سیاه‌مشــــــــــــــــــــــــــــــــق

گزارش‌های بهمن صباغ زاده از جلسه‌های شعر

قهرمان شعر خراسان، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان به قلم بهمن صباغ زاده


بعضی‌ آدم‌ها آن‌قدر بزرگ هستند که برای شناختن‌شان باید سال‌ها وقت بگذاری. در این شماره می‌خواهم به زندگی و شعر یکی از اساتید درجه‌ یک شعر خراسان بپردازم. کسی که تحقیق‌هایش در سبک هندی بی‌مانند است، اشعاری که به گویش تربتی سروده است از بهترین نمونه‌های شعر گویشی در تاریخ ادبیات است، غزل‌هایش در زبان معیار همیشه مورد علاقه‌ی مردم بوده است و در نهایت بیش از ده هزار فیش و چند هزار صفحه از گویش تربت حیدریه یادداشت‌برداری کرده است که می‌تواند بزرگ‌ترین فرهنگ گویشی در زبان فارسی باشد. او کسی نیست جز قهرمان شعر خراسان، استاد جاودان‌یاد محمد قهرمان.

استاد محمد قهرمان را از کودکی می‌شناختم؛ نمی‌دانستم که ایشان در شعر استادند و حتی نمی‌دانستم شاعرند. برادر بزرگ ایشان دکتر حسین قهرمان -روحش قرین رحمت باد- از پزشکان مشهور مشهد بود و اگر اشتباه نکنم در همان سنین کودکی اولین بار ایشان را در منزل آقای دکتر قهرمان دیدم. چیزهایی هم از منزلی که ایشان در سناباد داشتند و در کودکی به همراه پدر و مادرم به آنجا رفته‌ بودم یادم است. حتی اتومبیل لادای کرمی رنگ که در حیاطشان پارک بود را به یاد می‌آورم.

استاد قهرمان را آن‌طور که از بزرگ‌ترهایم شنیده بودم، به نام «شازده مَمّد» و یا «مَمّد میرزا» می‌شناختم. گاهی مادرم از کودکی خود صحبت می‌کرد؛ از روستای امیرآباد می‌گفت که در گذشته به چه شکل بوده، از دروازه‌ی بزرگ قلعه که شب‌ها آن را می‌بسته‌اند، از خاله‌ی پدرش یاد می‌کرد و بسیار با احترام از او سخن می‌گفت که زن پاکیزه و منظمی ‌بوده و چقدر داستان یا به لفظ خودمان «اُو۪سَـْنَه» بلد بوده است و برایش فاتحه‌ای می‌خواند، از نوه‌ی خاله‌اش یعنی محمد میرزا و طبع شعر او می‌گفت که برای اهالی امیرآباد شعر می‌ساخته است -بعضی از آن‌ شعرها را هنوز پیرمردها و پیرزن‌های امیرآباد در حافظه دارند و برایم خوانده‌اند- و این‌که چقدر ننه‌آقایش یعنی مادرِ پدرش را دوست داشته و به محض این‌که مدرسه‌ها تعطیل می‌شده به امیرآباد نزد ننه‌آقایش می‌رفته است. در کودکی نام «شازده ممد» در ذهن من گره خورده بود به شوخ‌طبعی‌های پسربچه‌ای روستایی که با نثرهای مسجع و شعرهای عامیانه‌اش سر به سر اهالی روستا می‌گذارد.

سال‌های آخر هنرستان بودم که چیزهایی به اسم شعر به هم می‌بستم و برای هم‌کلاسی‌هایم می‌خواندم. روزی که یکی از این مثلا شعرها را مادرم شنید، گفت: تو را پیش «شازده ممّد» می‌برم تا ببینم چه در چنته داری. این وعده مدتی به طول انجامید تا بالاخره عصر یکی از روزها روبروی استاد نشسته بودم و شعرهایم را می‌خواندم. استاد قهرمان، آرام و بدون هیچ حرفی گوش دادند. سپس مادرم از استاد قهرمان خواست که شعر بخواند و استاد متواضعانه پذیرفت. برای اولین بار بود که شعرهای استاد قهرمان را و یا بهتر بگویم شعر می‌شنیدم. حال غریبی بود، دست و پا‌یم می‌لرزید و صدای قلبم را به وضوح می‌شنیدم. اغراق نیست اگر بگویم شعر از آن زمان وارد زندگی‌ام شد.

برایم خیلی هیجان‌انگیز است که در ابتدای راه شاعری و وقتی که هنوز تازه وزن و قافیه را یاد گرفته بودم، قهرمان شعر خراسان را دیدم و با شنیدن شعر از زبان او عاشق ادبیات شدم. از آن تاریخ به بعد استاد محمد قهرمان، قهرمان زندگی‌ام شد و اخلاق و رفتار و منش او را همیشه پیش چشم داشتم.

استاد قهرمان شاعر است، ادیب است، محقق است، تالیفات بسیاری دارد؛ اما آن‌چیزی که سبب می‌شود او را بسیار دوست داشته باشم، بعد از شخصیت مهربان و دوست‌داشتنی استاد، زحماتی است که ایشان در زمینه‌ی شعر محلی تربت حیدریه کشیده است. زادگاه مادرم روستای امیرآباد است و مادر مادرم که ما به او بی‌بی می‌گفتیم لهجه‌ی محلی را بسیار شیرین ادا می‌کرد و من از کودکی با گویش محلی تربت حیدریه آشنا هستم. اما جالب این‌جا است که من لهجه‌ی مادری‌ام را از طریق استاد قهرمان شناخته‌ام و این شناخت باعث شده احترام بسیار زیادی برای این گویش قائل باشم.


در مراسم بزرگ‌داشتی که در بهار ۱۳۸۹ به همت خانم فرشته خدابنده در تربت حیدریه برای استاد قهرمان برگزار شد، مرحوم رضا افضلی به مطلب بسیار جالبی اشاره کرد. در آن تاریخ به تازگی کتاب شعرهای محلی ایشان موسوم به «خِدِی خُدایِ خُودُم» از  چاپ در آمده بود. شادروان افضلی گفت شعر محلی قهرمان ابعاد وسیعی دارد و در آینده زبان‌شناسان روی این کتاب و سایر اشعار محلی ایشان کار خواهند کرد و قابلیت‌ گویش‌های محلی خراسان و به طور خاص تربت حیدریه روشن خواهد شد. به نظر من هم خدمتی که استاد قهرمان به این گویش کرده است خیلی بیشتر از این حرف‌هاست و اگر گویش تربت حیدریه تنها به یک دلیل جاودانه شود، آن دلیل محمد قهرمان است.

قهرمان سرودن شعرهایی به گویش تربت حیدریه را از سال ۱۳۲۴ آغاز کرد و تا پایان عمر به طور جدی ادامه داد. دقت و وسواسی که قهرمان در شعرهای محلی‌اش دارد بی‌نظیر است. مهدی اخوان ثالث در این مورد می‌گوید: «واقعا در شعر تربتی بی‌نظیر است. به نظر من شعر محلی‌اش ردخور ندارد، به خاطر این که نمی‌گذارد حتی یک کلمه‌ی غیر لهجه‌ای در شعرش بیاید. شاید از تمام کسانی که در این زمینه کار کرده‌اند قوی‌تر، بهتر و استادتر باشد.»

سال ۱۳۸۴ همزمان با برگزاری مراسم همایش نکوداشت استاد قهرمان در مشهد، از قلم دوست و همکار ایشان در کتاب‌خانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی، مرحوم رضا افضلی کتابی منتشر شد با نام «شناخت‌نامه‌ی محمد قهرمان.» شناختنامه‌ی قهرمان توسط انجمن آثار و مفاخر فرهنگی خراسان رضوی در ۱۱ فصل و ۲۰۷ صفحه انتشار یافته است. خواندن این کتاب را به تمام دوست‌داران استاد قهرمان توصیه می‌کنم.

از شناخت‌نامه‌ی قهرمان که بگذریم در مورد زندگی و شعر قهرمان مطالب زیادی منتشر شده است. اما من می‌خواهم در این شماره زندگی قهرمان را از زبان خودش بازگو کنم. در تاریخ جمعه ۱۳۶۹/۰۶/۲۰ در یکی از جلسات انجمن فرّخ، که به بزرگ‌داشت استاد قهرمان اختصاص داشته است، از قهرمان می‌خواهند که راجع به خودش صحبت کند. از قضا در آن جلسه یکی از اعضا ضبط صوتی همراه خود آورده و صداها را ضبط کرده است. این اتفاق مبارک باعث شده تا ما امروز بتوانیم استاد محمد قهرمان را از زبان خودش بشناسیم. آن‌چه در ادامه خواهید خواند صحبت‌های قهرمان در انجمن شعر فرخ در مشهد است:

به نام خدا. چون بنده اهل سخنرانی نیستم، چیزهایی دیشب سر هم کردم که تقریبا باید روخوانی شود. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

نخست از نسب خود آغاز می‌کنم، آن هم خدای نکرده نه از باب مفاخره، که افتخاری نیست و بنده هم فارغم از این حرف‌ها. بلکه تنها برای اطلاع دوستان شنونده. به فرموده‌ی مسعود سعد: «نسبت از خویشتن کنم چو گهر/ نه چو خاکسترم کز آتش زاد»

دهم تیر ۱۳۰۸ در تربت حیدریه دیده به جهان گشودم. پدرم محمد صادق نام داشت، پدرش نیز محمد میرزا بود، فرزند قهرمان میرزا، پسر حسنعلی میرزای شجاع السلطنه، فرزند فتحعلی شاه. از سوی مادر، نوه‌ی محسن میرزای ظلّی هستم که شعر می‌سرود و از زبان فرانسه هم ترجمه می‌کرد. نسب او به ظلّ السلطان یکی از پسران فتحعلی شاه می‌رسد، که پس از درگذشت پدر چند روزی با لقب «علیشاه» سلطنت کرد.

ذوق شعر در خاندان قاجار تقریبا موروثی‌ست. فتحعلی شاه «خاقان» تخلص می‌کرد و شجاع السلطنه که صاحب دیوان است متخلص به «شکسته» بود و پسر او قهرمان میرزا تخلص «عشق» را برگزیده بود. از پدربزرگم محمد میرزا شعری روایت نشده، ولی چند تن از فرزندان او شعر می‌سرودند. اشعر آنان مرتضی میرزای قهرمان بود که مانند جد اعلای خود «شکسته» تخلص می‌کرد و روزنامه‌ای به نام خورشید در مشهد منتشر می‌کرد.

پس از آن‌که شناسنامه معمول شد، پدرم نام خانوادگی قهرمان را برگزید و بیشتر خویشان نیز چنین کردند، ولی بعضی نیز قهرمانی یا شجاع‌نیا را پسندیدند. پدرم شعر نمی‌سرود ولی به مطالعه‌ی شعر بسیار راغب بود. مثنوی را با آوازی دلنشین می‌خواند و خط را زیبا می‌نوشت. کتاب‌هایی که داشت شاهنامه بود و خمسه‌ی نظامی و مثنوی مولوی و سعدی و حافظ و قاآنی و شاید یکی دو کتاب دیگر؛ پدر من مانند پدر و جد خود ملّاک بود. من کوچک‌ترین فرزند خانواده بودم، دو برادر و دو خواهرِ بزرگ‌تر از خودم داشتم.

پدر، مرا سلطان محمد نامیده بود و به احترام پدرش محمد میرزا تا پنج سالگی خود او و دیگران بنده را به طور مطلق «آقا» خطاب می‌کردند. پنج ساله بودم که مادرم در سن ۳۵ یا ۳۶ سالگی در تهران درگذشت. چند ماه بعد پدرم ازدواج کرد و از این همسر صاحب دو دختر و یک پسر شد. اوایل خرداد ۱۳۲۱ که تازه امتحانات ششم ابتدایی را گذراندم بودم، پدرم که برای درمان بیماری خود به تهران رفته بود در سن ۴۵ سالگی در همان شهر در گذشت و همانند مادرم در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد.


شاید ما برادران و خواهران ذوق ادبی را از مادر به ارث برده باشیم، که گرچه شعر نمی‌سرود ولی داستان بلند رُمان‌مانندی از او به‌جای مانده است.

در پنج-شش سالگی پدرم ابیاتی از شاهنامه را به من آموخته بود و ناگفته نماند که «ر» را «ل» تلفظ می‌کردم. از سال سوم ابتدایی چیزهایی به نام شعر می‌ساختم که البته از نظر وزن ایرادی نداشت. مانند: «تو گر می‌توانی که نیکی کنی/ بود بهتر از بد که با کس کنی» که داری صنعت تکرار قافیه هم هست! ولی از حق نگذریم این بیت بدک نیست: «بد مکن زانکه بد چو کارت بود/ گر پشیمان شوی ندارد سود»

من چون آدم مرتبی هستم، کلیه‌ی این آثار بی‌ارزش را نگه داشته‌ام ولی یک روز باید بنشینم و پس از بازخوانی همه را دور بریزم.

در کلاس اول و دوم دبیرستان، تحت تاثیر اشعار اجتماعی و انتقادی پسر عموی بزرگم آقای «یزدان بخش قهرمان» گاهی حرف‌های گنده گنده می‌زدم. مثل این چند بیت: «هنوز کشور بی‌سرپرست ایران، پُر/ ز انگلیسی و روسی و از لهستانی‌ست/ شده‌ست کشور ایران ز انگلیس خراب/ به کلّه‌ی پدر هرچه انگلستانی است/ دگر به کار وطن این شه زبون نخورد/ از آن‌که اغلب افعال زشت را بانی‌ست»

معلم ادبیات ما مرحوم نحوی که خودش هم شعر می‌سرود با لهجه‌ی غلیظ تربتی و با گفتن «بَرِکِ الله شازده» مرا تشویق می‌کرد. سال اول و دوم دبیرستان را در تربت گذراندم. شهر ما در آن زمان تا کلاس سوم دبیرستان بیشتر نداشت. خواهر بزرگم که در تهران زندگی می‌کرد، به نزد من آمد و مرا به زور به تهران برد. دیگر حسابی به غزل چسبیده بودم. سال چهارم را در شبانه‌روزی البرز گذراندم و به سلامتی، سه تجدید در دروس جبر و هندسه و مثلثات آوردم. در امتحانات شهریور شرکت نکردم و این بار سال چهارم را به دبیرستان شاهپور تجریش رفتم.

چون آدمی دیرجوش و گوشه‌گیر بودم، در هر سال تحصیلی دوستانم از دو سه تن بیشتر نبودند. در این سال بهترین دوست من رکن‌الدین خسروی بود که بعدها کارگردان تاتر شد. معلم ادبیات ما آقای معمارپور بود، کرمانی‌ای با لهجه‌ی غلیظ، ایشان پس از آنکه دکترای ادبیات فارسی گرفتند، نام خانوادگی خود را به فرزام بدل کردند و در دانشکده‌ی ادبیات اصفهان به‌کار پرداختند. البته فعلا چند سالی‌ست که بازنشسته شده‌اند.

باری، این سال تحصیلی را با دو تجدید در دروس هندسه و جبر به پایان رساندم. خواهرم می‌گفت اگر دو سال دیگر در کلاس چهارم بمانی بدون تجدید قبول خواهی شد! بالاخره جُل و پلاسم را از تهران جمع کردم و به مشهد آمدم. یک ماه شاگرد سرخانه‌ی مرحوم صفوی بودم و هندسه و جبر خواندم و در امتحانات شهریور قبول شدم. از اول مهر سال ۱۳۲۶ در دبیرستان شاه‌رضا به تحصیل پرداختم و با بهترین دوست دوران زندگی خود مرحوم اخوان ثالث آشنا شدم. با هم روی یک نیمکت و پشت یک میز بودیم و در کنار ما هم آقای صالحی بود که فعلا فرهنگی بازنشسته‌‌ای است. بجنوردی ا‌ست و اخوان او را به شوخی ترکمن می‌نامید. من و اخوان دروس جبر و هندسه و مثلثات و شیمی از ضعیف هم ضعیف‌تر بودیم. بیشتر وقتمان را با خواندن شعر و مباحثات ادبی می‌گذراندیم.

از همان سال پای ما به محفل مرحوم فرّخ باز شد و توانستیم از محضر آن بزرگوار و مرحومان نصرت، عقیلی، نوید، گلشن آزادی و سایر بزرگواران استفاده کنیم .

دوست خوبی داشتیم به نام غلام‌علی نحوی. امتحانات خرداد نزدیک می‌شد ما سه دوست تنبل، نامه‌ای به دبیرستان نوشتیم که امتحانات خود را در شهریور خواهیم گذراند. همان سال من قصیده‌ی مفصلی ساخته بودم برای «اخوان» با استفاده از دروس مختلف، با مطلع: «ای دل بی‌نوای سرگردان/ مانده در کار خویشتن حیران» تا این بیت که: «بُطر در جبر و شیمی و فیزیک/ راست مانندِ مهدیِ اخوان» و سپس گریز زده بودم به مدح.


باری، نمی‌دانم اخوان بر سر چه موضوعی با پدر خود اختلاف پیدا کرده بود. دکتر قهرمان، برادرم، هم با من سر عدم شرکت در امتحانات خرداد بگو مگو کرد و هکذا نحوی هم از پدر اندر خود که عمویش بود ناراحت شده بود. سه نفری از خانه‌ها قهر کردیم و منزل کوچکی در پنج‌راه شاپور نزدیک چهارراه لشگر اجاره گرفتیم. حدود یک‌ماه بعد اخوان و نحوی با خانواده‌ی خود آشتی کردند و من هم پیش مهندس قهرمان برادرم که در گرگان تدریس می‌کرد و در بندر گز به کشاورزی اشتغال داشت رفتم، با این قرار که چون حتما در مشهد مردود خواهم شد، سال تحصیلی آینده را در گرگان بگذرانم. تقریبا بیست روز به شروع امتحانات شهریور مانده بود که به مشهد برگشتم و یک‌راست به خانه‌ی اخوان رفتم. درس‌هایی را که می‌توانستیم با هم خواندیم و ریاضیات و فیزیک و شیمی را که از عهده‌ی ما خارج بود، به قضا و قدر واگذاشتیم. یادم رفت بگویم، اخوان دیپلمه‌ی هنرستان بود، ولی باید سال پنجم دبیرستان را که علمی می‌گفتند، می‌گذراند تا بتواند به سال ششم و سپس به دانشگاه راه بیابد. در شب‌های امتحان ریاضیات و فیزیک و شیمی من فال می‌گرفتم و  قضا قورتکی یکی دو صفحه را از بر می‌کردم، اتفاقا سوالات هم از همان‌ها در می‌آمد. امتحانات نهایی در دبیرستان فردوسی برگزار شد. روزی که نتایج را اعلام کردند و من نام خود را جزء قبولی‌ها دیدم از تعجب شاخ درآوردم. متاسفانه اخوان و نحوی هر دو مردود شده بودند. من به تهران رفتم و در رشته‌ی ادبی دبیرستان البرز مشغول تحصیل شدم. اخوان هم چند ماه بعد به تهران رسید، به استخدام فرهنگ درآمد و در کریم‌آباد و پلشت و ورامین به کار پرداخت. یک بار در آنجا به دیدنش رفتم و او هم چند بار به تهران آمد.

چند نوبت با اخوان به خدمت مرحوم بهار رسیدیم. پسر عمویم، یزدان‌بخش، داماد ملک الشعرا بود و من با پسر استاد یعنی مهرداد هم‌کلاس بودیم.

پس از گذراندن سال تحصیلی شناسنامه‌ام را برای عکس‌دار کردن به اداره آمار و ثبت احوال سپردم. پس از صدور شناسنامه جدید دیدم خلع درجه شده‌ام! «سلطان» از اول نام بنده حذف شده بود و میرزا هم از آخر نام پدرم.

می‌گفتند حضور در کلاس‌های دانشکده‌ی ادبیات ضروری‌ست ولی دانشکده‌ی حقوق چنین نیست. چون بخصوص از نظر مادی ترجیح می‌دادم که در دهکده‌ی امیرآباد نزدیک تربت پیش مادربزرگم بگذرانم، دانشکده‌ی حقوق را ترجیح دادم. همه‌ی هم‌کلاسی‌ها جز مهرداد بهار و فرامرز برزگر که به دانشکده‌ی ادبیات رفتند، به دانشکده‌ی حقوق رفتیم. با رکن‌الدین خسروی همکلاس بودم. آن سال را در تهران ماندم ولی امتحانات را طبق معمول موکول به شهریور کردم. خسروی هم دنباله‌رو من شده بود. البته سال بعد به دانشکده ادبیات رفت. نفرتی که از دروس دانشکده‌ی حقوق داشتم سبب شد که دوره‌ی سه ساله آن را مشعشعانه در شش سال بگذرانم و رساله‌ام را چهار سال بعد تحویل بدهم.

سال تحصیلی ۱۳۳۱-۱۳۳۲ را با اخوان و مرزبان در تهران هم‌خانه بودم. اخوان تازه ازدواج کرده بود ولی هنوز همسرش را به تهران نیاورده بود. با مطبوعات کار می‌کرد و قید فرهنگ را زده بود. پس از اتمام تحصیلات به تربت برگشتم و چند سالی را به امور کشاورزی در ده کوچک «خرم‌آباد» واقع در مه‌ولات گذراندم. در دهم تیرماه ۱۳۳۸ با نوه‌ی عمویم ازدواج کردم. از اول مهر ۱۳۳۹ تا نهم آذر ۱۳۴۰ در بانک عمران به کار اشتغال داشتم. از چند ماه قبل مرحوم دکتر فیاض مرا تشویق کرده بودند که در دانشکده‌ی ادبیات به‌کار بپردازم. از دهم آذر ۱۳۴۰ به خدمت دانشکده درآمدم تا دهم آذر ۱۳۶۷ که به درخواست شخصی بازنشسته شدم و در کتاب‌خانه مشغول بودم .

صاحب دو پسر ۱۸ و ۱۰ ساله هستم. پسر بزرگم متاسفانه ناشنواست ولی خوب درس می‌خواند و بسیار باهوش است . (اکنون یعنی در تیرماه ۱۴۰۰ پسر بزرگ ایشان روزبه قهرمان تحصیلات دانشگاهی را تا مرحله‌ی دکترا ادامه داده، معلم ناشنوایان است و اینک در کشور کانادا زندگی می‌کند و پسر دیگر ایشان که محمدرضا نام دارد در رشته‌ی مدیریت بازگانی تحصیل کرده است - بهمن صباغ زاده)

دوست عزیزم اخوان پس از چند سال اقامت در تهران به علت تسلطی که در ادبیات کهن داشت در شعر نو دستی قوی یافت. اکثرا من را نصیحت می‌کرد که در این خط طبع‌آزمایی کنم ولی من به غزل و به‌خصوص سبک هندی گرایش یافته بودم و کشش لازم به شعر نو را در خود نمی‌دیدم با این‌که کارهایی جزئی در این زمینه کرده‌ام. چندتایی را هم اخوان پسندیده بود. خودم این اشعار را «نیمدار» نامیدم، یعنی نه نو و نه کهنه؛ بین وسط.

گذراندن چند سال در محیط روستا به خصوص که از کودکی تابستان‌ها را هم در ده به‌سر می‌بردم، مرا به جمع‌آوری دوبیتی‌ها و ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات علاقه‌مند کرد و حاصل آن دو هزار دوبیتی است و مقدار زیادی یادداشت، اگر فرصت تنظیم آنها را بیابم.

از سال ۱۳۲۴ گاهی به تفنن، غزلی به لهجه‌ی تربتی می‌سرودم. غزلی را که در سال ۱۳۲۷ ساخته بودم برای مرحوم بهار خواندم و مورد تشویق ایشان قرار گرفتم. پس از آن کار را بسیار جدی گرفتم. من به این لهجه قصیده، غزل، رباعی، ترکیب بند، ترجیع بند، مثنوی، قطعه و دو افسانه‌ی بلند روستایی با استفاده از اوزانی که در ترانه‌ها و متل‌ها بکار می‌رود مانند پریای شاملو ساخته‌ام. در غزل به سبک هندی متمایلم و به قول اخوان به معتدلات آن. در غزل‌های سال‌های اخیر گاه اندکی از این سبک فاصله گرفته‌ام. جاودان یاد اخوان آن‌ها را بیشتر می‌پسندید.

از اواخر سال ۱۳۳۹ یا اوایل ۱۳۴۰ با دوستان شاعر قرار گذاشتم که بعدازظهرهای سه‌شنبه در خانه‌ی من گرد هم بیایند و چند ساعتی را با هم باشیم.

از سال ۱۳۵۴ که کلبه‌ی فعلی من با قرض و قوله و سپس از محلّ فروش خرم‌آباد سر پا شد، دوستان محل ثابتی یافتند و الا سال‌های قبل را با من در خانه‌های استیجاری و خیابان‌های مختلف گذرانده‌اند. (نیاز به توضیح است که خانه‌‌‌ای که منظور استاد قهرمان است در سناباد مشهد واقع بود و بعد از آن خانه‌ی دیگری در وکیل‌آباد مشهد خریدند که تا پایان عمر قهرمان، جلسات انجمن سه‌شنبه‌ها آن‌جا برگزار می‌شد- بهمن صباغ زاده) کلاته‌ی خرم‌آباد را در آخرین مرحله‌ی اصلاحات ارضی به ناگزیر از دست دادم. البته درآمد آن ناچیز بود و من پولی برای راه انداختن چاه عمیق نداشتم، اما به هرحال یادگار پدر بود و دل‌خوش‌کنکی و شرّابه‌ی اعتباری.

چون خود اصولا شاعری غزل‌سرایم، گویندگان مورد علاقه‌ام را نیز باید در میان غزل‌سرایان جست. شعرای قدیمی دل‌خواه من حافظ و صائب‌اند. از معاصران سیمین بهبهانی و سایه را دوست دارم و پس از آن دو، یار عزیز همشهری خود صاحبکار را. در شعر نو تنها به اخوان معتقدم و او را استاد مسلّم در این خط می‌دانم. البته بعضی از غزل‌های او هم شاه‌کار است و جای هیچ‌گونه حرفی ندارد. یادش جاودان باد! چه زود رفت و دوستان را تنها گذاشت .

از سال ۱۳۷۵ به کار گردآوری اشعار مولانا صائب پرداختم که پنج جلد آن به طبع رسیده و جلد ششم زیر چاپ است. قبل از آن دیوان صیدی تهرانی را به طبع رسانده‌ام و دیوان کلیم هم باید همین روزها منتشر شود. دیوان میر رضی دانش مشهدی و یکی دو شاعر دیگر سبک هندی را هم در دست دارم. منتخبات اشعار صائب را چند سال قبل تدوین کرده‌ام و شاید در سال آینده زیر چاپ برود. کار منتخب آثار گویندگان سبک هندی نیز به نیمه رسیده است. (این کتاب با نام صیادان معنی به بازار نشر راه یافت- بهمن صباغ زاده) خداوند توفیق اتمام تالیفات نیمه‌کاره را عنایت بفرماید.

تا این‌جا صحبت‌های استاد محمد قهرمان را از زبان خودش خواندید که روی نوار کاست ضبط شده بود. استاد قهرمان بعد از سال ۱۳۶۹ بیشتر از پیش روی شاعران سبک هندی یعنی شاعران دوره‌ی صفوی تمرکز کرد و دیوان اکثر شاعران مهم آن روزگار را تصحیح کرد. در این کار به درجه‌ای رسیده بود که وقتی بیتی از شاعری گمنام در آن دوره را می‌خواندی فورا می‌گفت این بیت را فلانی گفته است و تحت تاثیر فلانی گفته است و بعد فلانی از روی دستش فلان بیت را گفته است. حافظه‌ی قوی و مطالعات مستمر او را تبدیل کرده بود به فرهنگ شاعران سبک هندی.

قهرمان شعر خراسان، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان به قلم بهمن صباغ زاده (بخش ششم)

دیوان صیدی تهرانی، دیوان صائب تبریزی (۶ جلد)، دیوان کلیم همدانی، گزیده‌ی شعر صائب تبریزی (مجموعه‌ی رنگین گل)، دیوان ناظم هروی، دیوان حاج محمدجان قدسی مشهدی، برگزیده‌ی اشعار صائب و دیگر شعرای مشهور سبک هندی، برگزیده‌ی ابیات شاعران سبک هندی (صیادان معنی)، دیوان میررضی دانش مشهدی، غزلیات و ابیات برگزیده‌ی صائب تبریزی (خلوت خیال)، تجلی امام علی (ع) در شعر طغرای مشهدی، برگزیده‌ی دیوان طغرای مشهدی (ارغوان‌زار شفق)، دیوان محمدقلی سلیم تهرانی، دیوان شهاب ترشیزی و دیوان میرزا قلی میلی مشهدی از جمله کارهایی است که مرحوم قهرمان در مورد شناخت بیشتر شعر سبک هندی به جامعه‌ی ادبی معاصر انجام داد.

وی در این سال‌ها غزل‌سرایی را هم به زبان معیار و هم به گویش تربت حیدریه ادامه می‌داد. استاد قهرمان با این که در تصحیح دیوان شعرای گذشته همت زیادی به خرج می‌داد اهل جمع‌آوری و انتشار اشعار خودش نبود. علاقه‌مندان شعر قهرمان غزل‌های تازه‌ی او را یا در رادیو می‌شنیدند یا در مجموعه‌ی شعرهایی که از شاعران معاصر گردآوری می‌شد، می‌خواندند. نام محمد قهرمان در این سال‌ها در تمام جُنگ‌های ادبی و تذکره‌هایی که از زندگی شاعران نوشته می‌شد بود. شاید باورش سخت باشد ولی اولین مجموعه‌ی شعر محمد قهرمان در هفتاد و شش سالگی‌اش منتشر شد. سال ۱۳۸۴ بود که به درخواست مکرر علاقه‌مندان شعرش جواب داد و مجموعه‌ی «حاصل عمر» را به چاپ رساند. حاصل عمر گلچینی بود از اشعار قهرمان از ابتدای راه شاعری تا سال ۱۳۸۳، البته بعد از آن هم قهرمان در سرودن پرکار بود و شعرهای بعد از آن کتاب، در «روی جاده ابریشم شعر» منتشر شد. این کتاب در چاپ اول خود که در سال ۱۳۹۱ به بازار آمد، اشعار استاد قهرمان بین سال‌های ۱۳۸۳ تا ۱۳۹۰ را در بر می‌گرفت و در چاپ دومش که بعد از درگذشت استاد قهرمان منتشر شد باقیمانده‌ی اشعار استاد تا پایان عمر هم بدان افزوده شد. کتاب «به خط روشن عشق» هم نام گزیده‌ی غزل‌های محمد قهرمان است که بعد از مرگش منتشر شد. همچنین «فرشته‌ی مهر» کتابی‌ست که ترانه‌های استاد محمد قهرمان را در دل خود دارد.

شعر محلی قهرمان هم در تمام سال‌های عمرش بین خراسانی‌ها دست به دست می‌چرخید. در معدود کتاب‌هایی که در مورد گویش تربت حیدریه نوشته شده بود همواره قهرمان جایگاه اصلی را داشت. اولین مجموعه‌ی رسمی شعرهای تربتی استاد محمد قهرمان «دم دربند عشق» بود. این مجموعه که تعداد محدودی از آثار گویشی استاد قهرمان را در بر می‌گرفت در سال ۱۳۸۷ همراه با یک CD صوتی به بازار آمد. صدای قهرمان خیلی زود ارزش‌های شعر محلی او را روشن کرد و راه هموار شد برای چاپ «خدی خدای خودم». خدی خدای خودم گلچینی است از اشعار استاد محمد قهرمان به گویش تربتی از سال ۱۳۲۸ تا ۱۳۸۵ که توسط خود استاد انتخاب شده است و در سال ۱۳۸۸ در انتشارات ترانه چاپ شد. اشعار تربتی دیگری هم از سال ۱۳۸۵ تا پایان عمر، از استاد قهرمان به یادگار مانده است که امیدوارم همراه دیگر شعرهای گویشی چاپ نشده‌ی استاد چاپ شود و به دست علاقه‌مندان برسد.

استاد قهرمان از همان سال‌های کودکی تا پایان عمر از گویش تربت حیدریه یادداشت برمی‌داشت و مجموعه‌ی تلاش‌های استاد در بیش از هفتاد سال یکی از ارزنده‌ترین فرهنگ‌های گویشی تاریخ ادبیات را پدید آورده است که امیدوارم هر چه زودتر «فرهنگ قهرمان»‌ چاپ شود و برای آیندگان محفوظ بماند. فرهنگ قهرمان لااقل چهار جلد هزار صفحه‌ای خواهد شد که از نظر کمیت و کیفیت در بین فرهنگ‌های گویشی بی‌نظیر است. از این میراث گرانبار تنها «فریادهای تربتی» چاپ شد که کتابی‌ست دربرگیرنده‌ی دوبیتی‌های گویشی منطقه‌ی تربت حیدریه و اطراف که توسط استاد جمع‌آوری شده است.

از دیگر آثار استاد محمد قهرمان می‌توانم به نغمه‌های قدسی، گلشن کمال، با یاد عزیز گذشته و تصحیح تذکره‌ی عرفات العاشقین اشاره کنم. در مورد استاد قهرمان هم کتاب‌هایی نوشته شده است که «شناختنامه‌ی محمد قهرمان» اثر دکتر رضا افضلی به اعتقاد من بهترینش است. استاد قهرمان در آینه‌ی قلم رضا افضلی دیدنی است و خواندنی و جای خوشحالی دارد این کتاب در زمان حیات استاد منتشر شد. همچنین به درخواست دکتر شفیعی کدکنی و دکتر یاحقی فراخوان مقاله‌ای منتشر شد که مقالات رسیده به عنوان ارج‌نامه‌ی استاد محمد قهرمان در کتاب «پردگیان خیال» منتشر شد.

قهرمان شعر خراسان، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان به قلم بهمن صباغ زاده (بخش هفتم)

همان‌طور که در ابتدا آوردم بعضی‌ آدم‌ها آن‌قدر بزرگ هستند که برای شناختن‌شان باید سال‌ها وقت بگذاری. این مطلب را پنجره‌ای کوچک می‌بینم به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان و امیدوارم از این پنجره‌ی کوچک وارد دنیای زیبای او شوید. در ادامه با هم نگاهی بیاندازیم به چند شعر از استاد محمد قهرمان.

ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم
شکسته‌حالیِ خود را پناه خود کردیم
به روی هر چه گشودیم چشم غیر از دوست
به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم
ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم
نگاهبانی شام سیاه خود کردیم
ز دوستان موافق سفر شود کوتاه
رفیق راه، دل سر به راه خود کردیم
دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی!
تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم
اگر به خاک فشاندیم خون مینا را
دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم
ز صبح پرده‌در افتاد بخیه بر رخ کار
نهان به پرده‌ی شب گر گناه خود کردیم
ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما
که عمر در سر این اشتباه خود کردیم


چه غم ز بادِ سحر شمعِ شعله‌‌ور شده را 
که مرگْ راحتِ جان است، جان‌‌به‌‌سر شده را  
 روان چو آب بخوان از نگاهِ غم‌‌زده‌ام 
حکایت شبِ با درد و غم سحر شده را 
 خیالِ آن مژه با جان رَوَد ز سینه برون 
ز دل چگونه کشم تیرِ کارگر شده را؟
مگیر پُردلیِ خویش را به جای سلاح
به جنگِ تیغ مبَر سینه‌ی سپر شده را
مبین به جلوه‌ی ظاهر، که زود برچینند
بساطِ سبزه‌ی پامالِ رهگذر شده را
کنون که دستِ خزان برگ بُرد و بار فشانْد
ز سنگ، بیم مده نخلِ بی‌‌ثمر شده را
چه غفلت است که آید اگر جوانی باز
ز نو هدر کنم آن فرصتِ هدر شده را
مگر رسد خبرِ وصل، ورنه هیچ پیام
به خود نیاوَرَد از خویش بی‌‌خبر شده را
دمید صبحِ بناگوشِ یار از خَمِ زلف
ببین سپیده‌ی در شامْ جلوه‌‌گر شده را  
فلک چو گوشْ گران کرد، جای آن دارد 
که در جگر شکنم آهِ بی‌‌اثر شده را 
زمانه‌‌ای‌‌ست که بر گریه عیب می‌‌گیرند  
نهان کنید ز اغیارْ چشمِ تر شده را 
نه گوشِ حق‌شنو این‌جا، نه چشمِ حق‌‌بینی 
خدا سزا دهد این قومِ کور و کر شده را!


رویِتِر وَختِ مِبینُم، دلُم از حال مِرَه
دَستِمِر خُوْ مُبُرَه پایِ مُو کُندال مِرَه
بی لُوْ و چَـْنَه مُرُم وَختِ خِدَم چَهرَه مِری
چی مِتَـْنُم به تو وَرگُم که زِبو لال مِرَه
شُوْ که از غم مُخُورَه اَشگ دِ چَشمُم شُلپَک
لَم لَمِ سِیْلَه مِگی وَختِ که وِر کال مِرَه
کِم‌کِمَک رَنجِ فِراقِ تو مِرَه از هوشُم
که میَه درد به خِروار و به مِثقال مِرَه
باغبَـْنی مُنُم و زحمتِ مُو وِر عَبَثَه
سُوْر از بختِ سیاهِ مُو سِفدِّال مِرَه
اَشگُم از چَشم به در جَست و دِ دَْمَن گِلّید
اُوْ که سِرشیوَه مِنَه، وِر حَدِ گُوْدال مِرَه
خونِ مُر عشق به حق رِخت، مَپُرسِن از او
خونِ ناحق مِرِزَن این‌جِه و پامال مِرَه
دلِ عاشق به دلِ خَلقِ خدا پیوَندَه
هر دِلِر تیر مِنَن سینِه‌یِ ما قال مِرَه
مُر مَتِه غصَّه که پیری پَر و پوخُم کِردَه
که چُنو پَر مِزِنَه دِل، که بِرَم بال مِرَه
رویِتِر اُوْ بِتِه از اَشگ که حَـْصِل بُبُری
ای زِمی عِیْنَه اَگِر اُوْ نِخُورَه دال مِرَه
وِر اِلَه پِردِه‌یِ پودِه‌یْ دِلِ مُر بِخیَه مَکُ
مِزِنی کوک و رَدِ سوزنِ تو بال مِرَه
آی غِمخوار بیا، روز دِ زِردی اِنچَست
اَفتُوِْ عُمرِ مُویُم از لُوِْ دیفال مِرَه
چَشم وِر هَم بِزِنی، هَفتَه مِبینی روزِر
سَرِتِر چَرخِ بِتی، ماه مِرَه، سال مِرَه

از اشعار منتشرنشده‌ی استاد محمد قهرمان:
دود از کُندَه‌یَه مِگَن به مِثَل
کاشکُم راست بَـْشَه دود کِنَه
مُو هَمُقذِر مُگُم دِزی سالا
کُنده تا کِی مِتَـْنَه بود کِنَه؟


منبع این یادداشت، کتاب شناختنامه‌ی قهرمان و کارهای تصحیحی و مجموعه‌های شعر و یادداشت‌های استاد محمد قهرمان است.
بهمن صباغ زاده
تیرماه ۱۴۰۰ تربت حیدریه

#محمد_قهرمان
#بهمن_صباغ_زاده
#شاعران_همشهری
#تربت_حیدریه

https://t.me/bahman_sabaghzade

استاد بزرگوار محمد قهرمان

شاعرهمشهری جناب اقای حمید زارع

شاعر هکشهری جناب آقای حمید زارع


برچسب‌ها: استاد محمد قهرمان, محمد قهرمان, حمید زارع, شعر تربت حیدریه
+ نوشته شده در  شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰ساعت 15:56  توسط زینب ناصری  | 

قهرمان شعر خراسان، نگاهی به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان به قلم بهمن صباغ زاده (این مطلب را برای یکی از نشریات محلی تربت حیدریه نوشته‌ام)


بعضی‌ آدم‌ها آن‌قدر بزرگ هستند که برای شناختن‌شان باید سال‌ها وقت بگذاری. در این شماره می‌خواهم به زندگی و شعر یکی از اساتید درجه‌ یک شعر خراسان بپردازم. کسی که تحقیق‌هایش در سبک هندی بی‌مانند است، اشعاری که به گویش تربتی سروده است از بهترین نمونه‌های شعر گویشی تاریخ ادبیات است، غزل‌هایش در زبان معیار همیشه مورد علاقه‌ی مردم بوده است و در نهایت بیش از ده هزار فیش و چند هزار صفحه از گویش تربت حیدریه یادداشت برداری کرده است که می‌تواند بزرگ‌ترین فرهنگ گویشی در زبان فارسی باشد. او کسی نیست جز قهرمان شعر خراسان جاودان‌یاد استاد محمد قهرمان.

استاد محمد قهرمان را از کودکی می‌شناختم؛ نمی‌دانستم که ایشان در شعر استادند و حتی نمی‌دانستم شاعرند. برادر بزرگ ایشان دکتر حسین قهرمان -روحش قرین رحمت باد- از پزشکان مشهور مشهد بود و اگر اشتباه نکنم در همان سنین کودکی اولین بار ایشان را در منزل آقای دکتر قهرمان دیدم. چیزهایی هم از منزلی که ایشان در سناباد داشتند و در کودکی به همراه پدر و مادرم به آنجا رفته‌ بودم و حتی اتومبیل لادای کرمی رنگ که در حیاطشان پارک بود را به یاد دارم.

استاد قهرمان را آن‌طور که از بزرگ‌ترهایم شنیده بودم، به نام «شازده مَمّد» و یا «مَمّد میرزا» می‌شناختم. گاهی مادرم از کودکی خود صحبت می‌کرد؛ از روستای امیرآباد می‌گفت که در گذشته به چه شکل بوده، از دروازه‌ی بزرگ قلعه که شب‌ها آن را می‌بسته‌اند و بسیار چیزهای دیگر، از خاله‌ی پدرش یاد می‌کرد و بسیار با احترام از او سخن می‌گفت که زن پاکیزه و منظمی ‌بوده و چقدر داستان یا به لفظ خودمان «اُو۪سَـْنَه» بلد بوده است و برایش فاتحه‌ای می‌خواند، از نوه‌ی خاله‌اش یعنی محمد میرزا و طبع شعر او می‌گفت که برای اهالی امیرآباد شعر می‌ساخته است -بعضی از آن‌ شعرها را هنوز پیرمردها و پیرزن‌های امیرآباد در حافظه دارند و برایم خوانده‌اند- و این‌که چقدر ننه‌آقایش (مادر بزرگ؛ مادرِ پدر) را دوست داشته و به محض این‌که مدرسه‌ها تعطیل می‌شده به امیرآباد نزد ننه‌آقایش می‌رفته است. نام «شازده ممد» در ذهن من در کودکی گره خورده بود به شوخ‌طبعی‌های پسربچه‌ای روستایی که با نثرهای مسجع و شعرهای عامیانه‌اش سر به سر اهالی روستا می‌گذارد.

سال‌های آخر هنرستان بودم که چیزهایی به جای شعر به هم می‌بستم و برای هم‌کلاسی‌هایم می‌خواندم. روزی که یکی از این مثلا شعرها را مادرم شنید گفت: تو را پیش «شازده ممّد» می‌برم تا ببینم چه در چنته داری. این وعده مدتی به طول انجامید تا بالاخره عصر یکی از روزها روبروی استاد نشسته بودم و شعرهایم را می‌خواندم. استاد قهرمان آرام و بدون هیچ حرفی گوش دادند. سپس مادرم از استاد قهرمان خواست که شعر بخواند و استاد متواضعانه پذیرفت. برای اولین بار بود که شعرهای استاد قهرمان را و یا بهتر بگویم شعر می‌شنیدم. حال غریبی بود، دست و پا‌یم می‌لرزید و صدای قلبم را به وضوح می‌شنیدم  و از آن زمان شعر وارد زندگی‌ام شد.

برایم خیلی هیجان‌انگیز است که در ابتدای راه شاعری و وقتی که هنوز تازه وزن و قافیه را یاد گرفته بودم قهرمان شعر خراسان را دیدم و با شنیدن شعر از زبان او عاشق ادبیات شدم. از آن تاریخ به بعد استاد محمد قهرمان، قهرمان زندگی‌ام شد و اخلاق و رفتار و منش او را همیشه پیش چشم داشتم.

استاد قهرمان شاعر است، ادیب است، محقق است، تالیفات بسیاری دارد؛ اما آن‌چیزی که سبب می‌شود او را بسیار دوست داشته باشم، بعد از شخصیت مهربان و دوست‌داشتنی استاد، زحماتی است که ایشان در زمینه‌ی شعر محلی تربت حیدریه کشیده است. زادگاه مادرم روستای امیرآباد است و مادر مادرم که ما به او بی‌بی می‌گفتیم لهجه‌ی محلی را بسیار شیرین ادا می‌کرد و من از کودکی با گویش محلی تربت حیدریه آشنا هستم. اما جالب این‌جا است که من لهجه‌ی مادری‌ام را از طریق استاد قهرمان شناخته‌ام و این شناخت باعث شده احترام بسیار زیادی برای این گویش قائل باشم.

در مراسم بزرگ‌داشتی که در بهار ۱۳۸۹ به همت خانم فرشته خدابنده در تربت حیدریه برای استاد قهرمان برگزار شد استاد مرحوم رضا افضلی به مطلب بسیار جالبی اشاره کرد. در آن تاریخ به تازگی کتاب شعرهای محلی ایشان موسوم به «خِدِی خُدایِ خُودُم» از  چاپ در آمده بود. شادروان افضلی گفت شعر محلی قهرمان ابعاد وسیعی دارد و در آینده زبان‌شناسان روی این کتاب و سایر اشعار محلی ایشان کار خواهند کرد و قابلیت‌ گویش‌های محلی خراسان و به طور خاص تربت حیدریه روشن خواهد شد. به نظر من هم خدمتی که استاد قهرمان به این گویش کرده است خیلی بیشتر از این حرف‌هاست و اگر گویش تربت حیدریه تنها به یک دلیل جاودانه شود آن دلیل محمد قهرمان است.

قهرمان سرودن شعرهایی به گویش تربت حیدریه را از سال ۱۳۲۴ آغاز کرد و تا پایان عمر به طور جدی ادامه داد. دقت و وسواسی که قهرمان در شعرهای محلی‌اش دارد بی‌نظیر است. مهدی اخوان ثالث در این مورد می‌گوید: «واقعا در شعر تربتی بی‌نظیر است. به نظر من شعر محلی‌اش ردخور ندارد، به خاطر این که نمی‌گذارد حتی یک کلمه‌ی غیر لهجه‌ای در شعرش بیاید. شاید از تمام کسانی که در این زمینه کار کرده‌اند قوی‌تر، بهتر و استادتر باشد.»

سال ۱۳۸۴ همزمان با برگزاری مراسم همایش نکوداشت استاد قهرمان در مشهد، از قلم دوست و همکار ایشان در کتاب‌خانه‌ی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی، مرحوم رضا افضلی کتابی منتشر شد با نام «شناخت‌نامه‌ی محمد قهرمان.» شناختنامه‌ی قهرمان توسط انجمن آثار و مفاخر فرهنگی خراسان رضوی در ۱۱ فصل و ۲۰۷ صفحه انتشار یافته است. خواندن این کتاب را به تمام دوست‌داران استاد قهرمان توصیه می‌کنم.

از شناخت‌نامه‌ی قهرمان که بگذریم در مورد زندگی و شعر قهرمان مطالب زیادی منتشر شده است. اما من می‌خواهم در این شماره زندگی قهرمان را از زبان خودش بازگو کنم. در تاریخ جمعه ۱۳۶۹/۰۶/۲۰ در یکی از جلسات انجمن فرّخ، که به بزرگ‌داشت استاد قهرمان اختصاص داشته است، از قهرمان می‌خواهند که راجع به خودش صحبت کند. از قضا در آن جلسه یکی از اعضا ضبط صوتی همراه خود آورده و صداها را ضبط کرده است. این اتفاق مبارک باعث شده تا ما امروز بتوانیم استاد محمد قهرمان را از زبان خودش بشناسیم. آن‌چه در ادامه خواهید خواند صحبت‌های قهرمان در انجمن شعر فرخ در مشهد است:

به نام خدا. چون بنده اهل سخنرانی نیستم، چیزهایی دیشب سر هم کردم که تقریبا باید روخوانی شود. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

نخست از نسب خود آغاز می‌کنم، آن هم خدای نکرده نه از باب مفاخره، که افتخاری نیست و بنده هم فارغم از این حرف‌ها. بلکه تنها برای اطلاع دوستان شنونده. به فرموده‌ی مسعود سعد: «نسبت از خویشتن کنم چو گهر/ نه چو خاکسترم کز آتش زاد»

دهم تیر ۱۳۰۸ در تربت حیدریه دیده به جهان گشودم. پدرم محمد صادق نام داشت، پدرش نیز محمد میرزا بود، فرزند قهرمان میرزا، پسر حسنعلی میرزای شجاع السلطنه، فرزند فتحعلی شاه. از سوی مادر، نوه‌ی محسن میرزای ظلّی هستم که شعر می‌سرود و از زبان فرانسه هم ترجمه می‌کرد. نسب او به ظلّ السلطان یکی از پسران فتحعلی شاه می‌رسد، که پس از درگذشت پدر چند روزی با لقب «علیشاه» سلطنت کرد.

ذوق شعر در خاندان قاجار تقریبا موروثی‌ست. فتحعلی شاه «خاقان» تخلص می‌کرد و شجاع السلطنه که صاحب دیوان است متخلص به «شکسته» بود و پسر او قهرمان میرزا تخلص «عشق» را برگزیده بود. از پدربزرگم محمد میرزا شعری روایت نشده، ولی چند تن از فرزندان او شعر می‌سرودند. اشعر آنان مرتضی میرزای قهرمان بود که مانند جد اعلای خود «شکسته» تخلص می‌کرد و روزنامه‌ای به نام خورشید در مشهد منتشر می‌کرد.

پس از آن‌که شناسنامه معمول شد، پدرم نام خانوادگی قهرمان را برگزید و بیشتر خویشان نیز چنین کردند، ولی بعضی نیز قهرمانی یا شجاع‌نیا را پسندیدند. پدرم شعر نمی‌سرود ولی به مطالعه‌ی شعر بسیار راغب بود. مثنوی را با آوازی دلنشین می‌خواند و خط را زیبا می‌نوشت. کتاب‌هایی که داشت شاهنامه بود و خمسه‌ی نظامی و مثنوی مولوی و سعدی و حافظ و قاآنی و شاید یکی دو کتاب دیگر؛ پدر من مانند پدر و جد خود ملّاک بود. من کوچک‌ترین فرزند خانواده بودم، دو برادر و دو خواهرِ بزرگ‌تر از خودم داشتم.

پدر، مرا سلطان محمد نامیده بود و به احترام پدرش محمد میرزا تا پنج سالگی خود او و دیگران بنده را به طور مطلق «آقا» خطاب می‌کردند. پنج ساله بودم که مادرم در سن ۳۵ یا ۳۶ سالگی در تهران درگذشت. چند ماه بعد پدرم ازدواج کرد و از این همسر صاحب دو دختر و یک پسر شد. اوایل خرداد ۱۳۲۱ که تازه امتحانات ششم ابتدایی را گذراندم بودم، پدرم که برای درمان بیماری خود به تهران رفته بود در سن ۴۵ سالگی در همان شهر در گذشت و همانند مادرم در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد.

شاید ما برادران و خواهران ذوق ادبی را از مادر به ارث برده باشیم، که گرچه شعر نمی‌سرود ولی داستان بلند رُمان مانندی از او به‌جای مانده است.

در پنج-شش سالگی پدرم ابیاتی از شاهنامه را به من آموخته بود و ناگفته نماند که «ر» را «ل» تلفظ می‌کردم. از سال سوم ابتدایی چیزهایی به نام شعر می‌ساختم که البته از نظر وزن ایرادی نداشت. مانند: «تو گر می‌توانی که نیکی کنی/ بود بهتر از بد که با کس کنی» که داری صنعت تکرار قافیه هم هست! ولی از حق نگذریم این بیت بدک نیست: «بد مکن زانکه بد چو کارت بود/ گر پشیمان شوی ندارد سود»

من چون آدم مرتبی هستم، کلیه‌ی این آثار بی‌ارزش را نگه داشته‌ام ولی یک روز باید بنشینم و پس از بازخوانی همه را دور بریزم.

در کلاس اول و دوم دبیرستان، تحت تاثیر اشعار اجتماعی و انتقادی پسر عموی بزرگم آقای «یزدان بخش قهرمان» گاهی حرف‌های گنده گنده می‌زدم. مثل این چند بیت: «هنوز کشور بی‌سرپرست ایران، پُر/ ز انگلیسی و روسی و از لهستانی‌ست/ شده‌ست کشور ایران ز انگلیس خراب/ به کلّه‌ی پدر هرچه انگلستانی است/ دگر به کار وطن این شه زبون نخورد/ از آن‌که اغلب افعال زشت را بانی‌ست»

معلم ادبیات ما مرحوم نحوی که خودش هم شعر می‌سرود با لهجه‌ی غلیظ تربتی و با گفتن «بَرِکِ الله شازده» مرا تشویق می‌کرد. سال اول و دوم دبیرستان را در تربت گذراندم. شهر ما در آن زمان تا کلاس سوم دبیرستان بیشتر نداشت. خواهر بزرگم که در تهران زندگی می‌کرد، به نزد من آمد و مرا به زور به تهران برد. دیگر حسابی به غزل چسبیده بودم. سال چهارم را در شبانه‌روزی البرز گذراندم و به سلامتی، سه تجدید در دروس جبر و هندسه و مثلثات آوردم. در امتحانات شهریور شرکت نکردم و این بار سال چهارم را به دبیرستان شاهپور تجریش رفتم.

چون آدمی دیرجوش و گوشه‌گیر بودم، در هر سال تحصیلی دوستانم از دو سه تن بیشتر نبودند. در این سال بهترین دوست من رکن‌الدین خسروی بود که بعدها کارگردان تاتر شد. معلم ادبیات ما آقای معمارپور بود، کرمانی‌ای با لهجه‌ی غلیظ، ایشان پس از آنکه دکترای ادبیات فارسی گرفتند، نام خانوادگی خود را به فرزام بدل کردند و در دانشکده‌ی ادبیات اصفهان به‌کار پرداختند. البته فعلا چند سالی‌ست که بازنشسته شده‌اند.

باری، این سال تحصیلی را با دو تجدید در دروس هندسه و جبر به پایان رساندم. خواهرم می‌گفت اگر دو سال دیگر در کلاس چهارم بمانی بدون تجدید قبول خواهی شد! بالاخره جُل و پلاسم را از تهران جمع کردم و به مشهد آمدم. یک ماه شاگرد سرخانه‌ی مرحوم صفوی بودم و هندسه و جبر خواندم و در امتحانات شهریور قبول شدم. از اول مهر سال ۱۳۲۶ در دبیرستان شاه‌رضا به تحصیل پرداختم و با بهترین دوست دوران زندگی خود مرحوم اخوان ثالث آشنا شدم. با هم روی یک نیمکت و پشت یک میز بودیم و در کنار ما هم آقای صالحی بود که فعلا فرهنگی بازنشسته‌ای‌ست. بجنوردی ا‌ست و اخوان او را به شوخی ترکمن می‌نامید. من و اخوان دروس جبر و هندسه و مثلثات و شیمی از ضعیف هم ضعیف‌تر بودیم. بیشتر وقتمان را با خواندن شعر و مباحثات ادبی می‌گذراندیم.

از همان سال پای ما به محفل مرحوم فرّخ باز شد و توانستیم از محضر آن بزرگوار و مرحومان نصرت، عقیلی، نوید، گلشن آزادی و سایر بزرگواران استفاده کنیم .

دوست خوبی داشتیم به نام غلام‌علی نحوی. امتحانات خرداد نزدیک می‌شد ما سه دوست تنبل، نامه‌ای به دبیرستان نوشتیم که امتحانات خود را در شهریور خواهیم گذراند. همان سال من قصیده‌ی مفصلی ساخته بودم برای «اخوان» با استفاده از دروس مختلف، با مطلع: «ای دل بی‌نوای سرگردان/ مانده در کار خویشتن حیران» تا این بیت که: «بُطر در جبر و شیمی و فیزیک/ راست مانندِ مهدیِ اخوان» و سپس گریز زده بودم به مدح.

باری، نمی‌دانم اخوان بر سر چه موضوعی با پدر خود اختلاف پیدا کرده بود. دکتر قهرمان، برادرم، هم با من سر عدم شرکت در امتحانات خرداد بگو مگو کرد و هکذا نحوی هم از پدر اندر خود که عمویش بود ناراحت شده بود. سه نفری از خانه‌ها قهر کردیم و منزل کوچکی در پنج‌راه شاپور نزدیک چهارراه لشگر اجاره گرفتیم. حدود یک‌ماه بعد اخوان و نحوی با خانواده‌ی خود آشتی کردند و من هم پیش مهندس قهرمان برادرم که در گرگان تدریس می‌کرد و در بندر گز به کشاورزی اشتغال داشت رفتم، با این قرار که چون حتما در مشهد مردود خواهم شد سال تحصیلی آینده را در گرگان بگذرانم. تقریبا بیست روز به شروع امتحانات شهریور مانده بود که به مشهد برگشتم و یک‌راست به خانه‌ی اخوان رفتم. درس‌هایی را که می‌توانستیم با هم خواندیم و ریاضیات و فیزیک و شیمی را که از عهده‌ی ما خارج بود، به قضا و قدر واگذاشتیم. یادم رفت بگویم، اخوان دیپلمه‌ی هنرستان بود، ولی باید سال پنجم دبیرستان را که علمی می‌گفتند، می‌گذراند تا بتواند به سال ششم و سپس به دانشگاه راه بیابد. در شب‌های امتحان ریاضیات و فیزیک و شیمی من فال می‌گرفتم و  قضا قورتکی یکی دو صفحه را از بر می‌کردم، اتفاقا سوالات هم از همان‌ها در می‌آمد. امتحانات نهایی در دبیرستان فردوسی برگزار شد. روزی که نتایج را اعلام کردند و من نام خود را جزء قبولی‌ها دیدم از تعجب شاخ درآوردم. متاسفانه اخوان و نحوی هر دو مردود شده بودند. من به تهران رفتم و در رشته‌ی ادبی دبیرستان البرز مشغول تحصیل شدم. اخوان هم چند ماه بعد به تهران رسید، به استخدام فرهنگ درآمد و در کریم‌آباد و پلشت و ورامین به کار پرداخت. یک بار در آنجا به دیدنش رفتم و او هم چند بار به تهران آمد.

چند نوبت با اخوان به خدمت مرحوم بهار رسیدیم. پسر عمویم، یزدان‌بخش، داماد ملک الشعرا بود و من با پسر استاد یعنی مهرداد هم‌کلاس بودیم.

پس از گذراندن سال تحصیلی شناسنامه‌ام را برای عکس‌دار کردن به اداره آمار و ثبت احوال سپردم. پس از صدور شناسنامه جدید دیدم خلع درجه شده‌ام! «سلطان» از اول نام بنده حذف شده بود و میرزا هم از آخر نام پدرم.

می‌گفتند حضور در کلاس‌های دانشکده‌ی ادبیات ضروری‌ست ولی دانشکده‌ی حقوق چنین نیست. چون بخصوص از نظر مادی ترجیح می‌دادم که در دهکده‌ی امیرآباد نزدیک تربت پیش مادربزرگم بگذرانم، دانشکده‌ی حقوق را ترجیح دادم. همه هم‌کلاسی‌ها جز مهرداد بهار و فرامرز برزگر که به دانشکده‌ی ادبیات رفتند، به دانشکده‌ی حقوق رفتیم. با رکن الدین خسروی همکلاس بودم. آن سال را در تهران ماندم ولی امتحانات را طبق معمول موکول به شهریور کردم. خسروی هم دنباله‌رو من شده بود. البته سال بعد به دانشکده ادبیات رفت. نفرتی که از دروس دانشکده‌ی حقوق داشتم سبب شد که دوره‌ی سه ساله آن را مشعشعانه در شش سال بگذرانم و رساله‌ام را چهار سال بعد تحویل بدهم.

سال تحصیلی ۱۳۳۱-۱۳۳۲ را با اخوان و مرزبان در تهران هم‌خانه بودم. اخوان تازه ازدواج کرده بود ولی هنوز همسرش را به تهران نیاورده بود. با مطبوعات کار می‌کرد و قید فرهنگ را زده بود. پس از اتمام تحصیلات به تربت برگشتم و چند سالی را به امور کشاورزی در ده کوچک «خرم‌آباد» واقع در مه‌ولات گذراندم. در دهم تیرماه ۱۳۳۸ با نوه‌ی عمویم ازدواج کردم. از اول مهر ۱۳۳۹ تا نهم آذر ۱۳۴۰ در بانک عمران به کار اشتغال داشتم. از چند ماه قبل مرحوم دکتر فیاض مرا تشویق کرده بودند که در دانشکده‌ی ادبیات به‌کار بپردازم. از دهم آذر ۱۳۴۰ به خدمت دانشکده درآمدم تا دهم آذر ۱۳۶۷ که به درخواست شخصی بازنشسته شدم و در کتاب‌خانه مشغول بودم .

صاحب دو پسر ۱۸ و ۱۰ ساله هستم. پسر بزرگم متاسفانه ناشنواست ولی خوب درس می‌خواند و بسیار باهوش است . (اکنون یعنی در تیرماه ۱۴۰۰ پسر بزرگ ایشان روزبه قهرمان تحصیلات دانشگاهی را تا مرحله‌ی دکترا ادامه داده، معلم ناشناوایان است و اینک در کشور کانادا زندگی می‌کند و پسر دیگر ایشان که محمدرضا نام دارد در رشته‌ی مدیریت بازگانی تحصیل کرده و موفق به اخذ مدرک لیسانس شده است - بهمن صباغ زاده)

دوست عزیزم اخوان پس از چند سال اقامت در تهران به علت تسلطی که در ادبیات کهن داشت در شعر نو دستی قوی یافت. اکثرا من را نصیحت می‌کرد که در این خط طبع‌آزمایی کنم ولی من به غزل و به‌خصوص سبک هندی گرایش یافته بودم و کشش لازم به شعر نو را در خود نمی‌دیدم با این‌که کارهایی جزئی در این زمینه کرده‌ام. چندتایی را هم اخوان پسندیده بود. خودم این اشعار را «نیمدار» نامیدم، یعنی نه نو و نه کهنه؛ بین وسط.

گذراندن چند سال در محیط روستا به خصوص که از کودکی تابستان‌ها را هم در ده به‌سر می‌بردم، مرا به جمع‌آوری دوبیتی‌ها و ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات علاقه‌مند کرد و حاصل آن دو هزار دوبیتی است و مقدار زیادی یادداشت، اگر فرصت تنظیم آنها را بیابم.

از سال ۱۳۲۴ گاهی به تفنن، غزلی به لهجه‌ی تربتی می‌سرودم. غزلی را که در سال ۱۳۲۷ ساخته بودم برای مرحوم بهار خواندم و مورد تشویق ایشان قرار گرفتم. پس از آن کار را بسیار جدی گرفتم. من به این لهجه قصیده، غزل، رباعی، ترکیب بند، ترجیع بند، مثنوی، قطعه و دو افسانه‌ی بلند روستایی با استفاده از اوزانی که در ترانه‌ها و متل‌ها بکار می‌رود مانند پریای شاملو ساخته‌ام. در غزل به سبک هندی متمایلم و به قول اخوان به معتدلات آن. در غزل‌های سال‌های اخیر گاه اندکی از این سبک فاصله گرفته‌ام. جاودان یاد اخوان آن‌ها را بیشتر می‌پسندید.

از اواخر سال ۱۳۳۹ یا اوایل ۱۳۴۰ با دوستان شاعر قرار گذاشتم که بعدازظهرهای سه‌شنبه در خانه‌ی من گرد هم بیایند و چند ساعتی را با هم باشیم .

از سال ۱۳۵۴ که کلبه‌ی فعلی من با قرض و قوله و سپس از محلّ فروش خرم‌آباد سر پا شد، دوستان محل ثابتی یافتند و الا سال‌های قبل را با من در خانه‌های استیجاری و خیابان‌های مختلف گذرانده‌اند. (نیاز به توضیح است که خانه‌‌‌ای که منظور استاد قهرمان است در سناباد مشهد واقع بود و بعد از آن خانه‌ی دیگری در وکیل‌آباد مشهد خریدند که تا پایان عمر قهرمان جلسات انجمن سه‌شنبه‌ها آن‌جا برگزار می‌شد- بهمن صباغ زاده) کلاته‌ی خرم‌آباد را در آخرین مرحله‌ی اصلاحات ارضی به ناگزیر از دست دادم. البته درآمد آن ناچیز بود و من پولی برای راه انداختن چاه عمیق نداشتم، اما به هرحال یادگار پدر بود و دل‌خوش‌کنکی و شرّابه‌ی اعتباری.

چون خود اصولا شاعری غزل‌سرایم، گویندگان مورد علاقه‌ام را نیز باید در میان غزل‌سرایان جست. شعرای قدیمی دل‌خواه من حافظ و صائب‌اند. از معاصران سیمین بهبهانی و سایه را دوست دارم و پس از آن دو، یار عزیز همشهری خود صاحبکار را. در شعر نو تنها به اخوان معتقدم و او را استاد مسلّم در این خط می‌دانم. البته بعضی از غزل‌های او هم شاه‌کار است و جای هیچ‌گونه حرفی ندارد. یادش جاودان باد! چه زود رفت و دوستان را تنها گذاشت .

از سال ۱۳۷۵ به کار گردآوری اشعار مولانا صائب پرداختم که پنج جلد آن به طبع رسیده و جلد ششم زیر چاپ است. قبل از آن دیوان صیدی تهرانی را به طبع رسانده‌ام و دیوان کلیم هم باید همین روزها منتشر شود. دیوان میر رضی دانش مشهدی و یکی دو شاعر دیگر سبک هندی را هم در دست دارم. منتخبات اشعار صائب را چند سال قبل تدوین کرده‌ام و شاید در سال آینده زیر چاپ برود. کار منتخب آثار گویندگان سبک هندی نیز به نیمه رسیده است. (این کتاب با نام صیادان معنی به بازار نشر راه یافت- بهمن صباغ زاده) خداوند توفیق اتمام تالیفات نیمه‌کاره را عنایت بفرماید.

تا این‌جا صحبت‌های استاد محمد قهرمان را از زبان خودش خواندید که مرحوم فروزان فرخ روی نوار کاست ضبط کرد و مرحوم رضا افضلی آن‌ها را از نوار تبدیل به متن کرد. استاد قهرمان بعد از سال ۱۳۶۹ بیشتر از پیش روی شاعران سبک هندی یعنی شاعران دوره‌ی صفوی تمرکز کرد و دیوان اکثر شاعران مهم آن روزگار را تصحیح کرد. در این کار به درجه‌ای رسیده بود که وقتی بیتی از شاعری گمنام در آن دوره را می‌خواندی فورا می‌گفت این بیت را فلانی گفته است و تحت تاثیر فلانی گفته است و بعد فلانی از روی دستش فلان بیت را گفته است و خلاصه حافظه‌ی قوی و مطالعات مستمر او را تبدیل کرده بود به فرهنگ شاعران سبک هندی.


دیوان صیدی تهرانی، دیوان صائب تبریزی (۶ جلد)، دیوان کلیم همدانی، گزیده‌ی شعر صائب تبریزی (مجموعه‌ی رنگین گل)، دیوان ناظم هروی، دیوان حاج محمدجان قدسی مشهدی، برگزیده‌ی اشعار صائب و دیگر شعرای مشهور سبک هندی، برگزیده‌ی ابیات شاعران سبک هندی (صیادان معنی)، دیوان میررضی دانش مشهدی، غزلیات و ابیات برگزیده‌ی صائب تبریزی (خلوت خیال)، تجلی امام علی (ع) در شعر طغرای مشهدی، برگزیده‌ی دیوان طغرای مشهدی (ارغوان‌زار شفق)، دیوان محمدقلی سلیم تهرانی، دیوان شهاب ترشیزی و دیوان میرزا قلی میلی مشهدی از جمله کارهایی است که مرحوم قهرمان در مورد شناخت بیشتر شعر سبک هندی به جامعه‌ی ادبی معاصر انجام داد.

وی در این سال‌ها غزل‌سرایی هم به زبان معیار و به گویش تربت حیدریه را هم ادامه می‌داد. استاد قهرمان با این که در تصحیح دیوان شعرای گذشته همت زیادی به خرج می‌داد اهل جمع‌آوری و انتشار اشعار خودش نبود. علاقه‌مندان شعر قهرمان غزل‌های تازه‌ی او را یا در رادیو می‌شنیدند یا در مجموعه‌ی شعرهایی که از شاعران معاصر گردآوری می‌شد، می‌خواندند. نام محمد قهرمان در این سال‌ها در تمام جُنگ‌های ادبی و تذکره‌هایی که از زندگی شاعران نوشته می‌شد بود. شاید باورش سخت باشد ولی اولین مجموعه‌ی شعر محمد قهرمان در هفتاد و شش سالگی‌اش منتشر شد. سال ۱۳۸۴ بود که به درخواست مکرر علاقه‌مندان شعرش جواب داد و مجموعه‌ی «حاصل عمر» را به چاپ رساند. حاصل عمر گلچینی بود از اشعار قهرمان از ابتدای راه شاعری تا سال ۱۳۸۳، البته بعد از آن هم قهرمان در سرودن پرکار بود و حاصل شعرهای بعد از آن کتاب در «روی جاده ابریشم شعر» منتشر شد. این کتاب در چاپ اول خود که در سال ۱۳۹۱ به بازار آمد، اشعار استاد قهرمان بین سال‌های ۱۳۸۳ تا ۱۳۹۰ را در بر می‌گرفت و در چاپ دومش که بعد از درگذشت استاد قهرمان منتشر شد باقیمانده‌ی اشعار استاد تا پایان عمر هم بدان افزوده شد. کتاب «به خط روشن عشق» هم نام گزیده‌ی غزل‌های محمد قهرمان است که بعد از مرگش منتشر شد.

شعر محلی قهرمان هم در تمام سال‌های عمرش بین خراسانی‌ها دست به دست می‌چرخید. در معدود کتاب‌هایی که در مورد گویش تربت حیدریه نوشته شده بود همواره قهرمان جایگاه اصلی را داشت. اولین مجموعه‌ی رسمی شعرهای تربتی استاد محمد قهرمان «دم دربند عشق» بود. این مجموعه که تعداد محدودی از آثار گویشی استاد قهرمان را در بر می‌گرفت در سال ۱۳۸۷ همراه با یک CD صوتی به بازار آمد. صدای قهرمان خیلی زود ارزش‌های شعر محلی او را روشن کرد و راه هموار شد برای چاپ «خدی خدای خودم». خدی خدای خودم گلچینی است از اشعار استاد محمد قهرمان به گویش تربتی از سال ۱۳۲۸ تا ۱۳۸۵ که توسط خود استاد انتخاب شده است و در سال ۱۳۸۸ در انتشارات ترانه چاپ شد. دیگر اشعار تربتی استاد قهرمان بعد از سال ۱۳۸۵ تا پایان عمر هم از ایشان به یادگار مانده است که امیدوارم همراه دیگر شعرهای گویشی چاپ نشده‌ی استاد چاپ شود و به دست علاقه‌مندان برسد.

استاد قهرمان از همان سال‌های کودکی تا پایان عمر از گویش تربت حیدریه یادداشت برمی‌داشت و مجموعه‌ی تلاش‌های استاد در بیش از هفتاد سال یکی از ارزنده‌ترین فرهنگ‌های گویشی تاریخ ادبیات را پدید آورده است که امیدوارم هر چه زودتر «فرهنگ قهرمان»‌ چاپ شود و برای آیندگان محفوظ بماند. فرهنگ قهرمان لااقل چهار جلد هزار صفحه‌ای خواهد شد که از نظر کمیت و کیفیت در بین فرهنگ‌های گویشی بی‌نظیر است. از این میراث گرانبار تنها «فریادهای تربتی» چاپ شد که کتابی‌ست دربرگیرنده‌ی دوبیتی‌های گویشی منطقه‌ی تربت حیدریه و اطراف که توسط استاد جمع‌آوری شده است.

از دیگر آثار استاد محمد قهرمان می‌توانم به نغمه‌های قدسی، گلشن کمال، با یاد عزیز گذشته و تصحیح تذکره‌ی عرفات العاشقین اشاره کنم. در مورد استاد قهرمان هم کتاب‌هایی نوشته شده است که «شناختنامه‌ی محمد قهرمان» اثر دکتر رضا افضلی به اعتقاد من بهترینش است. استاد قهرمان در آینه‌ی قلم رضا افضلی دیدنی است و خواندنی و جای خوشحالی دارد این کتاب در زمان حیات استاد منتشر شد. همچنین به درخواست دکتر شفیعی کدکنی و دکتر یاحقی فراخوان مقاله‌ای منتشر شد که مقالات رسیده به عنوان ارج‌نامه‌ی استاد محمد قهرمان با عنوان «پردگیان خیال» منتشر شد.

همان‌طور که در ابتدا آوردم بعضی‌ آدم‌ها آن‌قدر بزرگ هستند که برای شناختن‌شان باید سال‌ها وقت بگذاری. این مطلب را پنجره‌ی کوچکی می‌بینم به زندگی و شعر استاد محمد قهرمان و امیدوارم از این پنجره‌ی کوچک وارد دنیای زیبای او شوید. در ادامه با هم نگاهی بیاندازیم به چند شعر از استاد محمد قهرمان.

ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم
شکسته‌حالیِ خود را پناه خود کردیم
به روی هر چه گشودیم چشم غیر از دوست
به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم
ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم
نگاهبانی شام سیاه خود کردیم
ز دوستان موافق سفر شود کوتاه
رفیق راه، دل سر به راه خود کردیم
دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی!
تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم
اگر به خاک فشاندیم خون مینا را
دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم
ز صبح پرده‌در افتاد بخیه بر رخ کار
نهان به پرده‌ی شب گر گناه خود کردیم
ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما
که عمر در سر این اشتباه خود کردیم


چه غم ز بادِ سحر شمعِ شعله‌‌ور شده را
که مرگْ راحتِ جان است، جان‌‌به‌‌سر شده را  
 روان چو آب بخوان از نگاهِ غم‌‌زده‌ام
حکایت شبِ با درد و غم سحر شده را
 خیالِ آن مژه با جان رَوَد ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیرِ کارگر شده را؟
مگیر پُردلیِ خویش را به جای سلاح
به جنگِ تیغ مبَر سینه‌ی سپر شده را
مبین به جلوه‌ی ظاهر، که زود برچینند
بساطِ سبزه‌ی پامالِ رهگذر شده را
کنون که دستِ خزان برگ بُرد و بار فشانْد
ز سنگ، بیم مده نخلِ بی‌‌ثمر شده را
چه غفلت است که آید اگر جوانی باز
ز نو هدر کنم آن فرصتِ هدر شده را
مگر رسد خبرِ وصل، ورنه هیچ پیام
به خود نیاوَرَد از خویش بی‌‌خبر شده را
دمید صبحِ بناگوشِ یار از خَمِ زلف
ببین سپیده‌ی در شامْ جلوه‌‌گر شده را  
فلک چو گوشْ گران کرد، جای آن دارد
که در جگر شکنم آهِ بی‌‌اثر شده را
زمانه‌‌ای‌‌ست که بر گریه عیب می‌‌گیرند  
نهان کنید ز اغیارْ چشمِ تر شده را
نه گوشِ حق‌شنو این‌جا، نه چشمِ حق‌‌بینی
خدا سزا دهد این قومِ کور و کر شده را!


رویِتِر وَختِ مِبینُم، دلُم از حال مِرَه
دَستِمِر خُوْ مُبُرَه پایِ مُو کُندال مِرَه
بی لُوْ و چَـْنَه مُرُم وَختِ خِدَم چَهرَه مِری
چی مِتَـْنُم به تو وَرگُم که زِبو لال مِرَه
شُوْ که از غم مُخُورَه اَشگ دِ چَشمُم شُلپَک
لَم لَمِ سِیْلَه مِگی وَختِ که وِر کال مِرَه
کِم‌کِمَک رَنجِ فِراقِ تو مِرَه از هوشُم
که میَه درد به خِروار و به مِثقال مِرَه
باغبَـْنی مُنُم و زحمتِ مُو وِر عَبَثَه
سُوْر از بختِ سیاهِ مُو سِفدِّال مِرَه
اَشگُم از چَشم به در جَست و دِ دَْمَن گِلّید
اُوْ که سِرشیوَه مِنَه، وِر حَدِ گُوْدال مِرَه
خونِ مُر عشق به حق رِخت، مَپُرسِن از او
خونِ ناحق مِرِزَن این‌جِه و پامال مِرَه
دلِ عاشق به دلِ خَلقِ خدا پیوَندَه
هر دِلِر تیر مِنَن سینِه‌یِ ما قال مِرَه
مُر مَتِه غصَّه که پیری پَر و پوخُم کِردَه
که چُنو پَر مِزِنَه دِل، که بِرَم بال مِرَه
رویِتِر اُوْ بِتِه از اَشگ که حَـْصِل بُبُری
ای زِمی عِیْنَه اَگِر اُوْ نِخُورَه دال مِرَه
وِر اِلَه پِردِه‌یِ پودِه‌یْ دِلِ مُر بِخیَه مَکُ
مِزِنی کوک و رَدِ سوزنِ تو بال مِرَه
آی غِمخوار بیا، روز دِ زِردی اِنچَست
اَفتُوِْ عُمرِ مُویُم از لُوِْ دیفال مِرَه
چَشم وِر هَم بِزِنی، هَفتَه مِبینی روزِر
سَرِتِر چَرخِ بِتی، ماه مِرَه، سال مِرَه

از اشعار منتشرنشده‌ی استاد محمد قهرمان:
دود از کُندَه‌یَه مِگَن به مِثَل
کاشکُم راست بَـْشَه دود کِنَه
مُو هَمُقذِر مُگُم دِزی سالا
کُنده تا کِی مِتَـْنَه بود کِنَه؟

منبع این یادداشت کتاب شناختنامه‌ی قهرمان و کارهای تصحیحی و مجموعه‌های شعر و یادداشت‌های استاد محمد قهرمان است.
بهمن صباغ زاده
تیرماه ۱۴۰۰ تربت حیدریه

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

خدی خدای خودم

 

محمد قهرمان مهدی اخوان ثالث

 

مهدی اخوان ثالث محمد قهرمان علی باقرزاده بقا

 

 

مهدی اخوان ثالث محمد قهرمان

 

 

احمد کمال پور محمدرضا شفیعی کدکنی محمد قهرمان

 

محمد قهرمان مهدی اخوان ثالث

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

مهدی اخوان ثالث محمد قهرمان

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان

 

محمد قهرمان عکس از هاشم جوادزاده

 

 

 

 


برچسب‌ها: استاد محمد قهرمان, محمد قهرمان, زندگینامه محمد قهرمان, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲ تیر ۱۴۰۰ساعت 21:51  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

خیابانی در تهران، خیابانی در مشهد، میدانی در تربت حیدریه و حالا خیابان اصلی و فرعی‌های روستای امیرآباد به نام استاد محمد قهرمان نامگذاری شد.

روستای امیرآباد در هفت کیلومتری جنوب تربت حیدریه زادگاه استاد محمد قهرمان است.
نصب سردیس استاد و برگزاری سالانه‌ی مراسم بزرگداشت قهرمان در خانه‌ی پدری‌اش حالا با این نامگذاری کامل شد. شاید این تابلوها راه را به اهالی فرهنگ نشان بدهد و نشانی باشد برای ظهور قهرمان‌هایی دیگر.

بهمن صباغ زاده
جمعه ۱۳۹۹/۰۸/۳۰ خراسان، تربت حیدریه

https://t.me/bahman_sabaghzade

#استاد_محمد_قهرمان
#یادداشت_ها
#بهمن_صباغ_زاده

 

خیابان قهرمان روستای امیرآباد زادگاه استاد محمد قهرمان تربت حیدریه


برچسب‌ها: خیابان قهرمان, روستای امیرآباد, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۹ساعت 11:52  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعرهای شماره‌ی ۵۳ و ۵۴ مجموعه‌ی خدی خدای خودم در قالب قطعه سروده شده‌ است. استاد قهرمان در این دو قطعه، دو مَثَلِ تربتی را منظوم کرده‌اند. منظوم کردن مثل‌های تربتی یکی از مشغولیت‌های ذهنی استاد قهرمان بود و علاوه بر این دو، مثل‌هایی دیگر هم توسط استاد جاودان‌یاد منظوم شده است که به ترتیب منتشر خواهد شد.

بهمن صباغ زاده

هفتم خرداد هزار و سیصد و نود و نه

تربت حیدریه

 

53

مَثَلِ تربتی: دِ سَرِ جُو۪الِ جُو۪ز جُوالِ اَرزَنِم جا مِرَه

پَس مُنُم و پیش، غِمای کُلور

بِرِی غِمای ریزَه جا وا مِرَه

جُوالِ جُو۪زَه دلِ پوردردِ مُو

جُوالِ ارزن دِ سرِش جا مِره

۱۳/۰۳/۱۳۶۷

محمد قهرمان

پس می‌کنم و پیش غم‌های کلان را (غم‌های بزرگ را پس و پیش می‌کنم)، برای غم‌های ریزه جا باز می‌شود

کیسه‌ی گردو است دل پُردردِ من، کیسه‌ی ارزن هم در سرش جا می‌شود

کُلو (kolu): کلان. بزرگ.

جُوْز (jowz): گردو.

دِ سَرِ جُوال جُوْز جُوالِ ارزَنِم جا مِرَه (de sare jovâle jowz jovâle arzanem jâ mera): در سرِ جوالِ پُرگردو یک جوال ارزن هم جا می‌شود یعنی جا می‌گیرد. این مَثَل به آن معنی است که این امر چندان اهمیّتی ندارد و باری بر بارها نمی‌افزاید و تغییری در اصل موضوع نمی‌دهد. تقریباً مرادفِ «سی‌یُم بالای کِم‌سی». مثلاً در جایی که چند نفر نشسته‌اند، اگر جمع و جورتر بنشینند، یکی دو نفر دیگر هم جا می‌شوند و نظایر این معنی.

 

54

مَثَلِ تربتی: یارُم مُر یاد کِنَه، گویْ یَگ هِلِ پوچ بَـْشَه

دستِ خَـْلی نِمِرَن جایِ رِفِـْق

نِه که وَرگُم بُبُری بِختَه و قوچ

به کَمُم از تو مِرَه شاد و مِگَه

یارْ مُر یاد کِنَه، یَگ هِلِ پوچ

09/02/1370

محمد قهرمان

دست خالی نمی‌روند خانه‌ی رفیق/ نه که بگویم ببَری بخته و قوچ

به کم هم از تو شاد می‌شود و می‌گوید/ یار مرا یاد کند، یک هل پوچ (حتی اگر یک هل پوچ باشد. اگر یار یک هل پوچ برایم آورده باشد همین که به یادم بوده خوشحال‌کننده است)

جا (jâ): 1- محلّ. مثلاً: «دِ جایِ ما خِیلِ بَرف و بارو مِنَه» یعنی در محلّ ما خیلی برف و باران می‌آید یا: «ای برفِ اَخِری دِ جایِ شُمام بو؟» 2- خانه. «بیِن به جایِ ما» یعنی به خانه‌ی ما بیایید.

بِختَه (bexta): گوسفندِ نرِ سه ساله که اخته‌اش کرده‌اند و سریع‌تر چاق می‌شود. بخته به خاطر کیفیت بالای گوشت آن پُرمشتری است و زودتر به فروش می‌رسد.

یار مُر یاد کِنَه، گوی یَگ هِلِ پوچ بَـْشَه (yâr mor yâd kena guy yag hele puč bāša): مَثَل. اصل آن است که دوست از من یاد کند و این که چه برایم بیاورد مهم نیست. حتّی یک هلِ پوچ هم کافی است.


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۹ساعت 17:31  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

 شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی ۵۲ کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ دینه که ورمگفتی حکمن صبا خرفتم؛ استاد محمد قهرمان

 

در دوستی مهدی اخوان ثالث و محمد قهرمان سخن زیاد رفته است. مرحوم قهرمان با تواضع می‌گفت اخوان دوستانِ بهتر از من بسیار داشت اما من بهتر از او دوستی نداشتم. دستِ سرنوشت این دو رفیقِ ادیب و شاعر را از هم دور کرد یکی در خراسان و دیگری در مُلکِ ری. هر چند سال یک‌بار، دیدار اتّفاق می‌افتاد و باز ایّام به هجران می‌گذشت. مرحوم قهرمان می‌گفت وقتی اخوان به خراسان می‌آمد شور و شوقی در شاعران خراسان می‌افتاد. اردیبهشت سال 1367 اخوان به خراسان سفر می‌کند. (رجوع کنید به قطعه‌ی «بسته راه گلويم بغض و دلم شعله ور است‌/ چون يتيمي كه به او فحش پدر داده كسي‌« از اخوان ثالث که به تاریخ اردیبهشت 67 در مشهد سروده شده است). دلبستگی اخوان به خراسان را در مصاحبه‌هایش و همچنین صحبت‌ها و نوشته‌های دوستانش می‌توانید ببینید. وصیّتش مبنی بر دفن شدن در خراسان نیز همین معنی را تایید می‌کند. در این سفر حرفِ ماندنِ اخوان در خراسان پیش می‌آید و اخوان می‌گوید دوست دارد سال‌های پیری را در مشهد سپری کند امّا در نهایت ماندن در خراسان قسمت نمی‌شود و باز دو دوست از هم جدا می‌شوند. قهرمان این غزل را در اول خرداد و پس از بازگشت اخوان به تهران سروده است.

 

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره ۵۱ کتاب خدی خدای خودم

 

 

52

دینَه که وِرمُگُفتی حُکمَن صِبا خَرَفتُم

حَـْلی نِرَفتُم اوّل، از بس که مُو خِرِفتُم

دیشتی بِنا که این‌جِه خَـْنَه کِنی، بِمَـْنی

حرفایِ مِهربُرّی اَ ْخِر ز تو شِنُفتُم

تا صُندُقِ غمِ هم بویِم، چه غصَّه دیشتِم

تو دردِتِر مُگُفتی، مُو دردِمِر مُگُفتُم

رویِت ز مُو دِگِشتَه، انگار ناشناسُم

هوشِت به مُو نِبَـْشَه، انگار حرفِ مُفتُم

نِه پُندُم و نِه بَلکُم، نِه شاخ و بال تَـْزَه

مُو مُشکُفِه‌یْ درختُم، غَـْفِل نِری که مُفتُم

کِردی اَگِر جُدایی، اِی فِرتِغَم! تو خوش باش

مُو وَختِ از تو فَرتُم، با درد و غصَّه جُفتُم

بیدَْری‌یَه خُوِ۪ مُو، ناخُوردَنَه خوراکُم

وَختِ که تو نِبَـْشی، بیزارِ خُورد و خُفتُم

محمد قهرمان

1367/03/01

 

دینَه که وِرمُگُفتی حُکمَن صِبا خَرَفتُم

حَـْلی نِرَفتُم اوّل، از بس که مُو خِرِفتُم

دیروز که می‌گفتی حتما فردا خواهم رفت/ ابتدا متوجه نشدم، از بس که من خرف هستم.

دینَه (dina): دیروز.

وِر (ver): 1- وَر. بَر. طرف. مثلاً: «وِرو بَر رُو» یعنی به آن طرف برو. 2- به معنی «به» هم به کار می‌رود. مثلاً: «وِرو حَد» یعنی به آن طرف. 3- به عنوان پیشوند، بر سرِ بسیار از افعال باقی مانده است، مانند: «وِرگُفتَن»، «وِرپیچیَن»، «وِرخوی رِفتَن»، «وِرمَـْلیَن»، «وِرغلِطیَن»، «وِر بَر اُفتیَن» و «وِر سَر اَمیَن»

وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.

حُکمَن (hokman): حکماً. حتماً. بی‌شک.

«خَرَفتُم» (xaraftom) تلفّظ گویشیِ «خواهم رفت» است. در گویش تربتی وقتی «خَـْ» (xa) بر سر فعل می‌آید آن را مستقبل می‌کند. در زبان معیار برای ساختن فعل مستقبل «خواه + شناسه + بُنِ ماضی» می‌شود مانند «خواهَم گفت»، «خواهی گفت»، «خواهد گفت» و ... ؛ اما در گویش تربتی «خواه + بُنِ ماضی + شناسه» می‌شود مانند «خواه گفتَم»، «خواه گفتی»، «خواه گفت» و ... که در گویش محلی به صورت «خَـْگُفتُم»، «خَـْگُفتی»، «خَـْگُفت» و ... تلفّظ مي‌شود.

دیشتی بِنا که این‌جِه خَـْنَه کِنی، بِمَـْنی

حرفایِ مِهربُرّی اَ ْخِر ز تو شِنُفتُم

قرار بود که این‌جا (در مشهد) خانه کنی و بمانی/ در آخر حرف‌های دلسردکننده از تو شنیدم.

بِنا دیشتَن (benâ dištan): 1- اصل و بنیاد داشتن. 2- بنا بودن. قرار بودن. مثلاً «بِنا دیشتی دو سال دِ جایِ ما بِمَـْنی» یعنی قرار بود، قرار داشتی، بنا بود دو سال در محلّ ما بمانی. یا: «فلانی حرفاش بی‌بِنایَه» یعنی حرف‌هایش بی‌بنیاد و سُست است.

مُندَن (mondan): ماندن. 2- شبیه بودن. مثلاً: «کاراش به اَدِمیزاد نِمِمَـْنَه» یعنی کارهایش به آدم شبیه نیست.

حَرفایِ مِهربُرّی (harfâye mehrborri): حرف‌هایی که باعث دلسردی شود و از مهر و محبّت بکاهد. در مَثَل می‌گویند: «حرفِ سَرد، مِهرِ گَرمِر مُبُرَّه»

شِنُفتَن (šenoftan): شنیدن.

تا صُندُقِ غمِ هم بویِم، چه غصَّه دیشتِم؟

تو دردِتِر مُگُفتی، مُو دردِمِر مُگُفتُم

تا صندوق غم هم بودیم چه غصه‌ای داشتیم؟/ تو دردت را می‌گفتی، من دردم را می‌گفتم

صُندُق (sondoq): صندوق.

دیشتَن (dištan): داشتن.

رویِت ز مُو دِگِشتَه، انگار ناشناسُم

هوشِت به مُو نِبَـْشَه، انگار حرفِ مُفتُم

رویت از من برگشته است، انگار که ناشناس هستم/ حواست به من نیست انگار حرف مفت هستم

دِگِشتَن (deqeštan): 1- برگشتن. برگردیدن. 2- پیچیدن. منحرف شدن. مثلاً: «راه دِ مِگِردَه» یا: «راست بُرُو، بعدِش وِرحَدِ چپ دَگَرد» یعنی به سمت چپ بپیچ، بگرد.

هوش (huš): یاد. مثلاً: «از هوشُم رَفت» یعنی از یادم رفت، فراموشم شد. یا: «به هوشُم بِتی» یعنی به یادم بیاوری، به من یادآوری کنی.

نِه پُندُم و نِه بَلکُم، نِه شاخ و بال تَـْزَه

مُو مُشکُفِه‌یْ درختُم، غَـْفِل نِری که مُفتُم

نه جوانه‌ام نه برگ هستم نه شاخ تازه‌/ من شکوفه‌ی درخت هستم غافل نشوی که می‌افتم.

پُند (pond): جوانه.

بَلک (balk): برگ.

شاخ و بال (šâxo bâl): رک. شَخ و بال.

شَخ و بال[1] (šaxo bâl): شاخه‌های درخت.

مِشکُفَه (meškofa): شکوفه.

اُفتیَن (oftiyan): 1- افتادن. 2- آمدن. برازیدن. رک. اُفتیَن به.

کِردی اَگِر جُدایی، اِی فِرتِغَم! تو خوش باش

مُو وَختِ از تو فَرتُم، با درد و غصَّه جُفتُم

اگر جدایی کردی (از من جدا شدی) از بی‌خیال! تو خوش باش/ من وقتی از تو جدایم با درد و غصه جفت هستم.

فِرتِغَم (ferteqam): آدم بی‌خیال. بی‌غم. برکنار از غم. و ظاهراً به معنیِ از غم «فَرت» باید باشد. رک. فَرت.

فَرت (fart): جدا. دور. پرت.

بیدَْری‌یَه خُوِ۪ مُو، ناخُوردَنَه خوراکُم

وَختِ که تو نِبَـْشی، بیزارِ خُورد و خُفتُم

خواب من بیداری است، خوراک من نخوردن/ وقتی که تو نباشی از خوردن و خوابیدن بیزارم.

خُوْ (xow): 1- خواب. 2- اعتماد. اطمینان. 3- وجینِ علف‌های هرزه. این معنی حدود مشهد رایج‌تر است. در حدود امیرآباد تربت، «بِجایْ» و در محولات «بِجویْ» می‌گویند. 4- عرق.

خُورد و خُفت (xordo xâb): خور و خواب.

شرح ابیات

بهمن صباغ زاده

بیست نهم اردیبهشت نود و نه

تربت حیدریه

 


[1]- به نوشته‌ی لغت‌نامه، بال از اتباع است. 


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 18:55  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

اردیبهشت سال ۱۳۹۲ رنگ بهار نداشت وقتی قهرمان شعر خراسان رفت. هفت سال می‌گذرد و هنوز این داغ تازه است.

#استاد_محمد_قهرمان

 

تشییع پیکر استاد محمد قهرمان

تشییع پیکر استاد محمد قهرمان

 

دستخط استاد محمد قهرمان در صفحه‌ی اول کتاب خدی خدای خودم

برای خویشاوند شاعرم بهمن صباغ زاده استاد محمد قهرمان خدی خدای خودم

 

چهارم دی‌ماه هزار و سیصد و نود

استاد محمد قهرمان/ بهمن صباغ زاده

استاد محمد قهرمان بهمن صباغ زاده

 

استاد محمد قهرمان عکس از جناب آقای هاشم جوادزاده

استاد محمد قهرمان عکس از جناب آقای هاشم جوادزاده

عکس‌هایی بسیار از استاد جاودان‌یاد محمد قهرمان به یادگار مانده است اما این عکس جناب استاد هاشم جوادزاده دوست قدیمی استاد قهرمان واقعا شاهکار است. این عکس در سال ۱۳۸۷ گرفته شده است. قهرمان با همه‌ی صلابت و مهربانی‌اش در این عکس نشسته است با همان دیسیپلین و در عین حال سادگی همیشگی.

 


برچسب‌ها: استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 19:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی ۵۱ کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ ای خنده‌ی خوش تو درمون نله‌ی مو؛ استاد محمد قهرمان

51

پنجاه و یکمین شعر کتاب خدی خدای خودم غزلی بسیار زیباست که استاد محمد قهرمان در اردیبهشت سال 1367 سروده‌اند. در آن تاریخ استاد قهرمان نزدیک به شصت سال داشته‌اند اما شور جوانی در غزل موج می‌زند. این غزل هفت بیتی عاشقانه‌ای است تمام‌عیار با تشبیهات زنده و جان‌داری که همیشه در شعرهای تربتی استاد قهرمان به چشم می‌خورد. در بیت پایانی غزل استاد از شصت‌سالگی یاد می‌کند و اشاره‌ای می‌کند به شعر نظامی که گفته است «چو شصت آمد نشست آمد پدیدار»

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره ۵۱ کتاب خدی خدای خودم

 

اِی خِندِه‌ی خُوشِ تو دِرمونِ نَـْلِه‌یِ مُو

خَـْنَه‌م ز رویِ تو باغ، سُو۪ز از تو کَـْلِه‌یِ مُو

گیرُم چِمَندِ گُلُم، تو نُو۪بهارِ مُویی

بی تو نِدَْرَه صِفا، نِه گُل نِه لَلِه‌یِ مُو

با مُو بِمو که دِگَه بی تو پِتالَه و زار

کارِ تِموم و تیار یا نیمِه‌کَـْلِه‌ی مُو

اِی وِر اَتیشِ مُو اُو۪، بویِ تو بویِ گُلُو۪

مستِ نِگاهِ تُویُم، چَشمِت پیَـْلِه‌یِ مُو

بَـْشَه رُفودِه‌یِ تو از پِردِه‌های دِلُم

سینَه‌مْ تِنورِ تُویَه، سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو

رویِ سِفِـْدِ تو ماه، نورِ تو برقِ نگاه

چَشم مُو ابرِ سیاه، اَشگِ مُو جَـْلِه‌یِ مُو

گُفتُم به شِست و پِرَست، رَفتُم به خَـْنِه‌ی شصت

گفتی که شصت و نِشست، ای شصت‌سَـْلِه‌یِ مُو

محمد قهرمان

۱۳۶۷/۰۲/۰۹

 

اِی خِندِه‌ی خُوشِ تو دِرمونِ نَـْلِه‌یِ مُو

خَـْنَه‌م ز رویِ تو باغ، سُو۪ز از تو کَـْلِه‌یِ مُو

ای خنده‌ی خوشِ تو درمان ناله‌ی من/ خانه‌ام از روی تو باغ، سبز از تو باغچه‌ی من. (ای کسی که خنده‌های خوش تو درمان ناله‌ی من است، خانه‌ام از روی تو باغ است و از باغچه‌ام از تو سبز است)

کَـْلَه (kāla): باغچه. کاله. بیشتر برای سبزی‌های خوردنی یا باغ‌ترّه.

گیرُم چِمَندِ گُلُم، تو نُو۪بهارِ مُویی

بی تو نِدَْرَه صِفا، نِه گُل نِه لَلِه‌یِ مُو

گیرم (به فرض) گل‌بوته‌ هستم، تو نوبهار من هستی/ بی تو ندارد صفا نه گل نه لاله‌ی من.

چِمَندِ گُل (čemand): چمنِ گُل. گلبُن.

با مُو بِمو که دِگَه بی تو پِتالَه و زار

کارِ تِموم و تیار یا نیمِه‌کَـْلِه‌ی مُو

با من بمان که دیگر بی‌تو آشفته است و زار/ کار تمام و درست یا نیمه‌تمام من.

پِتال (petâl): ریخته و پاشیده. آشفته. درهم و برهم. در لغتِ فُرس اسدی، «فتال» به معنی از هم گسستن و بردریدن و از هم شکستن آمده است با این بیت از عمّاره[1]: باد برآمد به شاخِ سیبِ شکفته/ بر سرِ میخواره برگِ گل بفتالید.

تیار (tiyâr): 1- آماده. مهیّا. فراهم. 2- صحیح و سالم. درست. این واژه در متون چندصد سال پیش به صورت «طیّار» آمده است.

نیمِه‌کَـْلَه (nimekāla): نیمه‌کاره. نیمه‌تمام.

اِی وِر اَتیشِ مُو اُو۪، بویِ تو بویِ گُلُو۪

مستِ نِگاهِ تُویُم، چَشمِت پیَـْلِه‌یِ مُو

ای بر آتش من آب،(مثل آب، آتش مرا فرومی‌نشانی) بوی تو بوی گلاب/ مست نگاه تو هستم، چشمت پیاله‌ی من (است).

بَـْشَه رُفودِه‌یِ تو از پِردِه‌های دِلُم

سینَه‌مْ تِنورِ تُویَه، سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو

باشد رفوده‌ی تو از پرده‌های دلم (رفوده‌ی تو از پرده‌های دل من است)/ سینه‌ام تنور تو است، سینه‌ات زواله‌ی من.

رُفودَه (rofuda): بالشتک‌مانندی که «زِوَْله» یعنی چونه‌ی خمیر را پس از «وِر دَست گِردُندَن» روی آن می‌گسترانند تا به تنور بچسبانند. معمولاً دو سه بوته‌ی «سُوْ» است که آن‌ها را در سارُقي پیچیده‌اند و تقریبا مثلّثی شکل شده است. زواله به دست گردانده‌اند روی رفوده می‌خوابانند و به تنور می‌چسبانند. رک. زِوَْله. سُوْ. سَـْرُق.

زِوَْلَه (zevāla): زواله. چونه. گلوله‌ی خمیر. گلوله‌ی گِرد خمیر.

رویِ سِفِـْدِ تو ماه، نورِ تو برقِ نگاه

چَشم مُو ابرِ سیاه، اَشگِ مُو جَـْلِه‌یِ مُو

روی سفید تو ماه، نور تو برق نگاه/ چشم من ابر سیاه، اشک من ژاله‌ی من (است).

بِرقَک (berqak): برق، که معمولاً با رعد همراه است.

جَـْلَه (jāla): تگرگ. ژاله [2].

گُفتُم به شِست و پِرَست، رَفتُم به خَـْنِه‌ی شصت

گفتی که شصت و نِشست، ای شصت‌سَـْلِه‌یِ مُو

گفتم به شست و پرست رفتم به خانه‌ی شصت (به شصت سالگی رسیدم)/ گفتی که شصت و نشست، (شصت‌سالگی با نشست همراه است) ای شصت‌ساله‌ی من!

شِست و پِرَست  (šesto perast): از اصطلاحات «توشلِه‌بَـْزی» یعنی تیله‌بازی است. کسی که نوبت بازی با اوست، اگر توشله‌اش در یک وجبی یا کمتر از توشله‌ی حریف قرار گرفته باشد، علاوه بر آن‌که «تیر» به نفع او محاسبه می‌شود، به قدر یک وجب هم به سوی خانه‌ی تصرّف نشده‌ی حریف پیش می‌رود و از آن‌جا توشله‌ی خود را به خانه‌ی او «لو مِتَه» یعنی می‌رانَد. با شست و پرست، بازیکن یک وجب به هدف اصلی که گرفتنِ خانه‌ی حریف است نزدیک‌تر می‌شود. رک. توشلِه‌بَـْزی.

خَـْنَه (xāna): 1- اتاق. اگر منظور منزل باشد، «حُوْلی» می‌گویند. واحد شمارش «خَـْنَه» چشمه است. مثلاً: «ای حُوْلی، سه چِشمَه خَـْنَه دَْرَه» یعنی این خانه سه تا اتاق دارد. ۲- از اصطلاحات توشلِه‌بَـْزی. رک. توشلِه‌بَـْزی.

بهمن صباغ زاده

دهم اردیبهشت هزار و سیصد و نود و نه

تربت حیدریه

 


[1]- عُمّاره‌ی مروزی از شعرای دوره‌ی سامانی و غزنوی.

[2]- در گلستان سعدی هم به همین شکل آمده است. اگر ژاله هر قطره‌ای در شدی/ چو خرمهره بازار از او پُر شدی.


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 18:42  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 


شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 50 کتاب خدی خدای خودم، قصیده؛ لرز دلم نمرف کم از اتیش و الو؛ استاد محمد قهرمان

50

پنجاهمین شعر کتاب خدی خدای خودم یک قصیده‌ی 46 بیتی است. این قصیده در بهار سال 67 و در آستانه‌ی شصت سالگی شاعر سروده شده است. استاد محمد قهرمان در آغاز این قصیده از زمستان گذشته یاد می‌کند و هوای خوش بهار خیال او را به بهارهای روستا می‌برد. شعر با وصف کودکی‌های شاعر در روستای امیرآباد جان می‌گیرد. فضای زیبای روستا، هیجان کودکی، مادربزگ مهربان و همبازی‌هایش خاطره‌هایی زیبا را پیش چشم شاعر و مخاطب شعر می‌آورد. حسرت روزهای گذشته آتش به جان شاعر می‌زند و به خاطرات جوانی‌اش نگاهی می‌کند. روزهای خوش روستا و معشوقش، عشق و شور جوانی چنان که افتد و دانی گذشته است و اکنون او در شصت سالگی برمی‌گردد به واقعیت حال: شصت سالگی با تمام رنج و عذاب‌هایش.
در مورد شرح ابیات هم ذکرِ این نکته لازم است که شعر گویشی مرحوم قهرمان از سراسر کشور مخاطبان و علاقه‌مندانی دارد که شرح ابیات بیشتر به قصد آشنایی این عزیزان با شعر گویشی قهرمان نوشته می‌شود وگرنه اهالی تربت حیدریه و تا حدّی خراسان بزرگ، شعر گویشی تربت را به راحتی درک می‌کنند. در نوشتن شرح ابیات برای رعایت امانت غالبا از یادداشت‌های خودِ مرحوم قهرمان کمک می‌گیرم.

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 50 کتاب خدی خدای خودم
 
 

 

لَرزِ دلُم نِمِرَف کَم از اَتیش و اَلُو۪
اَمَه بِهار و کِشُند مُر از نِسَر به پِتُو۪
 
حالا که روز و شُو۪ا گَرمَه دِگَه بِغِلا
کی وِرمِگَه به اَلُو۪ تو بیتَری ز پُلُو۪؟
 
بَـْریشِ نَرمِ بهار کِردَه پِشینگِ خُبِ
خُوش‌بو چِنو که مِگی از ابرْ رِختَه گُلُو۪
 
رِْزِ خِلَـْمَه بِبی مونِ گِلَه دَم صُحب
ایکَّه دِ گُپّ و دِ گُپ، اوکَّه دِ خِـْز و دِ دُو۪
 
چَپّو به کوه و به دشت مِشکولَه‌شِر مُبُرَه
گُرماس و دوغ و فِلَه نُخریشِ اویَه و اُو۪
 
از نُو۪ گُماریِ او پورکِردَه سارُقِشِر
یا بِستَه وِر کِمَرِش، یا کِردَه وِر سرِ چُو۪
 
تا قُر دِ گِردَنِ سگ دَْرَه جِرینگ و جِرینگ
از تِرسِ جو مِجِهَن گُرگا چه روز و چه شُو۪
 
هَر چَن که قِمّتِ میش از بوز بَـْشَه دِ پیش
سِردِستِه‌ی گِلِه‌ها بَـْشَه همیشَه خِلُو۪
 
از بَلکِ تَـْزِه‌ی توت کُخ‌پیلَه سِر مُخُورَه
وِر بَعدْ پیلَه مِرَه وِر سیخِ پُتِّه‌یِ سُو۪
 
از یادِ خوردِکیا بَلکُم بگیرَه قُرار
جونِ که مُندَه دِ لَرز، کِلِّه‌یْ که رِفتَه کُلُو۪
 
از تُربَتُم رِفِقا! بِچِّه‌یْ مَحَلِّه شُوُ۪م
کالِ کُلو دِ بِخِش، کوهِ بِلَن دِ جِلُو۪
 
دیشتِک دِ دوبَرِ شهر بابا کِلَـْتِگَکِ
نُو۪ کِردَه کَـْرِزِشِر، وِردیشتَه حُو۪لیِ نُو۪
 
تا جَـْهِلی هَمَه‌سال دو ماه یا که سه ماه
بویُم دِزون‌جِه بِرار نُو۪روز و فصل دِرُو۪
 
بی‌بی‌کُلونِ خُبُم مُر صُحب مِسکَه مِدا
از ظهر و شُو۪ که مپُرس، اُو۪گوشتِ چرب و پُلُو۪
 
غُصَّه مُخُورد و مُگُفت بِرکَت نِمُندَه دِگَه
قندِ خُبِ اُرُسی طِی رفت و چایِ پَپُو۪
 
از عمرِ بی‌ثِمَرُم سِزدَه نِرِفتَه هَنوز
رفت از سَرُم پیَرُم، مُو اُفتیُم دِ بَبُو۪
 
اَرمونِ خُودِکیا او جُو۪ز و توشلَه و گوک
لُو۪چُمبَه پوشتِ قِلَه از صُحب تا سَرِ شُو۪
 
او گِردِنا که مِدا غُربَت به یَگ تَهِ نو
زِردَْلوا که مِکِرد سُو۪دا به گُندُم و جُو۪
 
دِندو زیَن به خیال از باغ‌تِرِّه‌یِ سُو۪ز
همراهِ دِل‌نِمِکا خُب صاف رِفتَه به سُو۪
 
هُرَّس‌کِ‌بِدبِدی‌یِر دیشتُم نِفَستِ خُبِ
بی او که مُندَه بُرُم از های و هوی و هَرُو۪
 
مُو جَلدتر ز شِگار، سِرشُد دِ جنگ و فِلار
هر بَـْزی‌یِه که مُبو واپیش بویُم و دُو۪
 
وِر مُو نِگا یَرِه‌گَه! دُلَّخت کِردَه و تاخت
اسبُم گِدیچِه‌یِ لوخ، قِمچی ز پوخَلِ جُو۪
 
دوشَخلِگیِ چُو۪یر بِستَه به کَـْسَه و جیر
جیرِر گِریفتَه دِ کَش پِرُّندَه رِگ به جِلُو۪
 
دِندو به خونِ چُغوک زِْرِ دِرَخ دِ کِمی
پِرواز دایَه جِلار از خویِ گُندُم و جُو۪
 
مونجایِ کوهیِ سرخ، یا مونجِ زرد و گِزی
وِر شور رِفتَه ز ما، ما تُندِ جِستَه ز دُو۪
 
کُ دوم و دوشِ گِلَه همراهِ دُختِرِکا
سِرطاس و کَـْسِه‌یِ شیر، کُرتوکِ چِرخَه و سُو۪
 
گُو۪بِردُو۪ا کُجی‌یَن از اَ ْهِنی و چُو۪ی
تا بُکُّوِ۪م خِدَشا خِرمَن ز بعدِ دِرُو۪
 
کی وِرمُگُف که ز اسب یَگ‌روزْ تَهْ مِخِزُم؟
یا پوشتِ پایِ مُرُم اَ ْخِر لِقِی مِنَه گُو۪
 
اِی دلبَرِ قِلِگی! از هوشِ مُو نِمِری
یادِت شُو۪ای بِلَند مُر وِرمیَـْرَه ز خُو۪
 
اَلهوشت هوشتَکِ تو بالایِ بادِ بِلَند
جِغ‌جار و خِندَه مِرفت وِر بعدِ کِج‌کِلِه‌تُو۪
 
اِی تو دِ پایِ فِرَت دَستِت به دِستَه دِ بَند
مُو کِردَه سِر دِ سَرِت هِی بوسَه خوردَه ز لُو۪
 
اِی وَختِ پُختَنِ نو سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو
سَر کِردَه مونِ تِنور سرخ از نُهُرمِ اَلُو۪
 
پیرِم دِگَه مُو و تو، چی وِرمِگی چِنُو۪ی؟
بِرَّه‌م! نِگا کُ خُودِت، چی وَرگُمِت که چِطُو۪
 
اِی چَرخِ بی‌پَرِ عُمر! دیشتُم بِریس و بِریس
رَف قِل‌نِقِل نخِ مُو، اُفتی کِلَـْوه به تُو۪
 
هر چه که دایَه خُدا مِستَـْنی از مُو به زور
مِجهولَه هر که مِنَه اِی بی‌وِفا! به تو خُو۪
 
روزایِ خوردِکیُم، یا شومِ جَـْهِلیا
جُو۪زَه که رِفتَه به گَل، یا اُو۪ که رِفتَه به گُو۪
 
نَعلَت به پیریِ ننگ، چی وَرگُمِش؟ چه کُنُم؟
از جا به دَر نِمِرَه از فاش و دِشمُم و دُو۪
 
پور از شیارِ غَمَه پیشَـْنی و بَرِ روم
اَ ْخِر زمینِ مُویُم خوش رَفت و اَمَه به رُو۪
 
تِفتونِ گرم و قِلِف حُکمِ فِطیرَه مِزَه‌ش
دَْرَه دِگَه اُوِ۪ صاف اِنگار بویِ خُرُو۪
 
دِندو خُرابَه بِرار! کارُم پِتالَه و زار
با زور و جَهتِ زیات لُقمَه‌رْ مُنُم کِلِه‌جُو۪
 
هر شوم تا به سحر از بی‌خُو۪ی دِ عذاب
هر روز لیچِّ عرق از زورِ گِرمی تُو۪
 
سیگارِ گودِمیو نِگذاشت سینَه بِرَم
کُح‌کُح مُنُم شُو۪ و روز، بیدار یا که دِ خُو۪
 
دنیا دِگِشتَه ز مُو، از مُو دِ قَهرَه خدا
دینِ مُو رِفتَه به باد، ایمونِ مُو دِ گِرُو۪
 
اِی پیرِ پودِه‌یِ سُست! کُ چَشم و گوشِ درست؟
از پایِ سُست و پُلُست رَفتی دِ کُند و بُخُو۪
 
عمرِت که جِستَه ز دست، رِفتَه به خَـْنِه‌یِ شست
نِزدیکَه وَختِ نشست، دِسلاف رِفتَه دِرُو۪
 
کارِر نِکِردَه تِموم دِستاسِ زبرِ فِلَک
نِه نرمی و نِه درشت، ای دَْنِه‌ی کِلِه‌کُو۪!


محمد قهرمان 06/02/1367

 

لَرزِ دلُم نِمِرَف کَم از اَتیش و اَلُو۪
اَمَه بِهار و کِشُند مُر از نِسَر به پِتُو۪
لَرز (larz): لرزش.
اَتیش (atiš): آتش.
اَلُوْ (alow): شعله‌ی آتش.
کِشُندَن (kešondan): کشاندن.
نِسَر (nesar): جایی که آفتاب‌گیر نباشد. مقابلِ «پِتُوْ»
پِتُوْ (petow): جایی که رو به آفتاب باشد. آفتابگیر. مقابلِ «نِسَر»
حالا که روز و شُو۪ا گَرمَه دِگَه بِغِلا
کی وِرمِگَه به اَلُو۪ تو بیتَری ز پُلُو۪؟
شُوْ (šow): 1- شب. 2- زیر. تقریباً همیشه با کسره به کار می‌رود.
بِغَل (beqal): 1- پهلو. 2- واحدی برای اندازه‌گیری پارچه و ریسمان و نظایر آن. و آن فاصله‌ی بین دو دست باز است. با شست و انگشت بعدی سر پارچه یا ریسمان را می‌گیرند و دو دست را کاملا باز می‌کنند.
وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.
اَلُوْ اَلُوْ بیتَر از پُلُوْ (alow alow bitar az polow): ترانه‌گونه‌ای که کودکان در زمستان می‌خوانند، یعنی آتش و «اَلُوْ» در این فصل از پلو بهتر است و بیشتر می‌چسبد. رک. اَلُوْ. اَلُوْ بِه از پُلُوْ.

بیتَر (bitar): بهتر.
بَـْریشِ نَرمِ بهار کِردَه پِشینگِ خُبِ
خُوش‌بو چِنو که مِگی از ابرْ رِختَه گُلُو۪
بَـْریش (bāriš): بارش. باران. می‌گویند «بَـْریش دِ بار رَف» یعنی باران گرفت.
خُب (xob): خوب. صحیح. سالم.
پِشینگ (pešing): ترشّح. قطرات ریز مایع که بر جایی یا چیزی بریزد.
چِنو (čenu): چنان.
مِگی (megi): می‌گویی. گویی.
رِختَن (rextan): ریختن.
گُلُوْ (golow): گلاب.
رِْزِ خِلَـْمَه بِبی مونِ گِلَه دَم صُحب
ایکَّه دِ گُپّ و دِ گُپ، اوکَّه دِ خِـْز و دِ دُو۪
رِْز (rēz): 1- ریختن. هجوم. 2- بار و ثمر محصولات صیفی مانند خربزه و هندوانه و نظایر آن‌ها. وقتی بوته‌ها میوه‌های ریزه‌ی بسیار دارند، می‌گویند: «پَـْلِز خُب رِْز کِردَه» یعنی خوب بار آورده است.
خِلَـْمَه (xelāma): برّه و بزغاله‌ی شیرخوار.
صُحب (sohb): صبح.
گُپ (gop): جَست. گامِ توأم با پرش. مثلاً «خِرگوش گُپ مِندِزَه»
گُپ اِنداختَن (gop endâxtan): با چاردست و پا پریدن و جفت زدنِ حیوانات مثلِ جَست زدنِ خرگوش و آهو. رک. گُپ.
خِـْز (xēz): خیز. خیز برداشتن.
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
چَپّو به کوه و به دشت مِشکولَه‌شِر مُبُرَه
گُرماس و دوغ و فِلَه نُخریشِ اویَه و اُو۪
چَپّو (čappu): چوپان.
مِشکولَه (meškula): مَشک کوچکی که چوپانان با خود دارند و در آن اغلب «گُرماس» می‌ریزند. این مَشک را یا به گردن می‌آویزند و یا در توبره‌پُشتی حمل می‌کنند. بر اثر «لَت خُوردَن» یعنی تکان خودن چربی گرماس بالا می‌زند و سفت و خوشمزه می‌شود. در غیر فصل شیر، مشکوله را با آب پر می‌کنند. رک. لت خوردن. گُرماس.
گُرماس (gormâs): به مخلوطی از ماست یا دوغ، با شیر گفته می‌شود. ضبط لغوی آن گورماست است.
گُرماسِ چَـْپینی (gormâse čāpini): ماست یا دوغ را با شیر میش در «مِشکولَه» می‌ریزند. این مشک را چوپان به دوش می‌اندازد، یا در توبره پشتی خود حمل می‌کند. گرماس بر اثر تکان خوردن به اصطلاح «تُلُمی» و بسیار چرب می‌شود. هضم آن برای اشخاص معمولی مشکل است و آن‌ها را سنگین کرده و به خواب می‌برد. وقتی کسی بر اثر گرمای تابستان چرتی شده می‌گویند: «حُکمِ سِگایِ گُرمَـْسی رِفتَه!» یعنی مانند سگی که چوپان به او گرماس داده. در چندماهی که گوسفندان را می‌دوشند، گرماس «نُخرِش»ِ اصلی چوپانان است. رک. تُلُم. گُرماس.
فِلَه (fela): از آمیختن «جِیک» با شیر درست می‌کنند. شیری که مقداری جِیک به آن آمیخته باشند. رک. جِیک.[1]
جِیک (jeyk): آغُز. آغوز. اولین شیری که پس از زاییدن در پستانِ گاو و گوسفند و دیگر احشام [b1] به هم می‌رسد. شیری است که از پستانِ گوسفند و گاو تازه زاییده درمی‌آید. «جِیک» غلیظ و ثقیل است و برای رقیق کردندش باید به آن شیر بیافزایند. جِیک آمیخته با شیر را «فِلَه» می‌گویند.
نُخرِش (noxreš): نان‌خورش. آن‌چه به همراه نان خورده شود. قاتق.
نُخریش (noxriš): رک. نُخرِش.
اُوْ (ow): آب.
از نُو۪ گُماریِ او پورکِردَه سارُقِشِر
یا بِستَه وِر کِمَرِش، یا کِردَه وِر سرِ چُو۪
گُمار (gomâr): برای مراقبت از گوسفندان در شب، به کمک چوپان رفتن. هر کس به نسبت ده گوسفند که در «چِکِنَه» دارد باید یک شب به گمار برود[b2] . رک. چِکِنَه.
گُماری (gomâri): کسی که شب برای مراقبت از گله، به کمک چوپان می‌رود. رک. گُمار.
پور (pur): پُر.
سارُق (sâroq): دستمال کرباسی بزرگ و بقچه‌مانند. مسافران و دهقانان و چوپانان در آن نان می‌گذاشتند  به کمر می‌بستند. دستمالِ بزرگ ابریشمی به اندازه‌ی زین‌بند، با این تفاوت که زین‌بند از ابریشم است یا کجین. رک.زین‌بند.
چُوْ (čow): چوب.
تا قُر دِ گِردَنِ سگ دَْرَه جِرینگ و جِرینگ
از تِرسِ جو مِجِهَن گُرگا چه روز و چه شُو۪
قُر (qor): 1- کسی که فتق دارد. [b3] 2- زنگوله‌ای به اندازه‌ی گردو که به گردنِ سگان گله می‌بندند. نوعی زنگوله از جنس برنج که به شکل گردوست و توخالی، در قسمت پایین آن شکافی دارد و در درونش گلوله‌ی کوچک آهنینی است. گرگ از صدای «قُر» متوجّه آمدن سگ می‌شود و می‌گریزد.
تِرس (ters): ترس.
مِجِهَن (mejehan): مخفَّفِ «مجیکَّن». می‌گریزند. فرار می‌کنند. گاه به صورت «مِجیَن» هم تلفّظ می‌شود.
هَر چَن که قِمّتِ میش از بوز بَـْشَه دِ پیش
سِردِستِه‌ی گِلِه‌ها بَـْشَه همیشَه خِلُو۪
قِمَّت (qemmat): قیمت.
بوز (buz): 1- بُز. 2- کنایه از زن. کنایه از زوجه.
دِ پیش (de piš): برتر.
خِلُوْ (xelow): بُزی نر که پیشروِ گله است.
از بَلکِ تَـْزِه‌ی توت کُخ‌پیلَه سِر مُخُورَه
وِر بَعدْ پیلَه مِرَه وِر سیخِ پُتِّه‌یِ سُو۪
بَلک (balk): برگ.
تَـْزَه (tāza): تازه.
کُخ‌پیلَه (koxpila): کِرمِ ابریشم. رک. کُخ.
کُخ‌ (kox): کِرم. وقتی کسی کاری می‌کند که طرف ناراحت می‌شود به او می‌گویند: مگر «کُخ» داشتی که این کار را کردی؟ نظیر مگر مرض داشتی؟ یا مریضی؟
سِرخُوردَن از چیزِ (serxordan): سیر شدن از چیزی. دلزده شدن از آن.
پیلَه رِفتَن (pila reftan): پیله شدن. تبدیل به پیله شدنِ کرم.
پُتّه (potta): بوته.
سُوْ (sow): 1- ساب. عمل ساب دادن. سابیدن. رک. سُوْ داین. 2- نوعی بتّه‌ی خوش‌سوز بیابانی، رنگ آن به سفیدی می‌زند و آتشش کم‌دوام است. در هنگام تار تنیدن کرم‌های ابریشم، بوته‌ی «سُوْ» پیش آن‌ها می‌ریزند و معتقدند که کرم‌ها بهتر خواهند تنید و بعد هم جدا کردن پیله‌ها از بوته‌ها آسان است. استفاده‌ی دیگری که از بوته‌ی «سُوْ» می‌کنند، در ساختن «رُفودَه» است. رک.رُفودَه.
از یادِ خوردِکیا بَلکُم بگیرَه قُرار
جونِ که مُندَه دِ لَرز، کِلِّه‌یْ که رِفتَه کُلُو۪
خوردِکی (xurdeki): خُردی. خُردسالی.
بَلکُم (balkom): بلکه. شاید.
جون (jun): رک. جو.[b4] 
جو {جان} [b5] (ju): 1- جان. روح. 2- تن. بدن. ۳- قوت. قدرت.
کُلُوْ رِفتَنِ کِلَّه (kolow reftan): گیج و منگ شدن سر.
از تُربَتُم رِفِقا! بِچِّه‌یْ مَحَلِّه شُوُ۪م
کالِ کُلو دِ بِخِش، کوهِ بِلَن دِ جِلُو۪
رِفِـْق (refēq): رفیق. دوست.
کال[2] (kâl): رود خشکی که مسیرِ سیل‌های موسمی است و گاه نیز اندک آبی دایمی دارد. گفته می‌شود که باران آمد و از فلان‌کال سیل به راه افتاد. معمولاً این آب دوامی ندارد و بسته به مقدار باران است. اگر آب کال همیشگی باشد که جنبه‌ی رودخانه پیدا می‌کند. گاهی بعد از کلمه‌ی کال، رود هم می‌آورند، مثل «کالِ رودمَعجَن» یا «کالِ رودبِخی» و گاهی رود را حذف می‌کنند مثل «کالِ سالار» که همیشه آب دارد ولی کم و زیاد می‌شود. کال رودبخی «زِنَه»‌هایی داشت که روی آب قناتِ همّت‌آباد می‌افتاد. این زنه‌ها، آب‌گاهِ سیاه‌سینه‌ها بود. رک. آب‌گاه. زِنَه.
کُلو (kolu): کلان. بزرگ.
بِلَن (belan): رک. بِلَند.
بِلَند (beland): بلند.
دیشتِک دِ دوبَرِ شهر بابا کِلَـْتِگَکِ
نُو۪ کِردَه کَـْرِزِشِر، وِردیشتَه حُو۪لیِ نُو۪
دیشتَن (dištan): داشتن.
دوبُر (dubar): دور و بر. اطراف.
کِلَـْتَه (kelāta): کلاته. روستای کوچک.
«گک» علامت تصغیر و تحبیب است و به آخر اسامی مختوم به «ی» یا «ه» غیر ملفوظ می‌چسبد، مانند: «بِرِّگَک» یعنی برّه‌ی کوچک یا «بِچِّگَک» یعنی بچّه‌ی کوچک.
کَـْرِز (kārez): کاریز. قنات.
وِردیشتَن (verdištan): 1- برداشتن. 2- احداث کردن. ایجاد کردن. بنا کردن. ساختن. در مورد قنات و باغ و منزل و نظایر آن به کار می‌رود. مثلاً: «قُناتِ وِردیشتُم» یعنی قناتی احداث کردم. یا: «حُوْلی وِردیشتَن» یعنی منزل ساختن.
حُوْلی (howli): منزل.
حُوْلی وِردیشتَن (howli verdištan): خانه بنا کردن. منزل ساختن. رک. حُوْلی. وِردیشتَن/2.
تا جَـْهِلی هَمَه‌سال دو ماه یا که سه ماه
بویُم دِزون‌جِه بِرار نُو۪روز و فصل دِرُو۪
جَـْهِل (jāhel): نوجوان. جوان نو بالغ.
جَـْهِلی (jāheli): نوجوانی.
بویَن (buyan): بودن.
دِزونجِه (dezunje): در آن‌جا.
بِرار (berâr): برادر.
بی‌بی‌کُلونِ خُبُم مُر صُحب مِسکَه مِدا
از ظهر و شُو۪ که مپُرس، اُو۪گوشتِ چرب و پُلُو۪
بی‌بی‌کُلو (bibikolu): رک. بیب‌کُلو.
بیب‌کُلو (bibkolu): مخفّفِ بی‌بی‌کلان. مادربزرگ.
صُحب (sohb): صبح.
مِسکَه[3] (meska): کره.
غُصَّه مُخُورد و مُگُفت بِرکَت نِمُندَه دِگَه
قندِ خُبِ اُرُسی طِی رفت و چایِ پَپُو۪
اُرُسی (orosi): روسی. مثلاً «قَندِ اُرُسی». در قدیم، قند از روسیه به ایران می‌آمده است.
طِی رِفتَن (tey reftan): تمام شدن. به پایان رسیدن. پایان یافتن.
پَپُوْ [b6] (papow): نوعی چای مرغوب قدیمی.
از عمرِ بی‌ثِمَرُم سِزدَه نِرِفتَه هَنوز
رفت از سَرُم پیَرُم، مُو اُفتیُم دِ بَبُو۪
سِزدَه (sezda): سیزده. «ه» به تلفظ در نمی‌آید. رک. زیادَه.
پیَر (piyar): پدر.
بَبُوْ (babow): بابا. ندایی حاکی از تعجّب و شگفتی بسیار را می‌رساند. «بَبُوْ! ای لِباسا چَندِ گُرویَه» یعنی بابا! این لباس‌ها چقدر گران است. یا: «ببو! ای چِه دُرُغ‌گویی‌یَه» یعنی بابا! این چه دروغ‌گویی است!
اَرمونِ خُودِکیا او جُو۪ز و توشلَه و گوک
لُو۪چُمبَه پوشتِ قِلَه از صُحب تا سَرِ شُو۪
اَرمونِ (armune): همان «اَرمو» است. در حالت جمع و نیز اضافه «نون» آن آشکار می‌شود. رک. اَرمو.
اَرمو (armu): 1- دریغ. افسوس. حسرت. مثلاً: «اَرمونِ جِوَْنی» یعنی دریغ از جوانی. 2- آرزو. آرمان. مثلاً: «اَرمونِش دِ دِلُم مُند» یعنی آرزویش در دلم ماند.
خوردِکی (xurdeki): خُردی. خُردسالی.
جُوْز (jowz): گردو.
توشلَه (tušla): تیله. گلوله‌ی کوچل بلوری یا سنگی که کودکان با آن بازی می‌کنند و قواعدی خاصّ دارد. در تهران «تیله» می‌گویند.
گوک (guk): گوی. توپ کوچک.
لُوْچُمبَه (lowčomba): الک دولک. نام بازی. رک. چُمبَه.
چُمبَه[4] (čomba): 1- چوبی راست به قطر حدود پنج، شش سانتی‌متر و طول حدوداً نیم متر. زنان رخت‌های را که در آب شغار جوشان انداخته بودند بیرون می‌آوردند و بر روی تخته‌سنگی مسطح می‌گذاشتند. آن‌گاه با چوب بر آن‌ها می‌کوبیدند تا چرک‌شان دربیاید. مرادفِ «جَمِه‌کُوْ» 2- «چُمبَه» می‌تواند به هر ابزار سنگینی که بتوان با آن بر چیزی کوفت و ضربه زد، اطلاق شود. چنان که در مَثَل می‌گویند: «اَهَنِ سرد چُمبَه وِرنِمِدَْرَه» یعنی آهن سرد چمبه پذیر نیست، ضربه پذیر نیست و نمی‌توان با کوبیدن پُتک و یا وسیله‌ی دیگر بر آن، تغییر شکلش داد. 3- در بازی «لُوْچُمبَه» یعنی الَک دولَک «چُمبَه» نام چوب بزرگ یعنی دولک است.
قِلَه (qela): مخفف قِلعَه. رک. قِلعَه.
قِلعَه (qel’a): ده و روستا. به اعتبار آن‌که در قدیم برای تأمین امنیت، دور آبادی‌ها دیوار و باره‌ای و گاه بُرج یا بُرج‌هایی داشت.
سَرِ شُوْ (sare šow): اندکی بعد از غروب آفتاب.
او گِردِنا که مِدا غُربَت به یَگ تَهِ نو
زِردَْلوا که مِکِرد سُو۪دا به گُندُم و جُو۪
گِردِنا (gerdenâ): فرفره‌ی چوبی که بیشتر ساخته‌ی دست «غُربَت»‌ها است و با سایر مصنوعات خود در روستاها و شهر به فروش می‌رسانند. رک. غُربَت.
غُربت (qorbat): قِرِشمال. کولی.
تَه [b7] (tah): 1- در معنی سطح و کف. مثلاً «تَهِ خَـْنَه‌ر جَرُوْ کُ» یعنی کفِ اتاق را جارو کن. 2- پایین. (در مقابل بالا) مثلاً «از بال‌خَـْنَه به تَه یِن!» یا: «از خر به تَه یِن» رک. بال‌خَـْنَه. 3- تاه. مانند تاهِ پارچه. 4- دانه برای نان. مثلاً: «یَگ تَهْ نون» یعنی یک دانه نان.
نو (nu): نان.
زِردَْلو (zerdālu): زردآلو.
سُوْدا کِردَن (sowdâ kerdan): معامله و نیز معاوضه کردن.
گُندُم (gondom): گندم.
دِندو زیَن به خیال از باغ‌تِرِّه‌یِ سُو۪ز
همراهِ دِل‌نِمِکا خُب صاف رِفتَه به سُو۪
دِندو (dendu): دندان.
خیال (xiyâl): خیار.
باغ‌تِرَّه (bâqterra): صیفی‌کاری. زمینی که در آن خیار و کدو و گوجه فرنگی و بادنجان و مانند آن کاشته‌اند.
سُوْز (sowz): سبز.[5]
دل‌نِمَک (delnemak): نمکِ ترکی[b8] . تکّه‌های شفّافی که از میان سنگ در می‌آمد. کودکان این قطعات را روی سنگی مصطّح بر لب آب می‌سابیدند و به شکل مستطیلی به اندازه‌ی قوطی کبریت یا کوچک‌تر درمی‌آورند. دل‌نمک را همراه خود در جیب داشتند و به هنگام خوردن خیار، با هر گاز زدن به آن، دل‌نمک را رویش می‌مالیدند.
سُوْ (sow): 1- ساب. عمل ساب دادن. سابیدن. رک. سُوْ داین. 2- نوعی بتّه‌ی خوش‌سوز بیابانی، رنگ آن به سفیدی می‌زند و آتشش کم‌دوام است. در هنگام تار تنیدن کرم‌های ابریشم، بوته‌ی «سُوْ» پیش آن‌ها می‌ریزند و معتقدند که کرم‌ها بهتر خواهند تنید و بعد هم جدا کردن پیله‌ها از بوته‌ها آسان است. استفاده‌ی دیگری که از بوته‌ی «سُوْ» می‌کنند، در ساختن «رُفودَه» است. رک.رُفودَه.
هُرَّس‌کِ‌بِدبِدی‌یِر دیشتُم نِفَستِ خُبِ
بی او که مُندَه بُرُم از های و هوی و هَرُو۪
هُرَّس‌کِ‌بِدبِدی (horraskebedbedi): بازی محلّی. از بازی‌های کودکان و نوجوان است. کبدی. زو.[b9] 
نِفَست (nefast): نفس.
مُندَه رِفتَن (monad reftan) خسته شدن. رک. مُندِگی.
مُندِگی (mondegi): ماندگی. خستگی در اصطلاح امروز.
هَرُوْ (harow): معنایی قریب به جار و جنجال دارد، ولی به تنهایی به کار نمی‌رود. مثلاً: «های و هوی و هَرُوْ مِنَن» یعنی سر و صدا می‌کنند.[b10] 
مُو جَلدتر ز شِگار، سِرشُد دِ جنگ و فِلار
هر بَـْزی‌یِه که مُبو واپیش بویُم و دُو۪
جَلد (jald): چالاک. چابک. فِرز.
شِگار (šegâr): شکار. در اغلب موارد، به معنی آهو به کار می‌رود.
سِرشُد (seršod): عامل. ماهر. آزموده. استاد.
فِلار (felâr): فرار.
بَـْزی (bāzi): 1- بازی. 2- رقص.
واپیش (vâpiš): پیش. جلو. مقدّم.
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
وِر مُو نِگا یَرِه‌گَه! دُلَّخت کِردَه و تاخت
اسبُم گِدیچِه‌یِ لوخ، قِمچی ز پوخَلِ جُو۪
یَرِه‌گَه (yarega): پسر، با لحنی تحقیرآمیز. پسره. مثلاً: «یَرِه‌گَه» خجالت نمی‌کشد این حرف را می‌زند.
دُلَّخت (dollaxt): رک. دُلَّخ.
دُلَّخ (dollax): گرد و خاک.
گِدیچَه (gediča): نی‌مانندی دراز و باریک که از میان «لوخ» می‌روید و چون خشک شد، با آن حصیر می‌بافند. لوخ بیشتر در «تَلخ»‌ها سبز می‌شود. از گدیچه در «دُوُندَنِ فِرَت» یعنی آماده کردن نخ‌های دستگاه بافندگی هم بهره می‌گرفتند. آن‌ها را دوتا دوتا در زمین فرو می‌کردند و نخ را چپّه و راسته از میان‌شان می‌گذراندند. به این ترتیب، یک نخ در زیر و یکی در بالا قرار می‌گرفت. رک. تَلخ. دُوُندَنِ فِرَت. لوخ.
لوخ (lux): نوعی گیاه بلند که در «تَلخ»‌ها می‌روید. این گیاه تا سبز باشد خوراک گاو و خر است. از میان آن تیرچه‌ای می‌روید که چون خشک شد «گِدیچَه» گفته می‌شود و با آن حصیر می‌بافند. در سر این ساقه‌ی میانی یک برآمدگی قهوه‌ای‌رنگ وجود دارد که تخم لوخ در آن است و چون خشک شد، نرم می‌شود و می‌ریزد، شبیه به قاصدک است امّا بسیار ریزتر. به آن «گوش‌کِرّی» می‌گویند و معتقدند اگر در گوش برود، شخص را کر می‌کند. در قدیم این قسمت گدیچه را داخل ساروج می‌زده‌اند و باعث استحکام بیشتر آن می‌شده است.[6] رک. تَلخ. فِرَت. گِدیچَه.
قِمچی (qemči): تازیانه. شلّاق. از لغات مغولی است.[7]
پوخَل‌ (puxal): ساقه‌ی خشک گندم و جو.
دوشَخلِگیِ چُو۪یر بِستَه به کَـْسَه و جیر
جیرِر گِریفتَه دِ کَش پِرُّندَه رِگ به جِلُو۪
دوشَخلِگی (du šaxlegi): دوشاخه‌ای. چیزی که سرش دوشاخه باشد. مانندِ «پِلَخمو». رک. پِلَخمو.
چُوْی (čowi): چوبی. رک. چُوْ.
کَـْسَه‌ (kasa): ۱- کاسه. ۲- قسمتی از «پِلَخمون» که در آن ریگی می‌گذارند و با کشیدن و رها کردن «جیر»، ریگ پرتاب می‌شود. رک. پِلَخمو.
جیر (jir): کش. معمولاً کشی که به دوشاخه‌ی «پِلَخمون» بسته می‌شود. رک. پِلَخمو.
دِ کَش (de kaš): در حالت کشیدگی. مثلاً: «دِ کَش» نگاه داشتنِ پارچه.
پِرُّندَن (perrondan): پراندن. پرتاب کردن.
رِْگ (rēg): 1- ریگ 2- زمین شنیِ نرم. تپّه‌ی شنی.
دِندو به خونِ چُغوک زِْرِ دِرَخ دِ کِمی
پِرواز دایَه جِلار از خویِ گُندُم و جُو۪
دِندو به خونِ چیزِ رِفتَن (dendu be xune čize reftan): چشته‌خورِ چیزی شدن. مزه کردن آن چیز در زیر دندان. مصداق این اصطلاح، معمولاً شکارچیان تازه‌کار هستند که یکی دو باری شکار زده‌اند و زیر دندان‌شان مزه کرده است. حال با حرص و ولع مرتّب به دنبال شکار می‌دوند و چه بسا که دست خالی برمی‌گردند!
چُغوک [A11] (čoquk): گنجشک.
دِرَخ (derax): درخت.
کِمی (kemi): کمین.
پِرواز دایَن (pervâz dâyan): بُریدن و زدن شاخه‌های اضافی درختان. هَرَس کردن. رک. پِرواز.
جَل (jal): کاکُلی. پرنده‌ای از گنجشک بزرگ‌تر. پرواز او کوتاه است و بیشتر بر روی زمین می‌نشیند.
خوی (xuy): کَرت. تکّه‌زمینی کاشته با پَل‌بندی دورِ آن. «خوی»‌ها شکل مربّع یا مستطیل دارند، در یک سو و یا در دو طرف جوی آب قرار می‌گیرند. هنگام آبیاری، چون یک خوی سیراب شد، «بَرغ»ِ آن را می‌بندند و برغ خوی مجاور را می‌گشایند، تا آخرین خوی. رک. بَرغ. پَل.
مونجایِ کوهیِ سرخ، یا مونجِ زرد و گِزی
وِر شور رِفتَه ز ما، ما تُندِ جِستَه ز دُو۪
مونج[8] (munj): زنبور.
مونجِ کوهی (munje kuhi): زنبور سرخ متمایل به قهوه‌ای. در تهران زنبور گاوی می‌گویند. بیشتر در شکاف دیوارها لانه می‌کند. در زبان ادبی، زنبور کافر خوانده می‌شود. صائب می‌گوید: زنبور کافرند سراسر ستارگان/ زنهار ازین سیاه‌دلان انگبین مجو. خاقانی معتقد است که زنبور کافر پس از نیش زدن می‌میرد. البتّه این مطلب در مورد زنبور عسل صادق است. شعر خاقانی به نقل از لغت‌نامه چنین است: شنیدی که زنبور کافر بمیرد/ هر آن‌گه که نیشی به مردم فرو زد. رک. مونج.
مونجِ زرد (munje zard): نوعی زنبور زردرنگ است با کمری باریک. رک.مونج.
مونجِ گزی (munje gezi): نوعی زنبور کوچک. رنگش متمایل به سبز است و بیشتر در دور و بر خوشه‌های انگور عسکری می‌پرد. کودکان برای راندن این زنبور و هم برای آن‌که نیش‌شان نزند، خطاب به او می‌خوانند: «مونجِ گِزی! مار نِگِزی!» یعنی ما را نگزی، نیش نزنی. رک. مونج.
وِر شور رِفتَن (ver šur reftan): شوریده شدن. به شور آمدن. برآشفتن.
جِستَن (jestan): جَستن. گریختن. فرار کردن.
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
کُ دوم و دوشِ گِلَه همراهِ دُختِرِکا
سِرطاس و کَـْسِه‌یِ شیر، کُرتوکِ چِرخَه و سُو۪
دوم و دوش (dumo doš): دوشیدن گوسفندان. «دوم» و «دوش» را معمولاً با هم به کار می‌برند. واژه‌ی دوم به تنهایی در فریادها آمده است اما دوش، نه: «لبانُم با لبانِت دوم دارَه/ چو بِرَّه میلِ شیرِ خوم داره» یا: سَحَرگاهی گِلَه‌رْ با دوم بیارُم/ که زهرا میش بیارَه مُو بدوشُم» و نیز در داستان حسینا که افسانه‌ای منظوم است و منثور است آمده: «حسینا گِلَّه در دوم است، بگریز/ پِنیر و شیر به ناکوم است، بگریز» رک. دومگاه.
سِرطاس (sertâs): طاسِ بزرگ. بادیه.
کُرتوک (kortuk): یک تکّه سیخ از بُتّه‌ی «چِرخَه» یا «سُوْ» یا «گِدیچَه» و نظایر آن برای اندازه‌گیری شیر. کسی که بیشتر از چند گوسفند در گله ندارد، شیری که به دست می‌آورد برای کَره گرفتن کافی نیست. بنابراین، شیر گوسفندان خود را در ظرفی می‌ریزد و با کُرتوک اندازه می‌گیرد و به کسی می‌دهد و چند روز پیاپی با او یا چند تن دیگر چنین می‌کند. ظرف می‌تواند متعلّق به خود او نباشد، چون با کرتوک اندازه‌ی شیر مشخص می‌شود. این کار را «هَمشیری» می‌گویند. پس از چند روز همه‌ی کسانی که از او شیر گرفته‌اند، وام خود را مطابق کُرتوک پس می‌دهند. حال آن شخص می‌تواند با مجموع شیرهای به دست آمده، «تُلُم» بر سر پا کند و کار کَره‌گیری را به سامان برساند.
چِرخَه (čerxa): نوعی بُتّه‌ی بیابانی که چون سبز است از زمین می‌کنند و بر روی هم می‌انبارند تا خشک شود. گاه برای سوختن مورد استفاده قرار می‌گیرد، بخصوص برای گرم کردنِ تنور خانگی و پختنِ نان. رک. سِرمِرَه.
سُوْ (sow): 1- ساب. عمل ساب دادن. سابیدن. رک. سُوْ داین. 2- نوعی بتّه‌ی خوش‌سوز بیابانی، رنگ آن به سفیدی می‌زند و آتشش کم‌دوام است. در هنگام تار تنیدن کرم‌های ابریشم، بوته‌ی «سُوْ» پیش آن‌ها می‌ریزند و معتقدند که کرم‌ها بهتر خواهند تنید و بعد هم جدا کردن پیله‌ها از بوته‌ها آسان است. استفاده‌ی دیگری که از بوته‌ی «سُوْ» می‌کنند، در ساختن «رُفودَه» است. رک.رُفودَه.
گُو۪بِردُو۪ا کُجی‌یَن از اَ ْهِنی و چُو۪ی
تا بُکُّوِ۪م خِدَشا خِرمَن ز بعدِ دِرُو۪
گُوْبَردو (gowbardu): خرمن‌کوب. خرمن‌کوب که با دو گاو به دور خرمن به چرخ درمی‌آورند. در بالای آن تخته‌ای برای نشستن تعبیه شده است. به تخفیف «بَردو» یا «بُردو»‌ هم گفته می‌شود. «گُوْبَردو» دو نوع آهنی و چوبی دارد. به همان نسبت که کاه‌ها کوبیده می‌شود، آن‌ها را کنار می‌زنند و از بالای خرمن به کمک چارشاخ دسته‌های تازه‌ای از خرمن پایین می‌ریزند. «بَردو» از روی آن‌ها رد می‌شود تا کار کوبیدن، به پایان برسد.
گُوْبَردویِ اَهِنی (gowbarduye aheni): خرمن‌کوب آ‌هنی. در زیر این نوع خرمن‌کوب که با زمین تماس پیدا می‌کند، دو یا سه چوب نسبتاً قطور تعبیه شده که از جنس «سُرو» و خیلی محکم است. دور این چوب‌ها چند حلقه‌ی آهنی مضرّس به قطر تقریباً بیست سانتی‌متر انداخته‌اند که در هنگام چرخیدن، ساقه‌های گندم یا جو را نرم می‌کند. سرعت عمل خرمن‌کوب آهنی از چوبی بیشتر است. رک. سُرو. گُوْبَردو.
گُوْبَردویِ چُوْی (gowbarduye čowi): خرمن‌کوب چوبی. در اصل مانند گوبردوی آهنی است با این فرق که به جای حلقه‌های آهنی، چوب‌هایی تقریباً به طول ده و قطر سه چهار سانتی‌متر در جابه‌جای آن چوب‌های استوانه‌ای موازی کوبیده‌اند. این «بَردو» کاه‌ها را کُندتر ولی نرم‌تر می‌کوبد. رک. چُوْی. گُوْبَردو.
کوفتَن (kuftan): کوبیدن. زدن.
خِدِیْ (xedey): با. مثلاً: «خِدَش وِرگُفتُم» یعنی با او گفتم، به او گفتم. رک. خِدِی.
کی وِرمُگُف که ز اسب یَگ‌روزْ تَهْ مِخِزُم؟
یا پوشتِ پایِ مُرُم اَ ْخِر لِقِی مِنَه گُو۪
وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.
تَهْ خِستَن (tah xestan): به پایین لغزیدن. سُر خوردن.
هَنو گُوْ پوشتِ پاشِر لِقِی نِکِردَه (hanu gow pušte pâšer leqey nekerda): هنوز گاو پشت پایش را لگد نکرده است. هنوز بی‌تجربه و سرد و گرم ناچشیده است. هنوز سرد و سخت ایّام را ندیده است. رک. پوشتِ پا. پوشتِ پایِ کَسِر گُو لِقِیْ کِردَن.
پوشتِ پایِشِر گُوْ لِقِی نِکِردَه (pušte pâyešer gow leqet nekerda): رک.پوشتِ پایِ کَسِر گُو لِقِیْ کِردَن. هَنو گُوْ پوشتِ پاشِر لِقِی نِکِردَه.
پوشتِ پایِ کَسِر گُو لِقِیْ کِردَن (pušte pâye kaser gow leqey kerdan): پشتِ پای کسی را گاو لگد کردن. کنایه از تجربه اندوختن و سرد و گرمِ روزگار کشیدن است. رک. پوشتِ پا.
پوشتِ پا (pušte pâ): قسمتِ روی پا. در مقابلِ کفِ پا.
لِقِیْ (leqey): لگد. مرادفِ «لِقَت»
اِی دلبَرِ قِلِگی! از هوشِ مُو نِمِری
یادِت شُو۪ای بِلَند مُر وِرمیَـْرَه ز خُو۪
قِلِگی (qelqgi): اهلِ ده. روستایی. رک. قِلعَه.
قِلعَه (qel’a): ده و روستا. به اعتبار آن‌که در قدیم برای تأمین امنیت، دور آبادی‌ها دیوار و باره‌ای و گاه بُرج یا بُرج‌هایی داشت.
هوش (huš): یاد. مثلاً: «از هوشُم رَفت» یعنی از یادم رفت، فراموشم شد. یا: «به هوشُم بِتی» یعنی به یادم بیاوری، به من یادآوری کنی.
از هوش رِفتَن (az huš reftan): از یاد رفتن. فراموش کردن.
وِراَوُردن از خُوْ (verāvordan az xow): از خواب برآوردن. از خواب انداختن. رک. خُوْ. وِراَوُردن.
اَلهوشت هوشتَکِ تو بالایِ بادِ بِلَند
جِغ‌جار و خِندَه مِرفت وِر بعدِ کِج‌کِلِه‌تُو۪
اَلهوشت هوشتَک (alhušt huštak): دختران هنگامی که تاب می‌خورند و تاب اوج می‌گیرد، گاه ترانه یا اشعاری می‌خوانند، از جمله: «اَلهوشت/ اَلهوشت/ زنِ پیَر مُر کوش / بِرِی یَگ لُقمَه نونِ خوش» رک. وِر باد رِفتَن.
باد (bâd): 1- ورمِ اعضای بدن. 2- تاب. ریسمانی که از درخت می‌آویزند و با آن تاب می‌خورند.
جِغ‌جار (jeqjâr): سر و صدا. همهمه. هیاهو. قیل و قال. جیغ و داد.
وِربعد (verba’d): بعداً. پس از آن. بعدش.
کِج‌کِلِه‌تُوْ (kejkeletow): به دور خود چرخیدنِ «باد». معمولاً به علّت بد «باد خوردن»ِ شخص و یا ناشیگریِ او چنین می‌شود. رک. باد. باد خُوردَن.
کِج‌کِلِه‌تُوْ دایَن {کسی را} (kejkeletow dâyan): کسی را که در «باد» نشسته است، به دورِ خودش چرخاندن و او پس از مدّتی سرگیجه می‌گیرد. در روستاها به شخص مسموم بخصوص از خوردن تریاک، شیر و گاه ماست می‌خوراندند. سپس او را در تاب می‌نشاندند و «کِج‌کِلِه‌تُوْ» می‌دادند. با این کار پس از مدّتی آن شخص بالا می‌آورد. در صورت لزوم، شیر خوراندن و تاب دادن را تکرار می‌کردند. صائب با توجّه به این خاصیّت شیر، در بیتی جالب با ایهامی زیبا چنین سروده است: وقت است اگر ز پوست برآیند غنچه‌ها/ شیر شکوفه، زهر هوا را شکسته است. چنان که همه می‌دانند، زهر هوا را شکستن، کنایه از رو به گرمی نهادن آن است. رک. کِج‌کِلِه‌تُوْ.
اِی تو دِ پایِ فِرَت دَستِت به دِستَه دِ بَند
مُو کِردَه سِر دِ سَرِت هِی بوسَه خوردَه ز لُو۪
فِرَت (ferat): دستگاه بافندگی. دستگاه بافندگی که با آن کرباس یا پارچه‌های ابریشمی یا «کِجینی» و غیره می‌بافند. رک. کِجی.
دِستَه (desta): وسیله‌ای است در «فِرَت» که به تیغ وصل می‌شود. با دست آن را به عقب می‌برند و پس از رد کردن ماکو. پیش می‌آورند و یک یا دو بار محکم به جلو کار می‌کوبند. چون تند ببافند صدای شرق شرقی پشت سر هم به گوش می‌رسد و گفته می‌شود: «شِرَق شِرَقِّ دِستَه‌ش بِلَن رَفت». رک. تِـْغ. شِرَق شِرَقِّ دِستَه/ یَگ نخ دِ تِـْغ نِمِستَه. فِرَت. مَکُوْ.
دِ بَند (de band): مشغول. گرفتار. مقابل آزاد. مثلاً: «دَستُم دِ بَندَه»، یعنی مشغول انجام دادن کاری هستم.
دِ بَند بویَن (de band buyan): بند بودن. در معنی گرفتار و مشغول بودن و نظایر آن. رک. دِ بَند.
سِر دِ سَرِ کَسِ کِردَن (ser de sare kase kerdan): سر به سر کسی گذاشتن. با او شوخی کردن.
لُوْ (low): لَب.
اِی وَختِ پُختَنِ نو سینَه‌ت زِوَْلِه‌یِ مُو
سَر کِردَه مونِ تِنور سرخ از نُهُرمِ اَلُو۪
وَخت (vaxt): وقت.
نو (nu): نان.
زِوَْلَه (zevāla): زواله. چونه. گلوله‌ی خمیر. گلوله‌ی گِرد خمیر.
نُهُرم (nohorm): هُرم. حرارتِ شدید.
اَلُوْ (alow): شعله‌ی آتش.
پیرِم دِگَه مُو و تو، چی وِرمِگی چِنُو۪ی؟
بِرَّه‌م! نِگا کُ خُودِت، چی وَرگُمِت که چِطُو۪
وِرگُفتَن (vergoftan): گفتن. مثلاً: «وَر گُ»‌ یعنی برگو، بگو. یا: «وِرگُفتِک» یعنی گفت.
چُنو (čonu): رک. چِنو.
بِرَّه‌م! (berram): برّه‌ام! برّه‌ی من! مرادفِ جانَم! چشمم! عزیزم!
چِطُوْ (četow): چه‌طور. چگونه. مثلاً: «چِطُوْ تابُم بیَه؟» یعنی چگونه تابم بیاید، تاب بیاورم؟
اِی چَرخِ بی‌پَرِ عُمر! دیشتُم بِریس و بِریس
رَف قِل‌نِقِل نخِ مُو، اُفتی کِلَـْوه به تُو۪
چرخِ بی‌پَر (čarxe bipar): چرخی که پرّه‌های آن خراب و یا اصلاً بی پرّه شده است.
دستِ کَسِ بی‌پَر رِفتَن (daste kase bipar reftan): اقتدار و اختیارات کسی از دست رفتن. بی‌کار و دستِ خالی ماندن.
دیشتَن (dištan): داشتن.
بِریس و بِریس دیشتَن (beriso beris dištan): سرگرمِ رشتن بودن.
قِل نِقِل (qel neqel): درهم و برهم. مثلاً: «رِشتُه‌ی قِل نَـْقِل» یعنی رشته نخ درهم شده و به گره افتاده.
کِلَـْوَه (kelāva): کلاوه. کلاف. پس از آن‌که پنبه‌ها را ریشتند نخ آن‌ها را کلاوه می‌کنند و به شهر می‌برند تا آهار بزنند و این در صورتی است که بخواهند «تون» فِرَت هم از نوع خانگی باشد، مثلاً برای کرباس، ولی اگر برای «باف» باشد، نخ به «مَـْشورَه» پیچیده می‌شود و مورد استفاده قرار می‌گیرد.
تُوْ (tow): 1- تب. 2- تاب، پیچ و تاب. 3- توان. بنیه. استقامت.
هر چه که دایَه خُدا مِستَـْنی از مُو به زور
مِجهولَه هر که مِنَه اِی بی‌وِفا! به تو خُو۪
دایَن (dâyan): دادن.
اِستُندَن (estondan): 1- ستاندن. گرفتن. مثلاً: پیشقابِر از بچَّه بِستو (یا: واسْتو) یعنی بشقاب را از بچه بگیر. 2- مجازاً به معنای خریدن هم به کار می‌رود.
مِجهول (mejhul): خُل. دیوانه‌وضع. جاهل. کم‌عقل.
خُوْ کِردَن (xow kerdan): 1- به خواب رفتن. خواب کردن. خوابیدن. رک.خُوْ/1. 2- اعتماد کردن. اطمینان کردن. رک.خُوْ/2. 3- وجین کردن. رک.خُوْ/3. 4- فرونشستن پنبه‌های تشک. تشکِ پُربار که بعد از مدتی پنبه‌هایش فرو می‌نشیند، پایین می‌رود. آن‌هم یعنی خوابیدن، خواب کردن.
خُوْ (xow): 1- خواب. 2- اعتماد. اطمینان. 3- وجینِ علف‌های هرزه. این معنی حدود مشهد رایج‌تر است. در حدود امیرآباد تربت، «بِجایْ» و در محولات «بِجویْ» می‌گویند. 4- عرق.
روزایِ خوردِکیُم، یا شومِ جَـْهِلیا
جُو۪زَه که رِفتَه به گَل، یا اُو۪ که رِفتَه به گُو۪
خوردِکی (xurdeki): خُردی. خُردسالی.
شوم (šum): 1- شام. شب. 2- شام. غذای شب. 3- پلو.
جَـْهِلی (jāheli): نوجوانی.
جُوْز (jowz): گردو.
گِلّیَن (de gal reftan): غلطیدن. قِل خوردن. نظیرِ «دِ گَل رِفتَن». مثلاً: «جوز مِگِلَّه» یعنی گردو قِل می‌خورَد.
دِ گَل رِفتَن (de gal reftan): غلطیدن. قِل خوردن. نظیرِ «گِلّیَن»
نَعلَت به پیریِ ننگ، چی وَرگُمِش؟ چه کُنُم؟
از جا به دَر نِمِرَه از فاش و دِشمُم و دُو۪
نَعلَت (na’lat): لعنت.
نَنگ (nang): ننگین. به ننگ آلوده. مثلاً فلان‌کس «اَدَمِ نَنگیَه»
از جا به دَر رِفتَن (az jâ bedar reftan): عصبانی شدن. نظیرِ از کوره در رفتن. رک. به دَر رِفتَن.
فاش (fâš): 1- ظاهر و آشکار. مثلاً در هنگام شکار باید پُشت‌خم پُشت‌خم راه رفت، نه «فاش»، چون شکار رم می‌خورد. 2- فحش
دِشمُم (dešmom): دشنام. مرادفِ «دُوْ»
دُوْ (dow): 1- میانه. معرکه. وسط گیرودار. مثلاً: «پایِ کَسِر دِ دُوْ کِشیَن» یعنی کسی را به معرکه کشاندن. یا: از «دُوْ وِردیشـتَن» یـعنی از میـانه برداشتن. 2- دوره. نوبت. مثلاً: «دُوْ دُوِْ فِلَـْنِه‌کَسَه» یعنی دوره‌ی فلانی است که قدرت‌نمایی کند، میدان به دست او افتاده. 3- جرگه. جمع. مثلاً: وقتی تو هستی «دُوِْ ما گِرم‌تَرَه» 4- دویدن. دو. 5- دشنام. ناسزا. گاه به صورت «دُوْ و دِشمُم» به کار می‌رود. 6- داوطلب. مثلاً: «مُم دُوُْم» یعنی من هم داوطلب شرکت در بازی یا انجام کار هستم. 7- قبول. موردِ قبول. مثلاً «ای بار دُوْ نیَه» یعنی این دفعه قبول نیست.
پور از شیارِ غَمَه پیشَـْنی و بَرِ روم
اَ ْخِر زمینِ مُویُم خوش رَفت و اَمَه به رُو۪
پور (pur): پُر.
پیشَـْنی (pišāni): پیشانی.
بَرِ رو (bare ru): صورت.
خوش رِفتَن (xuš reftan): خشک شدن. رک. خوش/1.
خوش (xuš): 1- خشک. مثلاً: «شَـْخَه خوش رفت» یعنی شاخه خشک شد. 2- مادر زن.[b12] 
به رُوْ اَمیَنِ زِمین (be row amiyan): رک. وِر رُوْ اَمیَنِ زِمین.
وِر رُوْ اَمیَنِ زِمی (ver row amiyane zemi): قابل شیار شدن زمین. مستعدّ شخم شدن زمین. یعنی هنگامی که رطوبت آن به حد مطلوبی رسیده باشد. زمینی را که تازه آب داده‌اند و یا باران زیاد خورده است، نمی‌توان شخم کرد، چون به اصطلاح «گِل‌شور» می‌شود، یعنی شیار کردن در گُل و شُل. پس باید چند روزی صبر کرد تا رطوبت زمین بکاهد. رک. شوردَن.
تِفتونِ گرم و قِلِف حُکمِ فِطیرَه مِزَه‌ش
دَْرَه دِگَه اُوِ۪ صاف اِنگار بویِ خُرُو۪
تَفتون (taftun): رک. تَفتو.
تَفتو (taftu): تافتون. نان روغنی ضخیم، با خمیر ترش. نانی قطور به اندازه‌ی بشقاب که در خمیر آن روغن یا کره می‌زنند و در تنور می‌پزند.
قِلِف (qelef): 1- دیگ. 2- تافتون بزرگی است که در دیگ می‌پزند. خمیر نان است که به آن روغن می‌زنند و در دیگی جا می‌دهند. سر دیگ را می‌بندند. زیر خاکستر داغ تنور قرار می‌دهند و رویش آتش و خاکستر می‌ریزند تا به مرور پخته شود. قلف به سبب برشتگی، قهوه‌ای رنگ می‌شود و دوره‌ی برشته‌ی قلف بخصوص خیلی خوشمزه بود. در زاوه «قِلِفی» می‌گویند.
حُکمِ (hokme): مانندِ. مثلِ.
فِطیر (fetir): نان ضخیم بدون خمیر ترش. «ِفطیر» ممکن است روغنی باشد یا به جای روغن، مسکه یا روغن گوشت یا روغن دُمبه به آن بزنند.
مِزَه (meza): مزّه.
اُوْ (ow): آب.
خُرُوْ (xorow): 1- نوعی علف مخصوص که در تهِ جوی‌ها سبز می‌شود و طعم بدی به آب‌های کم‌زور و اندک می‌دهد. می‌گویند: «ای اُوْ بویِ خُرُوْ مِتَه» 2- آبی که در آن رخت شسته‌اند و از کثیفی بوی بد گرفته است و باید در ریخته شود. به این آب، «پِسُوْی» هم می‌گویند. آب قنات‌های کم‌زور نیز که خزه و «جُل‌وَزَغ» در آن شناورند، همین بو را می‌دهد و نوشیدن‌شان خوشایند نیست. این گونه آب‌ها را خروگی می‌خوانند. رک. پِسُوْی. جُل‌وَزَغ.
دِندو خُرابَه بِرار! کارُم پِتالَه و زار
با زور و جَهتِ زیات لُقمَه‌رْ مُنُم کِلِه‌جُو۪
خُراب (xorâb): خراب.
پِتال (petâl): ریخته و پاشیده. آشفته. درهم و برهم. در لغتِ فُرس اسدی، «فتال» به معنی از هم گسستن و بردریدن و از هم شکستن آمده است با این بیت از عمّاره[9]: باد برآمد به شاخِ سیبِ شکفته/ بر سرِ میخواره برگِ گل بفتالید.
جَهت (jaht): جهد. تلاش. می‌گویند: «زورِ کم و جَهتِ بسیار!»
زیات {زیاد} (ziyât): اضافه. در مقابل کم. مثلاً: «اَگِر زیات اَ ْیَه» یعنی اگر اضافه بیاید.
کِلَه (kela): به معنی نیمه و ناتمام است ولی به تنهایی به کار نمی‌رود. مثلاً: «کِلِه‌کُوْ»، «کِلِه‌جُوْ»، «کِلِه‌اَبر» و «کِلِه‌خوشک».
کِلِه‌جُوْ (kelejow): نیم‌جو. نیم‌جویده. رک. کِلَه.
هر شوم تا به سحر از بی‌خُو۪ی دِ عذاب
هر روز لیچِّ عرق از زورِ گِرمی تُو۪
لیچ (lič): تر. خیس. مثلاً «لیچِّ عَرَق رَفتُم» یعنی خیسِ عرق شدم. رک. لوچ.
تُوْ (tow): 1- تب. 2- تاب، پیچ و تاب. 3- توان. بنیه. استقامت.
سیگارِ گودِمیو نِگذاشت سینَه بِرَم
کُح‌کُح مُنُم شُو۪ و روز، بیدار یا که دِ خُو۪
گودِمیو (gudemiyu): گه در میان. دشنام‌گونه‌ای است در مور اشیائی که نام‌شان از خاطر شخص رفته است. مثلاً نجّاری هر چه می‌گردد ارّه‌ی خود را پیدا نمی‌کند. عصبانی می‌شود و از شدّت خشم نام ابزار را هم از یاد می‌برد. پس خطاب به شاگرد خود می‌گوید: «هَمو گُودِمیونِر بیار تا ای تِختَه‌ر بُبُرُّم»
کُح‌کُح (kohkoh): سُرفه.
کُح‌کُح کِردَن (kohkoh): سُرفه کردن. رک. کُح‌کُح.
خُوْ (xow): 1- خواب. 2- اعتماد. اطمینان. 3- وجینِ علف‌های هرزه. این معنی حدود مشهد رایج‌تر است. در حدود امیرآباد تربت، «بِجایْ» و در محولات «بِجویْ» می‌گویند. 4- عرق.
دنیا دِگِشتَه ز مُو، از مُو دِ قَهرَه خدا
دینِ مُو رِفتَه به باد، ایمونِ مُو دِ گِرُو۪
دِگِشتَن (deqeštan): 1- برگشتن. برگردیدن. 2- پیچیدن. منحرف شدن. مثلاً: «راه دِ مِگِردَه» یا: «راست بُرُو، بعدِش وِرحَدِ چپ دَگَرد» یعنی به سمت چپ بپیچ، بگرد.
دِگِشتَنِ رویْ از... (de qeštane ruy): برگشتن روی از کسی یا چیزی. عدم توجّه به آن. کنایه از تنفّر از آن. اعراض و روی گرداندن. قریب به معنی «نادیدِ کسی شدن». مثلاً چون بخواهند کراهت منظر کسی را وصف کنند، می‌گویند اگر او را ببینی، «رویِت دِ مِگِردَه» رک. دِ گِشتَن/1.
دِ قَهر رِفتَن (de qahr reftan): قهر کردن.
اِی پیرِ پودِه‌یِ سُست! کُ چَشم و گوشِ درست؟
از پایِ سُست و پُلُست رَفتی دِ کُند و بُخُو۪
پودَه (puda): 1- پوسیده. 2- بیماری‌ای از قبیل سوءهاضمه و تُرش کردن. فساد غذا در معده.
سُست و پُلُست (sosto polost): سست. «پُلُست» از اتباع است.
کُند (kond): بندِ چوبی. واژه‌ای قدیمی است و در لغتِ فُرس اسدی آمده: بندی چوبی باشد که بر پای محبوسان نهند. این لغت در زبان ادبی، بعدها به صورت کُنده به کار رفته است. بهارعجم می‌نویسد: کُنده: چوب دراز سوراخ‌دار که پای بندیان در آن بند کنند... و کُنده‌ی پا به اضافت نیز گویندش. این بیت که ایهامی زیبا دارد، از غنی کشمیری است: از تواضع‌های مردم، سخت حیرانم غنی/ هر که می‌افتد به پایم، کُنده‌ی پا می‌شود.
بُخُوْ (boxow): دست‌بندِ مقصّران. بند و زنجیری که بر دستِ مجرمان می‌بستند. به معنی پابندِ اسب نیز به کار می‌رفت. مثلاً «اسبِر دِ بُخُوْ کُ»
عمرِت که جِستَه ز دست، رِفتَه به خَـْنِه‌یِ شست
نِزدیکَه وَختِ نشست، دِسلاف رِفتَه دِرُو۪
جِستَن (jestan): جَستن. گریختن. فرار کردن.
از شصت، نِشَست (az šast nešast): مَثَل. یعنی شصت سالگی زمان سستی و افتادگی است[10]. شصت سالگی سنّ از پاافتادگی و فروریختن است.
دِسلاف رِفتَن (deslâf reftan): شروع شدن.
کارِر نِکِردَه تِموم دِستاسِ زبرِ فِلَک
نِه نرمی و نِه درشت، ای دَْنِه‌ی کِلِه‌کُو۪!
دِستاس (destâs): آسیای دستی.
دُنَّه (donna): پارچه‌ای به هم تابیده که در «دُنِّه‌بازی» با آن می‌زنند.[11]
کِلِه‌کُوْ (kelekow): نیم‌کوب. به درستی کوبیده نشده. رک. کِلَه.


شرح ابیات بهمن صباغ زاده
۳۰/۰۱/۱۳۹۹ تربت حیدریه


 
[1]- در لغت‌نامه‌ی دهخدا، فله و آغوز یکسان معنی شده‌اند: شیر ماده‌ی نوزاییده.
[2]- مرحوم بهار در سبک‌شناسی نوشته‌اند «نهر بزرگی که آن را دستی کنده باشند یا آب آن را احداث کرده باشد» و اما آن را که دستی کنده باشند، در روستاهای تربت «شَعبَه» می‌گویند.
[3]- از واژه‌های قدیمی است و در لغتِ فُرس اسدی هم آمده با قطعه‌ای دو بیتی از منجیک. مصراع مورد نظر این است: زه که بجز مسکه خود ندادت مادر.
[4]- در لغتِ فُرس اسدی سه معنی برای آن ذکر شده است: چوبی که مسافران چون سلاح در دست دارند. چوبی باشد که زنان بدان جامه شویند. و از پس در نیز نهند استواری را.
[5]- در گویش تربتی به طیف وسیعی از رنگ‌های آبی، خاکستری و سبز «سُوْز» می‌گویند. مَثَلاً گفته می‌شود «هَمو خرِ سُوْز و هَمو کِیلِه‌یِ جُوْ»
[6]- در لغتِ فُرس اسدی به صورت «دوخ» ضبط شده  و نوشته است: گیاهی بود نرم، در مسجدها افکنند و ازو چون حصیرها و فرش‌ها نیز بافند. شاکر بخاری گوید: روی مرا هجر کرد زردتر از زر/ گردن من عشق کرد نرم‌تر از دوخ.
[7]- تاریخ نگارستان.
[8]- در لغتِ فُرس اسدی به صورت «مُنج» آمده است به معنی نحلِ انگبین یعنی زنبور عسل با این بیت از منجیک: هر چند حقیرم سخنم عالی و شیرین/ آری عسل شیرین ناید مگر از مُنج.
[9]- عُمّاره‌ی مروزی از شعرای دوره‌ی سامانی و غزنوی.
[10]- نظامی گفته است: چو شصت آمد، نشست آمد پدیدار.
[11] - معمولا از لُنگ، چادرشب، شال و نظایر آن استفاده می‌شد و آن‌قدر آن را می‌تابیده و تا می‌زده‌اند تا مانند چوب سفت و محکم شود.


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹ساعت 18:46  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی ۴۹ کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ مر به بیگری ببر ای عشق و بیکارم مک؛ استاد محمد قهرمان

۴۹

شعر شماره‌ی چهل و نه کتاب خدی خدای خودم، غزلی‌ست که مصرع‌های قافیه‌دارِ آن به گویش تربتی (تربت حیدریه) و دیگر مصرع‌هایش به زبان معیار سروده شده است. در گذشته شاعران از این دست شعر بسیار گفته‌اند که غالبا ترکیبِ زبان فارسی و عربی بوده است و به آن «مُلَمَّع» گفته می‌شده. شاعران گاه از سرِ ذوق گویش محلّی‌شان را با زبان معیار ترکیب کرده‌اند که مشهورترینِ این اشعار را می‌توان در دیوان حافظ و سعدی جُست. حافظ در غزل «سَبَت سَلمی بصُدغَیها فُؤادی/ و روحی کُلِّ یومٍ لی یُنادی» زبان فارسی، عربی و گویش شیرازی قدیمی (یا به تعبیر دقیق‌تر پهلوی) را به هم آمیخته است. این نوع شعر را ادیبان «مثلّثات» گفته‌اند. سعدی هم در مواعظ خود قصیده‌ای دارد با مطلع «خَلیلَیُّ الهُدی اَنجی و اَصلِح/ وَلکِن من هَداهُ اللهُ اَفلِح» که به ترتیب، یک بیت عربی، یکی فارسی و یکی به گویش شیرازیِ قدیمی است. نمونه‌های دیگری از این نوع شعر نیز در آثار دیگر شاعران فراوان است امّا اشاره به آن‌ها سبب طولانی شدن مقدّمه خواهد شد. به این نکته ختم کنم که در زمان رواج و رونق زبان فارسی که کاروان، کاروانْ قند پارسی‌ به بنگاله می‌رفت، شاعران بنگالِ هند نیز نوعی شعر اختراع کردند که یک مصرعش فارسی و یک مصرعش به زبان بنگالی بود و نامش را «ریخته» گذاشتند.

در این غزلِ استاد محمد قهرمان که هشت بیت دارد، هفت مصرع به زبان معیار و نه مصرع به گویش تربتی سروده شده است. تا جایی که من می‌دانم طبع‌آزمایی استاد قهرمان در این نوع شعر محدود به همین غزل است.

در مورد شرح ابیات هم ذکرِ این نکته لازم است که شعر گویشی مرحوم قهرمان از سراسر کشور مخاطبان و علاقه‌مندانی دارد که شرح ابیات بیشتر به قصد آشنایی این عزیزان با شعر گویشی قهرمان نوشته می‌شود وگرنه اهالی تربت حیدریه و تا حدّی خراسان بزرگ، شعر گویشی تربت را به راحتی درک می‌کنند. در نوشتن شرح ابیات برای رعایت امانت غالبا از یادداشت‌های خودِ مرحوم قهرمان کمک می‌گیرم.

 نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 49 کتاب خدی خدای خودم

 

مُر به بیگَـْری بُبُر ای عشق و بیکارُم مَکُ

رَحم کُ وِر حالِ مُو، بی‌یار و غِمخوارُم مَکُ

گر چه اوّل رایگان افتاده‌ام در دستِ تو

مُنفِعت از مُو نِخَـْبُردی، دِ بازارُم مَکُ

ساقه‌ی سبز وجودم رو به زردی می‌رود

مُر چِمَندِ گُل نِکِردی، هَمدَمِ خارُم مَکُ

دوشِ مردم را نباشد طاقتِ بارِ کسی

مُو خُودُم بارُم، دِ پایُم مال و سِربارُم مَکُ

اعتبارم از وجودِ توست، ترکِ من مگیر

قُرص کُ تَهْ‌کیسَه‌مِر، نادار و ناچارُم مَکُ

گر طبیب مشفقی، بشتاب بر بالین مرا

یا اَگِر سَنگَه دِلِت، اجّاش بیمارُم مَکُ

زیرِ پایِ خویش بفکن تا کنی آسوده‌ام

زِ۪رِ دستِ ناکِسا مَنشون و آزارُم مَکُ

خواریِ من هر که بیند، از تو روگردان شود

حیفِتَه یِکَّه بِمَـْنی، پس دِگَه خوارُم مَکُ

محمد قهرمان 28/11/1366

شرح و توضیح ابیات:

مُر به بیگَـْری بُبُر ای عشق و بیکارُم مَکُ

رَحم کُ وِر حالِ مُو، بی‌یار و غِمخوارُم مَکُ

1- مرا به بیگاری ببر ای عشق و بیکارم مکن/ رحم کن به حال من، بی یار و غمخوارم مکن. بیگاری و خدمت بی‌مزد و مواجب را در گویش تربتی بیگَـْری (bigari) می‌گویند. حرف اضافه‌ی «وِر» در خیلی از موارد جایگزین به می‌شود مثلا در این‌جا «وِر کَسِ رَحم کِردَن» یعنی به کسی رحم کردن.

گر چه اوّل رایگان افتاده‌ام در دستِ تو

مُنفِعت از مُو نِخَـْبُردی، دِ بازارُم مَکُ

2- منعفت از من نخواهی بُرد، به بازارم مبَر. مُنفِعَت (monfe’at) تلفّظ گویشی منفعت است. در گویش تربتی وقتی «خَـْ» بر سر فعل می‌آید آن را مستقبل می‌کند. در زبان معیار برای ساختن فعل مستقبل به این شکل می‌آید: «خواه + شناسه + بُنِ ماضی»، مانند «خواهَم گفت»، «خواهی گفت»، «خواهد گفت» و ... ؛ اما در گویش تربتی به این شکل است: «خواه + بُنِ ماضی + شناسه» مانند «خواه گفتَم»، «خواه گفتی»، «خواه گفت» و ... که در گویش محلی به صورت «خَـْگُفتُم»، «خَـْگُفتی»، «خَـْگُفت» و ... تلفّظ مي‌شود. «دِ بازار کِردَن» (de bâzâr kerdan) در گویش تربتی یعنی برای فروش به بازار بُردن.

ساقه‌ی سبز وجودم رو به زردی می‌رود

مُر چِمَندِ گُل نِکِردی، هَمدَمِ خارُم مَکُ

3- مرا (اگر) چمنِ گُل نکردی، همدم خار نیز نکن. «چِمَند» همان چمن است که برای راحت‌تر تلفّظ شدن در حالتِ اضافه یا «دال» به آخر آن افزوده شده است. برخی کلمات مشابه نیز چنین هستند مثلاً نارون، در یک فریاد تربتی آمده است: «دَرِ خَـْنَه‌ش نِهالِ ناروَندَه». «چِمَندِ گُل» به معنی چمنِ گل، گُل‌بُن و گُل‌بوته است. قهرمان در جایی دیگر گفته است: «دِ چِنی بهار دِل‌وا تو اَگِر بِری دِ سِر بَر/ به چِمَندِ گُل مِمَـْنی که لباسِ نُو۪ دَپوشَه»

دوشِ مردم را نباشد طاقتِ بارِ کسی

مُو خُودُم بارُم، دِ پایُم مال و سِربارُم مَکُ

4- من خودم بار هستم. پامالم کن و مرا سربار نکن (مرا سربارِ کسی نکن). «دِ پا مَـْلُندَن» (depâmālondan) به معنی زیر پا له کردن و پامال کردن است.

اعتبارم از وجودِ توست، ترکِ من مگیر

قُرص کُ تَهْ‌کیسَه‌مِر، نادار و ناچارُم مَکُ

5- مرا دولتمند کن، نادار و ناچارم نکن. ترکِ کسی یا چیزی گرفتن یعنی آن‌کس یا آن‌چیز را رها کردن. در گویش تربتی «کیسَن» (kisan) یا «کیسَه» (kisa) به معنی جیب است و «تَهْ‌کیسَنِ قُرص» (tahkisane qors) هم یعنی جیبِ پُرپول؛ مثلاً می‌گویند فلانی «تَه‌کیسَنِش قُرصَه»، تهِ کیسه‌اش قرص است یعنی وضعش خوب است، ثروتمند است. «تَه‌کیسَنِ کَسِر قُرص کِردَن» (tahkisane kaser qors kerdan) به معنی به کسی اعتبار بخشیدن و او را دولتمند کردن است. نادار و ناچار (nâdâro nâčâr) هم به معنی محتاج و بیچاره است یعنی کسی که نه نقدینه‌ای دارد و نه چیزی برای فروختن. این اصطلاح را از قدیمی‌ها خیلی شنیده بودم که بین ناداری و ناچاری فرق می‌گذاشتند و در مواقع دست‌تنگی می‌گفتند «ما نادارِم، ناچار نیِم» ما نادار هستیم، ناچار نیستیم یعنی نقدینه‌ای نداریم وگرنه املاک و مستقلّات داریم.

گر طبیب مشفقی، بشتاب بر بالین مرا

یا اَگِر سَنگَه دِلِت، اجّاش بیمارُم مَکُ

6- یا اگر دلت سنگ است (که نمی‌خواهی بر بالینم بیایی) اصلا بیمارم نکن. اَجّاش (ajjâš) به معنی اصلاً، هرگز و ابداً است.

زیرِ پایِ خویش بفکن تا کنی آسوده‌ام

زِ۪رِ دستِ ناکِسا مَنشون و آزارُم مَکُ

7- زیر دست ناکسان منشان و آزارم مکن. «زِ۪ر» (zēr) در گویش تربتی همان زیر است که به کسره‌ی کشیده تلفظ می‌شود. مرحوم قهرمان برای نشان‌دادن این مصوّت که در تقطیع ارزش مصوت بلند دارد از علامت ساکن زیر حرف استفاده می‌کرد. نشاندن در گویش تربتی «نِشُندَن» (nešondan) تلفّظ می‌شود.

خواریِ من هر که بیند، از تو روگردان شود

حیفِتَه یِکَّه بِمَـْنی، پس دِگَه خوارُم مَکُ

8- حیف تو است که تنها بمانی، پس دیگر مرا خوار نکن. «یِکَّه» (yekka) به معنی تنها است.

 

شرح و توضیح ابیات از بهمن صباغ زاده

تربت حیدریه 10/01/1399


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان, خدی خدای خودم
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹ساعت 1:19  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 48 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ غم و غصه مرزن خنه‌ی مر تنگ منن؛ استاد محمد قهرمان

شعر شماره‌ی چهل و هشتم کتاب خدی خدای خودم اثر استاد جاودان‌یاد محمد قهرمان یک غزل زیبا است. این اثر همراه سه اثر دیگر در این کتاب در فروردین 1366 سروده شده است. بسیار برایم پیش آمده است که یک شعر گویشی قهرمان را خوانده‌ام و گمان کرده‌ام معنی آن را به تمامی درک کرده‌ام اما وقتی برای ترجمه‌ی شعر به زبان معیار و ارائه‌ی اندکی توضیحات در شعر دقیق می‌شوم و به توضیحات استاد قهرمان رجوع می‌کنم تازه متوجّه می‌شوم که شعر را درست درک نکرده بودم. به عنوان مثال در همین غزل در خوانش‌های اولیه «لنگ مِنَن» را معادل «لنگ می‌شوند» گرفته بودم و بعد فهمیدم صحبت از «لنگ شدن کاروان» نیست بلکه «لنگ کردن کاروان» مراد است و این خود معنایی دیگر است.

نکته‌ی دیگر این که در فایل صوتی «پی‌هَنگ» (pihang) را اشتباه تلفّظ کرده‌ام. ضبط فایل‌های صوتی مربوط به سال‌های 91 و 92 است و در آن زمان شناخت کمتری از گویش تربتی داشتم. از دوستان عزیزم عذرخواهی می‌کنم.

 نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 48 کتاب خدی خدای خودم

 

48

غم و غصَّه مِرِزَن خَـْنِه‌یِ مُر تنگ مِنَن

دِ رُباطِ دلِ مُو، قَـْفِلِه‌ها لَنگ مِنَن

سَنگِ بودِ دل مُر وَختِ شِگَستَن اِی عشق

وِرمِدَْرَن دِ تِرَ ْزویِ تو پی‌هَنگ مِنَن

نِخوری غم که حنا رِفتَه گُرو، خونِ مُو هَست

دَمِ عِیْدی، سَرِ ناخونِ تُرُم رَنگ مِنَن

کِمَک از مُردُمِ بِداَصلْ نِمَـْیُم اَجّاش

دَستِمِر وَختِ مِگیرَن، دِ شُوِْ سَنگ مِنَن

غَمِ نون و غَمِ جون و غَمِ بِچَّه، غمِ زن

مُر دِ دُنیا به چه چیزایِ کِلَـْوَنگ مِنَن

ای رِفِق، توشنِه‌یِ صُلحُم، وَخِه مِرگَـْوَه بیار

مُردُم از غصَّه که اِقذِر دِ زِمی جنگ مِنَن

حَق هَمی بو که بِرَه غُژمَه و وَرغِلطَه دِ خُمب

حِیْفِ او خوشِه‌یِ اَنگور که اَ ْوَنگ مِنَن

1366/1/27

محمد قهرمان

 

غم و غصَّه مِرِزَن خَـْنِه‌یِ مُر تنگ مِنَن

دِ رُباطِ دلِ مُو، قَـْفِلِه‌ها لَنگ مِنَن

1- غم و غصّه می‌ریزند خانه‌ی مرا تنگ می‌کنند/ در رباط دل من قافله‌ها لنگ می‌کنند («رُباط» (robât) همان کاروانسرا است. در قدیم در کنار راه‌ها ساختمان‌هایی با حیاط و اتاق‌های متعدد وجود داشت که مسافران در آن می‌ماندند و استراحت می‌کردند. «لَنگ کِردَن» به معنی توقّف کردن و بار انداختنِ کاروان است. «قَـْفِلِه‌ها لنگ مِنَن» (qāfelehâ lang menan) یعنی کاروان‌ها توقف می‌کنند و بار می‌اندازند.)

سَنگِ بودِ دل مُر وَختِ شِگَستَن اِی عشق

وِرمِدَْرَن دِ تِرَ ْزویِ تو پی‌هَنگ مِنَن

2- سنگ کامل دل مرا وقتی شکستند ای عشق/ برمی‌دارند در ترازوی تو پاسنگ می‌کنند (ای عشق، وقتی دل مرا که مانند «سنگِ کامل» است بشکنند، تکّه‌های شکسته‌ی آن را برخواهند داشت و به عنوان «پاسنگ» در ترازوی تو استفاده خواهند کرد. «بود» در گویش تربتی به معنی کامل و تمام است مثلاً می‌گویند «فلانی مردِ بودِ رِفتَه» یعنی فلانی دیگر به کمال و به تمامی مردی شده است. «سنگِ بود» (sange bud) عبارت است از سنگِ ترازویی که وزن آن از لحاظ عُرف محل کامل باشد. قبل از این‌که گرم و کیلوگرم مورد قبول واقع شود مردم هر منطقه واحدهای وزنی خودشان را داشتند و به سنگی که برابر با آن «واحد» می‌بود «سنگِ بود» می‌گفتند. مثلاً اگر سنگی دقیقا سه کیلوگرم یعنی یک «مَن» باشد در خراسان «سنگِ بود» است. «پی‌هَنگ» (pihang) یا «پاسنگ» وزنه‌ای است که در کفه‌ی سبک ترازو می‌گذارند تا ترازو متعادل شود.)

نِخوری غم که حنا رِفتَه گُرو، خونِ مُو هَست

دَمِ عِیْدی، سَرِ ناخونِ تُرُم رَنگ مِنَن

3- غم نخوری که حنا گران شده است، خون من هست/ در ایّام نزدیک به عید، سر ناخن تو را هم رنگ می‌کنند (اگر حنا گران شده است در عوض برای رنگ کردن ناخنِ تو خون من هست. گران در گویش تربت «گُرو» (goru) تلفّظ می‌شود. «دَمِ عِیْد» یعنی نزدیکِ عید و رسم بوده است که در ایام عید ناخن‌ها را با حنا سرخ می‌کرده‌اند.)

کِمَک از مُردُمِ بِداَصلْ نِمَـْیُم اَجّاش

دَستِمِر وَختِ مِگیرَن، دِ شُوِْ سَنگ مِنَن

4- کمک از مردم بداصل نمی‌خواهم هرگز/ دستم را وقتی می‌گیرند، زیر سنگ می‌گذارند. («بِداَصل» (bed asl) به معنی انسانِ بدذات، پست و فرومایه یا به قول امروزی «بی‌بُتّه» است. «اَجّاش» (ajjâš) که مخفّف «از جایَش» است به معنی هرگز، اصلا و ابدا به کار می‌رود. «شُوْ» (šow) به معنی زیر است که همیشه با کسره به مضاف الیه متّصل می‌شود. قهرمان خود در شعر 23 کتاب خدی خدای خودم «مرثیه برای کلاته‌ای که نماند» گفته است: «چه روزا نَـْله کِردُم از دلِ تَنگ/ که دستِ مُر به دَریار از شُوِْ سنگ». باید دقت داشت که «شُوْ» (šow) تلفظ گویشی شب نیز هست که با این معنی متفاوت است. «دست زیرِ سنگ داشتن» کنایه از ناچار و ناگزیر بودن است و «دستِ کسی را زیرِ سنگ گذاشتن» به معنی او را ناچار کردن و به تنگنا انداختن است.)

غَمِ نون و غَمِ جون و غَمِ بِچَّه، غمِ زن

مُر دِ دُنیا به چه چیزایِ کِلَـْوَنگ مِنَن

5- غم نان و غم جان و غم بچه، غم زن/ مرا در دنیا به چه چیزهایی مشغول می‌کنند. («کِلَـْوَنگ» (kelāvang) در گویش تربتی به معنی سرگرم و مشغول است.)

ای رِفِق، توشنِه‌یِ صُلحُم، وَخِه مِرگَـْوَه بیار

مُردُم از غصَّه که اِقذِر دِ زِمی جنگ مِنَن

6- ای رفیق، تشنه‌ی صلح هستم برخیز شراب بیاور/ مُردَم از غصّه که این قدر در زمین جنگ می‌کنند. (تربتی‌ها تشنه را «توشنَه» (tušna) تلفّظ می‌کنند. «مِرگَـْوَه» (mergāva) که تلفّظ گویشی «مرگ‌آبه» می‌باشد به معنی شراب است. البته به پشتوانه‌ی ادبیات عرفانی ما «شراب» نوعی بار عرفانی و مثبت دارد و در مقابل، این ترکیب به نوعی بار منفی دارد و شاید به همین دلیل است که استاد قهرمان در توضیح آن نوشته‌اند: نوشیدنیِ الکلی. محمد قهرمان در قصیده‌ی «ناجو» گفته است: «.../ سِرمار خدا دایَه بِرِیْ مُردُمِ دارا/ او مُردُمِ بی‌کَـْرَه که مُخرَن چو زُلو خو!/ تا پایِ بُخوری بِخِزَن، سُرخ دَگیرَن/ مِرگَـْوَه کِنَن مرگ و بِخِندَن به زِمِستو/ ...)

حَق هَمی بو که بِرَه غُژمَه و وَرغِلطَه دِ خُمب

حِیْفِ او خوشِه‌یِ اَنگور که اَ ْوَنگ مِنَن

7- حق همین بود که دانه شود و در خُم درغلطد/ حیف آن خوشه‌ی انگور که آویزان می‌کنند. («غُژمَه رِفتَن» (qočma reftan) به معنی دانه دانه شدن انگور و جدا شدن دانه‌های انگور از خوشه است. ضبط قدمی آن «غُژَم» است که به معنی دانه‌ی انگور در لغت فُرس اسدی آمده. اگر خوشه‌ی انگور را تکان بدهی و دانه‌های انگور جدا شود می‌گویند «غُژمَه رَفت». «خُمب» (xomb) تلفظ گویشی خُم است. افزودن «ب» در کلمات مشابه مانند «دُمب» به جای دُم یا «سُمب» به جای سُم باعث می‌شود کلمه در حالت مضاف یا موصوف راحت‌تر تلفظ شود. «اَ ْوَنگ» (āvang) تلفّظ گویشی «آونگ» به معنی آویخته و آویزان است. «انگورِ اَ ْونگ» خوشه‌های انگوری است که در اطاقی تاریک از رشته‌ای می‌آویزند تا چند ماه تازه و سالم بماند.

شرح و توضیح از بهمن صباغ زاده

8 /1/97

خراسان. تربت


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۷ساعت 12:25  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 47 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ رویتر وخت مبینم دلم از حال مره؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. چهل و هفتمین شعر کتاب خدی خدای خودم باز یک غزل زیباست که خوشبختانه نسخه‌ی صوتی ‌آن با صدای استاد محمد قهرمان نیز موجود است. استاد قهرمان چند سال پیش از درگذشت‌شان کتابی منتشر کردند به نام «دَم دِربَندِ عشق» و در آن کتاب برخی از شعرهای تربتی خود را به صورت متن و صوت منتشر ساختند. این غزل زیبا که 13 بیت دارد در آن کتاب آمده است.

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 47 کتاب خدی خدای خودم

نسخه‌ی صوتی شعر شماره 47 کتاب خدی خدای خودم با صدای استاد قهرمان

 

47

رویِتِر وَختِ مِبینُم، دلُم از حال مِرَه

دَستِمِر خُوْ مُبُرَه پایِ مُو کُندال مِرَه

بی لُوْ و چَـْنَه مُرُم وَختِ خِدَم چَهرَه مِری

چی مِتَـْنُم به تو وَرگُم که زِبو لال مِرَه

شُوْ که از غم مُخُورَه اَشگ دِ چَشمُم شُلپَک

لَم لَمِ سِیْلَه مِگی وَختِ که وِر کال مِرَه

کِم‌کِمَک رَنجِ فِراقِ تو مِرَه از هوشُم

که میَه درد به خِروار و به مِثقال مِرَه

باغبَـْنی مُنُم و زحمتِ مُو وِر عَبَثَه

سُوْر از بختِ سیاهِ مُو سِفدِّال مِرَه

اَشگُم از چَشم به در جَست و دِ دَْمَن گِلّید

اُوْ که سِرشیوَه مِنَه، وِر حَدِ گُوْدال مِرَه

خونِ مُر عشق به حق رِخت، مَپُرسِن از او

خونِ ناحق مِرِزَن این‌جِه و پامال مِرَه

دلِ عاشق به دلِ خَلقِ خدا پیوَندَه

هر دِلِر تیر مِنَن سینِه‌یِ ما قال مِرَه

مُر مَتِه غصَّه که پیری پَر و پوخُم کِردَه

که چُنو پَر مِزِنَه دِل، که بِرَم بال مِرَه

رویِتِر اُوْ بِتِه از اَشگ که حَـْصِل بُبُری

ای زِمی عِیْنَه اَگِر اُوْ نِخُورَه دال مِرَه

وِر اِلَه پِردِه‌یِ پودِه‌یْ دِلِ مُر بِخیَه مَکُ

مِزِنی کوک و رَدِ سوزنِ تو بال مِرَه

آی غِمخوار بیا، روز دِ زِردی اِنچَست

اَفتُوِْ عُمرِ مُویُم از لُوِْ دیفال مِرَه

چَشم وِر هَم بِزِنی، هَفتَه مِبینی روزِر

سَرِتِر چَرخِ بِتی، ماه مِرَه، سال مِرَه

13/1/1366

محمد قهرمان

***

رویِتِر وَختِ مِبینُم، دلُم از حال مِرَه

دَستِمِر خُوْ مُبُرَه پایِ مُو کُندال مِرَه

1- روی تو را وقتی می‌بینم دلم از حال می‌رود/ دستم را خواب می‌برد، پای من از رفتن می‌ماند. («از حال رِفتَنِ دل» به معنی از ضعیف و بی‌حال شدن است. مثلا می‌گویند «دلُم از حال رَفت» یا در مقابل «دلُم به حال اَمَه». گاه در مواردی که عضوی از اعضای بدن مانند دست و پا مدتی بی‌حرکت می‌ماند و خون در آن عضو از جریان می‌ایستد و حالت کرختی در آن عضو احساس می‌شود مجازا می‌گویند آن عضو به خواب رفته است. مثلا می‌گویند: «دستُم دِ خُوْ رَفت» یا «دَستِمِر خُو بُرد». «کُندال رِفتَن» (kondâl reftan) به معنی از راه بازماندن چارپایان به سبب خستگی و ضعیفی و بیماری و یا گیر کردن در میان گل و شُل است. این اصطلاح مجازاً در مورد انسان هم به کار می‌رود و معنی آن زمین‌گیر شدن به علت ناتوانی و ضعف است.)

بی لُوْ و چَـْنَه مُرُم وَختِ خِدَم چَهرَه مِری

چی مِتَـْنُم به تو وَرگُم که زِبو لال مِرَه

2- بی لب و چانه می‌روم (می‌شوم) وقتی با من روبرو می‌روی (می‌شوی)/ چه می‌توانم به تو بگویم که زبان لال می‌شود. («بی لُوْ و چَـْنَه» (bi lowo čāna) کنایه از آدم کم‌حرف و بی‌سر و زبان است و نیز شخصی که از شدت خجالت نتواند به درستی مافی‌الضمیر خود را بیان کند. «خِدَم» مخفف «خِدِیْ مُو» به معنی «با من» است. «چَهرَه رِفتَن» (čahra reftan) یعنی روبرو شدن.)

شُوْ که از غم مُخُورَه اَشگ دِ چَشمُم شُلپَک

لَم لَمِ سِیْلَه مِگی وَختِ که وِر کال مِرَه

3- شب که از غم می‌خورد اشگ در چشمم تکان/ مانند صدای سیل است وقتی که در کال می‌رود (شب‌هنگام که اشک در چشمم موج می‌زند و بیرون می‌ریزد گویی سیل بزرگی است که در کال به راه می‌افتد. «شُلپَک خُوردَن» (šolpak xordan) از آن تعبیرهایی است که به نظر معادلی در زبان فارسی ندارد. وقتی مایعی در ظرفی تکان می‌خورد و هنگام برخورد با دیواره‌ی ظرف لب‌پَر می‌زند و بیم بیرون ریختن آن می‌رود می‌گویند «شُلپَک مُخُرَه». «لَم لَم» اسم صوت است و مراد از این لفظ صدایی است که جاری شدن سیل برمی‌خیزد. «کال» که هنوز هم در خراسان به جای رودخانه و مسیر سیل به کار می‌رود در واقع به معنی مسیر سیل‌های موسمی یا یا بستر رودی خشک است که گاه نیز اندکی آب دائمی دارد. کال رودمعجن، کال حصار، کال سالار از کال‌های معروف تربت هستند.)

کِم‌کِمَک رَنجِ فِراقِ تو مِرَه از هوشُم

که میَه درد به خِروار و به مِثقال مِرَه

4- کم کم رنج فراق تو می‌رود از یادم/ که می‌آید درد به خروار و به مثقال می‌رود (رنج دوری تو اندک اندک فراموش می‌شود زیرا رنج و درد به خروار می‌آید و به مثقال می‌رود.)

باغبَـْنی مُنُم و زحمتِ مُو وِر عَبَثَه

سُوْر از بختِ سیاهِ مُو سِفدِّال مِرَه

5- باغبانی می‌کنم و زحمت من عبث است/ سرو از بخت سیاه من سپیدار می‌رود (می‌شود) («وِر عَبَث بویَن» به معنی بیهوده بودن و عبث بودن است. در گویش تربتی درخت سرو را «سُوْر» (sowr) و درخت سپیدار را «سِفِدّال» (sefeddâl) تلفظ می‌کنند.)

اَشگُم از چَشم به در جَست و دِ دَْمَن گِلّید

اُوْ که سِرشیوَه مِنَه، وِر حَدِ گُوْدال مِرَه

6- اشک من از چشم بیرون جست و در دامن غلط خورد/ آب وقتی در سرازیری راه می‌افتد به سمت گودال می‌رود («گِلّیَن» (gelliyan) یا «گِلّیدَن» (gellidan) تلفظ گویشی غلطیدن است. «سِرشیوَه کِردَن» در گویش تربتی دو معنی دارد یکی سرازیر کردن چیزی؛ مثلا پارچ آب را سرشیوه می‌کنند. و دیگر سرازیر شدن به معنی در سرازیری به راه افتادن، از زمین بلند به سمت زمین پست رفتن. معنی دوم در مورد انسان هم به کار می‌رود، مثلا می‌گویند: «فلانی وِر حَدِ کال شیوَه کِردَه بو»)

خونِ مُر عشق به حق رِخت، مَپُرسِن از او

خونِ ناحق مِرِزَن این‌جِه و پامال مِرَه

7- خون مرا عشق به حق ریخت، مپرسید از او (عشق را بازخواست نکنید)/ خون ناحق می‌ریزند این‌جا و پایمال می‌شود.

دلِ عاشق به دلِ خَلقِ خدا پیوَندَه

هر دِلِر تیر مِنَن سینِه‌یِ ما قال مِرَه

8- دل عاشق به دل خلق خدا پیوند است/ هر دل را تیر می‌کنند سینه‌ی ما سوراخ می‌رود (می‌شود) (باید دقت داشت که پِیْوَند در گویش تربتی به صورت «پیوَند» (pidand) تلفظ می‌شود. در گویش تربتی «تیر کِردَن» به معنی با تیر زدن و شلیک کردن است. «هر دِلِر تیر مِنَن» یعنی هر قلبی را که نشانه‌ی تیر می‌کنند، به هر قلبی که شلیک می‌کنند.)

مُر مَتِه غصَّه که پیری پَر و پوخُم کِردَه

که چُنو پَر مِزِنَه دِل، که بِرَم بال مِرَه

9- مرا غصه مده که مرا پیری پر و پوخ کرده است/ که چنان پر می‌زند دل که برای من بال می‌شود (وقتی پرنده‌ای را می‌کشند و پرهایش را می‌کنند اصطلاحا می‌گویند: «پَر و پوخِش کِردَن» یا «پِرّ و پوخِش کِردَن». این اصطلاح مجازاً در مورد انسان هم کاربرد دارد، وقتی می‌گویند: «فلانی را پِرّ و پوخ کِردَن» یعنی کاری کردند که او از دل و دماغ افتاد به قول امروزی کُرک و پَرَش را ریختند.)

رویِتِر اُوْ بِتِه از اَشگ که حَـْصِل بُبُری

ای زِمی عِیْنَه اَگِر اُوْ نِخُورَه دال مِرَه

10- صورتت را آب بده از اشک که حاصل ببَری/ این زمین حاصلخیز است اگر آب نخورد غیرحاصلخیز می‌شود («حَـْصِل بُردَن» (hāsel bordan) به معنیِ محصول برداشتن است. زمینِ «عِیْن» (eyn) به معنی زمین خوب و بارآور است و در مقابل آن زمینِ «دال» (dâl) به معنی زمین کم‌زور و کم‌حاصل است. در گذشته در نظام ارباب و رعیتی کمی قبل از شروع سال زراعی زمین‌ها را «عین» و «دال» می‌کرده‌اند یعنی مشخص می‌کرده‌اند که کدام زمین خوب و کدام زمین بد است و با نوعی قرعه‌کشی زمین‌ها را بین دهقان‌ها تقسیم می‌کرده‌اند به نحوی که هر صحرا «عین» و «دال» را به هم داشته باشد.)

وِر اِلَه پِردِه‌یِ پودِه‌یْ دِلِ مُر بِخیَه مَکُ

مِزِنی کوک و رَدِ سوزنِ تو بال مِرَه

11- به بیهوده پرده‌ی پوسیده‌ی دل مرا بخیه مکن/ می‌زنی کوک و رَدِ سوزن تو پاره می‌شود. («وِر اِلَه» (ver ela) که تلفظ گویشی «بر یله» است به معنی بیهوده و عبث است. در گویش تربتی «پودَه» (puda) به معنی پوسیده است. «بال رِفتَن» به معنی کشیده و پاره شدن سوراخ است. هنگامی که پارچه‌ی کهنه‌ای را می‌دوزند ممکن است پارچه در اثر کشیده شدن سوزن پاره شود. شنیده‌ام که وقتی بچه‌ای گوشواره‌اش را می‌کشد به او می‌گویند: «گوشِت بال مِرَه» یعنی سوراخ گوشت کشیده و پاره خواهد شد.)

آی غِمخوار بیا، روز دِ زِردی اِنچَست

اَفتُوِْ عُمرِ مُویُم از لُوِْ دیفال مِرَه

12- ای غمخوار، بیا که خورشید در زردی نشست/ آفتاب عمر من هم از لب دیوار می‌رود («روز» در گویش تربت علاوه بر معنی معمول خود، به معنی خورشید و آفتاب نیز هست. «دِ زِردی نِشِستَنِ روز» به معنی غروب کردن آفتاب است. «اَفتُوْ» (aftow) تلفظ گویشی آفتاب است.)

چَشم وِر هَم بِزِنی، هَفتَه مِبینی روزِر

سَرِتِر چَرخِ بِتی، ماه مِرَه، سال مِرَه

13- چشم به هم بزنی، هفته می‌بینی ماه را/ سرت را چرخی بدهی، ماه می‌شود، سال می‌شود (تا چشم به هم بزنی خواهی دید که روز تبدیل به هفته شده است و تا سرت را بچرخانی خواهی دید که تبدیل به ماه و سال شده است.)

توضیح: بهمن صباغ زاده

13/6/1395 خراسان، تربت

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۷ساعت 12:0  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 46 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ ازو جفت انارت که انگار از بلوره؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. یکی دیگر از اشعار تربتی استاد محمد قهرمان را در این مطلب خواهید خواند. من خوشحالم ‌که از خردسالی این گویش را شنیده‌ام و کم‌کم با آن آشنا شده‌ام. اما به راستی بعد از سال‌های نوجوانی و با خواندن شعرهای تربتی قهرمان تازه اندک اندک قدرِ این گویش را دریافتم. راستش را بگویم هرگز قبل از خواندن شعر قهرمان به چشم احترام به گویش تربتی نگاه نکرده بودم. شعر قهرمان بود که شأن این گویش را در چشمم بالا بُرد. بار دیگر در مقدّمه‌ی این شعر تاکید می‌کنم که واقف به این نکته هستم که دوستان تربتی از شرح غزل بی‌نیاز هستند و شرح غزل بیشتر به کار کسانی می‌آید که بخواهند با گویش تربتی آشنا شوند یا در برخی موارد کسانی که به نکات زبان‌شناسی و ریزه‌کاری‌های زبان علاقه‌مند باشند.

غزل شماره‌ی چهل و ششم کتاب خدی خدای خودم هم یکی دیگر شاهکارهای استاد قهرمان در شهر گویشی تربت است. تصویرهای لطیف و تشبیه‌های برخاسته از دل‌های ساده‌ی مردمان روستا در این شعر فراوان به چشم می‌خورد. تضاد‌هایی مثل «سفال» و «بلور» یا تشبیه‌هایی مثل تشبیه قدّ معشوق به چوب‌های راست درخت «جُودانه»، همچنین لحن روان، صمیمی کلام که در عین حال صلابت خراسانی‌اش را هم به رُخ می‌کشد از برجستگی‌های این غزل زیبا است. روح شاعر این عاشقانه‌ی زیبا استاد محمد قهرمان شاد باد.

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 46 کتاب خدی خدای خودم

 

46

اَزو جُفتِ اَنارِت که اِنگار از بُلورَه

مِرَه چَشمِ مُو روشن که دو بِردَستْ نورَه

چِطُوْ تَـْریکی و نور نِبَـْشَن دور از هَم؟

مُو دَستُم از سُفالَه تو ساقِت از بُلورَه

نگاهُم دِستِه دِستَه ز باغِت گُل مِچینَه

ز مُو رو وِرمَگِردو مَگِر چَشمِ مُو شورَه؟

قَتِ رُوْشِ تو ای یار به جُوْدَْنَه مِمَـْنَه

مُو سُوْزِه‌یْ رِفتَه پامال که دستُم از تو دورَه

اَگِر فَرت از تو بُفتَه، مِرَه از غصَّه پُرتُوْ

اَگِر پیشِ تو بَـْشَه، دلُم وِر سَر حُضورَه

غَمِت وِر دَست گِردُند دِلِرْ حُکمِ زِوَْلَه

مُگُم نونِر بِچِسبو که سینِه‌یْ مُو تِنورَه

خیابونِر نِمَـْیَه، بیابونِر بِذو تِن

هَنو سَـْسی نِرِفتَه، دِلِ مُو خِیلِ سورَه

دِزی وِیْرَ ْنَه هر روز مُنُم مِهمو زِ سَر وا

مِرَه تا خَـْلی از عشق، دِلُم از غُصَّه پورَه

اَگِر گاهِ خِدِیْ مُو دِ کِل‌کوشتی بِرَه درد

بیِن سیوا کِنِن مارْ که وِر مُو خِیلِ زورَه

مُپُرسَن خِرمَنِ عُمر چِطُوْ مَـْروچِه‌کَش رَفت

مُگُم‌شا از شُوْ و روز دِ مونِش موش و مورَه

محمد قهرمان

1/1/63

***

 

اَزو جُفتِ اَنارِت که اِنگار از بُلورَه

مِرَه چَشمِ مُو روشن که دو بِردَستْ نورَه

1- از آن دو انارِ تو که انگار از بلور است/ می‌رود (می‌شود) چشمِ من روشن، که دو کفِ دستْ نور است. («جفتِ...» به معنی دو عدد از... یا یک جفت... است. مثلا: «جفتِ کُوْش» به معنی یک جفت کفش است. «بِردَست» (berdast) واحد سنجشِ حجم است و مراد آن اندازه است که در کفِ دست جا بگیرد. مثلاً ممکن است گفته شود: «یگ بِردَستِ بِرینجِ مَـْیُم» یعنی به اندازه‌ی یک کفِ دستْ برنج می‌خواهم. در این جا «دو بِردَستْ نور» به معنی دو مُشت یا دو کفِ دست نور است.)

چِطُوْ تَـْریکی و نور نِبَـْشَن دور از هَم؟

مُو دَستُم از سُفالَه تو ساقِت از بُلورَه

2- چطور تاریکی و نور نباشند دور از هم؟ (یعنی طبیعی است که دور از هم باشند)/ من دستم از سفال است، تو ساقت از بلور است. («سُفال» را مظهر خشکی و نالطیفی می‌گیرند مثلاً شنیده‌ام که کسی می‌خواهد بگویم پوستم حسابی خشک است می‌گوید مثل سفال شده است.)

نگاهُم دِستِه دِستَه ز باغِت گُل مِچینَه

ز مُو رو وِرمَگِردو مَگِر چَشمِ مُو شورَه؟

3- نگاهم دسته دسته از باغ تو گل می‌چیند/ از من روی برنگردان، مگر چشم من شور است؟

قَتِ رُوْشِ تو ای یار به جُوْدَْنَه مِمَـْنَه

مُو سُوْزِه‌یْ رِفتَه پامال که دستُم از تو دورَه

4- قد بلند تو ای یار به جُودانه می‌ماند/ من سبزه رفته (شده) پای‌مال که دستم از تو دور است (در حالی‌که قد بلند و کشیده‌ی تو به جُودانه شبیه است من شبیه به سبزه‌ی پامال شده‌ای هستم. «قَت» (qat) تلفّظ گویشی قد است. «رُوْش» (rowš) به معنی بلند و باریک و کشیده است. «قَتِ رُوْش» یعنی اندامِ تَرکه‌ای و بلندبالا. «جُوْدَْنه» (jowdāna) درختی است با برگ‌هایی شبیه بید. راست رشد می‌کند و معمولا از شاخه‌هایش چوب‌دستی و دسته‌بیل می‌سازند. اما این که چرا به این درخت جودانه می‌گویند به شکل ظاهری آن مربوط است. وقتی پوست شاخه‌های آن را بکنید برآمدگی‌هایی کوچک شبیه دانه‌های جوِ ریز را مشاهده خواهید کرد. «سُوْزه» (sowza) تلفظ گویشی سبزه است.)

اَگِر فَرت از تو بُفتَه، مِرَه از غصَّه پُرتُوْ

اَگِر پیشِ تو بَـْشَه، دلُم وِر سَر حُضورَه

5- اگر فرد از تو بیفتد از غصه بیمار می‌شود/ اگر پیش تو باشد دلم سرکیف است (دلم اگر از تو جدا شود بیمار می‌شود و اگر نزد تو باشد سرحال و سردماغ است. «فَرت» (fart) به معنی دور و جدا است که ممکن همان باشد که امروزه «پَرت» گفته می‌شود و در ترکیب «حواس‌پَرت» استفاده می‌شود. «فَرت افتیَن» (fart oftiyan) به معنی جدا شدن و تنها ماندن است. «پُرتُوْ» (portow) در گویش تربتی دو معنا دارد یکی به معنای رها و بیکار افتاده و دیگری به معنای بستری و بیمار است؛ در این‌جا «پُرتُوْ رِفتَن» به معنی بستری شدن و بیمار شدن است. «وِر سِرحُضور» (ver serhozur) به معنی سلامت و سرحال، سرکِیف و سردماغ است. در یادداشت‌های استاد قهرمان به نقل از بدایع الوقایع نقل شده است: مسرور و بر حضور گردید.)

غَمِت وِر دَست گِردُند دِلِرْ حُکمِ زِوَْلَه

مُگُم نونِر بِچِسبو که سینِه‌یْ مُو تِنورَه

6- غمت بر (به) دست گرداند دل را مانند زواله/ می‌گویم نان را بچسبان که سینه‌ی من تنور است (غم تو دلم را مانند خمیر نان در دست چرخاند و من می‌گویم تنور سینه‌ی من آماده است، نان را بچسبان! «زِوَْلَه» (zevāla) یا زواله همان خمیر گِرد و گلوله‌ی نان است که امروزه «چونَه» هم گفته می‌شود. «وِر دَست گِردُندَن زِوَْلَه» به معنی از این دست به دست دادن و چرخاندن و پهن کردن گلوله‌ی خمیر نان است. هنگامی که می‌خواهند گلوله‌ی خمیر را روی «رُفودَه» بکشند آن را در دست می‌چرخانند تا به حد کافی نازک و پهن شود.)

خیابونِر نِمَـْیَه، بیابونِر بِذو تِن

هَنو سَـْسی نِرِفتَه، دِلِ مُو خِیلِ سورَه

7- خیابان را نمی‌خواهد بیابان را به او بدهید/ هنوز رام نشده است، دل من خیلی وحشی است. («بِذو» تلفظ تربتی «به او» یا «بدو» است. در گویش تربتی موارد متعدّدی را می‌توان یافت که «ذال» به جای «دال» استفاده شده است. «سَـْسی» (sāsi) و «سور» (sur) دو واژه‌ی متضاد هستند و در شعر قهرمان بارها آمده‌اند. حیوانات دست‌آموز که با انسان اُنس گرفته‌اند و به قول خراسانی‌ها آموخته شده‌اند را «سَـْسی» می‌گویند و حیواناتی که از انسان می‌گریزند و نمی‌شود به راحتی آن‌ها را گرفت را «سور» می‌گویند. علی اکبر عباسی دیگر شاعر همشهری در منظومه‌ی سمندرخان می‌گوید: «کُ او بِزغَـْلِه‌یِ سَـْسیِ جونی/ که وِر رَدُم میَـْمَه تا هَمونی» یا خود استاد قهرمان در غزلی دیگر این هر دو واژه را این‌گونه آورده است: «مُو دِگَه سور نیُم، دستِ تو مُور سَـْسی کِرد/ رِشمَه از پای مو وارِفتَه و دُوْدُوْ نِمُنُم»)

دِزی وِیْرَ ْنَه هر روز مُنُم مِهمو زِ سَر وا

مِرَه تا خَـْلی از عشق، دِلُم از غُصَّه پورَه

8- در این ویرانه هر روز می‌کنم مهمان از سر باز / می‌شود تا خالی از عشق، دلم از غصّه پر است (در این دل ویران هر روز مشغول پذیرایی از مهمانان هستم، دلم تا از عشق خالی می‌شود، از غصّه پُر می‌شود. «دِزی» (dezi) تلفّظ گویشی «درین» یا «در این» است. باید دقّت داشت که ویرانه در گویش تربتی «وِیْرَ ْنه» (veyrāna) تلفّظ می‌شود. «مِهمو از سر وا کِردَن» در گویش تربتی به معنی پذیرایی از مهمانان و رتق و فتق امور ایشان است. «خالی» و «پُر» در گویش تربتی به صورت «خَـْلی» (xāli) و «پور» (pur) تلفّظ می‌شود)

اَگِر گاهِ خِدِیْ مُو دِ کِل‌کوشتی بِرَه درد

بیِن سیوا کِنِن مارْ که وِر مُو خِیلِ زورَه

9- اگر گاهی با من مشغول کُشتی گرفتن شود درد/ بیایید جدا کنید ما را که بر من خیلی زور است (درد اگر با من کشتی بگیرد بیایید ما را جدا کنید که زور درد به مراتب از من بیشتر است. «کِل‌کوشتی» (kellušti) همان کُشتی است و «دِ کِل کوشتی رِفتَن» به معنی مشغول شدن به کُشتی است؛ مثلاً می‌گویند: «به هَم یَگ‌هُوْ دِ کِل‌کوشتی رَفتَن» یعنی یک‌باره به کشتی گرفتن مشغول شدند. «سیوا کِردَن» (sivâ kerdan) همان سوا کردن و جدا کردن است. «وِر کَسِ زور بویَن» به معنی چربیدنِ زور بر کسی است مثلاً اگر زور رستم از توس بیشتر باشد می‌گویند «رستم وِر توس زورَه»)

مُپُرسَن خِرمَنِ عُمر چِطُوْ مَـْروچِه‌کَش رَفت

مُگُم‌شا از شُوْ و روز دِ مونِش موش و مورَه

10- می‌پرسند خرمن عمر چطور مورچه‌کش شد/ می‌گویمشان از شب و روز در میانش موش و مور است. (از من می‌پرسند: خرمن عمرت چگونه توسط اندک اندک از بین رفت؟ در جواب به آن‌ها می‌گویم: شب و روز مانند موش و مورچه در میان خرمن عمر افتادند و همین شب و روز خرمن عمر را ذرّه ذرّه خورده‌اند و بُرده‌اند. «مَـْروچه‌کَش رِفتَن» (māručekaš reftan) یا مورچه‌کش شدن به معنی اندک و اندک و ریزه ریزه سرکیسه شدن است یا به عبارت دیگر خُرده خُرده اموال خود را از دست دادن. مثلاً اگر کسی در قمار، چندین دست پیاپی ببازد و یک‌بار به خود بیاید و ببیند آه در بساطش نیست خواهد گفت: «مارْ مَـْروچِه‌کَش کِردَن» یعنی ما را یا مرا مورچه‌کش کردند. این اصطلاح از آن‌جا آمده است که مورچه‌ها آهسته و پیوسته خوراکشان را می‌بَرَند و تا ذرّه‌ی آخر هم می‌بَرَند و یک‌بار می‌بینی چیزی از اندوخته باقی نمانده است.)

بهمن صباغ زاده

تربت 23/12/1396

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۶ساعت 18:22  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 45 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ صد زخم خورده دل ز تو وخت مگم حاشا مک؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. من در انتشار این یادداشت‌ها نکته‌هایی را مطرح می‌کنم که غالب تربتی‌ها از آن بی‌نیاز هستند. یکی از دوستان می‌گفت این توضیحات غالبا از جنس توضیح واضحات است. گفتم برای شما که تا چند پُشت پدران‌تان تربتی هستند، ادبیات می‌دانید، فردوسی و سعدی و حافظ می‌خوانید معلوم است که توضیح واضحات است. همه‌ی مخاطبان من تربتی نیستند و اصولا آرمانم این است که غیر تربتی‌ها هم مخاطبم باشند. دوست دارم این گویش را به دیگر هم‌میهنانم هم معرفی کنم. دوست دارم در خلال ابیات به ریزه‌کاری‌های شعر قهرمان و دیگر دوستان شاعرم اشاره کنم و تا حدی قابلیت‌های این گویش و هنرمندی شاعرانش را بری مخاطب روشن کنم. شعرها را هم از این جهت می‌خوانم و در وبلاگ می‌گذارم که مخاطبان را آشنا با این گویش فرض نمی‌کنم و دوست دارم غیرتربتی‌ها هم بتوانند لطافت و در عین حال صلابت این گویش را درک کنند. تا چه قبول افتد و که در نظر آید.

عاشقانه‌های استاد محمد قهرمان که به گویش تربتی سروده شده است را با هیچ شعری در تاریخ ادبیات نمی‌توان قیاس کرد. نوع خاصی از زبان با واژه‌هایی ریشه‌دار و نگاه منحصر به فرد در این غزل‌ها به چشم می‌خورد که این عاشقانه‌ها را از دیگر غزل‌ها متمایز می‌کند. من بارها در مقدّمه‌ی غزل‌های گویشی استاد قهرمان سعی کرده‌ام نکاتی را در این مورد گوشزد کنم که می‌توانید به مقدّمه‌ی دیگر غزل‌های گویشی استاد قهرمان در آرشیو وبلاگ مراجعه کنید. این غزل وزنی طولانی دارد و به خاطر همین وزن طولانی شاعر توانسته است راحت‌تر مطالب مورد نظر خود را در شعر بیاورد. شاعر در خلال این شعر به «تاب‌بازی» و نکاتی پیرامون این بازی اشاره کرده است که در خراسان «باد خُوردَن» و «وِر باد رِفتَن» گفته می‌شود. این اشاره با تاریخ سرایش شعر یعنی اسفندماه و چند روز پیش از عید است تناسب دارد. در خلال ابیات سعی خواهم کرد این نکات را به تفصیل شرح دهم.

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 45 کتاب خدی خدای خودم

 

45

صد زخم خُوردَه دل ز تو، وَختِ مُگُم حاشا مَکُ

دِلگیرُم از کارایِ تو، لُوْمِر به گیلَه وا مَکُ

رِفتَه دِگَه نَرم و نُهُل، گَل خوردَه مونِ خاک و خُل

واپَس بِتِه دِلمِر به مُو، یا اورْ کُلاپیش‌پا مَکُ

اَرمونِ او نُوْ رِفتِنا از فرقِ سَر تا چینگِ پا

تو عِیْدِ نوروزِ مُویی، کی گفت یادِ ما مَکُ؟

چی بِستُم اینجِه وِر اِلَه، وَختِ که دِل‌وِرخِستَه‌یُم؟

زُلفِر به دستِ مُو مَتِه، مُرْ بِستِه‌یِ دُنیا مَکُ

نِه دُرُّم و نِه گُوْهَرُم، از هَرچِه وَرگَن کِمتَرُم

اَمبا نِخَکِردی ضِلَر، با هیچِّه مُر سُوْدا مَکُ

گُفتُم به یادِ خوردِکی مُرْ بادبِیْنوچَک بِتِه

گُفتی دِگَه شَرمِت بیَه، پیری، چِنی کارا مَکُ

اَرمونِ او روزا که ما باد از دِرَخ مِنداختِم

تو وِرمُگُفتی باد خُور، از اُفتیَن پِروا مَکُ

مُو وِرمُگُفتُم زِْرِ لُوْ، وَختِ مِرَفتی تو دِ باد

بادِر به نومُم وَرمَکِش، مُرْ بیشتر رِسوا مَکُ

طیفونِ غَم تولَه مِتَه تا ریشِه‌گِردونُم کِنَه

وَختِ که بُفتُم اُفتیَه‌م، مُرْ وِر اِلَه وِرپا مَکُ

از بس که تُوْ خُوردُم زِ غَم رِسمونِ عُمرُم کُرچیَه

از هَم بِکَنِّش ای اَجَل، غصَّه بِرِیْ مُو جا مَکُ

محمد قهرمان

27/12/1362

***

صد زخم خُوردَه دل ز تو، وَختِ مُگُم حاشا مَکُ

دِلگیرُم از کارایِ تو، لُوْمِر به گیلَه وا مَکُ

1- صد زخم خورده است دل از تو، وقتی می‌گویم حاشا مکن/ دلگیر هستم از کارهای تو، لبِ مرا به گِلِه باز مکن (مصرع اول به این معنی است که وقتی ماجراهای زخم‌هایی که دلم از تو خورده است را بازگو می‌کنم، زخم‌هایی که زده‌ای را حاشا مکن. «لُوْ» (low) تلفظ گویشی «لب» است و «لُوْمِر» یعنی لبَم را. گِلِه و شکایت را در تربت «گیلَه» (gila) تلفظ می‌کنند و گِلِه کردن را گاه «گیلَه‌گُذاری» (gilagozâri) می‌گویند.)

رِفتَه دِگَه نَرم و نُهُل، گَل خوردَه مونِ خاک و خُل

واپَس بِتِه دِلمِر به مُو، یا اورْ کُلاپیش‌پا مَکُ

2- شده است دیگر خُرد و خاکشیر، قِل خورده است میانِ خاک/ بازپس بده دلم را به من یا لااقل آن را کلاه‌پیش‌پا مکن (مصرع اوّل راجع به دل عاشق است که بر اثر بازیگوشی معشوق که در مصرع دوّم به آن اشاره می‌شود به خاک افتاده و لِه شده است. «نِرم و نُهُل» (nermo nohol) از تعبیرات گویش تربتی است هم‌معنیِ «خُرد و خاکشیر» و «لِه و لَوَردِه»؛ «نُهُل» ظاهرا معنی مستقلی ندارم و به تَبَعِ «نرم» می‌آید. «خاک و خُل» به معنی گرد و خاکِ پخش و پلا و نشسته بر زمین است. «خُل» ظاهراً از اتباع است. «کُلاپیش‌پا» (kolâpišpâ) از بازی‌های شیطنت‌آمیز کودکان است. کلاهِ بچّه‌ای را از سرش می‌ربایند و با پا به سوی یکدیگر می‌پرانند و صاحب کلاه به ناچار از این‌سو به آن‌سو می‌دود تا کلاه را بازپس بگیرد. به نوعی شبیه است به آن‌چه تهرانی‌ها «دستِش دِه» می‌گویند.)

اَرمونِ او نُوْ رِفتِنا از فرقِ سَر تا چینگِ پا

تو عِیْدِ نوروزِ مُویی، کی گفت یادِ ما مَکُ؟

3- دریغ از آن نو شدن‌ها از فرقِ سر تا نوکِ پا/ تو عید نورزوز من هستی، که گفته است یادِ ما مکن؟ («اَرمو» (armu) که در حالت اضافه «اَرمون» تلفظ می‌شود در گویش تربتی به معنی دریغ و افسوس است. مثلاً گفته می‌شود: «اَرمونِ جِوَْنی» یعنی دریغ از جوانی. «نُوْ رِفتَن» (now reftan) در این بیت اشاره به نونوار شدن کودکان در عید نوروز دارد که کودکان همه رَختِ نو به تن می‌کرده‌اند. «چینْگ» (čing) در گویش تربت به معنی نوک می‌باشد و در مورد نوکِ و منقارِ پرندگان هم کاربرد دارد. «از فَرقِ سر تا چینگِ پا» اصلاحی است معادل سر تا پا و در این بیت به این معنی است که کلّیه‌ی لباس‌های ما در عید نوروز نو می‌شد.)

چی بِستُم اینجِه وِر اِلَه، وَختِ که دِل‌وِرخِستَه‌یُم؟

زُلفِر به دستِ مُو مَتِه، مُرْ بِستِه‌یِ دُنیا مَکُ

4- چه (به چه دلیل) بایستم این‌جا به بیهوده، وقتی که دل‌برخاسته‌ هستم؟/ زلف را به دستِ من مده، مرا بسته‌ی دنیا مکن. («وِر اِلَه» (ver ela) که تلفّظِ گویشی {بر یله} می‌باشد به معنی به بیهوده است، همان که تهرانی‌ها «اَلَکی» می‌گویند. «دل‌وِرخِستَه» یا دل‌برخاسته به معنی دل‌کَنده و دل‌زَده است. وقتی کسی دل از جایی برمی‌کَنَد و عزمِ رفتن می‌کند می‌گوید: «از این‌جِه دِل‌وِرخِستَه‌یُم»)

نِه دُرُّم و نِه گُوْهَرُم، از هَرچِه وَرگَن کِمتَرُم

اَمبا نِخَکِردی ضِلَر، با هیچِّه مُر سُوْدا مَکُ

5- نه دُرّ هستم و نه گوهر هستم، از هر چه بگویند کمتر هستم/ اما نخواهی کرد ضرر، با هیچ چیز مرا معاوضه مکن. («نِخَکِردی» تلفّظِ گویشیِ «نخواهی کرد» است. به طور کلی افعالِ مستقبل در گویش تربتی به صورتِ (خواه+ بُن ماضی+ شناسه‌) صرف می‌شود در حالی‌که در زبان فارسی به شکل (خواه+ شناسه‌+ بُن ماضی) است به عنوان مثال همین فعل در فارسی (خواه+ ی+ کرد) اما در تربتی (خواه+ کرد+ ی) است که به صورت «خَکِردی» تلفظ می‌شود. «ضِلَر» تلفظ گویشی ضرر است. «سُوْدا کِردَن» (sowdâ kerdan) به معنی معامله کردن است و از آن‌جا که معامله‌ی پایاپای در گذشته رایج بوده است به معنیِ معاوضه کردن هم کاربرد دارد.)

گُفتُم به یادِ خوردِکی مُرْ بادبِیْنوچَک بِتِه

گُفتی دِگَه شَرمِت بیَه، پیری، چِنی کارا مَکُ

6- گفتم: به یاد خُردی (کودکی) مرا تاب‌گهواره بده/ گفتی: دیگر شرمَت بیاید، پیر هستی، چنین کارها مکن («خوردِکی» (xurdeki) به معنی دوره‌ی کودکی و خُردسالی است. «بِیْنوج» (beynuč) در گویش تربتی به معنی مَهد و گهواره است. معمولا با یک چارچوب و یک پارچه‌ی ساده درست می‌شده است. روی چارچوب را با پارچه مي‌پوشانده‌اند و از طرفین به جایی متصل کرده، کودک را در آن می‌خوابانیده و تاب می‌داده‌‌اند. «باد» در گویش تربتی به معنی «تاب» است یعنی نوعی وسیله‌ی بازی. «بادبِیْنوچَک» (bâdbeynučak) از ترکیب این دو کلمه درست شده است یعنی «تاب» را مانند جنبیدنِ گهواره تکان دادن. استاد قهرمان در ذیل این اصطلاح چنین نوشته است: «کسی در تاب می‌نشیند و پاها را اندکی بالا می‌گیرد که با زمین مماس نشود و دیگری او را تاب می‌دهد. این وضع شبیه به تکان خوردن بینوچ یا گهواره است»)

اَرمونِ او روزا که ما باد از دِرَخ مِنداختِم

تو وِرمُگُفتی باد خُور، از اُفتیَن پِروا مَکُ

7- دریغ از ان روزها که ما تاب از درخت می‌آویختیم/ تو مي‌گفتی: تاب بخور، از افتادن پروا مکن («اَرمو» در بیت 3 آمد. «باد اِنداختَن» یعنی آویختنِ تاب و در این‌جا شاعر می‌گویند تاب را به درخت می‌‌آویختیم. «باد خُوردَن» نیز به معنی تاب خوردن است و «باد خُور» فعل امر آن است.)

مُو وِرمُگُفتُم زِْرِ لُوْ، وَختِ مِرَفتی تو دِ باد

بادِرْ به نومُم وَرمَکِش، مُر بیشتر رِسوا مَکُ

8- من می‌گفتم زیرِ لب، وقتی تو شروع به تاب خوردن می‌کردی/ تاب را به نامِ من برمکش، مرا بیشتر رسوا مکن. («بادِر به نومِ کَسِ وَرکشیَن» (bâder be nume kase varkešiyan) به معنیِ در حینِ تاب خوردن از کسی نام بُردن است. معمولاً یکی از تفریحات ساده‌ی زنان و دختران روستایی این بوده که جایی تابی از درختی می‌آویخته‌اند و بچّه‌ها و گاه بزرگ‌ترها تاب می‌خورده‌اند. گاهی کسی که سوار تاب بوده هنگامی که حرکت تاب سرعت می‌گرفته ترانه‌مانندی را زیر لب زمزمه می‌کرده. این ترانه گاه ساخته‌ی ذهن و به صورت فی‌البداهه بوده و گاه نیز ترانه‌هایی مرسوم می‌خوانده‌اند. طی چند جمله ساده ابراز محبّتی می‌کرده‌اند و مثلاً از برادرشان یا شوهرشان یا به ندرت نامزدشان نام می‌برده‌اند. این کار به شوخی و جدّی نوعی اعتراف به محبّت در جمعی خودمانی بوده. یک نمونه‌اش را از یادداشت‌های استاد قهرمان می‌آورم: «اِیْ باد به نوم بِرارُم/ شِکَر به کومِ بِرارُم/ ازی باد نِه، از بادِ بِلَن‌تَر بُفتُم/ صِدْقِه‌یِ یَگ لاخِ مویِ بِرارُم»)

طیفونِ غَم تولَه مِتَه تا ریشِه‌گِردونُم کِنَه

وَختِ که بُفتُم اُفتیَه‌م، مُر وِر اِلَه وِرپا مَکُ

9- طوفان غم هل می‌دهد تا ریشه‌گردانم کند/ وقتی که بیُفتم، افتاده‌ام، مرا به بیهوده برپا مکن («تولَه دایَن» (tula dâyan) یا «تولَنگ دایَن» (tulang dâyan) در گویش تربتی به معنی هُل دادن است. «ریشِه‌گِردو کِردَن» به معنی از ریشه کندن است یعنی حالتی که ریشه از خاک بیرون بیاید. «اُفتیَم» (oftiyam) تلفظ گویشیِ افتاده‌ام است. «وِرپا کِردَن» به معنی برافراشتن، راست کردن یا به قولی دیگر در گویشِ تربتی‌ها «آزاد کِردَن» است.)

از بس که تُوْ خُوردُم زِ غَم رِسمونِ عُمرُم کُرچیَه

از هَم بِکَنِّش ای اَجَل، غصَّه بِرِیْ مُو جا مَکُ

10- از بس که تاب خورده‌ام از غم ریسمان عُمر من پاره شده/ پاره‌اش کُن، ای اجل، غصّه برای من جمع مکن. (غم آن‌قدر مرا به پیج و تاب انداخته که ریسمان عمرم در حال پاره‌شدن است، ای اجل! این ریسمان را پاره کن و دیگر غم و غصه‌ برای من اندوخته نکن. «تُوْ خُوردَن» (tow xordan) به معنیِ به پیج و تاب افتادن است و در مورد طناب و نظایر آن استفاده می‌شود. «رِسمونِ» تلفّظِ گویشی ریسمان است. «کُرچیَن» (korčiyan) به معنی پاره‌شدن، قطع شدن و بُریده شدن نخ و نظایر آن است. اگر نقطه‌ای از طناب بارها پیچ و تاب بخورد یا به جایی ساییده شود به قول تربتی‌ها: «مُکُرچَه» (mokorča) یعنی قطع می‌شود. در «اُوْسَـْنِه‌یِ شِغالِ دُم‌لِکَّه» (owseneye šeqâle domlekka)هم استاد قهرمان این فعل را چنین آورده است: «دِندونارْ بَن کِرد و خُب دِ زور نِشَست/ دُمبِشِر کُرچُند و جَست». «از هَم کِندَن» نیز به معنیِ پاره کردن است. «جا کِردَن» در گویش تربتی به معنی ذخیره کردن و جمع کردن است. البته گاه به معنی در ظرف کشیدنِ غذا نیز کاربرد دارد.)

بهمن صباغ زاده

12/12/1396

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ساعت 10:15  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 44 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ تضمین غزل ملک الشعرا بهار، هوش از سر مو رفت صداتر که شنفتم؛ استاد محمد قهرمان

زنده‌یاد ملک‌الشعرا بهار چند شعر به گویش مشهدی سروده است مانند قصیده‌ی «اِمشُوْ درِ بهشتِ خدا وایَه پِندِری» که از شهرت کافی برخوردار است. وقتی در سال 1328 استاد محمد قهرمانِ 20 ساله نزد ملک‌الشعرا می‌رود و شعری که به گویش تربتی سروده است با این مطلع: «تا اَزو دورا یَکِ وِر سَر میَه/ دل مِگَه هُوْنا دَْرَه دلبر میَه» را برای ملک‌الشعرا می‌خواند؛ ملک‌الشعرا وی را تشویق می‌کند و می‌گوید این کار که تو می‌کنی خدمتی بزرگ است زیرا با گسترش روزافزون رادیو کم‌کم لهجه‌های محلی از بین خواهد رفت. این تشویق ملک‌الشعرا باعث می‌شود محمد قهرمان جوان در کار خود جدّی‌تر شود. سال‌ها بعد یعنی در سال 1362 استاد قهرمان 54 ساله یکی از غزل‌های مشهدی ملک‌الشعرا را تضمین می‌کند و با توجه به آن یک غزل تربتی می‌گوید. غزل ملک‌الشعرا بهار به طور کامل چنین است: «گفتی که مَمیر وختِ مُو لَبِّیْکُمِ گُفتُم/ هی‌هی بُخُدا خوب تو گفتی، مُو شِنُفتُم/ اِیْ شیرِ نَرِ عشق‌، تِقِّلایِ مُو پوچَه/ ای بودَه مُقَدَّر که به چِنگالِ تو بُفتُم/ تا زور دِری تیر بزن بازویِ صیاد/ مو کِفتَرِ جُون‌سَختُم و آسُون نِمیُفتُم/ گُفتُم که به پایِت نِخِلَه خارِ، مُو اِمشُوْ/ با جارویِ مُژگون سرِ راهِ تو رَه رُفتُم/ دیشُوْ به خیالِ صِدَف سینِه‌ی صافِت/ تا وقتِ سِحَر مُروَریِ اشک مُسُفتُم/ هم‌دوشِ بِهارُم مُو که هَم جُفتُم و هم طاق/ دِر بی‌طَقَتی طاقُم و با یادِ تو جُفتُم». این غزل شش‌بیتی را دیوان ملک‌الشعرا هم آمده است اما چند ایراد تایپی دارد که من سعی کردم با توجه به این‌که تا 23 سالگی در مشهد زیسته‌ام و آن‌چه از لهجه‌ی مشهدی می‌دانم آن را اصلاح کنم. و اینک غزل تربتی شش بیتی‌ای که استاد قهرمان با توجه به غزل ملک‌الشعرا سروده است:

نکاتی چند به منظور بهتر خواندن شعر گویشی

فایل صوتی mp3 شعر شماره 44 کتاب خدی خدای خودم

 

44

هوش از سَرِ مُو رفت، صداتِر که شِنُفتُم

خودْمِر کشیُم تا بِخِ دیفال که نُفتُم

تعبیرِ خُوِْ دینَه که گل بوی مِکِردُم

امروز بِذی رفت که بویِ تو شِنُفتُم

تا جفتِ تویُم، درد ز مُو فَرت مِمَـْنَه

تا از مُو مِری فَرت، خِدِیْ دردِ تو جُفتُم

دردِ دِلِمر گُفتُم و بُردَه دِلِتِر بَهر

اِنگار مِنی پیشِ تو اُوْسَـْنَه مُگُفتُم

دل دل مَکُ، باجِت نِمِنَه نرخِ کَمِ مُو

مَگذار ز دستِت بُرُم اِی عشق، که مُفتُم

هر چه که به هم ساز یَه وِر هم نِمِبِنْدِم

ما تربِتیا وِرنِمِگِم: سُفتُم و رُفتُم

ای شعرِ بِهارَه که به لفظِ مِشِدی گفت

«تا وقتِ سَحَر مُروَریِ اَشک مُسُفتُم»

محمد قهرمان

23/12/1362

 

توضیح از ابیات از بهمن صباغ زاده

هوش از سَرِ مُو رفت، صداتِر که شِنُفتُم

خودْمِر کشیُم تا بِخِ دیفال که نُفتُم

1- هوش از سر من رفت صدایت را که شنیدم/ خودم را کشیدم تا پهلوی دیوار که نیفتم (به محض این که صدایت را شنیدم بی‌هوش شدم و چنان ناتوان شدم که برای جلوگیری از افتادن، خودم را به دیوار نزدیک کردم و به دیوار تکیه دادم. «شنُفتَن» (šenoftan) به جای شنیدن کاربردی قدیمی دارد و در گذشته زبان رسمی هم مرسوم بوده است. مانند این بیت حافظ «حال دل با تو گفتنم هوس است/ خبر دل شنُفتَنَم هوس است». «دیفال» (difâl) همان دیوار است که مُبدَل شده، حرف «ر» به حرف «لام» بَدَل شده است. در گویش تربتی نمونه‌هایی زیادی از ابدال در کلمات به چشم می‌رسد از جمله «بَلک» (balk) به جای برگ، «فِلار» (felâr) به جای فرار، «سِفِْددال» (sefēddâl) به جای سپیدار، «سُلفَه» (solfa) به جای سرفه و نظایر آن. این ابدالیعنی تبدیل «ر» به «لام» یکی از پُربسامدترین ابدال‌ها در زبان فارسی است که در ادب کلاسیک نمونه‌هایی زیادی از آن را می‌توان مشاهده کرد، مانند این بیت از مولوی: «ابروان چون پالدُم زیر آمده/ چشم را نم آمده تاری شده»؛ که پاردُم به پالدُم بدل شده است؛ یا این بیت از نظامی: «هم از آب دریا به دریاکنار/ تلاوشگهی دید چون چشمه‌سار» که تلاوُش به جای تراوُش از مصدر تراویدن آمده است؛ یا باز از مولانا: «نکُنی خمُش برادر چو پُری ز آب و آذر / ز سبو همان تلابَد که در او کنند یا نی»)

تعبیرِ خُوِْ دینَه که گل بوی مِکِردُم

امروز بِذی رفت که بویِ تو شِنُفتُم

2- تعبیرِ خواب دیشب که گُل بوی می‌کردم/ امروز به این رفت که بوی تو شنیدم (تعبیر خواب دیشب که گُلی را می‌بوییدم همین شد که امروز بوی تو را شنیدم. «دینَه» (dina) در گویش تربتی به معنی دیروز است. بوییدن در گویش تربتی به صورت «بوی کِردَن» (buy kerdan) می‌آید. «بِذی» (bezi) تلفّظِ گویشی «بدین» یا «به این» است. تبدیل دال به ذال در گویش تربتی پُربسامد است مانند «خِذمَت» (xezmat) به جای «خِدمَت». جالب است که در اشعار گذشته هم گاه جای دال با ذال عوض می‌شده است. به عنوان مثال در کتاب سبک‌شناسی دکتر شمیسا، یکی از مختصات سبک خراسانی آوردن ذال به جای دال است. رباعی‌ای از سعدی به عنوان شاهد آمده است که نشان می‌دهد تا قرن ششم و حتی در شیراز نیز مرسوم بوده است: «چون صورتِ خویشتن در آیینه بدیذ/ وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ/ می‌گفت چنان که می‌توانست شنیذ:/ بس جان به لب آمد که بدین لب نرسیذ». البته روشن است که در رباعی فوق اگر یکی از قافیه‌ها كلمه‌ي «لذیذ» نبود تا به حال حتما کاتب‌ها هزار بار ذال‌ها را به دال برگردانده بودند و چه بسا که در شعرهای دیگری که مانعی در کار نبوده، این‌کار را کرده‌اند. «شنُفتَن» در بیت اول همین غزل توضیح داده شد.)

تا جفتِ مُویی، درد ز مُو فَرت مِمَـْنَه

تا از مُو مِری فَرت، خِدِیْ دردِ تو جُفتُم

3- تا جفتِ من هستی، درد از من فرد می‌ماند/ تا از من فرد می‌شوی، با درد تو جفت هستم. (تا وقتی که تو همراه من باشی غم از من دور است، اما وقتی تو از من دور می‌شود غم همراه من است. «فَرت» (fart) به معنی دور و جدا است که ممکن همان باشد که امروزه «پَرت» گفته می‌شود و در ترکیب «حواس‌پَرت» استفاده می‌شود. «خِدِی» (xedey) در گویش تربتی همان حرف اضافه‌ی «با» است.)

دردِ دِلِمر گُفتُم و بُردَه دِلِتِر بَهر

اِنگار مِنی پیشِ تو اُوْسَـْنَه مُگُفتُم

4- درد دلم را گفتم و خوابت بُرده است/ انگار می‌کنی (گویی) پیش تو قصّه می‌گفتم. «دِلِر بَهر بُردَن» کنایه است از تازه به خواب رفتن، در ابتدای خواب بودن و به خواب سبک افتادن. قصّه و افسانه را در گویش تربتی «اُوْسَـْنَه» (owsāna) یا «اُوْسِنَه» (owsena) می‌گویند.)

دل دل مَکُ، باجِت نِمِنَه نرخِ کَمِ مُو

مَگذار ز دستِت بُرُم اِی عشق، که مُفتُم

5- دل دل مکن، باجت نمی‌کند نرخ کم من/ مگذار از دستت بروم ای عشق که مفت هستم (تردید نداشته باشد، قیمت کم من باعث ضرر و زیانت نمی‌شود و تو را مغبون نخواهد کرد، ای عشق، مرا از دست مده که خیلی ارزان هستم. «دِل دِل کِردَن» به معنی تردید کردن و دو دل بودن است. «باجِت نِمِنَه» (bâjet nemena) به این معنی است که مغبونت نمی‌کند، باعث ضررت نمی‌شود. «باج کِردَن» (bâj kerdan) به معنی مغبون کردن کسی در معامله یا سرِ کسی کلاه گذاشتن است.)

هر چه که به هم ساز یَه وِر هم نِمِبِنْدِم

ما تربِتیا وِرنِمِگِم: سُفتُم و رُفتُم

6- هر چه که به هم ساز نیاید به هم نمی‌بندیم/ ما تربتی‌ها برنمی‌گوییم سُفتم و رُفتم. (چیزهایی که به هم جور نیست به هم نمی‌بندیم، چرا که ما تربتی‌ها اهل سُست‌کاری نیستیم و نمی‌گوییم: «سُفتَم و رُفتَم». «به هَم ساز اَمیَن» (be ham sâz amiyan) یعنی به هم جور شدن و با هم تناسب داشتن، مثلاً قطعات پازل را اگر اشتباه کنار هم قرار دهیم و به هم نخورَد در گویش تربتی گفته می‌شود: «به هَم ساز نمیَه» یا اگر وزن شعر یا قافیه‌اش خراب باشد و جور نباشد می‌توان گفت «وِر هم ساز نیَه» یا «وِر هَم اَنداز نیَه». «وِر هَم بِستَن» به معنی به هم بستن یا در کنار هم قرار دادن توسعاً در مورد شعر گفتن هم به کار می‌رود. پس در گویش تربتی به جای شعر گفتن یا شعر سرودن از مصدر «شِعر دِ بِستَن» استفاده می‌شود. «سُفتُم و رُفتُم» اصطلاحی است که در مورد انجام دادن کاری بدون دقّت به کار می‌رود «سُفتَن» در لغت به معنی سوراخ کردن است مانند آن‌چه در مورد گوهر سُفتَن به کار می‌رود و «رُفتَن» هم به معنی روفتن، روبیدن و جاروب کردن است. در مجموع «سُفتَن و رُفتَن» به معنی انجام دادن بی‌دقّت است مانند آن‌چه تهرانی‌ها «از سر باز کردن» می‌گویند.)

ای شعرِ بِهارَه که به لفظِ مِشِدی گفت

«تا وقتِ سَحَر مُروَریِ اَشک مُسُفتُم»

7- این شعر بهار است که به لهجه‌ی مشهدی گفت:/ «تا وقتِ سحر مرواریدِ اشک می‌سفتم» (در بیت پایانی استاد قهرمان مصرعی از شعر ملک‌الشعرا بهار را که به گویش مشهدی سروده شده است تضمین کرده است. تعبیر «مروارید اشک سُفتَن» تعبیر بسیار زیبایی است از این نظر که دانه‌های اشک وقتی از مژه می‌ریزد می‌توان اشک را مانند مروارید و مژه را در میان آن مانند سوزنی فرض کرد و از این رو اشک ریختن را به مروارید سوراخ کردن یا مروارید سُفتَن تشبیه کرد که در ادبیات کلاسیک هم سابقه دارد. چنانچه جامی در منظومه‌ی یوسف و زلیخا آورده است: «زلیخا دید کز مصر و دیارش/ نیامد هیچ قاصد خواستگارش/ ز دیدار پدر نومید برخاست/ ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست/ به نوک دیده مروارید می‌سُفت/ ز دل خونابه می‌بارید و می‌گفت:/ «مرا ای کاشکی مادر نمی‌زاد/ وگر می‌زاد کس شیرَم نمی‌داد».)

بهمن صباغ زاده

11/11/1396

 

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۶ساعت 17:38  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 43 کتاب خدی خدای خودم، قصیده؛ از قول کفترای پیر؛ ای جوجه کفترا که مرن بال وا کنن؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. این قصیده که مرحوم قهرمان آن را با عنوان «از قولِ کُفتِرای پیر» (az qowle kofteraye pir) و به عنوان چهل و سومین شعر کتاب «خِدِی خُدای خُودُم» آورده است یکی از معروف‌ترین شعرهای تربتی استاد قهرمان است که در 54 سالگی شاعر سروده شده است. قهرمان در این شعر، جوانان و شاید شاعران جوان را مخاطب قرار می‌دهد و خود را جای کبوتر کهن‌سالی می‌گذارد و با زبان او از جوجه‌کبوترها گله می‌کند. وی این شعر را در اسفندماه سال 1362 گفته است. در کتاب خدی خدای خودم 18 شعر تربتی آمده است که همه در اسفندماه 1362 سروده شده است. در حالی که گاه فاصله‌ی دو شعر این کتاب به چهار پنج سال می‌رسد. علی اکبر عباسی از دیگر محلی‌سرایان بنام تربت در سال 1389 با توجه به این شعر اخوانیه‌ای سرود در قالب ترکیب‌بند که آن‌هم به نظر من یکی از شاهکارهای شعر تربت است. مطلع آن ترکیب‌بند این است: «ما جوجِه‌موجَه‌یِم و حُقابِ کُلو تویی/ او قِرقیِ دِ قِرقِرِه‌یِ آسِمو تویی» (این ترکیب‌بند در آرشیو وبلاگ موجود است) وی این شعر را در مراسم بزرگداشت قهرمان در تربت به او تقدیم کرد. لازم به توضیح است که در اولین ویرایش این قصیده‌ی استاد قهرمان، شعر با «ای جوجِه‌موجِه‌ها...» شروع می‌شد که بعداً استاد قهرمان آن‌را به «ای جوجه‌کُفتِرا...» تغییر داد. این قصیده در کتاب دیگر اشعار تربتی استاد قهرمان با عنوان «دَمِ دِربَندِ عشق» که در سال 1387 چاپ شد آمده است. کتاب «دَمِ دِربَندِ عشق» یک CD صوتی به ضمیمه دارد و خوش‌بختانه این قصیده با صدای استاد قهرمان موجود است.

43

از قول کفترای پیر

ای جوجِه‌کُفتِرا که مِرِن بال وا کِنِن

از خاک وَختِ کِندَه مِرِن یادِ ما کِنِن

پِرواز یادِتا نِمِدایِم اَگِر که ما

از پیشِ خود بِلَد نِمِرَفتِن هَوا کِنِن

حالا خُدارْ بِندَه نیِن، ما دِگَه بَدِم

از بال و پَرِّ تیت و پَرِ ما حَیا کِنِن

رَف عُمرِ ما تِموم به بیگَـْریِ شما

وِر ما به مِهرِوَْنی گاهِ نِگا کِنِن

از ما خِبَر بگیرِن ما پیر و پودَه‌یِم

اِمروز وَختِشَه، نِه که وَعدِه‌ی صبا کنن

رَفتِن کُلو که چینَه گِریفتِن ز چینگِ ما

مارْ وَختِ چینَه یافتَه بَـْشِن صِدا کِنِن

ما اُوْ بِرِیْ شماها کِردِم دِ بُکِّما

از جوی هَمچِنو بِرَما اُو دِ جا کِنِن

دل قَچِّ درد بو که شما سیخچِه‌پَر بِرِن

یَگ دَردِشِر اَگِر که مِتَـْنِن دِوا کِنِن

تا پِرِّزاد رِفتَنِتا بالِ ما شِگَست

از ما دِگَه گِذشت، بِرِی ما دعا کِنِن

بال و پَرِ شِگِستَه مِچِقَّه دِ چَشمِ ما

هِیهاتَه موم و مِلهَمِ وِر بالِ ما کِنِن

سَنگِ فِلَک هنوز نِخُوردَه به بالِ‌تا

تا پَرِّتا دُرُستَه اَزین‌جِه هَوا کِنِن

آغالَه تَنگ رِفتَه و جادادِ او کَمَه

تولَه مِتِن که مارْ به زِمی کِلِّه‌پا کِنِن

بویِم جِوو، دِ پای شما پیر رِفتَه‌یِم

ای مُزدِ دستِ ما که مِرِن مارْ فِنا کِنِن

خُوردِم به جایِ چینَه و اُوْ چینگ از شما

ما سَنگِما دِ خِندَق، شرم از خدا کِنِن

ما عاشقِ شما و شما دشمنایِ ما

عشقِ به زور و مِهرِ به چُمبَه‌ر نِگا کِنِن

گاوَختِ یادِ ما بِکِنِن تا نِفَستِ هَس

ای جوجِه موجِه‌ها که مِرِن بال وا کِنِن

20/12/1362

 

توضیح شعر از بهمن صباغ زاده

ای جوجِه‌کُفتِرا که مِرِن بال وا کِنِن

از خاک وَختِ کِندَه مِرِن یادِ ما کِنِن

1- ای جوجه‌کبوترها که می‌روید بال باز کنید/ از خاک وقتی کنده می‌شوید یاد ما کنید (ای جوجه‌هایی که شروع به پرواز می‌کنید وقتِ پریدن از ما نیز یاد کنید. «کِندِه رِفتَن» (kende reftan) تلفّظ گویشی کَنده شدن و جدا شدن است. از خاک کنده شدن به معنی شروع به پرواز کردن و از زمین بلند شدن است.)

پِرواز یادِتا نِمِدایِم اَگِر که ما

از پیشِ خود بِلَد نِمِرَفتِن هَوا کِنِن

2- پرواز یادتان نمی‌دادیم اگر که ما/ از پیش خود یاد نمی‌گرفتید پرواز کنید (اگر به شما پرواز کردن یاد نمی‌دادیم به خودیِ خود پرواز کردن را یاد نمی‌گرفتید. «نِمِدایِم» (nemedâyem) از مصدر «دایَن» تلفّظ گویشی «نمی‌دادیم» است. «از پیشِ خود» در گویش تربتی در معنی به خودیِ خود، بدون فراگیری است؛ گاهی هم به معنی خودسرانه و بدون هماهنگی است مثلاً می‌گوید «از پیشِ خود نِری بِذون‌جِه» یعنی بدون هماهنگی به آن‌جا نروی. «بِلَد رِفتَن» (belad reftan) به معنی یادگرفتن است مثلاً می‌پرسند: «بِلَد رَفتی؟» یعنی آیا یاد گرفتی. در تربت «هوا کِردَن» (havâ kerdan) به معنی بالا رفتن و بلند شدن است مثلاً گفته می‌شود: «کَـْغَذباد هَوا کِردَه» یعنی بادبادک را از زمین بلند کرده، مشغول بادبادک‌بازی است یا «زَعفِرو خُب هَوا کِردَه» یعنی قیمت زعفران بالا رفته است یا این مصرع از منظومه‌ی سمندرخان علی اکبر عباسی «دوبَـْره پِلِّه‌ی کُرسیرْ هَوا دا» یعنی یک گوشه‌ی لحاف روی کرسی را بلند کرد. در این بیتِ استاد قهرمان «هوا کِردَن» توسّعاً در معنی پرواز کردن به کار رفته است. نکته‌ی قابل ذکر دیگر این که در گویش تربت به بلند کردن، «هَوا دایَن» (havâ dâyan) می‌گویند. حتّی همان‌گونه که در گویش معیار بلند کردن در معنی دزدی هم استفاده می‌شود در گویش تربتی نیز دزدیدن را گاه «هَوا دایَن» می‌گویند.)

حالا خُدارْ بِندَه نیِن، ما دِگَه بَدِم

از بال و پَرِّ تیت و پَرِ ما حَیا کِنِن

3- حالا خدا را بنده نیستید، ما دیگر بد هستیم/ از بال و پر پاره‌پاره‌ی ما حیا کنید. («خُدارْ بِندَه نِبویَن» به معنی نهایت تفاخر و خودبرتربینی است. «تیت و پَر» (titopar) به معنی لَت و پار و دَرب و داغان است. بیشتر در مورد جنگیدن پرندگان با یکدیگر و کَندن پر و بال هم به پنجه و منقار به کار می‌رود، مثلاً خود قهرمان در جایی که می‌خواهد دلش را به کبوتر و غم را به شاهین تشبیه کند می‌گوید: «مو کِفتَر چَـْهی، غَم جِغنِه‌ی تِزبال/ سِر وِر رَدِ مُو داش تا تیت و پَرُم کِرد». توضیح ضروری دیگر این‌که در تربت در مورد تکّه و پاره کردن چیزهای پارچه‌ای مثلاً بیرون آوردن پَر یا نخ یا تکّه‌پارچه از درون بالش و پراکنده کردن آن نیز اصطلاح «تیت و پَر کِردَن» یا «تیت‌تیت کِردَن» را به کار می‌برند.)

رَف عُمرِ ما تِموم به بیگَـْریِ شما

وِر ما به مِهرِوَْنی گاهِ نِگا کِنِن

4- رفت عمر ما تمام به بیگاری شما/ به ما به مهربانی گاهی نگاه کنید. (تمام عمر ما در خدمت به شما صرف شد پس گاهی به چشم مهربانی به ما نگاه کنید. «بیگَـْری» یا همان بیگاری به معنی کار بدون مزد و مواجب است. قهرمان در جایی دیگر گفته است: «مُور به بیگَـْری بُبُر ای عشق و بی‌کارُم مکُ»)

از ما خِبَر بگیرِن ما پیر و پودَه‌یِم

اِمروز وَختِشَه، نِه که وَعدِه‌ی صبا کنن

5- از ما خبر بگیرید، ما پیر و فرسوده هستیم/ امروز وقتش است، نه این که وعده‌ی فردا بکنید. («خِبَر گِریفتَن» به معنی به ملاقات رفتن و به احوالپُرسی رفتن است. شاعر می‌گوید ما پیر و فرسوده هستیم و احوال‌پُرسی از ما را تأخیر میاندازند.)

رَفتِن کُلو که چینَه گِریفتِن ز چینگِ ما

مارْ وَختِ چینَه یافتَه بَـْشِن صِدا کِنِن

6- شُدید بزرگ که دانه گرفتید از نوکِ ما/ ما را وقتی دانه یافته باشید صدا کنید. (شما با دانه گرفتن از منقار ما بزرگ شدید، بنابراین وقتی دانه پیدا کردید ما را هم خبر کنید. «کُلو رِفتَن» (kolu reftan) به معنی بزرگ شدن است. «کُلو» تلفّظِ گویشیِ «کَلان» به معنی بزرگ است. «چینَه» (čina) در گویش تربتی به معنی دانه است. در لغت به معنی آن چیزی است که از زمین برمی‌چینند. دهخدا در این مورد آورده است: «آن‌چه از دانه و جز آن که مرغ به منقار از زمین چیند» عطار گفته است: «مرغ است جان عاشق و چندانْش حوصله/ کز هر دو کون لایقِ او نیست چینه‌ای». در گویش تربتی نوک و منقار را «چینگ» (čing) می‌گویند. این واژه در ادب کلاسیک به صورت «چِنگ» (čeng) آمده است از جمله در این بیت خاقانی: «چِنگ مرغی چه لشکر انگیزد؟/ صفّ موری چه کاراز کند؟» «صدا کِردَن» در گویش تربتی به معنی خبر کردن و فراخواندن به کار می‌رود البته در جای دیگر «صِدا کِردَن» ممکن است در معنی درآمدن صدا از کسی باشد مثلاً بگویند: «اَجّاش صِدا نِکِرد» یعنی اصلا صدایش درنیامد.)

ما اُوْ بِرِیْ شماها کِردِم دِ بُکِّما

از جوی هَمچِنو بِرَما اُو دِ جا کِنِن

7- ما آب برای شماها کردیم در لُپّ‌مان/ از جوی هم‌چنان برای‌مان آب جا کنید. (ما برای شما آب را در دهان کردیم و برای شما آوردیم، شما هم برای ما همین‌طور از جوی آب بیاورید. در خراسان آب را «اُوْ» (ow) می‌گویند که باید با مصوّت مرکّب تلفّظ شود مانند آن‌چه در بخش اول کلمه‌ی «دولت» می‌آید. «بُک» (bokk) در گویش تربتی به معنی فضای داخلی دهان است که مشهدی‌ها به آن «بُق» (boqq) می‌گویند. در ادب کلاسیک معادلی برای آن نیافتم و به ناچار در ترجمه از «لُپ» استفاده کردم البته با توضیح این نکته که «بُق» یا «بُک» قسمت درونی دهان و «لُپ» بخش بیرونی آن است. «همچِنو» تلفّظِ گویشی همچنان است. «جا کِردَن» (jâ kerdan) به معنی در ظرف کردن و گنجاندن در ظرف است. مثلاً هنگام ریختنِ پلو در بشقاب هم می‌گویند «بِرَت جا کُنُم؟» یعنی برنج در بشقابت بریزم؟ در این بیت نیز قهرمان می‌گوید «بِرَما اُوْ دِ جا کِنِن» یعنی آب را ظرفی بریزید و برای ما بیاورید.)

دل قَچِّ درد بو که شما سیخْچِه‌پَر بِرِن

یَگ دَردِشِر اَگِر که مِتَـْنِن دِوا کِنِن

8- دل غرقِ درد بود که شما سیخ‌پر شوید/ یک دردش را اگر که می‌توانید دوا کنید. («قَچِّ» (qačče) به صورت اضافه می‌آید مثلاً اگر بگویند «رِختام قَچِّ خو رَف» یعنی لباس‌هایم غرق خون شد، خون‌آلود شد. «سیخچِه‌پَر» (sixčepar) حالتی از رشد جوجه‌ی پرندگان است وقتی که پرهایی سُست از بدنِ آن‌ها می‌روید ولی هنوز آن‌قدر پَر بر بدن‌شان نیست که بتواند پرواز کند؛ دیگر این‌که پرها باز نشده است و به صورت میله‌ای شکل رشد می‌کند.)

تا پِرِّزاد رِفتَنِتا بالِ ما شِگَست

از ما دِگَه گِذشت، بِرِی ما دعا کِنِن

9- تا پریدن‌تان بال من شکست/ از ما گذشت، برای ما دعا کنید. («پِرِّزاد رِفتَن» (perrezâd reftan) به معنی آماده‌ی پریدن شدن است. وقتی جوجه‌ی پرنده تازه به دنیا می‌آید موهای نازکی بر بدنش می‌روید که بعد می‌ریزد که تربتی‌ها به آن «گِندَه» (genda) می‌گویند در این حالت جوجه را «گِندِه‌موی» (gendemuy) می‌گویند. مرحله‌ی بعد «سیخچِه‌پَر» (sixčepar) است که در بیت 8 همین شعر توضیح داده شد. و مرحله‌ی بعد «پِرِّرزاد رِفتَن» (perrezâd reftan) است. در این حالت پرهای جوجه به قدری قوی شده است که جوجه‌ی پرنده می‌تواند پرواز کند و آشیانه را ترک کند. البته این اصطلاح را در توسّعاً در مورد دختران و پسران دَمِ بخت هم به کار می‌برند.)

بال و پَرِ شِگِستَه مِچِقَّه دِ چَشمِ ما

هِیهاتَه موم و مِلهَمِ وِر بالِ ما کِنِن

10- بال و پر شکسته می‌خورد به چشم‌مان/ بعید است موم و مرهمی به بال ما ببندید. (بال و پر شکسته‌ی ما چشم‌مان را آزار می‌دهد، بد نیست اگر بیایید و بال و پَرِ شکسته‌ی ما را درمان کنید. «چِقّیَن» (čeqqiyan) که تنها دیده‌ام با چشم بیاید به معنی اصابت کردن و باعث آزار و اذیت و درد شدن است؛ مثلاً می‌گویند «روز دِ چَشمُم مِچِقَّه» یعنی نور خورشید چشمم را اذیت می‌کند یا می‌گویند «چَشمُم مِچِقَّه» به این معنی که چشمم درد دارد. «هِیهاتَه» (heyhâta) یعنی بعید است یا مُستَعبَد است؛ وقتی کاری از کسی انتظار ندارند یا انتظار دارند ولی وی کار را انجام نمی‌دهند می‌گویند «هِیْهاتَه چِنی کارِ کِنی». در گویش تربتی به دوا و درمانی که به صورت موضعی استفاده می‌کنند را «موم و مِلهَم» (mumo melham) می‌گویند که لابد همان موم و مَرهَم است. در گویش تربتی تبدیل حرف «ر» به حرف «لام» بسیار دیده می‌شود مانند واژه‌های «دیفال» به جای دیوار، «بَلک» به جای برگ، «فِلار» به جای فرار و غیره. موم یا «موملَـْیی» به معنی داروی شکستگی است، از نظر ظاهر کمی رقیق‌تر از قیر است که در قدیم استفاده می‌شده و مرهم هم به معنی چیزی است که به قصد درمان بر زخم گذارند. از طرفی در تربت وقتی می‌گویند «فُلان دِوا موم و مِلهَمَه» یعنی آن دارو خیلی زود اثر می‌کند. در این بیت قهرمان از قول کبوترهای پیر به جوان می‌گوید ما از شما توقع داریم که در درمان بال و پر شکسته‌ی ما بکوشید.)

سَنگِ فِلَک هنوز نِخُوردَه به بالِ‌تا

تا پَرِّتا دُرُستَه اَزین‌جِه هَوا کِنِن

11- سنگ فلک هنوز نخورده است به بال‌تان/ تا پرهای‌تان سالم است از این جا پرواز کنید. («پَرِّتا دُرُستَه» (parretâ dorosta) یعنی بال و پری سالم دارید. «هَوا کِردَن» (havâ kerdan) به معنی از هوا بلند شدن و پریدن است.)

آغالَه تَنگ رِفتَه و جادادِ او کَمَه

تولَه مِتِن که مارْ به زِمی کِلِّه‌پا کِنِن

12- آغُل تنگ شده است و ظرفیتِ او (اشاره به آغُل) کم است/ هُل مي‌دهید که ما را به زمین سرنگون کنید. («آغالَه» (âqâla) به معنیِ آن آغال است یعنی همان آغال مَعرفه. «جاداد» به معنی گنجایش و ظرفیت است. «تولَه دایَن» (tula dâyan) در گویش تربتی به معنی هُل دادن است یعنی به کسی فشار وارد کردن و او را به جلو راندن یا سرنگون کردن وی. «کِلِّه‌پا» (kellepâ) به معنی سرنگون است که از دو جزو کَلّه و پا تشکیل شده است.

بویِم جِوو، دِ پایِ شما پیر رِفتَه‌یِم

ای مُزدِ دستِ ما که مِرِن مارْ فِنا کِنِن

13- بودیم جوان، در پای شما پیر شده‌ایم/ این مُزد دست ما است که می‌روید ما را فنا می‌کنید. (ما که خود را به پای شما پیر کرده‌ایم منصفانه نیست که می‌خواهید ما را از بین ببرید. «رِفتَه‌یِم» (reftayem) به معنی رفته‌ایم است که به جای شده‌ایم به کار می‌رود)

خُوردِم به جایِ چینَه و اُوْ چینگ از شما

ما سَنگِما دِ خِندَق، شرم از خدا کِنِن

14- خوردیم به جای دانه و آب، نوک از شما/ ما به کنار، شرم از خدا کنید (ما به جای دانه و آب از شما نوک خوردیم، از ما شرم نمی‌کنید از خدا شرم کنید. «چینگ زیَن» (čing ziyan) به معنی ضربه زدن با نوک است، کاری که پرندگان برای حمله یا دفاع انجام می‌دهند و سعی می‌کنند با ضربه‌های نوک دشمن را عقب برانند. «چینگ خُوردَن» مقابلِ «چینگ زیَن» است یعنی کسی که ضربه‌های نوک حواله‌ی او شده است و به او اصابت کرده است. «سنگِ ما دِ خِندَق» یا سنگِ ما در خندق از اصطلاحات تربتی است به این معنی که از ما گذشته، از ما که بگذرید، ما به کنار و ... مثلاً پدرِ پیری به پسرش که اهل کار نیست می‌گوید «سنگِ ما دِ خِندَق؛ به فکرِ خودِت باش» یعنی این‌که باید امروز کمک‌دستِ من باشی به کنار و از من هم که بگذری به فکر آینده‌ی خود باش.)

ما عاشقِ شما و شما دشمنایِ ما

عشقِ به زور و مِهرِ به چُمبَه‌ر نِگا کِنِن

15- ما عاشق شما و شما دشمنان ما/ عشق به زور و محبت به چُمبِه را نگاه کنید («عشقِ به زور و مِهر به چُمبَه» از اصطلاحات تربتی است در این معنی که به زور نمی‌شود کسی را گفت که دیگری را دوست داشته باش و اصولا کار دل به اجبار نیست. «چُمبَه» (čomba) در گویش خراسانی به چوبی ضخیم و ستبر گفته می‌شود که مانند چماق است. در درست کردن شُله یا حلیم سرِ «چُمبَه» را تخته‌ای مثلثی‌شکل وصل می‌کنند و با آن حلیم یا شله را هَم می‌زنند که در گویش خراسانی به این کار «چُمبِه زِدَن» (čombe zedan) گفته می‌شود. مصرع دوم این بیت اشاره به ضرب‌المثلی تربتی دارد که می‌گویند «عشقِ به زور و مِهرِ به چُمبَه» یعنی ایجاد رابطه باید به لطف باشد و با جبر ممکن نیست.)

گاوَختِ یادِ ما بِکِنِن تا نِفَستِ هَس

ای جوجِه موجِه‌ها که مِرِن بال وا کِنِن

16- گاه‌وقتی یاد ما بکنید تا نفسی هست/ ای جوجه موجه‌ها که می‌روید بال باز کنید. (تا زمانی که زنده هستیم گاهی یاد بکنید از جوجه‌هایی که برای پرواز آماده می‌شوید. «نِفَست» (nefast) تلفّظِ تربتی نفس هست. کلمات مشابه نیز در گویش تربتی به همین شکل تلفظ می‌شود مانند قفس که «قِفَست» (qefast)، هوس که «هَوَست» (havast) تلفظ می‌شود. «موجِه» از اتباع است و به تبعِ جوجه به صورت «جوجِه موجِه» می‌آید. البته «موجَه» هم در گویش تربتی کاربرد دارد که به معنی مُژه است و با این تفاوت دارد.)

بهمن صباغ زاده

27/11/1396

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۶ساعت 17:34  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 42 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ چند رباعی؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. این شش رباعی در کتاب ارزشمند خدی خدای خودم به عنوان چهل و دومین شعر شماره‌گذاری شده است. استاد قهرمان این شش رباعی را در اسفندماه سال 1362 و در فاصله‌ی 5 روز سروده است. ایشان در رباعی‌های شماره‌ی 2 و شماره‌ی 3 به رسم قدیم رباعی‌سراهای خراسان هر چهار مصراع را مقفّیٰ انتخاب کرده است.

42

چند رباعی

 

1/42

نَخ‌نَخ مِرَه از شِتِّه‌ی غِمکا دلِ مُو

عُمرُم رِفتَه رِشتِه‌یِ قِل‌نَقِلِ مُو

از خِرمَنِ آرزو که رِفتَه وِر باد

تَهْ‌خِرمِنی دِرد و غَمَه حَـْصِلِ مُو

استاد محمّد قهرمان

17/12/62

1- نخ‌نخ می‌شود از برخورد غم‌ها دل من/ عمر من شده است رشته‌ی سر در گُمِ من (در گویش تربتی به از حال رفتنِ دل «نَخ‌نَخ رِفتَنِ دل» (naxnax reftan) می‌گویند حالتی مانند آن‌که می‌گویند دلم ضعیفی می‌کند یا دلم غش می‌رود. مثلاً فرض کنید کسی می‌خواهد بگوید مدتی است غذا نخورده است و احساس ناتوانی به او دست داده است می‌گوید «از گوشنِگی دلُم نَخ‌نَخ مِرَه». «شِتَّه» (šetta) در گویش تربتی به معنی حمله و نهیب و هیبت است. حالت حمله به خود گرفتن و هجوم بردن به سوی کسی و ضربه زدن به او را «شِتِّه زیَن» (šette ziyan) می‌گویند. رشته‌ی به تاب افتاده و در هم پیچیده را «قِل نَـْقِل» (qel nāqel) می‌گویند.)

2- از خرمن آرزو که رفته است بر باد/ ته‌خرمنی درد و غم است حاصل من (از خرمن آرزو که بر باد رفته است حاصل من ته‌خرمنی درد و غم است. «تَهْ‌خِرمِنی» (tah xermani) عبارت است از اندک گندم یا جوی که پس از جمع‌آوری خرمن بر روی زمین به جای می‌ماند. «حَـْصِل» (hāsel) به معنی محصول در گویش محلی به فتحه‌ی کشیده تلفظ می‌شود.)

بهمن صباغ زاده

 

2/42

گُندُمزارُم بی‌دَر و بی‌پَل مُندَه

دَْنای چاقِش رِختَه و پوچَل مُندَه

خوشَه‌ش رِفتَه سِرکَن و پوخَل مُندَه

کاهِش رِفتَه به باد و کَـْجَل مُندَه

استاد محمّد قهرمان

19/12/1362

1- گندم‌زار من بی در و پیکر مانده است/ دانه‌های درشتش ریخته است و پوچل بر جای مانده است (در گویش تربتی «پَل» (pal) یا «پِل‌بست» (pelbast) به معنی دیواره‌ی کوتاهی است که بخش‌های مختلف زمین کشاورزی را از هم جدا می‌کند. هر بخش مجزا از زمین کشاورزی که به «کَرت» مشهور است قسمتی از محصولات را در بر می‌گیرد و اطراف آن با خاک برآمده است تا آب در آن جمع شود. این که بگویند «فلان چیز بی دَر و بی پَل رِفتَه» یعنی ویران شده است مانند آن‌که در زبان معیار بی در و پیکر گفته می‌شود. «پوچَل» (pučal) عبارت است دانه‌ی گندم و جو که پوچ شده باشد. دانه‌ها در جلدی به نام سبوس قرار گرفته‌اند که اگر زمان درو بگذرد دانه‌ها جلد را خواهند شکافت و به زمین خواهند افتاد در این حالت آن‌چه باقی می‌ماند «پوچَل» گفته می‌شود.

2- سرِ خوشه‌هایش کنده شده است و پوخل مانده است/ کاه آن بر باد رفته است و کاجل آن مانده است. («سِرکَن رِفتَن» (serkan reftan) به معنی کنده شدن سرِ چیزی است. «پوخَل» (puxal) یا «پوخِلی» (puxeli) عبارت است از ساقه‌های خشک گندم یا جو  که بعد از درو کردن مزرعه بر جا می‌ماند و غالباً خوراک احشام می‌شود. «کَـْجَل» (kājal) عبارت است نوعی کاه نامرغوب به خوبی نرم نشده است. غالبا وقتی بندهای پوخل با به خوبی نرم نشده باشد کاه حاصل کاهی نامرغوب است و باید دوباره کوبیده شود.)

بهمن صباغ زاده

 

3/42

خویِ گُندُم از تو و سِرپَل از مُو

دَْنای چاقِش از تو و پوچَل او مُو

خوشِه‌یْ دِسچین از تو و پوخَل از مُو

کانِرمِه‌یْ خِرمَن از تو، کَـْجَل از مُو

1- خوی گندم از تو باشد و سر پَل از من/ دانه‌های چاق آن از تو باشد و دانه‌های پوچ از من. (کرت یا «خوی» (xuy) تکّه‌ای زمین کشاورزی است باغچه‌مانند که دورِ آن کمی برجسته‌تر است به نحوی که آب در آن می‌مانَد؛ هر خوی یا کرت از یک نقطه به جوی متصل است که می‌توانند به‌وسیله بستن و باز کردن ورودی آن که «بَرغ» گفته می‌شود، و معمولاً چند بیل خاک و خاشاک است، آب را به آن کرت وصل کنند و یا جدا کنند. «سِرپَل» (serpal) عبارت است از قسمت‌های برجسته‌ای که خوی‌ها را از هم جدا می‌کند. گاه از دانه‌هایی که در خوی کاشته می‌شود چند دانه هم روی پَل می‌افتد و سبز می‌شود.)

2- خوشه‌ی دست‌چین از تو باشد و پوخل از من/ کاه‌نرمه‌ی خرمن از تو باشد و کاجل از من. («پوخَل» (puxal) یا «پوخِلی» (puxeli) عبارت است از ساقه‌های خشک گندم یا جو  که بعد از درو کردن مزرعه بر جا می‌ماند و غالباً خوراکِ احشام می‌شود. «کَـْجَل» (kājal) عبارت است نوعی کاه نامرغوب به خوبی نرم نشده است. غالبا وقتی بندهای پوخل با به خوبی نرم نشده باشد کاه حاصل کاهی نامرغوب است و باید دوباره کوبیده شود.)

بهمن صباغ زاده

 

4/42

غَم از دلِ وامُندِه‌یِ مُو سِـْر نِمِرَه

شِتَّه‌شْ مِزِنُم بِرَه، مِگَه: دِْر نِمِرَه

رَفتُم جِر تُم پِرهَنُمِر از دستِش

رَختِ دِ بَرُم کِردَه که جِرجِر نِمِرَه

استاد محمّد قهرمان

22/12/1362

1- غم از دل وامانده‌ی من سیر نمی‌شود/ او را هُل می‌دهم که برود می‌گوید دیر نمی‌شود. («وامُندَه» (vâmonda) یا «وابِمُند» (vâbemond) در گویش تربتی نوعی اهانت است. این اصطلاح در لغت به معنی بازمانده است یعنی چیزی که از مُرده بر جای می‌ماند و البته با خود باری منفی هم دارد. اگر بخواهیم دقیق‌تر بگوییم همان است که در ادب کلاسیک با تعبیر «مُرده‌ریگ» آورده می‌شد و حالتی اهانت‌آمیز داشت. «شِتَّه» (šetta) در گویش تربتی به معنی حمله و نهیب و هیبت است. حالت حمله به خود گرفتن و هجوم بردن به سوی کسی و ضربه زدن به او را «شِتِّه زیَن» (šette ziyan) می‌گویند. در این بیت «سِـْر» و «دِْر» با مصوت کوتاه کسره اما کشیده یا کسره‌ی کشیده تلفظ می‌شوند و به جای سیر و دیر می‌آیند.)

2- رفتم از دست او پیراهنم را پاره کنم/ پیراهنی به تن من کرده است که پاره نمی‌شود. («جِر تُم» (jer tom) از مصدر «جِر دایَن» (jer dayan) است به معنی پاره کردن گمان کنم این فعل از اسم صوت ساخته شده است و «جِر» صدایی است که از پاره کردن پارچه برمی‌خیزد. در گویش تربتی «دِ بر کردن» (de bar kerdan) به معنی به تن کردن است.)

بهمن صباغ زاده

 

5/42

هر روز هزار کار دَْرَه دلِ مُو

دِْگِ چه کُنُم دِ بار دَْرَه دلِ مُو

هر شُوْ مُدُوَه گِلِه‌یْ غَمِر شُوْچَر تَ

ماهِ سی شُوْ گُمار دَْرَه دلِ مُو

استاد محمّد قهرمان

22/12/1362

1- هر روز هزار کار دارد دل من/ دیگ چه‌کنم بر سر آتش دارد دل من («دِْگ» همان دیگ است که با کسره‌ی کشیده تلفظ می‌شود. «وِر بار کِردَن دِْگ» (ver bâr kerdane dēg) عبارت است از روشن کردن زیر دیگ و پُختنِ خوراک در آن. در این حالت می‌گوید «دِگ دِ بار رَف» (dēg de bâr raf) یعنی دیگ بر آتش رفت. البته در گویش تربتی اصطلاح مشابهِ «وِر بار اَستیَن» را هم داریم که به معنی سرِ پا بند شدن و روی پا ایستادن است و نباید این دو را با هم خلط کرد. این که شاعر گفته است «دِْگِ چه‌کُنُم دِ بار دَْرَه دلِ مُو» یعنی دل من سرگردان است.)

2- هر شب می‌دود گله‌ی غم را شب‌چرا بدهد/ ماهی سی شب گمار دارد دل من. («شُوْچَر» (šowčar) به معنی چریدن در شب است، مثلاً اگر در شب گوسفندان را برای چرا به مرتع ببرند، می‌گویند «گِلَه دِ شُوْچَرَه» (gela de šowčara) یعنی گله در شب‌چرا است. «گُمار» (gomâr) یا «گُماری» (gomâri) از مصدر گماردن می‌آید. در روستاها بسیاری از کارها مشارکتی است از جمله دامداری؛ و برای این‌که هزینه‌ها کمتر شود مردم روستا یک یا چند چوپان استخدام می‌کنند تا گوسفندهای اهالی روستا را با هم به چرا ببرد و حقوق آن چوپان بر اساس تعداد گوسفندهایی که هر کس در آن گلّه دارد پرداخته می‌شود. به گله‌هایی که به طور مشارکتی اداره می‌شود «چِکِنَه» (čekena) می‌گویند. البته مسلّم است که روستاهای بزرگ ممکن است چندین «چِکِنَه» داشته باشند. هر کدام از اهالی روستا که در چِکِنَه تعدادی گوسفند و یا بز دارد می‌بایست بنا به تعداد احشام شب یا شب‌هایی را برای کمک به چوپانِ ده نزدِ او برود یا شخصی را اجیر کند که به جای او این‌کار را انجام دهد. این دستیار که به «گُمار» معروف است نوبتی عوض می‌شود و چوپان همواره یکی از اهالی را به عنوان دستیار در اختیار دارد. رفتن این دستیار نزد چوپان را «به گُمار رِفتَن» یا «گُماری رِفتَن» می‌گویند و وقتی می‌گویند «اِمشُوْ گُمار از فِلَـْنیَه» یعنی امشب نوبت فلانی است که دستیار چوپان باشد.)

بهمن صباغ زاده

 

6/42

اَ ْتیشِ دلُم بی تو دِ وَل‌وَل مُندَه

دلِ حُکمِ شِگارِ تیری از گَل مُندَه

رَفتی تو و نَـْلِه‌یِ دلُم طِیْ نِمِرَه

اُوْ خوش رِفتَه، سِوو دِ کَل‌کَل مُندَه

استاد محمّد قهرمان

22/12/1362

1- آتش دلم بدون تو شعله‌ور شده است/ دل مانند شکارِ تیر خورده از گله جدا شده است («دِ وَل‌وَل بویَن» (de valval buyan) یا در وَل‌وَل بودن در گویش تربتی به معنی شعله‌ور بودن و گُر گرفتن است، معادل آن است که تهرانی می‌گویند «جِلِز و وِلِز می‌کرد». «شِگار» (segâr) به معنی نخجیر است یعنی حیوانی که قابلیت شکار شدن داشته باشد. «گَل» (gal) در گویش به معنی گله است مثلا «گُوْگَل» (gowgal) به معنی گلّه‌ی گاوها است.

2- رفتی و تو و ناله‌ی دلم تمام نمی‌شود/ آب خشک شده است، سبو در قُل‌قُل مانده است. («طِی رِفتَن» (tey reftan) به معنی تمام شدن است. «خوش رِفتَن» (xuš reftan) تلفّظ گویشی خشک شدن است. در گویش تربتی «سِوو» (sevu) همان سبو است. «کَل‌کَل» یا «کُل‌کُل» اسم صوت است و صدایی است که هنگام خارج شدن آب از کوزه از آن به گوش می‌رسد همان که در گویش معیار قُل‌قُل گفته می‌شود.)

بهمن صباغ زاده

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۶ساعت 11:49  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

شعر محلی تربت؛ شعر شماره‌ی 41 کتاب خدی خدای خودم، غزل؛ زیه باد میزو به سر کله‌ی مو؛ استاد محمد قهرمان

درود دوستان عزیز. این یکی از غزل‌های زیبای استاد زنده‌یاد محمد قهرمان است که در اسفندماه سال 1362 و در 54 سالگی سروده‌اند. ایشان این غزل را به که عنوان شعر شماره‌ی 41 در کتاب خدی خدای خودم آورده است «باد میزو» نام گذاشته‌اند. موضوع اصلی این غزل گله از غم و شکایت از روزگار پیری است که در کتاب خدی خدای خودم بعد از وصف معشوق بیشترین بسامد را دارد.

 

41

باد میزو

زیَه بادِ میزو به سِر کِلِّه‌یِ مُو

چه بی‌هوش و گوشَه دلِ زِلِّه‌یِ مُو

دِگَه سِردِلِ حرفِ هیشکِر نِدَْرُم

که پورَه ز کِلپِترَه سِر کِلِّه‌یِ مُو

خدایا کُدو شیرِ نَـْپاک‌خوردَه

بِرینجِ غَمِر رِخت وِر سِلِّه‌یِ مُو؟

نِه سُوْپُتَّکُم تا که وَرگَن سِووکُم

سه‌قُلَّه‌مْ نیَه اینجِه هَم‌پِلِّه‌ی مُو

مِرَه چایِ مُو تلخ از قندِ مُردُم

ازو قند شیری‌تَرَه گِلِّه‌ی مُو

اَگِر قُرصُقِ ماه بُفتَه ز بالا

نیَه قابِلِ سُفرِه‌یِ مِلِّه‌ی مُو

ز چِل هر چه بالا مِرَه سال عُمرُم

مِرَه بیشتر سِردی چِلِّه‌ی مُو

چه بی حال و هُمبَه، گِذشت او زِمونا

که بُلبُل‌هَوَس بو دِلِ دِلِّه‌ی مُو

مُو از خِرمَنِ عُمر دَنِه‌یْ نِبُردُم

گِلِه‌یْ غم دُوُندَند وِر غِلِّه‌ی مُو

دلِ غِمخورُم سُوْزَه و گُل نِمَـْیَه

چِرَ ْیی نیَه بِرِّه‌ی زِلِّه‌ی مُو

16/12/1362

 

توضیح غزل از بهمن صباغ زاده

زیَه بادِ میزو به سِر کِلِّه‌یِ مُو

چه بی‌هوش و گوشَه دلِ زِلِّه‌یِ مُو

1- زده است باد پاییز به سر و کلّه‌ی من / چه بی حال است دل نحیف من. (در گویش تربتی فعل زده به صورت «زیَه» (ziya) تلفظ می‌شود. «میزو» (mizu) یا میزان به معنی ابتدای پاییز است که در سال کشاورزی زمان مهمی است. «میزو» در گویش تربتی از واژگان ایهامی است که هم به معنی ترازو و هم به معنی ماه مهر و هم به معنی برابر و هماهنگ است. به این دلیل که در ابتدای مهرماه طول روز و شب با هم برابر می‌شود مهرماه را «میزو» می‌گویند. «بی‌هوش و گوش» به معنی از هوش رفته و بی‌هوش است. مثلاً کسی بی حال افتاده باشد را می‌گویند: «بی هوش و گوش رِفتَه». در گویش تربتی «زِلَّه» (zella) به معنی لاغر و نحیف است. البته گاه «زِلَّه‌» در معنی نادار و تهی‌دست استفاده می‌شود.)

دِگَه سِردِلِ حرفِ هیشکِر نِدَْرُم

که پورَه ز کِلپِترَه سِر کِلِّه‌یِ مُو

2- دیگر حوصله‌ی حرف هیچ‌کس را ندارم/ که پُر است از یاوه کلّه‌ی من («سِردِل» (serdel) به معنی حوصله و دل و دماغ است. مثلاً می‌گویند: «سِردِلِ کار نِدَْرُم» (serdele kâr nedārom) یعنی حوصله‌ی کار کردن ندارم. البته این اصطلاح به نحوی دیگر هم در گویش تربتی کاربرد دارد و آن این که بگویند «فِلَـْنی سِر دِل کِردَه» یعنی فلانی بر اثر پُرخوری معده‌درد گرفته است که به این حالت «ثِقل» (seql) هم می‌گویند. «کِلپِترَه» (kelpetra) به معنی سخنان یاوه و بی‌خود است. همان که در گویش مرسوم «چِرت و پِرت» یا «پَرت و پَلا» گفته می‌شود. این واژه در ادبیات سابقه دارد مثلاً انوری در قصیده‌ی 188 که قصیده‌ای است معروف و در ذمّ شعر و شاعری سروده می‌گوید «او تو را کی گفت کاین کلپتره‌ها را جمع کن/ تا تو را لازم شود چندین شکایت‌گستری» یا در هم‌او در قصیده‌ی 246 که در طلبی سروده است، گفته: «مردکی بیند از این بیهُده‌گو چاکرکی/ مُشت کلپتره و بیهوده به هم درخاید». البته در شعر رودکی هم این واژه به چشمم رسیده بود که متاسفانه اکنون پیدایش نکردم. ملک‌الشعرا بهار در قصیده‌ی معروفش که به گویش مشهدی سروده است «امشُوْ دَرِ بهشتِ خدا وایَه پِندِری» نیز این واژه را به کار برده است.)

خدایا کُدو شیرِ نَـْپاک‌خوردَه

بِرینجِ غَمِر رِخت وِر سِلِّه‌یِ مُو؟

3- خدایا کدام شیر ناپاک خورده/ برنج غم را ریخت به صافیِ من؟ (برنج و پلو در گویش تربتی «برینج» (berinj) تلفظ می‌شود. «سِلَّه» (sella) در گویش تربت به معنی چلوصافی است یعنی نوعی ابزار آشپرخانه که وقتی می‌خواهند برنج را دم کنند آن را در این ظرف صاف می‌کنند و آبش را دور می‌ریزند. این وسیله انواع مختلفی دارد اما نوعی که در قدیم در خراسان کاربرد داشت و اگر اشتباه نکنم از شاخه‌های نازک درخت بِهْ یا ارغوان ساخته می‌شد. در جایی دیگر در شعر تربتی قهرمان در وصف باران و تگرگ آمده : «بَـْریش نِه، روغِنایِ گُل‌سُرخی/ جَـْلَه نِه، بِرینْجِ رِختَه وِر سِلَّه»)

نِه سُوْپُتَّکُم تا که وَرگَن سِووکُم

سه‌قُلَّه‌مْ نیَه اینجِه هَم‌پِلِّه‌ی مُو

4- جِلف نیستم تا که بگویند سبک هستم/ سه‌قلّه هم نیست این‌جا هم‌وزن من («سُوْپُتَّک» (sowpottak) کنایه از آدم بی‌وقار، سبک‌مغز و جلف است. این واژه دو جزء دارد یکی «سُوْ» (sow) به معنی نوعی خار که زود آتش می‌گیرد و دیگر «پُتَّه» (potta) به معنی بوته. گمان کنم چون بوته‌ی خار که به آن «چِرخَه» (čerxa) هم گفته می‌شود سبک است و به هر بادی از جای خود بلند می‌شود «سُوْپُتَّک» را در معنی مجازی سبک‌سر و جِلف استفاده می‌کنند. البته اصطلاح «پیش وِر کِلَفچ» (piš ver kelafč) هم گاهاً به همین معنی به کار می‌رود یعنی آدمی که زود خود را وارد هر جمعی می‌کند و بدون مقدمه سخن آغاز می‌کند. «سِووک» (sevuk) تلفظ گویشی سبُک است و در مقابل «سِنگی» (sengi) به کار می‌رود. «سِه‌قُلّه» (seqolla) بلندترین و مشهورترین کوه منطقه‌ی زاوه است که امروزه در پارکی به نام پیشکوه واقع شده است. «هَم‌پِلَّه» (hampella) به معنی برابر و هم‌کُفو است مانند دو چیز هم‌وزن که وقتی در دو کفه‌ی ترازو قرار بگیرند با هم برابر می‌ایستند. کفه‌ی ترازو را «پِلَّه» (pella) می‌گویند. در گویش تربتی وقتی می‌خواهند بگویند دو چیز با هم تناسب ندارد می‌گویند «هَم‌پِلِّه‌یْ هَم نیَن»)

مِرَه چایِ مُو تلخ از قندِ مُردُم

ازو قند شیری‌تَرَه گِلِّه‌ی مُو

5- می‌رود چای من تلخ از قند مردم/ از آن قند شیرین‌تر است کشمش من (چایی من از قند مردم تلخ می‌شود؛ پس بهتر است به جای این‌که از دیگران قند طلب کنم؛ به کشمش خودم قناعت کنم. به انگور خشک‌شده کشمش می‌گویند و گِلَّه‌ (gella) عبارت است نوعی کشمش بی‌کیفیت و کم‌شیرینی که در آفتاب خشک می‌کنند. در گذشته مردمی که فقیر بوده‌اند و حتی نمی‌توانسته‌اند قند تهیه کنند از «گِلَّه» به جای قند استفاده می‌کرده‌اند. قهرمان جای دیگر در قصیده‌ی بهار که به گویش تربتی سروده است در همدردی با دهقانان می‌گوید: «روزِ خَئَمَه که حُکمِ سالِ جنگ/ وِر سر کِشَه چایِشِر خِدِی گِلَّه»)

اَگِر قُرصُقِ ماه بُفتَه ز بالا

نیَه قابِلِ سُفرِه‌یِ مِلِّه‌ی مُو

6- اگر قرص ماه بیفتد از بالا/ نیست قابل سفره‌ی ملّه‌ای من («قُرصُق» (qorsoq) در گویش تربتی به معنی قرص نان گِردشکل است مانند تافتان یا فطیر. همچنین به نان‌های کوچکی که گاه به اشکال مختلف برای سرگرمی بچه‌ها می‌پزند هم قُرصُق می‌گویند. در این بیت ماه به قرص نان تشبیه شده است. «مِلَّه» (mella) نوعی پنبه‌ی قهوه‌ای‌رنگ است و به پارچه‌ای که با آن پنبه بافته می‌شود «مِلِّگی» (mellegi) می‌گویند مانند «قُبای مِلِّگی» یا «سُفرِه‌ی مِلِّگی»)

ز چِل هر چه بالا مِرَه سال عُمرُم

مِرَه بیشتر سِردی چِلِّه‌ی مُو

7- از چهل سالگی هر چه بالا می‌رود سال عمرم/ می‌رود بیشتر سردی چلّه‌ی من (هر چه سال‌های عمرم از چهل سالگی بالاتر می‌رود سردی زمستان من بیشتر می‌شود. «چِلَّه» (čella) که در معنی «چِلِّه‌یِ زِمِستو» (čelley zemestu) یا چلّه‌ی زمستان آمده عبارت است از چهل روز اول زمستان از اول دی‌ماه تا دهم بهمن‌ماه. البته باید توجه داشت که چهل روز اول زمستان به «چِلِّه‌ی‌کُلو» (čelleye kolu) یا چله‌ی بزرگ شهرت دارد و بیست روز بعد یعنی از از دهم بهمن تا پایان بهمن‌ماه را نیز چله‌ی خوردو (čelleye xurdu) یعنی چله‌ی کوچک می‌گویند. شب اول زمستان را هم که به یلدا مشهور است در گویش خراسانی شُوِْ چِلَّه (šowe čella) گفته می‌شود.)

چه بی حال و هُمبَه، گِذشت او زِمونا

که بُلبُل‌هَوَس بو دِلِ دِلِّه‌ی مُو

8- چه بی حال و هُم است، گذشت آن زمان‌ها/ که بلهوس بود دل بلهوس من («بی حال و هُمْب» (bi hâlo homb) در گویش تربتی به معنی بی‌حال و شُل و وِل است. «هُمب» همان «هُم» است که برای راحت شدن تلفظ به آن «ب» چسبیده است مانند «خُمب» به جای خُم و «دُمب» به جای دُم. حدس می‌زنم که «هُم» همان اوهوم باشد و «بی حال و هُمب» به این معنی‌ست که شخص حال سخن گفتن که ندارد هیچ، حتی نمی‌تواند یک اوهوم بگوید. «بُلبُل‌هَوَس» (bolbolhavas) در گویش تربتی به جای بوالهوس و هوس‌باز استفاده می‌شود. احتمال دارد یک اشتباه گویشی رایج باشد و به این دلیل که در ادب کلاسیک بلبل هر لحظه بر گلی عاشق می‌شود بوالهوس را به این صورت تلفظ کرده‌اند. وقتی در گویش تربتی می‌گویند «فِلَـْنی اَدَمِ بُلبُل‌هَوَسْتیَه» یعنی آدم هوس‌بازی است. «دِلَّه» (della) در گویش تربتی به دو معنی کاربرد دارد یکی به معنی بوالهوس و دیگری به معنی شکمو و حریص. روشن است که در این بیت معنی اول مراد است. معنی دوم در قصیده‌ی بهار سروده‌ی قهرمان آمده است آن‌جا که می‌گوید: «از گوشنِگی اُفتیَه دِلِش وِر غَش/ سِْرخوردَه و پور مالِکِ دِلَّه»)

مُو از خِرمَنِ عُمر دَنِه‌یْ نِبُردُم

گِلِه‌یْ غم دُوُندَند وِر غِلِّه‌ی مُو

9- من از خرمن عمر دانه‌ای نبردم/ گلّه‌ی غم را دواندند بر غلّه‌ی من. (دانه‌ی پاک شده‌ی غلات را «غِلَّه» (qella) می‌گویند)

دلِ غِمخورُم سُوْزَه و گُل نِمَـْیَه

چِرَ ْیی نیَه بِرِّه‌ی زِلِّه‌ی مُو

10- دل غم‌خوارم سبزه و گل نمی‌خواهد/ چرایی نیست بره‌ی لاغر من («سُوْزه» (sowza) تلفظ گویشی سبزه است. «چِرَ ْیی» (čerāyi) به معنی آماده‌یِ چَریدن است یعنی مرحله‌ای که برّه می‌تواند علاوه بر خوردنِ شیر مادر، علف هم بخورد. «چِرَ ْیی رِفتَن» (čerāyi reftan) هم به همین معنی است یعنی مرحله‌ای که برّه می‌آموزد که چطور علف بخورد. در مَثَل می‌گویند «بِرّه از دهنِ مَـْدَرِش چِرَ ْیی مِرَه» و کنایه از آن است که دختر از مادر خود می‌آموزد. «چِرَ ْیی نیَه» یعنی هنوز نمي‌تواند علف بخورد. در گویش تربتی «زِلَّه» (zella) به معنی لاغر و نحیف است. البته گاه «زِلَّه‌» در معنی نادار و تهی‌دست استفاده می‌شود.)

بهمن صباغ زاده

یازدهم بهمن‌ماه 1396

تربت حیدریه

***


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, شعر محلی قهرمان, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶ساعت 16:14  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان. یکی از کتاب‌های خوبی که در زندگی‌ام خوانده‌ام کتاب صیادان معنی است. این کتاب مجموعه‌ای است از گزینش‌های استاد محمد قهرمان از ابیات سبک هندی. استاد قهرمان سال‌های زیادی را به تصحیح دیوان شاعران سبک هندی گذراند و تصحیح شش جلدی‌اش از دیوان صائب تبریزی مشهور است. ابیاتی از این کتاب زیبا را با هم می‌خوانیم.

حاج محمّدجان قدسی مشهدی از شعرایی است که قصیده را در آن روزگاران به قدرت گفته است. در سال 1030 منصب خزانه‌داری آستان قدس یافت و در سال 1042 به هند رفت. به دربار شاهجهان راه یافت و از اعتبار تمام برخوردار شد و به سال 1056 در لاهور درگذشت.

 

سبحه بر کف, توبه بر لب, دل پر از ذوق گناه

معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما

#قدسی_مشهدی

 

پژمردگی نبرد بهار از گیاه ما

چون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما

#قدسی_مشهدی

 

اگر چه خدمت مسجد نشد حواله‌ی ما

چراغ میکده روشن شد از پیاله‌ی ما

#قدسی_مشهدی

 

شرح احوال اسیران سربه‌سر سوز دل است

نامه‌ی ما شعله در بال کبوتر می‌زند

#قدسی_مشهدی

 

آن‌که می‌خواهد غمی بردارد از روی دلم

کاش دل را از شکاف سینه‌ام بیرون کند

#قدسی_مشهدی

 

بوی گلاب از نفسش می‌توان شنید

آن را که بر لب از گل رویت سخن رود

#قدسی_مشهدی

 

بر لب شکسته می‌گذرد حرف توبه‌ام

چون کودکی که نو به سخن آشنا شود

#قدسی_مشهدی

 

می‌گساران را لبت یاد از می گلگون دهد

بی لب لعلت می گلرنگ طعم خون دهد

#قدسی_مشهدی

 

من و تو چون قدح و باده آشنای همیم

من از تو چشم نمی‌پوشم و تو از من روی

#قدسی_مشهدی

 

تنگ است چنان عرصه‌ی افلاک که گویی

چون خانه‌ی خُم گشته بنا بر سر خشتی

#قدسی_مشهدی

 

عمریست که در پای خُم افتاده خرابیم

همسایه‌ی دیوار به دیوار شرابیم

#قدسی_مشهدی

 

شب همنفسی غیر می ناب نداریم

تا چشم قدح باز بود، خواب نداریم

#قدسی_مشهدی

 

گاهم به وصال دل ز غم فرد کند

گاهم ز فراق سینه پُردرد کند

خاصیّت آفتاب دارد مهِ من

خود سبزه برویاند و خود زرد کند

#قدسی_مشهدی

 

دنیا مطلوبِ طالب دین نشود

شیداییِ آن شیفته‌ی این نشود

بارِ دل عارف نشود جلوه‌ی دهر

آیینه ز عکس کوه سنگین نشود

#قدسی_مشهدی


برچسب‌ها: صیادان معنی, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  سه شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۶ساعت 16:33  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان. یکی از کتاب‌های خوبی که در زندگی‌ام خوانده‌ام کتاب صیادان معنی است. این کتاب مجموعه‌ای است از گزینش‌های استاد محمد قهرمان از ابیات سبک هندی. استاد قهرمان سال‌های زیادی را به تصحیح دیوان شاعران سبک هندی گذراند و تصحیح شش جلدی‌اش از دیوان صائب تبریزی مشهور است. ابیاتی از این کتاب زیبا را با هم می‌خوانیم.

میرزا ملک مشهدی, مشرقی تخلّص می‌کرد. مدّتی در هرات و در دستگاه حسن خان شاملو بیگلر بیگی خراسان. سپس به اصفهان رفت.
نصرآبادی می‌نویسد در کمال نزاکت و بلندپروازی بود... و وضع بزرگوارانه‌ای داشت... و دیوان او را قریب به ده‌هزار بیت دیده است. مؤلف عرفات نوشته که در موسیقی از او تصانیف عالی بر زبان‌هاست.
تذکره‌ها سال فوت مشرقی را ذکر نکرده‌اند. شاید در حدود 1050 درگذشته باشد.

حال مرا ز بال کبوتر قیاس کن
مضمونِ نامه‌های ستمدیدگان یکی‌ست

#مشرقی_مشهدی

گفتگوی توام از خاطر ناشاد نرفت
رفتم از عالم و یاد توام از یاد نرفت

#مشرقی_مشهدی

چون زخم غنچه چاک دلم بخیه‌گیر نیست
برگ گل است سینه‌ی عاشق, حریر نیست

#مشرقی_مشهدی


برچسب‌ها: صیادان معنی, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶ساعت 14:37  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان. یکی از کتاب‌های خوبی که در زندگی‌ام خوانده‌ام کتاب صیادان معنی است. این کتاب مجموعه‌ای است از گزینش‌های استاد محمد قهرمان از ابیات سبک هندی. استاد قهرمان سال‌های زیادی را به تصحیح دیوان شاعران سبک هندی گذراند و تصحیح شش جلدی‌اش از دیوان صائب تبریزی مشهور است. ابیاتی از این کتاب زیبا را با هم می‌خوانیم.

فصیحی از مدّاحان حسین خان شاملو امیرالامرای خراسان بود و پس از درگذشت او, ستایشگر فرزندش حسن خان شد. این امیر, شاعر و خطّاطی چیره‌دست بود.
شاه عبّاس در سفری که به سال 1031 به خراسان داشت, فصیحی هروی را با خود به اصفهان برد و وی چند سالی در آن شهر ماند. فوتش به سال 1049 اتّفاق افتاد.
میرزا جلال اسیر, درویش واله و ناظم هروی از شاگردان فصیحی بودند.

یک دیده از برای تماشا کفایت است
لیک از برای گریه هزار ار بود کم است

#فصیحی_هروی

هرگز مباش آتش سوزان, سپند باش
خود را بسوز و دفع هزاران گزند باش

#فصیحی_هروی

خنده می‌بینی ولی از گریه‌ی دل غافلی
خانه‌ی ما اندرون ابر است و بیرون آفتاب

#فصیحی_هروی

عالم ز ما تهی و ز افغان ما پُر است
شد عندلیب خاک و چمن از نوا پُر است
خون ریز و شاد زی که لب کشتگان تو
گر از نفس تهی‌ست ولی از دعا پُر است

#فصیحی_هروی

بیهوده میفروز چنین دوزخ کین را
کار جگر خسته به یک شعله تمام است

#فصیحی_هروی

قامتی دیده‌ام امروز که بی منّت فکر
هر چه آید به زبانم همه موزون گردد

#فصیحی_هروی

هزار بار قسم خورده‌ام که نام تو را
به لب نیاورم اما قسم به نام تو بود!

#فصیحی_هروی


برچسب‌ها: صیادان معنی, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶ساعت 14:34  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان یکی از کتاب های خوبی که در زندگی ام خوانده ام کتاب صیادان معنی است. این کتاب مجموعه ای است از گزینش های استاد محمد قهرمان از ابیات سبک هندی. استاد قهرمان سال های زیادی را به تصحیح دیوان شاعران سبک هندی گذراند و تصحیح شش جلدی اش از دیوان صائب تبریزی مشهور است. ابیاتی از این کتاب زیبا را با هم خواهیم خواند.

میرزاجلال متخلّص به اسیر, از سادات شهرستان اصفهان و فرزند میرزا مؤمن است. داماد شاه عباس اول بود. در شاعری خود را شاگرد فصیحی هروی می‌شمرد و به صائب ارادت می‌ورزید.
به سبب افراط در شرابخواری در جوانی به سال 1049 درگذشت.

گلشن ز جلوه‌ی تو پری‌خانه گشته است
بوی گُل از هوای تو دیوانه گشته است

#اسیر_شهرستانی

دل ما دعوی اعجاز می‌کرد
اگر دیوانگی پیغمبری داشت

#اسیر_شهرستانی


برچسب‌ها: صیادان معنی, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶ساعت 14:26  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان یکی از کتاب های خوبی که در زندگی ام خوانده ام کتاب صیادان معنی است. این کتاب مجموعه ای است از گزینش های استاد محمد قهرمان از ابیات سبک هندی. استاد قهرمان سال های زیادی را به تصحیح دیوان شاعران سبک هندی گذراند و تصحیح شش جلدی اش از دیوان صائب تبریزی مشهور است. ابیاتی از این کتاب زیبا را با هم خواهیم خواند.

میرزا نظام از سادات دست‌غیب شیراز بوده است. در خوشنویسی و موسیقی دسته داشته. در جوانی به سال 1039 درگذشته و در حافظیه مدفون شده است.


جامه‌ی بی‌چاک, زندان تن عاشق بود
دست شوقی کو, که بیرون آرد از زندان مرا؟

#نظام_دست‌غیب


همچو آن طفل که غافل به هدف تیر زند
به غلط گاه نگاه تو به ما می‌افتد

#نظام_دست‌غیب

چون زاهدان که باده ز مردم نهان خورند
چشمان نیم‌مست تو خونم چنان خورند

#نظام_دست‌غیب


برچسب‌ها: صیادان معنی, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶ساعت 14:24  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان یکی از کتاب های خوبی که در زندگی ام خوانده ام کتاب صیادان معنی است. این کتاب مجموعه ای است از گزینش های استاد محمد قهرمان از ابیات سبک هندی. استاد قهرمان سال های زیادی را به تصحیح دیوان شاعران سبک هندی گذراند و تصحیح شش جلدی اش از دیوان صائب تبریزی مشهور است. ابیاتی از این کتاب زیبا را با هم خواهیم خواند.

شرف الدین حسن متخلّص به شفایی در حدود سال 966 در اصفهان زاده شد. در علم طب مهارت داشت و مورد توجّه و احترام شاه عباس بود.
جز دیوان قصاید و غزلیّات چند مثنوی نیز دارد. زبان را بسیار به هجو آلوده است. فوت او به سال 1037 در اصفهان روی داد.


به دوری تو شبی روز کرده‌ام که غمت
چو صبح بر سرم آمد, نمی‌شناخت مرا

#شفایی_اصفهانی


آن عشق که در پرده بماند, به چه ارزد
عشق است همین لذّتِ اظهار و دگر هیچ

#شفایی_اصفهانی


در باغ ما به لاله می ناب می‌دهند
صد خار را برای گُلی آب می‌دهند

#شفایی_اصفهانی

با دل من, نفسِ سوخته غوغا دارد
جنگِ آیینه و آه است, تماشا دارد!

#شفایی_اصفهانی

هر که می‌بینم, سراغ خویش می‌گیرم ازو
در رهت هر گام صد جا خویش را گم می‌کنم

#شفایی_اصفهانی

کجاست باده که در کارِ عقل و هوش کنم
چو اخگری که به آب افکنی خروش کنم

#شفایی_اصفهانی

دوزخ ز دلم جوش زند, یا نفس است این؟
حسرت به جگر کاشته‌ام, یا هوس است این؟

#شفایی_اصفهانی


برچسب‌ها: صیادان معنی, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶ساعت 14:18  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان. طالب آملی از دیگر شاعران سبک هندی است که ابیات خوب بسیار دارد. او به لحاظ زمانی هم بر بیشتر شاعران این سبک تقدّم داشته است. طالب از شاعرانی بود که به هند سفر کرد. وی در دربار جهانگیرشاه مقام ملک‌الشعرایی یافت و در سال 1036 درگذشت.
در ادامه ابیاتی از این شاعر خوش‌ذوق را خواهید خواند که به انتخاب استاد محمد قهرمان در کتاب صیادان معنی آمده است.

 

گفتی آیم به عزم سوختنت
دیر کردیّ و انتظارم سوخت

#طالب_آملی

اکنون که گشت گوشه‌ی زندان وطن مرا
آزاد کردنم به غریبی فکندن است

#طالب_آملی

به حشر, تن به جحیم افکنم نخستین گام
دل و دماغ رسن‌بازی صراطم نیست

#طالب_آملی

فالِ بُردن مزن دلا زنهار
عشقبازان همیشه باخته‌اند

#طالب_آملی

خانه‌ی شرع خراب است که ارباب صلاح
در عمارتگری گنبدِ دستارِ خودند

#طالب_آملی

مُردم ز رشک, چند ببینم که جام می
لب بر لبت گذارد و قالب تهی کند

#طالب_آملی

از ضعف به هر جا که نشستیم وطن شد
وز گریه به هر سو که گذشتیم چمن شد

جان دگرم بخش که آن جان که تو دادی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد

پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد

#طالب_آملی


برچسب‌ها: صیادان معنی, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶ساعت 14:7  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان عزیز. هنوز سرم گرمِ کتاب صیادان معنی است. در بخش مربوط به نظیری نیشابوری هم ابیات شاهکار فراوان است. دیوان نظیری را هم نگاهی انداختم و غزل‌هایش را خواندم و بسیار لذت بردم. نظیری از شعرای بزرگ سبک هندی است که به دربار اکبرشاه رفته است. به زرگری و تجارت مشغول بوده و ثروتی داشته که صرف فقرا و حمایت از شاعران هم‌روزگارش می‌کرده. سال 1021 ه.ق. در احمدآباد گجرات از دنیا می‌رود.

 

شهر ویران‌شده‌ی گریه‌ی مستانه‌ی ماست
هر کجا هست غمی دربه‌درِ خانه‌ی ماست

#نظیری_نیشابوری

گریزد از صف ما هر که مردِ غوغا نیست
کسی که کشته نشد از قبیله‌ی ما نیست

#نظیری_نیشابوری

نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می‌ترسم درو جای تو باشد

#نظیری_نیشابوری

گویا تو بُرون می‌روی از سینه, وگرنه
جان دادنِ کس این همه دشوار نباشد

#نظیری_نیشابوری

رسوا منم, وگرنه تو صد بار در دلم
رفتیّ و آمدیّ و کسی را خبر نشد

#نظیری_نیشابوری

گر چه می‌دانم قسم خوردن به جانت خوب نیست
هم به جان تو که یادم نیست سوگندی دگر

#نظیری_نیشابوری

دست طمع چو پیش کسان می‌کنی دراز
پُل بسته‌ای که بگذری از آبروی خویش

#نظیری_نیشابوری

بی کیمیای مستی تبدیل غم محال است
یا می حلال فرما, یا غم حرام گردان

#نظیری_نیشابوری

ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکُن جوری که با ما کرده‌ای

#نظیری_نیشابوری

رضا به عشق کدام است و اختیار کدام
چو دل به عشق دهم دل کدام و یار کدام

در آن کمند که صد سر ز حلقه‌ای ریزد
بهای بسته چه و قیمت شکار کدام

دو نیم گشته دل از کفر و دین, نمی‌دانم
کزین دو پاره دل آید تو را به کار کدام
...
فلک ز عربده آسوده است, حیرانم
که گشته خوی تو یا طبع روزگار, کدام؟
...
قرار و صبر نظیری به چشم او دادیم
ز عهد ما و تو بینیم استوار کدام

دیوان نظیری نیشابوری, با تصحیح و تعلیقات محمدرضا طاهری, انتشارات نگاه
#نظیری_نیشابوری


برچسب‌ها: صیادان معنی, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶ساعت 13:59  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

درود دوستان یکی از کتاب های خوبی که در زندگی ام خوانده ام کتاب صیادان معنی است. این کتاب مجموعه ای است از گزینش های استاد محمد قهرمان از ابیات سبک هندی. استاد قهرمان سال های زیادی را به تصحیح دیوان شاعران سبک هندی گذراند و تصحیح شش جلدی اش از دیوان صائب تبریزی مشهور است. ابیاتی از این کتاب زیبا را با هم خواهیم خواند.

 

خبوشان روستایی بوده نزدیک به قوچان امروزی که بعدا به طور کلی به قوچان هم خبوشان گفته اند. نوعی از لحاظ زمانی به بیشتر شاعران سبک هندی تقدم دارد. نوعی به همراه دوست خود کُفری تربتی به هندوستان سفر می کند و در سال 1019 از دنیا می رود. ابیاتی از نوعی را با هم می خوانیم:

 

بشکن دلم که رایحه ی درد بشنوی
کس از برون شیشه نبوید گلاب را

#نوعی_خبوشانی

ز دوست غیر خیالی ندیدم و ترسم
که دوست بینم و گویم به دوست مانند است

#نوعی_خبوشانی

خمار باده گر از توبه ام پشیمان کرد
خوشم که توبه ی من نرخ باده ارزان کرد

#نوعی_خبوشانی

قاصدان نامه‌بر پیغمبران مرسل اند
کز خداوندی پیامی سوی احباب آورند

#نوعی_خبوشانی

سبوی باده سلامت که زینت دوش است
سری که مایه‌ی درد است گو به دوش مباد

#نوعی_خبوشانی


برچسب‌ها: صیادان معنی, استاد محمد قهرمان
+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶ساعت 13:48  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

ما قهرمان می‌خواهیم؛ بهمن صباغ زاده

به نام آفریننده‌ی زیبایی‌ها

درود دوستان عزیز. حدود دو ماه پیش بود باخبر شدم آقای حسین دوپیکر از هنرمندان همشهری تصمیم خود را عملی کرده است و سردیسی از استاد محمد قهرمان را با هزینه‌ی شخصی و بنا به علاقه‌اش به استاد قهرمان ساخته است و تصمیم دارد این سردیس را در میدان روستای امیرآباد نصب کند. بگذریم از این که ایشان چند سال پیش در حال تکمیل مراحل ساخت سردیس استاد قهرمان بود که کارگاهش دچار حادثه‌ای شد و سردیس از بین رفت. بسیار خوشحال شدم و گفتم که خوب است نصب سردیس که حاصل زحمات دوست عزیز و هنرمندم دیده شود. خانواده‌ی قهرمان هم نظر مشابهی داشتند و دوست داشتند با برگزاری مراسمی از حسین دوپیکر تجلیل کنند.

دهم تیرماه زادروز استاد قهرمان در ماه مبارک رمضان بود و جلسه به پنجشنبه 17/4/1395 موکول شد. خانواده‌ی قهرمان لطف کردند و از مشهد تشریف آوردند میزبان شاعران و جمعی از هنرمندان تربتی شدند. مکان برگزاری جلسه خانه‌ی پدری محمد قهرمان در روستان امیرآباد بود. جلسه‌ای بود بسیار صمیمانه که شکر خدا به زیبایی برگزار شد و خاطره‌ای خوش شد برای میهمانان و اهالی روستای امیرآباد. گزارش این جلسه را در وبلاگ گذاشته‌ام و در آرشیو وبلاگ هفته سوم تیر ۱۳۹۵ موجود است.

در این جلسه بود که آقای احمد زنگنه به نمایندگی از اعضای شورای شهر پشت تریبون رفتند و بعد از تقدیر از صاحب اثر، آقای حسین دوپیکر گفتند که این سردیس به لحاظ فنی و هنری اثری برجسته محسوب می‌شود و اعضای شورای شهر که در جلسه حضور دارند طبق توافق قبلی و مصوبه‌ی شورای شهر تربت حیدریه مایل هستند دو نمونه‌ی دیگر از همین سردیس جهت نصب در پارک مشاهیر و موزه‌ی مشاهیر تربت به آقای دوپیکر سفارش دهند. حتی مبلغ اندکی را هم عنوان کردند که به نظر من کار درستی نبود. همه از شنیدن این خبر خوشحال شدیم که سردیس‌هایی با کیفیت و ممتاز از استاد قهرمان در تربت نصب می‌شود.

چون گفته شده بود مصوبه‌ی شورای شهر است آقای دوپیکر عزیز هم دست به کار می‌شود و نمونه‌ای دیگر از سردیس را آماده می‌کند اما نه خبری از قرارداد می‌شود و نه هماهنگی برای نصب و تحویل گرفتن سردیس. پیگیری که می‌کند متوجه می‌شود ظاهرا حضرات از آن‌چه گفته‌اند و تصویبیده‌اند پشیمان شده‌اند. این‌جا مایلم تاکید کنم که به شخصه برای حسین دوپیکر احترام زیادی قائلم و از علاقه‌ی وی به هم‌ولایتی‌اش استاد محمد قهرمان خبر دارم و می‌دانم که ساخت سردیس را علاقه‌ی شخصی شروع کرد و ادامه داد و به ثمر رساند. با این‌که هیچ اطلاعی از مجسمه‌سازی ندارم این‌قدر می‌دانم که تمام هزینه‌ی یک کار تجسمی مربوط است به ساخت نمونه‌ی اولیه و قالب‌گیری و ساختن قالب آن، که تمام این‌ها را آقای دوپیکر با هزینه‌ی شخصی‌اش انجام داد.

حسین دوپیکر عزیز تنها به نوشتن متن کوتاهی و انتشار آن بسنده کرد آن‌هم تنها از این جهت که دوستانی که در آن مراسم حضور داشتند و دیگرانی که احیانا خبر نصب سردیس اثر دوپیکر را شنیده‌اند گمان نکنند که وی از انجام کار سر باز زده است. بدانند که صحبت‌های مسئولین باد هواست و اگر سردیس استاد قهرمان در جای مشخص نصب نشد دلیلش بی‌توجهی مسئولین است.

صحبت به نظر من بی‌مهری به استاد محمد قهرمان نیست، بی‌مهری به هنرمند و بی‌مهری به هنر است. اثر حسین دوپیکر در میدان اصلی روستای امیرآباد کنار راه نصب است و به نظر من جایی از آن بهتر برای این اثر وجود نداشت. روستایی که قهرمان بسیار دوستش می‌داشت و نوجوانی و جوانی‌اش را در آن گذرانده بود. روستایی که در آن محمد قهرمان نوجوانان به فرهنگ شفاهی تربت عشق ورزید و ذره ذره این گویش شیرین در عمق جانش ریشه دواند.

اگر حسین دوپیکر عزیز متنی منتشر کرده است و اگر من چند خطی نوشته‌ام نه خاطر بدقولی مسئولان است که به نظر من چیزی طبیعی‌تر از شعار دادن و عمل نکردن مسئولان امروز مملکت وجود ندارد. اگر مسئولین به بزرگداشت شخصیت‌هایی چون استاد قهرمان و امثال وی علاقه‌ای ندارند غریب نیست که اگر قهرمان از آن‌ها بود که دامن هنرش را به سیاست آلوده می‌کرد جایگاهی که امروز در نظرها دارد را نداشت. امروز حسین دوپیکری پیدا نمی‌شد که بدون سفارش هیچ سازمان و نهاد و شخصی با عشق پیرامون این شخصیت کار کند؛ و امثال من خط به خط «خدی خدای خودم» را حفظ نبودیم. اگر به نصب سردیس قهرمان اهمیت می‌دهیم به این خاطر است که احساس می‌کنیم ما به وجود قهرمان و شناختن او احتیاج داریم. وگرنه قهرمان و امثال قهرمان آزاد زندگی می‌کنند و آزاد از دنیا می‌روند. این ما هستیم که قهرمان می‌خواهیم.

بهمن صباغ زاده

20/5/1395

 

متن منتشره از سوی آقای حسین دوپیکر:

بی‌مهری مسئولین تربتی به مشاهیر تربت؛ حسین دوپیکر

http://bahmansabaghzade2.blogfa.com/post-2804.aspx


برچسب‌ها: بزرگداشت استاد محمد قهرمان در زادگاهش, استاد محمد قهرمان, روستای امیرآباد, حسین دوپیکر
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۵ساعت 17:46  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

بی‌مهری مسئولین تربتی به مشاهیر تربت؛ حسین دوپیکر

به نام خدا

دهم تیر زاد روز شاعر گرانقدر معاصر، محمد قهرمان است. او نه تنها شاعری تواناست، بلکه در حوزه‌ی ادبیات و شعر فارسی پژوهشگری برجسته و سرشناس است. او در زمینه‌ی شعر سبک هندی (اصفهانی) تلاش بسیاری انجام داد که از جمله آن‌ها می‌توان به تصحیح دیوان صائب و گزیده‌ی اشعار سبک هندی (صیادان معنی) اشاره کرد. وی تلاش‌های بی‌وقفه‌ای جهت اعتلای فرهنگ و ادب ایران انجام داد که هیچ‌گاه آن‌گونه که سزاوار باشد از جانب مسئولان و همشهریان معاصرش شناخته نشد و درک درستی از او و فعالیت‌های بی دریغ و دلسوزانه‌اش صورت نگرفت.

فردی که زمان فوتش مقام معظم رهبری در نامه‌ی تسلیت، برای درگذشت ایشان افسوس و دریغ می‌خورند و او را از چهره‌های ماندگار شعر و ادب فارسی یاد می‌کنند.

در این‌جا وقت آن است که از مسؤلان شهر تربت حیدریه و همشهریان استاد قهرمان پرسید که: چند نفر را می‌توان نام برد که همچون محمد قهرمان چنین شخصیت برجسته‌ای داشته باشند؟ و شاید باید چنین پرسید که آیا محمد قهرمان را می شناسید؟ چقدر از نخبگان این شهر از دست بی‌مهری شما مسئولان هجرت کردند و حتی نخواستند دوباره به تربت حیدریه بازگردند؟! باید تاسف خورد برای مسؤلان بی‌مسؤلیت و بی‌عملی که کارشان شعار دادن است! گویا تنها زمانی فرهیختگان و هنرمندان برای مسؤلان، صاحب قدر و منزلت هستند که بتوانند از وجود آنها و از هنرشان برای پیشبرد اهداف و مصالح خود استفاده کنند. آن زمان است که هنرمند صاحب قدر و منزلت می شود و در عکس‌های یادگاری درون قاب قرار می گیرد  و همین که منافع برآورده شد، دیگر هنرمند جایگاه و ارزشی ندارد.

جای تاسف و ناراحتی است که مسؤلان شهرداری و شورای شهر حاضر نشدند برای ادای احترام به استاد محمد قهرمان سردیس آن بزرگوار در شهر نصب شود. شهری که فضای آن پُر شده از آلودگی‌های بصری، رنگهای بی‌مایه، آثار بی‌هویت و بی‌کیفیتی که فقط کپی‌های دست چندم هستند و مبلمان متشنج و از هم گسیخته، که موجب آزار شهروندان است، البته تمام این موارد را در مقاله‌ای مفصل بیان خواهم کرد.

من تصمیم گرفته بودم که برای ادای احترام به هم‌ولایتی خود استاد محمد قهرمان که از نامداران فرهنگ و ادب این کشور هستند سردیسی بسازم و در زادگاه ایشان روستای امیرآباد نصب کنم. خوشبختانه این کار انجام شد. در این میان عکسی از این مجسمه در فضای مجازی به دست استادم جناب آقای احمد زنگنه رسیده بود، از آنجا که ایشان ارادت خاصی به فرهنگ و هنر دارند و خود از هنرمندان این شهر هستند، بر آن شدند که پیگیری‌هایی انجام دهند و یکی از این مجسمه در شهر نصب شود. اما متاسفانه هر هفته بنا به دلایلی مراحل نهایی نصب مجسمه به تاخیر می‌افتاد و آقای زنگنه از کارشکنی و مخالفت مسئولین مربوطه می‌گفتند و تا آن‌جا ادامه پیدا کرد که من کاملا منصرف شدم و این مخالفت‌ها را بی‌احترامی به استاد قهرمان دیدم و با تماسی که با آقای زنگنه داشتم خواستم دیگر این موضوع را پیگیری نکنند.

بهتر است که این سردیس در همان روستای زادگاهش نصب شود و در بین هم ولایتی‌هایش باشد. چون مطمئن هستم که آنان به استاد احترام خاصی دارند و قدر او را بهتر می‌دانند. باشد که مسئولان به خود بیایند و بفهمند که چه می‌کنند.

چون نهال خشک دل کندم ز حق آب و گل

ریشه ام را گر برون آرند از گل دور نیست

(محمد قهرمان)

 

یاحق

حسین دوپیکر

سوم تیر یکهزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی


برچسب‌ها: بزرگداشت استاد محمد قهرمان در زادگاهش, استاد محمد قهرمان, روستای امیرآباد, حسین دوپیکر
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۵ساعت 17:43  توسط بهمن صباغ‌ زاده  | 

دانلود گزارش مراسم به تاریخ 13950417 فایل PDF / لینک مطلب / فایل صوتی

درود دوستان عزیز. پنجشنبه هفدهم تیرماه هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی عصرهنگام وقتی سایه‌ی خنک بعد از ظهر بر دشت‌های خراسان پهن شده بود در روستایی کوچک در هشت کیلومتری جنوب تربت اتفاقی زیبا در حال شکل‌گیری بود. روستای امیرآباد این عصر پنجشنبه را فراموش نخواهد کرد زیرا جمعی از علاقه‌مندان سخن دور هم جمع شده بودند تا یاد استاد محمد قهرمان را گرامی دارند. زادگاه استاد محمد قهرمان روستای امیرآباد است و محمد قهرمان در کودکی، نوجوانی و جوانی تابستان‌های زیادی را در این روستای کوچک گذرانده است. با هم‌سال‌هایش بازی کرده است و در همین بازی‌ها گویش شیرین تربتی در عمق ذهن و ضمیرش نفوذ کرد و باعث شد بعدها وی به یکی از بهترین شاعران محلی‌سرا تبدیل شود.

ماجرا از ساخت یک سردیس شروع شد. حسین دوپیکر یکی از جوانان امروز روستای امیرآباد، تحصیل‌کرده‌ی رشته‌ی هنرهای تجسمی و عاشق شعر محمد قهرمان است. حسین دوپیکر سردیسی بسیار زیبا و حرفه‌ای از محمد قهرمان ساخت و نیت داشت که این سردیس را در مرکز روستای امیرآباد نصب کند. موضوع را با خانواده‌ی قهرمان در میان گذاشت. ایشان هم استقبال کردند و حیف‌شان آمد زحمات این جوان هنرمند دیده نشود. این شد که تصمیم بر این شد تاریخی مشخص شود و برنامه‌ای کوچک شکل بگیرد. و در این برنامه‌ی کوچک از هنر دستان حسین دوپیکر رونمایی شود.

آن‌چه در ادامه خواهید خواند گزارش مراسم بزرگداشت استاد جاودان‌یاد محمد قهرمان و رونمایی از سردیس ایشان در زادگاه استاد روستای امیرآباد است. گزارش این جلسه را تقدیم می‌کنم به دکتر روزبه قهرمان پسر بزرگ زنده‌یاد محمد قهرمان که آن‌قدر مهربان است که انسان را شیفته‌ی خود می‌کند.

 

گزارش مراسم بزرگداشت استاد محمد قهرمان در زادگاهش روستای امیرآباد و رونمایی از سردیس ایشان، به روایت بهمن صباغ زاده

 

18:06 اجتماع در میدان روستا

اهالی روستای امیرآباد و مهمانانی که از دور و نزدیک تشریف آورده بودند همه در میدان مرکزی روستای امیرآیاد جمع شده بودند. مجری مراسم آقای محسن اسلامی از طرف اهالی روستای امیرآباد به تمام حضار خیر مقدم گفت و توضیح داد سردیسی که قرار است رونمایی شود اثر آقای حسین دوپیکر است. و از وی خواهش کرد میکروفن را بگیرد و اثر را به حضار معرفی کند.

... ادامه‌ی گزارش در ادامه‌ی مطلب


برچسب‌ها: شعر محلی تربت, بزرگداشت استاد محمد قهرمان در زادگاهش, استاد محمد قهرمان, روستای امیرآباد
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۵ساعت 18:57  توسط بهمن صباغ‌ زاده  |