سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

شاعر همشهری؛ خسرو یزدان‌پناه قرایی (1310) ؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده

استاد عزیز خسرو یزدان‌پناه قرایی مردی است که می‌توان ایشان را در مهربانی مَثَل آورد. چند باری با هم تماس تلفنی داشتیم و بعد چند نامه‌ای از طریق ایمیل بین ما ردّ و بدل شد و ایشان لطف کردند در نهایت بزرگواری پرسشنامه‌ی مرا جواب دادند. نامه‌ای که استاد قرایی در 8 بهمن 1393 نوشته‌اند به لطف آقای مهرداد بنایی‌ و پاک‌نویس‌شده به خط خوش ایشان به دستم رسید و این نامه شد بنای نوشته‌ای که در ادامه می‌خوانید.

 

خسرو یزدان‌پناه قرایی متولد هفدهم فرودین‌ماه سال 1310 هجری شمسی هستند و خود در قصیده‌ای این بیت را آورده‌اند: هزار و سیصد و ده بود سال خورشیدی/ به روز هفدهم از فرودین جمشیدی. اما آن‌چه در شناسنامه‌شان ثبت شده است و به قول خودشان لابد تاریخ ورود کارمند آمار به زادگاه ایشان است 10 آذرماه 1310 است. زادگاه ایشان شهرستان رشتخوار است و پدرشان و فامیل ایشان در منطقه‌ی تربت چنان شهره‌اند که بی‌نیازند از معرفی.

نام این استاد عزیز به مدد سلیقه‌ی پدربزرگ مادری ایشان و تفال به دیوان خواجه است. زندگی خسرو عزیز همان‌وقت به شعر گره خورد که پدربزرگ از دیوان خواجه خواند: سحرم دولت بیدار به بالین آمد/ گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد.

خسرو تا پانزده شانزده‌سالگی در زادگاه می‌ماند و بعد همراه با پدربزرگ مادری برای اتمام تحصیلات به تربت می‌آید. پدربزرگ جناب یزدان‌پناه مردی ادیب و اهل سخن بوده که اشعاری بسیار در حافظه داشته و به همین سبب خسرو جوان همواره خود را با شعر محشور دیده است. از آن گذشته مادر خسرو که در آن زمان تا ششم ابتدایی در مدرسه‌ی فروغ مشهد درس خوانده بود نیز اشعار لطیفی در گوش پسر خوانده که تاثیر فراوان در وی داشته است.

برای ادامه‌ی تحصیل استاد قرایی رشته‌ی ادبی را برمی‌گزیند و بعد از اخذ دیپلم در دانشگاه تهران در رشته‌ی فلسفه و علوم تربیتی با درجه ممتاز شاگرد اول می‌شود. در زمان تحصیل در تهران با این که رشته‌ی فلسفه اروپا می‌خواند اما از شعر و شاعران جدا نیست و در آن سال‌ها غزل‌های شهریار و عماد مونس روز و شب خسرو می‌شوند.

در سال‌های بعد آشنایی و رفاقت با شاعران و ادیبان خراسانی مانند عماد، مهدی اخوان ثالث و دکتر شفیعی کدکنی، دکتر کاخلی و همچنین دیگر شاعران و استادان استاد یزدان‌پناه را بیش از پیش به شعر وابسته و با جریان‌های شعر آن روزگار همراه می‌کند. اشعار ایشان در قالب مجموعه‌ی شعر «فرار» در سال 1135 توسط انتشارات علمی در تهران به چاپ رسیده است.

 

محمد قهرمان شاعر نامدار خراسانی در قطعه‌ای در وصف جناب استاد خسرو یزدان‌پناه قرایی گفته‌اند:

خسرو! تو را ز حادثه یزدان پناه باد

زیرا که در دیار سخن ماه دیدمت

یک‌بار بیش گرچه ندیدم تو را به ری

آدابدان و پخته و آگاه دیدمت

در محفلی کنار امید و خدیوجم

آن هر دو رخت‌بسته به ناگاه دیدمت...

 

 

در ادامه چند شعر از آقای خسرو یزدان‌پناه قرائی را با هم می‌خوانیم:

خوب شد کز نیک‌مردی نقش پایی یافتم

گر چه دیر و پیر، دل را آشنایی یافتم

در سراب زندگی سرچشمه‌ای پاک و زلال

در کویر عمر باغ دل‌گشایی یافتم

در خراب‌آباد این ویرانه‌ی جغدآشیان

بلبلی بی‌جفت، لیکن خوش‌نوایی، یافتم

دور از این گنداب و خیل کرکسان لاشه‌خوار

در کنار دوست، خوش حال و هوایی یافتم

مُرده می‌پنداشتم آیین ِیک‌رنگی و لیک

چون مَلَک، پاکیزه‌خویی، باصفایی یافتم

پرده تا از راز کار دوستان برداشتم

راست خواهی، از هزاران چندتایی یافتم

هر کجا گشتم مگر آزاده‌ای پیدا کنم

دَم‌غنیمت‌دان گدایی، بی‌حیایی یافتم

مانده بودم ناتوان در موج‌خیز حادثات

زورق بشکسته‌ام را ناخدایی یافتم

جان همه عطر است و نقش و رنگ و آهنگ و نوا

معبدی، هر گوشه تندیس خدایی یافتم

در شب خاموش و شومم تافت خورشید، ای عجب!

کز پی ده قرن کوشش کیمیایی یافتم

راه گُل‌گشتِ خیالم را ز هر سو بسته‌اند!

اینک اما روزنی بر گلستانی یافتم

باده و گل گو نباشد، صحبت این دوست بس

شاد باش ای دل! بهشت جان‌فزایی یافتم

(یاد خوی و روی «پستا» بود کامشب بر دلم

تا که بنشیند همای عشق، جایی یافتم)

با امید و آرزو بیگانه بودم سال‌ها

درد بی‌درمان جانم را دوایی یافتم

با نگاهش خواستم تا ناکجاها پر کشم

مرغ همّت را رفیق هم‌نوایی یافتم

آفرین گویند و نفرین، نیست پروایم حسن

کز تو بر شعرم به شوخی مرحبایی یافتم

شهریورماه 1376

***

 

عقده تا باز کنم از دل دیوانه‌ی خویش

ره‌نوردیم به سرمنزل جانانه‌ی خویش

اندر این بزم که ما بی‌خبر از خویشتنیم

شمع را گوشه‌ی چشمی‌ست به پروانه‌ی خویش

به چه مانم منِ دیوانه در این شهر، ای دوست؟

مرغ طوفان‌زده‌ای در پیِ کاشانه‌ی خویش

***

 

اشکی دوید از غم رویی به دامنم

آهی ز دل برآمد و زد شعله بر تنم

شمعی بسوخت بال و پرم در شرار عشق

دستی برید شاخ امیدی ز گلشنم

عشقی درید دفتر آمال عمر را

شامی رسید تیره پس از صبح روشنم

من ماندم و سرشک غم و آرزوی وصل

از دلبری که درزده آتش به خرمنم

آن رهزنی که بُرده دل از عاشقان، تویی

دیوانه‌ای که خفته به دامان غم، منم

***

 

 

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: شاعر همشهری, خسرو یزدان پناه قرایی, شاعران تربت, زندگی‌نامه خسرو یزدان‌پناه قرایی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۶ساعت 18:26  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

4- گزیده‌ی شعر تربت؛ غزل؛ سراغ من گرفتی ای غم از هرجا که درماندی؛ خسرو یزدان‌پناه قرائی

سال‌هاست در این وبلاگ به شعر تربت پرداخته شده است و شعرهایی که در جلسه‌ی شنبه‌شب‌ها در جلسه خوانده می‌شود در گزارش هفتگی در وبلاگ می‌آید. کمی که از تاسیس وبلاگ گذشت به این نتیجه رسیدم که در انتهای بخش شعرخوانی یکی از غزل‌های خوب معاصر را بیاورم که در طول زمان به یکی از غزل‌های خوب شاعران تربتی تغییر کرد. با اضافه شدن این بخش که «گزیده‌ی شعر تربت» است این بخش مستقل از شعر تربت حیدریه شد. با مستقل شدن بخش «گزیده‌ی شعر تربت» از این پس دامنه‌ی اشعار از غزل به تمامی قالب‌ها گسترش پیدا می‌کند و دامنه‌ی جغرافیایی به خطه‌ی زاوه محدود خواند شد. زندگی‌نامه‌ی شاعران تربتی از جمله شاعر این شعر در آرشیو وبلاگ موجود است.

سراغ من گرفتی ای غم از هرجا که درماندی

ندیدی باده‌ام در شیشه، امشب تا سحر ماندی

ازین یاران تو را شاید که قدر دوستی دانم

که بی‌منّت مرا تا از درآید می، به بر ماندی

چه پیش آمد تو را ای پیکِ مینا در بغل پنهان!

که از احوال این پیر پریشان بی‌خبر ماندی؟

دعای باده‌نوشان بود و آهِ دردِ مخموران

که عمری از گزند گزمه‌ی شب بر حذر ماندی

ز دل آتش رود بر سر چو شمعم، داد ازین بیداد!

مرا ای آرزو  چون داغ حسرت بر جگر ماندی

مجال یک‌دم آرامش اگر گاهی میسر  شد

چو روح مرگ ناپیدا مرا در پشتِ در ماندی

هوای سیر بودت بر سپهر از این سیه‌زندان

دریغا، کز بدِ دوران، دلا، بی بال و پر ماندی

سرابی بود و رویا آنچه دیدم در کویر عمر

هم از اول مرا ایکاش پای از این سفر ماندی

مریدی و مرادی نیست در آیین من، ای پیر!

تو خود را بین که سرگردان میان خیر و شر ماندی

غریو و های‌هوی هستی‌ات سرسام حیرت بود

چنین گر با نگاهی بی‌هدف بر رهگذر ماندی

چه می‌جویی ز دانش راز گیتی را،  کزین سودا

به پایان آمدت ایّام  و در «بوک»  و «مگر» ماندی

خسرو یزدان پناه قرائی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1081 به تاریخ 391027, گزیده شعر تربت, زندگی‌نامه خسرو یزدان‌پناه قرایی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳ساعت 15:34  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۵- شاعر همشهری؛ خسرو یزدان‌پناه قرایی (1310) ؛ گردآورنده بهمن صباغ زاده

از زمانی که نوشتن راجع به شاعران تربت حیدریه را شروع کرده‌ام، سعی‌ کرده‌ام تا جایی که می‌توانم اطلاعات صحیح جمع‌آوری کنم و شاعران همشهری را هر چه کامل‌تر معرفی کنم. در چند ماه اخیر نوبت به معاصرین رسیده است و خوشبختانه به دلیل نزدیکی زمانی، از اغلب این شاعران اطلاعات بیشتری در دسترس است. اما متاسفانه شرح حالی که در فضای مجازی راجع به این شاعران وجود دارد در خیلی از موارد از واقعیت دور است و یا خیلی سطحی و کلی است. نکته‌ی مهمی که ذکرش لازم است این است که از آنجا که خوانندگان این وبلاگ را بیشتر همشهریان تربتی تشکیل می‌دهند، ممکن است خیلی از خوانندگان عزیز اطلاعات مهم دیگری راجع به این شاعران داشته باشند که در کتابی نیامده باشد و یا آمده باشد و من ندیده باشم. بسیار لطف خواهند کرد اگر اطلاعات تکمیلی خود را برای من از طریق آدرس siyah_mast@yahoo.com  ارسال کنند. امیدوارم این وبلاگ در آینده به منبع قابل اعتمادی راجع به شعر تربت حیدریه و شاعران این خطه تبدیل شود تا راه برای محققانی که در آینده راجع به این موضوع‌ها تحقیق خواهند کرد، هموارتر شود.

خسرو در سال 1310 در تربت حیدریه به دنیا آمد. او پس از طی تحصیلات ابتدایی و اخذ لیسانس از دانشگاه تهران به خدمت در آموزش و پرورش پرداخت. وی از جوانی شعر می‌سرود و اولین مجموعه‌ای که از وی منتشر شد "فرار" بود که در سال 1335 توسط انتشارات علمی در تهران به چاپ رسید. در کتاب صد سال شعر خراسان و سخنوران زاوه و تربت عشق بیش از این اطلاعاتی راجع به ایشان نبود و در اینترنت هم مطلبی پیرامون زندگی ایشان پیدا نکردم. گلشن آزادی وی را دارای طبعی صاف و روشن دانسته است.

این اشعار از اوست:

خوب شد کز نیک‌مردی نقش پایی یافتم

گر چه دیر و پیر، دل را آشنایی یافتم

در سراب زندگی سرچشمه‌ای پاک و زلال

در کویر عمر باغ دل‌گشایی یافتم

در خراب‌آباد این ویرانه‌ی جغدآشیان

بلبلی بی‌جفت، لیکن خوش‌نوایی، یافتم

دور از این گنداب و خیل کرکسان لاشه‌خوار

در کنار دوست، خوش حال و هوایی یافتم

مرده می‌پنداشتم آیین ِیک‌رنگی و لیک

چون مَلک، پاکیزه‌خویی، باصفایی یافتم

پرده تا از راز کار دوستان برداشتم

راست خواهی؟ از هزاران چندتایی یافتم

هر کجا گشتم مگر آزاده‌ای پیدا کنم

دم غنیمت‌دان گدایی، بی‌حیایی یافتم

مانده بودم ناتوان در موج‌خیز حادثات

زورق بشکسته‌ام را ناخدایی یافتم

جان همه عطر است و نقش و رنگ و آهنگ و نوا

معبدی، هر گوشه تندیس خدایی یافتم

در شب خاموش و شومم تافت خورشید، ای عجب!

کز پی ده قرن کوشش کیمیایی یافتم

راه گل‌گشت ِخیالم را ز هر سو بسته‌اند!

اینک اما روزنی بر گلستانی یافتم

باده و گل گو نباشد، صحبت این دوست بس

شاد باش ای دل! بهشت جان‌فزایی یافتم

(یاد خوی و روی "پستا" بود کامشب بر دلم

تا که بنشیند همای عشق، جایی یافتم)

با امید و آرزو بیگانه بودم سالها

درد بی‌درمان جانم را دوایی یافتم

با نگاهش خواستم تا ناکجاها پر کشم

مرغ همّت را رفیق هم‌نوایی یافتم

آفرین گویند و نفرین، نیست پروایم حسن

کز تو بر شعرم به شوخی مرحبایی یافتم

شهریورماه 1376

***

عقده تا باز کنم از دل دیوانه‌ی خویش

ره‌نوردیم به سرمنزل جانانه‌ی خویش

اندر این بزم که ما بی‌خبر از خویشتنیم

شمع را گوشه‌ی چشمی‌ست به پروانه‌ی خویش

به چه مانم من ِدیوانه در این شهر، ای دوست؟

مرغ طوفان‌زده‌ای در پی کاشانه‌ی خویش

***

اشکی دوید از غم رویی به دامنم

آهی ز دل برآمد و زد شعله بر تنم

شمعی بسوخت بال و پرم در شرار عشق

دستی برید شاخ امیدی ز گلشنم

عشقی درید دفتر آمال عمر را

شامی رسید تیره پس از صبح روشنم

من ماندم و سرشک غم و آرزوی وصل -

از دلبری که درزده آتش به خرمنم

آن رهزنی که برده دل از عاشقان، تویی

دیوانه‌ای که خفته به دامان غم، منم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 959 به تاریخ 910417, شاعر همشهری, زندگی‌نامه خسرو یزدان‌پناه قرایی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۱ساعت 12:57  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |