سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

دانلود گزارش مثنوی‌خوانی به تاریخ 13950211 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی

به نام آفریننده‌ی زیبایی

درود دوستان عزیز. این هفته راوی جلسه داستانی از دفتر ششم مثنوی برای‌مان انتخاب کرده بود. بامداد جمعه داستان را از طریق کانال تلگرامی مثنوی خوانی اطلاع رسانی کردم و موضوع بحث که خلوت و صحبت بود را هم مشخص کردم تا در جلسه منظم‌تر بتوانیم بحث کنیم. دوستان علاقه‌مند به کلام مولانا می‌توانند از طریق آدرس telegrame@masnavikhani در کانال مثنوی‌خوانی تربت عضو شوند و از کم و کیف جلسات آگاه شوند.

مانند همیشه راوی داستان دوست عزیزم رضا نجاتیان بود که داستان را خواند و بیت به بیت شرح کرد. در پایان شنونده‌ی نظرات دوستان حاضر در جلسه بودیم که در باب خلوت و صحبت و تفاوت این دو و محاسن و معایب هر کدام سخن گفتند. به نظر من مولانا در این داستان هوشمندانه اتخاذ موضع نکرده است و هیچ کدام را بر دیگری ترجیح نداده است بلکه برای هر کسی در هر شرایطی تفاوت دارد برای یکی خلوت بهتر است و برای دیگری صحبت پسندیده‌تر است.

در پایان جلسه شنونده‌ی صحبت‌های جناب آقای سیدکاظم بهشتی بودیم که در باب موضوع بحث یعنی خلوت و صحبت در سلوک سالک سخن گفتند. دلبستگی به دنیا و آزاد زیستن در دنیا محور سخنان ایشان بود و بعد از تذکیه‌ی نفس در خلوت و صحبت سخن به میان آوردند و نهایت با مقایسه‌ی عرفان چله‌نشینی با عرفان پویا اندکی از حقیقت نفس ناطقه و غربت روح در عالم ماده سخنان خود را پایان دادند.

 

خلاصه‌ی داستان اصلی (صیاد و پرنده):

صیادی خود را با برگ گیاهان پوشیده و در بیابان نشسته‌ بود. پرنده‌ای او را دید و پرسید: در این جا چه می‌کنی؟ صیاد گفت: زاهدی هستم که خلوت گزیده‌ام. پرنده گفت: مگر نشنیده‌ای که در دین ما خلوت‌نشینی و رهبانیت نکوهش شده است؟ دیگر این‌که انسان عاقل همنشین سنگ و کلوخ نمی‌شود. صیاد گفت: آری اما رهبانیت واقعی صبحت با مردم نادان است که از سنگ و کلوخ بدترند. از این گذشته گاه مردم رهزن دین انسان نیز می‌شوند. پرنده گفت: اتفاقا جایی که راهزن باشد جهاد واجب می‌شود و باید در میان مردم بود و دین را حفظ کرد. صیاد گفت: قدرت جدال با نفس را ندارم و بهتر آن دیدم که خلوت اختیار کنم. پرنده گفت: بی‌قوّتی‌ات هم از تنهایی‌ست که قوّت و قدرت در جماعت است انسان سالک نیاز به همراه دارد. صیاد و پرنده هر کدام دلایل خود را می‌گفتند تا در نهایت پرنده پرسید: این دانه‌ها از کیست؟ صیاد گفت: مال چند یتیم است که به امانت به من سپرده‌اند. پرنده گفت: من گرسنه هستم و به اضطرار می‌توانم اندکی از آن را بخورم. صیاد گفت: تشخیص اضطرار با خود توست اما اگر خود را نگاه داری بهتر است. پرنده طاقت نیاورد و رفت که دانه‌ بخورد اما در دام افتاد. ناله و شیون سر کرد و در نهایت گفت: این سزای کسی‌ست که گول زاهدان را بخورد. صیاد گفت: نه این سزای کسی‌ست که از مال یتیم هم نمی‌گذرد.

 

خلاصه‌ی داستان فرعی اول (دزد قوچ):

شخصی قوچی همراه داشت. دزدی طناب را برید و قوج را برد. مرد به دنبال قوچ خود در به در می‌گشت که دید شخصی که دزد قوچ وی هم بود بر سر چاهی نشسته است و ناله می‌کند. پرسید چه شده: دزد گفت: کیسه‌ی سکه‌های طلایم داخل چاه افتاده اگر بتوانی آن را بیاوری یک پنجم از صد سکه‌ام را به تو می‌دهم. مرد حساب کرد که یک پنجم صد سکه می‌شود بیست سکه می‌تواند با آن چند قوچ بخرد. لباس‌ها را درآورد و به چاه رفت و دزد لباس‌هایش را هم دزدید.

 

 

خلاصه‌ی داستان فرعی دوم (پاسبان و کاروان):

نیمه‌شب دزدان اسباب کاروانی را بردند. صبح کاروانیان به پاسبان گفتند که مگر تو نگهبانی نمی‌دادی؟ پاسبان گفت: بله اما دزدان چند نفر بودند و من یک نفر و حریف‌شان نمی‌شدم. کاروانیان گفتند: ما را بیدار می‌کردی. گفت: تیغ بر گلویم داشتند که صدایم در نیاید و آن هنگام نمی‌توانستم داد و فریاد کنم اما اکنون هر چه بخواهید می‌توانم برای‌تان داد و فریاد کنم.

 

جلسه در ساعت 21:14 شب آغاز شد.

 

مثنوی معنوی مولوی

نسخه‌ی نیکلسون؛ با توجه به شرح کریم زمانی

دفتر ششم؛ بیت 435

داستان صیاد و پرنده

 

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲ - حکایت آن صیادی که خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کُلَه‌وار به سر فرو کشیده تا مرغان او را گیاه پندارند و آن مرغ زیرک بوی بُرد اندکی که این آدمی‌ست که برین شکل گیاه ندیدم اما هم تمام بوی نبرد به افسون او مغرور شد زیرا در ادراک اول قاطعی نداشت در ادراک مکر دوم قاطعی داشت و هو الحرص و الطمع لا سیما عند فرط الحاجة و الفقر قال النبی صلی الله علیه و سلم کاد الفقر ان یکون کفرا

رفت مُرغی در میان مَرغزار

بود آنجا دام از بهر شکار

دانه‌ی چندی نهاده بر زمین

وآن صیاد آنجا نشسته در کمین

خویشتن پیچیده در برگ و گیاه

تا در افتد صید بیچاره ز راه

مُرغک آمد سوی او از ناشناخت

پس طوافی کرد و پیشِ مرد تاخت

گفت او را: کیستی تو سبزپوش؟

در بیابان در میان این وحوش

گفت: مرد زاهدم من منقطع

با گیاهی گشتم اینجا مقتنع

زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش

زان‌که می‌دیدم اجل را پیشِ خویش

مرگ همسایه مرا واعظ شده

کسب و دکّان مرا برهم زده

چون به آخر فرد خواهم ماندن

خو نباید کرد با هر مرد و زن

رو بخواهم کرد آخر در لَحَد

آن به آید که کنم خو با اَحَد

چو زنخ را بست خواهند ای صنم

آن به آید که زنخ کمتر زنم

ای به زربفت و کمر آموخته

آخرستت جامهٔ نادوخته

رو به خاک آریم کز وی رَسته‌ایم

دل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم؟

جد و خویشان‌مان قدیمی چار طبع

ما به خویشی عاریت بستیم طَمْع

سال‌ها هم‌صحبتی و هم‌دَمی

با عناصر داشت جسمِ آدمی

روح او خود از نفوس و از عقول

روحِ اصل خویش را کرده نکول

از عقول و از نفوس پُر صفا

نامه می‌آید به جان کای بی‌وفا

یارکان پنج روزه یافتی

رو ز یاران کهن بر تافتی

کودکان گرچه که در بازی خوش‌اند

شب کشان‌شان سوی خانه می‌کشند

شد برهنه وقت بازی طفل خُرد

دزد از ناگه قبا و کفش بُرد

آن چنان گرم او به بازی در فتاد

کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد

شد شب و بازی او شد بی‌مدد

رو ندارد کو سوی خانه رود

نی شنیدی انما الدنیا لعب

باد دادی رخت و گشتی مرتعب

پیش از آنکه شب شود جامه بجو

روز را ضایع مکن در گفت و گو

من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام

خلق را من دزدِ جامه دیده‌ام

نیم عمر از آرزوی دلستان

نیم عمر از غصّه‌های دشمنان

جُبّه را بُرد آن، کله را این ببُرد

غرق بازی گشته ما چون طفل خُرد

نک شبانگاه اجل نزدیک شد

خل هذا اللعب به سبک لاتعد

هین سوار توبه شو در دزد رس

جامه‌ها از دزد بستان باز پس

مرکبِ توبه عجایب مرکب است

بر فلک تازد به یک لحظه ز پَست

لیک مرکب را نگه می‌دار از آن

کو بدزدید آن قبایت را نهان

تا ندزدد مرکبت را نیز هم

پاس دار این مرکبت را دَم به دَم

 

بخش ۱۳ - حکایت آن شخص که دزدان قوج او را بدزدیدند و بر آن قناعت نکرد به حیله جامه‌هاش را هم دزدیدند

آن یکی قُج داشت از پس می‌کشید

دزد قُج را بُرد، حَبْلش را بُرید

چونکه آگه شد دوان شد چپّ و راست

تا بیابد کان قُجِ بُرده کجاست

بر سر چاهی بدید آن دزد را

که فغان می‌کرد کای واویلتا

گفت: نالان از چه‌ای ای اوستاد؟

گفت: همیان زرم در چه فتاد

گر توانی در روی بیرون کشی

خُمس بدْهَم مر تو را با دلخوشی

خُمسِ صد دینار بستانی به دست

گفت او خود این بهای ده قُج است

گر دری بر بسته شد ده در گشاد

گر قُجی شد، حق عوض اشتر بداد

جامه‌ها بر کند و اندر چاه رفت

جامه‌ها را بُرد هم آن دزدِ تفت

حازمی باید که ره تا ده بَرَد

حزم نبْوَد، طمع طاعون آورد

او یکی دزد است فتنه‌سیرتی

چون خیال او را به هر دم صورتی

کس نداند مکر او الا خدا

در خدا بگریز و وا ره زان دغا

 

بخش ۱۴ - مناظرهٔ مرغ با صیاد در ترهّب و در معنی ترهّبی که مصطفی علیه‌السلام نهی کرد از آن امت خود را که لا رهبانیة فی الاسلام

مرغ گفتش: خواجه در خلوت مایست

دینِ احمد را ترهّب نیک نیست

از ترهّب نهی کرده‌ست آن رسول

بدعتی چون در گرفتی ای فضول

جمعه شرط است و جماعت در نماز

امر معروف و ز منکر احتراز

رنج بدخویان کشیدن زیرِ صبر

منفعت دادن به خلقان هم‌چو ابر

خیر ناس آن ینفع الناس ای پدر

گر نه سنگی چه حریفی با مَدَر؟

در میان امت مرحوم باش

سنت احمد مهل محکوم باشد

گفت: عقل هر که را نبود رسوخ

پیش عاقل او چو سنگ است و کلوخ

چون حمار است آنکه نانش امنیت است

صحبت او عین رهبانیت است

زانک غیر حق همه گردد رفات

کل آت بعد حین فهو آت

حکم او هم حکم قبلهٔ او بود

مُرده‌اش خوان چونکه مرده‌جو بود

هر که با این قوم باشد راهب است

که کلوخ و سنگ او را صاحب است

خود کلوخ و سنگ کس را ره نزد

زین کلوخان صد هزار آفت رسد

گفت مرغش: پس جهاد آنگه بود

کین چنین ره‌زن میان ره بود

از برای حفظ و یاری و نبرد

بر ره ناآمن آید شیرمرد

عرق مردی آنگهی پیدا شود

که مسافر همره اعدا شود

چون نبی سیف بوده‌ست آن رسول

امت او صفدرانند و فحول

مصلحت در دین ما جنگ و شکوه

مصلحت در دین عیسی غار و کوه

گفت آری گر بود یاری و زور

تا به قوت بر زند بر شر و شور

چون نباشد قوتی پرهیز به

در فرار لا یطاق آسان بجه

گفت صدق دل بباید کار را

ورنه یاران کم نیاید یار را

یار شو تا یار بینی بی‌عدد

زانکه بی‌یاران بمانی بی‌مدد

دیو گرگ است و تو هم‌چون یوسفی

دامن یعقوب مگذار ای صفی

گرگ اغلب آنگهی گیرا بود

کز رمه شیشک به خود تنها رود

آنکه سنت یا جماعت ترک کرد

در چنین مسبع نه خون خویش خورد؟

هست سنت ره جماعت چون رفیق

بی‌ره و بی‌یار افتی در مضیق

همرهی نه کو بود خصم خرد

فرصتی جوید که جامهٔ تو بَرَد

می‌رود با تو که یابد عقبه‌ای

که تواند کردت آنجا نهبه‌ای

یا بود اشتردلی چون دید ترس

گوید او بهر رجوع از راه درس

یار را ترسان کند ز اشتردلی

این چنین همره عدو دان نه ولی

راه جان‌بازی‌ست و در هر غیشه‌ای

آفتی در دفع هر جان‌شیشه‌ای

راه دین زان رو پر از شور و شر است

که نه راه هر مخنث‌گوهر است

در ره این ترس امتحان‌های نفوس

هم‌چو پرویزن به تمییز سبوس

راه چه بْوَد؟ پر نشان پای‌ها

یار چه بْوَد؟ نردبان رای‌ها

گیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط

بی ز جمعیت نیابی آن نشاط

آنکه تنها در رهی او خوش رود

با رفیقان سیر او صدتو شود

با غلیظی خر ز یاران ای فقیر

در نشاط آید شود قوت‌پذیر

هر خری کز کاروان تنها رود

بر وی آن راه از تعب صدتو شود

چند سیخ و چند چوب افزون خورد

تا که تنها آن بیابان را بَرَد

مر تو را می‌گوید آن خر خوش شنو

گر نه‌ای خر هم‌چنین تنها مرو

آنکه تنها خوش رود اندر رصد

با رفیقان بی‌گمان خوشتر رود

هر نبیی اندرین راه درست

معجزه بنمود و همراهان بجُست

گر نباشد یاری دیوارها

کی برآید خانه و انبارها

هر یکی دیوار اگر باشد جدا

سقف چون باشد معلق در هوا

گر نباشد یاری حبر و قلم

کی فتد بر روی کاغذها رقم

این حصیری که کسی می‌گسترد

گر نپیوندد به هم بادش برد

حق ز هر جنسی چو زوجین آفرید

پس نتایج شد ز جمعیت پدید

او بگفت و او بگفت از اهتزاز

بحث‌شان شد اندرین معنی دراز

مثنوی را چابک و دلخواه کن

ماجرا را موجز و کوتاه کن

بعد از آن گفتش که: گندم آنِ کیست؟

گفت: امانت از یتیم بی وصی‌ست

مال ایتام است امانت پیش من

زانکه پندارند ما را مؤتمن

گفت: من مضطرم و مجروح‌حال

هست مُردار این زمان بر من حلال

هین به دستوری ازین گندم خورَم

ای امین و پارسا و محترم

گفت: مفتیِ ضرورت هم تویی

بی‌ضرورت گر خوری مجرم شوی

ور ضرورت هست هم پرهیز به

ور خوری باری ضِمان آن بده

مرغ پس در خود فرو رفت آن زمان

توسنش سر بستد از جذب عنان

چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند

چند او یاسین و الانعام خواند

بعد در ماندن چه افسوس و چه آه

پیش از آن بایست این دودِ سیاه

آن زمان که حرص جنبید و هوس

آن زمان می‌گو کای فریادرس

کان زمان پیش از خرابی بصره است

بوک بصره وا رهد هم زان شکست

ابک لی یا باکیی یا ثاکلی

قبل هدم البصرة و الموصل

نح علی قبل موتی واغتفر

لا تنح لی بعد موتی واصطبر

ابک لی قبل ثبوری فی‌النوی

بعد طوفان النوی خل البکا

آن زمان که دیو می‌شد راه‌زن

آن زمان بایست یاسین خواندن

پیش از آنک اشکسته گردد کاروان

آن زمان چوبک بزن ای پاسبان

 

بخش ۱۵ - حکایت پاسبان که خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران بُردند به کلی بعد از آن هیهای و پاسبانی می‌کرد

پاسبانی خفت و دزد اسباب بُرد

رخت‌ها را زیر هر خاکی فشرد

روز شد بیدار شد آن کاروان

دید رفته رخت و سیم و اشتران

پس بدو گفتند ای حارس بگو

که چه شد این رخت و این اسباب کو؟

گفت: دزدان آمدند اندر نقاب

رخت‌ها بُردند از پیشم شتاب

قوم گفتندش که: ای چو تلِّ ریگ

پس چه می‌کردی؟ که‌ای؟ ای مرده‌ریگ

گفت: من یک کس بُدم ایشان گروه

با سلاح و با شجاعت، با شکوه

گفت اگر در جنگ کم بودَت امید

نعره‌ای زن کای کریمان برجهید

گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ

که خمُش ورنه کُشیمت بی‌دریغ

آن زمان از ترس بستم من دهان

این زمان هیهای و فریاد و فغان

آن زمان بست آن دمم که دم زنم

این زمان چندانکه خواهی هی کنم

چونکه عمرت برد دیو فاضحه

بی‌نمک باشد اعوذ و فاتحه

گرچه باشد بی‌نمک اکنون حنین

هست غفلت بی‌نمک‌تر زان یقین

هم‌چنین هم بی‌نمک می‌نال نیز

که ذلیلان را نظر کُن ای عزیز

قادری بی‌گاه باشد یا به گاه

از تو چیزی فوت کی شد ای اله؟

شاه لا تاسوا علی ما فاتکم

کی شود از قدرتش مطلوب گم

 

بخش ۱۶ - حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را

گفت آن مرغ: این سزای او بود

که فسونِ زاهدان را بشنود

گفت زاهد: نه، سزای آن نشاف

کو خورَد مال یتیمان از گزاف

بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد

که فخ و صیاد لرزان شد ز درد

کز تناقض‌های دل پُشتم شکست

بر سرم جانا بیا می‌مال دست

زیر دست تو سرم را راحتی‌ست

دست تو در شکربخشی آیتی‌ست

سایهٔ خود از سر من برمدار

بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار

خواب‌ها بیزار شد از چشم من

در غمت ای رَشک سرو و یاسمن

گر نی‌ام لایق چه باشد گر دمی

ناسزایی را بپرسی در غمی؟

مر عدم را خود چه استحقاق بود

که برو لطفت چنین درها گشود

خاک گرگین را کرم آسیب کرد

ده گهر از نور حس در جیب کرد

پنج حس ظاهر و پنج نهان

که بشر شد نطفهٔ مرده از آن

توبه بی توفیقت ای نور بلند

چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند

سبلتان توبه یک یک بر کنی

توبه سایه‌ست و تو ماه روشنی

ای ز تو ویران دکان و منزلم

چون ننالم چون بیفشاری دلم

چون گریزم زانکه بی تو زنده نیست

بی خداوندیت بودِ بنده نیست

جان من بستان تو ای جان را اصول

زانکه بی‌تو گشته‌ام از جان ملول

عاشقم من بر فن دیوانگی

سیرم از فرهنگی و فرزانگی

چون بدرّد شرم گویم راز فاش

چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش

در حیا پنهان شدم هم‌چون سجاف

ناگهان بجْهَم ازین زیر لحاف

ای رفیقان راه‌ها را بست یار

آهوی لنگیم و او شیر شکار

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای

در کف شیر نری خون‌خواره‌ای

او ندارد خواب و خور چون آفتاب

روح‌ها را می‌کند بی‌خورد و خواب

که بیا من باش یا هم‌خویِ من

تا ببینی در تجلّی روی من

ور ندیدی چون چنین شیدا شدی

خاک بودی طالب احیا شدی

گر ز بی‌سویت نداده‌ست او علف

چشم جانت چون بمانده‌ست آن طرف

گربه بر سوراخ زان شد معتکف

که از آن سوراخ او شد معتلف

گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام

کز شکار مرغ یابید او طعام

آن یکی را قبله شد جولاهگی

وآن یکی حارس برای جامگی

وان یکی بی‌کار و رو در لامکان

که از آن سو دادی‌اش تو قوتِ جان

کار او دارد که حق را شد مرید

بهر کار او ز هر کاری برید

دیگران چون کودکان این روز چند

تا شب ترحال بازی می‌کنند

خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد

دایهٔ وسواس عشوه‌ش می‌دهد

رو بخسپ ای جان که نگذاریم ما

که کسی از خواب بجهاند تو را

هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب

هم‌چو تشنه که شنود او بانگِ آب

بانگِ آبم من به گوش تشنگان

هم‌چو باران می‌رسم از آسمان

بر جه ای عاشق برآور اضطراب

بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب

***


برچسب‌ها: مثنوی خوانی, جلسه مثنوی خوانی به تاریخ 13950211, دانلود گزارش‌ها
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 17:18  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |