ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است، یادداشتی پیرامون غزل، بهمن صباغ زاده
به تازگی غزلی گفته بودم با ردیف «است» و قافیهی «سنگ» و «تنگ» و «جنگ» و... . بعد از این کار چند کار دیگر هم بر کاغذ آورده بودم اما این کار همچنان در ذهنم غلط میخورد و با وزن و قافیه و ردیفش کیف میکردم. من در مطلع غزلم «جنگ» و «تنگ» را قافیه کردهام و گفتهام: «تسلیمم اگر دوست دلش بر سر جنگ است/ جنگ است، ولی جبههی دشمن دل تنگ است» ناگهان یادم آمد که دوست گرامیام «محمد گرامی» هم غزلی دارد با همین قافیه و ردیف و البته وزنی متفاوت. مطلع غزل او چنین است: «گره میان دو ابرویت از سر جنگ است/ دلم برای همین بیت روبرو تنگ است» کنجکاو شدم که غزل گرامی را دوباره بخوانم. خواندم و لذت بسیار بردم و باز غزل او مرا به به غزلی از «سلمان هراتی» رساند که گرامی عزیز مصرعی از غزل وی را تضمین کرده بود. آن مصرع این است: «میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است». محمد گرامی این مصرع را در بیت دوم آورده و اما سلمان هراتی در مطلع غزل آورده و گفته است: «دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است/ میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است» غزل سلمان هراتی نیز خیلی به دلم نشست و با یکی دو بار خواندن حفظش کردم و هی در ذهنم مرورش میکردم و در دل به شاعرش آفرین میگفتم.
گاهی وقتی شاعر کار تازهای میسراید به دلش میچسبد و او را به نوعی خودشیفتگی دچار میکند. راستش من هم مستثنی نیستم تنها سعی میکنم با کسی از این حالت چیزی نگویم و طوری رفتار نکنم که دیگران متوجه این حالت شوند. مدتی طول میکشد تا آن شعر از چشمم بیفتد ولی جایش را برخی شعرهای تازه پُر میکنند. اما این را خوب فهمیدهام که در ادبیاتی با این تاریخ و با قلههایی به بلندی شاعران شعر فارسی کاری که من میکنم شعربازی و شعرسازی است تا شاعری. با خودم فکر میکردم که شاعران کافی است کمی آثار دیگر شاعران را بخوانند تا بفهمند که تافتهی جدا بافتهای نیستند، همچنان که خودم با خواندن غزل محمد گرامی و سلمان هراتی فهمیدم که همین قافیه و ردیف را خیلی بهتر از کار من میشود به کار بُرد و بُردهاند.
چند روز گذشت اما باز هم ذهنم از غزل سلمان و غزل گرامی خالی نمیشد. هر چه بیشتر غزل این دو شاعر را مرور میکردم مهر غزل خودم بیشتر از دلم میرفت. ناگهان یادم آمد که حافظ غزلی با همین ردیف و قافیه باید داشته باشد. چیزی مبهم مثل ترکیبی از «عشق» و «صبوری» و این که محال است این دو با هم جمع شوند در ذهنم میآمد. خوشبختانه همیشه دیوان خواجه را همراه دارم. نگاه کردم و متاسفانه چنین غزلی در دیوان حافظ پیدا نکردم. وقتی این فکر به ذهنم رسید به اینترنت دسترسی نداشتم. خلاصه جز همین شعر که به ذهنم هم نمیآمد نمیتوانستم به چیز دیگری فکر کنم. ناگهان یادم آمد: «ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است» و این مصرع شاهکاری از سعدی است. در حا مطلع غزل یادم آمد: «دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است؟/ ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است».
به اینترنت که دسترسی پیدا کردم غزل سعدی را خواندم. هر بیتش از بیت دیگر زیباتر و چقدر ابیات هنرمندانه و استادانه سروده شده بودند. بی جهت نیست که سعدی را استاد سخن میگویند. کنجکاو شدم ببینم دیگر چه کسانی با این قافیه و ردیف غزل گفتهاند. جستجو کردم چند غزل شاهکار از بیدل پیدا کردم، غزل بیدل با همین قافیه و ردیف تصویرهایی داشت که هوش از سر آدم میبرد. با جستجوی بیشتر یک غزل از امیرخسرو دهلوی، یک غزل از سلمان ساوجی در میانهی منظومهی جمشید و خورشید وی، یک غزل از اقبال لاهوری در زیور عجم، و در نهایت چندین غزل هم از شاعران همروزگار با همین قافیه و ردیف پیدا کردم. غزلهایی بسیار زیبا از حسین منزوی و محمدکاظم کاظمی و صد البته میدانم بسیار غزلهای دیگر هم با همین قافیه و ردیف وجود دارد که من از وجود آنها بیخبرم. غرض از نوشتن این یادداشت این بود که دوست داشتم لذتی که از خواندن این غزلها بُردهام را با شما قسمت کنم. در ادامه غزلهایی که شرحشان رفت را با هم میخوانیم:
غزل محمد گرامی:
گره میان دو ابرویت از سر ِ جنگ است
دلم برای همین بیت روبهرو تنگ است
چه سنگها که میان من و تو افتاده
«که بین ما و رسیدن هزار فرسنگ است»
نگفتمت که: نرو، ماهِ من، در این دنیا
به هر کجا بروی آسمان همین رنگ است
به گیسوان سیاهت قسم که میدانم
چقدر بخت من و زلف تو هماهنگ است
کسی که شعر مرا خواند و دید حالم را
به گریه گفت: مگر ماهِ تو دلش سنگ است؟
اگر چه عشق زمین زد هزار عاشق را
مدد به غیر تو، ای عشق، در جهان ننگ است
هزار جان ِ گرامی فدای هر قدمت
فدای هر قدم عاشقی که یکرنگ است
غزل سلمان هراتی:
دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است
میان ما و رسیدن، هزار فرسنگ است
مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست
هزار عرصه برای پریدنم تنگ است
اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود
فرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است
چگونه سر کند اینجا ترانهی خود را
دلی که با تپش عشق او هماهنگ است
هزار چشمهی فریاد در دلم جوشید
چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ است
مرا به زاویهی باغ عشق مهمان کن
در این هزاره فقط عشق پاک و بیرنگ است
غزل سعدی؛ شماره 71 نسخهی فروغی
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است؟
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است
دگر به خُفیه نمیبایدم شراب و سماع
که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است
چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفتهایم و دریغا که باد در چنگ است
به خشم رفتهٔ ما را که میبرد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
بکش چنان که توانی که بی مشاهدهات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است
ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگ است
غزل بیدل؛ سایت گنجور شماره 509
دلم چو غنچه در آغوش عافیت تنگ است
ز خواب ناز سرم چونگهر ته سنگ است
نمیتوان طرف خوب و زشت عالم بود
خوشا طبیعت آیینهای که در زنگ است
به هستی از اثر نیستی مشو غافل
بهار حادثه یکسر شکستن رنگ است
اگر تو پای به دامنکشیدهای خوش باش
که غنچه را نفس آرمیده در چنگ است
به این دو روزه، نمودیکه در جهان داربم
نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است
ز غنچه خسبی اوراق گل توان دانست
که جایخواب فراغت درین چمن تنگ است
بهار کرد خطت مفت جلوه، شوخی ناز
طراوت رگ گل دام عشرت رنگ است
به وادیی که تحیر دلیل مقصد ماست
ز اشک تا به چکیدن هزار فرسنگ است
نزاکت خط شوخ تو در نظر داربم
به چشم ما رگ گل یک قلم رگ سنگ است
چو گفتگو به میان آمد آشتی برخاست
میان کام و زبان نیز در سخن جنگ است
غبار الفت اسباب دام غفلت ماست
تصور مژه بر صافی نگه زنگ است
زحرف زهد به میخانه دم مزن بیدل
که تار سبحه درین بزم خارج آهنگ است
سلمان ساوجی؛ جمشید و خورشید؛ بخش 66؛ غزل، از سایت گنجور (با چند اصلاح)
مرا هوای خرابات و نالهی چنگ است
علی الدوام برین یک مقام آهنگ است
نوای عیش من از چنگ راست میگردد
خوشا کسی که نوایش همیشه از چنگ است
بیا بیا و غمت را برون بَر از دل من
که جمع شد غم بسیار و جای غم تنگ است
چه غم ز ناله و اشکم تو را که شام و سحر
نشاط نغمه چنگ و شراب گلرنگ است
ز اشک و ناله چه خیزد به مجلسی که درو
مدام خون صراحی و نالهی چنگ است؟
به چین زلف دلم رفت و میرود جان نیز
ولیک راه دراز است و مرکبم لنگ است
تو را از آن چه که آیینهی مه و خورشید
گرفته همچو عذارت ز آه من زنگ است
تو چون سپهر بلندی و من چو خاک نژند
میان ما و تو ای جان هزار فرسنگ است
اقبال لاهوری؛ زیور عجم
تو را نادان امید غمگساریها ز افرنگ است
دل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ است
پشیمان شو اگر لعلی ز میراث پدر خواهی
کجا عیش برون آوردن لعلی که در سنگ است
سخن از بود و نابود جهان با من چه میگویی
من این دانم که من هستم ندانم این چه نیرنگ است
درین میخانه هر مینا ز بیم محتسب لرزد
مگر یک شیشهی عاشق که از وی لرزه بر سنگ است
خودی را پرده میگویی بگو من با تو این گویم
مزن این پرده را چاکی که دامان نگه تنگ است
کهن شاخی که زیر سایه او پر بر آوردیی
چو برگش ریخت از وی آشیان برداشتن ننگ است
غزل آن گو که فطرت ساز خود را پرده گرداند
چه آید زان غزل خوانی که با فطرت هماهنگ است
بیدل دهلوی؛ دیوان غزلیات، شماره 508؛ از سایت گنجور
بس که اینگلشن افسرده کدورترنگ است
نفس غنچه بر آبینهی شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بیرنگی آیینه سراپا رنگ است
درِ مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیت نیست در آنبزم که سازش جنگ است
هر طرف موج خیالیست به توفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقهی آب بنگ است
غرهٔ هرزهدویهای طلب نتوان بود
سر ما سجدهفروش کف پای لنگ است
ثمر کینه دهد مهر به طبع ظالم
آتشاست آنهمه آبی که نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچهگر وا شود از خویش، گلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پرواز کشید
آب خود را چو به گلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانهی این بزم شرر آهنگ است
بس که چون رنگ ز شوقت همهتن پروازیم
خون ما را دم بسمل ز چکیدن ننگ است
مفت آن قطره کزین بحر تسلی نخرید
بیتپیدن دو جهان بر گهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است
بیدل دهلوی، دیوان غزلیات؛ غزل 510؛ از سایت گنجور
دل مضطرب یأس و نفس ناله به چنگ است
دریاب که خون رگ ساز تو چه رنگ است
تا راه سلامت سپری محو عدم باش
آسودگی شیشه همان در دل سنگ است
آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی
در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است
هر گه مژه واشد چو شرر رفتهای از خویش
از چشم به هم بسته شتاب تو درنگ است
دل تا به کی از ضبط نفس آب نگردد
بر سنگ هم از جوش شرر قافیه تنگ است
از وحشت این بزم به عشرت نتوان زیست
هرچند چراغانْش کنی پشت پلنگ است
ایمن مشو از خواهش خون ناشده در دل
موجی که به گوهر نخزیدهست نهنگ است
ای ناله مبادا به خیالم روی از خویش
چون اشک دماع تپشم شیشه به چنگ است
در یاد توام نیست غم از کلفت امکان
گردی که بُوَد در ره گلشن همه رنگ است
آنجا که فضولی رَمِ نخجیر مراد ست
از کیش ادب آن که نجستهست خدنگ است
کفری بَتَر از غفلت خودبینی ما نیست
در عالم دینپیشگی آیینه فرنگ است
بیدل شررم ناز تعیّن چه فروشد
ما و سر تسلیم که عمریست به سنگ است
بیدل دهلوی؛ غزلیات؛ غزل شماره 511؛ از سایت گنجور
نه منزل بینشان، نی جاده تنگ است
به راهت پای خواب آلوده سنگ است
به صد گلشن دواندی ریشهی وهم
نفهمیدی گل مقصد چه رنگ است
به حُسن خلق خوبان دلشکارند
کمان شاخ گل نکهتخدنگ است
طرب کن ای حباب از ساز غفلت
که گر وا شد مژه، کام نهنگ است
جهان جنس بد و نیکی ندارد
تویی سرمایه هر جا صلح و جنگ است
در این گلشن سراغ سایهٔ گل
همان بر ساحت پشت پلنگ است
به یکتایی طرف گردیدنت چند
خیالاندیشی آیینه زنگ است
ز امید کرم قطع نظر کن
زمین تا آسمان یک چشم تنگ است
مکش رنج نگینداری که آنجا
سر واماندهی نامت به سنگ است
بپرهیز از بلای خودنمایی
مسلمانی تو و عالم فرنگ است
صدایی از شکست دل نبالید
چو گل این قطره خون مینای رنگ است
به گفتن گر رسانی فرصت کار
شتابت آشیانساز درنگ است
عدم هستی شد از وهم تو و من
خیال آنجا که زور آورد بنگ است
منه بر نقش پایش جبهه بیدل
بر این آیینه عکس سجده زنگ است
غزل؛ وقتی جهان برای تو تنگ است؛ حسین منزوی
تمثیلِ غربتِ تو و من چیست؟ تنهاییِ من و تو چه رنگ است؟
تنهاییِ درخت و پرنده، تنهاییِ ستاره و سنگ است
تنهاییِ جهانِ بزرگ و تنهاییِ دو آدمِ کوچک
مثل همند اگرچه، اگر چه هر یک به یک نشانه و رنگ است
تنهاست آدمیّ و کمانی جز ابروی تو نیست به دستش
تیرت اگر چه آخرِ ترکِش، پرتاب کُن نه جایِ درنگ است
اوجِ بلندِ بادِ صعودت، گیرم که وصلِ نامتصوّر
گیرم که مرگِ مطلقِ باور کین داستانِ ماه و پلنگ است
این برف و این تموزِ درونسوز، با این خزان پژمرهآموز
جز پر زدن چه چاره گلِ من؟ وقتی جهان برای تو تنگ است
از مهر و دوستی چه بر آید، وقتی که عشق ره نشناسد
یعنی چه جای ثابت و سیّار، وقتی کُمیت صاعقه لنگ است
عرصه حقیر و حوصله اندک این تُنگ نیست، ماهیِ کوچک!
دریاست این و در شبِ توفان، میدانِ گیر و دارِ نهنگ است
از عشق گفتنِ تو و من نیز، انگار بذلهگوییِ تلخی است
وقتی دروغ بود سلامت،حتّی سلام واژهی جنگ است
اکنون که در کنار تو خفتن یک شب، خیال خام بعیدی است
یک لَمحِه هم غنیمت خوبی است، یک لحظه نیز با تو قشنگ است
غزل؛ محمدکاظم کاظمی
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیده مسکین نیست، کُمَیتِ عاطفهها لنگ است
کجاستی که نمیآیی؟ الا تمام بزرگیها!
پرنده بی تو چه کم صحبت، بهار بی تو چه بیرنگ است
نمانده هیچ مرا دیگر، نه هیچ، بلکه کمی کمتر
جز این قدر که دلی دارم که بخش اعظم آن سنگ است
بیا که بی تو در این صحرا میان ما و شکفتن ها
همین سه چار قدم راه است و هر قدم دو سه فرسنگ است
دعاگران همه البته مجرب است دعاهاشان
ولی حقیر یقین دارم که انتظار، همان جنگ است
غزل از «نوازنی»، شاعر معاصر
«بدون قافیه ماندم، دل غزل تنگ است»
چقدر؛ شاعر این روزگار دلسنگ است
بیار تیغ؛ سرم را بزن که «قطعه» شوم
که سخت بین من و مطلع غزل جنگ است
مرا به وعده دریا از این غزل بردند
به برکهای که فقط آشیان خرچنگ است
و شعر آینهاش را نمیبَرد بر دست
برای این که نگاه شما پُر از سنگ است
همان که خط سیاهی به روی شعر کشید
بهانه کرد؛ حنای حکیم بی رنگ است
قبول کن که همین درد، درد سنگینم
فقط ، فقط و فقط با غزل هماهنگ است
مرا به خال لب دوست بازگردانید
اگر چه بین من و او هزار فرسنگ است
توضیح: مصرع اول از شعر آقای علی دهقانه تضمین شده است
غزل آیینی؛ بیا دلم تنگ است؛ عبدالمهدی نوری
به دست راست نوشتم: بیا دلم تنگ است
بیاور آینهات را که دست من سنگ است!
بیا که یک دو سه پا در رکاب خواهی یافت
مرا معاف کن اما که پای من لنگ است
به دوست نامه نوشتیم و بی خیال شدیم
که بیعتی که شکستیم، مایهی ننگ است
کدام منجی تاریخ رو به شهری کرد
که دزد گردنههایش وکیل فرهنگ است؟
رسیده کار به جایی که «حق» برای دوام
نیازمند هزاران دروغ و نیرنگ است
برای صلح گلو می دریم و معتقدیم
که راه چاره فقط در ادامهی جنگ است
به عشق رنگ ریا می زنیم و صد رنگیم
اگرچه دشمنمان در نفاق یکرنگ است!
برای بُردن منصور دیگری سرِِ دار
بیا که حلقهی این روزگار دلتنگ است
غزل؛ شاعر ناشناس
دلم اندازهی یک شهر برایت تنگ است
آن قدَر تنگ که با ذهن خودم در جنگ است
آن قدَر تنگ که از من قدمی دور شدی
یک قدم فاصله اندازهی صد فرسنگ است
به خیالم که به این عشق تعصب داری
بی خیالیت برای منِ عاشق ننگ است
مشکل انگار رقیب من و دلتنگی نیست
چشمهای تو پُر از وسوسهی نیرنگ است
دلم از این همه نامردیِ تقدیر شکست
هرچه سنگ است فقط لایق پای لنگ است
حرفهایم اثری در تو ندارد انگار
دل من عاشق و انگار دلت از سنگ است
کاشکی گوش کنی حرف مرا، برگردی
دلم اندازهی یک شهر برایت تنگ است...
غزل آیینی؛ شاعر ناشناس
هستی پُر از سنگ است، وقتی که دل تنگ است
این آسمان هر روز در فکر نیرنگ است
وقت ظهورت را همواره میجوییم
با اینکه بخت ما همواره پُر ننگ است
دستم بگیر آقا از دست این دوران
از پای تا بر سر، این پایهها لنگ است
با روح سبز تو این زندگی سبز است
بی تو جهان ما بیرنگِ بیرنگ است
پای حضور تو بی وقفه میمانیم
امّا نفسهامان با ما سر جنگ است
با ساز این دنیا، جانانه رقصیدیم
سازی که بنیادش بر سینه و چنگ است
غزل، فواد میرشاه ولد
تیر است، كمان است، نه، ابروت تفنگ است
قربانی چشمان تو بودن چه قشنگ است
شرط است سر بردن تو بین قبایل
هر روز قمار است سر چشم تو جنگ است
ماه است كه افتاده در این بركهی بیتاب
این اوج تمناست كه در خوی پلنگ است
ماه منی امشب به جنون تو دچارم
شور تو و شوق من و گیسوی تو چنگ است
من بیخبرم از دل تو با خبرم كن
مجهولترین مسئلهها در دل سنگ است
بگذار برای تو بمیرم دم آخر
وقت من و آغوش تو و قافیه تنگ است
بهمن صباغ زاده
8/6/1395
خراسان؛ تربت حیدریه
***
برچسبها: کنفرانس ادبی, تحقیق بهمن صباغ زاده