سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

2-    کنفرانس ادبی؛ نگاهی گذرا به کتاب ارزشمند خدی خدای خودم (استاد محمد قهرمان)؛ علی اکبر عباسی

در این بخش کنفرانس‌هایی که توسط اعضای انجمن شعر شنبه‌شب‌ها در جلسه ارائه می‌شود مطالعه‌ می‌کنید. در هفته‌هایی که برنامه‌ای از پیش تعیین نشده باشد از بین مقالات مختلف یک مقاله، تحقیق، پایان‌نامه و ... را انتخاب ‌می‌کنم و در این بخش می‌آورم. شاعران انجمن و خوانندگان محترم هم می‌توانند اگر مقاله‌ای مدّ نظر دارند که خواندن آن را برای دیگران مفید می‌دانند به آدرس siyah_mast@yahoo.com بهمن صباغ زاده ارسال کنند تا در وبلاگ نمایش داده شود. برای رعایت امانت در مواردی که مشکل تایپی یا دستوری یا ... وجود داشته باشد و یا نیاز به توضیح می‌باشد در کروشه به نام نویسنده‌ی وبلاگ {ن و: مثال} خواهد آمد.

کتاب خدی خدای خودم ارزشمندترین کتابی است که در این چند سال داشته‌ام. این کتاب را که در سال 1388 استاد لطف کردند و با خط زیبایشان برایم امضا کردند از همان زمان همیشه همراه خود دارم و همواره از آن لذت برده‌ام. این کتاب حاوی اشعار استاد محمد قهرمان است که به گویش تربتی سروده شده. لطافت و صمیمتی که در اشعار این کتاب است را در هیچ شعر دیگری نیافته‌ام. از همان زمان تاسیس وبلاگ شروع کردم به انتشار شعرهای محلی استاد قهرمان و تا اکنون 37 مورد از اشعار ایشان در این وبلاگ با برچسب شعر محلی قهرمان منتشر کرده‌ام. امروز برای این قسمت مطلب دیگری آماده کرده بودم اما به یاد این استاد جاویدیاد این مقاله را از آقای عباسی در خصوص کتاب اشعار محلی استاد قهرمان موسوم به خدی خدای خودم در این بخش می‌آورم.

بهمن صباغ زاده

 

نگاهی گذرا به کتاب ارزشمند خدی خدای خودم - توسط علی اکبر عباسی

بی‌شک هر گاه سخن از شعر خراسان و سبک هندی و شعر فولکولریک خطه‌ی خراسان به میان می‌آید. کوهی بلند و زیبا و سرسبز از ادبیات پیش چشمت قد می‌کشد که گذشتن و صرف نظر از آن غیر ممکن است. این کوه (سَربِلندِ کُلوتَر زِ هر کُلو ی)  شعر پارسی کسی نیست جز محمد قهرمان شاعر بلند‌آوازه‌ی تربتی دیار خراسان.

پ‍‍ژوهش در شعر محلی قهرمان طبعی بلند در خور شان او را سزاست و ما را نه توان ژرف‌نگری در شعر اوست و نه جرات و جسارت و نه آن منظور، و این نوشتار بی‌مقدار از جهت تکلیف است که از سوی انجمن شعر قطب تربت حیدریه به اینجانب محول شد و از آن جهت قبول کردم تا بر نداشته‌ی خود چیزی بیفزایم و از این معدن گران‌سنگ، گوهری به غنیمت ببرم و آنچه در این باب می‌نگارم مثل این است که غواصی ناآشنا به شنا بر لب دریایی بنشیند و از زلالی دریا و زیبایی آن داد سخن براند.

شعر محلی قهرمان را در کتاب "خدی خدای خودم" خواندم و حض وافر بردم که پُر است از تشبیهات و تعبیرات و تلمیحات زیبا، نه از آن تشبیهات و توصیفات که در اشعار دیگر شاعران است که بیانگر اندیشه و سواد و فن شاعرش باشد.

در این جا شاعر با تمام غنای فرهنگی و ادبی که در اوست از زبان یک روستایی کم‌سواد یا بی‌سواد آنچنان تشبیهاتی را بیان می‌کند که انگار این روستایی خوش‌ذوق هیچ‌گاه پا از دایره‌ی طبیعت زیبای روستا بیرون نگذاشته و هنوز نازیبایی‌های شهر، طبیعت بکر طبع او را ناساز نکرده است:

مِستَه دِ نماز شَنِه سر هر دَم

جُمبو مِتَه پیش مردما کِلّه

پَشُند گُلو زِ آسمو بَریش

رِخ نُقل و نبات وِر زِمی جَله

بَریش نِه، روغنایِ گُل سُرخی

جَله نِه، بِرینجِ رِخته وِر سِلّه

این جوان ساده‌دل روستایی گاهی چوپانی می‌شود و در اوج احساس در ناملایمات زندگی و خشکسالی با سگ وفادار خود که در سرتاسر سال در گرسنگی با او شریک بوده زمزمه می‌کند، آنجا که می‌گوید:

چِپّو مِنَه نونِشِر خِدَیْ سگ نیصفْ

تا بلکه به جو بیَه سگِ ِزِلَّه

توْر وَرْ مِگَه سِر خَکِردُم از گُرماس

همچی که بِرِم به کو خِدَی مَلَّه

این جوان عاشق روستایی که گاهی نیز خودِ شاعر است از بی‌وفایی معشوقه و از نامردی زمانه دلش به تنگ می‌آید و دختری را که عاشق او بوده و نصیب او نشده را بعد سال‌ها می‌بیند که از قضای روزگار در خانه‌ی قدیمی او مسکن گزیده  و به قول او :

مُو اُمِد دیشْتُم که وَخْتُه رَفْ کُلو

حُکمِ شَخهْ ی تاک وَرْ پیچُم بِذو

سپس معشوق را خطاب قرار داده و می‌گوید :

ای درختِ سوْر اُفتیدَه به راه

چند  امشو وِرْ قَتِت کردم نگاه

حیف، نار سینه‌تِر دایم ز دست

مو حَرُم دَرُم اگه شویت شگست

تو  انار باد میزو خوردَه‌یی

با بر و رویت دل از مو بُردَه‌یی

اشعار، سرشار است از نا ملایمات، دلتنگی‌های سال‌های از دست رفته، صراحت گفتار و گله از روزگار و حتی خدا، وقتی که پس از مرگ دو فرزند نوزادش، در نهایت، خدا به او پسری می‌دهد که از بخت نامراد ناشنواست و زبانش از بیان قاصر، لب را به شکایت می‌گشاید:

ای خدای آسمونا و زِمی

چوْ خط غم از تو خِرّم خِرّمی

ای خدا وَختِه قلمتِر سَر منی

کی مِدَنه چی مِری قسمت کنی

هرچه وَرْگَن مُردما اَخِر بِته

یا مَته اَجّاشْ، یا خُبشِر بِته

ای خدا ای بچه بیمارِ تویه

ای گناه مو نِیه کارِ تویه

وختِ یگ دردِر مِتَنی صد کنی

سَختِه تَه مُور زودتر بی رَد کنی؟

***

کاشکِه قلمَت دِ سَر شُگینه

پیشَنیِ مور چه بَد نویشته

شَدی‌هامِر بِتِه، که مُندَم

بی‌چیزتَر از کلیکِ لیشتَه

سرتاسر مجموعه پُر است از تشبیهات تازه که فقط مختص زبان روستایی است، در جایی خطاب به کوه می‌گوید:

بَلکُم شِگاف خورده زمی از کُلُنگِ برق

حُکمِ سِمَرُق تو بِدَر جَستی از مِیو

پوشتِ زِمی و پوشتِ فِلک از تو رفته خَم

تو تیری و زمی زِهَه و آسمو کِمو

لَلَه چراغشِر دِ مِگِردًنه و مِیَه

تا خار مَشک یخ نکنه یا که کَکِتو

استفاده از مضامین زیبای هندی مخصوص روستا در وصف برف:

مِگی نَهلیِ کهنه‌ی آسمونِر

گُلندن که پُمبَه مِبَره د ِمیدو

ببِی دِسته‌های کفن‌پوش باغِر

چنار و سُرون و سِفددال و نَجو

هَمَش ابره و ابر، یارون به دَرْ رِن

بِرِن اَفتوِرْ سَرتِن از کنُد و زِندو

یا در توصیف شب:

شو چَرشوِ سیاهِشِر انداخت وِر سَرِش

از پوشت کو به دَر اَمَه همپایِ لِشگَرِش

از کِرکِنوکِ روز که کُرْچِنده بود شو

تیرک زه خون گرم ورَهی رفت وِر بَرِش (سرخی غروب)

خو سوست کرد اَفتوِ زَردِر دِ پوشتِ کوه

مَهتْو دِ گَرد رفت به یگ بار چَرچَرِش

پنداشتی که خورد اَتَش خِرمنُای کاه

یا رِخت زاغِ دُمبکی آسمو پَرِش

استفاده از مضامین بکر هندی که در اشعار فوق به وضوح دیده می‌شود:

بِِرِزی زلف وِِر رو یا نِرِزی رویِتِر مَیُم

همیشه آسمو مِقبولَه، اَفتو بَشَه یا سَیَه

یا

از بس د ِزمینِ دل خو خورده به جای اوْ

هر روز بیاجِ غم بیشتر مِکِشه رَهَنه

 

اِلاهِ سُرمه سِیه بخت رَه مَکِش سُرمه

اَزی غبار چنی روزِ مُور سیاه مَکُو

زبس که سینه ی تور چوشِیُم به شیر اَمَه

خِلَمِه یِ لُوْوِمِر بی محل رِگاه مکو

 

هیهاته که غم از دل پیر مو بره

خُب اوْ نِمِتِرْوَ از سِووُی کهنه

 

وِرْ اِله پِرده یِ پوده ی دلِ مور بخیه مِکُو

مِزِنی کوک و رَدِ سوزن تو بال مِره

روی تِرْ اوْ بِتِه از اشک که حَصِل بُبُری

اِی زِمی عَینه اَگِه اوْ نِخوره دال مره

دل عاشق به دلِ خلق خدا پیونده

هر دِلِرْ تیر کِنَن سینه یِ ما قال مره

استفاده از ضرب‌المثل‌های روستایی :

تنها در شعر معروف (ناجو) بالغ بر ده‌ها ضرب‌المثل تربتی به کار رفته است یا به آن‌ها اشاره شده مثل:

وِر شَخِه‌یِ نَجو پِچِیَه باد زمستو

او دزدِ که اُستا نِبَشه مِزِنَه به کادو (کَدو)

ازچِلّه کُلو فَرِغ و از چِلّه یِ خوردو

یا:

یک مو نِمِرَه کم زِ َسِر شَخه یِ نَجو

اُو یخ که مِتِرَکَنه دِ کوها دلِ سنگِرْ

اینجه دِگَه بَرِیکتَره گِردَنِش از مو

کِردی به خودِت باد و مِتی جوْلو دمیدو

هر اسبِ دِلِت مَیَه بتازو بِتِه جولو

بی دنگ مِدُنگی تو وبی دیرَهِ د رقصی

از وضع زمستو شْ چه غم بَشَه که دارا

روغن دِ دُبه کُفتَه دَرَه آرد دِ کندو

با آنکه لحن بیشتر اشعار غم‌بار است، اما همین لحن غم‌بار گاهی به طنز تلخ کشیده می‌شود:

یادم از او پُنبَه‌زَن اَمَه که وِر دارِش زَیَن

هرچه وِرگُفتِک خُدایُم هیچکِه بَوَرْ نِکرد

 

وِرْ نِشُندُم مرغ و رَفتَن لَق تمومِ تُرْمُغا

از میونِ رومِهِ‌ی هَمسَیه جوجه پَر مِنَه

چند نکته قابل بحث در شعر استاد قهرمان:

البته همانگونه که پیش‌تر آمد اینجانب قصد نقد شعر قهرمان را ندارم اما از آنجا که در بعضی ابیات (البته محدود) نکات قابل تامّلی  به چشم می‌خورد که این نکات اگر به فرض جزو عیوب باشد که انشاالله نیست و در اشعار شاعران محلّی زیاد دیده می‌شود  و اینجانب در شعر منظوم (سمندر خان) به کرّات داشته‌ام که مورد توجه و نقد اساتید نکته‌ین و دوستان شاعر قرار گرفته و به اینجانب گوشزد نموده‌اند و آن را با جان و دل پذیرفته‌ام و قصد اینجانب در آوردن گوشه‌ای از این نکات از کتاب (خدی خدای خودم) آن است تا این بحث در عروض محلی نیز باز شود که با توجه به سخت بودن سرودن شعر به زبان محلی، این نکات قابل گذشت و چشم‌پوشی است یا نه؟ چرا که در کنار مضامین نغز و زبان استادانه و زیبای مجموعه (خدی خدای خودم) این نکته‌ها به چشم نخواهد آمد:  

آوردن یک حرف  و یا حذف یک حرف یا هجا جهت درست کردن وزن که خود استاد قهرمان در مقدمه کتاب به آن معترف شده "وِر شَخِه یِ ناجو پیچِیَه باد زمستو" که "پیچِیَه"یک هجا اضافه دارد

اما در شعر بلند "شُو"

از کِرکِنوکِ روز که کُرچُندَه بود  شُو

یا

نَر بوزِ چاق شُو که فلک داد شُو چَرِش

دوکارْدِشِر کشید و بِریشْ کِرد و دا سَرِش

وِر کو دِوید کُوگ و بِلَن رفت کَرکَرِش

شاعر که بِستَه بود به هم دو کِلیمه شعر

این زیادی هجا یا حروف در بعضی اشعار دیگر نیز گاه به چشم می‌خورد مثل شعر بلند بهار:

نوروز کمو کشید وِرْ چِلّه

او اُو که به تَه دوید از قُلّه

حرف آخر در فعل های بالا در  لهجه تربتی ادا نمی‌شود. مثلا به این گونه است (دُوی، کِشی، بو)

 به هر حال این کمترین در برابر آن‌همه زیبایی مضمون و تصاویر قابل اغماض است. البته اگر نقیصه به حساب آید و اگر به حساب نیاید که چراغ سبزی است برای امثال من که خطاهای خویش را در برابر دشواری سرودن شعر گویشی توجیه کرده و به کتاب استاد در این مورد استناد کنیم.

 به گمان بنده بزرگ‌ترین خدمتی که استاد قهرمان به ادبیات اصیل و بومی خراسان کرده، گذشته از زنده کردن اصطلاحات زبانی گذشته و هویت بخشیدن به زبان گویشی خراسان و مخصوصا تربت حیدریه و گویشهای مشابه اطراف تربت، آشتی دادن مردم و آشنا کردن آنها با گویش خودشان است. روی همین اساس مردم از اشعار محلی استقبال بیشتری می‌کنند و این در روزگارِ کم توجهی به ادبیات و مخصوصا شعر، قابل ستایش است. امید آنکه این اقدامات ادبی باعث شود مردم به فرهنگ اصیل خود رجوع کرده و در مکالمات روزمره‌ی خود به لهجه‌ی منطقه بومی خود سخن بگویند.

خلاصه همانطور که گفتم غوص تمام در دریای مضامین و تشبیهات نغز و زیبای شعر محلی قهرمان مجالی می‌خواهد و طبعی و توانی در شان آن دریا، که از بضاعت اندکِ حقیر بر نمی‌آید و مجالی و فراغ خاطری می‌خواهد و زمانی دیگر.

امید آن‌که توانسته باشم گوشه‌ای از غنای ادبی این شاعر گران‌قدر شهرمان را بازگو کنم، هر چند ناقص، که گویند:

آب دریا را اگر نتوان کشید 

هم به قدر تشنگی باید چشید

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 999 به تاریخ 920228, کنفرانس ادبی, تحقیق علی اکبر عباسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 10:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

2-  کنفرانس ادبی؛ طنز در ادبیات؛ علی‌اکبر عباسی

خیلی‌ها تعریف درستی از طنز و ماهیت آن ندارند و هر گونه شوخ‌طبعی را طنز می‌دانند در صورتی که طنز گونه‌ای از شوخ‌طبعی است، نه همه‌ی تعریفِ آن؛ طنز معانی مختلفی دارد اما ریشه‌ی آن عربی است و به معنای مسخره کردن و عیب کسی را به کنایه و رمز گفتن است، این عیب گیری ممکن است از شخصی یا گروهی یا جامعه و یا دولت و یا یک رسم و آیین خاص باشد، گاهی نویسنده از خود بدگویی می‌کند و منظورش کس یا گروهی دیگر است.

طنز ابزاری است در دست طنز پرداز هوشمند متفکر که هوشمندانه و با فکر، عیوب را به صورتی که دلنشین و خنده‌دار باشد بیان می‌کند. او درد جامعه را می‌بیند و می‌فهمد اما چون زبان جِدّ را مناسب احوال زمان خود نمی‌بیند یا بیم و خطر جان می‌کند از زبان طنز استفاده می‌کند تا شاید کارگر شود. طنز کاستن از مقام و کیفیت کسی یا چیزی است به نحوی که باعث خنده و سرگرمی شود و گاهی در آن تحقیری باشد؛ طنز اشتباهات یا جنبه‌های نامطلوب رفتار بشری، فسادهای اجتماعی و سیاسی یا حتی تفکرات فلسفی را به شیوه‌ای خنده‌دار به چالش می‌کشد.

در تعریف طنز آمده‌است: «اثری ادبی که با استفاده از بذله، وارونه سازی، خشم و نقیضه، ضعف‌ها و تعلیمات اجتماعی جوامع بشری را به نقد می‌کشد. دکتر جانسون طنز را این گونه معنی می‌کند: «شعری که در آن شرارت و حماقت سانسور شده باشد.»

به کار بردن کلمه طنز برای انتقادی که به صورت خنده‌آور و مضحک بیان شود در فارسی معاصر سابقه زیاد طولانی ندارد. هرچند که طنز در تاریخ بیهقی و دیگر آثار قدیم زبان فارسی به کار رفته، ولی استعمال وسیعی به معنای satire اروپایی نداشته‌است. در فارسی، عربی و ترکی کلمه واحدی که دقیقا این معنی را در هر سه زبان برساند وجود نداشته‌است. سابقا در فارسی هجو به کار می‌رفت که بیشتر جنبه‌ی انتقاد مستقیم و شخصی دارد و جنبه‌ی غیرمستقیم ساتیر را ندارد و اغلب آموزنده و اجتماعی هم نیست. در فارسی هزل را نیز به کار برده‌اند که ضد جد است و بیشتر جنبه مزاح و مطایبه دارد.

طنز یعنی بیان هنرمندانه و نقادانه‌ی کژی‌ها و نادرستی‌ها به قصد اصلاح و نه تخریب. طنز فاخرترین گونه‌ی شوخ‌طبعی‌ست، که گونه‌های دیگرش هزل و هجو و فکاهه‌اند. طنز انسان را به تفکر وا می‌دارد گرچه طبیعتش بر خنده استوار است، اما خنده را تنها وسیله‌ای می‌انگارد برای نیل به هدفی برتر و آگاه کردن انسان به عمق رذالت‌ها. گرچه در ظاهر می‌خنداند، اما در پس این خنده واقعیتی تلخ و وحشتناک وجود دارد که در عمق وجود، خنده را می‌خشکاند و انسان را به اندیشه وا می‌دارد. به همین خاطر درباره‌ی طنز گفته‌اند: «طنز یعنی گریه کردن قاه قاه؛ طنز یعنی خنده کردن آه آه.» طنز، نوعی شيوه‌ی بيان برای ابلاغ مطالب انتقادی و نفرت‌بار همراه با خنده و شوخی است ."

خنده‌ای كه در طنز وجود دارد عريان و بی‌هدف نيست: "اين خنده، خطاكاران را به خطای خود متوجه می‌سازد و مصايب و نواقصی را كه در حيات اجتماعی پديد آمده است برطرف می‌كند. به عبارت ديگر اشاره و تنبيه اجتماعی است. اين نوع خنده، خنده‌ی علاقه و دلسوزی است؛ ناراحت می‌كند اما ممنون می‌سازد و كسانی را كه معروض آن هستند به انديشه و تفكر وا‌می‌دارد"

شاعران طناز فارسی شکایت و بد اقبالی خود را هم با طنز بیان می‌کردند چنان که انوری شکایت از روزگار را با شوخ طبعی  بیان کرده:

هر بلایی کز آسمان آید

گر چه بر دیگری روا باشد

به زمین نارسیده می‌پرسد

خانه‌ی انوری کجا باشد

دكتر "عبدالحسين زرين‏كوب" مى‏نويسد: "طنز، خاص عواطف رنج‏آميز است كه رنجهاى مخاطب را برمى‏انگيزد، به همين دليل زبان نيش‏آلود طنز در تمام ادوار حيات يك ملت حكم ضرورتى را پيدا مى‏كند تا مسؤولان سرنوشت مردم، جهانِ پيرامون خويش را از ياد نبرند و بدانند جز آنان كه فرمان مى‏رانند، اكثريتى نيز هستند كه فرمان مى‏برند."

به اعتقاد "لوناچارسكى" فرق طنزپرداز با روزنامه‏نگار در اين است كه طنزپرداز مى‏خواهد شما بر اين پلشتى بخنديد و اين را القا كند كه پيروز هستيد، كه اين پلشتى حقير و ناتوان است و شايسته توجه جدى نيست، از شما بس فروتر است و شما مى‏توانيد بر آن بخنديد زيرا كه مرتبت شما از لحاظ اخلاقى بسى فراتر از اين پلشتى است. از اين رو شيوه‌ی طنزپرداز اين است كه به دشمن حمله كند و در همان هنگام، او را از پيش، شكست خورده اعلام كند و مايه‌ی مضحكه قرار دهد. اين اعتقاد تا حد زيادى با گفته‌ی "سالتيكف شچدرين" طنزنويس معاصر همخوانى دارد كه: "خنده سلاحى به‌غايت نيرومند است، زيرا هيچ چيز براى مقابله با عيب‌ها و نقص‌ها بهتر از پيش‏بينى كردن و اغراق كردن در مورد آنها ما را هوشيار نمى‏كند. برخلاف تصور خيلى‏ها كه طنز را وسيله‏اى براى بيان نفرتها و كينه‏ها مى‏دانند، "چارلى چاپلين" معتقد است كه طنز، بهترين پادزهر براى نفرت و ترس است.

لازمه‌ی طنزپردازى پيش از هر چيز، شكيبايى است. طنزپرداز مى‏بايست با فروخوردن خشم خود نسبت به رخدادها، مشكلات و نابه‌هنجاريهاى اجتماعى، انتقادات را به شيرين‏ترين وجهى به گوش مصلحان و سردمداران حكومتى برساند. بديهى است كه آميختن كينه و عداوت به انتقاد، آن را از حريم طنز خارج مى‏كند.

"دكتر على شريعتى" طنز را هنرى واقعى مى‏داند. او مى‏نويسد: امروز به گونه‌ی ديگرى هم "مى‏خنديم". اين گونه "خنديدن" يكى از عزيزترين كشف‏هاى انسانى معنويت عصر ماست و آن نه سخن گفتن از آنچه خنده‏ناك است، بلكه "خنده‏ناك سخن گفتن" است از "آنچه سخت غم‏انگيز است"! بنابراين، خنده‏ناكى در "شيوه‏بيان" است نه در مسايلى كه بيان مى‏شود و از اين رو است كه آن را بايد "هنر واقعى" ناميد. اما چرا از آنچه غم‏انگيز است، بايد فكاهى سخن گفت؟ به دو دليل: يكى براى آن كه از آنچه غم‏انگيز است بتوان سخن گفت، ديگر آن كه دور از چشم منطق، كه همواره در مسير آنچه جدى است، ايستاده است و از بيراهه‌ی ترس و طمع كه هميشه حقى كه جدى است، برمى‏آشوبد، جدى‏ترين حقيقت‏ها را در جامه‌ی غيرجدى در دل‏ها بنشاند."

طنز آميزه‏اى است از نيش‏ونوش؛ نيش انتقاد و نوش‏خنده. "كيومرث صابرى فومنى" (گل‏آقا) تعريف جالبى از طنز ارائه كرده است: "طنز، جراحى است و "هجو" سلاخى. هزل و شوخى و مطايبه بدون اين‏كه قصد ارزش‏گذارى داشته باشم يا بخواهم آنها را نفى كنم، زنگ تفريح زندگى است. طنز تعليم و تدريس است، مبتنى بر هدف متعالى است. طنزنويسى اداى تكليف اجتماعى است. طنز سيلى محكمى است كه به صورت يك مسموم مى‏زنند تا خوابش نبرد. هدف، كمك به ادامه حيات اوست؛ مثل فشارى است كه به سينه يك مغروق وارد مى‏شود، چه بسا كه دنده‏هايش را بشكند، اما ريه‏هايش را فعال و حياتش را تضمين مى‏كند." فرق طنز و هجو اين است كه طنز برخلاف هجو، از همدردى خالى نيست. هدف طنز در نهايت اصلاح جامعه است. "درايدن" مى‏گويد: "نهايت طنز، اصلاح و تصحيح عيوب و نقائص است." و " دوفو" نيز سرانجام طنز را تهذيب و اصلاح مى‏داند.

در مجموع، طنز را مى‏توان شيرين‏ترين و رساترين شيوه انتقاد دانست و درباره آن مى‏توان گفت:

طنز هشدارى كنايه‏آميز است، از جانب كسى كه مى‏داند ولى نمى‏تواند، خطاب به كسى كه مى‏تواند، ولى نمى‏داند!

طنز سوپاپ اطمينان ذهنيت پرجوش و خروش و متراكم از رنجهاى نويسنده است!

طنز خار ظريفى است بر ساقه آرامش و رفاه اجتماع؛ گلچين قبل از هر كارى، سعى مى‏كند آن را حذف كند يا با احتياط از كنارش بگذرد!

طنز خنده‌ی معصومانه كودك دانش‏آموزى است كه دارد بى‏تقصير از معلمش كتك مى‏خورد!

طنز يعنى ورود به خيابان عبور ممنوع با دنده عقب؛ البته طورى كه فقط پليس بفهمد!

طنز مثل بادام است؛ تا قبل از خواندن، كسى نمى‏تواند بفهمد كه تلخ است يا شيرين!

طنز، تصوير "ادكلن" زده و قاب طلا گرفته يك خرابه است كه طنزنويس، آن را محترمانه به مسبب خرابى هديه مى‏كند!

... و حكايت همچنان باقى!

پیشینه طنز در ادبیات فارسی

طنز: از آنجا که جنبه‌ی انتقادی و اصلاحی طنز بیشتر مورد نظر است، بیان مسائل انتقادی مستلزم آن است که گوینده یا نویسنده آن در تنگنا قرار نگیرد و در اثر آن به عقوبت و کیفر دچار نشود. اگر وجه اجتماعی طنز و شوخ‌طبعی را در نظر بگیریم، شرایط اجتماعی و سیاسی جامعه بر نحوه بیان طنز تأثیر فراوانی دارد. در جوامعی که حکومت به شیوه استبدادی است، حاکمان و کارگزاران حکومتی تملق و چاپلوسی را بیشتر می‌پسندند تا نقد و انتقاد را ولو اینکه در جامه شوخی و طنز باشد زیرا انتقاد به دنبال سازندگی و اصلاح است که در چنین حکومت‌هایی به هیچ‌وجه پسندیده و مطلوب نیست.

قبل از انقلاب مشروطه، دولت‌های حاکم در جامعه ایرانی چنین ویژگی‌ای داشتند به همین دلیل انتقاد سیاسی و اجتماعی در جامه طنز بسیار کم است. به طور کلی طنز در این زمان‌ها به عنوان یک نوع ادبی شناخته نمی‌شد، هرچند در اشعار و نوشته‌های برخی از شاعران و نویسندگان همچون سعدی، ‌حافظ، عبید، ابن‌یمین و... به اشعاری انتقادی با چاشنی خنده برمی‌خوریم اما آن‌ها نام طنز بر آن نمی‌نهادند و آن را نوعی مستقل از انواع ادبی محسوب نمی‌کردند.

در گذشته به علت عواقب ناخوشایند اعتراض و انتقاد، این کار یا در هنگام تغییر حکومت‌ها صورت می‌گرفت که دیگر قدرت مجازات نداشتند یا اغلب سعی می‌شد انتقاد جنبه‌ی کلی و عمومی یا فلسفی داشته باشد تا منتقدان ضمن ایجاد تنبّه، از انتقام و خشم در امان بمانند. از زیبا‌ترین شکل‌های انتقاد، حکایات طنزآمیز صوفیه است که با وجود چاشنی اجتماعی بیشتر ذوق فلسفی دارد. در این‌گونه آثار و در آثار بزرگانی چون سعدی، مولوی، حافظ و عبید زاکانی طنز و هزل زمینه‌ای است برای بیان رندانه آلام بشری و زهرخندی بر مسائل اجتماعی.

اغلب صاحبنظران، طنز سیاسی و اجتماعی امروزی را محصول انقلاب مشروطه می‌دانند که با تحولات خاص خود زمینه‌های طنزنویسی را به وجود آورد. در پی تحولاتی که در اثر انقلاب مشروطه به وقوع پیوست و با آزادی بیان نسبتاً زیادی که به وجود آمد، طنزنویسی نیز رواج فراوانی یافت. طنز از نظر قالب و محتوا نسبت به دوره‌های پیش تحولی اساسی یافت و کارکرد سیاسی - اجتماعی و توجه به مردم از ویژگی‌های اصلی آن در این دوره شد. بسیاری از نویسندگان و شاعران ترجیح دادند مطالب خود را در قالب طنز بیان کنند. به همین دلیل موضوع اشعار این دوره به نحو بی‌سابقه‌ای اجتماعی و سیاسی شد.

«سبک طنز این دوره از دو نظر مهم و جالب ‌توجه است: نخست اینکه هم مضمون و موضوع آن نو است زیرا انتقادی و اجتماعی است و هم نحوه‌ی بیان آن تازگی دارد. دوم اینکه ادبیات کهن ما در مقایسه با ادب اروپایی در زمینه طنز چندان قوی نیست اما در دوره مشروطه به همت شاعران و نویسندگانی همچون نسیم شمال، ایرج میرزا، دهخدا و بعد‌ها جمالزاده و هدایت این ضعف تا حدی جبران شده است.» بنابراین از دوره مشروطه به بعد، طنز به عنوان یکی از ابزارهای مؤثر بیانی به کار رفت و به عنوان یک نوع ادبی شناخته شد.

خنده طنز  خنده‌ای است  که "نیشخند" است نه " نوشخند". نوع خنده‌ای كه در طنز وجود دارد آن را از هزل و هجو و كمدی و ... جدا می‌سازد. همان طور كه تفاوت طوفان و نسيم در نوع وزيدن آنهاست. خوشبختي هم در ميزان مصرف نيست بلكه در نوع احساس است. اگر خنده‌ی مخاطب را به مثابه‌ی شرط لازم برای طنز تلقی كنيم چه بسيار آثارطنزآميزی كه خنده‌ای برلب مخاطب نمايان نمی‌سازد اما او را از اينكه به عيب  واقف می‌سازد مشعوف می‌كند. مخاطب در اينجا چه بسا شادمانی خود را به گونه‌ای محسوس بروز ندهد اما در درون نوعی خرسندی خاطر را احساس می‌كند. اگر خنده را به‌مثابه‌ی شرط كافی برای طنز بينگاريم پس هر فعل و قولی كه مخاطب را بخنداند می‌بايد در زمره‌ی طنز تلقی شود. طنز؛ ممكن است در مخاطب ايجاد خنده كند. خاقانی، طنز را به معنی «طعنه» درشعر آورده است:

زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی روز

مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا

نظامی گنجوی در لیلی و مجنون معنی «مسخره کردن» را در نظر داشته:

سایه که نقیصه ساز مرد است

در طنز گری گران نورد است

طنزی ‌کند و ندارد آزرم

چون چشمش نیست کی بود شرم

حضرت حافظ هم طنز را به معنی «طعنه زدن» در شعر خود ذکر کرده:

در نیل غم فتاد و سپهرش به طنز گفت

الان قَد نَدَمْتُ و ما یَنفع النَدَم

عبید زاکانی نیز به همین معنی می‌سراید:

به لابه گفت که از حد گذشت جور رقیب

به طنز گفت که بی هیچ ‌شک ز حد گذشت

اما از جهت محتوا و نوع مضامین و نیز هدف نهایی کاربرد طنز در آثار شاعران و نویسندگان کلاسیک ایران باید گفت که اگر چه طنز با  اسلوب جدید در ادبیات ما سابقه نداشته است، اما با لحاظ منظور نظر شاعران و نویسندگان قدیم فارسی می توان همین بر داشت نوین را در آثار و اشعار آنان به عینه دریافت. مگر نه اینکه طنز موجب تفکر می‌شود؛ گرچه طبیعت آن بر خنده استوار است و این خنده وسیله‌ای‌ست برای رسیدن به هدفی بالاتر و آگاه کردن انسانها از خلق و خوی رذیله و در نتیجه سوق دادن آدمی برای از بین بردن پستی‌ها و بی‌ارزشی‌ها چه در وجود خود و چه در تار و پود جامعه. سعدی علیه الرحمه «عقرب» را نماد انسان پر توقع و در بر دارنده‌ی زهر تکبر و عامل بی‌خواصی دانسته و به صورت طنز راه مبارزه با تکبر، توقع، ناروا و شناخت چنین رذالتی را از زبان «کژدم» جهت به تفکر واداشتن سایر انسان‌ها با عبارتی زیبا بیان می‌دارد که: کژدم را پرسیدند چرا در زمستان بیرون نیایی؟ گفت: مرا در تابستان چه قرب و منزلتی است که در زمستان برون آیم.

همچنین در کتاب همیشه جاوید گلستان با ملایمت و زبانی نرم همگان را به تفکر درباره‌ی «ظلم و ظالم» ترغیب می‌نماید. به نحوی که ستمکار خود دچار انفعال می‌گردد تا همان معنی امروزی ما از نوع جدید ادبی طنز تحقق یابد.

ظالمی را خفته دیدم نیمروز

گفتم این فتنه است خوابش برده به

آنکه خوابش بهتر از بیداری است

آن چنان بد زندگانی مرده به

انوری شاعر قرن ششم جسارت آمیخته به اندیشه را چاشنی طنز نموده و سروده است که برخی ستمکار و ستمدیده در نظرشان یکسان و چون هنگامه قضاوت رسد تامل و تفکر بنا به مصلحتهای معین از داوری‌شان رخت بر می‌بندد.

روبهی می‌دوید از غم جان

روبه دیگرش بدید چنان

گفت خیر است باز گوی خبر

گفت خر گیر می‌کند سلطان

گفت خر تو نئی چه می‌ترسی

گفت دانم و لیک مدعیان

می‌ندانند و فهم می‌نکنند

خر و روباهشان بود یکسان

زان همی‌ترسم ای برادر من

که چو خر برنهندمان پالان

بنابراین می‌توان گفت که طنز در میان آثار گویندگان و سرایندگان فارسی در دوره‌های مختلف ادبی وجود داشته است. بزرگترین نابغه‌ی طنز را باید « عبید زاکانی» بنامیم. او معایب، سطحی نگری و بی‌اعتباری ارزشهای پسندیده را در زمان خود به سخره می‌گیرد. چنان که لسان الغیب نیز به این سهل انگاری‌ها و رذایل در همان دوره اشاراتی دارد. عبید هنگامی که شاهد جاه و جلال مطربان و مغنیان درباری است که آنان نا شایسته و بدون تحمل رنج تعلیم و تعلم در جایگاهی نا بر جا جلوس کرده‌اند فرزندش را خطاب می‌کند که: اگر پای از گلیم درازتر کنی تو را به مکتب‌خانه می‌دهم که تو را علم آموزند و در زندگی بیکاره و سرگردان در جامعه باشی.

اما جلوه‌ی بارز طنز بیشتر در مسایل اجتماعی و همگانی است. یعنی در حقیقت هدف طنز بیان دردهای یک گروه و یا یک جامعه می‌باشد.

بدون تردید طنز یک نوع پرخاش اجتماعی است نه شخصی . پرخاش بر ضد بی‌عدالتی ،ستمکاری، تبعیض و بالاخره نیش طنز متوجه کسانی می‌گردد که مولد و محرک چنین نابکاری‌ها گشته‌اند. طنز با نیشخندی استهزاآمیز به ویرانگری و تخریب عقاید و رسوم ظلم آمیز می‌پردازد و هرگز از جاده‌ی شرم پای بیرون نمی‌نهد. زیرا در غیر این صورت به «هجو» و «هزل» نزدیک می‌شود که جنبه‌ی خصوصی و هدف آن کسب منافع شخصی بوده و بدین ترتیب از هیات اجتماعی دور خواهد شد. ابیات زیر نمونه ای از هزل و یا هجوی محترمانه است:

گر خواجه ز بهر ما بدی گفت

ما چهره ز غم نمی‌خراشیم

جز وصف نکویی‌اش نگوییم

تا هر دو دروغ گفته باشیم

گاهی مخاطب طنز عقل و اندیشه انسان است و شاعر از عاطفه و خیال انگیزی دوری کرده و در عقل و تفکر تاثیر می‌گذارد و این هم جنبه‌ی عمومی دارد.

ابلهی دید اشتری به چرا

گفت نقشت همه کج است چرا

گفت اشتر که اندرین پیکار

عیب نقاش می‌کنی هشدار

با ظهور مشروطیت و به‌وجود آمدن فضای باز برای مطبوعات قید و بندهای سیاسی و اجتماعی شکسته شد و طنز به عنوان نوع جدید ادبی مورد توجه و عنایت نویسندگان و شاعران قرار گرفت. همان نوع ادبی که در اروپا رایج بود و کسانی مانند: سروانتس، رابله و بعدها: مارک تواین و هنری فیلدینگ طبع آزمایی کرده بودند.

بنابراین از همین زمان دیگر طنز به معنای آن قالب ادبی گذشته فارسی نیست. بلکه خود یک « نوع ادبی» اقتباس از غرب است که در قالب‌های رمان، نمایشنامه و شعر در مطبوعات ما متولد شد و رشد کرد. طنز به مفهوم جدید: هنری است که جوانب ناپسند و فسادهای اجتماعی و سیاسی و تفکرات غلط علمی و فلسفی را به اسلوبی خنده‌آور به نقد و نقادی می‌کشد. در واقع هنری‌ست که عدم تعادل  و تناسب در امور مختلف اجتماعی را - اگر چه در ظاهر مطلوب به نظر می رسند - نمایان می‌سازد و این خود به خود موجب خنده می‌گردد. از طنز پردازان دوران مشروطیت: میرزا آقاخان کرمانی است که جان خود را در راه طنز پردازی از دست داد، دهخدا، سید اشرف الدین حسینی معروف به «نسیم شمال»، ايرج ميرزا و میرزاده عشقی از پیشگامان طنز دوره‌ی مشروطیت به‌شمار می‌روند. همه‌ی اينها از دست ظالمان حكومتی در امان نبودند اگر چه طنز اكثر اينها طنز سياسی بود و همين گونه سخن موجب خطرات و مصائبی برايشان شد، دهخدا مورد غضب قرار گرفت و ميرزاده عشقی جان خود را بر سر آن نهاد اما چراغ راهی شدند برای طنز پردازان معاصر، چه نثر نويسانی چون محمدعلی جمال‌زاده، صادق هدایت، ایرج پزشکزاد؛ و چه معاصرانی كه به مراتب قلمشان و زبانشان قوی‌تر از آنهاست و اكنون قلم می‌زنند و انشاالله در فرصتی ديگر طنز امروز ايران را مورد بررسی قرار خواهيم داد. والسلام

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 952 به تاریخ 910230, کنفرانس ادبی, طنز در ادبیات, تحقیق علی اکبر عباسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۱ساعت 0:42  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

2- کنفرانس ادبی؛ خواجه‌ی شیراز استادِ واژه‌آرایی؛ علی‌اکبر عباسی

شاه شمشاد قدان، خسروِ شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلبِ همه صف‌شکنان

مست بگذشت و نظر بر منِ درویش انداخت

گفت: ای چشم و چراغ همه شیرین‌سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود؟

بنده‌ی من شو و برخور ز همه سیم تنان

کمتر از ذره نه‌ای، پست مشو، مهر بورز

تا به‌خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی داری

شادی زهره‌جبینان خور و نازک‌بدنان

پیرِ پیمانه‌کشِ من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبتِ پیمان‌شکنان

دامن دوست به‌دست آر و ز دشمن بگسل

مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله‌، سحر می‌گفتم

که شهیدان که اند این همه خونین‌کفنان؟

گفت: حافظ من و تو مَحرم این راز نه ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

بی‌شك يكی از زيباترين شعرهای حافظ كه هم از لحاظِ معنا و شيرين‌زبانی  دارای عناصر آرايه‌ای هست، همين شعر است. استفاده از ايهام و واژه‌آرايی در جهت تفهيم هر چه بهترِ شعر از ديرباز مد نظر شاعران بوده است. حافظ تحتِ تأثير غزل عبرت‌انگيز كمالِ خُجندی كه در كمال آراستگی سروده شده، غزل خود را در اوايل سلطنت شاه شجاع سروده و در سه بيت اول اشاره به دعوت ضمنی شاه شجاع از او كه شاعری توانا و سخن پرداز و در آن زمان مورد قبول شاه شجاع بوده است، می‌كند و او را به همكاری با كارگزاران حكومتی فرا می‌خواند. از بيتِ چهارم غزل تا بيتِ هفتم يعنی در چهار بيت بعدی حافظ به اندرز شاه می‌پردازد و آنچه را كه در واقع خود به آن ايمان دارد و اساس انديشه‌ی او را تشكيل می‌دهد با شاه در ميان می‌گزارد. سپس در دو بيتِ آخرِ غزل از فلسفه‌ی حيات سخن به ميان آورده و از آنجا كه در كشفِ راز آفرينش درمانده است صلاحِ كار را در عيش و نوش و خوش گذرانی می‌داند.

حافظ مردی متفكّر و در تمام سال‌های حيات خود در كشف راز آفرينش كوشا و در واقع موحّدی محقق بوده است اما از آنجا كه (كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را) به ناچار با اظهار عجز خود، صلاح كار را در به‌زيستی و شادی تشخيص می‌دهد و در اين باره به كرّات اشاراتی كرده است.

ذكر اين دو نكته خالی از فايده نخواهد بود، يكی اصطلاح (به شادی كسی شراب خوردن) است كه در گذشته، آنان كه مريد و طرفدار و مطيع فرمان شخصی از روی صميميت و ايمان بوده‌اند به هنگام باده نوشی جام شراب خود را به سلامتی مراد و فرمانروا و محبوب خود بلند كرده و با ذكر نام او و به سلامتی او می‌نوشيدند و اين، در واقع يك نوع بيعت و يا تجديد بيعت بوده است.

ديگر آنكه مضمونِ بيتِ چهارم و هفتم حافظ از اين بيت سنايی گرفته شده كه می‌فرمايد:

گرد پاكی گر نگردی گرد خاكی هم مگرد

مردِ يزدان گر نباشی جفت اهريمن مباش

منتها حافظ خوش‌سليقه ترجيح داده است كه مفادِ مصراعِ اول بيتِ سنايی را به نحو شايسته‌تری پرورش داده به صورت بيت چهارم غزل خود درآورده و مضمونِ مصراع دوم آن را نيز بيافريند كه بايستی بر حُسن سليقه و تسلّط او آفرين گفت. همان گونه كه گفته شد حافظ در اين شعر نظر داشته است به اين شعر زيبای كمال خجندی  كه گفته است :

نوش كن خواجه علی‌رغم صُراحی‌شكنان

باده‌ی تلخ به ياد لب شيرين دهنان

دوش رفتم به چمن در هوسِ بلبل و گل

اين يكی جامه‌دران ديدم و آن نعره‌زنان

گفتم اين چيست؟ بگفتند كه آن قوم كه پار

می‌رسيدند در اين روضه به هم جلوه‌كنان

همه را خاك بفرسود، كنون نوبتِ ماست

حالِ شمشاد قدان بنگر و نازك بدنان

لب شیرین: لب و دهان خوش‌سخن و دل‌پذیر. دراینجا ایهامی دارد به "شیرین" معشوق خسروپرویز و اندکی بعد اشاره‌ای به "شکر" معشوق دیگر خسرو که رقیب شیرین بود . معمولا تخیّل حافظ با طرح  نام شیرین، اوج می‌گیرد و یک سلسله مضامین جنبی را خلق می‌کند و طیفی وسیع از ایهامات را به وجود می‌آورد، مانندِ این ابیات:

سحرم دولتِ بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسروِِ شیرین آمد

 

حافظ از حشمتِ پرویز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه‌کش خسروِ شیرین من است

 

حکایت لبِ شیرین کلامِ فرهاد است

شکنج طره‌ی لیلی مقام مجنون است

 

کام دل تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

عشوه‌ای زان لبِ شیرینِ شکربار بیار

 

عشوه‌ای از لبِ شیرین تو دل خواست به جان

به شکرخنده لبت گفت مرادی طلبیم

 

شیرین‌تر از آنی به شکرخنده که گویم

ای خسروِ خوبان که تو شیرینِ زمانی

لایه‌ی سوم: طنزی است که با تلخی مطالب ابیات قبل، زمینه‌ی طرحِ آن فراهم آمده است و شاعر با معنی‌گردانی شعر از جنبه‌ی مثبت به منفی، از سخنان تند و نادلنشین یار خود یاد می‌کند که هر چشمه‌ی شیرینی را در عرق شرمندگی غرق می‌سازد، حافظ این گونه طنز را در مواردی دیگر هم به کار می برد:

چه عذر بخت خود گویم که آن عیّار شهرآشوب

به سختی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد 

 

بدم گفتی و خرسندم، عفاک الله، نکو گفتی

جواب تلخ می‌زیبد لبِ لعل شکرخا را

 

لبت شکر به مستان داد و چشمت مِی به مخموران

منم کز غایت حِرمان نه با آنم نه با اینم

 

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

کام بستانم از او یا داد بستاند ز من

در مورد بیتِ (کمتر از ذره نه‌ای، پست مشو، مهر بورز / تا به‌خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان) به نظر من تمثیل بسیار زیبایی است از ذرات پراکنده‌ای که در هوا با کمترین نسیمی به حرکت درآمده و در شعاعات نوری مشاهده می‌شوند. می‌توان باور داشت که این بزرگ‌مردِ عرصه‌ی ادب و فلسفه در اين بيت، به‌موضوع و فلسفه‌ی اتم و ذره بودن آن، نه به معیار علمی امروز که به‌زبان حس!، به اين كه منظومه‌ی شمسی که در مقایسه با سماوات ذره‌ای بیش نیست و در خلوتگه خود مصرّانه به‌دورِ خورشید چرخ‌زنان و عاشقانه می‌چرخد، نظر داشته است. البته اين نظر من است.

واج آرايی: تکرار يک واج يا چندين واج - اعم از صامت يا مصوت - در کلمه‌های يک مصراع يا بيت است؛ به گونه‌ای که آفريننده‌ی موسيقی درونی باشد و بر تاثير شعر بيفزايد. در بررسی اين آرايه‌ی ادبی عنايت به موارد زير بايسته می‌نمايد: به نظر مي رسد که در کاربرد اين صنعت بديعی، عالم و عامد بودن شاعر يکی از شرايط اساسی آن باشد؛ هر چند که از رهگذر اتفاق نيز چنين آرايه‌ای در اشعار شاعران خلق شده است. هر تکرار واجی را نمی‌توان در ذيل اين آرايه‌ی ادبی جای داد؛ زيرا تامل در موسيقی درونی حاصل از تکرار واج‌ها مؤيد استعمال چنين آرايه‌ای است و گرنه بديهی است که کمتر مصراع يا بيتی در اشعار فارسی در می‌يابيم که حداقل يک واج در آن تکرار نشده باشد. يکی از ابهامات فنی که از اين رهگذر در ذهن مخاطبان و خوانندگان شکل می‌گيرد ، همان است که چون همگان اهل ذوق و فن نمی‌باشند ؛ در تشخيص سره از ناسره دچار سردرگمی می‌شوند. واج آرايی به اشکال زير نمودار می‌شود:

الف) گاهی واج تکراری جايگاه خاصی در واژه ندارد، به عبارتِ ديگر واج تکراری گاه در اول واژه، گاهی در وسط و يا در آخر قرار مي گيرد، مثلِ تکرار صامت «ر» و مصوت «آ» در ابيات زير از لسان الغيب:

هر راهرو که ره به حريم درش نبرد

مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت

 

زلف او دام است و خالش دانه‌ی آن دام و من

بر اميد دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

ب) التزام جايگاه مشخص واج، به عبارتِ ديگر شاعر واج تکراری را عالماً و عامداً يا در اول واژه يا در وسط و يا در آخر آن می‌آورد. مثل تکرار صامت «خ» و «س» در شواهد زير از حافظ و مهرداد اوستا و تکرار مصوت کوتاه « ـِ » از سعدی:

خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد

که تا ز خال تو خاکم شود عبير آميز

 

ای مست شبرو کيستی؟ آيا مه من نيستی؟

گر نيستی پس چيستی؟ ای همدم تنهای دل

 

خواب نوشين بامداد رحيل

باز دارد پياده را ز سبيل

التزام واج در هر قسمتی از واژه که باشد فقط جهت غنا بخشيدن به موسيقی شعر و تاثيرگذاری آهنگ در بافت کلام شاعر است؛ به عبارتِ ديگر قصد شاعر از واج‌آرايی فقط گوش‌نواز کردن شعر است نه تداعی حالتی يا موضوعی خاص در ذهن خواننده و شنونده؛ مثل تکرار صامت «س» در اشعار زير :

رياست به دست کسانی خطاست

که از دستشان دست‌ها بر خداست

 

بدانست سهراب کو دختر است

سر و موی او از در افسر است

 

رشته‌ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

و این بیت :

ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد

کیست که تن چو جام مِی جمله دهن نمی‌کند

در شعر فارسی شکی نیست آن دسته از شاعران و نویسندگانی که با موسیقی ایرانی و دستگاه‌های شور انگیز آن بیشتر آشنایی داشته باشند از آرایه‌ی واج‌آرایی یا نغمه‌ی حروف زیباتر و سنجیده‌تر بهره جسته‌اند. از میان شاعران فارسی زبان، ‌حافظ شیرین‌سخن با کاربردهای زبان شناختی شعری‌،  به بهترین نحو از این آرایه برای مضامین شعری خویش سود جسته است. آقای امیر هوشنگ ابتهاج در مقدّمه ی عالمانه ی خود بر دیوان حافظ درباره ی تاثیر موسیقی و هماهنگی آن با مفهوم شعر می نویسد: "رمز موسیقی شعر حافظ نقشی است که هجاهای کوتاه،‌ بلند و کشیده در ایجاد موسیقی شعر دارند و هماهنگ و متناسب با مفهوم و حالت شعر واقع می شوند." ابتهاج بیت زیر را از حافظ شاهد آورده است:

"من که شب‌ها ره ِتقوا زده‌ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم؟ چه حکایت باشد"

وی افزوده است در مصراع اول سه هجای کوتاه و بلند و کشیده که مانند نت‌های موسیقی هستند با کمک تکیه و زنگ و طنین مصوّت‌ها و صامت‌ها، متناسب با مقام، آهنگ‌های گوناگونی پدید آورده است. بنابراین قرار گرفتن مصوت بلند / ا / در محلّ ضرب، آخرین هجای فعلاتن ) و قرینه سازی متوالی ( آ ) حالت آهنگ و رِنگِ دف را منعکس می‌کند.

مَن کِ شَب ها / رَهِ تَقوا / زَدِه‌اَم با... / 

آقای شفیعی کدکنی در موسیقی شعر خود به دو گروه اشاره می‌کند یکی موسیقی اصوات و دیگری موسیقی معانی؛ که در گروه موسیقی اصوات، چشم‌گیرترین جلوه‌ی آن را در مقطع‌های هم آوای سه‌گانه می ‌داند که در مصراع اول بیت بالا موجود است.

پر واضح است که با این تعبیر می‌توان واج‌آرایی را در شعر فارسی نوعی توازن و هماهنگی میان مصوّت‌ها دانست نه صامت‌ها؛ به طوری که اگر این هماهنگی و توازن در صامت‌ها روی دهد جناس روی می‌دهد و این همان چیزی است که در شعر اروپاییان مرسوم و متداول بوده است. به عنوان مثال به قطعه‌ی "شوش را دیدم" از اخوان ثالث که نوعی از جناس (توازن در صامت) دیده می‌شود توجّه کنید که با وجود این توازن و هماهنگی صامت‌ها هیچ‌گونه القای معنی و مفهومی موجود نیست:

شوش را دیدم

این ابر شهر، این فراز فاخر،‌ این گل‌میخ

این فسیلِ فرسوده

این دژ ویرانه‌ی تاریخ.

شوش را دیدم

این کهن تصویر تاریک از شکوه و شوکت ایران پارینه  

بنابراین موسیقی چه شورانگیز باشد و چه آرام بخش در مجموعه‌ی الفاظ و نحوه‌ی ترکیبِ آن‌ها محسوس است به همین جهت است  که قدما به موسیقی لفظ توجه داشته‌اند و از آن به حلاوه‌النغمه یاد کرده‌اند و آن را از لوازم فصاحت بر شمرده‌اند.

بنابراین موسیقی الفاظ یا واج‌آرایی یا نغمه‌ی حروف باید متناسب با مقصود و منظور سراینده باشد چرا که در شعر وزن و نغمه‌ی الفاظ امری فرعی است که در حقیقت برای تکمیل تاثیر کلمه که کار اصلی آن القای معنی است مورد استفاده قرار  می‌گیرد. در نتیجه موسیقی شعر و مفهوم آن دو روی یک سکّه‌اند. آقای ابتهاج معتقد است: "لفظ چون رنگین‌کمانی است که به هر نظر از رنگی به رنگی می‌غلتد و مضمون، همچون امواج ناقوسی است که در بازگشت از هر زاویه طنینی دیگر دارد. به عنوان مثال این مصراع از حافظ: "سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند" را هم که آوایی هجاها و تکرار صدای  " ـِ " و "چ " ، " م " ، " ن " در مصراع ایجاد موسیقی کرده است با این مصراع از سلمان ساوجی: "چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی ...." که بیشتر تکرار بیهوده و مزاحم همان صداهاست و دارای عدم هارمونی لازم است مقایسه کنید تا به تجلّی ساحت جهان‌شناسی کلمات در شعر حافظ  و شاعرانی که از ترکیب الفاظ همراه با موسیقی مناسب بهره گرفته اند بیشتر واقف گردیم. به عنوان مثال به این دو بیت از کسایی مروزی که در توصیف باغ نیمروز در تابستان است توجه نمایید:

آن خوشه های‌ رز نگر آویخته سیاه

گویی همی شَبه به زمرّد درو زنند

و آن بانگ چَزد بشنو در باغ نیم‌روز

همچون سفال نو که به آبش فرو زنند

که تکرار / چ / ، / ز / ، / ش / ، / س / یاد آور صدای چَزد (سیر سیرک) در نیمروز تابستان باغ است. همچنين است اين شعر منوچهری دامغانی:

خيزيد وخز آريد كه هنگام خزان است

باد خنك از جانب خوارزم وزان است

آن برگ رزان بين كه برآن شاخ رزانست

گويي به مثل پيرهن رنگ رزانست

كه تكرار حرف (خ / ر/ ز)  خود تداعی‌كننده‌ی ريزش برگ وخزان است. یا بیت زیر از حافظ:

چشمم از آیینه‌داران خط و خالش گشت

لبم از بوسه‌ربایان بر و دوشش باد

که نظام آوایی دو مصراع با هم متفاوت است. در مصراع اول مجموعه‌ی اصوات باعث می‌شود که دهان گوینده کاملاً باز بماند زیرا هر کدام از کلمات " چشمم "، " آینه داران "، " خط "، " خالش "، " گشت " به دلیل هم آوایی مصوتهای "آ" و  "-َ"به گونه‌ای ادا می‌شوند که دهان گوینده باز بماند و این باز ماندن دهان، حیرت گوینده و وسعت تصویر "چشم" را القا می‌کند ولی در مصراع دوم تمام کلمات به لحاظ صامت‌ها و خصوصاً صامت /ب/ و خوشه ی آوایی /bu/ به گونه‌ای است که دهان بسته می‌شود و لب‌ها روی لب‌ها می‌آید و این نیست مگر القای حالت بوسیدن .

در بیت زیر از عنصری به جای مصوت و یا صامت با تکرار صدای /  ang / در مقاطع خاص مصراع‌ها رو به رو هستیم که در حقیقت صدای رها شدن تیر از کمان را تداعی می‌کند.

به یک خدنگِ دژ آهنگ، جنگ داری تنگ

تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار

یا در بیت زیر از فردوسی که صدای خم شدن قوینی کمان و به ارتعاش در آمدن زه کمان از ترکیب الفاظ و نظام صوتی /چ/ ، /خ/ و / ر/ شنیده می‌شود و خوشه‌ی آوایی /cxr/ را به وجود می‌آورد:

ستون کرد چپ را و خم کرد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

نکته‌ی دیگر اینکه در سراسر آثار ادبی منظوم فارسی، قافیه به نظام آوایی و صوتی به معنای اخصّ آن، واج آرایی تشخّص می‌دهد و به عبارتی کلید اصلی در شکل‌گیری نظام آوایی بیت در گرو مشخّص ترین حرف قافیه و یا ردیف می‌باشد در حالی که در جناس چنین چیزی نیست یعنی اگر مصوّت یا صامتی در قافیه یا ردیف دارای تشخّص صوتی و آوایی باشد آن مصوت یا صامت با بسامد چشمگیری در طول بیت تکرار می‌شود مانند این بیت مولوی:

مرده بدم زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم

دولت عشق آمد  و من دولت پاینده شدم

این مجموعه‌ی آوایی به طور تصادفی از یک یا چند واج تکراری به دست نمی‌آید بلکه از وضع و نسبت آواها به یکدیگر به‌دست می‌آید به شرطی که از نظمی موسیقاتی برخوردار باشد و این نظام، نظامی است بسیار پیچیده که در اعماق روح و روان شاعر و نبوغ موسیقایی او ریشه دوانده است با اين توصيف برمی‌گرديم به شعر( شاه شمشاد قدان... ) می‌بينيد كه تكرار مصوت بلند (آ) در اين بيت  تداعی‌كننده‌ی قد بلند دلبر می‌باشد  و تكرار حرف (ش) در كنار كلمه‌ی (شيرين‌دهنان) باز شيرينی دهن  يار را به ذهن  متبادر می‌كند. علاوه بر اين ذكر اين نكته نيزقابل درك است كه هميشه ما در كلام از كلمه‌ی "شاخ شمشاد" برای جوانان قد بلند استفاده می‌كنيم و شاه شمشاد قدان می‌تواند ایهام تبادری با شاخ شمشاد داشته باشد، كه اين خود هنر حافظ را نشان می‌دهد يا ايهام خسرو شيريندهن كه ايهام از شيرينی دهن يار و شيرين معشوقه‌ی خسرو دارد. آوردن كلمه‌ی قلب در وسط مصرع هم زيبايی خاص خودش را دارد.

منابع

جاوید، هاشم، حافظ جاوید، شرح دشواری‌های ابیات، و غزلیات دیوان حافظ روز، تهران، فرزان، 1375، ص 277

حافظ شیرازی، خواجه شمس الدین، غزل‌های حافظ، نخستین نسخه‌ی یافت شده از زمان حیات شاعر، گردآوری علا مرندی، به کوشش دکترعلی فردوسی، نشر دیبایه، تهران،1387

رکن، محمود، لطف سخن حافظ، فؤاد، تهران 1375،  بیت اول، ص 31 و 30

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 943 به تاریخ 901213, کنفرانس ادبی, خواجه‌ی شیراز استادِ واژه‌آرایی, تحقیق علی اکبر عباسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۰ساعت 12:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

2-    نگاهي به زندگي و شعر ايرج‌ميرزا - جناب آقاي عباسي

نگاهي به زندگي و شعر ایرج‌میرزا

از ديگر شاعران برجسته‌ی دوران مشروطیت که از نظر سبک عقیده و سبک شعر متفاوت‌تر از بقیه‌ي شاعران هم‌دوره‌ی خود است، ایرج میرزا ملقب به جلال الملک است.

ایرج دانش‌آموخته‌ی دارالفنون است که زبان فرانسه و منطق را درآنجا آموخته است.  دارای ذوقی سرشار و سطح هوشی بالایی بوده. از 14 سالگی شعر می‌سروده و مدتی معاون مدرسه‌ي مظفریه در تبریز بوده است . ایرج به اروپا  و قفقاز سفر کرد و با آداب و فرهنگ و ادبیات آن سرزمین آشنا شد. او مثل میرزاده عشقی به چندین زبان فرنگی مسلط بود و اشعار چندین شاعر غربی را ترجمه کرد. منظومه‌ي زهره و منوچهر را که اصل آن یک داستان یونانی است و شکسپیر آن‌را به شعر درآورده است را ترجمه کرده و به صورت خیلی زیبا به شعر درآورده، که یک اثر ماندگار از وی می‌باشد و اینجانب در مقاله‌ای به همین نام که در وبلاگ موجود است قبلا اشاراتی داشتم.

ایرج از شاه‌زادگان قاجار بود ولی هیچ‌گونه تعصب  کورکورانه نسبت به شاهان قاجار نداشته و احمدشاه و محمدعلی شاه را هجو و نقد کرده است.

فكر شاه فطني بايد كرد

شاه ما گنده و گول و خِرِف است

 

هر كس ز خزانه بُرد چيزي

گفتند: مبر كه اين گناه است

تعقيب نمودند و گرفتند

دزد نگرفته پادشاه است

او با فریب و تزویر بعضی از شیوخ و طلاب آن زمان که از اسلام تصویری غیراجتماعی و غیرواقع ارائه می‌دادند به مبارزه برخاست.

هنوز هم هستند عده‌ای که با عدم شناخت در افکار و عقاید  ایرج‌میرزا، او را شخصی ضدّدین و فرنگی‌مأب می‌دانند، در صورتی که این‌چنین نیست. بلکه او فردی آزادی‌خواه و روشنفکر بوده و در بسیاری از اشعارش ارادت خود را به ائمه‌ي اطهار ابراز داشته است. قصيده‌اي حدودا 30 بيتي در مدح حضرت علي ع سروده است. با اين مطلع:

گفتم: رهينِ مهرِ تو شد اين دلِ حزين

گفتا: حزين دلي كه به مهري بود رهين

قصيده‌ي 25 بيتي ديگري در مدح علي ع سروده ‌است كه مطلعش اين است:

خوش آن‌كه او را در دل بود ولاي علي

كه هست باعث رحمت به دنيي و عقبي

در مورد حضرت محمد ص قصيده‌اي دارد به عنوان "در نعت نبي خاتم". اين قصيده‌ي 21 بيتي با اين مطلع آغاز مي‌شود:

نه عاقل است كه دارد در اين سراي رحيل

قصير عمر خود اندر اميد‌هاي طويل

نمونه‌ي ديگر شعر بسیار زیبای او درباره‌ي امام حسین است که به گفته‌ي دکتراسماعیل آذر این شعر از بهترین اشعار درباره‌ي امام حسین است. نویسنده‌ی کتاب "شکوه عشق؛ کتابی در تاریخ و شعر عاشورا" معتقد است: در مرثیه‌های عاشورایی نباید به دنبال هیچ واقعه‌ای بگردیم؛ زیرا شعرهای عاشورایی جنبه‌ی حسی‌شان بر جنبه‌های علمی و تاریخی‌شان می‌چربد.

ایرج‌میرزا از اول مثل یک تصویر‌بردار داخل خانه‌ای می‌شود که فرزندِ جوانِ خانه فوت کرده و آن‌چه را که در خانه رخ می‌دهد، روایت می‌کند و بعد ذهنش را به دیار نینوا می‌برد و در سه بیت، تمام واقعه‌ی عاشورا را با احساسی زیبا و اشاره‌وار به تاریخ عاشورا، به درستی بیان می‌کند. یکی‌ دیگر از ویژگی‌های این مرثیه آن است که ایرج در این شعر به نوعی رئالیسم اجتماعی می‌رسد. اما مرثیه‌ی ایرج از این قرار است:

رسم است هر که داغ جوان دیده،‌ دوستان

رأفت برند حالت آن داغ‌دیده را

یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا

وان یک ز چهره پاک کند اشکِ دیده را

آن دیگری بر او بفشاند گلابِ قند

تا تقویت شود دل محنت‌کشیده را

یک چند دعوتش به گل و بوستان کنند

تا برکنندش از دل، خار خلیده را

جمعی دگر برای تسلای او دهند

شرح سیاه‌کاریِ چرخ خمیده را

القصّه هر کس به طریقی ز روی مهر

تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را

تا این‌جا تصویر‌های ایرج در خانه‌ی جوانی که فوت شده است، روایت می‌شود. حال می‌رویم به داستان نینوا:

آیا که داد تسلیت خاطر حسین

چون دید نعشِ اکبر در خون تپیده را؟

آیا که غم‌گساری‌ و اندُه‌بَری نمود

 لیلای داغ‌دیده‌ی محنت‌کشیده را؟

بعد از پدر، دلِ پسر آماج تیغ شد

آتش زدند لانه‌ی مرغ پریده را

او درهمه‌ي زمینه‌ها حرف اول را زده است. در ادبیات کودکان شعرِ "داشت عباس قلی خان پسری" را می‌توان جزو اولین شعرها براي کودک نامید.  در شعر مذهبی و عاشورایی که اشاره شد باز هم سرآمد است، در داستان‌سرایی، با منظومه‌ی زهره ومنوچهر در زمان خود یکه‌تاز است، در طنز و هجو و نقد و آرایه‌های ادبی نیز همتا ندارد. شعر قلب مادر ایرج‌میرزا از نظر کاربرد عناصر حسّی و لطافت بسیار زیباست:

قلبِ مادر

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام

که‌ کُند مادرِ تو با من‌ جنگ

هر کُجا بیندم‌ از دور، کُند

چهره‌ پر چین‌ و جبین‌ پُر آژنگ

با نگاهِ غضب‌‌آلود زند

بر دلِ نازکِ‌ من‌ تیرِ‌ خدنگ

مادرِ سنگ‌دلت‌ تا زنده‌ست

شهد در کامِ من‌ و توست‌ شَرنگ

نشوم‌ یک‌دل‌ و یک‌رنگ‌ تو را

تا نسازی‌ دلِ او از خون‌ رنگ

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی

باید این‌ ساعت‌ بی‌خوف و درنگ –

روی‌ و سینه‌ي تنگش‌ بدری

دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ي تنگ

گرم‌ و خونین‌ به‌ مَنَش‌ باز آری

تا بَرد ز آینه‌ي‌ قلبم‌ زنگ

عاشقِ بی‌خردِ ناهنجار

نه،‌ بل‌ آن‌ فاسقِ بی‌عصمت‌ و ننگ

حُرمتِ مادری‌ از یاد ببُرد

خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ ز بنگ

رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک

سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ

قصدِ سرمنزلِ‌ معشوق‌ نمود

دلِ مادر به‌ کَفَش‌ چون‌ نارنگ

از قضا، خورد دمِ در به‌ زمین

و اندکی‌ سُوده‌ شد او را آرنگ

وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز

اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌فرهنگ

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود

پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ

دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون

آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ:

"آه‌ دستِ‌ پسرم‌ یافت‌ خراش

آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ"

این قطعه از سروده‌های ایرج‌میرزا را کمتر کسی است که نشنیده یا نخوانده باشد. ولی شاید عده‌ای ندانند پیشینه‌ي سرودن این قطعه چیست و اصل آن چه بوده و از کجاست؟ زنده‌یاد دکتر محمدجعفر محجوب در کتاب "دیوان کامل ایرج میرزا" در توضیح این شعر می‌نویسد: این قطعه را ایرج به‌منظور شرکت در مسابقه‌ای که مجله‌ي ایرانشهر (چاپ برلین) در شماه‌ي چهارم از سال دوم انتشار خود (سال 1302 شمسی) مطرح کرده بود سروده است. در این مجله قطعه‌ای از زبان آلمانی ترجمه شده و از شاعران ایران خواسته بود که آن را به شعر فارسی در آورند. این قطعه "دل مادر" نام داشت و این است عین ترجمه‌ي فارسی آن:

شب مهتاب بود. عاشق و معشوق در کنار جویی نشسته، مشغول راز و نیاز بودند. دختر از غرور حُسن مست و جوان از آتش عشق در سوز و گداز بود. جوان گفت: ای محبوب من! آیا هنوز در صافی محبت و خلوص عشق من شُبهه‌ای داری؟ من که همه چیزِ خود حتی گران‌بهاترین دارایی خویش یعنی قلبِ خود را نثار راه عشق تو کرده‌ام. دختر جواب داد: دل در راه عشق باختن نخستین قدم است. تو دارای یک گوهر قیمت‌داری هستی که گران‌بهاتر از قلب توست و تنها آن گوهر نشان صدق تو می‌تواند بشود. من آن گوهر را از تو می‌خواهم و آن دل مادر توست. اگر دلِ مادرت را کنده، برِ من آوری، من به صدقِ عشقِ تو یقین حاصل خواهم کرد و خود را پای‌بند مهرِ تو خواهم ساخت. این حرف در ته روح و قلب جوان دل‌باخته طوفانی برپا کرد؛ ولی قوّتِ عشق بر مهرِ مادر غالب آمده؛ از جا برخاست و در آن حالِ جنون رفته، قلبِ مادر خود را کنده، راهِ معشوق پیش گرفت. با آن شتاب که راه می‌پیمود ناگاه پایش لغزیده به زمین افتاد؛ دلِ مادر از دستش رها شده روی خاک غلتید و در آن‌حال صدایی از آن دل برخاست، که می‌گفت: پسر جان؛ آیا صدمه‌ای برایت رسیده؟

در این مسابقه نیز، ایرج‌میرزا از دیگر شاعران بهتر سرود و قطعه‌ي "قلبِ مادر" وی چندان شهرت یافت که در صفحات گرامافون ضبط شد و جزء شاهکارهای ادبی در آمد و هنوز هم در غالب جشن‌های فرهنگی و تربیتی که در دبیرستان‌ها و دبستان‌ها منعقد می‌شود، یکی از مهیّج‌ترین و جالب توجه‌ترین قسمت‌های جشن، این قطعه است که معمولا به‌صورت «دکلاماسیون» خوانده می‌شود.

شعر ایرج، حتی آنهایی که از هزل و هجو برخوردارند، در نهایت یک نوع به نقد کشیدن بعضی از اعمال ناشایست و رفتارهای ناپسند است. مثلا با تمام قدرت رفتار زشت همجنس‌بازان را به صورت داستان به نقد کشیده و آنها را مذمّت کرده است رفتارها و عقاید و رسومات خلاف عقلانیت، مثل ازدواج‌های کوركورانه را مورد حمله قرار می‌دهد. زیرا در آن زمان رسم ازدواج مثل دوران کنونی نبود که پسر ودختر از هم شناخت داشته باشند و حداقل با کمی تحقیق و یا هم‌کلامی با همدیگر شناخت پیدا کنند؛ با توجه به اینکه دختران حق نداشتند در معابر عمومی ظاهر شوند - که البته این رسم تا سی چهل سال پیش در روستاهای خراسان خودمان هم رایج بوده و اگر هم گاهی دیده می‌شدند دارای نقاب بودند و صورتشان ناپیدا بوده است - رسم خواستگاری به این صورت بوده که عمه یا خاله یا مادر داماد، عروس را  در گرمابه یا مجلس زنانه‌ای می‌دیدند و تعریف زیبایی او را برای داماد می‌کردند و او ندیده و نشناخته، عاشق عروس می‌شد و با او ازدواج می‌کرد. ایرج این نوع ازدواج را به نقد می‌کشد:

خدایا کی شوند این خلق خسته

از این عقد و نکاح چشم بسته؟

بُود نزد خرد اَحلی و اَحسن

زنا کردن از این‌سان زن گرفتن

بگیری زن، ندیده روی او را

بری، نا آزموده خوی او را

چو عصمت باشد از دیدار مانع

دگر بسته به اقبال است و طالع

به حرف عمه و تعریف خاله

کنی یک عمر گ... خود نواله

بدان صورت که با تعریف بقّال

خریداری کنی خربوزه‌ي کال

و یا در خانه آری هندوانه

ندانسته که شیرین است یا نِه

شب اندازی به تاریکی یکی تیر

دو روز دیگر از عمرت شوی سیر

سپس جویید کام ِ خود ز هر کوی

تو از یک‌سوی و خانم از دگر سوی

نخواهی جَست چون آهو از این بند

که مغز خر خوراکت بوده یک چند

او رسم تعارفاتِ ایرانی را كه در هنگام ورود و خروج از در به هم تعارف مي‌كنند و يا در موقع ورود یک نفر به مجلس از جا برمی‌خیزند را در قطعه‌اي به باد استهزا گرفته و در نهايت به اين نتيجه مي‌رسد كه اين بلند شدن‌ها و تعارف‌ كردن‌ها، الزاما از روي ادب و احترام نيست، بلكه به موقعيت اجتماعي و وضع مالي افراد بستگي دارد و می‌گوید:

یارب این عادت چه می‌باشد که اهل مُلک ما

گاهِ بیرون رفتن از مجلس، ز در رم می‌کنند

جمله بنشینند با هم خوب و برخیزند خوش

چون به پیش در رسند، از یکدگر رم می‌کنند

همچنان در موقع وارد شدن بر مجلسی

گه ز پیشِ رو، گهی از پشتِ سر رم می‌کنند

در دمِ در، این یکی بر چپ رود، آن یک به راست

از دو جانب دوخته بر در نظر، رم می‌کنند

بر زبان آرند بسم الله، بسم الله را

گوئیا جن دیده، یا از جانور رم می‌کنند

این‌که وقت رفت و آمد بود، اما این گروه

در نشستن نیز یک نوع دگر رم می‌کنند

این یکی چون می نشیند، آن یک از جا می‌جهد

تا دو نوبت، گاه کم، گه بیشتر، رم می‌کنند

فرضا اندر مجلسی گر ده نفر بنشسته‌اند

چون یکی وارد شود، هر ده نفر رم می‌کنند

گوئی اندر صفحه‌ي مجلس فنر بنشانده‌اند

چون یکی پا می‌نهد روی فنر رم می‌کنند

هیچ حیوانی ز جنس خود ندارد احتراز

وین بشرها از هیولای بشر رم می‌کنند.

گلِ سخن و نقد او این‌جاست که می گوید این رم کردن و تعارفات فقط برای افراد دارای پُست و مقام و ثروت است و برای فقرا کسی رم نمی‌کند:

از برای رنجبر، رم مطلقا معمول نیست

تا توانند از برای گنجور رم می‌کنند

گر وزیری از در آید، رم مفصّل می‌شود

دیگر آنجا اهل مجلس، معتبر رم می‌کنند

نام این رم را چو نادانان، ادب بنهاده‌اند

بیشتر از صاحبان سیم و زر رم می‌کنند

این انتقادهای تلخ که از اوضاع کشور و رسوم مردم وطن خویش می‏کند، تمامي از دلی حساس که مهر وطن در آن موج می‏زند، برخاسته است. ایرج قسمتی از عقب‏‌ماندگی‌های ایران را در نتیجه‌ي تلقین‌های زاهدانِ ریاکار و فقیهان دروغین و واعظان بدکار و روضه خوانان کور باطن و نادان می‏داند و قسمت‌هایی از عارف‌نامه و نیز قطعه‏های دیگر همگی‏ حاکی ازین عقیده‌ي اوست. اما در هر حال یکی از بزرگترین معایب شعر ایرج وجود معانی‏ و مضامین رکیک است. با وجود آن، ایرج نزد معاصران خویش مقام محترمی و مهمی داشته است. رشید یاسمی می‏نویسد: "اگرچه ایرج در اشعار اخیر خود هزل را به‌منتهای شدت رسانیده است،‏ محفل معاشرتش قرین حیا و ادب بود. گویی ایراد الفاظ مستهجن را در پاره‌‌اي اشعار خود برای "مد" و قبول عامه ضرور می‌دانست، دیگر هر چه در اشعار او هست حاکی از نیات‏ پاک اوست." و نیز رشید یاسمی از قطعه‌ي "گویند مرا چو زاد مادر" در شعر خود تضمین‏ کرده است:

شعر تو غمِ زمانه بر باد دهد

ناشادان را دل خوش و شاد دهد

مادر، چو زبان گشود طفلش، گويند:

"گویند مرا..." به طفل خود یاد دهد

ملک‌الشعرا بهار در وصف ایرج چنین گفته است:

سعدی نو بود و چون سعدی به دهر

شعر نو آورد ایرج میرزا

دیگر از قطعات معروف ایرج، هدیه‌ي عاشق است که شهرت تمام یافته و چند سالی نقل‏ مجالس بزم و زینت صفحات گراموفون بوده، مثنوی است که با این بيت شروع می‏شود:

عاشقی محنتِ بسیار کشید

تا لبِ دجله به معشوقه رسید

زبان تند و هزل و هجو ایرج به مذاق خیلی‌ها خوش نمی‌آمد، چنان‌که در همان دوران خیلی‌ها قصدِ کشتن او را کردند. حتی این نوع اندیشیدن در روزگار ما نیز اتفاق افتاده، چنان‌که نام ایرج میرزا از روی بلواری به همین نام در مشهد خودمان که از پایگاه‌هاي ادبی و فرهنگی امروز ایران و جهان هست، برداشته می‌شود. سال 1388، روابط عمومی و بین‌الملل شهرداری مشهد، مهم‌ترين دلايل تغيير نام بلوار ايرج‌ميرزا را با نصب بنر بزرگی در این بلوار اعلام کرد: "ايرج‌ميرزا بنيان‌گذار نوع خاصي از ادبيات مستهجن است كه تا پيش از او هرگز مضامين و مفاهيم مبتذل بدين‌سان در عرصه‌ي فرهنگ مكتوب ما وارد نشده بود و ... "

شعری که در ادامه‌ي مطلب می‌خوانید هیچ ارتباطی به این موضوع ندارد. اين شعر از نسيم عرب اميري شاعر طنزپرداز معاصر است:

"این که خفته‌ست در این خاک منم"

ایرجِ بی‌صفت و بد دهنم

دشمن دین و معارف هستم

باعث شهرت عارف هستم

جمله‌هایم همه تند و عصبی است

شعرهایم همگی بی‌ادبی است

ظلم در حق دیانت کردم

من به اخلاق خیانت کردم

قبلِ من، پیچ مضامین شل بود

ادبیات، گل و بلبل بود

"زهره" در جستجوی چاره نبود

این "منوچهر" که این‌کاره نبود

"داشت عباس قلی خان پسری"

پسر باادب و باهنری

حجره‌ها خلوت و تودرتو بود

جای زن‌ها عقبِ پَستو بود

بعدِ من، زن پی هتّاکی رفت

شعر در جادّه‌ي خاکی رفت

زیپ شلوار نجابت وا شد

"ادبیات شَلَم شوربا شد"

دهن اهل هنر دوخته شد

بعدِ من، شعر "پدرسوخته" شد

انوری جراتِ فریاد گرفت

سوزنی هجویه را یاد گرفت

هَزْلیاتی که ز سعدی برجاست

همگی حاصل کج‌ذوقی ماست

برّه را یک شبه گرگش کردم -

مولوی را که بزرگش کردم

هر که از کسبِ ادب وامانده است

برگی از دفترِ ایرج خوانده است

عاقبت نیز ادیبی بی‌درد

شرح دیوان مرا گرد آورد

اسم او بود محمدجعفر

اهل مهمانی و تفریح و سفر

گرچه پا در ادبیات گذاشت

مدرکِ دکتریِ جعلی داشت

نه مقاله، نه کتابی می‌خواند

توی اوزان عروضی می‌ماند

همه‌ی عمر خودش را این فرد -

صرف تصحیح کتاب من کرد

از همان روز خبر شد شصتم

که چه انسان وقیحی هستم

در خیالات که نم‌نم رفتم

خواب دیدم به جهنم رفتم

دوزخ از یُمن حضورم غوغاست

مجلسِ عیشِ زن و مرد به‌پاست

عاشق و گیج و خراب و مستم

بغلِ حضرتِ شیطان هستم

لبِ شیطان به لبم تا چسبید

عارف آمد یقه‌ام را چسبید

با همه دل‌خوری و بدخوئی

گفت با لحن خوش‌آمد گویی:

"پیش پای تو رفیق جانی

گاو باید بکنم قربانی

از فراقت همه شب بیدارم

بس که برنامه برایت دارم

شاعری اهل دل و خلاقی

حیف، نالوطی و بداخلاقی

بر حذر باش رفیقِ نامرد

بنده امشب ادبت خواهم کرد

تا لباس پدری تن نکنی

هوس نامه‌نوشتن نکنی

بی‌سبب شِکوه نکن از دستم

"شاعر ملی ایران" هستم

شعرِ من شمعِ شبِ انجمن است

همه جا صحبتِ تصنیفِ من است

گرچه ایرج تو خودت استادي

ولی از آن ور بام افتادی

واقفی از چه سخن گفتی؟ هان؟

خاک عالم به سرت ایرج جان!

گیرم اصلا که تو با کلّاشی

پیِ ناموس خلایق باشی

چه نیاز است به شرح و تفسیر؟

ماهی از آب گل‌آلوده نگیر

چقدر هرزه و لاکرداری

تو خودت خواهر و مادر داری"

تا به من قُبحِ خطا را فهماند

عارف از مابقی نطقش ماند

ناگهان آتش خشمش شد سرد

یهو شل شد، یقه‌ام را ول کرد

دختر شاه نقابش افتاد

بند بندِ دل عارف وا داد

یهو افتاد به مِن مِن کردن

گفت:"دل دل دِ دِ دل، دلِ دلِ من "

بس که شد وضع خودش هشت‌الهفت

کارهای بد من یادش رفت

قلمش را به مرکّب آغشت

از تهِ حنجره تصنیف نوشت

"افتخارِ همه آفاقی و...

شمعِ جمعِ همه عشاقی و...

ز چه رو شیشه‌ي جان می‌شکنی

تیشه بر ریشه جان از چه زنی؟"

شاعري هرزه و بدكردارم

ای خدا! از تو شکایت دارم

تو به من طبع روان بخشیدی

دهن و فکّ و زبان بخشیدی

عینهو ارثیه‌ي اجدادی

تو به من ذوقِ نوشتن دادی

گرچه دیدی تو ز من نامردی

باز "فخر الشعرا"یم کردی

حیف، زخم دل من چرکین است

طعم چاقوی رفاقت این است

تهمتِ دوست درشت است خدا

دوره‌ی خنجر و پشت است خدا

من از این شرطِ بقا می‌ترسم

دیگر از این رفقا می‌ترسم

پیرهن بس که به خون آغشته است

رحم کردن به برادر زشت است

هیچ در ذات بشر خوبی نیست

ای خدا! این همه بدذاتی چیست؟

غیر تو عرش ندارد سردار

گُرزی از عالمِ بالا بردار

کمر آدمیت را خم کن

با چماقی همه را آدم کن

فلک و چوب که در شأن تو نیست

این اراجیف که می گویم چیست؟

چشم روی بدی از بس بستی

تو سراسر همه خوبی هستی

"ای نکویان که در این دنیایید

یا از این بعد به دنیا آیید"

بر مزارم الکی غش نکنید

بیش از این نیز شلوغش نکنید

هرچه گفتم ز بد و خوبِ وطن

همه بود از سرِ دلسوزی من

چون که در خاطرم آمد این پند

"مؤمنان آینه‌ي یکدگرند"

گرچه عارف عُنُق و یک‌دنده است

حتم دارم که خدا بخشنده است

نزد او قطعه‌ي "مادر" کافی است

شعرهای بدِ من یادش نیست

"بنشینید بر این خاک دمی

بگذارید به خاکم قدمی"

هر کسی چشم به من دوخته است

ادب از بی‌ادب آموخته است

تا به‌حال بیش از پنجاه مقاله و کتاب در مورد ایرج‌میرزا و شعر او چاپ شده که برخی از آنها جهت مطالعه معرفی می‌شود. این مقاله، با بضاعتِ اندکِ اینجانب بنا به وظیفه‌ای که از طرف انجمن شعر قطب تربت‌حیدریه  محوّل شده، با استفاده از یکی دو مورد از کتب زیر كه اصلی‌ترین آن، کتاب نوشته‌ي استاد محمد جعفر محجوب می‌باشد، نوشته‌ شده و از دوستان دانشمند و فاضل به‌خاطر قصور و یا اشتباه سهوی اینجانب که برآمده از دانشِ اندک حقیر است تقاضاي بخشش دارم و خواهش مي‌كنم نظریات خود را به اینجانب جهت ارتقائ سطح علمی‌ام گوشزد خواهند کرد. والسلام.

علی اکبرعباسی فهندر؛ نهم دیماه 1390

منابع موجود جهت مطالعه : درباره‌ي احوال و آثار ایرج و نیاکان وی (دکتر محمدجعفر محجوب)، سیری در زندگی و آثار ایرج میرزا (یحیی آرین‌پور)، بر کران بی‌کران (دکتر داریوش صبور)، ایرج، نام‌آور ناشناخته (نادر نادرپور)، ستایشگر مادر (دکتر غلامحسین یوسفی)، اخوانیات عارف‌نامه‌ي ایرج میرزا (دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان)، یادی و آثاری از ایرج‌میرزا (فریدون مشیری)، شعر ایرج‌میرزا (ولی الله درودیان)، شعر ایرج (تقی بینش)، دو یادگار ادبی از یغما و ایرج (دکتر غلامعلی سیار)، چند سروده و سند منتشر نشده از ایرج‌میرزا (علی میرانصاری)، قدیمی‌ترین شعر برای کودکان (سیروس طاهباز)، زهره و منوچهر ایرج و شکسپیر (ابوالقاسم فیضی)، شاه و جام؛ ایرج و شیلر (ابوالقاسم فیضی)، تجزیه و تحلیل انقلاب ادبی ایرج (سید هادی حائری)

 ***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 937 به تاریخ 901017, کنفرانس ادبی, نگاهي به زندگي و شعر ايرج‌ميرزا, تحقیق علی اکبر عباسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۰ساعت 15:25  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

2-    نگاهي به زندگي و شعر ميرزاده‌ عشقي - جناب آقاي عباسي

شاعر و روزنامه‌نگار دوران مشروطیت که جان خویش را بر سر عقیده‌ي خود گذاشت و در ادبیات و شعر، زبان سرخ و آتشین داشت مرحوم میرزاده عشقی است. عشقی فرد اکمل مدرنیسم دوران مشروطه است که بیشترین گسستگی فکری از سنّت و رویکرد به تجدد را می توان در شعر و اندیشه او سراغ گرفت.

سید محمدرضا پسر حاج سید ابوالقاسم در شهر همدان تولد یافت از هفت سالگی در آموزشگاه‌های الفت و آلیانس در ادبیات فارسی و زبان فرانسه تحصیل و مدتی به‌عنوان مترجم کار کرد. در 15 سالگی به اصفهان رفت، آنگاه به تهران آمد. در جریان جنگ جهانی اول به ترکیه رفت و چند سالی در استانبول ماندگار شد و مدتی بطور مستمع آزاد در رشته علوم اجتماعی و فلسفه در دارالفنون آنجا تحصیل کرد چندی بعد از استانبول به همدان و از آنجا به تهران آمد.

عشقی علاوه بر سرودن اشعار جالب با مضامین تازه، مقاله نیز می‌نوشت و شخصاً روزنامه قرن بیستم را منتشر کرد؛ اما بیش از
17 شماره از این جریده چاپ نشد.
عشقی با نوشتن مقالات و نمایشنامه‌ها و اشعار میهنی شهرتی فراوان یافت. اپرای رستاخیز شهریاران ایران- ایده‌آل یا سه تابلوی عشقی (
۱- شب مهتاب ۲- روز مرگ مریم ۳- سرگذشت پدر مریم) و اشعار مختلف و مقالات متعدد از آثار این شاعر نویسنده است.

به وثوق‌الدوله که قرارداد
1919 را به نفع انگلستان و به زیان ایران بست، تاخت و او را نکوهش بسیار کرد. در نتیجه به امر وثوق‌الدوله به زندان افتاد و در نهايت وی به خاطر مخالفت با سردارسپه و جمهوری پیشنهادی او به دست عوامل او کشته شد.

عشقی با مناعت طبع می‌زیست در حالی‌که سخت گرفتار فقر و تنگدستی بود. و به‌خلاف عقیده‌ي وثوق‌الدوله که گفته بود: "هر کس پول داد برای او باید کار کرد. وجدان، عقیده و مسلک موهوم است." عمل کرد و با کمال آزادگی و وارستگی زیست.

سه تابلوي مريم، معروف‌ترين و مطرح‌ترين شعر ميرزاده عشقي با اين مصرع آغاز مي‌شود:

اوايل گل سرخ است و انتهاي بهار

ترور عشقي تقريبا در همين زمان اتفاق افتاده است: 12 تيرماه 1303 شمسي. اين شاعر شجاع و نوآور همواره رو به آينده داشت، چنانكه نام روزنامه‌اش را هم گذاشته بود: «قرن بيستم».  نيما براي نخستين‌بار منظومه‌ي «افسانه» را در همين روزنامه چاپ كرد كه آغازگر شعر نو در ايران شد. عشقي با زبان فرانسوي آشنايي داشت، جنگ اول جهاني را ديده بود، در مهاجرت به استانبول با ادبيات جديد عثماني و تا حدي با شعر جديد اروپايي آشنا شده و تحت تأثير آنها قرار گرفته بود. عشقي كه در تحول شعر فارسي نقش مهمي دارد با شعر «رستاخيز شهرياران» شايد در ايران اولين كسي باشد كه براي اپرا شعر سروده است.

عشقي، هم شاعر بود، هم روزنامه‌نگار، هم نمايشنامه‌نويس و هم اُپرانويس، هم مقاله‌نويس و هم طنزپرداز. هر يك از اين جنبه‌ها نياز به بررسي جداگانه دارد. آنچه ما مي‌خواهيم بدان بپردازيم، عشقي طنزپرداز است:

من كه خندم، نه بر اوضاع كنون مي‌خندم

من بدين گنبد بي‌سقف و ستون مي‌خندم

و آنچه كار دست عشقي داد، همين جنبه طنزپردازي او بود. به عبارت دقيق‌تر، او فداي سبك و شيوه طنزپردازي خود شد: «آرم جمهوري»، «جمهوري سوار»، «مظهر جمهوري» و«نوحه جمهوري» شعرهاي مهم عشقي‌اند  كه همه طنزآميزند. اين آثار همراه با كاريكاتور بوده‌اند ولي افسوس كه در كليات مصور عشقي، اين كاريكاتورها چاپ نشده است.

همان‌طور كه اشاره شد، عشقي قرباني سبك طنزپردازي خود شد. پوشيده‌گويي و پوشيده‌نويسي يكي از اصول اساسي طنزپردازي است، البته تا حدي كه اصل مطلب گم نشود. طنز عشقي نه تنها آشكار و مستقيم بود، بلكه از محدوده طنز، به ورطه‌ي هجو و فحاشي غلتيده بود. او به جاي اينكه رندانه و پوشيده بنويسد، عصبي و آشكار مي‌نوشت و با نام و نشان به افراد حمله مي‌كرد. مثلاً در يك بند از «جمهوري‌نامه» مي‌گويد:

"تدين" كهنه الدنگ قلندر
نموده نوحه جمهوري از سر
عجب جنسي‌ست اين، الله‌اكبر
گهي عرعر نمايد، چون خر نر
زماني پاچه گيرد چون سگ هار

عشقی نزدیک‌ترین چهره‌ي ادبی معاصر به نیما یوشیج است و این پرسش که گام نخست در تحول شعر فارسی را نیما با منظومه «افسانه» یا عشقی با «سه تابلو مریم» برداشت، هنوز بی پاسخ مانده است.

 کاربرد واژگان، تلفیق لغات، استفاده از اصطلاحات محاوره‌ای و تلاش برای روزآمد کردن شعر آنجا که به پختگی لازم نرسیده است، نقاط ضعف شعر عصر مشروطه به شمار می‌رود و این در حالی است که همین تجربه‌های خام که شمارشان در شعر عشقی هم کم نیست دریچه‌های تازه‌ای را به روی شعر معاصر و دستاوردهای بعدی آن گشود.

درحقیقت در میان شاعران مشروطه‌، ما با یک تجربه تاریخی روبرو هستیم. هر یک از این شاعران به نسبت قریحه، سواد و علاقه‌ي خود با شعر روبرو
می‌شوند. عارف در تصنیف‌سازی موفق است و راهی نو برای دیگران پدید می‌آورد و عشقی در استفاده از امکاناتی چون نمایش و موسیقی.

عشقی روزنامه‌نگار است، از سوی دیگر نمایش‌نامه را در شعر تلفیق می‌کند و دائما به تجربه‌های جدید دست می‌زند. شعرش جدا از شعر مشروطه نیست؛ گاه به شعار نزدیک می‌شود و به شدت در خدمت مضمون است. در کنار علاقه‌اش به بازی با فرم، از واژگان رايج زبان گفتار استفاده مي‌كند كه گاه موفق است و گاه نيست. البته برخي اوقات تجربه‌هاي درخشاني نيز دارد. به عنوان مثال قطعه‌ي «كلاه نمدي» علي‌رغم شعارگونه شدنش، با هدف قرائت در قهوه‌خانه‌ها سروده شده و اثري درخشان و ارزشمند است. اگرچه شعر عشقی، آن فخامت شاعران همدوره‌ي خود چون بهار و ایرج و عارف را ندارد، اما تنوع و جسارت در تجربه‌گرايي را با درون‌مايه‌ي سياسي و اجتماعي او را از بقیه‌ي شاعران هم عصر خود متمایز کرده. 

او در سن سی سالگی کشته شد، شاید اگر مجال بیشتر برای زندگی می‌یافت به آن فخامت مورد نظر می‌رسید و چه بسا شیوه و راهی و سبکی جدید از خود به‌یادگار می‌گذاشت.

"اپرای رستاخیز شهریاران ایران" را عشقی در استانبول نوشت. این منظومه اثر مشاهدات او از ویرانه‌های مدائن هنگام عبور از بغداد و موصل به استانبول بوده ‌است.

عشقی از استانبول به همدان رفت و باز به تهران شتافت. او چند سال آخر عمرش را در تهران به سر برد، قطعه‌ي «کفن سیاه» را در باب روزگار زنان و حجاب آنان با مسمط نوشت.  در واقع این اثر با ثمرش، تاریخچه‌ي تز انقلاب مشروطیت و دوره‌ای که شاعر می‌زیست می‌باشد.

او در آخرین کابینه‌ي حسن پیرنیا، مشیرالدوله از طرف وزارت کشور به ریاست شهرداری اصفهان انتخاب گردید ولی نپذیرفت.

میرزاده عشقی پیش از آغاز مبارزاتش به همراه رضاخان به همراه عده‌ای دیگر، جهت کمک به عثمانیان در جنگ جهانی اول به آنجا سفر کردند.

عشقی پس از بازگشت در صف مخالفان جدی سردار سپه درآمد. شاید شعرهای عشقی به علت عمر کوتاه شاعریش هیچ گاه مجال پخته شدن پیدا نکردند، اما صراحت لهجه، نکته‌بینی و تحلیل بسیار فنی او در مورد تحولات سیاسی و اجتماعی دوره خودش بسیار مشهود است. به عقیدهي بسیاری از مورخین، عشقی از مهم‌ترین روشنفکران مولود روشنگری پس از مشروطه بود.

مزار او در ابن بابویه و در گوشه‌ای متروک (در نزدیکی مزار نصرت الدوله فیروز) قرار دارد. از اشعار معروف عشقی می‌توان از نوروزی‌نامه، سه تابلو مریم، احتیاج و رستاخیز نام برد.

شعر زير، یکی از تندترین و در عين حال معروف‌ترین اشعار عشقی است.

بعد از این بر وطن و بوم و برش باید ...

به چنین مجلس و بر کرّ و فرش باید ...

به حقیقت درِ عدل ار درِ این بام و در است

به چنین عدل و به دیوار و درش باید ...

آن‌که بگرفته از او - تا کمر - ایران را ...

به مکافات الی تا کمرش باید ...

پدر ملت ایران اگر این بی پدر است

بر چنین ملت و روح پدرش باید ...

به ... نتوان کرد جسارت اما

آن‌قدر هست که بر ریش خرش باید ...

این حرارت که به خود احمد آذر دارد

تا که خاموش شود بر شررش باید ...

شفق سرخ نوشت آصف کرمانی مرد

غفرالله کنون بر اثرش باید ...

آن دهستانی بی مدرک تحصیلی لُر

از نوک پاش الی مغز سرش باید ...

گر ندارد ضرر و نفع مشیرالدوله

بهر این مُلک به نفع و ضررش باید ...

ار رَود موتمن‌الملک به مجلس گاهی

احتراماٌ به‌ سر رهگذرش باید ...

به گفته‌ي عشقی روزنامه‌ي «قرن بیستم» در زمان انتشارش تنها دو مشترک داشت. «روزنامه‌ي قرن بیستم» که شماره‌های آن طی سه سال و اندی به زحمت از بیست گذشت، بسیار نامنظم انتشار می‌یافت، خواننده‌ي چندانی نداشت و شهرتی را كه به‌دست آورد - اگر فرض کنیم شهرتی به دست آورد - مدیون نام خود عشقی بود.

يكي ديگر از شعرهاي معروف عشقي كه از عشق بي‌حد اين آزادمرد به وطنش حكايت مي‌كند، شعر زير است:

خــــاكــــــم به سر، زغصه به سر خاك اگر كنم

خـــــاك وطن كه رفت، چه خاكي به سر كنم؟

آوخ، كــلاه نيست وطـــــن، گـــــــر كه از سرم

برداشتند، فــــكـــر كــــــلاهي دگــــــــر كــــــنم

مــــرد آن بود كه اين كُله‌اش، برسر است و من

نـــــــــــامـــردم ار كه بي كُله، آني به سر كنم

مــــن آن نيـــــــم كــــــــه يكسره تدبير مملكت

تسليــــــــم هـــــــرزه‌گـــــــــرد قضا و قدر كنــم

زيــــــــر و زبر اگــــــــر نكنـــــــي خــاك خصم را

وي چــــــــــرخ! زيــــــــــر و روي تو زير و زبر كنم

جــــــــايي‌ست آروزي مـــن، ار من به آن رسم

از روي نعـــــــــش لشكـــــــــر دشمـن گذر كنم

هــــــــــر آنچـــــه مي‌كني بكن اي دشمن قوي!

مـــــــــن نيز اگــــــــر قــــوي شدم از تو بتر كنم

مـــــن‌ آن نيـــــم بــــه مرگ طبيعي شوم هلاک

وین كـــــــاسه خون به بستر راحت هدر كنم

معشـــــوق عشقي اي وطن، اي عشق پاك من!

اي آن كـــــــه ذكـــر عشق تو شام و سحر كنم

عشقت نه سرسري ست كه از سر به در شود

مهـــــرت نـــــــه عارضي ست كه جاي دگر كنم

عشـــــق تــــــــو در وجــــــودم و مهر تو در دلم

بـــــــــا شير انـــــــدرون شد و با جان به در كنم

یکی از شعرهای زیبایی كه سروده‌ي عشقي است و در نوع خود شاهكاري در ادبيات سياسي تاريخ معاصر ايران محسوب مي‌شود است، "جمهوری سوار" یا "خم شیره و یاسی" است؛ انگليس بر خر جمهوري سوار شده، شيره ملت را مكيده و مي‌خواهد به سر ما شيره بمالد:

جمهوري سوار

هست در اطراف كردستان دهي

خـانــدان چــنــد كـُرد ابــلــهي

قاسـم آبــاد اســت آن ويـرانـه ده

ايـن حـكايـت انـدر آن واقـع شـده

كـدخـدائـي بـود كـاكـا عـابـدين

سـرپـرسـت مــردم آن سـرزمـيـن

خمره‌اي را پـر ز شيـره داشــته

از بـــراي خــود ذخـيــره داشـتـه

مــرد دزدي نـاقـلا يــاسي بـه نـام

اهـل ده در زحـمـت از او صـبح و شام

بــود هـمـسايه بـر آن كـاكـاي زار

واي بــر هــمـسـايـه‌ي نـاسـازگـار

عـابـديـن هـر گـه كه مي‌رفته برون

يـاسـي انـدر خـانـه مـي‌رفته درون

نـزد خـم شـيـره مـي‌كـرده مـكان

هـم از آن شـيريـن هـمـي‌كرده دهان

اين عمل تكرار هي مي‌گشـته است

شـيـره هي رو بر كمي مي‌هشته است

تـا كــه روزي كـدخــداي دهكده

ديـد از مـقـدار شـيـره كــم شـــده

لاجـرم اطـراف خُـم را كـرد ســير

ديـد پـاي خـمـره جـاي پـاي غـيـر

پـس هـمه جا جاي پـاهـا را بـديـد

تـا بـه‌درب خــانــه‌ي يــاسـي رسيـد

بانك زد: اي ياسي از خانه درآ

آنـقـــدر هـمـسـايه آزاري چرا؟

دزد شـيـره، يـاسـي نـيـرنـگ بـاز

كـــــرد گـــــردن را ز لاي در دراز

گفت او را اين‌چـنين كـاكـا سـخـن:

تو چـه حـق داري خوري از رزق من

شـيـره مـن از بـهـر خود پرورده ام

خـواسـت تـا گويد كه من كي كرده ام

عابدين گفتش: نـظـر كن بـر زمـين

جـاي‌هاي پـاي‌هاي خـود بـبـيـن

 ديـد يـاسي مـوقـع انـكار نيست

چـاره‌اي جـز عـرض استغفار نيست

گـفـت: مـن كردم ولي كاكا ببخش

بـنـده را بـر حـضـرت مـولا ببخش

بـار ديـگر گـر كـه كـردم اينـ‌چنين

كـن بـرونـم يـكسر از اين سرزمين

از تــرحـّـم عـابـديـن صـاف دل

جـرم او بـخـشـيد و شد ياسي خجل

چـون‌كه از اين گفت و گو چندي گذشت

نفـس امّـاره بـه يـاسـي چيره گشت

بـاز مـيل شيــره كـرد آن نـابــكار

اشــتـها از دســت او بـرد اخـتـيـار

ديـد بـسـته عــهـد او با عـابـديـن

كـه نـدزدد شــيره‌اش را بـعد از اين

فــكر بـسـيـاري نـمـود آن نابكار

تا در اين بـابــت بـَرَد حـيلـه بـكـار

رفـت و بر پشت خري شد جاگزين

رانـد خـر را در سـراي عـابـديـن

خـويشـتـن را تـا بـه پيش شيره برد

تا دلـش مي‌خواست از آن شيره خورد

كـار خـود را كـرد چون بر پشت خر

بـا هــمان خــر آمــد از خــانه بـدر

بـار ديگــر بـاز كـاكـا در رسـيد

تـا نـمـايـد شــيـره‌اش را بـازديـد

بـاز ديـد اوضـاع خـم بـر هـم شده

هـم‌چنيـن از خـم شـيره كـم شـده

پـاي خــم را كـرد بـا دقــت نـظـر

ديـد پـاي خـمـره جـاي پـاي خــر

انـدرون خـمره هـم سـر بـُرد ديـد

هسـت جـاي پـنـجـه يـاسـي پديد

سـخـت در حيرت فرو شد عابدين

هـم ز خـر بـددل هـم از يـاسي ظنين

پيش خود مي‌گفت اين و مي‌گريست

اي خـدا! ايـن كـار آخـر كـار كـيست؟

گر كه خر كرده است خر را نيست دست

ياسي ار كرده است ياسي بي سم است

زد دو دستي بر سر آخر عابدين

و از تـعـجـب بـانـگ بر زد اين چنين:

چـنگ چـنگ يـاسـي و پا پاي خر

من كه از ايـن كـار نــارم ســر بـه‌در!

 

اين حكايت زين سبب كـردم بـيـان

تــا شــونــد آگــاه ابـنـــاء زمـان

گـر بـخـواهـد آدمـي پـي گـم كند

پـاي‌هـاي خـويــشتـن را سـم كـند

هـر كـه انـدر خـانه دارد مــايـه‌اي

هـمـچـو يـاسـي دارد او همسايه‌اي

يـاسي مـا هـست اي يــار عــزيـز

حـضرت جـمبـول يـعـني انگليس

آنـكه دايـم كـار يـاسـي مـي‌كـنـد

و از طـريق ديــپلـمـاسي مـي كـنـد

مـلـك مـا را خوردني فهميده است

بر سـر مـا شـيـره‌هـا مـالـيـده است

او گمان دارد كه ايـران بـُردني است

همچو شيره سرزميني خوردني است

با وثــوق الـدوله بـسـت اول قـرار

ديــد از آن حــاصـلي نـامـد بـه بـار

پـول او خـوردنـد و بـر زيرش زدند

پـشـت پـا بـر فـكر و تـدبيرش زدند

چونـكه او مـايوس گرديد از وثوق

كـودتـائي كـرد و ايـران شـد شـلوغ

هـم‌چـنين - زيـر جـلي - سـيد ضـياء

زد بـه فـــكر پـسـت آنـها پشـت پـا

كـودتـا هـم كـام او شـيريـن نكرد

ايــن حـنـا هـم دست او رنگين نكرد

ديـد هـرچـه مـستـقيـمـاً مي‌كـند

مــلــت او را زود بــر هـم مـي‌زنـد

مـردمان از نـام او رم مـي‌كــننـد

مـقصدش را نـيز بـر هـم مـي‌زنـنـد

گـفـت آن بـه تـا بـرآيـد كــام مـن

از رهــي كـانــجـا نـبـاشد نـام مـن

انـدر ايـن ره مـدتي انـديـشـه كرد

تـا كـه آخـر كـار يـاسـي پيـشـه كرد

گـفـت جـمـهوري بيــارم در ميان

هـم از آن بـر دسـت بـر گـيـرم عـنان

خـلـق جـمـهوري‌طلب را خر كنم

زانـچـه كـردم بـعـد از ايـن بدتر كنم

پـاي جـمـهـوري چـو آمد در ميان

خـر شـــوند از رؤيـتش ايـرانـيـان

پس بريـزم در بـر هـريـك عـلـيـق

جمله را افسـار سـازم زين طــريــق

گـر نـگردد مـانــع مــن روزگـار

مـي شـوم بــر گـُـرده‌ي آنــهــا سوار

فـرق جـمـعي شـيـره‌مالي مي‌كنم

خـمـره را از شيـره خـالي مـي‌كـنــم

ظاهراً جـمـهوري پـر زرق و بــرق

و از تـجـدد هـم كـُـلـه آن را بـه فـرق

بـاطـنـاً يـاسـي ايـران انـگـلـيس

خـر شود بـدنـام و يـاسـي شيره‌ليس

كـرد زيـن رو پـخت و پز با سوسيال

گـفـت با آنـهـا روم در يــك جـوال

شـد سـوار خـر كـه دزدد شـيـره را

پــس بگـيرد پـنـج مـيـلـيون ليره را

نقش جـمـهوري بـه پاي خر ببست

محرمــانـه زد بــه خم شـيـره دست

ناگهـان ايــرانيــانِ هــوشـيــار

هم ز خــر بدبـيـن و هـم از خـرسوار

هـاي و هـو كردند كين جمهوري است؟

در قـواره از چـه رو يـغفـوري است؟

پـاي جـمـهوري و دست انگليس!

دزد آمـد، دزد آمـــد، آي پــلـيــس!

ايـن چـه بـيرق‌هاي سرخ و آبي است

مـردم اين جــمهوري قـلابي اسـت

ناگهان ملـت بـنـاي هُو گـذاشـت

كره‌خـر رم كـرد و پـا بـر دو گـذاشت

نـه بـه زر قـصـدش ادا شد نه به زور

شــيـره بـاقي ماند و يـارو گشت بور

منابع: كليات مصوّر ميرزاده عشقي/علي اكبر مشير سليمي/اميركبير:چاپ هفتم: 1357

 ***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 935 به تاریخ 901003, کنفرانس ادبی, نگاهي به زندگي و شعر ميرزاده‌ عشقي, تحقیق علی اکبر عباسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۴ دی ۱۳۹۰ساعت 12:10  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

2-    بررسی زهره‌ و منوچهر سروده‌ ایرج‌میرزا توسط علی‌اکبر عباسی

زهره و منوچهر نام منظومه‌ای داستانی از ایرج میرزا است که محصول آخرین سال عمر وی بود و نتوانست آن را به پایان برساند. داستان در کوهستان‌های ایران روی می‌دهد. منوچهر، جوانی بسیار محجوب، ساده و دوراندیش است. او هنوز لذت مستی و عشق را نچشیده اما زهره دختر زیبا و ناقلای آسمان‌هاست. داستان از آنجا آغاز می‌شود که زهره در بامدادان از آسمان فرود آمده و در شکارگاه با منوچهر آشنا شده و فریفته‌ی او می‌شود. اما منوچهر از ابراز عشق خودداری کرده و تن به تمهیدات زهره نمی‌دهد. "زهره و منوچهر"، بی شک زبده‌ترین اثر ایرج میرزا است. اثری که اگر آن را شاهکار بخوانیم گزاف نگفته‌ایم. این منظومه‌ی 500 بیتی  آخرین اثر شاعر است.

این داستان - در اصل - برگرفته از داستان ونوس و آدونیس شکسپیر است که ایرج آنرا تبدیل به منظومه‌ی زیبای فارسی کرده. ونوس (زهره) الهه‌ی یونانی از خدایان آسمان است که به زمین می‌آید و چشمش به آدونیس (منوچهر) می‌افتد و عاشق او می‌شود. هر چند منوچهر در ابتدا از عشق به زهره  خوداری می‌کند، ولی در پایان مغلوب عشق زهره می‌شود. زهره پس از مبتلا کردن منوچهر به عشق خود، او را تنها گذاشته و به آسمان رجعت می‌کند. در حالی که منوچهر عاشق دل‌باخته‌ی اوست. مریخ که یکی دیگر از خدایان آسمان است از عشق زهره به منوچهر به حسادت می‌افتد و به زمین آمده و به شکل گرازی درمی‌آید و منوچهر را که شکارچی است به خلوتی می‌کشاند و او را به قتل می‌رساند. زهره که از کشته شدن منوچهر باخبر می‌شود به سرعت به محل می‌آید و می‌بیند که جنازه‌ی منوچهر به صورت شاخه‌ی گلی از زمین روییده. او این شاخه‌ی گل را با خود به آسمان می‌برد و او را تبدیل به ستاره‌ای می‌کند تا برای همیشه درخشان و جاودان بماند.

خلاصه‌ی مثنوی زهره و منوچهر

زیر درختی به لب چشمه‌سار

چشمِ وی افتاد به چشم سوار

گشت به یک دل نه، به صد دل اسیر 

در خمِ فتراک جوان دلیر

آلهه‌ی عشق منم در جهان

از چه به من چیره شود این جوان

من اگر آشفته و شیدا شوم

پیش خدایان همه رسوا شوم

عشق نهم در وی و زارش کنم

طرفه‌غزالی است شکارش کنم

دست کشم بر گَل و بر گوش او

تا بپرد از سر او، هوش او

جنبش یک گوشه‌ی ابروی من

می‌کِشدش سایه‌صفت سوی من

...

این همه را گفت و قوی کرد دل

داد به خود جرأت و شد مستقل

کرد نهان عجز و عیان ناز خویش

هیمنه‌ای داد به آواز خویش:

بی تو جهان هیچ صفایی نداشت

باغ امید آب و هوایی نداشت

کاش فرود آیی از آن تیزگام

کز لبِ این چشمه ستانیم کام

خواهی اگر پنجه به هم افکنم

وز دو کف دست رکابی کنم

تا تو نهی بر کف من پای خود

گرم کنی در دل من جای خود

بوسه شیرین دهمت بی شمار

قصّه شیرین کُنمت صد هزار

...

این همه بشنید منوچهر از او

هیچ نیامد به دلش مهر از او

روح جوان همچو دلش ساده بود

منصرف از میل بت و باده بود

کشمکش عشق ندیده هنوز

لذّت مستی نچشیده هنوز

بود در او روح سپاهی‌گری

مانعِ دل باختن و دلبری

...

زهره دگر باره سخن ساز کرد

زمزمه‌ی دلبری آغاز کرد:

کی پسر خوب تعلّل مکن

در عمل خیر تأمّل نکن

مهر مرا - ای به تو از من درود -

بینی و از اسب نیایی فرود؟

حیف نباشد که گرانی کنی

صابری و سخت کمانی کنی

...

باز چو این گفت جوابی ندید

زور خدایی به تن اندر دمید

خواه نخواه از سر زینش کشید

در بغل خود به زمینش کشید

زهره طنّاز به انواع ناز

کرد بر او دست تمتّع دراز

از کف آن دست که با مِهر زد

برق لطیفی به منوچهر زد

رفت که بوسد ز رُخ فرخش

رنگ منوچهر پرید از رُخش

دید کز آن بوسه فنا می‌شود

بوالهوس و سربه‌هوا می شود

دید که آن بوسه تمامش کند

منصرف از شغلِ نظامش کند

...

زهره از این واقعه بی‌تاب شد

بوسه میان دو لبش آب شد

گفت: ز من رخ ز چه برتافتی

بلکه زمن خوبتری یافتی؟

نیست در این گفته‌ی من سوسه‌ای

گر تو به من قرض دهی بوسه‌ای

بوسه‌ی دیگر سر آن می‌نهم

لحظه‌ای دیگر به تو پس می‌دهم

ور تو ندانی چه کنی، یاد گیر

یاد از این زهره‌ی استاد گیر

...

از غضب افکنده به ابرو گره

از پی پیکار کمان کرده زِه

عاشقی و مرد سپاهی کجا

دادن دل دست مناهی کجا

گرگ‌شناسیم و شبانیم ما

حافظ ناموس کسانیم ما

تا که بر این گلّه بزرگی کنیم

نیست سزاوار که گرگی کنیم

دیده و دانسته نیفتم به چاه

کج نکنم پای خود از شاهراه

هرچه میان من تو بگذرد

باد برِ شاه خبر می‌برد

ناز نیاموز تو سرباز را

بهر خود اندوخته کن ناز را

...

منع بتان، عشق فزون‌تر کند

ناز، دلِ خون شده خون‌تر کند

الغرض آن انجمن‌آرای عشق

ماهی مستغرق دریای عشق

گرچه از او آیت حرمان شنید

بیش شدش حرص و فزون شد امید

گفت جوان هر چه بود ساده‌تر

هست به دل‌باختن آماده‌تر

مرغ رمیده نشود زود رام

دام‌ندیده ست که اُفتد به دام

....

گفت: چه ترسوست، جوان را ببین

صاحب شمشیر و نشان را ببین

آن که ز یک زن بود اندر گریز

در صف مردان چه کُند جست و خیز؟

بس که ستم بر دل عاشق کند

عاشق بیچاره دلش دق کند

مرد رشید! این همه وسواس چیست؟

مرد رشیدی، ز کَست پاس چیست؟

این همه محبوب شدن بی‌خود است

حُجب ز اندازه فزون‌تر بد است

آن که بُوَد شرم و حیا رهبرش

خَلق ربایند کلاه از سرش

هر که کُند پیشه خود را ادب

در همه کار از همه ماند عقب

کام‌طلب نام‌طلب می‌شود

شاخ گل خشک حطب می‌شود

زندگی ساده در این روزگار

ساده مش، هیچ نیاید به کار

گر نه پی عشق و هوا داده‌اند

این همه حُسن از چه تو را داده‌اند

مه که ز نورش همه را قسمت است

می‌نتوان گفت که بی‌عصمت است

زندگیِ عشق عجب زندگی‌ست

زنده که عاشق نَبُوَد زنده نیست

گر تو نداری صفت دلبری

مرد نیی صفحه‌ای از مرمری

با تو توان خوب هم آغوش شد

خوب در آغوش تو بی‌هوش شد

می‌گذرد وقت، غنیمت شمار

برخور از این سفره‌ی بی انتظار

...

چون سخن زهره به اینجا رسید

کار منوچهر به سختی کشید

دید به گل رفته فرو پای او

شورشی افتاده به اعضای او

خواست نیفتاده به دام بلا

خیزد و زان ورطه زند ور جلا

...

زهره چو بشنید نوای فراق

طاقتش از غصه و غم گشت طاق

اشک به دور مژه اش حلقه بست

ژاله به پیراهن نرگس نشست

حیف بود ازگُهَر پاک تو

این همه خودخواهی و امساک تو

تا به کی آرَم به تو عجز و نیاز

وای که یک بوسه و اینقدر ناز؟

گر تو محبّت گُنه انگاشتی

این همه حُسن از چه نگه داشتی

این همه از عشق تحاشی مکن

سفسطه و عذرتراشی مکن

...

گفت: که ای دخترک با جمال!

تعبیه در نُطق تو، سحر حلال

گَر به یکی بوسه تمام است کار

این لبِ من، آن لبِ تو، هان بیار

گر بکشد مهر تو دست از سرم

من سر تسلیم به پیش آورم

عقل چو از عشق شنید این سخن

گفت که یا جای تو یا جای من

عقل و محبّت به هم آویختند

خون ز سر و صورت هم ریختند

چون که کمی خون ز سر عقل ریخت

جَست و ز میدان محبّت گریخت

...

زهره پی بوسه چو رخصت گرفت

بوسه خود از سر فرصت گرفت

هوش ز هم برده و مدهوش هم

هردو فتاند در آغوش هم

...

گفت: برو کار تو را ساختم

در رهِ لا قیدی‌ات انداختم

بار محبت نکشیدی، بکش

زحمت هجران نچشیدی، بچش

زهره چو بنمود به گردون صعود

باز منوچهر در آن نقطه بود

چشم چو از خواب گِران برگشود

غیرِِ منوچهرِِ شب پیش بود

خواست رَوَد، دید که دل مانع است

پای هم البته به دل تابع است

عشقِِ شکار از دلِ او سلب شد

رفت و شکار تپشِ قلب شد

آه، چه غرقاب مهیبی است عشق

مهلکه‌ی پر ز نهیبی است عشق

غمزه‌ی خوبان دل عالم شکست

شیردل است آنکه از این غمزه رَست

ایرج میرزا منظومه‌ی خود را در بحری شاد و طرب انگیز سروده است. وی در انتخاب وزن بسیار هوشمندانه عمل کرده است. قافیه در این شعر از استحکام خاصی برخوردار است. قالب قوافی در طلب معنی آمده‌اند. البته چند اشکال قافیه نیز در شعر وجود دارد:

هر رطبی را که نچینی به وقت

آب شود بعد به شاخ درخت

بیت بعد با اشکال فاحش‌تری مواجه است:

شاخ گلی پا به سر سبزه نه

شاخ گل اندر وسط سبزه نه

توضیح: شاعر و دوست خوب هم‌شهري‌ام مهدی سهراب (رمضانپور) محبت کرده و در مورد بیت فوق به نکته ی ظریفی اشاره کردند که لازم دیدم این توضیح را اضافه کنم. به گفته ی ایشان قافیه ی مصرع دوم "به" است که با "نه" قافیه شده و کتابی که در دسترس بنده بوده ایراد تایپی داشته و بنده متوجه نبوده‌ام. در مورد بيت قبل يعني قافيه كردن درخت و وقت، نظر ايشان اين است كه ايرج‌ميرزا به احتمال زياد به شكل محاوره‌اي "وقت" يعني "وخت" توجه داشته. ممكن است در چاپ وخت را به وقت برگردانده‌اند. كه در آن‌صورت يعني قبول كلمه‌ي "وخت"، قافيه در آن بيت هم صحيح است اما مشكل استفاده از شكل محاوره‌اي كلمه در شعر بوجود مي‌آيد. از مهدي سهراب عزيز صميمانه تشكر و به داشتن چنين دوستي افتخار مي‌كنم.

ایرج در این بیت ذیل دو کلمه‌ی سیمین و شیرین را قافیه کرده است که درست نیست:

ماچ ‌کن از سینه‌ی سیمین من

گاز بگیر از لب شیرین من

البته اشکالات قافیه در "زهره و منوچهر" بسیار کم است.

در زهره و منوچهر ایرج، گاه واژگان خارجی (بیشتر فرانسوی و انگلیسی) نیز راه یافته‌اند. وی گه‌گاه در ضمن کلام خود از واژگان نامانوس فرنگی استفاده می‌کند که نتیجه‌ی آشنایی او با زبان های خارجی - خصوصا فرانسه - است.

بافته بر گردن جان‌ها کمند

نام کمندش شده واکسیل‌بند

 

نیست در این جا ماژُری محبسی

منصب تو از تو نگیرد کسی

 

گه رافائل، گه میکلانژ آورم

گه هومر و گه هرودت پرورم

 

گر رادیوم نیز فراوان بُدی

قیمتِ احجار بیابان بدی

 

کَند بنای دل او را ز بُن

کرد به وی عشق خود انژکسیون

 

من نه تو را بیهُده ول می‌کنم

گر ندهی بوسه دوئل می‌کنم

 

غصه نخور گر تن من خیس شد

رخت اتو کرده‌ی من کیس شد

ایرج در اشعار خود بسیار کلمات را دگرگون می کند تا در وزن بنشیند، این کار به استواری شعر لطمه زده و از اعتبار آن می‌کاهد. مثلا بیتِ:

پنجه‌ی عشق است و قوی پنجه‌ای است

کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست؟

واژه هایی که ایرج برای قافیه ی بیت زیر استفاده کرده، مربوط به دوره هایی است که مصوت‌های مرکب در شعر رواج داشتند. در دوره‌ی معاصر قافیه کردن این واژگان کاملا منسوخ گشته است:

هر طرفش را که بخواهی بچر

هر گل خوبی که بیابی بخور

وی در پاره ای از موارد، الفاظی زاید نظیر "مر ورا" و "مر مرا" که توللی آنان را ساروج ادبی نامیده است، را نیز به شعر خود راه داده است.

یکی از نکات قابل توجه در بحث زیبایی‌شناسی تکرار در زهره و منوچهر است. گاه ایرج مصاریع و ابیاتی را در بیش از یک جا عینا نقل می کند، گاهی نیز مضمون بیتی را می‌گیرد، آن را می‌پروراند و سپس در جایی دیگر از شعرش آن را نقل می کند. این امر از زیبایی و قوّت اثر به شدت می‌کاهد. مثلا ایرج در جایی از زهره و منوچهر می گوید:

عذر چه آرد به کسان روی من

یک منم و چشم همه سوی من

آنگاه در جایی دیگر از همین منظومه مصراع دوم را بی کم و کاست نقل می‌کند:

چشم همه دوخته بر روی من

یک منم و چشم همه سوی من

مصراع دوم بیتِ

گر چه نظامی است غلامش کنم

منصرف از شغل نظامش کنم

را تنها با اندک تغییری – تبدیل شناسه ی اول شخص «-َم» به سوم شخص -  در بیتی دیگر می‌آورد:

دید که آن بوسه تمامش کند

منصرف از شغل نظامش کند

این دو بیت ابتدا در میانه‌ی داستان آمده است، اما عینا در پایان داستان نیز تکرار شده‌اند:

آه، چه غرقاب مهیبی است عشق

مهلکه‌ی پر ز نهیبی است عشق

غمزه‌ی خوبان دل عالم شکست

شیردل است آن که از این غمزه رست

مضمون مصراع‌های دوم ابیات زیر نیز عجیب یادآور یک‌دیگر هستند:

مردم بی اسلحه چون گوسفند

در قُرُق غیرت ما می‌چرند

شهد لب من نمکیده است کس

در قُرُق من نچریده است کس

این تکرار مضامین، موجب سستی کلام و توالی آن می گردد.

پاره ای از صنایع بدیعی به کار رفته در زهره و منوچهر:

تکرار – نشان دهنده‌ی کثرت و تاکید

گر اثری ماند از انگشت تو

باز شود مشت من و مشت تو

تکرار – رابطه ی طبیعی حروف و واژه ها با مضمون شعر

شعر خوش و صوت خوش و روی خوش

ساز خوش و ناز خوش و بوی خوش

تکرار – جناس تام

حسن شما آدمیان کم بقا است

عشق بود باقی و باقی فنا است

تکرار – جناس زاید

مرد سپاهی و به این کم دلی

بچه بدین جاهلی و کاهلی

تکرار – جناس مرکب

یک دو سه نوبت به رخش دست برد

گر چه نزد بر رخ او دستبرد

تکرار – جناس خط

سوخت ز خورشید رخ روشنم

غرق عرق شد ز حرارت تنم

تکرار – رد الصدر الی العَجُز

مرد که در کار نباشد جسور

دور بود از همه لذات دور

تناسب – تضاد لفظی

گرْسنه بودش دل و سیرش نگاه

ظاهر او معنی خواه و نخواه

تناسب – ارصاد و ذوقافیتین

بار محبت نکشیدی، بکش

زحمت هجران نچشیدی، بچش

تناسب – تقسیم

عارض هر دو شده گلگون و گرم

این یکی از شهوت و آن یک ز شرم

چند بعدی بودن – ارسال المثل

چشم چو بگشود در آن دامنه

دید که جا تر بود و بچه نه

ایرج در شعرسرایی زبان ساده، بی‌پروایی برگزیده و هزلی تند دارد. وی از به کار بردن لغات و اصطلاحات رایج و معنی دار عامیانه، که نه تنها پیشینیان؛ بلکه معاصران وی هم از استعمال آن ها جز در قطعات فکاهی خودداری داشتند، حتی در قطعات بسیار جدی خود خود امساک نکرده است. و این اصلی ترین دلیل ممنوعه بودن آثار او در بعد از انقلاب است.

شعرمن هزل نیست، تعلیم است

بیت من بیت نیست، اقلیم است 

تعبیرات و ضرب‌المثل‌های فارسی را به جا و به هنگام در اشعار خود به طرزی استادانه وارد کرده است و به این ترتیب هم آب و رنگ مخصوصی به شعر خود داده و هم کلام  ادیبانه را به زبان متداول عامه تا حد زیادی نزدیک ساخته است.

چشم چو بگشود در آن دامنه

دید که جا تر بود و بچه نه

امیدوارم در این مقوله کوتاه توانسته باشم گوشه‌ای از زیبایی کلام و زبان ایرج‌میرزا را بازگو کنم. والسلام.

دراین تحقیق از منابع زیر بهره‌برداری شده: 

1-تحقیق در احوال و آثار و افکار و اشعار ایرج‌میرزا و خاندان و نیاکان او. دکتر محمدجعفر محجوب. 1342- 

2-سخنوران دوران پهلوی. جلد اول. تألیف: دینشاه ایرانی 

3-افسانه خدایان. از مجموعه آثار تألیف و ترجمه شجاع‌الدین شفا 

4-تحقیق پیرامون افسانه زهره ومنوچهر. دکتر ابوالفتح حکیمیان


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 929 به تاریخ 900821, کنفرانس ادبی, بررسی زهره و منوچهر, تحقیق علی اکبر عباسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۰ساعت 16:42  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

2-    نگاهی گذرا به کتاب ارزشمند خدی خدای خودم (استاد محمد قهرمان) - توسط علی اکبر عباسی (قسمت دوم)

در قسمت اول این بحث که می توانید در گزارش جلسه 912 در آرشیو وبلاگ "هفته سوم تیر 1390" بخوانید، آقای عباسی نگاهی جامع و کامل به این کتاب ارزشمند داشتند و از موضوعاتی شامل سادگی تشبیهات، پرداختن به عشق – به همان سادگی و صمیمیت فضای روستا - ، نا ملایمات، دلتنگی سال های از دست رفته، صراحت گفتار و گله از روزگار و حتی خدا، تشبیهات تازه ای که فقط مختص زبان روستایی است، استفاده از مضامین زیبای هندی ، استفاده از ضرب المثل های روستایی ، لحن غم بار همراه با طنز تلخ و ... به تفصیل سخن رفت. و اما ادامه ی بحث.

چند نکته قابل بحث در شعر استاد قهرمان:

البته همانگونه که پیشتر  آمد اینجانب قصد نقد شعر قهرمان را ندارم اما از آنجا که در بعضی ابیات (البته محدود) نکات قابل تامّلی  به چشم می خورد که این نکات اگر به فرض جزو عیوب باشد که انشاالله نیست و در اشعار شاعران محلّی زیاد دیده می شود  و اینجانب در شعر منظوم (سمندر خان) به کرّات داشته ام که مورد توجه و نقد اساتید نکته بین و دوستان شاعر قرار گرفته و به اینجانب گوشزد نموده اند و آن را با جان و دل پذیرفته ام و قصد اینجانب در آوردن گوشه ای از این نکات از کتاب (خدی خدای خودم) آن است تا این بحث در عروض محلی نیز باز شود که با توجه به سخت بودن سرودن شعر به زبان محلی، این نکات قابل گذشت و چشم پوشی است یا نه؟ چرا که در کنار مضامین نغز و زبان استادانه و زیبای مجموعه (خدی خدای خودم) این نکته ها به چشم نخواهد آمد:  

آوردن یک حرف  و یا حذف یک حرف یا هجا   جهت درست کردن وزن که خود استاد قهرمان در مقدمه کتاب به آن معترف شده "وِر شَخِه یِ ناجو پیچِیَه باد زمستو" که "پیچِیَه"یک هجا  اضافه دارد

اما در شعر بلند "شُو"

 

از کِرکِنوکِ روز که کُرچُندَه بود  شُو

یا نَر بوزِ چاق شُو که فلک داد شُو چَرِش

دوکارْدِشِر کشید  و بِریشْ کِرد و دا سَرِش

وِر کو دِوید کُوگ و بِلَن رفت کَرکَرِش

شاعر که بِستَه بود به هم دو کِلیمه شعر

 

این زیادی هجا یا حروف در بعضی اشعار دیگر نیز گاه به چشم می خورد مثل شعر بلند بهار

 نوروز کمو کشید وِرْ چِلّه

او اُو که به تَه دوید از قُلّه

حرف آخر در فعل های بالا در  لهجه تربتی ادا نمی شود. مثلا به این گونه است (دُوی، کِشی، بو)

 به هر حال این کمترین  در برابر آنهمه زیبایی  مضمون و تصاویر قابل اغماض است البته  اگر نقیصه به حساب آید و اگر به حساب نیاید که چراغ سبزی است برای امثال من که خطا های خویش را در برابر دشواری سرودن شعر گویشی توجیه کرده و به کتاب استاد در این مورد استناد کنیم.

 به گمان بنده بزرگترین خدمتی که استاد قهرمان به ادبیات اصیل و بومی خراسان کرده، گذشته از زنده کردن اصطلاحات زبانی گذشته و هویت بخشیدن به زبان گویشی خراسان و مخصوصا تربت حیدریه و گویشهای مشابه اطراف تربت، آشتی دادن مردم و آشنا کردن آنها با گویش خودشان است. روی همین اساس مردم از اشعار محلی استقبال بیشتری می کنند و این در روزگارِ کم توجهی به ادبیات و مخصوصا شعر، قابل ستایش است امید آنکه این اقدامات ادبی باعث شود مردم به فرهنگ اصیل خود رجوع کرده و درمکالمات روزمره خود به لهجه ی منطقه بومی خود سخن بگویند.

خلاصه همانطور که گفتم غوص تمام در دریای مضامین و تشبیهات نغز و زیبای شعر محلی قهرمان مجالی می خواهد و طبعی و توانی در شان آن دریا که از بضاعت اندکِ حقیر بر نمی آید و مجالی و فراغ خاطری می خواهد و زمانی دیگر.

امید آنکه توانسته باشم گوشه ای از غنای ادبی این شاعر گرانقدر شهرمان را بازگو کنم هر چند ناقص که گویند:

آب دریا را اگر نتوان کشید 

هم به قدر تشنگی باید چشید

 ***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 913 به تاریخ 900425, کنفرانس ادبی, نگاهی به کتاب خدی خدای خودم, تحقیق علی اکبر عباسی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۰ساعت 9:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

2-    نگاهی گذرا به کتاب ارزشمند خدی خدای خودم (استاد محمد قهرمان) - توسط علی اکبر عباسی (قسمت اول)

بی شک هر گاه سخن از شعر خراسان و سبک هندی و شعر فولکولریک خطه ی خراسان به میان می آید. کوهی بلند و زیبا و سر سبز از ادبیات پیش چشمت قد می کشد که گذشتن و صرف نظر از آن غیر ممکن است. این کوه (سَربِلندِ کُلوتَر زِ هر کُلو ی)  شعر پارسی کسی نیست جز محمد قهرمان شاعر بلند آوازه تربتی دیار خراسان.

پ‍‍ژوهش در شعر محلی قهرمان طبعی بلند در خور شان او را سزاست و ما را نه توان ژرف نگری در شعر اوست و نه جرات و جسارت و نه آن منظور، و این نوشتار بی مقدار از جهت تکلیف است که از سوی انجمن شعر قطب تربت حیدریه به اینجانب محول شد و از آن جهت قبول کردم تا بر نداشته ی خود چیزی بیفزایم و از این معدن گرانسنگ، گوهری به غنیمت ببرم و آنچه در این باب می نگارم مثل این است که غواصی نا آشنا به شنا بر لب دریایی بنشیند و از زلالی دریا و زیبایی آن داد سخن براند.

شعر محلی قهرمان را در کتاب "خدی خدای خودم" خواندم و حض وافر بردم که پر است از تشبیهات و تعبیرات و تلمیهات زیبا، نه از آن تشبیهات و توصیفات که در اشعار دیگر شاعران است که بیانگر اندیشه و سواد و فن شاعرش باشد.

در این جا شاعر با تمام غنای فرهنگی و ادبی که در اوست از زبان یک روستایی کم سواد یا بی سواد آنچنان تشبیهاتی را بیان می کند که انگار این روستایی خوش ذوق هیچ گاه پا از دایره ی طبیعت زیبای روستا بیرون نگذاشته و هنوز نازیبایی های شهر طبیعت بکر طبع او را ناساز نکرده است:

مِستَه دِ نماز شَنِه سر هر دَم

جُمبو مِتَه پیش مردما کِلّه

پَشُند گُلو زِ آسمو بَریش

رِخ نُقل و نبات وِر زِمی جَله

بَریش نِه روغنایِ گُل سُرخی

جَله نِه بِرینجِ رِخته وِر سِلّه

این جوان ساده دل روستایی گاهی چوپانی می شود و در اوج احساس در ناملایمات زندگی و خشکسالی با سگ وفادار خود که در سرتاسر سال در گرسنگی با او شریک بوده زمزمه می کند، آنجا که می گوید:

چِپّو مِنَه نونِشِر خِدَیْ سگ نیصفْ

تا بلکه به جو بیَه سگِ ِزِلَّه

توْر وَرْ مِگَه سِر خَکِردُم از گُرماس

همچی که بِرِم به کو خِدَی مَلَّه

این جوان عاشق روستایی که گاهی نیز  خودِ شاعر است از بی وفایی معشوقه و از نامردی زمانه دلش به تنگ می آید و دختری را که عاشق او بوده و نصیب او نشده را بعد سالها می بیند که از قضای روزگار در خانه ی قدیمی او مسکن گزیده  و به قول او :

مُو اُمِد دیشْتُم که وَخْتُه رَفْ کُلو

حُکمِ شَخهْ ی تاک وَرْ پیچُم بِذو

سپس معشوق را خطاب قرار داده و می گوید :

ای درختِ سوْر اُفتیدَه به راه

چند  امشو وِرْ قَتِت کردم نگاه

حیف نار سینه تِر دایم ز دست

مو حَرُم دَرُم اگه شویت شگست

تو  انار باد میزو خورده یی

با بر و رویت دل از مو بورده یی

اشعار سرشار است از نا ملایمات، دلتنگی ها ی سال های از دست رفته، صراحت گفتار و گله از روزگار و حتی خدا، وقتی که پس از مرگ چند فرزند نوزادش، در نهایت، خدا به او پسری می دهد که از بخت نامراد ناشنواست و زبانش از بیان قاصر، لب را به شکایت می گشاید:

ای خدای آسمو نا و زِمی

چوْ خط ما از تو خِرّم خِرّمی

ای خدا وَختِه قلمتِر سَر منی

کی مِدَنه چی مِری قسمت کنی

هرچه وَرْگَن مُردما اَخِر بِته

یا مَته اَجّاشْ، یا خُبشِر بِته

ای خدا ای بچه بیمارِ تویه

ای گناه مو نِیه کارِ تویه

وختِ یگ دردِر مِتَنی صد کنی

سَختِه تَه مُور زودتر بی رَد کنی؟

***

کاشکِه قلمَت دِ سَر شُگینه

پیشَنیِ مور چه بَد نویشته

شَدی ها مِر بِتِه که مُندَم

بی چیز تَر از کلیکِ لیشتَه

سرتاسر مجموعه پر است از تشبیهات تازه که فقط مختص زبان روستایی است، در جایی خطاب به کوه می گوید:

بَلکُم شِگاف خورده زمی از کُلونگِ برق

حُکمِ سِمَرُق تو بِدَر جَستی از مِیو

پوشتِ زِمی و پوشتِ فِلک از تو رفته خَم

تو تیری و زمی زِهَه و آسمو کِمو

لَلَه چراغشِر دِ مِگِردًنه و مِیَه

تا خار مشک یخ نکنه یا که کَکِتو

استفاده از مضامین زیبای هندی مخصوص روستا در وصف برف:

مِگی نَهلیِ کهنه ی آسمونِر

گُلندن که پُمبَه مِبَره د ِمیدو

ببِی دِسته های کفن پوش باغِر

چنار و سُرون و سِفددال و نَجو

هَمَش ابره و ابر، یارون به دَرْ رِن

بِرِن اَفتو وِرْ سَرتِن از کنُد و زِندو

یا در توصیف شب:

شو چَرشوِ سیاهِشِر انداخت وِر سَرِش

از پوشت کو به دَر اَمَه همپایِ لِشگَرِش

از کِرکِنوکِ روز که کُرْچِنده بود شو

تیرک زه خون گرم ورَهی رفت وِر بَرِش (سرخی غروب)

خو سوست کرد اَفتوِ زَردِر دِ پوشتِ کوه

مَهتْو دِگَرد رفت به یگ بار چَرچَرِش

پنداشتی که خورد اَتَش خِرمنُای کاه

یا رِخت زاغِ دُمبکی آسمو پَرِش

استفاده از مضامین بکر هندی که در اشعار فوق به وضوح دیده می شود:

بِِرِزی زلف وِِر رو یا نِرِزی رویِتِر مَیُم

همیشه آسمو مِقبولَه، اَفتو بَشَه یا سَیَه

یا

از بس د ِزمینِ دل خو خورده به جای اوْ

هر روز بیاجِ غم بیشتر مِکِشه رَهَنه

اِلاهِ سُرمه سِیه بخت رَه مَکِش سُرمه

اَزی غبار چنی روزِ مُور سیاه مَکُو

زبس که سینه ی تور چوشِیُم به شیر اَمَه

خِلَمِه یِ لُوْوِمِر بی محل رِگاه مکو

هیهاته که غم از دل پیر مو بره

خُب اوْ نِمِتِرْوَ از سِووُی کهنه

وِرْ اِله پِرده یِ پوده ی دلِ مور بخیه مِکُو

مِزِنی کوک و رَدِ سوزن تو بال مِره

روی تِرْ اوْ بِتِه از اشک که حَصِل بُبُری

اِی زِمی عَینه اَگِه اوْ نِخوره دال مره

دل عاشق به دلِ خلق خدا پیونده

هر دِلِرْ تیر کِنَن سینه یِ ما قال مره

استفاده از ضرب المثل های روستایی :

تنها درشعر معروف (ناجو) بالغ بر ده ها ضرب المثل تربتی به کار رفته  است یا به آنها اشاره شده مثل:

وِر شَخِه یِ نَجو پِچِیَه باد زمستو

او دزدِ که اُستا نِبَشه مِزِنَه به کادو (کَدو)

ازچِلّه کُلو فَرِغ و از چِلّه یِ خوردو

یا :

یک مو نِمِرَه کم زِ َسِر شَخه یِ نَجو

اُو یخ که مِتِرَکَنه دِ کوها دلِ سنگِرْ

اینجه دِگَه بَرِیکتَره گِردَنِش از مو

کِردی به خودِت باد و مِتی جوْلو دمیدو

هر اسبِ دِلِت مَیَه بتازو بِتِه جولو

بی دنگ مِدُنگی تو وبی دیرَهِ د رقصی

از وضع زمستو شْ چه غم بَشَه که دارا

روغن دِ دُبه کُفتَه دَرَه آرد دِ کندو

با آنکه لحن بیشتر اشعار غم بار است، اما همین لحن غم بار گاهی به طنز تلخ کشیده می شود:

یادم از او پُنبَه زَن اَمَه که وِر دارِش زَیَن

هرچه وِرگُفتِک خُدایُم هیچکِه بَوَرْ نِکرد

وِرْ نِشُندُم مرغ و رَفتَن لَق تمومِ تُرْمُغا

از میونِ رومِهِ ی هَمسَیه جوجه پَر مِنَه

خلاصه همانطور که گفتم غوص کردن تمام در دریای مضامین و تشبیهات نغز و زیبای شعر محلی قهرمان مجالی می خواهد و طبعی و توانی در شان دریا که از بضاعت اندک حقیر بر نمی آید و مجالی و فراغ خاطری می خواهد و زمانی دیگر.

امید آنکه توانسته باشم گوشه ای از غنای ادبی این شاعر گرانقدر شهرمان را بازگو کنم هر چند ناقص که گویند:

آب دریا را اگر نتوان کشید

هم به قدر تشنگی باید چشید

 ***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 912 به تاریخ 900418, کنفرانس ادبی, نگاهی به کتاب خدی خدای خودم, تحقیق علی اکبر عباسی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۰ساعت 12:9  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |