سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

4- شعر محلی تربت؛ اوسنه‌های محلی تربت؛ اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین؛ قسمت هفتم (آخرین قسمت)

برای بهتر خواندن شعرهای محلی و دیدن اعراب آن به طور کامل، خوب است از خط هما (b homa) استفاده کنید و برای بازخوانی ادبیات کلاسیک هم خط دوات (b davat) مورد استفاده می‌گیرد. دوستان عزیز برای دانلود هر خط کافی است روی آن کلیک کنید. این فایل‌های دانلود در سایت 4shared.com قرار دارد. اگر بر روی download کلیک کنید و پس از آن گزینه‌ی freedownload را انتخاب کنید، پس از باز کردن لینک دانلود جمله‌ای را می‌بینید که به انگلیسی نوشته است است اینجا کلیک کنید، با کلیک بر روی کلمه‌ی اینجا (here) فایل دانلود خواهد شد. پس از دانلود دو فایل با پسوند ttf در اختیار خواهید داشت که آنها را باید به داخل درایو c؛ پوشه‌ی windows؛ پوشه‌ی fonts انتقال دهید. (c:\windows\fonts) پس از انتقال، این خط‌ها (فونت‌ها) در رایانه‌ی شما قابل مشاهده خواهد بود.

مدتی پیش با دیدن کتاب ارزشمند افسانه‌های هرات که خانم روشن رحمانی زحمت نگارش آن را کشیده‌اند و بخشی از افسانه‌های ولایت هرات را در بر می‌گیرد و با گویش محلی نگاشته شده است به این فکر افتادم من نیز دست به کار شوم و افسانه‌های محلی تربت حیدریه را با گویش تربتی ثبت و ضبط کنم. در زمینه‌ی جمع‌آوری فرهنگ گویشی شهرستان تربت حیدریه کار زیادی انجام نشده و منابع بسیار کمی در دسترس است. از طرفی دامنه‌ی این افسانه‌ها به قدری گسترده است و به قدری ویرایش‌های مختلف از این افسانه‌ها وجود دارد که اگر کسی تمام عمر را صرف این کار کند باز هم نخواهد توانست تمام افسانه‌های این منطقه را جمع‌آوری کند. سال‌هاست با افزایش رسانه‌های جمعی دیگر کسی به این افسانه‌ها توجه ندارد و راوی‌ها مدت‌هاست این‌ها را برای کسی بازگو نکرده‌اند. این افسانه‌ها که قرن‌هاست سینه به سینه و نسل به نسل منتقل شده است تا به ما و قرن ما رسیده است را در حال حاضر تنها کهنسالان در سینه دارند و این زنجیره در حال قطع شدن است پس بهتر است تا دیر نشده کاری بکنیم. از شما دوستان و خوانندگان عزیز هم تقاضا می‌کنم که همت کنید و افسانه‌هایی که کهنسالان فامیل‌تان در سینه دارند را منتشر کنید حتی اگر زمان و حوصله‌ی این کار را ندارید می‌توانید این اوسنه‌ها را به صورت یک فایل صوتی برای من که بهمن صباغ زاده‌ام siyah_mast@yahoo.com ارسال کنید تا آن‌ها را در همین وبلاگ منتشر کنم.

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین در 7 قسمت در وبلاگ آمده است و با برچسب‌های اوسنه‌های تربتی و اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین قابل مشاهده است. امیدوارم به‌زودی بتوانم اوسانه‌ی دیگری را ویرایش کنم و همراه با برگردان آن در قسمت‌های آینده بیاورم.

 

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین

راوی: رمضان دوپیکر؛ 75 ساله؛ از روستای امیرآباد؛ تربت حیدریه

روایت: پنجشنبه؛ 5/10/1392؛ روستای امیرآباد؛ تربت حیدریه

 

...

7

پِلِش‌تِقَّه دِ دِلش گُف: حالا مِدَنُم خِدِیْ ای نِجما چکار کُنُم، یَگ چیزِ وِرخَگُفتُم که زِندَه به‌دَر نیَه. گُف: پادشا، شرطِ سوّم ایَه که نِجما دِ دِریا گُو بِرَنَه. پادِشا گُف: چی وِرمِگی؟ مَگِر یَکِ مِتَنَه دِ دِریا گُو بِرَنَه؟ گُف: حَرف هَمیَه و ای شرطِ سوّمَه. نِجما گُف: بِگذِرِن کُ بُرُم. پادِشا گِف: نِمَه بِری، ای شرط قُبول نیَه. نِجما گُف: نِه، مَم بُرُم، اِجَزَه تِن که بُرُم. یَگ مَردِ دِ کُنارِ دِریا بو که دو تا گُو دیشت و اینارْ به گُووِردو بِستَه بو و گُو مُرُند.

پلشت‌تقه در دلش گفت: حالا می‌دانم با این نجما چکار کنم، یک چیزی (یک شرطی) برخواهم گفت (خواهم گفت) که زنده بیرون نیاید. (پلشت‌تقه) گفت: پادشاه، شرط سوم این است که نجما در دریا گاو براند (دریا را با گاوآهن شخم بزند). پادشاه گفت: چه برمی‌گویی (چه می‌گویی)؟ مگر یکی (کسی) می‌تواند در دریا گاو براند؟ (پلشت‌تقه) گفت: حرف همین است و این شرط سوم است. نجما گفت: بگذارید (اجازه بدهید) که بروم. پادشاه گفت: نمی‌خواهد بروی، این شرط قبول نیست. نجما گفت: نه، می‌خواهم بروم، اجازه بدهید که بروم. یک مردی د کنار دریا بود که دو تا (دقت کنید که در گویش تربتی دو تلفظ می‌شود و نه دُ) گاو داشت و این‌ها را (اشاره به گاو‌ها) به گاو‌آهن (وسیله‌ای آهنی که به گاو بسته می‌شود و زمین را با آن شخم می‌زنند) بسته بود و گاو می‌راند (شخم می‌زد).

نِجما اَمَد و به ای پیرمرد وِرگُف: نِه تُرکُم و نِه تُرکِ گِلَّه‌رانُم / نِه تازیکُم که گُو با گیل بِرَنُم. از پیرمَرد گُوارْ گِریفت و دِ بالای گُووِردو نِشَست و گُوار هِی کِرد و زَ وِر دریا. مُردُم دیَن که نِه، ای که دَرَه دِ دِریا گُو مِرَنَه. پِلِش‌تِقَّه هُم دی که اِنگار ای که دَرَه شرطِ سوُّمِرُم مُبُرَه و دی که اِنگار گُو رُندَن دِ دِریا آسو وِر سَر میَه. جِغ زَ که: نِه، ای که کارِ نِدَرَه، بیا به‌دَر تا خُودُم بُرُم دِ دِریا گُو بِرَنُم.

نجما آمد و به این پیرمرد برگفت (گفت): نه ترک هستم و نه ترک گله‌ران هستم / نه تاجیک هستم که گاو را در گِل برانم (در زمین گِلی گاو برانم، زمین گِلی را شخم بزنم) (باید به این نکته اشاره داشت که غالب در اوسنه‌ها شعرها به صورت دوبیتی می‌آید و در این‌جا ممکن است راوی بیت دیگر را به یاد نداشته است). از پیرمرد گاوها را گرفت و در بالای گاو‌آهن نشست و گاوها را هِی کرد و زد بر (به) دریا (گاوها را به سمت دریا راند). مردم دیدند که نه، این که دارد در دریا گاو می‌راند. پلشت‌تقه هم دید که انگار این که دارد شرط سوم را هم می‌بَرد (برنده می‌شود) و دید که انگار گاو راندن در دریا آسان به نظر می‌رسد. جیغ زد (صدا زد) که: نه، این که کاری ندارد، بیا بیرون تا خودم بروم در دریا گاو برانم.

نِجمای شیرازی به‌دَر اَمَه و پِلِش‌تِقَّه نِشَس دِ رویْ گُووِردو. هر کارِ کِرد گُوا از جاشا تیکّو نَخورْدَن. هِی کرد و هِی کرد و دی نِه، گُوا وِر زِمی بِسْتَیَن پِندِری. سِرْبازارْ جِغ زَ که: بیِن گُوار دِ سَرِ شَنَه‌تا کِنِن وُ دِ دِریا گُذَرِن. سِربازا دُویَن و گُوار حَرکَت دایَن و پِلِش‌تِقَّه‌رْ خِدِیْ گُوا دِ دِریا اِنداخْتَن. پِلِش‌تِقَّه به عَوَضِ ای که دِ رویْ دِریا گُو بِرَنَه رَف به زِر و غَرق رَفت و؛ رَف که هَنوزُم دَرَه مِرَه.

نجمای شیرازی بیرون آمد و پلشت‌تقه نشست در (بر) روی گاو‌آهن. هر کاری کرد گاوها از جایشان تکان نخوردند. هی کرد و هی کرد و دید نه، گاوها بر (به) زمین بسته‌اند (بسته شده‌اند، بسته هستند) پنداری (گویی). سزبازها را جیغ زد (صدا کرد) که: بیایید گاوها را در سر شانه‌تان کنید (بر روی شانه‌هایتان بگذارید) و در دریا بگذارید. سربازها دویدند و گاوها را حرکت دادند و پلشت‌تقه را با گاوها در دریا انداختند. پلشت‌تقه به عوض این‌که (به جای این‌که) در روی دریا گاو براند رفت به زیر و غرق رفت (شد) و؛ رفت که هنوز هم دارد می‌رود.

از او وَر مُردُم نِجمارْ دِ رویْ شَنَه‌شا کِردَن و اَوُردَن به پیشِ پادشا و دُخترِش. نِجما و دخترِ پادشا دستِ پادشارْ بوسیَن و پادِشامْ ای هر دو رِ دَست به دَست دا و دِستور دا که شَهرِر چِرَغو کِنَن. خُلَصَه شَهُرِر چِرَغو کِردَن، پیَر و مَدَرِ نِجمارْ از شیراز رَفتَن اَوُردَن و به امرِ پادشا هَفت شب و هَفت روز جَشِن گِریفْتَن و پادشا خَرج دا و مُردُم خُوردَن و دُعاشِر به جونِ نِجمایْ شیرازی کِردَن.

از آن طرف مردم نجما را در روی شانه‌شان کردند (بر روی شانه‌هایشان گذاشتند) و آوردند به پیش پادشاه و دخترش. نجما و دختر پادشاه دست دختر پادشاه را بوسیدند و پادشاه هم این هر دو را (اشاره به نجما و دختر پادشاه) دست به دست داد و دستور داد که شهر را چراغان کنند. خلاصه شهر را چراغان کردند، پدر و مادر نجما را از شیراز رفتند آوردند و به امر پادشاه هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و پادشاه خرج داد (سور داد، مهمانی برپا کرد) و مردم خوردند و دعایش را به جان نجمای شیرازی کردند.

ایُم از اُوسِنِه‌یْ نِجما نِجمُ‌الدّینِ شیرازی وُ دُختَرِ پادشاهِ لار که به خوبی و خوشی به هَم رسیَن و یَک عُمرِ خِدِیْ هَم زِندِگی کِردَن. خدا مِرادِ اونارْ دا، از ما و شُمارُم بِتَه. اُوسِنِه‌يْ ما به سَر رِسی. کُلاغْ به خَنَه‌شْ نِرِسی.

این هم از افسانه‌ی نجما نجم‌الدین شیرازی و دختر پادشاه لار که به خوبی و خوشی به هم رسیدند و یک عمر با هم زندگی کردند. خدا مراد آن‌ها را داد، از ما و شما را هم بدهد. افسانه‌ی ما به سر رسید کلاغ به خانه‌اش نرسید.

خُلاص

تمام

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1044 به تاریخ 930130, شعر محلی تربت, اوسنه‌ی محلی تربت, اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۳ساعت 18:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

4- شعر محلی تربت؛ اوسنه‌های محلی تربت؛ اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین؛ قسمت ششم

برای بهتر خواندن شعرهای محلی و دیدن اعراب آن به طور کامل، خوب است از خط هما (b homa) استفاده کنید و برای بازخوانی ادبیات کلاسیک هم خط دوات (b davat) مورد استفاده می‌گیرد. دوستان عزیز برای دانلود هر خط کافی است روی آن کلیک کنید. این فایل‌های دانلود در سایت 4shared.com قرار دارد. اگر بر روی download کلیک کنید و پس از آن گزینه‌ی freedownload را انتخاب کنید، پس از باز کردن لینک دانلود جمله‌ای را می‌بینید که به انگلیسی نوشته است است اینجا کلیک کنید، با کلیک بر روی کلمه‌ی اینجا (here) فایل دانلود خواهد شد. پس از دانلود دو فایل با پسوند ttf در اختیار خواهید داشت که آنها را باید به داخل درایو c؛ پوشه‌ی windows؛ پوشه‌ی fonts انتقال دهید. (c:\windows\fonts) پس از انتقال، این خط‌ها (فونت‌ها) در رایانه‌ی شما قابل مشاهده خواهد بود.

مدتی پیش با دیدن کتاب ارزشمند افسانه‌های هرات که خانم روشن رحمانی زحمت نگارش آن را کشیده‌اند و بخشی از افسانه‌های ولایت هرات را در بر می‌گیرد و با گویش محلی نگاشته شده است به این فکر افتادم من نیز دست به کار شوم و افسانه‌های محلی تربت حیدریه را با گویش تربتی ثبت و ضبط کنم. در زمینه‌ی جمع‌آوری فرهنگ گویشی شهرستان تربت حیدریه کار زیادی انجام نشده و منابع بسیار کمی در دسترس است. از طرفی دامنه‌ی این افسانه‌ها به قدری گسترده است و به قدری ویرایش‌های مختلف از این افسانه‌ها وجود دارد که اگر کسی تمام عمر را صرف این کار کند باز هم نخواهد توانست تمام افسانه‌های این منطقه را جمع‌آوری کند. سال‌هاست با افزایش رسانه‌های جمعی دیگر کسی به این افسانه‌ها توجه ندارد و راوی‌ها مدت‌هاست این‌ها را برای کسی بازگو نکرده‌اند. این افسانه‌ها که قرن‌هاست سینه به سینه و نسل به نسل منتقل شده است تا به ما و قرن ما رسیده است را در حال حاضر تنها کهنسالان در سینه دارند و این زنجیره در حال قطع شدن است پس بهتر است تا دیر نشده کاری بکنیم. از شما دوستان و خوانندگان عزیز هم تقاضا می‌کنم که همت کنید و افسانه‌هایی که کهنسالان فامیل‌تان در سینه دارند را منتشر کنید حتی اگر زمان و حوصله‌ی این کار را ندارید می‌توانید این اوسنه‌ها را به صورت یک فایل صوتی برای من که بهمن صباغ زاده‌ام siyah_mast@yahoo.com ارسال کنید تا آن‌ها را در همین وبلاگ منتشر کنم.

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین در 8 قسمت در وبلاگ خواند آمد و پس از آوردن همه‌ی قسمت‌ها این اوسنه با برچسب‌های اوسنه‌های تربتی و اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین قابل مشاهده خواهد بود.

 

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین

راوی: رمضان دوپیکر؛ 75 ساله؛ از روستای امیرآباد؛ تربت حیدریه

روایت: پنجشنبه؛ 5/10/1392؛ روستای امیرآباد؛ تربت حیدریه

...

6

خُلَصَه چِکار دَرِن که نِجما تا رَف قِمچی‌رْ وَردَرَه دی که نِه قِمچی‌ای هَست و نِه اَسبِ و نِه سِوارِ. هوا هُم یَک کَمِه روشَن رِفتَه بو و به یَگ‌بار نِجما دی: ای که دِ رویْ پُلْ دِ هَم بیرونِ دِروزِه‌یْ شهرِ لارَه. دِ این‌جِه یَک بیتِ وِرگُف که: نِماز شام رسیدُم بر سرِ پُل / قِدَم‌گاهِ علی، بَم سُمبِ دل‌دل / عَرَق بر سینه‌ي پاک محمد / چکیدَه بر زمین، چه سَر زِدَه گل.

خلاصه چکار دارید که (تکیه کلامی است برای ادامه دادن داستان) نجما تا رفت تازیانه را بردارد دید که نه تازیانه‌ای هست و نه اسبی و نه سواری. هوا هم یک کمی روشن رفته (شده) بود (دقت کنید که در گویش تربتی روشن در بخش اول با مصوت کشیده تلفظ می‌شود و باید روشن تلفظ شود نه رُشَن یا رُوْشن) و نجما دید (متوجه شد): این که در روی پل در بیرون دروازه‌ی شهر لار است (یعنی به شهر لار رسیده است). در این‌جا یک بیتی (دوبیتی‌ای) برگفت (گفت) که: نماز شام رسیدم بر سر پل / قدم‌گاه علی (ع) بر هم سم دلدل (بر جایی که رد پای دلدل اسب حضرت علی بود) / عرق بر سینه‌ی پاک محمد (ص) / چکیده است بر زمین، چه سر زده گل (چه گلی سرزده است، چه گلی از زمین روییده است).

خُلَصَه چِکار دَرِن که نِجما وِر سَمتِ دِروَزَه به را اَفتید و هَوام دِگَه خُب روشَن رِفتَه بو. دخترِ پادشا شُوِر دِ خو نِرِفتَه بو وُ دِ هَم دَرِ دِرچَه نِشِستَه بو وُ دی یَکِ از حدِ جَعدِه‌يْ شیراز دِرَه میَه. خُب که چَشُم دُوُند دی که ای که پِندِری هَم نِجمایَه. نِفَر رِیی کرد که بِرِن و نِجمار بیَرِن به این‌جِه.

خلاصه چکار دارید که (تکیه کلامی است برای ادامه دادن داستان) نجما بر (به) سمت دروازه به راه افتاد و هوا هم دیگر خوب روشن رفته (شده) بود. دختر پادشاه شب را در خواب نرفته بود (تمام شب نخوابیده بود) و در هم در پنجره (پشت پنجره) نشسته بود و دید یکی (کسی) از سمت جاده‌ی شیراز دارد می‌آید. خوب که چشم دواند (با دقت که نگاه کرد) دید که این که پنداری (انگار) هم نجما است. نفر (کسی از افرادش را) راهی کرد که بروید و نجما را بیاورید به این‌جا (مراد قصر دختر پادشاه است).

نِجمارْ که به پیشِ دختِرَه بُردَن واز خِبَر بُردَن به پادشا که: قُبلِه‌یْ عالَم واز نِجمای شیرازی دِ لارَه وُ رِفتَه به جایْ قصرِ دخترِ شما. پادِشا دِ فِکِر رفت و دی که اِنگار اینا از راسْ عاشِقِ هَمَن و دی که نِمتِنَه خِدِیْ قِسمَت دَر اُفتَه، دِگَه دِ دِلِش رضا رَف که دخترِشِرْ به هَم نِجما بِتَه. رو کرد وِر او که خِبَر اَوُردَه بو و گف: خِبَرِتِر شِنُفتُم وُ اَمبا کُ دِگَه اینارْ یَکِ کار نِگیرَه. یَعنِه دِگَه مَیِست جَشنِ عَروسیِ نِجمایْ شیرازی و دخترِ خودِشِر وِرپا کِنَه.

نجما را که به پیش (نزد) دختر پادشاه بردند باز خبر بردن به پادشاه که: قبله‌ی عالم باز نجمای شیرازی در لار است و رفته است به جای (به) قصر دختر شما. پادشاه در فکر رفت (شد) و دید که انگار این‌ها (اشاره به نجما و دختر پادشاه) از راست (به راستی) عاشق هم‌اند و دید که نمی‌تواند با قسمت (سرنوشت) درافتد، دیگر در دلش رضا رفت (راضی شد) که دخترش را به هم نجما بدهد. رو کرد بر (به) آن که خبر آورده بود و گفت: خبرت را شنفتم (شنیدم) و اما که دیگر این‌ها را (اشاره به دختر پادشاه و نجما) یکی (کسی) کاری نگیرد (کسی به کار این دو کاری نداشته باشد، مزاحم‌شان نشوید). یعنی دیگر می‌خواست جشن عروسی نجمای شیرازی و دختر خودش را برپا کند.

ای پِلِش‌تِقَّه که دِ همون‌جِه بو گف که: ای دختر از مُویَه و هَمَه مِدِنَن و مُو رضا نُمُرُم که نیمْزَه‌مِر به نِجما بِتِن. پادشا وِرگُف: تو چِجور رِضا مِری؟ وِرگف: مُو سه تا شرط دَرُم، اَگِر نِجما ای سه شَرطِر به جا اَوُرد که خُب ای عاشِقَه وُ کارِش نِمِشَه کِرد، اَمبا اَگِر که ای شِرْطارْ به‌جا نیِرَه پَس ای وِر دُرُغ خُودْشِرْ به عاشقی زیَه وُ خِدِیْ هَمی شِمشیر دوتاش مُنُم.

این پلشت‌تقه که در همان‌جا (در حضور پادشاه) بود گفت که: این دختر از من است و همه می‌دانند (از این موضوع باخبر هستند) و من رضا نمی‌روم (راضی نمی‌شوم) که نامزدم را به نجما بدهید. پادشاه برگفت (گفت): تو چه‌جور (چطور) رضا می‌روی (راضی می‌شوی)؟ (پلشت‌تقه) برگفت (گفت): من سه تا شرط دارم، اگر نجما این سه شرط را به جا آورد (از عهده‌ی این سه شرط برآمد) که خوب این عاشق است و کارش نمی‌شود کرد (نمی‌شود با او کاری داشت)، اما اگر که این شرط‌ها را به جا نیاورد پس (معلوم می‌شود) این (اشاره به نجما) بر (به) دروغ خودش را به عاشقی زده است و با همین شمشیر دوتایش می‌کنم (او را دو تکه می‌کنم).

آقایِ که شُمار دَرِم پادشا قُبول کِرد و خِبَر بُردَن به نِجما که پادشا از تو گِذیشتَه وُ بِرِی که دخترِ پادشار به تو بِتَن بَیِس شِرطایْ پِلِش‌تِقَّه‌رْ به جا یَری. نِجما گف: سَر و جو مُتُم. نِجمار بُردَن و نِجما دستِ پادِشارْ بوسی وْ دِ هَم کُنارِش نِشَس. خُب پادشا وِرگُف: شرطِ اوّلِرْ وَرگو. پِلِش‌تِقَّه وِرگُف: شرطِ اوّل ای که دختَر بَیِس بِرَه دِ بینِ چِل دختر بِشینَه و نِجما بَیِس به یَگ نِظَر دختَرِر از بینِ چِل دخترِ دِگَه بِشْنِسَه.

آقایی که شما را داریم (تکیه کلامی است برای ادامه دادن داستان) پادشاه قبول کرد و خبر بردند به نجما که پادشاه از تو گذشته است و برای که (به این منظور که، اگر می‌خواهی که) دختر پادشاه را به تو بدهند بایست (باید) شرط‌های پلشت‌تقه را به جا بیاوری. نجما گفت: سر و جان می‌دهم. نجما را بردند و نجما دست پادشاه را بوسید و در هم کنارش نشست. خوب (در ادامه) پادشاه برگفت (گفت): شرط اول را برگو (بگو). پلشت‌تقه برگفت (گفت): شرط اول این (این است) که دختر بایست (می‌باید) برود در بین چهل دختر بنشیند و نجما بایست (می‌باید) به یک نظر دختر را از بین چهل دختر دیگر بشناسد.

رَفتن و دختَرِر خِدِیْ چِل دُختَرِ دِگَه دِ یَگ خَنِه‌یْ کِردَن و پِلِش‌تِقَّه گُف که: دُختَرِ پادِشا خُب روشِر بیگیرَه که کَسِ نِتِنَه بِشنِسَه اور. نِجما از هَم دَمِ دَرِ یَگ نِگاهِ کِرد و نِکِرد، ای بِیْتِر گُفت: نِگارُم بَم سَرِ سَنگِ نِشِستَه / میانِ دُختِرا رَنگِ گِریفتَه / هَمی‌رُم بد نِگُف بیچارَه نِجما / به دِندو چادُرِ تَنگِ گِریفتَه. بِیْتِر که وِرگُف مُردُم وِرگُفتَن که: بَلِه، نِجما نِشونی‌ر دایَه وُ دِ مینِ چِل دختر دختَرِ پادِشار شِناخْتَه.

رفتند و دختر را با چهل دختر دیگر در یک خانه‌ای کردند (گذاشتند) و پلشت‌تقه گفت که: دختر پادشاه خوب رویش را بگیرد (رو گرفتن عبارت است از حفظ حجاب به نحوی که تمام صورت دیده نشود) که کسی نتواند بشناسد او را (او را بشناسد). نجما از هم دم در یک نگاهی کرد و نکرد این بیت (دوبیتی) را گفت: نگارم بر هم سر سنگی نشسته است / میان (در بین) دخترها رنگی گرفته است / همین را هم بد نگفت بیچاره نجما / به دندان چادر تنگی گرفته است (چادرش را با دندان محکم گرفته است). بیت (دوبیتی) را برگفت (گفت) مردم برگفتند (گفتند) که: بله، نجما نشانی را داده است و در میان چهل دختر دختر پادشاه را شناخته است.

پادشا وِرگُف که: خُب شرطِ دُوُّمِر وَرگو. پِلِش‌تِقَّه دی که نه، خِدِیْ ای‌جور شِرطا نِمتِنَه نِجمار از سَرِ را وَردَرَه، گُف: قُبلِه‌ی عالَم، نِجما بَیِس بِرَه به تهِ چا وُ هَر چی دِ بالایْ چا گِذَشت یَعنِی هَرچه پیشَمَد کِرد او دِ تَهِ چا وَرگَه. پادشا گفت: خُب بِرِن نِجمار دِ چاه کِنِن.

پادشاه برگفت (گفت) که خوب شرط دوم را برگو (بگو). پلشت‌تقه دید که نه، با این‌گونه شرط‌ها نمی‌تواند نجما را از سر راه بردارد، گفت: قبله‌ی عالم، نجما بایست (می‌باید) برود به ته چاه و هر چه در بالای چاه گذشت یعنی هر چه پیشامد کرد (اتفاق افتاد) او در ته چاه برگوید (بگوید). پادشاه گفت: خوب بروید نجما را در چاه کنید.

نِجما اَمَد رَف به تَهِ چا و مُردُم به سَرِ چا اَستیدَه بویَن که دیَن یَگ قافِلِه‌ي میَیَه و یَگ دخترِ دِ رویْ اُشتُر نِشِستَه. پِلِش‌تِقَّه زود رَف که قافِلَه‌ر وَرگِردَنَه که بِذین‌جِه نَیَن که نِجما از تَهِ چا بِیْتِ وِرگُف که: شُتُر دیدُم که صِندَل بار دارَه / شِکَر تَه‌بار و گُل سِربار دارَه / همی‌رُم بَد نَگُف بی‌چَرَه نِجما / پِلِش‌تِقَّه دِ دست اُوسار داره. مُردُم دیَن که بَلِه دخترِ پادشا دِ بالایْ اُشتُرَه و گُفتَن ای شَرطِرُم نِجمای شیرازی تَنِست به جا یَرَه.

نجما آمد رفت به ته چاه و مردم به (بر) سر چاه ایستاده بودند که دیدند یک قافله‌ای می‌آید و یک دختری در روی شتری نشسته است. پلشت‌تقه زود رفت که قافله را برگرداند که بدین‌جا (به این‌جا، به نزدیک چاه) نیایند که نجما از ته چاه بیتی (دوبیتی‌ای) برگفت که: شتر دیدم که صندل (نوعی چوب خوش‌بو که می‌سوزانده‌اند) بار دارد / شکر ته‌بار و گل سربار دارد (ته‌بار چیزی است که در زیر بارها است و سربار روی بارها) / همین را هم بد نگفت بیچاره نجما / پلشت‌تقه به دست افسار دارد. مردم دیدند که بله دختر پادشاه در بالای شتر است گفتن که این شرط را هم نجمای شیرازی توانست به جا بیاورد.

...

... ادامه دارد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1042 به تاریخ 930116, شعر محلی تربت, اوسنه‌ی محلی تربت, اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۳ساعت 10:44  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

4- شعر محلی تربت؛ اوسنه‌های محلی تربت؛ اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین؛ قسمت پنجم

برای بهتر خواندن شعرهای محلی و دیدن اعراب آن به طور کامل، خوب است از خط هما (bhoma) استفاده کنید و برای بازخوانی ادبیات کلاسیک هم خط دوات (bdavat) مورد استفاده می‌گیرد. دوستان عزیز برای دانلود هر خط کافی است روی آن کلیک کنید. این فایل‌های دانلود در سایت 4shared.com قرار دارد. اگر بر روی download کلیک کنید و پس از آن گزینه‌ی free download را انتخاب کنید، پس از باز کردن لینک دانلود جمله‌ای را می‌بینید که به انگلیسی نوشته است است اینجا کلیک کنید، با کلیک بر روی کلمه‌ی اینجا (here) فایل دانلود خواهد شد. پس از دانلود دو فایل با پسوند ttf در اختیار خواهید داشت که آنها را باید به داخل درایو c؛ پوشه‌ی windows؛ پوشه‌ی fonts انتقال دهید. (c:\windows\fonts) پس از انتقال، این خط‌ها (فونت‌ها) در رایانه‌ی شما قابل مشاهده خواهد بود.

مدتی پیش با دیدن کتاب ارزشمند افسانه‌های هرات که خانم روشن رحمانی زحمت نگارش آن را کشیده‌اند و بخشی از افسانه‌های ولایت هرات را در بر می‌گیرد و با گویش محلی نگاشته شده است به این فکر افتادم من نیز دست به کار شوم و افسانه‌های محلی تربت حیدریه را با گویش تربتی ثبت و ضبط کنم. در زمینه‌ی جمع‌آوری فرهنگ گویشی شهرستان تربت حیدریه کار زیادی انجام نشده و منابع بسیار کمی در دسترس است. از طرفی دامنه‌ی این افسانه‌ها به قدری گسترده است و به قدری ویرایش‌های مختلف از این افسانه‌ها وجود دارد که اگر کسی تمام عمر را صرف این کار کند باز هم نخواهد توانست تمام افسانه‌های این منطقه را جمع‌آوری کند. سال‌هاست با افزایش رسانه‌های جمعی دیگر کسی به این افسانه‌ها توجه ندارد و راوی‌ها مدت‌هاست این‌ها را برای کسی بازگو نکرده‌اند. این افسانه‌ها که قرن‌هاست سینه به سینه و نسل به نسل منتقل شده است تا به ما و قرن ما رسیده است را در حال حاضر تنها کهنسالان در سینه دارند و این زنجیره در حال قطع شدن است پس بهتر است تا دیر نشده کاری بکنیم. از شما دوستان و خوانندگان عزیز هم تقاضا می‌کنم که همت کنید و افسانه‌هایی که کهنسالان فامیل‌تان در سینه دارند را منتشر کنید حتی اگر زمان و حوصله‌ی این کار را ندارید می‌توانید این اوسنه‌ها را به صورت یک فایل صوتی برای من که بهمن صباغ زاده‌ام siyah_mast@yahoo.com ارسال کنید تا آن‌ها را در همین وبلاگ منتشر کنم.

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین در 8 قسمت در وبلاگ خواند آمد و پس از آوردن همه‌ی قسمت‌ها این اوسنه با برچسب‌های اوسنه‌های تربتی و اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین قابل مشاهده خواهد بود.

 

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین

راوی: رمضان دوپیکر؛ 75 ساله؛ از روستای امیرآباد؛ تربت حیدریه

روایت: پنجشنبه؛ 5/10/1392؛ روستای امیرآباد؛ تربت حیدریه

...

5

آقایِ که شُمارْ دَرِم مُردُمُم یَک دو بیمارِر اُو دایَن و دیَن بَلِه، حَرف هَمویَه. دِگَه مُردُمُم رَفتَن و ای نِجما رَف به جایْ پیَرِش و گُف: بابا مُو مَم بُرُم. گُف: به کُجِ مِیْ بِری؟ گُف: دِگَه مُو تا حالا قُوَّت نِدیشتُم از جام حَرکَت کُنُم و حالا خُب رِفتُم وُ مَم بُرُم. اول که پیَرِش اِجَزَه‌شْ نِدا و نِجما دستِ پیَرِشِر ماچ کِرد و اِجَزَه‌شِر اَستُند و پیَرِشُم گُف: دستِ علی به هَمرات بَشَه.

آقایی که شما را داریم (این تکیه‌کلامی است برای ادامه دادن داستان) مردم هم یک دو بیمار را آب دادند و دیدند بله، حرف همان است (یعنی گفته‌ی سقا درست است) و این نجما (که دیگر شفا یافته بود) رفت به جای (نزد) پدرش و گفت: بابا، من می‌خواهم بروم. (پدرش) گفت: به کجا می‌خواهی بروی؟ (نجما) گفت: دیگر من تا حالا قوت (قدرت) نداشته‌ام از جایم حرکت کنم (قدرت تکان خوردن نداشتم) و حالا خوب رفته‌ام (خوب شده‌ام، حالم خوب شده است) و می‌خواهم بروم. اول که (در ابتدا) پدرش اجازه‌اش نداد و نجما دست پدرش را ماچ کرد (بوسید) و اجازه‌اش را استاند (ستاند، گرفت) و پدرش هم گفت: دست علی به همراهت باشد.

نِجما اَمَه به خَنَه و اَسبِشِر زین کِرد و بار و بِنْدیلِ سِفَرِشِر بَست و دِسلاف کِرد وِر تاختَن کُ بِرَه رو وِر دِروَزِه‌يْ لار. اسبِر تاخت و تاخت و تاخت و دِگَه دَمِ غروب بو که رِسی به دَمِ دِروَزِه‌یْ لار، یعنِه دِروَزِه‌یْ که دِ پوشتِ او دِروَزَه، جَعْدِه‌یْ لارَه، یَعنِه هَنو دِ هَم شیرازَه نِجما. خُب اَخِر دِ زِمانای قِدیم شَرا دِروَزَه دیشتَن و شُو که مِرِفتَه دِروَزِه‌هار مِبِستَن و دِگَه یَکِ نِمتِنِستَه به تو بیَه و هَم یَکِ نِمتِنِستَه به ‌دَر رَ.

نجما آمد به خانه و اسبش را زین کرد و بار و بندیل سفرش را بست و شروع کرد بر (به) تاختن که برود رو بر (به) دوازه‌ي لار. اسب را تاخت و تاخت و تاخت و دیگر دم غروب بود که رسید به دم دروازه‌ی لار، یعنی دروازه‌ای که در پشت آن دروازه، جاده‌ی لار است، یعنی هنوز در هم شیراز است نجما. (مراد قصه‌گو این است که هر شهر دروازه‌های متعددی داشته است رو به شهرهای مختلف، مثلا در این جا مراد این است که نجما در شهر شیراز و پشت دروازه‌ي لار است) خوب، آخر در زمان‌های قدیم شهرها دروازه داشته‌اند و شب می‌رفته (می‌شده) دروازه‌ها را می‌بستند و دیگر یکی (کسی) نمی‌توانسته به تو (داخل) بیاید و هم یکی (کسی) نمی‌توانسته به در رود (به بیرون برود، از شهر خارج شود).

چِکار دَرِن که ای نِجما به دَرِ دِروَزِه‌یْ لار رِسی بیتِ وِرگُف که: زِ شیراز می‌رَوُم بیمار و خِستَه / به دِروازَه رِسُم دِروازَه بستَه / حالا دِروازَه‌وو دَر را تو بُگشا / که یارُم جاهِلَه، تنها نِشِستَه. دِروازِه‌وو فوراً فَمید نِجمایه و مِدَنیست که ای عاشقِ دخترِ پادشایَه. دِلِش وِر رَحم اَمَه و دَرِر وا کِرد.

چکار دارید که (تکیه کلامی برای ادامه دادن داستان) این نجما که به درِ (نزدیکِ) دروازه‌ي لار رسید بیتی برگفت (دوبیتی‌ای گفت) که: از شیراز می‌روم بیمار و خسته / به دیوازه رسم (رسیده‌ام) دروازه بسته / الا دروازه‌بان در را تو بگشته / که یارم جوان است، تنها نشته است. دروازه‌بان فورا فهمید که (کسی که پشت دروازه است) نجما است و می‌دانست که این (اشاره به نجما) عاشق دختر پادشاه است. دلش بر (به) رحم آمد و در را باز کرد.

نِجما از دِروَزَه رَد رفت و به دَم گوشِ اَسبِش گُف: اَلا اسبِ سیاه، یُلقار و بُلقار / تَنگِت نُقرَه‌یَه، زینِت طِلاوار / سحرگاهی که مُور با یار رِسانی / تو جُو بشکَن وُ مُو بوس از لبِ یار. ای بِیْتِر وِرگفت و هِی بتاز که مِتَزی. زَ وِر جَعدَه و تاخت. باز سَرِشِر بُرد به بِخِ گوشِ اسب و وِرگُف: اَلا اسبِ سیاه یالِت بنازُم / بِرایِ گِردنِت طوقِ بسازُم / برای گِردنِت طوقِ طلایِ / اَگِر کُهنَه شِوَد از نُو بسازُم. تاخت و تاخت و تاخت و حالا چه موقِیْ شُو بو دی اَسُب دِگَه نِمِرَه، یَعنِه دِگَه اَسُب جو نَدیش که بِرَه. دی که اَگِر هَنو اَسبِر بِتَزونَه حیوو تِلَف خَرَف. اَسبِر اِلَه دا و گُف: بَقی راهِر پیَدَه خَرَفتُم. یَگ کِلِّه‌يْ راهِ پیَدَه رف، دی که هَنو که تا لار خِیْلیَه وُ پیَدَه که ای‌جور که به ای سال و ماها نِخَرِسی.

نجما از دروازه رد رفت (شد) و به دم (نزدیک) گوش اسبش گفت: الا اسب سیاه، یلقار و بلقار (معنی خاصی ندارد و برای جور کردن قافیه و پُر کردن وزن آمده است) / تنگت نقره است (تنگ تسمه‌ای است که از زیر شکم است دو طرف زین را به هم وصل می‌کرده است)، زینت طلاوار (مانند طلا؛ «وار» پسوند شباهت است) / سحرگاهی که مرا با (به) یار رسانی / تو جو بشکن (جو بخور) و من بوسه از لب یار. این بیت (دوبیتی) را برگفت (گفت) و هی بتاز که می‌تازی (شروع به تاختن کرد). زد بر (به) جاده و تاخت. باز سرش را برد به بیخ (نزدیک) گوش اسب و برگفت (گفت): الا اسب سیاه یالت بنازم (یالت را بنازم، فدای یالت شوم) / برای گردنت طوقی بسازم / برای گردنت طوق طلایی / اگر کهنه شود از نو بسازم. تاخت و تاخت و تاخت و حالا چه موقع شب بود دید (متوجه شد) اسبش دیگر نمی‌رود، یعنی اسب جان نداشت که برود. دید (با خود فکر کرد) که اگر هنوز اسب را بتازاند حیوان تلف خواهد رفت (خواهد شد). اسب را یله داد (رها کرد) و گفت: باقی راه را پیاده خواهم رفت. یک کله‌ای راه پیاده رفت (یک مسافتی را پیاده طی کرد)، دید که هنوز که تا لار خیلی است (خیلی راه است، خیلی باقی مانده است) و پیاده که این جور که (این طور که به نظر می‌رسد) به این سال و ماه‌ها (به این زودی‌ها) نخواهد رسید.

نِجما پیَدَه رَفت و رفت و رفت تا خُب مُندَه رَف. وَقتِه خُب مُندَه رَف دِگَه پایاش جو نَدیش دِ کنار را نِشست که یَگ کِلِّه‌يْ مُندِگی‌ش دَر رَ. از جایْ که خِیلِ مُندَه بُو کِم‌کَم ایرْ خُو گِریفت و وِرغِلْطید. هَم سَرشِر گِدیش، دِلِشِر بَحر بُرد یا نَبُرد دی صدایِ سُمبِ اَسبِ میَه. تا سَرِشِر بالا کِرد دی حضرَتِ علی خِدِی دُلدُل دِ بالایْ سَرِش اَستیدَه. گُف: جِوان به کُجِ مِیْ بِری؟ نِجما وِرگُف: وِر هَمی را مَم بُرُم به لار. گف: بیا بالا دِ هَم پوشتِ مُو سوار رو.

نجما پیاده رفت و رفت و رفت تا خوب مانده شد (کاملا از رمق افتاد، امروزه خسته شد را به جای این کلمه استفاده می‌کنند که اشتباه است و خسته شدن به معنی زخمی شدن است). وقتی خوب مانده رفت (کاملا از رمق افتاد) دیگر پاهایش جان نداشت در کنار راه (جاده) نشست که یک کله‌ای ماندگی‌اش در رود (که مقداری ماندگی‌‌اش برطرف شود). از جایی که (به این دلیل که) خیلی مانده بود کم کم این را (او را، اشاره به نجما) خواب گرفت (نجما خواب‌آلوده شد) و برغلطید (دراز کشید، خوابید). هم (به محض این‌که) سرش را گذاشت، دلش را بحر برد یا نبرد (خوابش عمیق شد یا نشد) دید صدای سم اسب می‌آید. تا سرش را بالا کرد (به بالا نگاه کرد) دید حضرت علی با دلدل در بالای سرش ایستاده. (حضرت علی) گفت: جوان به کجا می‌خواهی بروی؟ نجما برگفت (گفت): بر همین راه (به همین جاده، در امتداد همین جاده) می‌خواهم بروم به لار. (حضرت علی) گفت: بیا بالا در هم پشت (سرِ) من سوار رو (سوار بشو).

ای نِجما که سِوارِ دُلدُل رَف انگار دِ پوشتِ سَرِ حضرتِ علی نِشِستَه بو. تا اَسُب وِر را اَفتید ای نِجما حَسابِ کار به دستِش اَمَد. دی که نِه دِ زمی‌یَه و نِه د آسِمو. به دَستِش اَمَه که ای اَسُب از اَسبایْ مَعمولی نیَه. اِقذِرِ نِگَشت که حضرتِ علی اَسبِر نگا دیشت و گُف: جِوان. گُف: بله. گُف: این‌جِه دِگَه راهِ‌ما از هَم سیوا مِرَه وُ از ای را که بِری دِگَه تا لار چیزِ نیَه. گفت: اِی بابا، مُو که همالا سِوار رَفتُم. حضرت وِرگُف: حالا تَه رُو که دِگَه این‌جِه سرِ دوراهَه وُ راه‌ِما سیوایَه. هر چی ورگفت نِجما تَه نرفت و وِرمُگُف: مُو که هَمالا سِوار رِفتُم وُ خِیلِ مُندَه‌یُم وُ مُور یَک کِلِّه‌یْ وِر هَمی را بُبُر خِدِیْ اَسپِت. به یَگ بار امیرالمومنین قِمْچی‌ر اَنداخت و وِرگُف: خِیلِ خُب، تور به هر جایِ بِخِی خَبُردُم حالا تَه رو و قِمْچی‌ر بِتِه وُ واز سِوار رُو.

این نجما که سوار دلدل رفت (شد) انگار در پشت سر حضرت علی نشسته بود. تا اسب بر (به) راه افتاد این نجما حساب کار به دستش آمد. دید که نه در زمین است و نه در آسمان. به دستش آمد (دریافت) که این اسب از اسب‌های معمولی نیست. اینقدر نگشت (زمان زیادی نگذشت) که حضرت علی اسب را نگاه داشت و گفت: جوان. (نجما) گفت: بله. (حضرت علی) گفت: این‌جا دیگر راه‌مان از هم سوا می‌رود (جدا می‌شود) و (جاده‌ای را با دست نشان داد) از این راه (جاده) که بروی دیگر تا لار چیزی نیست (به لار چیزی نمانده است). (نجما) گفت: ای بابا، من که هم‌الان سوار رفتم (شدم). حضرت برگفت (گفت): حال پایین رو (پیاده شو) که دیگر این‌جا سر دو راه است و راه‌مان سوا (جدا) است. هر چه برگفت (گفت) نجما پایین نرفت (پیاده نشد) و برمی‌گفت (می‌گفت): من که هم‌الان سوار رفته‌ام (شده‌ام) و خیلی مانده‌ام و مرا یک کله‌ای (مقداری) بر (به) همین راه ببر با اسبت. یه یک بار (یک مرتبه) امیرالمؤمنین تازیانه را انداخت و برگفت (گفت): خیلی خوب، تو را به هر جایی بخواهی خواهم برد حالا پایین رو (پیاده شو) و تازیانه را بده و باز سوار رو (سوار شو).

... ادامه دارد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1040 به تاریخ 921217, شعر محلی تربت, اوسنه‌ی محلی تربت, اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲ساعت 17:11  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

4- شعر محلی تربت؛ اوسنه‌های محلی تربت؛ اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین؛ قسمت چهارم

برای بهتر خواندن شعرهای محلی و دیدن اعراب آن به طور کامل، خوب است از خط هما (bhoma) استفاده کنید و برای بازخوانی ادبیات کلاسیک هم خط دوات (bdavat) مورد استفاده می‌گیرد. دوستان عزیز برای دانلود هر خط کافی است روی آن کلیک کنید. این فایل‌های دانلود در سایت 4shared.com قرار دارد. اگر بر روی download کلیک کنید و پس از آن گزینه‌ی free download را انتخاب کنید، پس از باز کردن لینک دانلود جمله‌ای را می‌بینید که به انگلیسی نوشته است است اینجا کلیک کنید، با کلیک بر روی کلمه‌ی اینجا (here) فایل دانلود خواهد شد. پس از دانلود دو فایل با پسوند ttf در اختیار خواهید داشت که آنها را باید به داخل درایو c؛ پوشه‌ی windows؛ پوشه‌ی fonts انتقال دهید. (c:\windows\fonts) پس از انتقال، این خط‌ها (فونت‌ها) در رایانه‌ی شما قابل مشاهده خواهد بود.

مدتی پیش با دیدن کتاب ارزشمند افسانه‌های هرات که خانم روشن رحمانی زحمت نگارش آن را کشیده‌اند و بخشی از افسانه‌های ولایت هرات را در بر می‌گیرد و با گویش محلی نگاشته شده است به این فکر افتادم من نیز دست به کار شوم و افسانه‌های محلی تربت حیدریه را با گویش تربتی ثبت و ضبط کنم. در زمینه‌ی جمع‌آوری فرهنگ گویشی شهرستان تربت حیدریه کار زیادی انجام نشده و منابع بسیار کمی در دسترس است. از طرفی دامنه‌ی این افسانه‌ها به قدری گسترده است و به قدری ویرایش‌های مختلف از این افسانه‌ها وجود دارد که اگر کسی تمام عمر را صرف این کار کند باز هم نخواهد توانست تمام افسانه‌های این منطقه را جمع‌آوری کند. سال‌هاست با افزایش رسانه‌های جمعی دیگر کسی به این افسانه‌ها توجه ندارد و راوی‌ها مدت‌هاست این‌ها را برای کسی بازگو نکرده‌اند. این افسانه‌ها که قرن‌هاست سینه به سینه و نسل به نسل منتقل شده است تا به ما و قرن ما رسیده است را در حال حاضر تنها کهنسالان در سینه دارند و این زنجیره در حال قطع شدن است پس بهتر است تا دیر نشده کاری بکنیم. از شما دوستان و خوانندگان عزیز هم تقاضا می‌کنم که همت کنید و افسانه‌هایی که کهنسالان فامیل‌تان در سینه دارند را منتشر کنید حتی اگر زمان و حوصله‌ی این کار را ندارید می‌توانید این اوسنه‌ها را به صورت یک فایل صوتی برای من که بهمن صباغ زاده‌ام siyah_mast@yahoo.com ارسال کنید تا آن‌ها را در همین وبلاگ منتشر کنم.

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین در 8 قسمت در وبلاگ خواند آمد و پس از آوردن همه‌ی قسمت‌ها این اوسنه با برچسب‌های اوسنه‌های تربتی و اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین قابل مشاهده خواهد بود.

 

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین

راوی: رمضان دوپیکر؛ 75 ساله؛ از روستای امیرآباد؛ تربت حیدریه

روایت: پنجشنبه؛ 5/10/1392؛ روستای امیرآباد؛ تربت حیدریه

...

4

رَفتَن و رَفتَن تا دِ لُوِ یَگ حوضِ به نامِ حوضِ سِنگی رِسیَن به هَم. این‌جِه دخترْ بیتِ وِرگُف که: جُلویِ قافله وُ حوضِ سِنگی / بِرابَر می‌شود گل‌های رِنگی. یَعنِه منظورِ دختر ای بو که دِ این‌جِه بِیِس خداحافظی کُنِم که مُو وَرگِردُم وِر لار و تو بِری وِر حَدِ شیراز. نِجما که ای بِیْتِر شِنُفت اَستید و خِدِیْ هم خداحافظی کِردَن و دِگَه دختر وِرگَشت و ایمْ رَف.

رفتند و رفتند تا در (بر) لبِ یک حوضی به نام حوض سنگی رسیدند به هم (نجما و دختر پادشاه به هم رسیدند). این‌جا دختر بیتی (دوبیتی‌ای) برگفت (گفت) که: جلوی قافله و حوض سنگی / برابر می‌شوند گل‌های رنگی. (قبلا گفته‌ام شعرهایی که در خلال اوسنه‌ها می‌آیند غالبا در قالب دوبیتی هستند اما راوی به دلیل این‌که مدت‌ها بود این اوسنه را بازگو نکرده بود ممکن است برخی از ابیات را از یاد بُرده باشد). یعنی منظور دختر این بود که این‌جا بایست (بایسته است، باید) خداحافظی کنیم که من برگردم به لار و تو بروی بر حَدِ (به طرفِ) شیراز. نجما که این بیت را (دوبیتی را) شنفت (شنید) ایستاد و با هم (نجما و دختر پادشاه) خداحافظی کردند و دیگر دختر برگشت و این هم (اشاره به نجما) رفت.

رَفت و دِ شیراز نِجما از عاشقی بیمارِ سختِ رَف. دِگَه چِنو رَف که خِکیسْتَرنِشی رَف. چِکار دَرِن که دِ شَهرِ لارُم دخترِ پادشا دِ روبه‌رویْ راهِ شیراز یَگ دِرچِه‌یْ وا کِردَه بو وُ دِ هَم پایْ دِرچَه چَشُم وِر راه بو وُ نِه نو مُخُورد و نِه خِدِیْ یَکِه اَختِلاط مِکِرد. ای دخترِ پادشا یَگ نیمْزِه‌یْ دیشت که پِسرِ عموشُم بو و اِسمِش پِلِش‌تِقَّه بو وُ دِ هم دِسگاهِ پادشا مِنصَب‌دار بو امبا خُب دِختِرَه عاشقِ نِجما بو و اورْ اجّاش نِمِیست.

رفت و (گذشت و) در شیراز نجما از عاشقی بیمار سختی رفت (به سختی بیمار شد). دیگر چنان رفت (شد) که خاکسترنشین رفت (خاکسترنشین شدن کنایه از نهایت بدبختی است. مُراد این است که نجما از هجر دختر پادشاه به شدت ضعیف و ناتوان شد). چکار دارید که (راویان اوسنه‌ها برای وصل کردن قسمت‌های مختلف داستان به یکدیگر از تکیه‌کلام‌هایی استفاده می‌کنند) در شهر لار هم دختر پادشاه در روبه‌روی راه شیراز یک پنجره‌ای باز کرده بود و هم در پای پنجره چشم بر (به) راه بود و نه نان می‌خورد و نه با یکی (کسی) صحبت می‌کرد. این دختر پادشاه یک نامزدی داشت که پسر عمویش هم بود و اسمش پَلَشت‌تَقّه بود (نام را به همان صورتی که بود آوردم که از دو جزو «پَلَشت» به معنی شلخته و کثیف و «تقّه» به معنی ضربه است و در عین حال معنای خاصی ندارد و به گمان من چون نام شخصیت منفی داستان است این‌گونه انتخاب شده است) و در هم دستگاه پادشاه منصب‌دار بود (در دربار پادشاه مقام و منصبی داشت) اما خوب دختر پادشاه عاشق نجما بود و او را (اشاره به پلشت‌تقه) را از جایش نمی‌خواست. (به هیچ وجه نمی‌خواست، به او ابدا علاقه‌ای نداشت. «اَز جاش» یا «اَجّاش» در گویش تربتی تاکید نفی است یعنی اصلا و ابدا)

خلاصَه چِکار دَرِن که نِجما دِ شیراز بیمارِ سَختِ بو و هَمَه خِبَر رِفتَه بویَن که نِجما عَشِقِ دختَرِ پادِشاهِ لار رِفتَه تا ای که یَگ قافِلِه‌ی از شیراز رِفتَه بو به لار و دخترِ پادِشا خِبِردار رَف. قاصد رِیی کِرد به سالارِ قافِلَه و گُف: شما که از شیراز میِن از نِجمایِ شیرازی چِه خِبَر دَرِن؟ سالارِ قافِلَه وِرگُف کُ: خِبَر نِدَرِن که از وَختِ که نِجما از این‌جِه وِرگیشْتَه دِگه خَکیسْتَرنِشی رِفتَه.

خلاصه چکار دارید که (تکیه‌کلامی برای ادامه دادن داستان) نجما در شیراز بیمار سختی بود (به سختی بیمار بود) و همه خبر رفته بودند (خبر شده بودند، خبردار بودند) که نجما عاشق دختر پادشاه لار رفته است (شده است) تا این‌که یک قافله‌ای از شیراز رفته بود به لار و دختر پادشاه خبردار رفت (شد). قاصد راهی کرد به سالار قافله و گفت: شما که از شیراز می‌آیید از نجمای شیرازی چه خبر دارید؟ سالار قافله برگفت (گفت) که: خبر ندارید که از وقتی که نجما از این‌جا (اشاره به شهر لار) برگشته دیگر خاکسترنشین رفته (شده است).

قاصد اَمَد و اینارْ به دخترِ پادشا وِرگُف. دخترِ پادشا قاصدِر گف: ای لعل و جِواهِرارْ بیگیر و بِرو به سالارِ قافِلَه وَرگو که هَمی اَلان قافِلَه‌تِر بار مِنی و وِرمِگِردی به شیراز. وُ یَگ جامِ طِلایُم خِدِیْ قاصد رِیی کرد و گف: ای جامِ طِلارُم مِتی بِذِش و مِگی ای جامِر بُبُرَه به شیراز و بِتَه به یَگ سِقّابِه که خِدِیْ ای جام مُردُمِر اُو تَ. ای سالارْ قافِلَه‌شِر بار کِرد و وِرگَشت به شیراز و دِ شیرازْ یَگ سِقّابِه دی، صداش زَ و سِقّاب اَمَد و جامِ طِلارْ دا بِذو و گف: اَز اِم‌به‌بَعد خِدِیْ ای جام به مُردُم اُو بِتی و سِقّابُم جامِرْ اَستُنْد و رَف.

قاصد آمد و این‌ها را (اشاره به گفتگوی پیشین) به دختر پادشاه برگفت (گفت). این لعل و جواهرات را بگیر و برو به سالار قافله برگو (بگو) که همین الان قافله‌ات را بار می‌کنی (بار کردن قافله به معنای بار برداشتن و راه افتادن قافله است) و برمی‌گردی به شیراز. و یک جام طلا هم با قاصد راهی کرد و گفت: این جام طلا را هم می‌دهی به او (اشاره به قافله‌سالار) و می‌گویی این جام را ببرد به شیراز و بدهد به یک سقایی (به یک نفر سقا؛ در گذشته شغلی وجود داشته به نام سقّایی و سقّا کسی بوده است که مَشک آبی بر دوش می‌انداخته و در کوچه و بازار می‌گشته و به مردم آب می‌داده و در ازای این خدمت پولی دریافت می‌کرده است). که با این جام مردم را (به مردم) آب بدهد. این قافله‌سالار قافله‌اش را بار کرد و برگشت به شیراز و در شیراز یک سقایی دید، صدایش زد و سقا آمد و جام طلا را بدو (به او) داد و گفت: از این به بعد با این جام به مردم آب بدهی و سقا هم جام را ستاند (گرفت) و رفت.

چِکار دَرِن که ای سِقّاب جامِر اَستُند و رَفت و مُردُمار اُو مِدا تا یَگ روزِ یَگ بیمارِ از ای جام اُو خُورد و دِ همون‌جِه شِفا یاف. کِم کَم ای بیمار و او بیمار و دِگَه هَمِه‌یْ مُردُم خِبَر رَفتَن که فِلَنَه سِقّاب فِلَنَه جامِ دَرَه وُ هَر بیمارِ که از جامِ او اُو خورَه خدا شِفاش مِتَه. خلاصَه خِبَر رِسی به پِیَر مَدَرِ نِجما که هَر بیمارِ که از فِلَنَه جام اُو خُورَه خُب مِرَه. پیَر مَدَرِ نِجمام خِدِیْ خودِشا وِرگُفتَن: خُب وَخِزِم ایرُم بُبُرِم که ایمْ اُو خُورَه بَلکُم خُب رَ.

چکار دارید که (اصطلاحی برای ادامه دادن داستان) این سقا جام را ستاند (گرفت) و رفت و مردم‌ها را (مردم را) آب می‌داد تا یک روزی یک بیماری از این جام آب خورد و در همان‌جا شفا یافت. کم‌کم این بیمار و آن بیمار و دیگر همه‌ی مردم خبر رفتند (خبر شدند، باخبر شدند) که فلان سقا فلان جامی دارد و هر بیماری که از جام او (اشاره به سقا) آب خورَد (بخورد) خدا شفایش می‌دهد. خلاصه خبر رسید به پدر مادر (پدر و مادر) نجما که هر بیماری که از فلان جام آب خورد (بخورد) خوب می‌شود (شفا می‌یابد). پدر مادر (پدر و مادر) نجما هم با خودشان برگفتند (گفتند): خوب برخیزیم این را هم (اشاره به نجما) ببریم که این هم آب خورد (بخورد) بلکه خوب رَوَد (شود).

خلاصَه چِکار دَرِن که نِجمارْ دِ تِیبوتِ کِردَن و یَعنِه اِقذِر حالِش خُراب بو که دِ تِیبوتِش کِردَن که هَمالا بو تِمُم کِنَه. نِجمار بُردَن به جایْ او سِقّاب. نِجما تا وِر دستِ سِقّاب نِگا کِرد جامِر شِناخت و فَهمید که ای جامِر دخترِ پادشا رِیی کِردَه. سِقّاب جامِر اُو کِرد و داد به دستِ نِجما وُ نِجما اُوِر خُورد و دِگَه خُب رَفت و از تِیبوت تَه اِنداخ خُودْشِر وُ به را اَفتی. هَمِه‌یْ مُردُم گِمو دیشتَن که ای مُردِه‌ی بو که دِ تِیبوت اَوُردَه بویَن، گُفتَن: ای چه کارِ بو؟ که ای جام مُردَه‌رُم شِفا دا. اوکِّه‌ی که اُو مِدا گُف: دِگَه بِرِن که ای جام تا ای دَم شفا مِدایَه وُ از ای دَم دِگَه ای جام شِفا نِخَه دا. که ای جور که وَرمیَه ای جام بِرِیْ هَمی جِوان بویَه.

خلاصه چکار دارید (اصطلاحی است برای ادامه دادن داستان) که نجما را در تابوتی کردند (در تابوتی گذاشتند) و یعنی این‌قدر حالش (اشاره به نجما) خراب بود که در تابوتش کردند (او را در تابوت گذاشتند) که هم‌الان بود که تمام کند. (هر لحظه امکان داشت تمام کند، تمام کردن اصطلاحی است به این معنی که حیات را تمام کند و جان به جان‌آفرین تسلیم کند). نجما را بردند به جای آن سقا. نجما تا بر (به) دست سقا نگاه کرد جام را شناخت و فهمید که این جام را دختر پادشاه راهی (روانه) کرده است. سقا جام را آب کرد و داد به دست نجما و نجما آب را خورد و دیگر خوب رفت (حالش خوب شد، شفا یافت) و از تابوت به ته (پایین) انداخت خودش را و به راه افتاد. همه‌ی مردم گمان داشتند که این (اشاره به نجما) مُرده‌ای بود که در تابوت آورده بودند (چون نجما را در تابوت آورده بودند مردم گمان کردند او مرده بود)، گفتند: این چه کاری بود؟ که این جام مرده را هم شفا داد. آن‌یکی‌ای که (آن کسی که) آب می‌داد گفت: دیگر این جام تا این دم (لحظه) شفا می‌داده و از این دم (لحظه) دیگر این جام شفا نخواهد داد. که این جور که برمی‌آید (این طور که به نظر می‌رسد) این جام برای همین جوان بوده است.

... ادامه دارد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1038 به تاریخ 921203, شعر محلی تربت, اوسنه‌ی محلی تربت, اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۲ساعت 20:5  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

4- شعر محلی تربت؛ اوسنه‌های محلی تربت؛ اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین؛ قسمت سوم

برای بهتر خواندن شعرهای محلی و دیدن اعراب آن به طور کامل، خوب است از خط هما (b homa) استفاده کنید و برای بازخوانی ادبیات کلاسیک هم خط دوات (b davat) مورد استفاده می‌گیرد. دوستان عزیز برای دانلود هر خط کافی است روی آن کلیک کنید. این فایل‌های دانلود در سایت 4shared.com قرار دارد. اگر بر روی download کلیک کنید و پس از آن گزینه‌ی free download را انتخاب کنید، پس از باز کردن لینک دانلود جمله‌ای را می‌بینید که به انگلیسی نوشته است است اینجا کلیک کنید، با کلیک بر روی کلمه‌ی اینجا (here) فایل دانلود خواهد شد. پس از دانلود دو فایل با پسوند ttf در اختیار خواهید داشت که آنها را باید به داخل درایو c؛ پوشه‌ی windows؛ پوشه‌ی fonts انتقال دهید. (c:\windows\fonts) پس از انتقال، این خط‌ها (فونت‌ها) در رایانه‌ی شما قابل مشاهده خواهد بود.

مدتی پیش با دیدن کتاب ارزشمند افسانه‌های هرات که خانم روشن رحمانی زحمت نگارش آن را کشیده‌اند و بخشی از افسانه‌های ولایت هرات را در بر می‌گیرد و با گویش محلی نگاشته شده است به این فکر افتادم من نیز دست به کار شوم و افسانه‌های محلی تربت حیدریه را با گویش تربتی ثبت و ضبط کنم. در زمینه‌ی جمع‌آوری فرهنگ گویشی شهرستان تربت حیدریه کار زیادی انجام نشده و منابع بسیار کمی در دسترس است. از طرفی دامنه‌ی این افسانه‌ها به قدری گسترده است و به قدری ویرایش‌های مختلف از این افسانه‌ها وجود دارد که اگر کسی تمام عمر را صرف این کار کند باز هم نخواهد توانست تمام افسانه‌های این منطقه را جمع‌آوری کند. سال‌هاست با افزایش رسانه‌های جمعی دیگر کسی به این افسانه‌ها توجه ندارد و راوی‌ها مدت‌هاست این‌ها را برای کسی بازگو نکرده‌اند. این افسانه‌ها که قرن‌هاست سینه به سینه و نسل به نسل منتقل شده است تا به ما و قرن ما رسیده است را در حال حاضر تنها کهنسالان در سینه دارند و این زنجیره در حال قطع شدن است پس بهتر است تا دیر نشده کاری بکنیم. از شما دوستان و خوانندگان عزیز هم تقاضا می‌کنم که همت کنید و افسانه‌هایی که کهنسالان فامیل‌تان در سینه دارند را منتشر کنید حتی اگر زمان و حوصله‌ی این کار را ندارید می‌توانید این اوسنه‌ها را به صورت یک فایل صوتی برای من که بهمن صباغ زاده‌ام siyah_mast@yahoo.com ارسال کنید تا آن‌ها را در همین وبلاگ منتشر کنم.

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین در 8 قسمت در وبلاگ خواند آمد و پس از آوردن همه‌ی قسمت‌ها این اوسنه با برچسب‌های اوسنه‌های تربتی و اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین قابل مشاهده خواهد بود.

 

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین

راوی: رمضان دوپیکر 75 ساله از روستای امیرآباد، تربت حیدریه

روایت: پنجشنبه 5/10/1392 روستای امیرآباد، تربت حیدریه

...

3

دو سه روزِ اینا خِدِیْ هَمدِگَر دَم قصرْ بویَن و ایکِّه‌یْ که بِرِیْ دخترِ پادشا غُذا میَوُرد دی هر شُو دخترِ پادشا کُ به غُذاها دَس نِمِزَد و چَن شُوَه کِه غُذاهار تا تَه مُخُورَه وُ مِگَه وازُم بیار. چَن روزِ بِیْن خُورد و ای دُختِرَه که کِنیزِ دخترِ پادشا بو وُ غُذا میَوُرد گُف: بِیِسْ از خُود کُنُم که ای جِریان از چه قِرارَه. ای هَر کِه هَس خِدِیْ دخترِ پادشا دِ قصرَه. وُ ایرُم بُگُم که مِدَنیستَن که ای دختَرِ پادشا عاشِقِ یَکیَه، یَعنِه یَک رَمز و رُموزَکِ شِنُفتَه بویَن.

دو سه روزی این‌ها (اشاره به نجما و دختر پادشاه) با هم‌دیگر (یکدیگر) در هم قصر بودند و این‌یکی (آن کسی) که برای دختر پادشاه غذا می‌آورد دید که هر شب که دختر پادشاه که به غذاها دست نمی‌زد (یعنی چندان از غذاها نمی‌خورد) و چند شب است که غذاها را تا ته (آخر) می‌خورد و می‌گوید باز هم بیاور. چند روزی که بین خورد (چند روزی که فاصله افتاد، چند روزی که گذشت) و این دختر که کنیز دختر پادشاه بود و غذا می‌آورد (با خود) گفت: باید از خود کنم (کشف کنم، بفهمم) که این جریان از چه قرار است. این هر که هست با دختر پادشاه در قصر است. و این را هم بگویم که می‌دانستند که این دختر پادشاه عاشق یکی (کسی) است، یعنی یک رمز و رموزکی شنیده بودند. (رمز و رموزک کنایه‌ای است از سخنان در گوشی)

اَمَد و ای کِنیزَک اِمشُو غُذارْ دِ پوشتِ دَر گِدیشت و وِرگف: خانُم غِذاهارْ گِدیشتُم، سرْد نِرَه؛ وُ خِدِیْ کُوشاش تَق تَق کِرد و رَفت. اَمْبا اَرُمَک کُوشاشِر از پاش به دَر کِرد و واز وِرگَشت که از خود کِنَه که کی خِدِیْ دخترِ پادشا دِ قَصرَه. دَر که وا رَف ای خُودِشِر دِ تَریکی پِنْهُم کِرد، دی که بَعلِه، اینا دو نِفِری خِدِیْ هَم غُذا مُخُورَن. آقایْ شُمارْ دَرِم ای کِنیز رَف بِرِیْ پادِشا وِرْگُف. گُف: پادِشا قُبلِه‌يْ عالَم. گُف: بَلِه. گف: خِبَر نِدِرِن که دِختَرِتا خِدِیْ یَکِ دِ قَصرَن. گُف: چی مِگی. گف: هَمی که شِنُفتِنْ، گف: اِی بابا، او از کُجِه اَمِدَه به قصرِ دختَرُم.

آمد و (گذشت و) این کنیزک امشب غذا را پشت در گذاشت و برگفت (گفت): خانم، غذاها را گذاشتم، سرد نرود (نشود). و با گفش‌هایش تق تق کرد و رفت. اما آرامک (به آرامی) کفش‌هایش را از پایش به‌در کرد (بیرون کرد، کفش‌هایش را درآورد) و باز برگشت که از خود کند (بفهمد، کشف کند) که که (چه کسی) با دختر پادشاه در قصر است. در که باز رفت (باز شد) این (اشاره به کنیز دختر پادشاه) خودش را در تاریکی پنهان کرد، دید که بله، این‌ها دو نفری با هم غذا می‌خوردند. آقایی که شما را داریم (هر راوی برای وصل کردن جمله‌هایش به یکدیگر از تکیه‌کلام‌هایی استفاده می‌کند) این کنیز رفت برای پادشاه برگفت (به پادشاه گفت، به پادشاه خبر برد). (کنیزک) گفت: پادشاه قبله‌ی عالم. (پادشاه) گفت: بله. (کنیزک) گفت: خبر ندارید که دخترتان با یکی (کسی) در قصر هستند. (پادشاه) گفت: چه می‌گویی؟ (کنیزک) گفت: همین که شنفتید (شنیدید)، (پادشاه) گفت: ای بابا، او (اشاره به نجما) از کجا آمده است به قصر دخترم (چگونه آمده است).

آقایِ که شُمارْ دَرِم ای پادِشا یک دِستِه‌یْ از سِربازاشِرْ رِیی کِرد و اَمَدَن به قصرِ دخترِ پادشا. چِکار دَرِن که اینا اَمَدَن و دَخترِ پادشا و نِجْمارْ دِ هَم رِختِ‌خُو پیچُنْدَن و اَوُردَن به هَم قصرِ خودِ پادشا. پادشا دِستور دا که: وا کِنِن لُحافارْ. تا وا کِردَن دختِرَه اَجیر رَف، نِجْمام اَجیر رَف. دیَن که شِمشیرِ دُختِرَه دِ وسطِ هر دوتاشایَه وُ اینا یَعنِه شِمشیرِ دِ وِسَطْ گِدیشْتَن که تَنِ‌شا به هَم نُخُورَه. دختَرِ پادِشا تا اَجیر رَف شِمشیرِر از وِسَط وِردیشت و وِر دُور اِنداخت و اینارْ از خودِش سیوا کِرد و رفت ور حَدِ قصرِ خودِش.

آقایی که شما را داریم (هر راوی اوسنه برای این‌که قسمت‌های مختلف یک اوسنه را به هم متصل کند و داستان را ادامه دهد از تکیه‌کلام‌هایی استفاده می‌کند و راوی این افسانه هم از این تکیه‌کلام استفاده می‌کرد) این پادشاه یک دسته‌ای از سربازهایش را راهی کرد (فرستاد) به قصر دختر پادشاه. چکار دارید که این‌ها (اشاره به سربازان) آمدند و دختر پادشاه و نجما را در هم رختخواب پیچاندند و آوردند به هم قصر خود دختر پادشاه. پادشاه دستور داد که: باز کنید لحاف‌ها را. تا باز کردن دختر (پادشاه) اجیر رفت (بیدار شد، از حالت خواب‌آلودگی درآمد)، نجما هم اجیر رفت (شد). دیدند که شمشیر دختر پادشاه در وسط هر دوتایشان است و این‌ها (اشاره به دختر پادشاه و نجما) شمشیری در وسط گذاشته‌اند که تن‌شان (بدن‌شان) به هم نخورد. دختر پادشاه تا اجیر رفت (بیدار شد) شمشیر را از وسط (از وسط خود و نجما) برداشت و بر (به) دور  انداخت (به دور انداختن کنایه از چرخ دادند شمشیر به اطراف است) و این‌ها را (اشاره به سربازان) سوا کرد (جدا کرد) و رفت بر (به) حد (به سمت محدوده‌ی، به طرف) قصر خودش.

دختِرَه که فِلار کِرد و رف به قصرِش، پادِشا وِرگُف وِر رَدِ او نِمَیَه بِرِن. نِجمار بِگیرِن و وِر دال زِنِن. نِجمارْ بُردَن به پایِ دال که اورْ وِر دال بالا کِشَن که نِجما یَگ بِیْتِ وِرگُف: الا اِی پادشاهِ باعَدالَت / مُرِخَّص کُن بُرُم سویِ وِلایَت / مُرِخَّص کُن بُرُم قومار ببینُم / دعاگویِ تو باشُم تا قیامَت. به یَگ هُو دخترِ پادشا سَرِشِرْ از دِرْچِه‌يْ قَصِر به‌دَر کِرد و ای بِیْتِر گُف: الا اِی پادشاهِ گُوکُشی تو / رِقَم داری عاشِق می‌کُشی تو؟

دختر (پادشاه) که فرار کرد و رفت به قصرش، پادشاه برگفت (گفت) بر ردِ او (به دنبال او، اشاره به دختر پادشاه) نمی‌خواهد بروید. نجما را بگیرد و بر (به) دار زنید. نجما را بردن به پای دار که او را (اشاره به نجما) بر (به) دار بالا بکشند (به دار کشند، دار بزنند) که نجما یک بیتی (یک دوبیتی) برگفت (گفت): الا ای پادشاه باعدالت (عادل) / مرا مرخص کن تا بروم سوی (به سمت) ولایت (زادگاهم) / مرا مرخص کن بروم قوم‌هایم (خویشاوندانم) را ببینم / دعاگوی تو باشم تا قیامت. به یک‌باره دختر پادشاه سرش را از دریچه (پنجره‌ی) قصر (اشاره به قصر دختر پادشاه) به‌در (بیرون) کرد و این بیت (دوبیتی) را گفت: الا ای پادشاه گاوکُشی تو (ای پادشاهی که لایق گاوکشتن هستی) / گمان کرده‌ای که عاشق می‌کشی تو (گمان کرده‌ای که می‌توانی عاشقان را بکشی)؟ (باید به این نکته اشاره کرد که شعرهایی که در خلال اوسنه می‌آید در قالب دوبیتی سروده شده است اما به اختصار بیت گفته می‌شود مثلا می‌گویند فلانی در این‌جا بیتی گفت. راوی این اوسنه چون مدت‌ها بود این اوسنه را برای کسی تعریف نکرده بود برخی از ابیات را از خاطر برده بود)

بَعدِش پادشا گُف دَس نِگَه دَرِن. دَس نِگا دیشتَن. پادشاه وِردیشْت که: جِوان، تورْ اَگِر یِلَه تُم، مِری به مُمْلِکَتِت؟ گف: بَلِه، قُبلِه‌ي عالَم، از خُدا مَیُم که مُور یِلَه کِنِن که بُرُم به مُمْلِکَتُم. بُرُم به جایْ مَدِر پیَرُم. اونا خِبَر نِدَرَن که شما مَیِن د این‌جِه مُور وِر دال زِنِن.

بعدش (در ادامه) پادشاه گفت دست نگاه دارید. دست نگاه داشتند. پادشاه برداشت که (ناگهان گفت که): جوان، تو را اگر یله (رها) کنم می‌روی به مملکتت (شهر خودت)؟ (نجما) گفت: بله قبله‌ی عالم، از خدا می‌خواهم که مرا یله (رها) کنید که برم به مملکتم (شهر خودم). بروم به جای (پیش) مادر و پدرم. آن‌ها (اشاره به پدر و مادر نجما) خبر ندارند که شما می‌خواهید این‌جا مرا بر دار زنید (به دار بزنید، دار بزید).

خلاصَه ایرْ یِلَه دایَن و رف به جایْ نَنِه پیرزال و اَسبِشِرْ وِردیشت و یَک موشتِ لَعل و جِواهِرِ دِگِیْ به پیرزال دا و خِدَش خداحافِظی کِرد و اَمَد به مینِ بازار که اسبِشِر نَل کِنَه. اینجِه‌رْ دختر واز سَرِشِر به‌دَر کِرد و وِرگُف: دَرِ دیکانِ نَعل‌بِندی‌رْ بِگِردُم / هَمو لُبکایْ کِه می‌خِندی‌رْ بِگِردُم / مِثالِ روزِه‌داران روزَه داری / به قربانِ لِبایْ خُشکِت بِگِردُم.

خلاصه این را (اشاره به نجما) یله دادند (رها کردند) و رفت به جای (پیش) ننه پیرزن و اسبش را برداشت و یک مشت لعل و جواهر دیگر به پیرزن داد و با او خداحافظی کرد و آمد به میان بازار که اسبش را نعل کند. این‌جا را (در این قسمت داستان) دختر (پادشاه) باز سرش را به‌در (بیرون) کرد و برگفت (گفت): در دکان (مغازه‌ی) نعل‌بندی را بگردم (قربان تو که درِ مغازه‌ی نعل‌بندی ایستاده‌ای بشوم) / همان لبک‌هایی (لب با کاف تصغیر و الف جمع آمده است) که می‌خندی را بگردم / مانند روزه‌داران روزه داری / به قربان لب‌های خشکت بگردم (قربان لب‌های خشکت شود، باید اشاره داشت که لب‌خشک بودن کنایه از نامُراد بودن هم هست).

خلاصَه چِکار دَرِن که ای بِیْتارْ دختر خُند و نِجما به را زد و دِسلاف کِرد به رِفتَن که بِرَه وِر حَدِ شیراز. خِبَر رِسی به دُختَرِ پادشا که نِجما رَف رو وِر شیراز. ایمْ یَعنِه دخترِ پادشاه خِدِیْ قُشونِش به راه اَفتی و پوشتِ سَرِ نِجما دِسلاف کِرد به رِفتن.

خلاصه چکار دارید که (این هم دیگر تکیه‌کلام راوی برای اتصال قسمت‌های مختلف اوسنه بود) این بیت‌ها را (اشاره به دو دوبیتی که در بالا آمد) دختر (پادشاه) خواند و نجما به راه زد (به جاده زد، راه افتاد) و شروع کرد به رفتن که برود بر حد (به سمت) شیراز. این هم یعنی دختر پادشاه با قشونش (سربازانش) به راه افتاد و پشت سر نجما شروع کرد به راه رفتن.

...

... ادامه دارد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1036 به تاریخ 921119, شعر محلی تربت, اوسنه‌ی محلی تربت, اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۲ساعت 19:20  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

4- شعر محلی تربت؛ اوسنه‌های محلی تربت؛ اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین؛ قسمت دوم

برای بهتر خواندن شعرهای محلی و دیدن اعراب آن به طور کامل، خوب است از خط هما (b homa) استفاده کنید و برای بازخوانی ادبیات کلاسیک هم خط دوات (b davat) مورد استفاده می‌گیرد. دوستان عزیز برای دانلود هر خط کافی است روی آن کلیک کنید. این فایل‌های دانلود در سایت 4shared.com قرار دارد. اگر بر روی download کلیک کنید و پس از آن گزینه‌ی free download را انتخاب کنید، پس از باز کردن لینک دانلود جمله‌ای را می‌بینید که به انگلیسی نوشته است است اینجا کلیک کنید، با کلیک بر روی کلمه‌ی اینجا (here) فایل دانلود خواهد شد. پس از دانلود دو فایل با پسوند ttf در اختیار خواهید داشت که آنها را باید به داخل درایو c؛ پوشه‌ی windows؛ پوشه‌ی fonts انتقال دهید. (c:\windows\fonts) پس از انتقال، این خط‌ها (فونت‌ها) در رایانه‌ی شما قابل مشاهده خواهد بود.

مدتی پیش با دیدن کتاب ارزشمند افسانه‌های هرات که خانم روشن رحمانی زحمت نگارش آن را کشیده‌اند و بخشی از افسانه‌های ولایت هرات را در بر می‌گیرد و با گویش محلی نگاشته شده است به این فکر افتادم من نیز دست به کار شوم و افسانه‌های محلی تربت حیدریه را با گویش تربتی ثبت و ضبط کنم. در زمینه‌ی جمع‌آوری فرهنگ گویشی شهرستان تربت حیدریه کار زیادی انجام نشده و منابع بسیار کمی در دسترس است. از طرفی دامنه‌ی این افسانه‌ها به قدری گسترده است و به قدری ویرایش‌های مختلف از این افسانه‌ها وجود دارد که اگر کسی تمام عمر را صرف این کار کند باز هم نخواهد توانست تمام افسانه‌های این منطقه را جمع‌آوری کند. سال‌هاست با افزایش رسانه‌های جمعی دیگر کسی به این افسانه‌ها توجه ندارد و راوی‌ها مدت‌هاست این‌ها را برای کسی بازگو نکرده‌اند. این افسانه‌ها که قرن‌هاست سینه به سینه و نسل به نسل منتقل شده است تا به ما قرن ما رسیده است را در حال حاضر تنها کهنسالان در سینه دارند و این زنجیره در حال قطع شدن است پس بهتر است تا دیر نشده کاری بکنیم. از شما دوستان و خوانندگان عزیز هم تقاضا می‌کنم که همت کنید و افصانه‌هایی که کهنسالان فامیل‌تان در سینه دارند را منتشر کنید حتی اگر زمان و حوصله‌ی این کار را ندارید می‌توانید این اوسنه‌ها را به صورت یک فایل صوتی برای من که بهمن صباغ زاده‌ام siyah_mast@yahoo.com ارسال کنید تا آن‌ها را در همین وبلاگ منتشر کنم.

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین در 8 قسمت در وبلاگ خواند آمد و پس از آوردن همه‌ی قسمت‌ها این اوسنه با برچسب‌های اوسنه‌های تربتی و اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین قابل مشاهده خواهد بود.

 

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین

راوی: رمضان دوپیکر 75 ساله از روستای امیرآباد، تربت حیدریه

روایت: پنجشنبه 5/10/1392 روستای امیرآباد، تربت حیدریه

...

2

آقایْ شمارْ دَرِم ای بِچِّه‌یْ تاجِرَه اَمَد و دی که ای دخترِ پادشا نَئَمَد. رَف به جایْ مُلّا وُ گُف: مُلّا، ای دخترِ پادِشا بِرِی‌چی نَئَمَد. مُلّا اَخماشِر دِ هَم کِرد و گُف: او اِمروز کار دیشْتَه، نِمِستَه بیَه. اَمَد و ای اَستید و ای روزِ دِگَه اَمَد و ای واز دی که دختِرَه نَئَمَد. گُف: مُلّا، ای بِرِی چی نَئَمَد. ملا هَم روشِر تُروش کِرد و گُف: آقا جان، او بِخْ‌کُل نِمَیَه بیَه، چکار دَری؟ گُف: خِیْلِ خُب، مُوم دِگَه نِمَم بیَم، مُوم که هَم‌درسِ هَمو بویُم، اَگِر او دَرسِش طِی رِفتَه پَس مُوم دَرسُم طِی رِفتَه.

آقایی که شما را داریم این پسر تاجر آمد و دید که این دختر پادشاه نیامد. رفت به جای ملا و گفت: ملا، این دختر پادشاه برای چه نیامد؟ ملا اخم‌هایش را در هم کرد و گفت: او امروز کار داشته، نمی‌خواسته بیاید. آمد و ایستاد (صبر کرد) و این روز دیگر آمد و این (اشاره به نجما) باز دید که دختر نیامد. گفت: ملا، این (اشاره به دختر پادشاه) برای چه نیامد؟ ملا هم رویش را ترش کرد (صورتش را درهم کشید، اَخم کرد) و گفت: آقا جان، او (اشاره به دختر پادشاه) دیگر به‌کل (در کل، کلاً) نمی‌خواهد بیاید، چکار داری؟ (نجما) گفت: خیلی خوب، من هم دیگر نمی‌خواهم بیایم. من هم که هم‌درس همان (اشاره به دختر پادشاه) بودم، اگر او درسش سپری شده رفته (شده است) پس من هم درسم سپری رفته (شده است).

چِکار دَرِن و اَمَد و ایُم رَف به جایْ پیرزالَه. گُف: نَنِه پیرزال. گف: بله. گف: تو نِمْتَنی دِ هَمی شهر دورَه زِنی و قصرِ دخترِ پادشارْ ببینی دِ کجیَه؟ گُف: مُرُم را مُرُم، مَدِر جان، کارِ نِدَرَه، دِ ای شهر که مِتَنُم را رُم وُ از خُود کُنُم قصرِ دخترِ پادشا دِ کُجیَه. بَدِشْ ای اَمَد، ای پیرزال، دِسلاف کرد به را رِفتَن و دی قصرِ دخترِ پادِشا مَثلّا یَگ خَنِه‌ایَه وُ دِ زِرِ ای خَنَه یَگ دیکونیَه. یَعنِه دیکو دِ زِر بو، قصرِ دخترِ پادشا دِ بالایْ دیکو.

چکار دارید و آمد و این هم رفت به جای (پیش) پیرزن. (و) گفت: ننه پیرزن. (پیرزن) گفت: بله. (نجما) گفت: تو نمی‌توانی در همین شهر دوره بزنی (بگردی) و قصر دختر پادشاه را ببینی در کجا است؟ (پیرزن) گفت: می‌روم راه می‌روم، مادر جان، کاری ندارد، در این شهر که می‌توانم راه بروم و از خود کنم قصر دختر پادشاه در کجا است ("از خود کِردَن" به معنی کشف کردن و فهمیدن است). بعدش این آمد، این پیرزن شروع کرد به راه رفتن و دید که قصر دختر پادشاه مثلا یک خانه‌ای است و در زیر این خانه یک دکانی (مغازه‌ای) است. یعنی دکان (مغازه) در زیر بود، قصر دختر پادشاه در بالای دکان (مغازه).

آقایْ شُمارْ دَرِم و ای اَمَد و گُف: نِجما جان، وَخِه که یافتُم، قصرِ دخترِ پادشا دِ فِلَنَه خیابو وُ دِ فِلَنِه جا دِ بالایْ فِلَنَه دیکوَیه. ای نِجما رَفت و دی که بَلِه دِ هموجایِ که پیرزال گُفتَه دِ بالایْ هَمو دیکو قَصریَه. ای اَمَد و رَف به جایْ نَنِه پیرزال و گُف: نَنِه پیرزال. گفت: بله. گف: مُو مُرُم وُ یَگ چَن روزِ کارْ دَرُم و بِدَنی که نِمیَم وُ دِلِت شورِ مُورْ نِزِنَه. گُف: خُب نَنَه، برو به امیدِ خدا. ای اَمَد و دی دِ هَمو دیکو که دیَه بو، یَک مَردِ دَرَه کِسُب مِنَه. حالا هَر کِسْبِ، یا کُوش‌دوزی یا نَل‌بِندی یا عَلّافی، حالا هر چی. رفت و سِلامِ کِرد و گُف: عَمو، ای دیکونِتِر به اِجَرَه به مُو نِمِتی یَگ چَن روزِ؟ ای مَردَه گُف: بوک؛ بُرو عَمو وِر رَدِ کارِت، خُب مُو کِسُب مُنُم دِ این‌جِه. گف: غُصِّه‌یْ کِسْبِ تو نیَه. ای هَم یَگ موشْتِ لعل و جِواهِرِ دا بِذی و ای گُف: چَشُم، به رویْ چَشْمِ‌هامْ، اَلْآن خَلی مُنُم بِرَت. غُصِّه‌یْ دیکورْ خورْدی؟ گف: خِیْلِ خُب، حالا بُرو وُ واز چَن روزِ دِگِه‌یْ بیِیْ دِ دیکونِت کَسِبی کِنی.

آقایی شما را داریم و این (اشاره به پیرزن) آمد و گفت: نجما جان، برخیز که یافتم (در اینجا "وَخِه" برخیز ربطی به برخاستن ندارد و بیشتر به معنی هشدار است) قصر دختر پادشاه در فلان خیابان و در فلان جا در بالای فلان دکان (مغازه) است. این نجما رفت و دید که بله در همان‌جایی که پیرزن گفته است در بالای همان دکان (مغازه) قصری است. این (اشاره به نجما) آمد و رفت به جای ننه پیرزن و گفت: ننه پیرزن. (پیرزن) گفت: بله. (نجما) گفت: من می‌روم و یک چند روزی کار دارم و بدانی (خبر داشته باشی) که نمی‌آیم و دلت شور مرا نزند (دلواپس من نباشی). (پیرزن) گفت: خوب ننه، برو به امید خدا. این (اشاره به نجما) آمد و دید در همان دکان (مغازه) که دیده بود یک مردی دارد کسب (کاسبی) می‌کند. حال هر کسبی (شغلی)، یا کفش‌دوزی یا نعل‌بندی یا علافی (جایی که جو، گندم، کاه، یونجه و دیگر خوراک دام را به صورت کلی می‌فروشند)، حالا هر چه. رفت و سلام کرد و گفت: عمو، این دکانت را به اجاره به من نمی‌دهی یک چند روز؟ این مرد (اشاره به صاحب مغازه) گفت: بوک (در مقام تعجب گفته می‌شود) برو عمو بر (به) ردِ (دنبالِ) کارَت، خوب من کاسبی می‌کنم در این‌جا. (نجما) گفت: غصه‌ی کاسبی تو نیست. این (اشاره به نجما) هم یک مُشت لعل و جواهر داد بدین (به این؛ اشاره به صاحب مغازه) و این (اشاره به صاحب مغازه) گفت: ای به چشم، به روی چشم‌هایم، الان برایت (مغازه‌ را) خالی می‌کنم. غصه‌ی دکان را خورده‌ای؟ (به خاطر دکان غصه خورده‌ای؟) (نجما) گفت: خیلی خوب، حالا برو و باز چند روز دیگری بیایی د دکانت (مغازه‌ات) کاسبی کنی.

اَمَد ای که رَف یَعنِه صَحِبِ دیکو؛ وُ دی یَکِ دِ بازار داش رَد مِرَفت و دی که بِلِه دَرَه و کُلُنگِ دَرَه و جِغِش کِرد و گُف: بیا به این‌جِه. اَمَد و خِدَش وِرگُف: هَمی چُختِ این‌جِرْ مِتَنی وِر خَنِه‌ی بالا قال کِنی سِرتَنِ یَگ اَدَمِه که بِتِنَه رَد رَ؟ مِردَه گُف: قصرِ دخترِ پادشارْ مُو مِتَنُم قالْ کُنُم؟ چی مِگی؟ گف: جوش نزن. گُف: بابا، ما نِمتَنِم. گُف: نِه نَتِرس. اَمَد و یَگ موشتِ لعل و جِواهِرُم بِذی دا وُ ای یَرِگَم کُلُنْگِشِر وِردیشت و زینِه‌یْ اَوُرد و چُختِ دیکونِرْ به هَموجورِ که نِجما مَیِست قال کِرد و رِسُند به قالینِ قصرِ دخترِ پادشا. نِجما ایرْ مُرِخَّص کِرد و گُف: به یَکِ چیزِ وِر نِگی.

آمد این که رفت یعنی صاحب دکان (مغازه)؛ و (نجما) دید یکی در بازار داشت رد می‌رفت (عوبر می‌کرد، در حال رفتن بود) و دید که بیلی دارد و کلنگی دارد و جیغش کرد (صدایش کرد) و گفت: بیا به این‌جا. آمد و با (به) او (اشاره به کارگری که در حال عبور بود) برگفت (گفت): همین سقف این‌جا را می‌توانی بر (به) خانه‌ی (اتاق) بالا قال (سوراخ) کنی به‌اندازه‌ی یک آدمی که بتواند رد رود (رد بشود، عبور کند)؟ مرد گفت: قصر دختر پادشاه را من می‌توانم قال (سوراخ) کنم؟ (یعنی گمان می‌کنی من این‌قدر جرأت دارم که بتوانم به قصر دختر پادشاه راه مخفیانه‌ای باز کنم) چه می‌گویی؟ (نجما) گفت: جوش نزن. گفت بابا ما نمی‌توانیم (من نمی‌توانم). (نجما) گفت: نه، نترس. آمد و یک مشت لعل و جواهر هم بدین (اشاره به مرد کارگر) داد و این یارو هم ("یَرَه" یا "یَرِه‌گَه" در خراسان زیاد استفاده می‌شود و مشابه همان "یارو" در لهجه‌ی تهرانی‌ها می‌باشد)  کلنگش را برداشت و نردبانی آورد و سقف دکان (مغازه) را به همان‌جوری (همان‌طوری) که نجما می‌خواست قال (سوراخ) کرد و رساند به قالی قصر دختر پادشاه. نجما این را (اشاره به کارگر) مرخص کرد و گفت: به یکی (کسی) چیزی برنگویی (نگویی).

آقایِ که شُمارْ دَرِم شُو که به دَس اَمَد، رَف به بالایِ زینَه وُ رَف قَلینِرْ پِی دا وُ رَف به قصرِ دخترِ پادشا. رَف دُورَه زَ و دُخترِ پادشارْ یافت. دی که دِ خُو رِفتَه وُ بَلیشْتِش خیسَه، یَعنِه از بَس که شُو گِریسْتَه. ای دُختِرَه‌رْ تیکو دا و دُختِرَه بیدار رفت و به یَگ‌بارْ دی که نِجما دِ بالایْ سرِش اِستیدَه. گُف: بُوک، تو از کُجِه اَمِیی؟ گُف: تو دِگَه به اوناشْ کار نَگیر که از کُجِه اَمِیُم، از هر جا بویَه اَمِیُم.

آقایی که شما را داریم شب که به دست آمد (شب که شد) (نجما) رفت به بالای نردبان و رفت قالی را پی داد (پس زد، کنار زد) و رفت به قصر دختر پادشاه. رفت دوره زد (گشت) و دختر پادشاه را یافت (پیدا کرد). دید که در خواب رفته (خوابیده است) و بالشش خیس است، یعنی از بس که شب گریسته (گریه کرده است). این (اشاره به نجما) دختر را تکان داد و دختر بیدار رفت (شد) و به یک بار (به ناگهان) دید که نجما در بالای سرش ایستاده. (دختر پادشاه) گفت: بوک (در مقام تعجب گفته می‌شود) تو از کجا آمده‌ای؟ نجما گفت تو دیگر به آن‌هایش کار نگیر که از کجا آمده‌ام (تو به آن‌که چطور آمده‌ام کار نداشته باش)، از هر جا بوده آمده‌ام.

...

... ادامه دارد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1034 به تاریخ 921105, شعر محلی تربت, اوسنه‌ی محلی تربت, اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین
+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲ساعت 18:50  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

4- اوسنه‌های محلی تربت؛ اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین؛ قسمت اول

برای بهتر خواندن شعرهای محلی و دیدن اعراب آن به طور کامل، خوب است از خط هما (b homa) استفاده کنید و برای بازخوانی ادبیات کلاسیک هم خط دوات (b davat) مورد استفاده می‌گیرد. دوستان عزیز برای دانلود هر خط کافی است روی آن کلیک کنید. این فایل‌های دانلود در سایت 4shared.com قرار دارد. اگر بر روی download کلیک کنید و پس از آن گزینه‌ی free download را انتخاب کنید، پس از باز کردن لینک دانلود جمله‌ای را می‌بینید که به انگلیسی نوشته است است اینجا کلیک کنید، با کلیک بر روی کلمه‌ی اینجا (here) فایل دانلود خواهد شد. پس از دانلود دو فایل با پسوند ttf در اختیار خواهید داشت که آنها را باید به داخل درایو c؛ پوشه‌ی windows؛ پوشه‌ی fonts انتقال دهید. (c:\windows\fonts) پس از انتقال، این خط‌ها (فونت‌ها) در رایانه‌ی شما قابل مشاهده خواهد بود.

همان‌طور که در مقدمه توضیح دادم از این هفته در بخش شعر محلی می‌توانید اوسنه‌های محلی تربت را هم بخوانید. اولین اوسنه که اوسنه‌ای است به نام نجمانجم‌الدین در 8 قسمت در وبلاگ خواند آمد و پس از اتمام قسمت‌ها با برچسب اوسنه‌های تربتی و اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین قابل مشاهده خواهد بود. قبل از پرداختن به خود افسانه مطلبی را خواهید خواند با عنوان "مقدمه‌ای بر افسانه‌ها" که استاد رشید در کتابی که درباره‌ی فرهنگ عامه‌ی تربت تالیف کرده‌اند آن را نوشته‌اند:

انسان در ابتدا که آگاهی بر تمام عوامل و اسباب طبیعت نداشت و آن‌ها را نمی‌شناخت در ذهن خود برای هر یک از پدیده‌های طبیعی علتی می‌ساخت و چون نمی‌توانست حقایق را تشخیص دهد به عالم خیال پناه می‌برد و از تخیل خود چیزهایی می‌ساخت که هرگز در عالم واقع وجود نداشت.

در ذهن او غول و دیو و جن به وجود می‌آمد، دیوی هول‌ناک که دارای دندان‌های بلند و شاخ‌های قوی و ناخن‌های تیز بود. درباره‌ی ستارگان که به نظرش می‌آمدند با ماه و خورشید و آتش و زمین هر یک تصوراتی داشت که زاده‌ی خیال او بودند و از همین تخیلات رنگین انسان نخستین درباره‌ی اشیا بود که افسانه‌های گوناگون به وجود آمد.

وقتی به کنار رودخانه‌ی خروشانی رسید عبور از آن را ناممکن دید آرزو کرد بال داشته باشد و بتواند همچون پرندگان به آن سوی رودخانه پرواز کند. در نتیجه چون در عالم واقع به این آرزو دست نیافت در دنیای افسانه بال‌های قوی و مستحکمی برای خود به وجود آورد و یا وقتی مشکلات زندگی به او روی می‌آوردند و او را زبون می‌ساختند آرزو می‌کرد که فرشته‌ای نیکوکار او را از این مصائب رهایی بخشد و این فرشته در داستان‌ها نمودار می‌شد و به او کمک می‌کرد و وقتی از قحطی و گرسنگی به ستوه می‌آمد در عالم تخیل انگشتر سلیمان را می‌یافت که با چرخاندن به دور انگشت هر نوع غذایی برایش فراهم می‌شد و هر مشکلی برایش آسان می‌گردید و در داستان‌های گوناگون از انگشتر سلیمان به روش‌های مختلف و در موارد متنوع استفاده می‌کرد.

مشکلات را می‌دید و با آن آن روبه‌رو می‌شد و چون از حل آن درمانده می‌شد به طلسم و قوای ماوراءالطبیعه معتقد می‌شد و اینکه طلسم به نام فردی مخصوص بسته شد و غیر از او کسی نمی‌تواند آن را بگشاید، مرگ و نیستی را می‌دید و از آن به هراس می‌آمد و همواره می‌خواست از آن بگریزد و چون در عالم واقعیت راهی نیافت در دنیای پهناور افسانه، آب حیات را می‌دید و زندگی جاودانه را به دست می‌آورد.

به این دلایل است که افسانه‌های قدیمی زاده‌ی یک فرد مشخص نیست و کسی آن‌را نساخته بلکه نیاز و ارزوهای انسانی است و به همین جهت می‌توان در افسانه‌های گوناگون در نزد اقوام مختلف مشترکاتی پیدا کرد. به عنوان مثال در تمام افسانه‌های عامیانه‌ی اقوام مختلف قهرمان افسانه فردی سخاوت‌پیشه و مهربان می‌باشد، تمام مشکلات در طی ماجرا به دست او گشوده می‌شود و در همه‌ی آن‌ها خواننده‌، ایده‌آل خود را در وجود قهرمان افسانه می‌بیند.

نکته‌ی دیگر گیرایی این داستان‌هاست و آن‌قدر به ذوق شنونده سازگاری دارد که حتی در دوران اخیر باز هم نویسندگانی هستند که به تقلید از افسانه‌های عامیانه کار افسانه‌پردازی خود را شروع می‌کنند و کاملا از همان طرح‌های قدیمی تقلید می‌کنند.

امیدوارم زمانی فرا رسد که همه‌ی این افسانه‌ها در مجموعه‌ای جمع‌آوری گردد زیرا معتقدم که این مجموعه‌ها می‌تواند حکم دایرة‌المعارفی از پسندها و ناپسندهای گذشتگان ما را در بر داشته باشد و حتی با تکیه بر نقد و تحلیل آن‌ها می‌توان به روحیات، باورها و معارف آنان دست یافت.

 

اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین

راوی: رمضان دوپیکر 75 ساله از روستای امیرآباد، تربت حیدریه

روایت: پنجشنبه 5/10/1392 روستای امیرآباد، تربت حیدریه

1

یَکِ بو یَکِ نِبو، غیرِ خدا کَسِ نِبو وُ خدا کَسِ هَمِه‌یْ بی‌کِسا بو. یَگ نِجْمایِ بو، پیَرِش تاجِر بو. پیَرِ ای مِرَف به تاجِری به شَرا. بعد یَگْ روزْ ای دِگَه دَرسِشِرْ خُوندَه بو و مَدَرِش گف: مَرد؛ ایرْ وَردار و هَر جا مِری خِدِیْ خُودِت بُبُر، دِگَه که یَعنِه یادْ گیرَه تاجِریرْ. اَلِکی کُ نیَه که هِی تو مِری ایرْ دِ خَنَه پِرتُو کِنی. ای اَمَد و اِی بِچَّه‌رْ وِردیشت وُ رَف به شهرِ لار. ایرُم بُگُم که اینا دِ شیراز بُویَن. به لار که رِسی به نِجما گُف: باباجان، تو دِ هَم جایْ بارا بِسْ، تا مُو بُرُم به مینِ بازارا یَگ دورِ بِزِنُم که واز جِنس و مِنْسار بِتِنِم بُفْروشِم خِدَت.

یکی بود یکی نبود، غیر خدا کسی نبود و خدا کس همه‌ی بی‌کسان بود. یک نجمایی بود، پدرش تاجر بود. پدر این (اشاره به نجما) می‌رفت به تاجری به شهرها. بعد یک روز این (اشاره به نجما) دیگر درسش را خوانده بود (فارغ‌التحصیل شده بود) و مادرش گفت: ای مرد، این را (اشاره به نجما) بردار و هر جا می‌روی با خودت ببر، دیگر که یعنی یاد بگیرد تجارت را. (گوینده‌ی این افسانه با گفتن "یَعنِه که" یا "که یَعنِه" و آوردن جمله‌ای دیگر معنی مورد نظرش را کامل می‌کرد) الکی که نیست که هی تو می‌روی این را (اشاره به نجما) در خانه رها می‌کنی. این (اشاره به پدر نجما) آمدو این بچه را برداشت و رفت به شهر لار. این را هم بگویم که این‌ها (اشاره به خانواده‌ی نجما) در شیراز بودند. به لار که رسید به نجما گفت: پدرجان، تو در هم جای بارها بایست، تا من بروم به میان بازارها یک دوری بزنم که باز جنس و منس‌ها (مِنس معنی خاصی ندارد و به تبع جنس می‌آید) را بتوانیم بفروشیم با تو.

آقایْ که شِمارْ دَرِم ای پیَرِش رَف وِر بازار و نِجما دِ هَم جایْ بارا مُوند و دی که دِ او وَر پِندِری صدایْ بِچِّه مِتِّبی میَه. ای وِرخِست وُ رَف به جایْ بِچِّه مِتِّبیا و از هَم دَمِ دَر که نیگا مِکِرد دی دختر پادشا دِ هَمونْ‌جِه دَرس مِخَنَه. دختِرَه وِر ای چَشمِش اَفتی عاشِقِش رَف، ایمْ چَشمِش که وِر دختِرَه اَفتی عاشقِ او رَف.

آقای که شما را داریم (هر افسانه‌گو برای وصل‌کردن بخش‌های داستان تکیه‌کلام‌هایی دارد و این هم از تکیه‌کلام‌های رایج در تربت است) این پدرش رفت به بازار و نجما در هم جای بارها ماند و دید که در آن ور (طرف) پنداری (گویی) صدای بچه مکتبی (بچه‌هایی که در مکتب‌خانه درس می‌خوانند) می‌آید. این (اشاره به نجما) برخاست و رفت به جای (محل) بچه مکتبی‌ها و از هم دم در که نگاه می‌کرد دید دختر پادشاه در همان‌جا درس می‌خواند. دختر به این (اشاره به نجما) چشمش افتاد عاشقش رفت (شد)، این هم (اشاره به نجما) چشمش به دختر افتاد عاشق او رفت (شد).

بعدِش آقایْ شِمارْ دَرِم اَمَد و پیَرِش که اَمد گف: باباجان. گف: بَلِه. گف: اِنَه دِزینْجِه دِ ای مِتِّب‌خَنَه خُب بِچَّه دَرس مِتَن وُ دِ جایِ ما که به ‌درد نُمُخُورَه دَرس دایَنِ‌شا. پیَرش وِرگُف: بابا، تو که دَرسِتِرْ طِی کِردِیْ. گف: نِه، جایِ ما به درد نُمُخورَه. خُلَصَه، بِیْد مُو بُرُم دِ هَمینْ‌جِه درس بِخَنُم. گفت: خُب باباجان، کارِ نِدَرَه، تو اَگِر مِدَنی دِ اینْ‌جِه درسِش بیتَرَه برو به هَمینْ‌جِه درس بُخو. اَمَد و ای بِنْدِه‌يْ خدا بارار فُرُخت و ای بِچَه گفت: مُو مُرُم هَمین‌جِه به درس خُندَن؛ پیَرِش گُف: بِس تا یَگ جای و جُومبُ بِرَت تیار کِنِم که یَعنِه یَگ سَفقِ دِ بالایْ سَرِت بَشَه.

بعدش (بعد از آن) آقایی که شما را داریم آمد و پدرش که آمد گفت: پدرجان. گفت: بله. این‌ها ("اِنَه" مثل همان "اینا"یی است که تهرانی‌ها در اول جمله‌های خود می‌گویند) درین‌جا در این مکتب‌خانه خوب بچه درس می‌دهند (به بچه‌ها به‌خوبی درس می‌دهند) و در جای ما (اشاره به مکتب‌خانه‌های شهر ما) که درد نمی‌خورد درس دادنشان. پدرش برگفت (گفت): بابا، تو که درست را سپری کرده‌ای. گفت: نه، جای ما (اشاره به مکتب‌خانه‌های شهر ما) به درد نمی‌خورد. خلاصه، باید من بروم در همین‌جا درس بخوانم. (پدرش) گفت: خوب، پدرجان، کاری ندارد، تو اگر می‌دانی در این‌جا درسش بهتر است برو به همین جا درس بخوان. آمد و این بنده‌ی خدا (اشاره به پدر نجما) بارها را فروخت و این بچه (اشاره به نجما) گفت: من می‌روم همین‌جا به درس خواندن. پدرش گفت: بایست (صبر کن) تا یک جایی (جومب از اتباع است) برایت مهیا کنم که یعنی یک سقفی در بالای سرت باشد.

دِ هَمون‌جِه یَعنِه دِ هَم کُنارِ مِتَّب‌خَنَه یَگ پیرزالِ خَنِه‌يْ دیشت و پیَر نِجما رَف به جایْ پیرزالَه وُ یَگ موشتِ لعل و جِواهِر به ای پیرزالَه دا وُ گف مُو از مالِ دنیا هَمی یَگ پِسرِرْ دَرُم وُ ای بِچَه مَیَه که دِ همی‌چو درس بِخَنَه. اَگِر صِلاح مِدِنِن که ای بیَه به هم حُولیِ شما و دِ هَم یَگ خَنِه‌یْ از خَنِه‌هاتا زندگانی کِنَه. پیرزالَه هُم که از یِکِّگی به جو رِسیَه بو گف: خیلِ خُب، چی بیتَر اَزی؟

در همان جا یعنی در هم کنار مکتب‌خانه یک پیرزنی خانه‌ای داشت و پدر نجما رفت به جای پیرزن و یک مشت لعل و جواهر به این پیرزنه داد و گفت من از مال دنیا همین یک پسر را دارم و این بچه (اشاره به نجما) می‌خواهد که در همین‌جا (همین نزدیکی‌ها؛ اشاره به مکتب‌خانه) درس بخواند. اگر صلاح می‌دانید که این بیاید به هم خانه‌ي شما و در هم یک اتاق از اتاق‌های‌تان زندگی کند (قابل توجه این که در گویش تربتی "خَنَه" به معنی اتاق است و "حُولی" به معنی خانه) پیرزن هم که از یکه‌ای (تنهایی) به جان رسیده بود (به تنگ آمده بود) گفت: خیلی خوب چه بهتر از این.

چکار دَرِن که ای نِجما اَمَد و دِسلاف کِرد دِ این‌جِه به درس خُندَن و پیَرِش دِگَه رَف. ای دِ هَم جایْ پیرزال بو و هِی دَرس مُخُند و مُخُند و روزگار طِی مِرَف. از او وَر دخترِ پادشا دِ مینِ بِچِّه‌مِتِّبیا دَرسِش از هَمَه بالاتَر بو و، ای نِجما هَم اوّل که به مِتَّب‌خَنَه اَمَد هَمِه‌یْ هَم دِرسارْ از بَر دیشت. اَمبا وِر دُرُغ هِی خُند و خُند تا دِگَه رَف دِ هَم بِخِ دخترِ پادشا. یَگ روزِ ای بِچِّه‌مِتِّبیا گفتَن: مُلّا. گُف: بله. گفتَن: ای نِجمایْ شیرازی عاشقِ دخترِ پادشا رِفتَه. گُف: نِه بابا. گُفتَن: بله، اینا خِدِیْ هَم خُبَن. گف: خِیْلِ خُب. اَمَد مُلا یَگ روزِ گُف مُو مُرُم به فُلان‌جایَک و اختیارِ مِتَّب به هَم شما دو تا، که بالادَستِ هَمَه‌یِن، یَعنِه نِجمایْ شیرازی و دخترِ پادشا. گُفتَن: به چَشُم.

چکار دارید که (هر افسانه‌گو برای وصل‌کردن بخش‌های داستان تکیه‌کلام‌هایی دارد و این هم از تکیه‌کلام‌های رایج در تربت است) این نجما آمد و شروع کرد در این‌جا به درس خواندن و پدرش دیگر رفت. این (اشاره به نجما) در هم جای پیرزن بود و هی درس می‌خواند و می‌خواند و روزگار سپری می‌رفت (می‌شد). از آن ور (طرف) دختر پادشاه در میان بچه‌مکتبی‌ها درسش از همه بالاتر بود و این نجما هم اول که (همان ابتدا که) به مکتب‌خانه آمد همه‌ي درس‌ها را از بر داشت. اما به دروغ هی خواند و خواند و خواند تا دیگر رفت در هم بیخ (پهلوی) دختر پادشاه. یک روز این بچه‌مکتبی‌ها گفتند: ملا (معلم مکتب‌خانه را ملا می‌گویند و مبصر را خلیفه). (ملا) گفت: بله. (بچه‌ها) گفتند: این نجمای شیرازی عاشق دختر پادشاه رفته (شده است). (ملا) گفت:نه بابا، بچه‌ها گفتند بله این‌ها با هم خوبند (خوب هستند، در گویش تربتی کنایه‌ای است برای دو نفر که به هم عشق بورزند). ملا گفت: خیلی خوب. آمد ملا یک روزی گفت من می‌روم به فلان جا و اختیار مکتب به هم شما دو تا که بالا دست همه‌اید (در درس از بقه جلوترید) یعنی نجمای شیرازی و دختر پادشاه. (نجما و دختر) گفتند به چشم.

ای مُلّا رَف اَزینا پِنْهُم رَفت و اینامْ تا دیَن مُلّا رفت گُفتَن: وَخِزِن بِچِّه‌ها شُمامْ بِرِن وِر مِیْدو دورِ بِزِنِن وْ وَرگِردِن. ای مُلّاهَه‌یُم رِفتَه بو پوشتِ بُمب و دِ سیلِ اینا بو. دی که بَلِه، دِگَه ای بِچا راس مِگَن که اینا عاشِق هَمدِگَرَن. گُف: اِی بابا، اَگِر پادشا خِبَر رَ که مُور به دَر مِنَه اَزین‌جِه. اَمَد و یَگ کَغَذِ نِویشت و دا به دخترِ پادشا و گُف: ایرْ مُبُری مِتی به بابات؛ نِخَنیشْ ها. ای وِرگُف: یارُم چی خَبو دِ ای کَغَذ؟ اَمبا دَس به کَغَذ نِزَد وُ کَغَذِز بُرد دا به پیَرِش؛ تا خُوند دی که مُلّا نِویشتَه: پادِشایْ قُبلِه‌يْ عالَم؛ ای دخترِ شُمارْ اِقذِر مُو دِگَه درس دایُمِشْ که دِگَه بیشتَر بِلَد نیُمْ وُ درسِ ای دِگَه دِ جایِ ما طِی رِفتَه وُ ایرْ دِگَه نِگْذِرِن که بیَه. ای اَمَد و نِماشُم که رَف، پادشا صُب خِدِی دخترش گُف که: دِگَه باباجان نِمَیَه بِری به مِتَّب‌خَنَه که دِگَه مُلّا گُفتَه نِمَیَه بِری خُلَصَه.

این ملا ازین‌ها پنهان رفت (شد) و این‌ها هم تا دیدند ملا رفت گفتند: برخیزید بچه‌ها شما هم بروید به بیرون دوری بزنید و برگردید. این ملا هم رفته بود پشت بام و در سیر این‌ها بود (نجما و دختر پادشا را زیر نظر داشت). دید که بله، دیگر این بچه‌ها راست می‌گویند که این‌ها عاشق همدیگرند. گفت: ای بابا، اگر پادشاه خبر رود (شود) که مرا به‌در (بیرون) می‌کند از این‌جا. آمد و یک نامه‌ای نوشت و داد به دختر پادشاه و گفت: این را می‌بری می‌دهی به بابایت. نخوانی‌اش ها. این (اشاره به دختر پادشا) برگفت (گفت): یارب (ای خدا) چه خواهد بود این نامه؟ اما دست به نامه نزد و نامه را برد داد به پدرش؛ تا خواند دید که ملا نوشته: پادشاهِ قِبله‌ی عالم؛ این دختر شما را آن‌قدر درس دادمش که دیگر بیشتر بلد نیستم و درس این (اشاره به دختر پادشا) دیگر در جای ما سپری رفته (شده است) و این را (اشاره به دختر پادشا) دیگر نگذارید که بیاید (اجازه ندهید به مکتب‌خانه بیاید). این آمد و شب‌هنگام که رفت (گذشت)، پادشاه صبح با (خطاب به) دخترش گفت: دیگر باباجان نمی‌خواهد بروی به مکتب‌خانه که دیگر ملا گفته نمی‌خواهد بروی خلاصه‌ (خلاصه این‌که دیگر نمی‌خواهد بروی).

... ادامه دارد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1032 به تاریخ 921021, شعر محلی تربت, اوسنه‌ی محلی تربت, اوسنه‌ی نجمانجم‌الدین
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۲ساعت 19:39  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |