سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

واژگانی که هنوز نفس می‌کشند؛ بررسی چند واژه‌ی مصطلح در فرهنگ گویشی تربت حیدریه در لغت فُرس اسدی؛ بهمن صباغ زاده

در یادداشت‌های استاد قهرمان به واژه‌هایی برمی‌خوریم که در دیگر متون و اشعار قدما آمده است و امروزه دیگر کاربرد چندانی ندارد امّا هنوز در گویش تربتی و شاید دیگر گویش‌ها به کار می‌روند. برخی از این واژه‌ها در لغت فُرس اسدی نیز آمده است.

لغت فُرس اسدی کتابی است که شاعر نامدار قرن پنجم اسدی طوسی نگاشته است و در آن سعی کرده است به پاره‌ای از لغات فارسی بپردازد تا مردمان غرب ایران را با فارسی دَری آشنا کند. این فرهنگ را می‌توان اوّلین فرهنگ لغت در زبان فارسی به حساب آورد. بعدها دیگران بر لغت فرس اسدی بسیار افزوده‌اند که این افزوده‌ها کار را کمی مشکل کرده از این رو که نمی‌توان به روشنی دریافت کدام لغت را اسدی طوسی نوشته و کدام لغت در قرون بعد اضافه شده است.

لغت فرس اسدی بر اساس حروف آخر کلمات مرتّب شده است تا شاعران قافیه‌پرداز بهتر بتوانند از آن استفاده کنند. اسدی طوسی که خود شاعری نامور بود و «گرشاسپ‌نامه» اثر وی از شهرتی برخوردار است در این فرهنگ برای هر واژه، بیتی از شاعران و بخصوص شاعران خراسانی ذکر کرده است. از جمله‌ی شاعرانی که در این فرهنگ به شعرشان استشهاد شده است می‌توان به بزرگانی چون رودکی، شهید، دقیقی، فردوسی، عنصری، عسجدی، فرخی، کسایی اشاره کرد.

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «لَفچ: لب سطبر را گویند. چنان‌که فردوسی[1] گفته است: خروشان ز کابل همی‌رفت زال/ فروهشته‌لفچ و برآورده‌یال»

در گویش تربتی «لَفچ» (lafč) به معنی لب و لوچِه یا همان لب بزرگ است. به کسی که لب‌های کلفت دارد «لِفچوک» (lefčuk) گویند. در گویش تربتی پسوند «ـوک» برای ساختن صفت فاعلی به کار می‌رود. مثل «خِلّوک» و «مُنّوک» و «غُرّوک» و نظایر آن‌ها. ذکر این نکته هم بی‌فایده نیست که پسوند «ـوک» در گویش تربتی سازنده‌ی صفت فاعلی ساده نیست و مبالغه را هم می‌رساند مانند «فَعّال» در عربی که با «فاعل» تفاوت دارد و بیانگر تاکید و مبالغه است.

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «خوچ: آن پاره گوشت سرخ بود که بر سر خروس رُسته [و] بر سر تَرک‌ها بندند [از] حریر سرخ و از مقنعه و از شَعر[2] و بر نیزها[3] بندند. فردوسی[4] گفت: سپاهی به کردار کوچ و بلوچ[5]/ سگالیده جنگ و برآورده خوچ»

در تربت تاجِ خروس را «خول» (xul) گویند. به پیمانه‌ی سرپُر که محتویات آن از سرِ کیل یا پیمانه بالازده باشد نیز «سِر وِر خول» (ser ver xul) گفته می‌شود، در مقابل «سِرخَـْلی» یعنی سرخالی.

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «کوچ: جغد بود و کوف نیز گویند. عنصری[6] گفت: اندران ناحیت به معدن کوچ/ دردگه داشتند کوچ و بلوچ[7]»

کوف (kuf) در گویش مردمان تربت همان بوم یا جغد است. معتقدند بدشگون است و دیدنش را خوش ندارند. می‌گویند جغد بر خانه‌ای که بنشیند آن خانه را ویران خواهد کرد. استاد محمّد قهرمان در غزلی تربتی گفته است: «دل گفت کیَه مِهمو هر شُوْ دِ بَرُم؟ غم گفت/ مو کوف و نِشیمَندُم ای گوشِه‌یِ وِیْرَ ْنَه»

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «دوخ: گیاهی باشد که در مسجدها افکنند. چنان‌که شاکر بخاری[8] گفت: روی مرا کرد زرد، زردتر از زر/ گردن من عشق کرد، نرم‌تر از دوخ »

در گویش تربتی «لوخ» (lux) تلفّظ می‌شود و نوعی گیاه بلند که در «تَلخ»‌ها می‌روید. این گیاه تا سبز باشد خوراک گاو و خر است. از میان آن تیرچه‌ای می‌روید که چون خشک شد «گِدیچَه» گفته می‌شود و با آن حصیر می‌بافند. در سر این ساقه‌ی میانی یک برآمدگی قهوه‌ای‌رنگ وجود دارد که تخم لوخ در آن است و چون خشک شد، نرم می‌شود و می‌ریزد، شبیه به قاصدک است امّا بسیار ریزتر. به آن «گوش‌کِرّی» می‌گویند و معتقدند اگر در گوش برود، شخص را کر می‌کند. در قدیم این قسمت گدیچه را داخل ساروج می‌زده‌اند و باعث استحکام بیشتر آن می‌شده است. در شعر تربتی محمّد قهرمان آمده: «تو نِهالَکِ لُوِْ جو که دِ خاکَه ریشِه‌ی تو/ مُو دِ مونِ تَلخ، لوخِ که اسیرِ لای و لوشَه»

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «سِند و سنده و کوی‌یافت: حرام‌زاده را خوانند: منجیک[9] گفت: ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر؟/ چون خویشتنی را نکند مرد مسخّر»

در گویش تربتی «سِند» (send) یا «سیند» (sind) به معنی حرام‌زاده است و به عنوان دشنام هم به زبان می‌آید.

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «سَفچ: خربزه‌ی نارسیده بود. بوالمثل[10] گفت: نقل ما خوشه‌ی انگور بود، ساغر سفچ/ بلبل و صُلصُل[11] رامشگر و بر دست عصیر[12]»

در گویش تربتی خربزه‌ی نارس و کال را «سِفچَه» (sefča) می‌گویند. گاه از باب تحقیر به اشخاص هم اطلاق می‌شود، مثلاً: «ای سِفچَه چی مَـْیَه این‌جِه؟»

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «کنجار، کنجاره، کنجال: ثفل هر مغزی که از روغن جدا کرده باشند آن را کنجال و کنجاره گویند: ابوالعباس[13] گفت: بس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم/ از من بدلِ خرما بس باشد کنجال»

در گویش تربتی‌ها کنجاره و کنجاله را «کُنجَـْرَه» (konjāra) می‌گویند. تفاله‌های دانه‌های روغنی پس از کشیدن روغن آن‌ها. در روستا معمولاً روغن «مِندُوْ» می‌کشیدند که به آن «روغن‌چِراغ» می‌گفتند و در چراغ موشی یا چراغ‌های ساده‌تر می‌سوزاندند. کنجره‌ی منداب را اغلب به ماده‌گاوها می‌خوراندند که به آن‌ها قوّت می‌بخشید ولی شیرشان را اندکی بدطعم می‌کرد.

در شعر محمّد قهرمان در قصیده‌ی بهار آمده است: «پوز پوز مِنَه مینِ سُوْزِه‌ها گُوْبَند/ نَعلَت مِنَه وِر تِریت و کُنجَـْلَه!»

 


در لغت فرس اسدی آمده است: «پوژ: زفر باشد. منجیک[14] گفت: امروز باز پوژت ایدون بتافته‌ست/ گویی همی به دندان خواهی گرفت گوش»

در گویش تربت مجموعه‌ی لب و دهان را گاه به استخفاف «پوز» می‌گویند. مثلاً‌ به آدم متکبّر گویند «پوز وِر هوا» یا «پوز تُوْ دایَن» به معنی تمسخر و ریشخند کردن. نشانه‌ی نارضایتی و عدم قبول است. با کج کردن دهان به یک سو، استنکاف از چیزی و عدم پذیرش آن را بیان داشتن. و موارد متعدّد دیگر. در مورد حیوانات هم گفته می‌شود مثلاً در این بیت از محمّد قهرمان: « پوز پوز مِنَه مینِ سُوْزِه‌ها گُوْبَند/ نَعلَت مِنَه وِر تِریت و کُنجَـْلَه!»

 


در لغت فرس اسدی آمده: «ناژ و نوژ و نشک: هر سه یک درخت باشد. لبیبی[15] گفت: ایا ز بیم زبانم نژند[16] گشته و هاژ[17]/ کجا شد آن هم دعوی و لاف و آن‌همه ژاژ[18]/ تو را شناسد دانا مرا شناسد نیز/ من از قیاس چو نارم تو از قیاس چو ناژ»

در گویش تربتی درخت ناجو و کاج را «نَـْجو» (nāju) تلفّظ می‌کنند. قهرمان در شعر گویشی گفته است:‌«وِر شَـْخِه‌ی نَـْجو پیچیَه بادِ زِمِستو/ او دُزد که اُستا نِبَـْشَه مِزنه به کادو»


در لغت فرس اسدی آمده: «خراس: آسیا بود که به چهارپایان گردانند. کسایی[19] گفت: خراس و آخُر[20] و خُنبه[21] ببردند/ نبود از چنگ‌شان بس چیز پنهان»

در گویش تربتی هم «خُراس» (xorâs) یعنی عصّاری. دستگاه عصّاری که با گاو یا شتر یا الاغ می‌گردد و اکثراً با آن «روغنِ مِندُوْ» می‌گرفتند. اصل لغت «خرآس» بوده یعنی آسیایی که با خر می‌گردد. چوبی که در وسط خراس می‌چرخد و دانه‌ها را با فشار خود خُرد می‌کند را نیز «تیرِ خُراس» (tire xorâs) گویند. در شعر گویشی محمّد قهرمان آمده: «فِلَک دِ گَردَه و مِشگینَه اَستِغون هَمَه‌ر/ دِزی خُراسِ اَدِم‌خور، به غیرِ مرگ نیَه»

 


در لغت فرس اسدی آمده: «خوش: مادرزن باشد، و خشو نیز گویند. لبیبی[22] گفت: آن سبلت و ریشش به ک...ن خوش/ دو پای خوش او به ک...ن صِهر[23]»

در گویش تربتی مادرزن را «خوش» (xuš) یا خُش (xoš) و پدرزن را «خُسور» (xosur) می‌گویند. علی‌اکبر عباسی در منظومه‌ی سمندرخان سالار آورده است: «گُلُوْ رَف نَـْگِمو بیمار و نَـْخوش/ هَمو شُوْ نِه خُسورِش بو و نِه خوش»


در لغت فرس اسدی آمده: «دخش: ابتدا کردن بود. گویند دخش به توست یعنی نخستین معامله با توست. فرالاوی[24] گفت: من عاملم و تو معاملی/ این کار مرا با تو بود دخش»

در گویش تربتی به صورت «دَشت» به کار می‌رود و «دشت کردن» یعنی نخستین معامله را انجام دادن یا نخستین پول را دست کسی ستاندن. شنیده‌ام که مثلاً سائلی به در دکانی رفته است و دکان‌دار گفته: «هَنو دَشت نِکِردُم» یعنی هنوز کاسبی نکرده‌ام.


در لغت فرس اسدی آمده: «سماروغ: گیاهی باشد که در دوغ کنند. عنصری[25] گفت: ناید زور هزبر[26] و پیل ز پشه/ ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ»

در گویش تربتي خراسان قارچ را «سِمَـْرُغ» (semāroq) می‌گویند و معتقدند که وقتی رعد و برق می‌شود قارچ‌ها از زمین می‌رویند. کودکان در تربت از همین رو گاه قارچ را «پَـْیِه‌قُرقُر» (pāyeqorqor) می‌خواندند. استاد محمّد قهرمان در شعری که برای استاد محمود فرّخ سروده است خطاب به کوه می‌گوید: «بلکُم شِگاف خُورد زِمی از کُلُنگ بَرق/ حُکمِ سِمَـْرُغِ تو به در جَستی از میو»


در لغت فرس اسدی آمده: «ملک: دانه‌ای‌ست چون ماش و از عدس مه باشد، گروهی کلولش خوانند. بوالمؤید[27] گفت: بسا کسا که ندیم حریره[28] و بره‌ست/ و بس کس است که سیری نیابد ]از[ ملکی»

در گویش تربتی نیز «مُلک» گفته می‌شود و مُلکِ پخته یعنی خوراکی را که با «مُلک» می‌پزند و شبیه به عدسی است مُلمُلی (molmoli) ‌می‌گویند.


در لغت فرس اسدی آمده: «کرک: مرغ باشد بر سر خایه. بو العبّاس[29] گوید: من به خانه در و آن عیسی عطّار شما/ هر دو در یک‌جا نشستستیم چون دو مرغ کرک»

در گویش تربت «کُروک» (koruk) گفته می‌شود و دو معنا دارد یکی همان مرغِ کُرچ یعنی مرغی که می‌خواهد روی تخم بخوابد و جوجه دربیاورد. و دیگر غلاف پنبه یعنی غلافی که پنبه در آن است و پس از خشک شدن پنبه را از آن بیرون می‌کشند.


در لغت فرس اسدی آمده: «داهل. داهول: علامت‌هاست که بر زمین فروزنند و از بر او دام بگسترند تا نخجیر از داهل نترسد[30] و به دام آهنگ کند و در دام افتد. بوشکور[31] گفت: جسته نیافتستم که چو بینم/ گویی ز دام و داهل جستستم»

در گویش تربتی مترسک و لولوی سرخرمن را «داهول» (dâhul) می‌گویند.


در لغت فرس اسدی آمده: «نخجل: شکنج باشد و گویند ناخن برگرفتن باشد. آغاجی[32] گفت: نشان نخجل دارم ز دوست بر بازو/ رواست باری، گر دل ببرد مونس داد»

در گویش تربتی نیز به معنی نیشگون است و نَـْخون‌جَل (nāxunjal) یا نَخُن‌جَل گفته می‌شود. علی اکبر عباسی در منظومه‌ی سمندرخان گفته است: «گَهِْ جِغ مِـْكِشي حُگمِ سيَـْگوش/ نَخُن‌جَل رِفتَه بو  گِردن و تَـْروش»


در لغت فرس اسدی آمده: «پخچ: پهن گشته باشد از زخمی یا از زور چیزی. عنصری[33] گفت: اگر بر سر مرد زد در نبرد/ سر و تنش را با زمین پخچ کرد»

در گویش تربتی هم پَخچ (paxč) به معنی پَهن و سرکوفته است. مثلاً «پخچِ زِمی رَفت» یعنی پخشِ زمین شد، نقش زمین شد. یا: اگر ماشین از روی کاسه‌ی آلومنیومی رد شود آن را «پَخچ» می‌کند. همچنین آن‌چه دارای صفت پَخچی و حالت فرورفتگی باشد یعنی مچاله و پَهن شده باشد را پِخچول (pexčul) گویند یعنی کوفته و «پَخچ» شده. اصطلاح «پخچول»، از پَخچ و پخش که واژه‌ی ادبی است، گرفته شده. به طنز به شخصی که دارای بینیِ «پَخچ» باشد «پِخچول‌بینی» می‌گویند.


در لغت فرس اسدی آمده: «نزم: بخاری باشد به زمین نزدیک. به تازی ضباب خوانند. عنصری[34] گفت: ز میغ و نزم که بد روز روشن از مهِ تیر/ چنان نمود که تاری‌شب از مه آبان»

در گویش تربتی هم نِزم (nezm) به معنی مِه است.[35] در قصیده‌ی ناجو اثر استاد محمّد قهرمان این بیت آمده است: «دلگیرَه هوا، نِزمَه و گاهِ مِدِرزمَه/ ابرَه که هَمی‌ساخت مِرَه تا به سرِ کو!» یا این بیت از قصیده‌ی کوه از همان شاعر: «ابر تُنُک دُوی پِشِه‌بندِ بِرِیْ تو بافت/ نِزم اَمَه و کِشی شِمَدِ موریِت[36] به رو»


در لغت فرس اسدی آمده: «ریخ، ریخن: شکم نرم شده باشد یعنی رینده. رودکی[37] گفت: یکی آلوده کس باشد که شهری را بیالاید/ چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن»

در گویش تربتی «ریخ» همان است که در زبان معیار ریق گفته می‌شود یعنی مدفوع آبکی، آن‌چه در حال اسهال از آدم دفع می‌شود. در مورد حیوانات و به استهزا در مورد انسان مبتلا به آن می‌گویند «ریخ‌کونک». «ریخوک» هم یعنی کسی که بسیار به آن مبتلا می‌شود.


در لغت فرس اسدی آمده است: «لژن، لجن: آغشته بود به گِل. عسجدی[38] گفت: کردم تهی دو دیده برو من چنانک رسم/ تا شد ز اشک آن زمی[39] خشک چون لژن»

در گویش تربتی هم لجن در همین معنی به کسر حرف اول «لِجَن» (lejan) تلفّظ می‌شود.


در لغت فرس اسدی آمده است: «پرو: پروین باشد. کسایی[40] گفت: سزد که بارد دو چشم من شب و روز/ کنون کزین دو شب من شعاع برزد پرو»

در گویش تربت هم خوشه‌ی پروین[41] یا ثریّا را «پَرم» (parm) یا «پِرمی» (permi) می‌گویند. قهرمان در قصیده‌ی «شو» یعنی شب آورده است: وَختِ که خُب سیَـْهیِ شُوْ عالَمِر گِریفت/ پِرمی ز کوه سر زَ و ماه از پیِ سرِش»


در لغت فرس اسدی آمده است: «کلاژه: کلاغ پیسه بود. معروفی[42] گفت: چو کلاژه همه دزدند و ربایند چو خاد[43]/ همه چون بوم بدآغال و چو دمنه[44] محتال[45]»

در گویش تربتی تا به امروز این پرنده را «کِلَـْجَک» (kalājak) می‌خوانند که نوعی پرنده‌ی سیاه و سفید است با دُم بلند، و کوچک‌تر از کلاغ.


در لغت فرس اسدی آمده است: «مسکه: روغن ناگداخته بود. تازیش زَبَد بود. منجیک[46] گفت: بالا چو سرو و نورسیده بهاری/ کوهی لرزان میان ساق و میان بر/ صبر نماندم چون آن بدیدم گفتم/ خه[47] که جز از مسکه خور[48] ندادت مادر»

در گویش تربتی به کره، مسکه می‌گویند. در شعر محمّد قهرمان آمده است: «بی‌بی‌کُلونِ خُبُم مُر صُحب مِسکَه مِدا/ از ظهر و شُوْ که مپرس، اُوْگوشتِ چرب و پُلُوْ!» و علی اکبر عباسی در منظومه‌ی سمندرخان از قول سمندر به سکینه می‌گوید: «تِغارِ مِسكَه رِ يَگ روزَه خُوردي/ بِرِيْ مُو يَگ قَشُق روغَن نَوُردي»


در لغت فرس اسدی آمده است: «فله: شیری بود ستبر که وقت زادن از آبستن جدا شود و بعضی آن را گورماست خوانند. منوچهری[49] گفت: نوآیین مطربان داریم و بربط‌های گوینده/ مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله»

در گویش تربتی فِلَه (fela) خوراکی است که از آمیختن «جِیک» با شیر درست می‌کنند. شیری که مقداری جِیک به آن آمیخته باشند. و «جِیک» اولین شیری است که پس از زاییدن در پستانِ گاو و گوسفند و دیگر احشام به هم می‌رسد یعنی شیری است که از پستانِ گوسفند و گاو تازه زاییده درمی‌آید. «جِیک» غلیظ و ثقیل است و برای رقیق کردندش باید به آن شیر بیافزایند. در شعر گویشی در قصیده‌ی «از جونی و پیری»ِ محمّد قهرمان آمده: «چَپّو به کوه و به دشت مِشکولَه‌شِر مُبُرَه/ گُرماس و دوغ و فِلَه نُخریشِ اویَه و اُوْ»


در لغت فرس اسدی آمده است: «غرنبه: تشنیع[50] و بانک کردن بود به خشم. لبیبی[51] گفت: دو چیزش برکن و دو بشکن/ مندیش ز غلغل و غرنبه/ دندانش به گاز و دیده بانگشت/ پهلو به دبوس[52] و سر به چنبه[53]»

در گویش تربتی به صدای غرّش رَعد و برق علاوه بر پایه[54]، «آسِموغُرُمبَه» (âsemuqoromba) می‌گویند.


در لغت فرس اسدی آمده است: «بالوایه: مرغی‌ست چند گنجشکی[55] سیاه و سپید بر زمین نشیند و برنتواند خاستن کوتاه پای بر درخت نشیند و یا بر دیوار که پایهایش پهن بود. عنصری[56] گوید: آب و آتش بهم نیامیزد/ بالوایه ز خاک بگریزد»

در گویش تربت پرستو را «بُلوَْیَه» (bolvāya) می‌گوینددر شعر محمّد قهرمان آمده است: «بلویه سفر کرد و خلی منده آغالش/ قمری مزنه ور رد او بلویه کو کو» و علی اکبر عباسی در منظومه‌ی سمندرخان آورده است: «هَمو وَختِ که بُلْوَ ْیا دِ آسْمو/ بـه خَـْنَه‌شا مِرَفتَن زِْرِ اِیْوو/ هَنو نِنْشِستَه روز دَ ْمِ نِماشُـْم/ میَـْـمَه دلـبـرِ او بَـم لُــوِْ بُـْـم» گمان می‌کنم «بُلوَ ْیَه» برگرفته شده از «بال‌وایَک» یا «بال‌بازَک» باشد به این اعتبار که این پرنده‌ها موقع پرواز بال‌هایشان را باز نگه می‌دارند


در لغت فرس اسدی آمده است: «پاغنده: پنبه‌ی بر هم چیده بود که زنان بریسند. بوشعیب[57] گفت: جهان شده فرتوت چو پاغنده‌ی سدکیس[58]/ کنون گشته سیه‌موی و بدیده شده جمّاش[59]»

در گویش تربتی غُندَه (qonda) یعنی تکّه و بیشتر در مورد پنبه به کار می‌رود. توده‌ی پنبه به قدر چند مُشت که زده شده است و برای «پِلیتَه» کردن و پس از آن رشتن آماده است را «غُندَه» می‌گویند. مجازاً برف درشت را هم «غُندَه» می‌گویند. در ترانه‌ای گفته می‌شود: «برف مِنَه غُندَه غُندَه/ (نام شخص) دِ راه مُندَه» در شعر محمد قهرمان آمده است. «دِ لرزُم ازی باد و برفِ زِمِستو/ ز سِرما نیَه دِست و پایُم دِ فِرمو/ مِگی نَهلیِ کُهنِه‌ی آسِمونِر/ گُلُندَن، که پُمبَه مِبَـْره دِ میدو/ نگا کُ ازی پُمبِه‌یِ غُندِه غُندَه/ سِفِدپوش رِفتَه زِمی تا سرِ کو»


در لغت فرس اسدی آمده است: «چنبه: چوبی باشد که زنان بدان جامه شویند و از پس در نهند استواری را. لبیبی[60] گفت: دو چیزش برکن و دو بشکن/ مندیش ز غلغل و غرنبه/ دندانش به گاز و دیده بانگشت/ پهلو به دبوس[61] و سر به چنبه»

در گویش تربتی نیز چُمبَه[62] (čomba) در سه معنی کاربرد است:

1-     چوبی راست به قطر حدود پنج، شش سانتی‌متر و طول حدوداً نیم متر. زنان رخت‌های را که در آب شغار جوشان انداخته بودند بیرون می‌آوردند و بر روی تخته‌سنگی مسطح می‌گذاشتند. آن‌گاه با چوب بر آن‌ها می‌کوبیدند تا چرک‌شان دربیاید. مرادفِ «جَمِه‌کُوْ»

2-    «چُمبَه» می‌تواند به هر ابزار سنگینی که بتوان با آن بر چیزی کوفت و ضربه زد، اطلاق شود. چنان که در مَثَل می‌گویند: «اَهَنِ سرد چُمبَه وِرنِمِدَْرَه» یعنی آهن سرد چمبه پذیر نیست، ضربه پذیر نیست و نمی‌توان با کوبیدن پُتک و یا وسیله‌ی دیگر بر آن، تغییر شکلش داد.

3-    در بازی «لُوْچُمبَه» یعنی الَک دولَک «چُمبَه» نام چوب بزرگ یعنی دولک است.

غیر از مورد دوّم در گویش تربت ضرب‌المثلی دیگر هم داریم که واژه‌ی «چُمبَه» در آن آمده است. گاه به صورت استفهام انکاری می‌پرسند: «عشقِ به زور و مِهر به چُمبَه؟» و مرادشان آن است که عشق و مِهر به جبر و زور ممکن نیست یا به تعبیر امروزی «عشق زوری نمی‌شود» این معنی در شعر استاد محمّد قهرمان در این قصیده‌ی «از قُوْلِ کُفتِرای پیر» به این صورت آمده است: «ما عاشقِ شما و شما دشمِنای ما/ عشقِ به زور و مِهر به چُمبَه‌ر نِگا کِنِن». و باز همین هر دو ضرب‌المثل در منظومه‌ی سمندرخان سالارِ علی اکبر عباسی در دو بیت پشت سر هم این‌گونه آمده: «چی وَرگُم مُو به تو؟ فِیْدَه نِدَ ْرَه/ اَهَنِ سَرد چُمبَه وِرمِدَْرَه؟/ نِمَـْیی مُور، مکُ بارُم قُلُمبَه/ مِگَن عشقِ به زور، مِهرِ به چُمبَه»


در لغت فرس اسدی آمده است: «لنبه: مردم فربه‌تن بزرگ باشد. عمّاره[63] گفت: چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است/ زنی چگونه زنی سیم‌ساعد و لنبه»

در گویش تربتی «لُمبَه» (lomba) تلفّظ می‌شود. تبدیل نون به میم در گویش تربتی بسیار نُمود دارد، مانند دُمبَه به جای دنبه، قُمبَر به جای قنبر.

لُمبَه در گویش تربتی به دو معنی به کار می رود. یکی به معنی قطور و ضخیم. مثلاً: «نونِ لُمبَه» یعنی نانی که قطور باشد. در مورد پارچه و نخ نیز به کار می‌رود. در معنای دوم به همراه چاق صفت برای اشخاص چاق و شکم‌گُنده می‌شود: «چاق لُمبَه» مثلاً «فِلَـْنِه‌کَس چاق لُمبَه‌یَه» یعنی چاق و فربه است.


در لغت فرس اسدی آمده است: «لنجه: خرامیدن و تنعّم[64] باشد، و لنجه در هجو گویند و خرامیدن در مدح. لبیبی[65] گفت: کفش و صندوق و مهبل و ...س زنش/ این دو گردند و آن دو ناهموار/ هیچ کس را گناه نیست درین/ کو برد جمله را همی از کار/ این یکی را به خنجه‌ای خفتن/ وان یکی را به لنجه‌ای رفتار»

در گویش تربتی مصدر «لُنجَه کِردَن» (lonja kerdan) را داریم به دو معنی مشابه که در کاربرد کمی با هم تفاوت دارند.

1-     ایرادِ بیجا گرفتن و بر سر حرف نابجای خود پا فشردن. تقریباً مرادفِ دبّه درآوردن و بدقلقی کردن، زیر قول و قرار خود زدن. مثلاً جنسی را قول داده ده تومان بفروشد بعد «لُنجه» می‌کند که ضرر می‌کنم، باید پنج تومان دیگر هم بدهی اگر نه معامله بی معامله.

2-    بهانه‌جویی کردن و لجبازی کودکان و قهر و لب‌ورچیدن آن‌ها. مثلاً بچّه‌ی «لُنجَه» یعنی بچّه‌ای که زود قهر می‌کند.


در لغت فرس اسدی آمده است: «کروه: دندان تهی و فرسوده بود. رودکی[66] گفت: باز چون برگرفت پرده ز روی/ کروه دندان و پشت چوگان است»

در گویش تربتی کِروَه (kerva) یعنی کسی که دندان‌هایش ریخته باشد. این تعبیر توسع بیشتری دارد و در موارد مشابه هم کاربرد دارد. مثلا در بیتی از تیمور قهرمان به عنوان صفت چاه آمده است و «چاهِ کِروَه» یعنی گاهی که فروریخته باشد. تیمور قهرمان در مثنوی جنّت‌آباد می‌گوید: «آخ چه کَـْرِزِ! به اَ ْبَـْدی به نوم/ حالا چاهاش کِرْوَه، بالاش مُهرِموم»


در لغت فرس اسدی آمده است: «داسگاله: دهره‌ی[67] کوچک بود که تره و گیاه درودن [را] بکار آید. ابوالقاسم مهرانی[68] گفت: ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بُر همه/ چون شوی چون داسگاله خود نبرّی جز پیاز»

در گویش تربتی به داس کوچک «دِسکَـْلَه» (deskāla) می‌گویند در مقابل داس بزرگ که «مِنگال» خوانده می‌شود. «مِنگال» (mengâl) داسی بزرگ است که بیشتر برای درویدنِ گندم از آن استفاده می‌شود. «دِسکَـْلَه» یا داسکاله یا داسغاله یعنی داسی که به درد کار در باغچه بخورد. «کَـْلَه» یا کاله در گویش تربتی یعنی باغچه. داسی کوچک که با آن علف و سبزی و یونجه و نظایر آن را درو می‌کنند.


در لغت فرس اسدی آمده است: «زله: پرنده‌ییست به گرمای صعب بانگ دارد، بانگی تیز، و او چند ناخنی[69] باشد و چزد نیز خوانندش. رودکی[70] گوید: بانگ زلّه کر خواهد کرد گوش/ وایچ ناساید به گرما از خروش/ بر زند آواز دونانک بدست/ بانگ دونانکش سه چند آوای هست»

در گویش تربتی نیز چَز (čaz) گفته می‌شود که معادل چَزد در زبان ادبی است. حشره‌ای قرمزرنگ به اندازه‌ی زنبور گاوی که در فصل گندم‌درو پیدایش می‌شود. به خوشه‌های گندم، بوته‌های «سِپَنج» یا شاخه‌های درختان می‌چسبد و صدایی شبیه به زنجره از خودش درمی‌آورد. می‌گویند چهل روز عمر می‌کند و فقط هوا می‌خورد. در مَثَل گفته می‌شود: «ما چَز نیِم که باد بُخُورِم و کف برینِم!» کودکان چَزها را می‌گرفتند و پس از کندن پرهایشان آن‌ها در تابه‌ای که بر روی آتش گذاشته بودند تفت می‌دادند و می‌خوردند. ظاهراً نام این حشره از صدایش مأخوذ است. در بندر گز این حشره سبزرنگ است و «چِرچِرانی» گفته می‌شود که آن هم ظاهراً مأخوذ از صدای اوست. کسایی مروزی گفته است: وان بانگِ چزد بشنو در باغ، نیمروز/ همچون سفال نو که به آبش فرو برند.


در لغت فرس اسدی آمده است: «ناوه: تشتی باشد چوبین. خجسته[71] گفت: بر گیر کلند[72] و تبر و تیشه و ناوه/ تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان»

در گویش تربتی «نَـْوَه» یا ناوه (nāva) مجرایی‌ست برای عبور آب از چوب یا فلز که بر روی زمین گودی تعبیه کنند.


در لغت فرس اسدی آمده است: «غوشای: خوشه‌ی جو و گندم بود و گویند سرگین چهارپایان بود که از صحرا برچینند. طیان[73] گفت: ز راه همی زرّ برندارم و سیم/ یکی ز دشت بهیمه[74] همی چند غوشای»

در گویش تربتی سرگینِ اسب و خر و استر. مدفوع الاغ را غُشاد (qošâd) گویند. در گذشته برای مردم فقیر به عنوان سوخت هم کاربرد داشته است. قهرمان در قصیده‌ی بهار می‌گوید: «کرسی دِ کُنارِ افتی و طی رفت/ تَعفونِ غُشاد و تَپّی و جِلّه»


در لغت فرس اسدی آمده است: «وسنی: مردی که دو زن دارد آن زنان یکدیگر را وسنی و بنانج خوانند. عسجدی[75] گفت: دوستانم همه ماننده‌ی وسنی شده‌اند/ همه زآنست که با من نه درم ماند و نه زر»

در گویش تربتی هوو را وسنی یا اسنی می‌گویند یعنی دو زن که همسر یک مرد باشند. علی اکبر عباسی در منظومه‌ی سمندرخان از قول سکینه خطاب به سمندرخان می‌گوید: «مِدَْنیستُم که چِشم و رو نِدَْری/ مَـْیی وِر سَرِ مُو اُسنی بیَـْری»


در لغت فرس اسدی آمده است: «فتال: یعنی که از جای اندرآهخت و از جای بکند. عماره[76] گفت: باغ برآمد به شاخ سیب شکفته/ بر سر میخواره برگ بفتالید»

در گویش تربتی «پِتال» (petâl) به معنی ریخته و پاشیده، آشفته و درهم و برهم است. «پتال رفتن» نیز به معنی آشفته شدن است و در مثلا در مورد بر هم خوردن نظم و نسق کاری گفته می‌شود کارم پتال رفت. محمّد قهرمان دز قطعه‌ای خطاب به دکتر رجایی گفته است: «تو مِدَْنی که نِبَـْشی تو، پِتالَه کارا/ بیتَرِ از تو دِ مینِ هَمَه وِر سَر نمیَه»

 


از دیگر واژه‌های به کار رفته در لغت اسدی طوسی که هنوز در تربت کاربرد دارد می‌توان به این موارد اشاره کرد: انگاره، رژه، چینه، موری، اند (در مورد گمان)، کوکنار، نَسَر، خُسُر، غُر، خنجیر، پوده، پشک، کوار، داش، لاش، شوغا، آغل.

همچنین در اشعار و متون قدیمی از جلمه دوره‌ی سبک خراسانی به بسیاری از واژه‌ها برمی‌خوریم که هنوز در گویش تربت به کار می‌رود. این لغات غالباً تا دوره‌ی سبک هندی هم در اشعار به کار رفته است که نمونه‌هایش زیاد است و در وقت دیگری باید بررسی شود.

بهمن صباغ زاده



[1] 329 تا 416 ه.ق

[2]- موی.

[3]- نیزه‌ها.

[4] 329 تا 416 ه.ق

[5]- کوچ و بلوچ طایفه‌ای از دزدان بوده‌اند در کوه‌های ناحیه‌ی کرمان.

[6]-350 تا 431 ه.ق

[7]- کوچ و بلوچ طایفه‌ای از دزدان بوده‌اند در کوه‌های ناحیه‌ی کرمان.

[8]- در اوایل قرن چهارم در ماوراءالنهر می‌زیست.

[9]- منجیک ترمذی شاعر نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری است. شعرهایش بیشتر جنبۀ هزل و هجو دارند. منجیک شاعر دربار چغانیان بوده و برخی از امیران چغانی را مدح گفته است.

[10]- شاعر ایرانی روزگار سامانیان است. منوچهری از او در شمار استادان پیشگام شعر فارسی یاد کرده‌است.

2- فاخته

[12] - عصاره‌ی انگور. شراب.

[13] ابوالعباس فضل پسر عباس ربنجنی از شاعران ایرانی سدهٔ چهارم هجری است. وی از مردم ربنجنِ سمرقند و هم‌روزگار با نصر بن احمد سامانی (۳۰۱-۳۳۱ ق) و نوح بن نصر سامانی (۳۳۱-۳۴۳ ق) بوده‌است.

[14] منجیک ترمذی شاعر نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری است. شعرهایش بیشتر جنبۀ هزل و هجو دارند. منجیک شاعر دربار چغانیان بوده و برخی از امیران چغانی را مدح گفته است.

[15] لَبیبی شاعر ایرانی نیمه نخست سده پنجم هجری است. لبیبی از استادان مسلم زبان پارسی بوده ولی امروز از اشعار او جز از اندکی در دست نیست. وی ظاهراً از مردم خراسان و از دوستان فرّخی سیستانی بوده است.

[16]- اندوهگین.

[17]- ملول و حیران.

[18]- خار. در این‌جا سخنان بیهوده.

[19] مجدالدین ابوالحسن کسایی مروزی (زادهٔ ۳۴۱ ه‍. ق در مرو)، شاعر ایرانی در نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری و (شاید) آغاز سده‌ی پنجم هجری است. چنان‌که از نامش برمی‌آید و خود وی نیز به این امر اشاره دارد اهل مرو بود. کسایی در اواخر دوره‌ی سامانیان و اوایل دوره‌ی غزنویان می‌زیسته‌است.

[20]- آخور.

[21]- خُم بزرگ. نوعی انبار غلّه.

[22]- لَبیبی شاعر ایرانی نیمه نخست سده پنجم هجری است. لبیبی از استادان مسلم زبان پارسی بوده ولی امروز از اشعار او جز از اندکی در دست نیست. وی ظاهراً از مردم خراسان و از دوستان فرّخی سیستانی بوده است.

[23]- داماد.

[24]- ابوعبدالله محمد بن موسی شناخته شده به فَرالاوی شاعر ایرانی همدوره با شهید بلخی است.

[25]- 350 تا 431 ه.ق

[26]- شیرِ بیشه.

[27]- ابوالمؤید بلخی شاعر و نویسندهٔ ایرانی‌تبار سدهٔ ۴ ق در بلخ و دوران سامانیان است. اثر اصلی او شاهنامه بزرگ مؤیدی است (به نثر) که شاهنامهٔ بزرگ، شاهنامهٔ مؤیدی و شاهنامهٔ بوالمؤید نیز خوانده می‌شود. تقریباً تمام آثار وی از میان رفته‌است و اطلاع چندانی پیرامون زندگی وی در دست نیست.

[28]- نوعی خوراک.

[29]- ابوالعباس فضل پسر عباس ربنجنی از شاعران ایرانی سدهٔ چهارم هجری است. وی از مردم ربنجنِ سمرقند و هم‌روزگار با نصر بن احمد سامانی (۳۰۱-۳۳۱ ق) و نوح بن نصر سامانی (۳۳۱-۳۴۳ ق) بوده‌است.

[30]- بترسد.

[31]- بوشکور بلخی (زاده‌ی نزدیک به ۳۰۰ هجری در بلخ) از شعرای نام‌آور سده چهارم هجری است که به زبان‌های فارسی و عربی شعر گفته‌است. درباره‌ی زندگی و شعرهای او آگاهی چندانی به‌جای نمانده‌است. او در روزگار سامانیان می‌زیسته‌است و مورد توجه و عنایت خاص نوح سامانی شاه وقت بود.

[32]- امیر ابوالحسن علی پسر الیاس آغاجی یا آغاجی بخارایی شاعر و از بزرگان دربار سامانی و همروزگار با نوح بن منصور سامانی (۳۶۶-۳۸۷ هجری قمری) و دقیقی بود. نام وی را آغجی و آغاچی نیز آورده‌اند.

[33]- 350 تا 431 ه.ق

[34]- 350 تا 431 ه.ق

[35] در مشهد بارانِ نرم را گویند.

[36]- muriyet

[37]-ابوعبدالله جعفر بن محمد متخلص به رودکی و مشهور به استاد شاعران. زاده‌ی ۴ دی ۲۴۴ در رودک و درگذشتهٔ ۳۲۹، پنجکنت.

[38]- عبدالعزیز پسر منصور مشهور به عَسجَدی مروزی شاعر ایرانی است که در اواخر سده‌ی چهارم و اوایل سده‌ی پنجم هجری می‌زیست. وی از شاعران دربار سلطان محمود غزنوی بود.

[39]- زمین.

[40]- مجدالدین ابوالحسن کسایی مروزی (زادهٔ ۳۴۱ ه‍. ق در مرو)، شاعر ایرانی در نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری و (شاید) آغاز سده‌ی پنجم هجری است. چنان‌که از نامش برمی‌آید و خود وی نیز به این امر اشاره دارد اهل مرو بود. کسایی در اواخر دوره‌ی سامانیان و اوایل دوره‌ی غزنویان می‌زیسته‌است.

[41]- مجموعه‌ای از ستارگان هستند که به هفت خواهران هم شهرت دارند.

[42]- ابوعبدالله محمد پسر حسن مشهور به معروفی بلخی شاعر ایرانی است که در بلخ زاده شد و هم‌دوره با رودکی و شهید بلخی بوده است. وی از مدّاحان عبدالملک بن نوح سامانی (343 تا 350 هجری قمری) بوده است. ظاهراً جناب معروفی از گمنام‌ترین شاعران سبک خراسانی بوده‌اند و اطّلاعات چندانی راجع به زندگی ایشان نیافتم.

[43]- زغن.

[44]- نام شغالی که قصّه‌ی او در کتاب کلیله و دمنه مشهور است.

[45]- حیله‌گر.

[46]- منجیک ترمذی شاعر نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری است. شعرهایش بیشتر جنبۀ هزل و هجو دارند. منجیک شاعر دربار چغانیان بوده و برخی از امیران چغانی را مدح گفته است.

[47]- در تحسین گویند مانند: خوشا! آفرین! مرحبا!

[48]- خوراک

[49]- اَبوالنَّجم احمَدبن قوص‌بن احمد (درگذشته به سال ۴۳۲ هجری) معروف به منوچهری دامغانی شاعر ایرانی سده‌ی پنجم هجری. وی تخلص خود را از نام نخستین ممدوح خود فلک المعالی منوچهر بن قاموس وشمگیر پنجمین حکمران زیاری گرفته است.

[50]- سخن زشت گفتن به کسی.

[51]- لَبیبی شاعر ایرانی نیمه نخست سده‌ی پنجم هجری است. لبیبی از استادان مسلّم زبان پارسی بوده ولی امروز از اشعار او جز از اندکی در دست نیست. وی ظاهراً از مردم خراسان و از دوستان فرّخی سیستانی بوده است.

[52]- گرز آهنین.

[53]- چوب. چماق.

[54]- در تربت پَـْیَه (pāya) تلفظ می‌شود

[55]- چندِ گنجشک یعنی به اندازه‌ی گنجشک، هم قد و قواره‌ی آن.

[56]- 350 تا 431 ه.ق

[57]- ابوشعیب صالح بن محمد معروف به ابوشُعَیبِ هَرَوی از شاعران خراسانی دوره‌ی سامانی بود. وی از شعراء قدیم دوره‌ی سامانی و از سده‌ی سوّم هجری قمری بود. چنان‌چه در تذکره‌ها آمده است، وی اواخر زمان رودکی را دریافته است.

[58]- قوس و قزح. رنگین کمان.

[59]- جمّاش.

[60]- لَبیبی شاعر ایرانی نیمه نخست سده‌ی پنجم هجری است. لبیبی از استادان مسلّم زبان پارسی بوده ولی امروز از اشعار او جز از اندکی در دست نیست. وی ظاهراً از مردم خراسان و از دوستان فرّخی سیستانی بوده است.

[61]- گرز آهنین.

[62]- در لغتِ فُرس اسدی سه معنی برای آن ذکر شده است: چوبی که مسافران چون سلاح در دست دارند. چوبی باشد که زنان بدان جامه شویند. و از پس در نیز نهند استواری را.

[63]- ابومنصور عُماره پسر محمد مروزی معروف به عُماره‌ی مروزی شاعر ایرانی است که در سده‌ی چهارم هجری و پایان فرمان‌روایی سامانیان می‌زیست.

[64]- به ناز و نعمت پرورش یافتن.

[65]- لَبیبی شاعر ایرانی نیمه نخست سده پنجم هجری است. لبیبی از استادان مسلم زبان پارسی بوده ولی امروز از اشعار او جز از اندکی در دست نیست. وی ظاهراً از مردم خراسان و از دوستان فرّخی سیستانی بوده است.

[66]- ابوعبدالله جعفر بن محمد متخلص به رودکی و مشهور به استاد شاعران. زاده‌ی ۴ دی ۲۴۴ در رودک و درگذشتهٔ ۳۲۹، پنجکنت.

[67]- وسیله‌ای همچون داس.

[68]- در مورد این شاعر اطّلاعی در دست نیست.

[69]- چندِ ناخن یعنی به اندازه‌ی ناخن دست.

[70]- ابوعبدالله جعفر بن محمد متخلص به رودکی و مشهور به استاد شاعران. زاده‌ی ۴ دی ۲۴۴ در رودک و درگذشتهٔ ۳۲۹، پنجکنت.

[71]- خجسته سرخسی از شاعران شاعران قرن چهارم و دوره‌ی سامانیان بوده و از اهالی سرخس است.

[72]- کلنگ. (معانی دیگر هم دارد)

[73]- شیخی مروزی ملقّب به طَیّانِ ژاژخای شاعر ایرانی نیمه‌ی دوّم سده‌ی چهارم هجری است. شعرهایش بیشتر در قالب هزل بود. حتی تخلّص او گواه بر این گرایش اوست. او اهل روستای شیخ بود و دیوانش در مرو شهرت داشت.

 

[74]- چارپا.

[75]- عبدالعزیز پسر منصور مشهور به عَسجَدی مروزی شاعر ایرانی است که در اواخر سده‌ی چهارم و اوایل سده‌ی پنجم هجری می‌زیست. وی از شاعران دربار سلطان محمود غزنوی بود.

[76]- ابومنصور عُماره پسر محمد مروزی معروف به عُماره‌ی مروزی شاعر ایرانی است که در سده‌ی چهارم هجری و پایان فرمان‌روایی سامانیان می‌زیست.


برچسب‌ها: لغت فرس اسدی, گویش تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده, واژگانی که هنوز نفس می‌کشند
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 9:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

واژگانی که هنوز نفس می‌کشند؛ بررسی چند واژه‌ی مصطلح در فرهنگ گویشی تربت حیدریه در لغت فُرس اسدی؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. در یادداشت‌های استاد قهرمان به واژه‌هایی برمی‌خوریم که در دیگر متون و اشعار قدما آمده است و امروزه دیگر کاربرد چندانی ندارد اما هنوز در گویش تربتی و شاید دیگر گویش‌ها به کار می‌روند. برخی از این واژه‌ها در لغت فُرس اسدی نیز آمده است.

لغت فُرس اسدی کتابی است که شاعر نامدار قرن پنجم اسدی طوسی نگاشته است و در آن سعی کرده است به پاره‌ای از لغات فارسی بپردازد تا مردمان غرب ایران را با فارسی دری آشنا کند. این فرهنگ را می‌توان اوّلین فرهنگ لغت در زبان فارسی به حساب آورد. بعدها دیگران بر لغت فرس اسدی بسیار افزوده‌اند که این افزوده‌ها کار را کمی مشکل کرده از این رو که نمی‌توان به روشنی دریافت کدام لغت را اسدی طوسی نوشته و کدام لغت در قرون بعد اضافه شده است.

لغت فرس اسدی بر اساس حروف آخر کلمات مرتّب شده است تا شاعران قافیه‌پرداز بهتر بتوانند از آن استفاده کنند. اسدی طوسی که خود شاعری نامور بود و «گرشاسپ‌نامه» اثر وی از شهرتی برخوردار است در این فرهنگ برای هر واژه، بیتی از شاعران و بخصوص شاعران خراسانی ذکر کرده است. از جمله‌ی شاعرانی که در این فرهنگ به شعرشان استشهاد شده است می‌توان به بزرگانی چون رودکی، شهید، دقیقی، فردوسی، عنصری، عسجدی، فرخی، کسایی اشاره کرد.

  • خوچ: آن پاره گوشت سرخ بود که بر سر خروس رُسته [و] بر سر تَرک‌ها بندند [از] حریر سرخ و از مقنعه و از شَعر[1] و بر نیزها[2] بندند. فردوسی گفت: سپاهی به کردار کوچ و بلوچ[3]/ سگالیده جنگ و برآورده خوچ.

فردوسی (329 تا 416 ه.ق)

در تربت تاجِ خروس را «خول» (xul) گویند. به پیمانه‌ی سرپُر که محتویات آن از سرِ کیل یا پیمانه بالازده باشد نیز «سِر وِر خول» (ser ver xul) گفته می‌شود، در مقابل «سِرخَـْلی» یعنی سرخالی.



[1]- موی.

[2]- نیزه‌ها.

[3]- کوچ و بلوچ طایفه‌ای از دزدان بوده‌اند در کوه‌های ناحیه‌ی کرمان.


برچسب‌ها: لغت فرس اسدی, گویش تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده, واژگانی که هنوز نفس می‌کشند
+ نوشته شده در  شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷ساعت 17:7  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

واژگانی که هنوز نفس می‌کشند؛ بررسی چند واژه‌ی مصطلح در فرهنگ گویشی تربت حیدریه در لغت فُرس اسدی؛ بهمن صباغ زاده

درود دوستان عزیز. در یادداشت‌های استاد قهرمان به واژه‌هایی برمی‌خوریم که در دیگر متون و اشعار قدما آمده است و امروزه دیگر کاربرد چندانی ندارد اما هنوز در گویش تربتی و شاید دیگر گویش‌ها به کار می‌روند. برخی از این واژه‌ها در لغت فُرس اسدی نیز آمده است.

لغت فُرس اسدی کتابی است که شاعر نامدار قرن پنجم اسدی طوسی نگاشته است و در آن سعی کرده است به پاره‌ای از لغات فارسی بپردازد تا مردمان غرب ایران را با فارسی دری آشنا کند. این فرهنگ را می‌توان اوّلین فرهنگ لغت در زبان فارسی به حساب آورد. بعدها دیگران بر لغت فرس اسدی بسیار افزوده‌اند که این افزوده‌ها کار را کمی مشکل کرده از این رو که نمی‌توان به روشنی دریافت کدام لغت را اسدی طوسی نوشته و کدام لغت در قرون بعد اضافه شده است.

لغت فرس اسدی بر اساس حروف آخر کلمات مرتّب شده است تا شاعران قافیه‌پرداز بهتر بتوانند از آن استفاده کنند. اسدی طوسی که خود شاعری نامور بود و «گرشاسپ‌نامه» اثر وی از شهرتی برخوردار است در این فرهنگ برای هر واژه، بیتی از شاعران و بخصوص شاعران خراسانی ذکر کرده است. از جمله‌ی شاعرانی که در این فرهنگ به شعرشان استشهاد شده است می‌توان به بزرگانی چون رودکی، شهید، دقیقی، فردوسی، عنصری، عسجدی، فرخی، کسایی اشاره کرد.

 

 

  • لَفچ: لب سطبر را گویند. چنان‌که فردوسی گفته است: خروشان ز کابل همی‌رفت زال/ فروهشته‌لفچ و برآورده‌یال.

 

فردوسی (329 تا 416 ه.ق)

 

در گویش تربتی «لَفچ» (lafč) به معنی لب و لوچِه یا همان لب بزرگ است. به کسی که لب‌های کلفت دارد «لِفچوک» (lefčuk) گویند. در گویش تربتی پسوند «ـوک» برای ساختن صفت فاعلی به کار می‌رود. مثل «خِلّوک» و «مُنّوک» و «غُرّوک» و نظایر آن‌ها. ذکر این نکته هم بی‌فایده نیست که پسوند «ـوک» در گویش تربتی سازنده‌ی صفت فاعلی ساده نیست و مبالغه را هم می‌رساند مانند «فَعّال» در عربی که با «فاعل» تفاوت دارد و مبالغه را می‌رساند.

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: لغت فرس اسدی, گویش تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده, واژگانی که هنوز نفس می‌کشند
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۷ساعت 17:28  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |