سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت هشتادم؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. قسمت هشتاد که به فیش‌های حرف «و» اختصاص دارد شامل شماره‌های 7901 تا 8000 می‌شود.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال نظرات و مطالب خود می‌توانید از روش‌های زیر پیام‌تان را به من برسانید یا دیگر مطالبم را بخوانید.

وبلاگ سیاه‌مست www.bahmansabaghzade.blogfa.com

وبلاگ سیاه‌مشق www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

ایمیلsiyah_mast@yahoo.com

کانال تلگرام https://t.me/bahman_sabaghzade

صفحه‌ی شخصی در تلگرام https://t.me/bahmansabaghzade

 

 

  1. وِرچَم بویَن (verčam buyan): دَمِ دست بودن. رک. وِرچَم.
  2. وِرچَم دیشتَن (verčam dištan): آماده و دَمِ دست داشتن. مثلاً: «نِمَک وِرچَم نِدَْرُم» یعنی دمِ دستم نمک ندارم. رک. وِرچَم.
  3. وِر چیزِ دِراز رِفتَن (ver čize derâz reftan): دست دراز کردن برای براشتن چیزی.
  4. وِر حَدِ (ver hade): به سویِ. به جانبِ. به طرفِ.
  5. وِر حرف کِردَن {کسی را} (ver harf kerdan): کسی را بر سر حرف آوردن. او را به سخن گفتن واداشتن. زیر زبان او را کشیدن و به حرف واداشتن. معمولاً اشخاصی را که به لاف و گزاف یا شوخی مشهورند «وِر حَرف مِنَن» یعنی عملی می‌کنند یا حرفی می‌زنند که آن شخص هم بر سر گفتار بیاید.
  6. وِر خَرِ مُردُم بَییس نیم‌بَر سِوار رَف (ver xare mordom bayis nimbar sevâr raf): مَثَل. بر خر مردم باید نیم‌بر سوار شد. اگر به نحوی بر خر بنشینند که هر دو پا از یک طرف آویزان باشد پیاده‌شدن آسان‌تر است. یعنی برای بازگرداندن مال عاریتی باید همیشه آماده بود.
  7. وِرخِز و بِنچی {برخاست و بنشین} (verxezo benči): نشست و برخاست. معاشرت. مجالست.
  8. وِرخِستَن (verxestan): 1- برخاستن. بلند شدن. 2- بیدار شدن.
  9. وَرخُوردَن (varxordan): پی بُردن. دریافتن مطلبی.
  10. ورخوی (verxuy): عصبانی.
  11. وِرخو رِفتَن (verxu reftan): رک. وِرخوی رِفتَن.
  12. وِرخوی رِفتَن (verxuy reftan): عصبانی شدن. گاهی به شوخی به کسی که به دلیلی غضبناک شده است و اظهار می‌دارد که «ورخوی رفتم» می‌گویند «ورخوی مرو، ور پل برو!» این جمله که ایهام دارد و از عالم تجاهل العارف هم به شمار می‌آید، چنین معنی می‌دهد که از میان خوی مرو، از روی پل برو! ممکن است همین چند کلمه سبب خنده شود و شخص خشمگین را «از سرِ خوی به تَه بیَـْرَه» یعنی غضب او را فروبنشاند. رک. پَل. خوی. ورخوی.
  13. وِردار کِردَن (verdâr kerdan): دوام آوردن. به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. مثلاً: «سِفَر شما چَن روز وِردار مِنَه؟» یا: «ای دُبِه‌یِ روغَن، دو ماه وِردار مِنَه». یا: جنس این پارچه خوب است و اگر از آن لباسی بدوزند دو سه سال «وِردار مِنَه» و یا: فلانی پارسال هم این بیماری را گرفته بود و مرضش سه ماه «وِردار کِرد»
  14. وِرداشتَن (verdâštan): 1- درآمد کردن. درآمدن. بیانِ مطلب کردن. مثلاً «حسن وِرداش که...» یعنی حسن چنین درآمد کرد که...، حسن این‌گونه آغاز سخن کرد که. 2- رم کردنِ و به تاخت رفتنِ اسب، که غالباً سوار را بر زمین می‌زنند. گاه اسب‌های درشکه هم «وِر مِدَْرَن»
  15. وَردایَن (vardâyan): با شرح و تفصیل باز گفتن.
  16. وِر دُرُغ (ver doroq): دروغکی. به دروغ.
  17. وِر دِرُوْ اَمیَن (ver derow amiyan): قابلِ درو شدنِ گندم و جو. رسیده بودن و آماده بودنِ گندم و جو برای درو. نظیرِ «دِرُوْی رِفتَن»
  18. وِر دَست زیَنِ خِمیر (ver dast ziyan...): زواله را با فشار دست بر روی تخته‌ی مخصوص پهن کردن. بعد از ای کار، آن را روی «رُفودَه» می‌گسترند و به تنور می‌چسبانند. رک. رُفودَه.
  19. وِر دَست زیَنِ کار (ver dast ziyan...): پیش گرفتن کار و عملی که پسندیده نباشد. مثلاً کسی عادت کرده است که سر به سر این و آن بگذارد و باعث کدورت شود. بزرگی به عنوان نصیحت به او می‌گوید: «ای چه کاریَه که وِر دَست زِیی؟»
  20. وِر دَست گِردُندَنِ زِوَْلَه (ver dast gerdondan...): گلوله‌ی چونه‌ی خمیر را از این دست به آن دست دادن و چرخاندن و کشیدنش بر روی «رُفودَه» تا به شکل نان درآید و آماده‌ی چسباندن به تنور شود.
  21. وِر دِل اَمیَن {به دل آمدن} (ver del amiyan): به دل گرفتن. برخوردن. ناراحت شدن. آزرده‌خاطر شدن. مثلاً این حرف او «وِر دلُم اَمَه» یعنی ناراحت شدم، بِهِم برخورد. یا شخصی شنیده که فلان‌کس پشت سرش چه گفته «وِر دِلِش اَمیَه».
  22. وِر دِل کَسِ اَمیَن {به دلِ کسی آمدن} (ver del kase amiyan): به کسی برخوردن. ناراحت شدنِ او. رک. وِر دِل اَمیَن.
  23. وِر دِلی دیشتَن از کَسِ (ver deli dištan): ناراحتی و دلخوری و تکدّر خاطری از کسی داشتن. آزرده‌خاطر بودن از او. از او به دلیلی ناراحت و دلگیر بودن. مثلاً وقتی از سفر آمد، به دیدنش نرفتیم «از ما وِردِلی دیشت»
  24. وِر دُوْرَه اُفتیَن (ver dowra oftiyan): سرگشته به دور خود چرخیدن و در اندیشه راهی برای رهایی بودن.
  25. وِر دُوْرَه انداختن {کسی را} (ver dowra oftiyan): کسی را گیچ و سرگردان کردن. رک. وِر دُوْرَه اُفتیَن.
  26. وِر دو شِگِستَنِ پا (ver du šegestan...): دولّا شدن پا از ضعف و سستی. دولّا شدن ناگهانی پا، بر اثر ضعف و بیماری و پیری. شبیه به حالت به زانو درآمدن.
  27. وِر دوشور اِنداختَن (ver dušur endâxtan): کنایه از بی‌قراری و دستپاچگی برای چیزی. مثلاً وقتی بچّه‌ای مرتّب می‌گوید گرسنه‌ام. غذا می‌خواهم. به او می‌گویند: «چیَه وِر دوشور اِنداختِه‌ی؟» رک. شور. شوردن.
  28. وِردیشتَنِ (verdištan): برداشتن. 2- احداث کردن. ایجاد کردن. بنا کردن. ساختن. در مورد قنات و باغ و منزل و نظایر آن به کار می‌رود. مثلاً: «قُناتِ وِردیشتُم» یعنی قناتی احداث کردم. یا: «حُوْلی وِردیشتَن» یعنی منزل ساختن.
  29. وِردیشتَنِ دل (verdištane del): رک. دل وِردیشتَن.
  30. وِردیشتَه رِفتَنِ پایِ کَسِ از دُوْ (verdište reftane pâye kase az dow): کنایه از کنار رفتن یا احیاناً مُردنِ آن شخص است. مثلاً: «هَمچی که پایِ فِلَـْنِه‌کَس از دُوْ وِردیشتَه رَ» چنین و چنان می‌شود.
  31. وِر راه زیَن (ver râh ziyan): رو به راه نهادن. به راه افتادن، معمولاً سریع و به طور ناگهانی. مثلاً:‌ «وِر راه زَ و رَفت»
  32. وِر رَدِ (ver rade): به دنبالِ. از پیِ. مثلاً: «وِر رَدِش رَفتُم» یعنی به دنبالش رفتم.
  33. وِر رَدِ چیزِ دُوْرَه زیَن (ver rade čize dowra ziyan): به دنبال چیزی گشتن.
  34. وِر رَدِ کَسِ کِردَن (ver rade kase kerdan): به دنبال کسی دویدن.
  35. وِر رِز اِنداختَن (ver rez endâxtan): یکریز گفتن و تکرار کردن کلمه یا جمله‌ای را. نظیرِ ورد گرفتن. معمولاً کودکان تازه‌به‌حرف‌آمده چنین می‌کنند.
  36. وِر رَغمِ (ver raqme): علی رغمِ. مثلاً: «وِر رَغمِ تو ای کارِر کِردُم».
  37. وَر رِفتَنِ اَتیش (var raftane atiš): شعله‌ور شدنِ آتش.
  38. وَر رِفتَنِ چراغ (var raftan...): روشن شدنِ چراغ.
  39. وِر رو اُفتیَنِ کار (ver ru oftiyane kâr): آشکار شدن راز. نظیرِ بخیه بر روی کار افتادن. مثلاً: «وَختِ کارِش وِر رو اُفتید...»
  40. وِر رُوْ اَمیَنِ زِمین (ver row amiyane...): قابل شیار شدن زمین. یعنی هنگامی که رطوبت آن به حد مطلوبی رسیده باشد. زمینی را که تازه تازه آب داده‌اند و یا باران زیاد خورده است، نمی‌توان شخم کرد، چون به اصطلاح «گِل‌شور» می‌شود، یعنی شیار کردن در گُل و شُل. پس باید چند روزی صبر کرد تا رطوبت زمین بکاهد. رک. شوردَن.
  41. ور رویِ کَسِ جُلّیَن (ver ruye kase jolliyan): این اصطلاح در مورد کودکی به کار می‌رود که به پدر خود نمی‌مانَد و به شخصی دیگر شباهت دارد. می‌گویند هنگامی که زن حامله بوده به روی آن مرد نگریسته و بچّه در شکمش تکانی خورده و در نتیجه به آن کس شبیه شده است. مثلاً: «وِر رویِ فِلَـْنی جُلّیَه» یعنی به فلانی شباهت دارد. البته امکان هم دارد که به فرموده‌ی فردوسی از قبیلِ «پژوهنده را راز با مادر است» باشد! رک. جُلّیَن.
  42. ور ریخ اُفتیَن (ver rix oftiyan): اسهال گرفتن. رک. ریخ.
  43. وِر ریخ‌کونَک اُفتیَن (ver rixkunak oftiyan): مبتلا به اسهال شدن و بودن. رک. ریخ‌کونَک.
  44. وِر ریخوکی اُفتیَن (ver rixuki oftiyan): مبتلا شدنِ حیوانات به اسهال. رک. ریخوکی.
  45. وِر زِبون نِشِستَن (ver zebun nešestan): عادت کردن زبان به گفتن نامی یا کلامی بر اثر تکرار. ورد زبان شدن آن. بر سرِ زبان داشتن آن را.
  46. وِر زِحیر اُفتیَن (ver zehēr oftiyan): به گریه، ناله و فریاد افتادن و شروع به آن. گریه و فریاد و بی‌تابی مداوم کودک شیرخوار. بیشتر در مورد کودکان شیرخوار به کار می‌رود، موقعی که به گریه می‌افتند و ساکت نمی‌شوند.
  47. وِر زِحیر انداختن (ver zehēr endâxtan): رک. وِر زِحِـْر اُفتیَن.
  48. وِر زِرنُوْ اُفتیَن (ver zernow oftiyan): ناله و زاری کردن. رک. زِرنُوْ.
  49. ور زِمی زیَن (ver zemi ziyan): بر زمین زدن. به زمین خواباندنِ حیوان برای سر بُریدن، در مورد چارپای حلال گوشت بخصوص گوسفند و بز. مثلا: «پیشِ پاش چار تا گُسبَند وِر زِمی زَیَن» یعنی جلوی پایش چهار گوسفند سر بُریدند، قربانی کردند.
  50. وَرساختن خود را (varsâxtan...): 1- تظاهر به چیزی. ظاهرسازی کردن. وانمود کردن. به دروغ تظاهر کردن و حادثه‌ای جزئی را بزرگ جلوه دادن. مثلاً: «بیمار نیَه، خودِشِر وَرساختَه» یعنی بیمار نیست، چنین وانمود می‌کند. یا: بچّه‌ای زمین خورده و دستش خراشی بی‌اهمیّت برداشته اما داد و فریاد سر داده است. می‌گویند: «خُودِشِر وِرساختَه» یعنی به دروغ چنین ادا و اصولی درمی‌آورَد، تظاهر به درد می‌کند. 2- آرایش کردن. به اصطلاح چُسان پُسان کردن.
  51. وِر سَر اَمیَن (ver sar amiyan): به چشم خوردن. به نظر رسیدن. دیده شدن.
  52. ور سَرِ پا بویَن (ver sare pâ buyan): در کمال صحّت و سلامت بودن.
  53. وِر سِر چِلِک (ver ser čelek): بر سرِ زانو. چُمباتمه. «چِلِک» همان «چلیک» است و ظاهراً چون چمباتمه زدن شبیه است به نشستن روی چلیک، این تعبیر پیدا شده.[1]
  54. وِرْ سِرْچِلِک نِشِستَن (ver serčelek nešestan): بر سرِ پا نشستن. چِندَک زدن. چُمباتمه زدن. نظیر «سُلّْکچَه زیَن».
  55. وِر سَرِ چُوْ رفتن (ver sare čow reftan): روی لج و لجبازی تصمیم به انجام کاری گرفتن. روی قوز افتادن. به رویش بالا رفتن.
  56. وِر سَرِ چُوْ کِردَن {کسی را} (ver sare čow kerdan): تحریض و تحریک کردن کسی را به انجام کاری. تیر کردن او را. با تعریف نابجا شیرش کردن و به کاری واداشتن. مانندِ «رو چوب کردن»ِ مصطلح در تهران.
  57. وِر سِرحُضور (ver serhozur): سلامت و سرحال. سرکیف. سردماغ. در بدایع الوقایع (ج1: 198) آمده است: ...مسرور و برحضور گردید.
  58. وِر سَر کَسِ زیَن (ver sare kase ziyan): به رُخ کسی کشیدن. مثلاً فلان‌کس یا فلان‌موضوع را «وِر سَرُم مِزِنَه» یعنی به رُخَم می‌کشد.
  59. وِر سَر کِشیَن (ver sar kešiyan): بر سر کشیدن. نوشیدن.
  60. وِر سَرِ لِک (ver sare lek): بر سرِ پا. مرادفِ «وِر لِک»
  61. ور سَرِ لِک رِفتَن (ver sare lek reftan): برخاستن. بر پا ایستادن. سرِ پا بند شدن. اندک بهبودی یافتن بعد از بیماری. رک. وِر سَرِ لِک.
  62. *وِر سِرمَـْیَه بویَن (ver sermāya buyan): پُرشیر بودنِ پستان حیوانات شیرده.
  63. وِر سِرهاماتِ... اُفتیَن (ver serhâmâte... oftiyan): پس از دقّت و فکر متوجّه خطای چیزی یا کاری شدن. نظیرِ «وِر قُپِّش وِرخُوردَن» است.
  64. وِر سِرینِ (ver serine): به خاطرِ.
  65. وِرشِکّیَن (veršekkiyan): انداختنِ بُجول. مثلاً می‌گویند «وَر شَکّ» یعنی بجول‌ها را بریز. رک. بُجول.
  66. وِر شور رِفتَن (ver šur reftan): شوریده شدن. به شور آمدن. برآشفتن.
  67. وِر شور کِردَن {کسی را} (ver šur kerdan): شوراندن کسی را. او را تحریض و تحریک به کاری کردن.
  68. وِر شَهْ‌نِفِستَک اُفتیَن (ver šahnefestak oftiyan): به نفس نفس افتادن. تندتند نفس زدن، به سببِ دویدن و نظایر آن. رک. شَهْ‌نِفِستَک.
  69. وِر صُلح (ver solh): سلیم‌النّفس. آن‌که زود بپذیرد. حرف‌شنو. کسی که طبع سازگار دارد. صفتِ شخصی که هر چه به او بگویند زود قبول می‌کند و جنگ و ایرادی ندارد. مثلاً: «فِلَـْنی اَدَمِ وِرصُلحیَه».
  70. وِرعَبَث (ver abas): به عبث. بیهوده. بی‌فایده.
  71. وِرعَبَث بویَن (ver abas buyan): بیهوده بودن. بی‌فایده بودن. رک. وِرعَبَث.
  72. وِر عَلیّ و نِبی صِلِوات! (ver aliyyo nebi selevât): چون کار عمده‌ای انجام دهند، مثلاً به پایان رساندن خرمن‌کشی، وِرریختنِ «زِوَْلَه» و نظایر آن، با این صلوات اتمام کار را اعلام می‌دارند.
  73. وِر غَش اُفتیَنِ دل (ver qaš oftiyan): ضعف رفتن دل، از گرسنگی.
  74. وِرغِلتیَن (verqeltiyan): دراز کشیدن برای استراحت. مثلاً فلان‌کس «وِرغِلطیَه» یعنی دراز کشیده است.
  75. وِرغِلطیَن خِدِی کَسِ (verqeltiyan xedey kase): با کسی خوابیدن.
  76. وُر قُپِّ چیزِ وِرخوردَن (ver qoppe čize verxordan): به اصلِ مطلب پی بُردن. مثلاً: «حالا وِر قُپِّش وِرخوردی؟» نظیر حالا به حرف من رسیدی؟ یعنی قبلاً این موضوع را به تو تذکر داده بودم و توجهی نکرده بودی. رک. قُپّ.
  77. وِر قَتِ کَسِ گِردیدَن (ver qate kase gerdidan): قربانِ قد و بالای کسی شدن. مثلاً: «وِر قَتِت گِردُم!» یعنی دورت بگردم! قربان قد و بالایت شوم!
  78. وِر قُرمُوْ اُفتیَن (ver qormow oftiyan): رک. قُرمُوْ.
  79. وِر قُرمُوْ به‌دَر رِفتَن (ver qormow bedar reftan): رک. قُرمُوْ.
  80. وَر کِردَن (var kerdan): 1- تاراندن. گریزاندن. 2- افروختن و روشن کردن، در مورد آتش و چراغ.
  81. وَر کِردَنِ اَتیش (var kerdane atiš): برافروختنِ آتش. بر کردنِ آن. گیراندنِ آن.
  82. وَر کِردَنِ چِراغ (var kerdan...): برافروختنِ چراغ. روشن کردنِ آن. گیراندنِ آن. مثلاً: «چِراغِر وَر کُ!» یعنی چراغ را برافروز.
  83. وِر کَسِ دِراز رِفتَن (ver kase derâz reftan): متعرّضِ کسی شدن. به او حمله بُردن. به او حمله‌ور شدن. کسی را به باد کتک گرفتن.
  84. وِر کَسِ رِفتَن (ver kase reftan): عمل شنیعی با او صورت دادن.
  85. وِر کَسِ زور بویَن (ver kase zur buyan): از کسی زورمندتر بودن. قوی‌تر بودن از او.
  86. وِر کَسِ کَلّ رِفتَن (ver kase kall reftan): تحـمیل و سربار کسی شدن. رک. کل.
  87. وَرکِشیَن (varkešiyan): برکشیدن. مثلا بالاکشیدن نهال از زمین با ریشه‌اش.
  88. وِرکِشیَنِ باد {تاب} (varkešiyan...): با نشستن و ایستادن در تاب آن را اندک اندک بالا بردن و به اوج رساندن. رک. بادِر به نومِ کَسِ وِرکشیَن.
  89. وِر کِلیمَه بویَن (ver kelima buyan): در حال احتضار بودن. یعنی در حالی که باید اشهد را بگوید.
  90. وِرکِندَن (verkendan): گریختن. فرار کردن.
  91. وِر گُذِشتِه‌ها صِلِوات! (ver gozeštehâ selevât): بر گذشته‌ها صلوات بفرستیم. از آن‌چه که بین ما باعث کدورت بوده است بگذریم. گاه شخص ثالثی این حرف را به دو طرف می‌گوید.
  92. وِر گَرد اُفتیَن (ver gard oftiyan): به چرخ افتادن. به گردش درآمدن.
  93. وِر گَرد اُفتیَنِ سر (ver gard oftiyan...): به چرخ افتادنِ سر. سرگیجه گرفتن.
  94. وِر گُرس‌گُرس اُفتیدنِ دل (ver gorsgors oftidane...): رک. گُرس‌گُرس کِردَنِ دل.
  95. وِرگَشت کِردَن (vergašt kerdan): 1- برگشت کردن. بازگشتن. 2- عود بیماری. مرادفِ «دوبَـْرِه‌گَرد رِفتَن»
  96. وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.
  97. وِر گِلَه زیَنِ گرگ (ver gela ziyan...): حمله کردن گرگ به گله‌ی گوسفند.
  98. وِر لِخ لِخ اُفتیَنِ اَسیا (ver lexlex oftiyane asiyâ): کند شدن حرکت آسیا و قریب الوقوع بودن توقّفش. به سبب به بار شدن آسیا است.
  99. وِر لِخ لِخ اُفتیَنِ اَسیایِ کسی: کنایه از آن است که وضع کسی از نظر مادّی یا جسمی رو به وخامت گذاشته است. کنایه از آن‌که نزدیک است از کار وابماند، عمر او نزدیک به پایان است. یا کنایه از نرسیدن وجه معاش و موارد مشابه. مثلاً اگر شاعری مدتی شعر نسازد، می‌گوید: «اَسیام وِر لِخ لِخ اُفتیَه» یعنی دیگر به سختی شعر می‌گویم یا کم می‌گویم. رک. وِر لِخ لِخ اُفتیَنِ اَسیا.
  100. وِر لِک (ver lek): سرِ پا. ایستاده بر سرِ پا. مثلاً: «دو سَعَتَه وِر لِک مُندَه‌یِم»


[1]- «چلیک» ظرفی است حلبی که در آن نفت می‌ریختند. سر چلیک دایره‌ای کوچک و شبیه به قیف بود.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ساعت 19:0  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |