سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر


زهرا آرین نژاد
عنوان

فراهم می‌کند با مَقدمش خوشحالی ما را

کسی که خوب می‌داند پریشان‌حالی ما را

کسی می‌آید از شرقی‌ترین سمت غزل‌خوانی

به هم می‌ریزد این اندیشه‌ی پوشالی ما را

کسی که با دو دست مهربان خویش خواهد شست

تهِ آن کوچه‌ی بن‌بست بداقبالی ما را

کسی که با دو دست مهربانش جمع خواهد کرد

شبی از کوچه‌های درد، دارِ قالی ما را

و بعد از این همه پاییزهای سرد و طولانی

شکوفا می‌کند این جمعه‌های خالی ما را

#زهرا_آرین_نژاد

#هوای_تازه

#شعر_مهدوی

#پیام_ولایت

کانال شاعران انجمن ستاره قطب👇

https://t.me/anjomanghotb

عکس از آرشیو انجمن شعر و ادب قطب به تاریخ شنبه ۱۴۰۰/۱۲/۰۶


برچسب‌ها: زهرا آرین نژاد, زینب ناصری, بهمن صباغ زاده, شعر آیینی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲ساعت 16:42  توسط زینب ناصری  | 

ا#بهمن_صباغ_زاده#محمد_ابراهیم_اکبرزاده

پی‌نوشت: با تشکر از دوست خوبم آقای رضا وفاپور که عکس را ویرایش کرده است.

برای این شماره به دیدار یکی از موسپیدهای شعر تربت حیدریه رفتم. غروب روز دوشنبه بیستم تیرماه در دکانی کوچک در محله‌ی مظفریه‌ی تربت حیدریه به گپ و گفت با آقای محمدابراهیم اکبرزاده نشستم و آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل این گفتگوی دوستانه است.

بعضی از آدم‌ها در همان نگاه اول با دیگران متفاوتند و تفاوت‌شان به چشم می‌آید. آقای اکبرزاده با ظاهر جدی، لحن محکم و لهجه‌ی تربتی‌اش در اولین برخورد به مخاطبش می‌فهماند که برای خراسان و فرهنگ شفاهی‌اش احترام خاصی قائل است. او مردی باهوش، سخن‌سنج و خوش‌حافظه است. اشاراتی که در سخن به شعر حکیم طوس دارد و واژگان پارسی‌ای که به کار می‌برد همه از دلبستگی آقای اکبرزاده به شاهنامه‌ی فردوسی حکایت می‌کند.

محمد ابراهیم اکبرزاده که در شعر (چوپان) یا (چَپّو) تخلص می‌کند در حوالی نوروز به دنیا آمد. او در ۲۵ اسفندماه سال ۱۳۲۴ در روستای کاظم‌آباد رشتخوار چشم به جهان گشود. پدرش احمد و مادرش فاطمه نام داشتند. روستای کاظم‌آباد یا ریون به رغم کوچکی از روستاهای تاریخی و کهن دیار رشتخوار است. آقای اکبرزاده قلعه‌ی قدیمی ریون را با ۹ برج به خاطر می‌آورد که دورتادور روستا کشیده شده بود و آثار دیوارها و برج‌هایش در زمان کودکی او برجای بوده است. پدرش احمد اکبرزاده از دامداران بزرگ ناحیه‌ی رشتخوار بود و به واسطه‌ی شغل پدر سال‌های کودکی و نوجوانی و جوانی محمدابراهیم با چوپانی و دامداری گره خورد.

از آقای اکبرزاده راجع به درس و مدرسه می‌پرسم. می‌گوید:( در مجموع مدرسه رفتنِ من یک روز بود.)

و در ادامه اضافه می‌کند:(پدرم زمین‌هایی در چند روستا در مه‌ولات اجاره کرده بود. در آن منطقه روستای دوغ‌آباد مدرسه داشت. هفت ساله که بودم پدرم به سفارش مادرم مرا روانه‌ی مدرسه کرد. روز چهارشنبه‌ای به عنوان اولین روز مدرسه قرار شد به دانش‌آموزان دبستان دوغ‌آباد بپیوندم. مدرسه برایم غریب بود، در ذهن کودکانه‌ام نیمکت‌های چوبی شبیه آخور بره‌ها بود و مدرسه شبیه بود به یک آغال بزرگ. تا حالا این همه بچه را یک‌جا ندیده بودم. از بخت من همان‌روز مدرسه بی‌معلم بود. معلم رفته بود به تربت حیدریه که برای بچه‌ها کتاب بیاورد. دانش‌آموزان چند کلمه‌ای که بلد بودند را به دستور مبصر کلاس پای تخته نوشتند و من هم یاد گرفتم.)

با خنده می‌افزاید: (تمام تحصیلات رسمی من همان یک روز است.)

پدر آقای اکبرزاده از اهالی روستا می‌شنود که بچه‌ها باید شش هفت سال درس بخوانند تا تصدیق ششم دریافت کنند و درس خواندن، بچه‌ها را زرد و زار می‌کند. همین می‌شود که به محمد ابراهیم می‌گوید همین یک روز که رفتی بس است و آرزوی مدرسه در دل محمدابراهیم می‌ماند. در مورد آقای اکبرزاده مدرسه نرفتن به بی‌سوادی منجر نمی‌شود. او با همان یک روز مدرسه‌ی بی‌معلم یاد می‌گیرد که خط چیست و سعی می‌کند از هر کس حرفی از حروف الفبا را بیاموزد. کم‌کم یاد می‌گیرد چطور این حروف را به هم وصل کند و بخواند و بنویسد.

آقای اکبرزاده می‌گوید: (در روستای فلج مه‌ولات ملایی بود که مکتب‌خانه‌ای داشت و به بچه‌ها درس می‌داد. هم‌بازی‌های من بیشتر شاگرد مکتب‌خانه بودند و من سعی می‌کردم هر وقت فرصتی باشد از ایشان راجع به الفبا و حروف سوال کردم. معمولا چوبی در دست داشتم و همان‌طور که مراقب گوسفندان بودم، روی خاک حروف الفبا را می‌نوشتم و سعی می‌کردم کلمه بسازم. بعدها یک کتاب پیدا کردم به نام (انشاء جدید) و این کتاب را در توبره‌ام همیشه همراه داشتم. سعی می‌کردم کلمات را از روی آن بخوانم و بنویسم. کم‌کم خط را شناختم و خواندن و نوشتن آموختم.)

محمد ابراهیم اکبرزاده در ۱۸ سالگی با دختر دایی‌اش ازدواج می‌کند و همراه خانواده‌ی پدر به رشتخوار برمی‌گردد. بعد از چند سالی به ناچار به خدمت اجباری تن می‌دهد و در کرمان و خراسان خدمت می‌کند. بعد از سربازی به پیشنهاد آقای احمد هاشمی که یکی از دوستان پدرش و مردی فهمیده و کاردان بود در تربت حیدریه ماند. در همان زمان سربازی همسر و فرزندانش را به تربت حیدریه آورده بود و خانه‌ای در قندشتن اجاره کرده بود. آقای هاشمی به اکبرزاده می‌گوید استفاده از اتوموبیل روزبه‌روز دارد بیشتر رایج می‌شود و شهر تربت حیدریه مغازه‌ی تعویض روغن ندارد. او خود پیشقدم می‌شود و برای محمدابراهیم جوان مغازه‌ای در خیابان فردوسی باز می‌کند.

از دهه‌ی چهل آقای محمدابراهیم اکبرزاده ساکن مظفریه‌ی تربت حیدریه می‌شود که در آن زمان روستا بود و حالا یکی از محلات تربت حیدریه است. مغازه‌ی تعویض روغن را تا دهه‌ی هشتاد اداره می‌کند و بیست و پنج سال رئیس صنف تعویض‌روغن‌ و لاستیک‌فروش‌های تربت حیدریه بوده است. مدتی هم به عنوان کارشناس تجربی با شرکت نفت تربت حیدریه همکاری کرده است. او در سال‌های اخیر مالک و فروشنده‌ی مغازه‌ای در مظفریه است و به پرستاری از همسرش مشغول است. حاصل زندگی محمدابراهیم اکبرزاده و همسر گرامی‌شان دو دختر و چهار پسر، هفده نوه و هفت نبیره است.

از آقای اکبرزاده می‌پرسم از کی فهمیدید می‌توانید شعر بگویید و اولین جرقه‌های شعر از چه زمان در زندگی شما خورد؟

ایشان می‌گویند: (از همان بچگی دوست داشتم که به صحبت پیرها گوش بدهم و پیرهای روستا هم به من چیزی یاد می‌دادند و وقتی من برای ایشان بازگو می‌کردم لذت می‌بردند. طبع شعر از همان سال‌های کودکی به سراغم آمد. چیزهایی قافیه‌دار و کم و بیش موزون می‌ساختم. مثلا سگ گله را با چند مصرع مقفی معرفی می‌کردم و برای بچه‌ها می‌خواندم. یا برای بچه‌ها چیزهایی سر هم می‌کردم و آن‌ها خوش‌شان می‌آمد.)

آقای اکبرزاده از کودکی استعداد سرودن داشت و گه‌گاه اشعاری به مناسبت‌های مختلف می‌سرود و در دفترش یادداشت می‌کرد بی‌آن‌که این اشعار جایی خوانده شود یا منتشر شود. سال‌های اول انقلاب شعری به مناسبت روز سیزده آبان می‌سراید و آن را برای یکی از مشتری‌هایش که معلم بود می‌خواند. معلم عزیز ما، آقای رضا ایزدی که شعر نظرش را جلب کرده، مسئله را به آموزش و پرورش انتقال می‌دهد. در نهایت تصمیم بر این می‌شود که از آقای محمدابراهیم اکبرزاده دعوت کنند تا این شعر را در روز دانش‌آموز در استادیوم تختی جلو جمعیت بخواند.

وقتی آقای اکبرزاده شعر را در روز دانش‌آموز اجرا می‌کند یکی از شنوندگان استاد محمد رشید است. استاد رشید بعد از جلسه به آقای اکبرزاده می‌گوید شما شعر را بسیار خوب اجرا می‌کنید اما شعرتان را می‌توانید بسیار بیش از این تقویت کنید. استاد رشید همان‌جا از آقای اکبرزاده دعوت می‌کند که شب بعد در شب شعری که به مناسبت میلاد حضرت محمد ص در تربت حیدریه تشکیل می‌شود شرکت کند. آقای اکبرزاده همان‌شب شعری برای میلاد پیغمبر سروده و فردا با دست پر راهی جمع شاعران تربت حیدریه می‌شود. شب شعر میلاد پیامبر در آن‌سال در باغملی تربت حیدریه برگزار شد و جمعیت فراوانی از این شب شعر استقبال کرده بودند. در آن جلسه آقای اکبرزاده شعر می‌خواند و شعر شاعران تربت حیدریه را می‌شنود و می‌شود یکی از اعضای انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه.

آقای اکبرزاده در این خصوص می‌گوید: (یادم است که تمام باغملی را از جلو ساختمان شهرداری تا نزدیک حوض صندلی چیده بودند و تعداد زیادی از مردم حضور داشتند. مجری یکی یکی شاعران را می‌خواند و ایشان می‌رفتند پشت تریبون و شعر می‌خوانند. من حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و دنبال راه فراری می‌گشتم که نام مرا خواندند. رفتم شعرم را خواندم. بعد از شعرخوانی دعوتم کردند که در ردیف جلو بنشینم و من کنار پیرمرد مهربانی نشستم که آن‌زمان نمی‌شناختمش و بعد فهمیدم ایشان استاد احمد نجف زاده هستند.

استاد نجف زاده سر پیش آوردند و آرام پرسیدند: (شعری که خواندید در چه قالبی بود؟)

من با تعجب گفتم: (مگر شعر هم قالب دارد؟)

استاد گفتند:

(بله. شما شناختی از قالب‌های شعری ندارید؟)

گفتم: (من از قالب‌ها، فقط قالب خشت‌زنی را می‌شناسم.)

استاد خندیدند و این مکالمه‌ی کوتاه آغاز دوستی من با استاد نجف زاده و شاعران همشهری بود)

از جناب اکبرزاده از مشوقانش در راه شاعری می‌پرسم و ایشان می‌فرمایند: (به طور کلی شاعران تربت حیدریه مشوق من بودند، از هر کدام چیزی آموختم و همه به من لطف داشتند اما اگر به طور اختصاصی بخواهم بگویم باید از استاد محمد رشید و استاد احمد نجف زاده نام ببرم که به مهربانی و لطف همیشه تشویقم کردند و به من انگیزه‌ی سرودن دادند.)

از آقای اکبرزاده راجع به زمینه‌ی مطالعاتش در ادبیات می‌پرسم.

می‌گوید: (به طور کلی به شاعران تاریخ ادبیات فارسی علاقه دارم. حافظ، سعدی، مولانا و فردوسی از شاعران مورد علاقه‌ام هستند و هر کدام را به شکلی دوست دارم. راستش از شعر نو نتوانسته‌ام سر دربیاورم و تنها این بخش از ادبیات را نمی‌پسندم اما شعر شاعران پیشین را بسیار دوست دارم و می‌خوانم.)

می‌پرسم کدام شاعران بر شما تاثیر بیشتری داشته‌اند و آیا اساسا از دیگر شاعران تاثیر پذیرفته‌اید؟

ایشان می‌گویند: (من از شعر شاعران که هیچ، از صدای باد هم تاثیر می‌گیرم. از کودکی عاشق طبیعت بودم. یکی از لذت‌های من تماشای صبح است. بارها و بارها پیش از طلوع خورشید به استقبالش رفته‌ام و رنگ‌های طلوع را به اشتیاق به تماشا نشسته‌ام. صدای بره‌ها و میش‌ها وقتی که یکدیگر را صدا می‌زنند برای من شعر محض است. رقص شاخه‌های درختان در نسیم صبحدم را نمی‌شود دید و تاثیر نگرفت. به نظر من طبیعت بهترین معلم شاعران می‌تواند باشد.)

شعر از نظر محمدابراهیم اکبرزاده همین کلام عادی مردم کوچه و بازار است که شاعران آن را می‌آرایند و به زیبایی در معرض دیدن و شنیدن مردم قرار می‌دهند.

او می‌گوید:(شاعران تنها آرایشگران کلام هستند، آفرینندگان کلام مردم هستند.)

آقای اکبرزاده بیشتر شعرهایش در قالب غزل می‌ریزد. گاهی مثنوی‌ها یا غزل‌هایی هم به گویش محلی می‌سراید و همین‌طور شعر طنز هم در دفتر شعر او جایگاه ویژه‌ای دارد. حتی منظومه‌ی مشهور سمندرخان به نوعی با آقای اکبرزاده ربط و نسبت پیدا می‌کند.

ایشان در این مورد می‌گویند: (سمندرخان مرد بزرگی بود در منطقه‌ی کِیبَر. تعدادی تفنگچی دور و برش بودند. چند زن داشت و خانِ آن منطقه بود. در زمان کودکی من یعنی دهه‌ی سی مردی پنجاه شصت ساله بود، با بزرگان حشر و نشر داشت و خدم و حشم فراوان داشتند. من در سال‌های دهه‌ی هفتاد مثنوی‌ای ساختم حدود شصت- هفتاد بیت که البته اشکالات فراوان داشت و برای شاعران انجمن قطب خواندم. بعدها همین ابیات دستمایه‌ای سرودن منظومه‌های سمندرخان آقای علی اکبر عباسی و آقای اسفندیار جهانشیری شد که بین اهل ادب و مردم شعردوست تربت حیدریه شناخته شده هستند.)

نظر آقای اکبرزاده را راجع به شعر امروز می‌پرسم.

ایشان می‌گویند: (من مطالعه‌ای را در انجمن‌ها شنیده‌ام اگر شعر امروز بدانم، باید بگویم که طبع و ذهن من با شعر کهن خو گرفته است و هنوز نتوانسته‌ام شعر امروز را به خوبی درک کنم.)

می‌پرسم شعر چه جایگاهی در زندگی بشر امروز دارد و چنین پاسخ می‌شنوم: (شعر در سرشت مردم شرق است. نه تنها ایران، که شرق دور هم چنین است. زندگی مردم شرقی با شعر گره خورده است. ممکن است حکام در دوره‌ای بیایند و شعر خاصی را تقویت یا تضعیف کنند اما باز آب به جو برمی‌گردد و شعر جایگاه خودش را پیدا می‌کند. شعر تراوش شعور انسان‌های اندیشمند است.)

در پایان از آقای اکبرزاده خواهش می‌کنم که اگر نکته‌ای می‌خواهند به این مصاحبه اضافه کنند، بفرمایند.

ایشان با فروتنی می‌گویند: ( من در شعر کاری نکرده‌ام و چیزی برای ارائه ندارم. تخلصم را (چوپان) گذاشته‌ام و هنوز همان چوپان کوچک هستم که مثل دوره‌ی کودکی در دشت و صحرا می‌گردم و از طبیعت زیبا لذت می‌برم. در انتخاب این تخلص عمدی در کار من بوده است. زندگی چوپان با طبیعت گره خورده است و این رفاقت با طبیعت، طبع او را هموار و روان بار می‌آورد.)

شعر آقای اکبرزاده روان و ساده است. او به مضامین عرفانی علاقه‌ای خاص دارد و معشوق در غزل‌هایش بین زمین و آسمان در رفت و آمد است. در مورد شعر گویشی ایشان باید گفت که شعر تربتی آقای محمدابراهیم اکبرزاده رنگ و بویی خاص دارد. شعر محلی به طور کلی در تربت حیدریه پرطرفدار است و آقای اکبرزاده از پیشکسوتان شعر گویشی تربت حیدریه است. شعر محلی او اصیل، روان و دل‌نشین است. صورت‌های خیال شعر محلی او برخاسته از دل فرهنگ روستایی است و او در شعر محلی بی هیچ تکلفی زبان‌آوری می‌کند. محمدابراهیم اکبرزاده در شعر محلی بی‌شک یکی از شاعران خوب خراسان است. هرچند او مجموعه‌ی شعر مستقلی چاپ نکرده است اما در کتاب پژوهشی استاد رشید راجع به فرهنگ شفاهی تربت حیدریه با عنوان (فرهنگ عامه تربت حیدریه) تعدادی از شعرهای محلی آقای اکبرزاده چاپ شده است.

در ادامه نمونه‌هایی از شعر آقای محمدابراهیم اکبرزاده را با هم می‌خوانیم:

بتا باده‌ی دل‌گشایی عطا کن
به نای روانم نوایی عطا کن
میی ده ز جودم که سوزد وجودم
وز آن می به جانم جلایی عطا کن
سر خُم گشا، خم به ابرو میفکن
به دُردی به دردم دوایی عطا کن
به گاهِ پگاهی نگاهی بفرما
شمیم خوش جان‌فزایی عطا کن
ز صهبای عشقت به چشم دل من
فروغی ببخشا، ضیایی عطا کن
از این غمزده رفع غم کن به غمزه
به بیمار عشقت شفایی عطا کن
ز چاهم برون آر و جاهم ببخشا
به گرد ره خود بهایی عطا کردن
به چوپان که طوفان به دل دارد از غم
بتا باده‌ی دل‌گشایی عطا کن

ای مُهر غمت بر دل، وی مهر تو در جانم
بنما رخ و جان بستان ای دلبر جانانم
من شور دگر دادم، در سینه شرر دارم
هم شعله به سر دارم، چون شمع فروزانم
نی غصه‌ی نان دارم، نی در پی دینارم
من طالب دیدارم ای یوسف کنعانم
پاکیزه‌روانی تو، آرامش جانی تو
سلطان جهانی تو، من بنده‌ی فرمانم
تو لولو لالایی، تو گوهر یکتایی
سرو چمن‌آرایی، من مرغ غزل‌خوانم
گه تندر غرانم، گه آتش سوزانم
گه واله و حیرانم، سرگشته چو چوپانم

قَتُم از عشقِ دلبر عِینِ دوکَه
دِ مونِ سینَه دل بَلِّ چُغوکَه
غمِش همچو دِ چَشم مُو مِچِغَّه
که دردِش بِدتر از صد چِرخِروکَه
نِماشُم تا سحر اِقذِر مِگِریُم
که مُردُم پِندِرَن اُو۪شُرشُروکَه
چُنو وَل‌وَل مِنَه دل از غمِ او
که شَعلِش تا کِلَفچ و کِرکِنوکَه
مِنَه قُدقُد شُو۪ و روز ای دلِ مُو
مَگِر ای بی‌نِوا مرغِ کُروکَه
بِرَش پَرپَر مِنَه صُحب و نِماشُم
مِگی بُلوَْیَه‌یه یا شُو۪پِروکَه
دلِ مُو صد کِرَت لِخشی، نِفَهمی
که راهِ عَـْشِقی لِخشِندِنوکَه
چُنو اَرمونِ بوساش کِردَه پیرُم
که نِه بُقّ و نِه دِندو، نِه اَروکَه
مُو وِر مُختینِ او یَگ‌بَن مِنَـْلُم
خیال کِردَه که چَپّو کِلِّه‌پوکَه

اِمشُو۪ دِ کِلَّه‌م اُفتیَه از عشق یَگ شورِ دِگِه‌یْ
یَگ‌بَن دِ پیشونِ دلُم وِر سَر میَه نورِ دِگِه‌یْ
مطرب بِنا کُ هِیّ و هو، آواز داوودی بُخو
چون‌که دِ کِلَّه‌م نَـْگِمو واز اُفتیَه شورِ دِگِه‌یْ
بِنچی دو سه فِریاد کُ، یَگ‌دَم دلِ مُر شاد کُ
بُقّ و گُلوتِر باد کُ، با ساز و شِیفورِ دِگِه‌یْ
ساقی! تِقارِر پور کُ، پور از اُو۪ انگور کُ
دِرد و فِراقِر دور کُ با اُو۪ انگورِ دِگِه‌یْ
اِی ساقیِ خوش چَرخ و تُو۪، کِردی تو هوشِ مُر چَپُو۪
زودِ بِتِه یَگ هوشِ اُو۪ تا پَر زِنُم جورِ دِگِه‌یْ
اُو۪های عَنّابی بِتِه، از خُمبِ اربابی بِتِه
بی رسم و آدابی بِتِه یَگ کَـْسِه‌ی پورِ دِگِه‌یْ
اوّل دِماغُم چاق کُ، مست و خوش و قبراق کُ
او دَم دُرُشم و داغ کُ با شعلَه و نورِ دِگِه‌یْ
جِکّیدُم از هر خِیْل و کم، جِکّیدَه از مُو رنج و غم
زوتَر بُکُ عِیشِر عَلَم با تار و تِمبورِ دِگِه‌یْ
عالَم به دُو۪رُم چِرخِیَه، خورشید وِر مُو تُو۪یَه
دلبر به مُو چِشمَک زیَه، با دَأب و دِستورِ دِگِه‌یْ
اِمشُو۪ خِدِیْ او رِقصِیُم، وِر آسمونا پِرّیُم
نَـْدیدِنی خِیلِ دیُم با چَشمِ پورنورِ دِگِه‌یْ
اِن‌دُو۪ دِگَه مِستی مُنُم، ترک سر و هستی مُنُم
دَم گِردَنِش دستی مُنُم اَمبا به مِنظورِ دِگِه‌یْ
چَپّونِ خُـْب و فَهمیَه اِمبار وِر او دَر زیَه
چون‌که دِ کِلَّه‌ش اُفتیَه از عشق یَگ شورِ دِگِه‌یْ

برای دوست خوبم آقای محمدابراهیم اکبرزاده آرزوی موفقیت دارم. امیدوارم حال همسرشان به زودی خوب شود و در کنار خانواده‌ی بزرگ‌شان زندگی سرشار از سلامت و سعادت را از سر بگیرند.

تیرماه ۱۴۰۰ بهمن صباغ زاده- تربت حیدریه
#محمد_ابراهیم_اکبرزاده
#بهمن_صباغ_زاده

#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

#معین_جلالی

هوای تازه

معین جلالی

نسیمت می‌وزد هرجا
الا ای کشتزار خوشه‌های نازک گندم
الا ای سرو سرسبز کنار رودبار هرچه آزادی
و یا شادی
نسیمت هرکجا -چون گیسویت آزاد-
درون گوش هر گل نغمهٔ امید می‌خواند
تو ای سایه‌فکن، سرو کنار جاده‌های دور
چرایی سبز هر‌لحظه؟
منَت سوگند افکندم
ولیکن تو
چرایی سبز هرلحظه؟
تو دور از خلوت مهمانی جنگل
و دور از دامن گستردهٔ کهسار
کجا شب خواهی آرامید با این وحشت و تنهایی و افکار؟

تو جاویدی
به‌سان رد پای دوره‌های دیرپای دورِ اشکانی و ساسانی
درون تیسفونِ دل
-پس از اعصار طولانی-
یگانه قامت برپا و برجایی
تو ای دخت هنوزم خنده‌ات در گوش...
تو ای آزرمگینِ خفته در شب‌های بیداری
سکوتت در دل و ضربان به پاسَش هردمی آرام می‌خوابد
نفس برکش، فروغ دیده‌های صبح پاییزی
که هم‌چون شمع بسپارم
به بویت جانِ سوزانم...

#معین_جلالی
#هوای_تازه
#پیام_ولایت

پی‌نوشت: عکس از آرشیو انجمن قطب انتخاب شده است.

https://t.me/anjomanghotb

کانال رسمی انجمن شاعران ستاره قطب تربت حیدریه


برچسب‌ها: بهمن صباغ زاده, زینب ناصری, محمد ابراهیم اکبر زاده, معین جلالی
+ نوشته شده در  جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱ساعت 11:2  توسط زینب ناصری  |