سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر


صدای خانم بهنام مثل گوینده‌های رادیوست. شبیه گوینده‌های قدیمی که صدایشان روی موج‌های AM سفر می‌کرد و به ساحل گوش شنوندگان می‌رسید. اولین جلسه‌ای که وارد انجمن قطب شد من مجری بودم اسمش را پرسیدم و برای شعرخوانی دعوتش کردم. آن زمان معمولا هر هفته از یکی از دوستان شاعرم خواهش می‌کردم که هفته‌ی بعد مجری باشند. خانم بهنام آن‌قدر تاثیرگذار شعر خواند که آخر جلسه از خانم بهنام خواهش کردم هفته‌ی بعد مجری جلسه باشد. اجرای جلسه‌ی بعد به قدری خوب از کار درآمد که از استاد نجف زاده اجازه گرفتم تا مسئولیت اجرا را در انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه کلا به خانم بهنام بسپاریم و خانم بهنام مجری همیشگی انجمن قطب شد.

شنبه چهارم مردادماه ۱۴۰۴ بعد از جلسه‌ی انجمن قطب فرصتی پیش آمد تا با خانم بهنام به گپ و گفت بنشینم و آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک گفتگوی یک ساعته در حیاط باصفای اقامتگاه بومگردی تهمینه در تربت حیدریه است.

مریم بهنام زاده در ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۴ در محله‌ی مظفریه‌ی تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش محمدعلی بهنام زاده معمار بود. خانه‌ی آن‌ها نزدیک بیمارستان شیر و خورشید بود که بعد از انقلاب به بیمارستان نهم دی تغییر نام داد و پدربزرگ و مادربزرگش هر دو کارمند بیمارستان بودند. محمدعلی بهنام زاده شاعر نبود اما صدایی خوش داشت و شعرهای بسیاری در مدح ائمه‌ی اطهار در ذهن داشت. در زمان کودکی مریم، پدرش را در تربت حیدریه به عنوان مداح می‌شناختند. مادرش فاطمه نراقی زنی خانه‌دار بود که هم و غمش تربیت فرزندان بود.

مریم که فرزند دوم یک خانواده‌ی هشت نفره بود در کودکی دختر مظلوم و خجالتی بود که بیشتر وقتش در خانه می‌گذشت. وقتی شش ساله شد او را به کودکستان شکوفه‌های انقلاب در خیابان پروین فرستادند. یک سال حضور در کودکستان باعث شد کمی اجتماعی‌تر شود و برای ورود به مدرسه آماده شود. حضور در کودکستان تاثیر خودش را گذاشت و توانست مریم را از خانه بیرون بکشد. آن زمان کوچه جای امنی بود برای بازی بچه‌ها بود. او همراه دیگر بچه‌های محله‌ی مظفریه (چهارراه بیمارستان) خاطرات خوشی از بازی‌های ساده و گرم دهه‌ی شصت دارند. عصرهای بهار و تابستان معمولا مادرها جلوی یکی از خانه‌ها فرش می‌انداختند، می‌نشستند به سبزی پاک کردن و صحبت کردن و بچه‌ها در فاصله‌ای کم مشغول بازی می‌شدند.

اولین مدرسه‌ی مریم دبستان سیزده ‌آبان بود که در خیابان پروین بود و فاصله‌ی کمی تا چهارراه بیمارستان داشت. اولین درسی که توجه او را در مدرسه جلب کرد انشاء بود. او هنوز با حسرت از انشاهای دبستان یاد می‌کند که ساعتی بود برای پرواز خیال به جاهای دوردست. خانم بهنام اعتراف می‌کند که در مشق نوشتن بسیار کند بوده و با بازیگوشی کلی از وقت مادر را می‌گرفته تا دو خط مشق بنویسد اما املاهای پرغلط را در انشاهای روان جبران می‌کرده است.

مدرسه‌ی راهنمایی لاله‌های انقلاب در مرحله‌ی بعد میزبان مریم بهنام زاده شد. این مدرسه هم در خیابان لشکری قرار داشت بعد از انقلاب به خیابان پروین اعتصامی تغییر نام داد. سه سال راهنمایی به سرعت سپری شد و مریم بهنام زاده که سری به ریاضی و علوم نداشت در هدایت تحصیلی رشته‌ی علوم انسانی را انتخاب کرد. آن زمان سال اول دبیرستان عمومی بود. هرچند رشته‌ی تحصیلی در دوران راهنمایی انتخاب می‌شد اما می‌توانستی کلاس اول دبیرستان را در هر مدرسه‌ای دوست داشتی درس بخوانی. نزدیک‌ترین و معتبرترین مدرسه دبیرستان پروین بود که در چهارراه فرهنگ قرار داشت و خانم بهنام سال ۱۳۷۰ برای گذراندن اولین سال دبیرستان در این مدرسه ثبت نام کرد. دبیرستان پروین قدیمی‌ترین دبیرستان دخترانه تربت حیدریه است که در سال ۱۳۱۷ تاسیس شده است.

دهه‌ی شصت مدرسه‌ی پروین رشته‌ی علوم انسانی نداشت. مریم بهنام زاده و چند دوست همکلاسی که رشته‌ی انسانی را انتخاب کرده بودند از سال دوم برای ادامه‌ی تحصیل عازم هنرستان زینب شدند که چند کلاس اضافی داشت و از آن کلاس‌ها برای آموزش دانش‌آموزان علوم انسانی استفاده می‌کردند. درس‌های علوم انسانی به ذائقه‌ی مریم خوش می‌آمد و همین باعث شده بود کم‌کم درسخوان‌تر شود.


مریم بهنام زاده سال ۱۳۷۴ توانست در رشته‌ی علوم انسانی دیپلم بگیرد و در کنکور همان سال شرکت کرد و در رشته‌ی ادبیات دانشگاه پیام نور تربت حیدریه پذیرفته شد. در دوران دانشجویی علاوه بر درس خواندن اهل فعالیت‌های دانشجویی هم بود. در کتابخانه‌ی دانشگاه پیام نور تربت حیدریه کتابدار شد و بخشی از کارهای امور فرهنگی دانشگاه را نیز به عهده گرفت. بهنام می‌گوید: «خیلی درس خواندن برایم اولویت نداشت. رشته‌ی ادبیات را دوست داشتم اما آدمی نبودم که بنشینم پای درس‌های دانشگاه. پنجاه درصد اگر درس‌های دانشگاه را می‌خواندم پنجاه درصد دیگر را برای خودم مطالعه می‌کردم. کتابخانه‌ی دانشگاه فرصت خوبی برای کتاب خواندن و انس با کتاب بود.» همین درس خواندن و مطالعه‌ی آزاد پنجاه پنجاه باعث شد که خانم بهنام دوره‌ی لیسانس را شش سال کش بدهد و در سال ۱۳۸۰ لیسانس ادبیات گرفت.

مهرماه ۱۳۸۰ با آقای مهدی عابدی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر به نام‌های مبینا و نیما است. خانم بهنام می‌گوید: «دوست داشتم در رشته‌ی ادبیات ادامه تحصیل بدهم، شغلی در زمینه‌های فرهنگی داشته باشم اما کارهای خانه و بزرگ کردن بچه‌ها همه‌ی وقتم را به خود اختصاص داد. مثلا به عنوان معلم نهضت سواد آموزی قبول شدم اما به دلیل مشغله نتوانستم ادامه بدهم.» خوشبختانه کم‌کم اینترنت به کمکش ‌آمد و یکی از فعالیت‌های او در تمام سال‌هایی که وظیفه‌ی سنگین مادری را به عهده داشت وبلاگ‌نویسی بود. در دهه‌ی هشتاد وبلاگ‌نویسی رواج و رونقی داشت و او از طریق اینترنت سعی می‌کرد اطلاعاتش را به روز نگه دارد و با اهل قلم ارتباط داشته باشد.

یکی از کارهای جدی خانم بهنام پرداختن به انجمن شعر تربت حیدریه است. او در سال‌هایی که به انجمن پیوسته است با قبول نقش و فعالیت توانسته کمک فراوانی به انجمن کند و شاعران بیشتری را در این شهر به شعر علاقه‌مند کند. او هر جلسه ضمن اجرا از جلسه عکاسی می‌کند، کلیپ‌های تصویری می‌سازد و در فضای مجازی منتشر می‌کند و باعث می‌شود انجمن شعر بهتر دیده شود و جوان‌های شاعر و علاقه‌مند به شعر جذب انجمن شوند.

از دیگر کارهای مریم بهنام برگزاری نشست کتابخوان است که در کنار آقای مهدی غضنفری کتابدار باسواد همشهری سعی می‌کند ماهی یکی دو بار کتاب‌خوان‌های تربت حیدریه را دور هم جمع کند و کتاب‌هایی را که خوانده‌اند با هم به اشتراک بگذارند. او همچنین آدمی فعال و باانرژی در ورزش است و سعی می‌کند برنامه‌های منظم کوهنوردی برای شاعران و اهل قلم تدارک ببیند. خانم بهنام همراه آقای مهدی نجفی دوست خوش‌ذوق همشهری که مدیر باشگاه کوهنوردی نیکان است هر هفته برنامه‌های کوهنوردی و طبیعت‌گردی برگزار می‌کنند که معمولا دوستان شاعر همشهری در آن شرکت می‌کنند.

از خانم بهنام می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردید و ایشان می‌گویند: «من هم مثل خیلی‌ها از همان دوران نوجوانی دفتری داشتم که شعرهای زیبا را در آن می‌نوشتم. گاهی هم خودم چیزهایی سر هم می‌کردم که نمی‌دانستم شعر است یا نه. وقتی وبلاگ‌نویسی می‌کردم بیشترین تعاملم با وبلاگ‌های ادبی بود. کم‌کم ارتباط با شاعران مختلف که خیلی از آن‌ها منتقدان خوبی بودند باعث شد نوشته‌هایم سر و شکل شعر پیدا کند. فکر می‌کنم ابتدای دهه‌ی نود بود که شعرهایم در وبلاگ «نیلوفر مریم» و سایت شعر نو و بعد فیس‌بوک منتشر می‌کردم.»

در این بخش، مصاحبه‌مان به سمت بازگو کردن حال و هوای وبلاگ‌نویسی می‌رود و من ناگهان یادم می‌آید که وبلاگ «نیلوفر مریم» را می‌شناختم و سال‌ها پیش از این‌که خانم بهنام را ببینم با ایشان مکاتبه داشتم. ظرف چند دقیقه کلی دوست و آشنای مشترک به یادمان می‌آید که آن‌زمان در فضای وبلاگ‌نویسی فعال بودند و امروز از نام‌آشنایان شعر خراسان و کشور هستند. وبلاگ نیلوفر مریم وبلاگ پرمخاطبی بود که خانم بهنام شعرهایش را در آن منتشر می‌کرد.


آشنایی خانم بهنام با انجمن شعر قطب تربت حیدریه را مدیون کتابخانه‌ی شهید بهشتی هستیم. انجمن قطب که حدود پنجاه سال است در تربت حیدریه تشکل می‌شود از سال ۱۳۹۸ در شش‌ماهه‌ی دوم سال جلساتش را کتابخانه‌ی شهید بهشتی برگزار می‌کند. خانم بهنام درباره‌ی آشنایی‌اش با انجمن قطب می‌گوید: «مثل همیشه برای کتاب گرفتن به کتابخانه‌ی شهید بهشتی رفته بودم. آقای غضنفری همشهری کتابدار که می‌دید من به کتاب‌های شعر علاقه دارم روزی به من گفت. شما چرا در نشست‌های شاعران شرکت نمی‌کنید؟ من با تعجب پرسیدم مگر شاعران نشست دارند؟ و آقای غضنفری شماره تلفن شما را داد و انجمن شعر را معرفی کرد و شنبه‌ی بعدی من به جمع شاعران انجمن قطب اضافه شدم.»

از خانم بهنام از مشوقانش در راه شعر سوال می‌کنم و او ابتدا از علی ابراهیمی شاعر ساری یاد می‌کند و می‌گوید: «استاد ابراهیمی وقت زیادی برای شعر من گذاشت. از طریق فضای مجازی در ارتباط بودیم و من همیشه ابتدا شعرهایم را برای ایشان ارسال می‌کردم و اولین نقد و نظرها را از جانب ایشان دریافت می‌کردم.» همچنین از شاعر همشهری آقای حمیدرضا شهیدی نام می‌برد که علاوه بر شعر کلاسیک به شعر سپید علاقه دارند و او را تشویق به سرودن می‌کنند. به من هم اظهار لطفی می‌کنند که از ایشان تشکر می‌کنم.

خانم بهنام غزل‌های مولانا را بسیار دوست دارد و کتاب مورد علاقه‌اش از دنیای ادبیات کلاسیک دیوان شمس است. از شاعران معاصر به شعر فروغ فرخ زاد علاقه دارد و به طور کلی شعر شاعران زنی را می‌پسندد می‌توانند زبان جامعه‌ی زنان باشند. دیگر شاعر مورد علاقه‌ی خانم بهنام سید علی صالحی است که آثارش در قالب نوعی از شعر که امروز به «شعر گفتار» موسوم است می‌گنجد. خانم بهنام اشعار خودش را هم در همین طبقه قرار می‌دهد و می‌گوید: «سید علی صالحی، نوعی از شعر را پیش روی من گذاشت که با زبان شعری من هماهنگ بود و من خیلی از خواندن و سرودن این نوع شعر لذت می‌برم. بعد هم با شاعران دیگری آشنا شدم که در همین سبک شعری قلم می‌زدند مانند مجتبی رمضانی، بهرام محمودی، بهنام محبی فر که در همان سال‌های رواج وبلاگ‌نویسی با ایشان در ارتباط بودم و بسیار از ایشان آموختم.»

خانم بهنام شعر را در وهله‌ی اول مایه‌ی آرامش روح می‌داند و معتقد است شاعر باید بتواند تصاویری خلق کند که برای خودش و مخاطبش دلچسب باشد. شعر برای خانم بهنام مسکنی است که می‌تواند آلام روحی را کاهش بدهد. او می‌گوید: «در این دنیای پر اضطراب شعر می‌تواند یک پناهگاه امن باشد»

بهنام غیر از شعر گفتار به دوبیتی هم بسیار علاقه دارد و آثار اغلب دوبیتی‌سرایان تاریخ شعر فارسی را به دقت خوانده است. بخش قابل توجهی از سروده‌های خانم بهنام دوبیتی است. او می‌گوید: «دوبیتی وزنی دارد که بسیار به گوش آشناست و ما به واسطه‌ی اشعاری که در لهجه‌ی محلی داریم از کودکی با این وزن انس داریم» در ادامه‌ی صحبت‌مان در مورد قالب‌های شعری، خانم بهنام می‌گوید: «وقتی با آقای ابراهیمی آشنا شدم ایشان معتقد بودند که نزدیک‌ترین شعر به نوشته‌های من شعر گفتار است و سعی کردند مرا به این سمت هدایت کنند. کتاب‌هایی را معرفی کردند، شاعرانی را معرفی کردند و سروده‌های تازه‌ام را نقد کردند و باعث شدند بیشترین آثار من در این فرم شعری متولد شود.»

خانم مریم بهنام شعر امروز را موفق می‌داند. شعر امروز توانسته زبان روز را به خدمت بگیرد و بی‌واسطه با مخاطبش ارتباط برقرار کند. او می‌گوید: «یکی از خدماتی که نیما به شعر فارسی کرد همین بود که زبان شعر را به روز کرد. این زبان توسط جریان‌های بعدی شعر تقویت شد و شعر گفتار می‌تواند ادامه‌ی این جریان‌ها باشد.اما آفت‌هایی هم دارد. از جمله‌ی این که هر نوشته‌ای می‌تواند خود را به شکل شعر عرضه کند که با تاکید بر جنبه‌های هنری و زیبایی‌شناسی زبان می‌توان میان شعر گفتار و نوشته‌های ساده فرق گذاشت.»


مریم بهنام در مورد شرکت در جشنواره‌ها می‌گوید: «نفس جشنواره بد نیست علی‌الخصوص جشنواره‌هایی که خود شاعران برگزار می‌کنند و ادارات دولتی کمترین دخالت را در آن دارند. همان‌طور که در همه‌چیز سودجویی وجود دارد متاسفانه سودجویی به جشنواره‌های شعر هم رسیده است و دیده‌ام که در سال‌های اخیر جشنواره‌هایی فقط روی کاغذ و برای گرفتن بودجه برگزار شده‌اند. من سعی می‌کنم در جشنواره‌هایی که موضوع‌های مناسب دارند و مورد تایید افراد شناخته شده هستند شرکت کنم. مثلا در سال‌های اخیر در جشنواره‌های انجمن قطب یا بعضی جشنواره‌هایی که از طرف انجمن توصیه شده شرکت کرده‌ام.»

مریم بهنام تا امروز کتابی چاپ نکرده است اما کتاب «نیلوفر در پاییز» او که مجموعه‌ی شعرهای گفتار اوست آماده‌ی انتشار است. او در این مورد می‌گوید: «تا حالا بیشتر دغدغه‌ام سرودن بوده تا انتشار شعرها. انتشار کتاب هم کاری‌ست که باید انجام داد و قصد دارم این کتاب را به یک ناشر تخصصی شعر سپید بسپارم»

امروز خانم بهنام را غیر از شاعر به عنوان گوینده و مجری انجمن قطب می‌شناسند. از ایشان می‌پرسم چه شد که به گویندگی علاقه پیدا کردید. ایشان می‌گویند: «از همان سنین دبستان به کار صدا علاقه داشتم. مثلا در دوره‌های دانش‌آموزی مراسم صبحگاه مدرسه را اجرا می‌کردم یا عضو گروه سرود می‌شدم اما جدی‌تر شدن کار صدا به دهه‌ی اخیر برمی‌گردد. وقتی که پیام‌رسان تلگرام همه‌گیر شد با گروه‌های دکلمه‌ی شعر آشنا شدم و شروع کردم به اجرای دکلمه‌ی شعرهای مورد علاقه‌ام در این گروه‌ها. کم‌کم با دیگر کسانی که در این موضوع تجربه و مهارتی داشتند از جمله آقای صالح قدک زاده آشنا شدم و تشویق شدم به کار گویندگی که تا امروز در این زمینه هم مشغولم و سعی می‌کنم در این زمینه هم فعال باشم.»

به بخش «هر چه می‌خواهد دل تنگ بگو» می‌رسید و خانم بهنام به تاثیر انجمن قطب در شعرش اشاره می‌کند و می‌گوید: «از وقتی وارد انجمن قطب شدم جلسات هفتگی و منظم باعث شد شعر برایم جدی‌تر از پیش شود و فکر می‌کنم شعرم رنگ و بوی تازه‌ای گرفت که جا دارد از تمام برگزارکنندگان این جلسه و شما تشکر کنم.»

آخرین بخش این مصاحبه پیشنهاد خانم بهنام برای اختصاص دادن روزهایی از هفته برای دکلمه‌ی شعر در گروه انجمن شعر و ادب قطب است. خانم بهنام می‌گوید: «اجرای شعر برای شاعران خیلی مهم است و اگر شاعر بتواند شعرش را اصولی و صحیح بخواند تاثیر شعرش چند برابر خواهد شد. می‌توانیم روزهایی از هفته را به خوانش شعر اختصاص بدهیم. مثلا غزلی از سعدی را به اشتراک بگذاریم و از دوستان شاعر خواهش کنیم که این غزل را بخوانند و صدایشان را در گروه به اشتراک بگذارند و نقاط قوت و ضعف هر کس در خوانش بررسی شود. مطمئنا در طولانی‌مدت تاثیر زیاد خواهد داشت و باعث خواهد شد دوستان شاعرمان بتوانند شعرهایشان را هر چه زیباتر بخوانند.»

اگر بخواهم بدون تعارف بگویم فضای شعر خراسان هنوز هم فضایی سنتی است و انجمن شعر قطب تربت حیدریه هم از این قاعده مستثنی نیست. هنوز هم غزل رایج‌ترین قالب شعر در فضای شعری خراسان است و شاعران سپیدسرا در این خطه‌ی پهناور فلات ایران در اقلیت هستند. همان‌طور که در طول مصاحبه بارها اشاره شد شعر خانم بهنام شعر گفتار است که یکی از زیرشاخه‌های شعر سپید است. شاخص‌ترین و راحت‌ترین تعریف برای شعر گفتار همان استفاده از زبان عامیانه در سرودن شعر است. می‌شود گفت شعر گفتار شعری است که در بیان تخیل شاعر از زبان گفتار روزمره بهره می‌گیرد از مهم‌ترین ویژگی‌های آن استفاده از تکیه‌کلام‌های روزمره، برجسته کردن کلمات عامیانه و شکل هنری به آن دادن است. در ادامه چند شعر از خانم مریم بهنام را با هم می‌خوانیم:

قهوه‌ات را سر بکش
بی‌آنکه بدانم
چند روز از التهاب بهار روی دلتنگی‌ات جا مانده
قهوه‌ات را سر بکش
بی ‌آن‌که بدانم چه فالی برای زخم‌هایت
ته فنجان مانده است
ماه نیمه‌شب من!
خوردن یک شات قهوه
این همه حرف و حاشیه ندارد
شاید بهار دلش می‌خواهد
از لحظه‌هایمان یک شعر تلخ بسراید
و خرداد
نیشخندهایش را
توی عکس‌هایمان جا بگذارد
اما بگذار طعم زندگی
زیر زبانم شیرین باشد
بیخیال سرایش شعر
بگو ببینم حال دلت چطور است؟


دلتنگم
مثل خداحافظی شهریور از تابستان
مثل مسافری جامانده
روی ریگ‌های ریل
و شاید مثل دختری که
شب را با گل‌های نفروخته‌ی سر چهارراه سر می‌کند
دلتنگم آن‌قدر که این شب‌ها را می‌فروشم به ماه
تا یک روز
تو از شعرهایم سر درآوری
و با لبخند همیشگی
به دوست داشتنم اعتراف کنی
وباز یک عصر توی کافه
با یک قهوه‌ی تلخ
همه‌ی دلتنگی‌ام
شیرین می‌شود


خیلی وقت است
حرف‌هایم را
لای کاغذی نگذاشته‌ام
با خود می‌گفتم
باد که بوزد
بوی حرفهایم بلند می‌شود
تا همین الان که می‌خواهم حرف‌هایم را به چاپ برسانم
بادها همه از جنس ناموافقند
قبول کن
که قصه‌ی دلتنگی را
نمی‌شود حتا به باد موافق سپرد


‍ شب از نیمه گذشت
و ‌من
برای آن‌که از فکرت بیرون بیایم
حواسم را پرت می کنم وسط خیابان
کمی آن‌طرف‌تر
زنی با حواس من
به تو فکر می‌کند
می ترسم از همه مردمان این شهر
که یک روز
چشمانت را بدزدند
و من سوژه‌ای
برای سرودن این همه عاشقانه نداشته باشم


یک عصر
یک لبخند از لب تو
نزدیک غروب می‌پاشید کف حیاط
گفته بودم که از بوی دهانت
می‌فهمند که چقدر دوستت دارم
گفته بودم که یک زن حوالی این شهر هر روز تو را شعر می‌کند و به بهانه‌ی خوشبختی
پاییز را به خانه می آورد
اما تو بخند
بگذار همه‌ی خاطرات
از لب‌های تو‌ اتفاق بیفتد...


من
و این دفتر
و شاید هم کمی پاییز
در ازدحام نبودنِ تو
تنها نشسته‌ایم
من و پاییز
از تو از این شعر
از خیابان بی‌عبور
حرف می‌زنیم
من و این فصل
چقدر حرف داریم
وقتی تو با لبخندی تلخ
خاطرات شیرینی
از خود به جا می‌گذاری...

در پایان از خانم مریم بهنام تشکر می‌کنم که حضورش در انجمن شعر قطب بسیار موثر است. او از آدم‌هایی است که روحیه‌ی بالایی در کار تیمی دارد و در جلسات شعر هم سعی کرده است مسئولیت به عهده بگیرد. حضور شاعرانی مثل خانم بهنام کمک می‌کند به رشد شعر شهرستان تربت حیدریه و باعث می‌شود انجمن‌های ادبی این شهر رواج و رونق بیشتری داشته باشد. برای این شاعر همشهری آرزوی موفقیت دارم.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۵/۲۱ تربت حیدریه

مریم بهنام

مریم بهنام

مریم

مریم بهنام

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: مریم بهنام, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۴ساعت 9:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
در سایه‌سار بید، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری آقای حمید زارع به قلم بهمن صباغ زاده

چند سالی است که حمید زارع به جلسات شعر تربت حیدریه رفت و آمد دارد و جزو شاعران تربت حیدریه و علی‌الخصوص شاعران گویشی‌سرای این شهر به شمار می‌رود. شنبه ۲۸ تیرماه ۱۴۰۴ بعد از جلسه‌ی شعر انجمن قطب تربت حیدریه از او خواهش کردم مقابل ضبط صوت من بنشیند و از زندگی‌اش بگوید. سخن گفتن با دوستان همیشه دلنشین است و برای من دلنشین‌تر می‌شود وقتی بهانه‌ی صحبت شعر باشد. آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک گفتگوی یک ساعته در شبی تابستانی اما خنک در حیاط دلباز رباط تهمینه است.

حمید زارع متولد دهم تیرماه ۱۳۵۶ است و در روستای بیدستان از جلگه‌ی رخ تربت حیدریه به دنیا آمد. این روستای کوچک از روستاهای قدیمی این منطقه به شمار می‌رود و سنگ قبرهایی از دوران صفویه در قبرستان روستا به چشم می‌خورد. او در مورد تاریخ تولدش می‌گوید: «به گفته‌ی مادرم ده روز مانده به عید ۱۳۵۷ به دنیا آمده‌ام یعنی تقریبا بیستم اسفندماه، اما در شناسنامه دهم تیر را ثبت کرده‌اند.» پدرش غلامرضا زارع به تناسب فامیلش اهل زراعت و کشاورزی بود و در روستای بیدستان به کشاورزی، باغداری و دامداری مشغول بود. غلامرضا زارع سواد خواندن و نوشتن نداشت، به تعبیر قدما سواد قرآنی داشت و می‌توانست به مدد حافظه خط قرآن را بخواند. او صدای خوبی داشت و در شب‌نشینی‌های روستا یا موقع جودرو با آواز خوش دل اهل روستا را جلا می‌داد. فریادخوانی یکی از سرگرمی‌های مورد علاقه‌ی غلامرضا زارع بود و حمید دوبیتی‌های فراوانی را از فرهنگ شفاهی تربت حیدریه از پدر به یادگار دارد.

حمید فرزند دوم خانواده بود و خانواده‌اش سه فرزند بیشتر نداشتند. می‌گویم نسبت به آن زمان خانواده‌ی کم‌جمعیتی بودید. حمید با خنده می‌گوید: «کم جمعیت نبودیم آقا، تلفات زیاد دادیم» مادرش عزت صداقت خانه‌دار بود و در کارهای روستا پابه‌پای پدر فعالیت و تلاش می‌کرد. قالی‌باقی هم یکی از کارهای همیشگی مادر بود که هنر خیلی از زنان ایرانی از دیرباز بوده و هست.

کودکی حمید در کوچه باغ‌ها و باغ‌ها و پشت بام‌های روستای بیدستان گذشت. حمید در روستای بیدستان در دهه‌ی شصت می‌گوید: «روستای ما بن‌بست بود و راه ارتباطی درستی نداشت. زمستان‌ها معمولا با اولین برف کاملا بسته می‌شد اما در تابستان هم رفت و آمد چندانی با بیرون از روستا نداشتیم.» بیدستان در زمان کودکی حمید، روستایی کم‌جمعیت و تا حدی منزوی اما بسیار زیبا، بکر و خوش‌آب‌وهوا بود که می‌توانست مثل مادری دلسوز کودکان روستا را در دامنش بزرگ کند. سیب و بادام و زردآلوهای بیدستان هنوز هم محشر است اما پیش از صنعتی شدن کشاورزی این میوه‌ها در بیدستان رنگ و بویی دیگر داشت. می‌پرسم: «کودکی بیشتر به بازی گذشت یا کار؟» با شیطنت مخصوص خودش می‌گوید: «کار آقا، کار»

وقتی که حمید هفت ساله شد راهی تنها دبستان روستا شد. دبستان کوچک «لاله‌های انقلاب» در مهرماه ۱۳۶۳ شد میزبان تنها کلاس اولی روستا و حمید زارع در این دبستان پنج پایه بدون دانش‌آموز هم‌پایه سر کلاس اول نشست. این تنها بودن تا کلاس پنجم ادامه داشت. برای عزیزانی که کلاس پنج پایه را تجربه نکرده‌اند باید این توضیح را داد که در روستاهای کم‌جمعیت به خاطر تعداد کم دانش‌آموزان کلاس اول تا پنجم دبستان سر یک کلاس می‌نشینند و یک معلم دارند. معلم در طول سال تحصیلی با برنامه‌ریزی و تقسیم کار سعی می‌کند به درس همه‌ی دانش‌آموزان رسیدگی کند.

حمید در مورد کلاس‌های پنج پایه می‌گوید: «خوبی کلاس پنج پایه این بود که درس دیگر پایه را هم می‌شنیدی. سرگرمی من حفظ کردن شعرهای کتاب فارسی خودم و پایه‌های بالاتر بودم.» حمید بچه‌ی درس‌خوانی بود و نه تنها درس فارسی که سعی می‌کرد دیگر درس‌های پایه‌های بالاتر را هم فرا بگیرد. در یکی از سال‌های ابتدایی آقای مدنی معلم دبستان به حمید پیشنهاد داد که درس‌های پایه‌ی بالاتر را در تابستان بخواند و در آزمون شهریور شرکت کند و به اصطلاح یک سال جهشی بخواند. حمید استقبال می‌کند و کتاب‌های پایه‌ی بالاتر را بچه‌های روستا می‌گیرد و آن تابستان را در درس خواندن سنگ تمام می‌گذارد اما از بخت بد آن سال شهریور کسی از اداره برای آزمون به روستای بیدستان نمی‌آید.

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
از حمید در مورد دوره‌ی راهنمایی‌اش می‌پرسم. حمید زارع آهی می‌کشد و می‌گوید: «دوره‌ی سخت تحصیل من راهنمایی بود». چون تعداد دانش‌آموزان بیدستان کم بود مدرسه‌ی راهنمایی در این روستا وجود نداشت و دانش‌آموزان که دو سه نفر بیشتر نبودند مجبور بودند فاصله‌ی پنج کیلومتری بیدستان تا رباط سنگ را هر روز طی کنند تا به مدرسه‌ی راهنمایی شهید عباس زاده‌ی رباط سنگ برسند. او ادامه می‌دهد: «در فاصله‌ی بین بیدستان و رباط سنگ روستای خماری بود. ما از بیدستان حرکت می‌کردیم و به خماری می‌رفتیم و همراه با دانش‌آموزان خماری راه را به سمت رباط سنگ ادامه می‌دادیم.»

در دوره‌ی راهنمایی آن زمان کتابی وجود داشت به نام حرفه و فن که ضمیمه‌ای با عنوان «هدایت تحصیلی» داشت و معلم‌ها هم در پایان کلاس سوم راهنمایی در مورد انتخاب رشته در دبیرستان توضیحاتی می‌دادند. حمید با اطلاعاتی که از هدایت تحصیلی به دست آورد و علاقه‌ای که به شغل معلمی داشت تصمیم گرفت برای دوره‌ی متوسطه «دانشسرای تربیت معلم» را انتخاب کند. او در آزمون دانشسرا شرکت کرد و در سال ۱۳۷۰ به عنوان دانش‌آموز دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شد. دو سال ابتدایی تحصیل او در دانشسرا در شهر کاشمر بود و دو سال پایانی را در شهر نیشابور گذراند.

در سال‌های تحصیل حمید زارع در دانشسرای تربت معلم قوانین استخدامی و تحصیلی در مراکز تربیت معلم دائم تغییر می‌کرد. سال ۱۳۷۴ که تحصیل حمید زارع از دانشسرای تربت معلم فارغ‌التحصیل شد ردیف استخدامی برای فارغ‌التحصیلان جدید وجود نداشت. به او گفته شد که باید صبر کند تا دولت بتواند فارغ‌التحصیلان جدید را به عنوان معلم استخدام کند. فارغ‌التحصیلان تربیت معلم از سربازی معاف بودند اما این امکان وجود داشت که اگر خودشان بخواهند به عنوان سرباز معلم به مناطق کم‌برخوردار و دوردست فرستاده شوند. حمید در این مورد می‌گوید: «دوست نداشتم بیکار باشم. رفتم اداره‌ی آموزش و پرورش و داوطلب تدریس شدم و فرستاده شدم به باغرود نیشابور برای یک دوره‌ی فشرده و ۴۵ روزه‌ی آموزشی» و همین سربازی داوطلبانه تبدیل می‌شود به یکی از بهترین دوران زندگی حمید زارع در سال‌های معلمی‌اش.

او به مدت دو سال به عنوان سرباز معلم عشایر کرمانج همراه ایل در منطقه‌ی شمال خراسان در مرز ترکمنستان تدریس می‌کرد. در این سال‌ها تمام کارهای اداری فراموش شد و او مثل یک ایلیاتی همراه ایل در چادر زندگی می‌کرد. دو سال با مردان و زنان و کودکان ایل زندگی کرد از سرسبزی دشت‌های سرسبز ترکمن‌صحرا و هوای تازه ییلاق و قشلاق لذت برد. او بود و دانش‌آموزان قد و نیم‌قدی که دوست داشتند باسواد شوند. تمام تجربه‌ی سال‌های تحصیل در دبستان پنج پایه و اطلاعات دوران تربیت معلم را به خدمت گرفت تا معلم خوبی باشد.

حمید در مورد این دو سال می‌گوید: «وقتی همراه ایل بودم هیچ وسیله‌ی ارتباطی با شهر نداشتم و حتی خانواده‌ام از من خبر نداشتند. فقط می‌دانستند که در شمال خراسان همراه کرمانج‌ها هستم. غرق در زندگی عشایر شده بودم و فکر و ذکرم دانش‌آموزانم بودند. یادم است یک بار برای بازدید از آموزش و پرورش به کلاس ما آمدند. اواسط اسفندماه بود. بوی نوروز در قشلاق برخاسته بود و من سرگرم کلاسم بودم. سر و ریشم حسابی بلند شده بود. از بازرس عذر خواستم و گفتم ببخشید که این‌جا آرایشگر نداریم. بازرس گفت مگر در تعطیلات بهمن‌ماه به خانه نرفتی. آن‌جا بود که فهمیدم بهمن پانزده روز تعطیلی داشته‌ام و من بی‌خبر بوده‌ام.» حمید زارع از آن غفلت و بی‌خبری با شوق یاد می‌کند و برق چشمایش ترجمان روزگار خوشی‌ست که به عنوان معلم همراه عشایر کرمانج در ترکمن صحرا گذرانده است.

حمید زارع در سال ۱۳۷۶ که معلم عشایر بود در کنکور هم شرکت کرد. مهر ۷۶ در رشته‌ی جغرافیا در دانشگاه دولتی گناباد پذیرفته شد. او تصمیم به ادامه‌ی تحصیل داشت که از آموزش و پرورش تماس گرفتند که مشکلات قانونی استخدام حل شده است و می‌تواند تدریس به عنوان معلم را شروع کند. اولین محل خدمت حمید زارع روستای رودخانه در جلگه‌ی رخ تربت حیدریه بود. روستاهای عمادیه، شوربیگ و رباط سنگ و حشمت آباد در ادامه میزبان او بودند و آقای زارع در این روستاها به عنوان معلم کلاس‌های پنج‌پایه یا مدیر خدمت کرد.

در سال ۱۳۸۰ زمانی که در روستای شوربیگ به عنوان مدیر/آموزگار مشغول به کار بود ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نام‌های احمدرضا و سارا دارد. زارع در سال‌‌های خدمت به عنوان معلم، از تحصیل هم غفلت نکرد. ابتدا در دوره‌ی فوق دیپلم تربیت مربی ثبت نام کرد و بعد در رشته‌ی علوم تربیتی لیسانس گرفت. در کنکور کارشناسی ارشد شرکت کرد و در سال ۱۳۹۶ در رشته‌ی «برنامه‌ریزی درسی» از دانشگاه آزاد تربت حیدریه فارغ‌التحصیل شد.

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
از سال ۱۳۸۵ زندگی حمید زارع با آموزش استثنایی گره می‌خورد و او تصمیم می‌گیرد با کمک دیگر همکارانش مدرسه‌ای را در روستای حشمت آباد راه بیاندازند که دانش‌آموزانی با مشکلات جسمی و ذهنی را بپذیرد. از بیست سال پیش تا الان دغدغه‌ی حمید زارع آموزش استثنایی است و او به عنوان مدیر مدرسه‌ی بهزاد در روستای حشمت آباد جلگه‌ی رخ سعی می‌کند تمام توانش را به خدمت بگیرد تا دانش‌آموزان منطقه‌ی رخ به علت مشکلات جسمی و ذهنی از تحصیل باز نمانند. حمید زارع که ساکن تربت حیدریه است بیش از سی سال است به عنوان معلم یا مدیر مشغول خدمت در آموزش و پرورش است. او با محاسبه‌ی سنوات ارفاقی خدمت در مراکز استثنایی هفت سال بیش از زمان لازم را تدریس کرده است اما همچنان به دلیل کمبود نیرو در آموزش استثنایی مشغول کار است.

در مورد حضور حمید زارع در شعر تربت حیدریه باید بگویم که او در اواخر دهه‌ی نود با شعر لهجه‌ای وارد انجمن شعر تربت حیدریه شد و خیلی زود به عنوان یکی از شاعران خوب شهرستان جای خود را باز کرد. قلب مهربان زارع و اخلاق خوشش او را به شاعری محبوب در جمع شاعران تربت حیدریه تبدیل کرد. در این سال‌ها همیشه در کارهای اجرایی انجمن قطب همدلانه و مهربانانه پیش‌قدم بوده و به رشد انجمن کمک بسیار کرده است. در سال ۱۴۰۱ که تولد استاد محمد قهرمان در قالب جشنواره‌ای دو روزه با حضور شاعران خراسان در تربت حیدریه برگزار شد حمید زارع یکی از اعضاء اصلی تیم اجرایی بود و به برگزاری این مراسم کمک فراوان کرد.

از حمید زارع در مورد اولین جرقه‌های شعر در زندگی‌اش می‌پرسم و او می‌گوید: «به کلام منظوم از ابتدا علاقه‌مند بودم. در سال‌های ابتدایی سعی می‌کردم چیزهایی را قالب جملات موزون روی کاغذ بیاورم. مثلا در روستای پدری‌ام گرگی را کشته بودند. رسم بود شکارچیان جسد گرگ یا سر گرگ را روستا به روستا می‌گرداندند و پولی به عنوان «کله‌گرگی» از مردم می‌گرفتند. گرگ را در بیدستان گذاشته بودند و مردم روستا که هم دل پری از گرگ داشتند چوبش می‌زدند. من هنوز سال‌های ابتدایی بودم. همین روایت را به نظم نوشتم که بیت اولش این بود: «روبه‌روی خانه‌ی حاجی رجب/ گرگ را با چوب می‌کردند ادب» و با زبان ساده و کودکانه واقعه را شرح دادم.»

حمید ادامه می‌دهد: «در سال‌های جوانی کتاب «پرواز در ‌آسمان شعر» مهدی سهیلی را داشتم و شعرهای خوبش را برای خودم یادداشت می‌کردم و همین باعث شد کم‌کم با شعر انس بگیرم. در ترکمن‌صحرا در وقت‌های اضافه‌ام برای کنکور درس می‌خواندم. وقتی از درس خواندن خسته می‌شدم شعر می‌خواندم و شعر انگیزه‌ی دوباره‌ی کار و فعالیتم بود. خودم هم چیزهایی می‌نوشتم اما تا مدت‌ها تنها مخاطب شعرم فقط خودم بودم. از حدود سال‌های ۱۳۹۰ بود که گاهی دوست شاعرم آقای سعید رضایی شعرهایم را در کانال تلگرامی رباط سنگ منتشر می‌کرد و کم‌کم در منطقه به عنوان شاعر شناخته شدم. همسرم که در اینستاگرام صفحه‌ی شما را دنبال می‌کرد متوجه شد در تربت حیدریه جلسات شعر برگزار می‌شود و از طرفی باجناقم پسر استاد نجف زاده است و راهنمایی شدم به سمت انجمن شعر قطب»

امروز آقای زارع با شعرهای محلی‌اش در تربت حیدریه و خراسان شناخته شده است از او در مورد گرایشش به این نوع شعر می‌پرسم و او این‌طور جواب می‌دهد: «من شعر محلی نخوانده بودم و مثلا با آثار قهرمان و عباسی و ... آشنا نبودم. کم‌کم خودم به این نتیجه رسیدم که می‌شود پای لهجه را به شعر باز کنم. می‌دیدم وقتی شعری می‌خوانم و در آن از کلمات روستایی استفاده می‌کنم -مخصوصا در شعر طنز- مخاطبانم بیشتر جذب می‌شوند. این بود که کم‌کم به سمت شعر لهجه رفتم.»

از حمید زارع در مورد مشوقانش در راه شاعری می‌پرسم. می‌گوید: «وقتی شعرهایم در منطقه‌ی جلگه رخ خوانده می‌شد، مرحوم پدرم خوشش می‌آمد و می‌گفت مثلا «بابا فلان شعرت را برای من بخوان.» همین تشویق ساده برای من خیلی ارزشمند بود. دوست شاعرم آقای سعید رضایی هم کمک موثری بود و با انتشار شعرهایم مرا تشویق می‌کرد که از انزوا بیرون بیایم و به شعرم توجه شود»

زارع که شعرهای لهجه‌ای استاد علی اکبر عباسی و استاد محمد قهرمان را بسیار دوست دارد می‌گوید: «از وقتی با شعر عباسی و بعد قهرمان آشنا شدم. تازه فهمیدم هر گردی گردو نیست و در اثر موانست شعرم بسیار تحت تاثیر این دو شاعر درجه یک محلی‌سرا قرار گرفت. سعی کردم از شعر این دو استاد شیوه‌های سخن در کلام محلی را بیاموزم. خوشبختانه بعد از ورود به انجمن قطب با استاد عباسی هم آشنا شدم و از این دوست عزیز هم بسیار آموخته‌ام.»

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
حمید زارع شعر را بخشی از زندگی می‌داند و اعتقاد دارد شعرش روایتگر است. به عقیده‌ی او شعر محاکات هنرمندانه‌ی زندگی است. زارع بیشتر در شعر روایی لهجه‌ای قالب مثنوی و در شعر معیار یا عاشقانه‌های گویشی قالب غزل را انتخاب می‌کند و آثارش بیشتر در این دو قالب منتشر شده است. او همچنین می‌گوید: «به نظر من شعر به آموزش هم می‌تواند بسیار کمک کند. وزن و قافیه در ذهن تاثیر فراوان دارد و آموزش را هموار می‌کند برای همین شعر کودک باید خیلی جدی گرفته شود.» زارع از شعر سیاسی دل خوشی ندارد و می‌گوید «شعر سیاسی شعر روزمره است. ماندگار نیست. تاریخ مصرف دارد.»

زارع به جشنواره‌های شعر اعتقادی ندارد و شعر سفارشی را دوست ندارد اما گاه برای حمایت از جشنواره‌های شعری که در تربت حیدریه برگزار می‌شود به این جشنواره‌ها شعر داده است. او می‌گوید: «در مورد شعر گویشی و لهجه‌ای برگزاری جشنواره‌ها را مفید می‌دانم به این خاطر که لهجه‌ها نیاز به حمایت دارند و جشنواره‌های لهجه‌ای موضوع خاصی هم ندارند که کسی بخواهد بنشیند و خود را موظف کند شعر بگوید بلکه شاعران همان شعرهای دلی خود را به جشنواره می‌فرستند.» او تا به حال در دو دوره‌ی شعر لهجه‌ای خراسان در طرقبه شرکت کرده است و در هر دو دوره جزو سه نفر برگزیده‌ی این جشنواره بوده است. این جشنواره‌ها هر سال اردیبهشت‌ماه به همت آقای قاسم رفیعا شاعر خوش‌ذوق خراسانی و شهرداری طرقبه برگزار می‌شود.

از زارع در مورد چاپ کتاب شعرهایش می‌پرسم. می‌خندد و با لهجه‌ی تربتی می‌گوید: «شعرِ ما کِرای کتاب نِمِنَه» و ادامه می‌دهد: «کتاب چاپ شده‌ای ندارم و فعلا هم قصد چاپ کتاب ندارم. بدون این که بخواهم فروتنی کنم باید بگویم شعرهایم را در اندازه‌ی کتاب نمی‌بیند.» او به تحقیق در مورد شعر محلی تربت حیدریه علاقه دارد در مورد پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد دوستش به نام حسینعلی خوش‌قلب به نگارش «نگاهی به شعر لهجه‌ای تربت حیدریه در سایه‌ی شعر محمد قهرمان» کمک کرده است و منابعی در اختیار وی قرار داده است. حمید زارع در سال‌های اخیر در منطقه‌ی رخ انجمن شعری با عنوان «رخ‌نما» تاسیس کرده است و با کمک دیگر شاعران آن منطقه با تشکیل جلسات منظم در سعی می‌کند و به استعدادیابی و رشد دانش‌آموزان در زمینه‌ی شعر و ادبیات کمک کند.

به بخش پایانی و «هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو» می‌رسیم. حمید زارع به استاد نجف زاده و انجمن قطب و من اظهار لطف می‌کند و در مورد انجمن‌های شعر می‌گوید: «کاش شاعران با سلیقه‌های مختلف بتوانند یکدیگر را تحمل کنند. سیاست ما را از هم دور می‌کند و شعر ما را به هم نزدیک می‌کند. «ادب» اولین پایه‌ی ادبیات است و باید بتوانیم علی رغم اختلافات سلیقه‌ای که با هم داریم احترام یکدیگر را حفظ کنیم. این احترام و ادب و همدلی در رشد شعر شهرستان بی‌شک تاثیر خواهد داشت.

شعر حمید زارع همان‌طور خودش هم در طول مصاحبه اشاره کرد شعری روایتگر است. یکی از علایق او در شعر روایت کردن وقایعی است که اتفاق افتاده است. در غزل‌های عاشقانه‌اش سعی می‌کند پای تشبیهات و استعاره‌هایی را که از زندگی روستایی برمی‌خیزد به شعر باز کند. در ادامه نمونه‌هایی از شعر حمید زارع را با هم می‌خوانیم:

یک کوچه پر از بهار می‌خواهد دل
یک گوشه ز چشم یار می‌خواهد دل
هم ‌نهر روان کنار پرچین بلند
هم ‌کوزه ‌به ‌دوش ‌یار می‌خواهد دل
بر پیچ ‌کنار کوچه در پشت چنار
دلشوره‌ی انتظار می‌خواهد دل
از روزن دربِ چوبیِ خانه‌گِلی
دزدانه نظر به یار می‌خواهد دل
بر غنچه‌ی آن لبان لعل شکرین
یک خنده نه، صد هزار می‌خواهد دل
از گونه‌ی سرخ و سیب‌مانند نگار
گل‌بوسه‌ی آبدار می‌خواهد دل
در زیر درخت توت و قلیان دو سیب
هم صحبت سایه‌سار می‌خواهد دل
زلف تو اسیر باد و من ‌زندانی
در حبس ‌تو هم قرار می‌خواهد دل
برگرد و بیا کنارم ای معجزه‌گر
از سرو سهی اَنار می‌خواهد دل

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
گر شدی ‌مشمول ‌لطف ‌و التفات
نقل حالی‌دارم ‌ای عالی‌صفات
در خبر آمد مواجب واجب است
بر جمیع ‌وحش و طیر و بر ممات!
گر پس ‌از ‌ده ‌سال ‌عمر افزون ‌کنی
ارزشی افزوده دارد این حیات
بر بیابان و خیابان بسته‌اند
بر گدای‌ کوچه ‌و بر گنده‌لات
کیسه‌ی ‌پول ‌و دعای ‌پیرزن
قسمتی ‌از ‌کشمش ‌و نقل ‌و نبات
نسبتی از دین مردم بایدش
از نماز و روزه و خمس و زکات
هر کُنش ‌یا واکنش را درصدی
سفته یا اوراق بانکی یا برات
نیم‌عُشر از جنگ ‌و دعوا سهم ‌او
دم ‌مزن ‌دیگر تو از صلح ‌و ثبات
بند الحاقی ‌‌به ‌پاهای ‌قلم
بلکه ‌روزی ‌سد ‌کند ‌را‌ه ‌دوات
پسته از خندان‌لبان مه‌ولات
حِصّه دارد زعفران‌ قائنات
تیر غیبی از کمان آید فرود
بر جوال گندم اهل دهات
مرد دهقان ‌در ‌کنار ‌شوره‌زار
آرزو دارد چرا‌ آب فرات؟
بسته شد بر آرزویش تبصره
تا نبافد بعد از ‌این‌ لاطائلات
باد اگر روزی خبر گوید به باغ
چشمه ‌خشکد همچو لب‌های ‌قنات
خود بیا تاوان شعرت را بده
چند ‌گویی ‌فاعلاتن فاعلات؟
گفتمش ‌آیا بزرگان نیز هم
بنده ‌را مسدود فرمودند و کات؟!
گر سفر تا چین ‌و ماچین ‌‌می‌کنی
یا شبی عازم ‌شوی سمت هرات
هر کجا باشی‌‌ تو در این کائنات
کدکن ‌و کرمان ‌و کاشان ‌و کلات
از قدم‌های ‌تو هم ‌‌خواهد گرفت
مالیات ‌و مالیات و مالیات

باد رقصید و خبر داد که ‌میزان ‌آمد
غنچه ‌در حجله ‌‌به ‌پاییز خراسان ‌آمد
شام در هلهله‌ی ‌کوچه ‌حنابندان شد
زعفران مِهر عروس‌ و شَه آبان ‌آمد
دشت رعنا شد و با دامن پرچین بنفش
سفره‌آرای زمین شاد که مهمان آمد
رستخیز از پی قد قامت صحرا جاری
ابر زد نی‌لبک و حضرت ‌باران آمد
ماه تابید و سحرگاه، اذان غلتان شد
دخترک ‌‌خنده‌کنان با گل و ریحان آمد
روی دوش پدری بیل و به دستش ‌زنبیل
عارضش باغ بهشتی‌شده‌، خندان آمد
بعد از آن بار گران بردن و ارزان دادن
گرد پیرانه به روی غمِ پنهان آمد
دم عصر از وسط هشتیِ منزل رد شد
زعفرانی شده رخساره‌ و نالان آمد
دشت‌ پرمایه ولی دست تو لرزان و تهی
آه، خون جگری از بن دندان آمد
مادرم قوری گل‌قرمز خود را برداشت
به تماشا پَرِ سرخی لب فنجان آمد
گنج دلّالی و رنجی که شد آیینه‌ی دِق
غصه ماند و پدر قصه به پایان آمد


برای مادر
هُگمِ یگ‌ دُشلَمِه قندی که دِ قِندو دیومِت
فالِ اقبالِ بِلندی که دِ فِنجو دیومِت
کوزَه‌یی اَفتِیه وِر خاک، تگرگی که مِری
وِر کِوَرِه‌ی اَتِشْ‌کَشِ دِ مِیدو دیومِت
بَلِّ او شالِ سِفِدی که مِبِندَه پیَرُم
پِرهُوِت پاکه و مُقبولْ دِ پِـْشِ نِظَرُم
چَشم مُو روشَنَه وِر گول گول پور چینِ بَرِت
کور صد اُوْلَه مُرُم تا که نِبَشه اَثَرِت
پَرّ و پوخِت دِ سَروم وَختِ کُرُوکی به بِچا
پِرّزادُم که مُرُم عِینِ چِخوکی به هوا
تو غِلَووُری و دلشوره‌ی هِچّی نِدَرُم
دشمنُم خوارَه و دُنیایَه عَرِقچی دِ سَرُم
عمرِ تو شُرشُرِ کَریزَه که وِر کال مِرَه
عین موجَک زِیَنِت هفته مِیَه سال مِرَه
واخِبَر باش که لَلَه ز سَرِ یال مِرَه
پینجِه‌یِ اَفتُوَه از کِلِّه‌یِ دِفال مِرَه
مو دِ اَرمو که شُوِ رویِ تو مِهمونِ مُو رَه
برقِ چَشمای تو لُمپّایِ چِرَغونِ مُو رَه


از کِلّه دَقِّ بَـْزَه مُدُوَه که تُو خُورَه
سِرخَش مِنَه بُلوکِ خِلَمَه که اُو خُورَه
هر تیر چشم و سنگ پلخمون روزگار
وِر شاخ یِکِّه‌تازِ جُلوکَش خُلُوْ خُورَه
پورشَـْخ و بالَه جُوزِ حَج اِبرامُ و بندِبار
مُزدش نِیه که وِر سر او سنگ ‌و چُوْ خُورَه
هوش از سرِت مِره دِ زمیزار و تِپّه‌ها
تا بویِ ور دماغ ‌ِتو از گول گُلُوْ خُورَه
بالابلندِ سُرمَه‌چشمِ تقی کوزه اُوْ مِنَه
چشم از اطَـْعَتِت به‌دَره تا که خُوْ خُورَه
یَـْخَن مِکِّنَه لَلِه‌ی ‌کوهی ز توشنگی
شاید که ‌صبح زود خُروسخو قُرُوْ خُورَه
کَسَه‌ر زیَه به‌ کوزه و کوزَه‌ر به کَسِه‌ها
کز بوکِّ اُوْ‌مُلُوِ تو بوسه‌یْ دِ خُوْ خورَه
دِندو شِگِستَه بس که کُماجِش کُلوج مِره
پس کِی صغیر گوشنه خُروشت و چُلو خُورَه؟
بِ شوخِ تَهِ ‌دست هر کَسِ وَرْجَه به عاشقی
بعدِش بیَه ز کُرغ‌ دلِ زار اُوْ خُورَه!

Bahman Sabaghzade, [07/24/2025 09:37 ب.ظ]
ای خدا بندهَ‌ر تو دِس‌نِگردِ ای دنیا مَکُ
یک درینگِ ‌چَشمِشِر وِر دست نامردا ‌مَکُ
تو دِ قُلّه‌ی سه بِرَرو‌یی و بالاغِیرتأ
تا نفس بالا مِیه‌ وِر یال سربالا مَکُ
بَرغ روزا رِستَه‌یَه انگار ور شَه‌جوی سال
خُن‌طمع مارم تو وِر رَهُوِ ای دنیا مَکُ
هی مُکوشی دِق مِتی ‌زنده مِنی ‌ما صد کِرَت
پس بِرِی ای مُردِنا خلق‌ِر دِلندِروا مَکُ
باد مِیزو خَشه‌هار از تُپه‌ها سِر گَل مِنه
خَن‌سیار اِمشُو دِ مَلَّه‌ی ‌میرحسین وِِر پا مَکُ
نِخشه‌کش‌ونِخشه خویی،نِخشه هارم از‌بَری
ایٖ سَراندازِر دِگه وِردارِ گُوْ کُرگا مَکُ
ما دِ خَنِه‌یْ مَدقُلی از سَدِگی وِرگَپ مِرِم
کلِّه پِچه‌ی مُردِه‌هاتِر هِی ‌حَوَلِه‌یْ ‌ما مَکُ
خربزه‌ر خر مُخرَه و انگور باغارُم شغال
قُلبنَه‌ر واتَر تو از باغ حَجی‌مُلّا مَکُ
رو مِتی و ما خِدِی ‌چَرُق به ‌رو فرشِت میِم
هر دو لینگِه‌یْ دَرِ خَنَه‌تِر بِری ما وا مَکُ
پرده وِر کارا بِکش بَلکم که عِرض از ما نِرَه
شیرِ خوم ‌از‌ خوردِکی ‌خوردهَ‌ر ‌خدا! رسوا مَکُ

شعرها از کانال تلگرامی در سایه‌سار بید t.me/sayesarbid1356 انتخاب شده است.

برای این شاعر مهربان همشهری آرزوی سلامت و سعادت دارم. امیدوارم با کمک شاعران جلگه‌ی رخ بتواند چراغی باشد برای راهنمایی شاعران تازه‌کار آن گوشه‌ی کوچک از خراسان بزرگ. آری، در هر گوشه‌ی این خاک گوهرهایی یافت می‌شوند که نیاز به توجه دارند.

بهمن صباغ زاده

چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴ تربت حیدریه

حمید زارع

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: حمید زارع, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ساعت 12:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

هم‌صحبت گل‌ها، نگاهی به زندگی و شعر شاعر همشهری خانم زهرا آرین نژاد به قلم بهمن صباغ زاده

وقتی کتاب شعر دربی توسط استاد سید علی موسوی منتشر شد با نام خانم زهرا آرین نژاد آشنا شدم. اطلاعات من در مورد شاعر همشهری پیش از این مصاحبه محدود بود به آن‌چه در کتاب شعر دربی خوانده بودم. امیدوارم انتشار این مصاحبه به شناخت بیشتر این شاعر همشهری کمک کند. خانم زهرا آرین نژاد امروز یکی از شاعران موفق تربت حیدریه است همچنین از شاعرانی‌ست که در برگزاری جلسات ادبی تربت حیدریه حضوری فعال دارد. شعرش و حضورش به جوان‌ترها انگیزه می‌دهد که در مسیر ادبیات محکم‌تر گام بردارند.

از همان ابتدای حضور خانم آرین نژاد در انجمن قطب می‌دانستم که باید مصاحبه‌ای مفصل با این شاعر همشهری داشته باشم. این مهم سال‌ها به تاخیر افتاد و بالاخره در شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۳ بعد از جلسه‌ی انجمن شعر قطب از ایشان خواهش کردم که در رستوران رباط تهمینه روبه‌روی ضبط صوت من بنشینند و از زندگی‌شان بگویند. آن‌چه در ادامه خواهید خواند حاصل یک مصاحبه‌ی صوتی است که بعد تایپ و ویرایش شده است.

زهرا آرین نژاد در چهارم خرداد ۱۳۵۳ در فیض‌آباد تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش حسن‌علی آرین نژاد کشاورز بود و در فیض‌آباد به کار زراعت مشغول بود. حسن‌علی آرین نژاد مردی باسواد و اهل مطالعه بود و در شب‌نشینی‌ها که خویشاوندان و همسایگان دور هم جمع می‌شدند برای همه کتاب می‌خواند. او عقیده داشت انسان باید از لحظه لحظه‌ی زندگی خود استفاده کند. زهرا در کودکی بسیار به این شعرها و داستان‌ها علاقه‌مند بود و همیشه شنونده‌ی علاقه‌مند صحبت‌های پدر بود. مادرش سیده زینب شمسی‌زاده زنی مهربان و روشن‌ضمیر بود که او نیز با علاقه به قرائت قرآن و شعر خواندن همسرش گوش می‌داد. خانم آرین نژاد در این مورد می‌گوید: «پدرم عادت داشت که وقتی قرآن می‌خواند معنی‌اش را هم بیان کند و مادرم کم‌کم معانی قرآن را فراگرفته بود و همین ممارست سبب شده بود مادرم زبان قرآن را بیاموزد و معنی آیات را درک کند.»

زهرا فرزند یک خانواده‌ی تقریبا پرجمعیت بود، چهار خواهر و چهار برادر داشت و خودش آخرین دختر خانواده بود. روزهای کودکی او در فیض‌آباد گذشت. او کودکی درون‌گرا و کم‌حرف بود. زمان زیادی را به فکر کردن در مورد طبیعت می‌گذراند و هر جلوه‌ی طبیعت او را به دنیای خیال می‌برد مثلا یک گل می‌توانست ساعت‌ها هم‌صحبتش باشد. دشت محولات در حاشیه‌ی کویر و به نسبت، جلوه‌ی طبیعت در آن کم‌رنگ است اما همین طبیعت کویری می‌توانست دست زهرای کوچک را بگیرد و ذهن خلاق او را سرشار از سوال کند. مثلا یک گل وحشی می‌توانست رازهایی را از زیر خاک در گوشش زمزمه کند. خانم آرین نژاد در مورد خاطرات کودکی‌اش می‌گوید: «شب‌های ساکت و پرستاره‌ی کویر اولین مونس من بود. مخصوصا شب‌هایی که همراه پدرم به زمین‌های کشاورزی می‌رفتم و در سکوت به صدای جریان آب گوش می‌دادم و به ‌آسمان پر ستاره خیره می‌شدم.»

بازی مورد علاقه‌ی زهرا در کودکی معلم‌بازی بود. او می‌گوید: «عادت همیشه‌ام بود که بچه‌های محله و فامیل را جمع کنم و معلم‌شان بشوم، حتی می‌توانستم بدون هیچ دانش‌آموزی معلم شوم، می‌توانستم دانش‌آموزان را در ذهنم تصور کنم و بی اعتنا به رفت و آمدها و صداها ساعت‌ها مشغول درس دادن باشم.»

زهرا آرین نژاد در هفت سالگی وارد دبستان فتحیه فیض‌آباد شد. دبستان فتحیه از موقوفات شادروان فتح الله میرزا قهرمان بود که مردی نیک‌اندیش بود و موقافات فراوان داشت. زهرا در کودکی، اعتماد به نفس پایینی داشت اما با این‌حال یک روز توانست با تمرین فراوان انشایی را در مورد عاشورا به بهترین شکل در کلاس ارائه دهد و معلم و دیگر دانش‌آموزان را تحت تاثیر قرار بدهد. ایستگاه دوم تحصیل او نیز در فیض‌آباد بود و در مدرسه‌ی راهنمایی شهید نیکزاد تحصیل کرد. وقتی به سوم راهنمایی رسید سعی کرد به رویای دوران کودکی‌اش جامه‌ی عمل بپوشاند. از یک سال قبل دانشسرای معلمی در فیض‌آباد تاسیس شده بود و راه برای او تا حدی هموار شده بود. او می‌گوید: «برادر بزرگ‌ترم معتقد بود که باید رشته‌ی ریاضی را انتخاب کنم و خیلی تلاش کردم تا خانواده را قانع کردم و در آزمون دانشسرا شرکت کردم»

در سال ۱۳۶۸ آرین نژاد از بین چهارصد شرکت‌کننده توانست جزو ده نفر اول قبولی دانشسرا باشد. ده نفری که می‌توانستند بعد از اتمام تحصیل محل خدمت‌شان را انتخاب کنند. او بعد از اتمام دانش‌سرا فیض‌آباد را برای محل تدریس انتخاب کرد تا در آن‌جا مشغول کار باشد و هم کنار خانواده باشد. او می‌گوید: «در دوران دانش‌سرا طبق مقررات دانشسرا باید شنبه صبح تا چهارشنبه عصر را در محیط مدرسه به سر می‌بردیم. دانشسرای تربیت معلم فیض‌آباد تا خانه‌ی ما فاصله‌ی اندکی داشت اما اجازه‌ی خروج از مدرسه را نداشتیم و باید منتظر می‌ماندم تا ظهر چهارشنبه پدرم بیاید و مرا با خود به خانه ببرد.»


زهرا آرین نژاد در سال ۱۳۷۴ ازدواج می‌کند. همسرش آقای رضا قلی پور هم معلم است و حاصل این ازدواج یک پسر و یک دختر به نام‌های امیرحسین و نفیسه است. خانم آرین نژاد بیشتر سال‌های خدمت را در همصحبتی با گل‌ها گذراند و معلم کودکان کلاس پنجمی بود. از وقتی که نظام آموزشی عوض شد چند سالی هم در پایه‌ی ششم ابتدایی تدریس کرد. خانم آرین نژاد در اواخر دوره‌ی خدمت سی ساله در آموزش و پرورش، چند سال جامه‌ی معلمی را از تن بیرون کرد و مدیر مدرسه شد. او بیشترین سال‌های خدمتش به عنوان معلم را در شهرستان فیض‌آباد گذرانده است.

ورود زهرا آرین نژاد به دنیای کلمات برمی‌گردد به انشایی در دوران دبستان که پیشتر به آن اشاره شد و آن انشا و نحوه‌ی ارائه‌اش باعث شد معلم تحت تاثیر قرار بگیرد و او را تشویق کند. تشویق معلم و همکلاسی‌ها زهرا را مجذوب جادوی کلمات کرد. در سال‌های دبستان خانم شاکری معلم کلاس پنجم، و در سال‌های راهنمایی خانم دیندار معلم ادبیات، آرین نژاد را به خاطر انشاهای خوبی که می‌نوشت بسیار تشویق می‌کردند.

خانم آرین نژاد حافظه‌ی بسیار خوبی دارد و در این مصاحبه بارها با یادآوری دقیق خاطراتش مرا شگفت‌زده کرد. او حتی اولین مصرعی را که سروده به خاطر دارد. آرین نژاد می‌گوید: «اول نمی‌دانستم که شاعرها خودشان کلمات را خلق می‌کنند و فکر می‌کردم شاعرها کسانی هستند که شعرها را برای دیگران می‌خوانند. دوران راهنمایی بود که احساس کردم این قدرت را دارم به جای انشاء کلماتی موزون را روی کاغذ بیاورم و چند جمله‌ای در وصف پدرم بنویسم. چند جمله‌ای موزون نوشتم که در وزن اشکال نداشت اما اشکالی در قافیه داشت یعنی به آوردن ردیف اکتفا کرده بود. شعرم را اول به همکلاسی‌هایم نشان دادم و همکلاسی‌ها از من خواستند که شعر را به خانم دیندار معلم ادبیات نشان بدهم» خانم نرجس دیندار معلم ادبیات شعر آرین نژاد را صمیمانه تشویق می‌کند و هفته‌ی بعد سه کتاب شعر «سعدی» و «حافظ» و «پروین اعتصامی» برای او می‌آورد تا بتواند با خواندن آن‌ها استعدادش را بیش از پیش پرورش دهد.

زهرا آرین نژاد در دوره‌ی دانشسرا با خانم بهار مهدی زاده هم‌دوره‌ای شد. خانم مهدی زاده که یک سال بعد از او وارد دانشسرای فیض‌آباد شد نیز شاعر بود و دوستی این دو کمک کرد تا هر دو نفر شعر را جدی‌تر دنبال کنند. مهدی زاده آرین نژاد را تشویق کرد تا در جشنواره‌های شعر آموزش و پرورش شرکت کنند و این دو دوست در کنار هم جشنواره‌های زیادی را در فیض‌آباد، تربت حیدریه و خراسان تجربه کردند. از حدود سال‌های ۶۹ و ۷۰ شعر آرین نژاد در کنار دوستش خانم مهدی زاده وارد مرحله‌ی جدیدی شد و شعرهای این سال‌ها معمولا جزو شعرهای برگزیده‌ی جشنواره‌های استانی آموزش و پرورش بودند.

آرین نژاد در ابتدای کار شاعری چند سالی «آرین» تخلص می‌کرد و بعد به جمع شاعران بی‌تخلص پیوست. بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشسرای تربت معلم اشتغال به کار و دوری از خانم مهدیزاده باعث شده شعر کم‌کم از زندگی خانم آرین نژاد کنار برود تا این‌که در سال ۱۳۷۹ باز این دو دوست شاعر بعد از مدت‌ها در یک مدرسه همکار شدند و یاد مونس قدیمی‌شان شعر کردند. تجربه‌ی سال‌ها شاعری و مطالعه و تشویق‌های متقابل باعث شد که شعرهای آرین نژاد این‌بار از مرحله‌ی استانی فراتر برود و به جشنواره‌های کشوری راه پیدا کند و نامش در بین معلم‌های ادبیات خراسان و فرهنگیان اهل شعر به عنوانی شاعری موفق مطرح شود.

در سال‌های تدریس خانم آرین نژاد چند سالی نیز مسئول کانون شعر آموزش و پرورش محولات بود و سعی می‌کرد شاعران آن خطه را هر یکشنبه دور هم جمع کند و جلسات شعرخوانی و نقد شعر برگزار کند. آرین نژاد در سال ۱۳۹۲ به این علت که پسرش در مدرسه‌ی تیزهوشان تربت حیدریه پذیرفته شد همراه خانواده به تربت حیدریه نقل مکان کرد. سکونت در تربت حیدریه او را با انجمن شعر و ادب قطب آشنا کرد.

آن زمان انجمن قطب به دلیل مشکل تداخل برنامه‌های انجمن شعر و انجمن نمایش به ناچار مکان اصلی خود را از دست داده بود و جلساتش در مسجد قائم تشکیل می‌شد. مسجد قائم برای برگزاری انجمن شعر محیط مناسبی نبود و خیلی از شاعران در جلسات شرکت نمی‌کردند. از خرداد ۱۳۹۵ که انجمن قطب به موزه‌ی مشاهیر در ساختمانی در باغملی منتقل شد فضایی فراهم شد که شاعران و علاقه‌مندان شعر در تربت حیدریه بتوانند در جلسات شرکت کنند از جمله خانم آرین نژاد که به جمع شاعران انجمن قطب پیوسته بود در جلسات بیشتر شرکت می‌کرد. بعد از ورود خانم آرین نژاد به تربت حیدریه چند سالی شعر طول کشید تا او شعر را دوباره به صورت جدی شروع کند. خانم آرین نژاد را امروز می‌توان که از شاعران تاثیرگذار تربت حیدریه دانست. او در جلسات انجمن قطب تنها شرکت‌کننده نیست که در برگزاری این جلسات نیز نقش دارد.


از خانم آرین نژاد می‌پرسم چه کسانی در راه شعر مشوق شما بودند و ایشان می‌گویند: «من از این جهت خوشبخت بودم و مشوق‌های زیادی داشتم. از خانم شاکری معلم کلاس پنجمم باید یاد کنم. در ادامه‌ی مسیر خانم دیندار و آقای هاشمی و خانم دی‌پورراد تشویقم کردند، یا آقای احیایی که گاهی کلاس‌های آموزش شعر می‌گذاشتند و از همه مهم‌تر خانم بهار مهدیزاده که اگر او نبود شعر در لابه‌لای زندگی‌ام گم می‌شد. در انجمن قطب هم جمع همدل و صمیمی شاعران در گرایش بیش از پیش من به شعر تاثیر داشته است.»

خانم آرین نژاد در شعر به شاعر خاصی دلبستگی ندارد و می‌گوید: «بیشتر شعر را در نظر گرفته‌ام تا شاعر را؛ از تمام شعرهای خوب تاریخ ادبیات لذت می‌برم بدون این‌که به شاعری خاص بیشتر توجه داشته باشم. وقتی به شعر معاصر رسیدم و سعی کردم زبان شعرم را به روز کنم از نجمه زارع، محمدکاظم کاظمی، مصطفی محدثی و دیگر شاعرانی که در جشنواره‌ها ایشان را دیده بودم تاثیر می‌گرفتم.»

زهرا آرین نژاد شعر را حرف دل می‌داند و معتقد است شعر خوب زبان دل است. او بیشتر به غزل مشغول است و بیشتر آثارش در قالب غزل ارائه می‌شود. در زبان به شاعران امروز نزدیک است و دلباختگی‌ای به شعر شاعران عاشقانه‌سرای معاصر دارد.

از خانم آرین نژاد می‌پرسم: «به نظر شما شعر در زندگی امروز چه جایگاهی دارد؟» و ایشان این‌طور پاسخ می‌دهند: «شعر مصداق کلام مختصر و مفید است. عصاره‌ی مفهوم‌های بزرگ می‌تواند در شعر منتقل شود و به همین خاطر شعر همیشه جایگاه خواهد داشت. شما با خواندن یک بیت شعر می‌توانی مفهومی وسیع را منتقل کنی و این مزیت بزرگ شعر است.»

زهرا آرین نژاد امروز کمتر در جشنواره‌ها شرکت می‌کند اما در زمان خدمت در آموزش و پرورش در جشنواره‌های مختلفی شرکت کرده است و مقام‌های بسیاری به دست آورده از جمله سه سال پیاپی در مسابقه‌ی پرسش مهر در مرحله‌ی کشوی در بخش شعر کلاسیک اول شده است. او در خصوص عدم شرکت در جشنواره‌ها می‌گوید: «در جشنواره‌هایی که از سوی انجمن قطب برگزار می‌شود از باب همراهی و تشویق دیگران به سرودن سعی می‌کنم شرکت کنم اما به طور کلی به این نتیجه رسیده‌ام که شعر قابل ارزیابی کمی نیست و نمی‌توان شاعران را رتبه‌بندی کرد.»

آرین نژاد کتاب منتشر شده‌ای به صورت مستقل ندارد اما در کتاب‌های گزیده‌ی شعر تربت و شعر آموزش و پرورش شعرهای ایشان چاپ شده است. خانم آرین نژاد معتقد است با گسترش اینترنت و پیام‌رسان‌های اجتماعی دگر نیازی به چاپ کتاب نمی‌بینم. خانم آرین نژاد در مورد چاپ کتاب می‌گویند: «چاپ کتاب ذوق و شوقی می‌خواهد که من ندارم. حتی اگر امروز کتاب چاپ شده‌ام را از سوی بهترین ناشر کشور، با بهترین کاغذ و چاپ و بدون کوچکترین زحمتی ببینم خیلی خوشحال نخواهم شد. به بچه‌ها هم گفته‌ام بعد از من به فکر چاپ کتاب نباشید. شعر مونس من است و چاپ شدن یا نشدنش چندان اهمیتی ندارد.»

به آخرین بخش مصاحبه می‌رسیم. بخشی که من پرسش‌هایم را پرسیده‌ام و به خانم آرین نژاد می‌گویم: «اگر مطلب ناگفته‌ای دارید بفرمایید لطفا» خانم آرین نژاد از انجمن شعر قطب تربت حیدریه یاد می‌کنند و می‌گویند: «یک انجمن پویا و فعال می‌تواند بر شعر شهرستان تاثیر زیادی بگذارد و انگیزه‌ای شود برای سرودن بیشتر. در هر شهر آد‌م‌هایی باید پیدا شوند که خود را وقف این کار کنند یعنی صمیمانه و مجدانه جلسات را رهبری کنند تا همیشه انگیزه برای خلق آثار تازه برای شاعران باقی بماند و من خوشحالم که در تربت حیدریه جلسات شعر فعال و پویا وجود دارد.»

شعرهای خانم زهرا آرین نژاد را می‌توان به دو بخش شعرهای آیینی و شعرهای عاشقانه تفکیک کرد. ایشان اشعاری در قالب رباعی هم دارند اما بیشتر اشعارشان در قالب غزل است و در یکی از دو دسته قرار می‌گیرد. در شعرهای آیینی کلام شاعر اوج می‌گیرد و بازی‌های زبانی و صورت‌های خیال بسامد بیشتری پیدا می‌کند و در شعرهای عاشقانه عاطفه بیشتر می‌شود و دستور زبان روان‌تر می‌شود. خانم آرین نژاد شعر معاصر را به خوبی می‌شناسد و توانسته خود را با زبان شعر امروز همگام کند. طبع و ذوق قدرتمندش به او کمک می‌کند تا کلام را شُسته و رُفته و با کمترین حشو در مصرع بنشاند به همین خاطر غزل‌هایش راحت به ذهن سپرده می‌شود. در ادامه چند شعر از شاعر همشهری خانم زهرا آرین نژاد را با هم می‌خوانیم:

من اگر ساکتم ولی عمری‌ست، غمی اندازه‌ی فلک دارم
شیشه هستم که پنج فصلم را زیر باران درد لک دارم
روزگارم شبیه شاعرهاست، تکیه بر واژه‌های آبی‌رنگ
با غزل پیش می‌روم چندی‌ست با غزل درد مشترک دارم
بال‌های شکسته‌ی خود را گرچه پنهان کنم از این مردم
روزهای گذشته می‌دانند که زمین خورده‌ام، ترک دارم
اهل تنهایی و سکوت و تبم، اهل شب‌ناله‌های بی‌تکرار
گر چه در این زمانه‌ی تاریک نارفیقان بی‌کلک دارم
روبه‌رویم نشسته‌ای خاموش حیف درد مرا نمی‌فهمی
من اگر ساکتم ولی عمری‌ست غمی اندازه‌ی فلک دارم


این شعرها دیگر برایم دردسر دارد
دیگر برای قلب مجروحم ضرر دارد
این روزها از ریشه دارم می‌شوم ویران
این روزها هر شاخه‌ام بوی تبر دارد
دیوان اشعار و غزل را می‌زنم آتش
با آن که می‌دانم مرا زیر نظر دارد
با آن که می‌دانم مرا هر روز می‌بیند
از دردهای استخوان‌سوزم خبر دارد
ما را توان عشق و شور و سوز و مستی نیست
این شعر ها دیگر برایم دردسر دارد

غم‌ها دوباره وارد سالی جدید شد
امسال هم بدون تو ای عشق عید شد
رفتی ‌و بغض حنجره‌ی آسمان شکست
رفتی و پشت پای تو باران شدید شد
رفتی ‌و پشت پای تو آن‌قدر دل گرفت
آنقدر که شکسته شد و ناامید شد
پاییز روی شانه ی زخمی من نشست
هرچه بهار و سبزه و ‌گل ناپدید شد
خم شد کنار پنجره‌ها قامتم عزیز
موهای پرکلاغی ما هم سفید شد

برخیز عاشقانه خودت را نشان بده
شعری بخوان تمام جهان را تکان بده
شعری بخوان وحال مرا رو به راه کن
این بار هم به پیکر وامانده جان بده
با زخم‌های کهنه‌ی سر بسته‌ام بساز
به بال‌های خسته‌ی روحم توان بده
تا جان بگیرم و غزلی دست وپا کنم
در حنجره دوباره تو سوز بنان بده
ای بهترین بهانه برای سرودنم
برخیز عاشقانه خودت را نشان بده

نفرین به این همه غزل عاشقانه‌ام
وقتی که گُر گرفته بدون تو خانه‌ام
وقتی نشسته عشق و جنون سال‌های سال
جای کسی که نیست سرش روی شانه‌ام
جای کسی که مانده از آن شب به یادگار
روی لباس آبی‌اش عطر زنانه‌ام
روزی اگر به خلوت من پا گذاشتی
روزی اگر دوباره گرفتی بهانه‌ام
طبـق قـرار قبلی‌مان ساعت غروب
در انتهای کوچه در آن قهوه‌خانه‌ام
دارم به بوی پیرهنت فکر می‌کنم
مشغول گفتن دو سه خطی ترانه‌ام
لابد ز راه می‌رسی و خنده می‌کنی
سر می‌گذاری از ته دل روی شانه‌ام
بی‌اختیار اشک مرا درمی‌آوری
زیبای من! شکوه تب شاعرانه‌ام!
این بار هم جنون به سرم زد بدون تو
نفرین به این همه غزل عاشقانه‌ام

ناممکن است گر چه برای تو باورش
من می‌رسم به آبی چشم تو آخرش
تو نیمه‌ی پرِ غزلی، سیب سرخ من!
من هم کنار حاشیه آن نیم دیگرش
سرو بلند شعر منی تو که ناگزیر
خم گشته واژه‌ها همگی در برابرش
آن‌قدر خواندم از تو که مثل مرور درس
در جشنواره‌ها همه کردند از برش
یا می‌رسد دلم به نگاه صمیمی‌ات
یا می‌خورد به سنگ زمان عاقبت سرش
در ناامیدی شب ما هم امید هست
من می‌رسم به آبی چشم تو آخرش

فراهم می‌کند با مَقدمش خوشحالی ما را
کسی که خوب می‌داند پریشان‌حالی ما را
کسی می‌آید از شرقی‌ترین سمت غزل‌خوانی
به هم می‌ریزد این اندیشه‌ی پوشالی ما را
کسی که با دو دست مهربان خویش خواهد شست
تهِ آن کوچه‌ی بن‌بست بداقبالی ما را
کسی که با دو دست مهربانش جمع خواهد کرد
شبی از کوچه‌های درد، دارِ قالی ما را
و بعد از این همه پاییزهای سرد و طولانی
شکوفا می‌کند این جمعه‌های خالی ما را

گذشته مثل باغی شعله‌ور آب از سرم امشب
میان کوره می‌سوزد چرا سرتاسرم امشب
شبیه شاخه‌های خسته‌ی یک ذهن درگیرم
نشسته کفر و ایمان در تمام پیکرم امشب
جنوب داغ لب‌های تو آن‌سو، آسمان این‌سو
خدایا از کدامین عشق باید بگذرم امشب؟
به روی سایه‌ی شک و یقین گیسو پریشان کن
بزن با خیل مژگانت به سیم آخرم امشب
مرا از کوچه‌های سرد و سر در گم رهایی ده
بزن زنجیر سنگینی به پای باورم امشب
مرا کافر کن و پیغمبرم شو هر چه باداباد
بسوزان با دو چشم شرقی‌ات بال و پرم امشب
میان این همه مرثیه‌ی باران و بی‌آبی
نمی‌دانم چرا زیبای من شاعرترم امشب
دوباره آسمان برقی زد و حال مرا پرسید
خدایا از کدامین عشق باید بگذرم امشب؟

آمد برای بار هزارم جواب فال
روزی رسیده می‌شود این سیب‌های کال
آن روز روز خوب ‌و قشنگی است بی‌گمان
وقتی ز شوق آمدنش می‌زنند بال
وقتی که سبز می‌شود این زردهای فصل
وقتی که نور می‌دهد این روزهای سال
یک عمر در تمام غزل‌های ساده‌ام
از عشق و انتظار و رهایی زدم مثال
ای عصرهای آخر هفته دلم خوش است
یک صبح جمعه می‌رسد آن لحظه‌ی وصال
آن باغبان می‌آید و باران می‌آورد
آخر رسیده می‌شود این سیب‌های کال

وقتی بیایی از دل من شور می‌بارد
واژه به واژه شعر من پُرشور می‌بارد
با گام‌های سبز تو ای منجی عالم
از هر کجای کشور من نور می‌بارد
از تاک‌های منتظر با مقدمت آقا
شاخه به شاخه بی‌امان انگور می‌بارد
وقتی بیایی آسمان از شوق بی‌پروا
از بلخ و ری تا شهر نیشابور می‌بارد
اصلا به یُمن مقدمت از آسمان آن روز
آیه به آیه سوره‌ی «والنور» می‌بارد
یک صبح جمعه صبح ندبه صبح آزادی
وقتی بیایی از دل من شور می‌بارد


چقدر ساعت شماطّه‌دار بگذارم
دو چشم عاشق خود را دچار بگذارم
چقدر جمعه نیایی ‌و حال زارم را
به پای خستگی روزگار بگذارم
چقدر جمعه نیایی و در غزل‌هایم
ردیف و قافیه را انتظار بگذارم
نیایی و همه‌ی عیدها عزا بشود
بهار را به دل داغدار بگذارم
کدام لحظه‌ی موعود می‌رسی از راه
که غصه‌های دلم را کنار بگذارم
قسم به این دل خونین اگر که برگردی
مسیر آمدنت را انار بگذارم
برای از تو نوشتن، از عاشقی گفتن
غروب شنبه‌شبی را قرار بگذارم

دنیا پُرِ از کین و حسد خواهد شد
احوالِ زمان دوباره بد خواهد شد
تاریکی و ظلمت که جهان را پُر کرد
یک روز از این مسیر رد خواهد شد

آتشفشانی از سخنم من، شراره‌ام
با بغض و درد، منتظر یک اشاره‌ام
باید تو را دوباره به جولان درآورم
صبحت به خیر ای غزل پاره‌پاره‌ام

بعد از تو دگر شعرِ من اعجاز نشد
بغضی که نشسته در گلو باز نشد
انگار تمام واژه‌ها خشکیدند
این شاعر مرده، دست و دلباز نشد

برای این شاعر همشهری آرزوی سعادت و سلامت دارم و امیدوارم کتاب شعرشان هم به زودی روانه‌ی بازار نشر شود. انتشار اشعار شاعری مانند زهرا آرین نژاد بی‌شک یک اتفاق خوشایند در شعر تربت حیدریه خواهد بود و نام او را در دفتر شعر تربت حیدریه ماندگارتر خواهد کرد.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۴/۰۵ تربت حیدریه

زهرا آرین نژاد

این مهم سال‌ها به تاخیر افتاد و بالاخره در شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۲۳ بعد از جلسه‌ی انجمن شعر قطب از ایشان خواهش کردم که در رستوران رباط تهمینه روبه‌روی ضبط صوت من بنشینند و از زندگی‌شان بگویند.


عکس از نفیسه قلی پور

زهرا آرین نژاد بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: زهرا آرین نژاد, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ساعت 12:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

دهم فروردین‌ماه ۱۴۰۰ در حاشیه‌ی جشن‌های نوروزگاه در پیشکوه تربت حیدریه وقتی میرزاحسین شعبانی روبه‌رویم نشست، آرام ریکوردر را درآوردم و پیش رویش گذاشتم و گفتم امروز می‌خواهم با کسی مصاحبه کنم که خودش همیشه با همه مصاحبه کرده و حالا بر اساس بیت مشهور «بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر/ دیدی که چگونه گور بهرام گرفت» من قرار است این بهرام گریزپا را صید کنم. صحبت ما لابه‌لای صدای موسیقی‌ای که از سمت هنرمندان انجمن موسیقی از آن‌طرف خیابان می‌آمد و سر و صدای بازی غزل کوچولو دخترم به سختی به گوش ریکوردر می‌رسید. عصر دل‌انگیزی بود با نسیمی که از سمت سه‌قله می‌وزید. صحبت‌مان که حسابی گل انداخت، گل زرد آسمان داشت پرپر می‌شد. این مصاحبه‌ی خواندنی حاصل یک گپ و گفت دوستانه در یک عصر بهاری زیبا در پیشکوه تربت حیدریه است. گرفتاری‌های من باعث شد نوشتن این مصاحبه به تاخیر بیفتد اما شنیدن صدای گفت و گو و خنده‌هایمان مرز زمان و مکان را درنوردید و مرا با خود به همان عصر زیبای بهاری برد.

حسین شعبانی مجری، خبرنگار، روزنامه‌نگار، نویسنده و‌ شاعر همشهری در سه‌شنبه دوم مرداد سال ۱۳۶۹ در خانه‌ی مرادعلی شعبانی و بی‌بی فاطمه حسینی در یکی از محله‌های قدیمی تربت حیدریه به نام کوچه‌ی حمام زرانگیز به دنیا آمد. هم‌زمان شدن تولدش با محرم سال ۱۴۱۱ باعث شد تا پدربزرگش نام حسین را برایش برگزیند و چون مادرش سیده بود به رسم خراسانی‌ها پیشوند میرزا هم به نامش (البته نه در شناسنامه) اضافه شد.
پدرش در یکی از بازارهای قدیمی تربت حیدریه به نام بازار هادی‌زاده یا هادی‌اف مغازه‌ی لحاف‌دوزی داشت. میرزاحسین که فرزند اول خانواده بود زودتر از موعد به دنیا آمد و تمام خانواده همّ و غم‌شان این شد که این نوزاد عجول را به سلامتی به منزل کودکی برسانند. آن‌ها که پیشتر تجربه‌ای از فوت فرزند اول‌شان داشتند امیدی به ماندنش نداشتند، این نوزاد کوچک و نارس را لای پر قو که نه اما لای پنبه بزرگ ‌می‌کردند و مواظب بودند از گزند روزگار دورش بدارند.
لطف خدا میرزاحسین کوچک را حفظ کرد تا به دوران کودکی رسید. جثه‌ی ریزش در کودکی و مواظبت پدر و مادر، او را تا حدی از بازی با همسالان بر حذر می‌داشت اما خیلی زود زمانه سازگاری کرد و میرزاحسین کوچک در قد و قامت به هم‌سن و سال‌هایش رسید و حتی از ایشان پیشی گرفت. دوران ابتدایی را در دبستان دولتی شهید کلاهدوز شروع کرد اما خیلی زود به دبستان بیت‌المقدس منتقل شد. سال آخر دوره‌ی ابتدایی را هم در دبستان شهید دماوندی گذراند.
به نوجوانی که رسید وارد مدرسه‌ی راهنمایی ارمغان پیروزی شد، در درس موفق بود و توقع این بود که با معدل بالایی که در دوره‌ی راهنمایی کسب کرده بود و همچنین نمرات بالایی که درس علوم گرفته است، وارد رشته‌ی علوم تجربی شود. از همان سال‌ها آتش گرایش به هنر در وجود میرزاحسین شعله‌ور شده بود و همین موجب شد تا به جای دبیرستان به هنرستان برود و رشته‌ی معماری را انتخاب کند. هنرستان علامه طباطبایی پذیرای او بود و در نهایت در سال ۱۳۸۶ دیپلم تقشه کشی معماری گرفت.
بعد از گرفتن دیپلم، هنوز هفده سال بیشتر نداشت که به خاطر علاقه‌ای که به معماری داشت جذب یک شرکت خصوصی در مشهد شد و مدتی با این شرکت همکاری داشت تا این‌که در مهرماه ۱۳۸۷ در رشته‌ی نقشه‌کشی معماری دانشگاه آزاد تربت حیدریه پذیرفته شد. از سال ۱۳۸۹ با مدرک کاردانی معماری به تدریس در هنرستان‌های‌ معماری شهر مشغول شد و هم‌زمان در کارشناسی هم پذیرفته شد که در سال ۱۳۹۱ توانست در رشته‌ی مهندسی معماری مدرک لیسانس بگیرد. یکی دو سال بعد از فارغ‌التحصیلی در لیسانس، در کارشناسی ارشد دانشگاه علوم تحقیقات خراسان رضوی پذیرفته شد و در سال ۱۳۹۶ از این دانشگاه با درجه‌ی کارشناسی ارشد فارغ‌التحصیل شد. تدریس در هنرستان‌ها و دانشگاه‌های تربت حیدریه در رشته‌ی معماری از همان ابتدا در زندگی مهندس حسین شعبانی نقش پررنگی داشت و به خاطر علاقه‌ای که به تدریس داشت هرگز این کار را رها نکرد. اسفند ۱۳۹۸ ازدواج کرد و محدودیت‌های کرونایی سبب شد تا جشن عروسی‌شان به ساده‌ترین شکل ممکن برگزار شود. خوب یادم است در آن روزهای که پُر بود از خبر بد، خبر ازدواج این شاعر همشهری واقعا خوشحالم کرد. همسر ایشان خانم رویا غلامزاده در رشته‌ی مامایی تحصیل کرده‌اند و در همان رشته مشغول به کار هستند.


امروز میرزاحسین شعبانی را در تربت حیدریه بیشتر به عنوان خبرنگار می‌شناسند. می‌توان گفت شاعری، استادی دانشگاه، فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی‌اش همه و همه در زیر سایه‌ی خبرنگار بودنش رنگ گرفته‌اند. از همان دوران دانشجویی، فعالیت در انجمن ادبی دانشگاه و فعالیت‌های فرهنگی جزو دل‌مشغولی‌های جدی میرزاحسین شد به طوری که به مناسبت‌های مختلف در دانشگاه آزاد تربت حیدریه برنامه برگزار می‌کرد. او در این‌باره می‌گوید: «یادم است که یک بار به جای این‌که شهریه‌ی دانشگاه را پرداخت کنم به خاطر برنامه‌هایی که برگزار کرده بودم مبلغی را از دانشگاه بستانکار شده بودم و یک چک تسویه حساب به من دادند»
فعالیت‌های ادبی به فضایی برای ارائه‌ی کار احتیاج داشت. او و دوستانش در دانشگاه نشریه‌ی «آفاق فرهنگ و هنر» را به عنوان یک نشریه‌ی دانشجویی بنیان گذاشتند و سمت آقای شعبانی در آن نشریه سردبیری بود. قلم به دست گرفتن و اداره‌ی نشریه خیلی اتفاقی و بر حسب ضرورت پیش آمد اما خیلی زود آقای شعبانی را جذب خود کرد. او که می‌خواست این کار را حرفه‌ای و قاعده‌مند دنبال کند، سال ۱۳۸۹ بود به تهران رفت تا اولین دوره‌ی آموزش تخصصی خبرنگاری و روزنامه‌نگاری را بگذراند. فعالیت در زمینه‌ی خبرنگاری و روزنامه‌نگاری منجر به تاسیس خبرنگاری «تابان تربت» در سال ۱۳۹۵ شد. کمی بعد خبرنگار رسمی روزنامه‌ی خراسان در تربت حیدریه شد و بعد از آن به عنوان خبرنگار رسمی صدا و سیما در شبکه‌ی استانی صدا و سیمای خراسان رضوی معرفی شد.
شاعری، فعالیت فرهنگی و خبرنگار بودن آقای میرزاحسین شعبانی در سال‌های اخیر به نفع شعر تربت تمام شد و یکی از کارهای مهم ایشان پیگیری نامگذاری میدانی در تربت حیدریه به نام استاد محمد قهرمان بود. یادم است مطلبی از ایشان در روزنامه‌ی خراسان منتشر شد با عنوان «غربت استاد محمد قهرمان در زادگاه» و همین مطلب و انتشارش در فضای مجازی باعث شد مسئولین به یاد بیاورند که در این زمینه از تهران و مشهد عقب افتاده‌اند. فعالیت‌های اجتماعی ایشان هم در زمینه‌ی رفع مشکل کارتن‌خواب‌های تربت حیدریه در سال ۱۳۹۹ با همکاری مسئولین شهر به ثمر رسید و بی‌شمار فعالیت‌های فرهنگی اجتماعی دیگر که ذکر آن‌ها سبب اطناب می‌شود و بهتر است از آن بگذریم و به شعر میرزاحسین شعبانی بپردازیم.
میرزاحسین می‌گوید از کودکی با شعر آشنا بودم و مثل بیشتر کودکان مادرم همیشه برایم کتاب‌های شعر می‌خواند. صدای مادرم در خواندن کتاب «یک مرغ زرد پاکوتاه» را به خوبی به یاد دارم. معمارها به طور کلی ذهن‌شان طوری پرورش پیدا می‌کند که قدرت تجسم و تخیل بالایی دارند. خیالی که در معماری تقویت می‌شود در شاعری هم به کار می‌آید اما شعر را به صورت جدی بعد از آشنایی‌ام با انجمن قطب شروع کردم. مجری‌گری باعث شده بود تا شعر زیاد بخوانم و شعر زیاد حفظ کنم و تا حدی با وزن آشنا باشم. از زمان دانشجویی گاهی چیزهایی می‌نوشتم که به حساب خودم غزل بود اما صادقانه می‌توانم بگویم فقط علاقه‌مند به شعر بودم. گاهی در همان انجمن ادبی اشعارم را در معرض نقد قرار می‌دادم اما با دنیای شعر به صورت حرفه‌ای مواجه نشده بودم تا سال ۱۳۹۷ که بعد از چند جلسه شرکت در انجمن مثنوی‌خوانی با انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه آشنا شدم و تابستان همان سال در کارگاه شعر انجمن شعر و ادب قطب شرکت کردم.
آقای شعبانی در انجمن شعر و ادب قطب به سرعت به عنوان یکی از شاعران جوان و آینده‌دار مطرح شد و هر هفته با غزل‌های تازه‌اش موجب شگفتی می‌شد. می‌توانم بگویم خلاء چند سال شاعری کردن بدون ارتباط با شاعران همشهری را ظرف یکی دو سال پر کرد و خیلی زود در انجمن قطب جای خودش را پیدا کرد. سخت‌کوشی حسین شعبانی در تمام کارهایش مثال‌زدنی است و در شعر هم همین سخت‌کوشی باعث شد خیلی زود کتاب‌های مطرح ادبی را بخواند، سبک و سیاق غزل‌های معاصر را بشناسد، وزن را خوب درک کند و به جمع شاعران آینده‌دار شهرستان و استان بپیوندد.
از آقای شعبانی از علاقه‌اش در بین شاعرانِ پیش از خود می‌پرسم و او می‌گوید: «زبان من در شعر زبان کهن بود و علاقه‌ام هم شاعران کلاسیک بود اما بعد از آشنایی با انجمن قطب کم‌کم به سمت شاعران معاصر گرایش پیدا کردم. شعرهای محمد کاظم کاظمی، فاضل نظری و محمد حسین ملکیان را دوست دارم. شعرهای آیینی ملکیان و برقعی را می‌پسندم و به خاطر اجراهایی که دارم ابیاتی را از شاعران معاصر یادداشت می‌کنم و به ذهن می‌سپارم.»

شعبانی صادقانه‌ترین بیان انسان را شعر می‌داند. شعر حرفی‌ست که پنجره‌ای به دنیای شاعر باز می‌کند و ما شاعران را از همین پنجره می‌شناسیم. او شعرسازی را دوست ندارد و می‌گوید شعر ساختن وقت تلف کردن است مگر به قصد تمرین و شعری که از دل برنیامده باشد بر دل هم نخواهد نشست.
از او می‌پرسم شعر در زندگی انسان امروز چه جایگاهی دارد و چنین پاسخ می‌دهد: «شعر در زندگی انسان امروز اولویت ندارد. همان‌طور که کتاب خواندن تا حدی کمرنگ شده است، نوشتن و سرودن هم کمرنگ شده است. برگزاری انجمن‌های ادبی، مسابقه‌های ادبی در بین دانش‌آموزان می‌تواند تا حدی این خلاء را پر کند و باعث شود گرایش به سرودن و نوشتن همچنان زنده بماند و خوشحالم که در تربت حیدریه این جریان‌ها قوت دارد و انجمن‌های ادبی در این زمینه فعال هستند.»
از بین قالب‌های مختلف حسین شعبانی بیشتر به غزل دلبستگی دارد، غزل مثنوی و مثنوی در رده‌های بعدی علاقه‌ی وی قرار دارد. او در مورد شعر امروز به پویایی اعتقاد دارد. به باور او علی‌رغم تمام ارزش‌هایی که در ادبیات کلاسیک فارسی به چشم می‌آید شاعران امروز باید راه خودشان را بسازند. او می‌گوید «اگر بهترین ساختمان را بعد از پنجاه سال بخواهی دوباره بسازی باید از نو طرح بریزی چون نمونه‌ی قبلی هرچند موفق اما مربوط به زمان خودش بوده است. شعر هم همین حال و هوا را دارد و در هر دوره می‌توانیم با آموختن از گذشتگان کار تازه‌ای ارائه بدهیم.»
او در جشنواره‌های ادبی زیادی شرکت نکرده است. سال ۱۳۹۸ در جشنواره‌ی خاتون خورشید تربت حیدریه یکی از برگزیدگان بود که به علت کرونا اختتامیه‌اش برگزار نشد. در جشنواره‌ی استانی حماسه‌ی حسینی هم با شعری عاشورایی رتبه‌ی سوم جشنواره را به دست آورد.
شعبانی تا به حال کتاب شعر چاپ نکرده است اما در نشریه‌ی قطب شعر ایشان چاپ شده است. خود ایشان هم یکی از اعضای هیات تحریریه نشریه‌ی «قطب» بودند و در چاپ اولین شماره تلاش زیاد کردند. همچنین در نشریات محلی تربت حیدریه شعرهایی از این شاعر همشهری چاپ شده است. کتابی با عنوان «راهکارهای توسعه‌ی گردشگری در روستاهای منطقه‌ی تربت حیدریه» نیز از آقای میرزاحسین شعبانی چاپ شده است. این کتاب حاصل کار جمعی ایشان با دانشجویان‌شان در دانشکده‌ی فنی تربت است. کتاب‌های «هندسه‌ی ترسیمی» و «پرسپکتیو» از دیگر تالیفات ایشان است که در دست تهیه می باشد. سال ۱۳۹۳ در یک مسابقه‌ی بین‌المللی در زمینه‌ی معماری با عنوان «طراحی خانه‌ی افریقایی» شرکت کردند و اثر ایشان جزو تقدیرشدگان این مسابقه بود.
در ادامه نمونه‌ای از اشعار آقای میرزاحسین شعبانی را با هم می‌خوانیم:
خواستم از تو بگویم که زبان ریخت به هم
آسمان ریخت، زمین ریخت، زمان ریخت به هم
آسمان در کنفِ رشته‌ی تسبیح تو بود
تا گسستی همه‌ی کون و مکان ریخت به هم
تا که مسجد خبر غربت مهتاب شنید
دل گلدسته تکان خورد، اذان ریخت به هم
ناله‌ی مادرم از بس که زمین را لرزاند
آسمان نیز ترک خورد و جهان ریخت به هم
بعد تو گفت علی درد دلش را با چاه
چاه بی‌تاب شد و نعره‌زنان ریخت به هم
گفتم از غربت خاک تو دو خط بنویسم
قلم افتاد زمین، گریه‌کنان ریخت به هم
خواستم از در و دیوار بگویم اما
غزلم قافیه را باخت، زبان ریخت به هم

هر چه نازش می‌کشم هی ناز افزون می‌کند
با همین شیوه دلِ دیوانه را خون می‌کند
هر چه من دل را به راه راست دعوت می‌کنم
تابِ گیسویش مرا از راه، بیرون می‌کند
گر چه بود افسانه اما درک دارم می‌کنم
عشق لیلی آن‌چه را با جان مجنون می‌کند
زلف تو در باد می‌رقصد، کمانِ ابرویت-
می‌کشد چشم مرا انگار افسون می‌کند
موی مشکین روسروی برداشتی، این کار تو
نقش گیسویت به چشم یار مدیون می‌کند
وزن شعرم مثل موهای تو در هم ریخته‌ست
یک نگاهت این غزل را باز موزون می‌کند
آقای شعبانی در پایان فروتنانه می‌گوید من خود را شاعر نمی‌دانم اما حضور در جلسات شعر و جمع شاعران را خیلی دوست دارم. انجمن شعر برای من جایی‌ست که می‌توانم تمام خستگی‌های روزمره‌ام را پشت در بگذارم، راحت بنشینم و از ادبیات لذت ببرم. برای دوست شاعرم آقای میرزاحسین شعبانی آرزوی موفقیت می‌کنم و امیدوارم همواره چراغ شعر راهنمای زندگی‌اش باشد.
بهمن صباغ زاده
دی ۱۴۰۰ تربت حیدریه
منبع این نوشته‌ها مصاحبه با شاعر در فروردین ۱۴۰۰ است.

میرزا حسین شعبانی

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: میرزا حسین شعبانی, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴ساعت 12:30  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


در این شماره می‌خواهم درباره‌ی شعر و زندگی دوستی قدیمی و شاعری هم‌انجمنی برای شما بنویسم. دختری سرزنده و پرانرژی که در سال‌های میانی دهه‌ی هشتاد وارد انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه شد. او خیلی زود به یکی از چهره‌های فعال شعر تربت تبدیل شد و یک تنه کارهایی بزرگ را انجام داد.

فرشته خدابنده در ۲۹ فروردین ۱۳۶۸ در تربت حیدریه به دنیا آمد. او که دو خواهر و سه برادر دارد، فرزند چهارم خانواده است. خدابنده‌ها از خانواده‌های خوش‌نام و معتبر تربت حیدریه هستند و ریشه‌های این خانواده و فامیل بزرگ را باید در بایگ جُست. پدر و مادر فرشته هر دو از دیار بایگ بودند که شهری‌ست کوچک است در ۲۰ کیلومتری شمال غرب تربت حیدریه و ابریشم این شهر در جهان زبانزد است. صدها سال است که ابریشم از بایگِ تربت حیدریه به تمام جهان صادر می‌شود. همچنین بایگ دارالمومنین تربت حیدریه است و این شهر مردمانی مومن و سخت‌کوش دارد با لهجه‌ای خاص که چیزی بین تربتی و نیشابوری است. خانواده‌ی خدابنده یک شاعر مشهور هم در دوران مشروطه داشته‌اند به نام شیخ علی اکبر خدابنده (https://t.me/anjomanghotb/6941)که پیشتر زندگی‌نامه‌اش به قلم من منتشر شده است.

پدرش غلامرضا خدابنده که در تربت حیدریه مغازه‌ی میوه‌فروشی داشت، مردی‌ست چهارشانه و فربه که جدیت و مهربانی را توامان دارد. مثل دیگر خانواده‌های سنتی تربت حیدریه پدر شخص اول خانواده‌ی خدابنده بود و برادران در شغل و حرفه از پدر دنباله‌روی می‌کردند. مادرش شهناز بهرامی که امروز در قید حیات نیست و چند سالی می‌شود روحش به آسمان پرواز کرده است زنی مهربان و دیندار بود که حتی موقع دنیا آمدن دخترش فرشته چون ماه مبارک رمضان بود روزه داشت. او زنی خوش‌ذوق و روشنفکر بود و در کودکی شعر و داستان را وارد دنیای فرشته کرد.

کودکی فرشته در کوچه‌های محله‌ی شادی تربت حیدریه به شادی تمام گذشت. محله‌ای نه چندان قدیمی که امروز به نام بلوار جانبازان شناخته می‌شود. محله‌ی تازه‌سازِ شادی با آن کوچه‌های بزرگ جان می‌داد برای بازی بچه‌های محله در عصرهای تابستان. دهه‌ی شصت رسم نبود بچه‌ها را در خانه نگه دارند. لِی‌لِی و وسطی و یک‌قل‌دو‌قل و خاله‌بازی دخترها را در عصرهای بلند بهار و تابستان سرگرم نگه می‌داشت در حالی که پسران با فاصله‌ای کم تیر دروازه می‌گذاشتند و گرم فوتبال می‌شدند.

فرشته‌ی کوچک مدرسه را زودتر از هم‌سالانش شروع کرد و پنج شش سال بیشتر نداشت که راهی دبستان هدف شد و دبستان هدف شد اولین ایستگاه تحصیلی او. با این‌که از قدبلندهای کلاس محسوب می‌شد میز اول همیشه برایش رزرو بود. دانش‌آموزی درسخوان بود و فاصله‌ی زیاد بلوار جانبازان و خیابان امام خمینی را به عشق درس و دوستان همکلاسی به سر می‌پیمود. مادرش توصیه کرده بود که دوست‌هایت را از بین درسخوان‌ها انتخاب کن و نمره‌های بیست کم‌کم جزو اصلی سال‌های تحصیل فرشته شد.

به دوره‌ی راهنمایی که رسید کارنامه‌ی خوب و معدل بالا همراه همیشگی او بود. بعد از دبستان تحصیل را در مدرسه‌ی راهنمایی عاطفه در خیابان امام خمینی تربت حیدریه ادامه داد. فرشته در این سال‌ها بچه‌ای کم‌حرف بود که معمولا چند دوست نزدیک داشت. آن زمان معمولا ارتباط بچه‌ها با هم به مدرسه خلاصه می‌شد اما همان نصف روز دوستی‌های محکمی بین بچه‌ها به وجود می‌آورد که حاضر بودند برای هم هر کاری بکنند. یکی از درس‌های مورد علاقه‌ی فرشته خدابنده در این دوران درس انشاء بود. زنگ انشاء فرصتی بود برای به پرواز درآوردن خیال و اولین جرقه‌های شعر در زندگی خدابنده را باید در میان همین انشاءها جستجو کرد.

فرشته دوره‌ی راهنمایی را هم با معدل بالا پشت سر گذاشت و توقع می‌رفت که رشته‌ی علوم تجربی را انتخاب کند و به پزشکی دل ببندد اما در انتخاب رشته‌ی دوره‌ی دبیرستان به خاطر علاقه‌ای که شعر و ادبیات داشت رشته‌ی علوم انسانی را انتخاب کرد و رفت به دبیرستان سهیلی در خیابان آبشار که یکی از دبیرستان‌های خوب تربت حیدریه بود.

سال ۱۳۸۵ دبیرستان را تمام کرد و همان سال در کنکور شرکت کرد. او که علاقه‌ای هم به مباحثات اجتماعی داشت در انتخاب رشته، جامعه‌شناسی را انتخاب کرد و در رشته‌ی جامعه‌شناسی دانشگاه پیام نور تربت حیدریه پذیرفته شد. با آغاز دوره‌ی دانشجویی علاقه‌اش به ادبیات را جدی‌تر گرفت و تصمیم گرفت شعرهایش را از خلوت دفترچه‌های دخترانه بیرون بیاورد و به تیغ نقد انجمن‌های ادبی بسپارد. مرحله‌ای که برای هر شاعری پیش می‌آید اما درصد بالایی از شاعران نمی‌توانند این مرحله را رد کنند و برمی‌گردند به همان خلوت قدیمی و صمیمی خودشان. بسیاری از شاعران بعد از مواجه شدن با فضای جدی انجمن‌های ادبی شعرها را به دفترچه‌ها باز می‌گردانند و بعد هم کمتر سراغش می‌روند تا شعر در زندگی‌شان کمرنگ و کمرنگ‌تر شود. اما فرشته خدابنده تصمیمش را گرفته بود و روزی از روزهای خدا، سرنوشت هم کمکش کرد تا مسیرش بیش از پیش به جاده پر پیچ و خم شعر بیفتد.

یکی از علایق مهم فرشته خدابنده در سال‌های دبیرستان و آغازین سال‌های دانشجویی فیلمسازی و کارگردانی بود. آن زمان انجمن نمایش و انجمن سینما و انجمن شعر در یک ساختمان در میدان شهدا تربت حیدریه کنار هم بودند. سال ۱۳۸۴ که به عشق فیلم ساختن و کارگردانی به انجمن سینما مراجعه کرده بود تا در کلاس‌های فیلمسازی شرکت کند متوجه انجمن شعر شد و آن ذوق نهفته و خفته در سینه‌اش شعله کشید. هرچند فیلمسازی را هرگز کنار نگذاشت اما مجاورت انجمن شعر و انجمن سینما باعث شد او دل را به دریا بزند و شعرهایش را انجمن قطب بیاورد. استاد نجف زاده، استاد موسوی، استاد اسفندیار جهانشیری، علی اکبر عباسی، بهمن صباغ زاده، سید حسین سیدی، کورش جهانشیری، مهدی فکور، ایمان مرصعی، مهدی ذبیحی، زهرا محدثی، فاطمه خانی زاده و بسیاری از دوستان دیگر شاعرانی بودند که در آن سال‌ها در انجمن قطب حضور داشتند.

فرشته خدابنده از اولین حضورش در انجمن قطب مورد توجه قرار گرفت و شوق و ذوقی که داشت باعث شد انجمن را به هیجان آورد. او دختری ۱۷ ساله بود که حضورش در فضای نسبتا مردانه‌ی آن‌زمان شعر تربت حیدریه اتفاقی خوب بود. نه این‌که انجمن منحصر به شاعران مرد باشد اما تعداد شاعران خانم کمتر بود که کم‌کم خوشبختانه ورق برگشت و الان شاعران زن در تربت از شاعران مرد فعال‌تر هستند. سال‌های بعد از اصلاحات بود و فضای سنتی در شهر کوچکی مثل تربت حیدریه روز به روز کمرنگ‌تر می‌شد. آن‌زمان فضای انجمن شعر و فضای جامعه به طور کلی با تفکیک جنسیتی همراه بود، در یک جلسه بودیم اما خانم‌ها در اداره‌ی جلسه نقشی نداشتند. فرشته خدابنده اما این تفکیک جنسیتی را به رسمیت نمی‌شناخت او خیلی زود سعی کرد نقش بپذیرد و جلسه را از انحصار مردان بیرون بیاورد.

در آن سال‌ها در تربت حیدریه انجمن شعر دانشجویی کبریا در دانشگاه پیام نور فعال بود که انجمنی موفق به شمار می‌رفت و چند جشنواره‌ی دانشجویی را میزبانی کرده بود. خدابنده شرکت در جلسات انجمن کبریا را در همان اوایل دوره‌ی دانشجویی آغاز کرد. این انجمن به همت تعدادی از شاعران تربت حیدریه راه‌اندازی شده بود که پیش‌تر تجربه‌ی شرکت در انجمن قطب را داشتند و تصمیم گرفته بودند در دانشگاه هم دانشجویان علاقه‌مند به ادبیات را دور هم جمع کنند. از این جمع می‌توانم به محمد امیری، محسن اسلامی، نجمه محمودی، و سحر تقی زاده اشاره کنم که هر کدام از آن جوانان امروز از شاعران خوب تربت حیدریه به شمار می‌روند.

خدابنده در سال‌های حضورش در تربت حیدریه اتفاقات بزرگی را رقم زد که مهم‌ترین آن‌ها برگزاری گرامیداشت استاد محمد قهرمان در بهار سال ۱۳۸۹ بود. این شاعر همشهری بعد از حضور در انجمن‌های ادبی تربت حیدریه از طریق خواندن آثار استاد محمد قهرمان ارادتی به وی پیدا کرد و از استاد قهرمان اجازه گرفت تا در جلسات انجمن قهرمان شرکت کند. انجمن قهرمان از سال ۱۳۳۸ در مشهد و در منزل استاد قهرمان هر سه‌شنبه تشکیل جلسه می‌داد اما حضور در آن برای شاعران ‌آزاد نبود و منوط به اجازه‌ی استاد بود.

بعد از مدتی رفت و آمد به مشهد و حضور در جلسات انجمن قهرمان به این فکر افتاد که فیلمی مستند درباره‌ی زندگی و شعر استاد قهرمان بسازد. پیشنهاد ساخت فیلم را با استاد قهرمان مطرح کرد و استاد که پیش از این چند بار پیشنهادهای مشابه را رد کرده بود با عشق و علاقه‌ای که در او دید قبول کرد که جلوی دوربین خدابنده بنشیند و صحبت کند. خدابنده در مورد قهرمان می‌گوید: «با استاد قهرمان که آشنا شدم فهمیدم که یک شخص بدون هیچ دفتر و دستکی و یک‌تنه می‌تواند چه خدمت بزرگی به ادبیات بکند و چقدر کار انجام بدهد.»

ساخت فیلم «یک آینه غزل» حدود دو سال زمان برد و در زمان بزرگداشت استاد قهرمان در تربت حیدریه که همت خدابنده برگزار شد پخش شد. پنجشنبه سی‌ام اردیبهشت ۱۳۸۹ شبی بزرگ برای شعر تربت حیدریه بود و فرشته خدابنده این اتفاق بزرگ را واقعا یک تنه رقم زده بود. بسیار از شاعران بزرگ کشور به تربت حیدریه دعوت شده بودند و در حضور خودِ استاد قهرمان مراسمی با شکوه در تجلیل از ایشان برگزار شد. اسم بردن از کسانی که در سالن حضور داشتند و شعرخوانی کردند نوشته را طولانی می‌کند اما نمی‌توانم از دوتارنوازی استاد حسین سمندری و شعرخوانی استاد قهرمان به لهجه‌ی تربتی یاد نکنم.

پروژه‌ی بزرگ بعدی فرشته خدابنده در تربت حیدریه راه‌اندازی یک شب شعر کشوری بود. سال‌ها بود که شاعر همشهری‌مان آقای رضا رفیع مجری شب‌های شعر طنز در تهران بود و خدابنده تصمیم گرفت همه‌ی شاعران بزرگ طنز کشور را شبی در تربت حیدریه جمع کند. این شب شعر با عنوان «در حلقه‌ی رندان» به بهترین شکل و با همت مثال‌زدنی فرشته خدابنده در پیشکوه تربت حیدریه برگزار شد.

همچنین خدابنده در سال‌های پایانی دهه‌ی هشتاد با وجود سن کمی که داشت توانست شب شعر «شکرخند» را با اجرای رضا رفیع در تربت حیدریه برگزار کنند. او حتی در همان زمان دانشجویی دبیر جشنواره‌ی شعر فجر خراسان شد و به خاطر فعالیت‌های فرهنگی‌اش برای شعرخوانی به بیت رهبری دعوت شد.

کم‌کم فاصله‌ای میان تعدادی از شاعران تربت حیدریه و این شاعر فعال همشهری پدید آمد. بسیاری از شاعران همشهری به این بهانه که در تصمیم‌گیری و برگزاری این شب شعر نقش نداشته‌اند در این شب شعر حضور نیافتند. این دختر باانگیزه و فعال کم‌کم از جمع شاعران همشهری فاصله گرفت و تصمیم گرفت تربت حیدریه را ترک کند. فرشته‌ی خدابنده بعد از گرفتن لیسانس جامعه‌شناسی در سال ۱۳۹۱ در مقطع کارشناسی ارشد رشته‌ی جامعه‌شناسی در دانشگاه تهران پذیرفته شد و برای ادامه‌ی تحصیل به تهران رفت.

بعد از کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران در مقطع دکترا قبول شد و تحصیلش را تا نوشتن پایان‌نامه ادامه داد. در کنار تحصیل هرگز شعر را فراموش نکرد و با غزل‌های عاشقانه‌اش در فضای شعر معاصر حضور داشت.

در سال ۱۴۰۰ با همسرش بهزاد تقی زاده که کارمند بنیاد مسکن است ازدواج کرد و خیلی زود همسرش بهزاد تبدیل شد به بزرگترین حامی او در راه فعالعیت‌های ادبی. خدابنده بعد از فارغ‌التحصیلی به عنوان استاد دانشگاه آزاد تهران در رشته‌ی جامعه‌شناسی به تدریس مشغول شد اما به خاطر شعرهایی که در جریان‌های سیاسی و اعتراضات منتشر کرد از تدریس در دانشگاه منع شد. بعد از تعلیق از دانشگاه به عنوان فعال فرهنگی کارش را ادامه داد و همچنین با همسرش یک شرکت زعفرانی در تهران تاسیس کرد.

از مهم‌ترین فعالیت‌های امروز او اداره‌ی انجمن ادبی «غزلستان» در تهران است که از سراسر کشور مخاطبان و مهمانانی دارد پنجشنبه‌ها هفته در میان در پایتخت برگزار می‌شود. غزلستان از دوره‌ی کرونا یعنی از اواخر سال ۱۳۹۸ در اینستاگرام شروع شد. خدابنده در این مورد می‌گوید: «در دوره خانه‌نشینی‌های کرونا که همه‌ی محافل ادبی تعطیل شده بود تصمیم گرفتم با مخاطبانم در اینستاگرام یک محفل ادبی را شروع کنم که مورد استقبال قرار گرفت. بعد از کرونا به درخواست مخاطبان ساکن تهران این جلسات را به صورت حضوری ادامه دادم که دامنه‌اش خیلی زود از تهران فراتر رفت و امروز مهمانان و مخاطبانی از سراسر کشور دارد. غزلستان در سال‌های اخیر تبدیل به یکی از دلبستگی‌های بزرگ من شده است و سعی می‌کنم وقت زیادی را بگذارم تا با کیفیت برگزار شود.»

از فرشته خدابنده می‌پرسم چه شد که به شعر گرایش پیدا کردی و این‌طور جواب می‌شنوم: «مادرم خانه‌دار بود و مدیریت خانه به عهده‌ی او بود. او در کنار کار خانه هنرهای زیادی به دخترانش منتقل می‌کرد از جمله بافتنی و خیاطی و قالی‌بافی و شعر. بله، شعر هم یکی از هنرهای مادرم بود. او اولین مشوق من در شعر بود. مادر تصنیف‌ها و شعرهای زیادی در حافظه داشت. چون پدرش دوتارنواز بود و رفیق صمیمی شادروان عثمان محمدپرست با موسیقی خراسان هم آشنایی داشت و اهل ذوق بود. وقتی به شعر تمایل پیدا کرد مادرم هم تشویقم کرد و هم همراهی‌ام کرد. او در بیشتر فعالیت‌های ادبی و فرهنگی در کنارم بود.»

آشنایی با شاعران تربت حیدریه قدم بعدی خدابنده در دنیای شعر بود. او می‌گوید: «سال‌ها در جلسات انجمن قطب شرکت کردم از هر کدام از دوستان شاعرم چیزی یاد می‌گرفتم. می‌توانم از استاد احمد نجف زاده و استاد سید علی موسوی به عنوان اولین استادانم در شعر یادم کنم.»

خدابنده یک اتفاق دیگر را هم در مسیر شاعر شدنش موثر و مهم می‌داند و می‌گوید: «سال ۱۳۸۶ که جوانی هجده ساله بودم و در آغاز راه شاعری، شادروان استاد محمدعلی بهمنی را در منزل استاد نجف زاده ملاقات کردم و با ایشان صحبت کردم. استاد بهمنی کتاب‌شان را به من هدیه دادند و از فروغ فرخ‌زاد گفتند و افق روشنی از شعر را در ذهن من باز کردند.»

همچنین خانم فرشته خدابنده از حمایت‌های بی‌دریغ استاد جلال رفیع یاد می‌کند و می‌گوید: «استاد رفیع برای من معلم بزرگی بود. چه در شعر و چه در زندگی بسیار از او آموختم. استاد رفیع به من آموخت که از ابراز احساساتم در شعر نترسم، به نظر من ایشان درک عمیقی از شعر، انسان و زن دارند» خدابنده که خود را مدیون استاد جلال رفیع می‌داند کتابی با عنوان «درباره جلال رفیع» نوشته است و در آن به وجوه مختلف شخصیت این فعال فرهنگی پرداخته است که امیدوارم به زودی منتشر شود.

خدابنده از شاعران کهن شعر سعدی شیرازی و رابعه بلخی را بسیار می‌پسندد. شعر سعدی را از این جهت می‌پسندد که جدا از تخیل و تصویرهای زیبایش از نوعی سادگی و روانی برخوردار است که در تاریخ ادبیات کم‌نظیر است. خدابنده همچنین رابعه بلخی را مادر شعر فارسی می‌داند. زنی که هم شعرش روان و دوست‌داشتنی است و هم در بیان احساساتش بسیار شجاع بوده است.

فرشته خدابنده در شعر معاصر بیشتر شعر فروغ، محمد قهرمان، محمدعلی بهمنی، هوشنگ ابتهاج و دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی را می‌پسندد. بیشتر مطالعه و علاقه‌ی خدابنده معطوف به شاعران عاشقانه‌سراست. مخصوصا عاشقانه‌سراهایی که بار اروتیک شعرشان بیشتر است، مثل دفترهای اول شعر فروغ فرخ زاد و دیگر شاعرانی که در این موضوع شعرهایی گفته‌اند و تابوها را شکسته‌اند. از این منظر ایرج‌میرزا از نظر خدابنده شاعری بسیار مهم است که شعرهایش از منظر ادبی و جامعه‌شناسی حرف‌های بسیار برای گفتن دارند.

شعر از نظر خدابنده مهندسی ذهن و زبان است. او معتقد است شعر تعریف واحدی ندارد و برای هر کس معنایی خاص دارد. او شعر را نه آیینه‌ای برای تماشای خویش که سلاحی برای تصاحب خویش می‌داند. شعر در نگاه فرشته خدابنده، جایی‌ست که شاعر به عریان‌ترین شکل ممکن می‌تواند خود را اظهار ‌کند. خدابنده از بین قالب‌های شعر فارسی، غزل و رباعی را بیشتر می‌پسندد و بیشتر آثارش را در این دو قالب ارائه کرده است.

این شاعر اهل تربت حیدریه، در باب شعر امروز می‌گوید: «شعر امروز به سمت نوگرایی در واژه‌ها رفته است و مفاهیم عامه‌پسند به شعر امروز راه یافته است.» او اضافه می‌کند: «من معتقدم حتی در روزگار کنونی بستر به طور کلی برای شاعران مرد مساعدتر است تا شاعران زن. در گذشته که این تمایز بسیار پررنگ‌تر بوده اما هنوز رنگ نباخته است. به نظر من شاعران زن هنوز آن‌طور که باید و شاید جدی گرفته نشده‌اند. به گمان من بررسی و تحلیل شعر زنان شاعر سرفصلی جدا لازم دارد که باید به طور ویژه به آن پرداخت. ببینید یک زن فقط وقتی می‌تواند در هنر -حالا در موضوع صحبت ما ادبیات- رشد کند که توسط خانواده‌اش حمایت شود. چه استعدادهایی ادبی که در این تاریخ پر فراز و نشیب در سینه‌ی زنان سرزمینم دفن شدند و هرگز متولد نشدند. چه شاعران زنی که به عرصه رسیدند و سرکوب شدند. به اعتقاد من هنوز این استبداد مردانه دامن ادبیات را رها نکرده است.»

از خانم خدابنده در مورد شرکت در جشنواره‌های شعر می‌پرسم و چنین می‌شنوم: «در زمانی که این‌قدر جشنواره‌ها سیاسی نبود در جشنواره‌ها شرکت می‌کرد و مقام‌های استانی و کشوری زیادی کسب کردم. آن‌زمان که تازه شروع کرده بودم مانند دیگر شاعران هم‌نسلم اشتیاق شرکت در جشنواره‌ها را داشتم. اما در سال‌های اخیر به دلیل اتفاقات سیاسی‌ای که در کشور رخ داد در جشنواره‌ها شرکت نمی‌کنم. بلکه سعی کرده‌ام خودم در این سال‌ها با انجمن ادبی غزلستان جشنواره‌های شعر مستقل راه بیندازم.»

اولین کتاب شعر فرشته خدابنده مجموعه‌ی «شانه و گیسوی غزل» بود که در سال ۱۳۸۹ منتشر شد. کتاب رباعی‌های او تحت عنوان «دکمه غزل» در سال ۱۳۹۶ در انتشارات سخن منتشر شد. «گلواژه آتش» مجموعه‌ی شعر بعدی فرشته خدابنده بود و آخرین مجموعه‌ی شعرش با عنوان «غزلستان» در سال ۲۰۲۴ در لندن چاپ شد. این کتاب که در سایت آمازون ارائه می‌شود به چاپ سوم رسیده است. همچنین گزیده‌ی اشعار فرشته خدابنده این‌روزها در خارج از کشور زیر چاپ است که به زودی به بازار نشر خواهد آمد.

بدون این که بخواهم ارزش‌داوری‌ کنم و پای نقد را به میان بکشم باید بگویم شعرهای فرشته خدابنده حال و هوایی ویژه دارد. او به بیان بدون سانسور شعر از منظر احساسات معتقد است. مراد سانسور و ممیزی اداره‌ی ارشاد اسلامی یا نهادهای اداری نیست بلکه نگاه او به سانسوری است که در ذهن و ضمیر شاعر به صورت ناخودآگاه در جریان است. خدابنده معتقد است انسان احساسات دایره‌ی گسترده‌ای دارد که فقط بخش کوچکی از آن توسط شاعران به زبان قلم جاری می‌شود مثلا به گفته‌ی فرشته خدابنده «ما کمتر شاعری را در تاریخ ادبیات پیدا می‌کنیم که احساسات جنسی بشر را بروز داده باشد. خیلی از این نوع شعرها تحت عنوان هزلیات از دایره‌ی ادبیات رسمی کنار گذاشته شدند در حالی که این احساسات هم بخشی از احساسات ما هستند.»

خدابنده در دفتر مجموعه‌ شعرهایش سعی کرده است هر چه پررنگ‌تر به بیان احساساتش خودش و جنس زن به طور کلی بپردازد و زنانگی و تنانگی را وارد شعرش کند. سبک و ژانری که امروزه در ایران به اسم شعر اروتیک شناخته می‌شود. مسلم است که این نوع شعر مخالفت‌هایی را هم برمی‌انگیزاند و به همین خاطر است که آخرین مجموعه‌اش در تهران مجوز نگرفت و در لندن چاپ شد. خدابنده معتقد است علیرغم مقاومت‌های فراوانی که در ایران نسبت به این نوع شعر می‌شود شعر فارسی هم دیر یا زود به این سمت خواهد رفت و پا جای پای ادبیات غرب خواهد گذاشت.

در ادامه تعدادی از اشعار فرشته خدابنده را با هم می‌خوانیم تا با زبان و بیان او بیشتر آشنا شویم:

با عشق و جنون وارد تهران شده باشی
دیوانه‌ترین عاشـق دوران شده باشی
تنها به امیدی که به او داشتی از قبل
از شوق هم‌آغوشی‌اش عریان شده باشی
هر روز تفال بزنی تا که سرانجام
با معجزه‌ای حافظ دیوان شده باشی
از بس که به او دل بدهی در غزل خود
دلبسته‌ترین شاعر ایران شده باشی
یک‌باره بفهمی که دلش پیش دلت نیست
پرپر شده‌ی حس پریشان شده باشی
از اوج بیفتی و سر از خاک درآری
با خاک مصیبت زده یکسان شده باشی
دلتنگ‌تر از ابر پر از بغض زمستان
ناچار به باریدن باران شده باشی
در سینه‌ی تو یخ بزند گرمی احساس
مانند بهاری که زمستان شده باشی
با این‌که زنی، خسته و درمانده شبیهِ
ولگردترین مرد خیابان شده باشی
مایوس شوی، شکوه کنی، اشک بریزی
درگیر تب و گفتن هذیان شده باشی
در خلوت پر وحشت شب‌های خیالت
هم‌بستر یک گرگ بیابان شده باشی
شیطان بشود عاشق معصومیت تو
در پنجه‌ی ابلیس به زندان شده باشی
از هم بدری سینه‌ی پر سوز خودت را
مثل جسدی مرده و بی‌جان شده باشی
با قلب پر از عشق شوی راهی تهران
از آمدن خویش پشیمان شده باشی

و لعنت به قهوه به فال خودم
به روز و به ماه و به سال خودم
شبی با تو در کوچه پس‌کوچه‌ها
قدم می‌زدم در خیال خودم
تو رفتی و از حسرت دوری‌ات
خودم گریه کردم به حال خودم
به بذر غم و آبیاری اشک
درختی شدم از نهال خودم
شبیه درختان بی‌میوه‌ام
که عمری‌ست هستم وبال خودم
پس از دیدنت گفته بودم به ماه
همین بود عشق محال خودم
فرشته‌ست نامم که از شوق دوست
شبی پر زنم با دو بال خودم

شعر داغ و قافیه هم ناب باشد بهتر است
شب تنت با من فقط بی‌تاب باشد بهتر است
خواب می‌چسبد کنار تو ولی با این وجود
قرص لب‌های تو قبل از خواب باشد، بهتر است
عشق اکسیر است، اکسیر است، اکسیر حیات
در بیابان جرعه‌ای هم آب باشد بهتر است
جای بوسه روی عکس یادگاری خوب نیست
بوسه‌هایت بر تن من قاب باشد بهتر است
مثل یوسف بَرده‌ای، دل از زلیخا بُرده‌ای
گاه‌گاهی نوکری ارباب باشد بهتر است
کعبه نه، بیت‌المقدس نه، فقط چشمان تو
گوشه‌ی ابروی تو محراب باشد بهتر است
ای که گفتی روزها دلتنگ گیسوی منی
وعده‌ی دیدار ما مهتاب باشد بهتر است
زندگی بی عشق یعنی باتلاقِ آرزو
بی تو رود زندگی مرداب باشد بهتر است

عشقت شبیه آرزوهای محال است
فصل نگاهم مثل پاییز شمال است
باید امیدی داشت، باید زندگی کرد
تنها امیدم زندگی با این خیال است
بعد از تو در دنیا به دنبال چه باشم؟
تنها یقین مرگ است و باقی احتمال است
راه گریزی نیست، لبخندت مرا کشت
خون دلم با بوسه‌ی اول حلال است
لب بر لبم بگذار دفتر را ببندم
لب‌های شیرینت جواب هر سوال است
امشب در آغوشم بکش با هم بمیریم
مردن در آغوش تو هم نوعی وصال است
با رفتنت تقویم روی میز هم مرد
بعد از شما پاییز تنها فصل سال است!

یک لب بده به من که لبم تیر می‌کشد
عشقت مرا به آتش و زنجیر می‌کشد
یک لب بده دوباره که در حسرت لبت
تب آتشی بـر این دل غمگیر می‌کشد
چون آهویی که از همه مردم گریخته
خود را به زیر سایه‌ی یک شیر می‌کشد
این بوسه‌ها که می چشی از قندهار لب
آخر تـو را به قله‌ی پامیر می‌کشد
این لحظه‌های داغ هوس‌خیز عاشقی
ما را به یک جنون نفس‌گیر می‌کشد
بر روی بوم نرم تنم دسـت‌های تو
یک چشمـه زلال سرازیر می‌کشد
حاشا که شیخ از شب ما با خبر شود
کار من و تو باز به تعزیر می‌کشد

نگویمت که به ما سیم یا طلا بفرست
هوا کم است خدایا کمی هوابفرست
هوای تازه، هوای خنک، هوای لطیف
سفارشی کن و با پیک بادپا بفرست
به عده‌ای که ز ما بهترند قدری پول
برای ما که علیلیم دست و پا بفرست
دوباره تربت ما مثل روستا شده است
مباشران خودت را به روستا بفرست
به کافران که تو را بنده نیستند عذاب
برای ما که «خدابنده»ایم جا بفرست
برای خیل پسرهایمان کمی غیرت
برای اندکی از دختران حیا بفرست
برای اینکه به دریوزگی نینجامد
به بندگان گدا گشنه‌ات غذا بفرست
سراغِ مادرِ شوهر به جای عزرائیل
موافقت کن و یکبار هم مرا بفرست
اگر مرا نفرستادی و صلاح نبود
به جای بنده محبت کن و وبا بفرست
اگر در اول صف ایستاده‌ام بی‌جا
بگیر دست مرا و به انتها بفرست
به من اجازه بده روزه را ادامه دهم
به آن‌که حق مرا خورده، اشتها بفرست
به حاجیان شکم گنده حج عطا فرما
مرا به قصد زیارت به کربلا بفرست
برای خانه‌ی حاجی دو تخته فرش نفیس
برای ما که فقیریم، بوریا بفرست
شبانه سهم مرا بار اشترانت کن
ولی تو را به خدا بی سر و صدا بفرست
اگر نیاز ندیدی مساعدت بکنی
موافقت کن و یک آسمان بلا بفرست
قبول، بین زن و مرد فرق بسیار است
به من یکی بفرست و به او دو تا بفرست
به من سهام عدالت، به یار یارانه!
ولی نه! سهم مرا تیری از قضا بفرست
همیشه یک تن سالم نیازمند هواست
یکی از این دو خدایا بگیر یا بفرست!

لب بر لب من نزن دلت می‌سوزد
با بوسه تمام حاصلت می‌سوزد
من ظهر کویر داغ تابستانم
با من هیجان ساحلت می‌سوزد

ای کاش دلم همیشه عاشق باشد
دیوانگی‌اش به قـدر سابق باشد
از منظر عقل منطقی نیست ولی
عاشق که نباید اهل منطق باشد

نیما شو و فریاد بزن یوشت را
بر دل بچشان لعل شکرنوشت را
سرباز شبیخون زده بر عشق توام
تا فتح کنم قلعه‌ی آغوشت را

اعجاز جهان آفرینش مادر
پرمهرترین چراغ بینش مادر
بین همه‌ی گزینه‌های برتر
کرده‌ست خدا تو را گزینش مادر

آهنگ بهار و کوچه‌ها بارانی‌ست
لب‌هام حریص بوسه‌ای طولانی‌ست
محکم بغلم بگیر سردت نشود
در تخت برای هردوتامان جا نیست

صبح است شراب با شما می‌چسبد
بیداری و خواب با شما می‌چسبد
دیشب لب ماه را نبوسیدم چون
این کار ثواب با شما می‌چسبد

باران بلا که بر تنت باریده
بر هر رگ و ریشه تو خون پاشیده
آه از دل تو ای وطنم ایرانم
غم‌های تو لبخند مرا دزدیده

گل باش که همنشین عطار شوی
زان پیش که همدم خس و خار شوی
زحمت متراش و جمله بس رحمت باش
پل باش به جای آن‌که دیوار شوی

برای این شاعر همشهری آرزوی سلامت و سعادت دارم و امیدوارم انجمن «غزلستان» به زودی تبدیل شود به یکی از پایگاه‌های مهم ادبیات فارسی در ایران. فرشته خدابنده غیر از شاعری در کارهای اجرایی هم بسیار موفق ظاهر شده است و پشتکار و پیگیری و تلاش او را زنی خستگی‌ناپذیر بدل کرده است که هر غیرممکنی را ممکن می‌کند.

بهمن صباغ زاده
۱۴۰۴/۰۱/۱۰ تربت حیدریه

فرشته خدابنده

بهمن صباغ زاده

فرشته خدابنده

فرشته خدابنده


برچسب‌ها: فرشته خدابنده, بهمن صباغ زاده, شاعران تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  دوشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۴ساعت 10:1  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

وَرخز بيا به تربت و وِر شهرِ ما نِگا
هوش از سَرِت مِپِرَّه ز نوروزِ پیشکو

رسیدیم به آخرین شنبه‌ی سال و آخرین جلسه‌ی انجمن شعر و ادب قطب در سال ۱۴۰۳ که در کتابخانه‌ی شهید بهشتی برگزار می‌شود. بعد از تعطیلات نوروز شنبه‌های شعر مثل هر سال ییلاق خواهیم کرد و از شنبه ۱۶ فروردین جلسات را به بهار دلکش رباط تهمینه خواهیم برد.

سعی خواهیم کرد در بهار ۱۴۰۴ وقت را غنیمت دانیم و طبیعت‌گردی‌ها و سفرهایی بیشتر داشته باشیم. برای شرکت در جلسات انجمن شعر قطب تربت حیدریه همین که به ادبیات علاقه‌مند باشید کافی است. یار باقی، دیدار باقی.


🌸 شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۵ ساعت ۱۶:۰۰ تا ۱۷:۳۰
🌸 باغ ملی کتابخانه‌ی شهید بهشتی


#انجمن_قطب
#کتابخانه_بهشتی
#اطلاعیه

https://t.me/anjomanghotb

پی‌نوشت‌ها:
بیت آغازین از شاعر همشهری استاد علی اکبر عباسی است. معنی بیت لهجه‌ای: «برخیز بیا به تربت و به شهر ما نگاه کن/ هوش از سرت می‌پرد از نوروز پیشکوه»
پیشکوه از مهم‌ترین مناطق گردشگری تربت است که بیش از هشتصد هکتار وسعت دارد.
حافظ گفته است: «وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی/ حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی»

انجمن شعر و ادب قطب تربت حیدریه


برچسب‌ها: انجمن قطب, تربت حیدریه, شعر تربت حیدریه, شاعران تربت حیدریه
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳ساعت 17:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

امروز نه کس ‌ز عشق آگه چو من است

کز شکّر عشقم‌ همه‌ شیرین ‌سخن‌ است

در هر مژه‌ی من به رهِ خسروِ عشق

نیروی هزار تیشه‌ی کوهکن است

روز و شب‌های آذرماه بسیار سرد است اما جان شاعران گرم از عشق به ادبیات و مهر به یکدیگر است. بوستان شعر بهار و خزان نمی‌شناسد و همیشه غنچه‌ها و گل‌های این باغ شکفته و خوش‌تماشا هستند. برای شرکت در جلسات انجمن شعر قطب همین که به ادبیات علاقه‌مند باشید کافی است. یار باقی، دیدار باقی.

🌸 شنبه ۱۴۰۳/۰۹/۱۷ ساعت ۱۷:۰۰

🌸 باغ ملی کتابخانه‌ی شهید بهشتی

#انجمن_قطب

#کتابخانه_بهشتی

#اطلاعیه

https://t.me/anjomanghotb

پی‌نوشت‌ها:

رباعی آغازین از ملک‌الشعرا بهار است.

محمّدتقی بهار ۱۸ آذر ۱۲۶۵ هجری خورشیدی در محله‌ی سرشور مشهد به دنیا آمد. این شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامه‌نگار، تاریخ‌نگار، استاد دانشگاه و سیاست‌مدار معاصر ایرانی ملقب به ملک‌الشعرا از شخصیت‌های تاثیرگذار قرن گذشته بود.


برچسب‌ها: کتابخانه شهید بهشتی, انجمن شعر قطب, اطلاعیه, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  جمعه ۱۶ آذر ۱۴۰۳ساعت 20:58  توسط زینب ناصری  | 

قندستان شعر عظیمی؛ نگاهی به زندگی و شعر مرحوم محمد عظیمی به قلم بهمن صباغ زاده

در این شماره می‌خواهیم نگاهی بیندازیم به زندگی و شعر شادروان استاد محمد عظیمی از شاعران خوب تربت حیدریه که سال‌ها در مشهد در حلقه‌ی انجمن قهرمان حضور فعال داشت.

محمد عظیمی متخلص به «عظیمی» در سوم مردادماه سال ۱۳۱۹ خورشیدی در روستای قَندِشتَن تربت حیدریه به دنیا آمد.
او فرزند حاج ابراهیم خان بود و خانواده‌اش از خانواده‌های محترم و معروف تربت حیدریه به شمار می‌رفتند. محمد عظیمی در مشهد دوره‌ی دبیرستان را به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ به عنوان کتاب‌دار در دانشکده‌ی ادبیات مشهد استخدام شد و بعدها در سمت‌های مختلف خدمت کرد. آخرین سمت وی در دانشکده‌ی ادبیات مشهد، رئیس امور اداری بود و در اسفندماه سال ۱۳۷۵ به افتخار بازنشستگی نایل شد.

آقای عظیمی شاعر همشهری پس از بازنشستگی به عنوان رئیس امور اداری در موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی مشغول به کار شد و پس از چند سال به علت کسالت از کار کناره‌گیری کرد. پس از بازنشستگی چند سالی هم در موسسه‌ی پژوهشی خراسان شناسی کار کرده‌اند که زیر نظر آستان قدس رضوی اداره می‌شد و بعدها تعطیل شد.

این شاعر خوب و استاد پیشکسوت همشهری در سال ۱۳۹۶ بعد از ده سال رنج و بیماری در آرامگاه ادبی خود منزل گرفت. روحش شاد باد.

استاد عظیمی در طول حیات خود کتاب‌های زیادی نوشتند که غزل معاصر ایران، از پنجره‌های زندگانی، چشمه‌ی فیاض (مجموعه مقالات)، عقاب‌ها و چند شعر از بهرام طوسی از آن جمله‌اند.

استاد عظیمی یک سال پیش از شروع دوره‌ی بیماری، کتاب سه جلدی «تذکره‌ی شاعران مشهد را با همکاری دکتر وحیدیان کامکار به اتمام رساندند که با پیگیری‌های خانم دکتر سارا عظیمی، فرزند استاد عظیمی، این کتاب برای چاپ به حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی سپرده شده است و تا کنون دو جلد از آن به چاپ رسیده است.

ایشان چند شعر محلی نیز سروده‌اند از جمله شعری که برای زادگاه‌شان قندشتن سروده‌اند که در کتاب «ده چهره، ده نگاه» به کوشش آقای جلال قیامی به صورت خلاصه چاپ شده است. در ادامه نمونه‌هایی از اشعار کلاسیک و نمونه‌ای از شعر محلی ایشان را خواهید خواند.


از خوی خویش سخت در آزارم
در دست ِنفس ِشوم گرفتارم

هر جا که خواست می‌بردم با خویش
هر جا که خواست می‌کشد افسارم

او با هوای خویش کند هر دم
همچون حباب خالی و پُربارم

با صد هزار خواهش رنگارنگ
این نفس ِشوم می‌دهد آزارم

طفلی بهانه‌جوست که هر ساعت
گوید عسل بیار به خروارم

خواهم که با هواش ستیزم لیک
کو همّت ِابوذر و عمّارم

دانم که این پلید به صد تزویر
خواهد فروخت بر سر بازارم

آن‌سان مرا به خویش کند مشغول
تا نزد خلق خوار کند، خوارم

سوی جنون کشیده مرا این نفس
ربطی اگر که نیست به گفتارم

چون من زبون او شده‌ام ز آغاز
اکنون هر آنچه کرده سزاوارم

از خویش گریزانم و گفتن نتوانم
در چشم تو حیرانم و گفتن نتوانم

خون، موج زند در دلم از بی‌هنری‌ها
چون زلف پریشانم و گفتن نتوانم

آلوده‌ی صد درد جگرسوزم و افسوس
دور از همه نالانم و گفتن نتوانم

در ظاهر اگر شادم و خندانم و خوشحال
از دست تو گریانم و گفتن نتوانم

درد است سراپای وجودم، چه توان کرد؟
در دست تو درمانم و گفتن نتوانم

«آزادی‌ام از دام تو شد فتنه‌ی تاراج»
آزاد به زندانم و گفتن نتوانم

غزل به گویش تربت حیدریه

اَمَه بِهار و رفت بِهارِ مُو از بَرُم
او رِفتَه و نِشِستَه خیالِش بِرَبَرُم

او رفت و رفت لِشکر صبرِ مُو وِر رَدِش
درد و خیال و غم هَمَه رِختَند وِر سَرُم

دوشنَه به یاد او دِل مُو پاک سُختَه بود
اشکِ تَرُم نِبود اَگِر یار و یاورُم

از بعدِ مرگ، اِی رِفِقا، مُور بِسوزَنِن
تا بویِ عشقِ یار بیَه از خَکِستَرُم

یارُم به خَنَه اَمَه و وِر مُو نِگا نِکِرد
خونِ دِلُم زِ موژَه رَهی رفت وِر بَرُم

شعرُم اَگِر نَشوی و بی‌ربط و پور غِلَط
اشکِ تَرُم فُروذ اَمَه روی دِفتَرُم

منبع این نوشته‌ها، دست‌نوشته‌های شاعر است که لطف خانم سلمی عظیمی به دستم رسید. با تشکر از خانم صبا عظیمی که سوالاتم را جواب دادند.
مرداد ۱۴۰۰ تربت حیدریه، بهمن صباغ زاده


#محمد_عظیمی
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/bahman_sabaghzade

محمد عظیمی و محمد قهرمان

سیده مهناز مهدوی


برچسب‌ها: محمد عظیمی, شاعران همشهری, زندگی‌نامه محمد عظیمی, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰ساعت 1:32  توسط زینب ناصری  | 

قهرمان شعر خراسان، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان به قلم بهمن صباغ زاده


بعضی‌ آدم‌ها آن‌قدر بزرگ هستند که برای شناختن‌شان باید سال‌ها وقت بگذاری. در این شماره می‌خواهم به زندگی و شعر یکی از اساتید درجه‌ یک شعر خراسان بپردازم. کسی که تحقیق‌هایش در سبک هندی بی‌مانند است، اشعاری که به گویش تربتی سروده است از بهترین نمونه‌های شعر گویشی در تاریخ ادبیات است، غزل‌هایش در زبان معیار همیشه مورد علاقه‌ی مردم بوده است و در نهایت بیش از ده هزار فیش و چند هزار صفحه از گویش تربت حیدریه یادداشت‌برداری کرده است که می‌تواند بزرگ‌ترین فرهنگ گویشی در زبان فارسی باشد. او کسی نیست جز قهرمان شعر خراسان، استاد جاودان‌یاد محمد قهرمان.

استاد محمد قهرمان را از کودکی می‌شناختم؛ نمی‌دانستم که ایشان در شعر استادند و حتی نمی‌دانستم شاعرند. برادر بزرگ ایشان دکتر حسین قهرمان -روحش قرین رحمت باد- از پزشکان مشهور مشهد بود و اگر اشتباه نکنم در همان سنین کودکی اولین بار ایشان را در منزل آقای دکتر قهرمان دیدم. چیزهایی هم از منزلی که ایشان در سناباد داشتند و در کودکی به همراه پدر و مادرم به آنجا رفته‌ بودم یادم است. حتی اتومبیل لادای کرمی رنگ که در حیاطشان پارک بود را به یاد می‌آورم.

استاد قهرمان را آن‌طور که از بزرگ‌ترهایم شنیده بودم، به نام «شازده مَمّد» و یا «مَمّد میرزا» می‌شناختم. گاهی مادرم از کودکی خود صحبت می‌کرد؛ از روستای امیرآباد می‌گفت که در گذشته به چه شکل بوده، از دروازه‌ی بزرگ قلعه که شب‌ها آن را می‌بسته‌اند، از خاله‌ی پدرش یاد می‌کرد و بسیار با احترام از او سخن می‌گفت که زن پاکیزه و منظمی ‌بوده و چقدر داستان یا به لفظ خودمان «اُو۪سَـْنَه» بلد بوده است و برایش فاتحه‌ای می‌خواند، از نوه‌ی خاله‌اش یعنی محمد میرزا و طبع شعر او می‌گفت که برای اهالی امیرآباد شعر می‌ساخته است -بعضی از آن‌ شعرها را هنوز پیرمردها و پیرزن‌های امیرآباد در حافظه دارند و برایم خوانده‌اند- و این‌که چقدر ننه‌آقایش یعنی مادرِ پدرش را دوست داشته و به محض این‌که مدرسه‌ها تعطیل می‌شده به امیرآباد نزد ننه‌آقایش می‌رفته است. در کودکی نام «شازده ممد» در ذهن من گره خورده بود به شوخ‌طبعی‌های پسربچه‌ای روستایی که با نثرهای مسجع و شعرهای عامیانه‌اش سر به سر اهالی روستا می‌گذارد.

سال‌های آخر هنرستان بودم که چیزهایی به اسم شعر به هم می‌بستم و برای هم‌کلاسی‌هایم می‌خواندم. روزی که یکی از این مثلا شعرها را مادرم شنید، گفت: تو را پیش «شازده ممّد» می‌برم تا ببینم چه در چنته داری. این وعده مدتی به طول انجامید تا بالاخره عصر یکی از روزها روبروی استاد نشسته بودم و شعرهایم را می‌خواندم. استاد قهرمان، آرام و بدون هیچ حرفی گوش دادند. سپس مادرم از استاد قهرمان خواست که شعر بخواند و استاد متواضعانه پذیرفت. برای اولین بار بود که شعرهای استاد قهرمان را و یا بهتر بگویم شعر می‌شنیدم. حال غریبی بود، دست و پا‌یم می‌لرزید و صدای قلبم را به وضوح می‌شنیدم. اغراق نیست اگر بگویم شعر از آن زمان وارد زندگی‌ام شد.

برایم خیلی هیجان‌انگیز است که در ابتدای راه شاعری و وقتی که هنوز تازه وزن و قافیه را یاد گرفته بودم، قهرمان شعر خراسان را دیدم و با شنیدن شعر از زبان او عاشق ادبیات شدم. از آن تاریخ به بعد استاد محمد قهرمان، قهرمان زندگی‌ام شد و اخلاق و رفتار و منش او را همیشه پیش چشم داشتم.

استاد قهرمان شاعر است، ادیب است، محقق است، تالیفات بسیاری دارد؛ اما آن‌چیزی که سبب می‌شود او را بسیار دوست داشته باشم، بعد از شخصیت مهربان و دوست‌داشتنی استاد، زحماتی است که ایشان در زمینه‌ی شعر محلی تربت حیدریه کشیده است. زادگاه مادرم روستای امیرآباد است و مادر مادرم که ما به او بی‌بی می‌گفتیم لهجه‌ی محلی را بسیار شیرین ادا می‌کرد و من از کودکی با گویش محلی تربت حیدریه آشنا هستم. اما جالب این‌جا است که من لهجه‌ی مادری‌ام را از طریق استاد قهرمان شناخته‌ام و این شناخت باعث شده احترام بسیار زیادی برای این گویش قائل باشم.


در مراسم بزرگ‌داشتی که در بهار ۱۳۸۹ به همت خانم فرشته خدابنده در تربت حیدریه برای استاد قهرمان برگزار شد، مرحوم رضا افضلی به مطلب بسیار جالبی اشاره کرد. در آن تاریخ به تازگی کتاب شعرهای محلی ایشان موسوم به «خِدِی خُدایِ خُودُم» از  چاپ در آمده بود. شادروان افضلی گفت شعر محلی قهرمان ابعاد وسیعی دارد و در آینده زبان‌شناسان روی این کتاب و سایر اشعار محلی ایشان کار خواهند کرد و قابلیت‌ گویش‌های محلی خراسان و به طور خاص تربت حیدریه روشن خواهد شد. به نظر من هم خدمتی که استاد قهرمان به این گویش کرده است خیلی بیشتر از این حرف‌هاست و اگر گویش تربت حیدریه تنها به یک دلیل جاودانه شود، آن دلیل محمد قهرمان است.

قهرمان سرودن شعرهایی به گویش تربت حیدریه را از سال ۱۳۲۴ آغاز کرد و تا پایان عمر به طور جدی ادامه داد. دقت و وسواسی که قهرمان در شعرهای محلی‌اش دارد بی‌نظیر است. مهدی اخوان ثالث در این مورد می‌گوید: «واقعا در شعر تربتی بی‌نظیر است. به نظر من شعر محلی‌اش ردخور ندارد، به خاطر این که نمی‌گذارد حتی یک کلمه‌ی غیر لهجه‌ای در شعرش بیاید. شاید از تمام کسانی که در این زمینه کار کرده‌اند قوی‌تر، بهتر و استادتر باشد.»

سال ۱۳۸۴ همزمان با برگزاری مراسم همایش نکوداشت استاد قهرمان در مشهد، از قلم دوست و همکار ایشان در کتاب‌خانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی، مرحوم رضا افضلی کتابی منتشر شد با نام «شناخت‌نامه‌ی محمد قهرمان.» شناختنامه‌ی قهرمان توسط انجمن آثار و مفاخر فرهنگی خراسان رضوی در ۱۱ فصل و ۲۰۷ صفحه انتشار یافته است. خواندن این کتاب را به تمام دوست‌داران استاد قهرمان توصیه می‌کنم.

از شناخت‌نامه‌ی قهرمان که بگذریم در مورد زندگی و شعر قهرمان مطالب زیادی منتشر شده است. اما من می‌خواهم در این شماره زندگی قهرمان را از زبان خودش بازگو کنم. در تاریخ جمعه ۱۳۶۹/۰۶/۲۰ در یکی از جلسات انجمن فرّخ، که به بزرگ‌داشت استاد قهرمان اختصاص داشته است، از قهرمان می‌خواهند که راجع به خودش صحبت کند. از قضا در آن جلسه یکی از اعضا ضبط صوتی همراه خود آورده و صداها را ضبط کرده است. این اتفاق مبارک باعث شده تا ما امروز بتوانیم استاد محمد قهرمان را از زبان خودش بشناسیم. آن‌چه در ادامه خواهید خواند صحبت‌های قهرمان در انجمن شعر فرخ در مشهد است:

به نام خدا. چون بنده اهل سخنرانی نیستم، چیزهایی دیشب سر هم کردم که تقریبا باید روخوانی شود. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

نخست از نسب خود آغاز می‌کنم، آن هم خدای نکرده نه از باب مفاخره، که افتخاری نیست و بنده هم فارغم از این حرف‌ها. بلکه تنها برای اطلاع دوستان شنونده. به فرموده‌ی مسعود سعد: «نسبت از خویشتن کنم چو گهر/ نه چو خاکسترم کز آتش زاد»

دهم تیر ۱۳۰۸ در تربت حیدریه دیده به جهان گشودم. پدرم محمد صادق نام داشت، پدرش نیز محمد میرزا بود، فرزند قهرمان میرزا، پسر حسنعلی میرزای شجاع السلطنه، فرزند فتحعلی شاه. از سوی مادر، نوه‌ی محسن میرزای ظلّی هستم که شعر می‌سرود و از زبان فرانسه هم ترجمه می‌کرد. نسب او به ظلّ السلطان یکی از پسران فتحعلی شاه می‌رسد، که پس از درگذشت پدر چند روزی با لقب «علیشاه» سلطنت کرد.

ذوق شعر در خاندان قاجار تقریبا موروثی‌ست. فتحعلی شاه «خاقان» تخلص می‌کرد و شجاع السلطنه که صاحب دیوان است متخلص به «شکسته» بود و پسر او قهرمان میرزا تخلص «عشق» را برگزیده بود. از پدربزرگم محمد میرزا شعری روایت نشده، ولی چند تن از فرزندان او شعر می‌سرودند. اشعر آنان مرتضی میرزای قهرمان بود که مانند جد اعلای خود «شکسته» تخلص می‌کرد و روزنامه‌ای به نام خورشید در مشهد منتشر می‌کرد.

پس از آن‌که شناسنامه معمول شد، پدرم نام خانوادگی قهرمان را برگزید و بیشتر خویشان نیز چنین کردند، ولی بعضی نیز قهرمانی یا شجاع‌نیا را پسندیدند. پدرم شعر نمی‌سرود ولی به مطالعه‌ی شعر بسیار راغب بود. مثنوی را با آوازی دلنشین می‌خواند و خط را زیبا می‌نوشت. کتاب‌هایی که داشت شاهنامه بود و خمسه‌ی نظامی و مثنوی مولوی و سعدی و حافظ و قاآنی و شاید یکی دو کتاب دیگر؛ پدر من مانند پدر و جد خود ملّاک بود. من کوچک‌ترین فرزند خانواده بودم، دو برادر و دو خواهرِ بزرگ‌تر از خودم داشتم.

پدر، مرا سلطان محمد نامیده بود و به احترام پدرش محمد میرزا تا پنج سالگی خود او و دیگران بنده را به طور مطلق «آقا» خطاب می‌کردند. پنج ساله بودم که مادرم در سن ۳۵ یا ۳۶ سالگی در تهران درگذشت. چند ماه بعد پدرم ازدواج کرد و از این همسر صاحب دو دختر و یک پسر شد. اوایل خرداد ۱۳۲۱ که تازه امتحانات ششم ابتدایی را گذراندم بودم، پدرم که برای درمان بیماری خود به تهران رفته بود در سن ۴۵ سالگی در همان شهر در گذشت و همانند مادرم در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد.


شاید ما برادران و خواهران ذوق ادبی را از مادر به ارث برده باشیم، که گرچه شعر نمی‌سرود ولی داستان بلند رُمان‌مانندی از او به‌جای مانده است.

در پنج-شش سالگی پدرم ابیاتی از شاهنامه را به من آموخته بود و ناگفته نماند که «ر» را «ل» تلفظ می‌کردم. از سال سوم ابتدایی چیزهایی به نام شعر می‌ساختم که البته از نظر وزن ایرادی نداشت. مانند: «تو گر می‌توانی که نیکی کنی/ بود بهتر از بد که با کس کنی» که داری صنعت تکرار قافیه هم هست! ولی از حق نگذریم این بیت بدک نیست: «بد مکن زانکه بد چو کارت بود/ گر پشیمان شوی ندارد سود»

من چون آدم مرتبی هستم، کلیه‌ی این آثار بی‌ارزش را نگه داشته‌ام ولی یک روز باید بنشینم و پس از بازخوانی همه را دور بریزم.

در کلاس اول و دوم دبیرستان، تحت تاثیر اشعار اجتماعی و انتقادی پسر عموی بزرگم آقای «یزدان بخش قهرمان» گاهی حرف‌های گنده گنده می‌زدم. مثل این چند بیت: «هنوز کشور بی‌سرپرست ایران، پُر/ ز انگلیسی و روسی و از لهستانی‌ست/ شده‌ست کشور ایران ز انگلیس خراب/ به کلّه‌ی پدر هرچه انگلستانی است/ دگر به کار وطن این شه زبون نخورد/ از آن‌که اغلب افعال زشت را بانی‌ست»

معلم ادبیات ما مرحوم نحوی که خودش هم شعر می‌سرود با لهجه‌ی غلیظ تربتی و با گفتن «بَرِکِ الله شازده» مرا تشویق می‌کرد. سال اول و دوم دبیرستان را در تربت گذراندم. شهر ما در آن زمان تا کلاس سوم دبیرستان بیشتر نداشت. خواهر بزرگم که در تهران زندگی می‌کرد، به نزد من آمد و مرا به زور به تهران برد. دیگر حسابی به غزل چسبیده بودم. سال چهارم را در شبانه‌روزی البرز گذراندم و به سلامتی، سه تجدید در دروس جبر و هندسه و مثلثات آوردم. در امتحانات شهریور شرکت نکردم و این بار سال چهارم را به دبیرستان شاهپور تجریش رفتم.

چون آدمی دیرجوش و گوشه‌گیر بودم، در هر سال تحصیلی دوستانم از دو سه تن بیشتر نبودند. در این سال بهترین دوست من رکن‌الدین خسروی بود که بعدها کارگردان تاتر شد. معلم ادبیات ما آقای معمارپور بود، کرمانی‌ای با لهجه‌ی غلیظ، ایشان پس از آنکه دکترای ادبیات فارسی گرفتند، نام خانوادگی خود را به فرزام بدل کردند و در دانشکده‌ی ادبیات اصفهان به‌کار پرداختند. البته فعلا چند سالی‌ست که بازنشسته شده‌اند.

باری، این سال تحصیلی را با دو تجدید در دروس هندسه و جبر به پایان رساندم. خواهرم می‌گفت اگر دو سال دیگر در کلاس چهارم بمانی بدون تجدید قبول خواهی شد! بالاخره جُل و پلاسم را از تهران جمع کردم و به مشهد آمدم. یک ماه شاگرد سرخانه‌ی مرحوم صفوی بودم و هندسه و جبر خواندم و در امتحانات شهریور قبول شدم. از اول مهر سال ۱۳۲۶ در دبیرستان شاه‌رضا به تحصیل پرداختم و با بهترین دوست دوران زندگی خود مرحوم اخوان ثالث آشنا شدم. با هم روی یک نیمکت و پشت یک میز بودیم و در کنار ما هم آقای صالحی بود که فعلا فرهنگی بازنشسته‌‌ای است. بجنوردی ا‌ست و اخوان او را به شوخی ترکمن می‌نامید. من و اخوان دروس جبر و هندسه و مثلثات و شیمی از ضعیف هم ضعیف‌تر بودیم. بیشتر وقتمان را با خواندن شعر و مباحثات ادبی می‌گذراندیم.

از همان سال پای ما به محفل مرحوم فرّخ باز شد و توانستیم از محضر آن بزرگوار و مرحومان نصرت، عقیلی، نوید، گلشن آزادی و سایر بزرگواران استفاده کنیم .

دوست خوبی داشتیم به نام غلام‌علی نحوی. امتحانات خرداد نزدیک می‌شد ما سه دوست تنبل، نامه‌ای به دبیرستان نوشتیم که امتحانات خود را در شهریور خواهیم گذراند. همان سال من قصیده‌ی مفصلی ساخته بودم برای «اخوان» با استفاده از دروس مختلف، با مطلع: «ای دل بی‌نوای سرگردان/ مانده در کار خویشتن حیران» تا این بیت که: «بُطر در جبر و شیمی و فیزیک/ راست مانندِ مهدیِ اخوان» و سپس گریز زده بودم به مدح.


باری، نمی‌دانم اخوان بر سر چه موضوعی با پدر خود اختلاف پیدا کرده بود. دکتر قهرمان، برادرم، هم با من سر عدم شرکت در امتحانات خرداد بگو مگو کرد و هکذا نحوی هم از پدر اندر خود که عمویش بود ناراحت شده بود. سه نفری از خانه‌ها قهر کردیم و منزل کوچکی در پنج‌راه شاپور نزدیک چهارراه لشگر اجاره گرفتیم. حدود یک‌ماه بعد اخوان و نحوی با خانواده‌ی خود آشتی کردند و من هم پیش مهندس قهرمان برادرم که در گرگان تدریس می‌کرد و در بندر گز به کشاورزی اشتغال داشت رفتم، با این قرار که چون حتما در مشهد مردود خواهم شد، سال تحصیلی آینده را در گرگان بگذرانم. تقریبا بیست روز به شروع امتحانات شهریور مانده بود که به مشهد برگشتم و یک‌راست به خانه‌ی اخوان رفتم. درس‌هایی را که می‌توانستیم با هم خواندیم و ریاضیات و فیزیک و شیمی را که از عهده‌ی ما خارج بود، به قضا و قدر واگذاشتیم. یادم رفت بگویم، اخوان دیپلمه‌ی هنرستان بود، ولی باید سال پنجم دبیرستان را که علمی می‌گفتند، می‌گذراند تا بتواند به سال ششم و سپس به دانشگاه راه بیابد. در شب‌های امتحان ریاضیات و فیزیک و شیمی من فال می‌گرفتم و  قضا قورتکی یکی دو صفحه را از بر می‌کردم، اتفاقا سوالات هم از همان‌ها در می‌آمد. امتحانات نهایی در دبیرستان فردوسی برگزار شد. روزی که نتایج را اعلام کردند و من نام خود را جزء قبولی‌ها دیدم از تعجب شاخ درآوردم. متاسفانه اخوان و نحوی هر دو مردود شده بودند. من به تهران رفتم و در رشته‌ی ادبی دبیرستان البرز مشغول تحصیل شدم. اخوان هم چند ماه بعد به تهران رسید، به استخدام فرهنگ درآمد و در کریم‌آباد و پلشت و ورامین به کار پرداخت. یک بار در آنجا به دیدنش رفتم و او هم چند بار به تهران آمد.

چند نوبت با اخوان به خدمت مرحوم بهار رسیدیم. پسر عمویم، یزدان‌بخش، داماد ملک الشعرا بود و من با پسر استاد یعنی مهرداد هم‌کلاس بودیم.

پس از گذراندن سال تحصیلی شناسنامه‌ام را برای عکس‌دار کردن به اداره آمار و ثبت احوال سپردم. پس از صدور شناسنامه جدید دیدم خلع درجه شده‌ام! «سلطان» از اول نام بنده حذف شده بود و میرزا هم از آخر نام پدرم.

می‌گفتند حضور در کلاس‌های دانشکده‌ی ادبیات ضروری‌ست ولی دانشکده‌ی حقوق چنین نیست. چون بخصوص از نظر مادی ترجیح می‌دادم که در دهکده‌ی امیرآباد نزدیک تربت پیش مادربزرگم بگذرانم، دانشکده‌ی حقوق را ترجیح دادم. همه‌ی هم‌کلاسی‌ها جز مهرداد بهار و فرامرز برزگر که به دانشکده‌ی ادبیات رفتند، به دانشکده‌ی حقوق رفتیم. با رکن‌الدین خسروی همکلاس بودم. آن سال را در تهران ماندم ولی امتحانات را طبق معمول موکول به شهریور کردم. خسروی هم دنباله‌رو من شده بود. البته سال بعد به دانشکده ادبیات رفت. نفرتی که از دروس دانشکده‌ی حقوق داشتم سبب شد که دوره‌ی سه ساله آن را مشعشعانه در شش سال بگذرانم و رساله‌ام را چهار سال بعد تحویل بدهم.

سال تحصیلی ۱۳۳۱-۱۳۳۲ را با اخوان و مرزبان در تهران هم‌خانه بودم. اخوان تازه ازدواج کرده بود ولی هنوز همسرش را به تهران نیاورده بود. با مطبوعات کار می‌کرد و قید فرهنگ را زده بود. پس از اتمام تحصیلات به تربت برگشتم و چند سالی را به امور کشاورزی در ده کوچک «خرم‌آباد» واقع در مه‌ولات گذراندم. در دهم تیرماه ۱۳۳۸ با نوه‌ی عمویم ازدواج کردم. از اول مهر ۱۳۳۹ تا نهم آذر ۱۳۴۰ در بانک عمران به کار اشتغال داشتم. از چند ماه قبل مرحوم دکتر فیاض مرا تشویق کرده بودند که در دانشکده‌ی ادبیات به‌کار بپردازم. از دهم آذر ۱۳۴۰ به خدمت دانشکده درآمدم تا دهم آذر ۱۳۶۷ که به درخواست شخصی بازنشسته شدم و در کتاب‌خانه مشغول بودم .

صاحب دو پسر ۱۸ و ۱۰ ساله هستم. پسر بزرگم متاسفانه ناشنواست ولی خوب درس می‌خواند و بسیار باهوش است . (اکنون یعنی در تیرماه ۱۴۰۰ پسر بزرگ ایشان روزبه قهرمان تحصیلات دانشگاهی را تا مرحله‌ی دکترا ادامه داده، معلم ناشنوایان است و اینک در کشور کانادا زندگی می‌کند و پسر دیگر ایشان که محمدرضا نام دارد در رشته‌ی مدیریت بازگانی تحصیل کرده است - بهمن صباغ زاده)

دوست عزیزم اخوان پس از چند سال اقامت در تهران به علت تسلطی که در ادبیات کهن داشت در شعر نو دستی قوی یافت. اکثرا من را نصیحت می‌کرد که در این خط طبع‌آزمایی کنم ولی من به غزل و به‌خصوص سبک هندی گرایش یافته بودم و کشش لازم به شعر نو را در خود نمی‌دیدم با این‌که کارهایی جزئی در این زمینه کرده‌ام. چندتایی را هم اخوان پسندیده بود. خودم این اشعار را «نیمدار» نامیدم، یعنی نه نو و نه کهنه؛ بین وسط.

گذراندن چند سال در محیط روستا به خصوص که از کودکی تابستان‌ها را هم در ده به‌سر می‌بردم، مرا به جمع‌آوری دوبیتی‌ها و ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات علاقه‌مند کرد و حاصل آن دو هزار دوبیتی است و مقدار زیادی یادداشت، اگر فرصت تنظیم آنها را بیابم.

از سال ۱۳۲۴ گاهی به تفنن، غزلی به لهجه‌ی تربتی می‌سرودم. غزلی را که در سال ۱۳۲۷ ساخته بودم برای مرحوم بهار خواندم و مورد تشویق ایشان قرار گرفتم. پس از آن کار را بسیار جدی گرفتم. من به این لهجه قصیده، غزل، رباعی، ترکیب بند، ترجیع بند، مثنوی، قطعه و دو افسانه‌ی بلند روستایی با استفاده از اوزانی که در ترانه‌ها و متل‌ها بکار می‌رود مانند پریای شاملو ساخته‌ام. در غزل به سبک هندی متمایلم و به قول اخوان به معتدلات آن. در غزل‌های سال‌های اخیر گاه اندکی از این سبک فاصله گرفته‌ام. جاودان یاد اخوان آن‌ها را بیشتر می‌پسندید.

از اواخر سال ۱۳۳۹ یا اوایل ۱۳۴۰ با دوستان شاعر قرار گذاشتم که بعدازظهرهای سه‌شنبه در خانه‌ی من گرد هم بیایند و چند ساعتی را با هم باشیم.

از سال ۱۳۵۴ که کلبه‌ی فعلی من با قرض و قوله و سپس از محلّ فروش خرم‌آباد سر پا شد، دوستان محل ثابتی یافتند و الا سال‌های قبل را با من در خانه‌های استیجاری و خیابان‌های مختلف گذرانده‌اند. (نیاز به توضیح است که خانه‌‌‌ای که منظور استاد قهرمان است در سناباد مشهد واقع بود و بعد از آن خانه‌ی دیگری در وکیل‌آباد مشهد خریدند که تا پایان عمر قهرمان، جلسات انجمن سه‌شنبه‌ها آن‌جا برگزار می‌شد- بهمن صباغ زاده) کلاته‌ی خرم‌آباد را در آخرین مرحله‌ی اصلاحات ارضی به ناگزیر از دست دادم. البته درآمد آن ناچیز بود و من پولی برای راه انداختن چاه عمیق نداشتم، اما به هرحال یادگار پدر بود و دل‌خوش‌کنکی و شرّابه‌ی اعتباری.

چون خود اصولا شاعری غزل‌سرایم، گویندگان مورد علاقه‌ام را نیز باید در میان غزل‌سرایان جست. شعرای قدیمی دل‌خواه من حافظ و صائب‌اند. از معاصران سیمین بهبهانی و سایه را دوست دارم و پس از آن دو، یار عزیز همشهری خود صاحبکار را. در شعر نو تنها به اخوان معتقدم و او را استاد مسلّم در این خط می‌دانم. البته بعضی از غزل‌های او هم شاه‌کار است و جای هیچ‌گونه حرفی ندارد. یادش جاودان باد! چه زود رفت و دوستان را تنها گذاشت .

از سال ۱۳۷۵ به کار گردآوری اشعار مولانا صائب پرداختم که پنج جلد آن به طبع رسیده و جلد ششم زیر چاپ است. قبل از آن دیوان صیدی تهرانی را به طبع رسانده‌ام و دیوان کلیم هم باید همین روزها منتشر شود. دیوان میر رضی دانش مشهدی و یکی دو شاعر دیگر سبک هندی را هم در دست دارم. منتخبات اشعار صائب را چند سال قبل تدوین کرده‌ام و شاید در سال آینده زیر چاپ برود. کار منتخب آثار گویندگان سبک هندی نیز به نیمه رسیده است. (این کتاب با نام صیادان معنی به بازار نشر راه یافت- بهمن صباغ زاده) خداوند توفیق اتمام تالیفات نیمه‌کاره را عنایت بفرماید.

تا این‌جا صحبت‌های استاد محمد قهرمان را از زبان خودش خواندید که روی نوار کاست ضبط شده بود. استاد قهرمان بعد از سال ۱۳۶۹ بیشتر از پیش روی شاعران سبک هندی یعنی شاعران دوره‌ی صفوی تمرکز کرد و دیوان اکثر شاعران مهم آن روزگار را تصحیح کرد. در این کار به درجه‌ای رسیده بود که وقتی بیتی از شاعری گمنام در آن دوره را می‌خواندی فورا می‌گفت این بیت را فلانی گفته است و تحت تاثیر فلانی گفته است و بعد فلانی از روی دستش فلان بیت را گفته است. حافظه‌ی قوی و مطالعات مستمر او را تبدیل کرده بود به فرهنگ شاعران سبک هندی.

قهرمان شعر خراسان، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان به قلم بهمن صباغ زاده (بخش ششم)

دیوان صیدی تهرانی، دیوان صائب تبریزی (۶ جلد)، دیوان کلیم همدانی، گزیده‌ی شعر صائب تبریزی (مجموعه‌ی رنگین گل)، دیوان ناظم هروی، دیوان حاج محمدجان قدسی مشهدی، برگزیده‌ی اشعار صائب و دیگر شعرای مشهور سبک هندی، برگزیده‌ی ابیات شاعران سبک هندی (صیادان معنی)، دیوان میررضی دانش مشهدی، غزلیات و ابیات برگزیده‌ی صائب تبریزی (خلوت خیال)، تجلی امام علی (ع) در شعر طغرای مشهدی، برگزیده‌ی دیوان طغرای مشهدی (ارغوان‌زار شفق)، دیوان محمدقلی سلیم تهرانی، دیوان شهاب ترشیزی و دیوان میرزا قلی میلی مشهدی از جمله کارهایی است که مرحوم قهرمان در مورد شناخت بیشتر شعر سبک هندی به جامعه‌ی ادبی معاصر انجام داد.

وی در این سال‌ها غزل‌سرایی را هم به زبان معیار و هم به گویش تربت حیدریه ادامه می‌داد. استاد قهرمان با این که در تصحیح دیوان شعرای گذشته همت زیادی به خرج می‌داد اهل جمع‌آوری و انتشار اشعار خودش نبود. علاقه‌مندان شعر قهرمان غزل‌های تازه‌ی او را یا در رادیو می‌شنیدند یا در مجموعه‌ی شعرهایی که از شاعران معاصر گردآوری می‌شد، می‌خواندند. نام محمد قهرمان در این سال‌ها در تمام جُنگ‌های ادبی و تذکره‌هایی که از زندگی شاعران نوشته می‌شد بود. شاید باورش سخت باشد ولی اولین مجموعه‌ی شعر محمد قهرمان در هفتاد و شش سالگی‌اش منتشر شد. سال ۱۳۸۴ بود که به درخواست مکرر علاقه‌مندان شعرش جواب داد و مجموعه‌ی «حاصل عمر» را به چاپ رساند. حاصل عمر گلچینی بود از اشعار قهرمان از ابتدای راه شاعری تا سال ۱۳۸۳، البته بعد از آن هم قهرمان در سرودن پرکار بود و شعرهای بعد از آن کتاب، در «روی جاده ابریشم شعر» منتشر شد. این کتاب در چاپ اول خود که در سال ۱۳۹۱ به بازار آمد، اشعار استاد قهرمان بین سال‌های ۱۳۸۳ تا ۱۳۹۰ را در بر می‌گرفت و در چاپ دومش که بعد از درگذشت استاد قهرمان منتشر شد باقیمانده‌ی اشعار استاد تا پایان عمر هم بدان افزوده شد. کتاب «به خط روشن عشق» هم نام گزیده‌ی غزل‌های محمد قهرمان است که بعد از مرگش منتشر شد. همچنین «فرشته‌ی مهر» کتابی‌ست که ترانه‌های استاد محمد قهرمان را در دل خود دارد.

شعر محلی قهرمان هم در تمام سال‌های عمرش بین خراسانی‌ها دست به دست می‌چرخید. در معدود کتاب‌هایی که در مورد گویش تربت حیدریه نوشته شده بود همواره قهرمان جایگاه اصلی را داشت. اولین مجموعه‌ی رسمی شعرهای تربتی استاد محمد قهرمان «دم دربند عشق» بود. این مجموعه که تعداد محدودی از آثار گویشی استاد قهرمان را در بر می‌گرفت در سال ۱۳۸۷ همراه با یک CD صوتی به بازار آمد. صدای قهرمان خیلی زود ارزش‌های شعر محلی او را روشن کرد و راه هموار شد برای چاپ «خدی خدای خودم». خدی خدای خودم گلچینی است از اشعار استاد محمد قهرمان به گویش تربتی از سال ۱۳۲۸ تا ۱۳۸۵ که توسط خود استاد انتخاب شده است و در سال ۱۳۸۸ در انتشارات ترانه چاپ شد. اشعار تربتی دیگری هم از سال ۱۳۸۵ تا پایان عمر، از استاد قهرمان به یادگار مانده است که امیدوارم همراه دیگر شعرهای گویشی چاپ نشده‌ی استاد چاپ شود و به دست علاقه‌مندان برسد.

استاد قهرمان از همان سال‌های کودکی تا پایان عمر از گویش تربت حیدریه یادداشت برمی‌داشت و مجموعه‌ی تلاش‌های استاد در بیش از هفتاد سال یکی از ارزنده‌ترین فرهنگ‌های گویشی تاریخ ادبیات را پدید آورده است که امیدوارم هر چه زودتر «فرهنگ قهرمان»‌ چاپ شود و برای آیندگان محفوظ بماند. فرهنگ قهرمان لااقل چهار جلد هزار صفحه‌ای خواهد شد که از نظر کمیت و کیفیت در بین فرهنگ‌های گویشی بی‌نظیر است. از این میراث گرانبار تنها «فریادهای تربتی» چاپ شد که کتابی‌ست دربرگیرنده‌ی دوبیتی‌های گویشی منطقه‌ی تربت حیدریه و اطراف که توسط استاد جمع‌آوری شده است.

از دیگر آثار استاد محمد قهرمان می‌توانم به نغمه‌های قدسی، گلشن کمال، با یاد عزیز گذشته و تصحیح تذکره‌ی عرفات العاشقین اشاره کنم. در مورد استاد قهرمان هم کتاب‌هایی نوشته شده است که «شناختنامه‌ی محمد قهرمان» اثر دکتر رضا افضلی به اعتقاد من بهترینش است. استاد قهرمان در آینه‌ی قلم رضا افضلی دیدنی است و خواندنی و جای خوشحالی دارد این کتاب در زمان حیات استاد منتشر شد. همچنین به درخواست دکتر شفیعی کدکنی و دکتر یاحقی فراخوان مقاله‌ای منتشر شد که مقالات رسیده به عنوان ارج‌نامه‌ی استاد محمد قهرمان در کتاب «پردگیان خیال» منتشر شد.

قهرمان شعر خراسان، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان به قلم بهمن صباغ زاده (بخش هفتم)

همان‌طور که در ابتدا آوردم بعضی‌ آدم‌ها آن‌قدر بزرگ هستند که برای شناختن‌شان باید سال‌ها وقت بگذاری. این مطلب را پنجره‌ای کوچک می‌بینم به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان و امیدوارم از این پنجره‌ی کوچک وارد دنیای زیبای او شوید. در ادامه با هم نگاهی بیاندازیم به چند شعر از استاد محمد قهرمان.

ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم
شکسته‌حالیِ خود را پناه خود کردیم
به روی هر چه گشودیم چشم غیر از دوست
به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم
ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم
نگاهبانی شام سیاه خود کردیم
ز دوستان موافق سفر شود کوتاه
رفیق راه، دل سر به راه خود کردیم
دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی!
تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم
اگر به خاک فشاندیم خون مینا را
دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم
ز صبح پرده‌در افتاد بخیه بر رخ کار
نهان به پرده‌ی شب گر گناه خود کردیم
ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما
که عمر در سر این اشتباه خود کردیم


چه غم ز بادِ سحر شمعِ شعله‌‌ور شده را 
که مرگْ راحتِ جان است، جان‌‌به‌‌سر شده را  
 روان چو آب بخوان از نگاهِ غم‌‌زده‌ام 
حکایت شبِ با درد و غم سحر شده را 
 خیالِ آن مژه با جان رَوَد ز سینه برون 
ز دل چگونه کشم تیرِ کارگر شده را؟
مگیر پُردلیِ خویش را به جای سلاح
به جنگِ تیغ مبَر سینه‌ی سپر شده را
مبین به جلوه‌ی ظاهر، که زود برچینند
بساطِ سبزه‌ی پامالِ رهگذر شده را
کنون که دستِ خزان برگ بُرد و بار فشانْد
ز سنگ، بیم مده نخلِ بی‌‌ثمر شده را
چه غفلت است که آید اگر جوانی باز
ز نو هدر کنم آن فرصتِ هدر شده را
مگر رسد خبرِ وصل، ورنه هیچ پیام
به خود نیاوَرَد از خویش بی‌‌خبر شده را
دمید صبحِ بناگوشِ یار از خَمِ زلف
ببین سپیده‌ی در شامْ جلوه‌‌گر شده را  
فلک چو گوشْ گران کرد، جای آن دارد 
که در جگر شکنم آهِ بی‌‌اثر شده را 
زمانه‌‌ای‌‌ست که بر گریه عیب می‌‌گیرند  
نهان کنید ز اغیارْ چشمِ تر شده را 
نه گوشِ حق‌شنو این‌جا، نه چشمِ حق‌‌بینی 
خدا سزا دهد این قومِ کور و کر شده را!


رویِتِر وَختِ مِبینُم، دلُم از حال مِرَه
دَستِمِر خُوْ مُبُرَه پایِ مُو کُندال مِرَه
بی لُوْ و چَـْنَه مُرُم وَختِ خِدَم چَهرَه مِری
چی مِتَـْنُم به تو وَرگُم که زِبو لال مِرَه
شُوْ که از غم مُخُورَه اَشگ دِ چَشمُم شُلپَک
لَم لَمِ سِیْلَه مِگی وَختِ که وِر کال مِرَه
کِم‌کِمَک رَنجِ فِراقِ تو مِرَه از هوشُم
که میَه درد به خِروار و به مِثقال مِرَه
باغبَـْنی مُنُم و زحمتِ مُو وِر عَبَثَه
سُوْر از بختِ سیاهِ مُو سِفدِّال مِرَه
اَشگُم از چَشم به در جَست و دِ دَْمَن گِلّید
اُوْ که سِرشیوَه مِنَه، وِر حَدِ گُوْدال مِرَه
خونِ مُر عشق به حق رِخت، مَپُرسِن از او
خونِ ناحق مِرِزَن این‌جِه و پامال مِرَه
دلِ عاشق به دلِ خَلقِ خدا پیوَندَه
هر دِلِر تیر مِنَن سینِه‌یِ ما قال مِرَه
مُر مَتِه غصَّه که پیری پَر و پوخُم کِردَه
که چُنو پَر مِزِنَه دِل، که بِرَم بال مِرَه
رویِتِر اُوْ بِتِه از اَشگ که حَـْصِل بُبُری
ای زِمی عِیْنَه اَگِر اُوْ نِخُورَه دال مِرَه
وِر اِلَه پِردِه‌یِ پودِه‌یْ دِلِ مُر بِخیَه مَکُ
مِزِنی کوک و رَدِ سوزنِ تو بال مِرَه
آی غِمخوار بیا، روز دِ زِردی اِنچَست
اَفتُوِْ عُمرِ مُویُم از لُوِْ دیفال مِرَه
چَشم وِر هَم بِزِنی، هَفتَه مِبینی روزِر
سَرِتِر چَرخِ بِتی، ماه مِرَه، سال مِرَه

از اشعار منتشرنشده‌ی استاد محمد قهرمان:
دود از کُندَه‌یَه مِگَن به مِثَل
کاشکُم راست بَـْشَه دود کِنَه
مُو هَمُقذِر مُگُم دِزی سالا
کُنده تا کِی مِتَـْنَه بود کِنَه؟


منبع این یادداشت، کتاب شناختنامه‌ی قهرمان و کارهای تصحیحی و مجموعه‌های شعر و یادداشت‌های استاد محمد قهرمان است.
بهمن صباغ زاده
تیرماه ۱۴۰۰ تربت حیدریه

#محمد_قهرمان
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/bahman_sabaghzade

استاد بزرگوار محمد قهرمان

شاعرهمشهری جناب اقای حمید زارع

شاعر هکشهری جناب آقای حمید زارع


برچسب‌ها: استاد محمد قهرمان, محمد قهرمان, حمید زارع, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰ساعت 15:56  توسط زینب ناصری  | 


شهر یک دروغ بزرگ بود
نگاهی به  دفتر سپیدار
سرودۀ محمد نیکوعقیدۀ رودمعجنی،  
گرمسار: انتشارات صبح سحر، 1397

 

 

سپیدار محمد نیکوعقیده


 
شعرهای شاعری را می‌خوانم که با او هم‌ریشه‌ام. او ریشه از دامنۀ کوههای بلند برآورده است، از بستر رودی زنده و پرآب که سپیدارهای سمرقندی و تبریزی در تمام مسیر به تماشایش ایستاده‌اند. شاعر ما یک روستازادۀ ساده است خالی از افاده، دور از ادا و اطوار پایتخت شاعران. او از بچه‌های مدرسه گریز است که لجوجانه در کودکی شاعرانه‌اش ایستاده‌است.  این ذهن زلال روستایی، اکنون دردهای بزرگ و مشترکی دارد با اهالی تبت و گنگ با صحرانشینان افریقا، با قوم هزاره و درۀ پنج‌شیر و با پناهندگان سوری و آوارگان روهینگیا.
محمد نیکو عقیده، زادگاه مرا به جهان شاعرانه کشانده است و منِ رودمعجنی در همین دومین شعر مجموعۀ سپیدار او هویت خودم و  زادگاهم را می‌یابم در ایماژهایی بدیع و تازه. من هم «رد پاهایم در غبار دویدند / چیزی از من جا مانده است در جایی ...»
شاعر زادگاه من زادۀ 1353 و از نسل توپ پلاستیکی دولایه و فوتبال توی کوچه است و من یک دهه پیشتر از او، از نسل گاری‌دستی چوبی که دست‌ساز کودکی خودمان بود و نامش «گَل»؛ فوتبال بعد از جنگ آمد به ده ما. من هم مثل محمد «فرزند باغهای علی‌شِق هستم»، (و هر دو نمی‌دانیم نامش در اسناد رسمی ادارۀ ثبت چیست؟ علی شیخ؟ یا اَلو شِق؟ )، من هم از نسل مردمانی هستم که «در غار جهود زیسته‌اند». غارِ جهود برای من اسطوره نیست، بارها به آن اندر رفته‌ام؛ بر کوه نوروز گَل گَل از شادی گَل خورده‌ام (سُر خورده‌ام) گل خوردن و هیاهوی مستانۀ دختران نوروزی را تماشا کردم؛ از چشمۀ لالا که ملک اجدادی من بوده زلال خنک نوشیده‌ام.  
اما شما که رودمعجنی نیستید شاید با شنیدن «ساکنانِ غار جهود» خیالتان تا عصر اسطوره‌ها پرواز کند، تا جُلجُتا و اورشلیم.یا وقتی «ماه بی‌بی پنجره را باز می‌کند» ممکن است ذهنتان به آسمان رمزها و نمادها پرواز کند؛ اما من نه! باغ ما در همسایگی غار جهود است و ماه بی بی با آن دو چشم نقره‌ای‌اش بارها به من نان و نبات داده است؛ تفاوت میان مخاطبان شعر در همینجاست، پدیدارشناسی خواندن یعنی همین که هر خواننده‌ای تجربۀ خود را در شعر بازخوانی می‌کند. خوش گفت عین القضات همدانی: « جوانمرد! این شعرها را چون آیینه دان! آخر، دانی که آیینه را صورتی نیست، در خود. اما هر که نگه کند، صورت خود تواند دیدن. همچنین می‌دان که شعر را، در خود هیچ معنایی نیست! اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست».
من در جغرافیای ایماژهای شعر نیکوعقیده سالها زیسته‌ام؛ ایماژهایش نقد روزگار کودکی و نوجوانی من است. وقتی خواندم که  
دست راستت را می‌آوردند  
از جبهه‌ای در جنوب
و بالهای جا مانده از پرواز را
می‌یافتند در معبری از شلمچه  
این دستِ راست را خوب می‌شناختم؛ دست راست نیکوعقیدۀ دیگری است، دستِ راستِ خویشاوند شاعر است و خویشاوند من. یا شعر مقاومت (ص 29) روایتی است خواندنی از زبان کودک دبستانی از جنگ ایران و عراق؛ دقیقاً حال برادر من است وقتی تلویزیون مارش جنگ می نواخت و او با مادرم چشم در صفحۀ سیاه و سفید تلویزیون ساعتها می‌نشست شاید مرا ببینند.
بازگشت به روستا
در دفتر شعر محمد به روستای دهه پنجاه و شصت شمسی می‌رویم به رودمعجن روستایی همجوار کدکن عطار و شفیعی کدکنی، همجوار نامق شیخ جام، در پشت نشابور. نوجوان دهۀ شصت از رود و دشت به خیابانهای پایتخت می‌آید؛ لباس نظامیگری می‌پوشد؛ شعرهایش به وضوح می‌گویند این جان لطیف شاعرانه با نظامیگری سازگار نیست و او به زودی لباس نظام از تن می‌کند. محمد گرچه به بزرگترین شهر کشور آمده، در پایتخت زیسته، مستخدم ارتش شده؛ اما در خلوتِ آنات شاعرانه‌اش پای از روستای خود بیرون نمی‌گذارد آنجا می‌ماند تا پای سبزه و آب و علف بزرگ شود، میان رودخانه‌ای که از بلندای میان دو کوه و از لابه‌لای سپیدارها و گردوبُنان کهنه می‌گذرد:  
از این رو
شهر جا نمی‌شود
در قاب چشمهایمان
پیاده رو
از پاهایمان بیرون می‌زند (ص 22)
او که جان شاعرانه‌اش را در روستا جاگذاشته از دلشورۀ شهر به کودکیهای دفتر شعرش پناه برده است مثل رمانتیک‌هاست «چهل بهار صرف شد / همان کودک دیروزم» (ص 60). او به شهر مشکوک است، «آه که از هزار آسانسور این شهر / یکی مقصدش آسمان نیست» (ص 46). از شهر می ترسد، نفرت دارد زیرا
میان زخم‌های پیاده‌رو
صداقت را از کوله‌ام زده بودند
روزها بعد
برایت نوشتم
شهر یک دروغ بزرگ بود (ص 52)
شعر ریشه‌ها تجربۀ صادقانه‌ و یگانه‌ای است از نقره‌کوب شدن شاعر روستایی در پایتخت با لهجه‌ای که بیرون می‌زند:
بقچه‌هایی را که خاک می‌خورند / به هم می‌ریزم/ تن می‌کنم لهجه‌ام را چه قدر تنگ شده/  (ص 62)
ریشه‌هایم ... /از خاک بیرون زده‌اند/نقره کوب لهجه‌ام/که کدر شده است.
شعر پدر، (ص 15)  تصویری دراماتیک از کشاورزِ دست‌پاکِ حلال خواری است در چشم فرزندش. کشاورز خانه‌ای از عشق ساخته، دست  کودکی شاعر را می گیرد و به مزرعه می‌برد. شخم در اخم زمین می‌زند و زمین رزق حلال در بقچۀ پدر می‌پیچد؛ برای شاعر زمین و مادر یکی می شود. کودک یاد پدر را روایت می کند که در باغ «شاخه‌ها برای تو خم می‌شدند، وقتی روبه درخت سیب/ به نماز می ایستادی / ...  به قنوت که می رسیدی / خدا از دستهایت خجالت می کشید».
اضطراب سفر
بن مایۀ پر رنگ در شعر نیکوی ما سفر است، سفری از سر ناگزیری که اضطرابش سراسر وجود شاعر را در خود گرفته است. انگار «که نافش را بسته باشند/ به سفر»؛ مسافری که مقصدش سفر است:
/ عاقبت آسمان/ در تقدیر تو نوشت – مسافر – / لیک همه این را می‌دانند/ هنوز دلت را/در اطاقی جا گذاشته‌ای/ که پاره های تنت هر شب/ خواب تو را می‌بینند.
روزهای سفر شاعر ما خاکستری رنگ است (52). مسافر مضطرب در سفرهایش چیزی جاگذاشته است. خودش را دلش را.  
زنده ترین تصویر از اضطراب سفر در شعر مرگ است. «مرگ، سفر است» این انگاره در فرهنگ دینی و آیینی ما بسیار ریشه دار است قرن‌هاست می گویند: مرگ سفر است. شاعر ما هم همین را می‌گوید اما گزارش او از سفر کمی تفاوت دارد ؛ قطاری بی‌تأخیر برای بردنش می‌آید، اما شاعر هیچ‌یک از لوازم یک مسافر را ندارد، سفری بدون بلیت، بدون تاریخ، بدون چمدان، بدون تأخیر، با قطاری که رو به هیچ سویی پنجره ندارد. فقط خواهد آمد که شاعر در آن آرام خواهد خوابید. (ص 11).
تصویری تازه از زمان
در دفتر سپیدار با تمام زلالی و سادگی‌اش استعاره‌های ناب ظهور می‌کند که حاکی از ادراک تازه و منفرد شاعر از برخی مفاهیم آشناست. مثلاً در ذهن او زمان از اعماق بالا می‌آید.
از پله‌های تقویم  
پایین می‌روم  
از پاگرد جوانی پایینتر
وقتی سحر ...
این که گذشتۀ من در پایین و در اعماق باشد تصور هندسی تازه‌ای است از زمان. زمان در شمار انتزاعی‌ترین مفاهیم زندگی بشر است و معمولاً با حرکت افقی به پشت سر (گذشته)  یا رو به جلو (آینده) مجسم می شود. با صورتهای استعاری افقی مثل خط، جاده، دالان، تونل، یا دایره اما کمتر شنیده‌ایم که در زمان فرو برویم، فرورفتن به آغاز زمان و حرکت عمودی به پایین زمان درک استعاری تازه‌ای است یا دست‌کم برای من تازه است. این استعاره تصادفی نیست در (ص 58) دو باره سر برمی‌آورد:  
میخواهم برگردم
رو به سوی تو
میان تمام این سالها بدوم
از پله‌ی تمام پارسالها
پایین بروم
به همانجایی که دستم از تو ر‌ها شد (شعر مادرانه)
این که نیکوعقیده گذشته را در اعماق می‌بیند و در ذهن او زمان حرکتی است که از اعماق بالا می آید ، حاصل یک طرح‌وارۀ ادراکی است در ذهن او و مخلوق ذهن ادبی خلاق اوست. او از مادرش در سالهای گذشته بالاتر آمده می خواهد برای دیدن مادر به پایین پله های تقویم فرو رود.
فرم در شعرهای سپیدار  
شعرهای مجموعه سپیدار همگی سپید و ساده است. شاعر ما با فرم و صناعت و هنرسازۀ زبانی چندان میانه‌ای ندارد؛ چندان دلبستۀ زبان فنی شعر نیست، در سراسر دفترش حتی به وزن و قافیه هم متوسل نمی شود؛ عواطف خود را آزاد می‌نویسد. وقتی به او گفتم: فرم؟ گفت: از فرم بی خبر نیستم اما دست و پا گیر است. شاید بنا به همین باور است که در نوشتن شعرهایش تن به قاعده‌های شعرنویسی نمی‌دهد، به نشانه‌های نگارشی چندان پای‌بند نیست و سطرهایش را آزادانه تقطیع می کند و هر جا ذهنش ایستاد سه نقطه می گذارد و ... (در تقدیر سرنوشت ص 20).  
شاید مفیدتر می‌بود که دفتر شعر پیش از انتشار از نگاه ویراستاری حرفه‌ای می‌گذشت تا خطاهای مطبعی مثل  اطفار (اطوار، ص 26) آوازه‌خوان (آوازخوان 27 و 28 ) زدوده می شد و برخی نقصهای نحوی مرتفع می گشت و پاره‌ای حشوها زبان را روانتر و ایجاز را مؤثرتر می ساخت.
نیکوعقیده برای نامگذاری شعرهایش هم دغدغه‌ای نداشته است، نام شعر شناسنامۀ آن است.نام شعرهای دفتر سپیدار هیچ تشخصی ندارند. بسیار ساده و عام‌اند، اگر به جای نامها برای هر شعر شماره می‌گذاشت چندان فرقی در درک خواننده از شعر نمی‌داشت.
شاعر سپیدارها همچنان گرم سرودن است و امیدداریم که دفترهای بعدی او حرکت کمالی هنر شعری وی را به ما نشان دهند.
منتخبی از سطرهای زیبا در دفتر سپیدار
جمله‌های محمد به تنهایی شعر است بی‌آنکه تأثیرش را از وزن، نحو، اسلوب ادبی، و سنت عاریه بگیرد. دفتر شعر سپیدار هفتاد صفحه بیشتر نیست اما در همین حجم اندک تصویرها و لحظه‌های ناب شاعرانه کم نیست مثل اینها
به قنوت که می‌رسیدی / خدا از دستهایت خجالت می کشید.
تن می‌کنم لهجه‌ام را چه قدر تنگ شده
ریشه‌هایم از خاک بیرون زده‌اند/ نقره کوب لهجه‌ام/ که کدر شده است.
آه که از هزار آسانسور این شهر / یکی مقصدش آسمان نیست
پکی به ثانیه‌ها می‌زنم ایام کام نمی‌دهد.  
و من از گِزگِز دستهایم / از این همه شوق .../ که ریخته در دشت درونم/ می‌فهمم/ که جوانه زده‌ام
سر هر مزرعه/ کاکل ذرت را شانه میزدیم.
پیداست/ از دستهایم که خزه بسته‌اند/از پرندگانی آوازخوان/که در دکمه‌های پیراهنم گیر افتاده‌اند.
شاید هم یک مسلمان باشم/ اهل روهینگیا/ که زمین را از زیر پایم کشیده باشند.
استخوانهای شکسته‌ام/ از تمام نقشه‌ی جغرافیا/ بیرون زده باشد.
و رفاقت‌هایم با آدم برفی/ دوستی که از آفتاب خجالت می‌کشید.
مادربزرگ/ خوشه‌های انگور را در پستو به دار می‌کشید/ و بر گونه‌ی انار/ هر روز می‌زد سرخاب
خانه‌ام از دست می‌رود/ خانه‌ام .../ گهواره‌ای در هجمه‌ی بادهای سرگردان/ می‌گرید/ میان حوصله‌های سر بریده‌اش
میان زخم‌های پیاده‌رو / صداقت را از کوله‌ام زده بودند.
 
محمود فتوحی، تورنتو، 28 آبان 1399


برچسب‌ها: نقد شعر, محمود فتوحی, محمد نیکوعقیده, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 23:44  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان عزیز. آقای غلامرضا اعتقادی از شاعران تربتی است که سال‌هاست در جلسه‌ی شعر تربت شرکت می‌کند. دو شعر از اشعار مدح ایشان را در ادامه با هم می‌خوانیم.

 

درباره‌ی آیت‌الله حسینی خراسانی عضو خبرگان رهبری:

خبره‌ای باشد چو کوهی استوار

از خراسان است این والاتبار

در وجودش معرفت طغیان کند

خدمت مخلوق را از جان کند

«عالمی» باشد بزرگی حق‌شناس

گلشنی از عشق با بویی چو یاس

هر کجا او نطق را آغاز کرد

باب عشق و عاشقی را باز کرد

ماه تابانی بود در خبرگان

چون که او باشد فقیهی پرتوان

در میان عالمان استاد علم

فاضلی دانا و باشد پر ز حلم

زندگی‌اش ساده هست و بی‌ریا

فارغ از مال و مثال اغنیا

اعتقادی! غیر علم و زهد، او

هست خوش‌خلق و رئوف و بس نکو

***

 

ای در دریای علم و معرفت چون گوهری

ثبت کردی نام اندر خبرگان رهبری

ای حسینی سید فرزانه‌ی پرهیزگار

انقلاب و رهبری را بوده‌ای دائم تو یار

رونق هر مجلسی باشی، خراسانیِ پاک

حسن تدبیر تو باشد چون مدرس تابناک

ای برادر خلق خوش داری و اخلاق نکو

نزد خلق و خالق منان تو داری آبرو

جهد و کوشش کن همیشه از برای ملک ما

تو مشو از حکم قرآن و نبی هرگز جدا

شاد گردند از حضورت مرد و زن در این دیار

از وجود پاک تو مجلس شود با اقتدار

چون خمینی گفته اصلح را نما تو انتخاب

رای بر تو نزد حق بهتر بود از هر ثواب

اعتقادی! او حسینی هست و جدّش با سخا

دست و دلباز است و شادان می‌کند آقا تو را

***

اعتقادی- تربت حیدریه

***


برچسب‌ها: شعر تربت حیدریه, مدح, غلامرضا اعتقادی, آیت الله حسینی خراسانی
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۶ساعت 18:29  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

به نام آفریننده‌ی زیبایی‌ها

درود دوستان عزیز. شنبه 25 دی بود که با تاخیر به عجله خودم را رساندم به کتابخانه‌ی بهشتی تربت. مراسم رونمایی از مجموعه‌ی شعر «بافته‌های عنکبوتی خسته» در کتابخانه‌ی بهشتی برگزار شد. بچه‌ها مراسم را در کتابخانه برگزار کرده بودند تا در این شکرآب میان مردم و کتابخانه‌ها بهانه‌ای باشد برای رفت و آمدی به کتابخانه.

چند نفر از دوستان کتاب از جمله خانم الهام جاویدیان، سیدعلی موسوی و جواد بلندی سخن گفتند و نوبت رسید به محمود خرقانی که چند جمله‌ای بگوید در باب چاپ کتاب «بافته‌های عنکبوتی خسته» تا برسیم به امضای کتاب از طرف شاعر.

محمود عزیز سخنانش کوتاه و صمیمی بود. از مادرش تشکر کرد که به تعبیر خود محمود در این سال‌ها تحملش کرده است. به دوستان شاعرش اشاره کرد که در شکل‌گیری این مجموعه و پرداخت غزل‌ها نقش داشته‌اند. در نهایت به چاپ کتاب به عنوان یک رویداد فرهنگی اشاره کرد.

پایان مراسم امضای کتاب بود که محمود عزیز با حوصله و دقت به خطی خوش با خودکار بیک آبی کتاب‌ها را یک به یک امضا کرد. این مراسم ساده و صمیمی را مدیون دوستان شاعر از جمله اسدالله اسحاقی بودیم. بنا بر این شد که در آینده مراسمی برای نقد و بررسی این مجموعه برگزار شود که در آن جلسه دوستان نظرات خود را راجع به کتاب «بافته‌های عنکبوتی خسته» بیان کنند. برای محمود عزیز صمیمانه آرزوی موفقیت دارم.


برچسب‌ها: محمود خرقانی, بافته‌های عنکبوتی خسته, شعر تربت حیدریه, معرفی کتاب
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۵ساعت 17:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

به نام آفریننده‌ی زیبایی‌ها

درود دوستان عزیز. محمود عزیز نام کتاب را «بافته‌های عنکبوتی خسته» گذاشته است. هنوز مجموعه را نخواندم ولی با شعر محمود خرقانی سال‌هاست که آشنا هستم. شعرهای محمود از جنس خودش هست با تخیلی سرشار، هر چند تلخ اما دلنشین. او از شاعران خوب تربت حیدریه است و از شاعران فعال این شهر که جان گرفتن دوباره‌ی جلسه‌ی شنبه را مدیون او هستیم.

قرار است شنبه عصر 25 دیماه 1395 ساعت 17:00 از مجموعه‌ی شعر او در کتابخانه‌ی بهشتی رونمایی شود. مراسم به همت دوستان شاعر آقای خرقانی از جمله اسدالله اسحاقی شاعر خوب کودک برگزار می‌شود. از همه‌ی علاقه‌مندان دعوت می‌کنم در این جلسه شرکت کنند.


برچسب‌ها: محمود خرقانی, بافته‌های عنکبوتی خسته, شعر تربت حیدریه, معرفی کتاب
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۵ساعت 19:47  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر تربت حیدریه؛ مرثیه؛ شعری در رثای استاد علی باقرزاده (بقا)؛ غلامرضا اعتقادی

دوستان انجمن قهرمان مشغول جمع‌آوری اشعاری در رثای مرحوم باقرزاده (بقا) هستند تا در کتابی منتشر شود و از طریق شبکه‌های مجازی و برگزاری شب شعر در این خصوص اطلاع‌رسانی کرده‌اند. آقای غلامرضا اعتقادی که از شاعران تربت حیدریه است شعری در رثای شادروان استاد علی باقرزاده متخلص به بقا سروده‌اند که در ادامه با هم می‌خوانیم.

 

تیره شد آینه‌ی صبح درخشان بی تو

چه رسد بر دل یاران و محبان بی تو

ای بقا آن نفس گرم تو قوت می‌داد

مجلس گرم تو شد بی سر و سامان بی تو

شاعر خوب و خوش‌اخلاق و ادیب و دانا

گشته خاموش دگر مرغ غزلخوان بی تو

ای که بودی تو بقا رفتی از این دار فنا

انجمن گشته چنان کلبه‌ی احزان بی تو

پاک بودی و چنین پاک برفتی ز جهان

گشت سوزان نفس باد پریشان بی تو

از غم هجر تو استان خراسان غمگین

شده دلگیرترین شام غریبان بی تو

کاشکی این خبر تلخ دروغین می‌بود

اعتقادی نشدی نوحه‌سرایان بی تو

غلامرضا اعتقادی- آذرماه 1395


برچسب‌ها: شعر تربت حیدریه, مرثیه, غلامرضا اعتقادی, علی باقرزاده
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵ساعت 18:26  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر تربت حیدریه؛ اخوانیه؛ شعری تقدیم به استاد رضا افضلی؛ غلامرضا اعتقادی

درود  دوستان عزیز. قبلا در مقدمه‌ی یکی از اشعار نوشته بودم که آقای اعتقادی در انجمن شعر قهرمان که در عصرهای سه‌شنبه در مشهد برگزار می‌شود شرکت کرده و محبت مجری و سایر شرکت‌کنندگان باعث شده بود که ایشان اخوانیه‌هایی برای دوستان شاعر مشهدی بسراید. در ادامه اخوانیه‌ای که ایشان به آقای افضلی تقدیم کرده است را با هم می‌خوانیم:

 

 

شعرهای افضلی همچون گهر

می‌درخشد مثل خورشید و قمر

شعرهای ناب او عالی بود

در حقیقت برتر است از سیم و زر

من زبانم الکن است از وصف او

کن خداوندا توانش بیشتر

با دعای دوستان اهل دل

گشته او همچون درختی پر ثمر

از برای اعتقادی شد یقین

شعرهای او بود همچون شکر

غلامرضا اعتقادی- آذر 1395


برچسب‌ها: شعر تربت حیدریه, اخوانیه, غلامرضا اعتقادی, رضا افضلی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵ساعت 18:25  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر تربت حیدریه؛ اخوانیه‌؛ شعری تقدیم به آقای غلامرضا اعتقادی؛ محمد گرامی

درود دوستان عزیز. محمد گرامی از شاعران خوب خراسان است که در مشهد زندگی می‌کند. ایشان در حال اجرای جلسه‌ی انجمن قهرمان را بر عهده دارند. مدتی پیش آقای غلامرضا اعتقادی از شاعران تربتی در جلسه‌ی شعر استاد محمد قهرمان که عصرهای سه‌شنبه در مشهد برگزار می‌شود شرکت می‌کند و رفتار گرم و صمیمانه‌ی مجری جلسه آقای محمد گرامی باعث شده است که اخوانیه‌ای برای ایشان بگوید. من شعر ایشان را به رویت دوست خوبم آقای محمد گرامی رساندم و آقای گرامی هم لطف کردند در کمال بزرگواری شعر ایشان را با بیان شیرین خود پاسخ دادند. اخوانیات از رسم‌های خوب ادب پارسی است که امروزه رونق کمتری دارد و شعرای تاریخ ادب پارسی اخوانیه‌های زیادی برای هم سروده‌اند. در ادامه‌ی شعر دوست خوبم آقای گرامی که برای آقای اعتقادی سروده شده است را با هم می‌خوانیم. 

 

پیشکشی ناقابل به پیشگاه دوست گرامی , شاعر شریف غلامرضا اعتقادی 

با سلامی حضور حضرت دوست 

گرمتر از دلی که در بر اوست 

بخت امروز مهربان شده بود 

نامه از دوست بود و قاصد دوست 

شعر را خواندم و ... هزار درود 

طبع‌تان چون مرام‌تان نیکوست

جای استاد قهرمان هم سبز 

یاد و شعر و صدای او خوش‌بوست 

روزگاری که قحط مهر و وفاست 

روزگاری که بند یک سر موست 

هر چه او می‌کشد از این شعر است 

هر چه ما می‌کشیم از آن ابروست 

بوسه‌ای پُش‌قباله‌ی شعر است 

بر قدم‌های هر که از آن کوست 

 ما که هستیم ؟ طفل مکتب عشق 

اعتقادی که دارم از این روست 

که یکی هست و هیچ غیر از او 

وحده و لا اله الا دوست.

با احترام: محمد گرامی 

یار باقی دیدار باقی 

 

شعر آقای اعتقادی برای محمد گرامی عزیز را که پیش از این در وبلاگ گذاشته‌ام را در لینک زیر می‌توانید بخوانید: 

http://bahmansabaghzade2.blogfa.com/post-2841.aspx


برچسب‌ها: شعر تربت حیدریه, اخوانیه, غلامرضا اعتقادی, محمد گرامی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵ساعت 21:41  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر تربت حیدریه؛ اخوانیه‌؛ شعری تقدیم به شاعر گرانقدر جناب آقای گرامی؛ غلامرضا اعتقادی

درود دوستان عزیز. آقای غلامرضا اعتقادی از شاعران تربتی است که سال‌هاست در جلسه‌ی شعر تربت شرکت می‌کند. ایشان به تازگی در جلسه‌ی شعر قهرمان که عصرهای سه‌شنبه در مشهد برگزار می‌شود شرکت کرده است و رفتار گرم و صمیمانه‌ی مجری جلسه آقای محمد گرامی باعث شده است که اخوانیه‌ای برای ایشان بگویند. ایشان دوست داشتند شعرشان در وبلاگ ثبت شود و به رویت آقای گرامی عزیز برسد. من هم با کمال میل این کار را انجام دادم. اخوانیات از رسم‌های خوب ادب پارسی است که امروزه رونق کمتری دارد و شعرای تاریخ ادب پارسی اخوانیه‌های زیادی برای هم سروده‌اند. در ادامه‌ی اخوانیه‌ی آقای غلامرضا اعتقادی برای آقای محمد گرامی را می‌خوانید.

کنم بر گرامی ز جان من سلام

که دُر ریزد از خامه‌ی او مدام

بُود شاعری خوب و هم مهربان

که شایسته است او به هر احترام

به شعر و ادب او شده چون نگین

چو شمشیر برّنده اندر نیام

کلامش بُود همچو شهد عسل

در این ره بُود اهل فضل و مقام

هر آن‌چه سرایم برایش کم است

ادیب است و والا و هم خوش‌مرام

خدایا نگهدار این مرد باش

که استاد باشد به علم و کلام

دگر اعتقادی سخن بس نما

بگو از دل و جان تو او را سلام

اعتقادی- تربت حیدریه

مهرماه 1395

***


برچسب‌ها: شعر تربت حیدریه, اخوانیه, غلامرضا اعتقادی, محمد گرامی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۴ آبان ۱۳۹۵ساعت 17:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان عزیز. سال 1390 بود که تصمیم گرفتم گزارش‌های جلسات شعری که در تربت حیدریه برگزار می‌شود را در فضای مجازی منتشر کنم. کمی بعد از این‌که این کار را شروع کردم در کتاب صدسال شعر خراسان با شعرهایی خوب از شاعران تربتی برخورد کردم که اولین بار بود با اسم شاعرانش مواجه می‌شدم. به این فکر افتادم که یک به یک این دوستان را در وبلاگ هر کدام را در گزارش یک جلسه از جلسات شعرخوانی و هفته‌ای یک‌بار بیاورم تا خودم و دوستانم با این نام‌ها و با این شعرها آشنا شویم. الحق و الانصاف از آشنایی با شاعران همشهری‌ام بسیار لذت بردم. یکی دو سال که گذشت به اغلب تذکره‌های شعر قدیمی مراجعه کرده بودم و هر چه شاعر تربتی بود را معرفی کرده بودم. (در تذکره‌ها شاعران تربت حیدریه را با پسوند «تربتی» و شاعران تربت جام را با پسوند «جامی» معرفی کرده‌اند) نوبت که به معاصران رسید، فرم‌هایی را تهیه کردم و به دوستانم دادم که حدود ده بیست درصد از آن فرم‌ها به دستم بازگشت و زندگی‌نامه‌ی دوستانم را هم منتشر کردم. مابقی را از کتاب‌هایی که در زمینه‌ی شعر معاصر تربت چاپ شده است استخراج کردم و این شد که تا امروز در این وبلاگ به بیش از 130 شاعر همشهری پرداخته شده است. امیدوارم در آینده این وبلاگ به منبع قابل اطمینانی راجع به شعر تربت بدل شود و راه را برای محققینی که در زمینه‌های مرتبط تحقیق خواهند کرد هموار شود. در پایان از دوستان شاعرم که لطف کردند و در این راه یاری‌ام کردند تشکر می‌کنم.

بهمن صباغ زاده

21/2/1395

 

در ادامه می‌توانید با شاعرانی که تا امروز در وبلاگ سیاه‌مشق معرفی شده‌اند آشنا شوید. برخی از این شاعران زندگی‌نامه‌ی روشنی ندارند و حتی قرنی که در آن زندگی کرده‌اند به درستی معلوم نیست. شاعرانی که مربوط به تربت و پیش از آن زاوه هستند به ترتیب تاریخ تولدشان در ادامه می‌آیند. اگر شما هر از شاعران تربت هستید و نام‌تان را در ذیل نمی‌بینید یا زندگی‌نامه‌تان ناقص است و یا اشکالی در متن زندگی‌نامه‌تان مشاهده می‌کنید با استفاده از لینک «قابل توجه شاعران همشهری» می‌توانید زندگی‌نامه‌تان را بنویسید و برای من بفرستید.


زندگی‌نامه‌های شاعران همشهری
مَلِک زوزنی (؟؟؟؟ تا ؟؟؟؟)
عمادالدین زوزنی (؟؟5 تا ؟؟5)
شمس‌الدين زابي (؟؟6 تا ؟؟6)
عمادالدین زوزنی (؟؟7 تا ؟؟7)
ریاضی تربتی (؟؟8 تا ؟؟8)
درویش تربتی (؟؟8 تا ؟؟9)
معزی تربتی (؟؟8 تا ؟؟9)
امینی تربتی (؟؟8 تا 941)
اختیار تربتی (؟؟8 تا 928)
عاشقی تربتی (؟؟8 تا 945)
کمال تربتی (؟؟9 تا ؟؟9)
الفتی تربتی (؟؟9 تا ؟؟9)
فكري تربتی (؟؟9 تا 973)
اسیری تربتی (940 - ؟؟10)
کفری تربتی (؟؟9 - ؟؟10)
شعوری تربتی (؟؟9 تا ؟؟10)
حافظ تربتی (؟؟9 تا ؟؟10)
اُمّتی تربتی (؟؟9 تا 1019)
مظفر تربتی (؟؟10 تا ؟؟10)
فردی تربتي (؟؟10 تا ؟؟10)
فيضي تربتي (؟؟10 تا ؟؟11)
شعوری تربتی (؟؟10 تا ؟؟11)
مشتاق علیشاه (میرزا محمد تربتی) (؟؟11 تا 1171)
خِیری تربتی 1 (؟؟؟؟ تا ؟؟؟؟)
خیری تربتی 2 (؟؟11 تا ؟؟12)
رقمی تربتی (؟؟11 تا ؟؟12)
مینای تربتی (؟؟11 تا 1246)
فانی تربتی (1194 تا 1251)
واعظ خراسانی (1218 تا 1281)
میر تربتی (؟؟12 تا ؟؟12)
مانی تربتی (؟؟؟؟ تا ؟؟؟؟)
شهباز تربتی (؟؟12 تا ؟؟13)
خدابنده‌ی تربتی (؟؟12 تا ؟؟13)
علی اکبر خدابنده بایگی 2 (1250 تا 1320)
محمد حسن سهیلی (1255 تا 1341)
مصطفی میرزا قهرمان (1259 تا 1306)
شکسته‌ (1260 تا 1323)
شهابی تربتی (1260 تا 1331)
فاضل قاضوی (؟؟؟؟ تا 1330)
عماد تربتی (1278 تا 1369)
علی‌اکبر گلشن آزادی (1280 تا 1353)
محمد جواد تربتی (1284 تا 1349)
حسینعلی راشد تربتی (1284 تا 1359)
ابراهیم صهبا (1291 تا 1377)
خسرو قهرمان (1291 تا 1389)
یزدانبخش قهرمان (1295 تا 1373)
حسین قهرمان (1296 تا 1383)
حسنعلی قهرمان (؟؟13 تا ؟؟13)
سید علی‌اکبر بهشتی (1304 تا 1389)
عشرت قهرمان (1305 تا 1384)
محمد حسن حسامی محولاتی (1307 تا 1393)
محمد مهدی تهرانچی (1308 تا 1391)
محمد قهرمان (1308 تا 1392)
خسرو یزدان‌پناه قرایی (1310)
غلامعلی واحدی تربتی (1311)
پرویز (ابراهیم) هادی زاده (؟؟13)
غلامعلی مهدی‌زاده (1313 تا 1394)
استاد ذبیح‌الله صاحبکار (1313 تا 1381)
محمدعلی صفری (1313)
احمد نجف زاده تربتی (1316)
سید علی اکبر ضیایی (1317)
تیمور قهرمان (1318)
تیمور قهرمان 2 (1318)
محمد عظیمی (1319)
محمود خیبری (1320)
محمدرضا خسروی (1322)
اسفندیار جهانشیری (1323)
عباس سبزواری (1323)
محمد پروانه محولاتی (1325)
محمد حسین ساکت (1326)
سعید یوسف (1327)
علی اسماعیل پور (1329)
محمد ناصر صالحی (1330)
حسین مرصعی (1330)
محمود مه‌ولاتی (1333)
محمد رشید (1333)
جلال رفیع (1333)
حسن عبدی شفیق (1333)
حسن خدابخشی فدردی (1335)
محمدحسین سازگار (1335)
سید علی موسوی علی آبادی (1338)
محمد جهانشیری (1338)
موسی محمدزاده (1339)
ابوالقاسم عابدین پور (1340)
رستم اسدی (؟؟13)
محمد شاکری (؟؟13)
محمد رضاخداشناس (؟؟13)
غلامحسین گنجوی (؟؟13)
غلامعلی عسکری (؟؟13)
سلیمان استوار فدیهه (1342)
اکبر میرزابیگی (1343)
سید محمد قاری فیض آبادی (1343)
سید محمد قاری فیض آبادی 2 (1343)
احمد حسین پور سرکاریزکی (1343)
حسین میرزابیگی (1344)
علی اکبر عباسی (1346)
محسن روحانی نیا (1347)
رضا رفیع (1349)
غلامرضا نجفی (1350)
زهرا صمدی (1352)
زهرا آرین‌نژاد (1353)
فاطمه خانی زاده (1354)
بتول مهدی زاده (1355)
کورش جهانشیری (1357)
بهمن صباغ زاده (1358)
جواد شجاع (1358)
محمود اکبرزاده(1358)
ملیحه ترکمن زاده (1358)
رضا جعفری ازغندی (1358)
محمود میرزایی (؟؟13)
بتول غلامعلی زاده (؟؟13)
سید حسین سیدی (1359)
مهدی سهراب (1359)
جواد ماهر (1359)
ملیحه قدرت پناه (1359)
مرضیه یار (1361 - 1388)
زهرا محدثی (1363)
سید زهره حسینی (1363)
سمیه اقبالی نیا (1363)
اسدالله اسحاقی (1365)
اعظم خندان (1365)
ملیحه تقی‌زاده (1366)
محمد امیری (1366)
ناهید ترشیزی (1366)
میلاد حمیدی (?136)
مسعود جعفری (1367)
فرشته بهبودی (1367)
زینب مؤمنی (1367)
فرشته خدابنده (1367)
ایمان فرستاده (1368)
فرهاد پورانصاری‌فر (1368)
هما نجارزاده (1368)
حمید رضا عبداله زاده (1369)
زهرا مؤمنی (1371)


برچسب‌ها: شاعر همشهری, شاعران تربت حیدریه, شاعران تربتی, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 18:27  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

2- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و سی‌ و هشتمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد احمد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح دادند:

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

سیل سرشکِ ما ز دلش کین به درنبُرد

در سنگِ خاره قطره باران اثر نکرد

یا رب تو آن جوانِ دلاور نگاه دار

کز تیر آهِ گوشه‌نشینان حذر نکرد

ماهی و مرغ دوش ز افغانِ من نخُفت

وان شوخ‌دیده بین که سر از خواب برنکرد

می‌خواستم که میرَمَش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایتی‌ست

کو پیش زخمِ تیغِ تو جان را سپر نکرد

کِلکِ زبان‌بریده‌ی حافظ در انجمن

با کس نگُفت راز تو تا ترکِ سر نکرد

***

 

همان‌طور که در مقدمه گفتم به این دلیل که می‌خواستم مطالب جلسه‌ی مثنوی خوانی را آماده کنم ناچار بودم جلسه را زودتر ترک کنم. متاسفانه شعرخوانی دیگر شاعران همشهری را در این جلسه نشنیدم.

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1108 به تاریخ 13940704, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ مهر ۱۳۹۴ساعت 18:36  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و سی‌ و هشتمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد احمد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح دادند:

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

سیل سرشکِ ما ز دلش کین به درنبُرد

در سنگِ خاره قطره باران اثر نکرد

یا رب تو آن جوانِ دلاور نگاه دار

کز تیر آهِ گوشه‌نشینان حذر نکرد

ماهی و مرغ دوش ز افغانِ من نخُفت

وان شوخ‌دیده بین که سر از خواب برنکرد

می‌خواستم که میرَمَش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایتی‌ست

کو پیش زخمِ تیغِ تو جان را سپر نکرد

کِلکِ زبان‌بریده‌ی حافظ در انجمن

با کس نگُفت راز تو تا ترکِ سر نکرد

***

 

بعد از استاد نجف زاده آقای حسین میرزابیگی یک دوبیتی خواندند:

ز هجرش در تب و بی‌تاب بودم

به دریای غَمَش غرقاب بودم

ازین اندوه می‌میرم که آن‌شب

به خوابم آمد و در خواب بودم

***

 

آقای سلیمان استوار فدیهه دیگر شاعر همشهری که معمولا با شعرهای طنزشان شناخته می‌شوند در ادامه‌ی جلسه یک مستزاد طنز خواندند با نام «ولی امیدوارم» که ابیاتی از آن را با هم می‌خوانیم:

خدایا خالقا گر بی‌قرارم                    ولی امیدوارم

دَمادَم در خروش و جیغ و جارم         ولی امیدوارم

نرفتم راهِ تزویر و ریا را                      نه راهِ کدخدا را

نه از دلواپسانِ روزگارم                  ولی امیدوارم

نمی‌دانم زبانِ چاپلوسی                         نه فنِّ دست‌بوسی

نه دنبال ریال و نه دلارم                  ولی امیدوارم

ندارم پول و پارتی فراوان                   ندانم راهِ چاخان

و نه در حال دزدی و شکارم            ولی امیدوارم

دگر از باغ ناید صوت بلبل                    نبینم خنده‌ی گل

گرفتار کلاغ و قارقارم                     ولی امیدوارم

اگر حق و حقوقم رفته از دست                    به دست عده‌ای مست

اسیر قرض و قسط بی‌شمارم          ولی امیدوارم

نه تحریم و ترفند رقیبان                   ز مکر نانجیبان

نمی‌دانم چه شد شام و نهارم          ولی امیدوارم

اگر چه دزدکی پول مرا برد                       نمی‌دانم کجا خورد

و من درگیر جنجال و شعارم            ولی امیدوارم

...

***

 

من که بهمن صباغ زاده‌ام یکی از کارهای قدیمی‌ام را خواندم که به نگین شعر خراسان مهدی اخوان ثالث تقدیم شده است:

برادر! خون تو از سینهی من میزند بیرون

بمان در خانهات، جلاد گردن میزند بیرون

سپر برداشتن را گازِ اشکآور نمیفهمد

زِرِه سودی ندارد، تیر از تن میزند بیرون

نگیری خرده بر روباه در بازارِ مکاران

که امشب شیر هم خود را به مُردن میزند بیرون

چرا "دست محبت سوی کس یازی در این سرما"؟

که از هر آستینی دستِ دشمن میزند بیرون

"زمستان است" و شب "بس ناجوانمردانه سرد است ، آی..."

نفس در سینه فریاد است و بهمن میزند بیرون

تو ماندی "در حیاط کوچک پاییز در زندان"

و رخش از "خوان هشتم" بیتهمتن میزند بیرون

***

 

آقای علی اکبر عباسی شاعر توانمند همشهری و دوست عزیزم شاعر بعدی بودند که یکی از غزل‌های خود را خواندند:

آن چشمه‌ام که شوق سفر بود در سرم

تا مثل رود از دل این دشت بگذرم

خوشید داغ بر سر راهم نشسته بود

معلوم شد که راه به‌جایی نمی‌برم

هر بوته‌ای که کاشته‌ام تیغ تیز شد

من باغبان خسته‌ی یک دشت خنجرم

از ظلم ظالمان چه شکایت که من خودم

در انتخاب ظلم شریک ستمگرم

نشناختم قیافه‌ی خود را در آینه

دیدی که روزگار چه آورد بر سرم

با نابرادران تنی‌ام بگو که من

با گله‌های گرگ بیابان برادرم

گفتی تو را به هیچ بهایی نمی‌خرند

از آنچه گفته‌ای به‌خدا نیز کمترم

شلاق درد بر تنِ می‌زنی چه سود؟

کرده زمانه جوشنی از زخم در برم

***

 

نوبت به جناب آقای سیدکاظم بهشتی رسید. ایشان این هفته راجع به رمانتیسیسم و تاثیر این مکتب بر شعر معاصر ایران صحبت کردند. ایشان نمونه‌هایی از شعر شاعران این مکتب در جهان آوردند. به اعتقاد ایشان سهراب سپهری از شاخص‌ترین شاعران ایرانی است که تحت تاثر رمانتیسیسم قرار داشت. ایشان بخش‌هایی از شعر صدای پای آب سهراب سپهری را خواندند:

اهل کاشانم

روزگارم بد نیست.

تکّه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.

مادری دارم، بهتر از برگ درخت.

دوستانی، بهتر از آب روان.

و خدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب‌بوها، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

 

من مسلمانم.

قبله‌ام یک گل سرخ.

جانمازم چشمه، مُهرم نور.

دشت سجّاده‌ی من.

من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم.

در نمازم جَرَیان دارد ماه، جَرَیان دارد طیف.

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه ذرات نمازم متبلور شده است.

من نمازم را وقتی می‌خوانم

که اذانش را باد، گفته باد سر گُلدسته‌ی سرو.

من نمازم را پی «تکبیره الاحرام» علف می‌خوانم،

پی «قد قامت» موج.

 

کعبه‌ام بر لب آب،

کعبه‌ام زیر اقاقی‌هاست.

کعبه‌ام مثل نسیم، می‌رود باغ به باغ، می‌رود شهر به شهر.

«حجر الاسود» من روشنیِ باغچه است.

...

***

 

نوبت به آقای محمد جهانشیری دیگر شاعر همشهری رسید. آقای جهانشیری این هفته غزلی خواندند با نام «شبنم» که تضمین یکی از غزل‌های معروف استاد محمد قهرمان بود. غزل زیبای ایشان را با هم می‌خوانیم:

شب از آغوش گُل بالین و بستر می‌کند شبنم

سحرگاهان سفر با دیده‌ی تر می‌کند شبنم

محمد قهرمان

حدیث خشکسالی را که باور می‌کند شبنم

هوای زیستن در جای دیگر می‌کند شبنم

چو می‌داند که گل را ریشه در خاک وفاداری‌ست

به دل عزم وداع شام آخر می‌کند شبنم

بر این باور که دیگر هیچ دیداری میّسر نیست

محبت را به گُل چندین برابر می‌کند شبنم

غبار چهره‌ی جانان به آب دیده می‌شوید

لبش را از شراب بوسه‌ای تَر می‌کند شبنم

میان پیچش گلبرگ‌ها مستانه می‌رقصد

تنش را از شمیم گل معطر می‌کند شبنم

چو فردا برگ برگ دلبرش بر باد خواهد رفت

به رسم سوگواری خاک بر سر می‌کند شبنم

چه اندوهی به دل دارد از این هجران بی‌فرجام

که گر گوید دلِ گُل را مکدّر می‌کند شبنم

بدین اندوه کس واقف نمی‌گردد چسان آخر

«شبی تا صبح در آغوش گل سر می‌کند شبنم»

بساط خویش برمی‌چیند و آهسته آهسته

«سحرگاهان سفر با دیده‌ی تر می‌کند شبنم»

***

 

شاعر بعدی دوست جوان و شاعر همشهری محمود خرقانی بود که ایشان هم یک غزل خواندند:

وا کُن نسیم! پنجره‌های اتاق را

تا در بیاورم ماهِ در محاق را

یک استکان صدای قناری به من بده

نوشیده‌ام همیشه صدای کلاغ را

آهسته وصل کُن لبِ من را به چشم نور

در من خراب کُن شبِ تلخ فراق را

خاموشی چراغ دلم دستِ چشم توست

پلکی بزن؛ به نور درآور چراغ را

ای جاریِ زلال سراسر به من بریز

آرام با خودت ببَر این باتلاق را

وقتی گذارت این طرف افتاد لااقل

از من بگیر گاه‌گداری سراغ را

***

 

آقای اسکندری که چند جلسه‌ای است در انجمن شنبه‌شب‌ها شرکت می‌کنند نفر بعد بودند که شعر خواندند. ایشان در مقدمه گفتند غزلی که این هفته می‌خوانم منسوب است به صادق هدایت نویسنده‌ی مشهور معاصر. البته در این انتساب شک و شبهه‌ی زیادی است و اصولا آثار هدایت و حتی نامه‌هایی که در طول حیات خود نوشته است همه شناخته شده است:

حال ما با دود و الْکُل جا نمی‌آید رفیق

زندگی کردن به عاشق‌ها نمی‌آید رفیق

روح‌مان آبستن یک قرن تنها بودن است

طفلِ حسرت‌نوش ما دنیا نمی‌آید رفیق

دست‌هایت را خودت «ها» کُن اگر یخ کرده‌اند

از لبِ معشوقه‌مان «ها» نمی‌آید رفیق

هضم دلتنگی برای موج‌ها آسان نبود

آبِ دریا بی‌سبب بالا نمی‌آید رفیق

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان

هیچکس سمتِ دلِ زیبا نمی‌آید رفیق

***

 

آقای حجت بلوچ قرائی دوست دیگری بودن که به شعرخوانی پرداختند. ایشان اولین جلسه‌ای بود که در انجمن شنبه‌شب‌ها شرکت می‌کردند:

تو رفته‌ای و مانده‌ام در این اتاق سوت و کور

و گاه‌گاه می‌رسد عطر تو از مسیر دور

...

***

 

آقای غلامرضا اعتقادی که غالبا اشعارشان با مناسبت‌های تقویمی هم‌خوانی دارد این هفته شعری در شهادت امام محمد باقر ع خواندند:

چو زهر کینه شرر زد به جان خسروِ خوبان

سیاه شد رُخ خورشید و هم رُخ مَهِ تابان

شهیدِ راهِ خدا شد امام ما همه باقر

روان به مُلک بقا شد امام ما همه باقر

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1107 به تاریخ 13940628, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴ساعت 19:8  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و سی‌ و چهارمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح می‌دهند:

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

طوطی‌ای را به خیال شکری دل خوش بود

ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

قرةالعین من آن میوه‌ی دل یادش باد

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

ساروان! بارِ من افتاد، خدا را مددی

که امید کرمم همرهِ این محمل کرد

روی خاکی و نَمِ چشمِ مرا خوار مدار

چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد

آه و فریاد که از چشمِ حسودِ مَهِ چرخ

در لحد ماهِ کمان‌ابروی من منزل کرد

نزدی شاه‌رُخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم بازیِ ایام مرا غافل کرد

***

در ادامه علیرضا شریعتی از شاعران همشهری شعر طنزی خواندند. در ابتدای شعر عنوان کردند که این شعر روباه و کلاغ قرن بیست و یکم است:

زاغکی دید تکه پیتزایی

که فتاده‌ست بر زمین جایی

برگرفت و نشست بر دکلی

در سر راه روبهِ دغلی

رفت روباه و حیله کرد آغاز

تا که زاغی کُند دهانش باز

طعمه‌اش را دوباره برگیرد

قصه‌ی کهنه را ز سر گیرد

کرد زاغی غذا به زیر بغل

گفت: ای روبهِ زرنگ و دغل

آن‌زمان که به دامت افتادم

آن پنیرم به حیله‌ات دادم

کم‌خرد بودم و ز بی‌خبران

درس‌ناخوانده و ندیده‌جهان

حالیا رفته‌ام به دانشگاه

فوق لیسانسم و بسی آگاه

در پی اخذ دکترا هستم

با فنونت من آشنا هستم

بار دیگر فریب تو نخورم

این غذا را به خانه‌ام ببرم

گفت روباه: ای کلاغ عزیز

نوش جانت غذای خوب و لذیذ

من ندانم به زیر بالت چیست

سیرم و میل بر غذایم نیست

لیک استاد عالم و دانا

پیروی مُد مگر شدی جانا؟

پر و بال سیاه‌رنگ و قشنگ

از چه رو کرده‌ای تو رنگارنگ؟

مگر آن‌کس که دکترا خواند

رنگ بالش به ماکیان ماند؟

زاغ غافل چو بال خود وا کرد

زیر و بالای آن تماشا کرد

چون رها طعمه از پر و بالش

کن تصور تو حال و احوالش

روبهک جست و طعمه را بربود

رو به زاغ فریب‌خورده نمود

گفت وقتی پنیر بربودم

تازه شاگرد مکتبی بودم

من هم امروز آیت‌الله‌ام

از فنون زمانه آگاهم

***

در ادامه من که بهمن صباغ زاده‌ام آخرین کارم را در جلسه خواندم:

می‌ترسم از آن‌که با هم باشیم و فرصت بسوزد

در پیش چشمان‌مان عمر ساعت به ساعت بسوزد

از تو چه پنهان که گاهی دلتنگِ یک گفتگویم

یک لحظه بنشین و بگذار اصلا غذایت بسوزد

تو داغدارِ نگفتن، من بی‌قرارِ شنیدن

مگذار دل‌هایمان در اندوه و حسرت بسوزد

هر روز نو کن دلت را، عادت خیانت به عشق است

هر روز عاشق‌ترم کن تا رسم عادت بسوزد

بعد از نشانه گرفتن، بعد از کمان را کشیدن

ظلم است این تیر سوزان پیش از اصابت بسوزد

دیروز دلتنگ و عاشق، امروز دلتنگ و عاشق

اصلا بنا بود از اول دل تا قیامت بسوزد

***

ایمان فرستاده شاعر جوان و بااستعداد همشهری شاعر بعدی بود که شعر خود را خواندند. ایشان در غزل‌سرایی سبکی خاص دارند. برای خواندن شعرهای دیگر ایشان می‌توانید به وبلاگ ایشان به نام «باید که درد دل کنم با مدادها» مراجعه کنید:

از نیمه برمی‌خیزم از دنیای تاریکم

صبح است و نور افتاده بر پاهای باریکم

نوری شکسته شیشه را یا شیشه نوری را؟

شعری به دنیا آمده یا محو فیزیکم؟

یک نیمه‌ام روشن شده زیر چراغ سقف

نیمی سیاه افتاده بر دیوار نزدیکم

یک نیمه روی تخت مثل لاشه افتادم

یک نیمه تنها بین مردم در ترافیکم

یک نیمه دستی می‌شوم لرزان و بی‌جرأت

یک نیمه گوشی کر شده از جیغ شلیکم

یک نیمه بی سر ایستادم توی تاریکی

یک نیمه مغزی مُنهدم پخشِ سرامیکم ...

...

در باز شد آرام نور از لای در لغزید

بینِ سیاهی... روشنی... دنبال تفکیکم

تو می‌رسی با آن دهانِ روشن و سُرخت

چیزی نگو... حرفی نزن... تاریکِ تاریکم

***

استاد موسوی شاعر بعدی بودند که با اصرار دوستان حاضر در جلسه شعر خواندند. شعر این هفته‌ی استاد موسوی شعر ویژه‌ای بود. ایشان در مقدمه‌ی شعرشان گفتند که انسان امروز فضاهای مختلفی را تجربه می‌کند و پریشانی‌ای او را در بر گرفته است که انسان گذشته هیچ‌گاه تا این حد پریشان نبوده است. استاد موسوی گفتند از نظر من این شعر کامل نیست و امیدوارم روزی کامل شود:

آسمان ابری و غم گرفته

من به فکر دو سه لقمه‌ی نان

سر در آخور فروبرده سر را

می‌پرد مرغی از شاخساران

 

رقص پروانه‌ای روی یک گل

شادی یک مگس توی مزبل

مردها پرسه‌زن در خیابان

در صف شیر زن‌ها معطل

 

یک نفر زرد چون مَشک خالی

 بیل در دست در کنج میدان

یک نفر سرخ مثل چغندر

کولرش سرد در پشت فرمان

 

ترمزِ ناگهانِ دو ماشین

من به فکر گروهِ بسیجی

پارک هم جای خوبی‌‌ست انگار

نشئه‌ی شیشه و بعد گیجی

 

چه‌چه شعر دارد قناری

روی کاجی نشسته کلاغی

نقد شعر است در باغ انگار

خرمگس روی زخم الاغی

...

***

بعد از استاد موسوی نوبت به محمود خرقانی دیگر جوان همشهری رسید و او هم یکی از اشعار جدیدش را برای‌مان خواند:

غم تراشیده مرا تا که دوچندان بشوم

شکل زیباتری از صورت انسان بشوم

دست و بال همه از عشق فراوان شده است

غم نصیب دل من شد که فراوان بشوم

بعد از آلودگی عشق غم آمد طرفم

تا که در پاک‌ترین ناحیه پنهان بشوم

از مسلمانی با عشق با پشیمان شده‌ام

ای خدا غم بده تا تازه مسلمان بشوم

عشق این است همین وضع دل‌آشوب زمین

غم دلش خواسته از این بروم، آن بشوم

شهر تهرانم و پوسیدم از عشقی که نبود

ای خوشا راهی غم سمت خراسان بشوم

ابر چشمان من از عشق نخواهد بارید

غم به چشمم بکشانید که باران بشوم

***

آقای محمد جهانشیری دیگر شاعر همشهری هم در ادامه شعر خود را خواندند:

دل را به سیه‌چشمان آسوده چنین مسپار

از مِهرِ نکورویان در دل اثری مگذار

گر آتشِ عشق افتد در هیمه‌ی جان یک‌دم

نی مست رهد از آن، نی جان ببرد هشیار

زان چشم سیه روزی خیزد چو سیه‌روزی

جان‌ها برود از کف، سرها برود بر دار

با عقل درافتد دل در چاره‌ی این مشکل

هم عقل فرومانَد، هم دل دهَدَت آزار

تا چاره کنی دل را میلَت به شراب افتد

هرچند نیاز آری صد ناز کند خمّار

یک عشق و هزاران غم، یک یار و دوصد ماتم

در وصف رُخش اما هرگز نبود تکرار

پندم چه دهی عاشق، رو خویش نصیحت کن

یا دست بدار از یار یا دست ز من بردار

گر وصل شود حاصل هر عشق شود باطل

گرمی برود از دل، رونق رود از بازار

***

پایان‌بخش شعرخوانی این هفته شعر آقای اعتقادی بود که به مناسبت هفته‌ی انتقال خون سروده بودند و فرمودند که در پیش از این جلسه در جمع کارکنان انتقال خون خوانده شده است. شعر ایشان مشکلاتی در وزن و قافیه داشت که ابیات ابتدایی آن را در ادامه خواهید خواند:

سرایم شعر خود را با بصیرت

 که اندر گفته‌ام باشد حقیقت

چو باشد آدمی مخلوق برتر

کند بخشش به جان و مال یک‌سر

اگر خواهی ز داور اجر افزون

کنید انفاق از مِمّا تُحِبّون

چو اهدا می‌کنی خونت مسلمان

شفا یابند بیماران فراوان

...

***

دو هفته‌ی پیش در گزارش جلسه‌ی 1100 در بخش شعرخوانی شعری از آقای محمود یاوری زاوه گذاشتم که ایشان به تازگی سروده‌اند. این دوست عزیز در هفته‌ی اخیر شعرشان را اندک تغییری داده و یک بیت به آن اضافه کرده‌اند. ایشان اخیرا صورت جدید شعر را تلفتی برایم خواندند. من هم همان شعر را با صورت جدید در انتهای گزارش شعرخوانی این هفته می‌آورم. آقای یاوری در مقدمه‌ی این شعر نوشته‌اند: «رئیس جمهور: در مذاکرات هسته‌ای دو گل خوردیم، سه گل زدیم. یک ضرب‌المثل قدیمی: با یک گل بهار نمی‌شود. روزنامه‌ی قدس: دخل کم و خرج زیاد»:

به لطف این تفاضل یک نظر کن

رئیس دولت خود را خبر کن

به معنای ظریف این معما

اگر پی برده، برپا دفع شر کن

تورم تیر را در شیب انداخت

از این ترفند احساس خطر کن

میا کوتاه ازین ترفند کهنه

به ظاهر هم شده سینه سپر کن

به عنوان مثال ای دوست امسال

نشستن را مرجّح بر سفر کن

جلوس اکنون به کنج خانه اولی‌ست

برو این می‌کن و ترک دَدَر کن

ولو مکه، تمتع یا که عمره

به نفع ملک و ملت چی؟ حذر کن

هوای خوردن مرغ و پلو را

برای چند سال از سر به در کن

مشو نومید از فرجام بر جا

ولی با احتیاط از آن گذر کن

برای خیلی از اجناس واجب

که واجب نیست گوش خویش تر کن

به یک گل کی کجا گشته بهاران؟

به تدبیر دگر کاری دگر کن

همان‌گونه که فرموده است شاعر

«چو دخلت نیست خرج آهسته‌تر کن»

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1102 به تاریخ 13940524, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴ساعت 17:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و سی‌ و سومین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح می‌دهند:

صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد

بنیادِ مکر با فلکِ حقه‌باز کرد

بازی چرخ بشکنَدَش بیضه در کلاه

زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان

دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

این مطرب از کجاست که سازِ عراق ساخت؟

و آهنگِ بازگشت به راهِ حجاز کرد

ای دل، بیا که ما به پناهِ خدا رویم

زانچ آستینِ کوته و دستِ دراز کرد

صنعت مکُن که هر که محبّت نه راست باخت

عشقش به روی دل درِ معنی فراز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش‌خرام کجا می‌روی؟ بایست

غرّه مشو که گربه زاهد نماز کرد

حافظ مکُن ملامت رندان که در ازل

ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز کرد

***

من که بهمن صباغ زاده‌ام یکی از کارهای جدیدم را خواندم. در سرودن این کار یک ترانه و یک دکلمه را در ذهن داشته‌ام. در مصرع اول یک دکلمه با موضوع شکلات در ذهنم بود که خلاصه‌ی متن‌اش این بود «دوستم گفت تا آخر عمر با هم دوست باشیم و من گفتم تا نداره». یک ترانه هم که یادم نیست کی گفته و کجا شنیدم هم این بود که «می‌خوام برم پا ندارم، می‌خوام نرم جا ندارم»:

مرد است و دردی تا قیامت، البته عشقش تا... ندارد

درد است و مرد عاشق بر این درد، دردی که او تنها ندارد

عاشق سبکبال است و پابند، در برزخ تردید اسیر است

هنگام ماندن جا ندارد، هنگام رفتن پا ندارد

بنویس تا مردم بخوانند، بگذار تا عالَم بدانند

دیوانگی چیز بدی نیست، دیوانگی حاشا ندارد

دیشب زمین یک‌باره لرزید جز تو دل از دنیا بُریدم

دل ناگهان فهمید جز عشق چیزی در این دنیا ندارد

در زندگی قطعی‌ترین مرگ است پس گاهی بیایید

در ذهن‌مان با خود یگوییم امروزمان فردا ندارد

***

ایمان فرستاده‌ی عزیز جوان شاعر همشهری شاعر بعدی بود که به شعرخوانی پرداخت. ایمان فرستاده در سرودن سبکی خاص دارد و همیشه غزل‌هایش بوی فلسفه می‌دهد. به وبلاگ ایمان عزیز سر زدم و دیدم شعری که در جلسه‌ی این هفته‌ی شنبه‌شب‌ها خواند را هنوز در وبلاگ خود به نام «باید که درد دل بکنم با مدادها» نگذاشته است. به همین خاطر فعلا به بیت اول آن بسنده می‌کنیم:

به تختم می‌رسد آرام نور از روزن شیشه

دوباره خیره‌ام در چشم‌های روشن شیشه

...

***

نوبت به دوست عزیز محمود خرقانی رسید و ایشان هم یکی غزلی که به تازگی سروده‌اند را برای‌مان خواندند:

زلف آشفته و خوی کرده و حالی درهم

حافظ و پشتِ هم آوردن فالی درهم

آسمان شاخه‌گلی کم‌رمق و پژمرده

صورت ماه پریشان و هلالی درهم

نبض یک ساعت کهنه لب طاقی خسته

مُهر تایید عبوری‌ست به سالی درهم

از تمامیت یک چهره‌ی از خود سرشار

مانده یک صورتک رو به زوالی درهم

مثل شیرم که دَم مرگ به یک گوشه غریب

رفته با موی به هم ریخته، یالی درهم

خِس خِس سینه، بخار دهن و سوزی سرد

شانه‌ام زخمی و بارانی و شالی درهم

جنگلی مه‌زده‌ام گوشه‌ی پاییز غزل

شعر هم غربت تنهای غزالی درهم

تا کی از من هوس بارش باران داری؟

از منی که شده‌ام ابر محالی درهم

***

شاعر بعدی دوست جوان همشهری اسدالله اسحاقی بود. آقای اسحاقی شعر کودک می‌گوید و در این موضوع بسیار هم موفق است. او در این جلسه شعری نخواند اما حیفم آمد که شعری از وی در این بخش نیاورم. به وبلاگ او با عنوان «کله‌ گنجشکی» رفتم و کاری از او را انتخاب کردم. یکی از شعرهای جدید اسحاقی عزیز را با هم می‌خوانیم:

یک کاسه آش نذری

بُردم برای خاله

یک بچه گربه دیدم

در سطل بی‌زباله

لیسید او لبش را

آمد کمی جلوتر

دادم به او دو قاشق

از دست‌پختِ مادر

خورد و میومیو کرد

رفت و دوباره آمد

با لهجه‌ی میو گفت

نذرت قبول باشد

***

آقای استوار گفتند که شعری برای شاعر همشهری علی‌اکبر عباسی گفتند اما چون این هفته آقای عباسی تشریف ندارند این شعر را بعدا خواهد خواند. این هفته یک قطعه‌ی طنز خواندند:

یک آدم باکلاس و خوش‌تیپ

از شهر نبوده، از دهاتم

آورده خدا مرا به دنیا

نیم قرنه که در قید حیاتم

خوش‌بوی‌تر از گلاب قمصر

شیرین چو نبات و شکلاتم

بر روی لبم همیشه لبخند

حرفی نزنم ز مشکلاتم

از خالق خود همیشه راضی

با آن‌که بدون سور و ساتم

با همسر خود رفیق و همدل

از جنس بشر، نه یک روباتم

آدینه ولی خجل ز رویش

مشغول دعا و صلواتم

از منبر و واعظان گریزان

در میکده از پیِ نجاتم

دزدی نکُنم ز مالِ ملّت

هر چند که آس و پاس و لاتم

در بازی شطرنج زمانه

سی ساله که کیش گشته، ماتم

 ***

شاعر همشهری آقای محمود یاوری زاوه که در مشهد زندگی می‌کنند و من شخصا شعر و شخصیت ایشان را خیلی دوست دارم لطف کرده‌اند و شعری که به تازگی سروده‌اند را برایم فرستاده‌اند. این هفته در پایان بخش شعرخوانی شعر ایشان را می‌خوانیم. ایشان در مقدمه‌ی این شعر نوشته‌اند: «رئیس جمهور: در مذاکرات هسته‌ای دو گل خوردیم، سه گل زدیم. یک ضرب‌المثل قدیمی: با یک گل بهار نمی‌شود. روزنامه‌ی قدس: دخل کم و خرج زیاد»:

به لطف این تفاضل یک نظر کن

رئیس دولت خود را خبر کن

به معنای ظریف این معما

اگر پی برده، برپا دفع شر کن

تورم تیر را در شیب انداخت

از این ترفند احساس خطر کن

میا کوتاه ازین ترفند کهنه

به ظاهر هم شده سینه سپر کن

به عنوان مثال ای دوست امسال

نشستن را مرجّح بر سفر کن

جلوس اکنون به کنج خانه اولی‌ست

برو این می‌کن و ترک دَدَر کن

ولو مکه، تمتع یا که عمره

به نفع ملک و ملت چی؟ حذر کن

هوای خوردن مرغ و پلو را

برای چند سال از سر به در کن

برای خیلی از اجناس واجب

که واجب نیست گوش خویش تر کن

بهاران را ندیده کس به یک گل

به تدبیر دگر کاری دگر کن

همان‌گونه که فرموده است شاعر

«چو دخلت نیست خرج آهسته‌تر کن»

محمود یاوری زاوه

ششم مرداد 1394

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1100 به تاریخ 13940510, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴ساعت 17:3  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و سی‌ و دومین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح می‌دهند:

به آبِ روشنِ می عارفی طهارت کرد

علی‌الصباح که میخانه را زیارت کرد

همین که ساغرِ زرّینِ خور نهان گردید

هلالِ عید به دورِ قدح اشارت کرد

خوشا نماز و نیاز کسی که از سرِ دَرد

به آبِ دیده و خونِ جگر طهارت کرد

امامِ خواجه که بودَش سرِ نماز دراز

به خونِ دختر رَز خرقه را قصارت کرد

دلم ز حلقه‌ی زلفش به جان خرید آشوب

چه سود دید ندانم که این تجارت کرد

اگر امام جماعت طلب کند امروز

خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد

***

همان‌طور که در مقدمه گفتم مادر آقای محمد جهانشیری هفته‌ی گذشته درگذشتند و دوستان شاعر همشهری اشعاری را به این دو برادر شاعر (محمد جهانشیری و اسفندیار جهانشیری) تقدیم کرده بودند. آقای محمد جهانشیری این هفته شعری از آقای محمود یاوری و شعری از آقای محمدرضا خوشدل و در نهایت شعری که در پاسخ شعر آقای خوشدل سروده بودند را خواندند:

پیک اجل به حکم خدا رهسپار گشت

تا در قرارگه قدمش استوار گشت

یعنی که مهلتی به سر آمد ز بنده‌ای

تسلیم پیک ویژه‌ی پروردگار گشت

با مرگ مادری که شریف و نجیب بود

با عصمتی که مایه‌ی فخر تبار گشت

فقدان سروری که سرش بود و اهل بیت

اشکش به پای حضرت زهرا نثار گشت

از بام انتظار سبک‌بال پر کشید

سایه‌نشین بیت خداوندگار گشت

دریای عشق و عاطفه بود این عفیفه‌زن

قدرش پس از وفات درست آشکار گشت

این زنده‌یاد مادر «اسفندیار» بود

تنها صفی نبود چنین داغدار گشت

جمعیتی عظیم سیه‌پوش او شدند

چون رفت شهری از غم وی سوگوار گشت

محمود یاوری

***

جهان در چشم فرزندی که مادر می‌دهد از دست

به سان مرغ بی‌بالی که شَهپَر می‌دهد از دست

قضاوت کن جهانی را که در بام محبت‌ها

به شاهین اجل صبحی کبوتر می‌دهد از دست

چه حالی دارد آن رندی که در میخانه‌ی هستی

شکسته می‌شود مینا و ساغر می‌دهد از دست

چه حالی دارد آن باغی و نخلستان آبادش

که با طوفان شبی نخل تناور می‌دهد از دست

روانش شاد بانویی که در راه عزیزانش

نه تنها روح رنجورش که او سر می‌دهد از دست

چه نیکو نام مادر را رقم زد کاتب دیوان

که در توصیف نام او قلم سر می‌دهد از دست

«جهانشیری» منم هم‌درد آن فرزانه در محفل

که تنها زیور دنیا و گوهر می‌دهد از دست

محمدرضا خوشدل

***

خمار باده‌ی عشقم که ساغر داده‌ام از دست

طواف شمع می‌جویم ولی پَر داده‌ام از دست

چو چاهی در درون خویش می‌ریزم غم دل را

که در این خشکسالی‌ها کبوتر داده‌ام از دست

به دل افتاد اندوه از جدال از چرخ ویرانگر

بسان کهنه‌سربازی که کشور داده‌ام از دست

به یغما بُرده طوفان اجل تندیس هستی را

گُلی از بوستان عشق پَرپَر داده‌ام از دست

قلم از شرح هجران عاجز است و باز می‌گوید

که در توصیف نامش بی‌گمان سر داده‌ام از دست

به همدردیِ خود زخم دلم را مرهمی بگذار

من آن آزرده‌فرزندم که مادر داده‌ام از دست

محمد جهانشیری

***

من که بهمن صباغ زاده‌ام این هفته یک کار جدید خواندم:

خانه خالی کن دلا تا منزل جانان شود

کین هوسناکان دل و جان جای لشکر می‌کنند

حافظ

گاه ناغافل بساط غم فراهم می‌شود

روزهایم مثل شب‌های محرم می‌شود

خواجه فرموده‌ست دل را منزل جانان کنید

خانه خالی می‌کنم اما پُر از غم می‌شود

زندگی گاهی کمی نامهربانی می‌کند

سرو گاهی در مصاف بادها خم می‌شود

دردهای سخت اغلب ساده درمان می‌شوند

با دو لیوان چای و یک لبخند غم کم می‌شود

سقف‌مان سست است اما باز هم شکر خدا

پایه‌های عشق در این خانه محکم می‌شود

***

آقای اکبر میرزابیگی این هفته یک غزل خواندند. ایشان گفتند که به خاطر درگذشت مادر آقای جهانشیری غزل‌شان را به ایشان تقدیم می‌کنند:

مادر ای زیباترین فصل کتاب زندگی

رهنمای بی‌بدیل انتخاب زندگی

زندگی در سایه‌ی مِهر تو زیبا می‌شود

هم تویی زیباترین تصویر قاب زندگی

گفت پیغمبر که: جنت زیر پای مادر است

بوسه بر پایت زدن خیر و ثواب زندگی

هیچکس غیر از پیمبر بر مقامت ره نیافت

ای معمای بزرگ بی‌جواب زندگی

خشم و قهرت دل‌نواز و مِهر و لطفت دل‌نشین

هر دو تسکینی به درد و التهاب زندگی

گرمیِ مِهر تو را با جان و دل حس می‌کنم

نوربخش هستی‌ام! ای آفتاب زندگی!

ای که بوده در کنار بسترم شب تا سحر

نغمه‌ی لالایی‌ات آهنگ ناب زندگی

***

پس از آن شنونده‌ی مثنوی‌ای از آقای غلامرضا اعتقادی بودیم. آقای اعتقادی این شعر را برای سالگرد نماز جمعه سروده‌اند:

ای مسلمان، امت پاک نبی

شیعیان مخلص مولاعلی

...

***

محمد خرقانی عزیز شاعر جوان همشهری در ادامه یک غزل بسیار زیبا خواند:

مثل دستان فقیرم که نداری دارد

قلبم از عشق فقط گرد و غباری دارد

از من از عشق نپرسید، نمی‌فهمم چیست

عشق در کوچه‌ی ما سنگِ مزاری دارد

ما کلاغیم که در بختِ سیاهی هستیم

بخت خوش‌باد کسی را که قناری دارد

سینه‌ی عشق من از زردی پاییزی پُر

سینه‌سرخِ تو ولی باغِ اناری دارد

از غم و عشق به تنهاییِ غم دل دادیم

بی‌خیالِ دل هر کس که نگاری دارد

من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش

با خدا هر نفری قول و قراری دارد

سهم ما سوخته‌دل‌ها غزل و باران شد

غم به جز این هنرش آه چه کاری دارد؟

***

خانم شیرافکن که به تازگی سرودن شعر را آغاز کرده‌اند یا شاید به تازگی شرکت در جلسات را آغاز کرده‌اند در ادامه یکی از اشعارشان را خواندند:

می‌تراود از تنم این درد

می‌برد کم‌کم به سوی مرگ

...

***

نوبت به جوان بااستعداد همشهری آقای محمد امیری رسید و ایشان هم چند دوبیتی زیبا خواندند که به تازگی سروده‌اند:

همه ایل و تبارم را گرفتند

بهار لاله‌زارم را گرفتند

خودم را کُشتم و کِشتم زمین را

ملخ‌ها کشتزارم را گرفتند

***

فقط سردرد خاطرخوات باشه

همه‌چیزی که می‌خوای مات باشه

چطوری میشه بالا رفت وقتی

سرازیری جلوی پات باشه؟

***

درون قالبی از یخ اسیرم

سراب تشنگی‌های کویرم

به خودبیگانگی وقتی دچارم

چگونه با تو آرامش بگیرم

***

بدونت زندگی حال نچسبی‌ست

تنت غرق دوبیتی‌های غصبی‌ست

رها در باد موهای سیاهت

صدای شیهه‌ی وحشی اسبی‌ست

***

تمام روز ِ فکرت را بگیرد

تمام قلبِ زبرت را بگیرد

یکی که پای غم‌هایت بماند

یکی که دستِ شعرت بگیرد

***

دوست عزیزم علی‌اکبر عباسی هم یکی از کارهای قدیمی‌اش را این هفته خواند که غزلی بسیار زیبا است. این غزل با آخرین باری که در جلسه خوانده شده است یک تغییر کوچک دارد که آن هم عوض شدن مصرع اول بیت آخر است:

شور و حال مستی از تو، جام خالی سهم من

زندگانی مال تو، عشقی خیالی سهم من

باد با خود عطر آغوش تو را آورده است

بی‌قراری سهم گُل، حالی به حالی سهم من

گونه‌هایت زیر ِ باران ِ تماشا خیس ِ خیس

زردباغی یادگار از خشکسالی سهم من

غنچه‌ی پیراهنت را باز کُن در آفتاب

شرمساری از دو چشم لااُبالی سهم من

راه رفتی، غنچه‌های فرش در رقص آمدند

بعد از این بوییدن گل‌های قالی سهم من

باز کن آغوش خود را و بگو آیا که نیست

تکّه‌ای از آن بهشت لایزالی سهم من؟

***

جناب آقای سیدکاظم بهشتی در ادامه بکی دو بیت از قطعه‌ای از وحشی بافقی خواندند. ایشان گفتند که با شنیدن شعر آقای عباسی به یاد این شعر افتاده‌اند. قطعه‌ی معروف وحشی را در ادامه خواهید خواند. این قطعه در تقسیم میراث بین دو برادر به طنز سروده شده است:

زیباتر آن‌چه مانده ز بابا از آنِ تو

بَد ای برادر از من و، اعلا از آنِ تو

این تاسِ خالی از من و آن کوزه‌ای که بود

پارینه پُر ز شهد مصفا از آنِ تو

یابوی ریسمان‌گُسل میخ‌کَن ز من

مهمیزز کله‌تیزِ مطلّا از آنِ تو

آن دیگِ لب‌شکسته‌ی صابون‌پزی ز من

آن چمچه‌ی هریسه و حلوا از آنِ تو

این قوچِ شاخ‌کج که زند شاخ، از آنِ من

غوغای جنگ قوچ و تماشا از آنِ تو

این اَستَرِ چموشِ لگدزن از آنِ من

آن گُربه‌ی مصاحبِ بابا از آنِ تو

از صحنِ خانه تا به لبِ بام از آنِ من

از بامِ خانه تا به ثرّیا از آنِ تو

***

آقای علیرضا شریعتی آخرین شاعری بودند که این هفته شعرخوانی کردند. ایشان هم این هفته یک غزل خواندند:

تو را به کس نفروشم، به خود جفا نکنم

مهار توسنِ عشق تو را رها نکنم

به قاب دیده فقط قامت تو را دارم

به غیر روی تو یک لحظه دیده وا نکنم

به روی دفتر عمرم تو را نوشته قلم

کسی به غیر تو در این صحیفه جا نکنم

به گرد کوی تو باشد طواف هر روزم

به غیر درگه تو عمر خود فدا نکنم

سواد حلقه‌ی زلف تو گشته محرابم

به جز به قبله رویت خدا خدا نکنم

نماز و روزه‌ی من فدیه‌ی نگاه تو باد

به ماسوای تو هرگز چنین دعا نکنم

غم فراق ندارم چو یاد دوست کنم

ره خیال شبم را ز تو جدا نکنم

بیا که کاسه‌ی صبرم چو بحر طوفانی‌ست

تو را به کس نفروشم چنین خطا نکنم

***

همان‌طور که در مقدمه گفتم مادر جناب آقای جهانشییری هفته‌ی گذشته درگذشته‌اند و من برای پایانِ بخش شعرخوانیِ این هفته بهترین شعری که راجع به مادر شنیده و خوانده‌ام را انتخاب کرده و می‌آورم. این شعر را به دوستان عزیزم آقایان محمد جهانشیری و اسفندیار جهانشیری تقدیم می‌کنم و به ایشان تسلیت می‌گویم:

آهسته باز از بغل پله‌ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

امّا گرفته دور و برش هاله‌ای سیاه

او مُرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگیّ ما همه جا وول می‌خورد

هر کُنج خانه صحنه‌ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سر کار خویش بود

بیچاره مادرم

هر روز می‌گذشت از این زیر پله‌ها

آهسته تا به‌هم نزند خواب ناز ما

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد

با پشت خم از این بغل کوچه می‌رود

چادر نماز فلفلی انداخته به سر

کفش چروک خورده و جوراب وصله‌دار

او فکر بچه‌هاست

هر جا شده؛ هویج هم امروز می‌خرد

بیچاره پیرزن؛ همه برف است کوچه‌ها

او مُرد و در کنار پدر زیر خاک رفت

اقوامش آمدند پیِ سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود

بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند

لطف شما زیاد

اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:

این حرف‌ها برای تو مادر نمی‌شود.

او پنج سال کرد پرستاری مریض

در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ

تنها مریض‌خانه، به امّید دیگران

یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.

در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود

پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه

طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین

دریاچه هم به حال من از دور می‌گریست

تنها طواف دور ضریح و یکی نماز

یک اشک هم به سوره‌ی یاسین من چکید

مادر به خاک رفت.

این هم پسر، که بدرقه‌اش می‌کند به گور

یک قطره اشک مُزد همه‌یْ زجرهای او

اما خلاص می‌شود از سرنوشت من

مادر بخواب، خوش

منزل مبارکت.

آینده بود و قصه‌ی بی‌مادریّ من

ناگاه ضجه‌ای که به‌هم زد سکوت مرگ

من می‌دویدم از وسط قبرها بُرون

او بود و سر به ناله برآورده از مغاک

خود را به ضعف از پیِ من باز می‌کشید

دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه

خود را به‌هم فشرده خزیدم میان جمع

ترسان ز پشت شیشه‌ی در آخرین نگاه

باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش

چشمان نیمه باز:

از من جدا مشو.

می‌آمدم و کلّه‌ی من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب می‌کنند

پیچیده صحنه‌های زمین و زمان به هم

خاموش و خوفناک همه می‌گریختند

می‌گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه‌ی ماشین غریو باد

یک ناله‌ی ضعیف هم از پی دوان دوان

می‌آمد و به مغز من آهسته می‌خلید:

تنها شدی پسر.

باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دل‌شکسته بود:

بُردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟

تنها نمی‌گذارمت ای بینوا پسر

می‌خواستم به خنده درآیم به اشتباه

اما خیال بود

ای وای مادرم...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1099 به تاریخ 13940503, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴ساعت 17:4  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و سی‌ و یکمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح می‌دهند:

بیا که تُرک فلک خوانِ روزه غارت کرد

هلال عید به دور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حجّ قبول آن کس بُرد

که خاک میکده‌ی عشق را زیارت کرد

مُقام اصلی ما گوشه‌ی خرابات است

خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد

بهای باده‌ی چون لعل چیست؟ جوهر عقل

بیا که سود کسی بُرد کاین تجارت کرد

نماز در خمِ آن ابروانِ محرابی

کسی کُند که به خونِ جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جَمّاش شیخِ شهر امروز

نظر به دُردکشان از سرِ حقارت کرد

به روی یار نظر کُن، ز دیده منت دار

که کار دیده نظر از سر بصارت کرد

حدیثِ عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

اگر چه صنعتِ بسیار در عبارت کرد

***

 

آقای سید کاظم بهشتی مسمطی از عماد خراسانی خواندند. البته ایشان شعر را از حافظه خواندند و به همین دلیل برخی از قسمت‌های این شعر زیبا در جلسه قرائت شد. حیفم آمد شعر را به طور کامل در معرض دید شما نگذارم. در فضای مجازی هر چه گشتم نسخه‌ی کاملی از شعر پیدا نکردم. منبع آن‌چه خواهید خواند کتاب دیوان اشعار عماد به مقدمه‌ی مهدی اخوان ثالث است که توسط انتشارات نگاه در سال 1379 منتشر شده است. عماد این مسمط را به سال 1321 و در مشهد سروده است که در همان زمان و بعد از آن بسیار مورد توجه مردم قرار گرفت و خوانندگان مشهوری روی این شعر آهنگ گذاشتند و خواندند:

بس در سر زلف بتان جا کردی، ای دل

ما را میان خلق رسوا کردی، ای دل

غافل مرا از فکر فردا کردی، ای دل

تا از کجا ما را تو پیدا کردی، ای دل

روزم سیه، حالم تبه کردی، تو کردی

ای دل بسوزی هر گنه کردی، تو کردی

 

ای دل بلا، ای دل بلا، ای دل بلایی

ای دل سزاواری که دائم مبتلایی

از مایی، آخر خصم جان ما چرایی؟

دیوانه‌جان آخر چه‌ای؟ کار کجایی؟

مجنون شوی دیوانه‌ام کردی، تو کردی

از خویشتن بیگانه‌ام کردی، تو کردی

 

تا چند می سوزی دلا خود را و مارا

ما هیچ، رحمی کن به خود آخر خدا را

تا چند خواهی عشق، درد بی‌دوا را

تا کی به جان باید خریدن این بلا را

هر کس که باشد همچو تو ای دل، دلِ او

آسان نگردد تا ابد یک مشکلِ او

 

یا کمتر اندر دام خوبان مبتلا شو

یا ناله کم کُن، مرد میدان بلا شو

با بی‌وفایان یا دلا! کم آشنا شو

یا آشنا خواهی شوی، شو بی‌وفا شو

دیگر وفا ای دل خریداری ندارد

کم گوی از این کالا که بازاری ندارد

 

ای آبروریز، ای دل دیوانه‌ی من

ای از قرار صبر و دین بیگانه‌ی من

ای از تو پُر خون جایِ می، پیمانه‌ی من

ای از تو وِرد هر زبان افسانه‌ی من

تا چند هر شب تا سحر بیدار باشم

با مرغ شب دمساز و با غم یار باشم

 

آزاد بودم من، گرفتارم تو کردی

مفتونِ مه‌رویانِ عیّارم تو کردی

من اهل بودم، رند و می‌خوارم تو کردی

با می‌فروشان این چنین یارم تو کردی

آخر دلا تا کی غم بیهوده خوردن

ما را از این میخانه آن میخانه بردن

 

تا کی به زلفِ دلبران پابند؟ ای دل

تا کی به امّید وفا خرسند؟ ای دل

تا چند ای دل، راستی تا چند؟ ای دل

وقت است کز بگذشته گیری پند، ای دل

بس در سر زلف بتان جا کردی ای دل

ما را میان خلق رسوا کردی ای دل

***

 

استاد موسوی عزیز شعری از اشعار خودشان را که در وصف حضرت عباس سروده‌اند را قرائت کردند:

شبستان در شبستان رنگ و گُل بود

شب تکوینِ گُل در عقلِ کُل بود

گلستان در گلستان رنگ در رنگ

ملایک با ملایک چنگ در چنگ

دف اندر دف به دست می‌پرستان

فلک در های و هوی از رقصِ مستان

دو زلف بیدِ هستی تاب می‌خورد

عطش از چشمِ شبنم آب می‌خورد

گلی سرخ از عطش در باغ می‌سوخت

و یک آیینه در اشراق می‌سوخت

فلک آیینه‌زارِ التجا بود

خدا بود و خدا بود و خدا بود

شب از دریایِ امر «کُن» گذر کرد

نسیمی صبحِ هستی را خبر کرد

که بویی جان‌فزا از یاس آمد

علمداران! خبر! عباس آمد

علم از دست بگذارید، از اوست

علم در دست دارد از کفِ دوست

ابوالفضلی که چشمش پُر شراب است

تمام ماجرایش رنگِ آب است

عطش در چشمِ او رنگی ندارد

به آبِ نهر آهنگی ندارد

ابوالفضل! ای دلاور! ای شهِ عشق

نشانِ روحِ حیدر! ای مَهِ عشق

تو سیراب از شراب «یرزقونی»

تو آب نهرِ ما را کی زبونی؟

عطش در چشمِ عطْشانِ تو خوار است

تو را با آب این دنیا چه کار است؟

تو جانی! زنده از آبی! طهوری!

وفاداری که در غم‌ها صبوری

وفا از نامِ تو آوازه دارد

وفا در نزدِ ما اندازه دارد

ابوالفضل! ای درِ حاجات هستی

گُل رویت گُلِ آیات هستی

شفاعت کن مرا در قافِ عشقت

زدم اکنون کمی از لافِ عشقت

مرا عطشانِ یک دریایِ غم کن

مرا از حاصلِ این غصّه کم کن

مرا در شعله‌ی یک غم بسوزان

چراغِ شعرِ من را برفروزان

***

 

نوبت به دوست عزیزم آقای علی اکبر عباسی رسید که ایشان یکی از غزل‌های خود را خواندند. این غزل قبلا دو بار در جلسه خوانده شده بود و این بار سوم بود اما نکته‌ی جالب این است که هر کدام از این سه نسخه با هم تفاوت دارد. قبلا گفته‌ام که آقای عباسی شعرشان را هرگز رها نمی‌کند و دائما در حال ویرایش آن هستند. دوستان علاقه‌مند می‌توانند نسخه‌های دیگر این غزل را برای مقایسه در گزارش جلسات شماره‌ی 992 و 1064 بیابید:

به سمت آسمان رو کن بگو که ماه برگردد

به سوی خانه این سرگشته‌ی گمراه برگردد

اگر قصدِ اقامت در شبِ چشم تو را دارد

بگو اینجا قُرُق هست، از میان راه برگردد

سخن از عشق تا گفتیم عقل از خانه بیرون شد

بیا بنشین، محال است این که آن خودخواه برگردد

در این شطرنج ِ بی‌مهره یقینا مات خواهد شد

اگر از قلعه‌ی چشم تو روزی شاه برگردد

چه تضمین است اگر این بار اسماعیل قلب من

به مسلخ گر رود زنده ز قربان‌گاه برگردد

غرور سلطنت تا از دلت بیرون رَوَد بد نیست

خیالت گاهی ای یوسف به سمت چاه برگردد

اگر سنگین‌دلی یک شب بیا در بزم ما بنشین

که کوه غم اگر آید به این‌جا، کاه برگردد

***

 

نوبت به من که بهمن صباغ زاده‌ام رسید. من یکی از غزل‌های آقای محمدکاظم کاظمی را انتخاب کرده بودم که در این جلسه بخوانم. این غزل که «پهلوان 1390» نام دارد شوخی‌ای است به مفاهیم  حماسی‌ای که در شاهنامه‌ی فردوسی آمده است. به نظر من این غزل زبان بسیار جالبی دارد که با محتوا هماهنگ است و علیرغم این که طنز است چون با مفاهیم شاهنامه شوخی شده است زبانی قدرتمند دارد. ایشان در مقدمه‌ی غزل‌شان نوشته‌اند: «غزلی تازه به بهانه‌ی ایام بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی». این غزل در اردیبهشت سال 1390 سروده شده است:

پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌

لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌

نعره تا برکشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌

چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌

... ولی این خوابهای رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌

اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌

تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توان‌ِ کمان‌کشیدن داشت‌؟

صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌

رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود

او به دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌

تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد

این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌

هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌

لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌

جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود

ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌

***

 

دوست شعردوست و علاقه‌مند به ادبیات جناب آقای علی محمودی که مدتی است در جلسات شنبه‌ها شرکت می‌کنند لطف می‌کنند و هر هفته ما را به شنیدن یک شعر مهمان می‌کنند. شعری که برای این هفته انتخاب کرده بودند مثنوی‌ای طنز از آقای امیرحسین خوشحال بود:

کرده‌ام از دست این فرهنگ هنگ

گشته از عشقت دلِ دلتنگ، تنگ

بعدِ «شیرین» شد تب «فرهاد»، حاد

این خبر را مرکز امداد، داد

گفت در پیشت شبی کفاش فاش:

هست گویا معبر خشخاش، خاش!

با عبورت می‏ شود جالیز، لیز

جعفری می‏‌رقصد و گشنیز، نیز!

بـا نگاهت می ‌زند «عطار»، تار

«مولوی» غش کرده و «گلزار»، زار

می ‌شود در گردنت زنجیر، جیر

می ‌کُند در دست تو کفگیر، گیر

هر که بر اشعار من خندید، دید

می ‌شود با یادِ تو تبعید، عید!

کرد پیشت آدم سالوس، لوس

با تو شب‏‌ها می‏ شود کابوس، بوس!

کیمیا کردی و شد شاغول، غول!!

با کلامت می‏‌خورَد «شنگول»، گول!

وقت خشمت می‏ شود «تیمور»، مور

رفته «نادر» تا حد مقدور، دور!

چون به حرف آیی شود خاموش، موش

گفته‏‌هایت را کند خرگوش، گوش!!

می‏‌کُنی از بهر ما اندام، دام

پیش زلفت می‏‌شود «خاخام»، خام

این خبر را می‏‌زند نجّار، جار:

هست در اطراف تو بسیار، یار

کاسه‌‏ات را می ‏زند ابلیس، لیس

هست بخش دوم ساندیس، دیس!!

گشته‏ ام از دست استدلال، لال

رفته گویا از دل «خوشحال»، حال

***

 

در ادامه آقای میرزابیگی یکی از غزل‌های قدیمی خود را خواندند که تصویر شبی است که بیماری و درد بر جان شاعر مسلط شده است و شاعر سعی کرده است با کلمات این درد را در شعر خود نشان بدهد:

امشب که درد من به نهایت رسیده است

چتر عذاب بر سرم امشب کشیده است

دیگر نمانده تاب و قراری برای من

این درد بی‌امان نفسم را بریده است

دردی که گاه ساکن و گه تیر می‌کشد

آن‌سان که خواب از سر و چشمم پریده است

از فرط درد روی زمین غلط می‌زنم

دردم شبیه آدم عقرب‌گزیده است

جانم به لب رسیده و جسمم به پیچ و تاب

قدم گهی کشیده و گاهی خمیده است

من بی‌قرار و اهل و عیالم به خواب ناز

آیا کسی صدای مرا هم شنیده است

بانگ اذان به گوش دل من رسید لیک

یک لحظه خواب چشم من امشب ندیده است

خواهی اگر که درد مرا حس کنی، ببین

اشکم ز چشم خامه به دفتر چکیده است

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1097 به تاریخ 940316, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴ساعت 19:6  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و سی‌امین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح می‌دهند:

سحر بلبل حکایت با صبا کرد

که عشقِ رویِ گُل با ما چه‌ها کرد

از آن رنگِ رُخم خون در دل افتاد

و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد

غلامِ همَتِ آن نازنینم

که کار خیر بی روی و ریا کرد

من از بیگانگان دیگر ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم خطا بود

ور از دلبر وفا جُستم جفا کرد

خوشش باد آن نسیم صبحگاهی

که درد شب‌نشینان را دوا کرد

نقاب گُل کشید و زلف سنبل

گره‌بند قبای غنچه وا کرد

به هر سو بلبل عاشق در افغان

تنعّم از میان بادِ صبا کرد

بشارت بر به کوی می‌فروشان

که حافظ توبه از زهدِ ریا کرد

وفا از خواجگان شهر با من

کمال دولت و دین بوالوفا کرد

***

 

بعد از استاد نجف زاده و قرائت غزل حافظ، سرکار خانم صالحی که برای اولین بار در جلسه‌ی شنبه‌شب‌ها شرکت کرده بودند شعر خواندند. شعر ایشان در قالب غزل سروده شده بود. بعد از شنیدن این غزل، اساتید حاضر در جلسه نکاتی را در خصوص شعر امروز و تفاوت آن با شعر کهن بیان کردند. شعر دوم خانم صالحی ترجمه‌ی منظوم سوره‌ی حمد بود که در قالب مثنوی سروده شده بود:

جانا ز نظربازیِ رندانِ زمانه

عاشق شوی و راه بَری سوی یگانه

...

***

ستایش خدای جهان‌آفرین

خدای نه این و بسی بهترین

که باشد همی پادشاهِ جزا

دهد کیفر نیک و بد را خدا

پرستم فقط کردگار رحیم

بجویم فقط یاری از آن کریم

هدایت کند جملگی راهِ راست

که رفتن به غیرش همی بس خطاست

همان ره که رفتند آن اولیا

نه راهی که رفتند آن اشقیا

**

 

نوبت به آقای غلامرضا اعتقادی رسید و ایشان شعری که به مناسبت تولد حضرت علی اکبر ع سروده بودند را خواندند:

ز میلاد علی‌اکبر منوَر می‌شود دنیا

که روشن گشته زین مولود چشم زاده‌ی زهرا

گلستان نبوّت شد معطّر زین گلِ احمر

که در حُسنِ جمالش بوده است او شِبهِ پیغمبر

نواخوان است هر بلبل به کوه و دشت و هر صحرا

از این مولودِ بس زیبا به روی دامنِ لیلا

طلوعِ رویِ او از لامکان چو بر مکان آمد

قمر از تابشِ رویش پَسِ ابری نهان آمد

به خُلق و خوی خود چون مصطفی پیغمبرِ سَرمَد

برای یاری دینِ خدا چون حیدری آمد

امیدِ دوستانش باشد این که در صفِ محشر

بنوشند آب از دستانِ بابش ساقی کوثر

ندارد دوستدارش واهمه از آتشِ نیران

یقین دارم که محشور است با آن ماه در رضوان

نگفته اعتقادی شعرِ خود بهر صله اما

شود شادان ز مردان سخی و عاشقِ آقا

***

 

جناب آقای جمشید اقبالی که ایشان هم برای اولین بار در جلسه‌ی شنبه‌شب‌ها شرکت می‌کردند شاعر بعدی بودند که از ایشان دعوت شد شعر خود را بخوانند. آقای اقبالی شعری با موضوع طب سنتی سروده بودند که عنوان شعر ایشان «از خون سالم تا بدن سالم» بود. البته ناگفته نماند که آقای اقبالی از شرکت‌کنندگان جلسه‌ی مثنوی هم هستند و از قدیمی‌های این انجمن به حساب می‌آیند:

اگر خونت روان و پاک باشد

نه سرد و خشک همچون خاک باشد

چنین خونی بگَردد در سر و پا

نمی‌افتی ز کم‌خونی تو در  جا

سلامت رمز و رازش ساده باشد

و آن این است خون آماده باشد

نه کم باشد نه افزون، نی ز غلظت

بگیرد گاهِ جُنبش از تو طاقت

چو باشد خون روان و گرم و سیّال

ز جریانش بگردی شاد و خوشحال

اگر افسرده و قدری ملولی

و یا وسواس داری یا عجولی

گهی گِزگِز کُند انگشتِ پایت

 که نتوانی تو برخیزی ز جایت

سرت گیج است و گاهی درد دارد

نشانی از مزاجِ سرد دارد

کبودت چهره و مویت سفید است

خجل هستی و یا قدّت خمیده‌ست

به چشمت نور گشته، روی کمرنگ

دو زانو درد دارد، می‌زنی لنگ

کمردرد و بدن سرد و گرفت

درونت صد مرض گویا نهفته

همه از خونِ اخلاط کثیف است

غذایت بد بُوَد، نی آن لطیف است

***

 

آقای علی محمودی نفر بعد بودند که استاد نجف زاده از ایشان خواستند شعر بخوانند. ایشان از خود شعری نخواندند. این دوست همشهری برای این جلسه ابیاتی را انتخاب کرده بودند که تنها یک مصرع آن شهرت یافته یا یک مصرع آن معروف‌تر از دیگری است. ایشان لطف کرده و یازده بیت از این ابیات را با خود به جلسه آورده و ما را به شنیدن این ابیات مهمان کردند:

گر دایره‌ی کوزه ز گوهر سازند

از کوزه همان برون تراود که در اوست

بابا افضل کاشانی

با سیه‌دل چه سود گفتنِ وعظ

نرود میخ آهنین در سنگ

سعدی

هر دَم که دل به عشق دهی خوش‌دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخارهنیست

حافظ

چنین است رسم سرای درشت

گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت

فردوسی

امیدوار بُوَد آدمی به خیر کسان

مرا به خیر تو امید نیست، شرمرسان

سعدی

صوفی نشود صافی، تا درنکشد جامی

بسیار سفر باید، تا پُخته شود خامی

سعدی

در تنگنای حیرتم از نخوتِ رقیب

یارب مباد آن که گدا معتبر شود

حافظ

در محفلِ خود راه مده همچو منی را

افسرده‌دل افسرده کند انجمنی را

قائممقام

مرو به هند و بیا با خدای خویش بساز

به هر کجا که روی آسمان همینرنگ است

صائب

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته در آید

حافظ

زلیخا مُرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی

چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

صائب

***

 

آقای محمد جهانشیری شاعر بعدی بودند که یکی از غزل‌های خودشان را برای حضار خواندند:

دلم را با دو ابرویت سر و سِرّی‌ست پنهانی

که این تک‌بیت معجونی‌ست از هند و خراسانی

غروب چشم‌گیر برکه‌ی آرامِ چشمانت

به آبی می‌زند گاهی و دریایی‌ست طوفانی

به بام عشق خواهد بُرد تردستی گیسویت

مرا دور از همه نامحرمان یک‌شب به مهمانی

چرا رازی بر لبت داری که از این غنچه، بلبل را

به آتش می‌کشی آخر به هنگام غزل‌خوانی؟

برای دیدنت تقویمِ دل هر روز نوروز است

نشسته بر سَرَم هرچند این برفِ زمستانی

سرش را بر قفس می‌کوبد و خون در گلو دارد

ز بس که می‌تپد در سینه‌ام این مرغ زندانی

چه شیرین می‌بَری دل را و می‌دانم که عشقت را

به تلخی می‌کشد این قهوه و این فال فنجانی

***

 

آقای محمود خرقانی شاعر جوان و بااستعداد همشهری شاعر بعدی بودند که استاد نجف زاده از ایشان دعوت کردند شعر بخوانند. آقای خرقانی عزیز ما را به شنیدن غزل زیبایی مهمان کردند:

زیبای من! ستاره‌ و خورشید و ماهم عشق

شرمنده‌ام، ببخش مرا، عذرخواهم عشق!

فصلت رسید و رد شد و من هم نچیدَمَت

فصلم رسید و رد شد و من روسیاهم، عشق

سرخیِ سیبِ باغ تو بودی، ندیدمت

از تو عبور کردم و در اشتباهم، عشق

فرصت نشد بچینم از انگورِ گونه‌هات

فرصت نشد قرار بگیری به راهم، عشق

اصلا تو باش قاضی و تصمیم را بگیر

من یک گناهگارم و یا بی‌گناهم، عشق

بعد از تو بند بندِ تنم تکّه تکّه شد

که یک غرور ریخته، یک تپه آهم، عشق

چیزی نمانده تا نفسِ آخرم، قبول!

من را رها نکُن که بدون پناهم، عشق

از من پرید خنده‌ی لب‌ها، صدای شوق

تنها تو مانده‌ای همه‌ی تکیه‌گاهم، عشق

تقدیرِ تو شبیهِ منیژه‌ست، پس کمی

خورشید باش و نور بتابان به چاهم عشق

دنیا برای سلطه‌ی تو جای کوچکی‌ست

باشد که در دلم بشوی پادشاهم، عشق

***

 

نوبت به استاد موسوی رسید و ایشان گفتند شعری ندارند. در نهایت یکی از غزل‌های زیبای فاضل نظری را انتخاب کرده و برای‌مان خواندند:

دیگر بهار در سبد روزگار نیست

دیگر «قرار» نیست، نه ! دیگر قرار نیست

شادم که زود می‌گذرد شادی‌ام ولی

غم می‌خورم که هیچ غمی ماندگار نیست

از یاد رفت غرّش شیران بی‌قرار

آهوی چشم‌های تو در بیشه‌زار نیست

بگذار در غبار فراموشمان کنند!

این سینه را تحمل سنگِ مزار نیست

اقرار عشق راه به انکار می‌برد

این کفر جز عبادت پروردگار نیست

***

 

من که بهمن صباغ زاده در این جلسه دو کار از کارهای نه چندان قدیمی‌ام را خواندم. البته از غزل اول یک بیت حذف کردم یعنی غزل اول قبلا یک بیت بیشتر داشت:

جهان و هر چه در آن است خانه‌ی عشق است

تمام عالم و آدم بهانه‌ی عشق است

به اشک می‌دهمش آب و دل خوش است به آن

که این جوانه‌ی کوچک جوانه‌ی عشق است

به عطر تازه‌دم چای یار دل بسپار

که گاه یک هِل کوچک نشانه‌ی عشق است

دوباره از تو سرودم دلم هوایی شد

غزل که نیست عزیزم ترانه‌ی عشق است

به قول خواجه قدم روی چشم من بگذار

کرم نما و فرود آ که خانه‌ی عشق است

***

 

شب است و باز مثل ماه بالای سرم هستی

میان خواب و بیداری کنار بسترم هستی

من ِ بی‌سرزبان را می‌بَری سمتِ غزل گفتن

در این بی‌دست‌وپایی‌های من، بال و پرم هستی

محال است این همه اعجاز را ایمان نیاوردن

تو با آن چشم‌های مهربان پیغمبرم هستی

نشان عشق من هم بر دل است و هم به پیشانی

در آغوش تو فهمیدم که نیم دیگرم هستی

غزل‌هایم تماماً خط به خط بوی تو را دارد

تو تنها روح حاکم بر تمام دفترم هستی

 

بکُش یک شب مرا و خون‌بهایم را بگیر از عشق

تو که عمری به قصد کُشتنم همسنگرم هستی

***

 

آقای اکبر میرزابیگی آخرین شاعری بودند که این هفته به شعرخوانی پرداختند. ایشان این هفته دو غزل خواندند:

روز و شب را با غمت سر می‌کنم

با خیالت عشق دیگر می‌کنم

...

***

کیست تا عشق مرا بر تو گواهی بدهد

به دلت مِهر مرا قدر گیاهی بدهد

...

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1096 به تاریخ 940309, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۴ساعت 18:6  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و بیست و نهمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح می‌دهند:

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببَرَد

نهیب حادثه بنیادِ ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد؟

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد

گذار بر ظلمات است، خضرِ راهی کو

مباد کآتش محرومی آبِ ما ببرد

دل ضعیفم از آن می‌کشد به طَرْفِ چمن

که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد

طبیب عشق منم، باده ده که این معجون

فراغت آرد و اندیشه‌ی خطا ببرد

بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت

مگر نسیم، پیامی، خدای را، ببرد

***

 

آقای محمد جهانشیری شاعر بعدی بودند که به شعرخوانی پرداختند. ایشان شعری برای خانه‌ی پدری‌شان در روستای صفی‌آباد زاوه ساخته بودند و در این شعر به وصف حال و هوای کودکی‌شان در این خانه پرداخته بودند:

بوی دوران کودکی دارد در و دیوار خانه‌ی بابا

خِشت‌خِشتی که روی هم کرده‌ست دست معمار خانه‌ی بابا

چرخ چاه قدیمی‌اش مانده روی چاهی بدون سطلی آب

لب سیمانی‌اش ترک خورده چاه تب‌دار خانه‌ی بابا

پُر ز خاکستری به رنگ سکوت آن تنوری که بوی نان می‌داد

گندمِ دیمِ دست‌رنج پدر کهنه‌انبار خانه‌ی بابا

بچگی را دویده بودم من دورِ آن حوضِ گِردِ سیمانی

جزو ابزار بازی‌ام شده بود حوض دوّار خانه‌ی بابا

مشق‌های شب دبستان را می‌نوشتم به سرنوشتِ مداد

زیر نور چراغ نفتی و ماه روی تالار خانه‌ی بابا

بچّگی را به خطِّ پایان بُرد بازی اسب چوبی و شلاق

قد و بالای من جوان می‌شد توی تکرار خانه‌ی بابا

پدرم هم‌کلام مردانی سبزه‌رویان غیرت گندم

بیل و داس و چهارشاخ و تبر اسم ابزار خانه‌ی بابا

یک بهاران صدای برّه و میش، های و هوی و هوار چوپان‌ها

خوشی روزهای قرمه‌خوران، خون پروار خانه‌ی بابا

عاشقانه‌ترین غذایم بود آش سبزی و سیر و رشته و کشک

مادر بچه‌های دور و برش ظهر ناهار خانه‌ی بابا

توت شیرینی و محبت را می‌تکاندند بهتر از خودمان

دست همسایه‌های پُرمهرش مثل غمخوار خانه‌ی بابا

...

***

 

بعد من که بهمن صباغ زاده‌ام یک کار جدید خواندم. در سرودن این کار یک ترانه و یک دکلمه را در ذهن داشته‌ام. در مصرع اول یک دکلمه با موضوع شکلات در ذهنم بود که خلاصه‌ی متن‌اش این بود «دوستم گفت تا آخر عمر با هم دوست باشیم و من گفتم تا نداره». یک ترانه هم که یادم نیست کی گفته و کجا شنیدم هم این بود که «می‌خوام برم پا ندارم، می‌خوام نرم جا ندارم»:

مرد است و دردی تا قیامت، البته عشقش تا... ندارد

درد است و مرد عاشق بر این درد، دردی که او تنها ندارد

عاشق سبکبال است و پابند، در برزخ تردید اسیر است

هنگام ماندن جا ندارد، هنگام رفتن پا ندارد

بنویس تا مردم بخوانند، بگذار تا عالَم بدانند

دیوانگی چیز بدی نیست، دیوانگی حاشا ندارد

دیشب زمین یک‌باره لرزید جز تو دل از دنیا بُریدم

دل ناگهان فهمید جز عشق چیزی در این دنیا ندارد

 

در زندگی قطعی‌ترین مرگ است پس گاهی بیایید

در ذهن‌مان با خود یگوییم امروزمان فردا ندارد

***

 

محمد امیری عزیز شاعر جوان و بااستعداد همشهری در ادامه چند دوبیتی جدید خواند. این شاعر همشهری بیشتر به قالب دوبیتی و گاه رباعی گرایش دارند:

شبیه دردهایت بی‌وطن باش

دَراَندَشت است دنیا، شیرزن باش

کمی دیوانه‌تر از آن‌چه هستم

کمی نزدیک‌تر از من به من باش

***

 

زمین محدوده‌ی میدان جنگی‌ست

که هر کس قسمت قلبش فشنگی‌ست

تهِ تقدیر هر خانه خرابی‌ست

تهِ تقدیر هر گنجشک سنگی‌ست

***

 

به هم ریزد جهان مخملی را

مهیّا سازد از غم مَقتَلی را

همین سیگار روشن می‌تواند

به خاکستر نشاند جنگلی را

***

 

آقای محمود خرقانی شاعر بعدی بودند که به شعرخوانی پرداختند. ایشان ما را به شنیدن دو غزل زیبا مهمان کردند:

ساده غمگین می‌شوم، آسان‌تر اما باز شاد

دلخوشم مانند کودک‌ها به هر کس هر چه داد

آدمی معمولی‌ام مابینِ مرزِ روز و شب

یک میانگینِ ملایم بین کم‌ها تا زیاد

زندگی عادت شده، بالا و پایین‌اش یکی‌ست

مثل سردردی که گاهی مزمن است و گاه حاد

کوزه‌ی افتاده‌ای هستم کنار کوچه‌ای

تکیه‌گاهم بوته‌ای، هم‌صحبتم لب‌های باد

اهل حالم، حال؛ گرچه وضعِ حالم مدتی

وضع بازار است، گاهی خوب، گاهی هم کساد

مطمئن باشید روزی که بیفتم توی گور

با خودم غم می‌بَرَم تا شادی‌ام مانَد به یاد

هیچ‌چیز این جهان من را به حسرت وانداشت

چون خدا بر شانه‌اش دنیای شعرش را نهاد

***

 

مثل قطاری پیر روی ریلِ تکرار

از رفتنم ناچار و از برگشت بیزار

واگن به واگن خستگی‌های عمیقی

را می‌کشم دنبال خود هربار، هربار

سوت قطاری آخر خطّم که عمری

انباشته روی تنش غم‌های بسیار

سخت است روی ریل‌ها طاقت بیارد

سرباز پاجفتی که حالا گشته سربار

دستی خداحافظ، نگاهی غرق بدرود

هر ایستگاهی بغض سنگینی‌ست انگار

هر کوپه آهی در گلو، انبوهی از زخم

هر پنچره از چشم‌هایی خیس خش‌دار

ای ریل چسبیده به پای خسته‌ی من

لطفا از این پاهای زخمی دست بردار

لِک لِک تِلِک لِک لِک تِلِک روی خط مرگ

دارم خودم را می‌بَرَم این‌بار، این‌بار

***

 

آقای علیرضا شریعتی دیگر شاعر همشهری در ادامه غزل خوانده‌اند:

در آرزوی دیدنت با دل مدارا می‌کنم

خواب و خیال و وعده را هر شب مهیا می‌کنم

اندوه دلتنگی اگر در دیده‌ام جا خوش کند

نقش تو را بر بوم دل هر شب تماشا می‌کنم

در امتداد خلوت طولانی تنهایی‌ام

با سربه‌مُهر سینه‌ام امروز و فردا می‌کنم

شیداتر از بلبل شَوَم با دل سماعی خوش کنم

وقتی کتاب دیده را بر روی تو وا می‌کنم

گلواژه‌هایت زخمه‌ی آهنگ قلبت می‌شود

زیباترین احساس را با تو تمنا می‌کنم

در فصل سبز بودنت پایان غم چون می‌رسد

از شوق رویت گریه را بر خود گوارا می‌کنم

***

 

دوست شاعر طنزپرداز همشهری آقای سلیمان استوار فدیهه این هفته نقیضه‌ای بر یکی از رباعیات خیام را در قالب قطعه سروده بودند. البته شعر ایشان با نقیضه‌ی شعر خیام آغاز شده بود و بعد گریز زده بودند به مسایل اجتماعی و سیاسی:

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با لاله‌رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

خیام

با لاله‌رخی اگر نشینی بد نیست

در فصل بهار از گل لاله بگو

از غرش ابر و خنده‌ی بلبل مست

از شبنم و از شقایق و ژاله بگو

از هی‌هی چوپان و نوای خوش نی

از بع‌بع میش و رقص بزغاله بگو

از مسجد و از موعظه‌ها حرف مزن

از ساقی و از شراب ده‌ساله بگو

ما را چه به جان‌کِری و لبخند ظریف

از غمزه و ناز دختر خاله بگو

استاد حسن به کارگرها فرمود

با ما سخن از کمچه و از ماله بگو

امسال که سال دولت و ملت ماست

از ماه شب چارده، از هاله بگو

باید همه همزبان و همدل باشیم

کمتر سخن از غصه و از ناله بگو

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1095 به تاریخ 940302, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۴ساعت 18:7  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و بیست و هشتمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح می‌دهند:

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

عاشق سوخته‌دل نام تمنا ببرد

باغبانا! ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته‌ست، مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا بازدهد، عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد؟

جام مینایی می سدِّ رهِ تنگ‌دلی‌ست

منه از دست، که سیل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

***

 

من که بهمن صباغ زاده‌ام یکی از کارهای قدیمی‌ام را خواندم:

بدا به حال شیشه‌ای که سهم سنگ می‌شود

دلم برای دیدنت چه زود تنگ می‌شود

برای قلب ساده‌ام که حرف عشق می‌زنی

هوا تمیز می‌شود، زمین قشنگ می‌شود

حکایت دل تو و رسیدن دلم به آن

همیشه داستان سنگ و پای لنگ می‌شود

ببین چطور چشم من به فرش خیره می‌شود

چگونه گونه‌ات ز شرم سرخ‌رنگ می‌شود

دلم چه ذوق می‌کند، لبت چه تلخ می‌شود

پُر از شراب می‌شوم، پُر از شرنگ می‌شود

 

چه زود تنگ می‌شود دلم برای دیدنت

چه زود بین سنگ و شیشه باز جنگ می‌شود

***

 

آقای عباس عارفی از دوستانی هستند که به تازگی با انجمن شنبه‌شب‌ها آشنا شده‌اند. ایشان در ادامه چند رباعی و چند دوبیتی خواندند و نظرات دوستان و اساتید را راجع به اشعار خود شنیدند:

***

 

آقای محمد جهانشیری شاعر بعدی بودند که یک غزل خواندند. ایشان این غزل را به مناسبت روز پدر سروده بودند:

پدر هرچند گاهی تلخ همچون چای بی‌قند است

ولیکن عاشق شیرینی یک حبّه لبخند است

تنش آماج زخمی از تبرهای زمستانی

دلش آیینه‌ای دور از ریا و ریب و ترفند است

برای بچه‌ها گر دعوی ناباوری دارند

نماد پُرشکوه بهترین عنوان سوگند است

نمی‌دانی پدر یعنی چه، تا وقتی پدر گردی

نمی‌دانی چگونه عاشق دیدار فرزند است

لبش خاموش و دستش گرم و پنهان موج احساسش

و چون فرهاد بی‌پروا به شرط عشق پابند است

دلم گرم است حتی گر که عکسش روی دیوار است

برای تکیه کردن کوه سنگین دماوند است

***

 

آقای محمود خرقانی شاعر بعدی بودند که به شعرخوانی پرداختند. ایشان ما را به شنیدن دو غزل زیبا مهمان کردند:

روی روزگار نامرادها نشسته‌ای

تا بلند می‌شوی بایستی شکسته‌ای

پنجره، کرکره، پرده‌های مات یک‌سره

داخل اتاق لایه‌لایه تار بسته‌ای

دل به هر چه می‌دهی اگر چه سفت و سخت‌تر

ساده‌تر از آن‌چه هست باز دل گسسته‌ای

اول مسیر عهد یک گروه یک جهت

بعد هم دو دسته، آخرش هزار دسته‌ای

«آه» توی شعر من کلامی از دو  حرف نیست

«آه» یک حکایت است از دهان خسته‌ای

غم فشرده در گلو هزار بغض را، کجاست

شانه‌ای برای انفجار بمب هسته‌ای؟

***

 

ساعتِ دیواریِ آونگ‌داری خسته‌ام

دَم به دَم، لحظه به لحظه بیقراری خسته‌ام

هر قدم سنگینم از خود، هر قدم انگار که

روی دوش کفش‌هایم کوله‌باری خسته‌ام

ایستگاهی بی‌شروعم رو به سمتی ناتمام

روی ریل بی‌سرانجامی قطاری خسته‌ام

دور تا دورم پُر از سرگیجه‌هایی یک‌نواخت

تیک‌تاکی مسخره دورِ مداری خسته‌ام

تیره و تاریک و تنها ذرّه ذرّه بی‌صدا

روی دوش لحظه‌ها گرد و غباری خسته‌ام

گاه مثل یک زیارتگاه دور از دسترس

روزها در گوشه‌ای چشم‌انتظاری خسته‌ام

در فضایی بسته، پشت شیشه، جزوی از زمان

هستم اما زنده‌ای بی‌اعتباری خسته‌ام

***

 

آقای اسدالله اسحاقی از شاعران جوان همشهری شاعر بعدی بودند که شعر خود را خواندند. آقای اسحاقی شعر کودک می‌گویند و امروز در کشور یکی از بهترین شاعران جوان در این زمینه هستند:

شاید که از کوه آمدی

یا شایدم از توی غار

خیلی عجیب و جالبی

نه زشتی و نه شاخ‌دار

 

کار تو خیلی مشکل است

نزدیک این بانک شلوغ

هی می‌شماری تند پول

در این صدای بوق‌بوق

 

تو فرق داری با همه

هستی تو غولی مهربان

چون جای آتش می‌دهی

هی پول از توی دهان

***

 

جیغم هوا رفت

توی کلاسم

یک سوسک دیدم

روی لباسم

 

شد گوش آن سوسک

از جیغ من کر

آمد معلم

از توی دفتر

 

افتاده حالا

با صورتی زرد

از جیغ من او

ترسید و غش کرد

***

 

آقای دانا شاعر بعدی بودند که چند شعر و قطعه‌ی ادبی خواندند:

***

 

دوست شاعر طنزپرداز همشهری شعری از شاعر همروزگار علیرضا قزوه را جواب گفته بودند. این هفته ابتدا شعر آقای قزوه خطاب به رئیس جمهور روحانی را خواندند و بعد شعر خودشان را:

آن‌چنان که اهل ایمان گفته‌اند

ابتدای قطعه با نام خدا

ای جناب شیخ روحانی، سلام!

بنده حرفی راست دارم با شما

مولوی بلخی عارف یکی

شعر دارد هست بیتش آشنا:

شعر او را پیش از این ها خوانده‌ای

بنده تضمین کرده‌ام آن شعر را

بار دیگر هم بخوان از قول من

می‌کنم تقدیم با دست دعا:

«ای بسا ابلیس آدم رو که هست»

در لباس جان کری و اوباما

«پس به هر دستی نباید داد دست»

پس به هر پایی نباید داد پا!

علیرضا قزوه

***

 

قزوه جان، ای شاعر شیرین‌سخن

می‌کنم آغاز با نام خدا

قطعه‌ای گفتی تو با اُستا حسن

من بگویم درد دل را با شما

گرچه اشعارت بُوَد شهد و شکر

لیک زین شعرت نمی‌باشم رضا

راه رفتن با کَری گر منکر است

دست با پوتین نمی‌باشد خطا؟

یاد تو رفته زمان انقلاب

مرگ می‌گفتیم ما بر هر دو تا؟

حالیا افتاده اندر دامِ روس

بر خلاف آب در حال شنا

یاد من آمد از آن ضرب‌المثل

قصه‌ی بامی که دارد دو هوا

تا به کی جنگ و جدل با دیگران؟

تا به کی افتاده در دام ریا؟

سی و سه سال است گفته مرگ بر

هر که می‌باشد رهش از ما جدا

بر منافق، یر فَهَد یا فتنه‌گر

بر خر و بر گاو، یا بر کدخدا

دشمنم بشکن زند، ما در هَچَل

جان به لب گردیده در حالِ کُما

چه به دست آمد از این الفاظ مفت

جز برای عده‌ای نان و نوا

بد به حال مردمان میهنم

خوش به حال کاسب تحریم‌ها

ترس من از داعش و دلواپسان

سر همی‌بُرَند را با نام خدا

***

 

شعرخوانی ادامه داشت و دوستان از جمله آقای عبادی، آقای عباسی، آقای میرزابیگی، استاد موسوی هنوز شعر نخوانده بودند که به خاطر شرکت در جلسه‌ی مثنوی‌خوانی مجبور به ترک جلسه شدم.


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1094 به تاریخ 940219, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 18:6  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

3- شعرخوانی 

متاسفانه این هفته استاد نجف زاده به علت کسالتی که داشتند نتوانستند در جلسه شرکت کنند و اداره‌ی جلسه به عهده‌ی استاد عزیز سید علی موسوی بود. برای استاد نجف زاده‌ی عزیز آرزوی سلامت می‌کنیم. شعرخوانی با یکصد و بیست و پنجمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت من که بهمن صباغ زاده‌ام آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد موسوی بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح دادند:

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده‌ی طلعت آن باش که آنی دارد

شیوه‌ی حور و پری گر چه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه‌ی چشم مرا ای گُل خندان دریاب

که به امّید تو خوش آب روانی دارد

گویِ خوبی که بَرَد از تو، که خورشید آن جا

نه سواری‌ست که در دست عنانی دارد

دل‌نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری، آری، سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی

بُرده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در رهِ عشق نشد کس به یقین محرم راز

هر کسی بر حَسَب فکر گمانی دارد

با خرابات‌نشینان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده‌سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش

کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد

***

 

آقای مهدی حسن زاده جوان شاعر و خوش‌استعداد همشهری اولین شاعری بودند که به شعرخوانی پرداختند. آقای حسن زاده بیشتر به قالب دوبیتی گرایش دارند و در این جلسه هم ما را به شنیدن چند دوبیتی مهمان کردند:

غمت عمری‌ست در جانم نشسته

خیالت پایِ رفتن را شکسته

شدم بعد از تو صیدِ عنکبوتی -

که روی شانه‌هایم تار بسته

***

 

رها شَم، از تنی که توش اسیرم

کنار کفتراتون پَر بگیرم

دوبیتی، لذتش، آقا، به اینه

که هر بار از تو می‌خونم بمیرم

***

 

هزاران پاکتِ سیگار باید

زبانی قاصر از گفتار باید

برای درکِ راز بوسه‌هایت

کتابِ مخزن الاسرار باید

***

 

نسیم و عطر شالی‌ها تویی تو

گل صدرنگ قالی‌ها تویی تو

حواسِ ابرها را پَرت کردی

دلیلِ خشک‌سالی‌ها تویی تو

***

 

آقای یعقوبی از همشهریانی است که مدتی است در جلسه‌ی شنبه‌ها شرکت می‌کند. ایشان تا امروز از شعرهای خودشان در جلسه نخوانده‌اند. این هفته ما را به شنیدن شعر یکی از دوستان‌شان مرحوم هاشمی دعوت کردند:

داغ دل من که دیدنی نیست

سوز جگرم شنیدنی نیست

تا دل نرسد به وصل رویت

از سوختن آرمیدنی نیست

مرغِ دلِ من به بامِ کویت

بنشسته، دگر پریدنی نیست

با ناله و زار هاشمی گفت

مهرت به دلم بریدنی نیست

خواهد بخرد غم تو را عقل

دل گفت: برو، خریدنی نیست

***

 

من که بهمن صباغ زاده‌ام بار دیگر آخرین کارم را خواندم:

هرچند اسیر خاک هستیم و حالی چنان زندانیان داریم

اما به رغم این همه زنجیر چشمی به سوی آسمان داریم

ما عاشقیم و عشق می‌کاریم، ما شاعریم و شعر می‌گوییم

با قلب‌هامان، با قلم‌هامان پیغمبری بر قوم‌مان داریم

با مولوی و حافظ و سعدی، از رودکی تا صائب و نیما

شُکر خدا، پیوندهایی پاک با نازنینان جهان داریم

ما با قلم‌هامان در این تبعید از عشق می‌گوییم و می‌سوزیم

رویی به رنگ زعفران داریم، اشکی به رنگ ارغوان داریم

 

ای کاش با هم شعر می‌خواندیم، ای کاش با هم مهربان بودیم

اما شما بر گوش‌هاتان مُهر، ما مُهر بر دست و دهان داریم

***

 

آقای محمد جهانشیری شاعر بعدی بودند که ما را به شنیدن دو غزل مهمان کردند. غزل دوم ایشان تضمین غزل 474 خواجه‌ی شیراز است:

بر جان نشست زهرِ گزندِ ملال‌ها

حاصل نگشت گنجی از این رنجِ سال‌ها

از این حصار کهنه که راهِ گریز نیست

بیهوده می‌زنم به قفس پرّ و بال‌ها

سهمی نبود بهر من از آن‌چه ممکن است

دل خوش نمی‌کنم به امید مُحال‌ها

ماهی نگشست روشنی شام تیره‌ام

رنجیده‌ام همیشه ز اخم هلال‌ها

سرما دریده قلبِ درختانِ ریشه‌دار

کم‌طاقت‌اند پیشِ زمستان نهال‌ها

وقتی جواب پرسش‌مان صادقانه نیست

خط می‌خورند صورتِ سبزِ سوال‌ها

ترمز کشیده چرخِ زمان در مسیرِ عشق

پاها به قهر مانده به روی پدال‌ها

***

 

هواخواهِ توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی

حافظ

درون سینه‌ی افسرده‌ام دردی‌ست پنهانی

که بر جان می‌زند هر شب شبیخونِ پریشانی

بر این بی‌راهه ردِّ کاروانی نیست تا چون آب

مرا بیرون کشد از ظلمتِ این چاه کنعانی

گر از آیینه‌ی دل جلوه‌ی معشوق پنهان است

ز محرابش چه حاصل گر کشی بر خاک پیشانی؟

قفس تنگ است و بالِ مرغ را خواهد شکست آخر

دلم می‌گیرد از این خانه و این سقف سیمانی

خوشا آن کلبه‌ای کز کاه و گِل آیینه‌ای دارد

که می‌بینی در آن نقش فضیلت‌های انسانی

مرا زین پس نه حرفی مانَد و نی بر قلم دستی

که هم ناگفته می‌دانی و هم ننوشته می‌خوانی

***

 

نوبت به دوست عزیزم علی اکبر عباسی رسید و ایشان هم ویرایش جدیدی از غزل هفته‌ی پیش خود را خواندند. بارها به این نکته اشاره کرده‌ام که آقای عباسی هیچ‌گاه شعر سروده شده را رها نمی‌کنند و بارها و بارها غزل‌هایشان را ویرایش می‌کنند. مقایسه‌ی نسخه‌های مختلف غزل‌های ایشان بسیار جالب است. نسخه‌ی قبلی شعر ایشان را در بخش شعرخوانی گزارش هفته‌ی پیش می‌توانید بیابید گزارش جلسه‌ شماره 1085 به تاریخ 25/11/93 (شعرخوانی):

شب که چشم آسمان لبریز باران می‌شود

ماه زیر چتر آغوش تو پنهان می‌شود

بوی آغوش تو وقتی کوچه را پُر می‌کُند

خواب شب‌بوهای باغ گل پریشان می‌شود

در کجای آسمانی که زمین سر به هواست؟

ماهِ سردرگم شده سربه‌گریبان می‌شود

ایستادم با کلافی اشک در بازار عشق

کی دل کنعانی‌ات، ای ماه، ارزان می‌شود؟

یک جرقّه زد نگاهت، سینه‌ام آتش گرفت

یک نگاهِ ساده گاهی آفتِ جان می‌شود

دست و پای من اگر پیش تو می‌لرزد چه باک

یک تبسم کُن، ببین، یک شهر ویران می‌شود

بار دیگر گر ببیند شهر بَم روی تو را

مطمئنم باز هم با خاک یکسان می‌شود

***

 

آقای اکبر میرزابیگی شاعر بعدی بودند که یک غزل خواندند. در ابتدا مقدمه‌ای در خصوص غزل‌شان گفتند و  ضمن آن مقدمه گفتند که این غزل را به حضرت ابوالفضل ع تقدیم کرده‌اند:

ای همه شاهان گدای دست تو

یک جهان دل مبتلای دست تو

قبله‌ی حاجات خلق عالمی

جمله محتاج صفای دست تو

از در عشقت نگردد ناامید

هر که دل بندد به پای دست تو

بر ضریحت هر که دل را زد گره

می‌شود حاجت‌روای دست تو

بر زمین افتاد آن دست، ای دریغ

کاش می‌گشتم فدای دست تو

خون غیرت در رگم آمد به جوش

تا شنیدم ماجرای دست تو

کاش بودم وقت افتادن به خاک

می‌شدم آن‌جا عصای دست تو

کاش بودم تا که بردارم ز خاک

مَشک و شمشیر و لوای دست تو

کاش می‌بودم که همدردی کنم

خواهرت را در عزای دست تو

کاش بودم هم‌نوا با کودکان

نوحه‌خوانِ بینوای دست تو

ای شه بی‌دست، دستم را بگیر

چشم دارم بر عطای دست تو

مَنسَبِ باب‌المرادی را خدا

هدیه کرده خون‌بهای دست تو

***

 

جلسه ادامه داشت و بنا بود بعد از صحبت‌های آقای میرزابیگی که پیرامون ماجرای سرودن غزل‌شان سخن می‌گفتند سید کاظم بهشتی و احیانا استاد سید علی موسوی هم به شعرخوانی بپردازند که به ساعت 20:35 دقیقه رسیدیم. به دلیل این‌که می‌خواستم در جلسه‌ی مثنوی‌خوانی شرکت کنم ناچار بودم جلسه را ترک کنم.

هفته‌ی آینده در بخش کارگاه نقد قرار است به غزلی از آقای علی اکبر عباسی با عنوان «آپاچی» بپردازیم.  استاد سید علی موسوی اولین داوطلب کارگاه نقد بودند که سه شعر از ایشان هفته‌ی گذشته نقد شد و برای هفته‌ی آینده نوبت به علی اکبر عباسی رسید. آقای عباسی لطف کرده‌ و نسخه‌هایی از شعرشان را تکثیر کرده‌اند و هفته‌ی گذشته و این هفته بین دوستان توزیع کردند. از شاعران همشهری و دوستان علاقه‌مند به شعر دعوت می‌کنم که تا هفته‌ی آینده راجع به این شعر فکر کنند و نکاتی که ذهن‌شان می‌رسد را یادداشت کرده و هفته‌ی آینده با خود به جلسه بیاورند. امیدوارم که با برنامه‌هایی این‌چنینی و با همفکری با یکدیگر سطح کیفی جلسه را بالاتر برده و از این دو ساعت در هفته حداکثر استفاده را بکنیم. شعر آقای عباسی را در ادامه می‌خوانید:

خیره بر آخرین گذرگاه است آخرین جنگجوی آپاچی

خون یک ایل در کفِ دستش، مرگ در روبروی آپاچی

پشتِ سَر یک قبیله‌ی تنها در هراس از چپاول و غارت

دل سپرده به آخرین امید، چشم‌هایش به سوی آپاچی

موی وحشیِ او رها در باد بیرقی که به خاک اگر افتد

شعله در آسمانِ ایل افتد، می‌رود آبروی آپاچی

بغض او ابتدای طوفان است، ترس اگر آبروی او نبَرَد

ای دریغا که عاقبت این بُغض خفه شد در گلوی آپاچی

چشم‌های عقابی‌اش را بست، تیر از چله‌ی کمان افتاد

ترس بر جانِ او مسلط شد، کُشته شد آرزوی آپاچی

زندگی، ارمغان این خفّت؛ بردگی، ابتدای این ذلّت

هیچ کوهی دگر نمی‌شنود نعره و های و هوی آپاچی

کاش در انتهای این قصّه «غیرت» از خواب ناز برخیزد

مردِ این قصه باز برگردد به همان خلق و خوی آپاچی

گله‌ی خشمگین بوفالو دود در آسمان ایل انداخت

در دل آسمان کوهستان محو شد رنگ و بوی آپاچی

 

مثل من، مثل تو تماشا کرد انقراض قبیله‌ی خود را

بی‌شباهت به قصه‌ی ما نیست قصه‌ی جنگجوی آپاچی

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1086 به تاریخ 931202, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳ساعت 0:24  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و بیست و چهارمین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح می‌دهند:

آن که از سُنبلِ او غالیه تابی دارد

باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

از سر کُشته‌ی خود می‌گذری همچون باد

چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

ماه خورشید نمایش ز پس پرده‌ی زلف

آفتابی‌ست که در پیش سحابی دارد

چشمِ من کرد به هر گوشه روان سیلِ سرشک

تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

غمزه‌ی شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد

فرصتش باد که خوش فکرِ صوابی دارد

آبِ حیوان اگر این است که دارد لبِ دوست

روشن است این که خضر بهره سَرابی دارد

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصدِ جگر

تُرکِ مست است مگر میل کبابی دارد

جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

کی کند سوی دل خسته‌ی حافظ نظری

چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

***

 

دوست عزیزم آقای عباسی این هفته یک غزل جدید خواندند. البته در مقدمه‌ی غزل‌شان گفتند که این غزل را تازه سروده‌اند و هنوز در حال ویرایش آن هستند. مطئمنا در آینده ویرایش‌های بهتری از این غزل را خواهیم شنید:

شب که چشم آسمان لبریز باران می‌شود

ماه زیر چتر آغوش تو پنهان می‌شود

باد اگر که بگذرد از کوچه‌باغ چشم تو

تا ابد آواره‌ی کوه و بیابان می‌شود

لب که بگشایی شکوفه می‌دهد باغ انار

اخم وقتی می‌کنی فصل زمستان می‌شود

عطر احساس تو وقتی بگذرد از باغ گل

خواب شب‌بوهای پاییزی پریشان می‌شود

تکیه وقتی می‌دهی بر شانه‌ی ابری ماه

بیشتر سر به هوا سرو خرامان می‌شود

عشق آتش کرده بر پا تا بسوزاند مرا

تا تو باشی در دلم آتش گلستان می‌شود

پای تا از خانه بیرون می‌گذاری توی شهر

از هجوم عاشقانت راه‌بندان می‌شود

بار دیگر گر ببیند شهر بم روی تو را

مطمئنم باز هم با خاک یکسان می‌شود

***

 

هفته‌ی گذشته گفتم که استاد موسوی لطف کرده و اولین داوطلب جلسه‌ی نقد شدند. ایشان بزرگوارانه سه شعر از شعرهای خود را در اختیار دوستان قرار داده بودند که این هفته راجع به این غزل‌ها صحبت شود. متاسفانه بیشتر دوستان این هفته در جلسه تشریف نداشتند اما با این حال جلسه‌ی نقد برگزار شد. شعرهای استاد موسوی را در ادامه می‌خوانید. انشاالله اگر عمری بود خلاصه‌ای از نقدهای مطرح شده در جلسه را در قالب «کارگاه نقد» آماده خواهم کرد و در هفته‌های آینده در وبلاگ خواهم گذاشت:

شعر شماره‌ی یک

غروب بود و ایستگاه و یک غم غریب

و سوت رفتن قطار

تکانِ دست‌های بی‌قرار

قطار رفت و غم مرا نشانه کرد

دو قطره اشک بی‌گمان

میان چشم‌های عاشق تو خانه کرد

***

 

شعر شماره‌ی دو:

مردی کنار نهر

با مُشت‌هایی تشنه‌ی نوشیدن باران

آوازِ نازِ العطش از دورتر پیداست

آیا بنوشد یا ننوشد مرد؟

مردی میان نهر

مردی میان باد

با مُشت‌های روشنِ لبریز از تردید

باید برویَد در مسیر سبز دانایی

مردی میان نهر

با مُشت‌هایی خالی از دلشوره‌ی تردید

او چندگامی بعد

نه سبز، اما سرخ می‌‌روید

تا انتهای روشن تاریخ

***

 

شعر شماره‌ی سه:

سنگ را برمی‌داری

از پیش پای عابران کوچه‌ی تنهایی

و سلام می‌کنی

حتی به پرندگان مهاجر

به کودکان کوچه‌ی باران

و دلت تازه می‌شود

از روشنی آینه‌ی فرداها

***

 

من که بهمن صباغ زاده‌ام این هفته آخرین کارم را خواندم:

هرچند اسیر خاک هستیم و حالی چنان زندانیان داریم

اما به رغم این همه زنجیر چشمی به سوی آسمان داریم

ما عاشقیم و عشق می‌کاریم، ما شاعریم و شعر می‌گوییم

با قلب‌هامان، با قلم‌هامان پیغمبری بر قوم‌مان داریم

با مولوی و حافظ و سعدی، از رودکی تا صائب و نیما

شکر خدا، پیوندهایی پاک با نازنینان جهان داریم

ما با قلم‌هامان در این تبعید از عشق می‌گوییم و می‌سوزیم

رویی به رنگ زعفران داریم، اشکی به رنگ ارغوان داریم

 

ای کاش با هم شعر می‌خواندیم، ای کاش با هم مهربان بودیم

اما شما بر گوش‌هاتان مُهر، ما مُهر بر دست و دهان داریم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1085 به تاریخ 931125, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳ساعت 18:7  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

3- شعرخوانی 

شعرخوانی با یکصد و بیست و سومین غزل از دیوان حافظ، با قرائت استاد احمد نجف زاده آغاز شد. غزل‌هایی که در جلسه خوانده می‌شود برگرفته از نسخه‌ی چاپی مرحوم غنی و قزوینی است و به همان ترتیب که در نسخه‌ی قزوینی و غنی آمده است هر هفته یک غزل از دیوان خواجه خوانده خواهد شد. استاد نجف زاده بعد از خواندن غزل خواجه، برخی ابیات و لغات را توضیح می‌دهند:

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقشِ هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالم از ناله‌ی عشّاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح‌بخش هوایی دارد

پیر دُردی‌کشِ ما گر چه ندارد زَر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

محترم دار دلم کاین مگسِ قندپَرَست

تا هواخواهِ تو شد فرِّ همایی دارد

از عدالت نبُوَد دور گَرَش پُرسد حال

پادشاهی که به همسایه گدایی دارد

اشکِ خونین بنُمودم به طبیبان، گفتند:

دردِ عشق است و جگرسوز دوایی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهبِ عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

نغز گفت آن بُتِ ترسابچه‌ی باده‌پرست

شادیِ روی کسی خور که صفایی دارد

خسروا! حافظِ درگاه‌نشین فاتحه خواند

و از زبانِ تو تمنّایِ دعایی دارد

***

 

آقای محمد جهانشیری این هفته یک غزل خواندند. غزل ایشان با عنوان «باز باران» اشاره‌هایی به درس‌های کتاب فارسی در گذشته دارد:

دل من یاد شعر «باز باران» می‌کند گاهی

هوای زنگ تفریح دبستان می‌کند گاهی

کف دستم که درد کهنه‌ی چوب الف دارد

مرا از شیطنت‌هایم پشیمان می‌کند گاهی

کتاب آب بابا ساده بود و زندگی سخت است

و بابا آبرو را چاره‌ی نان می‌کند گاهی

هما دندان درآورده‌ست و دندان پدر افتاد

از آن سختی که نان در زیر دندان می‌کند گاهی

هنوزم فکر روباه و خروس آن زمان هستم

کسی تعریف گر از این و از آن می‌کند گاهی

خطر دارد به جان بره‌ها می‌افتد از گرگی

که چوپان با دروغی لطمه عنوان می‌کند گاهی

شکسته دسته‌ی جاروی کوکب خانم و تلخ است

حقیقت‌های تلخی را که پنهان می‌کند گاهی

هنوزم زاغ‌ها اغلب پنیر از خلق می‌دزدند

ولی روباه می‌بیند و کتمان می‌کند گاهی

قطار زندگی در راه غم چون کوه می‌ریزد

که دارد ریزعلی‌ها را هراسان می‌کند گاهی

چه انشای قشنگی بود علم و ثروت و اینک

مرا از این نوشتن‌ها پشیمان می‌کند گاهی

***

 

آقای سلیمان استوار فدیهه مقدمه‌ای گفتند در باب اتفاقات و اخبار اخیر و این سخن مشهور که «آش آن‌قدر شور شد که صدای آشپز هم درآمد» و پس از آن یک شعر طنز خواندند. شعر طنز ایشان شعر بسیار محکم و زیبایی بود که چند هفته‌ی پیش در بخش شعر طنز هم آمده بود. شعرهای دیگر آقای استوار را می‌توانید در همین وبلاگ با برچسب «شعر طنز سلیمان» و یا در وبلاگ خود ایشان بخوانید. وبلاگ ایشان در پیوندهای وبلاگ با نام «استوار فدیهه سلیمان 1» آمده است. البته این نسخه از شعر با ویرایش اندکی نسبت به نسخه‌ی قبلی خوانده شد که برای مقایسه می‌‌توانید به نسخه‌ی قبلی گزارش جلسه‌ شماره 1078 به تاریخ 6/10/93 (شعر طنز) رجوع کنید:

آن قَدَر آش شده شور که دنیا فهمید

دوست در میهن و، دشمن  به اروپا فهمید

دو برادر که بسی از من و تو لارج‌ترند

آنکه قفلی نکُند از من و تو وا، فهمید

هر سه گفتند که ما پاک و مبرّا هستیم

نه که ملت، به یقین حضرت آقا فهمید

چه کسی بوده مقصر به جز از عمّه‌ی من

خاله‌ام این خبر از مادر و بابا فهمید

کاسبی هم که مکیده است ز خون من و تو

در برِ منقل بافور به ویلا فهمید

آن‌که در شیر بخوابد که تنش نرم شود

آن‌که خوابد همه شب روی مقوا فهمید

آن پرستو که مهاجر شد و از ایران رفت

آن‌که در کیش بُوَد بر لبِ دریا فهمید

کبک و تیهو به سر کوه و قناری به چمن

آن غزالی که چریده‌ست به صحرا فهمید

آن‌که سی سال مجرد بُوَد، آن پیر پسر

او که مجنون شد و دل داد به لیلا فهمید

آن‌که میلیارد برایش رقمی ناچیز است

آن‌که در بند بُوَد، بابکِ دانا فهمید

او که با ما نبُوَد بر من و تو می خندد

شادمان‌تر شده آن‌دم که «اوباما» فهمید

آن‌که هر ساله به حجّ و به صفا مشغول است

وقتِ صبحانه که می‌خورد مربا فهمید

عمه و خاله و دایی و عموها، حتی

نیمه‌شب بود که فرمانده ناجا فهمید

بوی این آش رسیده‌ست به کنعان و به طِبْس

نه که یعقوب نبی، بلکه زلیخا فهمید

ملک‌الموت که می‌رفت به منزل می‌گفت:

آدم و همسر او، حضرت حوّا فهمید

خبرش باد صبا بُرد به آن سوی جهان

پیرمردی که بُوَد رهبرِ کوبا فهمید

آنکه دلواپس گیسوی مهین و شهلاست

او که ناخورده از این آش، خدایا، فهمید؟

هاتفی گفت به حافظ که: خبر داری تو؟

گفت: در دیر مغان شیشه‌ی "وُدکا" فهمید

همه در سوز و گدازند و سلیمان در خواب

چون عقب‌ماندگی بود در شبِ یلدا فهمید

***

 

آقای امیر یوسفی مقدم از جوانان با استعداد همشهری هستند که مدتی است با جلسه آشنا هستند و شنبه‌ها ما را به شنیدن شعرهایشان مهمان می‌کنند. این دوست شاعر این هفته نیز با یک غزل جدید به جلسه آمده بودند که با هم می‌خوانیم:

شدی تهمینه و کردی مرا دیوانه‌ات امشب

به نیرنگی تهمتن را کشاندی خانه‌ات امشب

شدم محو سیاه خال کنج سرخ لب‌هایت

ندیدم دام عشقت را شوق دانه‌ات امشب

به قصد انتقام آن‌سان به آغوشت کشم، ای جان

که حتی شال و پیراهن شود بیگانه‌ات امشب

به روی شانه‌ام بگذار سر، گیسو پریشان کُن

بگیر انگشت‌هایم را به جای شانه‌ات امشب

انار و سیب و بادام و تمشکت کرده ویرانم

چه بردارم در این مهمانی شاهانه‌ات امشب؟

نگاهت ترس می‌ریزم به جانم، مست می‌گوید

هزاران بوسه می‌خواهی کنم تا قانع‌ات امشب

الهی مثل گیسوی تو امشب طول بردارد

نتابد تا سحر هرگز میان خانه‌ات امشب

***

 

آقای عباسی این هفته گفتند که کار تازه‌ای ندارند و ما از اشعار ایشان محروم بودیم. در ادامه یکی از غزل‌های آقای عباسی را به انتخاب من می‌خوانید. این غزل آقای عباسی یکی از طنزهای زیبای ایشان است که به نظر من از بسیار محکم است:

هی منال از جیب خالی، جیب تو خوالی که نیست

مشکل ما ای عزیزان مشکل مالی که نیست

مشکل ما آن ور مرز است پیش دشمنان

مشکل ما کفش و فرش و موکت و قالی که نیست

گر خزانه خالی و صندوق ارزی خالی است

جیب چین و روسیه و دوستان خالی که نیست

فقر و بدبختی در این کشور اگر باشد که نیست

امتحان‌های خدا هست از بداقبالی که نیست

فرض کن زیر خط فقریم و پایین‌تر از آن

رتبه‌ی ما کمتر از سودان و سومالی که نیست

باز با باز و کبوتر با کبوتر می‌پرد

ما اگر کم می‌پریم از بی‌پروبالی که نیست

کشور ما هر چه می‌خواهد کلیدش دست ماست

مملکت با عقل می‌چرخد به رمالی که نیست

در حقوق هسته‌ای بر حرف خود استاده‌ایم

غرب چانه می‌زند دکان بقالی که نیست

این که وضع مملکت صد روزه بهتر می‌شود

گفته‌ایم اما هدف صد روز امسالی که نیست

احترام مفسدان اقتصادی واجب است

ایده‌ی ما حفظ اسرار است، نقالی که نیست

حال اگر یک دو سه ملیارد از خزانه رفت رفت

دولت ما دولت صبر است، جنجالی که نیست

هر که را دادیم پستی زود ثروتمند شد

کسب ثروت رانت می‌خواهد به حمالی که نیست

دوستان دزد ما هر دم رکوردی می‌زنند

دزدی شاهانه خرواری‌ست، مثقالی که نیست

مملکت امروز پُر از ملحد و کافر شده‌ست

در چنین وضع خرابی حیفِ خلخالی که نیست

غرب در حال فروپاشی‌ست، حرف 20:30 است

این سخن گفتار BBC پوشالی که نیست

بهترین خلق خدا روی زمین ماییم و بس

دولتی چون ما به این خوبی و باحالی که نیست

***

 

استاد موسوی هم این هفته گفتند کار جدیدی ندارند. به خواهش من و دیگر دوستان همان سه قطعه شعری را که قرار است هفته‌ی آینده در جلسه مورد نقد قرار بگیرند را خواندند. در مقدمه‌ی گزارش گفتم و بد نیست تکرار کنم که هفته‌ی آینده قرار است سی دقیقه از وقت جلسه به نقد این سه شعر اختصاص یابد. استاد موسوی لطف کرده، نسخه‌هایی از این اشعار را تکثیر کرده بودند و در اختیار دوستان قرار دادند تا بتوانند با دقت و تامل بیشتری شعرها را بخوانند. دوستان بسیار لطف خواهند کرد اگر مطالبی که به نظرشان می‌آید را یادداشت کنند و با دست پر به جلسه بیایند. از دیگر دوستان همشهری که این جلسه تشریف نداشتند هم خواهش می‌کنم هفته‌ی آینده تشریف بیاورند و با نقد و نظرهای خود در این بحث شرکت کنند. از استاد سید علی موسوی شاعر مهربان همشهری هم تشکر می‌کنم که لطف کردند و اولین داوطلب کارگاه نقد شعر شنبه‌شب‌ها شدند. شرکت در جلسه‌ی نقد برای عموم علاقه‌مندان آزاد است:

شعر شماره‌ی یک

غروب بود و ایستگاه و یک غم غریب

و سوت رفتن قطار

تکان دست‌های بی‌قرار

قطار رفت و غم مرا نشانه کرد

دو قطره اشک بی‌گمان

میان چشم‌های عاشق تو خانه کرد

***

 

شعر شماره‌ی دو:

مردی کنار نهر

با مشت‌هایی تشنه‌ی نوشیدن باران

آواز ناز العطش از دورتر پیداست

آیا بنوشد یا ننوشد مرد؟

مردی میان نهر

مردی میان باد

با مشت‌های روشن لبریز از تردید

باید بروید در مسیر سبز دانایی

مردی میان نهر

با مشت‌هایی خالی از دلشوره‌ی تردید

او چندگامی بعد

نه سبز، اما سرخ می‌‌روید

تا انتهای روشن تاریخ

***

 

شعر شماره‌ی سه:

سنگ را برمی‌داری

از پیش پای عابران کوچه‌ی تنهایی

و سلام می‌کنی

حتی به پرندگان مهاجر

به کودکان کوچه‌ی باران

و دلت تازه می‌شود

از روشنی آینه‌ی فرداها

***

 

من که بهمن صباغ زاده‌ام این هفته یک کار جدید خواندم:

هرچند اسیر خاک هستیم و حالی چنان زندانیان داریم

اما به رغم این همه زنجیر چشمی به سوی آسمان داریم

ما عاشقیم و عشق می‌کاریم، ما شاعریم و شعر می‌گوییم

با قلب‌هامان، با قلم‌هامان پیغمبری بر قوم‌مان داریم

با مولوی و حافظ و سعدی، از رودکی تا صائب و نیما

شکر خدا، پیوندهایی پاک با نازنینان جهان داریم

ما با قلم‌هامان در این تبعید از عشق می‌گوییم و می‌سوزیم

رویی به رنگ زعفران داریم، اشکی به رنگ ارغوان داریم

 

ای کاش با هم شعر می‌خواندیم، ای کاش با هم مهربان بودیم

اما شما بر گوش‌هاتان مُهر، ما مُهر بر دست و دهان داریم

***


برچسب‌ها: گزارش جلسه‌ شماره 1084 به تاریخ 931118, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳ساعت 16:6  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

مطالب قدیمی‌تر