سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر


شهر یک دروغ بزرگ بود
نگاهی به  دفتر سپیدار
سرودۀ محمد نیکوعقیدۀ رودمعجنی،  
گرمسار: انتشارات صبح سحر، 1397

 

 

سپیدار محمد نیکوعقیده


 
شعرهای شاعری را می‌خوانم که با او هم‌ریشه‌ام. او ریشه از دامنۀ کوههای بلند برآورده است، از بستر رودی زنده و پرآب که سپیدارهای سمرقندی و تبریزی در تمام مسیر به تماشایش ایستاده‌اند. شاعر ما یک روستازادۀ ساده است خالی از افاده، دور از ادا و اطوار پایتخت شاعران. او از بچه‌های مدرسه گریز است که لجوجانه در کودکی شاعرانه‌اش ایستاده‌است.  این ذهن زلال روستایی، اکنون دردهای بزرگ و مشترکی دارد با اهالی تبت و گنگ با صحرانشینان افریقا، با قوم هزاره و درۀ پنج‌شیر و با پناهندگان سوری و آوارگان روهینگیا.
محمد نیکو عقیده، زادگاه مرا به جهان شاعرانه کشانده است و منِ رودمعجنی در همین دومین شعر مجموعۀ سپیدار او هویت خودم و  زادگاهم را می‌یابم در ایماژهایی بدیع و تازه. من هم «رد پاهایم در غبار دویدند / چیزی از من جا مانده است در جایی ...»
شاعر زادگاه من زادۀ 1353 و از نسل توپ پلاستیکی دولایه و فوتبال توی کوچه است و من یک دهه پیشتر از او، از نسل گاری‌دستی چوبی که دست‌ساز کودکی خودمان بود و نامش «گَل»؛ فوتبال بعد از جنگ آمد به ده ما. من هم مثل محمد «فرزند باغهای علی‌شِق هستم»، (و هر دو نمی‌دانیم نامش در اسناد رسمی ادارۀ ثبت چیست؟ علی شیخ؟ یا اَلو شِق؟ )، من هم از نسل مردمانی هستم که «در غار جهود زیسته‌اند». غارِ جهود برای من اسطوره نیست، بارها به آن اندر رفته‌ام؛ بر کوه نوروز گَل گَل از شادی گَل خورده‌ام (سُر خورده‌ام) گل خوردن و هیاهوی مستانۀ دختران نوروزی را تماشا کردم؛ از چشمۀ لالا که ملک اجدادی من بوده زلال خنک نوشیده‌ام.  
اما شما که رودمعجنی نیستید شاید با شنیدن «ساکنانِ غار جهود» خیالتان تا عصر اسطوره‌ها پرواز کند، تا جُلجُتا و اورشلیم.یا وقتی «ماه بی‌بی پنجره را باز می‌کند» ممکن است ذهنتان به آسمان رمزها و نمادها پرواز کند؛ اما من نه! باغ ما در همسایگی غار جهود است و ماه بی بی با آن دو چشم نقره‌ای‌اش بارها به من نان و نبات داده است؛ تفاوت میان مخاطبان شعر در همینجاست، پدیدارشناسی خواندن یعنی همین که هر خواننده‌ای تجربۀ خود را در شعر بازخوانی می‌کند. خوش گفت عین القضات همدانی: « جوانمرد! این شعرها را چون آیینه دان! آخر، دانی که آیینه را صورتی نیست، در خود. اما هر که نگه کند، صورت خود تواند دیدن. همچنین می‌دان که شعر را، در خود هیچ معنایی نیست! اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست».
من در جغرافیای ایماژهای شعر نیکوعقیده سالها زیسته‌ام؛ ایماژهایش نقد روزگار کودکی و نوجوانی من است. وقتی خواندم که  
دست راستت را می‌آوردند  
از جبهه‌ای در جنوب
و بالهای جا مانده از پرواز را
می‌یافتند در معبری از شلمچه  
این دستِ راست را خوب می‌شناختم؛ دست راست نیکوعقیدۀ دیگری است، دستِ راستِ خویشاوند شاعر است و خویشاوند من. یا شعر مقاومت (ص 29) روایتی است خواندنی از زبان کودک دبستانی از جنگ ایران و عراق؛ دقیقاً حال برادر من است وقتی تلویزیون مارش جنگ می نواخت و او با مادرم چشم در صفحۀ سیاه و سفید تلویزیون ساعتها می‌نشست شاید مرا ببینند.
بازگشت به روستا
در دفتر شعر محمد به روستای دهه پنجاه و شصت شمسی می‌رویم به رودمعجن روستایی همجوار کدکن عطار و شفیعی کدکنی، همجوار نامق شیخ جام، در پشت نشابور. نوجوان دهۀ شصت از رود و دشت به خیابانهای پایتخت می‌آید؛ لباس نظامیگری می‌پوشد؛ شعرهایش به وضوح می‌گویند این جان لطیف شاعرانه با نظامیگری سازگار نیست و او به زودی لباس نظام از تن می‌کند. محمد گرچه به بزرگترین شهر کشور آمده، در پایتخت زیسته، مستخدم ارتش شده؛ اما در خلوتِ آنات شاعرانه‌اش پای از روستای خود بیرون نمی‌گذارد آنجا می‌ماند تا پای سبزه و آب و علف بزرگ شود، میان رودخانه‌ای که از بلندای میان دو کوه و از لابه‌لای سپیدارها و گردوبُنان کهنه می‌گذرد:  
از این رو
شهر جا نمی‌شود
در قاب چشمهایمان
پیاده رو
از پاهایمان بیرون می‌زند (ص 22)
او که جان شاعرانه‌اش را در روستا جاگذاشته از دلشورۀ شهر به کودکیهای دفتر شعرش پناه برده است مثل رمانتیک‌هاست «چهل بهار صرف شد / همان کودک دیروزم» (ص 60). او به شهر مشکوک است، «آه که از هزار آسانسور این شهر / یکی مقصدش آسمان نیست» (ص 46). از شهر می ترسد، نفرت دارد زیرا
میان زخم‌های پیاده‌رو
صداقت را از کوله‌ام زده بودند
روزها بعد
برایت نوشتم
شهر یک دروغ بزرگ بود (ص 52)
شعر ریشه‌ها تجربۀ صادقانه‌ و یگانه‌ای است از نقره‌کوب شدن شاعر روستایی در پایتخت با لهجه‌ای که بیرون می‌زند:
بقچه‌هایی را که خاک می‌خورند / به هم می‌ریزم/ تن می‌کنم لهجه‌ام را چه قدر تنگ شده/  (ص 62)
ریشه‌هایم ... /از خاک بیرون زده‌اند/نقره کوب لهجه‌ام/که کدر شده است.
شعر پدر، (ص 15)  تصویری دراماتیک از کشاورزِ دست‌پاکِ حلال خواری است در چشم فرزندش. کشاورز خانه‌ای از عشق ساخته، دست  کودکی شاعر را می گیرد و به مزرعه می‌برد. شخم در اخم زمین می‌زند و زمین رزق حلال در بقچۀ پدر می‌پیچد؛ برای شاعر زمین و مادر یکی می شود. کودک یاد پدر را روایت می کند که در باغ «شاخه‌ها برای تو خم می‌شدند، وقتی روبه درخت سیب/ به نماز می ایستادی / ...  به قنوت که می رسیدی / خدا از دستهایت خجالت می کشید».
اضطراب سفر
بن مایۀ پر رنگ در شعر نیکوی ما سفر است، سفری از سر ناگزیری که اضطرابش سراسر وجود شاعر را در خود گرفته است. انگار «که نافش را بسته باشند/ به سفر»؛ مسافری که مقصدش سفر است:
/ عاقبت آسمان/ در تقدیر تو نوشت – مسافر – / لیک همه این را می‌دانند/ هنوز دلت را/در اطاقی جا گذاشته‌ای/ که پاره های تنت هر شب/ خواب تو را می‌بینند.
روزهای سفر شاعر ما خاکستری رنگ است (52). مسافر مضطرب در سفرهایش چیزی جاگذاشته است. خودش را دلش را.  
زنده ترین تصویر از اضطراب سفر در شعر مرگ است. «مرگ، سفر است» این انگاره در فرهنگ دینی و آیینی ما بسیار ریشه دار است قرن‌هاست می گویند: مرگ سفر است. شاعر ما هم همین را می‌گوید اما گزارش او از سفر کمی تفاوت دارد ؛ قطاری بی‌تأخیر برای بردنش می‌آید، اما شاعر هیچ‌یک از لوازم یک مسافر را ندارد، سفری بدون بلیت، بدون تاریخ، بدون چمدان، بدون تأخیر، با قطاری که رو به هیچ سویی پنجره ندارد. فقط خواهد آمد که شاعر در آن آرام خواهد خوابید. (ص 11).
تصویری تازه از زمان
در دفتر سپیدار با تمام زلالی و سادگی‌اش استعاره‌های ناب ظهور می‌کند که حاکی از ادراک تازه و منفرد شاعر از برخی مفاهیم آشناست. مثلاً در ذهن او زمان از اعماق بالا می‌آید.
از پله‌های تقویم  
پایین می‌روم  
از پاگرد جوانی پایینتر
وقتی سحر ...
این که گذشتۀ من در پایین و در اعماق باشد تصور هندسی تازه‌ای است از زمان. زمان در شمار انتزاعی‌ترین مفاهیم زندگی بشر است و معمولاً با حرکت افقی به پشت سر (گذشته)  یا رو به جلو (آینده) مجسم می شود. با صورتهای استعاری افقی مثل خط، جاده، دالان، تونل، یا دایره اما کمتر شنیده‌ایم که در زمان فرو برویم، فرورفتن به آغاز زمان و حرکت عمودی به پایین زمان درک استعاری تازه‌ای است یا دست‌کم برای من تازه است. این استعاره تصادفی نیست در (ص 58) دو باره سر برمی‌آورد:  
میخواهم برگردم
رو به سوی تو
میان تمام این سالها بدوم
از پله‌ی تمام پارسالها
پایین بروم
به همانجایی که دستم از تو ر‌ها شد (شعر مادرانه)
این که نیکوعقیده گذشته را در اعماق می‌بیند و در ذهن او زمان حرکتی است که از اعماق بالا می آید ، حاصل یک طرح‌وارۀ ادراکی است در ذهن او و مخلوق ذهن ادبی خلاق اوست. او از مادرش در سالهای گذشته بالاتر آمده می خواهد برای دیدن مادر به پایین پله های تقویم فرو رود.
فرم در شعرهای سپیدار  
شعرهای مجموعه سپیدار همگی سپید و ساده است. شاعر ما با فرم و صناعت و هنرسازۀ زبانی چندان میانه‌ای ندارد؛ چندان دلبستۀ زبان فنی شعر نیست، در سراسر دفترش حتی به وزن و قافیه هم متوسل نمی شود؛ عواطف خود را آزاد می‌نویسد. وقتی به او گفتم: فرم؟ گفت: از فرم بی خبر نیستم اما دست و پا گیر است. شاید بنا به همین باور است که در نوشتن شعرهایش تن به قاعده‌های شعرنویسی نمی‌دهد، به نشانه‌های نگارشی چندان پای‌بند نیست و سطرهایش را آزادانه تقطیع می کند و هر جا ذهنش ایستاد سه نقطه می گذارد و ... (در تقدیر سرنوشت ص 20).  
شاید مفیدتر می‌بود که دفتر شعر پیش از انتشار از نگاه ویراستاری حرفه‌ای می‌گذشت تا خطاهای مطبعی مثل  اطفار (اطوار، ص 26) آوازه‌خوان (آوازخوان 27 و 28 ) زدوده می شد و برخی نقصهای نحوی مرتفع می گشت و پاره‌ای حشوها زبان را روانتر و ایجاز را مؤثرتر می ساخت.
نیکوعقیده برای نامگذاری شعرهایش هم دغدغه‌ای نداشته است، نام شعر شناسنامۀ آن است.نام شعرهای دفتر سپیدار هیچ تشخصی ندارند. بسیار ساده و عام‌اند، اگر به جای نامها برای هر شعر شماره می‌گذاشت چندان فرقی در درک خواننده از شعر نمی‌داشت.
شاعر سپیدارها همچنان گرم سرودن است و امیدداریم که دفترهای بعدی او حرکت کمالی هنر شعری وی را به ما نشان دهند.
منتخبی از سطرهای زیبا در دفتر سپیدار
جمله‌های محمد به تنهایی شعر است بی‌آنکه تأثیرش را از وزن، نحو، اسلوب ادبی، و سنت عاریه بگیرد. دفتر شعر سپیدار هفتاد صفحه بیشتر نیست اما در همین حجم اندک تصویرها و لحظه‌های ناب شاعرانه کم نیست مثل اینها
به قنوت که می‌رسیدی / خدا از دستهایت خجالت می کشید.
تن می‌کنم لهجه‌ام را چه قدر تنگ شده
ریشه‌هایم از خاک بیرون زده‌اند/ نقره کوب لهجه‌ام/ که کدر شده است.
آه که از هزار آسانسور این شهر / یکی مقصدش آسمان نیست
پکی به ثانیه‌ها می‌زنم ایام کام نمی‌دهد.  
و من از گِزگِز دستهایم / از این همه شوق .../ که ریخته در دشت درونم/ می‌فهمم/ که جوانه زده‌ام
سر هر مزرعه/ کاکل ذرت را شانه میزدیم.
پیداست/ از دستهایم که خزه بسته‌اند/از پرندگانی آوازخوان/که در دکمه‌های پیراهنم گیر افتاده‌اند.
شاید هم یک مسلمان باشم/ اهل روهینگیا/ که زمین را از زیر پایم کشیده باشند.
استخوانهای شکسته‌ام/ از تمام نقشه‌ی جغرافیا/ بیرون زده باشد.
و رفاقت‌هایم با آدم برفی/ دوستی که از آفتاب خجالت می‌کشید.
مادربزرگ/ خوشه‌های انگور را در پستو به دار می‌کشید/ و بر گونه‌ی انار/ هر روز می‌زد سرخاب
خانه‌ام از دست می‌رود/ خانه‌ام .../ گهواره‌ای در هجمه‌ی بادهای سرگردان/ می‌گرید/ میان حوصله‌های سر بریده‌اش
میان زخم‌های پیاده‌رو / صداقت را از کوله‌ام زده بودند.
 
محمود فتوحی، تورنتو، 28 آبان 1399


برچسب‌ها: نقد شعر, محمود فتوحی, محمد نیکوعقیده, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 23:44  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

آقای محمد نیکوعقیده شاعر سپیدسرای خوش‌ذوق از خاک پاک رودمعجن تربت حیدریه است. هرچند سال‌هاست دور از خراسان زندگی می‌کند اما همچنان دل در گرو وطن دارد و خود را هنوز از شاعران خراسان و تربت حیدریه می‌داند.

محمد نیکوعقیده در پاییز ۱۳۵۴ در رودمعجن به دنیا آمد. هرچند شناسنامه‌اش روز تولد او را بیستم مرداد معرفی می‌کند اما مادرش روز تولد محمد را یکی از روزهای زیبای آبان‌ماه می‌داند که مصادف بوده با روز میلاد امام رضا (ع) که با این حساب به تاریخ ۲۴ آبان‌ماه ۱۳۵۴ می‌رسیم.
خانه‌ی علی‌اکبر و خدیجه پر از مهر بود و فضای زیبای روستا گهواره‌ی بزرگِ محمد بود. کودکی محمد را باید در کنار آبشار زیبای رودمعجن جستجو کرد و زندگی‌اش پُر بود از رنگ و صدا و نور و طراوت.

مدرسه‌ی ابتدایی روستای رودمعجن الفبای زبان فارسی را به محمد یاد داد. خوشبختانه روستای رودمعجن مدرسه‌ی راهنمایی هم داشت و محمد بعد از پنجم ابتدایی برای ادامه‌ی تحصیل مجبور به ترک روستا نبود. از همان زمان در مدرسه او را با انشاهای خوبی که می‌نوشت می‌شناختند. آقای حسن پاشایی معلم فارسی دوره‌ی راهنمایی‌اش او را تشویق به خواندن و نوشتن بیشتر می‌کرد و اعتقاد داشت او روزی نویسنده خواهد شد. آقای پاشایی مجلات و کتاب‌های مختلفی را برای محمد نوجوان می‌آورد و سعی می‌کرد در راه قلم راه‌نمایی‌اش کند.

بعد از دوره‌ی راهنمایی در سال ۱۳۶۸ همراه چند تن از بچه‌های رودمعجن برای ادامه‌ی تحصیل روانه‌ی تربت حیدریه شد اما هنوز یکی دو سال از تحصیل دبیرستان نگذشته بود که اطلاعیه‌ی استخدام ارتش را دید و تصمیم گرفت که تحصیل را نیمه‌کاره رها کند و رختِ نظام را تجربه کند. سال ۱۳۶۹ بود که از تربت حیدریه راهی تهران شد. رسته‌ی تخصصی مخابرات را انتخاب کرد و وارد دوره‌های آموزشی ارتش شد.

مثل همه‌ی نظامی‌ها در جاهای مختلف مرز پرگهر خدمت می‌کرد. او به شهرهای مختلف کشور از جمله زابل، کرمانشاه، ارومیه سفر کرد اما به صورت جسته و گریخته درس را هم ادامه می‌داد و توانست دیپلم ادبیات بگیرد. شعر هم دست از سر او برنداشته بود و همیشه در جیب لباس خاکی‌رنگی ارتش دفترچه‌ی شعر هم همراهش بود و قلمش را زمین نمی‌گذاشت.

سال ۱۳۷۵ زندگی مشترکش را با همسرش در تهران شروع کرد. دو سال بعد از ارتش استعفا داد و به ساخت و ساز روی آورد. حاصل زندگی مشترکش یک دختر و یک پسر است. خراسانی‌ها لابد شنیده‌اند که بچه بادام است و نوه مغز بادام. محمدآقای عزیز با این‌که هنوز به پنجاه سالگی نرسیده اما به افتخار پدربزرگی هم نائل شده. ایشان از حدود سال ۱۳۷۷ به بعد به عنوان پیمانکار با ادارات مختلف همکاری داشت. آقای نیکوعقیده بعد از مدتی ساکن شهرستان گرمسار شد و تا الان در این شهر زندگی می‌کند.

علاقه‌اش به ادبیات او را به انجمن‌های ادبی شهرستان گرمسار کشاند. به این خاطر که همسر ایشان اهل گرمسار هستند از همان سال‌های زندگی در تهران به گرمسار هم رفت و آمد داشت. یکی از روزهای زمستانی سال ۱۳۷۸ برای گرفتن یک کتاب شعر به یکی از کتابخانه‌های شهر رفته بود که اطلاعیه‌ی انجمن شعر گرمسار را دید. از بخت خوش جلسه همان‌روز بود. همان‌روز بعدازظهر در جمع شاعران گرمسار نشست و برای آقای علی دلیر سرپرست جلسه‌ی شعر و دیگر شاعران گرمساری شعر خواند. این اولین بار بود که در جمع حرفه‌‌های ادبیات شعر می‌خواند و تشویق‌های شاعران گرمسار باعث شد جدی‌تر از قبل دنبال شعر برود.
در تهران هم در کارگاه‌های شعر آقای شکارسری و جلسات شعر فرهنگسرای بهمن و فرهنگسرای خاوران شرکت می‌کرد اما به واسطه‌ی دوستی‌ای که با شاعران گرمسار پیدا کرده بود جلسه‌ی شعر گرمسار را از یاد نمی‌برد و هفته‌ای یک جلسه برای شرکت در انجمن شعر گرمسار راهی این شهر می‌شد. فضای انجمن شعر گرمسار بیشتر به شعر کلاسیک تمایل داشت اما او همواره به شعر سپید گرایش داشت و از معدود سپیدسرایان این انجمن بود.

از آقای نیکوعقیده پرسیدم چه کسانی در این راه تشویق‌تان کردند و باعث شدند تا من امروز با شما به عنوان یک شاعر مصاحبه کنم و این‌طور جواب شنیدم: «در ابتدا که باید یاد کنم از آقای حسن پاشایی معلم فارسی خوبی که دهه‌ی شصت در رودمعجن درس می‌داد. بعد از آن دوستان شاعرم آقای حسن دلیر، آقای شکارسری و آقای پازوکی که حق استادی به گردنم دارند. از سال‌ها پیش در کارهای وب‌سایت «حیتا» که نوعی ادای دین به زادگاهم رودمعجن است با دکتر محمود فتوحی مراوده پیدا کردم و بسیار از ایشان آموختم.

آقای نیکوعقیده به شعر سهراب سپهری، اخوان ثالث و شاملو علاقه دارد. تاثیر سهراب سپهری بر شعر او مشهود است و این تاثیر در کنار محیط زندگی روستایی آقای نیکوعقیده در کودکی باعث شده عناصر طبیعی در شعر او خیلی پررنگ باشد.

آقای محمد نیکوعقیده شعر را محصول یک حال خوب می‌داند و حاصلش هم حال خوب است. یعنی شاعر حالی خوش را تجربه می‌کند و روی کاغذ می‌آورد و در نهایت امیدوار است شعر حال مخاطبش را هم خوش کند. شعری موفق است که بتواند همین حال خوش را از شاعر به مخاطب منتقل کند.

از آقای نیکوعقیده راجع به شعر امروز می‌پرسم. ایشان می‌گویند: «اگر اهل شعر باشید و در چند کانال، گروه و صفحه‌ی شعر عضو باشید هر روز با سیل شعرهای شاعران معاصر روبه‌رو می‌شوید اما با این حجم تولید اثر خیلی سخت به شعرهای خوب برخورد می‌کنید. تجربه‌های شاعران امروز آن‌‌قدر زیاد، جریان‌های شعری آن‌قدر سریع و کم‌دوام و تعداد شاعران آن‌قدر زیاد است که همان اندک شعر خوب هم در لابه‌لای انبوده اشعار گم می‌شود. البته شعر راه خودش را پیدا می‌کند و راجع به شعر امروز باید آیندگان قضاوت کنند»

محمد عزیز معتقد است شعر در زندگی بشر امروز خیلی دلچسب است. آدم خسته و کلافه‌ای را در نظر بگیرید که بعد از مدتی سرگردانی به چشمه‌ای رسیده است. شعر برای بشر امروز می‌تواند همان چشمه‌ی آب زلال باشد در کلافگی‌های زندگی روزمره.

آقای نیکوعقیده گاه در جشنواره‌های ادبی کشور شرکت می‌کند و رتبه‌هایی هم کسب کرده است. از آن جمله هستند: تقدیرشده در جشنواره‌ی شعر فجر آرادان، برگزیده‌ی جشنواره‌ی شعر رضوی کاشمر، برگزیده‌ی جشنواره‌ی بنیاد مادر در شیراز.

ایشان در سال ۱۳۹۷ مجموعه‌ی اشعار سپید خود را تحت عنوان «سپیدار» در نشر صبح سحر گرمسار چاپ کردند. این مجموعه گزیده‌ای از آثار محمد نیکوعقیده را در سال‌های ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۷ در بر می‌گیرد. نیکوعقیده دستی هم در مطبوعات دارد و در هفته‌‌نامه‌ی ادبی «آوای پَراو» که از نشریات معتبر ادبی غرب کشور است ارتباطی تنگاتنگ دارد.

از دیگر فعالیت‌های مهم آقای نیکوعقیده تهیه‌کنندگی «رادیو حیتا» است. رادیو حیتا کاری‌ست از گروهی از فرزندان ادبی رودمعجن که از راه دور به عشق زادگاه برنامه تولید می‌کنند و هر پانزده روز یک‌بار منتشر می‌کنند. نویسندگان و گویندگان این رادیو در ابتدا مطالب‌شان را در سایتی به نام حیتا منتشر می‌شد. بعد از چند سال وبلاگ‌نویسی و تولید محتوا در سایت دوستان نویسنده‌ی «حیتا»‌ تصمیم به تولید محتوای صوتی گرفتند و این‌گونه شد که رادیو حیتا متولد شد. شنیدن برنامه‌های صوتی معمولا یک ساعته‌ی «حیتا»‌ را به همه‌ی علاقه‌مندان توصیه می‌کنم.

شعر محمد نیکوعقیده‌ی رودمعجنی در زبان بسیار ساده است و در محتوا تا حدی پیچیده. گاه برای دریافت مفهوم اشعار ایشان لازم است چند بار شنیده یا خوانده شود اما در نهایت وقتی گره شعر در ذهن مخاطب باز می‌شود با دنیای ساده و صمیمی شاعر روبه‌رو می‌شویم. کلمات خراسانی و اصطلاحات خراسان در شعر ایشان هر چند کم ولی به چشم می‌خورد به شعر ایشان حال و هوای ویژه‌ای می‌بخشد.
در ادامه نگاهی می‌اندازیم به چند شعر از این شاعر خوب همشهری:

۱- ریشه
بقچه‌هایی را که خاک می‌خورند
به هم می‌ریزم
لهجه‌ام را تن می‌کنم
چقدر تنگ شده است
واژه‌ها
که روزی اندازه‌ی تنم بود
می‌ایستم به تماشای پاهایم
در آینه
ریشه‌هایم!
از خاک بیرون زده‌اند
نقره‌کوب لهجه‌ام
که کدر شده است
صادره از...
شهری که مرا نمی‌شناسد
با کوچه و خیابانی
که همیشه فکر می‌کنند
جایی مرا دیده‌اند.

۲- جوانه
بهار از حصار تمام تقویم‌ها
گذشته است
برای تمام شاخه‌ها
از شکوفه پیراهنی دوخته
و برای خواب برکه‌ها
دسته‌دسته نیلوفر آورده
و من از گِزگِز دست‌هایم
از این همه شوق...
که ریخته در دشت درونم
می‌فهمم
که جوانه زده‌ام
از این تب و تاب که می‌بینم
ریخته در تن آدم‌ها
از همه‌ی این عشق
که در سفرهای زمین است
می‌فهمم بهار را
از این همه بیداری
که در خواب من است.


۳- به تو که فراموش شده‌ای «جانباز شیمیایی»
هنوز سِرُم می‌دود
در رگ‌های اطاق
و زمین در چشم تو
مساحت ناچیزی‌ست
میخ شده
به سقف اطاق
تو که با کفش‌های سال‌های دور
از قلمرو تخت
به مقصد هیچ خیابانی در پاییز
فراتر نرفته‌ای
هنوز دردهایت را هر صبح
به تماشای پنجره می‌بری
باز سرفه‌ها به سراغت می‌آیند
روی دستهای اطاق
تشییع می‌شوی
چیزی نمانده بال‌بال زدنت
ختم به پرواز شود
سعی کن نفس بکشی
غنیمت‌های خاکریز
تقسیم شده است
لیک سهم تو هم
نفسهایی‌ست
جیره‌بندی شده
در کپسول اکسیژن.

۴- پاییز
 گم شده بودم
میانِ گذار فصل‌ها
سه ماه مانده تا بهار
چند شب تا یلدای بلند
مرا در کجاوه‌ای گذاشتند
قابله‌ام مرا از پهلوی پاییز گرفت
پاییزی شدم
مسافر فصل‌ها
شناسنامه‌ام خیلی دقیق نیست
می‌ماند
شک و یقین‌های مادرم
میان سنبله یا قوس
کجای زمان ایستاده‌ام
میان دیروز
یا همهمه‌ی اکنون
میان پنجره‌های چوبی
که باز می‌شد
به باغ بسیاردرخت
یا قاب منظره‌ی ایوان
و چشم‌اندازش
که بیش از چهار فصل
در آستین داشت
باغی که پدر
تمام آرزوهایش را در آن کاشت
قد کشیدند و بلند
حتی بلندتر
از درخت‌های گردوی باغ سید تقی
هر بهار سبز می‌شدند
سپس زرد
عاقبت لخت
بهار صرف شده است
پاییز در میان است
من مسافر پاییزم.

 

منبع این نوشته مصاحبه با شاعر در چهارم فروردین ۱۴۰۰ است که در نوروزگاه انجام شد.

بهمن صباغ زاده

 

پی‌نوشت:
«حِیتا» (heytâ) نام چشمه‌ای است در روستای رودمعجن.

نوروزگاه نام برنامه‌ای بود به ابتکار شهرداری که پاتوق‌های مختلف ادبی فرهنگی هنری در پیشکوه تربت حیدریه اجرای برنامه داشتند.

 

بهمن صباغ زاده محمد نیکوعقیده

 

محمد نیکوعقیده


برچسب‌ها: محمد نیکوعقیده, شاعران همشهری, تربت حیدریه, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 23:31  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |