سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

شعرهای شماره‌ی ۵۳ و ۵۴ مجموعه‌ی خدی خدای خودم در قالب قطعه سروده شده‌ است. استاد قهرمان در این دو قطعه، دو مَثَلِ تربتی را منظوم کرده‌اند. منظوم کردن مثل‌های تربتی یکی از مشغولیت‌های ذهنی استاد قهرمان بود و علاوه بر این دو، مثل‌هایی دیگر هم توسط استاد جاودان‌یاد منظوم شده است که به ترتیب منتشر خواهد شد.

بهمن صباغ زاده

هفتم خرداد هزار و سیصد و نود و نه

تربت حیدریه

 

53

مَثَلِ تربتی: دِ سَرِ جُو۪الِ جُو۪ز جُوالِ اَرزَنِم جا مِرَه

پَس مُنُم و پیش، غِمای کُلور

بِرِی غِمای ریزَه جا وا مِرَه

جُوالِ جُو۪زَه دلِ پوردردِ مُو

جُوالِ ارزن دِ سرِش جا مِره

۱۳/۰۳/۱۳۶۷

محمد قهرمان

پس می‌کنم و پیش غم‌های کلان را (غم‌های بزرگ را پس و پیش می‌کنم)، برای غم‌های ریزه جا باز می‌شود

کیسه‌ی گردو است دل پُردردِ من، کیسه‌ی ارزن هم در سرش جا می‌شود

کُلو (kolu): کلان. بزرگ.

جُوْز (jowz): گردو.

دِ سَرِ جُوال جُوْز جُوالِ ارزَنِم جا مِرَه (de sare jovâle jowz jovâle arzanem jâ mera): در سرِ جوالِ پُرگردو یک جوال ارزن هم جا می‌شود یعنی جا می‌گیرد. این مَثَل به آن معنی است که این امر چندان اهمیّتی ندارد و باری بر بارها نمی‌افزاید و تغییری در اصل موضوع نمی‌دهد. تقریباً مرادفِ «سی‌یُم بالای کِم‌سی». مثلاً در جایی که چند نفر نشسته‌اند، اگر جمع و جورتر بنشینند، یکی دو نفر دیگر هم جا می‌شوند و نظایر این معنی.

 

54

مَثَلِ تربتی: یارُم مُر یاد کِنَه، گویْ یَگ هِلِ پوچ بَـْشَه

دستِ خَـْلی نِمِرَن جایِ رِفِـْق

نِه که وَرگُم بُبُری بِختَه و قوچ

به کَمُم از تو مِرَه شاد و مِگَه

یارْ مُر یاد کِنَه، یَگ هِلِ پوچ

09/02/1370

محمد قهرمان

دست خالی نمی‌روند خانه‌ی رفیق/ نه که بگویم ببَری بخته و قوچ

به کم هم از تو شاد می‌شود و می‌گوید/ یار مرا یاد کند، یک هل پوچ (حتی اگر یک هل پوچ باشد. اگر یار یک هل پوچ برایم آورده باشد همین که به یادم بوده خوشحال‌کننده است)

جا (jâ): 1- محلّ. مثلاً: «دِ جایِ ما خِیلِ بَرف و بارو مِنَه» یعنی در محلّ ما خیلی برف و باران می‌آید یا: «ای برفِ اَخِری دِ جایِ شُمام بو؟» 2- خانه. «بیِن به جایِ ما» یعنی به خانه‌ی ما بیایید.

بِختَه (bexta): گوسفندِ نرِ سه ساله که اخته‌اش کرده‌اند و سریع‌تر چاق می‌شود. بخته به خاطر کیفیت بالای گوشت آن پُرمشتری است و زودتر به فروش می‌رسد.

یار مُر یاد کِنَه، گوی یَگ هِلِ پوچ بَـْشَه (yâr mor yâd kena guy yag hele puč bāša): مَثَل. اصل آن است که دوست از من یاد کند و این که چه برایم بیاورد مهم نیست. حتّی یک هلِ پوچ هم کافی است.


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۹ساعت 17:31  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

 شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی ۵۲ کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ دینه که ورمگفتی حکمن صبا خرفتم؛ استاد محمد قهرمان

 

در دوستی مهدی اخوان ثالث و محمد قهرمان سخن زیاد رفته است. مرحوم قهرمان با تواضع می‌گفت اخوان دوستانِ بهتر از من بسیار داشت اما من بهتر از او دوستی نداشتم. دستِ سرنوشت این دو رفیقِ ادیب و شاعر را از هم دور کرد یکی در خراسان و دیگری در مُلکِ ری. هر چند سال یک‌بار، دیدار اتّفاق می‌افتاد و باز ایّام به هجران می‌گذشت. مرحوم قهرمان می‌گفت وقتی اخوان به خراسان می‌آمد شور و شوقی در شاعران خراسان می‌افتاد. اردیبهشت سال 1367 اخوان به خراسان سفر می‌کند. (رجوع کنید به قطعه‌ی «بسته راه گلويم بغض و دلم شعله ور است‌/ چون يتيمي كه به او فحش پدر داده كسي‌« از اخوان ثالث که به تاریخ اردیبهشت 67 در مشهد سروده شده است). دلبستگی اخوان به خراسان را در مصاحبه‌هایش و همچنین صحبت‌ها و نوشته‌های دوستانش می‌توانید ببینید. وصیّتش مبنی بر دفن شدن در خراسان نیز همین معنی را تایید می‌کند. در این سفر حرفِ ماندنِ اخوان در خراسان پیش می‌آید و اخوان می‌گوید دوست دارد سال‌های پیری را در مشهد سپری کند امّا در نهایت ماندن در خراسان قسمت نمی‌شود و باز دو دوست از هم جدا می‌شوند. قهرمان این غزل را در اول خرداد و پس از بازگشت اخوان به تهران سروده است.

 

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره ۵۱ کتاب خدی خدای خودم

 

 

52

دینَه که وِرمُگُفتی حُکمَن صِبا خَرَفتُم

حَـْلی نِرَفتُم اوّل، از بس که مُو خِرِفتُم

دیشتی بِنا که این‌جِه خَـْنَه کِنی، بِمَـْنی

حرفایِ مِهربُرّی اَ ْخِر ز تو شِنُفتُم

تا صُندُقِ غمِ هم بویِم، چه غصَّه دیشتِم

تو دردِتِر مُگُفتی، مُو دردِمِر مُگُفتُم

رویِت ز مُو دِگِشتَه، انگار ناشناسُم

هوشِت به مُو نِبَـْشَه، انگار حرفِ مُفتُم

نِه پُندُم و نِه بَلکُم، نِه شاخ و بال تَـْزَه

مُو مُشکُفِه‌یْ درختُم، غَـْفِل نِری که مُفتُم

کِردی اَگِر جُدایی، اِی فِرتِغَم! تو خوش باش

مُو وَختِ از تو فَرتُم، با درد و غصَّه جُفتُم

بیدَْری‌یَه خُوِ۪ مُو، ناخُوردَنَه خوراکُم

وَختِ که تو نِبَـْشی، بیزارِ خُورد و خُفتُم

محمد قهرمان

1367/03/01

 

دینَه که وِرمُگُفتی حُکمَن صِبا خَرَفتُم

حَـْلی نِرَفتُم اوّل، از بس که مُو خِرِفتُم

دیروز که می‌گفتی حتما فردا خواهم رفت/ ابتدا متوجه نشدم، از بس که من خرف هستم.

دینَه (dina): دیروز.

وِر (ver): 1- وَر. بَر. طرف. مثلاً: «وِرو بَر رُو» یعنی به آن طرف برو. 2- به معنی «به» هم به کار می‌رود. مثلاً: «وِرو حَد» یعنی به آن طرف. 3- به عنوان پیشوند، بر سرِ بسیار از افعال باقی مانده است، مانند: «وِرگُفتَن»، «وِرپیچیَن»، «وِرخوی رِفتَن»، «وِرمَـْلیَن»، «وِرغلِطیَن»، «وِر بَر اُفتیَن» و «وِر سَر اَمیَن»

وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.

حُکمَن (hokman): حکماً. حتماً. بی‌شک.

«خَرَفتُم» (xaraftom) تلفّظ گویشیِ «خواهم رفت» است. در گویش تربتی وقتی «خَـْ» (xa) بر سر فعل می‌آید آن را مستقبل می‌کند. در زبان معیار برای ساختن فعل مستقبل «خواه + شناسه + بُنِ ماضی» می‌شود مانند «خواهَم گفت»، «خواهی گفت»، «خواهد گفت» و ... ؛ اما در گویش تربتی «خواه + بُنِ ماضی + شناسه» می‌شود مانند «خواه گفتَم»، «خواه گفتی»، «خواه گفت» و ... که در گویش محلی به صورت «خَـْگُفتُم»، «خَـْگُفتی»، «خَـْگُفت» و ... تلفّظ مي‌شود.

دیشتی بِنا که این‌جِه خَـْنَه کِنی، بِمَـْنی

حرفایِ مِهربُرّی اَ ْخِر ز تو شِنُفتُم

قرار بود که این‌جا (در مشهد) خانه کنی و بمانی/ در آخر حرف‌های دلسردکننده از تو شنیدم.

بِنا دیشتَن (benâ dištan): 1- اصل و بنیاد داشتن. 2- بنا بودن. قرار بودن. مثلاً «بِنا دیشتی دو سال دِ جایِ ما بِمَـْنی» یعنی قرار بود، قرار داشتی، بنا بود دو سال در محلّ ما بمانی. یا: «فلانی حرفاش بی‌بِنایَه» یعنی حرف‌هایش بی‌بنیاد و سُست است.

مُندَن (mondan): ماندن. 2- شبیه بودن. مثلاً: «کاراش به اَدِمیزاد نِمِمَـْنَه» یعنی کارهایش به آدم شبیه نیست.

حَرفایِ مِهربُرّی (harfâye mehrborri): حرف‌هایی که باعث دلسردی شود و از مهر و محبّت بکاهد. در مَثَل می‌گویند: «حرفِ سَرد، مِهرِ گَرمِر مُبُرَّه»

شِنُفتَن (šenoftan): شنیدن.

تا صُندُقِ غمِ هم بویِم، چه غصَّه دیشتِم؟

تو دردِتِر مُگُفتی، مُو دردِمِر مُگُفتُم

تا صندوق غم هم بودیم چه غصه‌ای داشتیم؟/ تو دردت را می‌گفتی، من دردم را می‌گفتم

صُندُق (sondoq): صندوق.

دیشتَن (dištan): داشتن.

رویِت ز مُو دِگِشتَه، انگار ناشناسُم

هوشِت به مُو نِبَـْشَه، انگار حرفِ مُفتُم

رویت از من برگشته است، انگار که ناشناس هستم/ حواست به من نیست انگار حرف مفت هستم

دِگِشتَن (deqeštan): 1- برگشتن. برگردیدن. 2- پیچیدن. منحرف شدن. مثلاً: «راه دِ مِگِردَه» یا: «راست بُرُو، بعدِش وِرحَدِ چپ دَگَرد» یعنی به سمت چپ بپیچ، بگرد.

هوش (huš): یاد. مثلاً: «از هوشُم رَفت» یعنی از یادم رفت، فراموشم شد. یا: «به هوشُم بِتی» یعنی به یادم بیاوری، به من یادآوری کنی.

نِه پُندُم و نِه بَلکُم، نِه شاخ و بال تَـْزَه

مُو مُشکُفِه‌یْ درختُم، غَـْفِل نِری که مُفتُم

نه جوانه‌ام نه برگ هستم نه شاخ تازه‌/ من شکوفه‌ی درخت هستم غافل نشوی که می‌افتم.

پُند (pond): جوانه.

بَلک (balk): برگ.

شاخ و بال (šâxo bâl): رک. شَخ و بال.

شَخ و بال[1] (šaxo bâl): شاخه‌های درخت.

مِشکُفَه (meškofa): شکوفه.

اُفتیَن (oftiyan): 1- افتادن. 2- آمدن. برازیدن. رک. اُفتیَن به.

کِردی اَگِر جُدایی، اِی فِرتِغَم! تو خوش باش

مُو وَختِ از تو فَرتُم، با درد و غصَّه جُفتُم

اگر جدایی کردی (از من جدا شدی) از بی‌خیال! تو خوش باش/ من وقتی از تو جدایم با درد و غصه جفت هستم.

فِرتِغَم (ferteqam): آدم بی‌خیال. بی‌غم. برکنار از غم. و ظاهراً به معنیِ از غم «فَرت» باید باشد. رک. فَرت.

فَرت (fart): جدا. دور. پرت.

بیدَْری‌یَه خُوِ۪ مُو، ناخُوردَنَه خوراکُم

وَختِ که تو نِبَـْشی، بیزارِ خُورد و خُفتُم

خواب من بیداری است، خوراک من نخوردن/ وقتی که تو نباشی از خوردن و خوابیدن بیزارم.

خُوْ (xow): 1- خواب. 2- اعتماد. اطمینان. 3- وجینِ علف‌های هرزه. این معنی حدود مشهد رایج‌تر است. در حدود امیرآباد تربت، «بِجایْ» و در محولات «بِجویْ» می‌گویند. 4- عرق.

خُورد و خُفت (xordo xâb): خور و خواب.

شرح ابیات

بهمن صباغ زاده

بیست نهم اردیبهشت نود و نه

تربت حیدریه

 


[1]- به نوشته‌ی لغت‌نامه، بال از اتباع است. 


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 18:55  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

اردیبهشت سال ۱۳۹۲ رنگ بهار نداشت وقتی قهرمان شعر خراسان رفت. هفت سال می‌گذرد و هنوز این داغ تازه است.

#استاد_محمد_قهرمان

 

تشییع پیکر استاد محمد قهرمان

تشییع پیکر استاد محمد قهرمان

 

دستخط استاد محمد قهرمان در صفحه‌ی اول کتاب خدی خدای خودم

برای خویشاوند شاعرم بهمن صباغ زاده استاد محمد قهرمان خدی خدای خودم

 

چهارم دی‌ماه هزار و سیصد و نود

استاد محمد قهرمان/ بهمن صباغ زاده

استاد محمد قهرمان بهمن صباغ زاده

 

استاد محمد قهرمان عکس از جناب آقای هاشم جوادزاده

استاد محمد قهرمان عکس از جناب آقای هاشم جوادزاده

عکس‌هایی بسیار از استاد جاودان‌یاد محمد قهرمان به یادگار مانده است اما این عکس جناب استاد هاشم جوادزاده دوست قدیمی استاد قهرمان واقعا شاهکار است. این عکس در سال ۱۳۸۷ گرفته شده است. قهرمان با همه‌ی صلابت و مهربانی‌اش در این عکس نشسته است با همان دیسیپلین و در عین حال سادگی همیشگی.

 


برچسب‌ها: استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 19:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی ۵۱ کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ ای خنده‌ی خوش تو درمون نله‌ی مو؛ استاد محمد قهرمان

51

پنجاه و یکمین شعر کتاب خدی خدای خودم غزلی بسیار زیباست که استاد محمد قهرمان در اردیبهشت سال 1367 سروده‌اند. در آن تاریخ استاد قهرمان نزدیک به شصت سال داشته‌اند اما شور جوانی در غزل موج می‌زند. این غزل هفت بیتی عاشقانه‌ای است تمام‌عیار با تشبیهات زنده و جان‌داری که همیشه در شعرهای تربتی استاد قهرمان به چشم می‌خورد. در بیت پایانی غزل استاد از شصت‌سالگی یاد می‌کند و اشاره‌ای می‌کند به شعر نظامی که گفته است «چو شصت آمد نشست آمد پدیدار»

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره ۵۱ کتاب خدی خدای خودم

 

اِی خِندِه‌ی خُوشِ تو دِرمونِ نَـْلِه‌یِ مُو

خَـْنَه‌م ز رویِ تو باغ، سُو۪ز از تو کَـْلِه‌یِ مُو

گیرُم چِمَندِ گُلُم، تو نُو۪بهارِ مُویی

بی تو نِدَْرَه صِفا، نِه گُل نِه لَلِه‌یِ مُو

با مُو بِمو که دِگَه بی تو پِتالَه و زار

کارِ تِموم و تیار یا نیمِه‌کَـْلِه‌ی مُو

اِی وِر اَتیشِ مُو اُو۪، بویِ تو بویِ گُلُو۪

مستِ نِگاهِ تُویُم، چَشمِت پیَـْلِه‌یِ مُو

بَـْشَه رُفودِه‌یِ تو از پِردِه‌های دِلُم

سینَه‌مْ تِنورِ تُویَه، سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو

رویِ سِفِـْدِ تو ماه، نورِ تو برقِ نگاه

چَشم مُو ابرِ سیاه، اَشگِ مُو جَـْلِه‌یِ مُو

گُفتُم به شِست و پِرَست، رَفتُم به خَـْنِه‌ی شصت

گفتی که شصت و نِشست، ای شصت‌سَـْلِه‌یِ مُو

محمد قهرمان

۱۳۶۷/۰۲/۰۹

 

اِی خِندِه‌ی خُوشِ تو دِرمونِ نَـْلِه‌یِ مُو

خَـْنَه‌م ز رویِ تو باغ، سُو۪ز از تو کَـْلِه‌یِ مُو

ای خنده‌ی خوشِ تو درمان ناله‌ی من/ خانه‌ام از روی تو باغ، سبز از تو باغچه‌ی من. (ای کسی که خنده‌های خوش تو درمان ناله‌ی من است، خانه‌ام از روی تو باغ است و از باغچه‌ام از تو سبز است)

کَـْلَه (kāla): باغچه. کاله. بیشتر برای سبزی‌های خوردنی یا باغ‌ترّه.

گیرُم چِمَندِ گُلُم، تو نُو۪بهارِ مُویی

بی تو نِدَْرَه صِفا، نِه گُل نِه لَلِه‌یِ مُو

گیرم (به فرض) گل‌بوته‌ هستم، تو نوبهار من هستی/ بی تو ندارد صفا نه گل نه لاله‌ی من.

چِمَندِ گُل (čemand): چمنِ گُل. گلبُن.

با مُو بِمو که دِگَه بی تو پِتالَه و زار

کارِ تِموم و تیار یا نیمِه‌کَـْلِه‌ی مُو

با من بمان که دیگر بی‌تو آشفته است و زار/ کار تمام و درست یا نیمه‌تمام من.

پِتال (petâl): ریخته و پاشیده. آشفته. درهم و برهم. در لغتِ فُرس اسدی، «فتال» به معنی از هم گسستن و بردریدن و از هم شکستن آمده است با این بیت از عمّاره[1]: باد برآمد به شاخِ سیبِ شکفته/ بر سرِ میخواره برگِ گل بفتالید.

تیار (tiyâr): 1- آماده. مهیّا. فراهم. 2- صحیح و سالم. درست. این واژه در متون چندصد سال پیش به صورت «طیّار» آمده است.

نیمِه‌کَـْلَه (nimekāla): نیمه‌کاره. نیمه‌تمام.

اِی وِر اَتیشِ مُو اُو۪، بویِ تو بویِ گُلُو۪

مستِ نِگاهِ تُویُم، چَشمِت پیَـْلِه‌یِ مُو

ای بر آتش من آب،(مثل آب، آتش مرا فرومی‌نشانی) بوی تو بوی گلاب/ مست نگاه تو هستم، چشمت پیاله‌ی من (است).

بَـْشَه رُفودِه‌یِ تو از پِردِه‌های دِلُم

سینَه‌مْ تِنورِ تُویَه، سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو

باشد رفوده‌ی تو از پرده‌های دلم (رفوده‌ی تو از پرده‌های دل من است)/ سینه‌ام تنور تو است، سینه‌ات زواله‌ی من.

رُفودَه (rofuda): بالشتک‌مانندی که «زِوَْله» یعنی چونه‌ی خمیر را پس از «وِر دَست گِردُندَن» روی آن می‌گسترانند تا به تنور بچسبانند. معمولاً دو سه بوته‌ی «سُوْ» است که آن‌ها را در سارُقي پیچیده‌اند و تقریبا مثلّثی شکل شده است. زواله به دست گردانده‌اند روی رفوده می‌خوابانند و به تنور می‌چسبانند. رک. زِوَْله. سُوْ. سَـْرُق.

زِوَْلَه (zevāla): زواله. چونه. گلوله‌ی خمیر. گلوله‌ی گِرد خمیر.

رویِ سِفِـْدِ تو ماه، نورِ تو برقِ نگاه

چَشم مُو ابرِ سیاه، اَشگِ مُو جَـْلِه‌یِ مُو

روی سفید تو ماه، نور تو برق نگاه/ چشم من ابر سیاه، اشک من ژاله‌ی من (است).

بِرقَک (berqak): برق، که معمولاً با رعد همراه است.

جَـْلَه (jāla): تگرگ. ژاله [2].

گُفتُم به شِست و پِرَست، رَفتُم به خَـْنِه‌ی شصت

گفتی که شصت و نِشست، ای شصت‌سَـْلِه‌یِ مُو

گفتم به شست و پرست رفتم به خانه‌ی شصت (به شصت سالگی رسیدم)/ گفتی که شصت و نشست، (شصت‌سالگی با نشست همراه است) ای شصت‌ساله‌ی من!

شِست و پِرَست  (šesto perast): از اصطلاحات «توشلِه‌بَـْزی» یعنی تیله‌بازی است. کسی که نوبت بازی با اوست، اگر توشله‌اش در یک وجبی یا کمتر از توشله‌ی حریف قرار گرفته باشد، علاوه بر آن‌که «تیر» به نفع او محاسبه می‌شود، به قدر یک وجب هم به سوی خانه‌ی تصرّف نشده‌ی حریف پیش می‌رود و از آن‌جا توشله‌ی خود را به خانه‌ی او «لو مِتَه» یعنی می‌رانَد. با شست و پرست، بازیکن یک وجب به هدف اصلی که گرفتنِ خانه‌ی حریف است نزدیک‌تر می‌شود. رک. توشلِه‌بَـْزی.

خَـْنَه (xāna): 1- اتاق. اگر منظور منزل باشد، «حُوْلی» می‌گویند. واحد شمارش «خَـْنَه» چشمه است. مثلاً: «ای حُوْلی، سه چِشمَه خَـْنَه دَْرَه» یعنی این خانه سه تا اتاق دارد. ۲- از اصطلاحات توشلِه‌بَـْزی. رک. توشلِه‌بَـْزی.

بهمن صباغ زاده

دهم اردیبهشت هزار و سیصد و نود و نه

تربت حیدریه

 


[1]- عُمّاره‌ی مروزی از شعرای دوره‌ی سامانی و غزنوی.

[2]- در گلستان سعدی هم به همین شکل آمده است. اگر ژاله هر قطره‌ای در شدی/ چو خرمهره بازار از او پُر شدی.


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 18:42  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 50 کتاب خدی خدای خودم، قصیده؛ لرز دلم نمرف کم از اتیش و الو؛ استاد محمد قهرمان

50

پنجاهمین شعر کتاب خدی خدای خودم یک قصیده‌ی 46 بیتی است. این قصیده در بهار سال 67 و در آستانه‌ی شصت سالگی شاعر سروده شده است. استاد محمد قهرمان در آغاز این قصیده از زمستان گذشته یاد می‌کند و هوای خوش بهار خیال او را به بهارهای روستا می‌برد. شعر با وصف کودکی‌های شاعر در روستای امیرآباد جان می‌گیرد. فضای زیبای روستا، هیجان کودکی، مادربزگ مهربان و همبازی‌هایش خاطره‌هایی زیبا را پیش چشم شاعر و مخاطب شعر می‌آورد. حسرت روزهای گذشته آتش به جان شاعر می‌زند و به خاطرات جوانی‌اش نگاهی می‌کند. روزهای خوش روستا و معشوقش، عشق و شور جوانی چنان که افتد و دانی گذشته است و اکنون او در شصت سالگی برمی‌گردد به واقعیت حال: شصت سالگی با تمام رنج و عذاب‌هایش.
در مورد شرح ابیات هم ذکرِ این نکته لازم است که شعر گویشی مرحوم قهرمان از سراسر کشور مخاطبان و علاقه‌مندانی دارد که شرح ابیات بیشتر به قصد آشنایی این عزیزان با شعر گویشی قهرمان نوشته می‌شود وگرنه اهالی تربت حیدریه و تا حدّی خراسان بزرگ، شعر گویشی تربت را به راحتی درک می‌کنند. در نوشتن شرح ابیات برای رعایت امانت غالبا از یادداشت‌های خودِ مرحوم قهرمان کمک می‌گیرم.

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 50 کتاب خدی خدای خودم
 
 

 

لَرزِ دلُم نِمِرَف کَم از اَتیش و اَلُو۪
اَمَه بِهار و کِشُند مُر از نِسَر به پِتُو۪
 
حالا که روز و شُو۪ا گَرمَه دِگَه بِغِلا
کی وِرمِگَه به اَلُو۪ تو بیتَری ز پُلُو۪؟
 
بَـْریشِ نَرمِ بهار کِردَه پِشینگِ خُبِ
خُوش‌بو چِنو که مِگی از ابرْ رِختَه گُلُو۪
 
رِْزِ خِلَـْمَه بِبی مونِ گِلَه دَم صُحب
ایکَّه دِ گُپّ و دِ گُپ، اوکَّه دِ خِـْز و دِ دُو۪
 
چَپّو به کوه و به دشت مِشکولَه‌شِر مُبُرَه
گُرماس و دوغ و فِلَه نُخریشِ اویَه و اُو۪
 
از نُو۪ گُماریِ او پورکِردَه سارُقِشِر
یا بِستَه وِر کِمَرِش، یا کِردَه وِر سرِ چُو۪
 
تا قُر دِ گِردَنِ سگ دَْرَه جِرینگ و جِرینگ
از تِرسِ جو مِجِهَن گُرگا چه روز و چه شُو۪
 
هَر چَن که قِمّتِ میش از بوز بَـْشَه دِ پیش
سِردِستِه‌ی گِلِه‌ها بَـْشَه همیشَه خِلُو۪
 
از بَلکِ تَـْزِه‌ی توت کُخ‌پیلَه سِر مُخُورَه
وِر بَعدْ پیلَه مِرَه وِر سیخِ پُتِّه‌یِ سُو۪
 
از یادِ خوردِکیا بَلکُم بگیرَه قُرار
جونِ که مُندَه دِ لَرز، کِلِّه‌یْ که رِفتَه کُلُو۪
 
از تُربَتُم رِفِقا! بِچِّه‌یْ مَحَلِّه شُوُ۪م
کالِ کُلو دِ بِخِش، کوهِ بِلَن دِ جِلُو۪
 
دیشتِک دِ دوبَرِ شهر بابا کِلَـْتِگَکِ
نُو۪ کِردَه کَـْرِزِشِر، وِردیشتَه حُو۪لیِ نُو۪
 
تا جَـْهِلی هَمَه‌سال دو ماه یا که سه ماه
بویُم دِزون‌جِه بِرار نُو۪روز و فصل دِرُو۪
 
بی‌بی‌کُلونِ خُبُم مُر صُحب مِسکَه مِدا
از ظهر و شُو۪ که مپُرس، اُو۪گوشتِ چرب و پُلُو۪
 
غُصَّه مُخُورد و مُگُفت بِرکَت نِمُندَه دِگَه
قندِ خُبِ اُرُسی طِی رفت و چایِ پَپُو۪
 
از عمرِ بی‌ثِمَرُم سِزدَه نِرِفتَه هَنوز
رفت از سَرُم پیَرُم، مُو اُفتیُم دِ بَبُو۪
 
اَرمونِ خُودِکیا او جُو۪ز و توشلَه و گوک
لُو۪چُمبَه پوشتِ قِلَه از صُحب تا سَرِ شُو۪
 
او گِردِنا که مِدا غُربَت به یَگ تَهِ نو
زِردَْلوا که مِکِرد سُو۪دا به گُندُم و جُو۪
 
دِندو زیَن به خیال از باغ‌تِرِّه‌یِ سُو۪ز
همراهِ دِل‌نِمِکا خُب صاف رِفتَه به سُو۪
 
هُرَّس‌کِ‌بِدبِدی‌یِر دیشتُم نِفَستِ خُبِ
بی او که مُندَه بُرُم از های و هوی و هَرُو۪
 
مُو جَلدتر ز شِگار، سِرشُد دِ جنگ و فِلار
هر بَـْزی‌یِه که مُبو واپیش بویُم و دُو۪
 
وِر مُو نِگا یَرِه‌گَه! دُلَّخت کِردَه و تاخت
اسبُم گِدیچِه‌یِ لوخ، قِمچی ز پوخَلِ جُو۪
 
دوشَخلِگیِ چُو۪یر بِستَه به کَـْسَه و جیر
جیرِر گِریفتَه دِ کَش پِرُّندَه رِگ به جِلُو۪
 
دِندو به خونِ چُغوک زِْرِ دِرَخ دِ کِمی
پِرواز دایَه جِلار از خویِ گُندُم و جُو۪
 
مونجایِ کوهیِ سرخ، یا مونجِ زرد و گِزی
وِر شور رِفتَه ز ما، ما تُندِ جِستَه ز دُو۪
 
کُ دوم و دوشِ گِلَه همراهِ دُختِرِکا
سِرطاس و کَـْسِه‌یِ شیر، کُرتوکِ چِرخَه و سُو۪
 
گُو۪بِردُو۪ا کُجی‌یَن از اَ ْهِنی و چُو۪ی
تا بُکُّوِ۪م خِدَشا خِرمَن ز بعدِ دِرُو۪
 
کی وِرمُگُف که ز اسب یَگ‌روزْ تَهْ مِخِزُم؟
یا پوشتِ پایِ مُرُم اَ ْخِر لِقِی مِنَه گُو۪
 
اِی دلبَرِ قِلِگی! از هوشِ مُو نِمِری
یادِت شُو۪ای بِلَند مُر وِرمیَـْرَه ز خُو۪
 
اَلهوشت هوشتَکِ تو بالایِ بادِ بِلَند
جِغ‌جار و خِندَه مِرفت وِر بعدِ کِج‌کِلِه‌تُو۪
 
اِی تو دِ پایِ فِرَت دَستِت به دِستَه دِ بَند
مُو کِردَه سِر دِ سَرِت هِی بوسَه خوردَه ز لُو۪
 
اِی وَختِ پُختَنِ نو سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو
سَر کِردَه مونِ تِنور سرخ از نُهُرمِ اَلُو۪
 
پیرِم دِگَه مُو و تو، چی وِرمِگی چِنُو۪ی؟
بِرَّه‌م! نِگا کُ خُودِت، چی وَرگُمِت که چِطُو۪
 
اِی چَرخِ بی‌پَرِ عُمر! دیشتُم بِریس و بِریس
رَف قِل‌نِقِل نخِ مُو، اُفتی کِلَـْوه به تُو۪
 
هر چه که دایَه خُدا مِستَـْنی از مُو به زور
مِجهولَه هر که مِنَه اِی بی‌وِفا! به تو خُو۪
 
روزایِ خوردِکیُم، یا شومِ جَـْهِلیا
جُو۪زَه که رِفتَه به گَل، یا اُو۪ که رِفتَه به گُو۪
 
نَعلَت به پیریِ ننگ، چی وَرگُمِش؟ چه کُنُم؟
از جا به دَر نِمِرَه از فاش و دِشمُم و دُو۪
 
پور از شیارِ غَمَه پیشَـْنی و بَرِ روم
اَ ْخِر زمینِ مُویُم خوش رَفت و اَمَه به رُو۪
 
تِفتونِ گرم و قِلِف حُکمِ فِطیرَه مِزَه‌ش
دَْرَه دِگَه اُوِ۪ صاف اِنگار بویِ خُرُو۪
 
دِندو خُرابَه بِرار! کارُم پِتالَه و زار
با زور و جَهتِ زیات لُقمَه‌رْ مُنُم کِلِه‌جُو۪
 
هر شوم تا به سحر از بی‌خُو۪ی دِ عذاب
هر روز لیچِّ عرق از زورِ گِرمی تُو۪
 
سیگارِ گودِمیو نِگذاشت سینَه بِرَم
کُح‌کُح مُنُم شُو۪ و روز، بیدار یا که دِ خُو۪
 
دنیا دِگِشتَه ز مُو، از مُو دِ قَهرَه خدا
دینِ مُو رِفتَه به باد، ایمونِ مُو دِ گِرُو۪
 
اِی پیرِ پودِه‌یِ سُست! کُ چَشم و گوشِ درست؟
از پایِ سُست و پُلُست رَفتی دِ کُند و بُخُو۪
 
عمرِت که جِستَه ز دست، رِفتَه به خَـْنِه‌یِ شست
نِزدیکَه وَختِ نشست، دِسلاف رِفتَه دِرُو۪
 
کارِر نِکِردَه تِموم دِستاسِ زبرِ فِلَک
نِه نرمی و نِه درشت، ای دَْنِه‌ی کِلِه‌کُو۪!


محمد قهرمان 06/02/1367

 

لَرزِ دلُم نِمِرَف کَم از اَتیش و اَلُو۪
اَمَه بِهار و کِشُند مُر از نِسَر به پِتُو۪
لَرز (larz): لرزش.
اَتیش (atiš): آتش.
اَلُوْ (alow): شعله‌ی آتش.
کِشُندَن (kešondan): کشاندن.
نِسَر (nesar): جایی که آفتاب‌گیر نباشد. مقابلِ «پِتُوْ»
پِتُوْ (petow): جایی که رو به آفتاب باشد. آفتابگیر. مقابلِ «نِسَر»
حالا که روز و شُو۪ا گَرمَه دِگَه بِغِلا
کی وِرمِگَه به اَلُو۪ تو بیتَری ز پُلُو۪؟
شُوْ (šow): 1- شب. 2- زیر. تقریباً همیشه با کسره به کار می‌رود.
بِغَل (beqal): 1- پهلو. 2- واحدی برای اندازه‌گیری پارچه و ریسمان و نظایر آن. و آن فاصله‌ی بین دو دست باز است. با شست و انگشت بعدی سر پارچه یا ریسمان را می‌گیرند و دو دست را کاملا باز می‌کنند.
وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.
اَلُوْ اَلُوْ بیتَر از پُلُوْ (alow alow bitar az polow): ترانه‌گونه‌ای که کودکان در زمستان می‌خوانند، یعنی آتش و «اَلُوْ» در این فصل از پلو بهتر است و بیشتر می‌چسبد. رک. اَلُوْ. اَلُوْ بِه از پُلُوْ.

بیتَر (bitar): بهتر.
بَـْریشِ نَرمِ بهار کِردَه پِشینگِ خُبِ
خُوش‌بو چِنو که مِگی از ابرْ رِختَه گُلُو۪
بَـْریش (bāriš): بارش. باران. می‌گویند «بَـْریش دِ بار رَف» یعنی باران گرفت.
خُب (xob): خوب. صحیح. سالم.
پِشینگ (pešing): ترشّح. قطرات ریز مایع که بر جایی یا چیزی بریزد.
چِنو (čenu): چنان.
مِگی (megi): می‌گویی. گویی.
رِختَن (rextan): ریختن.
گُلُوْ (golow): گلاب.
رِْزِ خِلَـْمَه بِبی مونِ گِلَه دَم صُحب
ایکَّه دِ گُپّ و دِ گُپ، اوکَّه دِ خِـْز و دِ دُو۪
رِْز (rēz): 1- ریختن. هجوم. 2- بار و ثمر محصولات صیفی مانند خربزه و هندوانه و نظایر آن‌ها. وقتی بوته‌ها میوه‌های ریزه‌ی بسیار دارند، می‌گویند: «پَـْلِز خُب رِْز کِردَه» یعنی خوب بار آورده است.
خِلَـْمَه (xelāma): برّه و بزغاله‌ی شیرخوار.
صُحب (sohb): صبح.
گُپ (gop): جَست. گامِ توأم با پرش. مثلاً «خِرگوش گُپ مِندِزَه»
گُپ اِنداختَن (gop endâxtan): با چاردست و پا پریدن و جفت زدنِ حیوانات مثلِ جَست زدنِ خرگوش و آهو. رک. گُپ.
خِـْز (xēz): خیز. خیز برداشتن.
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
چَپّو به کوه و به دشت مِشکولَه‌شِر مُبُرَه
گُرماس و دوغ و فِلَه نُخریشِ اویَه و اُو۪
چَپّو (čappu): چوپان.
مِشکولَه (meškula): مَشک کوچکی که چوپانان با خود دارند و در آن اغلب «گُرماس» می‌ریزند. این مَشک را یا به گردن می‌آویزند و یا در توبره‌پُشتی حمل می‌کنند. بر اثر «لَت خُوردَن» یعنی تکان خودن چربی گرماس بالا می‌زند و سفت و خوشمزه می‌شود. در غیر فصل شیر، مشکوله را با آب پر می‌کنند. رک. لت خوردن. گُرماس.
گُرماس (gormâs): به مخلوطی از ماست یا دوغ، با شیر گفته می‌شود. ضبط لغوی آن گورماست است.
گُرماسِ چَـْپینی (gormâse čāpini): ماست یا دوغ را با شیر میش در «مِشکولَه» می‌ریزند. این مشک را چوپان به دوش می‌اندازد، یا در توبره پشتی خود حمل می‌کند. گرماس بر اثر تکان خوردن به اصطلاح «تُلُمی» و بسیار چرب می‌شود. هضم آن برای اشخاص معمولی مشکل است و آن‌ها را سنگین کرده و به خواب می‌برد. وقتی کسی بر اثر گرمای تابستان چرتی شده می‌گویند: «حُکمِ سِگایِ گُرمَـْسی رِفتَه!» یعنی مانند سگی که چوپان به او گرماس داده. در چندماهی که گوسفندان را می‌دوشند، گرماس «نُخرِش»ِ اصلی چوپانان است. رک. تُلُم. گُرماس.
فِلَه (fela): از آمیختن «جِیک» با شیر درست می‌کنند. شیری که مقداری جِیک به آن آمیخته باشند. رک. جِیک.[1]
جِیک (jeyk): آغُز. آغوز. اولین شیری که پس از زاییدن در پستانِ گاو و گوسفند و دیگر احشام [b1] به هم می‌رسد. شیری است که از پستانِ گوسفند و گاو تازه زاییده درمی‌آید. «جِیک» غلیظ و ثقیل است و برای رقیق کردندش باید به آن شیر بیافزایند. جِیک آمیخته با شیر را «فِلَه» می‌گویند.
نُخرِش (noxreš): نان‌خورش. آن‌چه به همراه نان خورده شود. قاتق.
نُخریش (noxriš): رک. نُخرِش.
اُوْ (ow): آب.
از نُو۪ گُماریِ او پورکِردَه سارُقِشِر
یا بِستَه وِر کِمَرِش، یا کِردَه وِر سرِ چُو۪
گُمار (gomâr): برای مراقبت از گوسفندان در شب، به کمک چوپان رفتن. هر کس به نسبت ده گوسفند که در «چِکِنَه» دارد باید یک شب به گمار برود[b2] . رک. چِکِنَه.
گُماری (gomâri): کسی که شب برای مراقبت از گله، به کمک چوپان می‌رود. رک. گُمار.
پور (pur): پُر.
سارُق (sâroq): دستمال کرباسی بزرگ و بقچه‌مانند. مسافران و دهقانان و چوپانان در آن نان می‌گذاشتند  به کمر می‌بستند. دستمالِ بزرگ ابریشمی به اندازه‌ی زین‌بند، با این تفاوت که زین‌بند از ابریشم است یا کجین. رک.زین‌بند.
چُوْ (čow): چوب.
تا قُر دِ گِردَنِ سگ دَْرَه جِرینگ و جِرینگ
از تِرسِ جو مِجِهَن گُرگا چه روز و چه شُو۪
قُر (qor): 1- کسی که فتق دارد. [b3] 2- زنگوله‌ای به اندازه‌ی گردو که به گردنِ سگان گله می‌بندند. نوعی زنگوله از جنس برنج که به شکل گردوست و توخالی، در قسمت پایین آن شکافی دارد و در درونش گلوله‌ی کوچک آهنینی است. گرگ از صدای «قُر» متوجّه آمدن سگ می‌شود و می‌گریزد.
تِرس (ters): ترس.
مِجِهَن (mejehan): مخفَّفِ «مجیکَّن». می‌گریزند. فرار می‌کنند. گاه به صورت «مِجیَن» هم تلفّظ می‌شود.
هَر چَن که قِمّتِ میش از بوز بَـْشَه دِ پیش
سِردِستِه‌ی گِلِه‌ها بَـْشَه همیشَه خِلُو۪
قِمَّت (qemmat): قیمت.
بوز (buz): 1- بُز. 2- کنایه از زن. کنایه از زوجه.
دِ پیش (de piš): برتر.
خِلُوْ (xelow): بُزی نر که پیشروِ گله است.
از بَلکِ تَـْزِه‌ی توت کُخ‌پیلَه سِر مُخُورَه
وِر بَعدْ پیلَه مِرَه وِر سیخِ پُتِّه‌یِ سُو۪
بَلک (balk): برگ.
تَـْزَه (tāza): تازه.
کُخ‌پیلَه (koxpila): کِرمِ ابریشم. رک. کُخ.
کُخ‌ (kox): کِرم. وقتی کسی کاری می‌کند که طرف ناراحت می‌شود به او می‌گویند: مگر «کُخ» داشتی که این کار را کردی؟ نظیر مگر مرض داشتی؟ یا مریضی؟
سِرخُوردَن از چیزِ (serxordan): سیر شدن از چیزی. دلزده شدن از آن.
پیلَه رِفتَن (pila reftan): پیله شدن. تبدیل به پیله شدنِ کرم.
پُتّه (potta): بوته.
سُوْ (sow): 1- ساب. عمل ساب دادن. سابیدن. رک. سُوْ داین. 2- نوعی بتّه‌ی خوش‌سوز بیابانی، رنگ آن به سفیدی می‌زند و آتشش کم‌دوام است. در هنگام تار تنیدن کرم‌های ابریشم، بوته‌ی «سُوْ» پیش آن‌ها می‌ریزند و معتقدند که کرم‌ها بهتر خواهند تنید و بعد هم جدا کردن پیله‌ها از بوته‌ها آسان است. استفاده‌ی دیگری که از بوته‌ی «سُوْ» می‌کنند، در ساختن «رُفودَه» است. رک.رُفودَه.
از یادِ خوردِکیا بَلکُم بگیرَه قُرار
جونِ که مُندَه دِ لَرز، کِلِّه‌یْ که رِفتَه کُلُو۪
خوردِکی (xurdeki): خُردی. خُردسالی.
بَلکُم (balkom): بلکه. شاید.
جون (jun): رک. جو.[b4] 
جو {جان} [b5] (ju): 1- جان. روح. 2- تن. بدن. ۳- قوت. قدرت.
کُلُوْ رِفتَنِ کِلَّه (kolow reftan): گیج و منگ شدن سر.
از تُربَتُم رِفِقا! بِچِّه‌یْ مَحَلِّه شُوُ۪م
کالِ کُلو دِ بِخِش، کوهِ بِلَن دِ جِلُو۪
رِفِـْق (refēq): رفیق. دوست.
کال[2] (kâl): رود خشکی که مسیرِ سیل‌های موسمی است و گاه نیز اندک آبی دایمی دارد. گفته می‌شود که باران آمد و از فلان‌کال سیل به راه افتاد. معمولاً این آب دوامی ندارد و بسته به مقدار باران است. اگر آب کال همیشگی باشد که جنبه‌ی رودخانه پیدا می‌کند. گاهی بعد از کلمه‌ی کال، رود هم می‌آورند، مثل «کالِ رودمَعجَن» یا «کالِ رودبِخی» و گاهی رود را حذف می‌کنند مثل «کالِ سالار» که همیشه آب دارد ولی کم و زیاد می‌شود. کال رودبخی «زِنَه»‌هایی داشت که روی آب قناتِ همّت‌آباد می‌افتاد. این زنه‌ها، آب‌گاهِ سیاه‌سینه‌ها بود. رک. آب‌گاه. زِنَه.
کُلو (kolu): کلان. بزرگ.
بِلَن (belan): رک. بِلَند.
بِلَند (beland): بلند.
دیشتِک دِ دوبَرِ شهر بابا کِلَـْتِگَکِ
نُو۪ کِردَه کَـْرِزِشِر، وِردیشتَه حُو۪لیِ نُو۪
دیشتَن (dištan): داشتن.
دوبُر (dubar): دور و بر. اطراف.
کِلَـْتَه (kelāta): کلاته. روستای کوچک.
«گک» علامت تصغیر و تحبیب است و به آخر اسامی مختوم به «ی» یا «ه» غیر ملفوظ می‌چسبد، مانند: «بِرِّگَک» یعنی برّه‌ی کوچک یا «بِچِّگَک» یعنی بچّه‌ی کوچک.
کَـْرِز (kārez): کاریز. قنات.
وِردیشتَن (verdištan): 1- برداشتن. 2- احداث کردن. ایجاد کردن. بنا کردن. ساختن. در مورد قنات و باغ و منزل و نظایر آن به کار می‌رود. مثلاً: «قُناتِ وِردیشتُم» یعنی قناتی احداث کردم. یا: «حُوْلی وِردیشتَن» یعنی منزل ساختن.
حُوْلی (howli): منزل.
حُوْلی وِردیشتَن (howli verdištan): خانه بنا کردن. منزل ساختن. رک. حُوْلی. وِردیشتَن/2.
تا جَـْهِلی هَمَه‌سال دو ماه یا که سه ماه
بویُم دِزون‌جِه بِرار نُو۪روز و فصل دِرُو۪
جَـْهِل (jāhel): نوجوان. جوان نو بالغ.
جَـْهِلی (jāheli): نوجوانی.
بویَن (buyan): بودن.
دِزونجِه (dezunje): در آن‌جا.
بِرار (berâr): برادر.
بی‌بی‌کُلونِ خُبُم مُر صُحب مِسکَه مِدا
از ظهر و شُو۪ که مپُرس، اُو۪گوشتِ چرب و پُلُو۪
بی‌بی‌کُلو (bibikolu): رک. بیب‌کُلو.
بیب‌کُلو (bibkolu): مخفّفِ بی‌بی‌کلان. مادربزرگ.
صُحب (sohb): صبح.
مِسکَه[3] (meska): کره.
غُصَّه مُخُورد و مُگُفت بِرکَت نِمُندَه دِگَه
قندِ خُبِ اُرُسی طِی رفت و چایِ پَپُو۪
اُرُسی (orosi): روسی. مثلاً «قَندِ اُرُسی». در قدیم، قند از روسیه به ایران می‌آمده است.
طِی رِفتَن (tey reftan): تمام شدن. به پایان رسیدن. پایان یافتن.
پَپُوْ [b6] (papow): نوعی چای مرغوب قدیمی.
از عمرِ بی‌ثِمَرُم سِزدَه نِرِفتَه هَنوز
رفت از سَرُم پیَرُم، مُو اُفتیُم دِ بَبُو۪
سِزدَه (sezda): سیزده. «ه» به تلفظ در نمی‌آید. رک. زیادَه.
پیَر (piyar): پدر.
بَبُوْ (babow): بابا. ندایی حاکی از تعجّب و شگفتی بسیار را می‌رساند. «بَبُوْ! ای لِباسا چَندِ گُرویَه» یعنی بابا! این لباس‌ها چقدر گران است. یا: «ببو! ای چِه دُرُغ‌گویی‌یَه» یعنی بابا! این چه دروغ‌گویی است!
اَرمونِ خُودِکیا او جُو۪ز و توشلَه و گوک
لُو۪چُمبَه پوشتِ قِلَه از صُحب تا سَرِ شُو۪
اَرمونِ (armune): همان «اَرمو» است. در حالت جمع و نیز اضافه «نون» آن آشکار می‌شود. رک. اَرمو.
اَرمو (armu): 1- دریغ. افسوس. حسرت. مثلاً: «اَرمونِ جِوَْنی» یعنی دریغ از جوانی. 2- آرزو. آرمان. مثلاً: «اَرمونِش دِ دِلُم مُند» یعنی آرزویش در دلم ماند.
خوردِکی (xurdeki): خُردی. خُردسالی.
جُوْز (jowz): گردو.
توشلَه (tušla): تیله. گلوله‌ی کوچل بلوری یا سنگی که کودکان با آن بازی می‌کنند و قواعدی خاصّ دارد. در تهران «تیله» می‌گویند.
گوک (guk): گوی. توپ کوچک.
لُوْچُمبَه (lowčomba): الک دولک. نام بازی. رک. چُمبَه.
چُمبَه[4] (čomba): 1- چوبی راست به قطر حدود پنج، شش سانتی‌متر و طول حدوداً نیم متر. زنان رخت‌های را که در آب شغار جوشان انداخته بودند بیرون می‌آوردند و بر روی تخته‌سنگی مسطح می‌گذاشتند. آن‌گاه با چوب بر آن‌ها می‌کوبیدند تا چرک‌شان دربیاید. مرادفِ «جَمِه‌کُوْ» 2- «چُمبَه» می‌تواند به هر ابزار سنگینی که بتوان با آن بر چیزی کوفت و ضربه زد، اطلاق شود. چنان که در مَثَل می‌گویند: «اَهَنِ سرد چُمبَه وِرنِمِدَْرَه» یعنی آهن سرد چمبه پذیر نیست، ضربه پذیر نیست و نمی‌توان با کوبیدن پُتک و یا وسیله‌ی دیگر بر آن، تغییر شکلش داد. 3- در بازی «لُوْچُمبَه» یعنی الَک دولَک «چُمبَه» نام چوب بزرگ یعنی دولک است.
قِلَه (qela): مخفف قِلعَه. رک. قِلعَه.
قِلعَه (qel’a): ده و روستا. به اعتبار آن‌که در قدیم برای تأمین امنیت، دور آبادی‌ها دیوار و باره‌ای و گاه بُرج یا بُرج‌هایی داشت.
سَرِ شُوْ (sare šow): اندکی بعد از غروب آفتاب.
او گِردِنا که مِدا غُربَت به یَگ تَهِ نو
زِردَْلوا که مِکِرد سُو۪دا به گُندُم و جُو۪
گِردِنا (gerdenâ): فرفره‌ی چوبی که بیشتر ساخته‌ی دست «غُربَت»‌ها است و با سایر مصنوعات خود در روستاها و شهر به فروش می‌رسانند. رک. غُربَت.
غُربت (qorbat): قِرِشمال. کولی.
تَه [b7] (tah): 1- در معنی سطح و کف. مثلاً «تَهِ خَـْنَه‌ر جَرُوْ کُ» یعنی کفِ اتاق را جارو کن. 2- پایین. (در مقابل بالا) مثلاً «از بال‌خَـْنَه به تَه یِن!» یا: «از خر به تَه یِن» رک. بال‌خَـْنَه. 3- تاه. مانند تاهِ پارچه. 4- دانه برای نان. مثلاً: «یَگ تَهْ نون» یعنی یک دانه نان.
نو (nu): نان.
زِردَْلو (zerdālu): زردآلو.
سُوْدا کِردَن (sowdâ kerdan): معامله و نیز معاوضه کردن.
گُندُم (gondom): گندم.
دِندو زیَن به خیال از باغ‌تِرِّه‌یِ سُو۪ز
همراهِ دِل‌نِمِکا خُب صاف رِفتَه به سُو۪
دِندو (dendu): دندان.
خیال (xiyâl): خیار.
باغ‌تِرَّه (bâqterra): صیفی‌کاری. زمینی که در آن خیار و کدو و گوجه فرنگی و بادنجان و مانند آن کاشته‌اند.
سُوْز (sowz): سبز.[5]
دل‌نِمَک (delnemak): نمکِ ترکی[b8] . تکّه‌های شفّافی که از میان سنگ در می‌آمد. کودکان این قطعات را روی سنگی مصطّح بر لب آب می‌سابیدند و به شکل مستطیلی به اندازه‌ی قوطی کبریت یا کوچک‌تر درمی‌آورند. دل‌نمک را همراه خود در جیب داشتند و به هنگام خوردن خیار، با هر گاز زدن به آن، دل‌نمک را رویش می‌مالیدند.
سُوْ (sow): 1- ساب. عمل ساب دادن. سابیدن. رک. سُوْ داین. 2- نوعی بتّه‌ی خوش‌سوز بیابانی، رنگ آن به سفیدی می‌زند و آتشش کم‌دوام است. در هنگام تار تنیدن کرم‌های ابریشم، بوته‌ی «سُوْ» پیش آن‌ها می‌ریزند و معتقدند که کرم‌ها بهتر خواهند تنید و بعد هم جدا کردن پیله‌ها از بوته‌ها آسان است. استفاده‌ی دیگری که از بوته‌ی «سُوْ» می‌کنند، در ساختن «رُفودَه» است. رک.رُفودَه.
هُرَّس‌کِ‌بِدبِدی‌یِر دیشتُم نِفَستِ خُبِ
بی او که مُندَه بُرُم از های و هوی و هَرُو۪
هُرَّس‌کِ‌بِدبِدی (horraskebedbedi): بازی محلّی. از بازی‌های کودکان و نوجوان است. کبدی. زو.[b9] 
نِفَست (nefast): نفس.
مُندَه رِفتَن (monad reftan) خسته شدن. رک. مُندِگی.
مُندِگی (mondegi): ماندگی. خستگی در اصطلاح امروز.
هَرُوْ (harow): معنایی قریب به جار و جنجال دارد، ولی به تنهایی به کار نمی‌رود. مثلاً: «های و هوی و هَرُوْ مِنَن» یعنی سر و صدا می‌کنند.[b10] 
مُو جَلدتر ز شِگار، سِرشُد دِ جنگ و فِلار
هر بَـْزی‌یِه که مُبو واپیش بویُم و دُو۪
جَلد (jald): چالاک. چابک. فِرز.
شِگار (šegâr): شکار. در اغلب موارد، به معنی آهو به کار می‌رود.
سِرشُد (seršod): عامل. ماهر. آزموده. استاد.
فِلار (felâr): فرار.
بَـْزی (bāzi): 1- بازی. 2- رقص.
واپیش (vâpiš): پیش. جلو. مقدّم.
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
وِر مُو نِگا یَرِه‌گَه! دُلَّخت کِردَه و تاخت
اسبُم گِدیچِه‌یِ لوخ، قِمچی ز پوخَلِ جُو۪
یَرِه‌گَه (yarega): پسر، با لحنی تحقیرآمیز. پسره. مثلاً: «یَرِه‌گَه» خجالت نمی‌کشد این حرف را می‌زند.
دُلَّخت (dollaxt): رک. دُلَّخ.
دُلَّخ (dollax): گرد و خاک.
گِدیچَه (gediča): نی‌مانندی دراز و باریک که از میان «لوخ» می‌روید و چون خشک شد، با آن حصیر می‌بافند. لوخ بیشتر در «تَلخ»‌ها سبز می‌شود. از گدیچه در «دُوُندَنِ فِرَت» یعنی آماده کردن نخ‌های دستگاه بافندگی هم بهره می‌گرفتند. آن‌ها را دوتا دوتا در زمین فرو می‌کردند و نخ را چپّه و راسته از میان‌شان می‌گذراندند. به این ترتیب، یک نخ در زیر و یکی در بالا قرار می‌گرفت. رک. تَلخ. دُوُندَنِ فِرَت. لوخ.
لوخ (lux): نوعی گیاه بلند که در «تَلخ»‌ها می‌روید. این گیاه تا سبز باشد خوراک گاو و خر است. از میان آن تیرچه‌ای می‌روید که چون خشک شد «گِدیچَه» گفته می‌شود و با آن حصیر می‌بافند. در سر این ساقه‌ی میانی یک برآمدگی قهوه‌ای‌رنگ وجود دارد که تخم لوخ در آن است و چون خشک شد، نرم می‌شود و می‌ریزد، شبیه به قاصدک است امّا بسیار ریزتر. به آن «گوش‌کِرّی» می‌گویند و معتقدند اگر در گوش برود، شخص را کر می‌کند. در قدیم این قسمت گدیچه را داخل ساروج می‌زده‌اند و باعث استحکام بیشتر آن می‌شده است.[6] رک. تَلخ. فِرَت. گِدیچَه.
قِمچی (qemči): تازیانه. شلّاق. از لغات مغولی است.[7]
پوخَل‌ (puxal): ساقه‌ی خشک گندم و جو.
دوشَخلِگیِ چُو۪یر بِستَه به کَـْسَه و جیر
جیرِر گِریفتَه دِ کَش پِرُّندَه رِگ به جِلُو۪
دوشَخلِگی (du šaxlegi): دوشاخه‌ای. چیزی که سرش دوشاخه باشد. مانندِ «پِلَخمو». رک. پِلَخمو.
چُوْی (čowi): چوبی. رک. چُوْ.
کَـْسَه‌ (kasa): ۱- کاسه. ۲- قسمتی از «پِلَخمون» که در آن ریگی می‌گذارند و با کشیدن و رها کردن «جیر»، ریگ پرتاب می‌شود. رک. پِلَخمو.
جیر (jir): کش. معمولاً کشی که به دوشاخه‌ی «پِلَخمون» بسته می‌شود. رک. پِلَخمو.
دِ کَش (de kaš): در حالت کشیدگی. مثلاً: «دِ کَش» نگاه داشتنِ پارچه.
پِرُّندَن (perrondan): پراندن. پرتاب کردن.
رِْگ (rēg): 1- ریگ 2- زمین شنیِ نرم. تپّه‌ی شنی.
دِندو به خونِ چُغوک زِْرِ دِرَخ دِ کِمی
پِرواز دایَه جِلار از خویِ گُندُم و جُو۪
دِندو به خونِ چیزِ رِفتَن (dendu be xune čize reftan): چشته‌خورِ چیزی شدن. مزه کردن آن چیز در زیر دندان. مصداق این اصطلاح، معمولاً شکارچیان تازه‌کار هستند که یکی دو باری شکار زده‌اند و زیر دندان‌شان مزه کرده است. حال با حرص و ولع مرتّب به دنبال شکار می‌دوند و چه بسا که دست خالی برمی‌گردند!
چُغوک [A11] (čoquk): گنجشک.
دِرَخ (derax): درخت.
کِمی (kemi): کمین.
پِرواز دایَن (pervâz dâyan): بُریدن و زدن شاخه‌های اضافی درختان. هَرَس کردن. رک. پِرواز.
جَل (jal): کاکُلی. پرنده‌ای از گنجشک بزرگ‌تر. پرواز او کوتاه است و بیشتر بر روی زمین می‌نشیند.
خوی (xuy): کَرت. تکّه‌زمینی کاشته با پَل‌بندی دورِ آن. «خوی»‌ها شکل مربّع یا مستطیل دارند، در یک سو و یا در دو طرف جوی آب قرار می‌گیرند. هنگام آبیاری، چون یک خوی سیراب شد، «بَرغ»ِ آن را می‌بندند و برغ خوی مجاور را می‌گشایند، تا آخرین خوی. رک. بَرغ. پَل.
مونجایِ کوهیِ سرخ، یا مونجِ زرد و گِزی
وِر شور رِفتَه ز ما، ما تُندِ جِستَه ز دُو۪
مونج[8] (munj): زنبور.
مونجِ کوهی (munje kuhi): زنبور سرخ متمایل به قهوه‌ای. در تهران زنبور گاوی می‌گویند. بیشتر در شکاف دیوارها لانه می‌کند. در زبان ادبی، زنبور کافر خوانده می‌شود. صائب می‌گوید: زنبور کافرند سراسر ستارگان/ زنهار ازین سیاه‌دلان انگبین مجو. خاقانی معتقد است که زنبور کافر پس از نیش زدن می‌میرد. البتّه این مطلب در مورد زنبور عسل صادق است. شعر خاقانی به نقل از لغت‌نامه چنین است: شنیدی که زنبور کافر بمیرد/ هر آن‌گه که نیشی به مردم فرو زد. رک. مونج.
مونجِ زرد (munje zard): نوعی زنبور زردرنگ است با کمری باریک. رک.مونج.
مونجِ گزی (munje gezi): نوعی زنبور کوچک. رنگش متمایل به سبز است و بیشتر در دور و بر خوشه‌های انگور عسکری می‌پرد. کودکان برای راندن این زنبور و هم برای آن‌که نیش‌شان نزند، خطاب به او می‌خوانند: «مونجِ گِزی! مار نِگِزی!» یعنی ما را نگزی، نیش نزنی. رک. مونج.
وِر شور رِفتَن (ver šur reftan): شوریده شدن. به شور آمدن. برآشفتن.
جِستَن (jestan): جَستن. گریختن. فرار کردن.
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
کُ دوم و دوشِ گِلَه همراهِ دُختِرِکا
سِرطاس و کَـْسِه‌یِ شیر، کُرتوکِ چِرخَه و سُو۪
دوم و دوش (dumo doš): دوشیدن گوسفندان. «دوم» و «دوش» را معمولاً با هم به کار می‌برند. واژه‌ی دوم به تنهایی در فریادها آمده است اما دوش، نه: «لبانُم با لبانِت دوم دارَه/ چو بِرَّه میلِ شیرِ خوم داره» یا: سَحَرگاهی گِلَه‌رْ با دوم بیارُم/ که زهرا میش بیارَه مُو بدوشُم» و نیز در داستان حسینا که افسانه‌ای منظوم است و منثور است آمده: «حسینا گِلَّه در دوم است، بگریز/ پِنیر و شیر به ناکوم است، بگریز» رک. دومگاه.
سِرطاس (sertâs): طاسِ بزرگ. بادیه.
کُرتوک (kortuk): یک تکّه سیخ از بُتّه‌ی «چِرخَه» یا «سُوْ» یا «گِدیچَه» و نظایر آن برای اندازه‌گیری شیر. کسی که بیشتر از چند گوسفند در گله ندارد، شیری که به دست می‌آورد برای کَره گرفتن کافی نیست. بنابراین، شیر گوسفندان خود را در ظرفی می‌ریزد و با کُرتوک اندازه می‌گیرد و به کسی می‌دهد و چند روز پیاپی با او یا چند تن دیگر چنین می‌کند. ظرف می‌تواند متعلّق به خود او نباشد، چون با کرتوک اندازه‌ی شیر مشخص می‌شود. این کار را «هَمشیری» می‌گویند. پس از چند روز همه‌ی کسانی که از او شیر گرفته‌اند، وام خود را مطابق کُرتوک پس می‌دهند. حال آن شخص می‌تواند با مجموع شیرهای به دست آمده، «تُلُم» بر سر پا کند و کار کَره‌گیری را به سامان برساند.
چِرخَه (čerxa): نوعی بُتّه‌ی بیابانی که چون سبز است از زمین می‌کنند و بر روی هم می‌انبارند تا خشک شود. گاه برای سوختن مورد استفاده قرار می‌گیرد، بخصوص برای گرم کردنِ تنور خانگی و پختنِ نان. رک. سِرمِرَه.
سُوْ (sow): 1- ساب. عمل ساب دادن. سابیدن. رک. سُوْ داین. 2- نوعی بتّه‌ی خوش‌سوز بیابانی، رنگ آن به سفیدی می‌زند و آتشش کم‌دوام است. در هنگام تار تنیدن کرم‌های ابریشم، بوته‌ی «سُوْ» پیش آن‌ها می‌ریزند و معتقدند که کرم‌ها بهتر خواهند تنید و بعد هم جدا کردن پیله‌ها از بوته‌ها آسان است. استفاده‌ی دیگری که از بوته‌ی «سُوْ» می‌کنند، در ساختن «رُفودَه» است. رک.رُفودَه.
گُو۪بِردُو۪ا کُجی‌یَن از اَ ْهِنی و چُو۪ی
تا بُکُّوِ۪م خِدَشا خِرمَن ز بعدِ دِرُو۪
گُوْبَردو (gowbardu): خرمن‌کوب. خرمن‌کوب که با دو گاو به دور خرمن به چرخ درمی‌آورند. در بالای آن تخته‌ای برای نشستن تعبیه شده است. به تخفیف «بَردو» یا «بُردو»‌ هم گفته می‌شود. «گُوْبَردو» دو نوع آهنی و چوبی دارد. به همان نسبت که کاه‌ها کوبیده می‌شود، آن‌ها را کنار می‌زنند و از بالای خرمن به کمک چارشاخ دسته‌های تازه‌ای از خرمن پایین می‌ریزند. «بَردو» از روی آن‌ها رد می‌شود تا کار کوبیدن، به پایان برسد.
گُوْبَردویِ اَهِنی (gowbarduye aheni): خرمن‌کوب آ‌هنی. در زیر این نوع خرمن‌کوب که با زمین تماس پیدا می‌کند، دو یا سه چوب نسبتاً قطور تعبیه شده که از جنس «سُرو» و خیلی محکم است. دور این چوب‌ها چند حلقه‌ی آهنی مضرّس به قطر تقریباً بیست سانتی‌متر انداخته‌اند که در هنگام چرخیدن، ساقه‌های گندم یا جو را نرم می‌کند. سرعت عمل خرمن‌کوب آهنی از چوبی بیشتر است. رک. سُرو. گُوْبَردو.
گُوْبَردویِ چُوْی (gowbarduye čowi): خرمن‌کوب چوبی. در اصل مانند گوبردوی آهنی است با این فرق که به جای حلقه‌های آهنی، چوب‌هایی تقریباً به طول ده و قطر سه چهار سانتی‌متر در جابه‌جای آن چوب‌های استوانه‌ای موازی کوبیده‌اند. این «بَردو» کاه‌ها را کُندتر ولی نرم‌تر می‌کوبد. رک. چُوْی. گُوْبَردو.
کوفتَن (kuftan): کوبیدن. زدن.
خِدِیْ (xedey): با. مثلاً: «خِدَش وِرگُفتُم» یعنی با او گفتم، به او گفتم. رک. خِدِی.
کی وِرمُگُف که ز اسب یَگ‌روزْ تَهْ مِخِزُم؟
یا پوشتِ پایِ مُرُم اَ ْخِر لِقِی مِنَه گُو۪
وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.
تَهْ خِستَن (tah xestan): به پایین لغزیدن. سُر خوردن.
هَنو گُوْ پوشتِ پاشِر لِقِی نِکِردَه (hanu gow pušte pâšer leqey nekerda): هنوز گاو پشت پایش را لگد نکرده است. هنوز بی‌تجربه و سرد و گرم ناچشیده است. هنوز سرد و سخت ایّام را ندیده است. رک. پوشتِ پا. پوشتِ پایِ کَسِر گُو لِقِیْ کِردَن.
پوشتِ پایِشِر گُوْ لِقِی نِکِردَه (pušte pâyešer gow leqet nekerda): رک.پوشتِ پایِ کَسِر گُو لِقِیْ کِردَن. هَنو گُوْ پوشتِ پاشِر لِقِی نِکِردَه.
پوشتِ پایِ کَسِر گُو لِقِیْ کِردَن (pušte pâye kaser gow leqey kerdan): پشتِ پای کسی را گاو لگد کردن. کنایه از تجربه اندوختن و سرد و گرمِ روزگار کشیدن است. رک. پوشتِ پا.
پوشتِ پا (pušte pâ): قسمتِ روی پا. در مقابلِ کفِ پا.
لِقِیْ (leqey): لگد. مرادفِ «لِقَت»
اِی دلبَرِ قِلِگی! از هوشِ مُو نِمِری
یادِت شُو۪ای بِلَند مُر وِرمیَـْرَه ز خُو۪
قِلِگی (qelqgi): اهلِ ده. روستایی. رک. قِلعَه.
قِلعَه (qel’a): ده و روستا. به اعتبار آن‌که در قدیم برای تأمین امنیت، دور آبادی‌ها دیوار و باره‌ای و گاه بُرج یا بُرج‌هایی داشت.
هوش (huš): یاد. مثلاً: «از هوشُم رَفت» یعنی از یادم رفت، فراموشم شد. یا: «به هوشُم بِتی» یعنی به یادم بیاوری، به من یادآوری کنی.
از هوش رِفتَن (az huš reftan): از یاد رفتن. فراموش کردن.
وِراَوُردن از خُوْ (verāvordan az xow): از خواب برآوردن. از خواب انداختن. رک. خُوْ. وِراَوُردن.
اَلهوشت هوشتَکِ تو بالایِ بادِ بِلَند
جِغ‌جار و خِندَه مِرفت وِر بعدِ کِج‌کِلِه‌تُو۪
اَلهوشت هوشتَک (alhušt huštak): دختران هنگامی که تاب می‌خورند و تاب اوج می‌گیرد، گاه ترانه یا اشعاری می‌خوانند، از جمله: «اَلهوشت/ اَلهوشت/ زنِ پیَر مُر کوش / بِرِی یَگ لُقمَه نونِ خوش» رک. وِر باد رِفتَن.
باد (bâd): 1- ورمِ اعضای بدن. 2- تاب. ریسمانی که از درخت می‌آویزند و با آن تاب می‌خورند.
جِغ‌جار (jeqjâr): سر و صدا. همهمه. هیاهو. قیل و قال. جیغ و داد.
وِربعد (verba’d): بعداً. پس از آن. بعدش.
کِج‌کِلِه‌تُوْ (kejkeletow): به دور خود چرخیدنِ «باد». معمولاً به علّت بد «باد خوردن»ِ شخص و یا ناشیگریِ او چنین می‌شود. رک. باد. باد خُوردَن.
کِج‌کِلِه‌تُوْ دایَن {کسی را} (kejkeletow dâyan): کسی را که در «باد» نشسته است، به دورِ خودش چرخاندن و او پس از مدّتی سرگیجه می‌گیرد. در روستاها به شخص مسموم بخصوص از خوردن تریاک، شیر و گاه ماست می‌خوراندند. سپس او را در تاب می‌نشاندند و «کِج‌کِلِه‌تُوْ» می‌دادند. با این کار پس از مدّتی آن شخص بالا می‌آورد. در صورت لزوم، شیر خوراندن و تاب دادن را تکرار می‌کردند. صائب با توجّه به این خاصیّت شیر، در بیتی جالب با ایهامی زیبا چنین سروده است: وقت است اگر ز پوست برآیند غنچه‌ها/ شیر شکوفه، زهر هوا را شکسته است. چنان که همه می‌دانند، زهر هوا را شکستن، کنایه از رو به گرمی نهادن آن است. رک. کِج‌کِلِه‌تُوْ.
اِی تو دِ پایِ فِرَت دَستِت به دِستَه دِ بَند
مُو کِردَه سِر دِ سَرِت هِی بوسَه خوردَه ز لُو۪
فِرَت (ferat): دستگاه بافندگی. دستگاه بافندگی که با آن کرباس یا پارچه‌های ابریشمی یا «کِجینی» و غیره می‌بافند. رک. کِجی.
دِستَه (desta): وسیله‌ای است در «فِرَت» که به تیغ وصل می‌شود. با دست آن را به عقب می‌برند و پس از رد کردن ماکو. پیش می‌آورند و یک یا دو بار محکم به جلو کار می‌کوبند. چون تند ببافند صدای شرق شرقی پشت سر هم به گوش می‌رسد و گفته می‌شود: «شِرَق شِرَقِّ دِستَه‌ش بِلَن رَفت». رک. تِـْغ. شِرَق شِرَقِّ دِستَه/ یَگ نخ دِ تِـْغ نِمِستَه. فِرَت. مَکُوْ.
دِ بَند (de band): مشغول. گرفتار. مقابل آزاد. مثلاً: «دَستُم دِ بَندَه»، یعنی مشغول انجام دادن کاری هستم.
دِ بَند بویَن (de band buyan): بند بودن. در معنی گرفتار و مشغول بودن و نظایر آن. رک. دِ بَند.
سِر دِ سَرِ کَسِ کِردَن (ser de sare kase kerdan): سر به سر کسی گذاشتن. با او شوخی کردن.
لُوْ (low): لَب.
اِی وَختِ پُختَنِ نو سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو
سَر کِردَه مونِ تِنور سرخ از نُهُرمِ اَلُو۪
وَخت (vaxt): وقت.
نو (nu): نان.
زِوَْلَه (zevāla): زواله. چونه. گلوله‌ی خمیر. گلوله‌ی گِرد خمیر.
نُهُرم (nohorm): هُرم. حرارتِ شدید.
اَلُوْ (alow): شعله‌ی آتش.
پیرِم دِگَه مُو و تو، چی وِرمِگی چِنُو۪ی؟
بِرَّه‌م! نِگا کُ خُودِت، چی وَرگُمِت که چِطُو۪
وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.
چُنو (čonu): رک. چِنو.
بِرَّه‌م! (berram): برّه‌ام! برّه‌ی من! مرادفِ جانَم! چشمم! عزیزم!
چِطُوْ (četow): چه‌طور. چگونه. مثلاً: «چِطُوْ تابُم بیَه؟» یعنی چگونه تابم بیاید، تاب بیاورم؟
اِی چَرخِ بی‌پَرِ عُمر! دیشتُم بِریس و بِریس
رَف قِل‌نِقِل نخِ مُو، اُفتی کِلَـْوه به تُو۪
چرخِ بی‌پَر (čarxe bipar): چرخی که پرّه‌های آن خراب و یا اصلاً بی پرّه شده است.
دستِ کَسِ بی‌پَر رِفتَن (daste kase bipar reftan): اقتدار و اختیارات کسی از دست رفتن. بی‌کار و دستِ خالی ماندن.
دیشتَن (dištan): داشتن.
بِریس و بِریس دیشتَن (beriso beris dištan): سرگرمِ رشتن بودن.
قِل نِقِل (qel neqel): درهم و برهم. مثلاً: «رِشتُه‌ی قِل نَـْقِل» یعنی رشته نخ درهم شده و به گره افتاده.
کِلَـْوَه (kelāva): کلاوه. کلاف. پس از آن‌که پنبه‌ها را ریشتند نخ آن‌ها را کلاوه می‌کنند و به شهر می‌برند تا آهار بزنند و این در صورتی است که بخواهند «تون» فِرَت هم از نوع خانگی باشد، مثلاً برای کرباس، ولی اگر برای «باف» باشد، نخ به «مَـْشورَه» پیچیده می‌شود و مورد استفاده قرار می‌گیرد.
تُوْ (tow): 1- تب. 2- تاب، پیچ و تاب. 3- توان. بنیه. استقامت.
هر چه که دایَه خُدا مِستَـْنی از مُو به زور
مِجهولَه هر که مِنَه اِی بی‌وِفا! به تو خُو۪
دایَن (dâyan): دادن.
اِستُندَن (estondan): 1- ستاندن. گرفتن. مثلاً: پیشقابِر از بچَّه بِستو (یا: واسْتو) یعنی بشقاب را از بچه بگیر. 2- مجازاً به معنای خریدن هم به کار می‌رود.
مِجهول (mejhul): خُل. دیوانه‌وضع. جاهل. کم‌عقل.
خُوْ کِردَن (xow kerdan): 1- به خواب رفتن. خواب کردن. خوابیدن. رک.خُوْ/1. 2- اعتماد کردن. اطمینان کردن. رک.خُوْ/2. 3- وجین کردن. رک.خُوْ/3. 4- فرونشستن پنبه‌های تشک. تشکِ پُربار که بعد از مدتی پنبه‌هایش فرو می‌نشیند، پایین می‌رود. آن‌هم یعنی خوابیدن، خواب کردن.
خُوْ (xow): 1- خواب. 2- اعتماد. اطمینان. 3- وجینِ علف‌های هرزه. این معنی حدود مشهد رایج‌تر است. در حدود امیرآباد تربت، «بِجایْ» و در محولات «بِجویْ» می‌گویند. 4- عرق.
روزایِ خوردِکیُم، یا شومِ جَـْهِلیا
جُو۪زَه که رِفتَه به گَل، یا اُو۪ که رِفتَه به گُو۪
خوردِکی (xurdeki): خُردی. خُردسالی.
شوم (šum): 1- شام. شب. 2- شام. غذای شب. 3- پلو.
جَـْهِلی (jāheli): نوجوانی.
جُوْز (jowz): گردو.
گِلّیَن (de gal reftan): غلطیدن. قِل خوردن. نظیرِ «دِ گَل رِفتَن». مثلاً: «جوز مِگِلَّه» یعنی گردو قِل می‌خورَد.
دِ گَل رِفتَن (de gal reftan): غلطیدن. قِل خوردن. نظیرِ «گِلّیَن»
نَعلَت به پیریِ ننگ، چی وَرگُمِش؟ چه کُنُم؟
از جا به دَر نِمِرَه از فاش و دِشمُم و دُو۪
نَعلَت (na’lat): لعنت.
نَنگ (nang): ننگین. به ننگ آلوده. مثلاً فلان‌کس «اَدَمِ نَنگیَه»
از جا به دَر رِفتَن (az jâ bedar reftan): عصبانی شدن. نظیرِ از کوره در رفتن. رک. به دَر رِفتَن.
فاش (fâš): 1- ظاهر و آشکار. مثلاً در هنگام شکار باید پُشت‌خم پُشت‌خم راه رفت، نه «فاش»، چون شکار رم می‌خورد. 2- فحش
دِشمُم (dešmom): دشنام. مرادفِ «دُوْ»
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
پور از شیارِ غَمَه پیشَـْنی و بَرِ روم
اَ ْخِر زمینِ مُویُم خوش رَفت و اَمَه به رُو۪
پور (pur): پُر.
پیشَـْنی (pišāni): پیشانی.
بَرِ رو (bare ru): صورت.
خوش رِفتَن (xuš reftan): خشک شدن. رک. خوش/1.
خوش (xuš): 1- خشک. مثلاً: «شَـْخَه خوش رفت» یعنی شاخه خشک شد. 2- مادر زن.[b12] 
به رُوْ اَمیَنِ زِمین (be row amiyan): رک. وِر رُوْ اَمیَنِ زِمین.
وِر رُوْ اَمیَنِ زِمی (ver row amiyane zemi): قابل شیار شدن زمین. مستعدّ شخم شدن زمین. یعنی هنگامی که رطوبت آن به حد مطلوبی رسیده باشد. زمینی را که تازه آب داده‌اند و یا باران زیاد خورده است، نمی‌توان شخم کرد، چون به اصطلاح «گِل‌شور» می‌شود، یعنی شیار کردن در گُل و شُل. پس باید چند روزی صبر کرد تا رطوبت زمین بکاهد. رک. شوردَن.
تِفتونِ گرم و قِلِف حُکمِ فِطیرَه مِزَه‌ش
دَْرَه دِگَه اُوِ۪ صاف اِنگار بویِ خُرُو۪
تَفتون (taftun): رک. تَفتو.
تَفتو (taftu): تافتون. نان روغنی ضخیم، با خمیر ترش. نانی قطور به اندازه‌ی بشقاب که در خمیر آن روغن یا کره می‌زنند و در تنور می‌پزند.
قِلِف (qelef): 1- دیگ. 2- تافتون بزرگی است که در دیگ می‌پزند. خمیر نان است که به آن روغن می‌زنند و در دیگی جا می‌دهند. سر دیگ را می‌بندند. زیر خاکستر داغ تنور قرار می‌دهند و رویش آتش و خاکستر می‌ریزند تا به مرور پخته شود. قلف به سبب برشتگی، قهوه‌ای رنگ می‌شود و دوره‌ی برشته‌ی قلف بخصوص خیلی خوشمزه بود. در زاوه «قِلِفی» می‌گویند.
حُکمِ (hokme): مانندِ. مثلِ.
فِطیر (fetir): نان ضخیم بدون خمیر ترش. «ِفطیر» ممکن است روغنی باشد یا به جای روغن، مسکه یا روغن گوشت یا روغن دُمبه به آن بزنند.
مِزَه (meza): مزّه.
اُوْ (ow): آب.
خُرُوْ (xorow): 1- نوعی علف مخصوص که در تهِ جوی‌ها سبز می‌شود و طعم بدی به آب‌های کم‌زور و اندک می‌دهد. می‌گویند: «ای اُوْ بویِ خُرُوْ مِتَه» 2- آبی که در آن رخت شسته‌اند و از کثیفی بوی بد گرفته است و باید در ریخته شود. به این آب، «پِسُوْی» هم می‌گویند. آب قنات‌های کم‌زور نیز که خزه و «جُل‌وَزَغ» در آن شناورند، همین بو را می‌دهد و نوشیدن‌شان خوشایند نیست. این گونه آب‌ها را خروگی می‌خوانند. رک. پِسُوْی. جُل‌وَزَغ.
دِندو خُرابَه بِرار! کارُم پِتالَه و زار
با زور و جَهتِ زیات لُقمَه‌رْ مُنُم کِلِه‌جُو۪
خُراب (xorâb): خراب.
پِتال (petâl): ریخته و پاشیده. آشفته. درهم و برهم. در لغتِ فُرس اسدی، «فتال» به معنی از هم گسستن و بردریدن و از هم شکستن آمده است با این بیت از عمّاره[9]: باد برآمد به شاخِ سیبِ شکفته/ بر سرِ میخواره برگِ گل بفتالید.
جَهت (jaht): جهد. تلاش. می‌گویند: «زورِ کم و جَهتِ بسیار!»
زیات {زیاد} (ziyât): اضافه. در مقابل کم. مثلاً: «اَگِر زیات اَ ْیَه» یعنی اگر اضافه بیاید.
کِلَه (kela): به معنی نیمه و ناتمام است ولی به تنهایی به کار نمی‌رود. مثلاً: «کِلِه‌کُوْ»، «کِلِه‌جُوْ»، «کِلِه‌اَبر» و «کِلِه‌خوشک».
کِلِه‌جُوْ (kelejow): نیم‌جو. نیم‌جویده. رک. کِلَه.
هر شوم تا به سحر از بی‌خُو۪ی دِ عذاب
هر روز لیچِّ عرق از زورِ گِرمی تُو۪
لیچ (lič): تر. خیس. مثلاً «لیچِّ عَرَق رَفتُم» یعنی خیسِ عرق شدم. رک. لوچ.
تُوْ (tow): 1- تب. 2- تاب، پیچ و تاب. 3- توان. بنیه. استقامت.
سیگارِ گودِمیو نِگذاشت سینَه بِرَم
کُح‌کُح مُنُم شُو۪ و روز، بیدار یا که دِ خُو۪
گودِمیو (gudemiyu): گه در میان. دشنام‌گونه‌ای است در مور اشیائی که نام‌شان از خاطر شخص رفته است. مثلاً نجّاری هر چه می‌گردد ارّه‌ی خود را پیدا نمی‌کند. عصبانی می‌شود و از شدّت خشم نام ابزار را هم از یاد می‌برد. پس خطاب به شاگرد خود می‌گوید: «هَمو گُودِمیونِر بیار تا ای تِختَه‌ر بُبُرُّم»
کُح‌کُح (kohkoh): سُرفه.
کُح‌کُح کِردَن (kohkoh): سُرفه کردن. رک. کُح‌کُح.
خُوْ (xow): 1- خواب. 2- اعتماد. اطمینان. 3- وجینِ علف‌های هرزه. این معنی حدود مشهد رایج‌تر است. در حدود امیرآباد تربت، «بِجایْ» و در محولات «بِجویْ» می‌گویند. 4- عرق.
دنیا دِگِشتَه ز مُو، از مُو دِ قَهرَه خدا
دینِ مُو رِفتَه به باد، ایمونِ مُو دِ گِرُو۪
دِگِشتَن (deqeštan): 1- برگشتن. برگردیدن. 2- پیچیدن. منحرف شدن. مثلاً: «راه دِ مِگِردَه» یا: «راست بُرُو، بعدِش وِرحَدِ چپ دَگَرد» یعنی به سمت چپ بپیچ، بگرد.
دِگِشتَنِ رویْ از... (de qeštane ruy): برگشتن روی از کسی یا چیزی. عدم توجّه به آن. کنایه از تنفّر از آن. اعراض و روی گرداندن. قریب به معنی «نادیدِ کسی شدن». مثلاً چون بخواهند کراهت منظر کسی را وصف کنند، می‌گویند اگر او را ببینی، «رویِت دِ مِگِردَه» رک. دِ گِشتَن/1.
دِ قَهر رِفتَن (de qahr reftan): قهر کردن.
اِی پیرِ پودِه‌یِ سُست! کُ چَشم و گوشِ درست؟
از پایِ سُست و پُلُست رَفتی دِ کُند و بُخُو۪
پودَه (puda): 1- پوسیده. 2- بیماری‌ای از قبیل سوءهاضمه و تُرش کردن. فساد غذا در معده.
سُست و پُلُست (sosto polost): سست. «پُلُست» از اتباع است.
کُند (kond): بندِ چوبی. واژه‌ای قدیمی است و در لغتِ فُرس اسدی آمده: بندی چوبی باشد که بر پای محبوسان نهند. این لغت در زبان ادبی، بعدها به صورت کُنده به کار رفته است. بهارعجم می‌نویسد: کُنده: چوب دراز سوراخ‌دار که پای بندیان در آن بند کنند... و کُنده‌ی پا به اضافت نیز گویندش. این بیت که ایهامی زیبا دارد، از غنی کشمیری است: از تواضع‌های مردم، سخت حیرانم غنی/ هر که می‌افتد به پایم، کُنده‌ی پا می‌شود.
بُخُوْ (boxow): دست‌بندِ مقصّران. بند و زنجیری که بر دستِ مجرمان می‌بستند. به معنی پابندِ اسب نیز به کار می‌رفت. مثلاً «اسبِر دِ بُخُوْ کُ»
عمرِت که جِستَه ز دست، رِفتَه به خَـْنِه‌یِ شست
نِزدیکَه وَختِ نشست، دِسلاف رِفتَه دِرُو۪
جِستَن (jestan): جَستن. گریختن. فرار کردن.
از شصت، نِشَست (az šast nešast): مَثَل. یعنی شصت سالگی زمان سستی و افتادگی است[10]. شصت سالگی سنّ از پاافتادگی و فروریختن است.
دِسلاف رِفتَن (deslâf reftan): شروع شدن.
کارِر نِکِردَه تِموم دِستاسِ زبرِ فِلَک
نِه نرمی و نِه درشت، ای دَْنِه‌ی کِلِه‌کُو۪!
دِستاس (destâs): آسیای دستی.
دُنَّه (donna): پارچه‌ای به هم تابیده که در «دُنِّه‌بازی» با آن می‌زنند.[11]
کِلِه‌کُوْ (kelekow): نیم‌کوب. به درستی کوبیده نشده. رک. کِلَه.


شرح ابیات بهمن صباغ زاده
۳۰/۰۱/۱۳۹۹ تربت حیدریه


 
[1]- در لغت‌نامه‌ی دهخدا، فله و آغوز یکسان معنی شده‌اند: شیر ماده‌ی نوزاییده.
[2]- مرحوم بهار در سبک‌شناسی نوشته‌اند «نهر بزرگی که آن را دستی کنده باشند یا آب آن را احداث کرده باشد» و اما آن را که دستی کنده باشند، در روستاهای تربت «شَعبَه» می‌گویند.
[3]- از واژه‌های قدیمی است و در لغتِ فُرس اسدی هم آمده با قطعه‌ای دو بیتی از منجیک. مصراع مورد نظر این است: زه که بجز مسکه خود ندادت مادر.
[4]- در لغتِ فُرس اسدی سه معنی برای آن ذکر شده است: چوبی که مسافران چون سلاح در دست دارند. چوبی باشد که زنان بدان جامه شویند. و از پس در نیز نهند استواری را.
[5]- در گویش تربتی به طیف وسیعی از رنگ‌های آبی، خاکستری و سبز «سُوْز» می‌گویند. مَثَلاً گفته می‌شود «هَمو خرِ سُوْز و هَمو کِیلِه‌یِ جُوْ»
[6]- در لغتِ فُرس اسدی به صورت «دوخ» ضبط شده  و نوشته است: گیاهی بود نرم، در مسجدها افکنند و ازو چون حصیرها و فرش‌ها نیز بافند. شاکر بخاری گوید: روی مرا هجر کرد زردتر از زر/ گردن من عشق کرد نرم‌تر از دوخ.
[7]- تاریخ نگارستان.
[8]- در لغتِ فُرس اسدی به صورت «مُنج» آمده است به معنی نحلِ انگبین یعنی زنبور عسل با این بیت از منجیک: هر چند حقیرم سخنم عالی و شیرین/ آری عسل شیرین ناید مگر از مُنج.
[9]- عُمّاره‌ی مروزی از شعرای دوره‌ی سامانی و غزنوی.
[10]- نظامی گفته است: چو شصت آمد، نشست آمد پدیدار.
[11] - معمولا از لُنگ، چادرشب، شال و نظایر آن استفاده می‌شد و آن‌قدر آن را می‌تابیده و تا می‌زده‌اند تا مانند چوب سفت و محکم شود.


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹ساعت 18:46  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی ۴۹ کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ مر به بیگری ببر ای عشق و بیکارم مک؛ استاد محمد قهرمان

۴۹

شعر شماره‌ی چهل و نه کتاب خدی خدای خودم، غزلی‌ست که مصرع‌های قافیه‌دارِ آن به گویش تربتی (تربت حیدریه) و دیگر مصرع‌هایش به زبان معیار سروده شده است. در گذشته شاعران از این دست شعر بسیار گفته‌اند که غالبا ترکیبِ زبان فارسی و عربی بوده است و به آن «مُلَمَّع» گفته می‌شده. شاعران گاه از سرِ ذوق گویش محلّی‌شان را با زبان معیار ترکیب کرده‌اند که مشهورترینِ این اشعار را می‌توان در دیوان حافظ و سعدی جُست. حافظ در غزل «سَبَت سَلمی بصُدغَیها فُؤادی/ و روحی کُلِّ یومٍ لی یُنادی» زبان فارسی، عربی و گویش شیرازی قدیمی (یا به تعبیر دقیق‌تر پهلوی) را به هم آمیخته است. این نوع شعر را ادیبان «مثلّثات» گفته‌اند. سعدی هم در مواعظ خود قصیده‌ای دارد با مطلع «خَلیلَیُّ الهُدی اَنجی و اَصلِح/ وَلکِن من هَداهُ اللهُ اَفلِح» که به ترتیب، یک بیت عربی، یکی فارسی و یکی به گویش شیرازیِ قدیمی است. نمونه‌های دیگری از این نوع شعر نیز در آثار دیگر شاعران فراوان است امّا اشاره به آن‌ها سبب طولانی شدن مقدّمه خواهد شد. به این نکته ختم کنم که در زمان رواج و رونق زبان فارسی که کاروان، کاروانْ قند پارسی‌ به بنگاله می‌رفت، شاعران بنگالِ هند نیز نوعی شعر اختراع کردند که یک مصرعش فارسی و یک مصرعش به زبان بنگالی بود و نامش را «ریخته» گذاشتند.

در این غزلِ استاد محمد قهرمان که هشت بیت دارد، هفت مصرع به زبان معیار و نه مصرع به گویش تربتی سروده شده است. تا جایی که من می‌دانم طبع‌آزمایی استاد قهرمان در این نوع شعر محدود به همین غزل است.

در مورد شرح ابیات هم ذکرِ این نکته لازم است که شعر گویشی مرحوم قهرمان از سراسر کشور مخاطبان و علاقه‌مندانی دارد که شرح ابیات بیشتر به قصد آشنایی این عزیزان با شعر گویشی قهرمان نوشته می‌شود وگرنه اهالی تربت حیدریه و تا حدّی خراسان بزرگ، شعر گویشی تربت را به راحتی درک می‌کنند. در نوشتن شرح ابیات برای رعایت امانت غالبا از یادداشت‌های خودِ مرحوم قهرمان کمک می‌گیرم.

 نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 49 کتاب خدی خدای خودم

 

مُر به بیگَـْری بُبُر ای عشق و بیکارُم مَکُ

رَحم کُ وِر حالِ مُو، بی‌یار و غِمخوارُم مَکُ

گر چه اوّل رایگان افتاده‌ام در دستِ تو

مُنفِعت از مُو نِخَـْبُردی، دِ بازارُم مَکُ

ساقه‌ی سبز وجودم رو به زردی می‌رود

مُر چِمَندِ گُل نِکِردی، هَمدَمِ خارُم مَکُ

دوشِ مردم را نباشد طاقتِ بارِ کسی

مُو خُودُم بارُم، دِ پایُم مال و سِربارُم مَکُ

اعتبارم از وجودِ توست، ترکِ من مگیر

قُرص کُ تَهْ‌کیسَه‌مِر، نادار و ناچارُم مَکُ

گر طبیب مشفقی، بشتاب بر بالین مرا

یا اَگِر سَنگَه دِلِت، اجّاش بیمارُم مَکُ

زیرِ پایِ خویش بفکن تا کنی آسوده‌ام

زِ۪رِ دستِ ناکِسا مَنشون و آزارُم مَکُ

خواریِ من هر که بیند، از تو روگردان شود

حیفِتَه یِکَّه بِمَـْنی، پس دِگَه خوارُم مَکُ

محمد قهرمان 28/11/1366

شرح و توضیح ابیات:

مُر به بیگَـْری بُبُر ای عشق و بیکارُم مَکُ

رَحم کُ وِر حالِ مُو، بی‌یار و غِمخوارُم مَکُ

1- مرا به بیگاری ببر ای عشق و بیکارم مکن/ رحم کن به حال من، بی یار و غمخوارم مکن. بیگاری و خدمت بی‌مزد و مواجب را در گویش تربتی بیگَـْری (bigari) می‌گویند. حرف اضافه‌ی «وِر» در خیلی از موارد جایگزین به می‌شود مثلا در این‌جا «وِر کَسِ رَحم کِردَن» یعنی به کسی رحم کردن.

گر چه اوّل رایگان افتاده‌ام در دستِ تو

مُنفِعت از مُو نِخَـْبُردی، دِ بازارُم مَکُ

2- منعفت از من نخواهی بُرد، به بازارم مبَر. مُنفِعَت (monfe’at) تلفّظ گویشی منفعت است. در گویش تربتی وقتی «خَـْ» بر سر فعل می‌آید آن را مستقبل می‌کند. در زبان معیار برای ساختن فعل مستقبل به این شکل می‌آید: «خواه + شناسه + بُنِ ماضی»، مانند «خواهَم گفت»، «خواهی گفت»، «خواهد گفت» و ... ؛ اما در گویش تربتی به این شکل است: «خواه + بُنِ ماضی + شناسه» مانند «خواه گفتَم»، «خواه گفتی»، «خواه گفت» و ... که در گویش محلی به صورت «خَـْگُفتُم»، «خَـْگُفتی»، «خَـْگُفت» و ... تلفّظ مي‌شود. «دِ بازار کِردَن» (de bâzâr kerdan) در گویش تربتی یعنی برای فروش به بازار بُردن.

ساقه‌ی سبز وجودم رو به زردی می‌رود

مُر چِمَندِ گُل نِکِردی، هَمدَمِ خارُم مَکُ

3- مرا (اگر) چمنِ گُل نکردی، همدم خار نیز نکن. «چِمَند» همان چمن است که برای راحت‌تر تلفّظ شدن در حالتِ اضافه یا «دال» به آخر آن افزوده شده است. برخی کلمات مشابه نیز چنین هستند مثلاً نارون، در یک فریاد تربتی آمده است: «دَرِ خَـْنَه‌ش نِهالِ ناروَندَه». «چِمَندِ گُل» به معنی چمنِ گل، گُل‌بُن و گُل‌بوته است. قهرمان در جایی دیگر گفته است: «دِ چِنی بهار دِل‌وا تو اَگِر بِری دِ سِر بَر/ به چِمَندِ گُل مِمَـْنی که لباسِ نُو۪ دَپوشَه»

دوشِ مردم را نباشد طاقتِ بارِ کسی

مُو خُودُم بارُم، دِ پایُم مال و سِربارُم مَکُ

4- من خودم بار هستم. پامالم کن و مرا سربار نکن (مرا سربارِ کسی نکن). «دِ پا مَـْلُندَن» (depâmālondan) به معنی زیر پا له کردن و پامال کردن است.

اعتبارم از وجودِ توست، ترکِ من مگیر

قُرص کُ تَهْ‌کیسَه‌مِر، نادار و ناچارُم مَکُ

5- مرا دولتمند کن، نادار و ناچارم نکن. ترکِ کسی یا چیزی گرفتن یعنی آن‌کس یا آن‌چیز را رها کردن. در گویش تربتی «کیسَن» (kisan) یا «کیسَه» (kisa) به معنی جیب است و «تَهْ‌کیسَنِ قُرص» (tahkisane qors) هم یعنی جیبِ پُرپول؛ مثلاً می‌گویند فلانی «تَه‌کیسَنِش قُرصَه»، تهِ کیسه‌اش قرص است یعنی وضعش خوب است، ثروتمند است. «تَه‌کیسَنِ کَسِر قُرص کِردَن» (tahkisane kaser qors kerdan) به معنی به کسی اعتبار بخشیدن و او را دولتمند کردن است. نادار و ناچار (nâdâro nâčâr) هم به معنی محتاج و بیچاره است یعنی کسی که نه نقدینه‌ای دارد و نه چیزی برای فروختن. این اصطلاح را از قدیمی‌ها خیلی شنیده بودم که بین ناداری و ناچاری فرق می‌گذاشتند و در مواقع دست‌تنگی می‌گفتند «ما نادارِم، ناچار نیِم» ما نادار هستیم، ناچار نیستیم یعنی نقدینه‌ای نداریم وگرنه املاک و مستقلّات داریم.

گر طبیب مشفقی، بشتاب بر بالین مرا

یا اَگِر سَنگَه دِلِت، اجّاش بیمارُم مَکُ

6- یا اگر دلت سنگ است (که نمی‌خواهی بر بالینم بیایی) اصلا بیمارم نکن. اَجّاش (ajjâš) به معنی اصلاً، هرگز و ابداً است.

زیرِ پایِ خویش بفکن تا کنی آسوده‌ام

زِ۪رِ دستِ ناکِسا مَنشون و آزارُم مَکُ

7- زیر دست ناکسان منشان و آزارم مکن. «زِ۪ر» (zēr) در گویش تربتی همان زیر است که به کسره‌ی کشیده تلفظ می‌شود. مرحوم قهرمان برای نشان‌دادن این مصوّت که در تقطیع ارزش مصوت بلند دارد از علامت ساکن زیر حرف استفاده می‌کرد. نشاندن در گویش تربتی «نِشُندَن» (nešondan) تلفّظ می‌شود.

خواریِ من هر که بیند، از تو روگردان شود

حیفِتَه یِکَّه بِمَـْنی، پس دِگَه خوارُم مَکُ

8- حیف تو است که تنها بمانی، پس دیگر مرا خوار نکن. «یِکَّه» (yekka) به معنی تنها است.

 

شرح و توضیح ابیات از بهمن صباغ زاده

تربت حیدریه 10/01/1399


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹ساعت 1:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |