شهر یک دروغ بزرگ بود
نگاهی به دفتر سپیدار
سرودۀ محمد نیکوعقیدۀ رودمعجنی،
گرمسار: انتشارات صبح سحر، 1397
شعرهای شاعری را میخوانم که با او همریشهام. او ریشه از دامنۀ کوههای بلند برآورده است، از بستر رودی زنده و پرآب که سپیدارهای سمرقندی و تبریزی در تمام مسیر به تماشایش ایستادهاند. شاعر ما یک روستازادۀ ساده است خالی از افاده، دور از ادا و اطوار پایتخت شاعران. او از بچههای مدرسه گریز است که لجوجانه در کودکی شاعرانهاش ایستادهاست. این ذهن زلال روستایی، اکنون دردهای بزرگ و مشترکی دارد با اهالی تبت و گنگ با صحرانشینان افریقا، با قوم هزاره و درۀ پنجشیر و با پناهندگان سوری و آوارگان روهینگیا.
محمد نیکو عقیده، زادگاه مرا به جهان شاعرانه کشانده است و منِ رودمعجنی در همین دومین شعر مجموعۀ سپیدار او هویت خودم و زادگاهم را مییابم در ایماژهایی بدیع و تازه. من هم «رد پاهایم در غبار دویدند / چیزی از من جا مانده است در جایی ...»
شاعر زادگاه من زادۀ 1353 و از نسل توپ پلاستیکی دولایه و فوتبال توی کوچه است و من یک دهه پیشتر از او، از نسل گاریدستی چوبی که دستساز کودکی خودمان بود و نامش «گَل»؛ فوتبال بعد از جنگ آمد به ده ما. من هم مثل محمد «فرزند باغهای علیشِق هستم»، (و هر دو نمیدانیم نامش در اسناد رسمی ادارۀ ثبت چیست؟ علی شیخ؟ یا اَلو شِق؟ )، من هم از نسل مردمانی هستم که «در غار جهود زیستهاند». غارِ جهود برای من اسطوره نیست، بارها به آن اندر رفتهام؛ بر کوه نوروز گَل گَل از شادی گَل خوردهام (سُر خوردهام) گل خوردن و هیاهوی مستانۀ دختران نوروزی را تماشا کردم؛ از چشمۀ لالا که ملک اجدادی من بوده زلال خنک نوشیدهام.
اما شما که رودمعجنی نیستید شاید با شنیدن «ساکنانِ غار جهود» خیالتان تا عصر اسطورهها پرواز کند، تا جُلجُتا و اورشلیم.یا وقتی «ماه بیبی پنجره را باز میکند» ممکن است ذهنتان به آسمان رمزها و نمادها پرواز کند؛ اما من نه! باغ ما در همسایگی غار جهود است و ماه بی بی با آن دو چشم نقرهایاش بارها به من نان و نبات داده است؛ تفاوت میان مخاطبان شعر در همینجاست، پدیدارشناسی خواندن یعنی همین که هر خوانندهای تجربۀ خود را در شعر بازخوانی میکند. خوش گفت عین القضات همدانی: « جوانمرد! این شعرها را چون آیینه دان! آخر، دانی که آیینه را صورتی نیست، در خود. اما هر که نگه کند، صورت خود تواند دیدن. همچنین میدان که شعر را، در خود هیچ معنایی نیست! اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست».
من در جغرافیای ایماژهای شعر نیکوعقیده سالها زیستهام؛ ایماژهایش نقد روزگار کودکی و نوجوانی من است. وقتی خواندم که
دست راستت را میآوردند
از جبههای در جنوب
و بالهای جا مانده از پرواز را
مییافتند در معبری از شلمچه
این دستِ راست را خوب میشناختم؛ دست راست نیکوعقیدۀ دیگری است، دستِ راستِ خویشاوند شاعر است و خویشاوند من. یا شعر مقاومت (ص 29) روایتی است خواندنی از زبان کودک دبستانی از جنگ ایران و عراق؛ دقیقاً حال برادر من است وقتی تلویزیون مارش جنگ می نواخت و او با مادرم چشم در صفحۀ سیاه و سفید تلویزیون ساعتها مینشست شاید مرا ببینند.
بازگشت به روستا
در دفتر شعر محمد به روستای دهه پنجاه و شصت شمسی میرویم به رودمعجن روستایی همجوار کدکن عطار و شفیعی کدکنی، همجوار نامق شیخ جام، در پشت نشابور. نوجوان دهۀ شصت از رود و دشت به خیابانهای پایتخت میآید؛ لباس نظامیگری میپوشد؛ شعرهایش به وضوح میگویند این جان لطیف شاعرانه با نظامیگری سازگار نیست و او به زودی لباس نظام از تن میکند. محمد گرچه به بزرگترین شهر کشور آمده، در پایتخت زیسته، مستخدم ارتش شده؛ اما در خلوتِ آنات شاعرانهاش پای از روستای خود بیرون نمیگذارد آنجا میماند تا پای سبزه و آب و علف بزرگ شود، میان رودخانهای که از بلندای میان دو کوه و از لابهلای سپیدارها و گردوبُنان کهنه میگذرد:
از این رو
شهر جا نمیشود
در قاب چشمهایمان
پیاده رو
از پاهایمان بیرون میزند (ص 22)
او که جان شاعرانهاش را در روستا جاگذاشته از دلشورۀ شهر به کودکیهای دفتر شعرش پناه برده است مثل رمانتیکهاست «چهل بهار صرف شد / همان کودک دیروزم» (ص 60). او به شهر مشکوک است، «آه که از هزار آسانسور این شهر / یکی مقصدش آسمان نیست» (ص 46). از شهر می ترسد، نفرت دارد زیرا
میان زخمهای پیادهرو
صداقت را از کولهام زده بودند
روزها بعد
برایت نوشتم
شهر یک دروغ بزرگ بود (ص 52)
شعر ریشهها تجربۀ صادقانه و یگانهای است از نقرهکوب شدن شاعر روستایی در پایتخت با لهجهای که بیرون میزند:
بقچههایی را که خاک میخورند / به هم میریزم/ تن میکنم لهجهام را چه قدر تنگ شده/ (ص 62)
ریشههایم ... /از خاک بیرون زدهاند/نقره کوب لهجهام/که کدر شده است.
شعر پدر، (ص 15) تصویری دراماتیک از کشاورزِ دستپاکِ حلال خواری است در چشم فرزندش. کشاورز خانهای از عشق ساخته، دست کودکی شاعر را می گیرد و به مزرعه میبرد. شخم در اخم زمین میزند و زمین رزق حلال در بقچۀ پدر میپیچد؛ برای شاعر زمین و مادر یکی می شود. کودک یاد پدر را روایت می کند که در باغ «شاخهها برای تو خم میشدند، وقتی روبه درخت سیب/ به نماز می ایستادی / ... به قنوت که می رسیدی / خدا از دستهایت خجالت می کشید».
اضطراب سفر
بن مایۀ پر رنگ در شعر نیکوی ما سفر است، سفری از سر ناگزیری که اضطرابش سراسر وجود شاعر را در خود گرفته است. انگار «که نافش را بسته باشند/ به سفر»؛ مسافری که مقصدش سفر است:
/ عاقبت آسمان/ در تقدیر تو نوشت – مسافر – / لیک همه این را میدانند/ هنوز دلت را/در اطاقی جا گذاشتهای/ که پاره های تنت هر شب/ خواب تو را میبینند.
روزهای سفر شاعر ما خاکستری رنگ است (52). مسافر مضطرب در سفرهایش چیزی جاگذاشته است. خودش را دلش را.
زنده ترین تصویر از اضطراب سفر در شعر مرگ است. «مرگ، سفر است» این انگاره در فرهنگ دینی و آیینی ما بسیار ریشه دار است قرنهاست می گویند: مرگ سفر است. شاعر ما هم همین را میگوید اما گزارش او از سفر کمی تفاوت دارد ؛ قطاری بیتأخیر برای بردنش میآید، اما شاعر هیچیک از لوازم یک مسافر را ندارد، سفری بدون بلیت، بدون تاریخ، بدون چمدان، بدون تأخیر، با قطاری که رو به هیچ سویی پنجره ندارد. فقط خواهد آمد که شاعر در آن آرام خواهد خوابید. (ص 11).
تصویری تازه از زمان
در دفتر سپیدار با تمام زلالی و سادگیاش استعارههای ناب ظهور میکند که حاکی از ادراک تازه و منفرد شاعر از برخی مفاهیم آشناست. مثلاً در ذهن او زمان از اعماق بالا میآید.
از پلههای تقویم
پایین میروم
از پاگرد جوانی پایینتر
وقتی سحر ...
این که گذشتۀ من در پایین و در اعماق باشد تصور هندسی تازهای است از زمان. زمان در شمار انتزاعیترین مفاهیم زندگی بشر است و معمولاً با حرکت افقی به پشت سر (گذشته) یا رو به جلو (آینده) مجسم می شود. با صورتهای استعاری افقی مثل خط، جاده، دالان، تونل، یا دایره اما کمتر شنیدهایم که در زمان فرو برویم، فرورفتن به آغاز زمان و حرکت عمودی به پایین زمان درک استعاری تازهای است یا دستکم برای من تازه است. این استعاره تصادفی نیست در (ص 58) دو باره سر برمیآورد:
میخواهم برگردم
رو به سوی تو
میان تمام این سالها بدوم
از پلهی تمام پارسالها
پایین بروم
به همانجایی که دستم از تو رها شد (شعر مادرانه)
این که نیکوعقیده گذشته را در اعماق میبیند و در ذهن او زمان حرکتی است که از اعماق بالا می آید ، حاصل یک طرحوارۀ ادراکی است در ذهن او و مخلوق ذهن ادبی خلاق اوست. او از مادرش در سالهای گذشته بالاتر آمده می خواهد برای دیدن مادر به پایین پله های تقویم فرو رود.
فرم در شعرهای سپیدار
شعرهای مجموعه سپیدار همگی سپید و ساده است. شاعر ما با فرم و صناعت و هنرسازۀ زبانی چندان میانهای ندارد؛ چندان دلبستۀ زبان فنی شعر نیست، در سراسر دفترش حتی به وزن و قافیه هم متوسل نمی شود؛ عواطف خود را آزاد مینویسد. وقتی به او گفتم: فرم؟ گفت: از فرم بی خبر نیستم اما دست و پا گیر است. شاید بنا به همین باور است که در نوشتن شعرهایش تن به قاعدههای شعرنویسی نمیدهد، به نشانههای نگارشی چندان پایبند نیست و سطرهایش را آزادانه تقطیع می کند و هر جا ذهنش ایستاد سه نقطه می گذارد و ... (در تقدیر سرنوشت ص 20).
شاید مفیدتر میبود که دفتر شعر پیش از انتشار از نگاه ویراستاری حرفهای میگذشت تا خطاهای مطبعی مثل اطفار (اطوار، ص 26) آوازهخوان (آوازخوان 27 و 28 ) زدوده می شد و برخی نقصهای نحوی مرتفع می گشت و پارهای حشوها زبان را روانتر و ایجاز را مؤثرتر می ساخت.
نیکوعقیده برای نامگذاری شعرهایش هم دغدغهای نداشته است، نام شعر شناسنامۀ آن است.نام شعرهای دفتر سپیدار هیچ تشخصی ندارند. بسیار ساده و عاماند، اگر به جای نامها برای هر شعر شماره میگذاشت چندان فرقی در درک خواننده از شعر نمیداشت.
شاعر سپیدارها همچنان گرم سرودن است و امیدداریم که دفترهای بعدی او حرکت کمالی هنر شعری وی را به ما نشان دهند.
منتخبی از سطرهای زیبا در دفتر سپیدار
جملههای محمد به تنهایی شعر است بیآنکه تأثیرش را از وزن، نحو، اسلوب ادبی، و سنت عاریه بگیرد. دفتر شعر سپیدار هفتاد صفحه بیشتر نیست اما در همین حجم اندک تصویرها و لحظههای ناب شاعرانه کم نیست مثل اینها
به قنوت که میرسیدی / خدا از دستهایت خجالت می کشید.
تن میکنم لهجهام را چه قدر تنگ شده
ریشههایم از خاک بیرون زدهاند/ نقره کوب لهجهام/ که کدر شده است.
آه که از هزار آسانسور این شهر / یکی مقصدش آسمان نیست
پکی به ثانیهها میزنم ایام کام نمیدهد.
و من از گِزگِز دستهایم / از این همه شوق .../ که ریخته در دشت درونم/ میفهمم/ که جوانه زدهام
سر هر مزرعه/ کاکل ذرت را شانه میزدیم.
پیداست/ از دستهایم که خزه بستهاند/از پرندگانی آوازخوان/که در دکمههای پیراهنم گیر افتادهاند.
شاید هم یک مسلمان باشم/ اهل روهینگیا/ که زمین را از زیر پایم کشیده باشند.
استخوانهای شکستهام/ از تمام نقشهی جغرافیا/ بیرون زده باشد.
و رفاقتهایم با آدم برفی/ دوستی که از آفتاب خجالت میکشید.
مادربزرگ/ خوشههای انگور را در پستو به دار میکشید/ و بر گونهی انار/ هر روز میزد سرخاب
خانهام از دست میرود/ خانهام .../ گهوارهای در هجمهی بادهای سرگردان/ میگرید/ میان حوصلههای سر بریدهاش
میان زخمهای پیادهرو / صداقت را از کولهام زده بودند.
محمود فتوحی، تورنتو، 28 آبان 1399
برچسبها: نقد شعر, محمود فتوحی, محمد نیکوعقیده, شعر تربت حیدریه