4- شعر محلی تربت؛ اوسنههای محلی تربت؛ اوسنهی نجمانجمالدین؛ قسمت چهارم
برای بهتر خواندن شعرهای محلی و دیدن اعراب آن به طور کامل، خوب است از خط هما (bhoma) استفاده کنید و برای بازخوانی ادبیات کلاسیک هم خط دوات (bdavat) مورد استفاده میگیرد. دوستان عزیز برای دانلود هر خط کافی است روی آن کلیک کنید. این فایلهای دانلود در سایت 4shared.com قرار دارد. اگر بر روی download کلیک کنید و پس از آن گزینهی free download را انتخاب کنید، پس از باز کردن لینک دانلود جملهای را میبینید که به انگلیسی نوشته است است اینجا کلیک کنید، با کلیک بر روی کلمهی اینجا (here) فایل دانلود خواهد شد. پس از دانلود دو فایل با پسوند ttf در اختیار خواهید داشت که آنها را باید به داخل درایو c؛ پوشهی windows؛ پوشهی fonts انتقال دهید. (c:\windows\fonts) پس از انتقال، این خطها (فونتها) در رایانهی شما قابل مشاهده خواهد بود.
مدتی پیش با دیدن کتاب ارزشمند افسانههای هرات که خانم روشن رحمانی زحمت نگارش آن را کشیدهاند و بخشی از افسانههای ولایت هرات را در بر میگیرد و با گویش محلی نگاشته شده است به این فکر افتادم من نیز دست به کار شوم و افسانههای محلی تربت حیدریه را با گویش تربتی ثبت و ضبط کنم. در زمینهی جمعآوری فرهنگ گویشی شهرستان تربت حیدریه کار زیادی انجام نشده و منابع بسیار کمی در دسترس است. از طرفی دامنهی این افسانهها به قدری گسترده است و به قدری ویرایشهای مختلف از این افسانهها وجود دارد که اگر کسی تمام عمر را صرف این کار کند باز هم نخواهد توانست تمام افسانههای این منطقه را جمعآوری کند. سالهاست با افزایش رسانههای جمعی دیگر کسی به این افسانهها توجه ندارد و راویها مدتهاست اینها را برای کسی بازگو نکردهاند. این افسانهها که قرنهاست سینه به سینه و نسل به نسل منتقل شده است تا به ما و قرن ما رسیده است را در حال حاضر تنها کهنسالان در سینه دارند و این زنجیره در حال قطع شدن است پس بهتر است تا دیر نشده کاری بکنیم. از شما دوستان و خوانندگان عزیز هم تقاضا میکنم که همت کنید و افسانههایی که کهنسالان فامیلتان در سینه دارند را منتشر کنید حتی اگر زمان و حوصلهی این کار را ندارید میتوانید این اوسنهها را به صورت یک فایل صوتی برای من که بهمن صباغ زادهام siyah_mast@yahoo.com ارسال کنید تا آنها را در همین وبلاگ منتشر کنم.
اوسنهی نجمانجمالدین در 8 قسمت در وبلاگ خواند آمد و پس از آوردن همهی قسمتها این اوسنه با برچسبهای اوسنههای تربتی و اوسنهی نجمانجمالدین قابل مشاهده خواهد بود.
اوسنهی نجمانجمالدین
راوی: رمضان دوپیکر؛ 75 ساله؛ از روستای امیرآباد؛ تربت حیدریه
روایت: پنجشنبه؛ 5/10/1392؛ روستای امیرآباد؛ تربت حیدریه
...
4
رَفتَن و رَفتَن تا دِ لُوِ یَگ حوضِ به نامِ حوضِ سِنگی رِسیَن به هَم. اینجِه دخترْ بیتِ وِرگُف که: جُلویِ قافله وُ حوضِ سِنگی / بِرابَر میشود گلهای رِنگی. یَعنِه منظورِ دختر ای بو که دِ اینجِه بِیِس خداحافظی کُنِم که مُو وَرگِردُم وِر لار و تو بِری وِر حَدِ شیراز. نِجما که ای بِیْتِر شِنُفت اَستید و خِدِیْ هم خداحافظی کِردَن و دِگَه دختر وِرگَشت و ایمْ رَف.
رفتند و رفتند تا در (بر) لبِ یک حوضی به نام حوض سنگی رسیدند به هم (نجما و دختر پادشاه به هم رسیدند). اینجا دختر بیتی (دوبیتیای) برگفت (گفت) که: جلوی قافله و حوض سنگی / برابر میشوند گلهای رنگی. (قبلا گفتهام شعرهایی که در خلال اوسنهها میآیند غالبا در قالب دوبیتی هستند اما راوی به دلیل اینکه مدتها بود این اوسنه را بازگو نکرده بود ممکن است برخی از ابیات را از یاد بُرده باشد). یعنی منظور دختر این بود که اینجا بایست (بایسته است، باید) خداحافظی کنیم که من برگردم به لار و تو بروی بر حَدِ (به طرفِ) شیراز. نجما که این بیت را (دوبیتی را) شنفت (شنید) ایستاد و با هم (نجما و دختر پادشاه) خداحافظی کردند و دیگر دختر برگشت و این هم (اشاره به نجما) رفت.
رَفت و دِ شیراز نِجما از عاشقی بیمارِ سختِ رَف. دِگَه چِنو رَف که خِکیسْتَرنِشی رَف. چِکار دَرِن که دِ شَهرِ لارُم دخترِ پادشا دِ روبهرویْ راهِ شیراز یَگ دِرچِهیْ وا کِردَه بو وُ دِ هَم پایْ دِرچَه چَشُم وِر راه بو وُ نِه نو مُخُورد و نِه خِدِیْ یَکِه اَختِلاط مِکِرد. ای دخترِ پادشا یَگ نیمْزِهیْ دیشت که پِسرِ عموشُم بو و اِسمِش پِلِشتِقَّه بو وُ دِ هم دِسگاهِ پادشا مِنصَبدار بو امبا خُب دِختِرَه عاشقِ نِجما بو و اورْ اجّاش نِمِیست.
رفت و (گذشت و) در شیراز نجما از عاشقی بیمار سختی رفت (به سختی بیمار شد). دیگر چنان رفت (شد) که خاکسترنشین رفت (خاکسترنشین شدن کنایه از نهایت بدبختی است. مُراد این است که نجما از هجر دختر پادشاه به شدت ضعیف و ناتوان شد). چکار دارید که (راویان اوسنهها برای وصل کردن قسمتهای مختلف داستان به یکدیگر از تکیهکلامهایی استفاده میکنند) در شهر لار هم دختر پادشاه در روبهروی راه شیراز یک پنجرهای باز کرده بود و هم در پای پنجره چشم بر (به) راه بود و نه نان میخورد و نه با یکی (کسی) صحبت میکرد. این دختر پادشاه یک نامزدی داشت که پسر عمویش هم بود و اسمش پَلَشتتَقّه بود (نام را به همان صورتی که بود آوردم که از دو جزو «پَلَشت» به معنی شلخته و کثیف و «تقّه» به معنی ضربه است و در عین حال معنای خاصی ندارد و به گمان من چون نام شخصیت منفی داستان است اینگونه انتخاب شده است) و در هم دستگاه پادشاه منصبدار بود (در دربار پادشاه مقام و منصبی داشت) اما خوب دختر پادشاه عاشق نجما بود و او را (اشاره به پلشتتقه) را از جایش نمیخواست. (به هیچ وجه نمیخواست، به او ابدا علاقهای نداشت. «اَز جاش» یا «اَجّاش» در گویش تربتی تاکید نفی است یعنی اصلا و ابدا)
خلاصَه چِکار دَرِن که نِجما دِ شیراز بیمارِ سَختِ بو و هَمَه خِبَر رِفتَه بویَن که نِجما عَشِقِ دختَرِ پادِشاهِ لار رِفتَه تا ای که یَگ قافِلِهی از شیراز رِفتَه بو به لار و دخترِ پادِشا خِبِردار رَف. قاصد رِیی کِرد به سالارِ قافِلَه و گُف: شما که از شیراز میِن از نِجمایِ شیرازی چِه خِبَر دَرِن؟ سالارِ قافِلَه وِرگُف کُ: خِبَر نِدَرِن که از وَختِ که نِجما از اینجِه وِرگیشْتَه دِگه خَکیسْتَرنِشی رِفتَه.
خلاصه چکار دارید که (تکیهکلامی برای ادامه دادن داستان) نجما در شیراز بیمار سختی بود (به سختی بیمار بود) و همه خبر رفته بودند (خبر شده بودند، خبردار بودند) که نجما عاشق دختر پادشاه لار رفته است (شده است) تا اینکه یک قافلهای از شیراز رفته بود به لار و دختر پادشاه خبردار رفت (شد). قاصد راهی کرد به سالار قافله و گفت: شما که از شیراز میآیید از نجمای شیرازی چه خبر دارید؟ سالار قافله برگفت (گفت) که: خبر ندارید که از وقتی که نجما از اینجا (اشاره به شهر لار) برگشته دیگر خاکسترنشین رفته (شده است).
قاصد اَمَد و اینارْ به دخترِ پادشا وِرگُف. دخترِ پادشا قاصدِر گف: ای لعل و جِواهِرارْ بیگیر و بِرو به سالارِ قافِلَه وَرگو که هَمی اَلان قافِلَهتِر بار مِنی و وِرمِگِردی به شیراز. وُ یَگ جامِ طِلایُم خِدِیْ قاصد رِیی کرد و گف: ای جامِ طِلارُم مِتی بِذِش و مِگی ای جامِر بُبُرَه به شیراز و بِتَه به یَگ سِقّابِه که خِدِیْ ای جام مُردُمِر اُو تَ. ای سالارْ قافِلَهشِر بار کِرد و وِرگَشت به شیراز و دِ شیرازْ یَگ سِقّابِه دی، صداش زَ و سِقّاب اَمَد و جامِ طِلارْ دا بِذو و گف: اَز اِمبهبَعد خِدِیْ ای جام به مُردُم اُو بِتی و سِقّابُم جامِرْ اَستُنْد و رَف.
قاصد آمد و اینها را (اشاره به گفتگوی پیشین) به دختر پادشاه برگفت (گفت). این لعل و جواهرات را بگیر و برو به سالار قافله برگو (بگو) که همین الان قافلهات را بار میکنی (بار کردن قافله به معنای بار برداشتن و راه افتادن قافله است) و برمیگردی به شیراز. و یک جام طلا هم با قاصد راهی کرد و گفت: این جام طلا را هم میدهی به او (اشاره به قافلهسالار) و میگویی این جام را ببرد به شیراز و بدهد به یک سقایی (به یک نفر سقا؛ در گذشته شغلی وجود داشته به نام سقّایی و سقّا کسی بوده است که مَشک آبی بر دوش میانداخته و در کوچه و بازار میگشته و به مردم آب میداده و در ازای این خدمت پولی دریافت میکرده است). که با این جام مردم را (به مردم) آب بدهد. این قافلهسالار قافلهاش را بار کرد و برگشت به شیراز و در شیراز یک سقایی دید، صدایش زد و سقا آمد و جام طلا را بدو (به او) داد و گفت: از این به بعد با این جام به مردم آب بدهی و سقا هم جام را ستاند (گرفت) و رفت.
چِکار دَرِن که ای سِقّاب جامِر اَستُند و رَفت و مُردُمار اُو مِدا تا یَگ روزِ یَگ بیمارِ از ای جام اُو خُورد و دِ همونجِه شِفا یاف. کِم کَم ای بیمار و او بیمار و دِگَه هَمِهیْ مُردُم خِبَر رَفتَن که فِلَنَه سِقّاب فِلَنَه جامِ دَرَه وُ هَر بیمارِ که از جامِ او اُو خورَه خدا شِفاش مِتَه. خلاصَه خِبَر رِسی به پِیَر مَدَرِ نِجما که هَر بیمارِ که از فِلَنَه جام اُو خُورَه خُب مِرَه. پیَر مَدَرِ نِجمام خِدِیْ خودِشا وِرگُفتَن: خُب وَخِزِم ایرُم بُبُرِم که ایمْ اُو خُورَه بَلکُم خُب رَ.
چکار دارید که (اصطلاحی برای ادامه دادن داستان) این سقا جام را ستاند (گرفت) و رفت و مردمها را (مردم را) آب میداد تا یک روزی یک بیماری از این جام آب خورد و در همانجا شفا یافت. کمکم این بیمار و آن بیمار و دیگر همهی مردم خبر رفتند (خبر شدند، باخبر شدند) که فلان سقا فلان جامی دارد و هر بیماری که از جام او (اشاره به سقا) آب خورَد (بخورد) خدا شفایش میدهد. خلاصه خبر رسید به پدر مادر (پدر و مادر) نجما که هر بیماری که از فلان جام آب خورد (بخورد) خوب میشود (شفا مییابد). پدر مادر (پدر و مادر) نجما هم با خودشان برگفتند (گفتند): خوب برخیزیم این را هم (اشاره به نجما) ببریم که این هم آب خورد (بخورد) بلکه خوب رَوَد (شود).
خلاصَه چِکار دَرِن که نِجمارْ دِ تِیبوتِ کِردَن و یَعنِه اِقذِر حالِش خُراب بو که دِ تِیبوتِش کِردَن که هَمالا بو تِمُم کِنَه. نِجمار بُردَن به جایْ او سِقّاب. نِجما تا وِر دستِ سِقّاب نِگا کِرد جامِر شِناخت و فَهمید که ای جامِر دخترِ پادشا رِیی کِردَه. سِقّاب جامِر اُو کِرد و داد به دستِ نِجما وُ نِجما اُوِر خُورد و دِگَه خُب رَفت و از تِیبوت تَه اِنداخ خُودْشِر وُ به را اَفتی. هَمِهیْ مُردُم گِمو دیشتَن که ای مُردِهی بو که دِ تِیبوت اَوُردَه بویَن، گُفتَن: ای چه کارِ بو؟ که ای جام مُردَهرُم شِفا دا. اوکِّهی که اُو مِدا گُف: دِگَه بِرِن که ای جام تا ای دَم شفا مِدایَه وُ از ای دَم دِگَه ای جام شِفا نِخَه دا. که ای جور که وَرمیَه ای جام بِرِیْ هَمی جِوان بویَه.
خلاصه چکار دارید (اصطلاحی است برای ادامه دادن داستان) که نجما را در تابوتی کردند (در تابوتی گذاشتند) و یعنی اینقدر حالش (اشاره به نجما) خراب بود که در تابوتش کردند (او را در تابوت گذاشتند) که همالان بود که تمام کند. (هر لحظه امکان داشت تمام کند، تمام کردن اصطلاحی است به این معنی که حیات را تمام کند و جان به جانآفرین تسلیم کند). نجما را بردند به جای آن سقا. نجما تا بر (به) دست سقا نگاه کرد جام را شناخت و فهمید که این جام را دختر پادشاه راهی (روانه) کرده است. سقا جام را آب کرد و داد به دست نجما و نجما آب را خورد و دیگر خوب رفت (حالش خوب شد، شفا یافت) و از تابوت به ته (پایین) انداخت خودش را و به راه افتاد. همهی مردم گمان داشتند که این (اشاره به نجما) مُردهای بود که در تابوت آورده بودند (چون نجما را در تابوت آورده بودند مردم گمان کردند او مرده بود)، گفتند: این چه کاری بود؟ که این جام مرده را هم شفا داد. آنیکیای که (آن کسی که) آب میداد گفت: دیگر این جام تا این دم (لحظه) شفا میداده و از این دم (لحظه) دیگر این جام شفا نخواهد داد. که این جور که برمیآید (این طور که به نظر میرسد) این جام برای همین جوان بوده است.
... ادامه دارد
***
برچسبها: گزارش جلسه شماره 1038 به تاریخ 921203, شعر محلی تربت, اوسنهی محلی تربت, اوسنهی نجمانجمالدین