سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 101

مُقامِر را سه شش می‌باید، ولیکن سه یک می‌آید.

هزارباره، چراگاه خوش‌تر از میدان

ولیکن اسب ندارد به دستِ خویش، عِنان

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 102

درويشي به مناجات‌در مي‌گفت: يا رب، بر بَدان رحمت كن، كه بر نيكان خود رحمت كرده‌اي كه مر ايشان را نيك آفريده‌اي. اوّل كسي كه عَلَم بر جامه كرد و انگشتري در دست، جمشيد بود. گفتندش: چرا زينت همه به چپ دادي و فضيلت راست راست؟ گفت: راست را زينتِ راستي تمام است.

فريـــدون گفت نقّاشانِ چيــــن را

كه پيرامونِ خرگاهش بدوزنـــد

بَدان را نيك دار، اي مردِ هشيـــــار

كه نيكان خود بزرگ و نيك‌روزند

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 103

بزرگی را پرسیدند: با چندین فضیلت که دستِ راست را هست، خاتم در انگشتِ چپ چرا می‌کنند؟ گفت: ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند؟

آن‌که حَظّ آفرید و روزی داد

یا فضیلت همی‌دهد، یا بخت

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 104

نصيحتِ پادشاهان کردن، کسی را مُسَلَّم بُود که بيمِ سر ندارد يا اميدِ زر.

مُوحّد، چه در پای ريزی زرش

چه شمشيرِ هندی نهی بر سرش

اميد و هراسش نباشد ز کس

بر اين است بنيادِ توحيد و بس

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 105

شاه از بهرِ دفعِ ستمگارانست و شحنه برایِ خون‌خواران و قاضی مصلحت‌جویِ طرّاران؛ هرگز دو خصمِ راضی پیشِ قاضی نروند.

چو حق، معاینه، دانی که می‌بباید داد

به لطف بِهْ، که به جنگ‌آوری، به دل‌تنگی

خراج اگر نگزارد کسی به طیبتِ نفس

به قهر از بستانند و مُزدِ سرهنگی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 106

همه‌کس را دندان به ترشی کُند شود، مگر قاضیان را که به شیرینی.

قاضی چو به‌رشوت بخورد پنج خیار

ثابت کند از بهرِ تو دَه خربُزه‌زار

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 107

قحبه‌ی پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنه‌ی معزول از مردم‌آزاری؟

جوانِ گوشه‌نشین، شیرمردِ راه خداست

که پیر خود نتواند ز گوشه‌ای برخاست

 

جوانِ سخت می‌باید که از شهوت بپرهیزد

که پیرِ سُست‌رغبت را خود آلت برنمی‌خیزد

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 108

حكيمی را پرسيدند: چندين درختِ نامور که خدای، عَزَّوَجَلَّ، آفريده است و برومند، هيچ يک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره ای ندارد؛ درين چه حکمت است؟ گفت: هردرختی را ثمره‌ای مُعيّن است که به وقتی معلوم به وجودِ آن تازه آيد و گاهی به عدمِ آن پژمرده شود و سرو را هيچ ازين نيست و همه وقتی خوش است و اين صفتِ آزادگان است.

به آن‌چه مى‌گذرد دل مَنِه، كه دجله بسی

پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست برآيد، چو نخل باش كريم

ورت ز دست نيايد، چو سرو باش آزاد

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 109

دو کس مردند و حسرت بردند. یکی آن‌که داشت و نخَورد و دیگر آن‌که دانست و نکرد.

کس نبیند بخیلِ فاضل را

که نه در عیب‌گفتنش کوشد

ور کریمی دوصد گنه دارد

کرمش عیب‌ها فروپوشد

 

تمام شد کتاب گلستان، وَاللهُ الْمُستَعان، به توفيقِ باری، عَزَّ اسْمُهُ، درين جمله چنان که رسمِ مولفان است از شعرِ متقدمان به طريقِ استعارت تلفيقی نرفت.

کهن‌خرقه‌ی خويش پيراستن

به از جامه‌ی عاريت خواستن

غالبِ گفتارِ سعدی طرب‌انگيزست و طبيبت‌آميز و کوته‌نظران را بدين علّت زبانِ طعنه دراز گردد که مغزِ دماغ، بيهوده بردن و دودِ چراغ، بی‌فايده خوردن کارِ خردمندان نيست؛ وليکن بر رایِ روشنِ صاحب‌دلان که رویِ سخن در ايشان است، پوشيده نماند که دُرِّ موعظه‌هایِ شافی را در سلکِ عبارت کشيده است و داروی تلخِ نصيحت به شهدِ ظرافت برآميخته تا طبعِ ملولِ ايشان از دولتِ قبول محروم نماند، اَلحَمدُ لِلّه رَبِّ الْعالَمين.

ما نصيحت به جاىِ خود كرديم

روزگارى در اين به‌سربُرديم

گر نيايد به گوشِ رغبتِ كس

بر رسولان پيام باشد و بس

 

يا ناظِراً فيهِ سَل بِاللهِ مَرحَمَتهً

عَلَی الْمُصَنِّفِ وَاسْتَغْفِرْ لِصاحِبِهِ

وَاطْلُبْ لِنَفْسِکَ مِن خَيْرِ تُريدُ بِها

مِن بِعْدِ ذلِکَ غُفْراناً  لِکاتِبِهِ

والسلام.

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 960 به تاریخ 910424, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۱ساعت 20:25  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 91

گر تیغ قهر برکَشد، نبی و ولی سر درکَشد و گر غمزه‌ی لطف بجُنباند بدان به نیکان در رساند.

گر به‌محشر خِطابِ قهر کند

انبیا را چه جایِ معذرت است

پرده از رویِ لطف، گو، بردار

که اَشغیا را امیدِ مغفرت است

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 92

هر که به تأدیب دنیا راه صواب نگیرد به تعذیبِ عقبی گرفتار آید. وَلَنُـذیَقنـَّهم من العذابِ الأدُنی العذابِ الاکبرِ.

پند است خِطابِ مهتران، آن‌گه بند

چون پند دهند و نشنوی، بند نـَهَند

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 93

نیک‌بختان به حکایت و امثالِ پیشینیان پند گیرند؛ زان پیش‌تر که پَسینیان به واقعه‌ی او مثل زنند. دزدان دست کوته نکنند تا دستشان کوته کنند.

نرَوَد مرغ سوی دانه فراز

چون دگر مرغ بینـَد اندر بند

پند گیر از مصائبِ دگران

تا نگیرند دیگران به تو پند

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 94

آن‌را که گوشِ ارادت گران آفریده‌اند چون کند که بشنوَد، و آن را که کمندِ سعادت کشان می‌برد چه کند که نرَوَد.

شبِ تاریکِ دوستانِ خدای

می‌بتابد چو روز رخشنده

وین سعادت به زورِ بازو نیست

تا نبخشد خدای بخشنده

 

از تو، به که نالم که دگر داور نیست؟

وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست

آن را که تو رهبری، کسی گم نکند

وآن را که تو گم کنی، کسی رهبر نیست

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 95

گدایِ نیک‌انجام به از پادشایِ بدفرجام.

غمی کز پیَش شادمانی بری

به از شادی‌ای که از پسش غم خَوری

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 96

زمين را از آسمان نثار است و آسمان را از زمين غبار، کُلُّ اِناءِ يَتَرَشَّحُ بِما فيهِ.

گرت خویِ من آمد ناسزاوار

تو خویِ نيکِ خويش از دست مگذار

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 97

حق، جَلَّ و عَلا، می‌بيند و می‌پوشد و همسايه نمی‌بيند و میخروشد.

نعوذ بالله، اگر خلق غيب‌دان بودی

کسی به حالِ خود از دستِ کس نياسودی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 98

زر از معدن به کان‌کندن به‌در آید وز دستِ بخیل به جان‌کندن.

دونان نخورند و گوش دارند

گویند: امید بِهْ که خورده

روزی بینی به کامِ دشمن

زر مانده و خاکسار مُرده

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 99

هر که بر زيردستان نبخشايد به جور زبردستان گرفتار آيد.

نه هر بازو که در وی قوّتی هست

به مردی عاجزان را بشکند دست

ضعيفان را مکن بر دل گزندی

که درمانی به‌جورِ زورمندی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 100

عاقل چون خِلاف اندر میان آمد، بجهد؛ و چو صلح بیند، لنگر بنهد، که آن جا سلامت بر کران است و این جا حلاوت در میان.

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 959 به تاریخ 910417, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۱ساعت 13:11  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 81

یکی از لوازمِ صحبت آنست که خانه از غیر بپردازی یا با خانه‌خدای درسازی.

حکایت بر مزاجِ مستمع گوی

اگر خواهی که دارد با تو میلی

هر آن عاقل که با مجنون نشیند

نباید کردنش جز ذکرِ لیلی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 82

هر که با بدان نشيند، اگر نيز طبيعتِ ايشان در او اثر نکند به طريقتِ ايشان متّهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن، منسوب شود به خَمْر خَوردن.

رقم بر خود به نادانی کشيدی

که نادان را به صحبت برگزيدی

طلب کردم ز دانايی يکی پند

مرا فرمود: با نادان مپيوند

که گر دانایِ دهری، خر بباشی

وگر نادانی، ابله‌تر بباشی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 83

حلمِ شتر چنان‌که معلومست، اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ بَرَد ،گردن از متابعتش نپیچد؛ اما اگر دره‌ای هولناک پیش آید که موجبِ هلاک باشد و طفل آنجا به‌نادانی خواهد شدن، زمام از کَفَش درگُسِلاند و بیش مطاوعت نکند که هنگامِ درشتی، ملاطفت مذموم است و گویند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند.

کسی که لطف کند با تو خاکِ پایش باش

وگر ستیزه بَرَد، در دو چشمش آگن خاک

سخن به لطف و کرم با درشت‌خوی مگوی

که زنگ‌خورده نگردد به نرم‌سوهان پاک

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 84

هرکه در پیشِ سخنِ دیگران افتد تا مایه‌ی فضلش بدانند، پایه‌ی جهلش معلوم کند.

ندهد مردِ هوش‌مند جواب

مگر آن‌گه کزو سؤال کنند

گر چه بر حق بود مزاجِ سخن

حمل دعویش بر مُحال کنند

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 85

ريشی درونِ جامه داشتم و شيخ از آن هر روز بپرسيدی که چون است و نپرسيدی کجاست. دانستم از آن احتراز می‌کند که ذکرِ همه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته‌اند: هر که سخن نسنجد، از جوابش برنجد.

تا نيک ندانی که سخن عينِ صواب است

بايد که به گفتن دهن از هم نگشايی

گر راست سخن گويی و در بند بمانی

به زانکه دروغت دهد از بند رهايی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 86

دروغ گفتن به ضربتِ لازم ماندکه اگر نیز جراحت درست شود، نشان بماند؛ چون برادرانِ یوسف که به دروغی موسوم شدند، نیز به راست گفتنِ ایشان اعتماد نماند. قالَ بَل سَوَّلَت لَکُم اَنفُسَکُم اَمراً.

یکی را که عادت بُوَد راستی

خطایی رود، در گذارند از او

و  گر نام‌ور شد به قولِ دروغ

دگر  راست باور ندارند از او

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 87

اجلِ کائنات - از رویِ ظاهر - آدمی است و اذلِ موجودات سگ و به اتّفاقِ خردمندان سگِ حق‌شناس به از آدمیِ ناسپاس.

سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش

نگردد، ور زنی صد نوبتش سنگ

و گر عمری نوازی سفله‌ای را

به‌کمتر تندی آید با تو در جنگ

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 88

از نفس‌پرور هنرنُمایی نیاید و بی‌هنر را سروری نشاید.

مکن رحم بر گاوِ بسیاربار

که بسیارخُسبست و بسیارخوار

چو گاو ار همی بایدت فربهی

چو خر تن به جور کسان دردهی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 89

در انجيل آمده است که: ای فرزندِ آدم! اگر توانگری دهمت مشتغل شوی به مال از من وگر درويش کنمت تنگ‌دل نشينی، پس حلاوتِ ذکرِ من کجا دريابی و به عبادتِ من کی شتابی؟

گه اندر نعمتی، مغرور و غافل

گه اندر تنگ‌دستی، خسته و ريش

چو در سَرّا و ضَرّا حالت اين است

ندانم کی به حق پردازی از خويش

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 90

ارادتِ بی‌چون يکی را از تختِ شاهی فرو آرد و ديگری را در شکمِ ماهی نکو دارد.

وقتي‌ست خوش آن‌را که بود ذکرِ تو مونس

ور خود بود اندر شکمِ حوت چو يونس

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 958 به تاریخ 910410, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۱ساعت 19:6  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 71

شدّتِ نیکان روی در فرج دارد و دولتِ بدان سر در نشیب.

هر که را جاه و دولت است و بدان

خاطری خسته در نخواهد یافت

خبرش ده که هیچ دولت و جاه

به‌سرای دگر نخواهد یافت

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 72

حسود از نعمتِ حق بخيل است و بنده‌ی بی‌گناه را دشمن می‌دارد.

مردکی خشک‌مغز را ديدم

رفته در پوستينِ صاحبجاه

گفتم: ای خواجه، گر تو بدبختی

مردم نيکبخت را چه گناه؟

 

الا تا نخواهی بلا بر حسود

که آن بخت‌برگشته خود در بلاست

چه حاجت که با او کنی دشمنی؟

که او را چنين دشمنی در قفاست

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 73

تلميذِ بی ارادت، عاشقِ بی زر است و رونده‌ی بی معرفت، مرغِ بی پر و عالم بی عمل، درختِ بی بر است و زاهدِ بی علم، خانه‌ی بی در.

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 74

مراد از نزولِ قرآن، تحصيلِ سيرتِ خوب است نه ترتيلِ سورتِ مکتوب؛ عامیِ متعبّد پياده‌ی رفته است و عالمِ مُتَهاوِن سوارِ خفته. عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد.

سرهنگِ لطيف‌خوی دل‌دار

بهتر زفقيهِ مردم‌آزار

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 75

يکی را گفتند: عالمِ بی‌عمل به چه ماند؟ گفت: به زنبورِ بی‌عسل.

زنبورِ درشتِ بی‌مروت راگوی:

باری، چو عسل نمی‌دهی نيش مزن

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 76

مردِ بی‌مروّت زن است و عابدِ با طمع رهزن.

ای به‌ناموس کرده جامه سپيد

بهرِ پندار خلق و نامه سياه

دستْ کوتاه بايد از دنيا

آستين خَوه دراز و خَوه کوتاه

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 77

دو کس را حسرت از دل نرود و پای تَغابُن از گل برنيايد: تاجرِ کشتی‌شکسته و وارثِ با قلندران  نشسته.

پيشِ درويشان بود خونت مُباح

گر نباشد در ميان مالت سَبيل

يا مرو با يار اَزرَق پيرهن

يا بکش بر خان و مان انگشتِ نيل

دوستی با پيلبانان يا مکن

يا طلب کن خانه‌ای درخوردِ پيل

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 78

خلعتِ سلطان اگر چه عزيز است جامه‌ی خُلقان خود به‌عزّت‌تر و خوانِ بزرگان اگر چه لذيذست، خرده‌ی انبانِ خود به‌لذّت‌تر.

سرکه از دست‌رنجِ خويش و تره

بهتر از نانِ ده‌خدا و بره

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 79

خلافِ راهِ صواب است و عکسِ رایِ اولوالالباب، دارو به‌گمان خوردن و راهِ ناديده بی‌کاروان رفتن. امامِ مرشد، محمدِ غزالی را، رَحمَهُ اللهِ عَلَيهِ، پرسيدند: چگونه رسيدی بدين منزلت در علوم؟ گفت: بدان‌که هرچه ندانستم از پرسيدنِ آن ننگ نداشتم.

اميدِ عافيت آن‌گه بود موافقِ عقل

که نبض را به طبيعت‌شناس بنمايی

بپرس هر چه ندانی که ذلِ پرسيدن

دليلِ راهِ تو باشد به عز ِّدانايی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 80

هر آنچه دانی که هرآينه معلومِ تو گردد، به پرسيدنِ آن تعجيل مکن که هيبتِ سلطنت را زيان دارد.

چو لقمان ديد کاندر دستِ داوود

همی آهن به معجز موم گردد

نپرسيدش چه می‌سازی که دانست

که بی‌پرسيدنش معلوم گردد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 957 به تاریخ 910403, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱ساعت 12:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 61

معصيت از هر که صادر شود ناپسنديده است و از علما ناخوب‌تر که علم سلاحِ جنگِ شيطان است و خداوندِ سلاح را چون به اسيری برند، شرمساری بيش برد.

عامِ نادانِ پريشان روزگار

به ز دانشمندِ ناپرهیزگار

کان به نابينايی از راه اوفتاد

وين دوچشمش بود و در چاه اوفتاد

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 62

جان در حمايتِ يک دم است و دنيا وجودی ميان دو عدم. دين به دنيافروشان خرند، يوسف بفروشند تا چه خرند؟ اَلَم اَعهَد اِلَيکُم يا بَنی آدَمَ اَن لاتَعبُدُوا الشَّيطان.

به قولِ دشمن، پيمانِ دوستی بشکستی

ببين که از که بريدی و با که پيوستی؟

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 63

شيطان با مخلصان بر نمی‌آيد و سلطان با مفلسان.

وامش مده آنکه بی‌نمازست

گر چه دهنش زفاقه بازست

کو فرض خدا نمی‌گزارد

از قرضِ تو نيز غم ندارد

 

امروز دو مرده بیش گیرد مِرکَن

فردا گوید تُربی از اینجا برکن

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 64

هر که در زندگانی نانش نخورند، چون بميرد، نامش نبرند. لذّتِ انگور بيوه داند نه خداوندِ ميوه. يوسفِ صديق، عَلَيهِ السَّلام، در خشک‌سالِ مصر سير نخوردی تا گرسنگان فرامُش نکند.

آنکه در راحت و تنعّم زيست

او چه داند که حالِ گُرْسنه چيست

حالِ درماندگان کسی داند

که به احوالِ خويش درماند

 

ای که بر مرکبِ تازنده سواری، هشدار

که خرِ خارکشِ مسکين در آب و گل است

آتش از خانه‌ی همسايه‌ی درويش مخواه

کآنچه بر روزنِ او می‌گذرد دودِ دل است

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 65

درويشِ ضعيف‌حال را در خشکیِ تنگ‌سال مپرس که چونی، الا به شرطِ آن که مرهمِ ريشش بنهی و معلومی پيشش.

خری که بينی و باری به گل درافتاده

به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش

کنون که رفتی و پرسيديش که چون افتاد

ميان ببند و چو مردان بگير دمبِ خرش

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 66

دو چيز محالِ عقل است: خوردنِ بيش از رزقِ مقسوم و مردنِ پيش از وقتِ معلوم.

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه

به کفر يا به شکايت برآيد از دهنی

فرشته‌ای که وکيل است برخزاينِ باد

چه غم خورد که بميرد چراغ پيرزنی؟

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 67

ای طالبِ روزی بنشين که بخوری و ای مطلوبِ اجل مرو که جان نبری.

جهدِ رزق ارکنی وگر نکنی

برساند خدای، عَزَّوَجَل

ور رَوی در دهانِ شير و پلنگ

نخورندت مگر به زورِ اجل

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 68

به نانهاده دست نرسد و نهاده هرکجا هست، برسد.

شنيده ای که سکندر برفت تا ظلمات

به چند محنت و خورد آنکه خورد آبِ حيات

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 69

صيّادِ بی‌روزی ماهی در دجله نگيرد و ماهیِ بی‌اجل در خشگ نميرد.

مسکين حريص در همه عالم همی‌رود

او در قفایِ رزق و اجل در قفایِ او

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 70

توانگرِ فاسق کلوخِ زراندود است و درویشِ صالح شاهدِ خاک‌آلود، این دلقِ موسی‌ست مرقّع و آن ریشِ فرعون مرصّع.

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 956 به تاریخ 910327, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۱ساعت 19:11  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 51

کشتنِ بنديان تامل اولی‌ٰترست، به‌حکمِ آن‌که اختيار باقي‌ست، توان کشت و توان بخشيد، وگر بی‌تأمل کشته شود، محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارکِ مثلِ آن ممتنع باشد.

نيک سهل است زنده بی‌جان کرد

کشته را باز زنده نتوان کرد

شرطِ عقل است صبرِ تيرانداز

که چو رفت از کمان، نياید باز

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 52

حکيمي که با جُهّال دراُفتد، توقعِ عزّت ندارد و گر جاهلي به ‌زبان‌آوري بر حکيمي غالب آيد، عجب نيست، که سنگي‌ست که گوهر همي‌شکند.

نه عجب گر فرو رود نفسش

عندلیبی، غُراب هم‌قفسش

 

گر هنرمند از اوباش جفائي بيند

تا دلِ خويش نيازارد و درهم نشود

سنگِ بد گوهر اگر کاسه‌ی زرّين بشکست

قيمتِ سنگ نيفزايد و زر کم نشود

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 53

خردمندی که در زُمره‌ی اجلاف سخن ببندد، شگفت مدار؛ که آوازِ بربط با غلبه‌ی دُهُل برنیاید و بویِ عنبر از گندِ سیر فروماند.

بلندآوازِ نادان گردن افراخت

که دانا را به بی‌شرمی بیانداخت

نمی‌داند که آهنگِ حجازی

فرومانَد ز بانگِ طبلِ غازی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 54

جوهر اگر در خِلاب افتد، هم‌چنان نفيس است و غبار اگر به فلک رسد، همان خسيس. استعدادِ بی‌تربيت دريغ است و تربيتِ نامستعد، ضايع. خاکستر نَسَبی عالی دارد که آتش، جوهرِ عِلويست وليکن چون به نفسِ خود هنری ندارد با خاک برابر است و قيمتِ شکر نه از نی است که آن، خودِ خاصيت وی است.

چو کنعان را طبيعت بی‌هنر بود

پيمبرزادگی قدرش نيفزود

هنر بنمای اگر داری، نه گوهر

گل از خارست و ابراهيم از آزر

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 55

مُشک آن است که ببويد نه آن‌که عطار بگويد. دانا چو طبله‌ی عطار است خاموش و هنرنُمای و نادان خود طبلِ غازی، بلندآواز و ميان‌تَهی.

عالم اندر ميانِ جاهل را

مثلی گفته‌اند صدّيقان:

شاهدی در ميانِ کوران است

مُصحَفی در سرای زنديقان

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 56

دوستی را که به عمری فراچنگ آرند، نشايد که به يک دم بيازارند.

سنگی به چند سال شود لعل‌پاره‌ای

زنهار تا به يک نَفَسش نشکنی به سنگ

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 57

عقل در دستِ نفْس چنان گرفتار است که مردِ عاجز با زنِ گُربُز. رایِ بی‌قوّت مکر و فسون است و قوّتِ بی‌رای، جهل و جنون.

تميز بايد و تدبير و عقل و آن‌گه مُلک

که مُلک و دولتِ نادان سلاحِ جنگِ خداست

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 58

جوان‌مرد که بخورد و بدهد بهْ از عابد که روزه دارد و بنهد. هر که ترکِ شهوت از بهرِ خلق داده است از شهوتی حلال در شهوتی حرام افتاده است.

عابد که نه از بهرِ خدا گوشه نشيند

بيچاره در آيينه‌ی تاريک چه بيند؟

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 59

اندک اندک خيلی شود و قطره قطره سيلی گردد؛ يعنی آنان که دستِ قوّت ندارند سنگِ خورده نگه دارند تا به وقتِ فرصت دمار از دِماغِ ظالم برآرند.

وَ قَطرٌ عَلیٰ قَطْرٍ اِذَا اتَّفَقَتْ نَهْرٌ

وَ نَهْرٌ عَلیٰ نَهْرٍ اِذَا اجْتَمَعَتْ بَحْرٌ

 

اندک اندک به‌هم شود بسیار

دانه دانه است غله در انبار

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 60

عالم را نشايد که سِفاهت از عامی به حِلم درگذراند که هر دوطرف را زيان دارد، هيبتِ اين کم شود و جهلِ آن مستحکم.

چو با سِفله گويی به لطف و خَوشی

فزون گرددش کبر و گردنکَشی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 955 به تاریخ 910320, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۱ساعت 19:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 41

نه هر که در مجادله چُست؛ در معامله درست.

بس قامتِ خوش که زير چادَر باشد

چون باز کنی مادرِ مادر باشد

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 42

اگر شبها همه قدر بودی‌، شبِ قدر بی‌قدر بودی.

گر سنگ همه لعلِ بدخشان بودی

پس قيمتِ لعل و سنگ يکسان بودی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 43

نه هر که به‌صورت نکوست، سيرتِ زيبا دروست؛ کار اندرون دارد نه پوست.

توان شناخت به يک روز در شمايلِ مرد

که تا کجاش رسيده است پايگاهِ علوم

ولی ز باطنش ايمن مباش و غرّه مشو

که خُبثِ نفس ننگردد به سالها معلوم

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 44

هر که با بزرگان ستيزد، خونِ خود ريزد.

خويشتن را بزرگ پنداری

راست گفتند: يک دو بيند لوچ

زود بينی شکسته، پيشانی

تو که بازی کنی به‌سر با غوچ

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 45

پنجه با شير زدن و مشت بر شمشير، کارِ خردمندان نيست.

جنگ و زورآوری مکن با مست

پيشِ سرپنجه در بغل نِهْ دست

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 46

ضعيفی که با قوی دلاوری کند، يارِ دشمن است در هلاکِ خويش.

سايه پرورده را چه طاقتِ آن

که رود با مبارزان به قِتال

سست بازو به‌جهل می‌فگند

پنجه با مردِ آهنين‌چنگال

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 47

بی‌هنران هنرمند را نتوانند که بینند، همچنان‌که سگانِ بازاری سگِ صید را، مشغله برآرند پیش‌آمدن نیارند. یعنی سِفله چون به‌هنر با کسی برنیاید به‌خُبثش در پوستین افتد.

کند هر آینه غیبت حسودِ کوته‌دست

که در مقابله گنگش بود زبانِ قتال

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 48

گر جورِ شکم نيستی هيچ مرغ در دامِ صياد نيوفتادی بلکه صياد خود دام ننهادی. حکيمان دير دير خورند و عابدان نيم سير و زاهدان سدِّ رمق و جوانان تا طبق برگيرند و پيران تا عرق بکنند. اما قلندران چندان‌که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزیِ کس.

اسير بندِ شکم را دو شب نگيرد خواب:

شبی زمعده‌ی سنگی، شبی زدل‌تنگی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 49

مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه.

خبيث را چو تعهّد کنی و بنوازی

به دولتِ تو نگه می‌کند به انبازی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 50

هر که‌را دشمن پيش است؛ اگر نکشد، دشمنِ خويش است.

سنگ در دست و مار سر بر سنگ

خيره‌رائی بود قياس و درنگ

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 953 به تاریخ 910306, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۱ساعت 19:15  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 31

ده آدمی بر سفره‌ای بخورند و دو سگ بر مُرداری با هم به‌سر نبرند. حريص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سير. حکما گفته‌اند: توانگری به قناعت بِهْ از توانگری به بضاعت.

روده‌ی تنگ به يک نان تَهی پُر گردد

نعمتِ رویِ زمين پُر نکند ديده‌ی تنگ

 

پدر چون دورُ عمرش منقضی گشت

مرا اين يک نصيحت کرد و بگذشت

که شهوت آتش است، از وی بپرهيز

به خود بر، آتشِ دوزخ مکن تيز

در آن آتش نداری طاقتِ سوز

به صبر آبی برين آتش زن امروز

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 32

هر که د رحالِ توانايی نکويی نکند، در وقتِ ناتوانی سختی بيند.

بداخترتر از مردم‌آزار نيست

که روزِ مصيبت کَسَش يار نيست

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 33

هر آنچه زود برآيد، دير نپايد.

خاکِ مشرق شنيده‌ام که کُنند

به چهل سال کاسه‌ای چينی

صد به‌روزی کنند در مَردَشت

لاجرم قيمتش همی‌بينی

 

مرغک از بيضه برون آيد و روزی طلبد

و آدمی بچه ندارد خبر و عقل و تميز

آن‌که ناگاه کسی گشت، به چيزی نرسيد

وين به تمکين و فضيلت بگذشت از همه چيز

آبگينه همه جا يابی، از آن قدرش نيست

لعل دشخوار بدست آيد، از آن است عزيز

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 34

کارها به صبر برآيد و مُستعجِل به‌سر درآيد.

به چشمِ خويش ديدم در بيابان

که آهسته سَبَق بُرد از شتابان

سمندِ بادپای از تک فرو ماند

شتربان همچنان آهسته می‌راند

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 35

نادان را بِهْ از خامُشی نيست وگر اين مصلحت بدانستی، نادان نبودی.

چون نداری کمالِ فضل، آن بِهْ

که زبان در دهان نگه داری

آدمی را زبان فَضیحه کند

جوزِ بی‌مغز را سبکساری

 

خری را ابلهی تعليم می‌داد

بر اوبر صرف کرده سعیِ دايم

حکيمی گفتش: ای نادان، چه کوشی

درين سودا؟ بترس از لومِ لايم

نياموزد بهايم از تو گفتار

تو خاموشی بياموز از بهايم

 

هرکه تأمل نکند در جواب

بيشتر آيد سخنش ناصواب

يا سخن آرای چو مردم به‌هوش

يا بنشين چون حَيَوانان، خموش

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 36

هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است.

چون درآيد مِهْ از تويی به سَخُن

گرچه بِهْ دانی اعتراض مکن

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 37

هر که با بدان نشيند، نيکی نبيند.

گر نشيند فرشته‌ای با ديو

وحشت آموزد و خيانت و ريو

از بدان نيکُوی نياموزی

نکند گرگ پوستين دوزی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 38

مردمان را عيبِ نهانی پيدا مکن که مرايشان را رسوا کنی و خود را بی‌اعتماد.

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 39

هر که علم خواند و عمل نکرد، بدان مانَد که گاو راند و تخم نيفشاند.

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 40

از تنِ بی‌دل طاعت نيايد و پوستِ بی‌مغز بضاعت را نشايد.

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 952 به تاریخ 910230, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۱ساعت 0:43  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 21

بدخوی در دستِ دشمنی گرفتار است که هرکجا رود از چنگِ عقوبتِ او خلاص نيابد.

اگر ز دستِ بلا بر فلک رود بدخوی

ز دستِ خویِ بدِ خويش در بلا باشد

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 22

چو بينی که در سپاهِ دشمن تفرقه افتاده است، تو جمع باش وگر جمع شوند، از پريشانی انديشه کن.

برو با دوستان آسوده بنشين

چو بينی در ميانِ دشمنان جنگ

وگر بينی که باهم يک ‌زبان‌اند

کمان را زه کن و بر باره بَر سنگ

 

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 23

دشمن چو از همه حیلتی فرومانَد سلسله‌ی دوستی بجنبانَد؛ پس آن‌گه به‌دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند.

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 24

سرِ مار به دستِ دشمن کوب که از اِحْدَی الْحُسْنِيْنِ خالی نباشد؛ اگر اين غالب آمد، مار کُشتی و گر آن، از دشمن رَستی.

به روزِ معرکه، ايمن مشو ز خصمِ ضعيف

که مغزِ شير برآرد چو دل ز جان برداشت

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 25

خبری که دانی که دلی بيازارد؛ تو خاموش، تا ديگری بيارد.

بلبلا، مژده‌ی بهار بيار

خبرِ بد به بوم بازگذار

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 26

پادشَه را بر خيانتِ کسی واقف مگردان، مگر آن‌که بر قبولِ کلّی واثق باشی وگرنه در هلاکِ خويش سعی می‌کنی.

بسيچِ سخن‌گفتن آن‌گاه کن

که د انی که در کار گيرد سَخُن

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 27

هر كه نصيحتِ خودراي می‌كند، او خود به نصيحت‌گری محتاج است.

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 28

فريبِ دشمن مخور و غرورِ مدّاح مَخَر که اين دامِ زَرق نهاده است و آن دامنِ طمع گشاده. احمق را ستايش خوش آيد، چون لاشه که در کَعبَش دَمی، فربه نُمايد.

الا تا نشنوی مدحِ سخن‌گوی

که اندک مايه نفعی از تو دارد

که گر روزی مرادش برنياری

دوصد چندان عيوبت برشمارد

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 29

متکلّم را تا کسی عيب نگيرد، سخنش صلاح نپذيرد.

مشو غرّه بر حُسنِ گفتارِ خويش

به تحسينِ نادان و پندارِ خويش

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 30

 همه کس را عقلِ خود به‌کمال نُمايد و فرزندِ خود به‌جمال.

يكى يهود و مسلمان نزاع مى‌كردند

چُنان‌كه خنده گرفت از حديثِ ايشانم

به طِيره گفت مسلمان: گر اين قباله‌ی من

درست نيست، خدايا، يهود ميرانم

يهود گفت: به تورات مى‌خورم سوگند

وگر خِلاف كنم، همچو تو مسلمانم

گر از بسیطِ زمین عقل منعدم گردد

به‌خود گمان نبرد هیچ‌کس که نادانم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 951 به تاریخ 910223, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 19:2  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 1

مال از بهرِ آسايشِ عمر است، نه عمر از بهرِ گِردکردنِ مال. عاقلی را پرسيدند: نيک‌بخت کيست و بدبختی چيست؟ گفت : نيک‌بخت آن‌که خورد و کِشت و بدبخت آن‌که مُرد و هِشت.

مكن نماز بر آن هيچ‌كس كه هيچ نكرد

كه عمر در سرِ تحصيلِ مال كرد و نخَورد

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 2

موسى، عَلَيهِ السَّلام، قارون را نصيحت کرد که: اَحسِن کَما اَحسَنَ اللهُ اِلَيْکَ؛ نشنيد و عاقبتش شنيدی.

آنكس كه به دينار و دِرَم خير نيندوخت

سر عاقبت اندر سَرِ دينار و دِرَم كرد

خواهى كه مُمَتَّع شوى از دُنيی و عُقبى

با خلق كرم كن چو خدا با تو كرم كرد

عرب گويد: جُد وَلا تَمنُن فَاَنِ الْفائِدَهَ اِلَيكَ عائِدَهٌ؛ یعنی بخشش و منّت منه كه نگذار كه نفعِ آن به تو باز مى‌گردد.

درختِ كَرَم هر كجا بيخ كرد

گذشت از فلك شاخ و بالاى او

گر اميدوارى كز او بَر خورى

به منّت منه اره بر پاى او

 

شكرِ خداى كن كه موفّق شدى به خير

ز انعام و فضل؛ او نه معطل گذاشتت

منّت منه كه خدمتِ سلطان كنى همى

منت شناس از او كه به خدمت بداشتت

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 3

دو کس رنجِ بيهوده بردند و سعی بی‌فايده کردند: يکی آن‌که اندوخت و نخَورد و ديگر آن‌که آموخت و نکرد.

علم چندان که بيشتر خوانی

چون عمل در تو نيست نادانی

نه محقّق بود نه دانشمند

چارپايی بر او کتابی چند

آن تَهی‌مغز را چه علم و خبر

که بر او هيزم است يا دفتر

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 4

علم از بهرِ دين پروردن است نه از بهرِ دنيا خَوردن.

هرکه پرهيز و علم و زُهد فروخت

خرمنی گِرد کرد و پاک بسوخت

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 5

عالمِ ناپرهیزگار کورِ مشعله‌دار است.

بی‌فایده هر که عمر درباخت

چیزی نخرید و زر بیانداخت

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 6

مُلک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. پادشاهان به صحبتِ خردمندان از آن محتاج‌ترند که خردمندان به قربتِ پادشاهان.

پندی اگر بشنوی، ای پادشاه

در همه عالم بِهْ از این پند نیست

جز به خردمند مفرما عمل

گرچه عمل کارِ خردمند نیست

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 7

سه چيز پايدار نماند: مالِ بی تجارت و علمِ بی بحث و مُلکِ بی سياست.

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 8

رحم آوردن بر بدان، ستم است بر نيکان. عفو کردن از ظالمان جورست بر درويشان.

خبیث را چو تعهّد کنی و بنوازی

به دولت تو نگه می‌کند به انبازی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 9

به دوستیِ پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آوازِ خوش کودکان که آن به خيالی مبدّل شود و اين به خوابی متغيّر گردد.

معشوقِ هزار دوست را دل ندهی

ور می‌دهی آن دل به جدايی بنهی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 10

هرآن سِرّی که داری با دوست در ميان منه؛ چه‌دانی که وقتی دشمن گردد و هر گزندی که توانی به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست شود. رازی که نهان خواهی با کس در ميان منه وگرچه دوستِ مخلص باشد، که مران دوست را نيز دوستانِ مخلص باشد، همچنين مسلسل.

خامُشی به که ضمير دل خويش

با کسی گفتن و گفتن که مگوی

ای سليم آب زسرچشمه ببند

که چو پُر شد نتوان بستن جوی

 

سخنی در نهان نباید گفت

که برِ انجمن نشاید گفت

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 11

دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید، مقصودِ وی جز این نیست که دشمنی قوی گردد و گفته‌اند: بر دوستیِ دوستان اعتماد نیست تا به تملّقِ دشمنان چه رسد؛ و هر که دشمنِ کوچک را حقیر می‌شمارد، بدان ماند که آتشِ اندک را مُهمَل می‌گذارد.

امروز بکُش، چو می‌توان کُشت

کآتش چو بلند شد، جهان سوخت

مگذار که زه کند کمان را

دشمن چو به‌تیر می‌توان دوخت

 

 باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 12

سخن ميان دو دشمن چُنان گوی که گر دوست گردند، شرم زده نشوی.

ميانِ دوکس جنگ چون آتش است

سخن‌چينِ بدبخت هيزم کَش است

کنند اين و آن خوش دگر باره دل

وی اندر ميان کوربخت و خجل

ميان دو تن آتش افروختن

نه عقل است و خود در ميان سوختن

 

در سخن با دوستان آهسته باش

تا ندارد دشمنِ خون‌خوار گوش

پيشِ ديوار آنچه گويی هوش دار

تا نباشد در پسِ ديوار گوش

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 13

هر که با دشمنان صلح می‌کند، سرِ آزارِ دوستان دارد.

بشوی ای خردمند از آن دوست دست

که با دشمنانت بود هم‌نشست

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 14

چون در امضای کاری متردّد باشی، آن طرف اختيار کن که بی‌آزارتر برآيد.

با مردمِ سهل‌خوی دشخوار مگوی

با آنکه درِ صلح زند جنگ مجوی

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 15

بر عجزِ دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشايد.

دشمن چو بينی ناتوان لاف از بُروتِ خود مزن

مغزيست در هر استخوان، مرديست در هر پيرهن

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 16

هر که بدی را بکشد، خلق را از بلای او برهاند و وی را از عذاب خدای، عَزَّوَجَلَّ.

پسندیده‌ست بخشایش ولیکن

منه بر ریشِ خلق‌آزار مرهم

ندانست آنکه رحمت کرد بر مار

که آن ظلم است بر فرزندِ آدم

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 17

نصيحت از دشمن پذيرفتن خطاست. وليکن شنيدن رواست تا به خلافِ آن کار کنی که آن عينِ صواب است.

حذر کن زآنچه دشمن گويد آن کن

که بر زانو زنی دستِ تغابن

گرت راهی نُمايد راست چون تير

ازو برگرد و راهِ دستِ چپ گير

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 18

خشمِ بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطفِ بی‌وقت هیبت ببرد؛ نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.

درشتی و نرمی به‌هم‌در بِهْ  است

چو فاصد که جرّاح و مرهم‌نِهْ است

درشتی نگیرد خردمند پیش

نه سستی، که ناقص کند قدر خویش

نه مر خویشتن را فزونی دهد

نه یک‌باره تن در مذلت نهد

 

شبانی با پدر گفت: ای خردمند

مرا تعلیم ده پیرانه یک پند

بگفتا نیک‌مردی کن نه چندان

که گرددخیره گرگِ تیز دندان

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 19

دو کس دشمنِ مُلک و دين‌اند : پادشاهِ بی حِلم و دانشمندِ بی علم.

بر سرِ مُلک مباد آن مَلِک فرمانده

که خدا را نبود بنده‌ی فرمانبَردار

 

باب هشتم؛ در آدابِ صحبت؛ حکمت 20

پادشه بايد که تا به حدّی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتشِ خشم اول در خداوندِ خشم اوفتد، پس آنگه زبانه به خصم رسد يا نرسد.

نشايد بنی آدمِ خاک‌زاد

که در سرکُنَد کبر و تندی و باد

تو را با چُنين گرمی و سرکَشی

نپندارم از خاکی، از آتشی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 950 به تاریخ 910216, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 15:59  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱-     بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر 

جدالِ سعدی با مدعی در بیانِ توانگری و درویشی

...

تا عاقبت الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دستِ تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنّتِ جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله‌ی خصومت بجنبانند. چون آزرِ بت‌تراش که به حجّت با پسر برنیامد، به جنگش برخاست، که لَئِنَ لَم تَنتَهِ لاََرْجُمنَّکَ. دشنامم داد، سقطش گفتم. گریبانم درید، زنخدانش گرفتم.

او در من و من در او فُتاده

خلق از پیِ ما دوان و خندان

انگشتِ تعجّبِ جهانی

از گفت و شنیدِ ما به دندان

القصّه، مرافعه‌ی اين سخن پيشِ قاضی برديم و به حکومتِ عدل راضی شديم، تا حاکمِ مسلمانان مصلحتی جويد. قاضی چو حيلتِ ما بديد و منطقِ ما بشنيد، سر به‌جیبِ تفکّر فرو برد و پس از تأملِ بسیار برآورد و گفت: ای آن‌که توانگران را ثنا گفتی و بر درويشان جفا روا داشتی، بدان که هر جا که گل است خارست و با خمر خمارست و بر سرِ گنج مارست و آنجا که دُرِّ شاه‌وار است نهنگِ مردم‌خوار است؛ لذّتِ عیش دنيا را لَدْغه‌ی اجل در پس است و نعيمِ بهشت را ديوارِ مَکارِهْ در پيش.

جورِ دشمن چه‌کند گر نکشد طالبِ دوست

گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به‌هم‌اند

نظر نکنی در بوستان که بیدِ مُشک است و چوبِ خشک؛ همچنین در زمره‌ی توانگران شاکرند و کفور و در حلقه‌ی درویشان صابرند و ضجور.

اگر ژاله هر قطره‌اى دُر شدى

چو خرمُهره  بازارِ از او پُر شدى

مقرّبانِ حق، جَلَّ وَ عَلا، توانگرانند درويش‌سيرت و درويشانند توانگرهمّت و مهينِ توانگران آن است که غمِ درويش خورَد و بهينِ درویشان آن است که کمِ توانگر گيرد، وَ مَنْ يَتَوَکَّل عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسبُهُ. پس رویِ عتاب از من به جانبِ درويش آورد و گفت: ای که گفتی توانگران مُشتَغِلند و ساهی و مستِ ملاهی؛ نعم، طايفه‌ای هستند برين صفت که بيان کردی؛ قاصر همّت، کافر نعمت، که ببرند و بنهند و نخَورند و ندهند و گر به‌مثل باران نبارد يا طوفان جهان بردارد، به اعتمادِ مکنتِ خويش از محنتِ درويش نپرسند و از خدای، عَزَّوَجَلَّ، نترسند  و گويند:

گر از نيستى ديگرى شد هلاك

مرا هست، بط را ز طوفان چه باك؟

 

وَراکِباتُ نِیاقٍ فی هَوادِجِها

لَم یَلتَفِتْنَ اِلا مَن غاصَ فِی الْکُثُبِ

 

دونان چو گليمِ خويش بيرون بردند

گويند: چه غم، گر همه عالم مُردند؟

قومی برين نَمَط که شنيدی و طايفه‌ای خوانِ نعمت نهاده ودستِ کرم گشاده، طالبِ نامند و معرفت و صاحبِ دنيا و آخرت، چون بندگانِ حضرتِ پادشاهِ عالمِ عادلِ مويدِ مظفرِ منصورِ، مالک اَزِمّه انام، حامی ثغورِ اسلام، وارثِ مُلکِ سليمان، اعدلِ ملوکِ زمان، مظفّر الدّنيا و الدين اتابک ابی بکر سعد، اَدامَ اللهُ اَيّامَهَ و نَصَرَ اَعلامَهُ.

پدر به جایِ پسر هرگز این کرم نکند

که دستِ جودِ تو با خاندانِ آدم کرد

خدای خواست که بر عالمی ببخشاید

تو را به رحمتِ خود پادشاهِ عالم کرد

قاضی چون سخن بدين غايت رسيد وز حدِّ قياسِ ما اسبِ مبالغه درگذرانيد، به مقتضایِ حکمِ قضا رضا داديم و از مامَضیٰ درگذشتيم و بوسه بر سر و رویِ يکديگر داديم و ختمِ سخن برين بود:

مكن ز گردشِ گيتى شكايت، اى درويش

كه تيره‌بختی اگر هم برين نَسَق  مُردی

توانگرا! چو دل و دستِ كامرانت هست

بخور، ببخش، كه دنيا و آخرت بردى

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 949 به تاریخ 910209, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 21:3  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

۱-     بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر 

جدالِ سعدی با مدعی در بیانِ توانگری و درویشی

...

گفتم: به عذرِ آن که از دستِ متوقّعان به جان آمده‌اند و از رُقعه‌ی گدایان به فغان و محالِ عقل است اگر ریگِ بیابان دُر شود که چشمِ گدایان پُر شود.

دیده‌ی اهلِ طمع به نعمتِ دنیا

پر نشود همچنان که چاه به شبنم

هر کجا سختی کشیده‌ای، تلخی دیده‌ای را بینی خود را به شَرَه در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبتِ ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد.

سگی را گر کلوخی بر سر آید

ز شادی برجهد کین استخوانی‌ست

وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند

لئیم‌الطبع پندارد که خوانی‌ست

اما صاحبِ دنیا به عینِ عنایتِ حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ؛ من همانا که تقریرِ این سخن نکردم و برهان و بیان نیاوردم، انصاف از تو توقع دارم؛ هرگز دیده‌ای دستِ دعایی بر کتف بسته یا بی‌نوایی به زندان‌در نشسته یا پرده‌ی معصومی دریده یا کفی از مِعصَم بریده الا به علّت درویشی؛ شیرمردان را به حکمِ ضرورت در نقب‌ها گرفته‌اند و کعب‌ها سُفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفسِ امّاره طلب کند، چو قوّتِ احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فَرْج توام‌اند، یعنی فرزندِ یک شکم‌اند، مادام که این یکی بر جای است آن دگر بر پای است.

شنیدم که درویشی را با حَدَثی بر خَبَثی گرفتند؛ با آن که شرمساری برد، بیمِ سنگساری بود. گفت: ای مسلمانان، قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم؛ چه‌کنم؟ لا رُهبانیَّهَ فِی الاِْسلام. وز جمله‌ی مواجبِ سکون و جمعیّتِ درون که مر توانگر را میسّر می‌شود یکی آن که هر شب صنمی در برگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد، صبحِ تابان را دست از صَباحتِ او بر دل و سروِ خرامان را پای از خجالتِ او در گِل.

به خونِ عزیزان فرو برده چنگ

سرانگشت‌ها کرده عُنّاب‌رنگ

مُحال است که با حُسنِ طلعتِ او گردِ مَناهی گردد یا قصدِ تباهی کند.

دلی که حورِ بهشتی ربود و یغما کرد

کی التفات کند بر بتانِ یغمایی؟

 

مَن کانَ بَینَ یَدَیْهِ مَا اشْتَهیٰ رُطبٌ

یُغْنیهِ ذلِکَ عَن رَجمِ الْعَناقیدِ

اغلبِ تَهی‌دستان دامنِ عصمت به معصیت آلایند و گرسنگان نان ربایند.

چون سگِ درّنده گوشت یافت، نپرسد

کین شترِ صالح است یا خرِ دجّال

چه مایه مستوران به علّتِ درویشی در عینِ فساد افتاده‌اند و عِرضِ گرامی به بادِ زشت‌نامی بر داده.

با گرسِنگی قوّتِ پرهیز نماند

افلاس عنان از کفِ تقویٰ بستاند

حاتمِ طایی که بیابان‌نشین بود، اگر شهری بودی، از جوشِ گدایان بیچاره شدی و جامه بر او پاره کردندی. گفتا: نه، که من بر حالِ ایشان رحمت می‌برم. گفتم: نه، که بر مالِ ایشان حسرت می‌خَوری؛ ما در این گفتار و هر دو به هم گرفتار؛ هر بیدقی که براندی به دفعِ آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی تا نقدِ کیسه‌ی همّت درباخت و تیرِ جعبه‌ی حجّت همه بیانداخت.

هان تا سپر نیافکنی از حمله‌ی فصیح

کو را جز آن مبالغه‌ی مستعار نیست

دین ورز و معرفت که سخندانِ سجع‌گوی

بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست

... ادامه ‌دارد.

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 948 به تاریخ 910202, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 16:45  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر 

جدالِ سعدی با مدعی در بیانِ توانگری و درویشی

يکی در صورتِ درويشان، نه بر صفتِ ايشان، در محفلی نشسته و شُنعَتی درپيوسته و دفترِ شکايتی بازکرده و ذمِّ توانگران آغاز کرده، سخن بدينجا رسانيده که درويش را دستِ قدرت بسته است و توانگر را پایِ ارادت شکسته.

كريمان را به دست‌اندر دِرَم نيست

خداوندانِ نعمت را كرم نيست

مرا که پرورده‌ي نعمتِ بزرگانم، این سخن سخت آمد؛ گفتم: ای یار، توانگران دخلِ مسکینان‌اند و ذخیره‌ی گوشه‌نشینان و مقصدِ زائران و کَهْفِ مسافران و محتملِ بارِ گران، بهرِ راحتِ دگران؛ دستِ تناول آن‌گه به طعام برند که متعلّقان و زیردستان بخورند و فضله‌ی مکارمِ ایشان به اَرامِل و پیران و اقارب و جیران رسیده.

توانگران را وقف است و نذر و مهمانى

زکات و فطره و اِعتاق و هَدْی و قربانی

تو کی به دولت ایشان رسی که نتوانی

جز این دو رکعت و آن‌هم به صد پریشانی؟

اگر قدرتِ جودست و گر قوّتِ سجود، توانگران را بِهْ میسّر شود که مالِ مُزَکّا دارند و جامه‌ی پاک و عِرضِ مصون و دلِ فارغ و قوّتِ طاعت در لقمه‌ی لطیف است و صحّتِ عبادت در کسوتِ نظیف؛ پیداست که از معده‌ی خالی چه قوّت آید و ز دستِ تهی چه مروّت و ز پای تشنه چه سیر آید و از دستِ گرسنه چه خیر.

شب پراگنده خسبد آنکه پدید

نبود وجه‌ِ بامدادانش

مور گرد آورد به تابستان

تا فَراغت بود زمستانش

فَراغت با فاقه نپیوندد و جمعیّت در تنگ‌دستی صورت نبندد؛ یکی تحرمه‌ی عِشا بسته و یکی منتظرِ عَشا نشسته؛ هرگز این بدان کی ماند؟

خداوندِ مُکنَت به حق مُشتغَِل

پراکنده روزى، پراکنده دل

پس عبادتِ ايشان به قبول اولي‌تر که جمعند و حاضر، نه پريشان و پراکنده‌خاطر، اسبابِ معيشت ساخته و به اورادِ عبادت پرداخته؛ عرب گويد: اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الْفَقرِ الْمُکِبِّ وَ جِوارِ مَن لايُحِبُّ. و در خبر است: اَلفَقرُ سَوادُ الْوَجهِ فِى الدّارَينِ. گفتا: نشنيدی که پيغمبر، عَلَیهِ السَّلامُ، گفت : اَلفَقرُ فَخْری. گفتم: خاموش که اشارتِ خواجه، عَلَیهِ السَّلامُ، به فقرِ طايفه‌اي‌ست که مردِ ميدانِ رضااند و تسليمِ تيرِ قضا، نه اينان که خرقه‌ی اَبرار پوشند و لقمه‌ی ادرار فروشند.

اى طبلِ بلندبانگِ در باطن هيچ

بى‌توشه چه تدبير كنى وقتِ بسيچ؟

روىِ طمع از خلق بپيچ، ار مردى

تسبيحِ هزار دانه بر دست مپيچ

درویشِ بی‌معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد؛ کادَ الفَقرُ اَنْ یَکُونَ کُفراً، که نشاید جز به وجودِ نعمت برهنه‌ای پوشیدن یا در استخلاصِ گرفتاری کوشیدن و ابنایِ جنسِ ما را به مرتبه‌ی ایشان که رساند و یدِ عُلیا به یدِ سُفلیٰ چه ماند؟ نبینی که حق، جَلَّ وَ عَلا، در مُحکَمِ تنزیل از نعیمِ اهلِ بهشت خبر می‌دهد که: اُولئِکَ لَهُم رِزقٌ مَعلُومٌ، تا بدانی که مشغولِ کفاف از دولتِ عفاف محرومست و مُلکِ فَراغت زیرِ نگینِ رزقِ معلوم.

تشنگان را نُماید اندر خواب

همه عالم به چشم، چشمه‌ی آب

حالی که من اين سخن بگفتم، عنانِ طاقتِ درويش از دستِ تحمّل برفت، تيغِ زبان برکشيد و اسبِ فَصاحت در ميدانِ وَقاحت جهانيد و بر من دوانيد و گفت: چندان مبالغه در وصفِ ايشان بکردی و سخن‌های پريشان بگفتی که وهمْ تصور کند که تِرياق‌اند يا کليدِ خزانه‌ی ارزاق؛ مشتی متکبّر، مغرور، مُعجِب، نفور، مشتغلِ مال و نعمت، مُفتَتَنِ جاه و ثروت که سخن نگويند الا به سفاهت و نظر نکنند الا به کراهت، علما را به گدايی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معيوب گردانند و به غِرَّتِ مالی که دارند و عزّتِ جاهی که پندارند، برتر از همه نشينند و خود را به از همه بينند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند بی‌خبر از قولِ حکما که گفته‌اند: هر که به‌طاعت از ديگران کم است و به‌نعمت بيش، به صورت توانگرست و به معنی درويش.

گر بى‌هنر به‌مال كند كبر بر حكيم

كون خرش شمار، وگر گاوِ عنبرست

گفتم: مذمّتِ اینان روا مدار که خداوندِ کرم‌اند. گفت: غلط گفتی که بنده‌ی دِرَمند؛ چه فایده؟ چون ابرِ آذارند و نمی‌بارند و چشمه‌ی آفتاب‌اند و بر کس نمی‌تابند، بر مرکبِ استطاعت سوارانند و نمی‌رانند، قدمی بهر خدا ننهند و دِرَمی بی مَنَّ و أَذَیٰ ندهند، مالی به مشقّت فراهم آرند و به خِسّت نگه دارند و به حسرت بگذارند، چنان که حکیمان گویند: سیمِ بخیل از خاک وقتی برآید که وی در خاک رود.

به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد

دگر کس آید و بی سعی و رنج بردارد

گفتمش بر بُخلِ خداوندانِ نعمت وقوف نیافته‌ای الا به علّتِ گدایی، وگر نه هر که طمع یک سو نهد کریم و بخیلش یکی نُماید، محک داند که زر چیست و گدا داند که مُمسِک کیست. گفتا به تجربتِ آن همی‌گویم که متعلّقان بر در بدارند و غَلیظانِ شدید برگمارند تا بارِ عزیزان ندهند و دست بر سینه‌ی صاحب‌تمیزان نهند و گویند: کس این جا در نیست، و راست گفته باشند.

آن را که عقل و همّت و تدبیر و رای نیست

خوش گفت پرده‌دار که کس در سرای نیست

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 947 به تاریخ 910126, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱ساعت 17:11  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     بازخوانی ادبیات کلاسیک - گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 15

يکی را از بزرگانِ ائمه پسری وفات يافت. پرسيدند که بر صندوقِ گورش چه نويسيم؟ گفت: آياتِ کتابِ قرآنِ مجيد را عزّت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنين جاي‌ها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلايق بر او گذرند و سگان بر او شاشند، اگر به‌ضرورت چيزی همی‌نويسند اين بيت کفايت است:

وَه كه هر گه كه سبزه در بستان

بدميدى، چه خوش شدى دلِ من

بگذر اى دوست، تا به وقتِ بهار

سبزه بينى دميده از گل من

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 16

 پارسايی بر يکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده‌ای را دست و پای استوار بسته، عقوبت همی‌کرد. گفت: ای پسر، همچو تو مخلوقی را خدای عزوجل اسيرِ حکم تو گردانيده است و تو را بر وی فضيلت داده، شکرِ نعمتِ باری‌تعالیٰ به‌جای آر و چندين جفا بر وی مپسند، نبايد که فردای قيامت به از تو باشد و شرمساری بری.

بر بنده مگير خشم بسيار

جورش مكن و دلش ميازار

او را تو به‌ ده درم خريدى

آخر نه به قدرت آفريدى

اين حكم و غرور و خشم تا چند؟

هست از تو بزرگ‌تر خداوند

اى خواجه‌ی ارسلان و آغوش

فرمانده‌ی خود  مكن فراموش

در خبرست از خواجه‌ی عالم، صلی الله عليه و سلم، که گفت: بزرگترين حسرتی روز قيامت آن بود که يکی بنده‌ی صالح را به بهشت برند و خواجه‌ی فاسق را به دوزخ.

بر غلامى كه طوعِ خدمتِ توست

خشم بى‌حد مران و طيره  مگير

كه فضيحت بود كه به شمار

بنده آزاد و خواجه در زنجير

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 17

سالی از بلخِ باميانم سفر بود و راه از حراميان پر خطر. جوانی بدرقه‌ همراه من شد؛ سپرباز، چرخ‌انداز، سلحشور، بيش‌زور که به ده مردِ توانا کمانِ او زه کردندی و زورآورانِ رویِ زمين پشتِ او بر زمين نياوردندی. وليکن چنانکه دانی متنعّم بود و سايه‌پرورده، نه جهان‌ديده وسفرکرده، رعدِ کوسِ دلاوران به گوشش نرسيده و برقِ شمشيرِ سواران نديده.

نيفتاده بر دستِ دشمن اسير

به گردش نباريده بارانِ تير

اتفاقا من و اين جوان هر دو در پیِ هم دوان. هر آن ديوارِ قديمش که پيش آمدی به قوّت بازو بيفکندی و هر درختِ عظيم که ديدی به زورِ سرپنجه برکندی و تفاخرکنان گفتی:

پيل كو؟ تا كِتَف و بازوى گُردان بيند

شير كو؟ تا كف و سر پنجه‌ی مردان بيند

ما درين حالت که دو هندو از پسِ سنگی سر برآوردند و قصدِ قتال ما کردند به دست يکی چوبی و در بغل آن ديگر کلوخ‌کوبی. جوان را گفتم: چه پايی؟

بيار آنچه دارى ز مردى و زور

كه دشمن به پاى خود آمد به گور

ولى ديدم تير و كمان از دستِ جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است.

نه هر كه موى شكافد به تيرِ جوشن خاى

به‌روز حمله‌ی جنگ‌آوران بدارد پاى

چاره جز آن نديدم که رخت و سلاح و جام‌ها رها کرديم و جان به سلامت بياورديم.

به كارهاى گران مردِ كارديده فرست

كه شيرِ شرزه درآرد به زيرِ خمِّ كمند

جوان اگرچه قوی‌يال و پيل‌تن باشد

به‌جنگِ دشمنش از هول بگسلد پيوند

نبرد پيشِ مصاف‌آزموده معلوم است

چنان‌كه مسأله‌ی شرع پيشِ دانشمند

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 18

توانگرزاده‌ای را ديدم بر سرِ گورِ پدر نشسته و با درويش بچه‌ای مناظره در پيوسته که صندوقِ تربتِ ما سنگين است و کتابه رنگين و فرشِ رخام انداخته و خشتِ پيروزه در او به‌کار برده، به گور پدرت چه ماند: خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشيده؟ درويش پسر اين بشنيد و گفت: تا پدرت زير آن سنگ‌های گران بر خود بجنبيده باشد پدر من به بهشت رسيده بود!

خر كه كمتر نهند بر وى بار

بى‌شك آسوده‌تر كند رفتار

 

مردِ درويش كه بارِ ستمِ فاقه كشيد

به درِ مرگ همانا كه سبك‌بار آيد

و آنكه در نعمت و آسايش و آسانى زيست

مردنش زين همه، شك نيست كه دشخوار آيد

به همه حال، اسيرى كه ز بندى برهد

بهتر از حال اميرى كه گرفتار آيد

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 19

بزرگی را پرسيدم در معنیِ اين حديث که: اَعدیٰ عَدُّوِکَ نَفسُکَ الَّتی بَينَ جَنبَيکَ. گفت: به‌حکمِ آنکه هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد، مگر نفس را چندان‌که مدارا بيش کنی، مخالفت زيادت کند.

فرشته‌خوى شود آدمى به كم خوردن

وگر خورد چو بهائم، بيوفتد چو جماد

مرادِ هركه برآرى مريدِ امرِ تو گشت

خلافِ نفس كه فرمان دهد چو يافت مراد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 946 به تاریخ 910119, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۱ساعت 16:46  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     بازخوانی ادبیات کلاسیک - گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 9

در تصانيفِ حکما آورده‌اند که کژدم را ولادت معهود نيست چنان‌که ديگر حيوانات را، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راهِ صحرا گريرند و آن پوستها که در خانه‌ی کژدم بينند اثرِ آن است. باری، اين نکته پيشِ بزرگی همی‌گفتم. گفت: دلِ من بر صدقِ اين سخن گواهی می‌دهد و جز چنين نتوان بودن، در حالتِ خُردی با مادر و پدر چنين معاملت کرده‌اند، لاجرم در بزرگی چنين مُقبِلند و محبوب!

پسرى را پدر وصيّت كرد

كاى جوان‌بخت ، يادگير اين پند

هر كه با اهل خود وفا نكند

نشود دوست‌روى و دولتمند

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 10

فقيره‌درويشی حامله بود، مدّت حمل برآورده و مرين درويش را همه‌ی عمر فرزند نيامده بود. گفت: اگر خدای، عَزَّوَجَل، مرا پسری دهد جز اين خرقه که پوشيده دارم، هر چه مِلک من است ايثارِ درويشان کنم. اتفاقاً پسر آورد و سفره‌ی درويشان به‌موجبِ شرط بنهاد. پس از چند سالی که از سفرِ شام بازآمدم به محلّتِ آن دوست برگذشتم و از چگونگیِ حالش خبر پرسيدم، گفتند: به زندانِ شِحنه درست. سبب پرسيدم، کسی گفت: پسرش خمر خَورده است و عربده کرده است و خون کسی ريخته و خود از ميان گريخته. پدر را به‌علّتِ او سلسله در نای است و بندِ گران بر پای. گفتم: اين بلا را به‌حاجت از خدای، عَزَّوَجَل، خواسته است.

زنانِ باردار، اى مردِ هشيار

اگر وقتِ ولادت مار زايند

از آن بهتر - به نزديكِ خردمند -

كه فرزندانِ ناهموار زايند

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 11

طفل بودم که بزرگی را پرسيدم از بلوغ. گفت: در مسطور آمده است که سه نشان دارد: يکی پانزده سالگی و ديگر اِحتِلام و سِيُم برآمدن مویِ پيش، اما در حقيقت يک نشان دارد و بس؛ آن‌که در بند رضای حق، جَلَّ وَ عَلا، بيش از آن باشی که در بندِ حظِّ نفسِ خويش و هرآنکه در او اين صفت موجود نيست به نزدِ محقّقان بالغ نشمارندش.

به صورت آدمى شد قطره‌‌ای آب

كه چل روزش(؟) قرار اندر رحم ماند

وگر چل ساله را عقل و ادب نيست

به تحقيقش نشايد آدمى خواند

 

جوانمردى و لطفست، آدميت

همين نقشِ هيولايى مپندار

هنر بايد، به صورت مى‌توان كرد

به ايوانها در، از شَنگَرف و زَنگار

چو انسان را نباشد فضل و احسان

چه فرق از آدمى با نقشِ ديوار

به‌دست آوردنِ دنيا هنر نيست

يكى را گر توانى دل به دست آر

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 8

سالی نزاعی در پيادگان حجيج افتاده بود و داعی در آن سفر هم پياده. انصاف در سر و روی هم فتاديم و دادِ فسوق و جدال بداديم. کجاوه‌نشينی را شنيدم که با عديلِ خود می‌گفت: يا لَلْعَجَب! پياده‌ی عاج چو عرصه‌ی شطرنج به‌سر می‌برد فرزين می‌شود، يعنی به از آن می‌گردد که بود و پيادگانِ حاج باديه بسر بردند و بَتَر شدند.

از من بگوى حاجىِ مردم‌گزاى را

كو پوستينِ خلق به آزار مى‌درد

حاجى تو نيستى، شتر است از براى آنْك

بيچاره خار مى‌خَورد و راه مى‌برد

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 13

هندویی نفط‌اندازی همی‌آموخت. حکيمی گفت: تو را که خانه نيين است، بازی نه‌اين است.

تا ندانى كه سخن عينِ صوابست، مگوى

و آنچه دانى كه نه نيكوش جوابست، مگوى

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 14

مردکی را چشم‌درد خاست. پيشِ بَيْطار رفت که دوا کن. بَيْطار از آنچه در چشمِ چارپايان کُنَد در ديده‌ی او کشيد و کور شد. حکومت به داور بردند؛ گفت: بر او هيچ تاوان نيست، اگر اين خر نبودی پيشِ بَيْطار نرفتی. مقصود ازين سخن آن‌ است تا بدانی که هر آن‌که ناآزموده را کارِ بزرگ فرمايد، با آن‌که ندامت برد، به‌نزديکِ خردمندان به خفّتِ رای منسوب گردد.

ندهد هوشمندِ روشن‌راى

به فرومايه كارهاى خطير

بورياباف اگرچه بافنده‌ ست

نبرندش به كارگاهِ حرير

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 945 به تاریخ 901227, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۰ساعت 17:9  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     بازخوانی ادبیات کلاسیک - گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 3

يکی از فضلا تعليمِ ملک‌زاده‌ای همی‌داد و ضربِ بی‌محابا زدی و زجرِ بی‌قياس کردی. باری پسر از بی‌طاقتی شکايت پيشِ پدر برد و جامه از تنِ دردمند برداشت. پدر را دل به‌هم آمد، استاد را گفت که پسران آحادِ رعيت را چندين جفا و توبيخ روا نمی‌داری که فرزندِ مرا، سبب چيست؟ گفت: سبب آن‌که سخن انديشيده بايد گفت و حرکت پسنديده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص، به‌موجب آن‌که بر دست و زبانِ ايشان هر چه رفته شود هر آينه به اَفواه بگويند و قول و فعلِ عوام الناس را چندان اعتباری نباشد.

اگر صد ناپسند آمد ز درويش

رفيقانش يكى از صد ندانند

اگر يك بذله گويد پادشاهى

از اقليمى به اقليمى رسانند

پس واجب آمد معلّمِ پادشه‌زاده را در تهذيبِ اخلاقِ خداوندزادگان، اَنْبَتَهُمُ اللهُ نَباتاً حَسَناً، اجتهاد از آن بيش کردن که در حقِّ عوام.

هر كه در خُردی‌اش ادب نكنند

در بزرگى فلاح از او برخاست

چوبِ تر را چنان‌كه خواهى پيچ

نشود خشك جز به آتشِ راست

 مَلِک را حُسنِ تدبيرِ فقيه و تقريرِ جوابِ او موافق رای آمد، خلعت و نعمت بخشيد و پايه و منصب بلند گردانيد.

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 4

 معلّمِ کُتّابی ديدم در ديارِ مغرب؛ ترش‌روی، تلخ‌گفتار، بدخوی، مردم‌آزار، گداطبع، ناپرهيزگار، که عيشِ مسلمانان به ديدنِ او تبه گشتی و خواندنِ قرآنش دلِ مردم سيه کردی. جمعی پسرانِ پاکيزه و دخترانِ دوشيزه به دستِ جفای او گرفتار، نه زهره‌ی خنده و نه يارای گفتار، گه عارضِ سيمينِ يکی را طَپَنچه زدی و گه ساقِ بلورينِ ديگری شکنجه کردی. القصه شنيدم که طَرفی از خبائثِ نفسِ او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتبِ او را به مُصلحی دادند، پارسای سليم، نيک‌مردِ حليم، که سخن جز به‌حکمِ ضرورت نگفتی و موجبِ آزارِ کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هيبتِ استادِ نخستين از سر برفت و معلّمِ دومين را اخلاقِ مَلَکی ديدند و يک يک ديو شدند. به اعتمادِ حلمِ او ترکِ علم دادند. اغلبِ اوقات به‌بازيچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سرِ هم شکستندی.

استاد معلم چو بُوَد بى‌آزار

خرسك بازند كودكان در بازار

بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلّمِ اوّلين را ديدم که دل‌خوش کرده بودند و به جای خويش آورده. انصاف برنجيدم و لاحول گفتم که ابليس را معلّمِ ملائکه ديگر چرا کردند. پيرمردی ظريفِ جهان‌ديده گفت:

پادشاهى پسر به مكتب داد

لوحِ سيمينْش بر كنار نهاد

بر سرِ لوحِ او نبشته به زر

جورِ استاد به ز مهرِ پدر

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 5

پارسازاده‌ای را نعمتِ بی‌کران از تَرَکه‌ی عَمّان بدست افتاد. فسق و فجور آغاز کرد و مُبَذِّری پيشه گرفت. فی‌الجمله، نماند از سايرِ معاصی، مُنکَری که نکرد و مُسکِری که نخَورد. باری به‌نصيحتش گفتم: ای فرزند، دخل، آبِ روان است و عيش، آسيا‌ی گردان؛ يعنی خرجِ فراوان کردن مُسلّمْ کسی را باشد که دخلِ مُعيّن دارد.

چو دخلت نيست، خرج آهسته‌تر كن

كه مى‌گويند ملّاحان سرودى

اگر باران به كوهستان نبارد

به سالى، دجله گردد خشك‌رودى

عقل و ادب پيش گير و لَهو و لَعِب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشيمانی خَوری. پسر از لذّتِ نای و نوش، اين سخن در گوش نياورد و بر قولِ من اعتراض کرد و گفت: راحتِ عاجل به تشويشِ محنتِ آجل مُنَّغَص کردن خلافِ رای خردمندان است.

خداوندانِ كام و نيك‌بختى

چرا سختى خورند از بيمِ سختى؟

برو شادى كن اى يارِ دل‌افروز

غمِ فردا نشايد خورد امروز

فَکَيفَ مرا که در صدرِ مروّت نشسته باشم و عقدِ فتوّت بسته و ذکرِ انعام در اَفواهِ عوام افتاده.

هر كه عَلَم شد به سخا و كرم

بند نشايد كه نهد بر دِرَم

نامِ نكويى چو برون شد به‌كوى

در نتوانى که ببندى به‌روى

ديدم نصيحت نمى‌پذيرد و دمِ گرمِ من در آهنِ سردِ او اثر نمی‌کند، ترکِ مناصحت او گرفتم و روی از مصاحبت بگردانيدم و قولِ حکما به کار بستم که گفته‌اند: بَلِّغْ ما عَلَيكَ، فَاِنْ لَم يَقبَلُوا ما عَلَيكَ.

گر چه دانى كه نشنوند، بگوى

هرچه دانى ز نيك‌خواهی و پند

زود باشد كه خيره‌سر بينى

به دو پاى اوفتاده اندر بند

دست بر دست مى‌زند كه دريغ

نشنيدم حديثِ دانشمند

تا پس از مدتی آنچه انديشه‌ی من بود از نَکبَتِ حالش، به‌صورت بديدم که پاره‌پاره به‌هم‌بر می‌دوخت و لقمه‌لقمه همی‌اندوخت. دلم از ضعفِ حالش به‌هم‌آمد و مروّت نديدم در چنان حالی ريشِ درويش به‌ملامت خراشيدن و نمک پاشيدن، پس با دلِ خود گفتم:

حريفِ سِفله در پایان مستى

نينديشد ز روزِ تنگدستى

درخت اندر بهاران بر فشاند

زمستان، لاجَرَم، بى برگ ماند

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 6

 پادشاهى پسری را به اديبی داد و گفت: اين فرزندِ توست، تربيتش همچنان کن که يکی از فرزندانِ خويش. اديب خدمت کرد و متقبّل شد و سالی چند بر او سعی کرد و به جايی نرسيد و پسرانِ اديب در فضل و بلاغت منتهیٰ شدند. مَلِک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا بجا نياوردی. گفت: بر رایِ خداوند روی زمين پوشيده نماند که تربيت يکسان است و طِباع مختلف.

گرچه سيم و زر ز سنگ آيد همى

در همه سنگى نباشد زرّ و سيم

بر همه عالم همى‌تابد سهيل

جايى انبان مى‌كند جايى اَديم

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 7

يکی را شنيدم از پيرانِ مربّی که مريدی را همی‌گفت: ای پسر، چندان‌که تعلّقِ خاطرِ آدميزاد به روزی‌ست، اگر به روزی‌ده بودی، به‌مقام از ملائکه درگذشتی.

فراموشت نكرد ايزد در آن حال

كه بودى نطفه‌ای مدفونِ مدهوش

روانت داد و طبع و عقل و ادراك

جمال و نطق و راى و فكرت و هوش

ده انگشتت مرتب كرد بر كف

دو بازويت مركّب ساخت بر دوش

كنون پندارى از ناچيز همّت

كه خواهد كردنت روزى فراموش؟

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 8

اعرابی‌ای را ديدم که پسر را همی‌گفت: يا بُنَیَّ اِنَّکَ مَسئُولٌ يَوْمَ الْقِيامتِ ماذَا اکْتَسَبْتَ و لايُقالُ بِمَنِ انْتَسَبْتَ، يعنی تو را خواهند پرسيد که عَمَلت چيست، نگويند پدرت کيست.

جامه‌ی كعبه را كه مى‌بوسند

او نه از كرمِ پيله نامى شد

با عزيزى نشست روزى چند

لاجَرَم همچنو او گرامى شد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 944 به تاریخ 901220, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۰ساعت 20:16  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 5

جوانى چست، لطيف، خندان، شيرين‌زبان در حلقه‌ي عشرتِ ما بود که در دلش از هيچ نوع غم نيامدی و لب از خنده فراهم. روزگاری برآمد که اتّفاقِ ملاقات نيوفتاد. بعد از آن ديدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بيخِ نشاطش بريده و هوس پژمریده. پرسيدمش چگونه‌ای و چه حالت است؟ گفت: تا کودکان بياوردم، دگر کودکی نکردم.

ماذا الصِّبیٰ وَالشَّیبُ غَیَّرَ لِمَّتی

وَ کَفی بِتَغْییرِ الزَّمانِ نَذیرا

 

چون پير شدى ز كودكى دست بدار

بازى و ظرافت به جوانان بگذار

 

طربِ نوجوان ز پير مجوى

كه دگر نايد آبِ رفته به جوى

زَرْعْ را چون رسيد وقتِ درو

نخرامد چنان‌كه سبزه‌ی نو

 

دورِ جوانى بشد از دستِ من

آه و دريغ آن زَمَنِ دل‌فروز

قوّتِ سر پنجه‌ی شيرى گذشت

راضيم اكنون به‌پنيرى چو يوز

پيرزنى موى سيه كرده بود

گفتم: اى مامكِ ديرينه‌روز

موى به تلبيس سيه كرده گير

راست نخواهد شدن اين پشتِ كوز

 

باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 6

وقتی به‌جهلِ جوانی بانگ بر مادر زدم، دل‌آزرده به‌کنجی نشست و گريان همی‌گفت: مگر خُردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی.

چه خوش گفت: زالى به فرزندِ خويش

چو ديدش پلنگ‌افكن و پيل‌تن

گر از عهدِ خرديت ياد آمدى

كه بيچاره بودى در آغوشِ من

نكردى در اين روز بر من جفا

كه تو شيرمردى و من پيرزن

 

باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 7

توانگری بخيل را پسری رنجور بود. نيک‌خواهان گفتندش: مصلحت آن است که ختمِ قرآنی کنی از بهرِ وی يا بذلِ قربانی. لختی به انديشه فرورفت و گفت: مُصحَفِ مهجور اولی‌تر است که گلّه‌ دور.

دريغا گردنِ طاعت نهادن

گَرَش همراه بودى دستِ دادن

به‌دينارى، چو خر در گل بمانند

ورالحمدى بخواهى، صد بخوانند

 

باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 8

 پيرمردی را گفتند: چرا زن نکنی؟ گفت: با پيرزنانم عيشی نباشد. گفتند: جوانی بخواه، چو مُکنَت داری. گفت: مرا که پيرم با پيرزنان الفت نيست، پس او را که جوان باشد با من که پيرم چه دوستی صورت بندد؟

پِرِ هَفطا ثَلَه جونی می‌کند

عشغِ مُقری ثخی و بونی چش روشت

زور بايد نه زر كه بانو را

گَزَرى  دوست‌تر كه ده من گوشت

 

باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 9

شنيده‌ام که درين روزها کهن پيری

خيال بست به پيرانه‌سر که گيرد جفت

بخواست دخترکی خوبروی، گوهر نام

چو دُرجِ گوهرش از چشمِ مردمان بنهفت

چنان‌که رسمِ عروسی بود، تماشا بود

ولی به حمله‌ی اول عصای شيخ بخفت

کمان کشيد و نزد بر هدف که نتوان دوخت

مگر به خامه‌ی فولاد، جامه‌ی هنگفت

به دوستان گله آغاز کرد و حجّت ساخت

که خان و مانِ من، اين شوخ‌ديده پاک برفت

ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست، چنان

که سر به شحنه و قاضی کشيد و سعدی گفت:

پس از خَلافت و شُنعت، گناهِ دختر نيست

تو را كه دست بلرزد، گهر چه دانی سُفت؟

پایان بابِ ششم

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 1

يکی را از وزرا پسری کودن بود، پيشِ يکی از دانشمندان فرستاد که مرين را تربيتی می‌کن، مگر که عاقل شود. روزگاری تعليم کردش و مؤثر نبود. پيش پدرش کس فرستاد که اين عاقل نمی‌باشد و مرا ديوانه کرد.

چون بُوَد اصلِ گوهرى قابل

تربيت را در او اثر باشد

هيچ صيقل  نكو نداند كرد

آهنى را كه بدگهر باشد

سگ به درياى هفت‌گانه بشوى

كه چو تر شد پليدتر باشد

خرِ عيسى گرش به مكّه برند

چو بيايد هنوز خر باشد

 

باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 2

حکيمی پسران را پند همی‌داد که جانانِ پدر هنر آموزيد که مُلک و دولتِ دنيا اعتماد را نشايد و سيم و زر در سفر بر محلِّ خطرست، يا دزد به يک‌بار ببرد يا خواجه به تفاريق بخورد. امّا هنر چشمه‌ی زاينده است و دولتِ پاينده. وگر هنرمند از دولت بيفتد، غم نباشد که هنر در نفسِ خود دولت است،  هر جا که رود قدر بيند و درصدر نشيند و بی‌هنر لقمه چيند و سختی بيند.

سخت است پس از جاه، تحكّم بردن

خو كرده به ناز، جورِ مردم بردن

 

وقتى افتاد فتنه‌اى در شام

هر كس از گوشه‌اى فرارفتند

روستازادگانِ دانشمند

به وزيرىِ پادشا رفتند

پسرانِ وزيرِ ناقص‌عقل

به گدايى به روستا رفتند

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 943 به تاریخ 901213, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۰ساعت 12:40  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب ششم : در ضعف و پیری

 

باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 1

با طايفه‌ی دانشمندان در جامعِ دمشق بحثی همی‌کردم که جوانی درآمد و گفت: درين ميان کسی هست که زبانِ پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش: خير است. گفت: پيری صد و پنجاه ساله در حالتِ نزع است و به زبانِ عَجَم چيزی همی‌گويد و مفهومِ ما نمی‌گردد، گر به‌کرم رنجه شوی، مزد يابی؛ باشد که وصيتی همی‌کند. چون به‌بالينش فراز شدم، اين می‌گفت:

دمى چند گفتم بر آرم به كام

دريغا كه بگرفت راهِ نفس

دريغا كه بر خوانِ الوانِ عمر

دمى خورده بوديم و گفتند: بس

معانیِ اين سخن را به عربی با شاميان همی‌گفتم و تعجب همی‌کردند از عمرِ دراز و تاسفِ او همچنان بر حياتِ دنيا. گفتم: چگونه‌ای درين حالت؟ گفت: چه‌گويم؟

نديده‌اى كه چه سختى همى‌رسد به كسى

كه از دهانْش به در مى‌كُنند دندانى؟

قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت

كه از وجودِ عزيزش به‌در رود جانى

گفتم: تصوّرِ مرگ از خيالِ خود به‌در کن و وهم را بر طبيعت مستولی مگردان که فيلسوفانِ يونان گفته‌اند: مزاج ار چه مستقيم بود، اعتمادِ بقا را نشايد و مرض گرچه هايل، دلالتِ کلّی بر هلاک نکند، اگر فرمايی طبيبی را بخوانم تا معالجت کند. ديده برکرد و بخنديد و گفت:

دست بر هم زند طبيبِ ظريف

چون خَرِف بيند اوفتاده حريف

خواجه در بندِ نقش ايوان است

خانه از پاى‌بند ويران است

 

پيرمردى ز نزع مى‌ناليد

پيرزن صندلش همى‌ماليد

چون مُخَبّط شد اعتدالِ مزاج

نه عزيمت اثر كند نه علاج

 

باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 2

پيرمردی حکايت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده و دل در او بسته و شب‌های دراز نخفتی و بذله‌ها ولطيفه‌ها گفتی؛ باشد که مؤانست پذيرد و وحشت نگيرد. از جمله می‌گفت: بختِ بلندت يار بود و چشمِ بخت بيدار که به صحبتِ پيری افتادی پخته، پرورده ، جهان‌ديده، آرميده، گرم و سرد چشيده، نيک و بد آزموده که حقِّ صحبت می‌داند و شرطِ مودّت بجای آورد؛ مشفق و مهربان، خوش طبع و شيرين زبان.

تا توانم، دلت به دست آرم

ور بيازاريم، نيازارم

ور چو طوطى، شكر بود خورشت

جان شيرين فداى پرورشت

 نه گرفتار آمدی به دست جوانی مُعجِب، خيره‌رای، سرتيز، سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رايی زند و هر شب جايی خسبد و هر روز ياری گيرد.

وفادارى مدار از بلبلان، چشم

كه هر دم بر گلى ديگر سُرايند

 خلافِ پيران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه به‌مقتضای جهلِ جوانی.

ز خود بهترى جوى و فرصت شمار

كه با چون خودى گم كنى روزگار

 گفت: چندين برين نَمَط بگفتم که گمان بردم که دلش برقيدِ من آمد و صيدِ من شد. ناگه نفسی سرد از سرِ درد برآورد و گفت: چندين سخن که بگفتی در ترازوی عقلِ من وزنِ آن سخن ندارد که وقتی شنيدم از قابله‌ی خويش که گفت: زن جوان را اگر تيری در پهلو نشيند، به که پيری.

لَمّا رَاْتَ بَینَ یَدَیْ بَعلِها

شَیئا کَاَرخیٰ شَفَهِ الصّائِمِ

تَقُولُ هذا مَعَهُ مَیِّتٌ

وَ اِنَّما الرُّقیَهُ لِلنّائِمِ

 

زن كز برِ مرد، بى‌رضا برخيزد

بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد

پیری که ز جای خویش نتوان برخاست

الا به عصا، کی‌اش عصا برخیزد؟

 فی‌الجمله امکانِ موافقت نبود و به مفارقت انجاميد. چون مدّتِ عُدّت برآمد، عقدِ نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی، تهي‌دست، بدخوی، جور و جفا می‌ديد و رنج و عنا می‌کشيد و شکرِ نعمتِ حق همچنان می‌گفت که الحمدلله که ازآن عذاب برهيدم و بدين نعيمِ مقيم برسيدم.

با اين همه جور و تندخويى

بارت بكشم كه خوبرويى

 

با تو مرا سوختن اندر عذاب

به كه شدن با دگرى در بهشت

بوى پياز از دهنِ خوب‌روى

نغز تر آيد كه گل از دستِ زشت

 

باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 3

مهمانِ پيری شدم در ديارِ بَکر که مالِ فراوان داشت و فرزندی خوب‌روی. شبی حکايت کرد مرا به عمرِ خويش به‌جز اين فرزند نبوده است. درختی درين وادی زيارتگاه است که مردمان به‌حاجت خواستن آنجا روند. شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بناليده‌ام تا مرا اين فرزند بخشيده است. شنيدم که پسر با رفيقان آهسته همی‌گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی. خواجه شادی‌کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه‌زنان که پدرم فرتوت است.

سالها بر تو بگذرد كه گذار

نكنى سوىِ تربتِ  پدرت

تو به جاى پدر چه كردى، خير؟

تا همان چشم دارى از پسرت

 

باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 4

 روزی به‌غرورِ جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گريوه‌ای سست مانده. پيرمردی ضعيف از پسِ کاروان همی‌آمد و گفت: چه نشينی که نه جای خفتن است. گفتم: چون روم که نه پای رفتن است؟ گفت: اين نشنيدی که صاحب‌دلان گفته اند: رفتن و نشستن به که دويدن و گسستن؟

ای كه مشتاقِ منزلى، مشتاب

پندِ من كار بند و صبر آموز

اسبِ تازى  دوتگ  رود به شتاب

و اُشتر آهسته مى‌رود شب و روز

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 942 به تاریخ 901206, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۰ساعت 11:40  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 20

قاضی همدان را، حکايت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود، و نعل دلش در آتش. روزگاری در طلبش مُتَلَهِّف بود و پويان، و مُتَرَصِّد و جويان، و بر حسبِ واقعه گويان:

در چشم من آمد آن سهي‌سروِ بلند

بربود دلم زدست و درپاي فکند

اين ديده‌ی شوخ مي‌کشد دل به کمند

خواهي که به کس دل ندهي، ديده‌ ببند

شنيدم که درگذری پيش قاضی آمد؛ برخی ازين معامله به‌سمعش رسيده و زايدالوصف رنجيده؛ دشنامِ بی‌تحاشی داد و سَقَط گفت و سنگ برداشت و هيچ از بی‌حرمتی نگذاشت. قاضی يکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بود:

آن شاهدی و خشم گرفتن بينش

وان عقده بر ابروی تُرُش‌شيرينش

در بلادِ عرب گويند: ضَربُ الْحَبيبِ زَبيبٌ.

از دستِ تو مشت بر دهان خوردن

خوش‌تر که بدستِ خويش نان خوردن

همانا کز وَقاحتِ او بوي سَماحتِ همي‌آيد.

انگور نو‌آورده تُرُش‌طعم بود

روزي دو سه صبر کن که شيرين گردد

اين بگفت و به مسندِ قضا باز آمد. تني چند از بزرگان عُدول، در مجلسِ حکمِ او بودندي. زمينِ خدمت ببوسيدند که به اجازت سخني بگوييم؛ اگر چه ترکِ ادبست و بزرگان گفته‌اند:

نه در هر سخن بحث کردن رواست

خطا بر بزرگان گرفتن، خطاست

الا به‌حکم آن‌که، سوابقِ اِنعامِ خداوندي ملازمِ روزگارِ بندگانست، مصلحتي که بينند و اعلام نکنند نوعي از خيانت باشد. طريقِ صواب آنست که با اين پسر، گِردِ طمع نگردي و فرشِ وَلَع در نوردي. که منصبِ قضا پايگاهي مَنيع است تا به گناهي شَنيع مُلَوَّث نگرداني؛ و حريف اينست که ديدي و حديث اينکه شنيدي.

يکي کرده بي آبرويي بسي

چه غم دارد از آبروي کسي

بسا نامِ نيکويِ پنجاه سال

که يک نامِ زشتش کند پايمال

قاضي را نصيحتِ يارانِ يک‌دل پسند آمد، و بر حُسنِ رايِ قوم آفرين خواند و گفت: نظر عزيزان در مصلحتِ حالِ من عينِ صوابست و مساله‌ی بي‌جواب؛ وليکن:

ملامت کن مرا چندان که خواهي

که نتوان شستن از زنگي سياهي

 

از يادِ تو غافل نتوان کرد به‌هيچم

سرکوفته‌مارم، نتوانم که نپيچم

اين بگفت و کسان را به‌تفحّصِ حالِ وي برانگيخت و نعمتِ بي‌کران بريخت؛ و گفته‌اند هر که را زر در ترازوست، زور در بازوست؛ وانکه بردينار دسترس ندارد، در همه دنيا کس ندارد.

هر که زر ديد سر فرود آورد

ور ترازويِ آهنين‌دوش است

في‌الجمله، شبي خلوتي ميسر شد و در آن شب شحنه را خبر شد. قاضي همه شب شراب در سر و شباب در بر؛ از تنعّم نخفتي و به‌ترنّم گفتي:

امشب مگر به وقت نمي‌خواند اين خروس

عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

يک‌دم که دوست فتنه‌ی خفته است، زينهار

بيدار باش تا نرود عمر بر فسوس

تا نشنوي ز مسجدِ آدينه بانگِ صبح

يا از درِ سراي اتابک غريوِ کوس

لب بر لبي چو چشمِ خروس ابلهي بود

برداشتن، به‌گفتنِ بيهوده‌ی خروس

قاضي در اين حالت، که يکي از متعلّقان درآمد و گفت: چه نشستي، خيز و تا پاي داري گريز، که حسودان بر تو دَقّي گرفته‌اند؛ بل‌که حقي گفته تا مگر آتشِ فتنه که هنوز اندک است، به‌آب تدبيري فرونشانيم؛ مبادا که فردا چو بالا گيرد عالمي فرا گيرد. قاضي متبسّم درو نظر کرد و گفت:

پنجه در صيد برده ضيغم را

چه تفاوت کند که سگ لايد

روي در رويِ دوست کن، بگذار

تا عدو پشتِ دست مي‌خايد

ملک را هم در آن‌شب آگهي دادند، که در مُلک تو چنين منکَري حادث شده است چه فرمايي؟ ملِک گفتا: من او را از فضلاي عصر مي‌دانم و يگانه‌ی روزگار، باشد که معاندان در حقِّ وي خَوضي کرده‌اند، اين سخن در سمعِ قبول من نيايد، مگر آنگه که معاينه گردد. که حکما گفته‌اند:

به‌تندي سبک دست بردن بتيغ

به‌دندان بَرَد پشتِ دستِ دريغ

شنيدم که سحرگاهي با تني چند خاصان به‌بالينِ قاضي فراز آمد. شمع را ديد ايستاده و شاهد نشسته و مي‌ ريخته و قدح شکسته و قاضي در خوابِ مستي، بي‌خبر از مُلکِ هستي. به‌لطف، اندک‌اندک، بيدار کردش که خيز آفتاب برآمد. قاضي دريافت که حال چيست. گفتا: از کدام جانب برآمد؟ گفت: از قِبَلِ مشرق. گفت: الحمدلله که دَرِ توبه همچنان بازست به‌حکمِ حديث که: لايُغلِقُ عَلَي الْعِبادِ حَتّي تَطلَعَ الشَّمسُ مِن مغَرِبِها، اَستَغفِرُکَ اللّهُمَّ وَ اَتُوبُ اِلَيکَ.

اين دو چيزم برگناه انگيختند

بختِ نافرجام و عقلِ ناتمام

گر گرفتارم کني، مستوجبم

ور ببخشي، عفو بهتر کانتقام

ملک گفتا، توبه درين حالت که بر هلاک اطلاع يافتي سودي نکند. فَلَم يَکُ يَنفَعُ ايمانُهُم لَمّا رَاْوا بَاَسَنا.

چه سود از دزدي آن‌گه توبه‌کردن

که نتواني کمند انداخت برکاخ

بلند، از ميوه، گو کوتاه کن دست

که کوته خود ندارد دست برشاخ

تو را با وجودِ چُنين منکَري که ظاهر شد، سبيلِ خلاص صورت نبندد. اين بگفت و موکّلان در وي آويختند. گفتا: که مرا در خدمتِ سلطان يکي سخن باقيست. ملک بشنيد و گفت: اين چيست؟ گفت:

به‌آستينِ ملالي که بر من افشاني

طمع مدار که از دامنت بدارم دست

اگر خلاص مُحالست ازين گنه که مراست

بدان کرم که تو داري، اميدواري هست

ملک گفت: اين لطيفه بديع آوردي و اين نکته غريب گفتي، وليکن محالِ عقلست و خلافِ شرع، که تو را فضل و بلاغت، امروز از چنگِ عقوبتِ من رهايي دهد. مصلحت آن بينم که ترا از قلعه بزير اندازم تا ديگران نصيحت پذيرند و عبرت گيرند. گفت: اي خداوندِ جهان، پرورده‌ی نعمتِ اين خاندانم و اين گناهِ نه‌تنها من کرده‌ام؛ ديگري را بينداز، تا من عبرت گيرم. ملک را خنده گرفت و به عفو از خطاي او درگذشت، و متعنّدان را که اشارت بکشتن او همي‌کردند، گفت:

هر که حمّالِ عيبِ خويشتنيد

طعنه بر عيبِ ديگران مزنيد

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 19

جوانى پاک‌بازِ پاک‌رو بود

که با پاکيزه رويی در گرو بود

چنين خواندم که در دريایِ اعظم

به گردابی درافتادند با هم

چو ملاح آمدش تا دست گيرد

مبادا كاندر آن حالت بميرد

همى گفت از ميانِ موج و تشوير

مرا بگذار و دستِ يارِ من گير

در اين گفتن جهان بر وى بر آشفت

شنيدندش كه جان مى‌داد و مى‌گفت:

حديثِ عشق از آن بَطّال منيوش

كه در سختى كند يارى فراموش

چنين كردند ياران، زندگانى

ز كار افتاده  بشنو تا بدانى

كه سعدى راه و رسمِ عشقبازى

چنان داند كه در بغداد، تازى

اگر مجنونِ ليلى زنده گشتى

حديثِ عشق از اين دفتر نبشتى

پایان باب پنجم (در عشق و جوانی)

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 941 به تاریخ 901129, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۰ساعت 21:17  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت ۱۵

يکی را زنی صاحب جمالِ جوان درگذشت و مادرزنِ فرتوت به‌علّتِ کابين در خانه مُتَمَکِّن بماند و مرد از مُحاوَرَتِ او به‌جان رنجيدی و از مجاورت او چاره نديدی، تا گروهی آشنايان به‌پرسيدن آمدندش. يکی گفتا: چگونه‌ای در مُفارقتِ يارِ عزيز؟ گفت: ناديدنِ زن بر من چنان دشخوار نيست که ديدنِ مادرزن.

گل به‌تاراج رفت و خار بماند

گنج برداشتند و مار بماند

ديده بر تاركِ سنان ديدن

خوش‌تر از روى دشمنان ديدن

واجب است از هزار دوست بريد

تا يكى دشمنت نبايد ديد

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت ۱۶

ياد دارم که در ايامِ جوانی گذر داشتم به کويی و نظر با رويی در تموزی که حَرورش دهان بخوشانيدی و سمومش مغزِ استخوان بجوشانيدی، از ضعف بشريّت تابِ آفتاب هَجير نياوردم و التجا به سايه‌ی ديواری کردم، مُتَرَقِّب که کسی حَرِّ تموز از من به‌ بَردِ آبی فرونشاند که همی ناگاه از ظلمتِ دهليزِ خانه‌ای روشنی بتافت، يعنی جمالی که زبانِ فَصاحت از بيانِ صَباحت او عاجز آيد، چنان‌که در شبِ تاری صبح برآيد يا آبِ حيات از ظلمات بدر آيد، قدحی برفاب بر دست و شکر د رآن ريخته و به عرق برآميخته. ندانم به گلابش مُطَيَّب کرده بود يا قطره‌ای چند از گلِ رويش در آن چکيده. فی الجمله، شراب از دستِ نگارينش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.

ظَمَاُ بِقَلبی لا یَکادُ یُسیغُهُ

رَشْفُ الزُّلالِ وَ لَو شَرِبْتُ بُحُوراً

 

خرّم آن فرخنده‌طالع را كه چشم

بر چنين روى اوفتد هر بامداد

مستِ می بيدار گردد نيم‌شب

مستِ ساقى، روزِ محشر بامداد

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت ۱۷

در سالى محمد خوارزمشاه، رَحمَهُ اللهِ عَلَيه، با ختا برای مصلحتی صلح اختيار کرد. به جامعِ کاشغر درآمدم؛ پسری ديدم نحوی، به غايتِ اعتدال و نهايتِ جمال، چنانکه در امثالِ او گويند.

معلّمت همه شوخى و دلبرى آموخت

جفا و ناز و عِتاب و ستمگرى آموخت

من آدمى به چنين شكل و خوى و قدّ و روش

نديده ام، مگر اين شيوه از پرى آموخت

مقدمه‌ی نحوِ زَمَخشَری در دست داشت و همی خواند: ضَرَبَ زَيدُ عَمروا وَ کانَ الْمُتَعَدَّیٰ عَمروا. گفتم: ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زيد و عمرو را همچنان خصومت باقيست؟ بخنديد و مولدم پرسيد. گفتم: خاکِ شيراز. گفت: از سخنانِ سعدی چه داری؟ گفتم:

بُليتُ بِنَحویٍّ يَصُولُ مُغاضِبا

عَلَیَّ کَزَيدٍ فی مُقابِلَه الْعَمرو

عَلیٰ جَرِّ ذَيلٍ لَیسَ يَرفَعُ رَاسَهَ

وَ هَل یَستَقيمُ الرَّفعُ مِن عامِلِ الْجَرِّ

لختی به انديشه فرورفت و گفت: غالبِ اشعارِ او درين زمين به زبانِ پارسيست؛ اگر بگويی، به‌فهم نزديک‌تر باشد. کَلِمِ االنّاسِ عَلیٰ قَدرِ عُقولِهِم. گفتم:

طبعِ تو را تا هوسِ نحو كرد

صورتِ صبر از دل ما محو كرد

اى دلِ عشاق به‌دامِ تو صيد

ما به تو مشغول و تو با عمرو و زيد

بامدادان که عزم سفر مصمّم شد، گفته بودندش که فلان سعدي‌ست. دوان آمد و تَلَطُّف کرد و تاسف خورد که چندين مدت چرا نگفتی که منم، تا شُکرِ قدومِ بزرگان را ميان به‌خدمت ببستمی.گفتم: با وجودت زمن آواز نيايد که منم. گفتا: چه شود گر درين خطّه چندي بر آسايی تا به‌خدمت مستفيد گرديم؟ گفتم: نتوانم به‌حکمِ اين حکايت:

بزرگى ديدم اندر كوهسارى

قناعت كرده از دنيا به غارى

چرا گفتم به شهر اندر نيايى

كه بارى، بندى از دل برگشايى

بگفت: آنجا پريرويانِ نغزند

چو گِل بسيار شد پيلان بلغزند

اين را بگفتم و بوسه بر سر و روی يکديگر داديم و وداع کرديم.

بوسه دادن به روى دوست چه‌سود؟

هم در اين لحظه كردنش به درود

سيب گويى وداعِ بُستان كرد

روى از اين نيمه سرخ و زان سو زرد

 

اِن لَم اَمُت یَومَ الْوَداعِ تَاَسَّفاً

لا تَحسِبُونی فِی الْمَوَدَّه مُنصِفاً

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت ۱۸

خرقه‌پوشی در کاروانِ حجاز همراه ما بود. يکی از امرای عرب مر او را صد دينار بخشيده تا قربان کند. دزدان خَفاجه ناگاه برکاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گريه و زاری کردن گرفتند و فرياد بی فايده خواندن.

گر تضرع كنى و گر فرياد

دزد، زر باز پس نخواهد داد

مگر آن درويشِ صالح که بر قرارِ خويش مانده بود و تَغَيُّر در او نيامده. گفتم: مگر معلومِ تو را دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند وليکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مُفارقَت خسته‌دلی باشد.

نبايد بستن اندر چيز و كس دل

كه دل برداشتن كاری‌ست مشكل

گفتم: مناسبِ حالِ من است اين‌چه گفتی که مرا در عهدِ جوانی با جوانی اتّفاقِ مخالطت بود و صدقِ مودت تا به‌جايی که قبله‌ی چشمم جمالِ او بودی و سودِ سرمايه‌ی عمرم وصالِ او.

مگر ملائكه بر آسمان، و گرنه بشر

به حسنِ صورتِ او در زمين نخواهد بود

ناگهی پای وجودش به گِلِ اجل فرو رفت و دودِ فِراق از دودمانش برآمد. روزها بر سرِ خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فِراقِ او گفتم:

كاش كان روز كه در پاى تو شد خارِ اجل

دستِ گيتى بزدى تيغِ هلاكم بر سر

تا در اين روز، جهان بى تو نديدى چشمم

اين منم بر سرِ خاك تو كه خاكم بر سر

 

آنكه قرارش نگرفتى و خواب

تا گل و نسرين نفشاندى نخست

گردش گيتى گلِ رويش بريخت

خاربُنان بر سرِ خاكش برُست

بعد از مفارقتِ او عزم کردم و نيت جزم که بقيتِ زندگانی فرشِ هوس درنوردم و گردِ مجالست نگردم.

سودِ دریا نیک بودی، گر نبودی بیمِ موج

صحبتِ گل خوش بُدی، گر نیستی تشویشِ خار

دوش چون طاووس می‌نازیدم اندر باغِ وصل

دیگر امروز از فارقِ یار می‌پیچم چو مار

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت ۱۹

يکی را از ملوکِ عرب، حديثِ مجنونِ ليلی و شورشِ حال او بگفتند که با کمالِ فضل و بلاغت سر در بيابان نهاده است و زمامِ عقل از دست داده. بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرفِ نفْسِ انسان چه خلل ديدی که خوی بهايم گرفتی و ترکِ عشرتِ مردم گفتی؟ گفت:

وَرُبَّ صَدیقٍ لامَنی فی وَدادِها

اَلَم یَرَها یَوْماً فَیُوضِحُ لی عُذری

 

كاش آنان‌كه عيبِ من جستند

رويت، اى دل‌ستان! بديدندى

تا به جاى ترنج  در نظرت

بى‌خبر دستها بريدندى

تا حقيقتِ معنی بر صورتِ دعوی گواه آمدی. فَذلِكَ الَّذى لُمْتُنَّنى فيهِ. ملک را در دل آمد جمالِ ليلی مطالعه کردن تا چه صورت‌ست موجبِ چندين فتنه، بفرمودش طلب کردن. در احياءِ عرب بگرديدند و بدست آوردند و پيشِ ملک در صحنِ سراچه بداشتند. ملک در هيأتِ او نظر کرد، شخصی ديد سيه‌فام، باريک‌اندام. در نظرش حقير آمد، به‌حکمِ آن‌که کمترينِ خدّامِ حرمِ او به‌جمال ازو در پيش بودند و به‌زينت بيش. مجنون به‌فراست دريافت، گفت: از دريچه‌ی چشمِ مجنون بايد در جمالِ ليلی نظر کردن تا سرِّ مشاهده‌ی او بر تو تجلی کند.

مامَرَّ مِن ذِکرِ الْحَمِیِّ بِمِسمَعی

لَوْسَمِعَت وُرقُ الْحِمی صاحَتْ مَعی

یا مَعشَرَ الْخُلّانِ قُولُوالِلْمُعا...

فا لَستَ تَدْری مابِقَلبِ الْمُوجَعِ

 

تن‌دُرُ ستان‌را نباشد دردِ ريش

جز به هم‌دردى  نگويم دردِ خويش

گفتن از زنبور بى‌حاصل بود

با يكى در عمرِ خود ناخورده نيش

تا تو را حالى نباشد هم‌چو ما

حالِ ما باشد تو را افسانه پيش

سوزِ من با ديگرى نسبت نكن

او نمك بر دست و من بر عضوِ ريش

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 940 به تاریخ 901115, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۰ساعت 19:16  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 11

يکی را پرسيدند از مُستَعرِبان بغداد، ما تَقُولُ فِی الْمُرد؟ گفت: لاخَيرَ فيهِم مادامَ اَحَدُ هُم لَطيفاً يَتَخاشَنُ؛ فَاذا خَشُنَ يَتَلاطَفُ؛ يعنی چندان‌که خوب و لطيف و نازک‌اندام است، درشتی کند و سختی؛ چون سخت و درشت شد، چنان‌که به‌کاری نيايد، تلطف کند و درشتی نماند.

اَمرَد آنگه كه خوب و شيرين است

تلخ‌گفتار و تند‌خوى بود

چون به‌ريش آمد و به‌لعنت شد

مردم‌آمير و مهرجوى بود

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 12

يکی از علما را پرسيدند که: يکی با ماه‌رويي‌ست در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب، چنان‌که عرب گويد: اَلتَّمْرُ يانِعٌ وَ النّاطورُ غَيرُ مانِعِ؛ هيچ باشد که به قوّت پرهيزگاری ازو به‌سلامت بماند؟ گفت: اگر از مه‌رويان به‌سلامت بماند، از بدگويان نماند.

وَ اِن سَلِمَ الْاِنسانُ مِن سُوء نَفسِهِ

فَمِن سُوء ظَنِّ الْمُدَّعي لَيسَ يَسْلَمُ

 

شايد، پس كار خويشتن بنشستن

ليكن نتوان زبان مردم بستن

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 13

طوطيی با زاغ در قفس کردند و از قبحِ مشاهده‌ي او مجاهده می‌برد و می‌گفت: اين چه طلعتِ مکروه است و هيأتِ ممقوت و منظرِ ملعون و شمايلِ ناموزون؟ يا غُراب الْبَينِ، يا لَيتَ بَيْنی وَ بَينَکَ بُعدَ الْمَشرِقَينِ.

على الصباح به روى تو هر كه برخيزد

صباحِ روز سلامت بر او مسا باشد

بداخترى چو تو در صحبتِ تو بايستى

ولى چنين كه تويى، در جهان كجا باشد؟

عجب آنکه غراب از مجاورتِ طوطی هم به‌جان آمده بود و ملول شده، لاحول کنان از گردشِ گيتی همی‌ناليد و دستهای تَغابُن بر يکديگر همی‌ماليد که اين چه بختِ نگون است و طالعِ دون و ايامِ بوقلمون، لايقِ قدرِ من آنستی که با زاغی به‌ديوار باغی بر، خرامان همی‌رفتمی .

پارسا را بس اين قَدَر زندان

كه بود هم طويله‌ي رندان

بلی، تا چه کردم که روزگارم به‌عقوبت آن، در سلکِ صحبت چنين ابلهی؛ خودرای، ناجنس، خيره‌دَرای، به چنين بندِ بلا مبتلا گردانيده است؟

كس نيايد به پاى ديوارى

كه بر آن صورتت نگار كنند

گر تو را در بهشت باشد جاى

ديگران دوزخ اختيار كنند

 اين ضرب‌المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است.

زاهدى در سماعِ رندان بود

زان ميان گفت شاهدى بلخى:

گر ملولى ز ما، تُرُش منشين

كه تو هم در ميان ما تلخى

 

جمعى چو گل و لاله به هم پيوسته

تو هيزمِ خشك در ميانى رَسته

چون باد، مخالف و چو سرما، ناخوش

چون برف، نشسته‌اى و چون يخ، بسته

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 14

رفيقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بوديم و نمک‌خورده و بی‌کران حقوقِ صحبت ثابت شده؛ آخر به‌سببِ نفعی اندک آزارِ خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با اين همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنيدم روزی دوبيت از سخنانِ من در مجمعی همی‌گفت:

نگارِ من چو درآيد به خنده‌ي نمكين

نمك زياده كند بر جراحتِ ريشان

چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى

چو آستينِ كريمان به دست درويشان

طايفه‌ي درويشان بر لطفِ اين سخن، نه که بر حُسنِ سيرتِ خويش، آفرين بردند و او هم درين جمله مبالغه کرده بود و بر فوتِ صحبتِ تاسف خورده و به‌خطای خويش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرفِ او هم رغبتی هست؛ اين بيت‌ها فرستادم و صلح کرديم.

نه ما را در ميان عهد و وفا بود؟

جفا كردى و بد عهدى نمودى

به يك بار از جهان دل در تو بستم

ندانستم كه برگردى به زودى

 

هنوزت گر سرِ صلح است بازآى

كز آن مقبول‌تر باشى كه بودى

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 939 به تاریخ 901108, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۰ساعت 0:17  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 5

يکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حسِّ بشريّت است با حُسن بَشَره‌ي او معاملتی داشت و وقتی به خلوتش دريافتی، گفتی:

نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى

كه ياد خويشتنم در ضمير مى‌آيد

ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم

و گر مقابله بينم كه تير مى آيد

باری پسر گفت: آنچنان که در آدابِ درسِ من نظری می‌فرمايی در آداب نفسم نيز تامل فرمای، تا اگر در اخلاقِ من ناپسندی بينی که مرا آن پسند همی‌نمايد، بر آنم اطلاع فرمايی تا به‌تبديلِ آن سعی کنم. گفت: ای پسر، اين سخن از ديگری پرس که آن نظر که مرا با تو است جز هنر نمی بينم.

چشمِ بدانديش كه بركنده باد

عيب نمايد، هنرش در نظر

ور هنرى دارى و هفتاد عيب

دوست نبيند به‌جز آن يك هنر

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 6

شبی ياد دارم که ياری عزيز از در درآمد؛ چنان بی‌خود از جای برجستم که چراغم به آستين کشته شد.

سَرَى طَيفُ مَنْ يَجْلُو بِطَلْعَتِهِ الدُّجى

شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟

نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بديدی، چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی. يکی اين‌که گمان بردم که آفتاب برآمد و ديگر آنکه اين بيتم به خاطر بود.

چون گرانى به پيشِ شمع آيد

خيزش اندر ميان جمع بكش

ور شكرخنده‌اى است شيرين لب

آستينش بگير و شمع بكش

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 7

يکی، دوستی را که زمان‌ها نديده بود، گفت: کجايی که مشتاق بوده‌ام؟ گفت: مشتاقی به که ملولی.

دير آمدى، اى نگارِ سرمست

زودت ندهيم دامن از دست

معشوقه كه دير دير بينند

آخر، كم از آنكه سير بينند؟

شاهد كه با رفيقان آيد، به‌جفا كردن آمده است، به‌حكمِ آنكه از غيرت و مُضادَّت خالي نباشد.

اِذا جِئْتَني في رُفقَهٍ لِتَزُورَني

وَاِنْ جِئْتَ في صُلحٍ فَاَنْتَ مُحارِبٌ

 

به‌يك نفس كه برآميخت يار با اغيار

بسى نماند كه غيرت، وجودِ من بكشد

به خنده گفت كه من شمعِ جمعم، اى سعدى

مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد؟

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 8

ياد دارم در ايامِ پيشين كه من و دوستي، چون دو بادام‌مغز در پوستي صحبت داشتيم. ناگاه اتفاقِ مَغيب افتاد. پس از مدتي كه بازآمد، عتاب آغاز كرد كه درين مدّت قاصدي نفرستادي. گفتم: دريغ آمدم كه ديده‌ي قاصد به جمالِ تو روشن گردد و من محروم.

يارِ ديرينه، مرا، گو، به زبان توبه مده

كه مرا توبه به‌شمشير نخواهد بودن

رشگم آيد كه كسي سير نگه در تو كند

بازگويم: نه كه كس سير نخواهد بودن

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 9

دانشمندی را ديدم به‌کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده. جورِ فراوان بردی و تحمّلِ بی‌کران کردی. باری به‌لطافتش گفتم: دانم که تو را در مَوَدَّتِ اين منظور علّتی و بنای محبت بر زلّتی نيست؛ با وجودِ چنين معنی، لايقِ قدرِ علما نباشد خود را متهم گردانيدن و جور بی‌ادبان بردن. گفت: ای يار، دستِ عتاب از دامنِ روزگارم بدار. بارها درين مصلحت که تو بينی انديشه کردم و صبر بر جفای او سهل‌تر آيد همی که صبر از ديدنِ او و حکما گويند: دل بر مجاهده نهادن آسان‌ترست که چشم از مشاهده برگرفتن.

هر كه بى او به‌سر نشايد برد

گر جفايى كند، ببايد برد

روزى، از دست، گفتمش: زنهار!

چند از آن روز گفتم استغفار

نكند دوست زينهار از دوست

دل نهادم بر آن‌چه خاطر اوست

گر به‌لطفم به نزد خود خواند

ور به قهرم براند، او داند

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 10

در عُنفُوانِ جوانی چنانکه افتد و دانی، با شاهدی سر و سرّی داشتم؛ به‌حکم آنکه حلقی داشت طَيِّب الاَدا و خَلقی کَالْبَدر اِذا بَدا.

آنكه نباتِ عارضش آبِ حيات مى‌خورد

در شكرش نگه كند هر كه نبات مى‌خورد

اتفاقا به‌خلاف طبع از وی حرکتی بديدم که نپسنديدم؛ دامن ازو درکشيدم و مهره برچيدم و گفتم:

برو هر چه مى‌بايدت پيش گير

سرِ ما ندارى سرِ خويش گير

شنيدم مى‌رفت و مى‌گفت:

شب‌پره گر وصلِ آفتاب نخواهد

رونقِ بازارِ آفتاب نكاهد

اين بگفت و سفر کرد و پريشانی او در من اثر.

بازآى و مرا بكش كه پيشت مردن

خوش‌تر كه پس از تو زندگانى كردن

اما به شکر و منّتِ باری، پس از مدّتی بازآمد. آن حلقِ داوودی متغير شده و جمالِ يوسفی به زيان آمده و بر سيبِ زَنَخدانش چون بِهْ گردی نشسته و رونقِ بازار حُسنش شکسته. متوقع که در کنارش گيرم، کناره  گرفتم و گفتم:

آن روز كه خطِّ شاهدت بود

صاحب‌نظر از نظر براندى

امروز بيامدى به صلحش

كِش ضمه و فتحه بر نشاندى

 

تازه بهارا! ورقت زرد شد

ديگ منه، كآتشِ ما سرد شد

چند خرامى و تكبّر كنى

دولتِ پارينه تصور كنى؟

پيش كسى رو كه طلبكارِ تو است

از بر آن كن كه خريدارِ تو است

 

سبزه در باغ گفته‌اند خوش است

داند آن كس كه اين سخن گويد

يعنى از روى نيكوان خط سبز

دلِ عشّاق بيشتر جويد

بوستانِ تو گندنازاريست

بس كه برمى‌كنى و مى‌رويد

 

گر صبر كنى، ور نكنى، موىِ بُناگوش

اين دولتِ ايّامِ نكويى به سرآيد

گر دست به‌جان داشتمى همچو تو بر ريش

نگذاشتمى تا به قيامت كه برآيد

 

سؤال كردم و گفتم: جمالِ روى تو را

چه شد كه مورچه بر گِردِ ماه جوشيده است؟

جواب داد: ندانم چه بود رويم را

مگر به ماتمِ حُسنم سياه پوشيده است

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 938 به تاریخ 901101, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۰ساعت 23:53  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 1

حسن مَيمَندی را گفتند: سلطان محمود چندين بنده‌ي صاحب جمال دارد که هر يکی بديعِ جهانی‌اند، چگونه افتاده است که با هيچ‌يک از ايشان ميل و محبتی ندارد، چنان‌که با اياز که حُسنی زيادتی ندارد؟ گفت: هر چه به دل فرو آيد، در ديده نکو نُمايد.

هر كه سلطان مريدِ او باشد

گر همه بد كند، نكو باشد

و آنكه را پادشه بيندازد

كسش از خيلِ خانه نَنْوازد

 

كسى به ديد‌ه‌ي انكار اگر نگاه كند

نشانِ صورتِ يوسف دهد به‌ناخوبى

و گر به چشمِ ارادت نگه كنى در ديو

فرشته‌ايت نُمايد به‌چشم، كَرّوبى

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 2

گويند: خواجه‌ای را بنده‌ای نادرالحُسن بود و با وی به‌سَبيلِ مَوَدَّت و ديانت نظری داشت. با يکی از دوستان گفت: دريغ، اين بنده با حُسن و شمايلی که دارد اگر زبان‌درازی و بی‌ادبی نکردی. گفت: برادر، چو اقرار دوستی کردی توقعِ خدمت مدار، که چون عاشق و معشوقی در ميان آمد، مالک و مملوک برخاست.

خواجه با بنده‌ي پرى‌رخسار

چون درآمد به بازى و خنده

نه عجب كو چو خواجه حكم كند

وين كشد بارِ ناز، چون بنده

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 3

پارسايى را ديدم به محبتِ شخصی گرفتار، نه طاقت صبر و نه يارای گفتار. چندان‌که ملامت ديدی و غَرامت کشيدی، ترکِ تَصابی نگفتی و گفتی:

كوته نكنم ز دامنت دست

ور خود بزنى به تيغ تيزم

بعد از تو مَلاذ و مَلجَائى نيست

هم در تو گريزم، ار گريزم

باری، ملامتش کردم و گفتم: عقلِ نفيست را چه شد تا نفسِ خسيس غالب آمد؟ زمانی به‌فکرت فرو رفت و گفت:

هر كجا سلطان عشق آمد، نماند -

قوّتِ بازوىِ تقوي را محل

پاك‌دامن چون زيد، بيچاره‌اى -

اوفتاده تا گريبان در وَحَل؟

 

باب پنجم؛ در عشق و جواني؛ حکايت 4

يکی را دل از دست رفته بود و ترکِ جان کرده و مَطمَحِ نظرش جايی خطرناک و مَظِنَّه‌ي هلاک، نه لقمه‌ای که مُصَوَّر شدی که به‌کام آيد يا مرغی که به‌دام افتد.

چو در چشمِ شاهد نيايد زرت

زر و خاك يكسان نُمايد برت

باری، به‌نصيحتش گفتند: ازين خيال مُحال تَجَنُّب کن که خلقی هم بدين هوس که تو داری، اسيرند و پای در زنجير. بناليد و گفت:

دوستان گو، نصيحتم مكنيد

كه مرا ديده بر ارادتِ او است

جنگجويان به زور و پنجه و كتف

دشمنان را كشند و خوبان دوست

شرطِ مَوَدَّت نباشد به انديشه‌ي جان‌، دل از مهرِ جانان برگرفتن.

تو كه در بندِ خويشتن باشى

عشق بازِ دروغ‌زن باشى

گر نشايد به دوست رَه بُردن

شرطِ يارى است در طلب مُردن

 

گر دست رسد كه آستينش گيرم

ورنه، بروم بر آستانش ميرم

متعلقان را که نظر در کارِ او بود و شَفَقت به روزگارِ او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.

دردا كه طبيب، صبر مى‌فرمايد

وين نفسِ حريص را شِكر مى‌بايد

 

آن شنيدى كه شاهدى به‌نَهُفت

با دل از دست رفته‌اى مى‌گفت:

تا تو را قدر خويشتن باشد

پيش چشمت چه قدر من باشد؟

آورده‌اند که مر آن پادشه‌زاده که مملوحِ نظر او بود، خبر کردند که جوانی بر سرِ اين ميدان مُداوِمَت می‌نمايد، خوش‌طبع و شيرين‌زبان و سخنهایِ لطيف می‌گويد و نکته‌های بديع ازو می‌شنوند و چنين معلوم همی‌شود که دل‌آشفته است و شوری در سر دارد. پسر دانست که دل‌آويخته‌ي اوست و اين گَردِ بلا انگيخته‌ي او. مَرکب به جانب او راند. چون ديد که نزديکِ او عزم دارد. بگريست و گفت:

آن كس كه مرا بكُشت باز آمد پيش

مانا كه دلش بسوخت بر كُشته‌ي خويش

چندان‌که ملاطفت کرد و پرسيدش از کجايی و چه نامی و چه صنعت دانی، در قعرِ بحرِ مَوَدَّت چنان غريق بود که مجال نَفَس نداشت.

اگر خود هفت سُبْع از بر بخوانى

چو آشفتى، الف ب ت ندانى

گفتا: سخنی با من چرا نگويی که هم از حلقه‌ي درويشانم بل‌که حلقه به گوشِ ايشانم. آن‌گه به قوّتِ استيناسِ محبوب، از ميانِ تلاطم امواجِ محبت سر برآورد و گفت:

عجب است با وجودت كه وجودِ من بماند

تو به گفتن اندر‌آيى و مرا سخن بماند

اين بگفت و نعره‌ای زد و جان به جان‌آفرين تسليم کرد.

عجب از كُشته نباشد به درِ خيمه‌ي دوست

عجب از زنده كه چون جان به در آورْد سليم؟

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 937 به تاریخ 901017, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۰ساعت 15:27  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 10

يكي از شعرا پيشِ اميرِ دزدان رفت و ثنايی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکين برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع کند، در زمين يخ گرفته بود؛ عاجز شد، گفت: اين چه حرام‌زاده مردمانند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد؛ گفت: ای حکيم، از من چيزی بخواه. گفت: جامه‌ي خود را می‌خواهم اگر انعام فرمايی. رَضينا مِن نَوالِکَ بِالرَّحيل.

اميدوار بود آدمى به خيرِ كسان

مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان

 سالار دزدان را بر وی رحمت آمد و جامه بازفرمود و قبا پوستينی برو مزيد کرد و درمی چند.

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 11

 منجّمی به خانه درآمد، يکی مرد بيگانه را ديد با زن او بهم نشسته. دشنام و سَقَط گفت و فتنه و آشوب خاست . صاحب‌دلی که برين واقف بود، گفت:

تو بر اوج فلك چه دانى چيست

كه ندانى كه در سرايت كيست

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 12

خطيبی کريه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فرياد بيهُده برداشتی. گفتی نَعيبِ غُرابِ البَين در پرده‌ي الحان است يا آيتِ اِنَّ اَنكَرَ الاَصوات، در شأنِ او.

مردم قريه به علت جاهی که داشت، بليتش می‌کشيدند و اذيتش را مصلحت نمی‌ديدند؛ تا يکی از خطبای آن اقليم که با او عداوتی نهانی داشت، باری به پرسش آمده بودش؛ گفت: تو را خوابی ديده‌ام، خير باد. گفتا: چه ديدی؟ گفت: چنان ديدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در  را حت. خطيب اندرين لختی بينديشيد و گفت: اين مبارک خواب است که ديدی که مرا بر عيب خود واقف گردانيدی. معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج، توبه کردم کزين پس خطبه نگويم مگر به آهستگی.

از صحبت دوستى برنجم

كاخلاق بدم، حَسَن نُمايد

عيبم هنر و كمال بيند

خارم گل و ياسمن نُمايد

كو دشمنِ شوخ چشمِ ناپاك

تا عيب مرا به من نمايد؟

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 13

يكي در مسجدِ سِنْجار به تَطَوُّع بانگ گفتی به ادائی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد اميری بود عادلِ نيک‌سيرت، نمی‌خواستش که دل‌آزرده گردد، گفت: ای جوان‌مرد ، اين مسجد را مؤذنانند قديم هر يکی را پنج دينار مرتّب داشته ام، تو را ده دينار می‌دهم تا جايی ديگر بروی. برين قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی درگذری پيش امير بازآمد. گفت: ای خداوند، برمن حيف کردی که به ده دينار از آن بقعه بدر کردی که اينجا که رفته‌ام، بيست دينارم همی‌دهد تا جای ديگر روم و قبول نمی‌کنم. امير از خنده بی‌خود گشت و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.

به تيشه كس نخراشد ز روى خارا گِل

چنان‌كه بانگ درشت تو مى‌خراشد دل

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 14

ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن همی‌خواند . صاحب‌دلی بر او بگذشت، گفت: تو را مُشاهِرِه چندست؟ گفت: هيچ. گفت: پس اين زحمتِ خود چندين چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهر خدا می‌خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان.

گر تو قرآن بدين نَمَط خوانی

ببرى رونق مسلمانى

***

پايان باب چهارم؛ در فوائد خاموشي

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 935 به تاریخ 901003, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ساعت 12:12  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 4

عالمی معتبر را مناظره افتاد با يکی از ملاحده، لَعَنَهُمُ الله عَلی حِدَه، و به حجت با او بس نيامد، سپر بينداخت و برگشت. کسی گفتش: تو را با چندين فضل و ادب که داری با بی دينی حجت نماند؟ گفت: علم من قرآن است و حديث و گفتار مشايخ و او بدين‌ها معتقد نيست و نمی‌شنود. مرا شنيدن کفر او به چه کار آيد.

آن كس كه به قرآن و خبر زو نرهى

آنست جوابش كه جوابش ندهى

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 5

جالينوس ابلهی را ديد دست در گريبان دانشمندی زده، و بی حرمتی همی کرد. گفت: اگر اين نادان نبودی، کار وی با نادانان بدين‌جا نرسيدی.

دو عاقل را نباشد كين و پيكار

نه دانايى ستيزد با سبك‌سار

اگر نادان به وحشت سخت گويد

خردمندش به نرمى دل بجويد

دو صاحبدل نگهدارند مويى

هميدون سركشى، آزرم جويى

و گر بر هر دو جانب جاهلانند

اگر زنجير باشد، بگسلانند

يكى را زشت‌خويى داد دشنام

تحمل كرد و گفت: اى خوب‌فرجام

بَتَر زانم كه خواهى گفتن، آنى

كه دانم عيب من چون من ندانى

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 6

سَبحان وائِل را در فصاحت بي‌نظير نهاده‌اند، به حكم آن‌كه سالي بر سرِ جمعي سخن گفتي، لفظي مكرر نكردي و گر همان اتفاق افتادي، به عبارتي ديگر بگفتي. وز جمله‌ي آداب ندماء ملوك يكي اينست.

سخن گرچه دل‌بند و شيرين بود

سزاوار تصديق و تحسين بود

چو يك‌بار گفتي، مگو باز پس

كه حلوا چو يك‌بار خوردند، بس

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 7

يکی از حکما را شنيدم که می‌گفت: هرگز کسی به جهلِ خويش اقرار نکرده است مگر کسی که چون ديگری در سخن باشد، همچنان ناتمام‌گفته، سخن آغاز کند.

سَخُن را سر است اى خداوند و بُن

مياور سَخُن در ميان سَخُن

خداوند تدبير و فرهنگ و هوش

نگويد سخن، تا نبيند خموش

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 8

 تنی چند از بندگانِ محمود گفتند حسن مَيمَندی را که: سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت: بر شما هم پوشيده نباشد. گفتند: آنچه با تو گويد به امثال ما گفتن روا ندارد. گفت: به اعتماد آنکه داند که نگويم ، پس چرا همی پرسيد؟

نه هر سخن كه برآيد، بگويد اهل شناخت

به سرِّ شاه سرِ خويشتن نشايد باخت

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 9

در عقد بيع سرايی متردد بودم. جهودی گفت: آخر من از کدخدايان اين محلتم، وصف اين خانه چنان‌که هست از من پرس، بخر که هيچ عيبی ندارد. گفتم: به‌جز آنکه تو همسايه‌ي منی.

خانه ام را كه چون تو همسايه است

ده دِرَم سيم بد عيار ارزد

لیكن اميدوارم بايد بود

كه پس از مرگ تو هزار ارزد

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 934 به تاریخ 900926, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۰ساعت 13:42  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 1

 يکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم به علتِ آن اختيار آمده است در غالب اوقات که در سخن نيک و بد اتفاق افتد و ديده‌ي دشمنان جز بر بدی نمی‌آيد. گفت: دشمن آن بِه که نيکی نبيند .

وَ اَخُوالْعَداوَه لایَمُرُّ بِصالِحِ

اِلا و یَلمُزُهُ بِکذابِ اَشِرْ

 

هنر به چشم عداوت، بزرگتر عيب است

گل است سعدى و در چشم دشمنان خار است

 

نور گيتى فروز چشمه‌ی هور

زشت باشد به چشم موشك كور

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 2

بازرگانى را هزار دينار خسارت افتاد. پسر را گفت: نبايد که اين سخن با کسی در ميان نهی. گفت: ای پدر، فرمان تو راست، نگويم ولکن خواهم مرا بر فايده‌ی اين مطلع گردانی که: مصلحت در نهان داشتن چيست؟ گفت: تا مصيبت دو نشود، يکی نُقصانِ مايه و ديگر شماتتِ همسايه.

مگوى اندهِ خويش با دشمنان

كه لاحول گويند شادى كنان

 

باب چهارم؛ در فوائد خاموشی؛ حکايت 3

جوانی خردمند از فنون فضايل حظی وافر داشت و طبعی نافر، چندان‌که در محافل دانشمندان نشستی، زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: ای پسر، تو نيز آنچه دانی بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.

نشنيدى كه صوفي‌اى مى‌كوفت

زير نعلين خويش ميخى چند؟

آستينش گرفت سرهنگى

كه بيا نعل بر ستورم بند

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 933 به تاریخ 900919, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۰ساعت 21:53  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب سوم؛ در فضیلت قناعت؛ حکايت 27

... به حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت. شبان‌گه برسيدند به مقامی که از دزدان پرخطر بود. کاروانيان را ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: انديشه مداريد که منم درين ميان که به تنها پنجاه مرد را جواب می‌دهم و ديگر جوانان هم ياری کنند. اين بگفت و مردمِ کاروان را به لافِ او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگيری واجب دانستند. جوان را آتشِ معده بالا گرفته بود و عنانِ طاقت از دست رفته. لقمه‌ای چند از سرِ اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشاميد تا ديوِ درونش بيارميد و بخفت. پيرمردی جهان‌ديده در آن ميان بود، گفت: ای ياران، من ازين بدرقه‌ی شما انديشناکم نه چندان‌که از دزدان؛ چنان‌که حکايت کنند که عربی را دِرَمی چند گرد آمده بود و به شب از تشويشِ لوريان در خانه تنها خوابش نمی‌برد. يکی از دوستان را پيش خود آورد. تا وحشتِ تنهايی به ديدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود. چندان‌که بر دِرَم‌هايش اطلاع يافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان ديدند عرب را گريان و عريان. گفتند: حال چيست، مگر آن درمهای تو را دزد برد؟ گفت: لا وَالله، بدرقه برد.

هرگز ايمن ز مار ننشستم

كه بدانستم آن‌چه خصلت او است

زخمِ دندانِ دشمنى بتر است

كه نمايد به چشمِ مردم، دوست

چه مى‌دانيد اگر اين هم از جمله‌ی دزدان باشد که به‌عيّاری در ميانِ ما تعبيه شده است. تا به وقتِ فرصت يارا ن را خبر دهد. مصلحت آن بينم که مر او را خفته بمانيم و برانيم. جوانان را تدبيرِ پير استوار آمد و مهابتی از مشت‌زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آن‌گه خبر يافت که آفتاب در کتف تافت؛ سر برآورد و کاروان رفته ديد. بي‌چاره بسی بگرديد و ره به جايی نبرد. تشنه و بي‌نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی‌گفت:

مَن ذا یُحَدِثُنی وَ زُمَّ الْعیسُ

ما لِلْغَریبِ سِوَی الْغَریبِ اَنیسُ

 

درشتى كند با غريبان كسى

كه نابوده باشد به غربت بسى

مسکين درين سخن بود که پادشه‌پسری به صيد از لشکريان دور افتاده بود، بالای سرش ايستاده، همی‌شنيد و در هياتش نگه می‌کرد. صورتِ ظاهرش پاکيزه و صورتِ حالش پريشان. پرسيد: از کجايی و بدين جاي‌گه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سرِ او رفته بود اعادت کرد. ملک‌زاده را بر حالِ تباهِ او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهرِ خويش آمد. پدر به ديدارِ او شادمانی کرد و بر سلامتِ حالش شکر گفت. شبان‌گه از آنچه بر سرِ او گذشته بود، از حالتِ کشتی و جورِ ملاح و روستايانِ بر سرِ چاه و غَدَرِ کاروانيان با پدر می‌گفت. پدر گفت: ای پسر، نگفتمت هنگامِ رفتن که تهي‌دستان را دستِ دليری بسته است و پنجه‌ی شيری شکسته؟

چه خوش گفت آن تهى‌دستِ سلحشور:

جُوى زر بهتر از پنجاه من زور

پسر گفت: ای پدر، هر آينه تا رنج نبری، گنج نبری و تا جان در خطر ننهی، بر دشمن ظفر نيابی و تا دانه پريشان نکنی، خرمن برنگيری. نبينی به اندک‌مايه رنجی که بردم چه تحصيلِ راحت کردم و به نيشی که خوردم چه مايه عسل آوردم.

گرچه بيرون ز رزق نتوان خَورد

در طلب، كاهلى نشايد كرد

 

غوّاص اگر انديشه كند كامِ نهنگ

هرگز نكند دُرِّ گران‌مايه به چنگ

آسياسنگِ زيرين متحرک نيست، لاجرم تحملِ بارِ گران همی‌کند.

چون خورد شيرِ شرزه در بُنِ غار؟

بازِ افتاده را چه قوت بود؟

تا تو در خانه صيد خواهى كرد

دست و پايت چو عنكبوت بود

پدر گفت: ای پسر، تو را درين نوبت فلک ياوری کرد و اقبال رهبری، که صاحب‌دولتی در تو رسيد و بر تو ببخشاييد و کسرِ حالت را به تفقدی جبر کرد و چنين اتفاق، نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدين طمع دگرباره گرِد وَلَع نگردی .

صياد نه هر بار شگالى ببرد

افتد كه يكى روز پلنگى بخَورد

چنان‌كه يکی را از ملوکِ پارس نگينی گران‌مايه بر انگشتری بود. باری به حکمِ تفرّج با تنی چند از خاصان به مصلایِ شيراز برون رفت. فرمود تا انگشتری را بر گنبدِ عَضُد نصب کردند تا هر که تير از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. اتفاقا چهارصد حکم‌انداز که در خدمتِ او بودند جمله خطا کردند، مگر کودکی بر بامِ رباطی که به بازيچه تير از هر طرفی می‌انداخت. بادِ صبا تيرِ او را به حلقه‌ی انگشتری در بگذرانيد. خلعت و نعمت يافت و خاتم به وی ارزانی داشتند. پسر تير و کمان را بسوخت. گفتند: چرا کردی؟ گفت: تا رونقِ نخستين بر جای بماند.

گه بود از حكيمِ روشن‌راى

بر نيايد درست‌تدبيرى

گاه باشد كه كودكى نادان

به غلط بر هدف زند تيرى

 

باب سوم؛ در فضیلت قناعت؛ حکايت 28

درويشی را شنيدم که به غاری درنشسته بود و در به روی از جهانيان بسته و ملوک و اغنيا را درچشم همت او شوکت و هيبت نمانده.

هر كه بر خود در سوال گشود

تا بميرد، نيازمند بود

آز بگذار و پادشاهى كن

گردن بى طمع بلند بود

يکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به‌کرم اخلاق مردان چنين است که به نمک با ما موافقت کنند. شيخ رضا داد. به حکم آنکه اجابت دعوت سنت است. ديگر روز ملک به عذر قدمش رفت. عابد از جای برجست و در کنارش قرار گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چو غايب شد يکی از اصحاب پرسيد شيخ را که چندين ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی خلاف عادت بود و ديگر نديديم. گفت: نشنيده‌ای که گفته‌اند:

هر كه را بر سماط بنشستى

واجب آمد، به خدمتش برخاست

 

گوش تواند كه همه عمر، وى

نشنود آواز دف و چنگ و نى

ديده شكيبد ز تماشاى باغ

بى گل و نسرين به سر آرد دماغ

ور نبود بالش آگنده پر

خواب توان كرد خزف زير سر

ور نبود دلبر هم‌خوابه پيش

دست توان كرد در آغوش خويش

وين شكم بى‌هنر پيچ پيچ

صبر ندارد كه بسازد به هيچ

***

پایان باب سوم


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 930 به تاریخ 900828, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۰ساعت 23:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب سوم؛ در فضیلت قناعت؛ حکايت 27

... درين صورت که منم با پيلِ دمان بزنم و با شير ژيان پنجه درافکنم. پس مصلحت آن است ای پدر، که سفر کنم کزين بيش طاقتِ بينوايی نمی‌آرم.

چون مَرد درفُتاد ز جاى و مقامِ خويش

ديگر چه غم خورد، همه آفاق جاى او است

شب هر توانگرى به سرايى همى‌روند

درويش هر كجا كه شب آمد، سراى او است

اين بگفت و پدر را وداع کرد و همّت خواست و روان شد و با خود همی‌گفت:

هنرور چو بختش نباشد به كام

به جايى رود، كَش ندانند نام

همچنين تا برسيد به کنارِ آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی‌آمد و خروش به فرسنگ می‌رفت.

سهمگِن آبى كه مرغابى در او ايمن نبود

كمترين موج، آسياسنگ از كنارش در ربود

گروهی مردمان را ديد هر يک به قراضه‌ای د رمِعبَر نشسته و رختِ سفر بسته. جوان را دستِ عطا بسته بود، زبانِ ثنا برگشود. چندان‌که زاری کرد، ياری نکردند. ملاحِ بی‌مروّت به‌خنده برگرديد و گفت:

زر ندارى نتوان رفت به زور از دريا

زورِ دَه‌مَرده چه باشد، زرِ يَك‌مَرده بيار

جوان را دل از طعنه‌ی ملاح به هم برآمد. خواست که ازو انتقام کشد، کشتی رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدين جامه که پوشيده دارم قناعت کنی، دريغ نيست. ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانيد.

بدوزد شَرَه،  ديده‌ی هوشمند

در آرد طمع، مرغ و ماهى به بند

چندان‌که ريش و گريبان به دستِ جوان افتاد به خود درکشيد و به بی‌مُحابا کوفتن گرفت. يارش از کشتی به درآمد تا پُشتی کند، همچنين درشتی ديد و پُشت بداد. جز اين چاره نداشتند که با او به مصالحت گرايند و به اجرت مسامحت نمايند، کُلُّ مُداراهٍ صَدَقَهٌ.

چو پرخاش بينى، تحمل بيار

كه سهلى ببندد درِ كارزار

به شيرين‌زبانى و لطف و خوشى

توانى كه پيلى به مويى كَشى

به عذرِ ماضی در قدمش افتادند و بوسه‌ی چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند. پس به کشتی درآوردند و روان شدند. تا برسيدند به ستونی از عمارت يونان در آب ايستاده. ملاح گفت: کشتی را خلل هست؛ يکی از شما که دلاورتر است بايد که بدين ستون برود و خِطامِ کشتی بگيرد تا عمارت کنيم. جوان به غرورِ دلاوری که در سر داشت از خصمِ دل‌آزرده نينديشيد و قولِ حکما که گفته‌اند: هر که را رنجی به دل رسانيدی، اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداشِ آن يک رنجش ايمن مباش که پيکان از جراحت به درآيد و آزار در دل بماند.

چو خوش گفت بكتاش با خيل‌تاش

چو دشمن خراشيدى، ايمن مباش

 

مشو ايمن، كه تنگ‌دل گردى

چون ز دستت دلى به تنگ آيد

سنگ بر باره‌ی حصار مزن

كه بود از حصار سنگ آيد

چندان‌که مِقْوَدِ کشتی به ساعد برپيچيد و بالای ستون رفت، ملاح زمام از کفش درگسلانيد و کشتی براند. بيچاره متحير بماند، روزی دو بلا و محنت کشيد و سختی ديد. سِيُم، خوابش گريبان گرفت و به آب انداخت. بعدِ شبان‌روزی دگر برکنار افتاد، از حياتش رمقی مانده. برگِ درختان خوردن گرفت و بيخِ گياهان برآوردن تا اندکی قوّت يافت. سر در بيابان نهاد و همی‌رفت تا تشنه و بی‌طاقت به سرِ چاهی رسيد، قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشيزی همی‌آشاميدند. جوان را پشيزی نبود، طلب کرد و بيچارگی نمود رحمت نياوردند. دست تعدّی دراز کرد ميسّر نشد. به ضرورت تنی چند را فرو کوفت، مردان غلبه کردند و بی‌محابا بزدند و مجروح شد.

پشّه چو پُر شد، بزند پيل را

با همه تندى و صلابت كه او است

مورچگان را چو بود اتفاق

شيرِ ژيان را بدرانند پوست

... حکایت طولانی بود و خواندن و توضیحِ بخشِ پایانی حکایت به هفته‌ی آینده موکول شد و درهفته‌ی آینده ادامه این حکایت را خواهید خواند.


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 929 به تاریخ 900821, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۰ساعت 16:44  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب سوم؛ در فضیلت قناعت؛ حکايت 27

... سِيُم، خوب‌رويی که درونِ صاحب‌دلان به مخالِطتِ او مِيل کند که بزرگان گفته‌اند: اندکی جمال به از بسياریِ مال و گويند رویِ زيبا مرهمِ دلهای خسته است و کليدِ درهای بسته؛ لاجرم صحبتِ او را همه جایِ غنيمت شناسند و خدمتش را منّت دانند.

شاهد آنجا كه رود، حُرمت و عزّت بيند

ور برانند به قهرش پدر و مادرِ خويش

پرِ طاووس در اوراق مَصاحِف ديدم

گفتم: این مّنزِلت از قدرِ تو می‌بینم بیش

گفت: خاموش، که هر کس که جمالی دارد

هر كجا پاى نهد، دست ندارندش پيش

چو در پسر موافقى و دلبرى بود

انديشه نيست، گر پدر از وى برى بود

او گوهر است، گو صدفش در جهان مباش

دُرِّ يتيم را همه كس مشترى بود

چهارم خوش‌آوازى که به حنجره‌ی داوودی آب از جَرَيان و مرغ از طَيَران باز دارد. پس به وسيلتِ اين فضيلت دل مشتاقان صيد کند و اربابِ معنی به منادمتِ او رغبت نمايند و به انواع خدمت  کنند .

سَمعی اِلی حُسنِ الاَغانی

مِن ذَا الَّذی جَسَّ الْمِثانی

چه خوش باشد آهنگِ نرمِ حزين

به گوشِ حريفانِ مستِ صبوح

بِهْ از روىِ زيباست آوازِ خوش

كه آن حَظِّ نفس است و اين قوتِ روح

يا کمينه پيشه‌وری که به سعیِ بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهرِ نان ريخته نگردد، چنان‌که خردمندان گفته‌اند:

گر به غريبى رود از شهرِ خويش

سختى و محنت نبرد پینهدوز

ور به خرابى فتد از مملكت

گرْسِنه خفتد ملكِ نيم‌روز

چنين صفت‌ها که بيان کردم، ای فرزند، در سفر موجبِ جمعيّتِ خاطرست و داعيه‌ی طِيب عَيش و آن‌که ازين جمله بی‌بهره است به خيالِ باطل در جهان برود و ديگر کَسَش نام و نشان نشنود.

هر آنكه گردشِ گيتى به كينِ او برخاست

به غيرِ مصلحتش رهبرى كند ايام

كبوترى كه دگر آشيان نخواهد ديد

قضا همى بردش تا به سوى دانه و دام

پسر گفت: ای پدر، قولِ حکما را چگونه مخالفت کنيم که گفته‌اند: رزق اگر چه مقسوم است، به اسبابِ حصول، تعلّق، شرط است و بلا اگر چه مقدور، از ابوابِ دخولِ آن احتراز واجب.

رزق اگر چند بى‌گمان برسد

شرطِ عقل است، جُستن از درها

ورچه كس بى‌اجل نخواهد مرد

تو مرو در دهان اَژدَرها

... حکایت طولانی بود و خواندن و توضیحِ بخشِ پایانی حکایت به هفته‌ی آینده موکول شد و درهفته‌ی آینده ادامه این حکایت را خواهید خواند.


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 928 به تاریخ 900814, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۰ساعت 16:40  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

1-     گلستان سعدی – تصحیح خلیل خطیب رهبر

باب سوم؛ در فضیلت قناعت؛ حکايت 26

دزدى گدايی را گفت: شرم نداری که دست از برای جُوی سيم، پيش هر لئيم دراز می کنی؟ گفت:

دست، دراز از پىِ يك حبه سيم

بِهْ كه ببرّند به دانگى و نيم

باب سوم؛ در فضیلت قناعت؛ حکايت 27

مشت‌زنی را حکايت کنند که از دهرِ مخالف به فغان آمده و حلقِ فراخ از دستِ تنگ بجان رسيده. شکايت پيشِ پدر برد و اجازت خواست که عزمِ سفر دارم، مگر به قوّتِ بازو دامنِ کامی فراچنگ آرم.

فضل و هنر ضايع است تا ننمايد

عود بر آتش نهند و مشك بسايند

 پدر گفت: اى پسر! خيالِ مُحال از سر به در کن و پایِ قناعت در دامنِ سلامت کش  که بزرگان گفته‌اند: دولت نه به کوشيدن است، چاره، کم جوشيدن است.

كس نتواند گرفت دامنِ دولت به زور

كوششِ بى‌فايده است، وَسمه بر ابروى كور

اگر به هر سرِ موئیت صد خرد باشد

خرد به كار نيايد، چو بخت بد باشد

پسر گفت: ای پدر، فوائدِ سفر بسيار است از نُزهتِ خاطر و جَرِّ منافع و ديدنِ عجایب و شنيدنِ غرایب و تفرّجِ بُلدان و مجاورتِ خُلّان و تحصيلِ جاه و ادب و مزيدِ مال و مُکتَسَب و معرفت ياران و تجربتِ روزگاران، چنانکه سالکان طريقت گفته‌اند:

تا به دكّان و خانه در گروى

هرگز اى خام! آدمی نشوى

برو اندر جهان تفرّج كن

پيش از آن‌روز، كز جهان بروى

پدر گفت: ای پسر، منافعِ سفر چنين که گفتی بی شمار است وليکن مسلّم پنج طايفه راست: نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مُکنت، غلامان و کنيزان دارد دلاويز و شاگردان چابُک. هر روز به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرّجگاهی از نعيمِ دنيا متمتّع.

مُنعِم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست

هر جا كه رفت خيمه زد و خواب‌گاه ساخت

آن را كه بر مرادِ جهان نيست دسترس

در زاد و بومِ خويش غريب است و ناشناخت

دومی عالِمی که به منطقِ شيرين و قوّتِ فَصاحت و مايه‌ی بَلاغت هر جا که رود، به خدمت او اقدام نمايند و اکرام کنند .

وجودِ مردمِ دانا مثالِ زرِّ طلى‌ست

كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند

بزرگ‌زاده‌ی نادان به شَهرَوا ماند

كه در ديارِ غريبش به هيچ نستانند

...حکایت طولانی بود و مجال اندک و خواندن و توضیح بخش پایانی حکایت به هفته‌ی آینده موکول شد و درهفته‌ی آینده ادامه این حکایت را خواهید خواند.


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 927 به تاریخ 900807, بازخوانی ادبیات کلاسیک, گلستان سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰ساعت 20:12  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب قدیمی‌تر