سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

2-    نگاهی به غزل شماره‌ی 97 گزیده‌ی دیوان شمس به گزینش دکتر شفیعی کدکنی؛ استاد موسوی

در این بخش کنفرانس‌هایی که توسط اعضای انجمن شعر شنبه‌شب‌ها در جلسه ارائه می‌شود مطالعه‌ می‌کنید. در هفته‌هایی که برنامه‌ای از پیش تعیین نشده باشد از بین مقالات مختلف یک مقاله، تحقیق، پایان‌نامه و ... را انتخاب ‌می‌کنم و در این بخش می‌آورم. شاعران انجمن و خوانندگان محترم هم می‌توانند اگر مقاله‌ای مدّ نظر دارند که خواندن آن را برای دیگران مفید می‌دانند به آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند تا در وبلاگ نمایش داده شود.

***

در سال گذشته، در بخش بازخوانی ادبیات کلاسیک هنگامی که باب هشتم گلستان سعدی رو به اتمام بود تصمیم به خواندن غزلیات شمس گرفتیم و چون تعداد غزل‌ها بیش از سه‌هزار بود (بر اساس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر 3229 غزل) تصمیم به انتخاب یک گزیده‌ی غزلیات گرفتیم که به نظر اغلب دوستان بهترین انتخاب گزیده‌ی دکتر شفیعی کدکنی بود. از همان ابتدا استاد موسوی و استاد نجف‌زاده در خلال خواندن غزل‌ها مواردی را توضیح می‌فرمودند. چندی بعد استاد موسوی داوطلب شدند که هر جلسه به یکی از پنج غزل جدی‌تر بپردازند و من از ایشان خواهش کردم که مطالبشان را در اختیارم قرار دهند تا بتوانم با شما خوانندگان وبلاگ به اشتراک بگذارم. قرار شد دیگر شاعران انجمن هم داوطلبانه در این کار شرکت کنند و هر هفته نوبت یکی از اعضا باشد تا پیرامون یکی از پنج غزل‌ همان هفته صحبت کند. امیدوارم با برنامه‌ریزی و کارگروهی و تلاش بیشتر بتوانیم جلسات پُربارتری داشته باشیم.

غزل شماره‌ی 97 بر اساس گزیده‌ی دیوان شمس به گزینش دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی (غزل شماره‌ی 570 بر اساس کلیات شمس نسخه‌ی شادروان استاد فروزانفر)

بهار آمد، بهار آمد، بهار خوش‌عِذار آمد

خوش و سرسبز شد عالم، اوانِ لاله‌زار آمد

ز سوسن بشنو ای ریحان، که سوسن صد زبان دارد

به دشتِ آب و گل بنگر که پُرنقش و نگار آمد

گُل از نسرین همی‌پرسد که: چون بودی در این غربت؟

همی‌گوید: خوشم، زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد.

سمن با سرو می‌گوید که: مستانه همی‌رقصی؟!

به گوشش سرو می‌گوید که: یارِ بُردبار آمد.

بنفشه پیشِ نیلوفر درآمد که: مبارک باد!

که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد.

همی‌زد چشمک آن نرگس به سوی گل که: خندانی؟!

بدو گفتا که: خندانم، که یارْ اندر کنار آمد.

صنوبر گفت: راهِ سخت آسان شد به فضلِ حق.

که هر برگی به ره بُرّی چو تیغِ آبدار آمد

ز ترکستانِ آن دنیا بُنه‌یْ ترکانِ زیبارو

به هندُستان آب و گل به امرِ شهریار آمد

ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر

که: ای یارانِ آن کاره، صلا، که وقت کار آمد.

***

 

بهار آمد، بهار آمد، بهار خوش‌عذار آمد

خوش و سرسبز شد عالم، اوان لاله‌زار آمد

بهار در شعر مولانا جلوه‌هایی رنگارنگ و دل‌پذیر دارد. گاه نشان‌دهنده‌ی نعمت‌های آن جهانی است و به عبارتی "رسول ِبهشت ِغیب" است:

باغ و بهار هست رسول بهشت غیب

بشنو که بر رسول نباشد به‌جز بلاغ

(دیوان شمس؛ جلد 1؛ صفحه‌ی 528؛ غزل 1305)

نیز گوید:

هر برگ و هر درخت رسولی‌ست از عدم

یعنی که کِشت‌های مصفّا مبارک است

(دیوان شمس؛ ج 1؛ ص 180؛ غ 451)

به دلیل همین رسالت است که سوسن، ریحان، سمن، سرو و نیلوفر که تمثیل‌هایی از آدمیان هستند باید پیام‌های خوش ِاین رسول غیبی را که خبرهایی آن‌جهانی دارند بشنوند و خندان باشند.

ز سوسن بشنو ای ریحان، که سوسن صد زبان دارد

به دشت آب و گِل بنگر که پُر نقش و نگار آمد

سمن با سرو می‌گوید که: مستانه همی‌رقصی؟!

به گوشش سرو می‌گوید که: یار بُردبار آمد.

...

بهار در شعر مولانا یادآور روز قیامت است و به گونه‌ای رسولی است که قیامت را به ما یادآور می‌شود. در مثنوی می‌گوید:

این بهار ِنو ز بَعد ِبرگ‌ریز

هست برهان بر وجود ِرستخیز

و گاه در اندیشه‌ی مولانا، بهارْ پایان ِانتظار است، انتظاری که برای دیدن یوسف در چشم یعقوبان درخت پدید آمده است:

درختان همچو یعقوبان بدیده یوسف خود را

که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند

و گاه در اندیشه‌ی مولانا، بهارْ شمس است. شمسی  است که برای بار دوم پس از هجران نخستین از دمشق به قونیه باز می‌گردد:

آمد بهار جان‌ها، ای شاخ ِتَر به رقص آ

چون یوسف اندرآمد، مصر و شکر به رقص آ

(گزیده‌ی غزلیات شمس؛ شفیعی کدکنی؛ غزل 43)

از بیت دوم به بعد عنصر شخصیت‌بخشی که یکی از مهم‌ترین آرایه‌های موجود در شعر مولاناست آشکار می‌شود. گُل و گیاه با هم به گفت و گو می‌نشینند و آمدن ِبهار را به یک‌دیگر مبارک باد می‌گویند. این گفت و گو بی‌شک غلغله‌ای را نشان می‌دهد که از آمدن بهار در میان همه‌ی هستی و به‌ویژه‌ی نباتات پدید آمده است. سوسن ِخاموش ِفروخفته در خاک با صد زبان سخن می‌گوید و دشت سیاه، خالی و ساکت به ناگاه پُر از رنگ و نقش و نگار می‌شود؛ سرو می‌‌رقصد و نرگس چشمک می‌زند.

ز سوسن بشنو، ای ریحان، که سوسن صد زبان دارد

به دشت آب و گل بنگر که پُر نقش و نگار آمد

سوسن البته پیش و پس از مولانا ده زبان بیشتر ندارد و این‌که مولانا صفت صد زبانی به آن داده است ناشی از اغراق سرخوشی مولانا از آمدن بهار با ویژگی‌های یادشده است.

دانی ز چه روی شُهره گشته است و چه راه

آزادی سرو و سوسن اندر افواه؟

کاین دارد ده زبان، همیشه خاموش

وآن راست دو صد زبان و دائم کوتاه

خیام

به بندگی قدش سرو معترف بودی

گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی

حافظ

در بیت سوم صحبت از در غربت بودن نسرین است:

گُل از نسرین همی‌پرسد که: چون بودی در این غربت؟

همی‌گوید: خوشم، زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد.

این غربت بی‌شک غربت دنیای مادی است که در زمستان هستی ما تجلی یافته است. نیز می‌تواند غربت دوری از معشوق حقیقی و رسیدن به رضوان الهی که بهشت است باشد.

از نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

همسر بلال هنگام مرگ بلال دم از فراق می‌زند و بلال دم از وصال و رفتن از غربت به وطن.

گفت جفتش: الفراق، ای خوش‌خصال

گفت: نه، نه، الوصال است، الوصال

گفت جفت: امشب غریبی می‌روی

از تبار و خویش غائب می‌شوی

گفت: نه، نه، بلکه امشب جان من

می‌رسد خود از غریبی در وطن

(مثنوی معنوی؛ دفتر سوم؛ بیت 2527 تا 2529)

در بیت چهارم:

سمن با سرو می‌گوید که: مستانه همی‌رقصی؟!

به گوشش سرو می‌گوید که: یار بُردبار آمد

واج‌آرایی "س" و "م" بر موسیقی بیت افزوده است. نیز در میان "رقص سرو" و نقش ِسَرخَمی که بر شال‌های ترمه و قلم‌کاری‌های اصفهان از سرو کشیده شده است می‌تواند رابطه‌ای باشد و سَرخَم بودن ِسرو به علت وزش باد نشانه‌‌ای از رقص این درخت باشد.

در بیت ِ

ز ترکستان آن دنیا بُنه‌یْ ترکان ِزیبارو

به هندُستان ِآب و گِل به امر ِشهریار آمد

ترکستان نماد خشکی و بی آب و علفی و نیز عالم مادی است. در جای دیگر گفته است:

گفتم: ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت: ای جان

نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فُرقانه

(گزیده‌ی غزلیات شمس؛ شفیعی کدکنی؛ غزل 375)

در بیت پایانی:

ببین کان لک‌لک ِگویا برآمد بر سر منبر

که: ای یاران ِآن‌کاره، صلا، که وقت کار آمد

لک‌لک را پرنده‌ای دانسته‌اند که هنگام مهاجرت به جنوب زائر مکّه است. به همین دلیل در نزد عامه به "حاجی لک‌لک" معروف است. لک‌لک اینک به هنگام بهار از مهاجرت بازگشته است و سینه‌ای پُر از دانایی دارد. بر سر منبر بودن لک‌لک نیز ناشی از این است که لک‌لک لانه‌ی خود را بر فراز مناره‌ها و گلدسته‌ها و جاهای بلند می‌سازد.

نام لک‌لک نیز را نامی مقدس دانسته‌اند و آن‌را تکرار "لک" - که در زبان عربی به معنای از آن ِتوست - می‌دانند؛ که البته بیشتر می‌تواند یک برداشت ذوقی از نام لک‌لک باشد. سنایی می‌گوید:

لک‌لک گوید که: لک الحمد و لک الشکر

تو طعمه‌ی من کردی آن مار ژیان را

لک‌لک مار می‌خورد و هنگامه‌ی شکار آن‌قدر او را به زمین پرت می‌کند تا جان بدهد. نیز نام لک‌لک را برگرفته از عبارت المُلک لک و الامر لک دانسته‌اند:

لک‌لک ایشان که لک لک می‌زنند

آتش ِتوحید در شک می‌زنند

(مثنوی معنوی؛ دفتر دوم؛ بیت 3753)

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 985 به تاریخ 911107, کنفرانس ادبی, تحقیق استاد موسوی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۱ساعت 17:20  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |