۶- شعر طنز؛ نقیضه؛ مامور و زن؛ رضا رفیع؛ گردآورنده علی اکبر عباسی
رضا رفیع در 6 مرداد سال 1349 در تربت حیدریه به دنیا آمده است. تا مقطع دبیرستان را در شهرستان تربت حیدریه تحصیل میکند و پس از قبولی در دانشگاه تهران به پایتخت میرود. تا مقطع فوق لیسانس ادامه تحصیل میدهد. در حال حاضر نیز ساکن تهران است. نام رضا رفیع با طنز گره خورده است و غالبا او را به عنوان شاعر و نویسندهی طنزپرداز و برگزارکنندهی شبشعرهای شکرخند و مجری برنامههای طنز در صدا و سیما میشناسند.
وی مجموعه شعرهای طنز خود را جمعآوری کرده و قصد دارد آنها را در 2 جلد به چاپ برساند. یکی از مجموعهشعرهای آقای رضا رفیع به گفتهی خودشان حال و هوای غزل دارد و رفتوآمدی است میان شعر جدی و شعر طنز که با عنوان «طنز و تغزل» منتشر خواهد شد. مجموعهی دوم که فعلا نامی برایش انتخاب نشده طنزهایی که اصطلاحاً سیاسی، شفاف و رو است و به مخاطبان بزرگسال ارائه میشود. این 2 مجموعه دربرگیرندهی بیش از یکصد شعر است. همچنین آقای رضا رفیع وبلاگی دارد که اشعار و نوشتههایش را میتوانید در آن بخوانید: http://kamitaghesmatijedi.persianblog.ir
شعری که در زیر میخوانید نقیضهای است از مثنوی معروف موسی و شبان که از سرودههای معروف مولانا است. بخشهایی از این شعر که از دفتر دوم مثنوی معنوی است در کتابهای درسی آمده بود و از اینرو غالبا با این شعر آشنا هستند.
مامور و زن
دید مأموری زنی را توی راه
«کو همیگفت: ای خدا و ای اله»
تو کجایی تا شوم من همسرت
وقت خواب آید بگیرم در برت
تاپ پوشم بهر تو با استریچ
گاهِ می نوشم به همراهت سنایچ
پا دهد، صندل برایت پا کنم
تا خودم را در دل تو جا کنم
زانتیایت را بشویم روز و شب
داخلش بنشینم از درب عقب!
در جلو آنکه نشیند، آن تویی
در حقیقت صاحب فرمان تویی
گر تو گویی، شال بر سر مینهم
گر تو خواهی، موی را فر میدهم
موی سر مِش میزنم از بهر تو
یکسره حتی به وقت قهر تو
از برای توست کوته آستین
پاچهی شلوار من هم همچنین
غیر یک کیلو النگو توی دست
پای من بهر تو پُر خلخال هست
بهر تو مالم به صورت نیوهآ
یک گرم، یا دو گرم ... یا این هوا!
اودکلن بر خود زنم پیشت مدام
تا که بوی گل بگیرد هرکجام
میروم حمام گرم کوی تو
میزنم سشوار، رو در روی تو
گر که حتی مو نباشد بر سرم
من کُلهگیس از دبی فوراً خرم!
ای فدایت ریمل و بیگودیام
وی فدایت لنز و عینک دودیام
من برای توست گر «روژ» میزنم
گر جز این بودهست، کمتر از زنم!
از برای توست این روژ گونهام
ور نه بهر غیر، دیگر گونهام
خاک پای توست خطّ چشم من
تا درآید چشم هر مرد خفن
لاک ناخنهام ناز شست تو
ناخن مصنوعیام در دست تو
بهترینها را پَزَم بهر غذا
پیتزا و شینیسل و لازانیا
با دسر بعدش پذیرایی کنم
همرهش یک استکان چایی کنم
ای به قربان تو هر چه با کلاس
میشوم خوشتیپ بهرت از اساس
بهر تو تیپ جوادی میزنم
گر نخواهی، تیپ عادی میزنم
«گر بگویی این کنم یا آن کنم»
من دقیقاً ای عزیز آن سان کنم
من برایت میشوم اِندِ مرام
گر که باشد سایهی تو مستدام
کاش میشد من ببینم رویکت
واکنم گلسر، زنم بر مویکت
گفت مأمورش که: ای زن، کات کن!
کمتر از این، خلق عالم مات کن
چیست این لاطائلات و ترّهات؟
حاسبوا اعمالکن، قبل از ممات
بوی کفر آید ز کُل جملههات
این چه ایمانی است؟ ارواح بابات!
تیپ تو بوی تساهل میدهد
نفس آدم را کمی هل میدهد
حرفهای تو خلاف عفت است
بدتر از ایمیل و یکصد تا چت است!
آنچه کلاً عرض کردی، نارواست
«مفسدٌ فی العرض» بودن هم خطاست
با خدایت مثل آدم حرف زن
گر که قادر نیستی، اصلاً نزن!
از خدا چی چی تصور میکنی
کاین چنین با او تغیر میکنی؟
شل حجابا! دین ادا اطوار نیست
جای کوتهمانتوی سرکار نیست!
باید آموزی کمی علم کلام
حق همین باشد که گویم، والسلام!
چون به پایان آمدش مأمور حرف
از خجالت آب شد زن مثل برف
گفت: ای مأمور، حالم زار شد
از مرام خود دلم بیزار شد
حرف تو هر چند توی خال زد
در نگاهم لیک ضدّ حال زد
از سخنهای تو من دِپْرِس شدم
گر طلا بودم دوباره مس شدم
من پشیمان گشتم از ایمان خود
میروم اکنون به کفرستان خود
بعد از این ریلکس میگردم دگر
کاملاً برعکس میگردم دگر
پس سر خود را گرفت و گشت دور
با دلی آشفته و چشمی نمور
ناگهان در توی ره، مأمور را
تلفن همراه آمد در صدا
یک نفر در پشت خط از راه دور
گفت با مأمور: کای مرد غیور
این چه برخوردی است که مورد پَرَد؟
مُردهشور این طرز ارشادت برد!
از چه زن را ول نمودی در فراق؟
أنکر الأشخاص عندی ذوالچماق
تو برای وصله کردن آمدی
نی برای مثله کردن آمدی
ما برون را بنگریم و قال را
منتها یک خوردهای هم حال را
این زنی که تو چنین پرّاندیاش
فاسد و فاسق پس آنگه خواندیاش
هیچ میدانی که خیلی زود زود
او «فرار مغزها» خواهد نمود؟
این فضای اجتماع حالیه
گر چه هر چه بستهترتر(!) عالیه
مصلحت میباشد اما بعد از این
باز گردد یککمی مانند چین
پس به محض قطع این تلفن بدو
دامن زن را بگیر و گو مرو
(دامنش را گر گرفتی در مسیر
در حد شرعیش اما تو بگیر!)
رفت مأمور از پی زن با دلیل
گر چه در ظاهر بسان زن ذلیل
دید زن را در خیابان صفا
رفت و گفت او را: که ای خواهر بیا!
بعد از این تو ترک قیل و قال کن
با خدا هر طور خواهی حال کن
توی هیچ آداب و ترتیبی مکوش
هر چه میخواهد دل تنگت بپوش
***
برچسبها:
گزارش جلسه شماره 1027 به تاریخ 920916,
شعر طنز,
شعر طنز رفیع