سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

محمود شریفی کدکنی از آن گل‌های بی‌خار روزگار است. چند سال است که به جلسات انجمن قطب رفت و آمد دارد و یکی از شاعران محبوب این انجمن است. تا حالا نشنیده‌ام که کسی از او کوچکترین گله‌ای داشته باشد. امیر معزی در غزلی زیبا گفته است: «بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی/ زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد» گل صحبت محمود هم خار ندارد. شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۴ از همصحبتی با این گل بی‌خار رخ من چون گل شکفته بود. از قبل قرار ملاقات را گذاشته بودیم. بعد از جلسه‌ی انجمن قطب کمی صبر کردیم تا خداحافظی‌ها و عکس‌های یادگاری تمام شود و رباط کمی خلوت شد. روی یکی از تخت‌های چوبی رباط تهمینه نشستیم، من ضبط صوت را روشن کردم و مشغول گپ و گفت شدیم. آن‌چه در ادامه می‌خوانید حاصل حدود هشتاد دقیقه گفت و گوی ما در شبی تابستانی و دلپذیر بود.


محمود شریفی هشتم مرداد ۱۳۵۹ در کدکن به دنیا آمد. شهر کَدکَن در ۷۰ کیلومتری شمال‌غربی شهر تربت حیدریه و ۸۰ کیلومتری جنوب نیشابور واقع است. کدکن چند هزار نفر جمعیت دارد و لهجه‌ی مردم این شهر به نیشابوری نزدیک‌تر است تا تربتی. این شهر در دامنه‌های شمالی رشته‌کوه کوهسرخ قرار دارد. پدر محمود که اصالتا اهل کوهسرخِ کاشمر است در کدکن به شیخ محمد مشهور بود. شیخ محمد باغدار و کشاورز بود و همچنین مکتب‌خانه‌ای را اداره می‌کرد و به کودکان کدکن قرآن می‌آموخت.

مادرش خانم طیبه حلاج اصالتا یزدی بود و در کار مکتب‌داری به پدر کمک می‌کرد. طیبه خانم ساکن کدکن بود که شیخ محمد به جهت دیدار خویشاوندان از کاشمر به کدکن آمد و دلباخته‌ی او شد. بعد از ازدواج هم کدکن ماندند، هرچند چند سالی هم برای زندگی به زادگاه شیخ محمد یعنی روستای تولی در کاشمر رفتند اما باز به کدکن برگشتند و در این شهر زندگی کردند.

محمود سومین پسر خانواده است و به اصطلاح ته‌تغاری خانه بوده است. او در کودکی آرام و سربه‌زیر بود هرچند چند خاطره‌ی شاخص از شیطنت‌های کودکی‌اش هم به یاد دارد. در مورد کودکی‌اش می‌گوید: «کودکی شادی داشتم. مادرم مهربان و خوش‌برخورد بود و خانه‌ی ما همیشه پر از مهمان بود.» او در کودکی عزیردُردانه‌ی خانه بود و پدر و مادر توجه خاصی به او داشتند. کودکی محمود در کوچه‌باغ‌های کدکن به بازی و خوشی گذشت. روزگاری که برای همه‌ی ما مثل ابر بهار می‌گذرد و خاطراتش تا میان‌سالی و پیری همراهی‌مان می‌کند.

وقتی به هفت سالگی رسید او را به دبستان کدکن فرستادند. محمود بچه‌ی ریزنقشی بود و بسیار وابسته‌ی پدر و مادر. او که فضای مدرسه را دلخواه ندید بعد از چند روز دیگر به مدرسه نرفت و پدر و مادرش هم قانع شدند که تا سال بعد صبر کنند و او را یک سال دیرتر روانه‌ی دبستان کنند. سال بعد یعنی مهرماه ۱۳۶۷ محمود سال تحصیلی را با اشتیاق شروع کرد و خیلی زود جذب کتاب و درس و مدرسه و معلم شد. اولین مدرسه‌اش مدرسه‌ی شهید جوادی بود که خیلی به خانه‌ی آن‌ها نزدیک بود.

کدکن جمعیتی زیاد داشت و مثل روستاها کلاس‌های پنج پایه نداشت بلکه حتی در برخی پایه‌ها دو کلاس داشت. وضعیت درسی‌اش خوب بود و همیشه جزو شاگردان برتر مدرسه بود. در راهنمایی شهید حسیننیان کدکن هم نمره‌های بالایی می‌گرفت و حسابی درس‌خوان شده بود. سوم راهنمایی در آزمون مدارس تیزهوشان شرکت کرد و پذیرفته شد. کدکن مدرسه‌ی تیزهوشان یا نمونه دولتی نداشت و او راهی مدرسه‌ی نمونه دولتی ملامظفر گناباد شد. محمود در این مورد می‌گوید: «بیش از یکی دو ماه در مدرسه‌ی ملامظفر گناباد دوام نیاوردم. به خانواده و محیط کدکن الفت داشتم. آب و هوای خشک گناباد غمزده‌ام می‌کرد. در مهرماه طبیعت کدکن هزار جلوه دارد اما گناباد خشک و بی‌آب و علف بود. تصمیم گرفتم قید مدرسه‌ی نمونه را بزنم و برگردم کدکن.»

یکی دو ماه از سال تحصیلی گذشته بود که محمود شریفی به کدکن برگشت. نمره‌هایش خوب بود و چون چند نفر از دوستان صمیمی‌اش که آن‌ها هم وضعیت تحصیلی مشابه محمود را داشتند در دبیرستان شهید میرزایی کدکن رشته‌ی تجربی را انتخاب کرده بودند. او هم در کنار دوستانش در دبیرستان شهید میرزایی مشغول به خواندن رشته‌ی تجربی شد.

من که می‌دانم محمود شریفی فارغ‌التحصیل زبان و ادبیات فارسی است می‌پرسم که «پس شد که سر از علوم انسانی درآوردی؟» محمود با خنده می‌گوید: «با یکی از معلم‌ها حرفم شد. نتیجه این شد که سال اول دبیرستان قید مدرسه را زدم و تنها در امتحانات خرداد شرکت کردم.»

سال بعد محمود رشته‌ی انسانی را انتخاب کرد. در همین یک سال نظام قدیم هم تبدیل به نظام جدید آموزشی شده بود و محمود یک سال از تحصیل عقب افتاد. به محمود می‌گویم پس همین‌قدر تصادفی وارد ادبیات و شعر وارد زندگی‌ات شد؟ می‌گوید: «نه به همین سادگی، برادرم در همان سال که مدرسه نمی‌رفتم یک دیوان حافظ به من هدیه داد. او در رشته‌ی کتابداری در بیرجند درس می‌خواند. من آن سال وقت اضافه زیاد داشتم و سرم را با خواندن همین کتاب گرم می‌کردم. سعی می‌کردم از شعر حافظ سر دربیاورم که کار ساده‌ای نبود. روزی به کتابخانه‌ی کدکن رفته بودم و کتاب «تماشاگه راز» را دیدم که شرح غزل‌های حافظ بود. کتاب را امانت گرفتم و همین کتاب کلیدی شد برای ورود به دیوان خواجه‌ی شیراز. سال بعد که می‌خواستم بین دبیرستان بروم بدم نمی‌آمد که در رشته‌ی علوم انسانی گره‌های بیشتری از شعر حافظ باز کنم و ذهنم نسبت به شعر حافظ روشن‌تر شود.»

محمود سه سال در دبیرستان کدکن رشته‌ی علوم انسانی را خواند. سالی که او دیپلم گرفت اولین دوره‌های نظام جدید آموزشی فارغ‌التحصیل شدند و بعد طبق قانون آن دوره گذراندن یک سال پیش‌دانشگاهی اجباری شد. بعد از پیش‌دانشگاهی علوم انسانی که در پیش‌دانشگاهی شفیعی کدکنی گذشت، محمود در کنکور شرکت کرد و رتبه‌ی ۱۴۷ کنکور ادبیات و علوم انسانی را در سال ۱۳۷۹ کسب کرد. برادرش در این سال‌ها معلم شده بود و محمود هم به شعر و ادبیات بیش از پیش علاقه‌مند شده بود. این دو گزینه در کنار هم باعث شد که محمود برای شغل آینده به دبیری ادبیات فکر کند و مرکز تربیت معلم شهید بهشتی مشهد را انتخاب کند.

اولین دوره‌ی او در تربیت معلم یک دوره‌ی دو ساله با مدرک فوق دیپلم بود که از سال ۱۳۸۹ تا سال ۱۳۸۱ طول کشید. درس‌های دوره‌ی تربیت معلم دشواری خاصی نداشت و او خیلی راحت این دو سال را بهترین نمره‌ها پشت سر گذاشت و مهر ۱۳۸۱ برای تدریس به کدکن برگشت. اولین محل خدمت آقای شریفی روستای حصار یزدان و نوزه در جلگه‌ی رخ بود. این روستاها فاصله‌ی زیادی تا کدکن نداشت اما آقای شریفی تصمیم گرفت در روستای محل خدمتش بماند. او در این مورد می‌گوید: «دشت زیبایی بود. غروب‌های خیره‌کننده‌ای داشت و من هم شوق و ذوقی برای تدریس داشتم. کودکان معصوم و دوست‌داشتنی این دو روستا اولین دانش‌آموزان من بودند و خاطره‌‌هایی بسیار خوب از آن روزها دارم.»

در همین سال‌ آقای شریفی در آزمون کارشناسی ادبیات شرکت می‌کند و در دانشگاه دولتی حکیم سبزواری پذیرفته می‌شود. او در همان سال مامور به تحصیل شده و برای ادامه تحصیل عازم سبزوار می‌شود. شریفی سال ۱۳۸۵ از دانشگاه حکیم سبزواری فارغ‌التحصیل شده و با مدرک لیسانس ادبیات به کدکن برمی‌گردد. او در توضیح این مقطع از زندگی‌اش می‌گوید: «قصدم دبیری ادبیات فارسی بود اما در آن سال در کدکن معلم ادبیات فارسی زیاد بود و من به ناچار مدیریت یک مدرسه را در روستای رقیچه از توابع کدکن پذیرفتم. سال بعد هم معاون هنرستان شدم و چند سال پست‌های مختلف را تجربه کردم اما تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. سال بعد سرپرست خوابگاه هنرستان بودم که در کارشناسی ارشاد دانشگاه حکیم سبزواری پذیرفته شدم.»

او توانست بدون مرخصی و ماموریت با رفت و آمد هم به کار ادامه بدهد و هم تحصیل کند. سال ۱۳۹۰ از پایان‌نامه کارشناسی ارشد خود در مورد لهجه‌ی کدکن دفاع کرد و فارغ‌التحصیل شد. پایان‌نامه‌ی او به نحوه‌ی صرف فعل‌ها و دیگر جزئیات زبان در لهجه‌ی کدکن اختصاص داشت. امیدوارم پایان‌نامه‌ی دوران دانشجویی این شاعر خوب همشهری به زودی منتشر شود؛ شک ندارم که خواندنی و جذاب خواهد بود.

سال ۱۳۹۰ پس از نه سال کار در آموزش و پرورش کدکن بالاخره آقای محمود شریفی کدکنی توانست برای تدریس وارد کلاس ادبیات شود. از آن سال شریفی به تدریس ادبیات مشغول است و دانش‌آموزان زیادی به شنیدن شعر از زبان او دلباخته‌ی ادبیات شده‌اند.

شریفی در سال ۱۳۸۵ ازدواج کرد و دو دختر به نام‌های شقایق و بهار دارد. او اکنون با خانواده‌اش در تربت حیدریه زندگی می‌کند اما همچنان دلباخته‌ی زادگاه است. با شاعران کدکن ارتباط گرمی دارد و سعی می‌کند با برنامه‌هایی منظم شاعران این شهرستان را دور هم جمع کند.

از شریفی می‌پرسم غیر از هدیه گرفتن دیوان حافظ در سال اول دبیرستان گرایش شما به ادبیات دلایل دیگری هم داشت؟ می‌گوید: «مادرم زن مذهبی‌ای بود و خیلی شعر حفظ بود. ترکیب مذهبی بودن و شعر زیاد در حافظه داشتن او را به سمت اشعار مناجات‌گونه برده بود. او از خواجه عبدالله انصاری، ابوسعید ابوالخیر، شیخ عطار و دیگر عارفان و شاعران ابیاتی در حافظه داشت که بعد از نماز به شیرینی هر چه تمام می‌خواند. پررنگ‌ترین دلیل علاقه‌ی من به ادبیات را باید در روزهای کودکی‌ام و مناجات‌های مادرم جستجو کرد. دیگر دلیل علاقه‌ام به ادبیات، آقای سید محمد عبدالهیان دبیر دوره‌ی دبیرستانم بود.»

می‌پرسم اولین شعرت را کی گفتی؟ در پاسخم می‌گوید: «در دوره‌ی تربیت معلم استادی داشتم به اسم آقای علی اکبر شعبانی که شاعر بود و کتابی هم چاپ کرده بود. او گاه در کلاس از اشعار خودش می‌خواند که غالبا در قالب نیمایی سروده شده بودند. چون درس‌های تئوری ادبیات را خوانده بودم سر ذوق آمدم که من هم چیزی بنویسم. شعری در قالب نیمایی گفتم و به استاد شعبانی نشان دادم. مرا توصیه به خواندن و نوشتن بیشتر کرد. مدتی گذشت و من هم در وزن تبحر بیشتری پیدا کرده بودم یک غزل با وزن مفاعیلن گفتم. آن نیمایی را که نمی‌توانم شعر به حساب بیاورم اما شاید همین غزل ناپخته را بتوانم اولین شعرم بنامم.»

شعر به صورت خط در میان در زندگی محمود شریفی کدکنی جریان داشت. گاهی که موضوع مناسبی به ذهنش می‌آمد شعر می‌گفت و گاهی نه، به کلی شعر را کنار می‌گذاشت. شاید بشود گفت سالی یکی دو شعر بیشتر نمی‌سرود و انگیزه‌ی چندانی در سرودن شعر نداشت. در سال ۱۳۹۵ او و دوستانش که دبیران ادبیات بودند تصمیم گرفتند انجمن شعری به نام «انجمن شعر فرهنگیان» در کدکن راه‌اندازی کنند و به همین بهانه به طور منظم دور هم جمع شوند. این انجمن هم یک تشکل صنفی بود و هم یک انجمن ادبی. معمولا در هر جلسه هر کدام از دبیران که طبع و ذوقی داشت آخرین سروده‌ی خود را برای دیگران می‌خواند. انجمن شعر فرهنگیان کدکن باعث شد محمود شریفی بیش از پیش به شعر بپردازد و شعرهای بیشتری بگوید.

آقای شریفی که در این سال‌ها ساکن تربت حیدریه شده بود با انجمن شعر و ادب قطب آشنا شد و به جمع شاعران تربت حیدریه راه یافت. او خود در این مورد می‌گوید: «از حدود سال ۱۳۹۰ که ساکن تربت حیدریه شدم اسم انجمن شعر قطب به گوشم خورده بود اما خود را از نظر شعری در حدی نمی‌دیدم که بخواهم شعرم را پیش شاعران تربت حیدریه عرضه کنم. یکی دو بار دل به دریا زدم و سعی کردم انجمن را پیدا کنم اما موفق نبودم تا این‌که در سال ۱۳۹۸ در جستجویی اینترنتی به وبلاگ سیاه‌مشق و گزارش‌های انجمن شعر و ادب قطب رسیدم و تصمیم گرفتم در جلسات انجمن قطب شرکت کنم.»

آن زمان جلسات انجمن شعر و ادب قطب در موزه‌ی مشاهیر در باغملی تشکیل می‌شد. چون انجمن قطب آرشیو منظمی دارد می‌توان به دقت گفت که اولین حضور آقای شریفی در انجمن قطب برمی‌گردد به تاریخ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ که در جمع شاعران تربت حیدریه حضور پیدا کرد و شعر طنز خواند با این مطلع: «ثروتم را پسرم از تو که بهتر بخورد/ نگذاری ز درختت احدی بر بخورد»

شریفی از اولین جلسه‌ای که در انجمن قطب حضور پیدا کرد مورد توجه قرار گرفت و خیلی زود با شاعران همشهری همراه شد. تشویق شاعران همشهری و نقدهای ایشان باعث شد شعر برای آقای شریفی جدی‌تر شود. او سعی کرد نقدهایی را که می‌شنود به کار ببندد و روز به روز در شعر تربت حیدریه بیشتر بالید و تبدیل شد به یکی از چهره‌های شعر تربت حیدریه.

آقای شریفی غیر از شاعری، در کارهای جمعی انجمن هم چهره‌ای درخشان بود و مهربانی و صفایش باعث شد که در حلقه‌ی شاعران تربت حیدریه به گرمی پذیرفته شود و امروز او را باید از شاعران عالی انجمن شعر و ادب قطب دانست.

محمود شریفی بعد از چند سال حضور در انجمن قطب در سال ۱۴۰۳ تصمیم گرفت با همراهی چند تن از شاعران کدکن جلسات انجمن شعر فرهنگیان را گسترش دهد و این جلسات ادبی را در کدکن عمومی کند. آن‌ها نام این انجمن ادبی را به افتخار دانشمند فاضل و شاعر نام‌آشنای کدکن «انجمن شفیعی کدکنی» گذاشتند. انجمن شفیعی کدکنی حاصل عشق محمود شریفی به کدکن، عشق او به ادبیات و عشق او به دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی بود. او و دوستانش خیلی زود توانستند علاقه‌مندان شعر و ادب را در این شهرستان جذب کنند و با برنامه‌ریزی و تشکیل جلسات منظم بین دانش‌آموزان و شاعران کدکن استعدادیابی کنند.

از شریفی می‌پرسم از شاعران تاریخ ادبیات کدام یک را می‌پسندی؟ می‌گوید «شاعر شماره‌ی یک برای من در تاریخ ادبیات فارسی همواره حافظ شیرازی است. حافظ سرشار از تکنیک‌های شعری است و افزون بر این رندی او باعث شده است که هر کس از ظن خود با او همراه شود.» غیر از خواجه‌ی شیراز، آقای شریفی با شعر سعدی و مولانا هم انس و الفتی دارد و از بین شاعران معاصر هم ارادتی خاص به دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی و مهدی اخوان ثالث دارد.

شریفی معتقد است که در شعرش در ابتدا تحت تاثیر شفیعی کدکنی بوده است و بعد از آن شاعران انجمن قطب را در سبک شاعری‌اش پررنگ می‌بیند. او می‌گوید «آشنایی چهره به چهره با شاعران تاثیری زیاد بر من گذاشت و از هر کدام چیزی آموختم. مثلا آوردن لهجه به شعر یکی از تاثیرهای جدی انجمن قطب بر من بود. وقتی می‌دیدم شعر لهجه‌ای در انجمن پایگاه و جایگاهی بلند دارد من هم ترغیب شد در این حیطه طبع‌آزمایی کنم و کم‌کم وارد این حوزه هم شدم.»

از او می‌پرسم اگر از تعریف‌های کلاسیک شعر بگذریم به عنوان محمود شریفی کدکنی چه تعریفی از شعر داری؟ شریفی پس از مکثی نسبتا طولانی می‌گوید «من به تعریف دکتر شفیعی نمی‌توانم چیزی اضافه کنم. دکتر شفیعی معتقد است شعر گره خوردگی عاطفه و تخیل است که در زبانی آهنگین شکل گرفته است.» می‌خندم و می‌گویم «نمی‌توانی فرار کنی باید به برداشت خودت از شعر هم اشاره کنی.» او می‌گوید عاطفه را خیلی تاثیرگذار می‌دانم و به طور کلی آوردن تصویر بر شعریت شعر می‌افزاید. مخصوصا تصویرهایی که از طبیعت یا از زندگی مردم بیاید بر صمیمت و دلپذیری شعر اضافه می‌کند.

بیشتر شعرهای آقای شریفی در قالب‌های غزل و چهارپاره شکل گرفته است. از رابطه‌اش با شعر معاصر از او می‌پرسم و او در جواب من می‌گوید: «اگر منصف باشم باید بگویم من دلی در گرو شعر کهن دارم. شعر امروز را دوست دارم اما در مقابل ‌آن تاریخ درخشان ادب پارسی دست شعر معاصر را نسبتا خالی می‌دانم.» او معتقد است شعر امروز مثل هر چیز دیگری دچار ابتذال شده است. خیلی از چیزها در جهان معاصر از هویت خالی شده است و به یک نام خالی بدل شده است. شریفی اعتقاد دارد خیلی از جریان‌های شعر امروز به آینده راه پیدا نخواهند کرد و فراموش خواهند شد. او می‌گوید: «نمی‌شود با مانیفست دادن برای شعر نسخه پیچید. شعری که قبولِ مردم را نداشته باشد در حلقه‌های روشنفکری باقی می‌ماند و در فضای جامعه طنین‌انداز نخواهد شد.»

من سعی می‌کنم در خلال این مصاحبه‌ها از نگاه شاعر به شعر به طور کلی و جزئی جویا شوم و معتقدم بیان این نکته‌ها در مصاحبه باعث می‌شود خوانندگان بهتر شاعر با مورد نظر آشنا شوند. از محمود شریفی عزیز می‌پرسم «شعر چه نقشی در زندگی بشر امروز می‌تواند داشته باشد؟» محمود که انگار از قبل به این موضوع فکر کرده است با نقل قولی از شوپنهاور شروع می‌کند که گفته است زندگی رنج است. او می‌گوید: «جریان اصلی زندگی رنج‌آور است. خوشی‌ها و شادی‌ها نمی‌توانند این رنج عظیم را از بین ببرند اما هنر می‌تواند مرهم بزرگی بر این رنج باشد. شعر می‌تواند سبب کاهش رنج بشر باشد. ما در سایه‌سار ادبیات تا حدی از رنج بزرگ زندگی رها می‌شویم. بخشی از این کاهش رنج شامل همه‌ی مخاطبان شعر می‌شود و بخشی مختص خودِ شاعر است که با تولید اثر و خلق هنر در جهان ذهنی خود پیش می‌رود و سلوکی را تجربه می‌کند.»

شریفی به شعر متعهد چندان باور ندارد اما معتقد است شاعر ناخودآگاه تحت ثاثیر اجتماع است و اگر صادقانه با شعر برخورد کند شعرش هم آیینه‌ی روح خودش و هم آیینه‌ی روح اجتماعش خواهد بود. این شعر صادقانه می‌تواند ازلی ابدی باشد چون روح بشر و روح اجتماع نسل به نسل به هم شبیه است و همین است راز ماندگاری شاعران درجه یک تاریخ ادبیات که نه زمان می‌شناسند و مکان. شعر اگر متعهد به یک جریان خاص باشد محکوم به فراموشی است. ممکن است در دوره‌ای گل کند و بر صدر بنشیند اما در طول زمان فراموش خواهد شد.

محمود شریفی چندان علاقه‌ای به شرکت در جشنواره‌های شعر ندارد. می‌گوید «به ندرت پیش آمده که در جشنواره‌ای شرکت کنم. مثلا سال ۱۳۹۸ در جشنواره‌ی ملی «نگاهی به طنز معاصر» در فومن جزو برگزیدگان بودم. یا در جشنواره‌ی شعر زعفران که به صورت ملی در تربت حیدریه برگزار شد شرکت کردم. اما در مجموع اهل شرکت در جشنواره‌های ادبی نیستم.»

محمود شریفی کدکنی کتاب چاپ‌شده‌ای در زمینه‌ی شعر ندارد و تنها اثر چاپ شده‌ی او یک داستان با عنوان «بادبور» است که سال ۱۴۰۰ در انتشارات عطران در تهران چاپ شد. او می‌گوید «وقتی به چاپ مجموعه‌ی شعر فکر می‌کنم دچار کمال‌گرایی می‌شوم و با خود می‌گویم این همه شاعران بهتر از من هستند و شعرهای بهتر می‌گویند که هنوز مجموعه چاپ نکرده‌اند و خودم را در این صف عقب‌تر می‌برم.» مقاله‌ای هم از آقای شریفی وجود دارد که در مورد لهجه‌ی کدکن است و از پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد این شاعر همشهری استخراج شده است.

به بخش هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو می‌رسید و محمود شریفی می‌گوید: «یادم می‌آید زمانی از تربت حیدریه گریزان بودم. به خاطر شرایط زندگی ناچار بودم در تربت حیدریه منزل داشته باشم اما تا فرصتی پیدا می‌کردم به کدکن می‌رفتم. امروز می‌توانم بگویم تربت حیدریه را دوست دارم و دلیل این تغییر نگرش انجمن‌های ادبی تربت حیدریه است. تربت علی‌رغم همه‌ی ناکامی‌اش در پیشرفت در زمینه‌های مختلف از نظر فرهنگی شهر پیشرفته‌ای است. حال خوبی که از انجمن مثنوی خوانی، انجمن قطب، انجمن شاهنامه و دیگر انجمن‌های ادبی تربت حیدریه پیدا می‌کنم بسیار برایم ارزش دارد. با این‌که رشته‌ام ادبیات بوده از این انجمن‌ها بسیار آموخته‌ام و همیشه این جلسات برایم نکته‌های تازه داشته است.»

شریفی در پایان اضافه می‌کند: «به عنوان شاعر نباید سطح خودمان را بالاتر از دیگران بدانیم و اختلاف سلیقه‌ها نباید باعث جدایی ما از هم شود. به رغم همه‌ی اختلاف‌هایی که شاعران ممکن است با هم داشته باشند یک علاقه‌ی مشترک به شعر دارند و از شعر لذت می‌برند. وقتی به بررسی علل لذت بردن‌مان از ادبیات بپردازیم نقد ادبی شکل می‌گیرد. با هم بودنِ سلیقه‌های مختلف ادبی در کنار هم می‌توانند شاعران نسل بعدی را بهتر پرورش دهد.»

محمود شریفی در قالب‌های مختلف شعری و در گونه‌های مختلف ادبی کار کرده است. به نظر من در هر زمینه زبانش متفاوت است و در هر موضوعی که وارد می‌شود سعی می‌کند اصول حاکم بر آن گونه را رعایت کند. شعرش روان است اما به ندرت گره‌هایی در زبان دارد که نشان می‌دهد تمرکزش را روی محتوای شعر می‌گذارد تا فرم. در چهارپاره‌هایش زبانی صمیمی و امروزی به چشم می‌خورد که از ویژگی‌های شعر امروز است. در ادامه چند شعر از اشعار این شاعر همشهری را با هم می‌خوانیم.


خونِ شب می‌دود به رگ‌هایم
چشم‌هایم دو جغد بی‌آزار
گم شدم در دهان تاریکی
می‌زند نبض ساعت دیوار

ساعت از نیمه‌شب گذشته و باز
گُر گرفتم میان منقل شب
قلب من می‌زند به طبل جنون
جان رسیده به آستانه‌ی لب

بر دهل مشت، مشت می‌کوبم
مست و دیوانه‌وار و ناهنجار
در هجوم پلشت شکلک‌ها
چندش خنده‌های ناخروار

در هیاهوی فتنه می‌رقصم
سر من از تنم جدا مانده
سوختم در حریق ثانیه‌ها
مشت خاکسترم به جا مانده

خلقتی موذیانه در راه است
مغزها از جبین زده بیرون
دست مرموز و خوفناکی پست
امشب از آستین زده بیرون

شاخ زشتی به بینی‌ام جوشید
کل این شهر مثل من شده‌اند
صبح یک روز گاوپیشانی
مردم شهر کرگدن شده‌اند

جای سرو و صنوبر و سبزه
از زمین موش و مار می‌روید
از ردِ بوسه‌ی کدامین دیو
از تن شهر، دار می‌روید؟

دارم از درد و زخم می‌پیچم
مثل ماری به زیر تیغه‌ی بیل
زندگی بر سرم شده آوار
مثل موری به پای لشکر فیل

گُر گرفتم میان منقل شب
اخگری در تنور تاب و تبم
گاه پیغمبری اولوالعزمم
گاه تَبَّت یَدا اَبولَهبم

عقربه همچو عقربی زخمی
ذهن من مثل گربه‌ای ولگرد
خسته از این زباله‌گردی‌ها
خسته از این تعفن نامرد

یک به یک می‌شمارم این شب‌ها
زخم‌هایی که از خودم خوردم
دیگر از دیگران چه جای گِلِه
من که با ضربت خودم مُردم

کل تاریخ را ورق زده‌ام
مثل شب‌روزهای سخت بشر
آه از آن‌چه گذشت بر سر ما
بازی مرگ و تاج و تخت بشر

در دهان شگفت تاریکی
چشم‌هایم دو جغد شب‌بیدار
خسته از این تراکم تاریک
می‌زند نبض ساعت دیوار

ناگهان می‌شود نگاهم محو
ناگهان محو می‌شود همه‌چیز
عشق و افسانه خوشه می‌بندد
ناگهان از تو می‌شوم لبریز

دست در دست ماه می‌خوانم
خوشه خوشه ستاره می‌چینم
باز هم مثل کودکی‌هایم
گر چه بیدار، خواب می‌بینم

حافظ از راه می رسد سرمست
«حال دل با تو گفتنم هوس است»
من هوس‌باز نیستم اما
«با تو تا روز خُفتنم هوس است»

‌‌زندگی در زمین تمام شده
ما دوتا مانده‌ایم و این دنیا
دست هم را دوباره می‌گیریم
با همان عشق آدم و حوا

ای خوشا باز هم برهنه شدن
شاد و آزاد در زمین خدا
بار دیگر چو لحظه‌های هبوط
هیچ قیدی ندارد این دنیا

شیطنت‌های چشم تو ساده
من دوباره فریب خواهم خورد
راه و بی‌راه بوسه خواهم چید
از نگاه تو سیب خواهم خورد

آخرین لحظه‌های عمر زمین
ما همین‌جا بهشت می‌سازیم
از ازل تا ابد در این لحظه
ما فقط دل به عشق می‌بازیم

محو دریا و این شکوه افق
غرقه در ساحلِ تماشاییم
آخرین نغمه‌های ناب زمین
آخرین بوسه‌های دنیاییم...


با مویه‌های این دل از موی نازک‌تر چه باید کرد
با آرزوهایی که بر دستم شده پرپر چه باید کرد؟!

با یادگاری‌ها که در پستویِ صَدتو خاک خواهد خورد
با خاطرات مرده در آغوش این دفتر، چه باید کرد؟!

می‌خواهم از دیوار هم پنهان کنم اندوه‌‌هایم را
با اشک‌های منتظر، آماده، پشت در چه باید کرد؟!

کالای احساس مرا دنیا پشیزی برنمی‌دارد
با تیزبازی‌های این دلال بازیگر چه باید کرد؟!

هر چند جان‌بخشی، گوارایی، لطیفی چشمه‌ی عشقم!
با شوره‌زار این کویر پست پهناور، چه باید کرد؟!

با دره مرداری که رودرروی من با قهر می‌خندد
با این‌همه پل‌های ویران پشت سر؛ دیگر چه باید کرد؟!

گفتم سیاوش می‌شوم بر قلب آتش می‌زنم ای وای
با آتش پنهان شده در زیر خاکستر چه باید کرد؟!

افتاده آب از آسیاب شعرهایم؛ ذوق و احساسم
با چشمه‌های خشک؛ با این چشم‌های تر چه باید کرد؟!

دیروز مادر بود و یک پرچین گل و ریحان و سرسبزی
امروز با این شمعدانی‌های بی مادر چه باید کرد؟!

با یک‌ زمین حرفی که در دل مُرد بستم کوله خود را
با زخم‌های زنده تا بیداری محشر چه باید کرد؟!

آری فریب چشم‌هایش را نباید خورد، می‌دانم
با این دل احساسی تنهای خوش‌باور چه باید کرد؟!


تو که انگشت اتهامت رو
یک گلوله به سمت من کردی
تو‌ که امشب دلت رو انگاری
با دو دست خودت کفن کردی...

تو به چشمای من شدی مشکوک
من به لبخند تو شدم مظنون
آخرش مارو می‌کُشه این شک
ما به دستای هم می‌شیم مدفون

زخم خوردی تو از همه، آره
از همه آدمای دور و بَِرت
اولین تیر رو به قلب تو زد
اون که بُردیش زیرِ بال و پَرِت

یا بِکِش ماشه رو تمومش کن
یا بُکُش حس انتقامت رو
یا به من اعتماد کن امشب
یا بگو آخرین کلامت رو

ما دیگه مهره‌های سوخته‌ایم
شهر ما برده‌ی هوس‌هاشه
این دوئل دیگه رو به پایانه
عشق‌مون آخرین نفس‌هاشه

روی اون شاخه‌های خشکیده
پشت اون چهره‌های سنگیِ سرد
لاشه‌خورها هنوز منتظرن
شاید امشب بمیره این شبگرد

زوزه‌های غریب گرگی پیر
خون شَتَک‌خورده رو در و دیوار
پنجه‌های زمخت نامردو
یک نفس از گلوی من بردار

شهر ما رفت بار دیگه به خواب
چشمِ روباهِ توطئه بیدار
خنده‌هات می‌کنه حکایت باز
از فریب خزنده‌ای این‌بار

آدمک‌های در نقاب فرو
تو خداوند این دغل‌سازی
من شدم بار دیگه قربانی
تو شدی مافیای این بازی...


از بس زده‌ام بال بر این سقف قفس
افتاده‌ام از بال و پر و پا و نفس
آزادی و پرواز هوس بود هوس
لطفی کن و ای مرگ به فریادم رس


گفته بودم دست می‌گیرم،
دوست می‌دارم، نشد...
گفته بودم مهر می‌پاشم،
عشق می‌کارم، نشد...
زندگی ما را چنان در خود شکست
فرصت یک «دوستت دارم» نشد...


فریاد می‌زدم که مگر گوش ها کر است؟!
گفتی نه جان من همه دروازه و در است

مزد آن گرفته است که کاری نکرده است
نابرده رنج گنج برادر، میسر است

امروز دایه‌های وطن با حضور قلب
بردند بچه را و فقط جای او تر است

یک جدول از حروف الفبا به پیش ما
گویند حرف اول دزدان کشور است

دم را گره بزن به دم دُم‌کلفت‌ها
هر کس که این‌چنین نکند سخت ابتر است

گفتم که ما سهام عدالت گرفته‌ایم
گفتی عدالت است که برگ چغندر است

گفتم فرار مغز جوانان مصیبتی است
گفتا زبان و پاچه بخور پاچه بهتر است

خودرو اگر گران شده و پا نمی‌دهد
دیگر چه غم، که شهر پر از قاطر و خر است

دستم به ران و سینه‌ات نرسد مرغ نازنین
عشقم به بال و گردن تو معتبرتر است

روباه اگر که مرغ بدزد در این زمان
جرمش از اختلاس بزرگان گران‌تر است

دیگر زمان لیلی و مجنون گذشته است
لیلای دلربای من آن بره‌ی نر است

هر چند سهم ما شده باران خاک و گِل
هم سهم کافران همه باران جرجر است؟

ما رهبران عصر جدید جهان شدیم
کوری که خود عصاکش یک کور دیگر است

این شهر جای چه‌چهِ بلبل دگر نشد
از بس که گوش‌ها همه دنبال عرعر است

دیگر زمان قدرت بازو گذشته است
قدرت در این زمانه فصیح و سخنور است

بازیچه‌های ساده‌ی دل‌واژه‌ها شدیم
کفتار تا الف بنهد عین کفتر است

بازار عقل و دانش و ایمان کساد شد
دیگر خدا و عشق چو کبریت احمر است

از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است
این سرزمین قباله ی ژن‌های برتر است

دوبیتی به لهجه‌ی کدکن
خِبَر دایَن به باغا که «تِوَر» رف
دُهول بِزْنِن که ظالم بِـْخِبَر رف
صدای ارّه‌بِرقی تا بِلَن رف
دِرِختاما هَمَه دِستَه‌ی تِوَر رف


آخرین خاطره‌ام از آواز
به آخرین خاطره‌ام از آزادی بر می‌گردد
روزی که من و قناری‌ام
تصنیفی را
در ماهور
می‌خواندیم
بر چارچوب دریچه‌ای که
به آزادترین باغ جهان باز می‌شد
از پشت میله‌های منجمد زمستان
بهار مدت‌هاست
نگاهِ خشکِ یخ‌زده‌اش را
به آواز این قناری مرده در من دوخته است
عنکبوت در گلویم لانه بسته
کبوتر تخم‌ گذاشته
و پیامبری که رسالتش را فراموش کرده...

برای پدرم

خورشید و داس و گندم و دستان پینه‌بست
مژگان خوشه‌ها به خوش‌آمد خوش‌آمدست
در خوشه‌های چشم تو ای چشمه سار مهر
لبخند مهربان خدا دانه بسته‌است
بذر امید کاشته‌ای
آرام و بی گلایه ز دی‌ها گذشته‌ای
یک فصل آرزو
یک فصل انتظار
چون چشمه در تلاش و تکاپو و جست وجو
اینک به چشم‌های تو بایست خو گرفت
دل‌های تنگ پنجره‌ها «بی‌تپش» شده است
با دست‌های پاک تو باید «وضو» گرفت

برای مادر

باغ پاییز شدی برگ بهارانت کو؟
پیر و رنجور شدی، آن لب خندانت گو؟

آن فرت‌بافی و گلدوزی و چادر شب تو
آن همه ذوق و هنرهای فراوانت کو؟

ای تو لالایی شب‌های هراس‌انگیزم
نغمه‌هایت چه شد و طبع غزلخوانت کو؟

بر لبت زمزمه‌ی شعر‌ و دوبیتی و دعا،
آن مناجات سحرگاهی و قرآنت کو؟

چه شد آن باغچه که دست تو را می‌بوسید
بر سر سفره ما سبزی ریحانت کو؟

زندگی، سینی چای و گل لبخند تو بود
خسته از زندگی‌ام سینی و قندانت کو؟

عطر و بوی خوش آن نان تنوری دم صبح
جنب و جوش سحر و عطر خوش نانت کو؟
گل نیلوفر و ختمی، سیب و آلوی‌ حیاط
آب و جاروی سحر، رونق بُستانت کو؟

خانه‌ی ساده ما غلغله‌ی مهمان بود
آن هیاهو چه شد و خانه‌ی مهمانت کو

خط به خط چهره‌ی تو راوی نسلی‌ست صبور
صبر یعقوب چه شد؟ یوسف چشمانت کو؟

قصه‌ها، خاطره‌ها، زمزمه‌ها داشت لبت،
گویش کدکن و فرهنگ خراسانت کو؟

دوست عزیزم آقای محمود شریفی شاعر بسیار خوبی‌ست و از آن مهم‌تر انسان خوبی است. امیدوارم مجموعه‌ی شعر این شاعر همشهری منتشر شود و ما با شعر او بیشتر آشنا شویم. هر گوشه‌ی خراسان مهدِ شعر و ادب است و امیدوارم انجمن شعر شفیعی کدکنی در کدکن با کمک آقای شریفی و دوستانش بتواند روز به روز موفق‌تر از قبل شود و نام «انجمن شفیعی کدکنی» در کنار نام این شهر زیبا و نام استاد شفیعی همواره برقرار و بردوام بماند.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۷/۰۵ تربت حیدریه

محمود شریفی کدکنی

عکس‌ از احسان محسن زاده، انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۲/۰۷/۱۵ در کتابخانه‌ی شهید بهشتی

محمود شریفی کدکنی

عکس از انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۰۱ در کتابخانه‌ی شهید بهشتی

محمود شریفی کدکنی

عکس‌هایی از انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۲/۰۲/۰۹ در اقامتگاه بومگردی تهمینه

محمود شریفی کدکنی

عکس از جلسه‌ی انجمن قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۴/۰۴/۲۸ در اقامتگاه بومگردی تهمینه

محمود شریفی

محمود شریفی کدکنی

محمود شریفی کدکنی

محمود شریفی کدکنی در انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه

بهمن صباغ زاده

بهمن صباغ زاده در انجمن قطب تربت حیدریه


برچسب‌ها: محمود شریفی کدکنی, شاعران تربت حیدریه, تربت حیدریه, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ساعت 22:18  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

این مصاحبه در شهریور ۱۴۰۴ انجام شده و در سه قسمت در وب‌سایت رضا شاه‌پسند منتشر شده است. در این مصاحبه بهمن صباغ زاده از زندگی و شعرش می‌گوید. این مصاحبه را می‌توانید در آدرس‌های زیر بخوانید:

https://share.google/4rmvqEZXjQH198fOO
https://share.google/tR5RqoUiDF8l8fiBa
https://share.google/BGcA7U3mT5hmSrP37

#مصاحبه
#رضا_شاه_پسند
#بهمن_صباغ_زاده


https://t.me/anjomanghotb

مصاحبه رضا شاه پسند با بهمن صباغ زاده

رضا شاه پسند


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, مصاحبه, رضا شاه پسند
+ نوشته شده در  دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۴ساعت 20:9  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


صدای خانم بهنام مثل گوینده‌های رادیوست. شبیه گوینده‌های قدیمی که صدایشان روی موج‌های AM سفر می‌کرد و به ساحل گوش شنوندگان می‌رسید. اولین جلسه‌ای که وارد انجمن قطب شد من مجری بودم اسمش را پرسیدم و برای شعرخوانی دعوتش کردم. آن زمان معمولا هر هفته از یکی از دوستان شاعرم خواهش می‌کردم که هفته‌ی بعد مجری باشند. خانم بهنام آن‌قدر تاثیرگذار شعر خواند که آخر جلسه از خانم بهنام خواهش کردم هفته‌ی بعد مجری جلسه باشد. اجرای جلسه‌ی بعد به قدری خوب از کار درآمد که از استاد نجف زاده اجازه گرفتم تا مسئولیت اجرا را در انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه کلا به خانم بهنام بسپاریم و خانم بهنام مجری همیشگی انجمن قطب شد.

شنبه چهارم مردادماه ۱۴۰۴ بعد از جلسه‌ی انجمن قطب فرصتی پیش آمد تا با خانم بهنام به گپ و گفت بنشینم و آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک گفتگوی یک ساعته در حیاط باصفای اقامتگاه بومگردی تهمینه در تربت حیدریه است.

مریم بهنام زاده در ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۴ در محله‌ی مظفریه‌ی تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش محمدعلی بهنام زاده معمار بود. خانه‌ی آن‌ها نزدیک بیمارستان شیر و خورشید بود که بعد از انقلاب به بیمارستان نهم دی تغییر نام داد و پدربزرگ و مادربزرگش هر دو کارمند بیمارستان بودند. محمدعلی بهنام زاده شاعر نبود اما صدایی خوش داشت و شعرهای بسیاری در مدح ائمه‌ی اطهار در ذهن داشت. در زمان کودکی مریم، پدرش را در تربت حیدریه به عنوان مداح می‌شناختند. مادرش فاطمه نراقی زنی خانه‌دار بود که هم و غمش تربیت فرزندان بود.

مریم که فرزند دوم یک خانواده‌ی هشت نفره بود در کودکی دختر مظلوم و خجالتی بود که بیشتر وقتش در خانه می‌گذشت. وقتی شش ساله شد او را به کودکستان شکوفه‌های انقلاب در خیابان پروین فرستادند. یک سال حضور در کودکستان باعث شد کمی اجتماعی‌تر شود و برای ورود به مدرسه آماده شود. حضور در کودکستان تاثیر خودش را گذاشت و توانست مریم را از خانه بیرون بکشد. آن زمان کوچه جای امنی بود برای بازی بچه‌ها بود. او همراه دیگر بچه‌های محله‌ی مظفریه (چهارراه بیمارستان) خاطرات خوشی از بازی‌های ساده و گرم دهه‌ی شصت دارند. عصرهای بهار و تابستان معمولا مادرها جلوی یکی از خانه‌ها فرش می‌انداختند، می‌نشستند به سبزی پاک کردن و صحبت کردن و بچه‌ها در فاصله‌ای کم مشغول بازی می‌شدند.

اولین مدرسه‌ی مریم دبستان سیزده ‌آبان بود که در خیابان پروین بود و فاصله‌ی کمی تا چهارراه بیمارستان داشت. اولین درسی که توجه او را در مدرسه جلب کرد انشاء بود. او هنوز با حسرت از انشاهای دبستان یاد می‌کند که ساعتی بود برای پرواز خیال به جاهای دوردست. خانم بهنام اعتراف می‌کند که در مشق نوشتن بسیار کند بوده و با بازیگوشی کلی از وقت مادر را می‌گرفته تا دو خط مشق بنویسد اما املاهای پرغلط را در انشاهای روان جبران می‌کرده است.

مدرسه‌ی راهنمایی لاله‌های انقلاب در مرحله‌ی بعد میزبان مریم بهنام زاده شد. این مدرسه هم در خیابان لشکری قرار داشت بعد از انقلاب به خیابان پروین اعتصامی تغییر نام داد. سه سال راهنمایی به سرعت سپری شد و مریم بهنام زاده که سری به ریاضی و علوم نداشت در هدایت تحصیلی رشته‌ی علوم انسانی را انتخاب کرد. آن زمان سال اول دبیرستان عمومی بود. هرچند رشته‌ی تحصیلی در دوران راهنمایی انتخاب می‌شد اما می‌توانستی کلاس اول دبیرستان را در هر مدرسه‌ای دوست داشتی درس بخوانی. نزدیک‌ترین و معتبرترین مدرسه دبیرستان پروین بود که در چهارراه فرهنگ قرار داشت و خانم بهنام سال ۱۳۷۰ برای گذراندن اولین سال دبیرستان در این مدرسه ثبت نام کرد. دبیرستان پروین قدیمی‌ترین دبیرستان دخترانه تربت حیدریه است که در سال ۱۳۱۷ تاسیس شده است.

دهه‌ی شصت مدرسه‌ی پروین رشته‌ی علوم انسانی نداشت. مریم بهنام زاده و چند دوست همکلاسی که رشته‌ی انسانی را انتخاب کرده بودند از سال دوم برای ادامه‌ی تحصیل عازم هنرستان زینب شدند که چند کلاس اضافی داشت و از آن کلاس‌ها برای آموزش دانش‌آموزان علوم انسانی استفاده می‌کردند. درس‌های علوم انسانی به ذائقه‌ی مریم خوش می‌آمد و همین باعث شده بود کم‌کم درسخوان‌تر شود.


مریم بهنام زاده سال ۱۳۷۴ توانست در رشته‌ی علوم انسانی دیپلم بگیرد و در کنکور همان سال شرکت کرد و در رشته‌ی ادبیات دانشگاه پیام نور تربت حیدریه پذیرفته شد. در دوران دانشجویی علاوه بر درس خواندن اهل فعالیت‌های دانشجویی هم بود. در کتابخانه‌ی دانشگاه پیام نور تربت حیدریه کتابدار شد و بخشی از کارهای امور فرهنگی دانشگاه را نیز به عهده گرفت. بهنام می‌گوید: «خیلی درس خواندن برایم اولویت نداشت. رشته‌ی ادبیات را دوست داشتم اما آدمی نبودم که بنشینم پای درس‌های دانشگاه. پنجاه درصد اگر درس‌های دانشگاه را می‌خواندم پنجاه درصد دیگر را برای خودم مطالعه می‌کردم. کتابخانه‌ی دانشگاه فرصت خوبی برای کتاب خواندن و انس با کتاب بود.» همین درس خواندن و مطالعه‌ی آزاد پنجاه پنجاه باعث شد که خانم بهنام دوره‌ی لیسانس را شش سال کش بدهد و در سال ۱۳۸۰ لیسانس ادبیات گرفت.

مهرماه ۱۳۸۰ با آقای مهدی عابدی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر به نام‌های مبینا و نیما است. خانم بهنام می‌گوید: «دوست داشتم در رشته‌ی ادبیات ادامه تحصیل بدهم، شغلی در زمینه‌های فرهنگی داشته باشم اما کارهای خانه و بزرگ کردن بچه‌ها همه‌ی وقتم را به خود اختصاص داد. مثلا به عنوان معلم نهضت سواد آموزی قبول شدم اما به دلیل مشغله نتوانستم ادامه بدهم.» خوشبختانه کم‌کم اینترنت به کمکش ‌آمد و یکی از فعالیت‌های او در تمام سال‌هایی که وظیفه‌ی سنگین مادری را به عهده داشت وبلاگ‌نویسی بود. در دهه‌ی هشتاد وبلاگ‌نویسی رواج و رونقی داشت و او از طریق اینترنت سعی می‌کرد اطلاعاتش را به روز نگه دارد و با اهل قلم ارتباط داشته باشد.

یکی از کارهای جدی خانم بهنام پرداختن به انجمن شعر تربت حیدریه است. او در سال‌هایی که به انجمن پیوسته است با قبول نقش و فعالیت توانسته کمک فراوانی به انجمن کند و شاعران بیشتری را در این شهر به شعر علاقه‌مند کند. او هر جلسه ضمن اجرا از جلسه عکاسی می‌کند، کلیپ‌های تصویری می‌سازد و در فضای مجازی منتشر می‌کند و باعث می‌شود انجمن شعر بهتر دیده شود و جوان‌های شاعر و علاقه‌مند به شعر جذب انجمن شوند.

از دیگر کارهای مریم بهنام برگزاری نشست کتابخوان است که در کنار آقای مهدی غضنفری کتابدار باسواد همشهری سعی می‌کند ماهی یکی دو بار کتاب‌خوان‌های تربت حیدریه را دور هم جمع کند و کتاب‌هایی را که خوانده‌اند با هم به اشتراک بگذارند. او همچنین آدمی فعال و باانرژی در ورزش است و سعی می‌کند برنامه‌های منظم کوهنوردی برای شاعران و اهل قلم تدارک ببیند. خانم بهنام همراه آقای مهدی نجفی دوست خوش‌ذوق همشهری که مدیر باشگاه کوهنوردی نیکان است هر هفته برنامه‌های کوهنوردی و طبیعت‌گردی برگزار می‌کنند که معمولا دوستان شاعر همشهری در آن شرکت می‌کنند.

از خانم بهنام می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردید و ایشان می‌گویند: «من هم مثل خیلی‌ها از همان دوران نوجوانی دفتری داشتم که شعرهای زیبا را در آن می‌نوشتم. گاهی هم خودم چیزهایی سر هم می‌کردم که نمی‌دانستم شعر است یا نه. وقتی وبلاگ‌نویسی می‌کردم بیشترین تعاملم با وبلاگ‌های ادبی بود. کم‌کم ارتباط با شاعران مختلف که خیلی از آن‌ها منتقدان خوبی بودند باعث شد نوشته‌هایم سر و شکل شعر پیدا کند. فکر می‌کنم ابتدای دهه‌ی نود بود که شعرهایم در وبلاگ «نیلوفر مریم» و سایت شعر نو و بعد فیس‌بوک منتشر می‌کردم.»

در این بخش، مصاحبه‌مان به سمت بازگو کردن حال و هوای وبلاگ‌نویسی می‌رود و من ناگهان یادم می‌آید که وبلاگ «نیلوفر مریم» را می‌شناختم و سال‌ها پیش از این‌که خانم بهنام را ببینم با ایشان مکاتبه داشتم. ظرف چند دقیقه کلی دوست و آشنای مشترک به یادمان می‌آید که آن‌زمان در فضای وبلاگ‌نویسی فعال بودند و امروز از نام‌آشنایان شعر خراسان و کشور هستند. وبلاگ نیلوفر مریم وبلاگ پرمخاطبی بود که خانم بهنام شعرهایش را در آن منتشر می‌کرد.


آشنایی خانم بهنام با انجمن شعر قطب تربت حیدریه را مدیون کتابخانه‌ی شهید بهشتی هستیم. انجمن قطب که حدود پنجاه سال است در تربت حیدریه تشکل می‌شود از سال ۱۳۹۸ در شش‌ماهه‌ی دوم سال جلساتش را کتابخانه‌ی شهید بهشتی برگزار می‌کند. خانم بهنام درباره‌ی آشنایی‌اش با انجمن قطب می‌گوید: «مثل همیشه برای کتاب گرفتن به کتابخانه‌ی شهید بهشتی رفته بودم. آقای غضنفری همشهری کتابدار که می‌دید من به کتاب‌های شعر علاقه دارم روزی به من گفت. شما چرا در نشست‌های شاعران شرکت نمی‌کنید؟ من با تعجب پرسیدم مگر شاعران نشست دارند؟ و آقای غضنفری شماره تلفن شما را داد و انجمن شعر را معرفی کرد و شنبه‌ی بعدی من به جمع شاعران انجمن قطب اضافه شدم.»

از خانم بهنام از مشوقانش در راه شعر سوال می‌کنم و او ابتدا از علی ابراهیمی شاعر ساری یاد می‌کند و می‌گوید: «استاد ابراهیمی وقت زیادی برای شعر من گذاشت. از طریق فضای مجازی در ارتباط بودیم و من همیشه ابتدا شعرهایم را برای ایشان ارسال می‌کردم و اولین نقد و نظرها را از جانب ایشان دریافت می‌کردم.» همچنین از شاعر همشهری آقای حمیدرضا شهیدی نام می‌برد که علاوه بر شعر کلاسیک به شعر سپید علاقه دارند و او را تشویق به سرودن می‌کنند. به من هم اظهار لطفی می‌کنند که از ایشان تشکر می‌کنم.

خانم بهنام غزل‌های مولانا را بسیار دوست دارد و کتاب مورد علاقه‌اش از دنیای ادبیات کلاسیک دیوان شمس است. از شاعران معاصر به شعر فروغ فرخ زاد علاقه دارد و به طور کلی شعر شاعران زنی را می‌پسندد می‌توانند زبان جامعه‌ی زنان باشند. دیگر شاعر مورد علاقه‌ی خانم بهنام سید علی صالحی است که آثارش در قالب نوعی از شعر که امروز به «شعر گفتار» موسوم است می‌گنجد. خانم بهنام اشعار خودش را هم در همین طبقه قرار می‌دهد و می‌گوید: «سید علی صالحی، نوعی از شعر را پیش روی من گذاشت که با زبان شعری من هماهنگ بود و من خیلی از خواندن و سرودن این نوع شعر لذت می‌برم. بعد هم با شاعران دیگری آشنا شدم که در همین سبک شعری قلم می‌زدند مانند مجتبی رمضانی، بهرام محمودی، بهنام محبی فر که در همان سال‌های رواج وبلاگ‌نویسی با ایشان در ارتباط بودم و بسیار از ایشان آموختم.»

خانم بهنام شعر را در وهله‌ی اول مایه‌ی آرامش روح می‌داند و معتقد است شاعر باید بتواند تصاویری خلق کند که برای خودش و مخاطبش دلچسب باشد. شعر برای خانم بهنام مسکنی است که می‌تواند آلام روحی را کاهش بدهد. او می‌گوید: «در این دنیای پر اضطراب شعر می‌تواند یک پناهگاه امن باشد»

بهنام غیر از شعر گفتار به دوبیتی هم بسیار علاقه دارد و آثار اغلب دوبیتی‌سرایان تاریخ شعر فارسی را به دقت خوانده است. بخش قابل توجهی از سروده‌های خانم بهنام دوبیتی است. او می‌گوید: «دوبیتی وزنی دارد که بسیار به گوش آشناست و ما به واسطه‌ی اشعاری که در لهجه‌ی محلی داریم از کودکی با این وزن انس داریم» در ادامه‌ی صحبت‌مان در مورد قالب‌های شعری، خانم بهنام می‌گوید: «وقتی با آقای ابراهیمی آشنا شدم ایشان معتقد بودند که نزدیک‌ترین شعر به نوشته‌های من شعر گفتار است و سعی کردند مرا به این سمت هدایت کنند. کتاب‌هایی را معرفی کردند، شاعرانی را معرفی کردند و سروده‌های تازه‌ام را نقد کردند و باعث شدند بیشترین آثار من در این فرم شعری متولد شود.»

خانم مریم بهنام شعر امروز را موفق می‌داند. شعر امروز توانسته زبان روز را به خدمت بگیرد و بی‌واسطه با مخاطبش ارتباط برقرار کند. او می‌گوید: «یکی از خدماتی که نیما به شعر فارسی کرد همین بود که زبان شعر را به روز کرد. این زبان توسط جریان‌های بعدی شعر تقویت شد و شعر گفتار می‌تواند ادامه‌ی این جریان‌ها باشد.اما آفت‌هایی هم دارد. از جمله‌ی این که هر نوشته‌ای می‌تواند خود را به شکل شعر عرضه کند که با تاکید بر جنبه‌های هنری و زیبایی‌شناسی زبان می‌توان میان شعر گفتار و نوشته‌های ساده فرق گذاشت.»


مریم بهنام در مورد شرکت در جشنواره‌ها می‌گوید: «نفس جشنواره بد نیست علی‌الخصوص جشنواره‌هایی که خود شاعران برگزار می‌کنند و ادارات دولتی کمترین دخالت را در آن دارند. همان‌طور که در همه‌چیز سودجویی وجود دارد متاسفانه سودجویی به جشنواره‌های شعر هم رسیده است و دیده‌ام که در سال‌های اخیر جشنواره‌هایی فقط روی کاغذ و برای گرفتن بودجه برگزار شده‌اند. من سعی می‌کنم در جشنواره‌هایی که موضوع‌های مناسب دارند و مورد تایید افراد شناخته شده هستند شرکت کنم. مثلا در سال‌های اخیر در جشنواره‌های انجمن قطب یا بعضی جشنواره‌هایی که از طرف انجمن توصیه شده شرکت کرده‌ام.»

مریم بهنام تا امروز کتابی چاپ نکرده است اما کتاب «نیلوفر در پاییز» او که مجموعه‌ی شعرهای گفتار اوست آماده‌ی انتشار است. او در این مورد می‌گوید: «تا حالا بیشتر دغدغه‌ام سرودن بوده تا انتشار شعرها. انتشار کتاب هم کاری‌ست که باید انجام داد و قصد دارم این کتاب را به یک ناشر تخصصی شعر سپید بسپارم»

امروز خانم بهنام را غیر از شاعر به عنوان گوینده و مجری انجمن قطب می‌شناسند. از ایشان می‌پرسم چه شد که به گویندگی علاقه پیدا کردید. ایشان می‌گویند: «از همان سنین دبستان به کار صدا علاقه داشتم. مثلا در دوره‌های دانش‌آموزی مراسم صبحگاه مدرسه را اجرا می‌کردم یا عضو گروه سرود می‌شدم اما جدی‌تر شدن کار صدا به دهه‌ی اخیر برمی‌گردد. وقتی که پیام‌رسان تلگرام همه‌گیر شد با گروه‌های دکلمه‌ی شعر آشنا شدم و شروع کردم به اجرای دکلمه‌ی شعرهای مورد علاقه‌ام در این گروه‌ها. کم‌کم با دیگر کسانی که در این موضوع تجربه و مهارتی داشتند از جمله آقای صالح قدک زاده آشنا شدم و تشویق شدم به کار گویندگی که تا امروز در این زمینه هم مشغولم و سعی می‌کنم در این زمینه هم فعال باشم.»

به بخش «هر چه می‌خواهد دل تنگ بگو» می‌رسید و خانم بهنام به تاثیر انجمن قطب در شعرش اشاره می‌کند و می‌گوید: «از وقتی وارد انجمن قطب شدم جلسات هفتگی و منظم باعث شد شعر برایم جدی‌تر از پیش شود و فکر می‌کنم شعرم رنگ و بوی تازه‌ای گرفت که جا دارد از تمام برگزارکنندگان این جلسه و شما تشکر کنم.»

آخرین بخش این مصاحبه پیشنهاد خانم بهنام برای اختصاص دادن روزهایی از هفته برای دکلمه‌ی شعر در گروه انجمن شعر و ادب قطب است. خانم بهنام می‌گوید: «اجرای شعر برای شاعران خیلی مهم است و اگر شاعر بتواند شعرش را اصولی و صحیح بخواند تاثیر شعرش چند برابر خواهد شد. می‌توانیم روزهایی از هفته را به خوانش شعر اختصاص بدهیم. مثلا غزلی از سعدی را به اشتراک بگذاریم و از دوستان شاعر خواهش کنیم که این غزل را بخوانند و صدایشان را در گروه به اشتراک بگذارند و نقاط قوت و ضعف هر کس در خوانش بررسی شود. مطمئنا در طولانی‌مدت تاثیر زیاد خواهد داشت و باعث خواهد شد دوستان شاعرمان بتوانند شعرهایشان را هر چه زیباتر بخوانند.»

اگر بخواهم بدون تعارف بگویم فضای شعر خراسان هنوز هم فضایی سنتی است و انجمن شعر قطب تربت حیدریه هم از این قاعده مستثنی نیست. هنوز هم غزل رایج‌ترین قالب شعر در فضای شعری خراسان است و شاعران سپیدسرا در این خطه‌ی پهناور فلات ایران در اقلیت هستند. همان‌طور که در طول مصاحبه بارها اشاره شد شعر خانم بهنام شعر گفتار است که یکی از زیرشاخه‌های شعر سپید است. شاخص‌ترین و راحت‌ترین تعریف برای شعر گفتار همان استفاده از زبان عامیانه در سرودن شعر است. می‌شود گفت شعر گفتار شعری است که در بیان تخیل شاعر از زبان گفتار روزمره بهره می‌گیرد از مهم‌ترین ویژگی‌های آن استفاده از تکیه‌کلام‌های روزمره، برجسته کردن کلمات عامیانه و شکل هنری به آن دادن است. در ادامه چند شعر از خانم مریم بهنام را با هم می‌خوانیم:

قهوه‌ات را سر بکش
بی‌آنکه بدانم
چند روز از التهاب بهار روی دلتنگی‌ات جا مانده
قهوه‌ات را سر بکش
بی ‌آن‌که بدانم چه فالی برای زخم‌هایت
ته فنجان مانده است
ماه نیمه‌شب من!
خوردن یک شات قهوه
این همه حرف و حاشیه ندارد
شاید بهار دلش می‌خواهد
از لحظه‌هایمان یک شعر تلخ بسراید
و خرداد
نیشخندهایش را
توی عکس‌هایمان جا بگذارد
اما بگذار طعم زندگی
زیر زبانم شیرین باشد
بیخیال سرایش شعر
بگو ببینم حال دلت چطور است؟


دلتنگم
مثل خداحافظی شهریور از تابستان
مثل مسافری جامانده
روی ریگ‌های ریل
و شاید مثل دختری که
شب را با گل‌های نفروخته‌ی سر چهارراه سر می‌کند
دلتنگم آن‌قدر که این شب‌ها را می‌فروشم به ماه
تا یک روز
تو از شعرهایم سر درآوری
و با لبخند همیشگی
به دوست داشتنم اعتراف کنی
وباز یک عصر توی کافه
با یک قهوه‌ی تلخ
همه‌ی دلتنگی‌ام
شیرین می‌شود


خیلی وقت است
حرف‌هایم را
لای کاغذی نگذاشته‌ام
با خود می‌گفتم
باد که بوزد
بوی حرفهایم بلند می‌شود
تا همین الان که می‌خواهم حرف‌هایم را به چاپ برسانم
بادها همه از جنس ناموافقند
قبول کن
که قصه‌ی دلتنگی را
نمی‌شود حتا به باد موافق سپرد


‍ شب از نیمه گذشت
و ‌من
برای آن‌که از فکرت بیرون بیایم
حواسم را پرت می کنم وسط خیابان
کمی آن‌طرف‌تر
زنی با حواس من
به تو فکر می‌کند
می ترسم از همه مردمان این شهر
که یک روز
چشمانت را بدزدند
و من سوژه‌ای
برای سرودن این همه عاشقانه نداشته باشم


یک عصر
یک لبخند از لب تو
نزدیک غروب می‌پاشید کف حیاط
گفته بودم که از بوی دهانت
می‌فهمند که چقدر دوستت دارم
گفته بودم که یک زن حوالی این شهر هر روز تو را شعر می‌کند و به بهانه‌ی خوشبختی
پاییز را به خانه می آورد
اما تو بخند
بگذار همه‌ی خاطرات
از لب‌های تو‌ اتفاق بیفتد...


من
و این دفتر
و شاید هم کمی پاییز
در ازدحام نبودنِ تو
تنها نشسته‌ایم
من و پاییز
از تو از این شعر
از خیابان بی‌عبور
حرف می‌زنیم
من و این فصل
چقدر حرف داریم
وقتی تو با لبخندی تلخ
خاطرات شیرینی
از خود به جا می‌گذاری...

در پایان از خانم مریم بهنام تشکر می‌کنم که حضورش در انجمن شعر قطب بسیار موثر است. او از آدم‌هایی است که روحیه‌ی بالایی در کار تیمی دارد و در جلسات شعر هم سعی کرده است مسئولیت به عهده بگیرد. حضور شاعرانی مثل خانم بهنام کمک می‌کند به رشد شعر شهرستان تربت حیدریه و باعث می‌شود انجمن‌های ادبی این شهر رواج و رونق بیشتری داشته باشد. برای این شاعر همشهری آرزوی موفقیت دارم.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۵/۲۱ تربت حیدریه

مریم بهنام

مریم بهنام

مریم

مریم بهنام

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: مریم بهنام, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۴ساعت 9:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

داریوش آشوری انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه

کشش به سوی ارزش‌های متعالی از پایه‌های اندیشهٔ شاعرانه بوده است. امّا این کشش در شاعر بیشتر به سوی زیبایی‌ها (استتیک) است تا اخلاق. شاعران به سوی هرچه بلند است و خدایانه پرشکوه و زیبا، کشیده می‌شوند. شاید خودبینی طاووس‌وار شاعران نیز از همین بابت باشد که همواره می‌خواهند از جایگاهی خدایانه به انسان بنگرند. به همین دلیل، راه و رسمِ زندگی شاعرانه هم چه‌بسا خلافِ اخلاقِ همگانی و عرفِ عام است. جنون (به معنای متعالی کلمه) و شعر با هم پیوندِ نزدیک دارند.

مثل هر شنبه دور هم جمع می‌شویم تا هفته را با کلمه آغاز کنیم. کلمه پایه‌ی خلقت است و ما شاعران میزبان همنشینی کلمات هستند. برای شرکت در جلسات انجمن شعر و ادب قطب همین که به ادبیات علاقه‌مند باشید، کافی است. یار باقی، دیدار باقی.

🌸 شنبه ۱۴۰۴/۰۵/۱۱ ساعت ۱۷:۰۰
🌸 بهشتی ۵ اقامتگاه بومگردی تهمینه

#انجمن_قطب
#اقامتگاه_بومگردی_تهمینه
#اطلاعیه
#داریوش_آشوری

https://t.me/anjomanghotb

پی‌نوشت‌‌‌ها:
جملات آغازین از کتاب شعر و اندیشه‌ی داریوش آشوری است.
داریوش آشوری نویسنده، اندیشمند، زبان‌شناس و مترجم ایرانی است. او ۱۱ مردادِ ۱۳۱۷ در تهران به دنیا آمد و ساکن فرانسه است.


برچسب‌ها: داریوش آشوری, اقامتگاه بومگردی تهمینه, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۴ساعت 1:44  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
در سایه‌سار بید، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری آقای حمید زارع به قلم بهمن صباغ زاده

چند سالی است که حمید زارع به جلسات شعر تربت حیدریه رفت و آمد دارد و جزو شاعران تربت حیدریه و علی‌الخصوص شاعران گویشی‌سرای این شهر به شمار می‌رود. شنبه ۲۸ تیرماه ۱۴۰۴ بعد از جلسه‌ی شعر انجمن قطب تربت حیدریه از او خواهش کردم مقابل ضبط صوت من بنشیند و از زندگی‌اش بگوید. سخن گفتن با دوستان همیشه دلنشین است و برای من دلنشین‌تر می‌شود وقتی بهانه‌ی صحبت شعر باشد. آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک گفتگوی یک ساعته در شبی تابستانی اما خنک در حیاط دلباز رباط تهمینه است.

حمید زارع متولد دهم تیرماه ۱۳۵۶ است و در روستای بیدستان از جلگه‌ی رخ تربت حیدریه به دنیا آمد. این روستای کوچک از روستاهای قدیمی این منطقه به شمار می‌رود و سنگ قبرهایی از دوران صفویه در قبرستان روستا به چشم می‌خورد. او در مورد تاریخ تولدش می‌گوید: «به گفته‌ی مادرم ده روز مانده به عید ۱۳۵۷ به دنیا آمده‌ام یعنی تقریبا بیستم اسفندماه، اما در شناسنامه دهم تیر را ثبت کرده‌اند.» پدرش غلامرضا زارع به تناسب فامیلش اهل زراعت و کشاورزی بود و در روستای بیدستان به کشاورزی، باغداری و دامداری مشغول بود. غلامرضا زارع سواد خواندن و نوشتن نداشت، به تعبیر قدما سواد قرآنی داشت و می‌توانست به مدد حافظه خط قرآن را بخواند. او صدای خوبی داشت و در شب‌نشینی‌های روستا یا موقع جودرو با آواز خوش دل اهل روستا را جلا می‌داد. فریادخوانی یکی از سرگرمی‌های مورد علاقه‌ی غلامرضا زارع بود و حمید دوبیتی‌های فراوانی را از فرهنگ شفاهی تربت حیدریه از پدر به یادگار دارد.

حمید فرزند دوم خانواده بود و خانواده‌اش سه فرزند بیشتر نداشتند. می‌گویم نسبت به آن زمان خانواده‌ی کم‌جمعیتی بودید. حمید با خنده می‌گوید: «کم جمعیت نبودیم آقا، تلفات زیاد دادیم» مادرش عزت صداقت خانه‌دار بود و در کارهای روستا پابه‌پای پدر فعالیت و تلاش می‌کرد. قالی‌باقی هم یکی از کارهای همیشگی مادر بود که هنر خیلی از زنان ایرانی از دیرباز بوده و هست.

کودکی حمید در کوچه باغ‌ها و باغ‌ها و پشت بام‌های روستای بیدستان گذشت. حمید در روستای بیدستان در دهه‌ی شصت می‌گوید: «روستای ما بن‌بست بود و راه ارتباطی درستی نداشت. زمستان‌ها معمولا با اولین برف کاملا بسته می‌شد اما در تابستان هم رفت و آمد چندانی با بیرون از روستا نداشتیم.» بیدستان در زمان کودکی حمید، روستایی کم‌جمعیت و تا حدی منزوی اما بسیار زیبا، بکر و خوش‌آب‌وهوا بود که می‌توانست مثل مادری دلسوز کودکان روستا را در دامنش بزرگ کند. سیب و بادام و زردآلوهای بیدستان هنوز هم محشر است اما پیش از صنعتی شدن کشاورزی این میوه‌ها در بیدستان رنگ و بویی دیگر داشت. می‌پرسم: «کودکی بیشتر به بازی گذشت یا کار؟» با شیطنت مخصوص خودش می‌گوید: «کار آقا، کار»

وقتی که حمید هفت ساله شد راهی تنها دبستان روستا شد. دبستان کوچک «لاله‌های انقلاب» در مهرماه ۱۳۶۳ شد میزبان تنها کلاس اولی روستا و حمید زارع در این دبستان پنج پایه بدون دانش‌آموز هم‌پایه سر کلاس اول نشست. این تنها بودن تا کلاس پنجم ادامه داشت. برای عزیزانی که کلاس پنج پایه را تجربه نکرده‌اند باید این توضیح را داد که در روستاهای کم‌جمعیت به خاطر تعداد کم دانش‌آموزان کلاس اول تا پنجم دبستان سر یک کلاس می‌نشینند و یک معلم دارند. معلم در طول سال تحصیلی با برنامه‌ریزی و تقسیم کار سعی می‌کند به درس همه‌ی دانش‌آموزان رسیدگی کند.

حمید در مورد کلاس‌های پنج پایه می‌گوید: «خوبی کلاس پنج پایه این بود که درس دیگر پایه را هم می‌شنیدی. سرگرمی من حفظ کردن شعرهای کتاب فارسی خودم و پایه‌های بالاتر بودم.» حمید بچه‌ی درس‌خوانی بود و نه تنها درس فارسی که سعی می‌کرد دیگر درس‌های پایه‌های بالاتر را هم فرا بگیرد. در یکی از سال‌های ابتدایی آقای مدنی معلم دبستان به حمید پیشنهاد داد که درس‌های پایه‌ی بالاتر را در تابستان بخواند و در آزمون شهریور شرکت کند و به اصطلاح یک سال جهشی بخواند. حمید استقبال می‌کند و کتاب‌های پایه‌ی بالاتر را بچه‌های روستا می‌گیرد و آن تابستان را در درس خواندن سنگ تمام می‌گذارد اما از بخت بد آن سال شهریور کسی از اداره برای آزمون به روستای بیدستان نمی‌آید.

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
از حمید در مورد دوره‌ی راهنمایی‌اش می‌پرسم. حمید زارع آهی می‌کشد و می‌گوید: «دوره‌ی سخت تحصیل من راهنمایی بود». چون تعداد دانش‌آموزان بیدستان کم بود مدرسه‌ی راهنمایی در این روستا وجود نداشت و دانش‌آموزان که دو سه نفر بیشتر نبودند مجبور بودند فاصله‌ی پنج کیلومتری بیدستان تا رباط سنگ را هر روز طی کنند تا به مدرسه‌ی راهنمایی شهید عباس زاده‌ی رباط سنگ برسند. او ادامه می‌دهد: «در فاصله‌ی بین بیدستان و رباط سنگ روستای خماری بود. ما از بیدستان حرکت می‌کردیم و به خماری می‌رفتیم و همراه با دانش‌آموزان خماری راه را به سمت رباط سنگ ادامه می‌دادیم.»

در دوره‌ی راهنمایی آن زمان کتابی وجود داشت به نام حرفه و فن که ضمیمه‌ای با عنوان «هدایت تحصیلی» داشت و معلم‌ها هم در پایان کلاس سوم راهنمایی در مورد انتخاب رشته در دبیرستان توضیحاتی می‌دادند. حمید با اطلاعاتی که از هدایت تحصیلی به دست آورد و علاقه‌ای که به شغل معلمی داشت تصمیم گرفت برای دوره‌ی متوسطه «دانشسرای تربیت معلم» را انتخاب کند. او در آزمون دانشسرا شرکت کرد و در سال ۱۳۷۰ به عنوان دانش‌آموز دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شد. دو سال ابتدایی تحصیل او در دانشسرا در شهر کاشمر بود و دو سال پایانی را در شهر نیشابور گذراند.

در سال‌های تحصیل حمید زارع در دانشسرای تربت معلم قوانین استخدامی و تحصیلی در مراکز تربیت معلم دائم تغییر می‌کرد. سال ۱۳۷۴ که تحصیل حمید زارع از دانشسرای تربت معلم فارغ‌التحصیل شد ردیف استخدامی برای فارغ‌التحصیلان جدید وجود نداشت. به او گفته شد که باید صبر کند تا دولت بتواند فارغ‌التحصیلان جدید را به عنوان معلم استخدام کند. فارغ‌التحصیلان تربیت معلم از سربازی معاف بودند اما این امکان وجود داشت که اگر خودشان بخواهند به عنوان سرباز معلم به مناطق کم‌برخوردار و دوردست فرستاده شوند. حمید در این مورد می‌گوید: «دوست نداشتم بیکار باشم. رفتم اداره‌ی آموزش و پرورش و داوطلب تدریس شدم و فرستاده شدم به باغرود نیشابور برای یک دوره‌ی فشرده و ۴۵ روزه‌ی آموزشی» و همین سربازی داوطلبانه تبدیل می‌شود به یکی از بهترین دوران زندگی حمید زارع در سال‌های معلمی‌اش.

او به مدت دو سال به عنوان سرباز معلم عشایر کرمانج همراه ایل در منطقه‌ی شمال خراسان در مرز ترکمنستان تدریس می‌کرد. در این سال‌ها تمام کارهای اداری فراموش شد و او مثل یک ایلیاتی همراه ایل در چادر زندگی می‌کرد. دو سال با مردان و زنان و کودکان ایل زندگی کرد از سرسبزی دشت‌های سرسبز ترکمن‌صحرا و هوای تازه ییلاق و قشلاق لذت برد. او بود و دانش‌آموزان قد و نیم‌قدی که دوست داشتند باسواد شوند. تمام تجربه‌ی سال‌های تحصیل در دبستان پنج پایه و اطلاعات دوران تربیت معلم را به خدمت گرفت تا معلم خوبی باشد.

حمید در مورد این دو سال می‌گوید: «وقتی همراه ایل بودم هیچ وسیله‌ی ارتباطی با شهر نداشتم و حتی خانواده‌ام از من خبر نداشتند. فقط می‌دانستند که در شمال خراسان همراه کرمانج‌ها هستم. غرق در زندگی عشایر شده بودم و فکر و ذکرم دانش‌آموزانم بودند. یادم است یک بار برای بازدید از آموزش و پرورش به کلاس ما آمدند. اواسط اسفندماه بود. بوی نوروز در قشلاق برخاسته بود و من سرگرم کلاسم بودم. سر و ریشم حسابی بلند شده بود. از بازرس عذر خواستم و گفتم ببخشید که این‌جا آرایشگر نداریم. بازرس گفت مگر در تعطیلات بهمن‌ماه به خانه نرفتی. آن‌جا بود که فهمیدم بهمن پانزده روز تعطیلی داشته‌ام و من بی‌خبر بوده‌ام.» حمید زارع از آن غفلت و بی‌خبری با شوق یاد می‌کند و برق چشمایش ترجمان روزگار خوشی‌ست که به عنوان معلم همراه عشایر کرمانج در ترکمن صحرا گذرانده است.

حمید زارع در سال ۱۳۷۶ که معلم عشایر بود در کنکور هم شرکت کرد. مهر ۷۶ در رشته‌ی جغرافیا در دانشگاه دولتی گناباد پذیرفته شد. او تصمیم به ادامه‌ی تحصیل داشت که از آموزش و پرورش تماس گرفتند که مشکلات قانونی استخدام حل شده است و می‌تواند تدریس به عنوان معلم را شروع کند. اولین محل خدمت حمید زارع روستای رودخانه در جلگه‌ی رخ تربت حیدریه بود. روستاهای عمادیه، شوربیگ و رباط سنگ و حشمت آباد در ادامه میزبان او بودند و آقای زارع در این روستاها به عنوان معلم کلاس‌های پنج‌پایه یا مدیر خدمت کرد.

در سال ۱۳۸۰ زمانی که در روستای شوربیگ به عنوان مدیر/آموزگار مشغول به کار بود ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نام‌های احمدرضا و سارا دارد. زارع در سال‌‌های خدمت به عنوان معلم، از تحصیل هم غفلت نکرد. ابتدا در دوره‌ی فوق دیپلم تربیت مربی ثبت نام کرد و بعد در رشته‌ی علوم تربیتی لیسانس گرفت. در کنکور کارشناسی ارشد شرکت کرد و در سال ۱۳۹۶ در رشته‌ی «برنامه‌ریزی درسی» از دانشگاه آزاد تربت حیدریه فارغ‌التحصیل شد.

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
از سال ۱۳۸۵ زندگی حمید زارع با آموزش استثنایی گره می‌خورد و او تصمیم می‌گیرد با کمک دیگر همکارانش مدرسه‌ای را در روستای حشمت آباد راه بیاندازند که دانش‌آموزانی با مشکلات جسمی و ذهنی را بپذیرد. از بیست سال پیش تا الان دغدغه‌ی حمید زارع آموزش استثنایی است و او به عنوان مدیر مدرسه‌ی بهزاد در روستای حشمت آباد جلگه‌ی رخ سعی می‌کند تمام توانش را به خدمت بگیرد تا دانش‌آموزان منطقه‌ی رخ به علت مشکلات جسمی و ذهنی از تحصیل باز نمانند. حمید زارع که ساکن تربت حیدریه است بیش از سی سال است به عنوان معلم یا مدیر مشغول خدمت در آموزش و پرورش است. او با محاسبه‌ی سنوات ارفاقی خدمت در مراکز استثنایی هفت سال بیش از زمان لازم را تدریس کرده است اما همچنان به دلیل کمبود نیرو در آموزش استثنایی مشغول کار است.

در مورد حضور حمید زارع در شعر تربت حیدریه باید بگویم که او در اواخر دهه‌ی نود با شعر لهجه‌ای وارد انجمن شعر تربت حیدریه شد و خیلی زود به عنوان یکی از شاعران خوب شهرستان جای خود را باز کرد. قلب مهربان زارع و اخلاق خوشش او را به شاعری محبوب در جمع شاعران تربت حیدریه تبدیل کرد. در این سال‌ها همیشه در کارهای اجرایی انجمن قطب همدلانه و مهربانانه پیش‌قدم بوده و به رشد انجمن کمک بسیار کرده است. در سال ۱۴۰۱ که تولد استاد محمد قهرمان در قالب جشنواره‌ای دو روزه با حضور شاعران خراسان در تربت حیدریه برگزار شد حمید زارع یکی از اعضاء اصلی تیم اجرایی بود و به برگزاری این مراسم کمک فراوان کرد.

از حمید زارع در مورد اولین جرقه‌های شعر در زندگی‌اش می‌پرسم و او می‌گوید: «به کلام منظوم از ابتدا علاقه‌مند بودم. در سال‌های ابتدایی سعی می‌کردم چیزهایی را قالب جملات موزون روی کاغذ بیاورم. مثلا در روستای پدری‌ام گرگی را کشته بودند. رسم بود شکارچیان جسد گرگ یا سر گرگ را روستا به روستا می‌گرداندند و پولی به عنوان «کله‌گرگی» از مردم می‌گرفتند. گرگ را در بیدستان گذاشته بودند و مردم روستا که هم دل پری از گرگ داشتند چوبش می‌زدند. من هنوز سال‌های ابتدایی بودم. همین روایت را به نظم نوشتم که بیت اولش این بود: «روبه‌روی خانه‌ی حاجی رجب/ گرگ را با چوب می‌کردند ادب» و با زبان ساده و کودکانه واقعه را شرح دادم.»

حمید ادامه می‌دهد: «در سال‌های جوانی کتاب «پرواز در ‌آسمان شعر» مهدی سهیلی را داشتم و شعرهای خوبش را برای خودم یادداشت می‌کردم و همین باعث شد کم‌کم با شعر انس بگیرم. در ترکمن‌صحرا در وقت‌های اضافه‌ام برای کنکور درس می‌خواندم. وقتی از درس خواندن خسته می‌شدم شعر می‌خواندم و شعر انگیزه‌ی دوباره‌ی کار و فعالیتم بود. خودم هم چیزهایی می‌نوشتم اما تا مدت‌ها تنها مخاطب شعرم فقط خودم بودم. از حدود سال‌های ۱۳۹۰ بود که گاهی دوست شاعرم آقای سعید رضایی شعرهایم را در کانال تلگرامی رباط سنگ منتشر می‌کرد و کم‌کم در منطقه به عنوان شاعر شناخته شدم. همسرم که در اینستاگرام صفحه‌ی شما را دنبال می‌کرد متوجه شد در تربت حیدریه جلسات شعر برگزار می‌شود و از طرفی باجناقم پسر استاد نجف زاده است و راهنمایی شدم به سمت انجمن شعر قطب»

امروز آقای زارع با شعرهای محلی‌اش در تربت حیدریه و خراسان شناخته شده است از او در مورد گرایشش به این نوع شعر می‌پرسم و او این‌طور جواب می‌دهد: «من شعر محلی نخوانده بودم و مثلا با آثار قهرمان و عباسی و ... آشنا نبودم. کم‌کم خودم به این نتیجه رسیدم که می‌شود پای لهجه را به شعر باز کنم. می‌دیدم وقتی شعری می‌خوانم و در آن از کلمات روستایی استفاده می‌کنم -مخصوصا در شعر طنز- مخاطبانم بیشتر جذب می‌شوند. این بود که کم‌کم به سمت شعر لهجه رفتم.»

از حمید زارع در مورد مشوقانش در راه شاعری می‌پرسم. می‌گوید: «وقتی شعرهایم در منطقه‌ی جلگه رخ خوانده می‌شد، مرحوم پدرم خوشش می‌آمد و می‌گفت مثلا «بابا فلان شعرت را برای من بخوان.» همین تشویق ساده برای من خیلی ارزشمند بود. دوست شاعرم آقای سعید رضایی هم کمک موثری بود و با انتشار شعرهایم مرا تشویق می‌کرد که از انزوا بیرون بیایم و به شعرم توجه شود»

زارع که شعرهای لهجه‌ای استاد علی اکبر عباسی و استاد محمد قهرمان را بسیار دوست دارد می‌گوید: «از وقتی با شعر عباسی و بعد قهرمان آشنا شدم. تازه فهمیدم هر گردی گردو نیست و در اثر موانست شعرم بسیار تحت تاثیر این دو شاعر درجه یک محلی‌سرا قرار گرفت. سعی کردم از شعر این دو استاد شیوه‌های سخن در کلام محلی را بیاموزم. خوشبختانه بعد از ورود به انجمن قطب با استاد عباسی هم آشنا شدم و از این دوست عزیز هم بسیار آموخته‌ام.»

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
حمید زارع شعر را بخشی از زندگی می‌داند و اعتقاد دارد شعرش روایتگر است. به عقیده‌ی او شعر محاکات هنرمندانه‌ی زندگی است. زارع بیشتر در شعر روایی لهجه‌ای قالب مثنوی و در شعر معیار یا عاشقانه‌های گویشی قالب غزل را انتخاب می‌کند و آثارش بیشتر در این دو قالب منتشر شده است. او همچنین می‌گوید: «به نظر من شعر به آموزش هم می‌تواند بسیار کمک کند. وزن و قافیه در ذهن تاثیر فراوان دارد و آموزش را هموار می‌کند برای همین شعر کودک باید خیلی جدی گرفته شود.» زارع از شعر سیاسی دل خوشی ندارد و می‌گوید «شعر سیاسی شعر روزمره است. ماندگار نیست. تاریخ مصرف دارد.»

زارع به جشنواره‌های شعر اعتقادی ندارد و شعر سفارشی را دوست ندارد اما گاه برای حمایت از جشنواره‌های شعری که در تربت حیدریه برگزار می‌شود به این جشنواره‌ها شعر داده است. او می‌گوید: «در مورد شعر گویشی و لهجه‌ای برگزاری جشنواره‌ها را مفید می‌دانم به این خاطر که لهجه‌ها نیاز به حمایت دارند و جشنواره‌های لهجه‌ای موضوع خاصی هم ندارند که کسی بخواهد بنشیند و خود را موظف کند شعر بگوید بلکه شاعران همان شعرهای دلی خود را به جشنواره می‌فرستند.» او تا به حال در دو دوره‌ی شعر لهجه‌ای خراسان در طرقبه شرکت کرده است و در هر دو دوره جزو سه نفر برگزیده‌ی این جشنواره بوده است. این جشنواره‌ها هر سال اردیبهشت‌ماه به همت آقای قاسم رفیعا شاعر خوش‌ذوق خراسانی و شهرداری طرقبه برگزار می‌شود.

از زارع در مورد چاپ کتاب شعرهایش می‌پرسم. می‌خندد و با لهجه‌ی تربتی می‌گوید: «شعرِ ما کِرای کتاب نِمِنَه» و ادامه می‌دهد: «کتاب چاپ شده‌ای ندارم و فعلا هم قصد چاپ کتاب ندارم. بدون این که بخواهم فروتنی کنم باید بگویم شعرهایم را در اندازه‌ی کتاب نمی‌بیند.» او به تحقیق در مورد شعر محلی تربت حیدریه علاقه دارد در مورد پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد دوستش به نام حسینعلی خوش‌قلب به نگارش «نگاهی به شعر لهجه‌ای تربت حیدریه در سایه‌ی شعر محمد قهرمان» کمک کرده است و منابعی در اختیار وی قرار داده است. حمید زارع در سال‌های اخیر در منطقه‌ی رخ انجمن شعری با عنوان «رخ‌نما» تاسیس کرده است و با کمک دیگر شاعران آن منطقه با تشکیل جلسات منظم در سعی می‌کند و به استعدادیابی و رشد دانش‌آموزان در زمینه‌ی شعر و ادبیات کمک کند.

به بخش پایانی و «هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو» می‌رسیم. حمید زارع به استاد نجف زاده و انجمن قطب و من اظهار لطف می‌کند و در مورد انجمن‌های شعر می‌گوید: «کاش شاعران با سلیقه‌های مختلف بتوانند یکدیگر را تحمل کنند. سیاست ما را از هم دور می‌کند و شعر ما را به هم نزدیک می‌کند. «ادب» اولین پایه‌ی ادبیات است و باید بتوانیم علی رغم اختلافات سلیقه‌ای که با هم داریم احترام یکدیگر را حفظ کنیم. این احترام و ادب و همدلی در رشد شعر شهرستان بی‌شک تاثیر خواهد داشت.

شعر حمید زارع همان‌طور خودش هم در طول مصاحبه اشاره کرد شعری روایتگر است. یکی از علایق او در شعر روایت کردن وقایعی است که اتفاق افتاده است. در غزل‌های عاشقانه‌اش سعی می‌کند پای تشبیهات و استعاره‌هایی را که از زندگی روستایی برمی‌خیزد به شعر باز کند. در ادامه نمونه‌هایی از شعر حمید زارع را با هم می‌خوانیم:

یک کوچه پر از بهار می‌خواهد دل
یک گوشه ز چشم یار می‌خواهد دل
هم ‌نهر روان کنار پرچین بلند
هم ‌کوزه ‌به ‌دوش ‌یار می‌خواهد دل
بر پیچ ‌کنار کوچه در پشت چنار
دلشوره‌ی انتظار می‌خواهد دل
از روزن دربِ چوبیِ خانه‌گِلی
دزدانه نظر به یار می‌خواهد دل
بر غنچه‌ی آن لبان لعل شکرین
یک خنده نه، صد هزار می‌خواهد دل
از گونه‌ی سرخ و سیب‌مانند نگار
گل‌بوسه‌ی آبدار می‌خواهد دل
در زیر درخت توت و قلیان دو سیب
هم صحبت سایه‌سار می‌خواهد دل
زلف تو اسیر باد و من ‌زندانی
در حبس ‌تو هم قرار می‌خواهد دل
برگرد و بیا کنارم ای معجزه‌گر
از سرو سهی اَنار می‌خواهد دل

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
گر شدی ‌مشمول ‌لطف ‌و التفات
نقل حالی‌دارم ‌ای عالی‌صفات
در خبر آمد مواجب واجب است
بر جمیع ‌وحش و طیر و بر ممات!
گر پس ‌از ‌ده ‌سال ‌عمر افزون ‌کنی
ارزشی افزوده دارد این حیات
بر بیابان و خیابان بسته‌اند
بر گدای‌ کوچه ‌و بر گنده‌لات
کیسه‌ی ‌پول ‌و دعای ‌پیرزن
قسمتی ‌از ‌کشمش ‌و نقل ‌و نبات
نسبتی از دین مردم بایدش
از نماز و روزه و خمس و زکات
هر کُنش ‌یا واکنش را درصدی
سفته یا اوراق بانکی یا برات
نیم‌عُشر از جنگ ‌و دعوا سهم ‌او
دم ‌مزن ‌دیگر تو از صلح ‌و ثبات
بند الحاقی ‌‌به ‌پاهای ‌قلم
بلکه ‌روزی ‌سد ‌کند ‌را‌ه ‌دوات
پسته از خندان‌لبان مه‌ولات
حِصّه دارد زعفران‌ قائنات
تیر غیبی از کمان آید فرود
بر جوال گندم اهل دهات
مرد دهقان ‌در ‌کنار ‌شوره‌زار
آرزو دارد چرا‌ آب فرات؟
بسته شد بر آرزویش تبصره
تا نبافد بعد از ‌این‌ لاطائلات
باد اگر روزی خبر گوید به باغ
چشمه ‌خشکد همچو لب‌های ‌قنات
خود بیا تاوان شعرت را بده
چند ‌گویی ‌فاعلاتن فاعلات؟
گفتمش ‌آیا بزرگان نیز هم
بنده ‌را مسدود فرمودند و کات؟!
گر سفر تا چین ‌و ماچین ‌‌می‌کنی
یا شبی عازم ‌شوی سمت هرات
هر کجا باشی‌‌ تو در این کائنات
کدکن ‌و کرمان ‌و کاشان ‌و کلات
از قدم‌های ‌تو هم ‌‌خواهد گرفت
مالیات ‌و مالیات و مالیات

باد رقصید و خبر داد که ‌میزان ‌آمد
غنچه ‌در حجله ‌‌به ‌پاییز خراسان ‌آمد
شام در هلهله‌ی ‌کوچه ‌حنابندان شد
زعفران مِهر عروس‌ و شَه آبان ‌آمد
دشت رعنا شد و با دامن پرچین بنفش
سفره‌آرای زمین شاد که مهمان آمد
رستخیز از پی قد قامت صحرا جاری
ابر زد نی‌لبک و حضرت ‌باران آمد
ماه تابید و سحرگاه، اذان غلتان شد
دخترک ‌‌خنده‌کنان با گل و ریحان آمد
روی دوش پدری بیل و به دستش ‌زنبیل
عارضش باغ بهشتی‌شده‌، خندان آمد
بعد از آن بار گران بردن و ارزان دادن
گرد پیرانه به روی غمِ پنهان آمد
دم عصر از وسط هشتیِ منزل رد شد
زعفرانی شده رخساره‌ و نالان آمد
دشت‌ پرمایه ولی دست تو لرزان و تهی
آه، خون جگری از بن دندان آمد
مادرم قوری گل‌قرمز خود را برداشت
به تماشا پَرِ سرخی لب فنجان آمد
گنج دلّالی و رنجی که شد آیینه‌ی دِق
غصه ماند و پدر قصه به پایان آمد


برای مادر
هُگمِ یگ‌ دُشلَمِه قندی که دِ قِندو دیومِت
فالِ اقبالِ بِلندی که دِ فِنجو دیومِت
کوزَه‌یی اَفتِیه وِر خاک، تگرگی که مِری
وِر کِوَرِه‌ی اَتِشْ‌کَشِ دِ مِیدو دیومِت
بَلِّ او شالِ سِفِدی که مِبِندَه پیَرُم
پِرهُوِت پاکه و مُقبولْ دِ پِـْشِ نِظَرُم
چَشم مُو روشَنَه وِر گول گول پور چینِ بَرِت
کور صد اُوْلَه مُرُم تا که نِبَشه اَثَرِت
پَرّ و پوخِت دِ سَروم وَختِ کُرُوکی به بِچا
پِرّزادُم که مُرُم عِینِ چِخوکی به هوا
تو غِلَووُری و دلشوره‌ی هِچّی نِدَرُم
دشمنُم خوارَه و دُنیایَه عَرِقچی دِ سَرُم
عمرِ تو شُرشُرِ کَریزَه که وِر کال مِرَه
عین موجَک زِیَنِت هفته مِیَه سال مِرَه
واخِبَر باش که لَلَه ز سَرِ یال مِرَه
پینجِه‌یِ اَفتُوَه از کِلِّه‌یِ دِفال مِرَه
مو دِ اَرمو که شُوِ رویِ تو مِهمونِ مُو رَه
برقِ چَشمای تو لُمپّایِ چِرَغونِ مُو رَه


از کِلّه دَقِّ بَـْزَه مُدُوَه که تُو خُورَه
سِرخَش مِنَه بُلوکِ خِلَمَه که اُو خُورَه
هر تیر چشم و سنگ پلخمون روزگار
وِر شاخ یِکِّه‌تازِ جُلوکَش خُلُوْ خُورَه
پورشَـْخ و بالَه جُوزِ حَج اِبرامُ و بندِبار
مُزدش نِیه که وِر سر او سنگ ‌و چُوْ خُورَه
هوش از سرِت مِره دِ زمیزار و تِپّه‌ها
تا بویِ ور دماغ ‌ِتو از گول گُلُوْ خُورَه
بالابلندِ سُرمَه‌چشمِ تقی کوزه اُوْ مِنَه
چشم از اطَـْعَتِت به‌دَره تا که خُوْ خُورَه
یَـْخَن مِکِّنَه لَلِه‌ی ‌کوهی ز توشنگی
شاید که ‌صبح زود خُروسخو قُرُوْ خُورَه
کَسَه‌ر زیَه به‌ کوزه و کوزَه‌ر به کَسِه‌ها
کز بوکِّ اُوْ‌مُلُوِ تو بوسه‌یْ دِ خُوْ خورَه
دِندو شِگِستَه بس که کُماجِش کُلوج مِره
پس کِی صغیر گوشنه خُروشت و چُلو خُورَه؟
بِ شوخِ تَهِ ‌دست هر کَسِ وَرْجَه به عاشقی
بعدِش بیَه ز کُرغ‌ دلِ زار اُوْ خُورَه!

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
ای خدا بندهَ‌ر تو دِس‌نِگردِ ای دنیا مَکُ
یک درینگِ ‌چَشمِشِر وِر دست نامردا ‌مَکُ
تو دِ قُلّه‌ی سه بِرَرو‌یی و بالاغِیرتأ
تا نفس بالا مِیه‌ وِر یال سربالا مَکُ
بَرغ روزا رِستَه‌یَه انگار ور شَه‌جوی سال
خُن‌طمع مارم تو وِر رَهُوِ ای دنیا مَکُ
هی مُکوشی دِق مِتی ‌زنده مِنی ‌ما صد کِرَت
پس بِرِی ای مُردِنا خلق‌ِر دِلندِروا مَکُ
باد مِیزو خَشه‌هار از تُپه‌ها سِر گَل مِنه
خَن‌سیار اِمشُو دِ مَلَّه‌ی ‌میرحسین وِِر پا مَکُ
نِخشه‌کش‌ونِخشه خویی،نِخشه هارم از‌بَری
ایٖ سَراندازِر دِگه وِردارِ گُوْ کُرگا مَکُ
ما دِ خَنِه‌یْ مَدقُلی از سَدِگی وِرگَپ مِرِم
کلِّه پِچه‌ی مُردِه‌هاتِر هِی ‌حَوَلِه‌یْ ‌ما مَکُ
خربزه‌ر خر مُخرَه و انگور باغارُم شغال
قُلبنَه‌ر واتَر تو از باغ حَجی‌مُلّا مَکُ
رو مِتی و ما خِدِی ‌چَرُق به ‌رو فرشِت میِم
هر دو لینگِه‌یْ دَرِ خَنَه‌تِر بِری ما وا مَکُ
پرده وِر کارا بِکش بَلکم که عِرض از ما نِرَه
شیرِ خوم ‌از‌ خوردِکی ‌خوردهَ‌ر ‌خدا! رسوا مَکُ

شعرها از کانال تلگرامی در سایه‌سار بید t.me/sayesarbid1356 انتخاب شده است.

برای این شاعر مهربان همشهری آرزوی سلامت و سعادت دارم. امیدوارم با کمک شاعران جلگه‌ی رخ بتواند چراغی باشد برای راهنمایی شاعران تازه‌کار آن گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ. آری، در هر گوشه‌ی این خاک گوهرهایی یافت می‌شوند که نیاز به توجه دارند.

بهمن صباغ زاده

چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴ تربت حیدریه

حمید زارع

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: حمید زارع, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ساعت 12:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

هم‌صحبت گل‌ها، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری خانم زهرا آرین نژاد به قلم بهمن صباغ زاده

وقتی کتاب شعر دربی توسط استاد سید علی موسوی منتشر شد با نام خانم زهرا آرین نژاد آشنا شدم. اطلاعات من در مورد شاعر همشهری پیش از این مصاحبه محدود بود به آن‌چه در کتاب شعر دربی خوانده بودم. امیدوارم انتشار این مصاحبه به شناخت بیشتر این شاعر همشهری کمک کند. خانم زهرا آرین نژاد امروز یکی از شاعران موفق تربت حیدریه است همچنین از شاعرانی‌ست که در برگزاری جلسات ادبی تربت حیدریه حضوری فعال دارد. شعرش و حضورش به جوان‌ترها انگیزه می‌دهد که در مسیر ادبیات محکم‌تر گام بردارند.

از همان ابتدای حضور خانم آرین نژاد در انجمن قطب می‌دانستم که باید مصاحبه‌ای مفصل با این شاعر همشهری داشته باشم. این مهم سال‌ها به تاخیر افتاد و بالاخره در شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۳ بعد از جلسه‌ی انجمن شعر قطب از ایشان خواهش کردم که در رستوران رباط تهمینه روبه‌روی ضبط صوت من بنشینند و از زندگی‌شان بگویند. آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک مصاحبه‌ی صوتی است که بعد تایپ و ویرایش شده است.

زهرا آرین نژاد در چهارم خرداد ۱۳۵۳ در فیض‌آباد تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش حسن‌علی آرین نژاد کشاورز بود و در فیض‌آباد به کار زراعت مشغول بود. حسن‌علی آرین نژاد مردی باسواد و اهل مطالعه بود و در شب‌نشینی‌ها که خویشاوندان و همسایگان دور هم جمع می‌شدند برای همه کتاب می‌خواند. او عقیده داشت انسان باید از لحظه لحظه‌ی زندگی خود استفاده کند. زهرا در کودکی بسیار به این شعرها و داستان‌ها علاقه‌مند بود و همیشه شنونده‌ی علاقه‌مند صحبت‌های پدر بود. مادرش سیده زینب شمسی‌زاده زنی مهربان و روشن‌ضمیر بود که او نیز با علاقه به قرائت قرآن و شعر خواندن همسرش گوش می‌داد. خانم آرین نژاد در این مورد می‌گوید: «پدرم عادت داشت که وقتی قرآن می‌خواند معنی‌اش را هم بیان کند و مادرم کم‌کم معانی قرآن را فراگرفته بود و همین ممارست سبب شده بود مادرم زبان قرآن را بیاموزد و معنی آیات را درک کند.»

زهرا فرزند یک خانواده‌ی تقریبا پرجمعیت بود، چهار خواهر و چهار برادر داشت و خودش آخرین دختر خانواده بود. روزهای کودکی او در فیض‌آباد گذشت. او کودکی درون‌گرا و کم‌حرف بود. زمان زیادی را به فکر کردن در مورد طبیعت می‌گذراند و هر جلوه‌ی طبیعت او را به دنیای خیال می‌برد مثلا یک گل می‌توانست ساعت‌ها هم‌صحبتش باشد. دشت محولات در حاشیه‌ی کویر و به نسبت، جلوه‌ی طبیعت در آن کم‌رنگ است اما همین طبیعت کویری می‌توانست دست زهرای کوچک را بگیرد و ذهن خلاق او را سرشار از سوال کند. مثلا یک گل وحشی می‌توانست رازهایی را از زیر خاک در گوشش زمزمه کند. خانم آرین نژاد در مورد خاطرات کودکی‌اش می‌گوید: «شب‌های ساکت و پرستاره‌ی کویر اولین مونس من بود. مخصوصا شب‌هایی که همراه پدرم به زمین‌های کشاورزی می‌رفتم و در سکوت به صدای جریان آب گوش می‌دادم و به ‌آسمان پر ستاره خیره می‌شدم.»

بازی مورد علاقه‌ی زهرا در کودکی معلم‌بازی بود. او می‌گوید: «عادت همیشه‌ام بود که بچه‌های محله و فامیل را جمع کنم و معلم‌شان بشوم، حتی می‌توانستم بدون هیچ دانش‌آموزی معلم شوم، می‌توانستم دانش‌آموزان را در ذهنم تصور کنم و بی اعتنا به رفت و آمدها و صداها ساعت‌ها مشغول درس دادن باشم.»

زهرا آرین نژاد در هفت سالگی وارد دبستان فتحیه فیض‌آباد شد. دبستان فتحیه از موقوفات شادروان فتح الله میرزا قهرمان بود که مردی نیک‌اندیش بود و موقافات فراوان داشت. زهرا در کودکی، اعتماد به نفس پایینی داشت اما با این‌حال یک روز توانست با تمرین فراوان انشایی را در مورد عاشورا به بهترین شکل در کلاس ارائه دهد و معلم و دیگر دانش‌آموزان را تحت تاثیر قرار بدهد. ایستگاه دوم تحصیل او نیز در فیض‌آباد بود و در مدرسه‌ی راهنمایی شهید نیکزاد تحصیل کرد. وقتی به سوم راهنمایی رسید سعی کرد به رویای دوران کودکی‌اش جامه‌ی عمل بپوشاند. از یک سال قبل دانشسرای معلمی در فیض‌آباد تاسیس شده بود و راه برای او تا حدی هموار شده بود. او می‌گوید: «برادر بزرگ‌ترم معتقد بود که باید رشته‌ی ریاضی را انتخاب کنم و خیلی تلاش کردم تا خانواده را قانع کردم و در آزمون دانشسرا شرکت کردم»

در سال ۱۳۶۸ آرین نژاد از بین چهارصد شرکت‌کننده توانست جزو ده نفر اول قبولی دانشسرا باشد. ده نفری که می‌توانستند بعد از اتمام تحصیل محل خدمت‌شان را انتخاب کنند. او بعد از اتمام دانش‌سرا فیض‌آباد را برای محل تدریس انتخاب کرد تا در آن‌جا مشغول کار باشد و هم کنار خانواده باشد. او می‌گوید: «در دوران دانش‌سرا طبق مقررات دانشسرا باید شنبه صبح تا چهارشنبه عصر را در محیط مدرسه به سر می‌بردیم. دانشسرای تربیت معلم فیض‌آباد تا خانه‌ی ما فاصله‌ی اندکی داشت اما اجازه‌ی خروج از مدرسه را نداشتیم و باید منتظر می‌ماندم تا ظهر چهارشنبه پدرم بیاید و مرا با خود به خانه ببرد.»


زهرا آرین نژاد در سال ۱۳۷۴ ازدواج می‌کند. همسرش آقای رضا قلی پور هم معلم است و حاصل این ازدواج یک پسر و یک دختر به نام‌های امیرحسین و نفیسه است. خانم آرین نژاد بیشتر سال‌های خدمت را در همصحبتی با گل‌ها گذراند و معلم کودکان کلاس پنجمی بود. از وقتی که نظام آموزشی عوض شد چند سالی هم در پایه‌ی ششم ابتدایی تدریس کرد. خانم آرین نژاد در اواخر دوره‌ی خدمت سی ساله در آموزش و پرورش، چند سال جامه‌ی معلمی را از تن بیرون کرد و مدیر مدرسه شد. او بیشترین سال‌های خدمتش به عنوان معلم را در شهرستان فیض‌آباد گذرانده است.

ورود زهرا آرین نژاد به دنیای کلمات برمی‌گردد به انشایی در دوران دبستان که پیشتر به آن اشاره شد و آن انشا و نحوه‌ی ارائه‌اش باعث شد معلم تحت تاثیر قرار بگیرد و او را تشویق کند. تشویق معلم و همکلاسی‌ها زهرا را مجذوب جادوی کلمات کرد. در سال‌های دبستان خانم شاکری معلم کلاس پنجم، و در سال‌های راهنمایی خانم دیندار معلم ادبیات، آرین نژاد را به خاطر انشاهای خوبی که می‌نوشت بسیار تشویق می‌کردند.

خانم آرین نژاد حافظه‌ی بسیار خوبی دارد و در این مصاحبه بارها با یادآوری دقیق خاطراتش مرا شگفت‌زده کرد. او حتی اولین مصرعی را که سروده به خاطر دارد. آرین نژاد می‌گوید: «اول نمی‌دانستم که شاعرها خودشان کلمات را خلق می‌کنند و فکر می‌کردم شاعرها کسانی هستند که شعرها را برای دیگران می‌خوانند. دوران راهنمایی بود که احساس کردم این قدرت را دارم به جای انشاء کلماتی موزون را روی کاغذ بیاورم و چند جمله‌ای در وصف پدرم بنویسم. چند جمله‌ای موزون نوشتم که در وزن اشکال نداشت اما اشکالی در قافیه داشت یعنی به آوردن ردیف اکتفا کرده بود. شعرم را اول به همکلاسی‌هایم نشان دادم و همکلاسی‌ها از من خواستند که شعر را به خانم دیندار معلم ادبیات نشان بدهم» خانم نرجس دیندار معلم ادبیات شعر آرین نژاد را صمیمانه تشویق می‌کند و هفته‌ی بعد سه کتاب شعر «سعدی» و «حافظ» و «پروین اعتصامی» برای او می‌آورد تا بتواند با خواندن آن‌ها استعدادش را بیش از پیش پرورش دهد.

زهرا آرین نژاد در دوره‌ی دانشسرا با خانم بهار مهدی زاده هم‌دوره‌ای شد. خانم مهدی زاده که یک سال بعد از او وارد دانشسرای فیض‌آباد شد نیز شاعر بود و دوستی این دو کمک کرد تا هر دو نفر شعر را جدی‌تر دنبال کنند. مهدی زاده آرین نژاد را تشویق کرد تا در جشنواره‌های شعر آموزش و پرورش شرکت کنند و این دو دوست در کنار هم جشنواره‌های زیادی را در فیض‌آباد، تربت حیدریه و خراسان تجربه کردند. از حدود سال‌های ۶۹ و ۷۰ شعر آرین نژاد در کنار دوستش خانم مهدی زاده وارد مرحله‌ی جدیدی شد و شعرهای این سال‌ها معمولا جزو شعرهای برگزیده‌ی جشنواره‌های استانی آموزش و پرورش بودند.

آرین نژاد در ابتدای کار شاعری چند سالی «آرین» تخلص می‌کرد و بعد به جمع شاعران بی‌تخلص پیوست. بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشسرای تربت معلم اشتغال به کار و دوری از خانم مهدیزاده باعث شده شعر کم‌کم از زندگی خانم آرین نژاد کنار برود تا این‌که در سال ۱۳۷۹ باز این دو دوست شاعر بعد از مدت‌ها در یک مدرسه همکار شدند و یاد مونس قدیمی‌شان شعر کردند. تجربه‌ی سال‌ها شاعری و مطالعه و تشویق‌های متقابل باعث شد که شعرهای آرین نژاد این‌بار از مرحله‌ی استانی فراتر برود و به جشنواره‌های کشوری راه پیدا کند و نامش در بین معلم‌های ادبیات خراسان و فرهنگیان اهل شعر به عنوانی شاعری موفق مطرح شود.

در سال‌های تدریس خانم آرین نژاد چند سالی نیز مسئول کانون شعر آموزش و پرورش محولات بود و سعی می‌کرد شاعران آن خطه را هر یکشنبه دور هم جمع کند و جلسات شعرخوانی و نقد شعر برگزار کند. آرین نژاد در سال ۱۳۹۲ به این علت که پسرش در مدرسه‌ی تیزهوشان تربت حیدریه پذیرفته شد همراه خانواده به تربت حیدریه نقل مکان کرد. سکونت در تربت حیدریه او را با انجمن شعر و ادب قطب آشنا کرد.

آن زمان انجمن قطب به دلیل مشکل تداخل برنامه‌های انجمن شعر و انجمن نمایش به ناچار مکان اصلی خود را از دست داده بود و جلساتش در مسجد قائم تشکیل می‌شد. مسجد قائم برای برگزاری انجمن شعر محیط مناسبی نبود و خیلی از شاعران در جلسات شرکت نمی‌کردند. از خرداد ۱۳۹۵ که انجمن قطب به موزه‌ی مشاهیر در ساختمانی در باغملی منتقل شد فضایی فراهم شد که شاعران و علاقه‌مندان شعر در تربت حیدریه بتوانند در جلسات شرکت کنند از جمله خانم آرین نژاد که به جمع شاعران انجمن قطب پیوسته بود در جلسات بیشتر شرکت می‌کرد. بعد از ورود خانم آرین نژاد به تربت حیدریه چند سالی شعر طول کشید تا او شعر را دوباره به صورت جدی شروع کند. خانم آرین نژاد را امروز می‌توان که از شاعران تاثیرگذار تربت حیدریه دانست. او در جلسات انجمن قطب تنها شرکت‌کننده نیست که در برگزاری این جلسات نیز نقش دارد.


از خانم آرین نژاد می‌پرسم چه کسانی در راه شعر مشوق شما بودند و ایشان می‌گویند: «من از این جهت خوشبخت بودم و مشوق‌های زیادی داشتم. از خانم شاکری معلم کلاس پنجمم باید یاد کنم. در ادامه‌ی مسیر خانم دیندار و آقای هاشمی و خانم دی‌پورراد تشویقم کردند، یا آقای احیایی که گاهی کلاس‌های آموزش شعر می‌گذاشتند و از همه مهم‌تر خانم بهار مهدیزاده که اگر او نبود شعر در لابه‌لای زندگی‌ام گم می‌شد. در انجمن قطب هم جمع همدل و صمیمی شاعران در گرایش بیش از پیش من به شعر تاثیر داشته است.»

خانم آرین نژاد در شعر به شاعر خاصی دلبستگی ندارد و می‌گوید: «بیشتر شعر را در نظر گرفته‌ام تا شاعر را؛ از تمام شعرهای خوب تاریخ ادبیات لذت می‌برم بدون این‌که به شاعری خاص بیشتر توجه داشته باشم. وقتی به شعر معاصر رسیدم و سعی کردم زبان شعرم را به روز کنم از نجمه زارع، محمدکاظم کاظمی، مصطفی محدثی و دیگر شاعرانی که در جشنواره‌ها ایشان را دیده بودم تاثیر می‌گرفتم.»

زهرا آرین نژاد شعر را حرف دل می‌داند و معتقد است شعر خوب زبان دل است. او بیشتر به غزل مشغول است و بیشتر آثارش در قالب غزل ارائه می‌شود. در زبان به شاعران امروز نزدیک است و دلباختگی‌ای به شعر شاعران عاشقانه‌سرای معاصر دارد.

از خانم آرین نژاد می‌پرسم: «به نظر شما شعر در زندگی امروز چه جایگاهی دارد؟» و ایشان این‌طور پاسخ می‌دهند: «شعر مصداق کلام مختصر و مفید است. عصاره‌ی مفهوم‌های بزرگ می‌تواند در شعر منتقل شود و به همین خاطر شعر همیشه جایگاه خواهد داشت. شما با خواندن یک بیت شعر می‌توانی مفهومی وسیع را منتقل کنی و این مزیت بزرگ شعر است.»

زهرا آرین نژاد امروز کمتر در جشنواره‌ها شرکت می‌کند اما در زمان خدمت در آموزش و پرورش در جشنواره‌های مختلفی شرکت کرده است و مقام‌های بسیاری به دست آورده از جمله سه سال پیاپی در مسابقه‌ی پرسش مهر در مرحله‌ی کشوی در بخش شعر کلاسیک اول شده است. او در خصوص عدم شرکت در جشنواره‌ها می‌گوید: «در جشنواره‌هایی که از سوی انجمن قطب برگزار می‌شود از باب همراهی و تشویق دیگران به سرودن سعی می‌کنم شرکت کنم اما به طور کلی به این نتیجه رسیده‌ام که شعر قابل ارزیابی کمی نیست و نمی‌توان شاعران را رتبه‌بندی کرد.»

آرین نژاد کتاب منتشر شده‌ای به صورت مستقل ندارد اما در کتاب‌های گزیده‌ی شعر تربت و شعر آموزش و پرورش شعرهای ایشان چاپ شده است. خانم آرین نژاد معتقد است با گسترش اینترنت و پیام‌رسان‌های اجتماعی دگر نیازی به چاپ کتاب نمی‌بینم. خانم آرین نژاد در مورد چاپ کتاب می‌گویند: «چاپ کتاب ذوق و شوقی می‌خواهد که من ندارم. حتی اگر امروز کتاب چاپ شده‌ام را از سوی بهترین ناشر کشور، با بهترین کاغذ و چاپ و بدون کوچکترین زحمتی ببینم خیلی خوشحال نخواهم شد. به بچه‌ها هم گفته‌ام بعد از من به فکر چاپ کتاب نباشید. شعر مونس من است و چاپ شدن یا نشدنش چندان اهمیتی ندارد.»

به آخرین بخش مصاحبه می‌رسیم. بخشی که من پرسش‌هایم را پرسیده‌ام و به خانم آرین نژاد می‌گویم: «اگر مطلب ناگفته‌ای دارید بفرمایید لطفا» خانم آرین نژاد از انجمن شعر قطب تربت حیدریه یاد می‌کنند و می‌گویند: «یک انجمن پویا و فعال می‌تواند بر شعر شهرستان تاثیر زیادی بگذارد و انگیزه‌ای شود برای سرودن بیشتر. در هر شهر آد‌م‌هایی باید پیدا شوند که خود را وقف این کار کنند یعنی صمیمانه و مجدانه جلسات را رهبری کنند تا همیشه انگیزه برای خلق آثار تازه برای شاعران باقی بماند و من خوشحالم که در تربت حیدریه جلسات شعر فعال و پویا وجود دارد.»

شعرهای خانم زهرا آرین نژاد را می‌توان به دو بخش شعرهای آیینی و شعرهای عاشقانه تفکیک کرد. ایشان اشعاری در قالب رباعی هم دارند اما بیشتر اشعارشان در قالب غزل است و در یکی از دو دسته قرار می‌گیرد. در شعرهای آیینی کلام شاعر اوج می‌گیرد و بازی‌های زبانی و صورت‌های خیال بسامد بیشتری پیدا می‌کند و در شعرهای عاشقانه عاطفه بیشتر می‌شود و دستور زبان روان‌تر می‌شود. خانم آرین نژاد شعر معاصر را به خوبی می‌شناسد و توانسته خود را با زبان شعر امروز همگام کند. طبع و ذوق قدرتمندش به او کمک می‌کند تا کلام را شُسته و رُفته و با کمترین حشو در مصرع بنشاند به همین خاطر غزل‌هایش راحت به ذهن سپرده می‌شود. در ادامه چند شعر از شاعر همشهری خانم زهرا آرین نژاد را با هم می‌خوانیم:

من اگر ساکتم ولی عمری‌ست، غمی اندازه‌ی فلک دارم
شیشه هستم که پنج فصلم را زیر باران درد لک دارم
روزگارم شبیه شاعرهاست، تکیه بر واژه‌های آبی‌رنگ
با غزل پیش می‌روم چندی‌ست با غزل درد مشترک دارم
بال‌های شکسته‌ی خود را گرچه پنهان کنم از این مردم
روزهای گذشته می‌دانند که زمین خورده‌ام، ترک دارم
اهل تنهایی و سکوت و تبم، اهل شب‌ناله‌های بی‌تکرار
گر چه در این زمانه‌ی تاریک نارفیقان بی‌کلک دارم
روبه‌رویم نشسته‌ای خاموش حیف درد مرا نمی‌فهمی
من اگر ساکتم ولی عمری‌ست غمی اندازه‌ی فلک دارم


این شعرها دیگر برایم دردسر دارد
دیگر برای قلب مجروحم ضرر دارد
این روزها از ریشه دارم می‌شوم ویران
این روزها هر شاخه‌ام بوی تبر دارد
دیوان اشعار و غزل را می‌زنم آتش
با آن که می‌دانم مرا زیر نظر دارد
با آن که می‌دانم مرا هر روز می‌بیند
از دردهای استخوان‌سوزم خبر دارد
ما را توان عشق و شور و سوز و مستی نیست
این شعر ها دیگر برایم دردسر دارد

غم‌ها دوباره وارد سالی جدید شد
امسال هم بدون تو ای عشق عید شد
رفتی ‌و بغض حنجره‌ی آسمان شکست
رفتی و پشت پای تو باران شدید شد
رفتی ‌و پشت پای تو آن‌قدر دل گرفت
آنقدر که شکسته شد و ناامید شد
پاییز روی شانه ی زخمی من نشست
هرچه بهار و سبزه و ‌گل ناپدید شد
خم شد کنار پنجره‌ها قامتم عزیز
موهای پرکلاغی ما هم سفید شد

برخیز عاشقانه خودت را نشان بده
شعری بخوان تمام جهان را تکان بده
شعری بخوان وحال مرا رو به راه کن
این بار هم به پیکر وامانده جان بده
با زخم‌های کهنه‌ی سر بسته‌ام بساز
به بال‌های خسته‌ی روحم توان بده
تا جان بگیرم و غزلی دست وپا کنم
در حنجره دوباره تو سوز بنان بده
ای بهترین بهانه برای سرودنم
برخیز عاشقانه خودت را نشان بده

نفرین به این همه غزل عاشقانه‌ام
وقتی که گُر گرفته بدون تو خانه‌ام
وقتی نشسته عشق و جنون سال‌های سال
جای کسی که نیست سرش روی شانه‌ام
جای کسی که مانده از آن شب به یادگار
روی لباس آبی‌اش عطر زنانه‌ام
روزی اگر به خلوت من پا گذاشتی
روزی اگر دوباره گرفتی بهانه‌ام
طبـق قـرار قبلی‌مان ساعت غروب
در انتهای کوچه در آن قهوه‌خانه‌ام
دارم به بوی پیرهنت فکر می‌کنم
مشغول گفتن دو سه خطی ترانه‌ام
لابد ز راه می‌رسی و خنده می‌کنی
سر می‌گذاری از ته دل روی شانه‌ام
بی‌اختیار اشک مرا درمی‌آوری
زیبای من! شکوه تب شاعرانه‌ام!
این بار هم جنون به سرم زد بدون تو
نفرین به این همه غزل عاشقانه‌ام

ناممکن است گر چه برای تو باورش
من می‌رسم به آبی چشم تو آخرش
تو نیمه‌ی پرِ غزلی، سیب سرخ من!
من هم کنار حاشیه آن نیم دیگرش
سرو بلند شعر منی تو که ناگزیر
خم گشته واژه‌ها همگی در برابرش
آن‌قدر خواندم از تو که مثل مرور درس
در جشنواره‌ها همه کردند از برش
یا می‌رسد دلم به نگاه صمیمی‌ات
یا می‌خورد به سنگ زمان عاقبت سرش
در ناامیدی شب ما هم امید هست
من می‌رسم به آبی چشم تو آخرش

فراهم می‌کند با مَقدمش خوشحالی ما را
کسی که خوب می‌داند پریشان‌حالی ما را
کسی می‌آید از شرقی‌ترین سمت غزل‌خوانی
به هم می‌ریزد این اندیشه‌ی پوشالی ما را
کسی که با دو دست مهربان خویش خواهد شست
تهِ آن کوچه‌ی بن‌بست بداقبالی ما را
کسی که با دو دست مهربانش جمع خواهد کرد
شبی از کوچه‌های درد، دارِ قالی ما را
و بعد از این همه پاییزهای سرد و طولانی
شکوفا می‌کند این جمعه‌های خالی ما را

گذشته مثل باغی شعله‌ور آب از سرم امشب
میان کوره می‌سوزد چرا سرتاسرم امشب
شبیه شاخه‌های خسته‌ی یک ذهن درگیرم
نشسته کفر و ایمان در تمام پیکرم امشب
جنوب داغ لب‌های تو آن‌سو، آسمان این‌سو
خدایا از کدامین عشق باید بگذرم امشب؟
به روی سایه‌ی شک و یقین گیسو پریشان کن
بزن با خیل مژگانت به سیم آخرم امشب
مرا از کوچه‌های سرد و سر در گم رهایی ده
بزن زنجیر سنگینی به پای باورم امشب
مرا کافر کن و پیغمبرم شو هر چه باداباد
بسوزان با دو چشم شرقی‌ات بال و پرم امشب
میان این همه مرثیه‌ی باران و بی‌آبی
نمی‌دانم چرا زیبای من شاعرترم امشب
دوباره آسمان برقی زد و حال مرا پرسید
خدایا از کدامین عشق باید بگذرم امشب؟

آمد برای بار هزارم جواب فال
روزی رسیده می‌شود این سیب‌های کال
آن روز روز خوب ‌و قشنگی است بی‌گمان
وقتی ز شوق آمدنش می‌زنند بال
وقتی که سبز می‌شود این زردهای فصل
وقتی که نور می‌دهد این روزهای سال
یک عمر در تمام غزل‌های ساده‌ام
از عشق و انتظار و رهایی زدم مثال
ای عصرهای آخر هفته دلم خوش است
یک صبح جمعه می‌رسد آن لحظه‌ی وصال
آن باغبان می‌آید و باران می‌آورد
آخر رسیده می‌شود این سیب‌های کال

وقتی بیایی از دل من شور می‌بارد
واژه به واژه شعر من پُرشور می‌بارد
با گام‌های سبز تو ای منجی عالم
از هر کجای کشور من نور می‌بارد
از تاک‌های منتظر با مقدمت آقا
شاخه به شاخه بی‌امان انگور می‌بارد
وقتی بیایی آسمان از شوق بی‌پروا
از بلخ و ری تا شهر نیشابور می‌بارد
اصلا به یُمن مقدمت از آسمان آن روز
آیه به آیه سوره‌ی «والنور» می‌بارد
یک صبح جمعه صبح ندبه صبح آزادی
وقتی بیایی از دل من شور می‌بارد


چقدر ساعت شماطّه‌دار بگذارم
دو چشم عاشق خود را دچار بگذارم
چقدر جمعه نیایی ‌و حال زارم را
به پای خستگی روزگار بگذارم
چقدر جمعه نیایی و در غزل‌هایم
ردیف و قافیه را انتظار بگذارم
نیایی و همه‌ی عیدها عزا بشود
بهار را به دل داغدار بگذارم
کدام لحظه‌ی موعود می‌رسی از راه
که غصه‌های دلم را کنار بگذارم
قسم به این دل خونین اگر که برگردی
مسیر آمدنت را انار بگذارم
برای از تو نوشتن، از عاشقی گفتن
غروب شنبه‌شبی را قرار بگذارم

دنیا پُرِ از کین و حسد خواهد شد
احوالِ زمان دوباره بد خواهد شد
تاریکی و ظلمت که جهان را پُر کرد
یک روز از این مسیر رد خواهد شد

آتشفشانی از سخنم من، شراره‌ام
با بغض و درد، منتظر یک اشاره‌ام
باید تو را دوباره به جولان درآورم
صبحت به خیر ای غزل پاره‌پاره‌ام

بعد از تو دگر شعرِ من اعجاز نشد
بغضی که نشسته در گلو باز نشد
انگار تمام واژه‌ها خشکیدند
این شاعر مرده، دست و دلباز نشد

برای این شاعر همشهری آرزوی سعادت و سلامت دارم و امیدوارم کتاب شعرشان هم به زودی روانه‌ی بازار نشر شود. انتشار اشعار شاعری مانند زهرا آرین نژاد بی‌شک یک اتفاق خوشایند در شعر تربت حیدریه خواهد بود و نام او را در دفتر شعر تربت حیدریه ماندگارتر خواهد کرد.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۴/۰۵ تربت حیدریه

زهرا آرین نژاد

این مهم سال‌ها به تاخیر افتاد و بالاخره در شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۳ بعد از جلسه‌ی انجمن شعر قطب از ایشان خواهش کردم که در رستوران رباط تهمینه روبه‌روی ضبط صوت من بنشینند و از زندگی‌شان بگویند.


عکس از نفیسه قلی پور

زهرا آرین نژاد بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: زهرا آرین نژاد, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ساعت 12:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

برای نوشتن این یادداشت ناچار شدم ابتدا چند ساعتی ایمیل‌های قدیمی‌ام را بررسی کنم. سال‌هاست کسی پیامی در ایمیل برایم نمی‌فرستد و غالب پیام‌ها را در تلگرام دریافت می‌کنم تنها دوستی که هنوز از ایمیل استفاده می‌کند همشهری شاعرم در امریکا آقای سعید یوسف است. این‌بار که صندوق دریافت را باز کردم لینکی از یوتیوب برایم گذاشته بود که به یک فایل ویدئویی مصاحبه منتهی می‌شد. در این ویدئو سعید یوسف در مصاحبه با خانمی به نام یسنا احمدی از زندگی خود می‌گفت. به ذهنم رسید که خوب است دست به قلم -یا دقیق‌تر بگویم دست به صفحه کلید- شوم و بر اساس این مصاحبه‌ی ویدئویی مطلبی راجع به این شاعر همشهری بنویسم.

آشنایی من و سعید یوسف بعد از درگذشت استاد محمد قهرمان اتفاق افتاد. در تدارک مراسمی برای استاد محمد قهرمان در تربت حیدریه بودم و در جستجوهای عکس‌های قدیمی استاد در اینترنت رسیدم به مطلبی به قلم سعید یوسف که اشاره‌ای داشت به شعری منتشر نشده از استاد قهرمان. متوجه شدم سعید یوسف خود شاعر است، در تربت حیدریه به دنیا آمده و خواهرزاده‌ی شاعر نامدار همشهری استاد محمد قهرمان است.

با جستجوی بیشتر، وبلاگ اشعار و مقالات سعید یوسف را پیدا کردم و شعرهایش را خواندم و تصمیم گرفتم زندگی‌نامه‌اش را بنویسم. کل اطلاعاتی را که می‌شد در فضای مجازی به دست آورد فراهم آوردم اما حاصل حاوی اطلاعات مختصری بود. همان اطلاعات اندک را در قالب معرفی یک شاعر همشهری منتشر کردم. بعد از مدتی ایمیلی به دستم رسید از سعید یوسف که اظهار لطف کرده بود و یکی از شعرهای تربتی‌اش را برایم فرستاده بود. آن زمان گزارش‌های انجمن قطب را بعد از انتشار در وبلاگ، در قابل ایمیل منتشر می‌کردم و زندگینامه‌ی سعید یوسف هم بخشی از یکی از گزارش‌های انجمن قطب بود. یکی از مخاطبین همیشگی این ایمیل‌ها روزبه قهرمان فرزند بزرگ استاد محمد قهرمان بود که ایمیل را برای سعید یوسف بازارسال کرده بود و باعث شد باب آشنایی بین ما باز شود.

باری، با خواندن شعر سعید یوسف، به تعبیر مردمان تربت حیدریه آب در سرم خشک شد، یک ترکیب‌بند ساده، روان و شاهکار. در حد شعرهای تربتی استاد محمد قهرمان، از آن شعرهایی که خواندنش نور چشم را زیاد می‌کند و حفظ کردنش مایه‌ی قوت قلب است. سعید یوسف این شعر را در سال ۱۳۵۳ در زندان شاه سروده بود: «ای فصلِ بِهار ای کُتابَه/ ای ساخت پوراخم و تخم و بِرزَخ». بعدها فهمیدم آقای یوسف از چهره‌های شناخته شده‌ی چریک‌های فدایی خلق است و به خاطر مبارزات سیاسی‌اش مدتی در زندان ساواک بوده است.

چقدر افسوس خوردم وقتی فهمیدم این شعر لهجه‌ای، تنها شعر تربتی سعید یوسف است. مثل این بود که محمد قهرمان بعد از «تا از او دورا یکی ور سر میه» شعر تربتی دیگری نگفته باشد. چند سال بعد هم شعری به لهجه‌ی تربتی و به یاد زادگاه از آقای یوسف به دستم رسید: «تربت دِگَه مُر مونِ خیابوش نِخَدی» نمی‌دانم تشویق‌های من کارساز بود یا نه اما امیدوارم این شاعر خوب همشهری باز قلم به سمت شعر لهجه بچرخاند و با شعرهای زیبایش بر زیبایی دفتر شعرهای لهجه‌ی تربت حیدریه بیفزاید.

سعید یوسف در ۲۹ مهر ۱۳۲۷ در تربت حیدریه به دنیا آمد. مادرش عشرت قهرمان شاعر همشهری و پدرش فتح الله قهرمانی بود که مشهور بود به «شازده فتح‌الله‌میرزا». پدر و مادرش عموزاده بودند. او در یک خانواده‌ی متمول چشم به جهان گشود. روستای فتح آباد در جلگه‌ی محولات تربت حیدریه از دارایی‌های پدرش بود. پدرِ مادرش نیز مشهور به محمدصادق میرزا از ملاکان بزرگ تربت بود و چند پارچه آبادی و تعداد کلاته را در تملک خود داشت از جمله روستای امیرآباد زادگاه محمد قهرمان از املاک محمدصادق میرزا پدر بزرگ سعید یوسف بود. سعید یوسف هم ثروت و نوکر و کلفت و زندگی اشرافی را تجربه کرد و هم زوال اشرافیت یک خانواده‌ی پرآوازه‌ی قجری را به چشم دید.

اختلاف سن پدر و مادرش زیاد بود. مادرش عشرت قهرمان همسر دوم فتح‌الله میرزا بود و سعید کوچک‌ترین فرزند این شاهزاده‌ی قاجاری بود. سعید یوسف هفت ماهه بود که مادرش از پدرش طلاق گرفت. برادر و خواهرانش هم‌سن و سال او نبودند حتی بعضی از برادرهایش از مادرش مسن‌تر بودند. این تنهایی سعید را به کتاب خواندن سوق داد و سال‌های کودکی سعید رنگ و بوی کتاب گرفت.

فتح‌الله میرزا در تربت حیدریه در کارهای خیر زبانزد بود، آب‌انبار و مدرسه و دیگر ساختمان‌های عام‌المنفعه می‌ساخت. باستانی پاریزی در کتاب «حماسه‌ی کویر» از فتح‌الله‌میرزا قهرمانی به عنوان شخصی نیک‌اندیش یاد می‌کند که مدرسه‌ای را در دهی ساخته و معلمی استخدام کرده بود و از جیبش حقوق آن معلم را پرداخت می‌کرد. فتح‌الله‌ میرزا شخصیتی ملی‌گرا بود اما از سیاست دوری می‌جست.

مادر سعید یوسف، عشرت قهرمان زنی هنرمند بود. عشرت قهرمان که بعدها به جمع شاعران پیوست در سال‌های کودکی سعید شعر نمی‌گفت اما در حدود پنجاه سالگی به یک‌باره ذوقش گل کرد و طبعش جوشیدن گرفت. تخلص «نکیسا» را انتخاب کرد و خیلی زود به عنوان یکی از زنان شاعر خراسان مطرح شد. عشرت قهرمان تقریبا سالی یکی دو کتاب شعر می‌سرود و تا قبل از درگذشتش حدود چهل مجموعه‌ی شعر از او منتشر شد.

سعید یوسف به موروثی بودن شعر اعتقاد ندارد. شاید بشود گفت در خانواده‌ی او شعر مهم بود. وقتی می‌دید عمویم یزدانبخش قهرمان یا دایی‌ام محمد قهرمان شاعران شناخته‌شده‌ای هستند و در جامعه‌ی ادبی و بین مردم از احترام برخوردارند ترغیب می‌شد به شعر گفتن و گرنه او به موروثی بودن شعر اعتقاد نداشت.

غیر از یزدانبخش قهرمان و محمد قهرمان که شاعران ممتازی هستند خانواده‌ی قهرمان شاعران دیگری هم دارد، دایی دیگر سعید یوسف، حسین قهرمان، مادرش عشرت قهرمان، خاله‌اش مهرمنیر قهرمان و عموزادگانش تیمور قهرمان، هاشم قهرمان، آزیتا قهرمان هم شاعر بودند و اشعاری از ایشان به یادگار مانده است و بر این لیست بلندبالا بسیار نام‌های دیگر می‌توان افزود که همه از خانواده‌ی قهرمان یا قهرمانی هستند و طبع و ذوق شعر گفتن دارند.

سعید یوسف در راه شاعری بیشترین تاثیر را از دایی‌اش محمد قهرمان گرفت. در سال‌های نوجوانی سعید، محمد قهرمان شاعری بود که نامش مرزهای خراسان را درنوردیده بود. محمد قهرمان در مشهد زندگی می‌کرد و زیاد به تربت حیدریه می‌آمد و با سعید یوسف ارتباط گرمی داشت. کتاب‌هایی را که سعید می‌خواست از مشهد می‌خرید و همراه خود به تربت حیدریه می‌آورد.

سعید از سال‌های نوجوانی شعر گفتن را آغاز کرد. اشعار اولیه‌اش در روزنامه‌های محلی تربت حیدریه و خراسان از حدود سال ۱۳۴۳ یعنی زمانی که تنها ۱۶ سال داشت چاپ می‌شد. تحت تاثیر کتاب‌های جلال آل احمد سعی می‌کرد شعرهایش انتقادی باشد اما شکل‌های دیگر شعر را هم تجربه می‌کرد.

سعید یوسف دبیرستان را که تمام کرد در مهرماه ۱۳۴۶ برای خواندن زبان انگلیسی وارد دانشکده‌ی ادبیات مشهد شد. حضور محمد قهرمان در جایگاه رئیس کتابخانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات و شعرهای چاپ شده‌ی سعید یوسف در جراید خراسان باعث شده بود در جوانی در دانشکده‌ی ادبیات به عنوان شاعر شناخته شود.

سعید یوسف در دانشگاه خیلی زود رابطه‌ی گرمی با دیگر دانشجویان برقرار کرد. بهمن آژنگ که ورودی ۱۳۴۵ رشته‌ی زبان انگلیسی بود یکی از اولین دوستانش بود که گرایشات سیاسی داشت بود. بعدا آشنایی با حمید توکلی، غلامرضا علوی، محمد مختاری او را بیشتر به سیاست نزدیک کرد و کم‌کم عضو سازمان چریک‌های فدایی خلق شد. سازمان چریک‌های فدایی متشکل از جوانانی بود که روش جبهه‌ی ملی و حزب توده را در مبارزه با شاه و حکومتش نمی‌پذیرفتند و اعتقاد به مبارزه‌ی مسلحانه داشتند. فن بیان و قلم خوب و جسارتی که داشت خیلی زود او را به مرکز مبارزات کشاند.

دوره‌ی دانشجویی سعید که با درگذشت پدرش همزمان شد بیشتر با مطالعه‌ی آثار ایدئولوژیک همراه شده بود. رفاقت با دانشجویان سیاسی سیر مطالعاتی این جوان شهرستانی را عوض کرده بود و سعی می‌کرد آن‌چه را در کتاب‌ها می‌خواند در دنیای واقعی عینیت ببخشد. از اولین اعتراضاتی که سعید یوسف به طور فعال در آن حضور داشت یک اعتصاب دانشجویی در سال ۱۳۴۸ بود. این اعتصاب در اعتراض به سیلی خوردن یک دانشجو از استاد شکل گرفت و با حمایت دانشجویان دانشگاه را به تعطیلی کشاند. در این اعتصاب سعید یوسف توسط ساواک دستگیر شد و دو روز در بازداشت بود.

قهرمان‌ها و قهرمانی‌ها فامیل بزرگی هستند و در آن دوران بعضی از آن‌ها از عوامل نظام حاکم بودند و در درجات بالای اداری و نظامی حکومت خدمت می‌کردند و بعضی از منتقدان حکومت شاه. یزدانبخش قهرمان دیگر شاعر همشهری که عموی سعید بود شعرهایی تند در ذم خاندان پهلوی می‌سرود و دایی‌اش محمد قهرمان در سال‌های جوانی تحت تاثیر مهدی اخوان ثالث تمایل به حزب توده داشت اما هیچ کدام کار عملیاتی نکرده بودند. به تدریج فضای دانشگاه سعید یوسف را به میانه‌ی مبارزات مسلحانه علیه شاه کشاند و او در سال‌های آخر دانشجویی تبدیل شد به یکی از شخصیت‌های تاثیرگذار چریک‌های فدایی خلق در مشهد.

بهار ۱۳۵۰ در واکنش به واقعه‌ی سیاهکل فضای اطلاعاتی-سیاسی مشهد بسیار امنیتی شد و بسیار از شخصیت‌هایی که ساواک از قبل آن‌ها را تحت نظر داشت دستگیر شدند. در آن زمان سعید یوسف برای دیدن خواهرش به تربت حیدریه آمده بود. او در تربت حیدریه در منزل خواهرش دستگیر شد و به مشهد فرستاده شد تا تحت بازجویی قرار بگیرد. دوران بازجویی و زندان او تا سال ۱۳۵۳ طول کشید و او اسارت در زندان‌های اوین، جمشیدیه، قزل قلعه، کمیته‌ی مشترک و قصر را تجربه کرد.

شاعری سعید یوسف از این دوره به بعد تحت تاثیر مبارزات سیاسی‌اش بود. باورهایش در شعرهایش متجلی می‌شد، شعرهایی در سوگ دوستان مبارزش می‌سرود و اشعار حزبی می‌گفت. حتی سرودی که بعد به عنوان سرود چریک‌های فدایی خلق در زندان‌های مختلف و در سحرگاه‌های اعدام توسط چریک‌های فدایی خوانده می‌شد کار او بود که در زندان سرود و توسط هم‌بندانش به بیرون راه یافت.

اواخر بهار ۱۳۵۳ با آزادی از زندان، سعید یوسف به تربت حیدریه برگشت اما بعد از مدت کوتاهی برای تحصیل و کار عازم تهران شد. با همفکری حسین ادیبی دبیر دبیرستان رازی که بعد دکترای جامعه‌شناسی گرفته بود و در دانشگاه تهران تدریس می‌کرد سعید برای ادامه‌ی تحصیل در دوره‌ی فوق لیسانس، رشته‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران را انتخاب کرد. وی با توجه به مهارتی که در زبان انگلیسی داشت در موسسات خصوصی و دبیرستان‌های تهران کلاس‌هایی برداشت و از همان سال در تهران مشغول به کار و تحصیل شد.

مدتی بعد از آزادی از زندان شاه از طرف سازمان چریک‌های فدایی با سعید یوسف تماس گرفتند تا همکاری‌اش را از سر بگیرد. او هم که تمایل به همکاری داشت با تجربه‌هایی که از دوران زندان به دست آورده بود تصمیم گرفت قلمش را علیه شاه به کار بیندازد. سازمان چریک‌های فدایی در سال‌های پیش از انقلاب رادیویی را در خارج از کشور تاسیس کرده بود که پیام‌هایی بر علیه شاه پخش می‌کرد. سعید تصمیم گرفت که برای کار در این رادیو از کشور خارج شود. خروج از کشور به دلایل مختلف به تعویق افتاد تا در نهایت سال ۱۳۵۷ وطن را ترک کرد. مدتی بعد برای ادامه‌ی تحصیل به آلمان رفت و در رشته‌های ادبیات انگلیسی و ادبیات آلمانی از دانشگاه فرانکفورت فوق لیسانس گرفت. بعد از آلمان راهی کانادا شد و از دانشگاه تورنتو دکترای ادبیات تطبیقی گرفت و از سال 2002 به بعد در دانشگاه شیکاگو مشغول تدریس زبان و ادبیات فارسی است.

سعید یوسف به زبان‌های انگلیسی و آلمانی مسلط است و هنوز پیگیر و کوشا شعر می‌نویسد و در شعرهایش با زبان طنز و گاه جدی به حوادث روز ایران می‌پردازد. وی همچنین در زمینه‌ی روزنامه‌نگاری، ترجمه و نقد ادبی فعالیت می‌کند. از زمانی که در ایران تحصیل می‌کرد و از نیمه‌ی دهه‌ی ۴۰ همکاری با نشریات گوناگون را شروع کرد. بعد که به کانادا رفت عضو کانون نویسندگان ایران و انجمن قلم کانادا شد.

وی همچنین از اعضای «کانون نویسندگان ایران در تبعید» و «انجمن قلم ایران در تبعید» است و علاوه بر عضویت، عضو هیئت دبیران این دو نهاد نیز بوده است. او «کانون فرهنگی لاهوتی» را در آلمان و تاسیس کرد و در دهه‌های 80 و 90 میلادی مجله‌ای با عنوان «گاهنامه‌ی ويژه‌ی شعر» منتشر می‌کرد.

سعید یوسف در طول سال‌های شاعری‌اش فراز و نشیب‌هایی داشته است اما به اعتقاد خودش از وقتی وارد کار حزبی شد معنای شعر برایش عوض شد. او اوایل کارهایش را چندان جدی نمی‌گرفت و حتی اعتقاد داشت در این اوضاع آشفته‌ی مملکت چه جای شعر و شاعری اما با این حال گاه دردهای اجتماع را در قالب شعر روی کاغذ می‌آورد. بعدا رفیق‌های حزبی‌اش کارهایش را جدی گرفتند و تشویق بسیار کردند حتی بعضی به جد اعتقاد داشتند که رسالت او این است که شعر بگوید و در بازتاب دردهای جامعه‌اش نقش داشته باشم.

کم‌کم سرودن شعر برای سعید یوسف در شعر متعهد خلاصه شد اما جنبه‌ی زیبایی‌شناسی و هنری شعر را نیز لازم می‌دانست. سعید یوسف مثل هر شاعری از شاعران پیش از خود خواه‌ناخواه تاثیر پذیرفت اما برای او شاعران مشروطه تاثیرگذاری بیشتری داشتند. از شاعران مشروطه که بگذریم ابوالقاسم لاهوتی، محمدرضا شفیعی کدکنی،‌ اسماعیل خویی و سعید سلطان‌پور دیگر شاعرانی بودند که شعرشان را می‌پسندید و از ایشان تاثیر می‌گرفت.

از آثار چاپ شده‌ی سعید یوسف اعم از تالیف و ترجمه به زبان‌های فارسی و انگلیسی که به صورتِ کتاب منتشر شده است می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: درآمدی بر انسان‌شناسی، ترجمه، نشر سپهر، تهران، ۱۳۵۷؛ شعر جنبش نوين، مجموعه شعر، انتشارات توس، تهران، ۱۳۵۷؛ زان ستاره‌ی سوخته‌ی دنباله‌دار، مجموعه شعر، نشر هوای تازه، آلمان، ۱۳۶۳؛ سرودهای ستايش، ترجمه‌ی اشعار برشت، نشر خاوران، پاريس، ۱۳۵۴؛ نوعی از نقد بر نوعی از شعر، انتشارات نويد، آلمان، ۱۳۶۵؛ تأملی در راه، جلد اول گزينه‌ی اشعار، نشر صدا، تهران، ۱۳۷۳؛ غبارروبی، جلد دوم گزينه‌ی اشعار، نشر باران، سوئد، ۱۳۷۳؛ جان باختگان به بوی فردایی نو، منظومه، انتشارات قطره، پاریس، ۱۳۸۲
Poetics and Politics -East and West: The Poetries of AhmadShāmlu and Bertolt Brecht (Canada: Javān Publishers, 2007)؛ Basic Persian – A Grammar and Workbook [English] (London: Routledge, 2012)؛ Intermediate Persian – A Grammar and Workbook [English] (London: Routledge, 2013)

سعید یوسف در شعرهایش بیشتر به زمینه‌های اجتماعی و سیاسی می‌پردازد و حتی در شعرهای عاشقانه‌اش هم رگه‌هایی از دردهای اجتماعی را می‌توان دید. وی زبانی ساده و روان دارد و از آوردن کلمات و عبارات ساده و به اصطلاح کوچه‌ و بازاری در شعرش ابایی ندارد. تا جایی که من اشعار وی را مطالعه کردم می‌توانم بگویم بیشتر دغدغه‌ی محتوا دارد تا فرم؛ و همانند شاعرانی مانند ایرج‌میرزا، عشقی و برخی از شاعران مشروطه برای او یک دستی زبان در درجه‌ی دوم اهمیت قرار دارد. تسلط و علاقه‌ی او به شعر فرنگی را نیز می‌توان در جای‌جای شعرش مشاهده کرد. همچنین به نظر من تاثیر شاعران مشروطه در شعر ایشان پررنگ است. در ادامه نمونه‌هایی از اشعار سعید یوسف را با هم می‌خوانیم:

می‌توان گاهی مردد شد.
رد پایی هست؛ شاید رد پاهایی؛
نیز، می‌دانیم،
رد پا را هست معنایی:
رد پا یعنی که از اینجا کسی رد شد
رد پا، ردی است از تنها یکی گام و همین، اما؛
بی‌خبر از گام‌های دیگرست و آن‌چه‌ها کاندر پی‌اش آید:
می‌رسد شاید به راهی، شاید اما پرتگاهی، حفره‌ای، چاهی.
اندکی آیا دچار شک نباید شد؟
ور کسی شک کرد، باید طرد کرد او را و باید گفت مرتد شد؟
رد پا یعنی که از اینجا کسی رد شد.
با تو از یک گام می‌گوید که لرزان بوده یا محکم؛
بوده از یک مرد یا زن؛ با تأنی یا شتابان یا تفرّج‌گر.
هست در هر رد پایی سمت و سویی نیز،
رنگ و بویی هم.
هست گاهی رد پایی از عزیزی، آشنایی، همرهی، یاری.
ما نمی‌دانیم، اما تا کجا رفته ست.
اندکی آن سوترک شاید که دیواری
راه بر او بست- یا با مانعی دیگر
راه او سد شد
وان سرود سرخوشی یک آه ممتد شد.
رد پا یعنی که از اینجا کسی رد شد.

بازگردیم؟
می‌توان برگشت.
می‌توان بر سنگی پیغامی نیز نوشت
و گذاشت
و گذشت.
می‌توان گفت
با سر افرازی حتّی
که ندانستیم.
می‌توان افزود:
پیش‏ رفتن را
در جهلِ مرکب
ما نیز
می‌توانستیم.
شاید این برگشتن، جمع شدن باشد مانندِ فَنَر
شاید این برگشتنْ پژواکی باشد از بانگی در کوهستان
شاید این برگشتنْ بازْدَمی سختْ حیاتی باشد.
می‌توان کرد به هر چیز نظر
با نگاهی دیگرگونه کنون؛
می‌توان در واپس‏ رفتن نیز،
چون تقلاّی سرگینْ‌غلتان،
دید زیبائی از وصفْ برون.
می‌توان شب را باور کرد.
می‌توان در جائی کرد اُتراق
خستگی در کرد.
می‌توان از نو کرد آغاز.
می‌توان شمعی دیگر افروخت
و مدادی دیگر سر کرد
و نوشت
و گذاشت
و گذشت.
می‌توان برگشت.

خطوط جبهه در آن دور جابجا شده اند
و خانه هائی ویران و دود زده
سه بار دست به دست شدند
و حال بی صاحب مانده و رها شده اند
و در چراگاهی چند گاو لاغر
گرسنه مانده و گیج اند و بی کس اند
گروهی از زنها، بچه ها،
کنارِ ریلِ قطارند منتظر
که نعشها برسند

(برای بهمن آژنگ)
باورت می‌شود؟
سال پنجاه بود،
حال، پنجاه سال می‌گذرد.
شال زردت تکان خورَد در باد.
و چه آرام، گردِ قوزکِ پا،
می‌خورَد پیچ و مثلِ خواب و خیال
مارِ خوش خطّ و خال می‌گذرد.
گَردِ پیری نشسته بر سر و روی.
نتکانیم گَرد را از تن؟
وقت جاروب و رُفت و روب نشد؟
و ببینم، رفیق،
چیست این لکّه، چیست این سوراخ؟
رفت پنجاه سال و در سرِ تو
جای تیرِ خلاص خوب نشد؟

تا مقدمِ سپیده دمان می‌رویم ما
تا هست پای رفتن‌مان می‌رویم ما
با باد، می‌رویم چو عطرِ شکوفه ها
در جوی، همچو آب روان می‌رویم ما
بر شاخه‌های باغ می‌آییم سبز و سرخ
با برگ‌های زردِ خزان می‌رویم ما
بیرون کشیده رختِ خود از ورطه‌ی وحوش
تا سرزمینِ آدمیان می‌رویم ما
آن‌جا که غیرِ خنده و غوغای کودکان
از های و هوی نیست نشان می‌رویم ما
(پیران ببین به سوکِ جوانان نشسته‌اند:
در این دیارِ شوم، جوان می‌رویم ما)

کلام خویش چو گفتی، کلام او بشنو!
همین نه گفته خود را، که «گفتگو» بشنو!
همین نه هرچه خوشایندِ شخصِ توست؛ تو را
دو گوش بهرِ چه دادند؟ از دو سو بشنو!
بسا که نیست خوشایندت آنچه می‌گویند؛
مترس ازینکه به گوشت رود فرو! بشنو!
ز هر کسی سخنِ راست را شنید توان:
اگر که دوست تو را گوید، ار عدو، بشنو!
گلایه ای کس اگر گفت از تو در برِ غیر
و گر به نزدِ تو گویند و روبرو، بشنو!
دلی که شکوه کند از شکنجِ زنجیری
به گوش گیر تو آن شکوه، مو به مو بشنو!
اگر گلایه‌ای از سنگِ بیستون گویند،
حدیثِ سنگدلی‌هایش از سبو بشنو!
نسیم، خوش وزد، امّا حدیثِ آن گلِ سرخ
که گشته پرپر ازین بادِ هرزه پو بشنو!
بسنج پندِ مرا نیک و گر نکو یابی
به گوشِ هوش نیوش از من و نکو بشنو!

مداد، مسئله اش انتشارِ آگاهی ست
مرامِ دفترِ کاهی برابری خواهی ست
مداد چرخد و هر سو دَوَد به هر صفحه
که ازدیادِ خطوط از کمالِ آگاهی ست
ببین صفی ز اَلِف های انقلاب اینجا
به سوی دالِ دژِ دشمنان ما راهی ست
ببین به سرکشِ این کاف ها: چو روسری ای
که پر زنان سرِ چوبی چو کفتری چاهی ست
ببین کشیدگی «سین»، ببین به سرکشِ «گاف»،
که جمع شان چو نسیمِ خوشِ سحرگاهی ست
ببین به پرچم و این جمعِ نقطه ها در «پ»
که یادگارِ جوانانِ سالِ پنجاهی ست
مداد، ناشرِ آگاهی است و بس، که جز این
هر اتّهام که بر او کسی زند، واهی ست
به اتّهامِ تخطّی ز خطّ آزادی
شکسته خط کش و در حال معذرت‌خواهی ست


از نسلِ آن اخترِ بی افولیم
از جنسِ کوه و تفنگِ دولولیم
با شاخه هائی که غرقِ شکوفه ست
استاده در چارراهِ فصولیم
این گل ببوئید و برگی بچینید
ما پر نثاریم، ما پر شمولیم
قدری، بفهمی نفهمی، دلیریم
قدری، بفهمی نفهمی، چپولیم
ترسی نداریم و تنها به راهیم
در جنگ با لشکری نرّه غولیم
از اینکه عالم در این وضع و حال است
ما هم، بفهمی نفهمی، ملولیم
گر اهلِ قالید، ما را نیابید
گر اهلِ حالید، سهل الوصولیم
دادندمان وعده‌ی وصل روزی
عمری ست در انتظار وصولیم
راهی ست این زندگی پر خروجی
ما بیشتر در خیال دخولیم
ما را چه بسیار در درسِ این عشق
تجدید کردند و حالا قبولیم

ای فصلِ بِهارِ ای کتابَه
ای ساخْت پور اَخْم و تَخْم و بِرْزَخ!
یا جَـْلَه و سِیْل و سوزِ برفَه
یا اَفْتُوِ داغ و باد و دُلَّخ
قوم و رِگ و خارِ خوشکه از دَم
چاردوبَرِ ما هَزار فِرْسَخ
امّا مو و تو دو تا دِرَخْتِم
پوشیدَه قِبای سُوْزِ نَخ‌نَخ
اَستیدَه دِ مینِ ای بیابو
ریشَه دِ زِمینِ ای بیابو
کیْ بود مُو و تو بودِم اوساخت
قُچّاق و رِشیدْ هَم‌سَرِ لوک
حالا دِگَه چند سالَه رِفْتَه
مویایْ سَرِما سِفِدْ تَک و توک
روزِمْ خَـْمَه که ما خَـْبودِم
دو پیرِ لِمَشْتِ جیشْت و عِنّوک
دو دایِ شِگِستَه و خِرَ بَه
دو لِتِّه‌ی پَـْرَه، پودَه، پِتّوک
ما بَلِّ هَمِم، بِرِیْ هَمِم ما
تا هَستِمْ ما، خِدِیْ هَمِم ما
مارْ جَـْهِل و خوم گِریفْت دِنْیا
اَنْداخْ دِ اَتیش‏ و کرد پُختَه
اَجّاش خِبَرُم مِگی نِدَ رَه
از ماستِ تُروشِ که فُرُختَه
غَـْفِل، که اَخِر خَـْکرد کورِش
دود و دَمِ خِرمِنای سُختَه
ماهارْ که دِ گور خَـْکرد، امّا
گورِ خودِشُم خَـْکند اَزُختَه
خِندیدَه که مارْ دیَه دِ زِندو
فِردام خَـگِریست و مار خَـخِندو
اِیْ اَبرِ کنیسک خوشک بی نَم
کیْ از تو خَـْرَفت آسِمو پاک؟
اُوْهایِ خُنوک شیری از تو
کی واز بِدَر خَـْقُـلّی، اِی خاک؟
کی تُور خَـْگُلُندَن از نُوْ، اِی توی؟
کی خوشَه خَـْکرْدی از نُوْ، اِی تاک؟
کی واز خَـْخُندی از قِفَستِت
اِی مُرغِ سَکول مَکولِ غِمناک؟
وَختِ اَتیشِ نِمُندَه بَـْشَه؟
یا وَختِ نِه دوی، نِه کندَه بَـْشَه؟

تربت دِگه مُر مونِ خیابوش نِخَـْدی
حُکمِ قِدیما دوبَرِ مِیدوش نِخَـْدی
پیشکوش سَرِ جاشَه، ولی هیشکِه دِگَه مُر
لَم دایَه دِ سِیکاش و لُوِْ جوش نِخَـْدی
با چرخ چه جولونِ مِدایُم مُو دِ تربت
هیشکِه دِگَه او چرخ و او جولوش نِخَـْدی
چَشمِ مو دِگَه تِپِّه ی باغ‌ملّیِ شَهرِر
با سُوْزی و گُل‌های فِراووش نِخَـْدی
از خَنِه‌ی ما هیچِّه نِمُندَه، دگه چَشمُم
او خَـْنَه رِ با بیدِش و ناجوش نِخَـْدی
آقای خِطیبی که کُتاب دیشت و مِجِلَّه
مُر مونِ کتاباش و دِ دیکّوش نِخَـْدی
آقای نِجَف‌زاده، دِبیرِ ادِبیّات
بَلِّ مُو دِگَه بِچِّه‌ی باهوش نِخَـْدی
او دخترِ که وِر رَدِ او بودُم و حِیروش
مُر وِر رَدِش و عاشق و حِیروش نِخَـْدی

سعید یوسف

فتح الله میرزا قهرمان

فتح الله میرزا

سعید یوسف بهمن آژنگ

سعید یوسف

سعید یوسف، ۱۴۰۳ عکس از یوتیوب

سعید یوسف، ۱۴۰۳ عکس از یوتیوب


برچسب‌ها: سعید یوسف, شاعران تربت حیدریه, تربت حیدریه, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ساعت 12:1  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

دهم فروردین‌ماه ۱۴۰۰ در حاشیه‌ی جشن‌های نوروزگاه در پیشکوه تربت حیدریه وقتی میرزاحسین شعبانی روبه‌رویم نشست، آرام ریکوردر را درآوردم و پیش رویش گذاشتم و گفتم امروز می‌خواهم با کسی مصاحبه کنم که خودش همیشه با همه مصاحبه کرده و حالا بر اساس بیت مشهور «بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر/ دیدی که چگونه گور بهرام گرفت» من قرار است این بهرام گریزپا را صید کنم. صحبت ما لابه‌لای صدای موسیقی‌ای که از سمت هنرمندان انجمن موسیقی از آن‌طرف خیابان می‌آمد و سر و صدای بازی غزل کوچولو دخترم به سختی به گوش ریکوردر می‌رسید. عصر دل‌انگیزی بود با نسیمی که از سمت سه‌قله می‌وزید. صحبت‌مان که حسابی گل انداخت، گل زرد آسمان داشت پرپر می‌شد. این مصاحبه‌ی خواندنی حاصل یک گپ و گفت دوستانه در یک عصر بهاری زیبا در پیشکوه تربت حیدریه است. گرفتاری‌های من باعث شد نوشتن این مصاحبه به تاخیر بیفتد اما شنیدن صدای گفت و گو و خنده‌هایمان مرز زمان و مکان را درنوردید و مرا با خود به همان عصر زیبای بهاری برد.

حسین شعبانی مجری، خبرنگار، روزنامه‌نگار، نویسنده و‌ شاعر همشهری در سه‌شنبه دوم مرداد سال ۱۳۶۹ در خانه‌ی مرادعلی شعبانی و بی‌بی فاطمه حسینی در یکی از محله‌های قدیمی تربت حیدریه به نام کوچه‌ی حمام زرانگیز به دنیا آمد. هم‌زمان شدن تولدش با محرم سال ۱۴۱۱ باعث شد تا پدربزرگش نام حسین را برایش برگزیند و چون مادرش سیده بود به رسم خراسانی‌ها پیشوند میرزا هم به نامش (البته نه در شناسنامه) اضافه شد.
پدرش در یکی از بازارهای قدیمی تربت حیدریه به نام بازار هادی‌زاده یا هادی‌اف مغازه‌ی لحاف‌دوزی داشت. میرزاحسین که فرزند اول خانواده بود زودتر از موعد به دنیا آمد و تمام خانواده همّ و غم‌شان این شد که این نوزاد عجول را به سلامتی به منزل کودکی برسانند. آن‌ها که پیشتر تجربه‌ای از فوت فرزند اول‌شان داشتند امیدی به ماندنش نداشتند، این نوزاد کوچک و نارس را لای پر قو که نه اما لای پنبه بزرگ ‌می‌کردند و مواظب بودند از گزند روزگار دورش بدارند.
لطف خدا میرزاحسین کوچک را حفظ کرد تا به دوران کودکی رسید. جثه‌ی ریزش در کودکی و مواظبت پدر و مادر، او را تا حدی از بازی با همسالان بر حذر می‌داشت اما خیلی زود زمانه سازگاری کرد و میرزاحسین کوچک در قد و قامت به هم‌سن و سال‌هایش رسید و حتی از ایشان پیشی گرفت. دوران ابتدایی را در دبستان دولتی شهید کلاهدوز شروع کرد اما خیلی زود به دبستان بیت‌المقدس منتقل شد. سال آخر دوره‌ی ابتدایی را هم در دبستان شهید دماوندی گذراند.
به نوجوانی که رسید وارد مدرسه‌ی راهنمایی ارمغان پیروزی شد، در درس موفق بود و توقع این بود که با معدل بالایی که در دوره‌ی راهنمایی کسب کرده بود و همچنین نمرات بالایی که درس علوم گرفته است، وارد رشته‌ی علوم تجربی شود. از همان سال‌ها آتش گرایش به هنر در وجود میرزاحسین شعله‌ور شده بود و همین موجب شد تا به جای دبیرستان به هنرستان برود و رشته‌ی معماری را انتخاب کند. هنرستان علامه طباطبایی پذیرای او بود و در نهایت در سال ۱۳۸۶ دیپلم تقشه کشی معماری گرفت.
بعد از گرفتن دیپلم، هنوز هفده سال بیشتر نداشت که به خاطر علاقه‌ای که به معماری داشت جذب یک شرکت خصوصی در مشهد شد و مدتی با این شرکت همکاری داشت تا این‌که در مهرماه ۱۳۸۷ در رشته‌ی نقشه‌کشی معماری دانشگاه آزاد تربت حیدریه پذیرفته شد. از سال ۱۳۸۹ با مدرک کاردانی معماری به تدریس در هنرستان‌های‌ معماری شهر مشغول شد و هم‌زمان در کارشناسی هم پذیرفته شد که در سال ۱۳۹۱ توانست در رشته‌ی مهندسی معماری مدرک لیسانس بگیرد. یکی دو سال بعد از فارغ‌التحصیلی در لیسانس، در کارشناسی ارشد دانشگاه علوم تحقیقات خراسان رضوی پذیرفته شد و در سال ۱۳۹۶ از این دانشگاه با درجه‌ی کارشناسی ارشد فارغ‌التحصیل شد. تدریس در هنرستان‌ها و دانشگاه‌های تربت حیدریه در رشته‌ی معماری از همان ابتدا در زندگی مهندس حسین شعبانی نقش پررنگی داشت و به خاطر علاقه‌ای که به تدریس داشت هرگز این کار را رها نکرد. اسفند ۱۳۹۸ ازدواج کرد و محدودیت‌های کرونایی سبب شد تا جشن عروسی‌شان به ساده‌ترین شکل ممکن برگزار شود. خوب یادم است در آن روزهای که پُر بود از خبر بد، خبر ازدواج این شاعر همشهری واقعا خوشحالم کرد. همسر ایشان خانم رویا غلامزاده در رشته‌ی مامایی تحصیل کرده‌اند و در همان رشته مشغول به کار هستند.


امروز میرزاحسین شعبانی را در تربت حیدریه بیشتر به عنوان خبرنگار می‌شناسند. می‌توان گفت شاعری، استادی دانشگاه، فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی‌اش همه و همه در زیر سایه‌ی خبرنگار بودنش رنگ گرفته‌اند. از همان دوران دانشجویی، فعالیت در انجمن ادبی دانشگاه و فعالیت‌های فرهنگی جزو دل‌مشغولی‌های جدی میرزاحسین شد به طوری که به مناسبت‌های مختلف در دانشگاه آزاد تربت حیدریه برنامه برگزار می‌کرد. او در این‌باره می‌گوید: «یادم است که یک بار به جای این‌که شهریه‌ی دانشگاه را پرداخت کنم به خاطر برنامه‌هایی که برگزار کرده بودم مبلغی را از دانشگاه بستانکار شده بودم و یک چک تسویه حساب به من دادند»
فعالیت‌های ادبی به فضایی برای ارائه‌ی کار احتیاج داشت. او و دوستانش در دانشگاه نشریه‌ی «آفاق فرهنگ و هنر» را به عنوان یک نشریه‌ی دانشجویی بنیان گذاشتند و سمت آقای شعبانی در آن نشریه سردبیری بود. قلم به دست گرفتن و اداره‌ی نشریه خیلی اتفاقی و بر حسب ضرورت پیش آمد اما خیلی زود آقای شعبانی را جذب خود کرد. او که می‌خواست این کار را حرفه‌ای و قاعده‌مند دنبال کند، سال ۱۳۸۹ بود به تهران رفت تا اولین دوره‌ی آموزش تخصصی خبرنگاری و روزنامه‌نگاری را بگذراند. فعالیت در زمینه‌ی خبرنگاری و روزنامه‌نگاری منجر به تاسیس خبرنگاری «تابان تربت» در سال ۱۳۹۵ شد. کمی بعد خبرنگار رسمی روزنامه‌ی خراسان در تربت حیدریه شد و بعد از آن به عنوان خبرنگار رسمی صدا و سیما در شبکه‌ی استانی صدا و سیمای خراسان رضوی معرفی شد.
شاعری، فعالیت فرهنگی و خبرنگار بودن آقای میرزاحسین شعبانی در سال‌های اخیر به نفع شعر تربت تمام شد و یکی از کارهای مهم ایشان پیگیری نامگذاری میدانی در تربت حیدریه به نام استاد محمد قهرمان بود. یادم است مطلبی از ایشان در روزنامه‌ی خراسان منتشر شد با عنوان «غربت استاد محمد قهرمان در زادگاه» و همین مطلب و انتشارش در فضای مجازی باعث شد مسئولین به یاد بیاورند که در این زمینه از تهران و مشهد عقب افتاده‌اند. فعالیت‌های اجتماعی ایشان هم در زمینه‌ی رفع مشکل کارتن‌خواب‌های تربت حیدریه در سال ۱۳۹۹ با همکاری مسئولین شهر به ثمر رسید و بی‌شمار فعالیت‌های فرهنگی اجتماعی دیگر که ذکر آن‌ها سبب اطناب می‌شود و بهتر است از آن بگذریم و به شعر میرزاحسین شعبانی بپردازیم.
میرزاحسین می‌گوید از کودکی با شعر آشنا بودم و مثل بیشتر کودکان مادرم همیشه برایم کتاب‌های شعر می‌خواند. صدای مادرم در خواندن کتاب «یک مرغ زرد پاکوتاه» را به خوبی به یاد دارم. معمارها به طور کلی ذهن‌شان طوری پرورش پیدا می‌کند که قدرت تجسم و تخیل بالایی دارند. خیالی که در معماری تقویت می‌شود در شاعری هم به کار می‌آید اما شعر را به صورت جدی بعد از آشنایی‌ام با انجمن قطب شروع کردم. مجری‌گری باعث شده بود تا شعر زیاد بخوانم و شعر زیاد حفظ کنم و تا حدی با وزن آشنا باشم. از زمان دانشجویی گاهی چیزهایی می‌نوشتم که به حساب خودم غزل بود اما صادقانه می‌توانم بگویم فقط علاقه‌مند به شعر بودم. گاهی در همان انجمن ادبی اشعارم را در معرض نقد قرار می‌دادم اما با دنیای شعر به صورت حرفه‌ای مواجه نشده بودم تا سال ۱۳۹۷ که بعد از چند جلسه شرکت در انجمن مثنوی‌خوانی با انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه آشنا شدم و تابستان همان سال در کارگاه شعر انجمن شعر و ادب قطب شرکت کردم.
آقای شعبانی در انجمن شعر و ادب قطب به سرعت به عنوان یکی از شاعران جوان و آینده‌دار مطرح شد و هر هفته با غزل‌های تازه‌اش موجب شگفتی می‌شد. می‌توانم بگویم خلاء چند سال شاعری کردن بدون ارتباط با شاعران همشهری را ظرف یکی دو سال پر کرد و خیلی زود در انجمن قطب جای خودش را پیدا کرد. سخت‌کوشی حسین شعبانی در تمام کارهایش مثال‌زدنی است و در شعر هم همین سخت‌کوشی باعث شد خیلی زود کتاب‌های مطرح ادبی را بخواند، سبک و سیاق غزل‌های معاصر را بشناسد، وزن را خوب درک کند و به جمع شاعران آینده‌دار شهرستان و استان بپیوندد.
از آقای شعبانی از علاقه‌اش در بین شاعرانِ پیش از خود می‌پرسم و او می‌گوید: «زبان من در شعر زبان کهن بود و علاقه‌ام هم شاعران کلاسیک بود اما بعد از آشنایی با انجمن قطب کم‌کم به سمت شاعران معاصر گرایش پیدا کردم. شعرهای محمد کاظم کاظمی، فاضل نظری و محمد حسین ملکیان را دوست دارم. شعرهای آیینی ملکیان و برقعی را می‌پسندم و به خاطر اجراهایی که دارم ابیاتی را از شاعران معاصر یادداشت می‌کنم و به ذهن می‌سپارم.»

شعبانی صادقانه‌ترین بیان انسان را شعر می‌داند. شعر حرفی‌ست که پنجره‌ای به دنیای شاعر باز می‌کند و ما شاعران را از همین پنجره می‌شناسیم. او شعرسازی را دوست ندارد و می‌گوید شعر ساختن وقت تلف کردن است مگر به قصد تمرین و شعری که از دل برنیامده باشد بر دل هم نخواهد نشست.
از او می‌پرسم شعر در زندگی انسان امروز چه جایگاهی دارد و چنین پاسخ می‌دهد: «شعر در زندگی انسان امروز اولویت ندارد. همان‌طور که کتاب خواندن تا حدی کمرنگ شده است، نوشتن و سرودن هم کمرنگ شده است. برگزاری انجمن‌های ادبی، مسابقه‌های ادبی در بین دانش‌آموزان می‌تواند تا حدی این خلاء را پر کند و باعث شود گرایش به سرودن و نوشتن همچنان زنده بماند و خوشحالم که در تربت حیدریه این جریان‌ها قوت دارد و انجمن‌های ادبی در این زمینه فعال هستند.»
از بین قالب‌های مختلف حسین شعبانی بیشتر به غزل دلبستگی دارد، غزل مثنوی و مثنوی در رده‌های بعدی علاقه‌ی وی قرار دارد. او در مورد شعر امروز به پویایی اعتقاد دارد. به باور او علی‌رغم تمام ارزش‌هایی که در ادبیات کلاسیک فارسی به چشم می‌آید شاعران امروز باید راه خودشان را بسازند. او می‌گوید «اگر بهترین ساختمان را بعد از پنجاه سال بخواهی دوباره بسازی باید از نو طرح بریزی چون نمونه‌ی قبلی هرچند موفق اما مربوط به زمان خودش بوده است. شعر هم همین حال و هوا را دارد و در هر دوره می‌توانیم با آموختن از گذشتگان کار تازه‌ای ارائه بدهیم.»
او در جشنواره‌های ادبی زیادی شرکت نکرده است. سال ۱۳۹۸ در جشنواره‌ی خاتون خورشید تربت حیدریه یکی از برگزیدگان بود که به علت کرونا اختتامیه‌اش برگزار نشد. در جشنواره‌ی استانی حماسه‌ی حسینی هم با شعری عاشورایی رتبه‌ی سوم جشنواره را به دست آورد.
شعبانی تا به حال کتاب شعر چاپ نکرده است اما در نشریه‌ی قطب شعر ایشان چاپ شده است. خود ایشان هم یکی از اعضای هیات تحریریه نشریه‌ی «قطب» بودند و در چاپ اولین شماره تلاش زیاد کردند. همچنین در نشریات محلی تربت حیدریه شعرهایی از این شاعر همشهری چاپ شده است. کتابی با عنوان «راهکارهای توسعه‌ی گردشگری در روستاهای منطقه‌ی تربت حیدریه» نیز از آقای میرزاحسین شعبانی چاپ شده است. این کتاب حاصل کار جمعی ایشان با دانشجویان‌شان در دانشکده‌ی فنی تربت است. کتاب‌های «هندسه‌ی ترسیمی» و «پرسپکتیو» از دیگر تالیفات ایشان است که در دست تهیه می باشد. سال ۱۳۹۳ در یک مسابقه‌ی بین‌المللی در زمینه‌ی معماری با عنوان «طراحی خانه‌ی افریقایی» شرکت کردند و اثر ایشان جزو تقدیرشدگان این مسابقه بود.
در ادامه نمونه‌ای از اشعار آقای میرزاحسین شعبانی را با هم می‌خوانیم:
خواستم از تو بگویم که زبان ریخت به هم
آسمان ریخت، زمین ریخت، زمان ریخت به هم
آسمان در کنفِ رشته‌ی تسبیح تو بود
تا گسستی همه‌ی کون و مکان ریخت به هم
تا که مسجد خبر غربت مهتاب شنید
دل گلدسته تکان خورد، اذان ریخت به هم
ناله‌ی مادرم از بس که زمین را لرزاند
آسمان نیز ترک خورد و جهان ریخت به هم
بعد تو گفت علی درد دلش را با چاه
چاه بی‌تاب شد و نعره‌زنان ریخت به هم
گفتم از غربت خاک تو دو خط بنویسم
قلم افتاد زمین، گریه‌کنان ریخت به هم
خواستم از در و دیوار بگویم اما
غزلم قافیه را باخت، زبان ریخت به هم

هر چه نازش می‌کشم هی ناز افزون می‌کند
با همین شیوه دلِ دیوانه را خون می‌کند
هر چه من دل را به راه راست دعوت می‌کنم
تابِ گیسویش مرا از راه، بیرون می‌کند
گر چه بود افسانه اما درک دارم می‌کنم
عشق لیلی آن‌چه را با جان مجنون می‌کند
زلف تو در باد می‌رقصد، کمانِ ابرویت-
می‌کشد چشم مرا انگار افسون می‌کند
موی مشکین روسروی برداشتی، این کار تو
نقش گیسویت به چشم یار مدیون می‌کند
وزن شعرم مثل موهای تو در هم ریخته‌ست
یک نگاهت این غزل را باز موزون می‌کند
آقای شعبانی در پایان فروتنانه می‌گوید من خود را شاعر نمی‌دانم اما حضور در جلسات شعر و جمع شاعران را خیلی دوست دارم. انجمن شعر برای من جایی‌ست که می‌توانم تمام خستگی‌های روزمره‌ام را پشت در بگذارم، راحت بنشینم و از ادبیات لذت ببرم. برای دوست شاعرم آقای میرزاحسین شعبانی آرزوی موفقیت می‌کنم و امیدوارم همواره چراغ شعر راهنمای زندگی‌اش باشد.
بهمن صباغ زاده
دی ۱۴۰۰ تربت حیدریه
منبع این نوشته‌ها مصاحبه با شاعر در فروردین ۱۴۰۰ است.

میرزا حسین شعبانی

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: میرزا حسین شعبانی, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴ساعت 12:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


در این شماره می‌خواهم درباره‌ی شعر و زندگی دوستی قدیمی و شاعری هم‌انجمنی برای شما بنویسم. دختری سرزنده و پرانرژی که در سال‌های میانی دهه‌ی هشتاد وارد انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه شد. او خیلی زود به یکی از چهره‌های فعال شعر تربت تبدیل شد و یک تنه کارهایی بزرگ را انجام داد.

فرشته خدابنده در ۲۹ فروردین ۱۳۶۸ در تربت حیدریه به دنیا آمد. او که دو خواهر و سه برادر دارد، فرزند چهارم خانواده است. خدابنده‌ها از خانواده‌های خوش‌نام و معتبر تربت حیدریه هستند و ریشه‌های این خانواده و فامیل بزرگ را باید در بایگ جُست. پدر و مادر فرشته هر دو از دیار بایگ بودند که شهری‌ست کوچک است در ۲۰ کیلومتری شمال غرب تربت حیدریه و ابریشم این شهر در جهان زبانزد است. صدها سال است که ابریشم از بایگِ تربت حیدریه به تمام جهان صادر می‌شود. همچنین بایگ دارالمومنین تربت حیدریه است و این شهر مردمانی مومن و سخت‌کوش دارد با لهجه‌ای خاص که چیزی بین تربتی و نیشابوری است. خانواده‌ی خدابنده یک شاعر مشهور هم در دوران مشروطه داشته‌اند به نام شیخ علی اکبر خدابنده (https://t.me/anjomanghotb/6941)که پیشتر زندگی‌نامه‌اش به قلم من منتشر شده است.

پدرش غلامرضا خدابنده که در تربت حیدریه مغازه‌ی میوه‌فروشی داشت، مردی‌ست چهارشانه و فربه که جدیت و مهربانی را توامان دارد. مثل دیگر خانواده‌های سنتی تربت حیدریه پدر شخص اول خانواده‌ی خدابنده بود و برادران در شغل و حرفه از پدر دنباله‌روی می‌کردند. مادرش شهناز بهرامی که امروز در قید حیات نیست و چند سالی می‌شود روحش به آسمان پرواز کرده است زنی مهربان و دیندار بود که حتی موقع دنیا آمدن دخترش فرشته چون ماه مبارک رمضان بود روزه داشت. او زنی خوش‌ذوق و روشنفکر بود و در کودکی شعر و داستان را وارد دنیای فرشته کرد.

کودکی فرشته در کوچه‌های محله‌ی شادی تربت حیدریه به شادی تمام گذشت. محله‌ای نه چندان قدیمی که امروز به نام بلوار جانبازان شناخته می‌شود. محله‌ی تازه‌سازِ شادی با آن کوچه‌های بزرگ جان می‌داد برای بازی بچه‌های محله در عصرهای تابستان. دهه‌ی شصت رسم نبود بچه‌ها را در خانه نگه دارند. لِی‌لِی و وسطی و یک‌قل‌دو‌قل و خاله‌بازی دخترها را در عصرهای بلند بهار و تابستان سرگرم نگه می‌داشت در حالی که پسران با فاصله‌ای کم تیر دروازه می‌گذاشتند و گرم فوتبال می‌شدند.

فرشته‌ی کوچک مدرسه را زودتر از هم‌سالانش شروع کرد و پنج شش سال بیشتر نداشت که راهی دبستان هدف شد و دبستان هدف شد اولین ایستگاه تحصیلی او. با این‌که از قدبلندهای کلاس محسوب می‌شد میز اول همیشه برایش رزرو بود. دانش‌آموزی درسخوان بود و فاصله‌ی زیاد بلوار جانبازان و خیابان امام خمینی را به عشق درس و دوستان همکلاسی به سر می‌پیمود. مادرش توصیه کرده بود که دوست‌هایت را از بین درسخوان‌ها انتخاب کن و نمره‌های بیست کم‌کم جزو اصلی سال‌های تحصیل فرشته شد.

به دوره‌ی راهنمایی که رسید کارنامه‌ی خوب و معدل بالا همراه همیشگی او بود. بعد از دبستان تحصیل را در مدرسه‌ی راهنمایی عاطفه در خیابان امام خمینی تربت حیدریه ادامه داد. فرشته در این سال‌ها بچه‌ای کم‌حرف بود که معمولا چند دوست نزدیک داشت. آن زمان معمولا ارتباط بچه‌ها با هم به مدرسه خلاصه می‌شد اما همان نصف روز دوستی‌های محکمی بین بچه‌ها به وجود می‌آورد که حاضر بودند برای هم هر کاری بکنند. یکی از درس‌های مورد علاقه‌ی فرشته خدابنده در این دوران درس انشاء بود. زنگ انشاء فرصتی بود برای به پرواز درآوردن خیال و اولین جرقه‌های شعر در زندگی خدابنده را باید در میان همین انشاءها جستجو کرد.

فرشته دوره‌ی راهنمایی را هم با معدل بالا پشت سر گذاشت و توقع می‌رفت که رشته‌ی علوم تجربی را انتخاب کند و به پزشکی دل ببندد اما در انتخاب رشته‌ی دوره‌ی دبیرستان به خاطر علاقه‌ای که شعر و ادبیات داشت رشته‌ی علوم انسانی را انتخاب کرد و رفت به دبیرستان سهیلی در خیابان آبشار که یکی از دبیرستان‌های خوب تربت حیدریه بود.

سال ۱۳۸۵ دبیرستان را تمام کرد و همان سال در کنکور شرکت کرد. او که علاقه‌ای هم به مباحثات اجتماعی داشت در انتخاب رشته، جامعه‌شناسی را انتخاب کرد و در رشته‌ی جامعه‌شناسی دانشگاه پیام نور تربت حیدریه پذیرفته شد. با آغاز دوره‌ی دانشجویی علاقه‌اش به ادبیات را جدی‌تر گرفت و تصمیم گرفت شعرهایش را از خلوت دفترچه‌های دخترانه بیرون بیاورد و به تیغ نقد انجمن‌های ادبی بسپارد. مرحله‌ای که برای هر شاعری پیش می‌آید اما درصد بالایی از شاعران نمی‌توانند این مرحله را رد کنند و برمی‌گردند به همان خلوت قدیمی و صمیمی خودشان. بسیاری از شاعران بعد از مواجه شدن با فضای جدی انجمن‌های ادبی شعرها را به دفترچه‌ها باز می‌گردانند و بعد هم کمتر سراغش می‌روند تا شعر در زندگی‌شان کمرنگ و کمرنگ‌تر شود. اما فرشته خدابنده تصمیمش را گرفته بود و روزی از روزهای خدا، سرنوشت هم کمکش کرد تا مسیرش بیش از پیش به جاده پر پیچ و خم شعر بیفتد.

یکی از علایق مهم فرشته خدابنده در سال‌های دبیرستان و آغازین سال‌های دانشجویی فیلمسازی و کارگردانی بود. آن زمان انجمن نمایش و انجمن سینما و انجمن شعر در یک ساختمان در میدان شهدا تربت حیدریه کنار هم بودند. سال ۱۳۸۴ که به عشق فیلم ساختن و کارگردانی به انجمن سینما مراجعه کرده بود تا در کلاس‌های فیلمسازی شرکت کند متوجه انجمن شعر شد و آن ذوق نهفته و خفته در سینه‌اش شعله کشید. هرچند فیلمسازی را هرگز کنار نگذاشت اما مجاورت انجمن شعر و انجمن سینما باعث شد او دل را به دریا بزند و شعرهایش را انجمن قطب بیاورد. استاد نجف زاده، استاد موسوی، استاد اسفندیار جهانشیری، علی اکبر عباسی، بهمن صباغ زاده، سید حسین سیدی، کورش جهانشیری، مهدی فکور، ایمان مرصعی، مهدی ذبیحی، زهرا محدثی، فاطمه خانی زاده و بسیاری از دوستان دیگر شاعرانی بودند که در آن سال‌ها در انجمن قطب حضور داشتند.

فرشته خدابنده از اولین حضورش در انجمن قطب مورد توجه قرار گرفت و شوق و ذوقی که داشت باعث شد انجمن را به هیجان آورد. او دختری ۱۷ ساله بود که حضورش در فضای نسبتا مردانه‌ی آن‌زمان شعر تربت حیدریه اتفاقی خوب بود. نه این‌که انجمن منحصر به شاعران مرد باشد اما تعداد شاعران خانم کمتر بود که کم‌کم خوشبختانه ورق برگشت و الان شاعران زن در تربت از شاعران مرد فعال‌تر هستند. سال‌های بعد از اصلاحات بود و فضای سنتی در شهر کوچکی مثل تربت حیدریه روز به روز کمرنگ‌تر می‌شد. آن‌زمان فضای انجمن شعر و فضای جامعه به طور کلی با تفکیک جنسیتی همراه بود، در یک جلسه بودیم اما خانم‌ها در اداره‌ی جلسه نقشی نداشتند. فرشته خدابنده اما این تفکیک جنسیتی را به رسمیت نمی‌شناخت او خیلی زود سعی کرد نقش بپذیرد و جلسه را از انحصار مردان بیرون بیاورد.

در آن سال‌ها در تربت حیدریه انجمن شعر دانشجویی کبریا در دانشگاه پیام نور فعال بود که انجمنی موفق به شمار می‌رفت و چند جشنواره‌ی دانشجویی را میزبانی کرده بود. خدابنده شرکت در جلسات انجمن کبریا را در همان اوایل دوره‌ی دانشجویی آغاز کرد. این انجمن به همت تعدادی از شاعران تربت حیدریه راه‌اندازی شده بود که پیش‌تر تجربه‌ی شرکت در انجمن قطب را داشتند و تصمیم گرفته بودند در دانشگاه هم دانشجویان علاقه‌مند به ادبیات را دور هم جمع کنند. از این جمع می‌توانم به محمد امیری، محسن اسلامی، نجمه محمودی، و سحر تقی زاده اشاره کنم که هر کدام از آن جوانان امروز از شاعران خوب تربت حیدریه به شمار می‌روند.

خدابنده در سال‌های حضورش در تربت حیدریه اتفاقات بزرگی را رقم زد که مهم‌ترین آن‌ها برگزاری گرامیداشت استاد محمد قهرمان در بهار سال ۱۳۸۹ بود. این شاعر همشهری بعد از حضور در انجمن‌های ادبی تربت حیدریه از طریق خواندن آثار استاد محمد قهرمان ارادتی به وی پیدا کرد و از استاد قهرمان اجازه گرفت تا در جلسات انجمن قهرمان شرکت کند. انجمن قهرمان از سال ۱۳۳۸ در مشهد و در منزل استاد قهرمان هر سه‌شنبه تشکیل جلسه می‌داد اما حضور در آن برای شاعران ‌آزاد نبود و منوط به اجازه‌ی استاد بود.

بعد از مدتی رفت و آمد به مشهد و حضور در جلسات انجمن قهرمان به این فکر افتاد که فیلمی مستند درباره‌ی زندگی و شعر استاد قهرمان بسازد. پیشنهاد ساخت فیلم را با استاد قهرمان مطرح کرد و استاد که پیش از این چند بار پیشنهادهای مشابه را رد کرده بود با عشق و علاقه‌ای که در او دید قبول کرد که جلوی دوربین خدابنده بنشیند و صحبت کند. خدابنده در مورد قهرمان می‌گوید: «با استاد قهرمان که آشنا شدم فهمیدم که یک شخص بدون هیچ دفتر و دستکی و یک‌تنه می‌تواند چه خدمت بزرگی به ادبیات بکند و چقدر کار انجام بدهد.»

ساخت فیلم «یک آینه غزل» حدود دو سال زمان برد و در زمان بزرگداشت استاد قهرمان در تربت حیدریه که همت خدابنده برگزار شد پخش شد. پنجشنبه سی‌ام اردیبهشت ۱۳۸۹ شبی بزرگ برای شعر تربت حیدریه بود و فرشته خدابنده این اتفاق بزرگ را واقعا یک تنه رقم زده بود. بسیار از شاعران بزرگ کشور به تربت حیدریه دعوت شده بودند و در حضور خودِ استاد قهرمان مراسمی با شکوه در تجلیل از ایشان برگزار شد. اسم بردن از کسانی که در سالن حضور داشتند و شعرخوانی کردند نوشته را طولانی می‌کند اما نمی‌توانم از دوتارنوازی استاد حسین سمندری و شعرخوانی استاد قهرمان به لهجه‌ی تربتی یاد نکنم.

پروژه‌ی بزرگ بعدی فرشته خدابنده در تربت حیدریه راه‌اندازی یک شب شعر کشوری بود. سال‌ها بود که شاعر همشهری‌مان آقای رضا رفیع مجری شب‌های شعر طنز در تهران بود و خدابنده تصمیم گرفت همه‌ی شاعران بزرگ طنز کشور را شبی در تربت حیدریه جمع کند. این شب شعر با عنوان «در حلقه‌ی رندان» به بهترین شکل و با همت مثال‌زدنی فرشته خدابنده در پیشکوه تربت حیدریه برگزار شد.

همچنین خدابنده در سال‌های پایانی دهه‌ی هشتاد با وجود سن کمی که داشت توانست شب شعر «شکرخند» را با اجرای رضا رفیع در تربت حیدریه برگزار کنند. او حتی در همان زمان دانشجویی دبیر جشنواره‌ی شعر فجر خراسان شد و به خاطر فعالیت‌های فرهنگی‌اش برای شعرخوانی به بیت رهبری دعوت شد.

کم‌کم فاصله‌ای میان تعدادی از شاعران تربت حیدریه و این شاعر فعال همشهری پدید آمد. بسیاری از شاعران همشهری به این بهانه که در تصمیم‌گیری و برگزاری این شب شعر نقش نداشته‌اند در این شب شعر حضور نیافتند. این دختر باانگیزه و فعال کم‌کم از جمع شاعران همشهری فاصله گرفت و تصمیم گرفت تربت حیدریه را ترک کند. فرشته‌ی خدابنده بعد از گرفتن لیسانس جامعه‌شناسی در سال ۱۳۹۱ در مقطع کارشناسی ارشد رشته‌ی جامعه‌شناسی در دانشگاه تهران پذیرفته شد و برای ادامه‌ی تحصیل به تهران رفت.

بعد از کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران در مقطع دکترا قبول شد و تحصیلش را تا نوشتن پایان‌نامه ادامه داد. در کنار تحصیل هرگز شعر را فراموش نکرد و با غزل‌های عاشقانه‌اش در فضای شعر معاصر حضور داشت.

در سال ۱۴۰۰ با همسرش بهزاد تقی زاده که کارمند بنیاد مسکن است ازدواج کرد و خیلی زود همسرش بهزاد تبدیل شد به بزرگترین حامی او در راه فعالعیت‌های ادبی. خدابنده بعد از فارغ‌التحصیلی به عنوان استاد دانشگاه آزاد تهران در رشته‌ی جامعه‌شناسی به تدریس مشغول شد اما به خاطر شعرهایی که در جریان‌های سیاسی و اعتراضات منتشر کرد از تدریس در دانشگاه منع شد. بعد از تعلیق از دانشگاه به عنوان فعال فرهنگی کارش را ادامه داد و همچنین با همسرش یک شرکت زعفرانی در تهران تاسیس کرد.

از مهم‌ترین فعالیت‌های امروز او اداره‌ی انجمن ادبی «غزلستان» در تهران است که از سراسر کشور مخاطبان و مهمانانی دارد پنجشنبه‌ها هفته در میان در پایتخت برگزار می‌شود. غزلستان از دوره‌ی کرونا یعنی از اواخر سال ۱۳۹۸ در اینستاگرام شروع شد. خدابنده در این مورد می‌گوید: «در دوره خانه‌نشینی‌های کرونا که همه‌ی محافل ادبی تعطیل شده بود تصمیم گرفتم با مخاطبانم در اینستاگرام یک محفل ادبی را شروع کنم که مورد استقبال قرار گرفت. بعد از کرونا به درخواست مخاطبان ساکن تهران این جلسات را به صورت حضوری ادامه دادم که دامنه‌اش خیلی زود از تهران فراتر رفت و امروز مهمانان و مخاطبانی از سراسر کشور دارد. غزلستان در سال‌های اخیر تبدیل به یکی از دلبستگی‌های بزرگ من شده است و سعی می‌کنم وقت زیادی را بگذارم تا با کیفیت برگزار شود.»

از فرشته خدابنده می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردی و این‌طور جواب می‌شنوم: «مادرم خانه‌دار بود و مدیریت خانه به عهده‌ی او بود. او در کنار کار خانه هنرهای زیادی به دخترانش منتقل می‌کرد از جمله بافتنی و خیاطی و قالی‌بافی و شعر. بله، شعر هم یکی از هنرهای مادرم بود. او اولین مشوق من در شعر بود. مادر تصنیف‌ها و شعرهای زیادی در حافظه داشت. چون پدرش دوتارنواز بود و رفیق صمیمی شادروان عثمان محمدپرست با موسیقی خراسان هم آشنایی داشت و اهل ذوق بود. وقتی به شعر تمایل پیدا کرد مادرم هم تشویقم کرد و هم همراهی‌ام کرد. او در بیشتر فعالیت‌های ادبی و فرهنگی در کنارم بود.»

آشنایی با شاعران تربت حیدریه قدم بعدی خدابنده در دنیای شعر بود. او می‌گوید: «سال‌ها در جلسات انجمن قطب شرکت کردم از هر کدام از دوستان شاعرم چیزی یاد می‌گرفتم. می‌توانم از استاد احمد نجف زاده و استاد سید علی موسوی به عنوان اولین استادانم در شعر یادم کنم.»

خدابنده یک اتفاق دیگر را هم در مسیر شاعر شدنش موثر و مهم می‌داند و می‌گوید: «سال ۱۳۸۶ که جوانی هجده ساله بودم و در آغاز راه شاعری، شادروان استاد محمدعلی بهمنی را در منزل استاد نجف زاده ملاقات کردم و با ایشان صحبت کردم. استاد بهمنی کتاب‌شان را به من هدیه دادند و از فروغ فرخ‌زاد گفتند و افق روشنی از شعر را در ذهن من باز کردند.»

همچنین خانم فرشته خدابنده از حمایت‌های بی‌دریغ استاد جلال رفیع یاد می‌کند و می‌گوید: «استاد رفیع برای من معلم بزرگی بود. چه در شعر و چه در زندگی بسیار از او آموختم. استاد رفیع به من آموخت که از ابراز احساساتم در شعر نترسم، به نظر من ایشان درک عمیقی از شعر، انسان و زن دارند» خدابنده که خود را مدیون استاد جلال رفیع می‌داند کتابی با عنوان «درباره جلال رفیع» نوشته است و در آن به وجوه مختلف شخصیت این فعال فرهنگی پرداخته است که امیدوارم به زودی منتشر شود.

خدابنده از شاعران کهن شعر سعدی شیرازی و رابعه بلخی را بسیار می‌پسندد. شعر سعدی را از این جهت می‌پسندد که جدا از تخیل و تصویرهای زیبایش از نوعی سادگی و روانی برخوردار است که در تاریخ ادبیات کم‌نظیر است. خدابنده همچنین رابعه بلخی را مادر شعر فارسی می‌داند. زنی که هم شعرش روان و دوست‌داشتنی است و هم در بیان احساساتش بسیار شجاع بوده است.

فرشته خدابنده در شعر معاصر بیشتر شعر فروغ، محمد قهرمان، محمدعلی بهمنی، هوشنگ ابتهاج و دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی را می‌پسندد. بیشتر مطالعه و علاقه‌ی خدابنده معطوف به شاعران عاشقانه‌سراست. مخصوصا عاشقانه‌سراهایی که بار اروتیک شعرشان بیشتر است، مثل دفترهای اول شعر فروغ فرخ زاد و دیگر شاعرانی که در این موضوع شعرهایی گفته‌اند و تابوها را شکسته‌اند. از این منظر ایرج‌میرزا از نظر خدابنده شاعری بسیار مهم است که شعرهایش از منظر ادبی و جامعه‌شناسی حرف‌های بسیار برای گفتن دارند.

شعر از نظر خدابنده مهندسی ذهن و زبان است. او معتقد است شعر تعریف واحدی ندارد و برای هر کس معنایی خاص دارد. او شعر را نه آیینه‌ای برای تماشای خویش که سلاحی برای تصاحب خویش می‌داند. شعر در نگاه فرشته خدابنده، جایی‌ست که شاعر به عریان‌ترین شکل ممکن می‌تواند خود را اظهار ‌کند. خدابنده از بین قالب‌های شعر فارسی، غزل و رباعی را بیشتر می‌پسندد و بیشتر آثارش را در این دو قالب ارائه کرده است.

این شاعر اهل تربت حیدریه، در باب شعر امروز می‌گوید: «شعر امروز به سمت نوگرایی در واژه‌ها رفته است و مفاهیم عامه‌پسند به شعر امروز راه یافته است.» او اضافه می‌کند: «من معتقدم حتی در روزگار کنونی بستر به طور کلی برای شاعران مرد مساعدتر است تا شاعران زن. در گذشته که این تمایز بسیار پررنگ‌تر بوده اما هنوز رنگ نباخته است. به نظر من شاعران زن هنوز آن‌طور که باید و شاید جدی گرفته نشده‌اند. به گمان من بررسی و تحلیل شعر زنان شاعر سرفصلی جدا لازم دارد که باید به طور ویژه به آن پرداخت. ببینید یک زن فقط وقتی می‌تواند در هنر -حالا در موضوع صحبت ما ادبیات- رشد کند که توسط خانواده‌اش حمایت شود. چه استعدادهایی ادبی که در این تاریخ پر فراز و نشیب در سینه‌ی زنان سرزمینم دفن شدند و هرگز متولد نشدند. چه شاعران زنی که به عرصه رسیدند و سرکوب شدند. به اعتقاد من هنوز این استبداد مردانه دامن ادبیات را رها نکرده است.»

از خانم خدابنده در مورد شرکت در جشنواره‌های شعر می‌پرسم و چنین می‌شنوم: «در زمانی که این‌قدر جشنواره‌ها سیاسی نبود در جشنواره‌ها شرکت می‌کرد و مقام‌های استانی و کشوری زیادی کسب کردم. آن‌زمان که تازه شروع کرده بودم مانند دیگر شاعران هم‌نسلم اشتیاق شرکت در جشنواره‌ها را داشتم. اما در سال‌های اخیر به دلیل اتفاقات سیاسی‌ای که در کشور رخ داد در جشنواره‌ها شرکت نمی‌کنم. بلکه سعی کرده‌ام خودم در این سال‌ها با انجمن ادبی غزلستان جشنواره‌های شعر مستقل راه بیندازم.»

اولین کتاب شعر فرشته خدابنده مجموعه‌ی «شانه و گیسوی غزل» بود که در سال ۱۳۸۹ منتشر شد. کتاب رباعی‌های او تحت عنوان «دکمه غزل» در سال ۱۳۹۶ در انتشارات سخن منتشر شد. «گلواژه آتش» مجموعه‌ی شعر بعدی فرشته خدابنده بود و آخرین مجموعه‌ی شعرش با عنوان «غزلستان» در سال ۲۰۲۴ در لندن چاپ شد. این کتاب که در سایت آمازون ارائه می‌شود به چاپ سوم رسیده است. همچنین گزیده‌ی اشعار فرشته خدابنده این‌روزها در خارج از کشور زیر چاپ است که به زودی به بازار نشر خواهد آمد.

بدون این که بخواهم ارزش‌داوری‌ کنم و پای نقد را به میان بکشم باید بگویم شعرهای فرشته خدابنده حال و هوایی ویژه دارد. او به بیان بدون سانسور شعر از منظر احساسات معتقد است. مراد سانسور و ممیزی اداره‌ی ارشاد اسلامی یا نهادهای اداری نیست بلکه نگاه او به سانسوری است که در ذهن و ضمیر شاعر به صورت ناخودآگاه در جریان است. خدابنده معتقد است انسان احساسات دایره‌ی گسترده‌ای دارد که فقط بخش کوچکی از آن توسط شاعران به زبان قلم جاری می‌شود مثلا به گفته‌ی فرشته خدابنده «ما کمتر شاعری را در تاریخ ادبیات پیدا می‌کنیم که احساسات جنسی بشر را بروز داده باشد. خیلی از این نوع شعرها تحت عنوان هزلیات از دایره‌ی ادبیات رسمی کنار گذاشته شدند در حالی که این احساسات هم بخشی از احساسات ما هستند.»

خدابنده در دفتر مجموعه‌ شعرهایش سعی کرده است هر چه پررنگ‌تر به بیان احساساتش خودش و جنس زن به طور کلی بپردازد و زنانگی و تنانگی را وارد شعرش کند. سبک و ژانری که امروزه در ایران به اسم شعر اروتیک شناخته می‌شود. مسلم است که این نوع شعر مخالفت‌هایی را هم برمی‌انگیزاند و به همین خاطر است که آخرین مجموعه‌اش در تهران مجوز نگرفت و در لندن چاپ شد. خدابنده معتقد است علیرغم مقاومت‌های فراوانی که در ایران نسبت به این نوع شعر می‌شود شعر فارسی هم دیر یا زود به این سمت خواهد رفت و پا جای پای ادبیات غرب خواهد گذاشت.

در ادامه تعدادی از اشعار فرشته خدابنده را با هم می‌خوانیم تا با زبان و بیان او بیشتر آشنا شویم:

با عشق و جنون وارد تهران شده باشی
دیوانه‌ترین عاشـق دوران شده باشی
تنها به امیدی که به او داشتی از قبل
از شوق هم‌آغوشی‌اش عریان شده باشی
هر روز تفال بزنی تا که سرانجام
با معجزه‌ای حافظ دیوان شده باشی
از بس که به او دل بدهی در غزل خود
دلبسته‌ترین شاعر ایران شده باشی
یک‌باره بفهمی که دلش پیش دلت نیست
پرپر شده‌ی حس پریشان شده باشی
از اوج بیفتی و سر از خاک درآری
با خاک مصیبت زده یکسان شده باشی
دلتنگ‌تر از ابر پر از بغض زمستان
ناچار به باریدن باران شده باشی
در سینه‌ی تو یخ بزند گرمی احساس
مانند بهاری که زمستان شده باشی
با این‌که زنی، خسته و درمانده شبیهِ
ولگردترین مرد خیابان شده باشی
مایوس شوی، شکوه کنی، اشک بریزی
درگیر تب و گفتن هذیان شده باشی
در خلوت پر وحشت شب‌های خیالت
هم‌بستر یک گرگ بیابان شده باشی
شیطان بشود عاشق معصومیت تو
در پنجه‌ی ابلیس به زندان شده باشی
از هم بدری سینه‌ی پر سوز خودت را
مثل جسدی مرده و بی‌جان شده باشی
با قلب پر از عشق شوی راهی تهران
از آمدن خویش پشیمان شده باشی

و لعنت به قهوه به فال خودم
به روز و به ماه و به سال خودم
شبی با تو در کوچه پس‌کوچه‌ها
قدم می‌زدم در خیال خودم
تو رفتی و از حسرت دوری‌ات
خودم گریه کردم به حال خودم
به بذر غم و آبیاری اشک
درختی شدم از نهال خودم
شبیه درختان بی‌میوه‌ام
که عمری‌ست هستم وبال خودم
پس از دیدنت گفته بودم به ماه
همین بود عشق محال خودم
فرشته‌ست نامم که از شوق دوست
شبی پر زنم با دو بال خودم

شعر داغ و قافیه هم ناب باشد بهتر است
شب تنت با من فقط بی‌تاب باشد بهتر است
خواب می‌چسبد کنار تو ولی با این وجود
قرص لب‌های تو قبل از خواب باشد، بهتر است
عشق اکسیر است، اکسیر است، اکسیر حیات
در بیابان جرعه‌ای هم آب باشد بهتر است
جای بوسه روی عکس یادگاری خوب نیست
بوسه‌هایت بر تن من قاب باشد بهتر است
مثل یوسف بَرده‌ای، دل از زلیخا بُرده‌ای
گاه‌گاهی نوکری ارباب باشد بهتر است
کعبه نه، بیت‌المقدس نه، فقط چشمان تو
گوشه‌ی ابروی تو محراب باشد بهتر است
ای که گفتی روزها دلتنگ گیسوی منی
وعده‌ی دیدار ما مهتاب باشد بهتر است
زندگی بی عشق یعنی باتلاقِ آرزو
بی تو رود زندگی مرداب باشد بهتر است

عشقت شبیه آرزوهای محال است
فصل نگاهم مثل پاییز شمال است
باید امیدی داشت، باید زندگی کرد
تنها امیدم زندگی با این خیال است
بعد از تو در دنیا به دنبال چه باشم؟
تنها یقین مرگ است و باقی احتمال است
راه گریزی نیست، لبخندت مرا کشت
خون دلم با بوسه‌ی اول حلال است
لب بر لبم بگذار دفتر را ببندم
لب‌های شیرینت جواب هر سوال است
امشب در آغوشم بکش با هم بمیریم
مردن در آغوش تو هم نوعی وصال است
با رفتنت تقویم روی میز هم مرد
بعد از شما پاییز تنها فصل سال است!

یک لب بده به من که لبم تیر می‌کشد
عشقت مرا به آتش و زنجیر می‌کشد
یک لب بده دوباره که در حسرت لبت
تب آتشی بـر این دل غمگیر می‌کشد
چون آهویی که از همه مردم گریخته
خود را به زیر سایه‌ی یک شیر می‌کشد
این بوسه‌ها که می چشی از قندهار لب
آخر تـو را به قله‌ی پامیر می‌کشد
این لحظه‌های داغ هوس‌خیز عاشقی
ما را به یک جنون نفس‌گیر می‌کشد
بر روی بوم نرم تنم دسـت‌های تو
یک چشمـه زلال سرازیر می‌کشد
حاشا که شیخ از شب ما با خبر شود
کار من و تو باز به تعزیر می‌کشد

نگویمت که به ما سیم یا طلا بفرست
هوا کم است خدایا کمی هوابفرست
هوای تازه، هوای خنک، هوای لطیف
سفارشی کن و با پیک بادپا بفرست
به عده‌ای که ز ما بهترند قدری پول
برای ما که علیلیم دست و پا بفرست
دوباره تربت ما مثل روستا شده است
مباشران خودت را به روستا بفرست
به کافران که تو را بنده نیستند عذاب
برای ما که «خدابنده»ایم جا بفرست
برای خیل پسرهایمان کمی غیرت
برای اندکی از دختران حیا بفرست
برای اینکه به دریوزگی نینجامد
به بندگان گدا گشنه‌ات غذا بفرست
سراغِ مادرِ شوهر به جای عزرائیل
موافقت کن و یکبار هم مرا بفرست
اگر مرا نفرستادی و صلاح نبود
به جای بنده محبت کن و وبا بفرست
اگر در اول صف ایستاده‌ام بی‌جا
بگیر دست مرا و به انتها بفرست
به من اجازه بده روزه را ادامه دهم
به آن‌که حق مرا خورده، اشتها بفرست
به حاجیان شکم گنده حج عطا فرما
مرا به قصد زیارت به کربلا بفرست
برای خانه‌ی حاجی دو تخته فرش نفیس
برای ما که فقیریم، بوریا بفرست
شبانه سهم مرا بار اشترانت کن
ولی تو را به خدا بی سر و صدا بفرست
اگر نیاز ندیدی مساعدت بکنی
موافقت کن و یک آسمان بلا بفرست
قبول، بین زن و مرد فرق بسیار است
به من یکی بفرست و به او دو تا بفرست
به من سهام عدالت، به یار یارانه!
ولی نه! سهم مرا تیری از قضا بفرست
همیشه یک تن سالم نیازمند هواست
یکی از این دو خدایا بگیر یا بفرست!

لب بر لب من نزن دلت می‌سوزد
با بوسه تمام حاصلت می‌سوزد
من ظهر کویر داغ تابستانم
با من هیجان ساحلت می‌سوزد

ای کاش دلم همیشه عاشق باشد
دیوانگی‌اش به قـدر سابق باشد
از منظر عقل منطقی نیست ولی
عاشق که نباید اهل منطق باشد

نیما شو و فریاد بزن یوشت را
بر دل بچشان لعل شکرنوشت را
سرباز شبیخون زده بر عشق توام
تا فتح کنم قلعه‌ی آغوشت را

اعجاز جهان آفرینش مادر
پرمهرترین چراغ بینش مادر
بین همه‌ی گزینه‌های برتر
کرده‌ست خدا تو را گزینش مادر

آهنگ بهار و کوچه‌ها بارانی‌ست
لب‌هام حریص بوسه‌ای طولانی‌ست
محکم بغلم بگیر سردت نشود
در تخت برای هردوتامان جا نیست

صبح است شراب با شما می‌چسبد
بیداری و خواب با شما می‌چسبد
دیشب لب ماه را نبوسیدم چون
این کار ثواب با شما می‌چسبد

باران بلا که بر تنت باریده
بر هر رگ و ریشه تو خون پاشیده
آه از دل تو ای وطنم ایرانم
غم‌های تو لبخند مرا دزدیده

گل باش که همنشین عطار شوی
زان پیش که همدم خس و خار شوی
زحمت متراش و جمله بس رحمت باش
پل باش به جای آن‌که دیوار شوی

برای این شاعر همشهری آرزوی سلامت و سعادت دارم و امیدوارم انجمن «غزلستان» به زودی تبدیل شود به یکی از پایگاه‌های مهم ادبیات فارسی در ایران. فرشته خدابنده غیر از شاعری در کارهای اجرایی هم بسیار موفق ظاهر شده است و پشتکار و پیگیری و تلاش او را زنی خستگی‌ناپذیر بدل کرده است که هر غیرممکنی را ممکن می‌کند.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۱/۱۰ تربت حیدریه

فرشته خدابنده

بهمن صباغ زاده

فرشته خدابنده

فرشته خدابنده


برچسب‌ها: فرشته خدابنده, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  دوشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۴ساعت 10:1  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


معرفی انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه

بهمن صباغ زاده

بسیار پیش آمده که در جمع‌های مختلف با همشهری‌ها صحبت از پتانسیل‌های شهر تربت حیدریه شده است، در جمع شاعران از پتانسیل‌های ادبی تربت حیدریه سخن می‌رود و معمولا سخن به این‌جا می‌رسد که (باید کاری کرد). من این جمله‌ی (باید کاری کرد) را خیلی کلی و شعاری می‌دانم. بهتر است با این دو سوال شروع کنیم که (من چه کرده‌ام؟) و (چه کارهایی شده؟) این دو سوال می‌شود مقدمه‌ی (چه باید بکنم؟)

اولین خاصیت این سوال‌ها این است که توپ را در زمین دیگران نمی‌اندازی که (باید کاری کرد) بلکه کلاهت را قاضی می‌کنی و به خودت رجوع می‌کنی که تا حالا چه کرده‌ای. به استعدادها و علایقت رجوع می‌کنی تا ببینی چه کاری از تو برمی‌آید.

از طرفی در هر زمینه‌ی تخصصی اگر ندانی پیش از شما چه کرده‌اند اول باید بروی، وقت بگذاری و تحقیق کنی تا بفهمی که (دیگران چه کرده‌اند). به قول تربتی‌ها دنیا از امروز و دیروز نیست و پیش از ما هم کارهایی شده است. خلاصه درد سرتان ندهم، این که (باید کاری کرد) کشف بزرگی نیست. مثلا در مسأله‌ی مورد بحث من یعنی شعر، ده سال پیش هم من می‌دانستم که پتانسیل شعر تربت حیدریه بالا است و باید کاری کرد، بیست سال پیش هم این را می‌دانستم.

بنای شعر در آب و خاکی که ما امروز در آن زندگی می‌کنیم و الان به تربت حیدریه موسوم است و پیش از قرن نهم بخشی بزرگ از ولایت زاوه بود به قدمت زبان فارسی است. از قرن هفتم که تذکره‌نویسی باب شد و نورالدین محمد عوفی (لباب الالباب)را نوشت همواره نام شاعران زابی و تربتی در کنار دیگر شاعران خراسان درخشیده است. قدیمی‌ترین شاعر این آب و خاک که نامش و شعرش در تذکره‌‌ها ذکر شده است (شمس‌الدین زابی) از قرن ششم است. شعرهایی از شمس‌الدین زابی نقل شده است که می‌توانم به این رباعی اشاره کنم: (ای گشته فراخ از لب تو قند به شهر/ ديوانه‌ی تو هر كه خردمند به شهر/ وين طرفه نگر كه پسته‌ی شيرينت/ از پُرنمكی شور درافكند به شهر)

نه پیش از شمس‌الدین زابی چشمه‌ی شعر در این آب و خاک خشک بوده و نه پس از وی رودِ شعر ولایت زاوه و تربت حیدریه از جریان افتاده. همواره بوده‌اند شاعرانی که آمده‌اند، با نفس گرم‌شان چراغ شعر و ادبیات را روشن نگه داشته‌اند و آن را دست به دست و سینه به سینه به ما رسانده‌اند.

امروز هم چراغ شعر و ادبیات در تربت حیدریه روشن است. عاشقان شعر می‌دانند که دیگر عاشقان را کجا و کی ببینند، دور هم بنشینند، گل بگویند و شعر بشنوند. در این شماره قصد دارم تاریخچه‌ای از برگزاری جلسات انجمن شعر در تربت حیدریه بنویسم و شما را با انجمن قطب آشنا کنم.

تشکیل جلسات شعر در تربت‌حیدریه به شکلی که امروز مرسوم است یعنی عده‌ای در روز و ساعتی خاص دور هم جمع می‌شوند، بر‌می‌گردد به سال‌های پیش انقلاب که گروهی از شاعران تصمیم گرفتند دوشنبه‌ها گِردِ هم آیند و شعر‌هایشان را برای هم بخوانند و نام آن را (انجمن شعر و ادب قطب) گذاشتند. مرحوم سید علی اکبر بهشتی از شاعران خوش‌نام تربت حیدریه بود و علاقه داشت شاعران را دور هم جمع کند. اولین جرقه‌های انجمن قطب را باید در قلب مهربان و در خانه‌ی سید علی اکبر بهشتی جستجو کرد. در سال‌های اول جلسات انجمن قطب در منزل سید علی اکبر بهشتی برگزار می‌شد و پس از انقلاب جلسات به اداره‌ی فرهنگ و ارشاد تربت حیدریه منتقل شد. از اولین شرکت‌کنندگان انجمن قطب باید از شادروان استاد علی‌اکبر بهشتی، محمود خیبری، اسفندیار جهانشیری، سید علی‌اکبر ضیایی، حسن رزمجو، مرحوم غلامعلی مهدی‌زاده و احمد حسین‌پور نام برد که بعد‌ها دکتر محمد رشید، استاد احمد نجف‌زاده، دکتر عباس خیرآبادی، استاد سیدعلی موسوی، محمدابراهیم اکبرزاده، حسن خدابخشی و شاعرانی جوان‌تر مانند علی‌اکبر عباسی به جمع‌شان پیوستند.

در سال‌های بعد با اضافه شدن شاعران جوان به انجمن قطب، ساعتی از وقت اعضاء به تصحیح شعر جوان‌ترها می‌گذشت. سال ۱۳۷۷ بالاخره تصمیم بر این شد که کلاسی تحت عنوان کارگاه شعر راه‌اندازی کنند و در آن مستقلاً به شعر جوانان پرداخته شود. این جلسات در ساختمانی متعلّق به اداره‌ی ارشاد تربت حیدریه واقع در خیابان فردوسی شمالی (شهید سلیمانی فعلی) بعد از میدان شهدا تشکیل می‌شد.

استاد نجف‌زاده -خداش در همه حال از بلا نگه دارد- قبول زحمت کردند و قرار به جمع شدن جوانان در شنبه‌شب‌ها شد. از شرکت‌کنندگان آغازین این جلسات می‌توان به پری کیانیان، ملیحه فرقانی، مژگان بهادری، محسن رهبر، مهدی رمضان‌پور و اسماعیل راد اشاره کرد که بعدها شادروان مرضیه یار و پرنیان فلاحت‌گر هم به جمع اضافه شدند.

به تدریج اعضای جلسه‌ی قطب در انجمن جوانان شرکت می‌کردند و با رونق یافتن این جلسه کم‌کم انجمن قطب در انجمن جوان ادغام شد که همان شنبه‌شب‌ها دور هم جمع می‌شدند. در سال‌های بعد ورود شاعران جوان و نوپرداز مانند محمود خرقانی، کورش جهانشیری، ایمان مرصّعی، غلامرضا نجفی، محسن اسلامی، محمود اکبرزاده، جواد بلندی، زهرا محدثی، مریم فرقانی، اعظم خندان، نجمه محمودی، سیدحسین سیدی، مهدی فکور، مهدی ذبیحی، فاطمه خانی‌زاده، فرشته خدابنده، علیرضا مزدوران، محمد امیری و دیگر جوانانی که هر چه بنویسم باز هم عده‌ای از قلم خواهند افتاد -که امیدوارم دوستانم بر من ببخشایند- جانِ تازه‌ای به جلسات شنبه‌ها بخشید و این جوانان در کنار بزرگان شعر تربت‌حیدریه بالیدند و رشد کردند.

ساختمانِ متعلّق به اداره‌ی ارشاد مشترکاً توسط چند انجمن از جمله انجمن سینما، انجمن نمایش و انجمن شعر استفاده می‌شد. چند باری پشت در بسته ماندیم و جلسه یا تعطیل می‌شد یا با تاخیر شروع می‌شد. هر چه کردیم نتوانستیم دوستان انجمن نمایش را متقاعد کنیم که آن دو ساعت در هفته (۵ تا ۷ بعدازظهر شنبه) تمرین‌های خود را کنسل کنند. رفت و آمد و سر و صدا مزاحم شعرخوانی بود و بالاخره تصمیم گرفتیم جلسات را به جایی دیگر منتقل کنیم.

استاد نجف زاده که عضو هیأت اُمنای مسجد قائم بودند با توجه به مشکلات یاد شده، از میانه‌ی سال ۱۳۸۸ جلسات را به مسجد قائم منتقل کردند. چند سالی جلسات در مسجد قائم تشکیل می‌شد. محمد جهانشیری، ایمان فرستاده، حمیدرضا عبدالله زاده، اسدالله اسحاقی، سلیمان استوار فدیهه، اکبر میرزابیگی، علیرضا شریعتی و غلامرضا اعتقادی نمونه‌ای هستند از دوستانی که در این منزل به انجمن پیوستند. این ایستگاه انجمن شعر و ادب قطب هم متاسفانه مشکلاتی داشت. سیستم گرمایشی و سرمایشی درستی نداشت که تحمّل می‌کردیم. یک سال بعد از تشکیل جلسات انجمن قطب در مسجد قائم در طبقه‌ی پایین مسجد که جلسات برگزار می‌شد، دفتر موسسه‌ی خیریه باز شد که رفت و آمدها باعث می‌شد نظم جلسه به هم بریزد و فضا برای شعرخوانی مطلوب نباشد.

خردادماه سال ۱۳۹۵ بود که (موزه‌ی مشاهیر) تاسیس شد و در اختیار انجمن شعر و ادب قطب در اختیار انجمن قرار گرفت. موزه‌ی مشاهیر ساختمانی‌ بود متعلّق به شهرداری در باغ ملی تربت حیدریه که به همّت جمعی از فرهنگ‌دوستان شاغل در شهرداری از جمله آقای مرتضی شبان سر پا شده بود. بعد از وفات مرحوم تهرانچی این ساختمان با سردیس‌های از بزرگان شعر و ادب تربت و آثار معرّق مرحوم محمدمهدی تهرانچی تزیین شد و به شکل موزه‌ای کوچک درآمد. چند سالی هم در این منزل بودیم تا این‌که شورای شهر و شهرداری در سال ۱۳۹۸ تصمیم گرفتند این مکان را از انجمن‌های ادبی تربت بگیرند و بدهند به اداره‌ی حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس که گرفتند و دادند و آن‌چه به جایی نرسید فریاد بود.

در چند سالی که در موزه‌ی مشاهیر بودیم اعضای زیادی به انجمن شعر قطب اضافه شدند. مرکزیت این مکان و این‌که ساختمان در باغی مصفا قرار داشت باعث شده بود تا جلسه هم فال باشد و هم تماشا. فرزانه علمداران، دکتر سید جعفر علمداران، آتیه ستوده، مهدی حسن زاده، مهدی اسماعیلی، حسین میرزابیگی، احسان احمدیان، حجت یدالهی، زینب نجفی، حنانه پوررضا، مطهره حسن زاده، پروین جهانشیری، حسین شعبانی، علی نشاط، معین جلالی، شکوفه زارعی، مریم احمدزاده، بی‌بی زهرا بهشتی و بسیاری از دوستان جوان دیگر کسانی بودند که در این ایستگاه به انجمن قطب پیوستند.

بعد از جابه‌جایی به لطف شورای شهر پنجم تربت حیدریه بدون یک هفته تعطیلی، جلسات انجمن به کتابخانه‌ی شهید بهشتی منتقل شد. وقتی امر کردند کلید موزه‌ی مشاهیر را تحویل شهرداری بدهیم، من و دوستان مطالبی نوشتیم در گله از شورای شهر و شهرداری و با انتشار این مطالب خیلی از همشهریان، رؤساء ادارات، کسانی که دست‌شان می‌رسید و سالنی در اختیار داشتند پیام دادند که پذیرای انجمن قطب هستند. جوانب مختلف را در نظر گرفتیم و دعوت آقای محمدرضا کرمانی (مالک مجموعه‌ی فرهنگی گردشگری تهمینه) و آقای رضا حاتمی (رئیس وقت امور کتابخانه‌های تربت حیدریه) را پذیرفتیم. از مهرماه سال ۱۳۹۸ انجمن قطب تربت حیدریه ییلاق و قشلاق می‌کند.

بهار و تابستان‌ها انجمن قطب حال و هوایی دیگر دارد و پاییز و زمستان‌ها رنگی دیگر. بهار و تابستان را مهمان آقای محمدرضا کرمانی در اقامتگاه بومگردی تهمینه هستیم. اقامتگاه تهمینه یک رباط تاریخی بسیار زیباست که به شکلی عالی بازسازی شده است. درخت‌های سر به فلک کشیده، بوی نم خشت و حیاط بزرگ کاروان‌سرا فضایی دلپذیر دارد و بچه‌ها چشم می‌کشند کی شنبه از راه برسند و در فضای باز تهمینه دنبال هم بدوند و بازی کنند. در شعرخوانی‌های رباط تهمینه، صدای بازی بچه‌ها و صدای فواره و نسیم در پس‌زمینه جریان دارد.

پاییز و زمستان‌ها در سالن مطالعه‌ی کتابخانه‌ی شهید بهشتی دور هم جمع می‌شویم و انیس بوی کتاب و کتابداران مهربان و باسواد هستیم. در سالن مطالعه‌ی کتابخانه‌ی شهید بهشتی می‌نشینیم پشت میز می‌نشینیم، قلم به دست نکاتی از شعر دوستان می‌نویسیم و در نقد شعرها دقت بیشتری داریم. از کتابداران برای بحث‌های ادبی کمک می‌گیریم و بار علمی انجمن بیشتر می‌شود.

در رباط تهمینه و کتابخانه‌ی شهید بهشتی هم شاعران زیادی به انجمن شعر قطب اضافه شده‌اند که می‌توانم به اجمال به شاعرانی مانند نرگس پاکروان، زهرا کرمانی، نرگس رنجبری، ملیحه یعقوبی، سیده مهناز مهدوی، ناهید زبردست، نسرین زبردست، آمنه فرامرزی نژاد، مهردخت یوسف زاده، زینب ناصری، مهدی اخلاقی، رضا وفاپور، احسان نجف زاده، فرح حامدی فر، محمود شریفی، غلامرضا عبدالله زاده، نازنین مرادی، میثم تاتاری، مسعود بافتی، حمید زارع، امیرحسن خاکشور، مریم شیبانی، زهرا آرین نژاد، خدیجه وفایی راد، محمد یعقوبی و مریم بهنام اشاره کنم. خوشبختانه در سال‌های اخیر خانم‌ها در انجمن خیلی فعال شده‌اند و نقش مهمی دارند.

تعداد دوستان آن‌قدر زیاد است که هر چقدر هم من با دقت و حوصله سعی کنم اسم‌ها را به خاطر بیاورم مطمئن هستم باز دوستانی عزیز از قلم خواهند افتاد. هر دفعه که این مطلب را بازنویسی می‌کنم باید سری بزنم به آرشیو عکس‌های انجمن شعر قطب و همان‌طور که خاطرات خوش انجمن قطب را در دل مرور می‌کنم و لبخند به لبم می‌آید اسامی دیگری را به این لیست بلندبالا اضافه کنم.

امسال پنجمین سالی‌ست که مهمان کتابخانه‌ی بهشتی و اقامتگاه تهمینه هستیم. در این سال‌ها انجمن بیش از پیش رونق گرفته است. در یکی دو سال اخیر هم شاعرانی به جمع‌مان اضافه شده‌اند که به تعدادی از دوستان به عنوان نمونه اشاره می‌کنم احمد حسن زاده، مهدی یپرم، ویدا قربانی، محمد مقدسی، لیلی پوردایی، فائزه صبری، کوثر عباسیان، مهدی نجفی، رضا حسینی، آسیه حیرانی، حسن پارسا، علیرضا پورعباس، محسن نوروزی، علی آهنگر، سینا ساغریان، هما یونسی نژاد، علیرضا محمدزاده، جواد رضایی، اصغر عسکریان، امیرحسن اسفندیاری، سعید قلیچی و...

چراغ انجمن شعر ادب قطب روشن است و هر سال شاعرانی با انجمن قطب آشنا می‌شوند و قدیمی‌ترها گرفتار کار و زندگی می‌شوند و کم‌تر در جلسات شرکت می‌کنند. در تمام این سال‌ها جلسه‌های انجمن شعر و ادب قطب به پایمردی استاد احمد نجف زاده برگزار شده است و همچنان برگزار می‌شود. هر شنبه‌شب شاعران و علاقه‌مندان به شعر دور هم جمع می‌شوند و اشعار خود را می‌خوانند و نقد اساتید و دوستان‌شان را می‌شنوند. امیدوارم این چراغ همواره روشن و پرنور بماند.

بهمن صباغ زاده
بهمن ۱۴۰۲ تربت حیدریه

#یادداشت_ها
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#انجمن_قطب

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb

پی‌نوشت: از دوستانی که اسم‌شان از قلم افتاده است صمیمانه عذر می‌خواهم.


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, انجمن شعر قطب, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۳ساعت 11:25  توسط زینب ناصری  | 


نقش پای رفتگان؛ نگاهی به زندگی و شعر شادروان تیمور قهرمان

تیمور قهرمان

بهمن صباغ زاده

زندگینامه تیمور قهرمان در نشریه پیام ولایت

نوروز ۱۴۰۱ دو عزیز از شاعران پیشکسوت تربت حیدریه از قفس دنیا آزاد شدند و به سوی روضه‌ی رضوان پر کشیدند. از آن رو که شاید شاعران جوان تربت حیدریه و خراسان با این دو شخصیت آشنا نباشند در این شماره بر آن شدم تا این دو عزیز درگذشته را حضور دوستان معرفی کنم.

نام و شعرِ شاعران زاوه و تربت حیدریه از دیرباز در تذکره‌های مختلف آمده است و تا عصر قاجاریه که تذکره‌نویسی رواج داشت در هر تذکره‌ای می‌شود نشان شاعران این آب و خاک را جُست. در روزگارِ کتاب‌های چاپی نیز همشهریان و هم‌استانی‌هایی بوده‌اند که کمر همت بسته‌اند و زندگی‌نامه‌ و شعرِ شاعران همشهری را ثبت و ضبط کرده‌اند اما این کتاب‌ها و تذکره‌ها هیچ‌وقت کامل نمی‌شود و همواره شاعرانی را می‌شود پیدا کرد که نام‌شان در تذکره‌ها قید نشده باشد یا اگر نام و شعرشان وجود دارد به اجمال آمده است. در دهه‌ی گذشته من با هر دو عزیز درگذشته مصاحبه‌ی تلفنی انجام دادم و زندگی‌نامه‌ و شعر ایشان را در وبلاگم منتشر کردم و حالا با ویرایشی جدید و اطلاعات تکمیلی بازنشرش می‌دهم.

آن‌چه در ادامه می‌خوانید حاصل مصاحبه‌ی تلفنی با استاد تیمور قهرمان در سال ۱۳۹۵ و مصاحبه‌ی تلفنی و رد و بدل شدن چند ایمیل با استاد خسرو یزدان‌پناه قرایی در سال ۱۳۹۳ است. (زندگی و شعر شادروان خسرو یزدان‌پناه قرائی در شماره‌ی بعد منتشر خواهد شد)

تیمور قهرمان یکی از شاعران معاصر تربت حیدریه است که در سال ۱۳۱۸ در جنت آباد مه‌ولات تربت حیدریه چشم به جهان گشود. تحصیلات مقدماتی و متوسطه را در تربت حیدریه گذراند و تحصیلات تکمیلی را در مشهد به پایان رسانید.
وی از سال ۱۳۳۸ تا سال ۱۳۵۱ در آموزش و پرورش تربت حیدریه (که در آن زمان اداره‌ی فرهنگ نامیده می‌شد) مشغول به کار شد. در سال‌های اشتغال در فرهنگ، ایشان در دبیرستان امیرکبیر و همچنین دبستان سهیلی گاه معلم و گاه ناظم مدرسه بوده‌اند. ایشان دانش‌آموزان زیادی را به تئاتر علاقه‌مند کردند و در واقع یکی از برجسته‌ترین پیشکسوتان تئاتر تربت حیدریه و خراسان هستند.

تیمور قهرمان از جوانی جذب تئاتر شد و به عنوان نمایش‌نامه‌نویس، بازیگر و کارگردان فعالیت داشت. از کارهای وی در زمینه‌ی نویسندگی، بازیگری و کارگردانی تئاتر می‌شود به نمایش‌های «مهر بی فرجام»، «دیروز، امروز، فردا»، «شبی که صبح نشد»، «مستاجر»، «شب دیوانگان»، «بلوف بزرگ»، «ایاس»، «رامرودی‌ها»، «آریاداکاپو»، «جعفرخان از فرنگ برگشته»، «رنگ و نیرنگ»، «گرگ طمعکار و روباه مکار»، «زاغ و گرگ و شغال» و «دو پول سیاه» اشاره کرد.

تیمور قهرمان در سال ۱۳۵۱ به مشهد منتقل شد و از سال ۱۳۵۱ الی ۱۳۷۸ در مشهد به امر معلمی و فعالیت در تئاتر مشغول بود.

این شاعر همشهری در سال‌های ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۸ با تلویزیون همکاری داشت و به عنوان کارشناس شعر و ادب فعالیت‌هایی را انجام داد. همچنین در طول سال‌های فعالیت حرفه‌ای خود با روزنامه‌های خراسان، آفتاب شرق، هیرمند، مشهد و کیهان همکاری داشت.

از سال ۱۳۶۲ به بعد پای تیمور قهرمان به عنوان بازیگر به سینما و تلویزیون باز شد و در سریال روایت عشق در نقش حر بن ریاحی نقش‌آفرینی کرد. از دیگر فیلم و سریال‌های که وی در آن‌ها بازی کرده است می‌توان به فیلم‌های «توقف در مه» و «جای پای چنگیز» و همچنین سریال‌های «کمند خاطرات»، «سایه‌ای برای همه»، «ملاس»، «قصه‌های آبادی» و «صفورا» اشاره کرد.

در سال ۱۳۷۸ از خدمت در آموزش و پرورش خراسان بازنشسته شد اما همچنان ساکن شهر مشهد ماند و در این شهر به زندگی و فعالیت‌های هنری خود ادامه داد.

از تیمور قهرمان چند کتاب چاپ شده است که می‌شود که می‌توان از این کتاب‌ها نام برد: «پرواز در قفس» ‌‌(مجموعه شعر؛ منتشر شده در ۱۳۵۳)، «تاخیر»، «آخرین برگ‌های یک دفتر، همچنین «رنگ و نیرنگ» و «گرگ طمعکار، روباه مکار» (نمایشنامه‌ی منظوم برای کودکان) و «قول و غزل» چاپ شده است.

کتاب «قول و غزل» که در سال ۱۳۹۴ چاپ شد حاوی اشعار محلی، اشعار زبان معیار و خاطرات استاد تیمور قهرمان است. تیمور قهرمان در مقدمه‌ی یکی از شعرهای کتاب «قول و غزل» نوشته است: «پیشکش به سنگ صبور، یار و همراه زندگی‌ام (گلشن وجودم) همسرم که فداکارانه و پیوسته چراغ راهم بود». حاصل زندگی تیمور قهرمان و همسرش سه فرزند هستند به نام‌های آیدا، آتوسا و آناهیتا که برای ایشان آرزوی سلامت و موفقیت دارم.

استاد تیمور قهرمان در دهم فرودین ۱۴۰۱ در مشهد چشم از جهان بست. یادش جاودان باد.

هلاک رَفتُم دِ زیرِ بارِ غربت
خدا قسمت کِنَه دیدارِ تربت
هوا ابرَه و شُو و روز دل‌گیر
سِبَنجِ ور اَتَش، جوزِ دِ غلبیر


مثنوی کلید گمشده

ای پایگاه کودکی و نوجوانی‌ام
در گیر و دار پیری من از جوانی‌ام

ای جان گرفته از تو نهاد و سرشت من
خورده گِرِه به هستیِ تو سرنوشت من

شعر و شعور و جوهرِ بود و نبود من
پیچَد صدای خاطره‌ها در وجود من

گر دور مانده‌ام ز تو با حکم روزگار
جانم به جای جان تو مانده است بی‌قرار

با آن‌همه مجاهدت و سعیِ گام گام
دلسوزی و تلاش به پیرامُنَت مدام

در کار صنع و صنعت و رفع نیاز شهر
تکریم علم و دانش آینده‌ساز شهر

مردانِ مرد بسته کمر در قفای تو
خالی است جای همدلی بچه‌های تو

دستی که ریخت داروی رخوت به کام تو
چشم که زخم زد به رُخ لاله‌فام تو

سرشار گنج نعمتی، آبادی‌ات کجاست؟
سرسبزی تو کو؟ طرب و شادی‌ات کجاست ؟

ای مومنان صاحب مکنت، خدای را
بر کار حُسن شهر فشارید پای را

این شهر ارجمند اگر خانه‌ی شماست
یک وصله هم به قامت رعناش نارواست

قارون و تاج و تخت سلیمان فسانه شد
بس قصرهای سر به فلک بی‌نشانه شد

زیبایی ار پسند خداوندگار نیست
پس وعده‌ی بهشت به انسان برای چیست؟

فردوس در نهایت زیبایی و رفاه
پاداش مردمان صدیق است و خیرخواه

در کائنات، خُرد و کلان هرچه دیده‌ایم
وز اهل فضل و ذوق و کرامت شنیده‌ایم

مهتاب پُر ستاره و خورشیدِ صبحدم
باغ و بهار و جنگل و دریا و کوه هم

هر نقش دلفریب ز هر باب و هر کجاش
یادی است از کرامت و اعجاز کبریاش

بس گفته‌اند شهر شما خانه‌ی شماست
سر در گُم است خانه‌ی ما، از چه بی صفاست؟

صاحبدلان امر و مُشیر و مُشارِ شهر
از حد گذشت حوصله و انتظارِ شهر

نظم جهان که معجزه‌ی خلقت خداست
جایش میان تربتِ ما، هموطن! کجاست؟

گیرم گذر که پای گذارم به شهر خویش
سر افکنم به پیش و شود خاطرم پریش

نه سنّت و تجدّد و نه کهنه و نه نو
در هم تنیده طرح غریبی میانه‌رو

آشفته‌کوی مانده‌ای ای شهر من چرا؟
ناشُسته‌روی مانده‌ای ای شهر من چرا؟

جای شکاف و طبله به دیوار و در مدام
دلشوره‌های مزبله بر طرح ناتمام

یک منظر مشجّر خوش‌فرم و خوش‌نما
یک معبرِ مُعبَّر و راهِ فراخنا

کی باشد آن که باز مصفا ببینمت
چشم و چراغ مُلک تماشا ببینمت

ماندی کلاف سر به گم، ای شهر «قهرمان»
بس چلچراغ داری، در تیرگی ممان

مغرور و سرفراز پریشان ز چیستی؟
آه ای کلید گمشده در دست کیستی؟

پی‌نوشت‌:
عنوان مطلب از بیت زیبای صائب تبریزی است: «نقش پای رفتگان هموار سازد راه را/ مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است»

#تیمور_قهرمان
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: تیمور قهرمان, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ساعت 12:48  توسط زینب ناصری  | 

نغمه‌های عارفانه، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد رشید به قلم بهمن صباغ زاده

محمد رشید

بهمن صباغ زاده

زندگینامه محمد رشید در نشریه پیام ولایت

هم‌صحبتی با استاد محمد رشید همیشه شیرین است. استاد رشید مثل خیلی از استادان ادبیات آرام و شمرده صحبت می‌کند، دایره‌ی واژگانی‌اش وسعت دارد و کلامش به زبان معیار نزدیک‌تر است تا محاوره. پیش از این، دو یا سه بار با ایشان هماهنگ کرده بودم که حضوری یا تلفنی مصاحبه کنم اما هر بار توفیق با من یار نمی‌شد. دوشنبه‌شب دهم دی‌ماه بعد از یک روز شلوغ و خسته‌کننده، در حالی که با لیوان چایم بازی می‌کردم و از نگاه کردن به بخارش لذت می‌بردم، شماره‌ی استاد رشید را گرفتم. استاد در خانه بودند و قرار مصاحبه را برای نیم ساعت بعد گذاشتیم. آن شب سرد به شعله‌ی سخن استاد رشید گرم شدم. امیدوارم این گرما را به شما هم بتوانم منتقل کنم.

استاد محمد رشید سرخ آبادی که در شعر «رشید» تخلص می‌کند در ۱۳۳۳/۳/۳ در شهرستان تربت حیدریه به دنیا آمده است. پدرش کارمند شهربانی بود و در سال‌های آغازین تولد محمد، خانواده‌ به اقتضای شغل پدر چند سالی در مشهد سکونت داشتند. اما بعد به تربت حیدریه برگشتند و در کوچه‌ی عبدالهی ساکن شدند. کوچه‌ی عبدالهی کوچه‌ای است که باغسلطانی را به سه‌راه بارزار وصل می‌کند و امروز نامش را کارآفرین گذاشته‌اند. وقتی محمد هفت ساله شد، او را در دبستان رضاییه ثبت نام کردند. بعد از شش سال تحصیل ابتدایی، سیکل اول را در مدرسه‌ی دانش و سیکل دوم را در دبیرستان امیرکبیر کبیر گذراند. در آن زمان، یعنی در ابتدای دهه‌ی پنجاه، برای تحصیل در متوسطه‌ی دوم سه رشته وجود داشت که شامل دیپلم ریاضی، دیپلم طبیعی و دیپلم ادبی می‌شد و محمد جوان بر حسب علاقه‌ای که داشت دیپلم ادبی را انتخاب کرد. در این دوره از تحصیل از محضر معلمانی چون احمد نجف زاده و جلیل ناصح در درس ادبیات بهره برد که باعث علاقه‌ی بیشتر او به ادبیات در سال‌های بعد شدند.

او بعد از گرفتن دیپلم ادبی از دبیرستان امیرکبیر در سال ۱۳۵۲ در کنکور ادبی شرکت کرد و با رتبه‌ی ۲ در دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد. در آن سال‌ها، تحصیل در دانشگاه هزینه داشت اما رتبه‌های اول تا سوم از پرداخت شهریه معاف بودند. در ترم‌های بعدی تحصیل در دانشگاه فردوسی هم کسب نمره‌ی معدل بالا باعث می‌شد تا تحصیل برای محمد رشید جوان همچنان بدون هزینه باشد. سال ۱۳۵۶ در حالی که این دانشجوی فعال یک هفته تا فارغ‌التحصیلی فاصله داشت اعتصابات دانشجویی انقلاب اسلامی ایران شروع شد و دانشجویان از رفتن به کلاس سر باز زدند. فارغ‌التحصیل شدن رشید به بعد از پیروزی انقلاب موکول شد تا بعد از باز شدن دانشگاه‌ها و طی آن یک هفته‌ی باقیمانده از تحصیل، توانست سال ۱۳۵۸ با لیسانس ادبیات از دانشگاه فردوسی مشهد فارغ‌التحصیل شود.

در دوره‌ی دانشجویی دانشکده‌ی ادبیات فردوسی مشهد از محضر استادانی چون دکتر غلامحسین یوسفی، دکتر جلال متینی، دکتر رحیم عفیفی (مدرس زبان‌های باستانی)، دکتر رضا زمردیان، سید محمد علوی مقدم، دکتر محمدمهدی رکنی، دکتر ناصح، دکتر محمدجعفر یاحقی بهره برد. استادانی که همه از نامداران ادبیات آکادمیک در خراسان هستند و هنوز بعد از پنجاه سال فروغ نام‌شان کم‌اثر نشده است. او در دوره‌ی دانشجویی به خاطر معدل بالا و رتبه‌های خوبی که در کلاس کسب می‌کرد مورد تقدیر نخست وزیر وقت قرار گرفت.

در سال‌های تحصیل وی، عصرهای پنجشنبه انجمنی در دانشکده‌ی ادبیات به همت دکتر غلامحسین یوسفی تشکیل می‌شد که رشید همواره در آن شرکت می‌کرد. برنامه‌ی آن جلسه همیشه با سخنرانی یکی از استادان به نام ادبیات در خراسان همراه بود که ایشان سعی می‌کردند خیلی منظم و برنامه‌ریزی شده این جلسات را از دست ندهند.

سال ۱۳۵۸ استاد محمد رشید با مدرک تحصیلی لیسانس به تربت حیدریه باز می‌گردد و به استخدام آموزش و پرورش درمی‌آید. او دبیرستان پروین و دبیرستان امیرکبیر به تدریس ادبیات مشغول می‌شود. بعد از مدتی تدریس در دبیرستان علامه طباطبایی تربت حیدریه را هم پذیرفت. در سال‌های پس از انقلاب تربیت معلم دوباره فعالیت خود را شروع کرد و در سال ۱۳۶۴ استاد محمد رشید به عنوان مدرس ادبیات در تربیت معلم تربت حیدریه مشغول به تدریس ادبیات شد.

استاد رشید در سال ۱۳۶۹ برای کارشناسی ارشد ادبیات در دانشگاه آزاد مشهد پذیرفته شد و بعد از اتمام تحصیلات کارشناسی ارشد در دوره‌ی دکترای ادبیات دانشگاه تهران قبول شد اما بنا به دلایلی ادامه تحصیل نداد.

در این سال‌ها استاد محمد رشید در دانشگاه‌های مختلف تربت حیدریه همواره عضو هیئت علمی و مدرسان ادبیات بوده است از جمله دانشگاه آزاد اسلامی، دانشگاه پیام نور، دانشگاه فرهنگیان، دانشگاه دولتی، دانشگاه علوم پزشکی. تدریس در دانشگاه‌های تربت تا سال ۱۳۸۹ ادامه داشت تا در این سال، با تقاضای بازنشستگی استاد رشید موافقت می‌شود و از دانشگاه فرهنگیان بازنشسته می‌شوند.

ایشان بیش از بیست سال در تربیت معلم تربت حیدریه مشغول به کار بودند و تعداد زیادی از معلم‌هایی که امروز در دبیرستان‌های تربت حیدریه مشغول به کار هستند دانشجویان و دانش‌آموزان ایشان هستند. از شاگردان ایشان می‌توانم به شاعر خوب همشهری آقای علی اکبر عباسی اشاره کنم که در دوره‌ی بهیاری دانشجوی استاد رشید بوده‌اند. دکتر احمد احمدیان ( عضو هیئت علمی دانشگاه دولتی تربت حیدریه)، دکتر جعفر علمداران (دکترای ادبیات)، استاد محمد حسن زاده (کارگردان تئاتر)، دکتر رضا نجاتیان (موسس انجمن مثنوی‌خوانی تربت حیدریه) دکتر باطنی و بسیاری دیگر از دانشجویان موفق ایشان از آن جمله هستند.

از استاد رشید می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردید و اولین جرقه‌های شعر کی در زندگی شما خورد؟ ایشان می‌گویند: «همان‌طور که اشاره کردم برداشتن اولین قدم‌ها را مدیون معلم‌هایم هستم. از دوره‌ی ابتدایی اهل مطالعه بودم و معمولا داستان و رمان می‌خواندم. معلمان ادبیات سیکل دوم آقای ناصح و استاد نجف زاده هم در هدایت من به سمت ادبیات نقش پررنگی داشتند. از دوران دانش‌آموزی نوشته‌هایی نزدیک به شعر داشتم اما وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی تحت تاثیر شاعران بزرگ تاریخ ادبیات مثل حافظ و سعدی و عطار و نظامی، صائب و دیگران قرار گرفتم. آثار حماسی، آثار غنایی، منظومه‌های عاشقانه‌ی نظامی و ... هر کدام دنیایی از شگفتی بود و منِ دانشجوی علاقه‌مند را جادو می‌کرد. من به کتاب‌های درسی دانشگاه قانع نبودم و با هر شاعری که آشنا می‌شدم سعی می‌کردم هر چه می‌توانم راجع به او بخوانم، تاریخ دوره‌ی او را بشناسم و آثارش را مطالعه کنم.» استاد رشید در حال حاضر یکی از استادان درجه یک تاریخ ادبیات محسوب می‌شوند.

استاد رشید از شاعرانی بود که از جلسات آغازین انجمن شعر قطب جذب این جلسه شد و خیلی زود تبدیل شد به یکی از ستون‌های این جلسه. او در کنار مرحوم سیدعلی اکبر بهشتی، محمود خیبری و .... یکی از وزنه‌های علمی و آکادمیک انجمن شعر قطب بود.

از استاد می‌پرسم از شاعران تاریخ ادبیات فارسی کدام را شاعر را بیشتر می‌پسندید و در سرودن تحت تاثیر ایشان بوده‌اید. جواب استاد این است: «شاعران تاریخ ادبیات فارسی بسیار پرفروغ هستند و هر کدام به نحوی آدم را شیفته‌ی خود می‌کنند. بین آن همه شاعر استثنایی و عالی بسیار شیفته‌ی صائب تبریزی بودم. صائب شاید فقط بیش از پنج‌هزار تک‌بیت دارد، جدا از بی‌شمار غزلی که سروده است. کتابی درسی تالیف کرده بودم در معرفی صائب تبریزی به دانشجویان و صد غزل از صائب را شرح کرده بودم که بعد از رفتن من از دانشکده همچنان استادان دانشگاه آزاد رشته‌ی ادبیات از این کتاب در تدریس استفاده می‌کردند.» استاد محمد رشید این‌طور ادامه می‌دهد «از شاعران معاصر ضمن احترامی که نسبت به بسیاری از این شاعران قائلم و علاقه‌ای که به ایشان دارم، شعر اخوان ثالث را بسیار دوست دارم. حتی به سبک «خوان هشتم» اخوان دو داستان از شاهنامه را انتخاب کردم و در قالب نیمایی ریختم که یکی داستان رستم و سهراب و دیگری داستان رستم و اسفندیار است. در سرودن این شعرها سعی کردم ارادتم را به مهدی اخوان ثالث نشان بدهم.

از استاد راجع به تعریفی که از شعر دارند سوال می‌کنم. ایشان می‌فرمایند: «من در مقدمه‌ی کتاب «نغمه‌ی عرفان» که بخشی از شعرهای سنتی مرا در بر می‌گیرد راجع به تعریف شعر سخن گفته‌ام. در آن‌جا تعریف‌های مهمی که در تاریخ ادبیات راجع به شعر گفته‌اند را ذکر کرده‌ام و بعد خودم هم تعریفی از شعر داشته‌ام. اگر بپذیریم که شعر بیان یک اندیشه است و شاعر تا خجلان اندیشه در او شکل نگیرد به سراغ شعر نمی‌رود، باید بگویم شعر یعنی بیان هنرمندانه‌ی باورهای شاعر»

استاد رشید تقریبا در تمام قالب‌های شعر فارسی طبع‌آزمایی کرده است اما غالب اشعار ایشان در قالب غزل ریخته شده است. قالب قصیده هم مورد علاقه‌ی ایشان بوده و بخش مهمی از شعرهای ایشان را قصاید استوار تشکیل داده‌اند.

نظر استاد محمد رشید را در مورد شعر امروز می‌پرسم. ایشان در پاسخم چنین می‌گویند: «شاعر گاهی حرف خودش را می‌زند و گاهی آن‌چه به او توصیه می‌شود را بر زبان و قلم جاری می‌کند. طبق تعریفی که داشتم کلامی که بیان هنرمندانه‌ی باورهای شاعر باشد شعر می‌شود و آن‌چه از دلش برنیامده باشد نه دلنشین است و نه حتی شعر است، محکوم به فناست. از کسی اسم نمی‌برم اما بخشی از شعر امروز که برآمده از دل نیست پیش از خداوندِ خود خواهند مرد. من شعر نسل جوان را خیلی می‌پسندم. با این همه گرفتاری و شتابی که زندگی امروز دارد هنوز ادبیات عاشقانی دارد که شعر می‌گویند، شعرهای خوب هم می‌گویند و علاوه بر آن عاشقانی هستند که مجالس شعر و انجمن‌های شعر را برپا نگه می‌دارند. به این‌ها باید دست‌مریزاد گفت.»

از استاد می‌پرسم «شعر چه جایگاهی در زندگی بشر امروز دارد؟ به نظر شما در رقابت با هنرهایی که جلوه‌ی بسیار دارند، شعر چقدر می‌تواند میدان داشته باشد؟» و چنین می‌شنوم: «شعر یک نیاز احساسی، عاطفی، اندیشه‌ای برای همه‌ی جوامع است، به خصوص جوامع شرقی و به طور اخص ایران. من همیشه در کلاس‌هایم گفته‌ام اگر پنجاه دانشجو در کلاس نشسته‌اند پنجاه شاعر بالقوه نشسته‌اند. چون ما فارسی‌زبانان با شعر خو گرفته‌ایم. حالا بعضی این استعداد بالقوه را بالفعل می‌کنند و بعضی نه. حالا ممکن است جرقه‌ای که باید هرگز در زندگی‌شان اتفاق نیفتد و شاعر نشوند اما استعدادش را دارند»

از استاد در مورد شرکت در جشنواره‌ها سوال می‌کنم. استاد رشید خیلی اهل شرکت در جشنواره‌های شعر نیست و بیشتر در جشنواره‌های ادبی مقاله داده است تا شعر. گاهی در جشنواره‌های شعر هم شرکت کرده‌اند مانند جشنواره‌ی کشوری پیامبر اعظم که از طرف دانشگاه آزاد برگزار شد و ایشان با قصیده‌ای که فرستادند مقام دوم جشنواره را در شعر سنتی کسب کردند. همچنین یکی از جشنواره‌های بزرگ ادبی در تربت حیدریه «کنگره‌ی بزرگداشت آخوند ملاعباسی» بود که استاد رشید دبیر اجرایی این جشنواره بودند که مهرماه ۱۳۸۶ در تربت حیدریه برگزار شد.

استاد رشید در چهل سال اخیر مقاله‌های بسیاری نوشته‌اند در کنفرانس‌های بسیاری در زمینه‌ی ادبیات در کشور شرکت کردند که اشاره به یک یک آن‌ها این نوشته را بسیار طولانی می‌کند.

ایشان حدود چهل مورد کتاب چاپ شده دارند که برخی از مهم‌ترین آن‌ها عبارتند از: آینه‌ی بلند نور، فرهنگ عامه‌ی تربت حیدریه به انضمام شعر گویشی تربت حیدریه، شاهد قدسی (شرح عرفانی غزل حافظ)، پیمانه‌ی عرفان (شرح غزلیات صائب تبریزی)، نغمه‌ی عرفان (مجوعه‌ی شعر)، کیمیای سعادت در کلام ولایت، مردی از تبار ملکوتیان، پیر اسرار. کتاب‌هایی هم با عنوان «چهل سخن» با چاپ نفیس، کاغذ گلاسه و خط نستعلیق از استاد محمد رشید منتشر شده است که مضمونش احادیث معصومین با ترجمه‌ی فارسی و انگلیسی است. چهل سخن از پیامبر اکرم (ص)، چهل سخن از حضرت علی (ع)، چهل سخن از امام صادق (ع)، چهل سخن از امام رضا (ع) از این جمله هستند.

کتاب‌های زیادی هم آماده‌ی چاپ دارند که امیدوارم یک یک کتاب‌های ارزشمند استاد رشید چاپ شود و به دست علاقه‌مندان ادبیات برسد. از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به کتاب دو جلدی «نام‌آوران معاصر تربت» اشاره کنم. البته دیر چاپ شدن این کتاب حُسن‌هایی هم دارد از جمله این که استاد وقت بیشتری را به تحقیق و تفحص پیرامون نام‌آوران معاصر تربت حیدریه می‌پردازند و با گذر زمان بر کیفیت و کمیت این کتاب افزوده می‌شود. در این کتاب به زندگی شاعران و نویسندگان در جلد اول و رجال و مشاهیر در جلد دوم پرداخته شده است. انتشار کتاب‌های سری «چهل سخن» هم ادامه خواهد داشت. نگارش و ویرایش کتاب چهل سخن از امام صادق (ع) پایان پذیرفته و به زودی منتشر خواهد شد.

استاد محمد رشید در سال ۱۳۸۵ انتشارات دانشوران رشید را در تربت حیدریه بنیان گذاشت. این انتشارات در پانزده سال فعالیت کتاب‌های زیادی را چاپ کرده است که بخشی از آن هم به شعر تربت حیدریه اختصاص دارد. از جمله منظومه‌ی «سمندرخان سالار» سروده‌ی دوست عزیزم استاد علی اکبر عباسی در این انتشارات چاپ شد. دفتر مرکزی انتشارات دانشوران رشید در مشهد است و استاد به طور مداوم در این زمینه هم فعالیت دارند.

استاد رشید سال‌ها فعالیت مستمر در انجمن شعر قطب تربت حیدریه داشته‌اند و همراه دیگر بزرگان شعر تربت حیدریه چند دهه به راهنمایی شاعران جوان مشغول بوده‌اند. علاوه بر این ایشان انجمن پیشکسوتان را هم راه‌اندازی کردند که محفلی خصوصی و دوستانه است که موسیپدهای شعر تربت حیدریه در آن شرکت می‌کنند. استاد رشید در این خصوص می‌فرمایند: «انجمن شعر جای همه‌ی شاعران است اعم از جوان و پیر و زن و مرد و سنتی و نوگرا و ... اما من گاهی احساس می‌کردم جوان‌های با مطالعه که سلیقه‌ی شعری متفاوتی دارند حواس‌شان به این نکته نبود که «ادب پیر خرابات نگه‌داشتنی‌ست/ طبع پیران و دل نازک اطفال یکی‌ست» و ناخواسته دلی می‌شکستند و رنجی بر دوستان بزرگوار وارد می‌کردند.» انجمن پیشکسوتان در ابتدا در منزل هر کدام از دوستان به صورت چرخشی برگزار می‌شود و الان هم سال‌هاست که در دفتر انتشارات دانشوران رشید در تربت حیدریه برگزار می‌شود. استاد با این‌که در مشهد سکونت دارند هر هفته به تربت می‌آیند و چراغ انجمن شعر پیشکسوتان تربت حیدریه به همت ایشان روشن است. البته چون این مطلب در روزنامه منتشر می‌شود باید ذکر کنم که شرکت در این محفل ادبی با دعوت استاد رشید یا دیگر استادان شعر تربت حیدریه امکان‌‌پذیر است.


اشعار استاد رشید غالبا در ستایش خداوند و چهارده معصوم و همچنین مضامین عرفانی سروده شده‌اند. ایشان در شیوه‌ی شاعری به شعر کلاسیک فارسی گرایش دارند. غزل‌های ایشان گاه به استقبال غزل‌های مشهور ادبیات سروده شده‌ است و در غزل‌ها هم مضامین عارفانه به چشم می‌خورد.

در ادامه شما را به خواندن اشعاری از مجموعه‌ شعر نغمه‌ی عرفان اثر استاد محمد رشید مهمان می‌کنم:

مظهر فیض خدا، قصیده‌ای به مناسبت تولد حضرت صاحب الزمان عج
این چه شادی و سرور است که در انجمن است
این چه دورانِ گل سوری و سرو و سمن است
گوییا خلد برین است که نور از همه جا
روشنی‌بخش به یاران همه از مرد و زن است
داودی‌نغمه‌ی مجلس به ثریاست بلند
دم عیسی‌ست که بخشنده‌ی جان در بدن است
سخن از مکتب والای امامت باشد
سخن از نور دو چشمان امام حسن است
زاده شده نیمه‌ی شعبان دوصد و پنجَه و پنج
سامرا دُرّ ورا همچو صدف پیرهن است
زاده‌ی عسکری، آن مهدی موعود جهان
آن‌که درباره‌ی او روز و شبانم سخن است
قائم آل محمد بود آن بدر منیر
ترس ترسان بر او، کز سپه اهرمن است
یاد او در دل شیعی چو یکی چشمه‌ی نور
مهر او در دل یارانش چو جان در بدن است


مکتب عرفان، قصیده‌ای در شرح وادی‌های سلوک
کنم به مکتب عرفان دلالتت ای یار
از آن‌چه نیست تو را جاودانه دست بدار
به طور خاص از این روزگار نابخرد
که هست ناسره زالی عروس بد غدار
در این زمانه اگر خیر می‌کنی فَبِها
و گر گلت نبود به که خود نباشی خار
سلوک عشق و تمنای هفت وادی کن
که هم‌چو روز بیابی تو روشنی، شب تار
طلب بود چو نخستین مقام سالک حق
به غیر ناله نگردد میسرت این کار
دوم مقام بود عشق حضرت باری
که اختصاص بود بر تو، حقّ آن بگزار
سوم مقام طریقت چو معرفت باشد
اگر رسی به چنین پایه‌ای غنیمت دار
ز بعد معرفت ای بنده هست استغنا
رسی به وحدت و توحید با چنین رفتم
بود ز بهر تو حیرت ششم مقام سلوک
تجلیات حقت رخ نماید و دیدار
ز خود رهی چو رسی در مقام فقر و فنا
شوی خدای‌صفت تا که بشکنی دیوار
چو از فروغ تجلی حق شوی روشن
نمی‌شود دل آیینه‌فام تو بیمار
بکوش تا که ز اسرار با خبر گردی
پس آن‌گهت بنمایند ره سوی دربار
سفر ز خویش تو در خالق دو عالم کن
که آن زمان بنماید به بهترین رخسار
طریق پاک طریقت طریق توست «رشید»
امید تا که نگردی از این طریقت خوار

غزل
آن چشمه‌ی پاک نگاهت وه چه زیباست
گر خضر شد از چشمه‌ای جاوید، این‌جاست
اوج سخن‌هایت به جان افکنده شوری
گویی که آوایت دم پاک مسیحاست
دل در طرب آید چو بیند چشم و رویت
دردم به بویی از حضورت خود مداواست
رفتار موزونت به دل تاثیر دارد
چون حرکت گل‌ها به سبزه بس فریباست
در همدلی در عشقت ای برتر ز پاکی!
همچون حسینم من که مصلوب چلیپاست
خواهم کشم بر چشم خود آن خاک راهت
هرچند خاک راه تو بر چهره پیداست
پیوسته با خود دلبرم گوید «رشیدی»
آن چشمه‌ی پاک نگاهت وه چه زیباست

رباعی
جز عشق تو کعبه‌ی دگر نیست مرا
جز راه تو هیچ رهگذر نیست مرا
در جمله‌ی عالم چون روم کوی به کوی
جز روی تو منظور نظر نیست مرا

استاد رشید در پایان مصاحبه از بزرگان شعر تربت حیدریه یاد می‌کنند. ذکر خیر می‌کنند از مرحوم سیدعلی اکبر بهشتی و کسانی که چهل پنجاه سال پیش از این پایه‌گذار انجمن شعر و ادب قطب بودند. هم‌چنین برای استاد احمد نجف زاده که حق پدری به گردن شعر تربت حیدریه دارند آرزوی طول عمر می‌کنند.

بهمن صباغ زاده
اسفند ۱۴۰۰ تربت حیدریه

#محمد_رشید
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: محمد رشید, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ساعت 12:38  توسط زینب ناصری  | 

احمد نجف زاده

بهمن صباغ زاده

در نیم قرن اخیر در شهرستان تربت حیدریه نام استاد احمد نجف زاده‌ی تربتی با شعر و ادبیات گره خورده است. استاد نجف زاده از سال ۱۳۴۰ به مدت پنجاه سال در دبیرستان‌ها و دانشگاه‌های تربت حیدریه زبان فارسی و ادبیات درس داده‌اند و غالب کسانی که در این پنجاه سال در این شهر دیپلم گرفته‌اند از محضر درس ایشان استفاده کرده‌اند و به شنیدن شعر از زبان او به ادبیات علاقه‌مند شده‌اند. از این روست که مردم این شهر به این استاد شریف عشق می‌ورزند و او را استاد خود می‌دانند. از آن گذشته این بزرگ‌مرد سال‌هاست که جلسه‌ی انجمن شعر تربت حیدریه را اداره می‌کند. من نیز چون دیگر شاعران این شهر در طول سال‌های حضورم در انجمن شعر از این مرد بزرگ بسیار آموخته‌ام و خود را تا همیشه مدیون این بزرگوار می‌دانم. استاد احمد نجف زاده نیازی به معرفی ندارد و این تنها فرصتی بود برای من تا برای نوشتن زندگی‌نامه‌ی ایشان چند جلسه‌ای در محضر ایشان بنشینم و صحبت‌های شیرین استاد را ثبت و ضبط کنم. امیدوارم سال‌های سال سایه‌ی این استاد شریف بر سر شعر و شاعران تربت حیدریه باشد و به قول خواجه‌ی شیراز خداش در همه حال از بلا نگه دارد.

احمد نجف زاده در ۱۸ آبان‌ماه سال ۱۳۱۶ در تربت حیدریه در منزل علی‌اکبر نجف‌زاده‌ی تربتی به دنیا آمده است. پدربزرگ علی‌اکبر، شیخ نجف نام داشت و از این‌رو او نام خانوادگی نجف‌زاده را برگزیده بود. پدرش که سواد خواندن و نوشتن داشت، در آن روزگار جزو تحصیل‌کرده‌ها به شمار می‌رفت و کارمند بانک کشاورزی بود؛ علاوه بر آن جزو ملاکان تربت محسوب می‌شد و زمین‌های کشاورزی‌اش را اداره می‌کرد و به لحاظ مالی در وضعیت خوبی بود.

خانواده‌ی پدری او از خانواده‌های سرشناس تربت بودند و دائی پدرش مجتهدی بود موسوم به شیخ محمد باقر که او را همه‌ی تربتی‌ها می‌شناختند و حرفش در مردم نفوذ زیادی داشت. خانه‌ی پدری‌اش در یکی از محلات مرکزی شهر موسوم به «کوچه قاضیان» بود که امروزه به نام خیابان قائم شناخته می‌شود. به رسم اغلب خانه‌های آن روزگار، خانه‌ای بود با یک حیاط مرکزی بزرگ باغ‌مانند که اطراف این حیاط اطاق‌های متعدد مستقلی قرار گرفته بودند، با مطبخ و تنور مشترک.

او نیز مانند اغلب کودکان آن روزگار تحصیل را در مدارس قدیم (مکتب‌خانه) آغاز کرده است. شش سال بیشتر نداشت که پدرش به توصیه‌ی دائی‌اش شیخ محمد باقر، او را به مکتب‌خانه‌ی «آق سید حسین» می‌فرستد. در آن سال‌ها در تربت هم مدارس جدید و هم مدارس قدیم فعال بودند؛ اما مردم سنتی و متدین بیشتر به مدارس قدیم معتقد بودند و در بین عوام رایج بود که در مدارس جدید رضا شاهی بچه‌ها را کافر بار می‌آورند. او خود در این مورد می‌گوید: «در خانه‌ی پدری‌ام قرآن و دیوان حافظ و چند کتاب دیگر بود و من کم و بیش با خط آشنا بودم. باید توجه داشت که در آن دوران کتاب کالایی گران‌بها و لوکس بوده و در خانه اعیان نیز جز چند کتاب یافت نمی‌شد.»

مکتب‌خانه‌ی آق سید حسین هم در یکی دیگر از محلات مرکزی شهر قرار گرفته بود که در آن روزها به «قلعه کهنه» مشهور بود و امروز خیابان فردوسی شمالی خوانده می‌شود و خود ساختمان مکتب در جایی بوده نزدیک «بازار روز» فعلی که اکنون ساختمان «هیئت ابوالفضلی» در آن قرار دارد. استاد از دوران مکتب‌خانه چنین می‌گوید: «آن دوران را به‌خوبی و روشنی تمام در ذهن دارم. حتی یادم است که شهریه‌ام دو تومان در ماه بود. در آن زمان در مکتب‌خانه‌ها درس را با ترس همراه می‌کردند و تاکید همواره بر حفظیات بود. آن دوران کاغذ کمیاب بود و ما مجبور بودیم مشق‌هایمان را با قلم و جوهر روی حلب بنویسیم. قوطی‌های حلبی سفیدرنگی بود که مخصوص نفت سفید بود و ما آن را به اندازه‌های دل‌خواه در می‌آوردیم و گوشه‌ها و حاشیه‌اش را سوهان می‌کشیدیم که دستمان را نبرّد و روی آن مشق می‌نوشتیم. وقتی ملا مشق‌هایمان را ملاحظه و تایید می‌کرد حلب را در آب می‌شستیم و باز روز از نو و روزی از نو»

نجف‌زاده در مورد کتاب‌هایی که در مکتب‌خانه خوانده است می‌گوید: «در آن سال‌ها همه جا در مکتب‌خانه‌ها با قرآن شروع می‌کردند. دانش‌آموز می‌بایست یاد بگیرد قرآن را بی‌غلط بخواند و قواعد تجوید را نیز بداند و سوره‌های کوچک قرآن را حفظ کند. از دیگر درس‌ها «جودی» بود که کتابی بود به نظم و مقتل امام حسین ع بود. «گلستان سعدی» بود که می‌خواندیم و حفظ می‌کردیم. کتابی بود به نام «ترسّل» به خط شکسته؛ از مطالب این کتاب چیزی به خاطرم نمانده اما این کتاب اخیر را به خاطر خط شکسته باید می‌خواندیم تا این نوع از خط را نیز بشناسیم. از کتاب‌های دیگر می‌شود به دیوان حافظ، کلیله و دمنه، نصاب الصبیان، جامع ‌المقدمات، سیوطی اشاره کرد که همه از کتاب‌های مکتب‌های قدیم است. «نصاب‌الصبیان» کتابی بود به نظم، از ابونصر فراهی که مربوط به همه چیز بود، به قول معروف از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد، در این کتاب سعی شده بود به شعر همه چیز را آموزش دهند به قول خود ابونصر: «چنین گوید ابونصر فراهی/ کتاب من بخوان گر علم خواهی». این کتاب از معنی لغات عربی به فارسی، تا نام ماه‌های عربی و فارسی و یونانی و نام سال‌ها، همه چیز یافت می‌شد. کتابی دبگر بود به نام «الفیه» تالیف ابن مالک که این کتاب شامل ۱۰۰۰ بیت شعر بود و با یادگرفتن آن شعرها دستور زبان عربی را فرا می‌گرفتید. «سیوطی» به نثر بود و در واقع شرح همان «الفیه» بود. درس اصلی «جامع المقدمات» بود که خود شامل چندین کتاب می‌شد مثلا «عوامل منظومه» یا «عوامل جرجانی» که نحو عربی بود به شعر فارسی، «عوامل منثوره» که شرح همان نحو بود به نثر، «هدایه» کتابی دیگر بود که این‌هم در نحو عربی بود و «صرف میر» که مربوط به صرف عربی می‌شد. این کتاب‌ها بعضا مشکل بود؛ مثلا برخی از محتویات کتاب «هدایه» را امروزه در دوره‌ی فوق لیسانس درس می‌دهند. ولی دانش‌آموزان مکتب‌خانه‌ای آن روزگار به هر ضرب و زوری بود ناچار فرا می‌گرفتند. درس دیگری داشتیم به اسم «رقوم» که همان حساب می‌شد و مربوط به تاجران و منشیان آنها بود. این خط قواعد خاصی داشت و می‌گفتند حُسنش به این است که در آن دخل و تصرف نمی‌شود کرد. مثلا در حساب امروز با زیاد کردن یک صفر، عدد ده تبدیل به عدد صد می‌شود ولی در علم رقوم ده علامتی مخصوص و صد علامتی دیگر داشت. خلاصه، رقوم را باید یاد می‌گرفتی تا بتوانی حساب و کتاب انجام دهی.»

او تا آخر «جامع المقدمات» را در همین مکتب‌خانه می‌خواند و پس از آن بر اثر یک اتفاق راهی مدارس جدید می‌شود. استاد خط خوشی دارد و هر یادداشت کوچکی را با حوصله می‌نویسد و همین خط خوش او را از مکتب‌خانه نجات می‌دهد. خود در این خصوص می‌گوید: «حدودا دوازده - سیزده سالم بود و در خانه‌ی ما در آن دوران به رسم همان روزگار علاوه بر خانواده‌ی خودمان خانواده‌های دیگری هم زندگی می‌کردند. یکی از این‌ها مردی بود به اسم سعید وزیری که همکار پدرم بود؛ یعنی در بانک کشاورزی کار می‌کرد و گمان کنم تهرانی بود و به تربت تبعید شده بود؛ و زنی بود قائنی که خریدهای روزانه‌ی آقای وزیری را انجام می‌داد و او نیز در خانه‌ی ما زندگی می‌کرد. خانواده و فامیل‌های این زن در قائن بودند و او غالبا از من می‌خواست برای فامیل‌هایش در قائن نامه بنویسم و من هم که پنج - شش سال سواد مکتبی داشتم این نامه‌ها را می‌نوشتم. یک بار سعید وزیری یکی از این نامه‌ها را دیده بود و از خط من تعجب کرده بود. مرا صدا زد و تحسین بسیار کرد و یک کتاب و یک خودنویس به من هدیه داد. لازم است بگویم خودنویس در آن زمان کالایی لوکس بود و پوشیده نیست که چقدر از دریافت آن هدیه خوشحال شدم. آن مرد از من پرسید کجا درس می‌خوانی؟ من هم با اشتیاق گفتم در مکتب آق سید حسین. از من پرسید چرا به مدارس جدید نمی‌روی و من گفتم که پدرم دوست ندارد به آن مدارس بروم زیرا در آن مدارس کفر درس می‌دهند. سعید وزیری که با پدرم دوستی نزدیکی داشت به او توصیه کرده بود که پسری با استعداد داری و حیف است که او در مکتب‌خانه حرام شود. خلاصه او را راضی کرده بود که مرا در مدرسه‌های به قول متدینین «رضاشاهی» ثبت نام کند.»

در این زمان است که پدرش او را به مدرسه‌ی قطب می‌برد، که در آن سال‌ها در چهاراه فرهنگ قرار داشته است. وجه تسمیه‌ی نام این چهارراه که از قدیمی‌ترین نقاط تربت محسوب می‌شود به خاطر وجود اداره‌ی فرهنگ در نزدیک آن بوده است. در مدرسه‌ی قطب چون به لحاظ سن و معلومات او را برای نشستن در کلاس پنجم ابتدایی مناسب دیدند، از او آزمون پایه‌ی چهارم ابتدایی می‌گیرند و او به راحتی و به خاطر استعدادش در فرا گرفتن دروس مکتب‌خانه در این آزمون قبول می‌شود و سال ۱۳۲۶ در کلاس پنجم شرکت می‌کند.

استاد نجف زاده در خصوص آزمون تعیین سطح و رفتن به مدرسه می‌گوید: «تنها مشکل من برای شرکت در این آزمون درس ریاضی بود. همانطور که قبلا گفتم ما در مکتب‌خانه رقوم می‌آموختیم که نوعی حساب به شمار می‌رفت اما علائم آن با ریاضی متفاوت بود. یکی از کارمندان بانک به اسم آقای مظلوم لطف کرد و در چند هفته از ریاضی پایه‌ی اول ابتدایی تا پایه‌ی چهارم را با من کار کرد و این‌طور بود که توانستم در آن آزمون از ریاضی هم نمره بگیرم. علی‌رغم این مشکل‌ترین درس پایه‌ی پنجم برای من همان ریاضی بود.»

استاد کلاس ششم را تمام می‌کند و باز پدرش را راضی به ادامه تحصیل می‌کند و در دبیرستان قطب که در چهارراه فرهنگ بوده مشغول به تحصیل می‌شود. تا کلاس نهم که سیکل اول بوده را در همین دبیرستان می‌خواند و بعد از آن باز چون اصرار به ادامه تحصیل داشته، مجبور می‌شود برای ادامه تحصیل در تنها رشته‌ی این دبیرستان یعنی علوم طبیعی ثبت نام کند. سال ۱۳۳۷ است که از دبیرستان قطب با مدرک دیپلم علوم طبیعی که امروز به علوم تجربی مشهور است فارغ‌التحصیل می‌شود.

معلوم است که در آن تاریخ دیپلم مدرک باارزشی بوده است و پدرش از او می‌خواهد که به استخدام بانک کشاورزی درآید و او را با خود به بانک می‌برد. رئیس بانک که خود در آن‌زمان خود مدرک ششم ابتدایی داشت به نجف‌زاده‌ که در آن تاریخ جوانی ۲۱ ساله بوده است می‌گوید: حیف است که درس نخوانی و به پدرش می‌گوید من که شش کلاس سواد دارم او را در کجای بانک استخدام کنم؟ حال که تا اینجا خوانده چرا اجازه نمی‌دهی بیشتر بخواند و باعث افتخار خودت شود و پدر را قانع می‌کند که او را به مشهد بفرستد برای ادامه‌ی تحصیل. در آن تاریخ قانون بسیار جالبی اجرا می‌شده است که هر کارمند دولت که فرزندش وارد دانشگاه شود، تا اتمام تحصیل فرزند، مبلغ ۱۰۰ تومان ماهیانه به حقوق پدر اضافه شود که مبلغ قابل توجهی بوده است. این قانون یکی از ترفند‌های بسیار جالبی بوده است که دولت برای تشویق مردم به ادامه تحصیل در آن دوران استفاده می‌کرده است.

از استاد نجف‌زاده در خصوص ورودش به دانشکده‌ی ادبیات پرسیدم و او پاسخ داد: «آن زمان چون در مقطع دیپلم در تربت فقط دیپلم علوم طبیعی داشتیم قاعدتا جوان‌های تحصیل‌کرده‌ی تربتی همه در کنکور پزشکی شرکت می‌کردند و وارد دانشکده‌ی پزشکی شدند. مانند پروفسور امینی، دکتر فیوضی، دکتر مهاجرزاده و دیگر پزشکانی که هم‌کلاسی دوره‌ی دبیرستان من در دبیرستان قطب بودند. اواخر تابستان ۱۳۳۷ بود که به مشهد رسیدم و به دانشکده‌ی پزشکی رفتم و دریافتم کنکور پزشکی تمام شده است و از تاریخ آن بیش از یک ماه می‌گذرد. غمگین شدم و به این فکر می‌کردم که حتما باید تا سال آینده برای کنکور صبر کنم و یا به سربازی خواهم رفت و در این فکرها بودم. یادم می‌آید به چهارراه دکترا رسیده بودم که اطلاعیه‌ی آزمون ورودی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی را دیدم که از قضا تاریخ این آزمون برای سه روز دیگر بود. به دانشکده‌ی ادبیات رفتم که در خیابان سردادور نزدیک چهارراه دکترا قرار داشت (که از قرار هنوز همان جا است و فقط اسم خیابان‌ها عوض شده است) و راجع به منابع آزمون پرس و جو کردم. با چند جوان یزدی که از یزد برای آزمون به مشهد آمده بودند آشنا شدم و منابع را از ایشان پرسیدم. بیشتر کتاب‌های عربی بود و ادبیات فارسی از قبیل گلستان و بوستان و کلیله و دمنه. باز هم معلومات مکتبی‌ام به دردم خورد و فکر می‌کردم بتوانم از این درس‌ها نمره‌ی قبولی را بگیرم. تنها مشکلم دروس عروض و قافیه بود و تاریخ ادبیات که چون دیپلم طبیعی داشتم حتی اسم این درس‌ها هم به گوشم نخورده بود. از فرصت استفاده کردم و به کتاب‌خانه‌ای رفتم و کتاب‌های مورد نظرم را تهیه کردم و مشغول مطالعه شدم، در آزمون فوق موفق شدم و مهر ۱۳۳۷ را در دانشکده‌ی ادبیات مشهد در رشته‌ی ادبیات فارسی ثبت نام کردم.»

استاد با تکیه بر حافظه‌اش آن دو درس که از آن‌ها سخن به میان آمد را در همان سه روز به خوبی فرامی‌گیرد و علی‌رغم این که دیپلم طبیعی دارد در آزمون آن سال دانشکده‌ی ادبیات بین شرکت‌کنندگان آن سال که اغلب دیپلم ادبی دارند اول می‌شود و به عنوان شاگرد اول وارد دانشکده ادبیات می‌شود. دوره‌ی لیسانس در اکثر رشته‌ها در آن دوران دوره‌ای سه ساله بوده است که شامل سه سال تحصیلی می‌شده و هر سال یک ترم محسوب می‌شده. دانشجو برای فارغ‌التحصیلی می‌بایست ۶۰ واحد درسی در این مدت بگذراند. استاد در این مدت هم با استعدادی که داشته همواره بالاترین نمرات را در همه‌ی دروس کسب می‌کند.

یکی از اساتید آن سال‌های دانشکده‌ی ادبیات استاد جاودان‌یاد غلامحسین یوسفی بوده که استاد درباره‌ی او چنین می‌گوید: «مردی بسیار مهربان بود و علی‌رغم رتبه‌ای که در دانشکده داشت و احترامی که دیگر استادان به او می‌گذاشتند انسانی فروتن بود. استادی بود بسیار وارد به ادبیات و همه‌ی کسانی که آثار ایشان را خوانده‌اند به نبوغ این مرد بزرگ گواهی می‌دهند و من او را بسیار دوست می‌داشتم. او نیز به واسطه‌ی اینکه من دانشجوی علاقه‌مندی بودم نسبت به من بی‌علاقه نبود و شنیده بودم که در کلاس دیگری به دانشجویان گفته بود درس خواندن را از نجف‌زاده‌ی تربتی یاد بگیرید. در آن ایام به شنیدن این تعریف آن‌هم از زبان استاد مورد علاقه‌ام خیلی ذوق کرده بودم و این خود باعث انگیزه‌ی مضاعفی در درس خواندن برای من شده بود. این استاد بزرگ حتی لطف کرد و مرا از سال دوم از شهریه معاف کرد، حتی اشتراک مجله‌ی یغما را برای من تا سال آخر دانشکده پرداخت کرده بود. حتی به خوبی به یاد دارم که چند شماره از این نشریه‌ را بعد از فارغ‌التحصیلی دریافت کردم.»

به گفته‌ی استاد نجف‌زاده دکتر یوسفی استاد دروس «سخن‌سنجی» و «تاریخ زبان» بود. از دیگر اساتید دانشکده‌‌ی ادبیات در سال‌های تحصیل نجف‌زاده می‌شود به دکتر فیاض (رئیس دانشکده)، دکتر احمدعلی رجایی بخارایی (استاد متون فارسی، که بعد رئیس دانشکده نیز شد)، دکتر متینی (سبک شناسی، نظم و نثر)، دکتر مجتهدزاده (متون فارسی)، دکتر ماهیار نوابی (خط‌ و زبان‌های پیش از اسلام، این استاد در همان تاریخ استاد پروازی بود و از دانشگاه تبریز می‌آمد) دکتر ذات‌علیان، مادام بولوند و مادام پیلِت (که هر سه زبان فرانسه تدریس می‌کردند)، و استاد نوید و خراسانی (این دو تن عربی درس می‌دادند) اشاره کرد.

در آن دوران رسم بر آن بود که شاگردان اول هر رشته را بورسیه تحصیلی می‌دادند و این دانشجویان برای ادامه‌ی تحصیل به اروپا اعزام می‌شدند. استاد در خصوص محروم ماندنش از این بورسیه می‌گوید: «سال دوم دانشکده بودم و سر جلسه‌ی امتحان عربی نشسته بودم که استادمان برگه‌ی مرا گرفت. ایشان مدعی شدند که در حین امتحان، دانشجویی که کنار من نشسته بوده از روی برگه‌ی من می‌نوشته. من هر چه قسم خوردم که نقشی در این تقلب نداشته‌ام و تمام مدت حواسم به امتحان خودم بوده و از ماجرا بی‌خبرم، فایده‌ای نکرد که نکرد. علی‌الخصوص همه می‌دانستند که من در درس عربی مستعد هستم و مشکلی ندارم و حیفم می‌آمد که به آن راحتی از امتحان عربی تجدید شوم. استاد ما در آن درس آقای خراسانی بود و گفت در هر تقلبی هر دو طرف به یک اندازه مقصر هستند و برگه‌ی هر دو دانشجو را پاره کرد و من از عربی تجدید شدم. در آن دوران شاگرد اول دانشکده شدن دو شرط داشت: یکی این‌که معدلت از همه بالاتر باشد و یکی این‌که هیچ واحدی را تجدید نشده باشی. شاگرد بعد از من که او هم فامیلش خراسانی بود مطمئن بود که با این تجدید و احتساب نمره‌ی صفر در معدلم، معدلم سقوط می‌کند و او بورسیه را می‌بَرَد. اما متاسفانه باز هم معدل من چند نمره از او بیشتر شد و نتیجه این که هم من از بورسیه ماندم و هم او، من به واسطه‌ی تجدیدم و او هم به واسطه‌ی معدل.

راجع به پایان‌نامه‌ی لیسانس از استاد سوال کردم و ایشان گفتند: «در آن وقت‌ها رسم بود که از طرف دانشگاه دانشجو را به یک استاد معرفی می‌کردند تا رساله‌اش را زیر نظر آن استاد بنویسد. رساله‌ی من را نیز به استاد خراسانی دادند. موضوع رساله‌ام ترجمه‌ی بخشی از یک کتاب عربی بود به اسم «وفیات الاعیان» از ابن خلکان به نثر روان فارسی. خرداد ۱۳۴۰ بود که رساله‌ام آماده شده بود و نزد استاد خراسانی بردم و او گفت به دلیل اینکه برای سفر عازم اروپا است نمی‌تواند رساله‌ی مرا مورد بازبینی قرار دهد و به این ترتیب من باید تا شهریور صبر می‌کردم. در آن دوران سفر بین مشهد و تربت که امروزه سفری کوتاه و حدودا دو ساعته است، سفری طولانی و پُر زحمت بود. من کسانی را می‌شناختم که آرزوی زیارت امام رضا را داشتند و پیر شده بودند و هنوز به مشهد نرفته بودند. اتوبوس بین جاده‌ای در این مسیر هنوز راه نیفتاده بود و کسانی که قصد سفر از مشهد به تربت و بالعکس را داشتند می‌باید با کامیون‌هایی که برای حمل بار در جاده حرکت می‌کردند همسفر شوند که آن‌هم مشکلات خاص خودش را داشت. من هر چه التماس کردم که در همین فرصت قبل از سفر رساله‌ام را ملاحظه کنند سودی نبخشید. موضوع را به استاد غلامحسین یوسفی گفتم و از او خواهش کردم ترتیبی بدهد که تکلیف مرا در همین خرداد روشن کنند. او هم گفت مترصد زمانی باش که همه‌ی اساتید من جمله من و استاد خراسانی در دفتر اساتید باشیم. در آن وقت بیا و دوباره از استاد خراسانی خواهش کن رساله‌ات را قبول کند تا من هم سفارش کنم و همان بشود که می‌خواهی. همان روز این وضعیت پیش آمد و من به دفتر رفتم و موضوع را مطرح کردم. استاد خراسانی باز هم زیر بار نرفت اما استاد غلامحسین یوسفی با لحن آمرانه‌ای گفت رساله‌ات را روی میز بگذار و برو. من هم همین کار را کردم و بیرون منتظر ماندم تا استاد یوسفی بیرون آمد. استاد با لبخند به من گفت نگران نباش پسرم رساله‌ات را استاد نوید خواهد دید. فردای آن روز استاد نوید مرا خواست و صفحه‌ی پایانی رساله‌ی مرا با نمره‌ی ۱۸ امضا کرد و به دستم داد. دو نسخه از آن رساله چاپ شد که یک نسخه هنوز در کتاب‌خانه‌ی شخصی‌ام است و یک نسخه از آن هم بر اساس مقررات در کتاب‌خانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات موجود است.»

استاد نجف‌زاده بارها به این مطلب اشاره کرده است که: «در طول سال‌های تحصیل در دانشکده‌ی ادبیات حتی تا سال آخر همان درس‌هایی که در مکتب‌خانه خوانده بودم به کارم می‌آمد. مثلا نصاب الصبیان ابونصر فراهی باعث شد که لغات عربی و معنی آن‌ها به فارسی و وزن شعر را هرگز از یاد نبرم.»

وی در سال ۱۳۴۰ موفق به اخذ مدرک کارشناسی ادبیات از دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد می‌شود و به تربت حیدریه برمی‌گردد. در آن زمان به خاطر نیاز شدیدی که به معلمین و اساتید با مدرک تحصیلی بالا بوده است فارغ‌التحصیلان را به سرعت جذب می‌کرده‌اند، حتی در بسیاری از موارد فارغ‌التحصیلان از خدمت سربازی هم معاف می‌شده‌اند. استاد در خصوص استخدام خویش می‌گوید: «در آن زمان رئیس اداره‌ی فرهنگ تربت حیدریه، آقای حجت بود. وقتی برای استخدام پیش ایشان رفتم به من گفتند شما را فعلا ضمن نامه‌ای چند ماهه استخدام می‌کنیم و شما در این فرصت برگه‌ی آماده به خدمت بگیرید تا به وزارت‌ فرهنگ بفرستیم و حکم استخدام و برگه‌ی معافیت از خدمتتان بیاید. به همین ترتیب بود که من در اداره‌ی فرهنگ آن زمان استخدام شدم.»

از استاد سوال کردم دوران تدریس به چه نحو گذشت تا کی ادامه یافت و آیا به فکر ادامه تحصیل و اخذ درجه‌ی دکترا نیفتادید؟ استاد نجف‌زاده در پاسخ گفت: «در زمان استخدام من چهار دبیرستان در تربت وجود داشت. دبیرستان قطب که رشته‌ی علوم طبیعی داشت، دبیرستان امیرکبیر با رشته‌ی ادبی و دبیرستان رازی که رشته ریاضی داشت؛ این سه دبیرستان پسرانه بودند به علاوه‌، دبیرستان پروین هم بود که دخترانه بود. هر مدرسه در مهرماه یک گروه بیست - سی نفره دانش‌آموز می‌گرفت و اینها تا پنجم یا ششم در همان دبیرستان تحصیل می‌کردند. فارغ‌التحصیل پنجم را دیپلم ناقص می‌گفتند و ششم را دیپلم کامل، خیلی از آن‌ فارغ‌التحصیلان با همان مدرک دیپلم ناقص در ادارات و حتی به عنوان معلم در اداره‌ی فرهنگ استخدام می‌شدند. از همان ابتدا تدریس دروس ادبیات سال آخر در هر چهار دبیرستانی که نام بردم بر عهده‌ی من گذاشته شد. در زمان استخدام من اغلب معلم‌ها دیپلم داشتند اما دیپلمه‌هایی بسیار باسواد بودند و با دیپلمه‌های امروز اصلا قابل مقایسه نیستند. مثلا از مرحوم مصطفی روحانی یادم می‌آید که ادبیات درس می‌داد و با این که دیپلم داشت بسیار به ریزه‌کاری‌ بحث‌ها تسلط داشت. دیگر شادروان مهدی سیاسی که ریاضی و شیمی درس می‌داد و بسیار وارد بود یا برادر کوچک‌تر او علی سیاسی که او هم ریاضی درس می‌داد و تا دکترا ادامه تحصیل دارد. اما به طور کلی ادبیات خیلی جدی گرفته نمی‌شد و معمولا از معلم‌های دیگر برای این درس استفاده می‌شد. من خیلی تلاش کردم تا کم کم ادبیات را به عنوان یک درس جدی بین مسئولین و معلمین و دانش‌آموزان جا بیندازم. از همان بدو استخدامم تا بازنشستگی همیشه تمام هفته، وقتم پُر بود و برایم در دبیرستان‌های مختلف کلاس می‌گذاشتند که دیگر مجالی برای ادامه تحصیل نماند. بعد هم در سال ۱۳۶۴ که در تربت دانشگاه آزاد افتتاح شد با این دانشگاه هم همکاری داشتم، دانشگاه پیام نور و مرکز تربیت معلم هم بود که سال‌ها در آن ادبیات درس داده‌ام. و بالاخره مهر ۱۳۷۳ بازنشسته شدم. البته پس از بازنشستگی هم یکی دو سالی به اجبار چهارم علوم انسانی را درس دادم و یا در دانشگاه‌ها برای درس ادبیات کودک تدریس می‌کردم. این همکاری‌ها کم و بیش جریان داشت تا سال ۱۳۸۷ که آخرین سال تدریس من بود. از تدریس گذشته شش سال بیماری و فوت همسرم ضربه‌ای بر روح و روانم وارد آورد که دیگر دل و دماغ ادامه‌ی تحصیل برایم نماند.»

دیگر فعالیت مهم استاد نجف‌زاده در طی این سال‌ها اداره‌ی جلسات شعر در تربت حیدریه بوده است و همه‌ی شاعران تربت از این بابت خود را مدیون ایشان می‌دادند. تشکیل جلسات شعر در تربت‌حیدریه بر‌می‌گردد به سال‌های اول انقلاب که گروهی از شاعران تصمیم گرفتند دوشنبه‌ها گرد هم آیند و شعر‌هایشان را برای هم بخوانند و نام آن را انجمن شعر و ادب قطب گذاشتند.از این عده می‌توان از شادروان استاد علی‌اکبر بهشتی، آقایان محمود خیبری، اسفندیار جهانشیری، سید علی‌اکبر ضیایی، غلام‌علی مهدی‌زاده و احمد حسین‌پور نام برد که بعد‌ها دکتر محمد رشید، استاد احمد نجف‌زاده، دکتر عباس خیرآبادی، استاد سیدعلی موسوی، محمدابراهیم اکبرزاده و دیگر شاعرانی چون علی‌اکبر عباسی به جمعشان پیوستند. در سال‌های بعد با اضافه شدن جوانان به انجمن قطب، ساعتی از وقت اعضا به تصحیح شعر جوان‌ترها می‌گذشت. سال ۷۷ بالاخره تصمیم بر این شد که کلاسی تحت عنوان کارگاه شعر راه‌اندازی کنند و در آن به صورت مستقل به شعر جوانان پرداخته شود. استاد نجف‌زاده قبول زحمت کردند و قرار به جمع شدن جوانان در شنبه‌شب‌ها شد. به تدریج اعضای جلسه‌ی قطب در انجمن جوانان شرکت می‌کردند و با رونق یافتن این جلسه کم‌کم انجمن قطب در انجمن جوان ادغام شد که همان شنبه‌شب‌ها دور هم جمع می‌شدند. جلسات در تمام این سال‌ها برگزار می‌شد و همچنان برگزار می‌شود. در این مدت استاد نجف‌زاده هر شنبه راس ساعت مقرر در محل انجمن میزبان شاعران تربت حیدریه است و با راهنمایی‌های خود در طول سال‌ها شاعران زیادی را تربیت کرده است و از این بابت شعر تربت همیشه مدیون این مرد شریف است.

نجف زاده از بین شاعران متقدم حافظ و سعدی و مولانا را بیشتر می‌پسندد و از شاعران هم‌روزگار هم به ملک‌الشعرا بهار، پروین اعتصامی، شهریار علاقه دارد و در شعر امروز هم غزل‌های فاضل نظری را دوست می‌دارد. او در تعریف شعر می‌گوید: «کلامی‌ست خیال‌انگیز که اگر موزون و مقفی باشد بهتر است». او معتقد است شعر بیان حالات روحی انسان است و رعایت موازین شعری همراه با نوآوری از ویژگی‌های مهم یک شعر خوب است. از میان سبک‌ها، سبک خراسانی را به دلیل سادگی و سبک عراقی را به دلیل تنوع و اعتدال در صنایع ادبی بیشتر دوست دارد و مطالعه می‌کند.

استاد نجف‌زاده به اقرار همه‌ی کسانی که او را می‌شناسند حافظه‌ای فوق‌العاده قوی دارد. من و دیگر شاعرانی که در جلسات شعر ایشان حضور داریم و سال‌هاست با ایشان مانوس هستیم گاه از حافظه‌ی قوی ایشان شگفت‌زده می‌شویم. خود استاد می‌گوید حافظه‌اش را مدیون شیوه‌ی حافظه‌مدار مکتب‌خانه است. به قول خود استاد در آن سنین کودکی ترس از چوب ملا و روی یک پا ایستادن و درس پس دادن باعث شده است که هر چه آموخته است در ذهنش حک بشود. بعد از حدود هفتاد سال گاه استاد اشعار ابونصر فراهی را از کتاب نصاب صبیان بدون کوچکترین ایرادی می‌خواند که در همان سنین خردسالی در مکتب‌خانه آموخته است. از دیگر مواردی که می‌شود به آن اشاره کرد این است که چند سال پیش تصمیم گرفتیم گلستان سعدی را در جلسه بازخوانی کنیم. در تمام این مدت به محض اینکه من شروع می‌کردم و اولین جمله‌ی حکایت را می‌خواندم استاد نجف‌زاده باقی حکایت را می‌خواند و لغات دشوار و کلماتی که نیاز به توضیح داشتند را بدون نگاه به متن کتاب توضیح می‌داد و در طول دو سالی که گلستان را خواندیم حتی یک بار هم به مراجعه به فرهنگ لغت نیاز نشد و همه‌ی این‌ها را مدیون حافظه‌ی قوی استاد بودیم.

یکی از کارهای به یاد ماندنی استاد نجف‌زاده که خدمتی به شعر تربت حیدریه بود و هرگز از یاد نخواهد رفت جمع‌آوری و چاپ دیوان سید علی اکبر بهشتی شاعر همشهری و هم‌روزگارمان است. استاد بهشتی که سال‌های سال با استاد نجف زاده دوست بود و هر دو از اعضای ثابت انجمن شعر تربت حیدریه بودند متاسفانه در سال‌های آخر عمر خویش دچار بیماری سختی شده بود و خود قادر به جمع آوری اشعارش نبود. استاد نجف‌زاده کار جمع‌آوری اشعار را انجام داده و با مقدمه‌ای به قلم خویش تحت عنوان «محفل بهشتی» منتشر ساختند. استاد نجف‌زاده در این خصوص می‌گوید: «تقریبا یک سال پیش از فوت مرحوم بهشتی بود که مدیرکل ارشاد به تربت آمده بود. در جلسه‌ای که داشتیم من موضوع انتشار اشعار استاد بهشتی را پیش کشیدم و خودم جمع‌آوری و فهرست‌نویسی اشعار ایشان را به عهده گرفتم. پس از آن برای عیادت استاد بهشتی به همراه مدیر کل و فرماندار شهر و استاد محمد رشید و چند تن دیگر به منزل ایشان رفتیم. در آنجا اشعار را از خانواده‌ی ایشان تحویل گرفتم و مشغول به کار شدم و خوشبختانه قبل از فوت ایشان توانستم کتاب را آماده کنم.» لازم به ذکر است که این کتاب با مقدمه‌ای از استاد نجف‌زاده در انتشارات دانشوران رشید در سال ۱۳۸۹ چاپ شد که مدیر آن استاد محمد رشید هستند.

کار دیگر استاد کتاب شعری است که قصاید و غزلیات آقای سید جعفر رضوی مبرقعی شاعر بیرجندی را در خود دارد. جمع‌آوری آثار و فهرست‌نویسی و مقدمه‌ی این کتاب را هم استاد نجف‌زاده انجام داده‌اند. این کتاب نیز توسط انتشارات دانشوران رشید به چاپ رسیده است.

کتاب دیگر استاد کتابی به نام «شکوه عشق» است که گزیده‌ای است از غزل معاصر و در سال ۱۳۸۸ توسط دانشوران رشید منتشر شده است. استاد خود در مورد «شکوه عشق» با فروتنی می‌گوید: «متاسفانه هیچ‌گاه نتوانستم شاعر خوبی باشم و همیشه به عنوان یک کارشناس با ادبیات سروکار داشته‌ام و نه به عنوان یک شاعر، هرچند اشعاری هم دارم اما طبیعتا با توجه به مطالعاتم در زمینه‌ی ادبیات آن‌ها را موفق نمی‌دانم؛ اما همیشه دوست داشتم اثری از من به‌جا بماند و به یک‌باره فراموش نشوم. از طرفی از سال‌ها پیش دفتری داشتم که مجموعه‌ای از غزل‌هایی که مورد پسندم بود را در آن یادداشت می‌کردم و هرازگاهی می‌خواندم و لذت می‌بردم. به این فکر افتادم که این دفتر را که مجموعه‌ای از غزل‌های برگزیده‌ی طبعم در سال‌های مختلف است به دست چاپ بسپارم و در واقع غرض نقشی‌ست کز ما باز ماند/ که هستی را نمی‌بینم بقایی.»

شاید خیلی از شاگردان استاد ندانند که استاد نجف‌زاده اولین تربتی‌ای هستند که در رشته‌ی ادبیات لیسانس گرفته‌اند و از همان سال ۱۳۴۰ که مشغول به تدریس شده‌اند همواره ادبیات درس داده‌اند و من که سال‌ها است با استاد آشنایی دارم می‌بینم که کمتر تربتی‌ای است که در تربت دیپلم گرفته باشد و در درس ادبیات دانش‌آموز استاد نبوده باشد. معمولا به هر اجتماعی که همراه ایشان وارد می‌شویم چند تن جلو می‌آیند و خود را معرفی می‌کنند و به استاد نجف‌زاده می‌گویند در فلان سال شاگرد شما بوده‌ایم. از استاد خواستم که در پایان مطلب، خاطره‌ای از دوران طولانی تدریس خود را برای خوانندگان این مطلب نقل کند. استاد نجف‌زاده چنین گفت: «یادم است زمانی که درسم را تمام کرده و به تربت برگشته بودم هنوز سن و سالی نداشتم و علاوه بر آن قد و قواره‌ام هم به معلم‌ها نمی‌خورد. روزی که ابلاغ تدریسم را به دبیرستان امیرکبیر تربت بردم، وارد دفتر آقای علوی مدیر دبیرستان شدم و چون دفتر شلوغ بود نشستم تا خلوت شود و بتوانم خودم را معرفی کنم. وقتی که خلوت شد و خودم را به عنوان دبیر جدید معرفی کردم، آقای علوی خنده‌اش گرفت و گفت من گمان کردم که برای ثبت نام آمده‌ای و قصد داشتم مواخذه‌ات کنم که مگر دفتر مدیر جای نشستن دانش‌آموزان است.»

در ادامه چند شعر از استاد احمد نجف‌زاده‌ی تربتی را با هم می‌خوانیم:

بی یاد روی یار دمی سر نمی‌کنم
ترک حضور خوب تو باور نمی‌کنم
تا هست خاک کوی تو ای کعبه‌ی مراد
رو را به هیچ قبله‌ی دیگر نمی‌کنم
تا نقش روی تو نرود از برابرم
نقشی دگر به ذهن مصور نمی‌کنم
پُر کرده عطر یاد تو باغ و بهار را
من دیگر این حدیث مکرر نمی‌کنم
خشکیده است چشمه‌ی چشمم ز سوز دل
اشکی نمانده دیده اگر تر نمی‌کنم
ای رفته، بازگرد که چشمم به راه توست
گفتند رفته‌ای تو و باور نمی‌کنم

غزلی تقدیم به مقام معلم
با کوله‌بار خستگی خود نشسته بود
مردی که از تمام هوس‌ها گسسته بود
می‌شد گلاب از تن رنجور او گرفت
از بس که پای صحبت گل‌ها نشسته بود
در چشم بی‌فروغ و نگاه نجیب او
تصویر درد و محنت و غم نقش بسته بود
یا از مرور خاطره‌های گذشته‌اش
یا از هجوم حادثه‌ها سخت خسته بود
انگار پشت پا زده بر هر چه هست و نیست
وز هر چه قید و بند به جز عشق رسته بود
یک عمر با محبت و گاهی به خون دل
از بی‌شمار آینه زنگار شسته بود
دیروز زندگانی او شور و عشق بود
امروز در‌به‌در پی اقبال جسته بود
بود او معلمی که ز جان مایه رفته بود
خورشیدوار ظلمت شب را شکسته بود
ای کاش روزگار بر او در تمام عمر
چوون عید و فصل بهاران خجسته بود
گل‌های باغ عاطفه در دست‌های او
از بهر قدر و منزلتش دسته دسته بود

غزلی تقدیم به شهدا
خانه‌به‌دوشان عشقیم، از مرگ پروا نداریم
تا غرق در خون خویشیم بیمی ز دریا نداریم
مقصودمان مبدأیی دور از بی‌نهایت گذشته
طوفان بُود ساحل ما، از موج پروا نداریم
تسلیم تیغ محبت سر بر سر دار داریم
از سربه‌داران ایلیم، اندوه دنیا نداریم
بر شانه بار امانت، سرشار از پرتوی عشق
چون آینه غرق نوریم، ترسی ز فردا نداریم
بر عهد خود پایبندیم، پیمان ما استوار است
قالوا بلیٰ گفته‌ایم و زین گفته حاشا نداریم
سبزیم همچون بهاران، روزی‌خور خوان یزدان
از حق بگیریم تاوان، جز این تمنا نداریم
با دامنی پُر گل یاس چون سروها ماندگاریم
پا بر سر کهکشان‌ها، در خاک مأوا نداریم
بر روی بال ملائک در آبی آسمان‌ها
با قدسیان هم‌نشینیم، فکر من و ما نداریم
تندیس‌های یخی را با هرم خود آب کردیم
ما آتش سرخ عشقیم، اینجا و آنجا نداریم.

آذرماه ۱۳۹۲ به همت آقای محسن اسلامی شاعر همشهری در تربت حیدریه مراسمی در بزرگداشت استاد احمد نجف زاده برگزار شد. مطالبی که در ادامه خواهید خواند در آن زمان در کتابچه‌ای تحت عنوان «شناختنامه‌ی استاد احمد نجف زاده‌ی تربتی» به قلم بنده منتشر شد.

بهمن صباغ زاده
آذرماه ۱۳۹۲ تربت حیدریه

#احمد_نجف_زاده
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: احمد نجف زاده, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ساعت 12:21  توسط زینب ناصری  | 

زندگی و شعر استاد محمدمهدی تهرانچی عاشق زادگاه به قلم بهمن صباغ زاده

اولین باری که نام «تهرانچی» به گوشم خورد زمانی بود که از این و آن سوال می‌کردم که شعر «پِریشُو۪ دِ بوریاباد» مال چه کسی است و هر کسی چیزی می‌گفت. لازم به توضیح است که در کتاب «عقاید و رسوم عامه مردم خراسان» این شعر به هوشنگ قهرمان نسبت داده شده بود. بالاخره در کتاب استاد رشید که «فرهنگ عامه‌ی تربت حیدریه» نام دارد شعر ایشان به علاوه‌ی نامشان چاپ شد و جواب قطعی را یافتم. در آن زمان به این فکر افتادم تهرانچی که حتما تهرانی هم هست چطوری شعر تربتی گفته است؟ ۱۴ مرداد ۱۳۹۱ بود که با همکاری اداره ارشاد اسلامی تربت حیدریه، شورای اسلامی شهر و شهرداری، انجمن خبرنگاران و هیات ورزش‌های باستانی مراسم بزرگ‌داشتی برای استاد تهرانچی برگزار شد و ایشان را اولین بار در آن‌ مراسم دیدم. بعد از جلسه توسط استاد نجف‌زاده به ایشان معرفی شدم و چند کلمه‌ای صحبت کردیم. صبح جمعه‌ای در پاییز همان سال بود که به جلسه‌ی استاد قهرمان رفته بودم و آقای تهرانچی حضور داشتند و شعر خواندند و دیداری حاصل شد. به ایشان گفتم کتاب قند و قروت‌تان را خوانده‌ام و از طریق این کتاب در زمان سفر کرده‌ام و پدر و پدربزرگم را در کودکی و جوانی دیده‌ام و از ایشان تشکر کردم. فکر می‌کردم در دیدارهای دیگری که داشتیم از ایشان زندگی‌نامه و شعرهای محلی‌شان را بگیرم و در وبلاگ به نمایش بگذارم که متاسفانه گذشت تا صبح جمعه‌ای استاد نجف زاده تماس گرفت که استاد تهرانچی فوت کردند.

محمدمهدی تهرانچی


استاد محمد مهدی تهرانچی که در شعر «مهدیار» تخلص می‌کرد در سال ۱۳۰۸ در تربت حیدریه به دنیا آمد. کودکی را در کوچه و پس‌کوچه‌های آن روزگار تربت بازی کرد. پدرش حاج احمد تهرانچی در یک از کاروانسراهای تربت در بازار گمرک که در آن روزگار به که گویش تربتی به «کارُمْسِرای ِخوردی» یعنی کاروانسرای کوچک شهره بود تجارت‌خانه‌ای داشت. در سال ۱۳۱۵ پدرش او را در دبستان رضاییه که مدرسه‌ای بود در اول خیابان باغسلطانی ثبت نام کرد.

در آن سال‌ها در تربت هم مدارس جدید وجود داشت و هم مدارس قدیم که به مکتب‌خانه مشهور بودند. تا کلاس چهارم را در مدارس جدیده سپری کرد و پس از آن به توصیه‌ی اطرافیان پدرش او را به مکتب شیخ ابراهیم بُرد تا علوم دینی و قرآن یاد بگیرد. مدتی بعد در سال ۱۳۲۳ هنگامی که پدر در سفر مکه بود توسط یکی از دوستان پدرش به دبستان قطب معرفی می‌گردد تا به صورت مستمع آزاد در کلاس‌ها شرکت کند و در امتحانات سال ششم ابتدایی آن سال قبول می‌شود.

سال ۱۳۲۵ که مهدی تهرانچی در دبیرستان قطب پذیرفته می‌شود و به تحصیل ادامه می‌دهد. در همان سال‌های دبیرستان به معرفی عمویش که از پیش‌کسوتان آن روز ورزش باستانی تربت حیدریه بود به یکی از زورخانه تربت حیدریه برده شد و به ورزش‌ باستانی علاقه‌مند شد. علاوه بر آن در رشته‌های دیگر ورزشی مانند والیبال، شنا، کوه‌نوردی، مشت‌زنی، دوچرخه‌سواری و ... فعال بود و معمولا در همه‌ی زمینه‌ها موفق نیز بود. او ورزش باستانی هرگز رها نکرد و همواره در این ورزش فعالیت داشت و امروزه از پیشکسوتان ورزش باستانی تربت حیدریه محسوب می‌شوند.

از همان دوران ابتدایی به کتاب و کتاب‌خوانی علاقه‌مند شد و به رسم کودکان و نوجوانان آن روزگار که در تربت حیدریه از کتابفروشی‌ها کتاب کرایه می‌کردند او نیز از همین روش استفاده کرد و با کتاب و کتاب‌خوانی خو گرفت. از سال‌های دبیرستان کم‌کم استعداد شعر گفتن در وجود او شکوفا شد و به زودی به جرگه‌ی شاعران پیوست.

از کلاس سوم دبیرستان به بعد برای ادامه‌ی تحصیل به نیشابور رفته و در منزل عمویش ساکن شد. دیپلم را از دبیرستان خیام نیشابور گرفت. در این ایام مادر او به سختی بیمار بود به بیماری طپش قلب مبتلا بود. زمستان ۱۳۳۰ مادر بر اثر بیماری فوت می‌کند و پدر که از کار در تربت راضی نبوده تصمیم به ترک تربت می‌گیرد و مهدی جوان همراه با خانواده به تهران می‌رود.

تندیس استاد محمدمهدی تهرانچی نصب شده در ورودی باغ ملی تربت حیدریه  #با_شاعران_ولایت_زاوه  #محمد_مهدی_تهرانچی #شهرداری #تربت_حیدریه  https://t.me/anjomanghotb

محمد مهدی تهرانچی دوران افسری را در مشهد گذراند. او پس از چند سال کار در کارخانه‌های قند و سیمان شمال تهران و شرکت صنایع ریالکو به عنوان تکنسین وارد دانشکده‌ی کشاورزی دانشگاه تهران شد. وی با توجه به آموزش ضمن خدمت در رشته‌ی مهندسی عمران و آب‌یاری از دانشکده‌ی کشاورزی مهندسی گرفت و پس از ۳۰ سال خدمت در رشته‌ی فنی و مهندسی در سال ۱۳۶۴ از دانشگاه تهران بازنشسته شد. هرگز از ورزش‌های باستانی فراموش نکرد و علاوه بر حضور در گودهای زودخانه عضو هیأت مدیره ورزش‌های باستانی خراسان مركزی (رضوی) نیز بود.

استاد تهرانچی شاعر، محقق و پژوهشگر، پیشکسوت ورزش باستانی آثار زیادی هم از خود به جای گذاشت. از قلم او منتشر شده است:
1- سیری در ورزش باستانی؛ نشر پاكرو؛ كرج؛ 1349
2- تأسیسات و ساختمان‌های روستایی؛ انتشارات جهاد سازندگی؛ كرج؛ 1349
3- پژوهشی در ورزش‌های زورخانه‌ای؛ انتشارات كتابسرا؛ تهران؛ 1364
4- اشعار محلّی (مهمو هرکه د سفره هرچه)؛ انتشارات نوش؛ مشهد؛ 1383
5- ورزش‌ باستانی از دیدگاه ارزش؛ انتشارات امیركبیر؛ 1385
6- جایگاه علویان در آیین‌های ملّی مذهبی ایران؛ انتشارات سخن گستر؛ مشهد 1386
7- قند و قروت در مردم نگاری تربت حیدریه؛ انتشارات سخن گستر؛ 1388؛ انتشارات آستان قدس (چاپ دوم)؛ 1390

سرانجام در روز پنجشنبه۱۳۹۲/۰۱/۲۹ بر اثر تصادف با اتومبیل در شهر مشهد پس از عمری فعالیت در ادبیات و ورزش در سن ۸۴ سالگی درگذشت و پس از تشییع باشكوه و کم‌نظیر مردم زادگاهش تربت حیدریه در روز جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۲ قطعه هنرمندان و مشاهیر به خاك سپرده شد. روحش شاد و یادش گرامی باد.

در زیر نمونه‌هایی از شعر زنده‌یاد تهرانچی را با هم می‌خوانیم:

باغ عبرت؛ در توصیف «باغ ملّی» زیبای تربت حیدریه كه روزی در روزگاران گذشته آرامگاه نیاكان این مردم بوده است:

یاد باد ای باغ ملّی، ای فضای پُرمعانی
ای تو یادت صفحه‌ها از خاطرات نوجوانی
ای مغاك سرزمینت، مدفن ارواح ماضی
در دل خاكت بوَد، دریایی از دُرّ نهانی
كیست تا یاد آورَد، آن مردمان خاكدان را
رفته‌اند از یادها، آن خفتگان خاكدانی
باغ شد آرامگاهِ بی‌نشان‌های گذشته
سبزه‌ها روییده از آن خاك‌های بی‌نشانی
یاد باد اندر جوانی، با عزیزانی كه دانی
برفراز گورها كردیم، زرع و باغبانی
بارور شد هر نهالی، یافت بیخ و شاخ و برگی
تا كند در این زمان بر خاك تیره سایبانی
در تفرّج حالیا گر پویمت ای باغ عبرت
آیدم در گوش جان، این نكته‌های آسمانی:
ای بشر اینجاست پایان غرور و شادكامی
هان تو هم ای باغبان، در این سرا دیری نمانی
مرد و زن بردند با خود، آزهای زندگی را
خاك شد بس آرزوهای بلندِ آرمانی
ای «لَفی خُسرانِ»* غافل! چشم دل باید گشودن
بهره‌ای ای بی‌خبر، زین چند گاهِ زندگانی
سبزه می‌روید بهاران، از بُن خشكیده شاخی
لاجَرم بعد از بهاری، می‌رسد وقت خزانی
باری این باشد فلك را، گردش دور مداوم
آن یكی آید ز ره، این یك رود از دار فانی
سرنوشت خاكدانِ «مهدیار» آیا چه باشد
تا چه‌ها بر گور او سازند بی‌نام و نشانی
سال 1340

قصیده‌ی شهر من؛ در تایید و تکریم کتاب ارزشمند جغرافیای تاریخی ولایت زاوه و تقدیم به حضور دانشمند ارجمند جناب آقای محمدرضا خسروی

در پهن‌دشت خطّه‌ی زرخیز خاوران
آن‌جا که بَر شود ز دیارش دلاوران

شهری سترگ خفته که از قرن‌های دور
بوده‌ست پهنه‌اش ز کران نیز تا کران

شهری‌ست پر غرور که هر گوشه‌اش همی
دارد به دل حکایتی همه از گردش زمان

شهری‌ست پر شکیب که در خاطرش هنوز
باشد اثر ز سلطه‌ی خانان و ترکمان

گمنام می‌زید که به تحمیل روزگار
نامی از او نمانده ز اهمال این و آن

در دور تلخ حیدری و نعمتی خمید
پشتش به زیر بار خرافات باوران

این شهر پر جلال که در قلب جلگه‌هاست
این زاوه‌ است زاوه‌ی گمنام و خسته‌جان

این مُلک زاوه است که تربت گرفته نام
نامی که نیست در خور این شهر باستان

این زاوه‌ی بزرگ چرا مانده بر کنار؟
این شهر پر غرور چرا مانده بی‌نشان؟

زاینجا ثمر شده چه اطباء و عالمان
زین شهر برشده چه بزرگان و عارفان

باشد که باز زنده شود نام شهر من
نام بهین زاوه به هر گوشه در جهان

تقدیم این سخن به پژوهنده "خسروی" است
از سوی "مهدیار" به آن مرد نکته‌دان

سال 1367

شعر محلی؛ حمام‌های قدیم؛ شعر زیر تجسمی از حمام‌های قدیم است

از حَمومایِ قِدیم توبَه، که یَک مِزبِلَه بو
مونِ او خِزینِه‌هاش بُرِّ پِلَشتی اِلَه بو

هر که با هر تَنِ پور شوخ و لِمَشتِش میَمَه
موِن او اُوا مِرَف که از غِلیظی فِلَه بو

آدِمای جور و واجور، خِدِیِ بُرِ بِچَه
قَد و نیم‌قَد هَمِگی دِ مونِ او غُلغُلَه بو

بَعضیاشا کَل و بیمار و شَل تِراخُمی
بِچِّه‌هایْ ناخُوش و خِلّوک و خُنوک، یَگ گِلَه بو

کِلِّه‌های کَلِ‌شا دِ مونِ اُو غُطَّه مُخُورد
عینِ دیگِ کِلِّه‌پَز که بارِ دیگِش کِلّه بو

مونِ بُقِّش حَج‌آقا اَزو اُوا مِزَّه مِکِرد
که تِمَزْمُزْ دِ کتابایِ حَدیث مِسألَه بو

یک طِرَف کیسِه‌کَش و دِستایِ اُوگَزِش به کار
کیسَه‌شِر تا مِکِشی لِمَشتیا فِتیلَه بو

موشت و ‌مالِت که مِدا گِرِهْ مِزَه هِیْکَلِ‌تِرْ
مِزَه گورموشت و خُچار که پِندِری حَرملَه بو

اُوِ داغِر که مِرِختَن، بِچِه‌ها جِغ مِزَیَن
طفلِکا هِیْکَلِشا از اُوِ جوش جِزغَلَه بو

موقِع رِفتَنِ بِچَّه به حموم با پیَرِش
از هَراس و اُوِ داغ و کیسَه‌کَش مِشغِلَه بو

از صداهای عجیب و جِغِ دِلّاکِ حَموم
کِلِّه‌هایِ هَمَه اُومُلُو و پور وِلوِلَه بو

جایِ بو کنجِ حَموم به اسمِ واجِبی‌خَنَه
واجبی عینِ قُشاد زِوَلَه وِر زِوَلَه بو

الغِرض ای‌ساخْتی بو وضعِ حَمومای قِدیم
یادگارِ خُب و بَد وِر سَرِ هر مَحَلَّه بو

اَگِه ما زِندَه به‌دَر رَفتِم از او لِمَشتیا
دِگَه ای کارِ خدا بو، که چِنی حَوَلَه بوسال ۱۳۳۷

سبزه می‌روید بهاران از بن خشکیده شاخی لاجرم بعد از بهاری می‌رسد وقت خزانی باری این باشد فلک را گردش دور مداوم آن یکی آید ز ره این یک رود از دار فانی سرنوشت «مهدیار» آیا چه باشد تا چه‌ها بر گور او سازند بی نام و نشانی  #محمد_مهدی_تهرانچی #آرامگاه  استاد محمد مهدی تهرانچی که در شعر مهدیار تخلص می‌کرد در اسفندماه ۱۳۰۸ در تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش حاج احمد تهرانچی در یک از کاروانسراهای تربت در بازار گمرک تجارت‌خانه‌ای داشت. محمدمهدی تهرانچی در شعر، پژوهش و ورزش‌های باستانی از بزرگان تربت حیدریه بود. سرانجام در روز پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۲۹ بر اثر تصادف با اتومبیل در شهر مشهد پس از عمری فعالیت در ادبیات و ورزش در سن ۸۴ سالگی درگذشت و پس از تشییع باشكوه و کم‌نظیر مردم زادگاهش تربت حیدریه در قطعه‌ی هنرمندان و مشاهیر به خاک سپرده شد.

شعر محلی؛ به یاد او روزا

مرحوم مهدی تهرانچی در مقدمه‌ی این شعر در کتاب قند و قروت در مردم‌نگاری تربت حیدریه می‌نویسد: «به هر حال اقامت ما در تهران گاه موجب دلتنگی من برای تربت و خراسان عزیز بود. برای آن کوچه‌ها و دیوارهای خشتی، برای آن شهر غریب و بی‌سامان. این کشش موجب می‌شد که چند سال یک‌بار در سفری کوتاه که شاید از چند روزی تجاوز نمی‌کرد به بهانه‌ی زیارت مزار مادر و دیدار دوستان و خویشان دور و نزدیک به تربت بیایم. مانند فیلی که به یاد هندوستان افسار را می‌گسلد فقط دیدار زادگاه برایم مهم بود.» در خواندن این شعر باید توجه داشت که گاهی وزن از «فاعلات مفعولن» به «فاعلات مفتعلن» و گاهی نیز «مفعول مفاعیلن« تغییر می‌کند.

دل مِگی هوا کِردَه بَلَّ فیلِ هِندِستو
کِندَه بَندِ اُوسارِرْ از طِویلَه وِر مِیْدو

مرغِ دل هوا کِردَه پِندِری بِرِیْ تربت
یادِ قطب‌الدین حیدر، یاد حُسنی و پیش‌کو

یادِ شیخ ابوالقاسم، یاد بندِ مُجتِهِدی
از بِلَندِ جُلگِه‌ی رُخ تا پیَرْد و بیسْکیزو

از مِحَلِّه‌ی بُرزار تا مُزار بوریاباد
سِرتُروسی و باغا، صَدر و کوچِه‌یِ یَخدو

یادِ مِسکِه‌ی کامَه با قُروتِ شِص‌دِرَّه
یادِ بایگ و حَلواهاش، یادِ خِربِزِه‌ی اُورو

ماستِ خیکی و شیرَه، جُوز و بادُم کِف‌مال
زِنجِفیلی و کیشْمیشْ مونِ صُندُقایْ پِسْتو

دِبِّه‌های پور روغن، کیسَه‌های پور کیشْتَه
کوزه‌های پور قُورمَه، تِختِه‌مَشکِ پور تِفتو

یادِ بِچِّگی‌ها ما، یادِ بِیْزیای قِدیم
مثلِ بِچِّه‌هایْ جِغنَه بُرِّ ما هَمَه شِیْطو

از کِبِدبِدی وَرگُم یا آغالْ آغالْ بِیْزی؟
گاهِه گُوگِزَل پِندَل، گاهِه بِیْزیِ رِسْمو

بعدِ مِدرِسَه عَصرا عِینِ یَگ آغال مونْجِه
وِرمِکَندِمِگْ از دَر بَلِّ کُرِّه‌هایْ یابو

دست و پا و زِنگیچَه مِثلِ کِلِّه‌ها زِخموک
کیسَنا هَمَه پَرَه بَلِّ اِیْنِه‌یِ زَنو

گاهِه روزایِ جُمعَه خُوش‌خُوشَک خِدِیْ محسن
یا مَحَلَّه شِو بویِم یا مِرَفتِمِگ عُریو

مونِ باغ و بَخْتِرَّه وامِکِردِم از بُتَّه
میوه‌های کَغ و تُروش، سِفچِه‌های بَلِّ کُدو

مونِ خِرمِنایْ گُندُم کِلِّه‌مِلَّق و جُفتَک
نِغمِه‌هایِ شَدی بو، خِش‌خِشای گُوگِردو

کَرُمْسِرایِ خورْدی جایِ بو بِرِیْ بِیْزی
بِیْزیای تَه بالا مونِ پِلِّه‌هایْ میزو

بس که بو هَمَه‌ش جِغْجار بِیْزیا و کِرکِرِ ما
مارْ مِرُونْدَنِگ از دَر با لِقِی و چُو قَپّو

هر ماهِ مُحرم واز یَک هیبَتُ و حالِ داش
از عَزای مُردُمِ شهر هَر مَحَلَّه غُلغُلَه بو

دِستِه‌هایِ زِنجیرزَن مِون هر خیابونِ
بِیْدِقای سُوز و سیا یا جریده‌هایِ گُلو

سِیّدا جلو وِر صَف، شالِ سُوز وِر گِردَن
مَشْدیا سرِ دِستَه، سر بِرِهنَه و گِریو

تِکیِه‌های هَر گِذَرِ دیگِ نذرِشا وِر پا
پوشتِ در بِرِیْ خوردَن بُرِّ بِچَّه سِرگِردو

الغِرَض، که صد افسوس از صِفای او روزا
از طلوعِ هر اَفتو تا غروب و بانگِ اَذو

سال ۱۳۴۰

قند و قروت در مردم‌نگاری تربت حیدریه یکی از کتاب‌هایی است که در مورد تربت حیدریه نوشته شده است.  #با_شاعران_ولایت_زاوه  #محمد_مهدی_تهرانچی #قند_و_قروت  https://t.me/anjomanghotb

شعر محلی؛ «گیله از زِمَـْنَه»

این شعر یکی از آشناترین و قدیمی‌ترین اشعار محلی تربت حیدریه است که بیشتر افراد کهن‌سال روستاهای اطراف این شعر را در حافظه دارند. این شعر از آقای محمد مهدی تهرانچی است. نکته‌ی دیگر این که در این شعر دامنه لغات فراتر از تربت حیدریه است و سکته‌هایی نیز دارد که من سعی کردم امانت دار باشم و به همان شکل که از روستایی ها شنیدم و در کتاب های مذکور دیدم نقل قول کنم.

پِریشُو دِ بُورْیاباد پِلِّه ی کُرسی دِ خَنَه
گُل بَجی لَم دایَه بو با خواهرش خَلَه سِکینَه

گُل بَجی از دودِ قِلیو پِندِری
کُهّ و کُهِّ داشت و هِی گیلَه مِکِرد از زِمَنَه

سَرِشِر تیکو مِدا با خواهرش گُف: بَجی جو
مُو که رَفتُم دِگَه از ای روزِگارا دیوَنَه

اَدِمای حالا دِگَه انصاف و ایمو نِدَرَن
نِه دِگَه هیچ کارِشا مِثلِ مُسِلمو مِمَنَه

نونِ یَگ مَن یَگ قُرُن روغنِ یَگ مَن صد قُرُن
دِگَه از او اَرزونی هیچِّه مِبینی نِشَنَه؟

به شِکایت مِری از دستِ کَسِه به عَدلیَه
مِثلِ که وِرمِگی‌شا اُوسِنِه‌ی کُلثوم نَنَه

هر جِوونِر مِبینی حالا دِگَه اَروا باباش
با پیَر و مَدَرِش لَفظِ قِلَم هی میشکینَه

کُت و شِلوار دِ بَرِش یَگ کُرامات دِ گِردَنِش
کُوشِ قِرمز دِ پاش و تِسبیحی یُم مِگِردَنَه

دِ جِوابِش سِکینَه سُلفِه‌یِ کِرد و چِنی گُف:
بَجی جان اَدَم بَیَد اینار دِ دنیا ببینَه

مُو که از فِندایِ دوره، خَلَه جو، پاک پِکَرُم
که فِرِنگی اَخِرِش مَیَه دِگَه چِکار کِنِه

رادیون رِ مِبینی، جعبِه‌یِ خوردِ بیش نیَه
پِچِشِر که تُو مِتی هَم‌سَرِ بلبل مِخَنَه

چراغای بَرقِرُم، اِی خَلَه، فِکِرش رِ بُکُو
دِ کوچَه روشَن مِرَه از زورِ نفت کَرخَنَه

مو که فِکرُم چِنیَه که مونِ سیما قال دَرَه
روغِنا اَز مونِ سیم میَه چِراغِر مِگِرَنَه

مِردُمای ای زِمَنَه هر کارِشا با اُتُورَه
جای گُو دِ بیَوو اُتُور زِمینار مِرَنَه

وَرگُمِت، اِی بَجی جو، حضرتِ صاحب الزِمو
به گِمونُم که دِگَه هَمی روزا ظُهور کِنَه

پی‌نوشت: * قرآن: «اِنّ الانسانَ لَفی خُسر»؛ انسان زیانكار است.

#محمد_مهدی_تهرانچی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: محمدمهدی تهرانچی, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳ساعت 11:26  توسط زینب ناصری  | 

شد برگ رزان زرد ز آذر مه و آبان

شد آب رزان سرخ چو بیجاده‌ی تابان

دیدار رزان زرد شد و آب رزان سرخ

حکمی که خداوند کند هست صواب آن

شنبه‌ها در بهار و تابستان و پاییز و زمستان پر است از بوی شعر. گلستان شعر بهار و خزان نمی‌شناسد و به تعبیر شیخ اجل همیشه خوش است. برای شرکت در جلسات انجمن شعر قطب همین که به ادبیات علاقه‌مند باشید کافی است. یار باقی، دیدار باقی.

🌸 شنبه ۱۴۰۳/۰۸/۱۹ ساعت ۱۷:۰۰

🌸 باغ ملی کتابخانه‌ی شهید بهشتی

#انجمن_قطب

#کتابخانه_بهشتی

#اطلاعیه

https://t.me/anjomanghotb

پی‌نوشت‌ها:

ابیات آغازین از قطران تبریزی است.

سعدی در دیباچه‌ی گلستان گفته است: «گل همین پنج روز و شش باشد/ وین گلستان همیشه خوش باشد»


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, انجمن شعر قطب, کتابخانه بهشتی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۸ آبان ۱۴۰۳ساعت 20:53  توسط زینب ناصری  | 

مراسم رونمایی و نقد و بررسی کتاب «مردی برای تمام فصل‌های ما» در تربت حیدریه برگزار شد

در این مراسم که در تاریخ سه‌شنبه پنجم دی‌ماه ۱۴۰۲ به همت نهاد اداره‌ی کتابخانه‌های عمومی در کتابخانه‌ی شهید بهشتی تربت حیدریه برگزار شد در بخش اول بهمن صباغ زاده راجع به کتاب سخن گفت. در بخش دوم استاد سید علی موسوی مطالب‌شان راجع به کتاب را بیان فرمودند و در بخش سوم شنونده‌ی صحبت‌های نویسنده‌ی کتاب خانم نسرین زبردست بودیم.

نسرین زبرست مردی برای تمام فصل های ما

نسرین زبرست مردی برای تمام فصل های ما

نسرین زبرست مردی برای تمام فصل های ما

نسرین زبرست مردی برای تمام فصل های ما

نسرین زبرست مردی برای تمام فصل های ما

کتاب مردی برای تمام فصل‌های ما کتابی‌ست پژوهش‌محور در مورد زندگی علامه علی اکبر دهخدا و با خواندن این کتاب ما با سیمای فکری مرحوم دهخدا و تاثیر او در دوره‌ی مشروطه آشنا می‌شنویم.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۲/۱۰/۰۷ تربت حیدریه

#یادداشت_ها
#بهمن_صباغ_زاده
#علی_اکبر_دهخدا
#نسرین_زبردست
#کتابخانه_بهشتی

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: علی اکبر دهخدا, کتابخانه بهشتی, بهمن صباغ زاده, نسرین زبردست
+ نوشته شده در  شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳ساعت 13:16  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۲۰۶ پیام ولایت که در ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ منتشر شده در این شماره با هم نگاهی می‌اندازیم به زندگی و شعر علی اکبر گلشن آزادی شاعر و روزنامه‌نگار شهیر خراسانی.

علی اکبر گلشن آزادی

علی اکبر گلشن آزادی

«برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی/ که در نظام طبیعت ضعیف پامال است» به احتمال زیاد این بیت مشهور را شنیده‌اید اما ممکن است ندانید که این بیت زیبا از میرزا علی‌اکبر گلشن آزادی است. گلشن آزادی به واسطه‌ی چند دهه انتشار روزنامه‌ی آزادی در بین اهل ادب و رجال سیاسی خراسان شخصیتی شناخته شده است. روزنامه‌ی آزادی به مدت چند دهه در مشهد منتشر می‌شد و گلشن یکی از شخصیت‌های مشهور و تاثیرگذار خراسان در دهه‌های آغازین قرن چهاردهم بود.

علی اکبر گلشن آزادی در سی مرداد ۱۲۸۰ هجری شمسی برابر با ششم جمادی الاول ۱۳۱۹ هجری قمری در تربت حیدریه پا به عرصه‌ی وجود گذاشت. جدش به نام بمان‌علی، تاجری یزدی بود که در دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار همراه خانواده به تربت حیدریه مهاجرت کرد. تربت در آن زمان شهری تجاری محسوب می‌شد و مرکزی مهم در بازرگانی ایران، روسیه و هندوستان بود. پدرش که محمد نام داشت شغل پدر را اختیار کرد و از بازرگانان خوش‌نام خراسان به شمار می‌رفت. مادر علی‌اکبر تربتی بود اما نیاکان وی از سادات و علماء مشهد بودند.

علی اکبر در پنج سالگی تحصیل فارسی و عربی را در تربت حیدریه و در مکتب‌خانه‌ی سیدی پیر و معلول به نام آقای مشلول شروع کرد. هشت ساله بود که پدرش به زیارت خانه‌ی خدا رفت. وقتی پدر از مکه مراجعت کرد دردی در پهلو داشت که طبیبان از مداوایش ناامید شدند و پدرِ علی‌اکبر در حالی‌که هنوز جوان بود و بیش از بیست و هفت سال سن نداشت از دار دنیا رفت. علی‌اکبر به‌جای پدر عهده‌دار تجارت در حجره‌ی موروثی شد.

خیلی زود استعداد علی‌اکبر در ادبیات شکفته شد و در کنار تجارت پایش به مجامع شعری و ادبی شهر باز شد و با میرزا محمدحسن سهیلی آشنا شد. شیفتگی و شوق او به اشعار باباطاهر و حافظ و سعدی او را به دنیای شعر و شاعری شوق داد و برای اخذ رموز شعر و ادب از محضر میرزا محمد حسین سهیلی و احمد بهمنیار بهره برد.

علی‌اکبر در آغاز جوانی به واسطه‌ی طبع و ذوقی که داشت با جلسات ادبی مشهور خراسان ارتباط برقرار کرد. چون در تربت حیدریه زندگی می‌کرد و در آن زمان رفت و آمد به شهرهای خراسان خیلی آسان نبود از طریق مکاتبه با شاعران خراسان و انجمن فرخ مرتبط شد. انجمن فرخ در آن زمان از مشهورترین انجمن‌های ادبی کشور بود که توسط استاد محمود فرخ اداره می‌شد. در جنگ جهانی اول به دنیای سیاست وارد شد و عضو حزب دموکرات شد. دوستی با محمود فرخ و امور محوله‌ی حزبی کم‌کم گلشن آزادی را به مشهد کشاند و با بزرگان شعر و ادب و رجال سیاسی خراسان آشنا شد.


در سال ۱۲۹۸ هجری شمسی در حالی‌که ۱۸ سال بیشتر نداشت و تازه به مشهد آمده بود مدیریت داخلی روزنامه‌ی مهر منیر را که از ارکان حزب دموکرات بود بر عهده گرفت. مدیریت روزنامه‌ی شرق ایران نیز از دیگر مشغولیت‌های وی بود. در سال ۱۳۰۱ عضو انجمن‌های ادبی خراسان شد و هم‌زمان روزنامه‌ی «فکر آزاد» را که در دوران خود از بهترین از مطبوعات ایران بود در مشهد بنیان گذاشت که پس از دو سال انتشار برای همیشه تعطیل شد. در سال ۱۳۰۴ امتیاز تاسیس روزنامه‌ی آزادی گرفت که این روزنامه قریب به نیم قرن در مشهد به طور منظم چاپ و منتشر می‌شد.

آثار به‌جا مانده از این روزنامه‌نگار فعال و مدیر روزنامه بیش از ده‌هزار مقاله در زمینه‌های مختلف است که در روزنامه‌ی آزادی منتشر شده است. دیگر اثر گلشن آزادی «گلشن ادب» بود که شامل شرح حال و شعر شعرای خراسان از ابتدا تا دوره‌ی معاصر بود که متاسفانه هنوز منتشر نشده است. کتاب دیگر او «گلشن آزادی» نام دارد که شامل ۳۰ مقاله‌ی اجتماعی و ادبی است و در سال ۱۳۲۰ به چاپ رسید. «دیوان گلشن» بالغ بر ۵۰۰۰ بیت مجموعه‌ی اشعار گلشن آزادی است که در سال ۱۳۳۳ به چاپ رسید. گلشن آزادی همچنین کتابی به نام «داستان‌ها و دستان‌ها» به سبک جوامع‌الحکایات عوفی دارد که شرح حال شاهان و امیران و خلفا و وزیران است. کتاب دیگر او کتابی‌ست با عنوان «شهری که به خون خلفا ساخته شده است»، این کتاب به صورت یادداشت‌هایی ابتدا در روزنامه‌ی آزادی چاپ می‌شده است. کتابی با عنوان «در طهران چه دیدم و چه شنیدم» نام اثر دیگر وی است که سفرنامه‌ای است از یکی از سفرهای گلشن آزادی به تهران در سال ۱۳۴۱، این سفرنامه ابتدا در روزنامه‌ی آزادی چاپ شده و بعد به صورت کتاب درآمده است. مثنوی «شاهان وارون‌بخت» که بر وزن مخزن الاسرار حکیم نظامی سروده شده نام اثر دیگر گلشن آزادی است که چندصد بیت آن در دیوان اشعار گلشن آزادی چاپ شده است. مثنوی دیگری به نام «گلشن شوق» دارد بر وزن هفت‌پیکر نظامی سروده شده است. کتاب دیگر او «داستان‌ها از باستان‌ها» است که مربوط است به قسمتی از خاطرات سیاسی گلشن آزادی و در روزنامه‌ی آزادی چاپ می‌شده است.

علی‌اکبر گلشن آزادی در زمینه‌های اجتماعی مردی فعال بود و در امور خیریه و ملی و فرهنگی مانند خدمت در هیات مدیره‌ی شیر و خورشید سرخ مشهد، دبیری شورای عالی فرهنگ، عضویت انجمن آثار ملی، انجمن حمایت از زندانیان، انجمن ادبی خراسان، انجمن شهر مشهد و دیگر انجمن‌های عام‌المنفعه فعالیت می‌کرد.

میرزا علی‌اکبر گلشن آزادی سرانجام در سال ۱۳۵۳ خورشیدی پس از نیم‌قرن سابقه در مطبوعات و انجمن‌های ادبی در شهر مشهد درگذشت و در قبرستان خواجه‌ربیع مشهد به خاک سپرده شد.

گلشن آزادی زحمت زیادی برای معرفی شاعران خراسان کشیده و هزار سال شعر خراسان را در مدت عمر شریفش به طور جدی بررسی بود و کتاب جامعی تدارک دیده بود ولی اجل مهلت انتشارش را به او نداد. کتاب مورد نظر موسوم به «گلشن ادب» و در ۳ جلد تالیف شد که جلد سوم آن به معاصرین اختصاص داشت. قصیده‌سرای نامدار خراسانی مرحوم احمد کمال پور بعد از درگذشت گلشن آزادی، کار این استاد خراسانی را به پایان برد و جلد سوم تذکره‌ی گلشن ادب را به عنوان صد سال شعر خراسان به چاپ رساند.
علی اکبر گلشن آزادی

گلشن در شاعری بسیار گرایش به قدما داشت. با این‌که با نیما یوشیج هم‌عصر بود اما از مدافعان سرسخت شعر سنتی بود و تا پایان عمر با شیوه‌ی نیمایی کنار نیامد. در شعرش فضاهای شعر کلاسیک را بازآفرینی می‌کند. غزل‌هایش معمولا تقلیدی از غزل‌های سبک عراقی و قصیده‌هایش مانند بیشتر قصیده‌سرایان هم‌روزگارش به شیوه‌ی غزل‌سرایان خراسانی قرن چهارم و پنجم است. در ادامه نمونه‌هایی از شعر علی اکبر گلشن آزادی را با هم می‌خوانیم.

بر باد شد به راه تو بود و نبود ما
این بود در معامله‌ی عشق سود ما
هستی و نیستی همه در اختیار توست
سلطان مطلقی تو به مُلک وجود ما
با آن‌که سوختیم به بزم وفا چو شمع
چشم کسی نشد متاثر ز دود ما
ما بلبلان گلشن عشق و محبتیم
با گوش جان نیوش نوا و سرود ما
چون ما به حد غیر تجاوز نمی‌کنیم
ای‌کاش بُد مصون ز تجاوز حدود ما
ما با خیال دوست خموشیم و ای عجب
هستند جمله خلق به گفت و شنود ما
ما می‌رویم گلشن ازین بوستان و هست
اشعار ما به بزم جهان یادبود ما

بر من ز بس مصیبت و بیداد رفته است
تاریخ زندگانی‌ام از یاد رفته است
ای بخت تیره دست بدار از سرم بس است
جوری که از تو بر منِ ناشاد رفته است
آن ماجرا که بر سر من زآسمان رسید
کی در زمانه بر سر فرهاد رفته است
در آرزوی چشمه‌ی نوش تو تا به روز
هر شب ز دیده دجله‌ی بغداد رفته است
گیتی چو جای محنت و رنج است سر به سر
خرّم کسی که زین محن‌آباد رفته است
دل بر جهان منه که سلیمان اگر شوی
تا بنگری سریر تو بر باد رفته است
گلشن منال این‌همه کاندر محیط ما
دیگر اثر ز ناله و فریاد رفته است

غم نیست عمرم ار همه در غم گذشته است
کاین موج درد بر سرِ عالم گذشته است
هر یک دم حیات غنیمت شمار از آنک
تا چشم را به‌هم زدی آن‌دم گذشته است
گر نقش کج فتاد، مخور غم که در دمی
این نقش‌های درهم و برهم گذشته است
از بهر اهل هوش و خرد درس عبرتی‌ست
هر نیک و بد به عالم و آدم گذشته است
ای مدعی مناز به خود، چون شکست و فتح
بر تو گذشته است به ما هم گذشته است

هر روز زین خراب غم‌آباد می‌روند‌
جمعی که هفته‌ی دگر از یاد می‌روند
این زندگی حلالِ کسانی که در جهان
آزاد زیست کرده و آزاد می‌روند
چون غنچه چند تنگدل از غم نشسته‌اند
آنان که همچو گل همه بر باد می‌روند
با غم ندارد ارزشی این عمر و ای خوشا
آنان که شاد زیسته و شاد می‌روند
بیدادگر مباش به یاران که بندگان
چون گلشن از درِ تو ز بیداد می‌روند

یاد ایّامی که حرف غیر را باور نداشت
در حق ما جز محبت شیوه‌‌ای دیگر نداشت
حالیا از من چنان بیگانه می‌باشد که هیچ
آشنایی گویی از روز ازل دلبر نداشت
صبر کردم با همه درد و غم و اندوه و رنج
کس چو من در عاشقی جسم بلاپرور نداشت
نیست باکی گر دل دیوانه خون شد در غمت
چون‌که بهر من به غیر از رنج و دردسر نداشت
این تو و این دل، جفا کن هر چه می‌خواهد دلت
تا نگویی طاقت جور این سیه‌اختر نداشت
از پی قتلم مفرما رنجه بازو را که من
آزمودم آب مژگان تو را خنجر نداشت
سختی و بدبختی و خون دل آمد میوه‌اش
تا نگوید کس درخت آشنایی بر نداشت
عرصه‌ی کون و مکان تنگ است بس بر عاشقان
خانه‌ی مجنون صحراگرد، بام و در نداشت
سوخت گر پروانه، پروازی به‌کام دل نمود
وای بر مرغ گرفتاری که بال و پر نداشت
نیستم بی‌کس چو گلشن زان‌که درد هجر دوست
تا به وقت مرگ هم دست از سر من برنداشت

غرقه در خون شد دل و از یار دلداری ندید
هر چه دید از یار خواری دید، غمخواری ندید
وصل شیرین را فلک در کام خسرو تلخ کرد
تا بداند شاه هم از بخت پاداری ندید
مردم‌آزاری مکن گر عافیت خواهی که سود
هیچ‌کس در هیچ‌حال از مردم‌آزاری ندید

بی‌همزبان ز داشتن صد زبان چه سود؟
بی‌دلخوشی ز زندگی جاودان چه سود؟
تن گر درست و دل نبود شاد مرد را
گیرم که بود شاهی ملک جهان، چه سود؟
آنجا که برق حادثه بر بوستان زند
چون ابر اگر که گریه کند باغبان چه سود؟

بستم به زلف یار دل بی‌قرار خویش
کردم به دست خویش سیه روزگار خویش
چون من مباد کس که ز بیداد روزگار
مهجور و دور مانده ز یار و دیار خویش
گر پیش خلق حمل نمی‌شد به ضعف نفس
اقدام کرده بودم بر انتحار خویش
خوش‌بخت عاشقی که علی‌رغم آسمان
چیند گل مراد ز گلزار یار خویش
غم بی‌شمار و دهر جفاکار و من اسیر
دور اوفتاده از وطن و غمگسار خویش
خون می‌خورم چو غنچه و لب از سخن خموش
مانند لاله‌ام ز دل داغدار خویش
در روزگار محنتم از دوستان کسی
بهرم نمانده جز غم شب‌های تار خویش
از ما بگو به خصم که افتاده‌ایم ما
دیگر میازما تو به ما اقتدار خویش
گلشن اگر چه در ره آزادی وطن
نفی‌ام نموده‌اند ز یار و دیار خویش
لیکن خوشم که یک دل صد پاره‌ای به کف
دارم از این سفر سند افتخار خویش

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#علی_اکبر_گلشن_آزادی
#گلشن_آزادی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی ما
https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, علی اکبر گلشن آزادی, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳ساعت 12:50  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۲۰۶ پیام ولایت که در ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ منتشر شده، در بخش هوای تازه یک شعر تازه می‌خوانید از خانم فائزه صبری. این شعر در جشنواره‌ی گردشگری ادبی ابریشم که در بهار ۱۴۰۳ در تربت حیدریه، بایگ و رودمعجن برگزار شد جزو آثار شایسته‌ی تقدیر بود.

هوای تازه

فائزه صبری

فائزه صبری

به مناسبت جشنواره‌ی گردشگری ادبی ابریشم

چشم خود باز کرده و دیدم
زندگی بر مدار تکرار است
روز و شب‌ها مدام در پی هم
همه تکراری است و اجبار است

خسته از زندگی تکراری
ناامید از جهان پر تزویر
خسته از هر تلاش بی‌حاصل
و از این روزهای بی‌تغییر

روح من متهم به آزادی است
جسم من در حصار بیماری
ای خدایی که خالقم هستی
راحتم کن از این خودآزاری

من کیم؟ راه من کجاست کجا؟
من برای چه آفریده شدم
زندگی از کجاست تا به کجا؟
من برای چه برگزیده شدم؟

زد صدا خالقم که: «ادعونی»
«کی صدایم زدی نگفتم جان؟
تو خودت را اگر که بشناسی
من درون تو گشته‌ام پنهان»

در تلاشم که پیله‌ای بتنم
دور خود تا که خلوتی باشد
در تلاشم که در نهان خودم
با منِ خسته صحبتی باشد

در دل پیله می‌رسم به خودم
به خدا می‌رسم در این خانه
پیله را می‌شکافد افکارم
در خودم می‌رسم به پروانه

«چشم دل باز کن که جان بینی
آن‌چه نادیدنی ست آن بینی»
در دل کرم کوچک قصه
پَر پروانه‌ای نهان بینی


#فائزه_صبری

#پیام_ولایت

#ابریشم

#هوای_تازه


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, فائزه صبری, پیام ولایت, هوای تازه
+ نوشته شده در  شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳ساعت 12:10  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۲۷ پیام ولایت که در ۲۸ مهرماه ۱۳۹۸ منتشر شده با هم نگاهی می‌اندازیم به زندگی و شعر علی اکبر بهشتی موسس انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه.

سید علی اکبر بهشتی
سید علی اکبر بهشتی

سید علی اکبر بهشتیسید علی اکبر بهشتی سال ۱۳۰۴ هجری شمسی در محله‌ی باغسلطانی تربت حیدریه به دنیا آمد. هرچند شناسنامه‌ها در آن زمان چندان دقیق نبوده است اما در شناسنامه‌ی سید علی اکبر تاریخ تولدش ۱۴۰۳/۰۷/۰۱ قید شده است. پدرش سید محمد بهشتی از سادات محترم شهر بود و در بازار گمرک تربت حیدریه تجارت‌خانه داشت.

سید علی اکبر سال‌های کودکی را در مکتب‌خانه صرف تحصیلات مقدماتی کرد. بعد از مکتب‌خانه، در مدارس جدید ثبت نام کرد و تا سیکل اول را با روش جدید در آن زمان پیش رفت. در ادامه به مدارس قدیمه برگشت و نزد علمای آن روزگار تربت حیدریه، عربی را به خوبی فرا گرفت.

سید علی اکبر از ده سالگی شعر گفتن را شروع کرد. پانزده ساله بود که به تشویق شیخ محمد نحوی سرودن شعر را جدی گرفت، از همان سال‌های نوجوانی شروع کرد به مطالعه‌ی اشعار شاعران پارسی‌گوی و در قالب‌های مختلف طبعش را می‌آزمود. او علاوه بر شعر خوش، صدای خوشی هم داشت. طبع روان و صدای خوش به زودی با طنین دل‌انگیز تار نیز همراه شد و پای سید علی اکبر بهشتی در جوانی به محافل و مجالس هنرمندان خراسان باز شد.

در تربت حیدریه همراه با دیگر شاعران و دوستان، نشست‌های دوستانه‌ی هفتگی داشتند و بلبل طبعش همیشه نغمه‌خوان بود. شعر محکم، قلب مهربان، گفتار موقرانه و آرامشی که در رفتار داشت به زودی او را تبدیل کرد به شمع جمع شاعران تربت. علم و احاطه‌ی او به نحو و عروض و شعر پیشینیان باعث شد در بین شاعران جایگاهی والا پیدا کند.

ایشان با شعرای بزرگ خراسان در آن روزگار مانند عماد خراسانی، مهدی اخوان ثالث، محمد قهرمان، محمدرضا شفیعی کدکنی، احمد کمال پور، ذبیح الله صاحبکار و علی باقرزاده همنشین بود. همچنین تا زمان حیات مرحوم استاد امیری فیروزکوهی، با ایشان مراوده و مکاتبه داشت.

با این‌که غزل‌هایش همیشه زینت روزنامه‌ها و هفته‌نامه‌ها بود، در دوران حیات کتابی از اشعار خود منتشر نکرد. درِ خانه‌اش در خیابان فرمانداری تربت حیدریه به روی اهل ادب و هنر باز بود و چه در خانه و چه در حجره‌ی فرش‌فروشی خود در سرای امین از دوستان و یارانش پذیرایی می‌کرد.

بهشتی از پایه‌گذاران انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه بود و در دهه‌ی پنجاه همراه دوستان شاعرش محمود خیبری، اسفندیار جهانشیری، سید علی اکبر ضیایی، مرحوم غلامعلی مهدیزاده و احمد حسین پور هر هفته جلسات شعرخوانی و نقد شعر داشتند.

در سرودن غزل و قصیده‌ی تبحری خاص داشت اما تقریبا در تمام قالب‌ها اشعاری از وی به یادگار مانده است. در غزل‌هایش غمی خاص موج می‌زند، زبانی روان و سالم داشت و همواره به شیوه متقدمین و با همان اسلوب شعر می سرود. از ارادتمندان حضرت حافظ بود و اشعارش بیشتر به سبک عراقی گرایش داشت. از نظر مضمون غالب اشعارش عاشقانه و حکمت‌آمیز است. همچنین در مدح ائمه‌ی شیعه نیز مدایح بسیار سروده است.

استاد بهشتی عزیز به تعبیر خودش دیدگان روشن را در مطالعه کتب و دواوین شعر به کم‌سویی کشاند. سید علی اکبر در سالهای پایانی عمر بیمار بود و روزگار این پرنده‌ی بهشتی را خاموش و سربه‌زیر کرده بود. نزدیک به پنج سال بیمار و خانه‌نشین شد و اهل خانه و دخترش بی‌بی‌زهرا بهشتی پروانه‌وار دورش می‌چرخیدند. دوستان شاعر و خویشان مهربان به عیادتش می‌رفتند اما دریغ که کم‌کم شناختن دوستان جانی هم برایش امکان نداشت.

در زمان بیماریِ این ادیب گران مایه، استاد احمد نجف زاده که بعد از او پرچم‌دار شعر تربت حیدریه بوده و هست، کار جمع‌آوری دیوان وی را بر عهده گرفت. در سال ۱۳۸۵ گزیده‌ای از اشعار سیدعلی‌اکبر بهشتی شامل ۲۹۴ غزل و ۳۸ قصیده و دو ترجیع بند در کتابی تحت عنوان محفل بهشتی به همت استاد نجف زاده و حمایت اداره‌ی کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان به چاپ رسید.

بهشتی در پانزدهم آبان ماه سال ۱۳۸۹ در سن هشتاد و پنج سالگی در تربت حیدریه وفات یافت و با مشایعت اهل فرهنگ و هنر شهر، در مقبرۃالشعرای تربت حیدریه به خاک سپرده شد.

آرامگاه سید علی اکبر بهشتی
ما اسیریم ز ما با سخنی یاد کنید
تا که در ظلمت گورم ز غم آزاد کنید
نه تا که تا چشم فروبستم از این منزل خاک
هر غباری‌ست ز ما بر اثر باد کنید
ز آتش جان من و شاعری و عشق و امید
نزد شیرین‌دهنان صحبت فرهاد کنید
من هم این کرده‌ام ای هم‌نفسان برخیزید
به دو زانوی ادب خدمت استاد کنید
این چه روزی‌ست که این شعر مرا می‌خوانید
دور هم تا که نشستید مرا یاد کنید
حاصل عمر بهشتی‌ست غزل‌های لطیف
گفتگو از سخن نغز خداداد کنید .
سید علی اکبر بهشتی

وی از موسیقی و آواز خوش هم بی‌نصیب نبود و در نواختن دوتار نوازنده‌ی چیره‌دستی بود.

شعر بهشتی و مخصوصا غزل‌های او بسیار لطیف است. شعرهایش بسیار بیش از آن چیزی است که در محفل بهشتی چاپ شده است که امیدوارم روزی منتشر شود. در ادامه اشعاری را از مرحوم سید علی اکبر بهشتی با هم می‌خوانیم:

دستخط سید علی اکبر بهشتی
دستخط استاد سید علی اکبر بهشتی

کس شنیدی که گلاب از رخ تصویر گرفت؟
این حدیث از عرق روی تو تاثیر گرفت
هیچ سلطان به تصرف نگرفته‌ست دلی
همچو حُسن تو که این مُلک به تدبیر گرفت
بس که من صبر نمودم به فراقت، عکاس
عکس رخسار مرا از غم تو پیر گرفت
عکس تو دیدم و گویی که کمان ابروی
شهسواری‌ست که در دست دو شمشیر گرفت
دل که در زلف اسیر است، به دلبر برگوی
بی‌مروت ز چه این صید به زنجیر گرفت؟
کار در دست خدا باشد و کوشش بی‌جا
از قضا چون به رهی نوبت تقدیر گرفت
شیرسوز است بهشتی که چنین رنجور است
دایه‌ام زود مرا گفت که از شیر گرفت

سر راهم به سر کوی تو غم ریخته‌اند
شادی ماست غمت، حیف که کم ریخته‌اند
جای که پای گذارم به سر کوی تو نیست
زین همه سر که برایت به قدم ریخته‌اند
هر کجا می‌گذری فتنه و آشوب به پاست
لشکر حسن مگر بر سر هم ریخته‌اند
تا سر زلف پریشان تو را شانه زدند
سر و سامان همه خلق به هم ریخته‌اند
از تو دشنام شنیدیم و ندیدیم دهان
کاین وجودی‌ست که گویا به عدم ریخته‌اند
گر در این خانه‌ی امید شدم محرم راز
پیش مرغان حرم بهر چه سم ریخته‌اند
دوستان قدر بهشتی بشناسید به عمر
کز سر خامه‌اش اینقدر رقم ریخته‌اند

از همه ناز کشیدم به که من ناز کنم
نازکش نیست کسم تا که دلی باز کنم
پر و بالم ز غم دور فلک سوخت تمام
سوی گور است اگر قصد به پرواز کنم
بی کسی بین که چو آن بلبل افسرده بهار
در قفس مانده وداع گل و آواز کنم
آسمانا به صفای دل یاران وفا
مددی تا که رقیب از سر خود باز کنم
چون خریدار ندارد سخن اهل خرد
به که خوانم سخنم از چه سخن ساز کنم
ای امید همه بند است زبانم به کلام
چون بخواهم سخنی بهر تو آغاز کنم
با دل تنگ بهشتی چه کند دفتر شعر
مگرم دست دهد بخت که اعجاز کنم

هر چه دادم آسمان آخر زمین از من گرفت
هر چه را آن مرحمت فرمود این از من گرفت
آن چه را آموختم نقش نگین شد در دلم
دست وسواس آمد و نقش نگین از من گرفت
بس که اسرار ازل در جستجو پیچیده گشت
رنگ تردید آمد و نور یقین از من گرفت
ناتوانی بین عزیزا کز طریق رنگ و ریب
روز روشن دزد آیات مبین از من گرفت
هم ترازو نیست عالم را اگر سودا کنند
با متاع دین که شیطان لعین از من گرفت
راستی خواهی عجوز دهر چون سوداگری
در بهای هر خزف دُرّی ثمین از من گرفت
جز ولای مرتضی چیزی بهشتی را نماند
آن ندادم هر چه نفسم آستین از من گرفت

در خانه‌ی دوست تا که محرم گشتیم
بیگانه‌ی عیش و همدم غم گشتیم
ما را ز بهشت گر چه بیرون کردند
خوشحال شدیم، چون‌که آدم گشتیم

در مدرسه هر روز عذابم دادند
در کوره‌ی علم پیچ و تابم دادند
تا از کم و کیف عشق آگاه شدم
بردند به میخانه شرابم دادند

کرده غمت در دل من خارها
سر به قیامت زده دیدارها

هزار پاره شود سنگ سینه خارا را
بر او چو عرضه کنی شرحی از غم ما را
حریف میکده‌ی عشق هر گدایی نیست
نمی‌دهند از این باده ناشکیبا را

نتافت بر سر ما آفتاب حُسن رخی
که نخل قامت ما در پناه دیوار است
هزار حیف که در باغ روزگار، امروز
گل فضیلت‌مان نزد باغبان خوار است


ده روز بود عمر گل و زرد شد مگر
چون ما ز دوستان سخن ناروا شنید؟
حرف وفا مزن تو که پروانه هم ز شمع
این قصّه را که سوخت دلش بارها شنید

خواب در دیده نیاریم شب هجر تو را
من و پروانه و شمع و دو سه بیدار دگر
با همه عاشقی و مستی و دیوانگی‌ات
نتوان یافت بهشتی چو تو هشیار دگر

نشان رفتنم از گیسوی سپید رسید
به روزگار سیاهم نشاند موی سفید
هنوز سایه‌ی صبح جوانیم ننشت
که از فراز سرم آفتاب عمر پرید

تو را بود غم جاه و مرا کشد غم دوست
تفاوت ره ما گر نظر کنی کم نیست

می‌توانم که دل از جان و ز تن برگیرم
نتوانم که از آن غنچه‌دهن برگیرم

او مِـْشِ سِفِد که نُوْعروسِ گِلَه‌یَه
مالِ تو نیَه، دِ مینِ قوچا یِلَه‌یَه
قَییم مِنَنِت دِ مینِ صُندُق مُجری
از بس که نَنَه‌ت اَلپَر و پورحوصِلَه‌یَه

اِی بادِ خُنوک که مِزِنی وِر جِگرُم
خاک وِر سرِ تو، ز دلبرُم دِه خِبرُم
اَتیش مِزِنُم ز اُوِْ چَشمُم وِر دل
دِ زِْرِ لحاف تا نِفَهمَه پیَرُم

اشعار شیرین و دلنشینش و فرزندان هنرمند و صالحش بهترین یادگاری ست که از این هنرمند خوش نام برای ما بر جای مانده است. یادش همواره زنده باد.
بهمن صباغ زاده مهرماه ۱۳۹۸ تربت حیدریه

یادی از استاد؛ یادداشتی در مورد استاد سید علی اکبر بهشتی به قلم استاد اسفندیار جهانشیری

گرچه اینجانب مدت‌هاست که از محضر استاد بزرگ و ادیب دانشمند جناب سید علی اکبر بهشتی به فیض رسیده‌ام و بسا شب‌ها که در انجمن‌های ادبی، زیبایی کلام او را به مذاق جان چشیده‌ام، اما آن گاه که دیوان این بزرگمرد به دستم رسید آن را به دقت مطالعه کردم دیگر هیچ جای شک و تردیدی برایم باقی نماند که ایشان استادی زبردست و ادیبی آگاه و شاعری توانایند و به خوبی دریافتم که سید علی اکبر بهشتی تمام نیروی وجودی خویش را در تیر اخلاص کرده و تا مرز عاطفه و احساس پرتاب نموده است و جای برای هیچ پهلوانی در این خطه باقی نگذاشته است. باید بگویم که این بزرگمرد به چنان غنای طبعی رسیده است که نازک‌خیالی بازیچه‌ی اوست و به قول خودش خیال و احساس قاتل اویند.

او شاعری است بی‌تکلف و زنده‌دل و در فنون شعر صنعتگری چیره‌دست است. الفاظ در محور کلامش رنگ می‌بازد و در شاخسار طبعش میوه‌های صنایع و بدایع به خوبی جلوه‌گر است. وی را درویشی می‌بینیم که از تعلقات مادی رسته و بار مکنت را فرو انداخته و گوشه‌ای را اختیار کرده است و دستِ توسّل به دامن پیغمبر و سلاله‌ی طاهرینش زده و هیچ جلوه‌ای بهتر از زیبایی‌های هنر را نمی‌پسندد و ذات و جوهره‌ی او محیط به معنا و کلامش آراسته به صنایع عرفانی است. غم نان را نمی‌خورد تا آزاد بیندیشد و آزاد بگوید و طوطی طبعش سخنگوی معشوق است. معشوقی که جان کلام را به او داده و او را چنان زنده خو و وارسته آفریده است که همتایش را نمی‌توان یافت.

او بسیار خوش‌بزم و مجلس‌آراست و برای هر مطلبی شعری از گذشتگان در حافظه دارد که به بزم‌آرایی و لطف خاص او کمک می‌کند. در عمر خویش ندیدم که فغانی برآورد، برای مطامع دنیا ناله کند و یا تلاش فراوان نماید. اندوهگین نیست و همه را احترام می‌گذارد حتی کسانی‌ را که در مجلس او به تازگی راه می‌یابند و به اصطلاح نوپای شعرند محترم می‌دارد.

او چنان مهربان است که اگر ایرادی بر شعر کسی ببیند برای بیان آن ایراد عرق بر پیشانیش می‌نشیند تا سخن خود را بگوید. تیزبین و تیزهوش است و همه موازین اخلاقی را رعایت می‌کند. در گفتن سبقت نمی‌گیرد و کلام را به جا و به موقع با فصاحتی دلپذیر بیان می‌کند. غزل‌های او گاهی بوی غزل‌های حافظ را می‌دهد و پند و حکمت در گفتار او موج می‌زند. گاهی چنان حکیمانه سخن می‌گوید که گویی بر همه‌ی علوم احاطه دارد.

سپهر خرمن هستی به راه باد نهاد
که حاصل همه کس در جهان پشیمانی‌ست
در این صحیفه که اوراق اوست شرح حیات
هزار نقطه‌ی مجهول و راز پنهانی‌ست

در اکثر غزلیات او پندهای حکیمانه و احکام قرآنی به چشم می‌خورد حتی گاهی نیز از مسائل فلسفی سود جسته و مضامین قرآنی فراوان در اشعارش به چشم می‌خورد.

آنچه از همه بیشتر روحیات ایشان را مزین داشته تواضع و فروتنی و اخلاق‌ حسنه‌ی اوست که انسان می‌خواهد همیشه با او باشد و زبان او را بفهمد و این وارستگی در یک رویارویی با او درک می‌شود.

تیزهوش و سریع‌الانتقال است و پیری هیچگونه عارضه‌ی هوشی و حواسی بر او وارد نکرده است. تعداد ابیات اشعار او از حد و اندازه بیرون است. گویا او هیچ گونه کاری جز شاعری نداشته و برای هیچ مقامی جز ائمه طاهرین و بعد از آن دوستان خویش شعر نسروده است.

او حتی برای چاپ آثار خویش هیچ نگران نیست زیرا می‌داند که بالاخره آنهایی که فیوضات معنوی و هنری او را درک کرده‌اند به معرفی آثارش خواهند پرداخت. او با دل خویش سخن می‌گوید و گاهی برای همه زحماتی که کشیده است خودش را می‌ستاید.

گر چه صائب رفت و با خود برد سبک هند را
تا بهشتی هست این رطل گران بی پیر نیست

آری باید همه تکلفات و خودبینی‌ها را کنار گذاشت و صافی‌دل به شعر او روی آورد آنگاه با خلوص و دور از هر تکلف شعر او را نقد نمود. او از به کار بردن کلمات ساده پرهیز نمی‌کند و معنی را بر لفظ ترجیح می‌دهد.

خیال کن که تو را هست هر چه می‌خواهی
به عکس چون بنهی هفت را ببینی هشت

در قصیده و غزل طبعی غنی داشته و دارد و شعر گفتن طبع منظومش گویی فطرت اوست و در قصیده‌ای تمام عوارض و دردهای وجودی را بر می‌شمرد به طوری که می‌توان چنین استنباط کرد که ایشان از مسائل طبی و درمانی بی بهره نیست. هنرمندی قوی پنجه و نوازنده‌ای تواناست و تار را خوب می‌نوازد چنانکه در غزلی می‌گوید:

حرامت باد ای خاک سیه چون من هنرمندی
که از هر ناخن انگشت او ریزد هنر چندی
ایا کاین ماجرا خوانی نمی‌دانم که می‌باشی
که جز مرد هنر نشناخت کس قدر هنرمندی

افسوس که در دیار ما هنرمندان جایی ندارند باید به دست فراموشی سپرده شوند مگر بعد از مرگ آنها که این خود ظالمانه‌ترین خصلت انسانی است.

اسفندیار جهانشیری (صفی)

#بهمن_صباغ_زاده
#سید_علی_اکبر_بهشتی
#پیام_ولایت

کانال تلگرامی انجمن شعر قطب

https://t.me/anjomanghotb

زندگی‌نامه‌ی استاد سید علی اکبر بهشتی را در مهرماه ۱۳۹۸ نوشتم و به روزنامه دادم اما فرصت نشد نوشته‌هایم در وبلاگ سیاه مشق بارگذاری کنم و رونوشت آن را تنها در تلگرامم داشتم که متاسفانه از دست رفت. از خانم عسکریان سردبیر نشریه‌ی پیام ولایت خواهش کردم پی‌دی‌اف نشریات آن سال‌ها را برایم بفرستد. زندگی‌نامه‌ی این شاعر همشهری را مختصر بازنویسی ای کردم و به اشتراک گذاشتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, سید علی اکبر بهشتی, پیام ولایت, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳ساعت 11:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۲۷ پیام ولایت که در ۲۸ مهرماه ۱۳۹۸ منتشر شده، در بخش هوای تازه یک شعر تازه می‌خوانید از آقای مهران محمدیان.

مهران محمدیان

مهران محمدیان

هم گذر کردی و هم داری تماشا می‌کنی
در میان قلب من داری تو غوغا می‌کنی
هم جوابم می‌کنی و هم سلامم می‌دهی
با لبانت پس چرا این پا و آن پا می‌کنی
گر که عشق این روزها در قلب تو احیا شده
پس چرا داری تو هی امروز و فردا می‌کنی
قصه‌ی ما قصه‌ی دارا و سارا نیست چن
من که دارا نیستم اما تو پیدا می‌کنی
من خودم را کشته‌ام قبل از تو خاکم کرده‌اند
پس چرا با یک جسد داری مدارا می‌کنی

#هوای_تازه
#مهران_محمدیان
#پیام_ولایت


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, مهران محمدیان, هوای تازه, پیام ولایت
+ نوشته شده در  دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳ساعت 12:2  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۲۸ پیام ولایت که در ۹ دی‌ماه ۱۳۹۸ منتشر شده در این شماره با هم نگاهی می‌اندازیم به زندگی و شعر شادروان غلامعلی مهدی زاده از اعضاء قدیمی انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه.

 ضمن تشکر فراوان، عکس شاعر به لطف مهندس علی مهدی زاده به دستم رسیده است. غلامعلی مهدی زاده

بدار عزّت موی سپید پیران را

مرحوم غلامعلی مهدی زاده را از طریق یکی از فرزندانش که با من در فنی و حرفه‌ای همکار بود شناختم. وقتی در ابتدای دهه‌ی هشتاد به انجمن شعر قطب تربت حیدریه آمدم چند سالی بود که غلامعلی مهدی زاده به انجمن شعر نمی‌آمد. پسرش که با من همکار بود و از علاقه‌ی من به ادبیات خبر داشت روزی گفت که پدرش شاعر است. به لطف همکارم قراری گذاشتیم تا در مغازه‌ای در محله‌ی بارزار تربت حیدریه به دیدن این شاعر همشهری بروم.

پیش آقای مهدی زاده که رفتم خودم را معرفی کردم و گفتم آمده‌ام شما را ببینم. من جوانی بیست و چند ساله بودم و او مردی بود حدودا هفتاد ساله. به رسم مردان قدیم از نسبم پرسید و مثل همه‌ی شهرستانی‌ها به سرعت کلی فامیل و آشنای مشترک با هم پیدا کردیم. اسم استاد احمد نجف زاده و شاعران انجمن قطب که به میان آمد ذهنیت‌مان نسبت که هم کامل شد و به یک‌بار ده‌ها دوست مشترک پیدا کردیم. صحبت‌مان گل انداخت. از شعرهایش برایم خواند و شعرهای مرا شنید. آن زمان آقای مهدی زاده دل و دماغ شرکت کردن در جلسات انجمن را نداشت. احساس می‌کرد که بعضی از شاعران جوان احترام موی سفید بزرگترها را نگاه نمی‌دارند. به مناسبت‌های مختلف به دیدنش می‌رفتم و ساعتی را به گپ و گفت با هم می‌نشستیم.

وقتی چند سال بعد تصمیم به جمع‌آوری زندگی‌نامه و شعر شاعران همشهری گرفتم یکی از اولین گزینه‌ها آقای مهدی زاده بود. مهدی زاده مردی مهربان، خونگرم و خوش‌سخن بود. معمولا در سخن گفتن از موضوعات مختلف می‌گفت و به قول ما تربتی‌ها دهان گرمی داشت. حافظه‌ی خوبی داشت، شعرهای زیادی به خاطر سپرده بود که بسیار بجا از آن‌ها استفاده می‌کرد. نسل شاعران قدیم تربت حیدریه را به خوبی می‌شناخت و با هر کدام یک دنیا خاطره‌ی دلپذیر و شنیدنی داشت. برای نوشتن زندگی‌نامه‌ی ایشان چند جلسه با هم مصاحبه داشتیم و بعد من از روی فایل صوتی زندگی‌نامه را نوشتم. آن‌چه در ادامه می‌خوانید از روی چند فایل صوتی پیاده شده است.

مهدی زاده که در شعر مهدی تخلص می‌کرد در ۲۸ خرداد ۱۳۱۳ در تربت حیدریه به دنیا آمد. خانواده‌ی مهدی زاده از خانواده‌های اصیل و خوشنام تربت حیدریه هستند و توضیحی در مورد این خانواده در کتاب �قند و قروت� مرحوم محمدمهدی تهرانچی آمده است.

جد بزرگش شیخ مهدی هراتی از مهاجرینی بود که از هرات به تربت حیدریه آمده بود. پدربزرگش به نام علی اکبر یکی از پسران شیخ مهدی بود و به تجارت مشغول بود. علی اکبر مهدی زاده تجارت می‌کرد و در بازار حجره‌ای داشت و سرشک به عراق صادر می‌کرد. سرشک پودری زردرنگ بود که از ساییدن ریشه‌ی گیاهی به همین نام به دست می‌آمد و در صنعت صحافی و چوب بسیار پراستفاده بود.

غلامعلی مهدی زاده آموختن را از مکتبخانه آغاز کرد بعد راهی مدارس جدید شد و از سال سوم ابتدایی به بعد را در مدارس جدید درس خواند. دبیرستانی بود که روزی در کلاس انشاء معلمش از دانش آموزان می‌خواهد که انشایی درباره تعطیلات نوروزی بنویسند. مهدی زاده آن انشاء را به صورت موزون نوشت و این اولین باری بود که به عنوان شاعر مورد تشویق قرار گرفت.

بعد از اتمام مدرسه در سال ۱۳۳۶ پس از طی یک دوره‌ی تابستانی به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در دبستان‌های تربت حیدریه به تدریس پرداخت. شعر هم کم و بیش در زندگی غلامعلی مهدی زاده جریان داشت و گاهی به مناسبتی شعری می‌گفت از جمله شعری که در غم از دست دادن مادرش گفته بود.

در سال ۱۳۵۲ با مرحوم سید علی اکبر بهشتی آشنا شد و هم‌کلامی با این شاعر بزرگوار و تشویق‌های او باعث شکوفا شدن هرچه بیشتر طبع وی گشت. مرحوم بهشتی وقتی شعری که آقای مهدی زاده در فوت مادرش سروده بود را دید از وی خواست که در جلسات شعر شرکت کند و این‌گونه بود که غلامعلی مهدی زاده به جمع دوستان انجمن شعر و ادب قطب راه یافت.

در سال ۱۳۶۲ پس از ۲۶ سال معلمی در دبستان‌های تربت حیدریه از آموزش و پرورش بازنشسته شد. بعد
از بازنشستگی وقت بیشتری را با دوستان شاعر می‌گذراند، شعرش پخته‌تر و دوستی و احترامش نسبت به سید علی اکبر بهشتی روزبه‌روز افزون‌تر می‌شد. مهدی زاده در مورد مرحوم سید علی اکبر بهشتی می‌گفت او هم در شعر و هم در اخلاق معلم من بود.

غلامعلی مهدی زاده از ورزشکاران پیشکسوت ورزش زورخانه‌ای تربت حیدریه و خراسان بود و در ورزش باستانی هم افتخارهای زیادی کسب کرد. متأسفانه من در زمینه ورزش باستانی اطلاعاتی ندارم و زندگی این همشهری بزرگوار و فقط از دید شعر نگاه می‌کنم و ای کاش جوانان باستانی‌کار و ورزشکاران اهل تحقیق زندگی این همشهری را از دید پیشکسوت بودن در ورزش هم مورد بررسی قرار دهند و منتشر سازند.

غلامعلی مهدی زاده در سن ۸۱ سالگی بعد از چند ماه بیماری ۲۴ خرداد ۱۳۹۴ در تربت حیدریه از دنیا رفت و در مقبرۃ الشعرای تربت حیدریه به خاک سپرده شد. وی تا آخر عمر مجموعه شعر مستقلی منتشر نکرد اما برخی از اشعارش در مجموعه اشعاری که راجع به شعر تربت حیدریه چاپ شده از جمله �فرهنگ عامه‌ی تربت حیدریه� به قلم محمد رشید، �سخنوران زاوه� نوشته‌ی محمود فیروزی مقدم و شعر دربی به قلم سید علی موسوی آمده است. در سال‌های پایانی عمر به اندازه‌ی چند دفتر شعر، شعر محلی و معیار داشت که تصمیم به چاپ آن داشت اما اجل به او مهلت انتشار این اشعار را نداد.

چند تن از پیشکسوتان انجمن قطب در یک قاب، سال‌های آغازین دهه‌ی شصت، در حاشیه‌ی شب شعری در خواف  حسن رزرمجو غلامعلی مهدی زاده سیدعلی اکبر ضیایی اسفندیار جهانشیری

مهدی زاده به شعر محلی و شعر کلاسیک گرایش داشت و در هر دو زمینه اشعاری از وی به یادگار مانده است. از بین قالب‌های شعری به غزل علاقه‌ی بیشتری داشت. در ادامه نمونه‌هایی از شعر غلامعلی مهدی زاده را با هم می‌خوانیم.

غزل

هیچکس در زندگی از ابتدا گمراه نیست
بخت بد هم از ازل با آدمی همراه نیست
شیر پاک از لقمه‌ی پاکی اگر ممکن شود
حاصلی دارد که فرزند بشر گمراه نیست
بخت بد را همنشین بد به همراه آورد
آن‌که با بد می‌نشیند ز آفتش آگاه نیست
حیله‌گر هر دم به یک رنگی شود ظاهر، چو او
در مرام و مسلک خود کمتر از روباه نیست
بنده‌ای شرمنده‌ام با کوله‌باری از گناه
انتظارم از کسی جز درگه الله نیست
تشنه‌ی عشقم ولی محروم از دیدار او
گر بیاید دیگرم حاجت به نور ماه نیست
در پس زانوی غم نالم به حال خویشتن
در درون سینه‌ی من ناله هست و آه نیست
کلبه‌ی درویشی �مهدی� اگر دارد صفا
چون که او را حسرتی بهر مقام و جاه نیست

غزل

گفت و شنود بلبل و گل محرمانه است
واقف ز راز این دو خدای یگانه است
بلبل به صبح‌دم بنشیند به انتظار
تا غنچه گل شود که همینش بهانه است
خنیاگران اگر بنوازند جملگی
بهر صفای بلبل و گل جاودانه است
با ضرب و ساز و تار و نی باغبان پیر
دل‌ها جوان شود که در این آستانه است
فصل بهار و نم‌نم باران و بوی گل
بلبل به سیر رفته و دنبال لانه است
شکر خدا و توبه ز اعمال ناصواب
رونق دهد به هر که اسیر زمانه است
روشن‌ضمیر باش، نه پایند هر هوس
چونان‌که مست باده به فکر چغانه است
بلبل بخوان دمی ز غزل‌های دل‌نواز
قمری بیا که محفل گل عارفانه است
�مهدی� چرا بسوزد و سازد ز هجر یار
اشک غمش ز دیده دمادم روانه است

غزل

ما مست باده‌ایم و تو مست نگاه ما
باشد نگاه بانمکت جلوه‌گاه ما
با یک نگاه مستی‌ام از سر پرید و رفت
دیوانه گشته‌ام که شده عشق، راه ما
عاشق شدم به طور حقیقی و معنوی
روزی‌دهنده اوست و پشت و پناه ما
عاشق اگر به راه خدا گشته‌ای بدان
باشد ستون دین همه‌جا تکیه‌گاه ما
گمراه گشته‌ایم و پشیمان ز کرده‌ایم
خواهم ز درگهش که ببخشد گناه ما
ما بد نموده‌ایم و گرفتار بد شدیم
جبران شود به توبه یقین اشتباه ما
گر لغزشی تو را به ره عشق رخ دهد
غافل شوی چو �مهدی� و افتی به چاه ما

دست دارم بر دعا تا زینت محفل شود
خواهم از او حاجت ما بر مراد دل شود
در نماز و در عبادت‌های خود کاهل نیم
یارب از این بنده‌ی شرمنده هم قابل شود
بنده‌ای غرق گنه درمانده گشتن از سُنا
دِه نجاتم، کس ندیدم غرق در ساحل شود
گر ندانسته گهی غافل شدم از راه خود
توبه کردم بخششی خواهم مرا شامل شود
گر خدا خواهد چنان هر بنده‌ای گمراه را
رهنما گردد که در اعمال خود کامل شود
گر کسی در ارتباط است با خدای خود، یقین
رحمت حق هر کجا خواهد بر او نازل شود
�مهدیا� هر کس که خواهد می‌شود چون بوسعید
با عبادت در دل شب هم‌چو او فاضل شود

خودنمایان را به‌غیراز خودنمایی کار نیست
خودنما را آبرویی در خور دینار نیست
خودنما کمبود دارد، دوستی با او مکن
او به فکر خود بوَد، هرگز به فکر یار نیست
می‌دهد خود را نشان هر جا و در هر فرصتی
هرچه پیش آید خوش آید، خودنما را عار نیست
هر کجا باشد کند تعریف از کردار خویش
زان همه لافش یکی در قوطی عطّار نیست
چهره‌ای انگشت‌نما دارد میان خَلق او
احترامش زین جهت در کوچه و بازار نیست
جز دورویی برنمی‌آید ز دستش هیچ‌کار
�مهدیا� در خواب غفلت مانده او، بیدار نیست

در قفس مرغ چمن از غم گل خون‌جگر است
چون ز آزادی مرغان دگر باخبر است
گل ز درد دل مرغان چمن می‌داند
این چه رازی‌ست که در گفت و شنود سحر است
بلبلی را که بود عاشق و دیوانه‌ی گل
نغمه‌‌های سحرش از چه دل‌انگیزتر است
تا خزان آید و برگی ز گل افتد به زمین
عاشق نغمه‌سرا، نوحه‌سرایی دگر است
�هر کسی در غم یاری به طریقی سوزد�
من ز پروانه چه گویم که غمش بیشتر است
اشک شبنم ز گل و نغمه‌ی بلبل در باغ
اشک شمع و غم پروانه مرا در نظر است
سوزم و سازم و هرگز نکنم پرده‌دری
گر کسی راز کسی فاش نسازد هنر است
افتخاری‌ست که نامت به نکویی ببرند
ور نه نام‌آور بدنام که جایش سَقَر است
عیب‌پوشی کن و حق گوی و ز �مهدی� آموز
که بدین شیوه‌ی نیکو به‌خدا مفتخر است

برای مردمی غمگین چگونه شعرِ تر گویم؟
چگونه من ز شادی‌ها به صد خون جگر گویم؟
چگونه سفره‌ی دل را گشایم پیش هر ناکس؟
چگونه بی‌جهت حرفی که باشد بی‌ثمر گویم؟
چگونه نغمه‌های بلبلی را در قفس از غم
به جای نغمه‌ی شادش به هر شاخ شجر گویم؟
چگونه از رفاه و عیش و نوشِ دائمِ بعضی
به مسکین و به محروم و به طفل بی‌پدر گویم؟
چگونه در کویر و در بیابان‌های لم‌یزرع
ز آب چشمه‌ و باغ و درخت بارور گویم؟
چگونه آن بهاری را که گشته از خزان بدتر
ز باغ و بلبل شاد و ز ناز شانه‌سر گویم؟
چگونه اشک چشم کودک زار فلسطین را
به پیش خلق عالم کمتر از دُرّ و گهر گویم؟
چگونه درد دل‌های کشاورزان مومن را
برای قطره‌ای باران به پیش دادگر گویم؟
نرنجانی دلی را تا توانی، �مهدیا�، هرگز
چگونه وصف آهش را برای گوش کر گویم
بسته شد میخانه‌ها هر خانه‌ای میخانه شد
ساقی و رند و خراباتی ز هم بیگانه شد
شد اسیر شیره و تریاک هر اهل دلی
خانه‌ی آبادشان زین ماجرا ویرانه شد
هر که مجنون شد به راه عشق لیلی زد قدم
یا میان خلق رسوا، یا ز غم دیوانه شد
عاشق شب‌زنده‌داری در کنار نور شمع
صبحگاهان شاهد خاکستر پروانه شد
دامن دشت و دمن امروز خالی از صفاست
گرمی مهر و محبت دربه‌در از خانه شد
رحم و انصاف و مروت از میان خلق رفت
زین جهت افسرده‌دل هر عاقل و فرزانه شد
نغمه‌های بلبل شوریده با لبخند گل
با میِ مینا به‌هم آمیخت، در پیمانه شد

هیچ دارویی ندیدن بهر غم، تا عاقبت
عقده‌ی دل باز تر با گریه‌ی مستانه شد
باغ گل بی عاشق گل چون سبوی بی می است
مهدیا، آن روزگاران هم دگر افسانه شد

رفاقت با صداقت این‌چنین است
که انگشتر به دنبال نگین است
رفیق باصداقت را همین بس
که او پاک و وفادار و امین است
ز بد کردن بدی آید به سویت
محبت را هزاران آفرین است
خیانت در امانت گر نمایی
حسابت با کرام‌الکاتبین است
زبانت را به تهمت گر گشایی
ز بد بدتر اگر خواهی همین است
ز کِشته بِدْرَوی محصول خود را
اگر جو کِشته‌ای، نانت جوین است
اگر چشمت به دست دیگران شد
چون آن پستی که دائم در کمین است
کسی در دوستی گر بی‌نظر بود
یقین دارم که او پابند دین است
به زر باید نوشت این گفته‌ها را
ز بس مهدی کلامت دل‌نشین است

پینوشت

منبع این یادداشت‌ها مصاحبه با شاعر است.
عنوان یادداشت برگرفته از بیتی از صائب تبریزی است صائب در غزلی با مطلع «سبک ز سینه ما ای غبار غم برخیز» گفته است: «بدار عزت موی سفید پیران را/ ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز»


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, غلامعلی مهدی زاده, با شاعران ولایت زاوه
+ نوشته شده در  جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳ساعت 19:20  توسط زینب ناصری  | 

هوای تازه

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۹۸ پیام ولایت که در ۱۵ آذر ۱۴۰۲ منتشر شده، در بخش هوای تازه یک شعر زعفرانی می‌خوانید از بهمن صباغ زاده.

(تقدیم به دختران سحرخیز زعفران)


گل اگر در خزان شکفته شود، گل هنگامه‌ی خزانی تو
وسط ابر و باد می‌خندی، خودِ خورشید آسمانی تو

صبح آبان و سوز سرمایش با بهار لب تو در جنگ است
چشم‌هایت دو شعله‌ی سوزان گرم از کوره‌ی نهانی تو

مثل گُردآفرید آمده‌ای با هزاران امید آمده‌ای
شک ندارم که از تبار همان پهلوانان باستانی تو

دست‌هایت برای غنچه‌ی گل داستان‌های تازه‌ای دارند
خارها گرچه با تو بی‌رحمند با گل و خار مهربانی تو

قامت سرفراز ایرانی، رونق رفته‌ی خراسانی
به شکوه گذشته می‌مانی نور در سینه‌ی جهانی تو

در نگاه ردیف عکاسان شرمگین می‌روی سر کارت
با لبانی کبود و گونه‌ی سرخ دختر شهر زعفرانی تو

#هوای_تازه
#بهمن_صباغ_زاده
#زعفران

کانال تلگرامی ما https://t.me/anjomanghotb

پی‌نوشت‌ها:
این غزل در آبان‌ماه ۱۴۰۲ برای شب شعر زعفران سروده شده که در انجمن قطب تربت حیدریه برگزار شد.
عکس از آرشیو انجمن قطب «شب شعر زعفران» به تاریخ شنبه ۱۴۰۲/۰۸/۱۳


برچسب‌ها: هوای تازه, بهمن صباغ زاده, زعفران
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲ مهر ۱۴۰۳ساعت 12:34  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۲۰۷ پیام ولایت که در ۲۸ تیر ۱۴۰۳ منتشر شده در این شماره با هم نگاهی می‌اندازیم به زندگی و شعر استاد محمدجواد تربتی شاعر و روزنامه‌نگار شهیر خراسانی که در زمان خود یکی از مشهورترین استادان ادبیات فارسی بود.

عکس از سال‌های جوانی محمد جواد تربتی برگرفته از کتاب ایران نمی‌میرد تالیف محمود سنجابی تربتی و سیاوش مرشدی

عکس برگرفته از کتاب ایران نمی‌میرد تالیف محمود سنجابی تربتی و سیاوش مرشدی، استاد تربتی در وسط نشسته است.

عکس محمد جواد تربتی در میان‌سالی برگرفته از کتاب ایران نمی‌میرد تالیف محمود سنجابی تربتی و سیاوش مرشدی

عکس محمد جواد تربتی در سال‌های پایانی عمر، برگرفته از کتاب ایران نمی‌میرد تالیف محمود سنجابی تربتی و سیاوش مرشدی

فرزند برومند ایران، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمدجواد تربتی از مطرح‌ترین استادان ادبیات دوره‌ی پهلوی، به قلم بهمن صباغ زاده

در این شماره می‌خواهم یکی از خوشنام‌ترین شاعران همشهری را خدمت‌تان معرفی کنم. استادی درجه یک در دانشسرای تهران، دانشسرای شیراز، دانشسرای تبریز، دانشکده‌ی پلیس، دبیرستان دارالفنون، سخنرانی درجه یک و ادیبی آگاه که منشاء خیر فراوان در کشور بود و از میان شاگردانش شاعران و پژوهشگران بزرگ برخاستند.

محمدجواد تربتی در سال ۱۲۸۴ در تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش شیخ ابوطالب تربتی از مردمان سنگان و رشتخوار بود و مادرش از اعقاب شیخ مفید بود. خانه‌ی پدرش در تربت حیدریه پشت مسجد جامع و نزدیک به بازار حلبی‌سازها بود. شیخ ابوطالب شیخی محترم و مردم‌دار بود و در تربت حیدریه نزد مردم از احترام برخوردار بود. محمدجواد تحصیل را در مکتب‌خانه شروع کرد و بعد جذب مدارس جدید شد. دوران ابتدایی و سیکل اول را در مشهد طی کرد و بنا به سنت خانوادگی دروس مذهبی را فراگرفت و پس از آن به تهران رفت. اوایلی که به تهران آمده بود هنوز رخت روحانیت را در بر داشت. در دانشکده‌ی ادبیات لیسانس ادبیات فارسی گرفت و سال ۱۳۲۰ با رتبه‌ی اول در قسمت فلسفه و ادبیات از دارالمعلمین عالی فارغ التحصیل شد. این مدارس از دوران قاجاریه در ایران تاسیس شد و در دوران پهلوی وظیفه‌ی این مدارس پرورش معلم بود.

تربتی که طبع شعر خوبی داشت از زمان ورود به تهران جذب انجمن‌های ادبی تهران شد. پنجشنبه‌شب‌ها در منزل شاهزاده افسر در جمع شعرای نامی آن روزگار شرکت می‌کرد. طبع و ذوقش بسیار مورد توجه قرار گرفت و در کار شاعری پیشتر رفت. ملک‌الشعرا بهار، جلال‌الدین همایی، بهمنیار کرمانی، رشید یاسمی از کسانی بودند که در آن سال‌ها به انجمن شاهزاده افسر رفت و آمد داشتند.

استاد تربتی بعد از فارغ‌التحصیلی به استخدام وزارت فرهنگ درآمد و در شیراز، تبریز و تهران مشغول به تدریس و سرپرستی مدارس شد و تا زمان بازنشستگی به تدریس مشغول بود. به نقل از دوستانش بسیار فروتن بود و همواره با دانش‌آموزان و دانشجویانش رابطه‌ی گرمی داشت. آن‌ها را به مطالعه علاقه‌مند می‌کرد، کتاب به آن‌ها می‌داد و دست‌شان را می‌گرفت و در مسیر شعر و ادب پیش می‌برد.

در سال ۱۳۲۲ با کمک دوستانش از جمله حبیب یغمایی، ابولحسن ورزی، ذبیح الله منصوری، ابوالقاسم حالت، نیما یوشیج و چند تن دیگر روزنامه‌ی پولاد را در تهران بنیان گذاشت. روزنامه‌ی پولاد روزنامه‌ای ادبی سیاسی بود که رویکردی متفاوت داشت. در این روزنامه می‌شد فضاهای جدید شعری را دنبال کرد و حرف‌های نو خواند. پولاد جایی بود برای نظریه‌های نو در ادبیات و انتشارش پانزده شانزده سال ادامه داشت. معمولا سرمقاله‌ها را در این روزنامه استاد تربتی می‌نوشت و یا دیگران با نظر او سرمقاله می‌نوشتند.

تربتی حافظه‌ای قوی داشت و سخنرانی خوش‌بیان بود. او اشعار زیادی را در حافظه داشت و در سخنرانی‌های خود دائم به این اشعار استناد می‌کرد. اشعار زیاد و قصاید طولانی از زبان عربی در حافظه داشت اما در سخن گفتن سعی می‌کرد کمتر از کلمات عربی استفاده کند. به زبان فرانسه به خوبی صحبت می‌کرد و در تدریس و روش‌های نوین تدریس از استادان خلاق بود که کلاسش مشتاقان فراوان داشت.

در نوشتن ترکیبی از نثر گلستان سعدی، تاریخ بیهقی و زبان روز را به خدمت می‌گرفت و هر نامه‌ای که می‌نوشت اثری ادبی به شمار می‌رفت. نوشته‌هایش روان، همه‌فهم و جذاب بود و از به کار بردن کلمات دشوار پرهیز می‌کرد. در نوشتن زبانی آهنگین داشت که نوشته‌هایش به زیبایی شعر تنه می‌زد.

محمد جواد تربتی در جوانی با مطالعاتی که در ادبیات غرب داشت به نمایشنامه‌نویسی علاقه‌مند شد و نمایشنامه‌های زیادی خلق کرد که توسط بزرگان تئاتر همروزگارش روی صحنه رفتند. نمایشنامه‌هایی چون «سقراط»، «باباطاهر»، «بهرام»، «قیصر»، «لیلی و مجنون»، «ویس و رامین»، «امیرکبیر» و «فرشتگان عشق» به قلم او روی صحنه رفت.

تربتی از استادانی بود که جامه‌ی استادی برازنده‌اش بود. کسی ابلاغ استادی به نام او صادر نکرده بود و او حاجت به چنین ابلاغی نداشت. قبای استادی بر بالای او راست آمده بود و این لقب حاصل حافظه، سخنوری، خوش‌قلمی و شیرین‌بیانی و دانش و مجموعه فضائلی بود که در وی وجود داشت.

تربتی بیش از ۴۰ جلد کتاب در رشته‌های روانشناسی، فلسفه و ادبیات و جامعه شناسی داشت که بارها تجدید چاپ شد، از آثار ايشان می‌شود به آهنگ دل، اخلاق، تاريخ مختصر شعراء، دوره‌ی تاريخ ايران (مصور)، روانشناسی، ژاله، صدرالدين شيرازی و افكار فلسفی او، فلسفه‌ی نوين (م‍خ‍ص‍وص‌ دان‍ش‌آم‍وزان‌ س‍ال‌ ش‍ش‍م‌ ادب‍ی‌ دب‍ی‍رس‍ت‍ان‌ه‍ا)، منطق (کتاب‌ درسی ویژه سال ششم ادبی)، نگارش‌نامه و انشاء ویژه دبستان‌ها، نيلوفر، چنگ و نام‌های عشق اشاره کرد.

استاد تربتی تا پایان عمر تاهل اختیار نکرد و زن و فرزند نداشت. وقتش را با مطالعه و نوشتن و تدریس می‌گذراند. بعد از شصت و پنج سال زندگی روز یکشنبه سی‌ام فرودین ۱۳۴۹ در پی عارضه‌ی سکته‌ی مغزی در تهران درگذشت و در این شهر به خاک سپرده شد. در بهار همان سال مراسمی در بزرگداشت استاد محمد جواد تربتی در انجمن اهل قلم در تهران برگزار شد و استادان بنام دانشگاه و ادبیان و شاعران مطرح آن روزگار در آن مجلس حضور داشتند و از دانش و فضل و مهربانی و سلوک استاد تربتی سخن گفتند. مجموعه‌ی صحبت‌های ایشان در مورد استاد تربتی در سال ۱۳۹۲ در مجموعه‌ای با نام «ایران نمی‌میرد» به قلم محمد تربتی سنجابی و سیاوش مرشدی در انتشارات هزاره سوم چاپ شد.

محمد جواد تربتی که در شعر «تربتی» تخلص می‌کرد در سرودن اهل تفنن بود و قالب‌های مختلف شعری را به خدمت می‌گرفت. شعرش ریشه در ادبیات کهن داشت و غالبا به استقبال قصاید و غزلیات مشهور زبان فارسی می‌رفت اما دستش از نوگرایی هم خالی نبود. شعر «ایران نمی‌میرد» محمدجواد تربتی نزدیک به شعر سپید است. «ایران نمی‌میرد» شعری ملی‌گرایانه و خواندنی است که در سال ۱۳۲۰ سروده شده است. زمانی که متفقین سودای تجزیه‌ی ایران را در سر داشتند و از ایران به عنوان پل پیروزی نام می‌بردند.

در زیر نمونه‌هایی از شعر محمد جواد تربتی را با هم می‌خوانیم. تربتی در شعر بیشتر به شعر کلاسیک گرایش دارد. در غزل زبانی روان و آهنگین دارد. نمی‌توان گفت شاعری مضمون‌یاب است اما می‌توان گفت شعرش روان و بدون گره و زبانش شیرین است. در بیشتر قالب‌های شعر فارسی طبع‌آزمایی کرده است و تجربه‌هایی اندک نیز در قالب‌های نو داشته است.


شکوه‌ها دارم و خواهم کنم آغاز امشب
بازگویم غم دل را به تو طناز امشب
مطربا چنگ به چنگ آر و به پا کن شوری
ساز کن ساز و بزن نغمه‌ی شهناز امشب
مرغ مسکین دلم تا گل روی تو بدید
به خروش آمد و شد قافیه‌پرداز امشب
سر زلف تو بتا رشته‌ی امید من است
چه شود گر فتد آن رشته به کف باز امشب
تا یکی خون دل بی‌گنهان می‌ریزی
چیست این فتنه دگر لعبت شیراز امشب
تربتی شاعر آزاده و شوریده دلی‌ست
با چنین شاعر شوریده مکن ناز امشب

دیدی آن دلبر ترسا که چه دل‌ها زد و برد
نه دل ما، که دل شهر به یکجا زد و برد
دیدی آن تُرک دل‌آزار به یک تیر نگاه
دل رندان خراباتی شیدا زد و برد
می زند دزد یکی قافله را در ره خویش
وای از آن شوخ که صد قافله دل‌ها زد و برد
شانه بر زلف چلیپا زد و گیسو بفشاند
دل صد سلسله با زلف چلیپا زد و برد
دزد تنها نتواند که زند قافله را
این چه دزدی است که صد قافله تنها زد و برد
تا در آتشکده‌ی عشق درخشید رخش
دین ز شیخ و خرد از پیر کلیسا زد و برد
دوش در بزم نکویان شد و جامی بگرفت
دل افسونگر شیرین و زلیخا زد و برد
ای خوش آن دل که به چوگان وفا رفت ز دست
دل ما تربتی آن لعبت ترسا زد و برد

یاد از آن شام که در میکده‌ام مأوی بود
سر ما در قدم آن صنم زیبا بود
ساقی محفل ما بود و انیس دل ما
بزم ما روشن از آن شمع جهان‌آرا بود
روزگارم به از این بود و دلم خوشتر از این
اگر آن آفت جان را نظری با ما بود
تا که پروانه‌ی دل آتش روی تو بدید
بال و پر سوخت در آن شعله که بی پروا بود
دل گرفتیم از آن زاهد موهوم‌پرست
که کلامش همه افسانه و بی معنا بود
تا سر زلف تو در دست دل شیدا بود
تربتی شاعر آزاده و بی‌همتا بود

ماییم و یکی یار دل‌آزار و دلی زار
وین دل به خم طره‌ی آن یار گرفتار
ای کعبه‌ی من روی تو دانم که ندانی
چون گردد و جادوی تو با این دل بیمار
آن روز که شد شعله‌ی آتشکده‌ی عشق فروزان
کز سینه کشیدیم یکی آه شرربار
پروانه! مرا شعله‌ای اندر دل و جان است
تو سوخته‌ی شمعی و من سوخته‌ی یار
آرام دل ای برده ز کف صبر و قرارم
دانی چه کند هجر تو با این دل افکار
یک لحظه ز هجران تو آرام ندارم
آرام ندارد که نباشد برِ دلدار
ای تربتی آن روز دمد کوکب اقبال
کان شوخ دل‌آرا فکند پرده ز رخسار

آسمانا دلم از اختر و ماه تو گرفت
آسمان دگری خواهم و ماه دگری
نظر از لطف به من کرد و سراپایم سوخت
آرزو دارم از آن چشم نگاه دگری
خانمان سوختم از دل چو کشیدم یک آه
چرخ سوزد به خدا گر کشم آه دگری
ندهی راه که آیم به برت می‌ترسم
که جز از مرگ نیابم به تو راه دگری
تربتی بر سر کوی تو پناه آورده
جز سر کوی تواش نیست پناه دگری

فرزند برومند ایران، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمدجواد تربتی از مطرح‌ترین استادان ادبیات دوره‌ی پهلوی، به قلم بهمن صباغ زاده (بخش چهارم)

شبی تیره چون تار گیسوی یار
شبی تیره‌تر از دل نابکار
فروهشته شب گیسوان از دو گوش
جهان رفته در خواب و گردون خموش
در این بی‌کران خم خاکستری
نه زهره پدیدار و نی مشتری
هیولای شب همچو دیوی سیاه
نهان کرده در جیب خود قرص ماه
در این ژرف بحرِ نه پیدا کران
که گشته در آن غرق سیارگان
نموده نهان ماه بی مهر چهر
که دیده است از ماه بی مهر مهر؟
چه ماهی؟ که از مهر برده‌ست نور
ز رخسار او چشم بد باد دور!
من از فکر عشق و غم روزگار
پریشان بدم همچو گیسوی یار
به خود گفتم ای دل در این تیره شب
مرا جان رسیده است از غم به لب
که ناگه سروشی به گوشم سرود
که غم تا به کی؟ ساز کن چنگ و رود
بده ساقی از آن می خوشگوار
که دیوانه گردد دل هوشیار
بریز از می ناب در جام من
تو ای رهزن عقل و آرام من
بیایید می‌خوارگان می زنیم
می ارغوانی پیاپی زنیم
در این بزم مینا و ساغر کم است
به می‌خوارگان می چو کم شد غم است
بو خم می آر در پیش ما
مگر نیستی آگه از کیش ما
بیا جان دل ساز کن ساز را
بزن نغمه‌ی شور و شهناز را
خوشم آن‌که امشب شب شادی است
شب عشرت و شور و آزادی است
شبی خوش‌تر از روز خرم‌بهار
شبی بهتر از روی زیبا نگار

آن گرسنه‌ی فقیر را نان ندهند
بیمار چو شد دوا و درمان ندهند
اصلاح درین ملک محال است اگر
کیفر به ستمگران و دزدان ندهند

تا رشته‌ی کار در کف دزدان است
تا گرگ و گراز رهبر چوپان است
امید نجات نیست جز نقش بر آب
کاین کاخ کهن ز بیخ و بن ویران است

ای چرخ ز چیست چهره پُرخون داری؟
وز سرخ شفق دامن گلگون داری
خون دل ماست بر گریبان افق؟
یا آن که ز اشک دیده جیحون داری

تا طبع جهان شرار جنگ افروزد
وز خلق زمانه خانمان‌ها سوزد
ای کاش زمانی اختر سفله‌نواز
در مدرسه‌ای صفا و صلح آموزد

در فضای بی‌کران آسمان
بامدادان که پرتو خورشید بر قله‌ی کوه‌ها می‌تابد
فرشته‌ی خدا چنین می‌سرود
ایران نمی‌میرد
ایران در کشاکش دهر زنده و جاوید است
این مشعل خدایی روشنگر و پرتو افروز است
کجا صرصر حوادث این شعله‌ی ربانی را خاموش تواند کرد؟
ایران نمی‌میرد.
شعله‌های مهر بر این کشور می‌تابد.
و لطف پروردگار مهربان ، آن را حمایت می‌کند.
ای پروردگان ایران!
بارها روزگار چهره‌ی عبوس خود را نمودار ساخته است
و کشتی طوفانی حیات و استقلال کشور دستخوش امواج بوده است
ولی ایران نمی‌میرد.
چون کانون مهر و محبت است
جایگاه ذوق و وفاست.
اگر شهرهای ایران به دروغ و خیانت آلوده شده است.
دامن مصفای کوه ها و آغوش زمردین چمن‌ها ،
گهواره صفا و راستی و عشق و فداکاری است .
اگر دروغ و خیانت و شیادی ،
فضای شهرها را متعفن ساخته است
مزارع شاداب و کوهسارهای بلند ایران
از عطر صفا و جان بازی ،
مشک بیزو جان پرور است
ایران نمی‌میرد.
چون کانون مهر و محبت است
جایگاه ذوق و وفا است

استاد محمدجواد تربتی را می‌باید یکی از افتخارات تربت حیدریه دانست. مردی که یک عمر با شرافت زندگی کرد. به زندگی ساده قناعت کرد و عمرش را در راه حق گفتن و دفاع از وطن و تربیت شاگردان صرف کرد. آثار نظم و نثر او هنوز به صورت کامل گردآوری نشده است.

بهمن صباغ زاده
تیرماه ۱۴۰۳، تربت حیدریه

#پیام_ولایت

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#محمد_جواد_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: با شاعران ولایت زاوه, ایران نمیمیرد, محمد جواد تربتی, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ساعت 12:25  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۲۹ پیام ولایت که در ۱۲ بهمن ۱۳۹۸ منتشر شده، در این شماره با هم نگاهی می‌اندازیم به زندگی و شعر شادروان ذبیح الله صاحبکار از شاعران نامدار همشهری.

کل‌مالک و ارباب قله‌ی شعر، نگاهی به زندگی و شعر استاد ذبیح الله صاحبکار به قلم بهمن صباغ زاده

این اولین بار نیست که زندگینامه‌ی استاد ذبیح الله صاحبکار به قلم من منتشر می‌شود. صاحبکار یکی از شاعران مورد علاقه‌ی من است و شعرش را بسیار دوست می‌دارم. با نام ذبیح الله صاحبکار اولین بار در کتاب تربت عشق برخورد کردم. تربت عشق کتابی بود که به همت یکی از شاعران نیشابور به نام مصطفی ارشاد نیا متخلص به «فریاد» در سال ۱۳۸۱ چاپ شد. در آن کتاب اساس بر شعر بود و نه زندگینامه. در معرفی هر شاعر به کمترین کلمات بسنده شده بود و در مورد صاحبکار هم خلاصه‌ی زندگینامه‌اش در یک پاراگراف آمده بود. آن‌چه صاحبکار را در آن کتاب در ذهن من برجسته کرد غزل‌های عالی‌اش بود مخصوصا همان اولین غزل که از وی در کتاب آمده بود: «حاصل ذوق هنر خون جگر بود مرا/ این هم از بی‌هنری‌های هنر بود مرا»

بعدها استاد ذبیح الله صاحبکار را بیشتر از زبان خواهرزاده‌اش محمدرضا خوشدل شناختم که خود شاعر است. هرچند در آن زمان صاحبکار از جمع شاعران خراسان سفر کرده و در آرامگاه فردوسی در کنار دوستان شاعرش آرام گرفته بود. خوشدل از زندگی صاحبکار برایم می‌گفت و هر چه بیشتر می‌شناختمش شعرش برایم دلنشین‌تر و جذاب‌تر می‌شد.

ذبیح الله صاحبکار در دهم خرداد ۱۳۱۳ در دولت‌آبادِ زاوه متولد شد. ۱۳۱۳/۰۳/۱۰ تاریخی است که در شناسنامه‌ی مرحوم ثبت شده است اما پدرش تاریخ تولد وی را خرداد ۱۳۱۴ یادداشت کرده بود. دولت‌آباد در زمان تولد صاحبکار روستایی بزرگ بود که امروزه بدل به شهری کوچک شده است.


پدرش کربلایی ابراهیم کمالی به واسطه‌ی شغلش صاحبکار خوانده می‌شد و به همین جهت در زمانی که سجل گرفتن رایج شد این نام خانوادگی را برگزید. صاحبکار یعنی کسی که در روستا آب و ملک ارباب را اداره می‌کند، امور ارباب و رعیت را سامان می‌دهد؛ یا خودش ملک و آبی دارد و در ازای سهمی از محصول به دهقانان می‌سپارد.

ابراهیم صاحبکار به شعر علاقه‌مند بود. عاشق شاهنامه‌ی فردوسی بود و اشعار فردوسی مونس هر شبش بود. مثنوی می‌خواند و دیوان چند شاعر نامدار دیگر از جمله خاقانی نیز در خانه‌شان موجود بود و در شب‌نشینی‌های روستا که به چراغان مشهور است از این اشعار برای مهمان‌ها و اهالی روستا می‌خواند. مادر ذبیح الله زنی مومنه و پارسا بود.

نقالی و شاهنامه‌خوانی بخش مهمی از خردسالی ذبیح الله بود و شعر در خانه‌ی صاحبکار جریان داشت. شعر شنیدن زیاد طبع ذبیح الله را موزون کرد و کمک کرد تا او با وزن و صور خیال انس بگیرد. ذبیح الله صاحبکار از خردسالی شعر می‌گفت، شعرش از نظر وزن و قافیه سالم بود و در شعر سرودن طبعی بسیار روان داشت.

وقتی ذبیح الله به سن مدرسه رسید همزمان به دبستان و مکتب می‌رفت تا هم علوم قدیمه و هم علوم جدید را بیاموزد. معمولا تابستان‌ها مکتب رونق و رواج بیشتری داشت. دوران ابتدایی بر ذبیح الله کوچک به سختی فراوان گذشت. جامع المقدمات و دوره‌ی شش ساله‌ی ابتدایی را تحصیلی در همان روستای زادگاه به پایان رساند. روح بلند او در قفس تنگ مکتب و مدرسه نمی‌گنجید اما پدرش اصرار به ادامه‌ی تحصیل داشت. برادر بزرگ ذبیح الله ارتشی بود و در تربت جام خدمت می‌کرد. ذبیح الله تصمیم گرفت به نزد برادر برود اما می‌دانست که پدرش به این کار رضایت نخواهد داد.

بالاخره تصمیم گرفت روستا را رها کند و به نزد برادر برود. روز قبل از عزیمت بر دیوار گچی مدرسه این غزل را نوشت: «من آن مرغم که در فصل گل از طرف چمن رفتم/ درید از درد بر تن غنچه پیراهن چو من رفتم/ سراپا سوختم چون شمع و ترسیدم که یاران را/ بسوزد دل ز سوز سینه‌ام از انجمن رفتن/ از این پس باغبانا این تو و این گلشن و این گل/ که من بودم اگر خاری ز پای یاسمن رفتم/ ...» بامداد فردا یکّه و تنها عازم تربت جام شد و به نزد برادر رفت. این چند بیت از طبع سالم ذبیح الله صاحبکار در کودکی حکایت می‌کند.

ذبیح الله در تربت جام هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد و زندگی را می‌گذراند. ابتدای دهه‌ی سی بود و مدرسه‌ی علمیه‌ی مهدیه تربت جام در شرف تاسیس بود. کارهای ساختمانی مسجد مهدیه در حال اتمام بود و پذیرش طلبه داشت شروع می‌شد.

ذبیح الله در همان زمان شاعر خوبی شده بود و شعرهایش دهان به دهان و سینه به سینه می‌چرخیدند. اولیاء دبیرستان که از طبع شعر ذبیح الله خبر داشتند از او خواهش کردند که شعری به مناسبت نیمه‌ی شعبان بسراید و در افتتاحیه‌ی مدرسه‌ی مهدیه بخواند. ذبیح الله قبول می‌کند و در روز افتتاحیه شعری برای حضار قرائت می‌کند و بسیار مورد تشویق قرار می‌گیرد.

آیت‌الله توسلی که به نمایندگی از آیت‌الله بروجردی به تربت جام آمده بود و از موسسین مدرسه‌ی مهدیه به شمار می‌رفت، از ذبیح الله خواهش می‌کند که دبیرستان را رها کند و حجره‌ای در مدرسه‌ی مهدیه بگیرد و در همان‌جا مشغول به تحصیل علوم دینی شود. ذبیح الله به تحصیل علوم دینی مشغول می‌شود و در حین تحصیل برخی امور اجرایی مدرسه را هم بر عهده می‌گیرد. او خود در مورد این سال‌ها گفته است: «این‌سال‌ها تنها انیس و مونسم قاضی فخرالدین بود که مردی عارف‌مسلک و خوش‌اخلاق و مهربان بود.» همنشین دیگر وی در این سال‌ها در مدرسه‌ی مهدیه کودکی بود به نام محمدرضا خسروی که بعدها نامی درخشان در شعر تربت حیدریه و پژوهش‌های تاریخی این دیار شد. پدر محمدرضا، شیخ ذبیح‌الله خسروی با ذبیح‌الله صاحبکار دوستی و مراودات شعری داشت و پسرش را برای تحصیل علوم دینی نزد وی فرستاد.

چهار پنج سال که در تربت جام به سر برد با غلامرضا قدسی شاعر نامدار خراسانی آشنا شد که برای سفری به تربت جام آمده بود. قدسی که قوت ذبیح الله را در شاعری دید به او توصیه کرد که به مشهد برود و تحصیل را در مدارس علمیه‌ی مشهد ادامه دهد تا بتواند محضر شاعران بزرگ خراسان را در انجمن فرخ و نگارنده درک کند.

ذبیح الله صاحبکار حدودا بیست ساله بود که به مشهد آمد. ابتدا در مدرسه‌ی عبدل خان مشغول به تحصیل شد و بعد به مدرسه‌های باقریه و نواب رفت. «لمعه» را نزد حاج میرزا احمد معروف به نهنگ و ادبیات عرب را نزد آقای صالحی، «کفایه الاصول» را نزد مرحوم علم‌الهدی و «وسائل» را نزد آیت‌الله وحید فرا گرفت. مرحوم شیخ هاشم قزوینی، آیت‌الله سبزواری، آیت‌الله میلانی و حاج میرزا احمد جباری از دیگر استادان او بودند. در همان سال‌ها با محمدرضا شفیعی کدکنی و سید علی خامنه‌ای آشنا شد که دوستی‌اش با این دو تا پایان عمر بر جای بود.

در سال‌های تحصیل در مدارس علمیه‌ی مشهد، توسط غلامرضا قدسی به انجمن نگارنده و انجمن فرخ معرفی شد و خیلی زود به عنوان یکی از شاعران آینده‌دار و جوان خراسان مورد توجه قرار گرفت. انجمن فرخ را استاد محمود فرخ و تنی چند از شعرای بنام خراسان برگزار می‌کردند که هر جمعه صبح تشکیل جلسه می‌داد.

از سال ۱۳۳۵ ذبیح الله صاحبکار در انجمن‌های ادبی مشهد نامی تاثیرگذار شد. در سال ۱۳۳۹ که انجمن قهرمان توسط استاد محمد قهرمان بنیان گذاشته شد او یکی از چهره‌های شاخص این انجمن بود.

ذبیح الله صاحبکار بعد از اتمام تحصیل یا باید به نجف اشرف می‌رفت و یا به عنوان روحانی در مشهد مشغول به کار می‌شد. خود در این مورد می‌گوید: «هرچه فکر کردم دیدم نه زبان منبر و سخنرانی‌ دارم‌ و نه صلاحیت و تقوای‌ پیش‌نمازی. واقعا فکر می‌کردم تمام‌ کسانی که پشت سر مـن می‌ایستند، از خودم پرهیزگارترند»

در سال ۱۳۴۰ به عنوان معلم به استخدام آموزش و پرورش درآمد، در دبستان و در دبیرستان مشغول به تدریس شد و پس از سی و سه سال در سال ۱۳۷۳ از خدمت بازنشسته شد. آموزش و پرورش به تعبیر مرحوم صاحبکار پیکره‌ی بی‌جانی بود که بیش از سی سال فرصت تحقیق و پژوهش را از او گرفت. غیر از کتاب «شفق خونین» که در سال ۱۳۴۳ با مقدمه‌ی محمدرضا حکیمی منتشر شد و تحقیقی بود در مورد شعر عاشورایی، تمام کارهای تحقیقی مهم صاحبکار بعد از بازنشستگی انجام شد. استاد صاحبکار در مراکز تربیت معلم می‌توانست بسیار مفیدتر عمل کند و با انجام کارهای پژوهشی، تدریس عربی، ادبیات، فلسفه و منطق بیشتر منشاء اثر شود.

ذبیح الله صاحبکار در غزل به حافظ و صائب تبریزی و در قصیده به مسعود سعد سلمان نظر داشت و خود در سرودن غزل شاعری متبّحر بود. صاحبکار، شاعری خوش‌ذوق و آشنا به اسلوب‌ها و قالب‌های کلاسیک شعر فارسی بود و عمده‌ی همتِ خود را صرف بسط و گسترش شعر دینی و متعهد کرد. او بعد از چند دهه حضور در شعر خراسان در کنار اخوان و قهرمان و شفیعی و قدسی و کمال کم‌کم به جمع بزرگان شعر خراسان پیوست که درک محضرش برای شاعران جوان غنیمت بود.

مجموعه اشعار ایشان، دوبار در هجوم حادثه، مفقود شد؛ یک بار در سال ۱۳۴۲ که قرار بود آقای ساکت اشعار ایشان را برای چاپ به تهران ببرد و بار دیگر در مسافرتی که خود آقای صاحبکار در سال ۱۳۷۹ داشت و این مسئله، دل‏‌آزردگی شاعر را در پی داشت.

مرحوم صاحبکار پس از انقلاب اسلامی به پشتوانه‌ی آثار مذهبی و متعهد خود در بسیاری از مجامع و محافل ادبی حضور داشت و مسئولیت‏‌های مختلفی از جمله ریاست شورای سیاست‌گزاری شعر خراسان، ریاست شورای شعر ارشاد، مشاور ادبی مدیر کل ارشاد خراسان، ریاست گروه ادبیات و هنر مرکز آفرینش‌های هنری و شورای شعر آستان قدس رضوی را بر عهده داشت.

صاحبکار با این که با بزرگان شعر خراسان حشر و نشر داشت گاه از شعر یک جوان چنان به هیجان می‌آمد که تمام کسانی که در مجلس حضور داشتند متوجه تغییر حالت وی می‌شدند. او در شعر زیبادوست بود. شعر خیلی از جوان‌ها را با یکی دو بار شنیدن حفظ می‌کرد و برای دیگران می‌خواند از قوت طبع سراینده تعریف می‌کرد. غیر از شعرهایش که دهان به دهان می‌گشت شخصتیش هم باعث شده بود بین شاعران جوان خراسان محبوب باشد.

با این که شاعری کلاسیک‌سرا بود، در شعر نو به مهدی اخوان ثالث بسیار عقیده داشت و ژرف‌نگری کهن و زبان به روز شده‌ی اخوان را بسیار می‌پسندید. به شعر سپید تمایلی نداشت و اعتقاد داشت نمی‌شود از بنای شعر یک به یک پایه‌های اصلی را حذف کرد و سقف فرو نریزد.

استاد صاحبکار علاوه بر سرودن شعر، در کارهای پژوهشی و تحقیقی نیز همتی بلند داشت و از جمله کارهای وی می‏‌توان به تصحیح تذکره‌ی «عرفات العاشقین و عرصات العارفین» تقی الدّین اوحدی با همکاری استاد محمد قهرمان و نیز تصحیح «دیوان مشفقی بخارایی» در پژوهشگاه عاشورا اشاره کرد. از جمله دیگر آثار چاپ شده‌ی ایشان می‌‏توان به تصحیح «دیوان حزین لاهیجی» و گردآوری بهترین مراثی با عنوان «شفق خونین» و «سیری در تاریخ مرثیه عاشورایی» اشاره کرد. «ستایشگران خورشید»، «ستایش نور»، «حریم سبز عشق» و «از كعبه تا محراب» دیگر آثار تحقیقی و گردآوری صاحبکار است.

شماره‌ی ۱۱۸ «گزیده‌ی ادبیات معاصر» از انتشارات نیسان به انتشار گزیده‌ای از اشعار ذبیح الله صاحبکار اختصاص داشت. همچنین مجموعه‌ی «افسانه‌ی ناتمام» به کوشش محمدرضا خوشدل در زمان حیات استاد صاحبکار به چاپ رسید که در مراسم بزرگداشت ایشان در اواخر سال ۱۳۸۰ از این کتاب رونمایی شد. این مراسم با عنوان «خراسان در‌ پهنه‌ی شعر و ادب» از طرف اداره‌ی کل فرهنگ و ارشاد خراسان در زمان ریاست آقای جواد محقق نیشابوری برگزار شد.

افسانه‌ی ناتمام مجموعه‌ی اشعار به جا مانده از ذبیح الله صاحبکار است که در قالب‌های غزل، قصیده، قطعه، مثنوی، مسمط، ترکیب بند و دیگر قالب‌های شعر فارسی سروده شده است. این کتاب در نوع خود یک رکورد به حساب می‌آید و آقای محمدرضا خوشدل ظرف دو هفته منتهی به بزرگداشت صاحبکار این کتاب را آماده‌ی چاپ کرد و آن را به مراسم بزرگداشت رساند.

اشعار صاحبکار دهه‌ها در روزنامه‌ها و نشریات خراسان چاپ می‌شدند و سردبیری مجله‌ی «تابران» را سال‌ها بر عهده داشت. «تابران» نام باستانی بخشی از توس است که زادگاه فردوسی بوده است. او که از کودکی با مثنوی مانوس بود به مناسبت‌های مختلف جلساتی در شرح مثنوی برگزار می‌کرد از جمله چند برنامه‌ی تلویزیونی شرح مثنوی صاحبکار از تلویزیون پخش شد.

ذبیح‌اللّه صاحبکار پس از عمری تلاش و فعالیت پیگیر در عرصه فرهنگ و ادب سرانجام در اسفند ماه ۱۳۸۱ شمسی بر اثر سکته‌ی مغزی، وفات یافت و پیکر ایشان ساعت ۹ صبح دوشنبه ۱۹ اسفند از منزل مسکونی وی، واقع در خیابان شهید دکتر بهشتی به سمت مقبرة‌الشعرا تشییع شد و سرانجام این شاعر خراسانی در کنار نگاهبان بزرگ شعر پارسی، حکیم ابوالقاسم فردوسی آرام گرفت.

شعر ذبیح الله صاحبکار حال و هوایی خاص دارد که در عین پختگی، بسیار دل‌نشین است. بیشتر کسانی که راجع به شعر صاحبکار نوشته‌اند شعرش را به سبک هندی مایل می‌بینند که نمودها و شاخصه‌هایی از سبک عراقی را هم با خود همراه دارد. انتخاب چند غزل از چند صد غزل ناب صاحبکار کاری دشوار است. در ادامه برای آشنا شدن با گلستان شعر ذبیح الله صاحبکار چند شاخه گل از اشعار ایشان را خدمت‌تان تقدیم می‌کنم:

نه تنها جسم و جان فرسود، دل هم پیر شد ما را
دعای خیر مادر زود دامنگیر شد ما را
نه ذوق می، نه در سر شوق دیدار چمن دارم
گل شاداب در پیری گل تصویر شد ما را
به قربان سرت ساقی، به ما هم گوشه‌ی چشمی
که مهلت رو به پایان است و نوبت دیر شد ما را
نمی‌دانم چه رازی بود در این سفره‌ی خالی
که چشم ما نشد سیر و دل از جان سیر شد ما را
جوانی را ندانم چیست، اما آنقدَر دانم
که تا شُستیم لب از شیر، مو چون شیر شد ما را
مرا بس آرزوها بود زین عمر کم و دیدم
که آخر آرزوها خواب بی‌تعبیر شد ما را
مرا پا بر لب گور است و دل در بند گلرویان
ملامتگر نمی‌داند که این تقدیر شد ما را
به روی من «سهی» شد بسته بر هر در که رو کردم
دعا یارب به نفرین که بی‌تاثیر شد ما را؟

من که راضی شده‌ام رزق مقدّر شده را
نکشم نازِ گدایانِ توانگر شده را
چه به جا مانده که در پای عزیزان ریزم؟
باغ آفت‌زده را؟ یا گل پرپر شده را؟
سفله را لقمه‌ای از حکمتِ لقمان خوش‌تر
خارِ صحرا چه کند قطره‌ی گوهر شده را؟
دل ز تکرار شب و روز گرفته‌ست مرا
دیده‌ام بس که من این رنج مکرر شده را
در دیاری که هنر خوارتر از خاکِ ره است
بشکن این گوهرِ با خاک برابر شده را!
ای خوش آنان که چو خفتند ز خاطر بردند
رنج این غمکده‌ی بی در و پیکر شده را
گر تو ای عشق به رویم نگشایی در فیض
کس پناهی ندهد رانده ز هر در شده را
بس که ناکام «سهی» زیسته‌ام در همه عمر
قصّه پنداشته‌ام کامِ میسّر شده را

چه زین ماتم‌سرا دیدم که باشم پایبند اینجا
ز بخت بد ز هر خار و گلی دیدم گزند اینجا
از آن برداشتم چشم از جهان و زشت و زیبایش
که جز نادیدنش، نقشی ندیدم دلپسند اینجا
به دل صد عقده همچون سرو دارم از سرافرازی
مرا همواره پستی زاید از طبع بلند اینجا
ز لبخندِ گلِ این باغ و جور خار دانستم
که صد نیش است ما را در پیِ هر نوشخند اینجا
به هر جایی که رو آرم به جای نغمه‌ی شادی
نمی‌آید به گوشم جز نوای دردمند اینجا
در این ماتم‌سرا یک دم ندارم طاقتِ ماندن
چه سازم؟ رشته‌ی عمرم به گردن شد کمند اینجا
«سهی» شرم آید از بی‌دردی خویشم چو می‌بینم
که می‌رقصد به شادی بر سر آتش سپند اینجا


یک دل و یک جهان غم است مرا
باز دل گوید: این کم است مرا
شمع سوزان محفلِ طربم
همه را عیش و ماتم است مرا
چاره‌ی هر غمم، غم دگر است
دارو و درد با هم است مرا
عالم حسرت و پریشانی
خوش‌تر از هر دو عالم است مرا
من سپندم که هر کجا باشم
آتش جان فراهم است مرا
کاش بی‌‏غم «سهی» نگردد طی
اگر از عمر یک‌دم است مرا


شعر رضوی
تا که ره بر درگه آل پیمبر یافتم
هر چه گم کردم به هر درگاه از این در یافتم
آنچه اسکندر ز فیض چشمه‌ی حیوان نیافت
من ز خاک آستان آل حیدر یافتم
تا که آوردم برین دولت‌سرا روی نیاز
از دم رو‌ح‌القدس فیض مکرر یافتم
بر در ارباب دنیا کی نهم روی نیاز
من که زین در کیمیای عافیت دریافتم
یک نفس رو برنخواهم تافت زین دارالامان
راحت خاطر از این در یافتم گر یافتم
دامن مطلوب از این درگاه آوردم به دست
گوهر مقصود از این خاک مطهر یافتم
تشنه‌کامی خسته بودم در بیابان طلب
لطف ایزد یار شد تا ره به کوثر یافتم
نقد توفیق و سعادت را که می‌جستم ز بخت
در حریم زاده‌ی موسی بن جعفر یافتم
سال‌ها سرمایه‌ی عمر ار به غفلت باختم
رخ چو بر این خاک سودم عمر دیگر یافتم
آن‌چه بر این آستان اشک تمنا ریختم
بخت یاری کرد و از هر قطره گوهر یافتم
بارگاه هشتمین شمع ولایت را به طوس
مرجع آمال درویش و توانگر یافتم
مژده‌ی رحمت نیوشیدم از این دارالسلام
نکهت رضوان در این خاک معطر یافتم
گر به خود زین طالع فرخنده می‌بالم رواست
کاین هما را بر سر خود سایه‌گستر یافتم
داشتم همواره بر الطاف او چشم امید
تا سرانجام از نهال آرزو بر یافتم
تا که بر این در پناه آوردم از کید جهان
خویشتن را ایمن از هر فتنه و شر یافتم
جان و دل قربان مولایی که از فر و جلال
مُلک دل‌ها را به عشق او مسخّر یافتم
تا گدای این درم سر بر فلک سایم ز فخر
از فلک این خاک را در رتبه برتر یافتم

شعر عاشورایی
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
لهیب تشنگی‌ات، روح دشت را می‌سوخت
فرات موج‌زنان گرچه در کنار تو بود
به رزم، قصد فنای جهان، گرت می‌بود
نه آسمان، نه زمین، مردِ کارزار تو بود
اگر شجاعت و ایثار، جاودانی شد
ز خون پاکِ دلیران جان‌نثار تو بود
به جای ماند اگر نامی از جوانمردی
ز پایمردی یاران نام‌دار تو بود
به پیشواز اجل آن چنان کمر بستی
که مرگ، مضطرب از طفل شیرخوار تو بود
شُکوه نام بلند تو، جاودان باقی‌ست
که سربلندی و آزادگی، شعار تو بود
به روی دست تو پرپر شد از خدنگ ستم
گلی که از چمن حُسن، یادگار تو بود
اگرچه گلشنت ای باغبان به غارت رفت
خزانِ باغِ تو، آغازِ نوبهارِ تو بود
درخت عدل و مروّت که آبیاری شد
رهین منّت شمشیر آبدار تو بود
به جز دل تو که بود از وصال، خرّم و شاد
جهان و هر چه در او بود، سوگوار تو بود
به غیرِ داغ محبت به دل نبود تو را
اگرچه سینهٔ هر لاله داغدار تو بود...

شعر به لهجه‌ی تربتی
خدایا واز شُوْ خُودشِر نِشو دا
فِلَک تُوْرِه‌یْ زُغالاشِر گُلو دا
دلم از دستِ سِرما غرقِ خویَه
که امشُوْ اول چِلِّه کُلویَه
بیابو تا بیابو برفَه و یخ
سِفِدَه کوه و دِر فِرسَخ دِ فِرسَخ
درخت و نُوْدِشور قِندیل بِستَه
زِمینا دِرّیَه، حوضا شِگِستَه
چِنی سردَه زِمی و کوه و دِرَّه
که اِمشو دال از سِرما مِدِرَّه
کَسِ نِمتَـْنَه از سِرما بِخِندَه
که سِرما وِر لُوِْ او یَخ مِبِندَه
دِرِختا حُگمِ یَگ تیکَّه بُلورَه
بُلورِر کی دیَه اِقذِر کُلو رَ
دِ پوشتِ بُمب اَگِر بادِ بُجُمبَه
مِتِرسُم خَـْنَه وِر بالام بُلُمبَه
خدایا چو چِنی اِمشُوْ بِلَندَه
مِگی عُمرش به عُمرِ کوه بَندَه
دِری شُوْا اَگِر از مُو بُپُرسی
بِخِز تا کِنَّکِت وِر زِرِ کُرسی
زغال اِمشُوْ خِدِی رویِ سیاهِش
به صد تا گُل میَرزَه یَگ نِگاهِش
زِمِستو هر چه بَـْشَه بی دِوومَه
به یَگ چشمک زیَن کارِش تِمومَه
مَپُرسِن از قِلِه‌یْ ما و بِهارِش
صِفایِ دَشتِ سُوْز و کوهسارِش
اگِر چه خَـْنَه‌هاش از گیل و خِشتَه
به چَشمِ مُو مِگی باغِ بهشتَه
کِوِر و پوخِلی و دِیمِه‌زارِش
هَمَه سُوْزَن دِ مُوسومِ بِهارِش
دِزی موشتِ کُلُخ یارُب چه سِرَّه
که تا یادِش مُنُم هوشُم مِپِرَّه
چِنو دل‌بِستِه‌ی ای موشتِ خاکُم
که روز و شُوْ به یادِش غُصه‌ناکُم
بِرِی مُو خار اویَه بیتَر از گُل
نِیِ چِپونِش اَز آوازِ بلبل
اگِر چه ناز و نعمت کم نِدَْرَه
هَمِقذِر بَس که خاکِش غَم نِدَْرَه
دِ هر جو و جَرِش اُوِْ رِوویَه
خُلاصه، ای قِلَه اُوِْش دِ جویَه
خدایا کی اَزینجِه مُور جِلا کی
بِذی دَردِ غِریبی مُبتِلا کی
دِ پونزَه سَلِگی بَختِ سیاهُم
جِدا اِنداخ مُور از زادگاهُم
سِفِد کِردُم سَر و ریشِر دِ غُربَت
هَمَش پَر زَ دِلُم از یادِ تُربَت
مُو او مُرغِ گِرفتارِ قِفَستُم
که سِخای قِفَستَه هَمنِفَستُم
شِگِستَه بالُم از رِْگِ پِلَخمو
مِچِکَّه چِکلَه چِکلَه از پَرُم خو
کیُم مُو؟ باغِبونِ تیرَه بَختُم
که از بِخ خُشکیَه ریشِه‌یْ دِرَختُم
کَسِ که از دیارش دور مَـْنَه
غم مُر از پِشَـْنی مُو مِخَـْنَه
اَخِر مُو پِرِّزادِ ای درختُم
که پابندِ غِریبی کِردَه بَختُم
به یادِ موشتِ خارِ اَشیونُم
مِنَـْلَه بَلِّ نِی هر اَستِقونُم
به روز و شو نِدَْرُم راحت و خُوْ
مُو هَم از روز دِلگیرُم، هم از شُوْ

اخوانیه برای استاد محمد قهرمان به لهجه‌ی تربتی


واز اِمشُوْ از همیشَه بِدتَرُم
غم مِبَـْرَه مثلِ بارو وِر سرُم
از غمِ اِمشُوْ که مهمونِ دِلَه
جو به در بُردن بِرِیْ مُو مُشگِلَه
از خیالِ چَشمِ مِو، اِی خُوْ، برو
دِست و پاتِر جَم کُ زود اِمشُو، برو
چَشم مُر، اِی خُوْ، به رویِ هَم نبُر
تا بِرِزَه اشک مثلِ نُوْدِشُر
بَلکُم اِمشالّا اَجل از در بیَه
او که مُو مِشتاقِشُم زودتر بیَه
«قهرِمان» اِی همزِبونِ همدِلُم
سُخت اِمشُو از اَتیشِ غم، دلُم
ای چه شعرِ بو که خُندی، ای عزیز؟
مُر به خَکیستَر نِشُندی، ای عزیز
اِی چِمَندِ پور گُلِ صُحبِ بِهار
مُر چِطُوْ اِمشُوْ به غم کِردی دُچار
تو چراغی، جونِ مُو پِروَْنَه‌تَه
رویِ جفتِ تخمِ چَشمُم خَـْنَه‌تَه
پیشِ چَشمُم رویِ تو از گُل سَرَه
خویِ تُوم از خویِ گُل‌ها بیتَرَه
او دلِ نرمِت خِدِیْ خورد و کُلو
مِهرِبویَه، مِهرِبویَه، مِهرِبو
مثلِ تو دو شاعرِ دانا نیَه
یَگ «امیری» هَست، غیرِ او کیَه؟
چار سالِ پیش رَفتُم باخِبَر
که پیَر رَفتی به کامِ دل، پیَر
شُکرها کِردُم به دِرگاهِ خدا
هِی بِرَش هَردَم دِعا کِردُم، دِعا
هِی بِرَش از دور خُندُم اِن یَکاد
که هَمَه‌ش بَختِش بِگِردَه وِر مُراد
اِمشُوْ از شعرِت چِنی رَفتُم خِبَر
که زِبونِش وانِرِفتَه ای پسر
نُقطِ ای بِچَّه بِرِیْ چی وانِرَه؟
مثلِ بابا بلبلِ گویا نِرَه؟
ای گُلِ بی‌خار، تِخصیرِش چیَه
که زِبونِ او به فِرمونِش نیَه
چی مِرَه وَختِ پیَر از دَر میَه
مُندِگی از صورتِش وِر سَر میَه
او به پِشْوازِش بیَه تا پوشتِ در
بارِ غم وَردَْرَه از پوشتِ پیَر
در که وا رَ، وَرگَه: «بابا جان، سِلام»
مُندِگیشِر در کِنَه از یَگ کُلام
چو خِدِیْ مَـْدَر نِتَـْنَه گپ زِنَه؟
روزگارِ پَست چو هَمچی مِنَه؟
قهرِمان، اِمشُوْ مُجوشَه خونِ مُو
سَخت سُخت از سوزِ شعرِت جونِ مُو
گیلَه کَم کُ از جِفای روزگار
کی خِلاصَه از بِلای روزگار؟
ای زنِ پیرِ که دنیا اسمِشَه
کینِه‌یِ مُردُم دِ جون و جسمِشَه
تو نَبی وِر ظاهرِ مِظلومِ او
لُوْ دِ لُوْ از خونِ خَلقَه جومِ او
او خِدِیْ هر مَحرَمِ بیگَـْنَه‌یَه
هر که دل بِندَه وِرو دیوَْنَه‌یَه
کارِ ای پِتْیَـْرَه مکر و حیلَه‌یَه
کِیْ اَزی پِتْیَـْرَه جایِ گیلَه‌یَه؟
وِر بَدِ ای پیرِ جَـْدوگر بساز
قهرمانی تو، چِنی خودْتِر نَباز
بی دِوومَه کِیْفِ دنیا و غَمِش
نِه زیاتِ او مِپَـْیَه، نِه کَمِش
زندگی یعنِ کِلَـْوِه‌یْ سِر به گُم
وِر یِلَه جو کِندَنِ صُب تا شُم
تُف وِری دنیا و ای رسمِ بَدِش
وِر رَدِش تا کِیْ بُرُم؟ گُم رَ رَدِش
هر کَسِ یَگ جورْ پابندِ غَمَه
حال و روزِ ما هَمَه مثلِ هَمَه
یَگ دِلِ بی‌غم دِزی عالَم نیَه
حُکمِ ما و تو پِریشو کم نیَه
گِر گُلِ باغِت زبونِش بِستَه‌یَه
هر چِه بَـْشَه واز یَگ گُل‌دِستَه‌یَه
رویِ او از رویِ گُل مُقبول‌تر
از سَرِش تا چینگِ پاش عینِ پیَر
ای پسر از ای پیَر فَرقِش چیَه؟
خُردِه‌یِ گوهر مَگِر گوهر نیَه؟
وِر تِماشای گُلِ رویِش بساز
وِر نگاهِ قَدّ و بالایِش بناز
یارب ای دِستِه‌یْ گُلِ خوش‌رِنگ و بو
هَم زِبونِش وا بِرَه، هم بَختِ او
غصِّه‌یِ او کم رَ و عمرِش زیاد
تَهْ نیَه - تا هست - از اسپِ مُراد
عینِ سُوْرِ تِندرست و سِرفِراز
مثلِ عُمرِ آرزو، عمرِش دراز
اِی غم و دردِت به جونِ دشمنِت
هر گِزَندِ دور از جون و تنِت
وِرمُگُم بیتِ بِرَت از مِثنِوی
تا دعاشِر او لُوِْ مُو بشنُوی:
«روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن‌که چون تو پاک نیست»


در شعر لهجه‌ای اشعار کمی از صاحبکار به جا مانده است اما همین چند شعر قوت او در شعر لهجه‌ای را نشان می‌دهد. امیدوارم مجموعه‌ی شعرهای گویشی ایشان یا به صورت مستقل یا به عنوان تکمله در چاپ‌های بعدی کتاب «افسانه‌ی ناتمام» منتشر شود. ذبیح الله صاحبکار بی‌گمان یکی از بزرگترین شاعران همشهری است و جای آن دارد که به شخصیت و شعر او بیشتر از پیش پرداخته شود. صاحبکار با آن دستار خراسانی سپید، قد بلند، قلب مهربان و شعرهای محکم و استوار در ذهن شعر خراسان جاودانه خواهد بود.

پی نوشت

زندگی‌نامه‌ی شادروان ذبیح الله صاحبکار را همان سال نوشتم و به نشریه‌ی پیام ولایت دادم اما فرصت نشد نوشته‌هایم در وبلاگ سیاه مشق بارگذاری کنم و رونوشت آن را تنها در تلگرامم داشتم که متاسفانه از دست رفت. از خانم عسکریان سردبیر نشریه‌ی پیام ولایت خواهش کردم پی‌دی‌اف نشریات آن سال‌ها را برایم بفرستد. زندگی‌نامه‌ی این شاعر همشهری را مختصر بازنویسی‌ای می‌کنم و به اشتراک می‌گذارم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

پی‌نوشت:
عنوان یادداشت مصرعی از محمد قهرمان است: «کُل‌مالک و ارباب قِلِه‌یْ شعر صَحَبکار/ اِی ما هَمَه از کار پیَـْدَه تو سِوَْرَه»
منبع من در نوشتن این زندگینامه کتاب رفیق شعر تالیف یوسف بینا و مصاحبه‌ی آقای جواد محقق با شادروان صاحبکار بود که یک سال پیش از درگذشت صاحبکار انجام شده بود.

ذبیح الله صاحبکار

کتاب‌هایی در مورد استاد ذبیح الله صاحبکار شاعر صاحب‌نام خراسانی

استاد صاحبکار در زمان حیات خود تالیفات فراوانی داشته‌اند اما کتاب‌هایی هم در مورد ایشان به قلم دیگر نویسندگان منتشر شده است.

ذبیح الله صاحبکار

آرامگاه شاعران خراسان در باغ فردوسی

#مهدی_اخوان_ثالث

#احمد_گلچین_معانی
#احمد_کمال_پور
#ذبیح_الله_صاحبکار
#عماد_خراسانی
#عشرت_قهرمان
#محمد_قهرمان
#احمد_شهنا
#علی_باقرزاده
#امیر_برزگر
#غلامرضا_شکوهی

https://t.me/anjomanghotb


از زمانی که حکیم ابوالقاسم فردوسی، در سال ۳۹۷ خورشیدی درگذشت و در باغ شخصی‌اش در توس خراسان به خاک سپرده شد، این دیار به زیارتگاه اهل ادب و معرفت ایران زمین تبدیل شد. در شهریور ۱۳۶۹، پیکر مهدی اخوان ثالث نیز در این باغ به خاک سپرده شد. در سال ۱۳۷۸، قطعه زمینی خارج از باغ آرامگاه حکیم توس به مقبرة الشعرای خراسان اختصاص یافت که تاکنون پیکر تعدادی از شاعران این مرز و بوم از جمله محمد قهرمان، ذبیح اللّه صاحبکار و عماد خراسانی در آن به خاک سپرده شده است.

ذبیح الله صاحبکار

آرامگاه استاد ذبیح الله صاحبکار در باغ فردوسی

ذبیح الله صاحبکار

عکس از ذبیح الله صاحبکار در کنار دوستان شاعرش احمد کمالپور، حسین خدیوجم، محمدرضا شفیعی کدکنی، حبیب الله بیگناه، محمد عظیمی و محمد قهرمان

ذبیح الله صاحبکار

عکس از ذبیح الله صاحبکار در کنار عماد خراسانی

ذبیح الله صاحبکار

ذبیح الله صاحبکار در کنار سرگرد نگارنده

ذبیح الله صاحبکار

نقاشی از ذبیح الله صاحبکار اثر استاد علیرضا ارباب معروف

ذبیح الله صاحبکار

سهای سهی کتابی در مورد استاد ذبیح الله صاحبکار به قلم محسن ذاکر الحسینی

#رفیق_شعر
#با_شاعران_ولایت_زاوه
#ذبیح_الله_صاحبکار
#افسانه_ناتمام
#یوسف_بینا
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شعر تربت حیدریه

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: با شاعران ولایت زاوه, ذبیح الله صاحبکار, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ساعت 11:18  توسط زینب ناصری  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۵۸ پیام ولایت که در ۲۴ خردادماه ۱۴۰۱ منتشر شده،با زندگی و شعر شاعر شاعر همشهری حمیدرضا عبدالله زاده آشنا خواهید شد.

به رنگ امروز

از میانه‌ی دهه‌ی هشتاد تصمیم گرفتم به معرفی شاعران تربت حیدریه بپردازم و برای انتشار زندگی‌نامه‌ها و دیگر مطالب مربوط به شعر تربت حیدریه وبلاگ‌نویسی را شروع کردم. در مورد شاعران پیشین به تذکره‌ها و کتاب‌ها مراجعه می‌کردم و در مورد شاعران معاصر یا از کتاب‌های تازه چاپ شده استفاده می‌کردم یا با دوستان شاعرم مصاحبه می‌کردم. این مصاحبه‌ها اول به صورت برگه‌ای از سوالات بود که به شاعران داده می‌شد و با جواب‌هایی که ایشان می‌دادند زندگی‌نامه را می‌نوشتم. در ادامه یک ضبط صوت کوچک خبرنگاری خریدم و با شاعران مصاحبه می‌کردم. الان سال‌ها از آن تصمیم می‌گذرد و زندگی‌نامه‌ی بیشتر شاعران تربت حیدریه در دسترس است که با جستجوی نام ایشان می‌توانید در سایت‌ها و وبلاگ‌ها بخوانید.

در مورد قدما با یک بار نوشتن زندگی‌نامه شاعر کار تمام است مگر این‌که منبع تازه‌ای به دستم برسد اما در مورد معاصرین باید هر چند سال یک‌بار اطلاعات جدید اضافه شود و متن بازنویسی شود که نیازمند صرف وقت بیشتر است. وقت آن است که جوان‌ترها به میدان بیایند و کار را پیش ببرند. به قول اخوان: «رسیده‌ایم من و نوبتم به آخر خط/ نگاه دار جوان‌ها بگو سوار شوند» آن‌چه در ادامه خواهید خواند مصاحبه‌ی من با حمیدرضا عبدالله زاده شاعر خوب همشهری و برنده‌ی جایزه‌ی قیصر امین پور است که در اواخر اسفندماه ۱۴۰۰ ضبط شده است.

حمیدرضا عبدالله زاده در دهم آذرماه ۱۳۶۹ در تربت حیدریه به دنیا آمد. خانه‌ی پدری او در خیابان قائم تربت حیدریه پشت اداره‌ی نوغان قرار دارد. او فرزند اول یک خانواده‌ای چهارنفره است. پدرش احمد عبدالله زاده در یکی از بازارهای قدیمی و مرکزی تربت حیدریه به نام شیرچارسوق مغاره‌ی خواروبارفروشی دارد و مادرش زهرا خانه‌دار است.

اولین ایستگاه تحصیلی حمیدرضا عبدالله زاده دبستان نورالهدی بود. در درس‌ها موفق بود و با معدل بالا بعد از اتمام تحصیلات ابتدایی به مدرسه‌ی راهنمایی نمونه دولتی حضرت مهدی (عج) رفت. در راهنمایی هم روند رو به رشدش در تحصیل و کسب نمرات بالا ادامه داشت تا نهایتا رشته‌ی علوم تجربی را برگزید و وارد دبیرستان استعدادهای درخشان شهید بهشتی شد.

در سال ۱۳۸۸ همزمان با تمام کردن پیش‌دانشگاهی در کنکور علوم تجربی شرکت کرد و در دانشگاه علوم پزشکی بیرجند در رشته‌ی پرستاری پذیرفته شد. سال ۱۳۹۲ با لیسانس پرستاری به خدمت سربازی اعزام شد و بعد از دوره‌ی آموزشی، به عنوان پرستار به بیمارستان ثامن الائمه‌ی مشهد منتقل شد تا ادامه‌ی خدمت سربازی را در نقش پرستار انجام دهد. سال ۱۳۹۴ بعد از اتمام سربازی در بیمارستان جوادالائمه که بیمارستان تخصصی قلب است مشغول به کار شد. او شاعری است که در لباس پرستاری خدمت می‌کند و مرهم و محرم درد بیماران است، به قول صائب تبریزی: «درد دل بیمار به هر کس نتوان گفت/ این جنس گران را به پرستار فروشند»

از حمیدرضا می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردی و او می‌گوید: «من از دوران ابتدایی با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان تربت حیدریه آشنا شدم و در کلاس‌های استاد سید علی موسوی شرکت می‌کردم. در دوران راهنمایی تحصیلی و دبیرستان سعی می‌کردم شعرهایی شبیه به شاعران بزرگ پارسی‌گو مانند سعدی و حافظ بنویسم اما برای کسی نمی‌خواندم و برایم خیلی جدی نبود، بیشتر طبع‌آزمایی بود تا شعر گفتن. سال ۱۳۸۶ که دبیرستانی بودم و بیشتر به شعر گرایش پیدا کرده بودم، رفتم اداره‌ی فرهنگ و ارشاد تربت حیدریه و گفتم چطور می‌توانم با شاعران همشهری آشنا بشوم و مسئولین آن اداره، نشانی انجمن شعر و ادب قطب را دادند که آن‌زمان جلساتش شنبه‌ها در ساختمانی مربوط به اداره‌‌ی ارشاد در نزدیک میدان شهدا برگزار می‌شد. در جلسات انجمن قطب شرکت کردم و با استاد نجف زاده و جوانانی که در جلسه شرکت می‌کردند آشنا شدم. می‌توانم بگویم در انجمن قطب اولین قدم‌هایم را در راه شعر برداشتم.»

عبدالله زاده بعد از رفتن به دانشگاه بیرجند، در انجمن‌های ادبی بیرجند و انجمن شعر دانشگاه علوم پزشکی بیرجند شرکت‌ کرد. او بعد از ورود به مشهد هم کم و بیش با انجمن‌های ادبی مشهد در ارتباط بود، هرچند فعالیت او در انجمن‌های ادبی کم است اما با انجمن‌های ادبی مشهد آشناست و گاه در جلسات شعر شرکت می‌کند.

از آقای حمیدرضا عبدالله زاده می‌پرسم «چه کسانی در راه شعر و ادبیات بر شما تاثیر داشتند و به شما انگیزه دادند؟» و او چنین جواب می‌دهد: «راستش تحت تاثیر شخص خاصی نبودم و مجموع جلسات انجمن و تمام شاعران بر من تاثیر می‌گذاشتند. نقدهایی که در انجمن بر شعر شاعران می‌شد کم‌کم راه را نشانم می‌داد و سعی می‌کردم کم و بیش جلو بروم. اگر بخواهم نام چند تن را بیاورم باید به استاد احمد نجف زاده، بهمن صباغ زاده و ایمان فرستاده اشاره کنم.»

می‌پرسم: «از شاعران قدیمی یا معاصر با آثار کدام شاعر بیشتر وقت می‌گذرانی و آثارشان را دوست داری؟» می‌گوید: «مطالعه‌ی من در شعر شامل طیف وسیعی از شاعران می‌شود و سعی می‌کنم آثار همه‌ی شاعران را بخوانم. در سال‌های اخیر بیشتر مطالعه‌ام به شاعران معاصر اختصاص یافته است.» شعر حمیدرضا عبدالله زاده به اعتقاد خودش تحت تاثیر شاعر خاصی نیست. شاید در دوره‌های مختلف شعری سعی کرده است شبیه به شاعری باشد اما بعد از دوره‌ای شعرش از بند تعلق آزاد شده است و رنگ بوی خودِ شاعر را گرفته است. او می‌گوید: «من سعی می‌کنم حتی خودم را در شعرم تکرار نکنم و در هر دوره‌ای شعرم شکلی دیگر می‌گیرد.» او در این بخش از مصاحبه در لابه‌لای صحبت‌هایش می‌گوید: «من حتی به خودم هم شبیه نیستم» که این جمله به نوعی هم منظورش را رساند و هم یک خط شعر بود.

به سخت‌ترین بخش مصاحبه می‌رسیم و من می‌پرسم: «بعد از ده پانزده سال شعر گفتن و شرکت در انجمن‌های ادبی به چه تعریفی از شعر رسیده‌ای؟» حمیدرضا که مطالعاتی در فلسفه‌ی هنر دارد و پیش از این به موضوع تعریف شعر فکر کرده است می‌گوید: «شعر یک اتفاق زبانی است که همراه با معنا خودش را نشان می‌دهد.»

حمیدرضا عبدالله زاده بیشتر شعر سپید کوتاه می‌گوید. هرچند این نوع شعر یک قالب جاافتاده و مشهور نیست اما خواندن اشعار آقای عبدالله زاده می‌توان معنی «سپید کوتاه» را دریافت. نظر حمیدرضا را راجع به شعر امروز جویا می‌شوم، می‌گوید: «من در حالت کلی امروز را به دیروز ترجیح می‌دهم. در نگرش من شعر هم بر همین قاعده است. شعر روندی دارد که از ضرورت زمان سرچشمه می‌گیرد. شعر از مقوله‌ی زبان است و زبان بُعدی فرهنگی دارد. فضای فرهنگی هر دوره‌ای از زمان اقتضائات خودش را دارد. امروز هم جریان شعر هرچند شاید تثبیت نشده باشند اما اتفاق‌های خوبی در شعر امروز وجود دارد که قابل اعتناست و می‌شود از آن لذت برد.»

حمیدرضا در مورد جایگاه شعر در زندگی بشر امروز می‌گوید: «چون شعر از زبان جداشدنی نیست همیشه در زندگی بشر جایگاه دارد. شعر را با همان تعریفی که عرض کردم می‌توان در کلام و زبان مردم شنید. در یک ترانه‌ی ساده، در یک ترانه‌ی رپ و یا در هر شکل دیگری از زبان شعر پدید می‌آید و می‌شود از آن لذت برد. شعر امروز هم راه خودش را می‌رود هرچند هنوز جریان‌های پررنگی شکل نگرفته است اما شعر امروز را در آینده می‌شود قضاوت کرد. بازی‌های زبانی را می‌توان در لطیفه‌ها یا در جمله‌های ساده مردم دید و حس کرد. همه‌ی این‌ها شکل‌هایی از شعر است»

حمیدرضا به شرکت در جشنواره‌های شعر علاقه‌ای ندارد و در آن‌ها شرکت نمی‌کند و دلیل آن را هم موضوعی بودن اغلب جشنواره‌ها عنوان می‌کند.

کتاب مجموعه‌ی شعرهای سپید حمیدرضا عبدالله زاده با عنوان «مردی که از ذهن پنجره رفت» در سال ۱۳۹۶ در انتشارات فصل پنجم تهران چاپ شد و به عنوان «کتاب سال» در سال ۱۳۹۷ توانست جایزه‌ی قیصر امین پور را کسب کند. دومین مجموعه‌ی شعر او هم آماده‌ی چاپ است که امیدوارم به زودی چاپ شود.

شعر حمیدرضا عبدالله زاده شعری غافلگیرکننده است و تصاویر و اتفاق‌های زبانی‌اش از جنسی دیگر است. محور عمودی را در شعر او به روشنی نمی‌توان دریافت اما با کمی دقت و بعد از آشنایی با سبک و روشش می‌توان لذت بیشتری از شعر او برد. در ادامه چند شعر از کتاب «مردی که از ذهن پنجره رفت» را با هم می‌خوانیم:

شماره‌ی یک:
غم
لبه‌های تیزی دارد
هرچقدر ماهرانه لای کلمات بپیچی‌اش
باز
یک گوشه‌اش می‌زند بیرون


شماره‌ی دو:
رفته‌ای
رفتنت اما جا مانده
نیستی
نبودنت اما جا مانده
کسی بعد از جنگ نمی‌برد مین‌های جامانده را
هق‌هق نیست این صدای انفجارهای شبانه است
از بمب نه، بغض‌هایی
که می‌کشدم
قطره
قطره

شماره‌ی سه:
بر لبه‌ی دوست داشتنت نشسته‌ام
و پاهام در تنهایی معلق است
نگاه می‌کنم به خانه‌ها
به تاریک-روشن آغوش‌ها
و گوشه‌ی اتاق
که جای بیشتری از پیاده‌رو
برای قدم زدن دارد
شب است
شب
که نام‌مان را با زبان ما صدا می‌زند
شب که هرچه تاریک‌تر است
نسبت ما را روشن‌تر می‌کند
نسیمی از پنجره می‌گذرد
صدایم می‌زنی
بر‌می‌گردم به تاریک-روشن آغوشت


آقای حمیدرضا عبدالله زاده شاعری سربه‌زیر و مهربان است. هرچند کمتر در جمع‌های دوستانه‌ی شاعران دیده می‌شود اما خاطره‌ی مهربانی‌هایش همیشه همراه شاعران همشهری است. او شاید از جلو پنجره کنار رفته باشد اما از ذهن پنجره نمی‌رود. برای این دوست عزیز و شاعر خوب تربت حیدریه آرزوی موفقیت دارم. خداش در همه حال از بلا نگه دارد.

#حمیدرضا_عبدالله_زاده

#بهمن_صباغ_زاده

#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: حمیدرضا عبدالله زاده, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳ساعت 12:13  توسط زینب ناصری  | 

با شاعران ولایت زاوه؛ نگاهی به زندگی و شعر امتی تربتی: شاعری در زمان خود مشهور اما گمشده در غبار زمان، به قلم بهمن صباغ زاده

این بخش در نشریه‌ی پیام ولایت نگاهی دارد به شاعران این آب و خاک؛ گاهی به شاعران پیشین این ولایت می‌پردازیم و گاه به شاعران معاصر شهرستان. در این گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ همواره ستارگانی در آسمان شعر و هنر درخشیده‌اند. در این شماره قرار است یکی از شاعران خوش‌ذوق عهد صفویه در قرن دهم را حضورتان معرفی کنم.

خراسان را مهد زبان پارسی و شعر پارسی می‌دانند و بنای شعر در تربت حیدریه هم قدمتی دارد به اندازه‌ی شعر پارسی. از وقتی تذکره‌نویسی به شکل امروز معمول شد و آوردن زندگی‌نامه و نمونه‌ی شعر شاعران به صورت مستقل رسم شد، همواره در تذکره‌های شعر فارسی، تعدادی از شاعران این آب و خاک هم حضور داشتند. ولایت زاوه و حدود و تاریخ آن با جزئیات در کتاب «جغرافیای تاریخی ولایت زاوه» به قلم شاعر همشهری استاد محمدرضا خسروی به تفصیل بیان شده است که می‌توانید به مطالب ارزشمند آن کتاب مراجعه کنید.

قدیمی‌ترین تذکره‌ مشتمل بر شرح حال شاعران در اوایل سده‌ی هفتم هجری توسط نورالدین محمد عوفی تدوین شد. او نام کتابش را «لُباب الباب» گذاشت و در کتاب او شاعران زاوه هم در کنار دیگر شاعران خراسان معرفی شدند. بعد از محمد عوفی دیگر نویسندگان پارسی‌زبان هم به نوشتن شرح حال شاعران پرداختند و هر کدام به شکلی سعی کردند در کتابی که تدوین می‌کنند مختصر و مفید شاعران پیش از خود و معاصر با خود را معرفی کنند. تذکره‌نویسان راجع به شاعرانی که در همان قرن می‌زیسته‌اند اطلاعات بسیار خوبی به خواننده می‌دهند اما در مورد شاعران پیشین به ذکر چند جمله‌ی کلی و تکرار مطالب تذکره‌های پیش از خود اکتفا می‌کنند.

در گذشته شاعران همه تخلص داشته‌اند و شاعران را با تخلص و نام شهر زادگاه‌شان یا به ندرت شهر محل سکونت‌شان می‌شناخته‌اند مانند فردوسی طوسی، ثنایی غزنوی، سعدی شیرازی و ... . این توضیح لازم است که تا پیش از قرن دهم شاعران این منطقه را با پسوند «زابی» می‌شناختند و پس از قرن دهم پسوند «تربتی» معمول شد. می‌دانید که در خراسان دو تربت داریم یکی تربت جام و یکی تربت حیدریه. در تذکره‌ها برای جلوگیری از اشتباه، شاعران تربت حیدریه را همواره با پسوند «تربتی» می‌شناختند و شعرای تربت جام را با پسوند «جامی». من در نوشتن این زندگی‌نامه‌ها نگاهی خواهم داشت به تذکره‌هایی که در تاریخ ادبیات پارسی نوشته شده است؛ همچنین از مطالبی که نویسندگان استادان و ادیبان پیش از این تاریخ در مورد شاعران پیشین این آب و خاک نوشته‌اند استفاده خواهم کرد، که از جمله‌ی مهم‌ترین این آثار می‌توانم به «سخنوران زاوه» اثر استاد محمود فیروزی مقدم اشاره کرد. در برخی موارد، مطالب این کتاب عینا نقل می‌شود.

شاید خیلی از همشهریان ما و حتی تربتی‌های اهل ادب با امتی تربتی آشنا نباشند اما اشعاری که تذکره‌های مختلف از او ذکر کرده‌اند نشان می‌دهد که شاعری پخته و خوش‌سخن بوده است. همین‌طور در شرح حال شاعری به نام عطار مشهدی با نام امتی برخورد می‌کنیم از این رو که عطار مشهدی خود را شاگرد امتی تربتی می‌داند و به این شاگردی افتخار می‌کند. بیشتر آن‌چه را که از زندگی امتی تربتی و شعر او می‌دانیم مدیون تذکره‌های خیر البیان، نصرآبادی و لطایف الخیال هستیم. در ادامه سعی می‌کنم شما را با این شاعر قرن دهم آشنا کنم.

نام امتی تربتی به درستی مشخص نیست. مدرس تبریزی نامش را ابراهیم ذکر می‌کند اما با توجه به این‌که امتی تربتی را شاعری از عهد گورکانی می‌داند نمی‌شود به این نام اعتنا کرد. گاهی هم در تذکره‌ها او را با امینی تربتی اشتباه گرفته‌اند که این دو با هم تفاوت دارند و پیش از این به شرح حال امینی پرداخته‌ام.

امتی از شاعران قرن دهم است که در تربت حیدریه به دنیا آمده است و مدتی ملازم قاضی سلطان تربتی بوده است. قاضی سلطان تربتی قاضی سلطان تربتی به جهت اصابت رای و نفوذی که داشت، از حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری از طرف شاه عباس، متولی آستان قدس و والی زاوه و محولات گردید. امتی به خوش‌خطی شهره بوده است و در زمان خود شهرت و آوازه‌ای داشته است.

میرزا طاهر نصرآبادی در تذکره‌ی نصرآبادی شرح حال مختصری از امتی ذکر می‌کند و می‌گوید وقتی این بیت را گفته است که: «گوهری بودم جهان‌افروز اما روزگار/ از حسد ناورده بیرون بر لب کانم شکست» و بعد از گفتن این بیت به فاصله‌ی چند روز از دنیا رفته است. میرزا طاهر بعد از ذکر این بیت، شاعران را نصیحت می‌کند و می‌گوید غرضش از آوردن این بیت این است که بیت یاس‌آمیز نباید گفت.

در برخی از تذکره‌ها آمده است که وی در سال ۹۴۱ هجری قمری درگذشته است که اشتباه است و این اشتباه از کتاب ریحانه‌الادب به دیگر تذکره‌ها راه یافته است. با توجه به ملازمت امتی تربتی با سلطان قاضی تربتی می‌شود گفت وی در ابتدای قرن یازدهم درگذشته است. بر اساس نظر استاد محمد قهرمان که در کتاب صیادان معنی ذکر شده است سال وفات او را باید ۱۰۱۹ هجری قمری در نظر گرفت.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر امتی تربتی را از تذکره‌های خیرالبیان و تذکره‌ی نصرآبادی می‌خوانیم.

تو و آن عهد که بویی ز وفا نشنیده‌ست
من و آن درد که نامی ز دوا نشنیده‌ست
عاشقان را به جهان موت و حیات دگر است
آن‌چه تقدیر کند عشق، قضا نشنیده‌ست

پیش چشم ترم، ای ابر تُنُک، مایه ملاف
شد مرا بر مژه خشک آنچه تو را در جگر است

در باغ بر دورنگی گل خنده می‌زنم
غافل که غنچه‌ی تو به صد رنگ وا شود

از دلم شعله به صد رنگ برآید که تو را
هر زمان چهره به رنگ دگر افروخته‌اند

قدح‌نوش محبت، خواب و بیداری نمی‌داند
کسی کاین می کشد، مستی و هوشیاری نمی‌فهند
ز قرب غیر در بزمش ندارم رشک و خرسندم
که مرغ خانگی، ذوق گرفتاری نمی‌داند

جان رفت و عمرهاست که در انتظار تو
دزدیده‌ام به دل نفس واپسین خویش

منم آن میوه، کز خامی، به بستان هوس ماندم
ز بس ایام با من کرد سردی، نیم‌رس ماندم
من آن مرغم که هرگه کرد عشقم میل آزادی
نوای تازه‌ای پرداختم تا در قفس ماندم

سرکشی‌ها لاله‌رویان را بود از عاشقان
شعله‌های آتش از خاشاک می‌آید برون

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#امتی_تربتی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی ما

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: با شاعران ولایت زاوه, امتی تربتی, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳ساعت 13:23  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۵۷ پیام ولایت که در ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱ منتشر شده، با زندگی و شعر شاعر شاعر همشهری غلامرضا اعتقادی آشنا خواهید شد.

غلامرضا اعتقادی

هر وقت غلامرضا اعتقادی را در جلسه‌ی شعر می‌دیدم ناخودآگاه یاد بیتی از یغمای نیشابوری می‌افتادم که گفته بود: «من یکی کارگر بیل به دستم، بر من/ نام شاعر مگذارید و حرامم مکنید». وقتی مشغول جمع‌آوری اشعار اعتقادی برای چاپ کتاب شعرش بودم خودش همین بیت را برای پشت جلد پیشنهاد کرد و من گفتم شما همیشه برای من تداعی‌گر همین بیت بوده‌اید. اعتقادی مردی خوش‌طبع و بذله‌گوست و همیشه شعرخوانی‌اش در جلسات انجمن شعر، همراه با شوخی و خنده است. وقتی شعرش را می‌خواند به گویش تربتی می‌گوید: «گودال کِلَر شعرِمارُم وَرگِن دِگَه» و منظورش این است که استادان انجمن اشکالات وزنی شعرش را تذکر دهند.

غلامرضا اعتقادی بیش از آن‌که شاعر باشد، کشاورز است. دستی در خاک دارد و دستی در شعر. اعتقادی مانند یغمای خشتمال نیشابوری به کارگر بودنش افتخار می‌کند. پینه‌های دستش را نشان می‌دهد و می‌گوید از کودکی کار کرده‌ام و تا وقتی بتوانم کار خواهم کرد. غلامرضا اعتقادی را در تربت به نام «شیخ اعتقادی» می‌شناسند. هر کس که چند جلسه‌ای در نماز جمعه شرکت کرده باشد حتما او را می‌بیند و شعرهایش را می‌شنود. اعتقادی که به رسم خراسانی‌ها دستار می‌بندد معمولا در مراسم مختلف شعری که در تربت و شهرستان‌های اطراف تشکیل می‌شود حضور می‌یابد و با توجه به مناسبت‌های مذهبی اشعاری را می‌سراید و برای مردم می‌خواند.

اعتقادی جزو شاعرانی است که تحصیلات چندانی ندارد اما مانند غالب مردم خراسان مایه‌ای برای شعر گفتن دارد و وزن را درک می‌کند. بد نیست اضافه کنم که ما در خراسان نوعی شعر داریم بیشتر به وزن دوبیتی و ندرتا رباعی که «فریاد» خوانده می‌شود. در خراسان و مخصوصا در بین قدیمی‌ها به ندرت می‌توانید کسی را پیدا کنید که توانایی سرودن فریاد را نداشته باشد. غلامرضا اعتقادی نیز همین مایه‌ی شعر را تقویت کرده است و امروزه می‌تواند شعرهایی ساده و بدون اشکال یا لااقل کم‌اشکال بسراید.

غلامرضا اعتقادی

غلامرضا اعتقادی در اول نوروز سال ۱۳۲۸ در روستای «قلعه نو» واقع در بخش مرکزی تربت به دنیا آمد. پدرش که غلامحسین اعتقادی نام داشت کشاورز بود. خودش می‌گوید «به تاریخ شناسنامه‌های زمان ما اعتمادی نیست. مامور ثبت احوال معمولا سالی یکی دو بار به روستاها سر می‌زده و پدر یا مادرِ کودکان نورسیده را فرا می‌خوانده و برای نوزادان شناسنامه صادر می‌کرده است، اما مادرم که در روستا به او «خاله عذرا» می‌گفتند و زن خوش‌صحبت و مهربانی بود می‌گفت اول نوروز به دنیا آمده‌ام. معمولا کودکانی را که در ایام نوروز به دنیا می‌آمدند در آن روزگار نوروز نام می‌گذاشتند اما پدرم به خاطر ارادتی که به امام رضا داشت نام مرا غلام‌رضا انتخاب کرد.» اعتقادی در مورد مادر و پدرش می‌گوید «مادرم در روستای قلعه‌نو به قدر رفع حاجت مردم روستا، قرآن و علوم قرآنی بلد بود، مثلا گاهی به درخواست اهالی بر سر محتضر سوره‌ی یس می‌خواند و امثال این کارها را انجام می‌داد، به همین خاطر به او «آتو» هم می‌گفتند. پدرم آدم مذهبی و اهل دلی بود. شعر زیاد حفظ داشت و با این‌که سواد نداشت می‌توانست ساعت‌ها از حافظه شعر بخواند»

غلامرضا هم مثل تمام کودکان روستایی در آن دوره، خیلی زود وارد کار کشاورزی و دامداری شد. اعتقادی می‌گوید: «در آن زمان در روستا، همین که بچه می‌توانست راه برود، کارهای کوچک را به او می‌سپردند. آب آوردن از قنات یا نهار پدر را مزرعه بردن از کارهایی بود که کودکان انجام می‌دادند. دخترها دنبال مادر بودند و پسرها دنبال پدر و همه از کودکی اهل کار و تلاش بودند.»

در دهه‌ی سی در روستای قلعه نو مدارس جدید یا رضاخانی هنوز تشکیل نشده بود و غلامرضا اعتقادی در هفت سالگی برای تحصیل راهی نزدیک‌ترین مدرسه‌ی روستایی شد که در روستای بوری‌آباد قرار داشت. روستای بوری‌آباد که هنوز هم از روستاهای آباد منطقه است در فاصله‌ی سه-چهار کیلومتری قلعه نو قرار دارد. در آن زمان معمولا دانش‌آموزان چنین مسافت‌هایی را با پای پیاده می‌رفتند و غلامرضا هم از این قاعده مستثنی نبود. او می‌گوید: «خوب یادم است که یکی از وظایف ما دبستانی‌ها این بود که در مسیر برگشت از بوری‌آباد به قلعه‌نو از بیابان هیزم جمع کنیم و به خانه بیاوریم تا به مصرف سوخت برسد.»

غلامرضا اعتقادی

سال ۱۳۳۵ غلامحسین اعتقادی همزمان با ثبت نام پسرش در دبستان احمدی بوری‌آباد، او را به «شیخ غلامحسین رجبیان» می‌سپارد و از شیخ می‌خواهد که قرآن و گلستان و بوستان و جامع‌المقدمات را به وی یاد بدهد. شیخ غلامحسین رجبیان اهل روستای بوری‌آباد بود اما این زحمت را تحمل می‌کرد که به روستاهای هم‌جوار برود و به دانش‌آموزان قرآن بیاموزد. او سعی داشت با این کار، خلاء مکتب‌خانه‌ها را که در آن تاریخ روز به روز کمتر می‌شدند جبران کند و تلاش کند که فرزندان روستاییان از تحصیل قرآن و علوم قدیمه باز نمانند. به این طریق کودکان قلعه‌ نو صبح‌ها به دبستان احمدی بوری آباد می‌رفتند و چند روز در هفته عصرها در مکتب‌خانه‌ی این مرد بزرگوار در روستای زادگاه‌شان علوم قرآنی می‌خواندند. اعتقادی روخوانی قرآن را در مکتب‌خانه فرا می‌گیرد و تا کلاس ششم ابتدایی نیز در دبستان احمدی روستای بوری‌آباد تحصیل می‌کند. بعد از اخذ گواهی‌نامه‌ی ششم ابتدایی به رسم غالب کودکان آن دوره از تحصیل منع می‌شود و مشغول به کارهای معمول روستا می‌شود.

اعتقادی در ۱۴ سالگی یعنی در سال ۱۳۴۲ به تربت حیدریه می‌آید و در یک نانوایی مشغول به کار می‌شود اما از آن جا که به علوم دینی احساس علاقه می‌کرد، وقتی را هم به خدمت برخی روحانیون اختصاص داد و سعی می‌کرد در معیت علما کم‌کم مطالب دینی را فرا بگیرد. این مجالست و مؤانست با روحانیون، کم‌کم اعتقادی را به منبر رفتن و پیش‌نماز شدن سوق می‌دهد.

سال ۱۳۴۵ در سن ۱۷ سالگی ازدواج می‌کند و رسما ساکن تربت می‌شود. وی همچنین در روستای زادگاهش به کشاورزی می‌پردازد، در روستاهای اطراف تربت منبر می‌رود و گاه به عنوان پیش‌نماز فعالیت می‌کند. فعالیت به عنوان مبلغ مذهبی را در سال‌های بعد از انقلاب جدی‌تر ادامه می‌دهد و از طرف سازمان تبلیغات در روستاهای اطراف تربت حیدریه مامور به خدمت می‌شود. او اکنون در سن ۷۳ سالگی همچنان به کشاورزی و تبلیغ علوم دینی مشغول است.

از آقای غلامرضا اعتقادی در مورد گرایشش به شعر سوال می‌کنم. وی می‌گوید: «از جوانی طبع شعر را در خود حس کرده بودم و سعی می‌کردک اشعاری در مدح ائمه بسرایم و بر منبر بخوانم.» سال ۱۳۵۴ اعتقادی روحانی روستای مرغزار می‌شود و با یکی از ساکنان روستای مرغزار به نام آقای کربلایی رجبعلی رجبی که دستی در شعر دارد آشنا می‌شود. بعد از مدتی، از طریق کربلایی رجبعلی رجبی با شاعری ساکن روستای صفی‌آباد به نام حاج حبیب الله جهانشیری آشنا می‌شود که ایشان وی را به شعر و شاعری تشویق می‌کند. همچنین سال‌ها بعد یعنی حدود سال ۱۳۶۷ خدمت یکی از شاعران دولت‌آباد به نام آقای علی اکبر خوشدل که خواهرزاده‌ی شاعر معروف همشهری ذبیح الله صاحبکار است می‌رسد و او نیز در ادامه‌ی این راه بر وی تاثیر می‌گذارد.

غلامرضا اعتقادی

در حدود سال ۱۳۸۰ غلامرضا اعتقادی با انجمن شعر تربت و استاد احمد نجف زاده، سید علی اکبر بهشتی و سید علی اکبر ضیایی که هر سه از شاعران خوش‌نام تربت هستند آشنا می‌شود و سعی می‌کند با راهنمایی‌های ایشان عروض و قافیه و دیگر فنون شعری را فرا بگیرد. این آشنایی منجر به شرکت در جلسات شعر تربت می‌شود و شعر اعتقادی وارد مرحله‌ی جدیدی می‌شود که او با آموزش‌هایی که از اساتید جلسه دریافت می‌کند اندک اندک کم‌اشکال‌تر و روان‌تر شعر می‌سراید. او در این‌باره با خنده می‌گوید: «با معرفی یکی از دوستان که با انجمن شعر و اداره‌ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان آشنا بود، شعری برای شرکت در جشنواره‌ای فرستاده بودم. شب شعر قرار بود در تالار اندیشه برگزار شود و برگزیدگان این جشنواره طبق نظر اساتید انجمن قطب انتخاب می‌شدند. راستش توقع داشتم من هم جزو برگزیده‌ها باشم. وقتی رفتم که پرس و جو کنم که جزو برگزیده‌ها هستم یا نه، گفتند جزو برگزیده‌ها که نیستید، بماند؛ حتی جزو کسانی که در جلسه شعر می‌خوانند هم نخواهید بود. می‌توانید در سالن باشید و به شعرخوانی‌ها گوش دهید. بعد از جلسه از مسئولین برگزاری خواهش کردم که کسی را که شعرها را انتخاب کرده است به من معرفی کنند. خدمت استاد نجف زاده رسیدم و دلایل رد شدن شعرم را پرسیدم. استاد نجف زاده با این که سرش شلوغ بود اندکی راجع به وزن توضیح دادند و گفتند شنبه نیم ساعت زودتر از دیگران به محل انجمن شعر بیا تا راجع به وزن شعر بیشتر برایت توضیح بدهم. شنبه که شد خدمت استاد رفتم. مهر و محبت استاد باعث شد کم‌کم یکی از اعضاء انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه شوم» اعتقادی درباره‌ی استاد نجف زاده به این نکته هم اشاره می‌کند که بعد از آشنا شدن با ایشان دیگر دامن دوست را رها نکردم، سعی می‌کردم پیش از شرکت در جلسه، شعرم را به نظر ایشان برسانم و از راهنمایی و ارشاد ایشان بهره ببرم. استاد نجف زاده هم همیشه با روی باز پذیرایم بودند و با حوصله سوالاتم را جواب می‌دادند.

اعتقادی از شاعران پیشین به حافظ و سعدی علاقه دارد. از شاعران معاصر شعرهای پروین اعتصامی را می‌پسندد و همچنین اشعار استاد علی اکبر ضیایی شاعر همشهری (تربت حیدریه) را دلنشین می‌داند. او در تعریف شعر می‌گوید: «شعر باید همه‌فهم و برای عموم مردم باشد و با هدف نزدیکی به خدا و ائمه‌ی اطهار سروده شود. از یک منظر دیگر شعر باید برانگیزنده‌ی احساسات باشد و در شنونده تاثیر بگذارد.» وی در بیشتر جشنواره‌های مذهبی که تشکیل می‌شود شرکت می‌کند و در این جشنواره‌ها مقام‌هایی را نیز کسب کرده است. از جمله مهم‌ترین مقام‌هایی که کسب کرده است می‌توان به انتخاب شعر او در جشنواره‌ی شهید مدرس که در شهرستان کاشمر برگزار شد اشاره کرد که شعر ارسالی او توانست بین شاعران استان برگزیده شود و از او تقدیر شد.

از قالب‌های شعری، بیشتر شعرهای اعتقادی در قالب مثنوی و غزل است. او شعرهایش را روان، ساده و با صورت‌های خیال حداقلی پیش می‌برد. سبک و سیاق او این‌طور است که یک‌راست و در اولین مصرع سراغ موضوع می‌رود و بعد به شکل‌های مختلف و با مثال‌های مختلف موضوع را بیان می‌کند.

وی در سال ۱۳۹۰ مجموعه‌ی اشعارش را با عنوان «مناقب» در انتشارات رشید در تربت حیدریه چاپ کرد. کتاب مناقب حاصل شعرهای سروده‌شده توسط غلامرضا اعتقادی در فاصله‌ی سال‌های ۸۰ تا ۹۰ است. این شعرها در مناسبت‌های مختلف از جمله اعیاد، تولد پیغمبر و ائمه، وفات معصومین، مناسبت‌های تاریخی مانند پیروزی انقلاب و ...، و شعرهایی که به افراد حقیقی و حقوقی تقدیم شده است سروده شده است. مجموعه‌ی دوم شعر او «تربت پاک» نام داشت که در سال ۱۳۹۷ به کوشش بهمن صباغ زاده در انتشارات افرا به چاپ رسید. تربت پاک هم کتابی‌ست بیشتر مناسبتی که با مدح خدا و پیغمبر و چهارده معصوم شروع می‌شود. آقای غلامرضا اعتقادی کتاب تربت پاک را به استاد احمد نجف زاده تقدیم کرده است چرا که معتقد است هر چه در شاعری آموخته است از ایشان و انجمن شعر قطب یاد گرفته است.

از اعتقادی در مورد شعر امروز سوال می‌کنم. می‌گوید: «من شعرهای بسیار خوبی از دوستان شاعرم می‌شنوم و اعتقاد دارم که در شعر هیچ محدودیتی نیست. من به شعرهای مذهبی و مناسبتی علاقه دارم، یکی عاشقانه می‌گوید، یکی طنز می‌گوید و خلاصه هر شاعری با سلیقه‌ی خودش شعر می‌سراید. ما شاعران در کنار هم می‌توانم ذوق مخاطب را کامل کنیم تا هر کسی با هر سلیقه‌ای بتواند از باغ رنگین شعر گلی بچیند و برود. برای همه‌ی شاعران احترام قائل هستم و به تعبیر خودمانی هر گلی بویی دارد.»

در ادامه نمونه‌هایی از شعرهای غلامرضا اعتقادی را با هم می‌خوانیم.

به مناسبت فرارسیدن ماه محرم:

غزل
آمد کنون محرم و ماه عزا رسید
ماه عزای سید آل عبا رسید
فریاد یا حسین برآمد ز هر دلی
بس ناله‌های زار به عرش خدا رسید
زهرا بود غمین و علی غصه‌دار گشت
گویا هزار غم به دل مصطفی رسید
هر عاشقی که مِهر حسین است در دلش
از مُهر او به گوهر جانش بها رسید
او کشتی نجات و پیامش چراغ راه
دین زنده گشت گرچه به او بس جفا رسید
افسوس هجرتش به دل کعبه ماند و رفت
آب حیات گر به لب کربلا رسید
جان را به کف نهاد و معشوق هدیه کرد
بیمار یار بود و به دردش دوا رسید
آخر ز آتشی که بر آن خیمه‌گه زدند
دودی به چشم جمله‌ی آن اشقیا رسید
گر نوحه‌گر زبان و دل اعتقادی است
«زیرا عزای سید آل عبا رسید»

برای آیت الله مدرس:

مثنوی
می‌درخشد در دیار کاشمر همچون نگین
مرقد پاک مدرس، افتخار علم و دین
گوهری نورانی از دریای علم مصطفی
گشته پنهان زیر خاک از خدعه‌ی اهل جفا
آن‌که در اوج شهادت حرف حق را پاس داشت
گرچه روحی عالی و سرشار از احساس داشت
در بیان وصف او فرمایشی از رهبر است
کو زبانش همچو تیغ ذوالفقار حیدر است
آن‌که با خونش نوشته یادگاری بهر ما
هیچ‌گاه از هم مدان دین و سیاست را جدا
تاب او هرگز نمی‌آورد بر امری چنین
ظالمی حاکم بود بر سرزمین مسلمین
تا شود رفع خطر از گفته‌های آن دلیر
کرد تبعیدش رژیم پهلوی سوی کویر
شد شهید و گشت مدفون سید اهل نظر
افتخار جاودانی در دیار کاشمر
رهبر فرزانه‌ی ما پیرو آن سرور است
گر که ایران از وجودش بر همه دنیا سر است
اعتقادی، از حقیقت لب فروبستن خطاست
حرف حق در هر زبانی همچو گوهر پربهاست

در وصف غیرتمندان هشت سال دفاع مقدس و بسیج:

غزل
هر چه گویم کم بود در وصفِ ایمانِ بسیج
ای خوشا بر همّت نابِ دلیرانِ بسیج
فتح آبادان و خرمشهر و بُستان را ببین
تا شوی آگاه از شور فراوان بسیج
کاخ استکبار ویران گردد از تکبیرشان
پُشت آمریکا شده لرزان ز ایران بسیج
گر تو می‌خواهی بدانی جایگاهِ عاشقان
رو ببین در جبهه‌ها مقداد و سلمان بسیج
نیمه‌شب‌ها همچو مرغِ شب بخوانده تا سحر
می‌بَرَد دل را ز کف آوای قرآن بسیج
نزد ملّت روسپیدند این عزیزان تا ابد
راضی است از جمع‌شان پیر جماران بسیج
در رهِ دینِ خدا غسلِ شهادت کرده‌اند
تا بماند جاودان فتحِ نُمایان بسیج
عشق حق را در حقیقت خود لیاقت لازم است
ره ندارد هر کسی بر عهد و پیمان بسیج
تا نگردی عاشق دیدار رویِ دوست کی
می‌شود آن گلشنت همچون گلستان بسیج؟
رهبر ما بوسه زد بر دست و بر بازوی‌شان
زین سبب بر کف بود دایم سر و جان بسیج
این سخن را پیرشان در جمع‌شان فرموده است
کاش می‌بودم شبی همراه و مهمان بسیج
در پیِ فرمان آقا جان به کف آماده‌اند
پیروانِ رهبرند این تیزبینان بسیج
هر چه گویم ای برادر کم بود در وصف‌شان
سخت باشد وصف صورت‌های خندان بسیج
اعتقادی! نیست حدّت وصفِ مردانِ خدا
هر چه گویی کم بُوَد از دین و ایمان بسیج

برای آقای غلامرضا اعتقادی آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم همواره سالم و دل‌زنده باشد.
منبع این نوشته‌ها مقدمه‌ی کتاب «تربت پاک» و مصاحبه با شاعر در اردیبهشت ۱۴۰۱ است.

#غلامرضا_اعتقادی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

کانال تلگرامی انجمن شعر قطب

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: غلامرضا اعتقادی, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری, تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳ساعت 12:52  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

نقش پای رفتگان؛ نگاهی به زندگی و شعر شادروان خسرو یزدان‌پناه قرائی

خسرو یزدان پناه قرائی

نام و شعرِ شاعران زاوه و تربت حیدریه از دیرباز در تذکره‌های مختلف آمده است و تا عصر قاجاریه که تذکره‌نویسی رواج داشت در هر تذکره‌ای می‌شود نشان شاعران این آب و خاک را جُست. در روزگارِ کتاب‌های چاپی نیز همشهریان و هم‌استانی‌هایی بوده‌اند که کمر همت بسته‌اند و زندگی‌نامه‌ و شعرِ شاعران همشهری را ثبت و ضبط کرده‌اند اما این کتاب‌ها و تذکره‌ها هیچ‌وقت کامل نمی‌شود و همواره شاعرانی را می‌شود پیدا کرد که نام‌شان در تذکره‌ها قید نشده باشد یا اگر نام و شعرشان وجود دارد به اجمال آمده است. در دهه‌ی گذشته من با هر دو عزیز درگذشته مصاحبه‌ی تلفنی انجام دادم و زندگی‌نامه‌ و شعر ایشان را در وبلاگم منتشر کردم و حالا با ویرایشی جدید و اطلاعات تکمیلی بازنشرش می‌دهم.

آن‌چه در ادامه می‌خوانید حاصل مصاحبه‌ی تلفنی با استاد تیمور قهرمان در سال ۱۳۹۵ و مصاحبه‌ی تلفنی و رد و بدل شدن چند ایمیل با استاد خسرو یزدان‌پناه قرایی در سال ۱۳۹۳ است.

خسرو یزدان پناه قرائی

خسرو یزدان‌پناه قرایی مردی بود که می‌توان ایشان را در مهربانی مَثَل آورد. وقتی برای اولین بار با ایشان تلفنی صحبت کردم از نظر جسمانی حال مساعدی نداشتند اما بسیار مهربان و باروحیه صحبت کردند. با صبر و حوصله تماس‌های مرا جواب می‌دادند، سوال‌هایی که با ایمیل برای ایشان فرستادم را نیز پاسخ گفتند و در نهایت نامه‌ای زیبا برایم نوشتند که به لطف آقای مهرداد بنایی‌ و پاک‌نویس‌شده به خط خوش ایشان به دستم رسید. نامه‌ی مهربانانه‌ی استاد یزدان‌پناه قرایی به تاریخ هشتم بهمن‌ماه ۱۳۹۳ شد بنای نوشته‌ای شد که در ادامه می‌خوانید.

خسرو یزدان‌پناه قرایی متولد هفدهم فرودین‌ماه سال ۱۳۱۰ هجری شمسی است و خود در قصیده‌ای این بیت را آورده‌اند: «هزار و سیصد و ده بود سال خورشیدی/ به روز هفدهم از فرودین جمشیدی» اما آن‌چه در شناسنامه‌شان ثبت شده است و به قول خودشان لابد تاریخ ورود کارمند آمار به زادگاه ایشان بوده است ۱۰ آذرماه ۱۳۱۰ است.

زادگاه خسرو یزدان‌پناه قرایی شهرستان رشتخوار است. خانواده‌های قرایی و یزدان‌پناه قرایی در منطقه‌ی تربت چنان شهره‌اند که به معرفی نیاز ندارند.

نام این استاد عزیز به مدد سلیقه‌ی پدربزرگ مادری ایشان و تفال به دیوان خواجه انتخاب شد. زندگی خسرو همان‌وقت به شعر گره خورد که پدربزرگ کودک تازه به دنیا آمده به نیت اسم کودک دست به دیوان خواجه‌ی شیراز برد و این بیت آمد: «سحرم دولت بیدار به بالین آمد/ گفت برخیز که آن خسروِ شیرین آمد».

خسرو تا پانزده شانزده‌سالگی در زادگاه می‌ماند و بعد همراه با پدربزرگ مادری برای اتمام تحصیلات به تربت می‌آید. پدربزرگِ خسرو مردی ادیب و اهل سخن بود که اشعاری بسیار در حافظه داشت و به همین سبب خسرو جوان همواره شعر در زندگی او جریان داشت. از آن گذشته مادر خسرو که در آن زمان تا ششم ابتدایی در مدرسه‌ی فروغ مشهد درس خوانده بود، اشعار لطیفی در گوش پسر می‌خواند که باعث علاقه‌ی بیشتر خسرو به شعر می‌شد.

برای ادامه‌ی تحصیل، استاد قرایی رشته‌ی ادبی را برگزید و بعد از اخذ دیپلم در دانشگاه تهران در رشته‌ی فلسفه و علوم تربیتی با درجه ممتاز شاگرد اول شد. در زمان تحصیل در تهران با این که رشته‌ی «فلسفه‌ی اروپا» می‌خواند اما از شعر و شاعران جدا نشد و در آن سال‌ها غزل‌های شهریار و عماد مونس روز و شب خسرو بود.

در سال‌های بعد آشنایی و رفاقت با شاعران و ادیبان خراسانی مانند عماد، مهدی اخوان ثالث، دکتر شفیعی کدکنی، دکتر کاخکی و همچنین دیگر شاعران و استادان، یزدان‌پناه را بیش از پیش به شعر وابسته و با جریان‌های شعر آن روزگار همراه کرد. شعرهای ایشان در قالب مجموعه‌ی شعر «فرار» در سال ۱۳۳۵ توسط انتشارات علمی در تهران به چاپ رسید.

استاد خسرو یزدان پناه قرایی بعد از اتمام تحصیلات در رشته‌ی «فلسفه‌ی اروپا» بورس تحصیلی در فرانسه را به دست آورد اما به دلایلی نتوانست به اروپا سفر کند. در اوایل دهه‌ی سی خورشیدی به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. چند دهه در دبیرستان البرز و دیگر دبیرستان تهران به تدریس ادبیات مشغول بود تا دهه‌ی شصت که بازنشسته شد.

از استاد خسرو یزدان‌پناه قرایی اشعار چاپ نشده‌ی فراوانی هم به یادگار مانده است که امیدوارم روزی چاپ شود. این مرد مهربان و شاعر خوش‌سخن در سیزدهم فرودین‌ماه ۱۴۰۱ به ملک جاویدان سفر کرد.

غرل

سراغ من گرفتی ای غم از هرجا که درماندی
ندیدی باده‌ام در شیشه، امشب تا سحر ماندی

ازین یاران تو را شاید که قدر دوستی دانم
که بی‌منّت مرا تا از درآید می، به بر ماندی

چه پیش آمد تو را ای پیکِ مینا در بغل پنهان!
که از احوال این پیر پریشان بی‌خبر ماندی؟

دعای باده‌نوشان بود و آهِ دردِ مخموران
که عمری از گزند گزمه‌ی شب بر حذر ماندی

ز دل آتش رود بر سر چو شمعم، داد ازین بیداد!
مرا ای آرزو چون داغ حسرت بر جگر ماندی

مجال یک‌دم آرامش اگر گاهی میسر شد
چو روح مرگ ناپیدا مرا در پشتِ در ماندی

هوای سیر بودت بر سپهر از این سیه‌زندان
دریغا، کز بدِ دوران، دلا، بی بال و پر ماندی

سرابی بود و رویا آنچه دیدم در کویر عمر
هم از اول مرا ای کاش پای از این سفر ماندی

مریدی و مرادی نیست در آیین من، ای پیر!
تو خود را بین که سرگردان میان خیر و شر ماندی

غریو و های‌هوی هستی‌ات سرسام حیرت بود
چنین گر با نگاهی بی‌هدف بر رهگذر ماندی

چه می‌جویی ز دانش راز گیتی را، کزین سودا
به پایان آمدت ایّام و در «بوک» و «مگر» ماندی


پی‌نوشت‌:
عنوان مطلب از بیت زیبای صائب تبریزی است: «نقش پای رفتگان هموار سازد راه را/ مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است»


برچسب‌ها: خسرو یزدان پناه قرایی, بهمن صباغ زاده, شاعران همشهری
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳ساعت 12:17  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

هاشم قهرمان
با تشکر از خانم آزاده قهرمان فرزند مرحوم هاشم قهرمان به خاطر ارسال عکس

هاشم قهرمان

درون خانه‌ی من
دو تا پرنده‌ی کوچک
دو مرغ در قفسند
همیشه بال و پری می‌زنند و تنهایند
همیشه هم‌نفسند

پرنده را گفتم:
بخوان! همیشه بخوان! تا بهار راهی نیست
پرنده دانه‌ی اشکی فشاند و با من گفت:
من از رسیدن فصل بهار محزونم
تو خوب می‌دانی
قفس برای من و ما همیشه زندان است

#هوای_تازه
#هاشم_قهرمان

کانال تلگرامی انجمن شعر قطب

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: هوای تازه, هاشم قهرمان, آزاده قهرمان, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳ساعت 11:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

در صفحه‌ی فرهنگ و هنر شماره‌ی ۱۹۹ پیام ولایت که در ۱ دی ۱۴۰۲ منتشر شده با زندگی و شعر فاضل قاضوی بایگی شاعر دوره‌ی قاجار و پهلوی آشنا خواهید شد.

شاعری از یاد رفته، فاضل قاضوی بایگی

گاهی شاعرها که بعضا شاعران خوبی هم هستند در فراموش‌خانه‌ی دنیا از یاد می‌روند. آدم نمی‌داند باید از روزگار فراموشکار شکایت کند یا از آن شاعر که آثارش را منتشر نکرده است. به قول یکی از شاعران دوره‌ی خراسانی به نام عَمعَق بُخاری «ما را چو روزگار فراموش کرده‌ای/ یارا! شکایت از تو کنم یا ز روزگار؟» به هر حال فراموش شدن شاعران خوب و از میان رفتن اشعارشان مایه‌ی دریغ است. انگار همیشه قرار نیست به فرمایش خواجه‌ی شیراز صدای سخن عشق در این گنبد دوار بماند. در این شماره می‌خواهم راجع به شاعری از یاد رفته بنویسم که امیدوارم با انتشار این مطلب و یادکردِ این شاعر همشهری، کسانی پیدا شوند که اطلاعات بیشتری از او در اختیار داشته باشند و با به اشتراک گذاشتن آن به نحوی شعر و زندگی‌نامه‌ی این شاعر در آینده به تفصیل بیشتری منتشر شود.

فاضل قاضوی

محمدرضا فاضل قاضوی شاعری بود که در انتهای دوره‌ی قاجاریه و ابتدای دوره‌ی پهلوی در تربت حیدریه و مشهد زندگی می‌کرد. فاضل قاضوی اصالتا از بایگ تربت حیدریه بود که در آن روزگار قریه‌ای آباد و مشهور بود و امروزه شهری‌ست که در شمال غربی تربت قرار دارد و ابریشمش چون روزگاران دیرین شهرت دارد.

فاضل قاضوی تقریبا معاصر با شهابی تربتی است که در شماره‌های پیشین به زندگی‌اش پرداخته‌ام. از فاضل قاضوی تنها یک رباعی به نقل قول از پسرش آقای مهندس قاضوی به دست ما رسیده است، آن‌هم به لطف گلشن آزادی شاعر آزاده‌ی تربتی که گوهرشناس بوده و به شنیدن همین یک رباعی به مایه‌ی فاضل در شعر پی برده است و نامش را در کتاب صد سال شعر خراسان آورده است.

شاید ذکرش لازم باشد که همشهری شاعر و روزنامه‌نگار ما، گلشن آزادی می‌خواست شعر شاعران خراسان را از دوران پیش از رودکی سمرقندی و شهیدِ بلخی یعنی از طلیعه‌ی شعر پارسی تا روزگار اکنون در صفحات کتابش ماندگار کند اما عمرش وفا نکرد. یادداشت‌هایی فراهم کرد و سال‌های پایانی عمر عزیز را در این کار گذراند. بعد از مرگ گلشن، مرحوم احمد کمال‌پور شاعر قصیده‌سرای مشهدی توانست شاعران صد سال آخر را در کتابی با نام «صد سال شعر» خراسان چاپ و منتشر کند.

مرحوم گلشن آزادی نقل می‌کند که فاضل در اوایل جوانی از تربت به مشهد رفته است و در مدارس زمان خود به تحصیل فارسی و عربی پرداخته است. همچنین گلشن اشاره کرده است که محمدرضا فاضل قاضوی از نزدیکان نایب‌التولیه‌ی عرب پدر سناتور علی آقا مؤید ثابتی بوده است. مؤید ثابتی که در شعر «مؤید» تخلص می‌کرد هم در بین اهل ادب و هم در بین رجال سیاسی دوران پهلوی از احترام شایانی برخوردار بود.

فاضل قاضوی تا آخر عمر در مشهد زیست و در سال ۱۳۳۰ هجری شمسی در شهر مشهد زندگی را بدرود گفت. به گفته‌ی گلشن آزادی تا پایان عمر نزد خانواده‌ی سناتور مؤید احترام داشت. مردی بود ساده‌زیست و عمری بی‌تکلف زندگی کرد.

این رباعی از محمدرضا فاضل قاضوی به یادگار مانده است:
گویند که مرد را هنر می‌باید
یا نسبتِ عالیِ پدر می‌باید
امروز چنان شده‌ست در نوبت ما
کاین‌ها همه هیچ، سیم و زر می‌باید

در پایان از همشهریان عزیز تقاضا دارم اگر به اطلاعات و اشعاری از این شاعر همشهری یا به افرادی از خانواده‌ی او دسترسی دارند در تکمیل زندگی‌نامه‌ی وی به نویسنده کمک کنند.

بهمن صباغ زاده
دی‌ماه ۱۴۰۲، تربت حیدریه

#با_شاعران_ولایت_زاوه
#فاضل_قاضوی
#بهمن_صباغ_زاده

کانال تلگرامی انجمن شعر و ادب قطب👇

https://t.me/anjomanghotb


برچسب‌ها: فاضل قاضوی, بهمن صباغ زاده, با شاعران ولایت زاوه, پیام ولایت
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲ساعت 10:54  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب قدیمی‌تر