سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

رضا شاه پسند بهمن صباغ زاده

شاعری که دختر نازنینش غزل را، بیش از غزل‌هایش دوست دارد. شاعری که مهر و عشق را سرچشمه‌ی شعر می‌داند. بله سخن از شاعر توانای شهرمان تربت حیدریه، جناب استاد بهمن صباغ‌زاده است. آن‌چه در ادامه می‌خوانید بخش نخست گفتگو با این همشهری دوست‌داشتنی‌ست.

درودتان استاد و سپاس از این‌که دعوت سایت آموزش نویسندگی را پذیرفتید و در گفت‌وگو شرکت نمودید. ضمن معرفی خودتان، بفرمایید از چه زمانی به سرودن شعر روی آوردید؟

بعد از سلام که اسم خداست، من بهمن صباغ زاده هستم و معمولا در معرفی خودم به یک کلمه اکتفا می‌کنم و آن یک کلمه «شاعر» است. هیچ هنر دیگری در زندگی ندارم و به هیچ درد دیگری نخورده‌ام، الا این که می‌توانم چند کلمه را سر هم وصل کنم و احیانا وزنی به آن بدهم یا خیال و عاطفه را قاطی‌اش کنم. از طرفی می‌دانم که اگر به کلمه‌ی شاعر در معرفی خودم بسنده کنم شما قانع نخواهید شد و گمان خواهید کرد دارم کار را از سر باز می‌کنم. به همین خاطر سعی می‌کنم به اختصار و اجمال چیزی در مورد خودم بگویم.

بهمن صباغ زاده

اگر بخواهم کمی از زندگی‌ام بگویم باید از پدر و مادرم شروع کنم. پدرم غلامحسن صباغ زاده و مادرم طاهره صدقی نام داشتند. پسر عمه دختر دایی بودند. خانواده‌ی ما ریشه در تربت حیدریه داشت و خیلی از بستگان‌مان در تربت حیدریه زندگی می‌کردند. پدر و مادرم هر دو در کودکی به مشهد آمده بودند و من ۱۵ بهمن ۱۳۵۸ در محله‌ای قدیمی نزدیک حرم امام رضا ع به نام عیدگاه به دنیا آمدم. درس خواندن من منحصر شد به دبستان مکرم، مدرسه راهنمایی باقریه، هنرستان چمران و دانشکده‌ی فنی منتظری در مشهد. وقتی در رشته‌ی برق فارغ‌التحصیل شدم برای خدمت سربازی به تربت حیدریه آمدم.

پسرعمه‌ی من در اداره‌ی فنی و حرفه‌ای کار می‌کرد و کمکم کرد تا بتوانم به جای خدمت در پادگان به عنوان سرباز مربی در اداره‌ی فنی و حرفه‌ای تربت مشغول به کار شوم. وقتی خدمتم تمام شد به مشهد برگشتم. پدرم استاد نجار بود و من هم از کودکی به کار پدر آشنا بودم. پدر دوست داشت بعد از خدمت سربازی به مشهد برگردم اما من که با شاعران تربت آشنا شده بودم و پایم به انجمن ادبی باز شده بود ترجیح دادم در تربت حیدریه بمانم. بعد هم که در تربت حیدریه ازدواج کردم و الان حدود بیست و پنج سال است که در این شهر زندگی می‌کنم. همسرم خانم اعظم خندان شاعر است و دختری داریم به نام غزل که او را از غزل‌هایمان بیشتر دوست داریم.

از کودکی چیزهایی به اسم شعر به هم می‌بستم و برای این و آن می‌خواندم. نمی‌خواهم بگویم شعر گفتنم از کودکی بوده چون آن کلمات را شعر نمی‌توان نامید. غالب کودکان از عهده‌ی وزن دادن به کلمات برمی‌آیند و استعداد خاصی نیست که امتیازی باشد. شعر را خیلی دوست داشتم. یادم است اول سال که کتاب‌هایم را می‌گرفتم بخش جذابش برای من شعرهای کتاب فارسی بود. به بقیه‌ی کتاب کاری نداشتم. پیش از این که مدرسه شروع شود من شعرهای کتاب درسی را حفظ بودم. حتی اهل سرقت ادبی هم بودم گاهی شعرهای کتاب درسی را به نام خودم برای دیگران می‌خواندم که البته زود دستم رو می‌شد و خجالت می‌کشیدم. هنرستانی که شدم لابه‌لای درس‌های رشته‌ی برق همیشه در کیفم کتاب شعر می‌گذاشتم.

خدا حفظ کند همکلاسی زمان هنرستانم اسماعیل مهری را که الان آن طرف دنیاست. در حیاط هنرستان می‌نشستیم و شعرهای سهراب را مرور می‌کردیم و در جمله‌هایش غور می‌کردیم. در ضمن دوست نداشتیم کسی ما را در حین شعر خواندن ببیند و احیانا حرف‌هایمان را بشنود. در فضای هنرستان این که دو دانش‌آموز بنشینند و مثلا بگویند: «و فکر کن که چه تنهاست/ اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بی‌کران باشد» مثل این بود که دو مرد گنده‌ی ریش و سبیل‌دار بنشینند در گوشه‌ای و خاله‌بازی کنند. این حرف‌ها را در سینه نگه می‌داشتیم تا اطراف از اغیار خالی شود و به اشتیاق بنشینیم به سخن گفتن در مورد شعر.

حسابی در عوالم شعر فرو رفته بودم. جادوی کلمات سهراب و فروغ و اخوان تسخیرم کرده بود. هر شعر پنجره‌ای می‌شد رو به شعرهای دیگر و هر کتاب کتابی دیگر را همراه خود می‌آورد. حافظ و سعدی را خیلی دوست داشتم. یک دیوان کوچک حافظ داشتم که غالب شعرهایش را حفظ کرده بودم. شعرها را برای خودم روی کاغذهای باریک می‌نوشتم و توی جیبم می‌گذاشتم تا هر فرصتی در روز دست داد کاغذ را دربیاورم و نگاهی به آن بیندازم. معمولا با چند بار نگاه کردن غزل را حفظ می‌کردم اما باز گاهی که در کلمه‌ای شک می‌کردم به کاغذ رجوع می‌کردم.

این‌ها می‌گذشت و در عوالم جوانی چنان که افتد و دانی نظری به ماهرویان هم داشتم. شعرهای حافظ و سعدی و تک‌ بیت‌های صائب گاهی دلم را حسابی تکان می‌داد. روزی سر کلاس ریاضی نشسته بودم و مشغول سیر در عوالم خودم بودم که احساس کردم کلمات موزون‌تر از همیشه به سراغ آمده‌اند: «تو این عشقی که می‌خواهی من آخر از کجا آرم/ منِ سرگشته‌ی مجنون تو را تا کی بیازارم» بدون وقفه پنج بیتی نوشتم. چون از بچگی آدم منظمی بوده‌ام حتی همین نظم پریشان را هم در دفترهای قدیمی‌ام نگاه داشته‌ام. از نظر قافیه اشکالی دارد اما از نظر وزن سالم است. شعر در زنگ تفریح از گوشه‌ی کتاب ریاضی افتاد سر زبان بچه‌های کلاس و ز راز دل ما پرده برافتاد. مسخره کردن و تحسین کردن هم‌کلاسی‌ها با هم درآمیخته بود. زنگِ بعد فارسی داشتیم. همکلاسی‌ها که نخود در دهان‌شان خیس نمی‌خورد رو به معلم کردند که صباغ زاده شعر گفته است. معلم هم که از خدایش بود کلاس را ببرد سمت شعر و شاعری گفت بیا بخوان. رفتم و خواندم. اول چند قسم داد که یقین کند از خودم است و بعد گفت چند وقت است شعر می‌گویی؟ با سادگی کودکانه‌ای گفتم بیست دقیقه نیم ساعتی می‌شود. بچه‌ها ترکیدند از خنده.

از آن به بعد در هر زنگ فارسی، زمانی به شعرخوانی من اختصاص داشت و معلم هم که متاسفانه فامیلش را فراموش کرده‌ام راهنمایی‌ام می‌کرد. کم‌کم زبانم گشت به سمت ترانه و کمتر به غزل سر می‌زدم. ترانه‌ها را که حاوی احساساتم بودند با خجالت در جمع می‌خواندم و بچه‌ها هم کم‌کم به بودن یک شاعر در کلاس عادت کردند. بچه‌های هنرستان خیلی زرنگ بودند و زود فهمیدند که وجود یک شاعر در کلاس به چه دردی می‌خورد. اسم معشوق و شمه‌ای از خصوصیات ظاهری و اخلاقی‌اش را می‌دادند و ساعتی بعد شعر تحویل می‌گرفتند. کار شرافتمندانه‌ای نبود اما درآمدش خوب بود و باعث می‌شد دوستانی پیدا کنم. گنده‌های کلاس که تا دیروز جرات نداشتم از کنارشان رد شوم حالا صدایم می‌زدند خیلی با احترام سفارش شعر می‌دادند.

گرایشم خیلی زود به سمت غزل رفت و شعر گفتن روز به روز و شعر به شعر در زندگی‌ام پررنگ‌تر می‌شد. یاد می‌گرفتم که چطور کلمات سرکش را در وزن بگنجانم و چطور احساساتم را از صافیِ شعر رد کنم. کم‌کم خانواده هم متوجه شعر گفتن من شدند. مادرم که می‌دید خیلی غرق عالم شعر شده‌ام روزی تصمیم گرفت مرا به نزد یکی از فامیل‌ها که شاعر بود ببرد و از او بخواهد که در شعر راهنمایی‌ام کند.

من می‌دانستم که شازده‌ممّد شاعر است اما تا به حال ندیده بودم شعر بخواند. شازده ممّد نوه خاله‌ی مادرم بود. قبلا چند بار به خانه‌اش رفته بودیم اما هیچ وقت صحبت شعر نشده بود. این بار بعد از سلام و احوالپرسی‌های معمول خانوادگی مادرم گفت که این پسر ما هم شعر می‌گوید و او را آورده‌ایم تا ببینیم چه در چنته دارد. دقیقا یادم نیست چه گفت اما به هر حال چند تا از شعرهایم را شنید. بعد هم به درخواست مادرم چند شعر خواند. با شنیدن همان یکی دو بیت اول رنگ از صورتم رفت. فهمیدم پیش یک شاعر درست و حسابی نشسته‌ام. تا آن وقت شاعر درست و حسابی ندیده بودم. معلم ادبیات هنرستان هم شعر می‌گفت اما شعرهایش در حدی بود که گاه می‌توانستم کلمه‌ای را به او پیشنهاد بدهم و او بپذیرد. بعد مادرم خواهش کرد که استاد از تربتی‌هایش هم بخواند، یعنی شعرهایی که به لهجه‌ی تربتی گفته بود. خواند، چه خواندنی. روحم پرواز کرد. تا مدتی از شازده‌ممّد فراری بودم، برای این که عیار شعر خودم و عیار شعر او دستم آمده بود و فهمیده بودم که پیش او نباید لاف شعر بزنم. بعدها فهمیدم شازده‌ممّدِ ما، استاد محمد قهرمان است و در شعر خراسان برو و بیایی دارد.

در انتخاب رشته اما سراغ ادبیات نرفتم. پسرعمه‌ای داشتم که در فامیل ما از بقیه باسوادتر بود. موقع انتخاب رشته این‌طور به من مشورت داد که شعر نان و آب نمی‌شود. تو که درسَت خوب است و دستت هم به این کارهای الکترونیکی می‌چسبد، بیا برو رشته‌ی الکترونیک و شعرت را هم برای خودت بخوان. کسی جلویت را نمی‌گیرد به قول خراسانی‌ها آن‌قدر شعر بگو تا جانت در بیاید اما آینده‌ات را فدای شعر نکن. من هم حرف این پسرعمه‌ی عزیز را به گوش گرفتم و رفتم دنبال رشته‌ی برق. بد هم نگفت. الان درآمدم از همان رشته‌ی برق است و در تربت حیدریه مدیر یک آموزشگاه برق هستم. دوران دانشجویی هم به شعر گذشت. برق را آن اندازه‌ای می‌خواندم که بتوانم درس‌ها را پاس کنم. اگر نمره‌ی سیزده چهارده می‌گرفتم دلخور می‌شدم که زیاد برای این درس وقت گذاشتم.

در چند جشنواره‌ی دانشجویی شرکت کردم و در همان زمان دانشجویی از طرف دانشگاه به عنوان شاعر خراسانی چند باری به شهرهای مختلف رفتم. زبانم عهد بوقی بود و تعصبی عجیب روی شعرهای سبک عراقی داشتم. اصلا تا باده و جام و مژه و ابرو را به شعر نمی‌آوردم خیالم راحت نمی‌شد.

بهمن صباغ زاده

وقتی به تربت حیدریه آمدم خیلی زود شاعرهای این شهر را پیدا کردم. نمی‌دانید چقدر زود با ایشان دوست شدم. شنبه‌ی دوم بود که بعد از انجمن گفتند جایی نروی که کارت داریم. گفتم کجا؟ گفتند می‌رویم شعر بخوانیم. واقعا دو ساعت در هفته برای آن سینه‌های پُرشعر کم بود. چقدر شاعران تربت حیدریه با من مهربان بودند. تربت حیدریه که آمدم شب و روزم شد شعر، آن‌هم در کنار شاعرانی که بسیار از من بهتر بودند. بی‌دریغ هر چه بلد بودند به من یاد می‌دادند. هر چه من در شعر پیش‌تر می‌رفتم آن‌ها بیشتر ذوق می‌کردند که فلانی ببین این نکته را که مثلا چند شب پیش گفتیم چه خوب گرفته و به کار بسته. تا عمر دارم مدیون شاعران دهه‌ی هشتاد انجمن قطب تربت حیدریه هستم. چقدر مهربان بودند.

✅️ آیا تعریف ساده و واحدی می‌توان از شعر داشت؟ چه تفاوتی بین شعر کلاسیک شعر نو و سپید وجود دارد؟

آن تعریف‌هایی که تا به حال از شعر شده است را کنار می‌گذارم. اگر کسی علاقه‌مند باشد می‌تواند این تعریف‌ها را در کتاب‌های تئوری شعر بخواند. اگر بخواهم به عنوان بهمن صباغ زاده فارغ از تعریف‌های مرسوم بگویم، باید بگویم شعر برای من زبان دل است. شعر از دل مهربان می‌آید، از دل عاشق. حالا این عشق به معشوق زمینی باشد، آسمانی باشد، جامعه باشد، ایدئولوژی باشد... هر چه خواست باشد. کاری به وزن و قافیه و بگیر و ببندهایش هم ندارم. عاطفه و خیال و موسیقی شعر هم به نظر من از همین حرفِ دل می‌آید. تشبیه و استعاره و مجاز و کنایه از جایی می‌آید که تو بخواهی حرف دلت را بزنی. مثالی ساده بزنم. اگر بگویی معشوق من زیباست شعر نیست اما اگر دلت به گفتن صفت خشک و خالیِ «زیبا» راضی نشود چه؟ آن‌وقت باید بگردی ببینی زیباست مثل چی؟ آن‌وقت باید ببینی چطور زیبایی معشوقت او را در همه عالم منحصر به فرد می‌کند. این نه تنها در کلام شاعران که در کلام مردم عادی هم جاری است.

از زبان پیرزنی تربتی شنیدم که در وصف دختر جوانی وقتی می‌خواست به سرخ و سفید بودنش اشاره کند گفت: «یَگ رگِش بَرفَه و یَگ رگِش خو» یعنی یک رگش از برف است و یک رگش از خون. همه‌ی اغراق‌های شاعرانه، همه‌ی صنایع بدیع و بیانی که شاعران استفاده می‌کند از همین سرچشمه می‌آید. وقتی کلامت به سمت شعر می‌رود که تو نخواهی حرف دلت را بخوری، بخواهی آن را همان‌طور که در دلت می‌گذرد به زبان بیاوری. آن‌وقت است که کلمات معمولی و جملات معمولی راضی‌ات نمی‌کند. شعر این‌طوری شکل می‌گیرد به نظر من. من تفاوتی بین شعر کلاسیک، نو و سپید نمی‌بینم. اگر مراد تفاوت‌های صوری است که در کتاب‌های فارسی دبیرستان یک به یک شرح داده شده است اما اگر منظور تفاوت ماهوی است، نه؛ هیچ تفاوتی با هم ندارند.

رضا شاه پسند بهمن صباغ زاده

افراد غیر شاعری که قصد سرودن شعر ندارند و صرفا می‌خواهند به سراغ خوانش شعر بروند، آیا باید اول از اشعار کلاسیک شروع کنند و یا نه رعایت قاعده خاصی لازم نیست. شعر کلاسیک بهتر می‌تواند شما را با موسیقی شعر درگیر کند. وقتی موسیقی نهفته در کلمات را درک کردید و ارزش وزنی هر کلمه را در شعر دانستید برخوردتان با شعر سپید هم راحت‌تر و جذاب‌تر است. شعر کلاسیک پایه است چه برای کسی که بخواهد فقط خواننده باشد چه برای کسی که بخواهد شعر بگوید.

✅️ به کدام قالب شعری بیشتر علاقه دارید و چرا؟

من غزل را می‌پسندم. تقریبا در تمام قالب‌های شعر طبع‌آزمایی کرده‌ام اما آن‌چه را که دوست داشتم برای دیگران بخوانم یا منتشر کنم غزل بوده است. اعتقاد دارم شعر در اولین نظر باید شاعرش را تحت تاثیر قرار دهد. غزل تنها قالبی بوده که توانسته خودم را به عنوان شاعر تحت تاثیر قرار بدهد. غزل برای من جادویی دارد که خودم هم هنوز کشفش نکرده‌ام. همین که مطلع خوانده می‌شود و دو بار قافیه و احیانا ردیف می‌آید ذهن مخاطب می‌افتد توی دام غزل. از بیت دوم هر بار که مصرعِ فرد خوانده می‌شود مخاطب دلش غنج می‌زند که این‌بار شاعر می‌خواهد با قافیه و ردیف در مصرع زوج چکار کند. یکی دوبار غزل‌مثنوی از من منتشر شده است اما قالب مورد علاقه‌ام غزل است.

✅️ یک نویسنده باید چگونه شعر بخواند تا در نوشتن به کارش آید؟

اگر در مورد شاعر می‌پرسیدید بهتر می‌توانستم جواب بدهم اما بالاخره نویسنده هم باید مخاطبش را با خودش همراه کند. با جمله‌های خشک و خالی که مخاطب همراه آدم نمی‌آید. بالاخره برجستگی‌های زبانی لازم است. چیزی که بتواند مخاطب را همراه خود بکشاند. در جوانی رمان زیاد می‌خواندم، کلا هر چه دستم می‌رسید می‌خواندم. بعد فهمیدم که بعضی قلم‌ها مخاطب را با خود همراه می‌کند و بعضی‌ها شبیه کتاب‌های درسی‌اند. اگر خواندنش وجوبی نداشته باشد یک لحظه هم ادامه نمی‌دهی. خوب این برجستگی‌های زبانی از کجا باید به نوشته تزریق شود. این‌ها همان تشبیه‌ها و استعاره‌ها و دیگر صنایع شعری‌اند که به نوشته می‌آیند و به آن رنگ و بو می‌دهند، نوشته را دلپذیر می‌کنند و مخاطب را با نوشته هم‌دل و همراه می‌کنند.

بهمن صباغ زاده

✅️ موثرترین شاعران در عرصه شعر تربت حیدریه و استان خراسان چه کسانی بوده و هستند. چه آثاری از آنان در دسترس است؟

در مورد تربت حیدریه ما از قرن ششم به بعد شعر داریم و شاعرانش را می‌شناسیم. البته قبل از قرن دهم شاعران ما را با پسوند «زابی» می‌شناختند و از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. قدیمی‌ترین شاعری که در این منطقه شناخته‌ام شمس‌الدین زابی است که شاعر قدرتمندی بوده و اسمش در «لباب الالباب» محمد عوفی آمده است. همواره شاعران شاخصی در این آب و خاک بوده‌اند که حتی اشاره به اسم‌شان هم این نوشته را طولانی می‌کند. عزیزانی که تمایل دارند با این شاعران آشنا شوند می‌توانند با یک جستجوی ساده اینترنتی زندگینامه و شعر ایشان را بخوانند.

هر شاعری که آمده از شاعران پیش خود تاثیر گرفته و بر شاعران پس از خود تاثیر گذاشته است. این رود خروشان هیچ‌وقت قطع نشده است و هنوز هم جاری‌ست. برخی شاعران از نظر شعری قوی‌تر هستند و بعضی ضعیف‌تر اما همه مهم هستند. مهم هستند از این رو که مثل حلقه‌های زنجیر پیوستگی را حفظ کرده‌اند. هنوز هم «هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است» و هر روز ممکن است شعری و شاعری در تربت حیدریه ظهور کند که تمام تاریخ ادبیات مبهوتش بمانند. مهم این است که بسترش فراهم باشد. شما اگر آب و خاک و نور خورشید را جمع کنی می‌توانی توقع گیاه داشته باشی. حالا این که چه بروید به بذرش بستگی دارد. بذر آن گوهر درون شاعر است. محیط باید فراهم باشد تا هر کس به قدر استعدادش رشد کند. شاعران پیش از ما از این جهت مهم هستند که محیط را برای رشد شاعران بعد از خود فراهم کرده‌اند.

چیزی هم دوست دارم در این بخش اضافه کنم و آن هم اشاره به یک جریان شعری صد ساله و پررنگ به نام «شعر لهجه‌ای» یا «شعر محلی» در تربت حیدریه است. در این سال‌ها سعی کرده‌ام گوش‌هایم را تیز کنم و هر صدایی را که در شعر محلی در خراسان بلند می‌شود بشنوم. حتی خودم را محدود به خراسان ایران نکرده‌ام. امروز می‌توانم بگویم تا جایی که من می‌توانم بفهمم و شعر شنیده‌ام هیچ شهری در شعر محلی به قوت تربت حیدریه نیست. از دوره‌ی قاجار که محمدحسین سهیلی مسمط گیاهان دارویی را گفت: «گَر مَجاز مَطروبی‌ست، نِی حَلارَت و سُوْدا/ زِنجِفیلِ پِلوِردَه یا که عُشبَه کُ پیدا» تا دهه‌ی بیست که محمدمهدی تهرانچی و محمد قهرمان به میدان آمدند همواره شعر لهجه‌ای در بین شاعران خوش‌ذوق تربت حیدریه جایگاه داشته است و امروز هم در انجمن‌های ادبی شعر یکی از پرطرفدارترین انواع شعر در تربت حیدریه شعر لهجه است.

از شاعران تربتی پیش از دوره‌ی قاجاریه دیوان مستقلی بر جای نمانده است. هر چه هست محدود است به آن‌چه تذکره‌نویسان ذکر کرده‌اند. از قاجاریه به بعد شاعران بسیاری را داریم که دیوان شعرشان موجود است. متاسفانه آن‌طور که باید و شاید به این موضوع پرداخته نشده است. یعنی فضای فرهنگی کشور طوری نیست که یک نفر بخواهد برود وقت بگذارد و دیوان شاعری درجه چندم را از زیر خاک بیرون بکشد و تصحیح و منتشر کند. مگر به همت مسئولین فرهنگی شهر یا خیرینی که اهل تربت حیدریه هستند و دل در گرو فرهنگ زادگاه دارند و به مدد زر این کارها انجام شود. و الا فضای فرهنگی طوری نیست که مردم چشم به راه باشند که بدانند مثلا مینای تربتی کیست و چطور اسدالله میرزا را هجو کرده و دیوان تصحیح شده‌اش را با سلام و صلوات روی دست ببرند.

من سعی کرده‌ام به قدر دانشم و وقتی که می‌توانم بگذارم این شاعران را به جامعه‌ی ادبی معرفی کنم و آن‌چه فعلا موجود است منحصر است به انگشت‌شمار پژوهشگری که در چند دهه‌ی اخیر در این زمینه‌ها کار کرده‌اند. در مورد شاعران معاصر هم که مجموعه‌های شعرشان موجود است و گاه دفتر تازه‌ای از شاعران تربت منتشر می‌شود و به مجموعه‌های شاعران تربت حیدریه افزوده می‌شود. غیر از دفتر شعر، اشعار شاعران توسط انجمن‌های ادبی منتشر می‌شود و آرشیو می‌شود. مثلا من امروز می‌توانم با کمک آرشیو انجمن قطب شعرهایی را که یک شاعر در ده بیست سال اخیر در انجمن شعر تربت خوانده است به راحتی پیدا کنم و این امکان خوشبختانه به لطف پیام‌رسان‌های اجتماعی در اختیار هر علاقه‌مندی قرار دارد.

✅️ انجمن‌های فعال شعری در تربت حیدریه را معرفی کنید. این انجمن‌های چه تاثیری بر گسترش و غنای شعر شهرستان داشته‌اند؟

اگر بخواهم از انجمن‌های ادبی تربت حیدریه بگویم مثنوی هفتاد من کاغذ شود. بدون اغراق تربت حیدریه از نظر انجمن‌های ادبی یک شهر استثنایی است. نسبت به جمعیتش هم انجمن‌های ادبی زیادی دارد و هم هر انجمن مخاطبان زیادی دارد. اگر بخواهم انجمن‌های ادبی تربت حیدریه را معرفی کنم باید از تاریخچه و چگونگی شکل‌گیری‌شان بگویم که در این نوشته مجالش نیست. معرفی این انجمن‌ها پیش‌تر به قلم من منتشر شده است و در مقدمه‌ی کتاب تازه منتشرشده‌ی «اورشم» موجود است که گزیده‌ی شعر و داستان تربت حیدریه است.

کتاب اورشم بهمن صباغ زاده شعر و داستان تربت حیدریه

قدیمی‌ترین انجمن ادبی تربت حیدریه انجمن شعر قطب است که از دهه‌ی پنجاه هر هفته تشکیل جلسه می‌دهد و شاعران تربت حیدریه را دور هم جمع می‌کند. این انجمن توسط شاعری مهربان و مردمدار به نام سید علی اکبر بهشتی بنیان گذاشته شده است. او شاعران را به طور منظم به منزلش دعوت می‌کرد و جلسات شعرخوانی را فراهم می‌آورد. بعد از انقلاب جلسات انجمن قطب به ساختمان اداره‌ی ارشاد منتقل شد. بعد از شادروان بهشتی، استاد احمد نجف زاده هدایت انجمن قطب را در دست گرفت و نگذاشت این چراغ خاموش شود. شاعران تربت حیدریه دهه‌هاست شنبه‌ها ساعت ۵ تا ۷ عصر را از یاد نمی‌برند.

در حال حاضر این جلسات شش‌ماهه‌ی اول سال در رباطی تاریخی به نام رباط تهمینه در خیابان بهشتی، و شش‌ماهه‌ی دوم سال در کتابخانه‌ی بهشتی در باغملی برگزار می‌شود. از انجمن قطب که بگذریم، انجمن نویسندگان اوسنه را داریم برای نویسندگان تربت حیدریه. انجمن شعر کیانوش را داریم برای شاعران شعر کودک. انجمن مثنوی خوانی را داریم برای علاقه‌مندان مثنوی. انجمن شاهنامه‌خوانی را داریم، محفل ادبی دانشوران رشید را داریم که شاعران پیشکسوت را دور هم جمع می‌کند. انجمن همنشینی شاعرانه و هم‌نشینی کتابخوان‌ها را داریم و دیگر جمع‌های دوستانه‌ای که به بهانه‌ی ادبیات شکل می‌گیرد و در فضای فرهنگی شهر تاثیر خود را می‌گذارند.

بهمن صباغ زاده انجمن قطب انجمن قهرمان در تربت حیدریه

من این مطالب به اختصار تمام گفتم و حق مطلب را در این مجال نمی‌توانم ادا کنم به عنوان مثال انجمن شاهنامه‌ی تربت حیدریه خود انجمنی بزرگ است که از نظر مخاطب و تعداد شرکت کننده در تمام کشور کم‌‌نظیر است. یک گردهمایی سه‌ماهه‌ی انجمن‌های ادبی فرهنگی هنری هم داریم که به «فصلنامه» مشهور است. هر سه ماه یک بار انجمن‌های ادبی به علاوه‌ی انجمن سینما، انجمن نمایش، انجمن موسیقی، انجمن خوشنویسان، کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوان و دیگر مراکز فرهنگی شهرستان در یک نشست دور هم جمع می‌شویم و مردم تربت حیدریه را در یک برنامه‌ی سه ساعته به تماشای هنر هنرمندان انجمن‌های مختلف مهمان می‌کنند.

در مورد تاثیر انجمن‌های ادبی باید بگویم چیزی مهم‌تر از ...

غزل‌های عزیزم بهمن صباغ زاده

✅ انجمن‌های فعال شعری در تربت حیدریه را معرفی کنید. این انجمن‌ها چه تاثیری بر گسترش و غنای شعر شهرستان داشته‌اند؟

و اما در مورد تاثیر انجمن‌های ادبی باید بگویم چیزی مهم‌تر از این در زندگی شاعر و نویسنده وجود ندارد. منظورم این نیست که حتما سر ساعت بروی جلسه و برگردی و کارت عضویت بگیری بلکه منظورم هم‌نشینی با شاعران و نویسندگان است که خیلی تاثیر دارد. در آغاز راه، انجمن‌های ادبی کمک می‌کند تا قلم‌تان قوت بگیرد و در ادامه‌ی راه کمک می‌کند تا به نوشتن و سرودن ادامه دهید. اغراق نیست اگر بگویم راهِ شاعر شدن و نویسنده شدن از انجمن‌های ادبی می‌گذرد. بیش از بیست سال است که من به انجمن قطب رفت و آمد دارم و صدها شاعر همشهری‌ام را در این جلسات دیده‌ام. در این سال‌ها، نام‌های درخشان شعر تربت حیدریه همه شاعران تاثیرگذار انجمن قطب بوده‌اند. حرفم این است که هنر ظهور و بروز می‌خواهد. هنر باید نقد بشود. نمی‌شود در خانه بنشینی و در را ببندی و خیال کنی که من شاعرم یا نویسنده‌ام. من تا وقتی شعرم را برای دوستان و خویشاوندانم بخوانم جز احسنت و مرحبا چیزی نخواهم شنید. باید بیایم انجمن شعر و شعرم را پیش شاعران بخوانم تا معلوم شود کجای کار هستم. کار سختی است، خیلی هم سخت. فکر کن من که تا دیروز فکر می‌کردم استعدادم در حد نوبل ادبیات است، می‌آیم و می‌نشینم پیش کسانی که من ف بگویم، تا فرحزاد رفته و برگشته‌اند.

اول ممکن است جا بخورم، دلسرد شوم. حتی ممکن است گمان کنم به استعداد و دانش من حسودی می‌کنند و از این روست که تحسین نمی‌کنند. یا گمان کنم نمی‌خواهند مرا به حلقه‌ی خودشان راه بدهند. و هزار و یک علت دیگر که ذهنم ممکن است بتراشد. اما علت فقط یک چیز است شاعران و نویسندگان را نمی‌شود با شعر و نوشته‌ی ضعیف تحت تاثیر قرار داد. استعداد ادبی در انجمن ادبی زیره در کرمان است. باید خیلی کارَت خوب باشد که بتوانی آن‌ها را تحت تاثیر قرار بدهی. در این سال‌ها، انگشت‌شمار کسانی را نیز دیده‌ام که به انجمن آمده‌اند و با خواندن یک شعر قوی همه‌ را در همان جلسه‌ی اول تحت تاثیر قرار داده‌اند اما به ندرت این اتفاق می‌افتد. شاعر خوب و نویسنده‌ی خوب در انجمن ادبی و در همنشینی با دیگر شاعران و نویسندگان ساخته می‌شود. جلسات اول برخورد شما به عنوان شاعر یا نویسنده‌ با انجمن ادبی سرنوشت‌ساز است.

بهمن صباغ زاده رباط تهمینه تربت حیدریه

بگذارید چند راهنمایی کاربردی بکنم. اول این‌که ادعا را کنار بگذارید. اگر دکترای ادبیات دارید گمان کنید سواد ندارید و ‌آمده‌اید الفبا را یاد بگیرید. می‌توانید یکی دو جلسه فقط شنونده باشید و چیزی نخوانید. موقعی که وقت خواندن فرارسید خودتان به اختصار تمام معرفی کنید. مخصوصا از آثار چاپ شده و سوابق و افتخارات‌تان نگویید که بعدا اسباب شرمندگی‌تان می‌شود. اگر ایرادی به شعر یا نوشته‌ی شما گرفتند لازم نیست از خودتان دفاع کنید، فقط گوش کنید و تشکر کنید. بعدا در خلوت می‌توانید به صحبت‌هایشان فکر کنید، پذیرفتن یا نپذیرفتن با شماست. درخواندن شعر یا نوشته‌تان خیلی احساسات به خرج ندهید. منظورم این نیست که بی‌روح بخوانید بلکه همان حالت طبیعی کلام بهترین شکل ارائه است. سعی نکنید شعر یا نوشته‌تان را توضیح دهید. چیزی را برای خواندن انتخاب کنید که از توضیح بی‌نیاز باشد. این‌ها قواعد نانوشته‌ای است که در تمام انجمن‌های ادبی حاکم است و دانستنش در بهتر پذیرفته شدن شما کمک می‌کند.

✅️ شما بیشتر در چه قالبی می‌سرایید؟

آیا تاکنون اثری از شما به چاپ رسیده است. علاقمندان چگونه و از چه طریقی می‌توانند اشعار شما را به خوانش بنشینند؟



تقریبا تمام کارهایی که از من منتشر شده در قالب غزل است. نام کتاب شعر من «غزل‌های عزیزم» است که در سال ۱۳۹۸ در انتشارات فصل پنجم تهران چاپ شد. من این مجموعه را در چهل سالگی‌ام چاپ کردم. شصت هفتاد تا غزل است که از بین کارهای سال ۸۴ تا ۹۸ انتخاب کرده‌ام. اولین باری که برای چاپ اقدام کردم اوایل دهه‌ی هشتاد بود. چند نفر از شاعران هم‌سن و سالم در انجمن قطب مجموعه چاپ کرده بودند و مرا هم تشویق به چاپ مجموعه می‌کردند. پنجاه شصت غزل انتخاب کردم و به انتشاراتی در مشهد دادم. در چند ماهی که طول کشید تا کارها آماده‌ی چاپ شود به طور کلی نگاهم به شعر عوض شد و دیگر نصف بیشتر شعرهایی را که انتخاب کرده بودم نمی‌پسندیدم.

بهمن صباغ زاده کتاب اوسنه‌های تربت

اولین چیزی که در انجمن قطب یاد گرفتم زبان غزل معاصر بود و دیگر کارهای قبلی از چشمم افتاد. همان‌وقت تصمیم گرفتم که اگر دوباره‌ی کسی وسوسه‌ی چاپ مجموعه‌ی شعر را در دلم انداخت مقاومت کنم و لااقل تا چهل سالگی صبر کنم. شعرهای این مجموعه تقریبا حال و هوایی یکسان دارند. غیر از «غزل‌های عزیزم» دیگر کتاب‌های مرا به دو بخش می‌شود تقسیم کرد. بعضی از این کتاب‌ها مربوط به لهجه‌ی تربت حیدریه و خراسان است که از علاقه‌ام به لهجه‌های خراسانی ناشی می‌شود و بعضی دیگر گردآوری شعر شاعران تربت حیدریه است. در مجموع حدود ده کتاب تا به حال از من منتشر شده است که نقش‌هایی متفاوتی در آن‌ها داشته‌ام مانند مولف، گردآورنده، ویراستار و نویسنده‌ی مقدمه. همیشه یکی دو کتاب هم در دست دارم که هر وقت فرصتی پیدا می‌کنم به آن‌ها مشغول می‌شوم.

کتاب‌های بهمن صباغ زاده

مهم‌ترینش کتاب «فرهنگ قهرمان» است که بعد از اتمام، یک فرهنگ چهارجلدی با حدود شش هزار صفحه خواهد بود. این فرهنگ که به لهجه‌ی تربت حیدریه اختصاص دارد بزرگ‌ترین فرهنگ لهجه‌ای در زبان فارسی خواهد شد. این کتاب حاصل هفتاد سال یادداشت‌برداری استاد محمد قهرمان از لهجه‌ی تربت حیدریه است. در فاصله‌ی بین سال‌های ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۹ جلد اولش را که واژه‌نامه باشد آماده کردم و حالا نه به جدیت سال‌های اول اما گاه و بیگاه روی جلد دوم کار می‌کنم. همان‌طوری که در جای دیگری از صحبت‌هایم اشاره کردم من از سال‌ها پیش با کمک دیگر شاعران، شعرهای خوانده شده و دیگر مطالب مربوط به شعر و ادبیات تربت حیدریه را آرشیو می‌کنم.

وبلاگی دارم مربوط به شعر تربت حیدریه به نام «سیاه‌مشق» که از دهه‌ی هشتاد روی آن کار می‌کنم و زندگی‌نامه و شعر خیلی از شاعران تربت حیدریه در آن موجود است. در چند سال اخیر دوستانی هم به من پیوسته‌اند و کمک کرده‌اند تا وبلاگ فعال بماند. وبلاگی دارم به اسم «سیاه‌مست» که سعی کرده‌ام بیشتر شعرها و یادداشت‌های خودم را در آن بگذارم. کانال «بهمن صباغ زاده» و کانال «انجمن قطب» در تلگرام هم منابع خوبی برای خواندن شعرهایم است. هم انجمن قطب و هم بهمن صباغ زاده صفحه‌هایی در اینستاگرام هم دارند.

https://t.me/bahman_sabaghzade

✅️ در پایان چه توصیه‌‌ی کاربردی به نویسندگان جوان و نوقلمان دارید؟

راستش توصیه که از من برنمی‌آید. کسی باید به دیگران توصیه کند که خودش به جایی رسیده باشد و بخواهد به دیگران کمک کند. دوستانه چند نکته‌ای عرض می‌کنم. اول این‌که کارهای هنری ته ندارد. مثلا در مورد شاعری نمی‌شود روزی به جایی برسی و بگویی که دیگر شاعر شده‌ام و می‌توانم دست از تلاش بردارم. خواجه‌ی شیراز هم که باشی باید غزلت را بخوانی، نقد و نظر بشوی، ویرایش کنی، دوباره بخوانی، دوباره بشنوی، دوباره ویرایش کنی. خیلی‌ها اعتقاد دارند بیشتر اختلاف نسخه‌هایی که در دیوان حافظ وجود دارد حاصل ویرایش‌های دائمی خودِ حافظ است. تلاش برای بهتر شدن یک کار دائم‌العمر است.

شما برای تولید اثر در زمینه‌ی ادبیات باید خودت را و جهان خودت با دقت نگاه کنی. آخرِ تکنیک باشی و در به کار بردن صنایع ادبی ماهرترین آدم روی زمین هم که باشی وقتی چیزی برای عرضه نداشته باشی، ترمزت کشیده است. به تکرار می‌افتی. اگر بخواهی جلو بروی و اثر تولید کنی درکت از جهان باید دائم به روز شود.می‌خواهید ادبیات بخوانید، می‌خواهید فلسفه بخوانید، می‌خواهید تفکر کنید، می‌خواهید فیلم ببینید، یا هر کار دیگری که دوست دارید، ورودی‌های مغز شما نباید تعطیل شود.

شما اگر جهان‌بینی روشنی نداشته باشید انگیزه‌ی لازم برای تولید اثر را از دست می‌دهید. به قول مولانا: «چون به بُستانی رسی زیبا و خوش/ بعد از آن دامان خلقان گیر و کش» یعنی قرار است پنجره‌ای را رو به جهان باز کنیم و آن پنجره را با مخاطب‌مان به اشتراک بگذاریم. اگر پنجره‌ی خودمان بسته باشد چیزی برای به اشتراک گذاشتن نخواهیم داشت. به حرف زدن بچه‌ها خیلی دقت کنید. اصیل‌ترین نوع برخورد با زبان در کودکان شکل می‌گیرد.کودک چون زبان را به طور کامل نمی‌شناسد سرشار از خلاقیت‌های زبانی است. خیلی‌ها در شرق و غرب در این مورد پژوهش‌های مفصلی کرده‌اند که ماحصلش در دسترس است. من از روند تکامل حرف زدن دخترم غزل از حدود دو تا پنج سالگی یادداشت برداشتم و انگشت تاکیدم روی شباهت‌های زبان کودک و شعر بود. برای خودم خیلی ‌آموزنده بود. همه‌ی یادداشت‌هایم را در درگاه‌های ارتباطی‌ای که پیش از این معرفی کرده‌ام به اشتراک گذاشته‌ام.

کتاب زلال زندگی اسفندیار جهانشیری بهمن صباغ زاده

و در آخر از شاعر بودن و نویسنده بودم توقع خاصی نداشته باشید. همه‌ی عمر هم شعر بگویید و مطلب بنویسید و شاعر و نویسنده‌ی موفقی نشوید ضرر نکرده‌اید. در سال‌های گذشته یکی از مشغولیت‌های من مصاحبه با شاعران بوده. این حرف را از خیلی از ایشان هم شنیده‌ام که شعر برای ما یک جور آرام‌بخش است. یک آرام‌بخش طبیعی که زندگی را در کام‌تان شیرین یا لااقل قابل تحمل می‌کند. نمی‌دانید خلق اثر و روند رشد در یک هنر چه معجزه‌ای در زندگی آدم می‌کند. هنر به زندگی معنا می‌دهد و فقط بودن در کنار هنر و هنرمندان خودش یک زندگی ایده‌آل است. لازم نیست بیش از این از هنر چیزی بخواهیم. هنر ما را به جایی نمی‌رساند که بگوییم به خوشید رسیدیم و غبار آخر شد. می‌توانیم در راهی که هستیم پیش برویم و از پیش رفتن لذت ببریم. در پایان از جناب‌عالی و خوانندگان مهربان وبسایت سپاس‌گزارم. بهترین‌ها را برای شما عزیزان آرزومندم.


برچسب‌ها: زندگینامه بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, رضا شاه پسند, مصاحبه بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴ساعت 10:42  توسط زینب ناصری  | 

گزارش انجمن شعر و ادب قطب به تاریخ شنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۵ (ویژه‌برنامه‌ی عطار) به قلم شاعر همشهری خانم زهرا آرین نژاد

ویژه برنامه ی عطار

هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت
بی خود و بی‌خبر و بی‌خرد و حیران شد
و بالاخره گزارش‌نویسی به خودم می‌رسد. از صبح که بیدار شده‌ام هوای زیبا و دلپذیر کل شهر را فراگرفته است. باران نم‌نم می‌آید، قرارمان تهمینه است و موضوعمان عطار. با شوق به راه می‌افتم. در مسیر آدم‌هایی را می‌بینم که پشت چهره و لبخندهایشان غمی بزرگ نهفته است. کاش می‌شد دردشان را فهمید و کاری برایشان کرد.

گاهی عجیب جایش را خالی می‌بینم و دلتنگش می‌شوم، همان کسی که جمعه‌ها را به انتظارش می‌نشینم. احساس می‌کنم وسط این شلوغی‌های دنیا جایش خالی‌ست. یاد شعر عطار می‌افتم: «ز عشقت سوختم ای جان کجایی/ بماندم بی سر و سامان کجایی/ هزاران درد دارم لیک بی تو/ ندارد درد من درمان کجایی» عطار بی‌تردید یکی از سرآمدان عصر پویایی شعر پارسی و شاعر شعرهای ناب است. او شاعر لحظه‌های شورانگیز است و چشمه‌ی زلال عرفانی از دل اشعارش می‌جوشد. عطار وجدان خفته هر خواننده‌ای را بیدار می‌کند آن‌جا که می‌گوید: «مسلمان در کتاب‌هاست و مسلمانان زیر خاکند»

به راستی چقدر در لابه‌لای زندگی‌هایمان عارفانی چون عطار باید باشد تا فرهنگ نوین جایگزین دنیای مجازی شود و چقدر باید زمان بگذرد تا سرزمین سبز کهن دوباره از قلم پرفروغی چون عطار لبریز شود.

در همین فکرها هستم که خیلی زود به تهمینه می‌رسم. باران ایستاده است و طراوت و تازگی در دل تهمینه موج می‌زند و حال مرا تازه‌تر می‌کند. دلم برای دوستان شاعرم تنگ شده است و مشتاق‌تر از همیشه وارد تهمینه می‌شوم. گروهی آمده‌اند و بقیه دوستان هم کم کم از راه می‌رسند.

در مکتبخانه‌ی شعر، این واژه‌هاست که می‌رقصند و ما به تماشایشان می‌نشینیم و از عشق‌بازی با کلمات لذت می‌بریم. حال فکر کن پشت این بازی کلمات عرفان عطار باشد آنگاه آن واژه‌ها ملکوتی می‌شوند و تو لحظه لحظه‌اش را لذت می‌بری.

میکروفون آماده می‌شود و مجری خوش‌صدایمان خانم بهنام برنامه را آغاز می‌کند: «ای بلبل خوش نوا فغان کن/ عید است نوای عاشقان کن/ چون سبزه ز خاک سر برآورد/ ترک دل و برگ و بوستان کن»

استاد نجف زاده پشت تریبون می‌آید آرام و با وقار. به چهره‌ی گرم و صمیمی استاد که نگاه می‌کنم. یاد این جمله عطار می‌افتم که «پاکبازی جز طریق شمع نیست که بسوزد و جمع را روشنایی بخشد و هستی خویش بر سر این کار نهد» و من در وجود این مرد شریف می‌بینم که چگونه شمع راه شده است و پروانه‌ها بر گردش حلقه زده‌اند. ایشان از حافظ می‌خواند: «مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی/ پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی/ وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید/ مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی» و تا آخر ادامه می‌دهند و من با خود می‌اندیشم واقعاً داستان عشق چیست که شاعران را بی‌تاب سرودن می‌کند و عاشقان حتی از دردهایشان هم لذت می‌برند. عطار را می‌بینم با فرمانروایی که قلبش را احاطه کرده است و فریادی که از سوز دل می‌سراید: «به جز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم/ که شادی در همه عالم از این خوشتر نمی‌دانم» یا در جای دیگر می‌گوید: «به کسی مکن حواله که به جز تو کس ندارم» آری در سرزمین عشق مرغان سحری هم نغمه‌های عارفانه در آسمان می‌نوازند اگر دیوارهای زنگارگرفته‌ی وجودمان گوشی برای شنیدن باقی گذاشته باشد.

شعرخوانی شاعران شروع می‌شود. آقای صیدمحمدخانی تازه‌واردی‌ست که خودش برای اولین‌شعرخوانی داوطلب می‌شود. در شعرش مقایسه‌ای دارد بین زنان قدیم و زنان امروزی. او آنقدر شعرش را محکم می‌خواند که یک جورهایی بند دل آدم از این محبت‌ها پاره می‌شود. نیازی به فریاد نیست. ما زن‌ها با یک تبسم هم دنیایمان زیبا می‌شود ولی باید بگویم که برای اولین بار از اعتماد به نفس بالایی برخوردار بوده و این عالی بود.

من دوباره با عطار همسفر می‌شوم و او را می‌بینم که با جانانش این‌گونه عشق‌بازی می‌کند: «تاب در زلف داد و هر مویش/ در دلم صد هزار تاب انداخت» همین‌قدر لطیف، همین‌قدر دوست‌داشتنی.

و بعد آقای صیدمحمدخانی از امام رضا ع برایمان می‌خواند: «رفته‌ام من سوی مشهد یا زیارتگاه طوس/ تا کنم من یک زیارت با صفا و با خلوص» و من دلم برای حرم پر می‌کشد و همسفر کوی دوست می‌شوم و عطار را می‌بینم که روبه‌روی گنبد فولاد ایستاده و با خود زمزمه می‌کند: «جانا دلم ببردی/ در قعر جان نشستی» و هر دو با لحظه‌های تب‌دار زائران، گنبد را به نظاره نشسته‌ایم که صدای دست‌زدن‌های دوستان در پایان شعر آقای صیدمحمدخانی ما را به خود می‌آورد.

نوبت به آقای معین جلالی می‌رسد. احساس می‌کنی عطر عرفان عطار در فضا می‌پیچد و تو در کوچه‌باغ‌های نیشابور به دنبال گمگشته‌ات می‌گردی. جلالی شروع به سخن می‌کند. زبان شعر از زبان عامه جلوتر است و از فصاحت و بلاغت و درک زبانی فوق‌العاده عطار سخن به میان می‌آورد این که عطار التفاتی کرده است و آن‌چه گذشتگان سخن گفته‌اند و هر آنچه را مورد پسندش بوده است به رشته‌ی تسبیح کشیده و تذکرۃالاولیا را رقم زده است. نثری بسیار موفق و درخشان که در ۷۲ بخش از ۷۲ عارف سخن به میان آورده است. از شروع کتاب که با امام جعفر صادق ع است و میانه‌ی کتاب که یاد بایزید بسطامی را زنده می‌کند. ذکر منصور حلاج هم از دیگر بخش‌هایی بود که آقای جلالی به آن اشاره کردند. شما را دعوت می‌کنم حتما به فایل صوتی گوش کنید.

در این جلسه‌ی پُربار جای استاد موسوی و آقای دکتر علمداران را خالی می‌بینم. دو بزرگواری که اگر می‌بودند دوست داشتی پای صحبت‌هایشان بنشینی و با عطار همسفر شوی.

آقای یپرم به جایگاه می‌آید با غزل‌های زیبایش طعم باران بهاری را دلچسب‌تر می‌کند. او ابتدا از جدایی‌ها می‌خواند: «صدایت ظاهرا از حادثه آبستن است امشب/ نگاهت بی‌گمان آماده‌ی دل‌کندن است امشب» و سپس به سراغ کافه‌ی خاطراتش می‌رود: «کافه بود و من و تو و قهوه/ جمع‌مان جمع و اشک‌مان جاری/ دست در دست هم پر از احساس/ خیره به عکس‌های تکراری» و دوباره جدایی‌ها دست از سرش برنمی‌دارند و او می‌سراید: «بهار آمد زمستان رفت و من همزاد پاییزم/ تو رفتی و من از اندوه هجران تو لبریزم»

بعد از جناب آقای یپرم آقای مقدسی با اشعار خوبش به جایگاه می‌آید شعرهایش طنز است با زبان عامیانه و من واقعاً هیچ سوادی در نوشتن این اشعار ندارم و در آخر شعری را به شاعران انجمن تقدیم می‌کند که زیباست و به جان شاعران می‌نشیند.

«بر در سرای بوالحسن نوشته بود که هر کس به این سرا درآمد آبش دهید و نانش دهید و از ایمانش هیچ نپرسید» این شروع بحث زیبای تفاوت عشق عطار و مولوی‌ست که جناب آقای عباسی انتخاب کرده‌اند. استاد عباسی از کیمیا بودن عشق می‌گوید و این که عشق مس وجود را به زر تبدیل می کند سپس به سراغ هفت شهر عشق عطار می‌رود. این که عشق در کدام مرحله از دیدگاه عارفان است بماند برای شما که بادقت ویس‌ها را گوش کنید. و این که شاعران بزرگ ادبیات فارسی چون مولانا و حافظ و عطار راجع به درد و عشق چه نگاهی داشته‌اند هم بماند برای شنیدن فایل صوتی این سخنرانی.

آقای عباسی سپس در رابطه با عشق‌های مجازی صحبت‌هایی داشتند که خیلی شنیدنی‌ست و من یاد این غزل زیبا که شاعرش را نمی‌شناسم افتادم: «روزگاری‌ست همه عرض بدن می‌خواهند/ همه از دوست فقط چشم و دهن می‌خواهند/ ديو هستند ولی مثل پری می‌پوشند/ گرگ‌هایی كه لباس پدری می‌پوشند/ آن‌چه ديدند به مقياس نظر می‌سنجند/ عشق‌ها را همه با دور كمر می‌سنجند/ خوب طبيعی‌ست كه يک‌روزه به پايان برسد/ عشق‌هايی كه سر پيچ خيابان برسد»

نوبت به خانم فرامرزی می‌رسد، دوست خوبم که در نوشتن چهارپاره مهارت خاصی دارد. ایشان در مورد زنان امروز خاورمیانه می‌خواند: «این روزها شبیه خودم هستم/ بی‌رنگ و بی‌نقاب و پر از دردم/ تصویر مبهم زن امروزی/ تفتان گر گرفته ولی سردم» و من خیلی لذت می‌برم

سپس نوبت به استاد صباغ زاده می‌رسد. استاد ابتدا مختصری در مورد کتاب‌های عطار و تفاوت کتاب‌های شعرش از لحاظ وزنی سخن به میان می‌آورد. ایشان اسرارنامه و الهی‌نامه را در یک وزن و دو کتاب منطق‌الطیر و مصیبت‌نامه را در وزن دیگری قرار می‌دهد. و سپس داستان غمگین رابعه و بکتاش و فلسفه‌ی شش پسر پادشاه را بیان می‌کند که در خور بارها شنیدن است.

بعد از استاد، جناب آقای جاویدان با قرائت شعر «گرمرد رهی میان خون باید رفت» و شعر «ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش» را برای‌مان با آوازی دلنشین می‌خواند و بالاخره بچه‌های انجمن که از بزرگترها صبرشان بیشتر است به میدان می‌آیند

بهار جان محسن زاده به سراغ مولانا می‌رود و با تسلط کامل خودبینی و غرور را یادآور می‌شود: «آن مگس بر برگ کاه و بول خر/ همچو کشتیبان همی افراشت سر/ گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام/ مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام»

و سپس ارغوان جان محسن زاده با آرامش تمام مفهوم تزویر را از زبان عطار برای‌مان نقل می‌کند: عزم آن دارم که امشب نیم مست/ پای کوبان کوزه‌ی دردی به دست/ سر به بازار قلندر بر نهم/ پس به یک ساعت ببازم هرچه هست»

و در آخر غزل جان صباغ زاده‌ی دوست داشتنی هم از مولانا و عشق پادشاه به کنیزک برای‌مان می‌خواند: «بود شاهی در زمانی پیش ازین/ مُلک دنیا بودش و هم ملک دین/ اتفاقا شاه روزی شد سوار/ با خواص خویش از بهر شکار» و جلسه پایان می‌یابد.

آقای محسن زاده‌ی گرامی این هنرمند باسلیقه کم‌کم دوربینش را جمع می‌کند. عطار گوشه‌ای ایستاده است و برای‌مان دست می‌زند و لبخند رضایت بر لبانش نقش بسته است و در حالی که بر فراز درخت‌های زیبای تهمینه به پرواز درآمده و کم‌کم از ما دور می‌شود، با لبخند ملیح زمزمه می‌کند: «بی عشق نفس زدن حرام است» تا شنبه‌ای دیگر بدرود🖐🖐🖐

زهرا آرین نژاد

#انجمن_قطب
#زهرا_آرین_نژاد
#گزارش

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زهرا آرین نژاد, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, عطار
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۴ساعت 10:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

محمود شریفی کدکنی از آن گل‌های بی‌خار روزگار است. چند سال است که به جلسات انجمن قطب رفت و آمد دارد و یکی از شاعران محبوب این انجمن است. تا حالا نشنیده‌ام که کسی از او کوچکترین گله‌ای داشته باشد. امیر معزی در غزلی زیبا گفته است: «بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی/ زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد» گل صحبت محمود هم خار ندارد. شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۴ از همصحبتی با این گل بی‌خار رخ من چون گل شکفته بود. از قبل قرار ملاقات را گذاشته بودیم. بعد از جلسه‌ی انجمن قطب کمی صبر کردیم تا خداحافظی‌ها و عکس‌های یادگاری تمام شود و رباط کمی خلوت شد. روی یکی از تخت‌های چوبی رباط تهمینه نشستیم، من ضبط صوت را روشن کردم و مشغول گپ و گفت شدیم. آن‌چه در ادامه می‌خوانید حاصل حدود هشتاد دقیقه گفت و گوی ما در شبی تابستانی و دلپذیر بود.


محمود شریفی هشتم مرداد ۱۳۵۹ در کدکن به دنیا آمد. شهر کَدکَن در ۷۰ کیلومتری شمال‌غربی شهر تربت حیدریه و ۸۰ کیلومتری جنوب نیشابور واقع است. کدکن چند هزار نفر جمعیت دارد و لهجه‌ی مردم این شهر به نیشابوری نزدیک‌تر است تا تربتی. این شهر در دامنه‌های شمالی رشته‌کوه کوهسرخ قرار دارد. پدر محمود که اصالتا اهل کوهسرخِ کاشمر است در کدکن به شیخ محمد مشهور بود. شیخ محمد باغدار و کشاورز بود و همچنین مکتب‌خانه‌ای را اداره می‌کرد و به کودکان کدکن قرآن می‌آموخت.

مادرش خانم طیبه حلاج اصالتا یزدی بود و در کار مکتب‌داری به پدر کمک می‌کرد. طیبه خانم ساکن کدکن بود که شیخ محمد به جهت دیدار خویشاوندان از کاشمر به کدکن آمد و دلباخته‌ی او شد. بعد از ازدواج هم کدکن ماندند، هرچند چند سالی هم برای زندگی به زادگاه شیخ محمد یعنی روستای تولی در کاشمر رفتند اما باز به کدکن برگشتند و در این شهر زندگی کردند.

محمود سومین پسر خانواده است و به اصطلاح ته‌تغاری خانه بوده است. او در کودکی آرام و سربه‌زیر بود هرچند چند خاطره‌ی شاخص از شیطنت‌های کودکی‌اش هم به یاد دارد. در مورد کودکی‌اش می‌گوید: «کودکی شادی داشتم. مادرم مهربان و خوش‌برخورد بود و خانه‌ی ما همیشه پر از مهمان بود.» او در کودکی عزیردُردانه‌ی خانه بود و پدر و مادر توجه خاصی به او داشتند. کودکی محمود در کوچه‌باغ‌های کدکن به بازی و خوشی گذشت. روزگاری که برای همه‌ی ما مثل ابر بهار می‌گذرد و خاطراتش تا میان‌سالی و پیری همراهی‌مان می‌کند.

وقتی به هفت سالگی رسید او را به دبستان کدکن فرستادند. محمود بچه‌ی ریزنقشی بود و بسیار وابسته‌ی پدر و مادر. او که فضای مدرسه را دلخواه ندید بعد از چند روز دیگر به مدرسه نرفت و پدر و مادرش هم قانع شدند که تا سال بعد صبر کنند و او را یک سال دیرتر روانه‌ی دبستان کنند. سال بعد یعنی مهرماه ۱۳۶۷ محمود سال تحصیلی را با اشتیاق شروع کرد و خیلی زود جذب کتاب و درس و مدرسه و معلم شد. اولین مدرسه‌اش مدرسه‌ی شهید جوادی بود که خیلی به خانه‌ی آن‌ها نزدیک بود.

کدکن جمعیتی زیاد داشت و مثل روستاها کلاس‌های پنج پایه نداشت بلکه حتی در برخی پایه‌ها دو کلاس داشت. وضعیت درسی‌اش خوب بود و همیشه جزو شاگردان برتر مدرسه بود. در راهنمایی شهید حسیننیان کدکن هم نمره‌های بالایی می‌گرفت و حسابی درس‌خوان شده بود. سوم راهنمایی در آزمون مدارس تیزهوشان شرکت کرد و پذیرفته شد. کدکن مدرسه‌ی تیزهوشان یا نمونه دولتی نداشت و او راهی مدرسه‌ی نمونه دولتی ملامظفر گناباد شد. محمود در این مورد می‌گوید: «بیش از یکی دو ماه در مدرسه‌ی ملامظفر گناباد دوام نیاوردم. به خانواده و محیط کدکن الفت داشتم. آب و هوای خشک گناباد غمزده‌ام می‌کرد. در مهرماه طبیعت کدکن هزار جلوه دارد اما گناباد خشک و بی‌آب و علف بود. تصمیم گرفتم قید مدرسه‌ی نمونه را بزنم و برگردم کدکن.»

یکی دو ماه از سال تحصیلی گذشته بود که محمود شریفی به کدکن برگشت. نمره‌هایش خوب بود و چون چند نفر از دوستان صمیمی‌اش که آن‌ها هم وضعیت تحصیلی مشابه محمود را داشتند در دبیرستان شهید میرزایی کدکن رشته‌ی تجربی را انتخاب کرده بودند. او هم در کنار دوستانش در دبیرستان شهید میرزایی مشغول به خواندن رشته‌ی تجربی شد.

من که می‌دانم محمود شریفی فارغ‌التحصیل زبان و ادبیات فارسی است می‌پرسم که «پس شد که سر از علوم انسانی درآوردی؟» محمود با خنده می‌گوید: «با یکی از معلم‌ها حرفم شد. نتیجه این شد که سال اول دبیرستان قید مدرسه را زدم و تنها در امتحانات خرداد شرکت کردم.»

سال بعد محمود رشته‌ی انسانی را انتخاب کرد. در همین یک سال نظام قدیم هم تبدیل به نظام جدید آموزشی شده بود و محمود یک سال از تحصیل عقب افتاد. به محمود می‌گویم پس همین‌قدر تصادفی وارد ادبیات و شعر وارد زندگی‌ات شد؟ می‌گوید: «نه به همین سادگی، برادرم در همان سال که مدرسه نمی‌رفتم یک دیوان حافظ به من هدیه داد. او در رشته‌ی کتابداری در بیرجند درس می‌خواند. من آن سال وقت اضافه زیاد داشتم و سرم را با خواندن همین کتاب گرم می‌کردم. سعی می‌کردم از شعر حافظ سر دربیاورم که کار ساده‌ای نبود. روزی به کتابخانه‌ی کدکن رفته بودم و کتاب «تماشاگه راز» را دیدم که شرح غزل‌های حافظ بود. کتاب را امانت گرفتم و همین کتاب کلیدی شد برای ورود به دیوان خواجه‌ی شیراز. سال بعد که می‌خواستم بین دبیرستان بروم بدم نمی‌آمد که در رشته‌ی علوم انسانی گره‌های بیشتری از شعر حافظ باز کنم و ذهنم نسبت به شعر حافظ روشن‌تر شود.»

محمود سه سال در دبیرستان کدکن رشته‌ی علوم انسانی را خواند. سالی که او دیپلم گرفت اولین دوره‌های نظام جدید آموزشی فارغ‌التحصیل شدند و بعد طبق قانون آن دوره گذراندن یک سال پیش‌دانشگاهی اجباری شد. بعد از پیش‌دانشگاهی علوم انسانی که در پیش‌دانشگاهی شفیعی کدکنی گذشت، محمود در کنکور شرکت کرد و رتبه‌ی ۱۴۷ کنکور ادبیات و علوم انسانی را در سال ۱۳۷۹ کسب کرد. برادرش در این سال‌ها معلم شده بود و محمود هم به شعر و ادبیات بیش از پیش علاقه‌مند شده بود. این دو گزینه در کنار هم باعث شد که محمود برای شغل آینده به دبیری ادبیات فکر کند و مرکز تربیت معلم شهید بهشتی مشهد را انتخاب کند.

اولین دوره‌ی او در تربیت معلم یک دوره‌ی دو ساله با مدرک فوق دیپلم بود که از سال ۱۳۸۹ تا سال ۱۳۸۱ طول کشید. درس‌های دوره‌ی تربیت معلم دشواری خاصی نداشت و او خیلی راحت این دو سال را بهترین نمره‌ها پشت سر گذاشت و مهر ۱۳۸۱ برای تدریس به کدکن برگشت. اولین محل خدمت آقای شریفی روستای حصار یزدان و نوزه در جلگه‌ی رخ بود. این روستاها فاصله‌ی زیادی تا کدکن نداشت اما آقای شریفی تصمیم گرفت در روستای محل خدمتش بماند. او در این مورد می‌گوید: «دشت زیبایی بود. غروب‌های خیره‌کننده‌ای داشت و من هم شوق و ذوقی برای تدریس داشتم. کودکان معصوم و دوست‌داشتنی این دو روستا اولین دانش‌آموزان من بودند و خاطره‌‌هایی بسیار خوب از آن روزها دارم.»

در همین سال‌ آقای شریفی در آزمون کارشناسی ادبیات شرکت می‌کند و در دانشگاه دولتی حکیم سبزواری پذیرفته می‌شود. او در همان سال مامور به تحصیل شده و برای ادامه تحصیل عازم سبزوار می‌شود. شریفی سال ۱۳۸۵ از دانشگاه حکیم سبزواری فارغ‌التحصیل شده و با مدرک لیسانس ادبیات به کدکن برمی‌گردد. او در توضیح این مقطع از زندگی‌اش می‌گوید: «قصدم دبیری ادبیات فارسی بود اما در آن سال در کدکن معلم ادبیات فارسی زیاد بود و من به ناچار مدیریت یک مدرسه را در روستای رقیچه از توابع کدکن پذیرفتم. سال بعد هم معاون هنرستان شدم و چند سال پست‌های مختلف را تجربه کردم اما تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. سال بعد سرپرست خوابگاه هنرستان بودم که در کارشناسی ارشاد دانشگاه حکیم سبزواری پذیرفته شدم.»

او توانست بدون مرخصی و ماموریت با رفت و آمد هم به کار ادامه بدهد و هم تحصیل کند. سال ۱۳۹۰ از پایان‌نامه کارشناسی ارشد خود در مورد لهجه‌ی کدکن دفاع کرد و فارغ‌التحصیل شد. پایان‌نامه‌ی او به نحوه‌ی صرف فعل‌ها و دیگر جزئیات زبان در لهجه‌ی کدکن اختصاص داشت. امیدوارم پایان‌نامه‌ی دوران دانشجویی این شاعر خوب همشهری به زودی منتشر شود؛ شک ندارم که خواندنی و جذاب خواهد بود.

سال ۱۳۹۰ پس از نه سال کار در آموزش و پرورش کدکن بالاخره آقای محمود شریفی کدکنی توانست برای تدریس وارد کلاس ادبیات شود. از آن سال شریفی به تدریس ادبیات مشغول است و دانش‌آموزان زیادی به شنیدن شعر از زبان او دلباخته‌ی ادبیات شده‌اند.

شریفی در سال ۱۳۸۵ ازدواج کرد و دو دختر به نام‌های شقایق و بهار دارد. او اکنون با خانواده‌اش در تربت حیدریه زندگی می‌کند اما همچنان دلباخته‌ی زادگاه است. با شاعران کدکن ارتباط گرمی دارد و سعی می‌کند با برنامه‌هایی منظم شاعران این شهرستان را دور هم جمع کند.

از شریفی می‌پرسم غیر از هدیه گرفتن دیوان حافظ در سال اول دبیرستان گرایش شما به ادبیات دلایل دیگری هم داشت؟ می‌گوید: «مادرم زن مذهبی‌ای بود و خیلی شعر حفظ بود. ترکیب مذهبی بودن و شعر زیاد در حافظه داشتن او را به سمت اشعار مناجات‌گونه برده بود. او از خواجه عبدالله انصاری، ابوسعید ابوالخیر، شیخ عطار و دیگر عارفان و شاعران ابیاتی در حافظه داشت که بعد از نماز به شیرینی هر چه تمام می‌خواند. پررنگ‌ترین دلیل علاقه‌ی من به ادبیات را باید در روزهای کودکی‌ام و مناجات‌های مادرم جستجو کرد. دیگر دلیل علاقه‌ام به ادبیات، آقای سید محمد عبدالهیان دبیر دوره‌ی دبیرستانم بود.»

می‌پرسم اولین شعرت را کی گفتی؟ در پاسخم می‌گوید: «در دوره‌ی تربیت معلم استادی داشتم به اسم آقای علی اکبر شعبانی که شاعر بود و کتابی هم چاپ کرده بود. او گاه در کلاس از اشعار خودش می‌خواند که غالبا در قالب نیمایی سروده شده بودند. چون درس‌های تئوری ادبیات را خوانده بودم سر ذوق آمدم که من هم چیزی بنویسم. شعری در قالب نیمایی گفتم و به استاد شعبانی نشان دادم. مرا توصیه به خواندن و نوشتن بیشتر کرد. مدتی گذشت و من هم در وزن تبحر بیشتری پیدا کرده بودم یک غزل با وزن مفاعیلن گفتم. آن نیمایی را که نمی‌توانم شعر به حساب بیاورم اما شاید همین غزل ناپخته را بتوانم اولین شعرم بنامم.»

شعر به صورت خط در میان در زندگی محمود شریفی کدکنی جریان داشت. گاهی که موضوع مناسبی به ذهنش می‌آمد شعر می‌گفت و گاهی نه، به کلی شعر را کنار می‌گذاشت. شاید بشود گفت سالی یکی دو شعر بیشتر نمی‌سرود و انگیزه‌ی چندانی در سرودن شعر نداشت. در سال ۱۳۹۵ او و دوستانش که دبیران ادبیات بودند تصمیم گرفتند انجمن شعری به نام «انجمن شعر فرهنگیان» در کدکن راه‌اندازی کنند و به همین بهانه به طور منظم دور هم جمع شوند. این انجمن هم یک تشکل صنفی بود و هم یک انجمن ادبی. معمولا در هر جلسه هر کدام از دبیران که طبع و ذوقی داشت آخرین سروده‌ی خود را برای دیگران می‌خواند. انجمن شعر فرهنگیان کدکن باعث شد محمود شریفی بیش از پیش به شعر بپردازد و شعرهای بیشتری بگوید.

آقای شریفی که در این سال‌ها ساکن تربت حیدریه شده بود با انجمن شعر و ادب قطب آشنا شد و به جمع شاعران تربت حیدریه راه یافت. او خود در این مورد می‌گوید: «از حدود سال ۱۳۹۰ که ساکن تربت حیدریه شدم اسم انجمن شعر قطب به گوشم خورده بود اما خود را از نظر شعری در حدی نمی‌دیدم که بخواهم شعرم را پیش شاعران تربت حیدریه عرضه کنم. یکی دو بار دل به دریا زدم و سعی کردم انجمن را پیدا کنم اما موفق نبودم تا این‌که در سال ۱۳۹۸ در جستجویی اینترنتی به وبلاگ سیاه‌مشق و گزارش‌های انجمن شعر و ادب قطب رسیدم و تصمیم گرفتم در جلسات انجمن قطب شرکت کنم.»

آن زمان جلسات انجمن شعر و ادب قطب در موزه‌ی مشاهیر در باغملی تشکیل می‌شد. چون انجمن قطب آرشیو منظمی دارد می‌توان به دقت گفت که اولین حضور آقای شریفی در انجمن قطب برمی‌گردد به تاریخ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ که در جمع شاعران تربت حیدریه حضور پیدا کرد و شعر طنز خواند با این مطلع: «ثروتم را پسرم از تو که بهتر بخورد/ نگذاری ز درختت احدی بر بخورد»

شریفی از اولین جلسه‌ای که در انجمن قطب حضور پیدا کرد مورد توجه قرار گرفت و خیلی زود با شاعران همشهری همراه شد. تشویق شاعران همشهری و نقدهای ایشان باعث شد شعر برای آقای شریفی جدی‌تر شود. او سعی کرد نقدهایی را که می‌شنود به کار ببندد و روز به روز در شعر تربت حیدریه بیشتر بالید و تبدیل شد به یکی از چهره‌های شعر تربت حیدریه.

آقای شریفی غیر از شاعری، در کارهای جمعی انجمن هم چهره‌ای درخشان بود و مهربانی و صفایش باعث شد که در حلقه‌ی شاعران تربت حیدریه به گرمی پذیرفته شود و امروز او را باید از شاعران عالی انجمن شعر و ادب قطب دانست.

محمود شریفی بعد از چند سال حضور در انجمن قطب در سال ۱۴۰۳ تصمیم گرفت با همراهی چند تن از شاعران کدکن جلسات انجمن شعر فرهنگیان را گسترش دهد و این جلسات ادبی را در کدکن عمومی کند. آن‌ها نام این انجمن ادبی را به افتخار دانشمند فاضل و شاعر نام‌آشنای کدکن «انجمن شفیعی کدکنی» گذاشتند. انجمن شفیعی کدکنی حاصل عشق محمود شریفی به کدکن، عشق او به ادبیات و عشق او به دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی بود. او و دوستانش خیلی زود توانستند علاقه‌مندان شعر و ادب را در این شهرستان جذب کنند و با برنامه‌ریزی و تشکیل جلسات منظم بین دانش‌آموزان و شاعران کدکن استعدادیابی کنند.

از شریفی می‌پرسم از شاعران تاریخ ادبیات کدام یک را می‌پسندی؟ می‌گوید «شاعر شماره‌ی یک برای من در تاریخ ادبیات فارسی همواره حافظ شیرازی است. حافظ سرشار از تکنیک‌های شعری است و افزون بر این رندی او باعث شده است که هر کس از ظن خود با او همراه شود.» غیر از خواجه‌ی شیراز، آقای شریفی با شعر سعدی و مولانا هم انس و الفتی دارد و از بین شاعران معاصر هم ارادتی خاص به دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی و مهدی اخوان ثالث دارد.

شریفی معتقد است که در شعرش در ابتدا تحت تاثیر شفیعی کدکنی بوده است و بعد از آن شاعران انجمن قطب را در سبک شاعری‌اش پررنگ می‌بیند. او می‌گوید «آشنایی چهره به چهره با شاعران تاثیری زیاد بر من گذاشت و از هر کدام چیزی آموختم. مثلا آوردن لهجه به شعر یکی از تاثیرهای جدی انجمن قطب بر من بود. وقتی می‌دیدم شعر لهجه‌ای در انجمن پایگاه و جایگاهی بلند دارد من هم ترغیب شد در این حیطه طبع‌آزمایی کنم و کم‌کم وارد این حوزه هم شدم.»

از او می‌پرسم اگر از تعریف‌های کلاسیک شعر بگذریم به عنوان محمود شریفی کدکنی چه تعریفی از شعر داری؟ شریفی پس از مکثی نسبتا طولانی می‌گوید «من به تعریف دکتر شفیعی نمی‌توانم چیزی اضافه کنم. دکتر شفیعی معتقد است شعر گره خوردگی عاطفه و تخیل است که در زبانی آهنگین شکل گرفته است.» می‌خندم و می‌گویم «نمی‌توانی فرار کنی باید به برداشت خودت از شعر هم اشاره کنی.» او می‌گوید عاطفه را خیلی تاثیرگذار می‌دانم و به طور کلی آوردن تصویر بر شعریت شعر می‌افزاید. مخصوصا تصویرهایی که از طبیعت یا از زندگی مردم بیاید بر صمیمت و دلپذیری شعر اضافه می‌کند.

بیشتر شعرهای آقای شریفی در قالب‌های غزل و چهارپاره شکل گرفته است. از رابطه‌اش با شعر معاصر از او می‌پرسم و او در جواب من می‌گوید: «اگر منصف باشم باید بگویم من دلی در گرو شعر کهن دارم. شعر امروز را دوست دارم اما در مقابل ‌آن تاریخ درخشان ادب پارسی دست شعر معاصر را نسبتا خالی می‌دانم.» او معتقد است شعر امروز مثل هر چیز دیگری دچار ابتذال شده است. خیلی از چیزها در جهان معاصر از هویت خالی شده است و به یک نام خالی بدل شده است. شریفی اعتقاد دارد خیلی از جریان‌های شعر امروز به آینده راه پیدا نخواهند کرد و فراموش خواهند شد. او می‌گوید: «نمی‌شود با مانیفست دادن برای شعر نسخه پیچید. شعری که قبولِ مردم را نداشته باشد در حلقه‌های روشنفکری باقی می‌ماند و در فضای جامعه طنین‌انداز نخواهد شد.»

من سعی می‌کنم در خلال این مصاحبه‌ها از نگاه شاعر به شعر به طور کلی و جزئی جویا شوم و معتقدم بیان این نکته‌ها در مصاحبه باعث می‌شود خوانندگان بهتر شاعر با مورد نظر آشنا شوند. از محمود شریفی عزیز می‌پرسم «شعر چه نقشی در زندگی بشر امروز می‌تواند داشته باشد؟» محمود که انگار از قبل به این موضوع فکر کرده است با نقل قولی از شوپنهاور شروع می‌کند که گفته است زندگی رنج است. او می‌گوید: «جریان اصلی زندگی رنج‌آور است. خوشی‌ها و شادی‌ها نمی‌توانند این رنج عظیم را از بین ببرند اما هنر می‌تواند مرهم بزرگی بر این رنج باشد. شعر می‌تواند سبب کاهش رنج بشر باشد. ما در سایه‌سار ادبیات تا حدی از رنج بزرگ زندگی رها می‌شویم. بخشی از این کاهش رنج شامل همه‌ی مخاطبان شعر می‌شود و بخشی مختص خودِ شاعر است که با تولید اثر و خلق هنر در جهان ذهنی خود پیش می‌رود و سلوکی را تجربه می‌کند.»

شریفی به شعر متعهد چندان باور ندارد اما معتقد است شاعر ناخودآگاه تحت ثاثیر اجتماع است و اگر صادقانه با شعر برخورد کند شعرش هم آیینه‌ی روح خودش و هم آیینه‌ی روح اجتماعش خواهد بود. این شعر صادقانه می‌تواند ازلی ابدی باشد چون روح بشر و روح اجتماع نسل به نسل به هم شبیه است و همین است راز ماندگاری شاعران درجه یک تاریخ ادبیات که نه زمان می‌شناسند و مکان. شعر اگر متعهد به یک جریان خاص باشد محکوم به فراموشی است. ممکن است در دوره‌ای گل کند و بر صدر بنشیند اما در طول زمان فراموش خواهد شد.

محمود شریفی چندان علاقه‌ای به شرکت در جشنواره‌های شعر ندارد. می‌گوید «به ندرت پیش آمده که در جشنواره‌ای شرکت کنم. مثلا سال ۱۳۹۸ در جشنواره‌ی ملی «نگاهی به طنز معاصر» در فومن جزو برگزیدگان بودم. یا در جشنواره‌ی شعر زعفران که به صورت ملی در تربت حیدریه برگزار شد شرکت کردم. اما در مجموع اهل شرکت در جشنواره‌های ادبی نیستم.»

محمود شریفی کدکنی کتاب چاپ‌شده‌ای در زمینه‌ی شعر ندارد و تنها اثر چاپ شده‌ی او یک داستان با عنوان «بادبور» است که سال ۱۴۰۰ در انتشارات عطران در تهران چاپ شد. او می‌گوید «وقتی به چاپ مجموعه‌ی شعر فکر می‌کنم دچار کمال‌گرایی می‌شوم و با خود می‌گویم این همه شاعران بهتر از من هستند و شعرهای بهتر می‌گویند که هنوز مجموعه چاپ نکرده‌اند و خودم را در این صف عقب‌تر می‌برم.» مقاله‌ای هم از آقای شریفی وجود دارد که در مورد لهجه‌ی کدکن است و از پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد این شاعر همشهری استخراج شده است.

به بخش هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو می‌رسید و محمود شریفی می‌گوید: «یادم می‌آید زمانی از تربت حیدریه گریزان بودم. به خاطر شرایط زندگی ناچار بودم در تربت حیدریه منزل داشته باشم اما تا فرصتی پیدا می‌کردم به کدکن می‌رفتم. امروز می‌توانم بگویم تربت حیدریه را دوست دارم و دلیل این تغییر نگرش انجمن‌های ادبی تربت حیدریه است. تربت علی‌رغم همه‌ی ناکامی‌اش در پیشرفت در زمینه‌های مختلف از نظر فرهنگی شهر پیشرفته‌ای است. حال خوبی که از انجمن مثنوی خوانی، انجمن قطب، انجمن شاهنامه و دیگر انجمن‌های ادبی تربت حیدریه پیدا می‌کنم بسیار برایم ارزش دارد. با این‌که رشته‌ام ادبیات بوده از این انجمن‌ها بسیار آموخته‌ام و همیشه این جلسات برایم نکته‌های تازه داشته است.»

شریفی در پایان اضافه می‌کند: «به عنوان شاعر نباید سطح خودمان را بالاتر از دیگران بدانیم و اختلاف سلیقه‌ها نباید باعث جدایی ما از هم شود. به رغم همه‌ی اختلاف‌هایی که شاعران ممکن است با هم داشته باشند یک علاقه‌ی مشترک به شعر دارند و از شعر لذت می‌برند. وقتی به بررسی علل لذت بردن‌مان از ادبیات بپردازیم نقد ادبی شکل می‌گیرد. با هم بودنِ سلیقه‌های مختلف ادبی در کنار هم می‌توانند شاعران نسل بعدی را بهتر پرورش دهد.»

محمود شریفی در قالب‌های مختلف شعری و در گونه‌های مختلف ادبی کار کرده است. به نظر من در هر زمینه زبانش متفاوت است و در هر موضوعی که وارد می‌شود سعی می‌کند اصول حاکم بر آن گونه را رعایت کند. شعرش روان است اما به ندرت گره‌هایی در زبان دارد که نشان می‌دهد تمرکزش را روی محتوای شعر می‌گذارد تا فرم. در چهارپاره‌هایش زبانی صمیمی و امروزی به چشم می‌خورد که از ویژگی‌های شعر امروز است. در ادامه چند شعر از اشعار این شاعر همشهری را با هم می‌خوانیم.


خونِ شب می‌دود به رگ‌هایم
چشم‌هایم دو جغد بی‌آزار
گم شدم در دهان تاریکی
می‌زند نبض ساعت دیوار

ساعت از نیمه‌شب گذشته و باز
گُر گرفتم میان منقل شب
قلب من می‌زند به طبل جنون
جان رسیده به آستانه‌ی لب

بر دهل مشت، مشت می‌کوبم
مست و دیوانه‌وار و ناهنجار
در هجوم پلشت شکلک‌ها
چندش خنده‌های ناخروار

در هیاهوی فتنه می‌رقصم
سر من از تنم جدا مانده
سوختم در حریق ثانیه‌ها
مشت خاکسترم به جا مانده

خلقتی موذیانه در راه است
مغزها از جبین زده بیرون
دست مرموز و خوفناکی پست
امشب از آستین زده بیرون

شاخ زشتی به بینی‌ام جوشید
کل این شهر مثل من شده‌اند
صبح یک روز گاوپیشانی
مردم شهر کرگدن شده‌اند

جای سرو و صنوبر و سبزه
از زمین موش و مار می‌روید
از ردِ بوسه‌ی کدامین دیو
از تن شهر، دار می‌روید؟

دارم از درد و زخم می‌پیچم
مثل ماری به زیر تیغه‌ی بیل
زندگی بر سرم شده آوار
مثل موری به پای لشکر فیل

گُر گرفتم میان منقل شب
اخگری در تنور تاب و تبم
گاه پیغمبری اولوالعزمم
گاه تَبَّت یَدا اَبولَهبم

عقربه همچو عقربی زخمی
ذهن من مثل گربه‌ای ولگرد
خسته از این زباله‌گردی‌ها
خسته از این تعفن نامرد

یک به یک می‌شمارم این شب‌ها
زخم‌هایی که از خودم خوردم
دیگر از دیگران چه جای گِلِه
من که با ضربت خودم مُردم

کل تاریخ را ورق زده‌ام
مثل شب‌روزهای سخت بشر
آه از آن‌چه گذشت بر سر ما
بازی مرگ و تاج و تخت بشر

در دهان شگفت تاریکی
چشم‌هایم دو جغد شب‌بیدار
خسته از این تراکم تاریک
می‌زند نبض ساعت دیوار

ناگهان می‌شود نگاهم محو
ناگهان محو می‌شود همه‌چیز
عشق و افسانه خوشه می‌بندد
ناگهان از تو می‌شوم لبریز

دست در دست ماه می‌خوانم
خوشه خوشه ستاره می‌چینم
باز هم مثل کودکی‌هایم
گر چه بیدار، خواب می‌بینم

حافظ از راه می رسد سرمست
«حال دل با تو گفتنم هوس است»
من هوس‌باز نیستم اما
«با تو تا روز خُفتنم هوس است»

‌‌زندگی در زمین تمام شده
ما دوتا مانده‌ایم و این دنیا
دست هم را دوباره می‌گیریم
با همان عشق آدم و حوا

ای خوشا باز هم برهنه شدن
شاد و آزاد در زمین خدا
بار دیگر چو لحظه‌های هبوط
هیچ قیدی ندارد این دنیا

شیطنت‌های چشم تو ساده
من دوباره فریب خواهم خورد
راه و بی‌راه بوسه خواهم چید
از نگاه تو سیب خواهم خورد

آخرین لحظه‌های عمر زمین
ما همین‌جا بهشت می‌سازیم
از ازل تا ابد در این لحظه
ما فقط دل به عشق می‌بازیم

محو دریا و این شکوه افق
غرقه در ساحلِ تماشاییم
آخرین نغمه‌های ناب زمین
آخرین بوسه‌های دنیاییم...


با مویه‌های این دل از موی نازک‌تر چه باید کرد
با آرزوهایی که بر دستم شده پرپر چه باید کرد؟!

با یادگاری‌ها که در پستویِ صَدتو خاک خواهد خورد
با خاطرات مرده در آغوش این دفتر، چه باید کرد؟!

می‌خواهم از دیوار هم پنهان کنم اندوه‌‌هایم را
با اشک‌های منتظر، آماده، پشت در چه باید کرد؟!

کالای احساس مرا دنیا پشیزی برنمی‌دارد
با تیزبازی‌های این دلال بازیگر چه باید کرد؟!

هر چند جان‌بخشی، گوارایی، لطیفی چشمه‌ی عشقم!
با شوره‌زار این کویر پست پهناور، چه باید کرد؟!

با دره مرداری که رودرروی من با قهر می‌خندد
با این‌همه پل‌های ویران پشت سر؛ دیگر چه باید کرد؟!

گفتم سیاوش می‌شوم بر قلب آتش می‌زنم ای وای
با آتش پنهان شده در زیر خاکستر چه باید کرد؟!

افتاده آب از آسیاب شعرهایم؛ ذوق و احساسم
با چشمه‌های خشک؛ با این چشم‌های تر چه باید کرد؟!

دیروز مادر بود و یک پرچین گل و ریحان و سرسبزی
امروز با این شمعدانی‌های بی مادر چه باید کرد؟!

با یک‌ زمین حرفی که در دل مُرد بستم کوله خود را
با زخم‌های زنده تا بیداری محشر چه باید کرد؟!

آری فریب چشم‌هایش را نباید خورد، می‌دانم
با این دل احساسی تنهای خوش‌باور چه باید کرد؟!


تو که انگشت اتهامت رو
یک گلوله به سمت من کردی
تو‌ که امشب دلت رو انگاری
با دو دست خودت کفن کردی...

تو به چشمای من شدی مشکوک
من به لبخند تو شدم مظنون
آخرش مارو می‌کُشه این شک
ما به دستای هم می‌شیم مدفون

زخم خوردی تو از همه، آره
از همه آدمای دور و بَِرت
اولین تیر رو به قلب تو زد
اون که بُردیش زیرِ بال و پَرِت

یا بِکِش ماشه رو تمومش کن
یا بُکُش حس انتقامت رو
یا به من اعتماد کن امشب
یا بگو آخرین کلامت رو

ما دیگه مهره‌های سوخته‌ایم
شهر ما برده‌ی هوس‌هاشه
این دوئل دیگه رو به پایانه
عشق‌مون آخرین نفس‌هاشه

روی اون شاخه‌های خشکیده
پشت اون چهره‌های سنگیِ سرد
لاشه‌خورها هنوز منتظرن
شاید امشب بمیره این شبگرد

زوزه‌های غریب گرگی پیر
خون شَتَک‌خورده رو در و دیوار
پنجه‌های زمخت نامردو
یک نفس از گلوی من بردار

شهر ما رفت بار دیگه به خواب
چشمِ روباهِ توطئه بیدار
خنده‌هات می‌کنه حکایت باز
از فریب خزنده‌ای این‌بار

آدمک‌های در نقاب فرو
تو خداوند این دغل‌سازی
من شدم بار دیگه قربانی
تو شدی مافیای این بازی...


از بس زده‌ام بال بر این سقف قفس
افتاده‌ام از بال و پر و پا و نفس
آزادی و پرواز هوس بود هوس
لطفی کن و ای مرگ به فریادم رس


گفته بودم دست می‌گیرم،
دوست می‌دارم، نشد...
گفته بودم مهر می‌پاشم،
عشق می‌کارم، نشد...
زندگی ما را چنان در خود شکست
فرصت یک «دوستت دارم» نشد...


فریاد می‌زدم که مگر گوش ها کر است؟!
گفتی نه جان من همه دروازه و در است

مزد آن گرفته است که کاری نکرده است
نابرده رنج گنج برادر، میسر است

امروز دایه‌های وطن با حضور قلب
بردند بچه را و فقط جای او تر است

یک جدول از حروف الفبا به پیش ما
گویند حرف اول دزدان کشور است

دم را گره بزن به دم دُم‌کلفت‌ها
هر کس که این‌چنین نکند سخت ابتر است

گفتم که ما سهام عدالت گرفته‌ایم
گفتی عدالت است که برگ چغندر است

گفتم فرار مغز جوانان مصیبتی است
گفتا زبان و پاچه بخور پاچه بهتر است

خودرو اگر گران شده و پا نمی‌دهد
دیگر چه غم، که شهر پر از قاطر و خر است

دستم به ران و سینه‌ات نرسد مرغ نازنین
عشقم به بال و گردن تو معتبرتر است

روباه اگر که مرغ بدزد در این زمان
جرمش از اختلاس بزرگان گران‌تر است

دیگر زمان لیلی و مجنون گذشته است
لیلای دلربای من آن بره‌ی نر است

هر چند سهم ما شده باران خاک و گِل
هم سهم کافران همه باران جرجر است؟

ما رهبران عصر جدید جهان شدیم
کوری که خود عصاکش یک کور دیگر است

این شهر جای چه‌چهِ بلبل دگر نشد
از بس که گوش‌ها همه دنبال عرعر است

دیگر زمان قدرت بازو گذشته است
قدرت در این زمانه فصیح و سخنور است

بازیچه‌های ساده‌ی دل‌واژه‌ها شدیم
کفتار تا الف بنهد عین کفتر است

بازار عقل و دانش و ایمان کساد شد
دیگر خدا و عشق چو کبریت احمر است

از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است
این سرزمین قباله ی ژن‌های برتر است

دوبیتی به لهجه‌ی کدکن
خِبَر دایَن به باغا که «تِوَر» رف
دُهول بِزْنِن که ظالم بِـْخِبَر رف
صدای ارّه‌بِرقی تا بِلَن رف
دِرِختاما هَمَه دِستَه‌ی تِوَر رف


آخرین خاطره‌ام از آواز
به آخرین خاطره‌ام از آزادی بر می‌گردد
روزی که من و قناری‌ام
تصنیفی را
در ماهور
می‌خواندیم
بر چارچوب دریچه‌ای که
به آزادترین باغ جهان باز می‌شد
از پشت میله‌های منجمد زمستان
بهار مدت‌هاست
نگاهِ خشکِ یخ‌زده‌اش را
به آواز این قناری مرده در من دوخته است
عنکبوت در گلویم لانه بسته
کبوتر تخم‌ گذاشته
و پیامبری که رسالتش را فراموش کرده...

برای پدرم

خورشید و داس و گندم و دستان پینه‌بست
مژگان خوشه‌ها به خوش‌آمد خوش‌آمدست
در خوشه‌های چشم تو ای چشمه سار مهر
لبخند مهربان خدا دانه بسته‌است
بذر امید کاشته‌ای
آرام و بی گلایه ز دی‌ها گذشته‌ای
یک فصل آرزو
یک فصل انتظار
چون چشمه در تلاش و تکاپو و جست وجو
اینک به چشم‌های تو بایست خو گرفت
دل‌های تنگ پنجره‌ها «بی‌تپش» شده است
با دست‌های پاک تو باید «وضو» گرفت

برای مادر

باغ پاییز شدی برگ بهارانت کو؟
پیر و رنجور شدی، آن لب خندانت گو؟

آن فرت‌بافی و گلدوزی و چادر شب تو
آن همه ذوق و هنرهای فراوانت کو؟

ای تو لالایی شب‌های هراس‌انگیزم
نغمه‌هایت چه شد و طبع غزلخوانت کو؟

بر لبت زمزمه‌ی شعر‌ و دوبیتی و دعا،
آن مناجات سحرگاهی و قرآنت کو؟

چه شد آن باغچه که دست تو را می‌بوسید
بر سر سفره ما سبزی ریحانت کو؟

زندگی، سینی چای و گل لبخند تو بود
خسته از زندگی‌ام سینی و قندانت کو؟

عطر و بوی خوش آن نان تنوری دم صبح
جنب و جوش سحر و عطر خوش نانت کو؟
گل نیلوفر و ختمی، سیب و آلوی‌ حیاط
آب و جاروی سحر، رونق بُستانت کو؟

خانه‌ی ساده ما غلغله‌ی مهمان بود
آن هیاهو چه شد و خانه‌ی مهمانت کو

خط به خط چهره‌ی تو راوی نسلی‌ست صبور
صبر یعقوب چه شد؟ یوسف چشمانت کو؟

قصه‌ها، خاطره‌ها، زمزمه‌ها داشت لبت،
گویش کدکن و فرهنگ خراسانت کو؟

دوست عزیزم آقای محمود شریفی شاعر بسیار خوبی‌ست و از آن مهم‌تر انسان خوبی است. امیدوارم مجموعه‌ی شعر این شاعر همشهری منتشر شود و ما با شعر او بیشتر آشنا شویم. هر گوشه‌ی خراسان مهدِ شعر و ادب است و امیدوارم انجمن شعر شفیعی کدکنی در کدکن با کمک آقای شریفی و دوستانش بتواند روز به روز موفق‌تر از قبل شود و نام «انجمن شفیعی کدکنی» در کنار نام این شهر زیبا و نام استاد شفیعی همواره برقرار و بردوام بماند.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۷/۰۵ تربت حیدریه

محمود شریفی کدکنی

عکس‌ از احسان محسن زاده، انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۲/۰۷/۱۵ در کتابخانه‌ی شهید بهشتی

محمود شریفی کدکنی

عکس از انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۰۱ در کتابخانه‌ی شهید بهشتی

محمود شریفی کدکنی

عکس‌هایی از انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۲/۰۲/۰۹ در اقامتگاه بومگردی تهمینه

محمود شریفی کدکنی

عکس از جلسه‌ی انجمن قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۴/۰۴/۲۸ در اقامتگاه بومگردی تهمینه

محمود شریفی

محمود شریفی کدکنی

محمود شریفی کدکنی

محمود شریفی کدکنی در انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه

بهمن صباغ زاده

بهمن صباغ زاده در انجمن قطب تربت حیدریه


برچسب‌ها: محمود شریفی کدکنی, شاعران تربت حیدریه, تربت حیدریه, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ساعت 22:18  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


صدای خانم بهنام مثل گوینده‌های رادیوست. شبیه گوینده‌های قدیمی که صدایشان روی موج‌های AM سفر می‌کرد و به ساحل گوش شنوندگان می‌رسید. اولین جلسه‌ای که وارد انجمن قطب شد من مجری بودم اسمش را پرسیدم و برای شعرخوانی دعوتش کردم. آن زمان معمولا هر هفته از یکی از دوستان شاعرم خواهش می‌کردم که هفته‌ی بعد مجری باشند. خانم بهنام آن‌قدر تاثیرگذار شعر خواند که آخر جلسه از خانم بهنام خواهش کردم هفته‌ی بعد مجری جلسه باشد. اجرای جلسه‌ی بعد به قدری خوب از کار درآمد که از استاد نجف زاده اجازه گرفتم تا مسئولیت اجرا را در انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه کلا به خانم بهنام بسپاریم و خانم بهنام مجری همیشگی انجمن قطب شد.

شنبه چهارم مردادماه ۱۴۰۴ بعد از جلسه‌ی انجمن قطب فرصتی پیش آمد تا با خانم بهنام به گپ و گفت بنشینم و آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک گفتگوی یک ساعته در حیاط باصفای اقامتگاه بومگردی تهمینه در تربت حیدریه است.

مریم بهنام زاده در ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۴ در محله‌ی مظفریه‌ی تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش محمدعلی بهنام زاده معمار بود. خانه‌ی آن‌ها نزدیک بیمارستان شیر و خورشید بود که بعد از انقلاب به بیمارستان نهم دی تغییر نام داد و پدربزرگ و مادربزرگش هر دو کارمند بیمارستان بودند. محمدعلی بهنام زاده شاعر نبود اما صدایی خوش داشت و شعرهای بسیاری در مدح ائمه‌ی اطهار در ذهن داشت. در زمان کودکی مریم، پدرش را در تربت حیدریه به عنوان مداح می‌شناختند. مادرش فاطمه نراقی زنی خانه‌دار بود که هم و غمش تربیت فرزندان بود.

مریم که فرزند دوم یک خانواده‌ی هشت نفره بود در کودکی دختر مظلوم و خجالتی بود که بیشتر وقتش در خانه می‌گذشت. وقتی شش ساله شد او را به کودکستان شکوفه‌های انقلاب در خیابان پروین فرستادند. یک سال حضور در کودکستان باعث شد کمی اجتماعی‌تر شود و برای ورود به مدرسه آماده شود. حضور در کودکستان تاثیر خودش را گذاشت و توانست مریم را از خانه بیرون بکشد. آن زمان کوچه جای امنی بود برای بازی بچه‌ها بود. او همراه دیگر بچه‌های محله‌ی مظفریه (چهارراه بیمارستان) خاطرات خوشی از بازی‌های ساده و گرم دهه‌ی شصت دارند. عصرهای بهار و تابستان معمولا مادرها جلوی یکی از خانه‌ها فرش می‌انداختند، می‌نشستند به سبزی پاک کردن و صحبت کردن و بچه‌ها در فاصله‌ای کم مشغول بازی می‌شدند.

اولین مدرسه‌ی مریم دبستان سیزده ‌آبان بود که در خیابان پروین بود و فاصله‌ی کمی تا چهارراه بیمارستان داشت. اولین درسی که توجه او را در مدرسه جلب کرد انشاء بود. او هنوز با حسرت از انشاهای دبستان یاد می‌کند که ساعتی بود برای پرواز خیال به جاهای دوردست. خانم بهنام اعتراف می‌کند که در مشق نوشتن بسیار کند بوده و با بازیگوشی کلی از وقت مادر را می‌گرفته تا دو خط مشق بنویسد اما املاهای پرغلط را در انشاهای روان جبران می‌کرده است.

مدرسه‌ی راهنمایی لاله‌های انقلاب در مرحله‌ی بعد میزبان مریم بهنام زاده شد. این مدرسه هم در خیابان لشکری قرار داشت بعد از انقلاب به خیابان پروین اعتصامی تغییر نام داد. سه سال راهنمایی به سرعت سپری شد و مریم بهنام زاده که سری به ریاضی و علوم نداشت در هدایت تحصیلی رشته‌ی علوم انسانی را انتخاب کرد. آن زمان سال اول دبیرستان عمومی بود. هرچند رشته‌ی تحصیلی در دوران راهنمایی انتخاب می‌شد اما می‌توانستی کلاس اول دبیرستان را در هر مدرسه‌ای دوست داشتی درس بخوانی. نزدیک‌ترین و معتبرترین مدرسه دبیرستان پروین بود که در چهارراه فرهنگ قرار داشت و خانم بهنام سال ۱۳۷۰ برای گذراندن اولین سال دبیرستان در این مدرسه ثبت نام کرد. دبیرستان پروین قدیمی‌ترین دبیرستان دخترانه تربت حیدریه است که در سال ۱۳۱۷ تاسیس شده است.

دهه‌ی شصت مدرسه‌ی پروین رشته‌ی علوم انسانی نداشت. مریم بهنام زاده و چند دوست همکلاسی که رشته‌ی انسانی را انتخاب کرده بودند از سال دوم برای ادامه‌ی تحصیل عازم هنرستان زینب شدند که چند کلاس اضافی داشت و از آن کلاس‌ها برای آموزش دانش‌آموزان علوم انسانی استفاده می‌کردند. درس‌های علوم انسانی به ذائقه‌ی مریم خوش می‌آمد و همین باعث شده بود کم‌کم درسخوان‌تر شود.


مریم بهنام زاده سال ۱۳۷۴ توانست در رشته‌ی علوم انسانی دیپلم بگیرد و در کنکور همان سال شرکت کرد و در رشته‌ی ادبیات دانشگاه پیام نور تربت حیدریه پذیرفته شد. در دوران دانشجویی علاوه بر درس خواندن اهل فعالیت‌های دانشجویی هم بود. در کتابخانه‌ی دانشگاه پیام نور تربت حیدریه کتابدار شد و بخشی از کارهای امور فرهنگی دانشگاه را نیز به عهده گرفت. بهنام می‌گوید: «خیلی درس خواندن برایم اولویت نداشت. رشته‌ی ادبیات را دوست داشتم اما آدمی نبودم که بنشینم پای درس‌های دانشگاه. پنجاه درصد اگر درس‌های دانشگاه را می‌خواندم پنجاه درصد دیگر را برای خودم مطالعه می‌کردم. کتابخانه‌ی دانشگاه فرصت خوبی برای کتاب خواندن و انس با کتاب بود.» همین درس خواندن و مطالعه‌ی آزاد پنجاه پنجاه باعث شد که خانم بهنام دوره‌ی لیسانس را شش سال کش بدهد و در سال ۱۳۸۰ لیسانس ادبیات گرفت.

مهرماه ۱۳۸۰ با آقای مهدی عابدی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر به نام‌های مبینا و نیما است. خانم بهنام می‌گوید: «دوست داشتم در رشته‌ی ادبیات ادامه تحصیل بدهم، شغلی در زمینه‌های فرهنگی داشته باشم اما کارهای خانه و بزرگ کردن بچه‌ها همه‌ی وقتم را به خود اختصاص داد. مثلا به عنوان معلم نهضت سواد آموزی قبول شدم اما به دلیل مشغله نتوانستم ادامه بدهم.» خوشبختانه کم‌کم اینترنت به کمکش ‌آمد و یکی از فعالیت‌های او در تمام سال‌هایی که وظیفه‌ی سنگین مادری را به عهده داشت وبلاگ‌نویسی بود. در دهه‌ی هشتاد وبلاگ‌نویسی رواج و رونقی داشت و او از طریق اینترنت سعی می‌کرد اطلاعاتش را به روز نگه دارد و با اهل قلم ارتباط داشته باشد.

یکی از کارهای جدی خانم بهنام پرداختن به انجمن شعر تربت حیدریه است. او در سال‌هایی که به انجمن پیوسته است با قبول نقش و فعالیت توانسته کمک فراوانی به انجمن کند و شاعران بیشتری را در این شهر به شعر علاقه‌مند کند. او هر جلسه ضمن اجرا از جلسه عکاسی می‌کند، کلیپ‌های تصویری می‌سازد و در فضای مجازی منتشر می‌کند و باعث می‌شود انجمن شعر بهتر دیده شود و جوان‌های شاعر و علاقه‌مند به شعر جذب انجمن شوند.

از دیگر کارهای مریم بهنام برگزاری نشست کتابخوان است که در کنار آقای مهدی غضنفری کتابدار باسواد همشهری سعی می‌کند ماهی یکی دو بار کتاب‌خوان‌های تربت حیدریه را دور هم جمع کند و کتاب‌هایی را که خوانده‌اند با هم به اشتراک بگذارند. او همچنین آدمی فعال و باانرژی در ورزش است و سعی می‌کند برنامه‌های منظم کوهنوردی برای شاعران و اهل قلم تدارک ببیند. خانم بهنام همراه آقای مهدی نجفی دوست خوش‌ذوق همشهری که مدیر باشگاه کوهنوردی نیکان است هر هفته برنامه‌های کوهنوردی و طبیعت‌گردی برگزار می‌کنند که معمولا دوستان شاعر همشهری در آن شرکت می‌کنند.

از خانم بهنام می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردید و ایشان می‌گویند: «من هم مثل خیلی‌ها از همان دوران نوجوانی دفتری داشتم که شعرهای زیبا را در آن می‌نوشتم. گاهی هم خودم چیزهایی سر هم می‌کردم که نمی‌دانستم شعر است یا نه. وقتی وبلاگ‌نویسی می‌کردم بیشترین تعاملم با وبلاگ‌های ادبی بود. کم‌کم ارتباط با شاعران مختلف که خیلی از آن‌ها منتقدان خوبی بودند باعث شد نوشته‌هایم سر و شکل شعر پیدا کند. فکر می‌کنم ابتدای دهه‌ی نود بود که شعرهایم در وبلاگ «نیلوفر مریم» و سایت شعر نو و بعد فیس‌بوک منتشر می‌کردم.»

در این بخش، مصاحبه‌مان به سمت بازگو کردن حال و هوای وبلاگ‌نویسی می‌رود و من ناگهان یادم می‌آید که وبلاگ «نیلوفر مریم» را می‌شناختم و سال‌ها پیش از این‌که خانم بهنام را ببینم با ایشان مکاتبه داشتم. ظرف چند دقیقه کلی دوست و آشنای مشترک به یادمان می‌آید که آن‌زمان در فضای وبلاگ‌نویسی فعال بودند و امروز از نام‌آشنایان شعر خراسان و کشور هستند. وبلاگ نیلوفر مریم وبلاگ پرمخاطبی بود که خانم بهنام شعرهایش را در آن منتشر می‌کرد.


آشنایی خانم بهنام با انجمن شعر قطب تربت حیدریه را مدیون کتابخانه‌ی شهید بهشتی هستیم. انجمن قطب که حدود پنجاه سال است در تربت حیدریه تشکل می‌شود از سال ۱۳۹۸ در شش‌ماهه‌ی دوم سال جلساتش را کتابخانه‌ی شهید بهشتی برگزار می‌کند. خانم بهنام درباره‌ی آشنایی‌اش با انجمن قطب می‌گوید: «مثل همیشه برای کتاب گرفتن به کتابخانه‌ی شهید بهشتی رفته بودم. آقای غضنفری همشهری کتابدار که می‌دید من به کتاب‌های شعر علاقه دارم روزی به من گفت. شما چرا در نشست‌های شاعران شرکت نمی‌کنید؟ من با تعجب پرسیدم مگر شاعران نشست دارند؟ و آقای غضنفری شماره تلفن شما را داد و انجمن شعر را معرفی کرد و شنبه‌ی بعدی من به جمع شاعران انجمن قطب اضافه شدم.»

از خانم بهنام از مشوقانش در راه شعر سوال می‌کنم و او ابتدا از علی ابراهیمی شاعر ساری یاد می‌کند و می‌گوید: «استاد ابراهیمی وقت زیادی برای شعر من گذاشت. از طریق فضای مجازی در ارتباط بودیم و من همیشه ابتدا شعرهایم را برای ایشان ارسال می‌کردم و اولین نقد و نظرها را از جانب ایشان دریافت می‌کردم.» همچنین از شاعر همشهری آقای حمیدرضا شهیدی نام می‌برد که علاوه بر شعر کلاسیک به شعر سپید علاقه دارند و او را تشویق به سرودن می‌کنند. به من هم اظهار لطفی می‌کنند که از ایشان تشکر می‌کنم.

خانم بهنام غزل‌های مولانا را بسیار دوست دارد و کتاب مورد علاقه‌اش از دنیای ادبیات کلاسیک دیوان شمس است. از شاعران معاصر به شعر فروغ فرخ زاد علاقه دارد و به طور کلی شعر شاعران زنی را می‌پسندد می‌توانند زبان جامعه‌ی زنان باشند. دیگر شاعر مورد علاقه‌ی خانم بهنام سید علی صالحی است که آثارش در قالب نوعی از شعر که امروز به «شعر گفتار» موسوم است می‌گنجد. خانم بهنام اشعار خودش را هم در همین طبقه قرار می‌دهد و می‌گوید: «سید علی صالحی، نوعی از شعر را پیش روی من گذاشت که با زبان شعری من هماهنگ بود و من خیلی از خواندن و سرودن این نوع شعر لذت می‌برم. بعد هم با شاعران دیگری آشنا شدم که در همین سبک شعری قلم می‌زدند مانند مجتبی رمضانی، بهرام محمودی، بهنام محبی فر که در همان سال‌های رواج وبلاگ‌نویسی با ایشان در ارتباط بودم و بسیار از ایشان آموختم.»

خانم بهنام شعر را در وهله‌ی اول مایه‌ی آرامش روح می‌داند و معتقد است شاعر باید بتواند تصاویری خلق کند که برای خودش و مخاطبش دلچسب باشد. شعر برای خانم بهنام مسکنی است که می‌تواند آلام روحی را کاهش بدهد. او می‌گوید: «در این دنیای پر اضطراب شعر می‌تواند یک پناهگاه امن باشد»

بهنام غیر از شعر گفتار به دوبیتی هم بسیار علاقه دارد و آثار اغلب دوبیتی‌سرایان تاریخ شعر فارسی را به دقت خوانده است. بخش قابل توجهی از سروده‌های خانم بهنام دوبیتی است. او می‌گوید: «دوبیتی وزنی دارد که بسیار به گوش آشناست و ما به واسطه‌ی اشعاری که در لهجه‌ی محلی داریم از کودکی با این وزن انس داریم» در ادامه‌ی صحبت‌مان در مورد قالب‌های شعری، خانم بهنام می‌گوید: «وقتی با آقای ابراهیمی آشنا شدم ایشان معتقد بودند که نزدیک‌ترین شعر به نوشته‌های من شعر گفتار است و سعی کردند مرا به این سمت هدایت کنند. کتاب‌هایی را معرفی کردند، شاعرانی را معرفی کردند و سروده‌های تازه‌ام را نقد کردند و باعث شدند بیشترین آثار من در این فرم شعری متولد شود.»

خانم مریم بهنام شعر امروز را موفق می‌داند. شعر امروز توانسته زبان روز را به خدمت بگیرد و بی‌واسطه با مخاطبش ارتباط برقرار کند. او می‌گوید: «یکی از خدماتی که نیما به شعر فارسی کرد همین بود که زبان شعر را به روز کرد. این زبان توسط جریان‌های بعدی شعر تقویت شد و شعر گفتار می‌تواند ادامه‌ی این جریان‌ها باشد.اما آفت‌هایی هم دارد. از جمله‌ی این که هر نوشته‌ای می‌تواند خود را به شکل شعر عرضه کند که با تاکید بر جنبه‌های هنری و زیبایی‌شناسی زبان می‌توان میان شعر گفتار و نوشته‌های ساده فرق گذاشت.»


مریم بهنام در مورد شرکت در جشنواره‌ها می‌گوید: «نفس جشنواره بد نیست علی‌الخصوص جشنواره‌هایی که خود شاعران برگزار می‌کنند و ادارات دولتی کمترین دخالت را در آن دارند. همان‌طور که در همه‌چیز سودجویی وجود دارد متاسفانه سودجویی به جشنواره‌های شعر هم رسیده است و دیده‌ام که در سال‌های اخیر جشنواره‌هایی فقط روی کاغذ و برای گرفتن بودجه برگزار شده‌اند. من سعی می‌کنم در جشنواره‌هایی که موضوع‌های مناسب دارند و مورد تایید افراد شناخته شده هستند شرکت کنم. مثلا در سال‌های اخیر در جشنواره‌های انجمن قطب یا بعضی جشنواره‌هایی که از طرف انجمن توصیه شده شرکت کرده‌ام.»

مریم بهنام تا امروز کتابی چاپ نکرده است اما کتاب «نیلوفر در پاییز» او که مجموعه‌ی شعرهای گفتار اوست آماده‌ی انتشار است. او در این مورد می‌گوید: «تا حالا بیشتر دغدغه‌ام سرودن بوده تا انتشار شعرها. انتشار کتاب هم کاری‌ست که باید انجام داد و قصد دارم این کتاب را به یک ناشر تخصصی شعر سپید بسپارم»

امروز خانم بهنام را غیر از شاعر به عنوان گوینده و مجری انجمن قطب می‌شناسند. از ایشان می‌پرسم چه شد که به گویندگی علاقه پیدا کردید. ایشان می‌گویند: «از همان سنین دبستان به کار صدا علاقه داشتم. مثلا در دوره‌های دانش‌آموزی مراسم صبحگاه مدرسه را اجرا می‌کردم یا عضو گروه سرود می‌شدم اما جدی‌تر شدن کار صدا به دهه‌ی اخیر برمی‌گردد. وقتی که پیام‌رسان تلگرام همه‌گیر شد با گروه‌های دکلمه‌ی شعر آشنا شدم و شروع کردم به اجرای دکلمه‌ی شعرهای مورد علاقه‌ام در این گروه‌ها. کم‌کم با دیگر کسانی که در این موضوع تجربه و مهارتی داشتند از جمله آقای صالح قدک زاده آشنا شدم و تشویق شدم به کار گویندگی که تا امروز در این زمینه هم مشغولم و سعی می‌کنم در این زمینه هم فعال باشم.»

به بخش «هر چه می‌خواهد دل تنگ بگو» می‌رسید و خانم بهنام به تاثیر انجمن قطب در شعرش اشاره می‌کند و می‌گوید: «از وقتی وارد انجمن قطب شدم جلسات هفتگی و منظم باعث شد شعر برایم جدی‌تر از پیش شود و فکر می‌کنم شعرم رنگ و بوی تازه‌ای گرفت که جا دارد از تمام برگزارکنندگان این جلسه و شما تشکر کنم.»

آخرین بخش این مصاحبه پیشنهاد خانم بهنام برای اختصاص دادن روزهایی از هفته برای دکلمه‌ی شعر در گروه انجمن شعر و ادب قطب است. خانم بهنام می‌گوید: «اجرای شعر برای شاعران خیلی مهم است و اگر شاعر بتواند شعرش را اصولی و صحیح بخواند تاثیر شعرش چند برابر خواهد شد. می‌توانیم روزهایی از هفته را به خوانش شعر اختصاص بدهیم. مثلا غزلی از سعدی را به اشتراک بگذاریم و از دوستان شاعر خواهش کنیم که این غزل را بخوانند و صدایشان را در گروه به اشتراک بگذارند و نقاط قوت و ضعف هر کس در خوانش بررسی شود. مطمئنا در طولانی‌مدت تاثیر زیاد خواهد داشت و باعث خواهد شد دوستان شاعرمان بتوانند شعرهایشان را هر چه زیباتر بخوانند.»

اگر بخواهم بدون تعارف بگویم فضای شعر خراسان هنوز هم فضایی سنتی است و انجمن شعر قطب تربت حیدریه هم از این قاعده مستثنی نیست. هنوز هم غزل رایج‌ترین قالب شعر در فضای شعری خراسان است و شاعران سپیدسرا در این خطه‌ی پهناور فلات ایران در اقلیت هستند. همان‌طور که در طول مصاحبه بارها اشاره شد شعر خانم بهنام شعر گفتار است که یکی از زیرشاخه‌های شعر سپید است. شاخص‌ترین و راحت‌ترین تعریف برای شعر گفتار همان استفاده از زبان عامیانه در سرودن شعر است. می‌شود گفت شعر گفتار شعری است که در بیان تخیل شاعر از زبان گفتار روزمره بهره می‌گیرد از مهم‌ترین ویژگی‌های آن استفاده از تکیه‌کلام‌های روزمره، برجسته کردن کلمات عامیانه و شکل هنری به آن دادن است. در ادامه چند شعر از خانم مریم بهنام را با هم می‌خوانیم:

قهوه‌ات را سر بکش
بی‌آنکه بدانم
چند روز از التهاب بهار روی دلتنگی‌ات جا مانده
قهوه‌ات را سر بکش
بی ‌آن‌که بدانم چه فالی برای زخم‌هایت
ته فنجان مانده است
ماه نیمه‌شب من!
خوردن یک شات قهوه
این همه حرف و حاشیه ندارد
شاید بهار دلش می‌خواهد
از لحظه‌هایمان یک شعر تلخ بسراید
و خرداد
نیشخندهایش را
توی عکس‌هایمان جا بگذارد
اما بگذار طعم زندگی
زیر زبانم شیرین باشد
بیخیال سرایش شعر
بگو ببینم حال دلت چطور است؟


دلتنگم
مثل خداحافظی شهریور از تابستان
مثل مسافری جامانده
روی ریگ‌های ریل
و شاید مثل دختری که
شب را با گل‌های نفروخته‌ی سر چهارراه سر می‌کند
دلتنگم آن‌قدر که این شب‌ها را می‌فروشم به ماه
تا یک روز
تو از شعرهایم سر درآوری
و با لبخند همیشگی
به دوست داشتنم اعتراف کنی
وباز یک عصر توی کافه
با یک قهوه‌ی تلخ
همه‌ی دلتنگی‌ام
شیرین می‌شود


خیلی وقت است
حرف‌هایم را
لای کاغذی نگذاشته‌ام
با خود می‌گفتم
باد که بوزد
بوی حرفهایم بلند می‌شود
تا همین الان که می‌خواهم حرف‌هایم را به چاپ برسانم
بادها همه از جنس ناموافقند
قبول کن
که قصه‌ی دلتنگی را
نمی‌شود حتا به باد موافق سپرد


‍ شب از نیمه گذشت
و ‌من
برای آن‌که از فکرت بیرون بیایم
حواسم را پرت می کنم وسط خیابان
کمی آن‌طرف‌تر
زنی با حواس من
به تو فکر می‌کند
می ترسم از همه مردمان این شهر
که یک روز
چشمانت را بدزدند
و من سوژه‌ای
برای سرودن این همه عاشقانه نداشته باشم


یک عصر
یک لبخند از لب تو
نزدیک غروب می‌پاشید کف حیاط
گفته بودم که از بوی دهانت
می‌فهمند که چقدر دوستت دارم
گفته بودم که یک زن حوالی این شهر هر روز تو را شعر می‌کند و به بهانه‌ی خوشبختی
پاییز را به خانه می آورد
اما تو بخند
بگذار همه‌ی خاطرات
از لب‌های تو‌ اتفاق بیفتد...


من
و این دفتر
و شاید هم کمی پاییز
در ازدحام نبودنِ تو
تنها نشسته‌ایم
من و پاییز
از تو از این شعر
از خیابان بی‌عبور
حرف می‌زنیم
من و این فصل
چقدر حرف داریم
وقتی تو با لبخندی تلخ
خاطرات شیرینی
از خود به جا می‌گذاری...

در پایان از خانم مریم بهنام تشکر می‌کنم که حضورش در انجمن شعر قطب بسیار موثر است. او از آدم‌هایی است که روحیه‌ی بالایی در کار تیمی دارد و در جلسات شعر هم سعی کرده است مسئولیت به عهده بگیرد. حضور شاعرانی مثل خانم بهنام کمک می‌کند به رشد شعر شهرستان تربت حیدریه و باعث می‌شود انجمن‌های ادبی این شهر رواج و رونق بیشتری داشته باشد. برای این شاعر همشهری آرزوی موفقیت دارم.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۵/۲۱ تربت حیدریه

مریم بهنام

مریم بهنام

مریم

مریم بهنام

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: مریم بهنام, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۴ساعت 9:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
در سایه‌سار بید، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری آقای حمید زارع به قلم بهمن صباغ زاده

چند سالی است که حمید زارع به جلسات شعر تربت حیدریه رفت و آمد دارد و جزو شاعران تربت حیدریه و علی‌الخصوص شاعران گویشی‌سرای این شهر به شمار می‌رود. شنبه ۲۸ تیرماه ۱۴۰۴ بعد از جلسه‌ی شعر انجمن قطب تربت حیدریه از او خواهش کردم مقابل ضبط صوت من بنشیند و از زندگی‌اش بگوید. سخن گفتن با دوستان همیشه دلنشین است و برای من دلنشین‌تر می‌شود وقتی بهانه‌ی صحبت شعر باشد. آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک گفتگوی یک ساعته در شبی تابستانی اما خنک در حیاط دلباز رباط تهمینه است.

حمید زارع متولد دهم تیرماه ۱۳۵۶ است و در روستای بیدستان از جلگه‌ی رخ تربت حیدریه به دنیا آمد. این روستای کوچک از روستاهای قدیمی این منطقه به شمار می‌رود و سنگ قبرهایی از دوران صفویه در قبرستان روستا به چشم می‌خورد. او در مورد تاریخ تولدش می‌گوید: «به گفته‌ی مادرم ده روز مانده به عید ۱۳۵۷ به دنیا آمده‌ام یعنی تقریبا بیستم اسفندماه، اما در شناسنامه دهم تیر را ثبت کرده‌اند.» پدرش غلامرضا زارع به تناسب فامیلش اهل زراعت و کشاورزی بود و در روستای بیدستان به کشاورزی، باغداری و دامداری مشغول بود. غلامرضا زارع سواد خواندن و نوشتن نداشت، به تعبیر قدما سواد قرآنی داشت و می‌توانست به مدد حافظه خط قرآن را بخواند. او صدای خوبی داشت و در شب‌نشینی‌های روستا یا موقع جودرو با آواز خوش دل اهل روستا را جلا می‌داد. فریادخوانی یکی از سرگرمی‌های مورد علاقه‌ی غلامرضا زارع بود و حمید دوبیتی‌های فراوانی را از فرهنگ شفاهی تربت حیدریه از پدر به یادگار دارد.

حمید فرزند دوم خانواده بود و خانواده‌اش سه فرزند بیشتر نداشتند. می‌گویم نسبت به آن زمان خانواده‌ی کم‌جمعیتی بودید. حمید با خنده می‌گوید: «کم جمعیت نبودیم آقا، تلفات زیاد دادیم» مادرش عزت صداقت خانه‌دار بود و در کارهای روستا پابه‌پای پدر فعالیت و تلاش می‌کرد. قالی‌باقی هم یکی از کارهای همیشگی مادر بود که هنر خیلی از زنان ایرانی از دیرباز بوده و هست.

کودکی حمید در کوچه باغ‌ها و باغ‌ها و پشت بام‌های روستای بیدستان گذشت. حمید در روستای بیدستان در دهه‌ی شصت می‌گوید: «روستای ما بن‌بست بود و راه ارتباطی درستی نداشت. زمستان‌ها معمولا با اولین برف کاملا بسته می‌شد اما در تابستان هم رفت و آمد چندانی با بیرون از روستا نداشتیم.» بیدستان در زمان کودکی حمید، روستایی کم‌جمعیت و تا حدی منزوی اما بسیار زیبا، بکر و خوش‌آب‌وهوا بود که می‌توانست مثل مادری دلسوز کودکان روستا را در دامنش بزرگ کند. سیب و بادام و زردآلوهای بیدستان هنوز هم محشر است اما پیش از صنعتی شدن کشاورزی این میوه‌ها در بیدستان رنگ و بویی دیگر داشت. می‌پرسم: «کودکی بیشتر به بازی گذشت یا کار؟» با شیطنت مخصوص خودش می‌گوید: «کار آقا، کار»

وقتی که حمید هفت ساله شد راهی تنها دبستان روستا شد. دبستان کوچک «لاله‌های انقلاب» در مهرماه ۱۳۶۳ شد میزبان تنها کلاس اولی روستا و حمید زارع در این دبستان پنج پایه بدون دانش‌آموز هم‌پایه سر کلاس اول نشست. این تنها بودن تا کلاس پنجم ادامه داشت. برای عزیزانی که کلاس پنج پایه را تجربه نکرده‌اند باید این توضیح را داد که در روستاهای کم‌جمعیت به خاطر تعداد کم دانش‌آموزان کلاس اول تا پنجم دبستان سر یک کلاس می‌نشینند و یک معلم دارند. معلم در طول سال تحصیلی با برنامه‌ریزی و تقسیم کار سعی می‌کند به درس همه‌ی دانش‌آموزان رسیدگی کند.

حمید در مورد کلاس‌های پنج پایه می‌گوید: «خوبی کلاس پنج پایه این بود که درس دیگر پایه را هم می‌شنیدی. سرگرمی من حفظ کردن شعرهای کتاب فارسی خودم و پایه‌های بالاتر بودم.» حمید بچه‌ی درس‌خوانی بود و نه تنها درس فارسی که سعی می‌کرد دیگر درس‌های پایه‌های بالاتر را هم فرا بگیرد. در یکی از سال‌های ابتدایی آقای مدنی معلم دبستان به حمید پیشنهاد داد که درس‌های پایه‌ی بالاتر را در تابستان بخواند و در آزمون شهریور شرکت کند و به اصطلاح یک سال جهشی بخواند. حمید استقبال می‌کند و کتاب‌های پایه‌ی بالاتر را بچه‌های روستا می‌گیرد و آن تابستان را در درس خواندن سنگ تمام می‌گذارد اما از بخت بد آن سال شهریور کسی از اداره برای آزمون به روستای بیدستان نمی‌آید.

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
از حمید در مورد دوره‌ی راهنمایی‌اش می‌پرسم. حمید زارع آهی می‌کشد و می‌گوید: «دوره‌ی سخت تحصیل من راهنمایی بود». چون تعداد دانش‌آموزان بیدستان کم بود مدرسه‌ی راهنمایی در این روستا وجود نداشت و دانش‌آموزان که دو سه نفر بیشتر نبودند مجبور بودند فاصله‌ی پنج کیلومتری بیدستان تا رباط سنگ را هر روز طی کنند تا به مدرسه‌ی راهنمایی شهید عباس زاده‌ی رباط سنگ برسند. او ادامه می‌دهد: «در فاصله‌ی بین بیدستان و رباط سنگ روستای خماری بود. ما از بیدستان حرکت می‌کردیم و به خماری می‌رفتیم و همراه با دانش‌آموزان خماری راه را به سمت رباط سنگ ادامه می‌دادیم.»

در دوره‌ی راهنمایی آن زمان کتابی وجود داشت به نام حرفه و فن که ضمیمه‌ای با عنوان «هدایت تحصیلی» داشت و معلم‌ها هم در پایان کلاس سوم راهنمایی در مورد انتخاب رشته در دبیرستان توضیحاتی می‌دادند. حمید با اطلاعاتی که از هدایت تحصیلی به دست آورد و علاقه‌ای که به شغل معلمی داشت تصمیم گرفت برای دوره‌ی متوسطه «دانشسرای تربیت معلم» را انتخاب کند. او در آزمون دانشسرا شرکت کرد و در سال ۱۳۷۰ به عنوان دانش‌آموز دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شد. دو سال ابتدایی تحصیل او در دانشسرا در شهر کاشمر بود و دو سال پایانی را در شهر نیشابور گذراند.

در سال‌های تحصیل حمید زارع در دانشسرای تربت معلم قوانین استخدامی و تحصیلی در مراکز تربیت معلم دائم تغییر می‌کرد. سال ۱۳۷۴ که تحصیل حمید زارع از دانشسرای تربت معلم فارغ‌التحصیل شد ردیف استخدامی برای فارغ‌التحصیلان جدید وجود نداشت. به او گفته شد که باید صبر کند تا دولت بتواند فارغ‌التحصیلان جدید را به عنوان معلم استخدام کند. فارغ‌التحصیلان تربیت معلم از سربازی معاف بودند اما این امکان وجود داشت که اگر خودشان بخواهند به عنوان سرباز معلم به مناطق کم‌برخوردار و دوردست فرستاده شوند. حمید در این مورد می‌گوید: «دوست نداشتم بیکار باشم. رفتم اداره‌ی آموزش و پرورش و داوطلب تدریس شدم و فرستاده شدم به باغرود نیشابور برای یک دوره‌ی فشرده و ۴۵ روزه‌ی آموزشی» و همین سربازی داوطلبانه تبدیل می‌شود به یکی از بهترین دوران زندگی حمید زارع در سال‌های معلمی‌اش.

او به مدت دو سال به عنوان سرباز معلم عشایر کرمانج همراه ایل در منطقه‌ی شمال خراسان در مرز ترکمنستان تدریس می‌کرد. در این سال‌ها تمام کارهای اداری فراموش شد و او مثل یک ایلیاتی همراه ایل در چادر زندگی می‌کرد. دو سال با مردان و زنان و کودکان ایل زندگی کرد از سرسبزی دشت‌های سرسبز ترکمن‌صحرا و هوای تازه ییلاق و قشلاق لذت برد. او بود و دانش‌آموزان قد و نیم‌قدی که دوست داشتند باسواد شوند. تمام تجربه‌ی سال‌های تحصیل در دبستان پنج پایه و اطلاعات دوران تربیت معلم را به خدمت گرفت تا معلم خوبی باشد.

حمید در مورد این دو سال می‌گوید: «وقتی همراه ایل بودم هیچ وسیله‌ی ارتباطی با شهر نداشتم و حتی خانواده‌ام از من خبر نداشتند. فقط می‌دانستند که در شمال خراسان همراه کرمانج‌ها هستم. غرق در زندگی عشایر شده بودم و فکر و ذکرم دانش‌آموزانم بودند. یادم است یک بار برای بازدید از آموزش و پرورش به کلاس ما آمدند. اواسط اسفندماه بود. بوی نوروز در قشلاق برخاسته بود و من سرگرم کلاسم بودم. سر و ریشم حسابی بلند شده بود. از بازرس عذر خواستم و گفتم ببخشید که این‌جا آرایشگر نداریم. بازرس گفت مگر در تعطیلات بهمن‌ماه به خانه نرفتی. آن‌جا بود که فهمیدم بهمن پانزده روز تعطیلی داشته‌ام و من بی‌خبر بوده‌ام.» حمید زارع از آن غفلت و بی‌خبری با شوق یاد می‌کند و برق چشمایش ترجمان روزگار خوشی‌ست که به عنوان معلم همراه عشایر کرمانج در ترکمن صحرا گذرانده است.

حمید زارع در سال ۱۳۷۶ که معلم عشایر بود در کنکور هم شرکت کرد. مهر ۷۶ در رشته‌ی جغرافیا در دانشگاه دولتی گناباد پذیرفته شد. او تصمیم به ادامه‌ی تحصیل داشت که از آموزش و پرورش تماس گرفتند که مشکلات قانونی استخدام حل شده است و می‌تواند تدریس به عنوان معلم را شروع کند. اولین محل خدمت حمید زارع روستای رودخانه در جلگه‌ی رخ تربت حیدریه بود. روستاهای عمادیه، شوربیگ و رباط سنگ و حشمت آباد در ادامه میزبان او بودند و آقای زارع در این روستاها به عنوان معلم کلاس‌های پنج‌پایه یا مدیر خدمت کرد.

در سال ۱۳۸۰ زمانی که در روستای شوربیگ به عنوان مدیر/آموزگار مشغول به کار بود ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نام‌های احمدرضا و سارا دارد. زارع در سال‌‌های خدمت به عنوان معلم، از تحصیل هم غفلت نکرد. ابتدا در دوره‌ی فوق دیپلم تربیت مربی ثبت نام کرد و بعد در رشته‌ی علوم تربیتی لیسانس گرفت. در کنکور کارشناسی ارشد شرکت کرد و در سال ۱۳۹۶ در رشته‌ی «برنامه‌ریزی درسی» از دانشگاه آزاد تربت حیدریه فارغ‌التحصیل شد.

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
از سال ۱۳۸۵ زندگی حمید زارع با آموزش استثنایی گره می‌خورد و او تصمیم می‌گیرد با کمک دیگر همکارانش مدرسه‌ای را در روستای حشمت آباد راه بیاندازند که دانش‌آموزانی با مشکلات جسمی و ذهنی را بپذیرد. از بیست سال پیش تا الان دغدغه‌ی حمید زارع آموزش استثنایی است و او به عنوان مدیر مدرسه‌ی بهزاد در روستای حشمت آباد جلگه‌ی رخ سعی می‌کند تمام توانش را به خدمت بگیرد تا دانش‌آموزان منطقه‌ی رخ به علت مشکلات جسمی و ذهنی از تحصیل باز نمانند. حمید زارع که ساکن تربت حیدریه است بیش از سی سال است به عنوان معلم یا مدیر مشغول خدمت در آموزش و پرورش است. او با محاسبه‌ی سنوات ارفاقی خدمت در مراکز استثنایی هفت سال بیش از زمان لازم را تدریس کرده است اما همچنان به دلیل کمبود نیرو در آموزش استثنایی مشغول کار است.

در مورد حضور حمید زارع در شعر تربت حیدریه باید بگویم که او در اواخر دهه‌ی نود با شعر لهجه‌ای وارد انجمن شعر تربت حیدریه شد و خیلی زود به عنوان یکی از شاعران خوب شهرستان جای خود را باز کرد. قلب مهربان زارع و اخلاق خوشش او را به شاعری محبوب در جمع شاعران تربت حیدریه تبدیل کرد. در این سال‌ها همیشه در کارهای اجرایی انجمن قطب همدلانه و مهربانانه پیش‌قدم بوده و به رشد انجمن کمک بسیار کرده است. در سال ۱۴۰۱ که تولد استاد محمد قهرمان در قالب جشنواره‌ای دو روزه با حضور شاعران خراسان در تربت حیدریه برگزار شد حمید زارع یکی از اعضاء اصلی تیم اجرایی بود و به برگزاری این مراسم کمک فراوان کرد.

از حمید زارع در مورد اولین جرقه‌های شعر در زندگی‌اش می‌پرسم و او می‌گوید: «به کلام منظوم از ابتدا علاقه‌مند بودم. در سال‌های ابتدایی سعی می‌کردم چیزهایی را قالب جملات موزون روی کاغذ بیاورم. مثلا در روستای پدری‌ام گرگی را کشته بودند. رسم بود شکارچیان جسد گرگ یا سر گرگ را روستا به روستا می‌گرداندند و پولی به عنوان «کله‌گرگی» از مردم می‌گرفتند. گرگ را در بیدستان گذاشته بودند و مردم روستا که هم دل پری از گرگ داشتند چوبش می‌زدند. من هنوز سال‌های ابتدایی بودم. همین روایت را به نظم نوشتم که بیت اولش این بود: «روبه‌روی خانه‌ی حاجی رجب/ گرگ را با چوب می‌کردند ادب» و با زبان ساده و کودکانه واقعه را شرح دادم.»

حمید ادامه می‌دهد: «در سال‌های جوانی کتاب «پرواز در ‌آسمان شعر» مهدی سهیلی را داشتم و شعرهای خوبش را برای خودم یادداشت می‌کردم و همین باعث شد کم‌کم با شعر انس بگیرم. در ترکمن‌صحرا در وقت‌های اضافه‌ام برای کنکور درس می‌خواندم. وقتی از درس خواندن خسته می‌شدم شعر می‌خواندم و شعر انگیزه‌ی دوباره‌ی کار و فعالیتم بود. خودم هم چیزهایی می‌نوشتم اما تا مدت‌ها تنها مخاطب شعرم فقط خودم بودم. از حدود سال‌های ۱۳۹۰ بود که گاهی دوست شاعرم آقای سعید رضایی شعرهایم را در کانال تلگرامی رباط سنگ منتشر می‌کرد و کم‌کم در منطقه به عنوان شاعر شناخته شدم. همسرم که در اینستاگرام صفحه‌ی شما را دنبال می‌کرد متوجه شد در تربت حیدریه جلسات شعر برگزار می‌شود و از طرفی باجناقم پسر استاد نجف زاده است و راهنمایی شدم به سمت انجمن شعر قطب»

امروز آقای زارع با شعرهای محلی‌اش در تربت حیدریه و خراسان شناخته شده است از او در مورد گرایشش به این نوع شعر می‌پرسم و او این‌طور جواب می‌دهد: «من شعر محلی نخوانده بودم و مثلا با آثار قهرمان و عباسی و ... آشنا نبودم. کم‌کم خودم به این نتیجه رسیدم که می‌شود پای لهجه را به شعر باز کنم. می‌دیدم وقتی شعری می‌خوانم و در آن از کلمات روستایی استفاده می‌کنم -مخصوصا در شعر طنز- مخاطبانم بیشتر جذب می‌شوند. این بود که کم‌کم به سمت شعر لهجه رفتم.»

از حمید زارع در مورد مشوقانش در راه شاعری می‌پرسم. می‌گوید: «وقتی شعرهایم در منطقه‌ی جلگه رخ خوانده می‌شد، مرحوم پدرم خوشش می‌آمد و می‌گفت مثلا «بابا فلان شعرت را برای من بخوان.» همین تشویق ساده برای من خیلی ارزشمند بود. دوست شاعرم آقای سعید رضایی هم کمک موثری بود و با انتشار شعرهایم مرا تشویق می‌کرد که از انزوا بیرون بیایم و به شعرم توجه شود»

زارع که شعرهای لهجه‌ای استاد علی اکبر عباسی و استاد محمد قهرمان را بسیار دوست دارد می‌گوید: «از وقتی با شعر عباسی و بعد قهرمان آشنا شدم. تازه فهمیدم هر گردی گردو نیست و در اثر موانست شعرم بسیار تحت تاثیر این دو شاعر درجه یک محلی‌سرا قرار گرفت. سعی کردم از شعر این دو استاد شیوه‌های سخن در کلام محلی را بیاموزم. خوشبختانه بعد از ورود به انجمن قطب با استاد عباسی هم آشنا شدم و از این دوست عزیز هم بسیار آموخته‌ام.»

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
حمید زارع شعر را بخشی از زندگی می‌داند و اعتقاد دارد شعرش روایتگر است. به عقیده‌ی او شعر محاکات هنرمندانه‌ی زندگی است. زارع بیشتر در شعر روایی لهجه‌ای قالب مثنوی و در شعر معیار یا عاشقانه‌های گویشی قالب غزل را انتخاب می‌کند و آثارش بیشتر در این دو قالب منتشر شده است. او همچنین می‌گوید: «به نظر من شعر به آموزش هم می‌تواند بسیار کمک کند. وزن و قافیه در ذهن تاثیر فراوان دارد و آموزش را هموار می‌کند برای همین شعر کودک باید خیلی جدی گرفته شود.» زارع از شعر سیاسی دل خوشی ندارد و می‌گوید «شعر سیاسی شعر روزمره است. ماندگار نیست. تاریخ مصرف دارد.»

زارع به جشنواره‌های شعر اعتقادی ندارد و شعر سفارشی را دوست ندارد اما گاه برای حمایت از جشنواره‌های شعری که در تربت حیدریه برگزار می‌شود به این جشنواره‌ها شعر داده است. او می‌گوید: «در مورد شعر گویشی و لهجه‌ای برگزاری جشنواره‌ها را مفید می‌دانم به این خاطر که لهجه‌ها نیاز به حمایت دارند و جشنواره‌های لهجه‌ای موضوع خاصی هم ندارند که کسی بخواهد بنشیند و خود را موظف کند شعر بگوید بلکه شاعران همان شعرهای دلی خود را به جشنواره می‌فرستند.» او تا به حال در دو دوره‌ی شعر لهجه‌ای خراسان در طرقبه شرکت کرده است و در هر دو دوره جزو سه نفر برگزیده‌ی این جشنواره بوده است. این جشنواره‌ها هر سال اردیبهشت‌ماه به همت آقای قاسم رفیعا شاعر خوش‌ذوق خراسانی و شهرداری طرقبه برگزار می‌شود.

از زارع در مورد چاپ کتاب شعرهایش می‌پرسم. می‌خندد و با لهجه‌ی تربتی می‌گوید: «شعرِ ما کِرای کتاب نِمِنَه» و ادامه می‌دهد: «کتاب چاپ شده‌ای ندارم و فعلا هم قصد چاپ کتاب ندارم. بدون این که بخواهم فروتنی کنم باید بگویم شعرهایم را در اندازه‌ی کتاب نمی‌بیند.» او به تحقیق در مورد شعر محلی تربت حیدریه علاقه دارد در مورد پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد دوستش به نام حسینعلی خوش‌قلب به نگارش «نگاهی به شعر لهجه‌ای تربت حیدریه در سایه‌ی شعر محمد قهرمان» کمک کرده است و منابعی در اختیار وی قرار داده است. حمید زارع در سال‌های اخیر در منطقه‌ی رخ انجمن شعری با عنوان «رخ‌نما» تاسیس کرده است و با کمک دیگر شاعران آن منطقه با تشکیل جلسات منظم در سعی می‌کند و به استعدادیابی و رشد دانش‌آموزان در زمینه‌ی شعر و ادبیات کمک کند.

به بخش پایانی و «هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو» می‌رسیم. حمید زارع به استاد نجف زاده و انجمن قطب و من اظهار لطف می‌کند و در مورد انجمن‌های شعر می‌گوید: «کاش شاعران با سلیقه‌های مختلف بتوانند یکدیگر را تحمل کنند. سیاست ما را از هم دور می‌کند و شعر ما را به هم نزدیک می‌کند. «ادب» اولین پایه‌ی ادبیات است و باید بتوانیم علی رغم اختلافات سلیقه‌ای که با هم داریم احترام یکدیگر را حفظ کنیم. این احترام و ادب و همدلی در رشد شعر شهرستان بی‌شک تاثیر خواهد داشت.

شعر حمید زارع همان‌طور خودش هم در طول مصاحبه اشاره کرد شعری روایتگر است. یکی از علایق او در شعر روایت کردن وقایعی است که اتفاق افتاده است. در غزل‌های عاشقانه‌اش سعی می‌کند پای تشبیهات و استعاره‌هایی را که از زندگی روستایی برمی‌خیزد به شعر باز کند. در ادامه نمونه‌هایی از شعر حمید زارع را با هم می‌خوانیم:

یک کوچه پر از بهار می‌خواهد دل
یک گوشه ز چشم یار می‌خواهد دل
هم ‌نهر روان کنار پرچین بلند
هم ‌کوزه ‌به ‌دوش ‌یار می‌خواهد دل
بر پیچ ‌کنار کوچه در پشت چنار
دلشوره‌ی انتظار می‌خواهد دل
از روزن دربِ چوبیِ خانه‌گِلی
دزدانه نظر به یار می‌خواهد دل
بر غنچه‌ی آن لبان لعل شکرین
یک خنده نه، صد هزار می‌خواهد دل
از گونه‌ی سرخ و سیب‌مانند نگار
گل‌بوسه‌ی آبدار می‌خواهد دل
در زیر درخت توت و قلیان دو سیب
هم صحبت سایه‌سار می‌خواهد دل
زلف تو اسیر باد و من ‌زندانی
در حبس ‌تو هم قرار می‌خواهد دل
برگرد و بیا کنارم ای معجزه‌گر
از سرو سهی اَنار می‌خواهد دل

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
گر شدی ‌مشمول ‌لطف ‌و التفات
نقل حالی‌دارم ‌ای عالی‌صفات
در خبر آمد مواجب واجب است
بر جمیع ‌وحش و طیر و بر ممات!
گر پس ‌از ‌ده ‌سال ‌عمر افزون ‌کنی
ارزشی افزوده دارد این حیات
بر بیابان و خیابان بسته‌اند
بر گدای‌ کوچه ‌و بر گنده‌لات
کیسه‌ی ‌پول ‌و دعای ‌پیرزن
قسمتی ‌از ‌کشمش ‌و نقل ‌و نبات
نسبتی از دین مردم بایدش
از نماز و روزه و خمس و زکات
هر کُنش ‌یا واکنش را درصدی
سفته یا اوراق بانکی یا برات
نیم‌عُشر از جنگ ‌و دعوا سهم ‌او
دم ‌مزن ‌دیگر تو از صلح ‌و ثبات
بند الحاقی ‌‌به ‌پاهای ‌قلم
بلکه ‌روزی ‌سد ‌کند ‌را‌ه ‌دوات
پسته از خندان‌لبان مه‌ولات
حِصّه دارد زعفران‌ قائنات
تیر غیبی از کمان آید فرود
بر جوال گندم اهل دهات
مرد دهقان ‌در ‌کنار ‌شوره‌زار
آرزو دارد چرا‌ آب فرات؟
بسته شد بر آرزویش تبصره
تا نبافد بعد از ‌این‌ لاطائلات
باد اگر روزی خبر گوید به باغ
چشمه ‌خشکد همچو لب‌های ‌قنات
خود بیا تاوان شعرت را بده
چند ‌گویی ‌فاعلاتن فاعلات؟
گفتمش ‌آیا بزرگان نیز هم
بنده ‌را مسدود فرمودند و کات؟!
گر سفر تا چین ‌و ماچین ‌‌می‌کنی
یا شبی عازم ‌شوی سمت هرات
هر کجا باشی‌‌ تو در این کائنات
کدکن ‌و کرمان ‌و کاشان ‌و کلات
از قدم‌های ‌تو هم ‌‌خواهد گرفت
مالیات ‌و مالیات و مالیات

باد رقصید و خبر داد که ‌میزان ‌آمد
غنچه ‌در حجله ‌‌به ‌پاییز خراسان ‌آمد
شام در هلهله‌ی ‌کوچه ‌حنابندان شد
زعفران مِهر عروس‌ و شَه آبان ‌آمد
دشت رعنا شد و با دامن پرچین بنفش
سفره‌آرای زمین شاد که مهمان آمد
رستخیز از پی قد قامت صحرا جاری
ابر زد نی‌لبک و حضرت ‌باران آمد
ماه تابید و سحرگاه، اذان غلتان شد
دخترک ‌‌خنده‌کنان با گل و ریحان آمد
روی دوش پدری بیل و به دستش ‌زنبیل
عارضش باغ بهشتی‌شده‌، خندان آمد
بعد از آن بار گران بردن و ارزان دادن
گرد پیرانه به روی غمِ پنهان آمد
دم عصر از وسط هشتیِ منزل رد شد
زعفرانی شده رخساره‌ و نالان آمد
دشت‌ پرمایه ولی دست تو لرزان و تهی
آه، خون جگری از بن دندان آمد
مادرم قوری گل‌قرمز خود را برداشت
به تماشا پَرِ سرخی لب فنجان آمد
گنج دلّالی و رنجی که شد آیینه‌ی دِق
غصه ماند و پدر قصه به پایان آمد


برای مادر
هُگمِ یگ‌ دُشلَمِه قندی که دِ قِندو دیومِت
فالِ اقبالِ بِلندی که دِ فِنجو دیومِت
کوزَه‌یی اَفتِیه وِر خاک، تگرگی که مِری
وِر کِوَرِه‌ی اَتِشْ‌کَشِ دِ مِیدو دیومِت
بَلِّ او شالِ سِفِدی که مِبِندَه پیَرُم
پِرهُوِت پاکه و مُقبولْ دِ پِـْشِ نِظَرُم
چَشم مُو روشَنَه وِر گول گول پور چینِ بَرِت
کور صد اُوْلَه مُرُم تا که نِبَشه اَثَرِت
پَرّ و پوخِت دِ سَروم وَختِ کُرُوکی به بِچا
پِرّزادُم که مُرُم عِینِ چِخوکی به هوا
تو غِلَووُری و دلشوره‌ی هِچّی نِدَرُم
دشمنُم خوارَه و دُنیایَه عَرِقچی دِ سَرُم
عمرِ تو شُرشُرِ کَریزَه که وِر کال مِرَه
عین موجَک زِیَنِت هفته مِیَه سال مِرَه
واخِبَر باش که لَلَه ز سَرِ یال مِرَه
پینجِه‌یِ اَفتُوَه از کِلِّه‌یِ دِفال مِرَه
مو دِ اَرمو که شُوِ رویِ تو مِهمونِ مُو رَه
برقِ چَشمای تو لُمپّایِ چِرَغونِ مُو رَه


از کِلّه دَقِّ بَـْزَه مُدُوَه که تُو خُورَه
سِرخَش مِنَه بُلوکِ خِلَمَه که اُو خُورَه
هر تیر چشم و سنگ پلخمون روزگار
وِر شاخ یِکِّه‌تازِ جُلوکَش خُلُوْ خُورَه
پورشَـْخ و بالَه جُوزِ حَج اِبرامُ و بندِبار
مُزدش نِیه که وِر سر او سنگ ‌و چُوْ خُورَه
هوش از سرِت مِره دِ زمیزار و تِپّه‌ها
تا بویِ ور دماغ ‌ِتو از گول گُلُوْ خُورَه
بالابلندِ سُرمَه‌چشمِ تقی کوزه اُوْ مِنَه
چشم از اطَـْعَتِت به‌دَره تا که خُوْ خُورَه
یَـْخَن مِکِّنَه لَلِه‌ی ‌کوهی ز توشنگی
شاید که ‌صبح زود خُروسخو قُرُوْ خُورَه
کَسَه‌ر زیَه به‌ کوزه و کوزَه‌ر به کَسِه‌ها
کز بوکِّ اُوْ‌مُلُوِ تو بوسه‌یْ دِ خُوْ خورَه
دِندو شِگِستَه بس که کُماجِش کُلوج مِره
پس کِی صغیر گوشنه خُروشت و چُلو خُورَه؟
بِ شوخِ تَهِ ‌دست هر کَسِ وَرْجَه به عاشقی
بعدِش بیَه ز کُرغ‌ دلِ زار اُوْ خُورَه!

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
ای خدا بندهَ‌ر تو دِس‌نِگردِ ای دنیا مَکُ
یک درینگِ ‌چَشمِشِر وِر دست نامردا ‌مَکُ
تو دِ قُلّه‌ی سه بِرَرو‌یی و بالاغِیرتأ
تا نفس بالا مِیه‌ وِر یال سربالا مَکُ
بَرغ روزا رِستَه‌یَه انگار ور شَه‌جوی سال
خُن‌طمع مارم تو وِر رَهُوِ ای دنیا مَکُ
هی مُکوشی دِق مِتی ‌زنده مِنی ‌ما صد کِرَت
پس بِرِی ای مُردِنا خلق‌ِر دِلندِروا مَکُ
باد مِیزو خَشه‌هار از تُپه‌ها سِر گَل مِنه
خَن‌سیار اِمشُو دِ مَلَّه‌ی ‌میرحسین وِِر پا مَکُ
نِخشه‌کش‌ونِخشه خویی،نِخشه هارم از‌بَری
ایٖ سَراندازِر دِگه وِردارِ گُوْ کُرگا مَکُ
ما دِ خَنِه‌یْ مَدقُلی از سَدِگی وِرگَپ مِرِم
کلِّه پِچه‌ی مُردِه‌هاتِر هِی ‌حَوَلِه‌یْ ‌ما مَکُ
خربزه‌ر خر مُخرَه و انگور باغارُم شغال
قُلبنَه‌ر واتَر تو از باغ حَجی‌مُلّا مَکُ
رو مِتی و ما خِدِی ‌چَرُق به ‌رو فرشِت میِم
هر دو لینگِه‌یْ دَرِ خَنَه‌تِر بِری ما وا مَکُ
پرده وِر کارا بِکش بَلکم که عِرض از ما نِرَه
شیرِ خوم ‌از‌ خوردِکی ‌خوردهَ‌ر ‌خدا! رسوا مَکُ

شعرها از کانال تلگرامی در سایه‌سار بید t.me/sayesarbid1356 انتخاب شده است.

برای این شاعر مهربان همشهری آرزوی سلامت و سعادت دارم. امیدوارم با کمک شاعران جلگه‌ی رخ بتواند چراغی باشد برای راهنمایی شاعران تازه‌کار آن گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ. آری، در هر گوشه‌ی این خاک گوهرهایی یافت می‌شوند که نیاز به توجه دارند.

بهمن صباغ زاده

چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴ تربت حیدریه

حمید زارع

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: حمید زارع, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ساعت 12:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

هم‌صحبت گل‌ها، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری خانم زهرا آرین نژاد به قلم بهمن صباغ زاده

وقتی کتاب شعر دربی توسط استاد سید علی موسوی منتشر شد با نام خانم زهرا آرین نژاد آشنا شدم. اطلاعات من در مورد شاعر همشهری پیش از این مصاحبه محدود بود به آن‌چه در کتاب شعر دربی خوانده بودم. امیدوارم انتشار این مصاحبه به شناخت بیشتر این شاعر همشهری کمک کند. خانم زهرا آرین نژاد امروز یکی از شاعران موفق تربت حیدریه است همچنین از شاعرانی‌ست که در برگزاری جلسات ادبی تربت حیدریه حضوری فعال دارد. شعرش و حضورش به جوان‌ترها انگیزه می‌دهد که در مسیر ادبیات محکم‌تر گام بردارند.

از همان ابتدای حضور خانم آرین نژاد در انجمن قطب می‌دانستم که باید مصاحبه‌ای مفصل با این شاعر همشهری داشته باشم. این مهم سال‌ها به تاخیر افتاد و بالاخره در شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۳ بعد از جلسه‌ی انجمن شعر قطب از ایشان خواهش کردم که در رستوران رباط تهمینه روبه‌روی ضبط صوت من بنشینند و از زندگی‌شان بگویند. آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک مصاحبه‌ی صوتی است که بعد تایپ و ویرایش شده است.

زهرا آرین نژاد در چهارم خرداد ۱۳۵۳ در فیض‌آباد تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش حسن‌علی آرین نژاد کشاورز بود و در فیض‌آباد به کار زراعت مشغول بود. حسن‌علی آرین نژاد مردی باسواد و اهل مطالعه بود و در شب‌نشینی‌ها که خویشاوندان و همسایگان دور هم جمع می‌شدند برای همه کتاب می‌خواند. او عقیده داشت انسان باید از لحظه لحظه‌ی زندگی خود استفاده کند. زهرا در کودکی بسیار به این شعرها و داستان‌ها علاقه‌مند بود و همیشه شنونده‌ی علاقه‌مند صحبت‌های پدر بود. مادرش سیده زینب شمسی‌زاده زنی مهربان و روشن‌ضمیر بود که او نیز با علاقه به قرائت قرآن و شعر خواندن همسرش گوش می‌داد. خانم آرین نژاد در این مورد می‌گوید: «پدرم عادت داشت که وقتی قرآن می‌خواند معنی‌اش را هم بیان کند و مادرم کم‌کم معانی قرآن را فراگرفته بود و همین ممارست سبب شده بود مادرم زبان قرآن را بیاموزد و معنی آیات را درک کند.»

زهرا فرزند یک خانواده‌ی تقریبا پرجمعیت بود، چهار خواهر و چهار برادر داشت و خودش آخرین دختر خانواده بود. روزهای کودکی او در فیض‌آباد گذشت. او کودکی درون‌گرا و کم‌حرف بود. زمان زیادی را به فکر کردن در مورد طبیعت می‌گذراند و هر جلوه‌ی طبیعت او را به دنیای خیال می‌برد مثلا یک گل می‌توانست ساعت‌ها هم‌صحبتش باشد. دشت محولات در حاشیه‌ی کویر و به نسبت، جلوه‌ی طبیعت در آن کم‌رنگ است اما همین طبیعت کویری می‌توانست دست زهرای کوچک را بگیرد و ذهن خلاق او را سرشار از سوال کند. مثلا یک گل وحشی می‌توانست رازهایی را از زیر خاک در گوشش زمزمه کند. خانم آرین نژاد در مورد خاطرات کودکی‌اش می‌گوید: «شب‌های ساکت و پرستاره‌ی کویر اولین مونس من بود. مخصوصا شب‌هایی که همراه پدرم به زمین‌های کشاورزی می‌رفتم و در سکوت به صدای جریان آب گوش می‌دادم و به ‌آسمان پر ستاره خیره می‌شدم.»

بازی مورد علاقه‌ی زهرا در کودکی معلم‌بازی بود. او می‌گوید: «عادت همیشه‌ام بود که بچه‌های محله و فامیل را جمع کنم و معلم‌شان بشوم، حتی می‌توانستم بدون هیچ دانش‌آموزی معلم شوم، می‌توانستم دانش‌آموزان را در ذهنم تصور کنم و بی اعتنا به رفت و آمدها و صداها ساعت‌ها مشغول درس دادن باشم.»

زهرا آرین نژاد در هفت سالگی وارد دبستان فتحیه فیض‌آباد شد. دبستان فتحیه از موقوفات شادروان فتح الله میرزا قهرمان بود که مردی نیک‌اندیش بود و موقافات فراوان داشت. زهرا در کودکی، اعتماد به نفس پایینی داشت اما با این‌حال یک روز توانست با تمرین فراوان انشایی را در مورد عاشورا به بهترین شکل در کلاس ارائه دهد و معلم و دیگر دانش‌آموزان را تحت تاثیر قرار بدهد. ایستگاه دوم تحصیل او نیز در فیض‌آباد بود و در مدرسه‌ی راهنمایی شهید نیکزاد تحصیل کرد. وقتی به سوم راهنمایی رسید سعی کرد به رویای دوران کودکی‌اش جامه‌ی عمل بپوشاند. از یک سال قبل دانشسرای معلمی در فیض‌آباد تاسیس شده بود و راه برای او تا حدی هموار شده بود. او می‌گوید: «برادر بزرگ‌ترم معتقد بود که باید رشته‌ی ریاضی را انتخاب کنم و خیلی تلاش کردم تا خانواده را قانع کردم و در آزمون دانشسرا شرکت کردم»

در سال ۱۳۶۸ آرین نژاد از بین چهارصد شرکت‌کننده توانست جزو ده نفر اول قبولی دانشسرا باشد. ده نفری که می‌توانستند بعد از اتمام تحصیل محل خدمت‌شان را انتخاب کنند. او بعد از اتمام دانش‌سرا فیض‌آباد را برای محل تدریس انتخاب کرد تا در آن‌جا مشغول کار باشد و هم کنار خانواده باشد. او می‌گوید: «در دوران دانش‌سرا طبق مقررات دانشسرا باید شنبه صبح تا چهارشنبه عصر را در محیط مدرسه به سر می‌بردیم. دانشسرای تربیت معلم فیض‌آباد تا خانه‌ی ما فاصله‌ی اندکی داشت اما اجازه‌ی خروج از مدرسه را نداشتیم و باید منتظر می‌ماندم تا ظهر چهارشنبه پدرم بیاید و مرا با خود به خانه ببرد.»


زهرا آرین نژاد در سال ۱۳۷۴ ازدواج می‌کند. همسرش آقای رضا قلی پور هم معلم است و حاصل این ازدواج یک پسر و یک دختر به نام‌های امیرحسین و نفیسه است. خانم آرین نژاد بیشتر سال‌های خدمت را در همصحبتی با گل‌ها گذراند و معلم کودکان کلاس پنجمی بود. از وقتی که نظام آموزشی عوض شد چند سالی هم در پایه‌ی ششم ابتدایی تدریس کرد. خانم آرین نژاد در اواخر دوره‌ی خدمت سی ساله در آموزش و پرورش، چند سال جامه‌ی معلمی را از تن بیرون کرد و مدیر مدرسه شد. او بیشترین سال‌های خدمتش به عنوان معلم را در شهرستان فیض‌آباد گذرانده است.

ورود زهرا آرین نژاد به دنیای کلمات برمی‌گردد به انشایی در دوران دبستان که پیشتر به آن اشاره شد و آن انشا و نحوه‌ی ارائه‌اش باعث شد معلم تحت تاثیر قرار بگیرد و او را تشویق کند. تشویق معلم و همکلاسی‌ها زهرا را مجذوب جادوی کلمات کرد. در سال‌های دبستان خانم شاکری معلم کلاس پنجم، و در سال‌های راهنمایی خانم دیندار معلم ادبیات، آرین نژاد را به خاطر انشاهای خوبی که می‌نوشت بسیار تشویق می‌کردند.

خانم آرین نژاد حافظه‌ی بسیار خوبی دارد و در این مصاحبه بارها با یادآوری دقیق خاطراتش مرا شگفت‌زده کرد. او حتی اولین مصرعی را که سروده به خاطر دارد. آرین نژاد می‌گوید: «اول نمی‌دانستم که شاعرها خودشان کلمات را خلق می‌کنند و فکر می‌کردم شاعرها کسانی هستند که شعرها را برای دیگران می‌خوانند. دوران راهنمایی بود که احساس کردم این قدرت را دارم به جای انشاء کلماتی موزون را روی کاغذ بیاورم و چند جمله‌ای در وصف پدرم بنویسم. چند جمله‌ای موزون نوشتم که در وزن اشکال نداشت اما اشکالی در قافیه داشت یعنی به آوردن ردیف اکتفا کرده بود. شعرم را اول به همکلاسی‌هایم نشان دادم و همکلاسی‌ها از من خواستند که شعر را به خانم دیندار معلم ادبیات نشان بدهم» خانم نرجس دیندار معلم ادبیات شعر آرین نژاد را صمیمانه تشویق می‌کند و هفته‌ی بعد سه کتاب شعر «سعدی» و «حافظ» و «پروین اعتصامی» برای او می‌آورد تا بتواند با خواندن آن‌ها استعدادش را بیش از پیش پرورش دهد.

زهرا آرین نژاد در دوره‌ی دانشسرا با خانم بهار مهدی زاده هم‌دوره‌ای شد. خانم مهدی زاده که یک سال بعد از او وارد دانشسرای فیض‌آباد شد نیز شاعر بود و دوستی این دو کمک کرد تا هر دو نفر شعر را جدی‌تر دنبال کنند. مهدی زاده آرین نژاد را تشویق کرد تا در جشنواره‌های شعر آموزش و پرورش شرکت کنند و این دو دوست در کنار هم جشنواره‌های زیادی را در فیض‌آباد، تربت حیدریه و خراسان تجربه کردند. از حدود سال‌های ۶۹ و ۷۰ شعر آرین نژاد در کنار دوستش خانم مهدی زاده وارد مرحله‌ی جدیدی شد و شعرهای این سال‌ها معمولا جزو شعرهای برگزیده‌ی جشنواره‌های استانی آموزش و پرورش بودند.

آرین نژاد در ابتدای کار شاعری چند سالی «آرین» تخلص می‌کرد و بعد به جمع شاعران بی‌تخلص پیوست. بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشسرای تربت معلم اشتغال به کار و دوری از خانم مهدیزاده باعث شده شعر کم‌کم از زندگی خانم آرین نژاد کنار برود تا این‌که در سال ۱۳۷۹ باز این دو دوست شاعر بعد از مدت‌ها در یک مدرسه همکار شدند و یاد مونس قدیمی‌شان شعر کردند. تجربه‌ی سال‌ها شاعری و مطالعه و تشویق‌های متقابل باعث شد که شعرهای آرین نژاد این‌بار از مرحله‌ی استانی فراتر برود و به جشنواره‌های کشوری راه پیدا کند و نامش در بین معلم‌های ادبیات خراسان و فرهنگیان اهل شعر به عنوانی شاعری موفق مطرح شود.

در سال‌های تدریس خانم آرین نژاد چند سالی نیز مسئول کانون شعر آموزش و پرورش محولات بود و سعی می‌کرد شاعران آن خطه را هر یکشنبه دور هم جمع کند و جلسات شعرخوانی و نقد شعر برگزار کند. آرین نژاد در سال ۱۳۹۲ به این علت که پسرش در مدرسه‌ی تیزهوشان تربت حیدریه پذیرفته شد همراه خانواده به تربت حیدریه نقل مکان کرد. سکونت در تربت حیدریه او را با انجمن شعر و ادب قطب آشنا کرد.

آن زمان انجمن قطب به دلیل مشکل تداخل برنامه‌های انجمن شعر و انجمن نمایش به ناچار مکان اصلی خود را از دست داده بود و جلساتش در مسجد قائم تشکیل می‌شد. مسجد قائم برای برگزاری انجمن شعر محیط مناسبی نبود و خیلی از شاعران در جلسات شرکت نمی‌کردند. از خرداد ۱۳۹۵ که انجمن قطب به موزه‌ی مشاهیر در ساختمانی در باغملی منتقل شد فضایی فراهم شد که شاعران و علاقه‌مندان شعر در تربت حیدریه بتوانند در جلسات شرکت کنند از جمله خانم آرین نژاد که به جمع شاعران انجمن قطب پیوسته بود در جلسات بیشتر شرکت می‌کرد. بعد از ورود خانم آرین نژاد به تربت حیدریه چند سالی شعر طول کشید تا او شعر را دوباره به صورت جدی شروع کند. خانم آرین نژاد را امروز می‌توان که از شاعران تاثیرگذار تربت حیدریه دانست. او در جلسات انجمن قطب تنها شرکت‌کننده نیست که در برگزاری این جلسات نیز نقش دارد.


از خانم آرین نژاد می‌پرسم چه کسانی در راه شعر مشوق شما بودند و ایشان می‌گویند: «من از این جهت خوشبخت بودم و مشوق‌های زیادی داشتم. از خانم شاکری معلم کلاس پنجمم باید یاد کنم. در ادامه‌ی مسیر خانم دیندار و آقای هاشمی و خانم دی‌پورراد تشویقم کردند، یا آقای احیایی که گاهی کلاس‌های آموزش شعر می‌گذاشتند و از همه مهم‌تر خانم بهار مهدیزاده که اگر او نبود شعر در لابه‌لای زندگی‌ام گم می‌شد. در انجمن قطب هم جمع همدل و صمیمی شاعران در گرایش بیش از پیش من به شعر تاثیر داشته است.»

خانم آرین نژاد در شعر به شاعر خاصی دلبستگی ندارد و می‌گوید: «بیشتر شعر را در نظر گرفته‌ام تا شاعر را؛ از تمام شعرهای خوب تاریخ ادبیات لذت می‌برم بدون این‌که به شاعری خاص بیشتر توجه داشته باشم. وقتی به شعر معاصر رسیدم و سعی کردم زبان شعرم را به روز کنم از نجمه زارع، محمدکاظم کاظمی، مصطفی محدثی و دیگر شاعرانی که در جشنواره‌ها ایشان را دیده بودم تاثیر می‌گرفتم.»

زهرا آرین نژاد شعر را حرف دل می‌داند و معتقد است شعر خوب زبان دل است. او بیشتر به غزل مشغول است و بیشتر آثارش در قالب غزل ارائه می‌شود. در زبان به شاعران امروز نزدیک است و دلباختگی‌ای به شعر شاعران عاشقانه‌سرای معاصر دارد.

از خانم آرین نژاد می‌پرسم: «به نظر شما شعر در زندگی امروز چه جایگاهی دارد؟» و ایشان این‌طور پاسخ می‌دهند: «شعر مصداق کلام مختصر و مفید است. عصاره‌ی مفهوم‌های بزرگ می‌تواند در شعر منتقل شود و به همین خاطر شعر همیشه جایگاه خواهد داشت. شما با خواندن یک بیت شعر می‌توانی مفهومی وسیع را منتقل کنی و این مزیت بزرگ شعر است.»

زهرا آرین نژاد امروز کمتر در جشنواره‌ها شرکت می‌کند اما در زمان خدمت در آموزش و پرورش در جشنواره‌های مختلفی شرکت کرده است و مقام‌های بسیاری به دست آورده از جمله سه سال پیاپی در مسابقه‌ی پرسش مهر در مرحله‌ی کشوی در بخش شعر کلاسیک اول شده است. او در خصوص عدم شرکت در جشنواره‌ها می‌گوید: «در جشنواره‌هایی که از سوی انجمن قطب برگزار می‌شود از باب همراهی و تشویق دیگران به سرودن سعی می‌کنم شرکت کنم اما به طور کلی به این نتیجه رسیده‌ام که شعر قابل ارزیابی کمی نیست و نمی‌توان شاعران را رتبه‌بندی کرد.»

آرین نژاد کتاب منتشر شده‌ای به صورت مستقل ندارد اما در کتاب‌های گزیده‌ی شعر تربت و شعر آموزش و پرورش شعرهای ایشان چاپ شده است. خانم آرین نژاد معتقد است با گسترش اینترنت و پیام‌رسان‌های اجتماعی دگر نیازی به چاپ کتاب نمی‌بینم. خانم آرین نژاد در مورد چاپ کتاب می‌گویند: «چاپ کتاب ذوق و شوقی می‌خواهد که من ندارم. حتی اگر امروز کتاب چاپ شده‌ام را از سوی بهترین ناشر کشور، با بهترین کاغذ و چاپ و بدون کوچکترین زحمتی ببینم خیلی خوشحال نخواهم شد. به بچه‌ها هم گفته‌ام بعد از من به فکر چاپ کتاب نباشید. شعر مونس من است و چاپ شدن یا نشدنش چندان اهمیتی ندارد.»

به آخرین بخش مصاحبه می‌رسیم. بخشی که من پرسش‌هایم را پرسیده‌ام و به خانم آرین نژاد می‌گویم: «اگر مطلب ناگفته‌ای دارید بفرمایید لطفا» خانم آرین نژاد از انجمن شعر قطب تربت حیدریه یاد می‌کنند و می‌گویند: «یک انجمن پویا و فعال می‌تواند بر شعر شهرستان تاثیر زیادی بگذارد و انگیزه‌ای شود برای سرودن بیشتر. در هر شهر آد‌م‌هایی باید پیدا شوند که خود را وقف این کار کنند یعنی صمیمانه و مجدانه جلسات را رهبری کنند تا همیشه انگیزه برای خلق آثار تازه برای شاعران باقی بماند و من خوشحالم که در تربت حیدریه جلسات شعر فعال و پویا وجود دارد.»

شعرهای خانم زهرا آرین نژاد را می‌توان به دو بخش شعرهای آیینی و شعرهای عاشقانه تفکیک کرد. ایشان اشعاری در قالب رباعی هم دارند اما بیشتر اشعارشان در قالب غزل است و در یکی از دو دسته قرار می‌گیرد. در شعرهای آیینی کلام شاعر اوج می‌گیرد و بازی‌های زبانی و صورت‌های خیال بسامد بیشتری پیدا می‌کند و در شعرهای عاشقانه عاطفه بیشتر می‌شود و دستور زبان روان‌تر می‌شود. خانم آرین نژاد شعر معاصر را به خوبی می‌شناسد و توانسته خود را با زبان شعر امروز همگام کند. طبع و ذوق قدرتمندش به او کمک می‌کند تا کلام را شُسته و رُفته و با کمترین حشو در مصرع بنشاند به همین خاطر غزل‌هایش راحت به ذهن سپرده می‌شود. در ادامه چند شعر از شاعر همشهری خانم زهرا آرین نژاد را با هم می‌خوانیم:

من اگر ساکتم ولی عمری‌ست، غمی اندازه‌ی فلک دارم
شیشه هستم که پنج فصلم را زیر باران درد لک دارم
روزگارم شبیه شاعرهاست، تکیه بر واژه‌های آبی‌رنگ
با غزل پیش می‌روم چندی‌ست با غزل درد مشترک دارم
بال‌های شکسته‌ی خود را گرچه پنهان کنم از این مردم
روزهای گذشته می‌دانند که زمین خورده‌ام، ترک دارم
اهل تنهایی و سکوت و تبم، اهل شب‌ناله‌های بی‌تکرار
گر چه در این زمانه‌ی تاریک نارفیقان بی‌کلک دارم
روبه‌رویم نشسته‌ای خاموش حیف درد مرا نمی‌فهمی
من اگر ساکتم ولی عمری‌ست غمی اندازه‌ی فلک دارم


این شعرها دیگر برایم دردسر دارد
دیگر برای قلب مجروحم ضرر دارد
این روزها از ریشه دارم می‌شوم ویران
این روزها هر شاخه‌ام بوی تبر دارد
دیوان اشعار و غزل را می‌زنم آتش
با آن که می‌دانم مرا زیر نظر دارد
با آن که می‌دانم مرا هر روز می‌بیند
از دردهای استخوان‌سوزم خبر دارد
ما را توان عشق و شور و سوز و مستی نیست
این شعر ها دیگر برایم دردسر دارد

غم‌ها دوباره وارد سالی جدید شد
امسال هم بدون تو ای عشق عید شد
رفتی ‌و بغض حنجره‌ی آسمان شکست
رفتی و پشت پای تو باران شدید شد
رفتی ‌و پشت پای تو آن‌قدر دل گرفت
آنقدر که شکسته شد و ناامید شد
پاییز روی شانه ی زخمی من نشست
هرچه بهار و سبزه و ‌گل ناپدید شد
خم شد کنار پنجره‌ها قامتم عزیز
موهای پرکلاغی ما هم سفید شد

برخیز عاشقانه خودت را نشان بده
شعری بخوان تمام جهان را تکان بده
شعری بخوان وحال مرا رو به راه کن
این بار هم به پیکر وامانده جان بده
با زخم‌های کهنه‌ی سر بسته‌ام بساز
به بال‌های خسته‌ی روحم توان بده
تا جان بگیرم و غزلی دست وپا کنم
در حنجره دوباره تو سوز بنان بده
ای بهترین بهانه برای سرودنم
برخیز عاشقانه خودت را نشان بده

نفرین به این همه غزل عاشقانه‌ام
وقتی که گُر گرفته بدون تو خانه‌ام
وقتی نشسته عشق و جنون سال‌های سال
جای کسی که نیست سرش روی شانه‌ام
جای کسی که مانده از آن شب به یادگار
روی لباس آبی‌اش عطر زنانه‌ام
روزی اگر به خلوت من پا گذاشتی
روزی اگر دوباره گرفتی بهانه‌ام
طبـق قـرار قبلی‌مان ساعت غروب
در انتهای کوچه در آن قهوه‌خانه‌ام
دارم به بوی پیرهنت فکر می‌کنم
مشغول گفتن دو سه خطی ترانه‌ام
لابد ز راه می‌رسی و خنده می‌کنی
سر می‌گذاری از ته دل روی شانه‌ام
بی‌اختیار اشک مرا درمی‌آوری
زیبای من! شکوه تب شاعرانه‌ام!
این بار هم جنون به سرم زد بدون تو
نفرین به این همه غزل عاشقانه‌ام

ناممکن است گر چه برای تو باورش
من می‌رسم به آبی چشم تو آخرش
تو نیمه‌ی پرِ غزلی، سیب سرخ من!
من هم کنار حاشیه آن نیم دیگرش
سرو بلند شعر منی تو که ناگزیر
خم گشته واژه‌ها همگی در برابرش
آن‌قدر خواندم از تو که مثل مرور درس
در جشنواره‌ها همه کردند از برش
یا می‌رسد دلم به نگاه صمیمی‌ات
یا می‌خورد به سنگ زمان عاقبت سرش
در ناامیدی شب ما هم امید هست
من می‌رسم به آبی چشم تو آخرش

فراهم می‌کند با مَقدمش خوشحالی ما را
کسی که خوب می‌داند پریشان‌حالی ما را
کسی می‌آید از شرقی‌ترین سمت غزل‌خوانی
به هم می‌ریزد این اندیشه‌ی پوشالی ما را
کسی که با دو دست مهربان خویش خواهد شست
تهِ آن کوچه‌ی بن‌بست بداقبالی ما را
کسی که با دو دست مهربانش جمع خواهد کرد
شبی از کوچه‌های درد، دارِ قالی ما را
و بعد از این همه پاییزهای سرد و طولانی
شکوفا می‌کند این جمعه‌های خالی ما را

گذشته مثل باغی شعله‌ور آب از سرم امشب
میان کوره می‌سوزد چرا سرتاسرم امشب
شبیه شاخه‌های خسته‌ی یک ذهن درگیرم
نشسته کفر و ایمان در تمام پیکرم امشب
جنوب داغ لب‌های تو آن‌سو، آسمان این‌سو
خدایا از کدامین عشق باید بگذرم امشب؟
به روی سایه‌ی شک و یقین گیسو پریشان کن
بزن با خیل مژگانت به سیم آخرم امشب
مرا از کوچه‌های سرد و سر در گم رهایی ده
بزن زنجیر سنگینی به پای باورم امشب
مرا کافر کن و پیغمبرم شو هر چه باداباد
بسوزان با دو چشم شرقی‌ات بال و پرم امشب
میان این همه مرثیه‌ی باران و بی‌آبی
نمی‌دانم چرا زیبای من شاعرترم امشب
دوباره آسمان برقی زد و حال مرا پرسید
خدایا از کدامین عشق باید بگذرم امشب؟

آمد برای بار هزارم جواب فال
روزی رسیده می‌شود این سیب‌های کال
آن روز روز خوب ‌و قشنگی است بی‌گمان
وقتی ز شوق آمدنش می‌زنند بال
وقتی که سبز می‌شود این زردهای فصل
وقتی که نور می‌دهد این روزهای سال
یک عمر در تمام غزل‌های ساده‌ام
از عشق و انتظار و رهایی زدم مثال
ای عصرهای آخر هفته دلم خوش است
یک صبح جمعه می‌رسد آن لحظه‌ی وصال
آن باغبان می‌آید و باران می‌آورد
آخر رسیده می‌شود این سیب‌های کال

وقتی بیایی از دل من شور می‌بارد
واژه به واژه شعر من پُرشور می‌بارد
با گام‌های سبز تو ای منجی عالم
از هر کجای کشور من نور می‌بارد
از تاک‌های منتظر با مقدمت آقا
شاخه به شاخه بی‌امان انگور می‌بارد
وقتی بیایی آسمان از شوق بی‌پروا
از بلخ و ری تا شهر نیشابور می‌بارد
اصلا به یُمن مقدمت از آسمان آن روز
آیه به آیه سوره‌ی «والنور» می‌بارد
یک صبح جمعه صبح ندبه صبح آزادی
وقتی بیایی از دل من شور می‌بارد


چقدر ساعت شماطّه‌دار بگذارم
دو چشم عاشق خود را دچار بگذارم
چقدر جمعه نیایی ‌و حال زارم را
به پای خستگی روزگار بگذارم
چقدر جمعه نیایی و در غزل‌هایم
ردیف و قافیه را انتظار بگذارم
نیایی و همه‌ی عیدها عزا بشود
بهار را به دل داغدار بگذارم
کدام لحظه‌ی موعود می‌رسی از راه
که غصه‌های دلم را کنار بگذارم
قسم به این دل خونین اگر که برگردی
مسیر آمدنت را انار بگذارم
برای از تو نوشتن، از عاشقی گفتن
غروب شنبه‌شبی را قرار بگذارم

دنیا پُرِ از کین و حسد خواهد شد
احوالِ زمان دوباره بد خواهد شد
تاریکی و ظلمت که جهان را پُر کرد
یک روز از این مسیر رد خواهد شد

آتشفشانی از سخنم من، شراره‌ام
با بغض و درد، منتظر یک اشاره‌ام
باید تو را دوباره به جولان درآورم
صبحت به خیر ای غزل پاره‌پاره‌ام

بعد از تو دگر شعرِ من اعجاز نشد
بغضی که نشسته در گلو باز نشد
انگار تمام واژه‌ها خشکیدند
این شاعر مرده، دست و دلباز نشد

برای این شاعر همشهری آرزوی سعادت و سلامت دارم و امیدوارم کتاب شعرشان هم به زودی روانه‌ی بازار نشر شود. انتشار اشعار شاعری مانند زهرا آرین نژاد بی‌شک یک اتفاق خوشایند در شعر تربت حیدریه خواهد بود و نام او را در دفتر شعر تربت حیدریه ماندگارتر خواهد کرد.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۴/۰۵ تربت حیدریه

زهرا آرین نژاد

این مهم سال‌ها به تاخیر افتاد و بالاخره در شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۳ بعد از جلسه‌ی انجمن شعر قطب از ایشان خواهش کردم که در رستوران رباط تهمینه روبه‌روی ضبط صوت من بنشینند و از زندگی‌شان بگویند.


عکس از نفیسه قلی پور

زهرا آرین نژاد بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: زهرا آرین نژاد, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ساعت 12:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

برای نوشتن این یادداشت ناچار شدم ابتدا چند ساعتی ایمیل‌های قدیمی‌ام را بررسی کنم. سال‌هاست کسی پیامی در ایمیل برایم نمی‌فرستد و غالب پیام‌ها را در تلگرام دریافت می‌کنم تنها دوستی که هنوز از ایمیل استفاده می‌کند همشهری شاعرم در امریکا آقای سعید یوسف است. این‌بار که صندوق دریافت را باز کردم لینکی از یوتیوب برایم گذاشته بود که به یک فایل ویدئویی مصاحبه منتهی می‌شد. در این ویدئو سعید یوسف در مصاحبه با خانمی به نام یسنا احمدی از زندگی خود می‌گفت. به ذهنم رسید که خوب است دست به قلم -یا دقیق‌تر بگویم دست به صفحه کلید- شوم و بر اساس این مصاحبه‌ی ویدئویی مطلبی راجع به این شاعر همشهری بنویسم.

آشنایی من و سعید یوسف بعد از درگذشت استاد محمد قهرمان اتفاق افتاد. در تدارک مراسمی برای استاد محمد قهرمان در تربت حیدریه بودم و در جستجوهای عکس‌های قدیمی استاد در اینترنت رسیدم به مطلبی به قلم سعید یوسف که اشاره‌ای داشت به شعری منتشر نشده از استاد قهرمان. متوجه شدم سعید یوسف خود شاعر است، در تربت حیدریه به دنیا آمده و خواهرزاده‌ی شاعر نامدار همشهری استاد محمد قهرمان است.

با جستجوی بیشتر، وبلاگ اشعار و مقالات سعید یوسف را پیدا کردم و شعرهایش را خواندم و تصمیم گرفتم زندگی‌نامه‌اش را بنویسم. کل اطلاعاتی را که می‌شد در فضای مجازی به دست آورد فراهم آوردم اما حاصل حاوی اطلاعات مختصری بود. همان اطلاعات اندک را در قالب معرفی یک شاعر همشهری منتشر کردم. بعد از مدتی ایمیلی به دستم رسید از سعید یوسف که اظهار لطف کرده بود و یکی از شعرهای تربتی‌اش را برایم فرستاده بود. آن زمان گزارش‌های انجمن قطب را بعد از انتشار در وبلاگ، در قابل ایمیل منتشر می‌کردم و زندگینامه‌ی سعید یوسف هم بخشی از یکی از گزارش‌های انجمن قطب بود. یکی از مخاطبین همیشگی این ایمیل‌ها روزبه قهرمان فرزند بزرگ استاد محمد قهرمان بود که ایمیل را برای سعید یوسف بازارسال کرده بود و باعث شد باب آشنایی بین ما باز شود.

باری، با خواندن شعر سعید یوسف، به تعبیر مردمان تربت حیدریه آب در سرم خشک شد، یک ترکیب‌بند ساده، روان و شاهکار. در حد شعرهای تربتی استاد محمد قهرمان، از آن شعرهایی که خواندنش نور چشم را زیاد می‌کند و حفظ کردنش مایه‌ی قوت قلب است. سعید یوسف این شعر را در سال ۱۳۵۳ در زندان شاه سروده بود: «ای فصلِ بِهار ای کُتابَه/ ای ساخت پوراخم و تخم و بِرزَخ». بعدها فهمیدم آقای یوسف از چهره‌های شناخته شده‌ی چریک‌های فدایی خلق است و به خاطر مبارزات سیاسی‌اش مدتی در زندان ساواک بوده است.

چقدر افسوس خوردم وقتی فهمیدم این شعر لهجه‌ای، تنها شعر تربتی سعید یوسف است. مثل این بود که محمد قهرمان بعد از «تا از او دورا یکی ور سر میه» شعر تربتی دیگری نگفته باشد. چند سال بعد هم شعری به لهجه‌ی تربتی و به یاد زادگاه از آقای یوسف به دستم رسید: «تربت دِگَه مُر مونِ خیابوش نِخَدی» نمی‌دانم تشویق‌های من کارساز بود یا نه اما امیدوارم این شاعر خوب همشهری باز قلم به سمت شعر لهجه بچرخاند و با شعرهای زیبایش بر زیبایی دفتر شعرهای لهجه‌ی تربت حیدریه بیفزاید.

سعید یوسف در ۲۹ مهر ۱۳۲۷ در تربت حیدریه به دنیا آمد. مادرش عشرت قهرمان شاعر همشهری و پدرش فتح الله قهرمانی بود که مشهور بود به «شازده فتح‌الله‌میرزا». پدر و مادرش عموزاده بودند. او در یک خانواده‌ی متمول چشم به جهان گشود. روستای فتح آباد در جلگه‌ی محولات تربت حیدریه از دارایی‌های پدرش بود. پدرِ مادرش نیز مشهور به محمدصادق میرزا از ملاکان بزرگ تربت بود و چند پارچه آبادی و تعداد کلاته را در تملک خود داشت از جمله روستای امیرآباد زادگاه محمد قهرمان از املاک محمدصادق میرزا پدر بزرگ سعید یوسف بود. سعید یوسف هم ثروت و نوکر و کلفت و زندگی اشرافی را تجربه کرد و هم زوال اشرافیت یک خانواده‌ی پرآوازه‌ی قجری را به چشم دید.

اختلاف سن پدر و مادرش زیاد بود. مادرش عشرت قهرمان همسر دوم فتح‌الله میرزا بود و سعید کوچک‌ترین فرزند این شاهزاده‌ی قاجاری بود. سعید یوسف هفت ماهه بود که مادرش از پدرش طلاق گرفت. برادر و خواهرانش هم‌سن و سال او نبودند حتی بعضی از برادرهایش از مادرش مسن‌تر بودند. این تنهایی سعید را به کتاب خواندن سوق داد و سال‌های کودکی سعید رنگ و بوی کتاب گرفت.

فتح‌الله میرزا در تربت حیدریه در کارهای خیر زبانزد بود، آب‌انبار و مدرسه و دیگر ساختمان‌های عام‌المنفعه می‌ساخت. باستانی پاریزی در کتاب «حماسه‌ی کویر» از فتح‌الله‌میرزا قهرمانی به عنوان شخصی نیک‌اندیش یاد می‌کند که مدرسه‌ای را در دهی ساخته و معلمی استخدام کرده بود و از جیبش حقوق آن معلم را پرداخت می‌کرد. فتح‌الله‌ میرزا شخصیتی ملی‌گرا بود اما از سیاست دوری می‌جست.

مادر سعید یوسف، عشرت قهرمان زنی هنرمند بود. عشرت قهرمان که بعدها به جمع شاعران پیوست در سال‌های کودکی سعید شعر نمی‌گفت اما در حدود پنجاه سالگی به یک‌باره ذوقش گل کرد و طبعش جوشیدن گرفت. تخلص «نکیسا» را انتخاب کرد و خیلی زود به عنوان یکی از زنان شاعر خراسان مطرح شد. عشرت قهرمان تقریبا سالی یکی دو کتاب شعر می‌سرود و تا قبل از درگذشتش حدود چهل مجموعه‌ی شعر از او منتشر شد.

سعید یوسف به موروثی بودن شعر اعتقاد ندارد. شاید بشود گفت در خانواده‌ی او شعر مهم بود. وقتی می‌دید عمویم یزدانبخش قهرمان یا دایی‌ام محمد قهرمان شاعران شناخته‌شده‌ای هستند و در جامعه‌ی ادبی و بین مردم از احترام برخوردارند ترغیب می‌شد به شعر گفتن و گرنه او به موروثی بودن شعر اعتقاد نداشت.

غیر از یزدانبخش قهرمان و محمد قهرمان که شاعران ممتازی هستند خانواده‌ی قهرمان شاعران دیگری هم دارد، دایی دیگر سعید یوسف، حسین قهرمان، مادرش عشرت قهرمان، خاله‌اش مهرمنیر قهرمان و عموزادگانش تیمور قهرمان، هاشم قهرمان، آزیتا قهرمان هم شاعر بودند و اشعاری از ایشان به یادگار مانده است و بر این لیست بلندبالا بسیار نام‌های دیگر می‌توان افزود که همه از خانواده‌ی قهرمان یا قهرمانی هستند و طبع و ذوق شعر گفتن دارند.

سعید یوسف در راه شاعری بیشترین تاثیر را از دایی‌اش محمد قهرمان گرفت. در سال‌های نوجوانی سعید، محمد قهرمان شاعری بود که نامش مرزهای خراسان را درنوردیده بود. محمد قهرمان در مشهد زندگی می‌کرد و زیاد به تربت حیدریه می‌آمد و با سعید یوسف ارتباط گرمی داشت. کتاب‌هایی را که سعید می‌خواست از مشهد می‌خرید و همراه خود به تربت حیدریه می‌آورد.

سعید از سال‌های نوجوانی شعر گفتن را آغاز کرد. اشعار اولیه‌اش در روزنامه‌های محلی تربت حیدریه و خراسان از حدود سال ۱۳۴۳ یعنی زمانی که تنها ۱۶ سال داشت چاپ می‌شد. تحت تاثیر کتاب‌های جلال آل احمد سعی می‌کرد شعرهایش انتقادی باشد اما شکل‌های دیگر شعر را هم تجربه می‌کرد.

سعید یوسف دبیرستان را که تمام کرد در مهرماه ۱۳۴۶ برای خواندن زبان انگلیسی وارد دانشکده‌ی ادبیات مشهد شد. حضور محمد قهرمان در جایگاه رئیس کتابخانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات و شعرهای چاپ شده‌ی سعید یوسف در جراید خراسان باعث شده بود در جوانی در دانشکده‌ی ادبیات به عنوان شاعر شناخته شود.

سعید یوسف در دانشگاه خیلی زود رابطه‌ی گرمی با دیگر دانشجویان برقرار کرد. بهمن آژنگ که ورودی ۱۳۴۵ رشته‌ی زبان انگلیسی بود یکی از اولین دوستانش بود که گرایشات سیاسی داشت بود. بعدا آشنایی با حمید توکلی، غلامرضا علوی، محمد مختاری او را بیشتر به سیاست نزدیک کرد و کم‌کم عضو سازمان چریک‌های فدایی خلق شد. سازمان چریک‌های فدایی متشکل از جوانانی بود که روش جبهه‌ی ملی و حزب توده را در مبارزه با شاه و حکومتش نمی‌پذیرفتند و اعتقاد به مبارزه‌ی مسلحانه داشتند. فن بیان و قلم خوب و جسارتی که داشت خیلی زود او را به مرکز مبارزات کشاند.

دوره‌ی دانشجویی سعید که با درگذشت پدرش همزمان شد بیشتر با مطالعه‌ی آثار ایدئولوژیک همراه شده بود. رفاقت با دانشجویان سیاسی سیر مطالعاتی این جوان شهرستانی را عوض کرده بود و سعی می‌کرد آن‌چه را در کتاب‌ها می‌خواند در دنیای واقعی عینیت ببخشد. از اولین اعتراضاتی که سعید یوسف به طور فعال در آن حضور داشت یک اعتصاب دانشجویی در سال ۱۳۴۸ بود. این اعتصاب در اعتراض به سیلی خوردن یک دانشجو از استاد شکل گرفت و با حمایت دانشجویان دانشگاه را به تعطیلی کشاند. در این اعتصاب سعید یوسف توسط ساواک دستگیر شد و دو روز در بازداشت بود.

قهرمان‌ها و قهرمانی‌ها فامیل بزرگی هستند و در آن دوران بعضی از آن‌ها از عوامل نظام حاکم بودند و در درجات بالای اداری و نظامی حکومت خدمت می‌کردند و بعضی از منتقدان حکومت شاه. یزدانبخش قهرمان دیگر شاعر همشهری که عموی سعید بود شعرهایی تند در ذم خاندان پهلوی می‌سرود و دایی‌اش محمد قهرمان در سال‌های جوانی تحت تاثیر مهدی اخوان ثالث تمایل به حزب توده داشت اما هیچ کدام کار عملیاتی نکرده بودند. به تدریج فضای دانشگاه سعید یوسف را به میانه‌ی مبارزات مسلحانه علیه شاه کشاند و او در سال‌های آخر دانشجویی تبدیل شد به یکی از شخصیت‌های تاثیرگذار چریک‌های فدایی خلق در مشهد.

بهار ۱۳۵۰ در واکنش به واقعه‌ی سیاهکل فضای اطلاعاتی-سیاسی مشهد بسیار امنیتی شد و بسیار از شخصیت‌هایی که ساواک از قبل آن‌ها را تحت نظر داشت دستگیر شدند. در آن زمان سعید یوسف برای دیدن خواهرش به تربت حیدریه آمده بود. او در تربت حیدریه در منزل خواهرش دستگیر شد و به مشهد فرستاده شد تا تحت بازجویی قرار بگیرد. دوران بازجویی و زندان او تا سال ۱۳۵۳ طول کشید و او اسارت در زندان‌های اوین، جمشیدیه، قزل قلعه، کمیته‌ی مشترک و قصر را تجربه کرد.

شاعری سعید یوسف از این دوره به بعد تحت تاثیر مبارزات سیاسی‌اش بود. باورهایش در شعرهایش متجلی می‌شد، شعرهایی در سوگ دوستان مبارزش می‌سرود و اشعار حزبی می‌گفت. حتی سرودی که بعد به عنوان سرود چریک‌های فدایی خلق در زندان‌های مختلف و در سحرگاه‌های اعدام توسط چریک‌های فدایی خوانده می‌شد کار او بود که در زندان سرود و توسط هم‌بندانش به بیرون راه یافت.

اواخر بهار ۱۳۵۳ با آزادی از زندان، سعید یوسف به تربت حیدریه برگشت اما بعد از مدت کوتاهی برای تحصیل و کار عازم تهران شد. با همفکری حسین ادیبی دبیر دبیرستان رازی که بعد دکترای جامعه‌شناسی گرفته بود و در دانشگاه تهران تدریس می‌کرد سعید برای ادامه‌ی تحصیل در دوره‌ی فوق لیسانس، رشته‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران را انتخاب کرد. وی با توجه به مهارتی که در زبان انگلیسی داشت در موسسات خصوصی و دبیرستان‌های تهران کلاس‌هایی برداشت و از همان سال در تهران مشغول به کار و تحصیل شد.

مدتی بعد از آزادی از زندان شاه از طرف سازمان چریک‌های فدایی با سعید یوسف تماس گرفتند تا همکاری‌اش را از سر بگیرد. او هم که تمایل به همکاری داشت با تجربه‌هایی که از دوران زندان به دست آورده بود تصمیم گرفت قلمش را علیه شاه به کار بیندازد. سازمان چریک‌های فدایی در سال‌های پیش از انقلاب رادیویی را در خارج از کشور تاسیس کرده بود که پیام‌هایی بر علیه شاه پخش می‌کرد. سعید تصمیم گرفت که برای کار در این رادیو از کشور خارج شود. خروج از کشور به دلایل مختلف به تعویق افتاد تا در نهایت سال ۱۳۵۷ وطن را ترک کرد. مدتی بعد برای ادامه‌ی تحصیل به آلمان رفت و در رشته‌های ادبیات انگلیسی و ادبیات آلمانی از دانشگاه فرانکفورت فوق لیسانس گرفت. بعد از آلمان راهی کانادا شد و از دانشگاه تورنتو دکترای ادبیات تطبیقی گرفت و از سال 2002 به بعد در دانشگاه شیکاگو مشغول تدریس زبان و ادبیات فارسی است.

سعید یوسف به زبان‌های انگلیسی و آلمانی مسلط است و هنوز پیگیر و کوشا شعر می‌نویسد و در شعرهایش با زبان طنز و گاه جدی به حوادث روز ایران می‌پردازد. وی همچنین در زمینه‌ی روزنامه‌نگاری، ترجمه و نقد ادبی فعالیت می‌کند. از زمانی که در ایران تحصیل می‌کرد و از نیمه‌ی دهه‌ی ۴۰ همکاری با نشریات گوناگون را شروع کرد. بعد که به کانادا رفت عضو کانون نویسندگان ایران و انجمن قلم کانادا شد.

وی همچنین از اعضای «کانون نویسندگان ایران در تبعید» و «انجمن قلم ایران در تبعید» است و علاوه بر عضویت، عضو هیئت دبیران این دو نهاد نیز بوده است. او «کانون فرهنگی لاهوتی» را در آلمان و تاسیس کرد و در دهه‌های 80 و 90 میلادی مجله‌ای با عنوان «گاهنامه‌ی ويژه‌ی شعر» منتشر می‌کرد.

سعید یوسف در طول سال‌های شاعری‌اش فراز و نشیب‌هایی داشته است اما به اعتقاد خودش از وقتی وارد کار حزبی شد معنای شعر برایش عوض شد. او اوایل کارهایش را چندان جدی نمی‌گرفت و حتی اعتقاد داشت در این اوضاع آشفته‌ی مملکت چه جای شعر و شاعری اما با این حال گاه دردهای اجتماع را در قالب شعر روی کاغذ می‌آورد. بعدا رفیق‌های حزبی‌اش کارهایش را جدی گرفتند و تشویق بسیار کردند حتی بعضی به جد اعتقاد داشتند که رسالت او این است که شعر بگوید و در بازتاب دردهای جامعه‌اش نقش داشته باشم.

کم‌کم سرودن شعر برای سعید یوسف در شعر متعهد خلاصه شد اما جنبه‌ی زیبایی‌شناسی و هنری شعر را نیز لازم می‌دانست. سعید یوسف مثل هر شاعری از شاعران پیش از خود خواه‌ناخواه تاثیر پذیرفت اما برای او شاعران مشروطه تاثیرگذاری بیشتری داشتند. از شاعران مشروطه که بگذریم ابوالقاسم لاهوتی، محمدرضا شفیعی کدکنی،‌ اسماعیل خویی و سعید سلطان‌پور دیگر شاعرانی بودند که شعرشان را می‌پسندید و از ایشان تاثیر می‌گرفت.

از آثار چاپ شده‌ی سعید یوسف اعم از تالیف و ترجمه به زبان‌های فارسی و انگلیسی که به صورتِ کتاب منتشر شده است می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: درآمدی بر انسان‌شناسی، ترجمه، نشر سپهر، تهران، ۱۳۵۷؛ شعر جنبش نوين، مجموعه شعر، انتشارات توس، تهران، ۱۳۵۷؛ زان ستاره‌ی سوخته‌ی دنباله‌دار، مجموعه شعر، نشر هوای تازه، آلمان، ۱۳۶۳؛ سرودهای ستايش، ترجمه‌ی اشعار برشت، نشر خاوران، پاريس، ۱۳۵۴؛ نوعی از نقد بر نوعی از شعر، انتشارات نويد، آلمان، ۱۳۶۵؛ تأملی در راه، جلد اول گزينه‌ی اشعار، نشر صدا، تهران، ۱۳۷۳؛ غبارروبی، جلد دوم گزينه‌ی اشعار، نشر باران، سوئد، ۱۳۷۳؛ جان باختگان به بوی فردایی نو، منظومه، انتشارات قطره، پاریس، ۱۳۸۲
Poetics and Politics -East and West: The Poetries of AhmadShāmlu and Bertolt Brecht (Canada: Javān Publishers, 2007)؛ Basic Persian – A Grammar and Workbook [English] (London: Routledge, 2012)؛ Intermediate Persian – A Grammar and Workbook [English] (London: Routledge, 2013)

سعید یوسف در شعرهایش بیشتر به زمینه‌های اجتماعی و سیاسی می‌پردازد و حتی در شعرهای عاشقانه‌اش هم رگه‌هایی از دردهای اجتماعی را می‌توان دید. وی زبانی ساده و روان دارد و از آوردن کلمات و عبارات ساده و به اصطلاح کوچه‌ و بازاری در شعرش ابایی ندارد. تا جایی که من اشعار وی را مطالعه کردم می‌توانم بگویم بیشتر دغدغه‌ی محتوا دارد تا فرم؛ و همانند شاعرانی مانند ایرج‌میرزا، عشقی و برخی از شاعران مشروطه برای او یک دستی زبان در درجه‌ی دوم اهمیت قرار دارد. تسلط و علاقه‌ی او به شعر فرنگی را نیز می‌توان در جای‌جای شعرش مشاهده کرد. همچنین به نظر من تاثیر شاعران مشروطه در شعر ایشان پررنگ است. در ادامه نمونه‌هایی از اشعار سعید یوسف را با هم می‌خوانیم:

می‌توان گاهی مردد شد.
رد پایی هست؛ شاید رد پاهایی؛
نیز، می‌دانیم،
رد پا را هست معنایی:
رد پا یعنی که از اینجا کسی رد شد
رد پا، ردی است از تنها یکی گام و همین، اما؛
بی‌خبر از گام‌های دیگرست و آن‌چه‌ها کاندر پی‌اش آید:
می‌رسد شاید به راهی، شاید اما پرتگاهی، حفره‌ای، چاهی.
اندکی آیا دچار شک نباید شد؟
ور کسی شک کرد، باید طرد کرد او را و باید گفت مرتد شد؟
رد پا یعنی که از اینجا کسی رد شد.
با تو از یک گام می‌گوید که لرزان بوده یا محکم؛
بوده از یک مرد یا زن؛ با تأنی یا شتابان یا تفرّج‌گر.
هست در هر رد پایی سمت و سویی نیز،
رنگ و بویی هم.
هست گاهی رد پایی از عزیزی، آشنایی، همرهی، یاری.
ما نمی‌دانیم، اما تا کجا رفته ست.
اندکی آن سوترک شاید که دیواری
راه بر او بست- یا با مانعی دیگر
راه او سد شد
وان سرود سرخوشی یک آه ممتد شد.
رد پا یعنی که از اینجا کسی رد شد.

بازگردیم؟
می‌توان برگشت.
می‌توان بر سنگی پیغامی نیز نوشت
و گذاشت
و گذشت.
می‌توان گفت
با سر افرازی حتّی
که ندانستیم.
می‌توان افزود:
پیش‏ رفتن را
در جهلِ مرکب
ما نیز
می‌توانستیم.
شاید این برگشتن، جمع شدن باشد مانندِ فَنَر
شاید این برگشتنْ پژواکی باشد از بانگی در کوهستان
شاید این برگشتنْ بازْدَمی سختْ حیاتی باشد.
می‌توان کرد به هر چیز نظر
با نگاهی دیگرگونه کنون؛
می‌توان در واپس‏ رفتن نیز،
چون تقلاّی سرگینْ‌غلتان،
دید زیبائی از وصفْ برون.
می‌توان شب را باور کرد.
می‌توان در جائی کرد اُتراق
خستگی در کرد.
می‌توان از نو کرد آغاز.
می‌توان شمعی دیگر افروخت
و مدادی دیگر سر کرد
و نوشت
و گذاشت
و گذشت.
می‌توان برگشت.

خطوط جبهه در آن دور جابجا شده اند
و خانه هائی ویران و دود زده
سه بار دست به دست شدند
و حال بی صاحب مانده و رها شده اند
و در چراگاهی چند گاو لاغر
گرسنه مانده و گیج اند و بی کس اند
گروهی از زنها، بچه ها،
کنارِ ریلِ قطارند منتظر
که نعشها برسند

(برای بهمن آژنگ)
باورت می‌شود؟
سال پنجاه بود،
حال، پنجاه سال می‌گذرد.
شال زردت تکان خورَد در باد.
و چه آرام، گردِ قوزکِ پا،
می‌خورَد پیچ و مثلِ خواب و خیال
مارِ خوش خطّ و خال می‌گذرد.
گَردِ پیری نشسته بر سر و روی.
نتکانیم گَرد را از تن؟
وقت جاروب و رُفت و روب نشد؟
و ببینم، رفیق،
چیست این لکّه، چیست این سوراخ؟
رفت پنجاه سال و در سرِ تو
جای تیرِ خلاص خوب نشد؟

تا مقدمِ سپیده دمان می‌رویم ما
تا هست پای رفتن‌مان می‌رویم ما
با باد، می‌رویم چو عطرِ شکوفه ها
در جوی، همچو آب روان می‌رویم ما
بر شاخه‌های باغ می‌آییم سبز و سرخ
با برگ‌های زردِ خزان می‌رویم ما
بیرون کشیده رختِ خود از ورطه‌ی وحوش
تا سرزمینِ آدمیان می‌رویم ما
آن‌جا که غیرِ خنده و غوغای کودکان
از های و هوی نیست نشان می‌رویم ما
(پیران ببین به سوکِ جوانان نشسته‌اند:
در این دیارِ شوم، جوان می‌رویم ما)

کلام خویش چو گفتی، کلام او بشنو!
همین نه گفته خود را، که «گفتگو» بشنو!
همین نه هرچه خوشایندِ شخصِ توست؛ تو را
دو گوش بهرِ چه دادند؟ از دو سو بشنو!
بسا که نیست خوشایندت آنچه می‌گویند؛
مترس ازینکه به گوشت رود فرو! بشنو!
ز هر کسی سخنِ راست را شنید توان:
اگر که دوست تو را گوید، ار عدو، بشنو!
گلایه ای کس اگر گفت از تو در برِ غیر
و گر به نزدِ تو گویند و روبرو، بشنو!
دلی که شکوه کند از شکنجِ زنجیری
به گوش گیر تو آن شکوه، مو به مو بشنو!
اگر گلایه‌ای از سنگِ بیستون گویند،
حدیثِ سنگدلی‌هایش از سبو بشنو!
نسیم، خوش وزد، امّا حدیثِ آن گلِ سرخ
که گشته پرپر ازین بادِ هرزه پو بشنو!
بسنج پندِ مرا نیک و گر نکو یابی
به گوشِ هوش نیوش از من و نکو بشنو!

مداد، مسئله اش انتشارِ آگاهی ست
مرامِ دفترِ کاهی برابری خواهی ست
مداد چرخد و هر سو دَوَد به هر صفحه
که ازدیادِ خطوط از کمالِ آگاهی ست
ببین صفی ز اَلِف های انقلاب اینجا
به سوی دالِ دژِ دشمنان ما راهی ست
ببین به سرکشِ این کاف ها: چو روسری ای
که پر زنان سرِ چوبی چو کفتری چاهی ست
ببین کشیدگی «سین»، ببین به سرکشِ «گاف»،
که جمع شان چو نسیمِ خوشِ سحرگاهی ست
ببین به پرچم و این جمعِ نقطه ها در «پ»
که یادگارِ جوانانِ سالِ پنجاهی ست
مداد، ناشرِ آگاهی است و بس، که جز این
هر اتّهام که بر او کسی زند، واهی ست
به اتّهامِ تخطّی ز خطّ آزادی
شکسته خط کش و در حال معذرت‌خواهی ست


از نسلِ آن اخترِ بی افولیم
از جنسِ کوه و تفنگِ دولولیم
با شاخه هائی که غرقِ شکوفه ست
استاده در چارراهِ فصولیم
این گل ببوئید و برگی بچینید
ما پر نثاریم، ما پر شمولیم
قدری، بفهمی نفهمی، دلیریم
قدری، بفهمی نفهمی، چپولیم
ترسی نداریم و تنها به راهیم
در جنگ با لشکری نرّه غولیم
از اینکه عالم در این وضع و حال است
ما هم، بفهمی نفهمی، ملولیم
گر اهلِ قالید، ما را نیابید
گر اهلِ حالید، سهل الوصولیم
دادندمان وعده‌ی وصل روزی
عمری ست در انتظار وصولیم
راهی ست این زندگی پر خروجی
ما بیشتر در خیال دخولیم
ما را چه بسیار در درسِ این عشق
تجدید کردند و حالا قبولیم

ای فصلِ بِهارِ ای کتابَه
ای ساخْت پور اَخْم و تَخْم و بِرْزَخ!
یا جَـْلَه و سِیْل و سوزِ برفَه
یا اَفْتُوِ داغ و باد و دُلَّخ
قوم و رِگ و خارِ خوشکه از دَم
چاردوبَرِ ما هَزار فِرْسَخ
امّا مو و تو دو تا دِرَخْتِم
پوشیدَه قِبای سُوْزِ نَخ‌نَخ
اَستیدَه دِ مینِ ای بیابو
ریشَه دِ زِمینِ ای بیابو
کیْ بود مُو و تو بودِم اوساخت
قُچّاق و رِشیدْ هَم‌سَرِ لوک
حالا دِگَه چند سالَه رِفْتَه
مویایْ سَرِما سِفِدْ تَک و توک
روزِمْ خَـْمَه که ما خَـْبودِم
دو پیرِ لِمَشْتِ جیشْت و عِنّوک
دو دایِ شِگِستَه و خِرَ بَه
دو لِتِّه‌ی پَـْرَه، پودَه، پِتّوک
ما بَلِّ هَمِم، بِرِیْ هَمِم ما
تا هَستِمْ ما، خِدِیْ هَمِم ما
مارْ جَـْهِل و خوم گِریفْت دِنْیا
اَنْداخْ دِ اَتیش‏ و کرد پُختَه
اَجّاش خِبَرُم مِگی نِدَ رَه
از ماستِ تُروشِ که فُرُختَه
غَـْفِل، که اَخِر خَـْکرد کورِش
دود و دَمِ خِرمِنای سُختَه
ماهارْ که دِ گور خَـْکرد، امّا
گورِ خودِشُم خَـْکند اَزُختَه
خِندیدَه که مارْ دیَه دِ زِندو
فِردام خَـگِریست و مار خَـخِندو
اِیْ اَبرِ کنیسک خوشک بی نَم
کیْ از تو خَـْرَفت آسِمو پاک؟
اُوْهایِ خُنوک شیری از تو
کی واز بِدَر خَـْقُـلّی، اِی خاک؟
کی تُور خَـْگُلُندَن از نُوْ، اِی توی؟
کی خوشَه خَـْکرْدی از نُوْ، اِی تاک؟
کی واز خَـْخُندی از قِفَستِت
اِی مُرغِ سَکول مَکولِ غِمناک؟
وَختِ اَتیشِ نِمُندَه بَـْشَه؟
یا وَختِ نِه دوی، نِه کندَه بَـْشَه؟

تربت دِگه مُر مونِ خیابوش نِخَـْدی
حُکمِ قِدیما دوبَرِ مِیدوش نِخَـْدی
پیشکوش سَرِ جاشَه، ولی هیشکِه دِگَه مُر
لَم دایَه دِ سِیکاش و لُوِْ جوش نِخَـْدی
با چرخ چه جولونِ مِدایُم مُو دِ تربت
هیشکِه دِگَه او چرخ و او جولوش نِخَـْدی
چَشمِ مو دِگَه تِپِّه ی باغ‌ملّیِ شَهرِر
با سُوْزی و گُل‌های فِراووش نِخَـْدی
از خَنِه‌ی ما هیچِّه نِمُندَه، دگه چَشمُم
او خَـْنَه رِ با بیدِش و ناجوش نِخَـْدی
آقای خِطیبی که کُتاب دیشت و مِجِلَّه
مُر مونِ کتاباش و دِ دیکّوش نِخَـْدی
آقای نِجَف‌زاده، دِبیرِ ادِبیّات
بَلِّ مُو دِگَه بِچِّه‌ی باهوش نِخَـْدی
او دخترِ که وِر رَدِ او بودُم و حِیروش
مُر وِر رَدِش و عاشق و حِیروش نِخَـْدی

سعید یوسف

فتح الله میرزا قهرمان

فتح الله میرزا

سعید یوسف بهمن آژنگ

سعید یوسف

سعید یوسف، ۱۴۰۳ عکس از یوتیوب

سعید یوسف، ۱۴۰۳ عکس از یوتیوب


برچسب‌ها: سعید یوسف, شاعران تربت حیدریه, تربت حیدریه, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ساعت 12:1  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

دهم فروردین‌ماه ۱۴۰۰ در حاشیه‌ی جشن‌های نوروزگاه در پیشکوه تربت حیدریه وقتی میرزاحسین شعبانی روبه‌رویم نشست، آرام ریکوردر را درآوردم و پیش رویش گذاشتم و گفتم امروز می‌خواهم با کسی مصاحبه کنم که خودش همیشه با همه مصاحبه کرده و حالا بر اساس بیت مشهور «بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر/ دیدی که چگونه گور بهرام گرفت» من قرار است این بهرام گریزپا را صید کنم. صحبت ما لابه‌لای صدای موسیقی‌ای که از سمت هنرمندان انجمن موسیقی از آن‌طرف خیابان می‌آمد و سر و صدای بازی غزل کوچولو دخترم به سختی به گوش ریکوردر می‌رسید. عصر دل‌انگیزی بود با نسیمی که از سمت سه‌قله می‌وزید. صحبت‌مان که حسابی گل انداخت، گل زرد آسمان داشت پرپر می‌شد. این مصاحبه‌ی خواندنی حاصل یک گپ و گفت دوستانه در یک عصر بهاری زیبا در پیشکوه تربت حیدریه است. گرفتاری‌های من باعث شد نوشتن این مصاحبه به تاخیر بیفتد اما شنیدن صدای گفت و گو و خنده‌هایمان مرز زمان و مکان را درنوردید و مرا با خود به همان عصر زیبای بهاری برد.

حسین شعبانی مجری، خبرنگار، روزنامه‌نگار، نویسنده و‌ شاعر همشهری در سه‌شنبه دوم مرداد سال ۱۳۶۹ در خانه‌ی مرادعلی شعبانی و بی‌بی فاطمه حسینی در یکی از محله‌های قدیمی تربت حیدریه به نام کوچه‌ی حمام زرانگیز به دنیا آمد. هم‌زمان شدن تولدش با محرم سال ۱۴۱۱ باعث شد تا پدربزرگش نام حسین را برایش برگزیند و چون مادرش سیده بود به رسم خراسانی‌ها پیشوند میرزا هم به نامش (البته نه در شناسنامه) اضافه شد.
پدرش در یکی از بازارهای قدیمی تربت حیدریه به نام بازار هادی‌زاده یا هادی‌اف مغازه‌ی لحاف‌دوزی داشت. میرزاحسین که فرزند اول خانواده بود زودتر از موعد به دنیا آمد و تمام خانواده همّ و غم‌شان این شد که این نوزاد عجول را به سلامتی به منزل کودکی برسانند. آن‌ها که پیشتر تجربه‌ای از فوت فرزند اول‌شان داشتند امیدی به ماندنش نداشتند، این نوزاد کوچک و نارس را لای پر قو که نه اما لای پنبه بزرگ ‌می‌کردند و مواظب بودند از گزند روزگار دورش بدارند.
لطف خدا میرزاحسین کوچک را حفظ کرد تا به دوران کودکی رسید. جثه‌ی ریزش در کودکی و مواظبت پدر و مادر، او را تا حدی از بازی با همسالان بر حذر می‌داشت اما خیلی زود زمانه سازگاری کرد و میرزاحسین کوچک در قد و قامت به هم‌سن و سال‌هایش رسید و حتی از ایشان پیشی گرفت. دوران ابتدایی را در دبستان دولتی شهید کلاهدوز شروع کرد اما خیلی زود به دبستان بیت‌المقدس منتقل شد. سال آخر دوره‌ی ابتدایی را هم در دبستان شهید دماوندی گذراند.
به نوجوانی که رسید وارد مدرسه‌ی راهنمایی ارمغان پیروزی شد، در درس موفق بود و توقع این بود که با معدل بالایی که در دوره‌ی راهنمایی کسب کرده بود و همچنین نمرات بالایی که درس علوم گرفته است، وارد رشته‌ی علوم تجربی شود. از همان سال‌ها آتش گرایش به هنر در وجود میرزاحسین شعله‌ور شده بود و همین موجب شد تا به جای دبیرستان به هنرستان برود و رشته‌ی معماری را انتخاب کند. هنرستان علامه طباطبایی پذیرای او بود و در نهایت در سال ۱۳۸۶ دیپلم تقشه کشی معماری گرفت.
بعد از گرفتن دیپلم، هنوز هفده سال بیشتر نداشت که به خاطر علاقه‌ای که به معماری داشت جذب یک شرکت خصوصی در مشهد شد و مدتی با این شرکت همکاری داشت تا این‌که در مهرماه ۱۳۸۷ در رشته‌ی نقشه‌کشی معماری دانشگاه آزاد تربت حیدریه پذیرفته شد. از سال ۱۳۸۹ با مدرک کاردانی معماری به تدریس در هنرستان‌های‌ معماری شهر مشغول شد و هم‌زمان در کارشناسی هم پذیرفته شد که در سال ۱۳۹۱ توانست در رشته‌ی مهندسی معماری مدرک لیسانس بگیرد. یکی دو سال بعد از فارغ‌التحصیلی در لیسانس، در کارشناسی ارشد دانشگاه علوم تحقیقات خراسان رضوی پذیرفته شد و در سال ۱۳۹۶ از این دانشگاه با درجه‌ی کارشناسی ارشد فارغ‌التحصیل شد. تدریس در هنرستان‌ها و دانشگاه‌های تربت حیدریه در رشته‌ی معماری از همان ابتدا در زندگی مهندس حسین شعبانی نقش پررنگی داشت و به خاطر علاقه‌ای که به تدریس داشت هرگز این کار را رها نکرد. اسفند ۱۳۹۸ ازدواج کرد و محدودیت‌های کرونایی سبب شد تا جشن عروسی‌شان به ساده‌ترین شکل ممکن برگزار شود. خوب یادم است در آن روزهای که پُر بود از خبر بد، خبر ازدواج این شاعر همشهری واقعا خوشحالم کرد. همسر ایشان خانم رویا غلامزاده در رشته‌ی مامایی تحصیل کرده‌اند و در همان رشته مشغول به کار هستند.


امروز میرزاحسین شعبانی را در تربت حیدریه بیشتر به عنوان خبرنگار می‌شناسند. می‌توان گفت شاعری، استادی دانشگاه، فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی‌اش همه و همه در زیر سایه‌ی خبرنگار بودنش رنگ گرفته‌اند. از همان دوران دانشجویی، فعالیت در انجمن ادبی دانشگاه و فعالیت‌های فرهنگی جزو دل‌مشغولی‌های جدی میرزاحسین شد به طوری که به مناسبت‌های مختلف در دانشگاه آزاد تربت حیدریه برنامه برگزار می‌کرد. او در این‌باره می‌گوید: «یادم است که یک بار به جای این‌که شهریه‌ی دانشگاه را پرداخت کنم به خاطر برنامه‌هایی که برگزار کرده بودم مبلغی را از دانشگاه بستانکار شده بودم و یک چک تسویه حساب به من دادند»
فعالیت‌های ادبی به فضایی برای ارائه‌ی کار احتیاج داشت. او و دوستانش در دانشگاه نشریه‌ی «آفاق فرهنگ و هنر» را به عنوان یک نشریه‌ی دانشجویی بنیان گذاشتند و سمت آقای شعبانی در آن نشریه سردبیری بود. قلم به دست گرفتن و اداره‌ی نشریه خیلی اتفاقی و بر حسب ضرورت پیش آمد اما خیلی زود آقای شعبانی را جذب خود کرد. او که می‌خواست این کار را حرفه‌ای و قاعده‌مند دنبال کند، سال ۱۳۸۹ بود به تهران رفت تا اولین دوره‌ی آموزش تخصصی خبرنگاری و روزنامه‌نگاری را بگذراند. فعالیت در زمینه‌ی خبرنگاری و روزنامه‌نگاری منجر به تاسیس خبرنگاری «تابان تربت» در سال ۱۳۹۵ شد. کمی بعد خبرنگار رسمی روزنامه‌ی خراسان در تربت حیدریه شد و بعد از آن به عنوان خبرنگار رسمی صدا و سیما در شبکه‌ی استانی صدا و سیمای خراسان رضوی معرفی شد.
شاعری، فعالیت فرهنگی و خبرنگار بودن آقای میرزاحسین شعبانی در سال‌های اخیر به نفع شعر تربت تمام شد و یکی از کارهای مهم ایشان پیگیری نامگذاری میدانی در تربت حیدریه به نام استاد محمد قهرمان بود. یادم است مطلبی از ایشان در روزنامه‌ی خراسان منتشر شد با عنوان «غربت استاد محمد قهرمان در زادگاه» و همین مطلب و انتشارش در فضای مجازی باعث شد مسئولین به یاد بیاورند که در این زمینه از تهران و مشهد عقب افتاده‌اند. فعالیت‌های اجتماعی ایشان هم در زمینه‌ی رفع مشکل کارتن‌خواب‌های تربت حیدریه در سال ۱۳۹۹ با همکاری مسئولین شهر به ثمر رسید و بی‌شمار فعالیت‌های فرهنگی اجتماعی دیگر که ذکر آن‌ها سبب اطناب می‌شود و بهتر است از آن بگذریم و به شعر میرزاحسین شعبانی بپردازیم.
میرزاحسین می‌گوید از کودکی با شعر آشنا بودم و مثل بیشتر کودکان مادرم همیشه برایم کتاب‌های شعر می‌خواند. صدای مادرم در خواندن کتاب «یک مرغ زرد پاکوتاه» را به خوبی به یاد دارم. معمارها به طور کلی ذهن‌شان طوری پرورش پیدا می‌کند که قدرت تجسم و تخیل بالایی دارند. خیالی که در معماری تقویت می‌شود در شاعری هم به کار می‌آید اما شعر را به صورت جدی بعد از آشنایی‌ام با انجمن قطب شروع کردم. مجری‌گری باعث شده بود تا شعر زیاد بخوانم و شعر زیاد حفظ کنم و تا حدی با وزن آشنا باشم. از زمان دانشجویی گاهی چیزهایی می‌نوشتم که به حساب خودم غزل بود اما صادقانه می‌توانم بگویم فقط علاقه‌مند به شعر بودم. گاهی در همان انجمن ادبی اشعارم را در معرض نقد قرار می‌دادم اما با دنیای شعر به صورت حرفه‌ای مواجه نشده بودم تا سال ۱۳۹۷ که بعد از چند جلسه شرکت در انجمن مثنوی‌خوانی با انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه آشنا شدم و تابستان همان سال در کارگاه شعر انجمن شعر و ادب قطب شرکت کردم.
آقای شعبانی در انجمن شعر و ادب قطب به سرعت به عنوان یکی از شاعران جوان و آینده‌دار مطرح شد و هر هفته با غزل‌های تازه‌اش موجب شگفتی می‌شد. می‌توانم بگویم خلاء چند سال شاعری کردن بدون ارتباط با شاعران همشهری را ظرف یکی دو سال پر کرد و خیلی زود در انجمن قطب جای خودش را پیدا کرد. سخت‌کوشی حسین شعبانی در تمام کارهایش مثال‌زدنی است و در شعر هم همین سخت‌کوشی باعث شد خیلی زود کتاب‌های مطرح ادبی را بخواند، سبک و سیاق غزل‌های معاصر را بشناسد، وزن را خوب درک کند و به جمع شاعران آینده‌دار شهرستان و استان بپیوندد.
از آقای شعبانی از علاقه‌اش در بین شاعرانِ پیش از خود می‌پرسم و او می‌گوید: «زبان من در شعر زبان کهن بود و علاقه‌ام هم شاعران کلاسیک بود اما بعد از آشنایی با انجمن قطب کم‌کم به سمت شاعران معاصر گرایش پیدا کردم. شعرهای محمد کاظم کاظمی، فاضل نظری و محمد حسین ملکیان را دوست دارم. شعرهای آیینی ملکیان و برقعی را می‌پسندم و به خاطر اجراهایی که دارم ابیاتی را از شاعران معاصر یادداشت می‌کنم و به ذهن می‌سپارم.»

شعبانی صادقانه‌ترین بیان انسان را شعر می‌داند. شعر حرفی‌ست که پنجره‌ای به دنیای شاعر باز می‌کند و ما شاعران را از همین پنجره می‌شناسیم. او شعرسازی را دوست ندارد و می‌گوید شعر ساختن وقت تلف کردن است مگر به قصد تمرین و شعری که از دل برنیامده باشد بر دل هم نخواهد نشست.
از او می‌پرسم شعر در زندگی انسان امروز چه جایگاهی دارد و چنین پاسخ می‌دهد: «شعر در زندگی انسان امروز اولویت ندارد. همان‌طور که کتاب خواندن تا حدی کمرنگ شده است، نوشتن و سرودن هم کمرنگ شده است. برگزاری انجمن‌های ادبی، مسابقه‌های ادبی در بین دانش‌آموزان می‌تواند تا حدی این خلاء را پر کند و باعث شود گرایش به سرودن و نوشتن همچنان زنده بماند و خوشحالم که در تربت حیدریه این جریان‌ها قوت دارد و انجمن‌های ادبی در این زمینه فعال هستند.»
از بین قالب‌های مختلف حسین شعبانی بیشتر به غزل دلبستگی دارد، غزل مثنوی و مثنوی در رده‌های بعدی علاقه‌ی وی قرار دارد. او در مورد شعر امروز به پویایی اعتقاد دارد. به باور او علی‌رغم تمام ارزش‌هایی که در ادبیات کلاسیک فارسی به چشم می‌آید شاعران امروز باید راه خودشان را بسازند. او می‌گوید «اگر بهترین ساختمان را بعد از پنجاه سال بخواهی دوباره بسازی باید از نو طرح بریزی چون نمونه‌ی قبلی هرچند موفق اما مربوط به زمان خودش بوده است. شعر هم همین حال و هوا را دارد و در هر دوره می‌توانیم با آموختن از گذشتگان کار تازه‌ای ارائه بدهیم.»
او در جشنواره‌های ادبی زیادی شرکت نکرده است. سال ۱۳۹۸ در جشنواره‌ی خاتون خورشید تربت حیدریه یکی از برگزیدگان بود که به علت کرونا اختتامیه‌اش برگزار نشد. در جشنواره‌ی استانی حماسه‌ی حسینی هم با شعری عاشورایی رتبه‌ی سوم جشنواره را به دست آورد.
شعبانی تا به حال کتاب شعر چاپ نکرده است اما در نشریه‌ی قطب شعر ایشان چاپ شده است. خود ایشان هم یکی از اعضای هیات تحریریه نشریه‌ی «قطب» بودند و در چاپ اولین شماره تلاش زیاد کردند. همچنین در نشریات محلی تربت حیدریه شعرهایی از این شاعر همشهری چاپ شده است. کتابی با عنوان «راهکارهای توسعه‌ی گردشگری در روستاهای منطقه‌ی تربت حیدریه» نیز از آقای میرزاحسین شعبانی چاپ شده است. این کتاب حاصل کار جمعی ایشان با دانشجویان‌شان در دانشکده‌ی فنی تربت است. کتاب‌های «هندسه‌ی ترسیمی» و «پرسپکتیو» از دیگر تالیفات ایشان است که در دست تهیه می باشد. سال ۱۳۹۳ در یک مسابقه‌ی بین‌المللی در زمینه‌ی معماری با عنوان «طراحی خانه‌ی افریقایی» شرکت کردند و اثر ایشان جزو تقدیرشدگان این مسابقه بود.
در ادامه نمونه‌ای از اشعار آقای میرزاحسین شعبانی را با هم می‌خوانیم:
خواستم از تو بگویم که زبان ریخت به هم
آسمان ریخت، زمین ریخت، زمان ریخت به هم
آسمان در کنفِ رشته‌ی تسبیح تو بود
تا گسستی همه‌ی کون و مکان ریخت به هم
تا که مسجد خبر غربت مهتاب شنید
دل گلدسته تکان خورد، اذان ریخت به هم
ناله‌ی مادرم از بس که زمین را لرزاند
آسمان نیز ترک خورد و جهان ریخت به هم
بعد تو گفت علی درد دلش را با چاه
چاه بی‌تاب شد و نعره‌زنان ریخت به هم
گفتم از غربت خاک تو دو خط بنویسم
قلم افتاد زمین، گریه‌کنان ریخت به هم
خواستم از در و دیوار بگویم اما
غزلم قافیه را باخت، زبان ریخت به هم

هر چه نازش می‌کشم هی ناز افزون می‌کند
با همین شیوه دلِ دیوانه را خون می‌کند
هر چه من دل را به راه راست دعوت می‌کنم
تابِ گیسویش مرا از راه، بیرون می‌کند
گر چه بود افسانه اما درک دارم می‌کنم
عشق لیلی آن‌چه را با جان مجنون می‌کند
زلف تو در باد می‌رقصد، کمانِ ابرویت-
می‌کشد چشم مرا انگار افسون می‌کند
موی مشکین روسروی برداشتی، این کار تو
نقش گیسویت به چشم یار مدیون می‌کند
وزن شعرم مثل موهای تو در هم ریخته‌ست
یک نگاهت این غزل را باز موزون می‌کند
آقای شعبانی در پایان فروتنانه می‌گوید من خود را شاعر نمی‌دانم اما حضور در جلسات شعر و جمع شاعران را خیلی دوست دارم. انجمن شعر برای من جایی‌ست که می‌توانم تمام خستگی‌های روزمره‌ام را پشت در بگذارم، راحت بنشینم و از ادبیات لذت ببرم. برای دوست شاعرم آقای میرزاحسین شعبانی آرزوی موفقیت می‌کنم و امیدوارم همواره چراغ شعر راهنمای زندگی‌اش باشد.
بهمن صباغ زاده
دی ۱۴۰۰ تربت حیدریه
منبع این نوشته‌ها مصاحبه با شاعر در فروردین ۱۴۰۰ است.

میرزا حسین شعبانی

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: میرزا حسین شعبانی, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴ساعت 12:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


در این شماره می‌خواهم درباره‌ی شعر و زندگی دوستی قدیمی و شاعری هم‌انجمنی برای شما بنویسم. دختری سرزنده و پرانرژی که در سال‌های میانی دهه‌ی هشتاد وارد انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه شد. او خیلی زود به یکی از چهره‌های فعال شعر تربت تبدیل شد و یک تنه کارهایی بزرگ را انجام داد.

فرشته خدابنده در ۲۹ فروردین ۱۳۶۸ در تربت حیدریه به دنیا آمد. او که دو خواهر و سه برادر دارد، فرزند چهارم خانواده است. خدابنده‌ها از خانواده‌های خوش‌نام و معتبر تربت حیدریه هستند و ریشه‌های این خانواده و فامیل بزرگ را باید در بایگ جُست. پدر و مادر فرشته هر دو از دیار بایگ بودند که شهری‌ست کوچک است در ۲۰ کیلومتری شمال غرب تربت حیدریه و ابریشم این شهر در جهان زبانزد است. صدها سال است که ابریشم از بایگِ تربت حیدریه به تمام جهان صادر می‌شود. همچنین بایگ دارالمومنین تربت حیدریه است و این شهر مردمانی مومن و سخت‌کوش دارد با لهجه‌ای خاص که چیزی بین تربتی و نیشابوری است. خانواده‌ی خدابنده یک شاعر مشهور هم در دوران مشروطه داشته‌اند به نام شیخ علی اکبر خدابنده (https://t.me/anjomanghotb/6941)که پیشتر زندگی‌نامه‌اش به قلم من منتشر شده است.

پدرش غلامرضا خدابنده که در تربت حیدریه مغازه‌ی میوه‌فروشی داشت، مردی‌ست چهارشانه و فربه که جدیت و مهربانی را توامان دارد. مثل دیگر خانواده‌های سنتی تربت حیدریه پدر شخص اول خانواده‌ی خدابنده بود و برادران در شغل و حرفه از پدر دنباله‌روی می‌کردند. مادرش شهناز بهرامی که امروز در قید حیات نیست و چند سالی می‌شود روحش به آسمان پرواز کرده است زنی مهربان و دیندار بود که حتی موقع دنیا آمدن دخترش فرشته چون ماه مبارک رمضان بود روزه داشت. او زنی خوش‌ذوق و روشنفکر بود و در کودکی شعر و داستان را وارد دنیای فرشته کرد.

کودکی فرشته در کوچه‌های محله‌ی شادی تربت حیدریه به شادی تمام گذشت. محله‌ای نه چندان قدیمی که امروز به نام بلوار جانبازان شناخته می‌شود. محله‌ی تازه‌سازِ شادی با آن کوچه‌های بزرگ جان می‌داد برای بازی بچه‌های محله در عصرهای تابستان. دهه‌ی شصت رسم نبود بچه‌ها را در خانه نگه دارند. لِی‌لِی و وسطی و یک‌قل‌دو‌قل و خاله‌بازی دخترها را در عصرهای بلند بهار و تابستان سرگرم نگه می‌داشت در حالی که پسران با فاصله‌ای کم تیر دروازه می‌گذاشتند و گرم فوتبال می‌شدند.

فرشته‌ی کوچک مدرسه را زودتر از هم‌سالانش شروع کرد و پنج شش سال بیشتر نداشت که راهی دبستان هدف شد و دبستان هدف شد اولین ایستگاه تحصیلی او. با این‌که از قدبلندهای کلاس محسوب می‌شد میز اول همیشه برایش رزرو بود. دانش‌آموزی درسخوان بود و فاصله‌ی زیاد بلوار جانبازان و خیابان امام خمینی را به عشق درس و دوستان همکلاسی به سر می‌پیمود. مادرش توصیه کرده بود که دوست‌هایت را از بین درسخوان‌ها انتخاب کن و نمره‌های بیست کم‌کم جزو اصلی سال‌های تحصیل فرشته شد.

به دوره‌ی راهنمایی که رسید کارنامه‌ی خوب و معدل بالا همراه همیشگی او بود. بعد از دبستان تحصیل را در مدرسه‌ی راهنمایی عاطفه در خیابان امام خمینی تربت حیدریه ادامه داد. فرشته در این سال‌ها بچه‌ای کم‌حرف بود که معمولا چند دوست نزدیک داشت. آن زمان معمولا ارتباط بچه‌ها با هم به مدرسه خلاصه می‌شد اما همان نصف روز دوستی‌های محکمی بین بچه‌ها به وجود می‌آورد که حاضر بودند برای هم هر کاری بکنند. یکی از درس‌های مورد علاقه‌ی فرشته خدابنده در این دوران درس انشاء بود. زنگ انشاء فرصتی بود برای به پرواز درآوردن خیال و اولین جرقه‌های شعر در زندگی خدابنده را باید در میان همین انشاءها جستجو کرد.

فرشته دوره‌ی راهنمایی را هم با معدل بالا پشت سر گذاشت و توقع می‌رفت که رشته‌ی علوم تجربی را انتخاب کند و به پزشکی دل ببندد اما در انتخاب رشته‌ی دوره‌ی دبیرستان به خاطر علاقه‌ای که شعر و ادبیات داشت رشته‌ی علوم انسانی را انتخاب کرد و رفت به دبیرستان سهیلی در خیابان آبشار که یکی از دبیرستان‌های خوب تربت حیدریه بود.

سال ۱۳۸۵ دبیرستان را تمام کرد و همان سال در کنکور شرکت کرد. او که علاقه‌ای هم به مباحثات اجتماعی داشت در انتخاب رشته، جامعه‌شناسی را انتخاب کرد و در رشته‌ی جامعه‌شناسی دانشگاه پیام نور تربت حیدریه پذیرفته شد. با آغاز دوره‌ی دانشجویی علاقه‌اش به ادبیات را جدی‌تر گرفت و تصمیم گرفت شعرهایش را از خلوت دفترچه‌های دخترانه بیرون بیاورد و به تیغ نقد انجمن‌های ادبی بسپارد. مرحله‌ای که برای هر شاعری پیش می‌آید اما درصد بالایی از شاعران نمی‌توانند این مرحله را رد کنند و برمی‌گردند به همان خلوت قدیمی و صمیمی خودشان. بسیاری از شاعران بعد از مواجه شدن با فضای جدی انجمن‌های ادبی شعرها را به دفترچه‌ها باز می‌گردانند و بعد هم کمتر سراغش می‌روند تا شعر در زندگی‌شان کمرنگ و کمرنگ‌تر شود. اما فرشته خدابنده تصمیمش را گرفته بود و روزی از روزهای خدا، سرنوشت هم کمکش کرد تا مسیرش بیش از پیش به جاده پر پیچ و خم شعر بیفتد.

یکی از علایق مهم فرشته خدابنده در سال‌های دبیرستان و آغازین سال‌های دانشجویی فیلمسازی و کارگردانی بود. آن زمان انجمن نمایش و انجمن سینما و انجمن شعر در یک ساختمان در میدان شهدا تربت حیدریه کنار هم بودند. سال ۱۳۸۴ که به عشق فیلم ساختن و کارگردانی به انجمن سینما مراجعه کرده بود تا در کلاس‌های فیلمسازی شرکت کند متوجه انجمن شعر شد و آن ذوق نهفته و خفته در سینه‌اش شعله کشید. هرچند فیلمسازی را هرگز کنار نگذاشت اما مجاورت انجمن شعر و انجمن سینما باعث شد او دل را به دریا بزند و شعرهایش را انجمن قطب بیاورد. استاد نجف زاده، استاد موسوی، استاد اسفندیار جهانشیری، علی اکبر عباسی، بهمن صباغ زاده، سید حسین سیدی، کورش جهانشیری، مهدی فکور، ایمان مرصعی، مهدی ذبیحی، زهرا محدثی، فاطمه خانی زاده و بسیاری از دوستان دیگر شاعرانی بودند که در آن سال‌ها در انجمن قطب حضور داشتند.

فرشته خدابنده از اولین حضورش در انجمن قطب مورد توجه قرار گرفت و شوق و ذوقی که داشت باعث شد انجمن را به هیجان آورد. او دختری ۱۷ ساله بود که حضورش در فضای نسبتا مردانه‌ی آن‌زمان شعر تربت حیدریه اتفاقی خوب بود. نه این‌که انجمن منحصر به شاعران مرد باشد اما تعداد شاعران خانم کمتر بود که کم‌کم خوشبختانه ورق برگشت و الان شاعران زن در تربت از شاعران مرد فعال‌تر هستند. سال‌های بعد از اصلاحات بود و فضای سنتی در شهر کوچکی مثل تربت حیدریه روز به روز کمرنگ‌تر می‌شد. آن‌زمان فضای انجمن شعر و فضای جامعه به طور کلی با تفکیک جنسیتی همراه بود، در یک جلسه بودیم اما خانم‌ها در اداره‌ی جلسه نقشی نداشتند. فرشته خدابنده اما این تفکیک جنسیتی را به رسمیت نمی‌شناخت او خیلی زود سعی کرد نقش بپذیرد و جلسه را از انحصار مردان بیرون بیاورد.

در آن سال‌ها در تربت حیدریه انجمن شعر دانشجویی کبریا در دانشگاه پیام نور فعال بود که انجمنی موفق به شمار می‌رفت و چند جشنواره‌ی دانشجویی را میزبانی کرده بود. خدابنده شرکت در جلسات انجمن کبریا را در همان اوایل دوره‌ی دانشجویی آغاز کرد. این انجمن به همت تعدادی از شاعران تربت حیدریه راه‌اندازی شده بود که پیش‌تر تجربه‌ی شرکت در انجمن قطب را داشتند و تصمیم گرفته بودند در دانشگاه هم دانشجویان علاقه‌مند به ادبیات را دور هم جمع کنند. از این جمع می‌توانم به محمد امیری، محسن اسلامی، نجمه محمودی، و سحر تقی زاده اشاره کنم که هر کدام از آن جوانان امروز از شاعران خوب تربت حیدریه به شمار می‌روند.

خدابنده در سال‌های حضورش در تربت حیدریه اتفاقات بزرگی را رقم زد که مهم‌ترین آن‌ها برگزاری گرامیداشت استاد محمد قهرمان در بهار سال ۱۳۸۹ بود. این شاعر همشهری بعد از حضور در انجمن‌های ادبی تربت حیدریه از طریق خواندن آثار استاد محمد قهرمان ارادتی به وی پیدا کرد و از استاد قهرمان اجازه گرفت تا در جلسات انجمن قهرمان شرکت کند. انجمن قهرمان از سال ۱۳۳۸ در مشهد و در منزل استاد قهرمان هر سه‌شنبه تشکیل جلسه می‌داد اما حضور در آن برای شاعران ‌آزاد نبود و منوط به اجازه‌ی استاد بود.

بعد از مدتی رفت و آمد به مشهد و حضور در جلسات انجمن قهرمان به این فکر افتاد که فیلمی مستند درباره‌ی زندگی و شعر استاد قهرمان بسازد. پیشنهاد ساخت فیلم را با استاد قهرمان مطرح کرد و استاد که پیش از این چند بار پیشنهادهای مشابه را رد کرده بود با عشق و علاقه‌ای که در او دید قبول کرد که جلوی دوربین خدابنده بنشیند و صحبت کند. خدابنده در مورد قهرمان می‌گوید: «با استاد قهرمان که آشنا شدم فهمیدم که یک شخص بدون هیچ دفتر و دستکی و یک‌تنه می‌تواند چه خدمت بزرگی به ادبیات بکند و چقدر کار انجام بدهد.»

ساخت فیلم «یک آینه غزل» حدود دو سال زمان برد و در زمان بزرگداشت استاد قهرمان در تربت حیدریه که همت خدابنده برگزار شد پخش شد. پنجشنبه سی‌ام اردیبهشت ۱۳۸۹ شبی بزرگ برای شعر تربت حیدریه بود و فرشته خدابنده این اتفاق بزرگ را واقعا یک تنه رقم زده بود. بسیار از شاعران بزرگ کشور به تربت حیدریه دعوت شده بودند و در حضور خودِ استاد قهرمان مراسمی با شکوه در تجلیل از ایشان برگزار شد. اسم بردن از کسانی که در سالن حضور داشتند و شعرخوانی کردند نوشته را طولانی می‌کند اما نمی‌توانم از دوتارنوازی استاد حسین سمندری و شعرخوانی استاد قهرمان به لهجه‌ی تربتی یاد نکنم.

پروژه‌ی بزرگ بعدی فرشته خدابنده در تربت حیدریه راه‌اندازی یک شب شعر کشوری بود. سال‌ها بود که شاعر همشهری‌مان آقای رضا رفیع مجری شب‌های شعر طنز در تهران بود و خدابنده تصمیم گرفت همه‌ی شاعران بزرگ طنز کشور را شبی در تربت حیدریه جمع کند. این شب شعر با عنوان «در حلقه‌ی رندان» به بهترین شکل و با همت مثال‌زدنی فرشته خدابنده در پیشکوه تربت حیدریه برگزار شد.

همچنین خدابنده در سال‌های پایانی دهه‌ی هشتاد با وجود سن کمی که داشت توانست شب شعر «شکرخند» را با اجرای رضا رفیع در تربت حیدریه برگزار کنند. او حتی در همان زمان دانشجویی دبیر جشنواره‌ی شعر فجر خراسان شد و به خاطر فعالیت‌های فرهنگی‌اش برای شعرخوانی به بیت رهبری دعوت شد.

کم‌کم فاصله‌ای میان تعدادی از شاعران تربت حیدریه و این شاعر فعال همشهری پدید آمد. بسیاری از شاعران همشهری به این بهانه که در تصمیم‌گیری و برگزاری این شب شعر نقش نداشته‌اند در این شب شعر حضور نیافتند. این دختر باانگیزه و فعال کم‌کم از جمع شاعران همشهری فاصله گرفت و تصمیم گرفت تربت حیدریه را ترک کند. فرشته‌ی خدابنده بعد از گرفتن لیسانس جامعه‌شناسی در سال ۱۳۹۱ در مقطع کارشناسی ارشد رشته‌ی جامعه‌شناسی در دانشگاه تهران پذیرفته شد و برای ادامه‌ی تحصیل به تهران رفت.

بعد از کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران در مقطع دکترا قبول شد و تحصیلش را تا نوشتن پایان‌نامه ادامه داد. در کنار تحصیل هرگز شعر را فراموش نکرد و با غزل‌های عاشقانه‌اش در فضای شعر معاصر حضور داشت.

در سال ۱۴۰۰ با همسرش بهزاد تقی زاده که کارمند بنیاد مسکن است ازدواج کرد و خیلی زود همسرش بهزاد تبدیل شد به بزرگترین حامی او در راه فعالعیت‌های ادبی. خدابنده بعد از فارغ‌التحصیلی به عنوان استاد دانشگاه آزاد تهران در رشته‌ی جامعه‌شناسی به تدریس مشغول شد اما به خاطر شعرهایی که در جریان‌های سیاسی و اعتراضات منتشر کرد از تدریس در دانشگاه منع شد. بعد از تعلیق از دانشگاه به عنوان فعال فرهنگی کارش را ادامه داد و همچنین با همسرش یک شرکت زعفرانی در تهران تاسیس کرد.

از مهم‌ترین فعالیت‌های امروز او اداره‌ی انجمن ادبی «غزلستان» در تهران است که از سراسر کشور مخاطبان و مهمانانی دارد پنجشنبه‌ها هفته در میان در پایتخت برگزار می‌شود. غزلستان از دوره‌ی کرونا یعنی از اواخر سال ۱۳۹۸ در اینستاگرام شروع شد. خدابنده در این مورد می‌گوید: «در دوره خانه‌نشینی‌های کرونا که همه‌ی محافل ادبی تعطیل شده بود تصمیم گرفتم با مخاطبانم در اینستاگرام یک محفل ادبی را شروع کنم که مورد استقبال قرار گرفت. بعد از کرونا به درخواست مخاطبان ساکن تهران این جلسات را به صورت حضوری ادامه دادم که دامنه‌اش خیلی زود از تهران فراتر رفت و امروز مهمانان و مخاطبانی از سراسر کشور دارد. غزلستان در سال‌های اخیر تبدیل به یکی از دلبستگی‌های بزرگ من شده است و سعی می‌کنم وقت زیادی را بگذارم تا با کیفیت برگزار شود.»

از فرشته خدابنده می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردی و این‌طور جواب می‌شنوم: «مادرم خانه‌دار بود و مدیریت خانه به عهده‌ی او بود. او در کنار کار خانه هنرهای زیادی به دخترانش منتقل می‌کرد از جمله بافتنی و خیاطی و قالی‌بافی و شعر. بله، شعر هم یکی از هنرهای مادرم بود. او اولین مشوق من در شعر بود. مادر تصنیف‌ها و شعرهای زیادی در حافظه داشت. چون پدرش دوتارنواز بود و رفیق صمیمی شادروان عثمان محمدپرست با موسیقی خراسان هم آشنایی داشت و اهل ذوق بود. وقتی به شعر تمایل پیدا کرد مادرم هم تشویقم کرد و هم همراهی‌ام کرد. او در بیشتر فعالیت‌های ادبی و فرهنگی در کنارم بود.»

آشنایی با شاعران تربت حیدریه قدم بعدی خدابنده در دنیای شعر بود. او می‌گوید: «سال‌ها در جلسات انجمن قطب شرکت کردم از هر کدام از دوستان شاعرم چیزی یاد می‌گرفتم. می‌توانم از استاد احمد نجف زاده و استاد سید علی موسوی به عنوان اولین استادانم در شعر یادم کنم.»

خدابنده یک اتفاق دیگر را هم در مسیر شاعر شدنش موثر و مهم می‌داند و می‌گوید: «سال ۱۳۸۶ که جوانی هجده ساله بودم و در آغاز راه شاعری، شادروان استاد محمدعلی بهمنی را در منزل استاد نجف زاده ملاقات کردم و با ایشان صحبت کردم. استاد بهمنی کتاب‌شان را به من هدیه دادند و از فروغ فرخ‌زاد گفتند و افق روشنی از شعر را در ذهن من باز کردند.»

همچنین خانم فرشته خدابنده از حمایت‌های بی‌دریغ استاد جلال رفیع یاد می‌کند و می‌گوید: «استاد رفیع برای من معلم بزرگی بود. چه در شعر و چه در زندگی بسیار از او آموختم. استاد رفیع به من آموخت که از ابراز احساساتم در شعر نترسم، به نظر من ایشان درک عمیقی از شعر، انسان و زن دارند» خدابنده که خود را مدیون استاد جلال رفیع می‌داند کتابی با عنوان «درباره جلال رفیع» نوشته است و در آن به وجوه مختلف شخصیت این فعال فرهنگی پرداخته است که امیدوارم به زودی منتشر شود.

خدابنده از شاعران کهن شعر سعدی شیرازی و رابعه بلخی را بسیار می‌پسندد. شعر سعدی را از این جهت می‌پسندد که جدا از تخیل و تصویرهای زیبایش از نوعی سادگی و روانی برخوردار است که در تاریخ ادبیات کم‌نظیر است. خدابنده همچنین رابعه بلخی را مادر شعر فارسی می‌داند. زنی که هم شعرش روان و دوست‌داشتنی است و هم در بیان احساساتش بسیار شجاع بوده است.

فرشته خدابنده در شعر معاصر بیشتر شعر فروغ، محمد قهرمان، محمدعلی بهمنی، هوشنگ ابتهاج و دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی را می‌پسندد. بیشتر مطالعه و علاقه‌ی خدابنده معطوف به شاعران عاشقانه‌سراست. مخصوصا عاشقانه‌سراهایی که بار اروتیک شعرشان بیشتر است، مثل دفترهای اول شعر فروغ فرخ زاد و دیگر شاعرانی که در این موضوع شعرهایی گفته‌اند و تابوها را شکسته‌اند. از این منظر ایرج‌میرزا از نظر خدابنده شاعری بسیار مهم است که شعرهایش از منظر ادبی و جامعه‌شناسی حرف‌های بسیار برای گفتن دارند.

شعر از نظر خدابنده مهندسی ذهن و زبان است. او معتقد است شعر تعریف واحدی ندارد و برای هر کس معنایی خاص دارد. او شعر را نه آیینه‌ای برای تماشای خویش که سلاحی برای تصاحب خویش می‌داند. شعر در نگاه فرشته خدابنده، جایی‌ست که شاعر به عریان‌ترین شکل ممکن می‌تواند خود را اظهار ‌کند. خدابنده از بین قالب‌های شعر فارسی، غزل و رباعی را بیشتر می‌پسندد و بیشتر آثارش را در این دو قالب ارائه کرده است.

این شاعر اهل تربت حیدریه، در باب شعر امروز می‌گوید: «شعر امروز به سمت نوگرایی در واژه‌ها رفته است و مفاهیم عامه‌پسند به شعر امروز راه یافته است.» او اضافه می‌کند: «من معتقدم حتی در روزگار کنونی بستر به طور کلی برای شاعران مرد مساعدتر است تا شاعران زن. در گذشته که این تمایز بسیار پررنگ‌تر بوده اما هنوز رنگ نباخته است. به نظر من شاعران زن هنوز آن‌طور که باید و شاید جدی گرفته نشده‌اند. به گمان من بررسی و تحلیل شعر زنان شاعر سرفصلی جدا لازم دارد که باید به طور ویژه به آن پرداخت. ببینید یک زن فقط وقتی می‌تواند در هنر -حالا در موضوع صحبت ما ادبیات- رشد کند که توسط خانواده‌اش حمایت شود. چه استعدادهایی ادبی که در این تاریخ پر فراز و نشیب در سینه‌ی زنان سرزمینم دفن شدند و هرگز متولد نشدند. چه شاعران زنی که به عرصه رسیدند و سرکوب شدند. به اعتقاد من هنوز این استبداد مردانه دامن ادبیات را رها نکرده است.»

از خانم خدابنده در مورد شرکت در جشنواره‌های شعر می‌پرسم و چنین می‌شنوم: «در زمانی که این‌قدر جشنواره‌ها سیاسی نبود در جشنواره‌ها شرکت می‌کرد و مقام‌های استانی و کشوری زیادی کسب کردم. آن‌زمان که تازه شروع کرده بودم مانند دیگر شاعران هم‌نسلم اشتیاق شرکت در جشنواره‌ها را داشتم. اما در سال‌های اخیر به دلیل اتفاقات سیاسی‌ای که در کشور رخ داد در جشنواره‌ها شرکت نمی‌کنم. بلکه سعی کرده‌ام خودم در این سال‌ها با انجمن ادبی غزلستان جشنواره‌های شعر مستقل راه بیندازم.»

اولین کتاب شعر فرشته خدابنده مجموعه‌ی «شانه و گیسوی غزل» بود که در سال ۱۳۸۹ منتشر شد. کتاب رباعی‌های او تحت عنوان «دکمه غزل» در سال ۱۳۹۶ در انتشارات سخن منتشر شد. «گلواژه آتش» مجموعه‌ی شعر بعدی فرشته خدابنده بود و آخرین مجموعه‌ی شعرش با عنوان «غزلستان» در سال ۲۰۲۴ در لندن چاپ شد. این کتاب که در سایت آمازون ارائه می‌شود به چاپ سوم رسیده است. همچنین گزیده‌ی اشعار فرشته خدابنده این‌روزها در خارج از کشور زیر چاپ است که به زودی به بازار نشر خواهد آمد.

بدون این که بخواهم ارزش‌داوری‌ کنم و پای نقد را به میان بکشم باید بگویم شعرهای فرشته خدابنده حال و هوایی ویژه دارد. او به بیان بدون سانسور شعر از منظر احساسات معتقد است. مراد سانسور و ممیزی اداره‌ی ارشاد اسلامی یا نهادهای اداری نیست بلکه نگاه او به سانسوری است که در ذهن و ضمیر شاعر به صورت ناخودآگاه در جریان است. خدابنده معتقد است انسان احساسات دایره‌ی گسترده‌ای دارد که فقط بخش کوچکی از آن توسط شاعران به زبان قلم جاری می‌شود مثلا به گفته‌ی فرشته خدابنده «ما کمتر شاعری را در تاریخ ادبیات پیدا می‌کنیم که احساسات جنسی بشر را بروز داده باشد. خیلی از این نوع شعرها تحت عنوان هزلیات از دایره‌ی ادبیات رسمی کنار گذاشته شدند در حالی که این احساسات هم بخشی از احساسات ما هستند.»

خدابنده در دفتر مجموعه‌ شعرهایش سعی کرده است هر چه پررنگ‌تر به بیان احساساتش خودش و جنس زن به طور کلی بپردازد و زنانگی و تنانگی را وارد شعرش کند. سبک و ژانری که امروزه در ایران به اسم شعر اروتیک شناخته می‌شود. مسلم است که این نوع شعر مخالفت‌هایی را هم برمی‌انگیزاند و به همین خاطر است که آخرین مجموعه‌اش در تهران مجوز نگرفت و در لندن چاپ شد. خدابنده معتقد است علیرغم مقاومت‌های فراوانی که در ایران نسبت به این نوع شعر می‌شود شعر فارسی هم دیر یا زود به این سمت خواهد رفت و پا جای پای ادبیات غرب خواهد گذاشت.

در ادامه تعدادی از اشعار فرشته خدابنده را با هم می‌خوانیم تا با زبان و بیان او بیشتر آشنا شویم:

با عشق و جنون وارد تهران شده باشی
دیوانه‌ترین عاشـق دوران شده باشی
تنها به امیدی که به او داشتی از قبل
از شوق هم‌آغوشی‌اش عریان شده باشی
هر روز تفال بزنی تا که سرانجام
با معجزه‌ای حافظ دیوان شده باشی
از بس که به او دل بدهی در غزل خود
دلبسته‌ترین شاعر ایران شده باشی
یک‌باره بفهمی که دلش پیش دلت نیست
پرپر شده‌ی حس پریشان شده باشی
از اوج بیفتی و سر از خاک درآری
با خاک مصیبت زده یکسان شده باشی
دلتنگ‌تر از ابر پر از بغض زمستان
ناچار به باریدن باران شده باشی
در سینه‌ی تو یخ بزند گرمی احساس
مانند بهاری که زمستان شده باشی
با این‌که زنی، خسته و درمانده شبیهِ
ولگردترین مرد خیابان شده باشی
مایوس شوی، شکوه کنی، اشک بریزی
درگیر تب و گفتن هذیان شده باشی
در خلوت پر وحشت شب‌های خیالت
هم‌بستر یک گرگ بیابان شده باشی
شیطان بشود عاشق معصومیت تو
در پنجه‌ی ابلیس به زندان شده باشی
از هم بدری سینه‌ی پر سوز خودت را
مثل جسدی مرده و بی‌جان شده باشی
با قلب پر از عشق شوی راهی تهران
از آمدن خویش پشیمان شده باشی

و لعنت به قهوه به فال خودم
به روز و به ماه و به سال خودم
شبی با تو در کوچه پس‌کوچه‌ها
قدم می‌زدم در خیال خودم
تو رفتی و از حسرت دوری‌ات
خودم گریه کردم به حال خودم
به بذر غم و آبیاری اشک
درختی شدم از نهال خودم
شبیه درختان بی‌میوه‌ام
که عمری‌ست هستم وبال خودم
پس از دیدنت گفته بودم به ماه
همین بود عشق محال خودم
فرشته‌ست نامم که از شوق دوست
شبی پر زنم با دو بال خودم

شعر داغ و قافیه هم ناب باشد بهتر است
شب تنت با من فقط بی‌تاب باشد بهتر است
خواب می‌چسبد کنار تو ولی با این وجود
قرص لب‌های تو قبل از خواب باشد، بهتر است
عشق اکسیر است، اکسیر است، اکسیر حیات
در بیابان جرعه‌ای هم آب باشد بهتر است
جای بوسه روی عکس یادگاری خوب نیست
بوسه‌هایت بر تن من قاب باشد بهتر است
مثل یوسف بَرده‌ای، دل از زلیخا بُرده‌ای
گاه‌گاهی نوکری ارباب باشد بهتر است
کعبه نه، بیت‌المقدس نه، فقط چشمان تو
گوشه‌ی ابروی تو محراب باشد بهتر است
ای که گفتی روزها دلتنگ گیسوی منی
وعده‌ی دیدار ما مهتاب باشد بهتر است
زندگی بی عشق یعنی باتلاقِ آرزو
بی تو رود زندگی مرداب باشد بهتر است

عشقت شبیه آرزوهای محال است
فصل نگاهم مثل پاییز شمال است
باید امیدی داشت، باید زندگی کرد
تنها امیدم زندگی با این خیال است
بعد از تو در دنیا به دنبال چه باشم؟
تنها یقین مرگ است و باقی احتمال است
راه گریزی نیست، لبخندت مرا کشت
خون دلم با بوسه‌ی اول حلال است
لب بر لبم بگذار دفتر را ببندم
لب‌های شیرینت جواب هر سوال است
امشب در آغوشم بکش با هم بمیریم
مردن در آغوش تو هم نوعی وصال است
با رفتنت تقویم روی میز هم مرد
بعد از شما پاییز تنها فصل سال است!

یک لب بده به من که لبم تیر می‌کشد
عشقت مرا به آتش و زنجیر می‌کشد
یک لب بده دوباره که در حسرت لبت
تب آتشی بـر این دل غمگیر می‌کشد
چون آهویی که از همه مردم گریخته
خود را به زیر سایه‌ی یک شیر می‌کشد
این بوسه‌ها که می چشی از قندهار لب
آخر تـو را به قله‌ی پامیر می‌کشد
این لحظه‌های داغ هوس‌خیز عاشقی
ما را به یک جنون نفس‌گیر می‌کشد
بر روی بوم نرم تنم دسـت‌های تو
یک چشمـه زلال سرازیر می‌کشد
حاشا که شیخ از شب ما با خبر شود
کار من و تو باز به تعزیر می‌کشد

نگویمت که به ما سیم یا طلا بفرست
هوا کم است خدایا کمی هوابفرست
هوای تازه، هوای خنک، هوای لطیف
سفارشی کن و با پیک بادپا بفرست
به عده‌ای که ز ما بهترند قدری پول
برای ما که علیلیم دست و پا بفرست
دوباره تربت ما مثل روستا شده است
مباشران خودت را به روستا بفرست
به کافران که تو را بنده نیستند عذاب
برای ما که «خدابنده»ایم جا بفرست
برای خیل پسرهایمان کمی غیرت
برای اندکی از دختران حیا بفرست
برای اینکه به دریوزگی نینجامد
به بندگان گدا گشنه‌ات غذا بفرست
سراغِ مادرِ شوهر به جای عزرائیل
موافقت کن و یکبار هم مرا بفرست
اگر مرا نفرستادی و صلاح نبود
به جای بنده محبت کن و وبا بفرست
اگر در اول صف ایستاده‌ام بی‌جا
بگیر دست مرا و به انتها بفرست
به من اجازه بده روزه را ادامه دهم
به آن‌که حق مرا خورده، اشتها بفرست
به حاجیان شکم گنده حج عطا فرما
مرا به قصد زیارت به کربلا بفرست
برای خانه‌ی حاجی دو تخته فرش نفیس
برای ما که فقیریم، بوریا بفرست
شبانه سهم مرا بار اشترانت کن
ولی تو را به خدا بی سر و صدا بفرست
اگر نیاز ندیدی مساعدت بکنی
موافقت کن و یک آسمان بلا بفرست
قبول، بین زن و مرد فرق بسیار است
به من یکی بفرست و به او دو تا بفرست
به من سهام عدالت، به یار یارانه!
ولی نه! سهم مرا تیری از قضا بفرست
همیشه یک تن سالم نیازمند هواست
یکی از این دو خدایا بگیر یا بفرست!

لب بر لب من نزن دلت می‌سوزد
با بوسه تمام حاصلت می‌سوزد
من ظهر کویر داغ تابستانم
با من هیجان ساحلت می‌سوزد

ای کاش دلم همیشه عاشق باشد
دیوانگی‌اش به قـدر سابق باشد
از منظر عقل منطقی نیست ولی
عاشق که نباید اهل منطق باشد

نیما شو و فریاد بزن یوشت را
بر دل بچشان لعل شکرنوشت را
سرباز شبیخون زده بر عشق توام
تا فتح کنم قلعه‌ی آغوشت را

اعجاز جهان آفرینش مادر
پرمهرترین چراغ بینش مادر
بین همه‌ی گزینه‌های برتر
کرده‌ست خدا تو را گزینش مادر

آهنگ بهار و کوچه‌ها بارانی‌ست
لب‌هام حریص بوسه‌ای طولانی‌ست
محکم بغلم بگیر سردت نشود
در تخت برای هردوتامان جا نیست

صبح است شراب با شما می‌چسبد
بیداری و خواب با شما می‌چسبد
دیشب لب ماه را نبوسیدم چون
این کار ثواب با شما می‌چسبد

باران بلا که بر تنت باریده
بر هر رگ و ریشه تو خون پاشیده
آه از دل تو ای وطنم ایرانم
غم‌های تو لبخند مرا دزدیده

گل باش که همنشین عطار شوی
زان پیش که همدم خس و خار شوی
زحمت متراش و جمله بس رحمت باش
پل باش به جای آن‌که دیوار شوی

برای این شاعر همشهری آرزوی سلامت و سعادت دارم و امیدوارم انجمن «غزلستان» به زودی تبدیل شود به یکی از پایگاه‌های مهم ادبیات فارسی در ایران. فرشته خدابنده غیر از شاعری در کارهای اجرایی هم بسیار موفق ظاهر شده است و پشتکار و پیگیری و تلاش او را زنی خستگی‌ناپذیر بدل کرده است که هر غیرممکنی را ممکن می‌کند.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۱/۱۰ تربت حیدریه

فرشته خدابنده

بهمن صباغ زاده

فرشته خدابنده

فرشته خدابنده


برچسب‌ها: فرشته خدابنده, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  دوشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۴ساعت 10:1  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

وَرخز بيا به تربت و وِر شهرِ ما نِگا
هوش از سَرِت مِپِرَّه ز نوروزِ پیشکو

رسیدیم به آخرین شنبه‌ی سال و آخرین جلسه‌ی انجمن شعر و ادب قطب در سال ۱۴۰۳ که در کتابخانه‌ی شهید بهشتی برگزار می‌شود. بعد از تعطیلات نوروز شنبه‌های شعر مثل هر سال ییلاق خواهیم کرد و از شنبه ۱۶ فروردین جلسات را به بهار دلکش رباط تهمینه خواهیم برد.

سعی خواهیم کرد در بهار ۱۴۰۴ وقت را غنیمت دانیم و طبیعت‌گردی‌ها و سفرهایی بیشتر داشته باشیم. برای شرکت در جلسات انجمن شعر قطب تربت حیدریه همین که به ادبیات علاقه‌مند باشید کافی است. یار باقی، دیدار باقی.


🌸 شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۵ ساعت ۱۶:۰۰ تا ۱۷:۳۰
🌸 باغ ملی کتابخانه‌ی شهید بهشتی


#انجمن_قطب
#کتابخانه_بهشتی
#اطلاعیه

https://t.me/anjomanghotb

پی‌نوشت‌ها:
بیت آغازین از شاعر همشهری استاد علی اکبر عباسی است. معنی بیت لهجه‌ای: «برخیز بیا به تربت و به شهر ما نگاه کن/ هوش از سرت می‌پرد از نوروز پیشکوه»
پیشکوه از مهم‌ترین مناطق گردشگری تربت است که بیش از هشتصد هکتار وسعت دارد.
حافظ گفته است: «وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی/ حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی»

انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه


برچسب‌ها: انجمن قطب, تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳ساعت 17:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


معرفی انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه

بهمن صباغ زاده

بسیار پیش آمده که در جمع‌های مختلف با همشهری‌ها صحبت از پتانسیل‌های شهر تربت حیدریه شده است، در جمع شاعران از پتانسیل‌های ادبی تربت حیدریه سخن می‌رود و معمولا سخن به این‌جا می‌رسد که (باید کاری کرد). من این جمله‌ی (باید کاری کرد) را خیلی کلی و شعاری می‌دانم. بهتر است با این دو سوال شروع کنیم که (من چه کرده‌ام؟) و (چه کارهایی شده؟) این دو سوال می‌شود مقدمه‌ی (چه باید بکنم؟)

اولین خاصیت این سوال‌ها این است که توپ را در زمین دیگران نمی‌اندازی که (باید کاری کرد) بلکه کلاهت را قاضی می‌کنی و به خودت رجوع می‌کنی که تا حالا چه کرده‌ای. به استعدادها و علایقت رجوع می‌کنی تا ببینی چه کاری از تو برمی‌آید.

از طرفی در هر زمینه‌ی تخصصی اگر ندانی پیش از شما چه کرده‌اند اول باید بروی، وقت بگذاری و تحقیق کنی تا بفهمی که (دیگران چه کرده‌اند). به قول تربتی‌ها دنیا از امروز و دیروز نیست و پیش از ما هم کارهایی شده است. خلاصه درد سرتان ندهم، این که (باید کاری کرد) کشف بزرگی نیست. مثلا در مسأله‌ی مورد بحث من یعنی شعر، ده سال پیش هم من می‌دانستم که پتانسیل شعر تربت حیدریه بالا است و باید کاری کرد، بیست سال پیش هم این را می‌دانستم.

بنای شعر در آب و خاکی که ما امروز در آن زندگی می‌کنیم و الان به تربت حیدریه موسوم است و پیش از قرن نهم بخشی بزرگ از ولایت زاوه بود به قدمت زبان فارسی است. از قرن هفتم که تذکره‌نویسی باب شد و نورالدین محمد عوفی (لباب الالباب)را نوشت همواره نام شاعران زابی و تربتی در کنار دیگر شاعران خراسان درخشیده است. قدیمی‌ترین شاعر این آب و خاک که نامش و شعرش در تذکره‌‌ها ذکر شده است (شمس‌الدین زابی) از قرن ششم است. شعرهایی از شمس‌الدین زابی نقل شده است که می‌توانم به این رباعی اشاره کنم: (ای گشته فراخ از لب تو قند به شهر/ ديوانه‌ی تو هر كه خردمند به شهر/ وين طرفه نگر كه پسته‌ی شيرينت/ از پُرنمكی شور درافكند به شهر)

نه پیش از شمس‌الدین زابی چشمه‌ی شعر در این آب و خاک خشک بوده و نه پس از وی رودِ شعر ولایت زاوه و تربت حیدریه از جریان افتاده. همواره بوده‌اند شاعرانی که آمده‌اند، با نفس گرم‌شان چراغ شعر و ادبیات را روشن نگه داشته‌اند و آن را دست به دست و سینه به سینه به ما رسانده‌اند.

امروز هم چراغ شعر و ادبیات در تربت حیدریه روشن است. عاشقان شعر می‌دانند که دیگر عاشقان را کجا و کی ببینند، دور هم بنشینند، گل بگویند و شعر بشنوند. در این شماره قصد دارم تاریخچه‌ای از برگزاری جلسات انجمن شعر در تربت حیدریه بنویسم و شما را با انجمن قطب آشنا کنم.

تشکیل جلسات شعر در تربت‌حیدریه به شکلی که امروز مرسوم است یعنی عده‌ای در روز و ساعتی خاص دور هم جمع می‌شوند، بر‌می‌گردد به سال‌های پیش انقلاب که گروهی از شاعران تصمیم گرفتند دوشنبه‌ها گِردِ هم آیند و شعر‌هایشان را برای هم بخوانند و نام آن را (انجمن شعر و ادب قطب) گذاشتند. مرحوم سید علی اکبر بهشتی از شاعران خوش‌نام تربت حیدریه بود و علاقه داشت شاعران را دور هم جمع کند. اولین جرقه‌های انجمن قطب را باید در قلب مهربان و در خانه‌ی سید علی اکبر بهشتی جستجو کرد. در سال‌های اول جلسات انجمن قطب در منزل سید علی اکبر بهشتی برگزار می‌شد و پس از انقلاب جلسات به اداره‌ی فرهنگ و ارشاد تربت حیدریه منتقل شد. از اولین شرکت‌کنندگان انجمن قطب باید از شادروان استاد علی‌اکبر بهشتی، محمود خیبری، اسفندیار جهانشیری، سید علی‌اکبر ضیایی، حسن رزمجو، مرحوم غلامعلی مهدی‌زاده و احمد حسین‌پور نام برد که بعد‌ها دکتر محمد رشید، استاد احمد نجف‌زاده، دکتر عباس خیرآبادی، استاد سیدعلی موسوی، محمدابراهیم اکبرزاده، حسن خدابخشی و شاعرانی جوان‌تر مانند علی‌اکبر عباسی به جمع‌شان پیوستند.

در سال‌های بعد با اضافه شدن شاعران جوان به انجمن قطب، ساعتی از وقت اعضاء به تصحیح شعر جوان‌ترها می‌گذشت. سال ۱۳۷۷ بالاخره تصمیم بر این شد که کلاسی تحت عنوان کارگاه شعر راه‌اندازی کنند و در آن مستقلاً به شعر جوانان پرداخته شود. این جلسات در ساختمانی متعلّق به اداره‌ی ارشاد تربت حیدریه واقع در خیابان فردوسی شمالی (شهید سلیمانی فعلی) بعد از میدان شهدا تشکیل می‌شد.

استاد نجف‌زاده -خداش در همه حال از بلا نگه دارد- قبول زحمت کردند و قرار به جمع شدن جوانان در شنبه‌شب‌ها شد. از شرکت‌کنندگان آغازین این جلسات می‌توان به پری کیانیان، ملیحه فرقانی، مژگان بهادری، محسن رهبر، مهدی رمضان‌پور و اسماعیل راد اشاره کرد که بعدها شادروان مرضیه یار و پرنیان فلاحت‌گر هم به جمع اضافه شدند.

به تدریج اعضای جلسه‌ی قطب در انجمن جوانان شرکت می‌کردند و با رونق یافتن این جلسه کم‌کم انجمن قطب در انجمن جوان ادغام شد که همان شنبه‌شب‌ها دور هم جمع می‌شدند. در سال‌های بعد ورود شاعران جوان و نوپرداز مانند محمود خرقانی، کورش جهانشیری، ایمان مرصّعی، غلامرضا نجفی، محسن اسلامی، محمود اکبرزاده، جواد بلندی، زهرا محدثی، مریم فرقانی، اعظم خندان، نجمه محمودی، سیدحسین سیدی، مهدی فکور، مهدی ذبیحی، فاطمه خانی‌زاده، فرشته خدابنده، علیرضا مزدوران، محمد امیری و دیگر جوانانی که هر چه بنویسم باز هم عده‌ای از قلم خواهند افتاد -که امیدوارم دوستانم بر من ببخشایند- جانِ تازه‌ای به جلسات شنبه‌ها بخشید و این جوانان در کنار بزرگان شعر تربت‌حیدریه بالیدند و رشد کردند.

ساختمانِ متعلّق به اداره‌ی ارشاد مشترکاً توسط چند انجمن از جمله انجمن سینما، انجمن نمایش و انجمن شعر استفاده می‌شد. چند باری پشت در بسته ماندیم و جلسه یا تعطیل می‌شد یا با تاخیر شروع می‌شد. هر چه کردیم نتوانستیم دوستان انجمن نمایش را متقاعد کنیم که آن دو ساعت در هفته (۵ تا ۷ بعدازظهر شنبه) تمرین‌های خود را کنسل کنند. رفت و آمد و سر و صدا مزاحم شعرخوانی بود و بالاخره تصمیم گرفتیم جلسات را به جایی دیگر منتقل کنیم.

استاد نجف زاده که عضو هیأت اُمنای مسجد قائم بودند با توجه به مشکلات یاد شده، از میانه‌ی سال ۱۳۸۸ جلسات را به مسجد قائم منتقل کردند. چند سالی جلسات در مسجد قائم تشکیل می‌شد. محمد جهانشیری، ایمان فرستاده، حمیدرضا عبدالله زاده، اسدالله اسحاقی، سلیمان استوار فدیهه، اکبر میرزابیگی، علیرضا شریعتی و غلامرضا اعتقادی نمونه‌ای هستند از دوستانی که در این منزل به انجمن پیوستند. این ایستگاه انجمن شعر و ادب قطب هم متاسفانه مشکلاتی داشت. سیستم گرمایشی و سرمایشی درستی نداشت که تحمّل می‌کردیم. یک سال بعد از تشکیل جلسات انجمن قطب در مسجد قائم در طبقه‌ی پایین مسجد که جلسات برگزار می‌شد، دفتر موسسه‌ی خیریه باز شد که رفت و آمدها باعث می‌شد نظم جلسه به هم بریزد و فضا برای شعرخوانی مطلوب نباشد.

خردادماه سال ۱۳۹۵ بود که (موزه‌ی مشاهیر) تاسیس شد و در اختیار انجمن شعر و ادب قطب در اختیار انجمن قرار گرفت. موزه‌ی مشاهیر ساختمانی‌ بود متعلّق به شهرداری در باغ ملی تربت حیدریه که به همّت جمعی از فرهنگ‌دوستان شاغل در شهرداری از جمله آقای مرتضی شبان سر پا شده بود. بعد از وفات مرحوم تهرانچی این ساختمان با سردیس‌های از بزرگان شعر و ادب تربت و آثار معرّق مرحوم محمدمهدی تهرانچی تزیین شد و به شکل موزه‌ای کوچک درآمد. چند سالی هم در این منزل بودیم تا این‌که شورای شهر و شهرداری در سال ۱۳۹۸ تصمیم گرفتند این مکان را از انجمن‌های ادبی تربت بگیرند و بدهند به اداره‌ی حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس که گرفتند و دادند و آن‌چه به جایی نرسید فریاد بود.

در چند سالی که در موزه‌ی مشاهیر بودیم اعضای زیادی به انجمن شعر قطب اضافه شدند. مرکزیت این مکان و این‌که ساختمان در باغی مصفا قرار داشت باعث شده بود تا جلسه هم فال باشد و هم تماشا. فرزانه علمداران، دکتر سید جعفر علمداران، آتیه ستوده، مهدی حسن زاده، مهدی اسماعیلی، حسین میرزابیگی، احسان احمدیان، حجت یدالهی، زینب نجفی، حنانه پوررضا، مطهره حسن زاده، پروین جهانشیری، حسین شعبانی، علی نشاط، معین جلالی، شکوفه زارعی، مریم احمدزاده، بی‌بی زهرا بهشتی و بسیاری از دوستان جوان دیگر کسانی بودند که در این ایستگاه به انجمن قطب پیوستند.

بعد از جابه‌جایی به لطف شورای شهر پنجم تربت حیدریه بدون یک هفته تعطیلی، جلسات انجمن به کتابخانه‌ی شهید بهشتی منتقل شد. وقتی امر کردند کلید موزه‌ی مشاهیر را تحویل شهرداری بدهیم، من و دوستان مطالبی نوشتیم در گله از شورای شهر و شهرداری و با انتشار این مطالب خیلی از همشهریان، رؤساء ادارات، کسانی که دست‌شان می‌رسید و سالنی در اختیار داشتند پیام دادند که پذیرای انجمن قطب هستند. جوانب مختلف را در نظر گرفتیم و دعوت آقای محمدرضا کرمانی (مالک مجموعه‌ی فرهنگی گردشگری تهمینه) و آقای رضا حاتمی (رئیس وقت امور کتابخانه‌های تربت حیدریه) را پذیرفتیم. از مهرماه سال ۱۳۹۸ انجمن قطب تربت حیدریه ییلاق و قشلاق می‌کند.

بهار و تابستان‌ها انجمن قطب حال و هوایی دیگر دارد و پاییز و زمستان‌ها رنگی دیگر. بهار و تابستان را مهمان آقای محمدرضا کرمانی در اقامتگاه بومگردی تهمینه هستیم. اقامتگاه تهمینه یک رباط تاریخی بسیار زیباست که به شکلی عالی بازسازی شده است. درخت‌های سر به فلک کشیده، بوی نم خشت و حیاط بزرگ کاروان‌سرا فضایی دلپذیر دارد و بچه‌ها چشم می‌کشند کی شنبه از راه برسند و در فضای باز تهمینه دنبال هم بدوند و بازی کنند. در شعرخوانی‌های رباط تهمینه، صدای بازی بچه‌ها و صدای فواره و نسیم در پس‌زمینه جریان دارد.

پاییز و زمستان‌ها در سالن مطالعه‌ی کتابخانه‌ی شهید بهشتی دور هم جمع می‌شویم و انیس بوی کتاب و کتابداران مهربان و باسواد هستیم. در سالن مطالعه‌ی کتابخانه‌ی شهید بهشتی می‌نشینیم پشت میز می‌نشینیم، قلم به دست نکاتی از شعر دوستان می‌نویسیم و در نقد شعرها دقت بیشتری داریم. از کتابداران برای بحث‌های ادبی کمک می‌گیریم و بار علمی انجمن بیشتر می‌شود.

در رباط تهمینه و کتابخانه‌ی شهید بهشتی هم شاعران زیادی به انجمن شعر قطب اضافه شده‌اند که می‌توانم به اجمال به شاعرانی مانند نرگس پاکروان، زهرا کرمانی، نرگس رنجبری، ملیحه یعقوبی، سیده مهناز مهدوی، ناهید زبردست، نسرین زبردست، آمنه فرامرزی نژاد، مهردخت یوسف زاده، زینب ناصری، مهدی اخلاقی، رضا وفاپور، احسان نجف زاده، فرح حامدی فر، محمود شریفی، غلامرضا عبدالله زاده، نازنین مرادی، میثم تاتاری، مسعود بافتی، حمید زارع، امیرحسن خاکشور، مریم شیبانی، زهرا آرین نژاد، خدیجه وفایی راد، محمد یعقوبی و مریم بهنام اشاره کنم. خوشبختانه در سال‌های اخیر خانم‌ها در انجمن خیلی فعال شده‌اند و نقش مهمی دارند.

تعداد دوستان آن‌قدر زیاد است که هر چقدر هم من با دقت و حوصله سعی کنم اسم‌ها را به خاطر بیاورم مطمئن هستم باز دوستانی عزیز از قلم خواهند افتاد. هر دفعه که این مطلب را بازنویسی می‌کنم باید سری بزنم به آرشیو عکس‌های انجمن شعر قطب و همان‌طور که خاطرات خوش انجمن قطب را در دل مرور می‌کنم و لبخند به لبم می‌آید اسامی دیگری را به این لیست بلندبالا اضافه کنم.

امسال پنجمین سالی‌ست که مهمان کتابخانه‌ی بهشتی و اقامتگاه تهمینه هستیم. در این سال‌ها انجمن بیش از پیش رونق گرفته است. در یکی دو سال اخیر هم شاعرانی به جمع‌مان اضافه شده‌اند که به تعدادی از دوستان به عنوان نمونه اشاره می‌کنم احمد حسن زاده، مهدی یپرم، ویدا قربانی، محمد مقدسی، لیلی پوردایی، فائزه صبری، کوثر عباسیان، مهدی نجفی، رضا حسینی، آسیه حیرانی، حسن پارسا، علیرضا پورعباس، محسن نوروزی، علی آهنگر، سینا ساغریان، هما یونسی نژاد، علیرضا محمدزاده، جواد رضایی، اصغر عسکریان، امیرحسن اسفندیاری، سعید قلیچی و...

چراغ انجمن شعر ادب قطب روشن است و هر سال شاعرانی با انجمن قطب آشنا می‌شوند و قدیمی‌ترها گرفتار کار و زندگی می‌شوند و کم‌تر در جلسات شرکت می‌کنند. در تمام این سال‌ها جلسه‌های انجمن شعر و ادب قطب به پایمردی استاد احمد نجف زاده برگزار شده است و همچنان برگزار می‌شود. هر شنبه‌شب شاعران و علاقه‌مندان به شعر دور هم جمع می‌شوند و اشعار خود را می‌خوانند و نقد اساتید و دوستان‌شان را می‌شنوند. امیدوارم این چراغ همواره روشن و پرنور بماند.

بهمن صباغ زاده
بهمن ۱۴۰۲ تربت حیدریه

#یادداشت_ها
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#انجمن_قطب

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb

پی‌نوشت: از دوستانی که اسم‌شان از قلم افتاده است صمیمانه عذر می‌خواهم.


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, انجمن شعر قطب, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۳ساعت 11:25  توسط زینب ناصری  | 

نگاهی به زندگی و شعر استاد جلال رفیع به قلم بهمن صباغ زاده

جلال رفیع

بهمن صباغ زاده

زندگینامه جلال رفیع در نشریه پیام ولایت

جلال رفیع، روزنامه‌نگار و طنزنویس در اول دی‌ماه ۱۳۳۳ در تربت حیدریه متولد شد. تحصیلات را تا دیپلم در همین شهرستان ادامه داد و در سال ۱۳۵۲ وارد دانشگاه تهران شده و رشته‌ی حقوق خواند. سال‌های دانشجویی او مصادف شد با انقلاب اسلامی ایران و جنبش‌های دانشجویی و او هم در این جنبش‌ها شرکت داشت. در همان زمان مقاله‌ای نوشت تحت عنوان «نماز تسلیم انسانی عصیانگر» که بسیار مورد توجه قرار دانشجویان و احزاب قرار گرفت. به دنبال فعالیت‌های انقلابی‌اش بازداشت شد و مدت هفت ماه را در بازداشتگاه کمیته‌ی مشترک تحت شکنجه قرار داشت. در نهایت با مدرک لیسانس از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد و وکیل پایه یک دادگستری شد. ولی دنبال کار وکالت نرفت.

سال ۱۳۵۸ وارد روزنامه‌ی کیهان شد و مدتی عضو شورای سردبیری آن بود. سال ۱۳۵۹ تا حوالی سال ۶۶ و ۶۷ عضو شورای سردبیری روزنامه اطلاعات هم بود. دعایی و دکتر ممکن در روزنامه اطلاعات و اسدالله نوری و دکتر هادی نجف‌آبادی هم در روزنامه‌ی کیهان از جمله مشوقان و دعوت‌کنندگان از او برای کار در روزنامه بودند. آن سال‌ها روزنامه‌ی کیهان نیروی جدید می‌خواست. بنابراین رفیع واسطه‌‌ای شد برای آمدن دوستان دیگرش که آن‌ها هم حقوق خوانده بودند. او می‌گوید: «از آنجایی که سابقه‌ی نوشتن مقاله و نویسندگی را از قبلِ انقلاب داشتم، گفتند که سرمقاله بنویسم. کتاب‌های اجتماعی سیاسی و مذهبیِ من در داخل و خارج دانشگاه به چاپ رسیده بود. به همان واسطه سرمقاله‌نویسی را قبول کردم. دکتر هادی نجف آبادی خواست تا در شورای سردبیری با او همکاری کنم. بعد از مدتی که او از کیهان رفت، ما همان کار را با همکاران قدیم و جدید ادامه دادیم.

سال ۵۹ امام خمینی، دکتر ابراهیم یزدی را به عنوان نماینده‌ی خود در موسسه‌ی کیهان منصوب کردند. چون ابراهیم یزدی از دوستان بود و مسئول موسسه‌ی جدید کیهان شده بود؛ مدت کوتاهی با او کار کردم ولی به خاطر اختلاف سلیقه‌ها خداحافظی کرده و از کیهان رفتم. به دوستانم گفتم که هر کسی می‌خواهد بماند و هر کسی که نمی‌خواهد با من بیرون بیاید. محمود شمس که به ماشاالله شمس الواعظین معروف است در تاریخ سال ۵۸ و ۵۹ در صفحه‌ی مقالات با من همکاری داشت. او و سیدعباس معارف با من از کیهان بیرون آمدند. برخی دیگر هم مثل جهانبخش ناصر در کیهان ماندند.»

خروج از روزنامه‌ی کیهان، دعوت دعایی را به روزنامه اطلاعات در پی داشت. رفیع در این روزنامه هم سرمقاله می‌نوشت و به دنبال آن عضو شورای سردبیری هم شد. او با این‌که سمت عضو شورای سردبیری داشته، اما به قول امروزی‌ها آچار فرانسه هم بوده است. خودش می‌گوید: «روزنامه‌نگاری بعد از انقلاب در شرایطی شکل گرفت که موسساتی مثل کیهان و اطلاعات دچار مشکلات درونی و بیرونی شده و برخی یا بازنشسته و یا استعفا داده بودند. بنابراین نیاز به نیرو داشتند. از طرفی اوضاع کشور در آن شرایط بحرانی اوضاع ویژه‌ای بود و کسی که در آن تاریخ سرمقاله می‌نوشت، باید همه کار می‌کرد. یعنی گاهی خبرنگار می‌شد، گاهی دبیر سرویس بود و گاهی... چون نهادهای زیادی از هم پاشیده شده بود و از اول در حال شکل گیری بودند.»

جلال رفیع ادامه می‌دهد: «قبل از انقلاب برادرم در روستایی نزدیک بابل معلم بود. یک بار همراه دوستانی از جمله علی معلم دامغانی به برادرم که در آن روستا بود سری زدیم. به برادرم گفتم که چه کاره‌ای گفت: وزیر آموزش و پرورش هستم و فراش مدرسه! منظورش این بود که تمام مراتب و مراحل بین این دو مقام را یکسره انجام می‌دهم. می‌خواهم بگویم که سردبیری و مقاله نویسی سال ۵۸ و ۵۹ و ۶۰ در روزنامه‌هایی مثل کیهان و اطلاعات که از نو رویش کرده بودند؛ شبیه سمت برادرم در روستا بود. پس برخی فکر نکنند که از راه رسیدیم و بر تخت و تاج سردبیری نشستیم! ما در اوضاع پرمسئله و بی‌امکانات آن روزها در سمت سردبیری و مقاله‌نویسی همه کار می‌کردیم.»

جلال رفیع جدا از کار روزنامه نگاری، از ۶۵ چند سالی عضو شورای فرهنگ عمومی زیرمجموعه‌ی شورای عالی انقلاب فرهنگی هم بود. در سال ۷۰ و ۷۱ هم عضو هیات منصفه دادگاه مطبوعات شد. بعد از آن با چند نفر دیگر از دادگاه استعفا دادند. وی زمانی نیز عضو هیئت موسس انجمن موسیقی ایران هم بود. وی در این مورد می‌گوید: «در سال ۶۳ من و تعدادی از دوستانم از جمله احمد ستاری؛ عبدالعلی رضایی و احمد سام و منصور آسیم «نشر نی» را تاسیس کردیم. که چند سال بعد به دلیل کمی وقت به همراه سام از هیات مدیره نشر نی استعفا دادیم.» داوری جشنواره فیلم فجر در سال ۶۴ که برای اولین بار به جای یک فیلم، چهار فیلم برگزیده، انتخاب شد. عضویت در هیات داوران تئاتر فجر در سال ۷۰ و عضو هیات داوران جشنواره مطبوعات در چندین نوبت طی در دهه های ۷۰ تا ۷۶ هم از دیگر فعالیت‌های او بوده است.

در سال‌های ۶۶ و ۶۷ برای ادامه تحصیل در رشته‌ی حقوق به هلند رفت با بیماری سختی مواجه و مجبور به برگشت شد. بعد از آن در نیمه‌ی دوم سال ۶۷ تا اویل ۶۸ ستون طنزی با عنوان «با اجازه» و با امضای «آقا جمال» در روزنامه‌ی کیهان راه انداخت که بعد از رحلت امام خمینی این ستون را تعطیل کرد. در مجلات گل آقا و به تقاضای او در هفته‌نامه و ماهنامه و سالنامه‌ی آن، گاهی طنزهایی به شعر و نثر نوشت. رفیع درباره‌ی ارتباطش با مرحوم کیومرث صابری می‌گوید: «مرحوم صابری در مصاحبه‌ای به نقش من هم در شهرتش اشاره کرد. او گفته بود که سه نفر از جمله مقام رهبری، دعایی و جلال رفیع در گل آقا شدن من موثر بوده‌‌اند. چون من مسئول شورای سردبیری بودم و از آن زمان که طنز می‌نوشت می‌شناختمش. پس اصرار داشتم ستون طنزی را در اطلاعات راه بیندازد. اما او می‌گفت اوضاع جامعه به دلیل ترورها و جنگ و فضایی که تروریست‌ها راه انداخته بودند برای طنزنویسی مساعد نیست. بالاخره قبول کرد و آن ستون راه افتاد. من آن زمان مسئول مقاله‌نویسی و شورای سردبیری بودم و همان دو کار کلی از وقت من را می‌گرفت بنابراین نمی‌توانستم طنز هم بنویسم.»

سال ۷۶ وقتی صد روز از ریاست جمهوری خاتمی گذشته بود، جلال رفیع با او مصاحبه تلویزیونی کرد و آن مصاحبه هم جنجالی به پا کرد. در آن تاریخ هنوز مشاور فرهنگی و رسانه‌ای خاتمی نشده بود.

با این همه جلال رفیع مولف کتاب‌هایی از جمله «ارتجاع مدرن» است. این کتاب را انتشارات بعثت چاپ کرد. کتاب ارتجاع مدرن سال ۱۳۵۳ به صورت دست‌نوشته در میان دانشجویان و کتابخانه‌های دانشگاه تهران توزیع می‌شد تا این‌که در سال ۵۵ دوستانش آن را به شکل کتاب چاپ کردند. «پژوهشی درباره‌ی صبر در قرآن» که در دو جلد منتشر شد جلد اول به نام صبر انسان قرآن جلد دوم صبر بصیر که به شکل دست‌نوشته برای دانشجویان تهران نوشته بودم که دست‌نوشته‌ی تکثیرشده‌اش در کتابخانه‌های دانشجویی بدون اسم موجود بود. از ترس ساواک اسمی برای دست‌نوشته‌هایمان نمی‌زدیم. بعدها دوستانی که می‌دانستند نویسنده‌ی آن کیست، در دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر کردند.

«نماز، تسلیم انسانی عصیان گر»، عنوان کتاب دیگر جلال رفیع است. «این هم دست نوشته برای دانشجویان دانشگاه تهران بود. افرادی به اشتباه به نام دکتر شریعتی این کتاب را چاپ کردند و من بارها و بارها این نوشته را با عکس و نام دکتر شریعتی دیدم که با آرم حسینیه ارشاد فروخته می‌شد. اما این دست‌نوشته را تکمیل کردم و به نامم در سال ۵۷ منتشر کردم. کتاب دیگری در سال ۵۶ و ۵۷ برای بعضی از دانشجویان دانشگاه تهران نوشته بودم. این که می‌گویم دانشجویان دانشگاه تهران به این خاطر است که دانشجویان مذهبی و مبارز به دنبال این کتاب‌ها بودند.» دست‌نوشته‌ی دیگری هم که به صورت کتاب درآمد. اصول حاکم بر روابط اقتصادی در اسلام نام داشت. این کتاب هم توسط انتشارات میلاد در حد فاصل سال های ۵۶ و ۵۷ چاپ شد. بعد از انقلاب هم مقدمه و توضیحات کتاب اعترافات ژنرال که توسط نشر نی منتشر شد. مقدمه و توضیحات کتاب مثل برف آب خواهیم شد که نشر نی منتشر کرد. مقدمه و توضیحات کتاب خاطرات علم السلطان که در سال ۶۵ چاپ شد، اما وزارت ارشاد آن را منتشر نکرد. کتاب در بهشت شداد (خاطرات سفر به آمریکا) و فرهنگ مهاجم؛ فرهنگ مولد، مجموعه مقالات ناتمام رفیع بود که توسط انتشارات اطلاعات منتشر شدند. دیباچه و توضیحات و نام گذاری کتاب فضیلت‌های فراموش شده نام دیگری کتاب جلال رفیع است. متن اصلی کتاب توسط دانشمند بزرگ و استاد فلسفه دوره دکترای دانشگاه تهران مرحوم حسینعلی راشد بود که ایشان نتوانسته بود و یا نمی‌خواست منتشر کند اما رفیع آن را با اجازه خانواده‌اش منتشر کرد. این کتاب هم فروش خوبی داشت.

از دیگر کتاب‌های آقای جلال رفیع می‌توان به همآغوش غزل، طنزهای بی‌اجازه و طنز در چالش با مطبوعات اشاره کرد که به تازگی راهی بازار نشر شده‌اند.

او همچنین مقدمه‌ی طنز آمیز بر کتاب شعر طنز پا تنوری عباس خوش‌عمل شاعر و طنزپرداز را نوشت. مقاله‌ی پژوهشی مفصلی هم درباره طنز دینی در سالنامه گل آقا در اوایل دهه ۷۰ منتشر کرد. آیا استفاده طنز آمیز از آیات و روایات دینی جایز است؟ نام این مقاله بود. کتاب دیگر جلال رفیع مقدمه و توضیحات کتاب ترجمه شده محمد در اروپا نوشته مینو صمیمی ترجمه عباس مهر پویاست. «سه ساله در صفحه ۳ روزنامه اطلاعات ستونی را به اسم دریچه می‌نویسم که موضوع آن اجتماعی و فرهنگی و ادبی است. در دهه ۷۰ و ۸۰ در روزنامه اطلاعات بین‌المللی هم همکاری کردم.»

روزنامه اطلاعات بین‌المللی اولین و تنها روزنامه برای ایرانیان مقیم خارج از کشور از سال ۷۲ هر روز در آمریکا و اروپا منتشر می‌شود. یک صفحه انگلیسی و ۷ صفحه فارسی دارد. تمام صفحه‌بندی‌ها و تیترها و مطالب در داخل کشور انجام می‌شود و با استفاده سیستم‌های پیشرفته به آمریکا و اروپا مخابره می‌شود. در آنجا طبق قراردادهایی، چاپ و تکثیر می‌شود. این روزنامه نمی‌تواند با حجم انبوه روزنامه‌ها مقابله کند. اما برای آشنایی فرزندان ایرانیان خارج از کشور با زبان و فرهنگ و ادب فارسی چاپ می شود. زمانی که این روزنامه راه افتاده بود هنوز سایت‌های اینترنتی مثل امروز وجود نداشت.

او می‌خواهد که بنویسیم: «برخی از روزنامه‌نگارانی که بعد از انقلاب در روزنامه‌های مختلف مشغول به کار شدند در تحریریه‌های کیهان و اطلاعات، سهمی در کمک به آنها داشتم. ادعا ندارم من آنها را روزنامه‌نگار کردم. اما به هر حال سهم کمی در روزنامه نگار شدن بعضی از آنها داشتم. نیروهای جدید بعد از انقلاب و برخی از روزنامه‌نگاران کیهان و اطلاعات قبل از انقلاب هم با ما ماندند و همکاری کردند و از آنها تشکر می‌کنم که با نیروهای جدید، منصفانه و مهربانانه همکاری کردند.

در روزنامه کیهان آقایان مهدی فرقانی که قبلا دبیر سرویس گزارش بود و فریدون صدیقی که دبیر سرویس هنری بود و غلامرضا موسوی الان تهیه کننده فیلم‌های سینمایی هست و آن زمان دبیر سرویس سیاسی بود و محمد دهقانی، دبیر سرویس شهرستانها و مرحوم کوروس بابایی، دبیر سابق سرویس حوادث بود و در روزنامه اطلاعات آقای بیژن نفیسی که سمت‌های مختلفی داشت و هنوز هم در اطلاعات فعالیت می‌کند به همراه مرحوم احمدرضا دریایی و علی اصغر شیرزادی و صالحی آرام که بسیار با هم دوست بودیم. غیر از این افراد تعدادی دیگر هم در تحریریه‌های کیهان و اطلاعات فعال بودند و بعد از انقلاب همکاری با نیروهای جدید الورود انقلابی، را ادامه دادند.

رفیع در پایان یاد آور شد که در سال‌های ۵۴ و ۵۵ با زندانیان سیاسی از قبیل آیت‌الله طالقانی هم بند بود. کتاب «از دانشگاه تا شکنجه‌گاه» که حاصل گفتگو با اوست، شرحی از خاطرات آن ایام است.

آقای جلال رفیع وبلاگی دارد با عنوان دریچه http://jalalrafie.blogfa.com که در آن برخی از نوشته‌هایش را بازنشر می‌دهد و مطالبی را در موضوعات مختلف به خوانندگانش ارائه می‌دهد.

در ادامه شعر طنزی از جلال رفیع که در ستون دریچه‌ی روزنامه‌ی اطلاعات به چاپ رسیده بود با نام «طنز و نقد» را با هم می‌خوانیم. این شعر در پی استیضاح دکتر فاضل وزیر بهداشت دولت اول هاشمی رفسنجانی سروده شده است:

ای دریغا باز هم سطح تخصص نازل است
کار دکتر فاضل است!
وین معمّا، یا به قول خارجی‌ها پازل است
کار دکتر فاضل است!

گرچه با یک رای، دکتر فاضل از کابینه رفت
گرچه او بی‌کینه رفت
مرکب دارو و درمان بازهم پا در گل است
کار دکتر فاضل است!

هر کجا دیدی مریضی را مچل یا در هچل
کور یا کر یا کچل
هر زمان بیمار را دیدی به مرگش مایل است
کار دکتر فاضل است!

ای دریغا چیزی از حصبه، تراخُم کم نشد
بعدِ فاضل هم نشد
گر علاج این همه ویروس و میکرب مشکل است
کار دکتر فاضل است!

گرچه با دفترچه، آن بیمار مسکین بیمه شد
هم حقوقش نیمه شد
دکتر و دفترچه‌ی بیمه چو جنّ و بسمل است
کار دکتر فاضل است!

بهر آموکسی سیلین یا شربت آمپی سیلین
یا اریترومایسین
در دواخانه به صف صد مسیو و مادموازل است
کار دکتر فاضل است!

گر به جای آن کز استیضاح، به بهتر شود
پاک خر تو خر شود
کار استیضاح ما حقّ است امّا باطل است
کار دکتر فاضل است!

گر پدر در آتش بیماری فرزند سوخت
کلیه‌یْ خود را فروخت
ور غنی از فقر مستضعف همیشه غافل است
کار دکتر فاضل است!

هرچه بیماری است در اینجا و آنجا یا مرض
هرچه باشد، الغرض
گر در اینجا دیفتری یا آن‌که در آنجا سل است
کار دکتر فاضل است!

بهر جرّاحی اگر شد آن مریض محتضر
نوبتش سال دگر
کار ما دائم دعا بهر شفای عاجل است
کار دکتر فاضل است!

هرچه بیماری است در اینجا و آنجا یا مرض
هرچه باشد، الغرض
گر در اینجا دیفتری یا آن‌که در آنجا سل است
کار دکتر فاضل است!

بهر جرّاحی اگر شد آن مریض محتضر
نوبتش سال دگر
کار ما دائم دعا بهر شفای عاجل است
کار دکتر فاضل است!

گفت با من آنکه در دارو فروشی پادو است
توی «ناصر خسرو» است!
غیر از اینجا جای دیگر جستجو بی‌حاصل است
کار دکتر فاضل است!

هر که می‌خواهد ز کلیه عکس‌برداری کند
پرتوانگاری(!) کند
گر ندارد اسکناس آن کلیه عاطل باطل است
کار دکتر فاضل است!

از پی پرتونگاری گر میسّر آمپول
نیست بی تزریق پول
غم مخور آمپول کلیه قیمتش ناقابل است
کار دکتر فاضل است!

بهر عکس کلیه گر پرتونگاری لازم است
پول داری لازم است
پرتو پول ار نباشد کار دنیا کنسل است
کار دکتر فاضل است!

«پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است»
مفلس است و تنگ‌دست
هر که بی پول است، بی‌بنیاد، بی‌جان، بی‌دل است
کار دکتر فاضل است!

آی، دانشجوی مفلس، عازم خارج مشو
طالب کالج مشو
بگذر از خیر فرنگستان که «مانی» «لیتل» است
کار دکتر فاضل است!

هم به «هاسپیتال» معروف «کرامْوِل» دل مبند
ای مریض مستمند
از کرامول آن‌چه می‌ماند برای ما وِل است
کار دکتر فاضل است!

گفتی آن بیمار را منزل به منزل می‌برند
تا کرامول می‌برند
گرچه سنّش بیشتر، از شصت و پنجاه و چل است
کار دکتر فاضل است!

آن مریض از نسل آدم نیست، می‌باشد ملک
رفته تا اوج فلک
یا ز اهل‌البیت زر یا اهل علم الکامل است
کار دکتر فاضل است!

گر نداری پول، زائو را بگو ای مستطاب!
در خیابان رو بخواب
زایمان رایگان کار زنان عاقل است
(ایضاً) کار زنان عاقل است!

زن مرید مرد باشد ای عیال پاک‌بُن
ناقص‌العقلی مکن!
یک مرید خر به از صد روستا در بابِل است
(ایضاً= ایزن) در بابِل است!

چون نباشد تخت، وضع حمل کن در تاکسی
یا دکان واکسی!
بین تخت و تاکسی، فقر تو تنها حائل است
کار دکتر فاضل است!

تا تو را در شهر مستشفی به مستشفی برم
زایمان کن در برم
تاکسی در حکم مستشفی‌ست، مثل منزل است
کار دکتر فاضل است!

زوجه‌ی محتاج چک دکتر، چکاب قابله است؟
هشت ماهه حامله ست؟
چاره‌ساز او صدور چک به وجه حامل است
کار دکتر فاضل است!

#جلال_رفیع
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb

منابع:
ویکی پدیا
سایت همیشه رو آن‌لاین
وبلاگ وب‌خند


برچسب‌ها: جلال رفیع, شاعران تربت حیدریه, تربت حیدریه, انجمن قطب
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۳ساعت 10:17  توسط زینب ناصری  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به زندگی و شعر امتی تربتی: شاعری در زمان خود مشهور اما گمشده در غبار زمان، به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است یکی از شاعران خوش‌ذوق عهد صفویه در قرن دهم را حضورتان معرفی کنم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به زندگی و شعر امتی تربتی: شاعری در زمان خود مشهور اما گمشده در غبار زمان، به قلم بهمن صباغ زاده

شاید خیلی از همشهریان ما و حتی تربتی‌های اهل ادب با امتی تربتی آشنا نباشند اما اشعاری که تذکره‌های مختلف از او ذکر کرده‌اند نشان می‌دهد که شاعری پخته و خوش‌سخن بوده است. همین‌طور در شرح حال شاعری به نام عطار مشهدی با نام امتی برخورد می‌کنیم از این رو که عطار مشهدی خود را شاگرد امتی تربتی می‌داند و به این شاگردی افتخار می‌کند. بیشتر آن‌چه را که از زندگی امتی تربتی و شعر او می‌دانیم مدیون تذکره‌های خیر البیان، نصرآبادی و لطایف الخیال هستیم. در ادامه سعی می‌کنم شما را با این شاعر قرن دهم آشنا کنم.

نام امتی تربتی به درستی مشخص نیست. مدرس تبریزی نامش را ابراهیم ذکر می‌کند اما با توجه به این‌که امتی تربتی را شاعری از عهد گورکانی می‌داند نمی‌شود به این نام اعتنا کرد. گاهی هم در تذکره‌ها او را با امینی تربتی اشتباه گرفته‌اند که این دو با هم تفاوت دارند و پیش از این به شرح حال امینی پرداخته‌ام.

امتی از شاعران قرن دهم است که در تربت حیدریه به دنیا آمده است و مدتی ملازم قاضی سلطان تربتی بوده است. قاضی سلطان تربتی قاضی سلطان تربتی به جهت اصابت رای و نفوذی که داشت، از حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری از طرف شاه عباس، متولی آستان قدس و والی زاوه و محولات گردید. امتی به خوش‌خطی شهره بوده است و در زمان خود شهرت و آوازه‌ای داشته است.

میرزا طاهر نصرآبادی در تذکره‌ی نصرآبادی شرح حال مختصری از امتی ذکر می‌کند و می‌گوید وقتی این بیت را گفته است که: «گوهری بودم جهان‌افروز اما روزگار/ از حسد ناورده بیرون بر لب کانم شکست» و بعد از گفتن این بیت به فاصله‌ی چند روز از دنیا رفته است. میرزا طاهر بعد از ذکر این بیت، شاعران را نصیحت می‌کند و می‌گوید غرضش از آوردن این بیت این است که بیت یاس‌آمیز نباید گفت.

در برخی از تذکره‌ها آمده است که وی در سال ۹۴۱ هجری قمری درگذشته است که اشتباه است و این اشتباه از کتاب ریحانه‌الادب به دیگر تذکره‌ها راه یافته است. با توجه به ملازمت امتی تربتی با سلطان قاضی تربتی می‌شود گفت وی در ابتدای قرن یازدهم درگذشته است. بر اساس نظر استاد محمد قهرمان که در کتاب صیادان معنی ذکر شده است سال وفات او را باید ۱۰۱۹ هجری قمری در نظر گرفت.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر امتی تربتی را از تذکره‌های خیرالبیان و تذکره‌ی نصرآبادی می‌خوانیم.

تو و آن عهد که بویی ز وفا نشنیده‌ست
من و آن درد که نامی ز دوا نشنیده‌ست
عاشقان را به جهان موت و حیات دگر است
آن‌چه تقدیر کند عشق، قضا نشنیده‌ست

پیش چشم ترم، ای ابر تُنُک، مایه ملاف
شد مرا بر مژه خشک آنچه تو را در جگر است

در باغ بر دورنگی گل خنده می‌زنم
غافل که غنچه‌ی تو به صد رنگ وا شود

از دلم شعله به صد رنگ برآید که تو را
هر زمان چهره به رنگ دگر افروخته‌اند

قدح‌نوش محبت، خواب و بیداری نمی‌داند
کسی کاین می کشد، مستی و هوشیاری نمی‌فهند
ز قرب غیر در بزمش ندارم رشک و خرسندم
که مرغ خانگی، ذوق گرفتاری نمی‌داند

جان رفت و عمرهاست که در انتظار تو
دزدیده‌ام به دل نفس واپسین خویش

منم آن میوه، کز خامی، به بستان هوس ماندم
ز بس ایام با من کرد سردی، نیم‌رس ماندم
من آن مرغم که هرگه کرد عشقم میل آزادی
نوای تازه‌ای پرداختم تا در قفس ماندم

سرکشی‌ها لاله‌رویان را بود از عاشقان
شعله‌های آتش از خاشاک می‌آید برون

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#امتی_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه امتی تربتی, شاعران تربت حیدریه, امتی تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:29  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

آرمان‌شهر شاعر؛ نگاهی به زندگی و شعر خانم ملیحه یعقوبی به قلم بهمن صباغ زاده

ملیحه یعقوبی

خانم ملیحه یعقوبی از شاعرانی‌ست که تازه به انجمن قطب پیوسته است. وقتی می‌گویم «تازه» با در نظر گرفتن سابقه‌ی چهل و چند ساله‌ی انجمن قطب می‌گویم وگرنه ایشان سه چهار سال است که در جمع شاعران همشهری حضور فعال دارد. ملیحه یعقوبی با شعرهای گویشی‌اش در انجمن شناخته شد و همچنین روحیه‌ی کار جمعی‌ و شوخ‌طبعی‌اش. دوشنبه‌شب ۲۳ آبان‌ماه ۱۴۰۱ مهمان ایشان بودم و در کنار ضبط صوت به گفتگو نشستیم و آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل گفتگوی بهمن صباغ زاده با بانوی گویشی‌سرای همشهری خانم ملیحه یعقوبی است.

ملیحه یعقوبی متولد ۱۴ دی‌ماه ۱۳۶۴ در تربت حیدریه است، هرچند در شناسنامه‌اش آخرین روز تابستان را ثبت کرده‌اند تا بتوانند او یک سال زودتر به مدرسه بفرستند. او در یک خانواده‌ی پرجمعیت در محله بالا (خیابان گلچین) تربت حیدریه به دنیا آمد. آخرین فرزند خانواده بود و دو برادر و دو خواهر بزرگ‌تر داشت. پدرش محمدحسین یعقوبی کشاورزی از اهالی روستای قوزان بود که به استخدام شرکت نفت درآمد. مادرش فاطمه ضیایی خانه‌دار بود و مثل تمام مادران باصفای بچه‌های دهه‌ی شصت، زندگی‌اش وقف بچه‌ها بود.

کودکی ملیحه در حیاط خانه‌ی پدری در بازی با همسالان می‌گذشت اما بیشتر اوقات از پدرش خواهش می‌کرد او را همراه خود به باغ‌ها و زمین‌های کشاروزی‌اش در قوزان ببرد و خاطره‌های خوشی از روزهای کودکی و بازی با بچه‌های خویشاوندان در قوزان دارد. می‌گوید: «مادرم روابط عمومی خوبی داشت و با همسایه‌ها رفت و آمد داشتیم. خانه‌ی ما محل آمد و شد همسایه‌ها، خویشاوندان و اهالی روستای قوزان بود و همیشه شلوغ بود. مهمان زیاد داشتیم و در کنار خواهر و برادرها و کودکان همسایه و خویش و آشنا کودکیِ شادی را گذراندم. خاطره‌های شاد و رنگارنگ روستای قوزان و صدای بره‌ها و دشت‌های باز و باغ‌های خوش‌رنگ قوزان این شادی و شیرینی را تکمیل می‌کرد.»

می‌پرسم: «علاقه‌ات به گویش تربتی هم لابد ریشه در روستای قوزان دارد؟» می‌گوید: «کلا پدرم و مادرم همیشه تربتی صحبت می‌کردند و در خانه‌ی ما کسی لفظ قلم حرف نمی‌زد. من هم لهجه‌ی تربت حیدریه را خیلی دوست داشتم و لفظ قلم حرف زدن از همان اول برایم خنده‌دار بود. گویش مادری‌ست دیگر، با شیر اندرون شد و با جان به‌در شود.»

مدرسه‌ی ابتدایی ملیحه یعقوبی دبستان سیزده آبان در ابتدای خیابان پروین بود. دوره‌ی راهنمایی تحصیلی را هم در مدرسه‌ی لاله‌های انقلاب که جوار دبستان سیزده آبان بود سپری کرد. از خاطرات دوران تحصیل می‌پرسم. خانم یعقوبی می‌گوید: «پررنگ‌ترین چیزی که در ذهنم مانده، آسمان پر از کلاغ صبح‌های پاییز و زمستان بود، با صدای پر شور کلاغ‌ها وقتی باغملی را دور می‌زدم تا به مدرسه بروم. همین‌طور صدای شعرخوانی‌های مرشد و ضرب و زنگی که از گود زورخانه باغملی می‌آمد.»

او بعد از دوره‌ی راهنمایی در رشته‌ی امور اداری در هنرستان خوارزمی ادامه‌ی تحصیل داد. می‌پرسم: «حالا چرا رشته‌ی امور اداری؟ قصد داشتید کارمند جایی بشوید؟» می‌گوید: «می‌دانستم ادبیات دوست دارم اما در انتخاب رشته سردرگم بودم. خیلی از هم‌دوره‌ها و هم‌کلاسی‌های من به صورت دسته‌جمعی انتخاب رشته می‌کردند. شاید الان خنده‌دار باشد اما یکی از بچه‌ها می‌گفت برویم فلان رشته و ده بیست دقیقه‌ای به اجماع می‌رسیدیم و قرار می‌گذاشتیم که سال بعد در فلان رشته کنار هم باشیم. سالی که داشتم مقطع راهنمایی را تمام می‌کردم تازه هنرستان‌های دخترانه‌ی کارودانش راه افتاده بود و در مدرسه‌ها راجع به این رشته‌ها و بازار کاری که در آینده دارد صحبت می‌کردند. یکی از دوستانم حسابداری را انتخاب کرده بود. با او و چند دوست دیگر رفتیم حسابداری ثبت نام کردیم. مهرماه که رفتم سر کلاس گفتند برو سر کلاس امور اداری. گفتم من می‌خواهم حسابداری باشم. گفتند خیلی فرقی نمی‌کند، درس‌هایش مثل هم است. خیلی راحت ما شدیم هنرجوی رشته‌ی امور اداری.»

در هنرستان خانم یعقوبی کمی‌ درسخوان‌تر می‌شود و موفق می‌شود در سال ۱۳۸۲ با معدل خوب فارغ‌التحصیل شود. یک سال پشت کنکور می‌ماند و سال ۱۳۸۳ در رشته‌ی امور اداری در دانشگاه علمی کاربردی مشهد پذیرفته می‌شود. یعقوبی در سال‌های دانشجویی در مشهد با موسسه‌ی «راه موفقیت» که جلسه‌های ادبی برگزار می‌کرد مرتبط شد.

سال‌های دانشجویی که سال‌های خوشی هستند و برای همه‌ی ما خاطره‌انگیزند به سرعت برق و باد سپری شد. سال ۱۳۸۵ که یک سال تا فارغ‌التحصیلی از دانشگاه فاصله داشت ازدواج کرد. همسرش آقای جواد محمودی او را تشویق کرد تا در رشته‌ی ادبیات ادامه‌ی تحصیل بدهد و او بعد از برگشتن به تربت حیدریه دروس رشته‌ی ادبیات را در مدرسه‌ی بزرگسالان گذراند و دیپلم علوم انسانی گرفت. مادر شدن و مسئولیت‌های زندگی باعث شده که نتواند ادبیات را در دانشگاه ادامه بدهد اما هنوز دوست دارد وقتی بچه‌ها بزرگ‌تر شدند ادامه‌ی تحصیل بدهد و از ادبیات بیشتر لذت ببرد. می‌گوید: «رشته‌ی ادبیات برای من دیگر درس نیست، علاقه و عشقم است. همین الان دروس مربوط به رشته‌ی ادبیات را می‌خوانم و لذت می‌برم.» حاصل زندگی او و آقای محمودی دو دختر به نام‌های نغمه و نسیم هستند.

از خانم یعقوبی می‌پرسم که «چه شد به شعر گرایش پیدا کردی؟» و ایشان می‌گوید: «ریشه‌های این علاقه را باید در سال‌های دبستان جست. از همان سال‌های ابتدایی جذاب‌ترین درس در مدرسه برایم انشاء بود. اولین متنم را که رنگ و بوی شعر پیدا کرده بود در سال‌های راهنمایی نوشتم، یعنی سال ۱۳۷۹ که مادربزرگم فوت کرد. او را خیلی دوستش داشتم. همه‌ی بی‌تابی‌ و غصه‌ام را ریختم در قالب کلمات. وقتی آن شعر را در مدرسه خواندم خیلی تشویق شدم و بعد از آن نوشتن و سرودن برایم جدی‌تر شد. در هنرستان دیوان حافظ قطع جیبی مونسم بود. دوران کشف در دریای ادبیات بود، شعر خواجه‌ی شیراز مثل اقیانوس بود و من غواص بی‌تجربه‌ای که غرق تماشای زیبایی‌های این دریای تمام‌نشدنی بودم. شعر خواندن و شعر نوشتن علاقه‌ی بزرگم در زندگی شده بود. دوستی داشتم که -هر کجا هست خدایا به سلامت دارش- عاشق فروغ بود و با هم شعرهای فروغ را می‌خواندیم و غرق لذت می‌شدیم.»

خانم یعقوبی این‌طور ادامه می‌دهد: «دایی‌ام آقای جواد ضیایی از کسانی بود که شعرهایم را می‌خواند و می‌شنید. او که معتقد بود باید شعرهایم را به شاعری باتجربه نشان بدهم و از راهنمایی‌ها او بهره ببرم، مرا به آقای هاشم قهرمان معرفی کرد. هاشم قهرمان دوست دایی‌ام بود و پذیرفت که شعرهایم را بخواند و نظر بدهد. جلساتی را در خدمت آقای هاشم قهرمان بودم و او راجع به شعر معاصر و غزل امروز صحبت‌هایی کرد. در مورد اشکالاتی که در وزن داشتم توضیحاتی می‌داد و در این مسیر کمکم می‌کرد. آقای قهرمان آدم کم‌حرف و تا حدی خشک بود ولی اطلاعاتش از ادبیات حرف نداشت. با کسی رابطه‌ی چندانی نداشت. شعرش را می‌سرود و مطالعه‌اش را می‌کرد و حتی شعرهای خودش را جدی نمی‌گرفت و گاهی آن‌ها را یادداشت نمی‌کرد. امیدوارم روزی با کمک دوستان انجمن قطب مجموعه‌ی شعرهای هاشم قهرمان چاپ شود. او شاعران خوب معاصر را به من معرفی کرد و کارهای تازه‌ام را که با توجه به مسیر پیشنهادی او می‌سرودم می‌خواند و کمکم می‌کرد تا راه را گم نکنم.»

ملیحه یعقوبی در مورد آشنایی با انجمن قطب می‌گوید: «دوران دبیرستان بودم که اسم انجمن قطب به گوشم خورد. خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم در شهر من شاعران به طور منظم دور هم جمع می‌شوند و شعرخوانی و نقد شعر دارند. من آرزو داشتم شعرهایم را برای شاعران باتجربه بخوانم و اشکال‌هایش را بفهمم و حالا آرزویم برآورده شده بود. اولین جلسه را با دختر عمه‌ام رفتم. یکی از شعرهایم را خودم خواندم و یکی را به دخترعمه‌ام دادم که بخواند. فضای انجمن قطب خیلی مردانه بود و خانم‌ها واقعا در اقلیت بودند. همان‌جلسه‌ی اول غیر از من و دختر عمه‌ام تنها یک خانم دیگر بود. شنبه‌ی هفته‌ی بعد دوست داشتم یکی از دوستانم همراهی‌ام کند تا دوباره به انجمن قطب بروم اما هر کسی کاری داشت. بعد هم یکی دو بار دیگر شرکت کردم.»

یکی از دلایل گرایش و علاقه‌ی فراوان خانم یعقوبی به گویش تربت حیدریه آشنایی با استاد محمد قهرمان است. او می‌گوید: «تلفن استاد محمد قهرمان را از آقای هاشم قهرمان گرفتم. در مشهد دانشجو بودم و یک روز که خواهرم به مشهد آمده بود تماس گرفتم و گفتم از تربت حیدریه هستم و می‌خواهم شما را ببینم. استاد خیلی مهربانانه پذیرفت و همان‌روز عصر به دیدار استاد قهرمان رفتیم. نمی‌شد قهرمان شعر محلی بخواند، تو هم تربتی باشی و عاشق شعر گفتن به گویش تربتی نشوی. تمام اصطلاحاتی که از مادر و پدر و مادربزرگ و پدربزرگم شنیده بودم در شعر تربتی قهرمان یک‌جا جمع شده بود. استاد قهرمان شخصیتی قدرتمند داشت. آدم صادق و بی‌رودربایستی‌ای بود و شعرش انصافا بی‌نظیر بود. شعر تربتی که می‌خواند غرق لذت می‌شدم و مصمم می‌شدم که در ادبیات بیشتر پیش بروم و به حوزه‌ی شعر گویشی وارد شوم.»

در سال‌های بعد خانم یعقوبی همراه همسرش وارد حرفه‌ی طراحی و دوخت لباس مجلسی می‌شود و نام تجاری «تن‌زیب» را در تربت حیدریه بنیان می‌گذارند. گرفتاری‌های شغلی باعث می‌شود او وقت کمتری را به شعر سرودن اختصاص دهد تا این‌که سال ۱۳۹۸ دوباره شرکت در جلسات انجمن قطب را از سر می‌گیرد. خانم یعقوبی در این خصوص می‌گوید: «سال ۱۳۹۸ بود که از طریق یکی از اقوامم به نام آقای رشید اشجعی باخبر شدم که انجمن قطب شنبه‌ها در تربت حیدریه جلسات شعر برگزار می‌کند. من گمان نمی‌کردم جلسه‌ی شنبه‌ها بعد از سال‌ها هنوز برقرار باشد. پاییز ۱۳۹۸ بود که عصر شنبه همراه خانم چاکری به کتابخانه‌ی شهید بهشتی آمدم و در جلسه‌ی انجمن قطب شرکت کردم.» با نگاهی به گزارش‌ها و عکس‌ها آرشیو انجمن قطب می‌توان گفت جلسه‌ای که خانم یعقوبی از آن سخن می‌گوید شنبه چهارم آبان‌ماه ۱۳۹۸ بود. بعد از تعطیلی موزه‌ی مشاهیر و واگذاری‌اش به بنیاد حفظ دفاع مقدس این اولین جلسه‌ی انجمن در کتابخانه‌ی شهید بهشتی بود و خانم ملیحه‌ی یعقوبی با یک شعر گویشی تربتی به انجمن قطب آمده بود. شعر گویشی خانم یعقوبی بسیار مورد تشویق شاعرانی که در آن جلسه در انجمن قطب حضور داشتند، قرار گرفت.

از ملیحه یعقوبی در خصوص مشوقانش در راه شاعری‌اش می‌پرسم. می‌گوید: «خدا را شکر، من خوش‌شانس بودم و بیشتر اطرافیانم وقتی علاقه‌ام را به شعر و ادبیات می‌دیدند تشویقم می‌کردند. از اولین چیزهایی که نوشتم و مورد تشویق مادرم گرفت، تا بعد که خانم مهاجر معلم دوره‌ی راهنمایی‌ام مشوقم بود، دایی‌ام که مرا با هاشم قهرمان آشنا کرد و در نهایت کسی که خیلی حمایتم کرد همسرم بود که هم در زمینه‌ی شعر و هم در زمینه‌ی موسیقی بسیار تشویقم کرد.» ناگفته نماند که خانم یعقوبی در زمینه‌ی شناخت دستگاه‌های موسیقی و نواختن سازهای ضربی تبحر دارد. او که دف را نزد خانم مرجان خوش‌اندام آموخته است امروز علاوه بر سازهای ضربی، با آواز، سه‌تارنوازی و سنتورنوازی آشنایی دارد.

یعقوبی از شاعران پارسی‌زبان حافظ، سعدی و مولانا را دوست دارم. او می‌گوید: «همه‌ی شعرهای مولانا را درک نمی‌کنم، فقط می‌توانم بگویم از خواندن شعرهایش لذت می‌برم. غزل‌های مولانا در کنار غزل‌های شیخ اجل و خواجه‌ی شیراز کامل‌کننده‌ی تاریخ غزل زبان فارسی هستند و هر شاعری با خواندن آثار این سه غزل‌سرای بزرگ بسیار می‌تواند از ایشان بیاموزد.» او از شاعران جدیدتر اخوان، حسین منزوی و فروغ فرخ‌زاد را دوست دارد.

خانم یعقوبی معتقد است که در شاعری به یک اندازه تحت تاثیر شاعران پارسی‌زبان بوده است. هیچ‌وقت فرصت نکرده است خیلی موشکافانه تاریخ ادبیات را مطالعه کند تا بداند که شعرش تحت تاثیر کدام شاعران و کدام سبک شعری است. او در محلی‌سرایی استاد محمد قهرمان را شاعری بسیار تاثیرگذار می‌داند که بر تمام محلی‌سرایان خراسان اثر گذاشته است و شعرش نمونه‌ی کاملی از شعر گویشی است. کتاب «خدی خدای خودم» کتاب بالینی ملیحه یعقوبی است و سعی می‌کند هر روز این کتاب را ورق بزند و چند بیتی از آن بخواند.

یعقوبی شعر را آرمان‌شهر شاعر می‌داند. شاعر خودِ ایده‌آل و دنیای ایده‌آلش را در شعرهایش می‌آفریند. او در مورد شعر امروز می‌گوید: «شعر امروز جهش فوق‌العاده‌ای در شعر فارسی است. تصویرسازی‌ها و زبان ساده و صمیمی‌ شعر امروز را خیلی دوست دارم» یعقوبی اعتقاد دارد شعرْ بشر امروز را از تکرار چرخه‌ی عادت بیرون می‌آورد. زندگی ماشینی امروز بدون شعر واقعا غیر قابل تحمل یا اگر اغراق نکنم خیلی سخت است. شعر زندگی خشک ما را تلطیف می‌کند. او می‌گوید: «به نظر من حتی کسانی که فرصت مطالعه ندارند به شنیدن موسیقی و شعر تازه می‌شوند و انرژی می‌گیرند، حتی اگر خودشان حواس‌شان نباشد و مثلا در اتومبیل خیلی تصادفی موسیقی یا شعر گوش کنند.»

خانم یعقوبی در تعدادی جشنواره‌هایی که در چند سال اخیر برگزار شده است شرکت کرده است. از جمله جشنواره‌ی «چله‌کلو» که در تربت حیدریه برگزار شد و او یکی از سه برگزیده‌ی بخش بزرگسال بود. در جشنواره‌ی شعر محلی خراسان که بهار ۱۴۰۱ در طرقبه برگزار شد خانم ملیحه یعقوبی یکی از منتخبین بود. همچنین در جشنواره‌ی محیط زیست شعرش یکی از اشعار و متون برگزیده‌ی این جشنواره‌ی شعر بود.

خانم یعقوبی تا به حال اثری در زمینه‌ی شعر یا ادبیات منتشر نکرده است. او در این مورد می‌گوید: «من هیچ‌وقت شاعر حرفه‌ای نبوده‌ام و از سر تفنن چیزهایی می‌گفته‌ام. بیشترین و جدی‌ترین آثار من به شعرهایی برمی‌گردد که در سه چهار سال اخیر در انجمن قطب خوانده‌ام و نقد شده‌ام و سعی کرده‌ام روی شعر بیشتر تمرکز کنم. این اشعار هنوز به حدی نرسیده است که بخواهم آن را چاپ کنم. دوست دارم اول در سرودن به حدی برسم که شعرم از اول از همه حال خودم را و بعد حال مخاطبم را خوب کند. کتاب چاپ کردن از یک منظر کار ساده‌ای‌ست؛ پنجاه شصت شعر می‌خواهد که بدهی به ناشر و مجوزش را بگیری اما اگر بخواهی حرفه‌ای به قضیه نگاه کار سختی‌ست که شعرت را به درجه‌ای برسانی که بین اهل قلم شناخته شوی و بدون توصیه و پارتی در یک انتشارات مطرح کتابت را چاپ کنند.»

او ادامه می‌دهد: «حضور در انجمن‌های شعر، شعر را برای شاعر جدی می‌کند. کسانی که از سر تفنن به هنری می‌پردازند هرچند از آن لذت می‌برند اما نمی‌توانند به سطحی برسند که مورد پذیرش اکثریت قرار بگیرند. در شاعری هم همین‌طور است. وقتی کسی که از سر تفنن شعر می‌گوید و وارد جمع حرفه‌ای‌های شعر می‌شود در وهله‌ی اول شوکه می‌شود و از این همه شعر خوب تعجب می‌کند. بعد می‌تواند مایوس شود و باز دنبال همان تفنن برود و می‌تواند با مطالعه و تمرین و تکرار و پروردن طبع، سطح شعرش را بالاتر بیاورد.»

به بخش «هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو» می‌رسیم و از خانم یعقوبی می‌خواهم اگر ناگفته‌ای دارد بیان کند. ملیحه یعقوبی در پایان می‌گوید: «بدون اغراق انجمن قطب در سال‌های اخیر شعر مرا دگرگون کرد. با سفرهای انجمن در این چند سال با شاعران خوب استان آشنا شده‌ام و شعرم محک خورده است. شاید هیچ‌وقت بر زبان نیاورده‌ام اما همیشه دوست داشته‌ام یک تشکر جانانه از شما داشته باشم و حالا از این فرصت استفاده می‌کنم و می‌گویم که شما در این مسیر جایگاه ویژه‌ای دارید و بدون شما خیلی از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.»

یعقوبی صحبت‌های پایانی‌اش را این‌گونه ادامه می‌دهد: «امیدوارم دوستانی که به شعر علاقه دارند اما هنوز انجمن‌های ادبی را درک نکرده‌اند به انجمن بیایند و زودتر راه‌شان را در ادبیات پیدا کنند. خوب است شاعرانی که در همین انجمن‌ها پخته شده‌اند و در قالب‌ها و گونه‌های مختلف شعری شعر می‌سرایند در جلسات حضور داشته باشند تا شاعران جوان که پر از ایده‌های ناب و بکر هستند گونه‌های مختلف شعر را بشنوند و با راهنمایی ایشان رشد کنند. ما باید دائما به این فکر کنیم که هدف از برگزاری این جلسه‌ها و شب شعرها چیست. مثل هر هنر دیگری شعر با در کنار هم قرار گرفتن اندیشه‌ها و سلیقه‌های مختلف رشد می‌کند. کاش از بند «تو» و «من‌»های کوچک رها شویم و در کنار هم به رشد شعر خودمان و دیگران کمک کنیم. خلاصه... اتحاد رمز پیروزی است، همیشه و همه‌جا. ما شاعران با سلیقه‌های مختلف، مخالف یکدیگر نیستیم، مکمّل یکدیگریم.»

ملیحه‌ی یعقوبی در غزل زبانی دلنشین دارد و در مضمون‌یابی علاقه‌اش به شعر کلاسیک مشهود است. تصاویر شعرش همان تصاویر تاریخ ادبیات است با چاشنی نوآوری‌های شاعران هم‌روزگار اما در شعر گویشی نشان داده است دایره‌ی واژگان محلی گسترده‌ای دارد و این کلمات را خوب می‌تواند در بافت شعر برای مضمون‌سازی و زبان‌آوری به خدمت بگیرد. در ادامه نمونه‌هایی را از شعرهای خانم ملیحه یعقوبی با هم می‌خوانیم:

شناور می‌شود نقش تو در مرداب چشمانم
گل نیلوفرم! می‌خندی و آرام می‌مانم
هوای حال من ابری‌ست اما تو مدارا کن
اگر گاهی برایت «خانه‌ام ابری‌ست» می‌خوانم
بیا جولان بده همچون بلم در شط آغوشم
که من کارونم اما با تو چون دریای عمانم
صدای پای سهراب آمد از سمت اتاق تو
که می‌خواندی برایم از کتابش: «اهل کاشانم»
تو خورشیدی و من با تو تمام شهر را دیدم
تویی یک آسمان آزادی و من سقفِ زندانم
تو نور دیده‌ای، اصلا خودِ چشمان من هستی
برایت سایبان می‌سازم از پهنای دستانم

آشوب و فتنه است اگر ابروانِ تو
شب را به هم زده‌ست عسل‌گیسوان تو
عطر تنت خزیده چو مِه در تمام شهر
تا پُر کند جهان مرا از جهان تو
دل می‌کشد که کاش شود چون کبوتری
در آن نگاه آبی چون آسمان تو
عاشق نبوده‌ای که بدانی بهشت من
کامل شده است در قفس بازوان تو
جان را گرفته مثل نفس حبس کرده‌ای
جان می‌دهم که آه شوم در دهان تو

(در یک نمای بسته) ون از من عبور کرد
برقی پرید از سر و از تن عبور کرد
چشمم به روی موج حوادث نشست و بعد
با دست‌های بسته‌ی یک زن عبور کرد
خشمم چکید و زهر دهان را ز خنده شست
گویی که سرب داغ از آهن عبور کرد
شوق رهایی از دل هر ذره سر کشید
از مرزهای خسته‌ی میهن عبور کرد
دامان لکه‌دار وطن پاک می‌شود
باید شبی ز فتنه‌ی بهمن عبور کرد

از کَهکِرَستِ خِندِه‌ی تو شادی وِر قرار
دِرمونِ غصّه‌های دلُم! مِشکُفِه‌ی بِهار!
تو بَلِّ کُوگ کوهی و مُو برفِ مینِ دشت
سر کُ دِ مینِ سینِه‌ی مُو، سر وِر او گذار
خُشکِه‌زِمینِ چَشم مُو از روزِ اوّلِت
اُو۪ خُوردَه تا به شیشِه‌ی تو وِر حَدِ مِدار
تو حُگمِ اِینَه‌یی بِرِه مُو، خوردیِ خَنَه!
مَـْیُم نِگیرَه روی تو پُخ‌پورِه‌ی غبار
اَفتُو۪ چَشم‌ِ تو مِدِرِخشَه به شُو۪ و روز
سُو۪زینَه و جِوَْنیِ مُو از تویَه تیار
عُمرُم مِرَه دِ پات و تو کِم‌کَم کُلو مِری
مُندَه نِری، بِچرخَه بِرَت چرخ روزگار

از دِرچِه‌ی نگاهِت وِر ماه کُ نِظَـْرَه
مُو ماهِ آسمونُم، دو چَشم تو ستَـْرَه
دستُم دِ دستِ باد و وِر کوچِه‌ها مِچِرخُم
دیدارِتِر مِگِردُم تا با تو رُم مُو چَـْرَه
وَختِ که لَرز و نَـْلَه مِگذَْرَه سر دِ جونُم
باهوی تو مِمَـْنَه وِر شَـْنِه‌هام قِوَْرَه
پای دلِت که خِستَه، دل‌دل مَکُ تو اِمبار
ای کارِ خِیرَه و نیست حَـْجَت به استِخَـْرَه
غارتگَرَه زِمَـْنَه، تا تُو۪ بِتی کُلاتِر
دار و نِدارِتِر او وِر هیچ وِرمِدَْرَه
چَشمُم دِ اُو۪ مِگِلَّه، دستِت دِ زِْرِ سنگَه
مُو ماهُم و سِتَـْرَه‌م هفت آسِمو نِدَْرَه

من هم برای شاعران شهرستان آرزوی پیوستگی و دوستی بیشتر دارم. ملیحه یعقوبی در این چند سال حضور در انجمن قطب با مهربانی توانسته است حلقه‌ی وصل شاعران باشد و امیدوارم حضور و فعالیت‌های بی‌دریغش انگیزه‌ای بشود برای دور هم جمع شدن شاعران شهرستان.

جمعه ۱۴۰۱/۰۸/۲۷ تربت حیدریه
بهمن صباغ زاده

#ملیحه_یعقوبی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه ملیحه یعقوبی, شاعران تربت حیدریه, ملیحه یعقوبی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:27  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به شعر چند تن از شاعران پیشین این آب و خاک به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است دو هنرمند مطرح دوره‌ی صفوی را حضورتان معرفی کنم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

مظفر علی تربتی نگارگر و خوشنویس و شاعر عهد صفوی ملقب به نقاش شاهی

از وقتی که راجع به شاعران تربت حیدریه تحقیق می‌کنم در موارد زیادی به شاعرانی برخورده‌ام که در هنرهای دیگر هم سرآمد روزگار خود بوده‌اند که بعضی از آن‌ها را تا به امروز معرفی کرده‌ام. مظفر علی تربتی هم یکی از شاعرانی است که در چند هنر استاد بوده است.

مظفر علی تربتی خوشنویس، نقاش و شاعر سده دهم هجری از هنرمندان روزگار شاه تهماسب بوده است. او که در نقاشی و خوشنویسی از نوادر روزگار بود به دربار شاه تهماسب راه پیدا کرد و ملقب به «نقاش شاهی» شد. او در نستعلیق شاگرد میرعلی هروی و در نقاشی و تصویرسازی و تذهیب شاگرد مظفر علی هروی بوده‌است.


مظفر علی تربتی که در سال ۹۴۰ هجری قمری به دنیا آمد. مظفر علی از اهالی تربت حیدریه خراسان و خواهرزاده و شاگرد استاد کمال‌الدین بهزاد بود. مظفر به چندین هنر آراسته بود. مظفر علی تصویرساز و چهره‌پردازی توانا بود و در صورتگری، کشیدن جانوران و نقش گرفت و گیر، استاد بود. همچنین در تذهیب و تشعیر چیره‌دست بود. نقاشی‌های رنگ روغنی او بیشتر بر روی جلدهای روغنی و قلمدان‌ها بوده‌است. او گاهی نیز به ارائه‌ی آثاری به شیوه‌ی قطاعی می‌پرداخته‌ است.

مظفر علی در خط ریز و درست که قدما به آن خوشنویسی «خفی» و «جلی» می‌گفتند توانمند بود. او خط نستعلیق را به شیوه‌ی سلطان علی مشهدی دنبال می‌کرد. او شطرنج‌باز و روغن‌کار هم بوده و مرقعی نیز ساخته‌است.

مظفر علی نزد شاه تهماسب عزت و احترامی خاص داشت و بیشتر نقاشی‌های دولت‌خانه و چهل‌ستون اثر مظفر علی است. مردم مظفر علی را مانند بهزاد می‌دانستند، و پادشاه او را بر بهزاد برتری می‌نهاده و در قطعه‌ای به او فرموده که از عنوان «نقاش شاهی» استفاده کند. صادقی‌بیک افشار کتاب‌دار شاه عباس شاگرد مظفرعلی نقاش بود. مظفر علی تربتی مردی بود اهل بود کتاب و از شاه‌تهماسب خواهش کرد که که در کتابخانه‌ مشغول به کار شود و مدتی از کارکنان کتابخانه‌ی شاه اسماعیل دوم هم بوده‌است.

مظفر علی در یکی از نقاشی‌های مشهور خود تصویر بهرام گور را کشیده است که در شکارگاه با یک تیر، پای آهویی را به گوشش دوخته و حیوان را از حرکت باز داشته است و امضاء مظفر علی تربتی بر این نقاشی است. تصویر نجات یوسف از چاه، تصویر دیدار مجنون از لیلی و تصویر رستم در نخجیرگاه نیز از آثار اوست.

دو قطعه از مرقع امیر غیب بیگ به قلم سه دانگ و دو دانگ خوش نیز از او با امضاء «الفقیر مظفر علی» به جا مانده است. همچنین یک نسخه گلستان و بوستان سعدی با امضاء «کاتب السلطانی» به تاریخ ۹۷۵ هجری قمری از وی به یادگار مانده است.

مظفر علی تربتی جزو پنج تن نگارنده‌ی خمسه‌ی نظامى شاه تهماسبى است. خمسه‌ی نظامی پنج مثنوی مشهور نظامی گنجوی است که در قرن ششم سروده شده است. به امر شاه تهماسب این پنج مثنوی مشهور به خط شاه محمود نيشابورى کتابت شده و توسط پنج تن از نگارگران درجه یک آن روزگار نگارگری شده است که اينک در موزهٔ بريتانيا نگهدارى مى‌شود.


صادقی بیگ افشار که به «صادقی کتابدار» مشهور بوده و از شاعران و نگارگران ایرانی عهد شاه عباس صفوی بوده است تذکره‌ای به نام «مجمع الخواص» نوشته و در آن شرح حال شاعران را آورده است. صادقی کتابدار در این کتاب می‌نویسد: وی در نقاشی استادِ من است و به انواع هنر آراسته بود، جز آن‌که قدری بی‌طالع بود. از شاه مرحوم (شاه طهماسب) بارها شنیدم که او را به استاد بهزاد ترجیح می‌داد. قطعات میرعلی و سلطان‌علی را چنان تقلید می‌کرد که خبرگان نمی‌توانستند تشخیص دهند. امر شده بود که در قطعه‌های خود «نقاش شاهی» بنویسد. شطرنج صغیر و کبیر را در حضور و غیاب خوب بازی می‌کرد.

مظفر علی تربتی در شاعری غزل‌سرا بود و بیت زیر از او نقل شده است: «طراوتِ گلِ رویت ز خطِّ نوخیز است/ بهارِ گلشنِ حُسنِ تو عنبرآمیز است»

مظفر علی حدود سال ۹۹۰ هجری قمری در قزوین که یکی از مراکز فرهنگی روزگار صفوی بود، بدرود حیات گفت و در مزار شاهزاده حسین دفن شده‌است.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#مظفر_علی_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb

استاد مظفرعلی در حال نقاشی اثر ابراهیم جاهی الصفوی (نقاش)

تصویر استاد مظفر علی نقاش به هنگام نقاشی است. در پس زمینه مطلا روی یک فرش با نقوش اسلیمی ختایی دارای کتیبه عنوان صدر و ذیل مجدول نارنجی و مطلا با دو حاشیه ختایی یکی به رنگ کاغذ زمینه و دیگری آبی روشن، مجدول زر میان لاجورد با حاشیه زرافشان است. این اثر در موزه ملک نگه‌داری می‌شود.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#مظفر_علی_تربتی
#نقاشی
#ابراهیم_جاهی

https://t.me/anjomanghotb

ملاقات مجنون با لیلی اثر مظفر علی تربتی اثر مظفر علی تربتی

دیدار لیلی و مجنون در بیابان یکی از سوژه‌های رایج نگارگری خمسه‌ی نظامی بوده است و این صحنه بارها توسط نگارگران به تصویر درآمده است.
مظفر علی در نگاره‌ی دیدار لیلی و مجنون در بیابان لیلی را در دل طبیعت، گویی درون جعبه‌ای زندانی و دست‌نیافتنی کرده است. مظفر علی در این نگاره دست به ابتکار جالبی زده است که به نظر می‌رسد ناشی از اعتماد به نفس نگارگر مکتب هرات در ارائه‌ی تفسیر خوش از بخشی از داستان لیلی و مجنون است و اتکای کمتری به آن‌چه حقیقتاً در داستان آمده است دارد. چرا که در هیچ کجای داستان لیلی و مجنون نظامی این دو در بیابان به تنهایی دیدار نمی‌کنند و این نگاره در واقع مربوط به آن بخش از داستان است که مجنون با وحوش در بیابان‌ها محشور و دمخور شده است. او با شنیدن این خبر ازدواج لیلی او را دست‌نیافتنی‌تر از هر زمانی تصور می‌کند. نگارنده بر این گمان است که لیلی در این نگاره حضوری فیزیکی ندارد، بلکه تفسیری از اوهام مجنون است. این اثر در کاخ‌موزه گلستان نگهداری می‌شود.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#مظفر_علی_تربتی
#نقاشی

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه مظفر تربتی, شاعران تربت حیدریه, مظفرعلی تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به شعر چند تن از شاعران پیشین این آب و خاک به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است دو هنرمند مطرح دوره‌ی صفوی را حضورتان معرفی کنم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

شعوری تربتی شاعر و خوش‌نویس عهد صفوی در دیار هندوستان

در تذکره‌هایی که قدما در شرح حال شاعران می‌نوشته‌اند غالبا در مورد شاعری که معروف نبوده است به آوردن یکی دو جمله در احوال آن شاعر و ذکر یکی دو بیت از اشعار وی بسنده می‌کرده‌اند. شاعری که می‌خواهم خدمت‌تان معرفی کنم از شاعرانی است که شرح حال و نمونه‌ی شعر وی در جلد اول کتاب تاریخ «نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی» تالیف سعید نفیسی آمده است. در ادامه معرفی مختصر از این کتاب و خواهیم داشت و به سراغ شاعر همشهری‌مان خواهیم رفت.

سعید نفیسی زاده‌ی ۱۸ خرداد ۱۲۷۴ و درگذشته ۲۳ آبان ۱۳۴۵ اهل و ساکن تهران زبانشناس، پژوهشگر ادبیات فارسی، تاریخ‌نگار، نویسنده، مترجم و شاعر ایرانی بود. او جزو نسل اول اساتید دانشکده حقوق و دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود. کتاب «تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی» یک کتاب دو جلدی است که سعید نفیسی در آن به تاریخ نظم و نثر در زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری پرداخته شده است. این کتاب یکی از بسیار کتابی است که استاد نفیسی راجع به شعر فارسی نوشته است. این کتاب در سال ۱۳۴۴ هجری شمسی توسط انتشارات فروغی در تهران به چاپ رسیده و منتشر شده است. مقصود از این کتاب شرح حال و آثار گویندگان و نویسندگان فارسی زبان می‌باشد، و درباره‌ی هر نویسنده کوشش شده‌است فهرست کامل از مؤلفات وی به زبان فارسی و تازی فراهم آید.


شعوری از اهل ذوق تربت حیدریه بوده است و در عهد جلال الدین محمد اکبر به هندوستان رفته است و بدین قرار در اواخر قرن دهم می‌زیسته است. وی به شعوری هروی هم شهرت داشته و از این رو برمی‌آید که مدتی در هرات هم ساکن بوده است. وی علاوه بر شعر در هنر خوشنویسی هم از اکابر بوده است. چنانچه سعید نفیسی در صفحه‌ی ۵۴۷ جلد اول کتاب تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی نقل می‌کند وی غزل‌سرا بوده است. بیت زیر از اوست:

سرم ز خانه برون هر دَم آرزوی تو دارد
گرفته شوق گریبان من به سوی تو آرد

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#شعوری_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه شعوری تربتی, شاعران تربت حیدریه, شعوری تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:20  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

زبان روح شاعر، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری آقای رضا رستم زاده به قلم بهمن صباغ زاده

رضا رستم زاده

در این شماره می‌خواهم زندگی و شعر یکی از شاعران همشهری را برای شما روایت کنم که در انجمن‌های شعر مشهد با او آشنا شدم. رضا رستم زاده مردی مهربان، کم‌حرف و محجوب است. جز به وقت ضرورت و به قدر ضرورت سخن نمی‌گوید و به همین خاطر تا مدت‌ها نمی‌دانستم که او با من همشهری است. رضا رستم زاده را با غزل‌های روانش می‌شناختم و کم‌کم غزل رشته‌ی سخن را میان ما متصل کرد. این مصاحبه و تبع آن نوشتن زندگی‌نامه‌ی آقای رضا رستم زاده مدت‌ها و بلکه سال‌‌ها به تاخیر افتاد تا این‌که اصرار من نتیجه داد و به صحبت نشستیم. آن‌چه در ادامه می‌خوانید گفتگوی بهمن صباغ زاده با رضا رستم زاده در یکی از عصرهای مهربان شهریور ۱۴۰۰ است.

رضا رستم زاده در سال ۱۳۴۷ در روستای سیوکی به دنیا آمد. هنوز نوزاد بود که خانواده‌اش از سیوکی به مشهد آمدند. شناسنامه‌اش می‌گوید متولد دوم اردیبهشت سال ۱۳۴۷ است. پدرش عباس رستم زاده کشاورز بود. در روستای سیوکی به کشت و کار مشغول بود و در کنار مادرش شوکت محمدنیا که او هم از اهالی روستای سیوکی بود، روزگار می‌گذراند. پیش از تولد رضا، قانون اصطلاحات اراضی در روستای سیوکی اجرایی می‌شود و زمین‌های خانِ آبادی بین دهقان‌ها تقسیم می‌شود. عباس رستم زاده بنا به اعتقاداتی که داشت زمین‌های اربابی را نپذیرفت و بعد از این‌که فرزندش به دنیا آمد، زن و فرزندش را برداشت و به مشهد رفت.

وقتی خانواده‌ی رضا به مشهد رسیدند، پدرش به جمع کارگران کارخانه‌ی قند آبکوه پیوست که یکی از کارخانه‌های قدیمی مشهد است. محله‌ی آبکوه که به واسطه‌ی وجود کارخانه به این نام موسوم است، از محلات قدیمی مشهد است و در گذشته ساکنان این محله اغلب کارگران کارخانه‌ی قند بودند. کودکی رضا در کوچه‌های محله‌ی آبکوه مشهد گذشت. کارخانه با آن دود سفیدرنگ بزرگ‌ترین تصویر غم‌زده‌ی کودکی‌های رضا بود و صدای بوق تعویض شیفت کارخانه صدای شادی بود که بازگشت پدر از سر کار را نوید می‌داد.

در سال‌های کودکی و نوجوانی روستای سیوکی محل شادترین و سرشارترین خاطرات رضا رستم زاده بود. تعطیلات عید نوروز و تعطیلات تابستان میلان‌های آسفالت و خاکستری آبکوه جای خود را دشت‌های باز و وسیع اطراف روستای سیوکی می‌داد. گله‌های گوسفند و صدای زنگ بره‌ها و خانه‌های گلی رنگ زندگی داشت و این کودک شهری را مجذوب خود می‌کرد.

محله‌ی آبکوه مشهد امکانات تحصیل از کودکستان تا دبیرستان را در خود داشت و بچه‌های کارگرانِ کارخانه، همه خواهرها و برادرهای یک خانواده‌ی بسیار بزرگ بودند که با هم بزرگ می‌شدند و با هم به مدرسه می‌رفتند. کودکستان شهاب و دبستانِ دانشجو اولین ایستگاه‌های تحصیل رضا بودند. کلاس چهارم دبستان بود که انقلاب شد و یکی از معلمان آن مدرسه به اسم آقای رادمرد شهید شد و بعد مدرسه به نام شهید رادمرد تغییر نام داد. راهنمایی کمال‌الملک و دبیرستان بهبهانی پله‌های بعدی تحصیل رضا رستم بودند که تمام این مدارس در محله‌ی آبکوه بودند. در دبیرستان رشته‌ی فرهنگ و ادب را انتخاب کرد و در سال ۱۳۶۸ توانست دیپلم ادبی بگیرد.

سال ۱۳۶۸ در کنکور سراسری و کنکور تربیت معلم شرکت کرد و در تربیت معلم بجنورد پذیرفته شد. آقای رستم زاده از سال ۱۳۷۰ به مدت سی سال در دبیرستان‌های مشهد ادبیات تدریس کرد. او در این مدت در رشته‌‌ی ادبیات تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد. سال ۱۳۷۱ با دختر عمویش خانم فرشته رستم زاده که او هم معلم بود ازدواج کرد و میوه‌های این ازدواج چهار فرزند به نام‌های نگار، نگین، نوشین و هاتف هستند.

از آقای رضا رستم زاده راجع به گرایشش به شعر می‌پرسم و او را به یاد خاطرات قدیمی و زمان تحصیلش می‌اندازم. می‌گوید: «سال ۱۳۶۵ بود و من در کلاس دوم در دبیرستان بهبهانی در محله‌ی آبکوه مشهد درس می‌خواندم که استاد غلامرضا شکوهی شاعر نام‌آشنای مشهدی معلمم شد. غلامرضا شکوهی خیلی زود ما را با شعر معاصر پیوند داد و تاثیر لحن محکم و آرامَش دانش‌آموزان را عاشق شعر می‌کرد. هنوز بعد از سی و پنج سال حتی بیت‌هایی را که در کلاس می‌خواند به خاطر دارم. من از کودکی اهل کتاب داستان بودم و به کانون پرورش فکری رفت و آمد داشتم اما با شکوهی عاشق شعر شدم. خیلی زود تصمیم گرفتم شعر بگویم. آن‌زمان فکر می‌کردم آدم‌ها تصمیم می‌گیرند شعر بگویند و بعد می‌نشینند قلم به دست و کاغذ در پیش اولین شعرشان را می‌گویند. همین باور ساده‌لوحانه باعث شد بنشینم و اولین شعرم را بگویم و خوب معلوم است دیگر، اولین شعر را هم برای استاد شکوهی گفتم. شعر ساده‌ای بود و ایراد وزنی چندانی نداشت و سعی کرده بودم با جمله‌های ساده شکوهی را با بزرگان تاریخ ادبیات مقایسه کنم.»

رستم زاده خاطرات دبیرستان و گرایشش به شعر را این‌طور ادامه می‌دهد: «چند روز بعد با استاد شکوهی کلاس داشتم و رفتم شعرم را به او نشان دادم. او دفتر را گرفت و زیرش نوشت: «آن ذرّه که در حساب ناید ماییم». شکوهی شخصیتی کاریزماتیک داشت و من حتی در حرف زدن، راه رفتن و لباس پوشیدن سعی می‌کردم مثل او باشم. شعر برایم بهانه‌ای بود برای همصحبت شدن با شکوهی و من کم‌کم تمام علاقه‌ام شد خواندن کتاب‌های شعر. او هم راهنمایی‌ام می‌کرد و سعی می‌کرد مسیر مطالعه‌ام را تصحیح کند، شعرهایم را با حوصله می‌شنید و اشکلاتش را می‌گفت. غزل سوم، چهارمی که گفتم تا حدی توانسته بودم انتظارات آقای شکوهی را برآورده کنم. استاد شکوهی حسابی تشویقم کرد و این انگیزه‌ای شد برای ادامه دادنِ این مسیر. خیلی زود پایم به انجمن‌های ادبی مشهد باز شد و در سال‌‌های تحصیل در دبیرستان، با معرفی استاد شکوهی به انجمن فرخ و انجمن پویا راه پیدا کردم.»

از آن‌جا که رضا رستم زاده در جلسات سه‌شنبه‌های استاد قهرمان حضور داشت از او در خصوص آشنایی‌اش با استاد محمد قهرمان می‌پرسم. رستم زاده می‌گوید: «استاد قهرمان را از وقتی دبیرستانی بودم در انجمن فرخ می‌دیدم. شخصیت او و شعرهایش را خیلی دوست داشتم. روزی دوست شاعرم آقای محمدرضا خوشدل که از علاقه‌ی من به قهرمان خبر داشت تلفن زد و گفت قهرمان در منزل ما مهمان است و تو هم بیا. من هم به قول خودمانی با سر رفتم و نفهمیدم خودم را چطور تا خانه‌ی آقای خوشدل رساندم. آن‌جا اولین جلسه‌ی خصوصی‌ای بود که در خدمت استاد بودم و بعد همین فتح بابی شد برای حضور در جلسات سه‌شنبه‌های قهرمان. البته من در جمع بزرگان شعر خراسان واقعا جایگاهی نداشتم و بیشتر شنونده بودم.»

از آقای رضا رستم زاده در خصوص مشوقانش در گرایش به شعر می‌پرسم، می‌گوید: «دوستان شاعرم هر کدام به نحوی مشوقم بوده‌اند و دوستی ایشان و نقدهای ایشان کمکم کرده است اما اولین و مهم‌ترین مشوقم را استاد غلامرضا شکوهی می‌دانم. روحش شاد!»

رستم زاده از عاشقان شعر سعدی است و از شاعران معاصر شعر غلامرضا شکوهی، محمدعلی بهمنی و حسین منزوی را بیشتر می‌خواند. تاثیر شعر شکوهی را در اشعار رستم زاده می‌توان دید. شکوهی در ابتدای دهه‌ی هفتاد در انجمن‌های مشهد شعرهایی می‌خواند که از نظر زبان تازگی داشت. رستم زاده و خیلی از جوانان دهه‌ی هفتاد شعر مشهد جذب زبان نو شعر شکوهی شدند و به غزل نوکلاسیک رو آوردند.

رضا رستم زاده در مورد شعر می‌گوید: «من فکر می‌کنم آدم‌ها دو زبان دارند یکی زبانی که با آن سخن می‌گوییم و دیگری زبانی که می‌تواند به عالم روح آدم پل بزند. هر هنری زبان روح هنرمندش است و شعر زبان روح شاعر است. ما در زندگی غرق کار و زندگی می‌شویم و از روح‌مان غفلت می‌کنیم. یک جایی دیگر روح‌مان به فریاد می‌آید و شروع به سخن گفتن می‌کند و شعر متولد می‌شود.»

شعرهای رستم زاده بیشتر در قالب غزل متولد شده است و در درجه‌ی بعد دوبیتی و رباعی هستند. رستم زاده در مورد شعر امروز می‌گوید: «شعر امروز از نظر ظاهری خیلی تکراری شده است. با خواندن شعر مولانا یا سعدی یا حافظ می‌توانیم حدس بزنیم شاعرش کیست اما زبان شاعران امروز خیلی به هم شباهت دارد. مثلا در دهه‌ی سی و چهل شعر اخوان، نیما، فروغ، سهراب و شاملو پنج دنیای واقعا متفاوت بودند اما شاعران امروز خیلی شبیه به هم شعر می‌گویند. ما در نیمه‌ی دوم قرن گذشته شاعر شاخصی در حد این پنج شاعر که نام‌شان گذشت، نداشته‌ایم.»

از رستم زاده در خصوص شعر برای آدم امروز می‌پرسم و او می‌گوید «من در شعر جهان مطالعه‌ای ندارم و نمی‌توانم نظر بدهم. اما شعر برای ما ایرانی‌ها مثل هواست. وزن و صورت‌های خیال در حرف‌های روزمره‌ی فارسی‌زبانان جریان دارد. کمتر آدمی را می‌توانی پیدا کنی که در زندگی‌اش چند خطی شعر ننوشته باشد.»
رستم زاده در جشنواره‌های شعر شرکت نمی‌کند و آخرین جشنواره‌هایی که شرکت کرده است برمی‌گردد به دوران دانشجویی و اوایل خدمت معلمی. او در توضیح این‌که چرا در جشنواره‌ها شرکت نمی‌کند می‌گوید «در زندگی من دوره‌هایی بوده است که نه شعر می‌گفته‌ام و نه ارتباطی با شاعران داشته‌ام یا این ارتباط خیلی کم و حداقلی بوده است به همین خاطر با جشنواره‌ها ارتباطی نداشته‌ام. دلیل دیگر ایدئولوژیک بودن اکثر جشنواره‌ها است. من شعر را آزاد دوست دارم. جشنواره‌ها به شاعران جهت می‌دهند و من این را نمی‌پسندم.»

از رضا رستم زاده مقالات زیادی در زمینه‌ی نقد ادبی منتشر شده است که از مهم‌ترین آن‌ها می‌شود به نقد داستان گیله‌مرد اثر بزرگ علوی اشاره کرد. اشعار او در روزنامه‌ی خراسان و نشریه‌ی خیزران که از طرف انجمن صبای مشهد منتشر می‌شد چاپ شده است. همچنین دو دفتر شعر آماده‌ی انتشار دارد. او در مورد عدم انتشار این اشعار می‌گوید «فضای مجازی باعث شده است که مردم دیگر دنبال خریدن کتاب شعر نباشند. من وقتی کتاب شعر تازه‌ای می‌خرم می‌بینم که بیشتر آن‌ها قبلا در فضای مجازی خوانده‌ام.»

شعر رستم زاده ساده است و صورت‌های خیال در آن به ساده‌ترین شکل ممکن می‌آید. از نظر وزن شعرش روان و بی‌دست‌انداز است و از منظر زبان ارادتش به شاعران هم‌روزگار مشهود است. در پایان نمونه‌هایی از شعر رضا رستم زاده را با هم مرور می‌کنیم:
من خرمنِ مو تا کمر را دوست دارم
آواز پُرشورِ قمر را دوست دارم
تا ارتش سرخ لبت آماده‌باش است
من جنگ‌های پرخطر را دوست دارم
وقتی سفر جغرافیای پیکر توست
مثل پرستوها سفر را دوست دارم
در بوسه‌باران لبت مثل درختان
گنجشک‌های دربه‌در را دوست دارم
پهلو به پهلو روی چوب نیمکت‌ها
من با صدایت شعر تر را دوست دارم
فرصت برای بودن و ماندن چه کم بود
من مرگ را - این بی‌پدر را - دوست دارم

بی قرارم، ای قرار بی‌قراری‌های من
کی به پایان می‌رسد چشم انتظاری‌های من
کاش می‌شد تا ابد در چشم‌هایت خیره ماند
ای دلیل روشنِ شب‌زنده‌داری‌های من
دوستت دارم، نوشتم بر در و دیوار شهر
کوچه‌ها عاشق شدند از یادگاری‌های من
تا نباشی، مثل نی از ناله‌ها پر می‌شوم
آتشی انداز در نیزار زاری‌های من
باز می‌پوشد جهان پیراهنی از جنس عشق
تا تو دامن می‌زنی بر بی‌قراری‌های من

بس که در پای نگاهت دیده و دل ریخته
دور تا دور اتاقت شعر بیدل ریخته
خون داغ شاپرک‌های شهید چشم تو
در مسیر خانه‌ات منزل به منزل ریخته
تا که پلک مخزن‌الاسرار چشمت باز شد
از در و دیوار تو مجنونِ عاقل ریخته
تا تو باشی احسن المعشوقِ روز عاشقی
بر شب یلدای مویت ماه کامل ریخته
تا بماند روز میلادت نشان عاشقی
با چه وسواسی خدا از تو شمایل ریخته
بی تو در آشوب تلخ لحظه‌های بی‌کسی
در گلوی کوچه‌ها زهر هلاهل ریخته

باران شده‌ام نذر سرابم نکنید
با صحبت بیهوده عذابم نکنید
ای کاش کسی حال مرا می‌فهمید
من حال خوشم فقط خرابم نکنید

قناری در قناری لال لالم
خیابان در خیابان پایمالم
فقط پاییز می‌فهمد و شاعر
من اندوه درختی دیر سالم

برای این دوست قدیمی و صمیمی آرزوی موفقیت دارم.
بهمن صباغ زاده
چهاردهم آبان ۱۴۰۱ تربت حیدریه

#رضا_رستم_زاده
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/anjomanghotb

پی‌نوشت:
مشهدی‌ها به کوچه‌های اصلی، «میلان» می‌گویند.


برچسب‌ها: زندگینامه رضا رستم زاده, شاعران تربت حیدریه, رضا رستم زاده, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:15  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

و این منم زنی تنها در آستانه‌ی فصلی سرد؛ نگاهی به زندگی و شعر خانم فاطمه خانی زاده به قلم بهمن صباغ زاده

فاطمه خانی زاده

گاهی یک اتفاق مسیر زندگی آدم را تغییر می‌دهد. قدم گذاشتن خانم فاطمه خانی زاده در دنیای شعر با یک اتفاق رقم خورد. در این شماره نگاهی خواهیم داشت به زندگی و شعر یکی از شاعران خوب همشهری که از اوایل دهه‌ی هشتاد به جمع شاعران همشهری پیوست.

فاطمه خانی زاده در دوم فروردین‌ماه ۱۳۵۵ در روستای کاریزک ناگهانی به دنیا آمد. پدرش محمدکاظم خانی زاده با این‌که سواد ابتدایی دارد مردی اهل کتاب و اهل دل است و مادرش عصمت نمونه‌ای از زنان دست‌ودل‌باز و مهمان‌نواز خراسانی بود. او فرزند سوم خانواده و خواهر شهید «محمد خانی زاده» است که در سال ۱۳۶۵ در سن هجده سالگی در جنگ هشت ساله‌ی ایران با عراق درجه‌ی شهادت رسید.

در تربت حیدریه نام روستای کاریزک ناگهانی به نام حاج آخوند ملاعباس گره خورده است که یکی از علمای بزرگ این خطه بوده است. پدر بزرگ خانم فاطمه خانی زاده «حاج عباسعلی خانی» معماری خوش‌نام و نیک‌خواه و یکی از شاگردان، همراهان و ارادتمندان حاج آخوند بود.

کودکی فاطمه در روستای کاریزک گذشت و مونسش آسمان پرستاره و دشت‌های باز خراسان بود. پدربزرگش که صدای خوبی داشت و تعزیه‌خوان بود شب‌ها قصه‌های انبیا و امامان را در گوش او زمزمه می‌کرد و روح تشنه‌ی او را با داستان‌های جذاب و شنیدنی سیراب می‌کرد.

دبستان ابتدایی کاریزک اولین ایستگاه تحصیلی او بود. خوشبختانه با اتمام تحصیلات ابتدایی او، مدرسه‌ی راهنمایی دخترانه در کاریزک افتتاح شد و او توانست در روستای زادگاه تحصیل را ادامه دهد.

سال دوم راهنمایی بود که مثل خیلی از دختران روستا در آن روزگار خیلی زود سر سفره‌ی عقد نشست و ازدواج کرد. بعد از اتمام تحصیلات راهنمایی با همسرش که کارمند مخابرات بود چند سال در بایگ زندگی کرد و در نهایت ساکن تربت حیدریه شد. فکر ادامه‌ی تحصیل همواره در ذهنش بود اما به دنیا آمدن اولین دخترش باعث شد نتواند ادامه‌ی تحصیل بدهد. خودش می‌گوید: «در این مدت از کتاب خواندن غافل نبودم و تشنه‌ی خواندن بودم. هر متنی که به دستم می‌رسید حتی اگر تکه روزنامه‌ای بود دور سبزی خرید روزانه، می‌خواندم و وقتم را با مطالعه پر می‌کردم.» بعد از چند سال در سال ۱۳۷۶ توانست در مدرسه‌ی بزرگسالان ایثارگران تربت حیدریه تحصیل را ادامه دهد. رشته‌ی علوم انسانی را انتخاب کرد و در سال ۱۳۷۹ دیپلم گرفت.

او که همواره به کارهای هنری علاقه‌مند بود بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفت در بیرون از خانه هم کار کند. ابتدا خیاطی را تجربه کرد و بعد بر اساس علاقه و استعدادی که داشت به حرفه‌ی آرایشگری روی آورد. دوره‌ی آموزش مقدماتی و پیشرفته‌ی آرایشگری را در فنی و حرفه‌ای گذراند و بعد از گرفتن مجوزهای لازم اولین مغازه‌اش را در شهرک ولیعصر تربت حیدریه راه‌اندازی کرد. حاصل ازدواج او دو دختر به نام‌های خاطره و رافعه است که اولی به عنوان پرستار در مشهد مشغول به کار است و دومی دانشجوی زبان انگلیسی است. او اکنون ساکن شهر مشهد است و در این شهر سالن زیبایی‌ای را با نام «راز بهار» اداره می‌کند و در کارش موفق است.

از خانم خانی زاده می‌پرسم چه شد به شعر گرایش پیدا کردید؟ و ایشان این‌گونه پاسخ می‌دهند: «رابطه‌ی من با شعر مثل خیلی از دوستان اهل قلمم از انشاهای دوره‌ی مدرسه شروع شد. آن زمان نمی‌دانستم اما الان که آن نوشته‌ها را در ذهنم مرور می‌کنم رنگ و بوی شعر داشت و میان متن گاهی وزن و قافیه خودنمایی می‌کرد. من همواره برای خودم و برای دلم می‌نوشتم. چیزهایی می‌نوشتم شبیه به غزل اما به اشکالاتش واقف نبودم.»

البته طبع شعر خانی زاده در حد انشاهای موفق مدرسه باقی نماند. او این‌طور ادامه می‌دهد: «سال‌های ابتدایی دهه‌ی هشتاد بود که روزی در حالی که مشغول خرید روزانه‌ی خانه بودم در خیابان باغملی پشت ویترین یک مغازه‌ی تابلوفروشی و خطاطی چشمم به یک تابلو خورد. تابلو یک منظره‌ی برفی را نشان می‌داد و زنی که چهره‌اش در تصویر محو می‌شد و در کنار تصویر به خط نستعلیق نوشته بود «و این منم، زنی تنها در آستانه‌ی فصلی سرد». من آن موقع فروغ را نمی‌شناختم اما این جمله‌ی ساده جادویم کرد. از مغازه‌دار سوال کردم که این شعر از کیست و آن وقت بود که اسم فروغ فرخ زاد را برای اولین بار شنیدم. خرید خانه را که تمام کردم، رفتم کتابخانه‌ی شهید بهشتی و کتاب‌های شعر فروغ را به امانت گرفتم. با عجله‌ خودم را به خانه رساندم و شروع کردم به خواندن شعرهای فروغ. چند روز و چند شب با شعرهای فروغ سرگرم بودم و خط به خط آن شعرها را علاقه‌ی بسیار خواندم. دیگر نظم زندگی روزانه‌ام به هم خورده بود و چیزی جز کلمات در ذهنم نمی‌چرخید. چند روز بعد که می‌خواستم کتاب‌ها را به کتابخانه برگردانم و چند کتاب دیگر راجع به زندگی و شعر فروغ فرخ زاد بگیرم تصمیم گرفتم یکی از نوشته‌هایم به همان مغازه بدهم تا با نستعلیق بنویسند. مردی که در مغازه نشسته بود پرسید شعر از خودتان است. گفتم شعر نیست همین‌طوری یک چیزهایی نوشته‌ام. ایشان که بعد فهمیدم آقای غلامرضا نجفی و یکی از شاعران خوب تربت حیدریه هستند گفتند شعرتان خیلی خوب است اما اشکالاتی هم دارد و بعد هم انجمن شعر قطب که شنبه‌ها برگزار می‌شد را به من معرفی کردند. خیلی انتظار شنبه‌ی بعدی را کشیدم تا به انجمن شعر بروم. انجمن شعر تشکیل شده بود از تعدادی خانم و آقا که بیشتر جوان بودند و مردی که از دیگران بزرگتر بود و جوان‌ترها او را استاد خطاب می‌کردند. استاد نجف زاده آن‌قدر مهربان و صمیمی و بادانش بود که دیگر تا وقتی که در تربت بودم رابطه‌ی من با شنبه‌های انجمن قطب قطع نشد.»

خانم خانی زاده از دهه‌ی هشتاد کارش را با غزل و بعد شعر سپید شروع کرد. شعرهایش خیلی صمیمی و ساده بود. هر بار که شعر تازه‌ای می‌گفت مشتاق شنیدن نقد بود و همه راجع به شعرش سخن می‌گفتند. با دقت به شعر دیگران گوش می‌داد و یادداشت‌برداری می‌کرد. یادم است که استاد نجف زاده برای این‌که دوستان را تشویق به سرودن کند مصرع‌هایی می‌گفت و از شاعران جوان می‌خواست که آن را ادامه دهند و به شعر تبدیل کنند و خانم خانی زاده یکی از شاگردان موفق در این بخش بود.

از خانم خانی زاده در مورد مشوق‌هایش در این راه می‌پرسم و سخن را این‌طور ادامه می‌دهد: «استاد نجف زاده خیلی تشویقم کردند و اگر استاد نجف زاده نبود من با گرفتاری‌هایی که در زندگی‌ام داشتم آن‌قدر انگیزه و انرژی نداشتم که این راه را ادامه بدهم. بعد هم تمام دوستانی که در آن سال‌ها در انجمن رفت و آمد داشتند هر یک به نحوی به من چیزی آموختند. بعد از این‌که در سال ۱۳۹۰ به مشهد رفتم مدتی به جلسه‌ی استاد قهرمان رفتم اما سعی کردم رابطه‌ام را با شاعران تربت حیدریه حفظ کنم. اغراق نیست اگر بگویم بهترین دوستانم را از انجمن شعر قطب دارم.»

خانی زاده شیفته‌ی دیوان حافظ است، شعر فروغ فرخ زاد را به خاطر عاطفه‌ی سرشارش بسیار می‌پسندد و از شاعران جدیدتر شعرهای غلامرضا بروسان و الهام اسلامی را دوست دارد و می‌خواند. رابطه‌اش با شعر پیوندی‌ست ناگسستنی و می‌گوید: «هر وقت دلم می‌گیرد شعر می‌خوانم و هیچ آرامشی را بالاتر از شعر تجربه نکرده‌ام»

خانم فاطمه خانی زاده می‌گوید: «شعر به نظر من نوعی نگاه زیبا به زندگی و جهان است که در قالب کلمه‌ها متجلی می‌شود» او بیشتر آثارش را در قالب غزل و شعر سپید سروده است و معتقد است که شعرهای سپید کوتاه رابطه‌ی خوبی با نسل جوان‌تر برقرار می‌کند و می‌تواند پلی محکم باشد برای ورود به دنیای شعر و ادبیات.

از ایشان راجع به شعر امروز می‌پرسم. می‌گویند: «شعر امروز چه در غزل و چه در شعر سپید خیلی به زبان مردم نزدیک شده است و از این منظر بسیار دلنشین است. وقتی غزل‌های شاعران معاصر را می‌خوانی دیگر از آن تکلف‌های شاعران پیشین خبری نیست. انگار شاعر نمی‌خواهد تسلطش بر کلام را به رخ بکشد و تنها می‌خواهد حس و حالش را به ساده‌ترین شکل ممکن بیان کند. البته این روش، آفاتی هم دارد که ممکن است به ابتذال شعر برسد اما در روزگار اکنون شاعرانی هستند که شعرشان در عین سادگی سرشار از خیال و عاطفه و موسیقی است. در ترانه هم وضعیت همین‌طور است. ترانه‌سرایان امروز هم همین شیوه را پیش گرفته‌اند و به نظرم جریان غالب شعر امروز را مردم به راحتی می‌فهمند و با آن ارتباط برقرار می‌کنند.»

فاطمه خانی زاده شعر را مسکن روح می‌داند و معتقد است در زندگی شلوغ بشر امروز، شعر می‌تواند آرامش‌بخش باشد و امید را به زندگی تزریق کند. خانی زاده در دهه‌ی هشتاد در جشنواره‌های شعر استان شرکت می‌کرد. اشعار او در کنگره‌ی حاج آخوند ملاعباس و چند دوره در جشنواره‌ی شعر رضوی جزو شعرهای برگزیده بودند. او در این باره می‌گوید: «امروزه شاعران کمتر از ده پانزده سال پیش در جشنواره‌ها شرکت می‌کنند اما من معتقدم حداقل خاصیت جشنواره‌های شعر این است که شاعر را از شهر و شهرستان خودشان بیرون می‌آورد و به چالش می‌کشاند. من در جشنواره‌های شعر، شاعران خراسان را شناختم و نقدها و نظرهای تازه‌ای را در مورد شعر خودم شنیدم.»

خانی زاده کتاب مستقلی از شعرهایش چاپ نکرده است اما آثارش در نشریات مختلف، کتاب‌های برگزیده‌ی شعر استان خراسان و مجموعه‌ی شاعران تربت حیدریه مانند «شعر دربی» به کوشش استاد سید علی موسوی چاپ و منتشر شده است. او در حال حاضر مجموعه‌ی رباعی‌ها، غزل‌ها و شعرهای سپیدش را آماده‌ی چاپ دارد که ان‌شاءالله به زودی در یکی از نشرهای معتبر کشور چاپ خواهد شد.

خانم فاطمه خانی زاده در پایان صحبت‌هایش می‌گوید: «من فکر می‌کنم خوب است هر کدام از ما لااقل روزی یک شعر بخوانیم. فارغ از جنجال و هیاهوی زندگی امروز ده دقیقه وقت بگذاریم و با خواندن یک شعر از این دنیای شلوغ فاصله بگیریم. رود شعر فارسی همواره زلال و پرشکوه جریان دارد و ما می‌توانیم در لابه‌لای زندگی روزمره هرازگاهی دلی به آب بزنیم و آرامش پیدا کنیم.»

شعر فاطمه خانی زاده روان و عاطفی است. نگاه یک زن به زندگی همواره در آثارش به چشم می‌خورد. با این که زبان شعر امروز را خوب درک کرده است همواره رگه‌هایی از شعر کهن در شعر او مشهود است که این موضوع زبان شعرش را در غزل کمی عقب می‌بَرَد. شعرهای سپیدش کوتاه، تاثیرگذار و سرشار از صورت‌های خیال است. در ادامه نمونه‌هایی از شعر فاطمه خانی زاده را با هم مرور می‌کنیم.

زیر درخت، چشم و چشم دلبری
در پنجه‌های باد و سماع صنوبری
دور تنم بپیچ تو ای پیچک سپید!
بردار از سرم به تب عشق روسری!
غیر از من و تو نیست کسی در میان باغ
اما تو چند جویِ روان آن‌طرف‌تری
پاییز سهم باغ پر از خاطرات من
ارثی از این بهار دل من نمی‌بری
یک روسری گم‌شده، یک آرزوی سرخ
یک کشف بی‌شهود و یا زخم خنجری
سقف اتاق بی‌کسی‌ام ریخت بر سرم
تا از من و تو شعله کشد شعر دیگری
در این قمار سخت تو را رو نکرده‌ام
تو سال‌هاست آس دل و حکم آخری
با اشک‌های نقره‌ای از من وداع کرد
همراه با نگاه نجیب کبوتری


از این بیداری تاریک‌تر از خواب می‌ترسم
دلم جا مانده پیش عکس تویِ قاب، می‌ترسم
هنوز از نور چشمان تو روشن مانده این کوچه
اگر چه بعد تو از کوچه‌ی مهتاب می‌ترسم
شبیه تک‌درختی که حواسش مانده در باران
از اشک کودکی که مانده روی تاب می‌ترسم
به شوق دیدن دریا تمام عمر می‌بارم
از این‌که می‌چکم بر شانه‌ی مرداب می‌ترسم
چنان دلتنگ آن روزم که برگردی به آغوشم
که از آشوب قلب این زن بی‌تاب می‌ترسم


دلتنگم
چون ایستگاهی متروک
چرا سوزنبان
فاصله‌ی بین من و تو را کوک نمی‌زند؟


بی‌گدار به آب می‌زنم
چون صیادی که یک روز طوفانی
به دریا می‌زند
و روزها بعد
تنها موج
تکه‌چوبی یادگار از او به ساحل می‌آورد
دوست دارم این روزها بدون تو
بی‌گدار به آب بزنم


برای مرضیه یار:
مثل غنچه باش
باز شو
رو به زندگی بخند
سروناز شد
سلام کن
سلام داغ
جان بده به باغ
بوسه زن به دست یار
یار شو
با شکوفه
با بهار


برای پدرم:
دستانش را دوست دارم
دستانی که آشنایند
با بذر گیاهان
دستانی که بوی زندگی می‌دهند
و همسایه‌ی قدیمی آب و خاکند
حالا گیاهان جوانه می‌زنند
قد می‌کشند
به شوق این‌که با دستان او درو شوند
پدرم کشاورز مهربانی‌ست
از جنس گندم و آب


برای کولبرها:
آن‌سوی مرز
پشت سیم‌های خاردار
غمگینند پرندگان از پرواز
کوهستان هراسناک از بوی باروت و مرگ
اسبش خسته و رنجور
قامتش خمیده در سرما
دست‌هایش شکسته در بیستون
کولبر سفره را پر از نان می‌دید
در ستیغ قله‌ها هر روز
لحظه‌های بهمن و کولاک
آه فرهاد!
فرهاد!
عشق چه می‌کند با آدم؟
و من
تنها من
نشسته در آشپزخانه
به طعم سوپ و برگشتنت به خانه فکر می‌کنم

منبع این نوشته‌ها، مصاحبه با شاعر در شهریورماه ۱۴۰۱ است.
بهمن صباغ زاده
۲۱ شهریور ۱۴۰۱ تربت حیدریه

پی‌نوشت‌ها:
الهام اسلامی و غلامرضا بروسان هر دو از سپیدسرایان خوب خراسان بودند که در آذرماه سال ۱۳۹۰ در اثر تصادف رانندگی زندگی مشترک‌ عاشقانه‌شان به پایان رسید، گرچه هنوز در دل مخاطبان شعرشان زندگی می‌کنند.
برای رعایت صداقت و امانت باید گفت که بخش‌هایی از این مصاحبه حذف شده‌ است و آن بخش‌ها نظر لطف خانم فاطمه خانی زاده راجع به بهمن صباغ زاده و کتاب «غزل‌های عزیزم» بود. چیز مهمی را از دست نداده‌اید.

#فاطمه_خانی_زاده
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه فاطمه خانی زاده, شاعران تربت حیدریه, فاطمه خانی زاده, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:12  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به شعر چند تن از شاعران پیشین این آب و خاک به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد شاعران این آب و خاک، گاهی به شاعران پیشین این ولایت پرداخته می‌شود و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است شاعر، خطاط و نوازنده‌ی قرن نهم و دهم هجری قمری «حافظ تربتی» را معرفی کنیم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

«پیوند شعر و موسیقی و خوش‌نویسی» نگاهی به زندگی و شعر «باباجان حافظ تربتی» شاعر قرن نهم به قلم بهمن صباغ زاده

تذکره‌ی سامی از معتبرترین متونی است که در آن به بابا حافظ تربتی اشاره شده است. راجع به سام میرزا و تذکره‌ی سامی پیش از این در همین صفحه نوشته بودم اما به اختصار چند جمله‌ای در معرفی تذکره‌ی سامی می‌نویسم. سام میرزا این تذکره را در سال ۹۶۸ هجری قمری نوشته است. سام‌میرزا که از فرزندان شاه اسماعیل بوده است در سال ۹۲۳ هجری قمری به دنیا آمد. برادر بزرگ وی موسوم به شاه تهماسب یکم در سومین لشکرکشی خود به خراسان در سال ۹۴۱ هجری قمری، سام میرزا را که نوجوانی بیش نبود با خود با خراسان برد و وی را به فرمانداری هرات برگزید و سرپرستی او را به آغزیوار خان سپرد. سام میرزا به تحریک اطرافیانش یک‌بار به سرپیچی از برادرش پرداخت، ولی بعداً پشیمان شد و از شاه تهماسب یکم درخواست بخشش کرد. شاه تهماسب، سام میرزا را بخشید و او را از خراسان به قزوین آورد و نزد خود برد و مدت ۱۲ سال او را ملازم خود قرار داد. در سال ۹۵۶ هجری قمری سام میرزا از برادرش شاه تهماسب درخواست کرد که به او اجازه دهد که در محلی ساکن شود و به عبادت بپردازد. شاه تهماسب هم، تولیت بقعه‌ی شیخ صفی‌الدین و فرمانداری اردبیل را به او داد. در این مدت که سام میرزا در اردبیل به سر می‌برد، محضر او محل رفت و آمد دانشمندان و فاضلان و شاعران و هنرمندان بود و خود وی کتابی به نام تذکره سامی یا تحفه سامی را که درباره‌ی شعر و شاعران است، به نگارش درآورد. سام میرزا سرانجام خوشی نداشت. در سال ۹۶۹ هجری قمری از شاه تهماسب خواست که او را به خراسان بفرستد؛ شاه نیز موافقت کرد، اما بعد به تحریک مغرضان پشیمان شد و سام میرزا را با دو پسر خردسالش به دژ قهقهه (در نزدیکی اردبیل) فرستاد. سرانجام در سال ۹۷۴ هجری قمری به دستور شاه تهماسب، سام میرزا و پسرانش را به همراه پسران القاس میرزا که در آن دژ بودند، به قتل رساندند.
از تذکره‌ی سامی چنین برمی‌آید که سام‌میرزا، حافظ بابا تربتی را دیده است و صدای ساز وی را شنیده است. او راجع به حافظ تربتی می‌نویسد: «حافظ باباجان از تربت خراسان است، خط نستعلیق را به خوبی می‌نوشت. نقاری و زرنشانی در استخوان را خوب می‌دانست و از سازها عود و شترغو می‌نواخت که به اعتقادِ من هیچ‌کس مثل او را ننواخته؛ بسیار خلیق و درویش‌نهاد، در عروض و معّما طبعش خوب، و این دو مطلع از اوست:

مجال از ستم‌های دوران ندیدم
رسیدم به جان، تا به جانان رسیدم

بر رُخت آنان که حیران نیستند
نقش دیوارند، انسان نیستند

در تذکره‌ی روز روشن هم از شاعری به نام «بابا تربتی» سخن به میان آمده است. این تذکره و نویسنده‌اش را هم پیش از این در همین صفحه معرفی کرده‌ام که می‌توانید به شماره‌های پیشین مراجعه کنید. در تذکره‌ی روز روشن گفته شده که وی در عهد شاه عباس کبیر در تبریز می‌زیسته است و علاوه بر بیت دومی که تذکره‌ی سامی آمده است این بیت هم نقل شده است:
چه دیده‌اند گدایان عشق بر درِ دوست
که هر دو عالم‌شان در نظر نمی‌آید

مجموع متون قدیمی را که در آن‌ها به زندگی و شعر حافظ تربتی اشاره شده که از نظر بگذرانیم متوجه می‌شویم او شاعری پخته و سنجیده بوده است که همین چند بیت شعر نقل شده هم این معنی را تایید می‌کند. او در ساختن معما و غزل طبعی روان داشته است. همان‌طور که گفته شد در او غیر از شاعری، در خطاطی و نوازندگی هم مهارت داشته است. سال دقیق تولد باباجان حافظ در منابع ذکر نشده است. او در خانواده‌ای هنرمند رشد یافته است و پدرش، حافظ عبدالعلی تربتی، هنرمندی از اهالی زاوه‌ی خراسان بوده است. پدرش عبدالعلی در زمان سلطان حسین میرزا بایْقَرا که بین سال‌های ۸۷۳ تا ۹۱۱ هجری قمری حکومت کرد، از زاوه به هرات رفت و به دربار سلطان راه یافت. حافظ قاسم، برادر باباجان، خواننده مشهور آن دوران بود که در ۱۲ سالگی در محضر ملاحسین کاشفی سبزواری، عالم و نویسنده‌ی نامدار شیعی شاگردی کرده بود. سلطان یعقوب آق‌قوینلو حافظ عبدالعلی و پسرانش را به دربار خود خواند و آن‌ها تا آخر عمر سلطان نزد او ماندند. بعد از مرگ سلطان یعقوب، حافظ قاسم به دربار شاه اسماعیل اول صفوی فراخوانده شد و پس از مرگ شاه اسماعیل به دربار شاه تهماسب راه یافت. باباجان حافظ در دربار شاه تهماسب و در کنار خوشنویسان بزرگ و نامداری چون میرعلی هروی، سید احمد مشهدی و شاه محمود نیشابوری خوشنویسی می‌کرد. او با واسطه شاگرد سلطان‌علی مشهدی بود و از شیوه‌ی او پیروی می‌کرد. به گفته‌ی تذکره‌نویسان، باباجان نستعلیق را از رستم‌علی خراسانی، شاگرد مستقیم سلطان‌علی مشهدی آموخت. باباجان در دربار شاه تهماسب و نزد ابوالفتح بهرام میرزا، فرزند شاه اسماعیل اول، منزلتی والا داشت و به سبب ارادتش به بهرام میرزا، برخی از قطعات خود را به نام «باباجان بهرامی» رقم می‌کرد.
باباجان حافظ تربتی در نواختن عود چنان چیره‌دست بود که برخی از تذکره‌نویسان او را همتای عبدالقادر مراغه‌ای موسیقی‌دان بزرگ ایرانی دانسته‌اند. هنرهای دیگر باباجان کنده‌کاری (نقّاری) و زرنشانی بر استخوان بود. باباجان منش و اخلاقی نیکو داشته است. خوشبختانه چند قطعه از خوشنویسی‌ها باباجان تربتی در مرقع بهرام‌میرزا به جا مانده است که یکی قطعه‌ای به قلم دو دانگ و دو قطعه به قلم نیم‌دودانگ است.
باباجان حافظ تربتی در سال ۹۴۴ هجری قمری در تبریز درگذشت. پیکرش را در گورستان «گَجیل» به خاک سپردند. پدرش حافظ عبدالعلی نیز در این گورستان دفن شده است. گجیل یکی از محله‌های تاریخی و کهن شهر تبریز است و بسیاری از عرفای به‌نام آذربایجان در گورستان تاریخی این محله دفن شده‌اند.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#حافظ_تربتی
#باباجان_حافظ_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه حافظ تربتی, شاعران تربت حیدریه, حافظ باباجان تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:9  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

ثبت هنرمندانه‌ی احساسات؛ نگاهی به زندگی و شعر خانم پروین جهانشیری به قلم سیده مهناز مهدوی

سیده مهناز مهدوی

پروین جهانشیری

پروین جهانشیری در ۱۵ شهریورماه ۱۳۵۱ در شهر مشهد به دنیا آمد. پدر او آقای ضیاء‌الله جهانشیری مردی بسیار مهربان، سخت‌کوش و خانواده‌دوست بود. ضیاء‌الله جهانشیری به جز حرفه‌ی کشاورزی در کارگاه چوب‌بری خود با چوب‌ها انس و الفتی داشت. مادر پروین سرکار خانم خاقان جهانشیری زنی بود خانه‌دار، مهربان و عاشق فرزند و همسر خویش. پروین فرزند پنجم خانواده است. خردسال بود که خانواده‌اش از مشهد به زادگاه پدری یعنی روستای صفی‌آبادِ زاوه نقل مکان کردند.

از خانم جهانشیری می‌خواهم راجع به دوران کودکی صحبت کند. او می‌گوید: «پدر و مادرم موافق تحصیل من بودند اما چون شرایط مدرسه خوب نبود بر خلاف میلم ادامه تحصیل ندادم و تا مقطع راهنمایی بیشتر پیش نرفتم ولی از جایی که به حرفه و هنر آرایشگری خیلی علاقه داشت، پیگیر یادگیری این حرفه شدم. به خاطر دارم در همان دوران کودکی هرگاه با دختران همسایه هم‌بازی می‌شدم، من آرایشگر می‌شدم و با قیچی خیاطی مادرم موهای دختران را کوتاه می‌کردم و با دُم قاشق که روی اجاق گاز گرم می‌کردم موهایشان را فر می‌کردم. با این وجود علاقه‌ی من به این موضوع، مورد پسند خانواده نبود، به همین دلیل در نوجوانی قدم در مسیر آموختن تار و پود هنر خیاطی نهادم و در یک آموزشگاه معتبر در مشهد تمام دوره‌های خیاطی را با مِتُد گرلاوین فراگرفتم.
در سن ۱۸ سالگی با پسرعمویم ازدواج کردم و ساکن روستای صفی آباد زاوه شدم. بعد به خاطر شغل همسرم که در زمینه‌ی خرید و فروش زعفران فعالیت داشته و دارد، به تربت حیدریه نقل مکان کردیم و از همان ابتدا همپا و همراه همسرم در تولید هرچه باکیفیت‌تر زعفران فعالیت داشتم. افتخاری‌ست برایم که در تولید باارزش‌ترین ماده‌ی خوراکی جهان نقشی هرچند کوچک دارم.»

ثمره‌ی ازدواج ایشان سه دختر به نام‌های بهناز، بهنوش و نگار می‌باشد. بعد از ازدواج جهانشیری تصمیم گرفت در دبیرستان بزرگسالان حضرت معصومه در شاخه‌ی کارودانش ادامه تحصیل بدهد. برای مهارت‌های این رشته، هنر آرایش پیرایش را انتخاب کرد. در کنار مادر بودن که یک شغل تمام‌وقت محسوب می‌شود، در تمامی رشته‌های آرایشی بهترین نمره‌ها را کسب کرد و موفق به دریافت مدرک دیپلم این رشته شد. خانم پروین جهانشیری اینک نمونه‌ی یک زن موفق در زندگی و کار است. او کنار مدیریت خانه و خانواده، مدیر سالن آرایشی و مزون لباس عروس به نام «یوتاب» و عضو هیات مدیره‌ی آرایشگران بانوان است.

خانم جهانشیری در مورد گرایشش به شعر و اولین تجربه‌هایش در این راه می‌گوید: «وقتی با بچه‌ها بازی می‌کردم چیزهایی به ذهنم خطور می‌کرد و بلند بلند می‌خواندم، مصرع‌هایی تا حدی موزون و مقفیٰ که بعدها فهمیدم نزدیک به شعر است.

دو سال بعد از درگذشت پدرم، روزی خیلی دلتنگِ او بودم. دو سه روز مانده بود به «روز پدر» و همه‌جا صحبت هدیه خریدن برای پدر بود. دلتنگ آغوش پدر بودم. قلم و کاغذی کنارم بود شروع کردم به نوشتن. یادم می‌آید که هیچ تلاشی نکردم و شعر خودش نوشته شد. در حالی که اشک‌هایم قلم را همراهی می‌کرد، هق‌هق‌کنان شعر را پایان دادم. شعرم را به آقای حیدری سپردم که با خطی خوش برایم نوشتند و قاب گرفتم و قاب عکس را در روز پدر بر سر مزار پدرم گذاشتم. خواهر و برادرهایم شعر را می‌خواندند و بی‌آن‌که بدانند شاعرش کیست، تعریف و تمجید می‌کردند. برادرم رو به من کرد و گفت: آفرین به انتخابت. اما بگو شاعرِ این شعر کیست؟ گفتم: کسی که از دل شما خبر داشته، این شعر را خودم نوشتم. باورش نمی‌شد. مرا در آغوش گرفت و پیشانی‌ام را بوسید و از آن روز به بعد همیشه مشوّق شعرهایم بود و تا به الان هر وقت همدیگر را ملاقات می‌کنیم، همان ابتدا می‌پرسد: شعر جدید چه داری؟

شعرهای من بیشتر دل‌نوشته و مناسبتی هستند. هرگاه اندوهی دارم یا شاد هستم، قلم به دست می‌گیرم و این حس را با کمک واژگان روی کاغذ می‌آورم. مثلا روزی جوانکی را دیدم که تا کمر در سطل زباله خم شده بود و شعر «اگر من جای او بودم شبی را بی‌قبا در شهر می‌جُستم نوای بینوایان را» متولد شد. همچنین در غم ازدست‌رفتگان سقوط هواپیمای اوکراین، در دوران کرونا، برای روز دختر، روز معلم، روز پرستار و ... شعرهایی سروده‌ام.

علیرغم میل و علاقه‌ی باطنی خانم پروین جهانشیری به چاپ کتاب، به دلیل مشغله‌های زندگی، وی هنوز موفق به چاپ آثارش نشده‌ است ولی مجموعه‌ی عاشقانه‌ای به نام «شیر و شیدا» را سروده‌ که به صورت دفتر شعر گردآوری شده است.

پروین جهانشیری در خصوص شعرهایی که به بهانه‌های مختلف می‌سراید، می‌گوید: «شعر برای من هنری است که در زندگی به کمکم می‌آید و باعث می‌شود بتوانم احساسم را ثبت کنم. مثلا فرارسیدن عروسی دخترم باعث شد که به واسطه‌ی سه هنر «آرایشگری»، «خیاطی» و «شاعری» بهترین خاطره‌ی زندگی‌ام را بسازم. خودم لباس عروس دخترم را دوختم، چهره‌اش را برای مجلس عروسی‌اش آرایش کردم و هم‌زمان شعر «عروس رویا» را برایش سرودم.»

خانم جهانشیری بیشتر در قالب غزل و مثنوی شعر می‌گوید و شعرهای وی عموما سرشار از احساس و عاطفه می‌باشد. استعداد ذاتی خود را در شعر از سمت خانواده‌ی پدری می‌داند. دو تن از عموهای خانم جهانشیری به نام‌های یدالله و حبیب‌الله نیز شاعر بوده‌اند. در مسیر سرسبزِ شعر سرودن، همسر، خانواده و خواهر و برادرهای خود را جزو مشوق‌های همیشه همراه می‌داند.

خانم جهانشیری به شعر شاعرانی همچون بانو فروغ فرخزاد، هوشنگ ابتهاج و افشین یدالهی علاقه دارد ولی سعی می‌کند در سرودن تحت تاثیر شاعری نباشد.

از خانم پروین جهانشیری می‌پرسم «به نظر شما شعر ذاتی‌ست یا اکتسابی؟» و او می‌گوید: «من فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌ها می‌توانند شعر بگویند اما باید این موضوع را در خود پرورش بدهند.»

جهانشیری در تعریف شعر از دیدگاه خودش می‌گوید: «به نظر من شعر آرامش محض است. من با شعر سبُک می‌شوم و احساسم را با شعر راحت‌تر منتقل می‌کنم. شعر زبان دل، غذای روح و آرامش وجود است.»

جهانشیری در پاسخ به این سوال که «چگونه با انجمن‌های شعر آشنا شدید؟» می‌گوید: «حدود ده سال پیش از طریق دوستی مطلع شدم که در کافه‌ای در میدان آسایش شاعرها دور هم جمع می‌شوند و شعر می‌خوانند. شاعرانی همچون آقای بهمن صباغ زاده، محسن اسلامی، محمود اکبرزاده و چند تن دیگر از شاعران همشهری در این جمع حضور داشتند. هم‌زمان در گروهی در فضای مجازی با عضویت مرحوم استاد آخوندزاده شعرهایم را به اشتراک می‌گذاشتم و از نقد و نظرات ایشان و دیگر اساتید بهره می‌بردم.

دو سال بعد به «انجمن شعر و ادب قطب» و جلساتی که شنبه‌ها در باغملی تشکیل می‌شد راه پیدا کردم. اغراق نیست اگر بگویم انجمن قطب جزو معدود جاهایی است که حال مرا خوب می‌کند. جمعی صمیمی از اساتید و ادب‌دوستان که هر شنبه دور هم جمع می‌شوند و با عشق شعر می‌خوانند و شعر می‌شنوند. نهایت تشکر را از استاد نجف زاده‌ی عزیز، جناب صباغ زاده‌، استاد موسوی، دکتر علمداران، استاد عباسی، مهندس جهانشیری و دیگر دوستان دارم که در برپایی و تداوم این جلسه نقش بسزایی داشته و دارند.»

شعرهای خانم جهانشیری دلنشین، صمیمی و ساده هستند. برای این دوست خوب و شاعر همشهری آرزوی سلامت و سعادت دارم و امیدوارم در زندگی‌اش مثل همیشه موفق باشد.

در ادامه چند شعر از خانم پروین جهانشیری را با هم می‌خوانیم:

«عروس رویا»
تو را چون قصه زیبا می‌کشم من
پریِ دل، هویدا می‌کشم من
به چشمت سرمه‌ای از عشق لبریز
نگاهی مست و شیدا می‌کشم من
به رنگ سرخ، سیبِ گونه‌هایت
به روی پلک، دریا می‌کشم من
لبت گلگون چنان جام شرابی
هوس‌آلود و رسوا می‌کشم من
حریر گیسوانت را فروغی
به سر پنهان و پیدا می‌کشم من
درونت گر بخواند از زمستان
بهاری در تو پیدا می‌کشم من
تو را چون اختر و «یوتاب» آری
عروسی غرق رویا می‌کشم من

از مجموعه‌ی «شیر و شیدا»
خاطرم آرام و قلبم از تلاطم صاف بود
عشق در افکار من یک عین و شین و قاف بود
صحبت از سودای دل، دیوانه بودن، یا که اشک
از دل خودکار بر دفتر چکیدن لاف بود
ناگهان کشتی عشقی زد به لنگرگاه دل
ناخدایش گوهری از قله‌های قاف بود
سقف دیوار دلم لرزید و دل آوار شد
عقل و دینم با دلم اما چه بی‌انصاف بود
اشک‌بازی‌های من دریاچه‌ای از آه شد
آه! کز این آه قلبم تا ابد شفاف بود
دفتر شعرم به نام شیر و شیدا باز شد
شیر دور از من ولی با دل در این اطراف بود

رفتی، برو، مانند من پیدا نخواهد شد
این‌گونه بر تو هیچ کس شیدا نخواهد شد
قلبی که بر دریای چشمانت فرو می‌ریخت
دیگر اسیر صخره‌ی زیبا نخواهد شد
از خنجر مکر حریفان زخم‌ها خوردم
این زخم‌ها بر هیچکس معنا نخواهد شد
برداشتم تا بشکنم جام سکوتم را
بوی شراب کهنه بی‌بلوا نخواهد شد
من طالب آغوش سردت نیستم فریاد
این بغض دیگر در گلویم جا نخواهد شد
شرمنده می‌آیی و می‌دانم، ولی افسوس
دروازه‌ی قلبم به رویت وا نخواهد شد

«کوه احساس»
من آن محکوم تنهایم
که گاهی واژه‌های ریز احساسم
به روی صفحه می‌ریزد
پریشان گر شود حالم
اگر زخمی شود بالم
نمی‌بازم
من از ویرانگی دورم
صبور و سخت و مغرورم
مرا از زوزه‌های پوچ در طوفان
خیالی نیست
من آن کوهم که آتش در دلم
از جنس پروین است
گسل باشد به پهلویم
ملالی نیست
همان کوهی که از آتشفشان در خود نمی‌لرزد
ولی از بازتاب ناله‌های تیشه‌ی فرهاد می‌لرزد
تن سختش فرو می‌پاشد و ریزد
چنان که تکه‌های محکمش هم خرده می‌گردد
یقین از صوت می‌سنجد
غم پنهان شیرین را
و من آن کوه احساسم
که می‌گیرد دلم امواج غمگین را

منبع این نوشته‌ها مصاحبه‌ی خانم سیده مهناز مهدوی با شاعر در دوم شهریورماه ۱۴۰۱ است.

#پروین_جهانشیری
#سیده_مهناز_مهدوی
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه پروین جهانشیری, شاعران تربت حیدریه, پروین جهانشیری, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 21:1  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به شعر چند تن از شاعران پیشین این آب و خاک به قلم بهمن صباغ زاده

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

نگاهی به زندگی و شعر «کفری تربتی» شاعر قرن دهم به قلم بهمن صباغ زاده

میرحسین کفری تربتی نیمه‌ی اول قرن دهم هجری قمری به دنیا آمد. بیشتر تذكره‌ها اصل او از تربتِ زاوه‌ی خراسان دانسته‌اند و گفته‌اند که او در مشهد رشد یافته است. کفری تربتی به حسنِ خط در شکسته‌نویسی مشهور بوده و او را به عنوان یکی از شاعران و خوشنویسان بزرگ عهد صفوی می‌شناسند.

کفری تربتی یکی از پیشگامان سبکی است که بعدها در ادبیات به سبک هندی شهرت یافت. دلیل این نامگذاری را شاید بتوان چنین توجیه کرد که پیشگامان سبک مزبور، یعنی نوعی خبوشانی، نظیری نیشابوری، کفری تربتی، ظهوری ترشیزی، ملک قمی، شکیبی اصفهانی، انیسی شاملو، سنجر کاشانی، طالب آملی و تعدادی دیگر به هند کوچیده و در همان سرزمین دیده از جهان پوشیده‌اند. گذشته از اینان، کسانی بوده‌اند که میان دو کشور رفت و آمد می‌كرده‌اند، مانند حکیم رکنا و شاپور طهرانی، یا شعرایی چون صائب که چند سال در آن دیار گذرانده و به وطن بازگشته‌اند. نوآوری سخن‌سرایان ایرانی چون جایی برای خود باز کرد و مورد توجه سلاطین و امرای هند قرار گرفت، شعرای هندی‌تبار نیز به پیروی از آنان به همان طرز سخن گفتند.

میرحسین کفری تربتی در جوانی به اتفاق مولانا نوعی خبوشانی از خراسان به هند می‌رود و مدت مدیدی در شهر دکن می‌ماند. در سال ۱۰۰۹ به دربار خان خانان می‌رود و تحت ملازمت او قرار می‌گیرد و همواره در آن دیار مورد احترام بوده است. مدتی منشی درگاه شاهزاده دانیال بن اکبر شاه می‌شود و قصایدی در مدح آن شاهزاده می‌گوید.

وی همواره با مولانا ملک قمی، ظهوری ترشیزی، شکیبی اصفهانی، انیسی شاملوی هروی و چند تن دیگر از شاعران آن روزگار هم‌صحبت بود. مدتی نیز کفری تربتی تحت ملازمت نواب سید یوسف‌خان مشهدی به سر برد و سرانجام در سال ۱۰۱۱ در برهانپور درگذشت.

در کتاب هفت اقلیم به قلم امین احمد رازی که در سال‌های ۹۶۶ تا ۱۰۰۲ تالیف شده است راجع به کفری آمده: «امیرحسین کفری در شکسته‌نویسی هنگامه‌ی بسیاری از شکسته‌نویسان را در هم شکسته و در شعر مضامین تازه به کار برده است»

عبدالعلی اویسی کهخا که شاهزاده‌ای از دیار سیستان و از تذکره‌نویسان مشهور قرن دهم و یازدهم است در تذکرۃ‌ی «خیرالبیان» در مورد کفری تربتی می‌گوید: «میرحسین کفری شاعر بدیهه‌گوی و منشی طبیعت است و از اهل استعداد و به حُسن خط در شکسته‌نویسی مشهور و معروف، و به اصناف قابلیات موصوف، اصل او از تربتِ زاوه‌ی خراسان است و در مشهد مقدس نشو و نما یافته و از ایران ملول شده و هوای سیر هندوستان در طبیعتش افتاده، به آن دیار خرامید و مدت مدید در دکن بوده، منظور نظر پادشاه آن‌جا گردید. در این اثنا که احمدنگر به تصرف ملازمان و گماشتگان اکبری درآمد به خدمت خان خانان استسعاد یافته، رعایت کلی دیده، منصب انشای شاهزاده دانیال بدو تعلق گرفته، در هندوستان معزز و مکرم و محترم است. و همواره با مولانا ملک، مولانا ظهوری و شکیبی و انیسی و غیر هم‌جلیس بوده. حالات میرحسین زیاده از آن است که به دستیاری خامه‌ی سرگردان در صدد ایراد شمه‌ای از آن بر توان آمد، لهذا عنان قلم را به صوب تحریر اشعار آن فرزانه گذاشته»

تقی‌الدین اوحدی مراغه‌ای از ادیبان نامدار عهد صفوی که در سال ۱۰۲۲ تا ۱۰۲۴ تذکرۃ‌ی «عرفات العاشقین و عرصات العارفین» را نگاشته است در این کتاب به کفری تربتی می‌پردازد. او مطالبی مشابه «خیرالبیان» به قلم جاری می‌کند و اضافه می‌کند: «دو سال پیش از آمدن قایل این مقال به طرف هند، مولانا کفری سفر سومنات فنا اختیار نمود. بعضی احباب اشعارش را بعد از او تدوین داده، اما دیوانش به نظر مخلص نرسیده. گویند وی حیثیات کسب نموده، جامع استعداد بوده، نسخ تعلیق شکسته را با مزه می‌نوشته و در انشای نظم و نثر کامل آمده، تبعات را هم نیکو کرده، به غایت صوفی‌طبیعت و درست‌فطرت بوده است.»

باقی نهاوندی که یکی دیگر از تذکره‌نویسان بنام عهد صفوی بوده است در مورد کفری تربتی می‌نویسد: «میرحسین کفری از سادات رفیع‌الشأن قصبه‌ی تربت خراسان بوده، سیدی وسیع‌مشرب و خوش‌صحبت و لطیف‌طبع بود و خطّ شکسته را به‌غایت نیکو می‌نوشت و در فنّ انشا مهارتی تمام داشت. در عنفوان جوانی به اتفاق مولانا نوعی خبوشانی از خراسان برآمده به هندوستان آمد و یک چندی در ملازمت نواب سید یوسف خان مشهدی به سر برد. چون این رباعی به نظم آورد: «گنجم که به کیسه‌ی کریم افتادم/ عطرم که به دامن نسیم افتادم/ نه این و نه آن، که بختِ مظلومانم/ کز روز ازل سیه‌گلیم افتادم» الحق باعث اشتهار او شد و مدتی ملازم شاه‌زاده خورشیدلوا شاه‌زاده دانیال شد و در ملازمت آن شاهزاده آشنایی به این عنصر دانش‌پژوه بهم رسانید. چون آن شاهزاده از دار فنا به عالم بقا خرامید به ملازمت این عنصر دانش‌پژوه رسید و به وسیله‌ی ایشان در دارالسرور برهانپور منصبدار سرکار پادشاهی گشت و ترقی زیاده از حد او را دست داد و در میانه‌ی سپاهیان نیز به کثرت مال و جمعیت اسباب علم شد. و در ظل حمایت و شفقت این سپهسالار برآسوده به منصب مقرر و به خدمت مشخص قیام و اقدام می‌نمود، و به شکرانه‌ی انعام و احسان این ممدوح عالمیان اشعار آبدار بر روی روزگار به یادگار گذاشت، و به انعامات و صلات لایقه سرافراز گردیده در مجالس و محافل راه صحبت و ملازمت یافته و به تاریخ سنه‌ی هزار و شانزده در برهانپور خاندیس وداع این عالم فانی نموده به جهان جادوانی شتافت.»

همچنین باقی نهاوندی روی رفاقت کفری تربتی و نوعی خبوشانی انگشت تایید می‌گذارد که دائم در سفر و حضر با هم بودند. باقی نهاوندی به شراب‌گساری و رفتار بی‌قیدانه‌ی این دو رفیق هم اشاره‌ای می‌کند و می‌افزاید: «در مدت عمر، خصوصا در ایام بودن در هندوستان با مولانا نوعی خبوشانی رفیق بزم و شریک رزم بودند. و در میانه‌ی ایشان جدایی به هیچ وجه نبود و منظور نمی‌داشتند. و در احوال مولانا نوعی، اشعاری از بعضی حالات این سیادت‌پناه نیز شده که به چه طریق اوقات مصروف می‌داشتند. و وسعت مشرب ایشان بیش از مذهب بود، لاابالی و بی‌قید و عیاش و بی‌پروا بودند و با مردم در مقام ستم ظریفی درمی‌آمدند، و در اختلاط و سلوک با مردم عالم بی‌ملاحظه‌گی می‌کردند و شهرت او و مولانا نوعی از سبب شرب مدام و وسعت مشرب شد.»

با این حساب سال وفات مولانا کفری تربتی یا ۱۰۱۱ به روایت تقی‌الدین اوحدی مراغه‌ای و یا سال ۱۰۱۶ به روایت باقی نهاوندی است. من از میان این دو تاریخ قول تقی‌الدین اوحدی را ترجیح می‌دهم زیرا تقی‌الدین اوحدی مراغه‌ای در سال ۱۰۱۳ هجری قمری به هند عزیمت می‌کند و می‌گوید دو سال پیش از ورود من کفری تربتی درگذشته است اما باقی نهاوندی سال ۱۰۲۳ به دیار هند سفر می‌کند و آن‌چه راجع به مولانا نوعی خبوشانی و مولانا کفری تربتی ذکر می‌کند نقل شنیده‌ها است.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر کفری تربتی را با هم می‌خوانیم:
به بزم غم چو کنم سازِ ناله را آهنگ
سزد که شعله برآید به جای آه از سنگ
چو غنچه‌ی هوس از جامِ غم شوم سیراب
چو لاله‌ی نظر از خونِ دل دمادم رنگ
حریمِ خاطر من معبد بُتان چِگِل
جبینِ طالعِ من نوبهارِ کشورِ زنگ
به بال شوق مگر قصدِ ره توانم کرد
که راه بر سر خار است و پای سعی‌ام لنگ

گر درِ حاجت ارباب وفا بگشایند
زآن میان هم دِر میخانه‌ی ما بگشایند
درد محرومی عاشق نپذیرد درمان
گر ملایک کف حاجت به دعا بگشایند
لفظ و معنی‌ش شناور همه در خون یابند
بی تو هر حرف که از صفحه‌ی ما بگشایند
ذره بر ذره ثناگوی بهارش یابند
عارفان گر همه اجزای گیا بگشایند
گر ز محنت گله داری مکن اندیشه‌ی عشق
عاشقان بر اثر بوی تو هر شام و سحر
سینه‌ها بر نفس باد صبا بگشایند
بر قفس حسرت بسیار برد مرغ چمن
گر اسیران لب خامش به ندا بگشایند
کارت ای دل اگر از طالع واژون نگشود
منتظر باش که از ظل خدا بگشاید

در بادیه‌ی عشق که خاکش همه فیض است
مستان تو از سر نشناسند قدم را
صد بادیه گل روید از آغوش و کنارم
آراسته سازم اگر از یادِ تو، دم را

گنجم که به کیسه‌ی کریم افتادم
عطرم که به دامن نسیم افتادم
نه این و نه آن، که بختِ مظلومانم
کز روز ازل سیه‌گلیم افتادم

از هم‌نفسان غیر شکستم نرسید
شادی به دل مِهرپرستم نرسید
آن سوخته‌طالعم که در بزم امید
پیمانه‌ی آرزو به دستم نرسید

چشمی به سحاب همنشین می‌باید
طبعی ز نشاط خشمگین می‌باید
لب بر لب شعله، سینه بر سینه‌ی تیغ
آسایش عاشقان چنین می‌باید

غم زنده گشت تا می تلخم ز جام شد
دردا که شب نگشته چراغم تمام شد
بر ما که تلخکامی هجران کشیده‌ایم
هنگامه‌ی حساب قیامت تمام شد

از شعر کفری تربتی مشخص می‌شود که طبعی سالم و روان داشته است. شعر او چیزی میان سبک عراقی و سبک هندی است. آن مضمون‌یابی افراطی که شعر شاعران سبک هندی است در شعر او کمتر دیده می‌شود و شعرش از این نظر معتدل است.

بهمن صباغ زاده
مردادماه ۱۴۰۱ تربت حیدریه

پی‌نوشت:
«احمدنگر» شهری در ایالت ماهاراشترا در غرب کشور هند است که در خیرالبیان در اثنای سرگذشت کفری تربتی به آن اشاره شده است و گفته شده که به تصرف ملازمان و گماشتگان اکبری درآمد. این واقعه به سال ۱۰۰۹ هجری قمری رقم خورد.


#با_شاعران_ولایت_زاوه
#کفری_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه کفری تربتی, شاعران تربت حیدریه, کفری تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 20:58  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به شعر چند تن از شاعران پیشین این آب و خاک به قلم بهمن صباغ زاده

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

نگاهی به زندگی و شعر «اسیری تربتی» شاعر قرن دهم به قلم بهمن صباغ زاده

اسیری از شاعران قرن دهم تربت حیدریه است. از شعر و زندگی او اطلاعات اندکی موجود است که همان اندک را مدیون صادق‌بیک افشار نگارگر تبریزی عهد صفوی و آقابزرگ طهرانی کتاب‌شناس معاصر هستیم. صادق‌بیک طوری از زندگی اسیری سخن می‌گوید که گویا او را دیده است و با وی حشر و نشر داشته است. حتی چند خطی که راجع به اسیری می‌نویسد با شوخی و مطایبه همراه است. آقابزرگ طهرانی هم در کتاب الذریعه از اسیری تربتی نام برده است.

صادق‌بیک افشار ترک‌زبان بود اما زبان و شعر فارس را به خوبی می‌شناخت. او در سال ۱۰۱۶ هجری قمری کتابی نوشت به زبان ترکی با نام «مجمع‌الخواص» و در آن کتاب سعی کرد گزیده‌ی از شعر شاعران عهد صفوی را جمع‌آوری کند. تذکره‌ی «مجمع‌الخواص» در سال ۱۳۲۷ به قلم دکتر عبدالرسول خیام‌پور استاد دانشگاه تبریز به فارسی تصحیح، ترجمه و منتشر شد.

صادق‌بیگ در تبریز به دنیا آمد. هنر نگارگری را در نزد استادان این هنر آموخت و خود در نقاشی سیاه‌قلم سرآمد روزگار شد. جریان حوادث سیاسی موجب حضور او در شهرهای مهم آن روزگار مانند قزوین و اصفهان شد. از این رو با بسیاری از اعاظم سبک تبریز، قزوین، و اصفهان ارتباط یافت و نام و سرگذشت برخی از آنان را به سبب طبع شعری‌شان در مجمع‌الخواص گرد آورد.

اسیری از اهالی تربت و از شعرای معاصر شاه طهماسب و در قرن دهم می‌زیسته است. در مجمع‌الخواص نوشته است: «وی شخصی درویش‌نهاد و چنان فلک‌زده و بدبخت است که با وجود استحقاق از خاطر کسی نمی‌گذرد که پول قلبی به آن نامراد باید داد. با این که با مردم معاشرت می‌کند از کسی طمع ندارد، ولی هیچ وقت هم بی‌نصیب نمی‌ماند. بس که مطیع است هر چه بگویی پیش از آنکه گوش بدهد تصدیق می‌کند.»

همان‌طور که در ابتدا گفتم منبع دیگر ما در مورد اسیری تربتی کتاب «الذریعه‌» آقابزرگ طهرانی است. «الذریعة الی تصانیف الشیعة» دایرةالمعارف کتابشناسی بزرگی در ۲۹ جلد است که به همت علامه شیخ آقابزرگ تهرانی فراهم آمده و به زبان عربی نوشته شده‌است. این اثر، به عنوان منبع دسته اول، در زمینه شناخت میراث مکتوب شیعه در قرون متمادی، تا دوره زندگانی مؤلف، شناخته می‌شود و بر اساس الفبایی عنوان اثر، به شرح حال نویسندگان و معرفی نسخ خطی آثار آنان می‌پردازد. در الذریعه آمده است که اسیری تربتی در ۹۴۰ متولد شده است.

این ابیات از اوست:
باز ای دل دیوانه به بند که فتادی
ای آهوی وحشی به کمند که فتادی
دشوارپسندند بتانِ ستم‌آیین
زین قوم جفاپیشه پسندِ که فتادی

از سوزِ عشق دودِ دلم بی‌شرار نیست
زان رو مرا چو شعله‌ی آتش قرار نیست

از همین سه بیت، تربتی می‌توان به قدرت اسیری تربتی در شاعری پی برد. سعید نفیسی از او با عنوان مولانا یاد می‌کند و می‌نویسد: «وی مردی تنگ‌دست و درویش‌مشرب و بسیار قانع بوده و مثنوی وامق و عذرا سروده و غزل نیز گفته است» اما سعید نفیسی مرجعی معرفی نکرده است.

با احترام به سعید نفیسی که از بزرگان ادبیات در صد سال اخیر بوده است، او اسیری تربتی را با اسیری شاعر دربار عثمانی اشتباه گرفته باشد. از زندگی شاعری دیگر به نام اسیری که به دربار سلطان سلیمان قانونی راه یافت هم اطلاعات اندکی موجود است. هر دو شاعر با تخلص اسیری در یک عصر زندگی می‌کردند. اسیریِ دربار سلطان عثمانی دلباخته‌ی نظامی گنجوی بوده است و پنج منظومه به تقلید از خمسه‌ی نظامی می‌سراید که از آن پنج کتاب، چهار کتاب از میان رفته و تنها نسخه‌ای از منظومه‌ی «وامق و عذرا» در کتابخانه‌ی فاتح استانبول موجود است. مرحوم محمدعلی تربیت این کتاب را دیده و در یادداشتی به آن پرداخته است.

متاسفانه از دلایل سفر اسیری به دربار عثمانی چیزی نمی‌دانیم. آقابزرگ طهرانی و تذکره‌نویس قرن دهم صادق‌بیک افشار به سفر اسیری تربتی به دربار عثمانی اشاره‌ای نمی‌کنند. برای یکی دانستن این دو شاعر و انتساب منظومه‌ی وامق و عذرا به اسیری تربتی اطلاعات تاریخی کافی در اختیار نداریم و این مسئله نیازمند تحقیق بیشتر است.

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#اسیری_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه اسیری تربتی, شاعران تربت حیدریه, اسیری تربتی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 20:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

کارکرد درمانگرانه‌ی شعر؛ نگاهی به زندگی و شعر خانم سیده مهناز مهدوی به قلم بهمن صباغ زاده

سیده مهناز مهدوی

در این شماره سراغ یکی از بانوان توانمند انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه رفتم. خانم‌ها در شهرستان تربت حیدریه در کنار موفقیت‌های گوناگونی که دارند در حوزه‌ی شعر و ادبیات بسیار فعال هستند. در انجمن شعر قطب و انجمن نویسندگان اوسنه در اغلب جلسه‌ها اکثریت از نظر تعداد با خانم‌هاست. از نظر تولید اثر ادبی هم در سال‌های اخیر شاعران و نویسندگان خانم فعالیت چشمگیری داشته‌اند. در این شماره قرار است با زندگی و شعر یکی بانوان شاعر همشهری آشنا شوید.

سیده مهناز مهدوی خیرآبادی در ۱۶ تیرماه ۱۳۶۸ به دنیا آمد. او فرزند اول یک خانواده‌ی شش نفری بود. پدرش سید حسن مهدوی و مادرش بی‌بی شهربانو اسدیان هستند. خانواده‌ی سیده مهناز همان‌طور که از پسوند نام خانوادگی‌اش پیداست، اصالتا از روستای خیرآباد مه‌ولات هستند که فاصله‌ی کمی با گناباد دارد. روستای خیرآباد خاکی فرهنگ‌پرور دارد و چند از تن شاعران پرآوازه‌ی تربت حیدریه از جمله سید حسین سیدی و معصومه سادات اسدیان از خاک پاک این روستا هستند. پدر، در سال‌های اول تدریس، در روستای براکوه رشتخوار درس می‌داد و سیده مهناز در رشتخوار به دنیا آمد. سال‌های کودکی او همراه شد با بازی با دیگر کودکان در عصرهای بلند و کش‌دار تابستان زیر درختان کاج سر به فلک کشیده محوطه‌ی خانه‌های سازمانی فرهنگیان در مرکز شهر رشتخوار.

وقتی سیده مهناز هفت ساله شد پدرش او را در دبستان تکتم رشتخوار ثبت نام کرد. هنوز زمان زیادی از سال تحصیلی نگذشته بود که با انتقالی پدر به تربت حیدریه موافقت شد. سال تحصیلی که تمام شد سیده مهناز و خانواده به تربت حیدریه آمدند و حوالی میدان بسیج که بین مردم به دوراهی کارخانه قند مشهور است ساکن شدند. دبستان طاها در میدان بسیج دومین ایستگاه سیده مهناز در راه پر فراز و نشیب تحصیل بود.

هم‌زمان با اتمام دوره‌ی ابتدایی سیده مهناز، پدرش خانه‌ای در حوالی خیابان ابوذر خرید. تربتی‌ها آن منطقه از تربت حیدریه را سه‌راه بُرزار می‌گویند. پدربرزرگ که فرهنگی بود از سال‌های قبل ساکن محله‌ی بُرزار بود و با انتخاب خانه در این محله، او و خانواده‌اش همسایه و مونس پدربزرگ و مادر بزرگ شدند. در ادامه‌ی مسیر تحصیلی، مدرسه‌ی راهنمایی قدس در خیابان رجایی میزبان سیده مهناز شد و او دوره‌ی راهنمایی تحصیلی را در این مدرسه گذراند.

سیده مهناز در دوره‌ی دبستان و راهنمایی همیشه جزو دانش‌آموزان مستعد مدرسه به شمار می‌رفت. بعد از اتمام دوره‌ی راهنمایی تحصیلی، رشته‌ی علوم تجربی را برگزید و راهی دبیرستان رسالت شد. دبیرستان رسالت در خیابان رجایی یا به قول تربتی‌ها بیست و هشت متری قرار داشت و چندان از خانه دور نبود. سال ۱۳۸۵ در دوران دبیرستان ازدواج کرد اما ازدواج مانع از ادامه‌ی تحصیل او نشد. سال ۱۳۸۷ توانست با عنوان دیپلم علوم تجربی از دبیرستان فارغ‌التحصیل شود. در آن دوران با یازده سال تحصیل می‌توانستی دیپلم بگیری و اگر قصد ادامه تحصیل داشتی می‌بایست سال دوازدهم را که پیش‌دانشگاهی نامیده می‌شد بگذرانی. مهدوی برای گذراندن پیش‌دانشگاهی به مدرسه‌ی امام خمینی رفت و یک سال دروس پیش‌دانشگاهی را در این دبیرستان گذراند.

سال ۱۳۸۸ در کنکور علوم تجربی شرکت کرد و توانست در دانشگاه پیام نور شهر فردوس در مهندسی کشاورزی قبول شود. رفت و آمد به فردوس برای مهدوی دشوار بود و تصمیم گرفت سال بعد دوباره کنکور بدهد. در کنکور سال بعد در رشته‌ی مهندسی کشاورزی دانشگاه پیام نور فیض‌آباد پذیرفته شد. خانم مهدوی که در دوران دبیرستان ازدواج کرده بود در این دوره انتظار تولد اولین فرزندش را می‌کشید و در زمان دانشجویی اولین فرزندش حدیثه سادات به دنیا آمد.

او در مورد انتخاب رشته‌اش می‌گوید: «رتبه‌ام در حد رشته‌های پزشکی نبود و از طرفی پدرم به کشاورزی علاقه داشت و در کنار تدریس همواره سعی می‌کرد کشت و کاری هم داشت باشد. یادم است که در کودکی پدرم در رشتخوار زعفران می‌کاشت و همین علاقه‌ی پدر، در انتخاب رشته دست مرا هم گرفت و به این سمت کشیده شدم.»

خانم مهدوی در طول سال‌های دانشجویی مجبور به استفاده از مرخصی تحصیلی هم شد و نهایتا در سال ۱۳۹۴ توانست با درجه‌ی کارشناسی یا مهندسی کشاورزی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شود. بلافاصله بعد از اتمام تحصیل در شرکت بارثاوا که در حوزه‌ی پسته‌کاری فعالیت داشت، مشغول به کار شد. بعدها در زمینه‌ی کشاورزی با خانه‌ی پسته‌ی خراسان همکاری را ادامه داد که این همکاری تا الان ادامه دارد. او در این شرکت به عنوان کارشناس علوم کشاورزی مشغول به کار است و به پسته‌کاران منطقه در کاشت، داشت و برداشت پسته کمک می‌کند. فعالیت‌های او شامل مشاوره، بازدید و آسیب‌شناسی، معرفی و فروش محصولاتی مانند کود و سم است.

از خانم مهدوی از زندگی هنری‌اش می‌پرسم و این بخش از مصاحبه را با این سوال شروع می‌کنم که چه شد که به شعر گرایش پیدا کردید؟ او می‌گوید: «از کودکی و از همان سال‌های دبستان امتیاز نوشتن انشاءهای خوب را داشتم و همیشه به خاطر انشاءهایم مورد تشویق معلمان قرار می‌گرفتم. من تکنیک‌های ساده‌ای را کشف کرده بودم که نوشته‌هایم را از نوشته‌های دیگران متفاوت می‌کرد. مثلا وقتی می‌خواستم از پاییز بگویم سراغ مقدمه‌های معمول نمی‌رفتم. خودم را جای برگی خشک می‌گذاشتم و شروع می‌کردم به سخن گفتن یا گلی پژمرده می‌شدم که دارد از سرما می‌لرزد. پدر و مادرم اولین مخاطب انشاءهایم بودند و بعد از معلم‌هایم اولین مشوق‌های من در راه نوشتن خانواده‌ام بودند. خاله‌ام خانم معصومه سادات اسدیان که پنج سال از من بزرگ‌تر بود پیش از من به راه شعر رفته بود و از سال‌های دوره‌ی راهنمایی به بعد مرا با خود به انجمن شعر قطب تربت حیدریه می‌برد. البته من شعری در جمع نمی‌خواندم، فقط خاله را همراهی می‌کردم و شنونده بودم اما با شنیدن شعرهای شاعران تربت حیدریه کم‌کم این استعداد را در خودم حس کردم که من هم می‌توانم شعر بگویم.»

او ادامه می‌دهد: «شاید در اولین حضورم در انجمن شعر قطب سیزده-چهارده سال بیشتر نداشتم. در سال‌های بعد خاله‌ام دانشجوی دانشگاه پیام نور تربت. حیدریه شد و من به انجمن شعر دانشجویی کبریا هم رفت و آمد پیدا کردم. از همان زمان چیزهایی به اسم شعر می‌نوشتم. نوشته‌هایم را برای خاله‌ام می‌خواندم و او هم راهنمایی و کمکم می‌کرد و تشویقم می‌کرد به نوشتن و سرودن بیشتر. اولین شعرهایم موزون بود و از نظر قالب به غزل شبیه بود. اشکالاتی در وزن و قافیه داشتم که با راهنمایی خاله‌ام رفع می‌کردم. یکی دو ترانه هم ساخته بودم که وزن‌هایی روان‌تر داشت و سعی کرده بودم از کلمات امروزی بیشتر استفاده کنم.»

خانم مهدوی می‌گوید: «کم‌کم گرفتار زندگی شدم و از شعر فاصله گرفتم. تنها نخی که مرا به دنیای شعر وصل می‌کرد خاله معصومه‌ام بود. هر وقت او را می‌دیدم دلم پر می‌کشید برای راه باز کردن به دنیای کلمات و دوباره نوشتن. گاهی چیزهایی می‌نوشتم اما تلاش‌هایم پراکنده و بدون پیگیری بود. در این سال‌ها هر وقت به کتابفروشی می‌رفتم کتاب شعر می‌خریدم. هر وقت سر به فضای مجازی می‌زدم شعرها مطالعه می‌کردم و هرچند من به شعر وفادار نبودم اما شعر به من وفادار بود و رهایم نمی‌کرد. روزی در همین وب‌گردی‌ها شعری نظرم را جلب کرد. نام شاعر را به خاطر سپردم و شعرهای بیشتری از او خواندم. شعرهایش مرا به خواندن زندگی‌نامه‌اش رساند و ناباورانه متوجه شدم که این شاعر در تربت حیدریه زندگی می‌کند. یکی از همکاران در خانه‌ی پسته، آقای اسدالله اسحاقی است که خبر داشتم در زمینه‌ی شعر کودک فعالیت می‌کند. وقتی با آقای اسحاقی موضوع را در میان گذاشتم، آقای اسحاقی شنبه‌ها و انجمن قطب را معرفی کرد.

جلسات انجمن قطب در دهه‌ی هشتاد در ساختمانی در نزدیک میدان شهدا برگزار می‌شد که در این سال‌ها هر وقت از آن‌جا می‌گذشتم تابلوی انجمن نمایش را می‌دیدم و گمان می‌کردم که دیگر جلسات شعر در تربت حیدریه برگزار نمی‌شود. سال ۱۳۹۷ بعد از سال‌ها دوری از شعر همراه با آقای اسحاقی به انجمن شعر قطب آمدم و باز سرودن و نوشتن را از سر گرفتم. بعد از آن هر جلسه منتظر می‌ماندم تا کی شنبه شود و دوباره برگردم به دنیای پر از شور و حال واژه‌ها»

از خانم مهدوی راجع به مشوق‌هایش در راه شاعری سوال می‌کنم و چنین پاسخ می‌شنوم: «بعد از پدر و مادرم، همان‌طور که پیش از این هم اشاره کردم، بزرگ‌ترین مشوق من شاعر همشهری خانم معصومه سادات اسدیان بود که حتی در سال‌هایی که از شعر دور بودم تشویقم می‌کرد. بعد از ورود به انجمن قطب، مجموع شاعران انجمن و به خصوص آقای بهمن صباغ زاده که همواره به سرودن کارهای جدید تشویقم می‌کردند در ادامه‌ی این راه نقش مهمی داشتند. هم‌چنین همسرم آقای بهمن شیدایی همیشه حمایتم می‌کند و مواظب است که از سرودن و خواندن غفلت نکنم.»

مهدوی شیفته‌ی شعر سعدی است و از شاعران معاصر به فروغ فرخ زاد و فاضل نظری علاقه دارد. او در ساعاتی که به کار تخصصی‌اش یعنی مهندسی کشاورزی مشغول نیست وقتش را با مطالعه‌ی شعر می‌گذراند و با شرکت در انجمن شعر و گفتگو با شاعران دیگر سعی می‌کند به راز وهم‌آلود شعر بیش از پیش پی ببرد. او شعر را چیزی جز حرف دل نمی‌داند و می‌گوید: «تنها شاعران هستند که می‌توانند حرف دل‌شان را بر زبان بیاورند و به دیگران منتقل کنند. هر کس سردش بشود می‌گوید هوا سرد است اما وقتی اخوان می‌گوید «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» تا مغز استخوان آدم یخ می‌کند. جادویی در همین یک جمله است که تمام حس و حال اخوان را در شعر زمستان یک‌جا به مخاطبش منتقل می‌شود.»

از خانم مهدوی راجع به نقش شعر در زندگی امروز سوال می‌کنم. او می‌گوید: «شعر در روزگار ما علاوه بر همه‌ی کارکردهای پیشین خود یک کارکرد روان‌شناسانه هم پیدا کرده است. شعر آدم را با خودش روبه‌رو می‌کند. شما وقتی می‌خواهی یک شعری بنویسی باید وجود خودت را شخم بزنی تا بتوانی حرفی بزنی که در وهله‌ی اول خودت قبولش کنی. شعر، درمانی است بر دردهای روح انسان؛ چه برای شاعری که شعر را می‌سراید و چه برای خواننده‌ی شعر. خواننده‌ی شعر هم در این دردها با شاعر شریک است و شعر درمان دردش می‌شود. شعر درک و دریافتی عمیق از انسان را به خودش ارائه می‌دهد. می‌توانم بگویم شعر به سلامت روان آدم کمک می‌کند. من در زندگی‌ام این را به تجربه دریافته‌ام. شعر باعث شده است حسم را بیان کنم و حالم را با نوشتن و خواندن شعر بهتر کنم.»

مهدوی هنوز مجموعه‌ی شعری به دنیای نشر عرضه نکرده است اما سال‌هاست که شعرهایش را در معرض نقد و نظر شاعران قرار می‌دهد. سیده مهناز مهدوی از کسانی بود که راه پر پیچ و خم و پر از زیبایی شعر را به سرعت طی کرد. دوری چند ساله‌ی او از دنیای شعر و استعداد ذاتی‌اش کمک کرد تا خیلی راحت بتواند که استعدادش جریان بدهد و در سرودن شعر قدرتمند ظاهر شود. او در هر شعر از شعر قبلی موفق‌تر بود و با علاقه و انگیزه‌ی زیاد خیلی راحت توانست راهش را در شعر پیدا کند.

خانم مهدوی همچنین در فعالیت‌های گروهی انجمن بسیار پرکار و فعال است. او بعد از ورود دوباره‌اش به انجمن در سال ۱۳۹۷ خیلی زود تبدیل شد به یکی از شاعران اثرگذار در انجمن شعر قطب که سعی می‌کرد به شاعران جوان‌تر انگیزه و انرژی بدهد. در انجمن قطب اجرای برنامه، نوشتن گزارش، ارائه‌ی بحث ادبی، متن‌خوانی و دیگر کارهایی مانند عکاسی و فیلم‌برداری و ... به صورت مشارکتی است. خانم مهدوی خیلی زود نشان داد که مجری توانمندی است، قلم بسیار خوبی در نوشتن دارد و از این منظر هم به انجمن کمک بسیار می‌کند. او ادمین صفحه‌ی اینستاگرام انجمن قطب است و سعی می‌کند در فضای مجازی انجمن شعر را به استعدادهای نوجوان همشهری معرفی کند. معرفی شاعران در روزنامه‌ها و جراید را هم به تازگی به لیست فعالیت‌های ایشان اضافه شده است. مصاحبه با سرکار خانم بی‌بی‌زهرا بهشتی اولین فعالیت ایشان در این حوزه بود که در همین صفحه چاپ شد.

انجمن شعر حاصل کار گروهی شاعران است و خانم مهدوی جزو کسانی است که همیشه در جهت بهتر شدن انجمن تلاش می‌کند. هیچ‌وقت با تلاش یک نفر هیچ انجمنی سر پا نمی‌ماند و اگر هم بماند موقتی است. حیات و قدرت و تاثیرگذاری انجمن شعر در یک شهرستان وابسته است به شاعرانی که وارد انجمن می‌شوند، شانه را زیر بار مسئولیت می‌دهند و صمیمانه و بدون چشمداشت هر کاری از دست‌شان برمی‌آید برای بهتر شدن انجمن انجام می‌دهند. فرصت را غنیمت می‌شمارم و از تمام عزیزانی که در این سال‌ها در جهت بهتر برگزار شدن انجمن شعر قطب تربت حیدریه تلاش کرده‌اند سپاسگزاری می‌کنم.

شعر خانم مهدوی شعری صمیمی و تاثیرگذار است. او در غزل زبانی ساده، به روز و روان دارد. کشف‌ و مضمون‌یابی از نقاط برجسته‌ی شعر سیده مهناز مهدوی است. در ادامه چند شعر از خانم سیده مهناز مهدوی شاعر خوب همشهری را با هم می‌خوانیم:
امروز هم با فکر تو گرم است آغوشم
تن‌پوشی از عشق تو را با شوق می‌پوشم
همراه احساسات نابت می‌زنم بیرون
یک کوله از عشقت همیشه هست بر دوشم
با اینکه حرف و گفتنی‌هایم فراوان است
وقتی کنارت می‌نشینم گنگ و خاموشم
سد می‌کند طرز نگاه تو زبانم را
هم کور و هم کر می‌شود، چشمانم و گوشم
با بوسه‌ای من را شهید چشم‌هایت کن
با عشق تو هر روز و هر لحظه کفن‌پوشم

با تو هر صبح می‌زنم بیرون، با تو هر روز حال من خوب است
با تو در کل شهر می‌چرخم، در هوایی که با تو مطلوب است
حس خوبی کنار تو دارم، سرخوشم از قدم زدن با تو
با تو هر لحظه شعر می‌بارم، در دلم صد هزار آشوب است
دست‌هایم میان دستانت، دلِ من بی‌قرارِ چشمانت
و حواس تو می‌شود پرتِ خنده‌هایی که طعم مشروب است
با تو حالم شبیه لیلایی‌ست که پریشانی‌اش زبانزد شد
و ندارد هراس رسوایی، از جنونی که سخت محبوب است
بودنت را همیشه می‌خواهم، ماندنت آرزوی هر روزم
عشق تو در میان سینه‌ی من تا ابد تا همیشه مکتوب است

وقتی که موی مشکی‌ات بر شانه می‌ریزد
بارانی از شب در دل این خانه می‌ریزد
مواج و سرگردان چه بی اندازه زیبایی
رحمی بکن آسان دل دیوانه می‌ریزد
در زیر باران چتر می‌بندی و می‌رقصی
یک آسمان شبنم چنین مستانه می‌ریزد
از پیچ و تاب موج دریای رهایت، عشق
هر دم شرابی ناب در پیمانه می‌ریزد
نه، شانه نه، دستی بزن، آشفته کن مو را
آواری از حسرت بر این ویرانه می‌ریزد
پر می‌شود شهر از تلاطم‌های تصویرت
وقتی که موی مشکی‌ات بر شانه می‌ریزد

نه؛ من نمی‌خواهم بگویم بی تو می‌میرم
اما عمیقا خسته از تکرار تقدیرم
تو رفته‌ای و حال و احوالم مساعد نیست
دلتنگم و دل‌خسته و بسیار دلگیرم
با چشم‌های مشکی‌ات شاعر شدم، حالا
وقتی نباشی از غزل، از مثنوی سیرم
مانند آبی که به روی شعله می‌جوشد
هر لحظه و هر ثانیه در حال تبخیرم
دیگر نمی‌خواهم که برگردی، برو جانم
اما همیشه با تو خواهد بود تصویرم

برای خانم سیده مهناز مهدوی آرزوی موفقیت دارم. امیدوارم در راه شعر و در زندگی موفق‌تر از پیش باشد.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۱/۰۵/۱۹ تربت حیدریه
منبع این نوشته‌ها مصاحبه با شاعر در مردادماه ۱۴۰۱ است.

#سیده_مهناز_مهدوی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: زندگینامه سیده مهناز مهدوی, شاعران تربت حیدریه, سیده مهناز مهدوی, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ساعت 20:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

کودکی رها در طبیعت روستا؛ بررسی زندگی و شعر آقای اسدالله اسحاقی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش اول)

#اسدالله_اسحاقی

در این شماره می‌خواهم شاعری را به شما معرفی کنم که روحیه‌ی کودکی را هنوز در خود زنده نگه داشته است. سی و پنج ساله است اما نگاه پنج سالگی‌اش را به دنیا فراموش نکرده است. این مصاحبه یادگار نوروزگاه است، برنامه‌ای که به ابتکار و همت شهرداری تربت حیدریه در فروردین‌ماه ۱۴۰۰ برگزار شد. در روزهای برگزاری جشنواره‌ی نوروزگاه انجمن شعر و ادب قطب برنامه‌های مختلفی داشت. دوشنبه نهم فروردین ۱۴۰۰ من و اسدالله اسحاقی روبروی هم نشستیم و غرق گفتگو شدیم. با پایین رفتن خورشید هوا ناگهان سرد شد طوری که مجبور شدیم باقی مصاحبه را در شرکت آقای اسحاقی انجام دهیم. با من همراه باشید در گپ و گفت با شاعری که قلمش را فقط برای بچه‌ها به چرخش درمی‌آورد.

اسدالله اسحاقی در ۲۱ تیرماه ۱۳۶۵ در خانه‌ی عباس و مریم در تربت حیدریه به دنیا آمد. او در همان ابتدای مصاحبه با افتخار می‌گوید: «پدرم و مادرم روستایی هستند و من همیشه خودم را روستایی می‌دانم» عباس اسحاقی پدر اسدالله معلم بود و در بخش جنگل تربت حیدریه و در روستای جنت آباد تدریس می‌کرد و همزمان به کار کشاورزی و دامداری اشتغال داشت.

اسدالله در مورد سال‌های کودکی‌اش می‌گوید «از کودکی عاشق روستا بودم و حتی از همان زندگی عادی روستایی هم بیرون می‌زدم. یادم است تا کلاس اول ابتدایی خیلی از اوقات کفش پا نمی‌کردم و پوشیدن کفش را هم نوعی اسارت می‌دیدم. کودکی‌ام روی بام‌های گلی روستا و بازی با همسالان بهترین خاطرات کودکی‌ام هستند.»

اسدالله شاد و رها در روستای جنت‌آباد جنگل بزرگ شد. هفت ساله که شد راهی دبستان شهید اسحاقی جنت‌آباد شد، مدرسه‌ای به نام عموی شهیدش زینت یافته بود. پدرش در همان مدرسه ناظم بود و اسد کلاس اول و دوم ابتدایی را در دبستان روستای زیبای جنت‌آباد گذراند.

هشت سالگی اسدالله مصادف شد با انتقال پدرش به مدرسه‌ای در سنگان بالاخواف. خانواده و خویشاوندان او در روستای جنت‌آباد تا حدی زندگی کوچ‌نشینی داشتند و فصل بهار همراه دام‌هایشان به نقاط سرسبزتر می‌رفتند. با چاه‌های عمیق کشاورزی که بعد از انقلاب در آن منطقه زده شد بیشتر اهالی روستا به سمت کشاورزی رفتند و دامداری رو به زوال رفت. در همان زمان حدود پنجاه خانوار از اهالی روستای جنت‌آباد تصمیم گرفتند به تربت حیدریه کوچ کنند که خانواده‌ی شاعر داستان ما هم در این میان بود. خانواده‌ی اسد همراه جمعی از اهالی روستای جنت‌آباد به تربت حیدریه آمدند و در خیابان قائم تربت حیدریه ساکن شدند.

با این کوچ، رابطه‌ی اسدالله با روستای جنت‌آباد قطع نشد. خانه‌ی پدربزرگ با سقف و دیوارهای خشتی و گلی همچنان منتظر بود تا تعطیلات از راه برسد و اسد بتواند مدتی از حصار شهر فرار کند و رهایی روزهای کودکی را از سر بگیرد.

اسدالله اسحاقی سه سال باقیمانده‌ی ابتدایی را در دبستان شاهد در خیابان باغملی تحصیل کرد و بعد وارد مدرسه‌ی راهنمایی صابریان در خیابان طالقانی شد. مدرسه‌ی صابریان مدرسه‌ای دولتی بود و به سبک مدارس دولتی دهه‌ی شصت و هفتاد چند برابر ظرفیت استاندارد دانش‌آموز داشت. روزی یکی از معلم‌ها به نام آقای محمد زنگنه پنج نمره‌ی کمکی در درس انشاء را مشروط کرد به عضویت کتابخانه. پنج نمره‌ی اضافی آن‌قدر می‌ارزید که اسدالله را به کتابخانه‌ی شهید بهشتی بکشاند و فرم عضویت پر کند.

دنیای کتاب آن‌قدر جذاب و رنگین است که به آن راحتی که واردش می‌شوی، نمی‌توانی از آن خارج شوی. کتابخانه‌ی شهید بهشتی مقدمه‌ای شد برای آشنایی اسدالله با سالن قفسه‌باز کتاب‌خانه‌ی کانون پروش فکری کودکان و نوجوانان در ابتدای خیابان قائم تربت حیدریه. آن‌زمان وقتی به کتابخانه مراجعه می‌کردی باید می‌رفتی سراغ یک سری کشوهای دراز که پر بود از کارت‌های شبیه به هم. درآوردن کتاب مورد نظر از بین آن کارت‌ها برای دانش‌آموزها معمولا دشوار بود. کتابخانه‌ی کانون به اسدالله اسحاقی این فرصت را داد که با کتاب از نزدیک آشنا شود و با بوی کاغذ انس بگیرد.

کتاب‌های کانون اسد را جذب کردند و او را هدایت کردند به سمت استاد سید علی موسوی. استاد موسوی در سال‌هایی که فرمان کلاس‌های شعر کانون را در دست داشت خیلی موفق عمل کرد و اسدالله اسحاقی که امروز بی‌شک یکی از بهترین شاعران همشهری است گواه این ادعاست.

کودکی رها در طبیعت روستا؛ بررسی زندگی و شعر آقای اسدالله اسحاقی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش دوم)

ایستگاه بعدی زندگی تحصیلی اسدالله اسحاقی دبیرستان رازی تربت حیدریه بود. فضای دبیرستان رازی بیشتر تست بود و آماده شدن برای کنکور که با روحیه‌ی اسد خیلی سازگار نبود. او در دبیرستان در رشته‌ی علوم تجربی درس می‌خواند و آقای تقی‌زاده معلم ادبیاتش تنها دل‌خوشی‌اش در آن‌جا بود. معلمی که شعرهای خارج از کتاب را به کلاس می‌آورد و بچه‌ها را شیفته‌ی ادبیات می‌کرد.

سال ۱۳۸۴ وقتی دبیرستان را تمام کرد باید مثل همه‌ی همکلاسی‌هایش خودش را آماده می‌کرد برای کنکور پزشکی اما اسد آموخته‌ی ادبیات شده بود. او تصمیم گرفت در رشته‌های مشترک بین علوم تجربی و علوم انسانی شرکت کند و در نهایت مهر ۱۳۸۵ دانشجوی مدیریت دولتی دانشگاه پیام نور تربت حیدریه شد.

دانشگاه پیام نور در آن سال‌ها یک انجمن ادبی فعال به نام «کبریا» داشت با دانشجویانی که بسیاری از آن‌ها، امروز از شاعران خوب تربت حیدریه هستند. او در این سال‌ها دو علاقه‌ی مهمش را به جد و جهد پیگیری می‌کرد: یکی ادبیات و یکی کشاورزی. درس‌های غیرحضوری دانشگاه پیام نور به او این فرصت را می‌داد تا هر چه می‌تواند شعر بخواند و شعر بگوید. همچنین شروع کرد به کشت و کار در روستای جنت‌آباد. با کاشتن نهال پسته در زمین‌های پدر شروع کرد و با علاقه و مطالعه دنبال روش‌های جدید بود و سعی می‌کرد با تلاش شبانه‌روزی بازده کار را بالا ببرد.

ادبیات و کشاورزی باعث شد تا دوره‌ی چهارساله‌ی لیسانس را شش ساله تمام کند. اسدالله اسحاقی در این سال‌ها به طور تخصصی به شعر کودک پرداخت و مطالعه‌اش را در این زمینه متمرکز کرد. قدرت و در عین حال سادگی‌ای که در زبان داشت و کشف مضمون‌های دست اول او را تبدیل کرده بود به یکی از استعدادهای نوظهور در شعر کودک.

سال ۱۳۹۱ که تحصیل دوره‌ی لیسانس را تمام کرده بود، در حال خواندن یکی از مجلات، متوجه شد که رشته‌ی ادبیات کودک به رشته‌های دانشگاهی ادبیات فارسی اضافه شده است. با علاقه و استعدادی که داشت برایش جای شک نماند که باید در این رشته تحصیل کند.

مهر ۱۳۹۲ اسدالله اسحاقی دانشجوی کارشناسی ارشد رشته‌ی «ادبیات کودک»‌ در دانشگاه پیام نور یزد بود. او در این خصوص می‌گوید: «با این‌که خیلی به این رشته علاقه داشتم در همان ترم اول فهمیدم که مسیر درس‌های دانشگاه با چیزی که من از ادبیات کودک خوانده بودم و در ذهن داشتم خیلی متفاوت است.»

اسدالله اسحاقی کارشناسی ارشد ادبیات کودک را گرفت و به زادگاهش تربت حیدریه برگشت. البته باید گفته که در تمام سال‌های تحصیل از کشاورزی غافل نشد و پسته‌کاری و کشت گندم در روستای جنت‌آباد از اصلی‌ترین کارهایش بود.

از آقای اسحاقی می‌پرسم که اولین جرقه‌های شعر کی در زندگی‌ات خورد و چه شد که به شعر گرایش پیدا کردی؟ و این‌طور جواب می‌شنوم: «این که به صورت جدی دنبال شعر و آموزش فنون شعر رفته باشم از دوران راهنمایی، اما یادم است که از همان کودکی شعر را می‌شناختم. پدرم گاهی به صدای خوش و با گویش محلی فریاد می‌خواند. کنار این‌ها بگذارید زندگی در طبیعت روستا و دنبال گله رفتن و لذت بردن از شنیدن شعرهایی که در رگ و خون مردم روستا جاری بود.»

بیشترین انگیزه‌ای که اسدالله اسحاقی در پیمودن مسیر ادبیات داشت، برمی‌گردد به دوران راهنمایی که عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شده بود. حمایت‌های استاد موسوی، کارگاه‌های شعر و قصه‌ای که در کانون برگزار می‌شد، اردوهای خوبی که کانون برای بچه‌ها برگزار می‌کرد و دنیای رنگین کتاب‌های کودکِ کانون راه را برای اسدالله هموار می‌کرد

از اسحاقی راجع به مشوق‌های دیگری که در راه شعر داشته است می‌پرسم، می‌گوید: «اولینش که معلم انشاء دوره‌ی راهنمایی آقای محمد زنگنه بود. دیگر استاد موسوی که تمام فعالیت‌های ادبی آن سال‌های کودک را مدیریت می‌کرد. در این میان دوستم ایمان فرستاده هم تاثیر زیادی داشت. من و ایمان اولین سروده‌هایمان را برای هم می‌خواندیم. خانه‌هایمان نزدیک به هم بود و جایی در کوچه کنار هم می‌نشستیم و ساعت‌ها راجع به ادبیات بحث می‌کردیم و در خلال همین بحث‌ها دیدگاه‌مان نسبت به ادبیات دائما به روز می‌شد و جلو می‌رفتیم»

کودکی رها در طبیعت روستا؛ بررسی زندگی و شعر آقای اسدالله اسحاقی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش سوم)

اسدالله اسحاقی در مطالعه‌ی شعر در دو حوزه‌ی جداگانه پیش می‌رود. یکی اشعار بزرگسال که سعی می‌کند آثار شاعران اندیشمند تاریخ ادبیات را بخواند که از این میان می‌شود به مولانا و خیام به عنوان دو شاعر شاخص اشاره کرد. در حوزه‌ی دوم که شعر کودک است ناصر کشاورز، اسدالله شعبانی، افسانه شعبان‌نژاد، مصطفی رحمان‌دوست، بیوک ملکی و عباسعلی سپاهی شاعران مورد علاقه‌ی او هستند و آثار ایشان را می‌خواند. ناصر کشاورز را می‌توان شاعری تاثیرگذار در شعر اسدالله اسحاقی دانست و از همین رو بود که پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشدش را هم به این شاعر خوب شعر کودک اختصاص داد.

به آقای اسحاقی می‌گویم از دوره‌ی راهنمایی تا امروز لااقل بیست سال را در انجمن‌های ادبی گذرانده‌ای، با نظریه‌های ادبی آشنا شده‌ای و با دوستانت راجع به شعر بحث کرده‌ای؛ جدا از تعریف‌های قدما که همه در جای خود معتبر است، خودت به چه تعریفی از شعر رسیده‌ای؟ او در جوابم می‌گوید: «شعر در طول قرن‌ها ثابت نمانده است و مثل یک موجود زنده رشد کرده است و طبیعی است که تعریف‌ها هم دائم به روز شوند. در زمینه‌ی مورد علاقه‌ی من، باید بگویم که شعر کودک پدیده‌ای جدید در شعر است و همین هم شاخه شاخه شده است و هر شاخه‌اش یک دنیا حرف تازه دارد. من در شعر کودک امتیاز اول را به تخیل می‌دهم اما همین هم در گروه‌های سنی مختلف جای حرف دارد و نمی‌شود الان واردش شد چون بحثی تخصصی و طولانی است.»

آقای اسحاقی زمان زیادی را در سرودن در قالب‌های مختلف و شعرهای مختلف تلف نکرد. شاید به اندازه‌ی انگشت‌های یک دست غزل نگفت و خیلی زود گمشده‌اش را که «شعر کودک»‌ بود پیدا کرد. در شعر کودک یکی از قالب‌های مهم چهارپاره است با مصراع‌های کوتاه که می‌شود گفت بیشتر شعرهای اسدالله اسحاقی در این قالب شکل می‌گیرد.

در مورد شعر امروز و موفقیت شعر در روزگار اکنون در بین مردم از آقای اسحاقی سوال می‌کنم، می‌گوید: «به نقل از آقای شکارسری شاعر و منتقد معاصر، دوران امروز دوران جمهوری شعر است. هر کسی و با هر تحصیلاتی شعر می‌گود. شاید در کتاب‌هایی که امروز چاپ می‌شود شعر خوب کم باشد، اما بالاخره هست. آیندگان راجع به شعر امروز و موفقیتش قضاوت خواهند کرد اما من معتقدم دستِ شعر امروز خالی نیست.»

اسدالله اسحاقی معتقد است شعر از آن رسانه‌هایی است که هیچ‌گاه جایگاه خودش را از دست نخواهد داد. مخصوصا در ایران که مردم هنوز قدر شعر را می‌دانند. این را می‌توانی در پشت‌نویسی یک کامیون ببینی یا در پیامک‌های تبریکی که مردم برای هم می‌فرستند.

اسحاقی در بخش شعر کودک جشنواره‌های مختلفی شرکت کرده است که اگر بخواهم تمام مقام‌هایی را که کسب کرده بنویسم، طولانی خواهد شد. مهم‌ترین جایزه‌ی او سیمرغ بلورین شعر کودک هشتمین جشنواره‌ی شعر فجر است که در سال ۱۳۹۲ به دست آورد.

کتاب اسدالله اسحاقی به نام «دانه و هندوانه » در سال ۱۳۹۴ توسط انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به چاپ رسید. اسحاقی در این خصوص می‌گوید: «چاپ کتاب در انتشارات کانون رویای کودکی من بود و دوست نداشتم کتابم را ناشر دیگری چاپ کند.» بررسی ادبیات عامه در اشعار ناصر کشاورز عنوان پایان‌نامه‌ی اسحاقی بود که می‌تواند در آینده در قالب یک کتاب منتشر شود. از دیگر فعالیت‌های جدی اسدالله اسحاقی حضور در مدرسه‌های «کودک و طبیعت» بود. اسحاقی می‌گوید: «طرح بسیار خوبی بود و با توجه به زندگی‌های آپارتمانی کودکان امروز بسیار لازم است اما صد حیف که به دلایلی معطل ماند. امروز جهان ما به «صلح»، «عشق» و «طبیعت» بیش از همیشه نیاز دارد و شاعران کودک هم در تمام جهان سعی می‌کنند این موضوعات را در شعرهای خود بیاورند و به بچه‌ها کمک کنند تا بتوانند جهان بهتری بسازند.»

کودکی رها در طبیعت روستا؛ بررسی زندگی و شعر آقای اسدالله اسحاقی به قلم بهمن صباغ زاده (بخش چهارم)

آخرین صحبت‌های من و اسدالله اسحاقی راجع به دفتر مجله‌ی رشد بود. اسحاقی می‌گوید: «من از نوجوانی به واسطه‌ی حضور در کانون با مجله‌های شعر کودک آشنا بودم. سال ۱۳۹۰ که برای نمایشگاه کتاب تهران به پایتخت رفته بودم به پیشنهاد یکی از دوستانم تصمیم گرفتم سری به دفتر مجله‌ی رشد بزنم و تعدادی از شعرهایم را برای چاپ به مجله بدهم. باز خیلی اتفاقی ورود من همزمان شده بود با کارگروه شعر کودک و تمام کسانی که من تا حالا اسم‌شان را در مجلات دیده بودم دور یک میز کنار هم نشسته بودند. من کپی شعرهایم را در دفتر مجله گذاشتم و برگشتم. هفته‌ی بعد در تربت حیدریه بودم تلفنم زنگ خورد و باورم نمی‌شد که آن‌طرف خط آقای ناصر کشاورز است. او از من خواست که هر ماه در جلسات کارگروه شعر کودک مجله‌ی رشد شرکت کنم. این مکالمه‌ی کوتاه مرا وارد دنیای حرفه‌های شعر کودک کرد و از آن تاریخ به یک‌باره شعرهایم به تمام مجلات مهم کودک در کشور راه پیدا کرد. اتفاق عجیبی بود. همین اتفاق سبب شد با کسانی که آرزوی دیدن‌شان را همیشه در دل داشتم، هر ماه دور یک میز بنشینم و راجع به شعر کودک صحبت کنم.»

جناب آقای اسدالله اسحاقی امروز جزو شناخته‌شده‌ترین شاعران این شهر است و شعرش در بین کودکان و نوجوانان جای خودش را باز کرده است. گواه این حرف من مسابقه‌ای بود که در سال گذشته برگزار شد. درصد بالایی از کودکان و نوجوانانی که در مسابقه شرکت کرده بودند شعرهای اسدالله اسحاقی را خوانده بودند.

در ادامه دو نمونه از شعرهای آقای اسدالله اسحاقی را با هم می‌خوانیم:

صندلی:

صندلی‌جان معذرت!

می‌نشینم روی پات

درد پا داری ولی

در نمی‌آید صدات

دست و پایت چوبی است

بوده‌ای روزی درخت

کار تو حالا شده

واقعا یک کار سخت

یک کم از لطف تو را

می‌دهم امشب جواب

شب که آمد، تو برو

روی تخت من بخواب

لواشک:

در یک مغازه دیدم

یک لوله‌ی لواشک

خیلی بزرگ و جالب

هم‌قدّ چرخ غلتک

افتاد در دهانم

یک حسّ ترش و تازه

یک متر می‌شود چند؟

پرسیدم از مغازه

او گفت: بچه‌ی خوب

این مال پشت بام است

چیزی که دیده‌ای تو

قیر است، ایزوگام است

#اسدالله_اسحاقی #بهمن_صباغ_زاده #حدیثه_سادات_مهدوی

منبع این نوشته‌ها مصاحبه با شاعر در نهم فروردین‌ماه ۱۴۰۰ در نوروزگاه بود.

بهمن صباغ زاده بهمن‌ماه ۱۴۰۰

#اسدالله_اسحاقی

#بهمن_صباغ_زاده

#شاعران_همشهری

#تربت_حیدریه

https://t.me/bahman_sabaghzade

شعر جناب آقای محمود شریفی

هوای تازه

محمود شریفی

ما سالخوردگانِ به تاریخِ ماتمیم

طفلانِ خو گرفته به لالاییِ غمیم

با کوله‌بار خاطره‌هایی پریده‌رنگ

در خویشتن فرو شده چون اخم درهمیم

اسفندیار ساده‌دل نقشه‌های شوم

سهراب‌های کشته به دستان رستمیم

بغضی شدیم حلقه شده بر گلوی خویش

ما زخم‌های کهنه‌ی بی‌تابِ مرهمیم

«آن طفل شاد گمشده» را پیش ما مجوی

«شادی» ندیده‌ایم و عزادار شبنمیم

ما شاهرگ‌بریده‌ی شاهان بی‌رگ و

فواره‌های خون امیران عالمیم

دردآشنای غربت ویرانه‌ی غروب

در زخم‌های پیکر خونینِ پرچمیم

آلوده شد هوای دل آسمان شهر

جای نفس نماند از این روی بی دمیم

ما ارگ‌های شوق و شکوه جهان چرا

اینک میان زلزله‌ها این‌چنین بمیم!

حوّای بی‌حیای زمین! شرم کن کمی

اینجا بهشت نیست ولی ما که آدمیم!

#محمود_شریفی

#محمود_شریفی

#هوای_تازه

#پیام_ولایت

https://t.me/bahman_sabaghzade

پی‌نوشت‌ها:

«طفلی به نام شادی دیری‌ست گم شده» نام مجموعه شعر استاد محمدرضا شفیعی کدکنی است.

آقای محمود شریفی از خاک ادب‌پرور کدکن هستند.

عکس از آرشیو انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۰/۱۱/۰۲


برچسب‌ها: اسدالله اسحاقی, زندگینامه اسدالله اسحاقی, محمود شریفی, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  جمعه ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ساعت 1:9  توسط زینب ناصری  | 

شعر در کوچه و بازار؛ نگاهی به زندگی و شعر غلامعلی واحدی به قلم بهمن صباغ زاده

در این شماره می‌خواهیم نگاهی بیاندازیم به زندگی و شعر شادوران غلامعلی واحدی تربتی. وقتی در دهه‌ی هشتاد نوشتن زندگی‌نامه‌ی شاعران همشهری‌ام را شروع کردم، فهمیدم بعضی از شاعران را نه می‌توانم در تذکره‌ها پیدا کنم و نه در انجمن‌های ادبی ببینم. برای نوشتن زندگی‌نامه‌ی بعضی از شاعران باید به کوچه و بازار رفت. 

غلامعلی واحدی از آن دسته شاعران باذوقی بود که نتوانسته بود جایگاه خودش را در انجمن‌های ادبی پیدا کند و شعرش بیشتر نقل محافل دوستانش بود تا محافل ادبی شهرستان. آشنایی با او خیلی اتفاقی دست داد. قرار ملاقاتی به واسطه‌ی دوستی مشترک ترتیب داده شد و بعدازظهر یک روز زیبای بهاری در مغازه‌ای در بازار گمرک، من پیش روی آقای واحدی نشسته بودم و چشم به دهانش دوخته بودم تا از خودش و زندگی‌اش بگوید. مرحوم غلامعلی واحدی تربتی  پیرمردی بود لاغراندام با عصایی در دست و کلاه قره‌کُل سیاهی بر سر، موهایی تماما سپید که کوتاه شده بود و ریش و سبیلی ماشین شده، بسیار شیرین‌سخن بود و نسبت به سن وسالی که داشت از سلامتی جسمانی خوبی برخوردار بود. خیلی زودجوش بود و در همان جلسه‌ی اول آدم را به خودش جذب می‌کرد.

 
غلامعلی واحدی در سال ۱۳۱۱ در خانه‌ی علی محمد واحدی که به «علی محمد قصاب» مشهور بود در محله‌ی صدر تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش از قدیمی‌های محله‌ی صدر بود و خانواده‌ی او چند نسل بود که در این محله زندگی کرده بودند. این محله از معدود محله‌های قدیمی تربت حیدریه به شمار می‌رود. نام این محله به مرحوم صدرالعلما برمی‌گردد که از جوانمردان و فتیان بوده است و امور این محله را اداره می‌کرده است.

غلامعلی در کودکی به مکتب‌خانه‌ی آتویی در نزدیکی خانه رفت اما چند روزی بیشتر مهمان مکتب‌خانه نبود و آن‌قدر با دیگر کودکان سر به سر گذاشت که آتو از مادر او خواست که او را دیگر به مکتب‌خانه نفرستد اما این اخراج موجب نشد که بی‌سواد بماند. پس از اخراج از مکتب‌خانه به دلیل علاقه‌ای که به خواندن و نوشتن داشت، سعی کرد از طریق بزرگ‌ترها خواندن و نوشتن را فرا بگیرد. از هر کسی نکته‌ای آموخت و با استعدادی که داشت و پشتکاری که به خرج داد، با همان معدود کتاب‌هایی که دم دستش بود و کمک باسوادهایی که می‌شناخت، کم‌کم توانست بخواند و بنویسد.

پدرش که قصاب بود او را برای شاگردی به دکان قصابی فرستاد. در نوجوانی شاگرد مرحوم رجبعلی صفارشرق فرزند ملامعصوم شد که در آن دوران از کاسبان خوش‌نام و از قدیمی‌های محله‌ی باغسلطانی تربت حیدریه به شمار می‌رفت. غلامعلی نوجوان کم‌کم نزد او کارهای مربوط به قصابی را یاد گرفت و بعدها به این کار مشغول شد تا این‌که در جوانی مالک چند دکان قصابی در تربت شد و سال‌ها رئیس صنف قصاب‌های تربت حیدریه بود. پس از آن به ماشین‌داری و شوفری علاقه‌مند شد و مدتی به این کار اشتغال ورزید. البته شغل‌های دیگری از جمله فروشگاه لوازم یدکی اتومبیل را که در اصطلاح عامیانه «نوفروشی» گفته می‌شود هم تجربه کرد.

ایشان که در شعر «واحدی» تخلص می‌کرد در مورد علاقه‌شان به شعر و این‌که چگونه این استعداد را در خود کشف کرده است این‌گونه می‌گفت: «اوایل دهه‌ی چهل بود که من سی و چند ساله و شوفر اتوبوس بودم. یکی از آن اتوبوس‌های قدیمی که در آن سال‌ها تک و توک در جاده‌ها تردد داشت. روزی پشت فرمان ماشینم بودم و در جاده سلامه‌ی خواف رانندگی می‌کردم که به ذهنم رسید که شعری برای این حال و احوالی که دارم بگویم و گفتم: «شد نصیبم در زمانه از قضای روزگار/ یک قراضه ماشین اوراق در رفته زوار» در همان ایام شعری برای برخی کسانی که لاف رفاقت می‌زدند گفتم که دومین شعرم بود. مطلع آن شعر این بود: «دوستان، طَرفِ گلستان یک گلی بی‌خار نیست/ هر که لاف دوستی زد محرم اسرار نیست»»

این شعر گفتن‌ها کم کم باعث شد که آقای غلامعلی واحدی در بین دوستان و آشنایان به عنوان شاعر شناخته شود و دوستان و آشنایان به مناسبت‌ها مختلف از او می‌خواستند که اشعاری بسراید و به این وسیله از طبع شعری و ذوق هنری او بهره‌مند می‌شدند. مثلا یک بار به درخواست دوستانش غزلی گفته بود با این مطلع که: «ما دوستان که گِرد هم امشب غنوده‌ایم/ بی‌شک غبار ِ غم ز دل ِ هم زدوده‌ایم»

در ادامه‌ی همین مسیر و به لطف دوستی نزدیک با شاعری چون تیمور قهرمان که از شاعران خوب تربت حیدریه به شمار می‌رود با قواعد شعری، عروض و قافیه و صنایع آشنا می‌شود. تیمور قهرمان طبع شکفته در دوست خود را قدر می‌داند و او را تشویق به سرودن بیشتر می‌کند و در مسیر شاعری او را به پیش می‌راند.

 

آقای واحدی از شاعران پیشین حافظ را می‌پسندید و از شاعران معاصر اشعار یغمای نیشابوری را بسیار دوست داشت و سادگی و صمیمیت و بی‌آلایشی شعر یغما را ستایش می‌کرد. آقای واحدی عقیده داشت که شعر یغما بر او تاثیر عمیقی داشته است و با کتاب شعر وی الفتی تمام داشته است.

این شاعر همشهری که از بین قالب‌های شعری بیشتر به غزل علاقه داشت، در بیشتر قالب‌های شعر فارسی شعر سروده است از جمله غزل، مثنوی، مخمس، رباعی، دوبیتی و ... اما آن‌طور که خودش می‌گفت هرگز به نیمایی گرایشی نداشته است و بیشتر همان قالب‌های کلاسیک را ترجیح می‌داد. وی که بیشتر دوست داشت در موضوعات مذهبی از جمله مدح پیغمبر و ائمه‌ی معصوم شعر بسراید پیش از درگذشت دفتر شعری آماده‌ی چاپ داشت که مترصّد فرصتی برای ویرایشش بود تا بتواند اشکالاتش را برطرف و آن را به چاپ برساند. به تعبیر حضرت حافظ مایه‌ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟ این آرزوی شاعر دوست‌داشتنی همشهری ما برآورده نشد و امیدوارم فرزندانش کار ناتمام او را به اتمام برسانند.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر مرحوم غلامعلی واحدی تربتی را با هم می‌خوانیم:
 

ماشین قراضه
شد نصیبم در زمانه از قضای روزگار
یک قراضه ماشین ِ اوراق ِ در رفته زوار
جزو اشیاء عتیقه، یادگار عهد بوق
مدتی سام نریمان بوده بر پشتش سوار
تا مسافر شد سوارش چند گامی برنداشت
از صداهای عجیبش هم‌چنان سوت قطار
می‌شود سرسام و از کف می‌دهد عقل و شعور
شد پیاده جانب دارالمجانین رهسپار
قفل و درهایش شکسته، وقت رفتن لاعلاج
با طناب و سیم چون اُشتر کنم او را مهار
مالک و راننده‌ی این کهنه‌ماشین واحدی
بر جمیع این مسافرها بود خدمت‌گزار

لاف دوستی
دوستان طرف گلستان یک گلی بی‌خار نیست
هر که لاف دوستی زد محرم اسرار نیست
تا توانی دور شو از این رفیقان دغل
چون که صدها گفته‌ی آنان یکی کردار نیست
چند روزی گر به گِرد شمع تو پروانه‌اند
هست نیرنگ و دورویی، سوختن در کار نیست
شیره‌ی جان شد شرابِ ناب در کام رفیق
حاصلی جز خونِ دل بهر ِ من از این کار نیست
این سخن بهر نصیحت گویمت، عاقل! بدان
واحدی را در جهان با کس سرِ پیکار نیست

منبع این نوشته مصاحبه با شاعر در تاریخ ۱۳۹۳/۰۲/۲۴ است.
تیرماه ۱۴۰۰ تربت حیدریه، بهمن صباغ زاده

#ناهید_زبردست
#غلامعلی_واحدی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/bahman_sabaghzade
پی‌نوشت:
من نتوانستم عکسی از شادوران غلامعلی واحدی پیدا کنم و این مطلب بدون تصویر در نشریه منتشر شد. اگر شما عکسی این شاعر همشهری دارید لطفا برایم بفرستید.

 

ناهید زبردست

زندگینامه زنده یاد غلامعلی واحدی

 


برچسب‌ها: غلامعلی واحدی, زندگینامه غلامعلی واحدی, بهمن صباغ زاده, ناهید زبردست
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰ساعت 1:18  توسط زینب ناصری  | 

قهرمان شعر خراسان، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان به قلم بهمن صباغ زاده


بعضی‌ آدم‌ها آن‌قدر بزرگ هستند که برای شناختن‌شان باید سال‌ها وقت بگذاری. در این شماره می‌خواهم به زندگی و شعر یکی از اساتید درجه‌ یک شعر خراسان بپردازم. کسی که تحقیق‌هایش در سبک هندی بی‌مانند است، اشعاری که به گویش تربتی سروده است از بهترین نمونه‌های شعر گویشی در تاریخ ادبیات است، غزل‌هایش در زبان معیار همیشه مورد علاقه‌ی مردم بوده است و در نهایت بیش از ده هزار فیش و چند هزار صفحه از گویش تربت حیدریه یادداشت‌برداری کرده است که می‌تواند بزرگ‌ترین فرهنگ گویشی در زبان فارسی باشد. او کسی نیست جز قهرمان شعر خراسان، استاد جاودان‌یاد محمد قهرمان.

استاد محمد قهرمان را از کودکی می‌شناختم؛ نمی‌دانستم که ایشان در شعر استادند و حتی نمی‌دانستم شاعرند. برادر بزرگ ایشان دکتر حسین قهرمان -روحش قرین رحمت باد- از پزشکان مشهور مشهد بود و اگر اشتباه نکنم در همان سنین کودکی اولین بار ایشان را در منزل آقای دکتر قهرمان دیدم. چیزهایی هم از منزلی که ایشان در سناباد داشتند و در کودکی به همراه پدر و مادرم به آنجا رفته‌ بودم یادم است. حتی اتومبیل لادای کرمی رنگ که در حیاطشان پارک بود را به یاد می‌آورم.

استاد قهرمان را آن‌طور که از بزرگ‌ترهایم شنیده بودم، به نام «شازده مَمّد» و یا «مَمّد میرزا» می‌شناختم. گاهی مادرم از کودکی خود صحبت می‌کرد؛ از روستای امیرآباد می‌گفت که در گذشته به چه شکل بوده، از دروازه‌ی بزرگ قلعه که شب‌ها آن را می‌بسته‌اند، از خاله‌ی پدرش یاد می‌کرد و بسیار با احترام از او سخن می‌گفت که زن پاکیزه و منظمی ‌بوده و چقدر داستان یا به لفظ خودمان «اُو۪سَـْنَه» بلد بوده است و برایش فاتحه‌ای می‌خواند، از نوه‌ی خاله‌اش یعنی محمد میرزا و طبع شعر او می‌گفت که برای اهالی امیرآباد شعر می‌ساخته است -بعضی از آن‌ شعرها را هنوز پیرمردها و پیرزن‌های امیرآباد در حافظه دارند و برایم خوانده‌اند- و این‌که چقدر ننه‌آقایش یعنی مادرِ پدرش را دوست داشته و به محض این‌که مدرسه‌ها تعطیل می‌شده به امیرآباد نزد ننه‌آقایش می‌رفته است. در کودکی نام «شازده ممد» در ذهن من گره خورده بود به شوخ‌طبعی‌های پسربچه‌ای روستایی که با نثرهای مسجع و شعرهای عامیانه‌اش سر به سر اهالی روستا می‌گذارد.

سال‌های آخر هنرستان بودم که چیزهایی به اسم شعر به هم می‌بستم و برای هم‌کلاسی‌هایم می‌خواندم. روزی که یکی از این مثلا شعرها را مادرم شنید، گفت: تو را پیش «شازده ممّد» می‌برم تا ببینم چه در چنته داری. این وعده مدتی به طول انجامید تا بالاخره عصر یکی از روزها روبروی استاد نشسته بودم و شعرهایم را می‌خواندم. استاد قهرمان، آرام و بدون هیچ حرفی گوش دادند. سپس مادرم از استاد قهرمان خواست که شعر بخواند و استاد متواضعانه پذیرفت. برای اولین بار بود که شعرهای استاد قهرمان را و یا بهتر بگویم شعر می‌شنیدم. حال غریبی بود، دست و پا‌یم می‌لرزید و صدای قلبم را به وضوح می‌شنیدم. اغراق نیست اگر بگویم شعر از آن زمان وارد زندگی‌ام شد.

برایم خیلی هیجان‌انگیز است که در ابتدای راه شاعری و وقتی که هنوز تازه وزن و قافیه را یاد گرفته بودم، قهرمان شعر خراسان را دیدم و با شنیدن شعر از زبان او عاشق ادبیات شدم. از آن تاریخ به بعد استاد محمد قهرمان، قهرمان زندگی‌ام شد و اخلاق و رفتار و منش او را همیشه پیش چشم داشتم.

استاد قهرمان شاعر است، ادیب است، محقق است، تالیفات بسیاری دارد؛ اما آن‌چیزی که سبب می‌شود او را بسیار دوست داشته باشم، بعد از شخصیت مهربان و دوست‌داشتنی استاد، زحماتی است که ایشان در زمینه‌ی شعر محلی تربت حیدریه کشیده است. زادگاه مادرم روستای امیرآباد است و مادر مادرم که ما به او بی‌بی می‌گفتیم لهجه‌ی محلی را بسیار شیرین ادا می‌کرد و من از کودکی با گویش محلی تربت حیدریه آشنا هستم. اما جالب این‌جا است که من لهجه‌ی مادری‌ام را از طریق استاد قهرمان شناخته‌ام و این شناخت باعث شده احترام بسیار زیادی برای این گویش قائل باشم.


در مراسم بزرگ‌داشتی که در بهار ۱۳۸۹ به همت خانم فرشته خدابنده در تربت حیدریه برای استاد قهرمان برگزار شد، مرحوم رضا افضلی به مطلب بسیار جالبی اشاره کرد. در آن تاریخ به تازگی کتاب شعرهای محلی ایشان موسوم به «خِدِی خُدایِ خُودُم» از  چاپ در آمده بود. شادروان افضلی گفت شعر محلی قهرمان ابعاد وسیعی دارد و در آینده زبان‌شناسان روی این کتاب و سایر اشعار محلی ایشان کار خواهند کرد و قابلیت‌ گویش‌های محلی خراسان و به طور خاص تربت حیدریه روشن خواهد شد. به نظر من هم خدمتی که استاد قهرمان به این گویش کرده است خیلی بیشتر از این حرف‌هاست و اگر گویش تربت حیدریه تنها به یک دلیل جاودانه شود، آن دلیل محمد قهرمان است.

قهرمان سرودن شعرهایی به گویش تربت حیدریه را از سال ۱۳۲۴ آغاز کرد و تا پایان عمر به طور جدی ادامه داد. دقت و وسواسی که قهرمان در شعرهای محلی‌اش دارد بی‌نظیر است. مهدی اخوان ثالث در این مورد می‌گوید: «واقعا در شعر تربتی بی‌نظیر است. به نظر من شعر محلی‌اش ردخور ندارد، به خاطر این که نمی‌گذارد حتی یک کلمه‌ی غیر لهجه‌ای در شعرش بیاید. شاید از تمام کسانی که در این زمینه کار کرده‌اند قوی‌تر، بهتر و استادتر باشد.»

سال ۱۳۸۴ همزمان با برگزاری مراسم همایش نکوداشت استاد قهرمان در مشهد، از قلم دوست و همکار ایشان در کتاب‌خانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی، مرحوم رضا افضلی کتابی منتشر شد با نام «شناخت‌نامه‌ی محمد قهرمان.» شناختنامه‌ی قهرمان توسط انجمن آثار و مفاخر فرهنگی خراسان رضوی در ۱۱ فصل و ۲۰۷ صفحه انتشار یافته است. خواندن این کتاب را به تمام دوست‌داران استاد قهرمان توصیه می‌کنم.

از شناخت‌نامه‌ی قهرمان که بگذریم در مورد زندگی و شعر قهرمان مطالب زیادی منتشر شده است. اما من می‌خواهم در این شماره زندگی قهرمان را از زبان خودش بازگو کنم. در تاریخ جمعه ۱۳۶۹/۰۶/۲۰ در یکی از جلسات انجمن فرّخ، که به بزرگ‌داشت استاد قهرمان اختصاص داشته است، از قهرمان می‌خواهند که راجع به خودش صحبت کند. از قضا در آن جلسه یکی از اعضا ضبط صوتی همراه خود آورده و صداها را ضبط کرده است. این اتفاق مبارک باعث شده تا ما امروز بتوانیم استاد محمد قهرمان را از زبان خودش بشناسیم. آن‌چه در ادامه خواهید خواند صحبت‌های قهرمان در انجمن شعر فرخ در مشهد است:

به نام خدا. چون بنده اهل سخنرانی نیستم، چیزهایی دیشب سر هم کردم که تقریبا باید روخوانی شود. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

نخست از نسب خود آغاز می‌کنم، آن هم خدای نکرده نه از باب مفاخره، که افتخاری نیست و بنده هم فارغم از این حرف‌ها. بلکه تنها برای اطلاع دوستان شنونده. به فرموده‌ی مسعود سعد: «نسبت از خویشتن کنم چو گهر/ نه چو خاکسترم کز آتش زاد»

دهم تیر ۱۳۰۸ در تربت حیدریه دیده به جهان گشودم. پدرم محمد صادق نام داشت، پدرش نیز محمد میرزا بود، فرزند قهرمان میرزا، پسر حسنعلی میرزای شجاع السلطنه، فرزند فتحعلی شاه. از سوی مادر، نوه‌ی محسن میرزای ظلّی هستم که شعر می‌سرود و از زبان فرانسه هم ترجمه می‌کرد. نسب او به ظلّ السلطان یکی از پسران فتحعلی شاه می‌رسد، که پس از درگذشت پدر چند روزی با لقب «علیشاه» سلطنت کرد.

ذوق شعر در خاندان قاجار تقریبا موروثی‌ست. فتحعلی شاه «خاقان» تخلص می‌کرد و شجاع السلطنه که صاحب دیوان است متخلص به «شکسته» بود و پسر او قهرمان میرزا تخلص «عشق» را برگزیده بود. از پدربزرگم محمد میرزا شعری روایت نشده، ولی چند تن از فرزندان او شعر می‌سرودند. اشعر آنان مرتضی میرزای قهرمان بود که مانند جد اعلای خود «شکسته» تخلص می‌کرد و روزنامه‌ای به نام خورشید در مشهد منتشر می‌کرد.

پس از آن‌که شناسنامه معمول شد، پدرم نام خانوادگی قهرمان را برگزید و بیشتر خویشان نیز چنین کردند، ولی بعضی نیز قهرمانی یا شجاع‌نیا را پسندیدند. پدرم شعر نمی‌سرود ولی به مطالعه‌ی شعر بسیار راغب بود. مثنوی را با آوازی دلنشین می‌خواند و خط را زیبا می‌نوشت. کتاب‌هایی که داشت شاهنامه بود و خمسه‌ی نظامی و مثنوی مولوی و سعدی و حافظ و قاآنی و شاید یکی دو کتاب دیگر؛ پدر من مانند پدر و جد خود ملّاک بود. من کوچک‌ترین فرزند خانواده بودم، دو برادر و دو خواهرِ بزرگ‌تر از خودم داشتم.

پدر، مرا سلطان محمد نامیده بود و به احترام پدرش محمد میرزا تا پنج سالگی خود او و دیگران بنده را به طور مطلق «آقا» خطاب می‌کردند. پنج ساله بودم که مادرم در سن ۳۵ یا ۳۶ سالگی در تهران درگذشت. چند ماه بعد پدرم ازدواج کرد و از این همسر صاحب دو دختر و یک پسر شد. اوایل خرداد ۱۳۲۱ که تازه امتحانات ششم ابتدایی را گذراندم بودم، پدرم که برای درمان بیماری خود به تهران رفته بود در سن ۴۵ سالگی در همان شهر در گذشت و همانند مادرم در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد.


شاید ما برادران و خواهران ذوق ادبی را از مادر به ارث برده باشیم، که گرچه شعر نمی‌سرود ولی داستان بلند رُمان‌مانندی از او به‌جای مانده است.

در پنج-شش سالگی پدرم ابیاتی از شاهنامه را به من آموخته بود و ناگفته نماند که «ر» را «ل» تلفظ می‌کردم. از سال سوم ابتدایی چیزهایی به نام شعر می‌ساختم که البته از نظر وزن ایرادی نداشت. مانند: «تو گر می‌توانی که نیکی کنی/ بود بهتر از بد که با کس کنی» که داری صنعت تکرار قافیه هم هست! ولی از حق نگذریم این بیت بدک نیست: «بد مکن زانکه بد چو کارت بود/ گر پشیمان شوی ندارد سود»

من چون آدم مرتبی هستم، کلیه‌ی این آثار بی‌ارزش را نگه داشته‌ام ولی یک روز باید بنشینم و پس از بازخوانی همه را دور بریزم.

در کلاس اول و دوم دبیرستان، تحت تاثیر اشعار اجتماعی و انتقادی پسر عموی بزرگم آقای «یزدان بخش قهرمان» گاهی حرف‌های گنده گنده می‌زدم. مثل این چند بیت: «هنوز کشور بی‌سرپرست ایران، پُر/ ز انگلیسی و روسی و از لهستانی‌ست/ شده‌ست کشور ایران ز انگلیس خراب/ به کلّه‌ی پدر هرچه انگلستانی است/ دگر به کار وطن این شه زبون نخورد/ از آن‌که اغلب افعال زشت را بانی‌ست»

معلم ادبیات ما مرحوم نحوی که خودش هم شعر می‌سرود با لهجه‌ی غلیظ تربتی و با گفتن «بَرِکِ الله شازده» مرا تشویق می‌کرد. سال اول و دوم دبیرستان را در تربت گذراندم. شهر ما در آن زمان تا کلاس سوم دبیرستان بیشتر نداشت. خواهر بزرگم که در تهران زندگی می‌کرد، به نزد من آمد و مرا به زور به تهران برد. دیگر حسابی به غزل چسبیده بودم. سال چهارم را در شبانه‌روزی البرز گذراندم و به سلامتی، سه تجدید در دروس جبر و هندسه و مثلثات آوردم. در امتحانات شهریور شرکت نکردم و این بار سال چهارم را به دبیرستان شاهپور تجریش رفتم.

چون آدمی دیرجوش و گوشه‌گیر بودم، در هر سال تحصیلی دوستانم از دو سه تن بیشتر نبودند. در این سال بهترین دوست من رکن‌الدین خسروی بود که بعدها کارگردان تاتر شد. معلم ادبیات ما آقای معمارپور بود، کرمانی‌ای با لهجه‌ی غلیظ، ایشان پس از آنکه دکترای ادبیات فارسی گرفتند، نام خانوادگی خود را به فرزام بدل کردند و در دانشکده‌ی ادبیات اصفهان به‌کار پرداختند. البته فعلا چند سالی‌ست که بازنشسته شده‌اند.

باری، این سال تحصیلی را با دو تجدید در دروس هندسه و جبر به پایان رساندم. خواهرم می‌گفت اگر دو سال دیگر در کلاس چهارم بمانی بدون تجدید قبول خواهی شد! بالاخره جُل و پلاسم را از تهران جمع کردم و به مشهد آمدم. یک ماه شاگرد سرخانه‌ی مرحوم صفوی بودم و هندسه و جبر خواندم و در امتحانات شهریور قبول شدم. از اول مهر سال ۱۳۲۶ در دبیرستان شاه‌رضا به تحصیل پرداختم و با بهترین دوست دوران زندگی خود مرحوم اخوان ثالث آشنا شدم. با هم روی یک نیمکت و پشت یک میز بودیم و در کنار ما هم آقای صالحی بود که فعلا فرهنگی بازنشسته‌‌ای است. بجنوردی ا‌ست و اخوان او را به شوخی ترکمن می‌نامید. من و اخوان دروس جبر و هندسه و مثلثات و شیمی از ضعیف هم ضعیف‌تر بودیم. بیشتر وقتمان را با خواندن شعر و مباحثات ادبی می‌گذراندیم.

از همان سال پای ما به محفل مرحوم فرّخ باز شد و توانستیم از محضر آن بزرگوار و مرحومان نصرت، عقیلی، نوید، گلشن آزادی و سایر بزرگواران استفاده کنیم .

دوست خوبی داشتیم به نام غلام‌علی نحوی. امتحانات خرداد نزدیک می‌شد ما سه دوست تنبل، نامه‌ای به دبیرستان نوشتیم که امتحانات خود را در شهریور خواهیم گذراند. همان سال من قصیده‌ی مفصلی ساخته بودم برای «اخوان» با استفاده از دروس مختلف، با مطلع: «ای دل بی‌نوای سرگردان/ مانده در کار خویشتن حیران» تا این بیت که: «بُطر در جبر و شیمی و فیزیک/ راست مانندِ مهدیِ اخوان» و سپس گریز زده بودم به مدح.


باری، نمی‌دانم اخوان بر سر چه موضوعی با پدر خود اختلاف پیدا کرده بود. دکتر قهرمان، برادرم، هم با من سر عدم شرکت در امتحانات خرداد بگو مگو کرد و هکذا نحوی هم از پدر اندر خود که عمویش بود ناراحت شده بود. سه نفری از خانه‌ها قهر کردیم و منزل کوچکی در پنج‌راه شاپور نزدیک چهارراه لشگر اجاره گرفتیم. حدود یک‌ماه بعد اخوان و نحوی با خانواده‌ی خود آشتی کردند و من هم پیش مهندس قهرمان برادرم که در گرگان تدریس می‌کرد و در بندر گز به کشاورزی اشتغال داشت رفتم، با این قرار که چون حتما در مشهد مردود خواهم شد، سال تحصیلی آینده را در گرگان بگذرانم. تقریبا بیست روز به شروع امتحانات شهریور مانده بود که به مشهد برگشتم و یک‌راست به خانه‌ی اخوان رفتم. درس‌هایی را که می‌توانستیم با هم خواندیم و ریاضیات و فیزیک و شیمی را که از عهده‌ی ما خارج بود، به قضا و قدر واگذاشتیم. یادم رفت بگویم، اخوان دیپلمه‌ی هنرستان بود، ولی باید سال پنجم دبیرستان را که علمی می‌گفتند، می‌گذراند تا بتواند به سال ششم و سپس به دانشگاه راه بیابد. در شب‌های امتحان ریاضیات و فیزیک و شیمی من فال می‌گرفتم و  قضا قورتکی یکی دو صفحه را از بر می‌کردم، اتفاقا سوالات هم از همان‌ها در می‌آمد. امتحانات نهایی در دبیرستان فردوسی برگزار شد. روزی که نتایج را اعلام کردند و من نام خود را جزء قبولی‌ها دیدم از تعجب شاخ درآوردم. متاسفانه اخوان و نحوی هر دو مردود شده بودند. من به تهران رفتم و در رشته‌ی ادبی دبیرستان البرز مشغول تحصیل شدم. اخوان هم چند ماه بعد به تهران رسید، به استخدام فرهنگ درآمد و در کریم‌آباد و پلشت و ورامین به کار پرداخت. یک بار در آنجا به دیدنش رفتم و او هم چند بار به تهران آمد.

چند نوبت با اخوان به خدمت مرحوم بهار رسیدیم. پسر عمویم، یزدان‌بخش، داماد ملک الشعرا بود و من با پسر استاد یعنی مهرداد هم‌کلاس بودیم.

پس از گذراندن سال تحصیلی شناسنامه‌ام را برای عکس‌دار کردن به اداره آمار و ثبت احوال سپردم. پس از صدور شناسنامه جدید دیدم خلع درجه شده‌ام! «سلطان» از اول نام بنده حذف شده بود و میرزا هم از آخر نام پدرم.

می‌گفتند حضور در کلاس‌های دانشکده‌ی ادبیات ضروری‌ست ولی دانشکده‌ی حقوق چنین نیست. چون بخصوص از نظر مادی ترجیح می‌دادم که در دهکده‌ی امیرآباد نزدیک تربت پیش مادربزرگم بگذرانم، دانشکده‌ی حقوق را ترجیح دادم. همه‌ی هم‌کلاسی‌ها جز مهرداد بهار و فرامرز برزگر که به دانشکده‌ی ادبیات رفتند، به دانشکده‌ی حقوق رفتیم. با رکن‌الدین خسروی همکلاس بودم. آن سال را در تهران ماندم ولی امتحانات را طبق معمول موکول به شهریور کردم. خسروی هم دنباله‌رو من شده بود. البته سال بعد به دانشکده ادبیات رفت. نفرتی که از دروس دانشکده‌ی حقوق داشتم سبب شد که دوره‌ی سه ساله آن را مشعشعانه در شش سال بگذرانم و رساله‌ام را چهار سال بعد تحویل بدهم.

سال تحصیلی ۱۳۳۱-۱۳۳۲ را با اخوان و مرزبان در تهران هم‌خانه بودم. اخوان تازه ازدواج کرده بود ولی هنوز همسرش را به تهران نیاورده بود. با مطبوعات کار می‌کرد و قید فرهنگ را زده بود. پس از اتمام تحصیلات به تربت برگشتم و چند سالی را به امور کشاورزی در ده کوچک «خرم‌آباد» واقع در مه‌ولات گذراندم. در دهم تیرماه ۱۳۳۸ با نوه‌ی عمویم ازدواج کردم. از اول مهر ۱۳۳۹ تا نهم آذر ۱۳۴۰ در بانک عمران به کار اشتغال داشتم. از چند ماه قبل مرحوم دکتر فیاض مرا تشویق کرده بودند که در دانشکده‌ی ادبیات به‌کار بپردازم. از دهم آذر ۱۳۴۰ به خدمت دانشکده درآمدم تا دهم آذر ۱۳۶۷ که به درخواست شخصی بازنشسته شدم و در کتاب‌خانه مشغول بودم .

صاحب دو پسر ۱۸ و ۱۰ ساله هستم. پسر بزرگم متاسفانه ناشنواست ولی خوب درس می‌خواند و بسیار باهوش است . (اکنون یعنی در تیرماه ۱۴۰۰ پسر بزرگ ایشان روزبه قهرمان تحصیلات دانشگاهی را تا مرحله‌ی دکترا ادامه داده، معلم ناشنوایان است و اینک در کشور کانادا زندگی می‌کند و پسر دیگر ایشان که محمدرضا نام دارد در رشته‌ی مدیریت بازگانی تحصیل کرده است - بهمن صباغ زاده)

دوست عزیزم اخوان پس از چند سال اقامت در تهران به علت تسلطی که در ادبیات کهن داشت در شعر نو دستی قوی یافت. اکثرا من را نصیحت می‌کرد که در این خط طبع‌آزمایی کنم ولی من به غزل و به‌خصوص سبک هندی گرایش یافته بودم و کشش لازم به شعر نو را در خود نمی‌دیدم با این‌که کارهایی جزئی در این زمینه کرده‌ام. چندتایی را هم اخوان پسندیده بود. خودم این اشعار را «نیمدار» نامیدم، یعنی نه نو و نه کهنه؛ بین وسط.

گذراندن چند سال در محیط روستا به خصوص که از کودکی تابستان‌ها را هم در ده به‌سر می‌بردم، مرا به جمع‌آوری دوبیتی‌ها و ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات علاقه‌مند کرد و حاصل آن دو هزار دوبیتی است و مقدار زیادی یادداشت، اگر فرصت تنظیم آنها را بیابم.

از سال ۱۳۲۴ گاهی به تفنن، غزلی به لهجه‌ی تربتی می‌سرودم. غزلی را که در سال ۱۳۲۷ ساخته بودم برای مرحوم بهار خواندم و مورد تشویق ایشان قرار گرفتم. پس از آن کار را بسیار جدی گرفتم. من به این لهجه قصیده، غزل، رباعی، ترکیب بند، ترجیع بند، مثنوی، قطعه و دو افسانه‌ی بلند روستایی با استفاده از اوزانی که در ترانه‌ها و متل‌ها بکار می‌رود مانند پریای شاملو ساخته‌ام. در غزل به سبک هندی متمایلم و به قول اخوان به معتدلات آن. در غزل‌های سال‌های اخیر گاه اندکی از این سبک فاصله گرفته‌ام. جاودان یاد اخوان آن‌ها را بیشتر می‌پسندید.

از اواخر سال ۱۳۳۹ یا اوایل ۱۳۴۰ با دوستان شاعر قرار گذاشتم که بعدازظهرهای سه‌شنبه در خانه‌ی من گرد هم بیایند و چند ساعتی را با هم باشیم.

از سال ۱۳۵۴ که کلبه‌ی فعلی من با قرض و قوله و سپس از محلّ فروش خرم‌آباد سر پا شد، دوستان محل ثابتی یافتند و الا سال‌های قبل را با من در خانه‌های استیجاری و خیابان‌های مختلف گذرانده‌اند. (نیاز به توضیح است که خانه‌‌‌ای که منظور استاد قهرمان است در سناباد مشهد واقع بود و بعد از آن خانه‌ی دیگری در وکیل‌آباد مشهد خریدند که تا پایان عمر قهرمان، جلسات انجمن سه‌شنبه‌ها آن‌جا برگزار می‌شد- بهمن صباغ زاده) کلاته‌ی خرم‌آباد را در آخرین مرحله‌ی اصلاحات ارضی به ناگزیر از دست دادم. البته درآمد آن ناچیز بود و من پولی برای راه انداختن چاه عمیق نداشتم، اما به هرحال یادگار پدر بود و دل‌خوش‌کنکی و شرّابه‌ی اعتباری.

چون خود اصولا شاعری غزل‌سرایم، گویندگان مورد علاقه‌ام را نیز باید در میان غزل‌سرایان جست. شعرای قدیمی دل‌خواه من حافظ و صائب‌اند. از معاصران سیمین بهبهانی و سایه را دوست دارم و پس از آن دو، یار عزیز همشهری خود صاحبکار را. در شعر نو تنها به اخوان معتقدم و او را استاد مسلّم در این خط می‌دانم. البته بعضی از غزل‌های او هم شاه‌کار است و جای هیچ‌گونه حرفی ندارد. یادش جاودان باد! چه زود رفت و دوستان را تنها گذاشت .

از سال ۱۳۷۵ به کار گردآوری اشعار مولانا صائب پرداختم که پنج جلد آن به طبع رسیده و جلد ششم زیر چاپ است. قبل از آن دیوان صیدی تهرانی را به طبع رسانده‌ام و دیوان کلیم هم باید همین روزها منتشر شود. دیوان میر رضی دانش مشهدی و یکی دو شاعر دیگر سبک هندی را هم در دست دارم. منتخبات اشعار صائب را چند سال قبل تدوین کرده‌ام و شاید در سال آینده زیر چاپ برود. کار منتخب آثار گویندگان سبک هندی نیز به نیمه رسیده است. (این کتاب با نام صیادان معنی به بازار نشر راه یافت- بهمن صباغ زاده) خداوند توفیق اتمام تالیفات نیمه‌کاره را عنایت بفرماید.

تا این‌جا صحبت‌های استاد محمد قهرمان را از زبان خودش خواندید که روی نوار کاست ضبط شده بود. استاد قهرمان بعد از سال ۱۳۶۹ بیشتر از پیش روی شاعران سبک هندی یعنی شاعران دوره‌ی صفوی تمرکز کرد و دیوان اکثر شاعران مهم آن روزگار را تصحیح کرد. در این کار به درجه‌ای رسیده بود که وقتی بیتی از شاعری گمنام در آن دوره را می‌خواندی فورا می‌گفت این بیت را فلانی گفته است و تحت تاثیر فلانی گفته است و بعد فلانی از روی دستش فلان بیت را گفته است. حافظه‌ی قوی و مطالعات مستمر او را تبدیل کرده بود به فرهنگ شاعران سبک هندی.

قهرمان شعر خراسان، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان به قلم بهمن صباغ زاده (بخش ششم)

دیوان صیدی تهرانی، دیوان صائب تبریزی (۶ جلد)، دیوان کلیم همدانی، گزیده‌ی شعر صائب تبریزی (مجموعه‌ی رنگین گل)، دیوان ناظم هروی، دیوان حاج محمدجان قدسی مشهدی، برگزیده‌ی اشعار صائب و دیگر شعرای مشهور سبک هندی، برگزیده‌ی ابیات شاعران سبک هندی (صیادان معنی)، دیوان میررضی دانش مشهدی، غزلیات و ابیات برگزیده‌ی صائب تبریزی (خلوت خیال)، تجلی امام علی (ع) در شعر طغرای مشهدی، برگزیده‌ی دیوان طغرای مشهدی (ارغوان‌زار شفق)، دیوان محمدقلی سلیم تهرانی، دیوان شهاب ترشیزی و دیوان میرزا قلی میلی مشهدی از جمله کارهایی است که مرحوم قهرمان در مورد شناخت بیشتر شعر سبک هندی به جامعه‌ی ادبی معاصر انجام داد.

وی در این سال‌ها غزل‌سرایی را هم به زبان معیار و هم به گویش تربت حیدریه ادامه می‌داد. استاد قهرمان با این که در تصحیح دیوان شعرای گذشته همت زیادی به خرج می‌داد اهل جمع‌آوری و انتشار اشعار خودش نبود. علاقه‌مندان شعر قهرمان غزل‌های تازه‌ی او را یا در رادیو می‌شنیدند یا در مجموعه‌ی شعرهایی که از شاعران معاصر گردآوری می‌شد، می‌خواندند. نام محمد قهرمان در این سال‌ها در تمام جُنگ‌های ادبی و تذکره‌هایی که از زندگی شاعران نوشته می‌شد بود. شاید باورش سخت باشد ولی اولین مجموعه‌ی شعر محمد قهرمان در هفتاد و شش سالگی‌اش منتشر شد. سال ۱۳۸۴ بود که به درخواست مکرر علاقه‌مندان شعرش جواب داد و مجموعه‌ی «حاصل عمر» را به چاپ رساند. حاصل عمر گلچینی بود از اشعار قهرمان از ابتدای راه شاعری تا سال ۱۳۸۳، البته بعد از آن هم قهرمان در سرودن پرکار بود و شعرهای بعد از آن کتاب، در «روی جاده ابریشم شعر» منتشر شد. این کتاب در چاپ اول خود که در سال ۱۳۹۱ به بازار آمد، اشعار استاد قهرمان بین سال‌های ۱۳۸۳ تا ۱۳۹۰ را در بر می‌گرفت و در چاپ دومش که بعد از درگذشت استاد قهرمان منتشر شد باقیمانده‌ی اشعار استاد تا پایان عمر هم بدان افزوده شد. کتاب «به خط روشن عشق» هم نام گزیده‌ی غزل‌های محمد قهرمان است که بعد از مرگش منتشر شد. همچنین «فرشته‌ی مهر» کتابی‌ست که ترانه‌های استاد محمد قهرمان را در دل خود دارد.

شعر محلی قهرمان هم در تمام سال‌های عمرش بین خراسانی‌ها دست به دست می‌چرخید. در معدود کتاب‌هایی که در مورد گویش تربت حیدریه نوشته شده بود همواره قهرمان جایگاه اصلی را داشت. اولین مجموعه‌ی رسمی شعرهای تربتی استاد محمد قهرمان «دم دربند عشق» بود. این مجموعه که تعداد محدودی از آثار گویشی استاد قهرمان را در بر می‌گرفت در سال ۱۳۸۷ همراه با یک CD صوتی به بازار آمد. صدای قهرمان خیلی زود ارزش‌های شعر محلی او را روشن کرد و راه هموار شد برای چاپ «خدی خدای خودم». خدی خدای خودم گلچینی است از اشعار استاد محمد قهرمان به گویش تربتی از سال ۱۳۲۸ تا ۱۳۸۵ که توسط خود استاد انتخاب شده است و در سال ۱۳۸۸ در انتشارات ترانه چاپ شد. اشعار تربتی دیگری هم از سال ۱۳۸۵ تا پایان عمر، از استاد قهرمان به یادگار مانده است که امیدوارم همراه دیگر شعرهای گویشی چاپ نشده‌ی استاد چاپ شود و به دست علاقه‌مندان برسد.

استاد قهرمان از همان سال‌های کودکی تا پایان عمر از گویش تربت حیدریه یادداشت برمی‌داشت و مجموعه‌ی تلاش‌های استاد در بیش از هفتاد سال یکی از ارزنده‌ترین فرهنگ‌های گویشی تاریخ ادبیات را پدید آورده است که امیدوارم هر چه زودتر «فرهنگ قهرمان»‌ چاپ شود و برای آیندگان محفوظ بماند. فرهنگ قهرمان لااقل چهار جلد هزار صفحه‌ای خواهد شد که از نظر کمیت و کیفیت در بین فرهنگ‌های گویشی بی‌نظیر است. از این میراث گرانبار تنها «فریادهای تربتی» چاپ شد که کتابی‌ست دربرگیرنده‌ی دوبیتی‌های گویشی منطقه‌ی تربت حیدریه و اطراف که توسط استاد جمع‌آوری شده است.

از دیگر آثار استاد محمد قهرمان می‌توانم به نغمه‌های قدسی، گلشن کمال، با یاد عزیز گذشته و تصحیح تذکره‌ی عرفات العاشقین اشاره کنم. در مورد استاد قهرمان هم کتاب‌هایی نوشته شده است که «شناختنامه‌ی محمد قهرمان» اثر دکتر رضا افضلی به اعتقاد من بهترینش است. استاد قهرمان در آینه‌ی قلم رضا افضلی دیدنی است و خواندنی و جای خوشحالی دارد این کتاب در زمان حیات استاد منتشر شد. همچنین به درخواست دکتر شفیعی کدکنی و دکتر یاحقی فراخوان مقاله‌ای منتشر شد که مقالات رسیده به عنوان ارج‌نامه‌ی استاد محمد قهرمان در کتاب «پردگیان خیال» منتشر شد.

قهرمان شعر خراسان، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان به قلم بهمن صباغ زاده (بخش هفتم)

همان‌طور که در ابتدا آوردم بعضی‌ آدم‌ها آن‌قدر بزرگ هستند که برای شناختن‌شان باید سال‌ها وقت بگذاری. این مطلب را پنجره‌ای کوچک می‌بینم به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان و امیدوارم از این پنجره‌ی کوچک وارد دنیای زیبای او شوید. در ادامه با هم نگاهی بیاندازیم به چند شعر از استاد محمد قهرمان.

ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم
شکسته‌حالیِ خود را پناه خود کردیم
به روی هر چه گشودیم چشم غیر از دوست
به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم
ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم
نگاهبانی شام سیاه خود کردیم
ز دوستان موافق سفر شود کوتاه
رفیق راه، دل سر به راه خود کردیم
دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی!
تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم
اگر به خاک فشاندیم خون مینا را
دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم
ز صبح پرده‌در افتاد بخیه بر رخ کار
نهان به پرده‌ی شب گر گناه خود کردیم
ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما
که عمر در سر این اشتباه خود کردیم


چه غم ز بادِ سحر شمعِ شعله‌‌ور شده را 
که مرگْ راحتِ جان است، جان‌‌به‌‌سر شده را  
 روان چو آب بخوان از نگاهِ غم‌‌زده‌ام 
حکایت شبِ با درد و غم سحر شده را 
 خیالِ آن مژه با جان رَوَد ز سینه برون 
ز دل چگونه کشم تیرِ کارگر شده را؟
مگیر پُردلیِ خویش را به جای سلاح
به جنگِ تیغ مبَر سینه‌ی سپر شده را
مبین به جلوه‌ی ظاهر، که زود برچینند
بساطِ سبزه‌ی پامالِ رهگذر شده را
کنون که دستِ خزان برگ بُرد و بار فشانْد
ز سنگ، بیم مده نخلِ بی‌‌ثمر شده را
چه غفلت است که آید اگر جوانی باز
ز نو هدر کنم آن فرصتِ هدر شده را
مگر رسد خبرِ وصل، ورنه هیچ پیام
به خود نیاوَرَد از خویش بی‌‌خبر شده را
دمید صبحِ بناگوشِ یار از خَمِ زلف
ببین سپیده‌ی در شامْ جلوه‌‌گر شده را  
فلک چو گوشْ گران کرد، جای آن دارد 
که در جگر شکنم آهِ بی‌‌اثر شده را 
زمانه‌‌ای‌‌ست که بر گریه عیب می‌‌گیرند  
نهان کنید ز اغیارْ چشمِ تر شده را 
نه گوشِ حق‌شنو این‌جا، نه چشمِ حق‌‌بینی 
خدا سزا دهد این قومِ کور و کر شده را!


رویِتِر وَختِ مِبینُم، دلُم از حال مِرَه
دَستِمِر خُوْ مُبُرَه پایِ مُو کُندال مِرَه
بی لُوْ و چَـْنَه مُرُم وَختِ خِدَم چَهرَه مِری
چی مِتَـْنُم به تو وَرگُم که زِبو لال مِرَه
شُوْ که از غم مُخُورَه اَشگ دِ چَشمُم شُلپَک
لَم لَمِ سِیْلَه مِگی وَختِ که وِر کال مِرَه
کِم‌کِمَک رَنجِ فِراقِ تو مِرَه از هوشُم
که میَه درد به خِروار و به مِثقال مِرَه
باغبَـْنی مُنُم و زحمتِ مُو وِر عَبَثَه
سُوْر از بختِ سیاهِ مُو سِفدِّال مِرَه
اَشگُم از چَشم به در جَست و دِ دَْمَن گِلّید
اُوْ که سِرشیوَه مِنَه، وِر حَدِ گُوْدال مِرَه
خونِ مُر عشق به حق رِخت، مَپُرسِن از او
خونِ ناحق مِرِزَن این‌جِه و پامال مِرَه
دلِ عاشق به دلِ خَلقِ خدا پیوَندَه
هر دِلِر تیر مِنَن سینِه‌یِ ما قال مِرَه
مُر مَتِه غصَّه که پیری پَر و پوخُم کِردَه
که چُنو پَر مِزِنَه دِل، که بِرَم بال مِرَه
رویِتِر اُوْ بِتِه از اَشگ که حَـْصِل بُبُری
ای زِمی عِیْنَه اَگِر اُوْ نِخُورَه دال مِرَه
وِر اِلَه پِردِه‌یِ پودِه‌یْ دِلِ مُر بِخیَه مَکُ
مِزِنی کوک و رَدِ سوزنِ تو بال مِرَه
آی غِمخوار بیا، روز دِ زِردی اِنچَست
اَفتُوِْ عُمرِ مُویُم از لُوِْ دیفال مِرَه
چَشم وِر هَم بِزِنی، هَفتَه مِبینی روزِر
سَرِتِر چَرخِ بِتی، ماه مِرَه، سال مِرَه

از اشعار منتشرنشده‌ی استاد محمد قهرمان:
دود از کُندَه‌یَه مِگَن به مِثَل
کاشکُم راست بَـْشَه دود کِنَه
مُو هَمُقذِر مُگُم دِزی سالا
کُنده تا کِی مِتَـْنَه بود کِنَه؟


منبع این یادداشت، کتاب شناختنامه‌ی قهرمان و کارهای تصحیحی و مجموعه‌های شعر و یادداشت‌های استاد محمد قهرمان است.
بهمن صباغ زاده
تیرماه ۱۴۰۰ تربت حیدریه

#محمد_قهرمان
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/bahman_sabaghzade

استاد بزرگوار محمد قهرمان

شاعرهمشهری جناب اقای حمید زارع

شاعر هکشهری جناب آقای حمید زارع


برچسب‌ها: استاد محمد قهرمان, محمد قهرمان, حمید زارع, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰ساعت 15:56  توسط زینب ناصری  | 

سرو آزاد شعر تربت حیدریه، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری استاد علی اکبر عباسی به قلم بهمن صباغ زاده

علی اکبر عباسی از شاعران شناخته‌شده و محبوب تربت حیدریه است. نام این آزادمرد در ذهن مردم تربت حیدریه با سمندرخان گره خورده است. سمندرخان سالار شخصیت اصلی داستانی منظوم است که جناب عباسی در دهه‌های هفتاد و هشتاد سروده است.

علی اکبر عباسی در ۱۳۴۶/۰۹/۱۵ در روستای فهندر تربت حیدریه در خانه‌ی غلامعباس و فاطمه به دنیا آمد. پدربزرگش که ژاندارم بازنشسته‌ی دوره‌ی رضاخان بود در روستای فهندر خانه داشت. مردی خوش‌ذوق و باسواد بود و اولین شعرها را او در گوش علی اکبر زمزمه کرد. به رغم این‌که در تربت حیدریه خانه داشتند اما بیشتر دوران کودکی علی اکبر نزد پدربزرگ و در روستا گذشت. وقتی هفت ساله شد به خاطر عشق و علاقه‌ای که به فضای روستا داشت پدربزرگ او را در دبستان روستای فهندر ثبت نام کرد و کودکی علی اکبر گره خورد به دشت‌ها، مزارع، گله‌های گوسفند، باغ‌ها و کوچه‌باغ‌های روستای فهندر.

روستای فهندر که در شمال غربی تربت حیدریه واقع شده، اولین روستای بزرگ در مسیر تربت حیدریه به بایگ است و فاصله‌ی چندانی با شهر تربت حیدریه ندارد. رفت و آمد حتی با پای پیاده بین فهندر و تربت حیدریه کاری سخت نیست. در دوره‌ی راهنمایی مدرسه‌ی طاهریان میزبان علی اکبر عباسی بود اما همچنان بیشتر وقتش را در روستای فهندر می‌گذراند. عباسی در دوران دبیرستان رشته‌ی تجربی را انتخاب کرد و راهی دبیرستان چمران شد. سال ۱۳۶۵ توانست در رشته‌ی علوم تجربی دیپلم بگیرد.

سال‌های جنگ بود و علی اکبر جوان بعد از گرفتن دیپلم، عازم جبهه‌های غرب و جنوب غرب کشور شد. بعد از دو سال سربازی، سرنوشت برای علی اکبر عباسی آینده‌ای پُر از مهر و شفقت را انتخاب کرده بود. او پس از گذراندن دوره‌ی سه ساله‌ی پرستاری در آموزشگاه بهیاری تربت حیدریه به استخدام وزارت بهداشت درآمد.

دوره‌ی خدمت در لباس سفید پرستاری برای عباسی عزیز دوره‌ای پُر فراز و نشیب بود. منزل اول درمانگاه باخرز بود. باخرز شهر کوچکی‌ست در غرب تربت حیدریه، سرِ راه تایباد. باخرز زادگاه استاد حسین سمندری و استاد شریف زاده، شهر دوتار و موسیقی مقامی است و خدمت این شاعر همشهری در باخرز همراه بود با شب‌نشینی در جمع اساتید درجه یک دوتار خراسان.

جناب عباسی بعد از شش سال خدمت در باخرز به دومین منزل خود یعنی شهرستان تایباد رسید. پنج سال هم در شهر مرزی تایباد با مردم شعردوست تایباد گذشت و بعد از ده دوازده سال دوری، برای ادامه‌ی خدمت به تربت حیدریه آمد و در بیمارستان نهم دی مشغول به کار شد. بعد از سی سال خدمت در سال ۱۳۹۶ بازنشسته شد. آقای عباسی بعد از بازنشستگی بیشتر اوقات خود را صرف مطالعه و تحقیق می‌کند و همچنین به باغداری هم مشغول هستند.

اولین جرقه‌های شعر را در زندگی علی اکبر عباسی باید در دوران راهنمایی جست. شعرهایش در این دوران ساده و برای نوجوانان جذاب بود و در مدرسه او را به عنوان شاعر می‌شناختند. غریزه‌ی شعر باعث می‌شد حتی اولین شعرهای او در وزن بی‌اشکال و در قافیه کم‌اشکال باشد اما در آن زمان شعر برای علی اکبر عباسی بیشتر سرگرمی بود تا هنر. او در مورد ادامه‌ی این راه می‌گوید وقتی به دبیرستان رسیدم استاد محمد رشید با شنیدن شعرهایم خیلی تشویقم کرد و با راهنمایی‌های ایشان توانستم کم‌کم راهم را در وادی شعر پیدا کنم.

تمایل عباسی تا قبل از رسیدن به انجمن شعر و ادب قطب بیشتر به شعر کلاسیک بود و به گفته‌ی خودش شعرش تقلیدی بود از شاعران بزرگ تاریخ ادبیات. سال ۱۳۷۵ به دعوت استاد رشید به جلسات انجمن قطب آمد. ابتدا با شاعران شهرستان و خیلی زود با شاعران خراسان آشنا و با جریان‌های ادبی روز شعر همراه شد.
همراهی با اسفندیار جهانشیری و شرکت در جلسات شعر شهرهای خراسان باعث شد شعر عباسی در این مرحله پوستی نو بیندازد و سال‌های پایانی دهه‌ی هفتاد او به عنوان یکی از شاعران نوکلاسیک خراسان به جامعه‌ی ادب‌دوست معرفی شد. تربت عشق کتابی بود که در سال ۱۳۸۳ به همت فریاد نیشابوری چاپ شد و در آن کتاب شعر عباسی در کنار دیگر شاعران همشهری می‌درخشید. چند ماه بعد از چاپ تربت عشق، فانوس خیال وارد بازار نشر شد که مجموعه‌ای از غزل‌های علی اکبر عباسی و اسفندیار جهانشیری بود.
شعر محلی به گویش تربت حیدریه علاقه‌مندیِ دیگر عباسی بود که در تمام این سال‌ها همراهش بوده و هست. شعرهای محلی او ابتدا گرایش به طنز داشت اما با شنیدن یک نوار کاست از شعرخوانی محمد قهرمان و آشنایی با ایشان جایگاه شعر محلی در ذهن او محکم‌تر شد. او می‌گوید: در آن زمان مخاطبان این توقع را داشتند که شعر محلی به شکلی مسخره کردن لهجه باشد اما وقتی با شعر قهرمان آشنا شدم تا جایی که توانستم روبروی این جریان ایستادم.
از آقای عباسی می‌پرسم در مسیر شعر چه کسانی مشوق‌های اصلی شما بودند؟ او می‌گوید: از زمان دبیرستان که شروع کنم استاد رشید خیلی تشویقم کرد. بعد که با شاعران استان آشنا شدم و در جلسات مشهد شرکت می‌کردم مرحوم ذبیح الله صاحبکار خیلی از من حمایت کرد. اصولا مرحوم صاحبکار خیلی به تربت و تربتی‌ها علاقه داشت. مثل پدری دلسوز بود و سعی می‌کرد در هر حال شاعران جوان را تشویق کند. آقای اسفندیار جهانشیری هم در این راه همیشه در کنارم بود و حمایتم می‌کرد. همیشه اولین سروده‌هایمان را برای هم می‌خواندیم و بسیار مدیون راهنمایی‌های ایشان هستم.
به آقای عباسی می‌گویم شعر کدام یک از شاعران را دوست دارید؟ و این‌طور پاسخ می‌شنوم: در بین قدما فردوسی، مولوی، صائب را خیلی دوست دارم، در شعر محلی قهرمان را خیلی دوست دارم، همین‌طور حیدربابای شهریار را. و در شعر امروز غزل حسین منزوی را بسیار می‌پسندم.
به آقای عباسی می‌گویم بعد از سی سال حضور در جلسات ادبی، از نظر شما شعر چیست؟ آقای عباسی می‌گوید: من مهم‌ترین عامل شعر را تاثیرگذاری می‌دانم. شعر تاثیرگذار راه خودش را پیدا می‌کند هرچند مثلا صورت خیال برجسته‌ای نداشته باشد.

آقای عباسی تقریبا در تمام قالب‌های شعر فارسی طبع‌آزمایی کرده است اما مثنوی و غزل در شعر او جایگاه بلندتری دارند. مسلما سرودن منظومه‌ای بلند چون سمندرخان قالب مثنوی را می‌طلبید. قالب غزل هم در شعر گویشی و هم در شعر زبان معیار آقای عباسی پررنگ است. نکته‌ی جالب این که آقای عباسی شعرهایی دارد که در قالب‌های شناخته‌شده‌ی شعر فارسی نمی‌گنجد. ایشان در این مورد می‌گویند: برای من انتخاب قالب اولین مرحله‌ی سرودن نیست. معمولا چند مصرع از شعر را که می‌گویم سعی می‌کنم از نظر قافیه نظمی داشته باشد و برایم مهم نیست که این نظم را قدما به رسمیت شناخته‌اند یا نه. برای همین در مجموعه‌ی شعرهایم، شعرهایی است شبیه به ترجیع‌بند که فقط یک مصرعش تکرار شده است. شعرهایی که نه مسمط است و ترجیع‌بند و نه ترکیب‌بند، گذاشته‌ام خودِ شعر قالبش را انتخاب کند.
نظر آقای عباسی را راجع به شعر امروز می‌پرسم و جوابم را چنین می‌دهند: ذائقه‌ی من بیشتر با شعر اجتماعی هماهنگ است و امروز شعر اجتماعی با طنز همراه شده است. طنزی که کلیشه‌ای و نخ‌نما شده است. اعتراض‌ها و انتقادهایی که کم و بیش به یک شکل در شعر شاعران مختلف دیده می‌شود. طنزهایی که صورت‌های خیال آن به شدت کمرنگ و هجو و هزل در آن پررنگ است. آن قدرت و ایهامی که باید در شعر اجتماعی باشد نیست.

از آقای عباسی در خصوص جشنواره‌های شعر می‌پرسم. می‌گوید: من با جشنواره‌های آزاد موافقم. بهانه‌ایست برای دور هم جمع شدن شاعرها و شکل گرفتن روابطی که به رشد شعر کمک می‌کند. اما جشنواره‌های موضوعی را نمی‌پسندم. در جشنواره‌های موضوعی تبادل نظر شکل نمی‌گیرد، یک عده که با هم هم‌عقیده هستند با قواعد مشخص شده از پیش شعر می‌گویند و بعد هم دور هم جمع می‌شوند و افتتاحیه و اختتامیه می‌گیرند. جشنواره اگر موضوعی نباشد و بتواند افراد با طرز فکرهای مختلف را درگیر کند می‌تواند جایگاه داشته باشد.

اغراق نیست اگر بگویم منظومه‌ی پانصدبیتی «سمندرخان سالار» سروده‌ی آقای عباسی پرمخاطب‌ترین مجموعه‌ی شعر تربت حیدریه در سال‌های اخیر بوده است. خراسانی‌ها و به خصوص اهالی تربت حیدریه ابیاتی از این منظومه‌ی بلند را حفظ هستند. این کتاب پیش از این‌که به بازار نشر بیاید، جای خود را باز کرده بود و بیش از یک دهه فایل‌های صوتی‌اش گوش به گوش و گوشی به گوشی می‌رفت و پخش می‌شد.
جدا از فانوس خیال و سمندرخان سالار آقای عباسی مجموعه‌های آماده‌ی چاپی هم دارد که در برگیرنده‌ی اشعار تربتی و طنز اوست اما به خاطر قیمت بالای کتاب فعلا تصمیمی برای چاپش ندارد. همچنین مقاله‌ها و تحقیق‌های مختلفی در زمینه‌‌های مختلف ادبی از آقای عباسی در سال‌های اخیر منتشر شده است که می‌تواند در قالب کتاب منتشر شود.
آخرین صحبت استاد علی اکبر عباسی در این مصاحبه به شعر محلی برمی‌گشت و ایشان بحثی داشتند در اهمیت گویش‌ها و لهجه‌های محلی. به اعتقاد ایشان فرهنگ شفاهی و اشعار فولکرولیک چشمه‌هایی است که رودخانه‌ی زبان معیار را تغذیه می‌کند. زبان معیار بدون گویش‌های محلی خیلی محدود است. به نظر آقای عباسی دیر یا زود جریان فرهنگ‌های شفاهی اهمیت خود را پیدا خواهد کرد و گویش‌ها و لهجه‌ها از انزوا خارج خواهند شد.
در ادامه یکی از اشعار زبان معیار و یکی از شعرهای گویشی شاعر خوب همشهری آقای علی اکبر عباسی را با هم می‌خوانیم:

هی منال از جیب خالی، جیب تو خالی که نیست
مشکل ما ای عزیزان! مشکل مالی که نیست

مشکل ما لخت و عوری؛ بی‌حیایی؛ دلبری‌ست
مشکل ما کفش و فرش و موکت و قالی که نیست

گر خزانه خالی و صندوق ارزی خالی است
جیب چین و روسیه و دوستان خالی که نیست

فقر و بدبختی در این کشور اگر باشد, که نیست
امتحان‌های خدا هست از بداقبالی که نیست

فرض کن زیر خط فقریم و پایین‌تر از آن
رتبه‌ی ما کمتر از سودان و سومالی که نیست

باز با باز و کبوتر با کبوتر می‌پرد
ما اگر کم می‌پریم از بی پر و بالی که نیست

مملکت تدبیر می‌خواهد کلیدش دست ماست
مملکت با عقل می‌چرخد به رمّالی که نیست

در حقوق هسته‌ای بر حرف خود اِستاده‌ایم
غرب چانه می‌زند، دکّان بقالی که نیست

این که وضع مملکت صد روزه بهتر می‌شود
گفته‌ایم اما هدف صد روز امسالی که نیست

احترام مفسدان اقتصادی واجب است
ایده‌ی ما حفظ اسرار است، نقّالی که نیست

حال اگر یک دو سه میلیارد از خزانه رفت، رفت
دولت ما دولت صبر است، جنجالی که نیست

پُست و قدرت هر که را دادیم ثروتمند شد
کسب ثروت رانت می‌خواهد به حمّالی که نیست

دوستان دزد ما هر دَم رکوردی می‌زنند
دزدی شاهانه خرواری‌ست، مثقالی که نیست

غرب در حال فروپاشی‌ست ، حرف 20:30 ست
این سخن گفتار BBC پوشالی که نیست

مملکت امروز پُر از ملحد و کافر شده
در چنین وضع خرابی حیفِ خلخالی که نیست!

یَگ بَرِ دِلُم آهَه، یَگ بَرِ دِلُم خویَه
یَگ بَرِش غَم عِشقَه یَگ بَرِ دِگَه اویَه

وَختِ که نِبَشَه او زِْرِ جَرجَرِ اشگُم
خو مُشُرَّه از چَشمُم وِرمِگی که نُوْدویَه

کی مِگَه دلِ عاشق مُخکَمَه، نِمِشْکینَه
اِی دِلِ شِگِستِه‌یْ ما بِستَه وِر سَرِ مویَه

اُفتیِم دِ پایِ تو، مُو و دل، مِگَن «وَرخِز!»
مَو مَیُم که وَرخِزُم، دل مَگِر دِ فِرمویه؟

هی دِزی فِرَ ْوَ ْنی گُندم غَمِر هر سال
دِ دلُم مُنُم اَمبار، دل مِگی که کُندویَه

یَگ غَمِ مِرَه از دل، جایِ او مِیَه صَتّا
اَسیایِ دَرد اینجِه روز و شُوْ دِ گِردویَه

رِفتَه جونِ مُو از غم، بندِ لُوْ دِ لُوْ از خو
بند اَگِر که بِشْکینَه، خو رِیی دِ صد جویَه

پِِشِِ مُردُما از مُو روشِِ وِرمِگِردَ ْنه
وای اَگِر بمیرُم مُو قَـْتِلُم فِقَد اویَه

وِرمِگن‌که: «از عِشقِش دل بِکَن» چِه نَـْفَهمَن
پِندِرَن بِرِیْ عاشق کِندنِ دل آسویَه

تیرِ طَعنِه‌یِ مُردُم بِدتَر از جِفایِ او
رَحم و رُ ْز نیَه اَصلا، اینجِه کافِرِستویَه


منبع: مصاحبه با شاعر در فروردین‌ماه ۱۴۰۰

پی‌نوشت:
من که خود را شاگردِ استاد علی اکبر عباسی می‌دانم و از علاقه‌مندان شعر او هستم، سالیان سال منتظر این مصاحبه بودم اما جناب عباسی همیشه شانه خالی می‌کرد و متواضعانه می‌گفت زندگی من چیز چندان مهمی ندارد که قابل ذکر باشد. خوشحالم که بالاخره توفیق رفیقم شد و این مصاحبه انجام شد. بهمن صباغ زاده

#بهمن_صباغ_زاده
#علی_اکبر_عباسی
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/bahman_sabaghzade

علی اکبر عباسی

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: علی اکبر عباسی, شاعران همشهری, تربت حیدریه, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ساعت 1:47  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

دل‌گفته‌های آوا، نگاهی به زندگی و شعر محمد جهانشیری

در این شماره مروری خواهیم داشت بر زندگی و شعر یکی از شاعران پیشکسوت انجمن شعر و ادب قطب، آقای مهندس محمد جهانشیری

آقای محمد جهانشیری که در غزل «آوا» تخلص می‌کند در فروردین ۱۳۳۸ در روستای صفی‌آباد زاده پا به این دنیا گذاشت. در خانواده‌ی جهانشیری شعر و شاعری موروثی‌ست و شاعران زیادی از این خانواده به دنیای شعر وارد شده‌اند. از این جمله می‌توان به برادر بزرگ ایشان آقای اسفندیار جهانشیری و همچنین آقای کورش جهانشیری و خانم پروین جهانشیری اشاره کرد.

پدرش که به «حاج جان‌میرزا» مشهور بود و از متموّلین روستا به حساب می‌آمد ملّاک (زمین‌دار) بود و چند نفر مزدور و دهقان داشت و از راه دامداری و کشاوزی روزگار می‌گذراند. کودکی محمد در روستای زیبای صفی‌آباد گذشت. محمد تا کلاس چهارم ابتدایی در روستای صفی آباد تحصیل کرد و بعد همراه برادر بزرگ‌تر مهندس اسفندیار جهانشیری که در مشهد معلم شده بود به مشهد رفت و تا پایان دوره متوسطه در مشهد مشغول به تحصیل بود. در سال ۱۳۵۷ موفق شد در رشته‌ی مکانیک از هنرستان شبانه‌روزی رضا پهلوی دیپلم خود را اخذ کند. پس از آن به عنوان هنرآموز و معلم فنی به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در هنرستان طالقانی تربت حیدریه مشغول به خدمت شد. محمد جهانشیری در سال ۱۳۶۵ جهت ادامه تحصیل در تهران مامور به خدمت شد و پس از بازگشت به تربت حیدریه در هنرستان طالقانی به عنوان سرپرست بخش مکانیک خودرو به خدمت ادامه داد تا در سال ۱۳۸۹ پس از سی سال آموزش فنی به هنرجویان رشته‌ی مکانیک در شهرستان تربت حیدریه از خدمت بازنشسته شد.

وجود قریحه‌ی شعری که به صورت ذاتی در خانواده جهانشیری وجود دارد، علاقه‌ی شخصی، راهنمایی‌های معلم فرهیخته‌ای مانند استاد تولائی که در دوره‌ی دبیرستان در مشهد دبیر ادبیات ایشان بوده و نیز تشویق دوستان و هم‌سالان در ابتدای کار باعث می‌شود تا محمد جهانشیری به شعر رو بیاورد. مهندس محمد جهانشیری شعر را از سال ۱۳۵۹ شروع کرده است. از آقای جهانشیری در مورد شروع شعر در زندگی‌شان پرسیدم و این‌طور جواب شنیدم: «من هم مثل خیلی‌ها با نوشتن‌های موزون شروع کردم. گاهی این نوشته‌های موزون را در جمع دوستان می‌خواندم که مورد توجه قرار می‌گرفت این‌طور شد که کم‌کم قدم در راه شعر گذاشتم. البته در این راه فراز و نشیب‌هایی هم داشته‌ام مثلا از سال ۱۳۶۴ به دلایل شخصی سرودن را عمدا کنار گذاشتم و دوباره از سال ۱۳۸۳ مجددا تصمیم به سرودن گرفتم.»

آقای محمد جهانشیری با ورود به انجمن شعر قطب تربت حیدریه در کنار دیگر اعضا و استفاده از رهنمودهای استاد نجف زاده که تشکر از ایشان را واجب می‌داند تا کنون به سرودن شعر ادامه داده ‌است. همچنین در محفل دوستانه‌ای که پیشکسوتان ادبیات تربت حیدریه از جمله استاد رشید در آن حضور دارند شرکت می‌کند و همواره از فعالان شعر و ادب شهرستان تربت حیدریه است.

او از شاعران متقدم، حافظ، سعدی و مولوی را بیشتر مطالعه می‌کند و از  شعرهای نیمایی نیز لذت می‌برد. از شعرای معاصر که افتخار آشنایی با آن‌ها را در جلسات شعر داشته است، شعر آقای صفادل نیشابوری را به دلیل استفاده از زبان روزمره و سادگی بیان بسیار می‌پسندد. اما به طور کلی معتقد است بیشتر از خواجه‌ی شیراز تاثیر پذیرفته است.

آقای محمد جهانشیری از بین قالب‌های مختلف شعری  بیشتر به غزل و مثنوی و رباعی علاقه‌مند است و گاهی شعر نیمایی نیز می‌سراید. در ضمن در سرودن شعر گویشی به لهجه‌ی محلی زاوه نیز تبحّر خاصی دارد. اشعار محلی ایشان لطافت خاصی دارد که در نمونه‌های شعر ایشان خواهید خواند و یقینا لذت خواهید برد.

جهانشیری در مورد شعر به طور کلی و شعر امروز می‌گوید: «شعر، دل‌گفته‌های شاعر است که متاثر از فضای روحی، علاقه‌های فردی، عشق‌ها، دردها، دغدغه‌ها، فضای فرهنگی، رویدادهای اجتماعی و مسئولیت‌های وی بر زبان شاعر جاری می‌شود و او سعی می‌کند با زبان خاص خودش و به گونه‌ای که متمایز از زبان متعارف باشد آن را به دیگران منتقل نماید تا با تاثیر بیشتر ماندگارتر شود. شعر امروز همانند همه‌ی زمان‌ها از مخاطبین متفاوتی برخوردار می‌باشد؛ اما آن‌چه امروز بیشتر مورد اقبال واقع می‌شود شعری است که با زبان روزمره سروده شده باشد و دارای محتوای عمیق و به لحاظ استحکام شعری نیز قوی و مورد قبول باشد. شعر امروز را از دو منظر می‌توان مورد بررسی قرار داد:
الف- شعری که مورد توجه آن دسته از مخاطبینی است که با مطالعه‌ی آن می‌خواهند لحظه‌ای از دغدغه‌های زندگی مدرن به‌دور باشند و به آرامشی هر چند کوتاه دست یابند.
ب- شعری که پویاست و هدف آن بیان دغدغه‌ها و کاستی‌های اجتماعی و فرهنگی است و گاهی در آن شاید به عمد هنجارشکنی نیز وجود دارد. شاید به دلیل این‌که هنجارهای مطرح شده و عمل نشده در اجتماع امروز ما فراوان وجود دارند. جوان‌ترها به خصوص به این‌گونه شعرها علاقه‌مندترند. گاهی این هنجارشکنی‌ها مورد اقبال بعضی از مسن‌ترها واقع نمی‌شود و آن‌ها هنوز همان شعر کلاسیک را با قواعد خاص خود می‌پسندند. همچنین گاهی در شعرهای آزاد نمی‌توان هیچ رد پایی از توازن پیدا کرد که گاه اطلاق شعر به آن‌ها با توجه به تعاریفی که از شعر داریم دشوار است.»

آقای محمد جهانشیری در جشنواره‌های مختلفی در سطح شهرستان و استان شرکت نموده‌اند و حائز رتبه‌های بسیاری هم شده‌اند، از جمله در سال ۱۳۹۰ در جشنواره‌ی شعر رضوی به عنوان شاعر برگزیده در مرحله‌ی استانی انتخاب شده‌اند. ایشان تا کنون کتابی چاپ نکرده‌اند اما شعرهای ایشان به حدی هست که به راحتی بتوانند چند کتاب شعر را به بازار نشر عرضه کنند.

آقای مهندس محمد جهانشیری شاعری خوب، خردمند، آرام، صبور و موقر است که همیشه در فعالیت‌های گروهی شاعران تربت حیدریه شرکت می‌کند و با قلب مهربان و چهره‌ی گشاده‌اش همیشه باعث دل‌گرمی اعضای انجمن است.

شعر آقای مهندس محمد جهانشیری را هم باید در دو ساحت بررسی کرد. اول غزل‌هایش و دیگر شعرهای زبان معیارش که رنگ و بویی کلاسیک دارند و بیشتر تحت تاثیر شعرای سبک عراقی هستند. آقای جهانشیری در غزل محتاط است و در انتخاب کلمات دقت و وسواس دارد اما همیشه نگاهی به جریان‌های نوکلاسیک غزل امروز هم دارد و رگه‌هایی از نوآوری‌های زبانی و کلمات روزمره را در غزل‌های ایشان می‌توانید ببینید. در ساحت دیگر که شعر محلی او باشد بی‌شک یکی از بهترین‌هاست. او با تجربه‌ی زندگی در روستا در روزهای کودکی و شناختی که از گویش زاوه دارد و همچنین هوش و استعداد و تجربه‌ای که در شعر دارد توانسته است خالق شعرهایی عالی به گویش تربت حیدریه باشد که همواره به یادگار خواهد ماند.

ضمن آرزوی سلامت و سعادت برای این شاعر خوب همشهری، در ادامه یکی از شعرهای گویشی و یکی از شعرهای زبان معیار او را با هم می‌خوانیم:

جانا بیا و خِیمِه‌ی شُو۪وِرْ اَلُو۪ بزن
سردَه دِلای کُهنَه، بیا گَپِّ نُو۪ بزن

دوشنَه خِبَر رِسی که تو اِمشُو۪ دِ اینْجه‌یی
وِر بِرخِمَک مَرُو۪، دِ سَرِ کوچَه تُو۪ بزن

کورَه اَتیشِ مونِ دِلُم بَلِّ کاه‌دود
وِر ای اَتیشِ مُردَه دو سِه بُتَّه سُو۪ بزن

تارِ دِلُم دِ حَسرَتِ گوشمَلیِ تو مُند
اُستاحُسین تا مِیَه، اُشتُرخُجُو۪ بزن

شعرِ تو گُندُمَه وُ کِلامِ مُو جُو۪سیاه
مِنگالِتِر عَلَم کُ و پِیْ‌رَندِ جُو۪ بزن

وِر شَه‌نِفِستَک اُفتیَه اِمشُو غِزَل، بیا
وِر شِتِّه‌کُو قِدَم کُ وُ از ما جُلُو۪ بزن

اِمشُو۪ پیَـْلَه دستِ تویَه قهرِمانِ شعر
از خُمبِ عِشق جا کُ وُ هِی لُو۪دِلُو۪ بزن

تُربَت کِه اِینِه‌دارِ تویَه مِنَّتِش گُذار
پَس کُ غبارِ غربَت و اِینَه‌ر دِ اُو۪ بزن

اِمشُو خِدِی خُدایِ خُودِت واز یِکَّه باش
گاهِ دِلِت به گِریَه وُ گاهِ بَبُو بزن

 

از جام آیینه نگاهش مال من بود
عمری به حسرت رفت و آهش مال من بود
 
هی شخم کردم دشتی از اندیشه‌ها را
 گندم اگر رویید، کاهش مال من بود
 
از هفت شهر عشق، کوه قاف و سیمرغ
تنها فقط دوری راهش مال من بود
 
میخانه را بستند وقتی من رسیدم
یک جرعه از جام گناهش مال من بود
 
از رنگ پُرافسون چشمِ مستِ معشوق
رسوایی و روز سیاهش مال من بود
 
من یوسفی بودم که از مجموعه‌ی عشق
پیراهن خونی و چاهش مال من بود
 
خم گشت بر بام ترقی نردبانی
بر دوش من پایی و آهش مال من بود

منبع این نوشته مصاحبه با شاعر در زمستان ۱۳۹۳ است
بهمن صباغ زاده

 

پی‌نوشت‌ها:
غزل گویشی «جانا بیا و خِیمِه‌یِ شُووِرْ اَلُو بزن» به استاد محمد قهرمان تقدیم شده است و در مراسم بزرگداشت استاد در تربت حیدریه در سال ۱۳۸۹ در حضور ایشان قرائت شد.
«خِدِی خدای خودُم» نام کتاب شعرهای تربتی استاد قهرمان است.

محمد جهانشیری

محمد جهانشیری 👆

بهمن صباغ زاده 👇

بهمن صباغ زاده

 

 


برچسب‌ها: محمد جهانشیری, زندگینامه محمد جهانشیری, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  جمعه ۷ خرداد ۱۴۰۰ساعت 23:36  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

آقای محمد نیکوعقیده شاعر سپیدسرای خوش‌ذوق از خاک پاک رودمعجن تربت حیدریه است. هرچند سال‌هاست دور از خراسان زندگی می‌کند اما همچنان دل در گرو وطن دارد و خود را هنوز از شاعران خراسان و تربت حیدریه می‌داند.

محمد نیکوعقیده در پاییز ۱۳۵۴ در رودمعجن به دنیا آمد. هرچند شناسنامه‌اش روز تولد او را بیستم مرداد معرفی می‌کند اما مادرش روز تولد محمد را یکی از روزهای زیبای آبان‌ماه می‌داند که مصادف بوده با روز میلاد امام رضا (ع) که با این حساب به تاریخ ۲۴ آبان‌ماه ۱۳۵۴ می‌رسیم.
خانه‌ی علی‌اکبر و خدیجه پر از مهر بود و فضای زیبای روستا گهواره‌ی بزرگِ محمد بود. کودکی محمد را باید در کنار آبشار زیبای رودمعجن جستجو کرد و زندگی‌اش پُر بود از رنگ و صدا و نور و طراوت.

مدرسه‌ی ابتدایی روستای رودمعجن الفبای زبان فارسی را به محمد یاد داد. خوشبختانه روستای رودمعجن مدرسه‌ی راهنمایی هم داشت و محمد بعد از پنجم ابتدایی برای ادامه‌ی تحصیل مجبور به ترک روستا نبود. از همان زمان در مدرسه او را با انشاهای خوبی که می‌نوشت می‌شناختند. آقای حسن پاشایی معلم فارسی دوره‌ی راهنمایی‌اش او را تشویق به خواندن و نوشتن بیشتر می‌کرد و اعتقاد داشت او روزی نویسنده خواهد شد. آقای پاشایی مجلات و کتاب‌های مختلفی را برای محمد نوجوان می‌آورد و سعی می‌کرد در راه قلم راه‌نمایی‌اش کند.

بعد از دوره‌ی راهنمایی در سال ۱۳۶۸ همراه چند تن از بچه‌های رودمعجن برای ادامه‌ی تحصیل روانه‌ی تربت حیدریه شد اما هنوز یکی دو سال از تحصیل دبیرستان نگذشته بود که اطلاعیه‌ی استخدام ارتش را دید و تصمیم گرفت که تحصیل را نیمه‌کاره رها کند و رختِ نظام را تجربه کند. سال ۱۳۶۹ بود که از تربت حیدریه راهی تهران شد. رسته‌ی تخصصی مخابرات را انتخاب کرد و وارد دوره‌های آموزشی ارتش شد.

مثل همه‌ی نظامی‌ها در جاهای مختلف مرز پرگهر خدمت می‌کرد. او به شهرهای مختلف کشور از جمله زابل، کرمانشاه، ارومیه سفر کرد اما به صورت جسته و گریخته درس را هم ادامه می‌داد و توانست دیپلم ادبیات بگیرد. شعر هم دست از سر او برنداشته بود و همیشه در جیب لباس خاکی‌رنگی ارتش دفترچه‌ی شعر هم همراهش بود و قلمش را زمین نمی‌گذاشت.

سال ۱۳۷۵ زندگی مشترکش را با همسرش در تهران شروع کرد. دو سال بعد از ارتش استعفا داد و به ساخت و ساز روی آورد. حاصل زندگی مشترکش یک دختر و یک پسر است. خراسانی‌ها لابد شنیده‌اند که بچه بادام است و نوه مغز بادام. محمدآقای عزیز با این‌که هنوز به پنجاه سالگی نرسیده اما به افتخار پدربزرگی هم نائل شده. ایشان از حدود سال ۱۳۷۷ به بعد به عنوان پیمانکار با ادارات مختلف همکاری داشت. آقای نیکوعقیده بعد از مدتی ساکن شهرستان گرمسار شد و تا الان در این شهر زندگی می‌کند.

علاقه‌اش به ادبیات او را به انجمن‌های ادبی شهرستان گرمسار کشاند. به این خاطر که همسر ایشان اهل گرمسار هستند از همان سال‌های زندگی در تهران به گرمسار هم رفت و آمد داشت. یکی از روزهای زمستانی سال ۱۳۷۸ برای گرفتن یک کتاب شعر به یکی از کتابخانه‌های شهر رفته بود که اطلاعیه‌ی انجمن شعر گرمسار را دید. از بخت خوش جلسه همان‌روز بود. همان‌روز بعدازظهر در جمع شاعران گرمسار نشست و برای آقای علی دلیر سرپرست جلسه‌ی شعر و دیگر شاعران گرمساری شعر خواند. این اولین بار بود که در جمع حرفه‌‌های ادبیات شعر می‌خواند و تشویق‌های شاعران گرمسار باعث شد جدی‌تر از قبل دنبال شعر برود.
در تهران هم در کارگاه‌های شعر آقای شکارسری و جلسات شعر فرهنگسرای بهمن و فرهنگسرای خاوران شرکت می‌کرد اما به واسطه‌ی دوستی‌ای که با شاعران گرمسار پیدا کرده بود جلسه‌ی شعر گرمسار را از یاد نمی‌برد و هفته‌ای یک جلسه برای شرکت در انجمن شعر گرمسار راهی این شهر می‌شد. فضای انجمن شعر گرمسار بیشتر به شعر کلاسیک تمایل داشت اما او همواره به شعر سپید گرایش داشت و از معدود سپیدسرایان این انجمن بود.

از آقای نیکوعقیده پرسیدم چه کسانی در این راه تشویق‌تان کردند و باعث شدند تا من امروز با شما به عنوان یک شاعر مصاحبه کنم و این‌طور جواب شنیدم: «در ابتدا که باید یاد کنم از آقای حسن پاشایی معلم فارسی خوبی که دهه‌ی شصت در رودمعجن درس می‌داد. بعد از آن دوستان شاعرم آقای حسن دلیر، آقای شکارسری و آقای پازوکی که حق استادی به گردنم دارند. از سال‌ها پیش در کارهای وب‌سایت «حیتا» که نوعی ادای دین به زادگاهم رودمعجن است با دکتر محمود فتوحی مراوده پیدا کردم و بسیار از ایشان آموختم.

آقای نیکوعقیده به شعر سهراب سپهری، اخوان ثالث و شاملو علاقه دارد. تاثیر سهراب سپهری بر شعر او مشهود است و این تاثیر در کنار محیط زندگی روستایی آقای نیکوعقیده در کودکی باعث شده عناصر طبیعی در شعر او خیلی پررنگ باشد.

آقای محمد نیکوعقیده شعر را محصول یک حال خوب می‌داند و حاصلش هم حال خوب است. یعنی شاعر حالی خوش را تجربه می‌کند و روی کاغذ می‌آورد و در نهایت امیدوار است شعر حال مخاطبش را هم خوش کند. شعری موفق است که بتواند همین حال خوش را از شاعر به مخاطب منتقل کند.

از آقای نیکوعقیده راجع به شعر امروز می‌پرسم. ایشان می‌گویند: «اگر اهل شعر باشید و در چند کانال، گروه و صفحه‌ی شعر عضو باشید هر روز با سیل شعرهای شاعران معاصر روبه‌رو می‌شوید اما با این حجم تولید اثر خیلی سخت به شعرهای خوب برخورد می‌کنید. تجربه‌های شاعران امروز آن‌‌قدر زیاد، جریان‌های شعری آن‌قدر سریع و کم‌دوام و تعداد شاعران آن‌قدر زیاد است که همان اندک شعر خوب هم در لابه‌لای انبوده اشعار گم می‌شود. البته شعر راه خودش را پیدا می‌کند و راجع به شعر امروز باید آیندگان قضاوت کنند»

محمد عزیز معتقد است شعر در زندگی بشر امروز خیلی دلچسب است. آدم خسته و کلافه‌ای را در نظر بگیرید که بعد از مدتی سرگردانی به چشمه‌ای رسیده است. شعر برای بشر امروز می‌تواند همان چشمه‌ی آب زلال باشد در کلافگی‌های زندگی روزمره.

آقای نیکوعقیده گاه در جشنواره‌های ادبی کشور شرکت می‌کند و رتبه‌هایی هم کسب کرده است. از آن جمله هستند: تقدیرشده در جشنواره‌ی شعر فجر آرادان، برگزیده‌ی جشنواره‌ی شعر رضوی کاشمر، برگزیده‌ی جشنواره‌ی بنیاد مادر در شیراز.

ایشان در سال ۱۳۹۷ مجموعه‌ی اشعار سپید خود را تحت عنوان «سپیدار» در نشر صبح سحر گرمسار چاپ کردند. این مجموعه گزیده‌ای از آثار محمد نیکوعقیده را در سال‌های ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۷ در بر می‌گیرد. نیکوعقیده دستی هم در مطبوعات دارد و در هفته‌‌نامه‌ی ادبی «آوای پَراو» که از نشریات معتبر ادبی غرب کشور است ارتباطی تنگاتنگ دارد.

از دیگر فعالیت‌های مهم آقای نیکوعقیده تهیه‌کنندگی «رادیو حیتا» است. رادیو حیتا کاری‌ست از گروهی از فرزندان ادبی رودمعجن که از راه دور به عشق زادگاه برنامه تولید می‌کنند و هر پانزده روز یک‌بار منتشر می‌کنند. نویسندگان و گویندگان این رادیو در ابتدا مطالب‌شان را در سایتی به نام حیتا منتشر می‌شد. بعد از چند سال وبلاگ‌نویسی و تولید محتوا در سایت دوستان نویسنده‌ی «حیتا»‌ تصمیم به تولید محتوای صوتی گرفتند و این‌گونه شد که رادیو حیتا متولد شد. شنیدن برنامه‌های صوتی معمولا یک ساعته‌ی «حیتا»‌ را به همه‌ی علاقه‌مندان توصیه می‌کنم.

شعر محمد نیکوعقیده‌ی رودمعجنی در زبان بسیار ساده است و در محتوا تا حدی پیچیده. گاه برای دریافت مفهوم اشعار ایشان لازم است چند بار شنیده یا خوانده شود اما در نهایت وقتی گره شعر در ذهن مخاطب باز می‌شود با دنیای ساده و صمیمی شاعر روبه‌رو می‌شویم. کلمات خراسانی و اصطلاحات خراسان در شعر ایشان هر چند کم ولی به چشم می‌خورد به شعر ایشان حال و هوای ویژه‌ای می‌بخشد.
در ادامه نگاهی می‌اندازیم به چند شعر از این شاعر خوب همشهری:

۱- ریشه
بقچه‌هایی را که خاک می‌خورند
به هم می‌ریزم
لهجه‌ام را تن می‌کنم
چقدر تنگ شده است
واژه‌ها
که روزی اندازه‌ی تنم بود
می‌ایستم به تماشای پاهایم
در آینه
ریشه‌هایم!
از خاک بیرون زده‌اند
نقره‌کوب لهجه‌ام
که کدر شده است
صادره از...
شهری که مرا نمی‌شناسد
با کوچه و خیابانی
که همیشه فکر می‌کنند
جایی مرا دیده‌اند.

۲- جوانه
بهار از حصار تمام تقویم‌ها
گذشته است
برای تمام شاخه‌ها
از شکوفه پیراهنی دوخته
و برای خواب برکه‌ها
دسته‌دسته نیلوفر آورده
و من از گِزگِز دست‌هایم
از این همه شوق...
که ریخته در دشت درونم
می‌فهمم
که جوانه زده‌ام
از این تب و تاب که می‌بینم
ریخته در تن آدم‌ها
از همه‌ی این عشق
که در سفرهای زمین است
می‌فهمم بهار را
از این همه بیداری
که در خواب من است.


۳- به تو که فراموش شده‌ای «جانباز شیمیایی»
هنوز سِرُم می‌دود
در رگ‌های اطاق
و زمین در چشم تو
مساحت ناچیزی‌ست
میخ شده
به سقف اطاق
تو که با کفش‌های سال‌های دور
از قلمرو تخت
به مقصد هیچ خیابانی در پاییز
فراتر نرفته‌ای
هنوز دردهایت را هر صبح
به تماشای پنجره می‌بری
باز سرفه‌ها به سراغت می‌آیند
روی دستهای اطاق
تشییع می‌شوی
چیزی نمانده بال‌بال زدنت
ختم به پرواز شود
سعی کن نفس بکشی
غنیمت‌های خاکریز
تقسیم شده است
لیک سهم تو هم
نفسهایی‌ست
جیره‌بندی شده
در کپسول اکسیژن.

۴- پاییز
 گم شده بودم
میانِ گذار فصل‌ها
سه ماه مانده تا بهار
چند شب تا یلدای بلند
مرا در کجاوه‌ای گذاشتند
قابله‌ام مرا از پهلوی پاییز گرفت
پاییزی شدم
مسافر فصل‌ها
شناسنامه‌ام خیلی دقیق نیست
می‌ماند
شک و یقین‌های مادرم
میان سنبله یا قوس
کجای زمان ایستاده‌ام
میان دیروز
یا همهمه‌ی اکنون
میان پنجره‌های چوبی
که باز می‌شد
به باغ بسیاردرخت
یا قاب منظره‌ی ایوان
و چشم‌اندازش
که بیش از چهار فصل
در آستین داشت
باغی که پدر
تمام آرزوهایش را در آن کاشت
قد کشیدند و بلند
حتی بلندتر
از درخت‌های گردوی باغ سید تقی
هر بهار سبز می‌شدند
سپس زرد
عاقبت لخت
بهار صرف شده است
پاییز در میان است
من مسافر پاییزم.

 

منبع این نوشته مصاحبه با شاعر در چهارم فروردین ۱۴۰۰ است که در نوروزگاه انجام شد.

بهمن صباغ زاده

 

پی‌نوشت:
«حِیتا» (heytâ) نام چشمه‌ای است در روستای رودمعجن.

نوروزگاه نام برنامه‌ای بود به ابتکار شهرداری که پاتوق‌های مختلف ادبی فرهنگی هنری در پیشکوه تربت حیدریه اجرای برنامه داشتند.

 

بهمن صباغ زاده محمد نیکوعقیده

 

محمد نیکوعقیده


برچسب‌ها: محمد نیکوعقیده, شاعران همشهری, تربت حیدریه, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 23:31  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


سرو آزاد شعر تربت حیدریه، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری استاد علی اکبر عباسی

علی اکبر عباسی از شاعران شناخته‌شده و محبوب تربت حیدریه است. نام این آزادمرد در ذهن مردم تربت حیدریه با «سمندرخان» گره خورده است. سمندرخان سالار شخصیت اصلی داستانی منظوم است که جناب عباسی در دهه‌های هفتاد و هشتاد سروده است.

علی اکبر عباسی در ۱۳۴۶/۰۹/۱۵ در روستای فهندر تربت حیدریه در خانه‌ی غلامعباس و فاطمه به دنیا آمد. پدربزرگش که ژاندارم بازنشسته‌ی دوره‌ی رضاخان بود در روستای فهندر خانه داشت مردی خوش‌ذوق و باسواد بود و اولین شعرها را در گوش علی اکبر زمزمه کرد. به رغم این‌که در تربت حیدریه خانه داشتند اما بیشتر دوران کودکی علی اکبر نزد پدربزرگ و در روستا گذشت. وقتی هفت ساله شد به خاطر عشق و علاقه‌ای که به فضای روستا داشت پدربزرگ او را در دبستان روستای فهندر ثبت نام کرد و کودکی علی اکبر گره خورد به دشت‌ها، مزارع، گله‌های گوسفند، باغ‌ها و کوچه‌باغ‌های روستای فهندر.

روستای فهندر که در شمال غربی تربت حیدریه واقع شده، اولین روستای بزرگ در مسیر تربت حیدریه به بایگ است و فاصله‌ی چندانی با شهر تربت حیدریه ندارد. رفت و آمد حتی با پای پیاده بین فهندر و تربت حیدریه کاری سخت نیست. در دوره‌ی راهنمایی مدرسه‌ی طاهریان میزبان علی اکبر عباسی بود اما همچنان بیشتر وقتش را در روستای فهندر می‌گذراند. عباسی در دوران دبیرستان رشته‌ی تجربی را انتخاب کرد و راهی دبیرستان چمران شد. سال ۱۳۶۵ توانست در رشته‌ی علوم تجربی دیپلم بگیرد.

سال‌های جنگ بود و علی اکبر جوان بعد از گرفتن دیپلم عازم جبهه‌های غرب و جنوب غرب کشور شد. بعد از دو سال سربازی، سرنوشت برای علی اکبر عباسی آینده‌ای پُر از مهر و شفقت را انتخاب کرده بود. او پس از گذراندن دوره‌ی سه ساله‌ی پرستاری در آموزشگاه بهیاری تربت حیدریه به استخدام وزارت بهداشت درآمد.

دوره‌ی خدمت در لباس سفید پرستاری برای عباسی عزیز دوره‌ای پر فراز و نشیب بود. منزل اول درمانگاه باخرز بود. باخرز شهر کوچکی‌ست در غرب تربت حیدریه، سرِ راه تایباد. باخرز زادگاه استاد حسین سمندری و استاد شریف زاده، شهر دوتار و موسیقی مقامی است و خدمت این شاعر همشهری در باخرز همراه بود با شب‌نشینی در جمع اساتید درجه یک دوتار خراسان.

جناب عباسی بعد از شش سال خدمت در باخرز به دومین منزل خود یعنی شهرستان تایباد رسید. پنج سال هم در شهر مرزی تایباد با مردم شعردوست تایباد گذشت و بعد از ده دوازده سال دوری برای ادامه‌ی خدمت به تربت حیدریه آمد و در بیمارستان نهم دی مشغول به کار شد. بعد از سی سال خدمت در سال ۱۳۹۶ بازنشسته شد. آقای عباسی بعد از بازنشستگی بیشتر اوقات خود را صرف مطالعه و تحقیق می‌کند و همچنین به باغداری هم مشغول هستند.

اولین جرقه‌های شعر را در زندگی علی اکبر عباسی باید در دوران راهنمایی جست. شعرهایش در این دوران ساده و برای نوجوانان جذاب بود و در مدرسه او را به عنوان شاعر می‌شناختند. غریزه‌ی شعر باعث می‌شد حتی اولین شعرهای او در وزن بی‌اشکال و در قافیه کم‌اشکال باشد اما در آن زمان شعر برای علی اکبر عباسی بیشتر سرگرمی بود تا هنر. او در مورد ادامه‌ی این راه می‌گوید «وقتی به دبیرستان رسیدم استاد محمد رشید با شنیدن شعرهایم خیلی تشویقم کرد و با راهنمایی‌های ایشان توانستم کم‌کم راهم را وادی شعر پیدا کنم.»


تمایل عباسی تا قبل از رسیدن به انجمن شعر و ادب قطب بیشتر به شعر کلاسیک بود و به گفته‌ی خودش شعرش تقلیدی بود از شاعران بزرگ تاریخ ادبیات. سال ۱۳۷۵ به دعوت استاد رشید به جلسات انجمن قطب آمد. ابتدا با شاعران شهرستان و خیلی زود با شاعران خراسان آشنا و با جریان‌های ادبی روز شعر همراه شد.
همراهی با اسفندیار جهانشیری و شرکت در جلسات شهرهای خراسان باعث شد شعر عباسی در این مرحله پوستی نو بیندازد و او به عنوان یکی شاعران نوکلاسیک خراسان به جامعه‌ی ادب‌دوست معرفی شد. «تربت عشق» کتابی بود که در سال ۱۳۸۳ به همت فریاد نیشابوری چاپ شد و در آن کتاب شعر عباسی در کنار دیگر شاعران همشهری می‌درخشید. چند ماه بعد از چاپ تربت عشق، «فانوس خیال» وارد بازار نشر شد که مجموعه‌ای از غزل‌های علی اکبر عباسی و اسفندیار جهانشیری بود.
شعر محلی به گویش تربت حیدریه علاقه‌مندی دیگر عباسی بود که در تمام این سال‌ها همراهش بوده و هست. شعرهای محلی او ابتدا گرایش به طنز داشت اما با شنیدن یک نوار کاست از شعرخوانی محمد قهرمان و شرکت در جلسات قهرمان جایگاه شعر محلی در ذهن او محکم‌تر شد. او می‌گوید: «در آن زمان مخاطبان این توقع را داشتند که شعر محلی به شکلی مسخره کردن لهجه باشد اما وقتی با شعر قهرمان آشنا شدم تا جایی که توانستم روبروی این جریان ایستادم»
از آقای عباسی می‌پرسم در مسیر شعر چه کسانی مشوق‌های اصلی شما بودند؟ او می‌گوید: «از زمان دبیرستان که شروع کنم استاد رشید خیلی تشویقم کرد. بعد که با شاعران استان آشنا شدم و در جلسات مشهد شرکت می‌کردم مرحوم ذبیح الله صاحبکار خیلی از من حمایت کرد. اصولا مرحوم صاحبکار خیلی به تربت و تربتی‌ها علاقه داشت. مثل پدری دلسوز بود و سعی می‌کرد در هر حال شاعران جوان را تشویق کند. آقای اسفندیار جهانشیری هم در این راه همیشه در کنارم بود و حمایتم می‌کرد. همیشه اولین سروده‌هایمان را برای هم می‌خواندیم و بسیار مدیون راهنمایی‌های ایشان هستم.»
به آقای عباسی می‌گویم شعر کدام شاعران را دوست دارید؟ و این‌طور پاسخ می‌شنوم: «در بین قدما فردوسی، مولوی، صائب را خیلی دوست دارم، در شعر محلی قهرمان را خیلی دوست دارم، همین‌طور حیدربابای شهریار را. و در شعر امروز غزل حسین منزوی را بسیار می‌پسندم»
به آقای عباسی می‌گویم بعد از سی سال حضور در جلسات ادبی، از نظر شما شعر چیست؟ آقای عباسی می‌گوید: «من مهم‌ترین عامل شعر را تاثیرگذاری می‌دانم. شعر تاثیرگذار راه خودش را پیدا می‌کند هرچند مثلا صورت خیال برجسته‌ای نداشته باشد»

آقای عباسی تقریبا در تمام قالب‌های شعر فارسی طبع‌آزمایی کرده است اما مثنوی و غزل در شعر او جایگاه بلندتری دارند. مسلما سرودن منظومه‌ای بلند چون سمندرخان قالب مثنوی را می‌طلبید. قالب غزل هم در شعر گویشی و هم در شعر زبان معیار آقای عباسی پررنگ است. نکته‌ی جالب این که آقای عباسی شعرهایی دارد که در قالب‌های شناخته‌شده‌ی شعر فارسی نمی‌گنجد. ایشان در این مورد می‌گویند: «برای من انتخاب قالب اولین مرحله‌ی سرودن نیست. معمولا چند مصرع از شعر را که می‌گویم سعی می‌کنم از نظر قافیه نظمی داشته باشد و برایم مهم نیست که این نظم را قدما به رسمیت شناخته‌اند یا نه. برای همین در شعرهایم شعرهایی است شبیه به ترجیع‌بند که فقط یک مصرعش تکرار شده است. شعرهایی که نه مسمط است و ترجیع‌بند و نه ترکیب‌بند، گذاشته‌ام خودِ شعر قالبش را انتخاب کند.»
نظر آقای عباسی را راجع به شعر امروز می‌پرسم و جوابم را چنین می‌دهند: «ذائقه‌ی من بیشتر با شعر اجتماعی هماهنگ است و امروز شعر اجتماعی با طنز همراه شده است. طنزی که کلیشه‌ای و نخ‌نما شده است. اعتراض‌ها و انتقادهایی که کم و بیش به یک شکل در شعر شاعران مختلف دیده می‌شود. طنزهایی که صورت‌های خیال آن به شدت کمرنگ و هجو و هزل در آن پررنگ است. آن قدرت و ایهامی که باید در شعر اجتماعی باشد نیست.»

از آقای عباسی در خصوص جشنواره‌های شعر می‌پرسم. می‌گوید: «من با جشنواره‌های آزاد موافقم. بهانه‌ایست برای دور هم جمع شدن شاعرها و شکل گرفتن روابطی که به رشد شعر کمک می‌کند. اما جشنواره‌های موضوعی را نمی‌پسندم. در جشنواره‌های موضوعی تبادل نظر شکل نمی‌گیرد، یک عده که با هم هم‌عقیده هستند با قواعد مشخص شده از پیش شعر می‌گویند و بعد هم دور هم جمع می‌شوند و افتتاحیه و اختتامیه می‌گیرند. جشنواره اگر موضوعی نباشد و بتواند افراد با طرز فکرهای مختلف را درگیر کند می‌تواند جایگاه داشته باشد.»


اغراق نیست اگر بگویم منظومه‌ی پانصدبیتی «سمندرخان سالار» سروده‌ی آقای عباسی پرمخاطب‌ترین مجموعه‌ی شعر تربت حیدریه در سال‌های اخیر بوده است. خراسانی‌ها و به خصوص اهالی تربت حیدریه ابیاتی از این منظومه‌ی بلند را حفظ هستند. این کتاب پیش از این‌که به بازار نشر بیاید، جای خود را باز کرده بود و بیش از یک دهه فایل‌های صوتی‌اش گوش به گوش و گوشی به گوشی می‌رفت و پخش می‌شد.
جدا از فانوس خیال و سمندرخان سالار آقای عباسی مجموعه‌های آماده‌ی چاپی هم دارد که در برگیرنده‌ی اشعار تربتی و طنز اوست اما به خاطر قیمت بالای کتاب فعلا تصمیمی برای چاپش ندارد. همچنین مقاله‌ها و تحقیق‌های مختلفی در زمینه‌‌های مختلف ادبی از آقای عباسی در سال‌های اخیر منتشر شده است که می‌تواند در قالب کتاب منتشر شود.
آخرین صحبت استاد علی اکبر عباسی در این مصاحبه به شعر محلی برمی‌گشت و ایشان بحثی داشتند در اهمیت گویش‌ها و لهجه‌های محلی. به اعتقاد ایشان فرهنگ شفاهی و اشعار فولکرولیک چشمه‌هایی است که رودخانه‌ی زبان معیار را تغذیه می‌کند. زبان معیار بدون گویش‌های محلی خیلی محدود است. به نظر آقای عباسی دیر یا زود جریان فرهنگ‌های شفاهی اهمیت خود را پیدا خواهد کرد و گویش‌ها و لهجه‌ها از انزوا خارج خواهند شد.
در ادامه یکی از اشعار زبان معیار و یکی از شعرهای گویشی شاعر خوب همشهری آقای علی اکبر عباسی را با هم می‌خوانیم:

 

هی منال از جیب خالی، جیب تو خالی که نیست
مشکل ما ای عزیزان! مشکل مالی که نیست

مشکل ما لخت و عوری؛ بی‌حیایی؛ دلبری‌ست
مشکل ما کفش و فرش و موکت و قالی که نیست

گر خزانه خالی و صندوق ارزی خالی است
جیب چین و روسیه و دوستان خالی که نیست

فقر و بدبختی در این کشور اگر باشد, که نیست
امتحان‌های خدا هست از بداقبالی که نیست

فرض کن زیر خط فقریم و پایین‌تر از آن
رتبه‌ی ما کمتر از سودان و سومالی که نیست

باز با باز و کبوتر با کبوتر می‌پرد
ما اگر کم می‌پریم از بی پر و بالی که نیست

مملکت تدبیر می‌خواهد کلیدش دست ماست
مملکت با عقل می‌چرخد به رمّالی که نیست

در حقوق هسته‌ای بر حرف خود اِستاده‌ایم
غرب چانه می‌زند، دکّان بقالی که نیست

این که وضع مملکت صد روزه بهتر می‌شود
گفته‌ایم اما هدف صد روز امسالی که نیست

احترام مفسدان اقتصادی واجب است
ایده‌ی ما حفظ اسرار است، نقّالی که نیست

حال اگر یک دو سه ملیارد از خزانه رفت، رفت
دولت ما دولت صبر است، جنجالی که نیست

پُست و قدرت هر که را دادیم ثروتمند شد
کسب ثروت رانت می‌خواهد به حمّالی که نیست

دوستان دزد ما هر دَم رکوردی می‌زنند
دزدی شاهانه خرواری‌ست، مثقالی که نیست

غرب در حال فروپاشی‌ست ، حرف 20:30 ست
این سخن گفتار BBC پوشالی که نیست

مملکت امروز پُر از ملحد و کافر شده
در چنین وضع خرابی حیفِ خلخالی که نیست!

 

یَگ بَرِ دِلُم آهَه، یَگ بَرِ دِلُم خویَه
یَگ بَرِش غَم عِشقَه یَگ بَرِ دِگَه اویَه

وَختِ که نِبَشَه او زِْرِ جَرجَرِ اشگُم
خو مُشُرَّه از چَشمُم وِرمِگی که نُوْدویَه

کی مِگَه دلِ عاشق مُخکَمَه، نِمِشْکینَه
اِی دِلِ شِگِستِه‌یْ ما بِستَه وِر سَرِ مویَه

اُفتیِم دِ پایِ تو، مُو و دل، مِگَن «وَرخِز»
مَو مَیُم که وَرخِزُم، دل مَگِر دِ فِرمویه؟

هی دِزی فِرَ ْوَ ْنی گُندم غَمِر هر سال
دِ دلُم مُنُم اَمبار،  دل مِگی که کُندویَه

یَگ غَمِ مِرَه از دل، جایِ او مِیَه صَتّا
اَسیایِ دَرد اینجِه روز و شُوْ دِ گِردویَه

رِفتَه جونِ مُو از غم، بندِ لُوْ دِ لُوْ از خو
بند اَگِر که بِشْکینَه،  خو رِیی دِ صد جویَه

پِِشِِ مُردُما از مُو  روشِِ وِرمِگِردَ ْنه
وای اَگِر بمیرُم مُو قَـْتِلُم  فِقَد اویَه

وِرمِگن‌که:«از عِشقِش دل بِکَن»چِه نَـْفَهمَن
پِندِرَن بِرِیْ عاشِق  کِندنِ دل آسویَه

تیرِ طَعنِه‌یِ مُردُم بِدتَر از جِفایِ او
رَحم و رُ ْز نیَه اَصلا، اینجِه کافِرِستویَه

 

منبع: مصاحبه با شاعر در فروردین‌ماه ۱۴۰۰
پی‌نوشت:
من که خود را شاگردِ استاد علی اکبر عباسی می‌دانم و از علاقه‌مندان شعر او هستم، سالیان سال منتظر این مصاحبه بودم اما جناب عباسی همیشه شانه خالی می‌کرد و متواضعانه می‌گفت زندگی من چیز چندان مهمی ندارد که قابل ذکر باشد. خوشحالم که بالاخره توفیق رفیقم شد و این مصاحبه انجام شد. بهمن صباغ زاده

 

انجمن نویسندگان اوسنه تربت حیدریه بهمن صباغ زاده

 

 

علی اکبر عباسی

 


برچسب‌ها: علی اکبر عباسی, شاعران همشهری, تربت حیدریه, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 1:40  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب قدیمی‌تر