محمود شریفی کدکنی از آن گلهای بیخار روزگار است. چند سال است که به جلسات انجمن قطب رفت و آمد دارد و یکی از شاعران محبوب این انجمن است. تا حالا نشنیدهام که کسی از او کوچکترین گلهای داشته باشد. امیر معزی در غزلی زیبا گفته است: «بشکفت رخم چون گل بیخار ز شادی/ زیرا که گل صحبت او خار ندارد» گل صحبت محمود هم خار ندارد. شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۴ از همصحبتی با این گل بیخار رخ من چون گل شکفته بود. از قبل قرار ملاقات را گذاشته بودیم. بعد از جلسهی انجمن قطب کمی صبر کردیم تا خداحافظیها و عکسهای یادگاری تمام شود و رباط کمی خلوت شد. روی یکی از تختهای چوبی رباط تهمینه نشستیم، من ضبط صوت را روشن کردم و مشغول گپ و گفت شدیم. آنچه در ادامه میخوانید حاصل حدود هشتاد دقیقه گفت و گوی ما در شبی تابستانی و دلپذیر بود.
محمود شریفی هشتم مرداد ۱۳۵۹ در کدکن به دنیا آمد. شهر کَدکَن در ۷۰ کیلومتری شمالغربی شهر تربت حیدریه و ۸۰ کیلومتری جنوب نیشابور واقع است. کدکن چند هزار نفر جمعیت دارد و لهجهی مردم این شهر به نیشابوری نزدیکتر است تا تربتی. این شهر در دامنههای شمالی رشتهکوه کوهسرخ قرار دارد. پدر محمود که اصالتا اهل کوهسرخِ کاشمر است در کدکن به شیخ محمد مشهور بود. شیخ محمد باغدار و کشاورز بود و همچنین مکتبخانهای را اداره میکرد و به کودکان کدکن قرآن میآموخت.
مادرش خانم طیبه حلاج اصالتا یزدی بود و در کار مکتبداری به پدر کمک میکرد. طیبه خانم ساکن کدکن بود که شیخ محمد به جهت دیدار خویشاوندان از کاشمر به کدکن آمد و دلباختهی او شد. بعد از ازدواج هم کدکن ماندند، هرچند چند سالی هم برای زندگی به زادگاه شیخ محمد یعنی روستای تولی در کاشمر رفتند اما باز به کدکن برگشتند و در این شهر زندگی کردند.
محمود سومین پسر خانواده است و به اصطلاح تهتغاری خانه بوده است. او در کودکی آرام و سربهزیر بود هرچند چند خاطرهی شاخص از شیطنتهای کودکیاش هم به یاد دارد. در مورد کودکیاش میگوید: «کودکی شادی داشتم. مادرم مهربان و خوشبرخورد بود و خانهی ما همیشه پر از مهمان بود.» او در کودکی عزیردُردانهی خانه بود و پدر و مادر توجه خاصی به او داشتند. کودکی محمود در کوچهباغهای کدکن به بازی و خوشی گذشت. روزگاری که برای همهی ما مثل ابر بهار میگذرد و خاطراتش تا میانسالی و پیری همراهیمان میکند.
وقتی به هفت سالگی رسید او را به دبستان کدکن فرستادند. محمود بچهی ریزنقشی بود و بسیار وابستهی پدر و مادر. او که فضای مدرسه را دلخواه ندید بعد از چند روز دیگر به مدرسه نرفت و پدر و مادرش هم قانع شدند که تا سال بعد صبر کنند و او را یک سال دیرتر روانهی دبستان کنند. سال بعد یعنی مهرماه ۱۳۶۷ محمود سال تحصیلی را با اشتیاق شروع کرد و خیلی زود جذب کتاب و درس و مدرسه و معلم شد. اولین مدرسهاش مدرسهی شهید جوادی بود که خیلی به خانهی آنها نزدیک بود.
کدکن جمعیتی زیاد داشت و مثل روستاها کلاسهای پنج پایه نداشت بلکه حتی در برخی پایهها دو کلاس داشت. وضعیت درسیاش خوب بود و همیشه جزو شاگردان برتر مدرسه بود. در راهنمایی شهید حسیننیان کدکن هم نمرههای بالایی میگرفت و حسابی درسخوان شده بود. سوم راهنمایی در آزمون مدارس تیزهوشان شرکت کرد و پذیرفته شد. کدکن مدرسهی تیزهوشان یا نمونه دولتی نداشت و او راهی مدرسهی نمونه دولتی ملامظفر گناباد شد. محمود در این مورد میگوید: «بیش از یکی دو ماه در مدرسهی ملامظفر گناباد دوام نیاوردم. به خانواده و محیط کدکن الفت داشتم. آب و هوای خشک گناباد غمزدهام میکرد. در مهرماه طبیعت کدکن هزار جلوه دارد اما گناباد خشک و بیآب و علف بود. تصمیم گرفتم قید مدرسهی نمونه را بزنم و برگردم کدکن.»
یکی دو ماه از سال تحصیلی گذشته بود که محمود شریفی به کدکن برگشت. نمرههایش خوب بود و چون چند نفر از دوستان صمیمیاش که آنها هم وضعیت تحصیلی مشابه محمود را داشتند در دبیرستان شهید میرزایی کدکن رشتهی تجربی را انتخاب کرده بودند. او هم در کنار دوستانش در دبیرستان شهید میرزایی مشغول به خواندن رشتهی تجربی شد.
من که میدانم محمود شریفی فارغالتحصیل زبان و ادبیات فارسی است میپرسم که «پس شد که سر از علوم انسانی درآوردی؟» محمود با خنده میگوید: «با یکی از معلمها حرفم شد. نتیجه این شد که سال اول دبیرستان قید مدرسه را زدم و تنها در امتحانات خرداد شرکت کردم.»
سال بعد محمود رشتهی انسانی را انتخاب کرد. در همین یک سال نظام قدیم هم تبدیل به نظام جدید آموزشی شده بود و محمود یک سال از تحصیل عقب افتاد. به محمود میگویم پس همینقدر تصادفی وارد ادبیات و شعر وارد زندگیات شد؟ میگوید: «نه به همین سادگی، برادرم در همان سال که مدرسه نمیرفتم یک دیوان حافظ به من هدیه داد. او در رشتهی کتابداری در بیرجند درس میخواند. من آن سال وقت اضافه زیاد داشتم و سرم را با خواندن همین کتاب گرم میکردم. سعی میکردم از شعر حافظ سر دربیاورم که کار سادهای نبود. روزی به کتابخانهی کدکن رفته بودم و کتاب «تماشاگه راز» را دیدم که شرح غزلهای حافظ بود. کتاب را امانت گرفتم و همین کتاب کلیدی شد برای ورود به دیوان خواجهی شیراز. سال بعد که میخواستم بین دبیرستان بروم بدم نمیآمد که در رشتهی علوم انسانی گرههای بیشتری از شعر حافظ باز کنم و ذهنم نسبت به شعر حافظ روشنتر شود.»
محمود سه سال در دبیرستان کدکن رشتهی علوم انسانی را خواند. سالی که او دیپلم گرفت اولین دورههای نظام جدید آموزشی فارغالتحصیل شدند و بعد طبق قانون آن دوره گذراندن یک سال پیشدانشگاهی اجباری شد. بعد از پیشدانشگاهی علوم انسانی که در پیشدانشگاهی شفیعی کدکنی گذشت، محمود در کنکور شرکت کرد و رتبهی ۱۴۷ کنکور ادبیات و علوم انسانی را در سال ۱۳۷۹ کسب کرد. برادرش در این سالها معلم شده بود و محمود هم به شعر و ادبیات بیش از پیش علاقهمند شده بود. این دو گزینه در کنار هم باعث شد که محمود برای شغل آینده به دبیری ادبیات فکر کند و مرکز تربیت معلم شهید بهشتی مشهد را انتخاب کند.
اولین دورهی او در تربیت معلم یک دورهی دو ساله با مدرک فوق دیپلم بود که از سال ۱۳۸۹ تا سال ۱۳۸۱ طول کشید. درسهای دورهی تربیت معلم دشواری خاصی نداشت و او خیلی راحت این دو سال را بهترین نمرهها پشت سر گذاشت و مهر ۱۳۸۱ برای تدریس به کدکن برگشت. اولین محل خدمت آقای شریفی روستای حصار یزدان و نوزه در جلگهی رخ بود. این روستاها فاصلهی زیادی تا کدکن نداشت اما آقای شریفی تصمیم گرفت در روستای محل خدمتش بماند. او در این مورد میگوید: «دشت زیبایی بود. غروبهای خیرهکنندهای داشت و من هم شوق و ذوقی برای تدریس داشتم. کودکان معصوم و دوستداشتنی این دو روستا اولین دانشآموزان من بودند و خاطرههایی بسیار خوب از آن روزها دارم.»
در همین سال آقای شریفی در آزمون کارشناسی ادبیات شرکت میکند و در دانشگاه دولتی حکیم سبزواری پذیرفته میشود. او در همان سال مامور به تحصیل شده و برای ادامه تحصیل عازم سبزوار میشود. شریفی سال ۱۳۸۵ از دانشگاه حکیم سبزواری فارغالتحصیل شده و با مدرک لیسانس ادبیات به کدکن برمیگردد. او در توضیح این مقطع از زندگیاش میگوید: «قصدم دبیری ادبیات فارسی بود اما در آن سال در کدکن معلم ادبیات فارسی زیاد بود و من به ناچار مدیریت یک مدرسه را در روستای رقیچه از توابع کدکن پذیرفتم. سال بعد هم معاون هنرستان شدم و چند سال پستهای مختلف را تجربه کردم اما تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. سال بعد سرپرست خوابگاه هنرستان بودم که در کارشناسی ارشاد دانشگاه حکیم سبزواری پذیرفته شدم.»
او توانست بدون مرخصی و ماموریت با رفت و آمد هم به کار ادامه بدهد و هم تحصیل کند. سال ۱۳۹۰ از پایاننامه کارشناسی ارشد خود در مورد لهجهی کدکن دفاع کرد و فارغالتحصیل شد. پایاننامهی او به نحوهی صرف فعلها و دیگر جزئیات زبان در لهجهی کدکن اختصاص داشت. امیدوارم پایاننامهی دوران دانشجویی این شاعر خوب همشهری به زودی منتشر شود؛ شک ندارم که خواندنی و جذاب خواهد بود.
سال ۱۳۹۰ پس از نه سال کار در آموزش و پرورش کدکن بالاخره آقای محمود شریفی کدکنی توانست برای تدریس وارد کلاس ادبیات شود. از آن سال شریفی به تدریس ادبیات مشغول است و دانشآموزان زیادی به شنیدن شعر از زبان او دلباختهی ادبیات شدهاند.
شریفی در سال ۱۳۸۵ ازدواج کرد و دو دختر به نامهای شقایق و بهار دارد. او اکنون با خانوادهاش در تربت حیدریه زندگی میکند اما همچنان دلباختهی زادگاه است. با شاعران کدکن ارتباط گرمی دارد و سعی میکند با برنامههایی منظم شاعران این شهرستان را دور هم جمع کند.
از شریفی میپرسم غیر از هدیه گرفتن دیوان حافظ در سال اول دبیرستان گرایش شما به ادبیات دلایل دیگری هم داشت؟ میگوید: «مادرم زن مذهبیای بود و خیلی شعر حفظ بود. ترکیب مذهبی بودن و شعر زیاد در حافظه داشتن او را به سمت اشعار مناجاتگونه برده بود. او از خواجه عبدالله انصاری، ابوسعید ابوالخیر، شیخ عطار و دیگر عارفان و شاعران ابیاتی در حافظه داشت که بعد از نماز به شیرینی هر چه تمام میخواند. پررنگترین دلیل علاقهی من به ادبیات را باید در روزهای کودکیام و مناجاتهای مادرم جستجو کرد. دیگر دلیل علاقهام به ادبیات، آقای سید محمد عبدالهیان دبیر دورهی دبیرستانم بود.»
میپرسم اولین شعرت را کی گفتی؟ در پاسخم میگوید: «در دورهی تربیت معلم استادی داشتم به اسم آقای علی اکبر شعبانی که شاعر بود و کتابی هم چاپ کرده بود. او گاه در کلاس از اشعار خودش میخواند که غالبا در قالب نیمایی سروده شده بودند. چون درسهای تئوری ادبیات را خوانده بودم سر ذوق آمدم که من هم چیزی بنویسم. شعری در قالب نیمایی گفتم و به استاد شعبانی نشان دادم. مرا توصیه به خواندن و نوشتن بیشتر کرد. مدتی گذشت و من هم در وزن تبحر بیشتری پیدا کرده بودم یک غزل با وزن مفاعیلن گفتم. آن نیمایی را که نمیتوانم شعر به حساب بیاورم اما شاید همین غزل ناپخته را بتوانم اولین شعرم بنامم.»
شعر به صورت خط در میان در زندگی محمود شریفی کدکنی جریان داشت. گاهی که موضوع مناسبی به ذهنش میآمد شعر میگفت و گاهی نه، به کلی شعر را کنار میگذاشت. شاید بشود گفت سالی یکی دو شعر بیشتر نمیسرود و انگیزهی چندانی در سرودن شعر نداشت. در سال ۱۳۹۵ او و دوستانش که دبیران ادبیات بودند تصمیم گرفتند انجمن شعری به نام «انجمن شعر فرهنگیان» در کدکن راهاندازی کنند و به همین بهانه به طور منظم دور هم جمع شوند. این انجمن هم یک تشکل صنفی بود و هم یک انجمن ادبی. معمولا در هر جلسه هر کدام از دبیران که طبع و ذوقی داشت آخرین سرودهی خود را برای دیگران میخواند. انجمن شعر فرهنگیان کدکن باعث شد محمود شریفی بیش از پیش به شعر بپردازد و شعرهای بیشتری بگوید.
آقای شریفی که در این سالها ساکن تربت حیدریه شده بود با انجمن شعر و ادب قطب آشنا شد و به جمع شاعران تربت حیدریه راه یافت. او خود در این مورد میگوید: «از حدود سال ۱۳۹۰ که ساکن تربت حیدریه شدم اسم انجمن شعر قطب به گوشم خورده بود اما خود را از نظر شعری در حدی نمیدیدم که بخواهم شعرم را پیش شاعران تربت حیدریه عرضه کنم. یکی دو بار دل به دریا زدم و سعی کردم انجمن را پیدا کنم اما موفق نبودم تا اینکه در سال ۱۳۹۸ در جستجویی اینترنتی به وبلاگ سیاهمشق و گزارشهای انجمن شعر و ادب قطب رسیدم و تصمیم گرفتم در جلسات انجمن قطب شرکت کنم.»
آن زمان جلسات انجمن شعر و ادب قطب در موزهی مشاهیر در باغملی تشکیل میشد. چون انجمن قطب آرشیو منظمی دارد میتوان به دقت گفت که اولین حضور آقای شریفی در انجمن قطب برمیگردد به تاریخ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ که در جمع شاعران تربت حیدریه حضور پیدا کرد و شعر طنز خواند با این مطلع: «ثروتم را پسرم از تو که بهتر بخورد/ نگذاری ز درختت احدی بر بخورد»
شریفی از اولین جلسهای که در انجمن قطب حضور پیدا کرد مورد توجه قرار گرفت و خیلی زود با شاعران همشهری همراه شد. تشویق شاعران همشهری و نقدهای ایشان باعث شد شعر برای آقای شریفی جدیتر شود. او سعی کرد نقدهایی را که میشنود به کار ببندد و روز به روز در شعر تربت حیدریه بیشتر بالید و تبدیل شد به یکی از چهرههای شعر تربت حیدریه.
آقای شریفی غیر از شاعری، در کارهای جمعی انجمن هم چهرهای درخشان بود و مهربانی و صفایش باعث شد که در حلقهی شاعران تربت حیدریه به گرمی پذیرفته شود و امروز او را باید از شاعران عالی انجمن شعر و ادب قطب دانست.
محمود شریفی بعد از چند سال حضور در انجمن قطب در سال ۱۴۰۳ تصمیم گرفت با همراهی چند تن از شاعران کدکن جلسات انجمن شعر فرهنگیان را گسترش دهد و این جلسات ادبی را در کدکن عمومی کند. آنها نام این انجمن ادبی را به افتخار دانشمند فاضل و شاعر نامآشنای کدکن «انجمن شفیعی کدکنی» گذاشتند. انجمن شفیعی کدکنی حاصل عشق محمود شریفی به کدکن، عشق او به ادبیات و عشق او به دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی بود. او و دوستانش خیلی زود توانستند علاقهمندان شعر و ادب را در این شهرستان جذب کنند و با برنامهریزی و تشکیل جلسات منظم بین دانشآموزان و شاعران کدکن استعدادیابی کنند.
از شریفی میپرسم از شاعران تاریخ ادبیات کدام یک را میپسندی؟ میگوید «شاعر شمارهی یک برای من در تاریخ ادبیات فارسی همواره حافظ شیرازی است. حافظ سرشار از تکنیکهای شعری است و افزون بر این رندی او باعث شده است که هر کس از ظن خود با او همراه شود.» غیر از خواجهی شیراز، آقای شریفی با شعر سعدی و مولانا هم انس و الفتی دارد و از بین شاعران معاصر هم ارادتی خاص به دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی و مهدی اخوان ثالث دارد.
شریفی معتقد است که در شعرش در ابتدا تحت تاثیر شفیعی کدکنی بوده است و بعد از آن شاعران انجمن قطب را در سبک شاعریاش پررنگ میبیند. او میگوید «آشنایی چهره به چهره با شاعران تاثیری زیاد بر من گذاشت و از هر کدام چیزی آموختم. مثلا آوردن لهجه به شعر یکی از تاثیرهای جدی انجمن قطب بر من بود. وقتی میدیدم شعر لهجهای در انجمن پایگاه و جایگاهی بلند دارد من هم ترغیب شد در این حیطه طبعآزمایی کنم و کمکم وارد این حوزه هم شدم.»
از او میپرسم اگر از تعریفهای کلاسیک شعر بگذریم به عنوان محمود شریفی کدکنی چه تعریفی از شعر داری؟ شریفی پس از مکثی نسبتا طولانی میگوید «من به تعریف دکتر شفیعی نمیتوانم چیزی اضافه کنم. دکتر شفیعی معتقد است شعر گره خوردگی عاطفه و تخیل است که در زبانی آهنگین شکل گرفته است.» میخندم و میگویم «نمیتوانی فرار کنی باید به برداشت خودت از شعر هم اشاره کنی.» او میگوید عاطفه را خیلی تاثیرگذار میدانم و به طور کلی آوردن تصویر بر شعریت شعر میافزاید. مخصوصا تصویرهایی که از طبیعت یا از زندگی مردم بیاید بر صمیمت و دلپذیری شعر اضافه میکند.
بیشتر شعرهای آقای شریفی در قالبهای غزل و چهارپاره شکل گرفته است. از رابطهاش با شعر معاصر از او میپرسم و او در جواب من میگوید: «اگر منصف باشم باید بگویم من دلی در گرو شعر کهن دارم. شعر امروز را دوست دارم اما در مقابل آن تاریخ درخشان ادب پارسی دست شعر معاصر را نسبتا خالی میدانم.» او معتقد است شعر امروز مثل هر چیز دیگری دچار ابتذال شده است. خیلی از چیزها در جهان معاصر از هویت خالی شده است و به یک نام خالی بدل شده است. شریفی اعتقاد دارد خیلی از جریانهای شعر امروز به آینده راه پیدا نخواهند کرد و فراموش خواهند شد. او میگوید: «نمیشود با مانیفست دادن برای شعر نسخه پیچید. شعری که قبولِ مردم را نداشته باشد در حلقههای روشنفکری باقی میماند و در فضای جامعه طنینانداز نخواهد شد.»
من سعی میکنم در خلال این مصاحبهها از نگاه شاعر به شعر به طور کلی و جزئی جویا شوم و معتقدم بیان این نکتهها در مصاحبه باعث میشود خوانندگان بهتر شاعر با مورد نظر آشنا شوند. از محمود شریفی عزیز میپرسم «شعر چه نقشی در زندگی بشر امروز میتواند داشته باشد؟» محمود که انگار از قبل به این موضوع فکر کرده است با نقل قولی از شوپنهاور شروع میکند که گفته است زندگی رنج است. او میگوید: «جریان اصلی زندگی رنجآور است. خوشیها و شادیها نمیتوانند این رنج عظیم را از بین ببرند اما هنر میتواند مرهم بزرگی بر این رنج باشد. شعر میتواند سبب کاهش رنج بشر باشد. ما در سایهسار ادبیات تا حدی از رنج بزرگ زندگی رها میشویم. بخشی از این کاهش رنج شامل همهی مخاطبان شعر میشود و بخشی مختص خودِ شاعر است که با تولید اثر و خلق هنر در جهان ذهنی خود پیش میرود و سلوکی را تجربه میکند.»
شریفی به شعر متعهد چندان باور ندارد اما معتقد است شاعر ناخودآگاه تحت ثاثیر اجتماع است و اگر صادقانه با شعر برخورد کند شعرش هم آیینهی روح خودش و هم آیینهی روح اجتماعش خواهد بود. این شعر صادقانه میتواند ازلی ابدی باشد چون روح بشر و روح اجتماع نسل به نسل به هم شبیه است و همین است راز ماندگاری شاعران درجه یک تاریخ ادبیات که نه زمان میشناسند و مکان. شعر اگر متعهد به یک جریان خاص باشد محکوم به فراموشی است. ممکن است در دورهای گل کند و بر صدر بنشیند اما در طول زمان فراموش خواهد شد.
محمود شریفی چندان علاقهای به شرکت در جشنوارههای شعر ندارد. میگوید «به ندرت پیش آمده که در جشنوارهای شرکت کنم. مثلا سال ۱۳۹۸ در جشنوارهی ملی «نگاهی به طنز معاصر» در فومن جزو برگزیدگان بودم. یا در جشنوارهی شعر زعفران که به صورت ملی در تربت حیدریه برگزار شد شرکت کردم. اما در مجموع اهل شرکت در جشنوارههای ادبی نیستم.»
محمود شریفی کدکنی کتاب چاپشدهای در زمینهی شعر ندارد و تنها اثر چاپ شدهی او یک داستان با عنوان «بادبور» است که سال ۱۴۰۰ در انتشارات عطران در تهران چاپ شد. او میگوید «وقتی به چاپ مجموعهی شعر فکر میکنم دچار کمالگرایی میشوم و با خود میگویم این همه شاعران بهتر از من هستند و شعرهای بهتر میگویند که هنوز مجموعه چاپ نکردهاند و خودم را در این صف عقبتر میبرم.» مقالهای هم از آقای شریفی وجود دارد که در مورد لهجهی کدکن است و از پایاننامهی کارشناسی ارشد این شاعر همشهری استخراج شده است.
به بخش هر چه میخواهد دل تنگت بگو میرسید و محمود شریفی میگوید: «یادم میآید زمانی از تربت حیدریه گریزان بودم. به خاطر شرایط زندگی ناچار بودم در تربت حیدریه منزل داشته باشم اما تا فرصتی پیدا میکردم به کدکن میرفتم. امروز میتوانم بگویم تربت حیدریه را دوست دارم و دلیل این تغییر نگرش انجمنهای ادبی تربت حیدریه است. تربت علیرغم همهی ناکامیاش در پیشرفت در زمینههای مختلف از نظر فرهنگی شهر پیشرفتهای است. حال خوبی که از انجمن مثنوی خوانی، انجمن قطب، انجمن شاهنامه و دیگر انجمنهای ادبی تربت حیدریه پیدا میکنم بسیار برایم ارزش دارد. با اینکه رشتهام ادبیات بوده از این انجمنها بسیار آموختهام و همیشه این جلسات برایم نکتههای تازه داشته است.»
شریفی در پایان اضافه میکند: «به عنوان شاعر نباید سطح خودمان را بالاتر از دیگران بدانیم و اختلاف سلیقهها نباید باعث جدایی ما از هم شود. به رغم همهی اختلافهایی که شاعران ممکن است با هم داشته باشند یک علاقهی مشترک به شعر دارند و از شعر لذت میبرند. وقتی به بررسی علل لذت بردنمان از ادبیات بپردازیم نقد ادبی شکل میگیرد. با هم بودنِ سلیقههای مختلف ادبی در کنار هم میتوانند شاعران نسل بعدی را بهتر پرورش دهد.»
محمود شریفی در قالبهای مختلف شعری و در گونههای مختلف ادبی کار کرده است. به نظر من در هر زمینه زبانش متفاوت است و در هر موضوعی که وارد میشود سعی میکند اصول حاکم بر آن گونه را رعایت کند. شعرش روان است اما به ندرت گرههایی در زبان دارد که نشان میدهد تمرکزش را روی محتوای شعر میگذارد تا فرم. در چهارپارههایش زبانی صمیمی و امروزی به چشم میخورد که از ویژگیهای شعر امروز است. در ادامه چند شعر از اشعار این شاعر همشهری را با هم میخوانیم.
خونِ شب میدود به رگهایم
چشمهایم دو جغد بیآزار
گم شدم در دهان تاریکی
میزند نبض ساعت دیوار
ساعت از نیمهشب گذشته و باز
گُر گرفتم میان منقل شب
قلب من میزند به طبل جنون
جان رسیده به آستانهی لب
بر دهل مشت، مشت میکوبم
مست و دیوانهوار و ناهنجار
در هجوم پلشت شکلکها
چندش خندههای ناخروار
در هیاهوی فتنه میرقصم
سر من از تنم جدا مانده
سوختم در حریق ثانیهها
مشت خاکسترم به جا مانده
خلقتی موذیانه در راه است
مغزها از جبین زده بیرون
دست مرموز و خوفناکی پست
امشب از آستین زده بیرون
شاخ زشتی به بینیام جوشید
کل این شهر مثل من شدهاند
صبح یک روز گاوپیشانی
مردم شهر کرگدن شدهاند
جای سرو و صنوبر و سبزه
از زمین موش و مار میروید
از ردِ بوسهی کدامین دیو
از تن شهر، دار میروید؟
دارم از درد و زخم میپیچم
مثل ماری به زیر تیغهی بیل
زندگی بر سرم شده آوار
مثل موری به پای لشکر فیل
گُر گرفتم میان منقل شب
اخگری در تنور تاب و تبم
گاه پیغمبری اولوالعزمم
گاه تَبَّت یَدا اَبولَهبم
عقربه همچو عقربی زخمی
ذهن من مثل گربهای ولگرد
خسته از این زبالهگردیها
خسته از این تعفن نامرد
یک به یک میشمارم این شبها
زخمهایی که از خودم خوردم
دیگر از دیگران چه جای گِلِه
من که با ضربت خودم مُردم
کل تاریخ را ورق زدهام
مثل شبروزهای سخت بشر
آه از آنچه گذشت بر سر ما
بازی مرگ و تاج و تخت بشر
در دهان شگفت تاریکی
چشمهایم دو جغد شببیدار
خسته از این تراکم تاریک
میزند نبض ساعت دیوار
ناگهان میشود نگاهم محو
ناگهان محو میشود همهچیز
عشق و افسانه خوشه میبندد
ناگهان از تو میشوم لبریز
دست در دست ماه میخوانم
خوشه خوشه ستاره میچینم
باز هم مثل کودکیهایم
گر چه بیدار، خواب میبینم
حافظ از راه می رسد سرمست
«حال دل با تو گفتنم هوس است»
من هوسباز نیستم اما
«با تو تا روز خُفتنم هوس است»
زندگی در زمین تمام شده
ما دوتا ماندهایم و این دنیا
دست هم را دوباره میگیریم
با همان عشق آدم و حوا
ای خوشا باز هم برهنه شدن
شاد و آزاد در زمین خدا
بار دیگر چو لحظههای هبوط
هیچ قیدی ندارد این دنیا
شیطنتهای چشم تو ساده
من دوباره فریب خواهم خورد
راه و بیراه بوسه خواهم چید
از نگاه تو سیب خواهم خورد
آخرین لحظههای عمر زمین
ما همینجا بهشت میسازیم
از ازل تا ابد در این لحظه
ما فقط دل به عشق میبازیم
محو دریا و این شکوه افق
غرقه در ساحلِ تماشاییم
آخرین نغمههای ناب زمین
آخرین بوسههای دنیاییم...
با مویههای این دل از موی نازکتر چه باید کرد
با آرزوهایی که بر دستم شده پرپر چه باید کرد؟!
با یادگاریها که در پستویِ صَدتو خاک خواهد خورد
با خاطرات مرده در آغوش این دفتر، چه باید کرد؟!
میخواهم از دیوار هم پنهان کنم اندوههایم را
با اشکهای منتظر، آماده، پشت در چه باید کرد؟!
کالای احساس مرا دنیا پشیزی برنمیدارد
با تیزبازیهای این دلال بازیگر چه باید کرد؟!
هر چند جانبخشی، گوارایی، لطیفی چشمهی عشقم!
با شورهزار این کویر پست پهناور، چه باید کرد؟!
با دره مرداری که رودرروی من با قهر میخندد
با اینهمه پلهای ویران پشت سر؛ دیگر چه باید کرد؟!
گفتم سیاوش میشوم بر قلب آتش میزنم ای وای
با آتش پنهان شده در زیر خاکستر چه باید کرد؟!
افتاده آب از آسیاب شعرهایم؛ ذوق و احساسم
با چشمههای خشک؛ با این چشمهای تر چه باید کرد؟!
دیروز مادر بود و یک پرچین گل و ریحان و سرسبزی
امروز با این شمعدانیهای بی مادر چه باید کرد؟!
با یک زمین حرفی که در دل مُرد بستم کوله خود را
با زخمهای زنده تا بیداری محشر چه باید کرد؟!
آری فریب چشمهایش را نباید خورد، میدانم
با این دل احساسی تنهای خوشباور چه باید کرد؟!
تو که انگشت اتهامت رو
یک گلوله به سمت من کردی
تو که امشب دلت رو انگاری
با دو دست خودت کفن کردی...
تو به چشمای من شدی مشکوک
من به لبخند تو شدم مظنون
آخرش مارو میکُشه این شک
ما به دستای هم میشیم مدفون
زخم خوردی تو از همه، آره
از همه آدمای دور و بَِرت
اولین تیر رو به قلب تو زد
اون که بُردیش زیرِ بال و پَرِت
یا بِکِش ماشه رو تمومش کن
یا بُکُش حس انتقامت رو
یا به من اعتماد کن امشب
یا بگو آخرین کلامت رو
ما دیگه مهرههای سوختهایم
شهر ما بردهی هوسهاشه
این دوئل دیگه رو به پایانه
عشقمون آخرین نفسهاشه
روی اون شاخههای خشکیده
پشت اون چهرههای سنگیِ سرد
لاشهخورها هنوز منتظرن
شاید امشب بمیره این شبگرد
زوزههای غریب گرگی پیر
خون شَتَکخورده رو در و دیوار
پنجههای زمخت نامردو
یک نفس از گلوی من بردار
شهر ما رفت بار دیگه به خواب
چشمِ روباهِ توطئه بیدار
خندههات میکنه حکایت باز
از فریب خزندهای اینبار
آدمکهای در نقاب فرو
تو خداوند این دغلسازی
من شدم بار دیگه قربانی
تو شدی مافیای این بازی...
از بس زدهام بال بر این سقف قفس
افتادهام از بال و پر و پا و نفس
آزادی و پرواز هوس بود هوس
لطفی کن و ای مرگ به فریادم رس
گفته بودم دست میگیرم،
دوست میدارم، نشد...
گفته بودم مهر میپاشم،
عشق میکارم، نشد...
زندگی ما را چنان در خود شکست
فرصت یک «دوستت دارم» نشد...
فریاد میزدم که مگر گوش ها کر است؟!
گفتی نه جان من همه دروازه و در است
مزد آن گرفته است که کاری نکرده است
نابرده رنج گنج برادر، میسر است
امروز دایههای وطن با حضور قلب
بردند بچه را و فقط جای او تر است
یک جدول از حروف الفبا به پیش ما
گویند حرف اول دزدان کشور است
دم را گره بزن به دم دُمکلفتها
هر کس که اینچنین نکند سخت ابتر است
گفتم که ما سهام عدالت گرفتهایم
گفتی عدالت است که برگ چغندر است
گفتم فرار مغز جوانان مصیبتی است
گفتا زبان و پاچه بخور پاچه بهتر است
خودرو اگر گران شده و پا نمیدهد
دیگر چه غم، که شهر پر از قاطر و خر است
دستم به ران و سینهات نرسد مرغ نازنین
عشقم به بال و گردن تو معتبرتر است
روباه اگر که مرغ بدزد در این زمان
جرمش از اختلاس بزرگان گرانتر است
دیگر زمان لیلی و مجنون گذشته است
لیلای دلربای من آن برهی نر است
هر چند سهم ما شده باران خاک و گِل
هم سهم کافران همه باران جرجر است؟
ما رهبران عصر جدید جهان شدیم
کوری که خود عصاکش یک کور دیگر است
این شهر جای چهچهِ بلبل دگر نشد
از بس که گوشها همه دنبال عرعر است
دیگر زمان قدرت بازو گذشته است
قدرت در این زمانه فصیح و سخنور است
بازیچههای سادهی دلواژهها شدیم
کفتار تا الف بنهد عین کفتر است
بازار عقل و دانش و ایمان کساد شد
دیگر خدا و عشق چو کبریت احمر است
از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است
این سرزمین قباله ی ژنهای برتر است
دوبیتی به لهجهی کدکن
خِبَر دایَن به باغا که «تِوَر» رف
دُهول بِزْنِن که ظالم بِـْخِبَر رف
صدای ارّهبِرقی تا بِلَن رف
دِرِختاما هَمَه دِستَهی تِوَر رف
آخرین خاطرهام از آواز
به آخرین خاطرهام از آزادی بر میگردد
روزی که من و قناریام
تصنیفی را
در ماهور
میخواندیم
بر چارچوب دریچهای که
به آزادترین باغ جهان باز میشد
از پشت میلههای منجمد زمستان
بهار مدتهاست
نگاهِ خشکِ یخزدهاش را
به آواز این قناری مرده در من دوخته است
عنکبوت در گلویم لانه بسته
کبوتر تخم گذاشته
و پیامبری که رسالتش را فراموش کرده...
برای پدرم
خورشید و داس و گندم و دستان پینهبست
مژگان خوشهها به خوشآمد خوشآمدست
در خوشههای چشم تو ای چشمه سار مهر
لبخند مهربان خدا دانه بستهاست
بذر امید کاشتهای
آرام و بی گلایه ز دیها گذشتهای
یک فصل آرزو
یک فصل انتظار
چون چشمه در تلاش و تکاپو و جست وجو
اینک به چشمهای تو بایست خو گرفت
دلهای تنگ پنجرهها «بیتپش» شده است
با دستهای پاک تو باید «وضو» گرفت
برای مادر
باغ پاییز شدی برگ بهارانت کو؟
پیر و رنجور شدی، آن لب خندانت گو؟
آن فرتبافی و گلدوزی و چادر شب تو
آن همه ذوق و هنرهای فراوانت کو؟
ای تو لالایی شبهای هراسانگیزم
نغمههایت چه شد و طبع غزلخوانت کو؟
بر لبت زمزمهی شعر و دوبیتی و دعا،
آن مناجات سحرگاهی و قرآنت کو؟
چه شد آن باغچه که دست تو را میبوسید
بر سر سفره ما سبزی ریحانت کو؟
زندگی، سینی چای و گل لبخند تو بود
خسته از زندگیام سینی و قندانت کو؟
عطر و بوی خوش آن نان تنوری دم صبح
جنب و جوش سحر و عطر خوش نانت کو؟
گل نیلوفر و ختمی، سیب و آلوی حیاط
آب و جاروی سحر، رونق بُستانت کو؟
خانهی ساده ما غلغلهی مهمان بود
آن هیاهو چه شد و خانهی مهمانت کو
خط به خط چهرهی تو راوی نسلیست صبور
صبر یعقوب چه شد؟ یوسف چشمانت کو؟
قصهها، خاطرهها، زمزمهها داشت لبت،
گویش کدکن و فرهنگ خراسانت کو؟
دوست عزیزم آقای محمود شریفی شاعر بسیار خوبیست و از آن مهمتر انسان خوبی است. امیدوارم مجموعهی شعر این شاعر همشهری منتشر شود و ما با شعر او بیشتر آشنا شویم. هر گوشهی خراسان مهدِ شعر و ادب است و امیدوارم انجمن شعر شفیعی کدکنی در کدکن با کمک آقای شریفی و دوستانش بتواند روز به روز موفقتر از قبل شود و نام «انجمن شفیعی کدکنی» در کنار نام این شهر زیبا و نام استاد شفیعی همواره برقرار و بردوام بماند.
بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۷/۰۵ تربت حیدریه
عکس از احسان محسن زاده، انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۲/۰۷/۱۵ در کتابخانهی شهید بهشتی
عکس از انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۰۱ در کتابخانهی شهید بهشتی
عکسهایی از انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۲/۰۲/۰۹ در اقامتگاه بومگردی تهمینه
عکس از جلسهی انجمن قطب تربت حیدریه به تاریخ شنبه ۱۴۰۴/۰۴/۲۸ در اقامتگاه بومگردی تهمینه
محمود شریفی کدکنی
محمود شریفی کدکنی در انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه
بهمن صباغ زاده در انجمن قطب تربت حیدریه
برچسبها: محمود شریفی کدکنی, شاعران تربت حیدریه, تربت حیدریه, بهمن صباغ زاده