سنگِما دِ خِندَق (mâ sangemâ de xendaq): ما سنگ‌مان در خندق. به کنایه یعنی حالا ما که هیچ، ما به کنار، از ما بگذرید، ما را به حساب نیاورید و نظایر آن.
  6. ماس نِمتَـْنی بُخُوری! (mâs nemtāni boxori): کنایه از آن‌که نمی‌توانی کاری بکنی. گاه در جواب کسی که می‌گوید چنین و چنان خواهم کرد، می‌گویند: «مَگِر ماس!» یعنی مگر بتوانی فقط ماست بخوری، که خوراکی آسان است و جویدن نمی‌خواهد.
  7. ماشالّا، نومِ خدا (mašalla nume xodâ): برای جلوگیری از تاثیر چشم بد گفته می‌شود «نومِ خدا» همان «نام خدا» است که در شعر نیز آمده و معادلِ «به نامْ ایزد» است.
  8. ماقوت (mâqut): مخلوطی از نشاسته، آب و قند، بدون روغن.
  9. ماکیو (mâkiyu): ماکیان.
  10. مال (mâl): چارپا. و اکثر الاغ منظور است.
  11. مالِ بَـْدی (mâle bādi): مال بادی. کنایه از گاو و گوسفند و شتر است. در مقابلِ «مالِ خَـْکی»
  12. مالِ خُدا: نعمتی که خدا داده و بیشتر به خوراکی‌ها، بخصوص نان گفته می‌شود.
  13. مالِ خَـْکی (mâle xāki): مال خاکی. کنایه از املاک و مستغلّات است. در مقابلِ «مالِ بَـْدی»
  14. مالدار (mâldâr): گوسفنددار. رک. مال.
  15. مال و حال (mâlo hâl): خر و گاو و گوسفند. مثلاً: «مال و حالارْ از سر وا کِردَن» یعنی در خانه کردنِ آن‌ها و خوراک دادن‌شان. حال به عنوان مترادف مال به کار می‌رود. رک. مال.
  16. ماه‌گِریفت (mâhgerift): 1- گرفتگی ماه. خسوف. 2- کبودی‌هایی که بر بدن افتد و آن را نتیجه‌ی ماه‌گرفتگی می‌دانند.
  17. ماه و پِروینِ پنج/ میش دِ گنج/ اَروَنَه دِ رنج: درباره‌ی پنجم اسفند می‌گویند زیرا علف به اندازه‌ی سیر شدن میش یافت می‌شود ولی برای «اَروَنَه» کفایت نمی‌کند. رک. اَروَنَه.
  18. مای کِردَن (mây kerdan): مایه کردن. بیشتر در مورد ماست به کار می‌رود. افزودن مقداری مقداری ماست به شیر و به کناری نهادن تا ببندد.
  19. مایَه (mâya): شتر ماده‌ای که پدرش شترِ دوکوهانه است. این حیوان بر خلافِ «اَروَْنَه» نیرومند است و مانند «لوک» بار می‌بَرَد. رک. اَروَْنَه.
  20. مِتَّب (mettab): مکتب. مدرسه.
  21. مِتَل (metal): مَثَل. 2- نظیر، شبیه، مثل، مانند. مثال: «مِتَلِ پارسال شُوْبَـْزی دِ گَرد کِردی؟» یعنی مثل پارسال معرکه راه انداختی؟
  22. مِتِلِه‌یْ (meteley): نظیرِ، شبیهِ، مثلِ، مانندِ. مثلاً: «مِتِلِه‌يْ پارسال رفت» یعنی شبیه پارسال شد. رک. مِتَل.
  23. مِتیت (metit): چوبی در «فِرَت» که دَمِ کار می‌زنند تا صاف و صوف و «تِرَخت» بایستد.
  24. مِثلِ که (mesle ke): مثل این که. مرادف «مِثِّ این‌که» در تهران.
  25. مُجُرگِ کَسِ به دَر اَمیَن (mojorge kase bedar amiyan): نفس کسی درآمدن. نُطُق کشیدن و جیک زدنِ او. صدایش را بلند کردن. اظهار وجود کردنِ کسی.
  26. مِجری (mejri): رک. مُجری.
  27. مُجری (mojri): صندوقچه‌ی آهنی. و نوع بزرگ‌تر را «گُوْمِجری» می‌گویند.
  28. مُجمِعَه (mojme’a): سینی. سینی مسی بزرگ. ظاهراً صحیح آن، «مجموعه» بوده است.
  29. مِجِهَن (mejehan): مخفَّفِ «مجیکَّن». می‌گریزند. فرار می‌کنند. گاه به صورت «مِجیَن» (mejiyan) هم تلفظ می‌شود.
  30. مِجهول (mejhul): خُل. دیوانه‌وضع. جاهل. کم‌عقل.
  31. مِجی (meji): شتر ماده‌ی دو ساله.
  32. مِجیَن (mejiyan): مخفّفِ «مِجیکَّن». فرار می‌کنند. می‌گریزند. رک. جِستَن.
  33. مِچِّت (meččet): مسجد.
  34. مِچِّد (meččed): رک. مِچِّت.
  35. مَحَل (mahal): 1- وقت. هنگام. موقع. 2- اعتنا.
  36. مَحَل وِرنِدیشتَن (mahal ver nedištan): اعتنا نکردن. بی توجّه از کسی یا امری گذشتن. محل نگذاشتن. مثلاً: «از ما مَحَل وِرنِدیشت»
  37. مَحَلَّه (mahalla): رک. مَلَّه.
  38. مِخ (mex): میخ.
  39. مختاباز (moxtâbâz): رک. مُختِه‌باز.
  40. مُختِه‌باز (moxtebâz): کسی که گوسفندان میشینه‌ی دیگری را در قبال دریافت مبلغی یا مقداری روغن و پشم در سال، به اصطلاح «دندون به دندون» نگهداری کند، یعنی باید در سال بعد همان تعداد گوسفند تحویل بدهد. «مُختاباز» تلفات را جبران می‌کرده اما برّه‌ها و سایر درآمدهای گوسفندان به او تعلّق می‌گرفته است.
  41. مَخش (maxš): مشق.
  42. مُخکَم (moxkam): محکم.
  43. مِخلَص (mexlas): خلاصه. مخفّفِ مَخلَصِ کلام. وقتی دو نفر با هم به بحث افتاده‌اند، یکی مثلاً می‌گوید: «مِخلَص، حرفِ حَساب تو چیَه؟»
  44. مُخُلِّصَه (moxollesa): نوعی گیاه دارویی.
  45. مُخُنَّه (moxonna): 1- تخمِ مَلَخ و «کِغنَه» و نظایر آن. مثلاً: ملخ‌ها در فلان‌ده «مُخُنَّه کِردَن» 2- ملخ‌های کوچکی که هنوز بال درنیاورده‌اند. رک. کِغنَه.
  46. مُخُنَّه کِردَن (moxonna kerdan): تخم‌ریزی کردنِ ملخ. رک. مُخُنَّه.
  47. مِخُّوْ (mexxow): گیج. منگ.
  48. مِدارِ اُوْ (medâre ow): گردش آب. این مدار در روستاهای مختلف فرق می‌کند، ولی به طور کلّی عبارت است از: 8، 10، 12، 16، 18 و 20. به این معنی که شخصی که مالک یک شبانه‌روز آب از مدار 8 است، هر هشت شبانه‌روز یک بار، 24 ساعت آب قنات متعلّق به اوست. از لحاظ مالکیت آب، در بخش‌ها و حتّی دهکده‌های هر بخش، اصطلاح خاصّی وجود دارد که عبارتند از: ساعت، دانگ،‌ فنجان، خروار، من، سیر،‌ مثقال، سرقه، سنگ، برق.
  49. مُدامی (modâmi): دائما. همیشه.
  50. مُدبَخ (modbax): مطبخ. آشپزخانه. در حالت اضافه «ت» می‌گیرد، مثلاً: «مُدبَختِ پاکیزه»
  51. مَـْدَر (mādar): مادر.
  52. مَـْدَه (māda): ماده.
  53. مَدَّه {مادّه} (madda): چرک و فساد.
  54. مَدِّه‌چوش (maddečuš): ضمادی که روی زخم می‌گذارند تا چرک آن را بکشد. رک. مَدَّه.
  55. مَـْدِه‌گُوْ (mādegow): ماده‌گاو. گاو ماده. رک. مَـْدَه.
  56. مُر (mor): مرا. مثلا‍ً: «مُر چه؟» یعنی مرا چه؟ به من چه؟ به من چه مربوط است؟
  57. مُردار (mordâr): لاشه‌ی گوسفندی که به وسیله‌ی گرگ کشته شده. اگر صاحب گوسفند باور نکند که گوسفند او کشته شده، چوپان باید نشانی‌ای بیاورد که تا حرف او مورد قبول واقع شود، و آن نشان دادن لاشه‌ی گوسفند است.
  58. مُردُم (mordom): مردم. در تلفّظ محولاتی «مُردوم» است.
  59. مُردُمون (mordomun): مردمان.
  60. مُردِه‌نَم (mordenam): اندکی رطوبت داشتن. مثلاً لباسی را شسته‌اند و هنوز به طورِ کامل و صددرصد خشک نشده است می‌گویند «مُردِه‌‌نِم دَْرَه»
  61. مِردینَه (merdina): از جنس ذکور. مرد. مقابل آن «عُوْرِتینَه» است.
  62. مِرزَه (merza): از سبزی‌های خوردنی.
  63. مُرَّست (morrast): مورمورِ و لرزش ناگهانیِ تن. لرزه و مورمورِ ناگهانی که در بدن حس شود. مثلاً: «مُرَّست وِر جونُم نِشَست»
  64. مُرَّستِ وِر جون نِشِستَن (morraste ver jun nešestan): به مورمور افتادنِ تن به طور ناگهانی. مورمور کردنِ ناگهانیِ تن. این حال ممکن است از شدّت هیجان و یا ترس و نظایر آن‌ها پیش بیاید. رک. مُرَّست.
  65. مرغِ حق: شباهنگ. شباویز. از اعتقادات عامّه است که مرغ حق سه دانه گندم از مال یتیم خورده است سراسر شب را باید «حق، حق» بگوید. نزدیک طلوع آفتاب سه قطره خون از گلویش می‌چکد و آرام می‌گیرد.
  66. مُرغ و چُرغ (morqo čorq): مرغ. جنس پرنده. «چرغ» از اتباع است.
  67. مُرغ وِراِنشنُدَن (...verenšondan): مرغ خواباندن. خواباندنِ مرغ کُرج بر روی تخم تا جوجه دربیاورد. می‌گویند «مُرغ وِراِنشنُدَن اَمَد نَـْمَد دَْرَه» یعنی آمد و نیامد دارد.
  68. مُرغَـْوی (morqāvi): مرغابی.
  69. مرگ بِرَم عَروسیَه (marg beram arusiya): مرگ برایم عروسی است. در شکایت از بدبختی‌ها و مصائب گفته می‌شود.
  70. مرگ دِ پُپِّت! (marg de poppet): در محاوره وقتی کسی به دشنام می‌گوید: «مرگ!» در جوابش می‌گویند: «مرگ دِ پُپِّت!». رک. پُپّ.
  71. مرگِر مُخُورُم (marger moxorom): گویی مرگ می‌خورم. اگر در هنگام صرف غذا، کسی بدون توّجه حرف‌های تنفّرآور و مهوّع بزند، شخصی که بدش آمده و به اصطلاح اقش گرفته است، می‌گویند: «بَسَّه دِگَه، که مَرگِر مُخُورُم»
  72. مَرگ کِردَن: خوردن، همراه با رنگی از تحقیر و توهین. مرادفِ زهرمار کردن، کوفت کردن. مثلاً: «بیا مَرگِت کُ!» یا: «بُگذار مَرگِش کِنَه!» یا: «داشتُم نونِمِر مَرگُم مِکِردُم!»
  73. مِرگون[1] (mergun): تقریباً مرادفِ مجلس ختم.
  74. مِرگَـْوَه (mergāva): نوشابه‌ی الکلی.
  75. مَـْروچَه (māruča): مورچه.
  76. مَـْروچِه‌کَش رِفتَن (māručekaš reftan): اندک اندک و ریزه ریزه سرکیسه شدن. خرده خرده اموال خود را از دست دادن. مثلاً اگر کسی در قمار، بد بیاورد و چندین دست پیاپی ببازد و ناگاه به خود بیاید و ببیند آه در بساطش نیست، می‌گوید: «مار مَـْروچِه‌کَش کِردَن!» یعنی ما را یا مرا مورچه‌کش کردند. این اصطلاح از آن‌جا پیدا شده است که مورچه آرام آرام خرده‌ریز‌ه‌های مورد نیاز خود را می‌کشد و می‌برد.
  77. مِرَ ْه (merā): علف‌های بهاری. علف‌های هرزه، بخصوص روییده در کشتزار.
  78. مِرّی (merri): مرادفِ «سَـْسی». رام و آرام. عادت کرده به چیزی. دست‌آموز شده، بیشتر برای برّه و بزغاله به کار می‌رود.
  79. مِرّی رِفتَن (merri reftan): رام شدن. رک. مِرّی.
  80. مِریض‌خَـْنَه (merizxāna): بیمارستان.
  81. مِزاربون (mezârbun): خادم مزار.
  82. مُزدِ دِرُوْگر دِ نیشِ مِنگالِشَه (...de niše mengâleša): مَثَل. رک. مِنگال.
  83. مُزدور (mozdur): کارگر.
  84. مِزریق (mezriq): همان ریق است. مثلاً چنان او را فشار داد که «مِزریقِش به در اَمَد»، نظیر جانش درآمد.
  85. مِزَغ (mezaq): وزغ. قورباغه.
  86. مِزقَل (mezqal): سوراخ‌هایی که گرداگردِ بُرج و باروها تعبیه می‌شد برای تیراندازی از آن‌جاها به سوی دشمن. هر کدام از آن سوراخ‌ها را «مِزقَل» می‌گفته‌اند.
  87. مِزقَل‌بینی (mezqalbini): کسی که سوراخهای بینی بزرگ دارد. رک. مِزقَل.
  88. مَزن که مَدَرِش هَمی یکی‌ر دَْرَه (...hami yekir dāra): گاهی به شوخی به کسی که بچه‌ی غیر را اندکی گوشمالی بدهد، می‌گویند؛ یعنی مزن که مادرش همین یک بچّه را دارد و ممکن است از کتک تو بمیرد!
  89. مِزِه‌یِ چیزِ پایِ دِندو مُندَن (mezeye čize pâye dendu mondan): خاطره‌ی خوش چیزی با وجود گذشت زمان باقی ماندن.
  90. مِزَه کِردَن دِ زِْرِ دِندو (meza kerdan de zēre dendu): مزه دادن. خوشایند ذائقه بودن.
  91. مَستِک (mastek): مایست. ممان. از مصدر «اِستیَن»
  92. مِسکَه[2] (meska): کره.
  93. مِسَـْلَه (mesāla): مسیله. آب‌راه. گذرگاه سیل.
  94. مسِ میراثی: اشیاء مسی و بخصوص سینی که به میراث به شخص رسیده باشد و در نتیجه قدیمی است. اگر در هنگاه خورشید‌گرفتگی بر این سینی بکوبند، کسوف برطرف می‌شود!
  95. مَـْشُقَه (māšoqa): یعنی معشوقه، ولی به معنی فاسق به کار می‌رود.
  96. مِشکُفَه (meškofa): شکوفه.
  97. مِشکُوْ (meškow): مشکِ آب.
  98. مِشکُوْ َه (meškowa): رک. مِشکُوْ.
  99. مِشکولَه (meškula): مَشک کوچکی که چوپانان با خود دارند و در آن اغلب «گُرماس» می‌ریزند. این مَشک را یا به گردن می‌آویزند و یا در توبره‌پُشتی حمل می‌کنند. بر اثر «لَت خُوردَن» یعنی تکان خودن چربی گرماس بالا می‌زند و سفت و خوشمزه می‌شود. در غیر فصل شیر، مشکوله را با آب پر می‌کنند. رک. گُرماس.
  100. مَـْشورَه (māšura): 1- ماسوره. تکّه‌ای از نی به اندازه‌ی حدّ فاصل دو بند آن، اعم از این‌که نی نازک یا ضخیم باشد. بر آن نخ می‌پیچند. 2- کنایه از آلت مردی است چون شرم حضور مانع شود و نخواهند به صراحت از آلت نام ببرند. مثلاً نزد طبیب یا دیگران برای مطلبی که به آن مربوط می‌شود چنین می‌گویند. مثلاً: «مَـْشورَه‌ش باد کِردَه»

 



[1]- غالباً به صورت «مرگ و مِرگون» به کار می‌رفته. مثلاً «اَدَم بِـْس دِ فکرِ مَرگ و مِرگونِش بَـْشه» یعنی تدارک مرگ و مخارج آن را از پیش ببیند.

[2]- از واژه‌های قدیمی است و در لغت فرس اسدی هم آمده با قطعه‌ای دو بیتی از منجیک. مصراع مورد نظر این است: زه که بجز مسکه خود ندادت مادر.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶ساعت 18:23  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |