سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

سید علی موسوی

بهمن صباغ زاده

استاد موسوی یکی دیگر از شاعران تربت حیدریه است که در طول سال‌های فعالیت خود شاعران جوان زیادی را تربیت کرده است و بر گردن شعر تربت حیدریه حق بسیار دارد. او در سال‌های اخیر با جمع‌آوری زندگی‌نامه‌ها و اشعار شاعران تربت حیدریه و انتشار آن‌ها در کتابی به نام «شعر دربی» (دربی، به کسر دال، یکی از منطق خوش آب و هوای اطراف تربت حیدریه می‌باشد) خدمتی ارزنده‌ای به شعر تربت حیدریه کرد و فروتنانه از آوردن شعر و زندگی‌نامه‌ی خود در کتابی که سال‌ها برای آن وقت گذاشت خود‌داری کرد. او در همان زمان انتشاراتی به نام «نامه‌ی پارس» در تربت حیدریه تاسیس کرد و کتاب «شعر دربی» را تماما با هزینه‌ی شخصی و به عنوان اولین کتاب این انتشارات منتشر کرد و با مهربانی تقدیم کرد به همه‌ی شاعران تربت حیدریه. من به نمایندگی از همه‌ی شاعران هم‌شهری‌ام از این استاد بزرگوار تشکر می‌کنم.

سید علی موسوی علی آبادی که در شعر تخلّص خاصّی ندارد در مورد زندگی‌نامه‌اش می‌گوید: «شناسنامه‌ام می‌گوید با پاییز آمده‌ام ۱۳۳۸/۰۹/۰۱ در روستای علی‌آباد شهرستان مه‌ولات؛ به دلیل شغل پدر که نظامی بود مجبور به گشت و گذار در جاهای مختلف بوده‌ام، تربت حیدریه، تربت‌جام، چناران و سرانجام نیشابور سال ۵۲ یا ۵۳ به نیشابور رفتیم و نمی‌شود به نیشابور رفت و بدون حسی شاعرانه برگشت. این قدر می‌دانم که در یک روز جمعه اواخر اسفندماه، هنگام قدم زدن در باغ خیام یک حس مثلا شاعرانه در من شکفت و چیزهایی گفتم. همین گفتن‌ها پای مرا به تنها انجمن شعر آن روزهای نیشابور باز کرد و شدم شاگرد زنده‌یادان یغمای نیشابوری، ژولیده‌ی نیشابوری،‌ استاد فریدون گرایلی و نیز سرکار خانم نوشین گنجی که ان‌شاالله زنده‌اند و نمی‌دانم.

آن وقت‌ها نوجوانی ۱۶ یا ۱۷ ساله بودم و در شب‌های شعر نیشابور شعر می‌خواندم، یادم هست یک بار از من خواستند یک شعر برای برنامه‌ی عید نوروز رادیو بگویم که ضبط کنند و من یک شعر محلی با مطلع: «کم کم از او بَرِ کوه بهار اَمَه/ آرُم آرُم عمو یادگار اَمَه» سرودم، که ضبط و پخش شد و من کلی کیف کردم.

سال ۵۶ در رشته‌ی طبیعی (‌تجربی فعلی) دیپلم گرفتم با وجود آن که تحصیل در رشته‌های علوم پایه برایم ممکن بود اما راهم را عوض کردم و در رشته‌ی ادبیات فارسی دانش‌سرای تربیت معلم خیام نیشابور درس خواندم. سال ۵۸ شدم معلم و به تربت حیدریه آمدم و در روستای زادگاهم به تدریس پرداختم.

سال ۱۳۸۳ پس از بازگشایی دانشگاه‌ها به زاهدان رفتم. برای تحصیل در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی، در زاهدان یک برنامه‌ی ادبی را در رادیو نوشتم و اجرا کردم صبح‌های جمعه هم در برنامه‌ی کودک سیمای زاهدان برای بچه‌ها قصه تعریف کردم سال ۱۳۶۶ شدم مثلا کارشناس رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی و باز هم به روستای زادگاهم برگشتم برای تدریس مجدد. سال ۱۳۷۰ در مقطع کارشناسی ارشد رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد مشهد پذیرفته شدم و سه سال بعد که فارغ‌التحصیل شدم روستا را رها کردم و به شهر تربت حیدریه آمدم.

دامن دشت را رها کردیم
ما به احساس خود جفا کردیم

از سال ۱۳۷۳ تدریس در دبیرستان‌ها، دانشگاه آزاد اسلامی، دانشگاه پیام نور، دانشگاه تربیت معلم تربت حیدریه کار اصلی من بود. در کنار این از ۱۳۷۷ مربی ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تربت حیدریه هم شدم و آن هم به گونه‌ای تدریس بود و برگزاری کارگاه‌های ادبی برای کودکان ونوجوان‌ها و ... .

ورود به انجمن شعر قطب و آشنایی با شاعران بزرگوار این شهرستان از جمله زنده‌یاد علی اکبر بهشتی و استاد نجف زاده که عمرشان دراز باد و بسیاری از ادیبان و شاعران بزرگوار، فرصتی گران‌بها را فراهم آورد که از خَلق و خُلقشان بهره‌ها ببرم.

همکاری با انجمن داستان‌نویسان و نویسندگان شهر از دیگر دل مشغولی‌های من در طول این سال‌ها بوده است. از سال ۱۳۸۹ بازنشسته شدم و کما بیش در خدمت انجمن‌‌های ادبی هستم و گاهی هم در کنار قلم، بیلی به دست می‌گیرم و می‌روم تا بلکه اندکی از جفا به احساس خودم بکاهم؛ آبی و یونجه‌‌زاری و درخت اناری در صبحی که آب در جوی‌ها می‌خواند و آواز چکاوک‌ها (جَل‌ها) گوشَت را می‌نوازد.»

استاد سید علی موسوی در تعریف شعر بیشتر به خیال اهمیت می‌دهد و می‌گوید: «البته وزن و قافیه هم به تخیّل شعر کمک می‌کنند اما به نظر من در شعر اصل نیستند آن‌چه سخن را به شعر نزدیک می‌کند، تخیّل است، جوهره‌ی شعر به تخیّل وابسته است. سخن بدون تخیّل هیچ ارزشی ندارد. وزن و قافیه هم زمانی ارزشمندند که در خدمت بیان تخیّل باشند. اگر ما حرف‌های معمولی را در قالب وزنی بگنجانیم و قافیه‌ای هم ته مصرع‌ها بیاوریم و فکر کنیم شعر گفته‌ایم، سخت به خطا رفته‌ایم.»

موسوی که معتقد است از شعر شاعران معاصر بیشتر تاثیر پذیرفته است، در این باره می‌گوید: «بی‌شک این تاثیر‌پذیری از ناحیه‌ی کسانی خواهد بود که در زمانه‌ای شبیه به زمانه‌ی من زندگی می‌کنند. من اگر بخواهم شاعر امروز باشم باید امروزی بیندیشم و بنویسم، بنابراین شاعران معاصر تأثیر بیشتری در کار من داشته‌اند. شاعرانی که من مطالعه‌ی شعر را با خواندن آثار آنان آغاز کرده‌ام. اینجا باید از نیما، اخوان، فروغ و سپهری بیشتر یاد کنم.»

سید علی موسوی در سرایش شعر در قالب خاصی منحصر نمانده است، و نیمایی، سپید، غزل، مثنوی، دوبیتی، رباعی و چهارپاره قالب‌هایی هستند که او در همه‌ی آن‌ها شعر گفته است. او درباره‌ی شعر امروز می‌گوید: «همین قدر می‌‌توانم بگویم که پسرفت و در جا زدن نداشته‌ایم. شاعران ما کوشیده‌اند با هنجارشکنی‌های زبانی و قالبی خود را از قید تکرار رها کنند.»

از ایشان راجع به نقش شعر در زندگی مردم این روزگار پرسیدم و ایشان در پاسخ گفتند: «اعتقاد دارم شعر در زندگی ایرانی از لحظه تولد تا لحظه‌ی مرگ یک مونس و سنگ صبور بوده است. ما در شعر متولد شده‌ایم و در شعر می‌میریم. از لالایی‌های مادرانه بگیرید تا شعری که بر سنگ قبرمان می‌نویسند و هر اتفاقی که در این میانه می‌افتد همه جا شعر حضور داشته است و زبانی شده است برای بیان احساسات، عواطف و اندیشه‌ها؛ حتی اداره‌ی برق هم برای آن‌که ما کمتر برق مصرف کنیم می‌گوید: «هرگز نشه فراموش، لامپ اضافی خاموش» یا کارخانه‌ای که می‌‌خواهد پفکش را بفروشد دست به دامان شعر می‌شود.»

استاد موسوی در مورد حضور در جشنواره‌ها می‌گوید: «قبلا گاه و بی‌گاه شرکت می‌کردم اما مدتی است که دیگر تمایلی به این کار ندارم. من همیشه به شاگردانم و دوستانم گفته‌ام شعر برای ما حکم یک سنگ صبور را دارد که ما شادی‌ها و غم‌هایمان را به او می‌گوییم و او هم به خوبی گوش می‌دهد و آرام‌مان می‌کند. همین اندازه در شعر کافی است. ما شعر را نباید برای نام و نان بگوییم. ممکن است شعر اول نامی و بعد نانی بیاورد ولی از زلالی شعر کاسته‌ایم.»

ایشان تا به حال دو کتاب تالیف کرده‌اند که چاپ شده است. نخست، کتابی است با عنوان «سیب‌های کوچه باغ» که در بردارنده‌ی زندگی‌نامه و خاطرات ده سردار شهید شهرستان تربت حیدریه است و دومی کتابی است با عنوان «شعر دربی» که در بردارنده‌ی اشعار برگزیده ۵۰ شاعر شهرستان‌های تربت حیدریه ، زاوه، محولات و رشتخوار است البته با شرحی مختصر از زندگی آنان.

استاد موسوی متواضع، خوش‌خلق، مهربان است و همه‌ی شاعران انجمن او را دوست دارند. شاگردانی که او در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان شهرستان و بعد در انجمن شعر و ادب قطب و انجمن نویسندگان اوسنه تربیت کرده است امروز از بهترین شاعران و نویسندگان همشهری هستند. او برای من و جوان‌های انجمن شعر تنها استادِ ادبیات نیست، استادِ اخلاق و منش هم هست.

برای من که برنامه‌ریزی جلسات انجمن قطب را به عهده دارم استاد موسوی مایه‌ی دلگرمی و پشتگرمی است. هر وقت کار روی دوشم حسابی سنگینی می‌کند یکی از محکم‌ترین تکیه‌گاه‌هایم استاد سید علی موسوی است. نکته‌ی جالب این که هم‌زمان این استاد عزیز ستون خیمه‌ی نویسندگان همشهری هم هست و انرژی و مهر زیادی را نثار انجمن نویسندگان اوسنه می‌کند.

استاد موسوی در دیگر فعالیت‌های فرهنگی از جمله روزنامه‌نگاری هم فعال بودند. خوب یادم است که در دهه‌ی هشتاد در صفحه‌ی فرهنگی «نوید تربت» ستون ثابتی داشتند با عنوان «احساس‌های سبز» که هر شماره به زندگی و شعر یکی از شاعران جوان می‌پرداختند. خوب است به همین مناسبت یادآور شوم، این‌که امروز قلم به دست گرفته‌ام و شاعران همشهری‌ام را معرفی می‌کنم کاری‌ست که از استاد موسوی یاد گرفته‌ام که به فرمایش خواجه‌ی شیراز «بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود/ این همه قول و غزل تعبیه در منقارش»

یکی از خصوصیات خوب دیگر استاد ارتباط خیلی دوستانه و صمیمانه با شاگردانش است، او که سال‌ها در دبیرستان‌ها، دانشگاه‌ها و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان تدریس کرده و در انجمن‌های ادبی شهرستان فعالیت داشته است همواره سعی می‌کند رابطه‌اش را شاگردانش حفظ کند و همواره ایشان را به نوشتن و سرودن تشویق کند، از احوال‌شان باخبر باشد و مثل پدری مهربان در کنارشان باشد. انجمن انارستان حاصل این روحیه‌ی استاد بود که ماهی یک بار شاگردان و دوستداران استاد موسوی به خانه‌ی ایشان می‌رفتند و جمعی ادبی فرهنگی شکل می‌گرفت که برنامه‌ی خود را داشت و هر ماه اعضا کارهای جدید خود را ارائه می‌کردند.

استاد موسوی در شصت سالگی آن‌قدر دل‌جوان است و آن‌قدر به ادبیات عشق می‌ورزد که علاوه بر انجمن شعر قطب و انجمن نویسندگان اوسنه با یک دنیا کارهای و مسئولیت‌هایی که در این دو انجمن دارد، اولین انجمن تخصصی شعر کودک استان را هم با کمک خانم ناهید ترشیزی و آقای اسدالله اسحاقی راه‌اندازی می‌کند. شعر کودک شاخه‌ای از شعر است که برای مخاطب با گروه سنی خاص شعر می‌گوید. این شاخه یکی از تخصصی‌ترین شاخه‌های شعر است و خوشبختانه در تربت حیدریه به همت استاد موسوی و شاگردانش یک جریان شناخته‌شده و جاافتاده است. انجمن محمود کیانوش در سال ۱۳۹۸ راه‌اندازی شد. هر هفته شاعرانی که شعر کودک می‌گویند دور هم جمع می‌شوند، آخرین سروده‌های خود را برای هم می‌خوانند و در حیطه‌ی تخصصی خودشان بحث و تبادل نظر می‌کنند.

شعر سید علی موسوی سرشار از عناصر طبیعت است و استفاده از این عناصر بارزترین نمود شعر اوست. شاید بشود این را محصول مؤانست استاد با گل و گیاه و کار باغداری و کشاورزی ایشان بعد از بازنشستگی دانست اما در شعرهای قدیمی استاد هم رد پای طبیعت پررنگ‌تر از آن است که بشود نادیده‌اش گرفت. جاندارپنداری اجزای طبیعت در شعر موسوی ریشه‌هایی عمیق دارد. شاید این ریشه‌ها را باید در کودکی‌ استاد در روستای علی‌آباد و همچنین ذات شاعرانه‌ی او جست. طبیعت در شعر موسوی چنان اثری دارد که گمان می‌کنی گل‌ها و درختان و پرندگان با هم سخن می‌گویند و شاعر فقط این گفتگوها را برای ما روایت می‌کند. در ادامه چند شعر از اشعار استاد سید علی موسوی را با هم می‌خوانیم:

گر چه از یاد ما فراموشند
دخترانی که کوزه بر دوشند
ساده و صاف مثل بارانند
ساده و پاک چون سیاووشند
روی لب‌هایشان گل غم نیست
چشمه در چشمه خنده می‌جوشند
فارغ از اضطراب لیوان‌ها
چای را در پیاله می‌نوشند
مثل گل‌ها لباس‌شان رنگین
در عزاها سیاه می‌پوشند
صبح در سبزنای گندم‌زار
با نسیم سحر هم‌آغوشند
کاش می‌شد دوباره برگردند
دخترانی که کوزه بر دوشند


بالا می‌روی از شاخه‌ی انار
با پیرهنی از گل سرخ
و آتش می‌زنی
به سبزنای درخت
در صبح روشن اردیبهشت
قناری نخواند چه کند
شکوه آمدنت را در باغ؟
حالا به من بگو
ای سبز سرخ
در تو شرابِ مستی‌فزای کدام ترانه جاری است؟
شراب خنده‌ی تو
می‌دود در رگ انار
از درخت فرود می‌آیی
و تمام گل‌های انار
بسته می‌شوند
در غروب اردیبهشت
باغ چراغان می‌شود


اینک تلاوت باران
از مصحفِ بهار
یک آیه، پونه‌ی سرسبز آبدار
روییده بر لب خاموش جویبار
اینک صدای شادی شبدر
در کَرت‌های باد
رقص سپیده دختر پروانه صبحگاه
در خواب یونجه‌زار
اینک شروع رویش شعر شکوفه‌ها
در متن شاخه‌سار
پیچیده زمزمه‌ی زمزم زمین
در شیب کوهسار
آرام و بی‌قرار
به تماشا نشسته‌اند
صدها هزار آیه‌ی زرد و سپید و سرخ
در انتظار بعثت پیغمبر بهار


یک صبح خوب و زیبا
سرشار از سپیده
گنجشک خواب کودک
از چشم او پریده
پاشیده مشت گندم
بر سنگ‌های مرمر
در کار دانه خوردن
یک عالمه کبوتر
یک آسمان آبی
یک گنبد طلایی
یک خانه‌ی بهشتی
آواز او خدایی
در زیر گنبد او
انگار باغ زیبا
پروانه‌هایی از نور
در چلچراغ و زیبا
اینک که می‌نویسم
این شعر را به دفتر
بر گنبدت نشسته
یک عالمه کبوتر
انگار در اتاقم
یک بقچه یاس دارم
از راه دور من هم
یک التماس دارم
ای کاش چون کبوتر
پر می‌زدم به آن سو
یا می‌رسیدم از دشت
مانند برّه آهو
آقا دلم گرفته است
یک گل تبسم از تو
گنجشکِ دل گرسنه است
یک دانه گندم از تو

برای استاد موسوی آرزوی طول عمر با سلامت و عزت دارم و از خدا می‌خواهم سایه‌ی این مرد فروتن همواره بر سر انجمن‌های ادبی تربت حیدریه مستدام باشد.

#سید_علی_موسوی
#با_شاعران_ولایت_زاوه
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: سید علی موسوی, با شاعران ولایت زاوه, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ساعت 11:33  توسط زینب ناصری  | 

زندگی و شعر استاد محمدمهدی تهرانچی عاشق زادگاه به قلم بهمن صباغ زاده

اولین باری که نام «تهرانچی» به گوشم خورد زمانی بود که از این و آن سوال می‌کردم که شعر «پِریشُو۪ دِ بوریاباد» مال چه کسی است و هر کسی چیزی می‌گفت. لازم به توضیح است که در کتاب «عقاید و رسوم عامه مردم خراسان» این شعر به هوشنگ قهرمان نسبت داده شده بود. بالاخره در کتاب استاد رشید که «فرهنگ عامه‌ی تربت حیدریه» نام دارد شعر ایشان به علاوه‌ی نامشان چاپ شد و جواب قطعی را یافتم. در آن زمان به این فکر افتادم تهرانچی که حتما تهرانی هم هست چطوری شعر تربتی گفته است؟ ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ بود که با همکاری اداره ارشاد اسلامی تربت حیدریه، شورای اسلامی شهر و شهرداری، انجمن خبرنگاران و هیات ورزش‌های باستانی مراسم بزرگ‌داشتی برای استاد تهرانچی برگزار شد و ایشان را اولین بار در آن‌ مراسم دیدم. بعد از جلسه توسط استاد نجف‌زاده به ایشان معرفی شدم و چند کلمه‌ای صحبت کردیم. صبح جمعه‌ای در پاییز همان سال بود که به جلسه‌ی استاد قهرمان رفته بودم و آقای تهرانچی حضور داشتند و شعر خواندند و دیداری حاصل شد. به ایشان گفتم کتاب قند و قروت‌تان را خوانده‌ام و از طریق این کتاب در زمان سفر کرده‌ام و پدر و پدربزرگم را در کودکی و جوانی دیده‌ام و از ایشان تشکر کردم. فکر می‌کردم در دیدارهای دیگری که داشتیم از ایشان زندگی‌نامه و شعرهای محلی‌شان را بگیرم و در وبلاگ به نمایش بگذارم که متاسفانه گذشت تا صبح جمعه‌ای استاد نجف زاده تماس گرفت که استاد تهرانچی فوت کردند.

محمدمهدی تهرانچی


استاد محمد مهدی تهرانچی که در شعر «مهدیار» تخلص می‌کرد در سال ۱۳۰۸ در تربت حیدریه به دنیا آمد. کودکی را در کوچه و پس‌کوچه‌های آن روزگار تربت بازی کرد. پدرش حاج احمد تهرانچی در یک از کاروانسراهای تربت در بازار گمرک که در آن روزگار به که گویش تربتی به «کارُمْسِرای ِخوردی» یعنی کاروانسرای کوچک شهره بود تجارت‌خانه‌ای داشت. در سال ۱۳۱۵ پدرش او را در دبستان رضاییه که مدرسه‌ای بود در اول خیابان باغسلطانی ثبت نام کرد.

در آن سال‌ها در تربت هم مدارس جدید وجود داشت و هم مدارس قدیم که به مکتب‌خانه مشهور بودند. تا کلاس چهارم را در مدارس جدیده سپری کرد و پس از آن به توصیه‌ی اطرافیان پدرش او را به مکتب شیخ ابراهیم بُرد تا علوم دینی و قرآن یاد بگیرد. مدتی بعد در سال ۱۳۲۳ هنگامی که پدر در سفر مکه بود توسط یکی از دوستان پدرش به دبستان قطب معرفی می‌گردد تا به صورت مستمع آزاد در کلاس‌ها شرکت کند و در امتحانات سال ششم ابتدایی آن سال قبول می‌شود.

سال ۱۳۲۵ که مهدی تهرانچی در دبیرستان قطب پذیرفته می‌شود و به تحصیل ادامه می‌دهد. در همان سال‌های دبیرستان به معرفی عمویش که از پیش‌کسوتان آن روز ورزش باستانی تربت حیدریه بود به یکی از زورخانه تربت حیدریه برده شد و به ورزش‌ باستانی علاقه‌مند شد. علاوه بر آن در رشته‌های دیگر ورزشی مانند والیبال، شنا، کوه‌نوردی، مشت‌زنی، دوچرخه‌سواری و ... فعال بود و معمولا در همه‌ی زمینه‌ها موفق نیز بود. او ورزش باستانی هرگز رها نکرد و همواره در این ورزش فعالیت داشت و امروزه از پیشکسوتان ورزش باستانی تربت حیدریه محسوب می‌شوند.

از همان دوران ابتدایی به کتاب و کتاب‌خوانی علاقه‌مند شد و به رسم کودکان و نوجوانان آن روزگار که در تربت حیدریه از کتابفروشی‌ها کتاب کرایه می‌کردند او نیز از همین روش استفاده کرد و با کتاب و کتاب‌خوانی خو گرفت. از سال‌های دبیرستان کم‌کم استعداد شعر گفتن در وجود او شکوفا شد و به زودی به جرگه‌ی شاعران پیوست.

از کلاس سوم دبیرستان به بعد برای ادامه‌ی تحصیل به نیشابور رفته و در منزل عمویش ساکن شد. دیپلم را از دبیرستان خیام نیشابور گرفت. در این ایام مادر او به سختی بیمار بود به بیماری طپش قلب مبتلا بود. زمستان ۱۳۳۰ مادر بر اثر بیماری فوت می‌کند و پدر که از کار در تربت راضی نبوده تصمیم به ترک تربت می‌گیرد و مهدی جوان همراه با خانواده به تهران می‌رود.

تندیس استاد محمدمهدی تهرانچی نصب شده در ورودی باغ ملی تربت حیدریه  #با_شاعران_ولایت_زاوه  #محمد_مهدی_تهرانچی #شهرداری #تربت_حیدریه  https://t.me/anjomanghotb

محمد مهدی تهرانچی دوران افسری را در مشهد گذراند. او پس از چند سال کار در کارخانه‌های قند و سیمان شمال تهران و شرکت صنایع ریالکو به عنوان تکنسین وارد دانشکده‌ی کشاورزی دانشگاه تهران شد. وی با توجه به آموزش ضمن خدمت در رشته‌ی مهندسی عمران و آب‌یاری از دانشکده‌ی کشاورزی مهندسی گرفت و پس از ۳۰ سال خدمت در رشته‌ی فنی و مهندسی در سال ۱۳۶۴ از دانشگاه تهران بازنشسته شد. هرگز از ورزش‌های باستانی فراموش نکرد و علاوه بر حضور در گودهای زودخانه عضو هیأت مدیره ورزش‌های باستانی خراسان مركزی (رضوی) نیز بود.

استاد تهرانچی شاعر، محقق و پژوهشگر، پیشکسوت ورزش باستانی آثار زیادی هم از خود به جای گذاشت. از قلم او منتشر شده است:
1- سیری در ورزش باستانی؛ نشر پاكرو؛ كرج؛ 1349
2- تأسیسات و ساختمان‌های روستایی؛ انتشارات جهاد سازندگی؛ كرج؛ 1349
3- پژوهشی در ورزش‌های زورخانه‌ای؛ انتشارات كتابسرا؛ تهران؛ 1364
4- اشعار محلّی (مهمو هرکه د سفره هرچه)؛ انتشارات نوش؛ مشهد؛ 1383
5- ورزش‌ باستانی از دیدگاه ارزش؛ انتشارات امیركبیر؛ 1385
6- جایگاه علویان در آیین‌های ملّی مذهبی ایران؛ انتشارات سخن گستر؛ مشهد 1386
7- قند و قروت در مردم نگاری تربت حیدریه؛ انتشارات سخن گستر؛ 1388؛ انتشارات آستان قدس (چاپ دوم)؛ 1390

سرانجام در روز پنجشنبه۱۳۹۲/۰۱/۲۹ بر اثر تصادف با اتومبیل در شهر مشهد پس از عمری فعالیت در ادبیات و ورزش در سن ۸۴ سالگی درگذشت و پس از تشییع باشكوه و کم‌نظیر مردم زادگاهش تربت حیدریه در روز جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۲ قطعه هنرمندان و مشاهیر به خاك سپرده شد. روحش شاد و یادش گرامی باد.

در زیر نمونه‌هایی از شعر زنده‌یاد تهرانچی را با هم می‌خوانیم:

باغ عبرت؛ در توصیف «باغ ملّی» زیبای تربت حیدریه كه روزی در روزگاران گذشته آرامگاه نیاكان این مردم بوده است:

یاد باد ای باغ ملّی، ای فضای پُرمعانی
ای تو یادت صفحه‌ها از خاطرات نوجوانی
ای مغاك سرزمینت، مدفن ارواح ماضی
در دل خاكت بوَد، دریایی از دُرّ نهانی
كیست تا یاد آورَد، آن مردمان خاكدان را
رفته‌اند از یادها، آن خفتگان خاكدانی
باغ شد آرامگاهِ بی‌نشان‌های گذشته
سبزه‌ها روییده از آن خاك‌های بی‌نشانی
یاد باد اندر جوانی، با عزیزانی كه دانی
برفراز گورها كردیم، زرع و باغبانی
بارور شد هر نهالی، یافت بیخ و شاخ و برگی
تا كند در این زمان بر خاك تیره سایبانی
در تفرّج حالیا گر پویمت ای باغ عبرت
آیدم در گوش جان، این نكته‌های آسمانی:
ای بشر اینجاست پایان غرور و شادكامی
هان تو هم ای باغبان، در این سرا دیری نمانی
مرد و زن بردند با خود، آزهای زندگی را
خاك شد بس آرزوهای بلندِ آرمانی
ای «لَفی خُسرانِ»* غافل! چشم دل باید گشودن
بهره‌ای ای بی‌خبر، زین چند گاهِ زندگانی
سبزه می‌روید بهاران، از بُن خشكیده شاخی
لاجَرم بعد از بهاری، می‌رسد وقت خزانی
باری این باشد فلك را، گردش دور مداوم
آن یكی آید ز ره، این یك رود از دار فانی
سرنوشت خاكدانِ «مهدیار» آیا چه باشد
تا چه‌ها بر گور او سازند بی‌نام و نشانی
سال 1340

قصیده‌ی شهر من؛ در تایید و تکریم کتاب ارزشمند جغرافیای تاریخی ولایت زاوه و تقدیم به حضور دانشمند ارجمند جناب آقای محمدرضا خسروی

در پهن‌دشت خطّه‌ی زرخیز خاوران
آن‌جا که بَر شود ز دیارش دلاوران

شهری سترگ خفته که از قرن‌های دور
بوده‌ست پهنه‌اش ز کران نیز تا کران

شهری‌ست پر غرور که هر گوشه‌اش همی
دارد به دل حکایتی همه از گردش زمان

شهری‌ست پر شکیب که در خاطرش هنوز
باشد اثر ز سلطه‌ی خانان و ترکمان

گمنام می‌زید که به تحمیل روزگار
نامی از او نمانده ز اهمال این و آن

در دور تلخ حیدری و نعمتی خمید
پشتش به زیر بار خرافات باوران

این شهر پر جلال که در قلب جلگه‌هاست
این زاوه‌ است زاوه‌ی گمنام و خسته‌جان

این مُلک زاوه است که تربت گرفته نام
نامی که نیست در خور این شهر باستان

این زاوه‌ی بزرگ چرا مانده بر کنار؟
این شهر پر غرور چرا مانده بی‌نشان؟

زاینجا ثمر شده چه اطباء و عالمان
زین شهر برشده چه بزرگان و عارفان

باشد که باز زنده شود نام شهر من
نام بهین زاوه به هر گوشه در جهان

تقدیم این سخن به پژوهنده "خسروی" است
از سوی "مهدیار" به آن مرد نکته‌دان

سال 1367

شعر محلی؛ حمام‌های قدیم؛ شعر زیر تجسمی از حمام‌های قدیم است

از حَمومایِ قِدیم توبَه، که یَک مِزبِلَه بو
مونِ او خِزینِه‌هاش بُرِّ پِلَشتی اِلَه بو

هر که با هر تَنِ پور شوخ و لِمَشتِش میَمَه
موِن او اُوا مِرَف که از غِلیظی فِلَه بو

آدِمای جور و واجور، خِدِیِ بُرِ بِچَه
قَد و نیم‌قَد هَمِگی دِ مونِ او غُلغُلَه بو

بَعضیاشا کَل و بیمار و شَل تِراخُمی
بِچِّه‌هایْ ناخُوش و خِلّوک و خُنوک، یَگ گِلَه بو

کِلِّه‌های کَلِ‌شا دِ مونِ اُو غُطَّه مُخُورد
عینِ دیگِ کِلِّه‌پَز که بارِ دیگِش کِلّه بو

مونِ بُقِّش حَج‌آقا اَزو اُوا مِزَّه مِکِرد
که تِمَزْمُزْ دِ کتابایِ حَدیث مِسألَه بو

یک طِرَف کیسِه‌کَش و دِستایِ اُوگَزِش به کار
کیسَه‌شِر تا مِکِشی لِمَشتیا فِتیلَه بو

موشت و ‌مالِت که مِدا گِرِهْ مِزَه هِیْکَلِ‌تِرْ
مِزَه گورموشت و خُچار که پِندِری حَرملَه بو

اُوِ داغِر که مِرِختَن، بِچِه‌ها جِغ مِزَیَن
طفلِکا هِیْکَلِشا از اُوِ جوش جِزغَلَه بو

موقِع رِفتَنِ بِچَّه به حموم با پیَرِش
از هَراس و اُوِ داغ و کیسَه‌کَش مِشغِلَه بو

از صداهای عجیب و جِغِ دِلّاکِ حَموم
کِلِّه‌هایِ هَمَه اُومُلُو و پور وِلوِلَه بو

جایِ بو کنجِ حَموم به اسمِ واجِبی‌خَنَه
واجبی عینِ قُشاد زِوَلَه وِر زِوَلَه بو

الغِرض ای‌ساخْتی بو وضعِ حَمومای قِدیم
یادگارِ خُب و بَد وِر سَرِ هر مَحَلَّه بو

اَگِه ما زِندَه به‌دَر رَفتِم از او لِمَشتیا
دِگَه ای کارِ خدا بو، که چِنی حَوَلَه بوسال ۱۳۳۷

سبزه می‌روید بهاران از بن خشکیده شاخی لاجرم بعد از بهاری می‌رسد وقت خزانی باری این باشد فلک را گردش دور مداوم آن یکی آید ز ره این یک رود از دار فانی سرنوشت «مهدیار» آیا چه باشد تا چه‌ها بر گور او سازند بی نام و نشانی  #محمد_مهدی_تهرانچی #آرامگاه  استاد محمد مهدی تهرانچی که در شعر مهدیار تخلص می‌کرد در اسفندماه ۱۳۰۸ در تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش حاج احمد تهرانچی در یک از کاروانسراهای تربت در بازار گمرک تجارت‌خانه‌ای داشت. محمدمهدی تهرانچی در شعر، پژوهش و ورزش‌های باستانی از بزرگان تربت حیدریه بود. سرانجام در روز پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۲۹ بر اثر تصادف با اتومبیل در شهر مشهد پس از عمری فعالیت در ادبیات و ورزش در سن ۸۴ سالگی درگذشت و پس از تشییع باشكوه و کم‌نظیر مردم زادگاهش تربت حیدریه در قطعه‌ی هنرمندان و مشاهیر به خاک سپرده شد.

شعر محلی؛ به یاد او روزا

مرحوم مهدی تهرانچی در مقدمه‌ی این شعر در کتاب قند و قروت در مردم‌نگاری تربت حیدریه می‌نویسد: «به هر حال اقامت ما در تهران گاه موجب دلتنگی من برای تربت و خراسان عزیز بود. برای آن کوچه‌ها و دیوارهای خشتی، برای آن شهر غریب و بی‌سامان. این کشش موجب می‌شد که چند سال یک‌بار در سفری کوتاه که شاید از چند روزی تجاوز نمی‌کرد به بهانه‌ی زیارت مزار مادر و دیدار دوستان و خویشان دور و نزدیک به تربت بیایم. مانند فیلی که به یاد هندوستان افسار را می‌گسلد فقط دیدار زادگاه برایم مهم بود.» در خواندن این شعر باید توجه داشت که گاهی وزن از «فاعلات مفعولن» به «فاعلات مفتعلن» و گاهی نیز «مفعول مفاعیلن« تغییر می‌کند.

دل مِگی هوا کِردَه بَلَّ فیلِ هِندِستو
کِندَه بَندِ اُوسارِرْ از طِویلَه وِر مِیْدو

مرغِ دل هوا کِردَه پِندِری بِرِیْ تربت
یادِ قطب‌الدین حیدر، یاد حُسنی و پیش‌کو

یادِ شیخ ابوالقاسم، یاد بندِ مُجتِهِدی
از بِلَندِ جُلگِه‌ی رُخ تا پیَرْد و بیسْکیزو

از مِحَلِّه‌ی بُرزار تا مُزار بوریاباد
سِرتُروسی و باغا، صَدر و کوچِه‌یِ یَخدو

یادِ مِسکِه‌ی کامَه با قُروتِ شِص‌دِرَّه
یادِ بایگ و حَلواهاش، یادِ خِربِزِه‌ی اُورو

ماستِ خیکی و شیرَه، جُوز و بادُم کِف‌مال
زِنجِفیلی و کیشْمیشْ مونِ صُندُقایْ پِسْتو

دِبِّه‌های پور روغن، کیسَه‌های پور کیشْتَه
کوزه‌های پور قُورمَه، تِختِه‌مَشکِ پور تِفتو

یادِ بِچِّگی‌ها ما، یادِ بِیْزیای قِدیم
مثلِ بِچِّه‌هایْ جِغنَه بُرِّ ما هَمَه شِیْطو

از کِبِدبِدی وَرگُم یا آغالْ آغالْ بِیْزی؟
گاهِه گُوگِزَل پِندَل، گاهِه بِیْزیِ رِسْمو

بعدِ مِدرِسَه عَصرا عِینِ یَگ آغال مونْجِه
وِرمِکَندِمِگْ از دَر بَلِّ کُرِّه‌هایْ یابو

دست و پا و زِنگیچَه مِثلِ کِلِّه‌ها زِخموک
کیسَنا هَمَه پَرَه بَلِّ اِیْنِه‌یِ زَنو

گاهِه روزایِ جُمعَه خُوش‌خُوشَک خِدِیْ محسن
یا مَحَلَّه شِو بویِم یا مِرَفتِمِگ عُریو

مونِ باغ و بَخْتِرَّه وامِکِردِم از بُتَّه
میوه‌های کَغ و تُروش، سِفچِه‌های بَلِّ کُدو

مونِ خِرمِنایْ گُندُم کِلِّه‌مِلَّق و جُفتَک
نِغمِه‌هایِ شَدی بو، خِش‌خِشای گُوگِردو

کَرُمْسِرایِ خورْدی جایِ بو بِرِیْ بِیْزی
بِیْزیای تَه بالا مونِ پِلِّه‌هایْ میزو

بس که بو هَمَه‌ش جِغْجار بِیْزیا و کِرکِرِ ما
مارْ مِرُونْدَنِگ از دَر با لِقِی و چُو قَپّو

هر ماهِ مُحرم واز یَک هیبَتُ و حالِ داش
از عَزای مُردُمِ شهر هَر مَحَلَّه غُلغُلَه بو

دِستِه‌هایِ زِنجیرزَن مِون هر خیابونِ
بِیْدِقای سُوز و سیا یا جریده‌هایِ گُلو

سِیّدا جلو وِر صَف، شالِ سُوز وِر گِردَن
مَشْدیا سرِ دِستَه، سر بِرِهنَه و گِریو

تِکیِه‌های هَر گِذَرِ دیگِ نذرِشا وِر پا
پوشتِ در بِرِیْ خوردَن بُرِّ بِچَّه سِرگِردو

الغِرَض، که صد افسوس از صِفای او روزا
از طلوعِ هر اَفتو تا غروب و بانگِ اَذو

سال ۱۳۴۰

قند و قروت در مردم‌نگاری تربت حیدریه یکی از کتاب‌هایی است که در مورد تربت حیدریه نوشته شده است.  #با_شاعران_ولایت_زاوه  #محمد_مهدی_تهرانچی #قند_و_قروت  https://t.me/anjomanghotb

شعر محلی؛ «گیله از زِمَـْنَه»

این شعر یکی از آشناترین و قدیمی‌ترین اشعار محلی تربت حیدریه است که بیشتر افراد کهن‌سال روستاهای اطراف این شعر را در حافظه دارند. این شعر از آقای محمد مهدی تهرانچی است. نکته‌ی دیگر این که در این شعر دامنه لغات فراتر از تربت حیدریه است و سکته‌هایی نیز دارد که من سعی کردم امانت دار باشم و به همان شکل که از روستایی ها شنیدم و در کتاب های مذکور دیدم نقل قول کنم.

پِریشُو دِ بُورْیاباد پِلِّه ی کُرسی دِ خَنَه
گُل بَجی لَم دایَه بو با خواهرش خَلَه سِکینَه

گُل بَجی از دودِ قِلیو پِندِری
کُهّ و کُهِّ داشت و هِی گیلَه مِکِرد از زِمَنَه

سَرِشِر تیکو مِدا با خواهرش گُف: بَجی جو
مُو که رَفتُم دِگَه از ای روزِگارا دیوَنَه

اَدِمای حالا دِگَه انصاف و ایمو نِدَرَن
نِه دِگَه هیچ کارِشا مِثلِ مُسِلمو مِمَنَه

نونِ یَگ مَن یَگ قُرُن روغنِ یَگ مَن صد قُرُن
دِگَه از او اَرزونی هیچِّه مِبینی نِشَنَه؟

به شِکایت مِری از دستِ کَسِه به عَدلیَه
مِثلِ که وِرمِگی‌شا اُوسِنِه‌ی کُلثوم نَنَه

هر جِوونِر مِبینی حالا دِگَه اَروا باباش
با پیَر و مَدَرِش لَفظِ قِلَم هی میشکینَه

کُت و شِلوار دِ بَرِش یَگ کُرامات دِ گِردَنِش
کُوشِ قِرمز دِ پاش و تِسبیحی یُم مِگِردَنَه

دِ جِوابِش سِکینَه سُلفِه‌یِ کِرد و چِنی گُف:
بَجی جان اَدَم بَیَد اینار دِ دنیا ببینَه

مُو که از فِندایِ دوره، خَلَه جو، پاک پِکَرُم
که فِرِنگی اَخِرِش مَیَه دِگَه چِکار کِنِه

رادیون رِ مِبینی، جعبِه‌یِ خوردِ بیش نیَه
پِچِشِر که تُو مِتی هَم‌سَرِ بلبل مِخَنَه

چراغای بَرقِرُم، اِی خَلَه، فِکِرش رِ بُکُو
دِ کوچَه روشَن مِرَه از زورِ نفت کَرخَنَه

مو که فِکرُم چِنیَه که مونِ سیما قال دَرَه
روغِنا اَز مونِ سیم میَه چِراغِر مِگِرَنَه

مِردُمای ای زِمَنَه هر کارِشا با اُتُورَه
جای گُو دِ بیَوو اُتُور زِمینار مِرَنَه

وَرگُمِت، اِی بَجی جو، حضرتِ صاحب الزِمو
به گِمونُم که دِگَه هَمی روزا ظُهور کِنَه

پی‌نوشت: * قرآن: «اِنّ الانسانَ لَفی خُسر»؛ انسان زیانكار است.

#محمد_مهدی_تهرانچی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: محمدمهدی تهرانچی, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳ساعت 11:26  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۲۰۶ پیام ولایت که در ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ منتشر شده در این شماره با هم نگاهی می‌اندازیم به زندگی و شعر علی اکبر گلشن آزادی شاعر و روزنامه‌نگار شهیر خراسانی.

علی اکبر گلشن آزادی

علی اکبر گلشن آزادی

«برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی/ که در نظام طبیعت ضعیف پامال است» به احتمال زیاد این بیت مشهور را شنیده‌اید اما ممکن است ندانید که این بیت زیبا از میرزا علی‌اکبر گلشن آزادی است. گلشن آزادی به واسطه‌ی چند دهه انتشار روزنامه‌ی آزادی در بین اهل ادب و رجال سیاسی خراسان شخصیتی شناخته شده است. روزنامه‌ی آزادی به مدت چند دهه در مشهد منتشر می‌شد و گلشن یکی از شخصیت‌های مشهور و تاثیرگذار خراسان در دهه‌های آغازین قرن چهاردهم بود.

علی اکبر گلشن آزادی در سی مرداد ۱۲۸۰ هجری شمسی برابر با ششم جمادی الاول ۱۳۱۹ هجری قمری در تربت حیدریه پا به عرصه‌ی وجود گذاشت. جدش به نام بمان‌علی، تاجری یزدی بود که در دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار همراه خانواده به تربت حیدریه مهاجرت کرد. تربت در آن زمان شهری تجاری محسوب می‌شد و مرکزی مهم در بازرگانی ایران، روسیه و هندوستان بود. پدرش که محمد نام داشت شغل پدر را اختیار کرد و از بازرگانان خوش‌نام خراسان به شمار می‌رفت. مادر علی‌اکبر تربتی بود اما نیاکان وی از سادات و علماء مشهد بودند.

علی اکبر در پنج سالگی تحصیل فارسی و عربی را در تربت حیدریه و در مکتب‌خانه‌ی سیدی پیر و معلول به نام آقای مشلول شروع کرد. هشت ساله بود که پدرش به زیارت خانه‌ی خدا رفت. وقتی پدر از مکه مراجعت کرد دردی در پهلو داشت که طبیبان از مداوایش ناامید شدند و پدرِ علی‌اکبر در حالی‌که هنوز جوان بود و بیش از بیست و هفت سال سن نداشت از دار دنیا رفت. علی‌اکبر به‌جای پدر عهده‌دار تجارت در حجره‌ی موروثی شد.

خیلی زود استعداد علی‌اکبر در ادبیات شکفته شد و در کنار تجارت پایش به مجامع شعری و ادبی شهر باز شد و با میرزا محمدحسن سهیلی آشنا شد. شیفتگی و شوق او به اشعار باباطاهر و حافظ و سعدی او را به دنیای شعر و شاعری شوق داد و برای اخذ رموز شعر و ادب از محضر میرزا محمد حسین سهیلی و احمد بهمنیار بهره برد.

علی‌اکبر در آغاز جوانی به واسطه‌ی طبع و ذوقی که داشت با جلسات ادبی مشهور خراسان ارتباط برقرار کرد. چون در تربت حیدریه زندگی می‌کرد و در آن زمان رفت و آمد به شهرهای خراسان خیلی آسان نبود از طریق مکاتبه با شاعران خراسان و انجمن فرخ مرتبط شد. انجمن فرخ در آن زمان از مشهورترین انجمن‌های ادبی کشور بود که توسط استاد محمود فرخ اداره می‌شد. در جنگ جهانی اول به دنیای سیاست وارد شد و عضو حزب دموکرات شد. دوستی با محمود فرخ و امور محوله‌ی حزبی کم‌کم گلشن آزادی را به مشهد کشاند و با بزرگان شعر و ادب و رجال سیاسی خراسان آشنا شد.


در سال ۱۲۹۸ هجری شمسی در حالی‌که ۱۸ سال بیشتر نداشت و تازه به مشهد آمده بود مدیریت داخلی روزنامه‌ی مهر منیر را که از ارکان حزب دموکرات بود بر عهده گرفت. مدیریت روزنامه‌ی شرق ایران نیز از دیگر مشغولیت‌های وی بود. در سال ۱۳۰۱ عضو انجمن‌های ادبی خراسان شد و هم‌زمان روزنامه‌ی «فکر آزاد» را که در دوران خود از بهترین از مطبوعات ایران بود در مشهد بنیان گذاشت که پس از دو سال انتشار برای همیشه تعطیل شد. در سال ۱۳۰۴ امتیاز تاسیس روزنامه‌ی آزادی گرفت که این روزنامه قریب به نیم قرن در مشهد به طور منظم چاپ و منتشر می‌شد.

آثار به‌جا مانده از این روزنامه‌نگار فعال و مدیر روزنامه بیش از ده‌هزار مقاله در زمینه‌های مختلف است که در روزنامه‌ی آزادی منتشر شده است. دیگر اثر گلشن آزادی «گلشن ادب» بود که شامل شرح حال و شعر شعرای خراسان از ابتدا تا دوره‌ی معاصر بود که متاسفانه هنوز منتشر نشده است. کتاب دیگر او «گلشن آزادی» نام دارد که شامل ۳۰ مقاله‌ی اجتماعی و ادبی است و در سال ۱۳۲۰ به چاپ رسید. «دیوان گلشن» بالغ بر ۵۰۰۰ بیت مجموعه‌ی اشعار گلشن آزادی است که در سال ۱۳۳۳ به چاپ رسید. گلشن آزادی همچنین کتابی به نام «داستان‌ها و دستان‌ها» به سبک جوامع‌الحکایات عوفی دارد که شرح حال شاهان و امیران و خلفا و وزیران است. کتاب دیگر او کتابی‌ست با عنوان «شهری که به خون خلفا ساخته شده است»، این کتاب به صورت یادداشت‌هایی ابتدا در روزنامه‌ی آزادی چاپ می‌شده است. کتابی با عنوان «در طهران چه دیدم و چه شنیدم» نام اثر دیگر وی است که سفرنامه‌ای است از یکی از سفرهای گلشن آزادی به تهران در سال ۱۳۴۱، این سفرنامه ابتدا در روزنامه‌ی آزادی چاپ شده و بعد به صورت کتاب درآمده است. مثنوی «شاهان وارون‌بخت» که بر وزن مخزن الاسرار حکیم نظامی سروده شده نام اثر دیگر گلشن آزادی است که چندصد بیت آن در دیوان اشعار گلشن آزادی چاپ شده است. مثنوی دیگری به نام «گلشن شوق» دارد بر وزن هفت‌پیکر نظامی سروده شده است. کتاب دیگر او «داستان‌ها از باستان‌ها» است که مربوط است به قسمتی از خاطرات سیاسی گلشن آزادی و در روزنامه‌ی آزادی چاپ می‌شده است.

علی‌اکبر گلشن آزادی در زمینه‌های اجتماعی مردی فعال بود و در امور خیریه و ملی و فرهنگی مانند خدمت در هیات مدیره‌ی شیر و خورشید سرخ مشهد، دبیری شورای عالی فرهنگ، عضویت انجمن آثار ملی، انجمن حمایت از زندانیان، انجمن ادبی خراسان، انجمن شهر مشهد و دیگر انجمن‌های عام‌المنفعه فعالیت می‌کرد.

میرزا علی‌اکبر گلشن آزادی سرانجام در سال ۱۳۵۳ خورشیدی پس از نیم‌قرن سابقه در مطبوعات و انجمن‌های ادبی در شهر مشهد درگذشت و در قبرستان خواجه‌ربیع مشهد به خاک سپرده شد.

گلشن آزادی زحمت زیادی برای معرفی شاعران خراسان کشیده و هزار سال شعر خراسان را در مدت عمر شریفش به طور جدی بررسی بود و کتاب جامعی تدارک دیده بود ولی اجل مهلت انتشارش را به او نداد. کتاب مورد نظر موسوم به «گلشن ادب» و در ۳ جلد تالیف شد که جلد سوم آن به معاصرین اختصاص داشت. قصیده‌سرای نامدار خراسانی مرحوم احمد کمال پور بعد از درگذشت گلشن آزادی، کار این استاد خراسانی را به پایان برد و جلد سوم تذکره‌ی گلشن ادب را به عنوان صد سال شعر خراسان به چاپ رساند.
علی اکبر گلشن آزادی

گلشن در شاعری بسیار گرایش به قدما داشت. با این‌که با نیما یوشیج هم‌عصر بود اما از مدافعان سرسخت شعر سنتی بود و تا پایان عمر با شیوه‌ی نیمایی کنار نیامد. در شعرش فضاهای شعر کلاسیک را بازآفرینی می‌کند. غزل‌هایش معمولا تقلیدی از غزل‌های سبک عراقی و قصیده‌هایش مانند بیشتر قصیده‌سرایان هم‌روزگارش به شیوه‌ی غزل‌سرایان خراسانی قرن چهارم و پنجم است. در ادامه نمونه‌هایی از شعر علی اکبر گلشن آزادی را با هم می‌خوانیم.

بر باد شد به راه تو بود و نبود ما
این بود در معامله‌ی عشق سود ما
هستی و نیستی همه در اختیار توست
سلطان مطلقی تو به مُلک وجود ما
با آن‌که سوختیم به بزم وفا چو شمع
چشم کسی نشد متاثر ز دود ما
ما بلبلان گلشن عشق و محبتیم
با گوش جان نیوش نوا و سرود ما
چون ما به حد غیر تجاوز نمی‌کنیم
ای‌کاش بُد مصون ز تجاوز حدود ما
ما با خیال دوست خموشیم و ای عجب
هستند جمله خلق به گفت و شنود ما
ما می‌رویم گلشن ازین بوستان و هست
اشعار ما به بزم جهان یادبود ما

بر من ز بس مصیبت و بیداد رفته است
تاریخ زندگانی‌ام از یاد رفته است
ای بخت تیره دست بدار از سرم بس است
جوری که از تو بر منِ ناشاد رفته است
آن ماجرا که بر سر من زآسمان رسید
کی در زمانه بر سر فرهاد رفته است
در آرزوی چشمه‌ی نوش تو تا به روز
هر شب ز دیده دجله‌ی بغداد رفته است
گیتی چو جای محنت و رنج است سر به سر
خرّم کسی که زین محن‌آباد رفته است
دل بر جهان منه که سلیمان اگر شوی
تا بنگری سریر تو بر باد رفته است
گلشن منال این‌همه کاندر محیط ما
دیگر اثر ز ناله و فریاد رفته است

غم نیست عمرم ار همه در غم گذشته است
کاین موج درد بر سرِ عالم گذشته است
هر یک دم حیات غنیمت شمار از آنک
تا چشم را به‌هم زدی آن‌دم گذشته است
گر نقش کج فتاد، مخور غم که در دمی
این نقش‌های درهم و برهم گذشته است
از بهر اهل هوش و خرد درس عبرتی‌ست
هر نیک و بد به عالم و آدم گذشته است
ای مدعی مناز به خود، چون شکست و فتح
بر تو گذشته است به ما هم گذشته است

هر روز زین خراب غم‌آباد می‌روند‌
جمعی که هفته‌ی دگر از یاد می‌روند
این زندگی حلالِ کسانی که در جهان
آزاد زیست کرده و آزاد می‌روند
چون غنچه چند تنگدل از غم نشسته‌اند
آنان که همچو گل همه بر باد می‌روند
با غم ندارد ارزشی این عمر و ای خوشا
آنان که شاد زیسته و شاد می‌روند
بیدادگر مباش به یاران که بندگان
چون گلشن از درِ تو ز بیداد می‌روند

یاد ایّامی که حرف غیر را باور نداشت
در حق ما جز محبت شیوه‌‌ای دیگر نداشت
حالیا از من چنان بیگانه می‌باشد که هیچ
آشنایی گویی از روز ازل دلبر نداشت
صبر کردم با همه درد و غم و اندوه و رنج
کس چو من در عاشقی جسم بلاپرور نداشت
نیست باکی گر دل دیوانه خون شد در غمت
چون‌که بهر من به غیر از رنج و دردسر نداشت
این تو و این دل، جفا کن هر چه می‌خواهد دلت
تا نگویی طاقت جور این سیه‌اختر نداشت
از پی قتلم مفرما رنجه بازو را که من
آزمودم آب مژگان تو را خنجر نداشت
سختی و بدبختی و خون دل آمد میوه‌اش
تا نگوید کس درخت آشنایی بر نداشت
عرصه‌ی کون و مکان تنگ است بس بر عاشقان
خانه‌ی مجنون صحراگرد، بام و در نداشت
سوخت گر پروانه، پروازی به‌کام دل نمود
وای بر مرغ گرفتاری که بال و پر نداشت
نیستم بی‌کس چو گلشن زان‌که درد هجر دوست
تا به وقت مرگ هم دست از سر من برنداشت

غرقه در خون شد دل و از یار دلداری ندید
هر چه دید از یار خواری دید، غمخواری ندید
وصل شیرین را فلک در کام خسرو تلخ کرد
تا بداند شاه هم از بخت پاداری ندید
مردم‌آزاری مکن گر عافیت خواهی که سود
هیچ‌کس در هیچ‌حال از مردم‌آزاری ندید

بی‌همزبان ز داشتن صد زبان چه سود؟
بی‌دلخوشی ز زندگی جاودان چه سود؟
تن گر درست و دل نبود شاد مرد را
گیرم که بود شاهی ملک جهان، چه سود؟
آنجا که برق حادثه بر بوستان زند
چون ابر اگر که گریه کند باغبان چه سود؟

بستم به زلف یار دل بی‌قرار خویش
کردم به دست خویش سیه روزگار خویش
چون من مباد کس که ز بیداد روزگار
مهجور و دور مانده ز یار و دیار خویش
گر پیش خلق حمل نمی‌شد به ضعف نفس
اقدام کرده بودم بر انتحار خویش
خوش‌بخت عاشقی که علی‌رغم آسمان
چیند گل مراد ز گلزار یار خویش
غم بی‌شمار و دهر جفاکار و من اسیر
دور اوفتاده از وطن و غمگسار خویش
خون می‌خورم چو غنچه و لب از سخن خموش
مانند لاله‌ام ز دل داغدار خویش
در روزگار محنتم از دوستان کسی
بهرم نمانده جز غم شب‌های تار خویش
از ما بگو به خصم که افتاده‌ایم ما
دیگر میازما تو به ما اقتدار خویش
گلشن اگر چه در ره آزادی وطن
نفی‌ام نموده‌اند ز یار و دیار خویش
لیکن خوشم که یک دل صد پاره‌ای به کف
دارم از این سفر سند افتخار خویش

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#علی_اکبر_گلشن_آزادی
#گلشن_آزادی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی ما
https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, علی اکبر گلشن آزادی, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳ساعت 12:50  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۲۷ پیام ولایت که در ۲۸ مهرماه ۱۳۹۸ منتشر شده با هم نگاهی می‌اندازیم به زندگی و شعر علی اکبر بهشتی موسس انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه.

سید علی اکبر بهشتی
سید علی اکبر بهشتی

سید علی اکبر بهشتیسید علی اکبر بهشتی سال ۱۳۰۴ هجری شمسی در محله‌ی باغسلطانی تربت حیدریه به دنیا آمد. هرچند شناسنامه‌ها در آن زمان چندان دقیق نبوده است اما در شناسنامه‌ی سید علی اکبر تاریخ تولدش ۱۴۰۳/۰۷/۰۱ قید شده است. پدرش سید محمد بهشتی از سادات محترم شهر بود و در بازار گمرک تربت حیدریه تجارت‌خانه داشت.

سید علی اکبر سال‌های کودکی را در مکتب‌خانه صرف تحصیلات مقدماتی کرد. بعد از مکتب‌خانه، در مدارس جدید ثبت نام کرد و تا سیکل اول را با روش جدید در آن زمان پیش رفت. در ادامه به مدارس قدیمه برگشت و نزد علمای آن روزگار تربت حیدریه، عربی را به خوبی فرا گرفت.

سید علی اکبر از ده سالگی شعر گفتن را شروع کرد. پانزده ساله بود که به تشویق شیخ محمد نحوی سرودن شعر را جدی گرفت، از همان سال‌های نوجوانی شروع کرد به مطالعه‌ی اشعار شاعران پارسی‌گوی و در قالب‌های مختلف طبعش را می‌آزمود. او علاوه بر شعر خوش، صدای خوشی هم داشت. طبع روان و صدای خوش به زودی با طنین دل‌انگیز تار نیز همراه شد و پای سید علی اکبر بهشتی در جوانی به محافل و مجالس هنرمندان خراسان باز شد.

در تربت حیدریه همراه با دیگر شاعران و دوستان، نشست‌های دوستانه‌ی هفتگی داشتند و بلبل طبعش همیشه نغمه‌خوان بود. شعر محکم، قلب مهربان، گفتار موقرانه و آرامشی که در رفتار داشت به زودی او را تبدیل کرد به شمع جمع شاعران تربت. علم و احاطه‌ی او به نحو و عروض و شعر پیشینیان باعث شد در بین شاعران جایگاهی والا پیدا کند.

ایشان با شعرای بزرگ خراسان در آن روزگار مانند عماد خراسانی، مهدی اخوان ثالث، محمد قهرمان، محمدرضا شفیعی کدکنی، احمد کمال پور، ذبیح الله صاحبکار و علی باقرزاده همنشین بود. همچنین تا زمان حیات مرحوم استاد امیری فیروزکوهی، با ایشان مراوده و مکاتبه داشت.

با این‌که غزل‌هایش همیشه زینت روزنامه‌ها و هفته‌نامه‌ها بود، در دوران حیات کتابی از اشعار خود منتشر نکرد. درِ خانه‌اش در خیابان فرمانداری تربت حیدریه به روی اهل ادب و هنر باز بود و چه در خانه و چه در حجره‌ی فرش‌فروشی خود در سرای امین از دوستان و یارانش پذیرایی می‌کرد.

بهشتی از پایه‌گذاران انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه بود و در دهه‌ی پنجاه همراه دوستان شاعرش محمود خیبری، اسفندیار جهانشیری، سید علی اکبر ضیایی، مرحوم غلامعلی مهدیزاده و احمد حسین پور هر هفته جلسات شعرخوانی و نقد شعر داشتند.

در سرودن غزل و قصیده‌ی تبحری خاص داشت اما تقریبا در تمام قالب‌ها اشعاری از وی به یادگار مانده است. در غزل‌هایش غمی خاص موج می‌زند، زبانی روان و سالم داشت و همواره به شیوه متقدمین و با همان اسلوب شعر می سرود. از ارادتمندان حضرت حافظ بود و اشعارش بیشتر به سبک عراقی گرایش داشت. از نظر مضمون غالب اشعارش عاشقانه و حکمت‌آمیز است. همچنین در مدح ائمه‌ی شیعه نیز مدایح بسیار سروده است.

استاد بهشتی عزیز به تعبیر خودش دیدگان روشن را در مطالعه کتب و دواوین شعر به کم‌سویی کشاند. سید علی اکبر در سالهای پایانی عمر بیمار بود و روزگار این پرنده‌ی بهشتی را خاموش و سربه‌زیر کرده بود. نزدیک به پنج سال بیمار و خانه‌نشین شد و اهل خانه و دخترش بی‌بی‌زهرا بهشتی پروانه‌وار دورش می‌چرخیدند. دوستان شاعر و خویشان مهربان به عیادتش می‌رفتند اما دریغ که کم‌کم شناختن دوستان جانی هم برایش امکان نداشت.

در زمان بیماریِ این ادیب گران مایه، استاد احمد نجف زاده که بعد از او پرچم‌دار شعر تربت حیدریه بوده و هست، کار جمع‌آوری دیوان وی را بر عهده گرفت. در سال ۱۳۸۵ گزیده‌ای از اشعار سیدعلی‌اکبر بهشتی شامل ۲۹۴ غزل و ۳۸ قصیده و دو ترجیع بند در کتابی تحت عنوان محفل بهشتی به همت استاد نجف زاده و حمایت اداره‌ی کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان به چاپ رسید.

بهشتی در پانزدهم آبان ماه سال ۱۳۸۹ در سن هشتاد و پنج سالگی در تربت حیدریه وفات یافت و با مشایعت اهل فرهنگ و هنر شهر، در مقبرۃالشعرای تربت حیدریه به خاک سپرده شد.

آرامگاه سید علی اکبر بهشتی
ما اسیریم ز ما با سخنی یاد کنید
تا که در ظلمت گورم ز غم آزاد کنید
نه تا که تا چشم فروبستم از این منزل خاک
هر غباری‌ست ز ما بر اثر باد کنید
ز آتش جان من و شاعری و عشق و امید
نزد شیرین‌دهنان صحبت فرهاد کنید
من هم این کرده‌ام ای هم‌نفسان برخیزید
به دو زانوی ادب خدمت استاد کنید
این چه روزی‌ست که این شعر مرا می‌خوانید
دور هم تا که نشستید مرا یاد کنید
حاصل عمر بهشتی‌ست غزل‌های لطیف
گفتگو از سخن نغز خداداد کنید .
سید علی اکبر بهشتی

وی از موسیقی و آواز خوش هم بی‌نصیب نبود و در نواختن دوتار نوازنده‌ی چیره‌دستی بود.

شعر بهشتی و مخصوصا غزل‌های او بسیار لطیف است. شعرهایش بسیار بیش از آن چیزی است که در محفل بهشتی چاپ شده است که امیدوارم روزی منتشر شود. در ادامه اشعاری را از مرحوم سید علی اکبر بهشتی با هم می‌خوانیم:

دستخط سید علی اکبر بهشتی
دستخط استاد سید علی اکبر بهشتی

کس شنیدی که گلاب از رخ تصویر گرفت؟
این حدیث از عرق روی تو تاثیر گرفت
هیچ سلطان به تصرف نگرفته‌ست دلی
همچو حُسن تو که این مُلک به تدبیر گرفت
بس که من صبر نمودم به فراقت، عکاس
عکس رخسار مرا از غم تو پیر گرفت
عکس تو دیدم و گویی که کمان ابروی
شهسواری‌ست که در دست دو شمشیر گرفت
دل که در زلف اسیر است، به دلبر برگوی
بی‌مروت ز چه این صید به زنجیر گرفت؟
کار در دست خدا باشد و کوشش بی‌جا
از قضا چون به رهی نوبت تقدیر گرفت
شیرسوز است بهشتی که چنین رنجور است
دایه‌ام زود مرا گفت که از شیر گرفت

سر راهم به سر کوی تو غم ریخته‌اند
شادی ماست غمت، حیف که کم ریخته‌اند
جای که پای گذارم به سر کوی تو نیست
زین همه سر که برایت به قدم ریخته‌اند
هر کجا می‌گذری فتنه و آشوب به پاست
لشکر حسن مگر بر سر هم ریخته‌اند
تا سر زلف پریشان تو را شانه زدند
سر و سامان همه خلق به هم ریخته‌اند
از تو دشنام شنیدیم و ندیدیم دهان
کاین وجودی‌ست که گویا به عدم ریخته‌اند
گر در این خانه‌ی امید شدم محرم راز
پیش مرغان حرم بهر چه سم ریخته‌اند
دوستان قدر بهشتی بشناسید به عمر
کز سر خامه‌اش اینقدر رقم ریخته‌اند

از همه ناز کشیدم به که من ناز کنم
نازکش نیست کسم تا که دلی باز کنم
پر و بالم ز غم دور فلک سوخت تمام
سوی گور است اگر قصد به پرواز کنم
بی کسی بین که چو آن بلبل افسرده بهار
در قفس مانده وداع گل و آواز کنم
آسمانا به صفای دل یاران وفا
مددی تا که رقیب از سر خود باز کنم
چون خریدار ندارد سخن اهل خرد
به که خوانم سخنم از چه سخن ساز کنم
ای امید همه بند است زبانم به کلام
چون بخواهم سخنی بهر تو آغاز کنم
با دل تنگ بهشتی چه کند دفتر شعر
مگرم دست دهد بخت که اعجاز کنم

هر چه دادم آسمان آخر زمین از من گرفت
هر چه را آن مرحمت فرمود این از من گرفت
آن چه را آموختم نقش نگین شد در دلم
دست وسواس آمد و نقش نگین از من گرفت
بس که اسرار ازل در جستجو پیچیده گشت
رنگ تردید آمد و نور یقین از من گرفت
ناتوانی بین عزیزا کز طریق رنگ و ریب
روز روشن دزد آیات مبین از من گرفت
هم ترازو نیست عالم را اگر سودا کنند
با متاع دین که شیطان لعین از من گرفت
راستی خواهی عجوز دهر چون سوداگری
در بهای هر خزف دُرّی ثمین از من گرفت
جز ولای مرتضی چیزی بهشتی را نماند
آن ندادم هر چه نفسم آستین از من گرفت

در خانه‌ی دوست تا که محرم گشتیم
بیگانه‌ی عیش و همدم غم گشتیم
ما را ز بهشت گر چه بیرون کردند
خوشحال شدیم، چون‌که آدم گشتیم

در مدرسه هر روز عذابم دادند
در کوره‌ی علم پیچ و تابم دادند
تا از کم و کیف عشق آگاه شدم
بردند به میخانه شرابم دادند

کرده غمت در دل من خارها
سر به قیامت زده دیدارها

هزار پاره شود سنگ سینه خارا را
بر او چو عرضه کنی شرحی از غم ما را
حریف میکده‌ی عشق هر گدایی نیست
نمی‌دهند از این باده ناشکیبا را

نتافت بر سر ما آفتاب حُسن رخی
که نخل قامت ما در پناه دیوار است
هزار حیف که در باغ روزگار، امروز
گل فضیلت‌مان نزد باغبان خوار است


ده روز بود عمر گل و زرد شد مگر
چون ما ز دوستان سخن ناروا شنید؟
حرف وفا مزن تو که پروانه هم ز شمع
این قصّه را که سوخت دلش بارها شنید

خواب در دیده نیاریم شب هجر تو را
من و پروانه و شمع و دو سه بیدار دگر
با همه عاشقی و مستی و دیوانگی‌ات
نتوان یافت بهشتی چو تو هشیار دگر

نشان رفتنم از گیسوی سپید رسید
به روزگار سیاهم نشاند موی سفید
هنوز سایه‌ی صبح جوانیم ننشت
که از فراز سرم آفتاب عمر پرید

تو را بود غم جاه و مرا کشد غم دوست
تفاوت ره ما گر نظر کنی کم نیست

می‌توانم که دل از جان و ز تن برگیرم
نتوانم که از آن غنچه‌دهن برگیرم

او مِـْشِ سِفِد که نُوْعروسِ گِلَه‌یَه
مالِ تو نیَه، دِ مینِ قوچا یِلَه‌یَه
قَییم مِنَنِت دِ مینِ صُندُق مُجری
از بس که نَنَه‌ت اَلپَر و پورحوصِلَه‌یَه

اِی بادِ خُنوک که مِزِنی وِر جِگرُم
خاک وِر سرِ تو، ز دلبرُم دِه خِبرُم
اَتیش مِزِنُم ز اُوِْ چَشمُم وِر دل
دِ زِْرِ لحاف تا نِفَهمَه پیَرُم

اشعار شیرین و دلنشینش و فرزندان هنرمند و صالحش بهترین یادگاری ست که از این هنرمند خوش نام برای ما بر جای مانده است. یادش همواره زنده باد.
بهمن صباغ زاده مهرماه ۱۳۹۸ تربت حیدریه

یادی از استاد؛ یادداشتی در مورد استاد سید علی اکبر بهشتی به قلم استاد اسفندیار جهانشیری

گرچه اینجانب مدت‌هاست که از محضر استاد بزرگ و ادیب دانشمند جناب سید علی اکبر بهشتی به فیض رسیده‌ام و بسا شب‌ها که در انجمن‌های ادبی، زیبایی کلام او را به مذاق جان چشیده‌ام، اما آن گاه که دیوان این بزرگمرد به دستم رسید آن را به دقت مطالعه کردم دیگر هیچ جای شک و تردیدی برایم باقی نماند که ایشان استادی زبردست و ادیبی آگاه و شاعری توانایند و به خوبی دریافتم که سید علی اکبر بهشتی تمام نیروی وجودی خویش را در تیر اخلاص کرده و تا مرز عاطفه و احساس پرتاب نموده است و جای برای هیچ پهلوانی در این خطه باقی نگذاشته است. باید بگویم که این بزرگمرد به چنان غنای طبعی رسیده است که نازک‌خیالی بازیچه‌ی اوست و به قول خودش خیال و احساس قاتل اویند.

او شاعری است بی‌تکلف و زنده‌دل و در فنون شعر صنعتگری چیره‌دست است. الفاظ در محور کلامش رنگ می‌بازد و در شاخسار طبعش میوه‌های صنایع و بدایع به خوبی جلوه‌گر است. وی را درویشی می‌بینیم که از تعلقات مادی رسته و بار مکنت را فرو انداخته و گوشه‌ای را اختیار کرده است و دستِ توسّل به دامن پیغمبر و سلاله‌ی طاهرینش زده و هیچ جلوه‌ای بهتر از زیبایی‌های هنر را نمی‌پسندد و ذات و جوهره‌ی او محیط به معنا و کلامش آراسته به صنایع عرفانی است. غم نان را نمی‌خورد تا آزاد بیندیشد و آزاد بگوید و طوطی طبعش سخنگوی معشوق است. معشوقی که جان کلام را به او داده و او را چنان زنده خو و وارسته آفریده است که همتایش را نمی‌توان یافت.

او بسیار خوش‌بزم و مجلس‌آراست و برای هر مطلبی شعری از گذشتگان در حافظه دارد که به بزم‌آرایی و لطف خاص او کمک می‌کند. در عمر خویش ندیدم که فغانی برآورد، برای مطامع دنیا ناله کند و یا تلاش فراوان نماید. اندوهگین نیست و همه را احترام می‌گذارد حتی کسانی‌ را که در مجلس او به تازگی راه می‌یابند و به اصطلاح نوپای شعرند محترم می‌دارد.

او چنان مهربان است که اگر ایرادی بر شعر کسی ببیند برای بیان آن ایراد عرق بر پیشانیش می‌نشیند تا سخن خود را بگوید. تیزبین و تیزهوش است و همه موازین اخلاقی را رعایت می‌کند. در گفتن سبقت نمی‌گیرد و کلام را به جا و به موقع با فصاحتی دلپذیر بیان می‌کند. غزل‌های او گاهی بوی غزل‌های حافظ را می‌دهد و پند و حکمت در گفتار او موج می‌زند. گاهی چنان حکیمانه سخن می‌گوید که گویی بر همه‌ی علوم احاطه دارد.

سپهر خرمن هستی به راه باد نهاد
که حاصل همه کس در جهان پشیمانی‌ست
در این صحیفه که اوراق اوست شرح حیات
هزار نقطه‌ی مجهول و راز پنهانی‌ست

در اکثر غزلیات او پندهای حکیمانه و احکام قرآنی به چشم می‌خورد حتی گاهی نیز از مسائل فلسفی سود جسته و مضامین قرآنی فراوان در اشعارش به چشم می‌خورد.

آنچه از همه بیشتر روحیات ایشان را مزین داشته تواضع و فروتنی و اخلاق‌ حسنه‌ی اوست که انسان می‌خواهد همیشه با او باشد و زبان او را بفهمد و این وارستگی در یک رویارویی با او درک می‌شود.

تیزهوش و سریع‌الانتقال است و پیری هیچگونه عارضه‌ی هوشی و حواسی بر او وارد نکرده است. تعداد ابیات اشعار او از حد و اندازه بیرون است. گویا او هیچ گونه کاری جز شاعری نداشته و برای هیچ مقامی جز ائمه طاهرین و بعد از آن دوستان خویش شعر نسروده است.

او حتی برای چاپ آثار خویش هیچ نگران نیست زیرا می‌داند که بالاخره آنهایی که فیوضات معنوی و هنری او را درک کرده‌اند به معرفی آثارش خواهند پرداخت. او با دل خویش سخن می‌گوید و گاهی برای همه زحماتی که کشیده است خودش را می‌ستاید.

گر چه صائب رفت و با خود برد سبک هند را
تا بهشتی هست این رطل گران بی پیر نیست

آری باید همه تکلفات و خودبینی‌ها را کنار گذاشت و صافی‌دل به شعر او روی آورد آنگاه با خلوص و دور از هر تکلف شعر او را نقد نمود. او از به کار بردن کلمات ساده پرهیز نمی‌کند و معنی را بر لفظ ترجیح می‌دهد.

خیال کن که تو را هست هر چه می‌خواهی
به عکس چون بنهی هفت را ببینی هشت

در قصیده و غزل طبعی غنی داشته و دارد و شعر گفتن طبع منظومش گویی فطرت اوست و در قصیده‌ای تمام عوارض و دردهای وجودی را بر می‌شمرد به طوری که می‌توان چنین استنباط کرد که ایشان از مسائل طبی و درمانی بی بهره نیست. هنرمندی قوی پنجه و نوازنده‌ای تواناست و تار را خوب می‌نوازد چنانکه در غزلی می‌گوید:

حرامت باد ای خاک سیه چون من هنرمندی
که از هر ناخن انگشت او ریزد هنر چندی
ایا کاین ماجرا خوانی نمی‌دانم که می‌باشی
که جز مرد هنر نشناخت کس قدر هنرمندی

افسوس که در دیار ما هنرمندان جایی ندارند باید به دست فراموشی سپرده شوند مگر بعد از مرگ آنها که این خود ظالمانه‌ترین خصلت انسانی است.

اسفندیار جهانشیری (صفی)

#بهمن_صباغ_زاده
#سید_علی_اکبر_بهشتی
#پیام_ولایت

کانال تلگرامی انجمن شعر قطب

https://t.me/anjomanghotb

زندگی‌نامه‌ی استاد سید علی اکبر بهشتی را در مهرماه ۱۳۹۸ نوشتم و به روزنامه دادم اما فرصت نشد نوشته‌هایم در وبلاگ سیاه مشق بارگذاری کنم و رونوشت آن را تنها در تلگرامم داشتم که متاسفانه از دست رفت. از خانم عسکریان سردبیر نشریه‌ی پیام ولایت خواهش کردم پی‌دی‌اف نشریات آن سال‌ها را برایم بفرستد. زندگی‌نامه‌ی این شاعر همشهری را مختصر بازنویسی ای کردم و به اشتراک گذاشتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, سید علی اکبر بهشتی, پیام ولایت, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳ساعت 11:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۲۸ پیام ولایت که در ۹ دی‌ماه ۱۳۹۸ منتشر شده در این شماره با هم نگاهی می‌اندازیم به زندگی و شعر شادروان غلامعلی مهدی زاده از اعضاء قدیمی انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه.

 ضمن تشکر فراوان، عکس شاعر به لطف مهندس علی مهدی زاده به دستم رسیده است. غلامعلی مهدی زاده

بدار عزّت موی سپید پیران را

مرحوم غلامعلی مهدی زاده را از طریق یکی از فرزندانش که با من در فنی و حرفه‌ای همکار بود شناختم. وقتی در ابتدای دهه‌ی هشتاد به انجمن شعر قطب تربت حیدریه آمدم چند سالی بود که غلامعلی مهدی زاده به انجمن شعر نمی‌آمد. پسرش که با من همکار بود و از علاقه‌ی من به ادبیات خبر داشت روزی گفت که پدرش شاعر است. به لطف همکارم قراری گذاشتیم تا در مغازه‌ای در محله‌ی بارزار تربت حیدریه به دیدن این شاعر همشهری بروم.

پیش آقای مهدی زاده که رفتم خودم را معرفی کردم و گفتم آمده‌ام شما را ببینم. من جوانی بیست و چند ساله بودم و او مردی بود حدودا هفتاد ساله. به رسم مردان قدیم از نسبم پرسید و مثل همه‌ی شهرستانی‌ها به سرعت کلی فامیل و آشنای مشترک با هم پیدا کردیم. اسم استاد احمد نجف زاده و شاعران انجمن قطب که به میان آمد ذهنیت‌مان نسبت که هم کامل شد و به یک‌بار ده‌ها دوست مشترک پیدا کردیم. صحبت‌مان گل انداخت. از شعرهایش برایم خواند و شعرهای مرا شنید. آن زمان آقای مهدی زاده دل و دماغ شرکت کردن در جلسات انجمن را نداشت. احساس می‌کرد که بعضی از شاعران جوان احترام موی سفید بزرگترها را نگاه نمی‌دارند. به مناسبت‌های مختلف به دیدنش می‌رفتم و ساعتی را به گپ و گفت با هم می‌نشستیم.

وقتی چند سال بعد تصمیم به جمع‌آوری زندگی‌نامه و شعر شاعران همشهری گرفتم یکی از اولین گزینه‌ها آقای مهدی زاده بود. مهدی زاده مردی مهربان، خونگرم و خوش‌سخن بود. معمولا در سخن گفتن از موضوعات مختلف می‌گفت و به قول ما تربتی‌ها دهان گرمی داشت. حافظه‌ی خوبی داشت، شعرهای زیادی به خاطر سپرده بود که بسیار بجا از آن‌ها استفاده می‌کرد. نسل شاعران قدیم تربت حیدریه را به خوبی می‌شناخت و با هر کدام یک دنیا خاطره‌ی دلپذیر و شنیدنی داشت. برای نوشتن زندگی‌نامه‌ی ایشان چند جلسه با هم مصاحبه داشتیم و بعد من از روی فایل صوتی زندگی‌نامه را نوشتم. آن‌چه در ادامه می‌خوانید از روی چند فایل صوتی پیاده شده است.

مهدی زاده که در شعر مهدی تخلص می‌کرد در ۲۸ خرداد ۱۳۱۳ در تربت حیدریه به دنیا آمد. خانواده‌ی مهدی زاده از خانواده‌های اصیل و خوشنام تربت حیدریه هستند و توضیحی در مورد این خانواده در کتاب �قند و قروت� مرحوم محمدمهدی تهرانچی آمده است.

جد بزرگش شیخ مهدی هراتی از مهاجرینی بود که از هرات به تربت حیدریه آمده بود. پدربزرگش به نام علی اکبر یکی از پسران شیخ مهدی بود و به تجارت مشغول بود. علی اکبر مهدی زاده تجارت می‌کرد و در بازار حجره‌ای داشت و سرشک به عراق صادر می‌کرد. سرشک پودری زردرنگ بود که از ساییدن ریشه‌ی گیاهی به همین نام به دست می‌آمد و در صنعت صحافی و چوب بسیار پراستفاده بود.

غلامعلی مهدی زاده آموختن را از مکتبخانه آغاز کرد بعد راهی مدارس جدید شد و از سال سوم ابتدایی به بعد را در مدارس جدید درس خواند. دبیرستانی بود که روزی در کلاس انشاء معلمش از دانش آموزان می‌خواهد که انشایی درباره تعطیلات نوروزی بنویسند. مهدی زاده آن انشاء را به صورت موزون نوشت و این اولین باری بود که به عنوان شاعر مورد تشویق قرار گرفت.

بعد از اتمام مدرسه در سال ۱۳۳۶ پس از طی یک دوره‌ی تابستانی به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در دبستان‌های تربت حیدریه به تدریس پرداخت. شعر هم کم و بیش در زندگی غلامعلی مهدی زاده جریان داشت و گاهی به مناسبتی شعری می‌گفت از جمله شعری که در غم از دست دادن مادرش گفته بود.

در سال ۱۳۵۲ با مرحوم سید علی اکبر بهشتی آشنا شد و هم‌کلامی با این شاعر بزرگوار و تشویق‌های او باعث شکوفا شدن هرچه بیشتر طبع وی گشت. مرحوم بهشتی وقتی شعری که آقای مهدی زاده در فوت مادرش سروده بود را دید از وی خواست که در جلسات شعر شرکت کند و این‌گونه بود که غلامعلی مهدی زاده به جمع دوستان انجمن شعر و ادب قطب راه یافت.

در سال ۱۳۶۲ پس از ۲۶ سال معلمی در دبستان‌های تربت حیدریه از آموزش و پرورش بازنشسته شد. بعد
از بازنشستگی وقت بیشتری را با دوستان شاعر می‌گذراند، شعرش پخته‌تر و دوستی و احترامش نسبت به سید علی اکبر بهشتی روزبه‌روز افزون‌تر می‌شد. مهدی زاده در مورد مرحوم سید علی اکبر بهشتی می‌گفت او هم در شعر و هم در اخلاق معلم من بود.

غلامعلی مهدی زاده از ورزشکاران پیشکسوت ورزش زورخانه‌ای تربت حیدریه و خراسان بود و در ورزش باستانی هم افتخارهای زیادی کسب کرد. متأسفانه من در زمینه ورزش باستانی اطلاعاتی ندارم و زندگی این همشهری بزرگوار و فقط از دید شعر نگاه می‌کنم و ای کاش جوانان باستانی‌کار و ورزشکاران اهل تحقیق زندگی این همشهری را از دید پیشکسوت بودن در ورزش هم مورد بررسی قرار دهند و منتشر سازند.

غلامعلی مهدی زاده در سن ۸۱ سالگی بعد از چند ماه بیماری ۲۴ خرداد ۱۳۹۴ در تربت حیدریه از دنیا رفت و در مقبرۃ الشعرای تربت حیدریه به خاک سپرده شد. وی تا آخر عمر مجموعه شعر مستقلی منتشر نکرد اما برخی از اشعارش در مجموعه اشعاری که راجع به شعر تربت حیدریه چاپ شده از جمله �فرهنگ عامه‌ی تربت حیدریه� به قلم محمد رشید، �سخنوران زاوه� نوشته‌ی محمود فیروزی مقدم و شعر دربی به قلم سید علی موسوی آمده است. در سال‌های پایانی عمر به اندازه‌ی چند دفتر شعر، شعر محلی و معیار داشت که تصمیم به چاپ آن داشت اما اجل به او مهلت انتشار این اشعار را نداد.

چند تن از پیشکسوتان انجمن قطب در یک قاب، سال‌های آغازین دهه‌ی شصت، در حاشیه‌ی شب شعری در خواف  حسن رزرمجو غلامعلی مهدی زاده سیدعلی اکبر ضیایی اسفندیار جهانشیری

مهدی زاده به شعر محلی و شعر کلاسیک گرایش داشت و در هر دو زمینه اشعاری از وی به یادگار مانده است. از بین قالب‌های شعری به غزل علاقه‌ی بیشتری داشت. در ادامه نمونه‌هایی از شعر غلامعلی مهدی زاده را با هم می‌خوانیم.

غزل

هیچکس در زندگی از ابتدا گمراه نیست
بخت بد هم از ازل با آدمی همراه نیست
شیر پاک از لقمه‌ی پاکی اگر ممکن شود
حاصلی دارد که فرزند بشر گمراه نیست
بخت بد را همنشین بد به همراه آورد
آن‌که با بد می‌نشیند ز آفتش آگاه نیست
حیله‌گر هر دم به یک رنگی شود ظاهر، چو او
در مرام و مسلک خود کمتر از روباه نیست
بنده‌ای شرمنده‌ام با کوله‌باری از گناه
انتظارم از کسی جز درگه الله نیست
تشنه‌ی عشقم ولی محروم از دیدار او
گر بیاید دیگرم حاجت به نور ماه نیست
در پس زانوی غم نالم به حال خویشتن
در درون سینه‌ی من ناله هست و آه نیست
کلبه‌ی درویشی �مهدی� اگر دارد صفا
چون که او را حسرتی بهر مقام و جاه نیست

غزل

گفت و شنود بلبل و گل محرمانه است
واقف ز راز این دو خدای یگانه است
بلبل به صبح‌دم بنشیند به انتظار
تا غنچه گل شود که همینش بهانه است
خنیاگران اگر بنوازند جملگی
بهر صفای بلبل و گل جاودانه است
با ضرب و ساز و تار و نی باغبان پیر
دل‌ها جوان شود که در این آستانه است
فصل بهار و نم‌نم باران و بوی گل
بلبل به سیر رفته و دنبال لانه است
شکر خدا و توبه ز اعمال ناصواب
رونق دهد به هر که اسیر زمانه است
روشن‌ضمیر باش، نه پایند هر هوس
چونان‌که مست باده به فکر چغانه است
بلبل بخوان دمی ز غزل‌های دل‌نواز
قمری بیا که محفل گل عارفانه است
�مهدی� چرا بسوزد و سازد ز هجر یار
اشک غمش ز دیده دمادم روانه است

غزل

ما مست باده‌ایم و تو مست نگاه ما
باشد نگاه بانمکت جلوه‌گاه ما
با یک نگاه مستی‌ام از سر پرید و رفت
دیوانه گشته‌ام که شده عشق، راه ما
عاشق شدم به طور حقیقی و معنوی
روزی‌دهنده اوست و پشت و پناه ما
عاشق اگر به راه خدا گشته‌ای بدان
باشد ستون دین همه‌جا تکیه‌گاه ما
گمراه گشته‌ایم و پشیمان ز کرده‌ایم
خواهم ز درگهش که ببخشد گناه ما
ما بد نموده‌ایم و گرفتار بد شدیم
جبران شود به توبه یقین اشتباه ما
گر لغزشی تو را به ره عشق رخ دهد
غافل شوی چو �مهدی� و افتی به چاه ما

دست دارم بر دعا تا زینت محفل شود
خواهم از او حاجت ما بر مراد دل شود
در نماز و در عبادت‌های خود کاهل نیم
یارب از این بنده‌ی شرمنده هم قابل شود
بنده‌ای غرق گنه درمانده گشتن از سُنا
دِه نجاتم، کس ندیدم غرق در ساحل شود
گر ندانسته گهی غافل شدم از راه خود
توبه کردم بخششی خواهم مرا شامل شود
گر خدا خواهد چنان هر بنده‌ای گمراه را
رهنما گردد که در اعمال خود کامل شود
گر کسی در ارتباط است با خدای خود، یقین
رحمت حق هر کجا خواهد بر او نازل شود
�مهدیا� هر کس که خواهد می‌شود چون بوسعید
با عبادت در دل شب هم‌چو او فاضل شود

خودنمایان را به‌غیراز خودنمایی کار نیست
خودنما را آبرویی در خور دینار نیست
خودنما کمبود دارد، دوستی با او مکن
او به فکر خود بوَد، هرگز به فکر یار نیست
می‌دهد خود را نشان هر جا و در هر فرصتی
هرچه پیش آید خوش آید، خودنما را عار نیست
هر کجا باشد کند تعریف از کردار خویش
زان همه لافش یکی در قوطی عطّار نیست
چهره‌ای انگشت‌نما دارد میان خَلق او
احترامش زین جهت در کوچه و بازار نیست
جز دورویی برنمی‌آید ز دستش هیچ‌کار
�مهدیا� در خواب غفلت مانده او، بیدار نیست

در قفس مرغ چمن از غم گل خون‌جگر است
چون ز آزادی مرغان دگر باخبر است
گل ز درد دل مرغان چمن می‌داند
این چه رازی‌ست که در گفت و شنود سحر است
بلبلی را که بود عاشق و دیوانه‌ی گل
نغمه‌‌های سحرش از چه دل‌انگیزتر است
تا خزان آید و برگی ز گل افتد به زمین
عاشق نغمه‌سرا، نوحه‌سرایی دگر است
�هر کسی در غم یاری به طریقی سوزد�
من ز پروانه چه گویم که غمش بیشتر است
اشک شبنم ز گل و نغمه‌ی بلبل در باغ
اشک شمع و غم پروانه مرا در نظر است
سوزم و سازم و هرگز نکنم پرده‌دری
گر کسی راز کسی فاش نسازد هنر است
افتخاری‌ست که نامت به نکویی ببرند
ور نه نام‌آور بدنام که جایش سَقَر است
عیب‌پوشی کن و حق گوی و ز �مهدی� آموز
که بدین شیوه‌ی نیکو به‌خدا مفتخر است

برای مردمی غمگین چگونه شعرِ تر گویم؟
چگونه من ز شادی‌ها به صد خون جگر گویم؟
چگونه سفره‌ی دل را گشایم پیش هر ناکس؟
چگونه بی‌جهت حرفی که باشد بی‌ثمر گویم؟
چگونه نغمه‌های بلبلی را در قفس از غم
به جای نغمه‌ی شادش به هر شاخ شجر گویم؟
چگونه از رفاه و عیش و نوشِ دائمِ بعضی
به مسکین و به محروم و به طفل بی‌پدر گویم؟
چگونه در کویر و در بیابان‌های لم‌یزرع
ز آب چشمه‌ و باغ و درخت بارور گویم؟
چگونه آن بهاری را که گشته از خزان بدتر
ز باغ و بلبل شاد و ز ناز شانه‌سر گویم؟
چگونه اشک چشم کودک زار فلسطین را
به پیش خلق عالم کمتر از دُرّ و گهر گویم؟
چگونه درد دل‌های کشاورزان مومن را
برای قطره‌ای باران به پیش دادگر گویم؟
نرنجانی دلی را تا توانی، �مهدیا�، هرگز
چگونه وصف آهش را برای گوش کر گویم
بسته شد میخانه‌ها هر خانه‌ای میخانه شد
ساقی و رند و خراباتی ز هم بیگانه شد
شد اسیر شیره و تریاک هر اهل دلی
خانه‌ی آبادشان زین ماجرا ویرانه شد
هر که مجنون شد به راه عشق لیلی زد قدم
یا میان خلق رسوا، یا ز غم دیوانه شد
عاشق شب‌زنده‌داری در کنار نور شمع
صبحگاهان شاهد خاکستر پروانه شد
دامن دشت و دمن امروز خالی از صفاست
گرمی مهر و محبت دربه‌در از خانه شد
رحم و انصاف و مروت از میان خلق رفت
زین جهت افسرده‌دل هر عاقل و فرزانه شد
نغمه‌های بلبل شوریده با لبخند گل
با میِ مینا به‌هم آمیخت، در پیمانه شد

هیچ دارویی ندیدن بهر غم، تا عاقبت
عقده‌ی دل باز تر با گریه‌ی مستانه شد
باغ گل بی عاشق گل چون سبوی بی می است
مهدیا، آن روزگاران هم دگر افسانه شد

رفاقت با صداقت این‌چنین است
که انگشتر به دنبال نگین است
رفیق باصداقت را همین بس
که او پاک و وفادار و امین است
ز بد کردن بدی آید به سویت
محبت را هزاران آفرین است
خیانت در امانت گر نمایی
حسابت با کرام‌الکاتبین است
زبانت را به تهمت گر گشایی
ز بد بدتر اگر خواهی همین است
ز کِشته بِدْرَوی محصول خود را
اگر جو کِشته‌ای، نانت جوین است
اگر چشمت به دست دیگران شد
چون آن پستی که دائم در کمین است
کسی در دوستی گر بی‌نظر بود
یقین دارم که او پابند دین است
به زر باید نوشت این گفته‌ها را
ز بس مهدی کلامت دل‌نشین است

پینوشت

منبع این یادداشت‌ها مصاحبه با شاعر است.
عنوان یادداشت برگرفته از بیتی از صائب تبریزی است صائب در غزلی با مطلع «سبک ز سینه ما ای غبار غم برخیز» گفته است: «بدار عزت موی سفید پیران را/ ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز»


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, غلامعلی مهدی زاده, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳ساعت 19:20  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۲۰۷ پیام ولایت که در ۲۸ تیر ۱۴۰۳ منتشر شده در این شماره با هم نگاهی می‌اندازیم به زندگی و شعر استاد محمدجواد تربتی شاعر و روزنامه‌نگار شهیر خراسانی که در زمان خود یکی از مشهورترین استادان ادبیات فارسی بود.

عکس از سال‌های جوانی محمد جواد تربتی برگرفته از کتاب ایران نمی‌میرد تالیف محمود سنجابی تربتی و سیاوش مرشدی

عکس برگرفته از کتاب ایران نمی‌میرد تالیف محمود سنجابی تربتی و سیاوش مرشدی، استاد تربتی در وسط نشسته است.

عکس محمد جواد تربتی در میان‌سالی برگرفته از کتاب ایران نمی‌میرد تالیف محمود سنجابی تربتی و سیاوش مرشدی

عکس محمد جواد تربتی در سال‌های پایانی عمر، برگرفته از کتاب ایران نمی‌میرد تالیف محمود سنجابی تربتی و سیاوش مرشدی

فرزند برومند ایران، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمدجواد تربتی از مطرح‌ترین استادان ادبیات دوره‌ی پهلوی، به قلم بهمن صباغ زاده

در این شماره می‌خواهم یکی از خوشنام‌ترین شاعران همشهری را خدمت‌تان معرفی کنم. استادی درجه یک در دانشسرای تهران، دانشسرای شیراز، دانشسرای تبریز، دانشکده‌ی پلیس، دبیرستان دارالفنون، سخنرانی درجه یک و ادیبی آگاه که منشاء خیر فراوان در کشور بود و از میان شاگردانش شاعران و پژوهشگران بزرگ برخاستند.

محمدجواد تربتی در سال ۱۲۸۴ در تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش شیخ ابوطالب تربتی از مردمان سنگان و رشتخوار بود و مادرش از اعقاب شیخ مفید بود. خانه‌ی پدرش در تربت حیدریه پشت مسجد جامع و نزدیک به بازار حلبی‌سازها بود. شیخ ابوطالب شیخی محترم و مردم‌دار بود و در تربت حیدریه نزد مردم از احترام برخوردار بود. محمدجواد تحصیل را در مکتب‌خانه شروع کرد و بعد جذب مدارس جدید شد. دوران ابتدایی و سیکل اول را در مشهد طی کرد و بنا به سنت خانوادگی دروس مذهبی را فراگرفت و پس از آن به تهران رفت. اوایلی که به تهران آمده بود هنوز رخت روحانیت را در بر داشت. در دانشکده‌ی ادبیات لیسانس ادبیات فارسی گرفت و سال ۱۳۲۰ با رتبه‌ی اول در قسمت فلسفه و ادبیات از دارالمعلمین عالی فارغ التحصیل شد. این مدارس از دوران قاجاریه در ایران تاسیس شد و در دوران پهلوی وظیفه‌ی این مدارس پرورش معلم بود.

تربتی که طبع شعر خوبی داشت از زمان ورود به تهران جذب انجمن‌های ادبی تهران شد. پنجشنبه‌شب‌ها در منزل شاهزاده افسر در جمع شعرای نامی آن روزگار شرکت می‌کرد. طبع و ذوقش بسیار مورد توجه قرار گرفت و در کار شاعری پیشتر رفت. ملک‌الشعرا بهار، جلال‌الدین همایی، بهمنیار کرمانی، رشید یاسمی از کسانی بودند که در آن سال‌ها به انجمن شاهزاده افسر رفت و آمد داشتند.

استاد تربتی بعد از فارغ‌التحصیلی به استخدام وزارت فرهنگ درآمد و در شیراز، تبریز و تهران مشغول به تدریس و سرپرستی مدارس شد و تا زمان بازنشستگی به تدریس مشغول بود. به نقل از دوستانش بسیار فروتن بود و همواره با دانش‌آموزان و دانشجویانش رابطه‌ی گرمی داشت. آن‌ها را به مطالعه علاقه‌مند می‌کرد، کتاب به آن‌ها می‌داد و دست‌شان را می‌گرفت و در مسیر شعر و ادب پیش می‌برد.

در سال ۱۳۲۲ با کمک دوستانش از جمله حبیب یغمایی، ابولحسن ورزی، ذبیح الله منصوری، ابوالقاسم حالت، نیما یوشیج و چند تن دیگر روزنامه‌ی پولاد را در تهران بنیان گذاشت. روزنامه‌ی پولاد روزنامه‌ای ادبی سیاسی بود که رویکردی متفاوت داشت. در این روزنامه می‌شد فضاهای جدید شعری را دنبال کرد و حرف‌های نو خواند. پولاد جایی بود برای نظریه‌های نو در ادبیات و انتشارش پانزده شانزده سال ادامه داشت. معمولا سرمقاله‌ها را در این روزنامه استاد تربتی می‌نوشت و یا دیگران با نظر او سرمقاله می‌نوشتند.

تربتی حافظه‌ای قوی داشت و سخنرانی خوش‌بیان بود. او اشعار زیادی را در حافظه داشت و در سخنرانی‌های خود دائم به این اشعار استناد می‌کرد. اشعار زیاد و قصاید طولانی از زبان عربی در حافظه داشت اما در سخن گفتن سعی می‌کرد کمتر از کلمات عربی استفاده کند. به زبان فرانسه به خوبی صحبت می‌کرد و در تدریس و روش‌های نوین تدریس از استادان خلاق بود که کلاسش مشتاقان فراوان داشت.

در نوشتن ترکیبی از نثر گلستان سعدی، تاریخ بیهقی و زبان روز را به خدمت می‌گرفت و هر نامه‌ای که می‌نوشت اثری ادبی به شمار می‌رفت. نوشته‌هایش روان، همه‌فهم و جذاب بود و از به کار بردن کلمات دشوار پرهیز می‌کرد. در نوشتن زبانی آهنگین داشت که نوشته‌هایش به زیبایی شعر تنه می‌زد.

محمد جواد تربتی در جوانی با مطالعاتی که در ادبیات غرب داشت به نمایشنامه‌نویسی علاقه‌مند شد و نمایشنامه‌های زیادی خلق کرد که توسط بزرگان تئاتر همروزگارش روی صحنه رفتند. نمایشنامه‌هایی چون «سقراط»، «باباطاهر»، «بهرام»، «قیصر»، «لیلی و مجنون»، «ویس و رامین»، «امیرکبیر» و «فرشتگان عشق» به قلم او روی صحنه رفت.

تربتی از استادانی بود که جامه‌ی استادی برازنده‌اش بود. کسی ابلاغ استادی به نام او صادر نکرده بود و او حاجت به چنین ابلاغی نداشت. قبای استادی بر بالای او راست آمده بود و این لقب حاصل حافظه، سخنوری، خوش‌قلمی و شیرین‌بیانی و دانش و مجموعه فضائلی بود که در وی وجود داشت.

تربتی بیش از ۴۰ جلد کتاب در رشته‌های روانشناسی، فلسفه و ادبیات و جامعه شناسی داشت که بارها تجدید چاپ شد، از آثار ايشان می‌شود به آهنگ دل، اخلاق، تاريخ مختصر شعراء، دوره‌ی تاريخ ايران (مصور)، روانشناسی، ژاله، صدرالدين شيرازی و افكار فلسفی او، فلسفه‌ی نوين (م‍خ‍ص‍وص‌ دان‍ش‌آم‍وزان‌ س‍ال‌ ش‍ش‍م‌ ادب‍ی‌ دب‍ی‍رس‍ت‍ان‌ه‍ا)، منطق (کتاب‌ درسی ویژه سال ششم ادبی)، نگارش‌نامه و انشاء ویژه دبستان‌ها، نيلوفر، چنگ و نام‌های عشق اشاره کرد.

استاد تربتی تا پایان عمر تاهل اختیار نکرد و زن و فرزند نداشت. وقتش را با مطالعه و نوشتن و تدریس می‌گذراند. بعد از شصت و پنج سال زندگی روز یکشنبه سی‌ام فرودین ۱۳۴۹ در پی عارضه‌ی سکته‌ی مغزی در تهران درگذشت و در این شهر به خاک سپرده شد. در بهار همان سال مراسمی در بزرگداشت استاد محمد جواد تربتی در انجمن اهل قلم در تهران برگزار شد و استادان بنام دانشگاه و ادبیان و شاعران مطرح آن روزگار در آن مجلس حضور داشتند و از دانش و فضل و مهربانی و سلوک استاد تربتی سخن گفتند. مجموعه‌ی صحبت‌های ایشان در مورد استاد تربتی در سال ۱۳۹۲ در مجموعه‌ای با نام «ایران نمی‌میرد» به قلم محمد تربتی سنجابی و سیاوش مرشدی در انتشارات هزاره سوم چاپ شد.

محمد جواد تربتی که در شعر «تربتی» تخلص می‌کرد در سرودن اهل تفنن بود و قالب‌های مختلف شعری را به خدمت می‌گرفت. شعرش ریشه در ادبیات کهن داشت و غالبا به استقبال قصاید و غزلیات مشهور زبان فارسی می‌رفت اما دستش از نوگرایی هم خالی نبود. شعر «ایران نمی‌میرد» محمدجواد تربتی نزدیک به شعر سپید است. «ایران نمی‌میرد» شعری ملی‌گرایانه و خواندنی است که در سال ۱۳۲۰ سروده شده است. زمانی که متفقین سودای تجزیه‌ی ایران را در سر داشتند و از ایران به عنوان پل پیروزی نام می‌بردند.

در زیر نمونه‌هایی از شعر محمد جواد تربتی را با هم می‌خوانیم. تربتی در شعر بیشتر به شعر کلاسیک گرایش دارد. در غزل زبانی روان و آهنگین دارد. نمی‌توان گفت شاعری مضمون‌یاب است اما می‌توان گفت شعرش روان و بدون گره و زبانش شیرین است. در بیشتر قالب‌های شعر فارسی طبع‌آزمایی کرده است و تجربه‌هایی اندک نیز در قالب‌های نو داشته است.


شکوه‌ها دارم و خواهم کنم آغاز امشب
بازگویم غم دل را به تو طناز امشب
مطربا چنگ به چنگ آر و به پا کن شوری
ساز کن ساز و بزن نغمه‌ی شهناز امشب
مرغ مسکین دلم تا گل روی تو بدید
به خروش آمد و شد قافیه‌پرداز امشب
سر زلف تو بتا رشته‌ی امید من است
چه شود گر فتد آن رشته به کف باز امشب
تا یکی خون دل بی‌گنهان می‌ریزی
چیست این فتنه دگر لعبت شیراز امشب
تربتی شاعر آزاده و شوریده دلی‌ست
با چنین شاعر شوریده مکن ناز امشب

دیدی آن دلبر ترسا که چه دل‌ها زد و برد
نه دل ما، که دل شهر به یکجا زد و برد
دیدی آن تُرک دل‌آزار به یک تیر نگاه
دل رندان خراباتی شیدا زد و برد
می زند دزد یکی قافله را در ره خویش
وای از آن شوخ که صد قافله دل‌ها زد و برد
شانه بر زلف چلیپا زد و گیسو بفشاند
دل صد سلسله با زلف چلیپا زد و برد
دزد تنها نتواند که زند قافله را
این چه دزدی است که صد قافله تنها زد و برد
تا در آتشکده‌ی عشق درخشید رخش
دین ز شیخ و خرد از پیر کلیسا زد و برد
دوش در بزم نکویان شد و جامی بگرفت
دل افسونگر شیرین و زلیخا زد و برد
ای خوش آن دل که به چوگان وفا رفت ز دست
دل ما تربتی آن لعبت ترسا زد و برد

یاد از آن شام که در میکده‌ام مأوی بود
سر ما در قدم آن صنم زیبا بود
ساقی محفل ما بود و انیس دل ما
بزم ما روشن از آن شمع جهان‌آرا بود
روزگارم به از این بود و دلم خوشتر از این
اگر آن آفت جان را نظری با ما بود
تا که پروانه‌ی دل آتش روی تو بدید
بال و پر سوخت در آن شعله که بی پروا بود
دل گرفتیم از آن زاهد موهوم‌پرست
که کلامش همه افسانه و بی معنا بود
تا سر زلف تو در دست دل شیدا بود
تربتی شاعر آزاده و بی‌همتا بود

ماییم و یکی یار دل‌آزار و دلی زار
وین دل به خم طره‌ی آن یار گرفتار
ای کعبه‌ی من روی تو دانم که ندانی
چون گردد و جادوی تو با این دل بیمار
آن روز که شد شعله‌ی آتشکده‌ی عشق فروزان
کز سینه کشیدیم یکی آه شرربار
پروانه! مرا شعله‌ای اندر دل و جان است
تو سوخته‌ی شمعی و من سوخته‌ی یار
آرام دل ای برده ز کف صبر و قرارم
دانی چه کند هجر تو با این دل افکار
یک لحظه ز هجران تو آرام ندارم
آرام ندارد که نباشد برِ دلدار
ای تربتی آن روز دمد کوکب اقبال
کان شوخ دل‌آرا فکند پرده ز رخسار

آسمانا دلم از اختر و ماه تو گرفت
آسمان دگری خواهم و ماه دگری
نظر از لطف به من کرد و سراپایم سوخت
آرزو دارم از آن چشم نگاه دگری
خانمان سوختم از دل چو کشیدم یک آه
چرخ سوزد به خدا گر کشم آه دگری
ندهی راه که آیم به برت می‌ترسم
که جز از مرگ نیابم به تو راه دگری
تربتی بر سر کوی تو پناه آورده
جز سر کوی تواش نیست پناه دگری

فرزند برومند ایران، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمدجواد تربتی از مطرح‌ترین استادان ادبیات دوره‌ی پهلوی، به قلم بهمن صباغ زاده (بخش چهارم)

شبی تیره چون تار گیسوی یار
شبی تیره‌تر از دل نابکار
فروهشته شب گیسوان از دو گوش
جهان رفته در خواب و گردون خموش
در این بی‌کران خم خاکستری
نه زهره پدیدار و نی مشتری
هیولای شب همچو دیوی سیاه
نهان کرده در جیب خود قرص ماه
در این ژرف بحرِ نه پیدا کران
که گشته در آن غرق سیارگان
نموده نهان ماه بی مهر چهر
که دیده است از ماه بی مهر مهر؟
چه ماهی؟ که از مهر برده‌ست نور
ز رخسار او چشم بد باد دور!
من از فکر عشق و غم روزگار
پریشان بدم همچو گیسوی یار
به خود گفتم ای دل در این تیره شب
مرا جان رسیده است از غم به لب
که ناگه سروشی به گوشم سرود
که غم تا به کی؟ ساز کن چنگ و رود
بده ساقی از آن می خوشگوار
که دیوانه گردد دل هوشیار
بریز از می ناب در جام من
تو ای رهزن عقل و آرام من
بیایید می‌خوارگان می زنیم
می ارغوانی پیاپی زنیم
در این بزم مینا و ساغر کم است
به می‌خوارگان می چو کم شد غم است
بو خم می آر در پیش ما
مگر نیستی آگه از کیش ما
بیا جان دل ساز کن ساز را
بزن نغمه‌ی شور و شهناز را
خوشم آن‌که امشب شب شادی است
شب عشرت و شور و آزادی است
شبی خوش‌تر از روز خرم‌بهار
شبی بهتر از روی زیبا نگار

آن گرسنه‌ی فقیر را نان ندهند
بیمار چو شد دوا و درمان ندهند
اصلاح درین ملک محال است اگر
کیفر به ستمگران و دزدان ندهند

تا رشته‌ی کار در کف دزدان است
تا گرگ و گراز رهبر چوپان است
امید نجات نیست جز نقش بر آب
کاین کاخ کهن ز بیخ و بن ویران است

ای چرخ ز چیست چهره پُرخون داری؟
وز سرخ شفق دامن گلگون داری
خون دل ماست بر گریبان افق؟
یا آن که ز اشک دیده جیحون داری

تا طبع جهان شرار جنگ افروزد
وز خلق زمانه خانمان‌ها سوزد
ای کاش زمانی اختر سفله‌نواز
در مدرسه‌ای صفا و صلح آموزد

در فضای بی‌کران آسمان
بامدادان که پرتو خورشید بر قله‌ی کوه‌ها می‌تابد
فرشته‌ی خدا چنین می‌سرود
ایران نمی‌میرد
ایران در کشاکش دهر زنده و جاوید است
این مشعل خدایی روشنگر و پرتو افروز است
کجا صرصر حوادث این شعله‌ی ربانی را خاموش تواند کرد؟
ایران نمی‌میرد.
شعله‌های مهر بر این کشور می‌تابد.
و لطف پروردگار مهربان ، آن را حمایت می‌کند.
ای پروردگان ایران!
بارها روزگار چهره‌ی عبوس خود را نمودار ساخته است
و کشتی طوفانی حیات و استقلال کشور دستخوش امواج بوده است
ولی ایران نمی‌میرد.
چون کانون مهر و محبت است
جایگاه ذوق و وفاست.
اگر شهرهای ایران به دروغ و خیانت آلوده شده است.
دامن مصفای کوه ها و آغوش زمردین چمن‌ها ،
گهواره صفا و راستی و عشق و فداکاری است .
اگر دروغ و خیانت و شیادی ،
فضای شهرها را متعفن ساخته است
مزارع شاداب و کوهسارهای بلند ایران
از عطر صفا و جان بازی ،
مشک بیزو جان پرور است
ایران نمی‌میرد.
چون کانون مهر و محبت است
جایگاه ذوق و وفا است

استاد محمدجواد تربتی را می‌باید یکی از افتخارات تربت حیدریه دانست. مردی که یک عمر با شرافت زندگی کرد. به زندگی ساده قناعت کرد و عمرش را در راه حق گفتن و دفاع از وطن و تربیت شاگردان صرف کرد. آثار نظم و نثر او هنوز به صورت کامل گردآوری نشده است.

بهمن صباغ زاده
تیرماه ۱۴۰۳، تربت حیدریه

#پیام_ولایت

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#محمد_جواد_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: با شاعران ولایت زاوه, ایران نمیمیرد, محمد جواد تربتی, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ساعت 12:25  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۲۹ پیام ولایت که در ۱۲ بهمن ۱۳۹۸ منتشر شده، در این شماره با هم نگاهی می‌اندازیم به زندگی و شعر شادروان ذبیح الله صاحبکار از شاعران نامدار همشهری.

کل‌مالک و ارباب قله‌ی شعر، نگاهی به زندگی و شعر استاد ذبیح الله صاحبکار به قلم بهمن صباغ زاده

این اولین بار نیست که زندگینامه‌ی استاد ذبیح الله صاحبکار به قلم من منتشر می‌شود. صاحبکار یکی از شاعران مورد علاقه‌ی من است و شعرش را بسیار دوست می‌دارم. با نام ذبیح الله صاحبکار اولین بار در کتاب تربت عشق برخورد کردم. تربت عشق کتابی بود که به همت یکی از شاعران نیشابور به نام مصطفی ارشاد نیا متخلص به «فریاد» در سال ۱۳۸۱ چاپ شد. در آن کتاب اساس بر شعر بود و نه زندگینامه. در معرفی هر شاعر به کمترین کلمات بسنده شده بود و در مورد صاحبکار هم خلاصه‌ی زندگینامه‌اش در یک پاراگراف آمده بود. آن‌چه صاحبکار را در آن کتاب در ذهن من برجسته کرد غزل‌های عالی‌اش بود مخصوصا همان اولین غزل که از وی در کتاب آمده بود: «حاصل ذوق هنر خون جگر بود مرا/ این هم از بی‌هنری‌های هنر بود مرا»

بعدها استاد ذبیح الله صاحبکار را بیشتر از زبان خواهرزاده‌اش محمدرضا خوشدل شناختم که خود شاعر است. هرچند در آن زمان صاحبکار از جمع شاعران خراسان سفر کرده و در آرامگاه فردوسی در کنار دوستان شاعرش آرام گرفته بود. خوشدل از زندگی صاحبکار برایم می‌گفت و هر چه بیشتر می‌شناختمش شعرش برایم دلنشین‌تر و جذاب‌تر می‌شد.

ذبیح الله صاحبکار در دهم خرداد ۱۳۱۳ در دولت‌آبادِ زاوه متولد شد. ۱۳۱۳/۰۳/۱۰ تاریخی است که در شناسنامه‌ی مرحوم ثبت شده است اما پدرش تاریخ تولد وی را خرداد ۱۳۱۴ یادداشت کرده بود. دولت‌آباد در زمان تولد صاحبکار روستایی بزرگ بود که امروزه بدل به شهری کوچک شده است.


پدرش کربلایی ابراهیم کمالی به واسطه‌ی شغلش صاحبکار خوانده می‌شد و به همین جهت در زمانی که سجل گرفتن رایج شد این نام خانوادگی را برگزید. صاحبکار یعنی کسی که در روستا آب و ملک ارباب را اداره می‌کند، امور ارباب و رعیت را سامان می‌دهد؛ یا خودش ملک و آبی دارد و در ازای سهمی از محصول به دهقانان می‌سپارد.

ابراهیم صاحبکار به شعر علاقه‌مند بود. عاشق شاهنامه‌ی فردوسی بود و اشعار فردوسی مونس هر شبش بود. مثنوی می‌خواند و دیوان چند شاعر نامدار دیگر از جمله خاقانی نیز در خانه‌شان موجود بود و در شب‌نشینی‌های روستا که به چراغان مشهور است از این اشعار برای مهمان‌ها و اهالی روستا می‌خواند. مادر ذبیح الله زنی مومنه و پارسا بود.

نقالی و شاهنامه‌خوانی بخش مهمی از خردسالی ذبیح الله بود و شعر در خانه‌ی صاحبکار جریان داشت. شعر شنیدن زیاد طبع ذبیح الله را موزون کرد و کمک کرد تا او با وزن و صور خیال انس بگیرد. ذبیح الله صاحبکار از خردسالی شعر می‌گفت، شعرش از نظر وزن و قافیه سالم بود و در شعر سرودن طبعی بسیار روان داشت.

وقتی ذبیح الله به سن مدرسه رسید همزمان به دبستان و مکتب می‌رفت تا هم علوم قدیمه و هم علوم جدید را بیاموزد. معمولا تابستان‌ها مکتب رونق و رواج بیشتری داشت. دوران ابتدایی بر ذبیح الله کوچک به سختی فراوان گذشت. جامع المقدمات و دوره‌ی شش ساله‌ی ابتدایی را تحصیلی در همان روستای زادگاه به پایان رساند. روح بلند او در قفس تنگ مکتب و مدرسه نمی‌گنجید اما پدرش اصرار به ادامه‌ی تحصیل داشت. برادر بزرگ ذبیح الله ارتشی بود و در تربت جام خدمت می‌کرد. ذبیح الله تصمیم گرفت به نزد برادر برود اما می‌دانست که پدرش به این کار رضایت نخواهد داد.

بالاخره تصمیم گرفت روستا را رها کند و به نزد برادر برود. روز قبل از عزیمت بر دیوار گچی مدرسه این غزل را نوشت: «من آن مرغم که در فصل گل از طرف چمن رفتم/ درید از درد بر تن غنچه پیراهن چو من رفتم/ سراپا سوختم چون شمع و ترسیدم که یاران را/ بسوزد دل ز سوز سینه‌ام از انجمن رفتن/ از این پس باغبانا این تو و این گلشن و این گل/ که من بودم اگر خاری ز پای یاسمن رفتم/ ...» بامداد فردا یکّه و تنها عازم تربت جام شد و به نزد برادر رفت. این چند بیت از طبع سالم ذبیح الله صاحبکار در کودکی حکایت می‌کند.

ذبیح الله در تربت جام هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد و زندگی را می‌گذراند. ابتدای دهه‌ی سی بود و مدرسه‌ی علمیه‌ی مهدیه تربت جام در شرف تاسیس بود. کارهای ساختمانی مسجد مهدیه در حال اتمام بود و پذیرش طلبه داشت شروع می‌شد.

ذبیح الله در همان زمان شاعر خوبی شده بود و شعرهایش دهان به دهان و سینه به سینه می‌چرخیدند. اولیاء دبیرستان که از طبع شعر ذبیح الله خبر داشتند از او خواهش کردند که شعری به مناسبت نیمه‌ی شعبان بسراید و در افتتاحیه‌ی مدرسه‌ی مهدیه بخواند. ذبیح الله قبول می‌کند و در روز افتتاحیه شعری برای حضار قرائت می‌کند و بسیار مورد تشویق قرار می‌گیرد.

آیت‌الله توسلی که به نمایندگی از آیت‌الله بروجردی به تربت جام آمده بود و از موسسین مدرسه‌ی مهدیه به شمار می‌رفت، از ذبیح الله خواهش می‌کند که دبیرستان را رها کند و حجره‌ای در مدرسه‌ی مهدیه بگیرد و در همان‌جا مشغول به تحصیل علوم دینی شود. ذبیح الله به تحصیل علوم دینی مشغول می‌شود و در حین تحصیل برخی امور اجرایی مدرسه را هم بر عهده می‌گیرد. او خود در مورد این سال‌ها گفته است: «این‌سال‌ها تنها انیس و مونسم قاضی فخرالدین بود که مردی عارف‌مسلک و خوش‌اخلاق و مهربان بود.» همنشین دیگر وی در این سال‌ها در مدرسه‌ی مهدیه کودکی بود به نام محمدرضا خسروی که بعدها نامی درخشان در شعر تربت حیدریه و پژوهش‌های تاریخی این دیار شد. پدر محمدرضا، شیخ ذبیح‌الله خسروی با ذبیح‌الله صاحبکار دوستی و مراودات شعری داشت و پسرش را برای تحصیل علوم دینی نزد وی فرستاد.

چهار پنج سال که در تربت جام به سر برد با غلامرضا قدسی شاعر نامدار خراسانی آشنا شد که برای سفری به تربت جام آمده بود. قدسی که قوت ذبیح الله را در شاعری دید به او توصیه کرد که به مشهد برود و تحصیل را در مدارس علمیه‌ی مشهد ادامه دهد تا بتواند محضر شاعران بزرگ خراسان را در انجمن فرخ و نگارنده درک کند.

ذبیح الله صاحبکار حدودا بیست ساله بود که به مشهد آمد. ابتدا در مدرسه‌ی عبدل خان مشغول به تحصیل شد و بعد به مدرسه‌های باقریه و نواب رفت. «لمعه» را نزد حاج میرزا احمد معروف به نهنگ و ادبیات عرب را نزد آقای صالحی، «کفایه الاصول» را نزد مرحوم علم‌الهدی و «وسائل» را نزد آیت‌الله وحید فرا گرفت. مرحوم شیخ هاشم قزوینی، آیت‌الله سبزواری، آیت‌الله میلانی و حاج میرزا احمد جباری از دیگر استادان او بودند. در همان سال‌ها با محمدرضا شفیعی کدکنی و سید علی خامنه‌ای آشنا شد که دوستی‌اش با این دو تا پایان عمر بر جای بود.

در سال‌های تحصیل در مدارس علمیه‌ی مشهد، توسط غلامرضا قدسی به انجمن نگارنده و انجمن فرخ معرفی شد و خیلی زود به عنوان یکی از شاعران آینده‌دار و جوان خراسان مورد توجه قرار گرفت. انجمن فرخ را استاد محمود فرخ و تنی چند از شعرای بنام خراسان برگزار می‌کردند که هر جمعه صبح تشکیل جلسه می‌داد.

از سال ۱۳۳۵ ذبیح الله صاحبکار در انجمن‌های ادبی مشهد نامی تاثیرگذار شد. در سال ۱۳۳۹ که انجمن قهرمان توسط استاد محمد قهرمان بنیان گذاشته شد او یکی از چهره‌های شاخص این انجمن بود.

ذبیح الله صاحبکار بعد از اتمام تحصیل یا باید به نجف اشرف می‌رفت و یا به عنوان روحانی در مشهد مشغول به کار می‌شد. خود در این مورد می‌گوید: «هرچه فکر کردم دیدم نه زبان منبر و سخنرانی‌ دارم‌ و نه صلاحیت و تقوای‌ پیش‌نمازی. واقعا فکر می‌کردم تمام‌ کسانی که پشت سر مـن می‌ایستند، از خودم پرهیزگارترند»

در سال ۱۳۴۰ به عنوان معلم به استخدام آموزش و پرورش درآمد، در دبستان و در دبیرستان مشغول به تدریس شد و پس از سی و سه سال در سال ۱۳۷۳ از خدمت بازنشسته شد. آموزش و پرورش به تعبیر مرحوم صاحبکار پیکره‌ی بی‌جانی بود که بیش از سی سال فرصت تحقیق و پژوهش را از او گرفت. غیر از کتاب «شفق خونین» که در سال ۱۳۴۳ با مقدمه‌ی محمدرضا حکیمی منتشر شد و تحقیقی بود در مورد شعر عاشورایی، تمام کارهای تحقیقی مهم صاحبکار بعد از بازنشستگی انجام شد. استاد صاحبکار در مراکز تربیت معلم می‌توانست بسیار مفیدتر عمل کند و با انجام کارهای پژوهشی، تدریس عربی، ادبیات، فلسفه و منطق بیشتر منشاء اثر شود.

ذبیح الله صاحبکار در غزل به حافظ و صائب تبریزی و در قصیده به مسعود سعد سلمان نظر داشت و خود در سرودن غزل شاعری متبّحر بود. صاحبکار، شاعری خوش‌ذوق و آشنا به اسلوب‌ها و قالب‌های کلاسیک شعر فارسی بود و عمده‌ی همتِ خود را صرف بسط و گسترش شعر دینی و متعهد کرد. او بعد از چند دهه حضور در شعر خراسان در کنار اخوان و قهرمان و شفیعی و قدسی و کمال کم‌کم به جمع بزرگان شعر خراسان پیوست که درک محضرش برای شاعران جوان غنیمت بود.

مجموعه اشعار ایشان، دوبار در هجوم حادثه، مفقود شد؛ یک بار در سال ۱۳۴۲ که قرار بود آقای ساکت اشعار ایشان را برای چاپ به تهران ببرد و بار دیگر در مسافرتی که خود آقای صاحبکار در سال ۱۳۷۹ داشت و این مسئله، دل‏‌آزردگی شاعر را در پی داشت.

مرحوم صاحبکار پس از انقلاب اسلامی به پشتوانه‌ی آثار مذهبی و متعهد خود در بسیاری از مجامع و محافل ادبی حضور داشت و مسئولیت‏‌های مختلفی از جمله ریاست شورای سیاست‌گزاری شعر خراسان، ریاست شورای شعر ارشاد، مشاور ادبی مدیر کل ارشاد خراسان، ریاست گروه ادبیات و هنر مرکز آفرینش‌های هنری و شورای شعر آستان قدس رضوی را بر عهده داشت.

صاحبکار با این که با بزرگان شعر خراسان حشر و نشر داشت گاه از شعر یک جوان چنان به هیجان می‌آمد که تمام کسانی که در مجلس حضور داشتند متوجه تغییر حالت وی می‌شدند. او در شعر زیبادوست بود. شعر خیلی از جوان‌ها را با یکی دو بار شنیدن حفظ می‌کرد و برای دیگران می‌خواند از قوت طبع سراینده تعریف می‌کرد. غیر از شعرهایش که دهان به دهان می‌گشت شخصتیش هم باعث شده بود بین شاعران جوان خراسان محبوب باشد.

با این که شاعری کلاسیک‌سرا بود، در شعر نو به مهدی اخوان ثالث بسیار عقیده داشت و ژرف‌نگری کهن و زبان به روز شده‌ی اخوان را بسیار می‌پسندید. به شعر سپید تمایلی نداشت و اعتقاد داشت نمی‌شود از بنای شعر یک به یک پایه‌های اصلی را حذف کرد و سقف فرو نریزد.

استاد صاحبکار علاوه بر سرودن شعر، در کارهای پژوهشی و تحقیقی نیز همتی بلند داشت و از جمله کارهای وی می‏‌توان به تصحیح تذکره‌ی «عرفات العاشقین و عرصات العارفین» تقی الدّین اوحدی با همکاری استاد محمد قهرمان و نیز تصحیح «دیوان مشفقی بخارایی» در پژوهشگاه عاشورا اشاره کرد. از جمله دیگر آثار چاپ شده‌ی ایشان می‌‏توان به تصحیح «دیوان حزین لاهیجی» و گردآوری بهترین مراثی با عنوان «شفق خونین» و «سیری در تاریخ مرثیه عاشورایی» اشاره کرد. «ستایشگران خورشید»، «ستایش نور»، «حریم سبز عشق» و «از كعبه تا محراب» دیگر آثار تحقیقی و گردآوری صاحبکار است.

شماره‌ی ۱۱۸ «گزیده‌ی ادبیات معاصر» از انتشارات نیسان به انتشار گزیده‌ای از اشعار ذبیح الله صاحبکار اختصاص داشت. همچنین مجموعه‌ی «افسانه‌ی ناتمام» به کوشش محمدرضا خوشدل در زمان حیات استاد صاحبکار به چاپ رسید که در مراسم بزرگداشت ایشان در اواخر سال ۱۳۸۰ از این کتاب رونمایی شد. این مراسم با عنوان «خراسان در‌ پهنه‌ی شعر و ادب» از طرف اداره‌ی کل فرهنگ و ارشاد خراسان در زمان ریاست آقای جواد محقق نیشابوری برگزار شد.

افسانه‌ی ناتمام مجموعه‌ی اشعار به جا مانده از ذبیح الله صاحبکار است که در قالب‌های غزل، قصیده، قطعه، مثنوی، مسمط، ترکیب بند و دیگر قالب‌های شعر فارسی سروده شده است. این کتاب در نوع خود یک رکورد به حساب می‌آید و آقای محمدرضا خوشدل ظرف دو هفته منتهی به بزرگداشت صاحبکار این کتاب را آماده‌ی چاپ کرد و آن را به مراسم بزرگداشت رساند.

اشعار صاحبکار دهه‌ها در روزنامه‌ها و نشریات خراسان چاپ می‌شدند و سردبیری مجله‌ی «تابران» را سال‌ها بر عهده داشت. «تابران» نام باستانی بخشی از توس است که زادگاه فردوسی بوده است. او که از کودکی با مثنوی مانوس بود به مناسبت‌های مختلف جلساتی در شرح مثنوی برگزار می‌کرد از جمله چند برنامه‌ی تلویزیونی شرح مثنوی صاحبکار از تلویزیون پخش شد.

ذبیح‌اللّه صاحبکار پس از عمری تلاش و فعالیت پیگیر در عرصه فرهنگ و ادب سرانجام در اسفند ماه ۱۳۸۱ شمسی بر اثر سکته‌ی مغزی، وفات یافت و پیکر ایشان ساعت ۹ صبح دوشنبه ۱۹ اسفند از منزل مسکونی وی، واقع در خیابان شهید دکتر بهشتی به سمت مقبرة‌الشعرا تشییع شد و سرانجام این شاعر خراسانی در کنار نگاهبان بزرگ شعر پارسی، حکیم ابوالقاسم فردوسی آرام گرفت.

شعر ذبیح الله صاحبکار حال و هوایی خاص دارد که در عین پختگی، بسیار دل‌نشین است. بیشتر کسانی که راجع به شعر صاحبکار نوشته‌اند شعرش را به سبک هندی مایل می‌بینند که نمودها و شاخصه‌هایی از سبک عراقی را هم با خود همراه دارد. انتخاب چند غزل از چند صد غزل ناب صاحبکار کاری دشوار است. در ادامه برای آشنا شدن با گلستان شعر ذبیح الله صاحبکار چند شاخه گل از اشعار ایشان را خدمت‌تان تقدیم می‌کنم:

نه تنها جسم و جان فرسود، دل هم پیر شد ما را
دعای خیر مادر زود دامنگیر شد ما را
نه ذوق می، نه در سر شوق دیدار چمن دارم
گل شاداب در پیری گل تصویر شد ما را
به قربان سرت ساقی، به ما هم گوشه‌ی چشمی
که مهلت رو به پایان است و نوبت دیر شد ما را
نمی‌دانم چه رازی بود در این سفره‌ی خالی
که چشم ما نشد سیر و دل از جان سیر شد ما را
جوانی را ندانم چیست، اما آنقدَر دانم
که تا شُستیم لب از شیر، مو چون شیر شد ما را
مرا بس آرزوها بود زین عمر کم و دیدم
که آخر آرزوها خواب بی‌تعبیر شد ما را
مرا پا بر لب گور است و دل در بند گلرویان
ملامتگر نمی‌داند که این تقدیر شد ما را
به روی من «سهی» شد بسته بر هر در که رو کردم
دعا یارب به نفرین که بی‌تاثیر شد ما را؟

من که راضی شده‌ام رزق مقدّر شده را
نکشم نازِ گدایانِ توانگر شده را
چه به جا مانده که در پای عزیزان ریزم؟
باغ آفت‌زده را؟ یا گل پرپر شده را؟
سفله را لقمه‌ای از حکمتِ لقمان خوش‌تر
خارِ صحرا چه کند قطره‌ی گوهر شده را؟
دل ز تکرار شب و روز گرفته‌ست مرا
دیده‌ام بس که من این رنج مکرر شده را
در دیاری که هنر خوارتر از خاکِ ره است
بشکن این گوهرِ با خاک برابر شده را!
ای خوش آنان که چو خفتند ز خاطر بردند
رنج این غمکده‌ی بی در و پیکر شده را
گر تو ای عشق به رویم نگشایی در فیض
کس پناهی ندهد رانده ز هر در شده را
بس که ناکام «سهی» زیسته‌ام در همه عمر
قصّه پنداشته‌ام کامِ میسّر شده را

چه زین ماتم‌سرا دیدم که باشم پایبند اینجا
ز بخت بد ز هر خار و گلی دیدم گزند اینجا
از آن برداشتم چشم از جهان و زشت و زیبایش
که جز نادیدنش، نقشی ندیدم دلپسند اینجا
به دل صد عقده همچون سرو دارم از سرافرازی
مرا همواره پستی زاید از طبع بلند اینجا
ز لبخندِ گلِ این باغ و جور خار دانستم
که صد نیش است ما را در پیِ هر نوشخند اینجا
به هر جایی که رو آرم به جای نغمه‌ی شادی
نمی‌آید به گوشم جز نوای دردمند اینجا
در این ماتم‌سرا یک دم ندارم طاقتِ ماندن
چه سازم؟ رشته‌ی عمرم به گردن شد کمند اینجا
«سهی» شرم آید از بی‌دردی خویشم چو می‌بینم
که می‌رقصد به شادی بر سر آتش سپند اینجا


یک دل و یک جهان غم است مرا
باز دل گوید: این کم است مرا
شمع سوزان محفلِ طربم
همه را عیش و ماتم است مرا
چاره‌ی هر غمم، غم دگر است
دارو و درد با هم است مرا
عالم حسرت و پریشانی
خوش‌تر از هر دو عالم است مرا
من سپندم که هر کجا باشم
آتش جان فراهم است مرا
کاش بی‌‏غم «سهی» نگردد طی
اگر از عمر یک‌دم است مرا


شعر رضوی
تا که ره بر درگه آل پیمبر یافتم
هر چه گم کردم به هر درگاه از این در یافتم
آنچه اسکندر ز فیض چشمه‌ی حیوان نیافت
من ز خاک آستان آل حیدر یافتم
تا که آوردم برین دولت‌سرا روی نیاز
از دم رو‌ح‌القدس فیض مکرر یافتم
بر در ارباب دنیا کی نهم روی نیاز
من که زین در کیمیای عافیت دریافتم
یک نفس رو برنخواهم تافت زین دارالامان
راحت خاطر از این در یافتم گر یافتم
دامن مطلوب از این درگاه آوردم به دست
گوهر مقصود از این خاک مطهر یافتم
تشنه‌کامی خسته بودم در بیابان طلب
لطف ایزد یار شد تا ره به کوثر یافتم
نقد توفیق و سعادت را که می‌جستم ز بخت
در حریم زاده‌ی موسی بن جعفر یافتم
سال‌ها سرمایه‌ی عمر ار به غفلت باختم
رخ چو بر این خاک سودم عمر دیگر یافتم
آن‌چه بر این آستان اشک تمنا ریختم
بخت یاری کرد و از هر قطره گوهر یافتم
بارگاه هشتمین شمع ولایت را به طوس
مرجع آمال درویش و توانگر یافتم
مژده‌ی رحمت نیوشیدم از این دارالسلام
نکهت رضوان در این خاک معطر یافتم
گر به خود زین طالع فرخنده می‌بالم رواست
کاین هما را بر سر خود سایه‌گستر یافتم
داشتم همواره بر الطاف او چشم امید
تا سرانجام از نهال آرزو بر یافتم
تا که بر این در پناه آوردم از کید جهان
خویشتن را ایمن از هر فتنه و شر یافتم
جان و دل قربان مولایی که از فر و جلال
مُلک دل‌ها را به عشق او مسخّر یافتم
تا گدای این درم سر بر فلک سایم ز فخر
از فلک این خاک را در رتبه برتر یافتم

شعر عاشورایی
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
لهیب تشنگی‌ات، روح دشت را می‌سوخت
فرات موج‌زنان گرچه در کنار تو بود
به رزم، قصد فنای جهان، گرت می‌بود
نه آسمان، نه زمین، مردِ کارزار تو بود
اگر شجاعت و ایثار، جاودانی شد
ز خون پاکِ دلیران جان‌نثار تو بود
به جای ماند اگر نامی از جوانمردی
ز پایمردی یاران نام‌دار تو بود
به پیشواز اجل آن چنان کمر بستی
که مرگ، مضطرب از طفل شیرخوار تو بود
شُکوه نام بلند تو، جاودان باقی‌ست
که سربلندی و آزادگی، شعار تو بود
به روی دست تو پرپر شد از خدنگ ستم
گلی که از چمن حُسن، یادگار تو بود
اگرچه گلشنت ای باغبان به غارت رفت
خزانِ باغِ تو، آغازِ نوبهارِ تو بود
درخت عدل و مروّت که آبیاری شد
رهین منّت شمشیر آبدار تو بود
به جز دل تو که بود از وصال، خرّم و شاد
جهان و هر چه در او بود، سوگوار تو بود
به غیرِ داغ محبت به دل نبود تو را
اگرچه سینهٔ هر لاله داغدار تو بود...

شعر به لهجه‌ی تربتی
خدایا واز شُوْ خُودشِر نِشو دا
فِلَک تُوْرِه‌یْ زُغالاشِر گُلو دا
دلم از دستِ سِرما غرقِ خویَه
که امشُوْ اول چِلِّه کُلویَه
بیابو تا بیابو برفَه و یخ
سِفِدَه کوه و دِر فِرسَخ دِ فِرسَخ
درخت و نُوْدِشور قِندیل بِستَه
زِمینا دِرّیَه، حوضا شِگِستَه
چِنی سردَه زِمی و کوه و دِرَّه
که اِمشو دال از سِرما مِدِرَّه
کَسِ نِمتَـْنَه از سِرما بِخِندَه
که سِرما وِر لُوِْ او یَخ مِبِندَه
دِرِختا حُگمِ یَگ تیکَّه بُلورَه
بُلورِر کی دیَه اِقذِر کُلو رَ
دِ پوشتِ بُمب اَگِر بادِ بُجُمبَه
مِتِرسُم خَـْنَه وِر بالام بُلُمبَه
خدایا چو چِنی اِمشُوْ بِلَندَه
مِگی عُمرش به عُمرِ کوه بَندَه
دِری شُوْا اَگِر از مُو بُپُرسی
بِخِز تا کِنَّکِت وِر زِرِ کُرسی
زغال اِمشُوْ خِدِی رویِ سیاهِش
به صد تا گُل میَرزَه یَگ نِگاهِش
زِمِستو هر چه بَـْشَه بی دِوومَه
به یَگ چشمک زیَن کارِش تِمومَه
مَپُرسِن از قِلِه‌یْ ما و بِهارِش
صِفایِ دَشتِ سُوْز و کوهسارِش
اگِر چه خَـْنَه‌هاش از گیل و خِشتَه
به چَشمِ مُو مِگی باغِ بهشتَه
کِوِر و پوخِلی و دِیمِه‌زارِش
هَمَه سُوْزَن دِ مُوسومِ بِهارِش
دِزی موشتِ کُلُخ یارُب چه سِرَّه
که تا یادِش مُنُم هوشُم مِپِرَّه
چِنو دل‌بِستِه‌ی ای موشتِ خاکُم
که روز و شُوْ به یادِش غُصه‌ناکُم
بِرِی مُو خار اویَه بیتَر از گُل
نِیِ چِپونِش اَز آوازِ بلبل
اگِر چه ناز و نعمت کم نِدَْرَه
هَمِقذِر بَس که خاکِش غَم نِدَْرَه
دِ هر جو و جَرِش اُوِْ رِوویَه
خُلاصه، ای قِلَه اُوِْش دِ جویَه
خدایا کی اَزینجِه مُور جِلا کی
بِذی دَردِ غِریبی مُبتِلا کی
دِ پونزَه سَلِگی بَختِ سیاهُم
جِدا اِنداخ مُور از زادگاهُم
سِفِد کِردُم سَر و ریشِر دِ غُربَت
هَمَش پَر زَ دِلُم از یادِ تُربَت
مُو او مُرغِ گِرفتارِ قِفَستُم
که سِخای قِفَستَه هَمنِفَستُم
شِگِستَه بالُم از رِْگِ پِلَخمو
مِچِکَّه چِکلَه چِکلَه از پَرُم خو
کیُم مُو؟ باغِبونِ تیرَه بَختُم
که از بِخ خُشکیَه ریشِه‌یْ دِرَختُم
کَسِ که از دیارش دور مَـْنَه
غم مُر از پِشَـْنی مُو مِخَـْنَه
اَخِر مُو پِرِّزادِ ای درختُم
که پابندِ غِریبی کِردَه بَختُم
به یادِ موشتِ خارِ اَشیونُم
مِنَـْلَه بَلِّ نِی هر اَستِقونُم
به روز و شو نِدَْرُم راحت و خُوْ
مُو هَم از روز دِلگیرُم، هم از شُوْ

اخوانیه برای استاد محمد قهرمان به لهجه‌ی تربتی


واز اِمشُوْ از همیشَه بِدتَرُم
غم مِبَـْرَه مثلِ بارو وِر سرُم
از غمِ اِمشُوْ که مهمونِ دِلَه
جو به در بُردن بِرِیْ مُو مُشگِلَه
از خیالِ چَشمِ مِو، اِی خُوْ، برو
دِست و پاتِر جَم کُ زود اِمشُو، برو
چَشم مُر، اِی خُوْ، به رویِ هَم نبُر
تا بِرِزَه اشک مثلِ نُوْدِشُر
بَلکُم اِمشالّا اَجل از در بیَه
او که مُو مِشتاقِشُم زودتر بیَه
«قهرِمان» اِی همزِبونِ همدِلُم
سُخت اِمشُو از اَتیشِ غم، دلُم
ای چه شعرِ بو که خُندی، ای عزیز؟
مُر به خَکیستَر نِشُندی، ای عزیز
اِی چِمَندِ پور گُلِ صُحبِ بِهار
مُر چِطُوْ اِمشُوْ به غم کِردی دُچار
تو چراغی، جونِ مُو پِروَْنَه‌تَه
رویِ جفتِ تخمِ چَشمُم خَـْنَه‌تَه
پیشِ چَشمُم رویِ تو از گُل سَرَه
خویِ تُوم از خویِ گُل‌ها بیتَرَه
او دلِ نرمِت خِدِیْ خورد و کُلو
مِهرِبویَه، مِهرِبویَه، مِهرِبو
مثلِ تو دو شاعرِ دانا نیَه
یَگ «امیری» هَست، غیرِ او کیَه؟
چار سالِ پیش رَفتُم باخِبَر
که پیَر رَفتی به کامِ دل، پیَر
شُکرها کِردُم به دِرگاهِ خدا
هِی بِرَش هَردَم دِعا کِردُم، دِعا
هِی بِرَش از دور خُندُم اِن یَکاد
که هَمَه‌ش بَختِش بِگِردَه وِر مُراد
اِمشُوْ از شعرِت چِنی رَفتُم خِبَر
که زِبونِش وانِرِفتَه ای پسر
نُقطِ ای بِچَّه بِرِیْ چی وانِرَه؟
مثلِ بابا بلبلِ گویا نِرَه؟
ای گُلِ بی‌خار، تِخصیرِش چیَه
که زِبونِ او به فِرمونِش نیَه
چی مِرَه وَختِ پیَر از دَر میَه
مُندِگی از صورتِش وِر سَر میَه
او به پِشْوازِش بیَه تا پوشتِ در
بارِ غم وَردَْرَه از پوشتِ پیَر
در که وا رَ، وَرگَه: «بابا جان، سِلام»
مُندِگیشِر در کِنَه از یَگ کُلام
چو خِدِیْ مَـْدَر نِتَـْنَه گپ زِنَه؟
روزگارِ پَست چو هَمچی مِنَه؟
قهرِمان، اِمشُوْ مُجوشَه خونِ مُو
سَخت سُخت از سوزِ شعرِت جونِ مُو
گیلَه کَم کُ از جِفای روزگار
کی خِلاصَه از بِلای روزگار؟
ای زنِ پیرِ که دنیا اسمِشَه
کینِه‌یِ مُردُم دِ جون و جسمِشَه
تو نَبی وِر ظاهرِ مِظلومِ او
لُوْ دِ لُوْ از خونِ خَلقَه جومِ او
او خِدِیْ هر مَحرَمِ بیگَـْنَه‌یَه
هر که دل بِندَه وِرو دیوَْنَه‌یَه
کارِ ای پِتْیَـْرَه مکر و حیلَه‌یَه
کِیْ اَزی پِتْیَـْرَه جایِ گیلَه‌یَه؟
وِر بَدِ ای پیرِ جَـْدوگر بساز
قهرمانی تو، چِنی خودْتِر نَباز
بی دِوومَه کِیْفِ دنیا و غَمِش
نِه زیاتِ او مِپَـْیَه، نِه کَمِش
زندگی یعنِ کِلَـْوِه‌یْ سِر به گُم
وِر یِلَه جو کِندَنِ صُب تا شُم
تُف وِری دنیا و ای رسمِ بَدِش
وِر رَدِش تا کِیْ بُرُم؟ گُم رَ رَدِش
هر کَسِ یَگ جورْ پابندِ غَمَه
حال و روزِ ما هَمَه مثلِ هَمَه
یَگ دِلِ بی‌غم دِزی عالَم نیَه
حُکمِ ما و تو پِریشو کم نیَه
گِر گُلِ باغِت زبونِش بِستَه‌یَه
هر چِه بَـْشَه واز یَگ گُل‌دِستَه‌یَه
رویِ او از رویِ گُل مُقبول‌تر
از سَرِش تا چینگِ پاش عینِ پیَر
ای پسر از ای پیَر فَرقِش چیَه؟
خُردِه‌یِ گوهر مَگِر گوهر نیَه؟
وِر تِماشای گُلِ رویِش بساز
وِر نگاهِ قَدّ و بالایِش بناز
یارب ای دِستِه‌یْ گُلِ خوش‌رِنگ و بو
هَم زِبونِش وا بِرَه، هم بَختِ او
غصِّه‌یِ او کم رَ و عمرِش زیاد
تَهْ نیَه - تا هست - از اسپِ مُراد
عینِ سُوْرِ تِندرست و سِرفِراز
مثلِ عُمرِ آرزو، عمرِش دراز
اِی غم و دردِت به جونِ دشمنِت
هر گِزَندِ دور از جون و تنِت
وِرمُگُم بیتِ بِرَت از مِثنِوی
تا دعاشِر او لُوِْ مُو بشنُوی:
«روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن‌که چون تو پاک نیست»


در شعر لهجه‌ای اشعار کمی از صاحبکار به جا مانده است اما همین چند شعر قوت او در شعر لهجه‌ای را نشان می‌دهد. امیدوارم مجموعه‌ی شعرهای گویشی ایشان یا به صورت مستقل یا به عنوان تکمله در چاپ‌های بعدی کتاب «افسانه‌ی ناتمام» منتشر شود. ذبیح الله صاحبکار بی‌گمان یکی از بزرگترین شاعران همشهری است و جای آن دارد که به شخصیت و شعر او بیشتر از پیش پرداخته شود. صاحبکار با آن دستار خراسانی سپید، قد بلند، قلب مهربان و شعرهای محکم و استوار در ذهن شعر خراسان جاودانه خواهد بود.

پی نوشت

زندگی‌نامه‌ی شادروان ذبیح الله صاحبکار را همان سال نوشتم و به نشریه‌ی پیام ولایت دادم اما فرصت نشد نوشته‌هایم در وبلاگ سیاه مشق بارگذاری کنم و رونوشت آن را تنها در تلگرامم داشتم که متاسفانه از دست رفت. از خانم عسکریان سردبیر نشریه‌ی پیام ولایت خواهش کردم پی‌دی‌اف نشریات آن سال‌ها را برایم بفرستد. زندگی‌نامه‌ی این شاعر همشهری را مختصر بازنویسی‌ای می‌کنم و به اشتراک می‌گذارم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

پی‌نوشت:
عنوان یادداشت مصرعی از محمد قهرمان است: «کُل‌مالک و ارباب قِلِه‌یْ شعر صَحَبکار/ اِی ما هَمَه از کار پیَـْدَه تو سِوَْرَه»
منبع من در نوشتن این زندگینامه کتاب رفیق شعر تالیف یوسف بینا و مصاحبه‌ی آقای جواد محقق با شادروان صاحبکار بود که یک سال پیش از درگذشت صاحبکار انجام شده بود.

ذبیح الله صاحبکار

کتاب‌هایی در مورد استاد ذبیح الله صاحبکار شاعر صاحب‌نام خراسانی

استاد صاحبکار در زمان حیات خود تالیفات فراوانی داشته‌اند اما کتاب‌هایی هم در مورد ایشان به قلم دیگر نویسندگان منتشر شده است.

ذبیح الله صاحبکار

آرامگاه شاعران خراسان در باغ فردوسی

#مهدی_اخوان_ثالث

#احمد_گلچین_معانی
#احمد_کمال_پور
#ذبیح_الله_صاحبکار
#عماد_خراسانی
#عشرت_قهرمان
#محمد_قهرمان
#احمد_شهنا
#علی_باقرزاده
#امیر_برزگر
#غلامرضا_شکوهی

https://t.me/anjomanghotb


از زمانی که حکیم ابوالقاسم فردوسی، در سال ۳۹۷ خورشیدی درگذشت و در باغ شخصی‌اش در توس خراسان به خاک سپرده شد، این دیار به زیارتگاه اهل ادب و معرفت ایران زمین تبدیل شد. در شهریور ۱۳۶۹، پیکر مهدی اخوان ثالث نیز در این باغ به خاک سپرده شد. در سال ۱۳۷۸، قطعه زمینی خارج از باغ آرامگاه حکیم توس به مقبرة الشعرای خراسان اختصاص یافت که تاکنون پیکر تعدادی از شاعران این مرز و بوم از جمله محمد قهرمان، ذبیح اللّه صاحبکار و عماد خراسانی در آن به خاک سپرده شده است.

ذبیح الله صاحبکار

آرامگاه استاد ذبیح الله صاحبکار در باغ فردوسی

ذبیح الله صاحبکار

عکس از ذبیح الله صاحبکار در کنار دوستان شاعرش احمد کمالپور، حسین خدیوجم، محمدرضا شفیعی کدکنی، حبیب الله بیگناه، محمد عظیمی و محمد قهرمان

ذبیح الله صاحبکار

عکس از ذبیح الله صاحبکار در کنار عماد خراسانی

ذبیح الله صاحبکار

ذبیح الله صاحبکار در کنار سرگرد نگارنده

ذبیح الله صاحبکار

نقاشی از ذبیح الله صاحبکار اثر استاد علیرضا ارباب معروف

ذبیح الله صاحبکار

سهای سهی کتابی در مورد استاد ذبیح الله صاحبکار به قلم محسن ذاکر الحسینی

#رفیق_شعر
#با_شاعران_ولایت_زاوه
#ذبیح_الله_صاحبکار
#افسانه_ناتمام
#یوسف_بینا
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شعر تربت حیدریه

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: با شاعران ولایت زاوه, ذبیح الله صاحبکار, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ساعت 11:18  توسط زینب ناصری  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به زندگی و شعر امتی تربتی: شاعری در زمان خود مشهور اما گمشده در غبار زمان، به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است یکی از شاعران خوش‌ذوق عهد صفویه در قرن دهم را حضورتان معرفی کنم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

شاید خیلی از همشهریان ما و حتی تربتی‌های اهل ادب با امتی تربتی آشنا نباشند اما اشعاری که تذکره‌های مختلف از او ذکر کرده‌اند نشان می‌دهد که شاعری پخته و خوش‌سخن بوده است. همین‌طور در شرح حال شاعری به نام عطار مشهدی با نام امتی برخورد می‌کنیم از این رو که عطار مشهدی خود را شاگرد امتی تربتی می‌داند و به این شاگردی افتخار می‌کند. بیشتر آن‌چه را که از زندگی امتی تربتی و شعر او می‌دانیم مدیون تذکره‌های خیر البیان، نصرآبادی و لطایف الخیال هستیم. در ادامه سعی می‌کنم شما را با این شاعر قرن دهم آشنا کنم.

نام امتی تربتی به درستی مشخص نیست. مدرس تبریزی نامش را ابراهیم ذکر می‌کند اما با توجه به این‌که امتی تربتی را شاعری از عهد گورکانی می‌داند نمی‌شود به این نام اعتنا کرد. گاهی هم در تذکره‌ها او را با امینی تربتی اشتباه گرفته‌اند که این دو با هم تفاوت دارند و پیش از این به شرح حال امینی پرداخته‌ام.

امتی از شاعران قرن دهم است که در تربت حیدریه به دنیا آمده است و مدتی ملازم قاضی سلطان تربتی بوده است. قاضی سلطان تربتی قاضی سلطان تربتی به جهت اصابت رای و نفوذی که داشت، از حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری از طرف شاه عباس، متولی آستان قدس و والی زاوه و محولات گردید. امتی به خوش‌خطی شهره بوده است و در زمان خود شهرت و آوازه‌ای داشته است.

میرزا طاهر نصرآبادی در تذکره‌ی نصرآبادی شرح حال مختصری از امتی ذکر می‌کند و می‌گوید وقتی این بیت را گفته است که: «گوهری بودم جهان‌افروز اما روزگار/ از حسد ناورده بیرون بر لب کانم شکست» و بعد از گفتن این بیت به فاصله‌ی چند روز از دنیا رفته است. میرزا طاهر بعد از ذکر این بیت، شاعران را نصیحت می‌کند و می‌گوید غرضش از آوردن این بیت این است که بیت یاس‌آمیز نباید گفت.

در برخی از تذکره‌ها آمده است که وی در سال ۹۴۱ هجری قمری درگذشته است که اشتباه است و این اشتباه از کتاب ریحانه‌الادب به دیگر تذکره‌ها راه یافته است. با توجه به ملازمت امتی تربتی با سلطان قاضی تربتی می‌شود گفت وی در ابتدای قرن یازدهم درگذشته است. بر اساس نظر استاد محمد قهرمان که در کتاب صیادان معنی ذکر شده است سال وفات او را باید ۱۰۱۹ هجری قمری در نظر گرفت.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر امتی تربتی را از تذکره‌های خیرالبیان و تذکره‌ی نصرآبادی می‌خوانیم.

تو و آن عهد که بویی ز وفا نشنیده‌ست
من و آن درد که نامی ز دوا نشنیده‌ست
عاشقان را به جهان موت و حیات دگر است
آن‌چه تقدیر کند عشق، قضا نشنیده‌ست

پیش چشم ترم، ای ابر تُنُک، مایه ملاف
شد مرا بر مژه خشک آنچه تو را در جگر است

در باغ بر دورنگی گل خنده می‌زنم
غافل که غنچه‌ی تو به صد رنگ وا شود

از دلم شعله به صد رنگ برآید که تو را
هر زمان چهره به رنگ دگر افروخته‌اند

قدح‌نوش محبت، خواب و بیداری نمی‌داند
کسی کاین می کشد، مستی و هوشیاری نمی‌فهند
ز قرب غیر در بزمش ندارم رشک و خرسندم
که مرغ خانگی، ذوق گرفتاری نمی‌داند

جان رفت و عمرهاست که در انتظار تو
دزدیده‌ام به دل نفس واپسین خویش

منم آن میوه، کز خامی، به بستان هوس ماندم
ز بس ایام با من کرد سردی، نیم‌رس ماندم
من آن مرغم که هرگه کرد عشقم میل آزادی
نوای تازه‌ای پرداختم تا در قفس ماندم

سرکشی‌ها لاله‌رویان را بود از عاشقان
شعله‌های آتش از خاشاک می‌آید برون

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#امتی_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: با شاعران ولایت زاوه, امتی تربتی, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳ساعت 13:23  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۹۶ پیام ولایت که در ۱۹ مهر ۱۴۰۲ منتشر شده،در این شماره با زندگی و شعر مرتضی میرزا قهرمان شاعر و سیاستمدار عصر قاجار و پهلوی آشنا میشوید.

مرتضی‌میرزا فرزند حاج محمد میرزا قهرمان در سال ۱۲۶۰ هجری شمسی در روستای ازغند تربت حیدریه که از روستاهای باستانی تربت حیدریه می‌باشد به دنیا آمد. پدرش حاج محمد میرزا از حکام خراسان و از شاهزاده‌های بانفوذ قاجار بود. جدّ بزرگ قهرمان‌ها، قهرمان‌میرزا فرزند حسنعلی میرزا ملقب به شجاع‌السلطنه پسر فتحعلیشاه قاجار بوده است و شعر در خانواده‌ی بزرگ قهرمان موروثی است.

مرتضی میرزا تحصیلات خود را در مشهد گذراند و از محضر استاد فرزانه ادیب نیشابوری کسب فیض کرد. مانند اکثر قهرمان‌ها طبع شعر داشت به مناسبت اینکه جد بزرگش حسنعلی میرزا ملقب به شجاع‌السلطنه پسر فتحعلیشاه قاجار «شکسته» تخلص می‌کرده و دیوانی اندک هم داشته، تخلص «شکسته» را تجدید کرده و در شعر شکسته تخلص کرده است.

مرتضی میرزا قهرمان

مرتضی میرزا قهرمان

گلشن آزادی در کتاب ارزشمند صد سال شعر خراسان درباره‌ی او می‌نویسد: «شکسته در نقد شعر ذوقی سرشار داشت... وی در تمام عمر مردی پاکدامن، در اظهار عقیده صریح و شجاع و مهذب و بدون قید و تکلف زیست، در کلیه مشاغل دولتی و ملی که داشت بر خلاف روش معمول عصر قدمی از منهج شرف و درستی بیرون نگذاشت... و چون او از وطن‌پرستان و آزادی‌خواهان و احرار افراطی بود ثروت موروث را در راه عقیده‌ی خویش نهاد. به فرهنگِ وطن خدمت‌ها کرد، مدارس دخترانه در مشهد به همت وی در وقتی که کفیل ایالت خراسان بود تاسیس گردید. شکسته صحیح فکر می‌کرد و صریح حرف می‌زد و چیز می‌نوشت. مجامله و خوش‌آمدگویی در نهادش نبود، از اندک اشعاری که از وی می‌بینیم مردی و آزادگی می‌تراود...»

مرتضی میرزا قهرمان در کنار ادیب نیشابوری

تاریخ عکس مربوط به دوره‌ی سلطنت احمدشاه قاجار سال ۱۲۹۶ هجری شمسی است.
ادیب نیشابوری در این عکس دومین نفر از سمت راست و مرتضی‌میرزا قهرمان نفر سوم از سمت راست است.
عبدالجواد بجنگردی، معروف به ادیب نیشابوری ادیب، شاعر، محقق، مدرس و اندیشمند معروف دوره‌ی مشروطه است. ادیب به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌سرود. در تاریخ ادبیات صد و پنجاه سال اخیرِ نیشابور دو نفر معروف به «ادیب» بودند: یکی میرزا عبدالجواد بجنگردی معروف به «ادیب اول»، و دیگری شیخ محمدتقی ادیب نیشابوری معروف به «ادیب دوم» و متخلص به «راموز» که شاگرد ادیب اول بوده‌است.

مرتضی‌میرزا قهرمان چند سال روزنامه‌ی سیاسی «خورشید» را در مشهد منتشر می‌کرد که به مناسبت ذوق شعری که داشت، این روزنامه از جراید ادبی آن روزگار در کشور بود. وی چندین بار شهردار مشهد و فرماندار اطراف و دو نوبت رئیس کمیسیون تقسیم آب‌های سرحدی ایران و روس شده و در ۱۳۰۵ شمسی مؤسس اداره ثبت احوال خراسان بوده است. در سال ۱۳۰۷ او اداره‌ی آمار را در خراسان تشکیل داد و سال بعد که ظهیر‌الملک رئیس استانداری خراسان بود نامه‌ای به مرتضی‌میرزا نوشت که چون شما متهم به اختلاس شده‌اید بنا به فرمان آقای ادیب‌السلطنه وزیر کشور از خدمت معافید. شاهزاده فی‌البداهه این منظومه را سروده و به وسیله‌ی محمد هاشم میرزا افسر به تهران مخابره کرد:

قصیده

افسرا برگوی از من با وزیر داخله
با تشکر در جواب تلگراف واصله
خاتمه دادم به خدمت گر چه با حکم وزیر
لیک من را از ادیب‌السلطنه نبود گله
مختلس خوانده‌ست من را دیگری، وین مضحک است
گر چنو بودم چرا وا مانده‌ام از قافله؟
هر که باشد مختلس پیدا بوَد از هیکلش
بس نشانی‌ها که دارد چون زنان حامله
خوانده بس بر خوان نعمت این وزارت میهمان
ابتدا الحمد باید گفت و آخر بسمله
افترا بهر چه گویم فاش غیر از اهل ری
هر که دارد خدمتی باید کند آن را یله
کاشکی بودم مجرد تا از این جزئی حقوق
دست می‌شستم ولیکن چون کنم با عائله

عکس مرنضی میرزا قهرمان در سال های پایان زندگی

مرتضی میرزا قهرمان در پشت آخرین عکس خودشان خطاب به برادر زاده‌اش شاهزاده خانم زینت ملک قهرمان چند جمله‌ای می‌نویسد و عکس را به او می‌دهد. تاریخ عکس سوم فروردین ۱۳۲۱، دو سال قبل از درگذشت مرتضی‌میرزا است و آثار رنجورى ناشى از زندان و سرخوردگی و ناكامى در مبارزات سياسى در سیمای ایشان مشهود است.

به نقل از استاد محمد قهرمان، هنگامی که شجاع‌السلطان (با شجاع‌السلطنه که جد بزرگ مرتضی‌میرزا است اشتباه نشود) برادر حاج مرتضی میرزا در مشهد رئیس نظمیه شد دستور داد میخانه‌ها را تعطیل کنند و شاعری مشهدی به نام سرائی که خود را پور سعدی می‌خواند و اصلیتش از جهرم فارس بود، رباعی‌ای سرود با این مضمون:
از بس که بود ساده شجاع‌‌السلطان
بشکست خُم باده شجاع‌‌السلطان
فرداست که بهر معذرت، خواهی دید
در پای خُم افتاده شجاع‌‌السلطان

و مرتضی میرزا قهرمان (شکسته) جواب داد:
شه‌زاده‌ی من، برادر و سرور من!
ای مجری شرع پاکِ پیغمبر من!
مشکن به میان کوچه‌، خُم‌های شراب
در خانه‌ی من آر و شکن بر سر من

حاج مرتضی میرزا قهرمان متخلص به شکسته، سال‌های آخر عمر را در تهران گذراند و دچار سرطان ریه شد و پس از مدتی دست و پنجه نرم کردن با این بیماری بالاخره در ۲۲ شهریور ۱۳۲۳ در تهران درگذشت. شهاب فردوسی در مرثیه‌اش سرود:
چنان‌که زیست باید، آن‌چنان زیست
چنان‌که رفت باید، آن‌چنان رفت.

دستخط مرتضی میرزا قهرمان درسال های پایان زندگی

اشعار زیر از اوست:

رباعی
ایران یک انقلاب می‌خواهد و بس
خونریزی بی‌حساب می‌خواهد و بس
بی چون و چرا درخت آزادی مُلک
از خون من و تو آب می‌خواهد و بس

کنجی و حریفی دو سه با هم بودن‏
و اسباب فراغتی فراهم بودن ‏
بهتر ز بهشتی است که در وی باید
با زاهد خشک‌مغز همدم بودن

غزل

زلفت چو کمان و تیر گیرد
هر گوشه بسی اسیر گیرد
باد ار گذرد به چین زلفت
عالم همه در عبیر گیرد
چشمت به یکی کرشمه، صد دل
از دست جوان و پیر گیرد
هر لحظه ز بهر صید دل‌ها
ترکانه کمان و تیر گیرد
زان بر سر راهِ او نشستم
تا دستِ من فقیر گیرد
نبود عجب از گدا، شکسته!
گر منزلت امیر گیرد
ای خوش آن روزها که بادل شاد
یک دم از کار باز ننشستم
تا دمیدی سپیده‌دم هر شب
شاد و خرم ز جای می‌جستم
بودم اندیشه آنکه در گیتی
کار دارد بلند یا پستم
شوق کار ار نبود در بر من
دل به این زندگانی نمی‌بستم
مرگ تلخ است از این که چو آید
هیچ کاری نیاید از دستم.

با تشکر از آقای روزبه قهرمان فرزند شاعر شهیر همشهری استاد محمد قهرمان به خاطر ارسال عکس ها

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#مرتضی_میرزا_قهرمان
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شعر قظب
https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: مرتضی میرزا قهرمان, با شاعران ولایت زاوه, بهمن صباغ زده, انجمن شعر قطب
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳ساعت 10:45  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۹۹ پیام ولایت که در ۱ دی ۱۴۰۲ منتشر شده با زندگی و شعر فاضل قاضوی بایگی شاعر دوره‌ی قاجار و پهلوی آشنا خواهید شد.

شاعری از یاد رفته، فاضل قاضوی بایگی

گاهی شاعرها که بعضا شاعران خوبی هم هستند در فراموش‌خانه‌ی دنیا از یاد می‌روند. آدم نمی‌داند باید از روزگار فراموشکار شکایت کند یا از آن شاعر که آثارش را منتشر نکرده است. به قول یکی از شاعران دوره‌ی خراسانی به نام عَمعَق بُخاری «ما را چو روزگار فراموش کرده‌ای/ یارا! شکایت از تو کنم یا ز روزگار؟» به هر حال فراموش شدن شاعران خوب و از میان رفتن اشعارشان مایه‌ی دریغ است. انگار همیشه قرار نیست به فرمایش خواجه‌ی شیراز صدای سخن عشق در این گنبد دوار بماند. در این شماره می‌خواهم راجع به شاعری از یاد رفته بنویسم که امیدوارم با انتشار این مطلب و یادکردِ این شاعر همشهری، کسانی پیدا شوند که اطلاعات بیشتری از او در اختیار داشته باشند و با به اشتراک گذاشتن آن به نحوی شعر و زندگی‌نامه‌ی این شاعر در آینده به تفصیل بیشتری منتشر شود.

فاضل قاضوی

محمدرضا فاضل قاضوی شاعری بود که در انتهای دوره‌ی قاجاریه و ابتدای دوره‌ی پهلوی در تربت حیدریه و مشهد زندگی می‌کرد. فاضل قاضوی اصالتا از بایگ تربت حیدریه بود که در آن روزگار قریه‌ای آباد و مشهور بود و امروزه شهری‌ست که در شمال غربی تربت قرار دارد و ابریشمش چون روزگاران دیرین شهرت دارد.

فاضل قاضوی تقریبا معاصر با شهابی تربتی است که در شماره‌های پیشین به زندگی‌اش پرداخته‌ام. از فاضل قاضوی تنها یک رباعی به نقل قول از پسرش آقای مهندس قاضوی به دست ما رسیده است، آن‌هم به لطف گلشن آزادی شاعر آزاده‌ی تربتی که گوهرشناس بوده و به شنیدن همین یک رباعی به مایه‌ی فاضل در شعر پی برده است و نامش را در کتاب صد سال شعر خراسان آورده است.

شاید ذکرش لازم باشد که همشهری شاعر و روزنامه‌نگار ما، گلشن آزادی می‌خواست شعر شاعران خراسان را از دوران پیش از رودکی سمرقندی و شهیدِ بلخی یعنی از طلیعه‌ی شعر پارسی تا روزگار اکنون در صفحات کتابش ماندگار کند اما عمرش وفا نکرد. یادداشت‌هایی فراهم کرد و سال‌های پایانی عمر عزیز را در این کار گذراند. بعد از مرگ گلشن، مرحوم احمد کمال‌پور شاعر قصیده‌سرای مشهدی توانست شاعران صد سال آخر را در کتابی با نام «صد سال شعر» خراسان چاپ و منتشر کند.

مرحوم گلشن آزادی نقل می‌کند که فاضل در اوایل جوانی از تربت به مشهد رفته است و در مدارس زمان خود به تحصیل فارسی و عربی پرداخته است. همچنین گلشن اشاره کرده است که محمدرضا فاضل قاضوی از نزدیکان نایب‌التولیه‌ی عرب پدر سناتور علی آقا مؤید ثابتی بوده است. مؤید ثابتی که در شعر «مؤید» تخلص می‌کرد هم در بین اهل ادب و هم در بین رجال سیاسی دوران پهلوی از احترام شایانی برخوردار بود.

فاضل قاضوی تا آخر عمر در مشهد زیست و در سال ۱۳۳۰ هجری شمسی در شهر مشهد زندگی را بدرود گفت. به گفته‌ی گلشن آزادی تا پایان عمر نزد خانواده‌ی سناتور مؤید احترام داشت. مردی بود ساده‌زیست و عمری بی‌تکلف زندگی کرد.

این رباعی از محمدرضا فاضل قاضوی به یادگار مانده است:
گویند که مرد را هنر می‌باید
یا نسبتِ عالیِ پدر می‌باید
امروز چنان شده‌ست در نوبت ما
کاین‌ها همه هیچ، سیم و زر می‌باید

در پایان از همشهریان عزیز تقاضا دارم اگر به اطلاعات و اشعاری از این شاعر همشهری یا به افرادی از خانواده‌ی او دسترسی دارند در تکمیل زندگی‌نامه‌ی وی به نویسنده کمک کنند.

بهمن صباغ زاده
دی‌ماه ۱۴۰۲، تربت حیدریه

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#فاضل_قاضوی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شعر و ادب قطب👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: فاضل قاضوی, بهمن صباغ زاده, با شاعران ولایت زاوه, پیام ولایت
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲ساعت 10:54  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۹۷ پیام ولایت که در ۱۸ آبان ۱۴۰۲ منتشر شده، در این شماره با زندگی و شعر شهابی تربتی شاعر و عالم عصر قاجار و پهلوی آشنا خواهید شد.

در این شماره می‌خواهم بزرگ‌مردی را از شاعران تربت حیدریه به شما معرفی کنم که در این شهر منشأ خیر و برکت بود و فرزندان و نوادگانش از نامداران و مفاخر این شهر شدند. شاید خیلی از خوانندگان با زندگی‌نامه‌ی استاد محمود شهابی و یا استاد علی‌اکبر شهابی که از برجسته‌ترین استادان دانشگاه در زمان پهلوی بودند آشنا باشند اما پدر این دو استاد بزرگ کمتر شناخته شده است. این مطلب در معرفی شاعری اهل دل و اهل ذوق به نام شیخ عبدالسلام شهابی است که در زمان قاجاریه و پهلوی در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ زندگی شاعرانه و عارفانه‌ای داشته است.


عکس در حدود سال ۱۳۲۸ هجری شمسی گرفته شده است. سمت راست آقای رفیعی، مرحوم شهابی تربتی در وسط و سمت چپ آقای قندیلی قرار دارند.

محمدابراهیم بن علی‌اکبر بن حسین بن خواجه‌محمد بن خواجه‌اسماعیل، که به نام عبدالسلام مشهور بود، در ۲۷ تیر ۱۲۶۰ هجری خورشیدی برابر با ۲۰ شعبان ۱۲۹۸ هجری قمری برابر با دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار در خانواده‌ای که همه از عالمان دین بودند در تربت حیدریه به دنیا آمد. نسبش به شخصی موسوم به خواجه می‌رسد که گفته‌اند از نزدیکان قطب‌الدین حیدر بوده‌ است. طبق نظر اعتمادالسلطنه صاحب مرآة البُلدان جد بزرگ این شاعر یعنی خواجه در سال ۶۱۸ هجری قمری در تربت وفات کرد و در همان شهر مدفون شد. پدرش آخوند ملااکبر و پدربزرگش آخوند ملاحسین از علمای بنام تربت حیدریه بودند. پدرش ملااکبر در حاشیه‌ی قرآن میراثی خانواده نوشته است که هنگام تولد عبدالسلام، ستاره‌ی ذوالذنب در حول جدی طالع بود و لقب او را شهاب‌الدین گذاشتم. خانواده‌اش به واسطه‌ی مِلک و آبی که در تربت داشتند از رفاه برخوردار بودند و به خاطر علمی که پدر و پدربزرگش در سینه داشتند مورد احترام بودند. ملااکبر و پیش از او ملاحسین محل رجوع همشهریان بودند و خانه‌شان محل رفت و آمد مردم بود.

عبدالسلام از خردسالی به مکتب‌خانه رفت و تا پانزده سالگی علوم مرسوم زمان خود را در تربت حیدریه فراگرفت. در ابتدای سلطنت مظفرالدین‌شاه قاجار یعنی در سال ۱۲۷۵ هجری شمسی برای ادامه‌ی تحصیل به مشهد رفت و نزد استادان و عالمان مشهد که در این دوران در مشهد کلاس درس داشتند شاگردی کرد. در ابتدا در مدرسه‌ی سلیمان‌خان مشغول به تحصیل شد و بعد به کلاس‌های درس استادان راه یافت. او که علاقه‌ی فراوانی به یادگیری داشت در این مورد نوشته است: «کوشش می‌کردم درس فردا را پیش از آن‌که استاد اصغا نماید از مطالعه‌ی شب فهمیده باشم. در نهایت به عنایت الهی وضع به همین‌گونه شد. کم پیش می‌آمد که در درس چیزی افزون بر آن‌چه خود از مطالعه فهمیده بودم از استاد دریافت دارم، مگر این‌که به مناسبت چیزی از خارج می‌فرمود یا در ضمن تقریر به ذکر اصطلاحی برخورد می‌نمود.» این روش برای عبدالسلام این فایده را داشت که اهل تفکر بار آمد چون پیش از این‌که اندیشه‌ی معلم را بداند خود راجع به مسئله فکر می‌کرد. او معانی و بیان را نزد حاج ملا عبدالخالق معروف به فاضل پایین‌خیابانی خواند. بدیع را نزد میرزا عبدالرحمان مدرس شیرازی فراگرفت. منطق را در محضر آقاشیخ موسی مشهور به قلمدان‌ساز آموخت که درسش از هیئت و حساب و هندسه و جغرافی نیز خالی نبود. فقه و اصول نزد آقا سید ابراهیم کلاتی خواند. خواندن این دروس و درک محضر این استادان سه سال و نیم طول کشید اما شور فراوان یادگیری عبدالسلام بی‌حد بود. او که در درس موفق بود و زودتر از شاگردان دیگر دروس را فرامی‌گرفت دوست داشت تا درجه‌ی اجتهاد پیش برود.

پدرش و پدربزرگش او را طوری بار آورده بودند که به علم و استعدادش مغرور نباشد و همواره از محافل سیاسی دوری بجوید. برای این‌که وضع خانواده‌ی شیخ عبدالسلام را از نظر تقوی و دیانت درک کنید خاطره‌ای از سال‌های جوانی ملااکبر نقل می‌کنم منتها برای جلوگیری از اطناب تنها به ذکر مضمون آن بسنده می‌کنم.

#شهابی_تربتی  https://t.me/anjomanghotb  پی‌نوشت:  عکس در حدود سال ۱۲۹۲ هجری شمسی گرفته شده است. حاج شیخ ذبیح الله مجتهد سمت راست (برادر شهابی)، محمود شهابی در وسط (پسر ارشد شهابی)، شیخ عبدالسلام شهابی سمت چپ عکس است. پسر دوم شهابی (حاج احمد سلامی) سمت راست نشسته است و پسر سوم علی اکبر شهابی سمت چپ نشسته است. دو کودک دیگر هم فرزندان برادر شاعر هستند.
عکس در حدود سال ۱۲۹۲ هجری شمسی گرفته شده است. حاج شیخ ذبیح الله مجتهد سمت راست (برادر شهابی)، محمود شهابی در وسط (پسر ارشد شهابی)، شیخ عبدالسلام شهابی سمت چپ عکس است. پسر دوم شهابی (حاج احمد سلامی) سمت راست نشسته است و پسر سوم علی اکبر شهابی سمت چپ نشسته است. دو کودک دیگر هم فرزندان برادر شاعر هستند.

ملااکبر می‌گوید وقتی از نجف به تربت برگشته بودم روزی در خانه بودم که خبر دادند جمعی از بزرگان شهر به درِ خانه آمده‌اند تا با هم به دیدار حاکم تربت برویم. می‌گوید قبای سفید و عبای سفید نمره یک کرمانی‌ام را در بر کرده و سرتاپا سفیدپوش شدم. رفتم که از پدرم ملاحسین اجازه بگیرم و خانه را ترک کنم. پدر دعای خیر کرد و خداحافظی کردم اما به حیاط که رسیدم گفت علی اکبر! بابا! دیگی که در حیاط است را سر راه به فلان دکان ببر. می‌گوید من چند ثانیه گیج شد و به این فکر کردم که این چه دستوری بود که پدرم صادر کرد اما خیلی زود به نفسم غالب آمدم و عبا را به کمر پیچیدم و آستین‌ها را تا آرنج بالا دادم و دست کردم داخل دیگ که دیگ سیاه را بردارم و بالای سر ببرم که پدرم پای برهنه به حیاط دوید و در حالی که اشک به چشمانش آمده بود دستم را گرفت. بعد به اتاقش رفت و سجده‌ی شکر طولانی‌ای بجا آورد و دعایم کرد. هر دو غرق گریه شدیم. او پیشانی‌ام را می‌بوسید و من دست‌هایش را. پدرم گفت می‌دانم که در ذهن گفتی با این همه افراد که به این خانه رفت و آمد دارند و یا این‌جا کار می‌کنند این چه فرمانی بود که پدرم داد. راستش می‌خواستم بدانم زحمتی که در تربیت تو کشیده‌ام از سر اخلاص و برای رضا خدا بوده یا نه. و خدا را شکر تو از این آزمون مرا سربلند بیرون آوردی.

بعد از این‌که تحصیل عبدالسلام در مشهد به پایان رسید نزد پدرش ملااکبر آمد و اجازه گرفت که راهی نجف اشرف شود. پدر از این تصمیم فرزند خوشحال شد. او که خود عزم سفر حج داشت با اهل و عیال در کنار پسر از خراسان راهی نجف شد. ابتدا خانواده را در نجف اشرف اسکان داد و بعد همراه پسر از راه بغداد و شام با کاروانی راهی مدینه و مکه شدند. در راه بازگشت از سفر حج از جده با کشتی به بصره آمدند. وقتی می‌خواستند از بصره به کربلا بروند پدر و پسر هر دو بیمار شدند. حال فرزند خراب‌تر از پدر بود. به کربلا که رسیدند بعد از بیماری‌ای سخت پدر از دنیا رفت و فرزند شفا یافت. ملاحسین را در عراق دفن کردند اما خانواده باید به خراسان برمی‌گشتند. آخوند خراسانی مرجع تقلید مشهور شیعیان که با ملااکبر دوستی قدیم داشت به عبدالسلام که حالا جوانی فاضل و دنیادیده بود کمک کرد تا به خراسان برگردد.

شیخ عبدالسلام در سال ۱۲۷۹ هجری شمسی در نوزده سالگی به تربت حیدریه برگشت و چنان که معمول علمای آن زمان بود به امامت مسجد و قضاوت مشغول شد. بعد از مدتی تاهل اختیار کرد و با زن و فرزندان یک عمر با خوش‌نامی در تربت حیدریه زیست. او که به گفته‌ی گلشن آزادی مردی شریف و آرام بود در عمر بابرکتش در تربت حیدریه سال‌های سال محل رجوع مردم بود و سعی می‌کرد به عنوان عالمی صاحب‌نفوذ در آن شهر کوچک منشاء خیر باشد.

شیخ عبدالسلام شهابی تربتی در انقلاب مشروطه از منتقدان مشروطه بود و شرع نبی را برای هدایت بشر کافی می‌دانست. او مثل شیخ فضل‌الله نوری از مشروطه‌ی مشروعه طرفداری می‌کرد. از یادداشت‌هایش برمی‌آید که روش سلطنت شاهان قاجار را به تجددطلبی ترجیح می‌داده است و به شعارهایی که مشروطه‌خواهان سر می‌داده‌اند بی‌اعتنا بود. او از کسانی بود که با غرب و تجددطلبی مخالفت می‌کرد و هدف از خلق انسان را تعالی روح او می‌دانست.

به دلیل این‌که شیخ‌ شهاب در شهر احترامی داشته است و از بزرگان شهر محسوب می‌شده یک بار در همان زمان که تنور مشروطه‌خواهی گرم بوده به انجمن ولایتی مشروطه‌خواهان تربت دعوت می‌شود. او مجلس را طوری وصف می‌کند که معلوم است از حضور در آن مجلس اکراه داشته است. در این مجلس غیر از عالمان و روشنفکران و تجار و کسبه، عده‌ای از خان‌های ولایات هم حضور داشته‌اند که مسلح در مجالس شرکت کرده و خادمان‌شان بساط منقل تریاک و چراغ شیره را برای ایشان علم کرده بودند. در شعرهای او هم مخالفت با مشروطه و بعد از آن مخالفت با رضاخان که به دنبال جمهوری، کشف حجاب و اداره‌ی کشور به شیوه‌ی ملل اروپایی بود عیان است.

در سال‌های میانی که چشم‌هایش بر اثر مطالعه ضعیف شده بود عزلت اختیار کرد و بیشتر به کار کشاورزی اشتغال داشت. شهابی شش فرزند داشت، سه پسر و سه دختر. یکی از دخترها در خردسالی از دنیا می‌رود. میوه‌های زندگی‌اش فرزندانی صالح چون محمود و علی اکبر بودند که از برترین استادان دانشگاه تهران در زمان خود شدند. پسر میانی حاج احمد سلامی که در زادگاه ماند اهل بازرگانی و کشاورزی بود و در اداره‌ی دارایی مشغول به خدمت شد. شیخ عبدالسلام بعد از هفتاد چهار سال زندگی در هشتم اسفندماه ۱۳۳۱ در تربت حیدریه از دنیا رفت. پیکر وی را در آرامگاه قطب الدین حیدر به خاک سپردند.

خط شهابی تربتی. شهابی تربتی این غزل را در چهارم اسفندماه ۱۳۱۴ هجری شمسی به خواهش پسرش علی اکبر شهابی سروده است. این غزل شهابی تضمین یکی از غزل‌های شهریار است.
مرا خاطری رُفته زاغیار ده
به میخانه‌ی وحدتم بار ده
مگر جرعه‌ای زآن شراب طهور
کند لایقم بهر بزم حضور
سنگ قبر و تصویری از شهابی تربتی در میان‌سالی

عبدالسلام در میان‌سالی شاعر شد. خود می‌گوید «شبی در سال ۱۳۰۰ در جمع دوستان اهل ذوق در کاشمر بودیم. دوستان شاعر طبع‌آزمایی می‌کردند و بنا شد با چهار کلمه‌ی گل، چراغ، سنگ و آهک رباعی بسازیم. من که تا آن زمان شعر نگفته بودم این رباعی را گفتم: «ای از تو گلستان ملاحت شاداب/ مشکن تو چراغ دلم از سنگ عتاب/ سنگ دل تو شگفت دارم که چرا/ نشکفت ز گریه‌ام چو آهک که ز آب؟» و این اولین شعر من بود.»

شهابی در شعر ابتدا به تاسی از مولانا جلال‌الدین بلخی تخلص «خاموش» را برگزید اما بعد به مناسبت این‌که او را شیخ شهاب‌الدین می‌نامیدند در شعر «شهاب» تخلص کرد. شهابی به اعتقاد گلشن آزادی طبع شعری متوسط داشت و با تجدد ادبی سازگاری نداشت. در شعر به حافظ و صائب تبریزی ارادت داشت و اشعار این دو شاعر را می‌پسندید.

شهابی تربتی که گرایشات مذهبی داشت از شعر به عنوانی ابزاری برای بیان اندیشه‌های خود استفاده می‌کرد. او چند دعای عربی را به رشته‌ی نظم کشید و در رثای بزرگان دین شعرهای فراوان گفت. در زمانی که گلشن آزادی کتاب تذکره‌ی شاعران خراسان را جمع‌آوری می‌کرد گویا به آثار شیخ شهاب دسترسی نداشت و به اجمال به دفاتر شعر او و مثنوی‌هایی که سروده است اشاره می‌کند. آثار او به طور کامل چنین است: مثنوی «راز عشاق» ترجمه و شرح دعای کمیل است با وزن خسرو و شیرین نظامی و با این بیت شروع می‌شود: «به نام ذات بی‌همتا و انباز/ تو لب نگشوده او داننده‌ی راز». «کلید نیایش» شرح و ترجمه‌ی دعای افتتاح است که در قالب رباعی‌های به هم‌پیوسته سروده شده و در مجموع ۶۴ رباعی را شامل می‌شود، «خیام و گمنام» مجموعه‌ی ۱۱۵ رباعی منسوب به خیام است با رباعی‌هایی از شیخ شهاب‌الدین که در جواب آن رباعی‌ها سروده است و قریب هزار و پانصد بیت می‌شود. همچنین مثنوی‌ دیگری به نام «گنج نهفته» یا «راز نگفته» دارد که در مرثیه‌ی سیدالشهدا و به وزن مثنوی مولانا سروده شده است و با این بیت آغاز می‌گردد: «بزم‌آرای قضا در کربلا/ چون صلا زد عاشقان را بر بلا»

در زمان زندگی شیخ عبدالسلام هیچ کدام از شعرهایش به صورت دفتر شعر و دیوان منتشر نشد. گاه سینه به سینه و کاغذ به کاغذ شعرش به شهرهای دیگر می‌رفت. چنان‌که یوسف اعتصام الملک پدر پروین اعتصامی که از منتقدان ادبی بنام روزگار خود بود شعرش را می‌ستود. یوسف اعتصام‌الملک که در زمان تحصیل علی اکبر شهابی در دارالفنون، ریاست کتابخانه‌ی مجلس شورای ملی را بر عهده داشت متوجه شد جوانی که به کتابخانه‌ی مجلس رفت و آمد دارد از تربت حیدریه خراسان است و نام خانوادگی‌اش شهابی است. وقتی از نسبت او با شیخ عبدالسلام شهابی می‌پرسد اظهار می‌دارد که شعر شهابی را شنیده و خوانده است و اظهار تعجب می‌کند از این که شاعری چنین پرمایه گمنامی و انزوا پیشه کرده است و در شهری کوچک چون تربت حیدریه زندگی می‌کند و با محافل شعری روز ارتباط ندارد و آثارش را منتشر نکرده است.

شیخ عبدالسلام شاعری بسیار فروتن و جز از طریق مکاتبه با شاعران عصر خود مترتبط نبود. در سال ۱۳۱۷ هجری شمسی در مسیر رفتن به زیارت حضرت معصومه در شهر قم چند روزی در تهران اقامت داشت. روزی جمعی از علما به دیدار ایشان آمدند و ملک‌الشعرا بهار و چند تن دیگر از ادبا هم وارد شدند. بعد از گذشت زمانی ادبای مجلس اصرار کردند که شیخ شهابی شعر بخواند. ایشان که شعرهای خود را لایق محضر ملک‌الشعرا نمی‌دیدند امتناع کردند و با اصرار بالاخره یکی دو غزل خواندند. ملک در تحسین شعر سخنانی به زبان آورد و شیخ شهابی گفت: «ز آب خرد ماهی خرد خیزد».

در زمان حیات شهابی تربتی، شعرهای او را در مراسم سوگ اباعبدالله می‌خواندند و مرثیه‌هایی که برای امام حسین ع سروده بود در زمان خود شهرتی داشت. بعدها فرزند ارشد وی استاد محمود شهابی دو کتاب او را با نام‌های راز عشاق و گنج نهفته از پدر را در تهران چاپ کرد. همچنین استاد علی اکبر شهابی که در سال‌هایی از عمر پربرکت خود سمتی در آستان قدس رضوی داشت و فرصت و فراغتی بیشتر در اختیارش بود دفترها و یادداشت‌های دست‌نویس پدر را پیش رو گذاشت و شروع به جمع‌آوری دیوان وی کرد. همچنین در یک دستنویس شرح حالی از شیخ عبدالسلام شهاب‌الدین به قلم خود شاعر به دست آمد که در آن ضمن شرح مختصری از زندگی، اشاراتی هم به اوضاع و احوال سیاسی زمانه‌ی شاعر شده است. مجموعه‌ی زندگی‌نامه و اشعار شیخ شهاب‌الدین تربتی در کتابی به نام «اندیشه‌ی شهاب» به قلم علی اکبر شهابی تربتی چاپ شد.

  تصویر جلد کتاب اندیشه‌ی شهاب که به همت استاد علی‌اکبر شهابی فرزند شاعر سال ۱۳۵۷ در مشهد تالیف شده است.

تصویر جلد کتاب اندیشه‌ی شهاب که به همت استاد علی‌اکبر شهابی فرزند شاعر سال ۱۳۵۷ در مشهد تالیف شده است.

شهابی تربتی کتابی به نام «چهار گفتار» یا «آدمیت» ‌دارد که راجع به ادیان مختلف نوشته شده است. رساله‌ی دیگری به قلم شیخ شهاب‌الدین موجود است که در موضوع خراب کردن قبول ائمه به دست وهابی‌ها نوشته شده است و در زمان خود در روزنامه‌ی حبل‌المتین در کلکته و برخی جراید خراسان چاپ شده است.

استاد علی اکبر شهابی در کتاب اندیشه‌ی شهاب گفته است «پدرم در سرودن اهل تفنن و وقت‌گذرانی نبود و بسیار حذر می‌کرد از این که به عنوان شاعر شناخته شود. مسائل و موضوعاتی از قبیل تفکر، تدبر، خودشناسی، مسائل دینی، مسائل فردی و اجتماعی بشر، نکوهش غربزدگی، مخالفت با مشروطه‌ی غیرمشروعه، انتقاد به وضع سیاسی روزگار خود و امثال این‌ها موضوعات اصلی شعر شهاب را تشکیل می‌دهد.» در شعرهای اجتماعی و سیاسی اشعار شهابی تربتی بی‌پرده و صریح است.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر شهابی تربتی را با هم می‌خوانیم👇

غزل
بلبل اگر تاب زخم خار ندارد
گل برِ آن بلبل اعتبار ندارد
خاک بر آن سر که جای خواب به چشمش
موسم گل چون هزار خار ندارد
نگذرم از راستی که سرو به بستان
پسته و بادام و سیب و نار ندارد
این دل زارم چو عهد یار، قراری
در خم آن زلف بی‌قرار ندارد
خواست در آن حلقه زینهار و ندانست
مار سیه پاس زینهار ندارد
خسته‌ی تیرش به تار طره‌اش آویز
مُشک نگویی که زخمدار ندارد
قلب که خون گشته ار ز دیده نریزد
در محک عاشقی عیار ندارد
نرگس جادوکُشت که گفته که جادوست
مردم جادو که ذوالفقار ندارد
تیر قضا بی‌خطاست لیک چو ابروت
قد کمان پیکر نزار ندارد
پاک کن از ابروان عرق که دل زار
طاقت شمشیر آبدار ندارد
دل که سپردم، برای دادنِ جان نیز
بنده ز خود هیچ اختیار ندارد
دلبرک سنگدل که دل برش افسوس
واسطه جز چشم اشکبار ندارد
داغ به دل هِشت و رفت تا که نگویند
حجّت بی مُهر اعتبار ندارد
جان دهد از غم به تیغ شهابت
کز چه از این‌گونه جان هزار ندارد


🍁🍁 🍁🍁 🍁🍁.

غزل

بس که تن، صاف‌تر از آب زلال است تو را
صاف بینیم که با ما چه خیال است تو را
دل ز ما بُرده تو با سادگی و باز دگر
چه خیالی به سر این خط و خال است تو را
می چو در شیشه نماینده‌ی خونِ دل ماست
بر همه حُرمت آن فرض و حلال است تو را
خود تو خون کرده دل این‌گونه و پرسی چونی؟
من ندانم تو که دانی چه سوال است تو را
گل ز همصحبتی خار بوَد خنده‌کنان
ای گل از صحبت ما از چه ملال است تو را
به تو نسبت نتوان داد به هر حال بدی
ای که خوبی هم در حد کمال است تو را
چه عجب عظم رمیمم ز طرب رقص کند
در لحد چون‌که بپرسی که چه حال است تو را
مهر کِی تافت شهابا به شهابی شب تار
این از اندیشه‌ی بی‌مغز محال است تو را


🍁🍁 🍁🍁 🍁🍁.

غزل

«شب است و چشم به راه ستاره‌ی سحرم»
چه شب؟ که می‌دهد از روز داوری خبرم
چو ناردانه به دامن ز قطره‌‌قطره‌ی اشک
در این سراچه‌ی نیلی ستاره می‌شمرم
نمی‌دمد ز چه امشب ستاره‌ی سحری
مگر که بسته بر او راه، سیل چشم ترم
اگر که کوکب بختم دمد ز صبح امید
همین قدَر که توان ره به زلف یار برم
سخن دراز نسازم، گزارش شب هجر
چو سر به چنبر زلفش گذارم و گذرم
به راستی که شبی با خیال زلف کجش
نبوده تا نبوَد رشک چین کنار و برم
گهم به چین فکند اهتزاز طره‌ی تو
گهی ز چین به ختا وز ختا به باخترم
نمود گوشه‌ی ابرو که ماه روزه دمید
به عذر بوسه و غافل که دائم‌السفرم
منم که در خَمِ آن زلف تابدار، چو گو
اگر چه سلسله دارم به پا، دوان به سرم
سخن برهنه ز تشبیب شاعرانه شهاب
شب است و چشم به راه ستاره‌ی سحرم

خط شهابی تربتی. شهابی تربتی این غزل را در چهارم اسفندماه ۱۳۱۴ هجری شمسی به خواهش پسرش علی اکبر شهابی سروده است. این غزل شهابی تضمین یکی از غزل‌های شهریار است.
خط شهابی تربتی. شهابی تربتی این غزل را در چهارم اسفندماه ۱۳۱۴ هجری شمسی به خواهش پسرش علی اکبر شهابی سروده است. این غزل شهابی تضمین یکی از غزل‌های شهریار است.

شهابی تربتی کتابی به نام «چهار گفتار» یا «آدمیت» ‌دارد که راجع به ادیان مختلف نوشته شده است. رساله‌ی دیگری به قلم شیخ شهاب‌الدین موجود است که در موضوع خراب کردن قبول ائمه به دست وهابی‌ها نوشته شده است و در زمان خود در روزنامه‌ی حبل‌المتین در کلکته و برخی جراید خراسان چاپ شده است.

استاد علی اکبر شهابی در کتاب اندیشه‌ی شهاب گفته است «پدرم در سرودن اهل تفنن و وقت‌گذرانی نبود و بسیار حذر می‌کرد از این که به عنوان شاعر شناخته شود. مسائل و موضوعاتی از قبیل تفکر، تدبر، خودشناسی، مسائل دینی، مسائل فردی و اجتماعی بشر، نکوهش غربزدگی، مخالفت با مشروطه‌ی غیرمشروعه، انتقاد به وضع سیاسی روزگار خود و امثال این‌ها موضوعات اصلی شعر شهاب را تشکیل می‌دهد.» در شعرهای اجتماعی و سیاسی اشعار شهابی تربتی بی‌پرده و صریح است.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر شهابی تربتی را با هم می‌خوانیم:

غزل
بلبل اگر تاب زخم خار ندارد
گل برِ آن بلبل اعتبار ندارد
خاک بر آن سر که جای خواب به چشمش
موسم گل چون هزار خار ندارد
نگذرم از راستی که سرو به بستان
پسته و بادام و سیب و نار ندارد
این دل زارم چو عهد یار، قراری
در خم آن زلف بی‌قرار ندارد
خواست در آن حلقه زینهار و ندانست
مار سیه پاس زینهار ندارد
خسته‌ی تیرش به تار طره‌اش آویز
مُشک نگویی که زخمدار ندارد
قلب که خون گشته ار ز دیده نریزد
در محک عاشقی عیار ندارد
نرگس جادوکُشت که گفته که جادوست
مردم جادو که ذوالفقار ندارد
تیر قضا بی‌خطاست لیک چو ابروت
قد کمان پیکر نزار ندارد
پاک کن از ابروان عرق که دل زار
طاقت شمشیر آبدار ندارد
دل که سپردم، برای دادنِ جان نیز
بنده ز خود هیچ اختیار ندارد
دلبرک سنگدل که دل برش افسوس
واسطه جز چشم اشکبار ندارد
داغ به دل هِشت و رفت تا که نگویند
حجّت بی مُهر اعتبار ندارد
جان دهد از غم به تیغ شهابت
کز چه از این‌گونه جان هزار ندارد

🌺🌺 🌺🌺 🌺🌺

غزل

بس که تن، صاف‌تر از آب زلال است تو را
صاف بینیم که با ما چه خیال است تو را
دل ز ما بُرده تو با سادگی و باز دگر
چه خیالی به سر این خط و خال است تو را
می چو در شیشه نماینده‌ی خونِ دل ماست
بر همه حُرمت آن فرض و حلال است تو را
خود تو خون کرده دل این‌گونه و پرسی چونی؟
من ندانم تو که دانی چه سوال است تو را
گل ز همصحبتی خار بوَد خنده‌کنان
ای گل از صحبت ما از چه ملال است تو را
به تو نسبت نتوان داد به هر حال بدی
ای که خوبی هم در حد کمال است تو را
چه عجب عظم رمیمم ز طرب رقص کند
در لحد چون‌که بپرسی که چه حال است تو را
مهر کِی تافت شهابا به شهابی شب تار
این از اندیشه‌ی بی‌مغز محال است تو را

🌺🌺 🌺🌺 🌺🌺

غزل

«شب است و چشم به راه ستاره‌ی سحرم»
چه شب؟ که می‌دهد از روز داوری خبرم
چو ناردانه به دامن ز قطره‌‌قطره‌ی اشک
در این سراچه‌ی نیلی ستاره می‌شمرم
نمی‌دمد ز چه امشب ستاره‌ی سحری
مگر که بسته بر او راه، سیل چشم ترم
اگر که کوکب بختم دمد ز صبح امید
همین قدَر که توان ره به زلف یار برم
سخن دراز نسازم، گزارش شب هجر
چو سر به چنبر زلفش گذارم و گذرم
به راستی که شبی با خیال زلف کجش
نبوده تا نبوَد رشک چین کنار و برم
گهم به چین فکند اهتزاز طره‌ی تو
گهی ز چین به ختا وز ختا به باخترم
نمود گوشه‌ی ابرو که ماه روزه دمید
به عذر بوسه و غافل که دائم‌السفرم
منم که در خَمِ آن زلف تابدار، چو گو
اگر چه سلسله دارم به پا، دوان به سرم
سخن برهنه ز تشبیب شاعرانه شهاب
شب است و چشم به راه ستاره‌ی سحرم

ابیاتی از مثنوی راز عشاق، این ابیات خطاب به امام زمان ع و در نکوهش فساد اخلاق عمومی سروده شده است:


برآ ای آفتاب گیتی‌افروز
بر این تیره‌شب آور روز نوروز
چه شب؟ کاندر جهان قیراندود
نبینی شعله از آتش به جز دود
جهان در خواب و چشم فتنه بیدار
چو چشم کهنه‌دزدان بزهکار
نه مُقری را نوایی ز اله اله
نه آوایی ز مرغان سحرگه
شمالی‌کاروان را ناقه در گِل
جنوبی‌شبروان گم‌کرده منزل
به‌تاریکی در این آشفته بازار
متاع خود ز دزدان خود خریدار
برآ ای مهر تابان تا گریزند
چنین موشان که با گردون ستیزند
بلا از شرق تا غربِ جهان را
گرفته وز زمین تا آسمان را
بسوز این دیو و ددهای درنده
بسوز این پر ز دِژهای پرنده
بگو این چرخ را سایر نباشد
اگر باشد چنین طایر نباشد
چنین مردن بسی دشوار باشد
که عیسی بر سر بیمار باشد

🌺🌺 🌺🌺 🌺🌺

قطعه
عمری که در فراق بر این ناتوان گذشت
نتوان نمودنش که چنین یا چنان گذشت
گفتی که بهر دوست توان از جهان گذشت
وقتی توان نبود بگو چون توان گذشت

فزون ز مرتبه‌ی آدمی مقامی نیست
شرافت بشر از ترک خوی حیوانی‌ست
گرت هواست تمدن، بیا و آدم شو
که منتهای ترقی مقام انسانی‌ست

🌺🌺 🌺🌺 🌺🌺

رباعی
تا عکس تو در شیشه‌ی دل جا دادیم
کالای وجود خود به یغما دادیم
از هستی ما نمانده غیر از عکسی
کش بهر تماشا به احبّا دادیم

ابیاتی از مثنوی گنج نهفته که مثنوی‌‌ای است در مورد امام حسین و واقعه‌ی عاشورا
بزم‌آرای قضا در کربلا
چو صلا زد عاشقان را بر بلا
تشنگان باده‌ی جام الست
آن بلاجویان مست می‌پرست
قدّ مردی از میان افراختند
دست از پا، پا ز سر نشناختند
رایت «قالُوا بَلی» افراشتند‌
پس به بزم دوست ره برداشتند
تا که در دشت بلا ز آن انجمن
مجمعی تشکیل شد از مرد و زن
وه چه مجمع رشک فردوس برین
مجمعی مستخدمینش حور عین
نرگس بیمار تبدارش ایاغ
شمع روی اکبرش رخشان‌چراغ
مویه‌ی شش ماهه موسیقار او
ناله‌ی شصت و سه زن مزمار او
ساقی‌اش عبّاس و طفلان از عطش
بر لب آب روان بنموده غش
چنگ‌زنِ در آن سکینه با رباب‌
لیک بهر آب بر دامان باب
جملگی ممنوع از آب زلال‌
تشنه لیکن تشنه‌ی جام وصال
تشنگی چبوَد برِ مجذوب مست‌
کو شده سیراب از جام الست؟
آری آری عافیت در تشنگی است‌
پادشاهی خواهی، اندر بندگی است
وه چه خوش فرمود شیخ مولوی
این سخن در مثنوی معنوی:
«آب کم جو تشنگی آور به دست‌
تا بجوشد آبت از بالا و پست»
پس ندا برداشت پیر می‌فروش‌
هان شتاب آرید کامد می به جوش
بر ندای کوس «اللَّهَ اشْتَری»
گرم شد هنگامه‌ی بیع و شری
از نشاط‌انگیزیِ صهبای عشق‌
جمله مست و واله و شیدای عشق
در فروش جان به بازار یقین
هر یکی بر دیگری سبقت گزین
پای بر جا، جمله از خود بی‌خبر
در هوای وصل بر کف نقد سر
مقتدای دین امام خافقَین‌
خسرو اقلیم عشق اعنی حسین
بی‌کسان را در جهان غمخوار و کس
در دو عالم دوستان را دادرس
چون که دید آن تشنگان را محو و مات
در فنا جوینده‌ی آب حیات
گفت: کاینک وقت آن شد کز وفا
بخشمی بر تشنگان آب صفا
بانگ برزد کای گروه عاشقان‌
و ای به دعویِ محبّت صادقان
هین وصال دوست در رزم اندرست
بزم عاشق اندکی آن‌سوتر است
آب حیوان در دم شمشیرهاست‌
حور و غلمان در پی این تیرهاست
بنگرید از عرش تا این خاکدان‌
ساغری بر کف یکایک حوریان
پر ز تسنیم و رحیق از لطف حق
هر یکی بر دیگری گیرد سبق
مقدم ما را تمامی منتظر
لیک از بیگانه آنان مستتر
آن شهادت‌پیشگان کز لطف شاه
حجله‌گه پنداشتندی قتلگاه
چون‌که ره از رهنماشان یافتند
سوی قربانگاه حق بشتافتند
از سر خوان جهان برخاستند
بزمی اندر رزمگه آراستند
تا که جذبه‌ی عشق شورانگیز شد
سربه‌سر پیمانه‌ها لبریز شد
نور فیض حق چو رخشیدن گرفت‌
همّت شه جُرم بخشیدن گرفت
حرّ که بسته بر میان شمشیر رزم
جذبه‌ای ز آن نور آوردش به بزم
هست مردی آن که آن نیکوختام‌
و آن به ظاهر حُرّ و در باطن غلام
روز عاشورا در آن دشت بلا
چون ز حق برگشتگی شد بر ملا
روز بخت کوفیان را تیره دید
اهرمن را بر سلیمان چیره دید
بر کمیت نفس سرکش ران فشرد
گفت راه عشق بایستی سپرد
تازیانه‌ی عقل برآهیخت زود
توسن اقبال را تندی فزود
تاخت تا پشت خیام محترم‌
شرمگین از جُرم و لرزان از ندم
دیده‌اش خونبار، سر افکنده پیش‌
منفعل از کرده‌های زشت خویش
گفت: شاها روسیاهم روسیاه‌
رحم فرما، ده پناهم، ده پناه
حُرّم اما بنده‌ات را بنده‌ام‌
تا ابد ز آن بندگان شرمنده‌ام
بنده‌ی عاصی کجا آرد پناه
جز که آید نزد مولا عذرخواه
بعد تقدیم خلوص و بندگی‌
گفت با آن معدن بخشندگی
عفو کن شاها که من بد کرده‌ام‌
وه چه بد کاین بد به احمد کرده‌ام
شاه چون مجذوب خود را خسته دید
از قضایش تا کنون پابسته دید
با تلطّف گفت: کای آزاده مرد
حُرّی از آن سان که مامت نام کرد
حُرّی و آزاد اندر نشأتین‌
مژده بادت کز تو راضی شد حسین
چون شنید این مژده از شاه عباد
گشت پویان بر رکابش بوسه داد
گفت: شاها نک کرم را کن تمام‌
اذن میدان ده به این مجرم غلام
چون شدم من در ضلالت پیشتاز
خواهم آیم از بهشتت پیشباز
بعد ازینم زندگی شرمندگی است
نک فنا جویم کزان پایندگی است
شاه فرمودش تو چون جان منی‌
رو برآسا زآن‌که مهمان منی
میهمان از جان گرامی‌تر بوَد
میهمان را رنجه کردن کی سزد
گفت: شاها تو مگر مهمان نیی؟
جان عالم را مگر جانان نیی؟
ده اجازت ای شه عالی‌تبار
تا برآرم من از این دونان دمار
الغرض آن عاشق مجذوب مست
اذن حاصل کرد و بر توسن نشست
خویش را برآن گروه نابکار
زد چو شیری کو در افتد در شکار
برق تیغش اندر آن آوردگاه‌
سوخت کوه کفر را مانند کاه)

ترکیب‌بند عاشورایی، در این ترکیب‌بند به جای یک بیت مستقل در هر بند که معمول است، دو بیت مستقل آمده است.

بند اول (وصف روز عاشورا)
بهرام دیوسار چون با تیغ جان‌شکار
گردید سرفشان ز نجوم فلک مدار
بس نعش‌ها ز اکبر و اصغر به تیغ و تیر
از حلق خشک نازک اصغر درید پود
وز فرق نخل تازه‌ی اکبر برید تار
دیو فلک به شعبده شق‌القمر نمود
با وی چون گشت منقذ بن مره دستیار
شد مشک‌فام طره‌ی لیلای شب سپید
چون دید نعش اکبر خود را به خون تپید
خور از افق نمود ز ماتم شخوده‌رو
خود چون سر بریده که در طشت روزگار
گویا چو دید پیکر تابنده‌اخترش
کافتاده بر حضیض زمین ز اوج اعتبار
خود خواست در مقابل ظلمت به عزم رزم
ناچار بر بُراق شهادت شود سوار
از بی‌کسی ز پرده‌ی عصمت برون دوید
ناهید تا که آوردش اسب و ذوالفقار
خواهر کمیت مرگ برادر جلو کشید
یعنی سپهر عفتش آمد رکابدار
گردان به گرد قطب ولات بنات نعش
برکنده مو ز پنجه‌ی غم نیلگون‌عذار
آن یک ز دود آه به خورشید بسته راه
وین یک به روی ماه ز مرغوله مشکبار
پوینده هم‌چو سایه به دنبال آفتاب
ام‌المصیبه دخت حیا خواهر وقار
شوریده چون هزار خزان‌دیده می‌کشید
از هجر گل ز پرده‌ی دل ناله‌‌های زار:
کای یکه‌تاز دشت بلا اندکی بپا
تا زآب دیده خاک رهت شویمی ز پا
لختی بپا که زینبت آید به سوی تو
بوسد به جای فاطمه زیر گلوی تو

بند دوم (شب یازدهم محرم‌الحرام)
چون شاه نیمروز نگون شد ز تخت عاج
فیروز شد به مهر درخشنده لیل داج
بدرید گرگ روسیهِ شب، قمیص روز
بربود اهرمن، ز سلیمان نگین و تاج
شد لاله‌گون ز خون و ز تین دامن سپهر
جیحون روان به صفحه‌ی هامون شد از دواج
تکبیرگو چو شد به سنان مهر چرخ دین
بُرد از جهان حدیث مسیح و صلیب و خاج
آه از درازدستی غارتگران شام
کز عرش گوشواره نمودند اختلاج
نز خونِ شیرخوار شدی سیر و نی ز پیر
خون‌خواره پیر ذابح چرخ جنین‌مزاج
از دود آتشی که برافروخت در حرم
خاموش شد به محفل کروبیان سراج
می‌سوخت جسم زار خلیل خدا ز تب
نمرود را به آتش دیگر چه احتیاج
زین‌السما که از تف تب گشته چون هلال
غلطاند بر زمین که به یغما برد دواج
شد نیلگونه کتف و بر دختران نعش
بس زد سنان‌شان ز قفا طعنه‌ی زجاج
از گوش دخت زهره‌ی زهرا سپاه شام
بردند گوشواره چنان کش درید خاج
پروردگانِ دامن و آغوش عزّ و ناز
آواره شد به بادیه چون جوجه‌ی دجاج
در پا خلیده خار عزیزان گشته خوار
شب را نموده صبح چه صبحی به پای خار
صبحی ولی چون شام غریبان سیاه‌فام
روزی ولی خبر دهد از ماجرای شام

بند سوم (روز یازدهم محرم)
پرویزِ شب چو از بَرِ شبدیز شد فرو
زد صولجان عاج بر این سیمگونه‌گو
گردید صبح شام اسیرانِ دربه‌در
شد تیره روز پرده‌نشینانِ کوبه‌کو
افتاده در سرادق عصمت نوا و شور
چون شد بلند بانگ مخالف به ارْکَبُوا
مرکوب بانوان شهِ یثرب و حجاز
شد بی‌جهاز ناقه‌ی وحشی تندخو
کاش آن‌زمان ز جامعه شیرازه می‌گسیخت
کافکند غل به گردن زین العباد عدو
زان کاروان که رفته به یغما اثاث‌شان
بی‌پرده بیش ازین نتوان کرد گفت‌وگو
افتاد شور و غلغله در جان بلبلان
آن دَم که آمد از گلشان بر مشام بو
گل‌های باغ فاطمه کافکنده بود خوار
بی‌آبشان تطاول خس در کنار جو
بیمار شد ز نرگس اکبر ترانه سنج
زینب به یاد شور حسینی اخیّ گو
ناگاه عندلیب گلستان بوتراب‌
چشمش فتاد بر گل افتاده‌ای به رو
اوراق گشته مصحف بر رو فتاده‌ای‌
کاز خون نوشته نوک سنان آیه‌ها برو
شد مضطرب چنان‌که وقار از سکینه رفت‌
آشفته شد چنان‌که به رخسار ماه، مو
از نرگسش به لاله ز خون ژاله‌پاش شد
سر چون نمانده بود دُر افشان به پاش شد
عنقای قاف، قافیه از نو ز سرگرفت
یعنی سکینه مُهر ز دُرج گهر گرفت

بند چهارم (گفتگوی سکینه با پدر هنگام عبور از قتلگاه)
ای وجه ذوالجلال چرا خفته‌ای به رو
ببریده شمر دون مگرت از قفا گلو؟
ای شاه بی‌سپاه سر و افسرت چه شد
انگشت و دست و جامه و انگشتریت کو؟
دنیا فروختی به یکی کهنه‌پیرهن
ای خاک بر سرم، چه شد آن مندرس رُکو
پس هِشت سر به پاش چو زلفی که سر به گوش‌
تا سر کند حدیث شب هجر، مو به مو
یعنی ببین که خصم جفاجو به ما چه کرد
از دی که گشته‌ای تو ز طفلان کناره‌جو
بنگر به عارضم که چسان گشته نیلگون
از بس‌که شمر دون زده سیلی مرا به رو
حاشا دوباره دست بدارم ز دامنت‌
کَلّا که برنخیزم از این آستان و کو
تا قصّه‌های هجر دهم شرح یک به یک‌
دشمن چون رفت و ما و تو ماندیم دوبه‌دو
بدهم به زخم پیکر افزون ز اخترت‌
از ریزش ستاره به رخساره، شست و شو
گر چاک گشته دامن گل از جفای خار
بلبل‌صفت به سوزن مژگان کنم رفو
بر دوش طفل دیده کشم بهر اصغرت‌
هر لحظه آب از دل خونین سبو سبو
واحسرتا که خصم دغا فرصتش نداد
یک‌دم برای عرض دعا مهلتش نداد
یک درد دل نگفته هنوز از هزار را
کز گل جدا نموده به سیلی هَزار را

بند پنجم (کاروان اسرا در راه کربلا)
پرداخت چرخ سفله چو از کار کربلا
بر ناقه بست بار دگر بار کربلا
خورشید با نجوم ثوابت به جای ماند
در بحر خون به روی خس و خار کربلا
شد کاروان روانه و خود خفته در عقب
بر خاک تیره قافله‌سالار کربلا
نی نی نخفته بل همه جا بر سر سنان‌
می‌رفت پابه‌پا سرِ سردار کربلا
بس گوهر یتیم که در ریسمان کشید
برد ارمغان به کوفه ز بازار کربلا
بهر عبید دون به اسیری گرفت و برد
یک کاروان ز دوده‌ی احرار کربلا
آوخ که بلبلان گرفتار در قفس‌
افتادشان گذار به گلزار کربلا
گر گویمی که خون گذر از ساق عرش کرد
نبوَد بعید از در و دیوار کربلا
چون اوفتاد چشم پرستار بی‌کسان
محنت کشیده زینب غمخوار کربلا
بر پشت ناقه دید که در کار رفتن است‌
آن لحظه روح از تن بیمار کربلا
خواندش حدیث مادر ایمن به گوش جان‌
ام المصیبة محرم اسرار کربلا
گفتی که زآن حدیث در آن دم دمید روح‌
مریم به جسم عیسی تبدار کربلا
فارغ نگشته بود ز تیمار آن علیل
کآمد بلند بانگ مخالف به الرحیل
پس با دُموع جاریه آن بانوی اسیر
گفتا به خاک ماریه با ناله و نفیر:

بند ششم (خطاب حضرت زینب به زمین کربلا)
کای خاک پاک خوش تو هم‌آغوش ماه باش
شاه حجاز را پس از این بارگاه باش
شاهی که با حنوط گرفتیش در بغل‌
کافور پاش بر تنش از خاک راه باش
دیدی تو ناروا به شه از کهنه‌پیرهن‌
حالی بیا و پیرهنش را گیاه باش
پنهان چو شد پناه خلایق به خاک تو
ز امروز ای زمین تو خلایق پناه باش
تو تا پناه و قبله‌ی اهل صفا شدی
«گو کوه تا به کوه منافق سپاه باش»
زین‌گونه بی‌کسان که تو در برگرفته‌ای
«پیوسته در حمایت لطف اله باش»
آن را که در لحد نبود تربتت چه سود؟
«گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش»
و آن کو که در تو گشت دفین از بدش چه باک
«گو صفحه‌ی جریده‌اش از بد سیاه باش»
زین مایه اختران که به دامن نهاده‌ای
«ز امروز تاج اختر زرّین‌کلاه باش»
امروز آن‌چه کوفی ناپاک می‌کند
«فردا به روح پاک شهیدان گواه باش»
زینب که عیش اکبر و قاسم ندید و رفت
تو بهر عیش و عشرت‌شان حجله‌گاه باش
افتاده دور شاه ز سردار لشکرش
عبّاس را دلیل تو اینک به شاه باش
اصغر که نوک تیر مکید و به خواب رفت‌
مرهم به حلق نازک آن بی‌گناه باش
چون کرد زین مقوله پس از تسلیت‌دهی‌
لختی ز راه دیده دل از خون دل تهی
آن‌گاه با بلاغت مخصوص زینبی‌
رو در مدینه کرد که یا ایُّهَا النَّبی:

بند هفتم (خطاب حضرت زهرا ع به پیامبر اکرم ص)
این خود حسین توست که در خون شناور است
ببریده از قفا سر و صدپاره‌پیکر است
این خود حسین توست که عریان به روی خاک‌
افتاده بی لباس و سر و دست و افسر است
این خود حسین توست که بر جای پرنیان‌
از خاک و خار و خس تن پاکش مستّر است
خود این حسین توست که در موسم شباب‌
سرو قدش خمیده ز مرگ برادر است
این لاله‌ها که رُسته ز گلزار سینه‌اش‌
خود او حسین توست که از داغ اکبر است
این تشنه‌لب که بر لب دریا سپرده جان‌
خود او حسین توست که بر خضر رهبر است
این کشتی شکسته که در گل نشسته است
خود او حسین توست که بر عرش لنگر است
این شاهباز سدره‌نشین خود حسین توست
کز ناوک خدنگ بلا بر تنش پر است
این خود حسین توست که بر رو به‌روی خاک‌
سرگرم عرض راز به درگاه داور است
خود این حسین توست که از نای نی سرش‌
گویا به ذکر و نغمه‌ی اللّه اکبر است
دوشش به جای دوش تو جا در تنور بود
فردا به شام بین که چه سودا در این سر است
این خود حسین توست که زین‌گونه تا به حشر
گر بشمرم مصائب او، نامکرّر است
با خاطری چو موی پریزادگان پریش‌
ز آن پس نمود عرض شکایت به مام خویش
مانند ابر آذر آغاز ناله کرد
وز اشک خاک ماریه را رشک لاله کرد:

بند هشتم (خطاب حضرت زینب ع به حضرت فاطمه ص)
کای در بهشت دور ز غم غمگسار من
پنهان ز دیده مونس شب‌های تار من
خوش بر سریر گلشن فردوس خفته‌ای‌
یک لحظه سر بر آر و ببین لاله‌زار من
یک‌دم بیا به رسم تفرّج به کربلا
بنگر خزان ز باد مخالف بهار من
از قحط آب گشت خزان گلستان تو
رفت از خسان به باد فنا اعتبار من
از پا فتاده سرو حسین تو روی خاک‌
در خون تپیده اکبر نسرین‌عذار من
شد بهر قطره‌ای گل عباسی‌ام ز دست‌
وز آب دیده دجله روان در کنار من
آهسته‌تر قدم به زمین نه که خفته است‌
پژمان به مهد خاک گل شیرخوار من
بیش از شبی نبرده به هجران به سر هنوز
بنگر سفید موی و سیه روزگار من
دست فلک نگر که چه زود از سریر ناز
بر ناقه‌ی برهنه نهاده‌ست بار من
امروز تا به کوفه زنندم به کعب نی‌
فردا ببین چگونه بود شام تار من
مادر بیا تو نیز به من همرهی نما
وز این مسافرت بپذیر اعتذار من
باید که رُفت و رُفت به مژگانش این رهی
آن ره که پویدی به سرش شهریار من
باید به کوفه رفت همان کوفه‌ای که بود
دارالاماره‌ی پدر تاجدار من
آن کوفه‌ای که آتش و خاکستر و کلوخ‌
از بام و در به تحفه نماید نثار من
نی‌نی به کوفه می‌بردم خصم با جلال
شمر از یمین روانه، سنان از یسار من
گریان از این مکالمه چون جدّ و مام کرد
برگشت و روی شکوه به نعش امام کرد
آن بانوی حجاز ز راه نوا و شور
گفتا چو بلبلی که ز گل افتاده دور

بند نهم (خطاب به نعش امام ع)
ای کت به خاک تیره‌نگون سرو قامت است
برخیز و کن قیام که اینک قیامت است
ای میر کاروان عجب آسوده خفته‌ای!؟
شد کاروان روانه چه وقت اقامت است؟
از جای خیز و بی‌کفنان را کفن نما
ای کشته‌ای که خون خدایت غرامت است
بر کشتگان بی‌کفنت خیز و کن نماز
ای آن‌که در حیات و مماتت امامت است
از ما مجو کناره که با این فراق و داغ
ما را دگر نه طاقت تیر ملامت است
با کاروان روان همه جا بر سنان سرت‌
بر خاک تیره از چه تنت را مقامت است؟
خاکم به سر ز سمّ ستوران کین کجا
باقی به جا برای تو جسمی سلامت است؟
نی سر به تن، نه جامه نه انگشتری نه دست‌
بس داغ اکبرت به هویّت علامت است
آمیخته تنت به تن کشتگاه خویش
آری شهید عشق تو را این مقاومت است
اینک به سرپرستی ما آیدی سرت
ای سر فدای آن که سراپا کرامت است
آسان شمرد و کرد به ما آن‌چه خواست چرخ‌
غافل از آن‌که عاقبتش را وخامت است
آوخ که دیر گشت پشیمان ز فعل خویش
حالی چه سود حاصلش از این ندامت است؟

پی‌نوشت‌ها:
ستاره‌ی ذوالذنب یعنی ستاره‌ی دنباله‌دار
«ز آب خرد خیزد ماهی خرد» مصرعی از شیخ اجل سعدی است.
«شب است و چشم به راه ستاره‌ی سحرم» مصرعی از شهریار است.
مرة بن منقذ بن نعمان عبدی از اصحاب ابن سعد است.
مصرع‌های تضمین شده در بند شش ترکیب‌بند از صغیر اصفهانی است.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#شهابی_تربتی
#شعر_عاشورایی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال انجمن شاعران ستاره قطب👇
https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: با شاعران ولایت زاوه, بهمن صباغ زاده, شهابی تربتی, شعر عاشورایی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آذر ۱۴۰۲ساعت 13:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۸۴ پیام ولایت که در ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ منتشر شده، در این شماره با زندگی و شعر فانی تربتی شاعر دوره‌ی قاجاریه آشنا خواهید شد.

فانی تربتی
فانی تربتی

فانی تربتی مجتهدی نامدار و شاعری خوش‌ذوق در دوره‌ی قاجاریه

میرزا نصرالله در سال ۱۳۳۰ هجری قمری در تربت حیدریه به دنیا آمد. در اوایل عمر برای کسب علوم مرسوم زمان خود به مشهد مهاجرت کرد و در همان شهر سکونت گزید. او حکمت را نزد حاج ملا هادی اسرار، و فقه و اصول را نزد حاج سید محمد و حاج میرزا مسیح تهرانی آموخت. وی که در تحصیل علم بسیار جدی بود در سبزوار، تهران و عتبات تحصیل خود را تکمیل کرد و به عالی‌ترین مدارج علمی آن عصر یعنی اجتهاد رسید. حاج سید محمد مجاهد از دیگر استادان او بوده است.

میرزا نصرالله پس از اتمام تحصیلات و گرفتن اجازه‌‏ى اجتهاد در مشهد ساكن شد و به تدریس و تالیف پرداخت. کتاب‌های «طهارت» و «بیع» را در زمینه‌ی فقه نوشت. کتاب «فصول» کتابی بود که در علم اصول به رشته‌ی تحریر درآورد. کتاب «اجوبه المسائل» او حاشیه‌ای است که بر «قوانین الاصول» میرزاى قمى نوشته است. از میرزا نصرالله که در شعر فانی تخلص می‌کرد دیوان شعری به صورت مستقل بر جای نمانده اما اندک اشعاری پراکنده از وی به یادگار مانده است.

میرزا نصرالله مجتهد در سال ۱۲۷۸ هجری قمری به مکه مشرف شد. او در میان مجتهدان هم‌عصر خود شهرتی داشت و شاگردانی تربیت کرد. به عنوان مثال میرزا حبیب الله شهیدی مشهور به حبیب خراسانی (۱۲۶۶ ه.ق تا ۱۳۲۷ ه.ق) برادر همسر و شاگرد او بود.

حاج میرزا نصرالله مجتهد که در شعر «فانی» تخلص می‌کرد در ۹ صفر ۱۲۸۹ هجری قمری در مشهد دار فانی را وداع گفت. پیكرش در آستان قدس رضوی در صفه‌‏ى عقب مسجد بالاسر که کهن‌ترین بخش از حرم امام رضاست به خاک سپرده شد.

ابیاتی از این شاعر همشهری در کتاب ارزشمند صد سال شعر خراسان نقل شده است. مرحوم علی اکبر گلشن آزادی شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار و از پیشگامان مطبوعات در خراسان در زمان حیاتش شرح حال شاعران خراسان را از آغاز تا روزگار خودش جمع‌آوری کرد اما اجل مهلت انتشار این کتاب را به او نداد. مرحوم احمد کمال‌پور شاعر مشهدی بعد از درگذشت گلشن آزادی به مرتب کردن یادداشت‌های وی پرداخت و شرح حال و شعر شاعران دوره‌ی معاصر را تحت عنوان کتاب «صد سال شعر خراسان» منتشر کرد.

ابیاتی از شعر فانی تربتی را در ادامه خواهید خواند:

دوش وقت سحر از باده‌ی دوشین سرمست
که به بر بود مرا مُغ‌بچه‌ای باده‌پرست
عقلم از طرّه‌ی او، طائرِ افتاده به‌دام
دلم از جلوه‌ی او، ماهیُ افتاده‌ی به شست
آن‌چنان تنگ کشیدم به برش از سر شوق
کز میان خاست دویی، هم دومین دیده ببست
نه ز خویشم خبری، نز تن و جانم اثری
تن همه جان شد و جان نیز به جانان پیوست
پس من و یار نمودیم به یک‌بار عروج
تا که اندر نظرم منظر اعلا شد پست
جلوه‌ها کرد رُخش آینه‌ها بردم پیش
در یکی جلوه به هر آینه زنگی بربست
سیر کردیم بسی در همه اطوار وجود
که ز انجام شدم آگه و از سرّ الست
نازها کرد و ز من بود همه عجز و نیاز
غمزه‌ها کرد و من از غمزه‌ی او بی‌خود و مست
آنچنان محو جمالش شدم از جلوه‌ی حسن
که ز خود رفتم و آیینه بیفتاد و شکست
ای خوش آن حالت و آن مستی و آن جذبه‌ی عشق
جان فدایش کنم ار بار دگر بدهد دست
فانیا، هیچ مگو، یا به ادب گوی سخن
هست کی نیست شود، نیست کجا گردد هست؟

🍁🍁 🍁🍁 🍁🍁

ای مه و مهر آیتی از روی تو
وی شب یلدا شَبَهِ موی تو
رخ ننمایی به کس و این عجب
خلق دو عالم نگران سوی تو
روی نکو داری و خوش‌خو نه‌ای
کاش بُدی خوی تو چون روی تو
راستی این غلغله‌ی کائنات
نیست به‌جز های تو و هوی تو
قبله‌ی تن بقعه‌ی بیت الحرام
قبله‌ی جان‌ها خم ابروی تو
فانی ازین گونه سخن بس، که نیست
در خورِ این نطقِ سخن‌گوی تو

به قلم بهمن صباغ زاده
اردیبهشت ۱۴۰۲ تربت حیدریه

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#فانی_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

#پیام_ولایت

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب 👇
https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: فانی تربتی, بهمن صباغ زاده, با شاعران ولایت زاوه, پیام ولایت
+ نوشته شده در  سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲ساعت 12:50  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۸۱ پیام ولایت که در ۲۳ اسفندماه ۱۴۰۱ منتشر شده، در این شماره با زندگی فردی تربتی شاعر پیشین این آب و خاک آشنا خواهید شد.

فردی تربتی
فیضی تربتی

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به زندگی و شعر فیضی تربتی که نشان کمی از ایشان بر جای مانده است، به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است دو تن از شاعران پیشین این گوشه از خراسان را معرفی کنیم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه‌ی تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند، مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات فارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

فیضی تربتی
فیضی تربتی

فیضی تربتی؛ رباعی سرای قرن دهم

فیضی از شعرای تربت‌حيدريه است که اکثر تذکره‌نویسان در شرح حالش نوشته‌اند در اواخر قرن دهم از خراسان به هندوستان رفته، اکثر نقاط آن کشور وسیع را پای پیاده سیاحت کرده و در مدح جلال‌الدين اکبر شعرها سروده و صله‌ها گرفته است. اين‌كه او از شعرای تربت حيدريه است، مسلم است اما اين‌كه به هند رفته باشد، كمی جای تردید دارد زیرا اگر چنین بود در تذکره‌ی نفايس ‌المآثر، منتخب التواريخ، طبقات اكبری و آيين اكبری ذكرش می‌آمد. در تذكره‌ها ده رباعی به او منسوب شده است كه از آن ميان شش رباعی مربوط به فكری تربتی است و دو رباعی هم مربوط به دیگران است.

تنها اين دو رباعی مسلما از آنِ فيضی تربتی است:

مویی شده‌ام بی خطِ مشكين‌رقم او
كو بخت كه آيم به زبان قلم او؟
مجنون به ره عشق ز سر كرده قدم رفت
دارم منِ ديوانه قدم بر قدم او

از پيشِ من آن زهره‌جبين می‌گذرد
آشوبِ دل و آفتِ دين می‌گذرد
عمرم همه بگذشت و نديدم رويش
افسوس ز عمری كه چنين می‌گذرد

#با_شاعران_ولایت_زاوه

#پیام_ولایت
#فیضی_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی شاعران انجمن ستاره قطب👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: فیضی تربتی, بهمن صباغ زاده, با شاعران ولایت زاوه, پیام ولایت
+ نوشته شده در  شنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۲ساعت 12:49  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۸۱ پیام ولایت که در ۲۳ اسفندماه ۱۴۰۱ منتشر شده، در این شماره با زندگی فردی تربتی شاعر پیشین این آب و خاک آشنا خواهید شد.

فردی تربتی
فردی تربتی

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به زندگی و شعر فردی تربتی که نشان کمی از ایشان بر جای مانده است، به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است دو تن از شاعران پیشین این گوشه از خراسان را معرفی کنیم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه‌ی تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند، مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات فارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

فردی تربتی؛ شاعری پارسا از قرن دهم

آن‌چه را که از زندگی فردی تربتی می‌دانیم مدیون امین احمد رازی هستیم. امین احمد رازی در تذکره‌ی هفت اقلیم که در سال‌های پایانی قرن دهم و سال‌های آغازین قرن یازدهم نوشته است اطلاعاتی در خصوص این شاعر تربتی به ما می‌دهد.

امین احمد رازی از مردم ری بود اما تذکره‌اش را در هندوستان تالیف کرد. این کتاب نثری مسجع دارد و نویسنده در آن شرح حال و شعرِ شعرای هر اقلیم از هفت اقلیم جهان را در فصلی مجزا آورده است. شرح حال شاعر مورد نظر ما یعنی فردی تربتی در اقلیم سوم این کتاب آمده است که یادکرد‌ی از خراسان، بلخ، هرات، جام، مشهد و ... است.

فردی تربتی مردی زاهد و اهل تصوف بوده است که اوایل قرن دهم در شهر هرات زندگی می‌کرده است. هرات در آن روزگار از مراکز مهم فرهنگی بوده است. فردی به دیوان خواجه‌ی شیراز و خمسه‌ی نظامی علاقه‌ی خاصی داشته است و به تبعیت از این دو شاعر سروده‌هایی دارد. بنا به نوشته‌ی سعید نفیسی فردی تربتی به طور قطع تا ۹۲۸ زنده بوده است و پس از آن درگذشته است.

در ادامه چند بیت از فردی تربتی را با هم می‌خوانیم:


ما و دل هر یک مُرادی از خدا می‌خواستيم
او تو را می‌خواست، ما دردِ تو را می‌خواستيم

من كیستم؟ از اهل جهان فرد شده
سر تا قدم از عشق بُتان درد شده
در راه نیاز و دردمندی شده خاک
و آن خاک هم از باد فنا گرد شده

#با_شاعران_ولایت_زاوه

#پیام_ولایت
#فردی_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: فردی تربتی, بهمن صباغ زاده, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  شنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۲ساعت 12:47  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۸۲ پیام ولایت که در ۱۸ فروردین‌ماه ۱۴۰۲ منتشر شده، در این شماره با زندگی و شعر شاعر پیشین این آب و خاک به نام رقمی تربتی آشنا خواهید شد.

خیری تربتی

خیری تربتی

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به زندگی و شعر دو تن از شاعران این آب و خاک که نشان کمی از ایشان بر جای مانده است، به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است رقمی تربتی از خراسان را معرفی کنیم.

رقمی تربتی، شاعری از تربت حیدریه در هندوستان

شرح حال و نمونه‌ی شعر رقمی تربتی در تذکره‌ی (روز روشن) آمده است. البته مرحوم علی اکبر گلشن آزادی نیز چند خطی درباره‌ی وی نوشته است که با متن تذکره‌ی روز روشن مطابقت دارد.

تذکره‌ی روز روشن به قلم محمد مظفر حسین صبا در سال ۱۲۹۵ هجری قمری تالیف شده است و از آن جهت اهمیت دارد كه به شرح حال بسیاری از شاعران پارسی‌گوی هندوستان پرداخته است و از نام‌هایی سخن به میان می‌آورد که در سایر تذكره‌های فارسی کمتر نشانی از آن نام‌ها به چشم می‌خورد. شیوه‌ای که صاحب تذکره در آوردن شرح حال‌ها از آن سود جسته است آوردن اسامی شاعران به ترتیب حروف الفباست. در این شیوه وی اول به تخلص شاعر و یا عنوان وی اشاره دارد و سپس به ذکر کامل نام شاعر می‌پردازد. این کتاب فاقد فهرست نام شاعران می‌باشد اما در پایان کتاب فهرست هر باب با تعداد شاعران در آن باب آمده است

ملا زین العابدین از اهالی تربت حیدریه بوده و رقمی تخلص می‌کرده است. با توجه به این که نام رقمی تربتی در تذکره‌ی روز روشن آمده است می‌توان حدس زد شاعری در قرن دوازدهم و یا سیزدهم بوده است و به احتمال زیاد سفرهایی به هندوستان داشته است.

این دو بیت از اشعار او است:

برگیر ز خاکِ ره و می‌دار عزیزش
آن مرغ که در کوی تو بی‌بال و پر افتاد

چنان پر است ز عصیان صحیفه‌ی عملم
که گر ثواب کنم نیست موضع رقمش

#با_شاعران_ولایت_زاوه

#پیام_ولایت
#رقمی_تربتی

بهمن صباغ زاده

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب 👇
https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: رقمی تربتی, بهمن صباغ زاده, پیام ولایت, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲ساعت 12:59  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۸۲ پیام ولایت که در ۱۸ فروردین‌ماه ۱۴۰۲ منتشر شده، در این شماره با زندگی و شعر دو شاعر پیشین این آب و خاک به نام خیری تربتی و رقمی تربتی آشنا خواهید شد.

خیری تربتی
خیری تربتی

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به زندگی و شعر دو تن از شاعران این آب و خاک که نشان کمی از ایشان بر جای مانده است، به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است خیری تربتی از خراسان را معرفی کنیم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه‌ی تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند، مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات فارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

خیری تربتی، شاعری بعد از دوره‌ی سبک هندی

خیری تربتی از شاعران تربت حیدریه است که از زندگی او شرحی در دسترس نیست. نمونه‌ی شعر وی در دست‌نوشته‌های مرحوم علی اکبر گلشن آزادی آمده است. مرحوم گلشن آزادی شاعری اهل تربت حیدریه بود که در مشهد زندگی می‌کرد و یکی از مهم‌ترین آثار به‌جا مانده از او کتاب صد سال شعر خراسان است. این کتاب را مرحوم احمد کمال‌پور بعد از مرگ گلشن آزادی بر اساس نوشته‌های وی و با افزوده‌هایی منتشر کرد. مرحوم گلشن آزادی در ابتدا قصد داشت که شرح حال و نمونه‌ی شعر تمام شاعران خراسانی را از ابتدا تا روزگار خودش جمع‌آوری و منتشر کند که جمع‌آوری هم کرد اما اجل مهلت انتشارش را به وی نداد. بعد از مرگ گلشن فقط شرح حال و نمونه‌ی شعر شاعران صد سال آخر به همت شاعر مشهدی احمد کمال‌پور (کمال) انتشار یافت.

از آن‌جا که شرح حال وی در صد سال شعر خراسان نیامده است معلوم می‌شود که قبل از قرن چهاردهم زندگی می‌کرده است و به این دلیل که شرح حال وی در تذکره‌های مشهور شاعران سبک هندی نیست شاید بشود وی را شاعری از قرن دوازده و سیزده دانست.

خیری تربتی بنا به دست‌نوشته‌ی مرحوم گلشن آزادی به ملاخیری معروف بوده است. این دست‌نوشته تنها جایی است که از این شاعر نام می‌برد و او را از مردم تربت حیدریه می‌داند.

گلشن آزادی تنها یک رباعی از خیری تربتی نقل کرده است:

خیری به وفا اگر تو صادق باشی
خاک ره یاران موافق باشی
کافر باشی نباشدت بغض و نفاق
به زان‌که مسلمان منافق باشی

#با_شاعران_ولایت_زاوه

#پیام_ولایت


#خیری_تربتی
#ملاخیری

بهمن صباغ زاده

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب 👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: ملا خیری, خیری تربتی, بهمن صباغ زاده, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲ساعت 12:39  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۸۳ پیام ولایت که در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ منتشر شده با زندگی و شعر مینای تربتی ملک‌الشعرای دوره‌ی قاجاریه آشنا خواهید شد.

ملک‌الشعرا مینای تربتی شاعر دوره‌ی قاجاریه، نگاهی به زندگی و شعر مینای تربتی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش اول)

در این شماره می‌خواهم یکی از شاعران نامدار این سرزمین را معرفی کنم که در زمانه‌ی خود اسم و آوازه‌ای داشته و به ملک‌الشعرا مشهور بوده است. وقتی سخن از ملک‌الشعرا می‌شود همه یاد مرحوم محمدتقی بهار می‌افتیم اما این لقب منحصر به بهار نیست. در گذشته در دربار شاهان، شاعری را که بر شاعران دیگر برتری داشته و در اعیاد و دیگر مناسبت‌های مهم شعر می‌سروده ملک‌الشعرا می‌گفته‌اند. مثل عنصری که ملک‌الشعرای دربار سلطان محمود غزنوی بوده است. از دوران قاجاریه به بعد، ملک‌الشعرا لقبی‌ بوده که به شاعران رسمی آستان قدس رضوی اطلاق می‌شده است، از ملک‌الشعرا صفای اصفهانی که اولین ملک‌الشعرا درگاه رضوی بود تا ملک‌الشعرا بهار و بعد از او دکتر قاسم رسا که آخرین ملک‌الشعرای آستان قدس بود و به سال ۱۳۵۶ هجری شمسی درگذشت.

مینای تربتی از شاعران تربت حیدریه در قرن سیزدهم است. (مینا)نام شاعر نیست و تخلص او در شعر است. مینا معانی مختلفی دارد، از جمله آبگینه، شیشه، جام، جام می، لایه‌ی خارجی دندان، ترکیبی از لاجورد و طلا، لعاب مخصوص، لعاب شیشه‌ای و شیشه‌ی شراب. خواجه‌ی شیراز می‌گوید: (زین دایره‌ی مینا خونین جگرم می ده/ تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی)

از زندگی مینای تربتی اطلاعات زیادی در دست نداریم همین‌قدر می‌دانیم که در شاعری بسیار خوش‌ذوق و مستعد بوده است. در تربت اسم و آوازه‌ای پیدا کرده است طوری که با بزرگان و از جمله با حاکم تربت نشست و برخاست داشته است. با حاکم وقت تربت دچار اختلاف شده، هجویه‌ای برای او می‌سازد و از تربت به مشهد می‌رود. کم‌کم بین شعرای خراسان حسن شهرتی پیدا می‌کند تا آن‌جا که ملک‌الشعرای آستان قدس می‌شود.

یادگار مهم میرزا مینا شعری است که در تعمیر مسجد گوهرشاد سروده است و در مصرع پایانی ماده تاریخ تعمیر بنای مسجد را آورده است که در روانی در ماده‌تاریخ‌های زبان فارسی کم‌نظیر است و به تعبیر گلشن آزادی باید آن را نوعی الهام شمرد. همچنین شعرهای مینای تربتی بر در و دیوار ساختمان حرم مطهر استفاده شده است که غالب آن‌ها شعرهایی استوار و خوب هستند.

از دیگر آثار مشهور مینای تربتی قصیده‌ای است که در هجو اسدالله میرزا حاکم تربت گفته است. او در این قصیده با مطلع (حاکم تربت مگو سلطان ایران است این/ بلکه سلطان بن سلطان بن سلطان است این) قدرت شاعری خود را رخ می‌کشد. از شعر مینا برمی‌آید که حاکم او را که بی‌اجازه در حضورش نشسته از اتاق بیرون کرده و شاعر دل‌آزرده قصیده‌ای در هجو او سروده است. گفته‌اند: (چو شاعر برنجد، بگوید هجا/ هجا تا قیامت بماند به جا)

افضل‌الملک که از ادیبان عصر قاجاریه بوده است و سفرنامه‌ای از او به جا مانده است مینا را شاعری ممتاز می‌داند که مدیحه‌سرایی مجلس سلام و قصیده‌خوانی در آستان قدس در اعیاد مخصوص بر عهده‌ی او بوده است. مینا در این‌باره سروده است: (مرا وظیفه سرودن ثنای حاجب اوست/ که افتخار جهان است و خواجه‌ی آفاق)

محمد معصوم شیرازی ملقب به (معصوم علیشاه) که از صوفیان بنام دوره‌ی قاجار بوده کتابی به نام (طرایق الحقایق) نوشته است و در این کتاب از مینای تربتی نام برده است و از بداهه‌‌سرایی وی یاد کرده است. در زمان تولیت عضد‌الملک قزوینی سه قفل نقره و طلا برای بارگاه امام هشتم ع تهیه می‌شود و مینا این بیت را می‌سراید: (ز سیم و زر عضدالملک زد سه قفل بر این در/ فزوده شد دو و تاریخ شد (ضریح مطهر))که عبارت (ضریح مطهر) ماده تاریخ است که با کسر عدد دو سال ۱۲۷۰ را نشان می‌دهد. البته این بیت را باید جزو ماده‌تاریخ‌ها حساب کرد تا بداهه‌سرایی اما در هر حال نشان از طبع جوشان مینا می‌دهد.

مینای تربتی تا آخر عمر ملک‌الشعرا بود و به روایت افضل‌الملک در سال ۱۲۸۴ هجری قمری در مشهد از دنیا رفت. افضل‌الملک در سفرنامه‌اش وقتی می‌خواهد شرح حال ملک‌الشعرا صبوری را بیاورد می‌نویسد: (مرحوم مؤتمن‌السلطنه در زمان ایالت جلال‌الدوله به ترویج صبوری همت گماشت و چون مینای تربتی که در مجالس آستان قدس قصیده‌خوانی می‌کرد درگذشت، مؤتمن‌السلطنه در روز عید فطر ۱۲۸۴ قمری، صبوری را به حضور جلال الدوله برده، معرفی کرد.)

ملک‌الشعرا مینای تربتی شاعر دوره‌ی قاجاریه، نگاهی به زندگی و شعر مینای تربتی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش دوم)

دیوان مینا دیوانی شامل ۶ هزار بیت از قصاید او است همراه با سروده‌هایی از وی در کتیبه‌های آستان قدس باقی مانده است. میرزا مینا که در زمان سلطنت ناصرالدین شاه می‌زیست اشعاری در مدح ناصرالدین شاه قاجار دارد. همچنین شعرهایی در مدح عضدالملک قزوینی (تولیت آستان قدس رضوی) و میرزا عبدالباقی منجم‌باشی (داماد فتحعلی شاه و تولیت آستان قدس) گفته است. در غزل سرودن هم طبعی روان دارد. از نظر سبک شعری به اقتضای زمانه‌ای که در آن زندگی می‌کند، شعر او را می‌توان در سبک بازگشت طبقه‌بندی کرد. در غزل سعی می‌کند به سبک عراقی نزدیک شود و در قصیده سعی می‌کند به قصیده‌سرایان سبک خراسانی تاسی کند. غزل‌هایش از نمونه‌های خوب دوره‌ی بازگشت است.

مینای تربتی

در ادامه نمونه‌هایی از شعر میرزا مینای تربتی را با هم می‌خوانیم:

هجویه برای اسدالله میرزا


حاکم تربت مگو؛ سلطانِ ایران است این
بلکه سلطان بن سلطان بن سلطان است این
دست و رو از گرد ره ناشسته خصم و مدعی
با وزیر و والی ملک خراسان است این
بی‌محابا دعوی انی انا اللهی کند
در تفرعن مرشد فرعون و هامان است این
گه گشاید حصنِ خیو و گاه بندد بندِ مرو
آن‌چنان آسان که گویی بندِ تنبان است این
حاکم سمنان چو شد با مردم سمنان چه کرد
دیگران مست از می و مست از سه من نان است این
هم دماغ فیل دارد هم قواره‌یْ کرگدن
راستی مدفوع این یا ریده‌ی آن است این
فیل‌هیکل، پشه‌جرات، خرس‌صورت، غول‌شکل
تندخوی و کندفهم و تیزدندان است این
گه قضا راند به مار و مور و گه بر جن و انس
این جلالت شاه را نبود سلیمان است این
سخت‌نان و سخت‌جان و سخت‌روی و سخت خوی
سست‌مهر و سست عهد و سست‌پیمان است این
دعوی اسکندری دارد، ولی مقصود او
آب حیوان بود و فکر باد حیوان است این
نه نشان از آدمی دارد نه نام از مردمی
گاومیشِ رفته اندر جلد انسان است این
گربه نتواند گرفتن، از چه نامش شد اسد
می‌نخوان او را اسدالله که بهتان است این
یک شعیر این بی‌شعور اندیشه از شاعر نکرد
مستحقّ آخور و افسار و پالان است این
بنده را چون آیت از قرآن برون کرد از وثاق
قصّه کوته، با چنین تحریف عثمان است این

در طلب جبه‌ی پشم


ایا کریم همیمی که شغل و پیشه تو را
به دوستان همه مهر و به دشمنان خشم است
توام به جایزه گفتی چه خواهی‌ام گفتم
مرا به جبه‌ی پشم از عنایتت چشم است
هلا اگر بدهی جبه پشم خواهد بود
اگر نمی‌دهی ای خواجه باز هم پشم است

غزل

می‌برد هر نفسم دل رخ زیبای دگر
نیست در شهر چو من عاشقِ شیدای دگر
هر کسی بر صنمی دیده و دل دارد و من
دیده جایی نگران دارم و دل جای دگر
سخت شوریده و سودایی‌ام امروز، که هست
هر دمم شور دگر در سر و سودای دگر
عشقبازان همه رسوای جهانند، ولی
نیست چون من به جهان عاشق رسوای دگر
نه به صحرا بُوَدم خاطرِ شادان، نه به شهر
که مرا شهر دگر باید و صحرای دگر
یوسفی را شدم آشفته که شوریده‌ی خویش
هر طرف مصر دگر دید و زلیخای دگر
دلبران جمله مسیحانفسانند و مرا
زنده دارد دمِ جان‌بخشِ مسیحای دگر
نه به یغما کشدم دل نه به خلّخ، که بود
تُرک سرمست من از خلّخ و یغمای دگر
چیست عالم؟ چمن دلکش و من فاخته‌وش
هر دمم فتنه به‌سروِ قدِ رعنای دگر
زاهدم منع ز می کرد و ندانست که من
مستی از جام دگر دارم و صهبای دگر
مادح شاهِ خراسانم و در حضرتِ اوست
هر دمم وردِ زبان مدحتِ غرّای دگر
بوالحسن زاده‌ی موسی که به هر لحظه کنند
خاکساران درِ او یدِ بیضای دگر
روضه‌ی اوست روان‌بخش و ز هر روز فزون
می‌توان دید بهشتِ فرح‌افزایِ دگر

غزل

یک صبح مهر سر ز افق بر نمی‌کند
کز کین به من ستیزه‌ی دیگر نمی‌کند
شب‌ها چکید اخترم از دیده و هنوز
گردش شبی به کام من اختر نمی‌کند
جان بر لبم رساند ز بیدار و ترک جور
با من هنوز چرخ ستمگر نمی‌کند
ناکامی‌ام ز حد شد و گردون ز گردشی
کام مرا هنوز میسر نمی‌کند
کلک قضا پی چه ز دیوان قسمتم
جز خون دل وظیفه‌ی مقرر نمی‌کند
ای دل مکوش در طلب افزون که سعی بیش
رزق تو بیشتر ز مقدر نمی‌کند
بر داده ده رضا که قضا با هزار سعی
آب بقا نصیب سکندر نمی‌کند
از زهرِ فاقه تلخ بود کامم آن‌چنانک
در وی اثر حلاوت شکر نمی‌کند
الویل لی ز فاقه و وامم اگر خلاص
آزاده پور موسی جعفر نمی‌کند
رخشنده آفتاب خراسان که پیش او
یک ذره جلوه خسرو خاور نمی‌کند
سلطان دین رضا که فلک بی‌رضای او
گردش به گرد توده‌ی اغبر نمی‌کند

ملک‌الشعرا مینای تربتی شاعر دوره‌ی قاجاریه، نگاهی به زندگی و شعر مینای تربتی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش سوم)

قصیده

چون دوش نهفت بیضه‌ی بیضا
زیر پَرِ زاغِ شب رُخ رخشا
گیتی همه چون پَر پرستو شد
از ظلمت آن شب شبه‌آسا
بگشود غراب قیرگون چون پر
شد تیره چو قیر ساحت غبرا
پوشید جهان لباس عباسی
نوبت بسپرده نور بر ظلما
دُربار فلک چو دیده‌ی مجنون
تاریک جهان چو طره‌ی لیلا
می‌ریخت سپند چرخ در مجمر
می‌بیخت عبیر باد در صحرا
چون مرد جواهری کهن‌گردون
افشاند به نطع لولوِ لالا
عطار فلک نهفت در طبله
کافور و فشاند عنبر سارا
بر چرخ شد آشکار از هر سو
رخسار هزار شاهد زیبا
هر دم به فلک چنان‌که در گلشن
نسرین بشکفت و نرگس شهلا
بنمود ز هر کنار در گردون
رخسار نکوبُتی سمن‌سیما
بالای هم آسمان مینایی
انباشت گهر چو موج‌زن‌دریا
شد روی زمین به دیده‌ی روشن
تیره چو جهان به چشم نابینا
در تیره‌شبی چنین مرا از غم
دل بود فکار و دیده خون‌پالا
جز اشک غمم نبود در ساغر
جز خون دلم نبود در مینا

قطعه

در آستان ملک‌پاسبان خسرو طوس
رضا ولی خدا شاه لا مکان خرگاه
علی سلاله موسی که کائنات برند
بر آستان جلالش ز حادثات پناه
منیر مهر خراسان ابوالحسن که بود
ز بار منت او پشت نه سپهر دو تاه
به دور داور جم‌چاکر و فریدون‌فر
به عهد خسرو مهرافسر و ستاره‌پناه
سریر بخش سلاطین عصر ناصر دین
فخار خطبه و تیغ و نگین و افسر و گاه
به دور داوری اعظمی که صدر جهان
ز احتساب و ز عدلش به راحتند و رفاه
در آن زمان که در این خاک بود او والی
حسام سلطنه عم شهنشه جم‌جاه
به گاه تولیت سیدِ جلیل جواد
فرشته‌فر عضد‌الملک صدر کارآگاه
زمام تولیت مسجد از قضا چون داشت
سلیل آل علی طاهر بن عبدالله
بزرگ چاکر شاه جهان شهاب‌الملک
که رجم دیو کند زآسمان شوکت شاه
حسین‌خوی و حسن‌خلق و یم‌نوال کریم
که کوه در نظر همتش کم است ز کاه
چه از حوادث گردون دون بوقلمون
مراین مناره ایوان خراب گشت و تباه
درم فشانده و نمود اهتمام در تعمیر
که ذکر خیرش ماند در السن و افواه
بقای شه طلبید و سعادت ابدی
چه شاه را ز سر صدق بود دولت‌خواه
بماند زین عملش نام نیک جاویدان
در این چمن که نه گل ماند از خزان نه کاه
جبین چه سود به درگاه شاه طوس نخست
نمود سعی و نهاد این اثر در این درگاه
چه شد ز رفعت تاریخ سال تعمیرش
کمند فکرت مینای خرده بین کوتاه
سر از دریچه موذن برون نمود و سرود
اذان اشهد ان لا اله الا الله

پی نوشت
مصرع (اذان اشهد ان لا اله الا الله) ماده‌تاریخ است و به حساب ابجد برابر است با ۱۲۷۸ که به سال اتمام تعمیر مسجد گوهرشاد به هجری قمری اشاره دارد. این قصیده به خط نستعلیق ممتاز بر گرد گلدسته‌های مسجد گوهرشاد (۹ بیت آغازین در مناره‌ی سمت راست و ۹ بیت دیگر در مناره‌ی سمت چپ) بر روی کاشی نوشته شده است.

قصیده

این مبارک در که بر عرش برین ساید سرا
می‌توان زد گام بر نه چرخ و بر هفت اخترا
هر شب و هر روز بر خاک اندرین در بنده‌وار
چهر می‌ساید به گردون ماه و مهر خاورا
گه درین درگاه روبد خاک زین پاک‌آستان
حور با مژگـان و جبریل امین با شهپرا
تا نثار آرند بر این در طبق‌ها نور پاک
قدسیان آیند پی در پی ز عرش داورا
خاک می‌بوسد فلک صد جای تا زین در نهد
پای در کریاس کاخ زاده‌ی پیغمبرا
نور حق طور تجلی پور موسی شاه طوس
شِبل زهرا سبط پیغمبر سلیل حیدرا
مظهر یزدان خداوند قضا فرمان، رضا
کآستان عالی‌اش از عرش اعظم برترا
علت ایجاد عرش و کرسی و لوح و قلم
باعث تکوین خاک و باد و آب و آذرا
چون میسر گشت هر کس را به کاخش خدمتی
نام نیکش ماند باقی در جهان تا محشـرا
خانه‌زاد بوالحسن مینا به تاریخش سرود
(مصرع ماده‌تاریخ محو شده است)

پی نوشت
این قصیده‌ی ده بیتی که یک مصرع آن در گزند روزگار از میان رفته بر در دارالسعادۃ در حرم رضوی نقش بسته است. این در زیبا که مجموعه‌ای از هنر صنعتگران خوش‌ذوق است از جنس نقره‌ است و بین مسجد گوهرشاد و دارالسعادۃ قرار دارد.

یک نسخه‌ی خطی از دیوان مینای تربتی شامل ۵۳ قصیده و سه مسمط در کتابخانه‌ی استاد محمود فرخ یافت شده است که فعلا تنها نسخه‌ی شناخته شده‌ی دیوان این شاعر است. مرحوم شیخ ذبیح الله خسروی از شاعران تربت حیدریه از وجود اشعار مینای تربتی نزد یکی دیگر از شاعران زاوه به نام سید جواد برهانی خبر داده است اما در حال حاضر از آن اثری نیست.

در پایان از همشهریان اهل فرهنگ و ادب تربت حیدریه می‌خواهم که بیشتر به مفاخر این خطه‌ی هنرپرور اهمیت دهند. تاریخ این گوشه از خراسان پر است از ستارگانی که از دیرباز تا کنون در آسمان شعر و ادب فارسی درخشیده‌اند. امیدوارم معرفی این شاعر همشهری به تصحیح و چاپ دیوان مینای تربتی منجر شود. به فرمایش شیخ اجل سعدی: (ای که دستت می‌رسد کاری بکن/ پیش از آن کز تو نیاید هیچ‌کار)

بهمن صباغ زاده
اردیبهشت ۱۴۰۲ تربت حیدریه

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#مینای_تربتی

#پیام_ولایت
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب 👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: مینای تربتی, بهمن صباغ زاده, با شاعران ولایت زاوه, پیام ولایت
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲ساعت 10:20  توسط زینب ناصری  | 

باشاعران ولایت زاوه،نگاهی به زندگی و شعر شهباز تربتی به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر دره‌اند. در این شماره قرار است شهباز تربتی را معرفی کنم که اطلاعات کمی راجع به ایشان موجود است.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب (جغرافیای تاریخی ولایت زاوه) به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را (لُباب الالباب) گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته همه‌ی شاعران تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند، مانند فردوسی طوسی، سنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند (زابی) می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند (تربتی) معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند (تربتی) می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند (جامی) . من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات فارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به (سخنوران زاوه) اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود. کتاب دیگری که مطالب ارزشمند و مختصر و مفیدی را در خود جای داده است کتاب صد سال شعر خراسان است که در مورد شاعران معاصر می‌شود از آن کمک گرفت. صد سال شعر خراسان را یکی از شعرای بنام اهل تربت حیدریه به نام گلشن آزادی نوشت و بعد از درگذشتش دوستش احمد کمال‌پور شاعر مشهدی به انتشارش همت گماشت.

شهباز تربتی

شهباز تربتی

مرحوم گلشن آزادی نوشته است که شهباز از سادات تربت حیدریه و اهل منبر و وعظ بوده است و در اوایل قرن پیشین درگذشته است.

گلشن آزادی از قول مرحوم محمدحسن سهیلی شاعر آزاده و نام‌آشنای تربت حیدریه در عصر مشروطه نقل کرده است که شهباز شاعر خوبی بوده و اشعار زیادی داشته است. دیوان شهباز سابقا طبع شده و اشعار وی بیشتر مدح و مرثیه است. گرچه قصیده و غزل هم دارد. نسخه‌ای از دیوان وی در کتاب‌خانه‌ی آستان قدس رضوی موجود است و این بند از مسمطی است که در مناقب حضرت علی ع و حضرت زهرا سروده است:
دو دلبر و دو دل‌ربا، دو گوهر گران‌بها
دو سیمبر، دو سیم‌تن، دو حوروَش، دو مه‌لقا
یکی ز کان عصمت و یکی ز معدن حیا
یکی حبیب احمد و یکی حبیبه‌ی خدا
که هر دو صدر مصدرند و فخر افتخارها

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#شهباز_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: شهباز تربتی, بهمن صباغ زاده, با شاعران ولایت زاوه, پیام ولایت
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲ساعت 10:51  توسط زینب ناصری  | 

.

با شاعران ولایت زاوه، نگاهی به زندگی و شعر میر تربتی به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر دره‌اند. در این شماره قرار است میر تربتی را معرفی کنم که اطلاعات کمی راجع به ایشان موجود است.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب (جغرافیای تاریخی ولایت زاوه) به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را (لُباب الالباب) گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته همه‌ی شاعران تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند، مانند فردوسی طوسی، سنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند (زابی) می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند (تربتی) معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند (تربتی) می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند (جامی) . من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات فارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به (سخنوران زاوه) اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود. کتاب دیگری که مطالب ارزشمند و مختصر و مفیدی را در خود جای داده است کتاب صد سال شعر خراسان است که در مورد شاعران معاصر می‌شود از آن کمک گرفت. صد سال شعر خراسان را یکی از شعرای بنام اهل تربت حیدریه به نام گلشن آزادی نوشت و بعد از درگذشتش دوستش احمد کمال‌پور شاعر مشهدی به انتشارش همت گماشت.

میر تربتی

میر تربتی

نام میر تربتی در کتاب مشهور صد سال شعر خراسان نیامده است اما آقای دکتر فیروزی مقدم در کتاب سخنوران زاوه به این شاعر اشاره می‌کند و از نوشته‌ی گلشن آزادی مطالبی را نقل می‌کند. گلشن آزادی قصد داشت تمام شاعران خراسان را از ابتدا تا زمان معاصر معرفی کند اما عمرش مجال نداد و بعد از مرگش مرحوم کمال‌پور تنها توانست شاعران معاصر را در کتاب صد سال شعر خراسان بیاورد. خوشبختانه یادداشت‌های گلشن آزادی از شاعران خراسان از بین نرفته و دکتر فیروزی در زمان تالیف کتاب سخنوران زاوه توانسته است دست‌نویس مطالب گلشن آزادی را ببیند و از زندگی و شعر شاعران تربت حیدریه و خواف یادداشت‌برداری کند.

به گفته‌ی گلشن آزادی وی از سادات باذوق تربت حیدریه بوده است و بیت زیر از اوست:
نیست آیین محبت کردن از یاری گله
ور نه زان بدعهد می‌کردیم بسیاری گله

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#میر_تربتی

#پیام_ولایت
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: میر تربتی, بهمن صباغ زاده, پیام ولایت, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲ساعت 10:36  توسط زینب ناصری  | 

با شاعران ولایت زاوه، نگاهی به زندگی و شعر مانی تربتی به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر دره‌اند. در این شماره قرار است مانی تربتی را معرفی کنم که اطلاعات کمی راجع به ایشان موجود است.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب (جغرافیای تاریخی ولایت زاوه) به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را (لُباب الالباب) گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته همه‌ی شاعران تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند، مانند فردوسی طوسی، سنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند (زابی) می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند (تربتی) معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند (تربتی) می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند (جامی) . من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات فارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به (سخنوران زاوه) اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود. کتاب دیگری که مطالب ارزشمند و مختصر و مفیدی را در خود جای داده است کتاب صد سال شعر خراسان است که در مورد شاعران معاصر می‌شود از آن کمک گرفت. صد سال شعر خراسان را یکی از شعرای بنام اهل تربت حیدریه به نام گلشن آزادی نوشت و بعد از درگذشتش دوستش احمد کمال‌پور شاعر مشهدی به انتشارش همت گماشت.

مانی تربتی

مانی تربتی

تذکره‌ی مجالس النفائس، اثر میر نظام‌الدین علیشیر نوائی، در سال ۸۹۶ هجری قمری تألیف شده است. این اثر فهرستی است از فضلا، شعرا و گویندگان قرن نهم هجری قمری.

امیر علیشیر در مجالس النفائس نوشته است ملا مانی از مردم تربت حیدریه بوده و پیشه‌ی نویسندگی داشته است و دارای طبعی روان بوده. این بیت از اوست:
ز بت کمتر نه‌ای، آموز از او تمکینِ محبوبی
که پیشش سجده آرند و نگوید یک سخن با کس

پی‌نوشت

می‌شود حدس زد که مانی تربتی در قرن نهم می‌زیسته است جز بیتی که امیر علیشیر از او ذکر کرده است شعر دیگری از او نمی‌شناسیم و زندگی‌اش هم در ابهام است.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#مانی_تربتی

#پیام_ولایت
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: مانی تربتی, بهمن صباغ زاده, پیام ولایت, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۲ساعت 13:18  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۸۵ پیام ولایت که در ۷ خرداد ۱۴۰۲ منتشر شده، در بخش هوای تازه شعری می‌خوانید با زندگی و شعر واعظ تربتی شاعر دوره‌ی قاجاریه آشنا خواهید شد.

واعظ خراسانی

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به زندگی و شعر یکی از نامدارترین واعظان دوره‌ی قاجاریه مشهور به واعظ خراسانی، به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است زندگی و شعر یکی از واعظان نامدار خراسان در عصر قاجاریه را که از خاک پاک تربت بوده است خدمت‌تان معرفی کنیم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب (جغرافیای تاریخی ولایت زاوه)به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را (لُباب الباب) گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه‌ی تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند، مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند (زابی) می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند (تربتی) معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند (تربتی) می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند (جامی). من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات فارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به (سخنوران زاوه)اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود. کتاب دیگری که مطالب ارزشمند و مختصر و مفیدی را در خود جای داده است کتاب صد سال شعر خراسان است که در مورد شاعران معاصر می‌شود از آن کمک گرفت. صد سال شعر خراسان را یکی از شعرای بنام اهل تربت حیدریه به نام گلشن آزادی نوشت و بعد از درگذشتش دوستش احمد کمال‌پور شاعر مشهدی به انتشارش همت گماشت.

نگاهی به زندگی و شعر واعظ خراسانی، شاعر و واعظ نامدار دوره‌ی قاجاریه، به قلم بهمن صباغ زاده (بخش اول)

در مورد واعظ خراسانیِ تربتیِ شاعر که جد بزرگ فامیل (قاضیانی) به شمار می‌رود، باید گفت که کسانی دیگر هم در خراسان هم‌زمان با این شاعر زندگی می‌کرده‌اند که به واعظ خراسانی شهرت داشته‌اند و باید دقت داشت تا زندگی‌نامه‌ی ایشان با هم خلط نشود. واعظ تربتی در خانواده‌ای اهل فضل به دنیا آماده است و خود اهل نوشتن بوده به همین خاطر زندگی‌نامه‌ی دقیقی از او موجود است. برعکس دیگر هم‌عصرانش که گاه حتی سال تولدشان مشخص نیست می‌دانیم که او در چه روزی و در چه محله‌ای از تربت حیدریه به دنیا آمده است.

حاج شیخ مهدی معروف به (کبیر) و متخلص به (واعظ)فرزند شیخ یوسف تربتی است که در دوشنبه ۲۲ ذیقعده ۱۲۵۵ (برابر با ۷ بهمن‌ماه ۱۲۱۸ هجری شمسی) که دوران سلطنت محمدشاه قاجار است در محله‌ی کوچه قاضیان تربت حیدریه متولد شد. پدر وی شیخ یوسف از واعظان بنام تربت و خراسان بود و خود شعر هم می‌سرود. متاسفانه از اشعار شیخ یوسف تربتی حتی یک بیت هم در دسترس نداریم اما از نوشته‌ی گلشن آزادی می‌شود این‌طور استنباط کرد که یا شعر او را دیده است و یا از گفته‌ی پسرش شیخ مهدی نقل کرده است.

پدر، فرزند را برای تحصیل علم به مشهد فرستاد و شیخ مهدی در مشهد تحصیل کرده و در جوانی به وعظ علاقه‌مند می‌شود و کم‌کم به یکی از واعظان درجه یک خراسان و مشهد تبدیل می‌شود. در جوانی به مکّه‌ی معظّمه مشرّف شده است و سفری هم به آذربایجان کرده و کتابی به نام (کشکول العارفین) یا (بحر محیط) را در تبریز تالیف کرده است. نگارش (کشکول العارفین)در سال ۱۲۹۴ هجری قمری در قریب به چهل سالگی شاعر اتفاق می‌افتد. بعد به مشهد می‌آید و تا پایان عمر در مشهد می‌ماند. در مشهد کتاب (شجرة الیقین) را در بیان معجزات حضرات ائمه ع تالیف می‌کند. (شجرة الیقین)در سال‌های آخر عمر شاعر و به سال ۱۳۱۷ هجری قمری در مشهد به نگارش درمی‌آید. متاسفانه هیچ کدام از کتاب‌های وی منتشر نشده است، گلشن آزادی کتاب‌ها را دیده و نپسندیده چون می‌گوید این کتاب‌ها باب این زمان نیست.

شیخ کبیر مردی دانشمند بوده است و در فن وعظ مهارت بسیار داشته است. وی در شعر (واعظ)تخلص می‌کرده است. واعظ خراسانی در تاریخ جمعه ۲۸ رجب سال ۱۳۲۰ هجری قمری (برابر با ۸ آبان‌ماه ۱۲۸۱ هجری شمسی) در سن ۶۵ سالگی دار فانی را ترک گفته است. از این شاعر همشهری ۷ پسر و ۶ دختر بر جای مانده است که مشهورترین آن‌ها شیخ احمد فخر الواعظین بود که مردی ظریف و خوش‌معاشرت بود. اکنون اولاد شیخ به قاضیانی معروف هستند و شیخ یوسف خان فرزند فخرالواعظین از مؤسسین تئاتر در مشهد است که هنرمندی قابل و خودساخته است.

نگاهی به زندگی و شعر واعظ خراسانی، شاعر و واعظ نامدار دوره‌ی قاجاریه، به قلم بهمن صباغ زاده (بخش دوم)

شعر واعظ خراسانی چنان که خواهید خواند شعری بی‌اشکال، ساده و متوسط است. شعر او را از نظر دوره باید در سبک بازگشت طبقه‌بندی کرد و شعر سبک بازگشت در غزل تقلیدی است از غزل‌های سبک عراقی که مسلما به پای اصل نمی‌رسد.

در ادامه ابیاتی منتخب از دو غزل واعظ خراسانی را با هم می‌خوانیم:


دیشب به یاد تو ای رَشکِ آفتاب
تا صبح در دو دیده‌ی من ره نیافت خواب
چون زلف بی‌قرار تو ای شهسوار حُسن
دل در درون سینه‌ی ندارد قرار و تاب
بی باده قتلِ عام کند چشمِ مستِ تو
فریاد از آن زمان که کُنی مستش از شراب
یارب چه اوفتاد که از شور عشق تو
افتاده در عناصر ایّام انقلاب
(واعظ) امیدوار بُوَد آن که از کَرَم
او را ز بندگانِ درِ خود کنی حساب

🍁🍁 🍁🍁 🍁🍁
نه شور عشق تو از سَر بُرون توانم ساخت
نه درد عشق تو از دل به‌در توانم کرد
نه با فراق تو نَردِ جَدَل توانم باخت
نه با وصالِ تو دست و کمر توانم کرد
چنان فراق تو بر من گرفته تنگ که من
نه صبر در وطن و نه سفر توانم کرد
به خاک پای تو آن لحظه می‌زنم بوسه
که خاک پای تو کُحلِ بصر توانم کرد
بده ز لعل لبت بوسه‌ای و جان بستان
من این معامله را سر به سر توانم کرد
حذر کن ای دل (واعظ) وگرنه عالَم را
ز آهْ یک شبه زیر و زبر توانم کرد
نه درد عشق تو از دل به‌در توانم کرد

بهمن صباغ زاده
خرداد ۱۴۰۲ تربت حیدریه

#با_شاعران_ولایت_زاوه

#پیام_ولایت
#واعظ_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شاعران قطب👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: واعظ خراسانی, بهمن صباغ زاده, با شاعران ولایت زاوه, پیام ولایت
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۲ساعت 12:11  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۹۱ پیام ولایت که در ۷ مرداد ۱۴۰۲ منتشر شده،با زندگی و شعر شیخ علی‌اکبر خدابنده روزنامه‌نگار آزادی‌خواه دوره‌ی مشروطه آشنا خواهید شد.

علی اکبر خدابنده

شیخ علی اکبر خدابنده، شاعری آزاداندیش در دوره‌ی مشروطه به قلم بهمن صباغ زاده (بخش اول)

شیخ علی‌اکبر تربتی شاعری بود اهل بایگ تربت حیدریه که در زمان خود یکی از شخصیت‌های شناخته‌شده‌ی فرهنگی به حساب می‌آمد. در مورد زندگی وی قدیمی‌ترین متن موجود، یادداشت‌های گلشن آزادی شاعر تربتی است که در کتاب صد سال شعر خراسان آمده است. دکتر محمود فیروزی مقدم و خانم آرزو علومی بایگی نیز راجع به این شخصیت فرهنگی تربت حیدریه مطالبی نوشته‌اند. دکتر فیروزی به نوشته‌های گلشن آزادی نظر داشته است و مطالب نوشته شده توسط خانم علومی برگرفته از پژوهش‌های ایشان و صحبت‌های همشهری فاضل اهل بایگ آقای علی‌اکبر علی‌اکبری است.

علی‌اکبر خدابنده فرزند محمدکاظم خدابنده در حدود سال ۱۲۵۰ هجری خورشیدی در بایگ تربت حیدریه به دنیا آمد. علی‌اکبر در حوزه‌های علمیه‌ی تربت حیدریه و مدرسه نواب مشهد تحصیلات قدیم را تا اجتهاد فرا گرفت. شیخ علی‌اکبر از محضر دانشمندان فقه و فلسفه و اصول آن روزگار همچون حاج میرزا حبیب مجتهد و آقازاده و آقابزرگ حکیم و دیگران استفاده کرده بود.

شیخ علی‌اکبر علاوه بر دروس حوزه به دانش‌های جدید از جمله فلسفه‌ی غرب پرداخت و با فلسفه‌ی تحصّلی یا اثباتی غرب آشنا شد و کتابی نیز تحت عنوان فلسفه حسیّه نوشت که مشهور است. وی در این کتاب دیدگاه‌های خود را در مورد مسائل سیاسی، دینی، علمی و فکری مشخص نموده است. او بدون آموزش رسمی، زبان‌های فرانسه و روسی و انگلیسی را چنان آموخته بود که می‌توانست از کتب علمی روزگار خودش به زبانِ اصلی استفاده کند.

خدابنده که طرفدار اندیشه‌ی وحدت بشریت و حکومت جهانی بود، در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۰۰ تا ۱۳۰۴ شمسی در مشهد کلاس تعلیم زبان «اسپرانتو» برگزار می‌کرد. زبان اسپرانتو زبانی ابداعی بود که توسط لودویک زامنهوف در سال ۱۸۸۷ بنیان گذاشته شد و هدفش خلق یک زبان بی‌المللی بی‌طرف و صلح‌پرور بود که به درک متقابل فرهنگ‌های مختلف جهان از هم کمک می‌کرد. این زبان به اهتمام یوسف اعتصام‌الملک (پدر پروین اعتصامی) و احمد کسروی به ایرانیان معرفی شد.

شیخ علی‌اکبر خدابنده مردی صریح و شجاع بود. در حدود سال ۱۳۰۰ تا مدتی مجله‌ای به نام «دنیای نو» می‌نوشت که آکنده از عقایدش بود. بارها به زندان افتاد و به جرم صراحت لهجه و عقیده، سختی‌ها دید. او در دوره‌ای که در مشهد بود در مجلات و روزنامه‌های آن‌جا نیز مقالاتی نوشت که از جمله مقالات وی در مورد حفر چاه‌های آرتزین در مجله‌ی الکمال معروف است.

شیخ علی اکبر خدابنده از دوستان صمیمی ملک‌الشعرای بهار، محمد پروین گنابادی، سعید نفیسی، مجتبی مینوی و عباس اقبال آشتیانی بوده است. در مدرسه‌ی سپهسالار، مدرسه‌ی تجارت و دارالفنون تدریس کرده و در مجلات مقالات متعددی نوشته است. او در زمینه‌ی ترجمه هم فعالیت‌هایی داشته است از جمله کتاب «آفات پنبه در ایران» نوشته‌ی پرسخلویک حشره‌شناس روس را به فارسی ترجمه کرده است.

شیخ علی‌اکبر هرگز ازدواج نکرد. با این که ثروت بسیاری به ارث به او رسیده بود، اعتنایی به آن‌ها نداشت و در نهایت قناعت و پارسایی در کنج یکی از حجره‌های مدارس قدیم به سر می‌برد و ایام عمر را به مطالعه می‌گذراند. اندامی قوی داشت و لباس‌های ساده می‌پوشید. با این‌که سال‌ها در مشهد و تهران زندگی می‌کرد به لهجه‌ی غلیظ بایگی سخن می‌گفت. در سال ۱۳۲۰ در کنج یکی از مدارس قدیم تهران به سن ۷۰ سالگی درگذشت. گلشن آزادی می‌گوید در زمان مرگ سی هزار تومان پول نقد داشت که در آن زمان ثروتی محسوب می‌شد.

شیخ علی اکبر خدابنده، شاعری آزاداندیش در دوره‌ی مشروطه به قلم بهمن صباغ زاده (بخش دوم)

از علی‌اکبر خدابنده شعرهایی به جا مانده است. از جمله شعرهایی که در روزنامه‌های عهد مشروطه و پهلوی اول در مطبوعات خراسان و تهران چاپ شده است. اشعار کمی دارد اما همان معدود نشان از طبع سالمش می‌دهد. در دوره‌ی نخست وزیری رضاشاه، خدابنده که از مدت‌ها پیش در مطبوعات خراسان مقاله و شعر انتشار می‌داد، مثنوی مفصلی به بحر متقارب و به سبک شاهنامه به نام «سردارسپه‌نامه» سرود و شاه را به اصلاحات اساسی که بعدها انجام گرفت تشویق کرد. در آن زمان، استادان شعر در خراسان/ سردارسپه‌نامه‌ی او را شاهکاری می‌شمردند.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر علی اکبر خدابنده را خواهید خواند.

تاریخ زمانه تا به یاد من و توست
آیینه‌ی فتنه و فساد من و توست
تا ما و توئیم این چنین خواهد بود
بدخویی و ناکسی نهاد من و توست

قطعه‌ای خطاب به محمدهاشم میرزا افسر
شب دوشینه می‌مردم ز سرما
لحاف ابر اگر بالا نمی‌بود
نمی‌پرسی از این مسکین بدبخت
چه می‌خوردی اگر سرما نمی‌بود؟

ابیاتی از یک قصیده‌ در خاتمه‌ی یکی از کتاب‌هایش
بر خویشتن ببالم از این نامه‌ام که هست
هر نقطه‌اش ستاره و هر حرفش آفتاب
آن را مخوان کتاب که وحی الهی است
چون جان عزیز دار که وحی است مستطاب
از عمر چیست فایده؟ جز خدمتِ به خلق
و از هوش چیست عایده؟ جز گفتن صواب
ای دل غنیمت است دو روزی اگر ز عمر
باقی بُوَد که عمر بود پایه‌اش خراب
کاری بکن که از تو رسد بهره‌ای به خلق
وز آن میانه هر چه نکوتر کُن انتخاب
آیا چه بهتر است ز دانش در این سرای
از دانش است این همه آوایِ شیخ و شاب
پیر خرد سؤال گر از مشکلی کند
می‌باید از زبان تو می‌بشنود جواب
جای بسی دریغ بُوَد کز جهان روی
واز دانش تو خلق نگردند کامیاب
آری چه خوشتر این که پس از روز مرگ ما
از ما به یادگار بماند یکی کتاب
از گفته‌های دلکش و اقوال دلپسند
باشد که بهره‌ای برسد زآن به شیخ و شاب
آری، چه بهتر از سخن نیک دلپسند
کز سود آن به عام رسد نفع بی حساب؟
ایمن بُوَد ز گردشِ چرخِ پُرانقلاب
از تابشِ ستاره و از ریزشِ سحاب
آراستم لطیفه و پیراستم قلم
برداشتم صحیفه و بنوشتم این کتاب
در سیزده گذشته ز سیصد پس از هزار
شد این کتاب ختم به صد محنت و عذاب
امیدم از خداست کز این بحر پُر ز در
ایران رهد ز رنج بلاهای بی حساب

بهمن صباغ زاده
مرداد ۱۴۰۲ تربت حیدریه

پی نوشت

ولایت زاوه نامی‌ست باستانی که منطقه‌ی بزرگی از خراسان را در بر می‌گرفته است و تربت حیدریه هم بخشی از این ولایت بوده است. توضیح این مطلب در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه (https://t.me/anjomanghotb/6944)» اثر دکتر محمدرضا خسروی آمده است.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#علی_اکبر_خدابنده

#پیام_ولایت
#بایگ
#بهمن_صباغ_زاده

کانال انجمن شاعران ستاره قطب 👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: علی اکبر خدابنده, بهمن صباغ زاده, پیام ولایت, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۲ساعت 10:3  توسط زینب ناصری  |