سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر


نقش پای رفتگان؛ نگاهی به زندگی و شعر شادروان تیمور قهرمان

تیمور قهرمان

بهمن صباغ زاده

زندگینامه تیمور قهرمان در نشریه پیام ولایت

نوروز ۱۴۰۱ دو عزیز از شاعران پیشکسوت تربت حیدریه از قفس دنیا آزاد شدند و به سوی روضه‌ی رضوان پر کشیدند. از آن رو که شاید شاعران جوان تربت حیدریه و خراسان با این دو شخصیت آشنا نباشند در این شماره بر آن شدم تا این دو عزیز درگذشته را حضور دوستان معرفی کنم.

نام و شعرِ شاعران زاوه و تربت حیدریه از دیرباز در تذکره‌های مختلف آمده است و تا عصر قاجاریه که تذکره‌نویسی رواج داشت در هر تذکره‌ای می‌شود نشان شاعران این آب و خاک را جُست. در روزگارِ کتاب‌های چاپی نیز همشهریان و هم‌استانی‌هایی بوده‌اند که کمر همت بسته‌اند و زندگی‌نامه‌ و شعرِ شاعران همشهری را ثبت و ضبط کرده‌اند اما این کتاب‌ها و تذکره‌ها هیچ‌وقت کامل نمی‌شود و همواره شاعرانی را می‌شود پیدا کرد که نام‌شان در تذکره‌ها قید نشده باشد یا اگر نام و شعرشان وجود دارد به اجمال آمده است. در دهه‌ی گذشته من با هر دو عزیز درگذشته مصاحبه‌ی تلفنی انجام دادم و زندگی‌نامه‌ و شعر ایشان را در وبلاگم منتشر کردم و حالا با ویرایشی جدید و اطلاعات تکمیلی بازنشرش می‌دهم.

آن‌چه در ادامه می‌خوانید حاصل مصاحبه‌ی تلفنی با استاد تیمور قهرمان در سال ۱۳۹۵ و مصاحبه‌ی تلفنی و رد و بدل شدن چند ایمیل با استاد خسرو یزدان‌پناه قرایی در سال ۱۳۹۳ است. (زندگی و شعر شادروان خسرو یزدان‌پناه قرائی در شماره‌ی بعد منتشر خواهد شد)

تیمور قهرمان یکی از شاعران معاصر تربت حیدریه است که در سال ۱۳۱۸ در جنت آباد مه‌ولات تربت حیدریه چشم به جهان گشود. تحصیلات مقدماتی و متوسطه را در تربت حیدریه گذراند و تحصیلات تکمیلی را در مشهد به پایان رسانید.
وی از سال ۱۳۳۸ تا سال ۱۳۵۱ در آموزش و پرورش تربت حیدریه (که در آن زمان اداره‌ی فرهنگ نامیده می‌شد) مشغول به کار شد. در سال‌های اشتغال در فرهنگ، ایشان در دبیرستان امیرکبیر و همچنین دبستان سهیلی گاه معلم و گاه ناظم مدرسه بوده‌اند. ایشان دانش‌آموزان زیادی را به تئاتر علاقه‌مند کردند و در واقع یکی از برجسته‌ترین پیشکسوتان تئاتر تربت حیدریه و خراسان هستند.

تیمور قهرمان از جوانی جذب تئاتر شد و به عنوان نمایش‌نامه‌نویس، بازیگر و کارگردان فعالیت داشت. از کارهای وی در زمینه‌ی نویسندگی، بازیگری و کارگردانی تئاتر می‌شود به نمایش‌های «مهر بی فرجام»، «دیروز، امروز، فردا»، «شبی که صبح نشد»، «مستاجر»، «شب دیوانگان»، «بلوف بزرگ»، «ایاس»، «رامرودی‌ها»، «آریاداکاپو»، «جعفرخان از فرنگ برگشته»، «رنگ و نیرنگ»، «گرگ طمعکار و روباه مکار»، «زاغ و گرگ و شغال» و «دو پول سیاه» اشاره کرد.

تیمور قهرمان در سال ۱۳۵۱ به مشهد منتقل شد و از سال ۱۳۵۱ الی ۱۳۷۸ در مشهد به امر معلمی و فعالیت در تئاتر مشغول بود.

این شاعر همشهری در سال‌های ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۸ با تلویزیون همکاری داشت و به عنوان کارشناس شعر و ادب فعالیت‌هایی را انجام داد. همچنین در طول سال‌های فعالیت حرفه‌ای خود با روزنامه‌های خراسان، آفتاب شرق، هیرمند، مشهد و کیهان همکاری داشت.

از سال ۱۳۶۲ به بعد پای تیمور قهرمان به عنوان بازیگر به سینما و تلویزیون باز شد و در سریال روایت عشق در نقش حر بن ریاحی نقش‌آفرینی کرد. از دیگر فیلم و سریال‌های که وی در آن‌ها بازی کرده است می‌توان به فیلم‌های «توقف در مه» و «جای پای چنگیز» و همچنین سریال‌های «کمند خاطرات»، «سایه‌ای برای همه»، «ملاس»، «قصه‌های آبادی» و «صفورا» اشاره کرد.

در سال ۱۳۷۸ از خدمت در آموزش و پرورش خراسان بازنشسته شد اما همچنان ساکن شهر مشهد ماند و در این شهر به زندگی و فعالیت‌های هنری خود ادامه داد.

از تیمور قهرمان چند کتاب چاپ شده است که می‌شود که می‌توان از این کتاب‌ها نام برد: «پرواز در قفس» ‌‌(مجموعه شعر؛ منتشر شده در ۱۳۵۳)، «تاخیر»، «آخرین برگ‌های یک دفتر، همچنین «رنگ و نیرنگ» و «گرگ طمعکار، روباه مکار» (نمایشنامه‌ی منظوم برای کودکان) و «قول و غزل» چاپ شده است.

کتاب «قول و غزل» که در سال ۱۳۹۴ چاپ شد حاوی اشعار محلی، اشعار زبان معیار و خاطرات استاد تیمور قهرمان است. تیمور قهرمان در مقدمه‌ی یکی از شعرهای کتاب «قول و غزل» نوشته است: «پیشکش به سنگ صبور، یار و همراه زندگی‌ام (گلشن وجودم) همسرم که فداکارانه و پیوسته چراغ راهم بود». حاصل زندگی تیمور قهرمان و همسرش سه فرزند هستند به نام‌های آیدا، آتوسا و آناهیتا که برای ایشان آرزوی سلامت و موفقیت دارم.

استاد تیمور قهرمان در دهم فرودین ۱۴۰۱ در مشهد چشم از جهان بست. یادش جاودان باد.

هلاک رَفتُم دِ زیرِ بارِ غربت
خدا قسمت کِنَه دیدارِ تربت
هوا ابرَه و شُو و روز دل‌گیر
سِبَنجِ ور اَتَش، جوزِ دِ غلبیر


مثنوی کلید گمشده

ای پایگاه کودکی و نوجوانی‌ام
در گیر و دار پیری من از جوانی‌ام

ای جان گرفته از تو نهاد و سرشت من
خورده گِرِه به هستیِ تو سرنوشت من

شعر و شعور و جوهرِ بود و نبود من
پیچَد صدای خاطره‌ها در وجود من

گر دور مانده‌ام ز تو با حکم روزگار
جانم به جای جان تو مانده است بی‌قرار

با آن‌همه مجاهدت و سعیِ گام گام
دلسوزی و تلاش به پیرامُنَت مدام

در کار صنع و صنعت و رفع نیاز شهر
تکریم علم و دانش آینده‌ساز شهر

مردانِ مرد بسته کمر در قفای تو
خالی است جای همدلی بچه‌های تو

دستی که ریخت داروی رخوت به کام تو
چشم که زخم زد به رُخ لاله‌فام تو

سرشار گنج نعمتی، آبادی‌ات کجاست؟
سرسبزی تو کو؟ طرب و شادی‌ات کجاست ؟

ای مومنان صاحب مکنت، خدای را
بر کار حُسن شهر فشارید پای را

این شهر ارجمند اگر خانه‌ی شماست
یک وصله هم به قامت رعناش نارواست

قارون و تاج و تخت سلیمان فسانه شد
بس قصرهای سر به فلک بی‌نشانه شد

زیبایی ار پسند خداوندگار نیست
پس وعده‌ی بهشت به انسان برای چیست؟

فردوس در نهایت زیبایی و رفاه
پاداش مردمان صدیق است و خیرخواه

در کائنات، خُرد و کلان هرچه دیده‌ایم
وز اهل فضل و ذوق و کرامت شنیده‌ایم

مهتاب پُر ستاره و خورشیدِ صبحدم
باغ و بهار و جنگل و دریا و کوه هم

هر نقش دلفریب ز هر باب و هر کجاش
یادی است از کرامت و اعجاز کبریاش

بس گفته‌اند شهر شما خانه‌ی شماست
سر در گُم است خانه‌ی ما، از چه بی صفاست؟

صاحبدلان امر و مُشیر و مُشارِ شهر
از حد گذشت حوصله و انتظارِ شهر

نظم جهان که معجزه‌ی خلقت خداست
جایش میان تربتِ ما، هموطن! کجاست؟

گیرم گذر که پای گذارم به شهر خویش
سر افکنم به پیش و شود خاطرم پریش

نه سنّت و تجدّد و نه کهنه و نه نو
در هم تنیده طرح غریبی میانه‌رو

آشفته‌کوی مانده‌ای ای شهر من چرا؟
ناشُسته‌روی مانده‌ای ای شهر من چرا؟

جای شکاف و طبله به دیوار و در مدام
دلشوره‌های مزبله بر طرح ناتمام

یک منظر مشجّر خوش‌فرم و خوش‌نما
یک معبرِ مُعبَّر و راهِ فراخنا

کی باشد آن که باز مصفا ببینمت
چشم و چراغ مُلک تماشا ببینمت

ماندی کلاف سر به گم، ای شهر «قهرمان»
بس چلچراغ داری، در تیرگی ممان

مغرور و سرفراز پریشان ز چیستی؟
آه ای کلید گمشده در دست کیستی؟

پی‌نوشت‌:
عنوان مطلب از بیت زیبای صائب تبریزی است: «نقش پای رفتگان هموار سازد راه را/ مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است»

#تیمور_قهرمان
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: تیمور قهرمان, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ساعت 12:48  توسط زینب ناصری  | 

نغمه‌های عارفانه، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد رشید به قلم بهمن صباغ زاده

محمد رشید

بهمن صباغ زاده

زندگینامه محمد رشید در نشریه پیام ولایت

هم‌صحبتی با استاد محمد رشید همیشه شیرین است. استاد رشید مثل خیلی از استادان ادبیات آرام و شمرده صحبت می‌کند، دایره‌ی واژگانی‌اش وسعت دارد و کلامش به زبان معیار نزدیک‌تر است تا محاوره. پیش از این، دو یا سه بار با ایشان هماهنگ کرده بودم که حضوری یا تلفنی مصاحبه کنم اما هر بار توفیق با من یار نمی‌شد. دوشنبه‌شب دهم دی‌ماه بعد از یک روز شلوغ و خسته‌کننده، در حالی که با لیوان چایم بازی می‌کردم و از نگاه کردن به بخارش لذت می‌بردم، شماره‌ی استاد رشید را گرفتم. استاد در خانه بودند و قرار مصاحبه را برای نیم ساعت بعد گذاشتیم. آن شب سرد به شعله‌ی سخن استاد رشید گرم شدم. امیدوارم این گرما را به شما هم بتوانم منتقل کنم.

استاد محمد رشید سرخ آبادی که در شعر «رشید» تخلص می‌کند در ۱۳۳۳/۳/۳ در شهرستان تربت حیدریه به دنیا آمده است. پدرش کارمند شهربانی بود و در سال‌های آغازین تولد محمد، خانواده‌ به اقتضای شغل پدر چند سالی در مشهد سکونت داشتند. اما بعد به تربت حیدریه برگشتند و در کوچه‌ی عبدالهی ساکن شدند. کوچه‌ی عبدالهی کوچه‌ای است که باغسلطانی را به سه‌راه بارزار وصل می‌کند و امروز نامش را کارآفرین گذاشته‌اند. وقتی محمد هفت ساله شد، او را در دبستان رضاییه ثبت نام کردند. بعد از شش سال تحصیل ابتدایی، سیکل اول را در مدرسه‌ی دانش و سیکل دوم را در دبیرستان امیرکبیر کبیر گذراند. در آن زمان، یعنی در ابتدای دهه‌ی پنجاه، برای تحصیل در متوسطه‌ی دوم سه رشته وجود داشت که شامل دیپلم ریاضی، دیپلم طبیعی و دیپلم ادبی می‌شد و محمد جوان بر حسب علاقه‌ای که داشت دیپلم ادبی را انتخاب کرد. در این دوره از تحصیل از محضر معلمانی چون احمد نجف زاده و جلیل ناصح در درس ادبیات بهره برد که باعث علاقه‌ی بیشتر او به ادبیات در سال‌های بعد شدند.

او بعد از گرفتن دیپلم ادبی از دبیرستان امیرکبیر در سال ۱۳۵۲ در کنکور ادبی شرکت کرد و با رتبه‌ی ۲ در دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد. در آن سال‌ها، تحصیل در دانشگاه هزینه داشت اما رتبه‌های اول تا سوم از پرداخت شهریه معاف بودند. در ترم‌های بعدی تحصیل در دانشگاه فردوسی هم کسب نمره‌ی معدل بالا باعث می‌شد تا تحصیل برای محمد رشید جوان همچنان بدون هزینه باشد. سال ۱۳۵۶ در حالی که این دانشجوی فعال یک هفته تا فارغ‌التحصیلی فاصله داشت اعتصابات دانشجویی انقلاب اسلامی ایران شروع شد و دانشجویان از رفتن به کلاس سر باز زدند. فارغ‌التحصیل شدن رشید به بعد از پیروزی انقلاب موکول شد تا بعد از باز شدن دانشگاه‌ها و طی آن یک هفته‌ی باقیمانده از تحصیل، توانست سال ۱۳۵۸ با لیسانس ادبیات از دانشگاه فردوسی مشهد فارغ‌التحصیل شود.

در دوره‌ی دانشجویی دانشکده‌ی ادبیات فردوسی مشهد از محضر استادانی چون دکتر غلامحسین یوسفی، دکتر جلال متینی، دکتر رحیم عفیفی (مدرس زبان‌های باستانی)، دکتر رضا زمردیان، سید محمد علوی مقدم، دکتر محمدمهدی رکنی، دکتر ناصح، دکتر محمدجعفر یاحقی بهره برد. استادانی که همه از نامداران ادبیات آکادمیک در خراسان هستند و هنوز بعد از پنجاه سال فروغ نام‌شان کم‌اثر نشده است. او در دوره‌ی دانشجویی به خاطر معدل بالا و رتبه‌های خوبی که در کلاس کسب می‌کرد مورد تقدیر نخست وزیر وقت قرار گرفت.

در سال‌های تحصیل وی، عصرهای پنجشنبه انجمنی در دانشکده‌ی ادبیات به همت دکتر غلامحسین یوسفی تشکیل می‌شد که رشید همواره در آن شرکت می‌کرد. برنامه‌ی آن جلسه همیشه با سخنرانی یکی از استادان به نام ادبیات در خراسان همراه بود که ایشان سعی می‌کردند خیلی منظم و برنامه‌ریزی شده این جلسات را از دست ندهند.

سال ۱۳۵۸ استاد محمد رشید با مدرک تحصیلی لیسانس به تربت حیدریه باز می‌گردد و به استخدام آموزش و پرورش درمی‌آید. او دبیرستان پروین و دبیرستان امیرکبیر به تدریس ادبیات مشغول می‌شود. بعد از مدتی تدریس در دبیرستان علامه طباطبایی تربت حیدریه را هم پذیرفت. در سال‌های پس از انقلاب تربیت معلم دوباره فعالیت خود را شروع کرد و در سال ۱۳۶۴ استاد محمد رشید به عنوان مدرس ادبیات در تربیت معلم تربت حیدریه مشغول به تدریس ادبیات شد.

استاد رشید در سال ۱۳۶۹ برای کارشناسی ارشد ادبیات در دانشگاه آزاد مشهد پذیرفته شد و بعد از اتمام تحصیلات کارشناسی ارشد در دوره‌ی دکترای ادبیات دانشگاه تهران قبول شد اما بنا به دلایلی ادامه تحصیل نداد.

در این سال‌ها استاد محمد رشید در دانشگاه‌های مختلف تربت حیدریه همواره عضو هیئت علمی و مدرسان ادبیات بوده است از جمله دانشگاه آزاد اسلامی، دانشگاه پیام نور، دانشگاه فرهنگیان، دانشگاه دولتی، دانشگاه علوم پزشکی. تدریس در دانشگاه‌های تربت تا سال ۱۳۸۹ ادامه داشت تا در این سال، با تقاضای بازنشستگی استاد رشید موافقت می‌شود و از دانشگاه فرهنگیان بازنشسته می‌شوند.

ایشان بیش از بیست سال در تربیت معلم تربت حیدریه مشغول به کار بودند و تعداد زیادی از معلم‌هایی که امروز در دبیرستان‌های تربت حیدریه مشغول به کار هستند دانشجویان و دانش‌آموزان ایشان هستند. از شاگردان ایشان می‌توانم به شاعر خوب همشهری آقای علی اکبر عباسی اشاره کنم که در دوره‌ی بهیاری دانشجوی استاد رشید بوده‌اند. دکتر احمد احمدیان ( عضو هیئت علمی دانشگاه دولتی تربت حیدریه)، دکتر جعفر علمداران (دکترای ادبیات)، استاد محمد حسن زاده (کارگردان تئاتر)، دکتر رضا نجاتیان (موسس انجمن مثنوی‌خوانی تربت حیدریه) دکتر باطنی و بسیاری دیگر از دانشجویان موفق ایشان از آن جمله هستند.

از استاد رشید می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردید و اولین جرقه‌های شعر کی در زندگی شما خورد؟ ایشان می‌گویند: «همان‌طور که اشاره کردم برداشتن اولین قدم‌ها را مدیون معلم‌هایم هستم. از دوره‌ی ابتدایی اهل مطالعه بودم و معمولا داستان و رمان می‌خواندم. معلمان ادبیات سیکل دوم آقای ناصح و استاد نجف زاده هم در هدایت من به سمت ادبیات نقش پررنگی داشتند. از دوران دانش‌آموزی نوشته‌هایی نزدیک به شعر داشتم اما وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی تحت تاثیر شاعران بزرگ تاریخ ادبیات مثل حافظ و سعدی و عطار و نظامی، صائب و دیگران قرار گرفتم. آثار حماسی، آثار غنایی، منظومه‌های عاشقانه‌ی نظامی و ... هر کدام دنیایی از شگفتی بود و منِ دانشجوی علاقه‌مند را جادو می‌کرد. من به کتاب‌های درسی دانشگاه قانع نبودم و با هر شاعری که آشنا می‌شدم سعی می‌کردم هر چه می‌توانم راجع به او بخوانم، تاریخ دوره‌ی او را بشناسم و آثارش را مطالعه کنم.» استاد رشید در حال حاضر یکی از استادان درجه یک تاریخ ادبیات محسوب می‌شوند.

استاد رشید از شاعرانی بود که از جلسات آغازین انجمن شعر قطب جذب این جلسه شد و خیلی زود تبدیل شد به یکی از ستون‌های این جلسه. او در کنار مرحوم سیدعلی اکبر بهشتی، محمود خیبری و .... یکی از وزنه‌های علمی و آکادمیک انجمن شعر قطب بود.

از استاد می‌پرسم از شاعران تاریخ ادبیات فارسی کدام را شاعر را بیشتر می‌پسندید و در سرودن تحت تاثیر ایشان بوده‌اید. جواب استاد این است: «شاعران تاریخ ادبیات فارسی بسیار پرفروغ هستند و هر کدام به نحوی آدم را شیفته‌ی خود می‌کنند. بین آن همه شاعر استثنایی و عالی بسیار شیفته‌ی صائب تبریزی بودم. صائب شاید فقط بیش از پنج‌هزار تک‌بیت دارد، جدا از بی‌شمار غزلی که سروده است. کتابی درسی تالیف کرده بودم در معرفی صائب تبریزی به دانشجویان و صد غزل از صائب را شرح کرده بودم که بعد از رفتن من از دانشکده همچنان استادان دانشگاه آزاد رشته‌ی ادبیات از این کتاب در تدریس استفاده می‌کردند.» استاد محمد رشید این‌طور ادامه می‌دهد «از شاعران معاصر ضمن احترامی که نسبت به بسیاری از این شاعران قائلم و علاقه‌ای که به ایشان دارم، شعر اخوان ثالث را بسیار دوست دارم. حتی به سبک «خوان هشتم» اخوان دو داستان از شاهنامه را انتخاب کردم و در قالب نیمایی ریختم که یکی داستان رستم و سهراب و دیگری داستان رستم و اسفندیار است. در سرودن این شعرها سعی کردم ارادتم را به مهدی اخوان ثالث نشان بدهم.

از استاد راجع به تعریفی که از شعر دارند سوال می‌کنم. ایشان می‌فرمایند: «من در مقدمه‌ی کتاب «نغمه‌ی عرفان» که بخشی از شعرهای سنتی مرا در بر می‌گیرد راجع به تعریف شعر سخن گفته‌ام. در آن‌جا تعریف‌های مهمی که در تاریخ ادبیات راجع به شعر گفته‌اند را ذکر کرده‌ام و بعد خودم هم تعریفی از شعر داشته‌ام. اگر بپذیریم که شعر بیان یک اندیشه است و شاعر تا خجلان اندیشه در او شکل نگیرد به سراغ شعر نمی‌رود، باید بگویم شعر یعنی بیان هنرمندانه‌ی باورهای شاعر»

استاد رشید تقریبا در تمام قالب‌های شعر فارسی طبع‌آزمایی کرده است اما غالب اشعار ایشان در قالب غزل ریخته شده است. قالب قصیده هم مورد علاقه‌ی ایشان بوده و بخش مهمی از شعرهای ایشان را قصاید استوار تشکیل داده‌اند.

نظر استاد محمد رشید را در مورد شعر امروز می‌پرسم. ایشان در پاسخم چنین می‌گویند: «شاعر گاهی حرف خودش را می‌زند و گاهی آن‌چه به او توصیه می‌شود را بر زبان و قلم جاری می‌کند. طبق تعریفی که داشتم کلامی که بیان هنرمندانه‌ی باورهای شاعر باشد شعر می‌شود و آن‌چه از دلش برنیامده باشد نه دلنشین است و نه حتی شعر است، محکوم به فناست. از کسی اسم نمی‌برم اما بخشی از شعر امروز که برآمده از دل نیست پیش از خداوندِ خود خواهند مرد. من شعر نسل جوان را خیلی می‌پسندم. با این همه گرفتاری و شتابی که زندگی امروز دارد هنوز ادبیات عاشقانی دارد که شعر می‌گویند، شعرهای خوب هم می‌گویند و علاوه بر آن عاشقانی هستند که مجالس شعر و انجمن‌های شعر را برپا نگه می‌دارند. به این‌ها باید دست‌مریزاد گفت.»

از استاد می‌پرسم «شعر چه جایگاهی در زندگی بشر امروز دارد؟ به نظر شما در رقابت با هنرهایی که جلوه‌ی بسیار دارند، شعر چقدر می‌تواند میدان داشته باشد؟» و چنین می‌شنوم: «شعر یک نیاز احساسی، عاطفی، اندیشه‌ای برای همه‌ی جوامع است، به خصوص جوامع شرقی و به طور اخص ایران. من همیشه در کلاس‌هایم گفته‌ام اگر پنجاه دانشجو در کلاس نشسته‌اند پنجاه شاعر بالقوه نشسته‌اند. چون ما فارسی‌زبانان با شعر خو گرفته‌ایم. حالا بعضی این استعداد بالقوه را بالفعل می‌کنند و بعضی نه. حالا ممکن است جرقه‌ای که باید هرگز در زندگی‌شان اتفاق نیفتد و شاعر نشوند اما استعدادش را دارند»

از استاد در مورد شرکت در جشنواره‌ها سوال می‌کنم. استاد رشید خیلی اهل شرکت در جشنواره‌های شعر نیست و بیشتر در جشنواره‌های ادبی مقاله داده است تا شعر. گاهی در جشنواره‌های شعر هم شرکت کرده‌اند مانند جشنواره‌ی کشوری پیامبر اعظم که از طرف دانشگاه آزاد برگزار شد و ایشان با قصیده‌ای که فرستادند مقام دوم جشنواره را در شعر سنتی کسب کردند. همچنین یکی از جشنواره‌های بزرگ ادبی در تربت حیدریه «کنگره‌ی بزرگداشت آخوند ملاعباسی» بود که استاد رشید دبیر اجرایی این جشنواره بودند که مهرماه ۱۳۸۶ در تربت حیدریه برگزار شد.

استاد رشید در چهل سال اخیر مقاله‌های بسیاری نوشته‌اند در کنفرانس‌های بسیاری در زمینه‌ی ادبیات در کشور شرکت کردند که اشاره به یک یک آن‌ها این نوشته را بسیار طولانی می‌کند.

ایشان حدود چهل مورد کتاب چاپ شده دارند که برخی از مهم‌ترین آن‌ها عبارتند از: آینه‌ی بلند نور، فرهنگ عامه‌ی تربت حیدریه به انضمام شعر گویشی تربت حیدریه، شاهد قدسی (شرح عرفانی غزل حافظ)، پیمانه‌ی عرفان (شرح غزلیات صائب تبریزی)، نغمه‌ی عرفان (مجوعه‌ی شعر)، کیمیای سعادت در کلام ولایت، مردی از تبار ملکوتیان، پیر اسرار. کتاب‌هایی هم با عنوان «چهل سخن» با چاپ نفیس، کاغذ گلاسه و خط نستعلیق از استاد محمد رشید منتشر شده است که مضمونش احادیث معصومین با ترجمه‌ی فارسی و انگلیسی است. چهل سخن از پیامبر اکرم (ص)، چهل سخن از حضرت علی (ع)، چهل سخن از امام صادق (ع)، چهل سخن از امام رضا (ع) از این جمله هستند.

کتاب‌های زیادی هم آماده‌ی چاپ دارند که امیدوارم یک یک کتاب‌های ارزشمند استاد رشید چاپ شود و به دست علاقه‌مندان ادبیات برسد. از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به کتاب دو جلدی «نام‌آوران معاصر تربت» اشاره کنم. البته دیر چاپ شدن این کتاب حُسن‌هایی هم دارد از جمله این که استاد وقت بیشتری را به تحقیق و تفحص پیرامون نام‌آوران معاصر تربت حیدریه می‌پردازند و با گذر زمان بر کیفیت و کمیت این کتاب افزوده می‌شود. در این کتاب به زندگی شاعران و نویسندگان در جلد اول و رجال و مشاهیر در جلد دوم پرداخته شده است. انتشار کتاب‌های سری «چهل سخن» هم ادامه خواهد داشت. نگارش و ویرایش کتاب چهل سخن از امام صادق (ع) پایان پذیرفته و به زودی منتشر خواهد شد.

استاد محمد رشید در سال ۱۳۸۵ انتشارات دانشوران رشید را در تربت حیدریه بنیان گذاشت. این انتشارات در پانزده سال فعالیت کتاب‌های زیادی را چاپ کرده است که بخشی از آن هم به شعر تربت حیدریه اختصاص دارد. از جمله منظومه‌ی «سمندرخان سالار» سروده‌ی دوست عزیزم استاد علی اکبر عباسی در این انتشارات چاپ شد. دفتر مرکزی انتشارات دانشوران رشید در مشهد است و استاد به طور مداوم در این زمینه هم فعالیت دارند.

استاد رشید سال‌ها فعالیت مستمر در انجمن شعر قطب تربت حیدریه داشته‌اند و همراه دیگر بزرگان شعر تربت حیدریه چند دهه به راهنمایی شاعران جوان مشغول بوده‌اند. علاوه بر این ایشان انجمن پیشکسوتان را هم راه‌اندازی کردند که محفلی خصوصی و دوستانه است که موسیپدهای شعر تربت حیدریه در آن شرکت می‌کنند. استاد رشید در این خصوص می‌فرمایند: «انجمن شعر جای همه‌ی شاعران است اعم از جوان و پیر و زن و مرد و سنتی و نوگرا و ... اما من گاهی احساس می‌کردم جوان‌های با مطالعه که سلیقه‌ی شعری متفاوتی دارند حواس‌شان به این نکته نبود که «ادب پیر خرابات نگه‌داشتنی‌ست/ طبع پیران و دل نازک اطفال یکی‌ست» و ناخواسته دلی می‌شکستند و رنجی بر دوستان بزرگوار وارد می‌کردند.» انجمن پیشکسوتان در ابتدا در منزل هر کدام از دوستان به صورت چرخشی برگزار می‌شود و الان هم سال‌هاست که در دفتر انتشارات دانشوران رشید در تربت حیدریه برگزار می‌شود. استاد با این‌که در مشهد سکونت دارند هر هفته به تربت می‌آیند و چراغ انجمن شعر پیشکسوتان تربت حیدریه به همت ایشان روشن است. البته چون این مطلب در روزنامه منتشر می‌شود باید ذکر کنم که شرکت در این محفل ادبی با دعوت استاد رشید یا دیگر استادان شعر تربت حیدریه امکان‌‌پذیر است.


اشعار استاد رشید غالبا در ستایش خداوند و چهارده معصوم و همچنین مضامین عرفانی سروده شده‌اند. ایشان در شیوه‌ی شاعری به شعر کلاسیک فارسی گرایش دارند. غزل‌های ایشان گاه به استقبال غزل‌های مشهور ادبیات سروده شده‌ است و در غزل‌ها هم مضامین عارفانه به چشم می‌خورد.

در ادامه شما را به خواندن اشعاری از مجموعه‌ شعر نغمه‌ی عرفان اثر استاد محمد رشید مهمان می‌کنم:

مظهر فیض خدا، قصیده‌ای به مناسبت تولد حضرت صاحب الزمان عج
این چه شادی و سرور است که در انجمن است
این چه دورانِ گل سوری و سرو و سمن است
گوییا خلد برین است که نور از همه جا
روشنی‌بخش به یاران همه از مرد و زن است
داودی‌نغمه‌ی مجلس به ثریاست بلند
دم عیسی‌ست که بخشنده‌ی جان در بدن است
سخن از مکتب والای امامت باشد
سخن از نور دو چشمان امام حسن است
زاده شده نیمه‌ی شعبان دوصد و پنجَه و پنج
سامرا دُرّ ورا همچو صدف پیرهن است
زاده‌ی عسکری، آن مهدی موعود جهان
آن‌که درباره‌ی او روز و شبانم سخن است
قائم آل محمد بود آن بدر منیر
ترس ترسان بر او، کز سپه اهرمن است
یاد او در دل شیعی چو یکی چشمه‌ی نور
مهر او در دل یارانش چو جان در بدن است


مکتب عرفان، قصیده‌ای در شرح وادی‌های سلوک
کنم به مکتب عرفان دلالتت ای یار
از آن‌چه نیست تو را جاودانه دست بدار
به طور خاص از این روزگار نابخرد
که هست ناسره زالی عروس بد غدار
در این زمانه اگر خیر می‌کنی فَبِها
و گر گلت نبود به که خود نباشی خار
سلوک عشق و تمنای هفت وادی کن
که هم‌چو روز بیابی تو روشنی، شب تار
طلب بود چو نخستین مقام سالک حق
به غیر ناله نگردد میسرت این کار
دوم مقام بود عشق حضرت باری
که اختصاص بود بر تو، حقّ آن بگزار
سوم مقام طریقت چو معرفت باشد
اگر رسی به چنین پایه‌ای غنیمت دار
ز بعد معرفت ای بنده هست استغنا
رسی به وحدت و توحید با چنین رفتم
بود ز بهر تو حیرت ششم مقام سلوک
تجلیات حقت رخ نماید و دیدار
ز خود رهی چو رسی در مقام فقر و فنا
شوی خدای‌صفت تا که بشکنی دیوار
چو از فروغ تجلی حق شوی روشن
نمی‌شود دل آیینه‌فام تو بیمار
بکوش تا که ز اسرار با خبر گردی
پس آن‌گهت بنمایند ره سوی دربار
سفر ز خویش تو در خالق دو عالم کن
که آن زمان بنماید به بهترین رخسار
طریق پاک طریقت طریق توست «رشید»
امید تا که نگردی از این طریقت خوار

غزل
آن چشمه‌ی پاک نگاهت وه چه زیباست
گر خضر شد از چشمه‌ای جاوید، این‌جاست
اوج سخن‌هایت به جان افکنده شوری
گویی که آوایت دم پاک مسیحاست
دل در طرب آید چو بیند چشم و رویت
دردم به بویی از حضورت خود مداواست
رفتار موزونت به دل تاثیر دارد
چون حرکت گل‌ها به سبزه بس فریباست
در همدلی در عشقت ای برتر ز پاکی!
همچون حسینم من که مصلوب چلیپاست
خواهم کشم بر چشم خود آن خاک راهت
هرچند خاک راه تو بر چهره پیداست
پیوسته با خود دلبرم گوید «رشیدی»
آن چشمه‌ی پاک نگاهت وه چه زیباست

رباعی
جز عشق تو کعبه‌ی دگر نیست مرا
جز راه تو هیچ رهگذر نیست مرا
در جمله‌ی عالم چون روم کوی به کوی
جز روی تو منظور نظر نیست مرا

استاد رشید در پایان مصاحبه از بزرگان شعر تربت حیدریه یاد می‌کنند. ذکر خیر می‌کنند از مرحوم سیدعلی اکبر بهشتی و کسانی که چهل پنجاه سال پیش از این پایه‌گذار انجمن شعر و ادب قطب بودند. هم‌چنین برای استاد احمد نجف زاده که حق پدری به گردن شعر تربت حیدریه دارند آرزوی طول عمر می‌کنند.

بهمن صباغ زاده
اسفند ۱۴۰۰ تربت حیدریه

#محمد_رشید
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: محمد رشید, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ساعت 12:38  توسط زینب ناصری  | 

احمد نجف زاده

بهمن صباغ زاده

در نیم قرن اخیر در شهرستان تربت حیدریه نام استاد احمد نجف زاده‌ی تربتی با شعر و ادبیات گره خورده است. استاد نجف زاده از سال ۱۳۴۰ به مدت پنجاه سال در دبیرستان‌ها و دانشگاه‌های تربت حیدریه زبان فارسی و ادبیات درس داده‌اند و غالب کسانی که در این پنجاه سال در این شهر دیپلم گرفته‌اند از محضر درس ایشان استفاده کرده‌اند و به شنیدن شعر از زبان او به ادبیات علاقه‌مند شده‌اند. از این روست که مردم این شهر به این استاد شریف عشق می‌ورزند و او را استاد خود می‌دانند. از آن گذشته این بزرگ‌مرد سال‌هاست که جلسه‌ی انجمن شعر تربت حیدریه را اداره می‌کند. من نیز چون دیگر شاعران این شهر در طول سال‌های حضورم در انجمن شعر از این مرد بزرگ بسیار آموخته‌ام و خود را تا همیشه مدیون این بزرگوار می‌دانم. استاد احمد نجف زاده نیازی به معرفی ندارد و این تنها فرصتی بود برای من تا برای نوشتن زندگی‌نامه‌ی ایشان چند جلسه‌ای در محضر ایشان بنشینم و صحبت‌های شیرین استاد را ثبت و ضبط کنم. امیدوارم سال‌های سال سایه‌ی این استاد شریف بر سر شعر و شاعران تربت حیدریه باشد و به قول خواجه‌ی شیراز خداش در همه حال از بلا نگه دارد.

احمد نجف زاده در ۱۸ آبان‌ماه سال ۱۳۱۶ در تربت حیدریه در منزل علی‌اکبر نجف‌زاده‌ی تربتی به دنیا آمده است. پدربزرگ علی‌اکبر، شیخ نجف نام داشت و از این‌رو او نام خانوادگی نجف‌زاده را برگزیده بود. پدرش که سواد خواندن و نوشتن داشت، در آن روزگار جزو تحصیل‌کرده‌ها به شمار می‌رفت و کارمند بانک کشاورزی بود؛ علاوه بر آن جزو ملاکان تربت محسوب می‌شد و زمین‌های کشاورزی‌اش را اداره می‌کرد و به لحاظ مالی در وضعیت خوبی بود.

خانواده‌ی پدری او از خانواده‌های سرشناس تربت بودند و دائی پدرش مجتهدی بود موسوم به شیخ محمد باقر که او را همه‌ی تربتی‌ها می‌شناختند و حرفش در مردم نفوذ زیادی داشت. خانه‌ی پدری‌اش در یکی از محلات مرکزی شهر موسوم به «کوچه قاضیان» بود که امروزه به نام خیابان قائم شناخته می‌شود. به رسم اغلب خانه‌های آن روزگار، خانه‌ای بود با یک حیاط مرکزی بزرگ باغ‌مانند که اطراف این حیاط اطاق‌های متعدد مستقلی قرار گرفته بودند، با مطبخ و تنور مشترک.

او نیز مانند اغلب کودکان آن روزگار تحصیل را در مدارس قدیم (مکتب‌خانه) آغاز کرده است. شش سال بیشتر نداشت که پدرش به توصیه‌ی دائی‌اش شیخ محمد باقر، او را به مکتب‌خانه‌ی «آق سید حسین» می‌فرستد. در آن سال‌ها در تربت هم مدارس جدید و هم مدارس قدیم فعال بودند؛ اما مردم سنتی و متدین بیشتر به مدارس قدیم معتقد بودند و در بین عوام رایج بود که در مدارس جدید رضا شاهی بچه‌ها را کافر بار می‌آورند. او خود در این مورد می‌گوید: «در خانه‌ی پدری‌ام قرآن و دیوان حافظ و چند کتاب دیگر بود و من کم و بیش با خط آشنا بودم. باید توجه داشت که در آن دوران کتاب کالایی گران‌بها و لوکس بوده و در خانه اعیان نیز جز چند کتاب یافت نمی‌شد.»

مکتب‌خانه‌ی آق سید حسین هم در یکی دیگر از محلات مرکزی شهر قرار گرفته بود که در آن روزها به «قلعه کهنه» مشهور بود و امروز خیابان فردوسی شمالی خوانده می‌شود و خود ساختمان مکتب در جایی بوده نزدیک «بازار روز» فعلی که اکنون ساختمان «هیئت ابوالفضلی» در آن قرار دارد. استاد از دوران مکتب‌خانه چنین می‌گوید: «آن دوران را به‌خوبی و روشنی تمام در ذهن دارم. حتی یادم است که شهریه‌ام دو تومان در ماه بود. در آن زمان در مکتب‌خانه‌ها درس را با ترس همراه می‌کردند و تاکید همواره بر حفظیات بود. آن دوران کاغذ کمیاب بود و ما مجبور بودیم مشق‌هایمان را با قلم و جوهر روی حلب بنویسیم. قوطی‌های حلبی سفیدرنگی بود که مخصوص نفت سفید بود و ما آن را به اندازه‌های دل‌خواه در می‌آوردیم و گوشه‌ها و حاشیه‌اش را سوهان می‌کشیدیم که دستمان را نبرّد و روی آن مشق می‌نوشتیم. وقتی ملا مشق‌هایمان را ملاحظه و تایید می‌کرد حلب را در آب می‌شستیم و باز روز از نو و روزی از نو»

نجف‌زاده در مورد کتاب‌هایی که در مکتب‌خانه خوانده است می‌گوید: «در آن سال‌ها همه جا در مکتب‌خانه‌ها با قرآن شروع می‌کردند. دانش‌آموز می‌بایست یاد بگیرد قرآن را بی‌غلط بخواند و قواعد تجوید را نیز بداند و سوره‌های کوچک قرآن را حفظ کند. از دیگر درس‌ها «جودی» بود که کتابی بود به نظم و مقتل امام حسین ع بود. «گلستان سعدی» بود که می‌خواندیم و حفظ می‌کردیم. کتابی بود به نام «ترسّل» به خط شکسته؛ از مطالب این کتاب چیزی به خاطرم نمانده اما این کتاب اخیر را به خاطر خط شکسته باید می‌خواندیم تا این نوع از خط را نیز بشناسیم. از کتاب‌های دیگر می‌شود به دیوان حافظ، کلیله و دمنه، نصاب الصبیان، جامع ‌المقدمات، سیوطی اشاره کرد که همه از کتاب‌های مکتب‌های قدیم است. «نصاب‌الصبیان» کتابی بود به نظم، از ابونصر فراهی که مربوط به همه چیز بود، به قول معروف از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد، در این کتاب سعی شده بود به شعر همه چیز را آموزش دهند به قول خود ابونصر: «چنین گوید ابونصر فراهی/ کتاب من بخوان گر علم خواهی». این کتاب از معنی لغات عربی به فارسی، تا نام ماه‌های عربی و فارسی و یونانی و نام سال‌ها، همه چیز یافت می‌شد. کتابی دبگر بود به نام «الفیه» تالیف ابن مالک که این کتاب شامل ۱۰۰۰ بیت شعر بود و با یادگرفتن آن شعرها دستور زبان عربی را فرا می‌گرفتید. «سیوطی» به نثر بود و در واقع شرح همان «الفیه» بود. درس اصلی «جامع المقدمات» بود که خود شامل چندین کتاب می‌شد مثلا «عوامل منظومه» یا «عوامل جرجانی» که نحو عربی بود به شعر فارسی، «عوامل منثوره» که شرح همان نحو بود به نثر، «هدایه» کتابی دیگر بود که این‌هم در نحو عربی بود و «صرف میر» که مربوط به صرف عربی می‌شد. این کتاب‌ها بعضا مشکل بود؛ مثلا برخی از محتویات کتاب «هدایه» را امروزه در دوره‌ی فوق لیسانس درس می‌دهند. ولی دانش‌آموزان مکتب‌خانه‌ای آن روزگار به هر ضرب و زوری بود ناچار فرا می‌گرفتند. درس دیگری داشتیم به اسم «رقوم» که همان حساب می‌شد و مربوط به تاجران و منشیان آنها بود. این خط قواعد خاصی داشت و می‌گفتند حُسنش به این است که در آن دخل و تصرف نمی‌شود کرد. مثلا در حساب امروز با زیاد کردن یک صفر، عدد ده تبدیل به عدد صد می‌شود ولی در علم رقوم ده علامتی مخصوص و صد علامتی دیگر داشت. خلاصه، رقوم را باید یاد می‌گرفتی تا بتوانی حساب و کتاب انجام دهی.»

او تا آخر «جامع المقدمات» را در همین مکتب‌خانه می‌خواند و پس از آن بر اثر یک اتفاق راهی مدارس جدید می‌شود. استاد خط خوشی دارد و هر یادداشت کوچکی را با حوصله می‌نویسد و همین خط خوش او را از مکتب‌خانه نجات می‌دهد. خود در این خصوص می‌گوید: «حدودا دوازده - سیزده سالم بود و در خانه‌ی ما در آن دوران به رسم همان روزگار علاوه بر خانواده‌ی خودمان خانواده‌های دیگری هم زندگی می‌کردند. یکی از این‌ها مردی بود به اسم سعید وزیری که همکار پدرم بود؛ یعنی در بانک کشاورزی کار می‌کرد و گمان کنم تهرانی بود و به تربت تبعید شده بود؛ و زنی بود قائنی که خریدهای روزانه‌ی آقای وزیری را انجام می‌داد و او نیز در خانه‌ی ما زندگی می‌کرد. خانواده و فامیل‌های این زن در قائن بودند و او غالبا از من می‌خواست برای فامیل‌هایش در قائن نامه بنویسم و من هم که پنج - شش سال سواد مکتبی داشتم این نامه‌ها را می‌نوشتم. یک بار سعید وزیری یکی از این نامه‌ها را دیده بود و از خط من تعجب کرده بود. مرا صدا زد و تحسین بسیار کرد و یک کتاب و یک خودنویس به من هدیه داد. لازم است بگویم خودنویس در آن زمان کالایی لوکس بود و پوشیده نیست که چقدر از دریافت آن هدیه خوشحال شدم. آن مرد از من پرسید کجا درس می‌خوانی؟ من هم با اشتیاق گفتم در مکتب آق سید حسین. از من پرسید چرا به مدارس جدید نمی‌روی و من گفتم که پدرم دوست ندارد به آن مدارس بروم زیرا در آن مدارس کفر درس می‌دهند. سعید وزیری که با پدرم دوستی نزدیکی داشت به او توصیه کرده بود که پسری با استعداد داری و حیف است که او در مکتب‌خانه حرام شود. خلاصه او را راضی کرده بود که مرا در مدرسه‌های به قول متدینین «رضاشاهی» ثبت نام کند.»

در این زمان است که پدرش او را به مدرسه‌ی قطب می‌برد، که در آن سال‌ها در چهاراه فرهنگ قرار داشته است. وجه تسمیه‌ی نام این چهارراه که از قدیمی‌ترین نقاط تربت محسوب می‌شود به خاطر وجود اداره‌ی فرهنگ در نزدیک آن بوده است. در مدرسه‌ی قطب چون به لحاظ سن و معلومات او را برای نشستن در کلاس پنجم ابتدایی مناسب دیدند، از او آزمون پایه‌ی چهارم ابتدایی می‌گیرند و او به راحتی و به خاطر استعدادش در فرا گرفتن دروس مکتب‌خانه در این آزمون قبول می‌شود و سال ۱۳۲۶ در کلاس پنجم شرکت می‌کند.

استاد نجف زاده در خصوص آزمون تعیین سطح و رفتن به مدرسه می‌گوید: «تنها مشکل من برای شرکت در این آزمون درس ریاضی بود. همانطور که قبلا گفتم ما در مکتب‌خانه رقوم می‌آموختیم که نوعی حساب به شمار می‌رفت اما علائم آن با ریاضی متفاوت بود. یکی از کارمندان بانک به اسم آقای مظلوم لطف کرد و در چند هفته از ریاضی پایه‌ی اول ابتدایی تا پایه‌ی چهارم را با من کار کرد و این‌طور بود که توانستم در آن آزمون از ریاضی هم نمره بگیرم. علی‌رغم این مشکل‌ترین درس پایه‌ی پنجم برای من همان ریاضی بود.»

استاد کلاس ششم را تمام می‌کند و باز پدرش را راضی به ادامه تحصیل می‌کند و در دبیرستان قطب که در چهارراه فرهنگ بوده مشغول به تحصیل می‌شود. تا کلاس نهم که سیکل اول بوده را در همین دبیرستان می‌خواند و بعد از آن باز چون اصرار به ادامه تحصیل داشته، مجبور می‌شود برای ادامه تحصیل در تنها رشته‌ی این دبیرستان یعنی علوم طبیعی ثبت نام کند. سال ۱۳۳۷ است که از دبیرستان قطب با مدرک دیپلم علوم طبیعی که امروز به علوم تجربی مشهور است فارغ‌التحصیل می‌شود.

معلوم است که در آن تاریخ دیپلم مدرک باارزشی بوده است و پدرش از او می‌خواهد که به استخدام بانک کشاورزی درآید و او را با خود به بانک می‌برد. رئیس بانک که خود در آن‌زمان خود مدرک ششم ابتدایی داشت به نجف‌زاده‌ که در آن تاریخ جوانی ۲۱ ساله بوده است می‌گوید: حیف است که درس نخوانی و به پدرش می‌گوید من که شش کلاس سواد دارم او را در کجای بانک استخدام کنم؟ حال که تا اینجا خوانده چرا اجازه نمی‌دهی بیشتر بخواند و باعث افتخار خودت شود و پدر را قانع می‌کند که او را به مشهد بفرستد برای ادامه‌ی تحصیل. در آن تاریخ قانون بسیار جالبی اجرا می‌شده است که هر کارمند دولت که فرزندش وارد دانشگاه شود، تا اتمام تحصیل فرزند، مبلغ ۱۰۰ تومان ماهیانه به حقوق پدر اضافه شود که مبلغ قابل توجهی بوده است. این قانون یکی از ترفند‌های بسیار جالبی بوده است که دولت برای تشویق مردم به ادامه تحصیل در آن دوران استفاده می‌کرده است.

از استاد نجف‌زاده در خصوص ورودش به دانشکده‌ی ادبیات پرسیدم و او پاسخ داد: «آن زمان چون در مقطع دیپلم در تربت فقط دیپلم علوم طبیعی داشتیم قاعدتا جوان‌های تحصیل‌کرده‌ی تربتی همه در کنکور پزشکی شرکت می‌کردند و وارد دانشکده‌ی پزشکی شدند. مانند پروفسور امینی، دکتر فیوضی، دکتر مهاجرزاده و دیگر پزشکانی که هم‌کلاسی دوره‌ی دبیرستان من در دبیرستان قطب بودند. اواخر تابستان ۱۳۳۷ بود که به مشهد رسیدم و به دانشکده‌ی پزشکی رفتم و دریافتم کنکور پزشکی تمام شده است و از تاریخ آن بیش از یک ماه می‌گذرد. غمگین شدم و به این فکر می‌کردم که حتما باید تا سال آینده برای کنکور صبر کنم و یا به سربازی خواهم رفت و در این فکرها بودم. یادم می‌آید به چهارراه دکترا رسیده بودم که اطلاعیه‌ی آزمون ورودی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی را دیدم که از قضا تاریخ این آزمون برای سه روز دیگر بود. به دانشکده‌ی ادبیات رفتم که در خیابان سردادور نزدیک چهارراه دکترا قرار داشت (که از قرار هنوز همان جا است و فقط اسم خیابان‌ها عوض شده است) و راجع به منابع آزمون پرس و جو کردم. با چند جوان یزدی که از یزد برای آزمون به مشهد آمده بودند آشنا شدم و منابع را از ایشان پرسیدم. بیشتر کتاب‌های عربی بود و ادبیات فارسی از قبیل گلستان و بوستان و کلیله و دمنه. باز هم معلومات مکتبی‌ام به دردم خورد و فکر می‌کردم بتوانم از این درس‌ها نمره‌ی قبولی را بگیرم. تنها مشکلم دروس عروض و قافیه بود و تاریخ ادبیات که چون دیپلم طبیعی داشتم حتی اسم این درس‌ها هم به گوشم نخورده بود. از فرصت استفاده کردم و به کتاب‌خانه‌ای رفتم و کتاب‌های مورد نظرم را تهیه کردم و مشغول مطالعه شدم، در آزمون فوق موفق شدم و مهر ۱۳۳۷ را در دانشکده‌ی ادبیات مشهد در رشته‌ی ادبیات فارسی ثبت نام کردم.»

استاد با تکیه بر حافظه‌اش آن دو درس که از آن‌ها سخن به میان آمد را در همان سه روز به خوبی فرامی‌گیرد و علی‌رغم این که دیپلم طبیعی دارد در آزمون آن سال دانشکده‌ی ادبیات بین شرکت‌کنندگان آن سال که اغلب دیپلم ادبی دارند اول می‌شود و به عنوان شاگرد اول وارد دانشکده ادبیات می‌شود. دوره‌ی لیسانس در اکثر رشته‌ها در آن دوران دوره‌ای سه ساله بوده است که شامل سه سال تحصیلی می‌شده و هر سال یک ترم محسوب می‌شده. دانشجو برای فارغ‌التحصیلی می‌بایست ۶۰ واحد درسی در این مدت بگذراند. استاد در این مدت هم با استعدادی که داشته همواره بالاترین نمرات را در همه‌ی دروس کسب می‌کند.

یکی از اساتید آن سال‌های دانشکده‌ی ادبیات استاد جاودان‌یاد غلامحسین یوسفی بوده که استاد درباره‌ی او چنین می‌گوید: «مردی بسیار مهربان بود و علی‌رغم رتبه‌ای که در دانشکده داشت و احترامی که دیگر استادان به او می‌گذاشتند انسانی فروتن بود. استادی بود بسیار وارد به ادبیات و همه‌ی کسانی که آثار ایشان را خوانده‌اند به نبوغ این مرد بزرگ گواهی می‌دهند و من او را بسیار دوست می‌داشتم. او نیز به واسطه‌ی اینکه من دانشجوی علاقه‌مندی بودم نسبت به من بی‌علاقه نبود و شنیده بودم که در کلاس دیگری به دانشجویان گفته بود درس خواندن را از نجف‌زاده‌ی تربتی یاد بگیرید. در آن ایام به شنیدن این تعریف آن‌هم از زبان استاد مورد علاقه‌ام خیلی ذوق کرده بودم و این خود باعث انگیزه‌ی مضاعفی در درس خواندن برای من شده بود. این استاد بزرگ حتی لطف کرد و مرا از سال دوم از شهریه معاف کرد، حتی اشتراک مجله‌ی یغما را برای من تا سال آخر دانشکده پرداخت کرده بود. حتی به خوبی به یاد دارم که چند شماره از این نشریه‌ را بعد از فارغ‌التحصیلی دریافت کردم.»

به گفته‌ی استاد نجف‌زاده دکتر یوسفی استاد دروس «سخن‌سنجی» و «تاریخ زبان» بود. از دیگر اساتید دانشکده‌‌ی ادبیات در سال‌های تحصیل نجف‌زاده می‌شود به دکتر فیاض (رئیس دانشکده)، دکتر احمدعلی رجایی بخارایی (استاد متون فارسی، که بعد رئیس دانشکده نیز شد)، دکتر متینی (سبک شناسی، نظم و نثر)، دکتر مجتهدزاده (متون فارسی)، دکتر ماهیار نوابی (خط‌ و زبان‌های پیش از اسلام، این استاد در همان تاریخ استاد پروازی بود و از دانشگاه تبریز می‌آمد) دکتر ذات‌علیان، مادام بولوند و مادام پیلِت (که هر سه زبان فرانسه تدریس می‌کردند)، و استاد نوید و خراسانی (این دو تن عربی درس می‌دادند) اشاره کرد.

در آن دوران رسم بر آن بود که شاگردان اول هر رشته را بورسیه تحصیلی می‌دادند و این دانشجویان برای ادامه‌ی تحصیل به اروپا اعزام می‌شدند. استاد در خصوص محروم ماندنش از این بورسیه می‌گوید: «سال دوم دانشکده بودم و سر جلسه‌ی امتحان عربی نشسته بودم که استادمان برگه‌ی مرا گرفت. ایشان مدعی شدند که در حین امتحان، دانشجویی که کنار من نشسته بوده از روی برگه‌ی من می‌نوشته. من هر چه قسم خوردم که نقشی در این تقلب نداشته‌ام و تمام مدت حواسم به امتحان خودم بوده و از ماجرا بی‌خبرم، فایده‌ای نکرد که نکرد. علی‌الخصوص همه می‌دانستند که من در درس عربی مستعد هستم و مشکلی ندارم و حیفم می‌آمد که به آن راحتی از امتحان عربی تجدید شوم. استاد ما در آن درس آقای خراسانی بود و گفت در هر تقلبی هر دو طرف به یک اندازه مقصر هستند و برگه‌ی هر دو دانشجو را پاره کرد و من از عربی تجدید شدم. در آن دوران شاگرد اول دانشکده شدن دو شرط داشت: یکی این‌که معدلت از همه بالاتر باشد و یکی این‌که هیچ واحدی را تجدید نشده باشی. شاگرد بعد از من که او هم فامیلش خراسانی بود مطمئن بود که با این تجدید و احتساب نمره‌ی صفر در معدلم، معدلم سقوط می‌کند و او بورسیه را می‌بَرَد. اما متاسفانه باز هم معدل من چند نمره از او بیشتر شد و نتیجه این که هم من از بورسیه ماندم و هم او، من به واسطه‌ی تجدیدم و او هم به واسطه‌ی معدل.

راجع به پایان‌نامه‌ی لیسانس از استاد سوال کردم و ایشان گفتند: «در آن وقت‌ها رسم بود که از طرف دانشگاه دانشجو را به یک استاد معرفی می‌کردند تا رساله‌اش را زیر نظر آن استاد بنویسد. رساله‌ی من را نیز به استاد خراسانی دادند. موضوع رساله‌ام ترجمه‌ی بخشی از یک کتاب عربی بود به اسم «وفیات الاعیان» از ابن خلکان به نثر روان فارسی. خرداد ۱۳۴۰ بود که رساله‌ام آماده شده بود و نزد استاد خراسانی بردم و او گفت به دلیل اینکه برای سفر عازم اروپا است نمی‌تواند رساله‌ی مرا مورد بازبینی قرار دهد و به این ترتیب من باید تا شهریور صبر می‌کردم. در آن دوران سفر بین مشهد و تربت که امروزه سفری کوتاه و حدودا دو ساعته است، سفری طولانی و پُر زحمت بود. من کسانی را می‌شناختم که آرزوی زیارت امام رضا را داشتند و پیر شده بودند و هنوز به مشهد نرفته بودند. اتوبوس بین جاده‌ای در این مسیر هنوز راه نیفتاده بود و کسانی که قصد سفر از مشهد به تربت و بالعکس را داشتند می‌باید با کامیون‌هایی که برای حمل بار در جاده حرکت می‌کردند همسفر شوند که آن‌هم مشکلات خاص خودش را داشت. من هر چه التماس کردم که در همین فرصت قبل از سفر رساله‌ام را ملاحظه کنند سودی نبخشید. موضوع را به استاد غلامحسین یوسفی گفتم و از او خواهش کردم ترتیبی بدهد که تکلیف مرا در همین خرداد روشن کنند. او هم گفت مترصد زمانی باش که همه‌ی اساتید من جمله من و استاد خراسانی در دفتر اساتید باشیم. در آن وقت بیا و دوباره از استاد خراسانی خواهش کن رساله‌ات را قبول کند تا من هم سفارش کنم و همان بشود که می‌خواهی. همان روز این وضعیت پیش آمد و من به دفتر رفتم و موضوع را مطرح کردم. استاد خراسانی باز هم زیر بار نرفت اما استاد غلامحسین یوسفی با لحن آمرانه‌ای گفت رساله‌ات را روی میز بگذار و برو. من هم همین کار را کردم و بیرون منتظر ماندم تا استاد یوسفی بیرون آمد. استاد با لبخند به من گفت نگران نباش پسرم رساله‌ات را استاد نوید خواهد دید. فردای آن روز استاد نوید مرا خواست و صفحه‌ی پایانی رساله‌ی مرا با نمره‌ی ۱۸ امضا کرد و به دستم داد. دو نسخه از آن رساله چاپ شد که یک نسخه هنوز در کتاب‌خانه‌ی شخصی‌ام است و یک نسخه از آن هم بر اساس مقررات در کتاب‌خانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات موجود است.»

استاد نجف‌زاده بارها به این مطلب اشاره کرده است که: «در طول سال‌های تحصیل در دانشکده‌ی ادبیات حتی تا سال آخر همان درس‌هایی که در مکتب‌خانه خوانده بودم به کارم می‌آمد. مثلا نصاب الصبیان ابونصر فراهی باعث شد که لغات عربی و معنی آن‌ها به فارسی و وزن شعر را هرگز از یاد نبرم.»

وی در سال ۱۳۴۰ موفق به اخذ مدرک کارشناسی ادبیات از دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد می‌شود و به تربت حیدریه برمی‌گردد. در آن زمان به خاطر نیاز شدیدی که به معلمین و اساتید با مدرک تحصیلی بالا بوده است فارغ‌التحصیلان را به سرعت جذب می‌کرده‌اند، حتی در بسیاری از موارد فارغ‌التحصیلان از خدمت سربازی هم معاف می‌شده‌اند. استاد در خصوص استخدام خویش می‌گوید: «در آن زمان رئیس اداره‌ی فرهنگ تربت حیدریه، آقای حجت بود. وقتی برای استخدام پیش ایشان رفتم به من گفتند شما را فعلا ضمن نامه‌ای چند ماهه استخدام می‌کنیم و شما در این فرصت برگه‌ی آماده به خدمت بگیرید تا به وزارت‌ فرهنگ بفرستیم و حکم استخدام و برگه‌ی معافیت از خدمتتان بیاید. به همین ترتیب بود که من در اداره‌ی فرهنگ آن زمان استخدام شدم.»

از استاد سوال کردم دوران تدریس به چه نحو گذشت تا کی ادامه یافت و آیا به فکر ادامه تحصیل و اخذ درجه‌ی دکترا نیفتادید؟ استاد نجف‌زاده در پاسخ گفت: «در زمان استخدام من چهار دبیرستان در تربت وجود داشت. دبیرستان قطب که رشته‌ی علوم طبیعی داشت، دبیرستان امیرکبیر با رشته‌ی ادبی و دبیرستان رازی که رشته ریاضی داشت؛ این سه دبیرستان پسرانه بودند به علاوه‌، دبیرستان پروین هم بود که دخترانه بود. هر مدرسه در مهرماه یک گروه بیست - سی نفره دانش‌آموز می‌گرفت و اینها تا پنجم یا ششم در همان دبیرستان تحصیل می‌کردند. فارغ‌التحصیل پنجم را دیپلم ناقص می‌گفتند و ششم را دیپلم کامل، خیلی از آن‌ فارغ‌التحصیلان با همان مدرک دیپلم ناقص در ادارات و حتی به عنوان معلم در اداره‌ی فرهنگ استخدام می‌شدند. از همان ابتدا تدریس دروس ادبیات سال آخر در هر چهار دبیرستانی که نام بردم بر عهده‌ی من گذاشته شد. در زمان استخدام من اغلب معلم‌ها دیپلم داشتند اما دیپلمه‌هایی بسیار باسواد بودند و با دیپلمه‌های امروز اصلا قابل مقایسه نیستند. مثلا از مرحوم مصطفی روحانی یادم می‌آید که ادبیات درس می‌داد و با این که دیپلم داشت بسیار به ریزه‌کاری‌ بحث‌ها تسلط داشت. دیگر شادروان مهدی سیاسی که ریاضی و شیمی درس می‌داد و بسیار وارد بود یا برادر کوچک‌تر او علی سیاسی که او هم ریاضی درس می‌داد و تا دکترا ادامه تحصیل دارد. اما به طور کلی ادبیات خیلی جدی گرفته نمی‌شد و معمولا از معلم‌های دیگر برای این درس استفاده می‌شد. من خیلی تلاش کردم تا کم کم ادبیات را به عنوان یک درس جدی بین مسئولین و معلمین و دانش‌آموزان جا بیندازم. از همان بدو استخدامم تا بازنشستگی همیشه تمام هفته، وقتم پُر بود و برایم در دبیرستان‌های مختلف کلاس می‌گذاشتند که دیگر مجالی برای ادامه تحصیل نماند. بعد هم در سال ۱۳۶۴ که در تربت دانشگاه آزاد افتتاح شد با این دانشگاه هم همکاری داشتم، دانشگاه پیام نور و مرکز تربیت معلم هم بود که سال‌ها در آن ادبیات درس داده‌ام. و بالاخره مهر ۱۳۷۳ بازنشسته شدم. البته پس از بازنشستگی هم یکی دو سالی به اجبار چهارم علوم انسانی را درس دادم و یا در دانشگاه‌ها برای درس ادبیات کودک تدریس می‌کردم. این همکاری‌ها کم و بیش جریان داشت تا سال ۱۳۸۷ که آخرین سال تدریس من بود. از تدریس گذشته شش سال بیماری و فوت همسرم ضربه‌ای بر روح و روانم وارد آورد که دیگر دل و دماغ ادامه‌ی تحصیل برایم نماند.»

دیگر فعالیت مهم استاد نجف‌زاده در طی این سال‌ها اداره‌ی جلسات شعر در تربت حیدریه بوده است و همه‌ی شاعران تربت از این بابت خود را مدیون ایشان می‌دادند. تشکیل جلسات شعر در تربت‌حیدریه بر‌می‌گردد به سال‌های اول انقلاب که گروهی از شاعران تصمیم گرفتند دوشنبه‌ها گرد هم آیند و شعر‌هایشان را برای هم بخوانند و نام آن را انجمن شعر و ادب قطب گذاشتند.از این عده می‌توان از شادروان استاد علی‌اکبر بهشتی، آقایان محمود خیبری، اسفندیار جهانشیری، سید علی‌اکبر ضیایی، غلام‌علی مهدی‌زاده و احمد حسین‌پور نام برد که بعد‌ها دکتر محمد رشید، استاد احمد نجف‌زاده، دکتر عباس خیرآبادی، استاد سیدعلی موسوی، محمدابراهیم اکبرزاده و دیگر شاعرانی چون علی‌اکبر عباسی به جمعشان پیوستند. در سال‌های بعد با اضافه شدن جوانان به انجمن قطب، ساعتی از وقت اعضا به تصحیح شعر جوان‌ترها می‌گذشت. سال ۷۷ بالاخره تصمیم بر این شد که کلاسی تحت عنوان کارگاه شعر راه‌اندازی کنند و در آن به صورت مستقل به شعر جوانان پرداخته شود. استاد نجف‌زاده قبول زحمت کردند و قرار به جمع شدن جوانان در شنبه‌شب‌ها شد. به تدریج اعضای جلسه‌ی قطب در انجمن جوانان شرکت می‌کردند و با رونق یافتن این جلسه کم‌کم انجمن قطب در انجمن جوان ادغام شد که همان شنبه‌شب‌ها دور هم جمع می‌شدند. جلسات در تمام این سال‌ها برگزار می‌شد و همچنان برگزار می‌شود. در این مدت استاد نجف‌زاده هر شنبه راس ساعت مقرر در محل انجمن میزبان شاعران تربت حیدریه است و با راهنمایی‌های خود در طول سال‌ها شاعران زیادی را تربیت کرده است و از این بابت شعر تربت همیشه مدیون این مرد شریف است.

نجف زاده از بین شاعران متقدم حافظ و سعدی و مولانا را بیشتر می‌پسندد و از شاعران هم‌روزگار هم به ملک‌الشعرا بهار، پروین اعتصامی، شهریار علاقه دارد و در شعر امروز هم غزل‌های فاضل نظری را دوست می‌دارد. او در تعریف شعر می‌گوید: «کلامی‌ست خیال‌انگیز که اگر موزون و مقفی باشد بهتر است». او معتقد است شعر بیان حالات روحی انسان است و رعایت موازین شعری همراه با نوآوری از ویژگی‌های مهم یک شعر خوب است. از میان سبک‌ها، سبک خراسانی را به دلیل سادگی و سبک عراقی را به دلیل تنوع و اعتدال در صنایع ادبی بیشتر دوست دارد و مطالعه می‌کند.

استاد نجف‌زاده به اقرار همه‌ی کسانی که او را می‌شناسند حافظه‌ای فوق‌العاده قوی دارد. من و دیگر شاعرانی که در جلسات شعر ایشان حضور داریم و سال‌هاست با ایشان مانوس هستیم گاه از حافظه‌ی قوی ایشان شگفت‌زده می‌شویم. خود استاد می‌گوید حافظه‌اش را مدیون شیوه‌ی حافظه‌مدار مکتب‌خانه است. به قول خود استاد در آن سنین کودکی ترس از چوب ملا و روی یک پا ایستادن و درس پس دادن باعث شده است که هر چه آموخته است در ذهنش حک بشود. بعد از حدود هفتاد سال گاه استاد اشعار ابونصر فراهی را از کتاب نصاب صبیان بدون کوچکترین ایرادی می‌خواند که در همان سنین خردسالی در مکتب‌خانه آموخته است. از دیگر مواردی که می‌شود به آن اشاره کرد این است که چند سال پیش تصمیم گرفتیم گلستان سعدی را در جلسه بازخوانی کنیم. در تمام این مدت به محض اینکه من شروع می‌کردم و اولین جمله‌ی حکایت را می‌خواندم استاد نجف‌زاده باقی حکایت را می‌خواند و لغات دشوار و کلماتی که نیاز به توضیح داشتند را بدون نگاه به متن کتاب توضیح می‌داد و در طول دو سالی که گلستان را خواندیم حتی یک بار هم به مراجعه به فرهنگ لغت نیاز نشد و همه‌ی این‌ها را مدیون حافظه‌ی قوی استاد بودیم.

یکی از کارهای به یاد ماندنی استاد نجف‌زاده که خدمتی به شعر تربت حیدریه بود و هرگز از یاد نخواهد رفت جمع‌آوری و چاپ دیوان سید علی اکبر بهشتی شاعر همشهری و هم‌روزگارمان است. استاد بهشتی که سال‌های سال با استاد نجف زاده دوست بود و هر دو از اعضای ثابت انجمن شعر تربت حیدریه بودند متاسفانه در سال‌های آخر عمر خویش دچار بیماری سختی شده بود و خود قادر به جمع آوری اشعارش نبود. استاد نجف‌زاده کار جمع‌آوری اشعار را انجام داده و با مقدمه‌ای به قلم خویش تحت عنوان «محفل بهشتی» منتشر ساختند. استاد نجف‌زاده در این خصوص می‌گوید: «تقریبا یک سال پیش از فوت مرحوم بهشتی بود که مدیرکل ارشاد به تربت آمده بود. در جلسه‌ای که داشتیم من موضوع انتشار اشعار استاد بهشتی را پیش کشیدم و خودم جمع‌آوری و فهرست‌نویسی اشعار ایشان را به عهده گرفتم. پس از آن برای عیادت استاد بهشتی به همراه مدیر کل و فرماندار شهر و استاد محمد رشید و چند تن دیگر به منزل ایشان رفتیم. در آنجا اشعار را از خانواده‌ی ایشان تحویل گرفتم و مشغول به کار شدم و خوشبختانه قبل از فوت ایشان توانستم کتاب را آماده کنم.» لازم به ذکر است که این کتاب با مقدمه‌ای از استاد نجف‌زاده در انتشارات دانشوران رشید در سال ۱۳۸۹ چاپ شد که مدیر آن استاد محمد رشید هستند.

کار دیگر استاد کتاب شعری است که قصاید و غزلیات آقای سید جعفر رضوی مبرقعی شاعر بیرجندی را در خود دارد. جمع‌آوری آثار و فهرست‌نویسی و مقدمه‌ی این کتاب را هم استاد نجف‌زاده انجام داده‌اند. این کتاب نیز توسط انتشارات دانشوران رشید به چاپ رسیده است.

کتاب دیگر استاد کتابی به نام «شکوه عشق» است که گزیده‌ای است از غزل معاصر و در سال ۱۳۸۸ توسط دانشوران رشید منتشر شده است. استاد خود در مورد «شکوه عشق» با فروتنی می‌گوید: «متاسفانه هیچ‌گاه نتوانستم شاعر خوبی باشم و همیشه به عنوان یک کارشناس با ادبیات سروکار داشته‌ام و نه به عنوان یک شاعر، هرچند اشعاری هم دارم اما طبیعتا با توجه به مطالعاتم در زمینه‌ی ادبیات آن‌ها را موفق نمی‌دانم؛ اما همیشه دوست داشتم اثری از من به‌جا بماند و به یک‌باره فراموش نشوم. از طرفی از سال‌ها پیش دفتری داشتم که مجموعه‌ای از غزل‌هایی که مورد پسندم بود را در آن یادداشت می‌کردم و هرازگاهی می‌خواندم و لذت می‌بردم. به این فکر افتادم که این دفتر را که مجموعه‌ای از غزل‌های برگزیده‌ی طبعم در سال‌های مختلف است به دست چاپ بسپارم و در واقع غرض نقشی‌ست کز ما باز ماند/ که هستی را نمی‌بینم بقایی.»

شاید خیلی از شاگردان استاد ندانند که استاد نجف‌زاده اولین تربتی‌ای هستند که در رشته‌ی ادبیات لیسانس گرفته‌اند و از همان سال ۱۳۴۰ که مشغول به تدریس شده‌اند همواره ادبیات درس داده‌اند و من که سال‌ها است با استاد آشنایی دارم می‌بینم که کمتر تربتی‌ای است که در تربت دیپلم گرفته باشد و در درس ادبیات دانش‌آموز استاد نبوده باشد. معمولا به هر اجتماعی که همراه ایشان وارد می‌شویم چند تن جلو می‌آیند و خود را معرفی می‌کنند و به استاد نجف‌زاده می‌گویند در فلان سال شاگرد شما بوده‌ایم. از استاد خواستم که در پایان مطلب، خاطره‌ای از دوران طولانی تدریس خود را برای خوانندگان این مطلب نقل کند. استاد نجف‌زاده چنین گفت: «یادم است زمانی که درسم را تمام کرده و به تربت برگشته بودم هنوز سن و سالی نداشتم و علاوه بر آن قد و قواره‌ام هم به معلم‌ها نمی‌خورد. روزی که ابلاغ تدریسم را به دبیرستان امیرکبیر تربت بردم، وارد دفتر آقای علوی مدیر دبیرستان شدم و چون دفتر شلوغ بود نشستم تا خلوت شود و بتوانم خودم را معرفی کنم. وقتی که خلوت شد و خودم را به عنوان دبیر جدید معرفی کردم، آقای علوی خنده‌اش گرفت و گفت من گمان کردم که برای ثبت نام آمده‌ای و قصد داشتم مواخذه‌ات کنم که مگر دفتر مدیر جای نشستن دانش‌آموزان است.»

در ادامه چند شعر از استاد احمد نجف‌زاده‌ی تربتی را با هم می‌خوانیم:

بی یاد روی یار دمی سر نمی‌کنم
ترک حضور خوب تو باور نمی‌کنم
تا هست خاک کوی تو ای کعبه‌ی مراد
رو را به هیچ قبله‌ی دیگر نمی‌کنم
تا نقش روی تو نرود از برابرم
نقشی دگر به ذهن مصور نمی‌کنم
پُر کرده عطر یاد تو باغ و بهار را
من دیگر این حدیث مکرر نمی‌کنم
خشکیده است چشمه‌ی چشمم ز سوز دل
اشکی نمانده دیده اگر تر نمی‌کنم
ای رفته، بازگرد که چشمم به راه توست
گفتند رفته‌ای تو و باور نمی‌کنم

غزلی تقدیم به مقام معلم
با کوله‌بار خستگی خود نشسته بود
مردی که از تمام هوس‌ها گسسته بود
می‌شد گلاب از تن رنجور او گرفت
از بس که پای صحبت گل‌ها نشسته بود
در چشم بی‌فروغ و نگاه نجیب او
تصویر درد و محنت و غم نقش بسته بود
یا از مرور خاطره‌های گذشته‌اش
یا از هجوم حادثه‌ها سخت خسته بود
انگار پشت پا زده بر هر چه هست و نیست
وز هر چه قید و بند به جز عشق رسته بود
یک عمر با محبت و گاهی به خون دل
از بی‌شمار آینه زنگار شسته بود
دیروز زندگانی او شور و عشق بود
امروز در‌به‌در پی اقبال جسته بود
بود او معلمی که ز جان مایه رفته بود
خورشیدوار ظلمت شب را شکسته بود
ای کاش روزگار بر او در تمام عمر
چوون عید و فصل بهاران خجسته بود
گل‌های باغ عاطفه در دست‌های او
از بهر قدر و منزلتش دسته دسته بود

غزلی تقدیم به شهدا
خانه‌به‌دوشان عشقیم، از مرگ پروا نداریم
تا غرق در خون خویشیم بیمی ز دریا نداریم
مقصودمان مبدأیی دور از بی‌نهایت گذشته
طوفان بُود ساحل ما، از موج پروا نداریم
تسلیم تیغ محبت سر بر سر دار داریم
از سربه‌داران ایلیم، اندوه دنیا نداریم
بر شانه بار امانت، سرشار از پرتوی عشق
چون آینه غرق نوریم، ترسی ز فردا نداریم
بر عهد خود پایبندیم، پیمان ما استوار است
قالوا بلیٰ گفته‌ایم و زین گفته حاشا نداریم
سبزیم همچون بهاران، روزی‌خور خوان یزدان
از حق بگیریم تاوان، جز این تمنا نداریم
با دامنی پُر گل یاس چون سروها ماندگاریم
پا بر سر کهکشان‌ها، در خاک مأوا نداریم
بر روی بال ملائک در آبی آسمان‌ها
با قدسیان هم‌نشینیم، فکر من و ما نداریم
تندیس‌های یخی را با هرم خود آب کردیم
ما آتش سرخ عشقیم، اینجا و آنجا نداریم.

آذرماه ۱۳۹۲ به همت آقای محسن اسلامی شاعر همشهری در تربت حیدریه مراسمی در بزرگداشت استاد احمد نجف زاده برگزار شد. مطالبی که در ادامه خواهید خواند در آن زمان در کتابچه‌ای تحت عنوان «شناختنامه‌ی استاد احمد نجف زاده‌ی تربتی» به قلم بنده منتشر شد.

بهمن صباغ زاده
آذرماه ۱۳۹۲ تربت حیدریه

#احمد_نجف_زاده
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: احمد نجف زاده, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ساعت 12:21  توسط زینب ناصری  | 

سید علی موسوی

بهمن صباغ زاده

استاد موسوی یکی دیگر از شاعران تربت حیدریه است که در طول سال‌های فعالیت خود شاعران جوان زیادی را تربیت کرده است و بر گردن شعر تربت حیدریه حق بسیار دارد. او در سال‌های اخیر با جمع‌آوری زندگی‌نامه‌ها و اشعار شاعران تربت حیدریه و انتشار آن‌ها در کتابی به نام «شعر دربی» (دربی، به کسر دال، یکی از منطق خوش آب و هوای اطراف تربت حیدریه می‌باشد) خدمتی ارزنده‌ای به شعر تربت حیدریه کرد و فروتنانه از آوردن شعر و زندگی‌نامه‌ی خود در کتابی که سال‌ها برای آن وقت گذاشت خود‌داری کرد. او در همان زمان انتشاراتی به نام «نامه‌ی پارس» در تربت حیدریه تاسیس کرد و کتاب «شعر دربی» را تماما با هزینه‌ی شخصی و به عنوان اولین کتاب این انتشارات منتشر کرد و با مهربانی تقدیم کرد به همه‌ی شاعران تربت حیدریه. من به نمایندگی از همه‌ی شاعران هم‌شهری‌ام از این استاد بزرگوار تشکر می‌کنم.

سید علی موسوی علی آبادی که در شعر تخلّص خاصّی ندارد در مورد زندگی‌نامه‌اش می‌گوید: «شناسنامه‌ام می‌گوید با پاییز آمده‌ام ۱۳۳۸/۰۹/۰۱ در روستای علی‌آباد شهرستان مه‌ولات؛ به دلیل شغل پدر که نظامی بود مجبور به گشت و گذار در جاهای مختلف بوده‌ام، تربت حیدریه، تربت‌جام، چناران و سرانجام نیشابور سال ۵۲ یا ۵۳ به نیشابور رفتیم و نمی‌شود به نیشابور رفت و بدون حسی شاعرانه برگشت. این قدر می‌دانم که در یک روز جمعه اواخر اسفندماه، هنگام قدم زدن در باغ خیام یک حس مثلا شاعرانه در من شکفت و چیزهایی گفتم. همین گفتن‌ها پای مرا به تنها انجمن شعر آن روزهای نیشابور باز کرد و شدم شاگرد زنده‌یادان یغمای نیشابوری، ژولیده‌ی نیشابوری،‌ استاد فریدون گرایلی و نیز سرکار خانم نوشین گنجی که ان‌شاالله زنده‌اند و نمی‌دانم.

آن وقت‌ها نوجوانی ۱۶ یا ۱۷ ساله بودم و در شب‌های شعر نیشابور شعر می‌خواندم، یادم هست یک بار از من خواستند یک شعر برای برنامه‌ی عید نوروز رادیو بگویم که ضبط کنند و من یک شعر محلی با مطلع: «کم کم از او بَرِ کوه بهار اَمَه/ آرُم آرُم عمو یادگار اَمَه» سرودم، که ضبط و پخش شد و من کلی کیف کردم.

سال ۵۶ در رشته‌ی طبیعی (‌تجربی فعلی) دیپلم گرفتم با وجود آن که تحصیل در رشته‌های علوم پایه برایم ممکن بود اما راهم را عوض کردم و در رشته‌ی ادبیات فارسی دانش‌سرای تربیت معلم خیام نیشابور درس خواندم. سال ۵۸ شدم معلم و به تربت حیدریه آمدم و در روستای زادگاهم به تدریس پرداختم.

سال ۱۳۸۳ پس از بازگشایی دانشگاه‌ها به زاهدان رفتم. برای تحصیل در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی، در زاهدان یک برنامه‌ی ادبی را در رادیو نوشتم و اجرا کردم صبح‌های جمعه هم در برنامه‌ی کودک سیمای زاهدان برای بچه‌ها قصه تعریف کردم سال ۱۳۶۶ شدم مثلا کارشناس رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی و باز هم به روستای زادگاهم برگشتم برای تدریس مجدد. سال ۱۳۷۰ در مقطع کارشناسی ارشد رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد مشهد پذیرفته شدم و سه سال بعد که فارغ‌التحصیل شدم روستا را رها کردم و به شهر تربت حیدریه آمدم.

دامن دشت را رها کردیم
ما به احساس خود جفا کردیم

از سال ۱۳۷۳ تدریس در دبیرستان‌ها، دانشگاه آزاد اسلامی، دانشگاه پیام نور، دانشگاه تربیت معلم تربت حیدریه کار اصلی من بود. در کنار این از ۱۳۷۷ مربی ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تربت حیدریه هم شدم و آن هم به گونه‌ای تدریس بود و برگزاری کارگاه‌های ادبی برای کودکان ونوجوان‌ها و ... .

ورود به انجمن شعر قطب و آشنایی با شاعران بزرگوار این شهرستان از جمله زنده‌یاد علی اکبر بهشتی و استاد نجف زاده که عمرشان دراز باد و بسیاری از ادیبان و شاعران بزرگوار، فرصتی گران‌بها را فراهم آورد که از خَلق و خُلقشان بهره‌ها ببرم.

همکاری با انجمن داستان‌نویسان و نویسندگان شهر از دیگر دل مشغولی‌های من در طول این سال‌ها بوده است. از سال ۱۳۸۹ بازنشسته شدم و کما بیش در خدمت انجمن‌‌های ادبی هستم و گاهی هم در کنار قلم، بیلی به دست می‌گیرم و می‌روم تا بلکه اندکی از جفا به احساس خودم بکاهم؛ آبی و یونجه‌‌زاری و درخت اناری در صبحی که آب در جوی‌ها می‌خواند و آواز چکاوک‌ها (جَل‌ها) گوشَت را می‌نوازد.»

استاد سید علی موسوی در تعریف شعر بیشتر به خیال اهمیت می‌دهد و می‌گوید: «البته وزن و قافیه هم به تخیّل شعر کمک می‌کنند اما به نظر من در شعر اصل نیستند آن‌چه سخن را به شعر نزدیک می‌کند، تخیّل است، جوهره‌ی شعر به تخیّل وابسته است. سخن بدون تخیّل هیچ ارزشی ندارد. وزن و قافیه هم زمانی ارزشمندند که در خدمت بیان تخیّل باشند. اگر ما حرف‌های معمولی را در قالب وزنی بگنجانیم و قافیه‌ای هم ته مصرع‌ها بیاوریم و فکر کنیم شعر گفته‌ایم، سخت به خطا رفته‌ایم.»

موسوی که معتقد است از شعر شاعران معاصر بیشتر تاثیر پذیرفته است، در این باره می‌گوید: «بی‌شک این تاثیر‌پذیری از ناحیه‌ی کسانی خواهد بود که در زمانه‌ای شبیه به زمانه‌ی من زندگی می‌کنند. من اگر بخواهم شاعر امروز باشم باید امروزی بیندیشم و بنویسم، بنابراین شاعران معاصر تأثیر بیشتری در کار من داشته‌اند. شاعرانی که من مطالعه‌ی شعر را با خواندن آثار آنان آغاز کرده‌ام. اینجا باید از نیما، اخوان، فروغ و سپهری بیشتر یاد کنم.»

سید علی موسوی در سرایش شعر در قالب خاصی منحصر نمانده است، و نیمایی، سپید، غزل، مثنوی، دوبیتی، رباعی و چهارپاره قالب‌هایی هستند که او در همه‌ی آن‌ها شعر گفته است. او درباره‌ی شعر امروز می‌گوید: «همین قدر می‌‌توانم بگویم که پسرفت و در جا زدن نداشته‌ایم. شاعران ما کوشیده‌اند با هنجارشکنی‌های زبانی و قالبی خود را از قید تکرار رها کنند.»

از ایشان راجع به نقش شعر در زندگی مردم این روزگار پرسیدم و ایشان در پاسخ گفتند: «اعتقاد دارم شعر در زندگی ایرانی از لحظه تولد تا لحظه‌ی مرگ یک مونس و سنگ صبور بوده است. ما در شعر متولد شده‌ایم و در شعر می‌میریم. از لالایی‌های مادرانه بگیرید تا شعری که بر سنگ قبرمان می‌نویسند و هر اتفاقی که در این میانه می‌افتد همه جا شعر حضور داشته است و زبانی شده است برای بیان احساسات، عواطف و اندیشه‌ها؛ حتی اداره‌ی برق هم برای آن‌که ما کمتر برق مصرف کنیم می‌گوید: «هرگز نشه فراموش، لامپ اضافی خاموش» یا کارخانه‌ای که می‌‌خواهد پفکش را بفروشد دست به دامان شعر می‌شود.»

استاد موسوی در مورد حضور در جشنواره‌ها می‌گوید: «قبلا گاه و بی‌گاه شرکت می‌کردم اما مدتی است که دیگر تمایلی به این کار ندارم. من همیشه به شاگردانم و دوستانم گفته‌ام شعر برای ما حکم یک سنگ صبور را دارد که ما شادی‌ها و غم‌هایمان را به او می‌گوییم و او هم به خوبی گوش می‌دهد و آرام‌مان می‌کند. همین اندازه در شعر کافی است. ما شعر را نباید برای نام و نان بگوییم. ممکن است شعر اول نامی و بعد نانی بیاورد ولی از زلالی شعر کاسته‌ایم.»

ایشان تا به حال دو کتاب تالیف کرده‌اند که چاپ شده است. نخست، کتابی است با عنوان «سیب‌های کوچه باغ» که در بردارنده‌ی زندگی‌نامه و خاطرات ده سردار شهید شهرستان تربت حیدریه است و دومی کتابی است با عنوان «شعر دربی» که در بردارنده‌ی اشعار برگزیده ۵۰ شاعر شهرستان‌های تربت حیدریه ، زاوه، محولات و رشتخوار است البته با شرحی مختصر از زندگی آنان.

استاد موسوی متواضع، خوش‌خلق، مهربان است و همه‌ی شاعران انجمن او را دوست دارند. شاگردانی که او در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان شهرستان و بعد در انجمن شعر و ادب قطب و انجمن نویسندگان اوسنه تربیت کرده است امروز از بهترین شاعران و نویسندگان همشهری هستند. او برای من و جوان‌های انجمن شعر تنها استادِ ادبیات نیست، استادِ اخلاق و منش هم هست.

برای من که برنامه‌ریزی جلسات انجمن قطب را به عهده دارم استاد موسوی مایه‌ی دلگرمی و پشتگرمی است. هر وقت کار روی دوشم حسابی سنگینی می‌کند یکی از محکم‌ترین تکیه‌گاه‌هایم استاد سید علی موسوی است. نکته‌ی جالب این که هم‌زمان این استاد عزیز ستون خیمه‌ی نویسندگان همشهری هم هست و انرژی و مهر زیادی را نثار انجمن نویسندگان اوسنه می‌کند.

استاد موسوی در دیگر فعالیت‌های فرهنگی از جمله روزنامه‌نگاری هم فعال بودند. خوب یادم است که در دهه‌ی هشتاد در صفحه‌ی فرهنگی «نوید تربت» ستون ثابتی داشتند با عنوان «احساس‌های سبز» که هر شماره به زندگی و شعر یکی از شاعران جوان می‌پرداختند. خوب است به همین مناسبت یادآور شوم، این‌که امروز قلم به دست گرفته‌ام و شاعران همشهری‌ام را معرفی می‌کنم کاری‌ست که از استاد موسوی یاد گرفته‌ام که به فرمایش خواجه‌ی شیراز «بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود/ این همه قول و غزل تعبیه در منقارش»

یکی از خصوصیات خوب دیگر استاد ارتباط خیلی دوستانه و صمیمانه با شاگردانش است، او که سال‌ها در دبیرستان‌ها، دانشگاه‌ها و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان تدریس کرده و در انجمن‌های ادبی شهرستان فعالیت داشته است همواره سعی می‌کند رابطه‌اش را شاگردانش حفظ کند و همواره ایشان را به نوشتن و سرودن تشویق کند، از احوال‌شان باخبر باشد و مثل پدری مهربان در کنارشان باشد. انجمن انارستان حاصل این روحیه‌ی استاد بود که ماهی یک بار شاگردان و دوستداران استاد موسوی به خانه‌ی ایشان می‌رفتند و جمعی ادبی فرهنگی شکل می‌گرفت که برنامه‌ی خود را داشت و هر ماه اعضا کارهای جدید خود را ارائه می‌کردند.

استاد موسوی در شصت سالگی آن‌قدر دل‌جوان است و آن‌قدر به ادبیات عشق می‌ورزد که علاوه بر انجمن شعر قطب و انجمن نویسندگان اوسنه با یک دنیا کارهای و مسئولیت‌هایی که در این دو انجمن دارد، اولین انجمن تخصصی شعر کودک استان را هم با کمک خانم ناهید ترشیزی و آقای اسدالله اسحاقی راه‌اندازی می‌کند. شعر کودک شاخه‌ای از شعر است که برای مخاطب با گروه سنی خاص شعر می‌گوید. این شاخه یکی از تخصصی‌ترین شاخه‌های شعر است و خوشبختانه در تربت حیدریه به همت استاد موسوی و شاگردانش یک جریان شناخته‌شده و جاافتاده است. انجمن محمود کیانوش در سال ۱۳۹۸ راه‌اندازی شد. هر هفته شاعرانی که شعر کودک می‌گویند دور هم جمع می‌شوند، آخرین سروده‌های خود را برای هم می‌خوانند و در حیطه‌ی تخصصی خودشان بحث و تبادل نظر می‌کنند.

شعر سید علی موسوی سرشار از عناصر طبیعت است و استفاده از این عناصر بارزترین نمود شعر اوست. شاید بشود این را محصول مؤانست استاد با گل و گیاه و کار باغداری و کشاورزی ایشان بعد از بازنشستگی دانست اما در شعرهای قدیمی استاد هم رد پای طبیعت پررنگ‌تر از آن است که بشود نادیده‌اش گرفت. جاندارپنداری اجزای طبیعت در شعر موسوی ریشه‌هایی عمیق دارد. شاید این ریشه‌ها را باید در کودکی‌ استاد در روستای علی‌آباد و همچنین ذات شاعرانه‌ی او جست. طبیعت در شعر موسوی چنان اثری دارد که گمان می‌کنی گل‌ها و درختان و پرندگان با هم سخن می‌گویند و شاعر فقط این گفتگوها را برای ما روایت می‌کند. در ادامه چند شعر از اشعار استاد سید علی موسوی را با هم می‌خوانیم:

گر چه از یاد ما فراموشند
دخترانی که کوزه بر دوشند
ساده و صاف مثل بارانند
ساده و پاک چون سیاووشند
روی لب‌هایشان گل غم نیست
چشمه در چشمه خنده می‌جوشند
فارغ از اضطراب لیوان‌ها
چای را در پیاله می‌نوشند
مثل گل‌ها لباس‌شان رنگین
در عزاها سیاه می‌پوشند
صبح در سبزنای گندم‌زار
با نسیم سحر هم‌آغوشند
کاش می‌شد دوباره برگردند
دخترانی که کوزه بر دوشند


بالا می‌روی از شاخه‌ی انار
با پیرهنی از گل سرخ
و آتش می‌زنی
به سبزنای درخت
در صبح روشن اردیبهشت
قناری نخواند چه کند
شکوه آمدنت را در باغ؟
حالا به من بگو
ای سبز سرخ
در تو شرابِ مستی‌فزای کدام ترانه جاری است؟
شراب خنده‌ی تو
می‌دود در رگ انار
از درخت فرود می‌آیی
و تمام گل‌های انار
بسته می‌شوند
در غروب اردیبهشت
باغ چراغان می‌شود


اینک تلاوت باران
از مصحفِ بهار
یک آیه، پونه‌ی سرسبز آبدار
روییده بر لب خاموش جویبار
اینک صدای شادی شبدر
در کَرت‌های باد
رقص سپیده دختر پروانه صبحگاه
در خواب یونجه‌زار
اینک شروع رویش شعر شکوفه‌ها
در متن شاخه‌سار
پیچیده زمزمه‌ی زمزم زمین
در شیب کوهسار
آرام و بی‌قرار
به تماشا نشسته‌اند
صدها هزار آیه‌ی زرد و سپید و سرخ
در انتظار بعثت پیغمبر بهار


یک صبح خوب و زیبا
سرشار از سپیده
گنجشک خواب کودک
از چشم او پریده
پاشیده مشت گندم
بر سنگ‌های مرمر
در کار دانه خوردن
یک عالمه کبوتر
یک آسمان آبی
یک گنبد طلایی
یک خانه‌ی بهشتی
آواز او خدایی
در زیر گنبد او
انگار باغ زیبا
پروانه‌هایی از نور
در چلچراغ و زیبا
اینک که می‌نویسم
این شعر را به دفتر
بر گنبدت نشسته
یک عالمه کبوتر
انگار در اتاقم
یک بقچه یاس دارم
از راه دور من هم
یک التماس دارم
ای کاش چون کبوتر
پر می‌زدم به آن سو
یا می‌رسیدم از دشت
مانند برّه آهو
آقا دلم گرفته است
یک گل تبسم از تو
گنجشکِ دل گرسنه است
یک دانه گندم از تو

برای استاد موسوی آرزوی طول عمر با سلامت و عزت دارم و از خدا می‌خواهم سایه‌ی این مرد فروتن همواره بر سر انجمن‌های ادبی تربت حیدریه مستدام باشد.

#سید_علی_موسوی
#با_شاعران_ولایت_زاوه
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: سید علی موسوی, با شاعران ولایت زاوه, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ساعت 11:33  توسط زینب ناصری  | 

زندگی و شعر استاد محمدمهدی تهرانچی عاشق زادگاه به قلم بهمن صباغ زاده

اولین باری که نام «تهرانچی» به گوشم خورد زمانی بود که از این و آن سوال می‌کردم که شعر «پِریشُو۪ دِ بوریاباد» مال چه کسی است و هر کسی چیزی می‌گفت. لازم به توضیح است که در کتاب «عقاید و رسوم عامه مردم خراسان» این شعر به هوشنگ قهرمان نسبت داده شده بود. بالاخره در کتاب استاد رشید که «فرهنگ عامه‌ی تربت حیدریه» نام دارد شعر ایشان به علاوه‌ی نامشان چاپ شد و جواب قطعی را یافتم. در آن زمان به این فکر افتادم تهرانچی که حتما تهرانی هم هست چطوری شعر تربتی گفته است؟ ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ بود که با همکاری اداره ارشاد اسلامی تربت حیدریه، شورای اسلامی شهر و شهرداری، انجمن خبرنگاران و هیات ورزش‌های باستانی مراسم بزرگ‌داشتی برای استاد تهرانچی برگزار شد و ایشان را اولین بار در آن‌ مراسم دیدم. بعد از جلسه توسط استاد نجف‌زاده به ایشان معرفی شدم و چند کلمه‌ای صحبت کردیم. صبح جمعه‌ای در پاییز همان سال بود که به جلسه‌ی استاد قهرمان رفته بودم و آقای تهرانچی حضور داشتند و شعر خواندند و دیداری حاصل شد. به ایشان گفتم کتاب قند و قروت‌تان را خوانده‌ام و از طریق این کتاب در زمان سفر کرده‌ام و پدر و پدربزرگم را در کودکی و جوانی دیده‌ام و از ایشان تشکر کردم. فکر می‌کردم در دیدارهای دیگری که داشتیم از ایشان زندگی‌نامه و شعرهای محلی‌شان را بگیرم و در وبلاگ به نمایش بگذارم که متاسفانه گذشت تا صبح جمعه‌ای استاد نجف زاده تماس گرفت که استاد تهرانچی فوت کردند.

محمدمهدی تهرانچی


استاد محمد مهدی تهرانچی که در شعر «مهدیار» تخلص می‌کرد در سال ۱۳۰۸ در تربت حیدریه به دنیا آمد. کودکی را در کوچه و پس‌کوچه‌های آن روزگار تربت بازی کرد. پدرش حاج احمد تهرانچی در یک از کاروانسراهای تربت در بازار گمرک که در آن روزگار به که گویش تربتی به «کارُمْسِرای ِخوردی» یعنی کاروانسرای کوچک شهره بود تجارت‌خانه‌ای داشت. در سال ۱۳۱۵ پدرش او را در دبستان رضاییه که مدرسه‌ای بود در اول خیابان باغسلطانی ثبت نام کرد.

در آن سال‌ها در تربت هم مدارس جدید وجود داشت و هم مدارس قدیم که به مکتب‌خانه مشهور بودند. تا کلاس چهارم را در مدارس جدیده سپری کرد و پس از آن به توصیه‌ی اطرافیان پدرش او را به مکتب شیخ ابراهیم بُرد تا علوم دینی و قرآن یاد بگیرد. مدتی بعد در سال ۱۳۲۳ هنگامی که پدر در سفر مکه بود توسط یکی از دوستان پدرش به دبستان قطب معرفی می‌گردد تا به صورت مستمع آزاد در کلاس‌ها شرکت کند و در امتحانات سال ششم ابتدایی آن سال قبول می‌شود.

سال ۱۳۲۵ که مهدی تهرانچی در دبیرستان قطب پذیرفته می‌شود و به تحصیل ادامه می‌دهد. در همان سال‌های دبیرستان به معرفی عمویش که از پیش‌کسوتان آن روز ورزش باستانی تربت حیدریه بود به یکی از زورخانه تربت حیدریه برده شد و به ورزش‌ باستانی علاقه‌مند شد. علاوه بر آن در رشته‌های دیگر ورزشی مانند والیبال، شنا، کوه‌نوردی، مشت‌زنی، دوچرخه‌سواری و ... فعال بود و معمولا در همه‌ی زمینه‌ها موفق نیز بود. او ورزش باستانی هرگز رها نکرد و همواره در این ورزش فعالیت داشت و امروزه از پیشکسوتان ورزش باستانی تربت حیدریه محسوب می‌شوند.

از همان دوران ابتدایی به کتاب و کتاب‌خوانی علاقه‌مند شد و به رسم کودکان و نوجوانان آن روزگار که در تربت حیدریه از کتابفروشی‌ها کتاب کرایه می‌کردند او نیز از همین روش استفاده کرد و با کتاب و کتاب‌خوانی خو گرفت. از سال‌های دبیرستان کم‌کم استعداد شعر گفتن در وجود او شکوفا شد و به زودی به جرگه‌ی شاعران پیوست.

از کلاس سوم دبیرستان به بعد برای ادامه‌ی تحصیل به نیشابور رفته و در منزل عمویش ساکن شد. دیپلم را از دبیرستان خیام نیشابور گرفت. در این ایام مادر او به سختی بیمار بود به بیماری طپش قلب مبتلا بود. زمستان ۱۳۳۰ مادر بر اثر بیماری فوت می‌کند و پدر که از کار در تربت راضی نبوده تصمیم به ترک تربت می‌گیرد و مهدی جوان همراه با خانواده به تهران می‌رود.

تندیس استاد محمدمهدی تهرانچی نصب شده در ورودی باغ ملی تربت حیدریه  #با_شاعران_ولایت_زاوه  #محمد_مهدی_تهرانچی #شهرداری #تربت_حیدریه  https://t.me/anjomanghotb

محمد مهدی تهرانچی دوران افسری را در مشهد گذراند. او پس از چند سال کار در کارخانه‌های قند و سیمان شمال تهران و شرکت صنایع ریالکو به عنوان تکنسین وارد دانشکده‌ی کشاورزی دانشگاه تهران شد. وی با توجه به آموزش ضمن خدمت در رشته‌ی مهندسی عمران و آب‌یاری از دانشکده‌ی کشاورزی مهندسی گرفت و پس از ۳۰ سال خدمت در رشته‌ی فنی و مهندسی در سال ۱۳۶۴ از دانشگاه تهران بازنشسته شد. هرگز از ورزش‌های باستانی فراموش نکرد و علاوه بر حضور در گودهای زودخانه عضو هیأت مدیره ورزش‌های باستانی خراسان مركزی (رضوی) نیز بود.

استاد تهرانچی شاعر، محقق و پژوهشگر، پیشکسوت ورزش باستانی آثار زیادی هم از خود به جای گذاشت. از قلم او منتشر شده است:
1- سیری در ورزش باستانی؛ نشر پاكرو؛ كرج؛ 1349
2- تأسیسات و ساختمان‌های روستایی؛ انتشارات جهاد سازندگی؛ كرج؛ 1349
3- پژوهشی در ورزش‌های زورخانه‌ای؛ انتشارات كتابسرا؛ تهران؛ 1364
4- اشعار محلّی (مهمو هرکه د سفره هرچه)؛ انتشارات نوش؛ مشهد؛ 1383
5- ورزش‌ باستانی از دیدگاه ارزش؛ انتشارات امیركبیر؛ 1385
6- جایگاه علویان در آیین‌های ملّی مذهبی ایران؛ انتشارات سخن گستر؛ مشهد 1386
7- قند و قروت در مردم نگاری تربت حیدریه؛ انتشارات سخن گستر؛ 1388؛ انتشارات آستان قدس (چاپ دوم)؛ 1390

سرانجام در روز پنجشنبه۱۳۹۲/۰۱/۲۹ بر اثر تصادف با اتومبیل در شهر مشهد پس از عمری فعالیت در ادبیات و ورزش در سن ۸۴ سالگی درگذشت و پس از تشییع باشكوه و کم‌نظیر مردم زادگاهش تربت حیدریه در روز جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۲ قطعه هنرمندان و مشاهیر به خاك سپرده شد. روحش شاد و یادش گرامی باد.

در زیر نمونه‌هایی از شعر زنده‌یاد تهرانچی را با هم می‌خوانیم:

باغ عبرت؛ در توصیف «باغ ملّی» زیبای تربت حیدریه كه روزی در روزگاران گذشته آرامگاه نیاكان این مردم بوده است:

یاد باد ای باغ ملّی، ای فضای پُرمعانی
ای تو یادت صفحه‌ها از خاطرات نوجوانی
ای مغاك سرزمینت، مدفن ارواح ماضی
در دل خاكت بوَد، دریایی از دُرّ نهانی
كیست تا یاد آورَد، آن مردمان خاكدان را
رفته‌اند از یادها، آن خفتگان خاكدانی
باغ شد آرامگاهِ بی‌نشان‌های گذشته
سبزه‌ها روییده از آن خاك‌های بی‌نشانی
یاد باد اندر جوانی، با عزیزانی كه دانی
برفراز گورها كردیم، زرع و باغبانی
بارور شد هر نهالی، یافت بیخ و شاخ و برگی
تا كند در این زمان بر خاك تیره سایبانی
در تفرّج حالیا گر پویمت ای باغ عبرت
آیدم در گوش جان، این نكته‌های آسمانی:
ای بشر اینجاست پایان غرور و شادكامی
هان تو هم ای باغبان، در این سرا دیری نمانی
مرد و زن بردند با خود، آزهای زندگی را
خاك شد بس آرزوهای بلندِ آرمانی
ای «لَفی خُسرانِ»* غافل! چشم دل باید گشودن
بهره‌ای ای بی‌خبر، زین چند گاهِ زندگانی
سبزه می‌روید بهاران، از بُن خشكیده شاخی
لاجَرم بعد از بهاری، می‌رسد وقت خزانی
باری این باشد فلك را، گردش دور مداوم
آن یكی آید ز ره، این یك رود از دار فانی
سرنوشت خاكدانِ «مهدیار» آیا چه باشد
تا چه‌ها بر گور او سازند بی‌نام و نشانی
سال 1340

قصیده‌ی شهر من؛ در تایید و تکریم کتاب ارزشمند جغرافیای تاریخی ولایت زاوه و تقدیم به حضور دانشمند ارجمند جناب آقای محمدرضا خسروی

در پهن‌دشت خطّه‌ی زرخیز خاوران
آن‌جا که بَر شود ز دیارش دلاوران

شهری سترگ خفته که از قرن‌های دور
بوده‌ست پهنه‌اش ز کران نیز تا کران

شهری‌ست پر غرور که هر گوشه‌اش همی
دارد به دل حکایتی همه از گردش زمان

شهری‌ست پر شکیب که در خاطرش هنوز
باشد اثر ز سلطه‌ی خانان و ترکمان

گمنام می‌زید که به تحمیل روزگار
نامی از او نمانده ز اهمال این و آن

در دور تلخ حیدری و نعمتی خمید
پشتش به زیر بار خرافات باوران

این شهر پر جلال که در قلب جلگه‌هاست
این زاوه‌ است زاوه‌ی گمنام و خسته‌جان

این مُلک زاوه است که تربت گرفته نام
نامی که نیست در خور این شهر باستان

این زاوه‌ی بزرگ چرا مانده بر کنار؟
این شهر پر غرور چرا مانده بی‌نشان؟

زاینجا ثمر شده چه اطباء و عالمان
زین شهر برشده چه بزرگان و عارفان

باشد که باز زنده شود نام شهر من
نام بهین زاوه به هر گوشه در جهان

تقدیم این سخن به پژوهنده "خسروی" است
از سوی "مهدیار" به آن مرد نکته‌دان

سال 1367

شعر محلی؛ حمام‌های قدیم؛ شعر زیر تجسمی از حمام‌های قدیم است

از حَمومایِ قِدیم توبَه، که یَک مِزبِلَه بو
مونِ او خِزینِه‌هاش بُرِّ پِلَشتی اِلَه بو

هر که با هر تَنِ پور شوخ و لِمَشتِش میَمَه
موِن او اُوا مِرَف که از غِلیظی فِلَه بو

آدِمای جور و واجور، خِدِیِ بُرِ بِچَه
قَد و نیم‌قَد هَمِگی دِ مونِ او غُلغُلَه بو

بَعضیاشا کَل و بیمار و شَل تِراخُمی
بِچِّه‌هایْ ناخُوش و خِلّوک و خُنوک، یَگ گِلَه بو

کِلِّه‌های کَلِ‌شا دِ مونِ اُو غُطَّه مُخُورد
عینِ دیگِ کِلِّه‌پَز که بارِ دیگِش کِلّه بو

مونِ بُقِّش حَج‌آقا اَزو اُوا مِزَّه مِکِرد
که تِمَزْمُزْ دِ کتابایِ حَدیث مِسألَه بو

یک طِرَف کیسِه‌کَش و دِستایِ اُوگَزِش به کار
کیسَه‌شِر تا مِکِشی لِمَشتیا فِتیلَه بو

موشت و ‌مالِت که مِدا گِرِهْ مِزَه هِیْکَلِ‌تِرْ
مِزَه گورموشت و خُچار که پِندِری حَرملَه بو

اُوِ داغِر که مِرِختَن، بِچِه‌ها جِغ مِزَیَن
طفلِکا هِیْکَلِشا از اُوِ جوش جِزغَلَه بو

موقِع رِفتَنِ بِچَّه به حموم با پیَرِش
از هَراس و اُوِ داغ و کیسَه‌کَش مِشغِلَه بو

از صداهای عجیب و جِغِ دِلّاکِ حَموم
کِلِّه‌هایِ هَمَه اُومُلُو و پور وِلوِلَه بو

جایِ بو کنجِ حَموم به اسمِ واجِبی‌خَنَه
واجبی عینِ قُشاد زِوَلَه وِر زِوَلَه بو

الغِرض ای‌ساخْتی بو وضعِ حَمومای قِدیم
یادگارِ خُب و بَد وِر سَرِ هر مَحَلَّه بو

اَگِه ما زِندَه به‌دَر رَفتِم از او لِمَشتیا
دِگَه ای کارِ خدا بو، که چِنی حَوَلَه بوسال ۱۳۳۷

سبزه می‌روید بهاران از بن خشکیده شاخی لاجرم بعد از بهاری می‌رسد وقت خزانی باری این باشد فلک را گردش دور مداوم آن یکی آید ز ره این یک رود از دار فانی سرنوشت «مهدیار» آیا چه باشد تا چه‌ها بر گور او سازند بی نام و نشانی  #محمد_مهدی_تهرانچی #آرامگاه  استاد محمد مهدی تهرانچی که در شعر مهدیار تخلص می‌کرد در اسفندماه ۱۳۰۸ در تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش حاج احمد تهرانچی در یک از کاروانسراهای تربت در بازار گمرک تجارت‌خانه‌ای داشت. محمدمهدی تهرانچی در شعر، پژوهش و ورزش‌های باستانی از بزرگان تربت حیدریه بود. سرانجام در روز پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۲۹ بر اثر تصادف با اتومبیل در شهر مشهد پس از عمری فعالیت در ادبیات و ورزش در سن ۸۴ سالگی درگذشت و پس از تشییع باشكوه و کم‌نظیر مردم زادگاهش تربت حیدریه در قطعه‌ی هنرمندان و مشاهیر به خاک سپرده شد.

شعر محلی؛ به یاد او روزا

مرحوم مهدی تهرانچی در مقدمه‌ی این شعر در کتاب قند و قروت در مردم‌نگاری تربت حیدریه می‌نویسد: «به هر حال اقامت ما در تهران گاه موجب دلتنگی من برای تربت و خراسان عزیز بود. برای آن کوچه‌ها و دیوارهای خشتی، برای آن شهر غریب و بی‌سامان. این کشش موجب می‌شد که چند سال یک‌بار در سفری کوتاه که شاید از چند روزی تجاوز نمی‌کرد به بهانه‌ی زیارت مزار مادر و دیدار دوستان و خویشان دور و نزدیک به تربت بیایم. مانند فیلی که به یاد هندوستان افسار را می‌گسلد فقط دیدار زادگاه برایم مهم بود.» در خواندن این شعر باید توجه داشت که گاهی وزن از «فاعلات مفعولن» به «فاعلات مفتعلن» و گاهی نیز «مفعول مفاعیلن« تغییر می‌کند.

دل مِگی هوا کِردَه بَلَّ فیلِ هِندِستو
کِندَه بَندِ اُوسارِرْ از طِویلَه وِر مِیْدو

مرغِ دل هوا کِردَه پِندِری بِرِیْ تربت
یادِ قطب‌الدین حیدر، یاد حُسنی و پیش‌کو

یادِ شیخ ابوالقاسم، یاد بندِ مُجتِهِدی
از بِلَندِ جُلگِه‌ی رُخ تا پیَرْد و بیسْکیزو

از مِحَلِّه‌ی بُرزار تا مُزار بوریاباد
سِرتُروسی و باغا، صَدر و کوچِه‌یِ یَخدو

یادِ مِسکِه‌ی کامَه با قُروتِ شِص‌دِرَّه
یادِ بایگ و حَلواهاش، یادِ خِربِزِه‌ی اُورو

ماستِ خیکی و شیرَه، جُوز و بادُم کِف‌مال
زِنجِفیلی و کیشْمیشْ مونِ صُندُقایْ پِسْتو

دِبِّه‌های پور روغن، کیسَه‌های پور کیشْتَه
کوزه‌های پور قُورمَه، تِختِه‌مَشکِ پور تِفتو

یادِ بِچِّگی‌ها ما، یادِ بِیْزیای قِدیم
مثلِ بِچِّه‌هایْ جِغنَه بُرِّ ما هَمَه شِیْطو

از کِبِدبِدی وَرگُم یا آغالْ آغالْ بِیْزی؟
گاهِه گُوگِزَل پِندَل، گاهِه بِیْزیِ رِسْمو

بعدِ مِدرِسَه عَصرا عِینِ یَگ آغال مونْجِه
وِرمِکَندِمِگْ از دَر بَلِّ کُرِّه‌هایْ یابو

دست و پا و زِنگیچَه مِثلِ کِلِّه‌ها زِخموک
کیسَنا هَمَه پَرَه بَلِّ اِیْنِه‌یِ زَنو

گاهِه روزایِ جُمعَه خُوش‌خُوشَک خِدِیْ محسن
یا مَحَلَّه شِو بویِم یا مِرَفتِمِگ عُریو

مونِ باغ و بَخْتِرَّه وامِکِردِم از بُتَّه
میوه‌های کَغ و تُروش، سِفچِه‌های بَلِّ کُدو

مونِ خِرمِنایْ گُندُم کِلِّه‌مِلَّق و جُفتَک
نِغمِه‌هایِ شَدی بو، خِش‌خِشای گُوگِردو

کَرُمْسِرایِ خورْدی جایِ بو بِرِیْ بِیْزی
بِیْزیای تَه بالا مونِ پِلِّه‌هایْ میزو

بس که بو هَمَه‌ش جِغْجار بِیْزیا و کِرکِرِ ما
مارْ مِرُونْدَنِگ از دَر با لِقِی و چُو قَپّو

هر ماهِ مُحرم واز یَک هیبَتُ و حالِ داش
از عَزای مُردُمِ شهر هَر مَحَلَّه غُلغُلَه بو

دِستِه‌هایِ زِنجیرزَن مِون هر خیابونِ
بِیْدِقای سُوز و سیا یا جریده‌هایِ گُلو

سِیّدا جلو وِر صَف، شالِ سُوز وِر گِردَن
مَشْدیا سرِ دِستَه، سر بِرِهنَه و گِریو

تِکیِه‌های هَر گِذَرِ دیگِ نذرِشا وِر پا
پوشتِ در بِرِیْ خوردَن بُرِّ بِچَّه سِرگِردو

الغِرَض، که صد افسوس از صِفای او روزا
از طلوعِ هر اَفتو تا غروب و بانگِ اَذو

سال ۱۳۴۰

قند و قروت در مردم‌نگاری تربت حیدریه یکی از کتاب‌هایی است که در مورد تربت حیدریه نوشته شده است.  #با_شاعران_ولایت_زاوه  #محمد_مهدی_تهرانچی #قند_و_قروت  https://t.me/anjomanghotb

شعر محلی؛ «گیله از زِمَـْنَه»

این شعر یکی از آشناترین و قدیمی‌ترین اشعار محلی تربت حیدریه است که بیشتر افراد کهن‌سال روستاهای اطراف این شعر را در حافظه دارند. این شعر از آقای محمد مهدی تهرانچی است. نکته‌ی دیگر این که در این شعر دامنه لغات فراتر از تربت حیدریه است و سکته‌هایی نیز دارد که من سعی کردم امانت دار باشم و به همان شکل که از روستایی ها شنیدم و در کتاب های مذکور دیدم نقل قول کنم.

پِریشُو دِ بُورْیاباد پِلِّه ی کُرسی دِ خَنَه
گُل بَجی لَم دایَه بو با خواهرش خَلَه سِکینَه

گُل بَجی از دودِ قِلیو پِندِری
کُهّ و کُهِّ داشت و هِی گیلَه مِکِرد از زِمَنَه

سَرِشِر تیکو مِدا با خواهرش گُف: بَجی جو
مُو که رَفتُم دِگَه از ای روزِگارا دیوَنَه

اَدِمای حالا دِگَه انصاف و ایمو نِدَرَن
نِه دِگَه هیچ کارِشا مِثلِ مُسِلمو مِمَنَه

نونِ یَگ مَن یَگ قُرُن روغنِ یَگ مَن صد قُرُن
دِگَه از او اَرزونی هیچِّه مِبینی نِشَنَه؟

به شِکایت مِری از دستِ کَسِه به عَدلیَه
مِثلِ که وِرمِگی‌شا اُوسِنِه‌ی کُلثوم نَنَه

هر جِوونِر مِبینی حالا دِگَه اَروا باباش
با پیَر و مَدَرِش لَفظِ قِلَم هی میشکینَه

کُت و شِلوار دِ بَرِش یَگ کُرامات دِ گِردَنِش
کُوشِ قِرمز دِ پاش و تِسبیحی یُم مِگِردَنَه

دِ جِوابِش سِکینَه سُلفِه‌یِ کِرد و چِنی گُف:
بَجی جان اَدَم بَیَد اینار دِ دنیا ببینَه

مُو که از فِندایِ دوره، خَلَه جو، پاک پِکَرُم
که فِرِنگی اَخِرِش مَیَه دِگَه چِکار کِنِه

رادیون رِ مِبینی، جعبِه‌یِ خوردِ بیش نیَه
پِچِشِر که تُو مِتی هَم‌سَرِ بلبل مِخَنَه

چراغای بَرقِرُم، اِی خَلَه، فِکِرش رِ بُکُو
دِ کوچَه روشَن مِرَه از زورِ نفت کَرخَنَه

مو که فِکرُم چِنیَه که مونِ سیما قال دَرَه
روغِنا اَز مونِ سیم میَه چِراغِر مِگِرَنَه

مِردُمای ای زِمَنَه هر کارِشا با اُتُورَه
جای گُو دِ بیَوو اُتُور زِمینار مِرَنَه

وَرگُمِت، اِی بَجی جو، حضرتِ صاحب الزِمو
به گِمونُم که دِگَه هَمی روزا ظُهور کِنَه

پی‌نوشت: * قرآن: «اِنّ الانسانَ لَفی خُسر»؛ انسان زیانكار است.

#محمد_مهدی_تهرانچی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: محمدمهدی تهرانچی, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳ساعت 11:26  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۵۸ پیام ولایت که در ۲۴ خردادماه ۱۴۰۱ منتشر شده،با زندگی و شعر شاعر شاعر همشهری حمیدرضا عبدالله زاده آشنا خواهید شد.

به رنگ امروز

از میانه‌ی دهه‌ی هشتاد تصمیم گرفتم به معرفی شاعران تربت حیدریه بپردازم و برای انتشار زندگی‌نامه‌ها و دیگر مطالب مربوط به شعر تربت حیدریه وبلاگ‌نویسی را شروع کردم. در مورد شاعران پیشین به تذکره‌ها و کتاب‌ها مراجعه می‌کردم و در مورد شاعران معاصر یا از کتاب‌های تازه چاپ شده استفاده می‌کردم یا با دوستان شاعرم مصاحبه می‌کردم. این مصاحبه‌ها اول به صورت برگه‌ای از سوالات بود که به شاعران داده می‌شد و با جواب‌هایی که ایشان می‌دادند زندگی‌نامه را می‌نوشتم. در ادامه یک ضبط صوت کوچک خبرنگاری خریدم و با شاعران مصاحبه می‌کردم. الان سال‌ها از آن تصمیم می‌گذرد و زندگی‌نامه‌ی بیشتر شاعران تربت حیدریه در دسترس است که با جستجوی نام ایشان می‌توانید در سایت‌ها و وبلاگ‌ها بخوانید.

در مورد قدما با یک بار نوشتن زندگی‌نامه شاعر کار تمام است مگر این‌که منبع تازه‌ای به دستم برسد اما در مورد معاصرین باید هر چند سال یک‌بار اطلاعات جدید اضافه شود و متن بازنویسی شود که نیازمند صرف وقت بیشتر است. وقت آن است که جوان‌ترها به میدان بیایند و کار را پیش ببرند. به قول اخوان: «رسیده‌ایم من و نوبتم به آخر خط/ نگاه دار جوان‌ها بگو سوار شوند» آن‌چه در ادامه خواهید خواند مصاحبه‌ی من با حمیدرضا عبدالله زاده شاعر خوب همشهری و برنده‌ی جایزه‌ی قیصر امین پور است که در اواخر اسفندماه ۱۴۰۰ ضبط شده است.

حمیدرضا عبدالله زاده در دهم آذرماه ۱۳۶۹ در تربت حیدریه به دنیا آمد. خانه‌ی پدری او در خیابان قائم تربت حیدریه پشت اداره‌ی نوغان قرار دارد. او فرزند اول یک خانواده‌ای چهارنفره است. پدرش احمد عبدالله زاده در یکی از بازارهای قدیمی و مرکزی تربت حیدریه به نام شیرچارسوق مغاره‌ی خواروبارفروشی دارد و مادرش زهرا خانه‌دار است.

اولین ایستگاه تحصیلی حمیدرضا عبدالله زاده دبستان نورالهدی بود. در درس‌ها موفق بود و با معدل بالا بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی به مدرسه‌ی راهنمایی نمونه دولتی حضرت مهدی (عج) رفت. در راهنمایی هم روند رو به رشدش در تحصیل و کسب نمرات بالا ادامه داشت تا نهایتا رشته‌ی علوم تجربی را برگزید و وارد دبیرستان استعدادهای درخشان شهید بهشتی شد.

در سال ۱۳۸۸ همزمان با تمام کردن پیش‌دانشگاهی در کنکور علوم تجربی شرکت کرد و در دانشگاه علوم پزشکی بیرجند در رشته‌ی پرستاری پذیرفته شد. سال ۱۳۹۲ با لیسانس پرستاری به خدمت سربازی اعزام شد و بعد از دوره‌ی آموزشی، به عنوان پرستار به بیمارستان ثامن الائمه‌ی مشهد منتقل شد تا ادامه‌ی خدمت سربازی را در نقش پرستار انجام دهد. سال ۱۳۹۴ بعد از اتمام سربازی در بیمارستان جوادالائمه که بیمارستان تخصصی قلب است مشغول به کار شد. او شاعری است که در لباس پرستاری خدمت می‌کند و مرهم و محرم درد بیماران است، به قول صائب تبریزی: «درد دل بیمار به هر کس نتوان گفت/ این جنس گران را به پرستار فروشند»

از حمیدرضا می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردی و او می‌گوید: «من از دوران ابتدایی با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان تربت حیدریه آشنا شدم و در کلاس‌های استاد سید علی موسوی شرکت می‌کردم. در دوران راهنمایی تحصیلی و دبیرستان سعی می‌کردم شعرهایی شبیه به شاعران بزرگ پارسی‌گو مانند سعدی و حافظ بنویسم اما برای کسی نمی‌خواندم و برایم خیلی جدی نبود، بیشتر طبع‌آزمایی بود تا شعر گفتن. سال ۱۳۸۶ که دبیرستانی بودم و بیشتر به شعر گرایش پیدا کرده بودم، رفتم اداره‌ی فرهنگ و ارشاد تربت حیدریه و گفتم چطور می‌توانم با شاعران همشهری آشنا بشوم و مسئولین آن اداره، نشانی انجمن شعر و ادب قطب را دادند که آن‌زمان جلساتش شنبه‌ها در ساختمانی مربوط به اداره‌‌ی ارشاد در نزدیک میدان شهدا برگزار می‌شد. در جلسات انجمن قطب شرکت کردم و با استاد نجف زاده و جوانانی که در جلسه شرکت می‌کردند آشنا شدم. می‌توانم بگویم در انجمن قطب اولین قدم‌هایم را در راه شعر برداشتم.»

عبدالله زاده بعد از رفتن به دانشگاه بیرجند، در انجمن‌های ادبی بیرجند و انجمن شعر دانشگاه علوم پزشکی بیرجند شرکت‌ کرد. او بعد از ورود به مشهد هم کم و بیش با انجمن‌های ادبی مشهد در ارتباط بود، هرچند فعالیت او در انجمن‌های ادبی کم است اما با انجمن‌های ادبی مشهد آشناست و گاه در جلسات شعر شرکت می‌کند.

از آقای حمیدرضا عبدالله زاده می‌پرسم «چه کسانی در راه شعر و ادبیات بر شما تاثیر داشتند و به شما انگیزه دادند؟» و او چنین جواب می‌دهد: «راستش تحت تاثیر شخص خاصی نبودم و مجموع جلسات انجمن و تمام شاعران بر من تاثیر می‌گذاشتند. نقدهایی که در انجمن بر شعر شاعران می‌شد کم‌کم راه را نشانم می‌داد و سعی می‌کردم کم و بیش جلو بروم. اگر بخواهم نام چند تن را بیاورم باید به استاد احمد نجف زاده، بهمن صباغ زاده و ایمان فرستاده اشاره کنم.»

می‌پرسم: «از شاعران قدیمی یا معاصر با آثار کدام شاعر بیشتر وقت می‌گذرانی و آثارشان را دوست داری؟» می‌گوید: «مطالعه‌ی من در شعر شامل طیف وسیعی از شاعران می‌شود و سعی می‌کنم آثار همه‌ی شاعران را بخوانم. در سال‌های اخیر بیشتر مطالعه‌ام به شاعران معاصر اختصاص یافته است.» شعر حمیدرضا عبدالله زاده به اعتقاد خودش تحت تاثیر شاعر خاصی نیست. شاید در دوره‌های مختلف شعری سعی کرده است شبیه به شاعری باشد اما بعد از دوره‌ای شعرش از بند تعلق آزاد شده است و رنگ بوی خودِ شاعر را گرفته است. او می‌گوید: «من سعی می‌کنم حتی خودم را در شعرم تکرار نکنم و در هر دوره‌ای شعرم شکلی دیگر می‌گیرد.» او در این بخش از مصاحبه در لابه‌لای صحبت‌هایش می‌گوید: «من حتی به خودم هم شبیه نیستم» که این جمله به نوعی هم منظورش را رساند و هم یک خط شعر بود.

به سخت‌ترین بخش مصاحبه می‌رسیم و من می‌پرسم: «بعد از ده پانزده سال شعر گفتن و شرکت در انجمن‌های ادبی به چه تعریفی از شعر رسیده‌ای؟» حمیدرضا که مطالعاتی در فلسفه‌ی هنر دارد و پیش از این به موضوع تعریف شعر فکر کرده است می‌گوید: «شعر یک اتفاق زبانی است که همراه با معنا خودش را نشان می‌دهد.»

حمیدرضا عبدالله زاده بیشتر شعر سپید کوتاه می‌گوید. هرچند این نوع شعر یک قالب جاافتاده و مشهور نیست اما خواندن اشعار آقای عبدالله زاده می‌توان معنی «سپید کوتاه» را دریافت. نظر حمیدرضا را راجع به شعر امروز جویا می‌شوم، می‌گوید: «من در حالت کلی امروز را به دیروز ترجیح می‌دهم. در نگرش من شعر هم بر همین قاعده است. شعر روندی دارد که از ضرورت زمان سرچشمه می‌گیرد. شعر از مقوله‌ی زبان است و زبان بُعدی فرهنگی دارد. فضای فرهنگی هر دوره‌ای از زمان اقتضائات خودش را دارد. امروز هم جریان شعر هرچند شاید تثبیت نشده باشند اما اتفاق‌های خوبی در شعر امروز وجود دارد که قابل اعتناست و می‌شود از آن لذت برد.»

حمیدرضا در مورد جایگاه شعر در زندگی بشر امروز می‌گوید: «چون شعر از زبان جداشدنی نیست همیشه در زندگی بشر جایگاه دارد. شعر را با همان تعریفی که عرض کردم می‌توان در کلام و زبان مردم شنید. در یک ترانه‌ی ساده، در یک ترانه‌ی رپ و یا در هر شکل دیگری از زبان شعر پدید می‌آید و می‌شود از آن لذت برد. شعر امروز هم راه خودش را می‌رود هرچند هنوز جریان‌های پررنگی شکل نگرفته است اما شعر امروز را در آینده می‌شود قضاوت کرد. بازی‌های زبانی را می‌توان در لطیفه‌ها یا در جمله‌های ساده مردم دید و حس کرد. همه‌ی این‌ها شکل‌هایی از شعر است»

حمیدرضا به شرکت در جشنواره‌های شعر علاقه‌ای ندارد و در آن‌ها شرکت نمی‌کند و دلیل آن را هم موضوعی بودن اغلب جشنواره‌ها عنوان می‌کند.

کتاب مجموعه‌ی شعرهای سپید حمیدرضا عبدالله زاده با عنوان «مردی که از ذهن پنجره رفت» در سال ۱۳۹۶ در انتشارات فصل پنجم تهران چاپ شد و به عنوان «کتاب سال» در سال ۱۳۹۷ توانست جایزه‌ی قیصر امین پور را کسب کند. دومین مجموعه‌ی شعر او هم آماده‌ی چاپ است که امیدوارم به زودی چاپ شود.

شعر حمیدرضا عبدالله زاده شعری غافلگیرکننده است و تصاویر و اتفاق‌های زبانی‌اش از جنسی دیگر است. محور عمودی را در شعر او به روشنی نمی‌توان دریافت اما با کمی دقت و بعد از آشنایی با سبک و روشش می‌توان لذت بیشتری از شعر او برد. در ادامه چند شعر از کتاب «مردی که از ذهن پنجره رفت» را با هم می‌خوانیم:

شماره‌ی یک:
غم
لبه‌های تیزی دارد
هرچقدر ماهرانه لای کلمات بپیچی‌اش
باز
یک گوشه‌اش می‌زند بیرون


شماره‌ی دو:
رفته‌ای
رفتنت اما جا مانده
نیستی
نبودنت اما جا مانده
کسی بعد از جنگ نمی‌برد مین‌های جامانده را
هق‌هق نیست این صدای انفجارهای شبانه است
از بمب نه، بغض‌هایی
که می‌کشدم
قطره
قطره

شماره‌ی سه:
بر لبه‌ی دوست داشتنت نشسته‌ام
و پاهام در تنهایی معلق است
نگاه می‌کنم به خانه‌ها
به تاریک-روشن آغوش‌ها
و گوشه‌ی اتاق
که جای بیشتری از پیاده‌رو
برای قدم زدن دارد
شب است
شب
که نام‌مان را با زبان ما صدا می‌زند
شب که هرچه تاریک‌تر است
نسبت ما را روشن‌تر می‌کند
نسیمی از پنجره می‌گذرد
صدایم می‌زنی
بر‌می‌گردم به تاریک-روشن آغوشت


آقای حمیدرضا عبدالله زاده شاعری سربه‌زیر و مهربان است. هرچند کمتر در جمع‌های دوستانه‌ی شاعران دیده می‌شود اما خاطره‌ی مهربانی‌هایش همیشه همراه شاعران همشهری است. او شاید از جلو پنجره کنار رفته باشد اما از ذهن پنجره نمی‌رود. برای این دوست عزیز و شاعر خوب تربت حیدریه آرزوی موفقیت دارم. خداش در همه حال از بلا نگه دارد.

#حمیدرضا_عبدالله_زاده

#بهمن_صباغ_زاده

#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: حمیدرضا عبدالله زاده, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳ساعت 12:13  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۵۷ پیام ولایت که در ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱ منتشر شده، با زندگی و شعر شاعر شاعر همشهری غلامرضا اعتقادی آشنا خواهید شد.

غلامرضا اعتقادی

هر وقت غلامرضا اعتقادی را در جلسه‌ی شعر می‌دیدم ناخودآگاه یاد بیتی از یغمای نیشابوری می‌افتادم که گفته بود: «من یکی کارگر بیل به دستم، بر من/ نام شاعر مگذارید و حرامم مکنید». وقتی مشغول جمع‌آوری اشعار اعتقادی برای چاپ کتاب شعرش بودم خودش همین بیت را برای پشت جلد پیشنهاد کرد و من گفتم شما همیشه برای من تداعی‌گر همین بیت بوده‌اید. اعتقادی مردی خوش‌طبع و بذله‌گوست و همیشه شعرخوانی‌اش در جلسات انجمن شعر، همراه با شوخی و خنده است. وقتی شعرش را می‌خواند به گویش تربتی می‌گوید: «گودال کِلَر شعرِمارُم وَرگِن دِگَه» و منظورش این است که استادان انجمن اشکالات وزنی شعرش را تذکر دهند.

غلامرضا اعتقادی بیش از آن‌که شاعر باشد، کشاورز است. دستی در خاک دارد و دستی در شعر. اعتقادی مانند یغمای خشتمال نیشابوری به کارگر بودنش افتخار می‌کند. پینه‌های دستش را نشان می‌دهد و می‌گوید از کودکی کار کرده‌ام و تا وقتی بتوانم کار خواهم کرد. غلامرضا اعتقادی را در تربت به نام «شیخ اعتقادی» می‌شناسند. هر کس که چند جلسه‌ای در نماز جمعه شرکت کرده باشد حتما او را می‌بیند و شعرهایش را می‌شنود. اعتقادی که به رسم خراسانی‌ها دستار می‌بندد معمولا در مراسم مختلف شعری که در تربت و شهرستان‌های اطراف تشکیل می‌شود حضور می‌یابد و با توجه به مناسبت‌های مذهبی اشعاری را می‌سراید و برای مردم می‌خواند.

اعتقادی جزو شاعرانی است که تحصیلات چندانی ندارد اما مانند غالب مردم خراسان مایه‌ای برای شعر گفتن دارد و وزن را درک می‌کند. بد نیست اضافه کنم که ما در خراسان نوعی شعر داریم بیشتر به وزن دوبیتی و ندرتا رباعی که «فریاد» خوانده می‌شود. در خراسان و مخصوصا در بین قدیمی‌ها به ندرت می‌توانید کسی را پیدا کنید که توانایی سرودن فریاد را نداشته باشد. غلامرضا اعتقادی نیز همین مایه‌ی شعر را تقویت کرده است و امروزه می‌تواند شعرهایی ساده و بدون اشکال یا لااقل کم‌اشکال بسراید.

غلامرضا اعتقادی

غلامرضا اعتقادی در اول نوروز سال ۱۳۲۸ در روستای «قلعه نو» واقع در بخش مرکزی تربت به دنیا آمد. پدرش که غلامحسین اعتقادی نام داشت کشاورز بود. خودش می‌گوید «به تاریخ شناسنامه‌های زمان ما اعتمادی نیست. مامور ثبت احوال معمولا سالی یکی دو بار به روستاها سر می‌زده و پدر یا مادرِ کودکان نورسیده را فرا می‌خوانده و برای نوزادان شناسنامه صادر می‌کرده است، اما مادرم که در روستا به او «خاله عذرا» می‌گفتند و زن خوش‌صحبت و مهربانی بود می‌گفت اول نوروز به دنیا آمده‌ام. معمولا کودکانی را که در ایام نوروز به دنیا می‌آمدند در آن روزگار نوروز نام می‌گذاشتند اما پدرم به خاطر ارادتی که به امام رضا داشت نام مرا غلام‌رضا انتخاب کرد.» اعتقادی در مورد مادر و پدرش می‌گوید «مادرم در روستای قلعه‌نو به قدر رفع حاجت مردم روستا، قرآن و علوم قرآنی بلد بود، مثلا گاهی به درخواست اهالی بر سر محتضر سوره‌ی یس می‌خواند و امثال این کارها را انجام می‌داد، به همین خاطر به او «آتو» هم می‌گفتند. پدرم آدم مذهبی و اهل دلی بود. شعر زیاد حفظ داشت و با این‌که سواد نداشت می‌توانست ساعت‌ها از حافظه شعر بخواند»

غلامرضا هم مثل تمام کودکان روستایی در آن دوره، خیلی زود وارد کار کشاورزی و دامداری شد. اعتقادی می‌گوید: «در آن زمان در روستا، همین که بچه می‌توانست راه برود، کارهای کوچک را به او می‌سپردند. آب آوردن از قنات یا نهار پدر را مزرعه بردن از کارهایی بود که کودکان انجام می‌دادند. دخترها دنبال مادر بودند و پسرها دنبال پدر و همه از کودکی اهل کار و تلاش بودند.»

در دهه‌ی سی در روستای قلعه نو مدارس جدید یا رضاخانی هنوز تشکیل نشده بود و غلامرضا اعتقادی در هفت سالگی برای تحصیل راهی نزدیک‌ترین مدرسه‌ی روستایی شد که در روستای بوری‌آباد قرار داشت. روستای بوری‌آباد که هنوز هم از روستاهای آباد منطقه است در فاصله‌ی سه-چهار کیلومتری قلعه نو قرار دارد. در آن زمان معمولا دانش‌آموزان چنین مسافت‌هایی را با پای پیاده می‌رفتند و غلامرضا هم از این قاعده مستثنی نبود. او می‌گوید: «خوب یادم است که یکی از وظایف ما دبستانی‌ها این بود که در مسیر برگشت از بوری‌آباد به قلعه‌نو از بیابان هیزم جمع کنیم و به خانه بیاوریم تا به مصرف سوخت برسد.»

غلامرضا اعتقادی

سال ۱۳۳۵ غلامحسین اعتقادی همزمان با ثبت نام پسرش در دبستان احمدی بوری‌آباد، او را به «شیخ غلامحسین رجبیان» می‌سپارد و از شیخ می‌خواهد که قرآن و گلستان و بوستان و جامع‌المقدمات را به وی یاد بدهد. شیخ غلامحسین رجبیان اهل روستای بوری‌آباد بود اما این زحمت را تحمل می‌کرد که به روستاهای هم‌جوار برود و به دانش‌آموزان قرآن بیاموزد. او سعی داشت با این کار، خلاء مکتب‌خانه‌ها را که در آن تاریخ روز به روز کمتر می‌شدند جبران کند و تلاش کند که فرزندان روستاییان از تحصیل قرآن و علوم قدیمه باز نمانند. به این طریق کودکان قلعه‌ نو صبح‌ها به دبستان احمدی بوری آباد می‌رفتند و چند روز در هفته عصرها در مکتب‌خانه‌ی این مرد بزرگوار در روستای زادگاه‌شان علوم قرآنی می‌خواندند. اعتقادی روخوانی قرآن را در مکتب‌خانه فرا می‌گیرد و تا کلاس ششم ابتدایی نیز در دبستان احمدی روستای بوری‌آباد تحصیل می‌کند. بعد از اخذ گواهی‌نامه‌ی ششم ابتدایی به رسم غالب کودکان آن دوره از تحصیل منع می‌شود و مشغول به کارهای معمول روستا می‌شود.

اعتقادی در ۱۴ سالگی یعنی در سال ۱۳۴۲ به تربت حیدریه می‌آید و در یک نانوایی مشغول به کار می‌شود اما از آن جا که به علوم دینی احساس علاقه می‌کرد، وقتی را هم به خدمت برخی روحانیون اختصاص داد و سعی می‌کرد در معیت علما کم‌کم مطالب دینی را فرا بگیرد. این مجالست و مؤانست با روحانیون، کم‌کم اعتقادی را به منبر رفتن و پیش‌نماز شدن سوق می‌دهد.

سال ۱۳۴۵ در سن ۱۷ سالگی ازدواج می‌کند و رسما ساکن تربت می‌شود. وی همچنین در روستای زادگاهش به کشاورزی می‌پردازد، در روستاهای اطراف تربت منبر می‌رود و گاه به عنوان پیش‌نماز فعالیت می‌کند. فعالیت به عنوان مبلغ مذهبی را در سال‌های بعد از انقلاب جدی‌تر ادامه می‌دهد و از طرف سازمان تبلیغات در روستاهای اطراف تربت حیدریه مامور به خدمت می‌شود. او اکنون در سن ۷۳ سالگی همچنان به کشاورزی و تبلیغ علوم دینی مشغول است.

از آقای غلامرضا اعتقادی در مورد گرایشش به شعر سوال می‌کنم. وی می‌گوید: «از جوانی طبع شعر را در خود حس کرده بودم و سعی می‌کردک اشعاری در مدح ائمه بسرایم و بر منبر بخوانم.» سال ۱۳۵۴ اعتقادی روحانی روستای مرغزار می‌شود و با یکی از ساکنان روستای مرغزار به نام آقای کربلایی رجبعلی رجبی که دستی در شعر دارد آشنا می‌شود. بعد از مدتی، از طریق کربلایی رجبعلی رجبی با شاعری ساکن روستای صفی‌آباد به نام حاج حبیب الله جهانشیری آشنا می‌شود که ایشان وی را به شعر و شاعری تشویق می‌کند. همچنین سال‌ها بعد یعنی حدود سال ۱۳۶۷ خدمت یکی از شاعران دولت‌آباد به نام آقای علی اکبر خوشدل که خواهرزاده‌ی شاعر معروف همشهری ذبیح الله صاحبکار است می‌رسد و او نیز در ادامه‌ی این راه بر وی تاثیر می‌گذارد.

غلامرضا اعتقادی

در حدود سال ۱۳۸۰ غلامرضا اعتقادی با انجمن شعر تربت و استاد احمد نجف زاده، سید علی اکبر بهشتی و سید علی اکبر ضیایی که هر سه از شاعران خوش‌نام تربت هستند آشنا می‌شود و سعی می‌کند با راهنمایی‌های ایشان عروض و قافیه و دیگر فنون شعری را فرا بگیرد. این آشنایی منجر به شرکت در جلسات شعر تربت می‌شود و شعر اعتقادی وارد مرحله‌ی جدیدی می‌شود که او با آموزش‌هایی که از اساتید جلسه دریافت می‌کند اندک اندک کم‌اشکال‌تر و روان‌تر شعر می‌سراید. او در این‌باره با خنده می‌گوید: «با معرفی یکی از دوستان که با انجمن شعر و اداره‌ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان آشنا بود، شعری برای شرکت در جشنواره‌ای فرستاده بودم. شب شعر قرار بود در تالار اندیشه برگزار شود و برگزیدگان این جشنواره طبق نظر اساتید انجمن قطب انتخاب می‌شدند. راستش توقع داشتم من هم جزو برگزیده‌ها باشم. وقتی رفتم که پرس و جو کنم که جزو برگزیده‌ها هستم یا نه، گفتند جزو برگزیده‌ها که نیستید، بماند؛ حتی جزو کسانی که در جلسه شعر می‌خوانند هم نخواهید بود. می‌توانید در سالن باشید و به شعرخوانی‌ها گوش دهید. بعد از جلسه از مسئولین برگزاری خواهش کردم که کسی را که شعرها را انتخاب کرده است به من معرفی کنند. خدمت استاد نجف زاده رسیدم و دلایل رد شدن شعرم را پرسیدم. استاد نجف زاده با این که سرش شلوغ بود اندکی راجع به وزن توضیح دادند و گفتند شنبه نیم ساعت زودتر از دیگران به محل انجمن شعر بیا تا راجع به وزن شعر بیشتر برایت توضیح بدهم. شنبه که شد خدمت استاد رفتم. مهر و محبت استاد باعث شد کم‌کم یکی از اعضاء انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه شوم» اعتقادی درباره‌ی استاد نجف زاده به این نکته هم اشاره می‌کند که بعد از آشنا شدن با ایشان دیگر دامن دوست را رها نکردم، سعی می‌کردم پیش از شرکت در جلسه، شعرم را به نظر ایشان برسانم و از راهنمایی و ارشاد ایشان بهره ببرم. استاد نجف زاده هم همیشه با روی باز پذیرایم بودند و با حوصله سوالاتم را جواب می‌دادند.

اعتقادی از شاعران پیشین به حافظ و سعدی علاقه دارد. از شاعران معاصر شعرهای پروین اعتصامی را می‌پسندد و همچنین اشعار استاد علی اکبر ضیایی شاعر همشهری (تربت حیدریه) را دلنشین می‌داند. او در تعریف شعر می‌گوید: «شعر باید همه‌فهم و برای عموم مردم باشد و با هدف نزدیکی به خدا و ائمه‌ی اطهار سروده شود. از یک منظر دیگر شعر باید برانگیزنده‌ی احساسات باشد و در شنونده تاثیر بگذارد.» وی در بیشتر جشنواره‌های مذهبی که تشکیل می‌شود شرکت می‌کند و در این جشنواره‌ها مقام‌هایی را نیز کسب کرده است. از جمله مهم‌ترین مقام‌هایی که کسب کرده است می‌توان به انتخاب شعر او در جشنواره‌ی شهید مدرس که در شهرستان کاشمر برگزار شد اشاره کرد که شعر ارسالی او توانست بین شاعران استان برگزیده شود و از او تقدیر شد.

از قالب‌های شعری، بیشتر شعرهای اعتقادی در قالب مثنوی و غزل است. او شعرهایش را روان، ساده و با صورت‌های خیال حداقلی پیش می‌برد. سبک و سیاق او این‌طور است که یک‌راست و در اولین مصرع سراغ موضوع می‌رود و بعد به شکل‌های مختلف و با مثال‌های مختلف موضوع را بیان می‌کند.

وی در سال ۱۳۹۰ مجموعه‌ی اشعارش را با عنوان «مناقب» در انتشارات رشید در تربت حیدریه چاپ کرد. کتاب مناقب حاصل شعرهای سروده‌شده توسط غلامرضا اعتقادی در فاصله‌ی سال‌های ۸۰ تا ۹۰ است. این شعرها در مناسبت‌های مختلف از جمله اعیاد، تولد پیغمبر و ائمه، وفات معصومین، مناسبت‌های تاریخی مانند پیروزی انقلاب و ...، و شعرهایی که به افراد حقیقی و حقوقی تقدیم شده است سروده شده است. مجموعه‌ی دوم شعر او «تربت پاک» نام داشت که در سال ۱۳۹۷ به کوشش بهمن صباغ زاده در انتشارات افرا به چاپ رسید. تربت پاک هم کتابی‌ست بیشتر مناسبتی که با مدح خدا و پیغمبر و چهارده معصوم شروع می‌شود. آقای غلامرضا اعتقادی کتاب تربت پاک را به استاد احمد نجف زاده تقدیم کرده است چرا که معتقد است هر چه در شاعری آموخته است از ایشان و انجمن شعر قطب یاد گرفته است.

از اعتقادی در مورد شعر امروز سوال می‌کنم. می‌گوید: «من شعرهای بسیار خوبی از دوستان شاعرم می‌شنوم و اعتقاد دارم که در شعر هیچ محدودیتی نیست. من به شعرهای مذهبی و مناسبتی علاقه دارم، یکی عاشقانه می‌گوید، یکی طنز می‌گوید و خلاصه هر شاعری با سلیقه‌ی خودش شعر می‌سراید. ما شاعران در کنار هم می‌توانم ذوق مخاطب را کامل کنیم تا هر کسی با هر سلیقه‌ای بتواند از باغ رنگین شعر گلی بچیند و برود. برای همه‌ی شاعران احترام قائل هستم و به تعبیر خودمانی هر گلی بویی دارد.»

در ادامه نمونه‌هایی از شعرهای غلامرضا اعتقادی را با هم می‌خوانیم.

به مناسبت فرارسیدن ماه محرم:

غزل
آمد کنون محرم و ماه عزا رسید
ماه عزای سید آل عبا رسید
فریاد یا حسین برآمد ز هر دلی
بس ناله‌های زار به عرش خدا رسید
زهرا بود غمین و علی غصه‌دار گشت
گویا هزار غم به دل مصطفی رسید
هر عاشقی که مِهر حسین است در دلش
از مُهر او به گوهر جانش بها رسید
او کشتی نجات و پیامش چراغ راه
دین زنده گشت گرچه به او بس جفا رسید
افسوس هجرتش به دل کعبه ماند و رفت
آب حیات گر به لب کربلا رسید
جان را به کف نهاد و معشوق هدیه کرد
بیمار یار بود و به دردش دوا رسید
آخر ز آتشی که بر آن خیمه‌گه زدند
دودی به چشم جمله‌ی آن اشقیا رسید
گر نوحه‌گر زبان و دل اعتقادی است
«زیرا عزای سید آل عبا رسید»

برای آیت الله مدرس:

مثنوی
می‌درخشد در دیار کاشمر همچون نگین
مرقد پاک مدرس، افتخار علم و دین
گوهری نورانی از دریای علم مصطفی
گشته پنهان زیر خاک از خدعه‌ی اهل جفا
آن‌که در اوج شهادت حرف حق را پاس داشت
گرچه روحی عالی و سرشار از احساس داشت
در بیان وصف او فرمایشی از رهبر است
کو زبانش همچو تیغ ذوالفقار حیدر است
آن‌که با خونش نوشته یادگاری بهر ما
هیچ‌گاه از هم مدان دین و سیاست را جدا
تاب او هرگز نمی‌آورد بر امری چنین
ظالمی حاکم بود بر سرزمین مسلمین
تا شود رفع خطر از گفته‌های آن دلیر
کرد تبعیدش رژیم پهلوی سوی کویر
شد شهید و گشت مدفون سید اهل نظر
افتخار جاودانی در دیار کاشمر
رهبر فرزانه‌ی ما پیرو آن سرور است
گر که ایران از وجودش بر همه دنیا سر است
اعتقادی، از حقیقت لب فروبستن خطاست
حرف حق در هر زبانی همچو گوهر پربهاست

در وصف غیرتمندان هشت سال دفاع مقدس و بسیج:

غزل
هر چه گویم کم بود در وصفِ ایمانِ بسیج
ای خوشا بر همّت نابِ دلیرانِ بسیج
فتح آبادان و خرمشهر و بُستان را ببین
تا شوی آگاه از شور فراوان بسیج
کاخ استکبار ویران گردد از تکبیرشان
پُشت آمریکا شده لرزان ز ایران بسیج
گر تو می‌خواهی بدانی جایگاهِ عاشقان
رو ببین در جبهه‌ها مقداد و سلمان بسیج
نیمه‌شب‌ها همچو مرغِ شب بخوانده تا سحر
می‌بَرَد دل را ز کف آوای قرآن بسیج
نزد ملّت روسپیدند این عزیزان تا ابد
راضی است از جمع‌شان پیر جماران بسیج
در رهِ دینِ خدا غسلِ شهادت کرده‌اند
تا بماند جاودان فتحِ نُمایان بسیج
عشق حق را در حقیقت خود لیاقت لازم است
ره ندارد هر کسی بر عهد و پیمان بسیج
تا نگردی عاشق دیدار رویِ دوست کی
می‌شود آن گلشنت همچون گلستان بسیج؟
رهبر ما بوسه زد بر دست و بر بازوی‌شان
زین سبب بر کف بود دایم سر و جان بسیج
این سخن را پیرشان در جمع‌شان فرموده است
کاش می‌بودم شبی همراه و مهمان بسیج
در پیِ فرمان آقا جان به کف آماده‌اند
پیروانِ رهبرند این تیزبینان بسیج
هر چه گویم ای برادر کم بود در وصف‌شان
سخت باشد وصف صورت‌های خندان بسیج
اعتقادی! نیست حدّت وصفِ مردانِ خدا
هر چه گویی کم بُوَد از دین و ایمان بسیج

برای آقای غلامرضا اعتقادی آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم همواره سالم و دل‌زنده باشد.
منبع این نوشته‌ها مقدمه‌ی کتاب «تربت پاک» و مصاحبه با شاعر در اردیبهشت ۱۴۰۱ است.

#غلامرضا_اعتقادی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی انجمن شعر قطب

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: غلامرضا اعتقادی, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳ساعت 12:52  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

نقش پای رفتگان؛ نگاهی به زندگی و شعر شادروان خسرو یزدان‌پناه قرائی

خسرو یزدان پناه قرائی

نام و شعرِ شاعران زاوه و تربت حیدریه از دیرباز در تذکره‌های مختلف آمده است و تا عصر قاجاریه که تذکره‌نویسی رواج داشت در هر تذکره‌ای می‌شود نشان شاعران این آب و خاک را جُست. در روزگارِ کتاب‌های چاپی نیز همشهریان و هم‌استانی‌هایی بوده‌اند که کمر همت بسته‌اند و زندگی‌نامه‌ و شعرِ شاعران همشهری را ثبت و ضبط کرده‌اند اما این کتاب‌ها و تذکره‌ها هیچ‌وقت کامل نمی‌شود و همواره شاعرانی را می‌شود پیدا کرد که نام‌شان در تذکره‌ها قید نشده باشد یا اگر نام و شعرشان وجود دارد به اجمال آمده است. در دهه‌ی گذشته من با هر دو عزیز درگذشته مصاحبه‌ی تلفنی انجام دادم و زندگی‌نامه‌ و شعر ایشان را در وبلاگم منتشر کردم و حالا با ویرایشی جدید و اطلاعات تکمیلی بازنشرش می‌دهم.

آن‌چه در ادامه می‌خوانید حاصل مصاحبه‌ی تلفنی با استاد تیمور قهرمان در سال ۱۳۹۵ و مصاحبه‌ی تلفنی و رد و بدل شدن چند ایمیل با استاد خسرو یزدان‌پناه قرایی در سال ۱۳۹۳ است.

خسرو یزدان پناه قرائی

خسرو یزدان‌پناه قرایی مردی بود که می‌توان ایشان را در مهربانی مَثَل آورد. وقتی برای اولین بار با ایشان تلفنی صحبت کردم از نظر جسمانی حال مساعدی نداشتند اما بسیار مهربان و باروحیه صحبت کردند. با صبر و حوصله تماس‌های مرا جواب می‌دادند، سوال‌هایی که با ایمیل برای ایشان فرستادم را نیز پاسخ گفتند و در نهایت نامه‌ای زیبا برایم نوشتند که به لطف آقای مهرداد بنایی‌ و پاک‌نویس‌شده به خط خوش ایشان به دستم رسید. نامه‌ی مهربانانه‌ی استاد یزدان‌پناه قرایی به تاریخ هشتم بهمن‌ماه ۱۳۹۳ شد بنای نوشته‌ای شد که در ادامه می‌خوانید.

خسرو یزدان‌پناه قرایی متولد هفدهم فرودین‌ماه سال ۱۳۱۰ هجری شمسی است و خود در قصیده‌ای این بیت را آورده‌اند: «هزار و سیصد و ده بود سال خورشیدی/ به روز هفدهم از فرودین جمشیدی» اما آن‌چه در شناسنامه‌شان ثبت شده است و به قول خودشان لابد تاریخ ورود کارمند آمار به زادگاه ایشان بوده است ۱۰ آذرماه ۱۳۱۰ است.

زادگاه خسرو یزدان‌پناه قرایی شهرستان رشتخوار است. خانواده‌های قرایی و یزدان‌پناه قرایی در منطقه‌ی تربت چنان شهره‌اند که به معرفی نیاز ندارند.

نام این استاد عزیز به مدد سلیقه‌ی پدربزرگ مادری ایشان و تفال به دیوان خواجه انتخاب شد. زندگی خسرو همان‌وقت به شعر گره خورد که پدربزرگ کودک تازه به دنیا آمده به نیت اسم کودک دست به دیوان خواجه‌ی شیراز برد و این بیت آمد: «سحرم دولت بیدار به بالین آمد/ گفت برخیز که آن خسروِ شیرین آمد».

خسرو تا پانزده شانزده‌سالگی در زادگاه می‌ماند و بعد همراه با پدربزرگ مادری برای اتمام تحصیلات به تربت می‌آید. پدربزرگِ خسرو مردی ادیب و اهل سخن بود که اشعاری بسیار در حافظه داشت و به همین سبب خسرو جوان همواره شعر در زندگی او جریان داشت. از آن گذشته مادر خسرو که در آن زمان تا ششم ابتدایی در مدرسه‌ی فروغ مشهد درس خوانده بود، اشعار لطیفی در گوش پسر می‌خواند که باعث علاقه‌ی بیشتر خسرو به شعر می‌شد.

برای ادامه‌ی تحصیل، استاد قرایی رشته‌ی ادبی را برگزید و بعد از اخذ دیپلم در دانشگاه تهران در رشته‌ی فلسفه و علوم تربیتی با درجه ممتاز شاگرد اول شد. در زمان تحصیل در تهران با این که رشته‌ی «فلسفه‌ی اروپا» می‌خواند اما از شعر و شاعران جدا نشد و در آن سال‌ها غزل‌های شهریار و عماد مونس روز و شب خسرو بود.

در سال‌های بعد آشنایی و رفاقت با شاعران و ادیبان خراسانی مانند عماد، مهدی اخوان ثالث، دکتر شفیعی کدکنی، دکتر کاخکی و همچنین دیگر شاعران و استادان، یزدان‌پناه را بیش از پیش به شعر وابسته و با جریان‌های شعر آن روزگار همراه کرد. شعرهای ایشان در قالب مجموعه‌ی شعر «فرار» در سال ۱۳۳۵ توسط انتشارات علمی در تهران به چاپ رسید.

استاد خسرو یزدان پناه قرایی بعد از اتمام تحصیلات در رشته‌ی «فلسفه‌ی اروپا» بورس تحصیلی در فرانسه را به دست آورد اما به دلایلی نتوانست به اروپا سفر کند. در اوایل دهه‌ی سی خورشیدی به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. چند دهه در دبیرستان البرز و دیگر دبیرستان تهران به تدریس ادبیات مشغول بود تا دهه‌ی شصت که بازنشسته شد.

از استاد خسرو یزدان‌پناه قرایی اشعار چاپ نشده‌ی فراوانی هم به یادگار مانده است که امیدوارم روزی چاپ شود. این مرد مهربان و شاعر خوش‌سخن در سیزدهم فرودین‌ماه ۱۴۰۱ به ملک جاویدان سفر کرد.

غرل

سراغ من گرفتی ای غم از هرجا که درماندی
ندیدی باده‌ام در شیشه، امشب تا سحر ماندی

ازین یاران تو را شاید که قدر دوستی دانم
که بی‌منّت مرا تا از درآید می، به بر ماندی

چه پیش آمد تو را ای پیکِ مینا در بغل پنهان!
که از احوال این پیر پریشان بی‌خبر ماندی؟

دعای باده‌نوشان بود و آهِ دردِ مخموران
که عمری از گزند گزمه‌ی شب بر حذر ماندی

ز دل آتش رود بر سر چو شمعم، داد ازین بیداد!
مرا ای آرزو چون داغ حسرت بر جگر ماندی

مجال یک‌دم آرامش اگر گاهی میسر شد
چو روح مرگ ناپیدا مرا در پشتِ در ماندی

هوای سیر بودت بر سپهر از این سیه‌زندان
دریغا، کز بدِ دوران، دلا، بی بال و پر ماندی

سرابی بود و رویا آنچه دیدم در کویر عمر
هم از اول مرا ای کاش پای از این سفر ماندی

مریدی و مرادی نیست در آیین من، ای پیر!
تو خود را بین که سرگردان میان خیر و شر ماندی

غریو و های‌هوی هستی‌ات سرسام حیرت بود
چنین گر با نگاهی بی‌هدف بر رهگذر ماندی

چه می‌جویی ز دانش راز گیتی را، کزین سودا
به پایان آمدت ایّام و در «بوک» و «مگر» ماندی


پی‌نوشت‌:
عنوان مطلب از بیت زیبای صائب تبریزی است: «نقش پای رفتگان هموار سازد راه را/ مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است»


برچسب‌ها: خسرو یزدان پناه قرایی, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳ساعت 12:17  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۹۷ پیام ولایت که در ۱۸ آبان ۱۴۰۲ منتشر شده، در بخش هوای تازه یک شعر زعفرانی می‌خوانید از زینب ناصری

زینب ناصری
زینب ناصری

تو گُلِ زعفرانی
میونِ دستِ آبان
سوسنی و بنفشی
سوغاتیِ خراسان

تیجای قرمز تو
شبیه شعله گرمه
پیراهن بنفشت
برات لباسِ نرمه

برای چیدنِ تو
دلم شده هوایی
تو سرِ من می‌چرخه
ترانه‌ی نوایی

طلای سرخ ایران
تو بیست و چار عیاری
توی جهان تکی تو
مایه‌ی افتخاری

زینب ناصری
زینب ناصری

#هوای_تازه
#زینب_ناصری

پی‌نوشت:
پرچم‌های گل زعفران را در لهجه‌ی محلی «تیج» (tij) می‌گویند.

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, زینب ناصری, شاعران همشهری, شعر زعفران
+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آذر ۱۴۰۲ساعت 12:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۸۴ پیام ولایت که در ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ منتشر شده، در بخش هوای تازه شعری می‌خوانید از شاعر نوجوان همشهری خانم زینب ناصری.

زینب ناصری
زینب ناصری

می‌بینی اشکامو
این آخرین باره
اخماتو جمعش کن
قلبم شده پاره

از چشمم افتادی
همراه با اشکام
دیگه ترک خورده
این عشق بی‌فرجام

می‌رم، نمی‌مونم
این بهترین کاره
می‌خوام برم اما
قلبم نمی‌ذاره

می‌شم یه دیوونه
قلبم یه بیماره
اکسیر عشقت رو
از من طلبکاره

حالا منم موندم
با قلب دیوونه‌م
پامو بذارم روش؟
نه! نه! نمی‌تونم!

#زینب_ناصری

#بهمن_صباغ_زاده

#شاعران_همشهری

#پیام_ولایت

پی نوشت:

عکس‌ از آرشیو انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه به تاریخ یک‌شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۳
این چهارپاره از اولین اشعار خانم زینب ناصری است.

زینب ناصری
زینب ناصری

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب 👇
https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زینب ناصری, بهمن صباغ زاده, پیام ولایت, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۲ساعت 10:43  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۷۶ پیام ولایت که در ۹ بهمن‌ماه ۱۴۰۱ منتشر شده،در این شماره ب زندگی و شعر محمدرضا خوشدل شاعر، خوش‌نویس، نقاش، مجسمه‌ساز و طراح تربت حیدریه را خواهید خواند.

محمدرضا خوشدل


بعد از مصاحبه با آقای رضا رستم زاده شاعر همشهری در مشهد، قرار مصاحبه با آقای محمدرضا خوشدل دیگر شاعر همشهری ساکن مشهد را گذاشتم. ایشان با روی باز پذیرفتند و آذرماه ۱۴۰۱ توفیق رفیقم شد و دو شب با این شاعر همشهری به گپ و گفت نشستم. صحبت‌های ما بیشتر حول محور علاقه‌ی مشترک‌مان یعنی شعر گویشی تربت حیدریه دور می‌زد و در بین صحبت‌ها باز به سوالات مصاحبه برمی‌گشتیم. محمدرضا خوشدل مردی باسواد، مهربان، مهمان‌نواز و سرد و گرم چشیده است. آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل صحبت‌های من با آقای خوشدل در دهم و بیست و چهارم آذرماه ۱۴۰۱ است.

محمدرضا خوشدل در اول آذرماه ۱۳۴۵ در دولت‌آباد زاوه به دنیا آمد. پدرش بمانعلی خوشدل به کار ساختمانی مشغول بود، البته کار بنایی در محیطی کوچک مثل دولت‌آباد کاری دائمی محسوب نمی‌شد و او به عنوان استاد بنا اغلب در شهرستان‌های همجوار کار می‌کرد. مادرش خانم فاطمه صاحبکار خواهر شاعر نام‌آشنای خراسان آقای ذبیح‌الله صاحبکار بود. او زنی خوش‌سخن و ادب‌دوست بود که از کودکی در خانواده‌ای اهل ادب رشد کرده بود. پدربزرگ محمدرضا، کربلایی ابراهیم صاحبکار در روستا مجلس شاهنامه‌خوانی برگزار می‌کرد و فرزندانش با فردوسی، سعدی، مولانا و حافظ بزرگ شده بودند. آقای خوشدل در مورد مادرش می‌گوید: «او زنی روستایی بود که کودکی‌اش را پای مجلس شاهنامه‌خوانی گذرانده بود. در سال‌هایی که دبیرستانی یا دانشجو بودم گاهی سوالات درسی ادبیات را از مادرم می‌پرسیدم و او به راحتی جواب سوال‌هایم را می‌داد.»

دولت‌آباد در زمان کودکیِ محمدرضا روستا محسوب می‌شد و امکانات چندانی نداشت اما در عوض صفا و حالی دیگر داشت. بچه‌های روستا کودکی‌ای را تجربه می‌کنند که بچه‌های شهر به خواب شب‌شان هم نمی‌بینند. باری، محمدرضا هفت ساله که شد به تنها دبستان روستا یعنی دبستان «آذر» رفت.

پنج سال دبستان را که تمام کرد، روستای دولت‌آباد دارای شهرک شده بود و ساختمان‌های عام‌المنفعه مثل مدرسه‌ی راهنمایی، دبیرستان، بخشداری، غسالخانه و ... در آن بنا گردیده بود. خوشدل تحصیلات راهنمایی را هم در مدرسه‌ی راهنمایی «دهخدا» در شهرک تازه‌تاسیس دولت‌آباد گذراند و راهی دبیرستان شد. سال‌های تحصیل محمدرضا خوشدل با بزرگ شدن و گسترش دولت‌آباد همراه بود و یکی دو سال قبل از اتمام سوم راهنمایی محمدرضا، ساختمان دبیرستان تکمیل شد و دبیرستان در دولت‌آباد آغاز به کار کرد.

در آن دوران دانش‌آموزان فارغ‌التحصیل راهنمایی در دولت‌آباد در انتخاب رشته یک گزینه بیشتر نداشتند و آن هم رشته‌ی علوم انسانی بود. دبیرستان شهید مطهری با یک کلاس انسانی چند سالی بیشتر دوام نداشت و بعد به دلیل تعداد کم دانش‌آموزان تعطیل شد. دوره‌ی دبیرستان محمدرضا همزمان شده بود با جنگ ایران و عراق و او هم مثل خیلی از هم‌سن و سال‌هایش داوطلبانه اعزام به جبهه شد.

محمدرضا در درس جزو دانش‌آموزان مستعد به شمار می‌رفت اما وقتی دبیرستان تعطیل شد از تحصیل باز ماند. مرکز شهرستان یعنی تربت حیدریه، با دولت‌آباد بیش ۳۰ کیلومتر فاصله نداشت اما با امکانات حمل و نقل آن روزها، رفت و آمدِ هر روزه بین دولت‌آباد و تربت حیدریه سخت بود. محمدرضا که تحصیل را به اجبار رها کرده بود منتظر رسیدن زمان سربازی بود و اوقاتش بیشتر به کارهای روستا می‌گذشت. او خود درباره‌ی ادامه‌ی تحصیلش می‌گوید: «بعد از تعطیل شدن دبیرستان به علت کم بودن تعداد دانش‌آموزان، عصری بهاری در خانه بعد از نهار خوابیده بودم. البته خواب که نبودم ملحفه‌ای را رویم انداخته بودم و غرق در بحر فکر بودم. برادرم که از من بزرگ‌تر بود و در تربت حیدریه در رشته‌ای فنی و مهارتی درس می‌خواند به دولت‌آباد آمده بود و با مادرم به گپ و گفت مشغول بود. صحبت‌شان به من و آینده‌ام کشیده شد. از صحبت‌هایشان می‌شد فهمید که مادرم نگران آینده‌ی من بود و برادرم هم امیدی به من نداشت. همان‌موقع تصمیم گرفتم تحصیل را ادامه بدهم. خوب یادم است بیست و دو روز مانده بود به اول خرداد. فردای آن روز رفتم اداره‌ی آموزش و پروش تربت حیدریه و کتاب‌های سال چهارم انسانی را خریدم، برای امتحانات متفرقه‌ی سال چهارم ثبت نام کردم و به دولت‌آباد برگشتم. به مادرم گفتم من صحبت‌های آن‌روز شما را شنیدم و تصمیم گرفتم لااقل دیپلمم را بگیرم و بعد به سربازی بروم. فرصتم برای رساندن خودم به دیگر دانش‌آموزان کم است و مجبورم فاصله‌ی کوتاه بیست و دو روزه‌ را تا موقع امتحانات به قول معروف بکوب بخوانم. یادم است که آن بیست و دو روز در یکی از اتاق‌های خانه خودم را حبس کردم و خواندم و خواندم تا بالاخره موفق شدم تمام درس‌ها را دوره کنم.»

در آن سال بین هفتصد دانش‌آموزی که برای امتحانات متفرقه ثبت نام کرده بودند تنها دو نفر موفق می‌شوند یک‌ضرب تمام امتحانات را با نتیجه‌ی خوب پشت سر بگذرانند که یکی از آن‌ها محمدرضا خوشدل بود. محمدرضا به سن سربازی رسیده بود و به ناچار دفترچه‌ی اعزام به خدمت گرفت اما از طرفی حالا که دیپلم گرفته بود در تربیت معلم هم ثبت نام کرد، و دفترچه‌ی کنکور را گرفت و برای دانشگاه ثبت نام کرد. مشغول به خدمت سربازی بود که کنکور و آزمون تربیت معلم را شرکت کرد.

محمدرضا دانش‌آموز بااستعدادی بود و بیشتر در طول دوران تحصیل سعی کرده بود درس‌ها را بفهمد نه این که حفظ کند و همین کمکش می‌کرد که تغییر فضا و سربازی و دیگر تغییرها باعث نشود مطالبی که فراگرفته را فراموش کند. هفت ماه از خدمت سربازی‌اش بیشتر نگذشته بود که نتیجه‌ی آزمون تربیت معلم آمد و او در تربیت معلم مشهد پذیرفته شده بود. همین شد که مهرماه ۱۳۶۵ پادگان 04 بیرجند را به قصد تربیت معلم شهید خورشیدی مشهد ترک کرد و به مشهد آمد.

آقای خوشدل دو سال تربت معلم را بین سال‌های ۶۵ تا ۶۷ سپری کرد. در سال ۱۳۶۶ که دانشجوی تربیت معلم بود ازدواج کرد. همسر ایشان هم معلم هستند و نسبت خویشاوندی با هم دارند. آقای خوشدل و همسرشان دو فرزند به نام‌های سحر و ابوالفضل دارند.

محمدرضا خوشدل در مهرماه سال ۱۳۶۶ با ابلاغ آموزگاری خدمت معلمی خود را روستای چاووک در سی کیلومتری دولت‌آباد شروع کرد. مشغول تدریس که شد به دلیل علاقه‌ای که به طراحی و نقاشی داشت در کنکور هنر هم شرکت کرد. نتایج دانشگاه که آمد با ناباوری دید به عنوان نفر هفدهم کشوری در کنکور هنر گرایش سینما در دانشگاه تهران قبول شده است. ادامه‌ی تحصیل آقای خوشدل در رشته‌ی سینما از طرف مسئولین وقت آموزش و پروش در آن دوران پذیرفته نشد و به راهنمایی شادروان فریدون دلداری که از مردان خوشنام اداره‌ی فرهنگ در تربت حیدریه است در دانشگاه در رشته‌ی کتابداری شرکت کرد.

محمدرضا خوشدل از سال ۱۳۶۸ تا سال ۱۳۷۲ دوره‌ی کارشناسی کتابداری را در مشهد گذراند و بعد با لیسانس کتابداری به دولت‌آباد برگشت. اولین مدرسه‌ی خدمت او در دولت‌آباد مدرسه‌ی شهید صباغ بود. مدرسه‌ی شهید صباغ همان مدرسه‌ی دهخدا بود که محمدرضا در زمان دانش‌آموزی در آن تحصیل کرده بود و در سال ۱۳۷۲ به عنوان معاون مدرسه در آن‌جا مشغول به کار شد. سال بعد به خاطر علاقه‌ای که به تدریس داشت درس دادن را شروع کرد و تا سال ۱۳۷۶ در دولت‌آباد ادبیات و هنر تدریس می‌کرد. سال ۱۳۷۶ به اصرار دایی‌اش مرحوم ذبیح‌الله صاحبکار که در مشهد زندگی می‌کرد و مسئولیتی هم در شورای شعر استان داشت ساکن مشهد شد. در ابتدا برای تدریس به دبیرستان نمونه دولتی ابرار مشهد منتقل شد و از آن سال به بعد تا زمان بازنشستگی در دبیرستان‌ها و هنرستان‌های مختلف مشهد ادبیات و طراحی درس می‌داد.

آقای خوشدل ادامه‌ی تحصیل را هم رها نکرد. سال ۱۳۸۲ به علت علاقه‌ای که به ادبیات داشت برای کارشناسی ارشد ادبیات کنکور داد و پذیرفته شد. تحصیلات تکمیلی هم دو سال طول کشید سال ۱۳۸۴ با درجه‌ی کارشناسی ادبیات از دانشگاه آزاد واحد مشهد فارغ‌التحصل شد و تدریس در دبیرستان‌های شهر مشهد را از سر گرفت. محمدرضا خوشدل پس از نزدیک سی سال تدریس در دبیرستان‌های مشهد در سال ۱۳۹۵ از آموزش و پرورش بازنشسته شد اما بعد هم چند سالی به تدریس ادامه داد. این روزها وقت استاد خوشدل بیشتر به پژوهش‌های ادبی و نوشتن می‌گذرد و سعی می‌کند به تحقیق‌هایی که در سال‌های معلمی زمان کافی برای انجام آن نداشت، بپردازد.

به بخش دوم مصاحبه و سوالاتم در مورد شعر می‌رسم. به عنوان اولین سوال در این بخش می‌پرسم: «چه شد که به شعر گرایش پیدا کردید؟» آقای خوشدل می‌گوید: «من قبول ندارم که کسی به سمت شعر برود بلکه شعر است که به سراغ افراد می‌رود یعنی نمی‌شود تنها با تمرین و تکرار و آموزش شاعر خلق کرد. یک استعداد نهفته باید وجود داشته باشد. حالا ما می‌توانیم آن‌را بیدار کنیم و اسباب رشدش را فراهم کنیم. در مورد خودم می‌توانم بگویم شعر در خانواده‌ی ما موروثی بود. پدربزرگم، دایی‌هایم، مادرم و افراد دیگری از خانواده‌ی مادرم شعر می‌گفتند. همچنین همه‌ی برادران و خواهرانم طبع شعر دارند، حالا بعضی بیشتر و بعضی کمتر، در موضوعات مختلف و با شدت و ضعف متفاوت. از وقتی کودک بودم گرایش به شعر را در خودم حس می‌کردم. در دوران دبیرستان به مناسبت‌هایی که پیش می‌آمد می‌توانستم چند کلامی موزون سر هم کنم مثلا در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی، ابیاتی عاشقانه می‌گفتم یا در سال‌های جبهه شعرهایی با موضوع رشادت و جنگ روی کاغذ می‌آوردم.»

از آقای خوشدل راجع به مشوقانش در زمینه‌ی شاعری می‌پرسم. می‌گوید: «اگر آثارم را به دو دسته‌ی شعر و نثر تقسیم کنم. هشتاد-نود درصد آثارِ من نثرهای من هستند. در نویسندگی به دنبال موضوعات مورد علاقه‌ام رفتم. از همان سال‌های جوانی دنبال جواب سوال‌هایم بودم و سعی کردم جواب‌هایی را که با تحقیق درمی‌یافتم در کتاب‌هایم شرح و بسط بدهم. مشوق من در زمینه‌ی شعر بیشتر خانواده‌ام بودند. مادرم و‌ دایی‌هایم مهم‌ترین مشوقان من بودند، هرچند وجود شاعری مثل ذبیح‌الله صاحبکار در خانواده کار را برای من سخت کرده بود. مرحوم صاحبکار در شعر بسیار بلندنظر بود و هر شعری را قبول نداشت، یعنی نمی‌شد انتظار داشت هر شعری را پیش مرحوم صاحبکار برد و تشویق شنید.»

خوشدل از شاعران پیش از خود شعر مهدی اخوان ثالث را بسیار می‌پسندند و می‌خواند. او می‌گوید: «اخوان خودش شعر بود، شعر ناب بود. وقتی شعرهایش را می‌خوانی، می‌بینی اخوان بی‌ریا و صادقانه در شعرش حضور دارد. شعر ذبیح‌الله صاحبکار را هم فارغ از نسبت خویشاوندی که با هم داریم بسیار دوست دارم. غمی بزرگ در شعرهای صاحبکار است که برای من خیلی ارزشمند است. همچنین شعر و زندگی فرخی یزدی را خیلی دوست دارم. فرخی هم از کسانی بودند که در شعر از جانش مایه گذاشت. محمد قهرمان هم در شعرهای گویشی‌اش بی‌نظیر است و خیلی شعرهایش را می‌خوانم.»

محمدرضا خوشدل معتقد است شعر ساحت‌های مختلفی دارد و آن را می‌شود از منظر صورت‌های خیال، موسیقی و عاطفه بررسی کرد. شعر خوب باید وجوه تعریف شعر را در کنار هم داشته باشد. شعرِ بعد از نیما با این‌که در وزن، قافیه و تساوی ارکان، دخل و تصرف‌هایی کرده است اما هنوز خیال و موسیقی و عاطفه در آن به تناسب حضور دارند. به رغم همه‌ی این تعاریف که درست هم هست شعریتِ شعر را در جایی دیگر باید جُست؛ یعنی نمی‌شود چک‌لیست درست کنیم و این عناصر را به شعر بیاوریم و گمان کنیم شاعر شده‌ایم. خوشدل شعر را کلام متصل به وحی می‌داند و می‌گوید: «من در تشخیص شعر یک معیار دارم. شاید خنده‌دار باشد اما معیار من تجربی و بیولوژیک است. گاهی وقتی شعرخوانی کسی را می‌شنوم یا شعری را می‌خوانم انقلابی در خودم حس می‌کنم، ناخودآگاه موهای تنم سیخ می‌شود و تحت تاثیر قرار می‌گیرم. شعر حاصل لحظات پیامبری شاعران راستین است و از این روست که می‌تواند بر خواننده و مخاطب خود تاثیری این‌چنین شگرف داشته باشد.»

بیشترین اشعار آقای خوشدل را باید در میان مثنوی‌ها و شعرهای نوِ نیمایی‌اش جستجو کرد. غزل و رباعی در رتبه‌های بعدی شعر او قرار دارند. در سال‌های اخیر آقای خوشدل مثنوی «منداسین نامراد» را منظوم کرده است که در مرحله‌ی ویرایش است. محمدحسین که در گویش تربت حیدریه منداسین گفته می‌شود، یکی از دلاوران منطقه‌ی تربت حیدریه است که سرگذشتی شبیه گل‌محمد رمان کلیدر دولت‌آبادی داشته است و در منطقه‌ی تربت حیدریه مرثیه‌ای از قول مادر منداسین در بین عوام رایج است که نوای این مرثیه را بزرگان موسیقی مقامی خراسان با دوتار اجرا کرده‌اند.

خوشدل در مورد شعر امروز می‌گوید: «با فراگیر شدن رسانه‌های جمعی مانند رادیو، تلویزیون و بعد از آن فضای مجازی، شعر از نظر کمّی بسیار رشد کرد اما از نظر کیفی نه. امروزه باید چراغ برداشت و در ظلمات شعر امروز دنبال شاعری گشت که شعرش به دل بنشیند. نه این که بگویم نیست. شاعر متوسط بسیار داریم اما شاعر عالی و صاحب‌سبک با شعر تاثیرگذار در بین مردم، خیلی کم است.»

از آقای خوشدل راجع به جایگاه شعر در زندگی بشر امروز می‌پرسم. آقای خوشدل که نایب رئیس انجمن علمی معلمان ادبیات استان خراسان رضوی است، می‌گوید: «این سوالی است که من همیشه از دبیران ادبیات پرسیده‌ام. روزگار ما روزگار تنگ‌حوصلگی است. از یک طرف ما اتفاق‌های تمام کره‌ی زمین را دنبال می‌کنیم. این اتفاق‌های پی‌درپی نمی‌گذارد بشرِ امروز به مسائل عمیق نگاه کند. انسان امروز بیش از هر زمان به شعر نیاز دارد. درد بشرِ امروز تنهایی است، فقط شاعران خلوت ندارند و سیل اتفاقات نمی‌گذارد شاعری در احساساتش یا در مسائل پیش‌آمده‌ی روز عمیق شود و به خلق شعر تاثیرگذار برسد.»

محمدرضا خوشدل در جشنواره‌های شعر شرکت نمی‌کند. او در این خصوص می‌گوید: «از وقتی جشنواره‌های سکّه‌ای باب شد و شاعران به سمت سرودن شعر بخشنامه‌ای متمایل شدند فردیتِ شاعر از بین رفت. انگیزه‌های مادی دونِ شانِ شاعر است. کسر شان شاعر است که بخواهیم او در فلان موضوع و تا فلان تاریخ شعر بگوید و برای فلان جشنواره بفرستد و بعد داوری کنیم و جایزه بدهیم. از طرفی شاعر بلندمرتبه‌تر از است که سیاست حاکم بر شعر بخواهد به شاعران خط بدهد. من که می‌گویم شعر حاصل لحظات پیامبری شاعران راستین است نمی‌توانم انتظار داشته باشم که چنین شاعری قلم به دست بگیرد و سعی کند در فلان موضوع شعر بگوید.»

آثار چاپ شده‌ی استاد محمدرضا خوشدل بسیار پرتعداد است. از مهم‌ترین آثار ایشان که در سال‌های جوانی شاعر منتشر شد می‌شود به «ادبیات شفاهی روستاهای تربت حیدریه» اشاره کرد که در سال ۱۳۷۵ توسط انتشارات خاتم در مشهد اشاره کرد. این کتاب در زمانی که هنوز شعر محلی از قهرمان، صاحبکار و دیگران چاپ نشده بود اتفاقی بسیار مبارک بود. «افسانه‌ی ناتمام» که مجموعه‌ی اشعار استاد ذبیح‌الله صاحبکار است هم به همت آقای خوشدل منتشر شد. اشعار این مجموعه در زمان حیات استاد صاحبکار گردآوری شد و این کتاب نقشی اساسی را در معرفی یکی از بهترین شاعران خراسان در سده‌ی اخیر داشت که از این بابت آقای خوشدل حقی عظیم به گردن شاعران خراسان دارد.»

آقای خوشدل به درخواست مدیر انتشارات «به‌نشر» سرگذشت ۱۲ تن از شاعران شیعی فارسی‌زبان و عرب‌زبان را جمع‌آوری کرده است که از جمله‌ی آن‌ها می‌شود به هلالی جغتایی، ناصر خسرو قبادیانی، سنایی غزنوی، فردوسی، ابن یمین، فرزدق، حسّان ابن ثابت، ابن همدانی، دعبل، کمیت و سید حمیَری اشاره کرد. همچنین رمان سرگذشت حسنک وزیر و مجموعه‌ی آموزشی «چگونه شعر بگوییم؟» از تازه‌ترین آثار ایشان است که در مرحله‌ی ویرایش است و به زودی روانه‌ی بازار نشر خواهد شد.

محمدرضا خوشدل که مدرک دوره‌ی ممتاز خطاطی و طراحی را از دانشگاه تهران گرفته است آثاری هم در زمینه آموزش خط، طراحی و نقاشی دارد. وی همچنین مقالاتی در زمینه‌ی ادبیات و دیگر زمینه‌های علوم انسانی دارد که در نشریات مختلف کشور چاپ شده است و از جمله‌ی مهم‌ترین آن‌ها می‌شود به «تاثیر شمس بر مولانا، یا مولانا بر شمس؟» و «خیام، پرآوازه اما غریب» اشاره کرد.

«در کربلا چه گذشت؟»، «موجودات ماورایی»، «آن سوی ماورا»، «آسان بنویسیم»، «نامه‌ی باران (تذکره‌ی شاعران گیلان)»، «مشق عشق»، «مرگ ترنج»، «کوچه‌های پشت سر»، «عالم پر رمز و راز ارواح»، «خواب غفلت»، دوره‌ی مقدماتی، تکمیلی و عالی خط تحریری (سه جلد)، «بازگشت از گمراهی»، «الفبای پژوهش»، «آموزگاران روزگار»، «نوشدارو پس از مرگ سهراب»، «مرگ ترنج»، «مشق عشق»، «آدم از بهشت تا بهشت» تعدادی از دیگر آثار آقای محمدرضا خوشدل است.

در پایان مصاحبه از آقای خوشدل خواهش می‌کنم اگر ناگفته‌ای دارد بیان کند. او می‌گوید: «من این افتخار را داشته‌ام که نسل شاعران و ادیبان بزرگ خراسان در قرن گذشته را ببینم که بعضی مانند اخوان، قهرمان و صاحبکار نام‌آشناتر هستند و بقیه مهجورترند و همین باعث شده است در شعر بسیار مشکل‌پسند شوم. شاید به همین دلیل هنوز نتوانسته‌ام خودم را راضی کنم که شعرهایم را چاپ کنم. وقتی به شعر امروز خراسان نگاه می‌کنم دلم می‌گیرد از این بابت که جای بزرگان شعر خراسان را خالی می‌بینم و دوست دارم باز خراسان نام‌های بزرگ و شاعران و ادبیان صاحب‌سبک به خود ببیند»»

تنوع شعری محمدرضا خوشدل بسیار است. او در هر قالب، جهان تازه‌ای از کلمات را به خواننده ارائه می‌دهد که متفاوت با دیگری است. مثلا در شعر نیمایی کلمات او از جنسی دیگرند و در مثنوی‌ها از جنسی دیگر. شعر محلی و معیار او هم از نظر زبان تفاوت بسیار دارند. شعر خوشدل لبریز از صورت‌های خیال است و از نظر محتوا چیزی کم ندارد، البته انصاف این است که بگوییم کاستی‌هایی در زبان دارد. شعر محلی‌اش روان و دلنشین است که اگر توجه بیشتری به این نوع شعر داشته باشد یکی از محلی‌سراهای برجسته خراسان خواهد بود.

در زیر نمونه‌هایی از شعر محمدرضا خوشدل را با هم می‌خوانیم:

پلکی بزن! یک روز دیگر مانده تا پاییز
این کهکشان جا مانده در این برگ‌ها پاییز!
رویای تودرتو، معمایی توهّم‌زاست
در پیچ پیچِ پیچک بی‌انتها پاییز
یک بانوی مو فرفری با دامنی رنگین
زیباترین نارنجیِ این رنگ‌ها پاییز
می‌رقصد و می‌پیچد او بر بازوان باد
شب تا سحر مشغول رقاصی‌ست با پاییز
برگ و نسیم و رنگ و عریانی جنگل‌ها
زیباترین نقش‌آفرین ماجرا پاییز
می‌رقصد او با شاهزاده‌های رویایی
ماه و شب و رنگین‌کمان دلربا پاییز
ای بانوی نارنجی و زیبای پاییزی
آهسته‌تر! قلب جهان کوک است با پاییز

عریانی‌ات را رو نکن هر بار می‌میرم
از غمزه‌های گل کنار خار می‌میرم
پیراهنِ بارانی‌ات را که می آویزی
از بوی گِل بر سینه‌ی دیوار می‌میرم

سرتاسرِ من شده همه سوز
دارم هوس پریدن امروز
افسوس که بال و پر ندارم
در سر رمق سفر ندارم
له گشته به زیر پای وسواس
ته‌مانده‌ای از وجود احساس
گیلاس لبت به لب بچسبان
تا مست کند منِ پریشان
من کز لب تو شراب خوردم
از روی گلت گلاب خوردم
از باغ تنت انار خواهم
وز زلفِ تو گُل هزار خواهم

از کوچه‌باغ خاطره رد شد خیال من
در بین پیچکی شده هر تاک غرق نور
با صد شکوفه‌ی تر و سرخ و سفید و زرد
با آن نگاه گرم و تمنای آرزو
لبریز از شعور
همراه و غرق شور
یک کودک جسور
آنجا نشسته بود
زانوش در بغل
چشمان او ولی
انگار خسته بود
پهلوی او نشستم و گفتم: عزیز جان!
دانی تو از درون کدامین زن غریب
افتاده‌ای چنین به تهِ کوچه‌ی فریب
دانی تو کودکِ که‌ای؟
کاین‌گونه زرد و زار رهایت نموده‌اند
آهی کشید و گفت:
من پر ز شور و تمنا و قصه‌ام
اما زمان چنان فسرده‌دلم کرده است که
از گفتن دوباره‌ی هر چیز خسته‌ام
حتی اگر که شور و تمنا وعاشقی‌ست
تو با خودت بگو:
این کودک فتاده و تنها از آنِ کیست؟

دولت‌آباد ای دِ چَشم مُو کُلو
پادشاه و پایتخت زعفِرو
دولت‌آباد اِی قِلِه‌یْ اجدادِ مُو
تا قیامت کِی مِری از یادِ مُو؟
مرده‌هام دَم خاکِ تو، دَم زِْرِ خاک
اَخِرِش از دوریِت رَفتُم هلاک
پِش ازی بویی قِلِه‌یْ خوش اُو۪ و رنگ
مونِ باغات ما مِدایِم هِی شِلنگ
هر قِناتِت مردِر از جایِش مِکِند
پوردرخت و سُو۪زِنَه‌ش غرقِ چِمَند
هر بَرِ تو چشمه‌سارِ اُوِ۪ بو
پوشتِ هر چِشمَه دو تا کوهِ کُلو
وامِرف دل از نِسیمِ کوچه‌هات
توتِ نُقلی‌ت بو به حُکم اُو۪نِبات
از دَمِ خِطَّه دِرِختا وِرقِرار
مُردُم از بالا مِدایَن هِی شِلار
یَگ نِفَر معتاد اَگِر بو پیر بو
پایِ او دَم کُندَه و زِنجیر بو
کِم‌فروشی و گِرَْنی خِندِه‌دار
بو فِراوو هر چه که داشتِم بِکار
چار دیکویْ خِنزِری ما دیشتِم
دَم عوض اِنصاف بالا دیشتِم
جَـْده‌ها خَـْکی و پور دُلَّخت و خاک
دَم زِوَرسَرِ قِلَه بو چشمِه‌پاک
چِشمِه‌جو دَم پینِه‌پای قِلعَه بو
بندِ بیشَه او طِرَف دَم روبه‌رو
سِزدَهِ عِید دَم مِزارِ پِش‌حسن
مُردُما حُگمِ قیامت جَم مِرَن
وِرمِجَستَن مُردُما از خِرپِلَک
هیشکِه او روزا نِبو اهل کِلَک
رفت از دست ای قِلَه و شَهر رفت
دُورِ ماشین رفت و خر دِ قهر رفت
نِه دِگَه اسب و خرِ وُ قاطِرِ
نِه دِگَه اَسُب‌سِوارِ ماهِر
کِم‌کِمَک چَـْچول‌بَـْزی از را رِسی
ما نِفَهمیدِم که کِی رف کی به کی
اَمَیُم مُو بعدِ چَن سال از مِشَد
دیُم اِنگار پُمبَه رِفتَه ای نِمَد
از دَم خِطَّه موتور مور و مِلَخ
ماشیناشُم بیشتر از کُخ کِلَخ
گُر و گِر ماشینَه که هِی رَد مِرَن
بَم چِشُم وِر هَم زیَن بی‌رَد مِرَن
تُر نمَـْیَه یَگ‌نِفَر از تَهْ دلِش
تا که تِگلیفِت کِنَه بَم مِنزِلِش

پی نوشت:

برای آقای خوشدل آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم در کار و زندگی و پژوهش‌های ادبی‌اش موفق‌تر از پیش باشد و آثار پژوهشی و رمان‌های چاپ نشده‌ی ایشان یکی بعد از دیگری منتشر شود. مخصوصا بی‌صبرانه منتظرم تا ویرایش کتاب «چگونه شعر بگوییم؟» آقای خوشدل که جزوه‌ای آموزشی در فنون شاعری است نهایی شود و این کتاب انتشار یابد تا با افتخار آن را به شاعران جوان همشهری معرفی کنم.

محمدرضا خوشدل
محمدرضا خوشدل

بهمن صباغ زاده
۱۴ دی‌ماه ۱۴۰۱ تربت حیدریه

#محمدرضا_خوشدل
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی انجمن شاعران ستاره قطب 👇
https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: محمدرضا خوشدل, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, پیام ولایت
+ نوشته شده در  سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲ساعت 10:47  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۷۹ پیام ولایت که در ۲۹ بهمن‌ماه ۱۴۰۱ منتشر شده، در این شماره با زندگی و شعر سید حسین سیدی شاعر تربت حیدریه آشنا خواهید شد. هر دو بزرگوار اهل روستای خیرآباد مه‌ولات هستند.

سیدحسین سیدی
سید حسین سیدی

شاعر اهل بیت؛ نگاهی به زندگی و شعر سید حسین سیدی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش اول)

سید حسین سیدی که من از سرِ دوستی او را «سیّد» خطاب می‌کنم از شاعران خوب تربت حیدریه است که در ابتدای دهه‌ی هشتاد با او آشنا شدم. لحن محکمش در شعرخوانی و کلام روانش، همین‌طور سادگی و صفایی که در جمع دوستان داشت خیلی زود باعث شد او یکی از صمیمی‌ترین دوستانم شود. چه شنبه‌هایی که آماده شدیم تا با هم به انجمن شعر تربت حیدریه برویم در حالی‌که شعرهایمان را پیش از آن با نظر هم اصلاح کرده بودیم هر غزل از فیلتر ذهن هر دو نفر گذشته بود. چقدر در زبان و مضمون به هم نزدیک شده بودیم طوری که آن‌سال‌ها شعر من و سیدی کاملا به هم شبیه شده بود. شعر باعث شده بود بتوانیم دنیا را از دریچه‌ی چشم هم ببینیم و همین دوستی ما را گرم‌تر می‌کرد. حالا بعد از حدود هفده هجده سال، جمعه ۱۶ دی‌ماه ۱۴۰۱، سید حسین در دفتر محل کارم روبه‌روی من نشسته بود و قرار بود به سوالاتم پاسخ دهد. قبل از شروع صحبت، عذرخواهی کردم که این‌قدر دیر به سراغش رفته‌ام و این مصاحبه باید خیلی پیش‌تر از این انجام می‌شد. مصاحبه‌ی یک ساعته‌ی ما در روز آفتابی و سرد زمستان به گفتگویی گرم تبدیل شد که در ادامه خواهید خواند.

سید حسین سیدی در ۱۰ فروردین ۱۳۵۹ در روستای خیرآباد مه‌ولات به دنیا آمد هر چند در شناسنامه‌اش دوم شهریور نوشته شده است. در ابتدای راه شاعری مدتی «مسیحا» تخلص می‌کرد ولی خیلی زود از جرگه‌ی شاعران دارای تخلص خارج شد و به انبوه شاعران بدون تخلص پیوست.

پدرش «سید علی‌اصغر سیدی» روحانی بود و در خیرآباد مکتب‌دار بود. او در کنار کار کشاورزی و دامداری چند دهه به کودکان خیرآباد قرآن و صدکلمه درس می‌داد و خیلی از بزرگسالان امروز خیرآباد که در جاهای مختلف ایران و جهان زندگی می‌کنند خاطراتی از مکتب‌خانه‌ی سیدعلی‌اصغر دارند. مکتب در آن روزگار نقش مدرسه و حتی گاه نقش مدرسه‌ی شبانه‌روزی را بازی می‌کرد. کودکانی از سراسر جلگه‌ی مه‌ولات یا نقاط دیگر تربت حیدریه به خانه‌ی سید علی اصغر می‌آمدند و در کنار کودکان خودش زندگی می‌کردند،‌ قرآن را می‌آموختند و به روستاهای خود برمی‌گشتند. طول دوره به استعداد فرد بستگی داشت و هیچ استاندارد و ضابطه‌ای هم در کار نبود. بچه‌ها روزی همراه پدر و مادر می‌آمدند و مشغول تحصیل می‌شدند و روزی هم ملای مکتب آن را فارغ‌التحصیل اعلام می‌کرد و نزد خانواده برمی‌گشتند.

خانواده‌ی سید حسین به نسبت امروز خانواده‌ی پرجمعیتی حساب می‌شد. او فرزند پنجم خانواده بود و هفت خواهر و برادر داشت که دو برادرش را در سال‌های گذشته از دست داده است. مادرش خانم عصمت کشاورز اصالتا اهل روستای فرزق تربت حیدریه بود و همراه و همپای پدر زندگی را اداره می‌کرد.

کودکی سید حسین در روستای خیرآباد و در مکتب‌خانه‌ی پدر گذشت. مکتب پدر تا سال‌های نوجوانی سید حسین دایر و پدرش اولین معلمش بود. در آن سال‌ها خانواده‌های مذهبی برای آموختن الفبا بچه‌ها را به دبستان و برای آموختن قرآن به مکتب می‌فرستادند. بخت با سید حسین یار بود که از کودکی در مدرسه‌ی قرآنی پدر رشد کرد و بزرگ شد. به شوخی از سید می‌پرسم: «همه قبیله‌ی تو عالمان دین بودند؟» می‌گوید: «نه! با این‌که پدربزرگم و عموها و دایی‌هایم همه مذهبی بودند به آن معنی که شیخ اجل گفته اهل منبر و وعظ و درس نبوده‌اند.»

سید حسین بعد از آموختن قرآن در مکتب‌خانه‌ی پدر در هفت سالگی راهی مدرسه‌ی شهید بدیعی خیرآباد شد. سید آهی می‌کشد و می‌گوید: «انگار همین دیروز بود! به مدرسه که رسیدیم پدرم گفت دست و صورتت را بشوی. وارد دفتر که شدیم به آقای مهدوی مدیر مدرسه گفت نورعین را آورده‌ام که سواد یادش بدهید.» با اتمام تحصیلات دبستان سید حسین عازم تنها مدرسه‌ی راهنمایی روستا با نام شهید نظام می‌شود که دیوار به دیوار دبستان شهید بدیعی بود.

شاعر اهل بیت؛ نگاهی به زندگی و شعر سید حسین سیدی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش دوم)

سید حسین در سال‌های مدرسه جذب هنر تئاتر شد. آقای مهدوی مدیر دبستان به تئاتر علاقه داشت و دانش‌آموزان زیادی را با این هنر آشنا کرد. یکی از این شیفتگان سید حسین سیدی بود که خیلی جدی در سال‌های دانش‌آموزی به تئاتر مشغول بود و در جشنواره‌های مختلف دانش‌آموزی شرکت می‌کرد یا به مناسبت اعیاد مختلف در مسجد روستا همراه دیگر دانش‌آموزان علاقه‌مند برنامه اجرا می‌کرد. علاقه‌ی دیگر سید حسین رفتن به حوزه‌ی علمیه و پوشیدن رخت روحانیت بود. برادر بزرگش شادروان سید محمد سیدی طلبه بود و سید حسین هم به علوم دینی و قرآنی علاقه‌مند و از کودکی اهل مسجد و منبر بود.

سال ۱۳۷۳ بعد از اتمام تحصیلات راهنمایی در حوزه‌ی علمیه‌ی فولاد تربت حیدریه ثبت نام کرد و به عنوان طلبه وارد این حوزه شد. در آن سال‌ها خیلی از طلبه‌ها سعی می‌کردند هم‌زمان با تحصیلات حوزوی دبیرستان را به طور متفرقه بخوانند و وارد دانشگاه شوند. سیدی هم در مدرسه‌ی بزرگسالان ثبت نام کرد و کتاب‌های دبیرستان را در رشته‌ی علوم انسانی می‌خواند و امتحان می‌داد. بعد از سه سال تحصیل در حوزه‌های علمیه‌ی تربت از جمله حوزه‌ی هراتی، فولاد و مقیمی که زیر نظر حاج‌آقای رحمانی اداره می‌شد، به مشهد رفت و در حوز‌ه‌ی علمیه امام محمد باقر ع ثبت نام کرد و مدتی بعد وارد مدرسه‌ی علمیه اهل بیت ع در خیابان آخوند خراسانی شد. علاوه بر این مدارس، مدتی هم در مدرسه‌های علمیه‌ی موسی بن جعفر و عباسقلی‌خان شاملو مشغول به تحصیل بود.

سال ۱۳۸۲ بود که بعد از گذراندن حدود نه سال در حوزه، گرفتن دیپلم علوم انسانی از آموزش و پرورش و مدرک معادل کارشناسی تصمیم گرفت به سربازی برود. سید حسین در این مورد می‌گوید: «سربازی برای طلبه‌ها اجباری نبود اما مشکلاتی که در صورت نبود کارت پایان خدمت با آن‌ها روبرو می‌شدی هم آن‌قدر بود که ترجیح دادم سربازی خدمت کنم.»

آقای سید حسین سیدی در سال ۱۳۸۴ بعد از گذراندن سربازی، در شورای حل اختلاف تربت حیدریه مشغول به کار شد. سال ۱۳۸۷ در تربت حیدریه ازدواج کرد و خداوند پسری به او و همسرش داد که نامش را محمدمسیحا گذاشتند. حاج‌آقای سیدی از سال ۱۳۹۱ به عنوان معاونت فرهنگی بنیاد امام رضا ع در شهر مشهد مشغول به کار است. او تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ارشد رشته‌ی ادبیات ادامه داده است و در حال حاضر مشغول کار بر روی پایان‌نامه‌ی خود با عنوان «شاخصه‌های شعر غلامرضا شکوهی» است.

به بخش دوم مصاحبه یعنی بررسی زندگی آقای سیدی به عنوان شاعر می‌رسیم و از او در خصوص گرایشش به شعر می‌پرسم. او می‌گوید: «پیش از من پدرم و مادربزرگم شعر می‌گفتند. حتی مادرم هم اندک اشعاری دارد، از جمله شعری که بر سنگ مزار پدرم نقش بسته است، یادگار مادرم است. از همان کودکی با شعر بیگانه نبودم و در کتابخانه‌ی پدرم کتاب‌های شعر وجود داشت از جمله دیوان حافظ و مجموعه‌ی «ای اشک‌ها بریزید» حبیب‌الله چایچیان که در سال‌های تحصیل ابتدایی با آن‌ها مانوس بودم یا اشعار آیینی محمدجواد غفورزاده (شفق) و محمدرضا موید را خوانده بودم. اولین بار کلاس دوم راهنمایی بودم که سعی کردم شعر بگویم و شعری برای امام حسین ع گفتم. شعر را نشان پدرم دادم و مورد تشویق قرار گرفتم. بعدها در دوران طلبگی هم شعرهایی گفتم از جمله قطعه‌ای راجع به علاقه‌ی ابوریحان بیرونی به آموختن منظوم کرده بودم و نشان یکی از طلبه‌ها که اهل شعر بود دادم. او که باور نمی‌کرد شعر از من باشد گفت این شعر از پروین اعتصامی است و من خوشحال شدم که شعری گفته‌ام که یک نفر اهل شعر باور نمی‌کند از خودم باشد.»

سیدی در دوران طلبگی در مشهد در سال ۱۳۷۹ با آقای سعید عاملی که شاعر بود هم‌اتاق شد او در این خصوص می‌گوید: «روزی شاعری به نام سید مسلم موسوی که از دوستان آقای عاملی بود مهمان ما بود و صحبت به شعر رسید. من چند شعری خواندم و آقای موسوی مرا به انجمن شعر رضوی دعوت کرد که در حرم مطهر امام رضا ع برگزار می‌شد. بعد با انجمن ادبی ارشاد که به مدیریت شاعر مشهدی آقای قاسم رفیعا برگزار می‌شد آشنا شدم. در دوره‌ی سربازی هم که تربت حیدریه آمدم انجمن شنبه‌های استاد نجف زاده را پیدا کردم و با شاعران تربت حیدریه آشنایی پیدا کردم و همین‌ها در مجموع فتح بابی شد برای آشنایی با شاعران خراسان و ورود به جمع شاعران و سرودن‌های بیشتر.»

شاعر اهل بیت؛ نگاهی به زندگی و شعر سید حسین سیدی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش سوم)

سیدی در ابتدای حضورش در جلسات شعر بیشتر اشعارش عاشقانه بود و تحت تاثیر جو غالب انجمن‌های شعر آن روزگار خراسان غزل عاشقانه می‌گفت. مجموعه‌ی اولش هم با عنوان «ای کاش غزل‌های دلم چاپ نمی‌شد» تماما عاشقانه بود اما بعدها کم‌کم به شعر آیینی گرایش پیدا کرد. در سال‌هایی که در تربت حیدریه طلبه بود، غزلی با مطلع «تو را ای هشتمین خورشید از وقتی رصد کردم/ تو با من مهربان بودی ولی من با تو بد کردم» برای جشنواره‌ی رضوی گفت که جزو شعرهای برگزیده‌ی آن جشنواره شد و همین غزل او را به سمت شعر آیینی برد و امروز سید حسین سیدی را در خراسان به عنوان شاعر آیینی می‌شناسند.

سیدی از سال ۱۳۹۶ سکان‌دار انجمن ادبی ارادت رضوی در مشهد است که عصرهای سه‌شنبه برگزار می‌شود و از سال ۱۴۰۰ هم برگزارکننده‌ی جلسات شعر حرم امام رضا ع است که عصرهای دوشنبه تشکیل جلسه می‌دهد.

از سید حسین سیدی می‌پرسم مشوقانت در راه شاعری چه کسانی بودند. او می‌گوید: «اولین مشوقم که پدرم بود. بعد هم‌اتاقی‌ام در دوران طلبگی آقای سعید عاملی که اولین جلسه‌ها را با هم می‌رفتیم. شما باعث شدی شعر برای من بیش از پیش جدی شود. وقتی می‌دیدم کسی این‌قدر عاشق ادبیات است که لحظه لحظه‌ی زندگی‌اش به شعر گره خورده است شعر برایم لذت‌بخش‌تر شد. رفقایی مثل وحید عیدگاه، ایمان مرصعی، کورش جهانشیری و دیگر شاعران تربت حیدریه کمکم کردند تا راهم را پیدا کنم و از اعضای خانواده‌ام باید از همسرم یاد کنم در این مسیر بسیار تشویقم کرده است.»

سید حسین سیدی شعر حافظ، سعدی و خاقانی را بسیار می‌پسندد. او از معاصرین شعر فاضل نظری و‌ بعضی از اشعار حسین منزوی و محمدعلی بهمنی را دوست دارد. از نظر تاثیر گرفتن از شاعران، در دوره‌های مختلف شعری سیدی شاعران مختلفی تاثیرگذار بودند که از مهم‌ترین آن‌ها می‌توان از شیخ اجل سعدی نام برد و از معاصرین می‌شود به غلامرضا شکوهی،‌ حسین منزوی و برخی اشعار محمدعلی بهمنی اشاره کرد.

شعر از نظر سیدی حاصل یک «آن» است، لحظه‌ای که یک اتفاق ناگهانی چه در مضمون‌یابی و چه در زبان در کلام شاعر جریان می‌یابد و همین شعر را تاثیرگذار می‌کند وگرنه صورت‌های خیال و وزن و قافیه به تنهایی از ایجاد شعر عاجزند. تایید قلبی مخاطب است که تعیین می‌کند که ما با شعر طرفیم یا با شبه شعر.

آثار سید حسین سیدی بیشتر غزل است و غزل‌هایش هم بیشتر آیینی و عاشقانه. او خود در این باره می‌گوید: «گاهی به مناسبت حرف‌هایی که دارم و در قالب غزل نمی‌توانم آن را روی کاغذ بیاورم سراغ ترکیب‌بند و ترجیع‌بند یا قالب‌های دیگر شعری می‌روم اما پایه‌ی کار من غزل بوده است.» تا جایی‌که من می‌دانم، سیدی یکی دو تجربه‌ هم در زمینه‌ی شعر گویشی داشته است که با توجه نزدیک بودن لهجه‌ی روستای خیرآباد به گناباد می شود آن تجربه‌ها را جزو شعر گویشی گناباد محسوب کرد.

سیدی که داور جشنواره‌های مختلفی در دهه‌ی نود بوده است در مورد شعر امروز می‌گوید: «به نظر من اولین آفت شعر امروز زبان یکنواخت و عامه‌پسند اکثر شاعران است. سبک شخصی در بین شاعران امروز چندان جایگاه ندارد. مثلا بین غزل‌های سعدی و غزل‌های مولانا با این‌که معاصر هم بوده‌اند تفاوت سبکی زیادی به چشم می‌خورد اما غزل‌سرایان معاصر تقریبا زبانی شبیه به هم دارند. دومین مساله سطحی بودن شاعران از نظر اندیشه و پشتوانه‌های علوم انسانی است. در گذشته هر شاعر اقیانوسی از علم و معرفت بوده است که از شاعران امروز کمتر می‌توان چنین انتظاری داشت.»

سیدی شعر را پناهگاه بشر امروز می‌داند و می‌گوید: «تکنولوژی دارد از آدم‌های امروز ربات می‌سازد. شعر می‌تواند آدم را به خلوت خودش بازگرداند و او را با خودش روبرو کند و در دنیای سریع امروز باعث شود آدم کمی مکث کند و از نعمت حیات لذت ببرد.»

سیدی در جشنواره‌های شعر شرکت می‌کند و خود از فعالان برگزاری جشنواره‌های آیینی در خراسان است. می‌گویم: «شما در این زمینه بین کسانی که با آن‌ها گفتگو کرده‌ام نادر هستید و دوست دارم دلیل حمایت از جشنواره‌های شعر را هم توضیح بدهید.» می‌گوید: «در ابتدای کار که جشنواره‌ها شرکت می‌کردم بیشتر ذوق و شوق بود و می‌خواستم بدانم کجای کارم. بعدهای تفاوت دیدگاه بین شاعران مرا بیشتر به جشنواره‌ها سوق داد. وقتی در فضای جشنواره شعری را می‌خواندم بازخوردهای مختلفی می‌گرفتم که در ادامه‌ی مسیر کمکم می‌کرد. از این‌ها گذشته جشنواره‌ها می‌تواند موتور محرکه‌ای برای خلق اثر باشد.» سید حسین سیدی در جشنواره‌هایی که شرکت کرده است از جمله شعر رضوی، شعر عاشورایی و دیگر جشنواره‌های شعر آیینی جزو برگزیدگان و تقدیرشدگان بوده است.

شاعر اهل بیت؛ نگاهی به زندگی و شعر سید حسین سیدی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش چهارم)

سید حسین سیدی اولین مجموعه‌ی غزلش را با عنوان «ای کاش غزل‌های دلم چاپ نمی‌شد» در سال ۱۳۸۲ در انتشارات جلیل مشهد چاپ کرد. او می‌گوید: «بعد از انتشار اولین مجموعه‌ام، مجموعه‌های دیگری هم آماده کردم و الان شاید به اندازه‌ی سه چهار مجموعه شعر دارم اما برای چاپ آن تصمیمی ندارم.» او مجموعه‌ی شعری با عنوان «آیه‌های مهربانی» با موضوع قرآن مجید گردآوری کرده است. سیدی به عنوان گردآورنده مجموعه‌ی سه جلدی «حنجره‌های جاری» را با همکاری سازمان تبلیغات اسلامی منتشر کرده است. همچنین یادداشت‌هایی از ایشان به مناسبت‌های مختلف در روزنامه‌هایی چاپ شده است.

سید حسین سیدی به عنوان مجری و کارشناس شب شعرهای آیینی «مشکات» را در ابتدای دهه‌ی ۹۰ برگزار کرده است. او به عنوان شاعر، مجری و کارشناس در برنامه‌های تلویزیونی مختلفی حضور داشته است و داور جشنواره‌های کنگره‌های زیادی در سطح استان و کشور بوده است.

به بخش «هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو» می‌رسیم و سید حسین سیدی به عنوان سخن پایانی می‌گوید: «من رک و راست کارهایی را که تاثیرگذار می‌دانم تشویق می‌کنم و کارهایی را که مضر می‌دانم ضررش را می‌گویم. کارهایی از قبیل انجام مصاحبه با شاعران و دیگر کارهایی که شما در شعر تربت حیدریه انجام می‌دهی خیلی ارزشمند است و کاش در هر شهرستانی بهمن صباغ زاده‌ای بود که به شعر آن شهر سر و سامان می‌داد و بدون چشم‌داشت دنبال مطرح کردن شاعران و شعرشان بود. دیگر این که شعر هنر مظلومی است. روی سخن پایانی‌ام با مسئولین است که شعر را جدی‌تر بگیرند. بد است که ما برای برگزاری جشنواره‌ها همیشه مشکل مالی داشته باشیم و خجالت بکشیم جایزه‌ی برگزیدگان را اعلام کنیم و بعد از جشنواره به خاطر کمبود بودجه از شاعران عذرخواهی کنیم. شعر در نظر بزرگان دینی ما جایگاهی عظیم داشته است. نقل است که علامه طباطبایی در مورد بیتی عاشورایی از ایرج میرزا می‌گوید من حاضرم ثواب المیزان را در مقابل ثواب این بیت بدهم. اما با همه‌ی این بی‌مهری‌ها به شاعران می‌گویم شعر گفتن را برای خود یک وظیفه بدانند. خداوند گوهر شعر را در وجود افراد کمی می‌گذارد و باید قدر این گوهر را دانست و از شعر گفتن غافل نشد.»

شعر سید حسین سیدی شعری روان و دلنشین است. در شعرهای عاشقانه‌اش زبانی ساده دارد اما در شعرهای آیینی‌اش بازی‌های زبانی و تصویرسازی بیشتر است. زبان شعری سیدی در عین امروزی بودن بیشتر به سبک خراسانی گرایش دارد. او در شعرهای آیینی نگاهی عالمانه به مدح و مرثیه دارد و در سرودن این نوع شعر هدفمند پیش می‌رود. سیدی سعی می‌کند با شعرهایش به مقابله با آفت‌های شعر آیینی بپردازد و شعرش نمونه‌ای باشد از شعر آیینی که هم از نظر محتوا با تاریخ زندگی اهل بیت ع سازگار است، هم شان شاعر به عنوان مدح‌کننده اهل بیت ع در آن حفظ شده باشد و هم از نظر بلاغت‌های ادبی قدرت لازم را داشته باشد.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر آقای سید حسین سیدی را با هم می‌خوانیم:

...بعدش دمید در گل و تن آفریده شد
گل را تراش داد و بدن آفریده شد
ذر آمد و سؤال! اَلستُ بِرَبکُم!؟
باید جواب داد، دهن آفریده شد
می‌خواست شعر عشق بخواند کسی نبود
آدم دلش شکست و زن آفریده شد
رخ داد تلخ وسوسه بود و سقوط سیب
یک اشتباه کرد و وطن آفریده شد
یکباره کینه‌ی دو برادر شروع شد
تابوت و مرگ و قبر و کفن آفریده شد
چندی گذشت شاعری آمد شبیه من
شاید برای نیست شدن آفریده شد
شادی به خاطر گل روی کسی نبود
می‌گفت غم به خاطر من آفریده شد

ما کویریم و تو باران، مگر این چیز کمی‌ست؟
ما گدائیم و تو سلطان، مگر این چیز کمی‌ست؟
کفشداران تو شاهانِ نظریافته‌اند
خادمان تو بزرگان، مگر این چیز کمی‌ست؟
افتخاری‌ست که جبریل نصیبش شد و هست
در حریم تو نگهبان، مگر این چیز کمی‌ست؟
ابر و باد و مه و خورشید و فلک عبدِ تواند
همگی گوش به فرمان، مگر این چیز کمی‌ست؟
در جوار تو عزیزیم که گویند به ما:
«مورِ دربار سلیمان»، مگر این چیز کمی‌ست؟
ای ولی نعمت عالم که سر سفره‌ی تو
عالمی یکسره مهمان، مگر این چیز کمی‌ست؟
تو پناهش دهی آن را که نگاهش نکنند
مثل آهوی بیابان، مگر این چیز کمی‌ست؟
باد هوهو کشد از دیدن گلدسته‌ی تو
می شود از تو غزلخوان، مگر این چیز کمی‌ست؟
پی جاروکشیِ صحن تو حوران بی‌تاب
همگی دست به دامان، مگر این چیز کمی‌ست؟
در قدمگاه تو انگار زمین از مستی
چاک داده است گریبان، مگر این چیز کمی‌ست؟
مطمئنم که به دادِ دل هر زائر خود
می‌رسی لحظه‌ی پایان، مگر این چیز کمی‌ست؟
آی مردم بنویسید به روی کفنم
«شاعر شاه خراسان»، مگر این چیز کمی‌ست؟

دلم شوق تو را از باغ رضوان بیشتر دارد
بهشت کویت از فردوس خواهان بیشتر دارد
هوای روح من ابری‌ست آقاجان بگریانم!
هوا وقتی که دلگیر است باران بیشتر دارد
اسیر پیله‌ی دردم پُر از پرواز در صحنت
چنین پروانه‌ای شوق گلستان بیشتر دارد
تو خورشیدی اگر چه بر تمام خلق می‌تابی
ولی همسایه با همسایه احسان بیشتر دارد
بیا دل را به اقیانوس آرام رضا بسپار
اگر دلشوره از شب‌های طوفان بیشتر دارد
همیشه ازدحام دست‌ها بر سفره‌ات پیداست
هر آن‌کس دست‌ودل‌باز است مهمان بیشتر دارد
بزرگی کن، مرا کوچک حسابم کن که می‌دانم
نظر بر مور امثال سلیمان بیشتر دارد
اگر دنیا جوابم کرده، دنیایِ جوابی تو
که این دارالشفاء از درد، درمان بیشتر دارد
شفاعت کن مرا پیش خدا با آبروی خود
رضای دوست از این راه امکان بیشتر دارد
غلامی تو را از مادرت زهرا طلب کردم
که مادر نقش در تصمیم سلطان بیشتر دارد
اگر چه عطر رضوان در جهان پیچیده با نامت
ولی فیض حضورت را خراسان بیشتر دارد

به نام حضرت خالق مسبب‌الاسباب
به شعر سرمه کشیدم به مدحت مهتاب
نثار حضرت صدیقه صاحب‌الالقاب
«هزار مرتبه شستم دهان به مشک و گلاب»
«هنوز نام تو بردن کمال بی ادبی است»
تویی که چادرِ پاکت پناهگاه نبی است
ز روح خویش به آب و گِلت دمیده خدا
به حسن و خلق تو بی‌شک نیافریده خدا
قلم به دست گرفته تو را کشیده خدا
«تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا»
تو آمدی و بهشت اعتبار پیدا کرد
پس از تو بود که مادر عیار پیدا کرد
به هر کجا که تویی آفتاب لازم نیست
اگر که عطر تو باشد گلاب لازم نیست
زبان مدح تو را پیچ و تاب لازم نیست
مخالفان شما را جواب لازم نیست
چرا که دوریِ از تو خودش عذاب خداست
هر آن‌چه بی تو رسد بر بشر عِقاب خداست
گرفته ماه به خود انعکاس نورت را
سروده‌ایم دلِ ساده و صبورت را
نداشت گرچه جهان طاقت حضورت را
گرفت غصه و غم جاده‌ی عبورت را
به این مقام خداداد می‌کنم تعظیم
خدای می‌کندت مثل مصطفی تکریم
تو راز آینه‌ها را به ما بیان کردی
دعای خیر به همسایه در نهان کردی
مرا تو منتظر صاحب‌الزمان کردی
که اشک شوق مرا در غزل روان کردی
رسیده است به تو قوه‌ی خیالی؟ نه!
شده‌ست مثل دلت چشمه‌ی زلالی؟ نه!
بهار بی تو چنان لاله ای است سر در خاک
هزار غنچه به شوقت کند گریبان چاک
خدا به عشق تو آورده صحبت از لولاک
ز هرچه غیر تو یک عمر می‌کنیم امساک
چرا که دست تو را بهترین پدر بوسید
که پشت بوسه به دستت بهشت را می‌دید
ملک برای حریم تو پاسبان، مادر!
نشانه‌ای است که هستی تو بی‌نشان، مادر!
تو عطر یاسی و هم‌رنگ ارغوان، مادر!
تویی تو سیده و اشرف زنان، مادر!
کجا زنی به مقام تو نه فلک دارد
تویی که جام دلت هیجده ترک دارد

سید حسین سیدی
سیدحسین سیدی

پی نوشت

برای این دوست عزیز آرزوی موفقیت بیش از پیش دارم و امیدوارم در آینده به عنوان یکی از مروجان اصلی شعر آیینی در خراسان شناخته شود و همان‌طور که دوست دارد ادامه‌دهنده‌ی راه آیینی‌سرایان بزرگ خراسانی باشد.
بهمن صباغ زاده
جمعه ۲۳ دی‌ماه ۱۴۰۱ تربت حیدریه

#سید_حسین_سیدی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری

#پیام_ولایت
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی انحمن شاعران ستاره قطب👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: سید حسین سیدی, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, پیام ولایت
+ نوشته شده در  شنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۲ساعت 14:17  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۸۶ پیام ولایت که در ۱۸ خرداد ۱۴۰۲ منتشر شده با زندگی و شعر آقای حسن خدابخشی آشنا خواهید شد.

حسن خدابخشی
عنوان

از باغ رضوان تا انجمن قطب، نگاهی به زندگی و شعر حسن خدابخشی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش اول)

در این شماره برای نوشتن زندگی‌نامه به سراغ یکی از شاعران سپیدموی تربت حیدریه رفتم. آقای خدابخشی را از همان ابتدای دهه‌ی هشتاد و اولین شنبه‌هایی که در انجمن قطب شرکت کردم می‌شناسم اما این اولین بار بود که بعد از سال‌ها آشنایی کنار هم نشستیم و به گپ و گفت مشغول شدیم. چهارشنبه سوم خرداد ۱۴۰۲ فرصتی شد تا در مغازه‌ی فرش‌فروشی آقای خدابخشی ساعتی را به گل گفتن و گل شنفتن بگذرانیم. بیرون از مغازه سر و صدای ماشین و موتور و رفت و آمد در جریان بود، مردم با عجله می‌رفتند و می‌آمدند اما این طرف درِ بسته‌ی مغازه‌ی آقای خدابخشی وزن و قافیه و خیال در جریان بود. آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل این مصاحبت و همنشینی دوستانه است.

حسن خدابخشی که در شعر �بخشی� یا �خدابخشی� تخلص می‌کند در اولین روز از مردادماه ۱۳۳۵ در روستای فدرد تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش حاج محمد خدابخشی کشاورز بود و در روستای فدرد به باغداری، کشاورزی و دامداری مشغول بود. حسن فرزند کوچک خانواده بود و یک برادر و دو خواهر بزرگ‌تر از خود داشت. مادرش خانه‌دار بود و مثل تمام زنان روستایی هم‌دوش پدر به امور مزرعه و خانه می‌پرداخت. وقتی هفت ساله شد او را به مدرسه‌ی روستا فرستادند و تا کلاس ششم در دبستان روستای فدرد تحصیل کرد. خودش در این مورد می‌گوید: �امتحانات سال ششم نهایی بود و دانش‌آموزان باید برای امتحانات به تربت می‌آمدند. من نه امکان رفتنِ هر روزه به تربت را داشتم و نه حال و حوصله‌اش را، این شد که تحصیل را بوسیدم و گذاشتم کنار.�

حسن خدابخشی مثل تمام بچه‌های روستا بعد از ترک تحصیل در کنار پدر و مادر به کار مشغول شد و روزگار نوجوانی و جوانی‌اش به کارهای کشاورزی گذشت. برادر بزرگ‌ترش حسین که ۱۳ سال از او بزرگ‌تر بود شغل قصابی را انتخاب کرده بود. البته باید گفت که مردان روستایی در گذشته به قد رفع حاجت تقریبا همه قصابی بلد بودند تا در مواقع ضرور بتوانند احشام را ذبح کنند و به قول ما خراسانی‌ها از �حَرُم رفتنِ مال� جلوگیری کنند. حسن در کنار برادر کار قصابی را فرا گرفت و در روستای فدرد مغازه‌ی قصابی باز کرد.

بعد از ازدواج به تربت حیدریه نقل مکان کرد و از سال ۱۳۶۰ در تربت حیدریه مغازه‌ی قصابی باز کرد. او در قدیمی‌های این شغل در تربت حیدریه است. آقای خدابخشی در مورد اولین مغازه‌اش در تربت حیدریه می‌گوید: �مرحوم میرزا علی خاکشور عضو اتحادیه‌ی گاوداران بود و کنار پارک کاشانی مغازه داشت. قصابی را با تمام لوازمش از ایشان خریدم و مشغول به کار شدم� اولین مغازه‌اش در خیابان کاشانی بود و به عنوان کاسب مورد احترام دوستان و همشهریان بود. آقای خدابخشی تا سال .... به کار قصابی اشتغال داشت. بعد این کار را کنار گذاشت و حجره‌ی فرش فروشی باز کرد. آقای خدابخشی می‌گوید: �راستش کار قصابی کاری سنگین است و انرژی بالایی از آدم می‌گیرد. من هم بعد از یک دوره‌ی ناخوشی و بیماری تصمیم گرفتم این کار را کنار بگذارم�
او اکنون سال‌هاست که به فرش‌فروشی مشغول است و در خیابان روحبخش تربت حیدریه که از مناطق قدیمی تربت به شمار می‌رود مغازه دارد.

از باغ رضوان تا انجمن قطب، نگاهی به زندگی و شعر حسن خدابخشی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش دوم)

از آقای خدابخشی راجع به گرایشش به شعر سوال می‌کنم. می‌گوید: �از کودکی علاقه به شعر داشتم. شاید گفتنش بد نباشد که اولین شعرهایی که مرا جذب کرد شعرهای حک شده بر سنگ قبرها بود. به نظرم جالب بود که کسی اندوهش را از درگذشت پدرش در قالب یک بیت بیان کند. این یک بیت باید خیلی حرف داشته باشد که زبان حال آن فرد داغدیده شود. یادم است که در دوران کودکیِ من در تربت حیدریه سنگ قبر خیلی معمول نبود اگر هم بود اسم و فامیل و تاریخ درگذشتِ درگذشته را رویش می‌نوشتند. یکی از اقوام پدرم در مشهد در خیابان طبرسی کاروان‌سرا داشت. وقتی نوجوان بودم و همراه پدرم به مشهد می‌رفتم، پدرم که به دیدار فامیلش در کاروان‌سرای گندم‌آباد می‌رفت، من اجازه می‌گرفتم که گردشی بکنم و خودم را می‌رساندم به باغ رضوان مشهد در خیابان طبرسی. غرق خواندن سنگ قبرها می‌شدم، حتی وقتی از شعری خیلی خوشم می‌آمد برای خودم یادداشت برمی‌داشتم که فراموشش نکنم.� جادوی شعر هر کسی را به طریقی اسیر می‌کند و این نوجوان شهرستانی را هم به این طریق اسیر عالم ادبیات کرد. حسن خدابخشی از نوجوانی شروع کرد به تک بیت نوشتن و حفظ کردن شعر دیگر شاعران بزرگ و کم‌کم از طریق مطالعه‌ی آثار گذشتگان وزن و قافیه را به تجربه فرا گرفت و در شعرهای خود به کار برد.

شعر گفتن در کنار زندگی عادی حسن خدابخشی جریان داشت و گاهی ابیات برگزیده‌ی خود یا دیگران را به دیوار مغازه می‌چسباند تا فراموش نکند و از دیدن و خواندن آن بیت‌ها لذت ببرد. شعر سرودن ادامه داشت تا سال ۱۳۷۴ که بر اثر یک اتفاق وارد مرحله‌ی جدیدی از شاعری شد. یکی از مشتری‌های مغازه‌ی قصابی او آقای سید علی اکبر ضیایی بود و از آن‌جا که: �نوریان مر نوریان را جاذب‌اند� متوجه استعداد حسن خدابخشی در شاعری شد. روزی که برای خرید گوشت به مغازه‌ی او رفته بود، ساعتی نشست و از این قصاب جوان خواست تا شعرهایش را برایش بخواند. خدابخشی خواند و استاد ضیایی بعد از تشویق فراوان به او گفت که اگر بتوانی همین مایه‌ی شعری که داری را تقویت کنی شاعر خوبی خواهی شد. استاد ضیایی جلسه‌ی شعر قطب را به آقای خدابخشی معرفی کرد که در آن دوران عصرهای دوشنبه در اداره‌ی ارشاد تشکیل جلسه می‌داد.

آقای حسن خدابخشی به راهنمایی استاد ضیایی واردِ انجمن قطب شد و از طرف آقای ضیایی به شاعران تربت حیدریه معرفی شد. در آن سال‌ها بزرگانی چون محمد رشید، احمد نجف زاده، اسفندیار جهانشیری و غلامعلی مهدی‌زاده در جلسات شرکت می‌کردند اما مرحوم استاد بهشتی به علت کسالت در جلسات قطب شرکت نمی‌کرد و گاهی در خانه‌اش تشکیل جلسه می‌داد و دوستان را به منزل خود دعوت می‌کرد. رفاقت با شاعران تربت باعث شد که شعر بخشی کم‌اشکال‌تر شود و از طریق هم‌سخنی و هم‌نشینی با شاعران کم‌کم با فنون شعر بیشتر آشنا شود.

در انجمن قطب آقای خدابخشی را بسیار تشویق کردند و او را به شعر گفتن بیشتر سوق می‌دادند. در دهه‌ی هفتاد در تربت حیدریه جشنواره‌های زیادی برگزار می‌شد و آقای خدابخشی در جشنواره‌ها شرکت می‌کرد و بارها جزو برگزیدگان این جشنواره‌ها بود. رابطه‌ی خدابخشی با انجمن‌های شعر تربت حیدریه همچنان برقرار ماند. بعدها که استاد رشید محفل شعر دانشوران رشید را بنیان گذاشت جناب آقای خدابخشی هم به این انجمن پیوست و تا امروز در جلسات این محفل شرکت می‌کند.

حسن خدابخشی و بهمن صباغ زاده

از باغ رضوان تا انجمن قطب، نگاهی به زندگی و شعر حسن خدابخشی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش سوم)

از آقای خدابخشی در خصوص مشوقانش در راه شعر و شاعری می‌پرسم و او این‌طور جواب می‌دهد: �در ابتدا که دوستانم به شعر سرودن تشویقم می‌کردند. به مناسبت‌های مختلف در جمع دوستان اشعاری را بداهه می‌سرودم و می‌خواندم و دوستان می‌گفتند شعرهای خوبی می‌گویی و باید ادامه بدهی. بعد از آشنایی با سید علی اکبر ضیایی این استاد بزرگوار دستِ مرا گرفت و سعی کرد با کمک دیگر استادان انجمن قطب در شعر راهنمایی‌ام کند. قدرشناسی ایجاب می‌کند که از این دوست و استاد بزرگوار یاد کنم و بگویم که او را مشوق اصلی خودم در راه شعر می‌دانم.�

خدابخشی از شاعران تاریخ ادبیات به حافظ شیرازی و صائب تبریزی علاقه‌‌ی بسیار دارد و ابیات بسیاری از این دو شاعر بزرگ را در حافظه دارد. او می‌گوید: �شعر صائب طوری است که هر بیتش را می‌شود به مناسبتی خواند و هر تک‌بیتش دنیایی از معرفت است. مثلا این بیت را ببینید: �هر که را تیغ زبان نیست به فرمان صائب/ عاقبت کشته‌ی شمشیر زبان خواهد شد� چقدر معرفت و معنی در این بیت نهفته است. در مورد شعر حافظ هم باید بگویم که شعر حافظ به قول خودش همه بیت‌الغزل معرفت است. خیلی از شعرهای حافظ را در حافظه دارم و هر جا که مصرعی را از شعرهای خواجه‌ی شیراز می‌شنونم ناخودآگاه بقیه‌اش را به زبان می‌آورم.� خدابخشی از شعرای معاصر شعر معینی کرمانشاهی را می‌پسندد و به خاطر سال‌ها شرکت در انجمن‌ شعر تربت حیدریه شعر بسیاری از شاعران همشهری را هم در خاطر دارد. خود می‌گوید هر وقت شعری زیبا از کسی شنیده‌ام به خاطر سپرده‌ام و خدا را شکر می‌کنم که هنوز در این سن می‌توانم به حافظه‌ام رجوع کنم.�

شعر از نظر آقای خدابخشی کلامی عالی است که آدم را نرم و مهربان می‌کند. شعر می‌تواند در جامعه تاثیر زیادی بگذارد و هر کس که طعم شیرین ادبیات را بچشد آن را با هیچ چیز دیگری در دنیا عوض نمی‌کند.

خدابخشی از میان قالب‌های شعر فارسی به غزل ارادتی ویژه دارد و بیشتر آثارش در این قالب است. او به شعر بی‌وزن علاقه‌ی چندانی ندارد و به تعریف‌های سنتی از وزن معتقد است. به نظر او شعر امروز در میان این همه کلافگی و سرگشتگی و شلوغی باید دست انسان را بگیرد و آدم را آرام کند نه این‌که او را کلافه‌تر و گیج‌تر کند. وزنی که در شعر سنتی است مایه‌ی آرامش است و معانی بکر و نغزی که شاعر می‌تواند در شعر خود بگنجاند می‌تواند به انسان امروز کمک کند تا در این شلوغی و گرفتاری ساعتی به خود بپردازند و قرار و آرام بگیرد. گاهی دوستانم که شاعر نیستند و به دیدارم می‌آیند، تا سلام و احوال می‌کنیم می‌گویند �بخشی جان شعر بخوان که دل‌مان ترکید.� شعر برای آن‌ها آرامش‌بخش است و من از حافظ و سعدی و مولانا و دیگر بزرگان ادبیات آن‌چه را در خاطر دارم برای‌شان می‌خوانم.�

آقای خدابخشی در جشنواره‌های مختلفی شرکت کرده است از جمله در کنگره‌ی آخوند ملاعباس که در مهرماه ۱۳۸۶ در تربت حیدریه برگزار شد جزو برگزیدگان بود. همچنین وی در جشنواره‌های مختلفی مانند جشنواره‌ی محتشم کاشانی در شهر کاشان، جشنواره‌ی پیامبر اعظم، جشنواره‌ی شعر رضوی و ... شرکت کرده است.

آقای حسن خدابخشی تا امروز کتاب شعری از آثار خود چاپ نکرده است اما اشعارش به اندازه‌ی چند دفتر شعر می‌شود. کتاب مجموعه‌‌ی شعرهای او با عنوان �گوهر پنهان� اکنون در انتشارات دانشوران رشید در حال چاپ است که ان‌شاءالله در سال ۱۴۰۲ به بازار نشر عرضه خواهد شد.

از باغ رضوان تا انجمن قطب، نگاهی به زندگی و شعر حسن خدابخشی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش چهارم)

شعر حسن خدابخشی غالبا به موضوعات مذهبی می‌پردازد. گاه در موضوعات تعلیمی وارد می‌شود و گاه پا به وادی شعر عاشقانه می‌گذارد. زبان در شعر بخشی از نوعی سادگی و بی‌ریایی برخوردار است که کمی از شعر معیار و زبان پذیرفته شده در شعر فارسی فاصله می‌گیرد اما در عین حال دلنشین است. شعرهای تعلیمی وی بیشتر به مرام و معرفت و مردانگی اشاره دارد و مخاطبش را به موضوعاتی مثل کتمان سِر غیر و وفاداری و عیب‌پوشی و ... توصیه می‌کند.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر آقای حسن خدابخشی را با هم می‌خوانیم:


حاصل ما ز جهانِ گذران جز غم نیست
عمر آدم به حقیقت نگری جز دَم نـیست
ای که از مرگ عـزیزان نگرفتی عـبرت
خیره‌تر ز اشرف مخلوق در این عالم نیست
بــاش آماده برای سفرِ دارِ بقا
مـرگ ناخوانده در این عالَمِ فانی کم نیست
ارگِ تـاریخی بم تا به سحر برپا بـود
صبحدم دیده‌ای آثار ز ارگ و بم نیسـت
بارها تجربه کردیم در این دارِ فنا
حاصل مـا ز جهانِ گذران جز غم نیست
شهرت حاتم طایی همه آفاق گرفت
هر که بذل و کرم و جود کند حاتم نـیست
بخشی از سِـرّ درون تـو نـشـد کس آگاه
گرچه دانی به جهان مثل تو کس بی‌غم نیست

به غـمِ عشقِ تو دل گشتـه گرفتــار امشب
مرهمـی کو که نهم من بـه دلِ زار امشب
همّتی کن قـدمـی نِهْ تـو بـه دلــداری مـا
جز تو کـس نیست مرا محـرمِ اسرار امشب
طاقتـم طـاق شد ای دلبــرِ دیـرینـه بیــا
مـی‌کشـم از دل خـود آهِ شرربــار امشب
می‌نشینـم بـه رهش تا که مـگر بـاز آیـد
بهـر تسکیــن و شفــای دل بیمار امشب
از غــم و غصّـه رهـا کن دل غمگین مـرا
نپسنـدی که شـوم در نظـرت خار امشب
ای طبیبـم تـو عـــلاج دل بیمـارم کـن
که شد انگشـت‌نمــای سـر بـازار امشب
شاد زی! شاد تو بخشی که به یاری خدا
ماه کامل شـود و سـربرسـد یـار امـشب

برای کودک سه‌ساله‌ی کربلا
از روزهای سخت پریشانی‌ات بگو
از روزگار بی سر و سامانی‌ات بگو
از شعله‌های سینه و از چشم پـر ز اشک
از چشم‌های پُر نم بارانی‌ات بگو
از جنگ و خون و نیزه و شمشیر و آن دیار
از سروهای کُشته‌ی قربانی‌ات بگو
از گم شدن، فرار در آن تیرگی شب
از قصه‌هـای تلخ بیابانی‌ات بگو
از کاروان رفته که جا مانده‌ای از او
از غصه‌های آن شب ظلمانی‌ات بگو
از ساربان و ناقه و پای پُر آبله
از دشمن شقیّ و بد و جانی‌ات بگو
وقت عبور از برِ آن دشمنان دون
از سنگ‌های خورده به پیشانی‌ات بگو
آن میزبان که کرده تو را میهمان خطاب
از میزبان و مجلس و مهمانی‌ات بگو
ای کودک سه ساله که بخشی فدای تو
از روزهای سخت و پـریشانی‌ات بگو

آقای حسن خدابخشی در پایان مصاحبه می‌گوید: �شاعر همیشه باید در پی آموختن باشد. همین تربت خودمان تا بخواهی شاعر خوب دارد. از هر کسی می‌شود کلمه‌ای آموخت و بیتی و مصرعی یاد گرفت. هر گلی بویی دارد و هر شاعری هم دنیایی از عاطفه و خیال است که با خواندن شعرش می‌شود به دنیایش پل زد و از زیبایی‌های آن لذت برد.�

به قلم بهمن صباغ زاده
پنجم خرداد ۱۴۰۲ تربت حیدریه

حسن خدابخشی

#حسن_خدابخشی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی انجمی شاعران ستاره قطب👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: حسن خدابخشی, بهمن صباغ زاده, پیام ولایت, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۲ساعت 13:9  توسط زینب ناصری  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به زندگی و شعر امتی تربتی: شاعری در زمان خود مشهور اما گمشده در غبار زمان، به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است یکی از شاعران خوش‌ذوق عهد صفویه در قرن دهم را حضورتان معرفی کنم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به زندگی و شعر امتی تربتی: شاعری در زمان خود مشهور اما گمشده در غبار زمان، به قلم بهمن صباغ زاده

شاید خیلی از همشهریان ما و حتی تربتی‌های اهل ادب با امتی تربتی آشنا نباشند اما اشعاری که تذکره‌های مختلف از او ذکر کرده‌اند نشان می‌دهد که شاعری پخته و خوش‌سخن بوده است. همین‌طور در شرح حال شاعری به نام عطار مشهدی با نام امتی برخورد می‌کنیم از این رو که عطار مشهدی خود را شاگرد امتی تربتی می‌داند و به این شاگردی افتخار می‌کند. بیشتر آن‌چه را که از زندگی امتی تربتی و شعر او می‌دانیم مدیون تذکره‌های خیر البیان، نصرآبادی و لطایف الخیال هستیم. در ادامه سعی می‌کنم شما را با این شاعر قرن دهم آشنا کنم.

نام امتی تربتی به درستی مشخص نیست. مدرس تبریزی نامش را ابراهیم ذکر می‌کند اما با توجه به این‌که امتی تربتی را شاعری از عهد گورکانی می‌داند نمی‌شود به این نام اعتنا کرد. گاهی هم در تذکره‌ها او را با امینی تربتی اشتباه گرفته‌اند که این دو با هم تفاوت دارند و پیش از این به شرح حال امینی پرداخته‌ام.

امتی از شاعران قرن دهم است که در تربت حیدریه به دنیا آمده است و مدتی ملازم قاضی سلطان تربتی بوده است. قاضی سلطان تربتی قاضی سلطان تربتی به جهت اصابت رای و نفوذی که داشت، از حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری از طرف شاه عباس، متولی آستان قدس و والی زاوه و محولات گردید. امتی به خوش‌خطی شهره بوده است و در زمان خود شهرت و آوازه‌ای داشته است.

میرزا طاهر نصرآبادی در تذکره‌ی نصرآبادی شرح حال مختصری از امتی ذکر می‌کند و می‌گوید وقتی این بیت را گفته است که: «گوهری بودم جهان‌افروز اما روزگار/ از حسد ناورده بیرون بر لب کانم شکست» و بعد از گفتن این بیت به فاصله‌ی چند روز از دنیا رفته است. میرزا طاهر بعد از ذکر این بیت، شاعران را نصیحت می‌کند و می‌گوید غرضش از آوردن این بیت این است که بیت یاس‌آمیز نباید گفت.

در برخی از تذکره‌ها آمده است که وی در سال ۹۴۱ هجری قمری درگذشته است که اشتباه است و این اشتباه از کتاب ریحانه‌الادب به دیگر تذکره‌ها راه یافته است. با توجه به ملازمت امتی تربتی با سلطان قاضی تربتی می‌شود گفت وی در ابتدای قرن یازدهم درگذشته است. بر اساس نظر استاد محمد قهرمان که در کتاب صیادان معنی ذکر شده است سال وفات او را باید ۱۰۱۹ هجری قمری در نظر گرفت.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر امتی تربتی را از تذکره‌های خیرالبیان و تذکره‌ی نصرآبادی می‌خوانیم.

تو و آن عهد که بویی ز وفا نشنیده‌ست
من و آن درد که نامی ز دوا نشنیده‌ست
عاشقان را به جهان موت و حیات دگر است
آن‌چه تقدیر کند عشق، قضا نشنیده‌ست

پیش چشم ترم، ای ابر تُنُک، مایه ملاف
شد مرا بر مژه خشک آنچه تو را در جگر است

در باغ بر دورنگی گل خنده می‌زنم
غافل که غنچه‌ی تو به صد رنگ وا شود

از دلم شعله به صد رنگ برآید که تو را
هر زمان چهره به رنگ دگر افروخته‌اند

قدح‌نوش محبت، خواب و بیداری نمی‌داند
کسی کاین می کشد، مستی و هوشیاری نمی‌فهند
ز قرب غیر در بزمش ندارم رشک و خرسندم
که مرغ خانگی، ذوق گرفتاری نمی‌داند

جان رفت و عمرهاست که در انتظار تو
دزدیده‌ام به دل نفس واپسین خویش

منم آن میوه، کز خامی، به بستان هوس ماندم
ز بس ایام با من کرد سردی، نیم‌رس ماندم
من آن مرغم که هرگه کرد عشقم میل آزادی
نوای تازه‌ای پرداختم تا در قفس ماندم

سرکشی‌ها لاله‌رویان را بود از عاشقان
شعله‌های آتش از خاشاک می‌آید برون

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#امتی_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه امتی تربتی, شاعران تربت حیدریه, امتی تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:29  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

آرمان‌شهر شاعر؛ نگاهی به زندگی و شعر خانم ملیحه یعقوبی به قلم بهمن صباغ زاده

ملیحه یعقوبی

خانم ملیحه یعقوبی از شاعرانی‌ست که تازه به انجمن قطب پیوسته است. وقتی می‌گویم «تازه» با در نظر گرفتن سابقه‌ی چهل و چند ساله‌ی انجمن قطب می‌گویم وگرنه ایشان سه چهار سال است که در جمع شاعران همشهری حضور فعال دارد. ملیحه یعقوبی با شعرهای گویشی‌اش در انجمن شناخته شد و همچنین روحیه‌ی کار جمعی‌ و شوخ‌طبعی‌اش. دوشنبه‌شب ۲۳ آبان‌ماه ۱۴۰۱ مهمان ایشان بودم و در کنار ضبط صوت به گفتگو نشستیم و آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل گفتگوی بهمن صباغ زاده با بانوی گویشی‌سرای همشهری خانم ملیحه یعقوبی است.

ملیحه یعقوبی متولد ۱۴ دی‌ماه ۱۳۶۴ در تربت حیدریه است، هرچند در شناسنامه‌اش آخرین روز تابستان را ثبت کرده‌اند تا بتوانند او یک سال زودتر به مدرسه بفرستند. او در یک خانواده‌ی پرجمعیت در محله بالا (خیابان گلچین) تربت حیدریه به دنیا آمد. آخرین فرزند خانواده بود و دو برادر و دو خواهر بزرگ‌تر داشت. پدرش محمدحسین یعقوبی کشاورزی از اهالی روستای قوزان بود که به استخدام شرکت نفت درآمد. مادرش فاطمه ضیایی خانه‌دار بود و مثل تمام مادران باصفای بچه‌های دهه‌ی شصت، زندگی‌اش وقف بچه‌ها بود.

کودکی ملیحه در حیاط خانه‌ی پدری در بازی با همسالان می‌گذشت اما بیشتر اوقات از پدرش خواهش می‌کرد او را همراه خود به باغ‌ها و زمین‌های کشاروزی‌اش در قوزان ببرد و خاطره‌های خوشی از روزهای کودکی و بازی با بچه‌های خویشاوندان در قوزان دارد. می‌گوید: «مادرم روابط عمومی خوبی داشت و با همسایه‌ها رفت و آمد داشتیم. خانه‌ی ما محل آمد و شد همسایه‌ها، خویشاوندان و اهالی روستای قوزان بود و همیشه شلوغ بود. مهمان زیاد داشتیم و در کنار خواهر و برادرها و کودکان همسایه و خویش و آشنا کودکیِ شادی را گذراندم. خاطره‌های شاد و رنگارنگ روستای قوزان و صدای بره‌ها و دشت‌های باز و باغ‌های خوش‌رنگ قوزان این شادی و شیرینی را تکمیل می‌کرد.»

می‌پرسم: «علاقه‌ات به گویش تربتی هم لابد ریشه در روستای قوزان دارد؟» می‌گوید: «کلا پدرم و مادرم همیشه تربتی صحبت می‌کردند و در خانه‌ی ما کسی لفظ قلم حرف نمی‌زد. من هم لهجه‌ی تربت حیدریه را خیلی دوست داشتم و لفظ قلم حرف زدن از همان اول برایم خنده‌دار بود. گویش مادری‌ست دیگر، با شیر اندرون شد و با جان به‌در شود.»

مدرسه‌ی ابتدایی ملیحه یعقوبی دبستان سیزده آبان در ابتدای خیابان پروین بود. دوره‌ی راهنمایی تحصیلی را هم در مدرسه‌ی لاله‌های انقلاب که جوار دبستان سیزده آبان بود سپری کرد. از خاطرات دوران تحصیل می‌پرسم. خانم یعقوبی می‌گوید: «پررنگ‌ترین چیزی که در ذهنم مانده، آسمان پر از کلاغ صبح‌های پاییز و زمستان بود، با صدای پر شور کلاغ‌ها وقتی باغملی را دور می‌زدم تا به مدرسه بروم. همین‌طور صدای شعرخوانی‌های مرشد و ضرب و زنگی که از گود زورخانه باغملی می‌آمد.»

او بعد از دوره‌ی راهنمایی در رشته‌ی امور اداری در هنرستان خوارزمی ادامه‌ی تحصیل داد. می‌پرسم: «حالا چرا رشته‌ی امور اداری؟ قصد داشتید کارمند جایی بشوید؟» می‌گوید: «می‌دانستم ادبیات دوست دارم اما در انتخاب رشته سردرگم بودم. خیلی از هم‌دوره‌ها و هم‌کلاسی‌های من به صورت دسته‌جمعی انتخاب رشته می‌کردند. شاید الان خنده‌دار باشد اما یکی از بچه‌ها می‌گفت برویم فلان رشته و ده بیست دقیقه‌ای به اجماع می‌رسیدیم و قرار می‌گذاشتیم که سال بعد در فلان رشته کنار هم باشیم. سالی که داشتم مقطع راهنمایی را تمام می‌کردم تازه هنرستان‌های دخترانه‌ی کارودانش راه افتاده بود و در مدرسه‌ها راجع به این رشته‌ها و بازار کاری که در آینده دارد صحبت می‌کردند. یکی از دوستانم حسابداری را انتخاب کرده بود. با او و چند دوست دیگر رفتیم حسابداری ثبت نام کردیم. مهرماه که رفتم سر کلاس گفتند برو سر کلاس امور اداری. گفتم من می‌خواهم حسابداری باشم. گفتند خیلی فرقی نمی‌کند، درس‌هایش مثل هم است. خیلی راحت ما شدیم هنرجوی رشته‌ی امور اداری.»

در هنرستان خانم یعقوبی کمی‌ درسخوان‌تر می‌شود و موفق می‌شود در سال ۱۳۸۲ با معدل خوب فارغ‌التحصیل شود. یک سال پشت کنکور می‌ماند و سال ۱۳۸۳ در رشته‌ی امور اداری در دانشگاه علمی کاربردی مشهد پذیرفته می‌شود. یعقوبی در سال‌های دانشجویی در مشهد با موسسه‌ی «راه موفقیت» که جلسه‌های ادبی برگزار می‌کرد مرتبط شد.

سال‌های دانشجویی که سال‌های خوشی هستند و برای همه‌ی ما خاطره‌انگیزند به سرعت برق و باد سپری شد. سال ۱۳۸۵ که یک سال تا فارغ‌التحصیلی از دانشگاه فاصله داشت ازدواج کرد. همسرش آقای جواد محمودی او را تشویق کرد تا در رشته‌ی ادبیات ادامه‌ی تحصیل بدهد و او بعد از برگشتن به تربت حیدریه دروس رشته‌ی ادبیات را در مدرسه‌ی بزرگسالان گذراند و دیپلم علوم انسانی گرفت. مادر شدن و مسئولیت‌های زندگی باعث شده که نتواند ادبیات را در دانشگاه ادامه بدهد اما هنوز دوست دارد وقتی بچه‌ها بزرگ‌تر شدند ادامه‌ی تحصیل بدهد و از ادبیات بیشتر لذت ببرد. می‌گوید: «رشته‌ی ادبیات برای من دیگر درس نیست، علاقه و عشقم است. همین الان دروس مربوط به رشته‌ی ادبیات را می‌خوانم و لذت می‌برم.» حاصل زندگی او و آقای محمودی دو دختر به نام‌های نغمه و نسیم هستند.

از خانم یعقوبی می‌پرسم که «چه شد به شعر گرایش پیدا کردی؟» و ایشان می‌گوید: «ریشه‌های این علاقه را باید در سال‌های دبستان جست. از همان سال‌های ابتدایی جذاب‌ترین درس در مدرسه برایم انشاء بود. اولین متنم را که رنگ و بوی شعر پیدا کرده بود در سال‌های راهنمایی نوشتم، یعنی سال ۱۳۷۹ که مادربزرگم فوت کرد. او را خیلی دوستش داشتم. همه‌ی بی‌تابی‌ و غصه‌ام را ریختم در قالب کلمات. وقتی آن شعر را در مدرسه خواندم خیلی تشویق شدم و بعد از آن نوشتن و سرودن برایم جدی‌تر شد. در هنرستان دیوان حافظ قطع جیبی مونسم بود. دوران کشف در دریای ادبیات بود، شعر خواجه‌ی شیراز مثل اقیانوس بود و من غواص بی‌تجربه‌ای که غرق تماشای زیبایی‌های این دریای تمام‌نشدنی بودم. شعر خواندن و شعر نوشتن علاقه‌ی بزرگم در زندگی شده بود. دوستی داشتم که -هر کجا هست خدایا به سلامت دارش- عاشق فروغ بود و با هم شعرهای فروغ را می‌خواندیم و غرق لذت می‌شدیم.»

خانم یعقوبی این‌طور ادامه می‌دهد: «دایی‌ام آقای جواد ضیایی از کسانی بود که شعرهایم را می‌خواند و می‌شنید. او که معتقد بود باید شعرهایم را به شاعری باتجربه نشان بدهم و از راهنمایی‌ها او بهره ببرم، مرا به آقای هاشم قهرمان معرفی کرد. هاشم قهرمان دوست دایی‌ام بود و پذیرفت که شعرهایم را بخواند و نظر بدهد. جلساتی را در خدمت آقای هاشم قهرمان بودم و او راجع به شعر معاصر و غزل امروز صحبت‌هایی کرد. در مورد اشکالاتی که در وزن داشتم توضیحاتی می‌داد و در این مسیر کمکم می‌کرد. آقای قهرمان آدم کم‌حرف و تا حدی خشک بود ولی اطلاعاتش از ادبیات حرف نداشت. با کسی رابطه‌ی چندانی نداشت. شعرش را می‌سرود و مطالعه‌اش را می‌کرد و حتی شعرهای خودش را جدی نمی‌گرفت و گاهی آن‌ها را یادداشت نمی‌کرد. امیدوارم روزی با کمک دوستان انجمن قطب مجموعه‌ی شعرهای هاشم قهرمان چاپ شود. او شاعران خوب معاصر را به من معرفی کرد و کارهای تازه‌ام را که با توجه به مسیر پیشنهادی او می‌سرودم می‌خواند و کمکم می‌کرد تا راه را گم نکنم.»

ملیحه یعقوبی در مورد آشنایی با انجمن قطب می‌گوید: «دوران دبیرستان بودم که اسم انجمن قطب به گوشم خورد. خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم در شهر من شاعران به طور منظم دور هم جمع می‌شوند و شعرخوانی و نقد شعر دارند. من آرزو داشتم شعرهایم را برای شاعران باتجربه بخوانم و اشکال‌هایش را بفهمم و حالا آرزویم برآورده شده بود. اولین جلسه را با دختر عمه‌ام رفتم. یکی از شعرهایم را خودم خواندم و یکی را به دخترعمه‌ام دادم که بخواند. فضای انجمن قطب خیلی مردانه بود و خانم‌ها واقعا در اقلیت بودند. همان‌جلسه‌ی اول غیر از من و دختر عمه‌ام تنها یک خانم دیگر بود. شنبه‌ی هفته‌ی بعد دوست داشتم یکی از دوستانم همراهی‌ام کند تا دوباره به انجمن قطب بروم اما هر کسی کاری داشت. بعد هم یکی دو بار دیگر شرکت کردم.»

یکی از دلایل گرایش و علاقه‌ی فراوان خانم یعقوبی به گویش تربت حیدریه آشنایی با استاد محمد قهرمان است. او می‌گوید: «تلفن استاد محمد قهرمان را از آقای هاشم قهرمان گرفتم. در مشهد دانشجو بودم و یک روز که خواهرم به مشهد آمده بود تماس گرفتم و گفتم از تربت حیدریه هستم و می‌خواهم شما را ببینم. استاد خیلی مهربانانه پذیرفت و همان‌روز عصر به دیدار استاد قهرمان رفتیم. نمی‌شد قهرمان شعر محلی بخواند، تو هم تربتی باشی و عاشق شعر گفتن به گویش تربتی نشوی. تمام اصطلاحاتی که از مادر و پدر و مادربزرگ و پدربزرگم شنیده بودم در شعر تربتی قهرمان یک‌جا جمع شده بود. استاد قهرمان شخصیتی قدرتمند داشت. آدم صادق و بی‌رودربایستی‌ای بود و شعرش انصافا بی‌نظیر بود. شعر تربتی که می‌خواند غرق لذت می‌شدم و مصمم می‌شدم که در ادبیات بیشتر پیش بروم و به حوزه‌ی شعر گویشی وارد شوم.»

در سال‌های بعد خانم یعقوبی همراه همسرش وارد حرفه‌ی طراحی و دوخت لباس مجلسی می‌شود و نام تجاری «تن‌زیب» را در تربت حیدریه بنیان می‌گذارند. گرفتاری‌های شغلی باعث می‌شود او وقت کمتری را به شعر سرودن اختصاص دهد تا این‌که سال ۱۳۹۸ دوباره شرکت در جلسات انجمن قطب را از سر می‌گیرد. خانم یعقوبی در این خصوص می‌گوید: «سال ۱۳۹۸ بود که از طریق یکی از اقوامم به نام آقای رشید اشجعی باخبر شدم که انجمن قطب شنبه‌ها در تربت حیدریه جلسات شعر برگزار می‌کند. من گمان نمی‌کردم جلسه‌ی شنبه‌ها بعد از سال‌ها هنوز برقرار باشد. پاییز ۱۳۹۸ بود که عصر شنبه همراه خانم چاکری به کتابخانه‌ی شهید بهشتی آمدم و در جلسه‌ی انجمن قطب شرکت کردم.» با نگاهی به گزارش‌ها و عکس‌ها آرشیو انجمن قطب می‌توان گفت جلسه‌ای که خانم یعقوبی از آن سخن می‌گوید شنبه چهارم آبان‌ماه ۱۳۹۸ بود. بعد از تعطیلی موزه‌ی مشاهیر و واگذاری‌اش به بنیاد حفظ دفاع مقدس این اولین جلسه‌ی انجمن در کتابخانه‌ی شهید بهشتی بود و خانم ملیحه‌ی یعقوبی با یک شعر گویشی تربتی به انجمن قطب آمده بود. شعر گویشی خانم یعقوبی بسیار مورد تشویق شاعرانی که در آن جلسه در انجمن قطب حضور داشتند، قرار گرفت.

از ملیحه یعقوبی در خصوص مشوقانش در راه شاعری‌اش می‌پرسم. می‌گوید: «خدا را شکر، من خوش‌شانس بودم و بیشتر اطرافیانم وقتی علاقه‌ام را به شعر و ادبیات می‌دیدند تشویقم می‌کردند. از اولین چیزهایی که نوشتم و مورد تشویق مادرم گرفت، تا بعد که خانم مهاجر معلم دوره‌ی راهنمایی‌ام مشوقم بود، دایی‌ام که مرا با هاشم قهرمان آشنا کرد و در نهایت کسی که خیلی حمایتم کرد همسرم بود که هم در زمینه‌ی شعر و هم در زمینه‌ی موسیقی بسیار تشویقم کرد.» ناگفته نماند که خانم یعقوبی در زمینه‌ی شناخت دستگاه‌های موسیقی و نواختن سازهای ضربی تبحر دارد. او که دف را نزد خانم مرجان خوش‌اندام آموخته است امروز علاوه بر سازهای ضربی، با آواز، سه‌تارنوازی و سنتورنوازی آشنایی دارد.

یعقوبی از شاعران پارسی‌زبان حافظ، سعدی و مولانا را دوست دارم. او می‌گوید: «همه‌ی شعرهای مولانا را درک نمی‌کنم، فقط می‌توانم بگویم از خواندن شعرهایش لذت می‌برم. غزل‌های مولانا در کنار غزل‌های شیخ اجل و خواجه‌ی شیراز کامل‌کننده‌ی تاریخ غزل زبان فارسی هستند و هر شاعری با خواندن آثار این سه غزل‌سرای بزرگ بسیار می‌تواند از ایشان بیاموزد.» او از شاعران جدیدتر اخوان، حسین منزوی و فروغ فرخ‌زاد را دوست دارد.

خانم یعقوبی معتقد است که در شاعری به یک اندازه تحت تاثیر شاعران پارسی‌زبان بوده است. هیچ‌وقت فرصت نکرده است خیلی موشکافانه تاریخ ادبیات را مطالعه کند تا بداند که شعرش تحت تاثیر کدام شاعران و کدام سبک شعری است. او در محلی‌سرایی استاد محمد قهرمان را شاعری بسیار تاثیرگذار می‌داند که بر تمام محلی‌سرایان خراسان اثر گذاشته است و شعرش نمونه‌ی کاملی از شعر گویشی است. کتاب «خدی خدای خودم» کتاب بالینی ملیحه یعقوبی است و سعی می‌کند هر روز این کتاب را ورق بزند و چند بیتی از آن بخواند.

یعقوبی شعر را آرمان‌شهر شاعر می‌داند. شاعر خودِ ایده‌آل و دنیای ایده‌آلش را در شعرهایش می‌آفریند. او در مورد شعر امروز می‌گوید: «شعر امروز جهش فوق‌العاده‌ای در شعر فارسی است. تصویرسازی‌ها و زبان ساده و صمیمی‌ شعر امروز را خیلی دوست دارم» یعقوبی اعتقاد دارد شعرْ بشر امروز را از تکرار چرخه‌ی عادت بیرون می‌آورد. زندگی ماشینی امروز بدون شعر واقعا غیر قابل تحمل یا اگر اغراق نکنم خیلی سخت است. شعر زندگی خشک ما را تلطیف می‌کند. او می‌گوید: «به نظر من حتی کسانی که فرصت مطالعه ندارند به شنیدن موسیقی و شعر تازه می‌شوند و انرژی می‌گیرند، حتی اگر خودشان حواس‌شان نباشد و مثلا در اتومبیل خیلی تصادفی موسیقی یا شعر گوش کنند.»

خانم یعقوبی در تعدادی جشنواره‌هایی که در چند سال اخیر برگزار شده است شرکت کرده است. از جمله جشنواره‌ی «چله‌کلو» که در تربت حیدریه برگزار شد و او یکی از سه برگزیده‌ی بخش بزرگسال بود. در جشنواره‌ی شعر محلی خراسان که بهار ۱۴۰۱ در طرقبه برگزار شد خانم ملیحه یعقوبی یکی از منتخبین بود. همچنین در جشنواره‌ی محیط زیست شعرش یکی از اشعار و متون برگزیده‌ی این جشنواره‌ی شعر بود.

خانم یعقوبی تا به حال اثری در زمینه‌ی شعر یا ادبیات منتشر نکرده است. او در این مورد می‌گوید: «من هیچ‌وقت شاعر حرفه‌ای نبوده‌ام و از سر تفنن چیزهایی می‌گفته‌ام. بیشترین و جدی‌ترین آثار من به شعرهایی برمی‌گردد که در سه چهار سال اخیر در انجمن قطب خوانده‌ام و نقد شده‌ام و سعی کرده‌ام روی شعر بیشتر تمرکز کنم. این اشعار هنوز به حدی نرسیده است که بخواهم آن را چاپ کنم. دوست دارم اول در سرودن به حدی برسم که شعرم از اول از همه حال خودم را و بعد حال مخاطبم را خوب کند. کتاب چاپ کردن از یک منظر کار ساده‌ای‌ست؛ پنجاه شصت شعر می‌خواهد که بدهی به ناشر و مجوزش را بگیری اما اگر بخواهی حرفه‌ای به قضیه نگاه کار سختی‌ست که شعرت را به درجه‌ای برسانی که بین اهل قلم شناخته شوی و بدون توصیه و پارتی در یک انتشارات مطرح کتابت را چاپ کنند.»

او ادامه می‌دهد: «حضور در انجمن‌های شعر، شعر را برای شاعر جدی می‌کند. کسانی که از سر تفنن به هنری می‌پردازند هرچند از آن لذت می‌برند اما نمی‌توانند به سطحی برسند که مورد پذیرش اکثریت قرار بگیرند. در شاعری هم همین‌طور است. وقتی کسی که از سر تفنن شعر می‌گوید و وارد جمع حرفه‌ای‌های شعر می‌شود در وهله‌ی اول شوکه می‌شود و از این همه شعر خوب تعجب می‌کند. بعد می‌تواند مایوس شود و باز دنبال همان تفنن برود و می‌تواند با مطالعه و تمرین و تکرار و پروردن طبع، سطح شعرش را بالاتر بیاورد.»

به بخش «هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو» می‌رسیم و از خانم یعقوبی می‌خواهم اگر ناگفته‌ای دارد بیان کند. ملیحه یعقوبی در پایان می‌گوید: «بدون اغراق انجمن قطب در سال‌های اخیر شعر مرا دگرگون کرد. با سفرهای انجمن در این چند سال با شاعران خوب استان آشنا شده‌ام و شعرم محک خورده است. شاید هیچ‌وقت بر زبان نیاورده‌ام اما همیشه دوست داشته‌ام یک تشکر جانانه از شما داشته باشم و حالا از این فرصت استفاده می‌کنم و می‌گویم که شما در این مسیر جایگاه ویژه‌ای دارید و بدون شما خیلی از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.»

یعقوبی صحبت‌های پایانی‌اش را این‌گونه ادامه می‌دهد: «امیدوارم دوستانی که به شعر علاقه دارند اما هنوز انجمن‌های ادبی را درک نکرده‌اند به انجمن بیایند و زودتر راه‌شان را در ادبیات پیدا کنند. خوب است شاعرانی که در همین انجمن‌ها پخته شده‌اند و در قالب‌ها و گونه‌های مختلف شعری شعر می‌سرایند در جلسات حضور داشته باشند تا شاعران جوان که پر از ایده‌های ناب و بکر هستند گونه‌های مختلف شعر را بشنوند و با راهنمایی ایشان رشد کنند. ما باید دائما به این فکر کنیم که هدف از برگزاری این جلسه‌ها و شب شعرها چیست. مثل هر هنر دیگری شعر با در کنار هم قرار گرفتن اندیشه‌ها و سلیقه‌های مختلف رشد می‌کند. کاش از بند «تو» و «من‌»های کوچک رها شویم و در کنار هم به رشد شعر خودمان و دیگران کمک کنیم. خلاصه... اتحاد رمز پیروزی است، همیشه و همه‌جا. ما شاعران با سلیقه‌های مختلف، مخالف یکدیگر نیستیم، مکمّل یکدیگریم.»

ملیحه‌ی یعقوبی در غزل زبانی دلنشین دارد و در مضمون‌یابی علاقه‌اش به شعر کلاسیک مشهود است. تصاویر شعرش همان تصاویر تاریخ ادبیات است با چاشنی نوآوری‌های شاعران هم‌روزگار اما در شعر گویشی نشان داده است دایره‌ی واژگان محلی گسترده‌ای دارد و این کلمات را خوب می‌تواند در بافت شعر برای مضمون‌سازی و زبان‌آوری به خدمت بگیرد. در ادامه نمونه‌هایی را از شعرهای خانم ملیحه یعقوبی با هم می‌خوانیم:

شناور می‌شود نقش تو در مرداب چشمانم
گل نیلوفرم! می‌خندی و آرام می‌مانم
هوای حال من ابری‌ست اما تو مدارا کن
اگر گاهی برایت «خانه‌ام ابری‌ست» می‌خوانم
بیا جولان بده همچون بلم در شط آغوشم
که من کارونم اما با تو چون دریای عمانم
صدای پای سهراب آمد از سمت اتاق تو
که می‌خواندی برایم از کتابش: «اهل کاشانم»
تو خورشیدی و من با تو تمام شهر را دیدم
تویی یک آسمان آزادی و من سقفِ زندانم
تو نور دیده‌ای، اصلا خودِ چشمان من هستی
برایت سایبان می‌سازم از پهنای دستانم

آشوب و فتنه است اگر ابروانِ تو
شب را به هم زده‌ست عسل‌گیسوان تو
عطر تنت خزیده چو مِه در تمام شهر
تا پُر کند جهان مرا از جهان تو
دل می‌کشد که کاش شود چون کبوتری
در آن نگاه آبی چون آسمان تو
عاشق نبوده‌ای که بدانی بهشت من
کامل شده است در قفس بازوان تو
جان را گرفته مثل نفس حبس کرده‌ای
جان می‌دهم که آه شوم در دهان تو

(در یک نمای بسته) ون از من عبور کرد
برقی پرید از سر و از تن عبور کرد
چشمم به روی موج حوادث نشست و بعد
با دست‌های بسته‌ی یک زن عبور کرد
خشمم چکید و زهر دهان را ز خنده شست
گویی که سرب داغ از آهن عبور کرد
شوق رهایی از دل هر ذره سر کشید
از مرزهای خسته‌ی میهن عبور کرد
دامان لکه‌دار وطن پاک می‌شود
باید شبی ز فتنه‌ی بهمن عبور کرد

از کَهکِرَستِ خِندِه‌ی تو شادی وِر قرار
دِرمونِ غصّه‌های دلُم! مِشکُفِه‌ی بِهار!
تو بَلِّ کُوگ کوهی و مُو برفِ مینِ دشت
سر کُ دِ مینِ سینِه‌ی مُو، سر وِر او گذار
خُشکِه‌زِمینِ چَشم مُو از روزِ اوّلِت
اُو۪ خُوردَه تا به شیشِه‌ی تو وِر حَدِ مِدار
تو حُگمِ اِینَه‌یی بِرِه مُو، خوردیِ خَنَه!
مَـْیُم نِگیرَه روی تو پُخ‌پورِه‌ی غبار
اَفتُو۪ چَشم‌ِ تو مِدِرِخشَه به شُو۪ و روز
سُو۪زینَه و جِوَْنیِ مُو از تویَه تیار
عُمرُم مِرَه دِ پات و تو کِم‌کَم کُلو مِری
مُندَه نِری، بِچرخَه بِرَت چرخ روزگار

از دِرچِه‌ی نگاهِت وِر ماه کُ نِظَـْرَه
مُو ماهِ آسمونُم، دو چَشم تو ستَـْرَه
دستُم دِ دستِ باد و وِر کوچِه‌ها مِچِرخُم
دیدارِتِر مِگِردُم تا با تو رُم مُو چَـْرَه
وَختِ که لَرز و نَـْلَه مِگذَْرَه سر دِ جونُم
باهوی تو مِمَـْنَه وِر شَـْنِه‌هام قِوَْرَه
پای دلِت که خِستَه، دل‌دل مَکُ تو اِمبار
ای کارِ خِیرَه و نیست حَـْجَت به استِخَـْرَه
غارتگَرَه زِمَـْنَه، تا تُو۪ بِتی کُلاتِر
دار و نِدارِتِر او وِر هیچ وِرمِدَْرَه
چَشمُم دِ اُو۪ مِگِلَّه، دستِت دِ زِْرِ سنگَه
مُو ماهُم و سِتَـْرَه‌م هفت آسِمو نِدَْرَه

من هم برای شاعران شهرستان آرزوی پیوستگی و دوستی بیشتر دارم. ملیحه یعقوبی در این چند سال حضور در انجمن قطب با مهربانی توانسته است حلقه‌ی وصل شاعران باشد و امیدوارم حضور و فعالیت‌های بی‌دریغش انگیزه‌ای بشود برای دور هم جمع شدن شاعران شهرستان.

جمعه ۱۴۰۱/۰۸/۲۷ تربت حیدریه
بهمن صباغ زاده

#ملیحه_یعقوبی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه ملیحه یعقوبی, شاعران تربت حیدریه, ملیحه یعقوبی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:27  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به شعر چند تن از شاعران پیشین این آب و خاک به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است دو هنرمند مطرح دوره‌ی صفوی را حضورتان معرفی کنم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

مظفر علی تربتی نگارگر و خوشنویس و شاعر عهد صفوی ملقب به نقاش شاهی

از وقتی که راجع به شاعران تربت حیدریه تحقیق می‌کنم در موارد زیادی به شاعرانی برخورده‌ام که در هنرهای دیگر هم سرآمد روزگار خود بوده‌اند که بعضی از آن‌ها را تا به امروز معرفی کرده‌ام. مظفر علی تربتی هم یکی از شاعرانی است که در چند هنر استاد بوده است.

مظفر علی تربتی خوشنویس، نقاش و شاعر سده دهم هجری از هنرمندان روزگار شاه تهماسب بوده است. او که در نقاشی و خوشنویسی از نوادر روزگار بود به دربار شاه تهماسب راه پیدا کرد و ملقب به «نقاش شاهی» شد. او در نستعلیق شاگرد میرعلی هروی و در نقاشی و تصویرسازی و تذهیب شاگرد مظفر علی هروی بوده‌است.


مظفر علی تربتی که در سال ۹۴۰ هجری قمری به دنیا آمد. مظفر علی از اهالی تربت حیدریه خراسان و خواهرزاده و شاگرد استاد کمال‌الدین بهزاد بود. مظفر به چندین هنر آراسته بود. مظفر علی تصویرساز و چهره‌پردازی توانا بود و در صورتگری، کشیدن جانوران و نقش گرفت و گیر، استاد بود. همچنین در تذهیب و تشعیر چیره‌دست بود. نقاشی‌های رنگ روغنی او بیشتر بر روی جلدهای روغنی و قلمدان‌ها بوده‌است. او گاهی نیز به ارائه‌ی آثاری به شیوه‌ی قطاعی می‌پرداخته‌ است.

مظفر علی در خط ریز و درست که قدما به آن خوشنویسی «خفی» و «جلی» می‌گفتند توانمند بود. او خط نستعلیق را به شیوه‌ی سلطان علی مشهدی دنبال می‌کرد. او شطرنج‌باز و روغن‌کار هم بوده و مرقعی نیز ساخته‌است.

مظفر علی نزد شاه تهماسب عزت و احترامی خاص داشت و بیشتر نقاشی‌های دولت‌خانه و چهل‌ستون اثر مظفر علی است. مردم مظفر علی را مانند بهزاد می‌دانستند، و پادشاه او را بر بهزاد برتری می‌نهاده و در قطعه‌ای به او فرموده که از عنوان «نقاش شاهی» استفاده کند. صادقی‌بیک افشار کتاب‌دار شاه عباس شاگرد مظفرعلی نقاش بود. مظفر علی تربتی مردی بود اهل بود کتاب و از شاه‌تهماسب خواهش کرد که که در کتابخانه‌ مشغول به کار شود و مدتی از کارکنان کتابخانه‌ی شاه اسماعیل دوم هم بوده‌است.

مظفر علی در یکی از نقاشی‌های مشهور خود تصویر بهرام گور را کشیده است که در شکارگاه با یک تیر، پای آهویی را به گوشش دوخته و حیوان را از حرکت باز داشته است و امضاء مظفر علی تربتی بر این نقاشی است. تصویر نجات یوسف از چاه، تصویر دیدار مجنون از لیلی و تصویر رستم در نخجیرگاه نیز از آثار اوست.

دو قطعه از مرقع امیر غیب بیگ به قلم سه دانگ و دو دانگ خوش نیز از او با امضاء «الفقیر مظفر علی» به جا مانده است. همچنین یک نسخه گلستان و بوستان سعدی با امضاء «کاتب السلطانی» به تاریخ ۹۷۵ هجری قمری از وی به یادگار مانده است.

مظفر علی تربتی جزو پنج تن نگارنده‌ی خمسه‌ی نظامى شاه تهماسبى است. خمسه‌ی نظامی پنج مثنوی مشهور نظامی گنجوی است که در قرن ششم سروده شده است. به امر شاه تهماسب این پنج مثنوی مشهور به خط شاه محمود نيشابورى کتابت شده و توسط پنج تن از نگارگران درجه یک آن روزگار نگارگری شده است که اينک در موزهٔ بريتانيا نگهدارى مى‌شود.


صادقی بیگ افشار که به «صادقی کتابدار» مشهور بوده و از شاعران و نگارگران ایرانی عهد شاه عباس صفوی بوده است تذکره‌ای به نام «مجمع الخواص» نوشته و در آن شرح حال شاعران را آورده است. صادقی کتابدار در این کتاب می‌نویسد: وی در نقاشی استادِ من است و به انواع هنر آراسته بود، جز آن‌که قدری بی‌طالع بود. از شاه مرحوم (شاه طهماسب) بارها شنیدم که او را به استاد بهزاد ترجیح می‌داد. قطعات میرعلی و سلطان‌علی را چنان تقلید می‌کرد که خبرگان نمی‌توانستند تشخیص دهند. امر شده بود که در قطعه‌های خود «نقاش شاهی» بنویسد. شطرنج صغیر و کبیر را در حضور و غیاب خوب بازی می‌کرد.

مظفر علی تربتی در شاعری غزل‌سرا بود و بیت زیر از او نقل شده است: «طراوتِ گلِ رویت ز خطِّ نوخیز است/ بهارِ گلشنِ حُسنِ تو عنبرآمیز است»

مظفر علی حدود سال ۹۹۰ هجری قمری در قزوین که یکی از مراکز فرهنگی روزگار صفوی بود، بدرود حیات گفت و در مزار شاهزاده حسین دفن شده‌است.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#مظفر_علی_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb

استاد مظفرعلی در حال نقاشی اثر ابراهیم جاهی الصفوی (نقاش)

تصویر استاد مظفر علی نقاش به هنگام نقاشی است. در پس زمینه مطلا روی یک فرش با نقوش اسلیمی ختایی دارای کتیبه عنوان صدر و ذیل مجدول نارنجی و مطلا با دو حاشیه ختایی یکی به رنگ کاغذ زمینه و دیگری آبی روشن، مجدول زر میان لاجورد با حاشیه زرافشان است. این اثر در موزه ملک نگه‌داری می‌شود.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#مظفر_علی_تربتی
#نقاشی
#ابراهیم_جاهی

https://t.me/anjomanghotb

ملاقات مجنون با لیلی اثر مظفر علی تربتی اثر مظفر علی تربتی

دیدار لیلی و مجنون در بیابان یکی از سوژه‌های رایج نگارگری خمسه‌ی نظامی بوده است و این صحنه بارها توسط نگارگران به تصویر درآمده است.
مظفر علی در نگاره‌ی دیدار لیلی و مجنون در بیابان لیلی را در دل طبیعت، گویی درون جعبه‌ای زندانی و دست‌نیافتنی کرده است. مظفر علی در این نگاره دست به ابتکار جالبی زده است که به نظر می‌رسد ناشی از اعتماد به نفس نگارگر مکتب هرات در ارائه‌ی تفسیر خوش از بخشی از داستان لیلی و مجنون است و اتکای کمتری به آن‌چه حقیقتاً در داستان آمده است دارد. چرا که در هیچ کجای داستان لیلی و مجنون نظامی این دو در بیابان به تنهایی دیدار نمی‌کنند و این نگاره در واقع مربوط به آن بخش از داستان است که مجنون با وحوش در بیابان‌ها محشور و دمخور شده است. او با شنیدن این خبر ازدواج لیلی او را دست‌نیافتنی‌تر از هر زمانی تصور می‌کند. نگارنده بر این گمان است که لیلی در این نگاره حضوری فیزیکی ندارد، بلکه تفسیری از اوهام مجنون است. این اثر در کاخ‌موزه گلستان نگهداری می‌شود.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#مظفر_علی_تربتی
#نقاشی

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه مظفر تربتی, شاعران تربت حیدریه, مظفرعلی تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به شعر چند تن از شاعران پیشین این آب و خاک به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است دو هنرمند مطرح دوره‌ی صفوی را حضورتان معرفی کنم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

شعوری تربتی شاعر و خوش‌نویس عهد صفوی در دیار هندوستان

در تذکره‌هایی که قدما در شرح حال شاعران می‌نوشته‌اند غالبا در مورد شاعری که معروف نبوده است به آوردن یکی دو جمله در احوال آن شاعر و ذکر یکی دو بیت از اشعار وی بسنده می‌کرده‌اند. شاعری که می‌خواهم خدمت‌تان معرفی کنم از شاعرانی است که شرح حال و نمونه‌ی شعر وی در جلد اول کتاب تاریخ «نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی» تالیف سعید نفیسی آمده است. در ادامه معرفی مختصر از این کتاب و خواهیم داشت و به سراغ شاعر همشهری‌مان خواهیم رفت.

سعید نفیسی زاده‌ی ۱۸ خرداد ۱۲۷۴ و درگذشته ۲۳ آبان ۱۳۴۵ اهل و ساکن تهران زبانشناس، پژوهشگر ادبیات فارسی، تاریخ‌نگار، نویسنده، مترجم و شاعر ایرانی بود. او جزو نسل اول اساتید دانشکده حقوق و دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود. کتاب «تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی» یک کتاب دو جلدی است که سعید نفیسی در آن به تاریخ نظم و نثر در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری پرداخته شده است. این کتاب یکی از بسیار کتابی است که استاد نفیسی راجع به شعر فارسی نوشته است. این کتاب در سال ۱۳۴۴ هجری شمسی توسط انتشارات فروغی در تهران به چاپ رسیده و منتشر شده است. مقصود از این کتاب شرح حال و آثار گویندگان و نویسندگان فارسی زبان می‌باشد، و درباره‌ی هر نویسنده کوشش شده‌است فهرست کامل از مؤلفات وی به زبان فارسی و تازی فراهم آید.


شعوری از اهل ذوق تربت حیدریه بوده است و در عهد جلال الدین محمد اکبر به هندوستان رفته است و بدین قرار در اواخر قرن دهم می‌زیسته است. وی به شعوری هروی هم شهرت داشته و از این رو برمی‌آید که مدتی در هرات هم ساکن بوده است. وی علاوه بر شعر در هنر خوشنویسی هم از اکابر بوده است. چنانچه سعید نفیسی در صفحه‌ی ۵۴۷ جلد اول کتاب تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی نقل می‌کند وی غزل‌سرا بوده است. بیت زیر از اوست:

سرم ز خانه برون هر دَم آرزوی تو دارد
گرفته شوق گریبان من به سوی تو آرد

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#شعوری_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه شعوری تربتی, شاعران تربت حیدریه, شعوری تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:20  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

زبان روح شاعر، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری آقای رضا رستم زاده به قلم بهمن صباغ زاده

رضا رستم زاده

در این شماره می‌خواهم زندگی و شعر یکی از شاعران همشهری را برای شما روایت کنم که در انجمن‌های شعر مشهد با او آشنا شدم. رضا رستم زاده مردی مهربان، کم‌حرف و محجوب است. جز به وقت ضرورت و به قدر ضرورت سخن نمی‌گوید و به همین خاطر تا مدت‌ها نمی‌دانستم که او با من همشهری است. رضا رستم زاده را با غزل‌های روانش می‌شناختم و کم‌کم غزل رشته‌ی سخن را میان ما متصل کرد. این مصاحبه و تبع آن نوشتن زندگی‌نامه‌ی آقای رضا رستم زاده مدت‌ها و بلکه سال‌‌ها به تاخیر افتاد تا این‌که اصرار من نتیجه داد و به صحبت نشستیم. آن‌چه در ادامه می‌خوانید گفتگوی بهمن صباغ زاده با رضا رستم زاده در یکی از عصرهای مهربان شهریور ۱۴۰۰ است.

رضا رستم زاده در سال ۱۳۴۷ در روستای سیوکی به دنیا آمد. هنوز نوزاد بود که خانواده‌اش از سیوکی به مشهد آمدند. شناسنامه‌اش می‌گوید متولد دوم اردیبهشت سال ۱۳۴۷ است. پدرش عباس رستم زاده کشاورز بود. در روستای سیوکی به کشت و کار مشغول بود و در کنار مادرش شوکت محمدنیا که او هم از اهالی روستای سیوکی بود، روزگار می‌گذراند. پیش از تولد رضا، قانون اصطلاحات اراضی در روستای سیوکی اجرایی می‌شود و زمین‌های خانِ آبادی بین دهقان‌ها تقسیم می‌شود. عباس رستم زاده بنا به اعتقاداتی که داشت زمین‌های اربابی را نپذیرفت و بعد از این‌که فرزندش به دنیا آمد، زن و فرزندش را برداشت و به مشهد رفت.

وقتی خانواده‌ی رضا به مشهد رسیدند، پدرش به جمع کارگران کارخانه‌ی قند آبکوه پیوست که یکی از کارخانه‌های قدیمی مشهد است. محله‌ی آبکوه که به واسطه‌ی وجود کارخانه به این نام موسوم است، از محلات قدیمی مشهد است و در گذشته ساکنان این محله اغلب کارگران کارخانه‌ی قند بودند. کودکی رضا در کوچه‌های محله‌ی آبکوه مشهد گذشت. کارخانه با آن دود سفیدرنگ بزرگ‌ترین تصویر غم‌زده‌ی کودکی‌های رضا بود و صدای بوق تعویض شیفت کارخانه صدای شادی بود که بازگشت پدر از سر کار را نوید می‌داد.

در سال‌های کودکی و نوجوانی روستای سیوکی محل شادترین و سرشارترین خاطرات رضا رستم زاده بود. تعطیلات عید نوروز و تعطیلات تابستان میلان‌های آسفالت و خاکستری آبکوه جای خود را دشت‌های باز و وسیع اطراف روستای سیوکی می‌داد. گله‌های گوسفند و صدای زنگ بره‌ها و خانه‌های گلی رنگ زندگی داشت و این کودک شهری را مجذوب خود می‌کرد.

محله‌ی آبکوه مشهد امکانات تحصیل از کودکستان تا دبیرستان را در خود داشت و بچه‌های کارگرانِ کارخانه، همه خواهرها و برادرهای یک خانواده‌ی بسیار بزرگ بودند که با هم بزرگ می‌شدند و با هم به مدرسه می‌رفتند. کودکستان شهاب و دبستانِ دانشجو اولین ایستگاه‌های تحصیل رضا بودند. کلاس چهارم دبستان بود که انقلاب شد و یکی از معلمان آن مدرسه به اسم آقای رادمرد شهید شد و بعد مدرسه به نام شهید رادمرد تغییر نام داد. راهنمایی کمال‌الملک و دبیرستان بهبهانی پله‌های بعدی تحصیل رضا رستم بودند که تمام این مدارس در محله‌ی آبکوه بودند. در دبیرستان رشته‌ی فرهنگ و ادب را انتخاب کرد و در سال ۱۳۶۸ توانست دیپلم ادبی بگیرد.

سال ۱۳۶۸ در کنکور سراسری و کنکور تربیت معلم شرکت کرد و در تربیت معلم بجنورد پذیرفته شد. آقای رستم زاده از سال ۱۳۷۰ به مدت سی سال در دبیرستان‌های مشهد ادبیات تدریس کرد. او در این مدت در رشته‌‌ی ادبیات تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد. سال ۱۳۷۱ با دختر عمویش خانم فرشته رستم زاده که او هم معلم بود ازدواج کرد و میوه‌های این ازدواج چهار فرزند به نام‌های نگار، نگین، نوشین و هاتف هستند.

از آقای رضا رستم زاده راجع به گرایشش به شعر می‌پرسم و او را به یاد خاطرات قدیمی و زمان تحصیلش می‌اندازم. می‌گوید: «سال ۱۳۶۵ بود و من در کلاس دوم در دبیرستان بهبهانی در محله‌ی آبکوه مشهد درس می‌خواندم که استاد غلامرضا شکوهی شاعر نام‌آشنای مشهدی معلمم شد. غلامرضا شکوهی خیلی زود ما را با شعر معاصر پیوند داد و تاثیر لحن محکم و آرامَش دانش‌آموزان را عاشق شعر می‌کرد. هنوز بعد از سی و پنج سال حتی بیت‌هایی را که در کلاس می‌خواند به خاطر دارم. من از کودکی اهل کتاب داستان بودم و به کانون پرورش فکری رفت و آمد داشتم اما با شکوهی عاشق شعر شدم. خیلی زود تصمیم گرفتم شعر بگویم. آن‌زمان فکر می‌کردم آدم‌ها تصمیم می‌گیرند شعر بگویند و بعد می‌نشینند قلم به دست و کاغذ در پیش اولین شعرشان را می‌گویند. همین باور ساده‌لوحانه باعث شد بنشینم و اولین شعرم را بگویم و خوب معلوم است دیگر، اولین شعر را هم برای استاد شکوهی گفتم. شعر ساده‌ای بود و ایراد وزنی چندانی نداشت و سعی کرده بودم با جمله‌های ساده شکوهی را با بزرگان تاریخ ادبیات مقایسه کنم.»

رستم زاده خاطرات دبیرستان و گرایشش به شعر را این‌طور ادامه می‌دهد: «چند روز بعد با استاد شکوهی کلاس داشتم و رفتم شعرم را به او نشان دادم. او دفتر را گرفت و زیرش نوشت: «آن ذرّه که در حساب ناید ماییم». شکوهی شخصیتی کاریزماتیک داشت و من حتی در حرف زدن، راه رفتن و لباس پوشیدن سعی می‌کردم مثل او باشم. شعر برایم بهانه‌ای بود برای همصحبت شدن با شکوهی و من کم‌کم تمام علاقه‌ام شد خواندن کتاب‌های شعر. او هم راهنمایی‌ام می‌کرد و سعی می‌کرد مسیر مطالعه‌ام را تصحیح کند، شعرهایم را با حوصله می‌شنید و اشکلاتش را می‌گفت. غزل سوم، چهارمی که گفتم تا حدی توانسته بودم انتظارات آقای شکوهی را برآورده کنم. استاد شکوهی حسابی تشویقم کرد و این انگیزه‌ای شد برای ادامه دادنِ این مسیر. خیلی زود پایم به انجمن‌های ادبی مشهد باز شد و در سال‌‌های تحصیل در دبیرستان، با معرفی استاد شکوهی به انجمن فرخ و انجمن پویا راه پیدا کردم.»

از آن‌جا که رضا رستم زاده در جلسات سه‌شنبه‌های استاد قهرمان حضور داشت از او در خصوص آشنایی‌اش با استاد محمد قهرمان می‌پرسم. رستم زاده می‌گوید: «استاد قهرمان را از وقتی دبیرستانی بودم در انجمن فرخ می‌دیدم. شخصیت او و شعرهایش را خیلی دوست داشتم. روزی دوست شاعرم آقای محمدرضا خوشدل که از علاقه‌ی من به قهرمان خبر داشت تلفن زد و گفت قهرمان در منزل ما مهمان است و تو هم بیا. من هم به قول خودمانی با سر رفتم و نفهمیدم خودم را چطور تا خانه‌ی آقای خوشدل رساندم. آن‌جا اولین جلسه‌ی خصوصی‌ای بود که در خدمت استاد بودم و بعد همین فتح بابی شد برای حضور در جلسات سه‌شنبه‌های قهرمان. البته من در جمع بزرگان شعر خراسان واقعا جایگاهی نداشتم و بیشتر شنونده بودم.»

از آقای رضا رستم زاده در خصوص مشوقانش در گرایش به شعر می‌پرسم، می‌گوید: «دوستان شاعرم هر کدام به نحوی مشوقم بوده‌اند و دوستی ایشان و نقدهای ایشان کمکم کرده است اما اولین و مهم‌ترین مشوقم را استاد غلامرضا شکوهی می‌دانم. روحش شاد!»

رستم زاده از عاشقان شعر سعدی است و از شاعران معاصر شعر غلامرضا شکوهی، محمدعلی بهمنی و حسین منزوی را بیشتر می‌خواند. تاثیر شعر شکوهی را در اشعار رستم زاده می‌توان دید. شکوهی در ابتدای دهه‌ی هفتاد در انجمن‌های مشهد شعرهایی می‌خواند که از نظر زبان تازگی داشت. رستم زاده و خیلی از جوانان دهه‌ی هفتاد شعر مشهد جذب زبان نو شعر شکوهی شدند و به غزل نوکلاسیک رو آوردند.

رضا رستم زاده در مورد شعر می‌گوید: «من فکر می‌کنم آدم‌ها دو زبان دارند یکی زبانی که با آن سخن می‌گوییم و دیگری زبانی که می‌تواند به عالم روح آدم پل بزند. هر هنری زبان روح هنرمندش است و شعر زبان روح شاعر است. ما در زندگی غرق کار و زندگی می‌شویم و از روح‌مان غفلت می‌کنیم. یک جایی دیگر روح‌مان به فریاد می‌آید و شروع به سخن گفتن می‌کند و شعر متولد می‌شود.»

شعرهای رستم زاده بیشتر در قالب غزل متولد شده است و در درجه‌ی بعد دوبیتی و رباعی هستند. رستم زاده در مورد شعر امروز می‌گوید: «شعر امروز از نظر ظاهری خیلی تکراری شده است. با خواندن شعر مولانا یا سعدی یا حافظ می‌توانیم حدس بزنیم شاعرش کیست اما زبان شاعران امروز خیلی به هم شباهت دارد. مثلا در دهه‌ی سی و چهل شعر اخوان، نیما، فروغ، سهراب و شاملو پنج دنیای واقعا متفاوت بودند اما شاعران امروز خیلی شبیه به هم شعر می‌گویند. ما در نیمه‌ی دوم قرن گذشته شاعر شاخصی در حد این پنج شاعر که نام‌شان گذشت، نداشته‌ایم.»

از رستم زاده در خصوص شعر برای آدم امروز می‌پرسم و او می‌گوید «من در شعر جهان مطالعه‌ای ندارم و نمی‌توانم نظر بدهم. اما شعر برای ما ایرانی‌ها مثل هواست. وزن و صورت‌های خیال در حرف‌های روزمره‌ی فارسی‌زبانان جریان دارد. کمتر آدمی را می‌توانی پیدا کنی که در زندگی‌اش چند خطی شعر ننوشته باشد.»
رستم زاده در جشنواره‌های شعر شرکت نمی‌کند و آخرین جشنواره‌هایی که شرکت کرده است برمی‌گردد به دوران دانشجویی و اوایل خدمت معلمی. او در توضیح این‌که چرا در جشنواره‌ها شرکت نمی‌کند می‌گوید «در زندگی من دوره‌هایی بوده است که نه شعر می‌گفته‌ام و نه ارتباطی با شاعران داشته‌ام یا این ارتباط خیلی کم و حداقلی بوده است به همین خاطر با جشنواره‌ها ارتباطی نداشته‌ام. دلیل دیگر ایدئولوژیک بودن اکثر جشنواره‌ها است. من شعر را آزاد دوست دارم. جشنواره‌ها به شاعران جهت می‌دهند و من این را نمی‌پسندم.»

از رضا رستم زاده مقالات زیادی در زمینه‌ی نقد ادبی منتشر شده است که از مهم‌ترین آن‌ها می‌شود به نقد داستان گیله‌مرد اثر بزرگ علوی اشاره کرد. اشعار او در روزنامه‌ی خراسان و نشریه‌ی خیزران که از طرف انجمن صبای مشهد منتشر می‌شد چاپ شده است. همچنین دو دفتر شعر آماده‌ی انتشار دارد. او در مورد عدم انتشار این اشعار می‌گوید «فضای مجازی باعث شده است که مردم دیگر دنبال خریدن کتاب شعر نباشند. من وقتی کتاب شعر تازه‌ای می‌خرم می‌بینم که بیشتر آن‌ها قبلا در فضای مجازی خوانده‌ام.»

شعر رستم زاده ساده است و صورت‌های خیال در آن به ساده‌ترین شکل ممکن می‌آید. از نظر وزن شعرش روان و بی‌دست‌انداز است و از منظر زبان ارادتش به شاعران هم‌روزگار مشهود است. در پایان نمونه‌هایی از شعر رضا رستم زاده را با هم مرور می‌کنیم:
من خرمنِ مو تا کمر را دوست دارم
آواز پُرشورِ قمر را دوست دارم
تا ارتش سرخ لبت آماده‌باش است
من جنگ‌های پرخطر را دوست دارم
وقتی سفر جغرافیای پیکر توست
مثل پرستوها سفر را دوست دارم
در بوسه‌باران لبت مثل درختان
گنجشک‌های دربه‌در را دوست دارم
پهلو به پهلو روی چوب نیمکت‌ها
من با صدایت شعر تر را دوست دارم
فرصت برای بودن و ماندن چه کم بود
من مرگ را - این بی‌پدر را - دوست دارم

بی قرارم، ای قرار بی‌قراری‌های من
کی به پایان می‌رسد چشم انتظاری‌های من
کاش می‌شد تا ابد در چشم‌هایت خیره ماند
ای دلیل روشنِ شب‌زنده‌داری‌های من
دوستت دارم، نوشتم بر در و دیوار شهر
کوچه‌ها عاشق شدند از یادگاری‌های من
تا نباشی، مثل نی از ناله‌ها پر می‌شوم
آتشی انداز در نیزار زاری‌های من
باز می‌پوشد جهان پیراهنی از جنس عشق
تا تو دامن می‌زنی بر بی‌قراری‌های من

بس که در پای نگاهت دیده و دل ریخته
دور تا دور اتاقت شعر بیدل ریخته
خون داغ شاپرک‌های شهید چشم تو
در مسیر خانه‌ات منزل به منزل ریخته
تا که پلک مخزن‌الاسرار چشمت باز شد
از در و دیوار تو مجنونِ عاقل ریخته
تا تو باشی احسن المعشوقِ روز عاشقی
بر شب یلدای مویت ماه کامل ریخته
تا بماند روز میلادت نشان عاشقی
با چه وسواسی خدا از تو شمایل ریخته
بی تو در آشوب تلخ لحظه‌های بی‌کسی
در گلوی کوچه‌ها زهر هلاهل ریخته

باران شده‌ام نذر سرابم نکنید
با صحبت بیهوده عذابم نکنید
ای کاش کسی حال مرا می‌فهمید
من حال خوشم فقط خرابم نکنید

قناری در قناری لال لالم
خیابان در خیابان پایمالم
فقط پاییز می‌فهمد و شاعر
من اندوه درختی دیر سالم

برای این دوست قدیمی و صمیمی آرزوی موفقیت دارم.
بهمن صباغ زاده
چهاردهم آبان ۱۴۰۱ تربت حیدریه

#رضا_رستم_زاده
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/anjomanghotb

پی‌نوشت:
مشهدی‌ها به کوچه‌های اصلی، «میلان» می‌گویند.


برچسب‌ها: زندگینامه رضا رستم زاده, شاعران تربت حیدریه, رضا رستم زاده, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:15  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

و این منم زنی تنها در آستانه‌ی فصلی سرد؛ نگاهی به زندگی و شعر خانم فاطمه خانی زاده به قلم بهمن صباغ زاده

فاطمه خانی زاده

گاهی یک اتفاق مسیر زندگی آدم را تغییر می‌دهد. قدم گذاشتن خانم فاطمه خانی زاده در دنیای شعر با یک اتفاق رقم خورد. در این شماره نگاهی خواهیم داشت به زندگی و شعر یکی از شاعران خوب همشهری که از اوایل دهه‌ی هشتاد به جمع شاعران همشهری پیوست.

فاطمه خانی زاده در دوم فروردین‌ماه ۱۳۵۵ در روستای کاریزک ناگهانی به دنیا آمد. پدرش محمدکاظم خانی زاده با این‌که سواد ابتدایی دارد مردی اهل کتاب و اهل دل است و مادرش عصمت نمونه‌ای از زنان دست‌ودل‌باز و مهمان‌نواز خراسانی بود. او فرزند سوم خانواده و خواهر شهید «محمد خانی زاده» است که در سال ۱۳۶۵ در سن هجده سالگی در جنگ هشت ساله‌ی ایران با عراق درجه‌ی شهادت رسید.

در تربت حیدریه نام روستای کاریزک ناگهانی به نام حاج آخوند ملاعباس گره خورده است که یکی از علمای بزرگ این خطه بوده است. پدر بزرگ خانم فاطمه خانی زاده «حاج عباسعلی خانی» معماری خوش‌نام و نیک‌خواه و یکی از شاگردان، همراهان و ارادتمندان حاج آخوند بود.

کودکی فاطمه در روستای کاریزک گذشت و مونسش آسمان پرستاره و دشت‌های باز خراسان بود. پدربزرگش که صدای خوبی داشت و تعزیه‌خوان بود شب‌ها قصه‌های انبیا و امامان را در گوش او زمزمه می‌کرد و روح تشنه‌ی او را با داستان‌های جذاب و شنیدنی سیراب می‌کرد.

دبستان ابتدایی کاریزک اولین ایستگاه تحصیلی او بود. خوشبختانه با اتمام تحصیلات ابتدایی او، مدرسه‌ی راهنمایی دخترانه در کاریزک افتتاح شد و او توانست در روستای زادگاه تحصیل را ادامه دهد.

سال دوم راهنمایی بود که مثل خیلی از دختران روستا در آن روزگار خیلی زود سر سفره‌ی عقد نشست و ازدواج کرد. بعد از اتمام تحصیلات راهنمایی با همسرش که کارمند مخابرات بود چند سال در بایگ زندگی کرد و در نهایت ساکن تربت حیدریه شد. فکر ادامه‌ی تحصیل همواره در ذهنش بود اما به دنیا آمدن اولین دخترش باعث شد نتواند ادامه‌ی تحصیل بدهد. خودش می‌گوید: «در این مدت از کتاب خواندن غافل نبودم و تشنه‌ی خواندن بودم. هر متنی که به دستم می‌رسید حتی اگر تکه روزنامه‌ای بود دور سبزی خرید روزانه، می‌خواندم و وقتم را با مطالعه پر می‌کردم.» بعد از چند سال در سال ۱۳۷۶ توانست در مدرسه‌ی بزرگسالان ایثارگران تربت حیدریه تحصیل را ادامه دهد. رشته‌ی علوم انسانی را انتخاب کرد و در سال ۱۳۷۹ دیپلم گرفت.

او که همواره به کارهای هنری علاقه‌مند بود بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفت در بیرون از خانه هم کار کند. ابتدا خیاطی را تجربه کرد و بعد بر اساس علاقه و استعدادی که داشت به حرفه‌ی آرایشگری روی آورد. دوره‌ی آموزش مقدماتی و پیشرفته‌ی آرایشگری را در فنی و حرفه‌ای گذراند و بعد از گرفتن مجوزهای لازم اولین مغازه‌اش را در شهرک ولیعصر تربت حیدریه راه‌اندازی کرد. حاصل ازدواج او دو دختر به نام‌های خاطره و رافعه است که اولی به عنوان پرستار در مشهد مشغول به کار است و دومی دانشجوی زبان انگلیسی است. او اکنون ساکن شهر مشهد است و در این شهر سالن زیبایی‌ای را با نام «راز بهار» اداره می‌کند و در کارش موفق است.

از خانم خانی زاده می‌پرسم چه شد به شعر گرایش پیدا کردید؟ و ایشان این‌گونه پاسخ می‌دهند: «رابطه‌ی من با شعر مثل خیلی از دوستان اهل قلمم از انشاهای دوره‌ی مدرسه شروع شد. آن زمان نمی‌دانستم اما الان که آن نوشته‌ها را در ذهنم مرور می‌کنم رنگ و بوی شعر داشت و میان متن گاهی وزن و قافیه خودنمایی می‌کرد. من همواره برای خودم و برای دلم می‌نوشتم. چیزهایی می‌نوشتم شبیه به غزل اما به اشکالاتش واقف نبودم.»

البته طبع شعر خانی زاده در حد انشاهای موفق مدرسه باقی نماند. او این‌طور ادامه می‌دهد: «سال‌های ابتدایی دهه‌ی هشتاد بود که روزی در حالی که مشغول خرید روزانه‌ی خانه بودم در خیابان باغملی پشت ویترین یک مغازه‌ی تابلوفروشی و خطاطی چشمم به یک تابلو خورد. تابلو یک منظره‌ی برفی را نشان می‌داد و زنی که چهره‌اش در تصویر محو می‌شد و در کنار تصویر به خط نستعلیق نوشته بود «و این منم، زنی تنها در آستانه‌ی فصلی سرد». من آن موقع فروغ را نمی‌شناختم اما این جمله‌ی ساده جادویم کرد. از مغازه‌دار سوال کردم که این شعر از کیست و آن وقت بود که اسم فروغ فرخ زاد را برای اولین بار شنیدم. خرید خانه را که تمام کردم، رفتم کتابخانه‌ی شهید بهشتی و کتاب‌های شعر فروغ را به امانت گرفتم. با عجله‌ خودم را به خانه رساندم و شروع کردم به خواندن شعرهای فروغ. چند روز و چند شب با شعرهای فروغ سرگرم بودم و خط به خط آن شعرها را علاقه‌ی بسیار خواندم. دیگر نظم زندگی روزانه‌ام به هم خورده بود و چیزی جز کلمات در ذهنم نمی‌چرخید. چند روز بعد که می‌خواستم کتاب‌ها را به کتابخانه برگردانم و چند کتاب دیگر راجع به زندگی و شعر فروغ فرخ زاد بگیرم تصمیم گرفتم یکی از نوشته‌هایم به همان مغازه بدهم تا با نستعلیق بنویسند. مردی که در مغازه نشسته بود پرسید شعر از خودتان است. گفتم شعر نیست همین‌طوری یک چیزهایی نوشته‌ام. ایشان که بعد فهمیدم آقای غلامرضا نجفی و یکی از شاعران خوب تربت حیدریه هستند گفتند شعرتان خیلی خوب است اما اشکالاتی هم دارد و بعد هم انجمن شعر قطب که شنبه‌ها برگزار می‌شد را به من معرفی کردند. خیلی انتظار شنبه‌ی بعدی را کشیدم تا به انجمن شعر بروم. انجمن شعر تشکیل شده بود از تعدادی خانم و آقا که بیشتر جوان بودند و مردی که از دیگران بزرگتر بود و جوان‌ترها او را استاد خطاب می‌کردند. استاد نجف زاده آن‌قدر مهربان و صمیمی و بادانش بود که دیگر تا وقتی که در تربت بودم رابطه‌ی من با شنبه‌های انجمن قطب قطع نشد.»

خانم خانی زاده از دهه‌ی هشتاد کارش را با غزل و بعد شعر سپید شروع کرد. شعرهایش خیلی صمیمی و ساده بود. هر بار که شعر تازه‌ای می‌گفت مشتاق شنیدن نقد بود و همه راجع به شعرش سخن می‌گفتند. با دقت به شعر دیگران گوش می‌داد و یادداشت‌برداری می‌کرد. یادم است که استاد نجف زاده برای این‌که دوستان را تشویق به سرودن کند مصرع‌هایی می‌گفت و از شاعران جوان می‌خواست که آن را ادامه دهند و به شعر تبدیل کنند و خانم خانی زاده یکی از شاگردان موفق در این بخش بود.

از خانم خانی زاده در مورد مشوق‌هایش در این راه می‌پرسم و سخن را این‌طور ادامه می‌دهد: «استاد نجف زاده خیلی تشویقم کردند و اگر استاد نجف زاده نبود من با گرفتاری‌هایی که در زندگی‌ام داشتم آن‌قدر انگیزه و انرژی نداشتم که این راه را ادامه بدهم. بعد هم تمام دوستانی که در آن سال‌ها در انجمن رفت و آمد داشتند هر یک به نحوی به من چیزی آموختند. بعد از این‌که در سال ۱۳۹۰ به مشهد رفتم مدتی به جلسه‌ی استاد قهرمان رفتم اما سعی کردم رابطه‌ام را با شاعران تربت حیدریه حفظ کنم. اغراق نیست اگر بگویم بهترین دوستانم را از انجمن شعر قطب دارم.»

خانی زاده شیفته‌ی دیوان حافظ است، شعر فروغ فرخ زاد را به خاطر عاطفه‌ی سرشارش بسیار می‌پسندد و از شاعران جدیدتر شعرهای غلامرضا بروسان و الهام اسلامی را دوست دارد و می‌خواند. رابطه‌اش با شعر پیوندی‌ست ناگسستنی و می‌گوید: «هر وقت دلم می‌گیرد شعر می‌خوانم و هیچ آرامشی را بالاتر از شعر تجربه نکرده‌ام»

خانم فاطمه خانی زاده می‌گوید: «شعر به نظر من نوعی نگاه زیبا به زندگی و جهان است که در قالب کلمه‌ها متجلی می‌شود» او بیشتر آثارش را در قالب غزل و شعر سپید سروده است و معتقد است که شعرهای سپید کوتاه رابطه‌ی خوبی با نسل جوان‌تر برقرار می‌کند و می‌تواند پلی محکم باشد برای ورود به دنیای شعر و ادبیات.

از ایشان راجع به شعر امروز می‌پرسم. می‌گویند: «شعر امروز چه در غزل و چه در شعر سپید خیلی به زبان مردم نزدیک شده است و از این منظر بسیار دلنشین است. وقتی غزل‌های شاعران معاصر را می‌خوانی دیگر از آن تکلف‌های شاعران پیشین خبری نیست. انگار شاعر نمی‌خواهد تسلطش بر کلام را به رخ بکشد و تنها می‌خواهد حس و حالش را به ساده‌ترین شکل ممکن بیان کند. البته این روش، آفاتی هم دارد که ممکن است به ابتذال شعر برسد اما در روزگار اکنون شاعرانی هستند که شعرشان در عین سادگی سرشار از خیال و عاطفه و موسیقی است. در ترانه هم وضعیت همین‌طور است. ترانه‌سرایان امروز هم همین شیوه را پیش گرفته‌اند و به نظرم جریان غالب شعر امروز را مردم به راحتی می‌فهمند و با آن ارتباط برقرار می‌کنند.»

فاطمه خانی زاده شعر را مسکن روح می‌داند و معتقد است در زندگی شلوغ بشر امروز، شعر می‌تواند آرامش‌بخش باشد و امید را به زندگی تزریق کند. خانی زاده در دهه‌ی هشتاد در جشنواره‌های شعر استان شرکت می‌کرد. اشعار او در کنگره‌ی حاج آخوند ملاعباس و چند دوره در جشنواره‌ی شعر رضوی جزو شعرهای برگزیده بودند. او در این باره می‌گوید: «امروزه شاعران کمتر از ده پانزده سال پیش در جشنواره‌ها شرکت می‌کنند اما من معتقدم حداقل خاصیت جشنواره‌های شعر این است که شاعر را از شهر و شهرستان خودشان بیرون می‌آورد و به چالش می‌کشاند. من در جشنواره‌های شعر، شاعران خراسان را شناختم و نقدها و نظرهای تازه‌ای را در مورد شعر خودم شنیدم.»

خانی زاده کتاب مستقلی از شعرهایش چاپ نکرده است اما آثارش در نشریات مختلف، کتاب‌های برگزیده‌ی شعر استان خراسان و مجموعه‌ی شاعران تربت حیدریه مانند «شعر دربی» به کوشش استاد سید علی موسوی چاپ و منتشر شده است. او در حال حاضر مجموعه‌ی رباعی‌ها، غزل‌ها و شعرهای سپیدش را آماده‌ی چاپ دارد که ان‌شاءالله به زودی در یکی از نشرهای معتبر کشور چاپ خواهد شد.

خانم فاطمه خانی زاده در پایان صحبت‌هایش می‌گوید: «من فکر می‌کنم خوب است هر کدام از ما لااقل روزی یک شعر بخوانیم. فارغ از جنجال و هیاهوی زندگی امروز ده دقیقه وقت بگذاریم و با خواندن یک شعر از این دنیای شلوغ فاصله بگیریم. رود شعر فارسی همواره زلال و پرشکوه جریان دارد و ما می‌توانیم در لابه‌لای زندگی روزمره هرازگاهی دلی به آب بزنیم و آرامش پیدا کنیم.»

شعر فاطمه خانی زاده روان و عاطفی است. نگاه یک زن به زندگی همواره در آثارش به چشم می‌خورد. با این که زبان شعر امروز را خوب درک کرده است همواره رگه‌هایی از شعر کهن در شعر او مشهود است که این موضوع زبان شعرش را در غزل کمی عقب می‌بَرَد. شعرهای سپیدش کوتاه، تاثیرگذار و سرشار از صورت‌های خیال است. در ادامه نمونه‌هایی از شعر فاطمه خانی زاده را با هم مرور می‌کنیم.

زیر درخت، چشم و چشم دلبری
در پنجه‌های باد و سماع صنوبری
دور تنم بپیچ تو ای پیچک سپید!
بردار از سرم به تب عشق روسری!
غیر از من و تو نیست کسی در میان باغ
اما تو چند جویِ روان آن‌طرف‌تری
پاییز سهم باغ پر از خاطرات من
ارثی از این بهار دل من نمی‌بری
یک روسری گم‌شده، یک آرزوی سرخ
یک کشف بی‌شهود و یا زخم خنجری
سقف اتاق بی‌کسی‌ام ریخت بر سرم
تا از من و تو شعله کشد شعر دیگری
در این قمار سخت تو را رو نکرده‌ام
تو سال‌هاست آس دل و حکم آخری
با اشک‌های نقره‌ای از من وداع کرد
همراه با نگاه نجیب کبوتری


از این بیداری تاریک‌تر از خواب می‌ترسم
دلم جا مانده پیش عکس تویِ قاب، می‌ترسم
هنوز از نور چشمان تو روشن مانده این کوچه
اگر چه بعد تو از کوچه‌ی مهتاب می‌ترسم
شبیه تک‌درختی که حواسش مانده در باران
از اشک کودکی که مانده روی تاب می‌ترسم
به شوق دیدن دریا تمام عمر می‌بارم
از این‌که می‌چکم بر شانه‌ی مرداب می‌ترسم
چنان دلتنگ آن روزم که برگردی به آغوشم
که از آشوب قلب این زن بی‌تاب می‌ترسم


دلتنگم
چون ایستگاهی متروک
چرا سوزنبان
فاصله‌ی بین من و تو را کوک نمی‌زند؟


بی‌گدار به آب می‌زنم
چون صیادی که یک روز طوفانی
به دریا می‌زند
و روزها بعد
تنها موج
تکه‌چوبی یادگار از او به ساحل می‌آورد
دوست دارم این روزها بدون تو
بی‌گدار به آب بزنم


برای مرضیه یار:
مثل غنچه باش
باز شو
رو به زندگی بخند
سروناز شد
سلام کن
سلام داغ
جان بده به باغ
بوسه زن به دست یار
یار شو
با شکوفه
با بهار


برای پدرم:
دستانش را دوست دارم
دستانی که آشنایند
با بذر گیاهان
دستانی که بوی زندگی می‌دهند
و همسایه‌ی قدیمی آب و خاکند
حالا گیاهان جوانه می‌زنند
قد می‌کشند
به شوق این‌که با دستان او درو شوند
پدرم کشاورز مهربانی‌ست
از جنس گندم و آب


برای کولبرها:
آن‌سوی مرز
پشت سیم‌های خاردار
غمگینند پرندگان از پرواز
کوهستان هراسناک از بوی باروت و مرگ
اسبش خسته و رنجور
قامتش خمیده در سرما
دست‌هایش شکسته در بیستون
کولبر سفره را پر از نان می‌دید
در ستیغ قله‌ها هر روز
لحظه‌های بهمن و کولاک
آه فرهاد!
فرهاد!
عشق چه می‌کند با آدم؟
و من
تنها من
نشسته در آشپزخانه
به طعم سوپ و برگشتنت به خانه فکر می‌کنم

منبع این نوشته‌ها، مصاحبه با شاعر در شهریورماه ۱۴۰۱ است.
بهمن صباغ زاده
۲۱ شهریور ۱۴۰۱ تربت حیدریه

پی‌نوشت‌ها:
الهام اسلامی و غلامرضا بروسان هر دو از سپیدسرایان خوب خراسان بودند که در آذرماه سال ۱۳۹۰ در اثر تصادف رانندگی زندگی مشترک‌ عاشقانه‌شان به پایان رسید، گرچه هنوز در دل مخاطبان شعرشان زندگی می‌کنند.
برای رعایت صداقت و امانت باید گفت که بخش‌هایی از این مصاحبه حذف شده‌ است و آن بخش‌ها نظر لطف خانم فاطمه خانی زاده راجع به بهمن صباغ زاده و کتاب «غزل‌های عزیزم» بود. چیز مهمی را از دست نداده‌اید.

#فاطمه_خانی_زاده
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه فاطمه خانی زاده, شاعران تربت حیدریه, فاطمه خانی زاده, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:12  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به شعر چند تن از شاعران پیشین این آب و خاک به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد شاعران این آب و خاک، گاهی به شاعران پیشین این ولایت پرداخته می‌شود و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است شاعر، خطاط و نوازنده‌ی قرن نهم و دهم هجری قمری «حافظ تربتی» را معرفی کنیم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

«پیوند شعر و موسیقی و خوش‌نویسی» نگاهی به زندگی و شعر «باباجان حافظ تربتی» شاعر قرن نهم به قلم بهمن صباغ زاده

تذکره‌ی سامی از معتبرترین متونی است که در آن به بابا حافظ تربتی اشاره شده است. راجع به سام میرزا و تذکره‌ی سامی پیش از این در همین صفحه نوشته بودم اما به اختصار چند جمله‌ای در معرفی تذکره‌ی سامی می‌نویسم. سام میرزا این تذکره را در سال ۹۶۸ هجری قمری نوشته است. سام‌میرزا که از فرزندان شاه اسماعیل بوده است در سال ۹۲۳ هجری قمری به دنیا آمد. برادر بزرگ وی موسوم به شاه تهماسب یکم در سومین لشکرکشی خود به خراسان در سال ۹۴۱ هجری قمری، سام میرزا را که نوجوانی بیش نبود با خود با خراسان برد و وی را به فرمانداری هرات برگزید و سرپرستی او را به آغزیوار خان سپرد. سام میرزا به تحریک اطرافیانش یک‌بار به سرپیچی از برادرش پرداخت، ولی بعداً پشیمان شد و از شاه تهماسب یکم درخواست بخشش کرد. شاه تهماسب، سام میرزا را بخشید و او را از خراسان به قزوین آورد و نزد خود برد و مدت ۱۲ سال او را ملازم خود قرار داد. در سال ۹۵۶ هجری قمری سام میرزا از برادرش شاه تهماسب درخواست کرد که به او اجازه دهد که در محلی ساکن شود و به عبادت بپردازد. شاه تهماسب هم، تولیت بقعه‌ی شیخ صفی‌الدین و فرمانداری اردبیل را به او داد. در این مدت که سام میرزا در اردبیل به سر می‌برد، محضر او محل رفت و آمد دانشمندان و فاضلان و شاعران و هنرمندان بود و خود وی کتابی به نام تذکره سامی یا تحفه سامی را که درباره‌ی شعر و شاعران است، به نگارش درآورد. سام میرزا سرانجام خوشی نداشت. در سال ۹۶۹ هجری قمری از شاه تهماسب خواست که او را به خراسان بفرستد؛ شاه نیز موافقت کرد، اما بعد به تحریک مغرضان پشیمان شد و سام میرزا را با دو پسر خردسالش به دژ قهقهه (در نزدیکی اردبیل) فرستاد. سرانجام در سال ۹۷۴ هجری قمری به دستور شاه تهماسب، سام میرزا و پسرانش را به همراه پسران القاس میرزا که در آن دژ بودند، به قتل رساندند.
از تذکره‌ی سامی چنین برمی‌آید که سام‌میرزا، حافظ بابا تربتی را دیده است و صدای ساز وی را شنیده است. او راجع به حافظ تربتی می‌نویسد: «حافظ باباجان از تربت خراسان است، خط نستعلیق را به خوبی می‌نوشت. نقاری و زرنشانی در استخوان را خوب می‌دانست و از سازها عود و شترغو می‌نواخت که به اعتقادِ من هیچ‌کس مثل او را ننواخته؛ بسیار خلیق و درویش‌نهاد، در عروض و معّما طبعش خوب، و این دو مطلع از اوست:

مجال از ستم‌های دوران ندیدم
رسیدم به جان، تا به جانان رسیدم

بر رُخت آنان که حیران نیستند
نقش دیوارند، انسان نیستند

در تذکره‌ی روز روشن هم از شاعری به نام «بابا تربتی» سخن به میان آمده است. این تذکره و نویسنده‌اش را هم پیش از این در همین صفحه معرفی کرده‌ام که می‌توانید به شماره‌های پیشین مراجعه کنید. در تذکره‌ی روز روشن گفته شده که وی در عهد شاه عباس کبیر در تبریز می‌زیسته است و علاوه بر بیت دومی که تذکره‌ی سامی آمده است این بیت هم نقل شده است:
چه دیده‌اند گدایان عشق بر درِ دوست
که هر دو عالم‌شان در نظر نمی‌آید

مجموع متون قدیمی را که در آن‌ها به زندگی و شعر حافظ تربتی اشاره شده که از نظر بگذرانیم متوجه می‌شویم او شاعری پخته و سنجیده بوده است که همین چند بیت شعر نقل شده هم این معنی را تایید می‌کند. او در ساختن معما و غزل طبعی روان داشته است. همان‌طور که گفته شد در او غیر از شاعری، در خطاطی و نوازندگی هم مهارت داشته است. سال دقیق تولد باباجان حافظ در منابع ذکر نشده است. او در خانواده‌ای هنرمند رشد یافته است و پدرش، حافظ عبدالعلی تربتی، هنرمندی از اهالی زاوه‌ی خراسان بوده است. پدرش عبدالعلی در زمان سلطان حسین میرزا بایْقَرا که بین سال‌های ۸۷۳ تا ۹۱۱ هجری قمری حکومت کرد، از زاوه به هرات رفت و به دربار سلطان راه یافت. حافظ قاسم، برادر باباجان، خواننده مشهور آن دوران بود که در ۱۲ سالگی در محضر ملاحسین کاشفی سبزواری، عالم و نویسنده‌ی نامدار شیعی شاگردی کرده بود. سلطان یعقوب آق‌قوینلو حافظ عبدالعلی و پسرانش را به دربار خود خواند و آن‌ها تا آخر عمر سلطان نزد او ماندند. بعد از مرگ سلطان یعقوب، حافظ قاسم به دربار شاه اسماعیل اول صفوی فراخوانده شد و پس از مرگ شاه اسماعیل به دربار شاه تهماسب راه یافت. باباجان حافظ در دربار شاه تهماسب و در کنار خوشنویسان بزرگ و نامداری چون میرعلی هروی، سید احمد مشهدی و شاه محمود نیشابوری خوشنویسی می‌کرد. او با واسطه شاگرد سلطان‌علی مشهدی بود و از شیوه‌ی او پیروی می‌کرد. به گفته‌ی تذکره‌نویسان، باباجان نستعلیق را از رستم‌علی خراسانی، شاگرد مستقیم سلطان‌علی مشهدی آموخت. باباجان در دربار شاه تهماسب و نزد ابوالفتح بهرام میرزا، فرزند شاه اسماعیل اول، منزلتی والا داشت و به سبب ارادتش به بهرام میرزا، برخی از قطعات خود را به نام «باباجان بهرامی» رقم می‌کرد.
باباجان حافظ تربتی در نواختن عود چنان چیره‌دست بود که برخی از تذکره‌نویسان او را همتای عبدالقادر مراغه‌ای موسیقی‌دان بزرگ ایرانی دانسته‌اند. هنرهای دیگر باباجان کنده‌کاری (نقّاری) و زرنشانی بر استخوان بود. باباجان منش و اخلاقی نیکو داشته است. خوشبختانه چند قطعه از خوشنویسی‌ها باباجان تربتی در مرقع بهرام‌میرزا به جا مانده است که یکی قطعه‌ای به قلم دو دانگ و دو قطعه به قلم نیم‌دودانگ است.
باباجان حافظ تربتی در سال ۹۴۴ هجری قمری در تبریز درگذشت. پیکرش را در گورستان «گَجیل» به خاک سپردند. پدرش حافظ عبدالعلی نیز در این گورستان دفن شده است. گجیل یکی از محله‌های تاریخی و کهن شهر تبریز است و بسیاری از عرفای به‌نام آذربایجان در گورستان تاریخی این محله دفن شده‌اند.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#حافظ_تربتی
#باباجان_حافظ_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه حافظ تربتی, شاعران تربت حیدریه, حافظ باباجان تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:9  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

ثبت هنرمندانه‌ی احساسات؛ نگاهی به زندگی و شعر خانم پروین جهانشیری به قلم سیده مهناز مهدوی

سیده مهناز مهدوی

پروین جهانشیری

پروین جهانشیری در ۱۵ شهریورماه ۱۳۵۱ در شهر مشهد به دنیا آمد. پدر او آقای ضیاء‌الله جهانشیری مردی بسیار مهربان، سخت‌کوش و خانواده‌دوست بود. ضیاء‌الله جهانشیری به جز حرفه‌ی کشاورزی در کارگاه چوب‌بری خود با چوب‌ها انس و الفتی داشت. مادر پروین سرکار خانم خاقان جهانشیری زنی بود خانه‌دار، مهربان و عاشق فرزند و همسر خویش. پروین فرزند پنجم خانواده است. خردسال بود که خانواده‌اش از مشهد به زادگاه پدری یعنی روستای صفی‌آبادِ زاوه نقل مکان کردند.

از خانم جهانشیری می‌خواهم راجع به دوران کودکی صحبت کند. او می‌گوید: «پدر و مادرم موافق تحصیل من بودند اما چون شرایط مدرسه خوب نبود بر خلاف میلم ادامه تحصیل ندادم و تا مقطع راهنمایی بیشتر پیش نرفتم ولی از جایی که به حرفه و هنر آرایشگری خیلی علاقه داشت، پیگیر یادگیری این حرفه شدم. به خاطر دارم در همان دوران کودکی هرگاه با دختران همسایه هم‌بازی می‌شدم، من آرایشگر می‌شدم و با قیچی خیاطی مادرم موهای دختران را کوتاه می‌کردم و با دُم قاشق که روی اجاق گاز گرم می‌کردم موهایشان را فر می‌کردم. با این وجود علاقه‌ی من به این موضوع، مورد پسند خانواده نبود، به همین دلیل در نوجوانی قدم در مسیر آموختن تار و پود هنر خیاطی نهادم و در یک آموزشگاه معتبر در مشهد تمام دوره‌های خیاطی را با مِتُد گرلاوین فراگرفتم.
در سن ۱۸ سالگی با پسرعمویم ازدواج کردم و ساکن روستای صفی آباد زاوه شدم. بعد به خاطر شغل همسرم که در زمینه‌ی خرید و فروش زعفران فعالیت داشته و دارد، به تربت حیدریه نقل مکان کردیم و از همان ابتدا همپا و همراه همسرم در تولید هرچه باکیفیت‌تر زعفران فعالیت داشتم. افتخاری‌ست برایم که در تولید باارزش‌ترین ماده‌ی خوراکی جهان نقشی هرچند کوچک دارم.»

ثمره‌ی ازدواج ایشان سه دختر به نام‌های بهناز، بهنوش و نگار می‌باشد. بعد از ازدواج جهانشیری تصمیم گرفت در دبیرستان بزرگسالان حضرت معصومه در شاخه‌ی کارودانش ادامه تحصیل بدهد. برای مهارت‌های این رشته، هنر آرایش پیرایش را انتخاب کرد. در کنار مادر بودن که یک شغل تمام‌وقت محسوب می‌شود، در تمامی رشته‌های آرایشی بهترین نمره‌ها را کسب کرد و موفق به دریافت مدرک دیپلم این رشته شد. خانم پروین جهانشیری اینک نمونه‌ی یک زن موفق در زندگی و کار است. او کنار مدیریت خانه و خانواده، مدیر سالن آرایشی و مزون لباس عروس به نام «یوتاب» و عضو هیات مدیره‌ی آرایشگران بانوان است.

خانم جهانشیری در مورد گرایشش به شعر و اولین تجربه‌هایش در این راه می‌گوید: «وقتی با بچه‌ها بازی می‌کردم چیزهایی به ذهنم خطور می‌کرد و بلند بلند می‌خواندم، مصرع‌هایی تا حدی موزون و مقفیٰ که بعدها فهمیدم نزدیک به شعر است.

دو سال بعد از درگذشت پدرم، روزی خیلی دلتنگِ او بودم. دو سه روز مانده بود به «روز پدر» و همه‌جا صحبت هدیه خریدن برای پدر بود. دلتنگ آغوش پدر بودم. قلم و کاغذی کنارم بود شروع کردم به نوشتن. یادم می‌آید که هیچ تلاشی نکردم و شعر خودش نوشته شد. در حالی که اشک‌هایم قلم را همراهی می‌کرد، هق‌هق‌کنان شعر را پایان دادم. شعرم را به آقای حیدری سپردم که با خطی خوش برایم نوشتند و قاب گرفتم و قاب عکس را در روز پدر بر سر مزار پدرم گذاشتم. خواهر و برادرهایم شعر را می‌خواندند و بی‌آن‌که بدانند شاعرش کیست، تعریف و تمجید می‌کردند. برادرم رو به من کرد و گفت: آفرین به انتخابت. اما بگو شاعرِ این شعر کیست؟ گفتم: کسی که از دل شما خبر داشته، این شعر را خودم نوشتم. باورش نمی‌شد. مرا در آغوش گرفت و پیشانی‌ام را بوسید و از آن روز به بعد همیشه مشوّق شعرهایم بود و تا به الان هر وقت همدیگر را ملاقات می‌کنیم، همان ابتدا می‌پرسد: شعر جدید چه داری؟

شعرهای من بیشتر دل‌نوشته و مناسبتی هستند. هرگاه اندوهی دارم یا شاد هستم، قلم به دست می‌گیرم و این حس را با کمک واژگان روی کاغذ می‌آورم. مثلا روزی جوانکی را دیدم که تا کمر در سطل زباله خم شده بود و شعر «اگر من جای او بودم شبی را بی‌قبا در شهر می‌جُستم نوای بینوایان را» متولد شد. همچنین در غم ازدست‌رفتگان سقوط هواپیمای اوکراین، در دوران کرونا، برای روز دختر، روز معلم، روز پرستار و ... شعرهایی سروده‌ام.

علیرغم میل و علاقه‌ی باطنی خانم پروین جهانشیری به چاپ کتاب، به دلیل مشغله‌های زندگی، وی هنوز موفق به چاپ آثارش نشده‌ است ولی مجموعه‌ی عاشقانه‌ای به نام «شیر و شیدا» را سروده‌ که به صورت دفتر شعر گردآوری شده است.

پروین جهانشیری در خصوص شعرهایی که به بهانه‌های مختلف می‌سراید، می‌گوید: «شعر برای من هنری است که در زندگی به کمکم می‌آید و باعث می‌شود بتوانم احساسم را ثبت کنم. مثلا فرارسیدن عروسی دخترم باعث شد که به واسطه‌ی سه هنر «آرایشگری»، «خیاطی» و «شاعری» بهترین خاطره‌ی زندگی‌ام را بسازم. خودم لباس عروس دخترم را دوختم، چهره‌اش را برای مجلس عروسی‌اش آرایش کردم و هم‌زمان شعر «عروس رویا» را برایش سرودم.»

خانم جهانشیری بیشتر در قالب غزل و مثنوی شعر می‌گوید و شعرهای وی عموما سرشار از احساس و عاطفه می‌باشد. استعداد ذاتی خود را در شعر از سمت خانواده‌ی پدری می‌داند. دو تن از عموهای خانم جهانشیری به نام‌های یدالله و حبیب‌الله نیز شاعر بوده‌اند. در مسیر سرسبزِ شعر سرودن، همسر، خانواده و خواهر و برادرهای خود را جزو مشوق‌های همیشه همراه می‌داند.

خانم جهانشیری به شعر شاعرانی همچون بانو فروغ فرخزاد، هوشنگ ابتهاج و افشین یدالهی علاقه دارد ولی سعی می‌کند در سرودن تحت تاثیر شاعری نباشد.

از خانم پروین جهانشیری می‌پرسم «به نظر شما شعر ذاتی‌ست یا اکتسابی؟» و او می‌گوید: «من فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌ها می‌توانند شعر بگویند اما باید این موضوع را در خود پرورش بدهند.»

جهانشیری در تعریف شعر از دیدگاه خودش می‌گوید: «به نظر من شعر آرامش محض است. من با شعر سبُک می‌شوم و احساسم را با شعر راحت‌تر منتقل می‌کنم. شعر زبان دل، غذای روح و آرامش وجود است.»

جهانشیری در پاسخ به این سوال که «چگونه با انجمن‌های شعر آشنا شدید؟» می‌گوید: «حدود ده سال پیش از طریق دوستی مطلع شدم که در کافه‌ای در میدان آسایش شاعرها دور هم جمع می‌شوند و شعر می‌خوانند. شاعرانی همچون آقای بهمن صباغ زاده، محسن اسلامی، محمود اکبرزاده و چند تن دیگر از شاعران همشهری در این جمع حضور داشتند. هم‌زمان در گروهی در فضای مجازی با عضویت مرحوم استاد آخوندزاده شعرهایم را به اشتراک می‌گذاشتم و از نقد و نظرات ایشان و دیگر اساتید بهره می‌بردم.

دو سال بعد به «انجمن شعر و ادب قطب» و جلساتی که شنبه‌ها در باغملی تشکیل می‌شد راه پیدا کردم. اغراق نیست اگر بگویم انجمن قطب جزو معدود جاهایی است که حال مرا خوب می‌کند. جمعی صمیمی از اساتید و ادب‌دوستان که هر شنبه دور هم جمع می‌شوند و با عشق شعر می‌خوانند و شعر می‌شنوند. نهایت تشکر را از استاد نجف زاده‌ی عزیز، جناب صباغ زاده‌، استاد موسوی، دکتر علمداران، استاد عباسی، مهندس جهانشیری و دیگر دوستان دارم که در برپایی و تداوم این جلسه نقش بسزایی داشته و دارند.»

شعرهای خانم جهانشیری دلنشین، صمیمی و ساده هستند. برای این دوست خوب و شاعر همشهری آرزوی سلامت و سعادت دارم و امیدوارم در زندگی‌اش مثل همیشه موفق باشد.

در ادامه چند شعر از خانم پروین جهانشیری را با هم می‌خوانیم:

«عروس رویا»
تو را چون قصه زیبا می‌کشم من
پریِ دل، هویدا می‌کشم من
به چشمت سرمه‌ای از عشق لبریز
نگاهی مست و شیدا می‌کشم من
به رنگ سرخ، سیبِ گونه‌هایت
به روی پلک، دریا می‌کشم من
لبت گلگون چنان جام شرابی
هوس‌آلود و رسوا می‌کشم من
حریر گیسوانت را فروغی
به سر پنهان و پیدا می‌کشم من
درونت گر بخواند از زمستان
بهاری در تو پیدا می‌کشم من
تو را چون اختر و «یوتاب» آری
عروسی غرق رویا می‌کشم من

از مجموعه‌ی «شیر و شیدا»
خاطرم آرام و قلبم از تلاطم صاف بود
عشق در افکار من یک عین و شین و قاف بود
صحبت از سودای دل، دیوانه بودن، یا که اشک
از دل خودکار بر دفتر چکیدن لاف بود
ناگهان کشتی عشقی زد به لنگرگاه دل
ناخدایش گوهری از قله‌های قاف بود
سقف دیوار دلم لرزید و دل آوار شد
عقل و دینم با دلم اما چه بی‌انصاف بود
اشک‌بازی‌های من دریاچه‌ای از آه شد
آه! کز این آه قلبم تا ابد شفاف بود
دفتر شعرم به نام شیر و شیدا باز شد
شیر دور از من ولی با دل در این اطراف بود

رفتی، برو، مانند من پیدا نخواهد شد
این‌گونه بر تو هیچ کس شیدا نخواهد شد
قلبی که بر دریای چشمانت فرو می‌ریخت
دیگر اسیر صخره‌ی زیبا نخواهد شد
از خنجر مکر حریفان زخم‌ها خوردم
این زخم‌ها بر هیچکس معنا نخواهد شد
برداشتم تا بشکنم جام سکوتم را
بوی شراب کهنه بی‌بلوا نخواهد شد
من طالب آغوش سردت نیستم فریاد
این بغض دیگر در گلویم جا نخواهد شد
شرمنده می‌آیی و می‌دانم، ولی افسوس
دروازه‌ی قلبم به رویت وا نخواهد شد

«کوه احساس»
من آن محکوم تنهایم
که گاهی واژه‌های ریز احساسم
به روی صفحه می‌ریزد
پریشان گر شود حالم
اگر زخمی شود بالم
نمی‌بازم
من از ویرانگی دورم
صبور و سخت و مغرورم
مرا از زوزه‌های پوچ در طوفان
خیالی نیست
من آن کوهم که آتش در دلم
از جنس پروین است
گسل باشد به پهلویم
ملالی نیست
همان کوهی که از آتشفشان در خود نمی‌لرزد
ولی از بازتاب ناله‌های تیشه‌ی فرهاد می‌لرزد
تن سختش فرو می‌پاشد و ریزد
چنان که تکه‌های محکمش هم خرده می‌گردد
یقین از صوت می‌سنجد
غم پنهان شیرین را
و من آن کوه احساسم
که می‌گیرد دلم امواج غمگین را

منبع این نوشته‌ها مصاحبه‌ی خانم سیده مهناز مهدوی با شاعر در دوم شهریورماه ۱۴۰۱ است.

#پروین_جهانشیری
#سیده_مهناز_مهدوی
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه پروین جهانشیری, شاعران تربت حیدریه, پروین جهانشیری, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:1  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به شعر چند تن از شاعران پیشین این آب و خاک به قلم بهمن صباغ زاده

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

نگاهی به زندگی و شعر «کفری تربتی» شاعر قرن دهم به قلم بهمن صباغ زاده

میرحسین کفری تربتی نیمه‌ی اول قرن دهم هجری قمری به دنیا آمد. بیشتر تذكره‌ها اصل او از تربتِ زاوه‌ی خراسان دانسته‌اند و گفته‌اند که او در مشهد رشد یافته است. کفری تربتی به حسنِ خط در شکسته‌نویسی مشهور بوده و او را به عنوان یکی از شاعران و خوشنویسان بزرگ عهد صفوی می‌شناسند.

کفری تربتی یکی از پیشگامان سبکی است که بعدها در ادبیات به سبک هندی شهرت یافت. دلیل این نامگذاری را شاید بتوان چنین توجیه کرد که پیشگامان سبک مزبور، یعنی نوعی خبوشانی، نظیری نیشابوری، کفری تربتی، ظهوری ترشیزی، ملک قمی، شکیبی اصفهانی، انیسی شاملو، سنجر کاشانی، طالب آملی و تعدادی دیگر به هند کوچیده و در همان سرزمین دیده از جهان پوشیده‌اند. گذشته از اینان، کسانی بوده‌اند که میان دو کشور رفت و آمد می‌كرده‌اند، مانند حکیم رکنا و شاپور طهرانی، یا شعرایی چون صائب که چند سال در آن دیار گذرانده و به وطن بازگشته‌اند. نوآوری سخن‌سرایان ایرانی چون جایی برای خود باز کرد و مورد توجه سلاطین و امرای هند قرار گرفت، شعرای هندی‌تبار نیز به پیروی از آنان به همان طرز سخن گفتند.

میرحسین کفری تربتی در جوانی به اتفاق مولانا نوعی خبوشانی از خراسان به هند می‌رود و مدت مدیدی در شهر دکن می‌ماند. در سال ۱۰۰۹ به دربار خان خانان می‌رود و تحت ملازمت او قرار می‌گیرد و همواره در آن دیار مورد احترام بوده است. مدتی منشی درگاه شاهزاده دانیال بن اکبر شاه می‌شود و قصایدی در مدح آن شاهزاده می‌گوید.

وی همواره با مولانا ملک قمی، ظهوری ترشیزی، شکیبی اصفهانی، انیسی شاملوی هروی و چند تن دیگر از شاعران آن روزگار هم‌صحبت بود. مدتی نیز کفری تربتی تحت ملازمت نواب سید یوسف‌خان مشهدی به سر برد و سرانجام در سال ۱۰۱۱ در برهانپور درگذشت.

در کتاب هفت اقلیم به قلم امین احمد رازی که در سال‌های ۹۶۶ تا ۱۰۰۲ تالیف شده است راجع به کفری آمده: «امیرحسین کفری در شکسته‌نویسی هنگامه‌ی بسیاری از شکسته‌نویسان را در هم شکسته و در شعر مضامین تازه به کار برده است»

عبدالعلی اویسی کهخا که شاهزاده‌ای از دیار سیستان و از تذکره‌نویسان مشهور قرن دهم و یازدهم است در تذکرۃ‌ی «خیرالبیان» در مورد کفری تربتی می‌گوید: «میرحسین کفری شاعر بدیهه‌گوی و منشی طبیعت است و از اهل استعداد و به حُسن خط در شکسته‌نویسی مشهور و معروف، و به اصناف قابلیات موصوف، اصل او از تربتِ زاوه‌ی خراسان است و در مشهد مقدس نشو و نما یافته و از ایران ملول شده و هوای سیر هندوستان در طبیعتش افتاده، به آن دیار خرامید و مدت مدید در دکن بوده، منظور نظر پادشاه آن‌جا گردید. در این اثنا که احمدنگر به تصرف ملازمان و گماشتگان اکبری درآمد به خدمت خان خانان استسعاد یافته، رعایت کلی دیده، منصب انشای شاهزاده دانیال بدو تعلق گرفته، در هندوستان معزز و مکرم و محترم است. و همواره با مولانا ملک، مولانا ظهوری و شکیبی و انیسی و غیر هم‌جلیس بوده. حالات میرحسین زیاده از آن است که به دستیاری خامه‌ی سرگردان در صدد ایراد شمه‌ای از آن بر توان آمد، لهذا عنان قلم را به صوب تحریر اشعار آن فرزانه گذاشته»

تقی‌الدین اوحدی مراغه‌ای از ادیبان نامدار عهد صفوی که در سال ۱۰۲۲ تا ۱۰۲۴ تذکرۃ‌ی «عرفات العاشقین و عرصات العارفین» را نگاشته است در این کتاب به کفری تربتی می‌پردازد. او مطالبی مشابه «خیرالبیان» به قلم جاری می‌کند و اضافه می‌کند: «دو سال پیش از آمدن قایل این مقال به طرف هند، مولانا کفری سفر سومنات فنا اختیار نمود. بعضی احباب اشعارش را بعد از او تدوین داده، اما دیوانش به نظر مخلص نرسیده. گویند وی حیثیات کسب نموده، جامع استعداد بوده، نسخ تعلیق شکسته را با مزه می‌نوشته و در انشای نظم و نثر کامل آمده، تبعات را هم نیکو کرده، به غایت صوفی‌طبیعت و درست‌فطرت بوده است.»

باقی نهاوندی که یکی دیگر از تذکره‌نویسان بنام عهد صفوی بوده است در مورد کفری تربتی می‌نویسد: «میرحسین کفری از سادات رفیع‌الشأن قصبه‌ی تربت خراسان بوده، سیدی وسیع‌مشرب و خوش‌صحبت و لطیف‌طبع بود و خطّ شکسته را به‌غایت نیکو می‌نوشت و در فنّ انشا مهارتی تمام داشت. در عنفوان جوانی به اتفاق مولانا نوعی خبوشانی از خراسان برآمده به هندوستان آمد و یک چندی در ملازمت نواب سید یوسف خان مشهدی به سر برد. چون این رباعی به نظم آورد: «گنجم که به کیسه‌ی کریم افتادم/ عطرم که به دامن نسیم افتادم/ نه این و نه آن، که بختِ مظلومانم/ کز روز ازل سیه‌گلیم افتادم» الحق باعث اشتهار او شد و مدتی ملازم شاه‌زاده خورشیدلوا شاه‌زاده دانیال شد و در ملازمت آن شاهزاده آشنایی به این عنصر دانش‌پژوه بهم رسانید. چون آن شاهزاده از دار فنا به عالم بقا خرامید به ملازمت این عنصر دانش‌پژوه رسید و به وسیله‌ی ایشان در دارالسرور برهانپور منصبدار سرکار پادشاهی گشت و ترقی زیاده از حد او را دست داد و در میانه‌ی سپاهیان نیز به کثرت مال و جمعیت اسباب علم شد. و در ظل حمایت و شفقت این سپهسالار برآسوده به منصب مقرر و به خدمت مشخص قیام و اقدام می‌نمود، و به شکرانه‌ی انعام و احسان این ممدوح عالمیان اشعار آبدار بر روی روزگار به یادگار گذاشت، و به انعامات و صلات لایقه سرافراز گردیده در مجالس و محافل راه صحبت و ملازمت یافته و به تاریخ سنه‌ی هزار و شانزده در برهانپور خاندیس وداع این عالم فانی نموده به جهان جادوانی شتافت.»

همچنین باقی نهاوندی روی رفاقت کفری تربتی و نوعی خبوشانی انگشت تایید می‌گذارد که دائم در سفر و حضر با هم بودند. باقی نهاوندی به شراب‌گساری و رفتار بی‌قیدانه‌ی این دو رفیق هم اشاره‌ای می‌کند و می‌افزاید: «در مدت عمر، خصوصا در ایام بودن در هندوستان با مولانا نوعی خبوشانی رفیق بزم و شریک رزم بودند. و در میانه‌ی ایشان جدایی به هیچ وجه نبود و منظور نمی‌داشتند. و در احوال مولانا نوعی، اشعاری از بعضی حالات این سیادت‌پناه نیز شده که به چه طریق اوقات مصروف می‌داشتند. و وسعت مشرب ایشان بیش از مذهب بود، لاابالی و بی‌قید و عیاش و بی‌پروا بودند و با مردم در مقام ستم ظریفی درمی‌آمدند، و در اختلاط و سلوک با مردم عالم بی‌ملاحظه‌گی می‌کردند و شهرت او و مولانا نوعی از سبب شرب مدام و وسعت مشرب شد.»

با این حساب سال وفات مولانا کفری تربتی یا ۱۰۱۱ به روایت تقی‌الدین اوحدی مراغه‌ای و یا سال ۱۰۱۶ به روایت باقی نهاوندی است. من از میان این دو تاریخ قول تقی‌الدین اوحدی را ترجیح می‌دهم زیرا تقی‌الدین اوحدی مراغه‌ای در سال ۱۰۱۳ هجری قمری به هند عزیمت می‌کند و می‌گوید دو سال پیش از ورود من کفری تربتی درگذشته است اما باقی نهاوندی سال ۱۰۲۳ به دیار هند سفر می‌کند و آن‌چه راجع به مولانا نوعی خبوشانی و مولانا کفری تربتی ذکر می‌کند نقل شنیده‌ها است.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر کفری تربتی را با هم می‌خوانیم:
به بزم غم چو کنم سازِ ناله را آهنگ
سزد که شعله برآید به جای آه از سنگ
چو غنچه‌ی هوس از جامِ غم شوم سیراب
چو لاله‌ی نظر از خونِ دل دمادم رنگ
حریمِ خاطر من معبد بُتان چِگِل
جبینِ طالعِ من نوبهارِ کشورِ زنگ
به بال شوق مگر قصدِ ره توانم کرد
که راه بر سر خار است و پای سعی‌ام لنگ

گر درِ حاجت ارباب وفا بگشایند
زآن میان هم دِر میخانه‌ی ما بگشایند
درد محرومی عاشق نپذیرد درمان
گر ملایک کف حاجت به دعا بگشایند
لفظ و معنی‌ش شناور همه در خون یابند
بی تو هر حرف که از صفحه‌ی ما بگشایند
ذره بر ذره ثناگوی بهارش یابند
عارفان گر همه اجزای گیا بگشایند
گر ز محنت گله داری مکن اندیشه‌ی عشق
عاشقان بر اثر بوی تو هر شام و سحر
سینه‌ها بر نفس باد صبا بگشایند
بر قفس حسرت بسیار برد مرغ چمن
گر اسیران لب خامش به ندا بگشایند
کارت ای دل اگر از طالع واژون نگشود
منتظر باش که از ظل خدا بگشاید

در بادیه‌ی عشق که خاکش همه فیض است
مستان تو از سر نشناسند قدم را
صد بادیه گل روید از آغوش و کنارم
آراسته سازم اگر از یادِ تو، دم را

گنجم که به کیسه‌ی کریم افتادم
عطرم که به دامن نسیم افتادم
نه این و نه آن، که بختِ مظلومانم
کز روز ازل سیه‌گلیم افتادم

از هم‌نفسان غیر شکستم نرسید
شادی به دل مِهرپرستم نرسید
آن سوخته‌طالعم که در بزم امید
پیمانه‌ی آرزو به دستم نرسید

چشمی به سحاب همنشین می‌باید
طبعی ز نشاط خشمگین می‌باید
لب بر لب شعله، سینه بر سینه‌ی تیغ
آسایش عاشقان چنین می‌باید

غم زنده گشت تا می تلخم ز جام شد
دردا که شب نگشته چراغم تمام شد
بر ما که تلخکامی هجران کشیده‌ایم
هنگامه‌ی حساب قیامت تمام شد

از شعر کفری تربتی مشخص می‌شود که طبعی سالم و روان داشته است. شعر او چیزی میان سبک عراقی و سبک هندی است. آن مضمون‌یابی افراطی که شعر شاعران سبک هندی است در شعر او کمتر دیده می‌شود و شعرش از این نظر معتدل است.

بهمن صباغ زاده
مردادماه ۱۴۰۱ تربت حیدریه

پی‌نوشت:
«احمدنگر» شهری در ایالت ماهاراشترا در غرب کشور هند است که در خیرالبیان در اثنای سرگذشت کفری تربتی به آن اشاره شده است و گفته شده که به تصرف ملازمان و گماشتگان اکبری درآمد. این واقعه به سال ۱۰۰۹ هجری قمری رقم خورد.


#با_شاعران_ولایت_زاوه
#کفری_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه کفری تربتی, شاعران تربت حیدریه, کفری تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 20:58  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به شعر چند تن از شاعران پیشین این آب و خاک به قلم بهمن صباغ زاده

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

نگاهی به زندگی و شعر «اسیری تربتی» شاعر قرن دهم به قلم بهمن صباغ زاده

اسیری از شاعران قرن دهم تربت حیدریه است. از شعر و زندگی او اطلاعات اندکی موجود است که همان اندک را مدیون صادق‌بیک افشار نگارگر تبریزی عهد صفوی و آقابزرگ طهرانی کتاب‌شناس معاصر هستیم. صادق‌بیک طوری از زندگی اسیری سخن می‌گوید که گویا او را دیده است و با وی حشر و نشر داشته است. حتی چند خطی که راجع به اسیری می‌نویسد با شوخی و مطایبه همراه است. آقابزرگ طهرانی هم در کتاب الذریعه از اسیری تربتی نام برده است.

صادق‌بیک افشار ترک‌زبان بود اما زبان و شعر فارس را به خوبی می‌شناخت. او در سال ۱۰۱۶ هجری قمری کتابی نوشت به زبان ترکی با نام «مجمع‌الخواص» و در آن کتاب سعی کرد گزیده‌ی از شعر شاعران عهد صفوی را جمع‌آوری کند. تذکره‌ی «مجمع‌الخواص» در سال ۱۳۲۷ به قلم دکتر عبدالرسول خیام‌پور استاد دانشگاه تبریز به فارسی تصحیح، ترجمه و منتشر شد.

صادق‌بیگ در تبریز به دنیا آمد. هنر نگارگری را در نزد استادان این هنر آموخت و خود در نقاشی سیاه‌قلم سرآمد روزگار شد. جریان حوادث سیاسی موجب حضور او در شهرهای مهم آن روزگار مانند قزوین و اصفهان شد. از این رو با بسیاری از اعاظم سبک تبریز، قزوین، و اصفهان ارتباط یافت و نام و سرگذشت برخی از آنان را به سبب طبع شعری‌شان در مجمع‌الخواص گرد آورد.

اسیری از اهالی تربت و از شعرای معاصر شاه طهماسب و در قرن دهم می‌زیسته است. در مجمع‌الخواص نوشته است: «وی شخصی درویش‌نهاد و چنان فلک‌زده و بدبخت است که با وجود استحقاق از خاطر کسی نمی‌گذرد که پول قلبی به آن نامراد باید داد. با این که با مردم معاشرت می‌کند از کسی طمع ندارد، ولی هیچ وقت هم بی‌نصیب نمی‌ماند. بس که مطیع است هر چه بگویی پیش از آنکه گوش بدهد تصدیق می‌کند.»

همان‌طور که در ابتدا گفتم منبع دیگر ما در مورد اسیری تربتی کتاب «الذریعه‌» آقابزرگ طهرانی است. «الذریعة الی تصانیف الشیعة» دایرةالمعارف کتابشناسی بزرگی در ۲۹ جلد است که به همت علامه شیخ آقابزرگ تهرانی فراهم آمده و به زبان عربی نوشته شده‌است. این اثر، به عنوان منبع دسته اول، در زمینه شناخت میراث مکتوب شیعه در قرون متمادی، تا دوره زندگانی مؤلف، شناخته می‌شود و بر اساس الفبایی عنوان اثر، به شرح حال نویسندگان و معرفی نسخ خطی آثار آنان می‌پردازد. در الذریعه آمده است که اسیری تربتی در ۹۴۰ متولد شده است.

این ابیات از اوست:
باز ای دل دیوانه به بند که فتادی
ای آهوی وحشی به کمند که فتادی
دشوارپسندند بتانِ ستم‌آیین
زین قوم جفاپیشه پسندِ که فتادی

از سوزِ عشق دودِ دلم بی‌شرار نیست
زان رو مرا چو شعله‌ی آتش قرار نیست

از همین سه بیت، تربتی می‌توان به قدرت اسیری تربتی در شاعری پی برد. سعید نفیسی از او با عنوان مولانا یاد می‌کند و می‌نویسد: «وی مردی تنگ‌دست و درویش‌مشرب و بسیار قانع بوده و مثنوی وامق و عذرا سروده و غزل نیز گفته است» اما سعید نفیسی مرجعی معرفی نکرده است.

با احترام به سعید نفیسی که از بزرگان ادبیات در صد سال اخیر بوده است، او اسیری تربتی را با اسیری شاعر دربار عثمانی اشتباه گرفته باشد. از زندگی شاعری دیگر به نام اسیری که به دربار سلطان سلیمان قانونی راه یافت هم اطلاعات اندکی موجود است. هر دو شاعر با تخلص اسیری در یک عصر زندگی می‌کردند. اسیریِ دربار سلطان عثمانی دلباخته‌ی نظامی گنجوی بوده است و پنج منظومه به تقلید از خمسه‌ی نظامی می‌سراید که از آن پنج کتاب، چهار کتاب از میان رفته و تنها نسخه‌ای از منظومه‌ی «وامق و عذرا» در کتابخانه‌ی فاتح استانبول موجود است. مرحوم محمدعلی تربیت این کتاب را دیده و در یادداشتی به آن پرداخته است.

متاسفانه از دلایل سفر اسیری به دربار عثمانی چیزی نمی‌دانیم. آقابزرگ طهرانی و تذکره‌نویس قرن دهم صادق‌بیک افشار به سفر اسیری تربتی به دربار عثمانی اشاره‌ای نمی‌کنند. برای یکی دانستن این دو شاعر و انتساب منظومه‌ی وامق و عذرا به اسیری تربتی اطلاعات تاریخی کافی در اختیار نداریم و این مسئله نیازمند تحقیق بیشتر است.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#اسیری_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه اسیری تربتی, شاعران تربت حیدریه, اسیری تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 20:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

کارکرد درمانگرانه‌ی شعر؛ نگاهی به زندگی و شعر خانم سیده مهناز مهدوی به قلم بهمن صباغ زاده

سیده مهناز مهدوی

در این شماره سراغ یکی از بانوان توانمند انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه رفتم. خانم‌ها در شهرستان تربت حیدریه در کنار موفقیت‌های گوناگونی که دارند در حوزه‌ی شعر و ادبیات بسیار فعال هستند. در انجمن شعر قطب و انجمن نویسندگان اوسنه در اغلب جلسه‌ها اکثریت از نظر تعداد با خانم‌هاست. از نظر تولید اثر ادبی هم در سال‌های اخیر شاعران و نویسندگان خانم فعالیت چشمگیری داشته‌اند. در این شماره قرار است با زندگی و شعر یکی بانوان شاعر همشهری آشنا شوید.

سیده مهناز مهدوی خیرآبادی در ۱۶ تیرماه ۱۳۶۸ به دنیا آمد. او فرزند اول یک خانواده‌ی شش نفری بود. پدرش سید حسن مهدوی و مادرش بی‌بی شهربانو اسدیان هستند. خانواده‌ی سیده مهناز همان‌طور که از پسوند نام خانوادگی‌اش پیداست، اصالتا از روستای خیرآباد مه‌ولات هستند که فاصله‌ی کمی با گناباد دارد. روستای خیرآباد خاکی فرهنگ‌پرور دارد و چند از تن شاعران پرآوازه‌ی تربت حیدریه از جمله سید حسین سیدی و معصومه سادات اسدیان از خاک پاک این روستا هستند. پدر، در سال‌های اول تدریس، در روستای براکوه رشتخوار درس می‌داد و سیده مهناز در رشتخوار به دنیا آمد. سال‌های کودکی او همراه شد با بازی با دیگر کودکان در عصرهای بلند و کش‌دار تابستان زیر درختان کاج سر به فلک کشیده محوطه‌ی خانه‌های سازمانی فرهنگیان در مرکز شهر رشتخوار.

وقتی سیده مهناز هفت ساله شد پدرش او را در دبستان تکتم رشتخوار ثبت نام کرد. هنوز زمان زیادی از سال تحصیلی نگذشته بود که با انتقالی پدر به تربت حیدریه موافقت شد. سال تحصیلی که تمام شد سیده مهناز و خانواده به تربت حیدریه آمدند و حوالی میدان بسیج که بین مردم به دوراهی کارخانه قند مشهور است ساکن شدند. دبستان طاها در میدان بسیج دومین ایستگاه سیده مهناز در راه پر فراز و نشیب تحصیل بود.

هم‌زمان با اتمام دوره‌ی ابتدایی سیده مهناز، پدرش خانه‌ای در حوالی خیابان ابوذر خرید. تربتی‌ها آن منطقه از تربت حیدریه را سه‌راه بُرزار می‌گویند. پدربرزرگ که فرهنگی بود از سال‌های قبل ساکن محله‌ی بُرزار بود و با انتخاب خانه در این محله، او و خانواده‌اش همسایه و مونس پدربزرگ و مادر بزرگ شدند. در ادامه‌ی مسیر تحصیلی، مدرسه‌ی راهنمایی قدس در خیابان رجایی میزبان سیده مهناز شد و او دوره‌ی راهنمایی تحصیلی را در این مدرسه گذراند.

سیده مهناز در دوره‌ی دبستان و راهنمایی همیشه جزو دانش‌آموزان مستعد مدرسه به شمار می‌رفت. بعد از اتمام دوره‌ی راهنمایی تحصیلی، رشته‌ی علوم تجربی را برگزید و راهی دبیرستان رسالت شد. دبیرستان رسالت در خیابان رجایی یا به قول تربتی‌ها بیست و هشت متری قرار داشت و چندان از خانه دور نبود. سال ۱۳۸۵ در دوران دبیرستان ازدواج کرد اما ازدواج مانع از ادامه‌ی تحصیل او نشد. سال ۱۳۸۷ توانست با عنوان دیپلم علوم تجربی از دبیرستان فارغ‌التحصیل شود. در آن دوران با یازده سال تحصیل می‌توانستی دیپلم بگیری و اگر قصد ادامه تحصیل داشتی می‌بایست سال دوازدهم را که پیش‌دانشگاهی نامیده می‌شد بگذرانی. مهدوی برای گذراندن پیش‌دانشگاهی به مدرسه‌ی امام خمینی رفت و یک سال دروس پیش‌دانشگاهی را در این دبیرستان گذراند.

سال ۱۳۸۸ در کنکور علوم تجربی شرکت کرد و توانست در دانشگاه پیام نور شهر فردوس در مهندسی کشاورزی قبول شود. رفت و آمد به فردوس برای مهدوی دشوار بود و تصمیم گرفت سال بعد دوباره کنکور بدهد. در کنکور سال بعد در رشته‌ی مهندسی کشاورزی دانشگاه پیام نور فیض‌آباد پذیرفته شد. خانم مهدوی که در دوران دبیرستان ازدواج کرده بود در این دوره انتظار تولد اولین فرزندش را می‌کشید و در زمان دانشجویی اولین فرزندش حدیثه سادات به دنیا آمد.

او در مورد انتخاب رشته‌اش می‌گوید: «رتبه‌ام در حد رشته‌های پزشکی نبود و از طرفی پدرم به کشاورزی علاقه داشت و در کنار تدریس همواره سعی می‌کرد کشت و کاری هم داشت باشد. یادم است که در کودکی پدرم در رشتخوار زعفران می‌کاشت و همین علاقه‌ی پدر، در انتخاب رشته دست مرا هم گرفت و به این سمت کشیده شدم.»

خانم مهدوی در طول سال‌های دانشجویی مجبور به استفاده از مرخصی تحصیلی هم شد و نهایتا در سال ۱۳۹۴ توانست با درجه‌ی کارشناسی یا مهندسی کشاورزی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شود. بلافاصله بعد از اتمام تحصیل در شرکت بارثاوا که در حوزه‌ی پسته‌کاری فعالیت داشت، مشغول به کار شد. بعدها در زمینه‌ی کشاورزی با خانه‌ی پسته‌ی خراسان همکاری را ادامه داد که این همکاری تا الان ادامه دارد. او در این شرکت به عنوان کارشناس علوم کشاورزی مشغول به کار است و به پسته‌کاران منطقه در کاشت، داشت و برداشت پسته کمک می‌کند. فعالیت‌های او شامل مشاوره، بازدید و آسیب‌شناسی، معرفی و فروش محصولاتی مانند کود و سم است.

از خانم مهدوی از زندگی هنری‌اش می‌پرسم و این بخش از مصاحبه را با این سوال شروع می‌کنم که چه شد که به شعر گرایش پیدا کردید؟ او می‌گوید: «از کودکی و از همان سال‌های دبستان امتیاز نوشتن انشاءهای خوب را داشتم و همیشه به خاطر انشاءهایم مورد تشویق معلمان قرار می‌گرفتم. من تکنیک‌های ساده‌ای را کشف کرده بودم که نوشته‌هایم را از نوشته‌های دیگران متفاوت می‌کرد. مثلا وقتی می‌خواستم از پاییز بگویم سراغ مقدمه‌های معمول نمی‌رفتم. خودم را جای برگی خشک می‌گذاشتم و شروع می‌کردم به سخن گفتن یا گلی پژمرده می‌شدم که دارد از سرما می‌لرزد. پدر و مادرم اولین مخاطب انشاءهایم بودند و بعد از معلم‌هایم اولین مشوق‌های من در راه نوشتن خانواده‌ام بودند. خاله‌ام خانم معصومه سادات اسدیان که پنج سال از من بزرگ‌تر بود پیش از من به راه شعر رفته بود و از سال‌های دوره‌ی راهنمایی به بعد مرا با خود به انجمن شعر قطب تربت حیدریه می‌برد. البته من شعری در جمع نمی‌خواندم، فقط خاله را همراهی می‌کردم و شنونده بودم اما با شنیدن شعرهای شاعران تربت حیدریه کم‌کم این استعداد را در خودم حس کردم که من هم می‌توانم شعر بگویم.»

او ادامه می‌دهد: «شاید در اولین حضورم در انجمن شعر قطب سیزده-چهارده سال بیشتر نداشتم. در سال‌های بعد خاله‌ام دانشجوی دانشگاه پیام نور تربت. حیدریه شد و من به انجمن شعر دانشجویی کبریا هم رفت و آمد پیدا کردم. از همان زمان چیزهایی به اسم شعر می‌نوشتم. نوشته‌هایم را برای خاله‌ام می‌خواندم و او هم راهنمایی و کمکم می‌کرد و تشویقم می‌کرد به نوشتن و سرودن بیشتر. اولین شعرهایم موزون بود و از نظر قالب به غزل شبیه بود. اشکالاتی در وزن و قافیه داشتم که با راهنمایی خاله‌ام رفع می‌کردم. یکی دو ترانه هم ساخته بودم که وزن‌هایی روان‌تر داشت و سعی کرده بودم از کلمات امروزی بیشتر استفاده کنم.»

خانم مهدوی می‌گوید: «کم‌کم گرفتار زندگی شدم و از شعر فاصله گرفتم. تنها نخی که مرا به دنیای شعر وصل می‌کرد خاله معصومه‌ام بود. هر وقت او را می‌دیدم دلم پر می‌کشید برای راه باز کردن به دنیای کلمات و دوباره نوشتن. گاهی چیزهایی می‌نوشتم اما تلاش‌هایم پراکنده و بدون پیگیری بود. در این سال‌ها هر وقت به کتابفروشی می‌رفتم کتاب شعر می‌خریدم. هر وقت سر به فضای مجازی می‌زدم شعرها مطالعه می‌کردم و هرچند من به شعر وفادار نبودم اما شعر به من وفادار بود و رهایم نمی‌کرد. روزی در همین وب‌گردی‌ها شعری نظرم را جلب کرد. نام شاعر را به خاطر سپردم و شعرهای بیشتری از او خواندم. شعرهایش مرا به خواندن زندگی‌نامه‌اش رساند و ناباورانه متوجه شدم که این شاعر در تربت حیدریه زندگی می‌کند. یکی از همکاران در خانه‌ی پسته، آقای اسدالله اسحاقی است که خبر داشتم در زمینه‌ی شعر کودک فعالیت می‌کند. وقتی با آقای اسحاقی موضوع را در میان گذاشتم، آقای اسحاقی شنبه‌ها و انجمن قطب را معرفی کرد.

جلسات انجمن قطب در دهه‌ی هشتاد در ساختمانی در نزدیک میدان شهدا برگزار می‌شد که در این سال‌ها هر وقت از آن‌جا می‌گذشتم تابلوی انجمن نمایش را می‌دیدم و گمان می‌کردم که دیگر جلسات شعر در تربت حیدریه برگزار نمی‌شود. سال ۱۳۹۷ بعد از سال‌ها دوری از شعر همراه با آقای اسحاقی به انجمن شعر قطب آمدم و باز سرودن و نوشتن را از سر گرفتم. بعد از آن هر جلسه منتظر می‌ماندم تا کی شنبه شود و دوباره برگردم به دنیای پر از شور و حال واژه‌ها»

از خانم مهدوی راجع به مشوق‌هایش در راه شاعری سوال می‌کنم و چنین پاسخ می‌شنوم: «بعد از پدر و مادرم، همان‌طور که پیش از این هم اشاره کردم، بزرگ‌ترین مشوق من شاعر همشهری خانم معصومه سادات اسدیان بود که حتی در سال‌هایی که از شعر دور بودم تشویقم می‌کرد. بعد از ورود به انجمن قطب، مجموع شاعران انجمن و به خصوص آقای بهمن صباغ زاده که همواره به سرودن کارهای جدید تشویقم می‌کردند در ادامه‌ی این راه نقش مهمی داشتند. هم‌چنین همسرم آقای بهمن شیدایی همیشه حمایتم می‌کند و مواظب است که از سرودن و خواندن غفلت نکنم.»

مهدوی شیفته‌ی شعر سعدی است و از شاعران معاصر به فروغ فرخ زاد و فاضل نظری علاقه دارد. او در ساعاتی که به کار تخصصی‌اش یعنی مهندسی کشاورزی مشغول نیست وقتش را با مطالعه‌ی شعر می‌گذراند و با شرکت در انجمن شعر و گفتگو با شاعران دیگر سعی می‌کند به راز وهم‌آلود شعر بیش از پیش پی ببرد. او شعر را چیزی جز حرف دل نمی‌داند و می‌گوید: «تنها شاعران هستند که می‌توانند حرف دل‌شان را بر زبان بیاورند و به دیگران منتقل کنند. هر کس سردش بشود می‌گوید هوا سرد است اما وقتی اخوان می‌گوید «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» تا مغز استخوان آدم یخ می‌کند. جادویی در همین یک جمله است که تمام حس و حال اخوان را در شعر زمستان یک‌جا به مخاطبش منتقل می‌شود.»

از خانم مهدوی راجع به نقش شعر در زندگی امروز سوال می‌کنم. او می‌گوید: «شعر در روزگار ما علاوه بر همه‌ی کارکردهای پیشین خود یک کارکرد روان‌شناسانه هم پیدا کرده است. شعر آدم را با خودش روبه‌رو می‌کند. شما وقتی می‌خواهی یک شعری بنویسی باید وجود خودت را شخم بزنی تا بتوانی حرفی بزنی که در وهله‌ی اول خودت قبولش کنی. شعر، درمانی است بر دردهای روح انسان؛ چه برای شاعری که شعر را می‌سراید و چه برای خواننده‌ی شعر. خواننده‌ی شعر هم در این دردها با شاعر شریک است و شعر درمان دردش می‌شود. شعر درک و دریافتی عمیق از انسان را به خودش ارائه می‌دهد. می‌توانم بگویم شعر به سلامت روان آدم کمک می‌کند. من در زندگی‌ام این را به تجربه دریافته‌ام. شعر باعث شده است حسم را بیان کنم و حالم را با نوشتن و خواندن شعر بهتر کنم.»

مهدوی هنوز مجموعه‌ی شعری به دنیای نشر عرضه نکرده است اما سال‌هاست که شعرهایش را در معرض نقد و نظر شاعران قرار می‌دهد. سیده مهناز مهدوی از کسانی بود که راه پر پیچ و خم و پر از زیبایی شعر را به سرعت طی کرد. دوری چند ساله‌ی او از دنیای شعر و استعداد ذاتی‌اش کمک کرد تا خیلی راحت بتواند که استعدادش جریان بدهد و در سرودن شعر قدرتمند ظاهر شود. او در هر شعر از شعر قبلی موفق‌تر بود و با علاقه و انگیزه‌ی زیاد خیلی راحت توانست راهش را در شعر پیدا کند.

خانم مهدوی همچنین در فعالیت‌های گروهی انجمن بسیار پرکار و فعال است. او بعد از ورود دوباره‌اش به انجمن در سال ۱۳۹۷ خیلی زود تبدیل شد به یکی از شاعران اثرگذار در انجمن شعر قطب که سعی می‌کرد به شاعران جوان‌تر انگیزه و انرژی بدهد. در انجمن قطب اجرای برنامه، نوشتن گزارش، ارائه‌ی بحث ادبی، متن‌خوانی و دیگر کارهایی مانند عکاسی و فیلم‌برداری و ... به صورت مشارکتی است. خانم مهدوی خیلی زود نشان داد که مجری توانمندی است، قلم بسیار خوبی در نوشتن دارد و از این منظر هم به انجمن کمک بسیار می‌کند. او ادمین صفحه‌ی اینستاگرام انجمن قطب است و سعی می‌کند در فضای مجازی انجمن شعر را به استعدادهای نوجوان همشهری معرفی کند. معرفی شاعران در روزنامه‌ها و جراید را هم به تازگی به لیست فعالیت‌های ایشان اضافه شده است. مصاحبه با سرکار خانم بی‌بی‌زهرا بهشتی اولین فعالیت ایشان در این حوزه بود که در همین صفحه چاپ شد.

انجمن شعر حاصل کار گروهی شاعران است و خانم مهدوی جزو کسانی است که همیشه در جهت بهتر شدن انجمن تلاش می‌کند. هیچ‌وقت با تلاش یک نفر هیچ انجمنی سر پا نمی‌ماند و اگر هم بماند موقتی است. حیات و قدرت و تاثیرگذاری انجمن شعر در یک شهرستان وابسته است به شاعرانی که وارد انجمن می‌شوند، شانه را زیر بار مسئولیت می‌دهند و صمیمانه و بدون چشمداشت هر کاری از دست‌شان برمی‌آید برای بهتر شدن انجمن انجام می‌دهند. فرصت را غنیمت می‌شمارم و از تمام عزیزانی که در این سال‌ها در جهت بهتر برگزار شدن انجمن شعر قطب تربت حیدریه تلاش کرده‌اند سپاسگزاری می‌کنم.

شعر خانم مهدوی شعری صمیمی و تاثیرگذار است. او در غزل زبانی ساده، به روز و روان دارد. کشف‌ و مضمون‌یابی از نقاط برجسته‌ی شعر سیده مهناز مهدوی است. در ادامه چند شعر از خانم سیده مهناز مهدوی شاعر خوب همشهری را با هم می‌خوانیم:
امروز هم با فکر تو گرم است آغوشم
تن‌پوشی از عشق تو را با شوق می‌پوشم
همراه احساسات نابت می‌زنم بیرون
یک کوله از عشقت همیشه هست بر دوشم
با اینکه حرف و گفتنی‌هایم فراوان است
وقتی کنارت می‌نشینم گنگ و خاموشم
سد می‌کند طرز نگاه تو زبانم را
هم کور و هم کر می‌شود، چشمانم و گوشم
با بوسه‌ای من را شهید چشم‌هایت کن
با عشق تو هر روز و هر لحظه کفن‌پوشم

با تو هر صبح می‌زنم بیرون، با تو هر روز حال من خوب است
با تو در کل شهر می‌چرخم، در هوایی که با تو مطلوب است
حس خوبی کنار تو دارم، سرخوشم از قدم زدن با تو
با تو هر لحظه شعر می‌بارم، در دلم صد هزار آشوب است
دست‌هایم میان دستانت، دلِ من بی‌قرارِ چشمانت
و حواس تو می‌شود پرتِ خنده‌هایی که طعم مشروب است
با تو حالم شبیه لیلایی‌ست که پریشانی‌اش زبانزد شد
و ندارد هراس رسوایی، از جنونی که سخت محبوب است
بودنت را همیشه می‌خواهم، ماندنت آرزوی هر روزم
عشق تو در میان سینه‌ی من تا ابد تا همیشه مکتوب است

وقتی که موی مشکی‌ات بر شانه می‌ریزد
بارانی از شب در دل این خانه می‌ریزد
مواج و سرگردان چه بی اندازه زیبایی
رحمی بکن آسان دل دیوانه می‌ریزد
در زیر باران چتر می‌بندی و می‌رقصی
یک آسمان شبنم چنین مستانه می‌ریزد
از پیچ و تاب موج دریای رهایت، عشق
هر دم شرابی ناب در پیمانه می‌ریزد
نه، شانه نه، دستی بزن، آشفته کن مو را
آواری از حسرت بر این ویرانه می‌ریزد
پر می‌شود شهر از تلاطم‌های تصویرت
وقتی که موی مشکی‌ات بر شانه می‌ریزد

نه؛ من نمی‌خواهم بگویم بی تو می‌میرم
اما عمیقا خسته از تکرار تقدیرم
تو رفته‌ای و حال و احوالم مساعد نیست
دلتنگم و دل‌خسته و بسیار دلگیرم
با چشم‌های مشکی‌ات شاعر شدم، حالا
وقتی نباشی از غزل، از مثنوی سیرم
مانند آبی که به روی شعله می‌جوشد
هر لحظه و هر ثانیه در حال تبخیرم
دیگر نمی‌خواهم که برگردی، برو جانم
اما همیشه با تو خواهد بود تصویرم

برای خانم سیده مهناز مهدوی آرزوی موفقیت دارم. امیدوارم در راه شعر و در زندگی موفق‌تر از پیش باشد.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۱/۰۵/۱۹ تربت حیدریه
منبع این نوشته‌ها مصاحبه با شاعر در مردادماه ۱۴۰۱ است.

#سیده_مهناز_مهدوی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه سیده مهناز مهدوی, شاعران تربت حیدریه, سیده مهناز مهدوی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 20:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست/ دیرگاه است کز این جام هلالی مستم

 

اوایل دهه‌ی هشتاد از مشهد به تربت حیدریه آمدم و اولین جایی که مرا در این شهر جذب خودش کرد «انجمن شعر» بود. آن‌وقت‌ها جلسه، شنبه‌ها ساعت پنج عصر در ساختمانی متعلق به اداره‌ی ارشاد واقع در میدان شهدا برگزار می‌شد. خیلی زود با شاعران انجمن هم‌نشین شدم و بهترین دوستانم شدند شاعران تربت حیدریه.

چراغ شعر

چراغ شعر

چراغ شعر

چند سالی که گذشت شروع کردم به نوشتن راجع به شعر تربت حیدریه و تا امروز این کار را از دست نگذاشته‌ام. با وبلاگ سیاه‌مشق شروع کردم، زندگی‌نامه‌ی شاعران این آب و خاک و گزارش جلسات انجمن قطب را هفته به هفته در وبلاگ منتشر می‌کردم. بعد کار را در تلگرام به همان صورت ادامه دادم. چند سالی‌ هم هست که مطالبم را در نشریات محلی تربت حیدریه منتشر می‌کنم.

www.bahmansabaghzade2.blogfa.com

 

حالا به لطف دوست عزیزم آقای مهندس سید کاظم خطیبی چراغ شعر در نشریه‌ی «پیک تربت» روشن شده است. مهندس خطیبی از همان اولین سال‌هایی که راجع به شعر تربت حیدریه شروع به نوشتن کردم کنارم بود. ایشان در تهران زندگی می‌کنند و نسبت به دیار و همدیاران لطف سرشار دارند.

 

«چراغ شعر» قرار است معرفی شعر و شاعران تربت حیدریه باشد به قلم بهمن صباغ زاده. یعنی سعی خواهم کرد از منظر خودم خوانندگان این نشریه را با هشتصد نهصد سال شعر مکتوب این منطقه آشنا کنم، کمک کنم پایتخت‌نشینان تربتی، شاعران همشهریِ خود را بشناسند و از شعرشان لذت ببرند.

 

اولین چراغ را در معرفی انجمن شعر و ادب قطب که یکی از قدیمی‌ترین انجمن‌های حال حاضر خراسان است روشن کردم. تا چه قبول افتد و که در نظر آید.

 

بهمن صباغ زاده

سه‌شنبه ۱۴۰۰/۱۲/۱۰ تربت حیدریه

 

#یادداشت_ها 

#بهمن_صباغ_زاده 

#پیک_تربت

#سید_کاظم_خطیبی

#چراغ_شعر

#شاعران_همشهری

#انجمن_قطب 

 

https://t.me/bahman_sabaghzade

 

پی‌نوشت:

بیت آغازین از حافظ است که البته برداشتی‌ست از بیت همشهری‌اش سعدی شیرازی که گفته: «عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست/ دیر سال است که من بلبل این بستانم»


برچسب‌ها: زینب ناصری, بهمن صباغ زاده, انجمن قطب, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  دوشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 13:48  توسط زینب ناصری  | 

قندستان شعر عظیمی؛ نگاهی به زندگی و شعر مرحوم محمد عظیمی به قلم بهمن صباغ زاده

در این شماره می‌خواهیم نگاهی بیندازیم به زندگی و شعر شادروان استاد محمد عظیمی از شاعران خوب تربت حیدریه که سال‌ها در مشهد در حلقه‌ی انجمن قهرمان حضور فعال داشت.

محمد عظیمی متخلص به «عظیمی» در سوم مردادماه سال ۱۳۱۹ خورشیدی در روستای قَندِشتَن تربت حیدریه به دنیا آمد.
او فرزند حاج ابراهیم خان بود و خانواده‌اش از خانواده‌های محترم و معروف تربت حیدریه به شمار می‌رفتند. محمد عظیمی در مشهد دوره‌ی دبیرستان را به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ به عنوان کتاب‌دار در دانشکده‌ی ادبیات مشهد استخدام شد و بعدها در سمت‌های مختلف خدمت کرد. آخرین سمت وی در دانشکده‌ی ادبیات مشهد، رئیس امور اداری بود و در اسفندماه سال ۱۳۷۵ به افتخار بازنشستگی نایل شد.

آقای عظیمی شاعر همشهری پس از بازنشستگی به عنوان رئیس امور اداری در موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی مشغول به کار شد و پس از چند سال به علت کسالت از کار کناره‌گیری کرد. پس از بازنشستگی چند سالی هم در موسسه‌ی پژوهشی خراسان شناسی کار کرده‌اند که زیر نظر آستان قدس رضوی اداره می‌شد و بعدها تعطیل شد.

این شاعر خوب و استاد پیشکسوت همشهری در سال ۱۳۹۶ بعد از ده سال رنج و بیماری در آرامگاه ادبی خود منزل گرفت. روحش شاد باد.

استاد عظیمی در طول حیات خود کتاب‌های زیادی نوشتند که غزل معاصر ایران، از پنجره‌های زندگانی، چشمه‌ی فیاض (مجموعه مقالات)، عقاب‌ها و چند شعر از بهرام طوسی از آن جمله‌اند.

استاد عظیمی یک سال پیش از شروع دوره‌ی بیماری، کتاب سه جلدی «تذکره‌ی شاعران مشهد را با همکاری دکتر وحیدیان کامکار به اتمام رساندند که با پیگیری‌های خانم دکتر سارا عظیمی، فرزند استاد عظیمی، این کتاب برای چاپ به حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی سپرده شده است و تا کنون دو جلد از آن به چاپ رسیده است.

ایشان چند شعر محلی نیز سروده‌اند از جمله شعری که برای زادگاه‌شان قندشتن سروده‌اند که در کتاب «ده چهره، ده نگاه» به کوشش آقای جلال قیامی به صورت خلاصه چاپ شده است. در ادامه نمونه‌هایی از اشعار کلاسیک و نمونه‌ای از شعر محلی ایشان را خواهید خواند.


از خوی خویش سخت در آزارم
در دست ِنفس ِشوم گرفتارم

هر جا که خواست می‌بردم با خویش
هر جا که خواست می‌کشد افسارم

او با هوای خویش کند هر دم
همچون حباب خالی و پُربارم

با صد هزار خواهش رنگارنگ
این نفس ِشوم می‌دهد آزارم

طفلی بهانه‌جوست که هر ساعت
گوید عسل بیار به خروارم

خواهم که با هواش ستیزم لیک
کو همّت ِابوذر و عمّارم

دانم که این پلید به صد تزویر
خواهد فروخت بر سر بازارم

آن‌سان مرا به خویش کند مشغول
تا نزد خلق خوار کند، خوارم

سوی جنون کشیده مرا این نفس
ربطی اگر که نیست به گفتارم

چون من زبون او شده‌ام ز آغاز
اکنون هر آنچه کرده سزاوارم

از خویش گریزانم و گفتن نتوانم
در چشم تو حیرانم و گفتن نتوانم

خون، موج زند در دلم از بی‌هنری‌ها
چون زلف پریشانم و گفتن نتوانم

آلوده‌ی صد درد جگرسوزم و افسوس
دور از همه نالانم و گفتن نتوانم

در ظاهر اگر شادم و خندانم و خوشحال
از دست تو گریانم و گفتن نتوانم

درد است سراپای وجودم، چه توان کرد؟
در دست تو درمانم و گفتن نتوانم

«آزادی‌ام از دام تو شد فتنه‌ی تاراج»
آزاد به زندانم و گفتن نتوانم

غزل به گویش تربت حیدریه

اَمَه بِهار و رفت بِهارِ مُو از بَرُم
او رِفتَه و نِشِستَه خیالِش بِرَبَرُم

او رفت و رفت لِشکر صبرِ مُو وِر رَدِش
درد و خیال و غم هَمَه رِختَند وِر سَرُم

دوشنَه به یاد او دِل مُو پاک سُختَه بود
اشکِ تَرُم نِبود اَگِر یار و یاورُم

از بعدِ مرگ، اِی رِفِقا، مُور بِسوزَنِن
تا بویِ عشقِ یار بیَه از خَکِستَرُم

یارُم به خَنَه اَمَه و وِر مُو نِگا نِکِرد
خونِ دِلُم زِ موژَه رَهی رفت وِر بَرُم

شعرُم اَگِر نَشوی و بی‌ربط و پور غِلَط
اشکِ تَرُم فُروذ اَمَه روی دِفتَرُم

منبع این نوشته‌ها، دست‌نوشته‌های شاعر است که لطف خانم سلمی عظیمی به دستم رسید. با تشکر از خانم صبا عظیمی که سوالاتم را جواب دادند.
مرداد ۱۴۰۰ تربت حیدریه، بهمن صباغ زاده


#محمد_عظیمی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/bahman_sabaghzade

محمد عظیمی و محمد قهرمان

سیده مهناز مهدوی


برچسب‌ها: محمد عظیمی, شاعران همشهری, زندگی‌نامه محمد عظیمی, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰ساعت 1:32  توسط زینب ناصری  | 

سرو آزاد شعر تربت حیدریه، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری استاد علی اکبر عباسی به قلم بهمن صباغ زاده

علی اکبر عباسی از شاعران شناخته‌شده و محبوب تربت حیدریه است. نام این آزادمرد در ذهن مردم تربت حیدریه با سمندرخان گره خورده است. سمندرخان سالار شخصیت اصلی داستانی منظوم است که جناب عباسی در دهه‌های هفتاد و هشتاد سروده است.

علی اکبر عباسی در ۱۳۴۶/۰۹/۱۵ در روستای فهندر تربت حیدریه در خانه‌ی غلامعباس و فاطمه به دنیا آمد. پدربزرگش که ژاندارم بازنشسته‌ی دوره‌ی رضاخان بود در روستای فهندر خانه داشت. مردی خوش‌ذوق و باسواد بود و اولین شعرها را او در گوش علی اکبر زمزمه کرد. به رغم این‌که در تربت حیدریه خانه داشتند اما بیشتر دوران کودکی علی اکبر نزد پدربزرگ و در روستا گذشت. وقتی هفت ساله شد به خاطر عشق و علاقه‌ای که به فضای روستا داشت پدربزرگ او را در دبستان روستای فهندر ثبت نام کرد و کودکی علی اکبر گره خورد به دشت‌ها، مزارع، گله‌های گوسفند، باغ‌ها و کوچه‌باغ‌های روستای فهندر.

روستای فهندر که در شمال غربی تربت حیدریه واقع شده، اولین روستای بزرگ در مسیر تربت حیدریه به بایگ است و فاصله‌ی چندانی با شهر تربت حیدریه ندارد. رفت و آمد حتی با پای پیاده بین فهندر و تربت حیدریه کاری سخت نیست. در دوره‌ی راهنمایی مدرسه‌ی طاهریان میزبان علی اکبر عباسی بود اما همچنان بیشتر وقتش را در روستای فهندر می‌گذراند. عباسی در دوران دبیرستان رشته‌ی تجربی را انتخاب کرد و راهی دبیرستان چمران شد. سال ۱۳۶۵ توانست در رشته‌ی علوم تجربی دیپلم بگیرد.

سال‌های جنگ بود و علی اکبر جوان بعد از گرفتن دیپلم، عازم جبهه‌های غرب و جنوب غرب کشور شد. بعد از دو سال سربازی، سرنوشت برای علی اکبر عباسی آینده‌ای پُر از مهر و شفقت را انتخاب کرده بود. او پس از گذراندن دوره‌ی سه ساله‌ی پرستاری در آموزشگاه بهیاری تربت حیدریه به استخدام وزارت بهداشت درآمد.

دوره‌ی خدمت در لباس سفید پرستاری برای عباسی عزیز دوره‌ای پُر فراز و نشیب بود. منزل اول درمانگاه باخرز بود. باخرز شهر کوچکی‌ست در غرب تربت حیدریه، سرِ راه تایباد. باخرز زادگاه استاد حسین سمندری و استاد شریف زاده، شهر دوتار و موسیقی مقامی است و خدمت این شاعر همشهری در باخرز همراه بود با شب‌نشینی در جمع اساتید درجه یک دوتار خراسان.

جناب عباسی بعد از شش سال خدمت در باخرز به دومین منزل خود یعنی شهرستان تایباد رسید. پنج سال هم در شهر مرزی تایباد با مردم شعردوست تایباد گذشت و بعد از ده دوازده سال دوری، برای ادامه‌ی خدمت به تربت حیدریه آمد و در بیمارستان نهم دی مشغول به کار شد. بعد از سی سال خدمت در سال ۱۳۹۶ بازنشسته شد. آقای عباسی بعد از بازنشستگی بیشتر اوقات خود را صرف مطالعه و تحقیق می‌کند و همچنین به باغداری هم مشغول هستند.

اولین جرقه‌های شعر را در زندگی علی اکبر عباسی باید در دوران راهنمایی جست. شعرهایش در این دوران ساده و برای نوجوانان جذاب بود و در مدرسه او را به عنوان شاعر می‌شناختند. غریزه‌ی شعر باعث می‌شد حتی اولین شعرهای او در وزن بی‌اشکال و در قافیه کم‌اشکال باشد اما در آن زمان شعر برای علی اکبر عباسی بیشتر سرگرمی بود تا هنر. او در مورد ادامه‌ی این راه می‌گوید وقتی به دبیرستان رسیدم استاد محمد رشید با شنیدن شعرهایم خیلی تشویقم کرد و با راهنمایی‌های ایشان توانستم کم‌کم راهم را در وادی شعر پیدا کنم.

تمایل عباسی تا قبل از رسیدن به انجمن شعر و ادب قطب بیشتر به شعر کلاسیک بود و به گفته‌ی خودش شعرش تقلیدی بود از شاعران بزرگ تاریخ ادبیات. سال ۱۳۷۵ به دعوت استاد رشید به جلسات انجمن قطب آمد. ابتدا با شاعران شهرستان و خیلی زود با شاعران خراسان آشنا و با جریان‌های ادبی روز شعر همراه شد.
همراهی با اسفندیار جهانشیری و شرکت در جلسات شعر شهرهای خراسان باعث شد شعر عباسی در این مرحله پوستی نو بیندازد و سال‌های پایانی دهه‌ی هفتاد او به عنوان یکی از شاعران نوکلاسیک خراسان به جامعه‌ی ادب‌دوست معرفی شد. تربت عشق کتابی بود که در سال ۱۳۸۳ به همت فریاد نیشابوری چاپ شد و در آن کتاب شعر عباسی در کنار دیگر شاعران همشهری می‌درخشید. چند ماه بعد از چاپ تربت عشق، فانوس خیال وارد بازار نشر شد که مجموعه‌ای از غزل‌های علی اکبر عباسی و اسفندیار جهانشیری بود.
شعر محلی به گویش تربت حیدریه علاقه‌مندیِ دیگر عباسی بود که در تمام این سال‌ها همراهش بوده و هست. شعرهای محلی او ابتدا گرایش به طنز داشت اما با شنیدن یک نوار کاست از شعرخوانی محمد قهرمان و آشنایی با ایشان جایگاه شعر محلی در ذهن او محکم‌تر شد. او می‌گوید: در آن زمان مخاطبان این توقع را داشتند که شعر محلی به شکلی مسخره کردن لهجه باشد اما وقتی با شعر قهرمان آشنا شدم تا جایی که توانستم روبروی این جریان ایستادم.
از آقای عباسی می‌پرسم در مسیر شعر چه کسانی مشوق‌های اصلی شما بودند؟ او می‌گوید: از زمان دبیرستان که شروع کنم استاد رشید خیلی تشویقم کرد. بعد که با شاعران استان آشنا شدم و در جلسات مشهد شرکت می‌کردم مرحوم ذبیح الله صاحبکار خیلی از من حمایت کرد. اصولا مرحوم صاحبکار خیلی به تربت و تربتی‌ها علاقه داشت. مثل پدری دلسوز بود و سعی می‌کرد در هر حال شاعران جوان را تشویق کند. آقای اسفندیار جهانشیری هم در این راه همیشه در کنارم بود و حمایتم می‌کرد. همیشه اولین سروده‌هایمان را برای هم می‌خواندیم و بسیار مدیون راهنمایی‌های ایشان هستم.
به آقای عباسی می‌گویم شعر کدام یک از شاعران را دوست دارید؟ و این‌طور پاسخ می‌شنوم: در بین قدما فردوسی، مولوی، صائب را خیلی دوست دارم، در شعر محلی قهرمان را خیلی دوست دارم، همین‌طور حیدربابای شهریار را. و در شعر امروز غزل حسین منزوی را بسیار می‌پسندم.
به آقای عباسی می‌گویم بعد از سی سال حضور در جلسات ادبی، از نظر شما شعر چیست؟ آقای عباسی می‌گوید: من مهم‌ترین عامل شعر را تاثیرگذاری می‌دانم. شعر تاثیرگذار راه خودش را پیدا می‌کند هرچند مثلا صورت خیال برجسته‌ای نداشته باشد.

آقای عباسی تقریبا در تمام قالب‌های شعر فارسی طبع‌آزمایی کرده است اما مثنوی و غزل در شعر او جایگاه بلندتری دارند. مسلما سرودن منظومه‌ای بلند چون سمندرخان قالب مثنوی را می‌طلبید. قالب غزل هم در شعر گویشی و هم در شعر زبان معیار آقای عباسی پررنگ است. نکته‌ی جالب این که آقای عباسی شعرهایی دارد که در قالب‌های شناخته‌شده‌ی شعر فارسی نمی‌گنجد. ایشان در این مورد می‌گویند: برای من انتخاب قالب اولین مرحله‌ی سرودن نیست. معمولا چند مصرع از شعر را که می‌گویم سعی می‌کنم از نظر قافیه نظمی داشته باشد و برایم مهم نیست که این نظم را قدما به رسمیت شناخته‌اند یا نه. برای همین در مجموعه‌ی شعرهایم، شعرهایی است شبیه به ترجیع‌بند که فقط یک مصرعش تکرار شده است. شعرهایی که نه مسمط است و ترجیع‌بند و نه ترکیب‌بند، گذاشته‌ام خودِ شعر قالبش را انتخاب کند.
نظر آقای عباسی را راجع به شعر امروز می‌پرسم و جوابم را چنین می‌دهند: ذائقه‌ی من بیشتر با شعر اجتماعی هماهنگ است و امروز شعر اجتماعی با طنز همراه شده است. طنزی که کلیشه‌ای و نخ‌نما شده است. اعتراض‌ها و انتقادهایی که کم و بیش به یک شکل در شعر شاعران مختلف دیده می‌شود. طنزهایی که صورت‌های خیال آن به شدت کمرنگ و هجو و هزل در آن پررنگ است. آن قدرت و ایهامی که باید در شعر اجتماعی باشد نیست.

از آقای عباسی در خصوص جشنواره‌های شعر می‌پرسم. می‌گوید: من با جشنواره‌های آزاد موافقم. بهانه‌ایست برای دور هم جمع شدن شاعرها و شکل گرفتن روابطی که به رشد شعر کمک می‌کند. اما جشنواره‌های موضوعی را نمی‌پسندم. در جشنواره‌های موضوعی تبادل نظر شکل نمی‌گیرد، یک عده که با هم هم‌عقیده هستند با قواعد مشخص شده از پیش شعر می‌گویند و بعد هم دور هم جمع می‌شوند و افتتاحیه و اختتامیه می‌گیرند. جشنواره اگر موضوعی نباشد و بتواند افراد با طرز فکرهای مختلف را درگیر کند می‌تواند جایگاه داشته باشد.

اغراق نیست اگر بگویم منظومه‌ی پانصدبیتی «سمندرخان سالار» سروده‌ی آقای عباسی پرمخاطب‌ترین مجموعه‌ی شعر تربت حیدریه در سال‌های اخیر بوده است. خراسانی‌ها و به خصوص اهالی تربت حیدریه ابیاتی از این منظومه‌ی بلند را حفظ هستند. این کتاب پیش از این‌که به بازار نشر بیاید، جای خود را باز کرده بود و بیش از یک دهه فایل‌های صوتی‌اش گوش به گوش و گوشی به گوشی می‌رفت و پخش می‌شد.
جدا از فانوس خیال و سمندرخان سالار آقای عباسی مجموعه‌های آماده‌ی چاپی هم دارد که در برگیرنده‌ی اشعار تربتی و طنز اوست اما به خاطر قیمت بالای کتاب فعلا تصمیمی برای چاپش ندارد. همچنین مقاله‌ها و تحقیق‌های مختلفی در زمینه‌‌های مختلف ادبی از آقای عباسی در سال‌های اخیر منتشر شده است که می‌تواند در قالب کتاب منتشر شود.
آخرین صحبت استاد علی اکبر عباسی در این مصاحبه به شعر محلی برمی‌گشت و ایشان بحثی داشتند در اهمیت گویش‌ها و لهجه‌های محلی. به اعتقاد ایشان فرهنگ شفاهی و اشعار فولکرولیک چشمه‌هایی است که رودخانه‌ی زبان معیار را تغذیه می‌کند. زبان معیار بدون گویش‌های محلی خیلی محدود است. به نظر آقای عباسی دیر یا زود جریان فرهنگ‌های شفاهی اهمیت خود را پیدا خواهد کرد و گویش‌ها و لهجه‌ها از انزوا خارج خواهند شد.
در ادامه یکی از اشعار زبان معیار و یکی از شعرهای گویشی شاعر خوب همشهری آقای علی اکبر عباسی را با هم می‌خوانیم:

هی منال از جیب خالی، جیب تو خالی که نیست
مشکل ما ای عزیزان! مشکل مالی که نیست

مشکل ما لخت و عوری؛ بی‌حیایی؛ دلبری‌ست
مشکل ما کفش و فرش و موکت و قالی که نیست

گر خزانه خالی و صندوق ارزی خالی است
جیب چین و روسیه و دوستان خالی که نیست

فقر و بدبختی در این کشور اگر باشد, که نیست
امتحان‌های خدا هست از بداقبالی که نیست

فرض کن زیر خط فقریم و پایین‌تر از آن
رتبه‌ی ما کمتر از سودان و سومالی که نیست

باز با باز و کبوتر با کبوتر می‌پرد
ما اگر کم می‌پریم از بی پر و بالی که نیست

مملکت تدبیر می‌خواهد کلیدش دست ماست
مملکت با عقل می‌چرخد به رمّالی که نیست

در حقوق هسته‌ای بر حرف خود اِستاده‌ایم
غرب چانه می‌زند، دکّان بقالی که نیست

این که وضع مملکت صد روزه بهتر می‌شود
گفته‌ایم اما هدف صد روز امسالی که نیست

احترام مفسدان اقتصادی واجب است
ایده‌ی ما حفظ اسرار است، نقّالی که نیست

حال اگر یک دو سه میلیارد از خزانه رفت، رفت
دولت ما دولت صبر است، جنجالی که نیست

پُست و قدرت هر که را دادیم ثروتمند شد
کسب ثروت رانت می‌خواهد به حمّالی که نیست

دوستان دزد ما هر دَم رکوردی می‌زنند
دزدی شاهانه خرواری‌ست، مثقالی که نیست

غرب در حال فروپاشی‌ست ، حرف 20:30 ست
این سخن گفتار BBC پوشالی که نیست

مملکت امروز پُر از ملحد و کافر شده
در چنین وضع خرابی حیفِ خلخالی که نیست!

یَگ بَرِ دِلُم آهَه، یَگ بَرِ دِلُم خویَه
یَگ بَرِش غَم عِشقَه یَگ بَرِ دِگَه اویَه

وَختِ که نِبَشَه او زِْرِ جَرجَرِ اشگُم
خو مُشُرَّه از چَشمُم وِرمِگی که نُوْدویَه

کی مِگَه دلِ عاشق مُخکَمَه، نِمِشْکینَه
اِی دِلِ شِگِستِه‌یْ ما بِستَه وِر سَرِ مویَه

اُفتیِم دِ پایِ تو، مُو و دل، مِگَن «وَرخِز!»
مَو مَیُم که وَرخِزُم، دل مَگِر دِ فِرمویه؟

هی دِزی فِرَ ْوَ ْنی گُندم غَمِر هر سال
دِ دلُم مُنُم اَمبار، دل مِگی که کُندویَه

یَگ غَمِ مِرَه از دل، جایِ او مِیَه صَتّا
اَسیایِ دَرد اینجِه روز و شُوْ دِ گِردویَه

رِفتَه جونِ مُو از غم، بندِ لُوْ دِ لُوْ از خو
بند اَگِر که بِشْکینَه، خو رِیی دِ صد جویَه

پِِشِِ مُردُما از مُو روشِِ وِرمِگِردَ ْنه
وای اَگِر بمیرُم مُو قَـْتِلُم فِقَد اویَه

وِرمِگن‌که: «از عِشقِش دل بِکَن» چِه نَـْفَهمَن
پِندِرَن بِرِیْ عاشق کِندنِ دل آسویَه

تیرِ طَعنِه‌یِ مُردُم بِدتَر از جِفایِ او
رَحم و رُ ْز نیَه اَصلا، اینجِه کافِرِستویَه


منبع: مصاحبه با شاعر در فروردین‌ماه ۱۴۰۰

پی‌نوشت:
من که خود را شاگردِ استاد علی اکبر عباسی می‌دانم و از علاقه‌مندان شعر او هستم، سالیان سال منتظر این مصاحبه بودم اما جناب عباسی همیشه شانه خالی می‌کرد و متواضعانه می‌گفت زندگی من چیز چندان مهمی ندارد که قابل ذکر باشد. خوشحالم که بالاخره توفیق رفیقم شد و این مصاحبه انجام شد. بهمن صباغ زاده

#بهمن_صباغ_زاده
#علی_اکبر_عباسی
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/bahman_sabaghzade

علی اکبر عباسی

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: علی اکبر عباسی, شاعران همشهری, تربت حیدریه, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ساعت 1:47  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

آقای محمد نیکوعقیده شاعر سپیدسرای خوش‌ذوق از خاک پاک رودمعجن تربت حیدریه است. هرچند سال‌هاست دور از خراسان زندگی می‌کند اما همچنان دل در گرو وطن دارد و خود را هنوز از شاعران خراسان و تربت حیدریه می‌داند.

محمد نیکوعقیده در پاییز ۱۳۵۴ در رودمعجن به دنیا آمد. هرچند شناسنامه‌اش روز تولد او را بیستم مرداد معرفی می‌کند اما مادرش روز تولد محمد را یکی از روزهای زیبای آبان‌ماه می‌داند که مصادف بوده با روز میلاد امام رضا (ع) که با این حساب به تاریخ ۲۴ آبان‌ماه ۱۳۵۴ می‌رسیم.
خانه‌ی علی‌اکبر و خدیجه پر از مهر بود و فضای زیبای روستا گهواره‌ی بزرگِ محمد بود. کودکی محمد را باید در کنار آبشار زیبای رودمعجن جستجو کرد و زندگی‌اش پُر بود از رنگ و صدا و نور و طراوت.

مدرسه‌ی ابتدایی روستای رودمعجن الفبای زبان فارسی را به محمد یاد داد. خوشبختانه روستای رودمعجن مدرسه‌ی راهنمایی هم داشت و محمد بعد از پنجم ابتدایی برای ادامه‌ی تحصیل مجبور به ترک روستا نبود. از همان زمان در مدرسه او را با انشاهای خوبی که می‌نوشت می‌شناختند. آقای حسن پاشایی معلم فارسی دوره‌ی راهنمایی‌اش او را تشویق به خواندن و نوشتن بیشتر می‌کرد و اعتقاد داشت او روزی نویسنده خواهد شد. آقای پاشایی مجلات و کتاب‌های مختلفی را برای محمد نوجوان می‌آورد و سعی می‌کرد در راه قلم راه‌نمایی‌اش کند.

بعد از دوره‌ی راهنمایی در سال ۱۳۶۸ همراه چند تن از بچه‌های رودمعجن برای ادامه‌ی تحصیل روانه‌ی تربت حیدریه شد اما هنوز یکی دو سال از تحصیل دبیرستان نگذشته بود که اطلاعیه‌ی استخدام ارتش را دید و تصمیم گرفت که تحصیل را نیمه‌کاره رها کند و رختِ نظام را تجربه کند. سال ۱۳۶۹ بود که از تربت حیدریه راهی تهران شد. رسته‌ی تخصصی مخابرات را انتخاب کرد و وارد دوره‌های آموزشی ارتش شد.

مثل همه‌ی نظامی‌ها در جاهای مختلف مرز پرگهر خدمت می‌کرد. او به شهرهای مختلف کشور از جمله زابل، کرمانشاه، ارومیه سفر کرد اما به صورت جسته و گریخته درس را هم ادامه می‌داد و توانست دیپلم ادبیات بگیرد. شعر هم دست از سر او برنداشته بود و همیشه در جیب لباس خاکی‌رنگی ارتش دفترچه‌ی شعر هم همراهش بود و قلمش را زمین نمی‌گذاشت.

سال ۱۳۷۵ زندگی مشترکش را با همسرش در تهران شروع کرد. دو سال بعد از ارتش استعفا داد و به ساخت و ساز روی آورد. حاصل زندگی مشترکش یک دختر و یک پسر است. خراسانی‌ها لابد شنیده‌اند که بچه بادام است و نوه مغز بادام. محمدآقای عزیز با این‌که هنوز به پنجاه سالگی نرسیده اما به افتخار پدربزرگی هم نائل شده. ایشان از حدود سال ۱۳۷۷ به بعد به عنوان پیمانکار با ادارات مختلف همکاری داشت. آقای نیکوعقیده بعد از مدتی ساکن شهرستان گرمسار شد و تا الان در این شهر زندگی می‌کند.

علاقه‌اش به ادبیات او را به انجمن‌های ادبی شهرستان گرمسار کشاند. به این خاطر که همسر ایشان اهل گرمسار هستند از همان سال‌های زندگی در تهران به گرمسار هم رفت و آمد داشت. یکی از روزهای زمستانی سال ۱۳۷۸ برای گرفتن یک کتاب شعر به یکی از کتابخانه‌های شهر رفته بود که اطلاعیه‌ی انجمن شعر گرمسار را دید. از بخت خوش جلسه همان‌روز بود. همان‌روز بعدازظهر در جمع شاعران گرمسار نشست و برای آقای علی دلیر سرپرست جلسه‌ی شعر و دیگر شاعران گرمساری شعر خواند. این اولین بار بود که در جمع حرفه‌‌های ادبیات شعر می‌خواند و تشویق‌های شاعران گرمسار باعث شد جدی‌تر از قبل دنبال شعر برود.
در تهران هم در کارگاه‌های شعر آقای شکارسری و جلسات شعر فرهنگسرای بهمن و فرهنگسرای خاوران شرکت می‌کرد اما به واسطه‌ی دوستی‌ای که با شاعران گرمسار پیدا کرده بود جلسه‌ی شعر گرمسار را از یاد نمی‌برد و هفته‌ای یک جلسه برای شرکت در انجمن شعر گرمسار راهی این شهر می‌شد. فضای انجمن شعر گرمسار بیشتر به شعر کلاسیک تمایل داشت اما او همواره به شعر سپید گرایش داشت و از معدود سپیدسرایان این انجمن بود.

از آقای نیکوعقیده پرسیدم چه کسانی در این راه تشویق‌تان کردند و باعث شدند تا من امروز با شما به عنوان یک شاعر مصاحبه کنم و این‌طور جواب شنیدم: «در ابتدا که باید یاد کنم از آقای حسن پاشایی معلم فارسی خوبی که دهه‌ی شصت در رودمعجن درس می‌داد. بعد از آن دوستان شاعرم آقای حسن دلیر، آقای شکارسری و آقای پازوکی که حق استادی به گردنم دارند. از سال‌ها پیش در کارهای وب‌سایت «حیتا» که نوعی ادای دین به زادگاهم رودمعجن است با دکتر محمود فتوحی مراوده پیدا کردم و بسیار از ایشان آموختم.

آقای نیکوعقیده به شعر سهراب سپهری، اخوان ثالث و شاملو علاقه دارد. تاثیر سهراب سپهری بر شعر او مشهود است و این تاثیر در کنار محیط زندگی روستایی آقای نیکوعقیده در کودکی باعث شده عناصر طبیعی در شعر او خیلی پررنگ باشد.

آقای محمد نیکوعقیده شعر را محصول یک حال خوب می‌داند و حاصلش هم حال خوب است. یعنی شاعر حالی خوش را تجربه می‌کند و روی کاغذ می‌آورد و در نهایت امیدوار است شعر حال مخاطبش را هم خوش کند. شعری موفق است که بتواند همین حال خوش را از شاعر به مخاطب منتقل کند.

از آقای نیکوعقیده راجع به شعر امروز می‌پرسم. ایشان می‌گویند: «اگر اهل شعر باشید و در چند کانال، گروه و صفحه‌ی شعر عضو باشید هر روز با سیل شعرهای شاعران معاصر روبه‌رو می‌شوید اما با این حجم تولید اثر خیلی سخت به شعرهای خوب برخورد می‌کنید. تجربه‌های شاعران امروز آن‌‌قدر زیاد، جریان‌های شعری آن‌قدر سریع و کم‌دوام و تعداد شاعران آن‌قدر زیاد است که همان اندک شعر خوب هم در لابه‌لای انبوده اشعار گم می‌شود. البته شعر راه خودش را پیدا می‌کند و راجع به شعر امروز باید آیندگان قضاوت کنند»

محمد عزیز معتقد است شعر در زندگی بشر امروز خیلی دلچسب است. آدم خسته و کلافه‌ای را در نظر بگیرید که بعد از مدتی سرگردانی به چشمه‌ای رسیده است. شعر برای بشر امروز می‌تواند همان چشمه‌ی آب زلال باشد در کلافگی‌های زندگی روزمره.

آقای نیکوعقیده گاه در جشنواره‌های ادبی کشور شرکت می‌کند و رتبه‌هایی هم کسب کرده است. از آن جمله هستند: تقدیرشده در جشنواره‌ی شعر فجر آرادان، برگزیده‌ی جشنواره‌ی شعر رضوی کاشمر، برگزیده‌ی جشنواره‌ی بنیاد مادر در شیراز.

ایشان در سال ۱۳۹۷ مجموعه‌ی اشعار سپید خود را تحت عنوان «سپیدار» در نشر صبح سحر گرمسار چاپ کردند. این مجموعه گزیده‌ای از آثار محمد نیکوعقیده را در سال‌های ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۷ در بر می‌گیرد. نیکوعقیده دستی هم در مطبوعات دارد و در هفته‌‌نامه‌ی ادبی «آوای پَراو» که از نشریات معتبر ادبی غرب کشور است ارتباطی تنگاتنگ دارد.

از دیگر فعالیت‌های مهم آقای نیکوعقیده تهیه‌کنندگی «رادیو حیتا» است. رادیو حیتا کاری‌ست از گروهی از فرزندان ادبی رودمعجن که از راه دور به عشق زادگاه برنامه تولید می‌کنند و هر پانزده روز یک‌بار منتشر می‌کنند. نویسندگان و گویندگان این رادیو در ابتدا مطالب‌شان را در سایتی به نام حیتا منتشر می‌شد. بعد از چند سال وبلاگ‌نویسی و تولید محتوا در سایت دوستان نویسنده‌ی «حیتا»‌ تصمیم به تولید محتوای صوتی گرفتند و این‌گونه شد که رادیو حیتا متولد شد. شنیدن برنامه‌های صوتی معمولا یک ساعته‌ی «حیتا»‌ را به همه‌ی علاقه‌مندان توصیه می‌کنم.

شعر محمد نیکوعقیده‌ی رودمعجنی در زبان بسیار ساده است و در محتوا تا حدی پیچیده. گاه برای دریافت مفهوم اشعار ایشان لازم است چند بار شنیده یا خوانده شود اما در نهایت وقتی گره شعر در ذهن مخاطب باز می‌شود با دنیای ساده و صمیمی شاعر روبه‌رو می‌شویم. کلمات خراسانی و اصطلاحات خراسان در شعر ایشان هر چند کم ولی به چشم می‌خورد به شعر ایشان حال و هوای ویژه‌ای می‌بخشد.
در ادامه نگاهی می‌اندازیم به چند شعر از این شاعر خوب همشهری:

۱- ریشه
بقچه‌هایی را که خاک می‌خورند
به هم می‌ریزم
لهجه‌ام را تن می‌کنم
چقدر تنگ شده است
واژه‌ها
که روزی اندازه‌ی تنم بود
می‌ایستم به تماشای پاهایم
در آینه
ریشه‌هایم!
از خاک بیرون زده‌اند
نقره‌کوب لهجه‌ام
که کدر شده است
صادره از...
شهری که مرا نمی‌شناسد
با کوچه و خیابانی
که همیشه فکر می‌کنند
جایی مرا دیده‌اند.

۲- جوانه
بهار از حصار تمام تقویم‌ها
گذشته است
برای تمام شاخه‌ها
از شکوفه پیراهنی دوخته
و برای خواب برکه‌ها
دسته‌دسته نیلوفر آورده
و من از گِزگِز دست‌هایم
از این همه شوق...
که ریخته در دشت درونم
می‌فهمم
که جوانه زده‌ام
از این تب و تاب که می‌بینم
ریخته در تن آدم‌ها
از همه‌ی این عشق
که در سفرهای زمین است
می‌فهمم بهار را
از این همه بیداری
که در خواب من است.


۳- به تو که فراموش شده‌ای «جانباز شیمیایی»
هنوز سِرُم می‌دود
در رگ‌های اطاق
و زمین در چشم تو
مساحت ناچیزی‌ست
میخ شده
به سقف اطاق
تو که با کفش‌های سال‌های دور
از قلمرو تخت
به مقصد هیچ خیابانی در پاییز
فراتر نرفته‌ای
هنوز دردهایت را هر صبح
به تماشای پنجره می‌بری
باز سرفه‌ها به سراغت می‌آیند
روی دستهای اطاق
تشییع می‌شوی
چیزی نمانده بال‌بال زدنت
ختم به پرواز شود
سعی کن نفس بکشی
غنیمت‌های خاکریز
تقسیم شده است
لیک سهم تو هم
نفسهایی‌ست
جیره‌بندی شده
در کپسول اکسیژن.

۴- پاییز
 گم شده بودم
میانِ گذار فصل‌ها
سه ماه مانده تا بهار
چند شب تا یلدای بلند
مرا در کجاوه‌ای گذاشتند
قابله‌ام مرا از پهلوی پاییز گرفت
پاییزی شدم
مسافر فصل‌ها
شناسنامه‌ام خیلی دقیق نیست
می‌ماند
شک و یقین‌های مادرم
میان سنبله یا قوس
کجای زمان ایستاده‌ام
میان دیروز
یا همهمه‌ی اکنون
میان پنجره‌های چوبی
که باز می‌شد
به باغ بسیاردرخت
یا قاب منظره‌ی ایوان
و چشم‌اندازش
که بیش از چهار فصل
در آستین داشت
باغی که پدر
تمام آرزوهایش را در آن کاشت
قد کشیدند و بلند
حتی بلندتر
از درخت‌های گردوی باغ سید تقی
هر بهار سبز می‌شدند
سپس زرد
عاقبت لخت
بهار صرف شده است
پاییز در میان است
من مسافر پاییزم.

 

منبع این نوشته مصاحبه با شاعر در چهارم فروردین ۱۴۰۰ است که در نوروزگاه انجام شد.

بهمن صباغ زاده

 

پی‌نوشت:
«حِیتا» (heytâ) نام چشمه‌ای است در روستای رودمعجن.

نوروزگاه نام برنامه‌ای بود به ابتکار شهرداری که پاتوق‌های مختلف ادبی فرهنگی هنری در پیشکوه تربت حیدریه اجرای برنامه داشتند.

 

بهمن صباغ زاده محمد نیکوعقیده

 

محمد نیکوعقیده


برچسب‌ها: محمد نیکوعقیده, شاعران همشهری, تربت حیدریه, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 23:31  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


سرو آزاد شعر تربت حیدریه، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری استاد علی اکبر عباسی

علی اکبر عباسی از شاعران شناخته‌شده و محبوب تربت حیدریه است. نام این آزادمرد در ذهن مردم تربت حیدریه با «سمندرخان» گره خورده است. سمندرخان سالار شخصیت اصلی داستانی منظوم است که جناب عباسی در دهه‌های هفتاد و هشتاد سروده است.

علی اکبر عباسی در ۱۳۴۶/۰۹/۱۵ در روستای فهندر تربت حیدریه در خانه‌ی غلامعباس و فاطمه به دنیا آمد. پدربزرگش که ژاندارم بازنشسته‌ی دوره‌ی رضاخان بود در روستای فهندر خانه داشت مردی خوش‌ذوق و باسواد بود و اولین شعرها را در گوش علی اکبر زمزمه کرد. به رغم این‌که در تربت حیدریه خانه داشتند اما بیشتر دوران کودکی علی اکبر نزد پدربزرگ و در روستا گذشت. وقتی هفت ساله شد به خاطر عشق و علاقه‌ای که به فضای روستا داشت پدربزرگ او را در دبستان روستای فهندر ثبت نام کرد و کودکی علی اکبر گره خورد به دشت‌ها، مزارع، گله‌های گوسفند، باغ‌ها و کوچه‌باغ‌های روستای فهندر.

روستای فهندر که در شمال غربی تربت حیدریه واقع شده، اولین روستای بزرگ در مسیر تربت حیدریه به بایگ است و فاصله‌ی چندانی با شهر تربت حیدریه ندارد. رفت و آمد حتی با پای پیاده بین فهندر و تربت حیدریه کاری سخت نیست. در دوره‌ی راهنمایی مدرسه‌ی طاهریان میزبان علی اکبر عباسی بود اما همچنان بیشتر وقتش را در روستای فهندر می‌گذراند. عباسی در دوران دبیرستان رشته‌ی تجربی را انتخاب کرد و راهی دبیرستان چمران شد. سال ۱۳۶۵ توانست در رشته‌ی علوم تجربی دیپلم بگیرد.

سال‌های جنگ بود و علی اکبر جوان بعد از گرفتن دیپلم عازم جبهه‌های غرب و جنوب غرب کشور شد. بعد از دو سال سربازی، سرنوشت برای علی اکبر عباسی آینده‌ای پُر از مهر و شفقت را انتخاب کرده بود. او پس از گذراندن دوره‌ی سه ساله‌ی پرستاری در آموزشگاه بهیاری تربت حیدریه به استخدام وزارت بهداشت درآمد.

دوره‌ی خدمت در لباس سفید پرستاری برای عباسی عزیز دوره‌ای پر فراز و نشیب بود. منزل اول درمانگاه باخرز بود. باخرز شهر کوچکی‌ست در غرب تربت حیدریه، سرِ راه تایباد. باخرز زادگاه استاد حسین سمندری و استاد شریف زاده، شهر دوتار و موسیقی مقامی است و خدمت این شاعر همشهری در باخرز همراه بود با شب‌نشینی در جمع اساتید درجه یک دوتار خراسان.

جناب عباسی بعد از شش سال خدمت در باخرز به دومین منزل خود یعنی شهرستان تایباد رسید. پنج سال هم در شهر مرزی تایباد با مردم شعردوست تایباد گذشت و بعد از ده دوازده سال دوری برای ادامه‌ی خدمت به تربت حیدریه آمد و در بیمارستان نهم دی مشغول به کار شد. بعد از سی سال خدمت در سال ۱۳۹۶ بازنشسته شد. آقای عباسی بعد از بازنشستگی بیشتر اوقات خود را صرف مطالعه و تحقیق می‌کند و همچنین به باغداری هم مشغول هستند.

اولین جرقه‌های شعر را در زندگی علی اکبر عباسی باید در دوران راهنمایی جست. شعرهایش در این دوران ساده و برای نوجوانان جذاب بود و در مدرسه او را به عنوان شاعر می‌شناختند. غریزه‌ی شعر باعث می‌شد حتی اولین شعرهای او در وزن بی‌اشکال و در قافیه کم‌اشکال باشد اما در آن زمان شعر برای علی اکبر عباسی بیشتر سرگرمی بود تا هنر. او در مورد ادامه‌ی این راه می‌گوید «وقتی به دبیرستان رسیدم استاد محمد رشید با شنیدن شعرهایم خیلی تشویقم کرد و با راهنمایی‌های ایشان توانستم کم‌کم راهم را وادی شعر پیدا کنم.»


تمایل عباسی تا قبل از رسیدن به انجمن شعر و ادب قطب بیشتر به شعر کلاسیک بود و به گفته‌ی خودش شعرش تقلیدی بود از شاعران بزرگ تاریخ ادبیات. سال ۱۳۷۵ به دعوت استاد رشید به جلسات انجمن قطب آمد. ابتدا با شاعران شهرستان و خیلی زود با شاعران خراسان آشنا و با جریان‌های ادبی روز شعر همراه شد.
همراهی با اسفندیار جهانشیری و شرکت در جلسات شهرهای خراسان باعث شد شعر عباسی در این مرحله پوستی نو بیندازد و او به عنوان یکی شاعران نوکلاسیک خراسان به جامعه‌ی ادب‌دوست معرفی شد. «تربت عشق» کتابی بود که در سال ۱۳۸۳ به همت فریاد نیشابوری چاپ شد و در آن کتاب شعر عباسی در کنار دیگر شاعران همشهری می‌درخشید. چند ماه بعد از چاپ تربت عشق، «فانوس خیال» وارد بازار نشر شد که مجموعه‌ای از غزل‌های علی اکبر عباسی و اسفندیار جهانشیری بود.
شعر محلی به گویش تربت حیدریه علاقه‌مندی دیگر عباسی بود که در تمام این سال‌ها همراهش بوده و هست. شعرهای محلی او ابتدا گرایش به طنز داشت اما با شنیدن یک نوار کاست از شعرخوانی محمد قهرمان و شرکت در جلسات قهرمان جایگاه شعر محلی در ذهن او محکم‌تر شد. او می‌گوید: «در آن زمان مخاطبان این توقع را داشتند که شعر محلی به شکلی مسخره کردن لهجه باشد اما وقتی با شعر قهرمان آشنا شدم تا جایی که توانستم روبروی این جریان ایستادم»
از آقای عباسی می‌پرسم در مسیر شعر چه کسانی مشوق‌های اصلی شما بودند؟ او می‌گوید: «از زمان دبیرستان که شروع کنم استاد رشید خیلی تشویقم کرد. بعد که با شاعران استان آشنا شدم و در جلسات مشهد شرکت می‌کردم مرحوم ذبیح الله صاحبکار خیلی از من حمایت کرد. اصولا مرحوم صاحبکار خیلی به تربت و تربتی‌ها علاقه داشت. مثل پدری دلسوز بود و سعی می‌کرد در هر حال شاعران جوان را تشویق کند. آقای اسفندیار جهانشیری هم در این راه همیشه در کنارم بود و حمایتم می‌کرد. همیشه اولین سروده‌هایمان را برای هم می‌خواندیم و بسیار مدیون راهنمایی‌های ایشان هستم.»
به آقای عباسی می‌گویم شعر کدام شاعران را دوست دارید؟ و این‌طور پاسخ می‌شنوم: «در بین قدما فردوسی، مولوی، صائب را خیلی دوست دارم، در شعر محلی قهرمان را خیلی دوست دارم، همین‌طور حیدربابای شهریار را. و در شعر امروز غزل حسین منزوی را بسیار می‌پسندم»
به آقای عباسی می‌گویم بعد از سی سال حضور در جلسات ادبی، از نظر شما شعر چیست؟ آقای عباسی می‌گوید: «من مهم‌ترین عامل شعر را تاثیرگذاری می‌دانم. شعر تاثیرگذار راه خودش را پیدا می‌کند هرچند مثلا صورت خیال برجسته‌ای نداشته باشد»

آقای عباسی تقریبا در تمام قالب‌های شعر فارسی طبع‌آزمایی کرده است اما مثنوی و غزل در شعر او جایگاه بلندتری دارند. مسلما سرودن منظومه‌ای بلند چون سمندرخان قالب مثنوی را می‌طلبید. قالب غزل هم در شعر گویشی و هم در شعر زبان معیار آقای عباسی پررنگ است. نکته‌ی جالب این که آقای عباسی شعرهایی دارد که در قالب‌های شناخته‌شده‌ی شعر فارسی نمی‌گنجد. ایشان در این مورد می‌گویند: «برای من انتخاب قالب اولین مرحله‌ی سرودن نیست. معمولا چند مصرع از شعر را که می‌گویم سعی می‌کنم از نظر قافیه نظمی داشته باشد و برایم مهم نیست که این نظم را قدما به رسمیت شناخته‌اند یا نه. برای همین در شعرهایم شعرهایی است شبیه به ترجیع‌بند که فقط یک مصرعش تکرار شده است. شعرهایی که نه مسمط است و ترجیع‌بند و نه ترکیب‌بند، گذاشته‌ام خودِ شعر قالبش را انتخاب کند.»
نظر آقای عباسی را راجع به شعر امروز می‌پرسم و جوابم را چنین می‌دهند: «ذائقه‌ی من بیشتر با شعر اجتماعی هماهنگ است و امروز شعر اجتماعی با طنز همراه شده است. طنزی که کلیشه‌ای و نخ‌نما شده است. اعتراض‌ها و انتقادهایی که کم و بیش به یک شکل در شعر شاعران مختلف دیده می‌شود. طنزهایی که صورت‌های خیال آن به شدت کمرنگ و هجو و هزل در آن پررنگ است. آن قدرت و ایهامی که باید در شعر اجتماعی باشد نیست.»

از آقای عباسی در خصوص جشنواره‌های شعر می‌پرسم. می‌گوید: «من با جشنواره‌های آزاد موافقم. بهانه‌ایست برای دور هم جمع شدن شاعرها و شکل گرفتن روابطی که به رشد شعر کمک می‌کند. اما جشنواره‌های موضوعی را نمی‌پسندم. در جشنواره‌های موضوعی تبادل نظر شکل نمی‌گیرد، یک عده که با هم هم‌عقیده هستند با قواعد مشخص شده از پیش شعر می‌گویند و بعد هم دور هم جمع می‌شوند و افتتاحیه و اختتامیه می‌گیرند. جشنواره اگر موضوعی نباشد و بتواند افراد با طرز فکرهای مختلف را درگیر کند می‌تواند جایگاه داشته باشد.»


اغراق نیست اگر بگویم منظومه‌ی پانصدبیتی «سمندرخان سالار» سروده‌ی آقای عباسی پرمخاطب‌ترین مجموعه‌ی شعر تربت حیدریه در سال‌های اخیر بوده است. خراسانی‌ها و به خصوص اهالی تربت حیدریه ابیاتی از این منظومه‌ی بلند را حفظ هستند. این کتاب پیش از این‌که به بازار نشر بیاید، جای خود را باز کرده بود و بیش از یک دهه فایل‌های صوتی‌اش گوش به گوش و گوشی به گوشی می‌رفت و پخش می‌شد.
جدا از فانوس خیال و سمندرخان سالار آقای عباسی مجموعه‌های آماده‌ی چاپی هم دارد که در برگیرنده‌ی اشعار تربتی و طنز اوست اما به خاطر قیمت بالای کتاب فعلا تصمیمی برای چاپش ندارد. همچنین مقاله‌ها و تحقیق‌های مختلفی در زمینه‌‌های مختلف ادبی از آقای عباسی در سال‌های اخیر منتشر شده است که می‌تواند در قالب کتاب منتشر شود.
آخرین صحبت استاد علی اکبر عباسی در این مصاحبه به شعر محلی برمی‌گشت و ایشان بحثی داشتند در اهمیت گویش‌ها و لهجه‌های محلی. به اعتقاد ایشان فرهنگ شفاهی و اشعار فولکرولیک چشمه‌هایی است که رودخانه‌ی زبان معیار را تغذیه می‌کند. زبان معیار بدون گویش‌های محلی خیلی محدود است. به نظر آقای عباسی دیر یا زود جریان فرهنگ‌های شفاهی اهمیت خود را پیدا خواهد کرد و گویش‌ها و لهجه‌ها از انزوا خارج خواهند شد.
در ادامه یکی از اشعار زبان معیار و یکی از شعرهای گویشی شاعر خوب همشهری آقای علی اکبر عباسی را با هم می‌خوانیم:

 

هی منال از جیب خالی، جیب تو خالی که نیست
مشکل ما ای عزیزان! مشکل مالی که نیست

مشکل ما لخت و عوری؛ بی‌حیایی؛ دلبری‌ست
مشکل ما کفش و فرش و موکت و قالی که نیست

گر خزانه خالی و صندوق ارزی خالی است
جیب چین و روسیه و دوستان خالی که نیست

فقر و بدبختی در این کشور اگر باشد, که نیست
امتحان‌های خدا هست از بداقبالی که نیست

فرض کن زیر خط فقریم و پایین‌تر از آن
رتبه‌ی ما کمتر از سودان و سومالی که نیست

باز با باز و کبوتر با کبوتر می‌پرد
ما اگر کم می‌پریم از بی پر و بالی که نیست

مملکت تدبیر می‌خواهد کلیدش دست ماست
مملکت با عقل می‌چرخد به رمّالی که نیست

در حقوق هسته‌ای بر حرف خود اِستاده‌ایم
غرب چانه می‌زند، دکّان بقالی که نیست

این که وضع مملکت صد روزه بهتر می‌شود
گفته‌ایم اما هدف صد روز امسالی که نیست

احترام مفسدان اقتصادی واجب است
ایده‌ی ما حفظ اسرار است، نقّالی که نیست

حال اگر یک دو سه ملیارد از خزانه رفت، رفت
دولت ما دولت صبر است، جنجالی که نیست

پُست و قدرت هر که را دادیم ثروتمند شد
کسب ثروت رانت می‌خواهد به حمّالی که نیست

دوستان دزد ما هر دَم رکوردی می‌زنند
دزدی شاهانه خرواری‌ست، مثقالی که نیست

غرب در حال فروپاشی‌ست ، حرف 20:30 ست
این سخن گفتار BBC پوشالی که نیست

مملکت امروز پُر از ملحد و کافر شده
در چنین وضع خرابی حیفِ خلخالی که نیست!

 

یَگ بَرِ دِلُم آهَه، یَگ بَرِ دِلُم خویَه
یَگ بَرِش غَم عِشقَه یَگ بَرِ دِگَه اویَه

وَختِ که نِبَشَه او زِْرِ جَرجَرِ اشگُم
خو مُشُرَّه از چَشمُم وِرمِگی که نُوْدویَه

کی مِگَه دلِ عاشق مُخکَمَه، نِمِشْکینَه
اِی دِلِ شِگِستِه‌یْ ما بِستَه وِر سَرِ مویَه

اُفتیِم دِ پایِ تو، مُو و دل، مِگَن «وَرخِز»
مَو مَیُم که وَرخِزُم، دل مَگِر دِ فِرمویه؟

هی دِزی فِرَ ْوَ ْنی گُندم غَمِر هر سال
دِ دلُم مُنُم اَمبار،  دل مِگی که کُندویَه

یَگ غَمِ مِرَه از دل، جایِ او مِیَه صَتّا
اَسیایِ دَرد اینجِه روز و شُوْ دِ گِردویَه

رِفتَه جونِ مُو از غم، بندِ لُوْ دِ لُوْ از خو
بند اَگِر که بِشْکینَه،  خو رِیی دِ صد جویَه

پِِشِِ مُردُما از مُو  روشِِ وِرمِگِردَ ْنه
وای اَگِر بمیرُم مُو قَـْتِلُم  فِقَد اویَه

وِرمِگن‌که:«از عِشقِش دل بِکَن»چِه نَـْفَهمَن
پِندِرَن بِرِیْ عاشِق  کِندنِ دل آسویَه

تیرِ طَعنِه‌یِ مُردُم بِدتَر از جِفایِ او
رَحم و رُ ْز نیَه اَصلا، اینجِه کافِرِستویَه

 

منبع: مصاحبه با شاعر در فروردین‌ماه ۱۴۰۰
پی‌نوشت:
من که خود را شاگردِ استاد علی اکبر عباسی می‌دانم و از علاقه‌مندان شعر او هستم، سالیان سال منتظر این مصاحبه بودم اما جناب عباسی همیشه شانه خالی می‌کرد و متواضعانه می‌گفت زندگی من چیز چندان مهمی ندارد که قابل ذکر باشد. خوشحالم که بالاخره توفیق رفیقم شد و این مصاحبه انجام شد. بهمن صباغ زاده

 

انجمن نویسندگان اوسنه تربت حیدریه بهمن صباغ زاده

 

 

علی اکبر عباسی

 


برچسب‌ها: علی اکبر عباسی, شاعران همشهری, تربت حیدریه, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 1:40  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


چشمی به سوی آسمان (قسمت سوم) آشنایی با شاعران و ادیبان منطقه‌ی تربت حیدریه
زبانی تازه در وزنی قدیمی، نگاهی به زندگی و شعر محمد امیری به قلم بهمن صباغ زاده

در این قسمتِ «چشمی به سوی آسمان» می‌خواهیم نگاهی بیندازیم به زندگی و شعر یکی دیگر از شاعران خوب تربت حیدریه به نام محمد امیری و دفترِ زندگی و شعر او را ورق بزنیم.

محمد امیری فرزند سهراب و عصمت در ۲۰ آبان‌ماه سال ۱۳۶۶ در روستای کاهیجه به دنیا آمد. روستای کاهیجه در هفتاد کیلومتری شرق تربت حیدریه قرار دارد و از توابع بخش سلیمان شهرستان زاوه است. پدرش و پدربزرگش کشاورز بودند و کودکی محمد گره خورد به دشت‌های باز، آسمان بلند و چشم‌اندازهای زیبای کاهیجه. پدر به استخدام سپاه درآمد و بعد از چند سال خدمت در مناطق مختلف کشور به تربت حیدریه منتقل شد و محمد کوچک در چهار سالگی همراه خانواده به تربت آمدند. اولین مدرسه‌اش دبستان حجتی در خیابان طالقانی بود. جان و دلِ محمد آموخته‌ی کاهیجه بود و در دوران مدرسه، تعطیلات عید و تابستان را به طور کامل در خانه‌ی پدربزرگ در روستا می‌گذراند. خودش می‌گوید: «معمولا همان روزی که آخرین امتحان را می‌دادم، راهیِ کاهیجه می‌شدم و تا روزی که فردایش باید برای سال تحصیلی جدید به مدرسه می‌رفتم، برنمی‌گشتم.»
شعر از همان دوران به زندگی محمد رنگ و بو می‌داد. فضای روستا با شعر و ادبیات آمیخته بود و شعر از چاربیتی‌های مردان و زنان در گندم‌درو تا شب‌چراغان‌ها جاری بود. شب‌ها قبل از خواب دل می‌داد به اوسنه‌های مادربزرگش «ننه‌جان شوکت» که در میانش فریادهایی هم به آواز خوش خوانده می‌شد.

مدرسه‌ی راهنمایی بختیاری ایستگاه بعدی در تحصیل محمد امیری بود و بعد از آن برای تحصیل در علوم انسانی راهیِ دبیرستان راشد شد. در تمام این سال‌ها شعر را دوست داشت و اشعاری هم در دفترش می‌نوشت اما کمتر به کسی نشان می‌داد. خودش می‌گوید تجربه‌ی موفقی در نشان دادنِ اشعارم به دیگران نداشتم و همان یکی دو باری که جرات کردم و شعرم را به دیگران نشان دادم، نقد و نظرشان را نپسندیدم و نتوانستم راهنمایی‌های دلسوزانه‌ی ایشان را هضم کنم.

در پیش‌دانشگاهی معلم ادبیاتش آقای محمد دهقان زاده آتش شعر را در دل محمد شعله‌ورتر از پیش کرد. دهقان زاده در قالب شعرهای کتاب درسی نمی‌ماند. همیشه در آخر کلاس از شاعران معاصر چون سهراب سپهری می‌خواند، مجله‌ی بخارا را به کلاس می‌آورد و با لذت از ادبیات سخن می‌گفت. سال بعد پیش‌دانشگاهی را تمام کرد و در کنکور علوم انسانی شرکت کرد.

مهر ۱۳۸۵ دانشگاه پیام نور تربت حیدریه این بخت را داشت که محمد را در کلاس جامعه‌شناسی ببیند. در دانشگاه در کنار درس‌ها و کارهای دانشجویی، فعالیت‌های ادبی محمد امیری هم اوج گرفت و پایش به انجمن ادبی دانشگاه با نام «کبریا»‌ باز شد و تا پایان تحصیل از اعضای ثابت و اصلی این انجمن به حساب می‌آمد. همان زمان با معرفی شاعران دانشجو به انجمن شعر و ادب قطب راه پیدا کرد. فضای نقد و شاعران انجمن قطب محمد امیری هرچند کمی جدی‌تر بود اما امیری به زودی توانست خود را بیابد و چند ماه نگذشته بود که در جلسات انجمن قطب هم خوش درخشید.

سال ۱۳۸۹ از دانشگاه پیام نور با لیسانس جامعه‌شناسی فارغ‌التحصل شد. با عشقی که به ادبیات پیدا کرده بود تصمیم گرفت در رشته‌ی جامعه‌شناسی ادامه تحصیل ندهد و شعر را هم نه به صورت آکادمیک، بلکه در انجمن‌ها و در جمع شاعران دنبال کند. او که در این زمان یکی از شاعران شناخته‌شده‌ی تربت حیدریه و از امیدهای شعر استان بود، با جمعی از جوانان همشهری جلسه‌ی شعر باران را راه انداختند که به زودی تبدیل شد به یکی از جلسات پرشورِ تربت حیدریه.

سربازی را غیر از دوره‌ی آموزشی که در اراک بود، در مشهد سپری کرد و این هم فرصتی بود برای شرکت بیشتر در جلسات شعر مشهد و آشنایی با شاعران خراسان. بعد از سربازی به تربت حیدریه برگشت و در نهایت در سال ۱۳۹۳ به استخدام بهزیستی درآمد و شد مونس و رفیق و مربیِ پسرهای بی‌سرپرستی که هر کدام‌شان دنیایی از شعر و شعور بودند.

جلسه‌ی بعدی که محمد امیری در راه‌اندازی آن نقش داشت جلسه‌ی «هم‌نشینی شاعرانه» بود که مدتی به صورت نامنظم جمعی از شاعران جوان تربت حیدریه را دور هم جمع می‌کرد و بعد در خانه‌ی شاعر سپیدسرای همشهری محمود اکبرزاده قرار پیدا کرد. در این سال‌ها محمد امیری همیشه یکی از شاعران فعال و پرتلاش تربت حیدریه بوده که در برگزاری جشنواره‌ها و فعالیت‌های ادبیِ بسیاری نقش اصلی داشته است. سال ۱۳۹۶ زندگی مشترکش را با خانم عمرانی آغاز کرد. همسر آقای امیری عزیز هم شاعر است و زندگی شاعرانه‌شان را با هم در تربت حیدریه شروع کردند.


محمد امیری در زندگی شعری‌اش راهی طولانی را طی کرده است و در این راه همیشه شعرش رو به رشد و صعود داشته است. از او می‌پرسم در این راه چه کسانی مشوقت بوده‌اند؟ می‌گوید: «اولین مشوق و شخص تاثیرگذار در شعرم را آقای محمد دهقان زاده دبیر ادبیات پیش‌دانشگاهی‌ام می‌دانم که خود عاشقِ ادبیات بود و هر جلسه‌ی کلاسش مرا غرق لذت می‌کرد. بعد از ایشان، شاعران خوب همشهری مهدی سهراب و محمود اکبرزاده در راه شعر و شاعری خیلی تشویقم کردند و کنارم بودند.»

از محمد امیری می‌پرسم از شاعران تاریخ ادبیات کدام‌یک را می‌پسندد و از آن‌ها تاثیر پذیرفته است؟ او در بین شاعران تاریخ ادبیات فارسی سعدی، خیام، فردوسی و عطار را بیشتر می‌پسندد. می‌گوید: «شاهنامه‌ی فردوسی که محک و معیار زبان فارسی است و ما هر سخنی را با متر شاهنامه می‌سنجیم. سعدی روانیِ زبان را به ما یاد می‌دهد و در این زمینه استاد مسلّم است. رباعی‌های منسوب به خیام و هم‌چنین رباعی‌های عطار را هم خیلی دوست دارم و سعی می‌کنم همیشه آن‌ها را بخوانم. در دوران شاعری‌ام، شاعران مختلفی بر من تاثیر گذاشتند. در ابتدا حسین پناهی خیلی تاثیرگذار بود وقتی با شاعران همشهری آشنا شدم و شعرهای نوکلاسیک آن‌ها را شنیدم جذب این‌گونه شعر شدم. و در نهایت از رحیم رسولی طنزپرداز خوب معاصر نام می‌برم که بسیار تاثیرگذار بود. در شعر محلی از شاعران همشهری‌ام استاد محمد قهرمان، اسفندیار جهانشیری و علی اکبر عباسی تاثیر پذیرفتم.

امیری با این که سن زیادی ندارد حدود بیست سال است که در هوای شعر زیسته است. به او می‌گویم بعد از این همه سال به چه تعریفی از شعر رسیده‌ای؟ و این‌طور پاسخ می‌شنوم «من شعر را زیبایی‌ای می‌دانم که در کلام اتفاق می‌افتد و زیبایی‌شناس هم در این میان مردم هستند. همه‌ی تعریف‌هایی که قدما از شعر کرده‌اند محترم هستند و در جای خود کاربرد دارند اما شعر از نظر من چیزی‌ست که در حافظه‌ی مردم می‌ماند. اگر از من یک مصرع در خاطر مردم بماند می‌فهمم که شعر گفته‌ام»

آقای امیری قالب‌های مختلفی را در شعر آزموده است و تقریبا می‌شود گفت در بیشتر قالب‌ها شعر دارد اما امروزه تماما به دوبیتی گرایش یافته است. خودش می‌گوید: «نمی‌دانم چرا در سال‌های اخیر هر چه به ذهنم می‌رسد به وزن دوبیتی است و در این وزن راحت‌تر می‌توانم حرف بزنم.» او در مورد شعر امروز می‌گوید: «شعر امروز به رغم شاخه‌های متعدد و کم‌دوامش ریشه‌ی محکمی دارد. شاعران جوان خیلی خوب دارند کار می‌کنند و امید زیادی به آینده‌ی شعر امروز دارم. تنها مشکل شعر معاصر به نظرم این است که جریان‌های تازه خیلی سروصدا به راه می‌افتند و به همان سرعت که پا می‌گیرند فراموش می‌شوند و از یادها می‌روند.»

بعضی‌ها معتقدند که روزگار طلایی شعر سپری شده و امروزه جایگاه همیشگی را ندارد. نظر جناب امیری را در این خصوص جویا می‌شوم. او می‌گوید: «شعر کلامِ صیقل‌خورده است. تا روزی که کلام باشد شعر هم هست. همیشه کسانی هستند که به کلام عادی قانع نمی‌شوند و کلام را به زیباترین شکل ممکن می‌خواهند. شعر هنرِ پایه است. تاریخ ما با شعر در خاطر ایرانیان مانده است، از کودکی لالایی و قصه را با شعر در گوش کودکان‌مان زمزمه می‌کنیم. در هنرهای دیگر مثل نمایش و سینما یکی از مهم‌ترین پایه‌ها شناخت شعر است و خلاصه بگویم من بدون شعر زندگی را مصنوعی می‌دانم، مثل زندگی ربات‌ها که سخن گفتن‌شان برنامه‌ریزی شده است.»

امیری می‌گوید در سال‌های اخیر در جشنواره‌های شعر شرکت نمی‌کنم و از او درباره‌ی علت این موضوع سوال می‌کنم. او در جواب می‌گوید: «من هم مثل خیلی از شاعران در ابتدای راه در جشنواره‌ها شرکت می‌کردم اما از یک جایی به بعد قدر و قیمت سخن و جایگاه شعر را درک کردم. نمی‌شود دریچه‌ای کوچک پیش روی شاعر باز کرد و گفت از این دریچه به دنیا نگاه کن. شاعر دنیای خودش و نگاه خودش را دارد. شعر جشنواره‌ای این روزها دغدغه‌ی ادبیات ندارد دغدغه‌ی موضوع دارد یعنی از شاعر می‌خواهد روی موضوع تمرکز کند.»
محمد امیری تا امروز مجموعه‌ی شعر مستقلی چاپ نکرده است و اما اشعارش همیشه در گزیده‌هایی که از شعر خراسان منتشر می‌شود حضور دارد. او می‌گوید: «لزومی نمی‌بینم کتاب چاپ کنم. با این بازار نشر و ممیزی‌هایی که وجود دارد ترجیح می‌دهم فعلا کتاب چاپ نکنم.»


او در پایان می‌گوید: «شعر هم مثل هر هنری در نگاه اول جذاب است اما این جذابیت بدون زحمت به دست نمی‌آید. جلسات شعر بهترین جایی‌ست که شما می‌توانید استعداد ادبی‌تان را پرورش بدهید. پدر و مادرها می‌توانند کودکانی را که استعداد ادبی دارند، به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بفرستند تا قواعد اولیه شعر را فرا بگیرند و بعد با دست پُر راهی جلسه‌های شاعران بزرگسال شوند. بعد هم این نکته مهم است که در جلسات انجمن ادبی تنها توقع تحسین و تایید نداشته باشیم، انجمن‌های ادبی جایی‌ست برای نقد و رشد شعر. دبیران ادبیات در هر شهری باید با انجمن‌های ادبی مرتبط باشند تا بتوانند استعدادهای ادبی را به انجمن‌ها هدایت کنند.»

محمد امیری را باید از شاعران بسیار خوب دهه‌ی اخیر شعر تربت حیدریه و خراسان دانست. شعر محمد امیری ساده، روان و صمیمی است. او شاعری‌ست که توانسته دوبیتی را با زبان امروز پیوند بدهد. این قالب کوتاهِ شعر فارسی، ریشه در فرهنگ شفاهی مردم ایران دارد. ریشه‌ی کهن و وزن آشنای دوبیتی، در کنار زبان امروزی و روان محمد امیری باعث می‌شود شعر او به راحتی به ذهن سپرده شود. نمونه‌های شعر امیری را از بین دوبیتی‌های او انتخاب کرده‌ام و امیدوارم شعرهایش بیش از پیش در حافظه‌ی مردم ماندگار شود.

تو را دیوانه‌مسلک می‌شناسند
تو را بسیار اندک می‌شناسند
همه گنجشک‌های این خیابان
تو را با نامِ کوچک می‌شناسند

به دنیا فرصت تغییر می‌داد
به شادی بسطِ عالمگیر می‌داد
جهانِ بهتری می‌شد اگر که
خدا را مادرِ من شیر می‌داد

برای تکیه‌ای دیوار من باش
همه دشخوار و تو هموار من باش
ندارم ضامنی این زندگی را
بیا ای دوست ضامن‌دار من باش

هنوز این ابتدای داستان است
زبان پارسی هفتاد خوان است
سرِ سبزی که داریم از «امید» و
زبان سرخِ ما از «قهرمان» است

به عکسِ خنده‌دارش، خنده می‌کرد
سرش را گرم با آینده می‌کرد
میان آشپزخانه پیاپی
پیاز گریه‌اش را رنده می‌کرد

دِرِختار بار کِردَن کامیونا
چِشاما خوشک رَف وِر آسمونا
 اگر امسال هَم بارو نیَه‌یَه
به چی دل خوش کِنَن بی‌مادِرونا؟

هوایِ تو مِنَه هِیهات دختر
خراسون رِفتَه خاطِرخوات دختر
چِنو تو مِهروویی که مِتِرسُم
هَمَه‌ر سَـْسی کِنَه چشمات دختر

نِه رنگ تَـْزِه‌یِ موهات مُر کوشت
نِه جینگ جینگِ النگوهات مُر کوشت
دَرِر وا کِردی و هُرِّ دلُم رِخت
هزارتیزکِ ابروهات مُر کوشت

منبع این نوشته، مصاحبه با شاعر در اسفندماه ۱۳۹۹ است.
بهمن صباغ زاده

 

محمد امیری

 

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: محمد امیری, شاعران همشهری, تربت حیدریه, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 1:31  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |