سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گزیده‌ی غزلیات شمس؛ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی؛ قسمت چهل و چهارم

این غزل‌ها که به انتخاب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی برگزیده شده‌اند معدودی از غزلیات شمس هستند و ایشان از بین 3339 غزل دیوان شمس (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر) تنها 466 غزل را انتخاب کرده‌اند. ایشان در برخی از غزل‌ها، تنها به نقل ابیات برگزیده اکتفا کرده‌اند. اما با این‌حال سعی کرده‌اند گزیده‌ی جامعی از غزلیات شمس را داشته باشند به نحوی که نمونه‌های مختلف غزل‌های جناب مولانا را در بر بگیرد. با توجه به وقت اندک جلسه و این‌که از دو ساعت زمان هر جلسه تنها می‌شود نیم ساعت را به ادبیات کلاسیک اختصاص داد، مجبور بودیم از گزیده‌ی غزلیات استفاده کنیم که در غیر این‌صورت حدود 13 سال طول می‌کشید تا تمام غزل‌ها خوانده شود. نتیجه این شد که گزیده‌ی حاضر را انتخاب کردیم و در هر جلسه 5 غزل از این کتاب را با قرائت شاعران حاضر در جلسه می‌شنویم و استاد نجف‌زاده و استاد موسوی در مواردی که لازم است توضیحاتی را ارائه می‌فرمایند.

غزل شماره دویست و شانزده (1410 نسخه‌ی فروزانفر)

تا که اسیر و عاشقِ آن صنمِ چو جان شدم

دیو نیَم، پری نیَم؛ از همه چون نهان شدم؟

برف بُدم، گداختم، تا که مرا زمین بخورد

تا همه دودِ دل شدم، تا سوی آسمان شدم

نیستم از روان‌ها، بر حذرم ز جان‌ها

جان نکند حذر ز جان، چیست حذر چو جان شدم؟

آن‌که کسی گمان نبرد، رفت گمانِ من بدو

تا که چنین به عاقبت بر سرِ آن گمان شدم

از سرِ بیخودی دلم داد گواهی‌ای به دست

این دلِ من ز دست شد، وانچه بگفت آن شدم

این همه ناله‌های من نیست ز من، همه از اوست

کز مددِ میِ لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم

گفت: «چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی؟»

من ز برای این سخن شهره‌ی عاشقان شدم

جان و جهان، ز عشق تو رفت ز دستِ کارِ من

من به جهان چه می‌کنم؟ چون‌که از این جهان شدم

 

غزل شماره دویست و هفده (1435 نسخه‌ی فروزانفر)

به گِردِ دل همی‌گردی، چه خواهی کرد؟ می‌دانم

چه خواهی کرد؟ دل را خون و رخ را زرد، می‌دانم

یکی بازی برآوردی که رَختِ دل همه بُردی

چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد، می‌دانم

به حقِّ اشکِ گرمِ من، به حقِّ آهِ سردِ من

که گرمم پُرس، چون بینی که گرم از سرد می‌دانم

مرا دل سوزد و سینه، تو را دامن، ولی فرق است

که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می‌دانم

به دل گویم که «چون مردان صبوری کن» دلم گوید:

نه مَردم، نی زن، ار از غم ز زن تا مرد می‌دانم

دلا، چون گَرد برخیزی ز هر بادی، نمی‌گفتی

که «از مردی، برآوردن ز دریا گرد می‌دانم ؟»

 

غزل شماره دویست و هجده (1436 نسخه‌ی فروزانفر)

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی، نمی‌دانم

وزین سرگشته‌ی مجنون چه می خواهی، نمی‌دانم

در این درگاهِ بی‌چونی همه لطف است و موزونی

چه صحرایی، چه خضرایی، چه درگاهی، نمی‌دانم

ز رویت جانِ ما گلشن، بنفشه وْ نرگس و سوسن

ز ماهت ماهِ ما روشن، چه همراهی، نمی‌دانم

زهی دریای بی‌ساحل، پُر از ماهی درون دل

چنین دریا ندیدستم، چنین ماهی نمی‌دانم

شهیِّ خلق افسانه، محقّر همچو شه‌دانه

بجز آن شاهِ باقی را شهنشاهی نمی‌دانم

زهی خورشید بی‌پایان که ذرّاتت سخن‌گویان

تو نور ذات الَلهی، تو الَلهی، نمی‌دانم

هزاران جانِ یعقوبی همی‌سوزد از این خوبی

چرا ای یوسفِ خوبان در این چاهی، نمی‌دانم

خمُش کن کز سخن‌چینی همیشه غرقِ تلوینی

دمی هویی، دمی‌هایی، دمی آهی، نمی‌دانم

خمُش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم

که بی‌خویشی و مستی را ز آگاهی نمی‌دانم

 

غزل شماره دویست و نوزده (1438 نسخه‌ی فروزانفر)

ندارد پایِ عشقِ او دل بی‌دست و بی‌پایم

که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر می‌خایم

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او

به خون دل خیالش را، ز بی‌خویشی، بیالایم

همی‌گردد دلِ پاره همه شب همچو استاره

شده خوابِ من آواره ز سحرِ یار خودرایم

اگر یک دم بیاسایم، روانِ من نیاساید

من آن لحظه بیاسایم، که یک لحظه نیاسایم

رها کُن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش

در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

که آن خورشید بر گردون ز عشقِ او همی‌سوزد

و هر دَم شُکرِ می‌گوید که سوزش را همی‌شایم

رها کن تا که چون ماهی گدازانِ غمش باشم

که تا چون مَه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم

 

غزل شماره دویست و بیست (1446 نسخه‌ی فروزانفر)

گر بی‌دل و بی‌دستم وز عشق تو پابستم

بس بند که بشکستم، آهسته، که سرمستم

در مجلسِ حیرانی جانی است مرا، جانی

زان شد که تو می دانی، آهسته، که سرمستم

پیش آی دمی جانم! زین بیش مرنجانم

ای دلبر خندانم، آهسته، که سرمستم

ساقیِّ میِ جانان! بگذر ز گران‌جانان

دزدیده ز رهبانان، آهسته، که سرمستم

رندیّ و چو من فاشی، بر ملَت قلَاشی

در پرده چرا باشی؟ آهسته، که سرمستم

ای می، بَتَرم از تو، من باده‌ترم از تو

پُرجوش‌ترم از تو، آهسته، که سرمستم

از باده‌ی جوشانم، وز خرقه فروشانم

از یار چه پوشانم؟ آهسته، که سرمستم

***

 

مطلع غزل‌های هفته‌ی آینده:

غزل شماره دویست و بیست و یک (1447 نسخه‌ی فروزانفر)

رفتم به طبیب جان، گفتم که «ببین دستم

هم بی‌دل و بیمارم، هم عاشق و سرمستم

غزل شماره دویست و بیست و دو (1453 نسخه‌ی فروزانفر)

در آینه چون بینم نقش تو، به گفت آرم

آیینه نخواهد دم، ای وای ز گفتارم

غزل شماره دویست و بیست و سه (1458 نسخه‌ی فروزانفر)

یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی‌دارم

زیرا که تویی کارم، زیرا که تویی بارم

غزل شماره دویست و بیست و چهارم (1462 نسخه‌ی فروزانفر)

صورتگر نقاشم، هر لحظه بُتی سازم

وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

غزل شماره دویست و بیست و پنج (1447 نسخه‌ی فروزانفر)

این شکل که من دارم، ای خواجه، که را مانم؟

یک لحظه پری‌شکلم، یک لحظه پری‌خوانم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1010 به تاریخ 920512, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گزیده‌ی غزلیات شمس
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۲ساعت 11:3  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |