سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر


صدای خانم بهنام مثل گوینده‌های رادیوست. شبیه گوینده‌های قدیمی که صدایشان روی موج‌های AM سفر می‌کرد و به ساحل گوش شنوندگان می‌رسید. اولین جلسه‌ای که وارد انجمن قطب شد من مجری بودم اسمش را پرسیدم و برای شعرخوانی دعوتش کردم. آن زمان معمولا هر هفته از یکی از دوستان شاعرم خواهش می‌کردم که هفته‌ی بعد مجری باشند. خانم بهنام آن‌قدر تاثیرگذار شعر خواند که آخر جلسه از خانم بهنام خواهش کردم هفته‌ی بعد مجری جلسه باشد. اجرای جلسه‌ی بعد به قدری خوب از کار درآمد که از استاد نجف زاده اجازه گرفتم تا مسئولیت اجرا را در انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه کلا به خانم بهنام بسپاریم و خانم بهنام مجری همیشگی انجمن قطب شد.

شنبه چهارم مردادماه ۱۴۰۴ بعد از جلسه‌ی انجمن قطب فرصتی پیش آمد تا با خانم بهنام به گپ و گفت بنشینم و آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک گفتگوی یک ساعته در حیاط باصفای اقامتگاه بومگردی تهمینه در تربت حیدریه است.

مریم بهنام زاده در ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۴ در محله‌ی مظفریه‌ی تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش محمدعلی بهنام زاده معمار بود. خانه‌ی آن‌ها نزدیک بیمارستان شیر و خورشید بود که بعد از انقلاب به بیمارستان نهم دی تغییر نام داد و پدربزرگ و مادربزرگش هر دو کارمند بیمارستان بودند. محمدعلی بهنام زاده شاعر نبود اما صدایی خوش داشت و شعرهای بسیاری در مدح ائمه‌ی اطهار در ذهن داشت. در زمان کودکی مریم، پدرش را در تربت حیدریه به عنوان مداح می‌شناختند. مادرش فاطمه نراقی زنی خانه‌دار بود که هم و غمش تربیت فرزندان بود.

مریم که فرزند دوم یک خانواده‌ی هشت نفره بود در کودکی دختر مظلوم و خجالتی بود که بیشتر وقتش در خانه می‌گذشت. وقتی شش ساله شد او را به کودکستان شکوفه‌های انقلاب در خیابان پروین فرستادند. یک سال حضور در کودکستان باعث شد کمی اجتماعی‌تر شود و برای ورود به مدرسه آماده شود. حضور در کودکستان تاثیر خودش را گذاشت و توانست مریم را از خانه بیرون بکشد. آن زمان کوچه جای امنی بود برای بازی بچه‌ها بود. او همراه دیگر بچه‌های محله‌ی مظفریه (چهارراه بیمارستان) خاطرات خوشی از بازی‌های ساده و گرم دهه‌ی شصت دارند. عصرهای بهار و تابستان معمولا مادرها جلوی یکی از خانه‌ها فرش می‌انداختند، می‌نشستند به سبزی پاک کردن و صحبت کردن و بچه‌ها در فاصله‌ای کم مشغول بازی می‌شدند.

اولین مدرسه‌ی مریم دبستان سیزده ‌آبان بود که در خیابان پروین بود و فاصله‌ی کمی تا چهارراه بیمارستان داشت. اولین درسی که توجه او را در مدرسه جلب کرد انشاء بود. او هنوز با حسرت از انشاهای دبستان یاد می‌کند که ساعتی بود برای پرواز خیال به جاهای دوردست. خانم بهنام اعتراف می‌کند که در مشق نوشتن بسیار کند بوده و با بازیگوشی کلی از وقت مادر را می‌گرفته تا دو خط مشق بنویسد اما املاهای پرغلط را در انشاهای روان جبران می‌کرده است.

مدرسه‌ی راهنمایی لاله‌های انقلاب در مرحله‌ی بعد میزبان مریم بهنام زاده شد. این مدرسه هم در خیابان لشکری قرار داشت بعد از انقلاب به خیابان پروین اعتصامی تغییر نام داد. سه سال راهنمایی به سرعت سپری شد و مریم بهنام زاده که سری به ریاضی و علوم نداشت در هدایت تحصیلی رشته‌ی علوم انسانی را انتخاب کرد. آن زمان سال اول دبیرستان عمومی بود. هرچند رشته‌ی تحصیلی در دوران راهنمایی انتخاب می‌شد اما می‌توانستی کلاس اول دبیرستان را در هر مدرسه‌ای دوست داشتی درس بخوانی. نزدیک‌ترین و معتبرترین مدرسه دبیرستان پروین بود که در چهارراه فرهنگ قرار داشت و خانم بهنام سال ۱۳۷۰ برای گذراندن اولین سال دبیرستان در این مدرسه ثبت نام کرد. دبیرستان پروین قدیمی‌ترین دبیرستان دخترانه تربت حیدریه است که در سال ۱۳۱۷ تاسیس شده است.

دهه‌ی شصت مدرسه‌ی پروین رشته‌ی علوم انسانی نداشت. مریم بهنام زاده و چند دوست همکلاسی که رشته‌ی انسانی را انتخاب کرده بودند از سال دوم برای ادامه‌ی تحصیل عازم هنرستان زینب شدند که چند کلاس اضافی داشت و از آن کلاس‌ها برای آموزش دانش‌آموزان علوم انسانی استفاده می‌کردند. درس‌های علوم انسانی به ذائقه‌ی مریم خوش می‌آمد و همین باعث شده بود کم‌کم درسخوان‌تر شود.


مریم بهنام زاده سال ۱۳۷۴ توانست در رشته‌ی علوم انسانی دیپلم بگیرد و در کنکور همان سال شرکت کرد و در رشته‌ی ادبیات دانشگاه پیام نور تربت حیدریه پذیرفته شد. در دوران دانشجویی علاوه بر درس خواندن اهل فعالیت‌های دانشجویی هم بود. در کتابخانه‌ی دانشگاه پیام نور تربت حیدریه کتابدار شد و بخشی از کارهای امور فرهنگی دانشگاه را نیز به عهده گرفت. بهنام می‌گوید: «خیلی درس خواندن برایم اولویت نداشت. رشته‌ی ادبیات را دوست داشتم اما آدمی نبودم که بنشینم پای درس‌های دانشگاه. پنجاه درصد اگر درس‌های دانشگاه را می‌خواندم پنجاه درصد دیگر را برای خودم مطالعه می‌کردم. کتابخانه‌ی دانشگاه فرصت خوبی برای کتاب خواندن و انس با کتاب بود.» همین درس خواندن و مطالعه‌ی آزاد پنجاه پنجاه باعث شد که خانم بهنام دوره‌ی لیسانس را شش سال کش بدهد و در سال ۱۳۸۰ لیسانس ادبیات گرفت.

مهرماه ۱۳۸۰ با آقای مهدی عابدی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر به نام‌های مبینا و نیما است. خانم بهنام می‌گوید: «دوست داشتم در رشته‌ی ادبیات ادامه تحصیل بدهم، شغلی در زمینه‌های فرهنگی داشته باشم اما کارهای خانه و بزرگ کردن بچه‌ها همه‌ی وقتم را به خود اختصاص داد. مثلا به عنوان معلم نهضت سواد آموزی قبول شدم اما به دلیل مشغله نتوانستم ادامه بدهم.» خوشبختانه کم‌کم اینترنت به کمکش ‌آمد و یکی از فعالیت‌های او در تمام سال‌هایی که وظیفه‌ی سنگین مادری را به عهده داشت وبلاگ‌نویسی بود. در دهه‌ی هشتاد وبلاگ‌نویسی رواج و رونقی داشت و او از طریق اینترنت سعی می‌کرد اطلاعاتش را به روز نگه دارد و با اهل قلم ارتباط داشته باشد.

یکی از کارهای جدی خانم بهنام پرداختن به انجمن شعر تربت حیدریه است. او در سال‌هایی که به انجمن پیوسته است با قبول نقش و فعالیت توانسته کمک فراوانی به انجمن کند و شاعران بیشتری را در این شهر به شعر علاقه‌مند کند. او هر جلسه ضمن اجرا از جلسه عکاسی می‌کند، کلیپ‌های تصویری می‌سازد و در فضای مجازی منتشر می‌کند و باعث می‌شود انجمن شعر بهتر دیده شود و جوان‌های شاعر و علاقه‌مند به شعر جذب انجمن شوند.

از دیگر کارهای مریم بهنام برگزاری نشست کتابخوان است که در کنار آقای مهدی غضنفری کتابدار باسواد همشهری سعی می‌کند ماهی یکی دو بار کتاب‌خوان‌های تربت حیدریه را دور هم جمع کند و کتاب‌هایی را که خوانده‌اند با هم به اشتراک بگذارند. او همچنین آدمی فعال و باانرژی در ورزش است و سعی می‌کند برنامه‌های منظم کوهنوردی برای شاعران و اهل قلم تدارک ببیند. خانم بهنام همراه آقای مهدی نجفی دوست خوش‌ذوق همشهری که مدیر باشگاه کوهنوردی نیکان است هر هفته برنامه‌های کوهنوردی و طبیعت‌گردی برگزار می‌کنند که معمولا دوستان شاعر همشهری در آن شرکت می‌کنند.

از خانم بهنام می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردید و ایشان می‌گویند: «من هم مثل خیلی‌ها از همان دوران نوجوانی دفتری داشتم که شعرهای زیبا را در آن می‌نوشتم. گاهی هم خودم چیزهایی سر هم می‌کردم که نمی‌دانستم شعر است یا نه. وقتی وبلاگ‌نویسی می‌کردم بیشترین تعاملم با وبلاگ‌های ادبی بود. کم‌کم ارتباط با شاعران مختلف که خیلی از آن‌ها منتقدان خوبی بودند باعث شد نوشته‌هایم سر و شکل شعر پیدا کند. فکر می‌کنم ابتدای دهه‌ی نود بود که شعرهایم در وبلاگ «نیلوفر مریم» و سایت شعر نو و بعد فیس‌بوک منتشر می‌کردم.»

در این بخش، مصاحبه‌مان به سمت بازگو کردن حال و هوای وبلاگ‌نویسی می‌رود و من ناگهان یادم می‌آید که وبلاگ «نیلوفر مریم» را می‌شناختم و سال‌ها پیش از این‌که خانم بهنام را ببینم با ایشان مکاتبه داشتم. ظرف چند دقیقه کلی دوست و آشنای مشترک به یادمان می‌آید که آن‌زمان در فضای وبلاگ‌نویسی فعال بودند و امروز از نام‌آشنایان شعر خراسان و کشور هستند. وبلاگ نیلوفر مریم وبلاگ پرمخاطبی بود که خانم بهنام شعرهایش را در آن منتشر می‌کرد.


آشنایی خانم بهنام با انجمن شعر قطب تربت حیدریه را مدیون کتابخانه‌ی شهید بهشتی هستیم. انجمن قطب که حدود پنجاه سال است در تربت حیدریه تشکل می‌شود از سال ۱۳۹۸ در شش‌ماهه‌ی دوم سال جلساتش را کتابخانه‌ی شهید بهشتی برگزار می‌کند. خانم بهنام درباره‌ی آشنایی‌اش با انجمن قطب می‌گوید: «مثل همیشه برای کتاب گرفتن به کتابخانه‌ی شهید بهشتی رفته بودم. آقای غضنفری همشهری کتابدار که می‌دید من به کتاب‌های شعر علاقه دارم روزی به من گفت. شما چرا در نشست‌های شاعران شرکت نمی‌کنید؟ من با تعجب پرسیدم مگر شاعران نشست دارند؟ و آقای غضنفری شماره تلفن شما را داد و انجمن شعر را معرفی کرد و شنبه‌ی بعدی من به جمع شاعران انجمن قطب اضافه شدم.»

از خانم بهنام از مشوقانش در راه شعر سوال می‌کنم و او ابتدا از علی ابراهیمی شاعر ساری یاد می‌کند و می‌گوید: «استاد ابراهیمی وقت زیادی برای شعر من گذاشت. از طریق فضای مجازی در ارتباط بودیم و من همیشه ابتدا شعرهایم را برای ایشان ارسال می‌کردم و اولین نقد و نظرها را از جانب ایشان دریافت می‌کردم.» همچنین از شاعر همشهری آقای حمیدرضا شهیدی نام می‌برد که علاوه بر شعر کلاسیک به شعر سپید علاقه دارند و او را تشویق به سرودن می‌کنند. به من هم اظهار لطفی می‌کنند که از ایشان تشکر می‌کنم.

خانم بهنام غزل‌های مولانا را بسیار دوست دارد و کتاب مورد علاقه‌اش از دنیای ادبیات کلاسیک دیوان شمس است. از شاعران معاصر به شعر فروغ فرخ زاد علاقه دارد و به طور کلی شعر شاعران زنی را می‌پسندد می‌توانند زبان جامعه‌ی زنان باشند. دیگر شاعر مورد علاقه‌ی خانم بهنام سید علی صالحی است که آثارش در قالب نوعی از شعر که امروز به «شعر گفتار» موسوم است می‌گنجد. خانم بهنام اشعار خودش را هم در همین طبقه قرار می‌دهد و می‌گوید: «سید علی صالحی، نوعی از شعر را پیش روی من گذاشت که با زبان شعری من هماهنگ بود و من خیلی از خواندن و سرودن این نوع شعر لذت می‌برم. بعد هم با شاعران دیگری آشنا شدم که در همین سبک شعری قلم می‌زدند مانند مجتبی رمضانی، بهرام محمودی، بهنام محبی فر که در همان سال‌های رواج وبلاگ‌نویسی با ایشان در ارتباط بودم و بسیار از ایشان آموختم.»

خانم بهنام شعر را در وهله‌ی اول مایه‌ی آرامش روح می‌داند و معتقد است شاعر باید بتواند تصاویری خلق کند که برای خودش و مخاطبش دلچسب باشد. شعر برای خانم بهنام مسکنی است که می‌تواند آلام روحی را کاهش بدهد. او می‌گوید: «در این دنیای پر اضطراب شعر می‌تواند یک پناهگاه امن باشد»

بهنام غیر از شعر گفتار به دوبیتی هم بسیار علاقه دارد و آثار اغلب دوبیتی‌سرایان تاریخ شعر فارسی را به دقت خوانده است. بخش قابل توجهی از سروده‌های خانم بهنام دوبیتی است. او می‌گوید: «دوبیتی وزنی دارد که بسیار به گوش آشناست و ما به واسطه‌ی اشعاری که در لهجه‌ی محلی داریم از کودکی با این وزن انس داریم» در ادامه‌ی صحبت‌مان در مورد قالب‌های شعری، خانم بهنام می‌گوید: «وقتی با آقای ابراهیمی آشنا شدم ایشان معتقد بودند که نزدیک‌ترین شعر به نوشته‌های من شعر گفتار است و سعی کردند مرا به این سمت هدایت کنند. کتاب‌هایی را معرفی کردند، شاعرانی را معرفی کردند و سروده‌های تازه‌ام را نقد کردند و باعث شدند بیشترین آثار من در این فرم شعری متولد شود.»

خانم مریم بهنام شعر امروز را موفق می‌داند. شعر امروز توانسته زبان روز را به خدمت بگیرد و بی‌واسطه با مخاطبش ارتباط برقرار کند. او می‌گوید: «یکی از خدماتی که نیما به شعر فارسی کرد همین بود که زبان شعر را به روز کرد. این زبان توسط جریان‌های بعدی شعر تقویت شد و شعر گفتار می‌تواند ادامه‌ی این جریان‌ها باشد.اما آفت‌هایی هم دارد. از جمله‌ی این که هر نوشته‌ای می‌تواند خود را به شکل شعر عرضه کند که با تاکید بر جنبه‌های هنری و زیبایی‌شناسی زبان می‌توان میان شعر گفتار و نوشته‌های ساده فرق گذاشت.»


مریم بهنام در مورد شرکت در جشنواره‌ها می‌گوید: «نفس جشنواره بد نیست علی‌الخصوص جشنواره‌هایی که خود شاعران برگزار می‌کنند و ادارات دولتی کمترین دخالت را در آن دارند. همان‌طور که در همه‌چیز سودجویی وجود دارد متاسفانه سودجویی به جشنواره‌های شعر هم رسیده است و دیده‌ام که در سال‌های اخیر جشنواره‌هایی فقط روی کاغذ و برای گرفتن بودجه برگزار شده‌اند. من سعی می‌کنم در جشنواره‌هایی که موضوع‌های مناسب دارند و مورد تایید افراد شناخته شده هستند شرکت کنم. مثلا در سال‌های اخیر در جشنواره‌های انجمن قطب یا بعضی جشنواره‌هایی که از طرف انجمن توصیه شده شرکت کرده‌ام.»

مریم بهنام تا امروز کتابی چاپ نکرده است اما کتاب «نیلوفر در پاییز» او که مجموعه‌ی شعرهای گفتار اوست آماده‌ی انتشار است. او در این مورد می‌گوید: «تا حالا بیشتر دغدغه‌ام سرودن بوده تا انتشار شعرها. انتشار کتاب هم کاری‌ست که باید انجام داد و قصد دارم این کتاب را به یک ناشر تخصصی شعر سپید بسپارم»

امروز خانم بهنام را غیر از شاعر به عنوان گوینده و مجری انجمن قطب می‌شناسند. از ایشان می‌پرسم چه شد که به گویندگی علاقه پیدا کردید. ایشان می‌گویند: «از همان سنین دبستان به کار صدا علاقه داشتم. مثلا در دوره‌های دانش‌آموزی مراسم صبحگاه مدرسه را اجرا می‌کردم یا عضو گروه سرود می‌شدم اما جدی‌تر شدن کار صدا به دهه‌ی اخیر برمی‌گردد. وقتی که پیام‌رسان تلگرام همه‌گیر شد با گروه‌های دکلمه‌ی شعر آشنا شدم و شروع کردم به اجرای دکلمه‌ی شعرهای مورد علاقه‌ام در این گروه‌ها. کم‌کم با دیگر کسانی که در این موضوع تجربه و مهارتی داشتند از جمله آقای صالح قدک زاده آشنا شدم و تشویق شدم به کار گویندگی که تا امروز در این زمینه هم مشغولم و سعی می‌کنم در این زمینه هم فعال باشم.»

به بخش «هر چه می‌خواهد دل تنگ بگو» می‌رسید و خانم بهنام به تاثیر انجمن قطب در شعرش اشاره می‌کند و می‌گوید: «از وقتی وارد انجمن قطب شدم جلسات هفتگی و منظم باعث شد شعر برایم جدی‌تر از پیش شود و فکر می‌کنم شعرم رنگ و بوی تازه‌ای گرفت که جا دارد از تمام برگزارکنندگان این جلسه و شما تشکر کنم.»

آخرین بخش این مصاحبه پیشنهاد خانم بهنام برای اختصاص دادن روزهایی از هفته برای دکلمه‌ی شعر در گروه انجمن شعر و ادب قطب است. خانم بهنام می‌گوید: «اجرای شعر برای شاعران خیلی مهم است و اگر شاعر بتواند شعرش را اصولی و صحیح بخواند تاثیر شعرش چند برابر خواهد شد. می‌توانیم روزهایی از هفته را به خوانش شعر اختصاص بدهیم. مثلا غزلی از سعدی را به اشتراک بگذاریم و از دوستان شاعر خواهش کنیم که این غزل را بخوانند و صدایشان را در گروه به اشتراک بگذارند و نقاط قوت و ضعف هر کس در خوانش بررسی شود. مطمئنا در طولانی‌مدت تاثیر زیاد خواهد داشت و باعث خواهد شد دوستان شاعرمان بتوانند شعرهایشان را هر چه زیباتر بخوانند.»

اگر بخواهم بدون تعارف بگویم فضای شعر خراسان هنوز هم فضایی سنتی است و انجمن شعر قطب تربت حیدریه هم از این قاعده مستثنی نیست. هنوز هم غزل رایج‌ترین قالب شعر در فضای شعری خراسان است و شاعران سپیدسرا در این خطه‌ی پهناور فلات ایران در اقلیت هستند. همان‌طور که در طول مصاحبه بارها اشاره شد شعر خانم بهنام شعر گفتار است که یکی از زیرشاخه‌های شعر سپید است. شاخص‌ترین و راحت‌ترین تعریف برای شعر گفتار همان استفاده از زبان عامیانه در سرودن شعر است. می‌شود گفت شعر گفتار شعری است که در بیان تخیل شاعر از زبان گفتار روزمره بهره می‌گیرد از مهم‌ترین ویژگی‌های آن استفاده از تکیه‌کلام‌های روزمره، برجسته کردن کلمات عامیانه و شکل هنری به آن دادن است. در ادامه چند شعر از خانم مریم بهنام را با هم می‌خوانیم:

قهوه‌ات را سر بکش
بی‌آنکه بدانم
چند روز از التهاب بهار روی دلتنگی‌ات جا مانده
قهوه‌ات را سر بکش
بی ‌آن‌که بدانم چه فالی برای زخم‌هایت
ته فنجان مانده است
ماه نیمه‌شب من!
خوردن یک شات قهوه
این همه حرف و حاشیه ندارد
شاید بهار دلش می‌خواهد
از لحظه‌هایمان یک شعر تلخ بسراید
و خرداد
نیشخندهایش را
توی عکس‌هایمان جا بگذارد
اما بگذار طعم زندگی
زیر زبانم شیرین باشد
بیخیال سرایش شعر
بگو ببینم حال دلت چطور است؟


دلتنگم
مثل خداحافظی شهریور از تابستان
مثل مسافری جامانده
روی ریگ‌های ریل
و شاید مثل دختری که
شب را با گل‌های نفروخته‌ی سر چهارراه سر می‌کند
دلتنگم آن‌قدر که این شب‌ها را می‌فروشم به ماه
تا یک روز
تو از شعرهایم سر درآوری
و با لبخند همیشگی
به دوست داشتنم اعتراف کنی
وباز یک عصر توی کافه
با یک قهوه‌ی تلخ
همه‌ی دلتنگی‌ام
شیرین می‌شود


خیلی وقت است
حرف‌هایم را
لای کاغذی نگذاشته‌ام
با خود می‌گفتم
باد که بوزد
بوی حرفهایم بلند می‌شود
تا همین الان که می‌خواهم حرف‌هایم را به چاپ برسانم
بادها همه از جنس ناموافقند
قبول کن
که قصه‌ی دلتنگی را
نمی‌شود حتا به باد موافق سپرد


‍ شب از نیمه گذشت
و ‌من
برای آن‌که از فکرت بیرون بیایم
حواسم را پرت می کنم وسط خیابان
کمی آن‌طرف‌تر
زنی با حواس من
به تو فکر می‌کند
می ترسم از همه مردمان این شهر
که یک روز
چشمانت را بدزدند
و من سوژه‌ای
برای سرودن این همه عاشقانه نداشته باشم


یک عصر
یک لبخند از لب تو
نزدیک غروب می‌پاشید کف حیاط
گفته بودم که از بوی دهانت
می‌فهمند که چقدر دوستت دارم
گفته بودم که یک زن حوالی این شهر هر روز تو را شعر می‌کند و به بهانه‌ی خوشبختی
پاییز را به خانه می آورد
اما تو بخند
بگذار همه‌ی خاطرات
از لب‌های تو‌ اتفاق بیفتد...


من
و این دفتر
و شاید هم کمی پاییز
در ازدحام نبودنِ تو
تنها نشسته‌ایم
من و پاییز
از تو از این شعر
از خیابان بی‌عبور
حرف می‌زنیم
من و این فصل
چقدر حرف داریم
وقتی تو با لبخندی تلخ
خاطرات شیرینی
از خود به جا می‌گذاری...

در پایان از خانم مریم بهنام تشکر می‌کنم که حضورش در انجمن شعر قطب بسیار موثر است. او از آدم‌هایی است که روحیه‌ی بالایی در کار تیمی دارد و در جلسات شعر هم سعی کرده است مسئولیت به عهده بگیرد. حضور شاعرانی مثل خانم بهنام کمک می‌کند به رشد شعر شهرستان تربت حیدریه و باعث می‌شود انجمن‌های ادبی این شهر رواج و رونق بیشتری داشته باشد. برای این شاعر همشهری آرزوی موفقیت دارم.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۵/۲۱ تربت حیدریه

مریم بهنام

مریم بهنام

مریم

مریم بهنام

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: مریم بهنام, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۴ساعت 9:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
در سایه‌سار بید، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری آقای حمید زارع به قلم بهمن صباغ زاده

چند سالی است که حمید زارع به جلسات شعر تربت حیدریه رفت و آمد دارد و جزو شاعران تربت حیدریه و علی‌الخصوص شاعران گویشی‌سرای این شهر به شمار می‌رود. شنبه ۲۸ تیرماه ۱۴۰۴ بعد از جلسه‌ی شعر انجمن قطب تربت حیدریه از او خواهش کردم مقابل ضبط صوت من بنشیند و از زندگی‌اش بگوید. سخن گفتن با دوستان همیشه دلنشین است و برای من دلنشین‌تر می‌شود وقتی بهانه‌ی صحبت شعر باشد. آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک گفتگوی یک ساعته در شبی تابستانی اما خنک در حیاط دلباز رباط تهمینه است.

حمید زارع متولد دهم تیرماه ۱۳۵۶ است و در روستای بیدستان از جلگه‌ی رخ تربت حیدریه به دنیا آمد. این روستای کوچک از روستاهای قدیمی این منطقه به شمار می‌رود و سنگ قبرهایی از دوران صفویه در قبرستان روستا به چشم می‌خورد. او در مورد تاریخ تولدش می‌گوید: «به گفته‌ی مادرم ده روز مانده به عید ۱۳۵۷ به دنیا آمده‌ام یعنی تقریبا بیستم اسفندماه، اما در شناسنامه دهم تیر را ثبت کرده‌اند.» پدرش غلامرضا زارع به تناسب فامیلش اهل زراعت و کشاورزی بود و در روستای بیدستان به کشاورزی، باغداری و دامداری مشغول بود. غلامرضا زارع سواد خواندن و نوشتن نداشت، به تعبیر قدما سواد قرآنی داشت و می‌توانست به مدد حافظه خط قرآن را بخواند. او صدای خوبی داشت و در شب‌نشینی‌های روستا یا موقع جودرو با آواز خوش دل اهل روستا را جلا می‌داد. فریادخوانی یکی از سرگرمی‌های مورد علاقه‌ی غلامرضا زارع بود و حمید دوبیتی‌های فراوانی را از فرهنگ شفاهی تربت حیدریه از پدر به یادگار دارد.

حمید فرزند دوم خانواده بود و خانواده‌اش سه فرزند بیشتر نداشتند. می‌گویم نسبت به آن زمان خانواده‌ی کم‌جمعیتی بودید. حمید با خنده می‌گوید: «کم جمعیت نبودیم آقا، تلفات زیاد دادیم» مادرش عزت صداقت خانه‌دار بود و در کارهای روستا پابه‌پای پدر فعالیت و تلاش می‌کرد. قالی‌باقی هم یکی از کارهای همیشگی مادر بود که هنر خیلی از زنان ایرانی از دیرباز بوده و هست.

کودکی حمید در کوچه باغ‌ها و باغ‌ها و پشت بام‌های روستای بیدستان گذشت. حمید در روستای بیدستان در دهه‌ی شصت می‌گوید: «روستای ما بن‌بست بود و راه ارتباطی درستی نداشت. زمستان‌ها معمولا با اولین برف کاملا بسته می‌شد اما در تابستان هم رفت و آمد چندانی با بیرون از روستا نداشتیم.» بیدستان در زمان کودکی حمید، روستایی کم‌جمعیت و تا حدی منزوی اما بسیار زیبا، بکر و خوش‌آب‌وهوا بود که می‌توانست مثل مادری دلسوز کودکان روستا را در دامنش بزرگ کند. سیب و بادام و زردآلوهای بیدستان هنوز هم محشر است اما پیش از صنعتی شدن کشاورزی این میوه‌ها در بیدستان رنگ و بویی دیگر داشت. می‌پرسم: «کودکی بیشتر به بازی گذشت یا کار؟» با شیطنت مخصوص خودش می‌گوید: «کار آقا، کار»

وقتی که حمید هفت ساله شد راهی تنها دبستان روستا شد. دبستان کوچک «لاله‌های انقلاب» در مهرماه ۱۳۶۳ شد میزبان تنها کلاس اولی روستا و حمید زارع در این دبستان پنج پایه بدون دانش‌آموز هم‌پایه سر کلاس اول نشست. این تنها بودن تا کلاس پنجم ادامه داشت. برای عزیزانی که کلاس پنج پایه را تجربه نکرده‌اند باید این توضیح را داد که در روستاهای کم‌جمعیت به خاطر تعداد کم دانش‌آموزان کلاس اول تا پنجم دبستان سر یک کلاس می‌نشینند و یک معلم دارند. معلم در طول سال تحصیلی با برنامه‌ریزی و تقسیم کار سعی می‌کند به درس همه‌ی دانش‌آموزان رسیدگی کند.

حمید در مورد کلاس‌های پنج پایه می‌گوید: «خوبی کلاس پنج پایه این بود که درس دیگر پایه را هم می‌شنیدی. سرگرمی من حفظ کردن شعرهای کتاب فارسی خودم و پایه‌های بالاتر بودم.» حمید بچه‌ی درس‌خوانی بود و نه تنها درس فارسی که سعی می‌کرد دیگر درس‌های پایه‌های بالاتر را هم فرا بگیرد. در یکی از سال‌های ابتدایی آقای مدنی معلم دبستان به حمید پیشنهاد داد که درس‌های پایه‌ی بالاتر را در تابستان بخواند و در آزمون شهریور شرکت کند و به اصطلاح یک سال جهشی بخواند. حمید استقبال می‌کند و کتاب‌های پایه‌ی بالاتر را بچه‌های روستا می‌گیرد و آن تابستان را در درس خواندن سنگ تمام می‌گذارد اما از بخت بد آن سال شهریور کسی از اداره برای آزمون به روستای بیدستان نمی‌آید.

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
از حمید در مورد دوره‌ی راهنمایی‌اش می‌پرسم. حمید زارع آهی می‌کشد و می‌گوید: «دوره‌ی سخت تحصیل من راهنمایی بود». چون تعداد دانش‌آموزان بیدستان کم بود مدرسه‌ی راهنمایی در این روستا وجود نداشت و دانش‌آموزان که دو سه نفر بیشتر نبودند مجبور بودند فاصله‌ی پنج کیلومتری بیدستان تا رباط سنگ را هر روز طی کنند تا به مدرسه‌ی راهنمایی شهید عباس زاده‌ی رباط سنگ برسند. او ادامه می‌دهد: «در فاصله‌ی بین بیدستان و رباط سنگ روستای خماری بود. ما از بیدستان حرکت می‌کردیم و به خماری می‌رفتیم و همراه با دانش‌آموزان خماری راه را به سمت رباط سنگ ادامه می‌دادیم.»

در دوره‌ی راهنمایی آن زمان کتابی وجود داشت به نام حرفه و فن که ضمیمه‌ای با عنوان «هدایت تحصیلی» داشت و معلم‌ها هم در پایان کلاس سوم راهنمایی در مورد انتخاب رشته در دبیرستان توضیحاتی می‌دادند. حمید با اطلاعاتی که از هدایت تحصیلی به دست آورد و علاقه‌ای که به شغل معلمی داشت تصمیم گرفت برای دوره‌ی متوسطه «دانشسرای تربیت معلم» را انتخاب کند. او در آزمون دانشسرا شرکت کرد و در سال ۱۳۷۰ به عنوان دانش‌آموز دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شد. دو سال ابتدایی تحصیل او در دانشسرا در شهر کاشمر بود و دو سال پایانی را در شهر نیشابور گذراند.

در سال‌های تحصیل حمید زارع در دانشسرای تربت معلم قوانین استخدامی و تحصیلی در مراکز تربیت معلم دائم تغییر می‌کرد. سال ۱۳۷۴ که تحصیل حمید زارع از دانشسرای تربت معلم فارغ‌التحصیل شد ردیف استخدامی برای فارغ‌التحصیلان جدید وجود نداشت. به او گفته شد که باید صبر کند تا دولت بتواند فارغ‌التحصیلان جدید را به عنوان معلم استخدام کند. فارغ‌التحصیلان تربیت معلم از سربازی معاف بودند اما این امکان وجود داشت که اگر خودشان بخواهند به عنوان سرباز معلم به مناطق کم‌برخوردار و دوردست فرستاده شوند. حمید در این مورد می‌گوید: «دوست نداشتم بیکار باشم. رفتم اداره‌ی آموزش و پرورش و داوطلب تدریس شدم و فرستاده شدم به باغرود نیشابور برای یک دوره‌ی فشرده و ۴۵ روزه‌ی آموزشی» و همین سربازی داوطلبانه تبدیل می‌شود به یکی از بهترین دوران زندگی حمید زارع در سال‌های معلمی‌اش.

او به مدت دو سال به عنوان سرباز معلم عشایر کرمانج همراه ایل در منطقه‌ی شمال خراسان در مرز ترکمنستان تدریس می‌کرد. در این سال‌ها تمام کارهای اداری فراموش شد و او مثل یک ایلیاتی همراه ایل در چادر زندگی می‌کرد. دو سال با مردان و زنان و کودکان ایل زندگی کرد از سرسبزی دشت‌های سرسبز ترکمن‌صحرا و هوای تازه ییلاق و قشلاق لذت برد. او بود و دانش‌آموزان قد و نیم‌قدی که دوست داشتند باسواد شوند. تمام تجربه‌ی سال‌های تحصیل در دبستان پنج پایه و اطلاعات دوران تربیت معلم را به خدمت گرفت تا معلم خوبی باشد.

حمید در مورد این دو سال می‌گوید: «وقتی همراه ایل بودم هیچ وسیله‌ی ارتباطی با شهر نداشتم و حتی خانواده‌ام از من خبر نداشتند. فقط می‌دانستند که در شمال خراسان همراه کرمانج‌ها هستم. غرق در زندگی عشایر شده بودم و فکر و ذکرم دانش‌آموزانم بودند. یادم است یک بار برای بازدید از آموزش و پرورش به کلاس ما آمدند. اواسط اسفندماه بود. بوی نوروز در قشلاق برخاسته بود و من سرگرم کلاسم بودم. سر و ریشم حسابی بلند شده بود. از بازرس عذر خواستم و گفتم ببخشید که این‌جا آرایشگر نداریم. بازرس گفت مگر در تعطیلات بهمن‌ماه به خانه نرفتی. آن‌جا بود که فهمیدم بهمن پانزده روز تعطیلی داشته‌ام و من بی‌خبر بوده‌ام.» حمید زارع از آن غفلت و بی‌خبری با شوق یاد می‌کند و برق چشمایش ترجمان روزگار خوشی‌ست که به عنوان معلم همراه عشایر کرمانج در ترکمن صحرا گذرانده است.

حمید زارع در سال ۱۳۷۶ که معلم عشایر بود در کنکور هم شرکت کرد. مهر ۷۶ در رشته‌ی جغرافیا در دانشگاه دولتی گناباد پذیرفته شد. او تصمیم به ادامه‌ی تحصیل داشت که از آموزش و پرورش تماس گرفتند که مشکلات قانونی استخدام حل شده است و می‌تواند تدریس به عنوان معلم را شروع کند. اولین محل خدمت حمید زارع روستای رودخانه در جلگه‌ی رخ تربت حیدریه بود. روستاهای عمادیه، شوربیگ و رباط سنگ و حشمت آباد در ادامه میزبان او بودند و آقای زارع در این روستاها به عنوان معلم کلاس‌های پنج‌پایه یا مدیر خدمت کرد.

در سال ۱۳۸۰ زمانی که در روستای شوربیگ به عنوان مدیر/آموزگار مشغول به کار بود ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نام‌های احمدرضا و سارا دارد. زارع در سال‌‌های خدمت به عنوان معلم، از تحصیل هم غفلت نکرد. ابتدا در دوره‌ی فوق دیپلم تربیت مربی ثبت نام کرد و بعد در رشته‌ی علوم تربیتی لیسانس گرفت. در کنکور کارشناسی ارشد شرکت کرد و در سال ۱۳۹۶ در رشته‌ی «برنامه‌ریزی درسی» از دانشگاه آزاد تربت حیدریه فارغ‌التحصیل شد.

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
از سال ۱۳۸۵ زندگی حمید زارع با آموزش استثنایی گره می‌خورد و او تصمیم می‌گیرد با کمک دیگر همکارانش مدرسه‌ای را در روستای حشمت آباد راه بیاندازند که دانش‌آموزانی با مشکلات جسمی و ذهنی را بپذیرد. از بیست سال پیش تا الان دغدغه‌ی حمید زارع آموزش استثنایی است و او به عنوان مدیر مدرسه‌ی بهزاد در روستای حشمت آباد جلگه‌ی رخ سعی می‌کند تمام توانش را به خدمت بگیرد تا دانش‌آموزان منطقه‌ی رخ به علت مشکلات جسمی و ذهنی از تحصیل باز نمانند. حمید زارع که ساکن تربت حیدریه است بیش از سی سال است به عنوان معلم یا مدیر مشغول خدمت در آموزش و پرورش است. او با محاسبه‌ی سنوات ارفاقی خدمت در مراکز استثنایی هفت سال بیش از زمان لازم را تدریس کرده است اما همچنان به دلیل کمبود نیرو در آموزش استثنایی مشغول کار است.

در مورد حضور حمید زارع در شعر تربت حیدریه باید بگویم که او در اواخر دهه‌ی نود با شعر لهجه‌ای وارد انجمن شعر تربت حیدریه شد و خیلی زود به عنوان یکی از شاعران خوب شهرستان جای خود را باز کرد. قلب مهربان زارع و اخلاق خوشش او را به شاعری محبوب در جمع شاعران تربت حیدریه تبدیل کرد. در این سال‌ها همیشه در کارهای اجرایی انجمن قطب همدلانه و مهربانانه پیش‌قدم بوده و به رشد انجمن کمک بسیار کرده است. در سال ۱۴۰۱ که تولد استاد محمد قهرمان در قالب جشنواره‌ای دو روزه با حضور شاعران خراسان در تربت حیدریه برگزار شد حمید زارع یکی از اعضاء اصلی تیم اجرایی بود و به برگزاری این مراسم کمک فراوان کرد.

از حمید زارع در مورد اولین جرقه‌های شعر در زندگی‌اش می‌پرسم و او می‌گوید: «به کلام منظوم از ابتدا علاقه‌مند بودم. در سال‌های ابتدایی سعی می‌کردم چیزهایی را قالب جملات موزون روی کاغذ بیاورم. مثلا در روستای پدری‌ام گرگی را کشته بودند. رسم بود شکارچیان جسد گرگ یا سر گرگ را روستا به روستا می‌گرداندند و پولی به عنوان «کله‌گرگی» از مردم می‌گرفتند. گرگ را در بیدستان گذاشته بودند و مردم روستا که هم دل پری از گرگ داشتند چوبش می‌زدند. من هنوز سال‌های ابتدایی بودم. همین روایت را به نظم نوشتم که بیت اولش این بود: «روبه‌روی خانه‌ی حاجی رجب/ گرگ را با چوب می‌کردند ادب» و با زبان ساده و کودکانه واقعه را شرح دادم.»

حمید ادامه می‌دهد: «در سال‌های جوانی کتاب «پرواز در ‌آسمان شعر» مهدی سهیلی را داشتم و شعرهای خوبش را برای خودم یادداشت می‌کردم و همین باعث شد کم‌کم با شعر انس بگیرم. در ترکمن‌صحرا در وقت‌های اضافه‌ام برای کنکور درس می‌خواندم. وقتی از درس خواندن خسته می‌شدم شعر می‌خواندم و شعر انگیزه‌ی دوباره‌ی کار و فعالیتم بود. خودم هم چیزهایی می‌نوشتم اما تا مدت‌ها تنها مخاطب شعرم فقط خودم بودم. از حدود سال‌های ۱۳۹۰ بود که گاهی دوست شاعرم آقای سعید رضایی شعرهایم را در کانال تلگرامی رباط سنگ منتشر می‌کرد و کم‌کم در منطقه به عنوان شاعر شناخته شدم. همسرم که در اینستاگرام صفحه‌ی شما را دنبال می‌کرد متوجه شد در تربت حیدریه جلسات شعر برگزار می‌شود و از طرفی باجناقم پسر استاد نجف زاده است و راهنمایی شدم به سمت انجمن شعر قطب»

امروز آقای زارع با شعرهای محلی‌اش در تربت حیدریه و خراسان شناخته شده است از او در مورد گرایشش به این نوع شعر می‌پرسم و او این‌طور جواب می‌دهد: «من شعر محلی نخوانده بودم و مثلا با آثار قهرمان و عباسی و ... آشنا نبودم. کم‌کم خودم به این نتیجه رسیدم که می‌شود پای لهجه را به شعر باز کنم. می‌دیدم وقتی شعری می‌خوانم و در آن از کلمات روستایی استفاده می‌کنم -مخصوصا در شعر طنز- مخاطبانم بیشتر جذب می‌شوند. این بود که کم‌کم به سمت شعر لهجه رفتم.»

از حمید زارع در مورد مشوقانش در راه شاعری می‌پرسم. می‌گوید: «وقتی شعرهایم در منطقه‌ی جلگه رخ خوانده می‌شد، مرحوم پدرم خوشش می‌آمد و می‌گفت مثلا «بابا فلان شعرت را برای من بخوان.» همین تشویق ساده برای من خیلی ارزشمند بود. دوست شاعرم آقای سعید رضایی هم کمک موثری بود و با انتشار شعرهایم مرا تشویق می‌کرد که از انزوا بیرون بیایم و به شعرم توجه شود»

زارع که شعرهای لهجه‌ای استاد علی اکبر عباسی و استاد محمد قهرمان را بسیار دوست دارد می‌گوید: «از وقتی با شعر عباسی و بعد قهرمان آشنا شدم. تازه فهمیدم هر گردی گردو نیست و در اثر موانست شعرم بسیار تحت تاثیر این دو شاعر درجه یک محلی‌سرا قرار گرفت. سعی کردم از شعر این دو استاد شیوه‌های سخن در کلام محلی را بیاموزم. خوشبختانه بعد از ورود به انجمن قطب با استاد عباسی هم آشنا شدم و از این دوست عزیز هم بسیار آموخته‌ام.»

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
حمید زارع شعر را بخشی از زندگی می‌داند و اعتقاد دارد شعرش روایتگر است. به عقیده‌ی او شعر محاکات هنرمندانه‌ی زندگی است. زارع بیشتر در شعر روایی لهجه‌ای قالب مثنوی و در شعر معیار یا عاشقانه‌های گویشی قالب غزل را انتخاب می‌کند و آثارش بیشتر در این دو قالب منتشر شده است. او همچنین می‌گوید: «به نظر من شعر به آموزش هم می‌تواند بسیار کمک کند. وزن و قافیه در ذهن تاثیر فراوان دارد و آموزش را هموار می‌کند برای همین شعر کودک باید خیلی جدی گرفته شود.» زارع از شعر سیاسی دل خوشی ندارد و می‌گوید «شعر سیاسی شعر روزمره است. ماندگار نیست. تاریخ مصرف دارد.»

زارع به جشنواره‌های شعر اعتقادی ندارد و شعر سفارشی را دوست ندارد اما گاه برای حمایت از جشنواره‌های شعری که در تربت حیدریه برگزار می‌شود به این جشنواره‌ها شعر داده است. او می‌گوید: «در مورد شعر گویشی و لهجه‌ای برگزاری جشنواره‌ها را مفید می‌دانم به این خاطر که لهجه‌ها نیاز به حمایت دارند و جشنواره‌های لهجه‌ای موضوع خاصی هم ندارند که کسی بخواهد بنشیند و خود را موظف کند شعر بگوید بلکه شاعران همان شعرهای دلی خود را به جشنواره می‌فرستند.» او تا به حال در دو دوره‌ی شعر لهجه‌ای خراسان در طرقبه شرکت کرده است و در هر دو دوره جزو سه نفر برگزیده‌ی این جشنواره بوده است. این جشنواره‌ها هر سال اردیبهشت‌ماه به همت آقای قاسم رفیعا شاعر خوش‌ذوق خراسانی و شهرداری طرقبه برگزار می‌شود.

از زارع در مورد چاپ کتاب شعرهایش می‌پرسم. می‌خندد و با لهجه‌ی تربتی می‌گوید: «شعرِ ما کِرای کتاب نِمِنَه» و ادامه می‌دهد: «کتاب چاپ شده‌ای ندارم و فعلا هم قصد چاپ کتاب ندارم. بدون این که بخواهم فروتنی کنم باید بگویم شعرهایم را در اندازه‌ی کتاب نمی‌بیند.» او به تحقیق در مورد شعر محلی تربت حیدریه علاقه دارد در مورد پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد دوستش به نام حسینعلی خوش‌قلب به نگارش «نگاهی به شعر لهجه‌ای تربت حیدریه در سایه‌ی شعر محمد قهرمان» کمک کرده است و منابعی در اختیار وی قرار داده است. حمید زارع در سال‌های اخیر در منطقه‌ی رخ انجمن شعری با عنوان «رخ‌نما» تاسیس کرده است و با کمک دیگر شاعران آن منطقه با تشکیل جلسات منظم در سعی می‌کند و به استعدادیابی و رشد دانش‌آموزان در زمینه‌ی شعر و ادبیات کمک کند.

به بخش پایانی و «هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو» می‌رسیم. حمید زارع به استاد نجف زاده و انجمن قطب و من اظهار لطف می‌کند و در مورد انجمن‌های شعر می‌گوید: «کاش شاعران با سلیقه‌های مختلف بتوانند یکدیگر را تحمل کنند. سیاست ما را از هم دور می‌کند و شعر ما را به هم نزدیک می‌کند. «ادب» اولین پایه‌ی ادبیات است و باید بتوانیم علی رغم اختلافات سلیقه‌ای که با هم داریم احترام یکدیگر را حفظ کنیم. این احترام و ادب و همدلی در رشد شعر شهرستان بی‌شک تاثیر خواهد داشت.

شعر حمید زارع همان‌طور خودش هم در طول مصاحبه اشاره کرد شعری روایتگر است. یکی از علایق او در شعر روایت کردن وقایعی است که اتفاق افتاده است. در غزل‌های عاشقانه‌اش سعی می‌کند پای تشبیهات و استعاره‌هایی را که از زندگی روستایی برمی‌خیزد به شعر باز کند. در ادامه نمونه‌هایی از شعر حمید زارع را با هم می‌خوانیم:

یک کوچه پر از بهار می‌خواهد دل
یک گوشه ز چشم یار می‌خواهد دل
هم ‌نهر روان کنار پرچین بلند
هم ‌کوزه ‌به ‌دوش ‌یار می‌خواهد دل
بر پیچ ‌کنار کوچه در پشت چنار
دلشوره‌ی انتظار می‌خواهد دل
از روزن دربِ چوبیِ خانه‌گِلی
دزدانه نظر به یار می‌خواهد دل
بر غنچه‌ی آن لبان لعل شکرین
یک خنده نه، صد هزار می‌خواهد دل
از گونه‌ی سرخ و سیب‌مانند نگار
گل‌بوسه‌ی آبدار می‌خواهد دل
در زیر درخت توت و قلیان دو سیب
هم صحبت سایه‌سار می‌خواهد دل
زلف تو اسیر باد و من ‌زندانی
در حبس ‌تو هم قرار می‌خواهد دل
برگرد و بیا کنارم ای معجزه‌گر
از سرو سهی اَنار می‌خواهد دل

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
گر شدی ‌مشمول ‌لطف ‌و التفات
نقل حالی‌دارم ‌ای عالی‌صفات
در خبر آمد مواجب واجب است
بر جمیع ‌وحش و طیر و بر ممات!
گر پس ‌از ‌ده ‌سال ‌عمر افزون ‌کنی
ارزشی افزوده دارد این حیات
بر بیابان و خیابان بسته‌اند
بر گدای‌ کوچه ‌و بر گنده‌لات
کیسه‌ی ‌پول ‌و دعای ‌پیرزن
قسمتی ‌از ‌کشمش ‌و نقل ‌و نبات
نسبتی از دین مردم بایدش
از نماز و روزه و خمس و زکات
هر کُنش ‌یا واکنش را درصدی
سفته یا اوراق بانکی یا برات
نیم‌عُشر از جنگ ‌و دعوا سهم ‌او
دم ‌مزن ‌دیگر تو از صلح ‌و ثبات
بند الحاقی ‌‌به ‌پاهای ‌قلم
بلکه ‌روزی ‌سد ‌کند ‌را‌ه ‌دوات
پسته از خندان‌لبان مه‌ولات
حِصّه دارد زعفران‌ قائنات
تیر غیبی از کمان آید فرود
بر جوال گندم اهل دهات
مرد دهقان ‌در ‌کنار ‌شوره‌زار
آرزو دارد چرا‌ آب فرات؟
بسته شد بر آرزویش تبصره
تا نبافد بعد از ‌این‌ لاطائلات
باد اگر روزی خبر گوید به باغ
چشمه ‌خشکد همچو لب‌های ‌قنات
خود بیا تاوان شعرت را بده
چند ‌گویی ‌فاعلاتن فاعلات؟
گفتمش ‌آیا بزرگان نیز هم
بنده ‌را مسدود فرمودند و کات؟!
گر سفر تا چین ‌و ماچین ‌‌می‌کنی
یا شبی عازم ‌شوی سمت هرات
هر کجا باشی‌‌ تو در این کائنات
کدکن ‌و کرمان ‌و کاشان ‌و کلات
از قدم‌های ‌تو هم ‌‌خواهد گرفت
مالیات ‌و مالیات و مالیات

باد رقصید و خبر داد که ‌میزان ‌آمد
غنچه ‌در حجله ‌‌به ‌پاییز خراسان ‌آمد
شام در هلهله‌ی ‌کوچه ‌حنابندان شد
زعفران مِهر عروس‌ و شَه آبان ‌آمد
دشت رعنا شد و با دامن پرچین بنفش
سفره‌آرای زمین شاد که مهمان آمد
رستخیز از پی قد قامت صحرا جاری
ابر زد نی‌لبک و حضرت ‌باران آمد
ماه تابید و سحرگاه، اذان غلتان شد
دخترک ‌‌خنده‌کنان با گل و ریحان آمد
روی دوش پدری بیل و به دستش ‌زنبیل
عارضش باغ بهشتی‌شده‌، خندان آمد
بعد از آن بار گران بردن و ارزان دادن
گرد پیرانه به روی غمِ پنهان آمد
دم عصر از وسط هشتیِ منزل رد شد
زعفرانی شده رخساره‌ و نالان آمد
دشت‌ پرمایه ولی دست تو لرزان و تهی
آه، خون جگری از بن دندان آمد
مادرم قوری گل‌قرمز خود را برداشت
به تماشا پَرِ سرخی لب فنجان آمد
گنج دلّالی و رنجی که شد آیینه‌ی دِق
غصه ماند و پدر قصه به پایان آمد


برای مادر
هُگمِ یگ‌ دُشلَمِه قندی که دِ قِندو دیومِت
فالِ اقبالِ بِلندی که دِ فِنجو دیومِت
کوزَه‌یی اَفتِیه وِر خاک، تگرگی که مِری
وِر کِوَرِه‌ی اَتِشْ‌کَشِ دِ مِیدو دیومِت
بَلِّ او شالِ سِفِدی که مِبِندَه پیَرُم
پِرهُوِت پاکه و مُقبولْ دِ پِـْشِ نِظَرُم
چَشم مُو روشَنَه وِر گول گول پور چینِ بَرِت
کور صد اُوْلَه مُرُم تا که نِبَشه اَثَرِت
پَرّ و پوخِت دِ سَروم وَختِ کُرُوکی به بِچا
پِرّزادُم که مُرُم عِینِ چِخوکی به هوا
تو غِلَووُری و دلشوره‌ی هِچّی نِدَرُم
دشمنُم خوارَه و دُنیایَه عَرِقچی دِ سَرُم
عمرِ تو شُرشُرِ کَریزَه که وِر کال مِرَه
عین موجَک زِیَنِت هفته مِیَه سال مِرَه
واخِبَر باش که لَلَه ز سَرِ یال مِرَه
پینجِه‌یِ اَفتُوَه از کِلِّه‌یِ دِفال مِرَه
مو دِ اَرمو که شُوِ رویِ تو مِهمونِ مُو رَه
برقِ چَشمای تو لُمپّایِ چِرَغونِ مُو رَه


از کِلّه دَقِّ بَـْزَه مُدُوَه که تُو خُورَه
سِرخَش مِنَه بُلوکِ خِلَمَه که اُو خُورَه
هر تیر چشم و سنگ پلخمون روزگار
وِر شاخ یِکِّه‌تازِ جُلوکَش خُلُوْ خُورَه
پورشَـْخ و بالَه جُوزِ حَج اِبرامُ و بندِبار
مُزدش نِیه که وِر سر او سنگ ‌و چُوْ خُورَه
هوش از سرِت مِره دِ زمیزار و تِپّه‌ها
تا بویِ ور دماغ ‌ِتو از گول گُلُوْ خُورَه
بالابلندِ سُرمَه‌چشمِ تقی کوزه اُوْ مِنَه
چشم از اطَـْعَتِت به‌دَره تا که خُوْ خُورَه
یَـْخَن مِکِّنَه لَلِه‌ی ‌کوهی ز توشنگی
شاید که ‌صبح زود خُروسخو قُرُوْ خُورَه
کَسَه‌ر زیَه به‌ کوزه و کوزَه‌ر به کَسِه‌ها
کز بوکِّ اُوْ‌مُلُوِ تو بوسه‌یْ دِ خُوْ خورَه
دِندو شِگِستَه بس که کُماجِش کُلوج مِره
پس کِی صغیر گوشنه خُروشت و چُلو خُورَه؟
بِ شوخِ تَهِ ‌دست هر کَسِ وَرْجَه به عاشقی
بعدِش بیَه ز کُرغ‌ دلِ زار اُوْ خُورَه!

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
ای خدا بندهَ‌ر تو دِس‌نِگردِ ای دنیا مَکُ
یک درینگِ ‌چَشمِشِر وِر دست نامردا ‌مَکُ
تو دِ قُلّه‌ی سه بِرَرو‌یی و بالاغِیرتأ
تا نفس بالا مِیه‌ وِر یال سربالا مَکُ
بَرغ روزا رِستَه‌یَه انگار ور شَه‌جوی سال
خُن‌طمع مارم تو وِر رَهُوِ ای دنیا مَکُ
هی مُکوشی دِق مِتی ‌زنده مِنی ‌ما صد کِرَت
پس بِرِی ای مُردِنا خلق‌ِر دِلندِروا مَکُ
باد مِیزو خَشه‌هار از تُپه‌ها سِر گَل مِنه
خَن‌سیار اِمشُو دِ مَلَّه‌ی ‌میرحسین وِِر پا مَکُ
نِخشه‌کش‌ونِخشه خویی،نِخشه هارم از‌بَری
ایٖ سَراندازِر دِگه وِردارِ گُوْ کُرگا مَکُ
ما دِ خَنِه‌یْ مَدقُلی از سَدِگی وِرگَپ مِرِم
کلِّه پِچه‌ی مُردِه‌هاتِر هِی ‌حَوَلِه‌یْ ‌ما مَکُ
خربزه‌ر خر مُخرَه و انگور باغارُم شغال
قُلبنَه‌ر واتَر تو از باغ حَجی‌مُلّا مَکُ
رو مِتی و ما خِدِی ‌چَرُق به ‌رو فرشِت میِم
هر دو لینگِه‌یْ دَرِ خَنَه‌تِر بِری ما وا مَکُ
پرده وِر کارا بِکش بَلکم که عِرض از ما نِرَه
شیرِ خوم ‌از‌ خوردِکی ‌خوردهَ‌ر ‌خدا! رسوا مَکُ

شعرها از کانال تلگرامی در سایه‌سار بید t.me/sayesarbid1356 انتخاب شده است.

برای این شاعر مهربان همشهری آرزوی سلامت و سعادت دارم. امیدوارم با کمک شاعران جلگه‌ی رخ بتواند چراغی باشد برای راهنمایی شاعران تازه‌کار آن گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ. آری، در هر گوشه‌ی این خاک گوهرهایی یافت می‌شوند که نیاز به توجه دارند.

بهمن صباغ زاده

چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴ تربت حیدریه

حمید زارع

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: حمید زارع, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ساعت 12:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

هم‌صحبت گل‌ها، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری خانم زهرا آرین نژاد به قلم بهمن صباغ زاده

وقتی کتاب شعر دربی توسط استاد سید علی موسوی منتشر شد با نام خانم زهرا آرین نژاد آشنا شدم. اطلاعات من در مورد شاعر همشهری پیش از این مصاحبه محدود بود به آن‌چه در کتاب شعر دربی خوانده بودم. امیدوارم انتشار این مصاحبه به شناخت بیشتر این شاعر همشهری کمک کند. خانم زهرا آرین نژاد امروز یکی از شاعران موفق تربت حیدریه است همچنین از شاعرانی‌ست که در برگزاری جلسات ادبی تربت حیدریه حضوری فعال دارد. شعرش و حضورش به جوان‌ترها انگیزه می‌دهد که در مسیر ادبیات محکم‌تر گام بردارند.

از همان ابتدای حضور خانم آرین نژاد در انجمن قطب می‌دانستم که باید مصاحبه‌ای مفصل با این شاعر همشهری داشته باشم. این مهم سال‌ها به تاخیر افتاد و بالاخره در شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۳ بعد از جلسه‌ی انجمن شعر قطب از ایشان خواهش کردم که در رستوران رباط تهمینه روبه‌روی ضبط صوت من بنشینند و از زندگی‌شان بگویند. آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک مصاحبه‌ی صوتی است که بعد تایپ و ویرایش شده است.

زهرا آرین نژاد در چهارم خرداد ۱۳۵۳ در فیض‌آباد تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش حسن‌علی آرین نژاد کشاورز بود و در فیض‌آباد به کار زراعت مشغول بود. حسن‌علی آرین نژاد مردی باسواد و اهل مطالعه بود و در شب‌نشینی‌ها که خویشاوندان و همسایگان دور هم جمع می‌شدند برای همه کتاب می‌خواند. او عقیده داشت انسان باید از لحظه لحظه‌ی زندگی خود استفاده کند. زهرا در کودکی بسیار به این شعرها و داستان‌ها علاقه‌مند بود و همیشه شنونده‌ی علاقه‌مند صحبت‌های پدر بود. مادرش سیده زینب شمسی‌زاده زنی مهربان و روشن‌ضمیر بود که او نیز با علاقه به قرائت قرآن و شعر خواندن همسرش گوش می‌داد. خانم آرین نژاد در این مورد می‌گوید: «پدرم عادت داشت که وقتی قرآن می‌خواند معنی‌اش را هم بیان کند و مادرم کم‌کم معانی قرآن را فراگرفته بود و همین ممارست سبب شده بود مادرم زبان قرآن را بیاموزد و معنی آیات را درک کند.»

زهرا فرزند یک خانواده‌ی تقریبا پرجمعیت بود، چهار خواهر و چهار برادر داشت و خودش آخرین دختر خانواده بود. روزهای کودکی او در فیض‌آباد گذشت. او کودکی درون‌گرا و کم‌حرف بود. زمان زیادی را به فکر کردن در مورد طبیعت می‌گذراند و هر جلوه‌ی طبیعت او را به دنیای خیال می‌برد مثلا یک گل می‌توانست ساعت‌ها هم‌صحبتش باشد. دشت محولات در حاشیه‌ی کویر و به نسبت، جلوه‌ی طبیعت در آن کم‌رنگ است اما همین طبیعت کویری می‌توانست دست زهرای کوچک را بگیرد و ذهن خلاق او را سرشار از سوال کند. مثلا یک گل وحشی می‌توانست رازهایی را از زیر خاک در گوشش زمزمه کند. خانم آرین نژاد در مورد خاطرات کودکی‌اش می‌گوید: «شب‌های ساکت و پرستاره‌ی کویر اولین مونس من بود. مخصوصا شب‌هایی که همراه پدرم به زمین‌های کشاورزی می‌رفتم و در سکوت به صدای جریان آب گوش می‌دادم و به ‌آسمان پر ستاره خیره می‌شدم.»

بازی مورد علاقه‌ی زهرا در کودکی معلم‌بازی بود. او می‌گوید: «عادت همیشه‌ام بود که بچه‌های محله و فامیل را جمع کنم و معلم‌شان بشوم، حتی می‌توانستم بدون هیچ دانش‌آموزی معلم شوم، می‌توانستم دانش‌آموزان را در ذهنم تصور کنم و بی اعتنا به رفت و آمدها و صداها ساعت‌ها مشغول درس دادن باشم.»

زهرا آرین نژاد در هفت سالگی وارد دبستان فتحیه فیض‌آباد شد. دبستان فتحیه از موقوفات شادروان فتح الله میرزا قهرمان بود که مردی نیک‌اندیش بود و موقافات فراوان داشت. زهرا در کودکی، اعتماد به نفس پایینی داشت اما با این‌حال یک روز توانست با تمرین فراوان انشایی را در مورد عاشورا به بهترین شکل در کلاس ارائه دهد و معلم و دیگر دانش‌آموزان را تحت تاثیر قرار بدهد. ایستگاه دوم تحصیل او نیز در فیض‌آباد بود و در مدرسه‌ی راهنمایی شهید نیکزاد تحصیل کرد. وقتی به سوم راهنمایی رسید سعی کرد به رویای دوران کودکی‌اش جامه‌ی عمل بپوشاند. از یک سال قبل دانشسرای معلمی در فیض‌آباد تاسیس شده بود و راه برای او تا حدی هموار شده بود. او می‌گوید: «برادر بزرگ‌ترم معتقد بود که باید رشته‌ی ریاضی را انتخاب کنم و خیلی تلاش کردم تا خانواده را قانع کردم و در آزمون دانشسرا شرکت کردم»

در سال ۱۳۶۸ آرین نژاد از بین چهارصد شرکت‌کننده توانست جزو ده نفر اول قبولی دانشسرا باشد. ده نفری که می‌توانستند بعد از اتمام تحصیل محل خدمت‌شان را انتخاب کنند. او بعد از اتمام دانش‌سرا فیض‌آباد را برای محل تدریس انتخاب کرد تا در آن‌جا مشغول کار باشد و هم کنار خانواده باشد. او می‌گوید: «در دوران دانش‌سرا طبق مقررات دانشسرا باید شنبه صبح تا چهارشنبه عصر را در محیط مدرسه به سر می‌بردیم. دانشسرای تربیت معلم فیض‌آباد تا خانه‌ی ما فاصله‌ی اندکی داشت اما اجازه‌ی خروج از مدرسه را نداشتیم و باید منتظر می‌ماندم تا ظهر چهارشنبه پدرم بیاید و مرا با خود به خانه ببرد.»


زهرا آرین نژاد در سال ۱۳۷۴ ازدواج می‌کند. همسرش آقای رضا قلی پور هم معلم است و حاصل این ازدواج یک پسر و یک دختر به نام‌های امیرحسین و نفیسه است. خانم آرین نژاد بیشتر سال‌های خدمت را در همصحبتی با گل‌ها گذراند و معلم کودکان کلاس پنجمی بود. از وقتی که نظام آموزشی عوض شد چند سالی هم در پایه‌ی ششم ابتدایی تدریس کرد. خانم آرین نژاد در اواخر دوره‌ی خدمت سی ساله در آموزش و پرورش، چند سال جامه‌ی معلمی را از تن بیرون کرد و مدیر مدرسه شد. او بیشترین سال‌های خدمتش به عنوان معلم را در شهرستان فیض‌آباد گذرانده است.

ورود زهرا آرین نژاد به دنیای کلمات برمی‌گردد به انشایی در دوران دبستان که پیشتر به آن اشاره شد و آن انشا و نحوه‌ی ارائه‌اش باعث شد معلم تحت تاثیر قرار بگیرد و او را تشویق کند. تشویق معلم و همکلاسی‌ها زهرا را مجذوب جادوی کلمات کرد. در سال‌های دبستان خانم شاکری معلم کلاس پنجم، و در سال‌های راهنمایی خانم دیندار معلم ادبیات، آرین نژاد را به خاطر انشاهای خوبی که می‌نوشت بسیار تشویق می‌کردند.

خانم آرین نژاد حافظه‌ی بسیار خوبی دارد و در این مصاحبه بارها با یادآوری دقیق خاطراتش مرا شگفت‌زده کرد. او حتی اولین مصرعی را که سروده به خاطر دارد. آرین نژاد می‌گوید: «اول نمی‌دانستم که شاعرها خودشان کلمات را خلق می‌کنند و فکر می‌کردم شاعرها کسانی هستند که شعرها را برای دیگران می‌خوانند. دوران راهنمایی بود که احساس کردم این قدرت را دارم به جای انشاء کلماتی موزون را روی کاغذ بیاورم و چند جمله‌ای در وصف پدرم بنویسم. چند جمله‌ای موزون نوشتم که در وزن اشکال نداشت اما اشکالی در قافیه داشت یعنی به آوردن ردیف اکتفا کرده بود. شعرم را اول به همکلاسی‌هایم نشان دادم و همکلاسی‌ها از من خواستند که شعر را به خانم دیندار معلم ادبیات نشان بدهم» خانم نرجس دیندار معلم ادبیات شعر آرین نژاد را صمیمانه تشویق می‌کند و هفته‌ی بعد سه کتاب شعر «سعدی» و «حافظ» و «پروین اعتصامی» برای او می‌آورد تا بتواند با خواندن آن‌ها استعدادش را بیش از پیش پرورش دهد.

زهرا آرین نژاد در دوره‌ی دانشسرا با خانم بهار مهدی زاده هم‌دوره‌ای شد. خانم مهدی زاده که یک سال بعد از او وارد دانشسرای فیض‌آباد شد نیز شاعر بود و دوستی این دو کمک کرد تا هر دو نفر شعر را جدی‌تر دنبال کنند. مهدی زاده آرین نژاد را تشویق کرد تا در جشنواره‌های شعر آموزش و پرورش شرکت کنند و این دو دوست در کنار هم جشنواره‌های زیادی را در فیض‌آباد، تربت حیدریه و خراسان تجربه کردند. از حدود سال‌های ۶۹ و ۷۰ شعر آرین نژاد در کنار دوستش خانم مهدی زاده وارد مرحله‌ی جدیدی شد و شعرهای این سال‌ها معمولا جزو شعرهای برگزیده‌ی جشنواره‌های استانی آموزش و پرورش بودند.

آرین نژاد در ابتدای کار شاعری چند سالی «آرین» تخلص می‌کرد و بعد به جمع شاعران بی‌تخلص پیوست. بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشسرای تربت معلم اشتغال به کار و دوری از خانم مهدیزاده باعث شده شعر کم‌کم از زندگی خانم آرین نژاد کنار برود تا این‌که در سال ۱۳۷۹ باز این دو دوست شاعر بعد از مدت‌ها در یک مدرسه همکار شدند و یاد مونس قدیمی‌شان شعر کردند. تجربه‌ی سال‌ها شاعری و مطالعه و تشویق‌های متقابل باعث شد که شعرهای آرین نژاد این‌بار از مرحله‌ی استانی فراتر برود و به جشنواره‌های کشوری راه پیدا کند و نامش در بین معلم‌های ادبیات خراسان و فرهنگیان اهل شعر به عنوانی شاعری موفق مطرح شود.

در سال‌های تدریس خانم آرین نژاد چند سالی نیز مسئول کانون شعر آموزش و پرورش محولات بود و سعی می‌کرد شاعران آن خطه را هر یکشنبه دور هم جمع کند و جلسات شعرخوانی و نقد شعر برگزار کند. آرین نژاد در سال ۱۳۹۲ به این علت که پسرش در مدرسه‌ی تیزهوشان تربت حیدریه پذیرفته شد همراه خانواده به تربت حیدریه نقل مکان کرد. سکونت در تربت حیدریه او را با انجمن شعر و ادب قطب آشنا کرد.

آن زمان انجمن قطب به دلیل مشکل تداخل برنامه‌های انجمن شعر و انجمن نمایش به ناچار مکان اصلی خود را از دست داده بود و جلساتش در مسجد قائم تشکیل می‌شد. مسجد قائم برای برگزاری انجمن شعر محیط مناسبی نبود و خیلی از شاعران در جلسات شرکت نمی‌کردند. از خرداد ۱۳۹۵ که انجمن قطب به موزه‌ی مشاهیر در ساختمانی در باغملی منتقل شد فضایی فراهم شد که شاعران و علاقه‌مندان شعر در تربت حیدریه بتوانند در جلسات شرکت کنند از جمله خانم آرین نژاد که به جمع شاعران انجمن قطب پیوسته بود در جلسات بیشتر شرکت می‌کرد. بعد از ورود خانم آرین نژاد به تربت حیدریه چند سالی شعر طول کشید تا او شعر را دوباره به صورت جدی شروع کند. خانم آرین نژاد را امروز می‌توان که از شاعران تاثیرگذار تربت حیدریه دانست. او در جلسات انجمن قطب تنها شرکت‌کننده نیست که در برگزاری این جلسات نیز نقش دارد.


از خانم آرین نژاد می‌پرسم چه کسانی در راه شعر مشوق شما بودند و ایشان می‌گویند: «من از این جهت خوشبخت بودم و مشوق‌های زیادی داشتم. از خانم شاکری معلم کلاس پنجمم باید یاد کنم. در ادامه‌ی مسیر خانم دیندار و آقای هاشمی و خانم دی‌پورراد تشویقم کردند، یا آقای احیایی که گاهی کلاس‌های آموزش شعر می‌گذاشتند و از همه مهم‌تر خانم بهار مهدیزاده که اگر او نبود شعر در لابه‌لای زندگی‌ام گم می‌شد. در انجمن قطب هم جمع همدل و صمیمی شاعران در گرایش بیش از پیش من به شعر تاثیر داشته است.»

خانم آرین نژاد در شعر به شاعر خاصی دلبستگی ندارد و می‌گوید: «بیشتر شعر را در نظر گرفته‌ام تا شاعر را؛ از تمام شعرهای خوب تاریخ ادبیات لذت می‌برم بدون این‌که به شاعری خاص بیشتر توجه داشته باشم. وقتی به شعر معاصر رسیدم و سعی کردم زبان شعرم را به روز کنم از نجمه زارع، محمدکاظم کاظمی، مصطفی محدثی و دیگر شاعرانی که در جشنواره‌ها ایشان را دیده بودم تاثیر می‌گرفتم.»

زهرا آرین نژاد شعر را حرف دل می‌داند و معتقد است شعر خوب زبان دل است. او بیشتر به غزل مشغول است و بیشتر آثارش در قالب غزل ارائه می‌شود. در زبان به شاعران امروز نزدیک است و دلباختگی‌ای به شعر شاعران عاشقانه‌سرای معاصر دارد.

از خانم آرین نژاد می‌پرسم: «به نظر شما شعر در زندگی امروز چه جایگاهی دارد؟» و ایشان این‌طور پاسخ می‌دهند: «شعر مصداق کلام مختصر و مفید است. عصاره‌ی مفهوم‌های بزرگ می‌تواند در شعر منتقل شود و به همین خاطر شعر همیشه جایگاه خواهد داشت. شما با خواندن یک بیت شعر می‌توانی مفهومی وسیع را منتقل کنی و این مزیت بزرگ شعر است.»

زهرا آرین نژاد امروز کمتر در جشنواره‌ها شرکت می‌کند اما در زمان خدمت در آموزش و پرورش در جشنواره‌های مختلفی شرکت کرده است و مقام‌های بسیاری به دست آورده از جمله سه سال پیاپی در مسابقه‌ی پرسش مهر در مرحله‌ی کشوی در بخش شعر کلاسیک اول شده است. او در خصوص عدم شرکت در جشنواره‌ها می‌گوید: «در جشنواره‌هایی که از سوی انجمن قطب برگزار می‌شود از باب همراهی و تشویق دیگران به سرودن سعی می‌کنم شرکت کنم اما به طور کلی به این نتیجه رسیده‌ام که شعر قابل ارزیابی کمی نیست و نمی‌توان شاعران را رتبه‌بندی کرد.»

آرین نژاد کتاب منتشر شده‌ای به صورت مستقل ندارد اما در کتاب‌های گزیده‌ی شعر تربت و شعر آموزش و پرورش شعرهای ایشان چاپ شده است. خانم آرین نژاد معتقد است با گسترش اینترنت و پیام‌رسان‌های اجتماعی دگر نیازی به چاپ کتاب نمی‌بینم. خانم آرین نژاد در مورد چاپ کتاب می‌گویند: «چاپ کتاب ذوق و شوقی می‌خواهد که من ندارم. حتی اگر امروز کتاب چاپ شده‌ام را از سوی بهترین ناشر کشور، با بهترین کاغذ و چاپ و بدون کوچکترین زحمتی ببینم خیلی خوشحال نخواهم شد. به بچه‌ها هم گفته‌ام بعد از من به فکر چاپ کتاب نباشید. شعر مونس من است و چاپ شدن یا نشدنش چندان اهمیتی ندارد.»

به آخرین بخش مصاحبه می‌رسیم. بخشی که من پرسش‌هایم را پرسیده‌ام و به خانم آرین نژاد می‌گویم: «اگر مطلب ناگفته‌ای دارید بفرمایید لطفا» خانم آرین نژاد از انجمن شعر قطب تربت حیدریه یاد می‌کنند و می‌گویند: «یک انجمن پویا و فعال می‌تواند بر شعر شهرستان تاثیر زیادی بگذارد و انگیزه‌ای شود برای سرودن بیشتر. در هر شهر آد‌م‌هایی باید پیدا شوند که خود را وقف این کار کنند یعنی صمیمانه و مجدانه جلسات را رهبری کنند تا همیشه انگیزه برای خلق آثار تازه برای شاعران باقی بماند و من خوشحالم که در تربت حیدریه جلسات شعر فعال و پویا وجود دارد.»

شعرهای خانم زهرا آرین نژاد را می‌توان به دو بخش شعرهای آیینی و شعرهای عاشقانه تفکیک کرد. ایشان اشعاری در قالب رباعی هم دارند اما بیشتر اشعارشان در قالب غزل است و در یکی از دو دسته قرار می‌گیرد. در شعرهای آیینی کلام شاعر اوج می‌گیرد و بازی‌های زبانی و صورت‌های خیال بسامد بیشتری پیدا می‌کند و در شعرهای عاشقانه عاطفه بیشتر می‌شود و دستور زبان روان‌تر می‌شود. خانم آرین نژاد شعر معاصر را به خوبی می‌شناسد و توانسته خود را با زبان شعر امروز همگام کند. طبع و ذوق قدرتمندش به او کمک می‌کند تا کلام را شُسته و رُفته و با کمترین حشو در مصرع بنشاند به همین خاطر غزل‌هایش راحت به ذهن سپرده می‌شود. در ادامه چند شعر از شاعر همشهری خانم زهرا آرین نژاد را با هم می‌خوانیم:

من اگر ساکتم ولی عمری‌ست، غمی اندازه‌ی فلک دارم
شیشه هستم که پنج فصلم را زیر باران درد لک دارم
روزگارم شبیه شاعرهاست، تکیه بر واژه‌های آبی‌رنگ
با غزل پیش می‌روم چندی‌ست با غزل درد مشترک دارم
بال‌های شکسته‌ی خود را گرچه پنهان کنم از این مردم
روزهای گذشته می‌دانند که زمین خورده‌ام، ترک دارم
اهل تنهایی و سکوت و تبم، اهل شب‌ناله‌های بی‌تکرار
گر چه در این زمانه‌ی تاریک نارفیقان بی‌کلک دارم
روبه‌رویم نشسته‌ای خاموش حیف درد مرا نمی‌فهمی
من اگر ساکتم ولی عمری‌ست غمی اندازه‌ی فلک دارم


این شعرها دیگر برایم دردسر دارد
دیگر برای قلب مجروحم ضرر دارد
این روزها از ریشه دارم می‌شوم ویران
این روزها هر شاخه‌ام بوی تبر دارد
دیوان اشعار و غزل را می‌زنم آتش
با آن که می‌دانم مرا زیر نظر دارد
با آن که می‌دانم مرا هر روز می‌بیند
از دردهای استخوان‌سوزم خبر دارد
ما را توان عشق و شور و سوز و مستی نیست
این شعر ها دیگر برایم دردسر دارد

غم‌ها دوباره وارد سالی جدید شد
امسال هم بدون تو ای عشق عید شد
رفتی ‌و بغض حنجره‌ی آسمان شکست
رفتی و پشت پای تو باران شدید شد
رفتی ‌و پشت پای تو آن‌قدر دل گرفت
آنقدر که شکسته شد و ناامید شد
پاییز روی شانه ی زخمی من نشست
هرچه بهار و سبزه و ‌گل ناپدید شد
خم شد کنار پنجره‌ها قامتم عزیز
موهای پرکلاغی ما هم سفید شد

برخیز عاشقانه خودت را نشان بده
شعری بخوان تمام جهان را تکان بده
شعری بخوان وحال مرا رو به راه کن
این بار هم به پیکر وامانده جان بده
با زخم‌های کهنه‌ی سر بسته‌ام بساز
به بال‌های خسته‌ی روحم توان بده
تا جان بگیرم و غزلی دست وپا کنم
در حنجره دوباره تو سوز بنان بده
ای بهترین بهانه برای سرودنم
برخیز عاشقانه خودت را نشان بده

نفرین به این همه غزل عاشقانه‌ام
وقتی که گُر گرفته بدون تو خانه‌ام
وقتی نشسته عشق و جنون سال‌های سال
جای کسی که نیست سرش روی شانه‌ام
جای کسی که مانده از آن شب به یادگار
روی لباس آبی‌اش عطر زنانه‌ام
روزی اگر به خلوت من پا گذاشتی
روزی اگر دوباره گرفتی بهانه‌ام
طبـق قـرار قبلی‌مان ساعت غروب
در انتهای کوچه در آن قهوه‌خانه‌ام
دارم به بوی پیرهنت فکر می‌کنم
مشغول گفتن دو سه خطی ترانه‌ام
لابد ز راه می‌رسی و خنده می‌کنی
سر می‌گذاری از ته دل روی شانه‌ام
بی‌اختیار اشک مرا درمی‌آوری
زیبای من! شکوه تب شاعرانه‌ام!
این بار هم جنون به سرم زد بدون تو
نفرین به این همه غزل عاشقانه‌ام

ناممکن است گر چه برای تو باورش
من می‌رسم به آبی چشم تو آخرش
تو نیمه‌ی پرِ غزلی، سیب سرخ من!
من هم کنار حاشیه آن نیم دیگرش
سرو بلند شعر منی تو که ناگزیر
خم گشته واژه‌ها همگی در برابرش
آن‌قدر خواندم از تو که مثل مرور درس
در جشنواره‌ها همه کردند از برش
یا می‌رسد دلم به نگاه صمیمی‌ات
یا می‌خورد به سنگ زمان عاقبت سرش
در ناامیدی شب ما هم امید هست
من می‌رسم به آبی چشم تو آخرش

فراهم می‌کند با مَقدمش خوشحالی ما را
کسی که خوب می‌داند پریشان‌حالی ما را
کسی می‌آید از شرقی‌ترین سمت غزل‌خوانی
به هم می‌ریزد این اندیشه‌ی پوشالی ما را
کسی که با دو دست مهربان خویش خواهد شست
تهِ آن کوچه‌ی بن‌بست بداقبالی ما را
کسی که با دو دست مهربانش جمع خواهد کرد
شبی از کوچه‌های درد، دارِ قالی ما را
و بعد از این همه پاییزهای سرد و طولانی
شکوفا می‌کند این جمعه‌های خالی ما را

گذشته مثل باغی شعله‌ور آب از سرم امشب
میان کوره می‌سوزد چرا سرتاسرم امشب
شبیه شاخه‌های خسته‌ی یک ذهن درگیرم
نشسته کفر و ایمان در تمام پیکرم امشب
جنوب داغ لب‌های تو آن‌سو، آسمان این‌سو
خدایا از کدامین عشق باید بگذرم امشب؟
به روی سایه‌ی شک و یقین گیسو پریشان کن
بزن با خیل مژگانت به سیم آخرم امشب
مرا از کوچه‌های سرد و سر در گم رهایی ده
بزن زنجیر سنگینی به پای باورم امشب
مرا کافر کن و پیغمبرم شو هر چه باداباد
بسوزان با دو چشم شرقی‌ات بال و پرم امشب
میان این همه مرثیه‌ی باران و بی‌آبی
نمی‌دانم چرا زیبای من شاعرترم امشب
دوباره آسمان برقی زد و حال مرا پرسید
خدایا از کدامین عشق باید بگذرم امشب؟

آمد برای بار هزارم جواب فال
روزی رسیده می‌شود این سیب‌های کال
آن روز روز خوب ‌و قشنگی است بی‌گمان
وقتی ز شوق آمدنش می‌زنند بال
وقتی که سبز می‌شود این زردهای فصل
وقتی که نور می‌دهد این روزهای سال
یک عمر در تمام غزل‌های ساده‌ام
از عشق و انتظار و رهایی زدم مثال
ای عصرهای آخر هفته دلم خوش است
یک صبح جمعه می‌رسد آن لحظه‌ی وصال
آن باغبان می‌آید و باران می‌آورد
آخر رسیده می‌شود این سیب‌های کال

وقتی بیایی از دل من شور می‌بارد
واژه به واژه شعر من پُرشور می‌بارد
با گام‌های سبز تو ای منجی عالم
از هر کجای کشور من نور می‌بارد
از تاک‌های منتظر با مقدمت آقا
شاخه به شاخه بی‌امان انگور می‌بارد
وقتی بیایی آسمان از شوق بی‌پروا
از بلخ و ری تا شهر نیشابور می‌بارد
اصلا به یُمن مقدمت از آسمان آن روز
آیه به آیه سوره‌ی «والنور» می‌بارد
یک صبح جمعه صبح ندبه صبح آزادی
وقتی بیایی از دل من شور می‌بارد


چقدر ساعت شماطّه‌دار بگذارم
دو چشم عاشق خود را دچار بگذارم
چقدر جمعه نیایی ‌و حال زارم را
به پای خستگی روزگار بگذارم
چقدر جمعه نیایی و در غزل‌هایم
ردیف و قافیه را انتظار بگذارم
نیایی و همه‌ی عیدها عزا بشود
بهار را به دل داغدار بگذارم
کدام لحظه‌ی موعود می‌رسی از راه
که غصه‌های دلم را کنار بگذارم
قسم به این دل خونین اگر که برگردی
مسیر آمدنت را انار بگذارم
برای از تو نوشتن، از عاشقی گفتن
غروب شنبه‌شبی را قرار بگذارم

دنیا پُرِ از کین و حسد خواهد شد
احوالِ زمان دوباره بد خواهد شد
تاریکی و ظلمت که جهان را پُر کرد
یک روز از این مسیر رد خواهد شد

آتشفشانی از سخنم من، شراره‌ام
با بغض و درد، منتظر یک اشاره‌ام
باید تو را دوباره به جولان درآورم
صبحت به خیر ای غزل پاره‌پاره‌ام

بعد از تو دگر شعرِ من اعجاز نشد
بغضی که نشسته در گلو باز نشد
انگار تمام واژه‌ها خشکیدند
این شاعر مرده، دست و دلباز نشد

برای این شاعر همشهری آرزوی سعادت و سلامت دارم و امیدوارم کتاب شعرشان هم به زودی روانه‌ی بازار نشر شود. انتشار اشعار شاعری مانند زهرا آرین نژاد بی‌شک یک اتفاق خوشایند در شعر تربت حیدریه خواهد بود و نام او را در دفتر شعر تربت حیدریه ماندگارتر خواهد کرد.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۴/۰۵ تربت حیدریه

زهرا آرین نژاد

این مهم سال‌ها به تاخیر افتاد و بالاخره در شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۳ بعد از جلسه‌ی انجمن شعر قطب از ایشان خواهش کردم که در رستوران رباط تهمینه روبه‌روی ضبط صوت من بنشینند و از زندگی‌شان بگویند.


عکس از نفیسه قلی پور

زهرا آرین نژاد بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: زهرا آرین نژاد, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ساعت 12:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

دهم فروردین‌ماه ۱۴۰۰ در حاشیه‌ی جشن‌های نوروزگاه در پیشکوه تربت حیدریه وقتی میرزاحسین شعبانی روبه‌رویم نشست، آرام ریکوردر را درآوردم و پیش رویش گذاشتم و گفتم امروز می‌خواهم با کسی مصاحبه کنم که خودش همیشه با همه مصاحبه کرده و حالا بر اساس بیت مشهور «بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر/ دیدی که چگونه گور بهرام گرفت» من قرار است این بهرام گریزپا را صید کنم. صحبت ما لابه‌لای صدای موسیقی‌ای که از سمت هنرمندان انجمن موسیقی از آن‌طرف خیابان می‌آمد و سر و صدای بازی غزل کوچولو دخترم به سختی به گوش ریکوردر می‌رسید. عصر دل‌انگیزی بود با نسیمی که از سمت سه‌قله می‌وزید. صحبت‌مان که حسابی گل انداخت، گل زرد آسمان داشت پرپر می‌شد. این مصاحبه‌ی خواندنی حاصل یک گپ و گفت دوستانه در یک عصر بهاری زیبا در پیشکوه تربت حیدریه است. گرفتاری‌های من باعث شد نوشتن این مصاحبه به تاخیر بیفتد اما شنیدن صدای گفت و گو و خنده‌هایمان مرز زمان و مکان را درنوردید و مرا با خود به همان عصر زیبای بهاری برد.

حسین شعبانی مجری، خبرنگار، روزنامه‌نگار، نویسنده و‌ شاعر همشهری در سه‌شنبه دوم مرداد سال ۱۳۶۹ در خانه‌ی مرادعلی شعبانی و بی‌بی فاطمه حسینی در یکی از محله‌های قدیمی تربت حیدریه به نام کوچه‌ی حمام زرانگیز به دنیا آمد. هم‌زمان شدن تولدش با محرم سال ۱۴۱۱ باعث شد تا پدربزرگش نام حسین را برایش برگزیند و چون مادرش سیده بود به رسم خراسانی‌ها پیشوند میرزا هم به نامش (البته نه در شناسنامه) اضافه شد.
پدرش در یکی از بازارهای قدیمی تربت حیدریه به نام بازار هادی‌زاده یا هادی‌اف مغازه‌ی لحاف‌دوزی داشت. میرزاحسین که فرزند اول خانواده بود زودتر از موعد به دنیا آمد و تمام خانواده همّ و غم‌شان این شد که این نوزاد عجول را به سلامتی به منزل کودکی برسانند. آن‌ها که پیشتر تجربه‌ای از فوت فرزند اول‌شان داشتند امیدی به ماندنش نداشتند، این نوزاد کوچک و نارس را لای پر قو که نه اما لای پنبه بزرگ ‌می‌کردند و مواظب بودند از گزند روزگار دورش بدارند.
لطف خدا میرزاحسین کوچک را حفظ کرد تا به دوران کودکی رسید. جثه‌ی ریزش در کودکی و مواظبت پدر و مادر، او را تا حدی از بازی با همسالان بر حذر می‌داشت اما خیلی زود زمانه سازگاری کرد و میرزاحسین کوچک در قد و قامت به هم‌سن و سال‌هایش رسید و حتی از ایشان پیشی گرفت. دوران ابتدایی را در دبستان دولتی شهید کلاهدوز شروع کرد اما خیلی زود به دبستان بیت‌المقدس منتقل شد. سال آخر دوره‌ی ابتدایی را هم در دبستان شهید دماوندی گذراند.
به نوجوانی که رسید وارد مدرسه‌ی راهنمایی ارمغان پیروزی شد، در درس موفق بود و توقع این بود که با معدل بالایی که در دوره‌ی راهنمایی کسب کرده بود و همچنین نمرات بالایی که درس علوم گرفته است، وارد رشته‌ی علوم تجربی شود. از همان سال‌ها آتش گرایش به هنر در وجود میرزاحسین شعله‌ور شده بود و همین موجب شد تا به جای دبیرستان به هنرستان برود و رشته‌ی معماری را انتخاب کند. هنرستان علامه طباطبایی پذیرای او بود و در نهایت در سال ۱۳۸۶ دیپلم تقشه کشی معماری گرفت.
بعد از گرفتن دیپلم، هنوز هفده سال بیشتر نداشت که به خاطر علاقه‌ای که به معماری داشت جذب یک شرکت خصوصی در مشهد شد و مدتی با این شرکت همکاری داشت تا این‌که در مهرماه ۱۳۸۷ در رشته‌ی نقشه‌کشی معماری دانشگاه آزاد تربت حیدریه پذیرفته شد. از سال ۱۳۸۹ با مدرک کاردانی معماری به تدریس در هنرستان‌های‌ معماری شهر مشغول شد و هم‌زمان در کارشناسی هم پذیرفته شد که در سال ۱۳۹۱ توانست در رشته‌ی مهندسی معماری مدرک لیسانس بگیرد. یکی دو سال بعد از فارغ‌التحصیلی در لیسانس، در کارشناسی ارشد دانشگاه علوم تحقیقات خراسان رضوی پذیرفته شد و در سال ۱۳۹۶ از این دانشگاه با درجه‌ی کارشناسی ارشد فارغ‌التحصیل شد. تدریس در هنرستان‌ها و دانشگاه‌های تربت حیدریه در رشته‌ی معماری از همان ابتدا در زندگی مهندس حسین شعبانی نقش پررنگی داشت و به خاطر علاقه‌ای که به تدریس داشت هرگز این کار را رها نکرد. اسفند ۱۳۹۸ ازدواج کرد و محدودیت‌های کرونایی سبب شد تا جشن عروسی‌شان به ساده‌ترین شکل ممکن برگزار شود. خوب یادم است در آن روزهای که پُر بود از خبر بد، خبر ازدواج این شاعر همشهری واقعا خوشحالم کرد. همسر ایشان خانم رویا غلامزاده در رشته‌ی مامایی تحصیل کرده‌اند و در همان رشته مشغول به کار هستند.


امروز میرزاحسین شعبانی را در تربت حیدریه بیشتر به عنوان خبرنگار می‌شناسند. می‌توان گفت شاعری، استادی دانشگاه، فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی‌اش همه و همه در زیر سایه‌ی خبرنگار بودنش رنگ گرفته‌اند. از همان دوران دانشجویی، فعالیت در انجمن ادبی دانشگاه و فعالیت‌های فرهنگی جزو دل‌مشغولی‌های جدی میرزاحسین شد به طوری که به مناسبت‌های مختلف در دانشگاه آزاد تربت حیدریه برنامه برگزار می‌کرد. او در این‌باره می‌گوید: «یادم است که یک بار به جای این‌که شهریه‌ی دانشگاه را پرداخت کنم به خاطر برنامه‌هایی که برگزار کرده بودم مبلغی را از دانشگاه بستانکار شده بودم و یک چک تسویه حساب به من دادند»
فعالیت‌های ادبی به فضایی برای ارائه‌ی کار احتیاج داشت. او و دوستانش در دانشگاه نشریه‌ی «آفاق فرهنگ و هنر» را به عنوان یک نشریه‌ی دانشجویی بنیان گذاشتند و سمت آقای شعبانی در آن نشریه سردبیری بود. قلم به دست گرفتن و اداره‌ی نشریه خیلی اتفاقی و بر حسب ضرورت پیش آمد اما خیلی زود آقای شعبانی را جذب خود کرد. او که می‌خواست این کار را حرفه‌ای و قاعده‌مند دنبال کند، سال ۱۳۸۹ بود به تهران رفت تا اولین دوره‌ی آموزش تخصصی خبرنگاری و روزنامه‌نگاری را بگذراند. فعالیت در زمینه‌ی خبرنگاری و روزنامه‌نگاری منجر به تاسیس خبرنگاری «تابان تربت» در سال ۱۳۹۵ شد. کمی بعد خبرنگار رسمی روزنامه‌ی خراسان در تربت حیدریه شد و بعد از آن به عنوان خبرنگار رسمی صدا و سیما در شبکه‌ی استانی صدا و سیمای خراسان رضوی معرفی شد.
شاعری، فعالیت فرهنگی و خبرنگار بودن آقای میرزاحسین شعبانی در سال‌های اخیر به نفع شعر تربت تمام شد و یکی از کارهای مهم ایشان پیگیری نامگذاری میدانی در تربت حیدریه به نام استاد محمد قهرمان بود. یادم است مطلبی از ایشان در روزنامه‌ی خراسان منتشر شد با عنوان «غربت استاد محمد قهرمان در زادگاه» و همین مطلب و انتشارش در فضای مجازی باعث شد مسئولین به یاد بیاورند که در این زمینه از تهران و مشهد عقب افتاده‌اند. فعالیت‌های اجتماعی ایشان هم در زمینه‌ی رفع مشکل کارتن‌خواب‌های تربت حیدریه در سال ۱۳۹۹ با همکاری مسئولین شهر به ثمر رسید و بی‌شمار فعالیت‌های فرهنگی اجتماعی دیگر که ذکر آن‌ها سبب اطناب می‌شود و بهتر است از آن بگذریم و به شعر میرزاحسین شعبانی بپردازیم.
میرزاحسین می‌گوید از کودکی با شعر آشنا بودم و مثل بیشتر کودکان مادرم همیشه برایم کتاب‌های شعر می‌خواند. صدای مادرم در خواندن کتاب «یک مرغ زرد پاکوتاه» را به خوبی به یاد دارم. معمارها به طور کلی ذهن‌شان طوری پرورش پیدا می‌کند که قدرت تجسم و تخیل بالایی دارند. خیالی که در معماری تقویت می‌شود در شاعری هم به کار می‌آید اما شعر را به صورت جدی بعد از آشنایی‌ام با انجمن قطب شروع کردم. مجری‌گری باعث شده بود تا شعر زیاد بخوانم و شعر زیاد حفظ کنم و تا حدی با وزن آشنا باشم. از زمان دانشجویی گاهی چیزهایی می‌نوشتم که به حساب خودم غزل بود اما صادقانه می‌توانم بگویم فقط علاقه‌مند به شعر بودم. گاهی در همان انجمن ادبی اشعارم را در معرض نقد قرار می‌دادم اما با دنیای شعر به صورت حرفه‌ای مواجه نشده بودم تا سال ۱۳۹۷ که بعد از چند جلسه شرکت در انجمن مثنوی‌خوانی با انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه آشنا شدم و تابستان همان سال در کارگاه شعر انجمن شعر و ادب قطب شرکت کردم.
آقای شعبانی در انجمن شعر و ادب قطب به سرعت به عنوان یکی از شاعران جوان و آینده‌دار مطرح شد و هر هفته با غزل‌های تازه‌اش موجب شگفتی می‌شد. می‌توانم بگویم خلاء چند سال شاعری کردن بدون ارتباط با شاعران همشهری را ظرف یکی دو سال پر کرد و خیلی زود در انجمن قطب جای خودش را پیدا کرد. سخت‌کوشی حسین شعبانی در تمام کارهایش مثال‌زدنی است و در شعر هم همین سخت‌کوشی باعث شد خیلی زود کتاب‌های مطرح ادبی را بخواند، سبک و سیاق غزل‌های معاصر را بشناسد، وزن را خوب درک کند و به جمع شاعران آینده‌دار شهرستان و استان بپیوندد.
از آقای شعبانی از علاقه‌اش در بین شاعرانِ پیش از خود می‌پرسم و او می‌گوید: «زبان من در شعر زبان کهن بود و علاقه‌ام هم شاعران کلاسیک بود اما بعد از آشنایی با انجمن قطب کم‌کم به سمت شاعران معاصر گرایش پیدا کردم. شعرهای محمد کاظم کاظمی، فاضل نظری و محمد حسین ملکیان را دوست دارم. شعرهای آیینی ملکیان و برقعی را می‌پسندم و به خاطر اجراهایی که دارم ابیاتی را از شاعران معاصر یادداشت می‌کنم و به ذهن می‌سپارم.»

شعبانی صادقانه‌ترین بیان انسان را شعر می‌داند. شعر حرفی‌ست که پنجره‌ای به دنیای شاعر باز می‌کند و ما شاعران را از همین پنجره می‌شناسیم. او شعرسازی را دوست ندارد و می‌گوید شعر ساختن وقت تلف کردن است مگر به قصد تمرین و شعری که از دل برنیامده باشد بر دل هم نخواهد نشست.
از او می‌پرسم شعر در زندگی انسان امروز چه جایگاهی دارد و چنین پاسخ می‌دهد: «شعر در زندگی انسان امروز اولویت ندارد. همان‌طور که کتاب خواندن تا حدی کمرنگ شده است، نوشتن و سرودن هم کمرنگ شده است. برگزاری انجمن‌های ادبی، مسابقه‌های ادبی در بین دانش‌آموزان می‌تواند تا حدی این خلاء را پر کند و باعث شود گرایش به سرودن و نوشتن همچنان زنده بماند و خوشحالم که در تربت حیدریه این جریان‌ها قوت دارد و انجمن‌های ادبی در این زمینه فعال هستند.»
از بین قالب‌های مختلف حسین شعبانی بیشتر به غزل دلبستگی دارد، غزل مثنوی و مثنوی در رده‌های بعدی علاقه‌ی وی قرار دارد. او در مورد شعر امروز به پویایی اعتقاد دارد. به باور او علی‌رغم تمام ارزش‌هایی که در ادبیات کلاسیک فارسی به چشم می‌آید شاعران امروز باید راه خودشان را بسازند. او می‌گوید «اگر بهترین ساختمان را بعد از پنجاه سال بخواهی دوباره بسازی باید از نو طرح بریزی چون نمونه‌ی قبلی هرچند موفق اما مربوط به زمان خودش بوده است. شعر هم همین حال و هوا را دارد و در هر دوره می‌توانیم با آموختن از گذشتگان کار تازه‌ای ارائه بدهیم.»
او در جشنواره‌های ادبی زیادی شرکت نکرده است. سال ۱۳۹۸ در جشنواره‌ی خاتون خورشید تربت حیدریه یکی از برگزیدگان بود که به علت کرونا اختتامیه‌اش برگزار نشد. در جشنواره‌ی استانی حماسه‌ی حسینی هم با شعری عاشورایی رتبه‌ی سوم جشنواره را به دست آورد.
شعبانی تا به حال کتاب شعر چاپ نکرده است اما در نشریه‌ی قطب شعر ایشان چاپ شده است. خود ایشان هم یکی از اعضای هیات تحریریه نشریه‌ی «قطب» بودند و در چاپ اولین شماره تلاش زیاد کردند. همچنین در نشریات محلی تربت حیدریه شعرهایی از این شاعر همشهری چاپ شده است. کتابی با عنوان «راهکارهای توسعه‌ی گردشگری در روستاهای منطقه‌ی تربت حیدریه» نیز از آقای میرزاحسین شعبانی چاپ شده است. این کتاب حاصل کار جمعی ایشان با دانشجویان‌شان در دانشکده‌ی فنی تربت است. کتاب‌های «هندسه‌ی ترسیمی» و «پرسپکتیو» از دیگر تالیفات ایشان است که در دست تهیه می باشد. سال ۱۳۹۳ در یک مسابقه‌ی بین‌المللی در زمینه‌ی معماری با عنوان «طراحی خانه‌ی افریقایی» شرکت کردند و اثر ایشان جزو تقدیرشدگان این مسابقه بود.
در ادامه نمونه‌ای از اشعار آقای میرزاحسین شعبانی را با هم می‌خوانیم:
خواستم از تو بگویم که زبان ریخت به هم
آسمان ریخت، زمین ریخت، زمان ریخت به هم
آسمان در کنفِ رشته‌ی تسبیح تو بود
تا گسستی همه‌ی کون و مکان ریخت به هم
تا که مسجد خبر غربت مهتاب شنید
دل گلدسته تکان خورد، اذان ریخت به هم
ناله‌ی مادرم از بس که زمین را لرزاند
آسمان نیز ترک خورد و جهان ریخت به هم
بعد تو گفت علی درد دلش را با چاه
چاه بی‌تاب شد و نعره‌زنان ریخت به هم
گفتم از غربت خاک تو دو خط بنویسم
قلم افتاد زمین، گریه‌کنان ریخت به هم
خواستم از در و دیوار بگویم اما
غزلم قافیه را باخت، زبان ریخت به هم

هر چه نازش می‌کشم هی ناز افزون می‌کند
با همین شیوه دلِ دیوانه را خون می‌کند
هر چه من دل را به راه راست دعوت می‌کنم
تابِ گیسویش مرا از راه، بیرون می‌کند
گر چه بود افسانه اما درک دارم می‌کنم
عشق لیلی آن‌چه را با جان مجنون می‌کند
زلف تو در باد می‌رقصد، کمانِ ابرویت-
می‌کشد چشم مرا انگار افسون می‌کند
موی مشکین روسروی برداشتی، این کار تو
نقش گیسویت به چشم یار مدیون می‌کند
وزن شعرم مثل موهای تو در هم ریخته‌ست
یک نگاهت این غزل را باز موزون می‌کند
آقای شعبانی در پایان فروتنانه می‌گوید من خود را شاعر نمی‌دانم اما حضور در جلسات شعر و جمع شاعران را خیلی دوست دارم. انجمن شعر برای من جایی‌ست که می‌توانم تمام خستگی‌های روزمره‌ام را پشت در بگذارم، راحت بنشینم و از ادبیات لذت ببرم. برای دوست شاعرم آقای میرزاحسین شعبانی آرزوی موفقیت می‌کنم و امیدوارم همواره چراغ شعر راهنمای زندگی‌اش باشد.
بهمن صباغ زاده
دی ۱۴۰۰ تربت حیدریه
منبع این نوشته‌ها مصاحبه با شاعر در فروردین ۱۴۰۰ است.

میرزا حسین شعبانی

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: میرزا حسین شعبانی, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴ساعت 12:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


در این شماره می‌خواهم درباره‌ی شعر و زندگی دوستی قدیمی و شاعری هم‌انجمنی برای شما بنویسم. دختری سرزنده و پرانرژی که در سال‌های میانی دهه‌ی هشتاد وارد انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه شد. او خیلی زود به یکی از چهره‌های فعال شعر تربت تبدیل شد و یک تنه کارهایی بزرگ را انجام داد.

فرشته خدابنده در ۲۹ فروردین ۱۳۶۸ در تربت حیدریه به دنیا آمد. او که دو خواهر و سه برادر دارد، فرزند چهارم خانواده است. خدابنده‌ها از خانواده‌های خوش‌نام و معتبر تربت حیدریه هستند و ریشه‌های این خانواده و فامیل بزرگ را باید در بایگ جُست. پدر و مادر فرشته هر دو از دیار بایگ بودند که شهری‌ست کوچک است در ۲۰ کیلومتری شمال غرب تربت حیدریه و ابریشم این شهر در جهان زبانزد است. صدها سال است که ابریشم از بایگِ تربت حیدریه به تمام جهان صادر می‌شود. همچنین بایگ دارالمومنین تربت حیدریه است و این شهر مردمانی مومن و سخت‌کوش دارد با لهجه‌ای خاص که چیزی بین تربتی و نیشابوری است. خانواده‌ی خدابنده یک شاعر مشهور هم در دوران مشروطه داشته‌اند به نام شیخ علی اکبر خدابنده (https://t.me/anjomanghotb/6941)که پیشتر زندگی‌نامه‌اش به قلم من منتشر شده است.

پدرش غلامرضا خدابنده که در تربت حیدریه مغازه‌ی میوه‌فروشی داشت، مردی‌ست چهارشانه و فربه که جدیت و مهربانی را توامان دارد. مثل دیگر خانواده‌های سنتی تربت حیدریه پدر شخص اول خانواده‌ی خدابنده بود و برادران در شغل و حرفه از پدر دنباله‌روی می‌کردند. مادرش شهناز بهرامی که امروز در قید حیات نیست و چند سالی می‌شود روحش به آسمان پرواز کرده است زنی مهربان و دیندار بود که حتی موقع دنیا آمدن دخترش فرشته چون ماه مبارک رمضان بود روزه داشت. او زنی خوش‌ذوق و روشنفکر بود و در کودکی شعر و داستان را وارد دنیای فرشته کرد.

کودکی فرشته در کوچه‌های محله‌ی شادی تربت حیدریه به شادی تمام گذشت. محله‌ای نه چندان قدیمی که امروز به نام بلوار جانبازان شناخته می‌شود. محله‌ی تازه‌سازِ شادی با آن کوچه‌های بزرگ جان می‌داد برای بازی بچه‌های محله در عصرهای تابستان. دهه‌ی شصت رسم نبود بچه‌ها را در خانه نگه دارند. لِی‌لِی و وسطی و یک‌قل‌دو‌قل و خاله‌بازی دخترها را در عصرهای بلند بهار و تابستان سرگرم نگه می‌داشت در حالی که پسران با فاصله‌ای کم تیر دروازه می‌گذاشتند و گرم فوتبال می‌شدند.

فرشته‌ی کوچک مدرسه را زودتر از هم‌سالانش شروع کرد و پنج شش سال بیشتر نداشت که راهی دبستان هدف شد و دبستان هدف شد اولین ایستگاه تحصیلی او. با این‌که از قدبلندهای کلاس محسوب می‌شد میز اول همیشه برایش رزرو بود. دانش‌آموزی درسخوان بود و فاصله‌ی زیاد بلوار جانبازان و خیابان امام خمینی را به عشق درس و دوستان همکلاسی به سر می‌پیمود. مادرش توصیه کرده بود که دوست‌هایت را از بین درسخوان‌ها انتخاب کن و نمره‌های بیست کم‌کم جزو اصلی سال‌های تحصیل فرشته شد.

به دوره‌ی راهنمایی که رسید کارنامه‌ی خوب و معدل بالا همراه همیشگی او بود. بعد از دبستان تحصیل را در مدرسه‌ی راهنمایی عاطفه در خیابان امام خمینی تربت حیدریه ادامه داد. فرشته در این سال‌ها بچه‌ای کم‌حرف بود که معمولا چند دوست نزدیک داشت. آن زمان معمولا ارتباط بچه‌ها با هم به مدرسه خلاصه می‌شد اما همان نصف روز دوستی‌های محکمی بین بچه‌ها به وجود می‌آورد که حاضر بودند برای هم هر کاری بکنند. یکی از درس‌های مورد علاقه‌ی فرشته خدابنده در این دوران درس انشاء بود. زنگ انشاء فرصتی بود برای به پرواز درآوردن خیال و اولین جرقه‌های شعر در زندگی خدابنده را باید در میان همین انشاءها جستجو کرد.

فرشته دوره‌ی راهنمایی را هم با معدل بالا پشت سر گذاشت و توقع می‌رفت که رشته‌ی علوم تجربی را انتخاب کند و به پزشکی دل ببندد اما در انتخاب رشته‌ی دوره‌ی دبیرستان به خاطر علاقه‌ای که شعر و ادبیات داشت رشته‌ی علوم انسانی را انتخاب کرد و رفت به دبیرستان سهیلی در خیابان آبشار که یکی از دبیرستان‌های خوب تربت حیدریه بود.

سال ۱۳۸۵ دبیرستان را تمام کرد و همان سال در کنکور شرکت کرد. او که علاقه‌ای هم به مباحثات اجتماعی داشت در انتخاب رشته، جامعه‌شناسی را انتخاب کرد و در رشته‌ی جامعه‌شناسی دانشگاه پیام نور تربت حیدریه پذیرفته شد. با آغاز دوره‌ی دانشجویی علاقه‌اش به ادبیات را جدی‌تر گرفت و تصمیم گرفت شعرهایش را از خلوت دفترچه‌های دخترانه بیرون بیاورد و به تیغ نقد انجمن‌های ادبی بسپارد. مرحله‌ای که برای هر شاعری پیش می‌آید اما درصد بالایی از شاعران نمی‌توانند این مرحله را رد کنند و برمی‌گردند به همان خلوت قدیمی و صمیمی خودشان. بسیاری از شاعران بعد از مواجه شدن با فضای جدی انجمن‌های ادبی شعرها را به دفترچه‌ها باز می‌گردانند و بعد هم کمتر سراغش می‌روند تا شعر در زندگی‌شان کمرنگ و کمرنگ‌تر شود. اما فرشته خدابنده تصمیمش را گرفته بود و روزی از روزهای خدا، سرنوشت هم کمکش کرد تا مسیرش بیش از پیش به جاده پر پیچ و خم شعر بیفتد.

یکی از علایق مهم فرشته خدابنده در سال‌های دبیرستان و آغازین سال‌های دانشجویی فیلمسازی و کارگردانی بود. آن زمان انجمن نمایش و انجمن سینما و انجمن شعر در یک ساختمان در میدان شهدا تربت حیدریه کنار هم بودند. سال ۱۳۸۴ که به عشق فیلم ساختن و کارگردانی به انجمن سینما مراجعه کرده بود تا در کلاس‌های فیلمسازی شرکت کند متوجه انجمن شعر شد و آن ذوق نهفته و خفته در سینه‌اش شعله کشید. هرچند فیلمسازی را هرگز کنار نگذاشت اما مجاورت انجمن شعر و انجمن سینما باعث شد او دل را به دریا بزند و شعرهایش را انجمن قطب بیاورد. استاد نجف زاده، استاد موسوی، استاد اسفندیار جهانشیری، علی اکبر عباسی، بهمن صباغ زاده، سید حسین سیدی، کورش جهانشیری، مهدی فکور، ایمان مرصعی، مهدی ذبیحی، زهرا محدثی، فاطمه خانی زاده و بسیاری از دوستان دیگر شاعرانی بودند که در آن سال‌ها در انجمن قطب حضور داشتند.

فرشته خدابنده از اولین حضورش در انجمن قطب مورد توجه قرار گرفت و شوق و ذوقی که داشت باعث شد انجمن را به هیجان آورد. او دختری ۱۷ ساله بود که حضورش در فضای نسبتا مردانه‌ی آن‌زمان شعر تربت حیدریه اتفاقی خوب بود. نه این‌که انجمن منحصر به شاعران مرد باشد اما تعداد شاعران خانم کمتر بود که کم‌کم خوشبختانه ورق برگشت و الان شاعران زن در تربت از شاعران مرد فعال‌تر هستند. سال‌های بعد از اصلاحات بود و فضای سنتی در شهر کوچکی مثل تربت حیدریه روز به روز کمرنگ‌تر می‌شد. آن‌زمان فضای انجمن شعر و فضای جامعه به طور کلی با تفکیک جنسیتی همراه بود، در یک جلسه بودیم اما خانم‌ها در اداره‌ی جلسه نقشی نداشتند. فرشته خدابنده اما این تفکیک جنسیتی را به رسمیت نمی‌شناخت او خیلی زود سعی کرد نقش بپذیرد و جلسه را از انحصار مردان بیرون بیاورد.

در آن سال‌ها در تربت حیدریه انجمن شعر دانشجویی کبریا در دانشگاه پیام نور فعال بود که انجمنی موفق به شمار می‌رفت و چند جشنواره‌ی دانشجویی را میزبانی کرده بود. خدابنده شرکت در جلسات انجمن کبریا را در همان اوایل دوره‌ی دانشجویی آغاز کرد. این انجمن به همت تعدادی از شاعران تربت حیدریه راه‌اندازی شده بود که پیش‌تر تجربه‌ی شرکت در انجمن قطب را داشتند و تصمیم گرفته بودند در دانشگاه هم دانشجویان علاقه‌مند به ادبیات را دور هم جمع کنند. از این جمع می‌توانم به محمد امیری، محسن اسلامی، نجمه محمودی، و سحر تقی زاده اشاره کنم که هر کدام از آن جوانان امروز از شاعران خوب تربت حیدریه به شمار می‌روند.

خدابنده در سال‌های حضورش در تربت حیدریه اتفاقات بزرگی را رقم زد که مهم‌ترین آن‌ها برگزاری گرامیداشت استاد محمد قهرمان در بهار سال ۱۳۸۹ بود. این شاعر همشهری بعد از حضور در انجمن‌های ادبی تربت حیدریه از طریق خواندن آثار استاد محمد قهرمان ارادتی به وی پیدا کرد و از استاد قهرمان اجازه گرفت تا در جلسات انجمن قهرمان شرکت کند. انجمن قهرمان از سال ۱۳۳۸ در مشهد و در منزل استاد قهرمان هر سه‌شنبه تشکیل جلسه می‌داد اما حضور در آن برای شاعران ‌آزاد نبود و منوط به اجازه‌ی استاد بود.

بعد از مدتی رفت و آمد به مشهد و حضور در جلسات انجمن قهرمان به این فکر افتاد که فیلمی مستند درباره‌ی زندگی و شعر استاد قهرمان بسازد. پیشنهاد ساخت فیلم را با استاد قهرمان مطرح کرد و استاد که پیش از این چند بار پیشنهادهای مشابه را رد کرده بود با عشق و علاقه‌ای که در او دید قبول کرد که جلوی دوربین خدابنده بنشیند و صحبت کند. خدابنده در مورد قهرمان می‌گوید: «با استاد قهرمان که آشنا شدم فهمیدم که یک شخص بدون هیچ دفتر و دستکی و یک‌تنه می‌تواند چه خدمت بزرگی به ادبیات بکند و چقدر کار انجام بدهد.»

ساخت فیلم «یک آینه غزل» حدود دو سال زمان برد و در زمان بزرگداشت استاد قهرمان در تربت حیدریه که همت خدابنده برگزار شد پخش شد. پنجشنبه سی‌ام اردیبهشت ۱۳۸۹ شبی بزرگ برای شعر تربت حیدریه بود و فرشته خدابنده این اتفاق بزرگ را واقعا یک تنه رقم زده بود. بسیار از شاعران بزرگ کشور به تربت حیدریه دعوت شده بودند و در حضور خودِ استاد قهرمان مراسمی با شکوه در تجلیل از ایشان برگزار شد. اسم بردن از کسانی که در سالن حضور داشتند و شعرخوانی کردند نوشته را طولانی می‌کند اما نمی‌توانم از دوتارنوازی استاد حسین سمندری و شعرخوانی استاد قهرمان به لهجه‌ی تربتی یاد نکنم.

پروژه‌ی بزرگ بعدی فرشته خدابنده در تربت حیدریه راه‌اندازی یک شب شعر کشوری بود. سال‌ها بود که شاعر همشهری‌مان آقای رضا رفیع مجری شب‌های شعر طنز در تهران بود و خدابنده تصمیم گرفت همه‌ی شاعران بزرگ طنز کشور را شبی در تربت حیدریه جمع کند. این شب شعر با عنوان «در حلقه‌ی رندان» به بهترین شکل و با همت مثال‌زدنی فرشته خدابنده در پیشکوه تربت حیدریه برگزار شد.

همچنین خدابنده در سال‌های پایانی دهه‌ی هشتاد با وجود سن کمی که داشت توانست شب شعر «شکرخند» را با اجرای رضا رفیع در تربت حیدریه برگزار کنند. او حتی در همان زمان دانشجویی دبیر جشنواره‌ی شعر فجر خراسان شد و به خاطر فعالیت‌های فرهنگی‌اش برای شعرخوانی به بیت رهبری دعوت شد.

کم‌کم فاصله‌ای میان تعدادی از شاعران تربت حیدریه و این شاعر فعال همشهری پدید آمد. بسیاری از شاعران همشهری به این بهانه که در تصمیم‌گیری و برگزاری این شب شعر نقش نداشته‌اند در این شب شعر حضور نیافتند. این دختر باانگیزه و فعال کم‌کم از جمع شاعران همشهری فاصله گرفت و تصمیم گرفت تربت حیدریه را ترک کند. فرشته‌ی خدابنده بعد از گرفتن لیسانس جامعه‌شناسی در سال ۱۳۹۱ در مقطع کارشناسی ارشد رشته‌ی جامعه‌شناسی در دانشگاه تهران پذیرفته شد و برای ادامه‌ی تحصیل به تهران رفت.

بعد از کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران در مقطع دکترا قبول شد و تحصیلش را تا نوشتن پایان‌نامه ادامه داد. در کنار تحصیل هرگز شعر را فراموش نکرد و با غزل‌های عاشقانه‌اش در فضای شعر معاصر حضور داشت.

در سال ۱۴۰۰ با همسرش بهزاد تقی زاده که کارمند بنیاد مسکن است ازدواج کرد و خیلی زود همسرش بهزاد تبدیل شد به بزرگترین حامی او در راه فعالعیت‌های ادبی. خدابنده بعد از فارغ‌التحصیلی به عنوان استاد دانشگاه آزاد تهران در رشته‌ی جامعه‌شناسی به تدریس مشغول شد اما به خاطر شعرهایی که در جریان‌های سیاسی و اعتراضات منتشر کرد از تدریس در دانشگاه منع شد. بعد از تعلیق از دانشگاه به عنوان فعال فرهنگی کارش را ادامه داد و همچنین با همسرش یک شرکت زعفرانی در تهران تاسیس کرد.

از مهم‌ترین فعالیت‌های امروز او اداره‌ی انجمن ادبی «غزلستان» در تهران است که از سراسر کشور مخاطبان و مهمانانی دارد پنجشنبه‌ها هفته در میان در پایتخت برگزار می‌شود. غزلستان از دوره‌ی کرونا یعنی از اواخر سال ۱۳۹۸ در اینستاگرام شروع شد. خدابنده در این مورد می‌گوید: «در دوره خانه‌نشینی‌های کرونا که همه‌ی محافل ادبی تعطیل شده بود تصمیم گرفتم با مخاطبانم در اینستاگرام یک محفل ادبی را شروع کنم که مورد استقبال قرار گرفت. بعد از کرونا به درخواست مخاطبان ساکن تهران این جلسات را به صورت حضوری ادامه دادم که دامنه‌اش خیلی زود از تهران فراتر رفت و امروز مهمانان و مخاطبانی از سراسر کشور دارد. غزلستان در سال‌های اخیر تبدیل به یکی از دلبستگی‌های بزرگ من شده است و سعی می‌کنم وقت زیادی را بگذارم تا با کیفیت برگزار شود.»

از فرشته خدابنده می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردی و این‌طور جواب می‌شنوم: «مادرم خانه‌دار بود و مدیریت خانه به عهده‌ی او بود. او در کنار کار خانه هنرهای زیادی به دخترانش منتقل می‌کرد از جمله بافتنی و خیاطی و قالی‌بافی و شعر. بله، شعر هم یکی از هنرهای مادرم بود. او اولین مشوق من در شعر بود. مادر تصنیف‌ها و شعرهای زیادی در حافظه داشت. چون پدرش دوتارنواز بود و رفیق صمیمی شادروان عثمان محمدپرست با موسیقی خراسان هم آشنایی داشت و اهل ذوق بود. وقتی به شعر تمایل پیدا کرد مادرم هم تشویقم کرد و هم همراهی‌ام کرد. او در بیشتر فعالیت‌های ادبی و فرهنگی در کنارم بود.»

آشنایی با شاعران تربت حیدریه قدم بعدی خدابنده در دنیای شعر بود. او می‌گوید: «سال‌ها در جلسات انجمن قطب شرکت کردم از هر کدام از دوستان شاعرم چیزی یاد می‌گرفتم. می‌توانم از استاد احمد نجف زاده و استاد سید علی موسوی به عنوان اولین استادانم در شعر یادم کنم.»

خدابنده یک اتفاق دیگر را هم در مسیر شاعر شدنش موثر و مهم می‌داند و می‌گوید: «سال ۱۳۸۶ که جوانی هجده ساله بودم و در آغاز راه شاعری، شادروان استاد محمدعلی بهمنی را در منزل استاد نجف زاده ملاقات کردم و با ایشان صحبت کردم. استاد بهمنی کتاب‌شان را به من هدیه دادند و از فروغ فرخ‌زاد گفتند و افق روشنی از شعر را در ذهن من باز کردند.»

همچنین خانم فرشته خدابنده از حمایت‌های بی‌دریغ استاد جلال رفیع یاد می‌کند و می‌گوید: «استاد رفیع برای من معلم بزرگی بود. چه در شعر و چه در زندگی بسیار از او آموختم. استاد رفیع به من آموخت که از ابراز احساساتم در شعر نترسم، به نظر من ایشان درک عمیقی از شعر، انسان و زن دارند» خدابنده که خود را مدیون استاد جلال رفیع می‌داند کتابی با عنوان «درباره جلال رفیع» نوشته است و در آن به وجوه مختلف شخصیت این فعال فرهنگی پرداخته است که امیدوارم به زودی منتشر شود.

خدابنده از شاعران کهن شعر سعدی شیرازی و رابعه بلخی را بسیار می‌پسندد. شعر سعدی را از این جهت می‌پسندد که جدا از تخیل و تصویرهای زیبایش از نوعی سادگی و روانی برخوردار است که در تاریخ ادبیات کم‌نظیر است. خدابنده همچنین رابعه بلخی را مادر شعر فارسی می‌داند. زنی که هم شعرش روان و دوست‌داشتنی است و هم در بیان احساساتش بسیار شجاع بوده است.

فرشته خدابنده در شعر معاصر بیشتر شعر فروغ، محمد قهرمان، محمدعلی بهمنی، هوشنگ ابتهاج و دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی را می‌پسندد. بیشتر مطالعه و علاقه‌ی خدابنده معطوف به شاعران عاشقانه‌سراست. مخصوصا عاشقانه‌سراهایی که بار اروتیک شعرشان بیشتر است، مثل دفترهای اول شعر فروغ فرخ زاد و دیگر شاعرانی که در این موضوع شعرهایی گفته‌اند و تابوها را شکسته‌اند. از این منظر ایرج‌میرزا از نظر خدابنده شاعری بسیار مهم است که شعرهایش از منظر ادبی و جامعه‌شناسی حرف‌های بسیار برای گفتن دارند.

شعر از نظر خدابنده مهندسی ذهن و زبان است. او معتقد است شعر تعریف واحدی ندارد و برای هر کس معنایی خاص دارد. او شعر را نه آیینه‌ای برای تماشای خویش که سلاحی برای تصاحب خویش می‌داند. شعر در نگاه فرشته خدابنده، جایی‌ست که شاعر به عریان‌ترین شکل ممکن می‌تواند خود را اظهار ‌کند. خدابنده از بین قالب‌های شعر فارسی، غزل و رباعی را بیشتر می‌پسندد و بیشتر آثارش را در این دو قالب ارائه کرده است.

این شاعر اهل تربت حیدریه، در باب شعر امروز می‌گوید: «شعر امروز به سمت نوگرایی در واژه‌ها رفته است و مفاهیم عامه‌پسند به شعر امروز راه یافته است.» او اضافه می‌کند: «من معتقدم حتی در روزگار کنونی بستر به طور کلی برای شاعران مرد مساعدتر است تا شاعران زن. در گذشته که این تمایز بسیار پررنگ‌تر بوده اما هنوز رنگ نباخته است. به نظر من شاعران زن هنوز آن‌طور که باید و شاید جدی گرفته نشده‌اند. به گمان من بررسی و تحلیل شعر زنان شاعر سرفصلی جدا لازم دارد که باید به طور ویژه به آن پرداخت. ببینید یک زن فقط وقتی می‌تواند در هنر -حالا در موضوع صحبت ما ادبیات- رشد کند که توسط خانواده‌اش حمایت شود. چه استعدادهایی ادبی که در این تاریخ پر فراز و نشیب در سینه‌ی زنان سرزمینم دفن شدند و هرگز متولد نشدند. چه شاعران زنی که به عرصه رسیدند و سرکوب شدند. به اعتقاد من هنوز این استبداد مردانه دامن ادبیات را رها نکرده است.»

از خانم خدابنده در مورد شرکت در جشنواره‌های شعر می‌پرسم و چنین می‌شنوم: «در زمانی که این‌قدر جشنواره‌ها سیاسی نبود در جشنواره‌ها شرکت می‌کرد و مقام‌های استانی و کشوری زیادی کسب کردم. آن‌زمان که تازه شروع کرده بودم مانند دیگر شاعران هم‌نسلم اشتیاق شرکت در جشنواره‌ها را داشتم. اما در سال‌های اخیر به دلیل اتفاقات سیاسی‌ای که در کشور رخ داد در جشنواره‌ها شرکت نمی‌کنم. بلکه سعی کرده‌ام خودم در این سال‌ها با انجمن ادبی غزلستان جشنواره‌های شعر مستقل راه بیندازم.»

اولین کتاب شعر فرشته خدابنده مجموعه‌ی «شانه و گیسوی غزل» بود که در سال ۱۳۸۹ منتشر شد. کتاب رباعی‌های او تحت عنوان «دکمه غزل» در سال ۱۳۹۶ در انتشارات سخن منتشر شد. «گلواژه آتش» مجموعه‌ی شعر بعدی فرشته خدابنده بود و آخرین مجموعه‌ی شعرش با عنوان «غزلستان» در سال ۲۰۲۴ در لندن چاپ شد. این کتاب که در سایت آمازون ارائه می‌شود به چاپ سوم رسیده است. همچنین گزیده‌ی اشعار فرشته خدابنده این‌روزها در خارج از کشور زیر چاپ است که به زودی به بازار نشر خواهد آمد.

بدون این که بخواهم ارزش‌داوری‌ کنم و پای نقد را به میان بکشم باید بگویم شعرهای فرشته خدابنده حال و هوایی ویژه دارد. او به بیان بدون سانسور شعر از منظر احساسات معتقد است. مراد سانسور و ممیزی اداره‌ی ارشاد اسلامی یا نهادهای اداری نیست بلکه نگاه او به سانسوری است که در ذهن و ضمیر شاعر به صورت ناخودآگاه در جریان است. خدابنده معتقد است انسان احساسات دایره‌ی گسترده‌ای دارد که فقط بخش کوچکی از آن توسط شاعران به زبان قلم جاری می‌شود مثلا به گفته‌ی فرشته خدابنده «ما کمتر شاعری را در تاریخ ادبیات پیدا می‌کنیم که احساسات جنسی بشر را بروز داده باشد. خیلی از این نوع شعرها تحت عنوان هزلیات از دایره‌ی ادبیات رسمی کنار گذاشته شدند در حالی که این احساسات هم بخشی از احساسات ما هستند.»

خدابنده در دفتر مجموعه‌ شعرهایش سعی کرده است هر چه پررنگ‌تر به بیان احساساتش خودش و جنس زن به طور کلی بپردازد و زنانگی و تنانگی را وارد شعرش کند. سبک و ژانری که امروزه در ایران به اسم شعر اروتیک شناخته می‌شود. مسلم است که این نوع شعر مخالفت‌هایی را هم برمی‌انگیزاند و به همین خاطر است که آخرین مجموعه‌اش در تهران مجوز نگرفت و در لندن چاپ شد. خدابنده معتقد است علیرغم مقاومت‌های فراوانی که در ایران نسبت به این نوع شعر می‌شود شعر فارسی هم دیر یا زود به این سمت خواهد رفت و پا جای پای ادبیات غرب خواهد گذاشت.

در ادامه تعدادی از اشعار فرشته خدابنده را با هم می‌خوانیم تا با زبان و بیان او بیشتر آشنا شویم:

با عشق و جنون وارد تهران شده باشی
دیوانه‌ترین عاشـق دوران شده باشی
تنها به امیدی که به او داشتی از قبل
از شوق هم‌آغوشی‌اش عریان شده باشی
هر روز تفال بزنی تا که سرانجام
با معجزه‌ای حافظ دیوان شده باشی
از بس که به او دل بدهی در غزل خود
دلبسته‌ترین شاعر ایران شده باشی
یک‌باره بفهمی که دلش پیش دلت نیست
پرپر شده‌ی حس پریشان شده باشی
از اوج بیفتی و سر از خاک درآری
با خاک مصیبت زده یکسان شده باشی
دلتنگ‌تر از ابر پر از بغض زمستان
ناچار به باریدن باران شده باشی
در سینه‌ی تو یخ بزند گرمی احساس
مانند بهاری که زمستان شده باشی
با این‌که زنی، خسته و درمانده شبیهِ
ولگردترین مرد خیابان شده باشی
مایوس شوی، شکوه کنی، اشک بریزی
درگیر تب و گفتن هذیان شده باشی
در خلوت پر وحشت شب‌های خیالت
هم‌بستر یک گرگ بیابان شده باشی
شیطان بشود عاشق معصومیت تو
در پنجه‌ی ابلیس به زندان شده باشی
از هم بدری سینه‌ی پر سوز خودت را
مثل جسدی مرده و بی‌جان شده باشی
با قلب پر از عشق شوی راهی تهران
از آمدن خویش پشیمان شده باشی

و لعنت به قهوه به فال خودم
به روز و به ماه و به سال خودم
شبی با تو در کوچه پس‌کوچه‌ها
قدم می‌زدم در خیال خودم
تو رفتی و از حسرت دوری‌ات
خودم گریه کردم به حال خودم
به بذر غم و آبیاری اشک
درختی شدم از نهال خودم
شبیه درختان بی‌میوه‌ام
که عمری‌ست هستم وبال خودم
پس از دیدنت گفته بودم به ماه
همین بود عشق محال خودم
فرشته‌ست نامم که از شوق دوست
شبی پر زنم با دو بال خودم

شعر داغ و قافیه هم ناب باشد بهتر است
شب تنت با من فقط بی‌تاب باشد بهتر است
خواب می‌چسبد کنار تو ولی با این وجود
قرص لب‌های تو قبل از خواب باشد، بهتر است
عشق اکسیر است، اکسیر است، اکسیر حیات
در بیابان جرعه‌ای هم آب باشد بهتر است
جای بوسه روی عکس یادگاری خوب نیست
بوسه‌هایت بر تن من قاب باشد بهتر است
مثل یوسف بَرده‌ای، دل از زلیخا بُرده‌ای
گاه‌گاهی نوکری ارباب باشد بهتر است
کعبه نه، بیت‌المقدس نه، فقط چشمان تو
گوشه‌ی ابروی تو محراب باشد بهتر است
ای که گفتی روزها دلتنگ گیسوی منی
وعده‌ی دیدار ما مهتاب باشد بهتر است
زندگی بی عشق یعنی باتلاقِ آرزو
بی تو رود زندگی مرداب باشد بهتر است

عشقت شبیه آرزوهای محال است
فصل نگاهم مثل پاییز شمال است
باید امیدی داشت، باید زندگی کرد
تنها امیدم زندگی با این خیال است
بعد از تو در دنیا به دنبال چه باشم؟
تنها یقین مرگ است و باقی احتمال است
راه گریزی نیست، لبخندت مرا کشت
خون دلم با بوسه‌ی اول حلال است
لب بر لبم بگذار دفتر را ببندم
لب‌های شیرینت جواب هر سوال است
امشب در آغوشم بکش با هم بمیریم
مردن در آغوش تو هم نوعی وصال است
با رفتنت تقویم روی میز هم مرد
بعد از شما پاییز تنها فصل سال است!

یک لب بده به من که لبم تیر می‌کشد
عشقت مرا به آتش و زنجیر می‌کشد
یک لب بده دوباره که در حسرت لبت
تب آتشی بـر این دل غمگیر می‌کشد
چون آهویی که از همه مردم گریخته
خود را به زیر سایه‌ی یک شیر می‌کشد
این بوسه‌ها که می چشی از قندهار لب
آخر تـو را به قله‌ی پامیر می‌کشد
این لحظه‌های داغ هوس‌خیز عاشقی
ما را به یک جنون نفس‌گیر می‌کشد
بر روی بوم نرم تنم دسـت‌های تو
یک چشمـه زلال سرازیر می‌کشد
حاشا که شیخ از شب ما با خبر شود
کار من و تو باز به تعزیر می‌کشد

نگویمت که به ما سیم یا طلا بفرست
هوا کم است خدایا کمی هوابفرست
هوای تازه، هوای خنک، هوای لطیف
سفارشی کن و با پیک بادپا بفرست
به عده‌ای که ز ما بهترند قدری پول
برای ما که علیلیم دست و پا بفرست
دوباره تربت ما مثل روستا شده است
مباشران خودت را به روستا بفرست
به کافران که تو را بنده نیستند عذاب
برای ما که «خدابنده»ایم جا بفرست
برای خیل پسرهایمان کمی غیرت
برای اندکی از دختران حیا بفرست
برای اینکه به دریوزگی نینجامد
به بندگان گدا گشنه‌ات غذا بفرست
سراغِ مادرِ شوهر به جای عزرائیل
موافقت کن و یکبار هم مرا بفرست
اگر مرا نفرستادی و صلاح نبود
به جای بنده محبت کن و وبا بفرست
اگر در اول صف ایستاده‌ام بی‌جا
بگیر دست مرا و به انتها بفرست
به من اجازه بده روزه را ادامه دهم
به آن‌که حق مرا خورده، اشتها بفرست
به حاجیان شکم گنده حج عطا فرما
مرا به قصد زیارت به کربلا بفرست
برای خانه‌ی حاجی دو تخته فرش نفیس
برای ما که فقیریم، بوریا بفرست
شبانه سهم مرا بار اشترانت کن
ولی تو را به خدا بی سر و صدا بفرست
اگر نیاز ندیدی مساعدت بکنی
موافقت کن و یک آسمان بلا بفرست
قبول، بین زن و مرد فرق بسیار است
به من یکی بفرست و به او دو تا بفرست
به من سهام عدالت، به یار یارانه!
ولی نه! سهم مرا تیری از قضا بفرست
همیشه یک تن سالم نیازمند هواست
یکی از این دو خدایا بگیر یا بفرست!

لب بر لب من نزن دلت می‌سوزد
با بوسه تمام حاصلت می‌سوزد
من ظهر کویر داغ تابستانم
با من هیجان ساحلت می‌سوزد

ای کاش دلم همیشه عاشق باشد
دیوانگی‌اش به قـدر سابق باشد
از منظر عقل منطقی نیست ولی
عاشق که نباید اهل منطق باشد

نیما شو و فریاد بزن یوشت را
بر دل بچشان لعل شکرنوشت را
سرباز شبیخون زده بر عشق توام
تا فتح کنم قلعه‌ی آغوشت را

اعجاز جهان آفرینش مادر
پرمهرترین چراغ بینش مادر
بین همه‌ی گزینه‌های برتر
کرده‌ست خدا تو را گزینش مادر

آهنگ بهار و کوچه‌ها بارانی‌ست
لب‌هام حریص بوسه‌ای طولانی‌ست
محکم بغلم بگیر سردت نشود
در تخت برای هردوتامان جا نیست

صبح است شراب با شما می‌چسبد
بیداری و خواب با شما می‌چسبد
دیشب لب ماه را نبوسیدم چون
این کار ثواب با شما می‌چسبد

باران بلا که بر تنت باریده
بر هر رگ و ریشه تو خون پاشیده
آه از دل تو ای وطنم ایرانم
غم‌های تو لبخند مرا دزدیده

گل باش که همنشین عطار شوی
زان پیش که همدم خس و خار شوی
زحمت متراش و جمله بس رحمت باش
پل باش به جای آن‌که دیوار شوی

برای این شاعر همشهری آرزوی سلامت و سعادت دارم و امیدوارم انجمن «غزلستان» به زودی تبدیل شود به یکی از پایگاه‌های مهم ادبیات فارسی در ایران. فرشته خدابنده غیر از شاعری در کارهای اجرایی هم بسیار موفق ظاهر شده است و پشتکار و پیگیری و تلاش او را زنی خستگی‌ناپذیر بدل کرده است که هر غیرممکنی را ممکن می‌کند.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۱/۱۰ تربت حیدریه

فرشته خدابنده

بهمن صباغ زاده

فرشته خدابنده

فرشته خدابنده


برچسب‌ها: فرشته خدابنده, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  دوشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۴ساعت 10:1  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |